ناسخ التواريخ زندگانی امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

مشخصات کتاب

جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی معصوم نهم حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی معصوم نهم حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

ص: 3

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعين وهو المعين

الحمد لله رازق العباد خالق البلاد ورافع السبع الشداد ومشيد الارضين بالاوتاد والصلوة والسلام على محمد وآله الى يوم التناد وبعدها كمتر بنده خالق ماه و مهر وزیر تالیفات مشیر افخم عباسقلی سپر غفر ذنوبه عرضه می دارد که در این روز دوشنبه پانزدهم شهر شعبان المعظم توشقان ئيل سعادت تحمیل سال یکهزار وسیصد وسی وسوم هجری نبوی صلى الله عليه وآله وسلم که مطابق عهد میمون و روزگار همایون شاهنشاه جمجاه ماه کلاه مهر پیشگاه افلاطون دانش ارسطو انتباه بدر ملوك كيان فخر سلاطین پیشدادیان ملك الملوك عجم اسدالاسوداجم الممدوح فى العرب والعجم یادگار فریدون وجم شهریار تاجدار بختيار ترك و دیلم برترین سلاطین مملکت ایران ظل ظلیل ایزدمنان بنده خاص حضرت إله سلطان بن سلطان بن سلطان بن سلطان السلطان العادل والخاقان الباذل خدیو کامکار نامدار سلطان احمد شاه قاجار خلد الله تعالی آیات دولته وعلامات شوكته الى يوم القرار است بفضل خدا و توجه ائمه هدى و اقبال سایه خدا شروع به نگارش جلد اول کتاب احوال شرافت اتصال حضرت ولى خالق عباد وشفيع يوم امام تاسع و سید قانع حجة الله تعالى على جميع الموجودات جناب ابی جعفر ثانی عد بن على النفى الجواد صلوات الله وسلامه عليه وعلى آبائه الطاهرين واولاده المعصومين ابد الابدین مینماید .

ص: 4

سعادت و میمنت این روز فیروز مولود مسعود حضرت صاحب الامر والزمان خليفة الرحمن شريك القرآن عجل الله تعالی فرجه وجود وشرف وجود حضرت جواد مطلق را در حضرت حق شفیع می نماید که این بنده حقیر و پرستنده کثیر التقصیر را بهترین توفیق رفیق فرمايد وحدت بصر وقوت نظر و حفظ حافظه و ذوق ذائقه و توسل بحق و اولیای حق را در هر روز بر پیشین روز بیفزاید تا بر همین نهج و کمال صحت و اتقان ، حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم را تا خانمه احوال حضرت خاتم الاوصياء حجة الله تعالى على الخلايق اجمعين، بأن نحو که پسندیده خدا و مصطفی وائمه هدی است در مجلدات عدیده تحریر نماید و این بنده شرمنده را کماکان بقلم ورقم ومعاونت ومعاضدت و مساعدت احدی از آحاد مردم محتاج نسازد .

و بارمنت احدی را جزائمه دین صلوات الله عليهم اجمعین بردوش ناتوان این عبد ضعیف حمل نفرماید و پس از اتمام تمام احوال سعادت اشتمال حضرات ائمه طاهرین بزیارت مراقد منوره و مشاهد مطهره فرد فردایشان و رسول خداوند منان و خانه ایزد سبحان فايز و بتقویت دین و ترویج شرع متین مباهی و نایل فرماید که اوست شنونده بعید وقريب و اوست بهر سئوال و مسئلتى دانا وقادر ومجيب .

ص: 5

بیان زمان ولادت كثير السعادت حضرت ولی خالق عباد امام محمد جواد علیه السلام

اشاره

محمد بن يعقوب كلينى عليه الرحمه در کتاب کافی رقم فرموده است که ولادت با سعادت حضرت امام انام محمد بن علي جواد سلام الله عليهما در شهر رمضان المبارك سال یکصدو نود و پنجم هجری روی داد .

در مناقب ابن شهر آشوب مینویسد ولادت حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام در مدینه طیبه در شب جمعه نوزدهم شهر رمضان المبارك وبقولی پانزدهم آن ماه و بقول ابن عیاش در روز جمعه دهم شهر رجب سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در کشف الغمه مسطور است که ولادت آنحضرت در شب جمعه نوزدهم شهر رمضان سال یکصدو نود و پنجم اتفاق افتاد در فصول المهمه مسطور است که ولادت آنحضرت در شهر مدینه در نوزدهم شهر رمضان المعظم سال یکصد و نود و پنجم هجری اتفاق افتاد .

در اعلام الوری می نویسد تولد آنحضرت در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هفده شب از ماه رمضان گذشته و تقولی در شب جمعه نیمه رجب و بروایت ابن عیاش روز جمعه نیمه رجب روی داد.

در ارشاد مفید علیه الرحمه مسطور است که مولد حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در نور الابصار مسطور است که ولادت آن حضرت در روز نوزدهم شهر رمضان المعظم سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در کتاب مطالب السئول محمد بن طلحه شافعی میگوید ولادت با سعادت حضرت جواد علیه السلام شب جمعه نوزدهم شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم و بقولی دهم شهر رجب همان سال روی داد .

در تذکره ابن جوزی می گوید ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم هجری روی داد و نیز در بحار الانوار روایت میکند که ولادت آن حضرت در سال یکصد و

ص: 6

و نود پنجم بود و هم بروایت دیگر مطابق روایت مناقب ابن شهر آشوب رقم شده است که مذکور شد و در دروس شهید علیه الرحمه ولادت با سعادتش در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم اتفاق افتاده است .

و در تاریخ غفاری ولادت همایونش در شب جمعه پانزدهم شهر رمضان المبارك روی داده است میگوید بگو در هر روزی از شهر رمضان اللهم صل على محمد بن علي امام المسلمين الى قوله وضاعف العذاب على من شرك فى دمه وهو المعتصم در مصباح کفعمی مروی است که ابن عیاش گفت از ناحیه مقدسه بیرون آمد بدست شیخ کبیرا بی القاسم رضی الله عنه اللهم انى اسئلك بالمولودين في رجب محمد بن علي الثاني وابنه علي بن عمدا المنتجب الدعاء.

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید کفعمی در حواشی بلد الامین بعد از ذکر کلام شیخ و پاره اصحاب ما عليهم الرحمه مینویسدگویا ایشان بر این روایت وقوف نیافته اند و در این مقام وارد کرده اند سئوالی و جواب داده اند از آن و صفت این دو این است که اگر بگوئی حضرت امام محمد جواد وامام علي نقى هادى علیهما السلام در شهر رجب متولد نشدند پس چگونه حضرت حجة الله صاحب العصر عجل الله تعالی می فرماید بالسولودین فی رجب در جواب میگویم مقصود توسل باین دو امام بزرگوار عالی مقدار است در ماه رجب نه این که هر دو در شهر رجب متولد شده باشند.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید آنچه یاد کرده اند مقرون بصحت نیست اما اول برای این که قبول این قول ابطال روایت ابن عیاش را می نماید که دهم رجب باشد با این که شیخ مذکور داشته است و اما ثانیاً برای این است که تخصیص توسل باین دو امام بزرگوار بماه رجب ترجیح من غير مرجح است اگر لحاظ ولادت در این ماه در کار نباشد و اما ثالثاً بر این است که اگر این امرچنان باشد که مذکور داشته اند حضرت حجت علیه السلام می فرمود الامامین و نمی فرمود المولودين ملخص کلام کفعمی همین است رحمه الله تعالى .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ولادت آنحضرت روز سه شنبه پنجم شهر

ص: 7

رمضان و بقولی نیمه شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری بوده است و ابن اثیر چون وفات آنحضرت را در سال دویست و بیستم در ماه ذی الحجه و مقدار عمر مبارکش را بیست و پنجسال مینگارد مکشوف میشود که ولادت آنحضرت در سال یکصد و نودو پنجم بوده است و ابو علي در رجال كبير ولادت ذى سعادت ابی جعفر ثانی علیه السلام را در مدینه طیبه در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم تصریح می نماید و بیاره اقوال مذکوره دیگر نیز اشارت میکند در تاریخ الخمیس نیز وفات آنحضرت را در سال دویست و بیست و پنجم و سن مبارکش را بیست و پنجسال و با این تقریر ولادت همایونش در سال یکصد و

نود و پنجم میشود .

مسعودی در مروج الذهب مینویسد در سال دویست و نوزدهم در پنجم ذی الحجه در خلافت معتصم محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام وفات کرد و بیست پنج سال از عمر مبارکش برگذشته بود و در زمان وفات پدر بزرگوارش علی بن موسی الرضا علیه السلام هفت سال و هشت ماه از عمر شریفش بر آمده بود و چون آخر سال دویست و نوزدهم و اول بیستم میشود و نیز مقدار سن شریفش در زمان وفات پدر بزرگوارش را بآن تقریب یاد میکند ولادت با سعادتش در همان سال یکصد و نود و پنجم خواهد بود، اما مسعودی در ذیل احوال واثق خلیفه نیز میگوید بعضی گفته اند که ابوجعفر محمد بن علي بن موسى الرضا عليهم السلام در خلافت واثق وفات کرد و سن مبارکش به آنجا رسیده بود که در ذیل احوال معتصم از همین کتاب مقدم و مذکور داشتیم و هم از آن کلمات نصایح آمیز در حق واثق و خطاب باو می نویسد و نیز مینویسد واثق در سال دویست و بیست و هفتم بر مسند امارت و خلافت بنشست و این خبر با قول هیچ مورخی مطابق نیست عجب تر این که میگوید سن مبارکش همان است که در خلافت معتصم مذکور داشتیم پس با آن تصریحی که در آنجا نمود و مطابق سایر روایات چگونه اگر در زمان واثق وفات کرده باشد بیست و پنج ساله خواهد بود قریب ده سال تفاوت مینماید مگر این که این مسئله را به حضرت امام علی نقی نسبت بدهند آن نیز نشاید چه وفات آن حضرت

ص: 8

در سال دویست و پنجاه و چهارم در زمان خلافت معتز بالله خلیفه بوده است و الله تعالى اعلم .

در روضة الشهداء می نویسد ولادت باسعادت امام محمد تقی علیه السلام روز جمعه یازدهم رجب و بقولی نیمه رمضان المبارك سال يكصد و نودو یکم و وفات آنحضرت را در زمان خلافت معتصم بعد از وفات مأمون وموت او در حدود سال دویست و بیست و ششم و مرگ واثق در سال دویست و یکم است و توضیح این مسائل انشاء الله تعالى در سال وفات آن حضرت خواهد شد .

و در تاریخ روضة المناظر ابی الولید بن الشحنه میگوید در سال دویست و بیستم هجرى محمد الجواد بن علي بن موسى الرضا بن موسى الكاظم علیهم السلام وفات کرد و در این وقت بیست و پنج سال از عمر مبارکش برگذشته و این قضیه در ایام حکومت معتصم بود و در این جا میرسد که ولادت همایونش در سال یکصد و نود و پنجم بوده است و در تاریخ منتظم ناصری نیز وفات آنحضرت و مقدار سن مبارکش مذکور و ولادتش را در یکصد و نود پنجم هجری مرقوم میدارد و در فوحات القدس جرجاني مسطور است که ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم در روز جمعه ده روز از شهر رجب گذشته در مدینه طیبه روی داده است.

در بحر الجواهر مسطور است که ولادت حضرت امام محمد تقی علیه السلام در دهم ماه مبارك رجب بوده است و بروایت مقدم داشته روز جمعه نیمه ماه رمضان یا نوزدهم ماه در مدینه طیبه دانسته است در تذکرة الائمه مسطور است که ولادت آنحضرت در روز جمعه پانزدهم شهر رمضان المبارك يا نوزدهم آنماه در سال یکصدو نود و پنجم هجری در مدینه طیبه روی نمود و میگوید سن مبارك آنحضرت را بعضی در زمان وفات پدر بزرگوارش نه سال دانسته اند و برخی هفت سال.

راقم حروف گوید: روایت نه سال در صورتی که شهادت حضرت رضا علیه السلام را موافق بعضی روایات در دویست و چهارم بدانند موافق توان شمرد . درزينة المجالس مسطور است که ولادت باسعادت آن حضرت در هفدهم شهر

ص: 9

رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری بود و در زمان وفات پدر بزرگوارش بقول اصح هفت سال و چند ماه از عمر شریفش سپری گشته بود در کتاب حبيب السير مسطور است که ولادت باسعادت آن امام والامقام در هفدهم شهر رمضان المبارك سال يكصد و نود و پنجم روی داد و محل ولادتش مدینه طیبه بود و بعضی در دهم شهر رجب گفته اند و در زمان رحلت امام رضا علیه السلام هفت سال و چند ماه داشت .

صاحب روضة الصفا می نویسد ولادت حضرت جواد علیه السلام بروایتی هجدهم شهر رمضان سال یکصد نود و پنجم در مدینه طیبه اتفاق افتاده است و بعضی در روز جمعه یازدهم رجب دانسته اند در همان سال مذکور در کتاب جلاء العیون مسطور است که سال ولادت موفور السعادتش باتفاق در یکصد نود و پنج هجری است و اشهر آن است که روز ولادتش در جمعه بوده است یا پانزدهم ماه مبارك رمضان یا نوزدهم و شیخ طوسی علیه الرحمه از ابن عیاش روایت کرده است که ولادت بالاتفاق در مدینه طیبه اتفاق افتاده است و باین خبر و استبعاد آن از طرف علامه مجلسی علیه الرحمه اشارت رفت . -

و در ریاض الشهاده ولادت آنحضرت را در نوزدهم یا پانزدهم شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری خبر میدهد و میگوید بعضی گفته اند تولد آنحضرت در دهم شهر رجب آنسال روی داد و موید این خبر آن دعائی است که از ناحیه مقدسه بر دست شیخ جلیل ابوالقاسم بن روج بیرون آمده است چنانکه در این فصل مذکور شد و میگوید چون حضرت رضا علیه السلام از دار زوال انتقال یافت حضرت جواد علیه السلام هفت سال داشت و فاضل سبزواری در بهجة المباهج خلاصه مباهج المهيج ودلات آنحضرت را روز جمعه دو شب از شهر رجب سال مذکور و بقولی هجدهم رمضان در شب جمعه و به قولی نیمه ماه رجب سال مذکور در مدینه طیبه رقم کرده است .

در جنات الخلود می نویسد ولادت آن حضرت در شب جمعه و بروایتی روز جمعه دهم شهر رجب و بقولی پانزدهم یا هجدهم شهر رمضان و بروایتی دوازدهم آن ماه وقول اول اصح است در سال یکصد و نود و پنجم هجری در مدینه طیبه در ایام سلطنت

ص: 10

مأمون بوده است .

بالجمله در سایر کتب تواریخ و اخبار نیز بیرون از آنچه ازین کتب معتبره یاد کردیم مرقوم نداشته اند و از این جمله اقوال اولا معلوم شد که سال ولادت آنحضرت در یکصد و نودو پنجم هجری ومحل ولادت قرين السعادتش مدينه طيبه وماه ولادتش در رمضان المبارك و روز ولادت روز جمعه دور نیست که روز نوزدهم رمضان المبارك غلبه داشته باشد اگر چه مجلسی روز پانزدهم شهر رمضان را مقدم می و از این که بگذریم میتوانیم روزدهم شهر رجب را چنان که صاحب جنات الخلود بر دیگر اقوال ترجیح میدهد ترجیح بدهیم. خداوند تعالی به حقایق امور اعلم است .

بیان نام و نسب والد ماجده حضرت امام محمد تقی علیه السلام و کیفیت تولد آنحضرت

پدر بزرگوار این امام والامقام حضرت امام رضا علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم است که فرش و عرش با این اسامی همایون بدون حایل و ستون بر پای و تمام مخلوقات از برکات محمد و آل محمد ائمه معصومين علیهم السلام موجود شده اند ما در عصمت پرورش ام ولدى مسماه به خیزران و بقولی ریحانه و يقولي جرباء وبقولی داره و بروايتي سبيكة نوبيه وبحديثي سكينه مريسيه و بروایت ابن شهر آشوب آن صدف دره دری بحر امامت را دره میخواندند و مریسیه بود و از آن پس حضرت امام رضا علیه السلام او را خیزران نامید و او از خانواده ماریه قبطیه بود و بقولی سبیکه نام داشت و نوبیه بود بروایتی ریحانه نام داشت و کنیتش ام - الحسن بود.

در کافی نیز میفرماید ما در آنحضرت ام ولدی بود که او را سبیکه نوبیه می خواندند و بعضی گفته اند نامش خیزران است و بروایتی از اهل بیت ماریه قبطیه مادر

ص: 11

سعادت سیر حضرت ابراهیم پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون مینویسد اشهر آن است که نوبیه بوده است و بعضی مریسیه نوشته اند و شیخ مفید در ارشاد میگوید ما در حجت پرورش ام ولد و نوبیه و او را سبیکه می گفته اند و در جنات الخلود میگوید بهر تقدیر از مردم نو به حوالی حبشه از خویشاوندان جاریه قبطیه که نجاشی حکمران حبشه تقدیم حضور مبارك رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نموده بود مروی است که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بتوسط یزید بن سلیط باین ام ولد سلام رسانیده بود چنان که در ذیل احوال حضرت کاظم و امام رضا عليهما السلام در خبر یزید بن سلیط مذکور نمودیم و از این پس نیز در ذیل نصوصی بر امامت حضرت جواد علیه السلام مذکور میشود و بقول صاحب بهجة المباهج ، والده آنحضرت مكينه وبقولى صفيه و او از حبشه بود و به روایتی حصانه و نیز دره گفته اند نام داشت و امام رضا علیه السلام خیز رانش نامید در ضمن اخبار نبویه مدح او در خصوص امام محمد تقی علیه السلام وارد شده است چنان که رسول خدا فرمود « بأبي ابن خيرة الاماء ابن النوبية الطيبة الفم المنتجبة الرحم .

یاقوت حموی می نویسد نو به بضم نون و سکون واو وباء موحده وهاء بلاد واسعه عریضه در جنوبی مصر است و مردم آن نصاری و اهل عیش و عشرتي كامل واسم شهر نو به د مقله و دارالملك برساحل بحر واقع است وطول بلدایشان بانیل هشتاد شب است و از دمقله تا اسوان اول عمارت مصر چهل شب مسافت است و از اسوان تافسطاط مصر پنج شب بعبر مسافت است و بلد ایشان بشهر یمن بسیار شبیه است و برجهای بسی عظیم دارند و نو به نیز نام شهر کوچکی است در افریقیه و هم نام موضعی است که سه روز تا مدینه طیبه مسافت دارد.

مريسه بفتح میم و کسر راء مهمله مشدده وباء حطی ساکنه وسین مهمله قریه است در مصر و ولایتی است از ناحیه صعيد مصر و صاحب جنات الخلود سكينه بضم سين مهمله وفتح كاف وسكون ياء حطى وفتح نون تصحیح می نماید ابن شهر آشوب در مناقب از حکیمه خاتون دختر حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام بسند معتبر

ص: 12

روایت کرده است که چون زمان ولادت حضرت جواد و بار نهادن خیزران ام ابی جعفر علیه السلام در رسید امام رضا علیه السلام مرا بخواند و فرمودهای حکیمه « احضرى ولادتها و ادخلى واياها والقابلة بيتاً » امشب فرزند مبارك خيزران متولد میشود باید هنگام ولادت حاضر باشی من در خدمت آن حضرت بماندم .

چون شب در رسید مرا با خیزران و زنان قابله در حجره در آورد و چراغی برای ما بگذاشت و در را بروی ما بر بست چون او را درد زائیدن درر بود چراغ خاموش شد و در پیش او طشتی بود و بقولی وی را بر بالای طشت نشانیدیم چراغ ما خاموش شد از خاموش شدن چراغ غمگین شدیم و در این حال اندر بودیم ناگاه دیدیم آن تا بنده خورشید فلك امامت و رخشنده نور آسمان ولایت از افق رحم طلوع و در میان طشت نزول فرمود و بر آن حضرت پرده نازکی مانند جامه احاطه کرده چنان نور وفروز آن حضرت ساطع گردید که تمام آن حجره روشن و منور شد و از چراغ بی نیاز شدیم و با مادرش گفتم این نورمبین از چراغت بی نیاز کرد و منصرف گردیدیم و من آن نور یزدانی و امام سبحانی را برگرفتم و در دامان خود بگذاشتم و آن پرده را از خورشید جمالش دور ساختم ناگاه حضرت امام رضا علیه السلام بحجره تشريف قدوم داد و از آن پس که اندام همایونش را در جامهای مطهر پوشیده بودیم در بر گشود و آن گوشواره عرش امامت را از ما بگرفت و بگاهواره عزت و کرامت جای داد و آن مهد شرف و عزت را بمن سپرد و فرمود ازین گاهواره کناره مجوی و به روایتی خود آن حضرت در تمام آنشب مهد جنبان آن گوهر کان ولایت بود و با فرزند ارجمندش رازها و اسرار در میان و پوشید سخنها بر زبان داشت .

و چون روز سوم بردمید حضرت جواد علیه السلام دیده حق بین خود را بسوی آسمان برگشاد و بطرف یمین و یسار نظر فرمود و با زبانی بسی فصیح و بیانی بسی ملیح ندا کرد « اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمداً رسول الله » چون این حال غریب و کردار عجیب را از آن فروز بخش عالم امکان نگران شدم بحضرت رضا علیه السلام بشتافتم و آنچه را دیده و شنیده بودم در کمال فزع و سرکشتگی بعرض رسانیدم و گفتم از این کودک نشانی عجیب

ص: 13

نگران شدم فرمود این چیست پس آن خبر بگذاشتم فرمود « يا حكيه ما ترون من عجایبه اکثر » ای حکیمه آنچه بعد از این از عجائب حالات وی مشاهدت خواهید نمود بیشتر از آن باشد که اکنون ملاحظت نموده اید .

در مدينة المعاجز از صفوان از حکیمه دختر ابوالحسن موسى علیه السلام مروی است که چون مادر ابو جعفر علیه السلام با نحضرت بارور گشت مکتوبی بحضرت امام رضا علیه السلام بعرض رسانیدم که خادمه تو حامله شده است در جواب من رقم فرمود در فلان روز فلان ماه آبستن شده فاذا هی ولدت فالزمها سبعة ايام چون بار فروگذاشت با او هفت روز ملازمت بجوی حکیمه میگوید چون امام محمد تقی علیه السلام متولد شد فرمود اشهد ان لا اله الا الله و چون روز سوم ولادتش در رسید عطسه برآورد و فرمود الحمد لله وصلى الله على محمد و على الائمة الراشدين.

و هم در مدينة المعاجز در ذیل معجزات حضرت امام زین العابدین و ولادت باسعادت آنحضرت وحال تولد ائمه هدى سلام الله عليهم وخبر حضرت ابی عبدالله از کیفیت ولادت حضرت موسی کاظم که چون از شکم والده ماجده اش حمیده فرود آمد دست مبارکش را بر زمین نهاد و سرمبارکش را بآسمان برکشیده بود فرمود این امارت رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و امارت وصی بعد از اوست ، ابو بصیر راوی این حدیث شریف میگوید عرض کردم فدایت شوم این چه امارتی است از رسول خدای و امارت وصی بعد از آن حضرت فرمود چون آن شب که بایستی در آن شب بجدم آبستن شوند آینده ای نزد جد پدرم بیامد با جامی که در آن شربتی رقیق تر از آب و نرم تر از کره و شیرین تر از انگبین و سردتر از برف و سفیدتر از شیر بود او را از آن شربت بنوشانیدند و بمقاربت امر کرد و او برخاست و مقاربت نمود و بجدم حامله شدند و چون آن شب که در آن بایستی بپدرم آبستن شوند در رسید همان آینده که نزد جدم بیامده بود بدو آمد و او را سقایت کرد چنانکه جد پدرم را بیاشامانیده بود و همان امر را بدو نمود که با اونمود او نیز برخاست و مقاربت کرد و بپدرم آبستن شدند.

و چون آن شب در رسید که بایستی بمن حامل شوند آینده ای بپدرم آمد و او را

ص: 14

بیاشامید چنانکه ایشان را سقایت نموده بود و او را همان امر نمود که ایشان را کرده بود پدرم برخاست و مقاربت فرمود و بمن حامله شدند و چون آن شب در آمد که بایستی بفرزندم آبستن شوند همان آینده بیامد چنانکه ایشانرا آمده و همان رفتار زا با من نمود که با ایشان بنمود و من برخاستم و خدا میداند که بآنچه مرا بخشیده بود مسرور شدم و مجامعت نمودم و با این پسر که متولد گردیده آبستن شدند فدونكم والله صاحبكم من بعدی ، همانا نطفه امام از همان شربتی است که ترا خبر دادم و چون آن نطفه چهارماه در رحم بماند و روح در آن آشکار شود خداوند تبارك وتعالى فرشته را که اورا حیوان نامند بدو فرستد و بر بازوی راستش بنویسد « وتمت كلمة ربك صدقاً و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم .

و چون از شکم مادرش توجه بزمین فرماید هر دو دست مبارکش را برزمین گذارد و سر خود را بر آسمان برکشد « فاما وضع يديه على الأرض فانه يقبض كل علم الله انزله من السماء الى الارض واما رفعه رأسه الى السماء فان منادياً ينادي به من بطنان العرش من قبل رب العزة من الأفق الأعلى باسمه و اسم ابيه يقول يافلان بن فلان اثبت تثبت فلعظيم ما خلقتك أنت صفوتي من خلقى ، وموضع سرى، وعيبة علمي و أمينى على وحيى ، وخليفتي في أرضى، لك ولمن توالاك أوجبت رحمتی و منحت جناني وأحللت جوارى ، ثم وعزتي وجلالي لاصلين من عاداك أشد عذابی و ان وسعت عليه في دنياه من سعة رزقى فاذا انقطع الصوت صوت المنادى أجابه هو واضعاً يده رافعاً رأسه الى السماء يقول.

اما نهادن هر دو دست مبارکش را بر زمین همانا قبض میکند و میگیرد تمام علوم خدائی را که از آسمان بزمین نازل فرموده است و اما برافراختن سر خود را بسوی آسمان همانا منادی از وسط عرش او را از جانب رب العزه از افق اعلی بنام خودش و نام پدرش ندا میکند ای فلان بن فلان ثابت باش ثابت میمانی سوگند بآن عظمت (1) و آن بزرگی خلقت تو و این کلمه سخت عظیم وخلقتی بالاتر و عظیم تر از هرگونه خلقی است که خداوند عظیم بعظمتش سوگند یاد میکند و میفرماید تو برگزیده من از میان

ص: 15


1- بلکه معنی اینست: بخاطر امر سترگی ترا آفریدم .

مخلوق من وموضع سر من وصندوق علم من وامين من بروحي من و خليفه من در زمین منی برای تو و کسانی که دوست و موالی تو هستند رحمت خود را واجب و بهشت خود را بخشیدم و در جوار رحمت وکرامت خود فرود میآورم .

و بعد از این جلمه سوگند بعزت و جلال خودم هر کس را با تو دشمن باشد هر آینه بسخت ترین عذاب خودم او را معذب و بآتش جهنم کیفر میکنم اگر چند در این جهان روزی خودرا بروی گشاده گردانم و چون آواز منادی انقطاع بگیرد آن مولود مسعود در حالتیکه دست بر زمین و سر بسوی آسمان دارد در جواب او میگوید «شهد الله انه لا اله الا هو والملئكة واولوا والملئكة واولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الا الله العزيز الحکیم میفرماید چون این را یعنی آیه شریفه را بخواند «أعطاه الله علم الاول والاخر واستحق زيادة الروح فى ليلة القدر» خداوند عطا میکند باوعلم اول و آخر را مستحق فزایش روح میگردد در شب قدر عرض کردم فدایت کردم روح همان جبرئیل نیست فرمود روح از جبرئیل عظیم تر است همانا جبرئیل از ملائکه میباشد و بدرستیکه روح مخلوقی است که از ملائکه علیهم السلام و بزرگتر و اعظم است آیانه آن است که خداوند تعالی میفرماید « تنزل الملائكة والروح » .

راقم حروف گوید از این پیش در این کتب عدیده در باب روح و عظمت آن و تفسير « يوم يقوم الروح والملائكة صفا » كه تمام ملائكه يك صف و روح در برابر جمله آنها صف بندند شروح عدیده مسطور شده است اما در این کلام مبارك « واستحق زيادة الروح » لطایف عظیمه و بدیعه است و باز مینماید که خدای تعالی نوری در روح ائمه هدی اضافه میگرداند که در تمام آفریدگان که صاحبان روح و انواع روح میباشند نیست و جز ایشان را آن لیاقت و استحقاق و شأن و قابلیت نباشد و البته تا دارای روحی خاص و نوری مخصوص نباشند چگونه استعداد واستطاعت آن را یابند که دارای علوم اولین و آخرین باشند چه انبیاء و اولیاء سلف علیهم السلام نیز دانند از حد اول و آخر بیرون نیستند و چون میفرماید در شب قدر پس در تمام ایام ولیالی روزگار که شب قدر را دارا باشد و خدای خودداند کدام شب است دائماً افاضت علوم یزدانی بایشان میشود

ص: 16

صلوات الله عليهم اجمعين.

و هم در آن کتاب از ابن مسکان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام الله فرمود « اذا خلق الله الامام فى بطن امه يكتب على عضده الايمن وتمت كلمة ربك صدقاً عد لا لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم » چون خداوند تعالی امام را در شکم مادرش خلق کرد بر بازوی راست او آیه شریفه مذکوره را مینویسد و هم از یونس بن ظبیان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم میفرمودچون امام خواهد امامی برای او آبستن شوند هفت برگ از بهشت برای او میآورند و امام آن اوراق را میخورد پیش از آنکه مواقعه نماید و چون در رحم قرار گرفت در شکم مادرش کلام را میشنود و چون مادرش او را وضع نمود ستونی از نور در میان آسمان و زمین برای او بر پای میدارند که میبیند ما بین مشرق و مغرب را ، إلى آخر الخبر .

و هم از یونس بن ظبیان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود چون خداوند خواهد روح امامی را قبض فرماید و بعد از وی امامی را خلق کند قطره از زیر عرش بزمین فرو فرستد که بر میوه یا بقله برسد و آن امامی که خلق میشود از او نطفه امامی که بعد از وی سخن میکند آن ثمره یا آن بقله را بخورد، خداوند تعالی از این قطره نطفه در صلب او بیافریند و از آن پس آن نطفه برحم میرسد و چهل روز مکث میکند و چون چهار ماه بر آن برگذشت بر بازوی راستش آیه مذکوره را مینویسند و چون بزمین آمد حکمت بدو عطا شود و بزینت علم و بردباری مزین و بلباس هیبت ملبس گردد و برای او مصباحی از نور قرار میدهند که بآن ضمیر را یعنی پوشیده و آنچه در ضمایر است میشناسد و سایر اعمال را بآن میبیند و هم از آنحضرت درضمن خبری دیگر مسطور است که فرمود نطفه امام از بهشت است.

و هم از ابوبصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود امام می شناسد نطفه امامی را که امام بعد از وی از آن است.

و هم در آن کتاب از اسحق بن جعفر مروی است که گفت از پدرم علیه السلام شنیدم فرمود چون امهات اوصیاء بایشان حامل شوند حالت فترت وسستی بایشان روی کند مانند

ص: 17

غشیه و آن حامله در آن حال آنروز را اگر روز باشد یا آنشب را اگر شب باشد میگذراند و از آن پس در خواب خود مردی را می بیند که او را به پسری علیم حلیم بشارت میدهد و ازین خبر شادمان و از آن پس از خواب بیدار میگردد، پس از جانب راست خودش در يك طرف آن بیت صدائی میشنود که میگوید حامل بخیر شدی و بخیر و خوبی روی می آوری و خیر را بار آوردی بشارت باد ترا به پسری حلیم علیم آنگاه حالت خفت سبکی در بدن خود و بعد از آن اتساعی در هر دو پهلو و شکم خود مییابد و چون نه ماه از مدت حملش برآمد در آن حجره حس شدیدی می شنود .

و چون آن شب درآمد که بار حمل فرومیگذارد در آن حجره برای او نوری ظاهر شود که جز آن زن و پدرش هیچ کس نبیند و چون او را از شکم بگذاشت قاعداً متولد شود و او را بردهند تا متربعاً بیرون آید و از آن پس مستدیر گردد بعد از آنکه بزمین رسد و از جانب قبله تخطی نفرماید هر آنجا که روی مبارکش باشد و از آن پس سه عطسه برآورد و با انگشت مبارکش بتحمید اشارت نماید و چون متولد شود ناف - بریده و مختون باشد و هر دو دندان رباعی او از بالا وزیر و هر دو دندان ناب و هر دو دندان ضحك او پدید است و در پیش رویش جامی مانند سبیکه زر باشد و آنروز و آن شب از هر دو دستش زرناب روان گردد و انبیاء عظام بر این حالت هستند چون متولد گردند و بدرستیکه اوصیاء اعلاقی از انبیاء علیهم السلام باشند.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمد عليهما السلام شنیدیم میفرمود همانا در آن شب که امام متولد میشود هیچ مولودی در آن شب متولد نگردد مگر اینکه مؤمن باشد و اگر در زمین شرك تولد گيرد خداوند او را از برکت امام بسوی ایمان نقل کند و از این گونه اخبار در شرح موالید ائمه علیهم السلام وعلامات امامت مذکور نموده ایم .

در جلاء العیون مسطور است که حضرت رضا در شب ولادت آنحضرت تاصبح در گهواره با او سخن میگفت و اسرار الهی را بگوش الهام او میرسانید و در ذیل همین فصل بتقریب باین خبر اشارت رفت .

ص: 18

بیان پاره حکایات و روایاتی که بعد از ولادت حضرت ابی جعفر علیه السلام روی داده است

در بحار الانوار از عیون المعجزات و در مدينة المعاجز و بعضى كتب ديگر مسطور است کلیم بن عمران گفت در حضرت امام رضا علیه السلام گفتم خدای را بخوان تا فرزندی روزی بگرداند فرمود انما ارزق ولداً واحداً وهو يرثنى خداوند يك نفر فرزند عطا میفرماید و او وارث من است و چون حضرت ابی جعفر علیه السلام متولد شد امام رضا علیه السلام با اصحاب خود فرمود :

ولدلی شبیه موسى بن عمران فالق البحار وشبیه عیسی بن مریم قدست ام ولدته قد خلقت طاهرة مطهرة ثم قال الرضا علیه السلام يقتل غضباً فيبكى له اهل السماء ويغضب الله تعالى على عدوه وظالمه فلا يلبث الا يسيراً حتى يعجل الله به الى عذا به الاليم وعقابه الشديد وكان طول ليلته يناغيه في مهده: خداوند تعالی فرزندی بمن کرامت فرموده است که مانند موسی بن عمران است که دریاها را میشکافت و نظیر عیسی بن مریم است که خداوند تعالی مقدس گردانیده بود مادر او را و طاهر و مطهر آفریده بود پس از آن امام رضا علیه السلام فرمود که این فرزند من بجور و ستم کشته میشود و بر وی خواهند گریست اهل آسمانها و خداوند تعالی غضب خواهد کرد بردشمن و کشنده و ستم کننده براو و پس از قتل او از زندگانی بهره نخواهند دید و بزودی بعذاب الهی و اصل میگردند و در شب ولادت او آن حضرت تا صبح در گاهواره با او سخن میراند و اسرار الهی را بروی مکشوف می آورد .

و هم در مدينة المعاجز وغيره از زكريا بن يحيى بن النعمان صیرفی مصری مروی است که از حضرت علی بن جعفر شنیدم با حسن بن حسين بن علي بن حسين حديث میداند و میگفت سوگند با خدای نصرت کرد خدای تعالی ابوالحسن رضا صلوات الله علیه را حسن گفت آری سوگند با خدای جعلت فداك همانا برادران امام رضا بر آن حضرت بغی وعدوان ورزیدند ، علي بن جعفر علیه السلام گفت آری والله ما نیز که عموهای او

ص: 19

هستیم بر آن حضرت ستم کردیم حسن با جعفر گفت جعلت فداك كيف صنعتم فاني لم احضر کم فدایت شوم چه کردید چه من در خدمت شما حضور نداشتم فرمود برادران امام رضا علیه السلام در خدمتش عرض کردند در میان ما هرگز امامی که گونه دگرگون و سیاه چرده باشد نبوده و این جسارت و بیرون از طریق ادب سخن کردن ایشان برای آن بود که شاید بواسطه انکار بنوت امامت از خاندان آنحضرت قطع شود و بآنها پیوسته گردد ازین روی میگفتند آن نشانی که باید در امام محمد تقی نیست امام رضا علیه السلام فرمود هو ابنی وی پسر من است عرض کردند رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم حكم بقافه فرموده است یعنی در اینچنین مواضع که حالت شبهتی در کار باشد حکم بقافه فرموده است وقافه کسانی هستند که بعلم قیافه آگاهند و آنکس را قایف گویند یعنی ،پی،شناس هم اکنون در میان ما و تو حکومت باقافه است فرمود ابعثوا انتم اليهم فاما انا فلا ولا تعلموهم لما دعوتهم ولتكونوا في بيوتكم فلما جاؤا أقعد وانا في البستان واصطف عمومته واخوته واخوانه واخذوا الرضا علیه السلام وألبسوه جبة صوف وقلنسوة منها و وضعوا على عنقه مسحاة وقالوا ادخل البستان كانك تعمل فيه ثم جاؤا بابی جعفر علیه السلام وقالوا الحقوا هذا الغلام بأبيه.

شما باحضار قافه می فرستید بفرستید اما من نمیفرستم یعنی در من حالت شبهت و تردیدی نیست و این فرزند را از نور و روح و جان خود میدانم هیچ نشاید در طلب قافه فرستم و مردمان را پنداری رسد تا مگر من خود متردد وشاك ميباشم، شما اگر بخل دارید و میخواهید تلبیس و تدلیس نمائید و بخیال خود فائز گردید خود دانید و آنچه میکنید و ایشان را آگاهی ندهید که ایشان را برای چه دعوت میکنید و شما در خانهای خود بمانید این کلام علیه السلام نیز دلالت بر کمال اعتماد و اطمینان او داشت بالجمله چون در طلب پیشناسان بر آمدند حضرت امام رضا علیه السلام را جامه پشمینه بپوشیدند و کلاه پشمی بر سر مبارکش بگذاشتند و بیلی بر دوش مبارکش بر نهادند و گفتند در بستان در آی چنانکه گوئی در این بستان مشغول کار زراعت و باغبانی میباشی

ص: 20

راقم حروف گوید: چون کسی تأمل نماید همین آداب جامه و کلاه و بیل باغبانی امروز است که متجاوز از هزار وصد سال قبل ازین معمول بوده است و از اینجا کهنگی جهان و معمول بودن اکثر آداب و عادات مردمان در اغلب دهور معلوم میگردد بالجمله چون جماعت قافه حاضر شدند، حاضران حضرت ابی جعفر را حاضر ساختند و گفتند وی را بپدر خودش ملحق سازید و عموها و عمه زادگان برگرد وی جمع شده آن نوگل بوستان ولایت و نونهال باغستان امامت را در میان خود بنشاندند ، جماعت پی شناسان نظری بیفکندند و گفتند در اینجا کسی که پدر وی باشد نیست لیکن این شخص عم پدرش و این شخص عم خودش و اين يك عمه اوست و اگر او را در اینجا پدری باشد همانا صاحب بستان است فان قدميه وقدميه واحدة چه قدم هر دو یکی است و چون حضرت ابي الحسن علیه السلام بازگشت گفتند وی پدر این كودك است .

علی بن جعفر میگوید چون این سخن را بشنیدم از جای برخاستم و آب دهان ابو جعفر علیه السلام را بمکیدم و دست بگردنش در آوردم و عرض کردم گواهی میدهم که تو حجت خداوندي برخلق اين وقت حضرت امام رضا علیه السلام بگریه در آمد و از آن پس فرمود ياعم الم تسمع ابي و هو يقول قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم بابي ابن خيرة الاماء ابن النوبية الطيبة الفم المنتجبة الرحم ويلهم لعن الله الاعيس وذريته صاحب الفتنة ويقتلهم سنين و شهوراً واياماً يومهم خسف ويسقيهم كاساً مصبرة وهو الطريد الشريد الموتور بابيه وجده صاحب الغيبة يقال مات أو هلك اى وادسلك افيكون هذا ياعم الامني فقلت صدقت جعلت فداك.

ای عم من آیا از پدرم نشنیدی که میفرمود رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود پدرم فدا باد پسر بهترین کنیزان پسر نوبيه پاك دهان پاک سیرت و سجیت عصمت پرورو آن حضرت گویا اشارت آن فرمود که مادر بعضی از ائمه مثل امام محمد جواد که جاریه نوبیه و هم چنین جاریه دیگر والده حضرت حجة الله تعالى صاحب الامر والزمان عجل الله تعالى فرجه است و به نجابت و پاکی رحم ایشان خبر میدهد بعد از آن میفرمایدوای برایشان خدای لعنت کند اعیبس را و ذریه او را ، مراد ازا اعیبس همان سفاح است

ص: 21

که اول عباسیین است و ممکن است که مراد بآن حجاج یا متوکل باشندچه از این دو تن هیچکس شدت و زحمت و بطش وسطوتش بعد از معاویه و یزید بیشتر نیست و در این صورت از ماده عبوس خواهد بود.

و بعضی گفته اند اشارت بمنصور دوانقی از خلفای بنی عباس است و بعضی گفته اند مقصود بنی عباس است که بواسطه تقیه حروف را نقل مکانی نموده است، عبوس بمعنى ترش روئى يوماً عبوساً» که در قرآن وارد است یعنی روزی است روز گریه و ناخوشی که ترش میگردد از آن رویها عبیس بروزن زبیر پسر بیهس و پسر میمون نام دو محدث است و عبیس بن هشام بروزن زبیر شیخی است برای طایفه شیعه بعد از آن فرمود چندین سال و ماه و ایام ایشان را میکشند و بیلای خسف دچار و از آب تلخ ناگوار یعنی تلخ آب مصیبات و صدمات سقایت مینماید وی همان طرید شرید دور افتاده از وطن است که خون جوئی جد و پدرش تواند نمود او صاحب الغيبة يعنى حضرت قائم علیه السلام است که می گویند بمرد و هلاك شد در هر وادی که راه نوشت.

بالجمله امام رضا علیه السلام فرمودا يعم باوجود اشارات جدم صلی الله علیه واله وسلم آیا آن علامات در غير من واولاد من خواهد بود .

و هم در آن کتاب از ابوجعفر محمد بن جریر طبری از حضرت أبي محمد حسن بن علي علیه السلام مرویست که حضرت ابی جعفر سلام الله علیه شدیدالادمه یعنی سبزه تیره بود و مردمان شاك مرتاب در حق آنحضرت برخی سخنان می گفتند و در این وقت بیست و پنجماه از سن شریفش بر گذشته بود و میگفتند وی فرزند امام رضا علیه السلام نیست و میگفتند که خداوند آن جماعت را لعنت کند که وی از شنیف اسود غلام آنحضرت است و پاره گفتند از لؤلؤ است و آنحضرت و حضرت رضا علیهما السلام نزد مأمون بردند و پس از آن حضرت جواد را که این وقت كودك بود بسوی قافه در مکه معظمه در مجمع مردمان در مسجد الحرام حمل نمودند و امام والامقام را بر جماعت قافه و پیشناسان نمایان کردند.

چون قافه بآنحضرت امامت آیت نظر کردند و نظرها بآنحضرت تندوتیز وزیرو روی آورده آنچه باید دقت نموده و انوار ساطعه الهی را در دیدار ولایت آثارش نگران شدند ناگاه همگی در حضور مبارکش بسجده بر زمین افتادند و خاك بوسیدند

ص: 22

و از آن پس برخاستند و بایستادند و با حاضران گفتند ياويلكم مثل هذا الكوكب الدرى يعرض على امثالنا وهذا والله الحسب الزكى والنسب المهذب الطاهر والله ماتردد الافي اصلاب زاكية و ارحام طاهره والله ماهو الا من ذرية امير المؤمنين علي بن ابيطالب و رسول الله صلى الله عليه وآلد فارجعوا واستقيلوا الله واستغفروا ولا تشكوا فى مثله.

مانند این اختر رخشنده و آفتاب تابنده برج ولایت و گوهر فروزنده درج هدایت را بر امثال ما مردم عرض میدهند سوگند با خدای اینست حسب زکی و نسب مهذب طاهر سوگند با خدای این گوهر اصیل وجوهر نبيل جز در اصلاب زاکیه و ارحام طاهر متردد نبوده و منزل و مأوى نداشته سوگند با خدای این روح مبارك وجسم همایون جزاز ذریه امير المؤمنين علي بن ابيطالبو رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نیست هم اکنون از تخیلات واهیه خود بازگشت بگیرید و از روی کمال صدق وصحت باطن بخدای تعالی روی کنیدواز آن گفتار ناهنجار استغفار و از حضرت قادر قهار خواستاری آمرزش و گذشت نمائید و هرگز در مانند چنین وجودى مبارك و اختری همایون شك نياوريد .

راوی می فرماید در این هنگام حضرت جواد سلام الله علیه را بیست و پنج ماه از سنین عمر مبارك برگذشته بود پس باز بانی گذرنده تر از شمشیر و فصیح تر از فصاحت نطق فرمود الحمد لله الذي خلقنا من نور بيده و اصطفانا من بريته وجعلنا أمناء على خلقه ووحيه معاشر الناس انا محمد بن علي الرضا بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علي سيد العابدين بن الحسين الشهيدین امير المؤمنين علي بن ابيطالب علیهم السلام وابن فاطمة الزهراء وابن محمد المصطفى صلی الله علیه واله وسلم ففي مثلى يشك وعلي وعلى ابوى يفترى وأعرض على القافة .

سپاس خداوند راست که ما را بدست قدرتش از نور خود بیافرید و برگزیده داشت ما را از تمام آفریدگان خود و مارا بر خلق خود ووحی خودش امین گردانید . ای گروه مردمان منم محمد بن علي الرضا پسر موسى الكاظم پسر جعفر صادق پسر محمد باقر پسر زین العابدین پسر حسین شهید پسر امیرالمؤمنین علي بن ابيطالب و پسر زهراء و پسر محمد مصطفی صلوات الله وسلامه علیهم در مانند من كسى شك می آورید و بر

ص: 23

من و پدر و مادرم بقولى برخدا و برجدم افترا میبندید و چون منی را بر اهل قیافه عرض می دهید؟ و فرمود :

والله اني لأعلم بهم اجمعين وماهم اليه صائرون اقوله حقاً واظهره صدقاً وعلما ورثنا الله قبل الخلق اجمعين وبعد بنا السموات والارضين قائم لولا تظاهر الباطل علينا لقلت قولا يتعجب منه الأولون والآخرون ثم وضع يده على فيه ثم قال يا محمد اسمت كما صمت آباوك واصبر كما صبر اولوالعزم من الرسل ولا تستعجل لهم كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الاساعة من نهار بلاغ فهل يهلك الا القوم الفاسقون و در بعضی نسخ نوشته اند :گفتند امثل هذا الكوكب الدرى و النور الزاهر . و نوشته اند: ولدته النجوم الزواهر والارحام الطواهر.

و نوشته اند فرمود الحمد لله الذي خلقنا من نوره و فرمود في مثلى يشك وعلى الله تبارك وتعالى وعلى جدى يفترى وفرمود والله لأعلم مافی سرائرهم وخواطرهم وفرمود قد نبأنا الله تبارك وتعالى قبل الخلق اجمعين وبعد بناء السموات والارضين وايم الله لولا تظاهر الباطل علينا وغواية ذرية الكفر وتوتب اهل الشرك والشك والشقاق علينا.

سوگند باخدای من از خود ایشان بخودشان دانا تر هستم و بآنچه بآن میرسند و بدل اندر دارند اعلم هستم و آنچه را که میگویم و آشکارا میدارم از روی صدق و حق است و خداوند از آن پیش که موجودات را خلق کند این علم را بما عطافرموده است و آسمانها و زمینها بوجود ما بر پای است اگر نه آن است که باطل بر ما چیره شده یعنی مشركان وكفار و ذریه ایشان واهل بغى و عدوان هجوم اور شده اند بر ما و عالم را ظلمت شك وشرك وشقاق در سپرده است هر آینه سخنی میگفتم و چیزی چند از زبان میگذرانیدم که اولین و آخرین از آن در عجب میشدند و بعد از آن دست مبارك را بردهان ولایت تبیان بگذاشت و فرمود اى عمد خاموش شو چنانکه پدرانت ساکت شدند وصبر کن چنانکه پیغمبران اولوالعزم صبر کردند و تعجیل مکن که وعده خدائی از بهر این مردم نیست مگر یکساعت از روز گذشته که منقرض شود دولت ایشان و هلاك شوند اهل فسق وبغي وعدوان .

ص: 24

چون ازین کلمات بپرداخت بیامد و دست مردی را که در کنار آنحضرت بود بگرفت و براه افتاد و پای مبارک بر رقاب حاضران میگذاشت و میگذشت و همه بوجود مسعود واطوار و گفتارش مسرور و شادخوار بودند، میگوید سوگند باخدای مشایخ و بزرگان آل ابیطالب بآن گوهر رخشنده آسمان ولایت و نور تابنده گردون درایت همی نگران بودند و از نهایت غرابت و تعجب می گفتند «الله اعلم حيث يجعل رسالته» گفته اند این مشایخ قومی از قبیله بنی هاشم از اولاد عبد المطلب بودند.

در ریاض الشهاده مسطور است که این حکایت در زمان دو سالگی حضرت جواد علیه السلام بود بالجمله میگوید این خبر بحضرت امام رضا علیه السلام رسید و آنچه با پسر ولایت سیرش محمد جواد سلام الله علیه بجای آورده بودند معروض گردید. فرمود حمد مخصوص بخداوند است و از آن پس با آنانکه از شیعیان بودند و حضور داشتندروی کردو فرمودهل علمتم مارمیت به ماريه القبطية وما ادعى عليها في ولادها ابراهيم بن رسول الله صلی الله علیه واله وسلم هیچ میدانید که درباره مارية قبطیه و آن تهمتی که بروی در ولادت فرزندش ابراهیم پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم زدند چه بود؟ عرض کردند ای سید ما نمیدانیم تو داناتری مارا خبر بده تا بدانیم.

پس آنحضرت داستان ماریه وحسد ازواج رسول خدای را بر او و تهمت زدن او را بجريج ومامور شدن امير المؤمنين علیه السلام با شمشیر کشیده و فرار جریج بر فراز درخت و برافکندن باد جامه او را و مکشوف گردیدن ممسوحیت و خصی بودن او را چنانکه در کتب مذکور است برای ایشان داستان کرد بعد از آن فرمود « الحمد لله الذي جعل في وابني محمد اسوة برسول الله صلی الله علیه واله وسلم وابنه ابراهیم » سپاس خدای را که قرار داد در من و پسرم محمد جواد تأسی برسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و پسرش ابراهيم علیه السلام را یعنی همان شرف و شرافت ابراهیم و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را بفرزندم و مادرش عطا فرمود در ریاض - الشهاده مینویسد این خبر را در خراسان بحضرت امام رضا علیه السلام رسانیدند .

راقم حروف گوید اگر حضرت جواد علیه السلام دو ساله بود در آنوقت حضرت رضا سلام الله علیه در مدینه طیبه تشریف فرما بود چه حرکت امام رضا بطرف خراسان

ص: 25

چنانکه سبقت نگارش یافت در حدود سال دویستم هجری و در آنوقت حضرت جواد پنجساله بود و اگر در مدینه بوده است البته این حکایت در غیاب آنحضرت امکان نداشته چنانکه در خبر سابق و حاضر شدن مدعیان در آن بوستان و جامه باغبان بر حضرت امام رضا پوشانیدن و بیل بردوش مبارکش نهادن و آن کلمات جماعت پی شناسان و آن حضرت باعم گرامیش علی بن جعفر مذکور شد و با این حال اینکه مینویسد رسیدن آن خبر بآنحضرت خواه بخراسان یا جای دیگر یا با حضور مأمون در مکه معظمه و اجتماع در مسجد بیت الله الحرام چه صورت دارد مگر اینکه قائل بدو نوبت شوند:

يك نوبت در زمان دو سالگی آنحضرت با حضور حضرت امام رضا علیه السلام چنانکه در همان خبر سابق و انجمن گردن در باغ روی داده و در آن هنگام مأمون هنوز خلیفه نبوده است که بمکه معظمه آمده باشد و این در صورتی بوده که ولادت حضرت جواد موافق خبری که مذکور شد و خلاف سایر اخبار است در سال نود و یکم باشد و مأمون در رکاب هارون بمکه رفته یا منفرداً مشرف شده باشد چه اگر ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم باشد و این انجمن در دو سالگی حضرت جواد سلام الله علیه اتفاق افتاده باشد که در نود و هفتم خواهد بود در اوقات خلافت امین و مدار به او با مأمون و توقف مأمون در مرو خواهد بود و اورا موقع رفتن بمدينه ومكه نبوده است و امین در سال یکصد و نود و سوم بخلافت بنشست و در محرم سال یکصدو نود و هشتم چنانکه در كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام شرح دادیم بقتل رسید .

و نوبت دیگر در اوقات تشریف فرمائی آنحضرت در مرو باشد و جماعت اقوام و اقارب حضرت جواد برای انتقال امر ولایت و امامت چنین انکاری کرده و تقاضائی نموده و در مدينه بمساعدت عامل مأمون يا اجازت باطن مأمون چنین مجلسی و امتحانی نموده باشند و این نیز با دو سالگی حضرت جواد نمیسازد مگر اینکه در سن پنجسالگی پاشش سالگی آنحضرت روی داده باشد و بعد از آن مجلس تفصیل حال را نوشته و برای حضرت امام رضا علیه السلام فرستاده باشند و آنحضرت حکایت ماریه قبطیه را مذکور فرموده باشد و

ص: 26

این نیز معجزه بزرگی است چه اگر این امتحان و اختبار واستكشاف وحضور قافه سخنان ایشان چنانکه مذکور نمودیم روی نمیداد و امر حضرت جواد برهمه مسجل نمیشد حالت تردید باقی می ماند .

بیان شمایل گرامت دلایل حضرت پیشوای عباد امام محمد جواد علیه السلام

در بحار الانوار نوشته است که حضرت جواد علیه السلام معتدل القامه و سفید اندام بوده است صاحب فصول المهمه نیز همچنین گونه روایت کرده است و در تذکرة الائمه نیز میگوید حلیه مبارکش سفید وقامت امامت علامتش معتدل بود، صاحب نور الابصار نیز مینویسد صفته ابيض معتدل .

و در جلاء العیون مکتوب است که مشهور آن است که رنگ مبارك آنحضرت گندم گون بوده است و بعضی سفید گفته اند و میانه بالا بود در ریاض الشهاده و مناقب مذکور است که حضرت جواد علیه السلام بسیار سبزه و گندمگون بود ازین روی پاره شك آوردند در فرزندی امام رضاء علیه السلام چنانکه باین حکایات اشارت کردیم .

در جنات الخلود در شمائل مبارکش مینویسد ترکیبی در نهایت نزاکت و ابروهای مقدس پیوستد و باريك و چون گل محمدی سرخ و سفید و چشمهای سیاه گشاده و بینی کشیده باريك كه نون و القلم مسوده از آن است و دندانهای ریزه سفید چون در دوشاب و مروارید سیراب و گوشهای بزرگ و دستها و انگشتهای رسا و کشیده و بين الكتفين گشاده وكمر باريك وسينه وشكم هموار و خطی از مویهای رعنا ازمیان پستانها تا نزديك ناف آمده و محاسن سیاه و مرغوله و بر هم پیچیده و گردن بلند و قامت متوسط مایل به بلندی و بند و پیوند پای قوی و در یکی از کتفین نقش مهر امامت بگوشت فرورفته بود .

در ارشاد مفید و بحار الانوار و بعضی کتب اخبار مسطور است که حسن بن جهم که در جمله اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام مذکور شد گفت در حضور مبارك امام رضا صلوات الله علیه نشسته بودم پس پسر فرخنده سیرش را که در این وقت كوچك بود بخواند

ص: 27

و او را در دامان من بنشاند و فرمود «جرده و انزع قميصه» وی را برهنه کن و بیراهانش را بیرون بیاور پس چنان که فرمود پیراهن از تنش برکندم بعد از آن با من فرمود «انظر بین کتفیه» در میان هر دو شانه اش بنگر چون نظر کردم در یکی از دو شانه مبارکش مانند خاتمی داخل گوشت بدیدم پس از آن فرمود «اترى هذا مثله فى هذا الموضع كان من ابی علیه السلام» آیا این خاتم را بدیدی مثل این نشان در این موضع از پدرم علیه السلام بود یعنی همین علامت امامت در کتف پدرم حضرت موسی کاظم علیهم السلام نمایان بود و اگر برای تصدیق اخبار سابقه و نوشتن زعمای اهل خبر که نوشته اند آنحضرت شدید السمره بود یا مدعیان گفتند حايل اللون است بگوئیم گندمگون و سبزه بود زیانی بکمال حسن و جمال و فرد فرد اعضای مبارکش ندارد بسی مردم سبزه هستند که ملاحت ایشان از سفید پوست بیشتر .

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست *** چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی *** آن سلیمان زمان است که خانم با اوست

و نيز خواجه حافظ فرماید :

بحسن و خلق ووفا کس بیار ما نرسد *** ترا در این سخن انگار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند *** کسی بحسن و ملاحت بیارما نرسد

هزار نقد ببازار کائنات آرند *** یکی بسکه صاحب عیار ما نرسد

والبته لطف و عنایت الهی و حضرت امامت پناهی مقتضی این است که در دیدار مبارکش یادگاری از مادر عصمت شعار که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم تمجید او را فرموده وجدش حضرت امام موسی بشارت این مولود مسعود را از آن نگاهبان دری صدف بحر ولایت داده چنانکه مذکور میشود ،باشد چنانکه پیچیدگی موی نیز علامتی است که در اخبار نیز وارد است و اینکه والده بعضی از حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم امهات اولاد بوده اند خدای را در آن حکمتی است والله اعلم .

ص: 28

بیان اسامی مبارکه حضرت امام محمد جواد صلوات الله و سلامه عليه الى يوم التناد

نام نامیش محمد است که لفظش نمونه ترکیب بنی آدم است چه ایشان در رحم، بشكل مکتوبی این اسم مبارك باشند بعبری بعد از وجود آمدن بشکل این لفظ است کوفی با تفصیل بدین نحو م[م = لهذا گفته اند هر کس را محمد نام کنند اسم را با مسمی که جد او است مطابقه تامبهم میرسد ..

محمد كش قلم چون نامه در ساخت *** زمیمش حلقه طوق کمر ساخت

تواند شد ز سر جاش آگاه *** خرد با جمله دانش حاش

چه پا آراست از خلخال دانش *** سردین پروران شد پایمالش

چه نام است آنکه در دیوان هستی *** براو بر او نگرفته نامی پیش دستی

زبانم چون زوی حرفی سراید *** دل و جانم ز لذت برسر آید

چونام این است نام آور چه باشد *** مکرم تر بود از هر چه باشد

در تذكرة الائمه مسطور است نام مبارکش محمد است و در تورات هداد است و در انجیل جواد و در کتاب زند پارسیان سما و در کتاب فروهر اعظم و در کتاب قنطره پکیزه و در کتاب دانیال پیغمبر اسیرا و در کتاب انکلیون صدیق و در کتاب قرقف پرهیزکار، و در کتاب واليس و در کتاب کندرال نجیب و در صحیفه آسماني مرغب فى الله والذاب" عن حرم الله و بروایت دیگر منزل اهل الجنه في درجاتهم و بروایت دیگر فعال.

راقم حروف : بعضی از کلمات مرکبه چنان مینماید که لقب باشد والله اعلم .

ص: 29

بیان القاب شريفه حضرت ولی خالق عباد امام محمد جواد سلام الله علیه

از جمله القاب شريفه مشهوره حضرت امام محمد جواد تقی است که ماخود از تقوی است و پرهیزگاری و خداوند تعالی بهشت را منحصر فرموده است بآنکس که متصف بآن صفت است که بهترین همه صفات است در آنجا که در قرآن میفرماید تلك الجنة التي نورث من عبادنا من كان نقياً و اين لقب مبارك مشهور ترین القاب آنحضرت است.

در بحار الانوار مسطور است سمى محمد بن علي الثاني علیه السلام النقى جد آن حضرت در حضرت یزدان در نهایت تقوی و پرهیزگاری بود لاجرم خداوند تعالی او را از شر مأمون نگاهداری فرمود گاهی که مأمون در حنه مستی بر آن حضرت در آمد و چندان آنحضرت را با شمشیر خود بزد که گمان کرد شهید شده است فوقاه الله شره پس از شر مأمون خداوند بی چون او را نگاهداشت چنانکه در جای خود مسطور آید همانا شان و شرف اهل تقوی و جماعت متقیان در کلام خدا و رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله علیهم از آن برتر است که محتاج باشارت باشد.

لقب دوم جواد است که از جود و بخشش است و یکی از اسامی مبارکه الهی اسماء حسنای سبحانی است که بمعنی عطا کننده نعمت عظیمه متوانره و احسان فرماینده عواطف متکاثره است در حق نیکوکار و نابکارخواه بر حسب اعمال خود مستحق احسان باشند یا نباشند

بر این حوان یغما چه دشمن چه دوست *** همه زنده از خوان احسان اوست

و چون در تحریرات سابقه و بیان معانی پاره اسامی مبارکه خداوند تعالی بمعنی آن اشارت شده است بهمین اندازه اکتفا شد .

در فوحات القدس مسطور است که روایت کرده اند که حضرت امام محمد تقی علیه السلام را ازین روی جواد گفتند که امام رضا سلام الله علیه در طوس وفات یافت و حضرت محمد جواد در این هنگام در مدینه طیبه ،بود نماز شام را در بغداد گذاشت و نماز صبح را در طوس ادا فرمود و جواد یعنی دونده و نیز چون آنحضرت از تمام

ص: 30

خلق زمان با جود تراست و جواد بمعنی جود نیز هست آنحضرت را جواد گفتند.

راقم حروف گوید تشریف فرمائی حضرت جواد علیه السلام بطوس بطى الارض بود و مدت توقف برای غسل و کفن پدر بزرگوارش بود چنانکه مذکور شد برای اینگونه اعمال ائمه هدى سلام الله عليهم تعیین وقت وکیفیت زمان و حال و چگونگی نمی توان کرد، لقب سوم مرتضی است که بمعنی برگزیده و انتخاب شده از میان خلق است که از القاب ولى الله الاعظم امير المؤمنين امين المتقين جواد العالمين علي مرتضى علیه السلام است لقب چهارم منتخب است و آن نیز بهمین معنی است لقب پنجم قانع است چه آنحضرت خود باندک چیز قناعت فرموده و آنچه آنحضرت را بود در راه خدا میداد و در کتب آسمانی تمنا لقب دارد یعنی کم بسيار علم صاحب جنات الخلود القاب مباركه

عمر حضرت امام محمدتقی علیه السلام را از این برافزون یاد نکرده است.

در بحار الانوار و مناقب نوشته اند لقب آنحضرت یکی مختار یعنی احتیار کرده شده و چون کسی را اختیار کردند آنچه را اختیار کند مختار و هر چه را امر فرماید مطاع است، در ذیل خبری که در جلد دوم تفسیر برهان از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در شرح اسامی ائمه هدی صلوات الله عليهم وارد است میفرماید ثم محمد بن علي المختار من خلق الله علیه السلام و دیگر مرضی بمعنی پسندیده شده است یعنی کسیکه افعال و اعمالش پسند خاطر خلایق است دیگر متوکل است که همیشه او را بر خدای تعالی توکل و از جانب خدای بر همه چیز وکیل و همه کس را بالطبیعه توکل بر او است دیگر متقی است که از ماده تقی است و دیگر زکی است که بمعنی پاکیزگی از ارجاس و انجاس باطنیه و ظاهریه و بالیدن در آنچه پسندیده خدای تعالی است و دیگر عالم است که بمعنی این نام جليل وصفت حمل اشارت رفته است و در کشف الغمه و تذکره سبط ابن جوزی و مطالب السئول میگوید آنحضرت را دو لقب بود یکی قانع و دیگر مرتضی.

صاحب فصول المهمه چند لقب یاد کرده و میگوید اشهر القاب آن حضرت مختار ومرضى ومتوكل ومتقى وزاكى وتقي ومنتجب باجيم ومرتضى وقائع و جواد و بجای زکی زاکی و بجای منتخب با خاء منتجب باجیم یادکرده است و اگر هر دو باشد نیز صحیح خواهد بود و شیخ مفید میگوید آن حضرت منعوت بود بمنتخب ومرتضى بالجمله مجلسى عليه

ص: 31

الرحمه اقوال اغلب مؤلفین را در القاب آن حضرت مینویسد و میفرماید برای آن حضرت القاب دیگر نیز نوشته اند و ابن شهر آشوب میگوید التاسع لقب آن حضرت است.

بیان کنای مبار که حضرت ابی جعفر محمد بن على التقى صلوات الله عليهما

از جمله کنای مبارکه حضرت امام محمد تقى علیه السلام ابو جعفر است و چون آنحضرت در نام و کنیه با حضرت ابی جعفر امام محمد باقر صلوات الله عليهما موافق است او را ابوجعفر ثانی گفتند و با بی جعفر ثانی مشهور است و نیز آنحضرت را ابوعلی گویند و این نزد خواص است و در تذکرة الائمه نوشته است این قول متروک است و سبط ابن جوزی گوید کنیت آنحضرت ابو عبدالله است و گمان راقم حروف این است که در این قول شريك ندارد و کنیت دیگر آنحضرت بروایت صاحب جنات الخلود ابوالفضل است باعتبار آنکه آنحضرت را فرزندی فضل نام پدیدار شده باشد و ازین روی زوجه آنحضرت را نیز ام الفضل گویند یا بسبب بسیاری تفضل که بمعنی جواد است چنانکه در این باب این چند شعر را عرض کرده اند :

حماد حماد للمثنى حماد *** على آلاء مولانا الجواد

تصوب يداه بالجدوى فتغني *** عن الانواء في السنة الجماد

فواضله و انعمه غزار *** عهدن ابر من سخ العهاد

ويقدم في الوغى اقدام ليث *** ويجرى فى الندى جري الجواد

لهم ايدى جبلن على سماح *** و افعال طبعن على سداد

من القوم الذين أقر طوعاً *** بفضلهم الاصادق والاعادي

ایا مولاى دعوة ذى ولاء *** اليكم ينتمى وبكم ينادى

يقدم حبكم ذخراً وكنزاً *** يعود اليه فى يوم المعاد

و در مکارم الاخلاق که از نقش خاتم ائمه هدی سلام الله عليهم مذکور میدارد میگوید نقش خاتم ابی جعفر كبير علیه السلام یعنی امام محمد باقر نیز نقش خاتم جدش امام

ص: 32

حسین علیهم السلام بود و آنحضرت را ابو جعفر کبیر مذکور مینماید و اگر این خبر متیقن باشد باز مینماید که از ابو جعفر ثانی که بالنسبه بآ نحضرت اصغر است خبر داده اند.

وازین پیش در کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق و سایر مجلدات سابقه بمعنى جعفر وقائع اشارت شد .

بیان نقش خاتم امامت علائم حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام

در جنات الخلود مسطور است که نقش مبارک حضرت ابی جعفر ثانی ولی سبحانی امام محمد تقى علیه السلام حسبي الله حافظی برنگینی از نقره بود و بقولی نگین آن عقیق سرخ بود و این بجهت کفایت مهمات ودفع اعادی مجرب است و بقولى الشكر بدوام النعم نقش نگین آن پیشوای امم و فروزنده گوهر بحر کرم بود و نقش این کلمه طیبه برای وفور نعمت و توسعه معیشت نفعی عظیم و سودی عمیم دارد، یعنی شکر ما همیشه و مستدام است چنانکه نعمتهای الهی را پایان نمی باشد و بقولی نقش انگشتری مبارکش المهیمن عضدی بود و این نیز برای قوت یافتن بر هر چیزی سودمند است و از پاره آثار چنان بر میآید که نگین انگشتری آن حضرت از یاقوت سرخ بوده است و اقسام یاقوتها و زمرد را خواص بسیار است خصوصا برای رفع فقر وعسرت مجرب است و در کتاب حلية المتقين وبعضى كتب اخبار نقش نگین مبارکش را نعم القادر الله رقم کرده اند و بآنچه صاحب جنات الخلود ياد کرده اشارت نفرموده اند .

و در مکارم الاخلاق مسطور است که خاتم حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نقره و نقش نگینش القادر الله بود و میگوید نقش خاتم ابی جعفر ثانی علیه السلام حسبی الله حافظی بود و نیز از محمد بن عیسی مذکور میدارد که گفت از موفق یعنی خادم امام تقی علیه السلام شنیدم در پیش روی حضرت ابی جعفر سلام الله علیه راه میسپرد و انگشتری آن حضرت را که در انگشت اندرش بود بمن بنمود و گفت آیا این خانم را میشناسی گفتم آری نقش آنرا میشناسم

ص: 33

اما صورتش را شناسا نیستم و آن انگشتری بتمامت از نقره بود و حلقه و نگین آن مدورو بر آن نگین نوشته بودند حسبى الله وفوق آن بشکل هلالی وزیر آن گلی بود.

بدو گفتم این انگشتری کیست گفت خاتم حضرت ابوالحسن علیه السلام گفتم چگونه بدست تو رسیده است گفت گاهی که زمان وفات آن حضرت در رسید این انگشتری را بمن افکند و از آن پس با من فرمود لا تخرج من يدك الا إلى علي ابني این انگشتری را از دست خود بیرون مکن تاگاهی که با پسرم علی تسلیم کنی و ازین خبر مفهوم میشود که حضرت ابی الحسن موسی کاظم علیه السلام بدو داده تا به حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام بسپارد واز فحوای کلام و حکایت میرسد که یا مقصود از ابوالحسن همان حضرت امام رضا علیه السلام است و فرموده است به محمد پسرم بگذار و در قلم کاتب سهو شده است و علي نوشته اند یا این است که بحضرت امام رضا علیه السلام داده است و آن حضرت نیز در موقع خود بموفق داده است که با مام محمدتقی سپارد و چون آن حضرت كودك بوده است موفق خازن مهر مهر آثار مبارك بوده است والا اگر جز این باشد چه مناسبت دارد که در چنین وقت نیز در انگشت موفق مانده باشد و ازین گذشته اینکه می نویسند موفق در جلو آنحضرت راه میسپرده است دلالت بر آن مینماید که بپاس حشمت آن حضرت بوده است و آن حضرت چندان كودك نبوده و موفق را هم در زمره اصحاب حضرت کاظم علیه السلام یاد نکرده اند و در جمله خدام حضرت رضا و جواد علیهم السلام است .

بیان نصوص بر امامت حضرت جواد علیه السلام و پاره کسانی که راوی نص هستند

در مناقب ابن شهر آشوب و کافی و بحار و بعضی کتب اخبار مروی است که علی التحقیق ثابت شده است اشارت پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام بامامت حضرت جواد سلام الله عليه بقول ثقات رجال که مذکور میشوند و اما ثقات اصحاب آن حضرت این مردم هستند: ایوب بن نوح بن دراج کوفی و جعفر بن محمد بن يونس احول و حسین بن مسلم بن الحسن و مختار بن زیاد عبدى بصرى ومحمد بن حسين بن ابی الخطاب كوفى وغيرهم و آنکه از پدر ولایت مخبرش

ص: 34

علیه السلام از نص آنحضرت بر امامت حضرت جواد علیه السلام روایت کرده اند ، این رجال صداقت منوال میباشند که تمام شیعه و بزرگان رجال بایشان وثوق و بروایت ایشان اعتماد دارند از جمله ایشان عم حضرت امام رضا علی بن جعفر صادق علیهم السلام و دیگر صفوان بن یحیی و دیگر معمر بن خلاد و دیگر ابن ابی نصر بزنطی و دیگر حسین بن يسار و دیگر حسن بن جهم و دیگر ابویحیی صنعانی و دیگر یحیی بن حبیب زیات ودیگر خیرانی و بقول شیخ مفید علیه الرحمه ابن قیاما واسطی و جمعی کثیر دیگر هستند، ابن شهر آشوب در مناقب میفرماید دلیل بر امامت آنحضرت همان اعتبار قطعی بر عصمت آنحضرت ووجوب بودن آنحضرت اعلم و داناترین اهل جهان بشریعت غراء و هم چنین اعتبار وصحت قول و خبر با مامت ائمه دوازده گانه و تواتر شیعه است.

وأما قول جماعت کیسانیه و فطحیه و غیرهم همانا تمامت آن اقوام و عقاید منقرض گردیدند و اگر در دعاوی و عقايد ومذاهب خود ذی حق بودند انقراض ایشان جایز نبود زیرا که جایز نیست که حق از امت محمد صلی الله علیه واله وسلم بیرون شود یعنی حق همیشه ثابت و مستدام و بی انقراض و انفصام است ان الباطل كان زهوقا .

راقم حروف گوید : معنى و حقیقت عصمت باشرایط آن در هر کس پدید آید خواه مردیازن دلیل امامت و نبوت و ولایت است چنانکه در حضرت صدیقه کبری وصديقه صغری زینب کبری یا پاره زنهای دیگر مثل حضرت مریم و غیرها و حضرت فاطمه معصومه دختر حضرت امام موسی صلوات الله عليهم که بر حسب شؤنات هريك ومشيت خداوندى صفت عصمت موجود گردید ولیة الله ومحدثه میشوند و با جبرائیل و فرشتگان خداوند جلیل همر از میگردند و از برکت نور عصمت خدائی دارای روح و استعدادی میشوند که از زمین بافلك و از بشر باملك انباز و دمساز میگردند و از مواهب الهیه حضرت فاطمه بنت موسی علیهما السلام را آن مقدار عصمتی موجود میشود که میفرمایند اگر مرد بودی امام بودی یعنی اگر در زمره مردان کسی را این درجه عصمت بودی گفتند آثار امامت دروی موجود است و این تعلیق بر محال است چه آنحضرت مرد نگردد و اگر بگردد امام بآن معني وشأن و مقامی که در ائمه طاهرین

ص: 35

علیهم السلام است نتواند رسید چه ایشان قبل از خلقت آسمان و زمین و مخلوقات اعلى عليين و اسفل السافلين امام و معصوم بوده اند و خداوند تمام مخلوق را که سوای صادر اول و این انوار ساطعه هستند بطفیل ایشان بیافریده است اما از برکت عصمت مقامات و شئونات وارواح مقدسه و مراتب عالیه از ایشان صادر میشود که از سایر رجال ظاهر نمیگردد چنانکه در حالات این مخدرات عصمت آيات سلام الله عليهن مذکور است .

شیخ مفید علیه الرحمه در ارشاد میفرماید بدانکه امام بعد از حضرت رضا علیه السلام فرزند ارجمندش محمد بن علی مرتضی است برحسب نص و تصریح و اشاره پدر بزرگوار و بواسطه موجود بودن کمال فضل و علم در آن وجود مسعود .

صاحب کشف الغمه مینویسد دلالت میکند بر امامت حضرت ابی جعفر علیه السلام بعد از طریقت اعتبار و طریقت تواتر که در امامت آباء بزرگوارش صلوات الله عليهم ثابت و مذکور است همانچه ثابت شده است از اشارت خداوندی با مامت او و اشارت رسول و ائمه و پدر بزرگوارش با مامت او و روایت ثقات رجال از اصحاب واهل بيت او مثل عم خجسته گوهرش على بن جعفر وسايرين.

و در فصول المهمه نورالدین احمد بن صباغ مالکی از علمای عامه مسطور است که صاحب مطالب السؤل في مناقب آل الرسول میگوید هذا ابو جعفر الثاني فانه تقدم في آبائه علیهم السلام ابو جعفر محمد وهو الباقر بن على فجاء هذا باسمه وكنيته و اسم ابیه فعرف بابی جعفر الثاني وهو انكان صغير السن فهو كبير القدر ورفيع الذكر، اينك برگزيده حضرت سبحانی ابو جعفر محمدثانی چه در آباء عظام و پدران امامت نشانش ابو جعفر محمد باقر بن علی علیهم السلام است که این حضرت بنام میمون و کنیت او واسم پدرش علی رضا با اسم پدر حضرت باقر حضرت علی بن الحسین صلوات الله عليهم موافق است ازین روی معروف بابی جعفر ثانی گردید و این حضرت گردون رایت هر چند در زمان آغاز امامت بر حسب مدار سال و ماه جهانی خورد سال بود اما بزرگی قدر و عظمت میزانش هزاران هزارها عرش

ص: 36

گردون مایه را در سایه سپرد و بلندی نام وصیت جلالت رفعت ارتسامش هزاران هزارها دور باش خیال دوراندیش از دورباش ارتفاعش در حالت تحیر و دغدغه و تشویش سرگشته و خسته ساخت.

در کشف الغمه مسطور است که از جمله کسانیکه از خاصان آنحضرت وثقات اوو اهل علم وفقه و ورع از شیعیان اور اوی نص تصریح حضرت امام رضا و اشارت آنحضرت با مامت حضرت جواد علیه السلام بودند و بهمان کسان که شیخ مفید یاد کرده و در اینجا مسطور شد اشارت مینماید از من پیش در ذیل احوال امام رضا ومعجزات و اصحاب آنحضرت و حرکت فرمودن بجانب خراسان بعضی خصوص منصوص که بولایت حضرت جواد مخصوص بود ارکان ادله امامتش را مرصوص گشت و اينك بياره اخبار ديگر كه بثقات رجال اتصال دارد اشارت میشود .

در بحار الانوار وأغلب كتب اخبار مسطور است که جعفر بن محمد نوفلی گفت بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و این وقت آنحضرت در قنطره ابریق جای داشت پس سلام بدادم و از آن پس به نشستم و عرض کردم همانا مردمی گمان میکنند که پدرت زنده است فرمود دروغ گفته اند خدای لعنت کند ایشان را اگر زنده بودی ميراث او قسمت نمیشد و زنان او شوهر نمیکردند لکن سوگند با خدای بچشید مرگ را چنانکه بچشید علی بن ابیطالب علیه السلام عرض کردم مرا امری بفرمای یعنی چون تصریح بموت ایشان و همه میفرمائی مرا بفرمای اگر ترا نیز موت در رسد تکلیف ما چیست ؟ فرمود بر تو باد بملازمت پسرم محمد بعد از من یعنی او را امام خود بدان واما من «فاني ذاهب في وجه لا ارجع» همانا بطرفی راهسپار می شوم که باز نمیگردم الی آخر الخبر وباين خبر باین تقریب اشارت شده است و در آن خبر از قبر مطهر خود و مجاورت با قبر هارون خبر میدهد .

مكشوف باد یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید قنطره اربق باالف مفتوحه وراء ساكنه مهمله وباء موحده مضمومه وقاف و بعضی بجای اربق اربد گفته اند و در اربد میگوید بافتح الف وراء مهمله ساکنه و باء موحده قریه ایست در اردن نزديك طبريه

ص: 37

از جانب راست راه مصر و قبر موسی بن عمران علیه السلام و قبور چهارگانه که پندار مینماید از اولاد یعقوب هستند در آنجا است و این مناسبتی بما نحن فيه ندارد و از قنطره ابریق نام نمی برد و در ا بریق که مضافاً نام مواضع متعدده وارده در اشعار است نیز محلی مناسب مقصود نیست اما در لفظ ابرينق بفتح همزه و سکون باء موحده وكسر راء مهمله وياء ساكنه حطی و نون مفتوحه وقاف و بعضی ابریقه گویند میگوید از قراء مرو است و در اربق باالف مفتوحه و سکون راء مهمله و باء موحده مفتوحه میگوید از نواحی رامهرمز از مملکت خوزستان است و در ربیق باراء مهمله مضمومه و باء موحده مفتوحه و یا حطی ساکنه و قاف تصغیر ریق نام میگوید رودخانه ایست در حجاز و با این اسامی مختلفه معینه اگر این سئوال را در مرو از آن حضرت کرده اند ممکن است ابرينق باشد و سهواً ابریق شده باشد و اگر در زمان حرکت آن حضرت بجانب اهواز بوده است شاید اربق باشد و اگر در اوقات توقف آن حضرت در مدینه طیبه یا مکه معظمه این سئوال را نموده اند ممکن است در ربیق باشد و اين يك صحيح تو مینماید چه قنطره مناسب رودخانه و این که حضرت میفرماید من بجائی روی می نمایم که باز نمی گردم شبیه تر بهمان اوقات حرکت از حجاز بمرو است و خبر از قبر خود میدهد و اهل خود را بگریستن بر آنحضرت امر فرمود و پاره اصحاب چون مشاهدت این احوال را نمودند لاجرم بناچار در مقام استفسار برآمدند تا تکلیف خود را بدانند و دیگر خبر محمد بن ابی عباد کاتب آنحضرت است که در ذیل احوال کتاب حضرت رضا علیه السلام مسطور شد .

و نیز در بحار الانوار از ابن قیاما مروی است که گفت بحضرت ابی الحسن رضا علیه السلام تشرف جستم و این هنگام حضرت ابی جعفر علیه السلام فرزند ارجمندش متولد شده بود امام رضا علیه السلام فرمود «ان الله قد وهب لي من يرثنى ويرث آل داود» بدرستی که خدای وهاب فرزندی بمن بخشید که وارث من و وارث آل داود علیه السلام گردد.

راقم حروف گوید شاید اشارت بحکمت داود و آل داود باشد.

و دیگر در بحار از محمد بن سنان مروی است که بحضرت ابی الحسن موسى بن جعفر

ص: 38

علیهما السلام يك سال قبل از آنکه بعراق برود در آمدم و این وقت فرزند ارجمندش علي الرضا علیه السلام در پیش روی مبارکش نشسته بود آن حضرت نظر بمن آورد و فرمود ای محمد زود باشد که در این سال حرکتی روی دهد یعنی سفری برای من پیش آید تو ازین حال در جزع مباش عرض کردم خدای مرا بفدای تو گرداند این چیست همانا مرا باضطراب و قلق در آوردی فرمود « قد اصير الى هذه الطاغيه اما انه لا يبدانى منه سوء و من الذي يكون بعده » من بسوی این طاغیه میروم لکن از وی و از آنکه بعد از وی است گزندی وسوئی بمن نمیرسد.

شاید این خبر راجع بزمان منصور و مهدی و هادی است چه آن حضرت را چنان که اشارت نموده ایم مکرر ببغداد احضار نموده اند و مراجعت داده اند و گاهی در زندان محبوس میداشتند و ازین پیش باین خبر در ذیل نصوصي که از حضرت کاظم علیه السلام بر امامت حضرت امام رضا علیه السلام وارد است اشارت کردیم و نوشتیم که در ذیل نصوص حضرت جواد علیه السلام باين خبرواندك تفاوتی که در آن هست گذارش میجوئیم حمد خدای را که در این مدت عمر ومجال و توفیق عطا فرمود تا بوعده وفاء کردیم و این عبارت که مذکور شد در خبر سابق ،نبود بالجمله میگوید عرض کردم و مایکون جعلنى الله فذاك خدای مرا فدای تو گرداند چه خواهد بود فرمود يضل الله الظالمين ويفعل الله ما يشاء و بقیه این خبر و بشارت از ظهور حضرت جواد مسطور گردید.

و هم در آن کتاب از بزنطی مروی است که این نجاشي گفت بعد از صاحب شما کیست امام شماچه میخواهم از صاحب حقان بپرسی تا بدانم ؟ پس بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام در آمدم و آن سخن را بعرض رسانیدم فرمود امام بعد از من پسر من است پس از آن فرمود « هل يتجرى احد أن يقول ابنى وليس له ولد ، آیا کسی را که فرزندی نیست جرأت میکند از پسر خود خبر دهد و گوید پسرم و این از معجزات آن - حضرت است که خبر از حضرت جواد و پدید آمدن او داد و باین خبر نیز در معجزات حضرت رضا علیه السلام و اصحاب آنحضرت اشارت رفته است .

و نیز در آن کتاب از ابن اسباط مروی است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام برمن

ص: 39

درآمد من در آن پیکر امامت مخبر وهيكل ولایت محفل بنظاره اندر شدم و از سر همایون تا هر دو پای مبارکش را بادیدۀ تدقیق میدیدم تا آن قامت امامت علامت را برای مردم مصر توصیف نمایم چون آنحضرت بنشست فرمود « يا علي ان الله احتج في الامامة بمثل ما احتج في النبوة قال الله تعالى وآتيناه الحكم صبيا » . « و لما بلغ اشده وبلغ اربعين سنة » چنان میرسد که ابن اسباط آن حضرت را در زمان کودکی زیارت کرد و از امامت آن حضرت در عجب بود و همی خواسته است این غرائب را با اهل مصر در شرح شمایل مبارکش در میان آورد لاجرم امام از باطنش برای قوت ایمان واطمینانش خبر می دهد و معجزه باهره ظاهر می سازد و میفرماید خداوند تعالی با مامت اقامت حجت در میان خلقش میفرماید همانطور که نبوت را حجت خود قرار میدهد و میفرماید حکمت و نبوت را بدو عطا فرمودیم در آنحال که صبى و كودك بود و در جای دیگر این عنایت را در هنگام چهل سالگی و زمان کمال مبذول فرموده است « فقد يجوز أن يعطى الحكم صبيا و يجوز أن يعطى وهوا بن اربعين سنة » پس در عوالم مشيت وقدرت الهی ممکن است مقام عالی نبوت و امامت و حکمت و حکومت را بكودك عنایت فرماید و جایز است در آن هنگام که چهل ساله باشند باین رتبت نایل شوند و دیگر خبر علي بن جعفر علیه السلام است که در احوال ولادت با سعادتش با اندك اختلافی درباره الفاظ مسطور شد .

و دیگر از صفوان بن یحیی مذکور است که گفت در حضرت امام رضا علیه السلام معروض نمودم از آن پیش که خدای تعالی ابو جعفر را با تو عطا فرماید از توسؤال میکردیم یعنی عرض کردیم از خداوند مسئلت فرزند بفرمهای و تو میفرمودی خداوند پسری بمن خواهد داد سپاس خداوند را که پسری گرامی گوهر بتو ارزانی داشت و چشم ما را بنور وجود مبارکش روشن ساخت خداوند ما را آنروز ننماید که مرگ تورا بنگریم و مارا پیش مرگ تو فرماید پس اگر اتفاقی ناگوار بیفتد و مازنده باشیم بکدام کس روی نمائیم یعنی کدامکس را امام بدانیم ؟ آنحضرت با دست مبارکش بجانب ابی جعفر علیه السلام که اینوقت در حضور مبارکش ایستاده و این هنگام سه ساله بود اشارت فرمود ، عرض کردم او سه

ص: 40

ساله است فرمود «وما يضره من ذلك قدقام عيسى بالحجة وهو ابن اقل من ثلاث سنين » خوردسالی برای امامت و امام بودن او چه زیان میرساند همانا عیسی بن مریم کمتر از سه سال داشت کدر تبت نبوت یافت و در میان مخلوق حجت خدای گردید.

و دیگر از معمر بن خلاد مروی است که گفت «سمعت الرضا و ذكر شيئاً فقال ما حاجتكم الى ذلك هذا ابو جعفر قدا جلسته مجلسی وصیرته مكاني وقال : انا اهل بيت يتوارث اصاغر ما اكابرنا القذة بالقذة » از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم و چیزی مذکور گردید فرمود شما را باین امرچه حاجتی است اينك ابو جعفر است همانا او را در مجلس خود نشانده ام و او را بجاي خود و مکان خود مقرر ساخته ام آنگاه فرمود ما اهل بیتی هستیم که وارث می گردند كوچك ما بزرگان مارا پی در پی .

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید وذكر شيئا یعنی علامات امام و اشباه آنرا مذکور میفرمود و میشود بصیغه مجهول از بناء تفعیل باشد یعنی دیگران در محضر مبارکش ازین گونه مذاکرات مینمودند و امام رضا علیه السلام آنجواب را بفرمود وقده یا منصوب است بنابر اینکه نایب مفعول مطلق فعل محذوف باشدای تشابهان تشابه الفذة مانند همدیگر هستند چنانکه پرتیر باتیری دیگر و بعضی گفته اند قذه مفعول يتوارث است باینکه مضافش محذوف و خودش قائم مقام آن باشد یا اینکه مرفوع است بنابر اینکه مبتداء باشد و ظرف خبر آن است اى القذه يقاس بالقذه ويعرف مقداره به ، جزری میگوید قذذ پر تیر میباشد قده واحد آن است و از این باب است این حديث شريف « لتركبن سنن من كان قبلكم حذو القذة بالقذة یعنی همانطور که اندازه میشود هر پری از تیر با آن پردیگر ، و این کلمه را برای دو چیزی که با هم یکسان و بدون تفاوت هستند مثل میزنند .

راقم حروف گوید: حذو النعل بالنعل والقذة بالقذه يا طابق النعل بالنعل باحاء خطى مفتوحه وذال معجمه ساکنه و و او برابر کرد و اندازه نمود نعلین را با پای و پرتیر را با پر دیگر چه اگر نعلین اندازه صحیح باپاي نداشته باشد راه نمیتوان رفت واگر برهای تیر که برای راست رفتن و تیز جستن آن بر سر تیر نصب میکنند مساوی

ص: 41

نباشد آن تیر براستی و درستی و تیزي و تندی پرش نکند و مقصود تیرانداز از عدم اندازه از میان برود پس بایستی چنان با يكديگر يكسان و بيك ميزان و اندازه و هم پایه و بدون تفاوت و باصطلاح فارسيان مو بمو باشند و نسبت بهمدیگر موئی نزنند و بقدر موئی تفاوت داشته باشند تا آنچه مطلوب و مراد است بعمل آيد حذو النعل بالنعل یعنی هر دو نعل را با یکدیگر اندازه و برابر ساخت آنوقت برید، قده ه بضم قانی پرتیر است یعنی آن پری است که بر تیر نصب کرده از کمان می افکنند مثل اقذاذ و بمعنی قطع اطراف پراست و بمعنى الصاق و چسبانیدن پر است باطراف تیر و تحریف آن پرها است برگونه تدویر و تسویه و قذاذه آن چیزی است که از اطراف طلا و غیره ببرند مثل

قراضه .

در مجمع البحرین از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم مروی است «يكون في هذه الامة كل ما كان فى بنى اسرائيل حذو النعل بالنعل والقذة بالقذه» و هم در حدیث وارد است و تركبون قد نهم از این احادیث شریفه مشهود میآید که سنن وطرائق انبیای سلف واهم سالفه و بنى اسرائيل وغيرهم و هر گونه آیات و علامات مشهود ایام ماضیه که از جانب یزدان نمایان گردیده در اسلام نیز بدون يك سرموئی تفاوت مسلوك است و نواقص آن را تکمیل مینماید.

یعنی آنچه را که در از منه سابقه بواسطه مقتضیات وقت و استعداد زمان نگارشش جایز بلکه افهامش ممکن نبود در زمان اسلام ظاهر میسازند وگرنه در اضافات و افادات ومنزلات الهیه نقصان نیست و هر چه بیاید بر حسب خودش درجه کمال دارد چنانکه در آغاز اسلام و اظهار نبوت خاتم الانبياء علیهم السلام نیز یکدفعه طاهر نشد و بدفعات اظهار گردید و بسا چیزها باشد که بالفعل اظهارش نشاید و مردمان را بضاعت و استطاعت و استعدادش نیست و روزگار برخواهد گذشت و جهان را الوان مختلفه نمایان خواهد شد و مردمان را بر حسب ظهور حوادث و نازلات و دیدار غرائب وعجائب كثيره و صنایع و آثار عجیبه که مؤید اخبار و آیات سابقه ومهذب گوهر عقل ومشحذذهن و تصفيه مرآت عقل وقلب و ازدیاد تجارب و اطلاع بر قوانین و احکام ادیان و ملل مختلفه عالم ووسعت

ص: 42

پهنه اندیشه و شرح صدر و سهولت قبول پارۀ تکالیف لیاقت و قابلیت پدیدار میگردد و نوبت ظهور حضرت خاتم الاوصياء حجة العصر والزمان خواهد رسید و آنچه مکتوم مانده و اظهارش مناسب نبود ظاهر خواهد شد و اکمال دین بطور اکمل میشود و اینکه در اخبار است که آن قرآن امیرالمومنین یعنی قرآنی که امیرالمؤمنین جمع کرده نزد حضرت حجت است بهمین معنی است .

یعنی آنچه را که خدای تعالی مقرر فرموده است که باید اظهار شود و در خدمت پیغمبر بيك اندازه که تقاضای زمان بود و بعد از آن در زمان امیر المؤمنين و ائمه هدى صلوات الله عليهم بآ نمقدار که مصلحت دیدند اظهار فرمودند بقیه آن در زمان میمنت ارکان حجة الله تعالى علیه السلام ظاهر ومقدار و مقام اكمليت حاصل میگردد، ازین است که میفرماید آنحضرت حکم بظاهر و باطن هر دو را میفرماید و شاهد و گواه نمیطلبد و زمان معدلت ارکانش بخصب نعمت و عدالت و عمر دراز و خوشی زندگانی و حصول امانی و امثال آن مقرون است چه عمری در از اشرف از آن عمروچه روزگاری فرخنده آثار زیباتر از آن روزگاری است که مردمان را لیاقت و شأن و قابلیت حاصل شود که لایق ادراك دين اكمل و مخاطبه با خاتم اوصیای عظام علیهم السلام گردند.

و معنی خاتمیت آنحضرت همان است که دین مبین و احکام شریعت و متشابهات قرآن چنان بمحكمات برسد که دیگری را راه تصرف و اختیاری نماند یعنی در پس پرده هر چه بوده و هست مكشوف آید و حق قرآن كما هو حقه گذاشته گردد و بهای دین بهی وضیای شرع نبي بالنمام فروغ افزاشود وگرنه قرآن خدای را که: لا يأتيه الباطل خلفه ومن بين يديه ، و همچنین « تنزيل من رب العالمين. ولا يمسه الا المطهرون ولو انزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً » وغير ازینها چگونه میتوان تغییر داد ومقصود از اینکه جز مطهران نتوانند مس نمود همانا اگر کاغذ و مسطورات بین الدفتين باشد همه کس میتواند مس نمود حتی آنانکه خارج از مذهب و نجس باشند واگر تغییر كلمات و عبارات باشد هر جاهلی میتواند بجای شغلتنا شدرسنا بنویسد و عبارات را بسلیقه خودش بوضع دیگر برنگارد و منتشر سازد پس این جمله نظر بمعني

ص: 43

دارد نه بالفاظ چنانکه در پاره مقامات سابقه اشارت کرده ایم .

و اگر مقصود از نسخ ادیان و شرایع چنان است که پاره گمان میکنند یس معنی این احادیث مذکوره چه خواهد بود؟ پس معلوم میگردد معانی دیگر دارد « كما لا يخفى على المتفكر العاقل الفاضل » پس از جمله مطالب و آثار سابقه معجزات انبیای سلف علیهم السلام است که بعلاوه آن از حضرت خاتم الانبیاء و اوصیای آنحضرت ظاهر و با هر گردید و یکی از آنجمله این است که پاره از انبیا مثل حضرت عیسی در سن صغارت بمنصب والای امامت نایل شدند البته بایستی در پیشوای اسلام یعنی ائمه معصومین نیز این حال بروز نماید این است که حضرت امام محمدتقی علیه السلام در سن کودکی مقام امامت یافت و چون پاره کوتاه نظران را حالت تعجب پدید شد امام رضا علیه السلام آن جواب را بداد و بعلاوه توارث اصاغر را از اکابریاد فرمود و مقرون بآن داشت که امام صغیر با امام کبیر در تمامت اوصاف و اخلاق و آیات و علامات وفضایل و مناقب وعلم و حیثیت و عصمت و سایر صفات حمیده و برگزیده شدن از جانب حق و علم بتمام امور و جز آن یکسان است و در این عبارت که يتوارث اصاغر نا عن اكابرنا بصيغه جمع اداء فرمود معلوم شد این صفات در تمام ائمه هدی علیهم السلام موجود است فرضاً اگر بواسطه امام حاضر ناطق وصی او صامت باشد اما داراي تمام آن مراتب هست و اینکه آن شرایط را مذکور فرمود برای اثبات امامت آنحضرت خود برهان قاطع است چه اگر در همان وقت از حضرت جواد با آن صغارت سن آنچه را که در حضرت امام رضا علیه السلام موجود و شخص امام را واجب بود بعضی را در حضرت جواد موجود نمیدیدند منکر میشدند بلکه خبر امام رضا علیه السلام و تصدیق آنحضرت را بچیزی نمی شمردند و عقاید آنمردم نیز در حق خود آنحضرت متزلزل بلکه زائل میشد .

پس معلوم میشود که آنحضرت تاچه مقدار در کار حضرت جواد عالم و مطمئن بوده است که میفرماید وی حجت خداوند و جای نشین و قائم مقام من است و اورا در صغارت سن بمجلس خود نشانده و مكان ومكانت خود را با و تسلیم نموده ام و هر چه از من وهر امامي واجب الاطاعة متوقع هستید از وی بخواهید تا بدون اینکه او را با من

ص: 44

باندازه سرموئی تفاوت داشته باشد منافی نیابید و این که مشابهت بحضرت عیسی بن مریم علیهم السلام را که از انبیای بزرگ و صاحب کتاب و اولی العزم است مثل میزنند چه این حال در اوصیای انبیای سلف روی نداده است و آن جماعت را آن شأن و مقام حاصل نشده است و تواند بود در آن مجلس که حضار بمکالمات بوده اند سخن از صغارت فرزند امامی که در ایام صغارتش پدر والاگوهرش از جهان می رفته است بوده است که آیا تکلیف مكلفين وشیعیان چیست این جواب را فرموده است پس باید گفت و دانست کار پاکان را قیاس از خودمگیر موهوبات الهیه عملی مخصوص است .

***

پنج حس وشش جهت گشت از تورام *** ای عناصر مر مزاجت را غلام

هر مزاجی را عناصر ما یه است *** و این مزاجت برتر از هر پایه است

این مزاجت در جهان منسبط *** وصف وحدت را کنون شد ملتقط

آنکه باشد سال و ماهش در کنف *** کی بگرد ماه او گردد کلف

عشق را با پنج و باشش کار نیست *** مقصد او جزکه جذب یار نیست

آن که او را مهر تابان در بغل *** کی رسد او را ز سال و مه دغل

این شمار ماه و سال و روز و شب *** گردشش را ذات او گشته سبب

در سرشتش نمی نشان سال و ماه *** کی زتاب سال و مه گردد تباه

آن که زیر پی سپرده كائنات *** بوستان صد جهانش يك نبات

کی زمان وکی مکان را تابع است *** خود زوال و خود فنارا مانع است

آن که از کون و مکان بگذشته است *** جان و جسمش از بقا بسرشته است

آن که دارد در بغل کون و مکان *** کی شود محدود و محبوس زمان

این زمان و این مکان در وی بود *** آفتاب و مه از و روشن رود

ماه و مهر و ازمنه در تحت اوست *** جمله مصنوعها از بخت اوست

سال او در این جهان صد یا هزار *** با مدار اوکی آید در شمار

گرتقی را سال سه یا بیست و پنج *** فرق نایدگر بعقل آری بسنج

ص: 45

در همان سال سه ایمرد جلیل *** هست نو آموز درسش جبرئیل

خضر اگر از آب حیوان زنده است *** آب حیوان زاب او زاینده است

آب حیوانش چو در انگشت بود *** صدهزاران خضرش اندر مشت بود

ای بسا عیسی و الیاس و خضر *** که از او نوشیده ماء منهمر

عمر الياسين و عیسی و خضر *** پیش دهرش همچو آنی قد قدر

آن او افزون تر از صد قرن سال *** ای کهن سالا بسال خود منال

صد هزاران دنیی و عقبی و دهر *** از یکی آتش گرفته عمر و بهر

این زمانها در زمانش روزکی است *** صد چو میکالش بدر در یوزکی است

چون که پیوسته بحق لايزال *** کی زمانش راه جوید در مجال

از زمان و از مکان مستغنی است *** بی نیاز از انتساب عینی است

چون نباشد شمس را وقت و زمان *** از زمان و از مکان بروی مخوان

گر زمانی فرضش اندر گوهر است *** آن زمان دان کین زما نر ا جوهر است

بی زمان ناید چو در وهم و گمان *** آن زمان جوهر بدان ازین زمان

این جهان و اینزمانش دان کثیف *** آنجهان و آنزمانش خوان لطیف

هر کثیفی با کثیف انباز هست *** هر لطیفی با لطیفش راز هست

انبیاء و اولیاء گر در جهان *** حشر گیرند با مهان و باکسهان

این نه آن آمیز و آهنگی بود *** کش زهم سنخی و هم سنگی بود

انبیاء را پله گردون بود *** انبیاء را قطره جیحون بود

انبیاء خود مظهر حق مبين *** انبیاء را عرش اندر آستین

ریزه سنگی ز کوه انبیاء *** هست سنگین تر ازین ارض وسماء

اینجهان و آن جهان و هر چه هست *** از جهات اربعه وزفوق و پست

جملگی باشد جهات انبیاء *** کس نداند این جهت را جز خدا

عیسی مریم که در حال صبا *** گشت پیغمبر ز امر کبریا

گرچه سالش زین جهان بداندکی *** سال کیوان بد زصد سالش یکی

ص: 46

ليك پيش نسل آن اصل مبین *** کو پیمبر و آدم اندر آب وطین

پیش سبق أو سبق خوان آمدی *** عرش اندر سبقتش حیران بدی

عیسی و موسی دو پیغمبر شدند *** از فروز علم او رهبر شدند

آن که جبریلش از اوشد پر و بال *** کی توان نسبت بدو از ماه و سال

هست کیوان و کیانی زینجهان *** این جهان و آنجهان دروی نهان

جنبه اش چون جنبه اللهی است *** زان چوبگذشتی سخنها واهی است

تا سخن از هفته و از ماه و سال *** صد سلام از ما به پیغمبر و آل

و هم در بحار وكتب اخبار از حسين بن يسار خبر ابن قباما واسطی و مکتوب او بحضرت رضا و جواب آنحضرت و خبر از وجود مبارك ابي جعفر علیه السلام که سابقاً مسطور شد مذکور است .

و هم در ارشاد مفید و بحار از ابن قياما واسطي خبريکه در باب دو امام صامت و ناطق سابقاً مذکور شد مذکور است .

و هم در آن کتابها از ابویحیی صنعانی مروی است که در خدمت ابی الحسن علیه السلام حضور داشتم فرزند ارجمندش ابو جعفر علیه السلام را که صغیر بود بیاوردند فرمود « هذا المولود الذى لم يولد مولود اعظم على شيعنا بركة منه » این مولودی است که هیچ مولودی متولد نشده است که برکت او بر شیعیان ما ازین عظیم تر باشد .

راقم حروف گوید : اگر در این خبر بدقت نظر روند ، شأن و جلالتی عظیم برای برگزیده خالق عباد حضرت جواد مکشوف میشود چه این کلمه عموم دارد و شامل ائمه هدی علیهم السلام بجمله است .

و هم در آن کتاب از پدرش مروی است که گفت در خراسان در حضور مبارك امام رضا علیه السلام ایستاده بودم مردی عرض کرد ای سید من اگر اتفاقی بیفتد بکدام کس باید روی کرد یعنی اگر ترا وفات رسد امام بعد از توکیست ؟ فرمود «الی جعفر ابنی» پسرم ابو جعفر امام شما است، میگوید گویا آنکس که این عرض نمود سن ابی جعفر علیه السلام را اندك شمرد حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود «ان الله سبحانه بعث عیسی علیه السلام رسولا نبيا صاحب شريعة

ص: 47

مبتدأة فى اصغر من السن الذى فيه ابو جعفر ، خداوند سبحان عیسی بن مریم را برسالت و نبوت و شریعت تازه مبعوث گردانید گاهی که در آن سنی که بود از ابی جعفر کوچکتر بود .

معلوم باد در لفظ خیرانی باختلاف سخن گفته اند بعضی با حاء مهمله و بعد از ياء حطى زاء معجمه و بعضى بتقديم خاء معجمه بر زاء معجمه یا راء مهلمه بعضی خیزرانی باخاء معجمه وياء حطيی و زاء معجمه و راء مهمله و برخی جیرانی با جیم قبل ازياء حطى وراء مهمله بعد از یاء و این اسامی در معجم البلدان مسطور است می گوید خیزران باخاء معجمه وياء حطی و زاء معجمه و راء مهمله نام قریه ایست از رصافه در بغداد قبرا بوحنیفه دینوری نعمان بن ثابت در آنجا است و خیزرانه صقعی است در واسط از بطیحه خیران باخاء معجمه وياء حطى وراء مهمله از قراء بیت المقدس و حصنی باشد در یمن حیزان با حاء مهمله مكسوره وياء حطى ساكنه وزاء معجمه والف ونون جایز است جمع حوز باشد و از حيازة و جامعیت باشد و آن شهری است که اشجار و بساطين كثيره ومياه غزيره دارد و نزديك به أسعرت از دیار بکر است شاه بلوط وفندق بسیار دارد و در شهرهای عراق و جزیره و شام جز اندر این شهر شاه بلوط یافت نمیشود و بعضی گفته اند حیران با حاء مفتوحه از شهرهای ارمنیه نزديك بشروان است. حيران باحاء مهمله مكسوره وراء مهمله بعد ازياء حطى جمع حيره بمعنى مجتمع تمع آب و نام آبگاهی از بنی سلیمه است جیران باجيم مفتوحه وياء حطی فریه ایست که در میان آن و شهر اصفهان يك فرسنگ مسافت است و بكسر جیم جزیره در دریای میان بصره و شیراز است مقدارش نصف میل در نصف میل و بقولی صفعی است از اعمال سیران که درمیان سیران و عمان واقع است و این اسامی را که در کتب نوشته اند یاد کردیم تا بهريك انسب باشد نسبت دهند .

و هم در آن کتاب از یحیی بن حبیب زیات مروی است که مرا گفت آنکس که در حضور حضرت رضا ابي الحسن علیه السلام حاضر بود که چون آن قوم از محضر مبارکش بر خاستند بآنها فرمود « القوا أبا جعفر فسلموا عليه واحدثوا به عهداً » چون برخاستند

ص: 48

روی بامن آورد و فرمود « يرحم الله المفضل انه كان يقنع بدون ذالك » با ابو جعفر ملاقات کنید و بروی سلام بفرستید و عهد خویش را تازه گردانید بعد از آن با من فرمود خداوند رحمت کند مفضل را که باین کمتر قانع بود، مجلسی میفرماید معنی این کلام مبارک این است که مفضل بکمتر از آنچه با شما گفتم در علم باینکه ابو جعفر بعد از من امام است و ایشان را انهی داشتم قناعت میکرد، غرض آن حضرت نص بر امامت ابی جعفر علیه السلام بود و بواسطه تقیه و حفظ آنحضرت لفظا تصریح نمی فرمود ، یا این که اگر از سن حالیه ابی جعفر کمتر هم بود قناعت مینمود و ابو جعفر را امام میدانست و صغارت سنش را مانع امامت نمیدانست .

و دیگر در کافی و بحار از یزید بن سلیط مروی است که گفت حضرت ابی ابراهیم موسی کاظم علیه السلام را ملاقات کردیم گاهی که اراده عمره داشتیم درباره راهها ، عرض کردم فدایت شوم آیا این موضعی را که ما در آن اندریم در خاطر مبارك داری؟ فرمود بلی آیا تو خود در نظر داری؟ عرض کردم بلی من و پدرم در این موضع ترا در خدمت ابی عبدالله علیه السلام ملاقات کردیم و برادران تو نیز در خدمتش بودند الی آخر الحدیث و این حدیث در ذیل احوال حضرت کاظم و حضرت رضا و اخبار بوجود حضرت كثير الجود جواد علیهم السلام و امر فرمودن حضرت کاظم به یزید بن سلیط که سلام آن حضرت را بوالده حضرت جواد برساند و امر فرمودن با این که چون امام رضا علیه السلام را در این موضع ببینی او را خبر بده که آنجاریه که این پسر ولایت مخبر از او متولد خواهد شد جاریه ایست از اهل بیت ماریه قبطیه جاریه رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم مذکور شد و نیز در ذیل احوال والده ماجدها اشارت رفت .

و دیگر در بحار و کافی مسطور است که مسافر گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام با من فرمودگاهی که در خراسان بود «الحق بابي جعفر فانه صاحبك» ملازم درگاه ابو جعفر و مراقب خدمتش باش که امام تو بعد از من او است .

و هم در آن کتاب از حسین بن یسار مروی است که من وحسين بن قياما اجازت خواستیم که بحضرت امام رضا علیه السلام تشرف جوئیم و این وقت آنحضرت در صریا و بقولی

ص: 49

در صوبا که بروایتی امام موسی احداث فرموده بود تشریف فرما بود چون اجازت یافتیم و مشرف شدیم فرمود « افرغوا لحاجتكم » حاجتی را که دارید معروض بدارید حسین عرض کرد زمین میتواند از امام خالی بماند فرمودنی عرض کرد در زمین دو نفر امام میباشد فرمود «لا الا وأحدهما صامت لا يتكلم» دوامام در يك زمان در صفحه زمین برمسند امامت و ادای تکالیف نشاید مکین گردد و هر کدام حکمی و امرونهیی نمایند مگر این که یکی خاموش باشد و از شؤنات و تکالیف امامت یعنی آن اموری که راجع بامرونهی امام است سخن نراند .

ابن قیاما چون این جواب بشنید عرض کرد همانا بر من معلوم گردید که تو امام نیستی فرمود « و من این علمت » از کجا دانستی که من امام نیستم عرض کرد براي این که تو را فرزند نیست و امامت در عقب است یعنی چون منصب امامت بایستی پس از وفات هر امامی بفرزند خودش برسد و سایر اقارب و مردمان را نمیرسد و تو فرزندی نداری و اگر بدیگر جهان شوی عقب نداری که بد و وصیت کنی و امامت گذاری و ازین امر محرومی و این شرط را فاقدی پس امام نیستی، حضرت امام رضا علیه السلام در جواب او فرمود « فوالله لا تنقضي الايام والليالى حتى يولد لى ذكر من صلبي يقوم مثل مقامى يحق الحق ويمحق الباطل» روزگاری بسیار قسم به پروردگار بر نخواهد گذشت که خداوند تعالی پسری سعادت سیر بمن از صلب خودم عطا میفرماید که حامی حق و ماحی باطل میشود.

راقم حروف گوید: این کلام ابن قیاما سخت عجیب است چه حضرت رضا علیه السلام فرزند صلبی منصوص عليه وافضل واعلم واشرف واقدم اولاد حضرت کاظم علیه السلام است پس چگونه باین دلیل سلب امامت و حلیه ولایتش را میتوان نمود و در اعلام الورى اين خبر را باندك تفاوتی رقم کرده گوید ابن یسار گوید که ابن قیاما این سؤال را بآ نحضرت مکتوب کرد و جواب یافت.

ابن شهر آشوب در مناقب در تحریر این حدیث مینویسد چون حضرت رضا علیه السلام وفات کرد بروایت جلا وشفا در خبری وارد است که محمد بن جمهور العمی و حسن بن راشد

ص: 50

وعلي بن مدرك وعلي بن مهزیار و جمعی کثیر از سایر بلدان و امصار به مدینه طیبه بیامدند و پرسیدند جای نشین امام رضا و خلیفه او کیست؟ گفتند در صریا جای داد و آن قریه ایست که در سه میلی مدینه طیبه حضرت امام موسى عليه السلام تأسيس فرموده بود .

میگوید ما بدا نسوی روی نهاده و بآن قصر در آمدیم و نگران شدیم جمعی کثیر در آنجا خاک سار هستند و انجمن کرده اند ما نیز با نجماعت به نشستیم ناگاه عبدالله پسر حضرت کاظم که بسی بشیخوخت بود بیرون آمد مردمان گفتند صاحب ما اوست جماعت فقهاء که حضور داشته گفتند ما از حضرت ابی جعفر باقر و ابی عبدالله صادق عليهما السلام روایت داریم که بعد از حسن و حسین علیهما السلام مقام والای امامت در دو تن برادر فراهم نمیشود و این شخص یعنی عبدالله بن موسی صاحب ما نیست و عبدالله بیامد و در صدر مجلس جلوس کرد این وقت مردی گفت خداوندت عزیز بگرداند چه میفرمائی درباره مردی که با ماده خری در سپوزد؟ گفت باید دستش را قطع کرد و اورا حد بزد و از آن زمین تا مدت یکسالش نفی کرد.

چون این سخن تمام شد مردی دیگر بد و برخاست و گفت اصلحك الله چه می گوئی در حق مردی که زنش را بشماره ستاره آسمان طلاق گوید گفت بانت منه بصدر الجوزاء النسر الطاير والنسر الواقع میگوید ما از جرأت عبدالله برخطا گفتن متحیر شدیم در این اثنا حضرت ابی جعفر علیه السلام که این وقت هشت ساله بود بمادر آمد، باحتشام قدوم همایونش بپای شدیم و آن حضرت بر مردمان سلام فرستاد وعبدالله بن موسی که عم آنحضرت بود از جای خود برخاست و در حضور مبارکش بنشست و ابو جعفر صلوات الله عليه در صدر مجلس جلوس فرمود پس از آن فرمود « سلوار حمكم الله » خدای شمار ارحمت کند مسائل خود را بپرسید اینوقت همان مرد نخستین در حضورش بایستاد و عرض کرد اصلحك الله چه میفرمائی در حق کسیکه با ماده خری در آمیزد فرمود « يضرب دون الحد ويغرم ثمنها و يحرم ظهرها ونتاجها » از حد زانی کمترش حدزنند و بهای آنحیوان را بتاوان از وی بگیرند یعنى مالك الاغ تاوان دارد و سواری بر پشت آن و نتاج آن

ص: 51

حرام میگردد « و تخرج الى البرية حتى تاتى عليها منيتها سبع اكلها ذئب أكلها » وآن حيوان را بیابان بیرون کنید تا در صحرا بگذراند و چون زمان هلاکش در رسید ، هلاك در نده شود یا گرگی لاشه مردارش را بخورد و آن حضرت بعد ازین مسئله و کلامی دیگر فرمود « يا هذا ذاك الرجل ينبش عن ميتة يسرق كفنها ويفجربها يوجب عليه القطع بالسرقة والحد بالزنا والنفى إذا كان عزباً فلو كان محصنا لوجب القتل والرجم » ای مرد این مردی که گوری بشکافته و از زن و مرد که در آن نهاده اند کفنش را بیرون کرده بدزدد و با آن زن یا مرد فجورهم بنماید یعنی او را در سپوزد واجب است که دست این نباش را بسبب سرقتی که نمودهاند قطع نمایند و بواسطه مجامعتی که با او نموده حد زانی بروی جاری کنند و هم اور انفی بلد نمایند و این در صورتي است که مردزانی عزب و بی زوجه باشد و اگر محصن باشد باید اوراکشت و سنگسار نمودپس از آن مرد دوم برخاست و عرض کرد یا بن رسول الله چه میفرمائی در حق کسیکه زنش را بشماره ستارگان آسمان طلاق دهد فرمود قرآن را خوانده؟ عرض کرد آری فرمود سوره طلاق را قرائت کن تاقول خدای تعالى وأقيموا الشهادة الله اى مردطلاق جز بشهادت دو عادل در يك طهر بدون جماع باراده و عزم حاصل نمیشود آنگاه بعد از آن کلام فرمود ای مرد هل ترى فى القرآن عدد نجوم السماء آیا در قرآن بشمار نجوم آسمان طلاق شنیده عرض کرد ندیدم الى آخر الخبر فقالت المرضعه له من سعد بن بكر .

انى اشبهك يا مولاى ذالبد *** شئن البرائن اوصماء حيات

ولست تشبه ورد اللون ذالبد *** ولا ضئيلا من الرقش الضئيلات

ولوخسات سباع الارض اسكتها *** اشجاء صوتك حتفاً اى اسكات

ولو عزمت على الحيات تامرها *** بالكف ما جاوزت تلك العزيمات

معلوم باد موضع مذکور را در مناقب صریانا یادکرده و در معجم مذکور هست و در كتب صریا و صو با نوشته اند .

و در معجم البلدان میگوید صو با بضم صاد و بعد از واو ساکنه باء موحده قریه از قرای بیت المقدس است این نیز بآنچه مذکور شد موافق نیست و میگوید صوران موضعی است در بقیع مدینه و هم چنین صورین موضعی است نزديك بمدينه و ندانیم

ص: 52

كدام يك در قلم کتاب تصحیف شده است .

و دیگر در بحار از ابراهیم بن ابی محمود مذکور است که گفت در طوس پهلوی سر حضرت ابی الحسن علیه السلام ایستاده بودم یکی از حاضران عرض کرد اگر حادثه روی دهد یعنی ترا وفات رسد بکدامکس باید وجوع نمائیم فرمود بپسرم محمد و چنان بود که سائل ابو جعفر علیه السلام را خردسال میشمرد چون حضرت ابوالحسن علي بن موسى علیهما السلام آن حال را بدید فرمود : « ان الله بعث عيسى بن مريم نبياً ثابتاً باقامة شريعته في دون السن الذى اقيم فيه ابو جعفر ثابتاً على شريعته » بدرستیکه خداوند تعالی مبعوث گردانید عیسی بن مریم را بنبوت و ثابت باقامت شریعتش در آن سن که کمتر از سنی است که ابو - جعفر را در آن سن و سال بر شریعت خودش ثابت فرمود .

راقم حروف گوید : امامت حضرت جواد علیه السلام در آن سن و ثبوت او بر شریعت حضرت احدیت و تشبیه این حال را بحال عیسی بن مریم صلوات الله عليهم معلوم می دارد که تعیین امام بایستی از جانب خدای باشد چنان که پیغمبر را نیز جز خداوند هیچ کس نمیتواند رتبت نبوت دادچه نبی باید از خداوند بمخلوق ابلاغ نمایدپس بناچار بایستی بعثت او از جانب خدای بلاواسطه باشد تا بتواند ابلاغ نماید و بر شریعت ثابت بماند و اگر این کار بدست دیگران بودی چگونه قبل از سن بلوغ وكمال عقل توانند منصوب بدارند و چگونه دیگران میپذیرفتند و احکام و اوامر و نواهی و فتاوی و مسائل دینیه او را اطاعت میکردند اما چون از حضرت عیسی و ابی جعفر علیهما السلام در همان سن کودکی معاجز و علوم و مفهومی ظاهر شد که مردم عصر بدانستند از اندازه بشر خارج است لاجرم نبوت و امامت ایشان را قبول کردند زیرا که ردش را نتوانستند چه بر ایشان مبرهن و روشن شد که این امر از جانب خداوند است و اگر نه از جانب مخلوق و محض میل خاطر و توجه نفوس ایشان اینگونه اوصاف و علوم واخلاق وكيفيات ولياقت و بضاعت در آن سن صغارت برای احدی ممکن الوقوع نمیگشت .

و دیگر در آن کتاب خبرا بن بزیع است که امامت درعم وخال و برادر الی آخر ابن الخبر نباشد که مذکور شد و نیز در کتاب مذکور از عقبه بن جعفر مأثور است که گفت در

ص: 53

حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم رسیدی بآنچه رسیدی یعنی بسن مردم کبیر رسیدی و برای تو فرزندی نیست فرمودای عقبه « ان صاحب هذا الامر لا يموت حتى يرى خلفه من بعده دارای این امریعنی امر امامت نمیرد تا گاهی که خلیفه و کسي را که بعد از خودش جای نشین او میشود بنگرد ، یعنی باید فرزند صلبی خود را که وصی خودش و بعد از وفات خودش امام میشود در یا بدو وصایت و امامت و ودایع امامت را بدو تسلیم نماید.

و هم در آن کتاب از عبدالله بن جعفر مروی است که گفت من وصفوان بن یحیی بحضرت امام رضا علیه السلام در آمدیم و اینوقت حضرت ابی جعفر علیهما السلام ایستاده و سه ساله بود عرض کردیم خداوند ما را برخی تو گرداند اگر - و پناه بخدا از چنان روزی میبرم حادثه نمایان گردد بعد از توکیست یعنی امام کیست فرمود این پسرم میباشد و اشارت بابی جعفر سلام الله عليهم فرمود عرض کردیم ابو جعفر است با اینکه در این خردسالی است فرمود « بلى وهو في هذا السن » وی امام است و حال اینکه در این سن است « ان الله تبارك احتج بعيسى وهوا بن سنتين » خداوند تبارك وتعالى عيسى راحجت و پيغمبرو صاحب شریعت تازه گردانید با اینکه دو ساله بود .

و هم در آن کتاب از یحیی صنعانی مروی است که گفت بحضرت امام رضا علیه السلام گاهی که در مکه بود در آمدم و این هنگام حضرت موزی را مقشر کرده با بی جعفر علیهما السلام میخورانید عرض کردم فدایت کردم این همان مولود مبارك است ؟ فرمود بلى اى يحيى « هذا المولود الذى لم يولد فى الاسلام مثله مولود اعظم بركة على شيعتنا » این همان مولودی است که در اسلام هیچ مولودی متولد نشده است که برکتش برای شیعیان ما از وی عظیم تر باشد و ازین پیش خبری بهمین تقریب مذکور شد .

و دیگر در بحار و کافی از معمر بن خلاد مروی است که از اسمعیل بن ابراهیم شنیدم در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد: در لسان پسرم ثقل و سنگینی میباشد فردا صبح او را بحضور مبارك میفرستم دست مبارك برسرش بمال و برای او دعا فرمای چه او غلام تو است فرمود وی غلام ابی جعفر است فردا صبح او را بخدمت او فرست .

و دیگر در بحار و کافی و اغلب کتب اخبار مروی است که محمد بن حسن بن عمار گفت

ص: 54

در خدمت علي بن جعفر بن محمد علیهم السلام در مدینه طیبه نشسته بودم و من دوسال بود در خدمتش اقامت داشتم و آنچه را که از برادرش ابوالحسن موسی علیه السلام شنیده بود مینوشتم بناگاه حضرت ابو جعفر محمد بن علي الرضا صلوات الله عليهم بروی در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درآمد ابو جعفر چون نورجبين مبارك امام علیه السلام را مشاهدت کرد بی اختیار از جای برجست و بدون کفش وردا بدوید و دست مبارکش را ببوسید و مراسم تعظیم و تجلیل فراوان بگذاشت ابو جعفر علیه السلام فرمود اى عم بنشين خدایت رحمت کند عرض کردای سید و آقای من چگونه بنشینم و تو ایستاده باشی و چون ابو جعفر بمحل جلوس خود بازگشت اینوقت اصحاب علي بن جعفر زبان بتوبيخ وی برگشودند همی گفتند تو عم پدرا بوجعفر علیه السلامی و این چند با او بطریق خضوع رفتار میکنی و دست بوس و تعظیم مینمائی .

آن جناب فرمود اسكتوا خاموش باشید و بیهوده و نادانسته سخن مرانید چون خداوند عزوجل این بگفت و دست بر لحیه و محاسن خود نهاد و فرمود این موی سفید را شایسته نداند و سزاوار نگردانیده باشد و این جوان را سزاواری و اهلیت داده باشد و به آنجا و آنمکان رفیع که خود خواسته است او را گذاشته باشد من باید منکر فضل و فزونی وی شوم ؟ پناه بخدا میبرم از آن چه شماها میگوئید بلکه من بنده ابو جعفر علیه السلام هستم.

راقم حروف گوید: چنین کسی در کلمه آنحضرت بهم گرامی معظم متدین پدر خود امام رضا علي بن جعفر که فقیه عهد و راوی اخبار پیغمبر و ائمه هدى سلام الله عليهم و با آن کبرسن بود : اجلس ياعم رحمك الله و آنحالت تعظیم و تكريم وتفخيم علي بن جعفر نسبت بحضرت جواد علیه السلام و بوسیدن دست مبارک آن حضرت و كلمه او من بنده وی هستم تأمل نماید میداند همين يك نص برای سند امامت ابی جعفر علیه السلام کافی است .

در تذکرة الائمه مسطور است چون حضرت رضا علیه السلام بدار بقاء ارتقاء داد بعضی از شیعیان در امامت آنحضرت بواسطه خورد سالی آن حضرت تأملی داشتند تاگاهی که

ص: 55

علماء و افاضل و بزرگان شیعه از اطراف عالم با قامت حج راه برگرفتند و بعد از فراغت از مناسك حج بخدمت حضرت جواد علیه السلام در آمدند و از وفور مشاهدات و معجزات وكرامات آن حضرت و کمالات و افره آن امام انام علیه السلام بامامتش اقرار کردند چنان که به روایت كلینی در يك مجلس یا چند روز متوالی سیهزار مسئله از غوامض مسائل از آن معدن علم وفضایل سئوال کردند و از همه جواب شافی شنیدند چنان که از این پس در مجالس مأمون با آنحضرت اشارت شود.

دیگر در بحار الانوار از کلینی علیه الرحمه از ابوالحکم از عبدالله بن ابراهیم بن علي بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب از یزید بن سلیط مروی است که حضرت ابی ابراهیم موسى بن جعفر سلام الله عليهما و املاقات کردم در بعضی راهها وما اراده عمره داشتیم عرض کردم فدایت شوم « هل تثبت هذا الموضع الذي نحن فيه » آيا اين موضعی را که اکنون در آن هستیم میشناسی و در خاطر مبارك داری ؟ فرمود بلى «فهل تثبته انت» آیا تو خود این مکان را میشناسی عرض کردم بلی همانا من و پدرم سلیط ترا در اینجا با حضرت ابی عبدالله علیه السلام ملاقات کردیم و برادران تو در خدمت آن حضرت بودند در این وقت پدرم بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد « انتم كلكم ائمة مطهرون والموت لا يعرى منه احد فاحدث الى شيئاً احدث من يخلفني من بعدى فلا يضلوا فقال نعم يا ابا عمارة هؤلاء ولدى وهذا سيدهم و اشار اليك وقد علم الحكم والفهم وله السخاء والمعرفة بما يحتاج اليه الناس وما اختلفوافيه ن أمر دينهم ودنياهم وفيه حسن الخلق وحسن الجوار وهو باب من أبواب الله عزوجل

وفيه آخر خير من هذا كله ».

شماها بجمله ائمه مطهر و پیشوایانی هستید که از هرگونه رجس و پلیدی معاصی وخطاباك ومصون میباشید و مرگ هیچ کس را مستثنی نگرداند و جامه فناء برابدان ماسوی دوخته شده است و این روزگار غدار و دنیای فانی و این خیاط دهر جفا کار بر بالای هیچ کس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکردپس مراحدیثی بگذار که با فرزندان و آنان که پس از من بجای من مینشینند بگذارم تاهیچ وقت گمراه نگردند کنایت از این که

ص: 56

روشن فرمای از میان اولاد امجادت كدام يك وصي و خلیفه تو وامام واجب الاطاعة ما هستند .

فرمود بلی ای ابو عماره ایشان فرزندان من و اين يك سيد و بزرگ ایشان است واشارت بتو فرمود و درباره تو گفت بحكم وفهم یعنی بحکومت احکام دینیه و فهم مسائل وحدود إلهيه وتكاليف شرعیه امت و امثال آن عالم و بسخاء ومعرفت و شناسائی آنچه را که مردمان آن حاجتمند هستند و آنچه از امور دینیه و دنیویه در آن اختلاف پیدا کرده و میکنند موصوف است و نیز در وجود او حسن خلق و حسن جوار و مجاورت موجود است و اوست بابی از ابواب خداوند عزوجل و نیز سوای این جمله که مذکور شد صفت و شیمتی دیگر در او میباشد .

پدرم سلیط بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد آن دیگر چیست فرمود « يخرج الله منه غوث هذه الامة وغيائها وعلمها ونورها خير مولود وخير ناشيء يحقن الله به الدماء ويصلح به ذات البين ويلم بد الشعث ويشعب به الصدع و يكسو به العارى ويشبع به الجايع و يؤمن به الخايف و ينزل الله به القطر ويرحم به العباد خیر کهل و خير ناشىء قوله الحكم وصمته علم يبين للناس ما يختلفون فيه ويسود عشيرته من قبل اوان حلمه » .

خداوند تعالی از صلب مبارك ابی ابراهیم علیه السلام بیرون میآورد یاور مضطران این امت و فریادرس ایشان و علم و درفش و نور و فروغ این است که بدست یاری آن درفش نمایان و علم همایون و نور درخشان و درخش میمون بآنچه بایدو خیر دنیا و آخرت ایشان را شاید راه یابند و این وجود مبارك يعنى علي الرضا علیه السلام بهترين مولود این زمان یا جماعت معصومین علیهم السلام و بهترین نوجوانان و نونهالان بوستان ولایت و بهترین فروزنده چراغهای شبستان امامت است خداوند تعالی از برکت و میمنت وجود مبارکش خون مردمان را محفوظ میگرداند و اصلاح ذات البين وآن كين و بغض که درمیان اولاد علی علیه السلام و اولاد عباس است جهرة و آشكارا میفرماید و تفرق کلمه که در امور دین و دنیاروی داده جمع و آن صدع و شکاف و ثلمه که در ارکان دین روی داده

ص: 57

اصلاح میکند و بوجود مسعودش برهنه را میپوشاند و گرسنه را سیر میگرداند و خائف را ایمن میدارد چنانکه این جمله تاکنون در جوار روضه مقدسه رضویه استوار دارد و از بركت وجود ذی جودش خداوند و دود باران رحمت بر عموم بریت نازل مي فرمايد

ازین پیش مذکور نمودیم که بسبب جنبه یلی الخلقی امام علیه السلام بركات آسمان شامل حال اهل عالم میگردد و گرنه میل عالی بدانی محال است و بواسطه وجود مسعودش خداوند رحمن بندگان را برحمت خود برخوردار میسازد و اگر این نبودی و مردمان بوجود افاضت نمود امام علیه السلام براه معرفت و توحید و عبادت و تحمید اندر نشدند و بگمراهی و تباهی افعال بگذرانیدند استحقاق شمول رحمت نیافتند . بهترین رجال امامت خصال است آنچه سخن کند متضمن هزار گونه حکمت است و اگر خاموش گردد همه از روی علم و رعایت وقت و حال است هرگونه مسائلی و علومیرا که محل اختلاف مردمان باشد روشن سازد و ایشان را از حالت اختلاف و تحیر بیرون آورد چنانکه مناظرات آنحضرت نسبت بعموم مذاهب مختلفه واجوبه آنحضرت از مسائل عديده ورفع شبهات مردم را در امور دینیه و دنیویه و الهیه و احکام وحدود شرعیه و معارف یقینیه که در کتاب احوال آنحضرت با ادله و براهین ساطعه قاطعه مسكته لامعه مشروحاً مسطور شد شاهد این مقال است و پیش از آن که زمان حلم و بلوغ را در یابد سید عشیرت و بزرگ اقارب و اقوام خود شود.

یعنی بواسطه اینگونه علوم و صفات حسنه که از اندازه قبول بشر بیرون و از مواهب خاصه سنیه الهیه که در وجود همایونش چون شمس آسمان نمایان و افزون از حد انکار است در همان اوایل سن و آغاز امر دارای این رتبت و آقائی و سیادت و فرمانروائی و مطاعیت شود پدرم سلیط عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد برای او فرزندی پس از وی در جهان نخواهد بود حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود بلی خواهد بود و از آن پس رشته سخن را قطع نمود.

یزید میگوید چون روایت حدیث حضرت صادق علیه السلام از پدرم سلیط باین مقام

ص: 58

ختم شد بحضرت ابی ابراهیم علیه السلام عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد تو نیز خبر بده بما همانطور که پدرت علیه السلام ما را خبر داد در جواب فرمود «بلی ان ابي علیه السلام كان في زمان ليس هذا الزمان مثله » پدرم علیه السلام در زمانی بود که نیست این زمان مانند آن زمان یعنی نهایت تقیه که این اوقات هست و نمیتوان کشف پاره امور و مسائل را نمود در آن زمان نبود میگوید چون این سخن و این طفره ها از جواب را دیدم عرض کردم هر کس باین از تو راضی شود لعنت خدای بر او بادکنایت از اینکه من باين اجمال رضا نمیدهم .

ابوابراهیم علیه السلام ازین سخن بخندید پس از آن فرمود ای ابو عماره «انی خرجت من منزلى فأوصيت الى ابنى فلان واشركت معه بنى فى الظاهر واوصيته في الباطن وافردته وحده ولوكان الامر الى لجعلته في القسم لحبى اياه ورقتى عليه و لكن ذاك الى الله يجعله حيث يشاء ولقد جائني بخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم ثم ارانيه وارانى من يكون بعده وكذلك نحن لا نوصى الى احدمنا حتى يخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم وجدى على بن ابيطالب عليه السلام ورأيت مع رسول الله صلی الله علیه واله وسلم خاتماً وسيفاً وعصاً وكتاباً وعمامة فقلت ما هذا يا رسول الله فقال لى : اما العمامة فسلطان الله وأما السيف فعز الله واما الكتاب فنور الله واما العصا فقوة الله واما الخاتم فجامع هذه الامور.

ثم قال والامر قد خرج منك الى غيرك فقلت يارسول الله ارنيه ايهم هو ؟ فقال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم : ما رايت احداً من الائمة اجزع على فراق هذا الامر منك ولوكانت بالمحبة لكان اسمعيل احب الى ابيك منك ولكن ذاك الى الله عز وجل ثم قال ابوابراهيم عليه السلام ورايت ولدى جميعاً الاحياء منهم والاموات فقال لي امير المؤمنين علیه السلام هذا سيدهم واشار الي ابنى على فهومنى وانامنه والله مع المحسنين.

چون از منزل خود بیرون آمدم بفلان پسرم وصیت نهادم و دیگر فرزندانم را در ظاهر با او شريك ساختم و او را در باطن وصی نمودم ، شاید مراد آنحضرت از ظاهر آنچه متعلق بظاهر امر است از حيث اموال و نفقه عيال و امثال آن باشد و مقصود از باطن آن اموری که متعلق بامر امامت است از حيث وصیت بخلافت وايداع وتسليم كتب و اسلحه وغيرها از اشیاء مخصوصه امامت باشد. بالجمله فرمود او را در باطن

ص: 59

وصی نمودم و منفرد گردانیدم و اگر این امر یعنی تقریر امامت و خلافت باختيار من بود هر آینه وی را در پسرم قاسم مقرر میداشتم چه او را دوست میدارم و بروی رفیق هستم لیکن کار امامت باراده و اختیار خدای تعالی موکول است هر کجا که خواهد و کسی را که لایق بداند بدو گذارد یعنی « الله أعلم حيث يجعل رسالته ».

همانا خبر او را رسول خدای با من آورد و خود او را بمن بنمود و هم چنین آن امامی را که بعد از وی خواهد بود مرا نمایان ساخت و بر این گونه است حال ما بهيچ يك از خودمان وصیت نمیگذاریم تا گاهی که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم وجدم امير المؤمنين على بن أبيطالب علیه السلام او را خبر دهد .

و با حضرت رسول خدای انگشتری و شمشیر وعصا وكتاب و عمامه بدیدم عرض کردم یارسول الله این چیست؟ با من فرمود اما عمامه پس سلطان خداوند است یعنی علامت سلطان یزدان وسلطنت مالك سلاطين كيهان و در حکم تاج و گرزن خسروان جهان است و اما شمشیر همانا عز یزدان است و اما کتاب نور خداوند سبحان و اما

عصا قوت و نیروی ایزد منان و اما انگشتری همانا جامع جمیع این جمله است.

بعد از آن فرمود بدرستیکه این امر از تو بغیر از تو بیرون شد ، عرض کردم یارسول الله او را بمن بنمای ، رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود از میان ائمه هيچ يك را از تو بواسطه مفارقت این امر از تو جز عناك تر نیافته ام و اگر امر امامت بسبب محبت بودی یعنی امام هر يك از فرزندان خود را محبوب شمردی توانستی بدو اسمعیل در خدمت پدرت از تو محبوب تر بود بایستی بدو گذارد نه بتولکن این امر منوط باراده و مشیت حضرت احدیت است .

پس از آن ابوابراهیم صلوات الله علیه و آله فرمود فرزندان خود را بتمامت از زنده و مرده بدیدم و امير المؤمنين علیه السلام با من فرمود این بزرگ و سید ایشان میباشد واشارت به فرزندم علی نمود پس وی از من و من از ویم و خداوند با مردم نیکوکار است یزید میگوید بعد از آن حضرت ابی ابراهیم علیه السلام با من فرمود :

« یايزيد انها وديعة عندك فلا تخبر بها الا عاقلا أو عبداً تعرفه صادقاً وان

ص: 60

سئلت عن الشهاده فاشهد بها وهو قول الله عز وجل لنا ان الله يأمركم أن تؤدوا الامانات الى اهلها ، وقال ومن أظلم ممن كتم شهادة عنده من الله».

ای یزید این خبر که با تو دادم نزد تو بطور ودیعت سپرده است و جز با شخصی که عاقل باشد یا بنده که او را بصدق و راستی شناخته و آزموده باشی در میان مگذار واگر روزی لزوماً از تو خواستار اظهار شهادت شوند آنچه گفتم شهادت بده و این همان است که خداوند تعالی برای ما میفرماید بدرستیکه خداوند تعالی امر میفرماید شما را اینکه امانات را باهل آن رد کنید و نیز میفرماید کدام کسی در حضرت یزدان ظالمتر از کسی است که شهادتی را از خدای نزد خود دارد و در موقع اظهار آن کتمان نماید.

یزید میگوید ابوابراهیم علیه السلام فرمود « فاقبلت على رسول الله صلى الله عليه وسلم فقلت قد اجتمعوا الى بابي انت وامى فايهم هو ؟ فقال هو الذي ينظر بنور الله ويسمع بتفهيمه و ينطق بحكمته ويصيب فلا يخطىء ويعلم فلا يجهل هو هذا واخذ بيد على ابني ثم قال ما اقل مقامك معه فاذا رجعت من سفرتك فاوص واصلح أمرك وأفرغ مما أردت فانك منتقل عنه ومجاور غيرهم واذا أردت فادع علياً فمره فليغسلك وليكفنك فانه طهرلك وليتطهر لك ولا يصلح الاذالك وذالك سنة قد مضت .

پس بحضرت رسول خدا روی آورده و عرض کردم جماعتی فرزندانم بگرد من اندرند كدام يك از ایشان امام و خلیفه میباشد فرمود همانکس که بنور خدا نگران و بتفهیم خدای میشنود و بحکمت الهی سخن میکند و همیشه هر چه کند و گوید مقرون بصواب است و هیچ وقت بخطا نرود و همیشه عالم و گوهر علم را داراست و ظلمت جهل را دور باش انوار ساطعه علمش راه ندهد این شخص با این اوصاف مذکوره این است و دست پسرم علی را بگرفت پس از آن فرمود چه بسیار قلیل است مقام تو با او یعنی ترا ببغداد میبرند و امام رضا علیه السلام در مدینه و از یکدیگر دور خواهید بود وگرنه متجاوز از سال در حیات پدر بزرگوار خود کاظم علیهما السلام بگذرانید یا اینکه مرا درسول خدای این است که بعد از این مکالمات رسول خدا و ابتدای سفر ببغداد و شهادت آنحضرت اندکی بیش زندگانی نمیفرماید .

ص: 61

چون ازین سفر خود از مکه باز شدی وصیت بکن و کار خود را اصلاح نمای و از آنچه اراده کرده فراغت جوی چه تو از صحبت علی رضا منتقل میشوی و بادیگران مجاور میگردی و چون اراده وصیت نمودی یا اینکه بصیغه مجهول بخوانیم یعنی رشید اراده گرفتاری تو را نمود علی را بخوان تاغسل بدهد ترا پیش از آنکه دیگری تورا غسل بدهد یعنی چون امام را غسل نمیدهد مگر امامی و ترا تکفین نماید چه این کار یعنی غسل دادن امام غسل حقیقی و تطهير حقیقی تو است و جز این صلاحیت ندارد چه تو معصومی و جز معصوم نمیتواند تر اغسل نماید و این سنتی است برگذشته .

پس از آن حضرت ابی ابراهیم علیه السلام فرمود مرا در این سال مأخوذ میدارند و این امر یعنی خلافت و امامت بسوی پسرم علی که همنام علی و علی است میباشد گویا مراد این است که در این سال روح مرا قبض مینمایند لاجرم پسرم علی امام است چه اگر مقصود گرفتاری بدست هارون و محبس بغداد بود نمی فرمود این امر با پسرم علی است چه امام تاگاهی که در این عالم زنده است و دایع امامت با خود اوست بالجمله فرمود :

«فأما على الأول فعلى بن ابيطالب علیه السلام وأما على الآخر فعلى بن الحسين اعطى فهم الأول وحكمته وبصره و وده ودينه ومحنة الاخر وصبره على ما يكره و ليس له أن يتكلم الا بعد موت هارون باربع سنين ».

اما على اول همانا علی بن ابیطالب علیه السلام است و اما على دیگر همانا علی بن حسین صلوات الله عليهم که عطا کرده شده است بعلی رضا فهم على أول وحكمت او و بصر و وداد و دین او عطا شده است بعلى رضا محنت وصبر علي بن الحسین بر آنچه او را مکروه بود و برای رضا علیه السلام نمیشاید که جهراً وعلناً بدعوى امامت وحجج سخن کند مگر بعد از مرگ هارون تا چهار سال.

و در این خبر چون بدقت بنگرند شأن و مقام و جامعیت امام رضا علیه السلام معلوم میشود چه آنچه از علی بن ابيطالب علیه السلام بآنحضرت عطا میشود اعلی درجه صفات و کمالات آنحضرت است که از آنجمله دین و دیانت امیرالمؤمنین است و این مقام جز درخور امام نیست و آنچه از علی بن حسین عطا میشود اعلی درجه مقامات عالیه

ص: 62

آنحضرت است چه قبول آنگونه محنت و احتمال صبوری بر چنان رزیت هایله که شهادت امام و سایر شهداء و آن بليات كربلا و صبوری بر بلیات و مصیبات امامی که «لقد عجبت من صبره ملائكة السماء » جز در عنصر امامت و پیکر ولایت نشاید و امام رضا علیه السلام جامع این مقامات وصفات و احتمالات این دو امام بزرگوار علیهما السلام است.

و هم در این خبر باز مینماید که مرگ هارون پیش از امام رضا علیه السلام است و نیز باز مینماید که تا چهار سال بعد از موتهارون وجلوس امین و اختلاف او با مأمون و انقلاب و آشوب ممالك بایستی بتقیه بوده تا امین مقتول و مأمون را ولایات مامون و جنگ و جوش ایستاده شود و باز مینماید که آنحضرت از مدینه مهاجرت میفرماید و انعقاد آن مجالس عدیده که مأمون برای مناظرت باعلمای ادیان و رؤسای مذاهب مختلفه تهیه میبیند و نیز بسبب تفويض ولایت خلافت بحضرت و اقتدار و انبساط و فرصت و فراغت آنحضرت و رفع مقام تهمت نوبت تکلم آن حضرت خواهد رسید والله اعلم .

بالجمله حضرت کاظم علیه السلام فرمود ای «یزید فاذا مررت بهذا الموضع ولقيته وستلقاه فبشره انه سيولد له غلام أمين مأمون مبارك وسيعلمك انك لقيتني فاخبره عند ذلك و ان الجارية التي يكون منها هذا الغلام هي جارية من أهل بيت مارية القبطية جارية رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و ان قدرت ان تبلغها منى السلام فافعل ذلك»

پس چون باین موضع رسیدی و علی رضا را بدیدی و زود باشد که او را در این جا ملاقات خواهی کرد او را بشارت بده که زود باشد که خداوند او را پسری عطا فرماید که امين ومأمون ومبارك باشد و زود باشد که امام رضا تتوخبر خواهد داد که تو مرا در اینجا ملاقات نموده و چون این خبر را با تو داد اور اخبر بده که آن جاریه که این پسر فروزنده گوهر از او نمایشگر میشود کنیزکی است از اهل بیت ماریه قبطیه جاریه رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم.

یزید بن سلیط میگوید بعد از وفات ابی ابراهیم موسى علیه السلام على رضا سلام الله علیهما را بدیدم و از آن پیش که سخنی بعرض برسانم با من فرمود ای یزید در باب عمره

ص: 63

چگوئی عرض کردم فدای تو باد پدرم و مادرم این امر باختیار تو است چه مرانفقه باقی نمانده فرمود «سبحان الله ما كنا نكلفك ولا نكفيك» چگونه میشودکه ما ترا بعمره تکلیف کنیم و نفقه ترا نرسانیم.

پس بیرون شدیم تاگاهی که باین موضع رسیدیم آنحضرت ابتداء بسخن کرد و فرمود در این موضع بسیار شده است که بهترین همسایگان و عمومت ترا ملاقات كرده ام « الك من عمومتك » آیا از عموهایت کسی مانده است عرض کردم بلی و از آن پس آن خبر را بحضرتش عريضه دادم با من فرمود « أما الجارية فلم تجييء بعد فاذا جاءت ابلغتها منك السلام » آنجاريه هنوز نیامده است هر وقت آمد سلام تو را تبلیغ مینمایم پس باتفاق آنحضرت بمکه معظمه رفتیم و امام رضا علیه السلام در همان سال آنجاریه را بخرید و چندان در نگ ننمود تا آبستن شد و این پسر را بزاد .

یزید میگوید برادران علی رضا علیه السلام همه بر آن امید بودند که آنحضرت را فرزندی نخواهد بود و ایشان وارث آنحضرت خواهند شد و ازین روی با من بدون اینکه مرا گناهی باشد عداوت می ورزیدند ، اسحق بن جعفر با ایشان گفت سوگند باخدای نگران شدم که یزید در مجلس حضرت ابی ابراهیم علیه السلام در مقامی بنشستی که من در چنان مقام نمی نشستم.

راقم حروف گوید: در این مورد نیز چند معجزه اتفاق افتاده یکی تصریح باینکه امام رضا علیه السلام را در این موضع بزودی ملاقات میکنی یکی اینکه حضرت رضا با تو بدایت سخن و خبر مینماید دیگر خبر دادن از جاریه دیگر اینکه فرموداگر توانائی یافتی سلام مرا بآن جار به برسان و این کلام میرساند که جاریه را تا آنزمان بدست نیاورده اند تایزید ابلاغ سلام را بنماید و چنان بود که فرمود و باین خبر اگرچه در مواقع دیگر نیز اشارت رفته است اما باین مقدار که مذکور شد و باین جامعیت نبود لهذا بالتمام مذکور گشت.

مجلس أعلى الله مجلسه در بیان پاره الفاظ این حدیث شریف میفرماید « أثبته یعنی عرفه حق معرفته لا يعرى یعنی لا یخلو » و این برای تشبیه کردن موت است بلباس که

ص: 64

بناچار هر کسی بایستی بپوشد «فأحدث» از باب افعال یعنى «ألق شيئاً حديثاً وأحدث من خلفنی» از نصر یعنی باقی بماند بعد از من و در این مقام برای رعایت ادب است باینکه از تقریر این عبارت ظاهر مینماید که من متوقع زندگانی بعد از تو نیستم ، لكن مسئلت مینمایم این کار را برای اولادم و غیر اولادم از آنکسان که بعد از من بجهان اندر آیند.

در کافی بجای «یا ابا عماره» یا اباعبدالله است، و این اصوب است زیرا که ابو عماره کنیت یزید پسر سلیط است .

راقم حروف :گوید لکن همان ابو عماره صحیح است زیرا که سلیط مخاطب حضرت ابی عبدالله است و یزید مخاطب حضرت ابی ابراهیم وحضرت امام رضا علیهم السلام «وقد علم» ممکن است از باب تفعیل و در اینجا مجهول باشد یا از باب ثلاثی مجرد و و معلوم «وحكم» بضم اول بمعنى قضاء يا حكمت است وحسن الجوار بمعنى حسن مجاورت و

مخالطت و امان است.

«وهو باب» یعنی لابداست برای کسیکه اراده دین و طاعت خدای و اندر شدن در سرای قرب و رضای خدارا داشته باشد از در اندر آید وعلم ، بتحريك سيد و بزرگ قوم و رایت درفش و آنچه را در طرق نصب نمایند تا مردمان بسبب آن راهنما شوند يا بكسر عين بنابر مبالغه است شعث بمعنی تفرق امور دين ودنيا «يلم» بضم لام اى يجمع به ويشعب به الصدع يعنى يصلح به الشق «هل آنکسی را گویند که از سی سال تا چهل سال یا از سی وسه سال تا پنجاه سال رسیده باشد و این که سن شیب را مذکور نفرمود برای این است که حضرت امام رضا علیه السلام ادراك من شیب و پیری را نفرمود و در زمان شهادتش كمتر از پنجاه سال داشت .

راقم حروف گوید: بیان تاریخ ولادت و شهادت آنحضرت را مشروحاً نموده ایم أما عمر مبارك آنحضرت بروایت اصح افزون از پنجاه سال است چنانکه ازین پیش در کتاب شهادت آن حضرت از جمله مجلدات ناسخ التواریخ اشارت باین کلام مجلسی نمودیم «قوله حكم» بمعنى حكمة «صمته علم» يعنى سبب عن العلم چه آنحضرت بواسطه تقيه يا مصلحت وقت صامت می گشت نه از بابت اینکه بتكلم فرمودن قادر و

ص: 65

عالم نبود .

«حلم» بضم حاء مهمله بمعنی احتلام و در اینجا مراد ببلوغ سنی است که سایر مردمان چون باین سن برسند محتلم میشوند چه امام را احتلامی نیست و خواب و بیداری برای امام یکسان است هر چه را در بیداری میبیند و میشنود و میکند در حالت خواب نیز بهمان حال است و بكسر حاء بمعني عقل است آن نیز برای دیگر مردم کنایت از بلوغ است چه جماعت ائمه علیهم السلام در زمان ولادت نیز کامل هستند.

در جواب «ما يكون له ولد» مناسب این بود که لفظ «بلی» باشد که اثبات نفی سابق را مینماید مثل «ألست بربكم قالوا بلی» ولکن گاهی نعم نیز بجای بلی استعمال میشود چنانکه در فارسی نیز همین طور است مثل اینکه شخصی باشخص میگوید آیا حق تعلیم برتو ندارم در جواب میگوید بلی و مرادش این است که حق داری نه اینکه همان نحو که تو خود گوئی حق تعلیم نداری اگرچه بدون کلمه استفهام هم باشد چنانکه گوید حق تعلیم بر تو ندارم ؟ و در باطن از روی استفهام و استعجاب است میگوئی داری .

و در عيون مسطور است «فيكون له ولد بعده» و آن اصوب است و در کافی مرقوم است «وهل ولد فقال نعم ومرت به سنون» یزید گفت «فجائنا من لم يستطع معه كلاماً قال یزید فقلت الی آخرها» و در این عبارت اشکالی است زیرا که ولادت امام رضا علیه السلام یا در همان سال وفات صادق علیه السلام یا بعد از وفات بمدت پنج سال است مگر اینکه بگوئیم سلیط از حضرت ابی ابراهیم بعد از چند سال دیگر سئوال کرده است .

کلام آنحضرت «ولقد جائني بخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم ثم أرانيه» این مجيىء و ارائه یا در عالم خواب است چنانکه از روایت عیون ظاهر میشود یا در عالم بیداری باجساد مثالیه ایشان یا بر حسب اجساد اصلیه ایشان موافق قول بعضی میباشد.

كلامه علیه السلام «قد خرج منك» يعنی نزديك شده است انتقال امامت از تو بغیر از تو و شاید جزع آن حضرت بواسطه منازعت برادران آنحضرت و اختلاف جماعت شیعه وظهور واقفیه باشد و هم بيانات دیگر در باب حب آنحضرت نسبت بقاسم شده است قول آنحضرت «فأيهم هو» یعنی در حضرت رسول خدا عرض کردم خلیفه از میان پسران من

ص: 66

كدام يك هستند شاید این سئوال برای زیادتی اطمینان یا برای اینکه بمردمان خبر بدهد که رسول خدای نیز آنحضرت را بخلافت و وصایت معین فرموده است.

«ينظر بنور الله» این باء برای آلت است یعنی بنور خالص که خداوند قرار داده است در چشم آنحضرت و در قلب آنحضرت و این اشارت بالهامی است که برای آنحضرت روی میدهد یا بتوسط روح القدس حاصل میگردد .

«فاذا رجعت» یعنی بمدینه باز شدی من سفرتك یعنی آن سفر یکه اراده آن را داری یا در آن سفر هستی که سفر مکه معظمه است و در کافی «سفرك مرقوم است، وليتظهر لك و در کافی «طهرلك» نوشته اند و این اظهر است یعنی تغسیل و شستشوی دادن او ترادر زمان حیات تو طهری است برای تو و قائم مقام غسل تو است بدون اینکه دیگر تغسیلی بعد از وفات خودت محتاج شوى «ولا يصلح الأذلك - ودر كافى لا يستقيم الا ذلك» يعني لا - يستقيم تطهيرك الا بهذا النحو و این بواسطه این است که معصوم را جائز نیست غسل بدهد مگر معصومی دیگر.

و در باب غسل حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام که در بغداد وفات کرد و حضرت رضا علیه السلام در زمان موت آنحضرت در آنجا حاضر نبوده است چند جواب داده میشود یکی اینکه آنحضرت در بغداد برای غسل حاضر شد چنانکه حضرت امام محمد تقی علیه السلام از مدینه در طوس حاضر شد دیگر اینکه چنانکه مجلسی در ذیل همین خبر اشارت کرده است حضرت کاظم علیه السلام در آن سفر که شهادت خود را میدانست در زمان حرکت بسفر امر فرموده باشد که جسد مبارکش را در همان حال حيات غسل داده و بر آنحضرت نماز گذاشته با تکبیرات نه گانه که از خصایص ایشان است بانجام رسانیده باشند و بروایتی امر فرموده بر آنحضرت چهار تکبیر بگویند ظاهراً بعلت تقیه و پنج تکبیر هم سراً گفته باشند و این خالی از وهن نیست چه اظهار اینگونه نماز در حال حیات چگونه ممکن است نزد مخالفین .

«وود» یعنی آن ود و محبتی که خدای تعالی برای امیرالمؤمنین علیه السلام در قلوب مؤمنین جای داده چنانکه در آیۀ «سيجعل لهم الرحمن وداً» در تفاسیر گفته اند در حق

ص: 67

امير المؤمنین علیه السلام نازل شد «فقال لهم» یعنی اسحق عم رضا علیه السلام با ایشان گفت که یزید بر این قرب و منزلت بوده است اسحق این کلمات را برای آن بگذاشت که در میان یزید و ایشان امر را با صلاح بگذراند و قبل ازین در ذيل اخبار ولادت باسعادت حضرت جواد علیه السلام خبری مفصل که از جمله نصوص صریحه است بروایت زکریا بن یحیی مسطور شد و بعد ازین در ابواب علوم و فضائل و اخلاق مبارکه مذکور میشود.

بیان ظهور امامت حضرت امام محمد تقی صلوات الله عليه در سال دویست و سوم هجری

بر حسب ذر یعنی آنروز که ذریات آدم صفی علیه السلام و جنس وصنف بشر را آن شأن و رتبت حاصل و آن سعادت و توفیق رفیق گردید که در خطاب مستطاب خداوند قادر وهاب «ألست بربكم» بجواب اقرار نصاب قالوا بلی از تمامت اصناف مخلوقات برگزیده و بفروز گوهر عقل بنور معرفت برکشیده شوند از آنجا که فرموده اند «بنا عرف الله و بنا عبدالله» بموجب سجیت و فطرت كه «كل مولود يولد على الفطره» بتصديق دين مبين و سیدالمرسلین و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین بلسان قلب و زبان عقل معرفت و آزموده کردند و معارج توحيد را بمدارج نبوت ورسالت و ولایت و امامت مربوط یافتند پس نبوت انبياء و امامت اولیاء و خلافت اوصیاء که مظاهر کمال و جلال و قدرت حضرت احدیت با قبول یگانگی و توحید توامان است انکار هر يك انكار همه است و اقرار بیکی دون دیگری نیز افکار همه است .

مثلا کسی بیکی از ائمه منکر شود مثل جماعت واقفيه منكر سایر ائمه ومنكر ائمه منکر رسول خدای و منکر رسول خدا منکر خدا است چنانکه حضرت رضا علیه السلام درباره ابن بطاش و بعضی دیگر که بمرده بودند فرمود چون در سئوال نکیرین در حق من واقرار بامامت من توقف جست چنانش گرزی از آتش بنواختند که قبرش تاقیامت مملو از آتش یا چنین و چنان معذب و در جهنم مخلد است و این تأیید و تخلید در عذاب شدید همه برای همان است که به انکار توحید و وجود صانع بازگشت مینماید و نیز

ص: 68

منکر اقرار نخستین خود گردیده است .

واگر کسی تأمل کند همان انکار سخت ترین عذابها است چه در حکم چارپای گمراه و بی سایس و افسار میشود که در عرصۀ غوایت و تحیر و ضلالت و سرگشتگی و جهالت دچار انواع بلیت و رنج و شکنج و در پایان کار بهلاکت و بوار مبتلا میآید و در دنيا و آخرت كور وكر وجاهل و ذاهل و محروم و محسور و از تمام فیوضات مهجور و بی خبر و از ادراك هرگونه کمال و ترقی بی بهره و در چاهسار بوار و دمار بهلاکت میرسد و اینکه خدای تعالی پیغمبران و پیشوایان و کتب و رسل فرستاد و ایشان را از نخست دعوت توحید و از آن پس تكليف بقبول احكام ومقررات و قوانین و آداب و اخلاق شرعیه حسنه فرموده از روی کمال رحم و لطف و تفضل و حاجت این مردم در تمام معالم وعوالم بتوحید است نه حاجت توحید بایشان .

توحید در جای خود ثابت و نور توحید دنیا و آخرت را نماینده و نگاهدارنده و ذرات موجودات برحسب طبیعت و افتقارات ذاتيه وانكسارات روحانیه و جسمانیه و حاجات فطریه امکانیه بقبول آن مجبول و از برکت آن موجود شده اند اگر در فطرتیفی ذاتها قبول توحید نباشد استعداد وجود نخواهد داشت «لا مؤثر في الكون الا الله» يعني «الا خالق الكون» وچون ایجاد موجودات محض تفضل و ارسال رسل و ایفای كتب وتقرير خلفاء وأولياء واوصیای رسل وجوباً ودعوت بتوجيد ودین وشریعت برای حفظ آن مقصود مذکور است هیچ وقت زمین از امام خالی نخواهد بود و «الا ساخت باهلها» چنانکه در دلائل و براهین وجوب وجود ائمه علیهم السلام در طی این کتب مبارکه بيانات وافیه شده است.

و چون منصوصیت هر يك از ائمه بنصوص امام سابق مدلل و مبرهن و ثابت و مقرر است و امام رضا علیه السلام از جانب پدرش موافق نصوص كثيره و خصایص و مزایای شخصیه امامتش ثابت و مقرر است لاجرم تنصیص آنحضرت نیز در امامت فرزند برومندش حضرت برگزیده پروردگار عباد محمد جواد سلام الله علیه برهان ساطع امامت آن حضرتست بعلاوه تخصیص باخبار رسول خدا و امام موسی و صحیفه فاطمیه اسامی ائمه طاهر بن علیهم السلام

ص: 69

و آن مزایای شخصیه و معجزات وكرامات واخلاق و اوصاف وعلوم فاخره وتقدم بلامنازع بر سایر اقارب و عشاير امامت و انحصار بوجود مبارکش را ثابت نمود و از خارج نیز مشخص شد که دیگری را این اختصاصات وامتیازات وتقررات و تشخصات و تعينات و تفويضات و تصریحات و تنصيصات نصیب نگشت .

بناء على هذا میگوئیم برحسب باطن چنانکه در کتاب حضرت كاظم و حالت صغارت و توقف درگاهواره یا حضرت جواد در حال ولادت خفتن در گاهواره و اظهار امام جعفر صادق یا امامرضا آنچه را که خود میدانستند بایشان و ظهور معجزات این مولودهای بزرگوار که در حقیقت بدر آفرینش و معلم و هادی کل بوده اند تا روزیکه امام رضا را در زمین طوس آهنگ مجاورت حضرت قدوس روی داد و فرزند برومندش از مدینه بر بالینش حاضر شد و خدمت حضرت رضا پدر بزرگوارش را دریافت نوبت انتقال جسمانی آنحضرت از عالم کیانی بحضرت سبحانی و مقام امامت بحضرت جواد علیهما السلام رسید بطوریکه در ذیل وقایع وفات آنحضرت و حضور حضرت جواد چنانکه سبقت نگارش یافت آنحضرت را در برکشید و اسرار ملك وملكوت وخزاین علوم حی لا یموت و رازها و اسرار مخفیه را که هیچ کس ندانست و علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سیدالمرسلین را بتمامت بدو تسلیم ،کرد آنگاه کفی سفیدتر از برف بر هر دولب مبارکش پدید گردیده حضرت جواد بلیسید و امام رضا علیه السلام دست در میان جامه وسینه مبارك خود برد چیزی مانند گنجشگ بیرون آورده حضرت جواد بلع فرمود و آن شاهباز عالم قدس ولاهوت غبار عالم جسمانی را از پروبال مطهر خود برافشاند و بعالم قدس وحضرت کبریا بپرید و آنحضرت دارای رتبه امامت ظاهر و باطن گشته و پدر بزرگوار راغسل بداد وكفن نمود و نماز برجسد مطهرش بگذاشت و صدق کلام معجز نشان امام را جز امام غسل نمیدهد ثابت شد چه در آن هنگام که پدر بزرگوارش را غسل بداد برتبت امامت ظاهریه نیز نایل شد .

پس بطوریکه در کتاب احوال حضرت رضا علیه السلام و تعیین اصح اقوال در زمان وفات آنحضرت نموده اند و گمان غالب بروز جمعه بیست و یکم شهر رمضان سال دویست و

ص: 70

سوم هجری میرفت لاجرم میگوئیم در آنروز یا هر روزی که آنحضرت از مرکز و علاقات عنصريه ترك علاقه فرمود و از مرتبت عالم ناسوتي بعالم لاهوتی پرداخت فرزند ارجمند و خلیفه سعادت مقامش بمقام بلند امامت نایل و پیشواو مقتدای تمام مخلوق خداوند یکتا و کارفرمای تمام عوالم كبريا وطاعتش بر افراد موجودات فرض گردید و دلیل سعادت و رشادت و کمال ترقی نفوس و راهنمای توحید و تحمید و سعادت ابدی تمام ممکنات دارین گشت.

چونکه هادی خلق و خالق گشت *** طاعتش فرض بر خلایق گشت

پدرم مینو آشیان میرزا محمدتقى لسان الملك سپهر طاب ثراه برقانون داشت که در ذیل احوال هر يك از ائمه هدی منقبتی مخصوص آنحضرت از رساله اسرار الانوار فى مناقب الائمة الاطهار عليهم سلام الله الملك الجبار را از دیوان اشعار فصاحت آثار آنمرحوم مرقوم میفرمود این بنده برای مزید شادی روح آن مبرور در ذیل احوال ائمه هدی که موفق شده ام آن ترتیب را مراعات و آن منقبت را بر حسب مناسبت مسطور و علو در جاتش را مسئلت مینمایم و هی هذه في منقبة امام العباد محمد بن على التقى الجواد علیهما السلام

چون محمد بود تقی و جواد *** خاصه حق خلاصه ایجاد

این جهان جمله کار بست وی است *** برکشیده وی است و پست ویست

شیر را بر گراند از بیشه *** مور را هم بسازد اندیشه

طوس شد چون پدرش را مغرب *** يكقدم شد بطوس از يثرب

وین عجب نی که نور مهر چوبرق *** يكقدم در رود بغرب زشرق

نور خورشید این چو داند کرد *** نور حق بین چها تواند کرد

خود جنيبت زيك جهة تازد *** او زشش سوی تاختن سازد

همه جا زیر پی سپرده اوست *** بلکه این جمله نیز کرده اوست

چرخ را زیر پی کند حالی *** نیست هم زیر چرخ از او خالی

پدرش را بریخت مأمون خون *** خون او ریخت زاده مأمون

ز آنچه این هر دو از عنب دیده *** عنبی پرده خون کند دیده

ص: 71

بیان پاره مدایح و ثناهائی که پاره کسان نظماً و نثراً درباره حضرت جواد علیه السلام بعرض رسانیده اند

السنه آفرینش در مدح و ثنای این شفیع روز برانگیزش خواه دیگر کسان بدانند یا ندانند گوینده و سراینده است چه مدح و ثنای مادحین بفرد کامل مایل است لاجرم بآستان ائمه هدی صلوات الله عليهم بالغ و شامل است، شیخ مفید در ارشاد میگوید بدانکه امام بحق رهبر بعد از حضرت ابی الحسن علیه السلام فرزند ارجمندش محمد بن علی مرتضی سلام الله علیه است چه فضل و کمال در وجود مبارکش بحد کمال رسید و پدر بزرگوارش در حق او تنصيص فرمود.

شيخ عالم کمال الدین محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول في مناقب آل الرسول مينويسد « وأما مناقبه فما اتسعت حلبات مجالها ولا امتدت اوقات آجالها بل قضت عليه الاقدار الالهية بقلة بقائه فى الدنيا بحكمها واسجالها فقل في الدنيا مقامه و عجل القدوم لزيارة حمامه فلم تطل بها مدته ولا امتدت فيها ايامه غير أن الله عز وعلا خصه بمنقبة متألفه في مطالع التعظيم بارقة انوارها مرتفعة في معارج التفضيل قيمة اقدارها بادية لأبصار ذوي البصائر بينة منارها هادية لعقول اهل المعرفة آية آثارها».

واما مناقب حضرت جواد علیه السلام با اینکه جولان آن حضرت در میادین اظهار مفاخر و کرامات و معاجز و فضایل اندك و زمان زندگانی این یکتا گوهر عالم امانی و اعالی وادانی اندك بود و قضایای يزداني بقاى او را در دنیا اندك نمود و در بهار جوانی دچار مرگ ناگهانی گردید و مدت اقامت او در این سرای دوام نیافت و در ادراك شاهباز مرگ شتاب فرمود اما خداوند تعالی آنحضرت بلند آیت را بمناقب کثیره که در مطالع تعظيم ومشارف تفخيم روشن و مبرهن بود تالیف داد و در معارج تفضيل مرتفع فرمود و آثار آن مناقب بیحد وشمار ومآثر فضل شعار را در انظار اولی الابصار نمایان فرمود و علو مرتبتش را در پیشگاه عقول اهل معرفت بلند و نشانش را پاینده و ارجمند گردانید .

ص: 72

صاحب کشف الهمه میگوید حضرت جواد علیه السلام را مناقب و فضایل با خورد سالی آنحضرت بمرتبه و درجه كه هيچ يك از سادات و جز ایشان در آن خورد سالی بهره نیافته بود نایل و موفق گردید ازین روی مأمون الرشید با آن دل سخت وكثرت دنیویت چنان شیفته و فریفته مخائل وشمائل آنحضرت گردید که همی در حالت تحیر بود و چون آن علور تبت و عظیم منزلت آنحضرت را در تمامت فضائل بدید دختر خود ام الفضل را بآ نحضرت تزویج کرد و او را در خدمت آنحضرت بمدینه طیبه حمل نمود ودر تعظيم وتكريم وتوفير و تجلیل آنحضرت نهایت توفر و تکاثر را داشت چنانکه ازین پس در جای خود اشارت رود و در مناظرات آنحضرت آنچه باید مذکور گردد.

صاحب کشف الغمه على بن عیسی علیه الرحمه در ستایش آن حضرت میگوید :

«الجواد علیه السلام في كل أحواله جواد وفيه يصدق قول اللغوى جواد من الجودة من أجواد ، فاق الناس بطهاره العنصر وزكاء الميلاد وافترع قلة العلاء فما قاربه احد و لاكاد، مجده عالى المراتب و مكانته الرفيعة تسمو على الكواكب ومنصبه يشرف على المناصب اذا انس الوفد ناراً قالوا ليتها ناره لا نار غالب له الى المعالى سمو والى الشرف رواح وغدو وفي السيادة اعراق وغلو وعلى هام السماك ارتفاع و علو وعن كل رذيلة بعد والى كل فضيلة دنو تتارج المكارم من اعطافه ويقطر المجد من أطرافه و تروى اخبار السماح عنه وعن أبنائه و اسلافه فطوبى لمن سعى فى ولائه والويل لمن رغب في خلافه اذا اقتسمت غنائم المجد والمعالى والمفاخر كان له صفاياها و اذا امتطت غوارب السوددكان له اعلاها واسماها .

یبارى الغيث جوداً وعطية ويجادي الليث نجدة وحمية ويبذ السير سيرة رضية مرضية سرية اذا عدد آبائه الكرام وابنائه علیهم السلام نظم اللالي الافراد في عده ، وجاء بجمع المكارم في رسمه وحده وجمع أشتات المعالى فيه وفى آبائه من قبله وفى أبنائه من بعده فمن له اب كابيه أوجد كجده فهو شريكهم في مجدهم وهم شركاؤه في مجده وكما ملا والأيدى العفاة برفدهم ملا ايديهم برفد.

کشف الغمه در ذیل احوال سیدالشهداء علیه السلام باضافه دو بیت دیگر مذکور داشته

ص: 73

است .

بدور طوالع جبال فوارع *** غيوث هوامع سیول دوافع

بهاليل لو عاينت فيض اكفهم *** تيقنت ان الرزق في الارض واسع

اذا خفقت بالبذل ارواح جودهم *** حلاها الندى واستنشقتها المطامع

بهم اتضحت سبل الهدى ، و بهم سلم من سلم من الردى و بحبهم ترجى النجاة والفوز غدا ، وهم أهل المعروف واولو الندى كل المدايح دون استحقاقهم وكل مكارم الاخلاق مأخوذة من كريم اخلاقهم وكل صفات الخير مخلوقة في عنصرهم الشريف واعراقهم فالجنة في وصالهم والنار في فراقهم .

وهذه الصفات تصدق على الجمع والواحد وتثبت للغايب منهم والشاهد و تتنزل على الولد منهم والوالد حبهم فريضة لازمة و دولتهم باقية دائمة و أسواق سوددهم قائمة وثغور محبيهم باسمة وكفاهم شرفاً ان جدهم محمد وأبوهم على وامهم فاطمة فمن يجاربهم في الفخر ومن يسابقهم في علو القدر .

وماتركوا غاية عز الا انتهوا اليها سابقين ومرتبة سودد الا ارتقوها آمنين

من اللاحقين وهذا حق اليقين بلعين اليقين الناس كلهم عيال عليهم و منتسبون انتساب العبودية اليهم عنهم اخذت المأثر ومنهم تعلمت المفاخر و بشرفهم شرف الاول والاخر ولو اطلت فى صفاتهم لم آت بطايل ولو حاولت حصرها نادتني اين الثريا من يد المناول كيف تطيق حصر ما عجز عنه الاواخر والاوايل وهذا مقام يلبس فيه سحبان وائل فهامة باقل فكففت عنان القلم وكفكفت من الثيال الكلم واتبعت العادة في مدحه علیه السلام بشعر يزيد قدری و ينقص عن قدره ويخلد ذكرى بخلود ذكره .

خلاصه معنی این کلمات این است که حضرت جواد که سید جواد و مصداق جودت وجواد است در طهارت عنصر و نورانیت پیکرو فروز میلاد بر تمامت آفریدگان فايق وبرذروه عزت وعلا وقله عظمت وانتهى چنان بلندی و برتری گرفت که احدي از مخلوق را استطاعت تقرب بانمکان و ارتقای بآن ،نیست معارج رفعتش از عرش برگذشته و کواکب آسمان را در مدارج حسرت گذاشته و مدارج ابهتش از اعلی علیین

ص: 74

پایه برتر نهاده وكروبيين ومقربين حضرت رب العالمین را در معارج حیرت بنشانیده.

جماعت وافدين جز بحضرتش روی نکند و جز آتش میزبانیش را کافی امانی ندانند در تمام آنات روزگار و ساعات ليل و نهار بر درجات مجدوعلا بیفزاید و بر سیادت و سودد برزیادت شود از تمام رذایل دو رو پاک و با نوار ساطعه ایزدی تا بنده و تابناك و بتمام فضایل و مناقب ومآثر و مفاخر مباهی و نایل است حضرتش منبع مكارم ومنشاء فضايل و مخزن جود و دست همایونش روزی بخش ابر نیسانی و برآورنده حاجات وامانی است بحار سبعه از بحر لایتناهی کرمش قطره و آفتاب تابنده از انوار لامعهاش لمعه که تمام اوصاف سعیده از سعادت و شرافت و جلالت ونباهت وسماحت و شجاعت و هر صفتی ممدوح بر تمام مخلوق مقدم و در تمام علوم از تمام نفوس اعلم است آباء گرامش معدن رحمت وكرم و ابناء عظامش مخزن عطوفت و نعم .

کدام کس را پدری چون پدر او و جدی چون جد او است و ایشان بجمله در مجد وعلاء باهم شريك و برآورنده حوائج دور و نزديك هستند همه بدرهای تابنده و جبال پاینده و سحاب بارنده وسیلهای شتابنده و بهاليل سبل جلال و صلاح و نجات بخش نساء ورجال وقاسم ارزاق وآجال و دست مبارکشان آفریننده جود و نماینده سودد وسود وجود مسعودشان هادی طریق هدایت و درایت و نماینده سبل نجات و نباهت است سلامت از هرگونه بلیت وضلالت بدوش ایشان منوط وامید نجات از هر گونه شقاوت و جهالت بمودت ایشان مربوط است .

بجمله دارای عنصر شريف وشرف عنصر وعرق طاهر ونور باهر و روح مقدس ومنزل اقدس هستند قرب بحضرت ایشان عین بهشت نعیم و دوری از درگاه مبارکشان اصل دوزخ و جحیم است این انوار لامعه یزدانی و برگزیدگان حضرت سبحانی همه از يك آب نوشند و از يك آب اندر شوند و بيك محتد منزل گیرند و از يك كتاب سخن کنند كوچك و بزرگ و برنا و پير بريك ميزان هستند و بريك ميزان بسنجند همه متفق الكلمه ومتحد المذهب ومفترض الطاعة باشند دولت ایشان را پایانی و سلطنت ایشان راكراني و بازار رایج سود و سودد و امتعه فضایل و مناقب ایشان را کسادی نیست همیشه باقی و

ص: 75

لا يزال و همیشه حکمران کارخانه ایزد متعال هستند، دوستان حقیقی ایشان همیشه خندان و دشمنان صمیمی ایشان همه وقت نالان هستند .

کدام شرف ازین فزونتر بتصور اندر آید که جد ایشان محمد مصطفی و پدر ایشان على مرتضى ومادر ایشان فاطمه زهرا صلوات الله وسلامه علیهم باشد کدامکس میتواند در میدان فخر و فخار با ایشان هم تاز گردد و در پهنه علو قدر وسمو منزلت با ایشان همراز و در مقامات عالیه عز و جلال با ایشان هم آواز آید چه این انوار مبارکه در مراتب عزت و رفعت بپایانش رسیدند و بر معارج سودد و سیادت به برترین درجاتش جای گرفتند بلکه عزت از عزت ایشان جای جست و رفعت از رفعت ایشان مأوى طلبید تمام مردمان از سیاه و سفید و برنا و سال دیده و مرد وزن روزی بر دست فضل وجود واحسان ایشانند و چون حقیقت یروند نسبت بایشان در حکم عبد وعبودیت باشند .

تمام مآثر از ایشان مأخوذ و تمام مفاخر از ایشان آموخته گشته و بطفیل شرف ایشان خلق اولین و آخرین کسب شرف نموده اند و زبان فصحاء و بلغای روزگار از ادراك مدح ومناقب ايشان عاجز وقاصر است سحبان وائل را در عرصه بی بدایت و نهایت مفاخر ایشان جامه عی باقل و البسه عجز و قصور از تناول برتن است پس چگونه در این عرصه وسیع وذروه منيع بازبان الکن و پای اعرج و قلم قاصر و خاطر فاتر قدم توان نهاد و اظهار حیات توان نمود لاجرم قلم ازین گونه ترکیب عبارات برگرفتم و بعادتی که در مدایح ائمه اطهار علیهم السلام در عرض مدایح نظمیه داشتم در این حضرت نیز تجدید نمودم و این چند شعر را برشته نظم در آوردم تا بر قدر و منزلت خویش بیفزایم هر چند بمقام مدح و ثنایش چنانکه شاید نمیتوانم رسید و نام خود را باقی گذاشتم :

حماد حماد للمثنى حماد *** على آلاء مولانا الجواد

امام هدى له شرف و مجد *** علا بهما على السبع الشداد

امام هدى له عز و فخر *** اقر به الموالى والمعادى

تصوب يداه بالجدوى فتغني *** عن الانواء في السنة الجماد

ص: 76

يبخل جود كفّيه كفيه اذا ما *** جرى في الجود منهل الغوادي

بنى من صالح الاعمال بيتاً *** بعيد الصيت مرتفع العماد

وشاد من المفاخر والمعالى *** بناء لم يشده قوم عاد

فواضله و أنعمه غزار *** عهدن أبر بر من سح العهاد

ويقدم في الوغى اقدام ليث *** ويجرى في الندى جرى الجواد

فمن يرجو اللحاق به اذاما *** أتى بطريف فخر أو تلاد

من القوم الذين أقر طوعاً *** بفضلهم الاصادق والاعادي

أياديهم وفضلهم جميعاً *** قلايد محكمات في الهوادي

بهم عرف الورى سبل المعالى *** وهم دلوا الانام على الرشاد

وهم أهل المعالى والمعاني *** وهم أهل العطايا والايادي

سموا فى الحلم قيساً وابن قيس *** وان قالوا فمن قس الايادي

و هذا مذهب في الشعر جار *** وأين من الربوا خفض الوهاد

لهم ايد جبلن على سماح *** و أفعال طبعن على سداد

وهم من غير ماشك و خلف *** اذا انصفت سادات العباد

أيا مولاى دعوة ذى ولاء *** اليكم ينتمى وبكم ينادى

يقدم حبكم ذخراً وكنزاً *** يعود اليه في يوم المعاد

جرى بمديح مجدكم لسانی *** فأصبح ديدني فيكم وعادى

ففيكم رغبتى و على هواكم *** محافظتي و حبكم اعتقادی

اذا محض الوداد الناس قوماً *** محضتكم وان سخطوا ودادى

وكيف يجور عن قصد لساني *** و قلبي رايح بهواك غادى

ومما كانت الحكماء قالت *** لسان المرء من خدم الفؤاد

وقد قدمتكم زاداً لسيرى *** الى الاخرى ونعم الزاد زادى

فأنتم عدتى ان ناب دهر *** وأنتم ان عرا خطب عتادى

و از این پیش چند شعر از این اشعار در ذیل تحریر کن ای مبارکه حضرت ابی جعفر

ص: 77

جواد علیه السلام مسطور گردید.

در تاریخ حبیب السیر در ذیل شرح احوال این برگزیده داور مینویسد در اوایل أيام صبی و مبادی اوان نشوونما شمایم امامت و سروری از صادرات آن غنچه گلبن نبوت در و میدن بود و نسایم کرامت و دین پروری از واردات احوال آن نهال گلشن فتوت در وزیدن رخسار فايض الانوارش سپهر علم و دانش را آفتابی بود از افق دودمان مصطفوی طالع گردیده وقامت موفور الاستقامتش گلزار مجد و تعالی را شجره بود بر جویبار خاندان مرتضوی بالاکشیده دلایل، امامتش بموجب نص آباء نامدارش در غایت ظهور وامارات جلالتش در كتب متقدمين ومتأخرين باقلام اهتمام مسطور .

امام تقی نقی جواد *** فطانت دثار و کرامت نهاد

ز صلب شريف على الرضا *** از اولاد دین پرور مصطفی

گل سوری بوستان رسول *** نهال ثمر بخش باغ بتول

بفضل و کرم آنچنان شهره گشت *** که سيتش زاوج فلك در گذشت

زحد بود بیرون کرامات او *** ز حصر است افزون مقامات او

صاحب زبدة التصانيف در ذيل معجزات حضرت جواد علیه السلام پاره مدایح منظومه مینگارد از آنجمله است :

کاروان سالار راه کعبه تقوی تقی *** کش غبار مقدم آید مقصد صاحب عیار

كر بخاک افتادهایش گوشه چشمی فتد *** خسروی گردند هر يك خسرو گردون مدار

مرحوم و اب حاجی کلبعلی خان بهادر فرمانفرمای دارالریاسه مصطفی آباد رامپور هندوستان فرزند مرحوم نواب محمد یوسف علیخان بهادر که از فرمانگذاران بزرگ آنمملکت شمرده میشوند و تفصیل حال و ارتباط ایشان و مسافرت مرحوم میرزا محمد شیرازی متخلص به نثار ندیم ایشان بمملکت ایران و رسالت از جانب نواب مستطاب خدمت والله ماجدم مرحوم میرزا محمد تقى لسان الملك سپهر در مجلدات سابقه مذکور شد با اینکه پر مذهب تسنن است در مدح و ثناى هر يك از حضرات ائمه معصومین صلو لفت الله عليهم اجمعين عوض قصاید کرده و پاره را راقم حروف در کتب سابقه مسطور

ص: 78

نمود و این قصیده را که در ستایش حضرت جواد معروض داشته در اینجا مذکور میدارد.

هلال عید عیان شد بچرخ مینا رنگ *** همال ابروی رعنا بتان چین و فرنگ

فلك زنقش طرب گشت تنگ مانی چین *** زمین زروح فرح شد بهارخانه گنگ

بخانه خانه زجوش حبورصد گلبانگ *** بکوچه کوچه زافسون صور صد نیرنگ

شگفت نیست زسحر نوای رود و سرود *** که خیزد از لحد رامتین ترانه چنگ

بریخت دلبركم طرح محفلی چونانك *** یکیش حاشیه در خاور و دگر در زنگ

بجاده جاده خزف گشت بیضه عنبر *** زبسله لخلخه افشاند طره شبرنگ

و در جمله این اشعار میگوید :

بصلح کی کند آهنگ عاشقان نواب *** پریوشی که که آشتی سکالد جنگ

گه سماع چنین نغمه جنون انگیز *** سكون وصبر ز جانم رمیدصد فرسنگ

بدان صفت سروپا باختم بفرط سرور *** که طبع از طرب مدح شاهجم اورنك

ملك سپاه و فلك بارگاه و مه پرچم *** هلال صاغر وهور اسپر و شهاب خدنك

نهم سپهر امامت محمد بن علی *** نهنك بحر مصاف و پلنك بيشه جنك

مهین تهمتن گیتی که از مهابت او *** فراسیاب حصاری شود به پشت پشنك

فروکشد بدمن از سماك تا بسمك *** اگر غبار مصافش فقد بكام نهنك

خجل نمود جم ومعن و گیو و آصف را *** بطمطراق وسخا و شجاعت و فرهنك

فتد بقلزم رخسار گرتف تیغش *** سمندری جمد از بطن ماده خرچنك

شکست و دوخت سروسينها بغزو و جهاد *** یکی بضرب عمود و دگر بنوك خدنك

دهد فشار اگر پنجه اش حوادث را *** براید از دهن جور صد غريو و غرنك

شریعت نبوی را بیان او شارح *** صحیفه ازلی را كلام او سفرنك

تو آن شهی که بتأیید عدل و انصافت *** عقاب چرخ كريزد زجمله تورنك

زهى متاع وقار ترا فلك ميزان *** خهی ترازوی تمكينت رازمين پاسنك

ضیاع افسر تو شعشعه تجلی طور *** فروغ چتر توهور زبرجدى اورنك

دم تموز نشینی اگر بسایۀ بید *** زشاخ بید دمد صد گل رشيد وقشنك

ص: 79

زمانه چهره ناشسته بد ز خواب عدم *** که گشته بود وجود تو زينت افرنك

رود چو قوت عنف تو در تك غبرا *** شود مذاق فى عسكرى مثال شرنك

بعون عدل جهان پرور تو شیردهد *** غزاله را بشعاب جبال ماده پلنك

نجاشی ار نگرد صارم سیه فامت *** بخواب هم نکند رخ گهی بجانب زنك

گه غزا بنماید چنانکه گوید خلق *** فتاده عکس رخ یار در می گلرنك

تبارك الله از آن رخش برق رفتارت *** نه رخش بلکه برى لعبتى است چابك وشنك

شکسته نعل سمش ساق عرش را خلخال *** گسسته تار جدارش پرند را آونك

به پیش طاقت دست تو عرش و فرش چنانك *** به لعب درید طفلان ترازوی نارنك

از آن زسبعه الوان پرست خوان سپهر *** که چیده بودز خوان تو روزكى لالنك

کشیکچیان عنانت کشند در زنجیر *** پی شکار دلی زلف گرگشاید چنك

کشید خامه مصری تو بوقت نگار *** دو صد هزار خط نسخ بر سر ارتنك

باحتساب تو چنگی نوازد ار ناهید *** بقهر ترك فلك بر سرش زند خرچنك

فلك جناب اميرا شه جهان بخشا *** بكن شتاب بانجاحم و مساز درنك

مثال نقطه پرگار گشته ام محصور *** به پره مرض و در دو فكر ومحنت و رنك

رهان زموجه عسر ورسان بساحل پسر *** كه نك تصادم رنجم نموده بس دلتنك

بده سزای عدوی مرا بقهر و غضب *** بدانچه رستم دستان نمود با ارزنك

هماره تادل افسردگان وادی عشق *** گذشته اندز نام ونشان و نسبت و ننك

ستارگان حریمت نگار نصرت را *** شبانه روز بیر بركشند تنگاتنك

محض اینکه این نواب والاجناب را بر این بنده و پدرم و برادرم حق احسان است این اشعار مدیحه را برای یادگار ایشان در پهنه روزگار ثبت نمود و البته از آن ینابیع کرم و منابع نعم بی اجر و مزد نمیماند و نیز این چند شعر را که از نتایج طبع این کمتر بنده خداوند ماه و مهر عباسقلی سپهر نگارنده این کتب مبارکه از متممات ناسخ التواريخ است برای آمرزش خود و والدین در این مقام ارتسام داد.

آیت جود و باعث ایجاد *** تقی متقی امام جواد

ص: 80

نهمین پیشوای جن وملك *** قطب عالم مدار چرخ و فلك

مالك الملك كشور ایجاد *** برگزیده خدای رب عباد

مقتدا و امام جن و بشر *** روح بخش تمام خلق وصور

بگذری چون زصادر اول *** هر چه صادر ز او گرفت محل

بعد جدش محمد مختار *** حافظ سال و ماه ولیل و نهار

اینهمه سال و ماه و هفته وروز *** یافت از نور او فروغ و فروز

خلق را هست علت غائي *** خدمتش عين سمع وبينائي

چون جوادش زحق لقب آمد *** خلقت خلق را سبب آمد

نهمین پیشوا است گر بشمار *** اولین شخص عالمش بشمار

آنکه از جودش آفرینش شد *** شاهد خلق و سمع و بینش شد

مایه کون کاینات آمد *** آیت هستی و ممات آمد

چون خدا و ندش آن لقب بخشید *** رشته امر را بدست کشید

آمد اندر مدار عهد و زمان *** برترین آیت زمان و مکان

چشم از و یافت نور بینائی *** گوش از او جست درك شنوائی

بصر وسمع وذوق ولمس وشميم *** عقل وفكر وزكا وحفظ قديم

همه از یمن جود او موجود *** کین چنین است خالق معبود

هر کسی را که حق کند منصوب *** جاذب است او و ماسوی مجذوب

گردد اندر عوالم امکان *** عارف ما يكون و عالم كان

اینکه هستی محمد سومین *** ز آل طه و وارث یاسین

اولین جد محمد محمود *** دومین باقر علوم وحدود

ای زنو هر بلندی و پستی *** از تو هر نیستی و هر هستی

کردگارت چو برگزید ترا *** روح جانانه بردمید تو را

صيتت افزون زطاقت اسماع *** صقعت افزون زحیز اصقاع

ای فزون تر زنقش لوح ضمير *** ای فراتر زحد دید بصير

ص: 81

کی بیان مدح تو تواند گفت *** کی زبان گوهر ثنایت سفت

نتوانیم مدح تو گفتن *** گوهری از ثنای تو سفتن

قاصریم از معالم مدحت *** ای فزون از عوالم مدحت

خالقت بر ثنای تو آگاه *** نطلق مخلوق از آن بود کوتاه

خود تو گر مدح خودکنی تصریح *** خلق را نیست تاب آن تلویح

از توان سماع خارج هست *** خبر از صاحب خرایج هست

اندر آیات سید الشهداء *** بنگر از آن کتاب وشو دانا

خواست شخصی که دانداز سیرش *** بیخبر بود از آیت و فرش

گفت ظرفت ندارد این طاقت *** هفت دریا کجا و این فاقت

قدر ظرفت بجو از این بحر آب *** تاییکدم نمایمت سیر آب

شیعتی بود صاف مرد صلاح *** از حد افزون همی نمود الحاح

لا جرم بحر جود و ابر کرم *** قطره افشاندش از بحار نعم

طاقت احتمال هیچ نداشت *** جمله رگها گشود و جان بگذاشت

گرنه فیض حسینیش شامل *** باردیگر بجان نشد حامل

زانکه طاقت نداشت عنصر او *** که کند حمل روح حضرت هو

چون نتاني بديد لمعه شيد *** کی توانی بدید نور مجید

دید دیگر برای آن دید است *** که زانوار شیعتش شید است

ای خدای کریم و رب عباد *** بحق مرتضی امام جواد

دید حق بین بما عطا فرمای *** تا بگردیم ویژه دوسرای

ابن شهر آشوب علیه الرحمه در مناقب در بیان القاب مبارکه حضرت جواد علیه السلام مینویسد « العالم الربانى ظاهر المعانى قليل التوانى المعروف بابی جعفر الثاني المنتخب المرتضى المتوشح بالرضا المستسلم للقضاء له من الله اكثر الرضا ابن الرضا توارث الشرف كابراً عن كابر وشهد له بذا الصوامع استفى عروقه من منبع النبوةورضعت شجرته تدى الرساله وتهدلت اغصانه ثمرة الامامة وحساب الجمل وحساب الهندو طبقات الاسطرلاب

ص: 82

تسعة تسعة ومحمد بن على تاسع الائمة واين شعر را در مدح گوید :

فديت امامی ابا جعفر *** جواداً يلقب بالتاسع

ومحمد بن على ميزانه في الحساب امام عادل زاهدوفي لاتفاقهما في ثلاثمائه .

همانا ابن شهر آشوب در احوال هر يك از ائمه علیهم السلام و در اسامی و القاب ایشان پاره حسابها و مناسبات که از محسنات و ملایمات فکریه طبعیه است مذکور میدارد و راقم حروف در این موقع برای نمونه مذکور نمود.

در كتاب نزهة الجليس نوشته است فضائل امام محمد جواد علیه السلام از حیز حصر و مناقبش از مقدار شمار بیرون است و شیخ محمد بن حسن حر رحمه الله تعالی برخی از فضايل ومناقب و معجزات آنحضرت را در ارجوزه طویله که در دیوان او مذکور است رقم کرده و این چند شعر را از آنجمله مختصر و مرقوم میداریم .

نصوصه كثيرة تواترت *** و معجزاته كذاك اشتهرت

وما جرى له من المأمون *** من موطئات العلم واليقين

ان كان طفلا و بدا ماقد بدا *** من فضله وعلمه لذى الهدى

وامتحنوه و اجاب العلماء *** جواب عالم دری و علما

ثم امتحنهم فلم يجيبوا *** و ذاك خبر له عجیب

مع كونه ابن سبعة اعواما *** قيل ابن عشر نقصت اياما

و فبقة يابسة لم تحمل *** كان توضاً تحتها في عجل

قائمرت و اينعت لوقتها *** نبقاً جنياً بادياً من تحتها

وقد طوى الله له الارض وقد *** حج سريعاً نحوما كان قصد

من الشام نحو كوفة مضى *** ثم اتى يثرب حسبما قضى

ثم اتى مكة بعض اليوم *** مع رجل و عاد نحو القوم

فحبسوه والامام اخرجه *** من حبسه لم يدر خلق مخرجه

اخبر قوماً بالذى قداضمروا *** فاظهروا من فضله ما اظهروا

اجاب من قبل السئوال السائلا *** واوضح المشكل والمسائلا

ص: 83

اخبرهم عواقب الامور *** ابان عن مكنونها المستور

من يثرب الى خراسان ذهب *** فدفن الوالد فيها وانقلب

وذاك فى يوم وليس بعجب *** من ذالك المنتجب بن المنتجب

و نطقت عصاه ثم شهدت *** بانه الحجة لما استشهدت

صاح ملاعب فیبست یده *** وسقط العود وزال رشده

وكم دعا ففاز بالاجابة *** و ربه لما دعا اجابه

وطبع الحصات فاعجب منه *** وكم غريب نقلوه عنه

و سدرة يابسه قد نضرت *** لما توضاً تحتها و اثمرت

دعا على جماعة من العدى *** فزلزل الأرض و قد خافو الردى

واضطربوا ثم دعا فسكنت *** واضمروا عداوة تمكنت

و نطقه في ساعة الولادة *** معجزة ما فوقها زيادة

و بعد يومين كذا تكلّما *** و كلمته الشاة حين كلما

وورق الزيتون صار فضة *** في يده جيدة مبيضة

كم حج من ليلته و طافا *** و عاد بعلامة و وافی

مد حديدة بغیر نار *** و طبع الخاتم في الاحجار

و وضع یده على الصخور *** فبان فيها اعجب التأثير

وجعل الصيني ماء في قدح *** ورده لما بیده مسح

و كلم الثور فقد كلمه *** وفاه بالتوحيد اذ قد عله

وانطق الامام منه فام *** و قال لا اله الا الله

عشر سنين كان تم عمره *** فاختلفوا فيه و غم امره

فقصد امتحانه واجتمعوا *** و علماء عصره تجمعوا

فسالوه اغرب المسائل *** حتى اجاب سؤل كل سائل

كانت ثلاثين من الالوف *** اوضحها في مجلس مألوف

وامر المأمون حال سكره *** بقتله فعملوا بامره

ص: 84

و ضربوه بالسيوف ضرباً *** و قطعوا الرأس و شقوا القلبا

و فارقوه قطعاً ذبيحاً *** و وجدوه سالماً صحيحاً

فعجب المأمون والجماعة *** واعتذروا اليه أنه ماراعه

وكم دعا غيثاً فاحيا الارضا *** وابصر الاعمى و ابرا المرضى

اخبر بالمغيبات فاعجبوا *** و اخذ التراب و هو ذهب

كم مثل هذا نقلوا عنه لنا *** يروى الولى والعدو علنا

و در این اشعار بمناقب و معاجز حضرت جواد اشارت کرده است و انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور میشود .

بیان قبض و گرفتاری عیسی بن محمد بامر ابراهیم بن مهدی در سال دویست و سوم هجری

در این سال دویست و سوم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم در پایان ماه شوال ابراهیم بن مهدی که اینوقت در بغداد نوبتی خلافت بنامش نوازش داشت عیسی بن محمد بن ابی خالد را بگرفت و بتازیانه بنواخت و بزندان در انداخت و سبب این کار این بود که عیسی بن محمد با حميد وحسن بن سهل ابواب مکاتبت و مراسلت برگشوده و اطاعت و انقیاد ابراهیم اگرچه ظاهر میساخت و خود را ناصح و دولت خواه وی میخواند محمد بن محمد معبدی هاشمی در میان او و حمید و حسن رسول بود و با حمید قتال نمیداد و در هيچ يك از اعمال واحكام وعمال مداخله و معارضه نمی نمود و هر وقت ابراهیم بن مهدي با او امر مینمود که برای لشگر بیرون کشیدن و با حمید جنگ و رزیدن آماده شو! بتعلل و تسامح میگذرانید و بهانه چنین میساخت که لشکریان خواستار ارزاق ووظایف هستندوگاهي میگفت چندان تأمل و صبوری لازم است که غله بدست آید و رزق و روزی سپاه تدارك شود و همواره بر این طریقت بگذرانید تا گاهی که بآنچه خواستار بود در میان اوو حميد و حسن استوار گشت اینوقت از ایشان جدائی گرفت بآن شرط و پیمان که ابراهیم بن مهدی را بدست مخالفان گذارد و این واقعه در جمعه آخر ماه شوال

ص: 85

اتفاق افتاد .

هارون بن محمد برادر عیسی این حکایت را با براهیم رسانید و چون روز پنج شنبه فرارسید عیسی بن محمد بدر جسر بیامد و با مردمان گفت همه بدانید که من با حمید بمسالمت پرداختم و برای او ضمانت کردم که در عمل او داخل نشوم او نیز در کار من بضمانت رفت که در عمل من مداخلت ننماید چون این سخنان بگذاشت بفرمود تا خندقی در باب الشام و باب الجسر حفر کردند ، گفتار و کردار عيسى بعرض ابراهيم بن مهدی رسید و چنان بود که عیسی از ابراهیم خواستار شده بود که نماز جمعه را در شهر گذارد و ابراهیم پذیرفتار شده بود.

و چون خبر عیسی بدستیاری برادرش هارون با براهیم رسید و بدانست که میخواهد ابراهیم بشهر اندر آید و گرفتار شود از آمدن بشهر حذر کرد و يکي رادر طلب عیسی بفرستاد تا بیاید و درباره مسائل باوی سخن کند عیسی در آمدن بخدمت ابراهيم تعلل جست لكن ابراهیم ساکت ننشست و فرستاده از پی فرستاده بفرستاد تاگاهی که عیسی در قصر رصافه بخدمت ابراهیم حاضر شد و چون ابراهیم مجلس را از مردمان بپرداخت و باعیسی خلوت کرد با او از در عتاب و خطاب و چون چرا سخن افکند و عیسی در آن عتاب بمعذرت همی رفت و بعضی مطالب را که ابراهیم میگفت منکر میشد و چون ابراهیم بعضی چیزها را برگردن او ثابت نمود فرمان کرد تا او را مضروب نمودند و از آن پس او را بزندان انداخت و چند تن از سرهنگان او را بگرفت و بمحبس جای داد و این حکایت در شب پنج شنبه یکشب از ماه شوال بجای مانده اتفاق یافت و هم خلیفه عیسی را که عباس نام داشت طلب کردوی پنهان شد.

وچون حبس عیسی باهل بیت و اصحاب او پیوست پاره باپاره بآمد و شد در آمدند واهل بیت او و برادرانش مردمان را بر ابراهیم بر آغالیدند و جمعیت کردند، رأس و رئیس ایشان عباس خلیفه عیسی بود بالجمله آنجماعت بر عامل ابراهیم که در جسر بود سخت گرفتند و او را مطرود ساخته بجانب ابراهیم عبور نمودند ابراهیم چون این خبر بشنید فرمان کرد تاجسر را قطع نمایند و آن جماعت تمام عاملان ابراهیم را که در کرخ

ص: 86

وغيره بودند بتارانیدند و فساق وشطار و اشرار آشکار گشتند و در مسالح و جاهایی که اسلحه بودند قعود گرفتند و عباس نامه بحمید نوشت و خواستار شد تا بایشان آید تا بغداد را بدو تسلیم نمایند و چون روز جمعه در رسید در مسجد بغداد چهار رکعت نماز بگذاشتند و مردی را که مؤذن بود ایشانرا در نماز امامت نمود لكن خطبه بنام احدى قرائت نشد ، شطار بمعنی بی باک است .

بیان خلع گردن ابراهیم بن مهدی را مردم بغداد بعد از خلافت و دعوت بنام مأمون

چون حضرت ابوالحسن علی بن موسی الرضاء علیهما السلام از دارفنا بسرای بقاء ارتحال داد و بروایت طبری چون مأمون بطوس آمد روزی چند در کنار قبر پدرش هارون اقامت جست و علی بن موسی الرضا سلام الله عليهما مقداری کثیر انگور تناول نمود و در آخر ماه صفر فجأة درگذشت و آنحضرت را بامر مأمون مدفون نمودند و مأمون بر آنحضرت نماز بگذاشت و چون ماه ربیع الاول چهره گشود نامه بحسن بن سهل که در حوالی بغداد بود بنوشت و او را از وفات امام رضا علیه السلام که یکدفعه روی داد و آنمقدار بی اندازه اندوه و غم و مصیبتی که در وفات آنحضرت پدیدار آمد آگاهی داد و نیز بجماعت بنی عباس وموالى واهل بغداد در قلم آورد و از وفات على بن موسى سلام الله عليهما شرح داد و باز نمود که خشم و بغض شماها با من ازین روی بود که چرا با آنحضرت بیعت کردم که بعد از من خلیفه باشد و اينك آنحضرت وفات نمود و از ایشان خواستار شد که بطاعت و انقیاد مأمون اندر آیند.

چون نامه مأمون را بخواندند در جواب مأمون وهمچنين بحسن بن سهل شرحی سخت غلیظ و درشت که هر کسی بهرکسی بنویسد از آن سخت تر و ناهموارتر نخواهد نوشت بنوشتند و او را بهرگونه نسبتی ناخجسته و شیمتی ناستوده یاد کردند وازین سوی چون بطوریکه سبقت تحریر گرفت قضیه حبس عیسی بن محمد بن ابی خالد واجتماع خلیفه او عباس و برادران عیسی و کسان او برابراهیم و نوشتن ایشان بحمید که

ص: 87

بایشان آید تا بغداد را بدو تسلیم نمایند اتفاق افتاد و حمید مکتوب ایشانرا نگران شد و در آن نوشته بروی شرط کرده بودند كه هر يك تن از سپاهیان اهل بغدا در اینجاه در هم بدهد حمید آن شرط را بپذیرفت و راه بر سپرد تا بصر صر که در طریق کوفه و نهری معروف است نازل شد و نزول او در روز یکشنبه بود .

چون خبر وصول او را اهل بغداد شنیدند عباس و سرهنگان سپاه و بزرگان باستقبال او بیرون شدند و با مداد روز دوشنبه بملاقات وی نایل گردیدند حمید با ایشان در کمال ملاطفت سخن کرد و بمواعيد حسنه و قبول متمنيات ایشان برحسن عقیدت و امنیت خاطر ایشان و صدق نیت ایشان بر افزود و آنجماعت نیز از وی بپذیرفتند و اقوال او را مقرون بصحت شمردند آنگاه حمید با نجماعت عهد نمود که در روز شنبه بساط عطا برگشاید و ایشان را بعطایای و افره شاد خوار نماید و این کار را در با سریه سرانجام دهد بدان شرط که نماز جمعه را بسپارند و بنام مأمون خطبه برانند و ابراهیم را خلع کنند آنجماعت نیز دعوتش را اجابت کردند .

یاقوت حموی گوید یا سریه با ياء حطى و بعد از الف سين و راء مهملتين منسوب بیاسر نام مردی است قریه بزرگی است در کنار نهر عیسی در میان آن و بغداد دومیل راه است و بوستانهای دلارا و پلی استوار دارد .

بالجمله چون این خبر با ابراهیم بن مهدی رسید عیسی و برادرانش را از زندان بیرون آورد و از عیسی خواستار شد که بمنزل خود مراجعت نمايدو امر آن يك سمت را از شر وفتنه کفایت کند عیسی پذیرفتار این امر نشد و چون روز جمعه در رسید عباس یکی را نزد محمد بن ابي رجاء فقيه بفرستاد تا مردمان را نماز جمعه بگذاشت و بنام مأمون و خلافت دعا نمود و چون روز شنبه در رسید حمید بیا سریه در آمد و سپاهیان بغداد راسان بدید و بهريك پنجاه در هم چنانکه وعده نهاده بود بداد بغدادیان از حمید خواستار شدند که از مقدار عطای ایشان بکاهد و بهريك چهل در هم بدهد چه مقدار پنجاه در هم را شوم و مشوم میشمردند و می گفتند که در آنزمان که علی بن هشام بهرتن از ایشان پنجاه در هم

ص: 88

بداد از آن پس با ایشان غدر و حیلت ورزید و عطاياي ايشان را قطع نمودند.

حمید گفت نه چنین است که شما گمان میبرید بلکه من بر این مبلغ او می افزایم و بهر مردی شصت در هم میدهم و چون این اخبار گوش زد ابراهیم شد عیسی بن محمد را بخواند و از وی خواستار شد که با حمید قتال دهد عیسی پذیرفتار شد ابراهیم او را براه خود بگذاشت و چند تن کفیل از وی بستد و عیسی برفت و بالشکریان سخن کرد که همان مقدار که حمید با نمردم سپاهی داده است وی نیز بایشان عطا کند سپاهیان پذیرفتار نشدند و چون روز دوشنبه درآمد عیسی و برادران او و سرهنگان اهل جانب شرقی از آب عبور کرده بسوی آن جماعت غربی بیامدند و با ایشان قرار دادند که از آنچه حمید داده است ایشان بآنها بیشتر عطا کنند.

آنجماعت زبان بدشنام عیسی و اصحابش برگشودند و گفتند ما ابراهیم نمیخواهیم لاجرم عیسی و اصحابش بیرون شدند تا بشهر در آمدند و دروازه ها را بر بستند و بر فراز باروی شهر برآمدند و ساعتی با مردمان قتال دادند و چون جنجال رجال بسیار شد ایشان بازگشت گرفتند تا بدروازه خراسان رسیدند و در کشتیها بنشستند و عیسی مراجعت کرد و چنان مینمود که اراده قتال آنجماعت را دارد و از آن بتدبير وحیلت کار همی کرد تا در دست مخالفان عمداً اسیر افتاد و یکی از سرهنگانش او را بگرفت و بمنزل خود درآورد و دیگران به نزد ابراهیم بازگشتند و او را از آنچه بگذشت خبر دادند .

ابراهیم را اندوه و غم در سپرد و سخت افسرده و پژمرده شد و چنان بود که مطلب بن عبدالله بن مالك از ابراهيم مخفی شده بود و چون حمید بیامد مطلب خواست بدو شود معبد او را بگرفت و نزد ابراهیم آوردا براهیم سه روز او را نزد خود محبوس گردانید و بروایتی چهار روز و از آن پس در شب دوشنبه یکشب از ماه ذی الحجه برگذشته او را رها ساخت ابن اثیر در تاریخ کامل بهمین ترتیب رقم کرده است.

ص: 89

بیان محاربت ابراهیم بن مهدی با حمیدبن عبد الحمید و پوشیده گردیدن ابراهیم

ابو جعفر طبری در تاریخ خود مینویسد مردمان چنان می گفتند که سهل بن سلامة را کشته اند اما نزد ابراهیم بن مهدی محبوس بود و چون حمید به بغداد آمد و درون شهر شد ابراهیم بن مهدی سهل را از زندان بیرون کرد و چنان بود که در مسجد رصافه بطوریکه سابقاً خطبه ودعا می نمودند مشغول بودند و چون شب در میرسید ابراهیم دیگر باره سهل را بزندان باز میگردانید و بر اینگونه روزی چند بگذرانید یارانش نزد سهل بیامدند تا وی را تنها نگذارند و در محبس با او بگذرانند سهل گفت شما در خانهای خود ملازمت جوئید چه من در پناه وی یعنی ابراهیم و حمایت او هستم و چون شب دوشنبه یکشب از شهر ذى الحجه بگذشته در آمدا براهیم او را رها کرد سهل برفت و مخفی شد و از آن طرف چون اصحاب ابراهیم بن مهدی و قواد او نگران شدند که حمید در ارحاء و آسیابهای عبدالله بن مالك فرود آمده است بیشتر آنجماعت بسوی او برفتند و شهرها و مدائن را برای او بگرفتند و چون ابراهیم بر این حال واقف شد تمام مردمی که نزد او حاضر بودند بمقاتلت بیرون فرستاد و ایشان برفتند و برجسر دیالی با آن سپاه روی در روی شدند و مقاتلتی سخت بدادند و از سپاه حمید هزیمت گرفتند لاجرم جسر را ببریدند و اصحاب حمید از دنبال ایشان بتاختند تا فراریان را در خانهای بغداد در آوردند و این حکایت روز پنج شنبه سلخ ذی القعده روی داد .

و چون روز اضحی در رسید ابراهیم با قاضی فرمان کرد تا مردمان را در عیسی آباد نماز بگذارد قاضی ایشان را نماز بگذاشت و مردمان بازشدند و فضل بن ربیع پنهان بود و از آن پس بحمید پیوست و بعد از آن علی بن ربطه بلشکر حمید پیوست و جماعت هاشمیان و سرهنگان واحداً بعد واحد بحمید پیوسته میشدند، چون ابراهیم نگران این اوضاع و احوال گردید یکباره بیچاره و از پهنه خرد و فکر صحیح آواره شد و کار بروی دشوار و روزگار ناهنجار گشت و از آن طرف کاربر آن نهج رفته بود که سعید

ص: 90

بن ساجور وابوالبط وعبدويه و جمعی دیگر از سرهنگان که با ایشان اتفاق داشتند باعلی بن هشام مکاتبه مینمودند که برای او ابراهیم را مأخوذ دارند و مطلب بن عبد الله بحمید نوشت که جانب شرقی را برای او بگیرد.

چون ابراهیم این معاهدت را بدانست و اجتماع طبقات اصحاب خود را بر گرفتاری خودش معلوم فرمود و نیز احاطه ایشان را بر پیرامونش مکشوف داشت با ایشان بملایمت و مدارا بگذرانید تا تاریکی شب در رسید و در شب چهارشنبه سیزده شب از شهر ذى الحجه سال دویست و سوم هجری بجای مانده مخفی شد و از آن طرف مطلب بن عبدالله یکی را نزد حمید فرستاد و او را آگاهی داد که او و اصحابش گرداگرد سرای ابراهیم را فرو گرفته اند اگر طالب گرفتاری او میباشد بدانجا بیاید و نیز ابن ساجور و اصحابش بعلی بن هشام بنوشتند و خبر دادند پس حمید در همان ساعت برنشست و این وقت در ارحاء عبدالله بن مالك جنانكه مذکور شد فرود آمده بود .

پس بباب الجسر بیامد و علی بن هشام نیز راه بر نوشت تا بنهربین درآمد و بمسجد كوثر روی نهاد و ابن ساجور و یارانش بدو بیامدند و مطلب بخدمت حمید آمد و او را در باب الجسر بدید حمید ایشان را نزد خود خواند و نوید داد و هم بایشان باز نمود که مأمون را از خدمات ایشان مطلع نموده است آنگاه روی بسرای ابراهیم بن مهدی نهادند و در آن سرای در طلب او بر آمدند و هر چند پژوهش کردند او را نیافتند و ابراهیم بر آنگونه متواری و پنهان میگذرانید تاگاهی که مأمون ببغداد بیامد و از آن پس کارش بدانجا رسید که رسید .

و چنان بود که سهل بن سلامة گاهی که مخفی شده بود و این وقت بمنزل خود تحویل داد و آشکار گردید ، حمید در طلب او بفرستاد و او را نوازش کرد و بخود نزديك و مقرب نمود و او را بر قاطری سوار کرده و باهل و کسان خودش بازگردانید و سهل همچنان مقیم بود تا مأمون بیامد این وقت بخدمت مأمون آمد مأمون او را جایزه و صله بداد و امر نمود تا در منزل خودش جلوس نماید حموی در مراصدالاطلاع میگوید نهر بین همان نهر بیل است که اکنون قریه در ظاهر بغداد است.

ص: 91

بیان حوادث سال دویست و سوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال دو شب از شهر ذی الحجه بجای مانده آفتاب را انکسافی روی داد چنانکه فروزش برفت و افزون از دوئلئش منکسف گشت و این انکساف هنگام بلندی روز بود و براین حال باقی بود تا نزديك ظهر منجلی شد و در این سال مأمون از طوس بکوچید و بآهنگ بغداد با عظمتی عظیمه و ابهتی بهیه راه برگرفت و چون بشهرری رسید از وظیفه ومنال آنشهر هزار بار هزار در هم بیکفند و مدت خلافت ابراهیم بن مهدی بهمه جهت یکسال و یازده ماه و دوازده روز بود ابن خلکان گوید مدت خلافتش دو سال بود و باین روایت مذکور که از طبری نقل شد اشارت مینماید .

و چنانکه ازین پیش مذکور نمودیم عباسیان روز سه شنبه پنج روز از ذی الحجه مانده در باطن و بغدادیان روز اول محرم سال دویست و دوم باوی بیعت کردند و مأمون را خلع نمودند و در پنجم محرم این امر را آشکار ساخته و ابراهیم بر فراز منبر صعود داد و استخفای او شب چهارشنبه سیزده شب از شهر ذى الحجه سال دویست وسوم روی داد و این مدت قریب بدوسال میشود و سبب استخفای او توجه مأمون از خراسان بجانب بغداد بود و ورود مأمون ببغداد روز شنبه چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم هجری بجای مانده بود چنانکه در جای خود مذکور میشود، اما ابراهیم را در شمار خلفای بني عباس محسوب نمیدارند در حقیقت بغدادیان او را بخلافت بیعت کردند و حکومتش از بغداد و حوالی بغداد تجاوز نداشت و در اوقات محار به و اختفای او علی بن هشام بر طرف شرقی بغداد و حمید بن عبدالحميد برجانب غربی بغداد غلبه کردند و از آنطرف مأمون در آخر ذى الحجه بهمدان راه نوشت و بروایت ابن اثیر در آخر ذی الحجه بهمدان رسید .

و در این سال سلیمان بن عبدالله بن سليمان بن علی که ازین پیش مذکور شد مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال در خراسان زلازل و بومهنی عظیم روی داد

ص: 92

و مدت طول این بلای دهشت آمیز هفتاد روز بود و زلزله بلخ و جوزجان و فاریاب و طالقان وماوراء النهر از سایر بلاد خراسان دشوارتر و سخت تر گردید چه بسیار شهرها وخانها و عمارات را ویران ساخت و چه بسیار مردمان را در زیر آوار بهلاك ودمار رسانید.

و هم در این سال سودا برحسن بن سهل چیره شد و مزاجش را دیگرگون ساخت و چنان مغزش را آشفته و خردش را تافته و حرکاتش را ناشایسته و افعال و اعمالش را موحش گردانید که او را بند آهنین بر نهادند و بزندان جای دادند و سران و سرهنگان سپاه این حکایت را بخدمت مأمون برنگاشتند مأمون چون این قضیه را بشنید دینار بن عبدالله را بر آن سپاه سپهسالار ساخته بدان سپاه رهسپار نمود و هم در پاسخ آنان بنوشت که دینار بسپهسالاری ایشان مختار و روانه گشت.

و هم در این سال مردی در اندلس آشکار شد که معروف بولد بود و با امیر اندلس بمخالفت د درآمد و مد فرمانگذار اندلس لشگری جرار بدفعش راهسپار نمود آن سپاه کوه ودشت بسپردند و او را در شهر باجه که بر آن شهر مستولی گشته بود در محاصره افکندند و کار را بروی تنگ و دشوار آوردند و آخر الامر شهر باجه را مالك شدند و ولد رامقيد ساختند .

و در این سال اسد بن فرات فقیه بقضاوت قیروان قاضی پیرو جوان آمد و در این سال محمد بن جعفر صادق علیه السلام در جرجان بدر و د جهان گفت و مأمون بروی نماز بگذاشت چه در این اوقات از خراسان بجرجان آمده بود و آهنگ بغداد داشت و این محمد بن جعفر صادق همان شخصی است که در حجاز باوی بخلافت بیعت کردند (1) چنانکه مشروحاً مسطور شد .

و هم در این سال خزيمة بن خازم تمیمی در شهر شعبان بدیگر جهان راه نوشت وی از قواد بزرگ و سرهنگان نامدار اسلام و بعظمت و شجاعت مشهور است و در طی این کتب کراراً از حالات او مذکور شده است و محل و مکانت او مکشوف افتاده است.

و هم در این سال يحيی بن آدم بن سلیمان از پهنه حيات عالم و معاشرت بنی آدم

ص: 93


1- منظور محمد دیباج است بشرح حال او در مقاتل الطالبین مراجعه شود ص 358 .

وعرصه ناسوت بجوار حی لایموت روی نهاد و نامش را مصداق یافت.

و هم در این سال ابو احمد زبیری محمد بن عبد الله الاسدى الكوفی كه در سلك عباد اهل حديث انتظام داشت در فش عزیمت بسرای آخرت برافراشت .

و نیز در این سال محمد بن بشير عبدی فقیه در کوفه بدار القرار رهسپار شد و نیز در این سال نضر بن شميل لغوی محدث که از ثقات رجال بود بسرای جاوید ارتحال نمود ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان میگوید ابوالحسن نضر بن شميل بن خرشنة بن يزيد بن كلثوم بن عبده بن زهير السكب الشاعر بن عروة بن حليمة بن حجر بن خزاعی بن مازن بن مالك بن عمرو بن تميم التميمي مازنی نحوی بصری بفنونی از علوم عالم و مردى صدوق وثقه وصاحب غریب وفقه و شعر و معرفت بایام عرب و روایت حديث واز أصحاب خلیل بن احمد نحوی بود .

ابو عبیده در مثالب اهل بصره نوشته است که چنان امر معیشت بر نضر بن شميل بصری تنگ افتاد که قدرت توقف در بصره نیافت و آهنگ خراسان بیرون شد از مردم بصره سدهزار مرد عالم که در تمام ایشان جز مردم محدث یا نحوى و يالغوى يا عروضی یا اخباری نبود در مشایعت وی بیرون شدند و چون در مربد رسید بنشست و گفت ای مردم بصره ! همانا مفارقت شما بر من سخت دشوار است و سوگند با خدای اگر من در این شهر روزي يك كيلجه باقلا میداشتم از شما مفارقت نمی کردم کیلجه پیمانی مشهور و جمع آن کیا لجه است میگوید در تمام این سه هزار نفر عالم ذیشان یکنفر که این همت نماید و این کوه گران را بر شانه فتوت برآورد و چنین عالمی را باین مقدار کفایت کند و ابوالحسن بخراسان برفت و در اندک مدتی دولتی فراوان و بضاعتی نامدار در کنار آورد ، جمعی کثیر از وی و او نیز از جمعی کثیر روایت داشت و مکرر به نیشابور آمد و در آنجا زمانی اقامت جست و مردم نیشابور از وی استماع نمودند و او را با مأمون حکایات عدیده است انشاء الله تعالی در جای خود مذکور میشود .

وقتی در بستر بیماری در افتاد قومی بعیادتش حاضر شدند از میانه مردی گفت مسح الله ما بك وان مردا بوصالح كنيت داشت نضر گفت مسح بسین مگوی بلکه مصح بصاد

ص: 94

بگوی که بمعنی بردن و متفرق کردن است مگر این قول اعشی شاعر را نشنیده باشی که میگوید :

و اذاما الخمر فيها از بدت *** افل الازباد فيها و مصح

آنمرد برای اصلاح قول خود گفت سین گاهی بصاد تبدیل میشود مثل سراط و صراط وسقر و صقر نضر گفت اگر چنین است تو ابو سالحی ابن خلکان گوید این نادره شبیه است باینکه یکی از ادبا در مجلس وزیر ابی الحسن ابن فرات تجویز مینمود که در هر موضعی میتوان سین را بجای صاد نهاد وزیر گفت آیا قرائت کرده جنات عدن يدخلونها ومن صلح من آبائهم آیا صلح بعاد است یا من سلح بسین است آنمرد خجل و خاموش شد چه سلح بمعنی پلیدی است ناقة صالح اي التي سلحت من البقل وغيره.

و هم ابن خلکان گوید آنچه ارباب لغت در جواز ابدالصاد بسین مذکور نموده اند از این است که هر کلمه که در آن سین باشد و بعد از سین یکی از این حروف اربعه طاء وخاء وغين وقاف باشد جایز است سین را بصاد تبدیل کنند پس در سراط صراط و در سخر لكم صخر و در مسغبه مصغبه و در سیقل صیقل وقس علیهذا كله گفته میشود و در كتب لغت این بیان را نیافته ام .

محمد ابن مستنیر گوید قومی از بنی تمیم که ایشانرا بلغمی گویند سین را بعد از آن چهار مذکور بصاد قلب میکنند خواه در دوم یا سیم یا چهارم واقع شود میگویند صراط و سراط و بسطت و بسطت و سیقل وصيقل وسرقت وصرقت ومسغبه ومصعبه ومسدغه ومصدغه وسخر لكم وصخر لكم وسخب وصخب بالجمله نضر ابن شمیل را اخبار بسیار است و تصانيف كثيره دارد که ابن خلكان برشمرده است نضر بانون مفتوحه و سکون ضاد معجمه وراء مهمله است شمیل بضم شین معجمه وفتح ميم وسكون ياء تحتانی و لام است وفات او در سلخ ذى الحجه سال دویست و چهارم و بقولی دویست و سیم در شهر مرو بوده است و در مرو متولد و در بصره به بالیده و از اینرو به بصره منصوب شده است و از این پس بعضی حکایات او در مجالس مأمون مذکور میشود.

ص: 95

بیان ملوك ابن زیاد در یمن و اقتدار ایشان در آن ملک

شخصی از بنی زیاد بن ابیه موسوم بمحمد که بعضی او را پسر ابراهیم بن عبدالله بن زیاد دانسته اند با جماعتی از بنی امیه را مأمون بفضل بن سهل وبقولي بحسن بن سهل باز گذاشته بود و وقتى بعرض مأمون رسید که کار یمن اختلال یافته است و ابن سهل در پیشگاه مأمون چنان بصواب شمرد که محمد مذکور را که از آل زیاد بود بامارت یمن برگزینند مأمون نیز بصوابدید او فرمان حکومت یمن را بنام او صادر کرد، محمد از نخست با جماعتی اقامت کرده بعد از فراغت از مناسك حج بجانب یمن رهسپار شد و از آن پس که در میان او و جماعت اعراب محاربات کثیره بیای رفت و آشو بها انگیخته و خونها ریخته شد محمد چیره شد و تمامی را بگرفت و در امارت یمن استقرار یافت.

و چون سال دیگر درآمد بساختن شهر زبید شروع نمود و هدایای وافره در صحابت غلام خود جعفر بدرگاه مأمون رهسپر داشت و در سال دویست و ششم هجری مأمون دوهزار سوار جرار بمعاونت و کارگذاری محمد به یمن فرستاد از این روی کار عمد قوت گرفته بر تمام ملك يمن استیلا یافت و جعفر مذکور را حکومت جبال بداد و مدینه حره را در آنجا بنیان کرد و آن بلاد یکه در تحت حکومت جعفر بود معروف بمخلاف یمن گشت یعنی مملکت وسیع و این جعفر شخص كافي ويعقل رزین و رأى استوار نامدار بود دولت آل زیاد بقوت و استعداد او برومند شد چنانکه دویست و چهار سال حکومت آل زیاد در مملکت یمن امتداد گرفت و از آن پس بممالك و بندگان ایشان رسید.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید زبید بفتح زاء معجمه وكسر باء موحده وياء حطى و دال مهمله نام رودخانه ایست و در آنجا شهری است که خصیب نام داشت و بعد از آن نام آنوادی بر آن شهر غلبه کرده زبید نامیده شد و جز باین اسم شناخته نمیشود شهر نامدار و مشهوری است در یمن در زمان مأمون این شهر احداث شده است و در برابر این رودخانه و این شهر ساحل غلايقه باغين مفتوحه است که شهری است

ص: 96

بر ساحل بحریمن مقابل زبید و این محل ورود کشتی و بارهای زبید است در میان آن و زبید پانزده میل مسافت است و همچنین ساحل مندب محاذی آن است و مندب بفتح ميم وسكون نون وفتح دال مهمله وباء موحده ساحل مقابل زبیدیمن و کوهی مشرف است . حموی گوید زبید علم مرتجلی است برای این موضع و جمعی کثیر از علماء اعلام مثل ابی قره موسی طارق زبیدی قاضی زبید و دیگران باین شهر منسوب هستند میگوید چنان اتفاق افتاد که جماعتی از فرزندان زیاد بن ابیه و گروهی از اولاد هشام را بدرگاه مأمون بیاوردند و در میان ایشان مردی از بنی تغلب بود که او را محمد بن هارون میگفتند مأمون از نسب ایشان بپرسید پس در خدمتش مکشوف داشتند پس از آن تغلبی بپرسید گفت من حمد بن هارون هستم مأمون از شنیدن این نام بگریست و گفت من لي بمحمد بن هارون همانا از این کلمه بمحمدامین برادر خود از خاطر بگذرانید و برقتل او بگریست.

پس از آن گفت اما تغلبی را بواسطه تکریم نام خودش و نام پدرش رها نمائید اما امویها و زیادیون را بجمله بقتل رسانند چون مأمون این حکم را بفرمود ابن زیاد گفت چه بسیار دروغ گفته اند مردمان ای امیرالمؤمنین که چنان پندار میکنند و بگفتار میآورند که تو مردي حلیم هستی و عفو فراوان داری و از ریختن خون بدون حق ترسناك ومتورع میباشی همانا اگر تو ما را بگناهان میکشی سوگند باخدای مارا گناهی نبوده است نه دست از طاعت بیرون کشیده ایم و نه از معبد جماعت پراکنده بوده ایم و اگر مارا بواسطه جنایات بنی امیه بقتل میرسانی که باشما رفتار کرده اند همانا خدای تعالی میفرماید «ولا تزر وازرة وزر اخرى» بار عصيان کسی را حمل بر دیگری نباید کرد مأمون سخنان او را پسندیده داشت و از تمامت آنجماعت که افزون از صدتن بودند در گذشت و ایشان را در ابواب جمعی حسن بن سهل بیفزود .

وچون در سال دویست و دوم هجری با ابراهیم بن مهدی بیعت کردند نامه عامل یمن در خروج اشاعره در تهامه و سر برکشیدن از فرمان برداری بازرسید حسن بن سهل از مراتب کفایت و استعداد زیادی که محمد بن زیاد نام داشت و همچنین از مراتب درایت و لیاقت مروانی و تغلبی در خدمت مأمون بعرض رسانید و گفت ایشان از اعیان رجال

ص: 97

هستند و برای حکومت یمن و انتظام امر آنسامان تصویب نمود مأمون بصلاح دید او زیادی را بامارت یمن و ابن هشام را بوزارت یمن و تغلبی را بقضاوت یمن منصوب ساخت .

و از فرزندان محمد بن هارون تغلبی قاضی یمن بنوابی عقامه هستند و ایشان امارت يمن را بالوراثه داشتند تا گاهی که ابن مهدی گاهی که دولت حبشه را پایمال زوال ساخت ایشان را نیز از امارت آن سامان برکند و میگوید زیادی در سال دویست و سوم حج بگذاشت و در سال دویست و چهارم شهر ز بیدر اخط نهاد سبحان من لا يزال ملكه وسلطانه.

و نیز در این سال دویست و سوم هجری در اروپا و مملکت فرنگ لوئی پادشاه این مملکت بر برادر زاده خود برنارد غلبه یافته او را اسیر و مقتول ساخت و پسر خود ولتر را بجای او منصوب نمود و ازین پیش در سوانح دویست و دوم شورش برنارد را بهم خود لوئی رقم کردیم .

بیان وقایع سال دویست و چهارم هجری وشرح ورود مأمون به بغداد

اشاره

ازین پیش در ذیل سوانح سال دویست و سوم حرکت مأمون را از طوس بجانب بغداد وورود بری و نماز کردن بر محمد بن جعفر صادق در جرجان سبقت گذارش گرفت طبری میگوید چون مأمون بجرجان آمد يك ماه در آنجا اقامت جست و از آنجا بیرون شده راه بنوشت و بشهر ری اندر آمد ورود او در آنشهر در ماه ذی الحجه بود و روزی چند نیز درری اقامت کرد و از آن پس شهر بشهر و منزل بمنزل راه میسپرد و در هر منزلي يك روز و دوروز اقامت مینمود و در بعضی منازل سه روز متوقف می گشت و خود وملتزمين ركاب را از زحمت سفر آسوده میداشت و نیز از احوال منازل و عباد وبلاد مستحضر میگردید و در لوازم آسایش خلق و آرامش بلاد و انتظام امور جمهور شرائط دقت و نمایش عدل و امنیت را میداد و راه میسپرد چنانکه سبقت نگارش گرفت در آخر شهر ذی الحجه در همدان وارد شد و چندانکه بایست که رعایت و انتظام امور آنسامان نظر عنایت برگشود و از آن پس راه در پیمود تا بنهروان رسید.

ص: 98

نهروان سه نهر است اعلی واوسط واسفل و آن کوره واسعه ایست در اسفل بغداد در شرقى تامرا منحدراً الى واسط و دارای بلاد عدیده است و خوارج نهروان که با امير المؤمنين علي علیه السلام مخالفت و محاربت ورزیدند در کتب تواریخ و اخبار معروف هستند بالجمله روز شنبه بود که مأمون بنهروان رسید و با کوکبه خود هشت روز در آنجا بیائید اهل بیت و کسان و اقارب و خویشاوندان مأمون با قواد سپاه و سرهنگان - لشکر و اعیان کشور به پیشگاهش رهسپر شدند و ایشان از دیدار مأمون ومأمون از حضور آنها مسرور آمدند و چنان بود که مأمون از عرض راه بظاهر بن الحسین نامه کرده بود که در نهروان حاضر پیشگاه شود طاهر در این وقت در رقه جای داشت برحسب فرمان راه بر گرفت و در نهروان حاضر خدمت شد .

بیان ورود مأمون بن هارون الرشيد بدار الخلافه بغداد و جلوس بر اریکه خلافت

طبری گوید چون مأمون روز شنبه بنهروان نزول فرمود هشت روز در آنجا بپائید و بدیدار اهل بیت و کسان خود و قواد سپاه و ارکان درگاه و وجوه مردمان برخوردار گردید و چون شنبه دیگر در آمد جانب بغداد بگرفت و با ابهت و عظمت خلافت و سلطنت و ساز برگ و حشمت امارت هنگام ارتفاع نهار چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم بجای مانده بشهر بغداد خلافت بنیاد و مرکز خلافت وسلطنت آباء و اجداد خود اندر آمد و ازین پیش در ذیل اختلاف امر ابراهیم بن مهدی و اختفای او در ورود مأمون بهمین تاریخ بقول ابن خلكان اشارت نمودیم و ابن اثیر میگوید در نیمه شهر صفر سال دویست و چهارم ببغداد درآمد و ناثره فتن از رشحات قدوم مأمون خاموش وقلوب مردمان از جوش و خروش و دهشت و وحشت آرام گرفت و در این وقت لباس مأمون و همراهان او سبز و قلنسوه حتی طرادات (1) و اعلام ایشان بجمله پوشش سبز بود چون وارد شد در رصافه فرود آمد و طاهر نیز در خدمت وی حاضر بود و اورا بفرمود تا در خیز رانیه در آید و با اصحاب خود در آنجا بماندو از آن پس مأمون از

ص: 99


1- طراده بروزن عراده : قایق تند رو.

رصافه تحویل کرده در قصر خود که در کنار شط دجله بود فرود آمد.

وحميد بن عبدالحميد وعلی بن همام و همه سرهنگی و سرداری که در لشکر گاهش بودند فرمان داد تا در لشگرگاه اقامت نمایند و این جماعت در میان لشگر جای داشتند و همه روز بسرای مأمون میآمدند و هر کسی از مردم بغداد و سایر اماکن بخدمت مأمون میآمد جز در جامه سبز داخل نمیشد و تمام اهل بغداد و بنی هاشم جامه سبز بپوشیدند و بحضور مأمون در آمدند و مردم مأمون هر گونه جامه و پوششی جزسبز برتن نداشتند و از آن پیش مردم بغداد هر جامه را که سیاه بود و بر تن اعیانی میدیدند میدریدند جز قلنسوه راچه اين يك را تن بتن با ترس و بیم میپوشیدند، اما قباء ،یا علم هیچکس را آن جرأت نبود كه سياهر نك باشد حمله نماید و براین حال هشت روز بزیستند.

اینوقت بنی هاشم و فرزندان عباس خاصه در این امر بسخن آمدند و گفتند ای امير المؤمنين لباس پدران خود را و اهل بیت خود را و لباس اهالی دولت ایشان و نشان مملکت ایشان را متروک ساختی و جامه سبز بپوشیدی و نیز مردم خراسان و قواد و سرهنگان آنسامان در این باب بمأمون بنوشتند و بروایتی مأمون بظاهر بن حسين امر نمود که حوائج خود را بعرض برساند تا قرین نجاح گردد اول حاجتی که طاهر بعرض رسانید این بود که لباس سبز مطروح ومتروك بدارد و بجامه سواد که معمول پدران او وزی دولت ایشان بود باز شود.

وچون مأمون نگران شد که مردمان در پوشیدن لباس سبز محض اطاعت امر پذیرفتار شوند و کراهت ایشان را بدانست و روز شنبه در آمد برای حضور مردمان جلوس نمود و لباس سبز برتن داشت و چون مردمان بجمله حاضر شدند و در خدمتش اجتماع ورزیدند فرمان داد تا جامۀ سیاهی بیاوردند و برتن خود بیار است و هم بفرمود تا خلعت سیاهی حاضر کردند و طاهر را بپوشانیدند آنگاه گروهی از سرهنگان سپاه را حاضر ساخت و ایشان را قباء وقلنسوه سیاه بپوشانید و چون آنجماعت از خدمت مأمون بیرون شدند و ایشان را جامه سیاه بر تن بود سایر سرهنگان و لشکریان نیز بجامه سیاه تن بپوشانیدند و این حکایت در روز شنبه هفت روز از شهر صفر بجای مانده روی داد .

ص: 100

سیوطی در تاریخ الخلفاء میگوید مأمون در شهر صفر ببغداد در آمد جماعت بنی عباس و دیگران در باب بازگشتن بلباس سیاه وترك جامه سبز در خدمتش سخن کردند مأمون چندی توقف کرد و از آن پس مسؤل ایشان را اجابت فرمود.

صولی روایت کند که یکی از اهل بیت مأمون با مأمون گفت تو برای احسان و نیکوئی نمودن با اولاد علی بن ابیطالب علیه السلام در حالتیکه خلافت با تو باشد قدرتت بیشتر است براحسان ورزیدن با ایشان و حال اینکه امارت و خلافت با خود ایشان باشد مأمون گفت این کار از آن کردم که چون ابو بکر امارت یافت هيچيك از بنی هاشم راولایت و امارتی نداد و چون عمر صاحب سلطنت و امارت شد ایشان را در امری داخل نکرد، عثمان نیز در اوقات امارت خود بر قانون ابوبکر و عمر برفت وچون علی بخلافت رسید عبدالله بن عباس را امارت بصره و برادرش عبیدالله را امارت یمن و معبد را حکومت مکه معظمه وقتم را امیری بحرین بداد و هيچ يك از بنی هاشم را بجای نگذاشت مگر اینکه بولایت و امارتی نصب کرد و این کردار نيك بر گردنهای ما

ثابت بود تاگاهی که دربارۀ پسر او پاداش نمودم و او را بولایت عهد منصوب نمودم .

طبری میگوید بعضی گفته اند که بعد از آنکه بیست و هفت روز از روز ورود مأمون ببغداد برگذشت جامه سبز را از تن برآورد و لباس سیاه بپوشید سبط ابن جوزی در تذكرة الائمه مینویسد : مأمون در شهر صفر سال دویست و چهارم ببغداد آمد و جامه أصحاب وملتزمين ركابش بجمله سبز بود و هم چنین اعلام و بیرقهای او سبز بود و چنان بود که از آن پیش که مأمون سفر بغداد نماید حسن بن سهل را بدانجا برانگیخته و بغدادیان را چنانکه مذکور شد در هم شکسته و موانع ورود مأمون مرتفع گشته بود و ابراهیم بن مهدی پنهان گشت و مأمون برصافه فرود شد .

ص: 101

بیان مکالمات زينب بنت سليمان در سلب سلب سیاه در خدمت مامون

* بیان مکالمات زينب بنت سليمان در سلب سلب (1) سیاه در خدمت مامون

ابن جوزی گوید چون بنی عباس مأمون و اصحابش را در جامه سبز بدیدند تاب و طاقت نیاوردند و چون خودشان قدرت تکلم نداشتند نزد زینب دختر سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس که بر حسب قعدد و سودد و اصالت و جلالت در میان بنی عباس مانند منصور بود فراهم شدند

قعدد بضم قاف وسكون عين وفتح دال و دال دوم مهملات کسی را گویند که پدرانش بجد اكبر واعلى نزديك باشند و عبدالصمد بن علی بن عبد الله بن عباس را که مکرر بنام او اشارت کرده ایم تعدد بنی هاشم گفتند چه بعباس نزديك بود و قعدد از يك وجه ممدوح است که سالخورده و دارای ولاء است و از يك جهت مذموم است که از اولاد بیران و منسوب بضعف بنيه وقوى وارکان است چه آنکسی که مثلا سه پشت بجد اکبر میرسد با کسیکه پنج پشت بجد اکبر میرسد ناچار پیر و پیرزاده خواهد بود و البته حالت ضعف وضعیف زادگی در وی اثر میکند و زینب بنت سليمان بن علی بن عبدالله بن عباس که سه پشت بعباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف میرسد و برادرش محمد بن سلیمان بن على بن عبدالله بن عباس راکه حکمران کوفه بود و ابو جعفر منصور او را در سال یکصد و پنجاه و پنجم هجری معزول کرد چنانکه این حکایت وقتل عبدالكريم بن أبي عوجاء را مذكور نموديم وبقولى عزل محمد در پنجاه و سوم بود و تا اینوقت که مأمون و خواهر او زینب را ملاقات افتاده قریب به پنجاه سال مدت بوده است .

و از آنطرف پسر مأمون بن هارون بن مهدی بن منصور بن علی بن عبدالله بن عباس که در عصر این زن بوده است شش پشت بعباس میرسد و این زن نسبت آبائش بعباس در همان شماره است که آباء منصور بعباس دارند چنانکه در سایر عهود نیز همیشه این اتفاقات و برتر از این روی میدهد .

ص: 102


1- سلب اول بسكون لام یعنی برکندن و دوم بفتح لام بمعنی جامه روپوش .

مرحومه احترام الدوله صبیه خاقان مغفور فتحعلی شاه قاجار زوجه مرحوم میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان که در حدود سال یکهزار و سیصد و سی و یکم وفات کرد و در طی این کتب بحال آنمرحومه اشارت رفت بر حسب تعدد و شمار آباء خود بجد اعلای خودشان محمد حسن شاه قاجار با برادران خود مثل مرحوم عباس میرزا نایب السلطنه عليه الرحمه و سایر برادران و خواهران در يك حكم بودند و هو عباس میرزای نایب السلطنه ابن فتحعلی شاه بن جهانسوز شاه بن محمد حسن شاه و هى احترام الدوله بنت فتحعلی شاه بن جهانسوز شاه بن محمد حسن ،شاه اما عباس میرزای نایب السلطنه یکسال قبل از فتحعلی شاه و فتحعلی شاه طاب ثراه در سال یکهزار و دویست و پنجاه بمغفرت إله پیوستند و احترام الدوله چندان در جهان بزیست که جز او هیچ فرزند صلبی از خاقان خلدایشان در جهان نزیست و سلطنت اعلیحضرت قویشوکت شاهنشاه اسلام بناه اقدس دارا دستگاه سلطان احمد شاه بن سلطان محمد علی شاه بن سلطان مظفرالدین شاه بن سلطان ناصر الدین شاه بن سلطان محمد شاه بن نایب السلطنه عباس میرزا ابن خاقان مغفور فتحعلی شاه را ادراك نمود از احترام الدوله تا بمحمد حسن شاه دو پشت پیوسته و از اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی خلد الله ملکه هفت پشت متصل میشود ببین تفاوت ره از کجاست تابکجا .

بالجمله بنی عباس نزد زینب جمع شدند و از وی خواستار شدند که نزد مأمون برود و خواستار شودکه لباس سبز را متروک وسیاه را معمول نماید و از آنچه قصد کرده روی بر تا بدچه مأمون میخواست بعد از وفات علی بن موسی الرضاعهد خلافت را با حضرت محمد بن علي بن موسى الرضا سلام الله عليهم تسلیم نماید و تأمل او بواسطه هیجان و آشوب بنی عباس بود چه بنی عباس اصرار مأمون را بر این امر میدانستند و آشفته و خشمناك بودند و مأمون بترك جامه سبز نمیگفت تا گاهی که زینب بنت سلیمان که در بنی عباس بسیار با احترام واحتشام وسیده طایفه و قبیله ،بود بخدمت مأمون درآمد مأمون چون او را بدید احترامش را بیای خاست و در مراسم ترحیب و تکریم و تعظيم قدوم او بکوشید.

زینب گفت ای امیر المؤمنين «انك على بر أهلك من ولدا بيطالب والأمر في

ص: 103

يدك اقدر منك على بر هم والأمر فى يد غيرك اوفى ايديهم ، فدع لباس الخضرة وعدالي لباس اهلك ولا تطمعن احداً فيما كان منك» چون برمسند خلافت و امارت نشسته و دست اقتدار تو باز باشد بهتر میتوانی دربارهٔ کسان و خویشاوندان خودت از فرزندان ابو طالب احسان بورزی تا امر خلافت در دست دیگری یا آل ابیطالب باشد و تودست بسته و بی بضاعت باشی و توانا و با نوا،نباشی این جامه سبز را از تن بیفکن و بشعار پدران و کسان خود بازگرد و هیچ کس را در آنچه در نصیب داری در طمع و طلب میفکن و صدر این عبارت باندك اختلافی سبقت نگارش یافت.

چون مأمون این سخنان حکمت آکندرا از آن پیرزال ارجمند بشنید سخت در عجب شد و گفت ای عمه سوگند بخدای تاکنون هیچکس با من بکلامی متکلم نشده است که در قلبم از کلام تو مؤثرتر و بآنچه اراده کرده ام نزديكتر باشد و من با این جماعت بنی عباس بدستیاری عقل رزین تو محاکمه مینمایم، زینب گفت این محاکمه چیست ؟ گفت آیا ندانسته که چون ابو بکر رضی الله تعالى عنه بعد از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بخلافت بر نشست هيچيك از مردم بنی هاشم را در هيچ يك كار پذیرفتار نشد و مداخله نداد؟ زینب گفت چنین است.

مأمون فرمود پس از وی جناب عمر بخلیفتیش برآمد و برشیمت ابی بکر از فرزندان عباس هيچ يك را داخل هیچ اساسی نیاورد و چون نوبت بجناب عثمان رسید روی عنایت با کسان خودش از بنی عبدالشمس آورد و ایشانرا در امصار و بلدان والی و حکمران نمود و هيچ يك از بنی هاشم را ولایت و امارتی نداد و چون علی علیه السلام بر مسند خلافت برآمد روی با بنی هاشم نمود و حکومت بصره را با عبدالله بن عباس وامارت یمن با را با عبیدالله بن عباس وامارت بحرین را با قثم بن عباس تفویض فرمود وهيچ کس را که بعباس نست میرساند بجای نگذاشت مگر اینکه حکمران دیاری و فرمانگذار ناحيتي و دخیل در کاری گردانید و این بار بر و احسان و نعمت ومنت على بن ابيطالب در این مدت متمادی بر اعناق ما استوار بود و روزگار پاداشش را انتظار داشت تا گاهی که نوبت بمن رسید و این پاداش و تلافی را در حق فرزند آنحضرت علیه السلام بآنچه کردم

ص: 104

و تقدیم ولایت عهد نمودم بجای آوردم

زینب چون این سخنان را بشنید گفت: الله درك يا بني ولكن المصلحة لبنى عمك من ولد ابيطالب ماقلت لك. اى پسرك من خداوندت خیر و خوبی دها دو پاداش اعمال حسنه نایل گرداناد آنچه فرمودی چنان است معذالك مصلحت بني عم تو از فرزندان ابیطالب است که با تو گفتم مأمون گفت جز آنچه شما را محبوب خواهد بود روی نخواهد نمود آنگاه مأمون در کار خودش و تفویض ولایت عهد را به محمد بن علی تفکر فرمود و او را معلوم شد که اگر این کار را بپای گذارد در ارکان خلاقت و سلطنت و مملکتش تلمه و ثقبه میافتد و امور بروی می آشوبد و شاید امر خلافت از دست بنی عباس و بنی علی علیه السلام بواسطه آن اختلافی که در میان این دو طایفه هست بیرون میشود ، بعلاوه در اکناف و اقاصی بلاد هنوز جمعی از بقایای بنی امیه باقی و در کار هستند ، بسیار تواند شد که در این موقع برای تفریق کلمه و برانگیختن غبار فساد و شرار عناد فرصتی بدست آورند و آشوبی عظیم وفتنه عمیم نمودار سازند پس برای اجتماع بنی عباس جلوس بنمود و ایشان را حاضر کرد و در محضر آنها جامه سیاه بخواست و بر تن بیار است و سبر را از تن دور ساخت مردمان نیز سیاه پوش شدند و در بغداد افزون از هشت روز جامه سبز و رایت سبز معمول نبود و از این پس در وقایع سال دویست و هفتم هجری نیز اشارتی بجامه سیاه خواهد شد.

همانا چون این اخبار را نگران میشویم و اصرار مأمون در پوشیدن جامه سبز با آن حال انکار بنی عباس و مردم بغداد و خراسان و دیگران و خلیفه ساختن ابراهیم بن مهدی و بد گفتن بمأمون و آشوفتن براو تا بحديکه مأمون را تردید بود که آیا بتواند درون بغداد آید یا نتواند معذالك برخلاف میل و تمنای تمام ایشان باشعار آمد و بعلاوه عزم خود را جزم ساخته بود که ولایت عهد را با حضرت جواد گذارد خیلی بعید میشماریم که مأمون قاتل امام رضا علیه السلام باشد و بعد از شهادت آنحضرت چند روز خواب و خورد بر خود حرام سازد و آنچند ناله خود حرام سازد و آنچند ناله و زاری نماید و از سوزش قلب و انقلاب احوال خود بحسن بن سهل که در حدود بغداد بود و دیگران برنگارد با اینکه این جمله مخالف طبع بنی عباس و اغلب بغدادیان و موجب مزید

ص: 105

كينه وعدوان ایشان و اسباب طرد ومنع مأمون از مقام خلافت همی گشت.

و اگر گوئیم چون بهوای نفس اماره و غلبه بر مقاصد و دفع مانع بشهادت آن حضرت اقدام نمود و بعد از آن از اتیان چنان معصیتی بزرگ پشیمانی گرفت و خواست با فرزندش جواد علیه السلام تلافی نماید، این نیز چندان محل قبول طبع نیست چه اولا عباسیان و بغدادیان از شهادت آنحضرت خوشنود بودند و موجب محبت و رغبت ایشان بمأمون و خلافت او و حصول آمال خودشان میگشت و از جماعت علویان آن بضاعت و قدرت مشهود نبود که بتوانند با مأمون بجنگ و جوش اندر شوند و آنگهی رأس و رئیس و امام مطاع ایشان شهید گردید و فرزندی صغیر بجای مانده بود دیگر اینکه اگر مأمون خود را قاتل میدانست چگونه فرزند مقتول را خلیفه می نمود و برانقراض خاندان و دودمان و اقارب و خویشاوندان خود نمیترسید.

دیگر اینکه تا آن زمان که مأمون بشکار رفت و حضرت جواد را در میان کودکان بدید و آن حکایت در میانه بگذشت و علم و فضل و کرامت و معجزه آن نوگل بوستان امامت را نگران شد آنحضرت را نمیشناخت و چون بشناخت آنحضرت را با خود ببرد و دخترش ام الفضل را با آنحضرت تزویج نمود و با تفاق یکدیگر بمدینه طیبه فرستاد چنانکه انشاء الله تعالی هر يك ازين فقرات در جای خود مذکور گردد والله اعلم بحقایق الامور دگرگون نیست چنانکه مذکور نمودیم که بدسایس حسن بن سهل که با آنحضرت دشمن وسبب قتل برادرش فضل را از بیانات آنحضرت و انقراض خودشان بوجود آنحضرت و آمدن ببغداد میدانست بعز شهادت رسیده باشد و انقلاب حال و جنون حسن چنانکه اشارت شد بواسطه این کار بوده باشد.

دیگر اینکه اگر مأمون حضرت را ولایت عهد داد تا آنحضرت را از انظار شیعیان بیفکند و چون بمقصود خود نرسید و پشیمان گردید آنحضرت را شهید گردانید چرا خواست ولایت عهد خلافت را با حضرت جواد علیه السلام که خوردسال بود و آلوده تهمت بدوستی جاه ومال ومنصب و سلطنت نمید تفویض نماید و چگونه آن بیانات را اینگونه علناً وباكمال قدرت بازينب بنت سلیمان که دارای آن درجه تجربه و فراست و بصیرت و اطلاعات وافیه بود مینمود خجل و منفعل نمیگشت و جوابی سپرد که در انکار

ص: 106

سخنان خودش نمی شنید، بالجمله زینب بنت سلیمان از اجله زنهای بنی عباس بود .

در کتاب فرج بعد از شدت مسطور میباشد که فضل بن عباس هاشمی حکایت نمود که پدرم عباس گفت هیچ وقت بحضور زينب بنت سليمان بن علي هاشمی نرفتم جز اینکه باحسانی خاص اختصاص یافتم و این زینب را کنیز کی بود که آفتاب درخشان اسیر روی درخشان وعبير عنبر فقير موى مشك افشان و نام او کباب و دلها در طلبش مجروح و خراب بود یکباره خاطرم گدای کور و چشمم فنای آنروز گردید و روانم از این اندیشه چون یکی بیشه و خواب و خور از من دور گشت و از حال خود در خدمت پدر تقریر کردم و باز نمودم که بریان این کباب و عطشان این سحاب هستم و خواستار شدم که از زینب خواستار گردد گفت ترا در این خواست حاجتي بمعاونت من نیست کرم و کرامت زینب کافی است آنچه میخواهی از وی بخواه.

ناچار بخدمت زینب رهسپار شدم و بعد از عرض مراسم تحیت و درود گفتم خدای تعالی مرا فدای تو گرداند در این صبحگاه برای حاجتی بدین درگاه روی آورده ام و از پدرم در عرض حاجت استعانت نمودم جواب چنین صادر فرمود گفت بیار تاچیست گفتم حاجت من آن است که عنایت فرمائی و كنيزك خود کباب را بمن بخشی زینب گفت ای پسر تو کودکی نادان هستی به نشین تا تر اداستانی بگویم که در هیچ کتابی نخوانده و از آنچه که در روی زمین است نیکوتر و عجیب تر است و کباب نیز از آن تو است گفتم جان و تنم فدای تو باد بفرمای .

گفت پریروز نزد خیزران حرم مهدی بودم در این حال زنی که دربان او بود در آمد و گفت یکی زن بر در سرای است که هرگز بحسن و جمال وغنج ودلالش ندیده ام و هم بدتر از حال او حالی نیافته ام و اجازت ورود میطلبد آنگاه حکایت مزنه زوجه مروان بن محمد را كه آخرين ملوك بنی امیه بود و در ذیل احوال او بدان اشارت کردیم و انقلاب جهان را بنمودیم باندك تفاوتی رقم مینماید و چون شب هنگام را نوبت رسید زینب جاریه خود کباب را با جهیزی بسیار و اموالی فراوان برای عباس بفرستاد .

و در تاریخ ابن اثیر مسطور است که در آن هنگام که مأمون جانب بغداد گرفت

ص: 107

احمد بن ابی خالد احول گفت ای امیر المؤمنین در این هجوم که بمردم بغداد مینمایم بفکر اندرم چه افزون از پنجاه هزار در همه بساط ما نیست و با این حالت قتنه که بر قلوب مردمان غلبه کرده است اگر کسی را هیجانی یا حالت آشوبی پدیدار گردد بر ما چه خواهد گذشت؟ مأمون فرمود ای احمد بصداقت سخن میكنی ولكن اخبرك ان الناس على طبقات ثلاث في هذه المدينة ظالم و مظلوم ولا ظالم ولا مظلوم فاما الظالم فلا يتوقع الا عفونا واما المظلوم فلا يتوقع الا ان ينتصف بنا واما الذى ليس بظالم ولا مظلوم فبيته یسعه.

ولی مردم بغداد از سه حال بیرون نیستند یا ظالم هستند یا مظلوم یا آنکه نه ظالم است و نه مظلوم اما آنکس که ستمکار است جز متوقع عفو و گذشت ما نیست و اما کسیکه مظلوم واقع شده است جز اینکه بدست قدرت و توانائی ما داد خود از ظالم بجوید خواستاری دیگر ندارد و اما آنکس که نه ستم رانده و نه ستم یافته و او را با کسی و کسی را با اوکاری نیست خانداش وسیع است کفایت آسوده و در امن و امان در کنج خانه خود آرمیده و خانه اش بروی تنگی نمیگیرد احمد میگوید امر همان بود که مأمون فرمود .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال مأمون فرمان داد تا با اهل سواد کوفه بر دو خمس تقسیم نمایند و از آن پیش تقسیم بر نصف میشد یعنی برداشت ایشان را يك نيمه بمالیات میگرفتند و يك نيمه بمالك میگذاشتند و مأمون این عمل را موقوف و برای راحت رعیت و ملاك آنچه بدست می آمد سه قسمت را بمالك وزارع میگذاشت و دو قسمت را میبرد چنانکه درین عصر نیز در اغلب ولایات ایران و ممالك اسلاميه معمول است و نیز قفیز پیمانه ملجم را که عبارت ازده مكوك هارونی است بکار آوردند کیلا مرسلاً .

جوهری میگوید مکوک پیمانه ایست و آن ثلث کیلجه است وكيلجه يك من و هفت

ص: 108

يك هشت قسمت من است و من دور طل است و رطل دوازده اوقيه واوقيه يك استار وثلث استار و استار چهار مثقال و نصف مثقال ومثقال يك درهم وثلث و هفت يك در هم و در هم شش دانق و دانق دو قیراط و قیراط دو طسوج وطسوج دو حبه وحبه شش يك هشت قسمت در هم و آن يك جزء از چهل و هشت جزء در هم است و مكاكيك جمع مكوك است در مجمع البحرين ميگويد مكوك بروزن رسول بمعنى مد وبقولي صاع است واول اشبه است چه تفسیر آن بمد وارد است و ازین باب است این حدیث «امراتي حلبت لبنها فى مكوك فاسقت جاريتي».

و در این سال یحیی بن معاذ با بابك خرمي جنگ در افکندند و هيچ يك بر دیگری فایق و منصور نیامدند و در این سال مأمون برادرش ابویحیی را بحکومت کوفه منصوب و مأمور گردانید و هم در این سال مأمون الرشید برادر دیگرش صالح را بحکومت بصره برکشید و نیز در این سال عبدالله بن حسین بن عبدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب عليهما السلام را با مارت حرمین نصب کرد .

واندرین سال عبدالله بن حسین مردمان راحج اسلام بگذاشت و هم در این سال سید بن انس ازدی از موصل بخدمت مأمون منحدر شد و از آن پس حمد بن حسن بن صالح همدانی از وی متظلم گشت و چنان بعرض رسانید که سید برادران و اهل بیت او را بکشته است مأمون سید را بخواند و گفت توسیدی گفت ای امیرالمؤمنین سید توئی و من پسرانس هستم مأمون این جواب را پسندیده داشت و گفت تو برادران این مردرا بكشتی عرض کرد بلی و اگر او نیز با برادرانش بودی مقتولش میداشتم چه ایشان خارجی را بشهر تو در آوردند و بر منبر تو بر آوردند و دعوت و بیعت تو را باطل کردند ، مأمون از وی در گذشت و او را به قضاوت موصل منصوب ساخت و در آن هنگام حسن بن موسی الاشيب قاضی موصل بود و هم در این سال محمد بن ادریس شافعی رضی الله عنه که یکتن از ائمه اربعه اهل سنت و جماعت است بار اقامت بسرای آخرت کشید تولدش در سال یکصد و پنجاهم هجری بود .

راقم حروف گوید : ابو عبد الله محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع

ص: 109

بن سائب بن عبيد بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف قریشی مطلبی شافعی که رشته نسبش در عبد مناف بارسول خدای صلی الله علیه واله وسلم پیوسته میشود و جدش شافع بحضرت شافع روز محشر رسول خداوند اکبر تشرف جست و در آن هنگام در ریعان شباب و در شمار کودکان میرفت و پدرش سایب در وقعه بدر صاحب رایت بنی هاشم بود و بدولت مسلمانی برخوردار گشت راقم حروف شرح حال این عالم بزرگ را در ذیل مجلدات مشكوة الادب در باب محمد یاد کرده و از فضایل و کلمات حکمت آمیز و اشعار و مشروحاً رقم کرده است و ازین پیش در ذیل احوال هارون سفر کردن او را باغلب بلاد و بغداد و پاره حکایات و علوم وفتاوى وفنون او را در طی همین مجلدات یاد کرده ایم و نیز در ذیل كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و اسامی والیان مصر در عهد خلفای عباسیه و حکومت محمد بن سرى بن حکم در مصر از وفات شافعی و پاره حکایات او یاد نموده ایم .

ابن خلکان میگوید در سال یکصد و نود و پنجم ببغداد آمد و دو سال در بغداد بزیست و بمکه معظمه مشرف گشت و دیگر باره در سال یکصد و نود و هشتم ببغداد آمد و یکماه در بغداد بزیست و بسوی مصر روی نهاد ووصول او در مصر در سال یکصد و نود و نهم و بروایتی دویست و یکم بود و در مصر بماند تا در روز جمعه آخر شهر رجب المرجب سال دویست و چهارم بار بر بست و از مصر فنا بمصر بقاروی نهاد و هم در آن روز آن ذخیره کبری را در قرافه صغری مدفون و مخزون گردانیدند .

و در تذكرة الاولياء مينويسد فضایل و مناقب شافعی بسیار است و در فراست و کیاست یگانه و در مروت و فتون اعجوبه بود، افضل وقت و اعمل عهد و مر ناض و ممتاز بود و در پانزده سالگی فتوی میداد احمد بن حنبل که امام وقت و حافظ سه هزار حدیث بود بشاگردی وی بیامدی و در حاشیه داری سر برهنه ساختی قومی او را نکوهش کردند که مردی بدین میزان در پیش پسری بیست و پنجساله مینشیند و صحبت مشایخ و اساتید بزرگ روزگار را ترک مینماید احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانیش راوی میداند او اگر برما نیفتادی ما برا و خواستیم ماند که حقایق اخبار و آیات و آنچه را که بخوانده بفهم آورده است و ماحدیث گفتن بیش ندانیم وی جهان را آفتابی است تابان و خلق را

ص: 110

عافیتی است نمایان احمد گفت در فقه بر خلایق بسته بود خداوند تعالی آندر را بسبب او برگشاد و هم احمد میگفت هیچ کس را ندانم که منتش بر اسلام از شافعی در عهد شافعی بزرگتر باشد .

بلال خواص گوید خضر را پرسیدم در شافعی چگوئی؟ گفت از اوتاد است و در بدایت امر بهیچ عروسی و دعوتي نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی و هنوز كودك كه خلعت هزار ساله در سرش افکندند پس بسلیم راعی افتاد و بسی بسلیم راعی افتاد و بسی در صحبت وی بگذرانید تا در تصرف بر همه سابق شد عبدالله انصاری گوید من مذهب شافعی را ندارم و او را دوست دارم که در هر گذری بگذرم حاضر است اندر نظرم .

از شافعی حدیث کرده اند که گفت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را در خواب بدیدم فرمود ای پسر تو کیستی عرض کردم یارسول الله یکی از گروه تو هستم فرمود نزديك آى نزديك شدم آب دهان مبارك بگرفت و من دهان باز کردم بدهان من افکند چنانکه بلب و دهان و زبان من رسید آنگاه فرمود اکنون برو که برکات خدای بر تو باد و هم در آن ساعت على مرتضی صلوات الله علیه را در خواب دیدم که انگشتری خود را بیرون کرد و در انگشت من آورد تا از علوم مرتضی نیز در من سرایت نمود چنانکه گویند شافعی شش بود و بدبیرستان میرفت و مادرش زاهدۀ بود از بنی هاشم و مردمان امانت بدو میسپردند .

روزی دو تن بیامدند و جامه دانی بدو بسپردند بعد از آن یکی از آن دو نفر بیامدند و جامه دان را بدو بداد و پس از چندی رفیق دیگر بیامد و جامه دان را طلب کرد گفت بیار ،تو دادم گفت مگر نه قرار داده بودیم که تا هر دو حاضر نباشیم ندهی گفت بلی گفت پس از چه روی دادی ما در شافعی ملالت یافت در این اثناء شافعی بیامد و از ملالت وی بپرسید تفصیل را بگفت گفت هیچ باك نيست مدعی کجا است تاجواب گویم مدعی گفت منم ، شافعی گفت جامه دان برجاست برویار خود را بیار جامه دان را بستان آنمرد در عجب آمد موکل قاضی را که با خود آورده بود تحیر فرو گرفت و براه خود برفتند .

بعد از آن بشاگردى مالك افتاد و اينوقت مالك هفتاد ساله بود بر در سراى مالك

ص: 111

بایستادی و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و اگر احتیاطی داشت مستفتی را گفت بازگرد و بگوی رعایت احتیاط کن و چون دقت کردی همان بود که شافعی فرمود مالك بشافعی بنازیدی و این هنگام هارون الرشید خلافت داشت و داستان هارون و زوجه اوز بیده و طلاق زبیده و چاره شافعی مذکور شد .

گفته اند شافعی در تمام عمر خود لقمه حرام بدهان نبرد نوبتی برای مردی لشکری بیای شد بکفاره آن چهل شب تا با مداد نماز ،کرد روزی در مجلس درس ده بار برخاست و بنشست سبب پرسیدند گفت علوی زاده بر در بازی میکند هر که بر من میگذرد حرمتش را بپای میشوم چه روا نباشد فرزند رسول فراز آید و بر نخیزم ، وقتی مردی مالی بمكه فرستاد تا بمجاوران قسمت کند قسمتی بشافعی آوردند گفت خداوندمال چه گفته است گفتند بگفته است بدرویشان پرهیزگار دهند گفت پرهیزگار نیستم .

نوبتی از صنعا بمکه آمد هزار دینار باخود داشت گفتند ضیاع و گوسفندان بخر خیمه در بیرون مکه بزد و هر کسی را مشتیزر بداد تا نماز پیشین پرداخته شد گفته اند در جوانی در خانه سجانی بود و مدتی درویش بوده است وقتی دیدند در ماهتاب بجزوی کتاب می نگر دو نزديك كعبه چراغی میسوخت گفتند از چه بفروغ چراغ مطالعه نکنی گفت برای کعبه در گیرانده اند من مطالعه نتوانم کرد .

راقم حروف گوید من این احتیاط را ندانم از چیست از مطالعه شافعی از چراع نکاهد و اگر مطالعه نکند بر نور چراغ نیفزاید مگر اینکه اگر بخواهد مطالعه کند جای دیگر کسی را بگیرد و اگر خالی گذارد از کجا استفاضه شخص دیگر از وی اشرف باشد مگر آن کتاب از روی صواب نباشد هر چراغی بر حسب استعداد خود مقداری از مکان را روشن دارد خواه استفاده استناره بشود یا نشود.

با هارون گفتند شافعی قرآن از برندارد و نداشت هارون برای آزمون در ماه رمضان امامت جماعتش فرمود ، شافعی هر روزی جزوی از قرآن را مطالعه میکرد و هر شب در تراویح میخواند از کمال قوه حافظه در آن ماه رمضان تمام قرآن را از بر کرد در عهد شافعی زنی بود که با شافعی آمد و شد داشت شافعی خواست او را به بیند سیصد دینار بداد و عقد کرد و بدید و طلاق و مهرش ادا کرد.

ص: 112

در مذهب احمد بن حنبل هر كس يك نماز را بعمد نکند کافر است و شافعی کافر نداند اما گوید چنان عذابی ببیند که هیچ کافر نه بیند شافعی با احمد گفت چون كسى يك نماز را ترک نماید کافر شود چه کند تا مسلمان شود گفت نماز کند گفت نماز کافر چگونه درست گردد؟ احمد خاموش شد و ازین جنس در اسرار فقهیه ایشان بسیار است .

راقم حروف گوید: ندانم احمد بن حنبل بعد از شنیدن این کلام و نداشتن جواب همچنان برای خود باقی ماند یا برای ادای يك نماز بعقیدت خود استوار بود .

شافعی میگفت اگر عالمی را بینی که برخصت و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نیاید و میگفت من بنده کسی هستم که مرا يك حرف از ادب تعليم كرده است « من علمني حرفاً فقد صیرنی عبداً » و می گفت هر کسی بکسی ناشایسته علم بیاموزد حق علم را ضایع کرده است و هر کس علم را از کسیکه شایسته باشد باز دارد ظلم کرده است و میگفت اگر دنیا را بيك گرده بمن فروشند بخرم .

راقم حروف گوید چگونه با کمال رضایت بهر روزی بدو گرده قناعت نکند و می گفت هر کس راهمان قدر همت باشد که چیزی در شکم او رود قیمتش باندازه همان است که از شکم او بیرون آید.

راقم حروف گويد بناچار بهاي هر کسی همین است چه تمام زحمات برای همار است اما مقصود جناب شافعی این است که همت را مانند گاو و خر منحصر بخوردن و فروریختن نباید داشت.

وقتی یکی با او گفت مرا پندی بگوی فرمود چندان غبطه برزندگان برکه مردگان می برند یعنی هرگز نگوئی دریغا که من نیز چندان سیم فراهم نکردم که او کرد و بگذاشت بحسرت بلکه غبطه بر آن بایدت بردن که آن چند طاعت که او کرد چه بودی من کرد می دیگر آنکه همانطور که هیچ کس بر مرده حسد نبرده برزنده نیز نباید ببرد که زنده هم روزی بخواهد مرد و ممکن است معنی این باشد که چون شخص بمیرد و مجازات اعمالش را یا تفریط اعمار را بنگردا فسوس بر آن زندگی خورد ای کاش در جهان وزمره زندگان

ص: 113

بودمی تا این عقوبت و حسرت نبرد می ای کاش خاک بودم و از فرسایش این آلایش پاك. نوشته اند شافعی وقتی وقت خود را گم کرده بهمه مقامها بگردید و بخرابات در گذشت و بمسجد و بازار و مدرسه ره نوشت و نیافت و بخانقاه راه پیمود جمعی صوفیان را نشسته دید یکی گفت وقت را عزیز دارید که وقت نبایست از دست برود ،شافعی روی باخادم آورده گفت وقت بازیافتم بشنو که چه میگویند .

شيخ ابوسعيد رحمة الله علیه گوید شافعی گفت علم همه عالم در من نرسید علم من در صوفیان نرسید و علم ایشان در علم يك سخن پیرایشان نرسید که گفت « الوقت سيف قاطع ».

راقم حروف گوید: مولوی معنوی در مثنوی باین کلمه نظر دارد و میفرماید :

قال اطعمنى فاني جايع *** فاعتجل فالوقت سيف قاطع

صوفی ابن الوقت باشدای رفیق *** نیست فردا گفتن از شرط طریق

ربیع بن خثیم گفت در خواب دیدم پیش از آنکه شافعی بمیرد بچند روز که آدم علیه السلام وفات کرده بود و مردمان همیخواستند که جنازه وی بیرون آرند چون بیدار شدم از معبری تعبیر جستم گفت کسیکه اعلم روزگار باشد از جهان بار بندد که علم خاصیت آدم است و علم آدم الاسماء کلها، در همان ایام شافعی رخت بدیگر سرای کشید .

حکایت کرده اند که چون شافعی را هنگام بی هنگامی نمودار شد سفارش کرد که فلان را بگوئید مرا بشوید و آن شخص در مصر نبود چون باز آمد او را از وصیت شافعی بگفتند گفت تذکره اش را بیاورند بیاوردند هفتاد هزار درم وام داشت آنمرد وام او را بگذاشت و گفت شستن من او را این بود.

ربیع بن سلیمان گفت شافعی را در خواب دیدم گفتم خدای با تو چه ساخت گفت مرا بر کرسی زر نشاند و برمن مروارید بیفشاند و هفتصد هزار بار صد دینار بمن داد و رحمت کرد محمد بن یعقوب جوزی در کتاب قاموس میگوید امام رافعی نژاد امام شافعی را در این سه بیت بنظم در آورده است :

ص: 114

محمد ادریس عباس و من *** بعدهم عثمان ابن شافع

و سائب ابن عبيد سابع *** عبد يزيد ثامن والتاسع

هاشم المولود ابن المطلب *** عبد مناف للجميع تابع

خطیب در تاریخ بغداد این شعر را از مقصوره ابن درید در مرثیه شافعی رقم کرده است .

لرأي ابن ادريس ابن عم محمد *** ضياء اذا ما اظلم الخطب ساطع

ما در سالب پدر پنجم شافعی شفاء بنت ارقم بن هاشم بن عبدمناف و مادر همین شفاء خليده بفتح خاء معجمه ولام وياء حطی و دال مهمله وسکون یاه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف و مادر عبد یزید پدر هفتم شافعی نیز که شفا نام داشت دختر هاشم بن عبدمناف از جدات شافعي سه تن از نوادگان هاشم بن عبد مناف میشوند و از اینجا معلوم شد که محمد بن ادریس را ابن عم پیغمبر و ابن عمه پیغمبر و ابن خاله اميرالمؤمنین میخوانند چه فاطمه بنت اسد والده امير المؤمنين باخليده بنت اسد جده شافعی خواهر بوده اند گفته اند ولادت شافعی و وفات ابی حنیفه در يك وقت بود چنانکه حکیم خاقانی فرماید .

اول شب بوحنیفه در گذشت *** شافعی آخر شب از مادر بزاد

عبدالله بن اسعد یافعی گوید ما را که پیروان شافعی هستیم با اصحاب ابی حنیفه برسبيل مطایبه سخنی در میان است ایشان میگویند امام شما تا گاهی که امام ما در گذشت پوشیده بود و تاب ظهور نداشت ما میگوئیم امام شماچون امام ما را بدید بگریخت چه دید نمیتواند باحیات او اظهار حیات نماید.

در میلاد شافعی اصح اقوال این است که در غزه باغین وزاء معجمه که شهری است در اقصای شام و آنرا غزه هاشم گویند روی داد چههاشم بن عبد مناف جد بزرگ رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در سن بیست و پنج سالگی در آن خاك در گذشت و در آنجا بخاك رفت تربتش مزار و مشهور است و ابن خلکان نیز همین طور شرح داده است و بهمین جهت شافعی گاهی در اشعار خوداظهار اشتیاق خود را بآنجا می نموده است و در این شعر گوید :

ص: 115

واني المشتاق الى غزة وان *** يجادلني بعد التفرق جثماني

سقى الله ارضاً لوظفرت برمها *** کحلت بها من شدة الشوق اجفانی

شیخ ابوعلی اصفهانی در رجال کبیر گوید ولادت شافعی دو سال یا دو سال و نیم بعد از فوت پدرش روی داد و این سخن با سخنان دیگران که پدرش او را در دو سالگی بمکه معظمه برده منافی است اما مدت مکث شافعی را در شکم مادر چهار سال دانسته اند وليث بن سعد تا هفت سال راروا میداند و مالك بن انس استاد شافعی نیز مدت مکث او در شکم مادرش بیشتر از مقدار متداول بوده است نوشته اند شافعی در زمین مکه معظمه در سن نه سالگی کلام الله مجید را برآورد و این مخالف روایتی است که قرآن را محفوظ نداشت و او را هارون الرشید امتحان کرد و نوشته اند در ده سالگی موطأ ابن انس را حفظ نمود و در پانزده سالگی از مکه بمدینه رفت و شاگردى مالك بن انس را آغاز کرد و خود شافعی باین مطالب اظهار کرده است.

غزالی در کتاب منحول میگوید درجه حفظ وفطانت شافعی بآن مقدار قرآن را در يك هفته وموطأ مالك را در سه شب از بر نمود و سر د جامع محمد بن الحسن بين يدى هارون (1) بعضی از علماء گفته اند اصحاب حدیث اهل حجازند که تلامذه مالك بن انس و محمد بن ادریس شافعي وسفیان ثوری و احمد بن حنبل و داود بن علی اصفهانی هستند و اصحاب رأی مردم عراق هستند که شاگردان ابوحنیفه نعمان بن ثابت باشند آن گروه را ازین روی اصحاب حدیث خواندند که نهایت عنایت و توجه ایشان بتحصیل احادیث ونقل اخبار است بنای احکام بر قاعده نصوص گذارند و بقیاس خواه جلی خواه خفی چندانکه اثری از آثار مأثوره در میان باشد التفات نکنند، شافعی گفته است اگر برای من در حکمی مذهبی بنگرید و برخلاف آن حدیث خبری در یابید بدانید که مذهب من آن خبر است نه آنچه دیده اید .

از اصحاب شافعی جماعتی هستند که نام ایشان مذکور شده است ائمه حدیث و رؤسای علما مثل علامه سبکی و فخر رازی و داود ظاهری و دیگران در فضائل شافعی

ص: 116


1- جامع محمد بن الحسن را از حفظ بخواند.

کتابها نوشته اند چنانکه در ذیل حال او اشارت کردیم احمد بن حنبل را در مسجد الحرام در کنار شافعی ایستاده دیدند گفتند یا اباعبدالله اینك سفيان بن عيينه است که در ناحیه مسجد روایت حدیث میکند گفت او از دست نمیرود و این از دست میرود .

محمد بن بن حسن زعفرانی شاگرد شافعی میگفت علماء حجاز که اصحاب حدیث باشند در خواب غفلت بودند چون شافعی آمد ایشانرا بیدار ،ساخت ابوحاتم رازی میگفت اگر شافعی نبود اصحاب حديث بكورى باطن مبتلا بودند ابوثور کلبی شاگرد شافعی میگفت هر کسی گمان کند که مانند محمد بن ادریس شافعی در علم و فصاحت و معرفت و ثبات و تمکن او دیده است البته دروغ گفته است و او را در حیات و ممات نظیری نبود .

یحیی بن معین گوید روزی شافعی سوار واحمد بن حنبل از دنبال استرش پیاده رهسپار بود گفتم ما را از متابعت او باز میداشتی وجود از دنبالش می تازی گفت خاموش باش اگر ملازمت استر اوکنم سودها برم .

و نیز احمد بن حنبل در جواب پسرش گفت شافعی برای دنیا حکم آفتاب تابان و ابدان را عافیتی نمایان دارد آیا برای این دو عوض هست و هم ابن حنبل میگفت سی سال است هیچ شبی را بیتونه نمیکنم جز اینکه برای شافعی دعاء و طلب مغفرت مینمایم و نیز احمد میگفت تا با شافعی مجالست ننمودم حدیث را از ناسخ و منسوخ تمیز ندادم یافعی میگوید اصحاب حدیث در چنگال جماعت معتزله اسیر بودند تا گاهی که شافعی ظهور نمود .

بشر بن غیاث مریسی میگفت جوانی در مکه از قبیله قریش دیدم که بر مذهب معتزله جزاز وی بیم ندارم.

جاحظ از بزرگان ارباب اعتزال میباشد میگوید کتابهای این جماعت را که پیروان اهل دانش و سنت هستند بدیدم هیچ کس را بحسن تأليف مطلبی ندیدم گویا باكلك و زبان مرواريد غلطان در رشته میکند جار الله زمخشری که از ائمه معتزله است در تمجید شافعی و محامد اوصاف و علوم او بسیار نوشته است و در آیه شریفه «ذلك

ص: 117

ادنى ان تعولوا» وقول شافعی بیانات مینماید یافعی گوید شافعی اموری از علوم استخراج و استنباط فرموده است که پیش از وی احدی بآن راه نیافته است چنانکه علم اصول را از کمون فنون بیرون آورد و باب قیاس را بروجه صحیح خلاصه کرد و در معرفت مراتب ادله قانونی وضع نمود و نسبت او بعلم اصول چون نسبت علم منطق بارسطو و علم عروض بخليل بن احمد نحوی است.

امام فخرالدین رازی در کتاب مناقب امام شافعی گوید عبدالرحمن بن مهدی که خود از ائمه حدیث و مشایخ آن فن شریف است از شافعی در اوقات شباب او خواستار کتابی در شرایط استدلال بقرآن وسنت و اجماع وقياس وشرح جهات ناسخ از منسوخ و مراتب عموم و خصوص گردید .

شافعی کتاب رساله را تحریر نمود و بفرستاد چون عبدالرحمن آن تاليف منيف را قرائت کرد در عجب شد و گفت پندار نمیکنم که خدای تعالی مانند این مرد را بیافریند ، محمد بن عبدالله بن عبدالحکم مصری که از جمله شاگردان شافعی شمرده میشود گوید هیچ کس را مانند شافعی ندیده ام اصحاب حدیث نزد وی میآمدند و بر- سبیل اختبار از مسائل غامضه و اخبار مشکله پرسش میکردند شافعی بسیاری نکات و اسرار را ظاهر میفرمود که ایشان با کمال استعجاب بر میخواستند و اصحاب فقه از موافق و مخالف بروی ورود میدادند و با اعتراف واذعان بیرون میرفتند و اصحاب ادب در محضرش روز بشب میآوردند و از اشعار عرب و فنون ادب و معانی بدیعه و بیانات عجیبه چندان می شنیدند که با هزاران اعجاب بیرون میشدند ده هزار شعر از قصاید و مقطعات شعرای قبیله هذيل مخصوصاً محفوظ داشت و درفن تواریخ و ابیات و ایام عرب در شمار اعلام علمای خبر وسیر بود.

شیخ شاذلی فرموده است که شافعی نمرد تا بمقام قطبیت رسید و گفته اند هم قطب عرفاء بود و هم علماء گفته اند شیخ بلال خواص از حضرت خضر علیه السلام از حال ومقام شافعی بپرسید فرمود از جمله او تاد است یافعی گوید این مکالمه پیش از آنکه شافعی قطب بگردد بوده است و شافعی در علم نجوم نیز ماهر بود و بترك آن فرمودو در فن تیراندازی

ص: 118

چنان استاد بود که ده خدنگش افزون از یکی خطا نمیرفت و دارای طبع نقاد وخاطر وقاد و اشعار فصاحت آثار و معانی ملاحت آمیز و مطالب بهجت انگیز بود و این شعر را در پاره کتب ادبیه به محمد بن ادریس شافعی نسبت داده اند.

كلما أدبنى الدهر *** أراني نقص عقلى

و اذاما ازددت علماً *** زادنی علماً بجهلی

هر چند تجارب روزگار و حوادث ليل و نهار بر من بگشت بر نقصان عقلم داناتر ساخت و هر چه در گردش جهان و تصادف حدثان و اطلاعات بر علوم و اخبار دانش من بر افزود بنادانستن خود داناتر شدم و هم این شعر را در بعضى كتب بشافعى منسوب داشته اند.

رام نفعاً فضر من غير قصد *** و من البرما يكون عقوقاً

و هم این شعر از شافعی است :

و احق خلق الله بالهم امرؤ *** ذو همة يبلي بعيش ضيق

و هم او گوید :

رعت النسور بقوة جيف الفلا *** ورعى الذباب الشهد وهو ضعيف

کرکسان نیرومند ببیش از مرداری برخوردار نیستند و مگسهای ضعیف نحیف در انگبین بهره یاب میشوند کنایت از اینکه هر که را هر چه روزی است میرسد و میخورد و بزور وزر میسر نیست اینکار صاحب جنات این اشعار را به محمد بن ادریس شافعی منسوب میداند:

يقولون اسباب الفراغ ثلثة *** و رابعها خلوه وهو خيارها

وقد ذكر وامالا وامنا وصحة *** ولم يعلموا ان الشباب مدارها

دولت و امنیت و صحت را اسباب فراغت دل و سرور خاطر شمرده اند و ندانند این کامیابی بسته بشباب و این کامرانی منحصر بایام جوانی است و شافعی فرموده است:

محن الزمان كثيرة لا تنقضى *** و سروره يأتيك كالاعياد

تأتى المكاره حين تأتي جملة *** وترى السرور يجييء كالفلتات

ص: 119

محنت روزگار چون حوادث ليل و نهار پیوسته و مسلسل و سرور آن چون اعیاد گاه بگاهی نمودار و بگسسته است مکاره یکدفعه میرسد وسرور گاه بنگاه گاه بگاه روی میدهد و نیز شافعی فرموده است :

و اذا عجزت عن العدو فداره *** و امزح له ان المزاح وفاق

فالماء بالنار التي هي ضد *** يعطى النضاج وطبعها الاحراق

چون از چاره دشمن و تلافی کردار او و مقابلت با او بیچاره ماندی باری با وی بمدارا و ملایمت مبادرت بجوى و بمزاح امتزاج بگیر که از این آمیزش دوضد موافقت و مماز جت پدیدار آید چنانکه در آمیزش آب و آتش پختگی و سازش روی نماید با اینکه طبع آتش سوزنده است و میسوزاند.

و نیز امام شافعی را در مدایح اهل بیت اطهار اشعار بسیار است که در آن جمله عرض موالات و فرض مودت را ظاهر ساخته است از آن جمله این شعر را در کتاب صواعق مذکور نموده است :

يا اهل بيت رسول الله حبكم *** فرض من الله في القرآن انزله

كفياكم من عظيم القدر انكم *** من لا يصلى عليكم لاصلوة له

یعنی ای خانواده رسالت و دودمان نبوت دوستی و مودت شما را خداوند حمید فرض کرده و در قرآن مجید یاد فرموده است برای عظمت قدر ورفعت مقام شما همان کافی است که اگر نماز گذارنده برشما صلوات نفرستد یعنی نگوید اللهم صل على محمد وآل محمد و آل راضمیمه صلوة نگرداند نماز او مقبول نیست و باطل است.

راقم حروف گوید : موافق خبر مباهله که با براهین و تفاسیر جامعه مذکور نمودیم علی علیه السلام از اهل و آل آن حضرت بلکه جان و نفس و خون و گوشت و پوست پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم است پس شريك در صلوات بر پیغمبر و مایه تمامیت نماز است معین الدین میبدی از حكما وعلماء اهل سنت و جماعت در فتوح شرح دیوان مبارك ميگويد: شافعي گفتند در حق علی چگوئی گفت چگویم درباره آنکس که سه چیز با سه

ص: 120

چیز دروی جمع شده است که هرگز برای احدی از بنی آدم از آغاز عالم جمع نشده است «الجود مع الفقرو الشجاعة مع الرأى والعلم مع العمل» بخشش با نا داشتن ، شجاعت با رأی دادن علم باعمل که جمع اینها برای احدی ممکن نشده است چه هريك بتقدیری ضد آن دیگر است.

راقم حروف گوید چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت امام محمد باقر و دیگر کتب ائمه از اوصاف امیر المؤمنين عليهم السلام والصلوة بروایت علمای سنت رقم کردیم در اغلب صفات که آنحضرت جامع آن است حالت ضدیت و جمع آن یکی از صفات خاصه آنحضرت است اما انتخاب شافعی علیه الرحمه این صفات مذکوره را برای لطایف جامعه مخصوصه ایست که برار باب فطانت مکتوم نیست و نیز شافعی در مدح امير المؤمنین علیه السلام میفرماید:

لوان المرتضى أبدا محله *** لخر الناس طراً سجداً له

كفي في فضل مولانا على *** وقوع الشك فيه انه الله

اگر علی مرتضی حجاب جلال و سترات جمال از بواطن کمال براندازد مردمانش بخدائی سجده برند چه آن نمایش را از مقدار بیشتر فزایش است ، برای درجات عظمت او همین بس که جمعی در ذات مقدسش که از دیگر مخلوق ممتاز است بشك اندرند که مگر واجب الوجود باشد چه مقاماتش از حیز امکان بیرون است و هم نوشته اند که بعد از آنکه شافعی بروایت بیهقی آن کلمات مسطوره را بگفت فرمود :

انا عبد الفتى انزل فيه هل اتی *** الى متى اكتمه اكتمه الى متى

منم بنده صاحب هل اتی *** گه جبریلش از حق بگفتافتی

جوانمرد اگر هست باشد علی *** ولی دان علی و علیدان ولی

من این راز تا چند دارم نهفت *** مراین در ز دردانه باید بسفت

و بعضی بجای شعر ثانی شعری دیگر نوشته اند و در ذیل حال او مذکور شد و این شعر را صاحب فصول المهمه از شافعی رقم کرده است :

ص: 121

يا راكباقف بالمحصب من منى *** واهتف بساكن حينها والناهض

سحراً انا فاض الحجيج إلى منى *** فيضا كملتطم الفرات الفايض

ان كان رفضاً حب آل محمد *** فليشهد الثقلان انى رافضى

ای سواریکه که عزیمت بیت عتیق داری چون بآن زمین مقدس باز رسیدی در آن موضع که محصب نام دارد و از زمین منی میباشد توقف جوی گاهیکه مردم حاج مانند فرات مواج بجانب منی فرود شدن گیرند با بانگ بلند گوشزد آنگروه بسیار بکن و بگو شافعی میگوید اگر دوستی محمد و آل محمد صلی الله علیه واله وسلم را رفض مینامند تمام جن و انس شاهد باشند که من رافضی هستم .

حموی میگوید محصب بضم ميم وفتحهاء مهمله وصاد مهمله مشدده در میان مكه و منی میباشد و بمنى نزديك تر از مکه است و محصب بطحاء مکه است یعنی سیل گاه و خیف بنی کنانه است خیف بفتح اول وسكون ياء حطی و فاء جائی که از اماکن غلیظه کوه آب سرازیر میشود و از مسیل آن بلند تر است نه بسیار مرتفع و نه سخت حضیض است .

وخیف منی همان موضعی است که مسجد خیف بآنجا منسوب است وخیف بنی کنانه را بعضی همان محصب دانسته اند که بطحاء مکه است و حد محصب از حجون است ذاهباً الى منى و بعضی گفته اند حدش ما بين شعب عمر و تاشعب بنی کنانه است و از این روی که در آن زمین ریگزار است و حصباء بسیار دارد محصب نام یافته و در آنجار می جمار میشود .

منا بكسر ميم ونون والف آنوادی میباشد که جماعت حاج در آنجا وارد میشوند ور می جمار از حرم مینمایند ازین روی این مکان را منی مینامند که یمنی فيه الدماء یعنی ریخته میشود در آن خون یعنی خون ذبايح بعضی گفته اند حد این وادی از عقبه است تا محسر و اعلام منصوبه در آنجا است و داخل حرم محترم است و در آنجا ابنیه و مساکن است که ایام موسم در آنجا منزل میکنند و در حکم شهری میشود و بقیه ایام سال خالی می ماند و جز معدودی حفظه و نگهبان نمیماند و در حکم قریه میشود و

ص: 122

مسجد آنجا مسجد خیف است و برای مردم هر افقی یعنی هر طایفه مکانی معین است که در آنجا نازل میشوند و میان آن و مکه معظمه يك فرسنگ است.

محمد بن یوسف زرندی گوید چون امام شافعی به محبت اهل بیت نبی سلام الله عليهم آشکارا اقرار و باین شرف دنیا و آخرت در صفحه روزگار نامدار گشت و در حق او گفتند آنچه گفتند شافعی این چندبیت را در برابر آن غمزها و لمزها و طنزهای اهل عصر خود بفرمود :

اذا نحن فضلنا علياً فاننا *** روافض بالتفضيل عند اولى الجهل

وفضل ابى بكر اذاما ذكرته *** رميت بنصب عند ذكرى للفضل

فلازلت ذار فض و نصب کلاهما *** يحبهما حتى اوسد في الرمل

هر وقت علی علیه السلام را تفضیل دهیم در شمار روافض هستیم و جهال قوم ما را نسبت برفض میدهند و اگر از ابوبکر فضيلتي يادكنم مرا بنصب نصب نمایند و من تاجای در شکم خاک کنم از این عقیدت باز نشوم و هم این چند شعر را امیر معاصر بشافعی منسوب داشته است :

اذافي مجلس ذكروا علياً *** وشبيليه وفاطمة الزكيه

يقال تجاوزوا ياقوم هذا *** فهذا من حديث الرافضيه

هربت الى المهيمن من اناس *** يرون الرفض حب الفاطميه

على آل الرسول صلوة ربى *** و لعنته بتلك الجاهليه

چون در محفلی از علی و حسنين وفاطمه سلام الله عليهم و مناقب ایشان حدیث آورند پاره از کمال بغض وزشتی سرشت گویند از این سخنان درگذرید که این جمله از احادیث رافضیان است، بحضرت خدای فرار میکنم از مردمی که حب اولاد فاطمه و اهل بیت رسالت سلام الله علیهم را رفض مینامند، صلوات یزدان تا پایان جهان بر دودمان رسالت و لعنت خدای ابدالدهر بر این مردم جاهل و این جاهلیت باد.

و نیز از شافعی است :

لا تقبل التوبة من تائب *** الا بحب ابن ابیطالب

ص: 123

حب على لازم واجب *** في عنق الشاهد والغائب

لوشق قلبی تری وسطه *** سطرين قد خطا بلا كاتب

العدل والتوحيد من جانب *** وحب اهل البيت من جانب

اگر کسی را تخم محبت علی بن ابیطالب در مزرع دل نگاشته باشند توبت او در حضرت احدیت مقبول نگردد و قلاده و رشته دوستی علی علیه السلام برخلق جهان و اعناق جهانیان ثابت و استوار است اگر صدف قلب صنوبری مرا بشکافند در میان آن دو خط بقلم قدرت بینند که در يك سطر عدل وتوحيد و در سطر دیگر حب اهل بیت رسالت صلوات الله عليهم رقم شده است یعنی این دو مسئله لازم و ملزوم یکدیگراند و هر کسی قائل بعدل وتوحيد نباشد از دوستی اهل بیت برخوردار نباشد و هر کس محبت اهل بیت را نداشته باشد از قبول عدل و توحید برخوردار نگردد چه هر کسی هر یکی را ندارد بر حسب معنی فاقد آن يك نيز هست.

بعضی از ادبای عصر گمان میبرند که این چند شعر از جنس شعر ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه است که از جماعت افضلیه است و در بغداد در شمار معتزله میرفت و بعضی نوشته اند در کتابی دیده اند که قائل این اشعار صاحب بن عباد است و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و تفصیل شهادت آنحضرت بیت اول این چند شعر بعلاوه چند بیت دیگر مسطور شد که مأمون انشاء کرده بود ممکن است این بیت نخست از شافعی باشد و بقیه را مأمون بنظم کشیده باشد و هم از اشعار شافعی علیه الرحمه است .

قيل ترفضت قلت كلا *** لا الرفض ديني ولا اعتقادى

لكن توليت غير شك *** خیر امام و خیر هاد

ان كان حب الوصى رفضاً *** فائنی ارفض العباد

اگر مهر علی را رفض نامند *** بلی من رافضیم رافضیم

بهر وضع و بهرحالی که هستم *** بجز مهر علی را رافض هستم

بدون شبهت و ترديدو تشكيك *** نیارم مهرش از توحيد تفكيك

ص: 124

و دیگر فرموده است :

الى مه إلى مه وحتى متى *** اعانف في حب ذاك الفتى

و هل زوجت فاطم غيره *** وفى غيره هل اتي هل اتی

نکوهش مرا تا بچند است چند *** بحب على سيد ارجمند

جوانمرد عالم ضجيع بتول *** ولی خداوند و نفس رسول

بشأنش شده سوره هل اتی *** که باشد فتا و امام هدی

وهم شافعی انشاد کرده است :

اذاجاش طوفان الضلال فنوحه *** على واخلاص الولاء له فلك

امام اذالم يعرف المرء فضله *** على الناس لم ينفعه دين ولا نسك

اگر طوفان گمراهی جهان را سر بسر گیرد *** علی نوح است و اخلاص ولایش کشتی و لنگر

امام دنیی و عقبی که بی عرفان فضل او *** هزاران طاعت یزدان ندارد سود در محشر

اگر عون سخای او "کریمی ولای او *** نبودی کی دمیدندی بآدم روح در پیکر

وگر تعلیم او شامل نمیگشتی به جبرائیل *** در آن من انا من انت ازو میریخت بال و پر

از ودان روزی میکال از ودان نفخ اسرافیل *** از ودان قبض عزرائیل که او شد مظهر داور

محب و مبغض اوگر نبود و حب و بغض او *** نه باغ خلد بنمود و نه دوزخ خالق اکبر

از آغاز جهان خواندی شگفتیها بهر عصری *** کجا در گاهواره پاره کرده کودکی اژدر

بسي چون رستم دستان بیامد در جهان اما *** کجا بر کنده و پل کرده در خندق در خیبر

اگر خواهی شوی واقف یکی را از هزاران خوان *** خبر از ضیغم وخالد حدیث از مرحب و عنتر

وجود او سبب آمد برای صامت و ناطق *** بشأن اوست در معنی و باطن مدح مدحتگر

اگر مطلب دقیق است و فزون از گنج فهم آید *** و ان من شییء الا را بسبحان الذي بنگر

وجودش بحر بی پایان و هر رشحه از وفایض *** هم آخر قطره و رشحه ببحرش میشود معبر

بودشمس فروزان خداوندی و هر ذره *** که اندر عالم امکان در آخر آردش در بر

همان گونه که فهم ما ز مدح او بود قاصر *** زادراك مقام او و عرفانش بود اقصر

ص: 125

هزاران بحرش اندر بحر و شمس در یکی لمعه *** توای ذره توای قطره از این گونه خطر بگذر

کسی کو احول و اعمش زنظاره بود عاجز *** چرا خواهد که خورشید درخشانش بود منظر

على عالي اعلی فروغ صد هزاران شید *** بدیع عالم امکان ولی حضرت داور

از و آدم به جنت شد وزو آدم زجنت شد *** بمدح و بر ولایش گشته ناطق خلق اندرذر

از او برهام در آذر و زو بیرون شد از آذر *** از او یونس بنون اندروز و بیرون زنون اندر

از و خضر است و اسکندر پی آب بقا عطشان *** از وسیراب شد خضر و بدو لب تشنه اسکندر

بجز بغض وعناد او بدوزخ ناورد منزل *** بجز مهر و ولای او نباشد در جنان رهبر

تمام کاینات آمدیکی انمونه از جودش *** ولای او بگردیده است خلق خلق را مصدر

خداوندش مقامی داده اندر بندگی خود *** که گشته منحصر در ذات او خودذات پیغمبر

رسول هاشمی گفتاعلی و من زيك نوریم *** دگر مردم ز اشجار دگرگون ابيض واحمر

خداوند جهان ما را بدو جهان نعمت اخلاص *** عطا فرماید و بدهد ولای حیدر صفدر

و نیز شافعی فرماید:

اذافى مجلس ذكروا علياً *** و سبطيه وفاطمة الزكيه

فاجرى بعضهم ذكرى سواهم *** فايقن انه للقلقية

سلقلق بروزن سفرجل زنی است که از دبر و مقعد حایض میشود وسلقلقه بزیادتی هاء زن بلند آواز است چون در مجلسی از مدایح و فضایل علی و دوسبط پیغمبر و فاطمه زهراء زکیه سخن در میان میآمد پارم از مبغضین که البته زاده پاک و بی عیب و آك (1) نیستند حديث بیع از دیگران میآورند تا آن کلام از میان برود و تویقین بدان که اینگونه مردم از چنان زنان متولد شده اند و نیز این دو بیت را بشافعی رضی الله عنه منسوب میدارند.

اولى النهى عجزت عن وصف حيدره *** والمارقون بمعنى ذاته ماهو

ان ادعه بشراً فالعقل يمنعني *** و أنقى الله في قولى هو الله

عاقلان از وصف حیدر عاجزند *** عارفان در معنی دانش که چیست

گر بشر خوانمش عقلم مانع است *** در بشر مانند و مثلش نیست نیست

ورزحد خلقتش خوانم برون *** هست ایزد خالق و اینجا بایست

ص: 126


1- یعنی آفت وعار و آسیب.

گر علی باشد بشر جنسش کجا است *** چون بشر نبود خدا داند که کیست

در فهرست ابن الندیم مسطور است که شافعی در مراتب تشیع بسی شدید بود گویند روزی یکی مسئله از وی بپرسید و شافعی جوابی بداد سائل گفت در این قول با علی بن ابیطالب علیه السلام مخالفت نمودی گفت تو ثابت کن که آن حضرت را در این مسئله غیر ازین حکمی بوده است تا من روی برخاك بسایم و برخطای خود اقرار نمایم و از این رأى بحکم آن حضرت بازگردم.

وقتی در مجلسی که یکتن از آل ابیطالب حضور داشت وارد شد و گفت مرا در این محضر جای سخن کردن نباشد که این مردمان بزرگ از همه کس بتكلم و ریاست شایسته ترند .

و نیز امام شافعی علیه الرحمه را در مراثی حضرت ابی عبدالله حسین بن علی صلوات الله عليهما اشعار بسیار است و این چند شعر را احمد بن محمد بن احمد حافی حسینی در کتاب تبر المذاب مذکور داشته است :

تاوه قلبى والفؤاد كئيب *** و ارق نومی فالسهاد عجیب

فمن مبلغ عنى الحسين رسالة *** و ان كرهتها انفس و قلوب

ذبيح بلا جرم كان قميصه *** صبيغ بماء الارجوان خضيب

فللسيف اعوال وللرمح رنة *** وللخيل من بعد الصهيل نحيب

تزلزلت الدنيا لآل محمد *** و كادت لهم صم الجبال تذوب

و غارت نجوم و اقشعرت كواكب *** و هتك استار و شق جيوب

يصلى على المبعوث من آل هاشم *** و يغزى بنوه ان ذا لعجيب

لئن كان ذهبي حب آل محمد *** فذالك ذنب لست عنه اتوب

هم شفعائی یوم حشری و موقفی *** اذا ما بدت للناظرين خطوب

زدرد دلم ماه گردون سیه شد *** زیاد یکی روز روزم تبه شد

زدل راحتم رفت و خواب از دو چشمم *** همی ناله ام از زمین برزمه شد

چه بود از رسولم رسالت سپردی *** بدانشه که بر هر شه و شاه شه شد

ص: 127

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعني حسينا

همان روزگان روز روز قیامت *** زسوز و نهیبش نشان و علامت

همه روزگاران از آن روز پرسوز *** ز روز و شب خود گرفته ندامت

پیمبر خبر داد از آن روز پرخون *** که بگرفت برسبط او استدامت

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا

قميص تن او ز خون تن او *** برنك گل آمد در آن مكمن او

چو کنده شده پر زسوراخ از تیر *** تو گفتی بود تیر را مخزن او

ز شمشیر و از نیزه وگرز آهن *** تو گوئی که اندام شه معدن او

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا

چو اندام او خسته از تیغ کین شد *** زلازل بگردون و عرش مبین شد

چوخون متینش ریخت بر غاضریه *** زهر سنك خون تا سپهر برین شد

ز تاريك روز مه هر دو عالم *** کواکب همه تار وروح الامین شد

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا

زمین گشت جنبان و تاريك انجم *** در افتاده هول قیامت بمردم

شده اسب شه لاله گون پای تا دم *** تن شاه کوبیده از ضربت سم

سیه گشت گردون ازین نیلگون خم *** همه کشتگان گشته در خون خودگم

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا

حسینی که رائی او حق تعالی *** تعالى تعالى تعالى تعالى

ز سوکش زمین پر شد و عرش وکرسی *** خبر داد ایزد بادنی و بادنی و اعلی

پر از جوش گردیده حوا و آدم *** خروش اوفتاده بیائین و بالا

شه دین و دنیا و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا

اگر حب آل پیمبر گناه است *** مرا این گنه از جهنم پناه است

نترسم من از همز ولمز مخالف *** اگر چند زیشان زمین پر سپاه است

کسی کو نکارد بدل حب این شه *** بهر دو جهان نامه او تباه است

ص: 128

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل العراقين یعنی حسینا

عجب زآن جماعت که از شقوت دل *** بخانه دلش کرده ابلیس منزل

درود پیمبر بود برزبانش *** پی خون فرزندش آورده محفل

ز بهر پشیزی پی خون آن شه *** شتابان و بر پای آورده تا ول

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل العراقين یعنی حسینا

بمحشر چو محشور گردد خلایق *** شود عرض اعمال برحق خالق

بخواهد شدن شوی از زوجه مطلق *** زن از شوی عاصی بگردیده طالق

شفيع من از جمله این معاصی *** بود سبط پیغمبر رب خالق

شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتبل العراقين یعنی یعنی حسینا

بار پروردگارا رحیما کردگارا بنده عاصی بزهکار خاطی آلوده هزار گناه شرمنده روسیاه نگارنده اخبار و سپارنده آثار اعیان روزگار و مؤلف كتب ائمه اطهار عباسقلی با دست تهی و کیسه خالی و احمال اوزار بحضرتت روی آورده و در این چاشتگاه روز چهارشنبه غره شهر رمضان المبارك سال توشقان ئيل يك هزاروسیصد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم که ماه عزیز تو است حضرت خامس آل عبا ابی عبدالله روح من سواه فداه را شفیع آورده و آمرزش خود و والدین و اقارب و ذوى الحقوق و عموم امت مصطفی و شیعت مرتضی و پیروان ائمه هدى وقوت دین اسلام و توسعه ارزاق و استطاعت و بضاعت ورونق شعایر دین و سعادت دارین و محفوظیت از مکاید شیاطین و عافیت عاقبت وفیض جنان و حفظ از نیران را و توفیق بآنچه رضای تو و پیغمبر و پیشکاران و در بارالوهیت تو در آن است خواستار است بالنبي وآله الاطهار .

ابو الفرج محمد بن ابى يعقوب اسحق وراق مشهور با بن ندیم نوشته است که در کتاب اخبار الداخله ابي القاسم حجازی قرائت کردم نوشته بود : مردی از بنی لهب از ناحیه مغرب ظهور کرد خلیفه عصر هارون الرشید فرمان کرد تا او را بدرگاه وی بیاوردند شافعی نیز با او بود رشید بعد از حبس لهبی یا شافعی عتاب کرد و گفت تو را چه چیز بر خروج بازداشت گفت: مردی بی نوا هستم و در طلب رزق بهرسوی میشتابم بناچار با

ص: 129

وی مصاحبت کردم، فضل ربیع بشفاعت در آمد و رشید از شافعی در گذشت و او مدتی در مدينة السلام مقیم بود و در آن اوقات بر روش سرودگران بر حمار سوار میشد و ردائی محشی بر دوش می افکند و موی خود را مجعد میساخت و بر این هیئت برما میگذشت تا گاهی که ملازمت محمد بن حسن شیبانی را اختیار کرده کتب اور امینگاشت وی میگفت باندازه یکبار شتر از محمد بن حسن کتابت کتب کردم و ازین پیش در ذیل احوال هارون الرشید به پاره اخبار مذکوره اشارت رفت فضل بن ربیع حکایت کرده است که چون شافعی را از یمن بیاوردند هارون الرشيد باكمال خشم وستيز او را احضار نمود چون وارد پیشگاه شد دیدم آهسته چیزی میخواند بعد از آنکه خلیفه روزگار او را بدید بكمال ملاطفت و تعظیم با وی برخورد و ده هزار در هم بدو بداد چون بیرون آمد گفتم یا اباعبدالله بفرمای چه در زیر لب داشتی که ترسناک بیامدی و ایمن گردیدی گفت : کلماتی چند بود كه مالك بن انس از نافع از ابن عمر از حضرت پیغمبر علیهم السلام بمن روایت کرد و گفت رسول خدای در یوم الاحزاب تلاوت میفرمود گفتم چه بودی اگر مرا تعلیم مینمودی فرمود بگو :

اللهم اني اعوذ بنور قدسك وعظمة طهارتك وبركة جلالك آمني من كل آفة وعاهة وطارق الجن والانس الاطارقاً يطرق بخير اللهم أنت عياذي فبك اعوذ وانت ملاذي فبك الون يا من ذلت له رقاب الجبابرة وخضعت له مقاليد الفراعنة اعوذ بجلال وجهك وكرم جلالك من خزيك وكشف سترك ونسيان ذكرك و الاضراب عن شكرك الهي انا في كنفك في ليلي ونهاري و نومی و قراری وظعنی و اسفاری ذكرك شعارى وثناؤك دثارى لا اله الا انت تنزيها لاسمائك وتكريماً لسبحات وجهك الكريم اجرنا يا ربنا من خزيك ومن شر عبادك و اضرب علينا سرادقات فضلك وقناسيئات عذابك واعنا بخير منك وادخلنا في حفظ عنايتك يا ارحم الراحمين.

و از این پیش نیز در ذیل احوال هارون ببعضی ادعیه شافعی گذارش رفت محمد بن زکریا میگوید بتجر به رسیده است که هر بیمناکی این دعای مبارك را بخواند خداوند مهیمن او را ایمن فرماید .

ص: 130

ابن خلکان گوید: از دعوات شافعی که مجرب و مشهور باجابت است این چند کلمه است « اللهم يا لطيف اسئلك اللطف فيما جرت به المقادير »

صاحب روضات این رباعی را در مناجات بشافعی نسبت داده است :

يارب أعضاء الوضوء عتقتها *** من فضلك الوافي وانت الواقي

والعتق يسرى في الغنى ياذا الغنى *** فامنن على الفاني بعتق الباقي

یافعی گوید چون شافعی را نوبت مفارقت از جهان در رسید از میان شاگردانش ابن عبدالحکم بآن داعیه بود که خلیفتی اور است و همی خواست شافعی در حوزه تلامذه بر همگنانش پیشی و بیشی بخشد اما چون از شافعی پرسیدند خلیفه تو کیست فرمود مگر شما را در این باب شگی است جای نشین من ابو يعقوب بویطی است .

مزنی گوید در مرض مرگ بعیادت شافعی برفتم و گفتم چگونه شب بیامداد رسانیدی گفت :

اصبحت من الدنيا راجلا ولاخوانى مفارقاً وبكأس المنية شارباً ولسوء اعمالى ملاقياً وعلى الله وارداً فلا ادرى اصير الى الجنة فاهنيتها ام الى النار فاعزيها» در حالتی با مداد کرده ام که از این سرای در گذر کوچنده و از این برادران رهسپر جدا شونده و از جام مرگ نوشنده و بنکوهیدگی کردار خود نگرنده و به پیشگاه خداوندی وارد شونده ام هیچ ندانم بهشت میروم ناروان خود را خوش باش گویم پاروی بدوزخ دارم تا بسوکش زبان برگشایم چون این کلمات بپای برد با این چند شعر بدر رگاه بی نیاز بنده نواز نیاز برد .

ولما قسى قلبی وضاقت مسامعی *** جعلت الرجا منى لعفوك سلما

تعاظمنى ذنبي فلما قرنته *** بعفوك ربي كان عفوك اعظما

و ما زلت ذاعفو عن الذنب لم تزل *** بجودك تعفو منة و تكرما

چون قوایم سست گردید وضعیف *** شد روان رنجور و جسم آمد نحیف

از تدابیر و علاج درد درد و رنج *** وز ملاقات طبیب و صرف گنج

در تمام دوستان و یاوران *** یا ز فرسان و از آن زور آوران

ص: 131

وزعيال و اهل و خویشاوند و دوست *** که مرا بودند يك مغز و دو پوست

هیچ سودی در علاج خود ندید *** هر دمی بانك تعالی می شنید

نوبت رفتن مرا چون شد یقین *** ملتجی گشتم برب العالمين

کی یگانه خالق هر دو جهان *** از غم و اندوه عصیان و ارهان

عفو تو اعظم بود از جرم من *** ای خداوند كريم ذوالمنن

معصیت از ما و عفو از تو بود *** آب عفوت از ما سر میرود

از ابوعبدالله نصر مروزی حکایت کرده اند که گفت : در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نشسته بناگاه چشمم را خواب در سپرد و خواجه کاینات صلی الله علیه واله وسلم را در خواب بدیدم عرض کردم یارسول الله رأى ابو حنیفه را بنویسم فرمودنی عرض كردم رأى مالك را فرمود آنچه را با حدیث من موافق است بنویس گفتم رأی شافعی را آنحضرت سر بزیر افکند چنانکه مگر غضبناک باشد و فرمود « هورد على من خالف سنتی» یعنی شافعی با کسانیکه سنت مرا مخالفت کردند در مقام انکار برآمد چون بیدار شدم بدون تأمل روي بمصر آوردم و کتب شافعی را بر نگاشتم ازین خبر تشیع شافعی تصریح میشود چه دیگران در بعضی سنن سنیه تغیر دادند و هم حالت آن دو مجتهد دیگر نیز مکشوف میشود زیراکه هر کسی پیغمبر را بخواب بیند آن حضرت را دیده است

«من رآنی فقد رآنی»

نوشتهاند شافعی علیه الرحمه ليالي عمر را برسه بهر ساخته بود بهری برای علم وطاعت بخشی برای پرستندگی و عبادت و بهری برای آرامش و طلب راحت گفته اند در ماه رمضان شصت مره كلام الله مجید را از آغاز تا انجام میخواند و این جمله در حال نماز بود، حمدالله قزوینی مستوفی در تاریخ گزیده میگوید شافعی فرمود من استغضب ولم يغضب فهو حمار ومن استرضى ولم يرض فهو جبار هر کس را کردار و رفتاری و واطواری بنمایند که شرط غیرت و انسانیت در آن باشد که بخشم اندر آید و نیاید همانا در بلادت و حماقت وعدم شعور و ادراك مانند خراست و هر کس را برای طلب خوشنودی هرگونه اسبابی که مناسب باشد بکار آورند و همچنان راضی نشود جبار و ستمکار و

ص: 132

بیرون از جاده انسانیت رهسپار است.

نوشته اند چون ابو علی حسن بن علی بن اسحق طوسی وزیر عالی تدبیر ملقب به نظام الملك در سال چهار صد و هفتاد و چهارم هجری چنانکه ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور نموده ایم در بغداد بنیاد مدرسه نظامیه را بر نهاد بر آن عزیمت شد که خاک امام شافعی را از خاك مصر بخاك نظامیه بغداد نقل دهد در این مقصود بامير الجيوش بدر جمالی وزیر امام مستنصر بالله معد که در ذیل مجلدات مشکوة الادب مرقوم شده اند نامه کرد و هدایای بدیعه و رفیعه بفرستاد امیر اجابت مسئول نمود و یکی روز در موکبی با تفاق اعیان دولت ووجوه مملکت و علمای اعلام بقرافت که مزار شافعی در آنجا است روی نهاد جمعی کثیر نیز برای تماشا و زیارت تربت شافعی فراهم شدند چون كلنك با نزمین آشنا شد بيك باره غوغائی عظیم برخاست و از عامه هنگامه بلندگشت و بموکب امیر روی آورده بممانعت در آمدند نمانده بود که پیکر سپهسالار را بسنك باران سپارند امیر باسکات مردمان در آمد و بمستنصر پیام کرد خلیفه حکمی سخت بفرستاد که مسئول خواجه نظام الملك را البته باید بجای آورد چون توقیع خلیفه را گوشزد حاضران کردند مردم غوغائی را از اطراف براندند و زمین را کاویدن گرفتند و چون بحد لحد رسیدند و خشتهای روی لحد را برچیدن خواستند یکباره شمیمی معطر دمیدن گرفت و بمشام کارکنان و کارگذاران رسید چنانکه یکساعت بیهوش بودند و چون بخود گرائیدند از کرده پشیمانی گرفتند و بحضرت یزدانی استغفار جستند و از سنك و كلوخ و خشت پخته دیگر باره بساختند و بازشدند و این روز یکی از ایام نامدار مصر گردید و تا چهل روز از ملازمت زیارت آنقبر غفلت نداشتند و امير الجيوش محضرى بخطوط وخواتيم اعيان وعلماء وقضات وغيرهم ومکتوبی جداگانه و تحف لايقه بخدمت خواجه نظام الملك تقديم كرد خواجه بفرمود تا آن محضر ومكتوب را براهل بغداد بخوانند چون روز قرائت رسید اجتماع مردم آن حد آمد که از عهده شمار بیرون نتوانستند آمد و خواجه بفرمود تا این داستان را بتمام بلاد ممالك اسلاميه بفرستادند تاشان

ص: 133

و مقام شافعی را بدانند.

روز یکشنبه هفتم جمادی الاولی سال ششصد و هشت هجرى ملك كامل ابوالمعالى ناصر الدين محمد ظهير امير المؤمنين ابن سلطان الاعظم الملك العادل سيف الدين ابوبكر بن ایوب ساخته و درجو آن پنجاه هزار دینار مصری بکار برده است و در هنگام حفر این اساس بسی استخوانها از قبور بیرون آمد و جمله را در موضعی از قبرستان قرافه دفن کردند.

نوشته اند چون شافعی را زمان وفات رسید تغسيل وتکفین خود را بیکی از اصحاب موسی بن جعفر رجوع فرمود بالجمله در حق شافعی و فضایل و علوم او تمجید فراوان نوشته اند و در باب مذهب و عقاید او و اختلاف اقوال و حکایت عالم فاضل روزبهان شيرازي که از علمای شافعی مذهب است با عالم متقی مولاناتقی شوشتری و مباهله ایشان و سوختن روز بهان و کتابخانه او شرحی نگاشته اند امیدواریم نظر بخلوص عقیدت او در حضرت امير المؤمنين علیه السلام ومدايح او در حضرت ولایت مآب موجبات حسن عاقبت فراهم گردد وكتب مصنفات این عالم تحریر را ابن الندیم در فهرست خود یاد و در دیگر کتب رقم نموده اند والله تعالى اعلم بحقايق الاحوال.

و هم در این سال دویست و چهارم حسن بن زیاد لؤلوئی فقیه که یکی از اصحاب ابی حنیفه است از روی زمین در شکم زمین منزل گرفت.

و هم در این سال ابو داود سلیمان بن داود طیالسی صاحب مسند از محتد نیستی بمركز هستی روی نهاد میلادش در سال یکصدوسی وسوم بود .

و نیز در این سال هشام بن محمد بن سائب کلبی نسابه بدرود جان و جهان گفت و بعضی وفاتش را در سال دویست و ششم دانسته اند در بعضی کتب رجال نوشته اند : ابو المنذر هشام بن ابى النصر محمد بن سائب بن بشر بن عمر وكلبي نسابه کوفی از پدرش محمد روایت مینمود و پسرش عباس از اوراوی بود و جمعی دیگر نیز از هشام روایت مینمودند و این هشام در علم انساب از تمام مردم اعلم بود وكتاب جمهرة درعلم نسب از او است و این کتاب در فن این علم از محاسن کتب است و یکتن از حفاظ مشاهیر بود خطیب در

ص: 134

تاريخ بغداد از وی حکایت کرده است که گفت چندان بحفظ آوردم که هیچکس آنچند دریاد نیاورده است و از خاطر بسپردم چندانکه هیچکس آن مقدار فراموش نکرده و از یاد برباد نداده است و مراعمی بود که با من عتاب همی فرمود تا چرا در حفظ قرآن کریم قصور میورزم پس در خانه در آمدم و سوگند خوردم که از آن خانه بیرون نیایم تا قرآن را از بر نکنم و در سه روز حفظ کردم.

راقم حروف گوید: معلوم است که بطور کامل حفظ نداشته است و میگوید روزی آئینه در پیش روی بگذاشتم و ریش خود را در مشت آوردم و همیخواستم آنچه از يك قبضه افزون است برگیرم اما آنچه مافوق قبضه بود برگرفتم یعنی از زیر چانه لحیه خود را بمقراض بر گرفتم شاید از نمودن این حکایت اظهار نسیان خود را کرده است و او را تصانیف کثیره است که غالباً راجع باحوال احلاف و بيوتات و پارۀ ملوك عرب و ملوك طوايف ومشاجرات ومبارات و جز آن است و جمله تصانیف او از یکصد و پنجاه تصنیف بیشتر است و از تمام تصانيف كتاب معروف بجمهره در معرفت انساب بهتر است .

و نیز کتاب دیگر او موسوم بمنزل که در علم نسب و بزرگتر از جمهره و کتاب الموجز في النسب ودیگر کتاب الفرید فی الانساب است که برای مأمون تصنیف کرد .

و دیگر کتاب الملکوتی میباشد که برای جعفر بن يحيى برمكى تصنيف نمود این کتاب نیز در علم نسب است و هشام را در ایام و اخبار مردمان روایات کثیره است از جمله حکایات او این است که میگفت وقتی جماعت بنی امیه نزد معویه انجمن کردند و معويه را بعتاب و نکوهش در سپردند تا چرا عمرو بن العاص را بردیگران فضل و فزونی میدهد و زیاد بن ابیه را با خود برادر گردانید و فرزند ابوسفیان خواند این وقت عمر و بسخن درآمد و در ضمن کلمات و مفاخرات خود گفت من همانم که در روز جنك صفين ميگويم :

ص: 135

اذا تخازرت ومابي من خزر *** ثم كسرت العين من غير عور

الفتينى ألوى بعيد المشمتمر *** احمل ما حملت من خیر و شر

كالحية الصماء في اصل الشجر

کنایت از اینکه اگر در پاره امور از من تهاونی با دید آید نه از روی جهل

و سستی طبیعت و پستی طبع است بلکه گاهی بواسطه مصلحتی سست و نحیف و گاهی سخت و عفیف هستم زمانی چون ترسنده سوسمار و هنگامی چون پیچنده مارم وقتی موری زبون و گاهی ماري زهرگون نا افسون .

اما والله ما انا بالوانى ولا العانى والى انا الحية الصماء التي لا يسلم سليمها (1) ولا ينام كليمها وانى انا المرء ان همزت كسرت وان كويت انضجت فمن شاء فليشاور ومن شاء فليؤامر مع انهم والله لو عاينوا من يوم الهرير ما عاينت و ولو اماولیت لضاق عليهم المخرج ولتفاقم بهم المنهج انشد علينا ابو الحسن علیه السلام. و عن يمينه وشماله المباشرون من اهل البصائر وكرام العشائر فهناك والله شخصت الابصار و ارتفع الشرار و تقلصت الخصى الى مواضع الكلى وفارغت الامهات عن تكلها وذهلت عن حملها واحمر الحدق واغبر الافق والجم العرق وسال العلقو نار القتام وصبر الكرام وحام اللئام وذهب الكلام وازبدت الاشداق وكثر العتاق وقامت الحرب على ساق و حضر الفراق و تضاربت الرجال باغماد سيوفها بعد فناء نبلها وتقصف رماحها

فلا يسمع يومئذ الا التغمغم من الرجال والتحمحم من الخيل الجياد ووقع السيوف على الهام كانه دق غاسل بخشبته على منصته فداب ذالك يوماً حتى طعن الليل بغسقه و اقبل الصبح بفلقه ثم لم يبق من القتال الا الهرير والزئير لعلمتم اني احسن بلاء و اعظم عناء واصبر على اللاواء وانى واياكم كما قال الشاعر :

واغضى على اشياء لوشئت قلتها *** ولو قلتها لم ابق للصلح موضعاً

ص: 136


1- حيه صماء یعنی ماری که افسون برندارد و سلیم یعنی مارگزیده ، کلیم یعنی خسته وزخم یافته منه.

وان كان عودى من نضار فانني *** لاكرمه من ان اخاطر جروعا

سوگند باخدای در فیصل امور و امارت جمهور وانی و سست و در اقدام بنظام کار انام در توانی وضعف نیستم و در شداید روزگار و نظم بلاد وامصار خسته و عانی ورنجه و ملول نگردم و در کیفر اعمال و تلافی افعال چون ماری گزنده هستم که هر کس را بگزم هر گزش امید بهبودی و طمع سلامت نباشد و زخم یافته او را خواب در چشم نرود و من آنمرد پلنگ خوی جنگجوی هستم که اگر پنجه در افکنم و اندك فشاری دهم در هم شکنم و اگر داغی بنشانی بگذارم تا بآخر پخته و پرداخته گردانم یعنی کار را ساخته با نجام رسانیده نمایم.

پس هر کس میل دارد با من بمشاورت بپردازد خواهد کرد و هرکس خواهد سخن از مؤامرت نماید مینماید با اینکه سوگند با خداوند بیمانند اگر ایشان که در این مجلس این گونه سخنان بر زبان می آورنداگر در صفین بودند و وقعه يوم الهربر را چنانکه من دیدم میدیدند یا آن شدائدی را که من متحمل شدم میشدند راه گریز و گزیر بر ایشان تنگ میگشت و اقامت بر حرب را قدرت نمییافتند بلکه گريز از ننك راننك میشمردند و اندیشه جنگ را کاری بی آب و رنگ میخواندند گریز را بهترین ستیز و مهمیز فرار را بهترین دستیار میدانستند و چاه را از راه نمیشناختند جهان برایشان تنگ و بهترین رستگاریها را فرار از جنگ و قبول عار و ننگ می انگاشتند چه حضرت ابي الحسن على بن ابيطالب وغالب كل غالب شیریزدان شاه مردان يكتا شجاع عرصه آفرینش و یکه شیر بیشه صیال و کوشش چون اژدهای خروشنده و قلزم جوشنده در عرصه وغا و پهنه نبرد اوج از پس اوج و موج از بی موج برآورد و ابطال رجال و مردان کارزار و دانایان کارگذار و عشایر جلادت شعایرش از یمین و یسارش انجمن کرده صفحه میدان محاربت تذکره بازار قیامت وهول و هیبت آن روز پر آشوب تبصره ایام محشر میداد .

سوگند با خدای در آنروز از کمال دهشت و هول چشمها در کاسه ها از گردشها بیفتاده و غبار و شرار میدان کارزار زمان و زمین را تارو تاريك ميداشت و دل از جای

ص: 137

کنده و تپنده و اعضای فرودین جانب زبرین میسپرد مادر از یاد فرزند بیرون میرفت و كودك شيرخوار را فراموش میکردچشمها در کاسه چشم سرخ میگردید و غبار عرصه کارزار آفاق آسمان را فرو میگرفت و عرق از پای تا عذار سر را میر بود و عرق حمیت بحرکت میآمد و خون از اندرون بیرون میجست و غبار کارزار بر گنبد دوار میگذشت مردم کرام بر آن شداید صابر و مردمان پست خاندان در آن بلیت متحیر و سرگردان کار از گفتن و تمنای آسایش نمودن آنسوی تر شد و جنك استوار گشت و نوبت مفارقت از جان نمایان شد و دلیران و کند آوران چندان جنك بدادند که تیر و شمشیر در هم شکست و مردان پهنه نبرد با نیام شمشیرها در حالت انتقام برآمدند چه دیگر تیری در کمان و نیزه درسنان برجای نمانده بود.

در این روز جز نفیر مردان پهنه نبرد و حمحمه خیل و همهمه گردان خنجر گذار وچكاكاك تيغ وخچاخچ تیرو شمشیر که بر سرهای جنگجویان فرود آمدی گفتی چوبی برسنك يادوالى بر پالنك است و هامه را با جامه که در شستن بکوبند تفاوتي نبود وبر اینگونه جنگ برپای بود تا روز بشب و شب بروز رسید و از بانك قتال و نفير جدال جز هریر وزئیری برجای نماند یعنی کندآوران عرصه نبرد در آن طول مدت دار و- نبرد چنان خسته و مانده شده بودند که صدای ایشان مانند زئیر شیر و هریر کلب مینمود و این اشارت بوقعه ليلة الهرير است که سخت ترین جنگهای جهان است و در آن شب امیر المؤمنين علیه السلام بدست مبارک خود از پانصد و بیست و دو نفر کمتر نکشت قریب بهزار تن نیز نوشته اند که بهر تکبیرى يك تن را میکشت.

بالجمله میگوید اگر این مردم در آن معرکه قتال وجدال بودند و میدیدند آنوقت ایشان را معلوم میکردم که بلیت و خدمت ما و صبوری ما عظیم تر بودیاشما و حالت من و شما چنان است که این شاعر گفته است که از باز نمودن و برشمردن پاره چیزها که اگر بخواهم میتوانم گفت چشم پوشم چه اگر بگویم و پرده از اسرار بر افکنم برای صلح و آشتی راهی باقی نمیماند چون مرتع من در سبزه زار مرغوب و با نضارت است خود را از آن کریم تر و گرامی تر میدانم که بیاره نباتات نامطلوب گرائیدن گیرم .

ص: 138

در کتب رجال نوشته اند هشام بن محمد بن سائب بمذهب ما اختصاص دارد میگفت وقتی بمرض سخت دچار شدم و آنچه میداشتم فراموش کردم در حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مجالست نمودم فسقانى العلم في كاس فعاد على علمي حضرت ولايت رتبت علم را در يك جام بمن آشام داد و دیگر علمم بمن بازگشت و حضرت صادق علیه السلام او را تقرب و نزدیکی میداد و بحالت رغبت و نشاط باز میداشت و محمد بن موسی بن از وی روایت مینمود و تعلیقات نسب وی را بدینگونه رقم کرده است هشام بن محمد بن سائب بن بشر بن زيد بن عمرو بن حارث بن عبد الحارث بن عبدالعزى بن امرء القيس بن عامر بن نعمان بن عامر بن عبدون بن عوف بن كنانة بن عوف بن عدوة بن زيد اللات بن وقيدة بن ثور بن كليب بن وبرة مكنى بابي المنذر و نیز بعضی او را از موالی نگاشته اند و هم در این سال محمد بن عبید بن امية معروف بطنافسی را مجال تنفس در این سراچه پر هوا وهوس نماند و از این تنگنا قفس جسمانی بانسرای جاودانی انتقال داد و بعضی وفات او را در سال دویست و پنجم هجری نبوی صلی الله تعالى و تبارك عليه وآله وسلم مرقوم داشته اند.

فیروز آبادی در قاموس میگوید طنفس از باب دحرج یعنی بد خوی گشت وی بعد از نکوخوئی وطنفس یعنی پوشید جامههای بسیار وطنفسه بحركات ثلاث در طاء وفاء وبكسر طاء وفتح فاء عکس آن واحد آن طنافس بروزن دراهم است و آن بمعنی گستردنیها و جامها است و مانند بوریا از شاخه های خرما بافته شده و پهنای آن يك گزاست و طنفس بد ناخوش زشت است.

بیان وقایع سال دویست و پنجم هجری نبوت صلی الله علیه واله وسلم

اشاره

در این سال مامون الرشید امارت مشرق زمین را از مدينة السلام تا اقصى عمل مشرق را با ابوالطيب ذوالیمینین طاهر بن الحسين تفویض نمود و از آن پیش چنانکه از این پیش اشارت رفت امیر جزیره و شرطه دو جانب بغداد و معاون سوار بود و سبب امارت طاهر در خراسان این شد که وقتی طاهر بر مأمون در آمدو مأمون بشرب نبيذ مشغول بود و حسین خادم ساقی مامون بود چون طاهر حاضر شد دور طل شراب بدو بیاشامانید

ص: 139

و اورا بجلوس امر فرمود و طاهر عوض کرد امیر شرطه را کجا آن رتبت و منزلت است که در حضور آقاوسید ،خود بنشیند مأمون گفت این در مجلس عام شرط است لکن در مجلس خاصه او با مرواراده او است.

و در تاریخ طبری در عنوان امارت طاهر چنین مذکور میدارد و میگوید سبب تولیت طاهر در خراسان این بود که حماد بن حسن از بشر بن غیاث مریسی حدیث کند و گوید که در خدمت عبدالله مأمون من وتمامه ومحمد بن أبي العباس وعلى بن الميثم حضور داشتیم و ایشان در مذهب تشیع بمناظرت پرداختند محمد بن ابی العباس در نصرت امامت سخن میراند و علی بن میثم مذهب زیدیه را تصدیق مینمود و کلام در میان ایشان از هر سوی جریان گرفت تا بدانجا که محمّد با علی گفت: ای نبطی ترا با کلام چه کار است مأمون در این وقت تکیه کرده بود چون این سخن را بشنيد بنشست و گفت : الشتم عى والبذاء لؤم أنا قدا بحنا الكلام واظهرنا المقالات فمن قال بالحق حمدناه ومن جهدذالك وقفناه ومن جهل الامرين حكمنا فيه بما يجب فاجعلا بينكما اصلا فان الكلام فروع فاذا افتر عتم شيئاً رجعتم الى الاصول.

دشنام گفتن نشان عی و کندی است یعنی چون کسی از جواب کسی عاجز ماند و نتواند بصحت پاسخ آورد و عرصه بروی تنگ و خاموشی نیز تنگ باشد زبان بدشنام برگشاید تا مگر حریف را از میدان بیرون کند و بدزبانی و ناخجسته گوئی علامت لوم و زبونی و پستی فطرت است همانا اجازت دادیم و روا گردانیدیم که در مجلس ما تكلم نمایند و مقالات را برای ما ظاهر نمایند پس هر کس بحق سخن آورد او را ستایش گوئیم و هر کس نداند و جاهل باشد او را واقف نمائیم و بدو بازرسانیم و رکس بر هر دو امر جاهل باشد بآنچه واجب باشد در حقش حکم بفرمائیم هم اکنون شما دو تن در میان خودتان يك اصلی و بنیادی قرار دهید چه کلام را فروعی و شاخهائی است پس چون چیزی را و مطلبی را فرع قرار دادید رجوع باصول میتوانید نمود.

محمد بن ابی العباس گفت ما میگوئیم لا اله الا الله وحده لا شريك له وان محمداً عبده و رسوله .

ص: 140

آنگاه از فرایض و شرایع اسلام چندی برشمرد و از آن پس بمناظره پرداختند و همچنان محمّد دیگر باره با علی مانند همان سخنان و درشتیهای نخستین را اعادت داد علی بن المیثم گفت سوگند با خداي اگر بملاحظه جلالت این مجلس و آن رافتی که خدایتعالی بخلیفه داده است و نیز برای آن نهی که وی نمود نبود پیشانیت را بعرق در میآوردم یعنی بعضی سخنان میراندم که از شرم آن عرق کنی و برای جهل تو کافی است برای توهمان غسل دادن تو منبر مدینه را میگوید مأمون در این هنگام تکیه نموده پس راست بنشست و گفت غسل تو منبر را چه بود تقصیر از من است در کار تو یا بواسطه تقصیر منصور است که در کار پدرت نمود اگر نه آن بودی که خلیفه چون چیزی را شرم دارد که دیگر باره در آن بازگردد هر آینه نزدیکتر چیزی که در میان من و تو بزمین است سرتو بود برخیز و بپرهیز که بازگردی .

میگوید محمد بن ابی العباس از حضور مأمون برخاست و نزد ذوالیمبنين طاهر بن الحسین برفت چه وی شوهر خواهر او بود و داستان خود را از آغاز تا انجام فروخواند و چنان بود که هر وقت مأمون شراب بیاشامیدی فتح خادم مردمان را از حضور مأمون محجوب داشتی و یاسر بتولیت خلاع فاخره مفتخر بودی و حسین سقایت نمودی و ابو مريم غلام سعید جوهری در حوائج مجلس بیامدی و برفتی پس طاهر برنشست و ابوهري بسرای خلافت راه نوشت فتح خادم چون طاهر را بدید بخدمت مأمون بیامد و خبر طاهر را بعرض رسانید مأمون گفت این نه وقت حضور طاهر است او را اندر آر پس طاهر را اجازت بداد و بیامد و بمأمون سلام فرستاد مأمون پاسخ او بداد و فرمود يك رطل شراب بدو بیاشامید، طاهر آن پیمانه را بدست راست خود بگرفت مأمون گفت: بنشین طاهر از حضور مأمون بیرون شد و بیاشامید و بازگشت و مأمون رطلی دیگر آشامیده بود و فرمود طاهر را رولی دیگر بیاشامانید ظاهر همچنان بطور نخست از حضور مأمون بیرون برفت و بخورد و باز آمد.

مأمون گفت بنشین طاهر گفت یا امیرالمؤمنین صاحب شرطه را کجا آن حد و جسارت است که در حضور سید خودش جلوس نماید مامون گفت این مراعات در مجلس

ص: 141

عامه باید نمود اما چون مجلس خاص باشد از این قیودات بیرون است میگوید در این اثناء مامون بگریست و از هر دو چشمش آب چشم بریخت، طاهر چون گریستن مامون را بدید گفت یا امیرالمؤمنین این گریه از چیست خداوند چشمت را گریان نگرداند سوگند با خدای بلاد و عباد بطاعت و انقیاد تو اندراند و هرچه را دوست میداشتی بآن دست یافتی مامون گفت : ابکی لامر ذكره ذل وستره حزن.

مرا در دی است اندر دل که گرگویم زبان سوزد *** و گرپنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

بر آن امر میگریم که اگر بر زبان آورم ستوه آورد و اگر در دل سپارم اندوه رساند ولن يخلواحد من شجن فتكلم بحاجة ان كانت لك حضرت ذى المنن احدى را خالی از اندوه و حزن نیافریده است، هر آفریده را اندوهی بدل آرمیده است اکنون اگر حاجتی داری بازگوی طاهر عرض کرد یا امیر المؤمنين محمد بن ابى العباس را خطائی روی داده از لغرش او در گذر وازوی راضی شو مأمون گفت از وی راضی شدم و بصله و جايزه اوامر کردم و مرتبۀ او را دیگر باره با و بازگردانیدم و اگر این نبودی که وی از اهل انس نیست در مجلس خود احضارش فرمودم .

و بروایتی که ابن خلکان آورده و میگوید هارون بن عباس بن مأمون در تاریخ خود مذکور داشته است روزی طاهر برای عرض حاجتی بخدمت مأمون بیامد مأمون حاجتش را برآورده آنگاه چنان بگريست كه اشك هر دو چشمش فرو ریخت طاهر گفت ای امیرالمؤمنین از چه گریستی خداوند چشمت را نگریاند؟ با اینکه صفحه عالم مطبع امر تو است و بهرچه آرزو داشتی رسیدی مأمون گفت لا أبكى عن ذل ولاحزن این گریستن من از آن نیست که ذلتی مرا روی داد یا اندوهی در دلم جای گرفته باشد ولكن لا تخلونفس من شجن اما هیچ کسی از اندوه خالی نیست .

میگوید طاهر از خدمت مأمون بیرون شد و ابن ابی العباس را از آنچه در حق او با مأمون در میان آورده بود باز نمود و آنگاه هارون بن جیغویه را بخواند و گفت همانا برای کتاب عشیرتی است و مردم خراسان پاره در حق بعضی تعصب می ورزند

ص: 142

اينك سيصد هزار در هم با خود برگیر و دویست هزار درهم بحسين خادم، وكاتب او محمد بن هارون را صدهزار در هم بده و از وی خواستار شو که از مأمون بپرسد سبب گریه اوچه بود هارون ابن جیغویه چنانکه امر شده بود رفتار کرد و چون بامداد دیگر مأمون تغذی نمود گفت ای حسین مرا شربتی بیاشام .

حسین گفت سوگند باخدای ترا سقایت نکنم مگر اینکه سبب گریه خود را هنگام آمدن طاهر ،بفرمائی، مأمون گفت ای حسین چگونه باین اندیشه بر آمدی و کار تو بآنجا رسید که این سؤال از من کنی گفت بواسطه شدت غم و اندوهی که در من راه کرده است مأمون فرمود ای حسین این مطلبی است که اگر از لب تو بیرون آیدسرت را از تن جدا میکنم گفت ای سید من كدام وقت اتفاق افتاده است که سر تو را آشکار نمایم فرمود چون طاهر را بدیدم بیاد برادرم محمد و آن ذلتی که او را روی داد افتادم و گریه در گلویم گره شد و جز آنكه اشك از چشم بریزم راحت نمی یافتم « ولن يفوت طاهراً منى ما يكرهه » وطاهر بپاداش کردار خود میرسد .

حسین خادم چون باطن مأمون را بدانست و حالت کین و خون خواهی مأمون را دریافت و بطاهر بازرسانيد طاهر را تاب در نك نماند و برنشست و نزد احمد بن ابی خالد برفت و گفت مدح و ثنا وخوشنودی و رضای چون من کسی را ارزان و سهل نتوان گرفت و از هرکس نیکوئی واحسانی با من رود نزد من پوچ و ضایع نماند « فغیبنی عن عينه ، تدبیری بساز و مرا از دیدار مأمون دورگردان احمد گفت بزودی چنین میکنم و تو فردا صبح گاه نزد من بیا .

آنگاه احمد سوار شد و بخدمت مأمون برفت و گفت شب گذشته خواب در چشمم اندر نشد مأمون گفت و يحك از چه روی گفت از اینکه همی در اندیشه بودم که تو خراسان را در تولیت خراسان نهادی و مملکت خراسان لقمه غسان و همراهان اوست (1) همی ترسم یکی از اعیان ترک در آن مملکت خروج نماید و ریشه او را از بیخ و بن برآورد مأمون گفت من نیز بهمین اندیشه اندرم بازگوی کدامکس را شایسته این مقام میدانی

ص: 143


1- خراسان در تولیت غسان نهادی و غسان و اعوانش لقمه بیش نیستند ...

احمد گفت طاهر بن حسین را مأمون گفت وای بر تو ای احمد سوگند با خدای طاهر خالع است یعنی شیمت او خلع خلیفه است چنانکه نسبت با مین همین رفتار را نمود احمد عرض کرد من ضمانت او را میکنم مأمون گفت او را روانه کن .

احمد در همان ساعت طاهر را بخواند و لوای امارت خراسان را برای او بر بست وطاهر در همان وقت از بغداد بیرون شد و در باغ خلیل بن هاشم فرود شد و احمدهر روزی یکصد هزار در هم برای مصارف لشکر و تهیه او بفرستاد طاهر یکماه در آن منزل اقامت جست و احمد در طی این مدت ده هزار بار هزار در هم که عبارت از بیست کرور بود و برای صاحب خراسان حمل میشد بدو فرستاد.

راقم حروف گوید: این مبلغ در یکماه از روزی سیصد هزار درهم برافزون میشود و با پستی هر روزی باین تقسیم سیصد و سی و سه هزار و کسری فرستاده باشد چه بیست کرور عبارت از یکصد هزار درهم است ابو حسان زیادی گوید امارت خراسان و جبال را از حلوان تا خراسان در تولیت طاهر بن حسین نهادند و بیرون شدن او از بغداد روز جمعه یکشب از شهر ذی القعده سال دویست و پنجم گذشته روی داد و دوماه قبل از حرکت نمودنش لشگرگا بیاراسته و همواره در لشگرگاه خود اقامت داشت.

و هم ابوحسان گوید سبب ولایت طاهر در مملکت خراسان بطوریکه عامه مردمان بر آن عقیدت دارند این است که عبدالرحمن مطوعی جمعی کثیر در نیشابور انجمن ساخت تا بدستیاری ایشان با جماعت ضروریه جنگ بورزد و این اندیشه و این ازدحام واحتشام بدون اجازت والی خراسان بود لاجرم امنای دولت از آن بر اندیشیدند که مبادا این امر را اصل و ریشه باطنی باشد که بر آن شیمت حرکت مینمایند و غسان بن عباد که ولایت خراسان داشت از جانب حسن بن سهل و پسرعم فضل بن سهل بود .

علی بن هارون گوید که از آن پیش که طاهر بن حسین والی خراسان و بدانسوی روان گردد حسن بن سهل امر کرده بود که بمحاربت نصر بن شبث راه برگیرد طاهر ازین کار برآشفت و گفت با خلیفه محاربت نمودم و خلافت را بخلیفه دیگر براندم و اکنون مانند من کسی را باینگونه امور و فیصل این گونه مهام امر مینمایند و حال اینکه

ص: 144

شایسته چنان است که سرهنگی از سرهنگان من با انجام این امر مأمور شود و این گفتار و کردار سبب مصارمت ومنافست در میان حسن و طاهر گردید، میگوید چون طاهر با مارت خراسان روان شد و با حسن بن سهل از لا ونعم تكلم نکرد سبب پرسیدند گفت من

آنکس نیستم که عقده را که حسن در زمان مصارمتش برای من بربسته است برگشایم .

ابن خلکان گوید : مأمون لوای امارت خراسان برای طاهر بربست و نیز یکتن از خدام خود را که دست پخت تربیت مامون بود برای او هدیه فرستاد و در باطن با خادم فرمود که اگر از طاهر افعالی نگران شد که در حق او بدگمان گردید او را مسموم گرداند چنانکه بعد از این مذکور شود و نیز در ذیل حكايات شعرا بروایت صاحب اغانی اشارت خواهد شد.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم

در این سال عبدالله بن طاهر بن حسین از رقه بغداد آمد و پدرش طاهر او را از جانب خودش در رقه جای داده و بقتال نصر بن شبث فرمان کرده بود و چون وارد غداد شد مأمون بن هارون الرشید خلیفه عصر او را امارت شرطه داد و این امارت بعد از رفتن پدرش طاهر بخراسان بود.

و هم در این سال مأمون الرشید یحیی بن معاذ را در ولایت جزیره حکومت داد.

و هم در این سال از جانب مأمون امارت ارمینیه و آذربایجان و محاربت بابك خرمی بعهده کفایت عیسی بن محمد بن ابی خالد تقریر پذیرفت.

و هم در این سال سری بن حکم والی مملکت مصر از مصر فنا بمصر بقا راه بر سپرد ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام که از امراء وفرمانگذاران مصر در عهد خلفای عباسیه نام بردیم مذکور سودیم که بعد از امیر مطلب که ثانیاً امیر شد سری بن حکم در سال یکصد و نود و نهم والی مصر گردید لکن روزگارش امتداد نیافت و معزول شد و بجای او عبدالله بن طاهر خزاعی امیری مصر یافت و پس از عزل وی دیگر باره سری بن حکم در سال دویست و یکم والی مصر گردید و در آنجا مدتی

ص: 145

بامارت بگذرانید و بمرد و در مصر مدفون گردید و پس از وی محمد بن سری حکومت مصریافت و در زمان حکومت او امام شافعی محمد بن ادريس رضي الله عنه بدرود جهان گفت .

وفات شافعی مطابق روایت ابن ایاس صاحب تاریخ مصر مسمى ببدائع الزهور في وقايع الدهور در شب جمعه سلخ شهر رجب الفرد سال دویست و چهارم هجری بود و میگوید شافعی را در قرافة الكبرى مقابل تربت قاضى بكار بخاک سپردند و بموجب وصیت او چون محمد بن سری والی مصر بعد از وفاتش حاضر شد گفتند شافعی وصیت کرده است که جز تو کسی قدم در غسل او نگذارد گفت آیا چون امام وفات کرد او را دینی برگردن بود؟ گفتند آری چون حساب کردند هفتاد هزار درم برآمد محمد بن سری آن جمله را بداد و گفت معنی غسل دادن من او را این است و از این غسل که امر کرده است او را بدهم کنایت از ادای قرض اواست و این جمله که مسطور شد با حکومت سری بن حکم در سال دویست و پنجم درست نمی آید ، شاید سهوی در قلم نساخ رفته باشد چنانکه در تاریخ مصر مذکور است بعضي روایت کرده اند که شافعی وصیت فرمود که چون بدرود زندگانی نمود سیده نفیسه رضی الله عنها بر او نماز بگذارد و چون بمرد نعش او را نزد سیده حاضر کردند و برای سیده پرده برافراختند تا از پس پرده بروی نماز گذارد اگر چه این مسئله منافی غسل دادن دیگری نیست والله اعلم .

و در تاریخ دیگر مصر مینویسد بعد از مطلب بن عبدالله بن مالك خزاعى عباس بن موسی ابن عیسی از جانب مأمون ولایت مصریافت و پس از وی سری بن حکم یوسف از قوم وقبیله از رط از مردم بلخ بموجب اجتماع لشکریان در شهر رمضان سال دویستم هجری والی مصر شد و پس از وی سلیمان بن غالب در چهارم ربیع الاول سال دویست و یکم بهمراهی لشکریان حکمران مصر شد و پس از پنج ماه معزول و دیگر باره سرى بن حکم از جانب مأمون بامارت مصر منصوب شد و لشکریان در دوازدهم شهر شعبان او را از حبس در آورده بر مسند حکومت برآمد و در سلخ جمادی الاولی سال دویست و پنجم وفات نمود و مدت امارتش در این نوبت سه سال و نه ماه و هجده روز بود

ص: 146

باین صورت نیز ازین پیش اشارت رفت اما با آنچه طبری و جزری نوشته اند مطابقت نمیجوید .

و هم در این سال داود بن یزید عامل سندوفات کرده بشير بن داود بفرمان مأمون حکمران آن سامان شد بدان شرط که در هر سال هزار بار هزار در هم تقدیم درگاه مأمون نماید.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید سند بکسرسین مهمله و سکون دال مهمله و نون قبل از دال بلادی و شهرهایی چند است میان بلادهند و کرمان و سجستان گفته اند سند و هند دو برادر از فرزندان بوقير بن يقطين بن حام بن نوح بوده اند و يك تن از اهالی سندرا سندی گویند و جمع سند است مثل زنجي وزنج و بعضی مکران را از سند دانسته اند.

و میگویند اینها عبارت از پنج کوره است اول آن از طرف کرمان مکران است بعد از آن طوران بعد از آن سند و از آن پسهند بعد از آن فتوح بعد از آن ملتان و قصبه هند شهری است که منصوره نام دارد شهری است بزرگ وكثير الخيرات و مسجد جامعی بزرگ دارد که درودیوارش از چوب ساج است گفته اند از نخست اسمش و هنا فساد بوده است و از آن پس بنام عاملی که در آنجا از جانب خلفای بنی امیه بود و منصور بن جمهور نام داشت منصوره نام یافت و بعضی گفته اند بانی آن بوده است و چندان گرمسیر است که میوه در آنجا بعمل نمی آید و غالب مردم سند بر مذهب ابی حنیفه هستند وا بو معشر نجیح سندی مولی مهدی صاحب مغازی بهمین سند منسوب است اور الکنتی در زبان بودی و میگفتی حدثنا محمد بن قعب و مقصودش کعب بود و جمعی از فقهاء و علماء باين مكان منصوب هستند .

و نیز در این سال عیسی بن یزید جلودی از طرف مأمون بمحاربت ومقاتلت زط مأمور شد یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید جلود بفتح جيم وضم لام وسكون واو و دال مهمله شهری است در افریقیه و عیسی بن یزید جلودی قائد بآنجا منسوب است با عبدالله بن طاهر میگذرانید و با مارت مصر نایل شد و ابن قتیبه بفتح جیم نوشته

ص: 147

است و هم نام قریه ایست در شام .

جوهری میگوید: زط بمعنی گروهی از مردم زطی یکی از ایشان و فیروز آبادی گوید معرب جت بفتح اول واحد آنزطی بشد یاء و ازط بروزن اشد بمعنى انط بذال معجمه است و آن کسی را گویند که زنخ اوکج باشد و نیز کسی را گویند که روی او راست و هموار است و بمعنی مردکوسه است و حموی میگویدزط نام نهری است قدیم از انهار بطیحه در برهان اللغة ميگويد جت بفتح جيم وسكون ناء فوقانى قومى فرومایه و صحرانشین در هندوستان هستند.

و در این سال عبیدالله بن حسن امیر مکه و مدینه مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و هم در این سال آب دجله چنان طغیانی عظیم و طوفانی عمیم برآورد که در بغداد بسیاری منازل را ویران آورد و در آن شهر خرابی بسیار بیار آورد .

و نیز در این سال یزید بن هارون واسطی جانب دیگر جهان شتافت و تولدش در سال یکصد و نوزدهم هجری بود.

و در این سال فرخ رخجی عبدالرحمن بن عماره نیشابوری را بروایت طبری بگرفت حموی میگوید: رخج مانند زمخ بتشدیدثانی و بعد از خاء معجمه جیم کوره و مدینه ایست از نواحی کابل و معرب رخداست ابوغانم معروف بن محمد قصری شاعر کنگوری گفته است ،

ورد البشير مبشراً بحلوله *** بالرخج المصعود في استقراره

میگوید فرج و پسرش عمر بن فرج که از اعیان کتاب و نویسندگان روزگار مأمون و متوکل و همانند وزراء و دارای دو اوین حلیه بودند منسوب بهمین رخج هستند و چنان بود که عبدالصمد بن مغذل هجو مینمود عمر بن فرج را از آن جمله این شعر او است :

امام الهدى ادرك و ادرك وادرك *** و مر بدماء الرخجين لتسفك

ص: 148

ولا تعدفيهم سنة كان سنها *** ابوك ابو الاملاك في آل برمك

و نیز گفته اند :

لا يخرج المال عفوا من يدى عمر *** تغمد السيف في فوديه اغمادا

الرخجيون لا يوفون ما وعدوا *** والرخجيات لا يخلفن ميعادا

و هم طبری بعد از حرکت طاهر بن حسين بجانب خراسان میگوید ووافي التغزغزية اسروشنه (1) ندانیم تغزغزیه چیست نه در کتب لغت و نه بلدان و امصار است اسرو شنه شهري مشهور است با الف وسین مهمله وراء وواو وشین معجمه یا اشروسنه با شین معجمه و بعد از واو سین مهمله شهری است بزرك در ماوراء النهر از بلاد هیاطله و از این پیش مذکور داشته ایم.

و هم در این سال حجاج بن محمداعور فقیه روی بدیار جاوید قرار نهاد.

و هم در این سال شبا به بن سوار فراری فقیه بعد از طی مراسم شباب بر بار در هوار اجل سوار و بدیگر سرای رهسپار شد.

و نیز عبدالله بن نافع صائغ از این سراچه بی سود و دورتك بديگر سرای ابود آهنگ نمود.

و نیز در این سال محاضر بن الموزع محضر بدیگر سرای کشید.

و نیز در این سال ابویحیی ابراهیم بن موسی زیات موصلی مشعل امانی بسرای جاودانی افروخت.

ابن اثیر در تاریخ الکامل میگوید : ابویحی از هشام بن عروه و غیره سماع داشت.

ص: 149


1- تغز از اسماء تركى ماوراء النهر است، وغزيه تصغير غزو ، و اشر وسنه نام سرزمینی است در همان ماوراء النهر، یعنی در این سال سردار تغز در جنگ اشر وسنه حاضر شد .

بیان وقایع سال دویست و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مأمون الرشید امارت رقه را تا بمصر بعبد الله بن طاهر بگذاشت و او را به حاربت نصر بن شبث ومضر مأمورو نامور ساخت وسبب این کار این بود که یحیی بن معاذ راكه مأمون بولايت جزیره منصوب داشته بود بطوریکه در ذیل حوادث سال دویست و پنجم اشارت رفت سفر آخرت پیشنهاد خاطر گشت و پسرش احمد بجای او مشغول رتق و فتق امور مردم جزیره گردید.

و چون خبر سفر یحیی بدیگر مقر بعرض پیشگاه خلافت رسید خلیفه روی زمین مأمون الرشيد عبدالله بن طاهر راکه بوفورکیاست و ظهور فراست نامور بود بامارت جزیره در مقر عبدالله مستقر گردانید و چون اراده تولیت او را نمود احضارش فرمود و گفت ای عبدالله در حضرت خالق مهر و ماه افزون از یکماه برگذرد که باستخاره پرداخته ام تا در امیری جزیره هر کس را حضرت علام الغيوب صلاح بداند و خیر مرا در آن شمارد بمن بنماید و از فضل وکرم نامتناهی الهی امیدوارم که آنچه را که خير من در آن است اراده فرموده باشد و من امتحان کرده ام که هر مردی عقیدت خودش را در بارۀ فرزندش ظاهر مینماید و اوصاف حمیده او را یاد میکند و این کار از آن کند که او را نامدار و معروف سازد و استعداد ولیاقتی را که در امتحانات خود در وی موجود دیده و دیگران را که آن علم و بصیرت موجود نتواند شد مکشوف سازد و من در نظر بصیرت خود از آن مقدار که پدرت در توصیف و تمجید تو سخن مینماید تورا برتر از آن ميدانم و اينك يحيى بن معاذ ازین سرای برگذر بدیگر سرای مقر گرفت و پسرش احمد بن یحی را بجای خود بنشاند و او را آن لیاقت و استعداد نیست که بتواند جزیره را اداره و منظم نماید و من صلاح در آن دیدم که تو را متولی مضر و محاربه

نصر بن شبث نمایم .

گفت یا امیرالمؤمنین آنچه فرمائی اطاعت مینمایم و از خداوند تعالی امیدوارم

ص: 150

که در این امر خیر امیرالمؤمنین و مسلمین را متضمن فرماید. میگوید آنگاه مأمون رایت امارت جزیره و مضرو محاربت را برای عبدالله بن طاهر بربست و مقرر داشت که از جبال قصارین راه طی کند و از پاره طرقات که اشجار و بعضی چیزها که حایل میشود کناری جوید تا در عرض راه بجایی نرسد که بایستی علم را سرازیر دارند پس از آن لوائی از بهرش بر بست که بر آن بزردی نوشته بودند یا منصور و این کلمه اضافه بر آنچه معمول بود نوشته شد.

در تاریخ طبری مسطور است که یحیی بن حسن بن عبدالخالق گفته است که مأمون عبدالله بن طاهر را در شهر رمضان بخواست و بعضی این حکایت را در سال دویست و پنجم دانند و پاره در دویست و هفتم دانسته اند.

و در این سال چون عبدالله جانب راه گرفت اسحق بن ابراهيم بن حسين بن مصعب پسرعم خود را متولی جسرین و هم او را خلیفه خودگردانید بر آنچه پدرش طاهر او را در امر امارت شرطه و اعمال بغداد خلیفه خود نموده بود گاهی که برای حرب نصرب بن شبث برقه ميرفت مع الجمله عبدالله بن طاهر بالوای امارت از دربار خلافت بیرون آمد و بمنزل خود ،برفت و مردمان نیز در رکابش هم عنان بودند و چون بامداد بردمید مردمان بخدمتش بر نشستند و هم چنین فضل بن ربیع بجانب او برنشست و تا شام گاه نزد او اقامت کرد و این وقت بپای شد.

عبدالله گفت یا ابا العباس همانا فضل و احسان را بپایان رسانیدی و پدرمن و برادران تو از پیشین زمان با من سفارش کرده اند که جز بصوابدید تو هیچ امری را فیصل ندهم و سخت حاجتمندم که رأی تورا استطلاع نمایم و بمشورت تو در تمام امور روشنی و نور بجویم اگر میل داری که نزد من بیائی تا افطار فرمائی چنان کن.

فضل گفت مرا حالات و ترتیباتی است که نمیتوانم با آن تفصیل در اینجا افطار نمایم عبدالله گفت اگر طعام اهل خراسان را ناگوار و نامطبوع میدانی یکی را مأمور فرمای تا از آشپزخانه خودت طعامت را بیاورد گفت مرا چندین رکعت نماز است که بایستی ما بین مغرب و خفتن بگذارم عبدالله گفت اگر چنین است ففی حفظ الله پس فضل

ص: 151

برفت و عبدالله تا وسط سرای خود در مشایعت او و مشاورت امور مخصوصه خود برفت و بعضی گفتهاند بیرون شدن و خروج صحیح و حقیقی عبدالله بن طاهر برای قتال وجدال نصر بن شبث از بغداد بعد از آن بود که مدت شش ماه از خروج پدرش طاهر بن حسين بجانب خراسان بگذشته بود.

صورت سلاله که ذو اليمينين طاهر بن حسین برای پسرش عبدالله در امور مملکتی مرقوم نموده است

طبری گوید طاهر بن حسین در آن هنگام که پسرش عبدالله رادر دیار ربیعه ولایت داد مکتوبی برای او در قلم آورد و ابن اثیر گوید که چون مأمون عبدالله را عامل عمل گردانید پدرش طاهر کتابی برای او بنوشت که شامل تمام محتاج اليه امراء بود از حیثیت آداب وسیاست ملك دارى وغير ذالك و چون دارای آداب وحث بر مکارم اخلاق و محاسن شیم و از سلاطین و تمام طبقات ناس على قدر مراتبهم هیچ کس از آن بی نیاز نیست لاجرم در اینجا ثبت افتاد وهو هذا :

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد فعليك بتقوى الله وحده لا شريك له وخشيته ومراقبته و مزايلة سخطه عز وجل وحفظ رعيتك في الليل والنهار والزم ما البسك الله من العافية بالذكر لمعادك وما انت صائر اليه وموقوف عليه ومسئول عنه والعمل في ذالك كله بما يعصمك الله وينجيك يوم القيمة من عذابه واليم عقابه.

فان الله قد احسن اليك واوجب عليك الرافة بمن استرعاك امرهم من عباده والزمك العدل عليهم والقيام بحقه وحدوده فيهم والذب عنهم والدفع عن حريمهم وبيضتهم والحقن لدمائهم والأمن لسبيلهم وادخال الراحة عليهم في معايشهم ومؤاخذك بما فرض عليك من ذالك وموقفك عليه ومسائك عنه ومثيبك عليه بما قدمت و اخرت .

ص: 152

ففرغ لذالك فكرك وعقلك وبصرك ورويتك ولا يذهلك عنه ذاهل ولا يشغلك عنه شاغل فانه رأس امرك وملاك شأنك واول ما يوفقك الله به لرشدك وليكن اول ما تلزم به نفسك و تنسب به اليه فعالك المواظبة على ما افترض الله عليك من الصلوات الخمس والجماعة عليها بالناس قبلك في مواقيتها على سنتها في اسباغ الوضوء لها و افتتاح ذكر الله فيها و ترتل في قراءتك وتمكن في ركوعك و سجودك وتشهدك .

واصدق فيها لربك نيتك واحضض عليها جماعة من معك وتحت يدك و اداب عليها فانها كما قال الله تأمر بالمعروف وتنهى عن المنكر ثم اتبع ذالك بالاخذ بسنن رسول الله صلى الله عليه وآله والمثابرة على خلائقه واقتفاء آثار السلف الصالح من بعده .

بنام خدائی که بخشنده است *** مه از مهر تا بانش رخشنده است

بگوش نیوشا نیوش ای پسر *** در آنچت که گویم بکوش ای پسر

بترس از خداوند دانای راز *** که مانی بهر دو جهان سرفراز

زخشم و عتابش بترس ای پسر *** ز درد عذابش بترس ای پسر

تو را چون ز خلقان بخلقان امیر *** بفرمود آنخالق بی نظیر

سعادت بدان و غنیمت شمر *** بخلقش بچشم حضارت نگر

سپاس خدارا براین موهبت *** فزون کن که افزایدت مرتبت

سپاس خدا بر عطایای او *** مراعات دان از رعایای او

بأن لفظ شکر و ثنا و سپاس *** نه کافی است مربندگی را اساس

چو امر خدا اساس آوری *** خدارا تو شکر و سپاس آوری

چوصد گونه نعمت ز رب عباد *** بدیدى بكن ياد يوم المعاد

نگر تا طریقت بود هر چه راه *** گه پیش از سفر آیدت انتباه

وگرنه چو بر خواب غفلت روی *** چوبیدار گردی پشیمان شوی

بیاید که دانی از آنچت که داد *** بتو باب پرسش بخواهد گشاد

اگر در ودیعت خیانت کنی *** وگر غفلت اندر امانت کنی

بگردی دچار عذاب الیم *** سخط آورد بر تو رب عليم

ص: 153

خدا با تو بس فضل و احسان نمود *** ترا والی امر خلقان نمود

تو خود نیز یکتن از ایشان بدی *** نه خود در خورامر و فرمان بدی

خداوند بخشیدت این گوهرا *** همه دان از آن داوران داورا

بر این نعمت از حق چو نائل شدی *** ز حق بر همه چیز مایل شدی

تلافی احسان حق مجید *** نباشد چنین ای شقی عنید

شدی مال جوی و شدی فتنه خوی *** جواب خدایت چه باشد بگوی

خدا از تو خواهد همی عدل و داد *** ز عدل و زدادت بیاید نهاد

رعایا چوباشد ز تو شاد خوار *** رضا از تو گردد خداوندگار

چو گردد بلاد وعباد از تو شاد *** بهر دو سرانجام گیری و داد

چومحفوظ داری کسان راز بد *** بدادت زید دادور میرسد

رعایا همه چون حریم تواند *** حريم تواند و حمیم تواند

حریمت اگر بایدت محترم *** حريم همه بر شمر از حرم

همه عضوها را جويك عضودان *** زدرد یکی سربسر ناتوان

بود معنى اخوت مؤمنين *** که باشند در نيك و در بدقرین

درین روزگاریکه از روزگار *** بري روز جز تخم نیکی مکار

بسی روز باشب بسی شب بروز *** برآورده این مهر گردون فروز

و زین پس بخواهد همی تافت ماه *** براین مردمان از سفید و سیاه

بجز طاعت و بندگی خدای *** نه سودت رساند بهر دو سرای

چو در درگه حق نماز آوری *** بیاید که از دل نیاز آوری

نه روسوی آباد و دل سوی خلق (1) *** زبان در نماز و روان پر زجلق

اگر سوی خالق بگردی زخلق *** بر آسائی از محنت حلق و دلق

زدرك جماعت مشو غافلا *** که مهر سعادت شود آفلا

وضورا تو شاداب و سیراب دار *** که باشد نماز خدارا مدار

نمازت بنام خدا برگشای *** به ترتیل اندر قرائت فزای

ص: 154


1- آباد یعنی کعبه .

رکوع و سجودت به تمکین سپار *** شوی در نماز آوران در شمار

تشهد بتصديق همراز کن *** بخود هرکه بتوانی انباز کن

چو انباز گیری برای نماز *** زاغیار گرداندت بی نیاز

چه از دل بخالق شوی مستمند *** زهیچ آفریده نیابی گزند

چو باصدق نیت شوی سوی حق *** مشامت شود تازه از بوی حق

خداوند گفتا نماز خدای *** ز بدسوی نیکی کند سرگرای

بمعروف امروز فحشاء نهی *** نماید نمازت به تنزیل وحی

چوفارغ بگشتی زفرض وسنن *** بكن سجده خالق ذى المنن

بس آنگه بآثار اسلاف بین *** از آنجمله از بهر خود برگزین

نگر آزمون جهان دیدگان *** که گردی در آخر ز بگزیدگان

کسی کز تجارب شود هوشمند *** به نزديك هر کس شود ارجمند

ازین گفت دانای پیشین زمان *** که مرد خرد را دو باید زمان

یکى تجربت را بیاموختن *** دگر حاصلش را بیندوختن

زيك عمر خود را کند کامران *** ز عمر دگر خرم آرد جهان

واذا ورد عليك امر فاستعن عليه باستخارة الله وتقواه ولزوم ما انزل الله في كتابه من امره ونهيه و حلاله وحرامه وائتمام ماجاءت به الآثار عن النبي صلی الله علیه واله وسلم ثم قم فيه بما يحق الله عليك ولا تمل عن العدل فيما احببت اوكرهت لقريب من الناس او بعيد و آثر الفقه و اهله والدين وحملته وكتاب الله والعاملين به فان افضل ماتزين به المرء الفقه في دين الله والطلب له والحث عليه والمعرفة بما يتقرب فيه منه الى الله فانه الدليل على الخير كله والقائد له والأمر به والناهى عن المعاصى والموبقات كلها .

و بها مع توفيق الله تزداد العباد معرفة بالله عز وجل واجلالا له ودركا للدرجات العلى في المعاد مع ما فى ظهوره للناس من التوقير لامرك والهيبة لسلطانك والانسة بك والثقة بعدلك .

ص: 155

وعليك بالاقتصاد في الأمور كلها فليس شيء ابين نفعاً ولا احضر امناً ولا اجمع فضلا من القصد والقصد داعية الى الرشد والرشد دليل على التوفيق والتوفيق منقاد الى السعادة وقوام الدين والسنن الهادية بالاقتصاد فآثره في دنياك كلها ولا تقصر في طلب الآخرة والاجر والاعمال الصالحة والسنن المعروفة ومعالم الرشد فلاغاية للاستكثار من البر والسعى له اذا كان يطلب به وجه الله ومرضاته ومرافقة اوليائه في دار كرامته .

واعلم ان القصد في شأن الدنيا يورث العز" ويحصن من الذنوب وانك لن تحوط نفسك ومن يليك ولا تستصلح امورك بافضل منه فأمه واهتد به تتم امورك و تزد مقدرتك وتصلح خاصتك وعامتك واحسن الظن بالله عزوجل يستقم لك رعيتك والتمس الوسيلة اليه فى الامور كلها تستدم به النعمة عليك ولا تنهض احدا من الناس فيما توليه من عملك قبل تكشف امره بالتهمة فان ايقاع التهم بالبراء والظنون السيئة بهم مأثم.

واجعل من شأنك حسن الظن باصحابك واطرد عنك سوء الظن بهم وارفضه عنهم يغنك ذالك على اصطناعهم ورياضتهم ولا يجدن عدو الله الشيطان في امرك مغمزاً فانه انما يكتفى بالقليل من وهنك فيدخل عليك من الغم في سوء الظن ما ينغصك لذاذة عیشك.

واعلم انك تجد بحسن الظن قوة وراحة وتلقى به ما احببت كفايته من امورك و تدعو به الناس الى محبتك والاستقامة في الامور كلها لك ولا يمنعك حسن الظن باصحابك والرأفة برعيتك أن تستعمل المسألة والبحث عن امورك والمباشرة لامور الاولياء والحياطة للرعية والنظر فيما يقيمها ويصلحها بل لتكن المباشرة لامور الاولياء والحياطة للرعية والنظر في حوائجهم و حمل مؤونتهم آثر عندك مماسوى ذالك فانه اقوم للدين و احيا للسنة .

واخلص ليتك في جميع هذا وتفرد بتقويم نفسك تفرد من يعلم انه مسؤل عماصنع ومجزى بما احسن ومأخوذ بما أساء فان الله جعل الدين حرزاً وعزاً و رفع من اتبعه و عززه فاسلك بمن تسوسه و ترعاه نهج الدين و طريقة الهدى .

ص: 156

چو کاری بناگاه پیش آیدت *** کزاندازه چاره پیش آیدت

بهر ساعتت آرد اندیشه *** و زاندیشه پیش آیدت پیشه

بدرگاه داننده بی نیاز *** که روشن بر او هست هر گونه راز

بقلب سليم و بحال رجا *** بكن روی و با خود مبركيميا

اعانت بجوی از خداوندگار *** همانخواه کامد زپروردگار

همانجوی کامد ز پیغمبرش *** کتابش خبر داد از داورش

حلالش حلال و حرامش حرام *** بدانسانکه فرمود علیه السلام

همان چون تمنا کنی از اله *** زماهی رساند ترا بر زماه

چو با قلب صاف و دو چشم رجا *** کنی خیر خود را طلب از خدا

بقلب قوی کن توجه بکار *** در آن کار یارت شود کردگار

چوباشی تو با نصرت کردگار *** بهر کار گردی تو فیروزگار

چو از حق تو پرهیز کارآمدی *** بهر دو جهان کامکار آمدی

ز عدل و انصاف دوری مجوی *** بجز در طریق عدالت مپوی

مشوخسته از عدل و انصاف و داد *** که از داد بهتر نباشد نهاد

خدای جهان چون جهان بر نهاد *** نهادش بعدل و بانصاف داد

اگر عدل نبود برافتد جهان *** نپایند سالی کهان و مهان

بعدل او نبندی دو لنگه زبار *** نتاند شود بارکش رهسپار

معادل چو آن لنگه داری به پیچ *** بزرگش بزرگ آری و کیچ کیچ (1)

چو بارگران بر نهی بر بکیج *** بجز زحمت محنتت نیست هیج (2)

بكابوك پيل دمان را مبر *** به بیهوده بر خویش محنت مخور (3)

ص: 157


1- کیج کیج یعنی خورد خورد كوچك كوچك.
2- كيج باجيم خر و الاغ دم بریده ورم کرده رنجور و هیچ باجیم تازی و فارسی بيك معنی است.
3- كابك بروزن چابك وكابوك بمعنى آشیان مرغ و کبوتر خانگی باشد .

مخوان کوه الوند را کنج کنج *** مخوان کرگدن رنجه از پنج پنج (1)

بر این جمله و امثالش ارتنگری *** از آن شد که از عدل آنسوتری

تو اغراض شخصی میاور بکار *** بوی گر بمعنی عدالت شعار

بجز آنچه خواهی بهمسایگان *** نه بر او حرام و بتو رایگان

چونو بت بغدل آید و امر و داد *** میانه تفاوت نباید نهاد

ستم گر اگر خویش و پیوند هست *** نباید ز بادافره اش چشم بست (2)

اگر خویشتن خواهی از رادگان *** بگنجینه عدل شو بادگان (3)

گه داد خواهی بجز حق مبين *** چو حق بین شدی میشوی راستین (4)

در اجرای عدلت قریب و بعید *** بيك چشم بین تا بگردی حمید

فقيه و فقاهت زدیگر علوم *** همی برگزین تا نگردی معلوم

فقیهان زدانشوران جهان *** بکن اختیار از کهان و مهان

چه علم فقاهت بود دین تو *** بر آن ایستاده است آئین تو

بهرگونه خیری تو را قائد است *** بهر علم و فضلی همی زائد است

بهر دو سرایت سترگی دهد *** بدانشورانت بزرگی دهد

فقیهان بهر عالمی سرورند *** که برویژه علم دانشورند

بود علمشان راوی علم دین *** در آن علم گنجیده دین مبین

از آن علم برتر شوی از ملک *** وزان علم حاكم شوى برفلك

از آن علم یا بی طریق سداد *** از آن علم آگه شوی بر معاد

ازین علم عارف شوی بر خدای *** وزین علمت آباد هر دو سرای

ص: 158


1- کنج کنج بانون وجيم بمعنی خورد خورد و كوچك كوچك، پنج بكسرپاه فارسی و نون وجيم بمعنى زحمت دادن عضوی است با سر ناخن دو انگشت.
2- بادافره بمعنی سزای بدی است .
3- رادگان جوانمردان بادگان حافظ و نگاهبان.
4- راستين بمعنى حقیقی و واقعی است.

مهابت ازین علم باشد ترا ** وزانت تقرب بعرش خدا

ازیرا که زین علم صافي شوى *** زاسفل باعلی تو وافی شوی

شوى مستعد بهر قرب خدای *** ایا آخشیجی ببین ارتقای (1)

تو آنی که در این سرای ملال *** بدى بي خبر از حق لايزال

بدی مونسانس و وحش و طيور *** ز حق بی خبر از کمال غرور

نه بشناختی حق و نه خویشرا *** نه خوش خواه را نه بداندیش را

زیمن فقاهت بجستی زجهل *** پی صحبت عرشیان گشته اهل

فقیه است شاه و دگر عالمان *** چو محکوم در محضر حاکمان

چو حکمی ز روی فقاهت بود *** بود عدل و اصل نباهت بود

بهر کار باش از در اقتصاد *** که از اقتصادت برآید مراد

چو قصدت بقصد است اندر امور *** امورت شودر است اندر دهور

تو را اقتصاد آورد در رشاد *** وزان رشد یا بی طریق سداد

زرشد و رشاد وز ارشاد آن *** برای نجاتت بیابی توان

قوام تن و دین و فرض وسنن *** نگهبانی خویشتن از محن

شدن حاکم عرصۀ خافقين *** نکونامی و بهره عالمین

همه باشد اندر ره اقتصاد *** بود مقتصد خاص رب العباد

مشو غافل از منزل آخرت *** که هست آخرت اول آخرت

بحسن عمل آخرت را بجوی *** که تا آب صاف آيدت در سبوي

بدنیای خود آخرت برگزین *** که دنیا بود پست و عقبی گزین

عمل دار نیکو و سنت نكو *** چه نیکو نمودیش عقبی بجو

در این سعی کردن تکاهل مکن *** ز رشد و کمالت تجاهل مكن

هر آنکارکو باشد از بهر حق *** نباشد مر آن کار را طعن ودق

چنین کارها را نپایان بود *** که فرجام نیکش نمایان بود

ص: 159


1- آخشیجی عنصری.

چو در کار دنیا کنی قصد قصد *** سعادت ترا در سپارد ز قصد

همه عزت و دوری از گناه *** بیابی ز تأیید و عون اله

نگردد تو را نفس هر گزدنی *** شوی فارغ از گفت ما و منی

عمل صالح و خویشتن صالحی *** که از ظلم وجود آیدت صالحی

همه کار دنیا و دین مبین *** ز فر عدالت بگردد متین

همیشه بحق ظن نيكو بدار *** که زین ظن نیکوشوی دستکار

توسل بحق جوی در کارها *** توکل کن و بر بنه بارها

بگفتا پیمبر بصوت بلند *** شتر با توکل در آور به بند

وسیله چو با کردگار آوری *** درخت امیدت بیار آوری

شود نعمت حق بتو مستدام *** بتو ختم گردد همه کام و نام

کسی را که عامل کنی در عمل *** بتبدیل اور امکن چون سمل (1)

بحرف کسانش مکن مضمحل *** که در ساعتی خواهی از وی بحل

بهر گفت او را مکن متهم *** نگهدار پاس اهم فالاهم

مكن ظن خود بد بعمال خویش *** کز آن ظن بد آیدت زخم و ریش

خدا اثم نامیده اندر نبی *** خود آن ظن بد را برای نبی (2)

چو از ظن بدکار ها بد شود *** ره اتحاد و وفا سد شود

تو آلایش تهمت و ظن بد *** بكن دور وكن جمله را مستعد

چو این گونه ترتیب کارآوری *** دوصد شیر نر در شکار آوری

شوند از دل و جان بتو جان نثار *** در آیند در روز سختی بکار

چوبا سوء ظنت بگردی ندیم *** همی عاقبت بر تو گردد و خیم

ره شیطنت را کند بر تو باز *** عزازیل آندیو نیرنگ باز

کند کار آسان بتو مشكلا *** نماید بتو سهل را معضلا

ص: 160


1- سمل بتحريك جامه كهنه
2- نبی بضم نون قرآن است اشاره به «ان بعض الظن اثم» می باشد.

بدا نچت که حاصل شود از قلیل *** به بسیار گردی ملول و کلیل

منغص کند سوء ظن عیش را *** بعشرت به بینی همی طیش

چو با حسن ظن باشی و نیکخوی *** ترا آب عشرت در آید بجوی

بدانسانکه خوشداری اندر جهان *** بیا بی خوشی از عیان و نهان

همه کارهایت کفایت شود *** کفایت زروی درایت شود

تمام کسان با توگردند دوست *** ببین دوستی کسان چون نکوست

امورت سراسر شود مستقیم *** سعادت ببالینت آید ندیم

ترانیست مانع در این حسن ظن *** که پرسی زعمال خود در زمن

مباشر شوی در امورات خود *** حسن را حسن خوانی و زشت بد

احاطه کنی بر همه کارها *** زاندك بپرسی و بسیار ها

بره- همه کار خود در نظام آوری *** زراعات خود در قوام آوری

بحاكم رسی و بمحكوم نیز *** زعالم بپرسی و معلوم نیز

دهى فيصل اندر تمام امور *** بود عزم تو ثابت و بی فتور

که و مه بدانند تکلیف خود *** بترسند از ظلم و تانیف خود

ولی نیت خویش خالص بدار *** که شامل شود فضل پروردگار

ولكن چنان دان که در جزء و کل *** بپرسد ز تو پیشوای رسل

که با امتش برچه سان روزگار *** ببردی بپایان بلیل و نهار

چون این روز را در نظر آوری *** پی رفع دوزخ سپر آوری

چودانیکه پرسند از نيك وبد *** خیالت کجا گرد به میرسد

همه عزت و حرز در دین بود *** کفایت زدین و ز آئین بود

و اقم حدود الله في اصحاب الجرائم على قدر منازلهم و ما استحقوه ولاتعطل ذالك ولا تهاون به ولا تؤخر عقوبة اهل العقوبه فان في تفريطك في ذالك لما يفد عليك حسن ظنك واعزم على امرك فى ذالك بالسنن المعروفة و جانب الشبه والبدعات تسلم لك دينك وتقم لك مروتك واذا عاهدت عهداً فف به واذا وعدت الخير فانجزه.

ص: 161

واقبل الحسنة وادفع بها واغمض عن عيب كل ذى عيب من رعيتك واشدد لسانك عن قول الكذب والزور وأبغض اهله وأقصاهل النميمة فان اول فساد أمرك في عاجل الامور و آجلها تقريب الكذوب والجرأة على الكذب لان الكذب رأس المآئم والزور و النميمة خاتمتها لان النميمة لا يسلم صاحبها وقائلها لا يصلح له صاحب ولا يستقيم ولمطيعها أمر.

واحب أهل الصدق والصلاح واعن الاشراف بالحق وواصل الضعفاء وصل الرحيم و ابتغ بذالك وجه الله وعزة امره والتمس فيه ثوابه والدار الآخرة واجتنب سوء الاهواء والجور واصرف عنها رايك وأظهر براءتك من ذالك لرعينك وأنعم بالعدل سياستهم و قم بالحق فيهم وبالمعرفة التى تنتهى بك الى سبيل الهدى وأملك نفسك عند الغضب و آثر الوقار و الحلم

و اياك و الحدة والطيرة والغرور فيما انت بسبيله واياك ان تقول انى مسلط افعل ما اشاء فان ذالك سريع فيك الى نقص الراى وقلة اليقين بالله وحده لاشريك له وأخلص لله النية فيه واليقين به.

سزای جریرت بهرکس بهرکس بده *** تو تعطیل در حکم ایزد مده

بقدر جريرت جریمت بجوی *** که تا آب صافت در آید بجوی

عقوبت زاهلش میفکن عقب *** عقب گرفکندی به بینی تعب

مر این کار را سست و آسان مگیر *** گزین سستی آئی ندامت پذیر

ز گفت شفیعان و آن ما و من *** فساد اندر افتد بدان حسن ظن

ولكن عقوبت به قانون گذار *** مشو هرگز از حکم حق برکنار

بآ نچت که سنت رسیده ز دین *** بهر کار و کردار آن را گزین

زهر شبهت و بدعتی دور باش *** بعلم و يقينت تو مزدور باش

سلامت در این کار یا بی بدین *** کنی جای در زمره راستین

نکونام گردی و ثابت قدم *** مروت بجای است و عیش و نعم

هر آنکه که عهدی کنی با کسی *** همی سعی کن تا به پیمان رسی

چو با وعده خویش کردی وفا *** به بینی تو پاداش روز جزا

ص: 162

همیشه بکار نکو سعی کن *** عمل ساز نيك و نكوكن سخن

سخن را قلم را قدم را نکو *** چو کردی همه خیر در خود بجو

خداوند بخشنده عافیت *** بهر کار گردد ترا کافیت

زعيب رعیت باغماض باش *** که هر کس بعیبی بود خواجه تاش

اگر تو مبری شوی از عیوب *** شوی آگه و عالم اندر غیوب

بداني چه باشد در استار غیب *** همان عیب جوئی تو عین عیب

توگر عیب جوئی بنقش کسی *** ز نقاش نقش عیب کردی بسی

نه من نقش خود کرده ام در ازل *** که نقاش من صالح لم يزل

به تنقیش نقاش اگر عیب هست *** چه علمی مرا برده غیب هست

حذركن همي از کلام دروغ *** که اندر دروغت نباشد فروغ

عجب تر که چون آورد قول زور *** ز آن قول زورش در آید غرور

اگرچه بزاید غرورت ز زور *** ولی دور باش و بترس از شرور

بشو دور از کذب و از اهل او *** تو با هيچ يك آشنائی مجو

ز اهل نمیمت حذر بایدت *** خود از کوی ایشان گذر بایدت

سخن چین بنیاد روی زمین *** سخن چین بچین آورد ملك چين

ز کذب وز نمامی و فریه است *** که گیتی پر از انده و فریه است

فساد تو در حال یا بالمآل *** بتقريب كذب است و وزر و وبال

سر معصیت ها كذب و زور *** برافزون ز زور آمدن در غرور

بود نمیمت بود کذب را خاتمه *** بپرهیز و جو عشرت ناعمه

نمیمت بنمام آرد وبال *** نمیمت گرا بر نمیمت منال

نه صاحب گذارد نه قائل سلیم *** نه جاهل شناسد نه شخص علیم

نه فرعون از و سالم و نی کلیم *** نه نمرود و نه آن نبی حلیم

نه آنکس که نزدش نمیمت رود *** زاجرای فرمان خود برخورد

باشخاص صادق برو دوست باش *** يصدق آوران يكرك و پوست باش

ص: 163

صلاح جهان جمله در صالح است *** فساد زمان جمله در طالح است باشراف الطاف مخصوص دار *** با فسردگان عون منصوص دار

مبر رشته خویشی خویش را *** که مخذول سازی از آن خویش را

رحم روز حق با بیان درشت *** شکایت نماید الی چند پشت

بياس رحم قرب حق را بجوی *** وگرنه بهرده که خواهی بپوی

ثواب جزیلت ببخشد خدا *** زاهل عقوبت بگردی جدا

زسوء هوا و زجور ای پسر *** بفرمان عقل و بشور ای پسر

بكن دوری و نیت خوش بیار *** که در سال و در مه شوی کامکار

ز سوء خیال و زسوء هوا *** رعیت در آرام و خلق خدا

بشو مالك نفس خود در غضب *** که تا دل کنی فارغ از خشم رب

مدار سیاست با نصاف دار *** که تا داد یابی از پروردگار

بحلم و وقار و طمأنینه کار *** بپایان رساننی بخشم و شرار

سخن گوی با یمن و با میمنت *** که بفزایدت حشمت و هیمنت

بپرهیز از طیره و از غرور *** که آخر بهر کار یابی فتور

مگو چون مسلط شدم در جهان *** کنم هرچه خواهم عیان و نهان

چه این کار نقصان رأی آورد *** همان ثوب ایقانت را بر درد

بدرگاه یکتا خدای مبین *** خلوص عقیدت بیار و یقین

واعلم ان الملك الله يعطيه من يشاء وينزعه ممن يشاء ولن تجد تغير النعمة وحلول النقمة الى احد اسرع منه الى حملة النعمه من اصحاب السلطان والمبسوط لهم في الدوله اذا كفروا بنعم الله واحسانه و استطالوا بما آتاهم الله من فضله ودع عنك شره نفسك ولتكن ذخائرك وكنوزك التى تذخر وتكنز البر والتقوى والمعدلة و استصلاح الرعية وعمارة بلادهم والتفقد لامورهم والحفظ لدمائهم والاغاثة الملهوفهم .

و اعلم ان الاموال اذا كثرت و ذخرت في الخزاين لاتثمر واذا كانت في اصلاح الرعية واعطاء حقوقهم وكف المؤنة عنهم نمت وربت و صلحت به العامة و تزينت

ص: 164

به الولاة وطاب به الزمان و اعتقد فيه العز والمنعة.

فليكن كنز خزائنك تفريق الاموال في عمارة الاسلام وأهله ووفر منه على أولياء امير المؤمنين قبلك حقوقهم وأوف رعيتك من ذالك حصصهم حصصهم وتعهد ما يصلح امورهم و معايشهم فانك اذا فعلت ذالك قرت النعمة عليك و استوجبت المزيد من الله وكنت بذالك على جباية خراجك وجمع أموال رعيتك وعملك اقدر وكان الجمع لما شملهم من عدلك واحسانك اسلس لطاعتك واطيب نفساً لكل ما اردت.

فاجهد نفسك فيما حددت لك فى هذا الباب و لتعظم حسبتك فيه فانما يبقى من المال ما أنفق في سبيل حقه وأعرف للشاكرين شكرهم و اثبهم عليه -

بود مالك الملك يزدان وبس *** ز نارش همه نارها مقتبس

همه نورها لمعه نور اوست *** زمین و زمان جود موفور اوست

همه ما سوی شاهد وحدتش *** همه شعلها تابش حدتش

بهر کس که خواهد دهد عز وملك *** ز هر کس که خواهد رهد عز وملك

که او خود حکیم است و مردم شناس *** از او دان تو نعمت و زودان سپاس

چو اصحاب سلطان و اهل نعم *** ز نا شکری حق نیابد نقم

مكن نعمت خویش را ای فلان *** سبب بهر آزردن این و آن

تطاول مجو از زبر دستیت *** که دست جهان آورد پستیت

بکن دور از خویش حرص وشره *** قناعت بجو تا بجوئی فره

ز بر و زتقوی بیارای گنج *** کزین گنج هرگز نیابی تو رنج

دگر گنج را پرکن از عدل و داد *** چو داور شوی از تو جویند داد

از آنت خداوند بیچند و چون *** ترا نعمت و عز نموده فزون

که برخون و برمال خلق جهان *** شوی حافظ اندر عیان و نهان

چو بسیار ماند بگنجینه مال *** نتیجه ندارد بغیر از و بال

چو انفاق گردد براه خدا *** هماره در آن مال باشد نما

در اصلاح حال رعایا چو صرف *** نمایند دیگر در آن نیست حرف

ص: 165

تمام فواید بصرف زر است *** منافع در آن صرفش اندر بر است

اگر گنج باقی بخواهی و کام *** يكن مال خود صرف ناموس و نام

زقانون اسلام ناموس جوی *** پی راه تاريك فانوس جوى

عمارت نما رکن اسلام را *** بکن شادمان خاص و مرعام را

بكن بهره ور اولیای امیر *** ببخشای بر هر که برنا و پیر

رعایا ز خود شاد و خرم بدار *** که تا بر تو ثابت بگردد مدار

چو کار رعایا بنظم آوری *** بتو راست گردد ره داوری

همه كار ملك و حصول منال *** شود بر تو آسان علی کل حال

چو عامل شود عادل اندر جهان *** بود حکمران مهان و کهان

شود عز و نعمت بر او مستدام *** دو عالم بیاید می او را بکام

چو در مملکت عدل پیش آوری *** پراکندگیها بخویش آوری

رعايا مطیع و برایا معین *** بنظم ممالك بگردى مكين

یکانک خریدنده کام تو *** بگیتی نجویند جز نام تو

در آن مال گیتی بقا باشدا *** که صرفش براه خدا باشدا

سزای نکوئی نکو بایدی *** ترا رستگاری از این شایدی

کسانیکه صنع ترا شاکرند *** همانا بهر روز تو صابرند

تو بشناس مقدار این شکر را *** چو بشناختی بر تو گیرد بقا

و اياك أن تنسيك الدنيا وغرورها هول الاخرة فتتهاون بما يحق عليك فان التهاون يوجب التفريط والتفريط يوجب البوار وليكن عملك الشوفيه تبارك وتعالى و ارج الثواب فان الله قداسبغ عليك نعمته فى الدنيا واظهر لديك فضله فاعتصم بالشكر و عليه فاعتمد يزدك الله خيراً واحساناً فان الله يثيب بقدر شكر الشاكرين و سيرة المحسنين و قضى - الحق فيما حمل من النعم.

والبس من العافية والكرامة ولا تحقرن ذنباً ولاتدا هنن عدوا ولا تصدقن تماماً ولا تأتمنن غداراً ولا توالين فاسقاً ولا تتبعن غاوياً ولا تحمدن مراثيا ولا تحقرن انساناً

ص: 166

ولا تردن سائلا فقيراً ولا تجيبن باطلا ولا تلاحظن مضحكاً ولا تخلفن وعداً ولا ترهبن هجراً ولا تعلمن غصباً ولا تأتين بذخاً ولا تمشين مرحا ولا تركبن سفها ولا تفرطن في طلب الاخرة ولا تدفع الانام عياناً ولا تغمضن عن الظالم رهبة منه اومخافة ولا تطلبن ثواب الاخرة بالدنيا.

حذر کن که دنیای دون پرورت *** فراموش گرداند از آخرت

غرور جهان بر تو چنك افكند *** ترا نام نیکو به ننگ افکند

تهاون بجوئی در ایفای حق *** شوی غافل از فکرت ماسبق

بتفریط پردازی از روزگار *** وزان روزگاران بیابی بوار

عمل تا توانی تولله کن *** که عالم نمود از یکی لفظ کن

همه در ره او مبرات جوى *** از آن بر و نیکی مثوبات جوی

خدایت زهرگونه نعمت بداد *** نهادت ز عرشیه طینت نهاد

اگر خواهی این نعمت پایدار *** زیادت بکن شکر پروردگار

خداوند نعمت بقدر سپاس *** دهد نعمتت بیحد و بی قیاس

بحق نعمت خویش را در سپار *** بشایستگی با کسان برگذار

لباس کرامت بیارا به تن *** که تا بر خوری از حق ذوالمنن

تو مشمار هرگز گناهی صغیر *** بیندیش از خالق بی نظیر

بسا معصیت را که خوانی تو پست *** در آن خشم یزدان بالا و پست

مپندار دشمن حقیر و ذلیل *** که گاهی شود مور مانند پیل

سخن از سخن چین مپندار راست *** زغدار هرگز مجو بازخواست

حذر کن ز آمیزش نابکار *** مشو غره برخط و نرمی مار

مشو تابع مردمان غوی *** کز ایشان بجز ناروا نشنوی

مزن با مرائی در در دوستی *** اگر چند از يك رگ و پوستی

بچشم حقارت مبین در کسی *** که زانت پشیمانی آید بسی

ص: 167

مرنجان دل مستمندان بيأس *** که روزی از آن یأس بینی تو بأس

مكن باطل هیچ کس را قبول *** که وقتی رسد زان قبولت تکول

به بیهوده خندان مشو در سخن *** بضحك اندرون در نگر تا به بن

به پیمان خود کن وفا اي پسر *** به مردم مرو برجفا ای پسر

بهر شیمتی کان تو هستی در آن *** مده پند و اندرز بادیگران

نیاموز کس را بهنگام خشم *** بدانگونه آموز مسپار چشم

بكبر و ستیزه مرو باکسان *** که بینی بپایان زیان خسان

بفره قدم مسیر اندر زمین *** که زال جهان باشدت در کمین

بگرد سفه تا توانی مگرد *** که آخر برآرد جهان از توگرد

پی آخرت تاتوانی بکوش *** چو جاهل مشو از پی عیش و نوش

نه یکبارگی ترك دنیا بگوی *** ز دنیای دون آخرت را بجوی

ز ظالم بجو داد مظلوم زار *** اگر داد جوئی شوی رستگار

ستم پیشه را چون ستم پیشه *** تو خود ریشه ظلم را تیشه

ز ظلم ستمگر مترس ای پسر *** که یار تو باشد حق دادگر

چو دنیا پرستی مجو آخرت *** که آخر تبه سازد آبشخورت

که دنیا و عقبی چودوضر ماند (1) *** باین ضرتان مردمی غره اند

یکی غره پیرزالی ضنين *** دگر غره جنت و حورعین

واكثر مشاورة الفقهاء واستعمل نفسك بالحلم وخذ عن أهل التجارب وذوى العقل والراى والحكمة ولا تدخلن فى مشورتك اهل الدقة والبخل ولا تسمعن لهم قولا فان ضررهم اكثر من منفعتهم وليس شيء اسرع فساداً لما استقبلت في امر رعيتك من الشح" . واعلم انك اذا كنت حريصاً كنت كثير الاخذ قليل العطية واذا كنت كذالك لم يستقم لك امرك الا قليلا فان رعيتك انما تعقد على محبتك بالكف عن أموالهم و ترك الجور عنهم و يدوم صفاء اوليائك لك بالافضال عليهم وحسن العطية لهم فاجتنب الشح واعلم انه اول ماعصی به الانسان ربه و ان العاصى بمنزلة خزى و هو قول الله عزوجل و من

ص: 168


1- ضره یعنی هوو : دوزن در حباله يك مرد .

يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون.

فسهل طريق الجود بالحق واجعل للمسلمين كلهم من نيتك حظاً ونصيباً وايقن ان الجود من أعمال العباد فاعدده لنفسك خلقاً وارض به عملا و مذهباً.

و تفقد امور الجند في دواوينهم ومكاتبهم وادر عليهم ارزاقهم ووسع عليهم في معا يشهم ليذهب بذلك الله فاقتهم ويقوم لك امرهم ويزيدبه قلوبهم في طاعتك وأمرك خلوصاً وانشراحاً وحسب ذى سلطان من السعادة ان يكون على جند و رعيته رحمته في عدله وحيطنه و انصافه وعنايته وشفقته و بره وتوسعته فزایل مکروه احدى البليتين باستشعار تكلمة الباب الآخر ولزوم العمل به تلق انشاء الله نجاحاً وصلاحاً وفلاحاً .

بكن مشورت با خداوند عقل *** خداوند عقل و خداوند نقل

بتن حلیه بردباری بپوش *** ز آب زلال فتوت بنوش

ابا آزموده بیارای کار *** زدانش بکن کار را استوار

مكن داخل امرهای جلیل *** همی تاتوانی لئيم و بخیل

سخن از فرومایه پست و زفت *** مده راه در عرصه گاه شنفت

زیان یابی از مردمان بخیل *** فزون باشد و سودمندی قلیل

زشح وز بخل ای گرامی گهر *** نباشد کسان را زیان کارتر

چو برمال دنیا بگردی حریص *** شوی آزمند از پي يك خبيص

پی اخذ باشد دو دستت دراز *** ولی بهر بخشیدنت نیست راز

چو اینگونه ات شیمت آمد پسند *** کجا بهره است از مقام بلند

نظام جهان چون بدست لام *** در آید نباشد جهان را نظام

چو بیند رعیت که از مال او *** بگیری شود قطع آمال او

زمانی بتو باشدش اعتقاد *** که نائي برون از ره اقتصاد

و داد تو و دوستداران تو *** مصافات و یاری یاران تو

بدانکه بیاید همی استوار *** که احسان در ایشان نهی یادگار

ز حرص وزلوم و زشح باش دور *** که تا شادمانی بمر دهور

ص: 169

بدان چون بگردی بگرد گناه *** نخست آوری این گنه بااله

کسی کو گنه کار درگاه شد *** خود او رانده خالق ماه شد

هر آنکس که از شح بشد برکنار *** ز شر دو عالم شود رستگار

ره جود را سهل گردان بحق *** ورق بخش تا صاف بینی ورق

ز هر چت خداوند داده نصیب *** بده همگنان را که گردی حبیب

یقین دان که از هر عمل نيك تر *** بود جودو بگزین توجودای پسر

بده جود را عادت طبع خویش *** که از گرزه بخل نابی تو نیش

تفقد کن از مردم لشکری *** که تا از زبان کسان بشکری

خدیوی شود مالك تاج و گاه *** که خواهنده او بگردد سیاه

سپه چون ز شاهنشه آباد گشت *** از او مملکت سخت بنیاد گشت

ز انصاف و از بذل وجودش جهان *** شود شاد و خرم کهان و مهان

عمل چون چنین آری ای نیکبخت *** نیابی زگیتی دگر روز سخت

شود بهره ات از خدای مبین *** سراسر همه نعمت و آفرین

وَ اعْلَمْ انَّ الْقَضَاءُ مِنَ اللَّهِ بِالْمَكَانِ الَّذِى لَيْسَ بِهِ شبيء مِنَ الْأُمُورِ لانه مِيزَانُ اللَّهِ الَّذِي يَعْتَدِلُ عَلَيْهِ الْأَحْوَالِ فِي الارض وَ باقامة الْعَدْلِ فِي الْقَضَاءِ وَ الْعَمَلُ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ وتامن السُّبُلُ وَ يُنْتَصَفُ الْمَظْلُومَ وَ بِأَخْذِ النَّاسُ حُقُوقَهُمْ وَ نُحْسِنُ الْمَعِيشَةِ وَ يُؤَدَّى حَقُّ الطَّاعَةِ وَ يَرْزُقُ اللَّهَ الْعَافِيَةَ وَ السَّلَامَةِ وَ يَقُومُ الدِّينِ وَ تَجْرِى السُّنَنِ والشرايع وَ عَلَى مَجَارِيهَا يَفْتَخِرُ الْحَقَّ وَ الْعَدْلَ فِي الْقَضَاءِ .

وَ اشْتَدَّ فِي أَمْرِ اللَّهِ وَ تَوَرَّعَ عَنِ النُّطَفُ وَ امْضِ لَا قَامَتِ الْحُدُودِ وَ أَقْلِلِ الْعَجَلَةِ وابعد مِنِ الضَّجَرَ والغلق وَ اقْنَعْ بِالْقِسْمِ وَ لِتَسْكُنَ رِيحَكَ وَ يُقِرُّ جَدْيُ وَ انْتَفِعْ بتجربتك وانتيه فِي صَمْتِكَ واسدد فِي مَنْطِقِكَ وانصيف الْخَصْمِ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ وَ ابْلُغْ فِي الْحِجَّةِ وَ لَا - يتاخذك فِي أَحَدٍ مِنْ رعيتيك مُحَابَاةً وَ لَا محاماة وَ لَا لئوم لائيم .

ص: 170

وَ تُثْبِتُ وتان وَ رَاقَبَ وَ انْظُرْ وَ تَدَبَّرَ وَ تَفَكَّرْ واعتبير وَ تَوَاضَعَ ليربك وارؤف بِجَمِيعِ الرَّعِيَّةِ وَ سَلِيطِ الْحَقِّ عَلَى نَفْسِكَ وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَى سَفْكِ دَمٍ فَانِ الدِّمَاءِ مِنَ اللَّهِ بِمَكَانٍ عَظِيمُ انْتِهَاكاً لَهَا بِغَيْرِ حقيها .

قضاوت که از جانب حق بود *** حکومت زقاضی مطلق بود

قضا هست میزان عدل اله *** شود ظالم از عدل یزدان تباه

رعایا برایا بلاد و عباد *** شود خرم از برکت اقتصاد

صلاح معاش و صلاح معاد *** بهر دو جهان باشداز عدل و داد

قوام زمین و نظام زمان *** زدین مبین و ز شریعت بدان

بعفت گرای و بشو پارسا *** زعصیان همی دور شو وززنا

حدود خدا را اقامت نما *** طريق هدي را هدایت نما

در اجرای حد دور شو از ملال *** بپرهیز از پرسش ذوالجلال

بدست آراز نجربت سود خویش *** فزایش ده از آزمون بود خویش

شو آگاه هنگام خاموشیت *** بهوش اندرا وقت بیهوشیت

سخن سخته (1) آور چوگوئی سخن *** به بیهوده گوئی میارای فن

با نصاف با خصم خود کار کن *** بهنگام شبهت تو عجلت مکن

با تمام حجت بپروردگار *** باغراض شخصی قدم بر مدار

بحكم خداوندی و عدل و داد *** همی کار کن در میان عباد

مراقب شو اندر مهام انام *** که یابی نداي عليك السلام

زراه تدبر بیارای کار *** تفكر نما و بجوی اعتبار

بپروردگارت تواضع بجوی *** زقهر الهی تخاشع بجوی

برأفت نگر بر رعایای خویش *** کزیشان نگردد دل کس پریش

بكن نفس خود را تو مغلوب حق *** نظر کن هماره الى ما سبق

بخون کسان هیچ عجلت مجوی *** که خود آب رفته نیاید بجوی

که آنخون که ریزند در غیر حق *** عظیم و بزرگ است در پیش حق

ص: 171


1- يعنى سنجیده و موزون.

وَ انْظُرْ هَذَا الْخَرَاجِ الَّذِى قَدِ اسْتَقَامَتْ عَلَيْهِ الرَّعِيَّةِ وَ جَعَلَهُ اللَّهُ للاسلام عِزّاً وَ رُفِعَتِ ولاهليه سَعَتْ وَ مَنَعْتَ وَ العدوه وَ عَدُوِّهِمْ كبتاً وَ غَيْظاً وَ لَا هَلِ الْكُفْرِ مين معاهدتهم ذُلًّا وَ صِغَاراً توزعه بَيْنَ أَصْحَابِهِ بِالْحَقِّ وَ الْعَدْلِ وَ التَّسْوِيَةِ وَ الْعُمُومِ فِيهِ وَ لَا تَرْفَعَنَّ مِنْهُ شَيْئاً عَنْ شَرِيفِ الشرفيه وَ لَا عَنْ غِنًى لِغِنَاهُ وَ لَا عَنْ كاتيب لَكَ وَ لَا أَحَدُ مِنْ خَاصَّتِكَ وَ لَا تَأْخُذَنَّ مِنْهُ فَوْقَ الِاحْتِمَالِ لَهُ .

ولا تكلفن امراً فيه شطط واحمل الناس كلهم على مر الحق فان ذالك اجمع لا لفتهم والزم لرضى العامة.

واعلم انك جميلت بولايتيك خازناً وحافظاً وراعيا وانما سمى اهل عملك رعيتك لأنك راعيهم وقيمهم تأخذ منهم ما أعطوك ومن عفوهم ومقدرتهم وتنفقه في قوام امرهم وصلاحهم و تقویم اودهم فاستعمل عليهم في كورعملك ذوى الرأى والتدبير والتجربة والخبرة بالعمل والعلم بالسياسة والعفاف ووسع عليهم في الرزق فان ذالك من الحقوق اللازمة لك فيما تقلدت واسند اليك ولا يشغلنك عنه شاغل ولا يصرفنك عنه صارف .

فانك متى آثرته وقمت فيه بالواجب استدعيت به زيادة النعمة من ربك وحسن الأحدوثة في عملك واحترزت النصحة من رعيتك واعينت على الصلاح قدرت الخيرات يبلدك وفشت العمارة بناحيتك وظهر الخصب في كورك .

فكثر خراجك وتوفرت اموالك وقويت بذلك على ارتباط جندك و ارضاء - العامة باقامة العطاء فيهم من نفسك وكنت محمود السياسة مرضى العدل في ذلك عند عدوك وكنت فى امورك كلها ذا عدل وقوة وآلة وعدة فنافس فى هذا و لا تقدم عليه شيئاً تحمد مغبة أمرك ان شاء الله .

واجعل في كل كورة من عملك اميناً يخبرك اخبار عمالك ويكتب اليك بسيرتهم واعمالهم حتى كأنك مع كل عامل في عمله مع اين لامره کله وان اردت ان تامره بامر فانظر فى عواقب ما اردت من ذلك فان رأيت السلامة فيه والعافية و رجوت فيه حسن الدفاع والنصح والصنع فامضه والا فتوقف عنه .

ص: 172

و راجع اهل البصر والعلم ثم خذفيه عدته فانه ربما نظر الرجل في امر من امره قدواتاه على ما يهوى فقواه ذلك واعجبه وان لم ينظر في عواقبه اهلكه و نقض عليه امره فاستعمل الحزم في كل ما اردت وباشره بعد عون الله بالقوة واكثر استخارة ربك في جميع امورك وافرغ من عمل يومك ولا توخره لغدك واكثر مباشرته بنفسك فان لغد أموراً و حوادث تلهيك عن عمل يومك الذى اخرت .

واعلم ان اليوم اذا مضى ذهب بمافيه واذا اخرت عمله اجتمع عليك امر يومين قشغلك ذلك حتى تعرض عنه فاذا امضيت لكل يوم عمله ارحت نفسك وبدنك واحكمت امور سلطانك .

پس آنکه نظر کن بامر خراج *** که در نظم دولت ستانی بیاج

که آنچت رسانند از روی داد *** ستانند نز راه ظلم و عناد

ستانى بعدل و رسانی بعدل *** گذاری بعدل بخوانی بعدل

چو برداد و نصفت سپاری توراه *** سرافراز تر گردي از مهروماه

برايا رعایا زمین و زمان *** همه شاد گردند و خرم روان

رعدلت رعیت شود مستقیم *** همی عز وسلوت بگردد عمیم

شود دین اسلام و دین بهی *** نماینده نوبت فرهی

موافق جليل و منافق ذلیل *** مؤالف جميل و مخالف کلیل

بگیر از حلال و بده در حلال *** بیندیش از پرسش ذوالجلال

باندازه از مردمان کن طلب *** ز صادر مده مردمان را نعب

فقیر و غنی و وضیع و شریف *** مکلف مگردان بامری عنيف

به "مر خدائی بده حق خلق *** که آسان شود خلق را حلق و دلق

چو اینگونه با خلق کار آوری *** نهال تؤالف بیار آوری

رعیت بود همچنان گوسفند *** که بیرون بوند از حد و چون و چند

توراعی ایشان از آن آمدی *** که در پاس ایشان شبان آمدی

ص: 173

هر آنچت که بدهند ز ایشان بگیر *** زاندازه افزون از ایشان مگیر

چوز ایشان ستاندی خراج و منال *** در اصلاح ایشان برافشان تو بال

کسانی برایشان بکن حکمران *** که گردند از حکمشان کامران

بهر کار باشند حبر و بصیر *** در اجرای احکام ایشان خبیر

بروزی ایشان فزایش بده *** بهر بسته بر گشایش بده

که بر تو بود واجب از کردگار *** که با بندگانش شوی شاد خوار

همی تا حکومت بر ایشان تر است *** همه حقگذاری در ایشان تر است

نبایست آنی شوی منصرف *** که گردند از تو همه منحرف

صلاح رعایا جو داری گزین *** گزیند ترا کردگار مبین

شود نعمتت برفزون از خدای *** شوی شاد و خرم بهر دوسرای

بداد تو آباد گردد جهان *** ز تو شاد و خندان مهمان و کهان

زمین خرم و سبز و شاد و خصيب *** فزون آید از کردگارت نصیب

شود مملکت روشن از نور خیر *** همه خلق شادان بهرگونه سیر

رعیت چو آبادگردد، خراج *** شود وافر وضع گردد رواج

تمام نفوس از سفید و سیاه *** در آرامش و داعی پادشاه

شود ملك آباد و لشكر دلير *** بعزم پلنگ و به نیروی شیر

ز تدبیر پیروز بخت جوان *** رعایا همه شاد و روشن روان

شهنشاه عالم شود پادشاه *** بكامش بتابد همی مهر و ماه

خداوند خوشنود و مخلوق شاد *** شود ملک آباد از عدل و داد

چو اندر سیاست شوی پخته کار *** کنی از سیاست جهان پرنگار

شود دشمنت نیز خواهنده ات *** کلان جهان سربسر بنده ات

بهر شهر بگزین امینی بصیر *** که از کار آن شهرگردی خبیر

ز اسرار و اطوار عمال خویش *** بدانی و ترتیب اعمال خویش

چنانت خبر باشد از رازها *** که گوئی توئی اندران سازها

ص: 174

چو عمال دانند حال تو را *** همان دانش و قیل و قال ترا

بترسند از ظلم و از حرص و آز *** فزونی نجویند اندر نیاز

چو فرمان بامری بعامل دهی *** بیندیش کز حق بیکسو نهی

نهج گر به نجح است و نصح سدید *** بسی سودمندیت هست ای شدید

و گر روشنت نیست با اهل فهم *** بکن شور و بیرون شواز راه و هم

بسا کارها در نظر آیدا *** که اندر نظر نيك بنمايدا

چوبینش در آن راه بگشایدا *** از آن لوحه هر حسن بزدایدا

اگر در عواقب نظر افکند *** نظاره بصدها خطر افکند

وگر بر مخاطر ندوزد نظر *** بدو تنگ گردد طریق گذر

هلاکت وزان سخت آسان شود *** ز جيش حوادث هراسان شود

امورات وي منتقض گرددا *** بر او تار گردد همه موردا

چو عازم شود حازم اندر امور *** بود غانم اندر تمام دهور

چو در کارها خیر خواهی زحق *** بر آسائی از لغزش وطعن ودق

زمین و زمان خیر خواهت شوند *** نجوم سماوی سپاهت شوند

تورا فرهی آید از روزگار *** خوشی یا بی از مرلیل و نهار

بفردا مگو کار امروز را *** که تا بنگری روز فیروز را

تو خود کار امروز را ساز کن *** زفردا بفردا مفرما سخن

بهر روزکان چشم بگشایدت *** بسی راز دارد که بنمایدت

چو انباز گردد به بگذشته روز *** یکی قوز گردد ببالاي قوز

چوکار یکی روزت آرت گداز *** بروز دگر بین چوآرد فراز

چنان کارها برتوگیرد هجوم *** که اندر هجومش بیابی رجوم

چو امروز کارش بسامان کنی *** بخود باب راحت نمایان کنی

در آرامش آری تن و جان خویش *** نمائی توستوار سلطان خویش

هر آنچت که مشکل بس آسا نشود *** زحزم تو دشمن هراسان شود

ص: 175

ز تو دوستانت همه شاد خوار *** پراز خون جگر دشمن نابکار

وانظر احرار الناس وذوى الشرف منهم ثم استيقن صفاء طويتهم وتهذيب مودتهم لك و مظاهرتهم بالنصح والمخالصة على أمرك فاستخلصهم واحسن اليهم و تعاهد اهل البيوتات ممن قد دخلت عليهم الحاجة فاحتمل مؤنتهم وأصلح حالهم حتى لا يجدوا لخلتهم مساً

وافرد نفسك للنظر في امور الفقراء والمساكين ومن لا يقدر على رفع مظلمته والمحتقر الذى لاعلم له بطلب حقه فاسئل عنه احفى مسئلة و وكل بامثاله اهل الصلاح من رعيتك ومرهم برفع حوائجهم وحالاتهم اليك لتنظر فيها بما يصلح الله امرهم و تعاهد ذوى الباساء ويتاماهم واراملهم واجعل لهم ارزاقاً من بيت المال اقتداء بامير - المؤمنين أعزه الله في العطف عليهم والصلة لهم ليصلح الله بذالك عيشهم ويرزقك به بركة وزيادة واجر للأضراء من بيت المال و قدم حملة القرآن منهم الحافظين لاكثر في الجراية على غيرهم وانصب لمرضى المسلمين دوراً تؤويهم وقواماً يرفقونهم و اطباء يعالجون اسقامهم واسعفهم بشهواتهم مالم يؤد ذالك الى سرف في بيت المال.

واعلم أن الناس اذا اعطوا حقوقهم و افضل امانيهم لم يرضهم ذالك ولم تطب انفسهم دون رفع حوائجهم إلى ولاتهم طمعاً في نيل الزيادة وفضل الرفق منهم وربما برم المتصفح لامور الناس لكثرة ما يرد عليه ويشغل فكره وذهنه منها ما يناله به مؤنة و مشقة وليس من يرغب في العدل ويعرف محاسن اموره في العاجل وفضل ثواب الأجل كالذى يستقبل ما يقربه الى الله ويلتمس رحمته به .

واكثر الاذن للناس عليك وابرز لهم وجهك و سكن لهم احراسك واخفض لهم جناحك واظهر لهم بشرك ولن لهم فى المسئلة والمنطق واعطف عليهم بجودك وفضلك واذا اعطيت فاعط بسماحة وطيب نفس والتمس الصنيعة والاجر غير مكدر ولامنان فان العطية على ذالك تجارة مربحة انشاء الله .

نگر سوی آزادگان بزرك *** که اسلاف ایشان بدندی سترك

بتحقيق زيشان بكن انتخاب *** شرفدار و باجوهر و فر و آب

ص: 176

همه پاك و بانيت ارجمند *** سرافراز و با گوهر دلپسند

همه باصفا و همه باوفا *** همه باسنا و همه با بها

بهر کار دانا و بینا و راد *** همه خواستار ره عدل و داد

چنین چون بیا بیگزین بهر خویش *** دگر نیستت بر دل از نیش ریش

بایشان زهر در بکن نیکوئی *** زنیکی بجز نیکوئی نشنوی

بكن عهد با دودمان قدیم *** کز ایشان بگردد قوامت قویم

تو حاجات ایشان بر آورده دار *** بر آرد همی حاجتت کردگار

با صلاح حال و مؤناتشان *** بکن خرم و شاد ساعاتشان

چنان کن منظم معاش همه *** کزیشان رود قوه واهمه

بامر فقیران تو خودکن نظر *** پژوهش کن از حال هر محتضر

ز ظالم تو خود داد مظلوم ده *** که از آسمانت رسد بانگ زه

بپوشیده از سر هر يك بپرس *** که در آخرت آید از نار ترس

پي رفع حاجات درماندگان *** گزیده بفرمای آزادگان

بدریوزگان و به ایتامشان *** بیفزای اکرام و انعامشان

زگنجینه مال اسلامیان *** بده حاجت دانی و سامیان

بدانسانکه مأمون امیر مهان *** سپارد زمان بامهان و کهان

تو خود نیز آنگونه بسپار کار *** که نام نکویت شود یادگار

چو با خلق اینگونه کارآوری *** نهال فتوت ببار آوری

ترا دنیی و عقبی آید بکام *** بتو نعمت حق شود مستدام

کسانیکه قرآن قرائت کنند *** ز بیهوده عرض برائت کنند

بدیگر کسانشان مقدم بدار *** زرزق وروزی بکن کامکار

برای مریضان مسلم بیوت *** بساز و رضای حق لايموت

بدست آرور نجود را کن علاج *** چنان کن که از تو بگیرد رواج

ص: 177

مکن در علاج و دواشان دریغ *** مكن مهر جانشان گرفتار میخ

پزشکان دانا گزیده بدار *** که از دیدشان صحت آید بکار

طبیبی که بدر وی و بدخوی هست *** بود آب تلخی که در جوی هست

عیادت کند چون طبیبی چنین *** مریضش نشاند بزیر زمین

چوخوش روی و بی کبر باشد طبیب *** مریضش زصحت بگیرد نصیب

چه بسیار مرضی که در دست رنج *** گرفتار دردند و اندر شکنج

طبيب تكوخوى بامهر وكيش *** مداوا نموده باندك حشيش

طبیبان نادان مردم شکار *** برآرند از جان مردم دمار

طبیبی که باشد حسیب و لبیب *** برای مریض است به از حبیب

طبیبی که طماع و بی باک هست *** ابر خون رنجور چالاك هست

طمع چون بود در نهاد طبیب *** ز دستور غیبش نباشد نصیب

طبيب هنرمند نیکوسیر *** چو آید بحق برگشاید نظر

دل و چشم و بینش به یزدان دهد *** مریضش بزودی زعلت رهد

چو چشم و دلش بر جهد سوی زر *** زحال مریضش نیاید خبر

بزودی مریضش دهد جان پاك *** زروی زمین اندر آید بخاك

طبيب ارز روی تکبر نگاه *** بمرضی نماید شود او سیاه

برنجند از او مردم رنجور *** گرایند سوی طبیبی دگر

همان زحمت اوستاد نخست *** که بیمار از و میشدی تندرست

بجمله بگردد هبا و هدر *** نكونام گردد طبیب دگر

مريض ارز امساك واز لؤم وزفت *** معالج کشاند ببالین بمفت

بود از ره عقل و انصاف دور *** کشد جامه زندگی سوی گور

مریضان خود بین بسی در زمان *** عزیزان بی علت بی نشان

توانگر بمال وضياع و عقار *** زروسیمشان بی حد و بی شمار

بیفتاد بیمار بر بسترا *** طبيبان نشانیده اندر برا

ص: 178

مرض چون بدی سخت سست آمدند *** بگفت درشت و درست آمدند

معالج چو بسیار زحمت کشید *** برنجور داروی صحت چشید

بشد یاغی و زحمت آن طبیب *** هدر شد از آن از خرد بی نصیب

وليكن نظرها بدش از طبیب *** که تاکی در آید زمان حسیب

مريض شکم باره پول دوست *** که فرقش بخوردن نبدرك ز پوست

بهبودی و زایش اشتها *** بسی خورد اشکمبه و رودها

ز بخل و ز حرصش غذای لطیف *** نخورد و همی خورد ضخم و کثیف

طبیبش بگفت از شکمبارگی *** سپارد همی جان بيك بارگی

قضا را مریض از غذای کثیف *** گرفتار آمد بدردی عنيف

به بستر در افتاد و شد ناتوان *** توان از تنش رفت و آمدنوان

طبیبان دواها نمودند و هیچ *** نبد حاصلی اندر آن پیچ پیچ

پی آن پزشك نخست آمدند *** که از دارویش تندرست آمدند

بگفتا نیم با شما آشنا *** نکردم در آب شما آشنا

از آن سوی آن نر مریض زمخت *** که یکسان نمودش همی خام و پخت

چنانش مرض کرد زار و نحیل *** که اندر سرایش برآمد عویل

بناچار با کیسه زر و سیم *** برفتند سوی طبیب قدیم

بصد گونها عذر و عجز و نیاز *** ببالینش آمد بكبر و نیاز

مریضش بدامان در آورد دست *** به بیچارگی راه رنجش به بست

دگرباره شد از مداوا بری *** ز رنج معاء وزکوری کری

مداوای اخلاق هم ز آن طبیب *** بشد حاصل و شد چنان سرخ سیب

مريض و طبیب از لبیب آمدند *** به نزديك هر كس حبيب آمدند

مریضی که باشد ز تن درد ناک *** بسوی معالج شود سینه چاک نگرچون بگردد روان ناتوان *** نباشد علاجش بدست کسان

بیری امید و شتابان روی *** به نزد طبیب طبیبان شوی

ص: 179

چه باشد بدستت بمزد طبیب *** وگرنه شوی رانده و بی نصیب

بجز پاکی نیست و گوهرت *** نمایش دهی آتش آرد برت

آنچه گفتم در آری بکار *** بهر دو جهان میشوی کامکار

پسندیده خلق و خالق یکی است *** بنزديك دانا رهي اندکی است

دگر گویمت ای هنرمند راد *** که بر حال مردم شوی اوستاد

اگر حق و حاجات مردم تمام *** گذاری نپوشند چشم مرام

همه چشم دوزند سوی امیر *** که اندر زیادت بگردند سیر

بسامی شود کز وفور وفود *** حوادث دهد بر حوادث ورود

شود حاکم و آمر روزگار *** بسی منفعل ز امتحانات کار

مشقت فزاید ابر زحمتش *** تعب برگشاید در نقمتش

دگر نیز میدان ایا مرد راد *** کسی کز طمع ره گشاید بداد

پی اجر دنیا و مزد وثواب *** سخن برگشاید ز راه صواب

نه آن اجر داردکر ایمان پاک *** تقرب بجوید به یزدان پاك

دگر آنکه از مردمان رخ مپوش *** در انجام حاجات ایشان بکوش

مینداز دور از ره دور باش *** برایشان براه تواضع بباش

بروی خوش و حالت دل پسند *** برآورده کن حاجت مستمند

به نرمی به ایشان سخنگوی باش *** بهر پرسشت نرم و دلجوی باش

بفضل و بجودت برایشان گرای *** بچشم عطوفت برایشان برآی

عطا چون نمودی سماحت بجوی *** همى آب شیرین گذرده بجوی

برایشان ببخشای با طیب نفس *** بپرهیز از ایشان از آسیب نفس

تو نیکی کن و نیکی از حق بخواه *** که تا حق ببخشایدت از گناه

عطا چون نمائی بمنت مده *** که سوزد زیک برق صددهکده

چو بخشی کسی را مکدر مکن *** مرارت بحلوت مصدر مكن

کز اینگونه بر سر سپاری تو ماه *** بتو سودها در رسد از اله

ص: 180

واعتبر بماترى من امور الدنيا ومن مضى من قبلك من اهل السلطان و الرياسة في القرون الخالية والامم البائدة ثم اعتصم فى احوالك كلها بامر الله و الوقوف عند حجته والعمل بشريعته وسنته و اقامة دينه وكتابه واجتنب ما فارق ذالك وخالفه و دعا الى سخط الله.

واعرف ما تجمع عمالك من الاموال وينفقون منها ولا تجمع حراماً ولا تنفق اسرافاً واكثر مجالسة العلماء ومشاورتهم ومخالطتهم وليكن هواك اتباع السنن واقامتها و ايثار مكارم الأمور ومعاليها .

ولیکن اکرم دخلائک و خاصتك عليك من اذارای عیباً فيك لم تمنعه هیبتک من انهاء ذالك اليك فى سرك واعلانك ما فيه من النقص فان اولئك انصح اوليائك و مظاهر یک

وانظر عمالك الذين بحضرتك وكتابك فوقت لكل رجال منهم في كل يوم وقتاً يدخل عليك فيه بكتبه ومؤامرته وماعنده من حوائج عمالك و امركورك و رعيتك، ثم فرغ لما يورده عليك من ذالك سمعك وبصرك وفهمك وعقلك وكرر النظر اليه والتدبير له فما كان موافقاً للحزم والحق فامضه و استخر الله فيه و ما كان مخالفاً لذالك فاصرفه الى التثبت فيه والمساءلة عنه.

ولا تمنن على رعيتك ولا على غيرهم بمعروف تأتيه اليهم ولا تقبل من احد منهم الا الوفاء والاستقامة والعون في امور امير المؤمنين ولا تضعن المعروف الا على ذلك. و تفهم كتابي اليك واكثر النظر فيه والعمل به واستعن بالله على جميع امورك واستخره فان الله مع الصلاح واهله ولتكن أعظم سيرتك وافضل رغبتك ما كان الله رضى و لدينه نظاماً ولاهله عزاً وتمكيناً وللذمة والملة عدلا و صلاحاً .

وانا اسأل الله أن يحسن عونك وتوفيقك ورشدك وكلاءتك وأن ينزل عليك فضله رحمته بتمام فضله عليك وكرامته لك حتى يجعلك افضل امثالك نصيباً واوفرهم حظاً و اسندهم ذكراً وامراً وان يهلك عدوك ومن ناواك وبغى عليك ويرزقك من رعيتك العافية

ص: 181

ويحجز الشيطان عنك و وساوسه حتى يستعلى امرك بالعز والقوة والتوفيق انه قريب مجیب.

زبگذشتگانت بگیر اعتبار *** که پیش از تو بودند در روزگار

همه صاحب امر و فرمان بدند *** همه کامجویان دوران بدند

امارت نمودند اندر قرون *** در آخر گرفتار چنگ منون (1)

گذشتند و بردند با خود عمل *** ابا حسرت و آرمان و امل

بسر بر نهاده زگوهر کلاه *** نمودند منزل بخاک سیاه

ز تخت مهی بر به تخته شدند *** اگر کوه بودند لخته شدند

بعبرت ببین و بحق برگرای *** که خرم بمانی بهردو سرای

بحبل الهى تمسك بجوى *** که تا آب رحمت بیابی بجوی

توكل بحق جوی در هر طریق *** که توفیق حقت بگردد رفیق

بهنگام حجت توقف نمای *** توقف کنی بر تفکر فزای

بشرع و بدین و بسنت توکار *** بیارای و بر حکم پروردگار

كتاب خدا را در آغوش دار *** جز آن هر چه باشد فراموش دار

هر آن حکم و امریکه بیرون از او است *** مخوانش تو مغز و بخوانش تو پوست

هر آنچت که بیرون زفرقان بود *** در آن آتش خشم یزدان بود

هر آنمال کارند در پیشگاه *** در انفاق آن جوی امراله

نظر کن نیاید زراه حرام *** شود صرف در شرع خیر الانام

بحلت بگیر و بحلت بده *** بحرمت مگیر و بحرمت مده

تراتا بود ممکن اندر جهان *** فراوان بکن جلسه با عالمان

مشاور مجالس مخالط بشو *** که از عرصه علم گیری گرو

هماره هوا خواه سنت بباش *** بدین سینه خصم را برخراش

همیشه نظر در مکارم بدار *** هم اندر معالی بشو نامدار

کسی را بصحبت پسندیده دار *** که عیبت بگوید بتو آشکار

ص: 182


1- مرگ

نیندیشد از هیبت و سطوتت *** کند فاش نقص تو در حضرتت

هر آن عیب کاندر تو بیند پدید *** تو را گوید و نصح سازد مزید

مصاحب ازین گونه گرآیدت *** غبار غم از قلب بزدایدت

بهرکار و کردار یارت بود *** سبك آور ثقل بارت بود

بعمال و کتاب بگشا نظر *** که گر غفلت آری بیابی خطر

بهريك از ایشان بده نوبتی *** که عرضه بیارند بی کلفتی

هر آنکس که دارد یکی شعبه کار *** کند فیصل کار را آشکار

اگر حاجتی باشد از عاملان *** ندارند یکساعت از تو نهان

رعایا اگر عرض حالی دهند *** جوابی سزاوار و کافی نهند

ندارند مخفی ز تو کارها *** که گردد از آن سود بازارها

مکاتیب ایشان چوگوید بکوش *** که فارغ بداری در آن چشم و گوش

بفهم و بدانش تعقل نمای *** در اخبار ایشان تامل نمای

بتکرار در جمله بگشای چشم *** بدون تفکر میارای خشم

بتدبیر خوش بنگر اندر امور *** بیفزای دانش زنزديك و دور

هر آنچت که بینی تو بر وفق حزم *** بانجام آن امر بربند عزم

در آن استخاره کن از کردگار *** که تخم ندامت نیاری بکار

هر آنچت که بیرون بد از عقل و حزم *** در آن امر هرگز میارای عزم عطوفت نمودی اگر باکسی *** چومنت بر او بر نهی ناکسی

بجز یاری آمر مؤمنين *** نباید پذیرفت از مسلمین

بغیر از کسانیکه یار وی اند *** و فاجو به پیمان و کار وی اند

نباید زاحسان کنی شاد خوار *** چنین گرکنی میشوی زار و خوار

کسی را مکرم بباید بداشت *** که جز تخم نصرش بدل بر نگاشت

کنون آنچه بنوشتمت ای پسر *** بخوان و فراوان در آن در نگر

بفهم و تعقل کن ای بابصر *** پذیرای آن ساز سمع و بصر

ص: 183

عمل كن بهريك بهنگام آن *** بکن عهد و پیمان در اتمام آن

بهرگار نصرت بخواه از خدای *** کزو هست نصرت بهر دوسرای

بكن استخاره زیزدان پاک *** چو کردی نیا بی دگر عیب و آک (1)

هر آنکس که خیر از خداوند خواست *** كژيها بدو جمله کردند راست

خداوند با مردم صالح است *** بود دور آنکس که او طالح است

تور ادر ددین بهترین دردها است *** مر این درد در جسم و جانت رواست

يكن رغبت اندر رضای خدا *** کزین رغبتی نیست بهتر تورا

رضای خدا چون بدست آوری *** به رکن مخالف شکست آوری

نظام جهان و قوام زمین *** بجمله نهفته بود اندرین

هم اکنون زبان بردعا آورم *** سخن بر دعا و وفا آورم

بخواهم زحق عز و رشد ترا *** نکو نام بادی بهر دو سرا

بتو نعمت و فضل حق مستدام *** بماند و این هر دو بر تو تمام

چنانت دهد نعمت نامدار *** که باشد در امثال تو یادگار

هر آنکس که دشمن بجاهت بود *** نگونسار اندر به چاهت بود

خود آنکس که باشد بدل با تو دوست *** نصیبش زحق باد آنچش نکوست

خدایت ز شیطان نگهدار باد *** تن دشمنت برسر سردار باد

تو را نعمت و عزحق بر مزید *** زحق باد چندانکه حقش یزید

بهر دو سرا باورت کردکار *** شوی شاد از گردش روزگار

***

چو این نامه در ظاهر آمد پدید *** بهر کس از این نامه صیتش رسید

بخواند ندوزان نسخه برداشتند *** بهر دفتر آن نامه بنگاشتند

بهر انجمن زان همی خواندند *** سخنها بتمجید آن راندند

چومأمون خبر یافت زان نامه اش *** وزان گرمی سوق و هنگامه اش

ص: 184


1- آك يعنى عيب وعار .

بتقديم آن نامه نامدار *** بفرمود و افزون زصد یا هزار

بعمال و حکام امصار خویش *** فرستاد و فرمود بی کم و بیش

همان پیشه سازند و کار آورند *** درخت عدالت بیار آورند

بگفتا که بوطيب دوزمین *** شده جامع امر دنيا ودين

ز تدبير ورأى سياسات ملك *** ز تمهید امر و قیاسات ملک

ز هر چیز كان حافظ ملک و دین *** ز آداب و احکام شرع متین

نیاورده متروك ز آنجمله کار *** در این نامه کروی شده یادگار

پس آنگاه عبدالله آن پور او *** که در سر همی داشت از شور او

بمركز همی رفت با نامه اش *** از آن نامه پیمود هنگامه اش

هر آنکس که دانا بود بر خبر *** بداند ز معصوم دارد سمر

نظر کن بر آن نامه های گزین *** زشیر خدا رهبر متقين

امیر عرب مقتدای ملک *** که بر امر او گردش آرد فلک

ولى خدا و وصی رسول *** ید باسط حق وزوج بتول

اخ مصطفی سرور اولیا *** هو المرتضی پیشوای هدی

یکی نامه زی پور صدیق بود *** که بر پور خطاب سبیق بود

ابو بکر زاده محمد که نور *** نیفکنده ظل بر چنان رشک هور

دگر کار نامه باشتر بدی *** که بر قلب دشمن چونشتر بدی

دگر آن خطب و آنکلام قصار *** دگرداب و دیدنش در روزگار

دگر آنحکومات و احکام او *** دگر عادت و سبک ایام او

دگر دأب و آداب اولاد او *** که بودند در هر فن استاد او

تمام حکم جمله یک حرف اوست *** همه بحرها پرزیک ظرف اوست

فنونش نداند کسی جز خدا *** زیک فن او پرزمین و سما

در آغاز هفته بهنگام چاشت *** خدایم مر این شرح روزی بداشت

بر افزوده سه روز بر بیست روز *** زشوال از مهر گیتی فرور

ص: 185

سی و سه و سیصد فزون بر هزار *** ز هجران پیغمبر نامدار

بپایان رسیده کزین ترجمان *** فراغت گرفتم ز دور زمان

در آشوب و اندیشه خاطرم *** ز خاطر فزون از دو صد آورم

زده بیست افزون چو گفتم بروز *** تو بروی قبای فصاحت بدوز

بیان پاره مصیبات که در این اوقات روی داده و اسباب تعویق تألیف گردیده است

در آغاز بامداد روز دوشنبه ششم شهر رمضان المعظم سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری مطابق بیست و هفتم برج سرطان و توشقان ئیل ترکی متعلقه این بنده خداوندماه وم هر عباسقلی سپهر که بلقب بدر الملوك امتیاز داشت در حالت صوم بصداعی بس شدید دچار و پس از چند ساعت از ظهر گذشته بمرض سکته برحمت و رضوان یزدان رهسپار و غم و اندوهی عظیم در بازماندگان یادگار نهاد مهیمن قدوسش بكوس رحمت و شموس غفران آمرزیده و برخوردار فرماید که اوست غفار ذنوب و ستار عیوب و کشاف کروب «ان اليه ايا بناوان" عليه حسابنا اليه اتوب وانوب وعليه توكل».

این مرحومه صبیه مرحوم محمد حسينخان معظم الملك سرتيپ اول رئيس طائفه قوانلوی قاجار مشهور بغزل ایاغ و از اجله ایل جلیل قاجار و مورد مراحم پادشاهی و در اواخر عمر بعد از شخص ایلخانی ایل قاجار بر سایر رؤسای قاجاریه و خوانین مقدم و باخلاق و اوصاف حسنه و شمایل محترم و كمال شباهت بخاقان خلد آشیانش فتحعلی شاه قاجار و میل قلبی صاحبقران اعظم ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه ووزرای عصر و علمای عهد مسلم و سلسله نسبش با سلاطین قاجار به پیوسته و بيك پشت متصل بوده چه سلاطین قاجاریه نیز از میان دوازده شعبه قاجاریه بطایفه قوانلو میرسند و شمع این مطلب در تواریخ مسطور است .

و مرحوم معظم الملك در اوایل سلطنت شاهنشاه میرور مظفرالدین شاه قاجار

ص: 186

اعلی الله درجاته در دار الخلافه طهران بعد از مراجعت از عتبات عالیات وفات کرده تخمیناً نود سال روزگار نهاده و باقدس وتقوى ومحضر خوش ظفر و منظر دلپسند وجود و بذل وعیال پروری و نماز شب و طهارت ذیل موصوف وسالها بضيق النفس مبتلا و آخر الامر همان مرض سبب وفات شد .

در همان روز وفات مخصوصاً امر کرد متولی حضرت امام زاده یحیی علیه السلام حاضر شده در حضورش کفنش را ببریدند و آماده کردند و اگر کسی اظهار اندوه و بی تابی می نمود میفرمود مگر عزرائیل با چنگالش حاضر شده است که شمارا ترس فرو گرفته است همه کس باید بمیرد و جز خداوند هیچ کس نمیماند و تا نفس آخر باکمال قوت قلب و توکل بحق وتوسل بائمه اطهار علیهم السلام و حالت محمود بحضرت و دود شتافت و پس از چندی بر حسب وصیت آنمرحوم جنازه ایشان را زوجه محترمه آنمرحوم که صبیه مرحوم حاجی غفور جراح باشی عهد خاقان مغفور و از زنهای عفیفه خوش بخت روزگار و مسماة بشهر با نوخانم و سالهای دراز در سرای آنمرحوم و دارای بنین و بنات بود حمل بعتبات عالیات و کربلای معلی و در آن خاك پاك مدفون کرده خود نیز در آنجا سرائی خریداری کرده مجاورت آنزمین عرش قرین را اختیار نمود و پس از چهار سال در همان مکان مقدس بحضرت دو الجلال انتقال یافت و در کنار شوهر سعادت سیر در سن 75 سالگی در خاک رفت.

مرحوم معظم الملك نجيب الطرفین بود: پدرش مرحوم احمد خان پسر مرحوم محمد حسینخان پسر مرحوم محمد قاسمخان از محترمین خوانین قاجار و امرای نامدار این ایل جلیل بودند محمد قاسمخان در زمان پادشاه افراسیاب عزم آقا محمدخان قاجار بيكلر بیکی دار الخلافة طهران و حوالی آن و گاهی در کرمان بحکومت مشغول و در جنگها حاضر و در کرمان عمارات قاسمخانی و محمد حسینخانی موجود است قریه قاسم آباد که جزو خالصه و املاک دیوانی و در تیول این دودمان بود از مستحدثات آنمرحوم وقريب صدهزار تومان ارزش دارد و در سه فرسنگی دارالخلافه طهران واقع و علی آباد از دهات دارالخلافه در جمله دهات غار و فشاپویه محسوب و وقف بر اولاد ذکور است از املاک این دودمان است .

ص: 187

آب انبار مشهور بآب انبار قاسم خان که ما بين دار الخلافه وزاويه مقدسه حضرت عبدالعظیم حسنى علیه السلام وموقوف بر عابرین است از مبرات محمد قاسمخان است بعلاوه در همان حدود املاک دیگر داشته اند که از تصرف ایشان خارج است در لواسان و کندین عليا وسفلی املاک و اراضی بسیار دارند که همه ساله بآنجا ییلاق میسپارند مرحوم احمد خان پدر مرحوم معظم الملك بواسطه زهد و قدس از خدمات و نوکری دیوانی استعفا کرده اوقات خود را در معابد و مساجد میگذرانید .

چهار فرزند بعد از وفاتش باقی ماند پسر بزرگ آنمرحوم همان معظم الملك مرحوم است پسر دیگر آن مرحوم سلیمان خان بود که در شمار محترمین ایل قاجار و قریب سی و پنج سال است وفات کرده تخمیناً پنجاه و پنجسال عمر نمود: بمحاسن اخلاق و تقدس ممتاز بود وصبيه مرحوم احمدخان يكى مسماه به بیات خانم است که چهار سال از آن مرحوم بزرگتر و تاکنون در قید حیات باقی است نزديك به يكصد و پانزده سال از عمرش برگذشته و اغلب قوایش سالم و قدری کم حافظه شده است صبیه دیگرش مرحوم سکینه خانم است که یکی دو سال قبل فوت شد نزديك به نودسال کرد و همیشه در خانه بند با متعلقه مرحومه بنده میگذرانيد يك پسر دیگر احمد خان را بوده است که اسمعیل خان نام داشته و از قرار مذکور مفقودالاثر گردیده و بعضی میگفتند در مازندران او را دیده اند.

والده این اولاد امجادر قیه خانم ،گرجیه از اسرای نجبای گرجستان است که در زمان آقا محمد شاه قاجار اعلی الله مقامه از گرجستان اسیر شده و بسرای محمد حسینخان جد مرحوم معظم الملك آورده بزوجیت مرحوم احمدخان در آمد قریب چهل سال قبل از این وفات نمود قریب نود سال عمر داشت سکینه خانم دختر مشارالیها در تمام عمر هرگز دوانخورد و اگر مبتلا به تب و نوبه و امراض دیگر میشد به خوردن ترشی آلات و دوغ و میوه که همه ضد آن مرض مینمودند عرق صحت میدید .

غریب تر اینکه مکرر از وی شنیده شد که هرگز در عالم خواب چیزی نمی دیده و از عوالم رؤیا احساسی نداشته است با اینکه در شبانه روز ده ساعت کمتر خواب نمیکرد

ص: 188

وزنی خوش صحبت و کارگذار و کدبانو بود .

مرحوم معظم الملك از زوجه مسطوره سه پسر و پنج دختر باقی گذاشت پسر مهتر آن مرحوم معظم الملك ثانى موسوم بنام جد خودش احمد خان دارای شئونات و مقامات پدر و بریاست ایل قزل ایاغ مفتخر و در آغاز مشروطه ایران و مجلس شورای ملی داخل وکلای مجلس گردید در دوره اول که مدتش بدو سال مقرر است در کمال آبرومندی وصحت و عزت بگذرانید مردی عاقل وزيرك و خوش فهم ومدرك و خوش محضر ومنظر و سالم و پاک دامن بود متجاوز از یکسال قبل بمرض ضیق النفس و تب و حصبه در گذشت تخميناً شصت سال عمر کرد و در جوار بقعه متبرکه حضرت عبدالعظيم علیه السلام مدفون شد .

تحصیل مقدمات و پاره علوم کرده و خط نستعلیق را خوش مینگاشت و در نقاشی و عکاسی با بصیرت وکراراً بزیارت مشاهد مقدسه نائل شده بود ، چندین پسر و دختر باقی گذاشت پسر بزرگترش غلامعلی خان معظم الملك ثالث بعد از آنمرحوم صاحب لقب و امتیازات پدر گردید در علوم حالیه تحصیل کرده و در خدمات دیوانی و مأموریت

بولايات وترتيب مدارس اشتغال و جوانی آراسته و مطبوع ومؤدب و هوشیار است.

برادر کوچکترش حاجی جهانگیر خان که با معظم الملك از يك مادرند و والده ایشان سکینه خانم و مشهوره بشاهزاده گلین وصبیه مرحوم جهانگیر میرزا معروف بحاجی آقا از شاهزادگان متشرع امین و فرزند مرحوم شاهزاده محمد ولی میرزا ابن خاقان مغفور فتحعلی شاه است نیز تحصیل پاره علوم ریاضیه حالیه و علوم جدیده نموده و در خدمات ديواني در جمله صاحب منصبان خزانه عامره اشتغال دارد و در رعایت سایر برادران و خواهران مادری و غیر مادری خود نهایت مراقبت می ورزد و سایر فرزندان مرحوم معظم الملك ثانى كه از صبیه مرحوم حاجی حبیب الله خان بن حاجی محمد رحیم خان قاجار رئیس طایفه شامبیاتی مسماة بمطهره خانم و بخانم اعظم شهرت دارد و بجملگی چهار پسر و دو دختر هستند و پسرها موسوم بمرتضی خان و مصطفی خان و محمد حسینخان مشهور بخان با باخان میباشد در مدرسه مشغول تحصیل هستند .

ص: 189

و دو پسر دیگر مرحوم محمد حسینخان معظم الملك يكي غلام رضا خان ملقب باحتشام قاجار است که اکنون بر سایر بازماندگان بزرگتری و باوصاف و اخلاق مخصوصه امتیاز دارد پسر سوم محمد قاسمخان ملقب بمعين قاجار است که زيرك و مدیر و و گاهی بخدمات دیوانی اشتغال و مأموریت دارد و این برادرها نیز دارای فرزندان قابل تحصیل کرده هستند که بعضی درباره ولایات و بعضی در دار الخلافه مشغول خدمت دولت میباشند.

اگر بخواهیم اسامی بازماندگان این دودمان محترم و حالات ایشان را مذکور بداریم از ترتیب این کتاب خارج میشود اگر خداوند تعالى عمر و مجال داد در ذیل تذکره ناصری و تواریخ دولتيه و مقامات مناسبه یاد میشود.

از صبایای مرحوم محمد حسینخان معظم الملك صبيه بزرگتر مسماه به بلقیس خانم که زنى باغيرت و کد بانو و در زوجیت مرحوم قربان خان پسر مرحوم حسینقلی خان قاجار که از اجله خوانین قاجاریه اند بود مدتی بعد از وفات پدر بدیگر جهان سفر کرد و از میان اولاد آنمرحوم حسینقلی خان دکتر که موسوم بنام جد و دارای علوم ریاضیه و طبيعيه و اخلاق حسنه واکنون در زمره وکلای مجلس مقدس شورای ملی و دارای محکمه طبابت و از اطبای نامدار است انتخاب یافته .

صبيه دوم مرحوم معظم الملك متعلقه این بنده است که بدر الملوك لقب داشت در مجلس عقد آنمرحومه که بعرض صاحبقران اعظم ناصرالدین شاه اعلی الله مقامه رسیده بود و خاطر مبارك مايل و مسرور بود مرحوم علی رضاخان عضد الملك ایلخانی ایل جلیل قاجار را که بسمت نظارت حکومت مازندران و وزارت عدلیه و در زمان مشروطه بمقام نیابت سلطنت و لقب نایب السلطنه افتخار یافت امر فرمودند که چون لسان الملك میخواهد داخل ایل شود بایستی با نمجلس حاضر شوید .

از غرائب این است که این مرحومه روز دوشنبه سلخ شهر شعبان المعظم سال یکهزار و دویست و نود و ششم هجری مطابق توشقان ئیل ترکی وارد سرای این بنده و عصر روز دوشنبه سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری مطابق توشقان ئیل ترکی در ششم ماه رمضان از سرای بنده بسرای جاوید انتقال گرفت سه دوره سال ترکی را که سی و

ص: 190

شش سال میشود بگذرانید و چون بگذشت بیش از خوابی نگذشت و در جوار امامزاده عبدالله نزديك بزاويه مقدسه حضرت عبدالعظیم علیهما السلام پهلوی مرقد فرزند ناکامش میرزا محمد تقی خان ملقب بكمال السلطنه مستوفی دیوان اعلی و پیش خدمت خاص همایونی و نایب اول وزارت تالیفات و مدیر اداره تامینات وزارت جلیله داخله دولت علیه که دارای کمالات عدیده و خط و انشاء وشعر و اخلاق خوش و در سن سی و دو سالگی طهران وفات کرده در این زمین فیض قرين مدفون و داغى بزرك بيادگار گذاشت دفن شد كمال السلطنه نیز در سه شنبه هجدهم شهر رمضان سال يك هزار و سیصد و بیست و نهم هجری بمرض حصبه و غیرها بدرود حیات گفت .

همه چیز کهنه میشود و داغ پسر بر جگر ثابت است چنانکه والده مرحومه اش را نیز داغ فرزند برومند فانی ،کرد بالجمله این مرحومه در تمام این مدت سی و شش سال که در سرای این عبد حقیر بود و متجاوز از پنجاه سال مدت زندگانی داشت قدمی بر خلاف ميل من برنداشت و با اینکه عنان اختیار بدست داشت حبه بی اجازه بنده در مصرفی نگذاشت و جز در کمال عفت و عصمت و قدس و تقوی و خداشناسی و خانه داری و رعایت وضع وسبك عفايف قديمه روزگار نگذرانید تمام معاشران از اخلاق و سلامت نفس وسلوك وسكون وتواضع وصدق نیت وصفوت رویت آنمرحومه خوشنود ودر وفات او چون مادر فرزند مرده زاری و سوگواری داشتند اگر این بنده بخواهد تأمل بسیار نماید بقدر خردلی ایراد نمیتواند وارد نماید و البته این درجه نهایت خوشنودی بنده حقیر در حضرت کردگار عفو پذیر بی اثر نخواهد بود بعلاوه اینکه اطوار و اخلاق خود آنمرحومه علامت آمرزش اوست خداوندش بدرجات عالیه رضوان و مصاحبت خاتون نسوان عالمیان صلوات الله عليهما برخوردار فرماید .

پس از وفات آنمرحومه وانعقاد مجلس ختم وفاتحه خوانی که خیلی مطول و بده روز و شب اتصال گرفت، در آن شدت گرمای روزهای بلند تابستانی ماه رمضان که همه روز از عصر تا هفت ساعت از شب گذشته حاضر و این بنده را به تسلیت و تعزیت مشغول می کردند اولاد آنمرحومه که بعد از وفاتش منحصر بسه صبيه متاهله وغير متاهله واز

ص: 191

کثرت اندوه وزاری از تاب وطاقت برفته بودند ،میباشند در نهایت کسالت مزاج پریشانی حال و حواس را حاصل کرده و نیز از دحام واردین و واردات بیشتر اسباب زحمت می گردید .

جمعی از برادر زادگان بنده اصرار کردند چند روزی این صبایا را از این شهر به طرف ییلاق شمیران حرکت بدهند بلکه اسباب انصرافی حاصل شود بنده از کمال افسردگی تامل داشتم آقای صاحب اختیار که از وزراى بزرك دولت و سمت خویشاوندی نیز حاصل است بتحريك ايشان محرك شدند و سایر وزراء و اعیان که به تسلیت تشریف می آوردند نیز همین فرمایش را میدادند ناچار روز چهارشنبه پانزدهم شهر رمضان که ده روز از آن قضیه گذشته بود از دارالخلافه بقصبه تجریش از دهات شمیران و دو فرسنگی ظهران حرکت کرده در منزل میرزا عبدالصمدخان لسان الملك مستوفى و پیش خدمت خاصه و نایب وزارت تألیفات و رئیس دایره تفتیش وزارت جنگ ولد مرحوم آقا میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك برادر بزرك این بنده که بمصاهرت بنده اختصاص دارد و این خانه ملکی کربلائی جعفر عطار پسر مرحوم کربلائی محمد علی بن کربلائی زین العابدين بن حاجی محسن بن حاجی محمد علی مشهور تجریشی است و لسان الملك اجاره کرده .

بعنوان دو سه شب میهمانی و تفنن و انصراف خیال وارد شدیم حسن پذیرائی لسان الملك بطوری شد كه يك وقت دیدیم متجاوز از بیست روز برگذشته و حسنعلی خان سعد السلطان مستوفی و پیش خدمت خاصه و معاون حکومت زنجان برادر بزرگتر لسان الملك نيز که بجوانمردی و فتوت اشتهار دارد در مجاورت لسان الملك منزلى اختیار کرده و از آداب مهربانی فروگذار نمی کردند و اخلاق و اوصاف این دو برادر گرامی در اغلب آداب ستوده و لیاقت هر گونه خدمت که غالباً چه در دارالخلافه طهران وچه در دیگر ولایات مأموریت یافته و در امورات مهمه اشتغال داشته و مراتب کفایت و درایت خود را در حضور امنای دولت علیه ثابت و مسجل گردانیده اند با همديگر خيلي شبيه و نزديك است مانع از حرکت بطهران شدند زیرا که گرمای هوای دارالخلافه

ص: 192

شدتی اضافه بر معمول سایر سنوات داشت این بنده نیز از مهاجرت برادر زادگان گرامی و کسان و فرزندان ایشان ملول بود نزديك بهمان دو منزل باغ و عمارت جليل لشكر را که مقامی پسندیده است اجاره کرده و تاکنون که روز یکشنبه بیست و چهارم شهر شوال است در حفظ و حراست ایزدی و سلامتی و عافیت میگذراند .

امیرزاده میرزا علی اکبر خان پسر مرحوم عباسقلی خان پسر مرحوم اسد الله خان معتمد الملك خالوی ناصرالدین شاه اعلی الله درجاته که از سمت مادر نبیره شاهزاده مرحوم محمد حسين ميرزا عين السلطان و شاهزاده ملك قاسم میرزا پسر خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار ومتجاوز از یکسال و نیم است که به مصاهرت بنده درآمده در این خانه منزل دارد مراقبت برادر زادگان و کسان ایشان از مرد وزن خیلی اسباب تسلی خاطر ماها شده است .

میرزا عبدالعلی خان ملقب بمورخ السلطنه میرپنج و پیش خدمت خاصه و رئیس اداره ثبت اسناد و ارسال مراسلات دیوان عدالت عظمی که بعد از برادر مهترش میرزا عبد الحسين خان لسان السلطنه ملك المورخین پیش خدمت خاصه ومستوفی دیوان اعلی مؤلف تاريخ بختياري وكتب دیگر که دارای فضائل و علوم و اغلب فنون و مصنف کتابی مخصوص در شرح حال شرافت منوال حضرت خاتم الاوصياء والأولياء حجت عصر عجل الله تعالى فرجه ونيك باطن و خیرخواه عموم ووطن دوست و بی نفاق و با جود ورئوف و خوش عقیده و سليم النفس است و مدتی در وزارت امور خارجه بمقام نیابت بخدمات معدود اشتغال داشته و بر سایر برادران بزرگتر و بفضل و کمال و علم و تالیف کتب معروف و باخلاق حسنه و نهایت سلامت فطرت ممتاز است در باغ و عمارت مرحوم میرزا عبدالکریم خان حسام لشکر که در اواخر تجريش و نزديك بباغ فردوس ملکی آقای مجد ولی خان سپهدار اعظم است منزل گزیده و نزديك بمنزل بنده هستند با اهل و عیال روزگار میگذراند .

برادر دیگر ایشان فتحعلی خان فتح الممالك موسوم بنام جد بزرگوار خود فتحعلی خان ملك الشعراء كاشانی متخلص بصبا است که اکنون ملقب با میر حضور و بزرگتر

ص: 193

از لسان الملك و در زمره پیشخدمتان همایونی و صاحب منصبان وزارت امور دول خارجه و با طبع شعر و زبان گویا و هوشیار و منيع الطبع و عزت پسند و در اغلب ولایات از جانب دولت بامور و بخدمات دولنيه مشغول و در طهران متوقف است و يك حالت آمریت و ریاست خواهی در نهاد دارد.

احمد علیخان منشی اول سفارت دولت فخیمه آلمان مقیم طهران پسر مورخ السلطنة که دارای صفات حمیده و کمال و بزبان فرانسه و علوم عالیه حالیه امتیاز و بکمال آبرومندی و آثار ترقی شناخته و در این سن جوانی بر اغلب امثال مزیت دارد بواسطه قرب بسفارت خانه در منزل مورخ السلطنه است و از طرف مادر بمرحوم آقا میرزا علی نقی خان حكيم الممالك والی که از عظمای رجال و وزاری دولت شمرده میشد و اخلاق حميده ومخائل سعیده ایشان بعلاوه علم طب و تاریخ و انشاء و شعر و محاضرات مشهور آفاق و سفر نامه خراسان ناصری که از منشآت طبع ایشان مطبوع اطباق مردم میرسد و در اوائل سن مترجم مخصوص وزارت تالیفات و بعد از آن در اداره گمرک ایران مشغول خدمت و از آن پس در سفارت آلمان اشتغال و محل اعتماد تامه آن سفارت نهیه و رجوع خدمات خاصه وزارت مختار و طرف توجه اغلب ارکان دولت جاوید مدت و باسن قلیل بفرهمندی و دانش و دوربینی امتیاز دارد کمتر وقتی است که ایشان و کسان ایشان عموماً از تفقد حال بنده و مراسم محبت وانصراف خیال بنده غفلت نمایند خداوند بهمه عمر طويل وعز جميل عطافرمايد .

و این قضیه و مهاجرت از منزل و افسردگی دل در تحریر کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام تعطیل افکند و تازمانیکه در این حدود بگذرد رعایت آن حدود را نمیتواند ادا نماید کتب و اسباب تالیف در منزلگاه شهر دارالخلافه وبالفعل دست تاليف از آن کوتاه و راه تکلیف سنگلاخ و باب مقصود مسدود است هو الله تعالى مسبب الاسباب ومفتح الابواب و مؤلف الاشتات و حافظ الاوقات جناب شریعتمدار حاجی شیخ محمد امام جماعت ولد مرحوم آقاشیخ ابو القاسم بن مرحوم حاجى ملاعمل على بن مرحوم ملا- قربانعلی بن مرحوم حاجی شیخ احمد که از اهل تجریش و پشت در تجریش بامامت

ص: 194

جماعت و فتوی اشتغال دارند مردی جلیل القدر و با قدس وتقوی و مقبول القول میباشند غالباً از ملاقات و مقالات ایشان مستفیض میشوم .

و امام زاده محترم صالح بن موسى بن جعفر صلوات الله عليهم در این قصبه مدفون وصحن و ضریحی عالی دارند ارباب حوائج باین مزار مقدس عرض حاجت برند و بمقصود خود نائل شوند در صحن این بارگاه چناری بس عظیم است که سکوئی بر گردش برآوردهاند و چندان عظمت دارد که در بلاد ایران بلكه ممالك خارجه مانند ندارد و در يك طرف این صحن مرقد مرحوم میرزا نصر الله خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه صدراعظم دولت علیه است این مرحوم مبرور طاب ثراه از نجبای مردم نائین یزد وداخل اهل طریقت وحقیقت و از نتایج مرحوم جنت مکان حاجی محمد حسن نائینی است که از عرفای نامدار عصر خود بوده اند.

مرحوم صدر اعظم دارای اخلاق ستوده و شیم سعیده و پاکنهاد و پاکدل و پاکنظر و پاک سیر و پاك منظر بودند قریب چهل سال در خدمتش محشور و غالباً مجالس و مأنوس بودم هرگز لفظى ركيك از زبان یا بیان ایشان ظاهر نگشت و همیشه خیر عامه را میخواستند و در پلتيك وقوانين دول دنیا بصیرتی تامه داشتند و با آن مشاغل کثیره عظیمه که در عهده کفایت ایشان ،بود هرگز خبط و خطائی با دید نگردید تمام نوشته ها بلکه جوابهای اخوانیات را از نظر خود میگذرانیدند و بدون امضای شخص خود تصویب نمیفرمود .

بعد از وفات ایشان و دفن جسد شریف در این مکان مقدس بنیان عالی برقبر شریف آن مرحوم برآوردند و ایوانی عالی در جلو عمارت بر نهادند و متولی و خدام قرار دادند اغلب اوقات مردمی که بزیارت امام زاده علیه السلام مشرف میشوند در این مکان دلگشا میآیند و عرض فاتحه میدهند و بصحبت میپردازند و رعایت احوال جالسين بطور مطبوع میشود و این بنده غالب شبها باین مرقد محترم حاضر و بعكس جمال شریف آنمرحوم ناظر میشود و ایام گذشته را بخاطر می آورد و از گذشت روزگار اعتبار میجوید و قرائت حمد و سوره نموده تقدیم روح با فتوح ایشان مینماید و ارتقای

ص: 195

درجات آنمرحوم را از حضرت باری تعالی جل شانه میطلبد.

دواصل اصیل و دو صنوبر برومند جلیل این مرحوم طيب الله رمسه حضرت اشرف آقای میرزا حسن خان مشیر والدوله رئيس الوزراء که دارای وزارتهاى بزرك دولت مثل وزارت امور خارجه و وزارت عدلیه اعظم و معارف و غير ذلك شده وحضرت ارفع آقای میرزا حسن خان مؤمن الملك رئيس مجلس مقدس شورایملی که برترین مقامات عالیه است و بعضی اوقات نیز به پاره وزارتهای دولتیه نائل شده اند و در دول خارجه سالهای دراز مأمور بوزارت مختار بودهاند خصوصاً جناب مشیرالدوله که مدتی در ممالك خارجه توقف داشته اند و از جانب دولت علیه بوزارت مختار اختیار شده اند و از علوم وقوانين دول متمدنه بطوری عالم و بصیر شده اند که از اغلب علمای آنسامان برتری یافته اند و در مراتب اخلاق سعیده و اوصاف حمیده و حسن ملاقات و يمن ملاقات و تدابير وافيه وقبول عامه بمقامی پای نهاده اند که از حد آرزوی امثال و اقران بیرون است خداوند این دو گوهر نفیس و دو ذخر جلیل را برای این دولت و ملت باقی و از کید اشرار و سرقت سراق و آفت آفاق محفوظ و مردم این مملکت را از فوایدا بکار و عواید تدبير و نتایج آثار ایشان محظوظ فرماید .

بالجمله بعد از آنکه دوماه و چهارده روز در قصبه تجریش روزگار بر نهاده و غالباً بناخوشی داری گذرانیده و میگذرد امروز که شنبه بیست و هشتم شهر ذی القعدة الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری و مطابق شانزدهم ماه میزان است. در كنف و حراست الهی بطرف طهران مراجعت نمودیم و حوالی غروب آفتاب بسلامتی وصحت وعافیت وارد منزل خود شدیم.

فحمداً له ثم حمداً *** على ماكسانا رداء الكرم

وحمد له ثم حمداً *** على ما هدانا سبيل النعم

والحمد لله اولا وآخراً وظاهراً وباطنا والحمد لله في كل حال وفي كل غدو و آصال والصلوة والسلام على محمد وآله الطاهرين.

ص: 196

بیان وفات حکم بن هشام ابن عبد الرحمن امیر اندلس

و در این آغاز بامداد روز یکشنبه بیست و نهم شهر ذي القعده الحرام که روز سلخ ماه است بتوفيق خالق روز و ماه شروع بنگارش بقیه این مجلد کتاب مستطاب مینماید و از این مدت تعطیل بسی دریغ و افسوس دارد و تدارك مافات را از نخستین جواد عرصه ایجاد حضرت جواد علیه السلام طلب می نماید .

در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ الکامل حكم بن هشام بن عبدالرحمن صاحب مملکت اندلس چهار روز از شهر ذى الحجة الحرام بجای مانده بدیگر سرای سفر کرد بیعت او در شهر صفر سال یکصد و هشتادم روی دادمدت عمرش پنجاه و دو سال وكنيتش ابو العباس بود مادرش ام ولد و مردی در از بالا و گندمگون و نزار و دارای نوزده پسر و اشعار جيده و ابیات پسندیده وجودت طبع بود و اول کسی است که در اندلس اخبار مرتزقین را مقرر ساخت و اسلحه و عدد گرد آورد و برکثرت حشم وحواشی توجه نمود و خيول سواران را بر پیرامون در بار خود انجمن گردانید و با سلاطین جبابره همعنان ساخت و غلامان مملوك بدست آورد و در شمار مرتزقه مندرج ساخت چندانکه شماره مماليك او به پنج هزار نفر مقرر شد و این جماعت را خرس یعنی گنگها نام کردند چه زبان ایشان فصاحت نداشت و کلمات ایشان روشن نبود و اینجماعت همواره در پیشگاه قصرش حضور داشتند.

و حکم را قانون چنان بود که خویشتن بامور مملکت و رعیت رسیدگی نمودی و برکلیات و جزئيات مسائل و واردات مطلع شدی و از دور و نزديك استخبار جستی و جماعتی از ثقات اصحابش را مامور فرمودی تا از احوال مردمان او را آگاهی دادندی و بدستیاری و اطلاعات ایشان داد مظلوم از ظالم بازستاندی و کار مملکت را بنظام و قوام بگذراندی وی مردی دلیر و دستگیر و در تمامت امور پیشتاز وسرافراز بودی و هیبت او در قلوب جای داشتی وی همان کس باشد که برای اخلاف واولاد خود بساط

ص: 197

سلطنت و امارت را در مملکت اندلس مهیا و ممتدگردانید و مردمان فقیه و عالم را بحضرت خویش تقرب داد .

در عقدالفريد مسطور است که حکم بن هشام در سالی یکصد و هشتادم در شهر صفر بر مسند امارت اندلس بنشست مدت امارتش بیست و هفت سال روز پنجشنبه سه روز از ذى الحجة الحرام سال دو بست و ششم بجای مانده وفات کرد و در این وقت پنجاه ساله بود و در نهادش طبعاً بطالتي بود لكن بصفت شجاعت و بسط کف و عفو عظیم امتیاز داشت و چنانش بعدل و نصحت رغبت بود که قضاة کامل ورعات عامل را در امور ملك منتخب و شاغل ميگردانید و ایشان را در اجرای عدل و نظم و نسق برایاو رعایای مملکت اقتدار میداد که بر شخص خودش حکومت داشتند تا بفرزندان و اقارب و مقربان و کسان و حواشی او چه رسد مردیکه با زهد و ورع وقدس وجلالت قدر بقضاوت او روزگار میگذرانید و خاطر اميررا بوفور علم وفضل وعدل و کفایت و درایت خود آسوده و فارغ میگردانید از گذر روزگار بیمار شد و در بستر رنجوری فرود گردید.

حکم از شنیدن این خبر بسی متألم و مغموم شد مز یدکه از چاکران خاص او بود حكایت كند كه يك روز و شب خواب نکرد و خواب از چشمش دوری گرفت و چون مردم مارگزیده در بستر خود می غلطید گفتم اصلح الله الامیر این حالت که در تو مشاهدت میکنم از چیست همانا خواب و خور از تو برفته و هر چند تفکر مینمایم سبب را نمیدانم گفت و يحك در اين شب ناله و فريادى ميشنوم وبانك نايحة بگوش میسپارم وقاضی ما مریض است و مرا یقین افتاده است که وی بمرده است اگر چنین باشد کدام کس مانند او بقضاوت ما می نشیند و در مقام او بامور رعیت رسیدگی مینماید.

بالجمله چون قاضی بقضای قاضی کل رضا و بدیگر سرای روان شد حکم بن هشام سعيد بن بشیر را بجای او بقضاوت بنشاند قاضی جدید از قدیم افضل و اعدل و انصف بود جز بحق نمیرفت وجز بعدل حکومت نمیفرمود و هرگز بهوای نفس کار نمیکرد و در اجرای حکم حق مسامحت نمیورزید وقتی مردی از کوره چیان در خدمتش معروض داشت که یکی از عمال حکم بن هشام جاریه او را غصب کرده و بتدبیری بسرای

ص: 198

حکم رسانیده است اینحال در دل سعید اثری بزرگ بخشید و آنمرد دعوی خود را در حضرت قاضي بثبوت رسانید و جمعی را بشهادت آورد و ایشان گواهی دادند که وی مظلوم است و جاریه او را بغصب بردهاند و ایشان آنجاریه را میشناسند و میبا پستی جاریه را حاضر نمایند .

قاضی اجازت خواست تا بحضور حکم در آید و چون حکم را بدید گفت شعار عدل و انصاف تا در خاصه ظاهر نشود در عامه نمیشود آنگاه داستان جاریه را بعرض رسانید و ابرازش را خواستار شد و باز نمود که اگر چنین نشود بایستی خودش را معزول دارند و از قضاوت معاف گردانند، حکم گفت آیا بچیزی بهتر از این ترادعوت نکنم اینجاریه را از صاحبش بهمان قیمت که بهای اوست خریداری کن و هرچه فزون تر خواهد تسلیم فرمای.

قاضی گفت همانا جماعت گواهان تا باین زمین در طلب حق در مظان حق برآمده اند و چون بدربار تو رسیدند هیچ چیز را جز انفاذ حق در حق اهلش بفهم نمی آورند و شاید گوینده بگوید این بیع و شری بیرون از حق و عدالت است چون حکم این گونه عزم و اصرار قاضی را در بیرون آوردن جاریه را از قصر خود بدید فرمان داد تا جاریه را بیرون آوردند و شهود و گواهان گواهی دادند که این همان جاریه است و قاضی حکم داد که بصاحب خود برگردد.

چنان بود که هر وقت قاضی بشیر بجانب مسجد بیرون میشد یا در مجلس حکومت مینشست ردائی زرد برتن میآد است و گیسوانش تا به نرمه هر دوگوش میرسید و با این هیئت و اینگونه جامه و موی چون بباطن امرش نظر میکردند از تمامت مردمان افضل واورع بود.

حکم بن هشام را هزار اسب بود که همه وقت در باب سرایش مربوط بودند از آنجا نب که رود میگذشت و این سواران دارای ده تن عرفاء ورئيس بود كه هريك بر صدتن ریاست داشتند و هرگز از جای خود جنبش نداشتند و بامری مأمور نشدند و چون در خدمت حکم معروض میافتاد که در طرفی از اطراف نایره فسادی مشتعل

ص: 199

میشود قبل از آنکه آشویی برخیزد برای خمود آن می شتافت و با آنجماعت بناگاه بدان سوی سفر میساخت و از آن پیش که رشته آن فساد سخت بنیاد گردد ، بدان مکان وارد میشد و اهل آنجای از همه جا بی خبر بودند که حکم را با سواران ساخته حاضر و مهیا میدیدند و در چنگش محاط ومغلوب میشدند وقتی بدو خبر دادند که جابر بن لبيد جيان را محاصره کرده است .

حموی در معجم البلدان میگوید جیان با جیم و یاء حطی مشدده و الف و نون شهری است که هر آن را کوره واسعه ایست در اندلس بکوره اميرة متصل میشود و در شرقی قرطبه واقع است تا قرطبه هفده فرسنگ طول مسافت دارد کوره بزرگ و دارای قرای کثیره و بلدان عدیده و بکوره تدمیر پیوسته میشود و جماعتی از اعیان علماء و غيرهم بدین جا منسوب هستند از آنجمله حسین بن محمد بن احمد غسانی صاحب تصانیف حافظ ابو عبدالله بن نجار میگوید جیان از قراء اصفهان و در آنجا مشهدی معروف بمسجد سلمان فارسی رضی الله تعالی عنه است که زیارتگاه مردمان است.

گفته چون اصفهان بدست لشکر اسلام مفتوح شد حضرت سلمان بآنجا معاودت کرد و مسجدی در قریه جیان بساخت.

بالجمله در خدمت حکم بن هشام که در این هنگام در جسر مشغول چوگان بازی بود معروض افتاد که جابر بن لبید جیان را در بندان داده است پس یکی عریف از عرفای ده گانه را بخواند و او را امر نمود با صد سوار که در تحت اقتدار او است بجانب جابر رهسپر شود و از آن پس با سایر عرفا ورؤسا بر همین معاملت اشارت کرد و ایشان با تمامت سواران بدانسوی شتابان شدند و جابر از همه جا بی خبر بود که بناگاه اين يك هزار سوار جرار او را در میان گرفتند جابر در چنگال ایشان چنان ضعیف و ذلیل شد که گمان همی برد مگر در صحرای محشر دچار هزاران آسیب و خطر شده اند لاجرم جانب فرار گرفتند و سپاه حکم بفتح و فیروزی برخوردار و مردم جیان آسوده خاطر شدند و از اشعار حکم است که در روز هیجا بعد از جنگ ربض گوید :

رایت صدوع الارض بالسيف واقعاً *** وقدماً رأيت الشعب مذكنت يافعاً

ص: 200

فسائل ثغوری هل بها اليوم ثغرة *** ابادرها من منتضى السيف دارعاً

وشافه على ارض الفضاء جماجماً *** کاجفان شريان الحبير لوامعاً

ولما تساقينا سجال حروبنا *** سقيتهم سماً من الموت ناقعا

وهل زدت ان وفيتهم صاع فرصهم *** فوافوا منايا قدرت و مصارعاً

عثمان بن مثنی مود ب گوید عباس بن ناصح در ایام امیر عبدالرحمن بن حکم از جزیره به نزد ماقدوم داد و از من خواستار شد که از اشعار حکم بدو قرائت کنم و من این اشعار مذکوره را بروی فرو خواندم و چون باین بیت رسیدم و هل زدت إن وفيتهم صاع قرصهم ، گفت اگر حکم را در حق مردم ربض حکومتی بناصواب رفته باشد این شعر برای معذرت او قیام میجوید و پذیرفته میشود .

بیان ولایت و امارت عبد الرحمن بن حکم بن هشام در اندلس

چون حکم بن هشام رخت بدیگر سرای کشید پسر او ابوالمطرف عبدالرحمن بجای پدر بر نشست مادرش حلاوه نام داشت در طلیطله متولد شد و این وقت پدرش حکم از جانب پدرش هشام در طلیطله امارت داشت عبدالرحمن در هفت ماهگی متولد شد و این مطلب را بخط پدرش حکم بدیدند مردی تناور و خوش روی و با آب و رنك بود چون در امارت اندلس بنشست عم پدرش عبدالله بلنسى بطمع ملك و مال بروى خروج نمود و درموت حکم مطمئن بود که بر عبدالرحمن غلبه کند و از بلنسيه بآهنك قرطبه بیرون تاخت و عبدالرحمن نیز ساخته حرب و آماده دفاع گشت .

چون خبر جلادت و حیازت عبدالرحمن بگوش عبدالله رسید بیندیشید و بپرهیزید و از مبادرت عبدالرحمن بترسید و خودداری نیارست و بجانب بلنسیه بازگشت و در اثناء بیماری بسرعت در گذشت و خدای تعالی آن حدود را از شرش نگاهداشت و چون بدیگر سرای خویشتن نمای گردید عبدالرحمن پاکسان و فرزندان خود بجانب

ص: 201

او بقرطبه نقل داد و خدای تعالی آنطرف را نیز در امارت او مقرر فرمود و یکباره امارت اندلس از بهرش صافی و خالص آمد و بهره هشام بن عبدالرحمن افتاد.

در عقد الفرید مسطور است که عبد الرحمن بن حكم در جود وسخا و بذل وعطا وفضل و علم از تمامت معاصران برتر بود در شهر ذی الحجة الحرام سال دويست و ششم بر مسند امارت بنشست و سی و یکسال و پنجماه امیری داشت و در شب پنج شنبه سه شب از شهر ربیع الاخر سال دویست و سی و هشتم جای بپرداخت و اینوقت شصت و دو سال از عمرش پیایان رفته بود وقتی یکتن از عاملان او مکتوبی بدو نوشت و خواستار حکومتی بزرگ شد که از حد او افزون بود در پایان نامه اش نوشت من لم يصب وجه مطلبه كان الحرمان اولی به کنایت از اینکه هر کس از اندازه خود بیرون تاز دحرمان از آنچه خواهد برای او شایسته تر است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال حسن بن موسى الاشیب از قضاوت موصل معزول و ببغداد اندر شد و علی بن ابیطالب موصلی در جای او بقضاوت بنشست و در این سال مأمون خليفه داود بن ما سحور را بمحاربت مردم زط واعمال بصره وکور دجله و يمامه و بحرین مأمور فرمود . یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید زط بازاء معجمه وطاء مهمله همان نهر الزط است که نهری قدیم از انهار بطیحه است و در این سال مد و طغیان آب دجله بدانجا رسید که سوادکسگر وقطيعه ام جعفر غرق گردید و غلاتی بسیار را تباه ساخت و در این سال بابك خرمى عيسى بن محمد بن ابی خالد را منکوب و ذلیل ساخت.

و در این سال عبیدالله بن حسن علوی امیر حرمین شریفین مردمان را حج اسلام بسپرد و در این سال گروه مسلمانان افریقیه در جزیره سردانيه جنك درافکندند و غنیمت یافتند و جمعی از کفار را اسیر و از اموال ایشان مأخوذ نمودند و همچنین کفار

ص: 202

از ایشان بهره ور گردیدند و از آن پس بازگردیدند و در این سال هیثم بن عدی طائی اخباری که در کار عبادت روز میگذاشت وضعیف الحدیث بود بدیگر سرای روی نهاد .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابو عبدالرحمن هيثم بن عدی بن عبد الرحمن بن زید بن اسید بن جابر بن عدی بن خالد بن خيثم بن ابى حارثة بن جدى بن مدول بن يحتر بن عتود بن عنين بن سلامان بن ثعل بن عمرو بن الغوث بن جلهمة و هوطيىء - الطائى الثعالبى البحترى الكوفى مردی اخباری و راویه بود و از کلام عرب و علوم و اشعار ولغات عرب فراوان نقل مینمود پدرش عدی در واسط نزول نمود و مردی باخیر بود و هیثم برای شناسائی اصول مردمان و نقل اخبار ایشان متعرض میگشت و از معایب ایشان نقل مینمود و ظاهر میساخت و از آن پیش معایب ایشان پوشیده بود از این روی در انظار کسان ناپسند افتاد نوشته اند عباس بن عبدالمطلب را بآنچه نمی شایست یاد کرد ازین روی چند سال اسیرزندان شد و بنکوهیدگی نام موسوم گردید ازین روی با هر طایفه خواست مصاهرت و مواصلت نماید رضا ندادند و برأى و مذهب خوارج میرفت.

و از جمله کتب مصنفه اوكتاب المثالب ودیگر کتاب المعمرين و دیگر کتاب بيوتات العرب و دیگر کتاب بیوتات قریش و دیگر کتاب هبوط آدم علیه السلام و اقران عرب ونزول ایشان در منازل خود و دیگر کتاب نزول العرب بخراسان والسواد و دیگر کتاب نسبطینی، و دیگر کتاب مديح اهل الشام وتاريخ العجم وبني اميه ودیگر کتاب من تزوج من الموالى فى العرب ودیگر کتاب الوفود ودیگر کتاب خطط الكوفه و دیگر كتاب ولاة الكوفه وديگر كتاب تاريخ الاشراف الكبير ودیگر کتاب تاريخ الاشراف الصغير وديگر كتاب طبقات الفقهاء والمحدثين ودیگر کتاب کنی الاشراف ودیگر کتاب خواتيم الخلفاء و دیگر کتاب قضاء الكوفه والبصره ودیگر کتاب الخوارج و دیگر کتاب النوادر ودیگر کتاب تاريخ على بن الحسين ودیگر کتاب اخبار الحسن بن على بن ابیطالب علیهم السلام ووفاته ودیگر کتاب اخبار الفرس و دیگر کتاب عمال الشرط لامراء العراق و نیز تصانیف دیگر دارد و بمجالست ابی جعفر منصور و مهدی و هادی و هارون الرشيد خلفای عظیم الشأن عباسیه اختصاص داشت و از ایشان روایت می نمود .

ص: 203

هیئم مذکور میگوید مهدی خلیفه با من گفت و يحك اى هيثم همانا مردمان از جماعت اعراب باختلاف سخن میکنند بعضی در لآمت و بخل وخست ایشان و پاره از کرم و سماحت ایشان حدیث کنند بازگوی تاچه گوئی گفتم همانا از مردی داناخبر خواستی وقتی از منزل خود بدیار یکی از اقارب خود راه سپار شدم و بر ناقه خود سوار بودم شتر زمام بگرفت و بگریخت و من از پی آن روان شدم و ناشامگاه برفتم ناشتر را در یافتم و بهرسوی نظر افکندم خیمه اعرابی بدیدم و بدانسوی برفتم و حاجیه خیمه و بیت را بدیدم گفت تاکیستی گفتم میهمان آمده ام گفت مهمان نزد من چکند بیابان گشاده است آنگاه برخاست و مشتی گندم از آسیاب در گذرانید و خمیر کرده و در تنور به پخت و خود بنشست و تنها بخورد .

و هنوز در ننگی ننموده بودم که شوهر او بیا مد و مقداری شیر با خود داشت و مرا سلام براند و پرسید کدام مردی گفتم میهمانم گفت فرخا و خرما خداوندت زنده بدارد بعد از آن با آنزن گفت ای فلانه میهمانت را چیزی نخورانیدی؟ گفت نی آنمرد درون خیمه شد و قدحی سرشار از شیر بیاورد و مرا گفت بنوش هرچه گواراتر بیاشامیدم و دل وروان تازه ساختم آنگاه با من گفت گمان نمیبرم چیزی خورده باشی و چنان نمیبینم که این زن بتو اطعامی کرده باشد گفتم لا والله باکمال خشم و ستیز نزد آن زن برفت و گفت وای بر تو که خود بخوردی و میهمانت را فرو گذاشتی گفت مرا با او چه کار است که طعام خود را بدو خورانم و در میانه ایشان سخن بگذشت تا سرش را در هم شکست.

از آن پس دشنه برگرفت و بسوی ناقه من برفت و شتر را بکشت گفتم عافاك الله چه کردی گفت سوگند با خدای فمیشاید میهمان من در اینجا گرسنه شب بسپارد آنگاه مقداری هیزم جمع کرده و آتشی بر افروخته و همی کباب ساخته مرا بخورانید و خود بحر رد و بآن زن نیز بیفکند و گفت بخور که خدایت اطعام نکند و بدینگونه کار نمود تا صبح بردمید و مرا بجای بگذاشت و برفت ومن اندوهناك بنشستم.

و چون روز بلندی گرفت نمودار شد و شتری با خود بیاورد که بیننده از دیدارش نظر نتوانست برداشت و گفت این شتر در ازای ناقه تو است بعد از آن از گوشت آن ناقه

ص: 204

مقداری کثیر در زاد و توشه و راحله من بگذاشت و نیز از ما حضر در سفره من بیاراست شادمان از منزلش راه برگرفتم و شب هنگام بدیگر خیمه بازرسیدم و سلام براندم و از زنی که خیمه دار بود پاسخ بشنیدم و آنزن از من بپرسید گفتم میهمان همایم گفت خرما و فرخا خداوندت روز بسیار دهاد و روزگارت بمراد دل برساند و روانت از میوه روان برخوردار گرداناد و از ثمر عافیت شاد خوار فرماید .

اینوقت از شتر خود بزیر آمدم و آنزن مقداری گندم آرد و خمیر و با شیر و روغن طبخ کرده در حضور من بگذاشت و گفت بخور و ما را معذور بدار و از شرایط میهمان پذیری فرونگذاشت و بر این حال چیزی نگذشت که اعرابی کریه المنظر قبیح المخبر وقبيح المصدر بيامد و سلام بداد و پاسخش را بدادم آنگاه بپرسید این مرد از کجاست گفتم میهمان هستم گفت ما را با میهمان چکار است بعد از آن نزد زوجه خود برفت و گفت طعام من بكجا اندر است گفت بمهمان اطعام کردم گفت آیا خوردنی مرا بم همان ميخوراني و در میان ایشان از محاورت کار بمشاجرت رسید و عصای خود را برکشید وسر زوحه اش را بضرب عصا بشکست و من از مشاهده این حال خندان همی شدم .

آنمرد بمن رد بمن آمد و گفت این خندیدن از چیست گفتم خیر است گفت سوگند با خدا با من خبر بده اینوقت داستان آنمرد وزن را که نزد ایشان فرود شده بودم و برضد ایشان بودند حکایت کردم اعرابی با من روی نمود و گفت این زنی که نزد من است خواهر آنمرد است و آن زنی که زوجه آنمرد است خواهر من است از این حکایت در عجب شدم و بازگردیدم .

و غریب تر از این حکایت آن داستانی است که مردی از گذشته روزگاران مشغول خوردن طعام و مرغی بریان در پیش روی او بود سائلی نزد وی بیامد و او را نومید بازگردانید و این مردی با ثروت و بضاعت بود و چنان اتفاق افتاد که در میان او وزوجهاش جدائی افتاد و اموال و اسباب او از میان برفت و گذشت روزگار بجائی پیوست که همان سائل مردود زوجه او را تزویج نمود و در آن اثناءکه شوهر دوم مشغول

ص: 205

خوردن و در حضورش مرعی کباب بود سائلی به نزد او بیامد و با زوجه گفت این مرع بریان را باین گرسنه عریان بده چون مرغ را بدو بداد و نظر نمود شوهر نخستین خود را بشناخت و با شوهر دوم حکایت نمود و از داستان سائل وردکردن او باز گفت این شوهر دوم گفت قسم بخداوند من همان مسكين اول هستم که این مرد مرا غائب و نومید ساخت لاجرم خداوند تعالی برای قلت شکرش نعمت و اهلش را بمن برگردانید.

و نیز هیشم حکایت کند که شمشیر عمرو بن معدیکرب زبیدی که صمصامه نام داشت بموسى هادی پسر مهدی خلیفه عباسی رسید و چنان بود که عمر و این شمشیر را بسعيد بن عاص اموی بخشید و فرزندان او بوراثت میبردند و چون مهدی بمردهادی آن شمشیر را از ورثه بمبلغی عظیم بخرید و هادی از تمامت بنی العباس بخشنده تر و رادتر بود و مردمان را بیشتر عطا میفرمود و چون صمصامه را بدید برهنه گردانید و بفرمود تا مکتلی را که در آن زر بود بیاوردند و گفت در باب این شمشیر شعری بگوئید از میانه ابن یامین بصری پیشی جست و این شعر را انشاد کرد :

حاز صمصامة الزبيدى من *** بين جميع الانام موسى الأمين

سيف عمرو وكان فيما سمعنا *** خير ما اغمدت عليه الجفون

اخضر اللون بين حديه برد *** من ذباح نميس فيه المنون

الى آخر الاشعار هادی فرمود سوگند با خدای آنچه مرا در دل بود دریافتی ونيك شادمان شد و بفرمود تا مکتل و شمشیر را بدو دادند مکتل بروزن منبر زنبیلی است که گنجایش پانزده صاع را دارد چون ابن یامین از حضور هادی بیرون شد با جماعت شعراء گفت شما بسبب من محروم ماندید اکنون شما میدانید و مکتل چه در این شمشیر مرا توانگری خواهد بود و آن شمشیر را ببهائی کثیر از وی بخریدند، مسعودی در مروج الذهب گوید هادی خلیفه آن صمصامه را به پنجاه هزار درهم از وی بخرید.

هیثم بن عدی گوید نوبتی عامل صدقات بني فزاره شدم روزی مردی بمن آمد و گفت میخواهی چیزی شگفتت بنمایم گفتم آری پس مرا برفراز کوهی بلند ببرد در

ص: 206

آنجا شکافی نمودار شد با من گفت اندر آی گفتم از نخست راهنمای داخل میشود آنمرد داخل شد من نیز از دنبال او برفتم جمعی دیگر با ما اندر شدند و از تنگنا فراخنای کوه همی بگذشتیم.

اینونت روشنائی پدیدار گشت بطرف روشنائی برفتیم در این اثنا شکافها در زمین بدیدیم و نیزه ها که در آهن بکار رفته نگران شدیم و بکشیدیم و چون تأمل کردیم نیزهای عادی بود و در آن اثنا در کوه کتابتی بر سنگ بمقدار دوانگشت یا بیشتر از انگشت در نظر آوردیم و چون خوب نظر کردیم این دو شعر بزبان عربی منقور بود

الاهل الى ابيات سفح بذى اللوى *** لوى الرمل فاصدقن النفوس معاد

بلاد لنا كانت وكنا نحبها *** اذ الناس ناس و البلاد بلاد

در خبر است که روزی ابو نواس حسن بنهانی شاعر مشهور در ایام جوانی خود در مجلس هيثم بن عدی حاضر شد و هیثم او را نمی شناخت و چنانکه باید احتشامش را بجای نیاورد ابو نواس خشمناك بپای شد و برفت هیثم از نام او بپرسید چون او را بشناخت گفت انالله همانا سوگند با خدای دچار بلیتی گردیدیم و هیچ دوست اینحال نبودم هم اکنون بپای شوید تا از معذرت بسرای اواندر شویم پس جانب سرای او شدند و هیثم دق الباب نمود و نام باز گفت ابونواس گفت اندر آی چون درون سرای آمد ابو نواس شرابی را که انداخته بود صاف مینمود و آنچه در بایست خانه بود موجود دیدند هیثم گفت بخداوند تعالی و از آن پس بتو معذرت میجویم و من ترا نمی شناختم و این گناه از تو خود روی داد تا چرا از نخست خود را بمن نشناختی تا حق ترا بجای آوریم و بواجبی احسان ترا منظور بداریم .

ابو نواس چنان نمود که این عذر را پذیرفتار شده است هیثم گفت مرا از هجاء خود امان بده ابو نواس گفت آنچه ازین پیش در قدح تو گفته ام چاره ندارد لكن ترا امان میدهم که از این پس بهر تو سخن نکنم هیثم گفت فدایت شوم آنچه از این سخن پیش در هجای من فرمودی چیست گفت بیتی است که در حال غضب گفتم گفت برای من بخوان.

ابونواس بطفره در آمد وهيثم الحاج نمود لاجرم ابو نواس این شعر را بخواند :

ص: 207

يا هيثم بن عدي لست من عرب *** ولست من طيسى الاعلى شغب

اذا نسبت عدياً في بني ثعل *** فقدم الدال قبل العين في النسب

یعنی دعی هستی ندعدی هیئم از مجلس وی برخاست و بعد از آن این اشعار را در بقیه آن بشنید :

لهيثم بن عدى في تلونه *** فى كل يوم له رجل على خشب

فما يزال اخاحل ومرتحل *** الى الموالى واحيانا الى العرب

الى آخر الابیات پس دیگر باره نزد ابو نواس شد و گفت یا سبحان الله تو مرا امان دادی و عهد کردی که بهجو من سخن نکنی گفت انهم يقولون مالا يفعلون و در این آیه مبارکه اشارت نمود که بعهد وقول شعراء اعتمادی نیست .

ولادت هیثم قبل از یکصدوسی ام و وفاتش در غره محرم سال دویست و ششم و یا دویست و هفتم و بروایتی دویست و نهم روی داد سمعانی در کتاب المعارف گوید هیثم در سال دویست و نهم در فم الصلح وفات نمود و اینوقت نود و سه ساله بود .

و از این پیش پاره حکایات هیثم در ذیل احوال سفاح و پاره خلفا مسطور شد هیچ نمیدانیم مورخین روزگار این اخبار را مقرون بصدق ترحيب ومزید اعتبار دانسته و براي پس آیندگان نگاشته اند یا بیرون از حقیقت و محض افسانه است اگر افسانه است کتب اخبار از قبیل اسکندر نامه و رموز حمزه و شمس قهقهه و امثال آن بسیار است و در اخلاق نیز مثل كليله دمنه والف ليله واشباه آن نوشته شده است هرگز نمیشاید که مورخین نامدار روزگار که سوانح و وقایع لیل و نهار را در کمال صحت احاطه و اشاعه مینمایند و نقل روایات ایشان سند اهل جهان است اخبار خود را با مجعولات مخلوط سازند و صحاح حکایات را مشوب ساز ندوز حمت خود را در يك مدتی باطل گردانند.

و اگر از روی صدق و صحت است پس از چه روی در مزاج اغلب معاصرین که خود را دارای مراتب سامیه و شؤنات عالیه میدانند و تحصیل اموال کثیره کرده اند اثر نمی کند ومدح وقدح هزاران بونواس را در سقف و جدار كرياس بريك اساس مقرر و مرتب مینمایند اگر گذشت بر آن و گذشت از آن را کمال حلم و فروتنی میشمارند چگونه در

ص: 208

مقامات دیگر و تحصیل مقصود مطلوب خود جان عزیز را مقدار پشیزی نگذارند و گوهر عصمت و ناموس را به بهای فلوس نخوانند .

و هم در این سال عبدالله بن عمرو بن عثمان بن ابی امیه موصلی که از اصحاب سفیان ثوری است وفات کرد و ازین پیش درذيل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابى على محمد بن مستنير معروف بقطرب نحوی اشارت نمودیم و هم در این سال ابو عمر و اسحق بن مراد شیبانی لغوی رخت بدیگر جهان ،کشید، طبری گوید در این سال عبدالله بن طاهر اسحق بن ابراهیم را والی جسرین و اعمال بغداد و شرطه ها را که پدرش طاهر بدو گذاشته بود با و محول ساخت و با نصر بن شبت حرب کرد.

حکایت حضرت ابی جعفر محمد بن على الرضا علیهما السلام با مأمون در زمان کودکی

در بحار الانوار وكتب اخبار مسطور است که یکی روز مأمون بن هارون با كوكبه خلافت و دبد به سلطنت عبور میداد جماعتی خورد سالان بلعب و بازی که شأن اطفال است اشتغال داشتند حضرت ابی جعفر امام محمد جواد صلوات الله علیه در میان ایشان بود اطفال از ازدحام وحشمت واقتحام وعظمت موكب خلافت بترسیدند و هر يك بجانبی

فرار کردند مگر امام انام علیه السلام که مانند کوه ثابت بر جای ماند و جنبشی نفرمود.

مأمون از مشاهدت این حال در عجب بماند و از آن ثبات وسكون بحيرت اندر شد و فرمان داد تا آنحضرت را حاضر ساختند و گفت ترا چه بود که در زمره دیگر اطفال فرار نکردی ؟ فرمود: «مالی ذنب فأفر منه ولا الطريق ضيق فاوسعه عليك سر من حيث شئت» نه گناهی داشتم که بواسطه آن فرار كنم و نه راه تنك بود كه بيك سوى شوم و برتو گشاده گردانم از هر کجا که خواهی راه بر سیار، مأمون از کمال شگفت و غرابت گفت تو کیستی فرمود من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب علیهم السلام هستم .

عرض کرد از علوم چه بهره دارى فرمود سلني عن اخبار السموات بپرس از من

ص: 209

از اخبار آسمانها ، مأمون با آنحضرت وداع کرد و برفت و بازی اشهب باخود داشت تا بدستیاری آن شکار نماید و بروایت محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤل چون امام رضا علیه السلام وفات كرد ومأمون پس از یکسال از وفات آنحضرت ببغداد آمد چنان افتاد که یکی روز بشکار سوار شد و در آن هنگام که در طرق بغداد راه مینوشت جمعی کودکان را بیازی دید و محمد بن علی علیهما السلام را بر فراز ایشان ایستاده بدید و در این هنگام عمر مبارك آنحضرت یازده سال و در آن حدود بود.

راقم حروف گوید این خبر مخالف آن خبری است که حضرت جواد در زمان وفات پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام هفت ساله بود بالجمله میگوید چون طنطنه خلیفه روزگار مأمون نمودار شد کودکان بگریختند و ابو جعفر علیه السلام برجای بایستاد و حرکت نفرمود مأمون بآنحضرت نزديك شد و نظر بآ نحضرت بنمود و انوار دیدار همایونش که خداوند بیچونش عطا فرموده مأمون را درر بود پس در حضرتش بایستاد و گفت ای پسرچه چیزت از انصراف با صبیان انحراف داد؟ حضرت جواد علیه السلام در نهایت سرعت فرمود «يا امير المؤمنين لم يكن بالطريق ضيق لا وسعه عليك بذهابي ولم يكن لى جريمة فأخشاها وظني بك حسن انك لا تضر من انك لا تضر من لا ذنب له».

ای امیرالمؤمنین راه عبور تنگ نبود تا بواسطه رفتن و کناره گرفتن خودم برای تو وسعت دهم و مرا جریمتی نبود که بیمناک باشم و گمان من درباره تونیکو است زیرا که تو بآنکس که گناهی ندارد آزار نمی رسانی مأمون از کلام ولایت انتظام و دیدار امامت آثار آنولی پروردگار در عجب رفت و عرض کرد نام تو چیست فرمود محمد عرض کرد پسر کیستی فرمود اى امير المؤمنين انا بن علی پسر علی هستم .

چون مأمون نام مبارک امام رضا علیه السلام را شنید بر آنحضرت درود و رحمت فرستاد و بدانسوی که مقصود داشت روی نهاد و بازهای شکاری با خود داشت و چون از شهر دور افتاد بازی در صید دراجه بفرستاد آن باز مدتی از نظر مأمون دور شد و چون از هوا بزیر آمد ماهی کوچك كه هنوزش رمقی باقی بود بچنگ اندر داشت.

مأمون از دیدار این چیز غریب بسی در عجب شد که چگونه از هوا

ص: 210

ماهی زنده بچنگال باز آید بعد از آن ماهی را در دست خود بگرفت و از همان راه که آمده بود بازگشت و چون بهمان مکان رسید که کودکان بیازی اندر بودند اطفال را بهمان حال اول که ملاقات کرده بود بدید و چون مأمون و جنجال او را بدیدند فرار کردند لكن ابو جعفر علیه السلام از جای نرفت و برجای بماند چون خلیفه بحضرتش نزديك شد عرض كرد يا محمد فرمود لبيك يا امير المؤمنين عرض كرد در دست من چیست ؟

آن حضرت ولایت آیت بالهام یزدان عزوجل فرمود ای امیرالمؤمنين « ان الله تعالى خلق بمشيته في بحر قدرته سمكاً تصيدها بزاة الملوك والخلفاء فيختبرون بها سلالة اهل النبوة » خداوند تعالى برحسب مشیت خودش در دریای قدرتش ماهی بیافریده است که بازهای پادشاهان و خلفا شکار مینمایند تا اولاد پیغمبر را بیازمایند و اختبار نمایند چون مأمون این کلام معجز ارتسام را بشنید سخت در عجب آمد و بسیاری در دیدار آنحضرت دیدار آورد و عرض کرد از روی حق و حقیقت فرزند رضا علیه السلام هستی و احسان و اکرام خود را در آنحضرت مضاعف نمود .

علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه میگوید در کتابی که اکنون اسمش را در خاطر ندارم دیدم که بازها باز آمدند و در چنگالهای آنها ماهیان بودند و مأمون از پاره از ائمه علیهم السلام و از آن بپرسید و امام علیه السلام پیش از آنکه مأمون از کلام خود فراغت جوید فرمود « ان بين السماء والارض حيات خضرا تصيدها بزاة شهب يمتحن بها اولاد الانبياء » در میان آسمان و زمین ماهیان (1) سبز هستند که شکار مینمایند بازهای اشهب تا امتحان و آزمایش نمایند آن فرزندان پیغمبران را میگوید کلماتی دیده ام که بهمین معنی است و شاید بعد از این نیز بآن کتاب نظر نمایم .

و هم در بحار از مناقب مسطور است که هنگامی مأمون بحضرت جواد علیه السلام عبور داد و آنحضرت در میان کودکان بود کودکان از حشمت مأمون هراسان و هارب شدند و آنحضرت ولایت رتبت که عرش اعظم در کشتی بحار حلم ووقار و سکینه و طمأنینه اش لشگری است بر جای بزیست و بقیه حدیث را یاد میکند تا بآنجا که برفت و بازی اشهب در دست داشت و در طلب شکار بود.

ص: 211


1- حيات جمع حيه بمعنى مار میباشد، و جمع حوت بمعنی ماهی حیتان است .

وچون مأمون از حضور آنحضرت دور شد بناگاه باز از دستش برجست مأمون بر است و چپ نگران شد و شکاری پدیدار نیافت و باز همی از دستش برجستن میگرفت مأمون رهایش ساخت باز در پرواز در آمد و در هوا می پرید چندانکه از دوری پرواز از نظر مأمون پنهان شد و پس از ساعتی باز آمد وحیه ای را صید کرده مأمون بفرمود تا آن مار را در بیت الطعم بگذاشتند و با اصحاب خود گفت همانا مرك اين كودك يعنى حضرت جواد علیه السلام در این روز بدست من فرارسیده است.

یعنی چون آنحضرت گفت از من اخبار آسمانها بپرس و چنین ادعائى بزرك نمود اینک از این حیوان که از آسمان بجنگ افتاده از وی میپرسم و چون میدانم نمیداند او را بسزا ،میرسانم این بگفت و بازگشت نمود و امام ممد جواد علیه السلام در میان

دیگر کودکان واقف بود. مأمون عرض کرد از اخبار آسمانها نزد تو چیست فرمود: نعم يا امير المؤمنين حدثني أبي عن آبائه عن النبي صلی الله علیه واله وسلم عن جبرائيل عن رب العالمين انه قال بين السماء والهواء بحر عجاج يتلاطم به الامواج فيه حيات خضر البطون رقط الظهور ، يصيدها الملوك بالبزاة الشهب يمتحن به العلماء .

آری ای امیرالمؤمنین حدیث کرد مرا پدرم از پدرانش از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم از جبرئیل از پروردگار عالمیان که فرمود در میان آسمان و هوا دریائی است پرخروش که تلاطم امواج در آن نمایان است و در آن مارها است باشکمهای سبزرنگ با خالهای سیاه و سفید در پشت و پادشاهان بدستیاری بازهای اشهب آنجمله را صید میکنند تا علما و دانایان را بآن صید امتحان نمایند .

مأمون چون کلمات معجز آیات و اخبار از غیب و سموات را بشنید عرض کرد بصدق سخن کردی و پدرت بصدق و راستی سخن کرد و براستی فرمود جدت و بصدق فرمود پروردگارت و از آن پس آنحضرت را سوار کرد و بعد از آن دخترش ام الفضل را بآنحضرت تزویج نمود.

ابن الصباغ در فصول المهمه باين خبر باندك تغييرى اشارت کرده است و میگوید

ص: 212

چون ماهي كوچك در چنگ باز مأمون در افتاد و مأمون از حضرت جواد پرسید در دست من چیست فرمود «ان الله تعالى خلق في بحر قدرته المستمسك في الجو يبديع حكمته سمكاً صغارا فصاد منها بزاة الخلفاء كى يختبر بها سلالة بيت المصطفی» پروردگار تعالی در بحر قدرت که در هوا ایستاده از روی حکمت بدیع خود ماهيان كوچك خلق کرده و بازهای خلفاء از آن شکار نمایند تا اولاد مصطفی و نو باوگان خاندان اصطفاء را آزمایش کنند و از علوم ایشان باخبر ،گردند چون مأمون این سخن را بشنید در عجب شد و همی بآ نحضرت و آن حسن کلام و دیدار همایون شگفت بماند و عرض کرد انت ابن الرضا حقا ومن بيت المصطفى صدقا تو از روی حق وصدق فرزند رضا و مصطفى صلى الله علیه و آله باشی.

و از آن پس آنحضرت را با خویشتن گرفت و در حقش بسی احسان کرد و بخود مقرب ساخت و در اکرام و اجلال واعظام آنحضرت مبالغت کرد و همواره بسبب بركات ومكاشفات وكرامات وفضل وعلم وكمال عقل وظهور برهان آنحضرت که در خورد سالی آنحضرت ظاهر شد در تجلیل وعطاء و تفخيم و ثناء آنحضرت میکوشید تا گاهی که تصمیم عزم داد که دختر خود ام الفضل را در تحت ازدواج آنحضرت درآورد چنانکه در جای خود مذکور شود و میگوید در این وقت سن مبارکش نه سال بود و این مقدار سن که وی یاد کرده است اقرب بصواب است والله تعالى اعلم بالصواب.

راقم حروف گوید: چون در این خبر بنگرند چند معجزه و کرامت از آنحضرت بروز کرده است یکی صغر سن مبارك آنحضرت یكى توقف با کودکان یکی عدم اعتنای بحشمت وصولت مأمون ذهاباً واياباً یکی پاسخ دادن بمأمون که از من از اخبار آسمان بپرس چه میدانست مأمون را ماهی از هوا در چنگال باز می افتد و میدانست که بدست مأمون میآید و میدانست مأمون دیگرباره از همان راه مراجعت خواهد کرد و میدانست که آن حیوان را در دست خود پنهان کرده از آن حضرت خواهد پرسید.

و نیز باز نمود که خدای را در آسمان دریائی متلاطم و پرخروش و در آن

ص: 213

مارها یا ماهیان بآن رنگ و خط و خال هستند و میدانست که مأمون از آنحضرت سئوال خواهد کرد و جواب خواهد شنید و بروی مکشوف خواهد شد که اولاد مصطفی از فاطمه زهرا که ائمه هدی سلام الله علیهم هستند در هر سن و سالی که باشند بهمه علوم وفضائل ومعارف الهيه و غیوب آگاه میباشند و در هر موقع و مقام امتحان چنان رشحات سحاب علوم و امواج بحار حكم ومعارف را ظاهر و نمایان گردانند که ناخدایان سخن آزمون در دریاهای حیرت و شگفتی سرنگون آیند و هزاران نوح نجی و یونس بن متی را از گرداب بلا و قمقام حیرت بساحل نجات وجوی رستگاری رهنمون گردند .

بیان اراده کردن تزویج دختر خود ام الفضل را با حضرت جواد علیه السلام

از این پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام سبقت نگارش گرفت که مأمون خليفه دختر خودام حبیب را با حضرت رضا و دختر دیگرش ام الفضل را با حضرت جواد عليهما السلام و دختر حسن بن سهل بوران را با خویشتن تزویج نمود و ابن جوزی در تذکره گوید این سه تزویج در يك وقت وبقولى در عقود مختلفه و نیز ابن جوزی در ذیل احوال حضرت جواد علیه السلام میگوید مورخین روزگار و محدثین زمان اختلاف و رزیده اند که آیا مأمون دختر خود ام الفضل را قبل از وفات حضرت امام رضا با حضرت جواد سلام الله عليها تزویج کرده یا بعد از وفات آنحضرت در این باب دو قول است و جماعت امامیه خبری مطول و حدیثی مفصل در این باب یاد کرده اند.

در ذیل آن خبر مذکور است که آنهنگام که مأمون دختر خود را با حضرت جواد تزویج کرد عمر مبارکش بهفت سال رسیده بود بعلاوه چند ماه و آنحضرت خطبه نکاح را بخواند و جماعت عباسیان از این کار بر مأمون بشوريدند وقاضي يحيي بن

ص: 214

اكثم را رشوه بدادند تا چندین مسئله طرح کرد تا در عرض آنحضرت جواد را بخطا در اندازد و آنحضرت را بیازماید و آنحضرت از تفسیر و بیان تمامت مسائل بیرون آمد و این خبر طویل را شیخ مفید در ارشاد یاد فرموده است و میگوید حضرت جواد بعد از وفات پدر بزرگوارش امام رضا نزد مأمون قدوم داد و مأمون همان تکریم و تفخیم را و اعطائی که نسبت بحضرت امام رضا علیه السلام تقدیم مینمود در خدمت آن حضرت نیز بجای آورد .

و محمد بن طلحه شافعی و غیر از او نوشته اند چون یکسال از وفات حضرت امام رضا علیه السلام بپایان رفت حضرت جواد ببغداد آمد و با مأمون ملاقات فرمود و در این باب آنجه برراقم حروف مكشوف افتاده است این است که مأمون در زمان توقف مرو دختر خود ام حبیب را با حضرت امام رضا (,) تزویج کرد و بمصاحبت آنحضرت فرستاد و دختر دیگرش ام الفضل را با حضرت امام محمد جواد علیه السلام نامزد کرد چه سن مبارکش در حالت ظاهر و عدم بلوغ اقتضای اجرای صیغه وعقد و نکاح نبود.

بعد از آنکه مأمون روی بجانب بغداد نهاد از بیم خصومت و شورش مردم بغداد آنحضرت را اگرچه داماد او بود با خود نیاورد و از شریعت خلافت بیرون دانست و از آنکه تا مدت یکسال یا بیشتر یا کمتر مردم بغداد ساکن و ساکت شدند و قدرت وقوت ونفوذ مأمون واستيلا واحاطه وقوام او در کار خلافت مستحکم گشت اینوقت پوشیده با حضار حضرت جواد علیه السلام فرمان کرد و آنحضرت ببغداد آمد لكن ظاهراً خود را باین امر و آنحضرت آشنا ننمود تا موجب تجدید هیجان و خصومت و عناد و فساد مردم بغداد نگردد.

چنانکه صاحب بحر الجواهر نیز باحضار کردن مأمون آنحضرت را از خراسان ببغداد اشارت کرده است و مجلسی اعلی الله مقامه احضار آنحضرت را از مدینه ببغداد در جلاء العیون تصریح فرموده و صحیح نیز همین است که هنگام تشریف فرمائی حضرت امام رضا بخراسان حضرت جواد علیهما السلام در مکه و مدینه بود چنانکه توقف آنحضرت در آنمکان شریف و عدم قبول از برخواستن و عرض کردن موفق غلام آنحضرت بامام

ص: 215

رضا علیه السلام در ذیل حرکت فرمودن بخراسان مسطور شد تا گاهی که آنحدیث به شکار رفتن او وصید ماهی که مذکور شد پیش آمد و اسباب بهانه مأمون و ارتباط خدمت آنحضرت موجود شد.

و اگر جز این بودی و دعوت باطنی مأمون در کار نبودی ، حضرت جواد جانب بغداد نمی گرفت و در عزیمت از بغداد بطرف مدینه طیبه و زیارت قبر پیغمبر و سایر مشاهد منوره روی می نهاد و از کنار اقارب و اقوام و قرب به بیت الله الحرام بدیگرسوی حرکت نمیفرمود و اگر آهنگ حرکت نیز نمی فرمود از مجاورت تربت طهارت آیت پدر بزرگوارش مباعدت نمیجست و با ام الفضل که آن حضرت را شهید ساخت مضاجعت نمی نمود.

و چون این تزویج بپایان رسید مامون همواره در تکریم و تعظیم آنحضرت میکوشید تا گاهی که آنحضرت اراده سفر بمدینه طیبه نمود و در کمال عظمت و اجلال با زوجۀ خود ام الفضل بمدينه برفت و هم در آنجا بنوازش و توقیر مأمون میگذرانید تا ام الفضل بیاره جهات که مسطور میشود اسباب فساد فراهم ساخت و با آنحضرت خصومت پیدا کرد و بعد از مرگ مأمون و خلافت معتصم از پای ننشست و بر عداوت و دشمنی بیفزود تا زمانیکه معتصم در سال بیستم هجری آنحضرت را با زوجه اش به بغداد طلب کرده و آنحضرت ناچار از مدینه طیبه حرکت کرده ببغداد آمد و در همان سال چنانکه در جای خودمذكور گردد بتحريك معتصم بعز شهادت فایز گردید صلوات الله و سلامه عليه وعلى اجداده و ابنائه .

ص: 216

بیان حرکت فرمودن حضرت جواد علیه السلام از خراسان و تشریف آوردن ببغداد

چنانکه مذکور شد حضرت جواد علیه السلام یکسال بعد از ورود مأمون بدار السلام بغداد آهنگ آنصوب فرمود و بعد از ورود بغداد دور از دارالخلافه میگذرانید تا آنزمان که مأمون برای شکار بر نشست و در طی طریق بجماعت کودکان و حضرت جواد گذشت و آنمراتب عالیه و مقامات سامیه و انوار امامت و اسرار ولایت را که مذکور شد در جبین مبینش مشاهدت کرد و آنحضرت را بخود تقرب و اتصال داده بهانه وصلت بدست آورد و و روز تا روز از فضایل وعلوم ومناقب وحكم الهيته واوصاف و اخلاق حمیده در ذات همایونش ظاهر دید که یکباره عزیمتش در مزاوجت ام الفضل با آنحضرت استوار شد و در اکرام آنحضرت مبالغت ورزید و بسبب ظهور و فضل و علم و کمال و نمایشی که در برهان آنحضرت پدید میشد با آن حال خورد سالی سخت با آنحضرت مشغوف بود.

و چون خواست دخترش ام الفضل را با آنحضرت تزویج نماید جماعت بنی عباس در مقام منع و نهي در آمدند چه از آن داشتند که ولایت عهد خلافت را با آن بیم حضرت گذارد چنانکه از آن پیش با پدر بزرگوارش حضرت امام رضا علیه السلام نهاده بود .

شیخ مفید اعلی الله مقامه در کتاب ارشاد میفرماید مأمون بحضرت ابى جعفر علیه السلام مشعوف بود زیرا که آنحضرت را با وجود اندکی روزگار فضل و بلوغش را در مراتب علم وحكمت وادب وكمال عقل ومتانت فهم ورزانت رأى وقوت قريحه وضياء و زكاء بآن میزان و مقام بدید که هیچکس از مشایخ زمان و اساتید فنون جرأت تساوی نداشت لاجرم دختر خود ام الفضل را تزویج کرده بدو بداد و او را در خدمت آنحضرت بمدینه طیبه فرستاد و بسیاری در صدد اکرام و در تعظیم و اجلال آنحضرت مراقب بود .

ص: 217

ریان بن شبیب گوید چون مأمون بر آن عزیمت برآمد که دخترش ام الفضل را در حاله نکاح ابی جعفر علیه السلام در آورد و جماعت بنی عباس آگاه شدند برایشان دشوار گشت و این امر را بسی خطیر و عظیم شمردند و همی براندیشیدند که در انجام این امر یکباره کار خلافت بابی جعفر علیه السلام پایان پذیرد چنانکه به امام رضا عليه السلام پیوسته شد .

پس در حدود این امر خوض نموده و سخنها بیاراستند و آخر الامر اقارب و نزدیکان مأمون بمأمون آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین ترا بخدای قسم میدهیم که در این امر تزویج اقدام نکنی و پسر رضا را بمصاهرت نگیری چه از آن بیمناکیم که او خلافت و سلطنتی را که یزدان تعالى ما را مالک آن ساخته از سلسله ما بیرون شود و جامه عزتی را که خدای عزوجل برتن ما بیاراسته از پیکر ما درآورد .

تو خود خوب میدانی که در میانه ما و این قوم از قدیم و جدید مخالفت خصومت و بينونتی است و نيك بر تو مکشوف است که خلفای راشدین چه گونه این قوم را دور وحفیر میگردانیدند و اينك ما بدغدغه و تشويش اندر بودیم از آن اقدامی که در کار رضا نمودی تاگاهی که خداوند جلیل ما را از مهم اوکفایت کرد خدای را بنگر و ما در آن غم و اندوهی که از ما منکشف و زایل گردانیده بود باز مگردان و بگرد کاری نگرد که دیگر باره بآن تشویش و اندیشه دچار شویم و عزیمت خود را از کار پسر رضا بازگردان و بکسی عدول کن که در میان اهل بیت خودت برای این امر شایسته تر و پسندیده تر باشد و برای مصاهرت تو سزاوارتر واصلح باشد.

مأمون در جواب ایشان گفت: اما آنچه در میان شما و آل ابی طالب است همانا شما خود اسباب این کینه و بغض و عداوت شدید و اگر با نصاف بروید این قوم از شما اولی و شایسته تر بودند و اما آنچه خلفای پیش از من با ایشان معمول میداشتند همانا اعمال ایشان جز قطع رحم و ابطال حق ذوى الحقوق نبود و من بخدای پناه میبرم که قطع رحم نمایم قسم بخدای از آنچه در کار ولیعهدی و خلیفتی امام رضا علیه السلام از من صادر شد هیچ پشیمانی ندارم و من از حضرتش قیام بامر خلافت را خواستار شدم و

ص: 218

عزل خود را از خلافت مسئلت کردم و حضرتش اباء وامتناع نمود و با نگار رضا نداد و امر الهي قدر مقدور بود یعنی بموجب تقدیر خداوندی بدرود جهان فرمود.

و اما ابو جعفر محمد بن علي همانا من او را اختیار کردم بسبب مزیت و تفوق او کافه خلق روی زمین چه با وجود خورد سالی در مراتب علم وفضل برجمله جهانيان فزونی دارد و تعجب در حال او باعتبار خورد سالی او است و من امیدوارم که آنچه از مقامات عالیه آنحضرت بر من معلوم شده است بر سایر مردم نیز آشکار گردد و از آن پس که بر مقدار فضل و دانش و مطلع شدند ایشانرا محقق شود که رأی صواب همانست که من در حق او دیده ام حاضران يكزبان گفتند وى كودك است و اگر ترا هدایت و طریقت او نیکو افتاده است پس چندی او را مهلت بده تا کسب ادب و تحصیل فقه علم در امور دینیه بنماید بعد از آن هر چه ترا در آنچه رای دیده و صلاح باشد هرچه بجای گذار .

مأمون گفت : رحمت بر شما همانا من در احوال اینجوان از شما شناسا ترم همانا اینجوان از اهل بیت و خاندانی است که علم ایشان از جانب یزدان است و مواد آن بالهام ایزد علام است پدران گرامی او همیشه در علم دین و ادب از رعایائیکه از ادراك حد كمال ناقص هستند بی نیاز بودند یعنی علوم و معارف ایشان موهوبی است است نه کسبی پس اگر میخواهید ،ابو جعفر را امتحان نمائید آن چیزی که ظاهر گردد برای شما آنچه را که من از حال او وصف نمودم .

گفتند ای امیرالمؤمنین ما باین امر راضی شدیم از بهر تو و از بهر خودمان در امتحان او پس ما را با او واگذار تاکسی را نصب نمائیم که در حضور تو مسئله چند از فقه شریعت از وی سئوال نماید و اگر جواب او بر وفق صواب باشد در باب او برای اعتراض راهی باقی نخواهد ماند تا از بهرچه او را این چند امتیاز می بخشی و برخاصه و عامه بر میگزینی و درستی رأى امير المؤمنين مكشوف خواهد شد و اگر در جواب عاجز ماند ما را در این امر مهم او کافی خواهد بود و بر تو معلوم خواهیم کرد که رأی تو

ص: 219

مطابق مصلحت نیست مأمون گفت اگر این اراده را بکنید این کار با شما و اوست یعنی باختیار شما گذاشتم.

بیان ترتیب مجلس در حضور مأمون و دیگران و مکالمات قاضی یحیی با حضرت جواد علیه السلام

چون مذاکرات جماعت بنی عباس در کار امتحان حضرت جواد سلام الله علیه در خدمت مأمون بدانجا پیوست که مذکور گشت و مأمون آنچه را که در آزمایش آنحضرت خواستار شدند پذیرفتار شد، بجمله از حضور مأمون بيرون رفتند و بمشورت و مصلحت بنشستند وازهر در سخن آوردند و رأی در رأی دادند تا آراء همه بر آن متفق شد که قاضی یحیی بن اکثم را که در آن زمان قاضی بزرگ جهان و قاضی القضات دوران و در فنون علم وحكمت و کلام وجدل برترین افران و در پیشگاه مأمون اقرب اعیان بود برای این کار بخوانند و رشوه عظیم در خدمتش وعده نهادند تا با کمال توجه و اقدام طبع در محضر مأمون حاضر وباولى خالق عباد حضرت جواد علیه السلام مناظر و محاور گردد و طرح مسئلتی غامض نماید تامگر آنحضرت را مجاب سازد و ایشان را کامیاب نماید.

پس بدو شدند و رشوتی بزرگ تقدیم کردند قاضی نیز راضی و حضور مجلس را متقبل گشت آنجماعت با سرور خاطر و اطمینان کامل بخدمت مأمون باز شدند و خواستار گردیدند که برای ایشان روزی را معین فرماید تا در آنروز بجماعت حاضر شوند و بمقصود خود نایل گردند .

مأمون روزی مخصوص را برقرار گردانید پس آنجماعت در آنروز با قاضی یحیی بن اکثم در سرای مأمون در آمدند و از آنطرف مأمون فرمان کرد تا مسندی عالی و ذى شأن بگستردند و دو بالش محض تکیه گاه بر دو جانب بر نهادند و مجلس را برای قدوم مبارك حضرت جواد بیار استند و حضرت ولی خدای متعال ابی جعفر سلام الله علیه که در اینوقت از سنین عمر مبارکش نه سال و چندماه برگذشته چون آفتاب و ماه بیرون آمد و بر آن مسند در وسط آن دو بالش جلوس فرمود ويحيى بن اكثم قاضی القضاة در کمال

ص: 220

خضوع و خشوع در حضور ولایت ظهور بنشست و مردمان هر کسی در مرتبه و مقام خود بایستادند و مأمون در فراز مسندی که بمسند همایون امام انام علیه السلام اتصال داده بودند بنشست و از این عبارت مفهوم میشود که برای مأمون بالشی نگذاشته و این تکریم را بآ نحضرت اختصاص داده بودند این وقت قاضی یحیی روی بمأمون آورد و عرض کرد امير المؤمنين اجازت میفرماید تا از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسئله را پرسش نمایم.

مأمون گفت این استدعا را از حضور مبارك ابی جعفر بکن قاضی روی به حضرت ابی جعفر علیه السلام کرد و عرض نمود فدایت بگردم آیا اجازت میفرمائی که عرض مسئله نمایم؟ فرمود بپرس عرض کرد فدایت بگردم چه میفرمائی در حق مردی که احرام بحج یا عمره بسته باشد و صیدی را بکشد .

حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه فرمود «قتله في حل او حرم عالماً كان المحرم او جاهلاً قتله عمداً أو خطاً حراً كان المحرم أو عبداً صغيراً كان او كبيراً مبتدئاً بالقتل او معيداً من ذوات الطير كان الصيد ام من غيرها من صغار الصيدام مين كيبار ها مصراً على ما فعل او نادماً في الليل كان قتله للصيد ام فى النهار محرماً كان بالعمرة اذقتله او با لحج كان محرماً ».

در حرم کشته باشد یا بیرون از حرم محترم و آن شخص قاتل عالم بمسئله بوده باشد یا جاهل از روی عمد کشته باشد یا از روی خطا شخص قاتل آزاد باشد یابنده صغیر بوده باشد یا کبیر قتل اول باشد یا اینکه مکرر قتل کرده باشد آن صید از جمله طيور باشد یا غیر از جنس طیور آن صید جوجه باشد یا بزرگ آن شخص قاتل اصرار بر کار خود داشته باشد یا پشیمان شده باشد این صید را در شب کشته باشد یا در روز کشته است احرام بحج بسته باشد یا بعمره و بروایت ابن شهر آشوب بعد از کلمه ذوات الطير كان الصيد ام غيرها نوشته اند: من ذوات الظلف .

چون یحی بن اکثم این گونه پاسخ و شقوق در مسئلت را بشنید چنان حیران شد که لکنتش بر زبان افتاد و انقلاب حال او بدرجه پیوست که بر تمام اهل مجلس عجز و بیچارگیش آشکار گشت چون مأمون این حال عجز وانقطاع و ماندگی قاضی یحی را

ص: 221

بدید گفت سپاس خدای را که صحت و درستی و استقامت رأی مرا بر همه ظاهر ساخت و مرا توفيق ادراك اين نعمت بزرك عطا فرمود از آن پس بکسان و نزدیکان خویشتن نظر افکند و گفت آنچه را که منکر بودید اکنون بحال آن عارف شدید بعد از آن نظر بحضرت ابی جعفر صلوات الله علیه آورد و عرض کرد آیا خطبه میفرمائی یا ابا جعفر؟ کنایت از اینکه برای تزویج دخترام الفضل قرائت خطبه مینمائی فرمود آری ای امیر المؤمنین .

بیان ترتیب مجلس خطبه تزويج ام الفضل دختر مأمون با حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام

در بحار الانوار از مهج الدعوات سند با بی جعفر بن بابویه علیه الرحمه میرسد که ابراهیم بن محمد بن حارث نوفلی گفت که پدرم محمد که خادم حضرت امام رضا علیه السلام بود حدیث نمود که چون مأمون خواست دخترش را با حضرت ابی جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم السلام تزویج نماید آنحضرت بمأمون نوشت .

ان لكل زوجة صداقاً من مال زوجها وقد جعل الله اموالنا فى الاخرة مؤجلة مذخورة هناك كما جعل اموالكم معجلة فى الدنيا وكنزها هيهنا وقد امهرتك الوسائل الى المسائل و هى مناجات دفعها الى ابى قال دفعها إلى أبي موسى قال دفعها الى ابى جعفر قال دفعها الى محمد ابى قال دفعها الى على بن الحسين ابي قال دفعها الى الحسين ابي قال دفعها الى الحسن اخى قال دفعها الى امير المؤمنين على بن ابيطالب علیهم السلام قال دفعتها الى رسول الله صلی الله علیه واله وسلم قال دفعها الى جبرئيل علیه السلام قال: يا محمد رب العزة يقرئك السلام ويقول لك هذه مفاتيح كنوز الدنيا والأخرة فاجعلها وسائلك الى مسائلك تصل الى بغيتك وتنجح فى طلبتك فلا تؤثرها في حوائج الدنيا فتبخس بها الحظ من آخرتك وهى عشر وسائل الى عشرة مسائل بها ابواب الرغائب .

برای زوجه کابینی از مال شوهرش واجب است و خداوند تعالی اموال و دولت ما را بوعده آجل در سرای آخرت مقرر و ذخیره فرموده است چنانکه اموال شما را در دار دنیا بمدت عاجل مقرر و گنجینه ساخته است و اينك من دختر تراد «وسائل

ص: 222

بسوی مسائل» کابین کردم یعنی آن وسائلی را که اسباب وصول بمسائل و درخواستها میباشد در مهر او برقرار فرمودم و آنوسائل عبارت از مناجاتی است که پدرم امام رضا علیه السلام با من گذاشت و فرمود پدرم موسی علیه السلام این مناجات را با من گذاشت و فرمود این مناجات را پدرم جعفر بمن سپرد و فرمود این را پدرم محمد بمن داد و فرمود پدرم علی بن الحسین با من گذاشت و فرمود پدرم حسین بمن داد و حسین فرمود پدرم امیر المومنين على بن ابيطالب بمن عطا فرمود وامير المومنين عليهم السلام فرمود این مناجات را رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم با من عنایت کرد و آنحضرت فرمود جبرئیل علیه السلام این مناجات را با من آورد و گفت ای محمد پروردگار عزت بتو سلام میرساند و میفرماید این کلیدهای خزاین دنیا و آخرت همه خاص از بهر تو است و اینها را وسائل خود برای مساءلت خودت بگردان تا بمقصود و مطلوب خود بازرسی و در آنچه خواستاری شادخوار گردی لکن این وسائل را در امور حوائج دنیویه بکار مبند تا زیانمند نگردی و این است نسخه آن: مناجاة للاستخاره .

مناجات نخست درخواستن خیر دنیا و آخرت است از حضرت قادر متعال:

اللهم ان خيرتك فيما استخرتك فيه تنيل الرغائب وتجزل المواهب وتغنم المطالب وتطيب المكاسب وتهدى الى اجمل المذاهب وتسوق الى أحمد العواقب و تنفى مخوف النوائب اللهم انى أستخيرك فيما عزم رأيي عليه وقادني عقلي اليه فسهل اللهم فيه ما توعر ويسر منه ما تعسر واكفني فيه الهم وادفع به عني كل ملم واجعل يارب عواقبه غنما و مخوفه سلماً و بعده قربا وجد به خصبا

وأرسل اللهم اجابتى وانجح طلبتي واقض حاجتي واقطع عنى عواقبها وامنع منى بوايقها وأعطنى اللهم لواء الظفر بالخيرة فيما استخرتك ، ووفور الغنم فيما دعوتك وعوائد الافضال فيما رجوتك واقرنه اللهم رب بالنجاح وحطه بالصلاح وأرنى اسباب الخيرة فيه واضحة وأعلام غنمها لايحة واشدد خناق تعسيرها وانعش صريح تكسيرها و بين اللهم ملتبسها وأطلق محتبسها ومكناسها حتى يكون خيرة مقبلة بالغنم مزيلة للغرم عاجلة للنفع باقية الصنع انك مليء بالمزيد مبتدء بالجود:

بار خدایا همانا خیر و خیره تو در آنچه از تو خواستار خیر و خوبی در

ص: 223

هرگونه ناز و نعمت را میرساند و خواهنده را نایل و برخوردار میگرداند و هر نوع موهبت و بخششی را هر چه زودتر عاید میگرداند و هر مطلوبی را مغتنم مینماید و هر گونه کسب و تجارت را پاک و پاکیزه میسازد و بجمیل ترین مذاهب و مسالك راه می نماید و بستوده ترین عواقب و زیباترین پایان و شایسته ترین فرجام میراند و نوائب مخوفه را باز میدارد، بارخدا از تو خواهنده خیر میشوم در آنچه رای من بر آن عزیمت کرد و شاطر خردم بسوی آن کشیده است بار خدا یا مشکل آن را آسان فرمای و دشوارش را هموار فرمای و مهمات آن را که اسباب اندوه و هم است از من کفایت کن و گذار هر ملمی را از من دفع نمای و نمایش عواقبش را غنم و غنیمت و مخاوفش را سلم وسلامت و بعدش را قرب و جدب وقحطش را خصب و فراوانی و وفور و ارزانی بدار و باد اجابت و نسیم قبول و علائم استجابت را فرو فرست و آنچه را که طلب کرده ام قرین انجاح بگردان و حاجتم را برآورده بدار و سلسله عوائق وعلامات بوایقش را از من مقطوع وممنوع بفرمای :

بار خدایا لوای ظفر و خیره در آنچه در حضرتت استخاره نمودم بمن عطافرمای و در آنچه ترا بخواندم بوفور مغنم و در هر چه از تو امیدوارم بعوائد افضال برخوردار گردان و به نجاح و کامیابی مقرون و بصلاح و شادخواری مخصوص بساز و اسباب خیر و خیره در آن را واضح و اعلام غنم وغنيمتش را لایح وخناق تعسیر و عسرتش را استوار و صریح تکسیر را منعش و تازه بدار و آنچه را که مشتبه و ملتبس مانده است روشن بگردان و محتبسش را رها ساز و اساسش را ممکن بگردان چندانکه خیره باشد که نماینده غنم و زایل کننده غرم و موجب نفع عاجل وصنع باقی گردد که توئی پرکننده بفزونی و مزید آغاز کننده بجود .

مناجات دوم در استقاله و فروگذاشتن و عفو نمودن است :

اللهم ان الرجاء لسعة رحمتك انطقنى باستقالتك والامل لاناتك ورفقك شجعني على طلب امانك وعفوك ولى يارب ذنوب قد واجهتها اوجه الانتقام وخطايا قد لاحظتها اعين الاصطلام واستوجبت على عدلك اليم العذاب واستحققت باجتراحها مبير العقاب و

ص: 224

خفت تعويقها لا جابتی وردها اياى عن قضاء حاجتي بابطالها لطلبتي و قطعها لاسباب رغبتى من أجل ماقد انقض ظهرى من ثقلها و بهظنى من الاستقلال بحملها .

ثم تراجعت رب الى حلمك عن الخاطئين و عفوك عن المذنبين و رحمتك للعاصين فاقبلت بثقتى متوكلا عليك طارحاً نفسى بين يديك شاكياً بنى اليك سائلا مالا أستوجبه مين تفريج الهم ولا استحقه من تنفيس الغم مستقيلا لك اياى واثقاً مولاى بك .

اللهم فامنن على بالفرج و تطول بسهولة المخرج وادللني برافتك على سمت المنهج واز لفنى بقدرتك عن الطريق الاعوج و خلصنى من سجن الكرب باقالتك واطلق اسری برحمتك وطل على برضوانك وجد على باحسانك و اقلنى عثرتی و فرج كربتي وارحم عبرتي ولا تحجب دعوتي واشدد بالاقالة ازرى وقو بها ظهری و اصلح بها امری واطل بها عمری و ارحمني يوم حشرى ووقت نشرى انك جواد كريم غفور رحيم .

بار خدایا امیدواری بسعه رحمت توز با نم را بطلب گذشت تو از گناهان و خطایا و امیدواری بنعمتهای تو گویا و رفق و ملایمت تو بر طلب امان تو و عفو تو دلیرم میسازند و مرا ای پروردگار من گناهانی است که وجوه انتقام و مکافات با آن مواجهت کرده و روی باروی گردیده است و خطاهائی است که اعین اصطلام و نظرات مجازات ملاحظه آن را نموده است و بسبب این گناهان و لغزشها وحكم عدل تو مستوجب عذاب الیم تو شده ام و بعلت اجتراح و ارتکاب آن مستحق عقاب مبیر گردیده ام و با این علت بیمناکم که دعوات من باجابت مقرون نشود و قضای حاجات من مردود گردد و مطلوب من باطل شود و اسباب رغبت مرا بواسطه آن معاصی و مرتکباتی که از ثقل و سنگینی پشتم را در هم شکسته و نیروی حمل مرا باطل گردانیده مقطوع نماید.

و پس از این جمله بواسطه آن علم و گذشت تو از خطاکاران و عفو تو از مذنبان و رحمت تو با عاصیان بحلم تو بازگشت گرفتم و باکمال وثوق روی بدرگاه تو آوردم و بحضرت تو توکل ورزیدم و خویشتن را در پیشگاه تو مطروح ساختم و شکایت خود را بجناب کبریای تو بیاوردم و تفریج هموم و تنفیس غموم را با اینکه مستوجب آن

ص: 225

نیستم از حضرت تو مسئلت مینمایم و جرم و جنایت و معاصی خود را از عنایت و رحمت تو در مقام اقاله برآمدم و بتو که مولای بزرگوارم هستی واثق هستم .

پس بوصول گشایش بر من منت بگذار و بسهولت بیرون شدن از این مخاطر و مهالك برمن تطول بجوى و مرا به منهج مستقیم دلالت فرمای و بقدرت خودت مرا از طریق اعوجاج باز دار و از زندان اندوه وسجن ستوه رستگاری بخش و مرا از قید اسر و اسیری بازرهان و برضوان خودت برخوردار بدار و باحسان خودت بر من جود فرمای و از لغزش من در گذر و اندوه مرا برگشای و براشك ديدارم رحمت آور و دعای مرا از پیشگاهت محجوب مفرمای و نیروی مرا در گذشت فرمودن از من بر افزای و پشت مرا باقاله از جرایم من قوت بخش و امر مرا اصلاح كن وعمر مرا باين عفو و اقاله در از گردان و در آن روز که مرا در محشر حشر فرمائی و از قبر برانگیزی برمن رحم بفرمای که توئی بخشنده و کریم و آمرزنده رحیم.

المناة بالسفر مناجاتی است که برای استخاره سفر کردن مینمایند. اللهم اني اريد السفر فخر لي فيه واوضح لي فيه سبيل الرأى و فهمنيه و افتح بالاستقامة واشملني في سفرى بالسلامة وافدنى جزيل الحظ والكرامة واكلاني فيه بحسن الحفظ والحراسة وجنبنى اللهم وعناء الاسفار وسهل لى حزونة الاوعار واطولي بساط المراحل وقرب منى بعد نأي المناهل وباعد في المسير بين خطى الرواحل حتى يقرب نياط البعيد وسهل وعور الشديد.

ولقنى اللهم في سفرى بحج الطائر الواقية وهبني فيه غنم العافية وخفير الاستقلال ودليل مجاوزة الاهوال و باعث وفور الكفاية وسائح خفير الولاية و اجعله اللهم السلم حاصل الغنم واجعل الليل على ستراً من الافات والنهار مانعاً من الهلكات و اقطع عنى قطع لصوصه بقدرتك و احرسني من وحوشه بقوتك حتى تكون السلامة فيه مصاحبتي والعافية فيه مقاربتى واليمن سائقى واليسر معانقى والعسر مفارقى والامن مرافقى انك ذوالطول والمن والقوة والحول وانت على كلشىء قدير وبعبادك خبير .

بار خداوندا همیخواهم بسفر رهسپار شوم خیر مرا در این سفر مقرر و راه

ص: 226

رأى صواب را معين ومرا بآن دانا و بینا فرمای و ابواب عزم مرا باستقامت برگشای و این سفر مرا بسلامت مشمول وبحظ جزيل وكرامت معمول و بحسن حفظ و حراست مرزوق ،بدار بارخدایا مرا از زحمت و تعب سفر و ملاقات خطر دور بگردان و رنج طی پست و بلند و طرق صعاب و شداید راه را بر من آسان بفرمای و بساط مراحل و براری منازل را از بهرم در هم بپیچ و دوری از آب و آبادانی را نزديك بساز وطى مراحل وحط رواحل را چنان مقرر فرمای که در سهولت سواری از طی براری بسهولت بگذرم و مشقت راه را ننگرم و راه نجاح و طریق فلاح را بمن باز نمای و بغنیمت عافیت و حفظ و بدرقه استقلال و راه نماینده گذر کردن از اهوال و باعث وفور کفایت و سانح خفير و حفظ ولایت برخوردار بگردان .

و این سفر را بسلامت و غنیمت شامل ساز و شب را ستر و پرده از آفات و روز را مانع از هلکات بفرمای و رشته قطع قطاع الطریق را مقطوع و دست دست آوران را مرفوع و بقدرت وقوت خودت از درندگان ووحوش محروس فرمای چنانکه در این سفر نعمت سلامت و دولت عافیت با من مصاحب ومقارب و يمن وميمنت با من سائق ویسر و توانگری با من معانق وعسر و سختی از من مفارق وفوز و کامکاری با من موافق وامن و ایمنی با من مرافق باشد که تو صاحب طول وغنا ومن وقوت وحول وقدرت و بر هر چیزی قادر و قدیر و براحوال بندگان خود خبیر هستی .

مناجات چهارم در طلب رزق است.

اللهم ارسل على سجال رزقك مدرارا وأمطر على سحايب افضالك غزارا وادم غيث نيلك الى سجالا وأسبل مزيد نعمك علي خلتي اسبالا وأفقرنى بجودك اليك و اغننى عمن يطلب ما لديك وداوداء فقرى بدواء فضلك وانعش صرعة عيلتى بطولك و تصدق على اقلالي بكثرة عطائك وعلى اختلالي بكريم حياتك وسهل سبيل الرزق الى وثبت قواعده لدي وبجس لى عيون سعته برحمتك وفجر أنهار رغد العيش قبلى برأفتك واجدب ارض فقرى واخصب جدب ضرى واصرف عنى فى الرزق العوائق واقطع عنى من الضيق العلايق وارمنى اللهم من سعة الرزق اللهم يا خصب سهامه واحبنى من

ص: 227

رغد العيش باكبر دوامه

واكسنى اللهم سرابيل السعة وجلابيب الدعة فانى يارب منتظر لانعامك بحذف المضيق ولتطولك بقطع التعويق ولتفضلك بازالة التقتير و لوصول حبلى بكرمك بالتيسير وأمطر اللهم على سماء رزقك بسجال الديم واغننى عن خلقك بعوايد النعم وارم مقاتل الاقتار منى واحمل كشف الضر عنى على مطايا الاعجال و اضرب عنى الضيق بسيف الاستيصال.

وا تحفنى رب منك بسعة الافضال وامددنى بنمو الاموال واحر سنى من ضيق الاقلال واقبض عنى سوء الجدب وابسط لى بساط الخصب واسقنى من ماء رزقك غدقاً وانهج لى من عميم بذلك طرفاً فاحينى بالثروة والمال وانعشنى به من الاقلال و صبحنى بالاستظهار و مسنى بالتمكن من السيار انك ذو الطول العظيم والفضل العميم والمن الجسيم وأنت الجواد الكريم.

بار خدایا فرو فرست بر من دلوهای رزق خودت را در حالتیکه پیاپی و بسیار باشد و ببار بر من ابرهای افضال و فزایش خودت را در آنحال که بر طریق عجلت و شتاب باشد و باران رحمت و نعمت خود را بر من فراوان و مستدام بدار و از فراوانی رحمت و نعمت فقر و درویشی مرا برطرف بفرمای و مراجز بجود وكرمت محتاج مدار و از آنکسان که خود از آنچه در حضرت نو میباشد خواستار هستند بی نیاز بگردان کنایت از اینکه از تمام مخلوق که محتاج بالذات هستند مستغنی بساز و درد نیازمندی مرا بداروي فضل و فزونی خودت دوا بخش و صدمت پریشانی و سختی حال و درماندگی مرا به نیروی بخشش وجودت مرتفع بدار و بی چیزی و قلت بضاعت و روزی مرا بکثرت عطای خودت تصدق فرمای و اختلال احوال مرا ببخشش کریم خودت چاره کن و راه روزی و رزق مرا آسان بگردان و قواعدش را برای من ثابت فرمای .

و چشمه های سعت رزق و گشادگی روزی را بریزش ابر رحمت و بارش سحاب نعمت روشن و بسیار نمای و انهار عیش و تعيش رغید و لذيذ مرا بدستیاری رأفت و

ص: 228

عنایت خودت منفجر بساز حالت فقر و آیت فاقه را از من برگیر و نشان زیان و خسران را از من مرتفع ،فرمای گیاه درویشی را خشکیده و نبات توانگری را روئیده بگردان عوایق رزق را از من منصرف و علایق ضيق معیشت را منقطع بدار و به سعت رزق بهره یاب و بسهام انعام کامیاب و با عیش رغید و فضل عتيد و نعمت مستدام لذت بخش.

و از سربالهای سعه و جلبابهای دعه پوشش کن چه من ای پروردگار من منتظر انعام تو هستم باکمال وسعت و مترصد بخشش و کرم تو هستم بدون تعویق و بتفضل تو چشم دارم بیرون از تقتیر و تنگی و منتظر وصول ورسیدن حبل امید خودم بکرم تو هستم باحال وسعت ويسر.

بار خدایا بیار بر من رزق وروزی آسمانی و آسمان رزق خودت را بدستیاری بسجال دیم و دلوهای امطار و بی نیاز فرمای مرا از مخلوق خودت بعواید نعم و بلای اقتار را که موجب هلاك ودمار است از من دوردار و هر چه زودتر بارضر و زیان را از دوش من بر مطایای اعجال حمل کن و ضيق معیشت و عسرت مرا با شمشیر استیصال چاره ساز و

باش م را بانواع افضال تحفه بخش و بنمو اموال مدد فرمای و از تنگی اقلال حراست نمای و بدی و سختی خشكي و خشكسالی را از من برگير و بساط خصب ووفور نعمت را بر من منبسط کن و از آب رزق و روزی خودت بسیاری مرا بنوشان و برمن شیرین و گوارا بگردان .

ومرا بعميم فضل و طرف نعمت خود برخوردار بدار و به ثروت و مال زنده ساز و از اقلال و معاش اندك آسوده کن و باستظهار بالطاف و اعطاف خودت کامیاب ساز و بدولت و نعمت فراوان متمکن بدار که توئی صاحب طول وجود عظيم وفضل عميم و من جسيم و توئى جواد کریم.

المناجاة بالاستعاذة مناجات پنجم در باب استعاده و پناه بردن بخدای از تمام آفات و اقسام بلیات وانواع عاهات است:

ص: 229

اللهم انى اعوذ بك من ملمات نوازل البلاء ونجنى من أهوال عظائم الضراء فاعذني رب من صرعة البأساء واحجبني من سطوات البلاء و نجني من مفاجاة النقم و اجرني من زوال النعم ومن زلل القدم و اجعلني اللهم في حماية عزك و حياطة حرزك من مباغتة الدوائر ومعالجة البوادر اللهم رب وأرض البلاء فاخسفها و عرصة المحن فارجفها و شمس النوائب فاكسفها و جبال السوء فانسفها وكرب الدهر فاكشفها وعوائق الامور فاصرفها .

واوردنى حياض السلامة واحملني على مطايا الكرامة و أصبحنى باقالة العثرة واشملني بستر العورة وجد على يارب بآلائك وكشف بلائك و رفع ضرائك وارفع كلاكل عذا بك و اصرف عنى اليم عقابك و أعذني من بوائق الدهور وانقذنى من سوء عواقب الأمور واحزسنى من جميع المحذور.

واصدع صفا البلاء عن امرى واشلل يده عنى مدى عمرى انك الرب المجيد المبدىء المعيد الفعال لما تريد .

بار خدایا بتو پناهنده ام از فرود آمدن بلاهای در هم و شدتهای پیاپی و از تو رستگاری میخواهم از هول و هیبت ضراء عظیم و سختیهای بزرگ روزگار پس در پناه خود بدار مرا از شدتها و سختیهای جهان که آدمی را توانائی حمل آن و برتافت آن نیست و مرا از سطوات بلاء و لطمات حوادث پوشیده و از نقم ناگهانی رستگار و از زوال نعمتها و لغزش قدم نگاه بدار.

بار خدایا در حمایت و فرق عز و حیاطت و حفاظت حرز و صیانت خود از پیش تازی و ستم دوایر و آفات و معالجه بوادر مرا نگاهبان باش، الهی بار خدا یازمین بلا و بلیات را فرو بر یعنی بلا و آفت را در قعر زمین جای دم و پهنه محنت و عرصه بلیت را بیاد فنا در سپار و آفتاب نوائب را در پرده کسوف معطوف بدار و کوههای بدی و جبال سوء را از ریشه و بن برکن و مرادر حوضهای سلامت و آبهای عافیت اندرآر و بر مظایای رهوار کرامت بر نشان و بصحبت گذشت و اقاله عثرت و لغزش برخوردار بدار و بپوشش عورت مشمول فرمای .

ص: 230

پروردگارا مرا بآلاء و نعماء خود کامیاب بساز و بلیات را از ما بازدار و ببازداشت ضراء و سختیهای روزگار تابکار کامکار کن و کلاکل عذابت را از ما مرفوع نمای وعقاب الیمت را از ما منصرف کن و از بوایق دهور و سوء عواقب امور و هرگونه محذور مهجور فرمای و سنگلاخ بلاء و سنگستان بلیات را از امور من در هم شکن و دستش را در تمام ایام زندگانی من از من شل بگردان که توئی پروردگار مجید، مبدئی و معید

فعال لما يريد.

المناجاة بطلب التوبة اين مناجات برای درخواست توبت و انابت است :

اللهم اني قصدت اليك باخلاص توبة نصوح و تثبيت عقد حيح ودعاء قلب قريح واعلان قول صريح اللهم فتقبل منى مخلص التوبة واقبال سريع الاوبة ومصارع تخشع الحوبة وقابل رب توبتى بجزيل الثواب وكريم المآب وحط العقاب وصرف العذاب و غنم الاياب و ستر الحجاب .

وامح اللهم ما ثبت من ذنوبي واغسل بقبولها جميع عيوبي واجعلها جالية لقلبي شاخصة لبصيرة لبى غاسلة لدرنى مطهرة لنجاسة بدنى مصححة فيها ضميرى عاجلة الى الوفاء بها بصيرتي واقبل يا رب توبتى فانها تصدر من اخلاص نیتی و محض من تصحيح بصيرتي واحتفالا في طويتي واجتهاداً في نقاء سريرتي و تثبيتاً لا يابني ومسارعة الى امرك بطاعتى .

واجل اللهم بالتوبة عنى ظلمة الاصرار وامح بها ما قدمته من الاوزار واكسنى لباس التقوى وجلابيب الهدى فقد خلعت ربق المعاصى عن جلدی و نزعت سربال الذنوب عن جسدى مستمسكاً رب بقدرتك مستعيناً على نفسى بعزتك مستودعاً نوبتى من النكت بخفرتك معتصماً مين الخذلان بعصمتك مقارناً بلاحول ولا قوة الابك.

بار خدایا آهنگ پیشگاه کرده ام بدستیاری تقدیم توبتي نصوح وخالص وتثبيت عقدی صحیح و دعای قلبی قریح و اعلان قولی صریح بار خدایا تواین تو به خالص و بازگشت بیریای باك و اقبال ایاب سریع و تقبيل زمین خشوع که رهین گناه بوده است پروردگارا توبت مرا بثواب جزیل و مآب کریم و انحطاط عقاب و برتافت عذاب و

ص: 231

غنیمت ایاب و ستر حجاب پذیرفتار شو .

خداوندا هر چه از گناهان من در نامه اعمال من ثبت شده محوبگردان و بواسطه قبول توبت و محو گناهان من عيوب مرا مستور بدار و این حال را اسباب روشنائی دل و شاخص دیده عقل و شوینده ریم و چرکنی و تطهیر کننده نجاست بدن و تصحیح نماینده ضمير من فرمای و بصیرت مرا در وفای بآن معجل گردان .

پروردگارا این توبت مرا از روی خلوص نیت من و ویژه تصحیح بصیرت و احتفال در طويت من واجتهاد در نقاء سريرت من و تثبیت برای انابت من و مسارعت باطاعت امر تواست قبول کن و به نیروی این توبت و بازگشت از روی خلوص نیت ظلمت اصرار را از من منجلى ساز و اوزار و آنام گذشته مرا محوبنمای و جامه تقوى و جلباب هدی را بر من بپوش زیراکه خویشتن را از ربق معاصی و سربال ذنوب مخلوع نمودم و بقدرت تو متمسك و بعزت تو بر نفس خود مستعین و در پناه تو از نکث تو به مستودع و بعصمت تواز خذلان معتصم و به لاحول ولاقوة الابك مقارن شدم .

المناجات بطلب الحج مناجات هفتم درخواستاری حج است :

اللهم ارزقنى الحج الذى افترضته على من استطاع اليه سبيلا واجعل لى فيه بعد المسالك عنى على تأدية المناسك وحرم باحرامي على النار جسدى وزد للسفرقوتي و جلدی وارزقنى رب الوقوف بين يديك والافاضة اليك و اظفرني بالنجح بوافر الربح و اصدر نيرب من موقف الحج الأكبر الى مزدلفة المشعر واجعلها زلفة الى رحمتك و طريقاً إلى جنتك، أوقفنى موقف المشعر الحرام و مقام وقوف الاحرام و اهلنى لتادية المناسك ونحرى الهدى المتوامك بدم ينج واوداج تمج و اراقة الدماء المسفوحة و- الهدايا المذبوحة وفرى أوداجها على ما امرت والتنقل بها كما رسمت.

واحضرني اللهم صلوة العيد راجياً للوعد خائفاً من الوعيد حالقاً شعر رأسى و مقصراً و مجتهداً في طاعتك و مشمراً رامياً للجمار بسبع بعد سبع من الاحجار .

وادخلنى اللهم عرصة بيتك وعقوتيك و محل امنك وكعبتك و مساكينك و سؤاليك ومحاويجك وجد على اللهم بوافر الاجر من الانكفاء والنفر و اختم

ص: 232

اللهم مناسك وانقضاء اء عجى بقبول منك ورأفة منك بي يا ارحم الراحمين .

بار خدا یا مرا با قامت حجی که بر مستطیع واجب ساخته مرزوق فرمای کنایت از اینکه اگر اکنون این استطاعت و بضاعت ندارم از فضل وکرم خودت مرا مستطیع و بادراك چنين نعمت مستفیض گردان و بعد مسالك و تأدیه مناسك را برای من آسان و در طی و تأدیه اعانت کن و از میمنت احرامی که میبندم تن مرا بر آتش حرام ساز و برای نوردیدن این راه و این سفر بر نیرو و جلادت من بيفزاى .

پروردگارا مرا روزی که در حضور تو وقوف و بحضرت تو پوینده گردم و از وفور ربح وسود به نجاح و رستگاری و کامکاری برخوردار شوم پروردگار امرا از موقف حج اكبر بسوی مزدلفه مشعر صادر کن و این عمل را اسباب تقرب بسوی رحمت و طریق بسوی جنت بساز و مرا در موقف مشعر الحرام و مقام وقوف احرام بازدار و بنحر قربانی که آلوده بخون جهنده و رگهای گردن بریده و خون جاری و بریختن دماء مسفوحه و هدایای مذبوحه و بریدن رگهای گردن آنها بر آن مسلك ونهج كه تو خود امر بفرمودى و تنقل بآن چنانکه رسم گردانیدی موفق بساز و مرا برای اقامت نماز عید قربان حاضر بدار در آنحال که بوعده و وعید امید و بیم داشته باشم وموی سر بسترده و ناخن بگرفته و در طاعت و انجام اوامر کوشش کننده و در کار جمار و افکندن هفت دانه پس از هفت دانه احجار كه از مناسك حج است مستمر وعامل باشم .

بار خدایا داخل کن مرا در عرصه بیت محترم و عفو و گذشت و محل امن و کعبه امان و گروه زوار و خواهندگان پیشگاه و محاویج خودت بارخدایا باجر وافراز انكفاء نفرو کوچ از منی بر من ببخش بار خدا يا مناسك حج من وانقضاء حج مرا بقبول خودت بخاتمه رسانای ارحم الراحمين.

المناجات بكشف الظلم مناجات هشتم برای کشف و برداشتن ظلم است.

اللهم ان ظلم عبادك قد تمكن في بلادك حتى امات العدل وقطع السبل و محق الحق وابطل الصدق و اخفى البر واظهر الشر واحمد التقوى وازال الهدى وازاح الخير و اثبت الضير وأنمى الفساد وقوى العناد و بسط الجور و عدى الطور اللهم يارب لا يكشف

ص: 233

ذالك الاسلطانك ولا يجبر منه إلا امتنانك.

اللهم رب فابتر الظلم وبث جبال الغشم واحمد سوق المنكر واعز من عنه ينزجر و احصد شافة اهل الجور ، و البسهم الحور بعد الكور .

وعجل اللهم إليهم البيات وانزل عليهم المثلات وامت حيوة المنكر ليومن المخوف ويسكن الملهوت ويشبع الجايع ويحفظ الضايع ويأوى الطريد ويعود الشريد ويغنى الفقير ويجار المستجير ويوفر الكبير ويرحم الصغير ويعز المظلوم ويذل الظالم ويفرج المغموم وتنفرج الغماء وتسكن الدهماء ويموت الاختلاف ويعلو العلم ويشمل السلم ويجمع الشتات وينوى الايمان ويتلى القرآن انك أنت الديان المنعم المنان.

بار خدایا ظلم وستم بندگان تو متمکن شده است در بلاد تو بدان چندان که عدل و داد را بمیرانیده و راه و طریق را در هم بریده و حق را بکاهش وصدق را بباطل ونیکی را مخفی و شر و بدی را آشکار آورده و فروغ تقوی را خاموش و هدایت و هدی و چراغ نمایندگی را زائل وتاريك ونشان خير وآيات نیکوئی را برافکنده و ضیر و گزند را ثابت و فساد و تباهی را بیالیدن و عناد را نیرومند ساخته وجور را منبسط نموده و ازحد خود تجاوز کرده است.

بار خدایا پروردگارا پروردگارا جز سلطنت قاهره وسلطان قادر تو کشف این مطالب را نمیکند و پناه نمیدهد از آن مگر امتنان تو ، بار خدایا پروردگارا ریشه ظلم از کشتزار زمین برافکن و کوهسار غشم و ظلم را برهم شکن و بازار منکر را از گردش بینداز و آنانرا که از چنین بازار و کردار انزجار دارند عزیز بگردان و ریشه اهل جور را از زمین برانداز و بداس قهر و غلبه بدرو و بجامه نقصان بعد از کمال بپوشان و ایشانرا بشب تار بليات وزلازل منيات و نزول عقوبات در سیار و زندگانی منکر را بمیران تا مخوف ایمن و ملهوف ساکن و گرسنه سیر وضایع و بیهوده را حافظ گردد و مطرود را مأوى وشريد و رانده شده را بازگشت و فقیر را غنا و پناهنده را پناه آید.

وكبير موقر شود وصغير را رحمت رسد و مظلوم معزز وظالم ذلیل گردد و مغموم را فرج رسد و غمگین را گشایش رسد و داهیه دهماء ساکن و اختلاف نابود و علم را

ص: 234

بلندی و سلامت شامل و پراکندگیها جمع و ایمان قوی و قرآن مفرو" گردد که توئي خداوند دیان منعم منان

المناجاة بالشكر الله تعالى . مناجات نهم در شکر و سپاس باری تعالی است .

اللهم لك الحمد علی مرد نوازل البلاء وتوالي سبوغ النعماء وملمات الضراء وكشف نوائب اللاواء ولك الحمد على هنى ، عطائك ومحمود بلائك و جليل آلائك و لك الحمد على احسانك الكثير وخيرك الغزير، وتكليفك اليسير ودفعك العسير ولك الحمد يارب على تثميرك قليل الشكر واعطائك وافر الاجر وحطك مثقل الوزرو قبولك ضيق العذر ووضعك باهض الاضر وتسهيلك موضع الوعر ومنعك منفظع الأمر.

ولك الحمد على البلاء المصروف ووافر المعروف ودفع المخوف و اذلال العسوف ولك الحمد على قلة التكليف وكثرة التخفيف وتقوية الضعيف واغاثة اللهيف ولك الحمد على سعة امهالك ودوام افضالك وصرف امحالك وحميد افعالك وتوالى نوالك.

ولك الحمد على تأخير معالجة العقاب و ترك مخافصة العذاب و تسهيل طريق المآب وانزال غيث السحاب .

بار خدایا سپاس مخصوص تواست براینکه نوازل بلاء را برتافتی و نعمتهای بی شمار را متوالی و گواراداشتی و ملمات و هجوم شدایدو سختیی ها و نوائب در هم پیچیده را از من برانداختی و تر است حمد و ستایش بر عطای هنیی و بخشش گوارای تو و نمایش امتحان وآلاء جليله تو و تراست حمد و تر است سپاس بر احسان فراوان و خیر غزير وتكليف اندك فرمودن و دفع نمودن دشوار .

و تراست حمد ای پروردگار من بر اینکه شکر قلیل را بالیدن دهی و بسیار کنی و أجر وافر عطا فرمائی و اوزار ثقیله را براندازی وضيق عذر و معذرت را پذیرفتار شوی و بار گناهان بزرگ را از دوش بندگان فروگذاری و مواضع صعب و ناهموار را آسان کنی و امور فظيعه را که اسباب رسوائی است راه نگذاری .

و تراست حمد بر آن بلایی که از ما برتافتی و احسان فراوان فرمودی و آنچه را که مایه خوف و بیم است برگردانیدی و حرون بد راه را رام گردانیدی و تر است حمد

ص: 235

بر اینکه تکلیف را اندک و تخفیف را بسیار ساختی وضعیف را تقویت و ملهوف را داد رسي نمودی و تراست حمد براینکه مهلت بندگان را بسیار و وسعت دادی و افضال خود را دوام بخشیدی و سختيها و قحطيها وكيدها را منصرف نمودی و افعال حمیده خود را نمودار فرمودي و نوال و عطای خود را متوالی ساختی .

و ترا است حمد براینکه عقاب معجل را موخر داشتی و عذابی را که بایستی بواسطه معاصی فرود آید متروك نمودی و طریق بازگشت و مآب را آسان فرمودی و باران سحاب را فرو باریدی کنایت از اینکه از کمال رحمت ورأفت و فضل و کرم سبحانی سزای بندگان را که عذاب و عقاب بود ندادی و بعلاوه بانواع اکرام و انعام مرزوق ساختی و هر چند غافل و بی خبر ماندند راه انابت و بازگشت بآشیان عفو وکرم خود را بایشان بنمودی و طی این راه را سهل و آسان و هموار ساختی و با اینکه مستحق عذاب عاجل وعقاب شامل بودند عفو و گذشت فرمودى فلك الحمد ولك الشكر في الباطن والظاهر والأول والاخر .

المناجات لطلب الحوائج - مناجات دهم در طلب حاجات است:

جدير من أمرته بالدعاء ان يدعوك ومن وعدته بالاجابة ان يرجوك ولى اللهم حاجة قد عجزت عنها حيلتى وكلت فيها طاقتي وضعفت عن مرامها قوتى وسولت لی نفسی الامارة بالسوء وعدوى الغرور الذى انا منه مبلو ان ارغب (1) اليك فيها .

اللهم وانجحها با يمن النجاح واهدها سبيل الفلاح و اشرح بالرجاء لاسعافك صدري ويسرفيه أسباب الخير أمرى وصور لى الفوز ببلوغ مارجوته بالوصول الى ما املته ووفقني اللهم فى قضاء حاجتي ببلوغ امنيتى واعدنى اللهم بكرمك من الخيبة والقنوط والاناة والتثبيط اللهم انك ملىء بالمنايح الجزيلة وفى بها وانت على كل شي قدير بعبادك

خبير بصير .

شایسته کسیکه او را امر بدعا نمودن فرمودی این است که بخواند ترا و آنکس

ص: 236


1- نسخه مهج الدعوات ص 329 در اینجا چند جمله سقط دارد دعای صحیح در البلد الامین کفعمی است ص 515 .

راكه باجابت دعا وعده فرموده این است که بلطف وکرم توامیدوار باشد.

بار خدایا مرا حاجتی است که تدبیر من از آن عاجز است و طاقت من در آن کند وكليل وقوت من از مرام آن ضعيف و نفس من كه أماره بسوء و راننده و دلالت کننده بیدیها است این امورسیئه را در چشم من زینت میدهد و دشمن من غرور و فریب یافتن است که آزموده شده ام که از آن بحضرت توروی کنم و اصلاح حال خود را خواستار شوم.

بارخدایا این حاجت مرا بنجاحی با میمنت برآورده گردان و براه فلاح و نجات راه بنمای و برسیدن بآنچه حاجت دارم و اسعاف آن سینه مرا گشاده و منشرح بگردان وامر مرادر حصول اسباب خیر آسان و بلوغ بآنچه امیدوارم بوصول بسوی آنچه آرزومندم براى من مصور ومرا بحصول آن برخوردار بدار.

بار خدایا مرا در قضاء حاجتی که مراست بواسطه رسیدن بمقصود و مراد خود موفق گردان بارخداوندا پناه بده مرا بکرم خودت از خیبت وخسران و نوميدى واناة و تثبیط بارخدایا پیشگاه تو از عطا و دهش آکنده و وفاکننده است و تو بر هر چیزی قدیر و برحال بندگان خبیری و بصیر .

مکشوف باد در اوراق سابقه در ذیل پاره قضایای یزدانی که برای این کمتر بنده درگاه سبحانی روی داده و روز شنبه بیست و هشتم شهر ذى القعدة الحرام سال يكهزارو سیصدوسی وسوم هجری از تجریش ییلاقی شمیران بحكم طبيب بدار الخلافه طهران و منزل شخصی خود در کوچه معروف بچاپخانه از محله چاله میدان وارد شدیم و صبیه بنده ساره خاتونی که بنام جده پدری خودش که نبیره فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا اعلى الله مقامه مسماة وملقب به طلعة السلطنة امتياز و در حباله نکاح آقامیرزا علی اکبر خان امیرزاده پسر مرحوم عباسقلی خان قاجار ولد مرحوم اسداله خان معتمد الملك خالوی شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه ذوالقرنین اعظم رفع الله تعالی درجاته و از طرف مادر حاجیه شاهزاده خانم صبيه مرحوم خلد آشیان محمد حسین میرزاى يمين السلطان ولد مرحوم شاهزاده محسن میرزای امیر آخور ولد شاهزاده عبد الله میرزای متخلص به دارا ولد خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار انار الله برهانه و حاجیه شاهزاده خانم

ص: 237

نبیره دختر مرحوم ملك قاسم ميرزاي پسر خاقان مغفور فتحعلی شاه بود.

پس از آنکه والدهاش چنانکه سبقت نگارش یافت روز دوشنبه ششم رمضان المبارك در طهران در گذشت و در صحن حضرت امام زاده عبدالله علیه السلام در خاک شد از شدت زاری و بیقراری رنجور و پانزدهم همان ماه بقصبه تجريش شمیران رفته دنباله مرض قطع نشد و در حال ناخوشی و ضعف بنیه پسری هشت ماهه بزاد و برضاقلیخان موسوم و بلقب دارا معروف و پس از ده روز در همان مکان بدیگر جهان روی کرده و در گورستان تجریش مدفون شد .

مرض مادرش روز تا روز اشتداد گرفته تا گاهی که در زمان مذکور بطهران آمدیم در اینجا نیز مرض قوت گرفت و قلب و کبد و کليه عليل وتب دائم واستسقاء ظاهر و این مریضه با این امراض شدیده و پارۀ معالجات دشوار و این قلت سن و بیخوابی روزان و شبان و انواع درد والم که از ملزومات این گونه علل است در کمال صبر وشكر وسكون واحتمال مكاره و ظهور اخلاق حسنه و مناجات در حضرت قاضی الحاجات و مخاصمه در پیشگاه پیغمبر و آل اطهار میگذرانید یقین میرود که اگر این امراض را به پنج نفر از کملین نفوس تقسیم میگردند این صبوری و سکوت نیاوردند .

بالجمله بهمین احوال بگذرانید تا شب شنبه دوازدهم شهر محرم الحرام سال یکهزار و سیصدوسی و چهارم هجری چهار ساعت از شب گذشته در حالتیکه مشغول انین و مکالمه و پاره معالجات بود بدون هیچ انتظار واثری حالت ضعف و اغمائی که غالباً دست میداد ظاهر و کمتر از یکدقیقه روان از تن بیرون و بحضرت بیچون پیوست.

ای عجب شب پیش حالت صحت و تخفیف ورم بطوری بود که یقین میرفت بصحت پیوست و شکرها و سپاسها بر نعمت عافیت میگذاشت همان روز وشب نیز آثار صحت وضعف مرض وقوت طبیعت ظاهر بود اما تقدير قادر قدير جز این میخواست و چون دارای اخلاق حمیده بلکه ملکوتی بود و در تمام عمر هرگز سخنی نکوهیده وزشت نسبت باحدی بر زبان نیاورد و آزارش بهیچ کس نرسید و در طاعات و عبادات کوشش و جامه تقوی پوشش و رضای پدر و مادر و شوهر و دیگران را در دست و در فنون مقدمات

ص: 238

و پاره السنه خارجه وصنايع يدى هوش و فراستی نامدار داشت و در این مدت انواع صدمت و بلیت و مصیبت بدید مرگش بسیار مؤثر و سوزناک شد.

روز دیگر از آن پس که در حضرت امام زاده یحیی غسل و کفن نمودند بحضرت امام زاده عبدالله مجاور زاویه مقدسه حضرت عبد العظیم حسنی علیه السلام در کنار مادر و نزديك بمرحوم ميرزا محمدتقی خان كمال السلطنه برادرش منزل در شکم زمین آورد رحمة الله عليهم اجمعين . بواسطه کثرت علقه و علاقه بازماندگان و شدت غم و اندوهی که برایشان مستولی گردید و علتی که در امزجه همه در ایام ولیالی رنجوری داری حاصل گردیده بود تاب و توانائی صبوری و درنگ و ملاقات واردین و گریه و ند به نماند و در همان روز حمل نعش بتصويب بعضی خیراندیشان بازماندگان بحضرت عبدالعظيم علیه السلام مشرف مخدره معظمه نواب عليه حاجیه شاهزاده خانم و امیرزاده میرزا علی اکبر خان فرزند ایشان زوج آنمرحومه نیز مساعدت و همراهی فرموده در خانه مرحوم صنيع الملك حاجى ابوالحسن معمار باشی منزل کردیم.

پس از آنکه دوشب در آن زمین عرش قرین مشغول زیارت شدیم باصرار اقارب واقوام و دوستان و آشنایان بطهران مراجعت و در منزل جناب میرزا عبدالمحمد خان لسان الملك ثالث پسر مرحوم مغفور ملك المورخين لسان الملك ثاني برادر اکبر وارشد بنده که بمصاهرت بنده نیز مظاهرت دارند و در محله شاه آباد طهران در خانه کاکاحسن تنباکو فروش شیرازی مسکن کرده اند آمدیم و تاکنون که روز سه شنبه بیست و سوم محرم الحرام است بسلامتی وعافیت و شکر و سپاس حضرت احدیت میگذرانیم.

و این قضیه ثالثه نیز یکی از اسباب تعطیل در مداومت بتحرير این کتاب مستطاب گشت از حضرت کریم منان رحمت رفتگان و صحت بازماندگان و کمال توفیق وزوال آثار تعویق و تحقیق در معضلات احادیث و تدقیق در مشکلات اخبار را خواستاریم .

از غرایب اتفاقات این است که نام آنمرحومه ساره خاتونی را چون بحساب ابجد بیاوریم با يك هزار و سیصد و سی وسوم مطابق و با تاریخ وفات او موافق میشود اگرچه

ص: 239

وفاتش در سال سی و چهارم میشود اما چون ده روز از سال وسنه سی و چهارم بیشتر بیای نرفته در این گونه حسابها بحسابی شمرده نمیشود چنانکه در این اشعار اشعار شده است :

طلعة السلطنه عقيله قوم *** بود شهره بزهد و قدس و وقار

هیچگه خاطرم نزرد از وی *** نه بنطق و نه طرز و نه کردار

در تمام زمان زبان نگشود *** بر بنطقی که باشد او را عار

مهر و ماهش چو شد فزون از بیست *** ماه و مهرش زمهر و مه شد تار

بود فربی زرزق و روزی حق *** گشت از تاب رنج موئین تار

خشک گردید از سموم مرض *** آن نهالی که بود گوهر بار

خوار گردید آن گل خندان *** ايدریغا از آن گل بی خار

رفت و بر بست هر دو نرگس را *** ای فسوسا ز نرگس بیدار

حلم او در تمام مدت رنج *** عجب آورد در صغار و کبار

ماه برسه سپرد اندر رنج *** که بر او شب نمود لیل و نهار

كبد و قلب و کلیه گشت علیل *** به تب و ضعف نیز بود دچار

جگرش آب جست از ستسقاء *** از عطش آب خواست از انهار

هر که مستسقی است جوید آب *** گرچه دارد محیط را بکنار

روز تا روز رنجش افزون شد *** از علاج طبیب و دور مدار

نی مقصر بود طبیب و دوا *** همه هست از زمانه غدار

خود جهان را کجا بود تقصیر *** بود تقدیر قادر قهار

فعل حق نیز باشد از حکمت *** پس تو چون و چرا روا مشمار

کوس رحلت ازین سرای بکوفت *** ما بماندیم و خاطر افکار

جان با فلاك برد و تن در خاك *** خاك باخاك خفت و جان بایار

شد اليف زمين بفصل خريف *** نوگلی در امید وصل بهار

چون بمار و بمور گشت انیس *** از شرارش شدم چو پیچان مار

ص: 240

چشم گوئی در اشك هجرانش *** راه جسته بعین دریا بار

آنچنانم اثر بدل بگذاشت *** كان اثر هست تا بروز شمار

نی عجب باشد از جهان دورنگ *** با همه خلق هستش این هنجار

خوش بدم در امید صحبت او *** بی خبر بودمی از آخر کار

رفت و ازرنج خود بقلب پدر *** داغها بر نهاد و ریخت شرار

بی قرارم نمود و برد قرار *** برقرار است تا بروز قرار

در جوانی و در بدایت عمر *** صبر و شكرش زيك بدى بهزار

رنج او گریده تن افکندند *** همه بی صبر آمدند و نزار

این شبان دراز عقرب را *** خواب ننمود چون سلیم از مار

گرچه از چل فزون بر آمد روز *** گونه از خواب و خورد برخوردار

ليك اندر اواخر امراض *** روز و شب را بسه و یا بچهار

'و زآلام سخت ورنج بدن خواهی *** چشم و هوشش بروز و شب بیدار

سال تاریخش ار همي خواهی *** که چه بود از گذار لیل و نهار

بود از هجرت رسول خدا *** سیصد و سی وسه فزون بهزار

جده اش نام ساره خاتونی *** نام جده بر او گرفت قرار

ای عجب گردرآوری بحساب *** خود در آید با بجدش بشمار

ساره خانون هزار و سیصدوسی *** سه بر افزون بود برو بشمار

جان او چون زکالبد بیرون *** شد و شد سوی ایزد دادار

بدنش در مزار پورعلی *** زين العباد شد بمادر جار

کردگارا نشست ده به بهشت *** که توئی غافر وتوئی غفار

وين گناهان ما بپوش و ببخش *** که توئی ساتر و توئی ستار

رحمت خود بجملگی بفرست *** چون شود جان سوى فلك سيار

الحمد لله على كل حال ، هيچ شك و شبهت نمیرود که جز یزدان غفور بر مصالح امور آگاهی ندارد و آنچه او خواهد صلاح دنیا و آخرت مخلوق در آن است و از صد

ص: 241

هزار پدر و مادر رؤف تر و عطوف تر است و چون حکیم و علیم وقادر است بر حکیم ایراد نشاید و چون این معنی مسلم و مبرهن است سخن از جبر نمیماند و هیچ کس نمی شاید خود را مجبور بخواند و بیاره سخن سخنوران .

رضا بداده بده و از جبین گره بگشای *** که بر من و تو در اختیار نگشاده است

یا در کف شیر نر خونخواره *** غیر تسلیم و رضا کو چاره

یا امثال آن بنگرد اگرچه اگر بمعانی باطنیه آن و لطایف و حقایق تعبيرات با معنویه بنگرند نه آن را حاوی است که از ظاهر عبارات استدراک میشود چه این استدراك از تصور ادراك بعضى مستدركين است و چون بتاویل و تعبير باطن بروند معنی مطلوب را باز میرساند. اگر کسی را در سن کهولت پسری در کمال جمال و جمال کمال و محمود دهر و محسود عصر ومحبوب قلوب و مطبوع طباع و او را منحصر بهمان يك پسر و بفرزندی دیگر ناامید باشد و اگر بنگرد خاری بپای او میرودرضا دهد که بردیده خویش نهد و در پای وی نخلد يارضادهد يكسال شب بتعب بگذراند و او را شبی تعب نرسد و این پسر را مرضی در مزاج افتد که اگر پای او را قطع نکنند تمامت اعضایش را در سپارد و او را در حفره هلاکت گذارد جز این است که از کمال حفاوت و عطوفت ابوت او را بجراح گذارد و خودش او را در بغل گیرد تا بقطع عضو او پردازد و آن فرزند جگر بند هر چند ناله و استغاثه نماید و از پدر شکایت کند نپذیرد .

تا آنکار بپایان برسد و بعد از آن روی بالتیام آورد در مقام نوازش برآید و همیگوید ای فرزند گرامی سخت راضی بودم که این معاملت با من برود وترا زحمتی نرسد اما اگر بمهر پدری کار میکردم امروز زنده نبودی و آن مهر نبود بلکه دشمنی و قهر بود و اگر رضای ترا در آنحال می جستم امروز ترا جز در قعر گور نمی جستم و آن پسر شکر کردار پدر را میگذارد هر چند در آنروز شکایت و ناله داشت و از پدر رنجیده خاطر و غمگین بود .

پس نظر در مصلحت وقت است این کردار پدر را نسبت به پسر آیا باید جبر نام

ص: 242

نهاد بلکه اگر برعکس این میرفت عین ظلم و جبر بود پس حال ما مردم که همه از جنس بشر و از همه در بیخبریم چون چنان باشد باید دانست که حالت عنایت و نظر عطوفت ارحم الراحمين واكرم الاکرمین نسبت به بندگان خود که همه آفریدگان او هستند برچه منوال است.

و چون نظر پروردگار به تکمیل و ترقی و تنزه ایشان است البته بهر طور حکمت اقتضا کند بجای میآورد خواه موافق دلخواه یا مخالف دلخواه يا وجهش معلوم ياغير معلوم یا خلافش را استدعا کنند یا نکنند یا زبان بشکر یا ناشکری در آورند یا مسلمان و مؤمن باشند یا نباشند و چون ازین پیش در دامنه این مجلدات و مسائل جبر و تفویض وقضا وقدر وپاره مواقع مناسبت باین مسئله مشروحاً و مبرهناً اشارت رفته در اینجا بهمین قدر کافی است .

بیان قرائت کردن مأمون و حضرت امام محمد جواد علیه السلام خطبه عقد و نکاح را

در بحار الانوار و مناقب از خطیب صاحب تاریخ بغداد از یحیی بن اکثم روایت کرده اند که مأمون این خطبه را در تزویج دخترش با حضرت امام محمد جواد سلام الله علیه قرائت نمود .

الحمد لله الذى تصاغرت الامور لمشيته ولا اله الا الله اقراراً بربوبيته و صلى الله على محمد عبده وخيرته اما بعد فان الله جعل النكاح الذى رضيه لكمال سبب المناسبة الا وانی قدر و جت زينب ابنتى من محمد بن على بن موسى الرضا امهرناها عنه اربع مائة درهم.

سپاس مخصوص بخداوندی بیرون از و هم وقیاس است که امور عظیمه در پیشگاه مشيتش صغير گردد و جز او خدائی نیست در حالتیکه به پروردگاری اور بوبیتش زبان آفرینش گویا و درگاه الوهیتش را روان جمله موجودات جویا است و صلوات زاکیات بر سر حلقه موجودات سید کاینات نماینده راه نجات برگزیده خداوند مرگ و حیات محمد مصطفی که بنده مختار اوست پاینده باد .

ص: 243

پس از ستایش خدا و درود مصطفی باز مینماید که خداوند تعالی نکاح را برای تکمیل نسبت و بقای رشته ابوت و بنوت مقرر فرموده است لاجرم دخترم زینب را در حبل نكاح محمد بن على بن موسی الرضا صلوات الله عليهم در آوردم و کابینش را چهار صد در هم از خویشتن بر نهادم.

در خبر است که در آنروز که صیغه عقد مناکحت جاری شد سن مبارك امام عباد حضرت جواد نه سال و چندماه بود و مأمون یکسره در اکرام آنحضرت و اجلال قدر و منزلت آنحضرت مراقب ومتواتر وساعی بود.

و هم در بحار مذکور است که بعد از مناظره آنحضرت باقاضي يحيى و مجاب شدن و متحیر گردیدن قاضی و ظهور عجز و انکسار و بیچارگی و انزجار او مأمون گفت حمد مینمایم خدای را بر وجود چنین نعمت و موفق گردیدن من برای صواب پس از آن باهل بیت خودش نظر آورده گفت آيا اينك شناختید و بر شما آشکارا شد آنچه را منکر بودید و بعد از آن روی با حضرت ابی جعفر علیه السلام آورده عرض کرد .

اتخطب یا ابا جعفر آیا قرائت خطبه می فرمائی؟ فرمود بلی ای امیرالمؤمنين مأمون عرض كرد اخطب لنفسك جعلت فداك فدایت گردم برای خویشتن قرائت خطبه عقد نكاح بفرماى فقد رضيتك لنفسى وانا مزوجك ام الفضل ابنتى و ان رغم لذالك قوم چه من تو را برای خویشتن و مصاهرت خویشتن پسندیده و مرضی میدارم هرچند

گروهی و قومی ازین کار و کردار انزجار دارند و بینی ایشان برخاك سوده شده است.

این وقت حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود الحمد لله اقراراً بنعمته و لا اله الا الله اخلاصاً لوحدانيته وصلى الله على محمد سيد بريته والاصفياء من عترته اما بعد فقد كان من فضل الله على الانام ان اغناهم بالحلال عن الحرام وقال سبحانه وانكحوا الايامى منكم والصالحين من عبادكم وامائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله والله واسع عليم

ثم ان محمد بن علي بن موسى يخطب ام الفضل بنت عبدالله المأمون و قد بذل لها من الصداق مهر جدته فاطمة بنت محمد علیهما السلام و هو خمسمائة درهم جياد أفهل زوجته يا امير المؤمنين بها على هذا الصداق المذكور ؟

ص: 244

فقال المأمون : نعم قد زوجتك يا ابا جعفر ام الفضل ابنتى على الصداق المذكور فهل قبلت النكاح ؟ قال ابو جعفر علیه السلام قد قبلت ذلك ورضيت به .

سپاس مخصوص بخداوند است در حالتیکه اقرار میشود بنعمت او و جز او نیست خدائی در حالتیکه از روی خلوص نیت خالص میگرداند وحدانیت و یگانگی اورا و درود باد بر محمد صلی الله علیه واله وسلم سید و آقای آفریدگان و بر اصفیاء از عترت او پس از تقدیم سپاس یزدان و درود برخاتم پیغمبران وعترت طاهرين معصومين او و اقرار بنعم الهيه فرمود :

از جمله فضل و رحمتهای خدائی بر بندگان خودش این است که بی نیاز فرمود ایشان را بواسطه تزویج کردن زنان را بقانونی که شریعت بر نهاده و چون بنهج شرع صیغه عقد نکاح جاری گردد آن زن بروی حلال گردد و از فعل حرام وز نا آسوده میشوند و بواسطه حلال از ارتکاب فعل حرام مستغنی میگردند و خداوند سبحان فرمود در حباله نکاح در آورید زنان بیوه یا دوشیزه یعنی مطلق ایشان را که مانعی در ایشان نباشد و صالحان از بندگان و کنیزان خود را اگر ایشان فقیر و بی چیز باشند خداوند تعالی از بحار فضل و کرم خودش ایشان را توانگر فرماید و خداوند واسع علیم است

همانا محمد بن علي بن موسى عليهم السلام خطبه میکند ام الفضل دختر عبدالله مأمون را و در صداق او بذل میفرماید با ندازه مهر جده اش فاطمه دختر پیغمبر علیهما السلام راکه پانصد درهم جید تازه نیکو است ای امیرالمومنین آیا تزویج میکنی با محمد او را باین مقدار كابين مذكور؟ مأمون عرض کرد بلی بتحقیق که تزویج کردم با تو دخترم ام الفضل را بهمین مقدار صداق مذکور آیا قبول نکاح را فرمودی؟ حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود قبول کردم این را و بآن راضی شدم .

راقم حروف گوید خبریکه از خطبه مأمون در مقدار صداق مذکور شد با این خبر اختلاف دارد چه در خطبه مأمون کابین را بچهارصد در هم مقرر و در خطبه مبارکه حضرت جواد علیه السلام پانصد درهم است از این است که در اغلب کتب اخبار از مقدار نام نبرده اند پدرم میرزا محمد تقى سپهر لسان الملك اعلى الله مقامه در کتاب احوال حضرت فاطمه سلام الله علیها و تزویج آنحضرت مقدار کابین و قیمت آن را در این ازمنه

ص: 245

بتفصيل رقم کرده و عناوین و عقاید فقهاء عظام اثنی عشریه را رضوان الله علیهم در قلم آورده است هر کس بخواهد رجوع خواهد کرد

و هم در این خبر معلوم شد اسم ام الفضل زینب است و در اغلب کتب نام او را یاد نکرده اند صاحب بحر الجواهر مینویسد چون مأمون از خراسان ببغداد آمد نامه در كمال توقیر و احترام بحضرت جواد علیه السلام معروض داشت و در نهایت اعزاز و اکرام آنحضرت را طلب نمود چون حضرت جواد ببغداد رسید و مسائل کثیره از غوامض مسائل از آن معدن علوم و فضایل سئوال نمودند و از تمامت آن جواب شافی کافی شنیدند و همه در حضور مأمون بود باین سبب مأمون دختر خود ام الفضل را با آن حضرت تزویج نمود و آنحضرت خطبه خواند و بمهرسنت عقد کرد.

و در كتاب زبدة المعارف مینویسد چون تمام علماء در مجلس مأمون از مناظره حضرت جواد علیه السلام عاجز شدند انقیاد در آمدند مأمون در همان مجلس روی بآنحضرت آورد و عرض کر میخواهم ام الفضل دختر خود را بحباله تو در آورم آنحضرت سکوت نمود و مأمون خود تزویج کرد آنگاه آنحضرت بپای شد و خطبه اداء فرمود که اکنون متداول است و صداق دختر او را بقدر صداق جده طیبه طاهره خود فاطمه صديقه بتول عذراء سلام الند عليها قرار داد اما بمقدار صداق یا خطبه مأمون و مقدارش یاد نکرده مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون نیز بمقدار صداق اشارت نفرموده است و در کتاب مکارم الاخلاق خطبه بحضرت رضا و جواد علیهما السلام منسوب است انشاء الله تعالی در ذیل بیان علوم و آداب و اخلاق حضرت جواد مذکور میشود و هم در ذیل وقایع سال دویست و پانزدهم شرح ملاقات حضرت جواد عليه السلام در تکرمت با مأمون و در آمدن بام الفضل رقم میشود.

معلوم باد احضار نمودن مأمون آنحضرت را با توقیر و تکریم و نشناختن آنحضرت را در میان کودکان کوچهای بغداد سازگار نمیآید مگر اینکه از بیم مفسده بنی عباس پوشیده طلب کرده باشد و آنحضرت در بغداد در منزلی ورود فرموده و مأمون در طي راه خدمتش را دریافته و از ظهور مناقب و فضایل و علومش قوى القلب گردیده

ص: 246

و بسرای خود آورده باشد یا اینکه این ملاقات با کودکان در زمان توقف مأمون در خراسان باشد والله تعالی اعلم

و در بحار الانوار از مشارق الانوار مرقوم است که ابو جعفر هاشمی گفت در خدمت ابی جعفر علیه السلام در بغداد مشرف بودم در این اثناء روزی یاسر خادم بحضور مبارکش درآمد و عرض کردای سید و آقای ماهما ناسیده و خاتون ما ام جعفر از پیشگاه همایونت استدعا میکند و اجازت میطلبد که از قدوم مبارکت منزلش را مفتخر فرمائی با خادم فرمود ارجع فاني في الاثر بازگرد که من در اثر تو میآیم پس از آن برخاست و بر استر برنشست و راه در نوشت تا بدر سرای ام جعفر رسیدام جعفر خواهر مأمون چون ورود آن نوگل بوستان امامت را بدانست باستقبال بتاخت و حضرتش را سلام و تحیت بفرستاد

خواستار شد که بر ام الفضل دختر مأمون اندر آید و عرض کردای آقای من دوست میدارم که تو را با دخترم ام الفضل در يك موضع بنگرم و چشمم را روشنی در سپارد.

میگویند آنحضرت بآنجا تشریف قدوم داد و پردها باحتشام و احترامش همی بر افراختند و چیزی بر نگذشت که آنحضرت مراجعت فرمود و میفرمود «فلما راينه اکبرنه» میگوید پس از آن بنشست و ام جعفر نیز از آن پس بیرون آمد و همی در از یال خود در هم پیچید و فروافتاد و عرض کرد ای سیدمن مرا به نعمتی متنعم فرمودی اما با تمام نرسانیدی آنحضرت در جواب فرمود أتى امر الله فلا تستعجلوه إنه قد حدث مالم يحسن اعادته فرمان خدای در رسید پس در آن عجلت نورزید هماناچیزی حادث شد که اعادتش نیکونیست فارجعى الى ام الفضل فاستخبرى بها عنه نزدام الفضل باز شو و او را این خبر بگذار .

ام جعفر نزدام الفضل برفت و فرمایش امام علیه السلام را بدو بگذاشت ام الفضل از کمال استعجاب گفت ای عمه کدامکس این خبر را بحضرت ابی جعفر بنمود پس از آن گفت چگونه بر پدرم نفرین نکنم که مرا با ساحری تزویج نمود پس از آن گفت ای عمه وگند باخدای چون جمال مبارکش بر من طالع گشت آنچه زنان را حادث میشود برای

من حادث گشت لاجرم دست بجامه های خود بردم و برخود پیچیدم .

ص: 247

میگوید چون ام جعفر این سخن را از ام الفضل بشنید بحالت بهت در آمدوسر گشته و حیرت زده شد و از آن پس بیرون آمد و در حضرت عرض کردای سید من چه چیز برای ام الفضل حادث شد فرمود هو من اسرار النساء آنچه حادث شد از اسرار زنان است از کمال تعجب عرض کرد ای سید من برغیب عالمی فرمود نه عرض کرد بر تو وحی نازل میشود فرمود نمیشود عرض کرد پس آنچه را جز خدا نمیداند از کجا بتو معلوم میشود فرمود و أنا ايضا اعلمه من علم الله من نيز ميدانم باعانت علم خداوندی میگوید چون ام جعفر مراجعت نمود گفتم ای سید من ماکان اكبار النسوة» اینکه زنان مصر یوسف را چون دیدند بزرگ شمردند برچه معنی است فرمود هوما حصل لام الفضل من الحيض آن همان است که برای ام الفضل از حیض حاصل شد.

صاحب زبدة المعارف نوشته است که در نسخه از کتاب سلف دیدم که روزی مأمون آنحضرت را بسرای آورد ، زوجه مأمون باستقبال شتافت و دختر خود ام الفضل را نزد ایشان بنشاند چون دختر را چشم بر جمال آن خورشيد فلك امامت افتاد امام محمد جواد عليه السلام فی الفور از جای برخاست و بیرون رفت مادر ام الفضل از عقب آنحضرت بدوید تا چرا برخاست فرمود بر دخترت روی داد آنچه بر زنان مصر از دیدن جمال یوسف روی داد و مراجعت نفرمود .

راقم حروف گوید: در این دو خبر از این دو نویسنده تامل لازم است زیرا که از خبر اول معلوم میشود که ام جعفر خواهر مأمون آنحضرت را برای امر مضاجعت برام الفضل در آورد و خود بیرون شد و چون ام الفضل از دیدار همایون و نور جمال مبارکش حالت زنان مصر را که در دیدار یوسف علیه السلام بدیدند و حایض گردیدند دریافت و آنحضرت بیرون شد و ام الفضل عرض کرد نعمت و عنایت را با تمام نرسانیدی کنایت از اینکه باوى مضاجعت و مقاربت نفرمودی امام علیه السلام آن آیه شریفه را در داستان مجلس ساختن زلیخا و فراهم آوردن زنان اعیان مصر را که در عشق یوسف نکوهش میکردند و آوردن یوسف را بمجلس و حیران شدن ایشان از نور جمال پیغمبر خداکه ما هذا الا ملك كريم فلما راينه اكبر نه که در تفسیرش گفته اند اکبر نه یعنی حایض شدند

ص: 248

بکنایت بخواند تا ام جعفر را باز نماید که ام الفضل را از دیدار انوار جمال من که هزاران يوسف مصر را نوربخش است حالت زنان مصر پدید آمد و حایض گردید و مقاربت با حایض روانیست و چون ام جعفر ندانست مطلب را روشن تر ساخت و فرمود از اسرار زنان است.

و این حال در صورتی است که آنحضرت چند سال بعد از مجلس عقد در بغداد توقف فرموده باشد تا سن بلوغ را در یابد اگرچه وجود مبارکش قبل از خلقت مخلوقات بالغ و کامل بوده است اما برای صورت ظاهر و رعایت حال مخالفان لازم مینمود و شاید از خبر یکه در جمله معجزات آنحضرت در مدينة المعاجز مذكور است که حسین مکاری گفت بحضرت ابی جعفر علیه السلام در بغداد در آمدم و آنحضرت بر ترتیب کار و حال خود باقی بود یعنی بمصاهرت مأمون و جلالت عظمت میگذرانید در دل خود گفتم هذا الرجل لا يرجع الى موطنه ابدا و انا اعرف مطعمه این مرد با این حال گذران و عشرت و خوش گذرانی هرگز بوطن خودش مراجعت نمیفرماید بقیه خبر در مقام خود مسطور میشود.

از این کلمه که گفت این مرد معلوم میشود که امام علیه السلام مدتی در بغداد نزد مأمون بوده است تا بحد رجال رسیده نوبت مضاجعت و انجام مقصود مأمون و ام الفضل رسیده است و از خبر دوم مفهوم میشود که آنحضرت بسن بلوغ نرسیده و مأمون آنحضرت را باندرون سرای آورده و زوجه مأمون دخترش را نزد مأمون و آنحضرت برای تماشای جمال مبارکش آورده است چه میگوید دخترش را نزد ایشان یعنی مأمون و آنحضرت بگذاشت و برفت اما از اینکه دختر حایض شد معلوم میشود بسن بلوغ بوده است وگرنه چگونه حیض میدید.

و توافق و جمع بین هر دو خبر این است که بعد از آنکه مأمون در خراسان دختر خود ام حبیبه را با حضرت رضا عقد نکاح بست و دختر دیگرش ام الفضل را نامزد حضرت جواد علیهما السلام که در آنزمان شش ساله بوده نمود و دختر حسن بن سهل را از بهر خود عقد کرد و خودش ببغداد آمد و آشوب بنی عباس مانع آن بود که آنحضرت را که

ص: 249

دامادش بود آشکارا احضار نماید لاجرم بطور مخفی آنحضرت را در کمال توقیر ببغداد آورد و ظاهراً این معنی مفهوم نگشت تا گاهی که آنحضرت را در طی راه بدید و جلالت قدر و ه معالم عالیه آنحضرت در فقره باز و ماهی بر همه کس مشهود گشت این وقت آن یگانه آفتاب نورباش آفرینش را بسرای خود در آورد و در این اثناء که در سرای مامون بوده است و هنوز بلوغ را ادراک نفرموده، اجرای صیغه عقد بطوریکه مرقوم شد بجای آمد.

و در این وقت زوجه مأمون دخترش را برای زیارت جمال همایونش نزد مأمون و آنحضرت حاضر نموده باشد و از آن پس آن حضرت تا زمان بلوغ در سرای مأمون بوده و حکایت ام جعفر خواهر مأمون و در آوردن آنحضرت را بحجله ام الفضل در موقع توقع وقاع بوده است الى آخر الحكاية، چنانکه داستان مجلس مأمون و احضار یحیی وعلماء برای مناظره با آنحضرت میرساند که آنحضرت را از سرای مأمون بمجلس معهود در آوردند و در کتب اخبار در ذکر خطبه آنحضرت اندك تفاوتی مشهود میشود تفصیل مجلس ساختن زلیخا و دعوت کردن زنان مصر و ورود یوسف علیه السلام برایشان در تفاسیر مشروح است حاجت بنگارش ندارد .

ترتیب مجلس ولیمه و جشن عقدام الفضل با حضرت جواد علیه السلام بامر مأمون

در کتب اخبار باین حکایت اشارت کرده اند و پاره نوشته اند «فاولم» یعنی مأمون ترتيب مجلس ولیمه بداد و این مهمانی را که ولیمه خوانند مخصوص بعرس است وعرس در صورت بلوغ صورت میبندد بالجمله مینویسند چون صیغه عقد جاری شد مأمون بفرمود تا مجلس ها و نشیمن گاههای شاهانه بیار استند و گروهی کثیر از خاصه و عامه در مراتب و مقامات خودشان هرکس بفراخور شأن خودش بنشست.

از ریان روایت است که هنوز درنگی نکرده بودیم که صدای صوتها برطریق

ص: 250

آوای کشتی بانان در محاورات خودشان با همدیگر بلند گشت در این حال دیدیم کشتی که از نقره ساخته و بر گوساله حمل کرده می کشیدند و آن کشتی را با طنابهای ابریشمی بر آن بسته بودند و از غالیه آکنده ساخته بودند مأمون بفرمود تا محاسن خواص را از آن غالیه بیند و دیدند و چون از کار ایشان بپردازیدند آن کشتی را بآنسرای که عامه مردمان را بضیافت جلوس داده بودند بکشید ند و باریش و محاسن آنجماعت نیز همان عمل ورزیدند و مطیب و خوشبوی ساختند و دربار خلافت خوشبوی تر از طبله عطار گشت .

اینوقت خوانهای طعام های الوان که آکنده باقسام مطعومات مطبوعه و اغذیه مشتهيه واشر به مطلوبه وفيها ما تشتهي الانفس وتلذ الاعين بود بر زمین نهادند و حاضران هر کس بر حسب میل و رغبت هر چه را آرزو میداشت و حاضر یافت بخورد و بیاشامید و چون از کار آکندر شکم بپاشدند از دربار خلافت مدار جوائز كثير بیامد و هر کس را با ندازه مقامش جایزه عطا کردند.

و چون مردمان پراکنده شدند و جماعتی از خواص در مجلس بماندند مأمون بحضرت ابى جعفر سلام الله علیه عرض کرد فدایت شوم اگر رأی ولایت انتماى مبارك علاقه بگیرد که احکام فقهیه را در وجوه قتل نمودن کسیکه محرم باشد وتفصيل دادی بیان فرمائی تا آن عالم و مستفید شویم میفرمائی، امام محمد تقی علیه السلام در جواب فرمود آری .

ان المحرم اذاقتل الصيد فى الحل وكان الصيد من ذوات الطير وكان من كبارها فعليه شاة فان اصابه في الحرم فعليه الجزاء مضاعفاً واذاقتل فرخاً في الحل فعليه حمل قدفطم من اللبن وليس عليه قيمته لانه ليس في الحرم فاذا قتله في الحرم فعليه الحمل وقيمة الفرخ فاذا كان من الوحش وكان حمار وحش فعليه بقرة وان كان نعامة فعليه بدنة وان كان ظبياً فعليه شاة.

وان كان قتل شيئاً من ذالك في الحرم فعليه الجزاء مضاعفاً هدياً بالغ الكعبة واذا اصاب المحرم ما يجب عليه الهدى فيه وكان احرامه بالحج نحره بمنى وإن كان إحرامه

ص: 251

بالعمره نحره بمكة وجزاء الصيد على العالم والجاهل سواء وفي العمد عليه الاثم وهو موضوع عنه في الخطاء.

والكفارة على الحرفي نفسه وعلى السيد في عبده الصغير لاكفارة عليه وهى على الكبير واجبة والنادم يسقط بندمه عنه عقاب الآخرة والمصر يجب عليه العقاب في الآخرة .

بدرستیکه شخص محرم اگر صیدی را در حل یعنی در آنجاها که از حرم محترم خارج کرده است بکشد و آن سید از پرندگان و بزرگ باشد بر آن شخص واجب میشود يك گوسفند و اگر در حرم آن صید را بقتل رسانیده باشد مضاعف آن جزا بروی لازم گردد یعنی دو گوسفند باید بدهد و اگر جوجه را در حل بکشد بایستی بره تازه از شیر گرفته بدهد و بهای آن بروی نیست چه آن حیوان را در حرم نکشته است و اگر جوجه را در حرم بکشد بایستی بره از شیر باز گرفته بعلاوه بهای آن جوجه را برساند و اگر آن صید از جنس وحشی باشد پس اگر خر وحشی باشد بایستی ماده گاوی بدهد و اگر شتر مرغ باشد بروی اشتری واجب گردد و اگر آهو باشد بروی گوسفندی است.

و اگر صیدی از ینها را در حرم کشته باشد پس بر اوست جزای مضاعف که هدی رسنده بکعبه باشد و هر گاه شخص محرم بزند صیدی را که واجب شود بر او هدی در آن صید و این هنگام احرام بحج بسته باشد آن هدی را باید در مني نحر کند و اگر محرم بعمره باشد آن هدی را در مکه معظمه نحر میکند و جزای صید در عالم و جاهل مساوی است و اگر بعمد کشته باشد برای او گناهی هست و آن اثم و گناه موضوع و ساقط می گردد از محرم در صورت خطا و کفاره برحر و آزاد واجب است از بهر خودش و برسید و آقا واجب میشود از برای بنده اش.

یعنی اگر بنده مرتکب قتل صیدی بشود باید سیدش در عوض او جزا بدهد، و بر صغیر کفاره نیست و کفاره بركبير واجب است و اگر کسی نادم و پشیمان گشت عقاب آخرت بسبب این ندامتش از وی ساقط میشود و کسیکه اصرار در این امر داشته باشد عقاب آخرت بر وی واجب است و این خبر در كتاب من لا يحضره الفقیه و مجلد بیست و یکم بحار که راجع باعمال حج بیت الله الحرام است بطور دیگر رسیده انشاء الله تعالی در جلد

ص: 252

دوم احوال حضرت جواد علیه السلام در ذیل احکام و فتاوی آنحضرت منظور میشود.

چون مأمون این جوابهای مقرون بکمال علم و صواب را بشنید زبان به تمجید آنحضرت برگشود و عرض کردای ابو جعفر نیکو فرمودى خداوندت باحسان یزدانی و به پاداش کافی برخوردار فرماید چه بود رای مبارکت علاقه بگیرد و از یحیی مسئله را پرسش فرمائی چنانکه او از حضرتت بپرسیدا بوجعفر علیه السلام بایحی فرمود از تو بپرسم عرض کرد فدایت کردم این حال باختیار و ميل مبارك است اگر جواب آنچه را که از من بپرسی بدانم بعرض میرسانم والا از بیان مبارك و تبیان همایونت مستفید میشوم.

اینوقت حضرت ابی جعفر سلام الله علیه با یحی فرمود اخبرني عن رجل نظرالى امراة فى اول النهار فكان نظره اليها حراما عليه فلما ارتفع النهار حلت له فلمازالت الشمس حرمت عليه فلما كان وقت العصر حلت له فلما غربت الشمس حرمت عليه فلما دخل وقت العشاء الآخرة حلت له فلما كان وقت انتصاف الليل حرمت عليه فلما طلع الفجر حلت له ما حال هذه المراة وبماذا حلت وحرمت عليه؟

مرا خبر ده از کیفیت کسی که در آغاز روز نظر بزنی افکنده و نظر کردن بر آن زن بروی حرام بود و چون روز بلندگشت بروی حلال گردید و چون آفتاب جانب زوال گرفت آنزن بروي حرام شد و چون هنگام عصر در رسید بروی حلال شد و هنگام غروب آفتاب بروی حرام شد و چون هنگام نماز واپسین در رسید بر روی حلال شد و چون نیمه شب درآمد بروی حرام گشت و چون نوبت طلوع صبح نخستین درآمد بروی حلال گشت بازگوی چیست حال این زن و بچه چیز بروی حلال و حرام گشت .

قاضی یحی گفت سوگند با خدای راهی برای جواب این سئوال نمی شناسم ووجه آن را نمیدانم اگر میل مبارك باشد مارا بجواب آن مستفید خواهی فرمود .

حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود «هذه امة لرجل من الناس نظر اليها اجنبى فى اول النهار فكان نظره اليها حراماً عليه فلما ارتفع النهارا بتاعها من مولاها فحلت له فلما كان عند الظهر اعتقها فحرمت عليه فلما كان وقت العصر تزوجها فحلت له فلما كان

ص: 253

وقت العصر تزوجها فحلت له فلما كان وقت المغرب ظاهر منها فحرمت عليه فلما كان وقت العشاء الآخرة كفر عنها فحلت له فلما كان نصف الليل طلقها واحدة فحرمت عليه فلما كان عند الفجر راجعها فحلت له ».

این زن کنیزکی باشد و شخصی اجنبی در اول روز بد و نظر کرد و نظاره وی بسوی وی حرام است و چون آفتاب بلندی گرفت او را بخرید و اینوقت آن کنیز بروی حلال شد و هنگام ظهر آزادش نمود و بروی حرام شد و عصرگاه او را بعقد خود در آوردو بر - وی حلال گشت و چون هنگام نماز پیشین در رسید ظهار کرد یعنی با او گفت: ظهرك على كظهرامی و بروی حرام شد و چون زمان نماز واپسین درآمد و کفاره آن ظهار را بداد بروی حلال گردید چون نیمه شب در رسید او را يك طلاقه نمود و بروی حرام شد و چون صبح بردمید رجوع کرد و بروی حلال گشت .

در كتاب تحف العقول قبل از شروع بنگارش این خبر می نویسد مسئلة غريبة: روزی مأمون با یحی بن اکثم گفت مسئلتی برا بوجعفر محمد بن على الرضا طرح كن تامگر در عرض آن مسئله سخن بروی قطع کنی یحی بآن حضرت عرض کرد ای ابوجعفر چه میفرمایی درباره مردیکه زنی را بر حال زنا نکاح کند آیا بروی حلال است که چنان زن را تزویج نماید فرمود « يدعها حتى يستبر لها من نطفته و نطفة غيره اذلا يؤمن منها ان تكون قد حدثت مع غيره حدثاً كما احدثت معه ثم يتزوج بها ان اراد فانما مثلها مثل نخلة اكل رجل منها حراماً ثم اشتراها فاكل منها حلالا».

صاحب قاموس گوید استبراء المرئه یعنی از وطی زوجه کناری گرفته تاحیض گردید میفرماید با آن زنی که ز ناکرده است کناره نماید و باوی مجامعت ننماید تا از نطفه خودش و نطفه غیر از خودش که در رحم او بود برائت جوید و مطمئن شود که آنزن را حمل پدید نمیشود و در مدت استبراء با او مباشرت و مجامعت نکند چه از آن زن که با وی زناکرده است ایمن نمیتواند بود که با مردی دیگر نیز جمع شده

است چنانکه با وی شده است و پس از استبراء اور اتزویج نماید اگر بخواهد چه مثل این

ص: 254

زن مثل درخت خرمائی است که مردی از آن بحرام بخورد و از آن پس آندرخت را بخرد و بطور حلال از آن مأکول دارد .

چون یحی بن اکثم این جواب بشنید زبان از سخن فروبست و تکلم نتوانست کرد از آن پس آنحضرت مسئله مسطوره را از وی بپرسید اما باین گونه مذکور است «هذا رجل نظر إلى مملوكة لا تحل له اشتراها فحلت له ثم اعتقها فحرمت عليه ثم تزوجها فحلت له فظاهر منها فحرمت عليه فكفر عن الظهار فحلت له ثم طلقها تطليقة فحرمت عليه ثم راجعها فحلت له فارتد عن الاسلام فحرمت عليه فتاب ورجع الى الاسلام فحلت له بالنكاح الأول كما اقر رسول الله صلی الله علیه واله وسلم نكاح زينب مع ابي العاص بن الربيع حيث اسلم على النكاح الأول» .

بیان کلمات مأمون در جلالت ذریة رسالت پناهی صلی الله علیه و آله و جشن و انعام و احسان او

چون کلمات معجز سمات حضرت جواد علیه السلام در تبیین و توضیح مسئله مذکوره بپای آمد مأمون روی با آنانکه از اهل بیتش حضور داشتند آورده فرمود آیا در میان شما کسی هست که دارای آن علم و دانشی باشد که چنین مسئله دشوار را بمانند این جواب مقرون بصواب جواب گوید یا جواب سؤال نخستین را بداند گفتند سوگند با خدای احدی این علم و آگاهی و بصیرت و احاطه ندارد و همانا امیرالمؤمنین بآنچه رأی نموده و اندیشه ساخته یعنی در دامادی و اجلال واکرام و توقير واعزاز حضرت جواد که پیشنهاد کرده از همه کس داناتر و بیناتر و از روی کمال عقل و حسن اختيار ويمن روية است. گفت و يحكم همانا اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم از سایر مردمان امتیاز یافته اند با ینگونه فضایل و مناقب که نگران هستید و اگر خورد سال باشند این اندکی سن مانع ایشان نمیشود که در تمام کمالات کامل باشند آیا ندانسته اید که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم ابتدای دعوت خویش را بدعوت امیر المؤمنين علیه السلام مقرر داشت و نخستین کس را که با سلام بخواند علی علیه السلام بود و حال آنکه در آن وقت امیرالمؤمنین ده ساله بود ورسول خدای اسلام

ص: 255

آنحضرت را بپذیرفت و با سلامش حکم فرمود واحدی را در آن مقدارسن باسلام دعوت ننمود و این دعوت بامير المومنين اختصاص داشت و حسن و حسین علیهما السلام با پیغمبر بیعت نمودند و هنوز شش سال از عمر ایشان بر نگذشته بود هیچ کودکی جز ایشان بیعت نکرده است آیا نمیدانید آن مقامات و شئونات و علوم و فضائلی را که خداوند تعالی باین قوم عنایت فرموده است و جمله ايشان يك نور ساطع و همه از هم باشند و آنچه برای اول ایشان جاری میشود برای آخر ایشان جاری میگردد.

حاضران چون این سخنان را از مأمون بشنیدند گفتندای امیرالمؤمنین از روی صدق و راستی و علم و بصیرت سخن گردی آنگاه بیرون شدند و مجلس پراکنده شد و چون روز دیگر در رسید مأمون برای اظهار افتخار و اعتبار خود در وصلت با حضرت امام جواد علیه السلام مردمان را حاضر کرد. سرهنگان سپاه و بزرگان درگاه و اعیان پیشگاه و حجاب بارگاه و عموم مردمان از خاص و عام و عماله و حکام برای تهنیت و تبريك مأمون و حضرت ابی جعفر علیه السلامراه برگرفتند .

این هنگام سه طبق که در میان آنها بندق های مثلثه و زعفران بود حاضر کردند که در شکم آن بندقها رقعه ها نهاده بودند و در میان آن رقاع اسم مالهای بسیار و عطایای کرامند واقطاعات نفیسه مرقوم بود مأمون فرمان کرد تا آن بنادق را بر جماعت خاصه نثار کردند پس هر کس را یکی از بنادق بدست افتادی رقیمه را که در میان آن بود بیرون آوردی و در مقام خودسازی بر آمدی و بآنچه رقم شده بود نایل شدی پس از آن بدره های سیم و زر بیاوردند و بر سرهنگان و دیگران نثار نمودند آنگاه حاضران باز شدند در حالتیکه از کثرت جوائز و عطایا توانگر شده بودند بعد از آن مأمون مساکین و دراویش را بانواع صدقات برخوردار ساخت و همواره در حضرت ابی جعفر علیه السلام بتكریم و تعظیم میرفت و خدمتش را بر تمامت کسان تقدم میداد و در تمام مدت زندگانیش آنحضرت را تمامت فرزندان و کسان و خاصان و جماعت اهل بیتش تفضیل میداد و هیچوقت غفلت نمیکرد.

ص: 256

در بحار الانوار مسطور است که در آنروز که مأمون دخترش ام الفضل را با حضرت جواد علیه السلام تزویج نمود، ابوهاشم جعفری بآ نحضرت عرض کرد ای مولای من همانا برکت این روز بر ما بسی بزرگ شد فرمودای ابوهاشم «عظمت برکات الله علینا فیه» برکتهای خدای تعالی در این روز بر ما بزرگ شده است عرض کرد ای مولای من بلی پس در آن روز چکنم فرموده تقول فيه خيراً فانه يصيبك بكوى در این روز خیر وخوبی است چه خير بتو میرسد عرض کرد ای مولای من چنین کنم و مخالفت نکنم فرمود «اذا ترشد و لاترى الاخيراً، چون چنین کنی ارشاد یابی و رشدکنی و جز خیر و خوبی نخواهی دید.

بیان پاره سئوالات یحی بن اکثم در مجلس مأمون از حضرت جواد علیه السلام بعد از تزویج ام الفضل

در بحار الانوار و کتاب احتجاج مروی است که چون مأمون دخترش ام الفضل را با حضرت ابی جعفر علیه السلام تزویج نمود در مجلسی جای داشت وابو جعفر سلام الله عليه و یحیی بن اکثم و جمعی کثیر در حضورش حاضر بودند یحی بن اکثم عرض کرد یا بن رسول الله در این خبر یکه میگویند جبرئیل علیه السلام بر رسول خدای نازل شد و عرض کرد يا حمد خداوند عزوجل ترا سلام میرساند و میفرماید از ابوبکر بپرس آیا از من راضی است چه من از وی راضی هستم چه میفرمائی.

ابو جعفر علیه السلام فرمود «لست بمنكر فضل ابى بكر ولكن يجب على صاحب هذا الخبر ان ياخذ مثال الخبر الذي قاله رسول الله صلی الله علیه واله وسلم في حجة الوداع قد كثرت على الكذابة و ستكثر فمن كذب علي متعمداً فليتبوء مقعده من النار فاذا اتاكم الحديث فاعرضوه على كتاب الله وسنتى فما وافق كتاب الله و سنتی فخذوا به و ما خالف كتاب الله و سنتى فلا تأخذوا به وليس يوافق هذا الخبر كتاب الله قال الله تعالى ولقد خلقنا الانسان وتعلم ما توسوس به نفسه ونحن اقرب اليه من حبل الوريد فالله عزوجل خفى عليه رضا ابى بكر من سخطه حتى سأل عن مكنون سره هذا مستحيل في العقول ».

ص: 257

منكر فضل ابی بکر نیستم اما بر آنکس که صاحب و ناقل اینگونه خبر است واجب است که باین خبر یکه از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم وارد شده است رجوع کند و بمیزان صحیح بنگرد و بسنجد و سنجیده گوید چه آنحضرت در سفر حجةالوداع فرمودکسانیکه بر من دروغ بسیار میبندند فراوان شدهاند و زود باشد که بیشتر شوند پس هرکس از روی تعمد با من سخن کند نشیمنگاه وی از آتش دوزخ پر و آکنده میشود.

پس هر وقت حدیثی برای شما مذکور داشتند آنحدیث را بر کتاب خدای و سنت سنيه من عرضه دهید آنچه با کتاب خدا و سنت من موافق باشد مأخوذ دارید و آنچه باكتاب خدا و سنت من مخالف گردید مأخوذ ندارید یعنی بآن عمل نکنید و مقرون بصواب و شایسته توجه نشمارید و این خبر با کتاب خدا موافق نیست خداوند تعالی میفرماید بدرستیکه انسان را بیافریدیم و میدانیم آن چیزیرا که وسوسه مینماید بآن نفس او یعنی میدانیم آن چیزی را که نزد نفس او حاضر است از مکنونات ضمایر و سرایر قلوب و خواطر صدور پس همه را بر وفق اعتقاد سزا خواهیم داد و ما نزدیکتریم بسوی انسان از رگ جان به او و این افربیت نسبت بعلم است نه بمکان وورید رگی است که احاطه هر دو طرف گردن را کرده و از دل روئیده که قطع آن موجب موت است.

یعنی حقیقت معنی آنست که علم خدای سبحان نزدیکتر است بآدمی از رگ گردن که حامل روح او است و گویند حبل الورید اقرب اجزای نفس انسانی است پس در این کلام ایماء و اشارتی است باینکه خدای از آن اقرب نیز بآدمی نزدیکتر است محققين علما گفته اند هرگاه کیفیت قرب جان را که بتن پیوسته است نمیتوان دریافت قرب حق را که از تمام کیفیات مقدس و منزه است چگونه ادراك توان کرد پس بایستی اگر این خبر صحیح باشد رضای ابی بکر از خشم وسخط او در حضرت عالم الاسرار والخفايا مخفی مانده باشد تا از مکنون سر ابی بکر پرسش فرماید و این امر را هیچ عقلی نمی پسندد و محال میشمارد.

يحيى بن اكثم عرض کرد همچنین روایت کرده اند که مثل ابی بکر و عمر در زمین مانند مثل جبرائیل و میکائیل است در آسمان حضرت ابی جعفر سلام الله عليه فرمود

ص: 258

« وهذا ايضا يجب ان ينظر فيه لان جبرئيل وميكائيل ملكان الله مقربان لم يعصيا الله قط ولم يفارقا طاعة لحظة واحدة وهماقد اشركا بالله عزوجل و ان اسلما بعد الشرك كان اكثر ايامهما في الشرك بالله فمحال ان يشبها بهما » .

در این خبر نیز تأمل لازم است زیرا که جبرئیل و میکائیل دو فرشته مقرب درگاه ایزدی هستند و هرگز در حضرت خداي گناه کار نشده اند و بقدر يك چشم بر هم زدن از طاعت یزدان مفارقت نکرده اند اما ابوبکر و عمر در حضرت یزدان عزوجل سالها شرك بوده اند و اگر بعد از شرك اسلام آورده اند بیشتر ایام عمر عمر وابو بكر در شرك بخداوند تعالی گذشته است لاجرم محال است که ابوبکر و عمر بجبرائیل و میکائیل شبیه و مانند شوند.

قاضی یحیی عرض کرد همچنین روایت شده است که ابوبکر و عمر سید و آقای پیران و سالخوردگان بهشت میباشند در این روایت چه میفرمائی؟ فرمود این خبر محال است لان اهل الجنة كلهم يكونون شبابا ولا يكون فيهم كهل وهذا الخبر وضعه بنو اميه المضادة الخبر الذي قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم في الحسن و الحسین با نهما سیدا شباب اهل الجنة چه مردم بهشت بجمله جوان هستند و در میان ایشان پیر و سالخورده نیست و این خبر را بنوامیه برای ضدیت آنخبریکه از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درباره حسن و حسین علیهما السلام وارد است که ایشان سیدجوانان اهل بهشت هستند وضع کرده اند.

راقم حروف گوید: در خیر است که اهل بهشت بسن سی و سه ساله و شاید زنهای ایشان کمتر از این مقدار سال داشته باشند و این عبارت شاید اشارت بآن است که این سن به مقداری است که غرور وقوت جوانی و روح حیوانی و صفای گوهر عقل و زکاء و نیروی تناسل و ادراك زشت و زیبا و خوب و نيك و صحيح و سقیم در آن است ، پس حالت اهل بهشت که بایستی بهرگونه نعمتی متنعم باشند و بنعمت قوای باطنیه و ظاهريه من حيث المجموع برخوردار باشند چون جوانان سی و سه ساله سالم و صحيح المزاج كامل العيار میباشند و گرنه اهل بهشت را که ادراك جوهر زمان بی پایان مینمایند نمیتوان همیشه جوان سی و سه ساله شمرد اگر چه روز و شب و سال و ماه که در تحت فلك قمر است در بهشت

ص: 259

نیست و همه وقت حالت بین الطلوعین دارد لكن جوهر زمان دارد .

و این خبر که از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درباره حسنین علیهما السلام فرمود سید جوانان اهل بهشت هستند در زمان طفولیت حسنین علیهما السلام بوده است و اگر بر حسب ترتیب ظاهر باشد بایستی بفرمایدسید اطفال اهل بهشت میباشند پس از این خبر معلوم شد که در بهشت نه طفل است و نه پیر و عموم اهل بهشت بسن جوانی و قوای کامرانی هستند نه طفل هستند که از کمال عقل و قوت نفس و تن و ادراك معقولات محروم باشند نه پیر هستند که خرف و سست اعضا و از لذاید نفسانیه و روحانیه و عقلانیه و روحانیه ومشتهيات و تنعمات و اذکار پروردگار و شکر ایزدبیهمال مهجور مانند بلکه دارای آن سن و قوی هستند که شامل تمام مراتب نفسانیات و روحانیات میباشند پس امام حسن و امام حسین علیهما السلام سید و آقای تمام افراد و آحاداهل بهشت میباشند و استثنائي ندارد که برای سیادت دیگران راهی بگذارد.

و اینکه در این جهان سن کمال را بچهل دانند و ظهور نبوت ظاهری صادر اول که سال و ماه در جنبه موجودیتش اولین پایه و آخرین آیه است در سن چهل سالگی است برای این است که جنس بشر در این سال که رسید آنحدت قوت شهوانیت چندی فروکشیدن گرفته و قوه عقلانیه چیره و مرآة عقل از غبار غلبه شهوت صافی شده است و نیز بدن را چندان ضعف و سستی و خرافت نیفتاده که از عبادات و تصورات عقلیه و فکریه بیچاره بماند و بقوه مميزه نيك را از باطل فرق نگذارد تا با نچه عمل نماید پاداش یا بد اما در آنجهان که سرای سزای اعمال است و بعمل حاجتی نیست بهمان سن شباب که برای ادراك لذات و ثواب یا نقمات و عذاب مستعد است قناعت میشود هر کس در دنیا اهل توحید و اطاعت بوده بپاداش خود و اعلی درجه لذت کامیاب و هر کس مشرك و بيرون از طریقه صواب است بکیفر خود و اعلی درجه زحمت و عقاب بهره یاب است و خبره العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان، مصداق همین معنی و مطلب است . یحیی بن اکثم عرض کرد همچنین روایت کرده اند که عمر بن خطاب سراج و چراغ اهل بهشت میباشد فرمود این

ص: 260

خبر محال است زیرا که در بهشت ملائکه مقرب خدای و آدم و محمد و جمیع پیغمبران و فرستادگان یزدان هستند دلا تضىء بانوارهم حتى تضىء بنور عمر، بنور وبفروغ ايشان بهشت روشنائی نمیپذیرد تا چه رسد بنور عمر .

معلوم باد تمام آفرینش دنیا و آخرت بنور رسول خدا و ائمه معصومین صلوات الله عليهم فروغ و بود همه بنمود ایشان است و در اینجا مقصود این است که بهشت از نور آنحضرت منور و روشن است لاجرم حاجتمند بهیچ نوری نیست بلکه تمام آفرینش بر حسب مقدار خود از این نور همایون بهره ور و منور و بمقدار استعداد برخوردار میباشند و هر چیزی بيك نمره نور و روحی کامیاب میباشد و اگر آنی از این نور مبارك مهجور شود تاريك و فانی و معدوم گردد.

یحیی عرض کرد همچنان روایت کرده اند که سکینه و طمانینه بر زبان عمر جاری میشود فرمود منکر فضل عمر نيستم ولكن ابا بكر افضل من عمر فقال على راس المنبران لى شيطانا يعتريني فاذا ملت فسد دونى لكن ابو بکر برفراز منبر گفت مراشیطانی است که متعرض من میشود هر وقت نگران شدید از راه حق و قول و عمل حق روی بر کاشتم مرا ارشاد کنید و براه مستقیم بازآورید مقصود این است کسیکه مغلوب شیطان هوا و هوس و دستخوش نفس اماره و در حفظ خود و زبان و جوارح خود بیچاره باشد چگونه دارای چنین مقام میشود؟

یحیی عرض کرد و نیز روایت کرده اند که پیغمبر فرمود اگر من مبعوث نميشدم هر آینه عمر مبعوث میگشت فرمود کتاب خدای صدق و راست گوی تر ازین حدیث است خداوند در کتاب خود میفرماید «واذ اخذنا من النبيين مينا قهم و منك و من نوح و در آن هنگام که از پیغمبران اخذ کردیم میثاق ایشان را و از تو و از نوح، همانا خداوند عهد و میثاق پیغمبران را گرفته است .

پس چگونه ممکن است که میثاقش را مبدل سازد و حال اینکه تمامت پیغمبران بقدر يك چشم بر هم زدن شرك نياورده اند پس چگونه مبعوث میشود به پیغمبری کسیکه بیشتر ايا مش باشرك بخدمت بنها بگذشته است و رسول خدا صلى الله عليه وسلم میفرماید «نبئت و آدم بین الروح

ص: 261

والجسد پیغمبر شدم و حال اینکه هنوز روح در جسد آدم ندمیده بودند من آن روز بودم که آدم نبود.

یحیی بن اکثم عرض کرد همچنان روایت شده است که پیغمبر فرمود هر گزوحی از من منقطع نشد جز اینکه گمان بردم که بر آل خطاب نازل شده است یعنی ایشان پیغمبری یافته اند فقال علیه السلام و هذا محال ايضا لانه لا يجوزان يشك النبى فى نبوته» فرمود این نیز محال است زیراکه جایز و روانیست که پیغمبر در پیغمبری خود تشكيك داشته باشد یکی از دلائل این مطلب این است که این پیغمبر اگر در نبوت خودشك نمايد در وجود صانع کل و توحید نیز شك خواهد داشت چه اگر شاك نباشد البته در نبوت خود نیز شاك نباشد وچون شك نمايد در تبلیغ احکام و تقریر سنت نيز شك پيدا كند .

و چون چنین باشد مطاعیت او و قبول اوامر و نواهی او و نبوت اومختل شود و اساس شریعت او نگونسار گردد و چون این حال پدیدار آید نظام عالم و قوام امم از میان برخیزد و هرج و مرج پدید شود و امر توحید و عرفان و حق بینی و خداشناسی باطل گردد چه تزلزل پیغمبر این نتایج را متضمن است «قال الله تعالى الله يصطفى من الملائكة رسلاو من الناس» خدای تعالی از صنف ملائکه و جنس آدمی هر کس را شایسته و لایق داند بر سالت بر میگزیند فكيف يمكن ان ينتقل النبوة ممن اصطفاه الله تعالى الى من اشرك به پس چگونه امکان خواهد داشت که نبوت از کسیکه خدای تعالی او را به پیغمبری برگزیده است بسوی آنکس که شرك بدو آورده است انتقال یابد؟

یحیی عرض کرد روایت کرده اند که پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود اگر عذاب الهی از آسمان فرود آید تا عموم مردمان را فرو گیرد جز عمر از آن عذاب نجات نیابد حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود این نیز محال است زیرا که خدای تعالی میفرماید «وما كان الله ليعذ بهم وانت فيهم و ماكان الله معذبهم و هم يستغفرون» خداوند تعالی چندانکه تو درمیان ایشان باشی ایشان را عذاب نمیفرماید و در حالی که استغفار نمایند ایشان را عذاب نکنده فاخبر سبحانه انه لا يعذب احداً ما دام فيهم رسول الله و ما داموا يستغفرون ، پس خدای تعالی خبر داده است که هیچ کس را عذاب نمیفرماید چندانکه رسول خدای در میان ایشان و چندانکه

ص: 262

استغفار نمایند. در تفسیر وارد است که سنت الهی و عادت ربانی بر آن نهج جاری شده است که هیچ امتی را مستاصل نگرداند چندانکه پیغمبر ایشان در میان ایشان باشد خصوصاً تو که رحمت عالمیانی و همچنین مستغفران از مؤمنان را عذاب نمی فرماید.

از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام منقول است که دوامان در زمین بود یکی رفت و دیگری باقی است آنکه رفت حضرت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم و آنچه مانده است استغفار است و شبهتی نیست که استغفار مانع ذنب و گناه است پس سبب غضب الهی نشود لاجرم وسيلة غفران یزدان منان گردد .

بیان وقایع سال دویست و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال عبدالرحمن بن احمد بن عبد الله بن محمد بن عمر بن على بن ابيطالب علیه السلام در بلاد عك در يمن خروج كرد عك بفتح عين مهمله مخلافی است در یمن و بنام قبیله موسوم شده است بالجمله عبدالرحمن مردمان را بسوی رضای از آل محمد صلی الله علیه واله وسلم دعوت نمود و سبب خروج وی این بود که عمال یمن با مردمان ببدی و سختی و سوء روش رفتار می نمودند لاجرم مردم آنسامان بروی بشوریدند و با عبدالرحمن بن احمد مذكور بحکومت بیعت کردند .

و چون خبر آشوب خلق یمن بمأمون پیوست دینار بن عبدالله را بالشکری عظیم بدو بفرستاد و هم امان نامه از بهر عبدالرحمن در قلم آورده بدینار بداد دینار راه بر گرفت و موسم حج را دریافت و اقامت حج بنمود و روی بیمن نهاد و آن امان نامه را بعبد الرحمن بفرستاد عبدالرحمن پذیرفتار شد و بطاعت مأمون درآمد و دست خود را در دست او نهاد دینار با او بدرگاه مأمون راهسپار شد مأمون چون این حال را بدید جماعت طالبیین را از در آمدن بحضور خودش ممنوع ساخت و بلبس سواد مأمور کرد و دوشب از ذی القعده مانده این داستان روی داد .

ص: 263

بيان وفات ذى اليمينين طاهر بن الحسين بمرض تب

در این سال در ماه جمادی الاولى طاهر بن حسین بسبب تبی که او را عارض شد بمرد و او را در جامه خوابش مرده یافتند کلثوم بن ثابت بن ابی سعید حکایت کرده و گفته است من امارت بریدخراسان را داشتم چون سال دویست و هفتم در رسید بنماز جمعه حاضر شدم و اینوقت طاهر بر فراز منبرجای داشت و چون بقرائت خطبه پرداخت نام مأمون را از خطبه بینداخت همینقدر گفت «اللهم اصلح امة محمد بما اصلحت به اوليائك و اكفنا مؤنة من بغى علينا وحشد فيها بلم الشعث وحقن الدماء واصلاح ذات البين ».

چون این سخنان بگذاشت من با خود گفتم همانا اول کسیکه بقتل برسد من هستم چه من نمیتوانم این خبر را پوشیده بدارم مقصودش این بود که بتقاضای شغل خود اگر خبر عصیان طاهر را از مأمون مکتوم بدارم او مرا میکشد و اگر اظهار نمایم بدست طاهر بقتل میرسم .

پس از مسجد بازگشتم غسل موتی نمودم و کفن برتن بیاراستم و آن داستان را بخدمت مأمون بر نگاشتم و بفرستادم و چون هنگام نماز عصر در رسید طاهر مرا طلب کرد اتفاقاً حادثه در جفن چشمش (1) روی داد و مرده بیفتاد این هنگام پسرش طلحه بیرون آمد با من گفت آیا بر آنچه بگذشته بود مکتوب کردی و بمأمون بفرستادی؟ گفتم آری گفت هم اکنون از وفات طاهر بخدمت مأمون برنگار پس دیگر باره مکتوبی بحضور مأمون در قلم آورده از مرگ طاهر و قیام طلحه در کار جیش آگاهی دادم.

از آنطرف نامه برید بمأمون رسید که طاهر بن حسین نامش را از خطبه بیفکنده و اور اخلع کرده است مأمون احمد بن ابی خالد وزیر خودرا بخواند و فرمود هم اکنون راه برگیر و بطوریکه ضمانت نمودی طاهر را نزد من حاضر کن و از این پیش مذکور نمودیم که با اصرار احمد بن ابی خالد طاهر حکمران خراسان شد احمد گفت يك امشب

ص: 264


1- پلك چشم ، لحاف چشم .

مرا مهلت بده گفت در ننگ جایز نیست احمد چندان الحاح نمود تا مأمون اجازت دادکه در آن شب بماند.

و از آن طرف در همان شب نامۀ دیگر بمأمون رسید که از مرگ طاهر راوی بود مأمون احمدرا احضار نمود گفت طاهر بمرده است اکنون کدامکس را برای امارت خراسان میپسندی گفت پسرش طلحه را فرمود فرمان ایالتش را بنویس احمد برحسب امر بر نگاشت و طلحة بن طاهر هفت سال در زمان مأمون والی مملکت خراسان بود و از آن پس بمرد و پسر دیگرش عبدالله در امارت خراسان بنشست.

و چون خبر مرگ طاهر بمأمون پیوست گفت «لليدين وللفم الحمد لله الذي قدمه و اخرنا» سپاس خداوندى را كه مرك او را پیش از موت ما قرار داد و طاهر يك چشم و اعور بود بعضی از شعراء در این معنی گفته اند

با ذاليمينين وعين واحدة *** نقصان عين و يمين زائدة

چه لقب طاهر ذوالیمینین بود و ابو الطیب کنیت داشت گفته اند چون طاهر بمرد لشکریان پاره اموالش را و خزائنش را بتاراج بردند سلام الابرش الخصی در انتظام امور ایشان قیام جست و رزق و روزی شش ماهه ایشان را بداد .

و برخی گفته اند چون طاهر بمرد پسرش عبدالله را مأمون بر تمامت امور کشوری و لشکری خراسان امارت داده عبدالله برادرش طلحه را بخراسان بفرستاد و این وقت عبدالله در رقه بمحاربت نصر بن شبث اشتغال داشت چون طلحه بخراسان متوجه شد مامون احمد بن ابی خالد را بد و بفرستاد تا در امر اوقیام ،ورزد احمد بسوی ماوراء النهر برگذشت و اشر وسنه را برگشود و کاوس بن صار اخره را با پسرش فضل اسیر فرمود و هر دو را بخدمت مأمون بفرستاد و طلحه بن طاهر سه هزار بار هزار درهم و عروضی را بدو هزار بار هزار درهم در خدمت احمد تقدیم کرد و ابراهیم بن عباس كاتب احمد را پانصد هزار در هم عطا کرد.

در تاریخ طبری در شرح این داستان مینویسد که مطهر بن طاهر حکایت کرده است که وفات ذوالیمینین بواسطه تب و حرارتی بود که بروی چیره شد و او را در جامه خوابش مرده یافتند و هم گفته اند عم او علي بن مصعب وعم دیگرش احمد بن مصعب بعيادت

ص: 265

او برفتند و از خادم از حالش بپرسیدند و او را قانون آن بود که در تاریکی شب برای نماز صبح بر میخواست خادم گفت در خواب است و هنوز بیدار نشد ممدتی در انتظار وی بنشستند و چون روشنی روز برآمد و برای نماز بیرون نیامد سخت در عجب شدند و با خادم گفتند او را بیدار کن خادم گفت من نه توانم این جسارت کرد گفتند برای مادر بکوب تا بروی اندر شویم.

چون داخل شدند طاهر را مرده یافتند که خود را در لحافی در آورده و برسر و پای خود به پیچیده او را جنبشی بدادند هیچ حرکت نکرد و چون رویش را بر گشودند مرده بود هیچ ندانستند در چه هنگام بمرده و نيز هچيك از خدامش بر آنحال واقف نشدند و از خادمش از آخرین ملاقاتش بپرسیدند گفت نماز مغرب و عشاء آخر را بگذاشت و از آن پس بجامه خوابش اندر شد و نیز خادم گفت شنیدم بزبان فارسی همیگفت : در مرك نیز مردی واید و در بقیه خبر اندك اختلافی هست .

در بحیره فزونی آورده است که روزی مأمون بر طاهر غضب کرده در اندیشه قتل او برآمد طاهر را دوستی بود خواست او را از این قضیه با خبر سازد رقیمه بدو در قلم آورده بعد از سلام نوشت یا موسی طاهر هر قدر در این کلمه تامل نمود بر مقصود راه نبرد و او را کنیزکی که فراستی زیبا داشت از او بپرسید گفت گویا اشارت باین است که «یا موسی ان الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين» ای موسی این جماعت در اندیشه کشتن تو هستند زودتر از ایشان بگریز ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب بشرح حال طاهر اشارت کردیم .

ص: 266

بیان محاربه عبد الرحمن بن حكم والی اندلس با لشگر و مردم بصراة

در این سال عبدالرحمن بن حكم صاحب مملكت اندلس با سپاه بصراة و مردم انشهر حربی عظیم در افکند و این همان وقعه است که معروف بوقعه بالساست و سببش این است که در خدمت حکم عرض کردند که عاملی که نامش ربیع است با ابناء اهل ذمه ظلم و ستم میراند حکم اورا بگرفت و بردار بیا و بخت و چون حکم وفات کرد و پسرش عبدالرحمن بجای پدر برنشست و مردمان از صلب ربیع خبر یافتند از نواحی و اطراف روی بجانب قرطبه نهادند و آن اموالی را که ربیع بظلم و جور از ایشان بگرفته بود طلب کردند و گمان همی بردند که آن اموال بایشان باز میگردد واهل بیره (1) را از سایر طوایف و قبایل طلب و الحاج بیشتر بود و جمعی کثیر فراهم شدند.

عبدالرحمن چون این خبر را بدانست کسی را بتفریق و تسکین آنجماعت مأمور ساخت آنجماعت سر با طاعت در نیاوردند و هر کسی بجانب ایشان آمد او را براندند لاجرم جماعتی از لشکریان با اصحاب عبدالرحمن بدفع آن لشکر که اهل بیره فراهم ساخته بودند بیرون شدند و با ایشان قتالی سخت بدادند و لشکر بیره را با هر کس با ایشان بودند منهزم گردانیدند و قتالی بس عظیم در میانه برفت و کشته برز بر کشته چون پشته آمد و هر کسی توانست از پهنه دمار فرار کرد و همچنان دیگر باره در پی ایشان بتاختند و گروهی بیشمار از آن مردم در معرض هلاك بخاك افکندند .

و هم در این سال در مدینه تدمير فتنه بزرك برخاست و گروه مضریه و یمانیه بآهنگ جنگ همدیگر کمر تنگ ساختند و در لورقه قتالی سخت بدادند و وقعه در میان ایشان بگذشت که معروف بیوم المضاره گشت سه هزار تن مرد دلیر از میانه کشته شد و هفت سال این جنگ و قتال اتصال داشت.

يحيى بن عبد الله بن خالد مأمور شد که ایشان را از جنگ باز دارد و او را با گروهی از لشکر بدید بانی ایشان رهسپر داشتند و آن دو گروه هر وقت احساس میکردند که یحیی

ص: 267


1- بلکه مردم البیره بروزن کبریته ، همزه آن قطع است نه وصل.

نزديك شده است متفرق میشدند و از قتال برکنار بودند و چون یحیی از مراقبت ایشان باز میگشت دیگرباره بفتنه و قتال باز میشدند تا گاهی که خسته و مانده و کلیل شدند.

و هم در این سال در اندلس مجاعه شدیدی روی داد و قحط و غلائی بزرگ چهره گشود و جمعی کثیر هلاک شدند و در پاره بلاد بهای یک مد طعام بسی دینار پیوست.

بیان عدة حوادث و سوانح سال دویست و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اندرین سال در مملکت عراق قحط و غلا بالا گرفت و بهای ارزاق چندان فزونی جست که بهای يك قفیز هارونی گندم بچهل در هم الی پنجاه در هم پیوست و در این سال قيد بن حفص والی طبرستان و رویان و دنباوند گشت و در این سال ابو عیسی بن رشید مردمان راحج نهاد.

و در این سال مأمون فرمان کرد تاسید بن انس والی موصل بقصد بنی شیبان و غیر از ایشان از جماعت اعراب را هسپار شد چه آن گروه در بلاد و امصار دست بفتنه و فساد برآورده بودند سیدبن انس بجانب ایشان بتاخت و در دسکره با آنجماعت جنگ در افکند و جملگی را بقتل در سپر دو اموال ایشان را بغارت ببرد و باز شد .

و در این سال وهب بن جریر فقیه و عمر بن حبيب عدوی قاضی و عبدالصمد بن عبدالوارث بن سعيد و عبدالعزيز بن ابان قرشی قاضی واسط و جعفر بن عون بن جعفر بن عمرو بن حریث مخزومی فقیه و بشير بن عمر الزاهد الفقيه و كثير بن هشام و از هر بن سعید السمان و ابوالنصر هشام بن قاسم کنانی بخداوند سبحانی پیوستند.

و هم در این سال محمد بن عمر بن واقدا لواقدی رخت اقامت به سرای آخرت کشید هفتاد و هشت سال در این پهنۀ ملال ماه بسال رسانید بمغازی عالم و باختلاف علماء در فتاوی و عقاید آگاه بود اما در گاه روایت حدیث ضعیف شمرده میشد و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابی عبدالله محمد واقدی و حکایات او با مأمون اشارت رفت و ازین بعد نیز انشاء الله تعالی بر حسب مناسبت مقام مذکور میشود .

ص: 268

و هم در این سال محمد بن ابی رجاء قاضی که از جمله اصحاب ابی یوسف صاحب ابی حنیفه بود از این سرای سپنج و سراچه پر آفات و رنج رخت بدیگر جهان فرستاد.

و هم در این سال محمد بن ابی عبدالله بن عبدالاعلی معروف با بن کناسه جانب جهان جاویدان گرفت وی خواهرزاده ابراهیم بن ادهم زاهد مشهور است بعلم عربیت و شعر و ایام ناس عالم بود و نیز در این سال یحیی بن زیاد (1) روی بدیگر سرای نهاد.

و نیز در این سال فراء نحوی لغوی کوفی مسافر دیگر جهان شد کنیتش ابو زکریا و نامش یحیی و شرح حالش در مجلدات مشكوة الادب مذکور میشود و در این کتب حالیه مسطور شد و اندر این سال ابوغانم موصلی کوس رحلت بكوفت و سفر آخرت را پیش گرفت و هم در این سال زید بن علی بن ابی خداش موصلی که از اصحاب معافی بود و از وی بسیار روایت مینمود سفر آنجهانی را اختیار کرد.

بیان و قابع سال دو بیست و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم

اشاره

در این سال حسن بن حسین بن مصعب از خراسان بجانب کرمان برفت و جانب مخالفت و عصیان گرفت احمد بن ابی خالد بممانعت اوراه نوشت و کوششها نمود تا او را بگرفت و در پیشگاه مأمون حاضر ساخت و مأمون از گناه او در گذشت و در این سال اسمعيل بن حماد بن ابی حنیفه بمسند قضاوت برنشست شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده ایم.

و در این سال محمد بن عبدالرحمن مخزومی از شغل قضاوت عسكر مهدی منفصل وبشر بن ولیدکندی در جایش مستقر گشت این وقت یکی از شعراء این شعر را انشاء کرد :

يا ايها الرجل الموحد ربه *** قاضيك بشر بن الوليد حمار

ينفى شهادة من يدين بما به *** نطق الكتاب و جاءت الأثار

و يعد عدلا من يقول بانه *** شبح يحيط بجسمه الاقطار

و نیز در این سال عبدالرحمن بن حكم اموى صاحب مملکت اندلس لشکری بجانب بلادكفار مأمور وعبدالكريم بن عبدالواحد بن مغیث را برایشان امیر ساخت

ص: 269


1- همان فراء نحوی است .

عبدالکریم با آن سپاه بزرگ بطرف الیه (1) وقلاع روی نهاده و بلاد الیه را منهوب و به غارت در سپردند و بسوزانیدند و چندین حصن و قلعه را محصور ساختند و پاره را برگشودند و بعضی را بمال و بضاعتی با مردمش صلح کرده مأخوذ داشتندوهم شرط نمودند تا هراسیری از مسلمانان گرفته بودند رها نمودند و اموالی جلیل القدر بغنیمت یافتند و بسیاری از اساری و سپایای مسلمانان را باز پس گرفتند و این واقعه در شهر جمادی الاخره روی داد و بجمله سالم و غانم مراجعت کردند.

ياقوت حموی می نویسد التابه با الف قطعیه مفتوحه ولام ساكنه وتاء فوقانى والف وباء مفتوحه اسم قریه ایست از بطن دانیه از اقلیم جبل در زمین اندلس و دانیه بادال مفتوحه مهمله بعد از الف نون مكسوره و ياء مثناة تحتانی شهری است در اندلس از اعمال بلنسیه در کنار دریا در طرف شرقی و ابن اثیر اليه مینویسد و این لفظ و مصحفات آن در معجم البلدان مذکور نیست و اینکه نوشته است بلادالیه را غارت کردند معلوم میشود همین التابه است که حموی یاد کرده است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در این سال موسى بن محمد امین بن هارون الرشید که بحال او وولایت عهد او اشارت رفت در ماه شعبان در سن کودکی رحل اقامت بسرای آخرت بربست و در منزلگاه جاوید برنشست.

و هم در این سال ابوالعباس فضل بن ربيع بن يونس بن محمد وزير هارون الرشيد رحل اقامت بدیگر جهان کشید ازین پیش در طی مجلدات مشكوة الادب بشرح حال فضل بن ربیع و پدرش ربیع بن یونس ابوالفضل وزیر ابی جعفر منصور اشارت رفت و نیز در طی این کتب بگذارش حال ايشان و مخالفت فضل با مأمون و وزارت او در پیشگاه محمد امین و مخفی شدن و آشکارا گردیدن و سایر احوال او نگارش رفت وفات فضل در شهر ذی القعده سال مذکور اتفاق افتاد و در این سال صالح بن رشید که در ذیل احوال

ص: 270


1- بروزن کلبه اقلیمی است از نواحی اشبیلیه مراصد ج 1 ص 114 .

اولاد رشید مرقوم گردید مردمانرا حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال الیسع بن ابى القاسم صاحب سجلماسه روی بدیگر سرای نهاد یاقوت حموی میگوید سجلماسه بكسر سین ولام مهمله وجيم ولام ساكنه و بعد از الف سین ثانیه شهری است در جنوب مغرب در طرف بلاد سودان در میان آن وفاس که شهری عظیم و مشهور در بیابان مغرب در بلاد بر بر است ده روز راه است و دارای رمال و انهار كثيره است پس از وفات اليسع مردم سجلماسه انجمن ساخته برادرش منتصر بن ابی القاسم واسول معروف بمدرار را حکمران آن اقطار و دیار ساختند و ازین پیش بحال ایشان اشارت شد .

و هم در این سال عبدالله بن عبدالرحمن اموی معروف به بلنسی صاحب بلنسیه از بلاد اندلس جانب جهان دیگر سپرد ازین پیش از پارۀ اخبار او با اخبار هشام برادر زاده اش پسر حکم بن هشام جانب ارتسام گرفت ، و هم در این سال عبدالله بن ابی بکر بن حبیب سهمی با هلی بدرود جهان ،بگفت و هم در این سال یونس بن محمد مؤدب را طپانچه مرگ ادب و بسرای آخرت طلب کرد و نیز در این سال قاسم بن رشید که در ذیل اولاد رشید مذکور گردید بسفر آنجهانی رهسپار شد .

و نیز در این سال سعید بن تمام در بصره وفات کرد ، واندرین سال عبدالله بن جعفر بن سليمان بن علی راه پیمای سرای آخرت شد ، و نیز حسن بن موسی الاشيب رخت بدیگر جهان کشید بآهنگ قضاء طبرستان راه بر نوشت و در مملکت ری بر حسب قضاء آسمانی مسافر آنجهانی گردید.

و هم در این سال علی بن المبارك نحوى معروف باحمر که مصاحب کسائی بود کسوت حيات را بكساء ممات مبدل و زمان زندگانی را بجهان جاویدانی محول نمود بعضی وفات او را در سال یکصد و هشتاد و ششم رقم کرده اند و در طی این کتب مبارکه بحال او و معلمی او اشارت شده است .

ص: 271

بیان وقایع سال دویست و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

اشاره

در این سال عبدالله بن طاهر نصر بن ثبث را در كيسوم بمحاصره در انداخت و چندان کار را بروی تنگ ساخت که بناچار در طلب امان برآمد کیسوم باسین مهمله قریه ایست از اعمال سمیساط که دارای بازار و دکاکین بسیار و قلعه بزرگ واقع بر تلعه است.

سميساط شهری است در کنار فرات در طرف روم و ارامنه در قلعه آن ساکن هستند تلعه با تاء منقوطه بمعنی پشته و نشیب از اضداد است .

بالجمله محمد بن جعفر عامری گوید مأمون با ثمامة بن اشرس فرمود آیا مرا بمردی از مردم جزیره که دارای عقل و بیان باشد دلالت نمیکنی که آنچه من گویم بنصر برساند گفت بلی ای امیر المومنين محمد بن جعفر عامری برای این کار بکار و سزاوار است اینوقت مأمون باحضار من فرمان داد چون در حضرتش حاضر شدم کلماتی چند بامن بفرمود و امر کرد بنصر ابلاغ نمایم و اینوقت نصر در کفر عزون سروج منزل داشت .

یاقوت حموی گوید کفر عز ون باكاف وفاء وراء وعين مهمله وزاء معجمه وبعد از واونون موضعی است نزديك سروج از بلاد جزیره.

پس بدانسوی برفتم و کلمات مامون را بدو تبلیغ کردم نصر اذعان و اعتراف نمود و شرطی چند بر نهاد از جمله این بود که پای بر بساط مأمون نسپارد و چون بعرض مأمون رسانیدم این شرط را پذیرفتار نشد و گفت او را چه باکی است که از حضور در گاه من تنفر دارد گفتم بواسطۀ جرم و گناهان گذشته او مأمون گفت آیا چنان میبینی که جرم و جريرت او از فضل بن ربیع و عيسى بن محمد بن ابی خالد بیشتر باشد ؟

امافضل سرهنگان مرا از من ،بربود و اموال و اسلحه مرا و تمامت آنچه را که رشید وصیت کرده بود بمن برساند برگرفت و آنجمله را برای برادرم محمد ببرد و مرادر مروتنها و فرید بگذاشت و بادشمن تسلیم کرد و مزاج برادرم محمد را بر من تباه ساخت تاکار بدانجا رسید که رسید و این کارو کردار او از هر کاری بر من سخت تر باشد.

ص: 272

اما عیسی بن ابی خالد همانا خلیفه مر از شهر من بیرون کرد و مدینه من و پدران مرا بی حکمران گذاشت و خراج وفیی مرا ببرد و خانه مرا خراب کرد و ابراهیم را بیرون از من بخلافت بنشاند یعنی با این جمله گناه و تقصیر از ایشان در گذشتم پس این تنفر نصر از چیست؟

گفتم ای امیر المومنین آیا اجازت میفرمایی سخنی بعرض برسانم؟ فرمود تکلم کن گفتم اما فضل بن ربیع همانا دست پخت دست تربیت و ساخته نعمت و دولت و غلام شما است و حالت اسلاف او نیز در حضرت تو مکشوف است لاجرم اسبابی دروی جمع بود که موجب عفو و اغماض میگشت و اما عیسی یکتن از چاگران و پرورش یافتگان دولت شما است و سابقه او و سابقه پدران او معروف است ناچار با آنها رجوع میشود و جریرتش را می پوشاند .

و اما نصر همانا مردی است که او را هیچ وقت این دستها واساسها نبوده که برعایت خدمات اسلاف در حق او مراعات شودچه ایشان از لشکر بنی امیه بوده اند مأمون گفت چنان است که میگوئی لیکن دست از وی بر نمیدارم ناگاهی که بساط مرا در نوردد و حاضر حضرت شود.

چون این کلمات مأمون را بنصر رسانیدم نعره بسواران بر زد و ایشان در حضورش حاضر شدند و گفت وای بر او که آنقدرت ندارد که بر چهار صد وزغ در زیر پر خود نگاهبان باشد مقصودش زط بود یعنی گروهی از مردم چنین کسی میخواهد بر من نیرومند شود با اینکه سواران نامدار عرب حاضراند چون سخنان عصیان آمیز او باینجا رسید عبدالله بن طاهر باوی بقتال در آمد و اورادر تنگنای حصار چنان فشار داد که در طلب امان برآمد .

عبدالله مسئول او را با جابت مقبول بداشت و نصر از لشکرگاه خود بطرف رقه بخدمت عبدالله تحویل دادو مدت حصار و محاربت او پنج سال امتداد یافت و چون نصر بجانب عبدالله روی نهاد حسن کیسوم را ویران کرد و نصر را بخدمت مأمون گسیل ساخت و نصر در شهر صفر سال دویست و دهم بدرگاه مأمون پیوست.

ص: 273

طبری در تاریخ خود باین حکایت اشارت کرده و گوید جعفر بن محمد عامری حامل پیغام مأمون بنصر بن شبث بود و میگوید چون جواب نصر و عدم قبول حضورش را بدرگاه مأمون عرض کردم فرمود سوکند با خدای هرگز این امر را اجابت نکنم اگرچه بفروش پیراهان خود ناچار شوم تاگاهی که در آستان من حاضر شود ، میگوید نصر بن شبث در سال دویست و نهم از لشکرگاه خودش بسوی رقه آمد و چنان بود که مأمون از آن پیش بعد از آنکه عبدالله بن طاهر لشکریان نصر را منهزم گردانید کتابی بنصر نوشت و او را بطاعت خویش و مفارقت از عصیان بخواند و نامۀ مأمون را عمرو بن مسعده باین صورت بنصر رقم کرد :

أما بعد فانك يا نصر بن شبث قد عرفت الطاعة وعزها و بردظلها وطيب مرتعها وما في خلافها من الندم والخسار وان طالت مدة الله بك فانه انما يملى لمن يلتمس مظاهرة الحجة عليه لتقع عبرة باهلها على قدر اصرارهم و استحقاقهم وقد رأيت اذكارك و تبصيرك لمارجوت ان يكون لما أكتب به اليك موقع منك فان الصدق صدق والباطل باطل وانما القول بمخارجه و باهله الذين يغنون به .

ولم يعاملك من عمال امير المؤمنين احد انفع لك في مالك ودينك و نفسك ولا احرص على استنقاذك والانتياش من خطائك منى فباى اول او آخر اوسطة اوامرة اقدامك يا نصر على اميرالمؤمنين تأخذ امواله و تتولى دونه ماولاه و تريد أن تبيت آمناً او مطمئناً او وادعاً أوساكناً او هادئاً فوعالم السر والجهر لئن لم تكن للطاعة مراجعاً وبها خانعاً لتستوجلن وخم العاقبة .

ثم لا بدأن بك قبل كل عمل فان قرون الشيطان اذالم تقطع كانت في الارض فتنة وفساد كبير ولاطاعن بمن معي من انصار الدولة كواهل رعاع اصحابك و من تأشب اليك من ادانى البلدان واقاصيها وطعامهما و او باشها ومن انضوى الى حوزتك من حزاب الناس ومن لفظه بلده ونفته عشيرته لسوء موضعه فيهم وقد أعذر من انذر والسلام .

ای نصر بن شبث همانا رتبت طاعت و عزت آن و خنکی و خوشی سایه آن و طيب مرتع آن و ندامت و خسارت خلاف طاعت رانيك میدانی واگر خداوندت زمان

ص: 274

مخالفت ترا بمدتی متمادی مقرون ساخت برای آزمایش و اقامت حجت است تا اسباب عبرت اهل عبرت شود و باندازه اصرار و استحقاق ایشان شمول گيرد و اينك محض ترحم و عنایت خواستم ترا متذکر شوم و بصیرت بخشم چه گمان همی میبرم که جواهر پند و درر نصایح را آویزه هوش و گوش سازی و براه صفوت و سلامت تازی زیراکه صدق صدق است و باطل باطل است و سخن را روی با صاحب دلان است.

و هيچ يك از كارگذاران و عمال امير المؤمنين معاملت با تو نکرده است که برای تو در مال تو ودین تو و جان تو سودمندتر یا برای نجات دادن و انتیاش و رهانیدن تو حریص تر از اطاعت وادراك حضرت من باشد ای نصر بفرمای بچه اول یا آخر یا میانه یا امارت و حکومتی اینگونه در حضرت امير المؤمنين بجسارت اقدام کنی اموال اور امیگیری و با دیگران پیوند میجوئی و در ملک و مملکتی که خداوندش عطا فرموده و در ولایت و ایالت او نهاده است بیرون از حکم و امر اووالی میشوی و با این حال و این ناشایستگی خیال همیخواهی در بستر راحت آسایش گیری و بیالین آرامش بیاسائی و در فراش امارت و اطمینان و امنیت و آرمیدن و سکون و سلامت تن در افکنی.

سوگند بانخداوند که بر پوشیده و آشکار عالم است اگر سر با طاعت باز نگردانی و در مراسم اطاعت و انقیاد نرم گردن و فروتن نشوی ، سزاوار وخامت عاقبت و ندامت فرجام و خسارت انجام شوی و از آن پس برای تنبیه و مجازات تو بر هر کاری سبقت گیرم تاسزایت در کنارت بینم چه در شریعت ملك وقانون خلافت واجب است که صفحه ملك را از خار و خاشاك و فتنه و فساد مردمان شیطان صفت پاك سازند و شاخ و برك ايشان را بصر صر فناو زوال و دشته عنا و قتال ناچیز گردانند.

چه اگر چنین نکنند آشوبی عظیم و آسیبی عمیم در عموم خلق و صحفات روی زمین بر خیزد و با لشکری بزرگ از یاوران دولت و جنگجویان با صولت بدانسوی بنازم و سر و دوش ترا درسنا بك (1) بلا در سپارم و از تمامت جنگ آوران بدانسوی رهسپار دارم و از تو و یاوران توکه ما یه فساد و مورث آشوب بلاد و عباد هستند نشان نگذارم و قد اعذر من انذر .

ص: 275


1- طرف تیز هر چيز را سنبك گويند.

من آنچه شرط نصیحت بود ترا گفتم *** گمان مبر که خلافش دهد نتیجه خوب

والسلام - طبری میگوید مدت محاربه عبدالله بن طاهر با نصر بن شبث تاگاهی که در طلب امان بر آمد پنجسال امتداد یافت اینوقت عبدالله بمأمون نوشت و باز نمود که او را حصار داده و کار را چندان بروی دشوار ساخته و سران و سرکردگان و یاران او را از شمشیر آبدار بعرصۀ هلاك و دمار رسانیده است که ناچار خواستار امان شده است مأمون در جواب عبدالله نوشت که امان نامه او را بنویسد و عبدالله باین صورت امان نامه برای نصر بن شبث بنوشت .

اما بعد فان الاعذار بالحقِّ حجة الله المقرون بها النصر والاحتجاج بالعدل دعوة الله الموصول بها العز و لازال المعذر بالحق المحتج بالعدل في استفتاح ابواب التاييد واستدعاء اسباب التمكين حتى يفتح الله و هو خير الفاتحين و يمكن و هو خير الممكنين.

ولست تعدوان تكون فيما لهجت به احد ثلثة : طالب دين اوملتمس دنيا او متهوراً يطلب الغلبة ظلما فان كنت للدين تسعى بما تصنع فاوضح ذالك لامير المومنين يغتنم قبوله ان كان حقاً فلعمرى ما همته الكبرى ولا غايته القصوى إلا الميل مع الحق حيث مال والزوال مع العدل حيث زال وان كنت لدنيا تقصد فاعلم اميرالمومنين غايتك فيها والأمر الذي تستحقها به فان استحققتها و امكنه ذالك فعله بك فلعمرى ما يستجيز منع خلق ما يستحقه وان عظم.

و ان كنت متهوراً فسيكفى الله اميرالمومنين مؤنتك و يعجل ذالك كما عجل كفايته مؤن قوم سلكوامثل طريقك كانوا اقوى يداً واكثف جنداً واكثر جمعاً وعدداً و نصراً منك فيما اصارهم اليه من مصارع الخاسرين و انزل بهم من جوايح الظالمين .

وامير المومنين يختم كتابه بشهادة أن لا إله إلا الله وحده لاشريك له وان محمدا عبده ورسوله صلی الله علیه واله وسلم وضمانه لك في دينه و ذمته الصفح عن سوالف جرائمك و متقدمات جرائرك وانزالك ما تستاهل من منازل العز والرفعة انانيت و راجعت ان شاء الله و السلام

ص: 276

همانا عذر خواستن و بهانه بهم پیوستن از روی حق و راستی حجت خدائی است که نصر و فیروزی بآن مقرون و پیوسته است و احتجاج ورزیدن بعدل و داد دعوت خدائی است که عز و جلال بآن موصول است و کسانیکه بهانه جوی و عذر آورنده بحق و احتجاج نماینده بعدل باشند همیشه ابواب تأیید و اسباب تمکین برای ایشان گشوده و ایشان مستدعی این دو امر باشند تا گاهی که خداوند ابواب تأیید را برایشان برگشاید و ایشان را بدولت تمکین ممکن گرداند.

و تو در این عناوین که بآن زبان برمیگشائی و سخن میرانی از سه حال بیرون نباشی یا طالب دین یا خواهنده دنیا یا در حال تهور باشی که از روی ظلم و ستم در طلب غلبه هستی اگر این سعی و کوشش را در طلب دین مینمائی مکنون خاطرت را در حضرت امير المؤمنين مكشوف دار تا اگر مقرون بحق باشد قبول این نیت را غنیمت شمارد سوگند بجان خودم همت کبری و آخر درجه مقصود امیرالمؤمنین جزمیل با حق در آنجا که حق باشد نیست و همچنین بهر کجا گوهر عدل نمایش جوید نمایش میگیرد .

و اگر این رنج وسعی را در طلب دنیا برخود مینهی پایان خیال و اندیشه خود را در این کارو آنچه را که خود را مستحق آن میشماری در پیشگاه امیرالمؤمنین مكشوف دار اگر ترا شایسته آن بداند و برای او ممکن باشد با تو معمول میدارد قسم بجان خودم امیرالمؤمنین جایز نمی شمارد که هیچ کس را از آنچه سزاوار اوست ممنوع و محروم بدارد هر چند آن کار و کردار بزرگ باشد .

و اگر متهور هستی و بی باک در طلب ظلم و مال مردم بردن و خون مردم ریختن باشی همانا خداوند تعالى مؤنت و گزند ترا بزودی از امیرالمؤمنین کفایت کند و در این کار تعجیل فرماید چنانچه درباره کسانیکه بطریقت تو سلوك داشتند تعجيل فرمود و حال اینکه در قوت و قدرت و فراوانی لشکر و جمعیت و یاور و نصرت از تو قوی تر و عظیم تر بودند و در پایان کار دچار خسارت ابدی و بلیات سرمدی شدند و در رشته خاسرین وزمره ظالمین آمدند و آنچه سزای ایشان بود بدیدند و در مهالك ايشان در افتادند .

ص: 277

اينك اميرالمومنين مكتوب خود را بکلمه شهادتین ختم می نماید و برحسب دین و آئین و دأب ودیدن خود در کار تو ضمانت مینماید که از جرائم گذشته تو وجرائر سابقه تو در گذرد و تو را در منازل عز و رفعت تو در صورتیکه سر باطاعت و انقیاد در آوری و بازگشت کنی و شایسته باشی انشاء الله تعالی جای دهد.

بیان حوادث سال دویست و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال مامون بن هارون الرشيد صدقة بن علي معروف بزریق را در ولایات آذربایجان و ارمينيه ومحاربت بابك امارت داد و احمد بن جنید فرزند اسکافی درکار اوقیام گرفت و از آن پس احمد بن جنید بجانب بغداد مراجعت کرده بعد از آن بطرف خرمیه بازگشت نمود و بدست بابک خرمی اسیر گشت و پس از آن ابراهيم بن ليث بن فضل والى مملکت آذر بایجان شد، و در این سال صالح بن عباس بن محمد بن علی والی مکه مردمان را حجة الاسلام بگذاشت.

و در این سال میخائیل بن جورجیس پادشاه روم جای پرداخت و فراش استدامت در سرای آخرت بیفراشت و مدت ملکش نه سال بود، بعد از مرگش توفیل بن میخائیل بجای پدر صاحب تاج و کمر گردید.

و هم در این سال منصور بن نصیر در افریقا سراز اطاعت امير زيادة الله بیرون کرد و ازین پیش در سال دویست و دوم بپاره افعال و اعمال او اشارت رفت و هم در این سال در میان امپراطور قسطنطنیه و عبدالرحمن پادشاه دوم اسپانیول برضد مأمون بن هارون در اروپا انعقاد مصالحه شد .

و هم در این سال سارقین و دزدان بحری اسپانیول بجزیره کرید که در تصرف امپراطورهای قسطنطنیه بود حمله بردند.

و هم در این سال ابو عبیده معمر بن مثنی لغوی ادیب که از معارف ادبا و فضلای

ص: 278

روزگار بود ازین سرای عاریت بسرای آخرت تحویل داد ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و هم چنین در طی این کتب شريفه وضمن احوال عبد الملك بن مروان وغيره به شرح حال او اشارت رفت و بعضی وفات اور ادر سال دویست و دهم رقم کرده اند ابن اثیر در تاریخ الكامل میگوید بمقاله و سخنان خوارج مایل بود نود و سه سال عمر کرد و برخي وفاتش را در سال دویست و سیزدهم و مدت زندگانیش را نود و هشت سال نوشته اند .

و هم در این سال یعلی بن عبيد الطنافسی مکنی بابی یوسف ازین سرای زوال بسرای لازوال انتقال داد و نیز درین سال فضل بن عبدالحمید موصلی محدث جامه هستی بسرای هست کشید .

بیان وقایع سال دویست و دهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

اشاره

در این سال مامون بن هارون بر ابراهيم بن محمد بن عبدالوهاب بن ابراهيم امام معروف بابن عایشه مظفر گشت و نیز بر محمد بن ابراهیم افریقی و مالك بن شاهي و فرج بخواری و آنانکه با ایشان بودند از آن کسان که در کار بیعت ابراهیم بن مهدی سعی و کوشش مینمودند دست یافت، عمران قطر بلی در خدمت مأمون از ایشان و افعال ایشان و مقام ایشان بعرض رسانید و مأمون روزشنبه پنج روز از ماه صفر سال دویست و دهم فرمان کرد تا ابراهیم بن عایشه را سه روز بر در سرای مأمون در آفتاب بپای داشتند و از آن پس در روز سه شنبه بضرب تازیا نه اش بنواختند و بعد از آن در مطبق (1) محبوسش نمودند و از آن پس مالك بن شاهی و یارانش را مضروب داشتند آنگاه اسامی کسانی را که از جماعت سرهنگان و لشکریان و دیگر مردمان با ایشان در کار ابراهیم بن مهدی داخل و همراه شده بودند بنوشتند و بمأمون دادند .

مأمون متعرض هيچ يك از ایشان شد چه از آن اطمینان نداشت که محض غرض و خصومت جمعی را باین دست آوزیر آلوده تهمت نمایند و بدون جریرت دستخوش هلاکت سازند و این جماعت متحد شده بودند که جسر بغداد را پاره کنند گاهی

ص: 279


1- زندان سرپوشیده، سیاه چال.

که لشکر بیرون شود و با نصر بن شبث تلقی نمایند لاجرم مقصود ایشان را مکشوف و جملگی را مأخوذ نمودند و نصر بن شبث بعد از این حال به تنهائی بخدمت مأمون بیامد و احدی از لشکریان بجانب او روی نکرد پس او را نزد اسحق بن ابراهیم در آوردند و از آن پس او را بمدینه ابی جعفر تحویل دادند طبری میگوید وصول نصر بن شبث بشهر بغداد روز دوشنبه هفتم شهر صفر بود پس او را بمدینه ابی جعفر در آوردند و بحفظ او موکل قرار دادند.

و در این سال بعد از آنکه ابن عایشه و تمد بن ابراهیم افریقی و دو تن از شطار را که یکی را ابو مسمار و آندیگر راعمار میخواندند و فرج بغواری و مالك بن شاهی را بفرمان مأمون بضرب تازیانه مضروب و با جماعتی که با ایشان بودند و در کار بیعت ابراهیم بن مهدی سعی داشتند و جملگی مضروب گردیدند سوای عمار که او را امان دادند چه در مطبق بر اعمال آنقوم اقرار نمود بزندان جای دادند بعضی از اهل مطبق بمأمون خبر دادند که ایشان در اندیشه هستند که در زندان هیجان نمایند و نقب زنند و از محبس فرار کنند و چنان بود که آنجماعت یکروز قبل از آن در زندانرا از جانب اندرون زندان بسته بودند و هیچ کس را راه نمیدادند که برایشان اندر آید و از کار و کردار ایشان با خبر گردد .

چون شب در رسید و زندانبانان صدای آشوب ایشانرا بشنيدند بعرض مأمون رسانیدند مامون در همان ساعت خویشتن بر نشست و بر کنار زندان آمد و آنچهار تن را احضار کرد و گردن ایشان را دست بسته بزد و ابن عایشه نسبت بمأمون دشنامهای زشت بداد و مصلوب شد و چون روشنی روز بردمید جملگی را بر جسر پائین بردر ارزدند.

و چون صبحگاه روز چهارشنبه در رسید جسدا بن عایشه را از دار فرود آوردند و کفن کرده و بروی نماز نهادند و در مقابر قریش دفن نمودند و ابن افریقی را از دار بزیر آورده در مقابر خیزران در خاك سپردند و دیگران را بحال خود باقی گذاشته و ابراهیم بن عایشه اول کسی بود که از بنی عباس در زمان اسلام مصلوب گردید .

مسعودی گوید چون مأمون ابن عایشه را بکشت باین شعر تمثل جست :

ص: 280

إذ النار في احجارها مستكنة *** متى ما يهجها قادح تتضرم

کنایت از اینکه هر کس را آتش فتنه و فساد در نهاد است بایدش با آب شمشیر شرر بار خاموش نمود مردی از فرزندان عباس بن علي بن ابيطالب که او را عباس بن عباس علوی میخواندند در مدينة السلام بغداد جای داشت و معتصم برادر مأمون بواسطه مطلبی که در میان ایشان بود باوی بنکوهش سخن میراند و این عباس دارای مال و ثروت ودولت و عزت و مناعت منزلت و جلالت فهم و بلاغت بود و در نفس مأمون تمکن نموده بود که معتصم بواسطه قدرت او بروی نکوهش مینماید.

و چون آن شب که ابن عایشه را مأمون بکشت عباس نزد مأمون در جسر بیامد مأمون گفت چندان انتظار قتل اور اکشیدی تا وقوع گرفت عباس گفت یا امیر المومنین ترا بخدای پناهنده ام لكن من این قول خدای عز و جل را بخاطر آوردم ما كان لاهل المدينة ومن حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله ولا يرغبوا بانفسهم عن نفسه» این قرائت در دل مأمون جای گیر شد و با عباس بصحبت گذرانید و بآن مطبق که ابن عایشه در آن جا محبوس بود رسیدند و چون ابن عایشه را بکشت عباس گفت امیرالمؤمنین اجازت میفرماید در تکلم ؟ گفت سخن کن گفت الله الله فی الدماء از خدای در کار خونریزی بپرهیز زیراکه چون پادشاه خونریز گردد از خون ریختن شکیبائی نمیگیرد و بر هیچ کس ابقاء نمیکند .

مامون گفت اگر این سخن را پیش از آنکه مرتکب شوم آنچه را که شدم میشنیدام خون ریزی نمیکردم و ابن عایشه را نمیکشتم و بفرمود تا سیصد هزار درهم بعباس علوی بدادند .

ص: 281

بیان دست یافتن مأمون بهم خود ابراهیم بن مهدی بن منصور

در این سال در شب یکشنبه سیزدهم شهر ربیع الاخر، ابراهیم بن مهدی را که مدتى بخلافت بگذرانید و چنانکه مذکور گردید مخفی گشت گرفتار کردند و این حال در آنحال بود که ابرا بود که ابراهیم با دو تن زن در جامه و هیئت زنانه راه میسپرد وحارس اسود شبانگاه او را بگرفت و گفت بازگوئید شما کیستید و در این وقت شب آهنگ کجا

را دارید .

ابراهیم چون این حال را بدید انگشتری یاقوت خود را که بسی گران بها و عظيم الشأن بود بدو بداد تا ایشان را براه خود گذارد و از حال ایشان پژوهش نکند چون حارس را نظر بآن انگشتری افتاد بیشتر در حق آن زنان بحال شك و ريب آمد و گفت این خانم مردی میباشد که دارای شان و مقامی است لاجرم ایشانرا نزد صاحب المسلحه برد صاحب المسلحه امر کرد تا ایشان را پرده از روی برگیرند.

ابراهیم از قبول آن امر امتناع ورزید وصاحب المسلحه دست بيفكند ومقنعه از رویش برکشید و محاسن ابراهیم پدیدگردید صاحب المسلحه ابراهیم را نزد صاحب جسر بفرستاد وی او را بشناخت و بدرگاه مأمونش ببرد و در خدمت مأمون معروض شد مأمون فرمان داد تا او را در سرای او نگاهداشتند و چون صبح بردمید اور ادر سرای مأمون بنشانیدند تا جماعت بنی هاشم و سرهنگان سپاه و لشگریان او را بنگرند و هم فرمان کرد تا آن مقنعه را که آن متنقب بود در گردنش بیفکندند و نیز آن ملحفه را که بأن التحاف نموده بود برسینهاش بیاویختند تا مردمان بنگرند و بدانند چگونه و در چه حال و چه لباسی او را گرفتار کرده اند .

چون روز پنجشنبه درآمد مأمون بفرمود تا ابراهیم را بمنزل احمد بن ابی خالد تحویل گردند و نزد او محبوس شد بعضی مردمان گفته اند گاهی که مأمون بجانب حسن بن سهل بیرون میشد ابراهیم را با خود ببرد و بواسط اندر آمد و حسن در حق

ص: 282

ابراهیم شفاعت کرد و مأمون از وی راضی شد و او را رها کرده نزد احمد بن ابی خالد گذاشت و نیز ا بن یحیی بن معاف وخالد بن یزید بن مزید را بنگاهبانی او با او بفرستاد لكن کار را بروی تنگ و دشوار نساخت و مادر و عیال ابراهیم با او بودند و هر وقت بسرای مأمون میآمد آن چند تن برای نگاهبانی او با او بودند.

و نیز بروایتی که ازین پس مذکور خواهد شد در آن شب که مأمون با بوران دختر حسن بن سهل زفاف مینمود بوران از مأمون خواستار شد که از ابراهیم راضی شود و مأمون بخواهش شفیع عریان خوشنود شد.

داستان در آوردن ابراهیم بن مهدی را بحضور مأمون و کلمات مأمون با او

در تاریخ طبری مسطور است که چون ابراهیم بن مهدی را بگرفتند او را به سرای ابی اسحق بن هارون الرشید ببردند و این وقت ابوالحسن معتصم در خدمت برادرش مأمون بود پس ابراهیم را در آنحال که با فرج ترکی ردیف بود حمل نمودند و چون او را بخدمت مأمون حاضر کردند مأمون گفت هیه یا ابراهیم بیاور تاچه می آوری ای ابراهیم .

ابراهیم گفت یا امیر المؤمنين « ولى النار محكم في القصاص والعفو اقرب للتقوى و من تناوله الاغترار بما مدله من اسباب الشقاء امكن عادية الدهر من نفسه و قد جعلك الله فوق كل ذى ذنب كما جعل كل ذى ذنب دونك فان تعاقبت فبحقك و ان تعف فبفضلك ».

ای امیرالمؤمنین ولی ناروخون در این آستان برای قصاص محکم (1) واستوار است و هر چه خواهد در طلب خون میکند لکن عفو و گذشت نزدیکتر بتقوی و پرهیز کاری حضرت باری است و هرکس بواسطه شقاوت و بدبختی که برای او روی کرده است دچار غرور و فریب گردد حوادث و سوانح روزگار را بر نفس خود متمکن ساخته است کنایت از اینکه اگر من بسبب وجود اسباب شقاوت مغرور شدم و مدعی امر خلافت

ص: 283


1- صاحب حكم وفرمانروا .

شدم اينك دچار حوادث روزگار و گرفتار بلیات بیشمار گردیده ام و در چنگ تو اسیر افتاده ام و خداوند تعالی مقام و منزلت ترا از هر گناهکاری برتر و هر گناهکاری را از تو پست تر گردانیده است هم اکنون اگر مرا در مورد عقاب و عذاب داری حق تر است و اگر از جرایم من در گذری از روی فضل و عفو تو خواهد بود.

مأمون فرمود ای ابراهیم عفو میکنم و در میگذرم، چون ابراهیم با آن حالت ياس ويقينی که در قتل خود داشت این سخن را بشنید از کمال وجد و سرور زبان به تکبیر برگشود و بشکر و سپاس خدای را سر بسجده بر زمین آورد و بعضی را عقیدت چنان است که ابراهیم در آنزمان که مخفی بود این کلمات مذکوره را بمأمون بنوشت ومأمون در جواب او در رقعه او رقم کرد « القدرة تذهب الحفيظة والندم توبة وبينهما عفو الله عزوجل وهو اكبر ما نسئله »

چون شخص دارای قدرت و توانائی شد کین دیرین و خشم پیشین را در کنار میگذارد و گذشته را از خاطر میزداید و نگاهبان آن نمی شود تا مگر زمانی بتلافی پردازد و پشیمانی از هر کار در حکم توبت و انابت و عفو خداوند عزوجل که برتر و بزرگترین چیزی است که ما از حضرتش خواستاریم در میان این دو میباشد .

در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که ابراهیم در ذيل حکایتی که از زمان مخفی شدن خود کرده است و در جای خود مسطور میشود گفت ابراهیم موصلی مرا بگرفت و راه بر نوشت مرگ را در چشم خود مجسم یافتم و مرا در میان لباسی که بودم در مجلس مأمون که جمعی کثیر حضور داشتند در آورد، چون در حضور مأمون بایستادم بخلافت بروی سلام فرستادم در جواب من با کمال خشم و عتاب گفت: «لا سلم الله عليك ولا حياك ولارحاك (1) گفتم على رسلك يا امير المؤمنين» و آن كلمات مسطوره را با اندك تفاوتي بعرض رسانیدم و چون از کلمات بپرداختم این شعر بخواندم :

ذنبي اليك عظيم *** و انت اعظم منه

ص: 284


1- اى ولاعظمك

فخذ بحقك او لا *** فاصفح بحلمك عنه

ان لم اكن في فعانی *** من الكرام فكنه

گناه من در خدمت تو بزرگ و تو از آن عظیم تری و پس از نخست (1) بحق خود چنگ بیفکن و از آن پس به نیروی بردباری خود از آن چشم بپوش اگر من بواسطه افعال ناستوده خود از شمار کرام بیرونم باری تو بسبب کردار شایسته خود از کرام باش اینوقت خلیفه زمان مامون را حالت ملاطفتی روی داد و سر بسویم بر رکشید پس بتقرير این شعر مبادرت کردم:

انيت ذنباً عظيماً *** و انت للعفو اهل

فان عفوت فمن *** وان جزيت فعدل

با گناهی بزرگ حاضر شده ام و تو شایسته عفو و گذشت هستی اگر بگذریمنت بمن بر نهی واگر جزای مرا بدهی از روی حق و عدل است، مأمون را از شنیدن این شعر حالت رقت و نرمی روی داد و روایح رحمت از شمایلش نمودار ووزنده گشت و از آن پس روی با پسرش عیاش و برادرش ابو اسحق معتصم و تمامت حاضران آورده و فرمود در حق ابراهیم چه اندیشه می آورید جملگی ایشان بقتل من اشارت کردند و اختلافی که میگردند در چگونگی قتل من و هر یک بیک گونه کشتنی رأی میدادند .

مأمون با احمد بن ابی خالد گفته ای احمد توچه میگوئی گفت ای امیرالمؤمنین ان قتلته وجدنا مثلك قتل مثله «ان عفوت عنه لم نجد مثلك عفا عن مثله» اگر بکشی می یابیم مانند تراکه گشته است مانند ابراهیم را یعنی بسیار افتاده است که شخصی با پادشاهی مخالفت کرده و دعوی سلطنت نموده است و چون اور اگر فتار کرده اند بقتل رسانیده اند تو نیز در این صورت مانند دیگران خواهی بود اما اگر از وی و چنان گناه بزرگ او که مدتی بمخالفت تو بخلافت بنشست در گذری نخواهیم یافت مانند تو را که در کمال قدرت و دست یافتن بر خصم از چنین گناهکاری شدید المعصیه عفو نموده باشد.

ص: 285


1- بلکه حق خود را بازستان و گرنه بکرمت در گذر .

اینوقت مأمون سربزیر افکند و بتفکر انگشت برزمین میشود و این شعر را از روی تمثل بخواند .

قومی هم قتلوا اميم اخي *** فاذا رميت بصیبنی سهمی

قوم وقبيله من امیمه برادرم را بکشتند و اگر من در مقام قصاص بر آیم و خویشاوند خود را در قصاص خون برادرم خون بریزم خون خود را ریخته ام و تیر بخود افکنده ام از این پیش باین شعر و حکایت آن اشارت شد مقصود این است که بعد از آنکه برادرم را قوم وعشيرت من بكشتند يكنفر از عدد منکم شد و اگر یکتن دیگر از قبیله خود را که قاتل اوست قصاص نمایم دو تن از اقوام من کم میشود پس بهتر این است که از قصاص در گذرم و بمصیبت دو تن دچار نشوم.

قصد مأمون نیز از قرائت این شعر در قتل ابراهیم عم خودش همین معنی بود ازین روی ابراهیم میگوید چون این شعر بخواند بر سلامت خود یقین کردم و مقنعه از روی برکشیدم و تكبیری عظیم بگفتم آنگاه گفتم سوگند باخدای امیرالمؤمنین از من در گذشت مأمون گفت ای عم باکی بر تو نیست گفتم ای امیرالمومنین گناه من از آن بزرگ تر میباشد که بعذری سخن بیاورم و عفو تو از آن عظیم تر است که بتوانم شکرش را بر زبان گذرانم لیکن همینقدر میگویم :

ان الذي خلق المكارم حازها *** في صلب آدم للامام السابع

ملئت قلوب الناس منك مهابة *** وتظل تكلوهم بقلب خاشع

ما ان عصيتك والغواة تمدنى *** اسبابها الا بنية طائع

فعفوت عمن لم يكن عن مثله *** عفو و لم يشفع اليك بشافع

ورحمت اطفالا كافراخ القطا *** وحنين والده بقلب جازع

آنخداوند یکه مکارم را بیافرید جمله را در صلب آدم برای امام هفتم یعنی مأمون فراهم ساخت قلوب جهانیان از مهابت تو آکنده و تو با این حال و این منزلت نسبت بهمه با قلبی خاشع متواضعی و اگر من بنوایت و راهنمایی مردم بداندیش سرکش در ظاهر بعصیان تو در آمدم لکن در باطن مطیع و منقاد هستم و تو از کسیکه نباید از گناه او

ص: 286

در گذشت برگذشتی با اینکه هیچکس در خدمت تو دربارۀ اوزبان بشفاعت نگشود و بر اطفال صغاری چون جوجکان مرغ قطا و ناله مادر ایشان رحمت آوردی.

مأمون گفت سرزنش و نکوهشی امروز بر تو نیست از تو در گذشتم و مال وضياع ترابتو بازگردانیدم پس این شعر را بخواندم :

رددت مالى ولم تبخل على به *** وقبل ردك مالي قد حقنت دمی

فلو بذلت دمى ابغى رضاك به *** والمال حتى اسل النعل من قدمي

ما كان ذاك سوى عارية رجعت *** اليك لولم تعرها كنت لم تلم

فان جحدتك ما اوليت من كرم *** اني الى اللوم أولى منك بالكرم

مال وضياع وعقار وملك ودار مرا بمن بازگردانیدی و پیش از بخشش مال خون مرا محفوظ داشتی و نریختی و اگر بهمان گذشتن از خون من کفایت کردی رضای تو را بهمان میجستم تا چه رسد ببازگردانیدن اموال چه این جمله از تو بود و نزد من بعاریت بود و اگر اعاده عاریت نمیفرمودی نکوهش و ملامتی بر تو نبود پس اگر با این جمله الطاف و عفو و اغماض که درباره من فرمودى منكر بذل و کرم و عفو و نعم تو گردم بشمول نکوهش و سرزنش شایسته ترم از شایستگی تو بکرم، یعنی تو بکرم وجود وحلم و گذشت چندان شایانی که پایانی ندارد و هیچ کس را آن شایستگی و بایستگی نیست و نتواند دارای آن مقام و رتبت گردد مگر کسیکه منکر مکارم تو شود دارای چنان مقام خواهد بود که آن سرزنش بیند که هیچ کس شایسته آنمقدار نکوهش نباشد .

مأمون چون این اشعار بلاغت آثار وكلمات فصاحت مدار را بشنید گفت پاره كلمات مانند در دری است و این کلمات از آنجمله است آنگاه خلعتی فاخر بدو بداد و گفت اى عم همانا اسحق یعنی معتصم و عباس بقتل تو اشارت میکردند گفتم ای امير المؤمنين همانا ایشان در نصیحت و دولتخواهی تو عرض میکردند لیکن تو بآنچه سزاوار آن و شایسته آن بودی رفتار نمودی و مرا از آنچه میترسیدم بآنچه امیدوار بودم بازداشتی .

مأمون گفت ای عم بواسطه حیات و زندگی عذر تو حقد و كينه خود را بمیرانیدم

ص: 287

و ترا از مرارت و تلخی شفاعت شافعین بچشائیدم یعنی بدون اینکه کسی در حق تو شفاعت نماید و بر تو منت گذارد از تو در گذشتم پس از آن مأمون مدتی در از سر بسجده آورد آنگاه سر بر گرفت و گفت ای عم دانستی از چه روی خدای را سجده نمودم گفتم بشکرانه اینکه خداوندت بردشمن دولتت ظفرمند ساخت گفت این اراده را نکرده لکن ازین روی سجده نهادم که خدای توانامرا بگذشت کردن از تو ملهم فرمود .

در مستطرف مسطور است که چون مأمون در طلب ابراهیم بن مهدی کوشش نمود و او را بگرفتند و در پیشگاه مأمون در آوردند ابراهیم گفت السلام عليك يا اميرالمومنين ورحمة الله وبركاته مأمون گفت سلام خدای برتو مباد و سرایت نزديك نباشاد شيطانت چندان غوایت کرد که بخیال چیزی یعنی مقام خلافتی بیفتادی که دست و هم و نظر خیال از دور باش آن دور است .

ابراهیم آن کلمات و اشعار مذکوره را بخواند و مأمون را دیدگان اشک فرو گرفت و گفت ای ابراهیم ندامت تو به است و عفو خداوند تعالی از آن عظیم تو است که بتحاول در آید و اکثر از آن است که در جیز تامل بگنجد اینك عفو و گذشت محبوب من چندان که بیمناکم بر آن مأجور نباشم ترا نکوهشی نیست یعنی چون این عفو و گذشت من از کثرت دوستداری و متابعت هوای نفس است و چندان رعایت مرضات الهی را و نیت خالص را متضمن نیست و بناچار بایستی بجای بیاورم و تابع محبت و هوای نفس باشم از آن میترسم که اجروثوابی بر آن مترتب نشود چه شامل نیت قربت نیست.

آنگاه بفرمود بندهای او را بر گشودند و بگرما به اش در آوردند و سر و تن بشسته و او را خلع فاخره بپوشانیدند و تمامت اموالش را بدو باز پس دادند و ابراهیم آندو بيت مذکور را بدایت بقرائت کرد و هم در مستطرف مذکور میباشد که ابراهیم بن مهدی میگفت سوگند باخدای مأمون بواسطه تقرب بخدای تعالی یا بسبب صلة رحم از من نگذشت لکن او را سوق و سیاقی در کرم بود همیخواست بعلت قتل من این بازار را کاسد و کساد نگرداند.

ابوالفرج اصفهانی در مجلد نهم اغانی میگوید چون مأمون از خراسان بیامد جز

ص: 288

احمد بن حارث بن بشخير هيچيك از مغنیان بخدمت او حاضر نشد و این بشخیر در بغداد به تنهائی و پنهانی ادراك خدمت ومنادمت مأمون را مینمود ومأمون تامدت چهار سال خود را بجماعت نوازندگان نمودار نمیکرد تا گاهی که بر ابراهیم بن مهدی ظفر مندشد و دولت و سلطنت و اقتدارش قوی گردید و از ابراهیم نیز در گذشت و برای جماعت ندماء ظاهر شد و نوازندگان را فراهم ساخت و در طلب ابراهیم بن مهدی بفرستاد و ابراهیم با جامه فرسوده و مندرس حاضر شد.

چون مأمون او را بدید گفت نیکو آن است که عم من ردای کبر را از دوشانه خود بیفکند بعد از آن امر نمود تا خلعتهای شایسته فاخر بیاوردند و او را بپوشیدند بعد از آن فرمودای فتح عم مراطعام بامدادی برسان ابراهیم در جائی که مأمون او را نگران بود طعام بخورد آنگاه در زمره مغنیان اندر شد و مخارق حاضر بود و این شعر را تغنی نمود:

هذا ورب مسو فين صبحتهم *** من خمر بابل لذة للشارب

ابراهیم گفت بدسرودی اعادت کن مخارق دیگر باره بخواند گفت نزديك شدى لكن اجابت نكردى مأمون فرمود اگر مخارق بد می نوازد تو خود نیکو بفرمای ابراهیم همان صوت را تغنی کرد و با مخارق فرمود اعادت کن مخارق دیگر باره بخواند و ابراهیم او را تحسین کرد و با مامون گفت میان این دو امر یعنی دو سرودچه اندازه فرق است مأمون گفت فرق بسیار است .

آنگاه با مخارق گفت مثل تو مانند جامه فاخر است که چون اهلش از آن غفلت بورزند گرد و غبار بروی در آید و رنگش را بگرداند و چون تکانش دهند بجوهر و گوهر خود بازگردد بعد از آن ابراهیم این شعر را بخواند:

یا صاح يا ذا الضامر الانس *** والرحل ذى الاقتاد والحلس

اما النهار فما يقصره *** رتك يزيدك كلما تمسى

مخارق میگوید مرا جایزه مقرر و معینی بود که بیرون اورده بودند چون این صوت جان فزاى وغناء دلربای را بشنیدم بمأمون عرض کردم یا امیرالمومنین

ص: 289

آقای مرا بفرمای تا این صوت را دیگر باره بر من فروخواند تا در عوض جایزه من باشد چه اعادت اینصوت از آن جایزه مرا خوشتر است.

مأمون گفت اینم این صوت را بر مخارق اعادت فرمای و ابراهیم برمن فرمود چندانکه چون نزديك شد بیاد بسپارم و فرا گیرم گفت برو همانا تو از تمام مردمان باین صوت استادتری گفتم چنانکه باید بیاد نیاوردم گفت صبحگاه یمن آی چون بدو شدم بطوری در هم پیچیده بر من فرو خواند گفتم ایها الامیر تورا در امر خلافت رشته ایست که هیچ مالهای بسیار و بضاعتهای پربها میبخشى لكن در حق من بصوتى بخل می ورزی؟

فرمودای احمق مأمون مرا زنده گذاشت نه برای محبت با من و نه بملاحظه صله رحم من و نه برای اینکه احسانی در حق من مبذول داشته و گروگان احسانم نماید بلکه برای این است که نزد من از این گونه تغنیات اصواتی سراغ دارد که از دیگری نشنیده است مخارق میگوید این کلمات او را بمأمون رسانیدم گفت ما را با ابو اسحق کدورتی نیست از وی عفو کرده ایم دست از وی بدار

و نیز در اغانی از ابو داود مروی است که چون مأمون ابراهیم را رها ساخت محمد بن مزداد پیام فرستاد که ابراهیم را از دخول بسرای خاصه و سرای عامه ممنوع دارد یعنی از حضور باین دوسراو دیدار مأمون و مردی را از جانب خودش که بدو وثوق داشته باشد برا براهیم موکل نماید تا اخبار ابراهیم و سخنان او را بازداند روزی آن شخصی که برا براهیم موکل بود بمحمد بن مزداد نوشت چون ابراهیم بدانست که او را از ورود بدوسراي خاصه و عامه ممنوع داشته اند باین شعر تمثل جست :

کس را نیست چه تو پسر خلیفه و برادر خلیفه وعم خلیفه هستی

با سرحة الماء قد سدت موارده *** اما اليك طريق غير مسدود

لحائم حام حتى لاحيام له *** محلاً عن طريق الماء م ردود

چون مأمون این شعر را بشنید بگریست و بفرمود تا در همان ساعت ابراهیم را با کمال اعزاز و اکرام حاضر کنند و در مرتبت خودش جای دهند پس محمد بن مزداد نزد ابراهیم شد و او را این بشارت بداد و فرمان کرد تا سوارشد و راه برگرفت چون

ص: 290

بخدمت مأمون درآمد بساط را ببوسید و این شعر را قرائت کرد:

البربي منك وطا العذر عندك لى *** دون اعتذاري فلم تعذال ولم تلم

وقام علمك بي فاحتج عندك لى *** مقام شاهد عدل غير متهم

رددت مالي ولم تمنن علی به *** وقبل ردك مالى ما حقنت دمی

تعفو بعدل وتسطو إن سطوت به *** فلا عدمناك من عاف ومنتقم

فبوت منك وقد كافاتها بيد *** هي الحيانان من موت ومن عدم

پاره از این اشعار در این فصل ،مذکور شد چون مامون بشنید گفت ای عم در کمال ایمنی و اطمینان بنشین که هرگز از من چیزی نخواهی دید که مکروه طبع تو باشد مگر اینکه حادثه بتازه بر انگیزی یا سر از طاعت برکشی و امیدوارم که بخواست خدا هرگز از تو چنین امری ظاهر نگردد .

و هم در اغانی مسطور است که چون بطوریکه مذکور شد ابراهیم را بآن حالت ذلت وخفت و دهشت بحضور مامون در آوردند و او سلام بداد و جوابی بیرون از صواب بشنید با مأمون :گفت: «على رسلك يا اميرالمومنين فلقد اصبحت ولى ثارى والقدرة تحفظ الحفيظة ومن مد له الاغترار فى الامل هجمت به الاناة على التلف وقد اصبح ذبني فوق كل ذنب كما ان عفوك فوق كل عفوفان تعاقب فبحقك وان تعف فبفضلك».

چون مامون این کلمات را بشنید چندی سربزیر افکنده همی اندیشید بعد از آن سر بر آورد و گفت این دو تن بقتل تو رای میدهند چون ابراهیم نظر کرد ابو اسحق معتصم وعباس بن مامون بودند گفت ای امیرالمومنین این دو تن از حیثیت شریعت ملک داری و تدبیر مملکت و دولت خواهی و سیاست سلطنت عرض کرده اند بآنچه از من روی نموده است لکن خداوند تعالی در عفو و گذشت ترا عاداتی داده است که بآن جریان داری و آنچه را که از آن میترسی بآنچه امیدواری دفع مینماید و خداوند تراکافی است .

اینوقت مامون تیسم نمود و روی با تمامه آورد و گفت پاره از کلمات است که از در رخشان برتری میجوید و بر غلبه مینماید و این کلام عم من از آنجمله است

ص: 291

بندهای آهنین را از عم من بازکنید و اورا مكرماً بمن بازگردانید، چون از ابراهیم بند برگشودند و بخدمت مامون بازگردانیدند گفت ای عم بمنادمت و موانست بازگشت بگیر چه از من هرگز جز آنچه را که محبوب تو میباشد نخواهی دید، چون روز دیگر درآمد ابراهیم درجی برای مامون بفرستاد و این اشعار را که در اغانی و کامل مسطور است بفرستاد

ياخير من رفلت يمانية به *** بعد النبي لايس او طامع

وابر من عبد الاله على التقى *** غيباً و اقوله بحق صادع

عسل الفوارع ما اطعت فان تهج *** فالصاب يمزج بالسمام الناقع

متيقظاً حذراً وما تخشى العدى *** نبهان من وسنان ليل الهاجع

ملئت قلوب الناس منك مخافة *** وتبيت تكلوهم بقلب خاشع

بابی و امى فدية و ابيهما *** من كل معضلة و ذنب واقع

ما الين الكنف الذي بواتنى *** وطناً و امرع ربعة للرائع

للصالحات اخاً جعلت وللتقى *** و ابا رؤفاً للفقير القانع

نفسی فداؤك انتضل معاذری *** والوذ منك بفضل حلم واسع

املا لفضلك والفواضل شيمة *** رفعت بناءك للمحل اليافع

فبذلت افضل ما يضيق ببذله *** وسع النفوس مين الفعال البارع

وعفوت عمن لم يكن عن مثله *** عفو ولم يشفع اليك بشافع

الا العلو عن العقوبة بعدما *** ظفرت يداك بمستكين خاضع

فرحمت اطفالا كافراخ القطا *** وعويل عانسة كقوس النازع

وعطفت عاصرة على كما وهى *** بعد انهياض الوثى عظم الطالع

الله يعلم ما اقول كانها *** جهد الالية من حنيف راكع

ما ان عصيتك والغواة تقودني *** اسبابها الا بنية طائع

حتى اذا علقت حبائل شقوتي *** بردى الى حفر المهالك هائع

ص: 292

لم ادر ان لمثل جرمى غافراً *** فوقفت انظر ای حتف ضارع

رد الحياة على بعد ذهابها *** ورع الامام القادر المتواضع

احياك من ولاك افضل مدة *** ورمى عدوك فى الوتين بقاطع

كم من يد لك لم تحدثني بها *** نفسي اذا آلت الى مطامعي

اسديتها عفواً الى هنيئة *** وشكرت مصطنعاً لاكرم صانع

الا يسيراً عندما اوليتني *** وهو الكبير لدى غير الضائع

ان انت جدت بها على تكن لها *** اهلا و ان تمنع فاكرم مانع

ان الذى قسم الخلافة حازها *** من صلب آدم للامام السابع

جمع القلوب عليك جامع امرها *** وحوى رداؤك كل خير جامع

ابن اثیر میگوید چون این اشعار را در خدمت مامون بعرض رسانید گفت من همان گویم که یوسف علیه السلام با برادرانش فرمود « لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم وهو ارحم الراحمين » امروز نکوهشی برشما نیست خداوند شما را می آمرزد که اوست رحم کننده ترین رحم نمایندگان .

ابوالفرج اصفهانی گوید چون مأمون این اشعار را بشنید بگریست و گفت ابراهیم را نزد من حاضر کنید بر حسب فرمان حاضر شد و مأمون او را خلعتها بداد و براسبی گرانمایه بر نشاند و نیز بفرمود پنج هزار دینار سرخ با و بدادند محمد بن فضل هاشمی گوید چون مأمون از خطاب وعتاب ابراهیم بپرداخت او را با بن ابی خالد احول سپرد و گفت وی دوست تو میباشد او را با خود بدار .

گفت دوستی من با اوچه سود خواهد داشت در صورتیکه امیرالمؤمنین بروی خشمناک باشد همانا هر چند باوی دوست باشم از اینکه در حق او بسخن حق مبادرت نمایم گزیری ندارم مأمون گفت بگوی چه تو متهم نیستی یعنی در دولتخواهی ما جز بحق گفتار وکردار نیاوری و بمخالفت و خیانت رفتار نکنی و مأمون در اینوقت در بهانه آن بود که از ابراهیم در گذرد .

ابن ابی خالد گفت «ان قتلته فقد قتل الملوك قبل اقل جرماً منه وان عفوت عنه

ص: 293

عفوت عمن لم يعف قبلك عن مثله» اگر ابراهیم را بکشی امری تازه و بعید نیست چه سلاطینی که قبل از تو بوده اند کسانی را که جرم و جریرت ایشان کمتر از ابراهیم بوده است بقتل رسانیده اند و اگر از وی در گذری از کسی عفو نموده و از خون کسی در گذشته که پادشاهانی که قبل از تو بوده اند از چنین مجرمی نمی گذشته اند و او را میکشته اند یعنی اگر عفونمائی نظیر و عدیلی نخواهی داشت.

چون مأمون این کلمات حکمت آیات را بشنید ساعتی ساکت شد و از آن پس باین بيت تمثل چست :

فلئن عفوت لاعفون جللا *** ولئن سطوت لاوهنن عظمي

قومى هم قتلوا أميم أخي *** فاذا رمیت اصابنی سهمی

شعر اخیر با حکایت آن در همین فصل مذکور شد آنگاه مأمون گفت ای احمد ابراهیم را مکر ما با خود بدار پس احمد بن ابی خالد او را با خود ببرد و از آن پس ابراهیم قصیده عینیه خود را که مسطور شد بمأمون بفرستاد و مأمون بروی رقت گرفت و فرمان کرد تا ابراهیم را بمنزل خودش بازگردانیدند و اموال او را بدو بازپس دادند.

از فضل بن مروان مروی است که گفت که چون ابراهیم را از پس آنکه مغلوب ومقهور مأمون شده بود بخدمت مأمون در آوردند ، ابراهیم زبان بسخن برگشود و یکلامی که سعید بن العاص گاهی که معوية بن عاص بروى خشمناك شده بود وسعيدهمي خواست او را از آنخشم و ستیز فرود آورد و برخود مهربان و خوشنود سازد متکلم شد و اتفاقاً مامون آنکلمات را از برداشت و با ابراهیم گفت هیهات ای ابراهیم این همان کلامی است که فحل بنی العاص بن امیه و سخن آورایشان سعید بن عاص برزبان گذرانید و معویه را بآن مخاطب ساخت .

ابراهیم گفت ای امیر المؤمنین این کلام از او باشد و اگر تو نیز عفوکنی همانا فحل بنی حرب و سخنگوی ایشان در عفو نمودن بر تو سبقت گرفته است و حال من در خدمت تو در این عفو نمودن بعید تر از حال سعید نزد معويه نخواهد بود چه تو از معویه اشرف و من از سعید اشرف ومن بتو نزدیکتر از سعید بمعويه هستم و بسیار ناپسند

ص: 294

است که امید در مکرمتی برهاشم پیشی بگیرد مأمون چون این کلمات را بشنید گفت ای عم بصداقت سخن کردی و من از تو در گذشتم.

در جلد سیم عقدا لفريد مسطور است که ابراهیم بن مهدی که او را این شکله میخواندند یکی از عقلا و علمای بایام ناس و شاعر و مفلق و نوازنده و عالم بفنون غناء و از دهات عصر بود و او خودگوید چون با مأمون مخالفت و داعیه خلافت نمود و آخر الامر مأمون بروی نیرومند و مظفر گشت و از جریرت وی درگذشت ابراهیم بن مهدی این شعر را در آنحال مقهوریت انشاد کرد :

ذهبت من الدنيا كما ذهبت منى *** هوى الدهر بي عنها و اهوى بها عنى

فان أبك نفسى ايك نفسا عزيزة *** و ان أحتسبها أحتسبها على ضنى

و چون مأمون از وی خوشنود گشت این دو بیت را در حضورش تغنی نمود مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای نیکو خواندی ابراهیم از بیم و خوف این خطاب از جای برخاست و گفت سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین مرا بکشتی سوگند با خدای دیگر نمینشینم مگر اینکه مرا باسم من بخوانی مأمون گفت بنشین ای ابراهیم و از آن پس در خدمت مأمون از تمامت مردمان برگزیده تر شد و برای مأمون تغنی میکرد و بمنادمت و مسامرت مأمون مفتخر بود.

و هم نوشته اند چون ابراهیم بن مهدی را در منزل احمد بن ابی خالد اقامت دادند بسیار خوشوقت شد و با احمد گفت سخت مسرور و برجان خود امیدوارم ، سبب پرسید گفت از اینکه هر کس را خواهند در مورد سیاست در آورند در منزل اهل حرب و سلاح بازدارند تا بطوریکه در هلاك و سیاست امر نمایند بجای آورند و اگر در این اندیشه نباشند در سرای اهل قلم و صلاح منزل دهند تا متدرجاً از وی در گذرند و اينك مرا در سرای تو باز داشتند لاجرم بر من مکشوف افتاد که از خونم میگذرند.

و در صحبتی دیگر با احمد بن خالد که همی داشت و اظهار امیدواری بدوستی و مساعدت او داشت احمد نگریست جمعی در آلمحضر حاضرند در آن محضر حاضرند گفت این توهمات چیست آیا گمان میکنی اگر در این ساعت از جانب امیر المؤمنين بقتل تو فرمان رسد جزاین

ص: 295

است که تیغ برگیرم و بدست خودم سر از تنت بردارم هرگز جز این مپندار.

ابراهیم نیز از روی فطانت گفت مگر تو را گمان چنان است که اگر بقتل تو از جانب امیرالمومنین مرا فرمان آید جز این است که دشنه برگیرم و سینه ات را تا بناف بشکافم و جگرت را بیرون آورده ریز ریز نمایم گفت جز این نمیدانم چون خبر این مجلس بمأمون رسید عقیدتش مستحکم شد و ابراهیم را بنظر الطاف بدید و بر مکارم خود و اعزاز و تقرب واختصاص او بيفزود.

ابن خلکان چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب اشارت کرده ایم مینویسد چون مأمون از خراسان روی ببغداد آورد ابراهیم برجان خود بيمناك شده در شب چهارشنبه سیزده شب از ذی القعده سال دویست و سوم هجری بجای مانده مخفی گردید روز چهارشنبه چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم باقی مانده داخل بغداد شد و دعبل بن علی خزاعی شاعر مشهور آن قافیه را که در ذیل ورود مأمون ببغداد یادکردیم بگفت.

ابراهیم میگوید چون بعد از آنکه مأمون از من در گذشت بحضورش در آمدم با من گفت توئی خلیفه اسود گفتم ای امیرالمؤمنین من همان کسی باشم که بر من منت گذاشتی و از من در گذشتی و عبد بن الحسحاس این شعر را گوید:

اشعار عبد بنى الحسحاس قمن له *** عند الفخار مقام الاصل والورق

ان كنت عبدا فنفسى حرة كرما *** او اسود الخلق انى ابيض الخلق

مأمون گفت ای عم همانا مزاح و شوخی و کلامی که از روی هزل گفته شد ترا بجد رسانید و این شعر را بخواند:

ليس يزدى السواد بالرجل الشهم *** ولا بالفتى الاديب الاريب

ان يكن للسواد فيك نصيب *** فبياض الاخلاق منك نصيبي

مدت استتار ابراهیم را شش سال و چهار ماه و ده روز نوشته اند و نیز مینویسند چون زمان اختفاء ابراهيم بطول انجامید و ضجرت یافت مکتوبی بمأمون کرد و این شعر را در آخر نوشت:

ص: 296

ان اکن مذنبا فحظى اخطات *** فدع عنك كثرة التانيب

قل كما قال يوسف بيني يعقوب *** لما اتوه لا تثريب

راقم حروف گوید : چه خوب است دقیقه یابان بر این گونه اخبار عبرت آثار بنگرند و عبرت بگیرند و احوال پاره مردم دنیا طلب را در یابند نوشته اند چون معتصم بن هارون بر سریر خلافت بنشست در طلب علی بن جنید بفرستاد و با او گفت هیچ در خاطر داری که در آن زمان که ابراهیم بر مسند خلافت جلوس کرد من در حضورش بیامدم واز اسب بزیر آمدم و دستش را ببوسیدم بعد از من پسرم هارون بیامد و دست او را ببوسید من بدو گفتم بنده تو هارون است ابراهیم بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند.

علی بن جنید گفت این داستان را بیاد دارم معتصم گفت همین ابراهیم امروز حشمت مرا پیاده شد و دست مرا در همان موضع که در آن روز دستش را ببوسیدم بوسه داد و از آن پس گفت بنده تو هبة الله پسر من است و من ده هزار درهم در حق او امر کردم و نفس من از این بیشتر درباره اورضا نمیداد .

علی بن جنید گفت امیرالمومنین بدکاری کرد معتصم گفت وای بر تو این سخن از چیست گفت برای اینکه ابراهیم ده هزار در هم اگر در حق هارون امر نمود جز بغداد را در حيطه تصرف نداشت لكن امروز شرق و غرب جهان در دست اقتدار امیرالمؤمنین است معتصم گفت براستی سخن آراستی ده هزار دینار سرخ بهبة الله بدهید.

مینویسند هرگز شناخته و دیده نشده است که خلیفه دست خلیفه ای را ببوسد و از آن پس همان خلیفه بعینه دست خلیفه را ببوسید مگر ابراهیم بن مهدی و معتصم بن هارون.

بنده حقیر گوید غرابت در این است که پسر معتصم هارون نیز دست ابراهیم را ببوسید و بعد از معتصم خلیفه و ملقب بواثق .گشت

و غریب این است که ابراهیم بن مهدی برادر هارون وعم اولاد او که دارای مراتب

ص: 297

فضل وكمال وجود وبذل وسعت اخلاق حسنه و استعداد بود بعد از آنکه او را با آن ذلت وخفت بسیار احضار و در جامه زنان بمردمان نمودار و بآن خطابهای عنیف خفیف ساخت همچنان قناعت ننمود و او را در زمره مغنیان و سر و دگران و ارباب طرب مندرج گردانید تا یکباره در انظار مردمان بهمان منزلت و میزان شمرده آید و از کمال بغض و دنیا طلبی رعایت حشمت جد خود مهدی و پدر خودهارون و خودش را ننمود چنانکه بعد از آنکه دعبل خزاعی شعرها در هجو مأمون بگفت و او را برخود بر آشفت و فاسق بن فاسق بخواند چون در همان قصیده این شعر را بگفت:

ان كان ابراهيم مضطلعاً بها *** فلتصلحن من بعده لمخارق

مأمون سخت بخندید و گفت همین قدر که ابراهیم را با مخارق انباز کرده است از وی در گذشتم و هجای او را در حق خود نادیده شمردم و ابراهیم چندانکه زنده بود خود را از آن شغل و آن جامه خارج نمیساخت تا مبادا بقتل برسد.

و حقیقت امر در اخلاق مأمون همان است که ابراهیم گفت و مذکور گردید که اگر مامون او را نکشت نه برای تقرب بخدا و پاداش روز جزا یا ملاحظه صله رحم یا تفضل و ترحم بود بلکه برای این بود که ابراهیم را درفن غنا وحید عصر و فرید روزگار و اوستاد بی عدیل میدانست و لذت رونق وطراوت مجلس عیش خود را بوجود او میدانست از این روی او را باقی گذاشت و چنان نمودار ساخت که محض علقه خويشاوندى وطلب مرضات الهی است اگر بصدق سخن میکرد چگونه ابراهیم بن - عایشه را که از بنی عباس و خویشاوندان بود و در کار خلافت ابراهیم بن مهدی سعی مینمود و با دیگران گرفتار شدند جمله را بزد و بکشت و ابن عایشه را بر آویخت .

ص: 298

بیان حکایت کردن ابراهیم بن مهدی پاره داستانهای زمان اختفای خود را برمأمون

در تاریخ نگارستان مسطور است که چون ابراهیم روز سه شنبه بیست و دوم ذى الحجه سال دویست و سوم در بغداد مخفی شدغسان بحكم مامون در طلب او کوششها کرده در شب یکشنبه سیزدهم ربیع الاخر سال دویست و دهم در جامه زنان گرفتار گردیده او را نزد مامون حاضر ، ساختند مامون از جرایمش در گذشته چگونگی زمان اعتزال را از وی سؤال نمود؟ ابراهیم گفت توبتی در نیم روز که آفتاب بسمت الرأس رسیده و هوا در نهایت حرارت بود میخواستم از منزلی بمنزلی بروم چون بیرون آمده راه بر گرفتم ، ناگاه بکوچه رسیدم که پیشگاهش بسته بود بر در سرائی رسیدم مردی سیاه چرده بدیدم که ایستاده بود .

با او گفتم میتوانی مرالحظه در جوار خود جای دهی گفت بجان منت پذیر هستم پس مرا بمنزل خود در آورده و خود بیرون رفت و در را از آنروی برمن بر بست مرا یقین افتاد که او برفت تاغسان را از کار من خبر دهد اندرین بیم میگذرانیدم که ناگاه آواز در بر آمد و همان شخص با ندرون سرای آمده قدری گوشت و کاسه و کوزه چند نو و تازه و فرش پاکیزه و نیکو همراه داشت و بمعذرت و پوزش زبان برگشاه و گفت من مردی حجامت گرم و دیدم اگر تو بر کسب من با خبر شوی شاید از ظروف و ادوات و اسباب مستعمل من متنفر شوى بالضروره جانب بازار گرفتم و این اسباب را بتجدید ابتیاع بر آمدم .

چون ازین سخنان بپرداخت مشغول طبخ گردیده بعد از خوردن طعام گفت بخوردن شراب راغب هستی گفتم دور نباشد في الفور مینائی از شراب ناب حاضر ساخته چون ساغری چند از هم گذشت و سرگرم شدیم، گفت هر چند بیرون از شرط ادب است اما امیدوار هستم که بنده خود را باستماع غناء و سرود خوشنود فرمائی آنگاه عود را

ص: 299

حاضر ساخته باکمال خضوع و نیاز خواستارساز و نواز گشت گفتم از چه ترا معلوم شد که من بر این فن دانائی دارم گفت تو از آن مشهور تری که مخفی توانی بود ، توخود ابراهیم بن مهدی هستی که مأمون برخود بر نهاده است که هر کس تو را بدو رساند صد هزار درهم در یابد.

ابراهیم میگوید چون این سخن بشنیدم عود را در کنار آوردم حجامت گر گفت خواستار چنانم که من از نخست بسرود آیم و صوتی چند بسرایم و تو از عود بدر کن پس چندان صوت و سرود بکار آورد که مرا موجب عجب شد و گفتم این چندین آواز و نواز از که بساز آوردی گفت مدتی در خدمت اسحق موصلی بوده ام و این همه هنرها از وی بیاموخته ام .

بالجمله آنروز را بسرود و تغنی بشب آوردیم این وقت آهنگ رفتن نمودم و ره در پیش او نهادم گفت غریب حالی است که من همی خواهم آنچه دارم تقدیم قدم تو نمایم و تو بر آن داعیه هستی که مرا عبرت احسان خود سازی هیهات فکر زایر دیگر و سودای عاشق دیگر است .

در کتاب فرج بعد از شدت از تاريخ الخلفاء مأخوذ است که چون مأمون خلیفه برعم خودا ابراهیم بن مهدی دست یافته او را نزد احمد بن ابی خالد فرستاد تا نزد او محبوس باشدا براهیم گفت شکر و سپاس خدای را که مرا نزد تو فرستاد و محبوس نمود و بغیر از تو مبتلا نساخت احمد ازین سخن روی در هم کشید و بر من بانگ بر زد و گفت این چه نیکوگمانی است که در حق من میبری اگر چنان می پنداری که مرا امیر المؤمنین بفرماید که گردنت را بزنم من در اجرای فرمان توقف و تقاعد خواهم جست حاشا و کلا بلکه اگر انجام امر را با دیگر کس گذارم بسهو و خطا رفته ام .

چون این سخن بگذاشت در پیرامون مجلس جمعی از مردم خراسان را حاضر دیدم که اثر انکار در دیدار ایشان نمودار بود گفتم براستی فرمودی چه اگر امیرالمؤمنین مأمون ترا بقتل من امر فرمايد البته در اتمام امر نکوهشی بر تو نیست و اگر مرانیز بفرماید که ترا سینه برشکافم و جگرت بیرون کشم بیگمان معذورم و چون یزدان را

ص: 300

در همه حال بایستی سپاس و ستایش بگذاشت سپاس کردم نه بدان جهت که حسن ظن تو بر آن باعث باشد بلکه موجب این شکر گذاری این است که خلیفه روزگار را خدمت گذار بردوگونه است اهل قلم و اهل سلاح چون آهنگ گشتن کسی را بفرماید او را باهل سلاح بسپارد و اگر غرض او مناظرت و ملامت باشد و قصد جان در میان نباشد باهل قلم گذارد لاجرم خدای تعالی را بر آن میستایم که با آن گونه گناهی که از من پدید گردید امير المؤمنين مرا در موقف مناظرت و سؤال فرود آورد نه در مورد قتل و نکال.

چون این سخن را بگفتم تمامت حضار را خوش آمد و رویها از نشاط برافروخت احمد بن ابی خالد گفت سخن هر کسی بر حسب قدر نفس و اصل او باشد سخن تو در رفعت و معنی مناسب قدرتو در نفس تو و قدر پدرت مهدی است و سخن من مناسب خلق و نفس من و مقدار پدرم یزید احول است هم اکنون از آنچه بر زبانم بر ر گذشت در مقام اعتذار و با نفس خود در حالت انکارم این هفوات را از من در گذران تا خداوند تعالی از لغزشهای تو در گذرد .

چون مدت پنجاه و پنج روز در سرای احمد بگذرانیدم یکی شب چون نیمی از شب برآمد بیامد و مرا از آن موضع که جای داشتم بیرون آورده زرهی در من بپوشانید و دراعه برز بر آن در برآورد و بر اسبی بر نشاند و بجانب غربی روان شد و چون بمیان جسر دجله رسید مرا و اصحاب خود را در آنجا به جای بگذاشت و خود براند و چون نگران شدم که زره در من پوشانید و دراعه برز بر آن در بر کرد با خود گفتم مرا نزد مردی هست میبرد و این جامه را بر حسب احتیاط در بر من بیاورده است تا اگر از در مستی چیزی بر من زند آسیب نرسد و با خود بیندیشیدم که اگر چنانکه حرکتی صادر شود خود را مرده نمایم .

بالجمله چون او برفت هم در ساعت بازگشت و گفت خلیفه میفرماید ای فاسق آنچه از تو روی داده است کافی نیست که در این شب ابن عایشه و ابن افریقی را برانگیختی واز تضریب تو خروج کردند و کار بدانجا پیوست که من ناچار شدم که بنفس خویشتن بر نشستم و بمحاربت ومقاتلت ایشان مشغول شدم تا گاهی که خدای تعالی مرا برایشان

ص: 301

ظفرمند ساخت و جملگی را بدوزخ فرستادم و ترانیز بایشان میرسانم اکنون اگر حجتی داری بگذار و گرنه همین لحظه ات بایشان ملحق دارم .

چون این سخن بشنیدم دانستم که این سخن کسی است که مستی بروی غالب گشته است ، با خود گفتم از نخست باید او را بخشم آورد تا غضب سکر را کمتر کند پس با احمد گفتم خون من در گردن تواست از خدای بترس و در قتل من كوشش مكن گفت من چه توانم کرد و از دست من چه برآید و آیا هرگز تواند شد که برخلاف فرمان امیرالمؤمنین انجام امری بدهم گفتم نمیتوانی لکن از آنچه گفتم همی خواهم که آنچه را پیغام دهم بدون کم و زیاد بدورسانی و با خود گمان بری که نجات من در آن است به چنان گوئی که بصواب نزدیکتر شماری و من بدان سبب کشته شوم، الله الله که آنچه گویم حرف بحرف همان را ادا کن و در خون من ساعی مباش .

گفت چنان کنم گفتم او را بگوی ای خلیفه اگر تورا عقل باشد بایستی بدانی که من از عقل بیگانه نیستم و چون این سخن را با خلیفه در میان آوری دیگر باره اعادت این کلام را از تو خواستار آید تونیز اعادت نمای از آن پس لامحاله میگوید من میدانم وی عقل دارد اما مقصود ابراهیم ازین گونه گفتن چیست.

اینوقت بگویا امیرالمؤمنین ابراهیم میگوید در آن روزگاران که تو از شهر بغداد بیرون بودی و من در آن شهر مطاع و فرمانروا و نافذ الامر بودم و گروهی بزرگ با من بیعت کرده بودند معذالك استتار را بر اقتدار اختیار کردم و کنج عزلت را بر گنج دولت برگزیدم و از مقاومت و محاربت با تو بپرهيزيدم و ملك و مال را بتو تسلیم کردم و سلامت و عافیت و نجات خود را در آن شمردم امروز که تو بسعادت در مسند خلافت متمکن هستی و در پای تخت خود و پدران و نیاکان با نهایت قدرت و قهاریت و مهابت و مطاعیت و فرمانروائی و پادشاهی جای گرفته و من در سراپرده ابن ابی خالد محبوس و در بند هستم و چهارتن بر من موکل و ملازم هستند آیا در چنین حال و چنین ضعف و انکسار و بیچارگی و گرفتاری و تزلزل چگونه میتوانم مردمان را تحريص وتحريض و برخروج

ص: 302

بر تو تحريك وترغيب نمایم آیا هیچ خردمندی هوشیار گرد چنین کار میگردد و خویشتن را بدست خویشتن بورطه هلاك ميافكند .

چون احمد بن ابی خالد این رسالت را باین نهج بمأمون برسانيد مأمون گفت براستی سخن میسپارد او را بموضع او برید من در نهایت یأس و ظهور بأس ايستاده بودم که ابن ابی خالد را دیدم مرکب می شتا باند و آواز بر میکشاند السلامة السلامة پس بیامد و نوید عافیت بداد و سپاس خدای که مرا بموضع خود بازگردانید و پس از روزی چند بوران دختر حسن بن سهل که بتازه دردواج ازدواج مأمون اندراج یافته بشفاعت من سخن کرد و مرا خلاصی حاصل شد .

در کتاب اعلام الناس از واقدی مذکور است که ابراهیم بن مهدی گفت بعد از آنکه مأمون بشهرری درآمد در طلب من ساعی شد و قرار داد هر کس مرا بگیرد و بدو برد صدهزار در هم عطایا بد من بر جان خود بترسیدم و در کار خود سرگشته گشتم و ندانستم بکجا پناه برم و در کجا پنهان گردم پس چاشت گاهان از منزل خود بیرون شدم روز تابستانی و تافته و گرم بود و هیچ ندانستم بکجا روم و چکنم حال دل با کدام محرم بگذارم در این حال بکوچه بن بسته اندر شدم و گفتم «لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم انالله وانا اليه راجعون» و همی بترسیدم که اگر بازگشت گیرم بحال من آگاه شوند و براه تباهی دچار گردم.

در این حال در صدر کوچه غلامی سیاه چرده بدیدم که بر در سرایش ایستاده بود نزد او شدم و گفتم آیا موضعی داری که ساعتی ازین روز در آنجا بیاسایم گفت آری پس در سرای برگشود و مرا در خانه بس نظیف روی حصیری لطیف وبساطها و بالشهای پوستین جای داد آنگاه در بر رویم بر بست و برفت سخت در بیم شدم و همی بیندیشیدم که البته بشنیده است که هرکس مرا نزد مأمون برد صدهزار در هم عوض يابد و اينك اين عبدسیاه مرا بشناخته و در این خانه محبوس ساخته و خود نزد خدام مأمون بتاخته است تامرا بدست ایشان سپارد.

ص: 303

پس مانند حبه که در تاوه افکنده باشند سوزش گرفتم و در نهایت قلق و اضطراب مانند مرده بیفتادم در آنحال که بر این حال بودم بناگاه نگران شدم غلام بیامد و حمالی با خود داشت و آنچه حاجت بآن میرفت از گوشت و نان و دیگ تازه ومشك وكوزهای تازه حاضر ساخت بعد از آن روی با من آورد و گفت خداوند مرا فدای تو گرداند من مردی حجام هستم و نيك میدانم که تو از من متنفر هستی چه آنچه خورم و استعمال نمایم از فن حجامت گری است لاجرم این اشیاء را خریداری و حاضر کردم تا بآنچه بآلایش دست من دچار نگشته استعمال نمائی و من نیازمند خوردنی بودم پس برخاستم و طعامی از بهر خود طبخ نمودم و گمان ندارم که در تمام ایام زندگانی خود طعامی بآن گوارائی و خوبی خورده باشم .

و چون از خوردن آسودن گرفتم گفت هیچ میل بآشامیدن آشامیدنی داری چه شراب ارغوانی اندیشه را تسلیت دهد و غبار اندوه را از آئینه دل میزداید و جانرا شادان میسازد من چون بمؤانست او رغبت داشتم گفتم اینکار را ناگوار نمیشمارم پس برفت و اسبابی تازه بیاورد و نقل و میوه و شراب ناب و ظرفهای سفالین نو حاضر نمود بعد از آن با من گفت خداوند مرا قربان تو فرماید آیا بمن اذن میدهی که در محضر تو در گوشه بنشینم و شرابی برای خود بیاورم و برای سرور قدوم تو بنوشم.

گفتم چنین کن پس آنچه خواست بیار است و سه پیمانه بیاشامید و بگنجه خود در آمد و عودی حاضر ساخته و پرداخته بیاورد آنگاه گفت ای سید من مرا آنقدر وقیمت نیست که از حضرت تو خواستار تغنى شوم لكن رعایت حرمت من بر تو و بر مروت تو واجب است اگر رأی مبارکت قرار بگیرد که بنده خود را شرف بخشی و برای خودت سرودگوئی و بنده حقیر نیز بشنود چنان کن.

گفتم از کجا ترا معلوم افتاد که من بر تغنی دست دارم از روی استعجاب گفت: سبحان الله تو از آن مشهورتری که ترا نشناسم تو ابراهیم بن مهدی هستی که دیروز خلیفه ما بودی و مأمون قرار داده است که هر کس او را بر تو راهنمائی کند صد هزار در همش عطا فرماید .

ص: 304

چون غلام سیاه این سخن را بگذاشت مروت و فتوتش در نظرم عظیم گشت و بدانستم که نخوت و کبریای او اجل از آن مبلغی است که همی خواهند بدو مبذول دارند پس عود را بر گرفتم و درست نمودم و اینوقت کسان و فرزندان من بخاطرم آمدند و این شعر بخواندم:

وعسى الذي أهدى ليوسف أهله *** و اعزه في السجن وهو غريب

أن يستجيب لنا فيجمع شملنا *** فالله رب العالمين قريب

آنکه یوسف را باهل خود رساند *** وانکه اندر غربتش عزت بداد

او تواند جمع شمل ما نمود *** بر مراد ما نوازد نیز باد

گفت ای سید من از آنچه من از تو اقتضاب و اقتباس و اجتذاب نمردم قرار تغنی میگذاری؟ گفتم آری گفت این شعر را برای من بسرود و تغنی آور.

ان الذي عقد الذي انعقدت به *** عقد المكاره فهو يملك حلها

فاصبر فان الله يعقب راحة *** فلعلها أن تنجلي فلعلها

در این اشعار بقرائت این شعر در نهایت ادب و رعایت حشمت ابراهیم بزبان ابراهیم به تسلیت او اشارت و بحصول مراد ورفع مانع و چاره بسبوری بشارت داد و ابراهیم را گل مراد برشگفت و نبیذی چند بیاشامید و غلام تغنی این شعر را خواستار گردید :

وراء مضيق الخوف متسع الاس *** و اول مفروج به آخر الحزن

فلا تياسن فالله ملك يوسفا *** خزائنه بعد الخلاص من السجن

در این بیت نیز بگذشت روز اندوه و غم ووصول ايام بهجت ونعم وأميد برحمت وفضل وکرم حضرت کبریا و آسایش از هرگونه نقمت و بلا اشارت آورد و از داستان يوسف علیه السلام و بند و زندان و نجات او وسلطنت او یادکرد و چون ابراهیم بخواند شادان شد و شراب بیاشامید و سخت خرم و مسرور گشت ابراهیم نیز باده بخورد آنگاه غلام خواستار شد که این شعر را تغنی نماید :

اذا الحادثات بلغن النهى *** و كادلهن تذوب المهج

ص: 305

وحل البلاء وقل العزاء *** فعند التناهى يكون الفرج

پس این شعر را نیز ابراهیم تغنی کرد و او را این حسن انتقاد و اقتضاء غلام بسی مستحسن گشت و با وی انس و مودتی کامل حاصل شد و او را ظریف و با حسن قریحه ،ممتازدید اینوقت غلام گفت ای سید من اگر چند مرا در امر تضی دست و قدرتی و استطاعت و بضاعتی نیست و اهل این صناعت ،نیستم، لکن اگر اذن میدهی آنچه بدل و خاطر من رسیده است سرودن گیرم گفتم این امر نیز برادب و مروت تو میافزاید پس عود را برگرفت و گفت دستور و اجازت حاصل شد و بنواخت و آواز بسرود برکشید و این شعر را بخواند:

شكونا الى أحبابنا طول ليلنا *** فقالوا لنا ما أقصر الليل عندنا

وذاك لان النوم يغشى عيونهم *** سريعاً ولا يغشى لنا النوم أعينا

اذا مادنا الليل المضر بذي الهوى *** جزعنا وهم يستبشرون اذادنا

فلوانهم كانوا يلاقون مثل ما *** تلاقي لكانوا فى المضاجع مثلنا

چون این ابیات موعظت سمات را بشنیدم گفتم سوگند با خدای هرگونه غم و اندوه که مرا بود از دل و خاطرم برفت و ترس و بیمی در من نماند و خواستار شدم که تغنی نماید و غلام این شعر را بخواند:

تغیر نا انا قليل عدادنا *** فقلت لها ان الكرام قليل

وما ضرنا انا قليل و جارنا *** عزیز و جار الاكثرين ذليل

وانا لقوم لانرى الموت سبة *** اذا ما رأته عامر و سلول

يقرب حب الموت آجالنا لنا *** و تكرهه آجالهم فتطول

سوگند با خدای بسی نیکو و خوب و جید و نواهای خوش الحان وتازه بخواند و هر گونه فزع و جزع و ترس و بیم که مرا بخاطر اندر بود بآن ساز و سرود بزدود و مرا با او انسی بکمال دست داد و چندانم شادی و طرب فرو گرفت که مزیدی بر آن نبود چندانکه قبل از زمان خواب خوابم درر بود.

پس آسوده بغنودم و تا بعد از مغرب از خواب بیدار نشدم و در کار این غلام حجام

ص: 306

ومراتب ادب وظرافت وكيفيت تغنی او همیبیندیشیدم و در میدان خیال جولان دادم و قصد و اراده او از این کارو کردار و لطف آمیزش این بود که مرا از پاره خیالات دهشت سمات آسوده سازد و همی خواست بنماید که در رعایت مهمان و نصرت پناهنده او اختصاص دارد.

پس بنشستم و دست و روی بشستم و او را از خواب برانگیختم و خریطه که با خود داشتم و دیناری چند و چیزی قیمتی در آن بود بگرفتم و بدو دادم و گفتم اينك با تو وداع میکنم و ترا در حفظ و حراست خدای میسپارم و براه خود میروم و از تو خواستارم که آنچه در این خریطه است در مهمات خود بکار بندی و نیز هر وقت ایمنی یافتم ازین جمله که بینی بر افزون یابی.

فی الفور آن خریطه را باز داد و گفت ای سید من صعلوك آنکس باشد که او را در خدمت رؤسای قوم و امرای روزگار قدر وقیمتی نباشد و در حق او گمانهای بد برند آیا در ازای این موهبتی عظیم که حضرت واهب العطايا وخالق البرايا بمن فرموده و مرا بنعمت قرب و دولت وصول تو بمنزل تو برخوردار ساخته است بایستی بها و ثمن بخواهم ؟ لا والله هرگز چنین چیزی نشاید.

چون این سخنان بشنیدم در قبول آن الحاح و اصرار ورزیدم غلام تیغ دلاکی برگرفت و گفت سوگند باخدای اگر دیگر باره باین سخن اعادت فرمائی باری با این استره سر خود را میبرم من بروی بترسیدم و خریطه را برداشتم و سنگینی آن بر من گران همی گردید .

چون بدر سرای رسیدم گفت ای سید من همانا این مکان از دیگر امکنه براي پنهان بودن تو شایسته تر است نزد من اقامت بجوی تاگاهی که خداوندت گشایش بخشد و دانسته باش که اگر نزد من بیائی بر من گران نخواهد بود پس باز شدم و از وی خواستار شدم که از آن خریطه اتفاق نماید وی قبول نکرد و همه روزه با من همان معاملت می نمود که در بر گذشته روز بجای همی آورد و اسلوب کار را قراری فرودتر نمیآورد.

ابراهیم میگوید روزگاری در نهایت عیش و طرب و نیکوترین احوال با او

ص: 307

بگذرانیدم تا گاهی که از آن اقامت بملالت اندر شدم و بترسیدم که بروی ثقیل گردم لاجرم دست از من بداشت و خاطر در پژوهش حال بگماشت پس جامه زنان برتن بیاراستم و موزه و نقاب بر نهادم و بیرون شدم .

چون در طریق در آمدم خوف و خشیتی عظیم بر من چیره شد و راه برگرفتم تا از جسر بگذرم و این هنگام باران همی بیارید و از جسر آب بریخت و مردمی در آنجا ایستاده بودند در این حال یکتن مردسیاهی که در خدمت من میگذرانید مرا بدید و بر من در آویخت و گفت وی همان است که امیرالمؤمنین در طلب او است مشتی برسینه اش برزدم و او را بیفکندم مردمان بسویش گرایان شدند و من در راه سپاری کوشش نمودم چندانکه از جسر بگذشتم و بکوچها اندر شدم در سرائی بازوزنی را در آنجا ایستاده بدیدم گفتم ای خاتون زنان خون مرا نگاهدار چه من مردی ترسان هستم گفت اندر آی.

چون درون سرای شدم مرا بغرفه بالا برد و فرش بیفکند و طعامی از بهرم حاضر ساخت و گفت هیچ بیم و هراس مدار که در این مکان هیچ آفریده بر حال تو دانانمیشود و اگر یکسال در اینجا بمانی بر قوباکی نخواهد بود در این اثناء صدای دق الباب برخاست آنزن بیرون شد و در را برگشود .

چون نگران شدم همان مرد بود که او را بر جسر بیفکندم وسرش بشکسته و خونین بود و خونش بر جامهای او میریخت آنزن گفت چیست این حال و از کدام کس این بلیت یافتی گفت مراحدیثی عجیب و امری غریب است همانا بآن جوان دست یافتم و از دستم بدر برفت گفت این حال چیست و آنکس کیست گفت ابراهیم بن مهدی بود او را پدیدم و بروی بیاویختم مرا مشتی بزد و بیفکند و باین حال که مینگری در انداخت و اگر بخدمت امیرالمؤمنین بردمی صد هزار در هم بیافتی.

آنزن فرشی بگسترد و زخمش را بر بست و آنمرد اندکی بخفت و آنزن نزدمن بر شد و گفت گمان دارم که صاحب این داستان توئی گفتم آری گفت من از گزند این مرد بر تو بیمناکم مبادا برحال تو خبر یابد و دیگر باره با من بطریق عطوفت و کرامت اندر آمد و سه روز نزد او بماندم .

ص: 308

این وقت گفت می ترسم بر تو واقف شود و خبر تو را بمأمون رساند هم اکنون جان خود را بدر بر خواستار شدم تا شامگاهان مهلت بداد و چون تاریکی شب جهان را در نوشت بجامه زنان در آمدم و از منزل او بیرون شدم و بسرای یکی از کنیزان خوداندر برفتم چون مرا بدید بگریست و دردناک شد و خدای را بر سلامتی من سپاس بگذاشت و بیرن شد چنانکه گوئی همی خواهد در حق من بنکولی و کرامت مبادرت گیرد و روی بیازار نهاد و چنان نمود که در تدارک پذیرائی مهمان میرود .

من همی در اندیشه خیر و خوبی بودم و از همه جایی خبر که ناگاه ابراهیم موصلی با سواران و پیادگان خود در رسیدند و آن کنیز من نیز با ایشان بود تا مرا بدو تسلیم نمود این وقت مرگ را در پیش چشم خود بدیدم و مرا بهمان حال و هیئت که بودم بخدمت امیرالمؤمنین بیاوردند وی در مجلسی عام جلوس نمود و بفرمود تامرا بحضورش در آوردند .

چون در پیش رویش بایستادم سلام فرستادم و بخلافت تحیت گفتم آن پاسخ و آن كلمات واشعار مأمون و ابراهیم که سبقت نگارش گرفت در میانه برفت و بعد از آن فرمود داستان خود را برای من بگذار حکایت خود را که باحجام ومرد لشكرى وزوجه او و کنیز خودم که مرا بدست دشمنم بگذاشت بگذاشتم مأمون فرمان داد تا آن کنیز را حاضر کنند و اینوقت در سرای خود منتظر وصول جایزه بود، چون حاضرش کردند مأمون گفت چه چیزت بر آن بازداشت که ابراهیم را که آقای تو و ولی نعمت تو بود تسلیم نمودی؟ گفت بسبب رغبت و میل بمال مأمون گفت آیا ترا شوهری و فرزندی هست گفت نیست مأمون فرمان کرد تا او را صد تازیانه بزدند و در زندان جاویدان جای دادند آنگاه آنمرد سپاهی و زوجه اش را حاضر کردند و حجامت گررا

نیز بیاوردند .

از سپاهی پرسید که سبب آن کردار توجه بود گفت رغبت بمالمأمون گفت تو شایسته تری که حجام باشی و خادم نباشی و یکی را بروی موکل ساخت که او را در مکانی باز دارد و از حجامی علم حجامت بیاموزد و بازوجه او احسان نمود و گفت باید

ص: 309

قهرمانه (1) قصر خلافت باشد و گفت این زن ادیبه است و برای امور مهمه صلاحیت دارد و سرای مرد سپاهی را با آنچه در آن بود باحجام گذاشت و او را خلعت بدادورزق و روزی آن سپاهی را بعلاوه سالی هزار دینار در حقش قرار ساخت و آنجماعت بر همان حالت بودند تا مأمون بمرد والله اعلم.

معلوم باد در بیان حالات ابراهیم بن مهدی در زمان اختفاء ومكالمات او ومأمون در كتب مختلفه باختلاف سخن کردهاند و گمان چنان است که این اختلاف اقوال برای آنست که پاره باختصار کوشیده اند و مختصر کرده اند و کم و زیاد کرده اند و بعضی بالتمام نگاشته اند وگرنه حکایت یکی و مخاطبات نیز یکی است نمیتوان گفت مکرر این اتفاق افتاده است.

چنانکه در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مینویسد چون ابراهیم بن مهدی را در حضور مأمون حاضر ساختند و پاره مکالمات مسطوره در میانه برفت مامون با ابراهیم گفت با ابو اسحق معتصم و عباس در کار تو مشاورت کردم و بقتل تو اشارت کردند ابراهیم گفت ای امیرالمومنین در جواب چه فرمودی گفت گفتم ما از نخست با وی احسان می ورزیم و تلافی احسان را بحکومت او گذاریم اگر بدیگرگون رفت خداوند نعمت و امنیت او را دیگرگون میفرماید.

ابراهیم گفت اما این دو تن آنچه بعرض رسانیده انداز در نصیحت و دولتخواهی و سیاست و شریعت ملك داری و نظام و قانون سلطنت ورأى مقرون بصوا بست لكن تو ابا و امتناع داری که جلب نصر و نصرت را جز از آن راه که خداوندت عادت داده است بفرمائی .

چون ابراهیم این سخنان بگذاشت هر دو چشمش را بگریه اشك بريخت مامون گفت چه چیزت گریان ساخت ابراهیم با دل شاد گفت از آن گریم که از چه روی بایستی نسبت بکسی که صاحب این گونه مروت و انعام است گناه ورزیده باشم پس از آن رشته کلام سابق را بهم پیوست و گفت هر چند جرم و جنایت من باندازه رسیده است که خون مرا حلال کرده است اما حلم و فضل را بشمول عفو و گذشت توأم و

ص: 310


1- یعنی پیشکار دخل و خرج كنيزان .

همان اقرار من بگناه خودم و حق پدری بعد از پدر یعنی حق هم که مقام پدر دارد شفاعت گرمن است.

مامون گفت ای ابراهیم عفو و گذشت چندان مرا محبوب گردیده است که میترسم بر آن مأجور نباشم یعنی از قصاص ومجازات واجب شرعی محروم بمانم و پاداش نیا بم همانا اگر مردمان بدانند که ما را در عفو چه اندازه لذت است هر آینه بفرط گناه کاری و جنایات بما تقرب میجویند هم اکنون بر تو نکوهش و ملامتی نیست «يغفر الله لك ولو لم يكن فى حق نسبك ما يبلغ الصفح عن جرمك لبلغك ما املت حسن تفضلك و لطف توصلك».

آنگاه بفرمود تا ضیاع و اموال ابراهیم را بدو بازگردانیدند و ابراهیم آن ابیات مسطوره را در باب تشکر و امتنان خود بخواند و ابو تمام طائی که شرح حالش در ذیل مجلدات مشکوه الادب یاد کرده ایم معنی این کلام مامون را « لقد حبب الى العفو حتى خفت ان لا اوجر عليه ، که ترجمه اش مذکور شد اخذ کرده است و در این شعر خود باز نموده است :

لو يعلم العافون كم لك في الندى *** من لذة و فريحة لم تخمد

همانا آن تصویبی که ابراهیم بن مهدی در رأی دادن ابو اسحق معتصم و عباس بن مأمون در قتل خودش داد برای طلب رضا و دفع مکروه و استمالت آن دو تن بعطوفت لطیف تر از آن بود که رأی ایشان را که برادر و پسر مامون و صاحب مقام ومنزلت عظیم وقبول کلام و مطاع خاص وعام بودند بنکوهد و برخلاف گفت ایشان بگوید یا تصویب ایشان را بغرض و خصومت نسبت دهد.

و چون کسی در تمام افعال و اقوال ابراهیم بن مهدی در محضر مامون نگران شود و آن گریستن و سبب گریستن را باز گفتن و اقرار بگناهی که خونش را حلال کرده و باز نمودن مقام ابوت خود را با بیانی لطیف و یادکردن عفو و اغماض جبلی مامون را که خداوندش عادت داده همچنین مکشوف داشتن قبول خلافت را برای حفظ امانت

ص: 311

مامون و دفع دشمنان او که در طلب خلافت بودند و قبول اندراج در زمره مغنیان برای آسودگی خیال مامون و مسلم شدن بر مامون که ابراهیم در صدد خلافت نیست مراتب فطانت وزیرکی ابراهیم را خواهد دانست و بهمین سبب تا آخر زندگانی خودش و زمان مامون ومعتصم بعيش و کامرانی بگذرانید و از این بعد انشاء الله تعالى بقيه احوال ابراهیم در مقامات عدیده سمت تحریر میگیرد.

بیان زفاف مأمون با خدیجه بوران دختر حسن بن سهل در فم الصلح

بوران باباء موحده بر وزن توران و دختر حسن بن سهل برادر فضل بن سهل وزیر مامون و نام او خدیجه است شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذكور نموده ایم و از این پیش در ضمن وقایع سال دویست و دوم هجری بعقد او با مامون اشارت کرده ایم .

طبری میگوید چون مأمون از بغداد بجانب فم الصلح که لشکرگاه حسن بن سهل در آنجا بود روی نهاد ابراهیم بن مهدی را نیز با خود حمل کرد و مقصودش این بود که با بوران دختر حسن بن سهل که معقوده او بود زفاف نماید و بر زورقی بر - نشست تا بیاب حسن فرارسید و این حکایت در شهر رمضان المبارك سال مذکور بود و قبل از حرکت مأمون عباس بن مأمون بر اسب بر نشست و راه بدانسوی برگرفت وحسن بن سهل به پذیرائی او در بیرون لشکرگاه خودش در قصر که برای او در کنار دجله مقرر داشته بودند او را دریافت.

و چون عباس او را نگران شد پای از رکاب خالی کرد تا فرود گردد حسن او را سوگند داد تا فرود نیاید و چون حسن با او برابر شد خواست حشمت او را از اسب فرود آید عباس گفت ترا بحق امیر المؤمنين سوگند میدهم فرود نشو وحسن با او بهمان حال که سوار بودند معانقه نمود و از اینجا مقام احترام حسن معلوم میشود آنگاه هر دو تن بمنزل حسن در آمدند و مأمون هنگام عشاء بفم الصلح وارد شد و با حسن و عباس

ص: 312

و دینار بن عبدالله همان طور که بر پای ایستاده بودند افطار نمود تا گاهی که بجمله از افطار فراغت یافته دست بشستند و مامون شربتی بخواست پس ظرفی زر بیاوردند و شراب در آن ریختند مامون بیاشامید و دست دراز کرده جامی را که در آن شراب بود داد حسن در گرفتن شراب و نوشیدن در شب شهر رمضان درنگ ورزید چه از

بحسن آن پیش شراب نمی آشامید.

دینار بن عبدالله حسن را غمز کرد حسن گفت ای امیرالمؤمنين بامر و اجازت می آشامم مامون گفت اگر امر من نبود دستم را بسوی تو در از نمیکردم اینوقت حسن جام را بگرفت و بنوشید.

و چون شب دوم در رسید محمد بن حسن بن سهل و عباسه دختر فضل ذوالریاستین را که عم زاده یکدیگر بودند با هم فراهم ساخت و در شب سوم بربوران درآمد و اینوقت حمدونه دختر هارون الرشيد وام جعفر زبیده خاتون زوجه هارون مادر امین وجده بوران ام الفضل و پدرش حسن بن سهل حضور داشتند و چون مامون با بوران جلوس نمود جده اش ام الفضل هزاردانه مروارید غلطان که در سینی زرین بود بر سر بوران نثار کرد مأمون فرمان کرد تا آنجمله را جمع کردند و از ام الفضل پرسید چند دانه است گفت هزار دانه است .

بعضی از نویسندگان نوشته اند هر دانه باندازه تخم گنجشکی بود.

مامون فرمود تا دیگر باره بشماره آوردند ده دانه کم بود مامون گفت هرکس از شما برگرفته است بایستی بازگرداند گفتند حسین زجله برداشته مامون امر فرمود رد نماید حسین عرض کرد ای امیرالمومنین این گوهرهای غلطان را برای آن نثار کردند تا بازگیریم مأمون گفت باز پس ده چه من بتو عوض میدهم حسین آن ده دانه را بداد و مأمون تمامت آندراری آبدار را در همان سینی زرین چنانکه بود بریخت و در دامان بوران نهاد و گفت این نحله عطای تو است اکنون حاجات خود را معروض بدار.

بوران بواسطه شرم وحیا ساکت شد جده اش ام الفضل گفت باسید خودت سخن

ص: 313

کن وحوائج خویش را خواستار شو چه او ترا بعرض حوائج امر فرموده است .

اینوقت بوران زبان برگشود و از مامون خواستار شد که از ابراهیم بن مهدی راضی گردد مأمون گفت چنین کردم و نیز خواستار شد که اجازت دهد تا ام جعفر سفرحج نماید همچنان پذیرفتار شد و اجازت حج بداد و ام جعفر بذية و بقولى بذله لؤلؤیه امویه را برتن بوران بیاراسته بود و در همان شب مأمون با بوران هم بستر شد و در آن شب شمعی از عنبر برافروخته بودند که وزنش چهل من و در لگن زرین بود و مأمون این کار را انکار کرد و بر اسراف حمل نمود.

ابن خلکان گوید در آن شب حصیری زرباف برای مأمون بگسترانیده بودند چون بر آن بایستاد گوهرهای شاهوار بر قدمش نثار کردند چون مأمون نگران شد که آن لالی گوناگون را بر آن حصیر زرباف فرو ریختند و آن حال لمعان حصیر و رخشندگی لالی و فروغ چراغها و نور جبین بوران و آن مجلس جنت آئین را بدید گفت خداوند بکشد ابو نواس را گویا این حالت و این مجلس را مشاهدت نموده است گاهی که این شعر را در صفت شراب ناب و حیایی که در حالت امتزاج بر آن بر میشود گفته است:

كان صغری و کبری قواقعها *** حصباء در على ارض من الذهب

علمای نحو در این شعر برابرنواس ایراد کرده اند زیرا که میگویند واجب است که فعلی یا افعل را بالف ولام و یا باضافه استعمال نمایند و ابو نواس بدون یکی از این دو استعمال کرده است و این غلط است و بعضی جواب داده اند که اسم تفضیل مجرد گاهی مطابق میآید و این در وقتی است که اصل فعل را قصد نمایند نه مفاضله لفظ صغری و کبری در این شعر بمعنى صغيره وكبيره است و غلط نیست.

حسن بن رجاء گوید علی بن جبله شاعر در لشگرگاه حسن بن سهل بر ما در آمد و اینوقت مأمون براي زفاف خدیجه بنت حسن بن سهل که معروف به بوران بود در آنجا حضور داشت حسن میگوید ما در اینوقت افزون از هفتاد هزار ملاح را جیره و

ص: 314

وظیفه میپرداختیم و حسن بن سهل چنان بود که با مأمون شب بروز به بیداری میسپرد و مأمون کار بصبوحی میگذرانید و حسن برای حضور مردمان جلوس مینمود تا گاهی که مأمون بیداری میگرفت و چون علی بن جبله بیامد گفتم از مشغله امیر نگرانی ؟ گفت چون چنین است با تو ضایع نمیگذارم گفتم همین طور است پس نزد حسن بن سهل هنگام ظهرش برفتم و از مکان او باز گفتم گفت مگر از مشغله ما بی خبری گفتم از کار او مشغول نیستم گفت على العجاله ده هزار در هم با و بدهند تا در کار او فراغت حاصل شود و از این پس در ذیل پارۀ حكايات مأمون و حکایت او با اسحاق و رفتن بمجلس بوران و فریفته شدن مأمون وسبب تزویج بوران اشارت میرود.

طبری گوید چون روشنی روز بودمید مامون باحضار ابراهیم بن مهدی امر کرد ابراهیم بیامد و از کنار دجله راه میسپرد و اینوقت جامه دولایه از کرباسی برتن و بر سر داشت و همی بیامد تا داخل سرای شد و چون پرده از مأمون برافراختند ابراهیم خود را برخاك افكند مامون فریاد برکشید و گفت ای عم باکی بر تو نیست. ابراهیم داخل مجلس شد و بر مامون بخلافت سلام براند و دستش را ببوسید و شعر مدیحه خود را بخواند مامون بفرمود تا خلعتهای گرانمایه بیاوردند و دیگر باره خلعت بدو بپوشانیدند و نیز بفرمود تا مرکبی بیاوردند و شمشیری را حاضر کرده بر گردن وی حمایل ساختند پس ابراهیم بیرون آمد و مردمان را سلام برساند و دیگر باره او را بجای خود باز آوردند.

ابن خلکان گوید: مامون بوران را برعایت مکانتی که پدرش حسن را در خدمت مامون بود تزویج نمود و حسن در امر عیش وسرورو عرس وحبور و انفاق و مصارف آن کار چندان بخرج آورد که در هیچ عصری از اعصار و عهدی از عهود ج کس را مشهود و معهود نبود و این جشن جليل وعرس جميل در فم الصلح روی داد و این کار بدانجا رسید و شئونات و مصارف این امر بآنجا پیوست که بر تمامت هاشمیین وسرهنگان و نویسندگان و وجوه مردمان گویهای مشك نثار نمودند که در هر گونی اسلامی ضیاع و عقار و كنيز كان ماهروی وصفات و نشان دواب وغير ذالك مرقوم ومذكور

ص: 315

بود و در مخارج دستگاه مامون وسران و سرکردگان او و جميع اصحاب او و سایر ملتزمین رکاب او از مردم سپاهی و اتباع او که خلفی بیشمار بودند حتی جماعت شتر بانان ومكاريان وملاحين و هر کس که خیمه دار لشکر او بود چنان اقدام و اهتمام فرمود که هیچ کس برای خودش و دا به خودش محتاج نبود که فلسی خریداری نماید.

طبری گوید مأمون مدت هفده روز نزد حسن بن سهل بماند و حسن تمامت قواد سپاه او را بر حسب مراتب ایشان خلفت بداد و بر مرکبهای جواد بر نشاند و صله و عطیت مبذول نمود و ما يحتاج تمام همراهان مأمون را بالتمام برسانید و مقدار نفقه و مخارجی که در حق ایشان نمود پنجاه هزار بار هزار درهم بر آمد و مأمون بغسان بن عباد فرمان داد تا در زمان انصراف مأمون در فم الصلح ده هزار بار در هم از مال فارس بحسن تسلیم کرد و فم الصلح را در اقطاع حسن مقرر ساخت .

غسان در همان مکان آندراهم را بحسن تسلیم نمود چه از نخست نزدوی موجود بود حسن برنشست و آندراهم را در میان قواد و اصحاب و حشم و خدم مأمون پراکنده نمود و چون مأمون باز گردید حسن بمشایعتش برفت و دیگر باره بهم الصلح باز گشت و حسن وکیلی معین کرده و هر کسی را که بدست گوئی از مشك رسيده بود هر چه در آن مرقوم شده بود خواه ضياع ياملك ياكنيز يا مركب یا جز آن بمحض اینکه بدو مینمودند بدون درنگ تحویل میدادچه آنجمله همه حاضر و آماده بود .

و نیز از ابوالحسن علی بن حسین بن عبد الاعلى كاتب حکایت کرده اند که گفت حسن بن سهل روزی با من از اوصاف و اشیائی که درام جعفر زبیده خاتون بود حدیث میکرد و از رجاحت عقل و وجاهت فهم او میشمرد بعد از آن گفت روزی مأمون در فم الصلح هنگامی که بمجلس ما اندر آمد از ام جعفر از مقدار نفقه و مخارجی که در کار بوران شده بپرسد و هم از حمدونه دختر غفیض از مقدار ایفاقی که در این کار نموده بود سؤال کرد حمد و نه گفت بیست و پنج هزار بار در هم در امر بوران انفاق نموده ام ام جعفر گفت کاری نکرده باشی آنچه من انفاق نموده ام ما بین سی و پنج هزار بار تاسی و هفت هزار بار درهم است .

ص: 316

میگوید برای مجلس مأمون دو شمع عنبرین آماده ساختیم و شب هنگام بمجلس وی در آورده در حضورش برافروختیم دود و دخان این دو شمع فزونی گرفت مأمون گفت هر دو را بردارید چه دخان آن ما را آزار میرساند و شمع بر افروزید .

میگوید در این شب ام جعفر صلح را به بوران بخشید و سبب عود و باز آمدن صلح در ملکیت من همین روز شد چه از آن پیش ملك من بود و روزی حمید طوسی بر من در آمد و چهار شعر که در مدح ذى الریاستین گفته برای من بخواند با او گفتم این اشعار را بذی الریاستین میرسانم و صلح را هم اکنون در اقطاع تو میگذارم تا پاداش و احسان توازوی نیز علیحده برسد پس فم الصلح را بدو گذاشتم و از آن پس مأمون بام جعفر باز گردانید و ام جعفر بدخترم بوران بخشيد فكل شيء يرجع الى صاحبه.

فم الصلح بفتح فاء و بعد از آن میم و کسر صاد مهله و بعد از لام ساکنه حاء مهمله نام شهری است در کنار دجله نزديك بواسط و عماد كاتب در خریده میگوید صلح بكسر صادمهمله نهرى بزرك است که از دجله مأخوذ شده و در اعلی واسط و مشتمل بر نواحی کثیره است و آنگاه که آب دجله فزونی گرفت مآل امر این مواضع و نواحی بخرابی کشید و چون عماد کاتب زمانی در از درواسط مسکن داشته است و در آنجا متولی دیوان بوده است اطلاعش بیشتر است .

طبری گوید علی بن الحسین حکایت کرده است که قانون حسن بن سهل چنان بود که چون شب در آمدی تاگاهی که روشنائی روز بلند و آشکار شدی نه پرده از منزل و مکان خوابگاهش فروهشتند و نه چراغ را خاموش کردند و حالت نظیر دروی بود ازین روی دوست میداشت هرکس بروی درآمدی چون باز شدی گفتی با کمال فرح و سرور باز شدیم و مکروه میشمرد که در خدمت او از جنازه یا مردن کسی مذکور نمایند.

روزی بروی در آمدیم و یکی از مجلسیان گفت علی بن الحسین پسرش حسن را در این روز بده بیرستان در آورد چون هم نام او بود در حق من دعای خیر کرد و چون بیرون شدم و بمنزل خود درآمدم بیست هزار درهم برای حسن موجود و نیز مکتوبی به بیست هزار درهم بحواله حاضر دیدم میگوید حسن بن سهل از اراضی خود که در بصره داشت

ص: 317

مقداری را که پنجاه هزار دینار قیمت داشت بمن بخشید و بفاءکبیر از من بگرفت و اضافه برزمین خودش نمود ·

ابوحسان زیادی حکایت کرده است که چون مأمون بحسن بن سهل پیوست بعد از آنکه با بوران زفاف کرد روزی چند اقامت نمود و مدت ذهاب و مراجعت او چهل روز بود و روز پنجشنبه یازده شب از شهر شوال گذشته داخل بغداد شد و محمد بن موسى خوارز می گوید مامون هشت روز از شهر رمضان برگذشته بسوی حسن بن سهل بطرف فم الصلح راه بر گرفت و نه روز از شهر شوال سال دویست و دهم بجای مانده از فم الصلح بکوچید.

ابن خلکان گوید خراج مملکت فارس و شهرهای اهواز را تا مدت یکسال مأمون بحسن بن سهل بگذاشت و شعراء و خطباء عصر در باب این عروسی و این جشن عالی بی اشعار آبدار و خطب بلیغه بعرض رسانیدند و از آنجمله که بظرافت انباز و بدیع و ممتاز است این شعر محمد بن حازم باهلی است که معروض نموده است .

بارك الله للحسن و البوران فى الختن *** یا بن هارون قد ظفرت ولكن ببنت من

چون این شعر بمأمون رسید گفت ندانم در این شعر یعنی در این مصراع اخیر اراده خیر کرده است یاشر ؟

و نیز میگوید چون خواست مأمون بهمخوابگی بوران اندر شود بواسطه عذری که بودا نرا دست داده بود مأمون را باز داشتند و مأمون پذیرفتار نشد و چون بدو نزديك شد او را حایض بدید و دست از وی باز داشت و چون روز دیگر برای حضور مردمان جلوس کرد احمد بن يوسف كاتب بخدمتش در آمد و گفت ای امیرالمؤمنین خداوندت گوارا بگرداند بآنچه ترا در این امر به میمنت و برکت و شدت حرکت و ظفرمندی معركة يعنى مجامعت با بوران و بردن مهر دوشیزگی او روزی ساخت مأمون این شعر را بخواند .

فارس ماض بحربته *** صادق بالطعن في الظلم

رام آن يدمى فريسته *** فائقته من دم بدم

ص: 318

کنایت: من باشه شیر تیز و بارۀ تند خیز بآهنگ آن شدم که شکار خودرادر خون کشم لکن خون از ریختن خونش نگاهبان شد و این اشارت بحيض او و بهترین کنایات است .

بالجمله این نوگل خندان در سال دویست و دوم در عقد مأمون در آمد و در شهر رمضان سال دویست و دهم باوی زفاف نمود و در صحبت مأمون بود تا گاهی که مأمون روز پنج شنبه سیزده شب از شهر رجب سال دویست و هیجدهم هجری بدرود جهان بگفت و بوران بعد از مامون در جهان بزیست تاگاهی که روز سه شنبه سه روز از شهر ربیع الاول سال دویست و هفتاد و یکم در سن هشتاد سالگی از جهان برفت و تولد بوران در شب دوشنبه دوشب از شهر صفر سال یکصد و نود و دوم روی داد وفاتش در بغداد اتفاق افتاد گفته اند در قبته مقابل مقر صوره جامع السلطان دفن شد و سالها آن قبه برجای بود .

سيوطى مدت مكث مأمون را نزد حسن بن سهل در تاریخ الخلفاء هفده روز نگاشته و بیاره حالات دیگر اشارت کرده است.

در تاریخ نگارستان میگوید زفاف مأمون با بوران دخت در فم الصلح در سال دویست و نهم روی داد و صداق او را بر آن مقرر داشتند که مأمون برای اوقیام نماید و فهم و استعداد آن عروس بمثابۀ بود که در حین ركوب رايض چون حایض شد مأمون خواست بند ازارش برگشاید بوران برای ممانعت این آیت وافی حکایت را تلاوت کرد « اني امر الله فلا تستعجلوه » مأمون بفطانت از سر او واقف گشته دست از وی بازداشت .

و چون پدرش حسن بن سهل وفات کرد از بوران پوشیده میداشتند در آن اثناء روزی مأمون نشسته بود و بوران ورود داد مأمون بموجب قانون برای او برنخاست في الحال بوران فریاد وا ابتاه برکشید مأمون فرمود از چه بدانستی پدرت بمرده است گفت از آنکه چون بر تو در آمدم بر پای نشدی .

ص: 319

در زينة المجالس مسطور است که روزی مأمون ده تن از زنان مه سیمای خود را طلبیده از تن بتن بپرسید که در دل من چیست اگر بازگوئید هرچه خواهید بشما عطا میکنم هر يك از آن جماعت سخنی میگفتند و مأمون میگفت چنین نیست و چندی با ایشان با شوخی و مزاح میگذرانید و چون از آن نوگلهای نوخاسته سخنی بایسته آراسته نگشت مأمون در طلب سرو آزاد پوران فرستاد که مگروی از اندیشه وی جواب دهد و شکوفه مراد برگشاید چون آن خاتون بزرگ بیامد مأمون فرمود هر چند مقام و درجه تو نزد من از آن برتر و رفیعتر است که تو را در سلك اينجماعت اندر آورم اما میدانم بجز تو هیچ کس نتواند براندیشه من مطلع باشد بازگوی مراچه چیز بخاطر اندر است.

آن نازنین ناز پرور گفت لعنت بر بختیشوع طبيب باد که تو را گفته است مجامعت منمای که از آن زیان بینی و با جماعت زنان نیامیز و با پسران ساده روی بیاویز تا از مباشرت آنان سودمند شوی هر چند مخالطت و مضاجعت امیرالمومنین راحت جان و رامش روان ماست معذالك آنچه متضمن سلامت و عافیت آنحضرت است پسند خاطر و مطلوب ماهمان است .

مأمون از جواب آن وگل سیراب متحیر شد و گفت چون یقین دارم که وحی منقطع شده است نمیتوانم بروحی حمل نمایم وگرنه میگفتم تو راوحی نازل شده است همانا این سخن در میان من و بختیشوع بگذشته و هیچ آفریده بر آن واقف نگشته است هیچ ندانم تو از کجا بر آن وقوف یافتی؟ آنگاه درجی از جواهر طلب کرده بیوران بخشید و گفت بازگوی از اندیشه من از کجا خبر یافتی .

گفت همانا این ده تن زن سیمین بدن که در حضور تو انجمن شده اند هر کدام ماه آسمان دلربائی و گوهر عمان جنان فزائی و همه مطلوب هر طالب ومرغوب هر راغب هستند و هرگز نتواند که مردی بتواند از مباشرت چنین ماهرویان آفتاب احتساب طاقت و تاب آورد مگر اینکه او را منع کرده باشند و معذالك باهمه بازی کند و بصحبت

ص: 320

و آمیزش مایل نشود لاجرم بدانستم که جز بختیشوع طبیب کسی را یارای مقام آن نیست که جسارت نماید و خلیفه روزگار را از کامکاری با این خورشید رویان گلعذار ممانعت نماید .

از ابو اسحق قیروانی در کتاب زهر الاداب مسطور است که حسن بن سهل بعد از آنکه مأمون بادخترش بوران زفاف داد وقواد سپاه و زعمای درگاه چنان دانستند که حسن بواسطه این وصلت سوابق ایام و احوال خود را فراموش و اخلاق خود را دیگرگون ساخته است مکتوب نمود :

«قد تولى امير المؤمنين من تعظيم عبده في قبول امنه شيئاً لا يتسع له الشكر عنه الا بمعرفة المحن لاميرالمومنين ادام الله عزه فى اخراج توقيعه بتزيين حالي في العامة والخاصة بما يراه فيه صوابا انشاء الله ».

همانا امیر المؤمنین در این عظمت و حشمتی که در حق بنده خودش در قبول فرمود کنیزش یوران را ظاهر ساخته هیچ عرصه وسعت این شکر و سپاس را ندارد مگر اینکه در میادین دولتخواهی و جان نثاری در امور امیر المؤمنین ادام الله عزه بر آزمایش و امتحانش بیفزایند و حکم محکم و توقیع رفیع که در تزیین حال من در میان عامه وخاصه بطوریکه رأی صوا بنمایش انشاء الله تعالی تصویب نماید شرف صدور و سمت ظهور گیرد.

چون عرضه داشت حسن بن سهل از نظر مأمون بگذشت از جانب مأمون توقیعی باین مضمون صادر شد :

للحسن بن سهل زمام على جمع امور الخاصة و كنف أسباب العامة و احاط بالنفقات ونفذ بالولاة واليه الخراج والبريد واختيار القضاة جزاء بمعرفته بالحال التي قربته منا واثابة شكره ايانا على ما اولانا .

خلاصه معنی اینکه در ازای خدمات و تشکرات و امتنانات ونيات حسنه حسن بن سهل اختیار امور جمهور وانتظام احوال خاص وعام و اختیار تمامت کشور و لشگر و خراج ومنال وجمع وخرج تمام ممالك وتقرير قضاة وتعيين ولاة وكلية مهام ونظام را

ص: 321

بدست کفایت و یمن درایت او محول نمودیم.

سیوطی در تاریخ الخلفاء مینویسدچون مأمون بوران دختر حسن بن سهل را تزویج نمود مردمان هر کس باندازه خود تقدیم هدیه بنمود و در خدمت حسن عرض تهنیتی بگذاشت از جمله مردي فقیر دو باردان یکی از نمك و آن دیگر از اشنان بنیباشت و بخدمت حسن تقدیم داشت و بدو نوشت : «جعلت فداك خفة البضاعة قصرت ببعد الهمة و كرهت أن تطوى صحيفة أهل البر ولا ذكر لى فيها فوجهت اليك بالمبتداء به ليمنه و بركته وبالمختوم به لطيبه ونظافته».

فدایت گردم خفت بضاعت و استطاعت از رعایت بعد همت و ادراك مقصود بازداشت تا چنانکه درخور تبريك چنین جشن عالی و تحیت و تهنیت چنین وصلت گرامی است تقدیم مبارک باد نماید و از آنطرف سخت دشوار و مگروه مینمود که صحیفه اسامی تهنیت گویان و مبارکباد فرستادگان را در هم پیچند و نامی از من مذکور نباشد لاجرم دو چیز بخدمت تو پیشکش فرستادم تا از یکی میمنت و برکت یابند و از آندیگر که اشنان است طيب و نظافت حاصل نمایند.

حسن بن سهل هر دو توشه دان را بحضور مأمون بیاورد. مأمون را بسی پسندیده افتاده و بفرمود هر دو را آکنده از دینار سرخ کرده برای آنمرد بفرستادند و نمکی کامل در طعامش بریختند و جامه عافیت و سلامتش را پاکیزه ساختند.

بیان مسیر عبد الله بن طاهر بطرف مصر و فتح آن مملکت و استیمان عبدالله بن سری

چون عبد الله بن طاهر از کار نصر بن شبث عقیلی فراغت یافت و او را بخدمت مأمون گسیل داشت مکاتیب مأمون در بغداد بدو پیوست و او را بمسير بسوی مصر مأمور فرمود احمد بن محمد بن مخلد حکایت کند که وی در آنروز در مصر بوده است و چون عبدالله بن طاهر بمصر نزديك شد و در يك منزلى مصر رسید تنی از سرهنگان خود را مأمور

ص: 322

ساخت تا بطرف مصر برود و موضعی برای لشکر گاهش اختیار نماید.

و این السری خندقی برگرد آنشهر برآورده بود و خبر آمدن آن سرهنگ به عبدالله بن سری بن حکم پیوست پس با جماعتی که دعوتش را اجابت کرده بودند بجانب آن سرهنگ بیرون شد و سپاه ابن السری با اصحاب سرهنگ عبدالله بن طاهر که در این وقت در قله جای داشتند برابر شدند و سرهنگ و اصحابش جولانی بدیدند و بریدی را نزد عبدالله بن طاهر بفرستادند تا خبر او و عبدالله بن سری را بعرض برساند وخودش و اصحابش با مردم این سری بحرب در آمد و جنگی سخت بدادند.

چون عبدالله بن طاهر این خبر بشنید بفرمود تا استر بسیار حاضر کرده بر هر استری دو مردی با جنگجوی با آلات و ادوات جنگ بر نشاندند و اسبهای بیشمار را بيدك بردند و با تابش برق و جنبش سحاب بتاختند تا بآن سرهنك تيز چنك پيوستند و افزون از حمله نیاورده بودند که این سری و یارانش را طاقت جنك و تاب در نك نماند و چنان منهزم و فرارنده شدند که بخندق فروریختند و بیشتر از آنجماعتی که بضرب شمشیر سپاه ابن طاهر بقتل رسانیده شده بود از سقوط در خندق و افتادن پاره بر روی بعضی دیگر دستخوش هلاك و دمار گردیدند و این سری فرار کرده و بفسطاط مصراندر شد و دروازه را برروی خودش و یارانش و هر کس در فسطاط منزل داشت بر بست و عبد الله بن طاهر او را محاصره کرد و این سری از آن پس بحرب او مبادرت و معاودت ننمود تا بعنوان طلب امان بخدمت عبدالله بیرون شد.

از ابن ذی القلمين حکایت کردهاند که چون عبدالله بن طاهر وارد مصر عبدالله بن سری او را از دخول بمصر ممانعت کرد. شب هنگام هزار غلام خدمتکار با هزار تن جاریه خادمه که با هر غلامی هزار دینار در کیسه حریر بود برای ابن طاهر تقدیم کرد و ابن طاهر آن جمله را باز پس فرستاد و بدو نوشت اگر هدیه تو را در روز میپذیرفتم در شب نیز می پذیرفتمی و این آیه شریفه را بمناسبت مکتوب کرد :

بل أنتم بهديتكم تفرحون ارجع اليهم فلنا تينهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم

ص: 323

منها اذلة وهم صاغرون .

کنایت از اینکه اگر سر با طاعت و تن با نقیاد نسپارید لشکری بیرون از شمار بجانب شمار هسپار داریم که شمارا در نهایت خفت و ذلت از مصر بیرون آورند و بهلاکت دچار سازند ، اینوقت این سری امان بخواست و بخدمت عبدالله بن طاهر ظاهر شد و بعضی این حکایت را در سال دویست و یازدهم رقم کرده اند .

و احمد بن حفص بن عمر از ابوالسمراء روایت کرده است که در خدمت عبدالله طاهر بآهنگ مصر راه برگرفتیم تا گاهی که در میان رمله و دمشق رسیدیم در این اثنا مردی اعرابی را نگران شدیم و چون نظر کردیم پیري فرتوت بود كه اندك رمقی داشت و بر شتری بر نشسته و بر ما سلام فرستاد جواب سلامش را بدادیم ابوالسمراء میگوید من و اسحق بن ابراهیم رافقی و اسحق بن ابی ربعی در این روز با امیر عبدالله بن طاهر همراه و ،مسایر اسب ها و لباس ما از وی بهتر و نیکوتر بود و آن اعرابی همواره در صورت ما نظر داشت.

گفتم یاشیخ در این نظاره ابرام و اصرار داری آیا کسی را میشناسی یا نمیشناسی گفت قسم بخدای جز امروز هيچ يك از شمارا نمی شناختم یا بسبب سوئی که در شمادیده باشم منکر شما باشم لكن من مردی هستم که در حال مردمان فراستی نیکو دارم و از قیافه ایشان بحال ایشان معرفت حاصل میکنم من او را با سحق بن ابی ربعی اشارت کردم و گفتم در حق این مرد و نشان حال او چه میگوئی آن شیخ این شعر را بخواند .

ارى كاتباً داهى الكتابة بين *** عليه و تاديب العراق منير

له حركات قديشاهدن انه *** عليم بتقسيط الخراج بصير

آنگاه با سحق بن ابراهیم رافقی نظر افکند و گفت:

و مظهر نسك ما عليه ضميره *** يحب الهدايا بالرجال مكور

اخال به جبنا و بخلا و شيمة *** تخبر عنه انه لوزير

بعد از آن نظر بمن آورد و این شعر بخواند :

و هذا نديم للامير و مونس *** يكون له بالقرب منه سرور

ص: 324

وأحسبه للشعر والعلم راويا *** فبعض نديم مرة و سفير

از آن پس نظر با میر عبدالله بن طاهر گشود و بخواند:

وهذا الامير المرتجى سيب كفه *** فما ان له فيمن رایت نظیر

عليه رداء من جمال وهيبة *** و وجه بادراك النجاح يسير

لقد عصم الاسلام منه بدايد *** به عاش معروف و مات نكير

الا انما عبدالاله بن طاهر *** لنا والد بربنا و امیر

عبدالله بن طاهر از اینگونه فراست و کلمات و اشعار شیخ و شناسائی باحوال ایشان بسی در عجب رفت و او را موقعی عظیم حاصل شد و بفرمود پانصد دینار بشیخ بدادند و نیز شیخ را بمصاحبت خودش مفتخر ساخت.

طبری گوید از حسن بن یحیی فهری مروی است که گفت بطین شاعر حمص در آنحال که در خدمت عبدالله بن طاهر ما بين سليمه وحمص بودیم ملاقات کردیم بطین در عرض راه بايستاد و بعبد الله بن طاهر این شعر را خطاب کرد :

مرحبا مرحبا و أهلا وسهلا *** يا بن ذى الجود طاهر بن الحسين

مرحبا مرحبا و أهلا وسهلا *** يا بن ذى الغرتين في الدعوتين

مرحبا مرحبا بمن كفه البحر *** اذا فاض مزيد الرجوين

ما يبالي المأمون ایده الله *** اذا كنتما له باقيين

أنت غرب و ذاك شرق مقيما *** ای فتق انى من الجانبين

وحقيق ان كنتما في قديم *** ازریق و مصعب و حسين

أن تنالا ما نلتماه من المجد *** و أن تعلوا على الثقلين

عبدالله چون این اشعار آبدار را بشنید گفت کیستی که مادرت بعزایت بنشیند گفت من بطين شاعر حمصی هستم گفت ای غلام بشمار و بنگر چند شعر است گفت : هفت بیت است عبدالله بفرمود تا هفت هزار درهم و بقولی هفتصد دینار بدو دادند و از آنجا بطین با ا ایشان همراه بود ناگاهی که بمصر و اسکندریه در آمدند و در آنجا بطين

ص: 325

و اسبش در گودالی فروافتاده فی الحال در آن مخرج اسکندریه جای بدیگر جهان سپردن گرفت و در بطن زمین مدفون شد .

بیان فتح اسكندريه بدست عبدالله بن طاهر ذوالیمینین و بیرون کردن جمعی را

در این سال بروایت طبری و ابن اثیر و بروایتی در سال دویست و یازدهم هجری مرکبهای دریائی از دریای روم از جانب اندلس روی آورد و در میان آن کشتیها جمعی کثیر بودند و مردمان مدتی بفتنه ابن سري و جزوی دچار بودند تا گاهی که مراکب ایشان بطرف اسکندریه روان شد و رئیس ایشان در آنروز مردی بود که او را ابو حفص می خواندند و ایشان همچنان در آنجا اقامت داشتند تا زمانی که عبدالله بن طاهر بمصر آمد.

يونس بن عبد الاعلى حکایت کرده است که از طرف مشرق جوانی بسوی ما آمد که خورد سال بود یعنی عبدالله بن طاهر و دنیا نزدما و در نظر ما مفتون مینمود و بر هر ناحیه از شهرهای ما شخصی زورمند غلبه کرده بود و مردمان از ظلم و عناد ایشان دچار بلائی عظیم بودند و بوجود عبدالله دنياروي بصلاح آورد و بریت در مهدامن و امان اندر شدند و مرکس دارای غرض و مرض و فساد باطنی بود خائف و ساکت شد و رعیت بطاعت امر و نهی او اندر آمدند .

بعد از این بیانات میگوید عبدالله بن وهب با ما خبر داده است و گفته است عبد الله بن سهیقه با من گفت که در مکاتیب و مرقوماتي که از نظر بسپرده ایم هیچ نیافته بودیم که خدای را در مشرق زمین لشکری است که هيچ يك از مخلوقاتش بروی طاغی نشده باشد جز اینکه آن لشکر مشرقی را برایشان برانگیزد و بوجود ایشان از وی انتقام کشد .

چون عبدالله بن طاهر بن حسين بمصر اندرآمد کسی را بمردم اندلس که بودند یا آنکه خود را با ایشان بسته بودند بفرستاد و دستور حرب داد و گفت اگر ایشان در عرصه اطاعت اندر نشدند با من خبر دهید ایشان آنان را بطاعت اجابت دادند و از وي

ص: 326

خواستار امان شدند بآنشرط که از اسکندریه بکوچند و آن طرفها و اکناف روم که از بلاد اسلام نیست روی بیاورند .

پس عبدالله ایشان را بهمان شرط امان داد و آن جماعت از اسکندریه رحلت گرفته در جزیره از جزایر بحر روم که آن جزیره را اقریطش مینامیدند و از بهر خود وطن ساختند و در آنجا اقامت کردند و اولاد ایشان تا سالهای دراز در آنجا بزیستند.

حموی در مراصد الاطلاع می نویسد اقربطش بفتح همزه و سکون قاف و راء مهمله مكسوره و یاء تحتانی ساکنه و طاء مهمله مكسوره و شین معجمه جزیره ایست در بحر مغرب صحرای افریقیه محاذی آن است و جزیره بزرگی است.

بیان هیجان مردم قم و خلع مأمون را از خلافت و منع نمودن از ادای خراج

از این پیش سبقت نگارش یافت که چون مأمون در هنگام سفر خود از خراسان بعراق بشهرری رسید و ثقل خراج آنجا را بدانست دو کرور در هم تخفیف بداد و چون مردم قم نیز چهار کرور در هم خراج میدادند و این مبلغ برایشان گران بود از پیشگاه مأمون بآن طمع اندر شدند که در مالیات ایشان تخفیف دهد و چنانکه در حق مردم ری بعطوفت پرداخت با ایشان نیز بعنایت رود پس عرضه داشتی بخدمت مأمون تقدیم کردند و از سنگینی خراج بنالیدند و خواستار تخفیف شدند .

اما مأمون مسؤل مردم قم را اجابت نکرد و در تخفیف خراج قم توجه نفرمود لاجرم مردم قم ارادای خراج امتناع ورزیدند و سر از اطاعت و انقیاد بیرون کردند مامون چون از تمرد آنجماعت آگاه شد خشمناك گردید و علي بن هشام را که جنگ بارۀ خون آشام بود بدفع و تنبیه ایشان روان ساخت و نیز بدو اکتفا نکرد و عجیف بن عنبسه را با او مساعد ساخت و هم سرهنگی از جانب حمید از خراسان میآمد و نام او حمد بن یوسف کح بود و جماعتی همراه داشت .

مأمون بدو نوشت که با علی بن هشام بمحاربت مردم قم رهسپر شود پس آنجماعت جانب راه گرفتند و علي بن هشام با مردم قم بجنگ در آمد و قتال بداد و برایشان نیرومند

ص: 327

و مظفر شد و یحیی بن عمران را بکشت و باروی قم را ویران ساخت و چهارده کرور درهم از ایشان خراج بگرفت با اینکه از ادای چهار کرور در هم متظلم بودند و سر بمخالفت مأمون و امتناع از ادای خراج برگشیدند .

بیان محاربت عبد الرحمن بن حکم امیر اندلس با مردم فرنگ

در این سال عبدالرحمن بن حکم امیر مملکت اندلس که از این پیش بامارت او اشارت رفت سریه بزرگ بسپه سالاری عبیدالله معروف بابن البلنسي بطرف بلاد فرنگ مامور ساخت و آنجماعت روی آن ارض و بوم و بلاد و عباد کردند و با دشمنان دین اسلام بجنگیدند و در امصار و دیار دست بقتل و غارت و سبي و اسر برکشیدند و در شهر ربيع الاول بالشکرهای اعدا بقتال و جدال در آمدند و جنگهای بزرگ بدادند و مشرکان را انهزام دادند و از آنان فراوان بکشتند و این فتح یکی از فتوحات نامدار بود.

و هم در این سال لشکری دیگر که عبدالله گرحمن نیز مامور فرموده بود حصن القلعه را که از اراضی عدوان و مساکن دشمنان برگشود و در نیمه شهر رمضان در آن حدود بقتل و غارت بگذرانید .

و هم در این سال امیر عبدالرحمن بساختن مسجد جامعی در جیان امر کرد جیان بفتح جیم و تشدید یاء بعد از الف نون شهری بزرگ است در اندلس که بکوره بیره متصل و در شرقي قرطبه واقع و در میان آن و قرطبه هفده فرسنگ فاصله است و نیز جیان نام قریه ایست از قراء اصفهان از کوره قهاب است و سلمان فارسی علیه الرحمه از آنجاست.

و هم در این سال امیر عبدالرحمن رهائن أبى الشماخ محمد بن ابراهيم مقدمه جماعت یمانیه را که بتدمیر بود فرو گرفت تافتنه و فسادی که در میان مضریه و یمانیه برخاسته بود ساکن گردد (1) ولکن آنجماعت منزجر نشدند وفتنه و آشوب در میان ایشان دوام گرفت چون عبدالرحمن این حال را بدید فرمان داد تا عامل تدمیر از آنجا انتقال دهد و مرسیه را دار الحکومه حکام و عمال گرداند عامل تدمیر بر حسب فرمان امیر عبدالرحمن

ص: 328


1- بلکه جمعی از بزرگان مردم یمانی را از ابی الشماخ بگروگان گرفت.

بمرسیه رفت و از همان وقت مرسیه حکومت نشین آن بلاد گردید و آن فتنه و فساد در میان مردم رهائن و تدمیر دوام داشت تا سال دویست و سیزدهم روی کشود این وقت امیر عبد الرحمن لشكري بدفع و اسکات ایشان بفرستاد ابوالشماخ چون بر این حال نگران شد جز اذعان و انقیاد راهی نیافت و با طاعت امیر عبدالرحمن اندر و بخدمتش رهپسرو در زمره اصحابش در شمر و رشته فتنه و تدمير منقطع شد .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و دهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در روز فطر این سال حمید بن عبدالحمید وفات کرده جاریه اش عدل در مرثیه اش بگفت :

من كان أصبح يوم الفطر مغتبطاً *** فما غبطنابه والله محمود

من كان منتظراً في الفطر سيده *** فان سيدنا في الترب ملحود

و هم در این سال شهر بن شروین صاحب جبال طبرستان رخت بدیگر جهان کشید و پسرش شاپور در مکانش متمکن شد و از آن پس مازیار بن قارن با شاپور بجنگ و قتال درآمد و در پایان کارشاپور در پهنه کارزار دستخوش دمارشد و جبال طبرستان در حکومت مازیاراندر آمد و هم در این سال صالح بن عباس بن محمد والی مکه معظمه مردمانرا حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال علیه دختر مهدی خلیفه عباسی از مهدعیش و عشرت بلحد طیش و حسرت جای گرفت بروایت ابن اثیر تولدش در سال یکصد و شصتم هجری بود شوهرش موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس و از وی دارای فرزند گردید و هم در این سال در اروپا ازن دوم پاپ خلیفه عیسویان وفات کرد .

ص: 329

بیان احوال علیه دختر مهدی خلیفه عباسی خواهر ابراهیم بن مهدی

ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغانی مینویسد علیه دختر مهدی مادرش ام ولدى است مغنیه که او را مکنونه نام بود از جواری مروانیه مغنيه وزوجه حسين بن عبدالله عبیدالله بن عباس است و نه آن است که از آل مروان باشد زنی رسحاء و لاغر سیرین بود و بعضی کسان با وی مزاح و بازی مینمودند و فریاد میکردند طشت طشت لكن سينه و شکمی پسندیده داشت و هر دو را آشکار میساخت و میگفت ای زنان وای بر شما اينک سينه و شکم مرا نگران شوید یعنی اگر سرینم نزار است صدر وشكم من سيمين وحسرت اولى الأنصار است.

در تمام جواری گل عذار مدینه بآن حسن وجه و لطف دیدار نبود پس آن جارید را برای مهدی در زمان پدرش منصور بصد هزار در هم بخریدند و چنان مهرش در دل مهدی غلبه کرد که خیزران زوجه مهدی میگفت هیچ زنی را مهدی مالك نشده است که از وی بر من گرانتر و غلیظ تر باشد و مهدی او را و خریداری او را از پدر خود منصور مكتوم میداشت تاگاهی که منصور جای در گور کرد و علیه بنت مهدی از مکنونه تولد یافت .

و این علیه از تمامت مردمان نیکوتر و بظرافت نامدارتر بود اشعار نیکومیگفت والحان پسندیده در آن اشعار میساخت و مینواخت و در صورتش عیبی و پیشانیش را گشادگی بر افزون از مقدار بود و زشت مینمود لاجرم عصایب و پیشانی بندهای مکلل بجواهر میبست تاجبین خود را پوشیده بدارد میگوید سوگند باخدای از این کارو کردار بدعتی زنانه بکار آورد که برحسن دیدارش برافزود .

ابراهيم بن اسمعيل کاتب گوید علیه با دین و آئین ستوده بود و تا می توانست نماز میگذارد و نه تغنی مینمود و نه شراب می آشامید و در ایتامی که از نماز حرمان داشت بآن کار می پرداخت تا گاهی که طهارت حاصل میشد روی بادای نماز و قرائت قرآن و کتب می نمود و بچیزی دیگر تلذذ نمیکرد مگر گاهی در قرائت اشعار یا اینکه خلیفه

ص: 330

روزگار او را با مری میخواندند و او را قدرت بر مخالفت نبود و میگفت « ماحرم شيئاً الاوقد جعل فيما حلل منه عوضاً فباى شيىء يحتج عاصيه والمنتهك لحرمانه » یعنی خداوند تعالی هر چیزی را از مأكولات ومشروبات ومنكوحات وملبوسات ومسموعات ومركوبات ومبصرات وغيرها که حرام فرموده است در عوض آن در آنچه حلال گردانیده عوض بلکه عوضها قرار داده است.

پس با این حالت آنانکه با خدای عصیان ورزند و پیرامون محرمات ومنهيات گردند و حرمات الهيه راهتك نمايند بچه چیز و بچه بهانه و دست آویز در حضرت خدای اقامت حجت و حاجت خواهند ورزید و دیگر میگفت خداوند نیامرزد مرا اگر هرگز مرتکب فاحشه شده باشم یا در اشعار خود جزییازی و عبث رفته باشم عبدالله بن عباس بن فضل بن ربیع میگفت هرگز در دولت اسلام برادر و خواهری مانند ابراهیم بن مهدی و خواهرش علیه نیکوتر و بهتر در تغنی و سرود نیامده اند و علیه را بر ابراهیم تقدم میدادند.

سعید بن ابراهیم گوید علیه دختر مهدی سخت دوست میداشت که بنام کسانیکه بدو اختصاص داشتند ارسال اشعار نماید و او را خادمی از جمله خدام رشید بود که طل نامداشت و علیه بنام او ارسال شعر می نمود چنان افتاد که روزی چند او را ندیدیکی روز بر میزابی راه میسپرد و او را بیاد آورده و این شعر را در این باب بگفت :

قد كان ما كلفته زمناً *** يا طل من وجد بكم يكفى

حتى اتيتك زائراً عجلا *** امشي على حتف الى حتف

اتفاقاً هارون الرشید این شعر بشنید و علیه را سوگند داد که هیچ وقت با طل تکلم نکنند و نه او را بر زبان و بنان بگذراند علیه نیز بر اطاعت فرمان ضمانت کرد یکی روز دیگر رشید گوش بعلیه داشت که آخر سوره بقره را تدریس میکند و میخواند تا باین آیه شریفه رسيد «فان لم يصبها وابل فطل» وهمی خواست بگوید فطل اما سخن را بگردانید و گفت فالذي نهانا عنه اميرالمومنين یعنی بعد از وابل همان لفظی است که امیرالمومنین ما را از تکلم بآن نهی کرده است که لفظ طل باشد .

ص: 331

هارون نزد علیه آمد و سرش را ببوسید و گفت طل را بتو بخشیدم و بعد ازین در هر چه اراده کنی ترا منع نمیکنم و علیه را در حق طل اشعاری است که در آنجمله صنعت بکار برده است و سرود و تغنی نموده است و از جمله آن اشعار این چند بیت است.

يارب اني قد عرضت بهجرها *** فاليك اشكو ذاك يارباه

مولاة سوء تستهين بعبدها *** نعم الغلام و بئست المولاء

طل و لكني حرمت نعيمه *** و وصالة ان لم يُغتنى الله

يارب ان كانت حياتى هكذا *** ضراً على فما اريد حياه

و ابن خرداد به این شعر وغناء را از نبیه کوفی دانسته است و گوید نبیه عاشق کنیزکی بود که تغنی مینمود و نبیه بواسطه عشق و هوای او علم تغنی را بیاموخت و زبان بیگفتن اشعار ملاحت آیات برگشود و بدستیاری آن اشعار و تغنى بآن مغنیه راه یافت و پایان کار بر دیگر مغنیان و سرود گران تقدم یافت و این شعر مذکور را در حق وی گفته است و هم این تغنی را بساخته است.

محمد بن صالح بن شيخ بن عمیر از پدرش حکایت کند که چنان افتاد که طل" از علیه محجوب شد چون علیه آن آفتاب را از خود در حجاب دید نامش را در بیت اول این ابيات تصحیف کرده انشاء نمود .

ايا سروة البستان طال تشوقى *** فهل لي الى ظل لديك سبيل

متى يلتقى من ليس يقضى خروجه *** وليس لمن يهوى اليه دخول

عسى الله ان نرتاح من كربة لنا *** فيلقى اغتباطاً خلة و خليل

همانا علیه را در حق طل که نامش را گاهی به ظل و گاهی به غل تصحیف و در اشعار خود مذکور میدارد و هم چنین درباره خادم دیگرش رشا که نامش را در شعر به زینب مصحف ساخته ابیات كثيره و اصوات بدیعه است و نیز نامش را به ریب تصحیف نموده است و نیز ام جعفر را جاریه بود که او را طغیان مینامیدند پاره سخن چینان از وی در خدمت علیه سخن کرد و آنچه او نگفته بود از وی حکایت کرد و علیه این شعر بگفت :

الطغيان خف مذثلاثين حجة *** جديد فلا يبلى ولا يتخرق

ص: 332

وكيف بليخف هو الدهر كله *** على قدميها في الهواء معلق

فما خرقت خفا ولم تبل جورياً *** و اما سراويلاتها فتمزق

محمد بن اسمعيل بن موسى الهادی گوید روزی در خدمت معتصم بوديم ومخارق وعلويه ومحمد بن حارث وعقيداز جماعت سرودگران حضور داشتند و عقید میسرود و من بر سرودش در این شعر دست بضرب داشتم :

نام عدالى و لم اتم *** و اشتفى الواشون من سقمى

و اذا ماقلت بي السم *** شك من اهواء في المى

معتصم از شنیدن این شعر و این تغنی بسیار طربناک و خرم شد و گفت این شعر وغنا از کیست؟ حاضران سکوت نمودند و از شناسا نیدن خاموش شدند من گفتم از علیه است چون این سخن بگفتم معتصم روی از من بر تافت بدانستم که بخطا رفتم و ندانسته نام علیه را بر زبان آوردم و اینکه آن جماعت از معرفی ساکت شدند از روی عمد بوده است و نمیخواسته اند محض احترام و احتشام معتصم نام عمه او را در چنان مجلس مذکور دارند، من سخت پشیمان شدم و زبان از لاو نعم بر بستم و حالت ندامت و خوف و خشیت در دیدارم پدیدار شد.

معتصم چون از وجنات حالم معلوم ساخت گفت ای محمد ترسناك مباش چه نصيب و بهره تو در امر علیه همان نصیب و بهره ایست که مراست یعنی همان نسبت و قرابت که با من دارد با تو دارد و بعضی این صوت را از عباس بن اشرس طنبوری مولی خزاعه و این شعر را از خالد کاتب دانسته اند .

احمد بن یزید از پدرش حکایت کند که گفت وقتی در خدمت منتصر بودیم و بنان این شعر را به تغنی بسرود :

یا ربة المنزل بالبرك *** وربة السلطان والملك

تحرجي بالله من قتلنا *** لسنا من الديلم والتبرك

من از شنیدن این شعر و تغنى بخندیدم منتصر گفت این خنده از چیست؟ گفتم از شرف و شرافت گوینده این شعر و شرف صانع این نوا وشرف شنونده آن منتصر گفت

ص: 333

تفصیل چیست گفتم این شعر از هارون الرشید و این غناء از علیه بنت مهدی خلیفه و مستمع آن اينك شخص امير المؤمنین است یعنی منتصر است که خلیفه است ، چون خلیفه این کلام را بشنید در عجب شد و کراراً با عادت آن امر فرمود .

ابراهيم بن محمد بن برکشه حکایت کرده است که از شیخی شنیدم که برای پدرم حکایت میکرد و من در آن هنگام خوردسال بودم و آنچه از او بشنیدم بخاطر بسپردم و نام آن شیخ را ندانستم چه بود و آن شیخ گفت اسحق بن ابراهیم موصلی با من حکایت کرد و گفت این نوارا در ایام رشید بساختم .

سقياً لارض اذا ما نمت ببنهني *** بعد الهدو" بها قرع النواقيس

كان سوسنها في كل شارقة *** على الميادين اذناب الطواويس

اسحق میگوید این شعر مرا بشگفتی اندر آورد و این لحن بساختم تا صبحگاه بخدمت رشید تغنی ،نمایم چون صبحگاه بدربار رشید روی نهادم در عرض راه خادمی از علیه دختر مهدی با من ملاقات کرده گفت خاتون من بتو امر میفرماید که در دهلیز سرای وی اندر شوی تا از پاره کنیزکان او اصواتی را که از پدرت ابراهیم فرا گرفته اندو من اکنون در آنجمله شك دارم بشنوی.

من با آن خادم بحجره که برای من آماده کرده بودند و گویا برای همین کار مهیا شده بود در آمدیم، پس از آن طعام و شرابی نزد من حاضر کردند تا بخوردم و بیاشامیدم آنگاه خادمی نزد من بیامد و گفت خاتون من بتو میفرماید میدانم که تو در این صبحگاه بدرگاه امیرالمومنین میروی تا نوائی را که بتازه ساخته عرضه داری اکنون آنصوت را بمن بشنوان تا بجایزه فوریه نایل شوی و شاید امیرالمومنین در حق تو فرمان نکند که في الفورت جایزه بدهند یا هیچ جایزه ندهد یا اینکه این صوت را بآن درجه که تو پنداری و امیدواری در خدمتش و قر ووقع نجوید و سعی و کوشش تو بیهوده و باطل شود.

پس شروع بنواختن کردم و آنصوت را بروی بخواندم عليه كراراً استعاده نمود و من فروخواندم از آن پس بیست هزار درهم و بیست دست جامه بمن عطا کرد و فرمود این جایزه تو است و همچنان آنصوت را فرمان اعادت داد پس از آن گفت اینك این نوارا

ص: 334

از من بشنو و علیه چنان بخواند که هرگز نوائی بآن خوبی و مطلوبی بگوش من نرسیده از آن فرمود چگونه این آواز را دیدی گفتم سوگند باخدای چیزی شنیدم که بود بعد هرگز مانندش نشنیده بودم .

آنگاه با یکی از کنیزکان فرمود همان مقدار که آورده بودی برای اسحق حاضر کن پس برفت و بیست هزار درهم و بیست جامه دیگر بمن آورد و علیه فرمود این مبلغ که مجدداً آوردند بهای این صوت است و من الان بخدمت امیر المومنین میشوم و جز باين صوت تغنی نخواهم کرد و باو میگویم این نوار امن خود صنعت کرده ام و با خدای خود عهد کرده ام که اگر از زبان تو بگذرد که تو را در این صوت صنعتی است البته ترا میکشم و این نیز در صورتی است که امیر المومنین نداند تو نزد من آمده وگرنه از چنگ او نجات نخواهی یافت .

اسحق میگوید: از حضور علیه بیرون آمدم و سوگند با خدای که من گویا ایقان بکراهت گرفتن جایزه داشتم تا چرا گرفتم و این نوا را از دست بدادم و قسم بخدای آن جرأت و جسارت نداشتم که در دل خودم برای خودم تغني نمایم تا چه رسد بآنجا که اظهار آنرا تا زمانیکه علیه، بمرد اینوقت در یکی از ایام که مأمون بعد از چندی ترتیب مجلس لهو میداد در ابتدای مجلس بخدمتش حاضر شدم و نخست دفعه همان صوت را برای او بخواندم مأمون را رنگ بگشت و گفت وای بر تو اینصوت از کجا بتو پیوست گفتم اگر براستی سخن نمایم در امان هستم گفت : در امانی پس آن حکایت را بتمامت بعرض رسانیدم .

پس گفت ای دشمن کینه و ر هیچ نفاستی بکار نبردی بعد از آنکه این صوت را بخواندی و شهرت دادی با اینکه عوضش را از علیه گرفته بودی و چنانم مأمون بنکوهش برشمرد که دوست همی داشتم که بآن صوت تغنی نمیگردم و در خدمت مأمون قسم یاد کردم که از آن پس هیچوقت لب به تغنی برنگشایم.

ابو احمد بن رشید حکایت کندکه روزی در خدمت مأمون بودم و دو عم من منصور وابراهیم در دو طرف من نشسته بودند در این حال یاسر وارد شد و بنجوی با

ص: 335

مأمون سخنی براند مأمون روی با براهیم آورده گفت ای ابراهیم اگر میخواهی برخیز ابراهیم برخاست و نظر بر پرده افكندم كه از يك طرف حرم خانه بلند شد و چیزی بر نگذشت که آوازی بشنیدم که بی اختیار و منقلب شدم مأمون در من نگران شد که همی بهر جانب متمایل و مانند مردم مست بودم گفت ای ابواحمد ترا چیست که این گونه تمایل گیری گفتم آوازی شنیدم که تاکنون مانندش نشنیده ام گفت این آواز عمه توست که بر ابراهیم عم تو طرح و تعلیم میدهد و میخواند.

مالي ارى الابصار بي جافيه *** لم تلتفت منى الى ناحيه

لا ينظر الناس الى المبتلى *** و انما الناس مع العافيه

صحبي سلوا ربكم العافيه *** فقد دهتني بعدكم داهيه

ابو عبدالله احمد بن حسین هشامی گوید این شعر را علیه در حق طل گفته و تغنی کرده و اسمش را بگردانیده است.

سلّم على ذاك الغزال *** الأغيد الحسن الدلال

سلم عليه و قل له *** یا غل ألباب الرجال

خلیت جسمی ضاحياً *** وسكنت في ظل الحجال

و بلغت منى غابة *** لم ادر فيها ما احتيالي

علی بن عثمان شطرنجی گوید: علیه در حق خادم خود که رشا نام بود شعر میگفت لکن نامش را زینب مکنی میساخت.

وجد الفواد بزينبا *** وجداً شديداً متعبا

أصبحت من كلفى بها *** ادعى سقيماً منصبا

و لقد كنيت باسمها *** عمداً لكي لا تغضبا

در زهر الاداب مسطور است که علیه دختر مهدی زنى لطيف المعنى و رقيقة - الشعر بود و مجاری کلام را هرچه نیکوتر بجای گذاشت والحان حسان میساخت و بغلامی رشا نام دل سپرده بود و شعرهای مذکور را در حق او یادکرده است و میگوید چون رشید برادرش این خبر را بدانست رشا را دور و بقولی مقتول گردانید و این

ص: 336

ابیات را از علیه بنت مهدی رقم کرده است :

یا عاذلی قدكنت قبلك عاذلا *** حتى ابتليت فصرت صيداً ذاهلا

الحب اول ما يكون مجانة *** فاذا تحكم صار شغلا شاغلا

أرضى فيغضب قاتلى ما تعجبوا *** يرضى القتيل وليس يرضى القاتلا

و نیز از علیه رقم میکند :

وضع الحب على الجور فلو *** انصف المعشوق فيه السمج

ليس يستحسن في نعت الهوى *** عاشق يحسن تأليف الحجج

در عقد الفريد مسطور است وقتی رسول عليه وبقولى عایشه بنت مهدی که شعر گوی بود نزد جماعت شعراء بیامد و گفت سيده من بشما سلام میرساند و میگوید هر کس از شما جواب این بیت را بدهد صد دینار زر بدوعطا میشود صريع الغوانی نیز با آنجماعت بود گفتند بیار تا چه باشد؟ پس این شعر را بخواند :

ابتلی نوالا وجودی لنا *** فقد بلغت نفسى الترقوه

صريع الغوانی گفت :

و انى كالدلو في حبكم *** هويت اذا انقطعت عرقوة

پس یکصد دینار زر سرخ را بگرفت و هم در آن کتاب مسطور است که این شعر را محمد بن یزید مبرد از علیه بنت مهدی نگاشته :

تمارضت كى اشجى و ما بك علة *** تریدین قتلى قد ظفرت بذلك

وقولك للعواد كيف ترونه *** فقالوا قتيلا قلت أهون هالك

لئن ساءني ان نلتنى بمساءة *** لقد سرني اني خطرت ببالك

و بعد از آنکه اورا مکشوف افتاد که مردمان بدانسته اند که علیه نام رشارا بزینب یاد میکند تغییر داد و ریب گفت القلب مشتاق الى ريب إلى آخر الابيات.

بشر مرئدی حکایت کرده است که روزی ریق با من گفت در حضور رشید بودم و برادرش منصور نیز حضور داشت و هر دو تن بشرب باده ناب خراب و سرگرم بودند در این حال خلوب جارية عليه با دو جام مملو از شراب ارغوانی و بعضی اشياء تحفه فرستاد و

ص: 337

با آن خادم که خریداری کرده بود عودی بود و آن خادم ایستاد برای ایشان تغنی همیکرد و آن دو جام در دست ایشان بود :

حيا كما الله خليليا *** ان قلتما خيراً فخير لكم

ان ميتا كنت وان حيا *** او قلتها غيا فلا غياً

رشید و منصور از آن پس شراب بیاشامیدند آنگاه خلوب رقعه بهردو بداد و در آن نوشته بود ، سید من خواهر شما این لحن را امروز بساخت و برگنیزکان خود طرح نمود و صبوحی بیاشامید و از شراب و پاره ماکولات خود و استاد ترین کنیزکان خود برای شما بفرستاد تا برای شما نوازندگی نماید خداوند بر شما گوارا دارد و شما را مسرور بگرداند و عیش و شادی شما را خوش و نیکو و زندگانی مرا بوجود شما خوب و خرم بفرماید .

محمد بن یزید مبرد گوید علیه میگفت هر کس را تغنی در میزان رمل بطرب نیاورد از هیچ چیز طربناک نشود و میگفت :

من أصبح و عنده طباهجة باردة ولم يصطبح فعليه لعنة الله .

هرکس با مداد نماید و طباهچه (1) سردی نزد او موجود باشد و شراب صبوح نیا شامد لعنت خدای بروي باد .

غریب حکایت کند که بهتر و خوشترین روزی که در روزگار خود بدیدم روزی بود که با ابراهیم بن مهدی نزد خواهرش علیه حاضر شدم و برادر ایشان یعقوب بن مهدی نیز با ایشان معاشرت داشت و یعقوب در فن نیزدن از تمام مردم استادتر بود پس علیه از نخست صوتی را که بتازه ساخته و پرداخته بود در این شعر بتغنی و سرود آورد و یعقوب بر آن تغنی نای نواخت :

تحسب فان الحب" داعية الحب *** وكم من بعيد الدار مستوجب القرب

و ابراهیم بن مهدی در صنعتی که بساخته بود این شعر بخواند و یعقوب لی بر آن بزد:

ص: 338


1- گوشت قورمه .

يا واحدالحب مالى منك اذ كلفت *** نفسى بحبك الا الهم والحزن

لم ينسينك سرور لا ولاحزن *** وكيف لا كيف ينسى وجهك الحسن

ولا خلا منك قلبى لا ولا جسدى *** كلى بكلك مشغول و مرتهن

نور تولد من شمس ولا قمر *** حتى تكامل منه الروح والبدن

ابو العبيس بن حمدون گوید ابراهیم بن مهدی با من گفت سوگند با خدای هرگز مانند روزی که بر علیه خواهر خود در آمدم و او را عیادت کردم خجلت و شرمندگی نیافته ام زیرا چون بعیادتش برفتم گفتم ای خواهر من فدایت گردم حالت چگونه است و جسم و جان تو برچه کیفیت است گفت بخیر مقرون وحمد مخصوص بخداوند است.

در این اثناء چشمم بر جاریه که چون ماهپاره بر سر او ایستاده و با بادبزن آزار مکس از چهره اش باز میداشت بیفتاد و یکباره در آن ماهپاره و نظاره اش بیچاره و مشغول شدم و بشگفتی اندر بودم و دل و خاطر بدو سپردم و در دیدار بآن دیدار مهر آثار بسی در نگ ورزیدم و چون بخود آمدم از علیه شرمسار شدم و دیگر باره روی با او کردم و گفتم ای خواهر من فدایت شوم حالت تو وجسم تو چگونه است؟ علیه روی با پرستار برآورده و سر بد و کشید و گفت آیا نه آن باشد که این پرسش حال را بنمود و بگذشت و ما جوابش را بدادیم من از این جواب چنان شرمنده شدم که در تمام عمر خود آنگونه خجل نشده بودم و برخاستم و برفتم .

محمد بن جعفر بن یحیی بن خالد برمکی گوید در حالت کودکی در خدمت ابی جعفر حاضر بودم و او يا يحيي بن خالد جدم در پاره حکایات خود از خلوات خود بارشید داستان میکرد و گفت ای پدر امیر المؤمنین دست مرا بگرفت و روی بحجره آورده درش را برگشود تا بحجره مغلق رسید و آن حجره را بروی در برگشودند پس از آن خدامی که با ما بودند باز شدند و ما بحجره مغلق دیگر که درش بسته بود رسیدیم رشید درش را بدست خود برگشود و ما بآنجا اندر شدیم رشید درش را از درون آن بدست خودش بر بست.

پس از آن برواقی رسیدیم رشید درش را بازگرد و در صدر آنرواق مجلسی

ص: 339

بود، برباب مجلس بنشست هارون الرشيد بدست خودش در بزد و چند دفعه دق الباب نمود آوائی بشنیدیم رشید دیگر باره در بکوفت اینوقت صدای عودی بشنودیم هارون در سوم دفعه در بزد و این هنگام جاریه بتغنی در آمد و چنان بنواخت که سوگند با خدای گمان نبردم که خداوند تعالی مانند آن جاریه در حسن غناء وجودت ضرب بیافریده باشد.

و چون چندین صوت بنواخت و دل در درون بگداخت رشید گفت این صوت مرا در این شعر تغنی کن .

و مخنث شهد الزفاف وقبله *** غنى الجواري حاسراً و منقبا

لبس الدلال و قام ينقر دفه *** نقرا أقر به العيون و اطربا

ان النساء راينه فعشقته *** فشكون شدة ما بين فاكذبا

و این لحن را از علیه نگاشته اند جعفر میگوید از شنیدن این صوت دلنواز چنان در طرب و از خود بیخبر شدم که بآن اندیشه بر آمدم که سر خود را مانند شاخ بر دیوار برزنم بعد از آن رشید گفت در این شعر «طال تکذیبی و تصدیقی، تغنی کن و آنجاریه در آن چند شعر که از نتایج طبع محمد بن حمید طوسی بود تغنی نمود و چنان بخواند و بسرود که رشید را چنان حالت بگشت که برخاست و برقص اندر شد من نیز بارشید برقصیدم .

آنگاه رشید با من گفت ما را بازگردان چه از آن می ترسم که از شنیدن این صوت امری از ما نمودار شود که از رقصیدن بیشتر باشد پس راه برگرفتیم و چون بدالان رسیدیم دست من بدست رشید بود فرمود آیا این زن را بشناختی گفتم نشناختم گفت من میدانم که بزودی از تو می پرسند این زن کیست و تو پوشیده نخواهی داشت و من با تو خبر میدهم که وی علیه دختر مهدی است و سوگند باخدای اگر او را بزبان آوری و در حضور کسی باز گوئی ترا میکشم .

محمد بن جعفر میگوید چون پدرم جعفر این حکایت بگذاشت جدم یحیی با او گفت قسم بخدای بنام او تلفظ کردی و سوگند با خدای رشید ترا میکشد هم اکنون هر

ص: 340

کار که میکنی بکن و هر چاره که مینمائی بنمای یعنی چون برخلاف سوگند رفتی و با من گفتی کشته میشوی از ابوعیسی پسر هارون الرشید که شرح حالش مذکور شد حکایت کرده اند که علیه در روز عید فطر این شعر را برای رشید تغنی کرد :

طالت على ليالي الصوم واتصلت *** حتى لقد خلتها زادت على الأبد

شوقاً الى مجلس يزهى بصاحبه *** اعيذه بجلال الواحد الصمد

ودر روایتی سی هزار درهم در جایزه آن یافت.

ابوالجهم احمد بن یوسف گوید علیه را وکیلی بود که او را سباع می نامیدند و علیه را معلوم افتاد که او را خیانتی روی داده است پس او را بزد و محبوس گردانید همسایگانش بیامدند و در خدمتش از مذهب جميل و صدق خدمت وكيل معروض و مکتوبی بدو مرقوم داشتند علیه در جواب ایشان این شعر را بنوشت :

الا ايهاذا الراكب العيس بلغن *** سباعا وقل انضم داركم السفر

اتسلبنى مالى وان جاء سائل *** رققت له ان حطه نحوك الفقر

كشافية المرضى بعائدة الزنا *** تؤمل اجراحيث ليس لها اجر

علم السمراء جاريه عبدالله بن موسی الهادی گوید در خدمت علیه حضور داشت که این شعر را در آخرین اشعار او که در حق امین گفته بود برای امین قرائت و سرود نمود همانا چون رشید رخت اقامت بدیگر سرای کشید خواهرش عليه بر مرگ او بسی جزع و فزع و ناله وزاری داشت و از خوردن نبیذ و نواخت سرود دست بداشت محمد امین چندان با او بکوشید و ابرام والحاح نمود که علیه از روی کراهت بهر دو کار اعادت کرد و این شعر بخواند :

اطلت عاذلتي لومي وتفنيدى *** وانت جاهلة شوقي و تسهيدي

لا تشرب الراح بين المسمعات وزر *** ظبيا غريراً نقى الخد والجيد

قام الأمين فاغنى الناس كلهم *** فما فقير على حال بموجود

غریب حکایت کند که علیه در حق لبانه دختر برادرش علی بن مهدی این شعر را بگفت و تغنی فرمود :

ص: 341

وحدثني عن مجلس كنت زينه *** رسول امين والنساء شهود

فقلت له كر" الحديث الذي مضى *** وذكرك من بين الحديث اريد

ابواحمد بن رشید گوید روزی اسماعیل بن هادی بخدمت مأمون در آمدو سرودی بشنید که او را از خودش آواره و عقل و هوشش را بیچاره ساخت ، مأمون حال او را دریافت و گفت تراچه میشود گفت آوازی شنیدم که مرا دیگرگون و ذاهل گردانید و من از این پیش شنیده بودم که ارغن رومي از شدت طرب بمرد و این حکایت را تکذیب مینمودم لكن اکنون که این صوت طرب انگیز را بشنیدم تصدیق مینمایم مأمون گفت مگر نمیدانی این خواننده کیست گفت سوگند باخدای ندانم گفت این تغني وسرود عمه تو علیه است که برعم تو ابراهيم القاء صوتی را که ابراهیم از جمله غناهای او پسندیده است مینماید :

ليس خطب الهوى بخطب يسير *** ليس ينبئك عنه مثل خبير

ليس امر الهوى يدبر بالرأى *** ولا بالقياس والتفكير

هبة الله بن بن ابراهيم بن مهدی میگوید که پدرش ابراهیم گفت علیه بنت مهدی در سال یکصد و شصتم هجری متولد شد و در سال دویست و دهم وفات کرد و بعضی در دویست و نهم دانسته اند و چون وفات نمود مأمون بر جنازه اش نماز گذاشت و سبب مرگش این بود که یکی روز مأمون از کمال شوق و مهر او را در برکشید و در حالتیکه صورتش پوشیده بود چندانش برسر بوسه بر نهاد که بواسطه پوشیدن چهره اش در پرده آب و نفس در سینه اش در هم شکست و ازین روی سرفه سخت بروی عارض گشت و بعد از آن تبی سوزان بژوی چیره شد و پس از چند روزی بمردو از این پس انشاء الله تعالی پاره احوالات او در مقامات دیگر مذکور میشود .

ص: 342

بیان برخی از فضائل و مفاخر حضرت امام محمد جواد علیه السلام

بنده کردگار هر دو جهانی عباسقلی سپهر ثانی بلغه الله الامانی عرضه همی دارد که در این عصر روز دوشنبه هفدهم شهر ربیع المولود سال یکهزار و سیصد و سی چهارم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم که از نگارش فصول سابقه فراغت یافت بمبارکی و میمنت این روز که مطابق با ولادت سمات آیت صادر اول که باعث ایجاد و ایلاد موجودات هر دو جهان و زمین و آسمان و هر چه خواهد بود هست و میباشد شروع بگذارش پاره فضایل و مفاخر حضرت پیشوای موجودات و علت وجود ارضین و سموات ملاذ عباد و بلاد أمام محمد جواد صلوات الله وسلامه علیه که نمود هر بودی بجود وجود اوست مینماید هر چند تمام السنه وافواه از بیان فضایل این وجود ایزدی دلایل عاجز وقاصر است اما محض اكتساب مثوبات على حسب القدرة والاستطاعة رشحه نسبت بسحاب و قطره در مخبر دریای بی پایاب میسپارد و از برکات انوار ولایتش امیدوصول عنایت دارد.

در بحار الانوار از علی بن ابراهیم از پدرش روایت میکند که چون حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام روی بجنان جاویدان آورد سفرحج نهادیم و بر حضرت ابی جعفر صلوات الله عليهما در آمدیم و این وقت گروهی از شیعه از هر شهر و دیار بدیدار ولایت مدارش حاضر و ناظر بودند در این اثناء عم گرامی آنحضرت عبدالله بن موسى الكاظم سلام الله تعالی علیه که این وقت شیخی سالخورده و با نبالت و جلالت بود و لباسهای زبر و خشن در تن و اثر سجود در جبین داشت اندر شدپس بنشست .

ابو جعفر علیه السلام از حجره بیرون شد و قمیصی از قصب و ردائی قصب بر اندام مبارك وموزه سفید برپای همایون داشت عبدالله برپای جست و باستقبال حضرتش شتاب گرفت وجبين مبین ولایت آئینش را ببوسید شیعیان بجمله احترام قدوم کرامت لزومش را برپای شدند و حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه برفراز کرسی جلوس فرموده مردمان پاره بپاره

ص: 343

همی نظر کردند و از صغر سن مبارکش در حیرت بودند در این حال مردی آماده پرسش گشت و باعم آنحضرت عبدالله گفت اصلحك الله چه میفرمائی درباره مردیکه با چهارپائی در آمیزد؟ عبدالله گفت دست راستش را میبرند وحد باو میزنند ابوجعفر علیه السلام خشمناك شد بعد از آن نظر بعبدالله آورد و فرمود « یا عم اتق الله اتق الله انه لعظيم ان تقف يوم القيمة بين يدى الله عزوجل فيقول لك لم افتيت الناس بما لم تعلم ».

اى عم از خدای بترس از خدای بپرهیز چه امری عظیم است که با مداد قیامت در حضرت خدای عزوجل بایستی و خداوند با تو بفرماید از چه روی مردمانرا بآنچه نمیدانستی فتوی دادی عم آنحضرت عرض کرد ای سید من پدرت صلوات الله عليه اینگونه فرمود ابو جعفر علیه السلام فرمود « انما سئل ابي علیه السلام عن رجل نبش قبر امرأة فنكحها فقال ابى تقطع يمينه للنبش ويضرب حد الزنا فان حرمة الميتة كحرمة الحية ».

همانا از پدرم سلام الله علیه پرسیدند از حد مردیکه گورزنی را بشکافد و با آن مجامعت نماید پدرم فرمود دست راست او را برای اینکه نبش قبر کرده ببرند و حدزنا را بروی بزنند چه حرمت مرده مانند حرمت زنده است عبدالله عرض کرد ای سیدمن بصدق فرمودی و من در حضرت خدای استغفار مینمایم، مردمان از دیدار اینحال در عجب شدند و عرض کردند ای سید آیا ما را اذن میدهی فرمود بلی پس آنجماعت در يك مجلس از سی هزار مسئله از آن حضرت بپرسیدند و از تمام مسائل جواب ایشان را بداد و حال اینکه در آنوقت نه سال از سنین عمر مبارکش برگذشته بود .

نیز در بحار از علی بن ابراهیم از پدرش مروی است که جماعتی از مردم نواحی بخدمت ابي جعفر علیه السلام تشرف جستند و آنحضرت ایشان را دستوری بداد و چون بحضور مبارکش شرفیاب گشتند در يك مجلس از سی هزار مسئله پرسش کردند و آنحضرت جواب آنجمله را بداد و در این وقت ده ساله بود .

مجلسی اعلی الله مقامه در بیان این مطلب میفرماید اگر آنحضرت در جواب هر مسئله يك بيت كه عبارت از پنجاه حرف میباشد جواب داده باشد. سی هزار بیت و مقابل سه ختم قرآن است پس چگونه این امر در يك مجلس ممکن است و اگر گویند جواب

ص: 344

آنحضرت منحصر بلا و نعم يا بموجب اعجاز در اسرع زمان بوده است از حیثیت سؤال کردن سائلین ممکن نمیشود و ممکن است بچند وجه جواب داده شود .

نخست اینکه این کلام را بر مبالغه حمل کنیم از حیثیت كثرت سؤالها و جوابها چه شمردن مثل این مقدار جداً مستبعد است.

دوم اینکه در خاطر آنقوم ممکن است سؤالهای بسیار و متفقه باشد و چون آنحضرت از يك سئوال جواب داده باشد همانا از تمامت آن جمله جواب فرموده است .

سیم این است که اشارت باشد بکثرت آنچه از کلمات موجزه مشتمله براحکام کثیره آنحضرت استنباط شده است و این وجهی قریب و نزديك بمطلوب است .

چهارم اینکه مراد بوحدت مجلس وحدت نوعیه یا مکان واحد باشد مثل منی یعنی در منی که يك مكان است اگر چند مجلس متعدد بوده است اما از حیثیت مکان یکی است خواه در ایام عدیده هم روی داده باشد.

پنجم این است که مبتنی بربسط زمانی باشد که صوفیه بآن قائل هستند لکن این تعبیر ظاهراً از قبیل خرافات است .

ششم این است که اعجاز آنحضرت در سرعت کلام آن جماعت که سئوال می نموده اند نیز موثر شده است یعنی مثلا اگر سئوالات ایشان بمقداری بوده است که دیروز مدت میخواسته است در چند ساعت بمعجزه آنحضرت کافی بوده است یا اینکه آنحضرت بدون پرسش چون بر ضمایر و مقاصد ایشان آگاه بوده است جواب داده است .

هفتم اینکه چنانکه بعضی گفته اند این مسئله بعرض گفته اند این مسئله بعرض مکتوبات بوده بوده است و در طومارات بحضور مباركش تقدیم شده است و جواب برحسب خرق عادت وظهور معجزه وكرامت شرف صدور یافته است .

راقم حروف گوید : بهترین جوابها همان است که بجواب سوم اعتماد نمائیم وگرنه بوحدت نوعيه قائل شویم و گوئیم چون مکان انعقاد مجالس متعدده که منی است یکی است لاجرم مجالس متعدده را در حكم يك مجلس شمرده اند چنانکه صاحب

ص: 345

بحر الجواهر نیز میگوید در چند روز سی هزار مسئله از حضرت جواد علیه السلام بپرسیدند وجواب جمله را شنیدند وگرنه همانطور که مجلسی اعلی الله مقامه فرمود اگر جواب هر سئوالی فرضاً يك بيت كه عبارت از پنجاه حرف است باشد مقابل سه ختم قرآن خواهد بود سئوالات ایشان نیز اگر بهمان میزان باشد باندازه سه ختم قرآن است که شش ختم قرآن میشود و شش ختم قرآن اقلا شش روز مدت میخواهد.

و هم در بحار الانوار از عیون المعجزات مسطور است که چون حضرت امام رضا علیه السلام بریاض رضوان و جوار یزدان خرامان شد حضرت ابی جعفر سلام الله علیه هفت ساله بود و در میان مردم بغداد و دیگر بلاد و امصار اختلاف کلمه بادید گردید و ریان بن صلت وصفوان بن يحيى ومحمد بن حكيم وعبدالرحمن بن حجاج و يونس بن عبدالرحمن و گروهی از وجوه شیعه و ثقات ایشان در سرای عبدالله بن حجاج در بركة ذلول فراهم شدند و همی در مصیبت امامت و ابهام تکلیف بگریستند از میانه یونس بن عبدالرحمن گفت این گریستن را بجای گذارید اکنون باید دانست امروز شایسته رجوع امامت بلاد كیست وعرض مسائل را بکدام کسی باید داد تا گاهی که این یعنی ابو جعفر علیه السلام بزرگ شود.

چون یونس این سخن بگذاشت ریان بن صلت بدو بر جست و دستش را بر دهانش و حلقش بگذاشت و همی بروی لطمه زد و همی گفت تو در این مدت اظهار ایمان میگردی لکن در باطن مشرك بودی اگر امام از جانب خدای و منصوب بامامت باشد اگر يك روزه باشد و عمرش مقدار يك روز است بمنزله شیخی عالم و برتر از آن است و اگر از جانب خدای نباشد و هزار سال در جهان عمر کرده باشد فزون ازین مردم و بیرون از سایر مردمان نیست و این مسئله چنان واضح است که محتاج بتفکر نمودن در در آن نمیباشد.

اینوقت آن گروه روی با یونس آوردند و او را بتوبیخ و نکوهش فرو گرفتند و این هنگام وقت موسم بود و از فقهاء بغداد و دیگر شهرها و علمای ایشان هشتاد مرد دانشمند حاضر شدند و بآهنگ حج راه بر گرفتند و بقصد مدینه طیبه و دیدار حضرت

ص: 346

ابی جعفر علیه السلام بدانجا شدند چون بمدینه در آمدند بسرای حضرت صادق سلام الله علیه که اینوقت خالی از کسان بود وارد گردیدند و بر بساطی کبیر بنشستند و عبدالله بن موسی علیه السلام نزد ایشان بیامد و در صدر مجلس جلوس کرد و يكتن صدا برکشید و مردمان را ندا داد و گفت وی پسر رسولخدای صلی الله علیه واله وسلم است هر کس میخواهد از مسئله پرسش کند هم اکنون بپرسد.

حاضران هر کدام مسئله سئوال نمودند و جوابی که بیرون از واجب بود بشنیدند ازین روی شیعیان سرگشته و متحیر و پریشان خاطر شدند و غم واندوه برایشان چنگ برزد و جماعت فقها مضطرب الحال گردیدند و برخاستند و خواستند باز گردند و همی با خود گفتند اگر ابو جعفر بسن کمال رسیده بود این گونه جوابها که بدون واجب است از عبدالله ناشی نمیگشت.

در این اثنا در مجلس را برگشودند و موفق بیامد و گفت اينك ابو جعفر سلام الله هلیه است که شرف بخش مجلس و انجمن میگردد تمام حاضران از علماء و مشایخ و گروه شیعیان از بزرگ و كوچك برخاستند و باستبقال قدوم همایونش بشتافتند و بر آن حضرت سلام فرستادند حضرت ابی جعفر صلوات الله علیه با فرامامت و فرهی ولایت و تور یزدانی و تأیید سبحانی داخل مجلس گردید و دو قمیص بر آن و عمامه برذوابتين و در دو پای مبارکش دو نعل اندر بود پس بیامد و باز نشست و تمام حاضران لب از گفتار بر بستند و ساکت و ساکن بنشستند.

بعد از آن صاحب مسئله برخاست و از مسائلی که داشت بپرسید و از امام علیه السلام جوابهای مقرون بحق وصواب بشنید شیعیان و حاضران همه مسرور و شادمان شدند و بدعا و ثنای آنحضرت لب برگشودند و عرض کردند عم تو عبدالله چنین و چنان جواب این مسائل بگفت فرمود لا اله الا الله اى عم همانا در حضرت خداوند بزرگ است که تو فردا در حضورش بایستی و با تو بفرماید از چه روی بندگان مرا فتوی دادی بآنچه نمیدانستی : « وفى الامة من هو اعلم منك » وحال اینکه در میان امت کسی بود که از تو داناتر است .

ص: 347

چون کسی بر این حکایت و امثال آن بگذرد و بدقت و ذکاوت بنگرد میداند عنصر ولایت و روح امامت را چه مقدار و مقام است که در سن هفت سالگی نسبت بهم خودش مردی سالخورده این گونه خطاب میفرماید و این گونه از قول و اعمال جز از چشمه سار علوم ربانی که هزاران بحر محیطش قطره ایست نمی تراود .

بیان وقایع سال دویست و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال عبدالله بن سری بخدمت عبدالله بن طاهر برحسب تحصیل امان در آمد و عبدالله بن طاهر داخل مصر شد و بعضی این داستان را در سال دویست و دهم دانسته اند چنانکه سبقت نگارش گرفت طبری گوید : بعضی گفته اند : که این سری روز شنبه پنجروز از شهر صفر سال دویست و یازدهم باقی مانده بلشگرگاه عبدالله طاهر در آمد و این سری هفت روز از ماه رجب سال دویست و یازدهم وارد بغداد گردید و او را در مدینه ابی جعفر منزل دادند و ابن طاهر بامارت مصر وساير ممالك شام وجزيره برجای بماند.

واز طاهر بن خالد بن نوار غسانی حکایت کرده اند که مأمون در پایان مکتوب عبدالله بن طاهر که بمأمون عرضه داشته بود گاهی که عبدالله در مصر بود و آنملك را برگشوده بود این ابیات را نوشت :

اخي أنت ومولاى *** و من أشكر نعماه

فما أحببت من امر *** فان الدهر أهواه

وما تكره من شيء *** فانی لست لست ارضاه

لك الله على ذاك *** لك الله لك الله

از عطاء صاحب مظالم عبدالله بن طاهر مروی است كه يك تن از برادران مأمون با مأمون گفت ای امیر المؤمنين همانا عبدالله بن طاهر بخدمت فرزندان ابی۔

ص: 348

طالب مایل است چنانکه پیش از وی پدرش طاهر باین عقیدت راسخ بود بود مأمون از این کلام روی بر تافت و منکر شد و برادرش که بقول ابن اثیر معتصم بود چه از ابن طاهر انحراف داشت دیگر باره آن سخن را اعادت کرد.

مأمون با یکی از معتمدان خود پوشیده گفت که در لباس و هیئت جماعت قراء و نساك بمصر برو و جماعتی از بزرگان مصر را به بیعت قاسم بن ابراهيم بن طباطبا بخوان و از مناقب وعلوم وفضایل قاسم برشمار و بعد از آن نزد پاره کسان که محرم راز وبطانه و خواص عبدالله بن طاهر هستند برو و بدستیاری او نزد عبدالله شو و او را نیز به بیعت قاسم ترغیب کن و در قبول ایندعوت تشویق و تحریص نمای و چنانکه صورت پذیر باشد از مکنون خاطر عبدالله بحث وتفحص كامل بفرما و هرچه از وی شنیدی و معلوم ساختی خبر بمن بیاور.

آنمرد برحسب دستورالعمل بر حسب دستور العمل مأمون بمصر برفت و بعد از آنکه جماعتی از روسا و برح امرای مصر و اعلام و اعیان آن شهر را بدعوت خود داخل بیعت کرد روزی بر باب سرای و پیشگاه عبد الله بن طاهر قعود نمود و اینوقت ابن طاهر برای ملاقات عبیدالله بن سری بعد از آنکه با او صلح کرده و او را امان داده بود بر نشست و چون باز گردید آن مرد بپای شد و نامه از آستین خود بیرون آورده بعبدالله بداد عبدالله بدست خود بگرفت و بدرون سرای شد و چیزی بر نگذشت که در بان بیامد و آن مرد را بخدمت عبدالله در آورد و عبدالله خودش و هر دویای خود را که در موزه بود برزمین کشیده بود پس با آنمرد گفت :

آنچه در رقعه خود نوشته بودی از جمله مکتوب خودت بفهمیدم اکنون هر چه در دل داری بازگوی گفت: مرا امان تو وعهد خدای تعالی با تو شامل خواهد بود؟ عبدالله گفت آنچه گفتی تر است اینوقت آنچه را که قصد کرده بود بگفت و او را به بیعت قاسم بخواند و از فضایل و علم وزهد او بر شمرد، عبدالله در جواب او گفت آیا با من از روی انصاف میروی گفت آری گفت آیا شکر خدای بر بندگان خدای واجب است گفت آری گفت آیا شکر گذاری پارۀ از بندگان یزدان نسبت بکسی که از وی احسان

ص: 349

ومنت یافته اند واجب است گفت آری .

گفت پس در آنحال نزد من آئی و دعوت مینمائی که مرا در چنین حالت جلالت و عظمت که اندر هستم مینگری مهروخاتم من در مشرق و مغرب عالم کارگر و در بلاد وامصار مشرق و مغرب حكم من مطاع وقول من مقبول است و سوای اینجمله از چهار جانب خود بهر طرف بنگرم از مردی بزرگ نعمتی جزیل که بر من انعام کرده است موجود و منتي که رقبه مرا بآن ختم کرده و دستی لایح و بيضاكه محض تفضل و کرم شامل حال من ساخته و بأن بدايت جسته بدعوت تو بكفران چنین نعمت و این احسان پردازم و همی گوئی غدر و کید بورزم با چنین کسیکه این حقوق ثابته بر من دارد ورشته عهد و میثاقی که از وی برگردن دارم پاره کنم و بریختن خون او پردازم آیا چنان میبینی که اگر مرا ببهشت دعوت کنی عیاناً و از آنجا که من میدانم آیا خدای رضا که با مأمون کفران ورزم و احسان و من او را نادیده انگارم و بیعتش را نكث نمایم.

آنمرد چون این سخنان را بشنید خاموش گشت آنگاه عبدالله گفت همانا امر تو و کردار تو بمن رسیده است و سوگند با خدای جز برجان تو بر هیچ چیز دیگر بیمناک نیستم هم اکنون ازین شهر بکوچ و هیچ مپای چه اگر پادشاه بزرگتر از کار و کردار تو خبر يابد من بر توایمن نباشم و برجان خودت جفا کرده باشی و جان دیگران نیز در معرض هلاك اندر آید و خون ایشان نیز بر گردن تو است .

چون آنمرد این سخنان را بشنید و از عبدالله مأیوس گردید و بدانست : مكر و فریبش در وی اثر نمیکند از مصر بکوچید و راه در نوشت و بخدمت مأمون پیوست و داستان خود را بتمامت معروض داشت مأمون خرسند و مسرور شد و گفت عبدالله درختی است که نهالش را بدست خودم بر نشانیده ام و بادب خود تالیف و تادیب نموده ام و خودمن مربی او بوده ام و مأمون این حکایت را با احدی در میان نگذاشت و هم چنین عبدالله بن طاهر ازین حکایت مطلع نشد مگر پس از مرگ مأمون.

راقم حروف گوید چنین مینماید که عبدالله بن طاهر یا بر حسب فراست و کیاست

ص: 350

خود یا بدسیتاری مردمی که از اخبار و اسرار مأمون بدو خبر میداده اند از چگونگی این حال و نیرنگ مأمون باخبر شده و این گونه جواب داده است و اگر جز این بودی چگونه مردی را که در مصر مردم را بخلافت قاسم دعوت نماید و بعد از آن بدعوت خود عبدالله جسارت کند باقی میگذارد بازنده بدرگاه نمیفرستد چه میدانست خبر دعوت رؤسا و بزرگان مصر پوشیده نمیماند و آخر الامر بعرض مأمون میرسد و مأمون از او مؤاخذه مینماید بلکه در حقش بدگمان و آلوده تهمت و در مورد هلاکت وارد میشود اگر فرمانگذاران روزگار مجال یابند و بر چنین اخبار بگذرند و این گونه تدابیر را بنگرند و پیشنهاد خاطر سازند البته مفید خواهد بود .

نوشته اند گاهی که عبدالله بن طاهر عبیدالله بن سری را در مصر محاصر بود این شعر را بگفت :

بكرت تسيل دمعاً *** ان رات وشك براحى

و تبدلت صقيلا *** يمنياً بوشاحي

و تمادیت بسير *** لغدو و رواح

زعمت جهلا بانی *** تعب غير مراح

اقصري عنى فانی *** سالك قصد فلاحي

انا للمامون عبد *** منه في ظل جناح

ان يعاف الله يوماً *** فقريب مستراحی

او يكن هلك فقولي *** بعويل و صباح

حل في مصر قتيل *** و دعى عنك التلاحى

ص: 351

مكتوب ابن احمد در تهنیت ابن طاهر

از عبدالله بن احمد بن یوسف حکایت کرده اند که پدرش در آن هنگام که عبدالله بن سری بطور امان بخدمت عبد الله بن طاهر بیرون آمد این مکتوب را در تهنیت آن فتح بابن طاهر بنوشت « بلغني اعز الله الامير ما فتح الله عليك و خروج ابن السرى اليك فالحمد الله الناصر لدينه المعز لدولة خليفته على عباده المذل لمن عند عنه وعن حقه ورغب عن طاعته و نسئل الله ان يظاهر له النيعم و يفتح له بلدان الشرك والحمد لله على ما وليك به من طعنت لوجهك فانا و من قبلنا نتذاكر سيرتك في حربك وسلمك و نكثر العجب لما وقفت له من الشدة والليان في مواضعهما ولا نعلم سائس جند و رعية عدل بينهم عدلك ولاعفا بعد القدرة عمن آسفه واضغنه عفوك.

ولقد ما راينا ابن شرف لم يلق بيده متكلا على ما قدمت له ابوته و من اوتي حظاً وكفاية وسلطاناً و ولاية لم يخلد الى ماعفا له حتى يخل بمساماة ما امامه ثم لا نعلم سائسا استحق النجح لحسن السيرة وكف معرة الاتباع استحقاقك و ما يستجيز احد ممن قبلنا ان يقدم عليك احداً يهوى عند الحاقة و النازلة المعضلة فليهنك منة الله ومزيده و يسوغك الله هذه النعمة التى هو اهالك بالمحافظة على ما به تمت لك من التمسك بحبل امامك و مولاك و مولى جميع المسلمين و ملاك و ايانا العيش ببقائه.

و انت تعلم انك لم تزل عندنا وعند من قبلنا مكرماً مقدماً معظماً وقد زادك الله في اعين الخاصة والعامة جلالة وبجالة فاصبحوا يرجونك لانفسهم ويعدونك لأحداثهم و نوائبهم و ارجو ان يوفقك الله لمحابه كما وفق لك صنعه و توفیقه فقد احسنت جوار النعمة فلم تطغك و لم تزد دالا تذللا و تواضعاً فالحمد لله على ما انالك و ابلاك واودع فيك والسلام .

خداوند عزیز بدار امیر را هما نا فتحی که خداوندت نصیب ساخت و امان خواستن ابن سری و بخدمت تو پیوستنش بمن پیوست پس حمد مخصوص بخداوندی است که ناصر

ص: 352

دین خود و عزت بخشنده خلیفه خود است بر بندگان خود و ذلیل کننده معاندین دین و حق آفریدگار زمان و زمین و روی بر تافتگان از اطاعت حق مبین است و از خداوند خواستار میشویم که نعمتهای خود را برای او ظاهر و شهرهای مشرکان را برای او مفتوح فرماید و حمد مخصوص بخداوندی است که دشمن مرا بدرگاه اومأمون ومأمن و بخدمت پناهندگی بخشید و از آنگاه که بحرب مخالفان بکوچیدی نیرومندی یافتی و روی دشمن را برتافتی.

همانا ما و کسانیکه پیش از ما بوده اند همیشه سیرت و روش ترا در جنگ و صلح و حرب و سلم تو مذکور میداشتیم و برشگفتی و عجب خود برا اینگونه شدتهای تو و نرمی های تو هر يك در موضع و هنگام خودش می افزودیم و هیچ ندانستیم و نشنیدیم که سپهدار لشکری یا فرمانگذار کشوری و امیر رعیتی و مدیر بریتی مانند توکار بعدل و داد بسپارد یا پس از آنکه قدرت و چیرگی گرفت اینگونه بعفو و گذشت بگذرد و آنخصومات و کینه وری دشمنان را نادیده انگارد و هیچ مردی که دارای شرف و شریف زاده باشد ندیده ام که بدست خود در مخاطر نیفتاده باشد بواسطه اتکالی که ابوتش بر او پیش نهاد کرده باشد و گدامکس هست که بکفایت و خوش بختی و بهره و ولایت برخوردار شده باشد و « لم يخلد الى ما عفا له حتى يخل بمساماة ما امامه »

و هم بعد ازین جمله و این مسائل هیچ سایسی را نیافته ایم و ندانسته ایم که بواسطه حسن سیرت و کف معره اتباع آن استحقاق و سزاواری که برای تو در ادراک فلاح و نجاح موجود است برای او حاصل شده باشد و هیچکس را شایسته و جایز نمی شمارند از آن مردم کار آزموده و بزرگان پیش از ما که مرتکب امور عظیمه شده اند و در شداید معضلات و نوازل مشکلات دچار گردیده اند تا بر خود مقدم شناسد، این فزونی رحمت و نعمت و فزایش عنایت و دولت خداوندی که بر تو منت نهاده و تو را بآن نایل فرموده است بواسطه دوام و حفظ آن که عبارت از تمسك و توسل بحبل امامت خودت و مولای خودت ومولی جمیع مسلمانان است بر تو گوارا باد و در بقای او عیش وسرور تو و ما مستدام باد.

و تو خود میدانی که تو همیشه نزدها و آنانکه پیش از ما بوده اند مکرم و مقدم و

ص: 353

معظم بودی و خداوند تعالی جلالت و بجالت و نبالت تو را در چشم خاصه و عامه بیفزاید چندانکه شب به روز آورند برای چاره هر گرنه بلیت و آفت وحادثه و نازله و در آنچه بان امیدوار و منتظر هستند ترا برای انجام مقاصد و دفع مفاسد خودشایسته و در تمام این مقامات منحصر بدانند و از خداوند امیدوارم که خداوند تعالی ترا برای هر گونه مصلحت و دفع مضرتی و اصلاح امور سلطنت و رعیت موفق بگرداند چه توحق نعمت خداوند خلق را بدانستی و نیکو بشناختی و ادا کردی و هرگونه نعمت و عظمتی که یافتی طغیان نگرفتی و براه مخالفت بتاختی و جز فروتنی و حسن سیرت و تواضع ننمودی .

پس خدای را بر این جمله که بتو داد و آزمایش فرمود و در تو ودیعت نهاد و تورا در میان مردمان برافراخت و دل مردم را بمحبت تو مجذوب ساخت شکرها است .

بیان قتل سید بن انس از دی امیر موصل بدست زریق در این سال سید بن انس از دی امیر موصل مقتول شد و سبب قتل وی آن بود که زریق بن علی بن صدقه ازدی موصلی بر کوهستان ما بین موصل و آذربایجان غلبه کرده بود و در میان او وسید بن انس جنگهای بسیار پدیدار گشت و خون مردم در دشت و کوه بریخت چون این سال چشم برگشود زریق گروهی بسیار فراهم ساخت چنانکه بعضی چهل هزار تن دانسته اند و این لشکرگران را بجانب موصل برای جنگ سید بفرستاد سید با کمال جلادت و قوت قلب با چهار هزار مرد جنگ آور بمحاربت و مدافعت آن گروه بسیار بیرون تاخت و در سوق الأحد التقاء دو لشكر شد.

و چون سید آن سپاه بی پایان را بدید خویشتن مانند نهنگ دریا و پهنگ صحرا بآن سپاه حمله ور شد چون عادت او بر این منوال بود که در حروب خودش حمله ور میشد از آن طرف مردی از اصحاب زریق بروی بتاخت و هر دو تن باهم بجنگ در آمدند و همی تیغ و تیر بکار بردند و در پایان کار هر دو تن بدست یکدیگر کشته شدند و جز این دو تن کسی کشته نشد چنان بود که آنمرد قسم خورده بود که زنش مطلقه باشد که اگر

ص: 354

سيدرا بنگر دیروی حمله نکند و اور انکشد یا خودش بدست او کشته نگردد چه آنمرد را در هر سال یکصد هزار درهم از زریق بهره میرسید.

روزی با او گفتند بچه بچه سبب و لیاقت این مال بسیار را همه سال مأخوذ میداری گفت برای اینکه هر وقت سیدرا بنگرم او را بکشم و بر صدق این قول سوگند خورد و بآنچه گفت وفا نمود و چون این خبر بمأمون رسید از قتل سيد خشمناك شد و محمد بن حمید طوسی را برای محاربت و مقاتلت زريق بن على و بابک خرمی برگزید و او را بحکومت موصل مأمور ساخت .

بیان انگیزش فتنه و فساد درمیان عامر ومنصور وقتل منصور در مملکت افریقیه

در این سال در میان عامر بن نافع و منصور بن نصر در افریقیه اختلافی بزرگ روی نمود و سبب این حال این بود که عامر را حسد بسیار در نهاد جای داشت و لشکری نیز در تحت امارت او بود پس با آن لشکر از تونس بجانب منصور شتافت و در اینوقت منصور در قصر خود در طنبده روز می گذرانید.

طنبده بفتح طاء مهمله و نون ساکنه و باء مقتوحه موحده و دال مهمله از نواحی افریقیه است پس منصور را در آنجا محاصره کرد و کار حصار بر منصور دشوار شد و خوردنی و آشامیدنی باقی نماند و بناچار از عامر امان خواست بدان شرط که در کشتی بر نشیند و بطرف مشرق متوجه گردد عامر از وی بپذیرفت و منصور در اول شب بطور پوشیده بیرون آمد و آهنگ اربس نمود .

اربس بضم الف وسكون راء مهمله و باء موحده مضمومه و سین مهمله شهری و کوره ایست وسیع در افریقیه و تاقیروان از جانب مغرب سه روز راه میباشد و چون صبح بردمید و عامر منصور را ندید در طلب او بر آمد و از هر سوی بتاخت تامنصور را دریافت و با او بجنگ در آمد و در میان قنال و جدالی سخت بگذشت و منصور منهزم گشت و بشهر اربس در آمد و متحصن شد .

ص: 355

و چون عامر این حال را بدید او را بمحاصره افكند و منجنیق بر آنشهر برکشید چون کار حصار بر مردم اربس دشوار افتاد با منصور گفتند یا ازین شهر بیرون شو یا تو را بدست عامر میسپاریم چه زحمت حصار برما سخت گشته و ازین برافزون طاقت خویشتن داری نداریم منصور از ایشان مهلت طلبید تا امر خود را اصلاح نماید آنجماعت بدو مهلت بدادند و منصور کسی را نز د عبد السلام بن مفرج فرستاد که نزد او بیاید و عبد السلام از جمله سرهنگان لشکر بود .

عبدالسلام نزد مأمون حاضر شد و منصور برفراز دیوار شهر جای داشت زبان سخن برگشود و معذرت بجست و از وی خواستار شد که برای او از عامر امان بطلبد تا بطرف مشرق راه برگیرد عبد السلام مسؤلش را اجابت کرد و در خدمت عامر از هر طرف سخن آورد و دلش را با منصور مهربان نمود چندانکه عامر او را امان بداد بدان پیمان که منصور بجانب تونس برود و اهل و عیال و حواشی خود را از آنجا بطرف شرق حمل کند اینوقت منصور بخدمت عامر بیرون ،شد عامر او را با گروهی سوار بطرف تونس رهسپار ساخت و بارسول خود بطور پوشیده امر کرد که او را بشهر جر به برده در آنجا محبوس گرداند ، رسول برحسب فرمان او را بدانجا برده با برادرش حمدون در زندان افکند.

جربه بفتح جيم و سکون راء مهمله و باء موحده قریه بزرگی است در مغرب و بقولی از نواحی افریقیه نزديك قابس مسکن مردم بربر است بالجمله هر دو را در جربه محبوس ساختند و چون عبدالسلام این خبر را بدانست ازین خلاف پیمان سخت در عجب شد و اینکار را بزرگ شمرد بعد از آن عامر به برادر خود که از جانب او عامل جربه بود مکتوب نوشت و او را بقتل منصور و برادرش حمدون امر کرد و فرمان دادهر دو را بکشد و در کار ایشان توسطی و شفاعتی ننماید و از چون و چرا سخن نکند برادر عامر نزد منصور و حمدون حاضر شد و آن مکتوب را برایشان قرائت کرد.

منصور دوات و قرطاس از وی بخواست تا وصیت خود را بنویسد لكن توانائی نگاشتن نیافت و گفت مقتول بخیر و عافیت دنیا و آخرت مقرون است پس از آن هر دو

ص: 356

را بکشتند و سرایشان را برای برادرش عامر بفرستاد و این هنگام امور امارت و ایالت برای عامر بن نافع استقامت گرفت و عبد السلام بن المفرج بشهر باجه تونس بازشد و عامر بن نافع در شهر تونس بماند و در سلخ ربیع الاخر سال دویست و چهاردهم روان از تن بسپرد و چون خبر مرگش به زیادة الله پیوست گفت الان وضعت الحرب اوزارها اکنون مردمان از زحمت مقابلت و محنت مجادلت بیاسودند و فرزندان عامر کسی را بخدمت زیادة الله فرستادند و در طلب امان برآمدند زیادة الله جملگی را امان بداد و مورد احسان فرمود.

باجه باباء موحده و الف و جیم در پنج موضع است یکی شهری است در افریقیه معروف به باجة القمح و دیگر نیز در افریقیه و معروف بباجة الزيت است و دیگر نام شهری است در اندلس .

یاقوت حموی گوید از آن دو باجه دیگر نام نبرده اند را قم حروف گوید شاید یکی باجه تونس باشد .

بیان سوانح و حوادث سال دویست و یازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال عبدالله بن طاهر بن الحسین از طرف مغرب بمدينة السلام بغداد بیامد و عباس بن مأمون و ابو اسحق معتصم بن رشید و سایر مردمان بدیدار او بیرون شدند و از متغلبین را که بر شام استیلا یافته بودند مثل این سرج و ابن ابی الجمل و ابن ابی الصقر را با خود عبدالله حاضر کردند . و در این سال موسی بن حفص بمرد و عد بن موسی در جای پدرش موسی در مملکت طبرستان والی امر و نافذ فرمان شد و هم در این سال حاجب بن صالح فرمانفرمای مملکت سند شد و بشر بن داود او را هزیمت داد و حاجب بزمین کرمان فرود آمد.

و هم در این سال مأمون ابن هارون خلیفه عصر فرمان کرد تا منادی در میان مردمان

ص: 357

ندا بر کشید که ذمه از آن کس بری و بیزار است که نام معوية بن ابي سفيان را بخير و خوبی بر زبان بگذراند یا او را بر احدی از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم تفضیل دهد صاحب تاريخ الخلفاء شيخ جلال الدین سیوطی که از اکابر علماء و مورخین اهل سنت و جماعت است باین حکایت اشارت کند و گوید در ذیل ندا این بود که بدرستیکه افضل خلق خدا بعداز رسول خدا علی بن ابی طالب صلوات الله عليهما و آلهما میباشد و در این سال صالح بن عباس که والی مکه معظمه بود مردمان راحج اسلام بگذاشت.

و نیز در این سال ابو العتاهیه شاعر مشهور شعار زندگانی فانی بگذاشت و دنار عمر ابدی بپوشید و جامه هستی بسرای هستی کشید .

ابو العتاهيه اسمعيل بن قاسم بن سعيد بن كيسان مکنی بابی اسحق و معروف بابی العتاهيه شاعر مشهور تولدش در عين التمرکه شهر کوچکی است در حجاز نزديك بمدينه طیبه و بقولی نزديك بانبار است اتفاق افتاد و در کوفه نشو و نما گرفت و در بغداد ساکن و بفروش ظرفهای سفالین مشغول و بعشق عتبه جاریه مهدی عباسی مشهور بود و بیشتر اشعارش بنام وی مزین میگشت ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و در ضمن احوال پاره از خلفای عباسی بشرح حال او اشارت رفت و ازین بعد نیز انشاء الله تعالی در مقامات خود بیاره حالات او گذارش میرود .

ولادتش در سال یکصد و سی ام و بقولی وفاتش روز دوشنبه سه روز از جمادی الاخره سال مذکور یا سال دویست و سیزدهم بر گذشته در بغداد رویداد و قبرش کنار نهر عیسی برابر قنطره الزياتين بود و چون زمان وفاتش در رسید گفت مایل هستم که مخارق مغنی بیاید و این دو شعر او را که از جمله ابیاتی چند است بر فراز سرش بسراید و بنوازد تا در آنحال تو کلش بحضرت بیهمال افتد:

اذاما انقضت عنى من الدهر مدتى *** فان عزاء الباكيات قليل

سيعرض عن ذکری و تنسی مودتی *** ويحدث بعدى للخليل خليل

چون زمانم شد بپایان از جهان *** کس بیاد من نگریدای پسر

ص: 358

زود باشد نام من منسی شود *** هرکسی با هر کسی جوید سمر

دوستان با دوستان در بوستان *** در حدیث آیند از هر رهگذر

آنچه در خاطر نیارند آن منم *** پس چه خواهد بود از ایشانم ثمر

همره تو نیست جز اعمال تو *** از عمل گورت مگردان پر شرر

جز عمل یارت نباشد بعد مرگ *** سعی کن نیکو بگردانی سیر

گر عمل نیکو شود حالت نکو است *** ورنه باشی تا ابد اندر خطر

چیست این جسم ضعیف ناتوان *** كز عمل اور ادر آری در سفر

کوشش آور تا که از فعل نکو *** در جنان با حوریان یا بی مقر

جز عمل از تو نماند یادگار *** الحذر از فعل نا خوب الحذر

چون تور اکار است با یزدان پاک *** پاك كن كار و بياك آور نظر

آنروانی کو اسیرخاك تواست *** سوى افلاك آوری خاکت بسر

و نیز ابوالعتاهيه وصیت کرد که به قبرش نویسند :

ان عيشا يكون آخره الموت *** لعيش معجل التنقيص

و ازین پیش حکایت اور ا در مجلس مهدی با حاضر صاحب عیسی بن زید و پسرش احمد رقم کردیم .

و هم در این سال طوریل در اعمال تاکرنا از بلاد اندلس خروج نمود و بآهنگ جماعتی از لشکریان که در بعضی قریهای تاکرنا برای خوابار و خرید پارۀ چیزها فرود آمده بود جنگ نمود و ایشان را بکشت و چارپایان و اسلحه آنان را و هر چه با آنجماعت بود بغاوت ببرد و عامل تاگرنا بدو راه بر گرفت .

یاقوت حموی گوید تاکرنی با ناء فوقاني و الف و کاف مفتوحه و راء ساکنه و يقول سمعانی باضم كاف و راه و تشدید نون کوره بزرگی است در اندلس و کوههای عالی و استوار دارد و آبهای بسیار از آنجا جاری میشود .

و در این سال اخفش نحوی بصری وفات کرد وی ابوالحسن سعيد بن مسعدة المجاشعي

ص: 359

بالولاء نحوی بلخی معروف باخفش یکی از نحاة بصره است که از نخست او را اخفش اصغر می نامیدند چه اخفش اکبر که ابو عبیده و سیبویه از او علم نحو می آموختند و اوراعبد الحمید مینامند و مکنی با بی الخطاب است اکبرش گفتند و پس از وی ابوالحسن اخفش

بابی را اصغر خواندند و چوی علی بن سلیمان معروف باخفش نیز ظاهر شد او را اخفش اوسط و علی را اصغر خواندند او نیز ابو الحسن کنیت داشت و در سال سیصد و پانزدهم بغداد وفات کرد وفات اخفش مذکور را در سال دویست و پانزدهم و بقولی دویست و بیست و یکم نیز رقم کرده اند و در ذیل مجلدات مشکوه الادب به شرح حال اخافش که جمعی کثیر اند اشارت نموده ایم و ایشان را از این روی اخفش گویند که چشمهای كوچك داشتند و خوب بینشن نبودند

و هم در این سال طلق بن غنام نخعی تن از جامه عاریت این فانی بپرداخت و از جامه جهان باقی حلیه ساخت.

و نیز اندرین سال احمد بن اسحق حضرمی جامه حضر بگذاشت و از باديه ظلماني فنا به بیدای نورانی بقارخت بر بست .

و نیز در این سال عبدالرحیم بن عبدالرحمن بن محمد محاربی از محاربات زمان غدار و مجادلات روزگار خنجر گذار بجهان دیگر رهسپرد و پاداش اعمال را در نظر آورد .

و هم در این سال عبد الرزاق بن همام صنعانی محدث که از مشایخ احمد بن حنبل بود و بمذهب تشیع میرفت ازین دیر کهن رواق برحمت خداوند رزاق پیوست ازین پیش درذيل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابى بكر عبدالرزاق صنعانی که از مشایخ عظیم الشان و تولدش درسته یکصد و بیست و ششم بود و در یمن وفات کرد اشارت نمودیم از سخنان او است من يصحب الزمان يرى الهوان و این شعر را غالباً انشاد مینمود:

فذاك زمان لعبنا به *** و هذا زمان بنا يلعب

ببازی گرفتیم چندی زمان *** کنونم بیازی بگیرد زمان

ص: 360

یکی روز آنگونه و اکنون چنین *** در اندیشه شوزین چنین و چنان

بلی چون چنینت بود روزگار *** بیاید بجوئی از او امتحان

و هم در این سال عبدالله بن داود خربی بصری بدرودجهان گفت و ازین خراب آباد بجهان سخت بنیاد راه بر گرفت و چون در خریبه بصره سكون داشت بآنجا منسوب شد.

خریبه بضم خاء معجمه و فتح راء مهمله بلفظ مصغر خر به موضعی است در بصره و از نخست شهری از مردم فرس بوده است و از آن پس از کثرت ورود غارتگران ویران شد و چون بصره بمحاصره افتاد بیکطرف آن پناه آوردند و باینجهت خریبه نام یافت و جنگ جمل در این زمین بوده است .

بیان وقایع سال دویست و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال بطوریکه سبقت اشارت یافت مأمون خلیفه محمد بن حمید طوسی را بمحاربت بابك خرمي مامور و منتخب ساخت و بدو فرمان کرد که راه خود را بشهر موصل بگرداند تاکار آنسامان را قرین اصلاح بدارد و بازریق بن على محاربتجويد و محمد بن حمید برحسب فرمان بطرف موصل روان شد و لشگرش با او بود و نیز در موصل هرکس از رجال یمن و ربیعه بود فراهم ساخته بحرب زریق روی آورد و محمد بن سیدبن انس ازدی نیز با او بود و این خبر بزریق پیوست و او باکمال جرأت و جلادت بجانب ایشان برنشست و در زمین زاب باهم برابر شدند.

محمد بن حمید نامه بدو کرد و او را بطاعت و انقیاد دعوت نمود زریق امتناع ورزید و براه مخالفت و معاندت درآمد لاجرم محمد بن حمید از طریق مناجزت و مقاتلت درآمد و بازار رزم گرم گشت و سینه دلاوران تنگ شد و قتالي بس شدید بدادند و کشته برز برگشته چون پشته برز بر پشته بلند گردید و مقاتلت ازدی با محمد بن سیدبن

ص: 361

انس که در طلب خون پدرش سید بیامده بود بسیار سخت افتاد و آخر الامر زریق و اصحابش منهزم گردیدند.

از آن پس زریق بمراسله پرداخت و از محمد بن حمید امان خواست محمد نیز او را امان داد زریق بخدمت محمد طوسی بیامد و محمد او را بدرگاه مأمون بفرستاد و مأمون مکتوبی بمحمد نوشت که تمام اموال زریق را از طریف و تالد وجنس و نقد وضياع و عقار و ملك ودار مأخوذ داشته مخصوص بخود داند .

چون این حکم بمحمد رسید اولاد زریق و برادرانش را فراهم ساخته ایشان را از فرمان مأمون مستحضر ساخت جملگی اطاعت امر خلیفه روزگار را نمودند بعد از آن محمد گفت همانا اميرالمؤمنین اینگونه فرمان بمن کرده است و من این جمله را که بمن بخشیده است پذیرفتار شدم و همچنان بشما بازگردانیدم آنجماعت شکر احسانش را بگذاشتند.

چون محمد بن حمید از این کار فراغت یافت و امر آنسامان را آسوده ساخت از موصل بطرف آذربایجان روان شد و محمد بن سید بن انس را از جانب خود بحکومت موصل بنشاند و بآهنگ آن مردمی که سر بمخالفت بیرون آورده و بر آذربایجان غلبه کرده بودند برفت و آن جماعت را بگرفت از جمله ایشان علی بن مره و نظرای او بودند و ایشان را بدرگاه مأمون بفرستاد و خود بحرب بابك خرمی برفت .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال احمد بن محمد عمری معروف باحمر العين و سرخ چشم در یمن مأمون را از خلافت خلع کرد چون این خبر نامیمون بمأمون رسید محمد بن عبدالحمید معروف بابی الرازی را بامارت یمن منصوب و باعدت و عدتی شایسته بدانصوب مأمور فرمود .

و در این سال مأمون عقیدتی تازه بیار است و گفت قرآن مجید مخلوق است و بیاراست

ص: 362

علی بن ابیطالب علیه السلام بر تمامت صحابه افضل است و بعد از نفس نفیس رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بر تمامت آفریدگان افضل و فزون تر است و این داستان در شهر ربیع الاول این سال نمایش گرفت چنانکه شرحش در جای خود بیاید .

و در این سال عبدالله بن عبيد الله بن عباس بن محمد والی مکه معظمه مردمان راحج اسلام بگذاشت و در این سال زلزله سخت بزرگ در یمن روی گشود چندانکه از آن بوم هند بسیاری منازل يمن وقراء ودهات و اماکن خراب و جمعي كثير هلاك شدند.

و نیز در این سال امیر عبدالرحمن بن حكم صاحب مملكت اندلس لشكرى بیار است و ایشانرا بیلاد مسلمانان بفرستاد آن سپاه کین خواه کوه و دشت و سهل و صعب بر سپردند تا به برشلونه پیوستند و از برشلونه به جرنده آمدند و با مردم جرنده جنگ بیار استند و آغاز حرب ایشان در شهر ربیع الاول بود و آن لشکر مدت دو ماه در آن سرزمین اقامت داشتند و همی اموال مردمان را بغارت بردند و عمارات و منازل و مساکن ومتعلقات ایشان را ویران ساختند.

و هم در این سال سیلی عظیم و بارانهای پی در پی در اندلس برخاست و در شهرهای سرحدات اندلس بسیاری باروها را خراب کرد و پل سرقسطه را از جای برآورد و از آن پس دیگر باره آن پل را در نهایت استحکام بساختند .

برشلونه باباء موحده وراء مهمله و شین معجمه ولام و بعد از واونون وها است.

و هم در این سال محمد بن يوسف بن واقد بن عبدالله ضبی معروف به فریابی که از مشایخ بخاری است وفات نمود یاقوت حموی گوید فریاب بكسر فاء وسكون راء مهمله وياء مثناة تحتانى و بعد از الف باء موحده از نواحی بلخ و مخفف فاریاب است و فاریاب همان است که فاریابی معلم ثانی از آنجا است.

ص: 363

بیان وقایع سال دویست و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مأمون پسرش عباس را بامارت جزیره و ثغور و عواصم منصوب فرمود و نیز برادرش ابو اسحق معتصم را امارت شام و مصر بداد و در حق هريك از ايشان و نیز درباره عبدالله بن طاهر پانصد هزار درهم عطا کرد گفتند هیچکس در يك روز این مقدار مال نبخشیده و پراکنده نداشته است.

راقم حروف گوید : در طی این کتب بسیاری مرقوم شده است که مبلغ مبلغ های گزاف عطا کرده اند چنانكه يك روز رشید برای نوازندگان حرم خانه فرمان کرد هر چه در خزانه است بیاورند و دوازده کرور در هم که موجود بود عطا کرد و همچنین مهدی خلیفه در مدینه طیبه مقداری کثیر ،ببخشید و همه در يك روز بود مگر اینکه دراهم را گاهی بر دنانير حمل مینمایند شاید در يك موقعی بجاى مسكوك نقره و طلا بوده است و غریب شمرده اند والله اعلم.

و هم در این سال ابن جليس وعبد السلام در مصر در طایفه قیسیه و يمانيه مأمون را از خلافت خلع کردند و در آنجا ظهور گرفتند و از آن پس بعامل معتصم بتاختند و او ابن عميرة بن ولید بادغیسی بود و او را در شهر ربیع الاول سال دویست و چهاردهم بقتل رسانیدند چون این خبر بمعتصم که حکمران مصر بود برسید معتصم بنفس خود روى بمصر نهاد و با عبد السلام و ابن جليس و مردم ایشان قتالی سخت بداد و هر دو تن را بکشت و مصر را برگشود و امور مملکت مصر را در تحت نظام و استقامت بداشت و عمال خود را در آن بلاد و امصار مقرر داشت .

واندرين سال طلحة بن طاهر در خراسان روی بانجهان آورد و از این پیش در ذیل این کتاب وامارت طاهر بن الحسين در خراسان و وفات او مرقوم افتاد که چون این خبر بمأمون پیوست پسرش طلحه را بحکومت خراسان برقرار کرد و بقولی او را از جانب برادرش عبدالله بن طاهر با مارت خراسان و نیابت او منصوب فرمود.

ص: 364

در تاریخ ابن خلکان در ذیل احوال عبدالله طاهر نوشته است که چون طلحة بن طاهر در سال مذکور بمرد و در اینوقت پسرش عبدالله در رقه جای داشت و بمحاربت نصر بن شبیب میگذرانید تمام ولایات و ایالاتی که در تحت امارت پدرش طاهر ذى اليمينين بود بد و گذاشت و بعلاوه مملکت شام را ضمیمه حکومات وی ساخت و عبدالله برادرش طلحه را بحکومت خراسان بفرستاد و در میان این روایات اختلاف است و از این پیش در ذیل مشكوة الادب بشرح حال ایشان اشارت رفته است .

و نیز در این سال مأمون خليفة معهد غسان بن عباد را با مارت سند نصب کرد و سبب این کار این بود که بشر بن داود بن یزید در خدمت مأمون از در مخالفت بیرون شد و خراج را مأخوذ داشت و هیچ چیزی از آنچه گرفته بود بدرگاه مأمون نفرستاد.

گفته اند یکی روز مأمون با اصحاب خود گفت مرا از حال غسان بن عباد خبر دهید چه او را برای امری جسیم و شغلی عظیم اراده کرده ام و این سخن از آن گفت که همی خواست با مارت سند برقرار نماید چه از مخالفت بشر بن داود خبر یافته بود حاضران هر کسی در امر او سخن کردند و در تمجید او سخن بدر از آوردند اینوقت مأمون نظر باحمد بن یوسف آورد که خاموش بود مأمون گفت توای احمد در این باب چه گوئی گفت ای امیر المؤمنين غسان مردی است که محاسن او از مساوی او بیشتر است لا تصرف به الى طبقة الا انتصف منهم مهما تخوفت عليه فانه لن يأتى امراً يعتذر منه لانه قسم ايامه بين أيام الفضل فجعل لكل خلق نوبة اذا نظرت في أمره لم تدر أى حالاته أعجب أ ما هداه اليه عقله أم ما اكتسبه بالادب، قال لقد مدحته على سوء رأيك فيه قال لانه فيما قلت كما قال الشاعر :

كفى شكراً بما أسديت اني *** مدحتك في الصديق وفي عداتي

بهر گروهی توجه کند و بمداخلت و محاکمت برآید داد نصفت و داد از ایشان بازگیرد و کار بعدل بسپارد و اگر در امری بروی تخوف گیری با مری اقدام نکند که معذرت از آن کار بروی لازم گردد چه ایام خود را بین ایام فضل وفضیلت تقسیم کرده است و برای هر گروهی نوبتی و فرصتی مقرر داشته است چنانکه از آن ترتیب که در

ص: 365

امور خود داده است کسی نداند و ندانی كدام يك از حالات وی عجیب تر است آیا آن حالت و اخلاقی که عقلش بآن راه نمایی کرده است یا آنچه را که بنور ادب کسب نموده است.

مأمون چون این بیانات را بشنید گفت همانا غسان را مدح نمودی اما سوء رأی خودت را در حق او روشن داشتی احمد گفت این حال برای این است که غسان در آنچه در توصیف او گفتم چنان است که شاعر گفته است که برای شکر همین کافی است که در آ آنچه پیشنهاد نمایی من در راه صدق و راستی و دولت خواهی غرض شخصی را یکسوی نهاده و مدح ترا نسبت بدوست و دشمن خود یکسان شمارم و شرط ارادت و خلوص نیت را از دست ندهم مأمون ازین کلام در عجب و برادب او واقف شد.

و در این سال عبدالله بن عبيد الله بن عباس بن محمد بن علی بن عبد الله بن عباس مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و هم در این سال اهل مارده از بلاد اندلس عامل خودشان را بکشتند وفتنه بزرگ نزد ایشان برخاست عبدالرحمن اموی امیر مملکت اندلس لشگری بدفع و تنبیه ایشان بفرستاد سپاه عبدالرحمن شهر مارده را در بندان دادند و کشت و زراعت و اشجار ایشان را تباه ساختند مردم مارده از تمرد خودشان پشیمان شدند و بطاعت ا عادت گرفتند و گروگانهای خود را باز پس آوردند و این هنگام سپاه عبدالرحمن بعد از آنکه باروی شهر را ویران ساخته بودند بازگشت نمودند و عبدالرحمن فرمان گرد تا سنگهای باروی شهر را که از بیخ و بن برآورده بودند در نهر ریختند تا دیگر باره مردم مارده بآهنگ ساختن آن و تمرد نیایند چون مردم مارده این حال بدیدند دیگرباره بعصیان گرائیدند و آن عاملی را که برایشان منصوب بود اسیر ساختند و دیوار باره را در نهایت استحکام برآوردند.

و چون سال دویست و چهار دهم هجری روی کشود امیر عبدالرحمن صاحب اندلس با لشکریان خود بجانب مارده روی کرد و آن کسان را که از مردم آنجا بگروگان داشت با خود بیاورد و چون در آنزمین بمبارزت بیرون شد ، اهل آنشهر با وی بمراسله

ص: 366

پرداختند و ایشان مرد میرا که اسیر با خود آورده بودند بواسطه آن عاملی که اهل آن شهر با دیگران اسیر کرده بقتل وزجر در آوردند (1) و عبدالرحمن آنشهر را حصار بداد و امور آنشهر را دچار فساد گردانید و از آن پس از کنار آن شهر کوس کوچ بکوفت .

و چون سال دویست و هفدهم هجرت مصطفوی صلی الله علیه واله وسلم چهر نمود لشکری بدانسوی بفرستاد و آن شهر را بمحاصره در آوردند و کار را بر مردم آنجا تنگ ساختند و زمان حصار دوام گرفت و پس از چندی از آنجا بکوچیدند و چون سال دویست و هیجدهم درآمد لشکری بدانسوی بفرستاد و آنشهر را برگشودند و آنانکه شریر و مفسد بودند جای درنگ نیافتند و متفرق شدند .

در میان مردم آن شهر مردی بود که او را محمود بن عبدالجبار ماردی مینامیدند عبدالرحمن ابن حکم با جماعتی کثیر از مردم سپاهی او را بحصار افکندند و با او جنك سپردند و هزیمتش گردند و جمعی کثیر از مردم جنك آورش را دستخوش شمشیر بران ساختند و لشکر عبدالرحمن بر این قتل از دنبال فراریان بکوه شتاب کردند و از آنمردم چندان بقتل واسرو تشرید و تطرید در آوردند که هیچکس از آنان باقی نماند و محمود بن عبدالجبار با معدودی از یاران خودش که بسلامت رسته بودند به منت سالوط برفتند .

منت بضم ميم و سكون نون و تاء فوقانی بزبان اندلس بمعنی کوه است و در چندین مواضع است مثل منت ایشون و منت اينات و منت افوط و منت جيل اما منت سالوط را صاحب معجم مذکور نداشته است شاید همان منت افوط با فاء و طاء مهمله باشد که قلعه ایست از ناحیه اندلس .

بالجمله چون محمود و یارانش به منت سالوط رفتند عبد الرحمن در سال دویست و بیستم هجری لشکری بدانسوی بفرستاد و آن لشکر تاب مقاومت محمود را نیافتند و فرار اختیار کرده در شهر ربیع الاخر همان سال به صقلب شتافتند عبدالرحمن لشکری بشب تاز ایشان بفرستاد و محمود با آن سریه جنگ در انداخت و جملگی را هزیمت ساخت

ص: 367


1- بلکه اسرارا مبادله ،کردند، افتکوا، از افتكاك است نه از فتك.

و هر چه با ایشان بود بهزیمت آنان بغنیمت برد و آنسپاه راه برگرفتند و در طی طریق بیکناگاه گروهی از لشکر عبدالرحمن با ایشان تصادف کردند و بقتال در آمدند و بعد از آن دست از هم بداشتند و براه خود برفتند .

همچنان سریه دیگر با ایشان دچار و بکارزار در آمدند و آن سریه هزیمت گرفتند و آنچه داشتند دستخوش غارت محمود شد و محمود با طالعی مسعود و و روزی ميمون بشهر مینه پیوست و بر آنشهر هجوم آورد و ملك و مردم آنشهر را دچار بأس و شدتی سخت نمود و چارپایان و خوردنی ایشان را بجمله بر بود و کار کار مردم آنسامان و درشتی روزگار ایشان بدانجا رسید که اقامت در شهر و وطن خود را تاب نیاورده ببلدان وامصار واوطان مشركان سفر کردند و از اماکن خودروی بر تافتند و آنجماعت بر یکی از قلاع مشركان مستولی شدند و پنجسال و سه ماه در آنجا اقامت ورزیدند .

اژفونش ملك فرنگ چون این حال را بدید با سپاه خود ایشان را به در بندان فرو گرفت و آنقلعه را بتصرف درآورد و محمود را بکشت و هر کس با او بود از تیغ بگذشت و این قضیه در ماه رجب سال دویست و بیست و پنجم روی داد و هر کس در آن قلعه جای داشت بیرون شد.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سیزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

و هم در این سال ابو اسحق ابراهیم موصلی معنی مشهور و هو ابراهيم بن ماهان پدر اسحق مغنی مشهور از جهان گذران بدیگر جهان روی نمود اصلش کوفی است و بموصل برفت و چون بکوفه بازشد اور اکوفی خواندند و این نام بروی بماند ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب وضمن احوال رشید به شرح حال ابی اسحق ابراهيم بن هامان مغنی مشهور جهان اشارت رفته است ابن خلكان ولادتش را در سال یکصد و بیست و پنجم در کوفه ووفاتش را در سال یکصد و هشتاد و ششم در بغداد نوشته و میگوید بعضی در سال دویست و سیزدهم دانسته اند لکن خبر اول اصح است .

ص: 368

و نیز در ذیل احوال ابی الفضل عباس بن احنف شاعر مشهور که در این کتب مبارکه سبقت نگارش یافت عمر بن شبه گوید ابراهیم موصلی معروف بندیم در سال يكصد و هشتاد و هشتم از جهان برفت و در همین روز کسائی نحوى وعباس بن احنف و هشیمه خماره روی بدیگر سرای آوردند و رشید با مأمون فرمان کرد تا بر ایشان نماز بگذارد و این مخالف آن داستانی است که در ذیل احوال کسائی مذکور شد که وفات او در مصاحبت رشید در شهرری اتفاق افتاد.

بالجمله ابراهیم یکی از غرایب روزگار و در فن خود محل حیرت اولی الابصار بود کنیت اورا ابن اثیر ابوابراهیم مینویسد ندانم از کجا است و ازین پس انشاء الله تعالی پاره حالات او در خدمت مأمون و دیگران در مقامات مناسبه مذکور میشود .

و هم در این سال محمد بن عرعرة بن البوند که مدتی در این جهان جهنده پای بند بود جانب دیگر سرای گرفت .

بوند بكسر باء موحده و واو وسكون نون و دال مهمله است.

و هم در این سال عبدالله بن موسى العبسى الفقیه که بمذهب شیعی و از مشایخ بخاری در صحیح بخاری است وفات نمود و هم در این سال ابوعبدالرحمن مقری محدث بجهان دیگر شد و نیز در این سال ابو حمد عبدالملك بن هشام بن ايوب حميرى مؤلف تاریخ رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم موسوم بسيرة ابن هشام در مصر روی بدیگر سرای آورد ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور شد و بعضی وفاتش را در دویست و دوازدهم دانند .

و نیز در این سال ابوالحسن على بن جبلة بن مسلم بن عبدالرحمن شاعر مشهور که بعكوك معروف است روی بدیگر جهان آورد ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال و تفوق و تقدم او بر امثال و اشباه خود سبقت نگارش یافت .

ابوالفرج اصفهانی در جلد هجدهم اغانی میگوید علی بن جبلة بن عبدالله انباری مکنی به ابوالحسن و ملقب بعكوك از ابناء شیعه خراسانیه از مردم بغداد است در بغداد بیالید و در خريبة از جانب غربی متولد شد و کور مادر زاد بود و کسان او چنان دانند

ص: 369

که بعد از آنکه سالی چند از عمرش برگذشت کور گشت .

شاعری مطبوع و خوش کلام و شیرین سخن و لطيف المعانی و مداح و حسن التصرف و اغلب اشعار او در مدح ابی دلف قاسم بن عيسى عجلی و ابی غانم حمید بن عبدالحمید طوسی است در مدح و تفضیل ایشان خصوصاً ابودلف مبالغت ورزید چندانکه بواسطه اوقبیله ربیعه را بر مضر ترجیح و تفضیل نهاد و در این مبالغت از حد بیرون رفت و بدست مأمون بقتل رسید چنانکه در ذیل احوال مأمون با او اشارت شود .

حسين بن عبد الله بن جبله گوید جدم را فرزندان بودند و علی بن جبله ازین جمله كوچك تر بود و جدم بروی نرم دل بود و رفت میگرفت و او را در همان کودکی آبله فرو گرفت و يك چشمش را آبله کور ساخت و از آن پس نشو و نما گرفت و او را در دبستان جای دادند و حذاقت و ترقی که برای کودکان حاصل میشو دبرای او نیز دست داد پس او را بر چهار پائی بر نشاندند و لوزه بر سرش نثار کردند یگدانه بادام بر آن چشم روشنش بخورد آن چشم هم کور شد.

جدش شیخ با اولاد خود گفت شما را از جانب سلطان ارزاق مقرره ایست اگر با من در کار این كودك اعانت میکنید خوب و گرنه مقداری از ارزاق شما را در حق او بر میگردانم گفتند مقصود تو ازین سخن چیست گفت باید او را بمجالس ادب آمد و شد دهید و هر کدام به ترتیب مراقب این امر شوید .

پس ایشان او را بمجالس علم میبردند و خودشان بملاعبات و افعالی که عادت صبیان است اشتغال می ورزیدند هنوز یکسال بروی فزون تر نیامده بود که آن درجه براعت و علم دریافت که چون مردی او را بدیدی گفتی بسوی وی شتاب کنید چه مطبوع و بان ذکاوت بود پس زبان بشعر برگشود و اور امعلوم افتاد که مردمان آهنگ ابودلف کنند چه کثرت عطای او بمردمان و شاعران گوشزد جهانیان گردید لاجرم عكوك نيز باندیشه اوکمر بر بست و راه بر نوشت و بقصیده که مطلعش این است او را مدح کرد.

زاد ورد الغي عن صدره *** وارعوى واللهو من وطره

و در این قصیده در مدح وی میگوید :

ص: 370

يادواء الأرض ان فسدت *** و مديل اليسر من عسره

كل من في الأرض من عرب *** بين باديه الى حضره

مستعير منك مكرمة *** يكتسيها يوم مفتخره

انَّما الدنيا ابو دلف *** بين مبداه و محتضره

فاذا ولی ابودلف *** ولت الدنيا على اثره

و چون این شعر آبدار بعرض ابی دلف و شعرائی که در خدمتش بودند و علی بن جبله را نمیشناختند و میزان طبعش را شناسا نبودند رسید در كار او بشك وريب افتادند لاجرم یکتن از مردم ابودلف با ابن جبله بگفت این جماعت ترامتهم میدانند و گمان میکنند که این شعر از دیگران است گفت ایها الامیر اگر آزمایش کنید این بدگمانی را از میان میبرد گفت سخن براستی گوئی و با حاضران گفت وی را بیازمایید .

آنگاه گفتند شعری در توصیف اسب امیر بگو و من تورا سه روز مهلت میدهم عكوك گفت مردی را که باو وثوق دارید با من همراه کنید تا آنچه را گویم بنویسد پس مردی را مراقب حال وی کردند و او در همان شب این قصیده را بگفت :

ريعت لمنشور على مفرقه *** ذم لها عهد الصبا حين انتسب

و این قصیده طنانه چهل بیت است که در نهایت بلاغت و براعت و فصاحت انشاء کرده بود و چون صبحگاه همان شب علی بن جبله با آن قصیده بخدمتا بی دلف آمد و معروض داشت تمام حاضران تحسین کردند و گفتند گواهی میدهیم که گوینده این قصیده گوینده همان اشعار سابق است و ابودلف سیهزار درهم بدو عطا کرد و بقولی صدهزار در هم بدو بداد لکن بدفعات بدو برسانید چه مکرر در خدمت آبی دلف عرض مدایح میکرد .

ابن ابی فنن گوید آن قصیده هائیه زاد وردالغی عن صدره را چون علی بن جبله بگفت و بخدمت ابی دلف راه برگرفت و این حال بعد از آن بود که ابی دلف صعلوك معروف بقرقور را بکشته بود و این مرد بأسى بس شدید وعظيم وصولتی دشوار و جسیم داشت خویشان و غلامانش بر قوافل وقراء قطع طریق میکردند و میتاختند و جمله را دچار

ص: 371

قتل و رنج و زحمت شدید میساختند و امیر جواد و یگانه مرد هنرمند راد ابودلف که خورشیدی بی کلف و در بحرفتوت مانند دلف بود در دفع فساد او بسی اهتمام ورزید و بر قتل اونیرو یافت.

در آن اثناء که یکی روز بشکار رهسپار شد و به تنهائی در طلب میتاخت ناگاه از دور قرقور را دید که باوی روی آورد و بر اسبی بر نشسته و شتابان زمین را باسم خار اشکاف میشکافد و ابودلف که هیچکس با او حاضر نبود بر مرگ خود بی گمان شد و نیز بترسید که اگر از وی روی بر تابد البته بهلاکت رسد پس بادل قوی و بازوی پهلوی و عزم افراسیابی بروی حمله آورده و نعره مانند ببردمان برکشیدای جوانان از طرف راست بتازید از جانب چپ بشتابید قرقور را یقین افتاد که جمعی سوار با ابودلف بوده و در کمین اندرند و سخت بيمناك و از طرف یسارروی بفرار آورد، و ابودلف مانند شعله پر خطف بروی بتاخت و چنانش نیزه برمیان هر دو کتف فرود آورد که از سینهاش سر بیرون کرد آنگاه فرود آمد و سرش را از تن ببرید و بر سر نیزه اش برگشید تا بکرج داخل نمود.

حکایت کرده اند که نیزه قرقور را چهار تن حمل میگردند چون علی بن جبله قصیده مدیحه خود را که از فتوحات ابی دلف و حکایت قرقور یاد کرده بود در خدمت بی دلف بخواند سخت نیکو شمرد و خورسند گشت و صدهزار درهم بدوعطا کرد .

از ابراهیم بن خلف داستان کرده اند که در آن حال که ابودلف با برادرش معقل در عراق مرور میکردند دوزن را نگران شدند که راه می نوشتند یکی از آن دو با آن دیگر گفت این مرد ابودلف است گفت ابودلف کیست گفت آنکس باشد که شاعر در مدحش گفته است «انما الدنيا ابودلف» و چند شعر بخواند .

ابودلف چون بشنيد اشك هر دو چشمش روان شد معقل گفت ای برادر از چیست گریان شدی گفت از اینکه حق علی بن جبله را بجای نیاوردم گفت مگر نه آن است که برای همین قصیده صدهزار در همش عطا کردی گفت ای برادر سوگند با خدای هیچ حسرتی در دل من باقي نيست که مانند آن حسرت باشد که چرا صدهزار دینارش عطا

ص: 372

نکردم قسم بخدای اگر صدهزار دینارهم بدو بخشیده بودم هنوز ادای حقش نمیشد عبدالله بن محمد بن جریر گوید چون قصیده بائیه علی بن جبله را با بی تمام بخواندم و باین شعر رسیدم .

ورد البيض والبيض *** الى الاغماد والحجب

ابو تمام را چندان نشاط و لذت روی نمود که از فرق تاقدمش بجنبش آمد پس از آن گفت سوگند باخدای سخت نیکو گفته است قسم با خدای بسیار دوست میدارم که اين يك بيت مرا باشد و در عوض آن سه قصیده از قصاید ممتازه مختاره من که او خود پسند نماید از آن او باشد.

علی بن قاسم حکایت کرده است که علی بن جبله با من گفت بسیار وقت بزیارت و ملاقات آبی دلف میرفتم و هیچ وقت نبود که چونش بزیارت روم احسانی بزرگ در حق من مبذول نفرماید و در اعطاء افراط نجوید و چون این حال احسان واکرام او نسبت با من بطول انجامید از کثرت شرم و آزرمی که بمن مستولی شد از زیارت او تقاعد جستم.

و چون ابودلف این تقاعد را بدید برادرش معقل را بمن فرستاد و پیام داد از چه روی از ملاقات در نگ و رزیدی شاید عطای مارا اندك شمردی؟ اگر چنین است من بر آنچه در حق تو معمول میداشتم مرافزون نمایم چندانکه خوشنود گردی چون این پیام را بشنیدم پاره کتب خود را بخواستم و این چند شعر را بگفتم و در آنجا ثبت کردم و بمعقل بدادم و خواستار شدم که بامیر برساند :

هجرتك لم اهجرك من كفر نعمة *** وهل يرتجى نيل الزيادة بالكفر

و لكننى لما اتيتك زائراً *** فافرطت في برى عجزت عن الشكر

فها انا لا اتيك الا مسلما *** ازورك في الشهرين يوماً وفي الشهر

فان زدتني براً تزيدت جفوة *** ولم تلقنى طول الحياة الى الحشر

این هجران من از درگاه تو نه بواسطه کفران نعمت است بلکه کثرت احسان تو موجب جفا و مزید خجلت است و چون در احسان خود چندان افراط میفرمایی که من از شکرش عاجزم بناچار بایستی دو ماه یکدفعه بعنوان سلام فرستادن بحضور تو تشرف جویم

ص: 373

نه برای عرض قصاید و این مضمون شبیه بقصيدة غضاری شاعر مشهور است که در مدح سلطان محمود سبکتکین بعرض رسانیده است.

اگر که مال بجاه اندر است و جاه بمال *** مرا به بین که به بینی کمال را بکمال

من آنکنم که بمن تا بحشر فخر کند *** هر آنکه برسر يك بيت مینویسد قال

و در این قصیده میگوید :

بس اى ملك كه ضياع من و عقار مرا *** نه آفتاب مساحت کند به باد شمال

بس اى ملك كه نه قرآن بشعر آوردم *** که کردگارش چندین بداد عز و جلال

بس اى ملك كه ازین شاعری و شعر مرا *** ملك فريب بخوانند و جادوی محتال

الى آخر الابيات و این قصیده و معارضه حکیم عنصرى ملك الشعراء بلخى در قصیده لامید خود در کتب تذکره و دیوان شعر ایشان مذکور است چون معقل این اشعار را بشنید بسیار پسندید و گفت سوگند با خدای بسی نیکو و ستوده آوردی و امیر از اینگونه ابیات بسیار در عجب میشود و چون معقل نزد برادرش امیر ابودلف برفت و آن اشعار را بنمود ابودلف گفت خیر و خوبی و پاداش علی بن جبله با خدای بادکه تا چند ممتاز و با معانی دقیقه گفته است پس از آن دواتی بخواست و باین جبله برنگاشت :

الارب ضيف طارق قد بسطنه *** و آنسته قبل الضيافة بالبشر

اتانى يرجيني فما حال دونه *** و دون القرى من نائلى عنده ستری

وجدت له فضلا على بقصده *** الی و برا يستحق به شکری

فلم اعد ان ادنيته و ابتداته *** بیشر و اکرام و بر علی بر

و زودته مالا قليلا بقاؤه *** و زودنی مدحا يدوم على الدهر

خلاصه معنی این است که اگر من در جایزه شاعری مالی که بقائی و دوامی ندارد و آخر الامر ناچیز میشود عطاکردم در ازای آن مدحی بمن آورد که بر صفحات روزگار تا قیامت باقی بماند و این کلام اخیر از عمر بن خطاب و دیگران نیز ماخوذ است که مالی فانی بگیرند و مدحی باقی بیاورند و ابودلف چون این شعر را در جواب انشاء فرمود با کیسه که هزار دینار داشت برای علی بن جبله بفرستاد و چون ابن جبله اینگونه فتوت و عطیت

ص: 374

بدید قصیدهٔ معروفه را انما الدنيا ابودلف را بگفت .

از نادر مولای احمد بن قاسم حکایت کرده اند که علی بن جبله بآهنگ خدمت عبدالله بن طاهر بخراسان برفت و قصیده در مدح او بگفته بود چون بخدمت ابن طاهر رسید گفت آیا گوینده این شعر تو نیستی انما الدنيا ابودلف گفت آری من گفته ام عبدالله گفت پس چه چیز تو را بسوی ما آورد و تورا از آندنیائی که گمان میکنی روی برگاشت چه انتظاری است هم اکنون از همانجا که بیامدی بازگرد علی بن جبله چون این حال را بدید بکوچید و بابی دلف بگذشت و خبر بگذاشت ابودلف چندانش عطا فرمود که او را خوشنود ساخت و از زحمت سفر بیاسود.

نادر میگوید علی بن جبله را نزد مولایم قاسم بن يوسف بدیدم که از وی از خبراء با این طاهر و امیر ابودلف بپرسید و این جواب بداد:

ابودلف ان تلقه تلق ماجدا *** جوادا كريماً راجح الحلم سيداً

الى آخر الابيات و چون حمید طوسی وفات کرد علی بن جبله قصيده عينيه مشهوره بدیعه خود را که از نوادر قصاید و بدایع اشعار آبدار است در مرثیه او بگفت و مطلعش این است:

اللدهر تبكي ام على الدهر تجزع *** و ما صاحب الايام الا مفجع

و از آنجمله است :

اصبنا بيوم في حميد لوانه *** اصاب عروش الدهر ظلت تضعضع

و در این شعر شبیه است بمضمون این شعر :

و ماكان هلك القيس ملكة واحد *** و لكنه بنيان قوم بنیان قوم تهدما

شهنشاه جهان چون از جهان شد *** همه چیز جهان اندر نهان شد

شکست افتاد چون در کاخ عیشش *** همه عیش زمانه از زمان شد

چو در بنیان عمرش رخنه افتاد *** بهر عرشی دوصد رخنه عیان شد

این قصیده فریده بتمامت در کتاب اغانی مسطور است ابو وائله گوید مردی با علی بن جبله گفت در حق هیچ کس باندازه حمید طوسی مدح نیاورده گفت چگونه چنین نکنم با اینکه کمتر صلۀ که از وی بمن رسید این بود که روز عید نوروز قصیده بخدمتش

ص: 375

تقدیم کردم حمید مسرور گردید و فرمان کرد که هر چه در آن روز از هر کس با و هدیه شده است برای من بفرستند پس آنجمله را بمن حمل کردند بهای آن دویست هزار در هم بود و نیز در عیدی دیگر قصیده با و فرستادم مانند همان را برای من بفرستاد .

ابو وائله گوید حمید طوسی یکی از ایام عید باجیشی عظیم و حشمتی بزرگ که مانندش دیده نشده بود بر نشست و راه برنوشت و علی بن جبله در صفت آن بگفت :

غدا بامير المؤمنين و يمنه *** ابو غانم غدو الندى والسحائب

وضاقت فجاج الارض عن كل موكب *** احاط به مستعليا للمواكب

كان سمو النقع والبيض فوقهم *** سماوة ليل قرنت بالمكواكب

لكان لاهل العيد عيد بنسكهم *** و كان حميد عيدهم بالمواهب

و لولا حميد لم يثلج عن الندى *** ييمن ولم يدرك غنى كسب كاسب

الی آخرها و آن قصیده که علی بن جبله روز عید نوروز برای امیر حمید فرستاد از جمله آن است:

حمید یا قاسم الدنيا بنائله *** و سیفه بين اهل النكت و الدين

انت الزمان الذى يجرى تصرفه *** على الا نام بتشديد و تليين

لو لم تكن كانت الايام قد فنيت *** والمكرمات و مات المجد مذحين

صورك الله من مجد و من كرم *** وصور الناس من ماء و من طين

احمد بن اسمعیل کاتب گوید یکی روز علی بن جبله بحضور امير بزرك ابو دلف درآمد فرمود هر چه با خودداری بیاور گفت مقداری قلیل است فرمود بیاور چه بسیار قلیل است که از کثیر نیکوتر است پس این شعر بخواند :

الله اجرى من الارزاق اكثرها *** على يديك فشكراً يا ابادلف

اعطى ابودلف و الريح عاصفة *** حتى اذا وقفت اعطى ولم يقف

ابو دلف فرمان داد تا ده هزار درهم با و عطا کردند و چون مدتی برگذشت ابن جبله بخدمت آبی دلف بیامد و گفت هر چه با خود داری بیاورپس این شعر را بخواند .

من ملك الموت الى قاسم *** رسالة في بطن قرطاس

ص: 376

يا فارس الفرسان يوم الوغى *** مرنى بمن شئت من الناس

دارم رسالت از ملك الموت سوى تو *** کاندر درون کاغذ بنوشته شد رقم

کای فارس زمانه بروز وغا و جنگ *** فرمان بحق هر کس دهی بر زنم قلم

ابو دلف دو هزار در هم در عطای او فرمان داد چه از بدایتی که در این شعر نموده بود تطير فرمود علی بن جبله عرض کرد ایها الامیر عطایای تو هرگز این مقدار نبوده است گفت این مبلغی که عطاشد برای ترساندن ما از رسالتی که از جانب ملك الموت آوردی وحمل نمودی کافی است .

محمد بن خصيب گوید : على بن جبله عكوك بطرف خراسان و ادراك خدمت عبدالله بن طاهر روی نهاد و در مدح او انشاء ابیات کرد عطای جمیل یافت و اجازت مراجعت بخواست عبدالله از وی بخواست که نزد او بیاید علی بن جبله اقامت کرد و از احسان متواتر او بهره یاب همی شد و چون توقفش بطول انجامید ملول شد و بدیدار اهل و عیالش مشتاق گشت و بخدمت عبدالله بیامد و این شعر را بخواند :

راعه الشيب اذ نزل *** و كفاه من العذل

انقضت مدة الصبا *** و انقضى اللهو والغزل

فايك للشيب اذ بدا *** لا على الربع و الطلل

الى آخرها چون عبدالله بن طاهر این ابیات را شنید بخندید و گفت همیشه میخواهی ما را متوحش سازی پس او را صله جزیل بداد و دستوری باز گشتن بگفت ابو وائله سدی میگوید علی بن جبله عكوك در اولدوز شهر رمضان المبارك بخدمت امير حمید طوسی بیامد و این شعر بخواند :

جعل الله مدخل الصوم فوزاً *** لحميد و متعة في البقاء

فهو شهر الربيع للقراء *** و فراق الندمان و الصهباء

الى آخر الابيات حمید بفرمود تا پنج هزار در هم با و بدادند و گفت باین مبلغ در نفقه روزه خود استعانت بجوى على بن جبله برفت و روز دوم شهر شوال بخدمت او

ص: 377

بیامد و این شعر بخواند:

علاني بصفو ما في الدمان *** و انركا ما يقوله العاذلان

چون این قصیده را معروض نمود امیر حمید فرمان کرد تا ده هزار درهم بدو بدادند و گفت آن عطیه که در آغاز شهر رمضان با تو نمودیم برای روزه داشتن بود و چون در شعر تخفیف دادی و اندك آوردی ما نیز در عطا تقليل ورزیدیم و این عطیه برای فطر است و چون مدیحه را افزون تر آوردی ما نیز بر عطیت بیفزودیم .

احمد بن طیب سرخسی گوید برادرزاده علی بن جبله عكوك با من حكایت نمود و احمد میگوید علی بن جبله خودش و کسانش در ربض همسایه ما بود و نابینا و بمرض پیسی دچار و دوستدار جار به ادیبه ظریفه شاعره بود عجب اینکه آن سرو بوستان ظرافت و لطافت و ملاحت وصباحت نیز ابن جبله را بآن قبح منظر و پیسی که داشت دوست همی داشت و این جاریه باکره ماهروی سرو قد ساق مشك بوى مشكين گيسويكي روز بدیدار عكوك پيامد و باطيب خاطر خویشتن را بدو تفویض کرده آن طبق بلورین را بر طبق اخلاص و تمکین نهاده تقديم آلت ضخيم عكوك داشته آن شیفته دل باخته نیز درش بسفت و خونش بریخت و در این شعر خود باین معنی قصد و اشارت کند .

ودم اهدرت من رشا *** لم يرد عقلا على هدره

و این شعر در قصیده ایست که در مدح ابی دلف گفته است و مقصودش از این دم خون نكاح و بکارت است میگوید بعد از آن آهنگ خدمت حمید طوسی را نمودم تا مدیحه او را بعرض رسانم.

چون برای من اجازت طلبید پذیرفتار نشد و گفت با عكوك بگوئید چه چیز برای مدح باقی گذاشته بعد از این شعر که در مدیحه ایی دلف گوئی انما الدنیا ابودلف الى آخرها با دربان گفتم در خدمت معروض بدار آن مدیحه که در حق تو انشاء کرده ام از این مدیحه بهتر است اگر مرا بخدمت خود بخوانی خواهی شنید اینوقت حمید اجازت داد تا مرا بخدمت او در آوردند پس این قصیده خود را بعرض رسانیدم .

انما الدنيا حميد *** و اياديه الجسام

ص: 378

حمید فرمان کرد تا دویست دینار بمن بدادند و من آنجمله را در دامان معشوقه خودم فروریختم و نیز بخدمت حمید برفتم و این قصیده را بخواندم :

دجلة تسقى و ابوغانم *** يطعم من تسقى من الناس

تا آخر قصیده :

هر آنکس را که دجله آب بدهد *** ابوغانم زمطعومش کند سیر

همچنان دویست دینار بمن عطا فرمود ، عمر بن شبة گوید روزی در کران هم فراهم و در این محاورت بودیم که قبیح ترین هجوی که شخصی را در ترك ضیافت واضاعه مهمان گفته اند چیست علی بن جبله این شعر را از خود بخواند:

اقاموا الديد بان على يفاع *** و قالوا لا تنم للديدبان

فان آنست شخصاً من بعيد *** فصفق بالبنان على البنان

تراهم خشية الأضياف خرما *** و ياتون الصلاة بلا اذان

بر بلندیها زترس میهمان *** دیده بان بنهند و خود گشته نهان

دیده بان را خواب گرداند حرام *** تانه مهمان ناگهان گوید سلام

گویدش شخصی اگر بینی زدور *** دست زن بر دست از این آشوب و شور

لال گردند از خیال میهمان *** در نماز اندر نگویندی اذان

وهب بن سعید مروزی کاتب حمید طوسی گوید در اول روز شهر رمضان بخدمت حمید در آمدم کیسه که هزار دینار در آن بود بمن بداد و گفت این دنانير را بتصدق دهید در این حال پسرش اصرم از در در آمد و سلام بداد و دعاء و ثناء بگذاشت و عرض كرد اينك خادم تو علی بن جمله بر در است حمید فرمود ای پسرك من با او در این روز اول ماه و دیدار او چسازم که همی خواهی نزد من آوری اصرم عرض کرد شعری بس جیدونیکو در مدح تو گفته است حمید گفت يك بيت از آنچه خوب گفته است بخوان اصرم این بیت را قرائت کرد :

حیدی حياد فان غزوة جيشه *** ضمنت الخائلة السباع عيالها

حمید فرمود اجازت دهید تا در آید علی بن جبله بحضورش حاضر شد و سلام بداد و این مدح بخواند :

ص: 379

ان ابا غانم حميداً *** غيث على المعتفين هام

صوره الله سیف حتف *** و باب رزق على الانام

و از آنجمله است :

فقد تناهت بك المعالى *** وانقطعت مدة الكلام

اجد شهراً و ابل شهراً *** واسلم على الدهر الف عام

چون قصیده را قرائت نمود حمید روی باسعید آورد و گفت آن هزار دینار را بدو بده تا برای صدقه و جهی دیگر بیرون آید.

سالم غلام حمید طوسی حکایت کند که وقتی علی بن جبله بخدمت حميد آمد و خواستار شد که نزد ابودلف از وی شفاعت کند چه ابودلف برا بن جبله غضبناك شده و او را بیاز رده ،بود حمید او را با خود سوار کرده بشفاعت نزد ابودلف برفت و ابودلف اجابت شفاعت نمود و سخن در میان حمید و ابودلف از هر سوی برگذشت و ابن جبله از حضور ایشان محجوب ومهجور بود پس روی با مردی که در پهلوی او بود آورد و گفت آنچه را گویم بنویس و او این شعر را بنوشت :

لا تتركني بباب الدار مطرحاً *** فالحر ليس عن الاحرار يحتجب

هبنا بلا شافع جئنا و لاسبب *** الست انت الى معروفك السبب

حمید بفرمود تا او را در آوردند و ازوی خوشنودی گرفت و جایزه و صله بخشید.

ابوسعید مخزومی گوید بخدمت حمید در آمدم و قصیده که در مدحش گفته بودم قرائت مینمودم و مردی کور در حضورش نشسته و هر شعری را بخواندم گفت احسن ،قائله الله ،احسن ويحه ،احسن، الله ابوه، احسن ايها الامير.

پس حمید طوسی بفرمود تا بدره زر بمن دادند چون از حضور حمید بیرون آمدم در بانان بطرف من برخاستند گفتم از نخست بگوئید این مردکور کیست که در خدمت امیر بود گفتند علی بن جبله عكوك است چون نام او را بشنیدم در عرق خجالت غرق شدم

ص: 380

و گفتم اگر میدانستم وی علی بن جبله است هرگز این جسارت نمیکردم که در حضور او عرض شعر نمایم .

چون حمید طوسی که امیر جواد بینظیر روزگار بود پشت بردنیا کرد علی بن جبله قصیده در مرثیه او بگفت احمد بن عبید او را بدید و گفت مرثیه که در حق حمید گفته بمن برخوان و او بر خواند:

نعاء حميد للسرايا اذا غدت *** تذاد باطراف الرياح و توزع

و این قصیده را تا بآخر بخواند احمد گفت اي ابوالحسن گمان نمیکنم که چنانکه دیگران گفته اند از عهده برآمده باشی آن نزديك شده اما بآن نرسیدی گفت آن شعر کدام است گفتم این شعر خریمی است که در مرثیه ابی الهیدام گفته است:

واعددته ذخراً لكل ملمة *** سهام المنايا بالذخائر مولع

علی بن جبله گفت سوگند با خدای براستی سخن کردی قسم بخداوند خواستم در میزان او سخن کنم و اکنون هیچ طمع ندارم که بدو برسم لا والله اگر امرء القیس نیز در این طلب و اراده بر آید هرگز در این طمع نباشد که بتواند در این قصیده بدو ملحق شود بالجمله پاره احوال عكوك شاعر در ذيل احوال مأمون بخواست خدا مسطور میشود.

عكوك بفتح كاف وعين مهمله وواو و كاف ثانيه بمعنی فربه کوتاه درشت است و این کلمه بوزن فعلع بتكرير عین است و از باب مضاعف نیست .

بیان وقایع سال دویست و چهاردهم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

اشاره

از جمله وقایع این سال کشته شدن محمد بن حمید طوسی است او را بابك به هشتادسر در روز شنبه پنج شب از شهر ربیع الاول باقی مانده بکشت و لشکرش را در هم شکست و جمعی کثیر از کسانیکه با او بودند از تیغ بگذرانید.

ابن اثیر گوید سبب این کار این بود که چون محمد بن حمید از کار کسانیکه بر طریق بابك غلبه کرده و قطع طريق و نهب فریق می نمودند فراغت یافت روی ببابك نهاد و بگرد

ص: 381

آوری عساكر وآلات وادوات حرب وطعن و ضرب و اسلحه کارزار و خواربار پرداخت و گروهی بیشمار از جماعت متطوعه از دیگر امصار در خدمتش انجمن کردند و او با این لشکر کثير و جم غفیر و در بایست بازار جنگ و قتال پست و بلند و هموار و ناهموار زمین را در نوشت و از هر تنگنائی یا پشته میگذشت جمعی از اصحاب خود را بحفاظت و دیدبانی میگماشت تا گاهی که بهشتاد سر فرود شد و خندقی برگرد خویش برآورد و با یاران خود در داخل شدن بشهر بابك مشورت کرد آنجماعت از آن وجه و طرقی که بدو اشارت کرده بودند دخول بآن شهر را تصویب نمودند .

محمد بن حمیدرای ایشان را بپسندید پس لشکر خود را ساخته کرد و محمد بن یوسف بن عبدالرحمن طائی معروف بابی سعید را در قلب لشكر وسعد بن اصرم را در میمنه سپاه و عباس بن عبدالجبار يقطيني را در میسره لشکر مقرر فرمود و خود محمد بن حميد با جماعتی از لشکریان در دنباله ایشان بنظاره ایشان پایستاد و با ایشان فرمان داد که هر گونه خللی را بنگرند مسدود دارند.

و از آنطرف بابک خرمی از بالای کوه برایشان مشرف ونگران بود و در زیر هر صخره و سنگی عظیم مردی دلیر پر دل را در کمین ایشان بداشته بود و چون اصحاب محمد بن حمید قدم پیش نهاده و برکوه صعود دادند و سه فرسنگ مسافت فرسنگ مسافت پیمودند بناگاه آنانکه در کمین بودند برایشان بیرون شدند و بابک نیز با یاران خود از فراز کوه بجانب ایشان روی به نشیب آورد و مردمان چون این فریب و نیرنگ را بدیدند از جنگ روی برتافتند و فرار کردند هر چند ابوسعيد ومحمد ايشانرا بصبوری و درنگ امر کردند بجای نیاوردند و بهمان طرف که بفرار پای نهادند بتاختند و دچار قتل شدند و اصحاب بابك از هر جانب بکشتن آنان شتابان آمدند.

لكن محمد بن حمید چون کوه ثابت برجای بماند و از جای نرفت و هر کس در خدمتش ملازمت داشت بگریخت و جز یکنفر با او نماند و هر دوتن روی براه بر نهادند تا دگر جایی برای خلاصی در یابند و از دور جماعتی را مشغول قتال یافتند ابن حمید باهنگ ایشان برفت و نگران شد که جماعت خرمیه با طایفه از اصحاب او قتال میدهند و

ص: 382

از آنطرف چون جماعت خرمیه محمد را با آن جاه و هیئت عالی بدیدند بسویش روی نهادند.

محمد چون پلنگ کوهسار و نهنگ دریا بار بجنگ ایشان درآمد آن گروه نیز بانبوه با وی بقتال اشتغال یافتند و از نخست اسبش را با نیزه کوچک از پای در آوردند و چون محمد بن حمید پیاده ماند یکباره بروی بتاختند و او را بقتل آوردند. بالجمله محمد بن حميد مردى جوانمرد و ممدوح شعرای عصر بود چون کشته شد شعراء در رئای اویسی شعرها گفتند خصوصاً شاعر طائی بیشتر گفت و چون خبر قتل او بعرض مأمون رسید بسیار بروی عظیم و دشوار شد و عبدالله بن طاهر را بقتال بابك مأمور کرد و عبدالله بسوی او روی نهاد .

بیان حال ابی دلف قاسم بن عیسی با مأمون بن هارون

ابودلف قاسم بن عيسى بن عيسى العجلی از اعيان امراء وكبار اجواد واركان شجعان جهان و معاریف فرسان زمان بود در زمان محمدامین در شمار اصحاب او ميرفت و با علي بن عيسى بن ماهان بحرب طاهر بن الحسین روی نهاد و چون علی بن عيسى بقتل رسید ابودلف بهمدان بازگردید طاهر ممکتوبی در استمالتش بنوشت و او را به بیعت مأمون بخواند ابودلف پذیرفتار نشد و گفت :

مرا در گردن بیعتی است و بفسخ آن راهی ندارم لکن زود است که در مکان خودم اقامت جویم و اگر از من دست بدارند با هيچيك از طرفين مصاحب نشوم .

طاهر این سخن را از وی پذیرفت و چون مأمون بجانب ری بیرون شد با ابو۔ دلف مراسله کرد و او را به نزد خود بخواند ابودلف منفرداً روی بخدمت مأمون نهاد لكن بسیار ترسان و اندیشناک بود کان او وقوم وعشيرتش گفتند توسید و بزرگ عرب هستی و بجمله مطیع وفرمانبر تو هستند اگر خوفناک هستی بجای خود بمان و ما

ص: 383

بحفظ و حراست تو میکوشیم و شر مأمون و دیگر انرا از تو باز میگردانیم ابودلف نپذیرفت و راه برگرفت و این شعر میخواند :

اجود بنفسي دون قومی دافعاً *** لمانا بهم قدماً واغشى الدواهيا

واقتحم الامر المخوف اقتحامة *** لا درك مجداً أو اعاود ثاوياً

کنایت از اینکه در مخاطر و مهالك به تنهائی جان بازی میکنم و قوم و عشایر خود را شريك نمیسازم تا ادراك مجد و جلالت یا مرگ و هلاکت نمایم و این اشعاری پسندیده است که از نتایج طبع ابی دلف است چون اینگونه بگفت و بمأمون برفت مأمون قدومش را بپذیرفت و با او احسان نمود و او را ایمن ساخت و برمنزلتش بیفزود احوالش در مشکوة الادب مذکور و ازین پس نیز مسطور میشود .

بیان حکومت و فرمانروانی عبدالله بن طاهر از جانب مأمون در خراسان

در این سال خلیفه روزگار مأمون بن هارون الرشيد عبدالله بن طاهر را بامارت خراسان برکشید و عبدالله بآن زمین روی نهاد و سبب مسیر عبدالله بخراسان این بود که چون برادرش طلحه در خراسان بمرد علی بن طاهر برادرش بخلیفتی برادرش عبدالله در آن مملکت بامارت بنشست و این هنگام عبدالله در دینور بود و تجهیز لشکر بجنگ بابک مینمود و از آنطرف مردم خوارج در خراسان بمردم قرية الحمراء از زمین نیشابور جنگ و جوش در افکندند و بسیاری از آن جماعت را بکشتند و این اخبار موحشه گوشزد مأمون شد لاجرم فرمان کرد تا عبدالله بن طاهر بخراسان شود .

عبدالله اطاعت فرمان را راه بر گرفت و چون به نیشابور رسید مردم نیشابور را قحط وغلا دچار صدمت و بلا ساخته بحالی دشوار داشته بود لکن یکروز قبل از وصول عبدالله باران رحمت بیاریده و مردمان را قوتی در دل وروان نمایان شد و چون عبدالله داخل نیشابور شد مردی بزاز در خدمتش بایستاد و این شعر را بخواند :

قد قحط الناس في زمانهم *** حتى اذا جئت جئت بالدرر

ص: 384

غيثان في ساعة لنا قدماً *** فمرحبا بالأمير و المطر

چون عبدالله این شعر را بشنید سخت بپسندید و بزاز را حاضر ساخت و گفت آیا تو شاعری و شعر میگوئی گفت : شاعر نیستم لکن این شعر را در آن هنگام که در رقه بودم بشنیدم و از بر کردم عبدالله او را باحسان بنواخت و فرمان کرد بدون اجازت آنمرد بزاز جامه بفروش نیاورند.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهاردهم هجری

در این سال بلال غسانی شاری خروج کرد مأمون خلیفه پسر خود عباس را با جماعتی از قواد سپاه بدفع او بیرون کرد و ایشان برفتند و مجادلت بنمودند و بلال را بکشتند و در این سال ابوالرازی در یمن بقتل رسید .

و در این سال جعفر بن داود قمی جنبشی بنمود و بدست عزیز مولی عبدالله طاهر مغلوب گشت و چنان بود که از مصر فرار کرده بود و دیگر باره او را بمصر باز گردانیدند و در این سال علی بن هشام والى جبل و قم و اصفهان و آذر بایجان گردید .

و در این سال ادریس بن ادریس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السلام در مغرب وفات کرد و پس از وی محمد در شهر فارس بجای پدر بنشست و برادرش قاسم بن ادریس را در بصراة وطنجه و حوالی آنحکومت داد و بقیه برادرانش را در شهرهای بربریان إمارت و حکومت بخشید و ازین پیش در طی این کتب مبارکه بشرح حال این جماعت گاهی اشارت رفته است.

و هم در این سال عبدالرحمن بن حكم اموى صاحب اندلس بمدينه باجه روی نهاد چه مردم آنشهر از زمان طغیان منصور بن نصر تا آنروزگار بعصیان و خلاف عبدالرحمن و مخالفت فرمان میرفتند و امیر عبدالرحمن آنشهر را بطور غلبه و عنوة مالك شد و هم در این سال هاشم ضراب در شهر طلیطله از زمین اندلس بر صاحب آنشهر عبدالرحمن از راه خلاف بیرون شد و این هاشم از همان کسان بود که از طلیطله در آن

ص: 385

هنگام که پدر عبدالرحمن بن حکم بن هشام اموی بمردم آنشهر بجنگ و ستیز در آمد خروج کرد و بجانب قرطبه برفت و چون این زمان پیش آمد بطلیطله برفت و مردمان شریر شرطلب و جز ایشان گروهی برگردش انبوه شدند و هاشم بوادیی بجانب يبه (1) لشگر ببرد و برجماعت بربر غارتگر شد .

يبه بفتح ياء مثناة تحتانى وباء يكنقطه وهاء از اراضی مکه و تباله است (2) حون هاشم این اقدامات دلیرانه بنمود اسمش در طبقات امصار طیران گرفت و شوکتش بر افزون شد گروهی کثیر در پیرامونش جمع شدند و بمردم شنت بريه بتاختند و جنگ در انداختند.

یاقوت حموی میگوید شنت بفتح شین معجمه وسكون نون گویا لفظی است که از آن بلده یا ناحیه را خواهند چه مضافاً استعمال میشود وشنت بریه با فتح باء موحده وراء مهمله مكسوره وياء مثناة تحتاني مشدده شهری است که بمدینه سالم اندلس شرقی قرطبه اتصال دارد و در آنجا حصنهای بسیار است.

بالجمله در میان هاشم و آنجماعت جنگهای متعدد روی داد چون عبدالرحمن بن حکم این حکایت بدانست در همین سال لشگری آهنین سربال بحرب او بفرستاد و ایشان برفتند و با او جنگ در افکندند و هیچ طایفه بردیگر طایفه غلبه نکردند و هاشم برهمان حال بماند و بر چند موضع غلبه کرد و از بركة العجوز بگذشت و خيل آنجا را بغارت ببرد عبدالرحمن در سال دویست و شانزدهم لشگری گران بدفع وی مأمور فرمود هاشم ضراب در نزدیکی قلعه سمسطا در مجاورت روریه با آن لشکر پرخاشگر پرخاشجوی شد.

یاقوت حموی میگوید سمسطا بضم سین مهمله وميم مضمومه وسین مهمله ثانیه و طاء مهمله والف مقصوره وبقولی سمط و بروایت دیگر سمسطا بفتحیین قریه ایست در صعیدادنی از اعمال بهنسی برغربی نیل، بالجمله در این زمین در میان ایشان جنگی

ص: 386


1- الى وادى نحویبه، کامل ابن اثیر.
2- یبه که از توابع مکه است با اندلس تناسبی ندارد.

عظیم برپای شد و این جنگ تا بچند روز دوام گرفت و از آن پس هاشم منهزم و خودش با جمعی کثیر از آنکسان که از اهل طمع و شر وفساد وفتنه طلب با او بودند بقتل رسیدند خداوند تعالی کفایت شر آنانرا بفرمود و مردمان را از فتن و محن بیاسود.

و در این سال اسحق بن عباس بن محمد مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال ابوهاشم النبیل که نامش ضحاك بن محمد شیبانی و درفن حدیث در شمار ائمه وقت بود بدیگر سرای جامه کشید و هم در این سال ابو احمد حسین بن محمد بغدادی که از اعیان زمان بود روان از قالب آخشیجی بپرداخت .

بیان پاره علوم فاخره و آداب باهره و اخلاق ساطعه حضرت جواد علیه السلام

دریائی که هرگزش نقصان و پایانی و زوال و کرانی و خورشیدی که هر گزش کسوف و افولی و معدنی که هرگزش ملال و و بالی و کوه گرانی که هرگزش تزلزل و لغزش نیست و هرچه از آن برگیرندکم نگردد و هر چه بخشایش نماید فزایش گیرد و هر چه خواهند از نورش بکاهند درخشنده تر گردد و هر چه بروی حمل نمایند ثابت تر و استوار تر ،گردد، علوم و اخلاق و آداب و اوصاف ومخايل وشيم وذات مكرم و صفات مفخم انوار ساطعه کردگار ائمه اطهار صلوات الله عليهم است.

پس هر کس هر چه داند از ایشان و ببیند از ایشان و گیرد از ایشان و یا بد از ایشان و خواهد از ایشان و آرزومند باشد از ایشان و بمراد خود رسد از ایشان و بازگشت کند بسوی ایشان و هم حساب او برایشان است تمام اوصاف حسنه از ایشان تراوش نماید و اخلاق حمیده از بحار احسان وشیم سعیده ایشان زایش جوید صلوات الله وسلامه عليهم ما دامت السموات والارض .

و در بحار الانوار از عمر بن فرج الرخجي مذکور است - صاحب معجم البلدان گوید رخجیه باراء مهمله و خاء معجمه وجيم وياء حطی قریه ایست در يك فرسنگی بغداد در کلوانی بالجمله میگوید در حضرت ابی جعفر علیه السلام عرض کردم همانا شیعیان

ص: 387

تو چنان میدانند و ادعا مینمایند که تو میدانی تمام آب در دجله را یعنی میدانی در دجله چه مقدار و چه میزان آب است و وزن و اندازه آن چیست و ما بر شاطی و کنار دجله ایم.

فرمود «يقدر الله تعالى ان يفوض علم ذلك الى بعوضة من خلقه ام لاقلت نعم يقدر فقال انا اكرم على الله تعالى من بعوضة ومن اكثر خلقه» خداوند تعالی قدرت دارد که این علم را بيك پشه تفویض نماید از میان آفریدگان خودش یا قدرت ندارد؟ عرض کردم بلی قدرت دارد فرمود من در حضرت خدای از پشه و از بیشتر مخلوقش اکرم و گرامی ترم و در این کلام معجز نظام تصدیق و ثابت نمود که آنحضرت میداند که تمام آب دجله ووزن آن چیست .

و در اینجا لطیفه ایست چه باز نمود میشود که آنحضرت بر کل آب دجله از آن زمان که جاری شده و جاری خواهد بود و وزن آن عالم است چه هرگز دجله را استقرار نیست و آبش را رکودی نمیباشد و در تمام آناء لیل و اطراف نهار در حال جریان است پس امام علیه السلام نیز میداند که در هر آنی وزن آب دجله و گذران آن چیست بلکه از کجا زایش کند و هر قطره اش در چه محل تراوش جوید و از آن قطره در کدام نقطه از نقاط زمین چه گیاه و چه درخت نمایش جوید و خوراک چه حیوان بگردد و شمار قطرات و مشروبین و شاربین را بداند و بشناسد و بر حالات آنهاوزایش و نمایش و تراوش و کاهش وفزايش ومدت بقاء ودوام و چگونگی اوقات و اخلاق و سعادت و شقاوت وعاقبت حال و كيفيت مآل و نتايج وجود ومآثر آنها در دودنیا واقف و نیز بر هر بنائی که آن آب یا تمام آبهای عالم بر پای گردد و کیفیت آن ومسكون وغير مسكون بودن و احوال ساکنین آنها در هر حال و هر زمان عالم است و این گونه علوم جز بحضرت پروردگار و اولیای خداوند عالم قهار راجع نگردد فتبارك الله الملك الجبار.

و هم در بحار الانوار و کافی مسطور است که ابراهیم بن ابی البلاد گفت بحضرت ابی جعفر بن الرضا علیهم السلام مشرف شدم و عرض کردم همیخواهم شکم خود را بشکم مبارکت بچسبانم فرمود «هیهنا یا ابا اسمعیل» ای ابو اسمعیل اینجا است پس شکم شریف را مکشوف ساخت و من نیز شکم خود را مکشوف نمودم و بشکم آنحضرت ملصق ساختم

ص: 388

بعد از آن آن حضرت مرا بنشاند و طبقی که مقداری مویز در آن بود بخواست و از آن بخوردم.

آنگاه در حدیث پرداخت و از معده خود بمن شکایت آورد و من تشنه شدم و آب بخواستم فرمود ای جاریه او را از نبیذ من بیاشامان نبیذ بمعنی یکنی است و آن شرابی که از جوو برنج و ارزن و غیره سازند (1) پس آن جاریه نبیذی مریس یعنی لغزان و تابان در قدحی از صفر یعنی روی برای من بیاورد .

پس بیاشامیدم و شیرین تر از انگبین یافتم و عرض کردم این است که معده ات را فاسد ساخته است فرمود هذا من تمر صدقة النبي صلی الله علیه واله وسلم يؤخذ غدوة فيصب عليه الماء فتمرسه الجارية و اشربه على اثر الطعام وبساير النهار فاذا كان الليل اخرجته الجارية فسقته اهل الدار این تمری است که از صدقات رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است صبحگاه میگیرند و این کنیزک آب بر آن میریزد و من آنرا می آشامم براثر طعام و سایر اوقات روز و چون شب در رسد كنيزك آنرا بیرون میآورد و اهل سرای می آشامند .

عرض کردم اهل کوفه باین رضا ندهند فرمود نبیذ ایشان چیست عرض کردم خرما را منقی میکنند وقعوه بر آن میاندازند فرمود قعوه چیست عرض کردم داذی است فرمود دادی چیست عرض کردم حبی است که از بصره میآورند و در این نبید می افکنند تا بجوشد و ساکن و سرد گردد پس از آن بیاشامند فرمود این حرام است.

از علي بن مهزیار در بحار الانوار مروی است که گفت عریضه بحضرت ابی جعفر علیه السلام بعرض رسانیدم و از کثرت زلزله که در اهواز پدید میگشت شکایت کردم و عرض کردم صلاح میبینی که ازین زمین بدیگر جای تحویل دهم آنحضرت در جواب رقم فرمود : « لا تتحول عنها وصوموا الاربعاء والخميس والجمعة واغتسلوا وطهروا ثيابكم وابرزوا يوم الجمعة وادعوا الله فانه يدفع عنكم ».

از اهواز بدیگر مکان منزل مجوی و روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بدارید و غسل کنید و البسه خود را پاکیزه و مطهر بسازید و در روز جمعه با این حال و

ص: 389


1- پکنی در اینجا منظور نیست، بلکه مراد آب شیرین شده است.

ترتیب بیرون شوید و خدای را بخوانید و بدعاء بپردازید همانا خداوند تعالی بلیت زلازل را از شما باز میدارد، علی بن مهزیار میگوید بطوریکه امر آنحضرت شرف صدور یافته بود بجای آوردیم وزلزلها ساکن شد.

راقم حروف گوید: در این موقع امر مبارک علیه السلام زلزله را مرتفع و دفع نموده است و گرنه بایستی هیچوقت در مساکن و اماکن مسلمانان زلزله روی نکند چه البته در اوقات زلازل ونوازل و حوادث وصوادر علمای ایشان و اتقیای امت بنماز و نیاز و غسل و تطهير ودعاء و ثناء میپردازند و دفع بلا نمی شود لکن کار امام با دیگر مردم قیاس نمیشود زیراکه میفرماید چون چنین کنید البته خداوند این بلیت را از شما میگرداند و رافع و مانع این امر خود امام علیه السلام است منتهای امر برای غلو دیگران این گونه میفرماید تا غالی نشوند .

و اگر جز این مقام و منزلت و این اطمینان کامل نباشد چگونه باین صراحت این فرمایش را میکنند و از کجا یقین خواهد بود که حتماً روی خواهد گرفت و اگر نگیرد نسبت بكذب يا عدم علم يا عدم اختیار تامه که شأن امامت ولایت است خواهند داد و این مخالف شؤنات عاليه امامت و مقامات سامیه ولایت است چنانکه در حدیث سابق فرمود قعوه چیست عرض کرد داذی است فرمود دادی چیست عرض کرد فلان حب است و این فرمایش برای ملاحظه وقت است چه اگر نمیدانست چیست از چه روی فرمود حرام است و هر چیزی بمحض جوشیدن حرام نمیشود پس میدانست که حال آن حب چگونه است بلی شیخ سعدی شیرازی علیه الرحمه خوب میفرماید :

یکی پرسید از آن گم گشته فرزند *** که ای روشن روان پیر خردمند

بمصرش بوی پیراهن شنیدی *** چرا در چاه کنعانش ندیدی

بگفتا حال ما برق جهان است *** گهی پیدا و دیگر ره نهان است

گهی بر طارم اعلی نشینیم *** گهی برپشت پای خود نبینیم

و دیگر در کافی و بحار الانوار از علی بن مهزیار مروی است که موسی بن قاسم گفت بحضرت ابی جعفر ثانی صلوات الله علیه عرض کردم خواستم از جانب توو از جانب پدرت

ص: 390

علیه السلام در خانه کعبه طواف دهم با من گفتند از جانب اوصیاء علیهم السلام نمی شاید طواف داد با من فرمود بلی طف ما امكنك فان ذلك جايز ، هر چند میتوانی طواف بده چه طواف دادن از جانب اولیاء جایز است .

موسی بن قاسم میگوید چون سه سال از این مقدمه برگذشت عرض کردم که من از حضرت تو اذن طلبیدم که از جانب تو و پدرت طواف دهم و تو در این امر اذن دادی و من آنچند که خدای میخواست از طراف شما طواف دادم پس از آن چیزی در دل من واقع شد و بآن عمل کردم فرمود و ماهو؟ آن چیز چه بود عرض کردم روزی از جانب رسول خدای صلى الله علیه و آله طواف دادم آنحضرت سه دفعه فرمود صلی الله علی رسول الله پس از آن در روز دوم از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام طواف کردم در روز سوم از جانب حسن و روز چهارم از جانب امام حسین و روز پنجم از طرف علی بن الحسین و روز ششم از جانب ابی جعفر محمد بن علی و روز هفتم از طرف جعفر بن محمد و روز هشتم از جانب توای سید من و این بزرگوارانی هستند که بولایت ایشان متدین هستم آنحضرت فرمود اذن والله تدین الله بالدين الذى لا يقبل من العباد غيره، چون بر این علم و عقیدت و طریقت باشی خدای را بآن دین و آئین پرستش و عبادت کرده باشی که از بندگان جز آن دین پذیرفته نمیشود.

فصل الخصاب بعد از نگارش این خبر مینویسد عرض کرد: بسا میشود که از جانب مادرت فاطمه علیها السلام طواف میدهم و بسا میشود طواف نمیدهم فرمود « استكثر من هذا فانه افضل ما انت عامله انشاءالله » این طواف را بسیار بجای آور که افضل اعمال تو است انشاء الله تعالى.

راقم حروف گوید: این انحصاریکه برلسان مبارك امام محمد جواد علیه السلام صادر گشت نه برای شخصیت و نورانیت و جلالت خودشان است چه انبیای بزرگوار نیز دارای جنبه نورانیت و جلالت هستند بلکه برای این است که صاحب و دارای دین و آئین شریف اسلام و ودیعت حضرت سیدالانام صلی الله علیه واله وسلم میباشند که «فمن يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه» و چون این دین جامعیت و تمامیت و اکملیت تامه كافيه وافيه من جميع الوجوه دارد و آنچه برای معاش و معاد عباد الی یوم التناد لازم است در آن مندرج و نماینده

ص: 391

راه هدی و تقوی و رستگاری هر دو جهان است و معارف الهی را شامل است این است که غیر از آن هر دینی باشد در حضرت خدای مقبول نیست .

و چنانکه سابقاً كراراً اشارت شده است تمام انبیاء عظام دارای این دین و متدین باین آئین بوده اند اما بر حسب رعایت وقت و ترتیب زمان و شئونات شخصیه خود رفتار می کرده اند این است که پاره آداب و قوانین اسلام را ظاهر میساخته اند و در دوره ظهور اسلام معمول میگردید.

و نیز در بحار الانوار مروی است که برای ابی جعفر علیه السلام باری و متاعی راحمل کردند که در بهای آن مبلغی کثیر داده بودند و آن حمل را در عرض راه بطور پوشیده بدزدیدند پس آنکس که حامل آن بود با نحضرت نوشت و آن حکایت را بعرض رسانید امام علیه السلام بخط مبارکش در جواب مرقوم فرمود «ان اموالنا من مواهب الله الهنيئة وعواريه المستودعة يمتع بمامتع منها في سرورو غبطة ويأخذما اخذ فياجر و حسنة فمن غلب جزعه على صبره حبط اجره ونعوذ بالله من ذلك».

همانا اموال ما از مواجب و بخششهای گوارای الهی و عواری مستودعه خدائی است که متمتع میشود به آنچه از آن تمتع یابند در سرور و غبطه و مأخوذ میگردد از آن آنچه اخذ میشود برای حصول اجر و وصول حسنه پس با این حال و این مقام هر کس غالب شود جزع او بر صبرش اجرش باطل میشود و از بطلان اجر بخداوند سبحان پناه میبریم . و نیز در بحار الانوار از محمد بن عیسی بن زیاد مروی است که گفت در دیوان آبی عباد بودم و مکتوبی را دیدم که از آن نسخه بر میداشتند پرسیدم تا چه باشد گفتند کتاب امام رضا است که از خراسان به پسرش علیهما السلام رقم فرموده است از آن جماعت خواستار شدم تا بمن دادند و در آن مرقوم شده بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ابقاك الله طويلا و اعاذ من عدوك يا ولدى فداك أبوك قد فسرت لك مالى واناحى سوى رجاء ان ينميك الله بالصلة لقرابتك ولموالي موسى و جعفر رضى الله عنهما فاما سعيدة امراة قوية الحزم في البخل وليس ذالك كذلك قال الله من ذا الذى يقرض الله قرضا حسناً فيضاعفه له اضعافا كثيرة وقال لينفق ذوسعة من سعته و من قدر عليه رزقه فلينفق مما آتاه الله و قد أوسع الله عليك كثيراً يا بنى فداك ابوك لا تستر

ص: 392

دونى الأمور لحبها فتخطى حظك والسلام.

بنام خداوند بخشاینده مهربان خداوندت مدتی طویل باقی بدارد و از دشمنت محفوظ بگرداند ای فرزند من پدرت فدایت باد بتحقیق که آنچه مرا بود برای تو تفسیر و مكشوف نمودم در حال زندگی و استقامت و اعتدال خود امید این است که خدای تعالی این اموال را افزایش و ترقی دهد بدستیاری صله رحم و خویشاوندان خودت و موالی موسی و جعفر رضى الله عنهما .

و اما سعیده زنی است که در صفت بخل حزمی قوی دارد و این حال نه چنین است خداوند تعالی میفرماید کدام کس قرض میدهد خدای را بقرض الحسنه تا خداوندش به اضعاف كثيره عوض بخشد و میفرماید هر کسی را رزق و روزی تنگ افتد پس از آنچه خدایش انفاق نماید و خداوند تعالی ترا وسعت بسیار داده است ای پسرك من پدرت فدایت باد اگر بکاری و امری مایل باشی و دوست داری تا خطش را دریابی از من مستور مدار و السلام .

معلوم بادحالات و اخلاق و اوصاف و مدت اعمار و ایام و تکالیف ائمه هدی تن بتن بر هيچ يك از ائمه هدی صلوات الله عليهم مکتوم نیست چنانکه ازین پیش در صحیفه حضرت فاطمه علیها السلام و در لوح و اخبار رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم مسطور شد البته آنذوات مقدسه و ارواح طیبه و انوار ساطعه که بر احوال تمام کاینات ارضیه و سماویه و شونات و امارات و مقدار اعمار و میزان اخلاق ایشان عالم هستند چگونه تواند بود که بر مقادیر اعمار خودشان دانا نباشندان هذا لشیء عجاب چنانکه هر امامی بزمان ولادت امام دیگر که در چه ساعت و دقیقه اتفاق می افتد خبر میدهد و هم چنین بر زمان وفات عالم و مخبر است .

پس اگر در عنوان مبارك ميفرمايد ابقاك الله طويلا با اینکه عمر حضرت جواد از سایر اعمار ائمه سلام الله علیهم اقصر است نشاید بر عدم علم حضرت رضا صلوات الله عليه يا عدم استجابت دعای آنحضرت حمل کرد چه مدت عمر و ایام امامت هر يك معين و مشخص است چنانکه از اخبار ایشان از کیفیت حال ظهور و معاصرین ایشان خبر میدهد پس

ص: 393

میتوان لفظ طویلا را بر امور دیگر حمل کرد چه بقای دین یزدان بوجود ایشان و تقویت آن باراده ایشان است و العلم عند الله تعالى .

و نیز نامه دیگر از آنحضرت بابی جعفر علیه السلام است که دستور العمل داده است که هر وقت آنحضرت بخواهد سوار شود زر و سیم با خود داشته و ببخشد چنانکه ازین پیش سبقت تحریر یافت .

و هم در بحار الانوار از نصر بن صباح از اسحق بن محمد بصری از حسین بن موسی بن جعفر علیه السلام مروی است که گفت در مدینه طیبه در حضور ولایت دستور حضرت ابی جعفر سلام الله علیه بودم و علی بن جعفر در حضرتش مشرف بود در این حال طبيب بآ نحضرت نزديك شد تاقطع عرق مبارکش را نماید پس علی بن جعفر برخاست و عرض کرد یاسیدی از نخست بمن بدایت کند تا حدت و تندی آن در من اثر نماید میگوید گفتم تهنیت باد ترا وی عم پدر اوست پس عرق اور اقطع کرد و از آن پس حضرت ابی جعفر سلام الله تعالى عليه آهنك برخاستن فرمود علی بن جعفر از جای برخاست و دو نعل مبارکش را جفت کرد تا آنحضرت بپای مبارکش در آورد.

و نیز در بحار الانوار از عبدوس بن ابراهيم مروی است که گفت ابو جعفر ثانی علیه السلام را نگران شدم که از گرما به بیرون آمده و از سر تا پای مبارکش از اثر جنامانند گل بود.

معلوم باد چنانکه ازین پیش نیز اشارت شده است نه آن است که ائمه هدی صلوات الله عليهم بدن يا محاسن مبارك را سرخ میساخته اند بلکه حنارا بعد از تنویر یا قبل از آن برای پارۀ خاصیتها میمالیده اند و میشسته اند و شاید نشانی از آن برجای مانده و رفع میشده است چه تغییر رنگ طبیعی را مکروه شمرده اند چنانکه در ذیل احوال باقرین علیهما السلام سبقت نگارش یافت و محاسن امير المؤمنين صلوات الله علیه سفید بوده است و این رنگ آمیزیها را بطوری ناپسند دانسته اند که یکی از علامات آخر الزمان خوانده اند .

در کتاب فصل الخطاب ماثور است که برای حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام حمام را

ص: 394

خلوت میکرده اند :

در بحار الانوار از کتاب الدلایل حمیری مسطوری است که از دعبل بن علي مروی است که وقتی بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شد آنحضرت بفرمود تا چیزی بدو دهند دعبل بگرفت و حمد و سپاس خدارا بجای نیاورد حضرت فرمود : چرا حمد الهي را بجای نیاوردی؟ گفت و از آن پس بعد از وفات آنحضرت بر حضرت ابی جعفر سلام الله تعالی علیه تشرف جست آنحضرت فرمان داد تا چیزی بدودهند دعبل سپاس خدای را بگذاشت حضرت جواد علیه السلام فرمود تا د بت یعنی پدرم امام رضا علیه السلام ترا مؤدب ساخت .

و نیز در بحار الانوار از کشی است که محمد بن مسعود از محمودی روایت کرده است که بر ابن ابی دواد در آمد و اینوقت ابن ابي دواد در مجلس خود نشسته و اصحابش در اطرافش جای داشتندا بن ابی دواد روی با ایشان کرد و گفت ای مردمان چه میگوئید در چیزیکه در شب گذشته خلیفه سخن میکرد گفتند چه میگفت گفت خلیفه میگفت فلانیه یعنی جماعت امامیه و رافضه را چه می بینید که بجای خواهند آورد اگر ابو جعفر را مست طافح و بهر طرف متمایل ومضمخ بخلوق و عطر نزد ایشان بیرون آوریم؟ گفتند اگر آنحضرت را که امام معصوم ایشان است در چنین حالت مستی و معطر بایشان بنمائی حجت و مقاله ایشان باطل میشود .

من گفتم فلانیه یعنی گروه امامیه با من بسیار مخالطت و مجالست دارند و اسرار مقالات و عقاید خود را بمن میرسانند و آنچه گفتید اسباب الزام ایشان نخواهد شد ابن ابی دواد گفت این سخن را از کجا میگوئی گفتم جماعت امامیه را عقیدت چنان است که در هر عصری و زمانی و هر حالی خدای را لازم و واجب است که حجتی در زمین داشته باشد تا بوجود او در میان خدا و خلق خدا قطع عند بشود و اگر در زمان حجت کسی باشد که در شرف و نسب مثل او یا بر ترازوی باشد از هر دلیلی از دلایل بروجود حجت و تعين او و تشخص صریح تر این است که سلطان از میان عصر اهل خودش و نوع خودش بقصد او برآید میگوید این جواب را ابن ابی دواد بعرض خلیفه رسانید خلیفه گفت امروز

ص: 395

در کار این جماعت امامیه چاره و تدبیری نمیتوان کرد، ابو جعفر علیه السلام را آزار ترسانید .

علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید مقصود از فلانیه جماعت امامیه و رافضه هستند و حاصل جواب محمودی این است که امامیه میگویند در هر زمانی حجتی از جانب خدای واجب است که در زمین باشد و هر زمانیکه سلطان وحكمران عصر متعرض تضییع قدر آنکس که باین منزلت و مرتبت است بشود این کردار را جماعت امامیه برترین دلیل می شمارند بر اینکه وی حجت است زیرا که سلطان متعرض او گردید نه دیگری .

راقم حروف گوید مقصود این است که فرمانگذاران زمان که به دستیاری زور وقوت وظلم و قساوت بر مملکتی غلبه کرده اند یا از جانب پادشاهی غشوم بحکومتی مأمور شده اند و میخواهند بميل نفس خود و غرض و طمع شخصی امر و نهی نمایند و اموال و املاك وخزاين ودفاین بدست آورند و احکام ایشان بلامانع و در همه حال نافذ باشد و هرگونه امری بظلم و عدوان و غلبه نمایند جاری گردد چون کسی از پیشوایان دین در میان مردم مقبول و کلامش مسموع و آنچه گوید مطاع باشد برخلاف طبع آن سلطان و حکمران خواهد بود و هر قدر بقدس وتقوى وعدل طلبی و دفع ظلم موسوم گردد مبغوض تر دارند و درصدد آزار و اعدام او بر آیند و وجود او را مانع اجرای مقاصد خود شمارند و همواره در قصد تضییع مقامات و شئونات او و اتهام او و برگردانیدن عقاید مریدان و شیعیان او باشند تا گاهی که بمطلوب خود برسند .

پس همین اقدامات این مردم ظالم درباره این چنین اشخاص خدای شناس برترین ادله تقدم و تفوق بر معاصرین و سند حجیت اوست چه اگر جز این بودی و دیگری بروی برتری و فزونی داشتی وی را دست میداشتند و به افضل واقدم میپرداختند پس همان قصد نمودن خلیفه به تضییع مقام حضرت جواد علیه السلام بزرگتر دلیل بر حجت بودن و تفوق و تقدم داشتن آنحضرت است بر تمام ابنای عصر و آحاد علما و اعیان روزگار .

و از این کلمه که گفت اگر او را سکران و مست و معطر بنگرند چگونه خواهند

ص: 396

گفت و در آخر کار گفت او را آزار نرسانید چنان مفهوم میشود که آنحضرت را در مکانی باز داشته و میخواست بهر نحو و هرگونه زحمت و صدمتی باشد مسکری بآنحضرت بخوراند و آنحضرت را مست و عطر آلوده بمردم بنماید تا عقاید مردمان و شیعیان را از آن حضرت و امامت او بگرداند و بمطلوب ومقصود خود برسد .

اما از آنجا که «یریدون ان يطفئوا نور الله بأفواههم والله متم نوره ولوكره الكافرون» مقدار را در برابر خورشید رخشان چه توانائی خود نمائی است بلکه همان اندك نمایش او از برکت تابش او است از اشارات معنویه مقام ولایتیه آنجواب بشنید و در گل ولای حسرت و حیرت بغلطید و برای ادراك مقصود خود راهی جز مزید افتضاح خود وايضاح مزید فضایل و مفاخر ومناقب آنحضرت ومثالب خود ندید لاجرم از آن اندیشه فرونشست و از آزار آنحضرت منصرف گشت .

ص: 397

فهرست جزء اول ناسخ التواریخ احوالات حضرت جواد علیه السلام

دیباچه مؤلف 2-3

اقوال در تاریخ ولادت كثير السعادت حضرت امام محمد جواد علیه السلام 4

نام و نسب والده ماجده آن بزرگوار 9

شرح ولادت همایون آن سرور 11

پاره حکایات که بعد از ولادت حضرت ابی جعفر جواد روی داده است 17

شمائل ومخائل کرامت دلایل آن سرور 25

اسامی مبارکه آن سرور والقاب شریفه 27

شرح کنای مبارکه آن حضرت و نقش خاتم امامت علائم 31

نصوص بر امامت حضرت جواد علیه السلام و کسانیکه راوی نص اند 32-65

شرح ظهور امامت آن سرور در سال دویست وسوم هجری 66

پارۀ مدایح که بصورت نظم یا نثر درباره آن حضرت سروده شده است 70

بیان گرفتاری عیسی بن محمد بامر ابراهيم بن مهدی در سال 203 هجری 83

خلع شدن ابراهیم بن مهدی بوسیلۀ مردم بغداد 85

محاربت ابراهیم بن مهدی با حمید بن عبدالحميد وفرار واختفاي ابراهيم 88

حوادث سال دویست و سوم هجری نبوی 90

وفات نضر بن شميل لغوى نحوى 93

ص: 398

اقتدار ملوك ابن زیاد در یمن 94

وقایع سال 204 هجری و ورود مأمون ببغداد 96

چگونگی ورود مأمون بدار الخلافة بغداد وجلوس براریکه خلافت 97

اصرار بزرگان بنی عباس با مأمون در پوشیدن شعار سیاه 100

معرفی تعدد بنی هاشم زینب بنت سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس 101

تبدیل مأمون جامه سبز بنی هاشم را بجامۀ سیاه عباسیان 103

حوادث سال دویست و چهارم هجری 106

شرح حال محمدا بن ادریس شافعی فقیه اهل سنت 109-132

شرح حال هشام بن محمد كلبي نسابة عرب 133-137

وقایع سال دویست و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم 137

مجلس مناظره در حضور مأمون خلیفه 139

شرح مأموريت طاهر ذواليمينين بامارت خراسان و علت آن 141

حوادث سال دویست و پنجم هجری نبوی 143

وقایع سال 206 هجری و حکومت عبدالله بن طاهر در خراسان 149

متن پند نامه طاهر ذوالیمینین بفرزندش عبدالله در امور ملك داری در نه فصل و اشعار مؤلف در ترجمه آن. 150-184

***

برخی از مصائب وارده بر مؤلف 185

شرح حال محمد حسینخان قاجار صهر مؤلف گرامی 185

شرح حال لسان الملك مستوفی و میرزا نصر الله مشیرالدوله. 189

***

وفات حکم بن هشام بن عبدالرحمن امیر اندلس . 195

سیره و رفتار و اخلاق و فضائل حکم بن هشام. 197

ص: 399

ولایت و امارت عبدالرحمن بن حکم بن هشام در اندلس. 199

حوادث سال 206 هجری و شرح حال هيثم بن عدى 201

هيثم بن عدى وابو نواس شاعر 205

حکایات حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام با مأمون در دوران کودکی 207

برخی از معجزات آن حضرت و اخبار از غائبات 209

اراده کردن مأمون تزویج دختر خود را بحضرت جواد علیه السلام 212

حرکت حضرت جواد علیه السلام از خراسان و تشریف فرمائی ببغداد. 215

اعتراض بزرگان بنی عباس با مأمون در بارۀ امام جواد علیه السلام 217

ترتيب مجلس محاوره و مکالمات قاضی یحیی بن اکثم با آن سرور. 218

ترتيب مجلس خطبه عقد و ازدواج آن سرور با ام الفضل . 220

متن دعاى مناجات الوسائل الى المسائل و ترجمه آن. 223

***

برخی از مصائب وارده بر مؤلف وفوت صبية او 236

***

قرائت کردن مأمون و امام جواد علیه السلام خطبه عقد و نکاح را 241

ورود آن سرور بمنزل ام الفضل و حجلة زفاف. 244

ترتيب مجلس وليمه وجشن عقد كنان 248

شرح پاسخ آن حضرت بمسائل فقهی یحیی بن اکثم قاضی 250

كلمات وعقائد مأمون در بارۀ جلالت ذریه رسالت پناهی 253

شرح پاسخ امام جواد بمسائل كلامى يحيى بن اكثم 255

وقایع سال دویست و هفتم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم 261

بیان وفات طاهر ذوالیمینین و چگونگی مرگ مرموز او 263

محاربة عبدالرحمن بن حکم امیر اندلس با مردم بصراة 265

ص: 400

حوادث و سوانح سال دویست و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم 266

وقایع سال دویست و هشتم هجری و برخی از حوادث و سوانح آن 267

وقایع سال 209 هجری و مأموریت محمد بن جعفر عامری بجنگ با نصر بن شبث 270

متن نامه مأمون به نصر بن شبث رئیس شورشیان و خوارج 272

متن امان نامه مأمون به نصر بن شبث و ترجمه آن 275

وقایع سال دویست و دهم هجری نبوی و مقتول شدن ابن عائشه 279

دست یافتن مأهون به عم خودا براهيم بن مهدی 280

داستان ورود ابراهیم بن مهدی بحضور مأمون و سخنان فيما بين 281

شرح سخنان ابراهیم در معذرت خواهی و عفو کردن مأمون 283

ترتيب مجالس بزم مأمون باعمويش ابراهيم بن مهدی 287

اشعار ابراهيم بن مهدی در عرض معذرت 289

شرحی از دوران اختفای ابراهیم بن مهدی و داستانهای طریقه 297

بزم ابراهیم بن مهدی در خانه حجام اسود 303

زفاف مأمون خلیفه با پوران دختر حسن بن سهل در فم الصلح 310

مسیر عبدالله بن طاهر بطرف مصر و فتح آن 320

رزم عبدالله بن طاهر باعبدالله بن سری و استیمان ابن سری 321

شرح حال بطين شاعر حمصي 323

جریان فتح اسکندریه بدست عبدالله بن طاهر 324

شورش مردم قم و امتناع از ادای خراج و سر کوبی آنان 325

محاربت عبدالرحمن بن حکم با مردم فرنگ 325

حوادث و سوانح سال دویست و دهم هجری 327

شرح حال علیه دختر مهدی خلیفه عباسی خواهر ابراهیم بن مهدی و بیان اشعار و نوازندگی و ترانه های او 328-340

ص: 401

برخی از فضائل و مفاخر علمی حضرت امام محمد جواد علیه السلام 341

وقایع سال دویست و یازدهم هجری و حکومت عبدالله بن طاهر در مصر 347

شرح مكتوب احمد بن یوسف در تهنیت و ستایش عبدالله بن طاهر 350

بیان قتل سید بن انس از دی امیر موصل بدست لشکریان زریق 352

انگیزش فتنه و فساد در سران افریقیه 353

حوادث و سوانح سال دویست و یازدهم هجری 355

شمه از شرح حال ابو العتاهية شاعر و وفات او 357

وقایع سال دویست و دوازدهم هجری 362

وقایع سال دویست و سیزدهم و حکومت غسان درسند 363

شورش مردم مارده در اندلس 365

حوادث سال دویست و سیزدهم هجری 368

شرح حال علي بن جبله بصری شاعر مشهور به عكوك 369

وقایع سال دویست و چهاردهم هجری و مقتول شدن محمد بن حمید طوسی 380

شرح حال ابی دلف قاسم بن عیسی با مأمون 381

بیان حکومت و فرمانروائی عبدالله بن طاهر در خراسان 32

حوادث و سوانح سال دویست و چهاردهم 383

***

بیان پارۀ علوم فاخره و آداب و اخلاق امام جواد علیه السلام 385-395

ص: 402

جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم از ناسخ التواريخ

زندگانی معصوم نهم حضرت

امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر و اندیشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

ص: 2

جزء دوم از ناسخ التواريخ

زندگانی معصوم نهم حضرت

امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر و اندیشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

ص: 3

بسم الله الرحمن الرحیم

[ علوم فاخره و آداب باهره و اخلاق ساطعه ] حضرت جواد علیه السلام

و دیگر در بحار الانوار و کافی از احمد بن زکریای صیدلانی از مردی از بنی حنیفه از اهل بست و سجستان مروی است که گفت در آنسال که حضرت ابی جعفر علیه السلام در اول خلافت معتصم اقامت حج فرمود بمراقبت آنحضرت مفاخرت داشتم یکی روز در آنحال که در خدمتش بر مائده به طعام مشغول بودم و جماعتی از اولیای سلطان در آنجا حاضر بودند عرض کردم فدایت شوم همانا والی ما مردی است که بدوستی و تولی شما اهل بیت ممتاز است و در دیوان خراج او خراجي برمن ثبت است خداوند تعالی مرا فدای تو گرداند اگر رأی مبارکت قرار بگیرد که مکتوبی بدو فرمائی تا در حق من احساني نماید مفید است.

حضرت جواد فرمود او را نمیشناسم عرض کردم فدایت شوم این مرد بطوریکه در پیشگاه مبارکت عرض کردم از دوستان شما اهل بیت است و رقم همایونت برای من نزد او سودمند است، پس حضرت جواد صلوات الله تعالى وسلامه علیه کاغذی برگرفت و در آن نوشت :

«بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فان موصل كتابي هذا ذكر عنك مذهباً جميلا و ان مالك من عملك ما احسنت فيه فاحسن الى اخوانك واعلم ان الله عز وجل سائلك عن مثاقيل الذر والخردل » .

بنام یزدان بخشایشگر مهربان پس از حمد خدا و ثنای خالق ارض و سما همانا این مرد که نامه مرا میرساند از تو مذهبی جمیل مذکور کرد همانا در این عمل که تر است چندانکه به نیکوئی کارکنی برای تو بهره نیکو رساند و ترا سودمند سازد پس تاتوانی با برادران دینی خودت نیکوئی بکن و دانسته باش که خداوند عزوجل از

ص: 4

مثقالها و اوزانی که بقدر ذر و خردل باشد از تو پرسش خواهد کرد، اشارت باین آیه شريفه است «فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره ومن يعمل مثقال ذرة شراً يره »

مرد بستی گوید چون بسجستان رسیدم خبر من بحسين بن عبدالله نیشابوری پیوست که اینوقت والى ملك سجستان بود باستقبال من راه بر گرفت و احترام و توقیر رقم مبارك و دستخط امامت آیت را تا دو فرسنگ از شهر بیرون شتافت.

پس آنرقم همایون را بدو دادم بگرفت و ببوسید و بر هر دو چشمش بگذاشت و با من فرمود حاجتت چیست گفتم مرا باجی برگردن است که در دیوان تو ثبت است والی يفرمود تا آن باج را در دفترش از من برداشتند و گفت تا من بحکومت و امارت این شهر باقی هستم تو از ادای خراج معافی و باج نگذار .

پس از آن از عیال هندی من بپرسید از مبلغ و شماره ایشان در خدمتش بعرض رسانیدم پس فرمان داد مبلغی که من و ایشان را برای گذران روزگار و رزق و روزی کافی باشد چندانکه حیات دارد بدهند و این اضافه بر رفع خراجی بود که در دیوان او بنام من ثبت بود و همه سال مباشران عمل از من میگرفتند و او مقرر داشت که چندانکه زنده باشد در زمان حکومت و عمل او مرتفع دارند و من تا اوزنده بود از دادن خراج آسوده و معاف بودم و هم چنان در تمام اوقات زندگانیش صله او از من قطع نشد تاوفات نمود .

یاقوت حموی گوید بست به فتح باء موحده و سکون سین مهمله وتاء مثناه فوقانی از نواحی آذربایجان است و بست بضم باء شهری است در میان سجستان و غزنین و هرات و از بلاد گرم سیر است و انهار بسیار دارد و با بساتين فرح انگیز ممتاز است و ابوالفتح بستی که از اعیان فضلای نامدار است و در طى مجلدات مشكوة الأدب بشرح حالش اشارت کردیم بهمین شهر منسوب است .

و نیز در بحار الانوار و خرایج مسطور است که محمد بن ولید کرمانی گفت بحضرت ابي جعفر بن الرضا صلوات الله عليهما تشرف جستم و بر آندر که بر پیشگاه سرای مبارکش بود جمعی کثیر را دریافتم از آنجا نزد مسافر آمدم و در آنجا بنشستم تا نوبت زوال آفتاب

ص: 5

در رسید پس اداء نماز را بر پای شدیم و چون نماز ظهر را اداء کردیم احساس حسی را از پشت سر خودم نمودم چون ملتفت شدم حضرت ابی جعفر علیه السلام بود بجانب آنحضرت برفتم تا کف مبارکش را ببوسیدم و از آن پس آنحضرت جلوس فرمود و از مقدم من سؤال فرمود آنگاه با من فرمود «سلم من تدارك آنرا نموده و گفتم سلمت ورضیت یا بن رسول الله.

اینوقت خدای تعالی هر گونه اندیشه در دل من بود برگرفت و منجلی ساخت حتی اینکه اگر کوشش ها می نمودم و خویشتن را بجایی می رسانیدم که بسوى شك وريب عود نمایم بآن امید واصل نمیشدم و از آن پس بامدادان پگاه به پیشگاه مبارکش بازگشتم و از باب اول بر شدم و بآنطرف که در پیش روی من جای خیل بود برفتم و هیچکس را نیافتم که او را از آمدن خود با خبر سازم و من متوقع بودم که براهی دست یابم که مرا با نحضرت راهنمائی کند و هیچ کس را برای این کار بدست نیاوردم چندانکه روز بلندی گرفت و گرما سخت شد و چندانم گرسنکی فروگرفت که بناچار آب همی آشامیدم تا حدت و حرارت گرسنگی را چاره کنم .

و همی در سوز و گداز بودم که بناگاه پسری نزد من آمد و خوانچه را که بر آن الوان طعام بود حمل کرده بود و پسری دیگر پدید شد که طشت و ابریق بدست اندرش بود و بیامدند تا در پیش روی من بگذاشتند و گفتند امر فرموده است که بخوری پس بخوردم و چون فراغت یافتم آنحضرت نمودار شد من باحتشام قدوم مبارکش بر خواستم پس امر بجلوس نمود و بخوردن اشارت کرد.

و من دیگر باره شروع بخوردن نمودم و آنحضرت نظر بانغلام آورد و فرمود: كل معه ينشطه تو نیز با وی بخور تا بمیل و نشاط آید و من بخوردم تاسیر و فارغ شدم و خوان طعام را بر گرفتند و غلام برفت تا آنچه از خوانچه طعام و ریزه های خوردنی از خوان بریخته بود براندازد آنحضرت فرمود مهمه ما كان في الصحراء فدعه و لوفخذشاة و ما كان فى البيت فالقطه چنین نکن چنین نکن آنچه از خوان مائده در بیابان بمانداگر چه ران گوسفندی باشد بجای بگذار یعنی برای حیوانات بیابانی بگذار و آنچه در خانه بماند بر چین .

ص: 6

آنگاه فرمود سؤال بکن عرض کردم خدایم بفدایت گرداند در باب مشک میفرمائی فرمودان بی امر ان يعمل له مسك فى فار فكتب اليه الفضل يخبره ان الناس يعيبون ذالك اليه فكتب يافضل اما علمت ان يوسف كان يلبس ديباجا مزروراً بالذهب و يجلس على كراسى الذهب فلم ينتقص من حكمته شيئاً وكذالك سليمان».

بدرستیکه پدرم علیه السلام فرمان داد که برای او مشکی بعمل آورند در فاری و مشکدانی فضل بآنحضرت نوشت و خبر داد که مردمان این کار را بروی عیب گرفته اند آنحضرت در جواب مرقوم فرمود ای فضل آیا نمیدانی که یوسف پیغمبر جامه دیبای زرتار برتن میآد است و بر کرسیهای طلا می نشست و این کار از مراتب حکمت و منزلتش

آراست چیزی نکاست و همچنین سلیمان پیغمبر یزدان یعنی او نیز در ظاهر کار بروش سلاطین جامه و آئین داشت بعد از آن حضرت جواد علیه السلام امر فرمود تا از بهرش غالیه بچهار هزار درهم ساختند.

پس از آن عرض کردم برای موالی و دوستان شما در ازای دوستی شما چیست فرمود « ان ابا عبدالله كان عنده غلام يمسك بغلته اذا هو دخل المسجد فبينما هو جالس و معه بغلته اذأقبلت رفقة من خراسان فقال له رجل من الرفقة هل لك يا غلام ان تسئله أن يجعلنى مكانك واكون له مملوكا واجعل لك مالی کله فاني كثير المال من جميع الصنوف اذهب فاقبضه و انا اقیم معه مكانك فقال أساله ذلك.

فدخل على ابى عبد الله علیه السلام فقال جعلت فداك تعرف خدمتی و طول صحبتی فان ساق الله الى خيراً تمنعنيه قال اعطيك من عندی وامنعك من غيرى فحكى له قول الرجل فقال ان زهدت في خدمتنا و رغب الرجل فينا قبلناه وارسلناك.

فلما ولى عنه دعاء فقال له انصحك لطول الصحبة و لك الخيار : إذا كان يوم القيمة كان رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم متعلقاً بنور الله و كان امير المؤمنين متعلقاً برسول الله صلوات الله و سلامه علیه و آله و كان الائمة متعلقين بامير المؤمنين علیه السلام و كان شيعتنا متعلقين بنا يدخلون مدخلنا و يردون موردنا.

فقال الغلام بل اقيم في خدمتك و اوثر الاخرة على الدنيا و خرج الغلام الى الرجل

ص: 7

فقال له الرجل خرجت الى بغير الوجه الذى دخلت به فحكى له قوله وادخله على ابي عبدالله علیه السلام فتقبل ولاءه و امر للغلام بالف دينار ثم قام اليه فودعه وساله أن يدعو له ففعل .

حضرت ابی عبدالله علیه السلام را غلامی بود که هر وقت آنحضرت بمسجد درآمدی استر سواری آنحضرت را نگاهدار بودی و در آن اثناگه آنحضرت در مسجد نشسته و استر آن حضرت با آن غلام بود ناگاه جماعتی از خراسان روی نمودند و مردی از آنان با آن غلام گفت آیا میتوانی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام خواستار شوی که مرا بجای تو مقرر فرماید و من مملوك آنحضرت باشم و تمام اموال خودم را بتو باز گذارم؟ چه من مردی متمول و از جمع صنوف و اقسام اموال بسیار دارم هم اکنون برو و آن اموال را بگیر و من در مکان تو در خدمت آنحضرت اقامت میکنم غلام گفت این خواهش را از آنحضرت مینمایم .

پس بخدمت امام علیه السلام برفت و سخنان آنمرد را بعرض رسانید فرمود اگر در خدمت ما بی میل و رغبت شده و آنمرد بخدمت ما راغب گردیده است او را می پذیریم و تو را به راه خودت میگذاریم چون غلام از حضور مبارکش روی بر تافت و برفت امام علیه السلام از در رحمت و عنایت و نظر سعادتمندی غلام او را بخواند و فرمود محض پاس طول صحبت و خدمت تو این نصیحت و پند راباتو میگذارم و خیر خواهی ترا فرو گذار نمیکنم و آنوقت مختاری بهر طور خواهی رفتار کن همانا چون روز قیامت چهره برگشاید رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم بنور خدا تعلق جوید و امیرالمؤمنین بنور رسول خدا علاقه بگیرد و ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم بامير المؤمنين صلوات الله عليه متعلق گردند و شیعیان ما بما متعلق شوند و بمدخل ما اندر آیند و بمورد ما ورود نمایند .

غلام چون این سخنان را بشنید عرض کرد بلکه من نیز در خدمت تو اقامت و مفاخرت نمایم و آخرت را بر دنیا بر میگزینم این بگفت و نزدیک آنمرد بیرون شد چون خراسانی غلام را بدید و حالتش را بنوعی دیگر دریافت گفت این حال که اکنون

ص: 8

داری و نزد من بیرون آمدی غیر از آن حالی است که نزد من اندر شدی غلام آن حکایت را بدو بگذاشت و او را بخدمت ابی عبدالله علیه السلام درآورد و آنحضرت ولاء آنمرد را بپذیرفت و نیز امر فرمود هزار دینار سرخ به غلام بدادند پس از آن بدو برخاست و باوی وداع کرد و خواستار دعاء شد و چنان کرد که خواست .

چون این داستان بپای آمد محمد بن ولید کرمانی عرض کرد ای سید من اگر عیال و او لادم در مکه نبودند بسی مسرور و شادمان میشدم که در این پیشگاه مدتهای متمادی مقيم باشم پس مرا اذن و اجازت بداد وقال توافق عما پس از آن حقه که از آن حضرت بود در حضور مبارکش بگذاشتم با من فرمان کرد که برای خودم بردارم ابا و امتناع نمودم و گمان کردم این کردار از بابت خشمناکی آنحضرت است پس بمن بخندید و فرمود خذها اليك فانك توافق حاجة - این را برگیرچه برای نو حاجتی روی میدهد پس بمکان و منزل خود بازشدم و شطری از نفقات من از میان رفته بود و در همان ساعت که بمکه وارد شدم بآن حاجتمند گشتم .

راقم حروف گوید : تعلق پیغمبر بنورخدا باز میرساند که آنحضرت نور خدا است و از میان آنانکه به نبوت و رسالت مفتخر شده اند اختصاص و امتیاز دارد و اینکه امير المؤمنين علیه السلام ميفرمايد من به پیغمبر در میآویزم یعنی بنور خدا علاقه میجویم و اینکه فرموده ائمه هدی سلام الله عليهم بامير المؤمنين علاقه می گیرند یعنی بنور خدا و مصطفی و مرتضی صلوات الله عليهم تعلق جویند شاید از نور خدا دین خدا را نیز خواسته باشند .

و این کنایت از آن است که رسول خدا و ولی خدا و ائمه هدی همه بريك نهج و رویه و از يك نور و يك روح میباشند اما اصل آن رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و امير المؤمنين معلوم شود و اینکه حضرت صادق علیه السلام با آن غلام آن معاملت را مرعی داشت شاید برای این است که غلام سالها در آستان مبارکش مشغول خدمت بوده و بسعادت فطری امتیاز داشته است آنحضرت نخواسته است بطمع مال از چنین سعادت و خدمت محروم و دچار و بال گردد.

ص: 9

دیگر اینکه آنمرد خراسانی قیمت خدمت در آن آستان مبارك را اندك شمارد چه جماعت سیاهان دارای عقلی کامل و ثباتی با دوام نیستند بلکه تلون طبع ایشان هر ساعتی لونی پذیرد و اندیشه پیش آورد اما فیض شامل و نظر کامل امام علیه السلام که مربی کل است هیچ کس را بی بهره نگذارد و حق به ذیحق رساند .

و دیگر در بحار الانوار از كتاب معرفة الجسد از حسین بن احمد تمیمی مروی است که حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام در زمان خلافت مأمون فصادی را بخواست تا رگ بگشاید و با فصاد فرمود افصدفى العرق الزاهر رگزاهر مرا برگشای رگ زن عرض کرد ای سید من تاکنون باین رگ شناسا نبوده ام و هرگز نشنیده ام آنحضرت آنرگ را بدو بنمود و چون آن رگ را بزدآبی زرد از آن روان شد و همی بیامد تا طشت پر پر گشت گشت پس از آن باقصاد فرمود رگرا نگاهدار و بفرمود تا طشت را خالی کردند و دیگر باره با فصاد امر کرد تا دست از رگ بداشت و آن آب جاری شد و مقداری کمتر از دفعه نخست بیامد آنگاه فرمود اکنون رگ را بربند و چون بربست بفرمود تا یکصد دینار سرخ بآنمرد فصاد بدادند.

رگ زن بگرفت و نزد یوحنا بن بختیشوع شد و آن حکایت را بدو بگذاشت یوحنا گفت سوگند با خدای هرگز این رگ را تا نظر در کتب طب داشته ام نشنیده ام لکن در اینجا فلان اسقف هست که سالهای درازش بر سر برچمیده است بیا تا بدو شویم اگر علمی در این امر باشد نزد او است و الا هرگز قدرت نیابی که بر کسی دست یابی که بر این علم واقف باشد پس راه بر گرفتیم و نزد اسقف در آمدیم و آن داستان را باز گفتیم اسقف مدتی سربزیر آورد و بعد از آن گفت یقین و صریح است که این مرد یا باید پیغمبر یا از ذریه پیغمبری باشد.

و دیگر در بحار الانوار از زرقان صاحب ابن ابی داود و صدیق او مروی

است که یکی روز ابن ابی داود از خدمت معتصم آمد و سخت غمگین بود .

راقم حروف گوید: گویا ابن ابی دواد باشد.

بالجمله میگوید گفتم این اندوه از چیست گفت بیست سال برمیگذرد که چنین

ص: 10

بلیت و خفتی که مرا امروز رسید نرسیده بود گفتم این حکایت از کجا و از کیست گفت ازین اسود ابو جعفر بن محمد بن موسی است که امروز در حضور اميرالمؤمنين بمن وارد شد گفتم این حال چگونه است گفت مردی سارق را بیاوردند و او خود اقرار کرد که سرقت کرده است و خلیفه پرسید تطهیر او باینکه بروی اقامت حد نمایند بچه نهج است فقهائی که در مجلس او بودند و محمد بن علی علیهما السلام را نیز حاضر کرده بودند تا کشف این مسئله را بنماید و از ایشان پرسید که قطع دست دزد از چه موضعی واجب است من گفتم از کرسوع است .

جوهری گوید کر سوع استخوان پیوند سردست از سوی خنصر است . كوع بمعنى استخوان ساق دست از سوی انگشت ابهام است و جمع آن اکوع است کاع نیز لغتی است در آن و از هری گوید کوع طرف استخوانی است که پهلوی رسخ ید است و محاذی با انگشت نراست و این هر دو عبارت از دو استخوان هستند که متلاصق در ساعد می باشند و یکی از این دو از دیگری دقیق تر است و دو طرف این دو استخوان نزد مفصل کف با هم ملتقی میشوند پس آن يك را كه پهلوی خنصر است كرسوع و آن يك را كه پهلوی ابهام است کوع گویند و این هر دو استخوان دوساعد ذراع باشند .

بالجمله میگوید معتصم گفت در این حکم که تو میکنی حجت چیست گفتم برای اینکه یدعبارت از اصابع و کف است تاکر سوع، خداوند تعالی میفرماید در باب تیمم فامسحوا بوجوهكم وايديكم جماعتی از حاضران در این سخن با من اتفاق کردند و جمعی دیگر گفتند و اجب این است که از مرفق ببرند معتصم گفت بر این تأویل چه دلیل دارید گفتند از آنجا که چون خداوند در امر غسل و شستن برای وضوء میفرماید «وایدیکم الى المرافق این کلام دلالت بر آن مینماید که احداد وحد قرار دادن دست همان مرفق است، میگوید :

اینوقت معتصم روی بحضرت ابی جعفر محمد بن علی علیهما السلام آورد و گفت یا ابا جعفر تو در این امر چه میگوئی؟ فرمود ای امیرالمؤمنین این قوم در این امر تکلم کرده اند معتصم گفت مرا از آنچه این جماعت تکلم کرده اند بازگذار بفرمای نزد تو چه چیز است فرمود

ص: 11

ای امیرالمؤمنین مرا ازین کار معفو بدار ، معتصم گفت ترا بخدای سوگند میدهم که آنچه ترا در این امر رأی وحکم است بفرمای.

فرمود «اما اذا اقسمت على بالله انى اقول انهم اخطأوا فيه السنة فان القطع يجب ان يكون من مفصل اصول الاصابع فيترك الكف» چون مرا بخدای سوگند میدهی من میگویم این جماعت در سنت بخطا رفتند و از سنت برکنار شدند چه باید از مفصل اصول اصابع و بیخهای انگشتان قطع شود.

معتصم عرض کرد حجت در این چیست فرمود قول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سجود و سجده نهادن بر هفت عضو است روی و دو دست و دو زانو و دو پای پس اگر دست او را از كرسوع یا مرفق ببرند برای او دستی باقی نمیماند که بر آن سجده نماید و خداوند تعالی میفرماید «وان المساجد الله مساجد و آن اعضاء که بر آن سجده برند مخصوص برای خدای است و مقصود از مساجد همین اعضاء هفت گانه ایست که بر آن سجده میبرند «فلا تدعوا مع الله احداً، و آنچه بخدای اختصاص داشته باشد قطع نمیشود .

معتصم ازین کلام و این علم عالی در عجب شد و فرمان داد تا دست سارق را از مفصل انگشتان بدون کف قطع کردند ابن ابی داود گفت از مشاهدت این حال قیامت بر سرم قیام گرفت و آرزومند شدم که من زنده نبودم .

زرقان میگوید ابن ابی داود گفت بعد از سه روز نزد معتصم رفتم و گفتم نصیحت و دولتخواهی امیرالمؤمینن بر من واجب است و من او را سخنی میگویم اگر چه میدانم باین سبب جای در جهنم مینمایم گفت این چیست گفتم چون امیر المؤمنین جلوس کند و جمعی از فقهای رعیت او و علمای ایشان برای انجام امری از امور دینیه که وقوع یافته فراهم شوند و ندانند حکم آن چیست و آنجماعت آنچه را که رأی دارند و میدانند در حکم آن امر بدو خبر دهند و در این محضر و مجلس اهل بیت او و سرهنگان و سرکردگان و وزراء و نویسندگان او حاضر باشند و مردمان از آن سوی درگاه او گوش فراداشته باشند تا ازین مجلس و این جماعت چه بیرون می تراود .

آنگاه امیرالمؤمنین تمام آراء واقاويل و احکام ایشان را برای سخن مردیکه

ص: 12

يك پاره ازین امت قائل بامامت او هستند و مدعی بر آن میباشند که این مرد برای خلافت وامارت از امير المؤمنین شایسته تر و بر تر است ناپسند و لغو شمارد و بآنچه او حکم داده است اجراء بدارد و حکم تمام فقهاء را فرو گذارد چه صورت پیدا میکند .

میگوید رنگ معتصم ازین کلمات دیگرگون شد و از آنچه اور امتنبه ساختم بیداری و هوشیاری گرفت و گفت خداوندت در ازای این نصیحت که نمودی پاداش نیکو دهد و روز چهارم با یکی از نویسندگان وزرای خود امر کرد تا آنحضرت را بمنزل خودش دعوت نمایند حضرت جواد علیه السلام از قبول این دعوت امتناع فرمود و گفت تو میدانی من بمجالس شما حاضر نمیشوم آن کاتب دیگر باره گفت تو میدانی من تو را بطعام دعوت كرده ام و نيك دوست میدارم که بساط مرا در قدم مبارک در پیمائی و ثیاب مرا از قدم بگذرانی و من باين كار تبرك جويم چد فلان بن فلان از وزراء خلیفه بسیار دوست میدارد که بملاقات با برکاتت برخوردار شود.

پس آنحضرت تشریف بخش مجلس و منزل اوشد و چون طعام بیاوردند و آن حضرت از آن بخورد احساس زهر فرمود پس مرکب سواری خود را بخواست صاحبخانه خواستار شد که در آنجا اقامت فرماید فرمود بیرون شدن من از سرای تو برای تو خوب تر است و آنروز و آنشب آن زهر در گلوی آن حضرت جای داشت تاروح مبارکش به اعلی علیین پیوست صلوات الله وسلامه عليه .

در کتاب اصول کافی از علی بن ابراهیم از پدرش مسطور است که گفت در خدمت ابی جعفر ثانی علیه السلام تشرف حضور داشتم بناگاه صالح بن محمد بن سهل در آمد و این صالح از جانب آنحضرت متولی موقوفات قم بود آنگاه عرض کرد یاسیدی مرا از ده هزار در هم بحل دار چه این مبلغ را اتفاق کرده ام فرمود: « أنت في حل » توبحل هستي.

چون صالح بیرون شد ابو جعفر علیه السلام فرمود: احدهم يثب على اموال حق آل محمد وأيتامهم ومساكينهم وفقراءهم وأبناء سبيلهم فيأخذه ثم يجيثنى فيقول اجعلني في حل اتراء ظن الى اقول لا أفعل والله ليسألنهم الله يوم القيمة عن ذالك سئوالا حثيثاً یکی از ایشان بر اموال حق محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و ايتام ومساکین و فقراء و ابناء سبيل

ص: 13

ایشان دست طمع می افکند و میبرد پس از آن میآید و میگوید مرا بحل گردان آیا چنان میبینی که گمان میکند که من میگویم چنین نمی کنم، سوگند با خدای که خداوند پرسش میکند ایشان را در روز قیامت از این امر پرسشی سریع .

در کتاب مکارم الاخلاق از محمد بن ولید مسطور است که گفت در حضور حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام مشغول خوردن طعام بودم تا فارغ شدم و خوان طعام را برگرفتند و غلام خواست آنچه از ریزهای طعام بریخته بود برچیند فرمود آنچه در صحراء باشد بجای بگذار اگر چند ران گوسفندی باشد و آنچه در خانه بماند تتبع کن و برچین و باین حدیث با قدری تفاوت اشارت شد .

در فصل الخطاب مسطور است که حضرت ابی جعفر ثانی روزیکه وارد مدینه طیبه شد با جماعتی تغذی فرمود و چون هر دو دست مبارکش را از غمر یعنی چربی گوشت که بر دست بماند بشست هر دو دست مبارك را برروی و سرخود بمالید از آن پیش که بر دستمال بمالد و عرض كرد اللهم اجعلنى ممن لا يرهق وجهه قتر ولاذلة .

ازین پیش در ذیل خطبه حضرت جواد علیه السلام در تزویج ام الفضل دختر مأمون مذکور داشتیم که خطبه دیگر را که در مکارم الاخلاق بحضرت رضا و حضرت جواد منسوب است در ذیل بیان علوم و آداب و اخلاق حضرت جواد یاد مینمائیم اکنون در این مقام بوعده وفا میکنیم.

صاحب مکارم الاخلاق مینویسد چون رضا و در نسخه دیگر ابو جعفر محمد بن علی الرضا سلام الله عليهما دختر مأمون را برای خود تزویج فرمود این خطبه را قرائت نمود:

«الحمد لله متمم النعم برحمته والهادى الى شكره بمنه وصلى الله على محمد خير خلقه الذى جمع فيه من الفضل ما فرقه فى الرسل قبله وجعل تراثه الى من خصه بخلافته و سلم تسليماً و هذا امير المؤمنين زوجنى ابنته على ما فرض الله عز وجل للمسلمات على المؤمنين من امساك بمعروف او تسريح باحسان و بذلت لها من الصداق ما بذله رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم لا أزواجه وهو اثنتا عشرة اوقية ونش على تمام الخمسمائة وقد نحلتها من مالي مائة الف درهم زوجتنی یا امیر المؤمنين قال نعم ، قال قبيلت ورضيت ».

ص: 14

سپاس بخداوندی اختصاص دارد که محض رحمت کامله خود انواع نعم متكاثره را برای آفریدگان خود بعد اتمام و اکمال رسانید و شکر چنین نعمت را که جز از راه فضل و عنایت حضرت احدیت نیست و موجب مزید نعمت است بسبب من كثير خود هدایت نمود تا بشكر او راه یابند و از این شکرانه بفزونی نعمت که در آن نیز شکری دیگر واجب میشود برخوردار گردند و سلام و درود بر بهترین آفریدگان و سردفتر فرستادگانش محمد محمود صلی الله علیه وآله وسلم باد که تمام فضائل ومآثر و مفاخری که در همه پیغمبران پیش از وی بود بجمله در وجود مباركش جمع و موجود فرمود آنچه خوبان همه دارند و را تنها هست و میراث خود را بآنکسان که بخلافت وی اختصاص دارند مقرر و محول ساخت و سلم تسليماً .

واينك اميرالمومنين یعنی مأمون است که دختر خودش را با من تزویج نمود بطوریکه خداوند عزوجل فرض کرده است برای زنهای مسلمه بر مردهای مومن که تا زنی را در زوجیت خود دارند به نیکوئی و خوشخوئی و ملاطفت و اتفاق برحسب وسع و بضاعت رفتار نمایند و چون نخواهند بطور خوش و بذل مهر مقرر مطلقه سازند.

و من برای دختر مأمون وصداق وكابين او همان مبلغ را بذل میکنم که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در صداق از واجش بذل فرمود و آن مبلغ عبارت از دوازده اوقیه ونش آن یعنی نصف آن است که پانصد درهم تمام است و از اموال خودم صدهزار در هم باین زوجه عطا کردم ای امیرالمومنین با من تزویج میکنی گفت بلی فرمود قبول کردم و رضا دادم.

در مجمع البحرین مسطور است که در خبر است که مهور نساء آل محمد اثنا عشر اوقية ونش كابینهای زنان آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم دوازده اوقیه و نصف آن است چه ش بفتح نون و تشدید شین معجمه بمعنی بیست در هم است که نصف اوقیه است پس هر اوقیه چهل در هم و دوازده اوقیه و نصف اوقیه پانصد در هم میشود و نیز نش بمعنی نصف ازهر چیزی است .

و نیز می نویسد اوقيه بضم الف وسكون واو وقاف و ياء تحتانی مشدده بمعنی

ص: 15

چهل در هم است و جوهری گوید در از منه سابقه نیز همین وزن بوده است و اما امروز مطابق وزنی که متعارف در میان مردم و تقدیر اطباء است ده مثقال و پنج يك هفت يك درهم است و مجلسى اعلى الله مقامه در کتاب حلیة المتقین در آنجا که از اسب تاختن وگرو بستن میفرماید رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم اسب بکر و تاختند و گرو را برچند اوقیه

له نقره بستند که هر اوقیه تخمیناً بيست و يك مثقال نقره باشد گمان میرود این اختلافات بواسطه تغییر از منه یا قیمت و بهای آن باشد والله اعلم .

و هم در کتاب مکارم الاخلاق مرقوم است که مستحب است که در تزویج خطبه حضرت رضا علیه السلام را محض تبرك قرائت نمایند چه این خطبه مبارکه در معنی خود جامعیت دارد و آن این است:

الحمد لله الذي حمد في الكتاب نفسه وافتتح بالحمد كتابه و جعله اول جزاء محل نعمته و آخر دعوی اهل جننه وصلى الله على محمد خير بريته وعلى آله ائمة الرحمة و معادن الحكمة والحمد لله الذى كان في نبأه الصادق وكتابه الناطق ان من احق الاسباب بالصلة واولى الامور بالتقدمة سبباً أوجب نسباً وامراً أعقب حسباً فقال جل ثناؤه و هو الذى خلق من الماء بشراً فجعله نسبا وصهراً وكان ربك قديراً وقال تعالى وانكحوا الايامى منكم والصالحين من عبادكم وامائكم ان يكونوا فقراء يعنهم الله من فضله والله واسع عليم ولولم يكن فى المناكحة والمصاهرة آية محكمة ولا سنة متبعة لكان فيما جعل الله فيها من بر القريب و تأليف البعيد مارغب فيه العاقل اللبيب وسارع إليه الموفق المصيب. فاولى الناس بالله من اتبع امره وانفذ حكمه و امضى قضائه ورضى جزائه ونحن نسأل الله تعالى ان ينجز لنا ولكم اوفق الامور .

ثم ان فلان بن فلان من قد عرفتم مروته وعقله وصلاحه ونيته وفضله وقد احب شركتكم وخطب كريمتكم فلانة وبذل لها من الصداق كذا فشفعوا شافعكم و انكحوا خاطبكم في يسر غير عسر ، اقول قولى هذا واستغفر الله لي ولكم .

بالجمله در این خطبه مبارکه از فواید مزاوجت و حکمت نکاح که موجب ازدیاد و بقای نسل و اتحاد بیگانه با بیگانه و پیوند رشته خویشاوندی و دوستی و حفاوت

ص: 16

بدون مقدمه واطاعت امر خداوند و متابعت سنت سنیه مصطفی صلی الله علیه و آله و قبول آن بدون اینکه امر را مشکل و دشوار با مهر وصداق و نفقات راگر انبار و اسباب تعطیل یا قطع رشته مواصلت کردند اشارت میفرماید .

و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و تزویج ام حبیبه دختر مأمون اظهار نمودیم که در ذیل کتاب احوال حضرت جواد وتزويج ام الفضل دختر مأمون بخطبه آنحضرت که بعضی بحضرت جواد نسبت دادهاند اشارت خواهد شد و اکنون بتوفیق خدا در این مقام مرقوم گردید و مأمون در خطبه که برای نکاح خوانده و در مروج الذهب مسطور است و در جای خود مذکور میشود اغلب این کلمات را تضمین کرده است .

و هم در مکارم الاخلاق در ذیل کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در باب تزویج مسطور است که سنت محمدیه در صداق پانصد درهم است و من زاد على السنة رد الى السنة، وميفرمايد مهر السنة از آن روی بیا نصد در هم مقرر گردید که خداوند عزوجل بر خود واجب ساخته است که تکبیر نگوید او را هیچ ،مؤمنی بصد تکبیر و تسبیح ننماید اورا بضد تسبیح و تهلیل ننماید او را بصد تهليل و تحمید نکند او را بصد تحمید وصلوات نفرستد بر پیغمبر و آل پیغمبر بصد صلوات و از آن پس بگوید: اللهم زوجنى من الحور العین مگر اینکه خداوند تعالی حورانی از بهشت با او تزویج فرماید و این پانصد تکكبير وتسبيح وتهليل و تحمید و صلوات را مهر آن حوریه بگرداند و در خبر دیگر که از خطبه رسول خدا در تزویج فاطمه زهرا با علي مرتضى صلوات الله عليهم مذکور است میفرماید بر چهارصد مثقال نقره تزویج نمودم .

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که بنان بن نافع گفت از علي بن موسى الرضا علیه السلام سؤال کردم و عرض نمودم فدایت کردم بعد از تو صاحب این امر یعنی امامت کیست با من فرمود ای پسر نافع يدخل عليك من هذا الباب هذا الباب من ورث ما ورثته من قبلى وهو حجة الله تعالى من بعدى فبينا انا كذالك اذ دخل علينا محمد بن على علیه السلام .

فلما بصر بي قال لى يا بن نافع الا احدثك بحديث انا معاشر الائمة اذا حملته

ص: 17

امه يسمع الصوت من بطن امه اربعين يوماً فاذا اتى له في بطن امه اربعة اشهر رفع الله تعالى اعلام الأرض فقرب له ما بعد عنه حتى لا يعزب عنه حلول قطرة غيث نافعة ولا ضارة و ان قولك لابى الحسن من حجة الدهر والزمان من بعده؟ فالذى حدثك ابو الحسن ما سالت عنه هو الحجة عليك فقلت انا اول العابدين .

ثم دخل علينا ابوالحسن فقال لى يا بن نافع سلم و أذعن له بالطاعة فروحه روحی و روحی روح رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم.

از همین در بر تو وارد میشود کسی که وارث میشود هر چه را بوراثت دارم از جانب خودم و این لفظ از جانب من وارث میشود دلالت بر مواريث خاصه ولایتیه و علوم فاخره باهره امامت است میفرماید و اوست حجة خداوند تعالی بعد از من پس در همان اثنا که در این حال بودم بناگاه محمد بن علی عليهما السلام بر ما درآمد .

و چون مرا بدید با من فرمود ای نافع آیا حدیث نکنم ترا بحدیثی همانا گروه ائمه چون مادرش بدو بارور شود تا چهل روز در شکم مادرش صدای را میشنود و چون چهارماه از مدت او در شکم مادرش بگذرد خداوند تعالی اعلام زمین را بلند میگرداند لاجرم هر چه دور است از وی بد و نزديك ميشود تا بآن حد و اندازه که حلول ونزول يکقطره باران که در آن سود یا زیان است بروی پوشیده و دور نمی ماند یعنی بر تمام قطرات باران که از آسمان نازل شود و بر منافع و مضار آن عالم و دانا باشد و بدرستی که سخن تو در حضرت ابی الحن که پس از وی حجت دهر و زمان کیست پس همان چیزی را که ابوالحسن برای توحدیث فرمود و از آن سئوال کردی همان حجت بر تو است پس عرض کردم من اول عابدین و پرستندگانم .

پس از آن حضرت ابی الحسن علیه السلام بر ما در آمد و با من فرمود یا بن نافع تسلیم کن و اذعان و اقرار نمای برای ابو جعفر بطاعت چه روح او روح من وروح من روح رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم است.

راقم حروف گوید: چنانکه کراراً در طی این کتب شریفه اشارت شده است كلمات ائمه اطهار صلوات الله عليهم واخبار و علامات ایشان بر همه کسی مکشوف نتواند

ص: 18

بود و هر وجودی براین جودیهای علم وجبال فضایل و کواکب آسمان فواضل آگاهی نتواند گرفت کسی چه داند مراد از چهل روز در شکم مادر و شنیدن صوت چه معنی دارد این چهل روز چیست و این صوت کدام صوت و این چهار ماه بچه معنی است و مراد از اعلام زمین چه باشد لا يعلمه الا الله تعالى والراسخون فی العلم - این طفل یکشبه ره

صد ساله میرود.

خالق مادر و پدر وصوت و اعلام زمین هر چه بیافرید بطفیل وجود ایشان آفرید سال و ماه و هفته و روز و ساعات و دقایق و توانی و آنات را در پیشگاه قدمت ایشان چه مقام و رتبت و دور باش ابدیت ایشان جای چه دعوی زمان و مدت است .

آنکه او باعث ایجاد همه الوان است *** علت خلقت این از منه والوان است

خود میفرماید روح من روح رسول الله است برای تیزهوش فهیم فکور عاقل همین کلمه کافی است که در هر حرفش صدهزاران معنی است .

و هم در آن کتاب مسطور است كه در يك مجلس جماعت شیعه بروایت ابراهیم بن هاشم سی هزار مسئله از آنحضرت بپرسیدند و آنحضرت جواب آنمسائل را بتمامت بداد و این هنگام در سال از عمر شریفش بیای رفته بود و باین خبر مشروحاً اشارت شد.

و هم در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که جناب عبدالعظیم حسنی رضوان الله تعالی علیه بحضرت ابی جعفر سلام الله تعالی مکتوبی بفرمود و از غایط و سبب بدبوئی آن سؤال نمود آنحضرت فرمود «ان الله خلق آدم فكان جسده طيناً وبقي اربعين سنة ملقى

فلذا لك تمر به الملائكة تقول لامر ما خلقت وكان ابليس يدخل في فيه ويخرج من دبره صار مافی جوف ابن آدم منتناً خبيثاً غير طيب».

چون خداوند تعالی آدم علیه السلام را بیافرید جسدش گل بود و مدت چهل سال همانطور بیفتاده بود و فرشتگان خدای بر آن جسد میگذشتند و همی گفتند برای یک امری آفریده شده است و شیطان در دهان ویاندر و از دبرش بیرون میشد باین واسطه آنچه در اندرون فرزندان آدم است ناخوش بوی وخبيث وغير طیب است .

«و يقال اذا بال الانسان او تغوط يردد النظر اليهمالان آدم علیه السلام لما هبط من الجنة

ص: 19

لم يكن له عهد بهما فلما تناول الشجرة المنهية اخذه ذالك فجعل ينظر الى شيىء يخرج منه فبقى ذالك فى اولاده لانه تغدى فى الجنة وبال وتغوط في الدنيا ».

و گفته اند که چون انسان گمیزراند یا پلیدی فرستد بهر دو آن نگران آید و این حال بسبب آن است که چون آدم علیه السلام از بهشت هبوط نمود بهيچيك ازین دو عادت و آشنائی نداشت و چون از شجره منهیه تناول نمود این دو حال بدو دست داد و همی بآنچه از وی دفع میشد نظاره میفرمود و این تردد و نظر در فرزندانش بماند چه آن حضرت در بهشت تغذی و در دنیا بول و پلیدی افکندازین پیش در ذیل کتب سابقه و کتاب تلبیس ابلیس از کیفیت بهشت دنیا و هبوط آدم و مأكولات و مشروبات آنجا و آنچه راجع باین مسائل بود شروح مفصله مسطور وبيانات وتحقيقات وافیه ،شد این معنی بدیهی است که عوالم بهشتی هر چند بهشت دنیا هم باشد با عوالمی که بآن اندریم مجانس نیست و عوالم لطیفد ظریفه را با مهابط كثيفه غليظه تفاوتها است که جز بر ارواح شریفه مکشوف نیست.

بیان وقایع سال دویست و پانزدهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مأمون خليفه عصر از مدينة السلام بغداد بجنگ مردم روم روی نهاد و حرکت او در روز شنبه سه روز از شهر محرم بجای مانده و بقولی ارتحال او از شماسیه بسوی بر دان روز پنجشنبه بعد از نماز ظهر شش روز از ماه محرم الحرام سال دویست و پانزدهم بود و در آن هنگام که از مدینة السلام حرکت کرد اسحق بن ابراهیم بن مصعب را با مارت بغداد بعلاوه سواد و حلوان و شهرهای دجله برقرار فرمود .

و چون مامون راه بر نوشت و بتكريت رسيد محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام از مدینه طیبه در شهر صفر در شب جمعه الی همین سال بتكريت تشریف بداد و بدانجا با مأمون ملاقات فرمود مأمون در حضرتش

ص: 20

تقدیم جایزه نمود و بآن حضرت امر نمود که بدخترش ام الفضل اندر شود چه ام الفضل را چنانکه سبقت گذارش گرفت با آنحضرت تزویج کرده بود پس آنحضرت در سرای احمد بن یوسف که در کنار دجله واقع شده بود برام الفضل در آمد و در آنجا اقامت فرمود و چون ایام حج در رسید اهل خود را و عیال خود را از آنجا بیرون برد تا بمکه معظمه رسید و بعد از اقامت حج در مدینه طیبه بمنزل مبارکش برفت و در آنجا اقامت فرمود.

و از عبارت طبری نفاجازه وامره ان يدخل بابنته ام الفضل وكان زوجها منه فادخلت عليه فى دار احمد بن يوسف التي على شاطىء دجلة فاقام بها فلما كان ايام الحج خرج باهله وعياله حتى اتى مكة ثم الى منزله بالمدينه فاقام بها » چنان میرسد که آنحضرت بعد از عقد ام الفضل از بغداد بمدینه رفته و سالی چند در مدینه بود و در این سال که مأمون حرکت کرد ام الفضل با او بود و آنحضرت را احضار کرده است تا زوجه اش را تسلیم نماید تازفاف واقع شود .

و این خبر مخالف اخبار سابقه تزويج ام الفضل و جشن و شیلان مأمون (1) واخبار بعد ازین است که آنحضرت پس از مدتی که بازوجه خود ام الفضل بماند از مأمون منزجر شد و با تفاق زوجهاش بمدینه طیبه تشریف بخش گردید مگر اینکه گوئیم چون مدتی ام الفضل از مدینه از آنحضرت بمأمون شکایت کرده است مأمون او را ببغداد احضار کرده و نزد خود نگاهداشته باشد تا در این سال او را با خود حرکت داده و آنحضرت را از بغداد دعوت کرده و زوجه او را تسلیم نموده باشد و خدای تعالی بحقایق احوال اعلم است بالجمله مأمون از راه موصل راه نوشت تا منبج رسید.

یاقوت حموی گوید منبج بفتح میم و سکون نون و باء موحده وجيم شهری قدیم و كبير ووسیع است میان آن و فرات سه فرسنگ و تا حلب ده فرسنگ راه است و از منبج بطرف دابق وازدابق بجانب انطاکیه و از انطاکیه بطرف مصيصة شد و از آن پس از مصیصه بیرون شد و بطرطوس کوس کوفت و بعد از آن از طرسوس در نیمه شهر جمادی

ص: 21


1- شیلان یعنی سفرة ليمه عروسی.

الاولى بشهرهای روم داخل گردید .

طرسوس بفتح طاء مهمله وراء مهمله و دوسین مهمله و در میان هر دو سین و او ساکنه شهری است در سرحدات و ثغور شام درمیان حلب و انطاکیه و بلاد روم در میان آن و اذنه شش فرسخ فاصله است رودخانه بردان ما بین جریان دارد و قبر مأمون در این شهر است بالجمله عباس بن مأمون نیز از ملطیه راه بر سپرد و مأمون در کنار قلعه که قره نام دارد اقامت کرد تا گاهی که بغلبه وقوت آنقلعه را فتح و بویرانی آن امر نمود .

و این حکایت روز یکشنبه چهار روز از جمادی الاولی بجای مانده اتفاق افتاده و چنان بود که مأمون قبل از این فتح حصنی را که ماجده می نامیدند برگشود و بر مردم آنجا منت نهاد و خراب نکرد و بعضی گفته اند که چون مأمون در کنار قره فرود آمد با مردم آنجا جنك نمود و ایشان در طلب امان بر آمدند و ایشان را امان بداد و اشناس را بسوی قلعه سندس مأمور کرد اشناس برفت و رئیس آن قلعه را حاضر پیشگاه ساخت و نیز مأمون عجيف و جعفر خياط را بصاحب قلعه سنان فرستاد و مردم آن قلعه فرمان پذیر و مطیع شدند

قره باقاف وراء مهمله وهاء قريه ايست نزديك بقادسيه وذوالقره بآنجا منسوب است .

سنان بلفظ سنان نیزه است حصن سنان در بلاد روم است و ابن اثیر اسناد رقم کرده است و بجای نون دال مینویسد اما در معجم البلدان این لفظ بادال مسطور نیست.

و در این سال ابو اسحق بن رشید از مصر انصراف گرفت و مأمون را پیش از آنکه بموصل داخل شود ملاقات کرد و نیز منویل و عباس پسر مأمون در رأس العين بملاقات مأمون نایل گردیدند .

حموی میگوید رأس عين وبقولى رأس العين كه معروف بهمین است و بعضی الف ولام را جایز نمیدانند و شاید نظر باصل آن كه رأس عين الخابور و مضاف است دارند و خابور را بواسطه طول حذف کرده اند و در اشعار قدیمه باالف ولام استعمال شده است شهری است بزرگ از شهرهای جزیره میان حران و دنیسر و دارای چشمه های بسیار است و این آبها بدو شعبه جمع میشود يك شعبه در ظاهر شهر است که بوستانها و

ص: 22

کشتهای بسیار را آب میدهد و آندیگر از زیر شهر بیرون میآید و آسیابهای بسیار را میگرداند و ساحت دیگر نهری بزرگ است که همان خابور است و شهرها وقريه ها دارد و کشتیها میگردد و بفرات میریزد.

و در این سال مأمون از آن پس که از زمین روم بیرون آمد بجانب دمشق رهسپر شد، در بعضی کتب نوشته اند در این سال مأمون ببلاد رومية الصغرى براند و در میان لشکر اسلام و سپاه قسطنطنیه جنگ در گرفت و منشأ این جنگ این بود که مأمون یکتن از معمارهای معروف را که از اهل تسالی و در زمره خدمه سلطان روم بود برای بنیان بعضی ابنیه احضار کرد و پادشاه روم از فرستادن او دریغ فرمود: لهذا نائره حرب مشتعل گردید .

بیان برخی از حوادث و سوانح سال دویست و پانزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال عبدالله بن عبيد الله بن عباس بن محمد اقامت حج نهاد و مردمان راحج اسلام بگذاشت و در این سال قبيصة بن عقبة السوائی جانب دیگر جهان جهید.

ياقوت حموی گوید سواء بمدالف باسین مهمله قریه ایست از اعمال شعر وسوی بضم اول وقصر الف آبی است از هراء از ناحیه سماوه و خالد بن ولید گاهی که از عراق آهنگ شام داشت از قراقر بدانسوی روی آورد و بعضی گفتند سوی رودخانه ایست که اصلش دهناء است.

جوهری گوید قبیصه آنچه با سر انگشتان گرفته شود و نام مردی است.

و هم در این سال ابو یعقوب اسحق بن طباخ که فقیهی پخته کار و خامی مطبوخ بود از مسلخ اییات و مطبخ امنيات ديكدان شكم وسفره نعم بنهاد وروح انسانی را از ظلمت کده قالب حیوانی و خاکستر خانه عالم فانی برخشنده محفل سرای جاودانی منزل داد.

ص: 23

و نیز در این سال علی بن الحسين بن شقيق صاحب ابن مبارك عبدالله جانب دیگر جهان گرفت ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و در سوانح سال یکصد و هشتادو یکم بشرح حال ابی عبدالرحمن عبدالله بن مبارك مروزی زاهد و عالم معروف اشارت شد . و نیز در این سال ثابت بن محمد کندی عابد عالم محدث رخت اقامت به سرای آخرت کشید.

و هم در این سال هوذة بن خليفة بن عبدالله بن عبيد الله بن ابى بكره مکنی بابی الاشهب از جمرات شهاب مرگ ازین خاکستر سرای ویران بدیگر جهان جاویدان راه نوشت .

و هم در این سال ابو جعفر محمد بن حارث موصلی با آنچه از حراثت خود در ویده بکشت زار مکافات اعمال آنسرای تحویل و تسلیم کرد.

و هم در این سال ابو جعفر محمد بن حارث موصلی جامه زندگانی بمنزل جاودانی برد.

و هم در این سال مکی بن ابراهيم التيمی بلخی در بلخ بدر افق زندگانی را از شهر بند حیات بسلخ کشید وی از مشایخ و اساتید بخاری در صحیح بخاری است نزديك بصد سال در این سرای پر ملال روز بشب انتقال و آخر الامر رشته حیات را بدشنه ممات انفصال داد .

و هم در این سال ابوزید سعید بن اوس بن نايب انصاري لغوي نحوی که نودوسه سال در تحصیل علم لغت ونحو بانحاء زحمات روزگار نهاد روزگارش بپایان رسید و از خاك لحد منزل گزید از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب بشرح حال وی اشارت نمودیم و در شمار ائمه ادب بود اما لغت و نوادر را بدیگر علومش غلبه بود بمذهب قدری میرفت و اصمعی او را تبجیل و تجلیل مینمود و میگفت پنجاه سال است تورئیس وسید ما هستی و او را مصنفات عدیده است و در مدت عمرش تا بصد سال باختلاف سخن کرده اند و وفات او را در بصره و بعضی در سال دویست و شانزدهم دانند.

و هم در این سال محمد بن عبد الله بن مثنى بن عبدالله بن انس بن مالك انصارى قاضى

ص: 24

بصره مسند قضاوت را بگذاشت و بدیگر جهان روی برگماشت و قضاوت را با قاضی کل و قاضی الحاجات تسلیم کرد.

واندرین سال ابوسلیمان دارانی زاهد در دار یا وفات کرد داریا بفتح دال مهمله والف وراء مهمله وياء مثناه تحتانی والف مقصوره قریه بزرگی است از قراء دمشق که در غوطه دمشق واقع است.

ياقوت حموی گوید: قبر ابی سلیمان زاهد معروف دارانی در این قریه و زیارت گاه است شیخ فریدالدین عطار عليه الرحمه در تذکرة الاولیاء مینویسد : شیخ کامل عالم ابوسلیمان دارانی رحمة الله عليه يگانه وقت و لطیفه عهد بود وی را از کمال لطف ریحان القلوب میگفتند و در ریاضت سخت وجوع مفرط شانی عظیم داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتند هیچکس ازین امت بجوع او صبر نتوانست کرد و او را در معرفت وحالات غيوب القلوب و آفات عيوب النفس حظی عظیم است و دارای کلماتی عالی و اشاراتي لطیف بود و از دارا که نام دهی است در شام باشد و صحیح همان داریای دمشق است چه داراه با الف ممدوده و دار بدون الف نام موضعی مشهور و منزلی معروف از جماعت عزب از نواحی بحرین است که اور اجوف دارا گویند و در حماسه ابی تمام طائی در این شعر مذکور شده است.

لعمرك ما ميعاد عينيك والبكاء *** بداراء الا أن تهب جنوب

و داری مقصود شهری است در جزیره در لحف کوه ماردین در میان آن و نصیبین از بلاد جزیره واقع است و لشگرگاه دارا پسردا را شاهنشاه ایران با اسکندر در آنجا بود و اسکندر در این زمین دارارا بکشت و دخترش را تزویج نمود و در مکان شگر گاه دارا این شهر را بساخت و بنام دارا موسوم کرد و نیز دارا نام قلعه استوار در جبال طبرستان و نیز نام رودخانه در دیار بنی عامر است و از این جمله مکشوف افتاد که ابو سلیمان مذکور منسوب بهمان داریا میباشد.

بالجمله احمد حواری که مرید وی بود گوید یکی شب در خلوت بنماز بودم در

ص: 25

آن میان راحتی عظیم یافتم دیگر روز با ابوسلیمان بگفتم گفت ضعیف مردی که هنوز تراخلوت در پیش است در خلاء دیگری و در ملاء دیگری و در دو جهان هیچ هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند بازداشت .

و ابوسلیمان گفت شبی در مسجد بودم و از سرما آرام نبود در وقت دعا یکدست پنهان کردم آسایشی بزرگ از راه این دست بمن رسید و در خواب شدم هاتفی آواز داد ایسلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم اگر دست دیگر بیرون بودی نصیب وی نیز برسیدی سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم در سرما و گرما مگر هر دو دست بیرون کرده باشم و گفت سبحان الله آن خدائی که لطف خود را در ناکامی و نامرادی نهاد .

و گفت وقتی خفته بودم ورد من فوت شد حوری دیدم که مرا گفت خوش میخسبی و پانصد سال است که مرا در پرده برای تو می آرایند و گفت شبی حوری دیدم از گوشه که میخندید و روشنی او تا بحدی که صفت نتوان کرد گفتم این روشنی و جمال از کجا آوردی گفت شبی قطره چند از دیده باریدی از آن آب روی من این همه بها و کمال از آن است که آب چشم شما پاکان گلگونه روی حوران است هرچند بیشتر خوب تر و گفت : مرا عادت بود که بوقت نان خوردن نمك بیاورندی تا نان بر نمك زدمی شبی در آن نمك كنجدی بود خورده شد یکسال وقت خود گم کردم جائیکه کنجدی نمی گنجد صدهزار شهوت با دل تو آمیخته ندانم چه خواهی کرد.

و نیز گفت دوستی داشتم که هر چه خواستی بدادی یکبار چیزی خواستم گفت : چند خواهی حلاوت دوستی او از دلم برفت و گفت بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد دانستم که قبول کند بیندیشیدم لکن مردمان بسیار بودند ترسیدم مرا بنگرند و صلابت آن انکار در دلم شیرین گردد آنگاه بی اخلاص شوم و گفت مریدی دیدم در مکه معظمه که بجز آب زمزم هیچ نخوردی گفتم اگر این آب زمزم خشك شود چه خوری برخاست و گفت جزاك الله خيراً چند سال زمزم پرست بودم این بگفت و برفت .

ص: 26

احمد حواری گفت در وقت احرام لبيك نگفتی چه حق تعالی با موسی علیه السلام وحی فرستاد که با ظالمان امت خود بگوی تا مرا یاد نکنند زیراکه هرگاه که ظالم مرا یاد کند من او را بلعنت یادکنم پس گفت شنیده ام که هر کسی نفقه حج را از مال شبهت پاك ننماید و آنگاه گويد لبيك وى را گويند لا لبيك ولا سعديك حتى ترد مافى يديك .

حکایت کرده اند که پسر فضیل طاقت شنیدن آیه عذاب نداشت از فضیل بن عیاض پرسیدند که پسرتو بدرجه خوف بچه رسید گفت باندکی گناه این سخن را با سلیمان گفتند گفت کسی را که خوف بیش بود از بسياري است نه از اندکی آن .

نقل است که صالح بن عبدالکریم گفت رجا و خوف در دل مؤمن دو نور است گفتند كدام يك روشن است گفت رجاء چون سخن با بیسلیمان رسید گفت سبحان الله چگونه این سخنی است که ما دیده ایم همانا از خوف نقوی وصوم و صلات و اعمال دیگر زایش بگیرد و از رجاء نخیزد.

و گفت من میترسم از آتشی که آن عقوبت خدای عزوجل است یا میترسم از خدائی که عقوبت او آتش است و گفت اصل همه چیزها در دنیا و آخرت خوف است از حق تعالی هرگاه که رجاء برخوف و امید بر بیم غالب شود دل فساد یابد و هرگاه که خوف در دل داشم باشد خشوع بردل ظاهر گردد و اگر دائم نگردد و گاهگاه خوفی بردل میگذرد هرگز دل را خشوع حاصل نیاید و گفت از دلی خوف جدا نشود الا که آن دل خراب گردد .

يك روز احمد حواری را گفت چون مردمان را بینی که برجاء عمل میکنند اگر توانی تو برخوف عمل کن.

لقمان حکیم با پسر خود گفت از خدای بدانگونه ترسیدن گیر که از رحمتش نومید نشوی و امیددار بخدای آنطور امید داشتنی که در آن از مکرش ایمن نباشی -

و گفت چون دل خود را بشوق اندازي بعد از آن در خوف انداز تا آشوق را خوف از راه برگیرد یعنی تو در این ساعت بخوف و بیم نیازمند تری از آنکه بشوق

ص: 27

و گفت فاضلترین کارها خلاف نفس است .

راقم حروف گوید : یعنی در آنچه نفس اماره خواهان لذات نفسانیه و معاصی و منكرات ومنهيات باشد پس عموماً نشاید گفت فرضاً اگر نفس طالب کسب مرضات خدایا عبادت واطاعت و معروف باشد نشاید برخلاف آن اقدام کرد، پس خلاف نفس در آنچه بر خلاف شرع و رضای خدا و سنت مصطفی است واجب است بالجمله میگوید هر چیزی را علامتی است علامت خذلان دست بداشتن از گریستن است.

و هر چیزی را زنگاری است زنگار نوردل بحد سیر شدن خوردن است.

و میگفت احتلام عقوبت است از جهت اینکه علامت سیری است. راقم حروف گوید : چون اندك خورند و شکم را از بار و بخار سنگین راحت بخشند روح را آسایش و صعود بمعارج عاليه وكسب افاضات سامیه گذارش است و چون بسیار خورند قوه حیوانی و جسمانی بیفزاید و بوساوس شیطانی و طلب کامرانی در افتد وروح نفسانی نیرومند و بر روح انسانی غلبه کند و از کسب افاضات آسمانی و تأییدات یزدانی و تقرب بحضرت سبحانی بازماند و تعلق بجسم و جسمیات ارضیه بسیار گردد و شهوت قوت گیرد چنانکه در بیداری و خواب خواهان کامرانی و لذات جسمانی و هواجس حیوانی شود.

میگفت هر که سیر و بسیار خورد شش چیز بروی چیره شود :

در عبادت حلاوت نیابد و حفظ وی در یادداشت حکمت اندك شود و از شفقت بر خلق محروم بماند چه گمان میبرد تمام مخلوق مانند اوسیرند و عبادت بروی گران گردد و شهوت در وی زیادت گردد و همۀ مؤمنان گرد مساجد گردند و او پیرامون مزابل و گفت : گرسنگی در حضرت خدای عزوجل از خزانه ایست که جز به آن کس که وی را دوست بدارد عطا نفرماید و گفت چون آدمی سیر شود تمام اعضای او بشهوات گرسنه شود و چون گرسنه شود جمله اعضای او از شهوات سیر گردد یعنی تا شکم سیر نگردد آرزومند شهرت میگردد.

ص: 28

و میگفت گرسنگی کلید آخرت است و سیری کلید دنیا یعنی چون شکم را از پرخوردن آسودن بخشند از ابخره غلیظه کثیفه بر آساید و برقوت روح حیوانی چندان نیفزاید که بر روح انسانی غلبه کند و او را از مدارج و معارف عالیه و کسب افاضات سامیه و مدارك خاصه که اسباب تحصیل مرضات الهى و تكميل مراتب شریفه اخرویه است محروم نسازد و مغلوب نفس اماره نگرداند پس کلید بهشت بدست آورد.

واگر بر خلاف این رود دارای زخارف و شهوات دنیویه شود عقل را مغلوب هوای نفس اماره سازد و از بهشت بی نصیب و از فیوضات باقیه اخرویه مهجور گردد و آوای ای بی نصیب گوشم وای بی نوالبم از درون دل برکشد و صدای حسرت آمیز حیرت انگیز پالیتنی كنت معكم فافوز فوزاً عظیماً را گاهی که مسموع نگردد بلندگرداند و ندای اخساء

را ولا تكلم انك مغرور في دار الغرور ومحسور في دار السرور ومهجور من الغلمان والحور متواتر و بلند یابد و نتيجه حب الدنيا رأس كل خطيئه وشکم پرست از هواجس نفسانی ووساوس شیطانی خدا پرست را باز داند.

و میگفت هر گاه تراحاجتی از حوائج دنیا و آخرت باشد هیچ مخور تا آنوقت که آن حاجت روا گردد بسبب اینکه سیر خوردن عقل را متغیر کند و بر تو باد بگرسنگی چه نفس را ذلیل کند و دل را دقیق و علم آسمانی بر تو ریزش کند .

و می گفت اگر شبی يك لقمه از حلال کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا صبحگاه نماز کنم زیرا که شب آنوقت در رسد که آفتاب فرو شود و شب دل مؤمن آنگاه بود که معده از طعام آکنده بود و میگفت شکیبائی نجوید از شهوت دنیا مگر نفسی که در دل او نور بود .

و میگفت بازنگشت آنکه بازگشت مگر نفسی که در دل او نور بود که بآخرتش مشغول میدارد و گفت چون الله که از راه راستی بازرسیدی باز بگشتن آید .

و فرمود خنك آنکه در همه عمر خويش يك خضوع باخلاص دست دادش .

و میگفت هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس وریا نجات یابد.

و میگفت اعمال خالص اندك است و میگفت اگر صادقی خواهد آنچه را در دل

ص: 29

دارد صفت کند زبانش کار نکند .

و گفت صدق بازبان صادقان با هم برفت و نامی در زبان کاذبان بماند و میگفت هر چیزی را زیوری است و زیور دل صدق خشوع است و میگفت صدق را مطیه و مرکب بارکش خویش ساز و حق را شمشیر خرد بگردان و خدای را پایان طالب خود بدان.

و می گفت قناعت از رضا بجای ورع است از زهد این اول رضا و آن اول زهد .

و می گفت خدای را بندگان هستند که شرم دارند با او معاملت کنند بصبرش، معاملت میکنند با او برضا یعنی اندر صبر معنی آن بود که من خود صبر دارم اما در رضا هیچ نبود و چنانکه باشد چنان نماید صبر بتو تعلق دارد ورضا بدو و گفت رضا آن است که از خدای تعالی بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.

راقم حروف گوید: اگرچه در زبان اهل تصوف هست.

میشناسم طایفه از اولیاء *** که زبانشان بسته باشد از دعا

اما سلب بیم واميد ورجاء و خوف از طریقه معصوم نرسیده است بلکه بر خلاف آن هزاران کلمات در دعا و استعاده وارد است و در قرآن مجید بسیاری آیات در هر دو معنی رسیده است ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الاخرة حسنة وقنا عذاب النار وزوجنا من الحور العين وادخلنا جنات النعيم وامثال آن

و می گفت برای زهد حدی و برای ورع نهایتی نمیشناسم ولکن راهی از وی میدانم .

و گفت از هر مقامی حالی بمن رسید مگر از رضا که از آن جز بوئی بمن نرسید با اینهمه اگر خلق عالم را بدوزخ برند و همه از روی کراهت بروند من برضا روم زیرا که اگر رضای من بدوزخ در شدن نباشد باری رضای اوست .

و می گفت ما در مقام رضا بجائی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما نگذرد که چرا در چشم چپ ننهادند.

راقم حروف گوید گفتن بزبان آسان و نهادن بر دیدگان مشکل و از عشق تا بصبوری هزاران منزل و توانائی بر چنین بردباری منوط بتفضل حضرت باری است باری باری سنگین و یاری غیر دلنشین و استعاده برب العالمین از واجبات است و در هر حال امید برحمت رحمانی و خوف از غضب یزدانی لازم و از شرایط عبودیت وغرض ضعف مخلوق

ص: 30

وقدرت خالق است .

اگر امیر المؤمنين علیه السلام عرض میکند خدایا تو را عبادت میکنم نه بواسطه طمع در جنت و نه خوف از عذاب دوزخ بر این است که عرض میکند «بل وجدتك اهلا لذالك» برای آن است که هر وقت کسی حق را بحقیقت اهل وحق عبادت و پرستش دید بهشت و دوزخ هر دو را صاحب و قاسم است و البته هر چه مطلوب او است بدو ميرسد معذلك شبي هفتاد دفعه از خوف الهی مغشی علیه میافتد و مناجات وكلمات حضرت زین العابدین وسایر ائمه طاهرین بلکه حضرت خاتم الانبیاء و تمامت انبیای مرسلین صلوات الله عليهم اجمعین برای سرمشق تمام آفریدگان کافی است .

و می گفت تواضع آن است که در عمل خود هیچ عجب پدید نکنی و گفت هرگز بنده تواضع نکند تا گاهی که نفس خود را نداند و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که آنچه تو را از خدای تعالی باز دارد ترك آن کنی و گفت علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی و پشمینه در تو پوشد که بهایش سه درم باشد بدل اندرت رغبت صوفی نباشد که پنج در همش قیمت باشد و گفت بر هیچ کس برزهد گواهی مده بجهت آنکه او در دل از تو غایب است و در ورع حاضر و گفت ورع در زبان سخت تر است که سیم وزر در دل.

و می گفت حصن حصین نگاهداشتن زبان است و مغز عبادت گرسنگی است و دوستی دنیا سر همه گناهان است و میگفت تصوف آن است که بر شخص افعالی میرود که جز خدای تعالی نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند .

و می گفت تفکر در دنیا حجاب است در آخرت و تفکر در آخرت ثمره حکمت وزندگی دلها است . و میگفت از عبرت علم زیادت شود و از تفکر خوف .

نقل است که اگر کسی در خدمت ابی سلیمان از معصیتی صحبتی کردی زار بگریستی و گفت بخدای سوگند در طاعت چندان آفت میبینم که حاجت بمعصیت نیست ممکن است يك علت آن این باشد که درباره طاعات و عبادات ریا و سمعه باشد و آفت این مسئله بسیار است و میگفت عادت دهید چشم خود را بگریه و دل را بفکرت.

ص: 31

و می گفت اگر بنده هیچ نگرید مگر بر آنکه چه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت او را این اندوه تمام است تاوقت مرگ و گفت هر که خدای را شناخت دل را فارغ گرداند از فکر او و مشغول باشد بخدمت او میگرید برخطاهای خویش و میگفت در بهشت صحراهاست چون بنده بذكر مشغول شود بنام او فرشتگان درختها می نشانند پس چون بنده ذکر نکند ایشان نیز بس کنند.

و میگفت هر که پند دهنده خواهد باید در اختلاف روز شب نگرد و میگفت هر که نیکی کند بروز شب مکافات یا بد و گفت هر که در شب نیکی کند در روز مکافات یابد و گفت هر که بصدق از شهوت باز آید حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوت از دلش ببرد.

و میگفت هر که بنکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول باشد روی بدنیا آورد مگر زن نيك كه او از دنیا نیست بلکه از آخرت است یعنی ترا فارغ دارد تا بکار آخرت مشغول شوی اما هر کسی ترا از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم است گویا مقصود از لفظ « حدیث افسانه و داستان سرائی است وگرنه کلیه احادیث و اخبار معصومین همه از برای دل از دنیا و زخارف آن که موجب اشتغال قلب است از حق برداشتن و تخم سعادت و عبودیت و معرفت کاشتن و ثمرش را در دیگر سرای برگرفتن و راه هدایت را از چاه ضلالت بشناختن و بعرصه توحید تاختن و طریق تکمیل و ترقی و بقای نفس ناطقه و امثال آن را دریافتن است .

و میگفت هر عمل که برای آن به نقد دنیا ثوابی نیابی بدانکه آنرا در آخرت جزائی نخواهی یافت یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد و گفت آن يك نفس سرد که از دل درویشی برآید بوقت آرزوئی که از یافت آن عاجز آید فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توان گردد و گفت بهترین سخاوت آن بود که موافق حاجت بود و میگفت آخر قدم زاهدان اول قدم متوکلان است و گفت اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت میشود از آنچه ایشان در آنند همه از سختی بمفاجات بمیرند.

و گفت حق تعالى عارف را بر بستر خفته سر بگشاید و روشن گرداند آنچه هرگز

ص: 32

نگشاید ایستاده را در نماز و گفت عارف را چون چشم دل گشاده شود چشم سر بسته شود یعنی جز او هیچ نه بیند چنانکه هم او گفت نزدیکترین چیزی که بدو بخدای تعالی قربت جویند آن است که خدای بردل تو مطلع است از دل تو داند که از دنیا و آخرت نمیخواهی الا او را و گفت اگر معرفت را صورت کنند برجای هیچ کس ننگرد بروی

الا که بمیرد از زیبائی جمال او و تیره گردد همه روشنائیها در جنب اور او .

و گفت معرفت بخاموشی نزدیکتر است که سخن گفتن و دل مومن روشن است بذكر و ذکر و یاد خدای غذای اوست و انس و راحت وی ومعاملت او تجارت او ، ومسجد دکان او و عبادت کسب او و قرآن بضاعت او ودنيا مزرعه او وقیامت خرمن گاه او وثواب حق تعالى ثمره رنج .

و میگفت بهترین چیزی در این روزگار ما صبر است و صبر دو قسم است صبری است بر آنچه آنرا نخواهی و صبری از آنچه طالب آنی در هر چه تراهوا بر آن دعوت کند و حق ترا از آن نهی فرمود و گفت چیزیکه دروشر نبود شکر است در نعمت وصبر است در بلا و گفت هر که نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نداند و گفت اگر مردم گرویدند خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم و گفت هر چیزی را کابینی است وكابين آخرت و بهشت ترك دنیا است.

و میگفت در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آندل رخت برداشت و گفت چون حکیم دنیا را ترك كرد بنور حکمت منور شد و گفت دنیا در حضرت خدای عزوجل کمتر است از پریشه و قیمت آن چیست تاکسی در آن زاهد شود .

و گفت هر کسی بخدای تعالی بتلف کردن نفس خویش وسیلت جوید، خدای تعالی نفس وی را بروی نگاهدارد و او را شایسته بهشت گرداند.

و گفت خدای تعالی میفرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیوب ترا از مردمان پوشیده دارم وزلتها و لغزشهای ترا از لوح محفوظ محو کنم و روز قیامت و هنگام شمار و حساب با تو استقصاء نکنم و مریدی را گفت چون از دوستی خیانتی بینی

ص: 33

عتاب مکن که باشد که در عتاب سخنی شنوی از آن سخت تر مرید گفت چون بیاز مودم چنان بود.

احمد حواری گفت یکروز شیخ جامه سفید پوشیده بود گفت کاشکی دل من در میان دلها چون پیراهن من بودی در میان پیراهنهای این قوم جنید رحمة الله علیه گفت احتیاط وی چنان بود که بسیار بودی معنی چیزی در دلم آمد از نکتهای این قوم و عذر آنرا نپذیرم الابد و گواه عدل از کتاب و سنت و در مناجات گفتی الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه خدمتکار تو نتواند بودن یا چگونه امیدوار برحمت تو آنکه شرم ندارد از معصیت تو، ابوسلیمان مذکور صاحب معاذ جبل بود و علم از وی فرا گرفت.

نقل است چون وفاتش نزديك رسيد اصحاب گفتند ما را بشارت ده که بحضرت خداوند غفور میروی گفت چرا نگوئی که بحضرت خداوندی میروی که بصغیره حساب کند وبكبيره عذاب و حسبان بدهد بعد از وفات بخوابش دیدند گفتند خداوند عزوجل بانو چکرد گفت رحمت فرمود در حق من و لكن اشارت این قوم مرا عظیم زیان داشت یعنی انگشت نمای بودم در میان اهل دین والسلام.

و هم در این سال ابوسعید عبدالملك بن قريب بن عبد الملك اصمعى لغوى بصرى ازین سپنج سرای غرور بجانب تاريك نمای گور شتافت.

ابن اثیر میگوید نود و سه سال روزگار بر نهاده بود ازین پیش در ضمن مجلدات مشكوة الادب بشرح حال این امام اهل لغت و نحو و نوادر و اخبار و غرایب در ضمن این كتب مبارکه بیاره حکایات و مجالسات و مصاحبات او با خلفا و اعیان و فضلای زمان اشارت رفت وی از مردم بصره است و در زمان هارون الرشید ببغداد آمد و چون یکی از اجدادش اصمع نام داشت او را اصمعی گفتند ابوعبیده و اصمعي را در يك ميزان دانند و ازین پیش حالت حفظ و احاطه این دو عالم لغوی در محضر هارون در باب شمردن اعضای اسب به ترتیب حروف تهجی مذکور شد و بعضی او را از جمله مبغضين حضرات معصومین علیهم السلام دانند و او را هجو کرده اند نعوذ بالله تعالى من هذه العقيدة الذميمه الفاسده الوخيمة .

ص: 34

ابو احمد عسکری گوید مأمون بسی کوشش و حرص داشت که اصمعی از بصره بدرگاه او آید و اصمعی قبول نمیکرد و بضعف بنیه و كبر سن حجت می جست لاجرم مأمون مسائل مشکله را انتخاب کرده بدو میفرستاد تا جواب بنویسد .

در تاریخ ابن خلکان از ابوالعباس مبرد مروی است که روزی رشید با زوجهاش ام جعفر زبیده خاتون بشوخی و مزاح سخن میراند و با او گفت كيف اصبحت يا ام نهر چگونه بامداد نمودی ای ام نهر؟ زبیده ازین سخن اندوهناك شد و ندانست معنی نهر در اینجا چیست لاجرم کسی را به اصمعی فرستاد و ازین کلمه بپرسید اصمعی گفت جعفر بمعنى نهر كوچك است و هارون الرشید این معنی را اراده کرده است اینوقت زبیده خاتون خرم و آسوده شد در فارسی گفته اند :

جعفری دیدم که بر جعفر سوار *** جعفری میخورد و از جعفر گذشت

و حکایت قوه حافظه و هوش و فراست اصمعی در محضر حسن بن سهل در عراق و کیفیت رقاع پنجاهگانه در ذیل احوال او مسطور شد و بعضی وفات او را در مرودانسته اند .

در کامل مبرد مسطور است که اصمعی میگفت از جمله دعوات پدرم این کلمات بود که قرین اجابت میگشت «اللهم اجعل خیر عملی ما قارب اجلی» وهم اصمعی گوید پدرم در دعای خود عرض میکرد: اللهم لا تكلنا الى انفسنا فنعجز ولا الى الناس فتضيع و نیز اصمعی گوید که ابو عثمان مازنی با من حدیث کرد و گفت ابوزید مراحکایت نمود که وقتی مردی اعرابی در حلقه یونس نحوی برفراز سرما توقف كرد و گفت الحمد لله كما هو اهله واعوذ بالله ان اذكر به وأنساه خدای را حمدی باید که شایسته آن است و پناه میبرم بخدای که او را یاد کنم و از یاددهم .

«خرجنا من المدينة مدينة رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم ثلاثين رجلا ممن أخرجته الحاجة وحمل المكروه لا يمرضون مريضهم ولا يدفنون ميتهم ولا ينتقلون من منزل الى منزل وان كرهوه والله ياقوم لقد جعت حتى اكلت النوى المحرق ولقد مشيت حتى انتعلت الدم وحتى خرج من قدمى بخص ولحم كثير .

افلا يرحم ابن سبيل وفل طريق ونضو سفر فانه لا قليل من الاجر ولا غنى عن

ص: 35

ثواب الله عز وجل ولا عمل بعد الموت وهو الذى يقول جل ثناؤه من ذا الذى يقرض الله قرضاً حسناً فيضاعفة له ملى وفى ماجد واجد جواد لا يستقرض الله من عوز ولكنه يبلو الاخيار

سی نفر از شدت فقر و فاقه از مدينة الرسول صلی الله علیه وآله وسلم بیرون شدیم و روزگار درویشی و پریشان حالی ایشان بدان پایه رسیده بود که مرضای خود را توانائی پرستاری و معالجت نداشتند و مردگان خود را بضاعت کفن و دفن نیافتند و اگر چند در منزلی برایشان سخت و دشوار و تنگ و ناهموار میگذشت استطاعت تغییر منزل و مکان را در خود ندیدند ای قوم سوگند با خدای چندان گرسنگی وجوع بر من چیره شد که از عدم مأكولات و استطاعت خرید خوردنی ناچار شدم دانه خرما را که در آفتاب سوخته بخورم و چندان پیاده راه سپردم که از خون موزه پوشیدم یعنی با پای برهنه چندان برخس و خار و سنگ و کلوخ وريك و خاك گام زدم که هر دو پایم مجروح و خونین گشت چنانکه اگر کسی دیدی گمان بردی موزه سرخ بر پای دارم و چندانکه از قدم من گوشتهای کف پایم فروریخت آیا مردی نیست که بر ابن سبیل و وامانده طریق و گداخته رنج و تعب سفر ترحم کند چه هیچ اجری را قلیل نشاید شمرد و از ثواب خدای عزوجل بی نیاز نشاید بود و چون آدمی از اینجهان که سرای عمل است بیرون شد دیگر عملی در کار نیست چه سرای آخرت سرای مکافات و مجازات است .

و خدای تعالی جل ثنائه میفرماید کیست که بخداوند تعالی قرض بدهد بقرض الحسنة تا خداوندش دو چندان عوض بخشد خدای تعالی غنى بالذات وخزائنش آکنده ولا یفنی و بآنچه وعده دهد وفا کند و ماجد و واجد وجواد است و استقراض او نه از راه فقر و درویشی و ناداشتن است بلکه میخواهد اخیار را بیاموزد ابو العباس مبرد میگوید مراد از بخص باباء موحده وخاء معجمه و صادمهمله آنگوشتی است که قدم بر آن سوار است و اصمعی چنین گفته است و دیگری گفته است که آن گوشتی که بواسطه فاسد شدنش سفیدی با آن مخلوط گردد و در آن حلول نماید چنانکه را جز گوید :

یا قدمى ما ارى لى مخلصاً *** هما اراه او تعودا بخصاً

و هم در کامل مبرد از ابوعثمان خزاعی معروف است که اصمعی میگفت سه کس

ص: 36

را بایستی نبیل شمرد تا گاهی که حال ایشان مکشوف شود یکی مردیکه سوارش بینی یا اینکه او را فصیح و کلمات او را معرب و عربی یا بی و دیگر آنکس را که از وی بوی خوش بشنوی و سه کس را بایستی كوچك و حقیر شمرد تا گاهی که حال و مقام او را از روی تحقیق بازدانی یکی کسیکه در محفلی باشد و از وی بوی باده ارغوانی بشنوی و استشمام نمائی یا اینکه در شهری از شهرهای عربستان بنگری که بزبان فارسی سخن میکند یا مردی را که نگران شوی در کوی و برزن در قدر سخن میراند .

مقصود این است که چون کسی را سوار بنگرند البته توقیر باید کرد چه استطاعت ولیاقت این را دارد که سوار شده و شاید صاحب شغل و مأموریت و اعتبار باشد اما نه این است که حتماً چنین است شاید مرکبی بعاریت گرفته یا بسرقت و شیادی و خیانت برده یا میخواهد اسباب اعتبار و عزت فوری فراهم نماید و باین وسیله مردمان را در دام بکشد و از اموال ایشان بانحاء مختلفه کامیاب شود یا اینکه در پی شر و فتنه انگیزی یا موافقت و مرافقت با خائنان و دشمنان میرود یا فرار بر قرار اختیار کرده است الى غير ذالك .

و آنکس که بزبان و لغت عرب که افصح واوضح واوسع لغات والسنه است سخن نماید البته بایستی او را بردیگران که دارای این حیثیت و ملاحظه نیستند ترجیح داد و بجلالت ونبالت شناخت اما نه این است که بالصراحه باین مراتب حکم کرد زیرا که ممکن است شخص فصیح البیان و ذلق اللسان باشد لکن از علوم و فضایل و نبالت و جلالت و اصالت و تقوی و عفت و آثار بزرگی و عقل و فطانت و امثال آن عاری و یکی از جهال زمانه باشد .

واما آنکس که در محفل و مجلس ومورد حضور جماعتی بوی نبیذ از وی استشمام نمایند البته بایستی او را صغير واز عقل و هوش و ذكاء بی نصیب دانست چه شخص خردمند کامل راضی نشود که همرنگ همگنان نباشد و در محضری که مردمی حاضر و شاید اغلب بهوشیاری نامدار و بعقل و فهم استوار کامکار باشند مست و از خود بی خبر اندر شود و هیچ نداند که اقوال و افعال او برچه نحو باشد و چگونه بر حرکات و کلمات و اطوار

ص: 37

ناپسند اقدام نماید و خود را در انظار خوارکند یاشری و فسادی از وی نمودار گردد که اسباب آشوب و منجر بمجازات بلكه هلاك ودمار و هزاران مرارت و خسارت شود .

اما معذلك تصريح به تصغير وتكدير وتحقير او نتوان کرد شاید او را مرضی بود و بناچار بيك مقداری که عقل را برنتابد و مغز را تیره و چشم را خیره نکند برحسب وجوب آشامیده است و بهیچ وجه در مشاعر او خللی نیفکنده وحركات وسكنات وكلمات وبيانات وهنجار و اطوارش را از حد مزدم عاقل انحراف نداده و دارای فضایل و مقامات عاليه وعقل وافي وتدبير کافی و طبع برخوردار و اوصاف حمیده نامدار است .

واما آنکس که در شهرستان عرب بفارسی سخن کند و در محلی که زبان فصیح بلیغ روشن و لغات فصیحه وسیعه در کار است بزبان فارسی یعنی غیر فصیح که چنانکه عهده تعبیر از مافی الضمير وتضمين لطایف دقیقه و دقایق لطیفه و کنایات و اشارات واستعارات و بيانات بديعه بتواند برآید نتواند تکلم کند ومفضول را برفاضل ومرجوح را بر راجح و اجنبی را بر قریب تقدم بخشد .

البته برحقارت وصغارت و پستی رتبت و دنائت طبع بیاید حمل کرد چه این چنین مردم که از زبان خود بگذرند آنهم زبانی که ترجیح بر ساير السنه ولغات دارد اهتمامی در کار دین و مذهب ووطن وملت خود و ذهاب آن نخواهند داشت چنانکه هر مملکتی را که نوبت زوال و آغاز إدبار پدیدار آید اول چیزیکه در آن خلل افتد زبان اهل مملکت است که دلالت بر ضعف عقل وعدم مایه و پایه اشخاص کند.

و با این حال نتوان در حق این مرد بصغارت و حقارت حتمی حکم نمود چه میشاید حکمتی در اینگونه اقدام یا مانعی برای او در توجه بزبان عربی و فصیح باشد لکن در مراتب فضل وكمال وعلم ودانش و اوصاف حمیده امتیاز داشته باشد و آن کسیکه در امر قدر وقضای الهی که امری بس صعب و از مسائل مشکله معضله بلکه لاینحل است در کوچه و بازار سخن کند و نزاع نماید البته محل طعن ودق است و میتوان برجهل و عدم كمال عقل ورسائى فهم او حمل نمود اما حکم قطعی و بتی نشاید نمود چه تواند بود که صورتی پیش آمده است که او را مجبور و ناچار بآن اقدام ساخته ودفع الوقت و تحویل

ص: 38

بدیگر مقام جایز نبوده است و این مرد یکی از فلاسفه و عقلا واهل معنى و بيان وكلام و مجادلات ومناظرات ومجالسات ومحاورات عاليه و از اعا جیب زمان باشد .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت با مردی اعرابی که او را بکذب و دروغ گوئی میشناختم گفتم آیا هرگز براستی سخن کرده باشی گفت «لولا اصدق فى هذا لقلت لا ، اگر نه آن بودی که اگر بگویم هرگز راست نگفته ام این خود سخنی است مقرون بصدق میگفتم آری هیچوقت راست نگفته ام و این کلامی بس لطیف و ظریف است .

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که اصمعی گفت پاره مشایخ ما حدیث نمود که ابن طاوس گفت بخدمت عبدالله بن حسن روی نهادم مرا در خانه در آورد که بانواع زینتها و فرشهای حریر آراسته بود پس نطعی برای من بگستردند و بر آن بنشستم و دو پسرش محمد وابراهيم كودك و مشغول بازی بودند چون در من نگران شدند یکی با آن دیگر گفت میم و دیگری با آن گفت جیم چون این سخن بشنیدم گفتم اما و اوونون آن دو كودك مستغرق خنده و بخدمت پدر خود شدند .

و هم در آن کتاب مذکور است که اصمعی گفت مردی قاضی اهواز شد و ارزاق و وظایف او نمیرسید و بطول انجامید و چندان امر معاش بروی سخت افتاد که نتوانست در امر گوسفند کشان قربانی کند یا انفاق لازم بجای آورد و این شکایت را بزوجه خود نمود و از آن حال عسرت و سختی معیشت و عدم امکان تدارک قربانی بازگفت زنش گفت غمگین مباش و دلریش مشو چه مرا خروسی است چاق و فربی کرده ام چون روز عید قربان اندر آید آن را ذبح میکنیم .

این حکایت بهمسایگان وی رسید سی عدد قچقار یعنی گوسفند فربی پروار برای قاضی بفرستادند و او در مصلی خود و ازین امر بی خبر بود و چون بمنزل خود بیامد و آن گوسفندهای قربانی را بدید باز وجه اش گفت این گوسفندها از کجا است گفت فلان وفلان برای ما فرستاده اند و نام جمعی را بر زبان آورد قاضی گفت ایزن این خروس را

ص: 39

نيك بدار و محافظت کن چه این خروس در حضرت مهیمن قدوس از اسحق بن ابراهیم اکرم است چه خداوند برای قربانی وي يك گوسفند فرستاد و برای این خروس سی عدد گوسفند فرستاد .

راقم حروف گوید یکی از فضایل جناب قضاوت مآب این است که اسمعیل بن ابراهيم عليهما السلام را از اسحق فرق نمی داد.

در زهر الربیع مسطور است که اصمعی گفت وقتی در بیابانی مرور نمودم پس بخانه بیامدم وزنی نیکو جمال بدیدم آن زن بر حسب طریقه میهمان نوازی طعامی بمن بیاورد من از فزونی حسن دیدارش که مهر را شعار و ماه را دثار ساخته بود بشگفت اندر شدم و پس از ساعتی مردی از کنار بیابان نمایان شد که چهره بس قبیح و دیداری بس کریه و رنگی چون چرده زنگی داشت چون بدرون خیمه در آمد آنماه خیمگی بجانبش برخاست و عرق از صورت بسود و بخدمات شروع فرمود و معلوم شد آنمرد قبیح شوهر ماهروی ملیح است چون خواستم از سرای ایشان بیرون شوم آن زن را طلب کردم و گفتم تو با این حال و جمال بی مثال چگونه بچنین شوی کریه التمثال همالی گفت بلی از پیغمبر صلی الله علیه و آله حدیثی شنیده ام که فرمود «الایمان نصفان نصف صبر ونصف شكر» ایمان بر دو بهر است یک قسمت آن صبر و نصف دیگر شکر است و من چون نگران این حسن و جمال شدم که خداوند متعالم همال گردانیده بر این گونه عطیت شکر حضرت احدیت را میگذارم و چون بر کراهت و قبیح دیدار شویم میپویم و بویش را می بویم بر این بینوائی شکیبائی گیرم تا هر دو قسمت ایمان را تمام گردانم اصمعی گوید چون این سخن استوار و این بیان سعادت شعار را از آن سروقد مهردیدار بشنیدم از فصاحت وی شگفتی گرفتم .

شیخ بهائی علیه الرحمه در کتاب مخلاة میگوید اصمعی گفت وقتی یکی از دوستانم از من مبلغی بقرض خواست گفتم نعم وكرامة لكن دل مرا بگروگانی که دو برابر این وجه باشد آرام بخش گفت ای ابو سعید آیا بمن وثوق نداری گفتم دارم و اينك خليل خداوند است که به پروردگارش وثوق داشت و معذلك عرض کرد ليطمئن قلبی - و نیز در آن کتاب از اصمعی حدیث کرده اند که گفت مردی اعرابی را بدیدم که یکصد و

ص: 40

بیست سال روزگار بر نهاده بود گفتم تا چند روزگارت دیرباز و دراز است گفت حسد را بگذاشتم لاجرم در جهان باقی ماندم و این کنایت بخود اصمعی نیز اشارت دارد .

و هم در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت در آنحال که در پاره اسفار خود اندر بودم مردی اعرابی را در روزهای بسی سرد و سرمای شدید نگران شدم که آتش بر افروخته و خود را بشعله آتش گرم مینمود و کهنه عبائی پاره بر تن داشت و سالی فراوان برسر بگذرانیده و این شعر میخواند :

اذا الله أعطاني قميصاً وجبة *** اصلى له حتى اغيب في القبر

و ان لم يكن الاسواها عباءة *** مخرقة مالى على البرد من صبر

أيحسب ربيان اصلى عارياً *** ويكسوغيرى كسوة البرد والحر

ولا الظهر الايوم شمس وفيئة *** وان غيمت فالويل للظهر والعصر

اگر پیراهان وجبه خداوند کریم بمن عطا فرماید تاگاهی که جای در گور کنم برای او نماز میگذارم لکن اگر مرا جز این باره عباه نباشد نتوانم برسرما صبر و شکیبائی نمایم آیا پروردگار من چنان میداند که با تن عریان نماز خواهم گذاشت و دیگری را جامه که بکار سرما و گرما بیاید بر تن بپوشاند و هم چنین نماز ظهر را جز روزیکه آفتاب سایه افکند نمیگذارم و اگر روزی باشد که آفتاب در زیرا بر باشد وای بر نماز ظهر و نماز عصر و چنان روز بی فروز

اصمعی میگوید چون این اشعار را بشنیدم گفتم یا اخا العرب اگر خداوندت کسوه بپوشاند نماز میگذاری گفت آری به پرودگار سوگند نماز میکنم پس آنچه از فزوني کساء خود با خود داشتم بآن اعرابی بدادم ، اعرابی بگرفت و بپوشید و تیمم نمود با اینکه آب در پیش رویش بود.

گفتم ای مرد برای تو جایز نیست که تیمم کنی با اینکه آب بتو نزديك باشد گفت من در این کار از تو داناترم پس از آن بنماز در آمد و نشسته نماز کرد گفتم ای مرد این حال نیز برای تو روانیست با اینکه توانائی بر پای داشتن نماز را ایستاده داری گفت چنین

ص: 41

نیست زیرا که من اعتذار در حضرت پروردگار را موجود دارم پس از آن تکبیری براند و گفت بسم الله الرحمن الرحیم و در نماز خود این اشعار را همی بخواند :

اليك اعتذارى في صلاتي قاعداً *** على غير طهر مومياً نحو قبلتي

فمالی ببرد الماء يارب طاقة *** و رجلی فلا تقوى على حمل ركبتي

و لكننى احصى صلاتي جاهداً *** واقضيكها يا رب في وقت صیفتی

فان انا لم افعل فانت محكم *** لصفعك راسي بعد نتفك لحيتى

ای پروردگار من بحضرت تو معذرت میجویم که نشسته نماز میگذارم که مطهر نیستم که بجانب قبله روی آورم ای پروردگار من را طاقت و تارب آن نیست که با آب سردوضوء و تطهیر بسازم و حال اینکه از شدت ضعف دو پای من آن قوت که دو زانوی مراحمل نماید نیست اما من نمازهای نگذاشته خود را در کمال سعی بشمار میآورم و چون زمان تابستان و گرمی روزگار گردید قضای آنرا در حضرتت مینمایم و اگر آنچه شرط کرده ام در تابستان بجای نیاورم ترا حکومت میدهم که سر و گردن مرا با مشت بکوبی و ریش مرا از بن بتراشی باید از جناب اعرابی ممنون و متشکر بود که این مقدار اختیار با پرودگار قهار گذاشت و مجازات ترك صلواة را به پشت گردنی و تراش ریش رضا داد.

در آن کتاب از اصمعی مروی است که گفت از مردی اعرابی شنیدم که میگفت اسرع الناس جواباً من لم يغضب لا توقدن بين جنبيك جمرة الغضب واردد من اسائك بالحلم فان شجر النار اذا الحت عليها الرياح تحاكت اغصانها فتشتعل ناراً وتحرق من اصولها .

سریعترین مردمان از حیث جواب کسی است که خشم نکند، هرگز دل خود را کانون جمرات و پاره های آتش خشم نساز و بدل اندر نیفروز و چاره آن را بآب بردباری بکن چه درخت آتش و آتش فروزنده چون بادهای وزنده بسیاری بر آن و زندگی گیرد بشاخهای آن سرایت کند و بآتش فروزنده بر افروزد و آخر الامر از ریشه و بیخ بسوزد .

و نیز در مخلاة مسطور است که اصمعی میگفت بر شما باد بخوردن طعام صبحگاهی

ص: 42

چه در این مباکرت سه خاصیت مندرج است یکی طیب نکهت و خوشبوئیدهان دیگر اطفاء مره و خاموش شدن آتش صفرادیگر اعانت بر مروت، گفتند تغذی راچه اعانتی بر مروت تواند بود گفت اعانت آن این است که نفست را مایل و خواهنده غذای دیگری نمیکند یعنی آنچه تو بضرورت باید بخوری بهره دیگری میشود .

و نیز در مخلاة مذکور است که وقتی اصمعی برخلیل بن احمد نحوی در آمد و خلیل بر حصیری صغیر نشسته بود چون اصمعی را بدید اشارت کرد تا بر حصیر بنشیند اصمعی گفت اگر من نیز بر این حصیر بنشینم جای بر تو تنگ شود خلیل گفت مه ان الدنيا باسرها لا تسع متباغضين و ان شيرافى شبر يسع متحابين تمام پهنه زمین برای دو تن دشمن تنگ و يك و ژه در يك وژه برای دو تن دوست پهناور است.

و هم در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت وقتی دختری خوردسال در صحرا بدیدم گفتم این اباك پدرت در کجاست آندختر چون این سخن بشنید بر صورت بزد بعد از آن گفتم این ابيك گفت ای جاهل بگو اين ابوك مقصود وی این بود که این مبتداء و ابوك خبر و هر دو مرفوع و أب از اسماء سته و در حالت رفع بواو و در نصب بالف و در حالت جر بياء است جائنى ابوك رايت اباك مررت بابيك.

در کتاب اعلام الناس در ذیل خلافت معتصم عباسی بالمناسبه مسطور است که یکی روز اصمعی را مردی از کرام اعراب بمهمانی بخواند اصمعی میگوید من با آن اعرابی بطرف بیابان روان شدیم در نوبت طعام پاطیه یعنی پیته که دو گوشه داشت و روغن بر روی آن طعام نشسته بود بیاوردند پس برای خوردن طعام بنشستیم در این حال دیدیم مردی اعرابی زمین را در هم میشکافد و میآید چون بما رسید بدون اینکه او را بخوانیم بنشست و بخوردن مشغول شد چنانکه روغن برپا و پاچه او میریخت با خود گفتم حاضران را باید بخوانم و بخندانم و این شعر بگفتم :

كانك اثلة فى ارض هش *** اتاها وابل من بعدرش

چون این شعر بشنید بچشم آغیل در من در نگرید و گفت کلام مؤنث و جواب مذکر است و انت -

ص: 43

كانك بعرة في است كبش *** مدلاة وذاك الكبش يمشى

گویا تو پشکل قوچی که آویخته و آن قوچقار در رفتار باشد گفتم آیا بگفتن شعر دانائی یا اشعار را روایت میکنی گفت چگونه شعر نمی گویم و حال اینکه من مادر شعر و پدر شعرم گفتم همانا نزد من قافیه ایست که بغطائی محتاج است گفت هر چه نزد خود داری بیاور .

چون این سخن بشنیدم در بحار اشعار و بحور ابیات غوطه ور شدم و هیچ قافیه از و او مجزومه صعب ترندیدم و این شعر بخواندم:

قوم بنجد قد عهدنا هم *** سقا هم الله من النو

گفتم آیا میدانی نو چیست گفت :

نو تلالا في دجا ليلة *** حالكة مظلمة لو

گفتم لوچه چیز است گفت:

لوساد فيها فارس لانثنى *** على بساط الارض منطو

گفتم منظو چیست گفت:

منطوى الكشح هضيم الحشا *** کالباز ينقض من الجو

گفتم جو بچه معنی است گفت :

جو السماء و الريح تعلويه *** اشتم ريح الارض فاعلو

گفتم فاعلو چی است گفت:

فاعلو الماعيل من صبره *** فصار نحو الأرض ينعو

گفتم ينمو بچه معنی است اعرابی گفت :

ينعو رجالا للفنا شرعت *** کفیت مالاقوا و يلقوا

اصمعی میگوید دانستم که بعد از فناء چیزی نیست لکن خواستم کار را بروی سنگین دارم پس گفتم یلقواچه چیز است اعرابی گفت:

ان كنت ما تفهم ما قلته *** فانت عندى رجل بو

گفتم بو چیست گفت :

البوسلخ قد حشى جلده *** يالف قرنان تقوم أو

ص: 44

گفتم او چه چیز است اعرابی گفت :

او اضرب الراس بصوانة *** تقول في ضربتها قو

ترسیدم اگر بپرسم قوبچه معنی است مرا بزند و شعر را بکمال رساند پس سخن را بگردانیدم و گفتم امشب تو میهمان من هستی گفت جز مردم لشیم از کرامت ابا نمی کنند پس بازوجه خود گفتم برای ما مرغی طبخ کن چون به پخت برای او حاضر کردم و من و زوجه من و دو پسر من و دو دخترم نیز بیامدیم و بنشستیم و گفتم ای بدوی تو خود قسمت کن .

گفت سر مرغ برای سرورئیس است و سرش را بمن داد و گفت دو پسر بمنزله دو بال هستند و دو بال را بدو پسرم بداد و دو دختر را دو پای مرغ بداد و گفت برای زن عجز است و دنباله مرغ را بدو بداد و گفت من زائرم و زور مراست پس تمام مرغ را بخورد (1) و منو سایرین بدو نظاره همیکردیم و آنشب را بحدیث و صحبت بگذرانیدیم .

و چون صبح دمید با زوجه خود گفتم پنج عدد مرغ خانگی برای ما ساخته کن چون ببخت نزد وی حاضر شدم و گفتم ای بدوی قسمت کن گفت بازگوی اراده شفع یا وتر داری گفتم خداوند یکتا و طاق است و یکتا را دوست میدارد گفتگویا مقصودت فرد و یکی است گفتم بلی گفت برای تو و زوجه يك دجاجه است که فرد فرد باشد یعنی تویكتن و زوجه ات يك تن و هر يکی يك فرد شمرده میشوید و يك دجاجه برای شما میگذارم تا از عدد و ترنگذرم و خواهش ترا بجای آورم و دو پسرت و يك دجاجه سه عدد میشود که سه فرد و طاق هستند و دو دخترت و يك دجاجه نیز همین حکم ، را دارد.

و من يك فرد و دودجاجه دیگر دو فرد که جملگی سه فرد و طاق هستیم بجای می مانیم .

من گفتم من باین راضی نمیشوم که خودم و زوجه ام و چهار تن پسر و دخترم سه

ص: 45


1- زورسینه مرغ است، یعنی سینه مرغ را که گوشتی لطیف دارد خود بخورد .

دجاجه که هر يك را يك نيمه مرغ بهره افتد قسمت بریم و تو به تنهائی دو دجاجه بهره یابی .

اعرابی گفت گویا اراده شفع و جفت جفت را داری؟ گفتم آری گفت تو و دو پسرت و یکدجاجه که چهار عدد و جفت جفت میشود و زنت و دخترت و یکدجاجه و آنهم چهار و جفت جفت میشود و من و سه دجاجه قسمت میبرم که دو جفت و چهار عدد میشویم و در این قسمت سه دجاجه باعرابی و دو دجاجه بماشش آن عاید و راه سخن مسدود گردید ور يك عدد از قسمت سابق بیشتر برد و گفت سوگند با خدای از این قسمت روی بر سی تا بم اصمعی میگوید دو مره در شعر و يك مره در تقسیم دجاجه بر من غلبه کرد و برفت .

و دیگر در کتاب زهر الاداب مسطور است که بعضی از راویان اخبار خبر داده اند که با ابونصر راویه اصمعی در بساتین گلهای احادیث و اشعار و ادب و انوار آن بصحبت مشغول بودیم تا از اصمعی و فضایل او سخن آوردیم آنمرد گفت اصمعی معدن حکم و بحر علم بود جز اینکه روزی را مشاهدت کردیم که مانند آنروز نیافته بودیم .

و این حال چنان است که مردی اعرابی بیامد و در حضور ما بایستاد و سلام بفرستاد و گفت از میان شما كدام يك اصمعی هستید اصمعی گفت اينك منم اعرابی گفت آیا مرا اجازت نشستن میدهید او را اجازت بدادیم و از حسن ادب او با اینکه اعراب بجمله جافی و بیرون از ادب هستند در عجب شدیم.

اینوقت اعرابی روی با اصمعی آورد و گفت ای اصمعی توئی آنکسیکه این جماعتی که در اینجا حاضرند چنان دانند که در شعر و عربیت و حکایات اعراب از همه کس اثقب و اعلم هستی؟ اصمعی گفت در این کسان پاره از من اعلم و بعضی از من فرودتر هستند اعرابی گفت آیا برای من از شعر اهل حضر روایت نمیکنید تا بر شعرای اصحاب خود اقتداء کنم و بسنجم اصمعی این شعر را که در مدح مسلم بن عبدالملك است برای مرد اعرابی قرائت نمود :

امسلم انت البحران جاء وارد *** وليث اذا ما الحرب طار عقابها

ص: 46

وانت كسيف الهندواني ان غدت *** حوادث من حرب مغيب عبابها

وما خلقت اكرومة في امرىء له *** ولا غاية الا اليك مآبها

كانك ديان عليها موكل *** بها وعلى كفيك يجرى حسابها

اليك رحلنا العيس اذ لم نجد لها *** اخائقة يرجى لديه ثوابها

میگوید چون اعرابی این ابیات را بشنید تبسمی نمود و سر خود را جنبش همی داد و مارا گمان افتاد که بواسطه اینکه شعر را بپسندیده است این حال نمایان کند لکن نه چنین بود بلکه گفت ای اصمعی این شعری مهلهل و کم مایه و کهنه بافته است و خطای آن از صوابش بیشتر است و حسن روی و حسن روایت خواننده عیوبش را می پوشاند.

تشبیه نموده اند در این اشعار نا استوار پادشاه را در حال مدح نمودن بشیر درنده و حال اینکه شیر حیوانی است که بوی دهانش ناخوش و گندیده و منظرش ناپسند است و بسیار باشد که اماء و كنيز كان ما او را میرانند و میدوانند و کودکان ما باوی بازی میکنند و همچنین پادشاه را چون خواهند مدح نمایند بدریا تشبیه نمایند با اینکه هر کسی بر دریا نشیند صعب و دشوار است و هر کس آبش را بخورد تلخ است و نیز پادشاه را بشمشیر تشبیه کنند با اینکه شمشیر بسیار افتد که فی الحقیقه خیانت کند و در حال ضريبة و ضربت کندی نماید چرا برای مدح نمی خوانید چنانکه کودکان ما گفته اند اصمعی گفت صاحب شما چه گوید گفت میگوید :

اذا سألت الورى عن كل مكرمة *** لم يعز أكرمها الا الى الهول

فتی جواداً اذاب المال نائله *** فالنبل يشكر منه كثرة النبل

الموت يكره ان يلقى منيته *** فیكره عندلف الخيل بالخيل

لوزاحم الشمس القى الشمس كاسفة *** اوزاحم الصم الجاها الى الميل

امضى من النجم ان نابته نائبة *** و عند اعدائه اجرى من السيل

لا يستريح من الدنيا وزينتها *** ولا تراه اليها صاحب الذيل

يقصر المجد عنه في مكارمه *** كما يقصر عن افعاله قولى

ص: 47

ابونصر میگوید بخدای سوگند که از این اشعار که از وی شنیدیم مبهوت و متحیر ماندیم میگوید بعد از آن اعرابی تاملی کرد آنگاه با اصمعی گفت آیا برای من شعری نمیخوانی که نفس را از شنیدن آن آرامش و قلب را آرام آید؟ اصمعی این شعر ابن رقاع عاملی را بخواند :

و ناعمة تجلو بعود اراكة *** مؤشرة يسبى المعانق طيبها

كان بها خمراً بماء غمامة *** اذا ارتشفت بعد الرقاد غروبها

أراك الى نجد تحن و انما *** منى كل نفس حيث كان حبيبها

اعرابی از استماع این اشعار متبسم شد و گفت ای اصمعی این شعر نیز بدون اول و مافوق آن نیست چرا برای من انشاء شعری چنانکه من گفته ام نمیکنی اصمعی گفت فدایت شوم چه گفته ای؟ اعرابی این شعر بخواند:

تعلقها بكراً وعلقت حبها *** فقلبي عن كل الورى فارغ بكر

اذا احتجبت لم يكفك البدر ضوئها *** وتكفيك ضوء البدر ان حجب البدد

وما الصبر عنها ان صبرت وجدته *** جميلا وهل في مثلها يحسن الصبر

وحسبك من خمر يفوتك ريقها *** ووالله ما من ريقها حسبك الخمر

ولوان جلد الذر لامس جلدها *** لكان للمس الذر من جلدها اثر

ولولم يكن للبدرضداً جمالها *** و تفضله في حسنها لصفا البدر

ابونصر میگوید اصمعی با ما فرمود آنچه شنیدید بنویسید اگرچه بالیش دشته بر جگرهای لطیف و رقیق باشد میگوید آن مرد اعرابی یکماه نزد ما بماند و اصمعی برای او پانصد دینار سرخ فراهم کرد و اعرابی برفت و گاه بگاه نزدما می آمد تا اصمعی بمرد و اصحاب ما پراکنده شدند.

و هم در عقد الفريد مسطور است که اصمعی گفت ابراهيم بن قعقاع ابن حکیم با من حدیث کرد که وقتی عمر بن خطاب در حق مردی فرمان کرد کیسی بدهند آنمرد گفت خیط را هم میگیرم عمر فرمود کیس راهم بگذار مقصود نهایت سختی و دقت کار جناب عمر است.

ص: 48

در جلد اول مستطرف مسطور است که اصمعی گفت در بصره شیخی را بدیدم که منظری خوب و خوش و جامه های فاخر بر تن داشت و در پیرامونش جمعی حاضر و در خدمتش آمدوشد بود خواستم عقل او را بازدانم پس بدو سلام کردم و گفتم سید و مولای ماراچه کنیت است؟ گفت ابو عبدالرحمن الرحيم مالك يوم الدین ازین معنی بخندیدم و قلت عقلش بر من معلوم گشت و کثرت جهلش ثابت شد معذلك با اين قلت عقل وكثرت جهل که او را بود بازارش از رونق نایستاد و آمد و شد مردمان از خدمتش موقوف نشد و بسیار باشد که مردی موسوم بعقل و دانش و مرموق بعين فضل و بینش باشد لكن حالتی ازوی ظاهر شود که حقیقت حال و مقدار او را مکشوف نماید و برقلت عقل و اخلال وی گواهی دهد

و دیگر در ثمرات الاوراق مسطور است که اصمعی گفت در مجلس هارون الرشید حاضر بودم و مسلم بن ولید نیز حضور داشت در این حال ابو نواس شاعر اندر آمد رشید با ابو نواس گفت بعد از اینکه از حضور ما برفتی چه شعری بنظم در آوردی گفت اگر چه در صفت خمر باشد رشید گفت خداوندت بکشد اگر چه در باب خمر باشد ابو نواس این شعر را بخواند و گفت - نمت عن لیلی ولم انم تا بپایان رسید آنگاه این شعر را از جمله اشعار بخواند:

فتمشت في مفاصلهم *** كتمشى البرء فى السقم

رشید گفت سوگند با خدای خوب گفتی ای غلام ده هزار درهم بابي نواس بده.

میگوید چون از خدمت رشید بیرون شدیم مسلم بن ولید با من گفت هیچ نگران حسن بن هانی هستی چگونه مضمون شعر مرا میدزدد و بواسطه آن مال و خلعت میبرد گفتم کدام معنی را از شعر تو سرقت کرده است گفت در این شعر که میگوید فتمشت فی مفاصلهم گفتم تو چه گفته ؟ مسلم گفت گفته ام :

كان قلبي وشاحاها اذا خطرت *** وقلبها قلبها في الصمت والخرس

تجرى محبتها في قلب رامقها *** جرى السلافة فى اعضاء منتكس

راقم حروف گوید در صورتیکه ابونواس عالماً متعمداً ازین معنی سرقت

ص: 49

کرده است الفاظ وعبارات را بطورى بحليه فصاحت ورجاحت و ملاحت پوشش ساخته که فصاحتش سرقتش را بسرقت ربوده است چنانکه بر ناقدان اشعار فصیحه پوشیده نخواهد بود .

و نیز در ثمرات الاوراق مسطور است که اصمعی گفت یکی روز بآهنگ خدمت شخصی کریم که همیشه بطبع جود و بذلش بدو شدم برفتم و بر در سرایش در بانها بدیدم که مرا از ادراك حضورش مانع شدند در بان گفت ای اصمعی سوگند باخدای مرا بردر سرای خود نگذاشته است که مانند توکسی را مانع شوم مگر بواسطه رقت حال و

تنگدستی خودش پس رقعه بدو نوشتم و این شعر را رقم کردم :

اذا كان الكريم له حجاب *** فما فضل الكريم على اللئيم

آنگاه گفتم این رقعه را بد و رسان پس برفت و باز آورد و بر پشت آن نوشته بود

اذا كان الكريم قليل مال *** تحجب بالحجاب عن الغريم

و با آن رقعه کیسه فرستاده که در آن پانصد دینار سرخ بود با خود گفتم سوگند با خدای این خبر را بتحفه نزد مأمون میبرم چون مأمون مرا بدید گفت ای اصمعی از کجا میرسی گفتم از خدمت مردی می آیم که از تمام طوایف و قبائل جز امير المؤمنين كريمتر است گفت وی کیست پس آن ورقه وصره دنانير بدو نمودم و آن خبر را بعرض رسانیدم چون مأمون آن صر را بدید گفت این کیسه از بیت المال من است و بناچار باید آن مرد را بنگرم گفتم ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای من سخت شرمگین میشوم که او را بدستیاری فرستادگان و مأمورین تو خائف بگردانم مأمون با یکی از خواص خود گفت با اصمعی راه برگیر و چون این مرد را بتو بنمود با او بگوی امر امیرالمؤمنین را اجابت کن لکن او را پریشان خاطر مدار .

میگوید چون آنمرد را نزد مأمون حاضر کردند مأمون گفت تو آنکس نیستی که دیروز در حضور ما بایستادی و از سختی روزگار خود شکایت کردی و ما این صره پانصد دینار را بتو بدادیم و اصمعی نزد تو آمد و تو در ازاى يك بيت اين صره را بدو دادی؟ گفت بلی ای امیرالمؤمنین از تنگی معاش خود قسم بخدای دروغ نگفتم لکن از

ص: 50

خداوند تعالی آزرم گرفتم که قاصد خود را جز بهمان طور که امیر المؤمنین قاصد شرا اعاده داد باز گردانم.

مأمون چون این سخنان بشنید گفت خیرتو با خداوند باد همانا عرب کریمتر از تو نزائیده است بعد از آن در اکرام و انعام آنمرد مبالغت ورزید و او را از جمله ندنمان خود گردانید .

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی جولاه تمام سال را بکسب خود میپرداخت و در ایام اعياد وجمعات تعطیل نمی نمود و چون گل روی میگشود دستگاه جولاهی را بر هم میپیچید و با صوتی بلند میخواند :

طاب الزمان وجاء الورد فاصطلحوا *** مادام للورد ازهار و انوار

چون در گلستان گل دمید جام مل باید بر کشید و چندانکه گل در بوستان باشد جام مل با دوستان باید نوشید و چون بخوشی و کامرانی با دوستان و ندیمان خود باده ارغوانی میخورد این بیت را تغنی میکرد :

اشرب على الورد من حمراء صافية *** شهراً وعشراً وخمساً بعدها عددا

شراب ناب بنوش و در کنار گل از باده ارغوانی کناری مجوی و یکماه و پانزده روز بدینگونه شبه بروز وروز بشب آور و براین حال در تمام مدت نمود گل اشتغال داشت و چون زمان طلوع گل منقضی میشد دیگر باره بکار خود و جولاهیگیری باز میگشت و این شعر را با صوتی بلند میخواند :

فان يبقنى ربى الى الورد اصطبح *** وان مت والهفى على الورد والخمر

سألت اله العرش جل جلاله *** يواصل قلبى فى غبوق الى الحشر

اگر پروردگارم تا سال دیگر و نمایش گل دیگر باقی بگذارد کار بصبوحی میگذارم و از شراب ناب دل را خراب میگردانم و اگر بمردم چه بسیار اندوه و افسوس دارم که از گل و مل و بوستان و دوستان محروم ماندم از خداوند عرش جل جلاله خواستار میشوم که دل و جان مرا تاقیامت از غبوق مهجور ندارد مأمون گفت همانا این مرد بچشمی جلیل بگل نظاره کند لاجرم شایسته چنان است که او را بر چنین مروت اعانت

ص: 51

کنیم پس فرمان کرد تا در هر سال ده هزار در هم در هنگام نمایش گل وفزایش مل بدو عطا و مقرر کنند.

و نیز در مستطرف مسطور است که در کلمات حکمت سمات حكما مسطور است أبغض الناس الى الله المثلث مبغوض ترین مردمان در حضرت یزدان مثلث است اصمعی در معنی این لفظ میگفت هو الرجل الذى يسعى باخيه الى الامام فيهلك نفسه واخاه وإمامه».

مثلث در اینجا عبارت از مردی است که از برادر ایمانی و دینی خود به نزد پیشوا وقاضی عصر سعایت وفتنه انگیزی کند و در این سایت و سخن چینی خودش و برادرش و پیشوایش را که بواسطه آن سعایت بحکومت بیرون از حق باز داشته است بهلاکت افکند.

و دیگر در جلد دوم مستطرف مسطور است که اصمعی گفت زنی بدویه دیدم که بیدای جمال را از نور چهره خورشید مثال روشن و گلستان کمال را از بالای سرو آسا آراسته گلشن ساخته و هزاران واله شیدا در رواق دیدار مجلس آرایش دل از جان باخته واورا شوهری قبیح المنظر بود که هر آنی از کراهت دیدارش خنجرها برجگر بنشست و با آن سیمین سیاه گیسو گفتم ای ماه آسمان دلربائی و مهر سپهرجان فزائی هیچ رضا میدهی که چهره که چهره ره ماه منوال را در فراش چنین قبيح المنظر دیو آسال در سحاب ظلمت بيفكني .

آن ماه خیمه حسن و جمال گفت شاید این مرد در آنچه در میان او و پروردگار اوست پسندیده و نیکو باشد و خداوند برای اجر و مزد او مرا بهره او ساخته باشد و مرا در آنچه در میان من و پروردگارم هست اسائت و ناصوابی باشد ازین روی عذاب مرا در این دنیا بمعاشرت ومزاوجت او گردانیده باشد آیا راضی نشوم بآنچه خدای تعالی بآن راضی است .

نوشته اند وقتی مردی مخنث اقامت حج نمود و مردی قبیح الوجه و نکوهیده چهره را بدید که همی استغفار نماید و استعانه کند گفت ای محبوب من «ما اراك تبخل بهذا الوجه على جهنم» هیچ شایسته نمیدانم که این دیدار را برجهنم بخل نمائی یعنی

ص: 52

اگر بجهنم شوی شرار دوزخ از دیدار این روی زشت و این برزخ معذب میشود در اینصورت از چه روی در حضرت پروردگار استغفار کنی تا از دوزخ رستگار شوی .

و هم مردی زشت روی نکوهیده دیدار با مردی گفت مرا د ملی در اقبح مواضع یعنی نشیمنگاه من بیرون آمده است آنمرد گفت دروغ ميگوئي هذا وجهك ليس فيه شيء اينك صورت تو است و در آن چیزی نیست یعنی صورت تو از است تو و سایر مواضع قبیحه زشت تر است و اگر راست گوئی این دمل باید در چهره تو که اقبح مواضع است سر بیرون کند.

و هم در آن کتاب از اصمعی مسطور است که میگفت مردی اعرابی را بدیدم و ازوی در طلب انشاد اشعار شدم پس شعری چند بخواند و خبری چند بگفت من از جمال و کمال وسوء حال او در عجب شدم اعرابی سکوت کرد و نخواند .

و نیز در مستطرف مسطور است که اصمعی گفت در آن اثناء که من درباره مقابر بصره خفته بودم ناگاه دیدم کنیز کی بر روی گوری همی ناله و ندبه و زاری و بیقراری کند و این شعر را که خبر از دلش میداد میخواند:

بروحى فتى اوفى البرية كلها *** واقواهم في الحب صبراً على الحب

جان من فدای جوانمردی باد که از تمام مردم وفایش بیشتر و در مقامات حب وصبر نمودن برحب قوى النفس تر بود اصمعی میگوید گفتم ای جاریه بچه جهت از تمام بریت اوقی و بچه علت اقوی بود جاریه گفت ای مرد این جوان پسرعم و عاشق من و من نیز در هوای او بودم و این جوان اگر خواستی این عشق را آشکارا کند دچار زحمت و صدمت میگشت و اگر پوشیده میداشت ملامت میدید لاجرم دو بیت بگفت و همی آن شرح حال را مکرر بخواند تا بمرد سوگند باخدای چندان بروی ندبه وزاری نمایم تأمن نیز مانند او بمیرم و درگوری پهلوی گورش جای بگیرم گفتم ایجاریه آندو شعر چیست گفت :

يقولون لي ان بحت قدغرك الهوى *** وان لم ابح بالحب قالوا تصبرا

فما لامريء يهوى و يكتم امره *** من الحب الا ان يموت فيعذرا

ص: 53

و از آن پس آنجاریه چنان نمره برکشید که جانش از جهان روی بدیگر جهان آورد .

و هم در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت وقتی در طلب شتر گمشده خود پیرون شدم و سرمائی سخت بود و من بطایفه از طوایف عرب پناه برده جماعتی را بنماز نگران و در نزدیکی ایشان شیخی را بدیدم که خود را در عبای خود پیچیده و از شدت سرما میلرزید و این شعر را میخواند :

ا يارب ان البرد اصبح كالحاً *** وانت بحالی یا الهی اعلم

فان كنت يوماً في جهنم مدخلی *** ففى مثل هذا اليوم طابت جهنم

اصمعی میگوید از فصاحت آن شیخ در عجب شدم و گفتم با شیخ آیا حیا نمیکنی که قطع نماز میکنی با اینکه پیری فرتوت هستی و بقیه حکایت اصمعي باشيخ و اشعار یکه قرائت کرد در همین اوراق مسطور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که اصمعی حکایت نمود که پیرزالی کهن سال از زنهای عرب در طریق مکه در کنار جوانانی چند که مشغول خوردن شراب ناب بودند بنشست و آنجوانان از روی ظرافت قدحی بآن عجوز بخورانیدند چون بیاشامید از اثر شراب جانی و روانی خوش و تازه گرفت و تبسمی بنمود آنجوانان چون این حال را بدیدند قدحی دیگر از شراب ارغوانیش بنوشانیدند از اثر نبیذ چهره زردش گلگون شد و خندان گشت پس قدح سوم بدو بخورانیدند .

اینوقت کیفیتی دیگر در وجودش نمود گرفت و گفت مرا از زنان خود که در عراق هستند خبر دهید آیا شراب میخورند گفتند آری قالت زبين ورب الكعبة والله ان صدقتم مافيكم من يعرف اباه گفت اگر چنین است که میگوئید و زنهای شما شراب خوارهاند و راست میگوئید سوگند با خدای تعالی همه ز ناباره اند و در میان شما یکتن نخواهد بود که پدرش را بشناسد یعنی فرزند زانیه است و عجوز این سخن را از آنجا گفت که چون شراب بخورد و مست گردید از کیفیت نبیذ و تقویت آن شهوتش بجنبید

ص: 54

و حالتش بگردید و خواهان مجامعت گردید و از روی برهان گفت اثر شراب چنین و چنان است و از اینجا حرمت شراب و نهی صاحب شریعت صلی الله علیه وآله وسلم معلوم میشود ، يك جهتش این است که چون مرد یا زن بخورد نیروی قوی یابد و طالب زنا گردد و در نسل اختلال و مایه زوال شود.

و هم در مستطرف مسطور است که از وی ازین شعر مخنساء خواهر صخر که در مرثیه صخر گفته است گاهی که صخر بدرود جان و جهان نمود پرسیدند :

يذكرني طلوع الشمس صخراً *** واند به لكل غروب شمس

هر روز آفتاب سر کشد مرا بیاد صخر میآورد و چون غروب کند بند به او دلالت نماید و گفتند از چه روی خنساء اختصاص بآفتاب داد و از قمر و کواکب دیگر نام نبرد اصمعی گفت ازین روی که عادت صخر بر آن بود که چون آفتاب طلوع کردی بغارتگری بناختی و چون غروب نمودی با میهمانهای خود بعشرت بنشستی و ضیافت کردی لاجرم خنساء او را در حال طلوع و غروب آفتاب یاد نمودی و صفت کردی که بردشمنان غارت بردی و دوستانرا بضیافت نشاندی .

و در زينة المجالس و پاره کتب مسطور است که اصمعی گوید وقتی در بادیه میرفتم ناگاه بقصبه رسیدم زنی را دیدم از خیمه بیرون آمد مانند آفتاب که از مطلع افق طالع گردد ، یا ماه از ورای سحاب تیره نماید پیش آمده مرا مرحبا گفت و بموضعي اشارت کرد تا فرود شدم و از وی جامی آب بخواستم گفت مرا شوهری است که بی اجازت او در آب و نان او تصرف نکنم و در وقت بیرون رفتن او اجازت نطلبیدم که اگر میهمانی رسد او را ضیافت کنم و او بیش ازین مرا رخصت نداده است که اگر گرسنه و تشنه شوم در آب و اطعام افزون از مقدار احتیاج تصرف نمایم اکنون تشنه نیستم والا شربت آب خود را بتو میدادم مقداری شیر برای من گذاشته آنرا بیاشام.

پس قدحی شیر بمن آورد از آن حسن و ملاحت وعقل وفصاحت بتحير اندر شدم در این اثناء اعرابی سیاه چرده از گوشه بادیه بیرون آمد با دیداری سخت و نکوهیده چون بخیمه درآمد و مرا بدید مرحبا بگفت زن پیش دویده عرق از جبین وی بسترد

ص: 55

و چندان خدمت و طاعت کرد که کنیزان نسبت بخداوندان خود نکنند و بقیه این حکایت وحدیث الایمان نصفان در حکایات سابقه مسطور شد.

و هم در آن کتاب رقم کرده اند که اصمعی گفت نوبتی در اثنای سفر بقبیله بنی عذره رسیده نزول نمودم و بیشتر آن قبیله مردم عاشق پیشه عشق اندیشه باشند و برقت دل و لطافت ن طبع موصوف چون بقبیله مذکور رسیدم بوثاق شخصی فرود آمدم و پس از لحظه بیرون آمدم و بگرد قبیله گردش همیکردم ناگاه جوانی نزارتر از هلال آسمانی با رخی زعفرانی آتشی در دیگ میا فروخت و با خویشتن زمزمه نیکو مینمود گوش فرا داشتم شعری تازی که بفارسی باین معنی است میخواند :

عشق آمد و شد چوخونم اندر رگ و پوست *** تا ساخت مرا تهی و پرساخت ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت *** نامیست زمن با من و باقی همه اوست

از یکی پرسیدم این جوان کیست و این حال چیست گفتند وی بر آن دختری که تو بوثاقش اندری عاشق است و با اینکه از اقوام اوست ده سال است دیدار بدیدار یکدیگر شاد خوار ننموده اند من بخانه باز آمدم و از حال آنجوان بآن دختر تقریر کردم دختر گفت راست گوید دلش بروی من دچار وبعشق من گرفتار است گفتم عرب رعایت خاطر مهمان را از فرایض شمارند من اکنون میهمان شما هستم از تو خواستارم كه يك امروز از دیدار مهر آسایت این تشنه دیدار را کامروا سازی گفت صلاح وی در این نیست، گمان کردم بهانه میکند .

گفتم ای دختر از گرفتاری قیامت برانديش يك دفعه نظری بگرفتاران کمند گیسویت بفرمای و این عذر را در کنار گذار دختر گفت مهر و محبت من نسبت باین جوان بیش از عنایت تواست اما میدانم مصلحت او نیست که دیده بدیدارم گشاید و چون عذر مرا بگوش نمی سپاری هم اکنون برو و نزد او بنشین تا من برشما گذری نمایم اصمعی میگوید نزد آن جوان برفتم و گفتم آگاه باش که از دل دلدار تو التماس کرده ام تا خود را بتو بنماید .

ص: 56

در این سخن اندر بودم که ناگاه آن دختر از دور پیدا شد و خرامان و دامن کشان میگذشت و گردی از دامانش برهوا بلند میگشت چون نظر جوان بروی بیفتاد نعره زده در آن دیکدان افتاد تا او را از آنجا بیرون آوردم چند جای از اندامش سوخته بود و من بخانه مراجعت کردم آندختر با من عتاب کرده گفت آنچه امروز باین نامراد رسید بسبب تو بود و اينك ترا معلوم گردید که اوچون طاقت رفتار ما را ندارد چگونه تاب دیدار ما را بخواهد داشت از قبیله عذره پرسیدند سبب چیست که هر کس در قبیله شما عاشق شود بمیرد گفت «لان في قلوبنا خفة وفى نسائناعفة دلهای ما نازك و نازنینان ما بعفت نامدار برخوردارند ازین روی چون در این قبیله کسی عاشق شود پرده عفت مانع ادراك نعمت وصال لذت است لاجرم در اندوه حرمان و گذارش عشق مهربان میمیرد .

و نیز در زينة المجالس مذکور است که اصمعی گفت وقتی بسفری میرفتم و شب هنگام و باران از آسمان میبارید راه گم کردم ناگاه آتشی از دور بدیدم بروشنائی آتش راه بر گرفتم و سادات اعراب را عادت بر آن بود که در شبها آتش برافروختند تا اگر غریبی راه را یاوه کند بفروغ آن بطرف آبادی روان شود و این آتش را نار القری خواندند .

چون نزديك رسیدم مردی را دیدم برسر توده ریگ ایستاده میگوید ای غلام آتش برافروز که امشب بنهایت سرد است و بادخنك میوزد باشد که میهمانی بجانب ما توجه نماید اگر امشب میهمانی بخانه من آید ترا از مال خود آزاد کنم چون این سخن بشنیدم پیش رفته سلام کردم بسرور تمام جواب داده مرا فرود آورده سه شبانه روز مهمان وی بودم هر روز شتری میکشت و هیچ وقت از من نپرسید از کجا آمدی و بکجا میروی و مال تو چند است.

بعد از سه روز با او گفتم ای جوانمرد دیده گردون گردنده مانند تو بخشنده ندیده با اینکه در حق من از هیچگونه ملاطفت مضایقت نفرمودی هرگز از من نپرسیدی که از کجائی و مقصد تو کجاست اعرابی شعری گفت که مضمونش این است هرگز با میهمان خود نگوییم شما کیستید و از کجائید و تا چندروز توقف میکنید بلکه جان و مال خود را فدای او کنیم و در روژو داغ آب دیده بر چهره روان سازیم .

ص: 57

و هم اصمعی گوید نوبتی در قبیله نزول کردم و در میان بادیه در حين وصول زنان و دختران قبیله پیش آمده مرحبا گفتند و بارگیر مراگشوده بمنزل بردند و چندانکه در آن قبیله بودم مرا خدمت کردند و چون سه روز برگذشت و عزیمت بر حرکت نمودم و خواستم بار برشتر بندم هیچ کس بمدد من نیامد در ماندم و آواز دادم که شما در هنگام نزول من انواع دلداری و یاری بجای آوردید و اکنون بی موجبی مرا گذاشته مدد نمیکنید تاشتر را بار و راهوار دارم سبب چیست شعری در جواب خواندند که بر این مضمون بود ما در هنگام فرود آمدن میهمان بخدمت او میپردازیم اما چون خواهد باز شود ننك داريم او را بر رحیل یاری کنیم .

یعنی میهمان چنان گمان کند که از میزبانی خسته شده ايم و اينك باكمال ميل ورغبت ساخته حرکت دادن او و فراغت از ضیافت او میباشیم کاش این اعراب بادیه که بغارت گری و مردم کشی و نهایت قساوت و شقاوت و عدم تربیت و سختی مکان و معیشت معروف هستند زنده شوند و مردگانی را در لباس زندگان بنگرند که مهمان را از دور همی خواهند با تیر و شمشیر زنند و چون بیاید اظهار کراهت و چون برود بشاشت نمایند بالجمله حكايات وروايات عجیبه اصمعی بسیار است چنانکه در طی کتب سابقه ولاحقه مذکور شده و میشود.

بیان علت حرکت فرمودن حضرت امام محمد جواد علیه السلام با ام الفضل بجانب مدینه طیبه

چنانکه در ذیل تشریف فرمائی حضرت ملاذ عباد امام محمد جواد شافع يوم التناد از خراسان ببغداد وتزويج ام الفضل سبقت گزارش گرفت و علامه مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الانوار وجلاء العیون مرتباً مینگارد و ما نیز در این مقام خلاصه آنرا مذکور میداریم که هر کس خواهد مطالعه کند صورت اجمالی که از روی ترتیب باشد دریابد

میفرماید حضرت جواد در زمان وفات پدرش حضرت رضا صلوات الله عليهما نه ساله و

ص: 58

بروایتی هفت ساله و در زمان شهادت امام رضا در مدینه طیبه بود و بعضی از شیعیان بواسطه صغر سن شریفش در امامت آنحضرت که درین سن قلیل وعدم بلوغ چه صورت دارد تأملی داشتند .

یعنی عوام شيعيان والأخواص را در حق فرزندان امام که برایشان نص و تصریح از طرف امام سابق شده بود اگر چند جای در گاهواره داشته و شیر خوار باشند بهیچ وجه تردیدی و تشکیکی نیست و همان شئونات را که در چهل و پنجاه ساله دانند در چهار ماهه و پنج ماهه خوانند و همان تصرفات و معجزات و اوصاف و اخلاق وقدرت وعلوم وفضايل و مناقب و اسباب امامت را دروی شمارند چنانکه کراراً باین معانی اشارت رفته است بلکه درباره دیگر مردم نیز که بیرون از شمار عرصه امامت هستند و در وجود ایشان تفوق و تقدمى بر امثال خودشان است جهاتی را قائل میشوند که با میزان کلی موافق نیست.

چنانکه در شخص حسن بن مطهر علامه حلی اعلی الله مقامه قائل هستند که در سن غير بلوغ دارای رتبت اجتهاد و محل رجوع و تقلید است و در حق شاهپور ذوالاکتاف که در سن کودکی بسلطنت نشست تدابیری می نگارند که عقلای چهل ساله آن لیاقت را دارند و ازین مردم در هر عصری اگر تفحص نمایند پیدا میشوند که قبل از آنکه زمان بلوغ را دریابند در فنی یا صنعتی یا علمی یا مقالتی چیزی بروز کند که مایه تحیر عقلای زمان میشود پس در این صورت چگونه دیدار مراتب ومعالم عالیه از وجود مبارك امام علیه السلام که دارای ارواح قدسیه خاصه و انوار شریفه مخصوصه الهیه و افاضات سامیه سبحانیه هستند بعید باید شمرد « ان هو الا شقاق بعيد ».

بالجمله چون جماعت عوام شیعیان را این تأمل رویداد علماء افاضل و اشراف وامائل شیعه روی باقامت حج آورده پس از فراغت از مناسك حج در مدينه طيبه بخدمت این امام والامقام پیوستند و چنانکه مسطور شد از وفور مشاهدت معجزات باهره وکرامات زاهره وعلوم فاخره وكمالات قاهره آنحضرت که عقل از ادراکش قاصر و قلم از رقمش فاتر ،بود بامامت آن یکتاگوهر بحر ولایت وزیبا اختر برج امامت اقرار کردند و آثار ریب و شبهت را از مرآت قلوب بزدودند و بنعمت یقین نائل شدند حتی اینکه بروایت

ص: 59

كلینی و دیگران در يك مجلس یا چندروز متواتر سی هزار مسئله از غوامض مسائل از آن معدن علوم و فضائل پرسش نمودند و از همه جواب شافی شنیدند.

چون مأمون بعد از شهادت حضرت امام رضا علیه السلام در السنه وافواه مذكور وبهدف طعن ودق و ملامت و نکوهش دچار بوده خیال او بآنجا انجامید که در این کار چاره کند و خود را از چنان بلیت برهاند و خود را از آن جرم و خطا بیرون آورد پس عریضه بحضور ولایت دستور معروض و قدوم مبارکش را در نهایت اعزاز و اکرام وتبجیل و تجلیل خواستار گشت .

چون امام جواد علیه السلام از مدینه راه برگرفت و بعد از طی براری وصحاری ببغداد وارد شد پیش از آنکه مأمون را ملاقات فرماید روزی مأمون بقصد شکار سوار شد و داستان باز و ماهی بطوریکه مشروحاً سبقت گذارش گرفت پیش آمد و مأمون را از مشاهدت آن معجزه عجبش افزون شد و گفت حقا که توئی فرزند برومند امام رضا و از فرزند آن حضرت این عجایب و اسرار بعید نیست پس آنحضرت را طلب کرده در مراتب اعزاز و اکرام سعی جلیل نمود و ام الفضل دختر خود را بنحویکه مذکور شد با آن همه بذل و بخشش و جشن و سرور بآ نحضرت تزویج نمود و مدتی آنحضرت را نزد خود در کمال اعزاز وتكريم وتوقير بداشت .

لكن ام الفضل نظر بفطرت اصلی با آنحضرت موافقت نمیکرد تا چرا آنحضرت بدیگر جواری و زنان توجه میفرمود و مادر امام علی النقی را بروی ترجیح میداد و ام الفضل مکرر از آنحضرت شکایت میکرد و مأمون به شکایتش گوش نمی سپر دو شایسته نمیدانست که با آن معاملتی که با امام رضا علیه السلام نموده بود از آن بعد نیز متعرض اذیت و آزار اهل بیت رسالت گردد و این کار را مناسب حال خود نمی دانست و ساکت بود .

ص: 60

بیان اراده مأمون بن هارون الرشيد در قتل حضرت جواد عليه الصلوة والسلام

در مناقب ابن شهر آشوب و بحار وكشف الغمه وكتب اخبار از محمد بن ابراهيم جعفری از حکیمه بنت امام رضا علیه السلام مسطور است که گفت و بقول ابن شهر آشوب از حکیمه بنت ابی الحسن قرشی از حکیمه بنت موسی بن عبدالله از حکیمه بنت محمد بن على بن موسى التقى علیهم السلام مروی است که در روز هفتم وفات حضرت جواد علیه السلام بمجلس ام الفضل دختر مأمون در آمدم و اوراجز عناك ديدم و بشدتی در اندوه وجزع وگریه و ناله بود که بیم داشتم رگ دلش پاره شود و مردمان به تسلیت و تعزیت وی بیامدند و از مناقب وفضايل و مفاخر آنحضرت بر میشمردند .

در این حال ام الفضل یاسر خادم و جمعی از کنیزان را بخواند و با من گفت ای حکیمه اعجوبه و مسئله بس غریب و معجزه بس بزرگ از ابو جعفر ابن الرضا با تو مذکور میدارم که هیچ کس مانندش را نشنیده باشد گفتم بفرمای تا چیست گفت بسیار افتادی که حضرت جواد جاریه تزویج فرمودی و مرا بغيرت افکندی واگر در خدمتش شکایت کردم سخن سخت در جواب آوردی و در روایت بحار ومنهج الدعوات از حکیمه دختر حضرت جواد عمه امام حسن عسکری علیهم السلام است که چون وفات کرد به تسلیت زوجه آنحضرت ام عیسی دختر مأمون برفتم و شدت حزن و جزعی در وی دیدم که از سختی گریستن خود را میکشت و بروی بیمناک شدم که مبادا زهره اش برهم شکافد.

و در آن حال که مشغول شرح کرم و حسن خلق و شیم آنحضرت و آن شرف و اخلاص که خدای بدو عطا فرموده و آن عز وکرامت یزدانی و امثال آن بودیم ام عیسی گفت آیا ترا خبر ندهم از آنحضرت بشیئی عجیب و امری جلیل که فوق وصف و مقدار باشد گفتم آن چیست گفت چنان بود که من بسیاری بر آنحضرت غیرت میبردم و بسی مراقبت داشتم و هیچوقت از مراقب غفلت نمیکردم و بسا بودی که خبرها میشنیدم که با دیگر جواری نیز اختلاط میفرماید و این شکایت را با پدر میگذاشتم پدرم مأمون

ص: 61

میگفت ای دخترك من بر این امر سکون و آرام گیر و از وی حمل کن چه او بضعه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است.

و یکی روز که من در جای خود نشسته بودم ناگاه زنی خوش روی و خوش گفتار نزد من بیامد و مرا سلام بداد گفتم تو کیستی گفت من از فرزندان عمار بن یاسر و زوجه ابو جعفر محمد بن على الرضا علیهما السلام هستم .

چون این سخن بشنیدم چنان آتش غیرت و گداز عصبیت در من گرفت که قدرت بر احتمال آن نیافتم و همی خواستم از سرای بیرون شوم وسر در بیابان وامصار وبلدان گذارم و نزديك بود وسوسه شیطانم بدا تجادلالت کند که آن زن را آسیبی رسانم معذالك خشم خود را فروخوردم و با اونیکی نمودم و در تقدیم کسوه و هدیه قصور ننمودم و چون از خدمت آنزن بیرون آمدم بی تاب وطاقت برخاستم و نزد پدرم مأمون شدم و از آن خبر باز گفتم .

پدرم در این هنگام مست طافح بود و زمین از آسمان و کوه از دریا نمیشناخت بانگ برزد ای غلام زود شمشیر بران حاضر ساز پس شمشیر بیاورد و مأمون بر نشست و گفت سوگند بخداوند البته او را بخواهم کشت و چون نگران این حال شدم گفتم انا الله وانا اليه راجعون با خود و شوهرم چه کردم و همی لطمه برسر و صورت خود زدم و پدرم در چنان حالت بر حضرت در آمد و یکسره شمشیرکین بر آنحضرت بزد تا او را قطعه قطعه کرده سر مبارکش را نیز با تیغ از تن جدا ساخت و از آنجا بیرون شد و من نیز از عقب فرار کردم و این کار در آنحال بود که آنحضرت خوابیده بود و یاسر خادم حضور داشت و مأمون مانند شتر مست کف کرده بازشد .

و چون بمنزل خود بازشدم و بجامۀ خواب اندر آمدم تا بامداد از خواب و آرام بیگانه بودم و چون روشنی روز بلندی گرفت نزد پدرم شدم و اینوقت مشغول نماز بود واز مستی برسته بود گفتم یا امیرالمؤمنین هیچ میدانی در شب گذشته چه ساختی و بقولی یا سر خادم که در آن شب با جمعی از خدام حضور داشتند این سخن با مأمون گذاشت و گفت امری عجیب از تو رویداد مأمون گفت سوگند با خدای ندانم چه کردم وای بر

ص: 62

تو باز گوی چه کردم ؟ گفتم تو با شمشیر کشیده بخوابگاه پسر رضا علیهما السلام بتاختی و و او را در آنحال که بخواب اندر بود بنداز بند جدا کردی و سرش را با تیغ خونریز ببریدی و از آنجا بیرون شدی.

مأمون از کمال حیرت و دهشت گفت ويلك چه میگوئي گفتم آنچه را کردی بگفتم مأمون از کمال دهشت و خطر آن امر عظیم نعره بر کشید و گفت ای یاسر این ملعونه چه میگوید؟ یاسر گفت در آنچه گوید بصداقت مقرون است مأمون گفت انا لله وانا اليه راجعون هلاك شديم و رسوای خاص و عام گردیدیم ای یاسر وای بر تو بسوی ابوجعفر بشتاب و خبری صحیح بیاور.

یاسر شتابان برفت و شادمان بازگشت و گفت ای امیر المؤمنين ترا بشارت باد گفت چه خبرداری گفت چون بمنزل آنحضرت برفتم نگران شدم برای مسواك قعود فرموده و قمیص و دواجی بر اندام مبارك او است و بقولی چون یاسر با مأمون گفت شمشیر بسیاری بر آن حضرت زدی و بدن مبارکش را از هم جدا ساختي مأمون چندان برسر و صورت خود طپانچه بزد که بیهوش گشت و بعد از آن یاسر را برای اخذ خبر بفرستاد، یاسر برفت و باز گشت و گفت آنحضرت را دیدم که در کنار آب نشسته مسواک میکند سلام دادم و خواستم تکلم نمایم بنماز ایستاد و اينك باز آمدم و در کار آنحضرت متحیرم.

و بروایتی یا سر گفت بآن خیال در آمدم که بدن مبارکش را بنگرم آیا از ضربت آن شمشیر اثری باقی است عرض کردم دوست همی دارم که این پیراهن را که بر بدن مبارک داری مرا ببخشایی تا از بركتش تبرك جويم آنحضرت نظری بمن بگشود و تبسمی فرمود گویا آنحضرت بآنچه بیندیشیدم دانا بود پس از آن فرمود أكسوك كسوة فاخرة ترا بجامه فاخر پوشش کنم عرض کردم جز این قمیص را که بر تن داری نخواهم آنحضرت پیراهن را از تن خود بیرون کرده و اندام همایونش را بجمله بمن مكشوف ساخت سوگند با خداوند هیچ نشانی از ضربت تیغ در بدن مبارکش نیافتم .

چون این سخنان بگذاشتم بسجده شکر بیفتاد و هزار دینار سرخ در مژدگانی یاسر بداد و گفت سپاس خداوندی را که مرا بخون او مبتلا نساخت پس از آن گفت ای

ص: 63

یاسر از آمدن این ملعونه یعنی دخترش ام الفضل بشکایت به نزد من وگریستن های او در پیش روی من بیاد دارم و اما از رفتن خودم بسوی آنحضرت در خاطر ندارم یا سر گفت سوگند باخدای همواره بر آنحضرت شمشیر میزدی و من و دخترت بتو نظر داشتیم و با نحضرت نگران بودیم تا اورا قطعه قطعه و پاره پاره ساختی و از آن پس شمشیرت را برگلوی مبارکش نهادی و اوراذ بح کردی و همی کف بردهان داشتی و همهمه مینمودی .

مأمون گفت الحمد لله بعد از آن با من گفت یا سر قسم بخداوند اگر بعد ازین بآنچه گذشته است چیزی برزبان بگذرانی البته ترا بقتل میرسانم بعد از آن با یاسر گفت بیست هزار دینار برای ماهیانه فلان ماه (1) بحضرتش تسليم كن و سلام ما را برسان و خواستار شو تا سوار شود و بدیدار ما بیاید و نیز بجماعت بنی هاشم و اشراف و سرهنگان و اعیان بفرست تا در رکابش سوار شوند و نزد من بیایند و به در آمدن در حضرت او وسلام بر او بدایت گیرند یاسر بر حسب فرمان رفتار نمود و آنجماعت را حاضر ساخت و آنحضرت آن جمله را اجازت داد و با یاسر فرمود آيا عهد ما بين من ومأمون چنین بود عرض کردم یا بن رسول الله این زمان وقت عتاب نیست بحق محمد و علی علیهم السلام از آنچه کرده هیچ چیزی را تعقل نمیکند .

آنگاه آنحضرت بتمام اشراف اجازت داد که بحضور مبارکش تشرف جویند مگر عبدالله وحمزه را که دو پسر حسن بودند چه این دو تن از آنحضرت نزد مأمون بناصواب سخن میراندند و پیاپی سعایت میکردند و از پس آن حضرت برخاست و سوار شد و آنجماعت نیز در رکاب مستطابش بودند و بنزد مأمون شد مأمون پیشانی مبارکش را ببوسید و او را در صدر مجلس بنشاند و فرمان داد تا مردمان در گوشه بنشستند و همی از آنحضرت معذرت میخواست.

ابو جعفر علیه السلام فرمود : « عندی نصيحة فاسمعها منی » پندو نصیحتی نزد من داری از من بشنو عرض کرد بفرمای فرمود : اشير عليك بترك الشراب المسكر آشامیدنی را که مسکر باشد ترك بكن عرض كرد پسر عمت فدایت باد البته این نصیحت ترا

ص: 64


1- بلکه : باضافة فلان مرکب سواری ( شهری ) .

پذیرفتار شدم .

مجلسی علیه الرحمه میفرماید: شهری که در عبارت متن است که مأمون با یاسر گفت « احمل اليه عشرة آلاف وبقولى عشرين آلاف دينار وقدم اليه الشهري الفلاني وسله الركوب الى » و خواستار شوکه بجانب من سوار گردد بکسرشین معجمه نوعی براذین است و بروایتی چون نیز خبر صحت و سلامت وجود مبارکش را بمأمون بیاورد مأمون سجده شکر بگذاشت و هزار دینار بدو بداد و گفت بیست هزار دینار برای ابو جعفر بیر وسلام مرا بدو برسان .

چون بیامد خواستم بدن مبارکش را بنگرم که از آن زخمها نشانی هست یا نیست عرض کردم یا بن رسول الله باین پیراهن که بتن اندر داری مرا مخلع نمیفرمایی تا براي کفن خود نگاهدارم آنحضرت پیراهن خود را بیرون آورده بمن داد و فرمود چنین شرط شده بود میان ما واو؟ عرض کردم فدایت گردم از آنعمل مطلقاً خبری ندارد و شرمنده و پشیمان است و چون نظر کردم بهیچوجه نشانی در بدن همایونش نبود و نزد مأمون بازگشتم و آنچه را که بگذشته بود بگفتم.

مأمون اسب و شمشیر که در دست داشت بآ نحضرت فرستاد و از آن پس بام الفضل پیغام فرستاد که اگر از این ببعد بار دیگر سخنی شکایت آمیز از آنحضرت از تو بشنوم جز بکشتن تو خوشنود نخواهم شد و خودش بخدمت آنحضرت بیامد و او را در بر گرفت امام علیه السلام مأمون را نصیحت فرمود كه ترك مشروب خمر نماید و مأمون در دست مبارکش تائب گشت و حضرت جواد علیه السلام دعائی به مأمون تعليم و فرمود که چون شب این دعا با من بود ضرری از آنزخمها بمن ترسید و آن دعاء در کتاب مهج الدعوات مسطور است و انشاء الله تعالی از این بعد در مقام خود مرقوم میگردد و تا مأمون زنده بود از برکت آن

دعا از تمامت بلاها محفوظ بود و بسیاری از بلاد و امصار برای او گشوده گشت .

و بروایتی در مناقب ابن شهر آشوب است چون مامون آن خبر وحشت اثر را بشنید بگریست و گفت بعد ازین دیگر چه چیز باقیماند اینحال برای عبرت پیشینیان و آیندگان کافی است و بعد از آن مینویسد مأمون بآن حضرت ترحيب وترجيب نمود

ص: 65

و او را در بغل آورد و گفت اگر در حق من چیزی در نظر آوردی و بر من خشمگین هستی از من در گذر و آشتی کن فرمود چیزی نیافته ام و جز خیر چیزی نبوده است از آن پس مأمون گفت همانا باین حضرت بدستیاری خراج شرق و غرب تقرب میجویم و دشمنان خدای را برای کفاره این کار که از من آشکار شده است دچار هلاك و دمار میگردانم پس از آن مردمان را اذن و اجازت داد و مائده طعام بخواست .

و در روایتی دیگر چون یاسر نزد مأمون باز شد گفت بدن مبارکش را نگران شدم که مانند عاج بود که بمس صفرتی رسیده باشد و هیچ نشانی از زخم در آن بدن مبارك نبود مأمون بسیاری بگریست و گفت با اینحال چیزی باقی نماند « ان هذا لعبرة للاولين والآخرين، و گفت ای یاسر اما از سوار شدن خود بسوی آنحضرت و شمشیر برگرفتن و در آمدن خودم بآ نحضرت بیاد دارم و از خروج خودم هیچ یاد ندارم و نیز از انصراف خودم بمجلس خود بخاطر ندارم پس چگونه بوده است امر من و رفتن من بسوی آنحضرت خدای لعنت کند بر این دختر لعنتی و بیل (1).

هم اکنون نزد این ملعونه شو و بگو پدرت میگوید قسم بخدای اگر بعد ازین روز نزد من بیائی و از آنحضرت شکایت کنی یا بدون اذنش بیرون شوی انتقام آن حضرت را از تو میکشم پس از آن در خدمت ابن الرضا برو و از من سلام برسان و بیست هزار دینار بحضرتش تسلیم کن و آنشهری را که من در شب گذشته بر آن سوار میشدم بدو برو از آن پس جماعتهاشمیین را امر کرد تا بر آنحضرت در آیند و سلام فرستند یا سر آنجمله را بجای آورد و آنحضرت فرمود عهد میان پدرم و میان اوومیان من و او چنین بود که گاهی با شمشیر بر من هجوم بیاورد آیا نمیدانست برای من ناصری است و در میان من و او حاجزی است.

عرض کرد یا سیدی یا بن رسول الله این عتاب را بگذار سوگند با خدای و بحق جدت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم هیچ چیز از کار خود را نمیدانست و تعقل نمیتوانست و هیچ اورا معلوم نبود که در کدام نقطه از زمین جای دارد و اينك در حضرت خدای نذری بصدق

ص: 66


1- يعنى بدفرجام .

و راستي کرده و سوگند خورده است که بعد از این هیچوقت مست نشود چه این کار از حبائل شیطان است یا بن رسول الله چون نزد او بیائی از این امور هیچ نفرمای و اورا بر آنچه از وی روی داده است عتاب ،مکن فرمود سوگند با خدای من عزم ورأی بر این گونه داشتم . پس از آن جامه های خود را بخواست و بپوشید و تمام مردمان در خدمتش برخاستند تا بمأمون درآمدند چون مأمون آنحضرت را بدید بپذیرائیش برخاست و آنصدر کارگاه وجود را بصدر خود گرفت و ترحیب نمود و هیچ کس را اجازت نداد تا بخدمتش اندر آید و یکسره با آنحضرت بحدیث وراز گوئی و مسامرت مشغول بود و چون مدتی بر این برآمد ابو جعفر فرمود اى اميرالمؤمنين مأمون عرض كرد لبيك و سعديك فرمود برای تو نزد من نصیحتی است آنرا بپذیر، مأمون عرض كرد بالحمد والشكر یا بن رسول الله این نصیحت چیست فرمود : « احب ان لا تخرج بالليل فانى لا آمن عليك هذا الخلق المنكوس و عندى عقد تحصن به نفسك وتحترز به من الشرور والبلايا والمكاره والافات والعاهات كما انقذنى الله منك البارحة و لو لقيت به جيوش الروم والترك واجتمع عليك وعلى غلبتك أهل الأرض جميعاً ما تهيأ لهم منك شيء إذن الله الجبار وان احببت بعثت به اليك لتحترز به من جميع ماذكرت لك، قال نعم فاكتب ذلك بخطك وابعثه الى قال نعم ».

دوست همی دارم که شب هنگام بیرون نشوی چه من ازین مردم منكوس برتو ایمن نیستم و نزد من عقدو دعا وتعویذی است که بسبب آن از تمامت شرور و بلایا و آفات وعامات خودرادر حصن حفظ و حراست الهی محفوظ میداری چنانکه خداوند تعالی مرا در شب گذشته بهمین وسیله از تو نگاهداشت و اگر با این عقد با لشکرهای روم وترك برخوری و تمام مردم روی زمین بر تو خواهند بغلبه فراهم شوند برای ایشان هیچ چیزی مهیا نشود و باذن خداوند جبار قدرت نیابند و اگر دوست میداری این دعا را برای تو بفرستم تا بدستیاری آن از جمله آنچه ترا گفتم محفوظ و محروز بمانی مأمون عرض کرد آری این حرز را بخط مبارکت بنویس و برای من بفرست فرمود آری .

ص: 67

یاسر میگوید چون حضرت ابی جعفر علیه السلام شب را بروز رسانید در طلب من بفرستاد و چون بحضرتش مشرف شدم و در حضور مبارکش بنشستم بفرمود تا پوست آهوئی که از زمین تهامه بود بیاوردند و از آن پس این عقد را بخط همایونش بنوشت و از آن بعد فرمود ای یاسر این نوشته را نزد امیرالمؤمنین ببر تا برای آن قصبه از نقره بسازند که آنچه مذکور میدارم بر آن لوله نقش کنند .

و هر وقت بخواهد که آنرا بر بازوي خودش بر بندد بر بازوی راستش به بندد و وضوئی نیکو و سابغ بسازد و چهار رکعت نماز بگذارد و در هر رکعتی فاتحة الکتاب و هفت دفعه آیة الکرسی و هفت مرتبه شهد الله و هفت مرتبه والشمس وضحيها و هفت مره والليل اذا يغشى و هفت مرة قل هو الله احد را بخواند و چون از این جمله فارغ شد آنوقت این لوله را در هنگام شدائد و نوائب بر بازوی راست خود بحول الله و قوته وازهر چه برسد و از آن حذر کند به بندد و شایسته چنان است که این امر در حال طلوع قمر در برج عقرب نباشد و اگر مأمون با این حال با مردم روم و پادشاه ایشان حرب کند باذن خدا و برکت حرز برایشان غلبه نماید و انشاء الله تعالی این حرز مبارك در مقام خود مسطور میشود .

در کشف الغمه نیز باین خبر اشارت رفته و میگوید از حکیمه دختر امام رضا علیه السلام این حدیث وارد شده است و میگوید چون ام الفضل از دیدار زوجه آنحضرت که از اولاد عماریاسر بود خشمگین بخدمت مأمون آمد و اینوقت مأمون مست و لا يعقل و بی خبر بود و ساعتی چند از شب گذشته و مأمون را از حالت خود خبر داد و گفت ابو جعفر ترا و مرا و عباسی و فرزندانش را دشنام میدهد و آنچه را که آنحضرت نفرموده بود بدروغ نسبت داد الى آخرها .

صاحب كشف الغمه علی بن عیسی الاربلی بعد از نگارش این خبر مینویسد: بعقيدت من در این خبر نظری باید نمود و گمان میکنم که وضع کرده اندچه ابو جعفر علیه السلام گاهی که در مدینه بود زوجه دیگر میگرفت و این وقت مأمون در مدینه نبود تا دخترش با آنحضرت شکایت کند و اگر بگوئی برای اقامت حج آمده بود در جواب میگویم

ص: 68

مأمون در حال حج شراب نمی خورد و ابو جعفر علیه السلام در بغداد وفات کرد و زوجه اش در خدمتش بود و با وجود این خواهر آنحضرت چگونه بعد از وفات آنحضرت را دیده است و چگونه با هم فراهم شدند با اینکه آنحضرت در بغداد و حکیمه در مدینه بود و این زنیکه از فرزندان عمار یاسر است در مدینه به تزویج آنحضرت در آمده پس چگونه ام الفضل او را از نظر بسپرده است و فوراً بپای شده است و نزد پدر خود مأمون رفته است در تمام این فقرات دقت نظر لازم است والله اعلم .

معلوم باد چنانکه بعضی از محدثین اخبار نیز اشارت کرده اند نمیتوان چنین از علمای حدیث در کتب معتبره خود یاد کرده اند از موضوعات

خبری را که جمعی دانست و وقعی بآن نگذاشت چه در این اخبار مختلفه بچند حکیمه نام اشارت رفت یکی دختر امام رضا علیه السلام و دیگری دختر حضرت جواد و دیگری دختر ابوالحسن قرشی چه ضرر دارد مقصود دختر حضرت جواد علیه السلام باشد که در زمان معتصم عباسی که آنحضرت و ام الفضل را ببغداد طلب کرده و در آنجا شهید شده حکیمه نیز با آنحضرت بوده یا همان حکیمه دختر ابوالحسن قرشی باشد.

و نیز ممکن است که حضرت جواد در آن چند سال که در بغداد نزد مأمون بود زوجه دیگر نیز اختیار کرده باشد و ام الفضل در مدینه میگذرانیده و مأمون اقامت کرده و برای دیدار آن حضرت و دختر خود بمدینه آمده باشد و این قضیه روی نموده است

يا قبل از زفاف با ام الفضل زوجه دیگر داشته باشد چنانکه ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و پانزدهم هجری که مأمون بحرب مردم روم از بغداد سفر کرد و بتكريت رسید حضرت جواد در آنجا بملاقات مأمون تشریف قدوم داد و مأمون ام الفضل را در سرای احمد بن یوسف بآ نحضرت فرستاد و آنحضرت او را بمدینه طیبه برد و اینوقت بیست سال از عمر مبارکش برگذشته بود چه زیان دارد که بعضی زوجات را تزویج نموده باشد .

ص: 69

و نیز مکشوف میدارد که ممکن است از معجزه آنحضرت در نظر یا سر وام الفضل چنان نموده نموده آید که مأمون آنحضرت را بضرب شمشیر قطعه قطعه نموده باشد نه اینکه در حقیقت بقتل رسانیده باشد چنانکه از همان کلمه که بمأمون فرمود از برکت این حرز در شب گذشته خداوند تعالی مرا از تو یعنی از گزند تو برهانید اگر چه حیات و ممات وخواب و بیداری برای ایشان یکسان است خود ایشان مالك موت وممات و ایاب وحساب و کتاب هستند اثر هر چیزی باشارت ایشان است اگر خود نخواهند مأمون چیست و قوت بازو واثر تیغ او ونیروی بازو و حرکت و سکون و خواستن و ناخواستن و تصور و تخيل او از کجاست .

بیان انزجار طبع مبارك حضرت امام محمد تقی سلام الله علیه و حرکت از بغداد و آمدن بمدینه

چون مأمون الرشید و علماء و قضاة و مفسدين وسعاه و منافقین و روات بغداد نگران شموس طالعه و بدور لامعه و بحار زاخره وجبال ذاخره علوم وفضایل و فنون و فواضل وانوار ومآثر واسرار و مفاخر حضرت ولی خالق عباد امام محمد جواد صلوات الله وسلامه عليه الى يوم التناد شدند و بازار مكايد وحيل و عواید و دغل و نمایشهای سراب و بنیانهای یباب خود را بواسطه وجود حق نمود آن مقصود هر قاصد من جميع الجهات کا سدو فاسد دیدند آتش بغض و حسد در کانون وجود همه افروخته و علامات کید و کین از قلوب همه افراخته شد.

و چون هر چه کردند و هر تدبیر بنمودند کاری ساخته نگشت و همه با دست تهی و انبان خالی و صدور بیرون از علم و استعداد یکی خود را امير المؤمنين وصاحب بلاد ویکی خود را رئيس المسلمين وقاضی عباد و یکی خود را اعلم علماء عاملین و یکی خود را اعرف عرفای راسخین همی خواندند و همیخواستند مردمان را از روی تزویر و تدبیر

مرید و مطیع و منقاد خود سازند و خود را لایق و ذیحق شمارند .

ص: 70

اما وجود آفتاب عالم تاب امامت و بحور پر نصاب ولایت را مانع این حال و دافع این خیال خود میدانستند لاجرم هر روزی تدبیری میکردند و مجلسی می آراستند وحضرت امام محمد تقى متقى علیه السلام را حاضر و با اصناف علماء وحكماء وفضلاء و متكلمين عصر مناظر و محاور مینمودند مگر اینکه بدست آویز مجالس مناظرات و مجادلات آن حضرت مغلوب و ایشان بمطلوب خود غالب گردند ازین جمله نیز سود نیافتند بلکه زیانی برزیانها و مقهوریتی بر مقهوریتها بیفزودند.

کار بدانجا پیوست که چون مأمون بکاری دیگر دست نیافت چنانکه در مناقب ابن شهر آشوب و بحار و بعضی کتب اخبار و آثار مأثور است محمد بن الريان گفت مأمون در کار حضرت ابی جعفر و کساد بازار ولایت مدار حيلتها بساخت و نیرنگها بکار برد و برای او هیچ چیزی ممکن نگشت و مقصودش حاصل نشد.

و چون خواست دختر خود را بآن حضرت سپارد یکصد خدمتکار ماه دیدار سرو رفتار مشك موی شیرین گفتار که در عرصه دلبری و پهنه دلال نظیر و همال نداشتند منتخب و مقرر ساخت و بدست هر يك جامی روشن تر از چهره قمر که در آن یگانه گوهری بود بداد تا با این آئین دار با و آذین جان فزا بحضرت ابی جعفر نمایشگر شوند و در حجله دامادی خود را بدیدار مبارکش در آورند تا مگر آن آفتاب عوالم امامت را باین ذرات کاسده نظری و میل و گذری افتد و مأمون را دست آویزی برای سستی عقاید مردمان پدیدار آید .

اما باین اندیشه خود نیز نایل و بخیال خود و مقصود خود واصل نشد و امام معصوم علیه السلام را بآن ماهرویان دلفریب که مهر و ماه را اسیر زلف سیاه میساختند التفاتی نرفت .

و مردی بود که او را مخارق مغنی میگفتند و شرح حالش را در طی کتب سابقه در مقام خود رقم کرده ایم و از اساتید مغنیان و نوازندگان و سرود گویان زمان بود ، از صوت دلارایش مرغ هوا و حشرات زمین از طیران و حرکت بیفتادند و از چنگ ورود

ص: 71

و رباب و عودش اختر ناهید از آسمان مایل صفحه زمین میگشت و ریشی طویل و فنی جلیل داشت در آن محضر ماهرویان حور خدم حاضر شد و با مأمون گفت ای امیرالمؤمنین اگر ترا در امور دنیویه مقصودی است من از بهر تو کفایت کنم.

پس با سوز و ساز و ضرب و نوا و آواز خود در حضرت ابی جعفر علیه السلام بنشست و چنان آوازی رفیع و دلنواز بر کشید که تمام اهل آنسرای از خود بی اختیار و بدانسوی رهسپار و فراهم شدند و همی با عود بنواخت و تغنی نمود و آشوبها در درونها و سوزها در دلها بیفکند و بهرگونه صوت و نوازی تغنی کرد و بسرود و با این حال ابو جعفر علیه السلام ولی خداوند ذوالجلال بدوننگریست و به یمین و شمال التفات و توجه نفرمود و از آن پس سر مبارك بمخارق بلند آورد و فرمود: اتق الله يا ذا العثنون از خدای بپرهیز و بترس ای ریش دراز.

عثنون باعين مهلمه و نای مثلثه و نون و واوونون بمعنی ریش و فزونی آن بعد از عارضین یا روئیده برذقن و زیر آن است و هم مویهائی که در زیر حنك شتر است بمحض این فرمایش قضا نمایش قدر گذارش مضراب از دست مخارق و عود از چنگش فرو افتاد چنانکه چندانکه زنده بود از دست و پنجه جز رنج ربح و سودی نیافت.

و چون این حال عجب مکشوف شد مأمون از احوالش بپرسید گفت چون حضرت ابي جعفر علیه السلام بر من صيحه زد چنان فزع و ترس و هیبتی مرا فرو گرفت که ازین پس هیچوقت ازین حال افاقت نیابم بلی صیحه که از پیکر امامت آیت برخیزد هزاران صیحه محشر را بچیزی نشمارد .

دمدمه طنبور و آوای دهل *** نسبتی دارد بآن ناقور کل

و چون خاطر مبارك امام جواد علیه السلام از معاشرت و مجاورت مأمون انزجار و طبع همایونش از اطوار او ملالت گرفت از مأمون اجازت طلبيد و متوجه حج بيت الله الحرام گردید .

ابن صباغ در فصول المهمه مینویسد حضرت امام محمد جواد علیه السلام چندانکه از مدینه طیبه مهجور و در بغداد بازوجهاش ام الفضل نزد مأمون بودند مأمون در شرایط تکریم و تفخیم و تعظیم و اعز از آنحضرت غفلت نداشت تا گاهی که با زوجه خودام

ص: 72

الفضل بمدينه شریفه متوجه شد و چون از بغداد حرکت فرمود مردم آنشهر از وضیع و شریف و برنا و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و اعیان و اشراف و ارکان و انصاف خلق بمشایعت و وداع آنحضرت بیرون شدند .

آنحضرت با تجلیل و ابهتی عظیم راه سپار شد تا بدروازه كوفه نزديك سرای مسیب هنگام غروب آفتاب نزول فرمود و بمسجدی کهنه و قدیم الاساس در آن موضع در آمد تا نماز مغرب بگذارد و در صحن آنمسجد درخت نبقی بود یعنی سدره که هیچوقت بار نمیگرفت آنحضرت کوزه آبی بخواست و در اصل و بیخ آندرخت آب وضوی مبارکش بریخت و بنماز برخاست و مردمان در امامت آن امام عالی مقام نماز مغرب را بگذاشتند و آنحضرت در رکعت اولی سوره حمد و اذاجاء نصر الله و الفتح و در رکعت دوم سوره حمد و قل هو الله احد را قرائت فرمود .

و چون از نماز فراغت یافت مقداری برای ذکر خدای تعالی جلوس فرمود و بیای ایستاد و چهار رکعت بنافله نماز بسپرد و بعد از آن دو سجده شکر بگذاشت و از آن پس برخاست و با مردمان و داع فرمود و بجانب مقصود روان شد و آندرخت نبقه روز دیگر از همان شب از برکت قدوم مبارکش بارور گردید و باری بسیار و پسندیده و نيكو بیاورد و مردمان آندرخت پر بار را که از آن پیش هرگزش باری در کار نبود همی بدیدند و از آن معجزه باهره و کرامت زاهره بسی در عجب شدند و ازین جمله غریب تر و عجیبتر این بود که بار این درخت را خسته دانه نبود و میوه اش بیدانه بود و ازین روی بر تعجب و شگفتی آنجماعت بر افزود .

ابن صباغ که از علماي اهل سنت و جماعت است میگوید این کار یکی از معجزات و کرامات جلیله آنحضرت و مناقب جمیله اوست صاحب کشف الغمه نیز باین مطلب اشارت نماید و گوید فضایل و مناقب و علوم و معارف این امام علیه السلام و حکمت و فقاهتش با اخلاق حسنه و مخائل و شیم ستوده ایزدی آنحضرت در حال صغر سن مبارکش بيك مقامی بلند رسید که احدی از سادات و غیر از سادات نتوانستند آرزوی تقرب بان مقام را نمایند از این روی مأمون مشعوف و دل باخته آن علو مقام و سم ومنزلت

ص: 73

و فضایل امامت آیت شد لاجرم دختر خودام الفضل را با آنحضرت تزویج کرده و امام محمد جواد علیه السلام اورا با صحبت خود از بغداد بمدینه طیبه حمل کرد و مأمون در مراسم توقیر و تبجیل و اعزاز آنحضرت مسامحت روانمی داشت چنانکه نوشته اند آنحضرت در مدینه بود سالی دو کرور در هم در حضرتش تقدیم و بمدینه ارسال مینمود .

صاحب کشف الغمه در ترتیب حرکت آنحضرت از بغداد بمدینه مینویسد راه بر سپرد تا بشارع باب الکوفه رسید و مردمان که در مشایعتش بیرون آمده بودند حضور داشتند تا هنگامی که آفتاب سر بکوه بسرای مسیب رسید و در آنجا نازل شد و بمسجد در آمد و در کنار درخت نبقه که در صحن مسجد بود و هر گز بار نمی آورد در اصل شجره وضوء بگرفت و برخاست و مردمان را نماز بگذاشت و در رکعت اولی سوره حمد و فتح و در رکعت دوم فاتحه الکتاب و اخلاص را بخواند و قنوت را قرائت کرد و رکعت سوم را نیز بگذاشت و تشهد و سلام براند .

پس از آن قدری بنشست و خدای را ذکر فرمود و بدون اینکه تعقیب بگذارد برخاست و نوافل را بچهار رکعت بهای آورد و بعد از آن تعقیب نماز را بخواند و دو سجده شکر بگذاشت و چون آنحضرت به نبقه رسید از میمنت آب وضوی آنحضرت بارهای نیکو بیاورده و مردمان بدیدند و تعجب کردند و از آن میوه بخوردند و معلوم شد باری شیرین و بیدانه است پس با آنحضرت وداع کردند و امام علیه السلام در همان ساعت بجانب مدینه طیبه حرکت کرد و در آنجا بود تا گاهی که معتصم در زمان خلافتش آنحضرت و زوجهاش ام الفضل را ببغداد احضار نمود .

نوشته اند که ام الفضل در مدینه نیز از بغض و حسد کناره نمیجست و از آنحضرت با پدرش مأمون شکایت همی کرد که اختیار زوجات میکند و مرا بخشم و ستیز و اندوه و نکوهش میسپارد مأمون در جواب وی نوشت ای دخترك ما ترا با ابو جعفر تزویج نکردیم تا با این علت حلالی را بروی حرام سازیم ازین پس اینگونه مطالب که نوشته ننویس و معاودت مجوی نبق بفتح نون و کسر باء موحده و بسکون آن و قاف بار سدر است نبقه واحده آن است بکسر باء موحده و بار آن بعناب بسیار شبیه و

ص: 74

سخت سرخ و جمع آن نبقات است ، در بحار الانوار باین خبر اشارت شده است و مینویسد شیخ مفید علیه الرحمه فرمود از بار این درخت بخوردم و میوه اش بی دانه بود .

و در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که ابوهاشم جعفری میگفت در حضرت ابی جعفر علیه السلام در مسجد مسیب نماز گذاشتم وصلی بنافی موضع القبلة سواء میگوید در آنجا در آن مسجد درخت سدره خشک بود که هیچ برگ نداشت پس آنحضرت آبی بخواست و در زیر درخت سدره بریخت و آن درخت تازه و زنده و برگ آورد و در همان سال باردار شد و در ارشاد مفید درخت خرما مذکور است و ازین پس انشاء الله تعالی در باب معاجیز این حضرت ولایت آیت علیه السلام نیز اشارت خواهد شد .

بیان وقایع سال دویست و شانزدهم هجری نبوی صلی الله عليه و آله وسلم

اشاره

در این سال مأمون خلیفه بمملکت روم بازگشت و سبب این کار این بود که خبر رسید پادشاه روم يك هزار و ششصد نفر از اهالی طرسوس و مصیصه را بقتل رسانیده مأمون از استماع این خبر دهشت آمیز تاب در نگ نیاورد و با کمال خشم لشکری نامدار بساخت وكوس رحيل بنواخت و جانب راه بر سپرد تاگاهی که روز دوشنبه یازده روز از ماه جمادی الاولی بجای مانده بارض روم در آمد و در آنجا بار اقامت بیفکند و روز بشب در نوشت تا به نیمه شعبان المعظم رسید .

و بعضی دیگر بآن عقیدت اندر اند که سبب این امر این بود که توفیل بن میخائیل پادشاه روم نامه بمأمون نوشته نام خود را بر نام مأمون مقدم نگاشت چون مأمون در آغاز نگران شد و نام او را بر نام خود مقدم دید چنان بخشم اندر شد که بدون اینکه بقیت آن مکتوب را قرائت نماید بطرف ملك روم راهسپر شد و چون بآن اراضی در آمد فرستادگان میخائیل در اذنه بدر گاهش بیامدند و پانصد تن از اسیران مسلمان را با خود بخدمت مأمون بیاوردند .

ص: 75

و چون مأمون بارض روم داخل و در انطیغو نازل گردید مردم آنجا برای صلح و صفا بخدمتش بیرون آمدند و مأمون از آن پس روی به هر قله نهاد مردم هر قله نیز بطریق مصالحت حاضر خدمت شدند و مأمون برادرش ابو اسحق معتصم را با سپاه آراسته مأمور بفتح امصار نمود ابو اسحق با قدمی ثابت و عزمی استوار و دلی قوی و بازوئی پهلوی راه بر گرفت و حربها بساخت چندانکه سی دژ محکم و مطموره و طعام خانه را برگشود و هم چنین یحیی بن اکثم را از طوانه بالشگری مردانه بفرستاد یحیی برفت و بکشت و بسوخت و جمعی را اسیر کرده مراجعت نمود و از آن پس مأمون بسوی کیسوم روی آورد و دو روز در کیسوم اقامت گزیده و از آنجا بجانب دمشق بکوچید .

یاقوت حموی گوید کیسوم باكاف وسين مهمله وواو وميم نام قریه ایست از اعمال سميساط در آنجا بازار و دکاکین بسیار و قلعه بزرگ بر قلعه بلند است ، طوانه بضم طاء مهمله وواو والف ونون شهری در ثغور مصیصده است.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و شانزدهم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال عبدوس فهری در مملکت مصر ظهور نمود و بر عمال معتصم ابی اسحق بتاخت و پارۀ را بکشت و این قضای ناگهانی در ماه شعبان روی داد چون مأمون این خبر را بشنید خویشتن ساخته حرب او شد و در روز چهارشنبه چهارده روز از ماه ذی الحجه همین سال بجای مانده از دمشق بسوی مصرراه نوشت .

و هم در این سال افشین از برقه در حالتیکه از آنجا منصرف شده بود بیامد و در مصر اقامت کرد برقه بفتح اول که باء موحده است وراء مهمله وقاف اسم صقع و ناحية بزرگ است که مشتمل بر مدن وقراء عدیده در میان اسکندریه و افریقیه است و نام شهر این ناحیه انطابلس و تفسیرش خمس مدن یعنی پنج شهر است چنانکه در ایران زنجان را خمسه میخوانند و نیز برقه از قراء قم از نواحی جبل است که آنجا را برق رود خوانند وحور برقه نام محله یا قریه ایست در مقابل واسط .

ص: 76

و هم در این سال مأمون باسحق بن ابراهيم نوشت تالشکر تکبیر گذارند باین طریق که چون با مردمان نماز گذارد تکبیر گوید و از لشکر بخواهد که چنین کنند و اسحق در نیمه رمضان که مردمان در مسجد انجمن میکنند باین کار شروع کرد پس بجمله بایستادند وسه دفعه تکبیر بگفتند و این کردار را در هر نماز واجبه بجای آوردند .

و در این سال ام جعفر زبیده خاتون زوجه هارون مادر محمد امین که از زنهای نامدار جهان و ازین پیش در ذیل احوالرشيد وزوجات او بشرح حال اين خاتون بزرك اشارت شد رخت راحت بسرای آخرت کشید.

و در این سال غسان بن عباد از سند بیامد و بشر بن داود که امان یافته بود در صحبت او التزام داشت چنانکه از این پیش سبقت نگارش یافت و امورسند جانب اصلاح سپرد و عمران بن موسى عتكى عامل سندگردید و شاعر گفت :

سيف غسان رونق الحرب فيه *** و سمام الحتوف فى ظبيتيه

الى آخرها

و در این سال مأمون بر علی بن هاشم غضبناك گردید و عجیف واحمد بن هاشم را بدو فرستاد و امر نمود تا اموال و اسلحه او را مقبوض دارند .

و هم در این سال جعفر بن داود قمي بجانب قم فرار کرده از طاعت مأمون سر بیرون کرد و در این سال موافق روایت بعضی سلیمان بن عبدالله بن سليمان بن علی بن عبد الله بن عباس مردمان راحج اسلام بگذاشت و مأمون او را بولایت یمن معین کرده بود و نیز قرار داده بود که در هر شهر یکه داخل شود در آنجا حکومت با او باشد سلیمان از دمشق جانب راه بر گرفت پس ببغداد درآمد و مردمان را روز فطر نماز بگذاشت و از بغداد جانب دیگر بلاد گرفت و مردمان را حج بگذاشت و بیرون آمدن او از بغداد روز دوشنبه دوشب از ماه ذی القعده گذشته بود و در این سال ابو مسهر عبد الأعلى بن مسهر غسانی در بغداد روی بدیگر سرای نهاد .

طبری گوید بقول بعضی در این سال عبدالله بن عبیدالله بن عباس بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس مردمانرا حج اسلام بگذاشت و مأمون او را والی یمن و دیگر شهرهایی

ص: 77

که بآنجا در آید گردانید .

و هم در این سال محمد بن عباد بن عباد بن مهلب مهلبی امیر بصره در بصر د وفات کرد ونيز يحيى بن يعلى محاربی روی بسرای جاوید آورد .

و هم در این سال اسمعيل بن جعفر بن سليمان بن علی ازین سرای بدیگر سرای راه پیمای شد

بیان وقایع سال دویست و هفدهم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله وسلم

اشاره

در این سال افشین بر شهر فرما فیروزمند شد فرما بافاء ورا مهمله محرکه و میم و الف مقصوره شهری است که بر ساحل از ناحیه مصر واقع شده با حصنی لطیف و فاسد الهواء و نیز نام شهری است قدیمی میان عریش و فسطاط که خراب شده و در زیر ریگ پنهان گردیده است بالجمله مردم فرما امان خواستند و با طاعت حكم مأمون درآمدند و مأمون در محرم این سال بمصر رسید پس عبوس فهری را بیاوردند و گردنش را بزدند و مأمون بطرف شام بازگشت.

و در این سال مأمون علی بن هشام را بقتل رسانید و سبب این کار این شد که مأمون علی بن هشام را در آذربایجان و جز آن چنانکه مسطور شد حکومت داده بود و در خدمت مأمون عرض کردند که علی بن هشام در حق مردم ستم میکند و اموال ایشان را میگیرد و کسان را بقتل میرساند لاجرم عجیف بن عنبسه را بدو فرستاد و عجيف بابن هشام بناخت وهمى خواست عجیف را بکشد و خودش ببابك پیوسته شود و با مأمون بطریق طغیان و عصیان اندر آید .

طبری میگوید در این سال افشین بشهر بیما که در زمین مصر است غلبه کرد و مردمش امان خواستند و بحکم مأمون تن در آوردند و فتح نامه آن دو شب از شهر ربیع الاخر بجای مانده بود .

و میگوید در این سال دو پسر هشام علی و حسین را مأمون در اذنه بکشت و سبب

ص: 78

این بود که از سوء سیرت او با رعایا و مردمی که در تحت حکومتش بودند بمأمون رسید و مأمون شهرهای جبال را در تحت امارت ابن هشام نهاده بود و مأمون عجیف را بدو فرستاد و ابن هشام با ندیشه آن شد که عجیف را مقتول سازد و ببابك خرمی ملحق شود و عجیف بروی ظفرمند گشت و او را بدرگاه مأمون بیاورد و مأمون فرمان داد تا گردنش را بزنند و ابن خلیل گردن او را بزد و محمد بن یوسف برادر زاده اش گردن حسین بن هشام را بزد و این قضیه روز چهارشنبه چهارده شب از شهر جمادی الاولی بجای مانده در اذنة اتفاق افتاد .

و از آن پس سر علی بن هشام را بطرف بغداد و خراسان فرستادند تا در آنجا گردش داده و از آن پس بشام و جزیره باز گردانیده شهر بشهر بگردانیدند و بعد از آن در ذى الحجه بدمشق آوردند و از آن پس بمصر بردند و بعد از آنکه در آنجا نیز گردش دادند بدریا در افکندند .

گفته اند چون مأمون علی بن هشام را بکشت فرمان کرد تارقعه در قلم آوردند و بر سرش بیاویختند تا مردمان بخوانند و در آن رقعه نوشتند :

« اما بعد فان امير المؤمنين كان دعا علی بن هشام فيمن دعا من اهل خراسان ايام المخلوع الى معاونته والقيام بحقه و كان فيمن اجاب و اسرع الاجابة و عاون فاحسن المعاونة فراعى امير المؤمنين ذالك له واصطنعه وهو يظن به تقوى الله وطاعته والانتهاء الى امر امير المؤمنين في عمل ان اسند اليه فى حسن السيرة وعفاف الطعمة وبدءه امير المؤمنين بالافضال عليه فولاه الاعمال السنية ووصله بالصلات الجزيلة التي امر امير المؤمنين بالنظر في قدرها فوجدها اكثر من خمسين الف الف درهم .

فمد يده الى الخيانة والتضييع لما استرعاه من الامانة فباعده عنه واقصاه ثم استقال أمير المؤمنين عثرته فاقاله اياها و ولاه الجبل و آذربایجان و كور ارمينية ومحاربة اعداء الله الخرمية على أن لا يعود لما كان منه فكان اكثر ماكان بتقديمه الدينار والدرهم على العمل الله ودينه واساء السيرة وعسف الرعية وسفك الدماء المحرمة .

ص: 79

فوجه امير المؤمنين عجيف بن عنبسة مباشراً لامره و داعياً الى تلافي ما كان منه فوئب بعجيف يريد قتله فقوى الله عجيفاً بنيته الصادقة فى طاعة امير المؤمنين حتى دفعه عن نفسه ولوتم ما اراد بعجيف لكان في ذالك مالا يستدرك ولا يستقال ولكن الله اذا اراد امراً كان مفعولاً.

فلما امضى امير المؤمنين حكم الله في على بن هشام رأي ان لا يؤاخذ من خلفه بذنبه فامر ان يجرى لولده و لعياله ولمن اتصل بهم ومن كان يجرى عليهم مثل الذي كان جارياً لهم في حياته ولولا أن علي بن هشام اراد العظمى بعجيف لكان في عداد من كان فى عسکره ممن خالف و خان کعیسی بن منصور و نظرائه والسلام .

همانا امير المؤمنين مأمون چنان بود که در زمان محمد امین مخلوع علی بن هشام را در زمره مردمی دیگر که بمعاونت و قیام بحق خود می خواند دعوت نمود و علی بن هشام مانند دیگران اجابت امر نمود و از دیگران در اطاعت فرمان سریعتر و در معاونت و همراهی نیکوتر بود لاجرم امیرالمؤمنین این کار و کردار علی بن هشام را رعایت فرمود و او را بدست احسان و تربیت در سپرد چه گمان میبرد که علی بن هشام مردی با تقوی و خدای ترس و مطیع اوامر و نواهی و در هر عملی که بدو انتها گیرد با حسن سیرت و عفاف طعمه وطلب روزی حلال و نهایت انقیاد در اوامر امیر المؤمنین رفتار مینماید .

ازین روی امیر المؤمنين او را بصنوف افضال وشمول اجلال مفتخر ساخت و با مارتهای نامدار و صلات گرانمایه برخوردار نمود که مقدار آن افزون از یکصد کرور در هم برآمد .

وعلي بن هشام با این همه ادراك مناصب وفوايد ومشاغل و عواید افزون از مقدار قدرش را ندانست و شکرش را نگذاشت بعلاوه دست بخیانت وتضييع امانت وظلم رعيت در از کرد و امیرالمؤمنین او را از امارت و ولایت دور ساخت و پس از چندی دیگر باره از لغزش و گناه وی در گذشت و خطاهای او را ندید. شمرد و شهرهای جبل و آذربایجان و ارمنستان و محاربت جماعت خرمیه دشمنان یزدان را در امارت و ریاست و سپهداری وی گذاشت بدان عهد و پیمان که اعمال سابقه و افعال نکوهیده خویش را متروك دارد و

ص: 80

بحسن سلوك وحفظ امانت و دیانت رفتار نماید .

چون در این اعمال عامل و در این اشغال شاغل کشت عهد و پیمان را بر طاق نسیان گذاشت و برحرص و طمع بیفزود و در جلب منافع و جمع دینار و در هم چشم از دین و دنیا بپوشید و در اظهار امور ناهنجار بکوشید با عموم رعايا ومرئوسين ومحکومین خود بظلم و ستم پیشه ور در خونریزی و آزار مردم بیباک و سفاک شد.

چون اعمال سخیفه و افعال تا خجسته او در پیشگاه امیر المؤمنين بعرض رسید عجيف بن عنبسة را در اصلاح کار و تلافی کردار او مأمور ساخت وعلى بن هشام برعجيف بتاخت و آهنگ قتل او را نمود و خداوند تعالی عجیف را بواسطه نیت صادقه که در طاعت امیرالمؤمنین و حسن ارادت داشت بروی نیرومند ساخت تا شر او را از خود بگردانید و اگر آنچه را که علی بن هشام در حق عجیف قصد کرده بود با انجام میرسانید و او را میکشت کار از حیز اصلاح میگذشت لکن خداوند تعالی چون چیزی را اراده فرماید البته بجای میرسد و همان میشود که خدای می خواهد .

و چون امیر المؤمنين حکم خدای را در حق علی بن هشام ممضی ساخت چنان بصواب نگریست که در حق بازماندگانش بنظر عنایت و عطوفت بنگرد و مؤاخذه نفرماید پس بفرمودهمان وظیفه و وجیبه که در زمان حیات علی بن هشام در حق زن و فرزند و اقارب او برقرار بود بعد از وی نیز مقرر و مفروض شمارند و اگر علی بن هشام در صدد قتل عجیف بر نیامدی هر آینه در عداد آنانکه در لشکر گاهش از خائنان و مخالفان مانند عيسى بن منصور و امثال او بودند میآمد یعنی مقتول نمیگشت.

و در این سال مأمون بزمین روم درآمد و صدروز در کنار لؤلؤة منزل گزید.

لؤلؤة نام آبی است در سماوه كلب ولؤلؤة الكبيره محله ایست در دمشق در خارج باب الجابيه و مأمون پس از یکصد روز مدت از آنجا بکوچید و عجیف را در لؤلؤة باز گذاشت و مردم آنجا باوی خدعه و کیدورزیدند و او را اسیر کردند و عجیف روزی چند در قید اسارت بماند و بقول طبری هشت روز اسیر بود و از آن پس او را بیرون آوردند و توفيل ملك روم بطرف لؤلؤة بیامد و بر عجيف احاطه کرد چون مأمون این

ص: 81

خبر را بشنید لشکرها بدانسوی بفرستاد توفیل توقف در آن مقام را جایز ندانست و قبل از وصول لشکر مأمون از آنجا بکوچید و اهل لؤلؤة امان خواسته بخدمت عجيف بیرون شدند .

و هم در این سال توفیل پادشاه روم مکتوبی بمأمون نوشته خواستار صلح شد و در آن مکتوب نام خود را مقدم بر مأمون داشته وزیرش فضل تقديم نامه وعرض فديه وطلب صلح کرد و آن نامه بدین صورت بود .

اما بعد فان اجتماع المختلفين على حظهما اولى بهما في الراى مما عاد بالضرر عليهما ولست حريا ان تدع لحظ يصل الى غيرك حظا تحوزه الى نفسك وفي علمك كاف عن اخبارك و قد كنت كتبت اليك داعياً إلى المسالمة راغباً في فضيلة المهادنة لتضع أوزار الحرب عنا وتكون كل واحد لكل واحد وليا و حزباً مع اتصال المرافق والفح في المتاجر وفك المستاسر و امن الطرق و البيضة .

فان ابيت فلا ادب لك في الخمر و لا اذخرف لك فى القول فانى لخائض اليك غمارها آخذ عليك اسدادها شان خيلها ورجالها و ان افعل فبعدان قدمت المعذرة و اقمت بيني و بينك علم الحجة والسلام .

همانا دو تن که مختلف باشند اگر اجتماع خود را برخظ و بهره خود مقرر دارند برای ایشان شایسته تر و سز اور تر از آن است که بچیزی اقدام نمایند که بر ضرر ایشان بازگشت گیرد و هیچ لایق و نیکونیست که تو آن حظی را که برای خویشتن مهیا داشته و حایز آن شده بدیگری موصول داری و ترا آن علم و بصیرت هست که از خبر دادن و معلوم ساختن بتو کافی است و من ازین پیش مکتوبی بتو نمودم و بمسالمت و مساهلت ومصالحت دعوت کردم و بمهادنت و آشتی راغب بودم تا شداید جنگ و خسارت محاربت و مهالك معارك برما چنگ نيفكند و هر يك از ما دوستدار و دولتخواه هم دیگر باشیم و هم دست و حزب یکدیگر و در متاجر و فواید و رهانیدن اسیران یکزبان شویم و طرق و شوارع و بیضه دین را مامون و محفوظ بداریم. و اگر از آن چه گویم ابا و امتناع کنی ازین پس با تو بسستی و مهادنت نروم و در

ص: 82

قول و گفتار سهل انگار و پرده بر کار نیارم بلکه ظاهر و آشکار آنچه بایستی بجای می آورم و شسته و پرداخته و بی پوشش آنچه باید گفت میگویم و باتو بحرب میآیم و میدان حربگاه را بمردان کارزار و سواران پهنه سپار می آرایم و اگر باین کار اقدام کنم بر من بحثی نخواهد بود چه تقدیم معذرت و اتمام حجت کرده ام و السلام چون این مكتوب از نظر مأمون بگذشت در جواب ملك روم رقم كرد .

اما بعد فقد بلغني كتابك فيما سألت من الهدنة و دعوت اليه من الموادعة وخلطت فيه من اللين والشدة مما استعطفت به من شرح المتاجر و اتصال المرافق و فك الاسارى ورفع القتل والقتال فلولا ما رجعت اليه من اعمال التودد والاخذ بالحظ في تقليب الفكرة ولا اعتقد الرأى فى مستقبله الا فى استصلاح ما اوثره فى معتقبه لجعلت جواب كتابك لخيلا تحمل رجالاً من اهل الباس والنجدة والبصيرة ينازعونكم عن تكلكم ويتقربون الى الله بدمائكم و يستقلون في ذات الله مانا لهم من المشوكتكم .

ثم أوصل اليهم من الامداد و ابلغ لهم كافياً من العدة والعتاد هم اظماً الى موارد المنايا منكم الى السلامة من مخوف معرتهم عليكم موعدهم احدى الحسنين عاجل غلبة او كريم منقلب غير اني رايت ان اتقدم اليك بالموعظه التي يثبت الله بها عليك الحجة من الدعاء لك و لمن معك الى الوحدانية والشريعة الحنيفية .

فان ابيت ففدية توجب ذمة وتثبت نظرة وان تركت ذالك ففى يقين المعاينة لنعوتنا ما يغنى عن الابلاغ في القول والاغراق في الصفة والسلام على من اتبع الهدى مكتوب تو که خواستار صلح و آشتی و موادعة و مسالمه شده بودی و از نرمی و سختی در آن اندراج داده بودی و بشرح وبسط متاجر وهمدستی و رها کردن اسیران ورفع قتل وقتال سخن کرده بودی بمن رسید.

اگر نه آن بودی که چون پيك فكر را در میدان اندیشه گردش دادم و خیالترا برای جلب مودت و سود و منفعت بدانستم و اینکه اندیشه خودم در آتیه و از منه آینده جز اصلاح امور عباد و بلاد و خیر و فلاح ایشان نیست ، هر آینه جواب ترا بفرستادن سواران جنگجوی و جنگجویان فتنه خوی و مردم بصیر و کار آزمودگان

ص: 83

خبير مقرر میساختم تا شما را از جای برکنند و از بیخ و بن بر آورند و از ریختن خون شما به پیشگاه خالق مهروماه تقرب گیرند و هرگونه زحمتی از محاربت شما و شوکت وخار شما مقاسات کنند در راه رضای خدا اندك شمارند.

و چون باين حال ومعرض قتل و قتال اندر آیند همه روز لشکرها بمدد ایشان بفرستم و آنچه در بایست ایشان است موجود سازم و چنان مردمی جنگ آور و پرخاشگر بی سپر دارم که بموارد منایا و چشمه سار بلایا تشنه تر از شما با بشخور عافیت و زلال سلامت باشند و فضای جهان را از خوف و خشیت برشما تنگ و تاريك دارند و ایشان از دو حال وادراك دو سعادت بیرون نیستند یا این است که در پهنه قتل وقتال به بهروزی و ظفر اتصال گیرند یا بشهادت بسعادت ابدی برخوردار شوند پس در هر صورت کوی سعادت و شرافت و سبقت بهره ایشان خواهد بود لکن هم اکنون چنان بسزا دیدم که بآن گونه نصایحی و مواعظی که خداوند تعالی حجت را با تو ثابت کند پیشگیری نمایم و نرا و آن مرد می را که با تو هستند بوحدانیت خدا و شریعت حنیفیه بخوانم .

پس اگر سر برزنی و از قبول اسلام امتناع نمائی بیایستی قدیم و جزیه برگردن گیری چه پرداخت آن موجب این میشود که در پناه و ذمه اسلام و اسلامیان اندر شوی و در اینحال خون و مال تو محفوظ است و اگر ازین کار و تقدیم این عمل برکنار شوی آنچه بینی برای حصول یقین تو کافی تر است از آنچه بگویند و بنویسند و بشنوی و بنگری والسلام على من اتبع الهدى .

و هم در این سال مأمون بجانب سلغوس سفر کرد یاقوت حموی گوید سلغوس باسین مهمله ولام وغین معجمه وواو وسین ثانیه بروزن قربوس بفتح اول وثاني حصنی است در بلاد ثغور بعد از طرسوس .

و هم در این سال علی بن عیسی القمی جعفر بن داود قمی را بفرستاد و ابواسحق بن رشید گردنش را بزد مقصود از ابو اسحق معتصم خلیفه است.

ص: 84

بیان حوادث و سوانح سال دویست و هفدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال سليمان بن عبدالله بن سليمان بن علی مردمان راحج بگذاشت و در این سال حجاج بن منهال در بصره از سرای و بال بسرای جاوید اتصال گرفت.

و هم در این سال سریج بن نعمان مسافر دیگر جهان گردید سریج باسین مهمله و جيم است .

و نیز در این سال سعدان بن بشر موصلی که از سفیان ثوری راوی بود از حسك سعدان وخار وخسك این تافته بیابان جانب راحت و سرای آخرت سپرد.

و نیز در این سال خلیل بن ابی رافع مزنی که مردی عالم و عابد بود وفات کرد پدرش جعفر بن محمد بن ابی یزید موصلی مردی فاضل بود .

و در این سال خليفه عصر مأمون بن هارون الرشید با سحق بن ابراهیم که در بغداد بود نامه بنوشت که جماعت قضاة وشهود و محدثین را حاضر کرده در امر قرآن مجید عقاید و آراء ایشان را آزمایش کند هر کسی اقرار کند که قرآن مخلوق محدث آفریده خداوند سبحان است او را براه خود گذارد و هر کسی ابا نماید و قرآن را مخلوق و محدث و تازه نداند در خدمت مأمون بعرض رسانند تا بآنطور که رأی مأمون قرار بگیرد در حق چنان کسی حکم نماید و این مکتوب در ماه ربیع الاول مسطور شد و نسخه آن باین صورت است:

اما بعد فان حق الله على ائمة المسلمين و خلفائهم الاجتهاد في اقامة دين الله الذي استحفظهم ومواريث النبوة التي اورثهم واثر العلم الذى استودعهم والعمل بالحق فى رعيتهم والتشمير لطاعة الله فيهم والله يسأل امير المؤمنين ان يوفقه لعزيمة الرشد و صريمته والاقساط فيما ولاء الله من رعيته برحمته و منته .

وقد عرف امير المؤمنين ان الجمهور الاعظم والسواد الأكبر من حشو الرعية و سفلة العامة ممن لا نظر له ولاروية ولا استدلال له بدلالة الله وهدايته و لا استضاء بنور العلم

ص: 85

وبرهانه في جميع الاقطار والأفاق اهل جهالة بالله وعمى عنه وضلالة عن حقيقة دينه وتوحيده والايمان به وتكوب عن واضحات اعلامه وواجب سبيله وقصور أن يقدروا الله حق قدره و يعرفوه کنه معرفته و يفرقوا بينه وبين خلقه لضعف آرائهم ونقص عقولهم و جفائهم عن التفكر والتذكر .

وذلك انهم ساووا بين الله تبارك وتعالى وبين ما انزل من القرآن قاطبقوا مجتمعين واتفقوا غير متعاجمين على انه قديم اول لم يخلقه الله ويحدثه و يخترعه و قد قال الله عز وجل في محكم كتابه الذى جعله لما فى الصدور شفاء و للمؤمنين رحمة و هدى «انا جعلناه قرآناً عربياً».

فكل ما جعله الله فقد خلقه، «وقال «الحمد لله الذي خلق السموات والارض و جعل الظلمات والنور» وقال عز وجل «كذلك نقص عليك من انباء ماقد سبق» فاخبر انه قصص لأمور احدثه بعدها وتلا به متقدمها وقال «الر كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير» وكل محكم مفصل فله محكيم مفصيل والله محكم كتابه ومفصله فهو خالقه و مبتدعه .

ثم هم الذين جادلوا بالباطل فدعوا الى قولهم ونسبوا انفسهم الى السنة و في كل فصل من كتاب الله قصص من تلاوته مبطل قولهم ومكذب دعواهم يرد عليهم قولهم و نحلتهم ، ثم اظهروا مع ذالك انهم أهل الحق والدين والجماعة وان من سواهم اهل الباطل والكفر والفرقة .

فاستطالوا بذلك على الناس وغروا به الجهال حتى مال قوم من اهل السمت الكاذب والتخشع لغير الله والتقشف لغير الدين الى موافقتهم عليه ومواطاتهم على سيء آرائهم تزيناً بذالك عندهم وتصنعاً للرياسة والعدالة فيهم .

فتركوا الحق إلى باطلهم واتخذوا دون الله وليجة اإلى ضلالتهم فقبلت بتزكيتهم لهم شهادتهم ونفذت احكام الكتاب بهم على دخل دينهم ونغل اديمهم و فساد نياتهم و يقينهم وكان ذالك غايتهم التي اليها أجروا واياها طلبوا في متابعتهم والكذب على مولاهم و قداخذ عليهم ميثاق الكتاب الا يقولوا على الله الا الحق و درسوا مافيه

ص: 86

اولئك الذين اصمهم الله و اعمى ابصارهم افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها.

فرأى امير المؤمنين ان اولئك شر الامة وروس الضلالة المنقوصون من التوحيد حظاً والمخسوسون من الايمان نصيباً و اوعية الجهالة واعلام الكذب و لسان ابليس الناطق في اوليائه و الهائل على اعدائه من اهل دين الله واحق من يتهم في صدقه وتطرح شهادته ولا يوثق بقوله ولا عمله فانه لاعمل الا بعد يقين ولا يقين الا بعد استكمال حقيقة الإسلام و اخلاص التوحيد ومن عمى عن رشده وحظه من الايمان بالله وتوحيده كان عما سوى ذالك من عمله والقصد في شهادته اعمى واضل سبيلا .

و لعمر امير المؤمنين إن احجى الناس بالكذب في قوله وتخرص الباطل في شهادته من كذب على الله و وحيه و لم يعرف الله حقيقة معرفته و ان اولاهم برد شهادته في حكم الله و دینه من رد شهادة الله على كتابه و بهت حق الله. بباطله

فاجمع من بحضرتك من القضاة و اقرا عليهم كتاب امير المؤمنين هذا اليك فابدء بامتحانهم فيما يقولون و تكشيفهم عما يعتقدون في خلق الله القرآن واحداثه واعلمهم ان امير المؤمنين غير مستعين في عمله ولا واثق فيما قلده الله و استحفظه من امور رعيته بمن لا يوثق بدينه و خلوص توحیده و یقینه

فاذا اقروا بذلك و وافقوا امير المؤمنين فيه وكانوا على سبيل الهدى والنجاة فمرهم بنص من يحضرهم من الشهود على الناس ومسألتهم عن علمهم في القرآن و ترك اثبات شهادة من لم يقرانه مخلوق محدث ولم يره و الامتناع من توقيعها عنده

و اكتب الى امير المؤمنين بما ياتيك عن قضاة اهل عملك في مسألتهم و الامر لهم بمثل ذالك ثم اشرف عليهم وتفقد آنا رهم حتى لا تنفد احكام الله الا بشهادة اهل البصائر في الدين و الاخلاص للتوحيد و اكتب الى امير المؤمنين بما يكون فى ذالك انشاء الله و كتب في شهر ربيع الاول سنه 218 .

پس از سپاس ایزد و ثنای محمد صلی الله علیه وآله وسلم باز مینماید که حق خداوند برحق بر پیشوایان مسلمانان و خلفای ایشان اجتهاد ورزیدن و کوشش نمودن در بیای داشتن دین و آئین خداوندی است که حفظ آن را بر ایشان واجب گردانیده و مواریث نبوتی که بوراثت

ص: 87

ایشان نهاده و برگزیدن علمی است که در ایشان بودیعت سپرده است و عمل نمودن بحق و حکم حق است در میان رعیت ایشان و کسانی که در محکومیت و مأموریت ایشان مقرر داشته و کمر بر میان بستن در طاعت خداوند است در میان ایشان .

و امیرالمؤمنین از یزدان جهان آفرین خواستار میشود که او را برای عزیمت و صریمت رشد و عدل و داد آوردن در آن رعایا و برا یا که خداوند تعالی ایشان را در تحت حکومت و امارت او مقرر ساخته موفق فرماید برحمته و منته همانا در پیشگاه امیرالمؤمنین روشن و مبرهن است که جمهور برایا و رعایا و مردمان سفله عوام را نظری و رویتی و استدلالی بدلالت و هدایت خدای متعال و استضائتی بنور علم و برهان آن در تمامت اقطار و آفاق نیست .

بیشتر مردم بحضرت احدیت در حالت جهالت و عدم بینائی و ظلمت کوری و از حقیقت دین و توحید خدا و ایمان به یزدان و از اعلام واضحه و نشانهای آشکار اوراه راست و واجب در عالم بازگشت و نکوب و قصور هستند و چنانکه باید بر عظمت و ابهت یزدانی و عرفان سبحانی شناسا نیستند و از ضعف و سستی آراء و نقصان عقول و تجافی از تفکر و تذکریکه در وجودات غیر کامله ایشان موجود است در میان آفریننده و آفریده شده فرق و جدائی نیاورند .

و این حال و این ضعف دانش و مقال و عدم امتیاز که در ایشان است برای این است که این جماعت جهال و ضلال خداوند تبارك و تعالی را با آنچه خود فرو فرستاده است از قرآن یکسان دانسته اند یعنی چنانکه خدای را مخلوق نمیدانند قرآن را نیز مخلوق و محدث نمیخوانند و بجمله سر بر آورده و عقیدت بر عقیدت نهاده و ندانسته مجتمع و متعاجم بر آن گردیدند که قرآن قدیم اول است یعنی مسبوق باولی و بدایتی و حدوثی نیست و خدای قرآن را خلق و احداث و اختراع نفرموده است و حال اینکه خدای عزوجل در کتاب محکم و قرآن کریم خود که شفاي آنچه در صدور و قلوب است و برای مؤمنان رحمت و هدایت گردانیده است میفرماید بدرستیکه ما این قرآن را قرآنی بلسان عرب گردانیدیم و آنچه را که خداوند نسبت بجعل بدهد و بگوید

ص: 88

جعله الله بمعنى خلفه الله است یعنی آفرید قرآن را .

وميفرمايد حمد مخصوص بخداوندی است که آسمانها و زمینها را بیافرید وگردانید ظلمات و نور را یعنی آفریده نور و ظلمت را، هم خداوند عز و جل میفرماید بر این گونه حکایت کردیم بر تو از اخبار پیشینان پس خداوند خبر میدهد که قرآن قصها و داستانها است بر اموریکه بعد از آن احداث فرموده است و تالی ساخته است بآن پیشینان آن را و میفرماید قرآن کتابی است که استوار گردانیده است آیات آنرا پس از آن تفصیل داده شده است از جانب خداوند حکیم خبیر ، و هر چیزیکه استوار کرده شده و تفصیل داده شده باشد بناچار استوار کننده و مفصل کننده میخواهد و خداوند کتاب خود را محکم و استوار و مفصل ساخته است و چون چنین باشد پس خداوند قرآن را بیافریده و ابتداع و اختراع آن را بفرموده است .

پس آنکسان که بر خلاف این عقیدت رفته اند و قرآن را مخلوق و محدث نمیشمارند مردمی هستند که بباطل مجادله کنند و بقول وعقیدت خودشان مردمان را بخوانند و خودشان را بسنت نسبت دهند و حال اینکه در هر فصلی از کتاب خدای تعالی داستانها از تلاوت آن است که مبطل قول ایشان و تکذیب کننده دعوی ایشان است و رد مینماید و باز میگرداند قول ایشان را وغلط و خطای ایشان را برایشان و این جماعت با این قول و عقیدت باطل که دارند چنان ظاهر مینمایند که ایشان اهل حق و دین و موافق جماعت و سنت هستند و آنانکه برخلاف عقیدت ایشان هستند بر باطل رفته اندو کافر هستند و اهل فرقت و مخالفت هستند و از طریق حق و اسلام جدائی گیرند و باین وسیله و عقیدت بر مردمان دست تطاول در از کنند و گروه جهال را باین عنوان فریفته گردانند .

و این وسوسه این جماعت بآنجا کشیده است که مردمی که دروغ گوی هستند و در خدمت مخلوق تخشع و فروتنی نمایند و بغیر از دین مبین تقشف جویند بموافقت ایشان بر این عقیدت و مواطات ایشان بر آراء نکوهیده ایشان روزگار سازند تا باین

ص: 89

وسیله نزدایشان مزین و مطلوب گردند و در میان ایشان ساخته ریاست و عدالت باشند و خود را شایسته این مقام شمارند.

لاجرم حق را بگذاشتند و بباطل گرویدند و بیرون از خداوند متعال این حال را ولیجه و بطانه و خاصه خود گردانیدند و وسیله برای ضلالت و گمراهی خود نمودند و مردم عوام باین وسائل نکوهیده ایشان فریب خورده شهادت ایشان را مقبول و اقوال ایشان را مقرون بحق و تزکیه ایشان را صحیح دانستند و احکام قرآنی را بوجود رویت و عقیدت ایشان نافذ بشمردند .

با آن حالت دغل و شیادی و نغل و فساد و تباهی ادیم و نیات ناخجسته و یقین بیرون از صواب آنها و این حال و این اقوال و عقاید باطله ایشان پایان اندیشه و نهایت خیال و آرزوی ایشان بود که بدان روش و طریقت روان و آن را مطلوب خودشان در متابعت ایشان و کذب و دروغ بر مولی و هادی خودشان آوردن است و حال اینکه عهد و میثاق کتاب خدای برایشان اخذ شده است که برای خداوند تعالی جز بحق و سخن بحق و راستی و درستی نگویند و آنچه در قرآن و آن پیمان است درس بگیرند ایشان کسانی هستند که خداوند کر ساخته است و کور فرموده است ابصار ایشان را آیادر کار قرآن بتدبر نمیروند یا بر دلها است قفلهای آن .

ازین روی و باین سبب امیرالمؤمنین را چنان در نظر آمد که این جماعت بدترین امت و رؤس گمراهی و ضلالت هستند و از زلال توحید خداوند متعال کم بهره هستند و اختر بخت و طالع ایشان در آسمان حظ و نصیب نحس و ناخجسته است .

و این چنین مردم اوعیه جهالت و اعلام کذب و ضلالت و لسان ابلیس باشند که در اولياي خود ناطق و بر اعداي خود از اهل دین خداي مایل هستند و شایسته و سزاوارند که در صدق و راستی خودشان متهم باشند و گواهی و شهادت ایشان مطروح و مردود گردد و بقول و عمل او وثوق نگیرند چه بعد از یقین عملی و بعد از استكمال حقیقت اسلام و اخلاص توحید یقینی نیست و هر کس چشم بینش اواز رشد خودش و

ص: 90

حظ او از ایمان بخدای و توحید خدای کور باشد در سایر امور و اعمال و قصد او در شهادتش کور و گمراه تر است .

سوگند بزندگانی امیرالمؤمنین که سزاوارترین مردمان باینکه او را کاذب خوانند و شهادتش را بدروغ منسوب دارند و او را بباطل قائل شوند کسی است که بر خدای و آنچه خدای وحی کرده است دروغ بندد و خدای را بحقیقت نشناسد و بدرستیکه لایق ترین مردمان باینکه شهادت او را در حکم خدا و دین خدا مردود شمارند آنکس باشد که شهادت خداوند را بر کتاب خدای رد کند و حق خداوند را بباطل خودش متهم و به بهتان منسوب آورد .

پس جماعت قضاتی را که در دار الحکومه خود حاضر میبینی جمله را فراهم کن و این مکتوب امیرالمؤمنین را که بتور قم شده است برایشان فروخوان و بامتحان و آزمایش قضات شروع نمای و در آنچه میگویند و از آنچه در باب خلق قرآن که خداوندش بیافریده و احداث فرموده بیازمای و مکشوف بگردان و ایشان را معلوم بدار که امير المؤمنين يعنى مأمون در عمل و كارملك و مملکت خودش و آنچه خداوند او را بآن مقلد ساخته و در رعایت رعیت بدو گذاشته استعانت نمیجوید و وثوق نمی گیرد و بمعاونت و معاضدت نمیخواند کسی را که بدین او و خلوص توحید و یقین او اطمینان و وثوق کامل نداشته باشد .

و چون این جماعت قضاة باين امر اقرار و با امیرالمؤمنین در این امر و عقیدت موافقت و برطریقهدی و سبل رستگاری ثابت بودند پس ایشان را بنص کسانی که نزدایشان حاضر شده اند از آنانکه بر مردمان شاهدند و پرسش ایشان را از علم ایشان در کار قرآن و ترك اثبات شهادت آنکس که اقرار ندارد که قرآن مخلوق و محدث است و باین رأی و عقیدت نمیرود و از توقیع در آن امر امتناع دارد مأمور بدار و آنچه از عقیدت و قول قضاة اهل عمل تو در مسئله ایشان و امر کردن آنان را بمانند همان امر که باین جماعت نمودي بامير المؤمنين بنويس .

ص: 91

و از آن پس بر حال و عقاید و اقوال ایشان مشرف شو و آثار و علامات ودلالات ایشان را تفقد و پژوهش کن تا ازین پس احکام خداوندی جز بشهادت کسانیکه در کار دین و اخلاص در توحید بصیرت دارند نافذ نگردد و در این باب هر چه روی داده است انشاء الله تعالى بأمير المؤمنين در قلم آور في شهر ربیع الاول سال دویست و هجدهم مکتوب شد .

و همچنین مأمون با سحق بن ابراهیم رقم کرد که هفت تن را بدرگاه او بفرستد ازین جمله : محمد بن سعد کاتب واقدی و دیگرا بو مسلم مستملی یزید بن هارون ، و دیگری يحيى بن معين ، ودیگر زهير بن حرب ابو خيثمه ، ودیگر اسمعیل بن ابی مسعود ، و دیگر احمد بن الدورقی ، و دیگر اسمعیل بن داود بودند .

پس این اشخاص را بخدمت گسیل دادند و مأمون آنجمله را بآزمایش در آورد و از ایشان پرسش کرد که قرآن مخلوق است بجمله جواب دادند که قرآن مخلوق است و مأمون بفرمود تا ایشان را بمدينة السلام بغداد فرستادند.

و اسحق بن ابراهیم ایشان را بسرای خود در آورد و قول و عقیدت ایشان را در حضور فقهاء ومشايخ آشکار ساخت و با آنجماعت نیز که از اهل حدیث بودند نیز بهمان طور که بمأمون جواب داده بودند پاسخ دادند پس اسحق آنجماعت را رها ساخت و براه خود بگذاشت و این کار و کردار را که اسحق بن ابراهیم با آنجماعت بجای گذاشت بفرمان مأمون بود و پس ازین جمله مأمون باسحق بن ابراهيم نوشت :

«اما بعد فان من حق الله على خلفائه فى ارضه وأمنائه على عباده الذين ارتضاهم لاقامة دينه وحملهم رعاية خلقه فى ارضه وامضاء حكمه وسننه والائتمام بعدله في بريته ان يجهد والله انفسهم وينصحواله فيما استحفظهم وقلدهم ويدلوا عليه تبارك اسمه وتعالى بفضل العلم الذى اودعهم والمعرفة التي جعلها فيهم ويهدوا اليه من زاغ عنه ويردوا من ادبر عن امره وينهجوا لرعاياهم سمت نجاتهم ويقضوا على حدود ايمانهم وسبیل فوزهم وعصمتهم ويكشفوا لهم عن مغطيات امورهم ومشتبهاتها عليهم بما يدفعون الريب عنهم ويعود بالضياء والبيئة على كافتهم وان يؤثروا ذالك من ارشادهم وتبصيرهم اذكان جامعاً

ص: 92

لفنون مصانعهم ومتضمناً لحظوظ عاجلتهم وآجلتهم ويتذكر واما الله مرصد من مسائلتهم عما حملوه ومجازاتهم بما اسلفوه وقدموا عنده وما توفيق امير المؤمنين الا بالله وحده و حسبه الله وكفى به .

ومما بينه امير المؤمنين برويته وطالعه بفكره فتبين عظيم خطره وجليل ما يرجع فى الدين من وكفه وضرره ما ينال المسلمون بينهم من القول فى القرآن الذى جعله الله اماماً لهم واثراً من رسول الله صلى الله علیه و آله و صفیه محمد صلی الله علیه وآله وسلم باقياً لهم و اشتباهه على كثير منهم حتى حسن عندهم وتزين في عقولهم الا يكون مخلوقاً .

فتعرضوا بذلك لدفع خلق الله الذى بان به عن خلقه و تفرد بجلالته من ابتداع الاشياء كلها بحكمته وانشائها بقدرته والتقدم عليها باوليته التي لا يبلغ اولاها ولا يدرك مداها وكان كلشيء دونه خلقاً من خلقه وحدثاً وهو المحدث له وكان القرآن ناطقاً به ودالا عليه وقاطعاً للاختلاف فيه ، وضاهوا به قول النصارى فى ادعائهم في عيسى بن مريم انه ليس بمخلوق ان كان كلمة الله والله عز وجل يقول انا جعلناه قرآناً عربياً و تأويل ذالك انا خلقناه كما قال جل جلاله وجعل منها زوجها ليسكن اليها وقال وجعلنا الليل لباساً وجعلنا النهار معاشاً وجعلنا من الماء كل شيء حي".

فسوى عزوجل بين القرآن وبين هذه الخلائق التي ذكرها في شية الصنعة واخبرانه جاعله وحده فقال انه لقرآن مجيد في لوح محفوظ فقال ذالك على احاطة اللوح بالقرآن ولا يحاط الا بمخلوق.

وقال لنبيه صلى الله عليه وآله لا تحرك به لسانك لتعجل به وقال ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث وقال ومن اظلم ممن افترى على الله كذباً او كذب بآياته واخبر عن قوم ذمهم بكذبهم انهم قالوا ما انزل الله على بشر من شيء ثم اكذبهم على لسان رسوله فقال لرسوله قل من انزل الكتاب الذي جاء به موسى .

فسمى الله تعالى القرآن قرآنا وذكراً وايماناً ونوراً وهدى و مباركاً وعربياً و

قصصا فقال نحن نقص عليك احسن القصص بما أوحينا اليك هذا القرآن و قال قل لئن اجتمعت الجن والانس على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله و قال قل فأتوا

ص: 93

بعشر سور مثله مفتريات وقال لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه فجعل له اولا وآخراً ودل عليه انه محدود مخلوق .

وقد عظم هؤلاء الجهلة بقولهم فى القرآن الثلم في دينهم والجرح في امانتهم و سهلوا السبيل لعدو الاسلام و اعترفوا بالتبديل والالحاد على قلوبهم حتى عرفوا و وصفوا خلق الله وفعله بالصفة التي هي الله وحده و شبهوه به والاشباه اولی بخلقه.

وليس يرى امير المؤمنين لمن قال بهذه المقالة حظا في الدين ولا نصيبا من الايمان واليقين ولا يرى ان يحل احداً منهم محل الثقة في امانة ولا عدالة ولاشهادة ولاصدق فى قول ولا حكاية ولا تولية لشيء من امر الرعية و ان ظهر قصد بعضهم و عرف بالسداد مسدد فيهم فان الفروع مردودة الى اصولها ومحمولة فى الحمد والذم عليها و من كان جاهلا بامر دينه الذي امره الله به من وحدانيته فهو بماسواه اعظم جهلا و عن الرشدفي غيره اعمی و اضل سبيلا .

فاقرء على جعفر بن عيسى وعبد الرحمن بن اسحق القاضى كتاب امير المؤمنين بماكتب به اليك وانصصهما على علمهما في القرآن واعلمهما ان امير المؤمنين لا يستعين على شيء من امور المسلمين الايمن وثق باخلاصه و توحيده وانه لا توحيد لمن لم يقر بان القرآن مخلوق.

فان قالا بقول امير المؤمنين فى ذلك فتقدم اليهما فى امتحان من يحضر مجالسهما بالشهادات على الحقوق ونصهم عن قولهم فى القرآن فمن لم يقل منهم انه مخلوق ابطلا شهادته ولم يقطعا حكما بقوله وان ثبت عفافه بالقصد والسداد في امره .

وافعل ذالك بمن في سائر عملك من القضاة و اشرف عليهم اشرافا يزيد الله به ذا البصيرة في بصيرته و يمنع المرتاب من اغفال دينه واكتب الى امير المؤمنين بما يكون منك في ذالك انشاء الله.

پس از ستایش خداوند محمود و نیایش محمد محمود مکشوف همی دارد که از جمله حقوق خداوند تعالی بر کسانیکه از جانب یزدان در مملکت جهان بخلیفتی او منصوب و بر آن بندگان ایزد سبحان که بآئین ایزدی کامکار هستند امین ساخته و براي

ص: 94

اقامت دین مبین برگزیده رعایت و حفاظت بندگان خود را بدست کفایت ایشان و امضای حکم و سنت خود را بیمن درایت ایشان و اتمام آن را بعدل خود در مخلوفش مقرر فرموده این است که این خلفاء وامناء در راه خدا جهاد و کوشش نمایند و در کار ودایع ایزدی و اصلاح حال ایشان و نصایح و مواعظ و پند و راهنمائی ایشان و طلب رضای خدا مساعی مشکوره بجای آورند و جماعتی را که خدای در تحت امارت و ریاست ایشان مقرر داشته همیشه محفوظ و بحضرت خداوند حفیظ دلالت و به پیشگاه آفریننده سفید وسیاه تبارك اسمه و تعالی راهنمائی فرمایند .

و بدستیاری آن علم و دانشی که خدای تعالی باین خلفا و امنای خود بودیعت گذاشته و آن گوهر معرفتی که در صدور و قلوب ایشان بامانت سپرده هر کس را که از خدای غافل و بی خبر و منصرف شده و از اوامر الهی روی بر کاشته براه راست در آورند و بنهج نجات وحدود ایمان بازگردانند و راه فیروزی و برخورداری و عصمت ایشان را بایشان نمایان نمایند و امور پوشیده و مشتبه را از بهرایشان بآنچه غبارشك وريب را بزداید مکشوف سازند.

و ایشان را از ظلمات جهل و غمرات غفلت و خطرات خسارت بجلوات نباهت و شرفات روشنائی و درایت در آورند و این هدایت را بر تمام مطالب برگزینند و در ارشاد و تبصیر و بینش و بینائی ایشان دریغ نکنند و در اصلاح امور معاشیه و معادیه و دنیویه و اخرویه ایشان مسامحت نورزند و آنچه را که خدای از آنجماعت خواسته و در کمین گاه ایشان و اطاعت یا مخالفت ایشان است بایشان باز نماید و ایشان را باجرای تکالیف دینیه ایشان باز دارد و از مجازات ایشان غفلت نکند.

و امیرالمؤمنین را جز بخداوند یگانه توفیقی نیست و خداوند او را در هر کاری کافی است و آنچه را که امیرالمؤمنین بدستیاری رویت خودمبین ساخته و بفکر عمیق و اندیشه دقیق و پندار رقیق و تامل حقیق خود مطالعه کرده و خطر عظیم و خطب عمیم آن که بازگشت آن بدین مبین است بروی مکشوف و آشکار گردیده است و عیب و

ص: 95

ضرر وخسرانش را بدانسته این قضیه و بلیه ایست که مسلمانان را در باب قرآن مجیدی که خداوند تعالی آن را امام ایشان ساخته و از رسول خدا وصفی خدا محمد صلی الله علیه وآله وسلم برای ایشان اثری باقی و نشانی پاینده و نماینده گردانیده است سخنی در میان آورده اند و این مطلب بر بیشتر این مردم مشتبه مانده است چندانکه در انظار ایشان این عقیدت ایشان بسی مستحسن و در عرصه عقول ایشان مزین آمده است که چنان دانند که قرآن مخلوق نیست.

و بواسطه این عقیدت و این تصور و تخیل دفع میکنند آنچه را که خداوند تعالی بیافریده است و بآن خلقت از مخلوقین خود ممتاز گشته با آنکه خدای سبحان بجلالت و عظمت خودش بخلقت و ابتداع تمامت اشياء بحكمت خود وانشاء آن بقدرت خود و تقدم بر تمام موجودات بآن اولیت و آغازیت خودش که نه بآغازش همساز و نه با نجامش هم راز توانند شد متفرد و هرچه جز آن ذات حی قیوم باقی ازلی ابدی سرمدی است خلقی از مخلوقات وحدتی از محدثات او است و اگر چه قرآن خودش بمخلوقیت خودش ناطق و بر آن دال و اختلاف در آن را یعنی آیا مخلوق است یا نیست قاطع است و می نماید که مخلوق است .

و در این عقیدت و قول خود با جماعت نصاری که عیسی را گویند مخلوق نیست و كلمة الله است مشابه و مضاهی و همرنگ و هم آهنگ شده اند و حال اینکه خداوند تعالی میفرماید ماگردانیده ایم قرآن را قرآنی عربی و معنی جعلناه در اینجا خلقناه است یعنی بیافریده ایم قرآن را چنانکه می فرماید وجعل منها زوجها یعنی بیافرید از آن زوج اورا تا زوج او بزوجه سکون و آرامش بجوید که بمعنی آفریدن است.

و میفرماید و گردانیدیم شب را لباس و روز را معاش یعنی آفریدیم، وگردانیدیم از آب هر چیزی رازنده یعنی آفریدیم از آب پس خداوند عزوجل از حیثیت آفریدن و آفریدگی قرآن را با این مخلوقات یکسان و جمله را مصنوع خود شمرده و خبر داده است که خودش آفریننده آن است به تنهائی .

و فرموده «انه لقرآن مجيد في لوح محفوظ» و این کلام از آنجا است که لوح بر قرآن محیط است و جز بچيزي که مخلوق باشد احاطه نتوان کرد و هم سایر آیات مسطوره که بعد از ختم این ترجمه بشرح و بیان آن اشارت خواهد شد و خداوند میفرماید

ص: 96

« لا يأتيه الباطل » الى آخر الآية پس خداوند تعالی برای قرآن اول و آخر قرار داده است و این حال دلالت بر محدودیت و مخلوقیت قرآن دارد.

و این جماعت جهال در این قول خود در باب قرآن که مخلوقش نمیدانند ثلمه عظیم و رخنه بزرگ در دین خودشان افکنده اند و جرحی در امانت خود راه داده اند و برای دشمن اسلام راه را صاف و هموار ساخته اند و به تبدیل و الحاد بقلوب خودشان اعتراف کرده اند حتی اینکه مخلوق خدای را بصفتی متصف داشته اند که به خداوند تعالى به تنهائي اختصاص دارد یعنی گفته اند قرآن مخلوق نیست و عدم مخلوقیت مخصوص بذات کبریای خالق است.

و تشبیه نموده اند در این صفت قرآن را بخداوند خالق یگانه و حال اینکه همانند شمردن و شبیه گردانیدن چیزی را بچیزی شایسته مخلوق خالق است نه مناسب خالق بی شبه و مثال و امیرالمؤمنین آنمردمی را که قائل باین مقاله باشند متدین ومؤمن و دارای گوهر ایقان و در امانت و عدالت و شهادت وصدق در قول و حکایت و حدیث و تولیت در امور رعیت محل وثوق و اعتماد نمیشمارد و اگرچه پاره از ایشان اظهار اقتصاد نمایند و از مسددی بسداد معرفی شوند محل عنایت نتوانند بودچه فروع باصولش مردود است و درزم و قدح بر اصول محمول میشود و هر کس با مردین و آئین که خداوندش از حیثیت افراد بوحدانیت خدای امر کرده جاهل باشد چنین کسی بآنچه جز این امر است جهلش عظیم تر و از رشد بینائی در غیر از آن کورتر است و گمراه تر .

پس این نامه امیرالمؤمنین را بر جعفر بن عیسی و عبدالرحمن بن اسحق قاضی قرائت کن و علم ایشان را در امر قرآن بصراحت و تنصيص بازدان و بر ایشان معلوم بدار که امیرالمؤمنین بر آنکس که باخلاص و توحید او وثوق نداشته باشد او را در هیچ امری از امور مسلمانان شایسته مداخلت واعانت و معاونت نمیداند و آنکس را که مقر بان نباشد که قرآن مخلوق است و فانی میگردد موحد نمی خواند .

پس اگر جعفر وعبدالرحمن بقول و اعتقاد امير المؤمنين قائل و معتقد باشند و قرآن را مخلوق بدانند با ایشان مقرر دار که آنجماعتی را که در محضر ایشان و

ص: 97

مجالس ایشان و محکمه ایشان برای شهادت و گواهی دادن بر حقوق حاضر میشوند امتحان نمایند وقول وعقیدت ایشان را در کار قرآن مصرح و منصوص گردانند.

پس اگر از میانه ایشان کسی باشد که قائل بمخلوقیت قرآن نباشد شهادت او را باطل و بیهوده نمایند و هیچ حکمی را بقول و شهادت ایشان قطع نکنند و فیصل ندهند و اگر چه عقیدت و سخن او را در مخلوق ندانستن قرآن و عفاف اورا بقصد وسداد ثابت و مقرون یافتند همچنان محل وثوق ندانند و شهادتش را مقبول نخوانند .

و براین روش و طریقت با سایر قضات و حکامی که در حوزه عمل تو هستند معمول بدار و جز آنانرا که قائل بمخلوقیت قرآن باشند داخل امور و مسموع الشهاده مشمار اگر چه در سایر صفات و اطوار و احوال و رشد و سداد محل اعتماد باشند و برایشان مشرف و مراقب باش بدانگونه اشرافی که خداوند تعالی صاحب بصیرت را بر بصیرتش بیفزاید ومرتاب وشك آورنده را از اغفال در امور دینیه اش بازگرداند و از آنچه از توروی نماید و در انجام امر بعرصه ظهور پیوندد بخواست خدای تعالى بامير المؤمنين رقم كن .

طبری در تاریخ خود بعد از نگارش این نامه مینوید چون نامه مأمون باسحق بن ابراهیم رسید جماعتی از فقهاء ومحدثین و حکام را بخواند و ابوحسان زیادی و بشر بن ولیدكندى وعلى بن أبي مقاتل وفضل بن غانم وذيال بن هيثم وسجاده وقواريري واحمد بی حنبل و قتیبه و سعدویه واسطی وعلى بن جعد واسحق بن ابى اسرائيل وابن الهرش و ابن علية الاكبر ويحيى بن عبدالرحمن عمری و شیخی دیگر از فرزندان عمر بن خطاب که قاضی رقه بود و ابو نصر تمار وابو معمر قطیعی و محمد بن حاتم بن ميمون ومحمد بن نوح مضروب وابن الفرخان وجماعتی دیگر را که از جمله ایشان نضر بن شميل وابن علي بن عاصم وابو العوام بزاز وابن شجاع و عبدالرحمن بن اسحق بود احضار نمودچون جملگی را بمجلس اسحق در آوردند نامه مأمون را دو دفعه برایشان قرائت کرد و گفت هر دو نامه و مقاله امیرالمؤمنین را مکرر باز نمودم و بهمه بشناختم و اينك اين نامه امير المؤمنین است که تجدید شده است و همه میبینید و میشنوید و فهمیدید.

آنگاه روی با بشر بن ولید آورد و گفت در امر قرآن چه میگوئی وی گفت مقاله امير المؤمنين را مکرر شنیده و دانسته ام اسحق گفت اينك نیز چنانکه می بینی مجدداً

ص: 98

رقم کرده است بشر گفت من میگویم قرآن کلام خداوند سبحان است اسحق گفت سؤال ازین نبود که گوئی کلام خدای است آیا قرآن مخلوق است ؟ گفت خداوند خالق همه چیز است اسحق گفت آیا قرآن چیزی نیست یعنی داخل اشیاء و از جمله مخلوقات نیست گفت قرآن شییء است .

اسحق گفت پس در اینصورت که شیء باشد مخلوق است بشر گفت قرآن خالق نیست اسحق گفت من ازین سخن از تو نپرسیدم آیا قرآن مخلوق است یا نیست گفت از آنچه تو را گفتم بهتر نتوانم گفت و من از امیرالمؤمنین عهد میطلبم که در امر قرآن سخن نکنم و جز اینکه گفتم در امر قرآن چیزی دیگر نمیدانم.

اینوقت اسحق بن ابراهیم رفعه را که در پیش روی داشت برگرفت و بروی بخواند و او را بر مفادش واقف ساخت بشر بن ولید گفت اشهد ان لا إله الا الله احداً فرداً لم يكن قبله شيء ولا بعده شيء ولا يشبهه شيء من خلقه في معنى من المعاني ولا وجه من الوجوه اسحق گفت بلی و من مردمان را که برجز این قائل بودند مضروب میساختم آنگاه با کاتب گفت آنچه را که بشر گفت بنویس .

بعد از آن روی با علی بن ابی مقاتل نمود که چگوئی ای علی گفت هر دو کلام امير المؤمنین را در این باب چندین دفعه شنیده ام و مراجز آنکه شنیده شده چیزی نیست اسحق او را بآن رقعه آزمایش نمود علی بآنچه در رقعه بود اقرار کرد و از آن پس اسحق گفت قرآن مخلوق است گفت کلام الله است اسحق گفت ترا ازین ده پرسیدم علی گفت قرآن کلام الله است و اگر امیرالمؤمنین ما را بچیزی امر فرماید اطاعت میکنیم و گوش بفرمان میسپاریم اسحق با کاتب گفت این مقاله را بنویس .

بعد از آن با ذیال همان گفت که با علی گفته بود ذیال نیز در جواب او مانند علی بن ابی مقاتل سخن کرد بعد از آن با ابو حسان زیادی گفت تر اعقیدت بر چیست از هر چه خواهی بپرس اسحق آنرقعه را بروی فروخواند و برفحاوي آن واقف نمود ابو حسان بر آن مضامین اقرار کرد پس از آن گفت هر کس باین قول قائل نگردد و این عقیدت را بصواب نداند کافر است .

ص: 99

اسحق گفت قرآن مخلوق است؟ گفت قرآن کلام الله است و خداوند آفریننده تمام اشیاء است و هر چه جز خداوند است مخلوق خالق است و امیرالمؤمنین امام و پیشوای ما است و بسبب او عامه علم را دانستیم و اوشنیده است آنچه را که ما نمیدانیم و خداوند امور ما را بدست کفایت او گذاشته و اورامقلد بآن ساخته است و او اسباب اقامت حج و نماز ما است و مازکوة خود را بدو فرستیم و اموال را بدو تقدیم نمائیم و با او جهاد دهیم و امامت او را امامت میدانیم و اگر بچیزی امر کند فرمان پذیر هستیم و از آنچه باز شدن خواهد باز شدن خواهیم و اگر ما را بخواند بدو گرائیم .

اسحق بعد ازین جمله سخنان گفت قرآن مخلوق است و ابو حسان همان سخنان را باز گفتن گرفت اسحق گفت این مقاله امیرالمؤمنین است گفت. محققاً مقاله امير المؤمنین است و او مردمان را باین مقاله دعوت نکرده و بآن امر نفرموده است و اگر تومرا تو مرا خبر دهی که امیرالمؤمنین بتوامر کرده است که من بگویم هر چه مرا بآن مأمور داری میگویم چه توکسی هستی که بر تو وثوق میرود در آنچه از جانب امیرالمؤمنین يمن ابلاغ کنی در هر چیزی پس اگر چیزی را بمن از جانب او تبلیغ نمائی بسوی آن میشوم اسحق گفت مرا امر نکرده است که چیزی بتو ابلاغ نمایم .

علي بن ابي مقاتل گفت گاهی تواند بود که قول او مانند اختلاف اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در فرایض و مواریث باشد و مردمان را بر این امر حمل نمیداده اند ابوحسان با او گفت مرا جز اطاعت کردن و گوش بر فرمان دادن چیزی نیست هم اکنون هر چه خواهی بمن فرمان کن تا اطاعت امر کنم اسحق گفت مرا امري نفرموده است که ترا امر نمایم بلکه بمن فرمان کرده است تا تو را آزمایش کنم .

پس از آن با حمد بن حنبل روی آورد و گفت در باب قرآن چه میگوئی احمد گفت قرآن کلام یزدان است اسحق گفت آیا قرآن مخلوق است احمد گفت قرآن کلام خداوند سبحان است بر این سخن چیزی نمی افزایم اسحق بن ابراهیم احمد بن حنبل را بانچه که در رقعه مأمون بود امتحان فرمود و چون بآن مقام رسید که لیس کمثله شیء

وهو السميع البصير و از كلمه لا يشبهه شيء من خلقه في معنى من المعانى ولاوجه من الوجوه

ص: 100

امساك نمود ابن البكاء الاصغر بروی اعتراض نمود و گفت اصلحك الله وی میگوید سمیع است از حیثیت اذن و بصیر است بدستیاری عین کنایت از اینکه باید قائل بتجسم باشد.

پس اسحق با احمد بن حنبل گفت معنی قول خدای تعالی سمیع بصیر یعنی شنوای بینا چیست گفت معنی آن مطابق همان و صفی است که خداوند تعالی نفس خود را بآن توصیف کرده است اسحق گفت معنی آن چیست احمد گفت نمیدانم معنی آن مطابق همان است که خدای تعالی نفس خود را بآن توصیف کرده است .

بعد از آن اسحق بن ابراهيم جماعت فقها وقضات ومحدثین راکه حضور داشتند تن بتن نزديك خواند و ایشان بجمله گفتند قرآن کلام الله است مگر این چند نفر که قتيبه ، وعبيد الله بن محمد بن حسن، وابن عليه اكبر ، وابن البكاء ، وعبد المنعم بن إدريس ابن بنت وهب بن منبه ومظفر بن مرجا مردی کور که نه از اهل فقه بود و چیزی از آن را نمیشناخت مگر اینکه خود را در این موضع در آورده بود و مردی از اولاد عمر بن الخطاب قاضی رقه وابن الاحمر باشند.

وأما ابن البكاء الاكبر همی گفت مجعول یعنی مخلوق است چه خداوند تعالی میفرماید «انا جعلناه قرآناً عربياً» وقرآن محدث است زیرا که یزدان تعالی میفرماید «ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث» اسحق گفت پس مجعول بمعنی مخلوق است گفت بلی ، گفت پس قرآن مخلوق است گفت نمیگویم مخلوق است لکن مجعول است پس مقاله او را بر نگاشتند.

وچون اسحق از امتحان آن مردم فراغت یافت و مقالات ایشان را بنوشت این البكاء الاصغر در مقام اعتراض برآمد و گفت اصلحك الله همانا این دو قاضی ائمه و پیشوایان هستند چه باشد با ایشان امرکنی آن کلام را اعادت دهند اسحق گفت این دو تن هستند که بحجت امیرالمؤمنین قیام میورزند گفت خوب است با ایشان امرکنی مقالت خودشان را بشنوانند تا از ایشان حکایت کنیم اسحق گفت اگر در خدمت ایشان بشهادت و گواهی شهادت دهی زود باشد که مقالت ایشان را انشاء الله تعالی بشنوی .

ص: 101

پس از آن مقالات آنقوم را تن بتن بنوشتند و برای مأمون بفرستادند پس از آن قوم نه روز در نگ ورزیدند و از آن پس اسحق ایشان را بخواند و مکتوب مأمون که در جواب نامه اسحق بن ابراهیم درباره ایشان رسیده بود بخواند و نسخه آن باین صورت است:

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فقد بلغ امير المؤمنين كتابك جواب كتابه كان اليك فيما ذهب اليه متصنعة اهل القبلة وملتمسوا الرياسة فيما ليسوا له باهل من أهل الملة من القول فى القرآن وامرك به امير المؤمنين من امتحانهم و تكشيف احوالهم و احلالهم محالهم تذكر احضارك جعفر بن عيسى وعبدالرحمن بن اسحق عندورود كتاب امیر المومنين مع من احضرت ممن كان ينسب الى الفقه و يعرف بالجلوس للحديث و ينصب نفسه للفتيا بمدينة السلام وقرائتك عليهم جميعا كتاب اميرالمومنين ومسألتك اياهم عن اعتقادهم في القرآن والدلالة لهم على حظهم واطباقهم على نفى التشبيه و اختلافهم في القرآن .

وامرك من لم يقل منهم انه مخلوق بالامساك عن الحديث والفتوى في السر والعلانية و تقدمك الى السندى وعباس مولی امیر المومنین بما تقدمت به فيهم الى القاضيين بمثل ما مثل لك امير المؤمنين من امتحان من يحضر مجالسهما من الشهود وبث الكتب الى القضاة في النواحى من عملك بالقدوم عليك لتحملهم وتمتحنهم على ماحد. امير المؤمنين وتثبيتك في آخر الكتاب اسماء من حضر و مقالاتهم .

وفهم امير المؤمنين ما اقتصصت و اميرالمومنين يحمد الله كثيراً كما هو اهله و يسئله أن يصلى على عبده ورسوله محمد صلی الله علیه وآله وسلم ويرغب الى الله في التوفيق لطاعته و حسن المعونة على صالح نيته برحمته.

وقد تدبر امير المؤمنين ما كتبت به من أسماء من سالت عن القرآن ومارجع اليك فيه كل امرىء منهم وما شرحت من مقالتهم.

فاما ما قال المغرور بشر بن الوليد فى نفى التشبيه و ما امسك عنه من ان القرآن مخلوق وادعى من تركه الكلام في ذلك واستعباده امير المؤمنين فقد كذب بشر في ذلك وكفر وقال الزور والمنكر ولم يكن جرى بين امير المؤمنين وبينه في ذالك و لا فى غيره

ص: 102

عهد ولا نظر اكثر من اخباره امير المؤمنين من اعتقاده كلمة الاخلاص والقول بان القرآن مخلوق فادع به اليك واعلمه ما اعلمك به اميرالمومنين من ذالك وانصصه عن قوله في القرآن واستتبه منه فان اميرالمومنين يرى ان تستتيب من قال بمقالته ان كانت تلك المقالة للكفر الصراح والشرك المحض عند امير المومنين فان تاب منها فاشهر امره و امسك عنه وان اصر على شركه ودفع ان يكون القرآن مخلوقا بكفره والحاده فاضرب عنقه وابعث الى اميرالمومنين برأسه انشاء الله .

وكذلك ابراهيم ابن المهدى فامتحنه بمثل ما تمتحن به بشراً فانه كان يقول بقوله وقد بلغت امیرالمومنین به بوالغ فان قال ان القرآن مخلوق فاشهر امره واكشفه والا فاضرب عنقه وابعث الى اميرالمومنين برأسه انشاء الله .

واما على بن ابى مقاتل فقل له الست القائل لامير المومنين انك تحلل وتحرم والمكلم له بمثل ماكلمته به معالم يذهب عنه ذكره .

واما الذيال بن الهيثم فاعلمه انه كان فى الطعام الذي كان يسرته فى الانبار و فيما يستولى عليه من امر مدينة امير المومنين ابى العباس ما يشغله وأنه لوكان مقتفيا آثار سلفه و سالک مناهجهم ومحتديا سبيلهم لما خرج الى الشرك بعد ايمانه.

اما احمد بن يزيد المعروف بابي العوام وقوله انه لا يحسن الجواب في القرآن فاعلمه انه صبي في عقله لا في سنه جاهل وانه ان كان لا يحسن الجواب في القرآن فسيحسنه اذا اخذه الناديب ثم ان لم يفعل كان السيف من وراء ذلك ان شاء الله .

واما احمد بن حنبل وما تكتب عنه فاعلمه ان امير المومنين قد عرف فحوى تلك المقالة وسبيله فيها واستدل على جهله و آفته بها .

واما الفضل بن غانم فاعلمه انه لم يخف على اميرالمومنين ما كان منه بمصر وما اكتسب من الاموال فى اقل من سنة وما شجر بينه وبين المطلب بن عبد الله في ذلك فانه من كان شأنه شأنه وكانت رغبته في الدينار والدرهم رغبة فليس بمستنكر ان يبيع إيمانه طمعاً وإيثاراً لعاجل نفعهما وانه معذالك القائل لعلى بن هشام ماقال والمخالف له فيما خالفه فيه فما الذي حال به عن ذالك ونقله الى غيره .

ص: 103

واما الزيادى فاعلمه انه كان منتحلاً ولا اول دعى كان في الاسلام خولف فيه حكم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وكان جديراً ان يسلك مسلكه فانكر ابوحسان ان يكون مولى لزياد او يكون مولى لاحد من الناس او ذكر انه انما نسب الى زياد لامر من الأمور .

و اما المعروف بابى نصر التمار فان امير المؤمنين شبه خساسة عقله بخساسة متجره واما الفضل ابن الفرخان فاعلمه انه حاول بالقول الذي قاله في القرآن اخذ الودائع التي اودعها اياه عبدالرحمن بن اسحاق وغيره تربصاً بمن استودعه وطمعاً في الاستكثار الماصار في يده ولا سبيل عليه عن تقادم عهده و تطاول الايام به فقل لعبد الرحمن بن اسحق الا جزاك الله خيراً عن تقويتك مثل هذا وائتمانك اياه وهو معتقد للشرك منسلخ من التوحيد.

واما محمد بن حاتم وابن نوح والمعروف بابي معمر فاعلمهم انهم مشاغيل باكل الربا عن الوقوف على التوحيد و ان امير المؤمنين لولم يستحل محاربتهم في الله و مجاهدتهم الا لاربائهم وما نزل به كتاب الله في امثالهم لاستحل ذالك فكيف بهم و قد جمعوا مع الارباء شركا وصاروا للنصارى مثلا .

و اما احمد بن شجاع فاعلمه انك صاحبه بالأمس والمستخرج منه ما استخرجته من المال الذي كان استحله من مال على بن هشام و انه ممن الدينار والدرهم دينه و اما سعدويه الواسطى فقل له قبح الله رجلا بلغ به التصنع للحديث والتزين به والحرص على طلب الرياسة فيه ان يتمنى وقت المحنة فيقول بالتقرب بها متى يمتحن فيجلس للحديث.

واما المعروف بسجادة و انكاره ان يكون سمع ممن كان يجالس من اهل الحديث وأهل الفقه القول بان القرآن مخلوق فاعلمه انه فى شغله باعداد النوى و حكه - لاصلاح سجادته وبالودائع التي دفعها على بن يحيى وغيره ما اذهله عن التوحيد والهاء ثم اسئله عما كان يوسف بن ابی یوسف ومحمد بن الحسن يقولانه ان كان شاهدهما و جالسهما .

و اما القواريرى ففيما تكشف من احواله وقبوله الرشا والمصانعات ما ابان عن مذهبه و سوء طريقته و سخافة عقله و دینه و قد انتهى الى امير المؤمنين انه يتولى لجعفر بن عيسى الحسنى مسائله فتقدم الى جعفر بن عيسي في رفضه و ترك الثقة به و الاستنابته اليه .

ص: 104

واما يحيى بن عبدالرحمن العمرى فان كان من ولد عمر بن الخطاب فجوابه معروف .

و اما محمد بن الحسن بن علي بن عاصم فانه لوكان مقتدياً يمن مضى من سلفه لم ينتحل النحلة التي حكيت عنه وانه بعد صبى يحتاج الى تعلم وقد كان سأله امير المؤمنين عن محنته في القرآن فجمجم عنها ولجلج فيها حتى دعا له امير المؤمنين بالسيف فاقر ذميماً فانصصه عن اقراره فان كان مقيماً عليه فأشهر ذالك واظهره انشاء الله .

ومن لم يرجع عن شركه ممن سميت لامير المؤمنين في كتابك وذكره امير المؤمنين لك او امسك عن ذكره في كتابه هذا ولم يقل ان القرآن مخلوق بعد بشر بن الوليد و ابراهيم ابن المهدى فاحملهم أجمعين موثقين الى عسكر امير المؤمنين ويسلمهم الى من يؤمن بتسليمهم اليه لينصهم امير المؤمنين فان لم يرجعوا و يتوبوا حملهم جميعاً على السيف انشاء الله ولا قوة الا بالله .

وقد انفذ امير المؤمنين كتابه هذا في خريطة بندارية ولم ينظر به اجتماع الكتب الخرائطية معجلا به تقرباً الى الله عز وجل بما اصدر من الحكم ورجاء ما اعتمد و ادراك ما امل من جزيل ثواب الله عليه فانفدلما اتاك من امرامير المؤمنين وعجل اجابة امير المؤمنين بما يكون منك فى خريطة بندارية مفردة عن سائر الخرايط ليعرف امير المؤمنين ما يعملونه انشاء الله وكتب سنة 218 .

بنام خداوند بخشاینده مهربان و بعد از ستایش ایزد پاك و نيايش خواجه لولاك مکشوف میدارد نامه تو که در پاسخ مکتوب امیرالمؤمنین تقدیم کرده بودي بعرض رسید و از عقاید و اقوال آنانکه خود را از اهل قبله شمارند و در طلب ریاست و امارتی اند که نه در خور آن هستند در باب قرآن باز نمودی همانا امیرالمؤمنین ترا فرمان کرده بود که این جماعت را در امر قرآن که آیا ایشان مخلوق میدانند یا نمیدانند بیازمای و احوال و اقوال آنانرا کشف کن و در آنجا که بایسته است فرود آور .

و تو در مکتوب خود مذکور نمودي كه جعفر بن عيسى وعبدالرحمن بن اسحق را در حین درود مکتوب امیر المؤمنین با دیگر کسانیکه بفقاهت و جلوس در مجلس حدیث

ص: 105

رانی و قعود بر مسند فتاوی در شهر بغداد حاضر ساختی و بر تمامت ایشان مکتوب امیرالمؤمنین را فروخواندی و اعتقاد ایشان را در قرآن خواستار کشف شدی و ایشان را بر نفی تشبیه دلالت نمودی.

و نیز بعرض رسانیدی که ازین جماعت هر کسی قائل بمخلوقیت قرآن نباشد بایستی از حدیث کردن و فتوی راندن در پوشیده و آشکارا لب فروبندد و مکشوف ساختی که با سندی و عباسی مولی امیرالمؤمنین امر دادی که بهمان نحو که با دو تن قاضی سابق الذكر جعفر بن عيسى وعبد الرحمن بن اسحق سخن درمیان آوردی و امير المؤمنين بتو دستور العمل داده بود در امتحان کسانیکه در مجالس این دو تن از جماعت شهود حاضر میشوند رفتار نمایند و سواد آنحکم را بسایر قضات آن نواحی که در امارت تو میباشند بفرستادی تا به نزد تو حاضر و امتحان را بطوریکه امیر المؤمنين محدود و مشخص کرده ناظر شوند.

و در پایان مکتوب خودت اسامی آنا مرا که حاضر ساختی و مقالات و عقاید ایشان را مرقوم نموده بودی و امیرالمؤمنین بر آنجمله و آنچه تنصیص کرده واقف شد و خداوند را بسیار سپاس میکند چنانکه شایسته حمد و ثنای او است و از خداوند مسئلت میکند که بر بنده خودش و فرستاده خودش محمد صلی الله علیه وآله وسلم درود فرستد و بحضرت خداوند راغب و مایل است که او را با طاعت خودش و بحسن معرفت بر صالح نیت وی بر حمت خودش موفق فرماید و امیرالمؤمنین در مرقومات تو و نگارش اسامی آنانکه از ایشان از امر قرآن سؤال کرده و آنچه از هر يك پاسخ یافته بودی تدبر و تأمل نمود و از مقالات ایشان که شرح داده بودی مستحضر شد.

اما آنچه مغرور بسرای غرور بشر بن الولید در نفی تشبیه و در آنچه از آن امساک نموده از اینکه قرآن مخلوق است و مدعی بر آن شده است که در این امر سخنی نمیراند و امير المؤمنين بر این عهد واقف است همانا بشر دروغ میگوید و کافر است وجز بزور ومنكر سخن نکرده است و در این باب در میان او و امیرالمؤمنین و نه در غیر آن او را با امیرالمؤمنین عهدی و پیمانی و نظری بیشتر از اینکه امیرالمؤمنین

ص: 106

را از اعتقاد خود بكلمه اخلاص و قول باینکه قرآن مخلوق است در میان نیست هم اکنون او را باین عقیدت و طریقت دعوت و به آنچه امیرالمؤمنين ترا بیاموخته او را تعلیم کن و قول و عقیدت او را در کار قرآن منصوص بدار و از عقیدت سابقه اش بازگشت بده چه رأی امیرالمؤمنین علاقه بر آن دارد که هر کسی مانند سخن و مقاله بشر بر زبان آورد بایستی بتوبت گراید چه این مقاله كفر صريح وشرك محض است پس اگر وي از آن مقالت و عقیدت تو به نمود امر او را آشکار ساز و از وی دست بدار و اگر بر شرك خود اصرار نمود و بسبب کفر خودش و الحاد سخن گفت قرآن مخلوق نیست گردنش را بزن و سرش را انشاء الله تعالی بدرگاه امیرالمؤمنین بفرست.

و هم چنین ابراهیم بن مهدی را که در مقام امتحان در آوردی مانند بشر بیازمای چه ابراهیم نیز قائل بقول بشر است و بسی چیزها از وی بامیر المؤمنین رسیده است پس اگر بگوید قرآن مجید مخلوق است امر او را مشهور و مکشوف بدار وگرنه گردنش را بزن و سرش را بخواست خدا به پیشگاه امیرالمؤمنین گسیل دار .

و اما علی بن ابی مقاتل با او بگونه تو آنی که با امیر المؤمنین گفتی که تو حلال و حرام میکنی و تکلم مینمائی بهمان طور که من تکلم میکنم در آنچه یاد آن از نظر نرفته است .

و اماذيال بن هیثم را آگاهی بده که او مشغول همان طعام و همان خوراکی است که از انبار میدزدید در آنچه از امر مدینه امیرالمؤمنين ابو العباس سفاح بر آن استیلا و او را مشغول داشته میربائید و اینکه اگر ذیال بر روش پیشینیان خود و مناهج و طرایق ایشان مقتفى وسالك بودي پس از اینکه ایمان آورد مشرک نمیشد.

واما احمد بن یزید معروف به ابی العوام و این سخن وی که گفته است در کار قرآن پسندیده نمیدارد که جواب بدهد او را بیاگاهان که وی در عقل خودش بحالت کودکان است نه در سن خودش و مردی جاهل است و اگر اکنون در امر قرآن نمیتواند جواب نیکو بدهد چون در جنگ تأدیب در آید جواب خوب خواهد داد و اگر پس از

ص: 107

تأدیب نیز جواب نيکونیاورد بخواست خدا شمشیر تیز برای او کارگر است .

واما احمد بن حنبل و آنچه از عقاید و مقالات وی یاد کرده بودی پس بدو باز نمای که امیر المؤمنین فحوای این کلام راه او را در آن مسالك بدانسته است و برجهل او و آفتی که بدو رسد استدلال نموده است.

واما فضل بن غانم را معلوم گردان که بر امیرالمؤمنین از آنچه از وی روی داده است در مصر پوشیده نیست و آن اموال بسیار را که در مدت یکسال کمتر بدست آورده بروی مکشوف است و آن مشاجره که در میان وی و میان عبدالمطلب بن عبدالله در این باب روی داده در خدمتش آشکار است همانا هر کسی که شأن اوچون شأن و حال وی باشد و همیشه در دینار و در هم راغب باشد ، هیچ بعید و مستنکر نیست که در طمع دینار و در هم گوهر ایمانش را بفروشد و بنفع عاجل تعجیل نماید و فضل بن غانم با این حال و این دینار و در هم پرستی با علی بن هشام آن سخنان را بگفت که گفت و در آنچه میخواست باوی مخالفت کرد پس چه چیز او را از آنحال بدیگر حال انتقال داد یعنی بهمان سرشت و طبیعتی است که بود و هیچ چیز تغییر حال او را نخواهد داد.

واما زیادی را بیاگاهان که منتحل بود و اول حرام زاد موز نازاده نیست که در اسلام آمده است و با حکم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در حقش خلاف ورزیدند و سزاوار است كه بمسلك وى سالك شوند پس ابوحسان منکر شدکه مولای زیاد یا مولای احدی از مردمان باشد و مذکور همی داشتند که نسبت او بسوی زیاد برای امری از امور بود .

واما معروف بابی نصر تمار همانا امیرالمؤمنین خساست و نکوهیدگی عقل او را

بخساست متجر او یعنی تمر فروشی که تجارتی پست است تشبیه کرده است .

واما فضل بن فرخان را باز نمای که اخذ و دایع و اماناتی که عبدالرحمن بن اسحق بدو بودیعت داده و دیگران نیز ودایع نزد او آوردند و طمع اینکه این امانات و ودایع که بدست او اندر است بیشتر شود او را بر آن باز داشته که در امر قرآن بدانگونه سخن نماید و چنان میداند که بر تقادم عهد او و تطاول ایام در امر او راهی نیست پس بعبد الرحمن بن اسحق بگو خداوندت از اینگونه تقویت و تمکن که او را مینمائی

ص: 108

با اینکه معتقد بشرك و از حليه توحید برهنه است جزای خیر ندهد. واما محمد بن حاتم وابن نوح و معروف بابی معمر را باز نمای که ایشان بخوردن رباء ومال ناروا چنان مشغول و گرفتارند که از وقوف بتوحيد خداوند مجید منصرف ستند و اینکه امیرالمؤمنین که اگر محاربت با ایشان را در راه خدا و مجاهدت با ایشان را مگر برای ارباء ایشان و آنچه کتاب خدای در حق امثال ایشان نازل و ناطق است روا نمیدانست اين يك را روا میدانست تا برسد باینکه این مردم با این عمل ارباء شرك را نیز جمع کرده اند و در عقیدت خود مانند نصاری شده اند .

واما احمد بن شجاع را بیاگاهان که تو دیروز با او صاحب و مصاحب بودی و آنمالی را که از اموال علی بن هشام ربود و برخود حلال میدانست از چنگش بیرون آوردی و او آنمردی است که دینار و در هم رادین و آئین خود میداند.

و اما سعدويه واسطی را بگوی خداوند قبیح و نکوهیده گرداند آنمردی که کار تصنع در حدیث و تزین بآن و حرص بر طلب ریاست در نهادش بآنجا رسانیده که آرزومند زمان امتحان میشود تا برای تقرب یافتن بدستیاری آن بمن آزموده گردد و برای حدیث راندن و بازار خود راگرم کردن جلوس نماید .

واما معروف بسجاده و انکار نمودن او اینکه استماع نماید از کسیکه با اهل حدیث بنشیند و بافقهاء مجالست ورزد و قائل بآن شود که قرآن مخلوق است یعنی محض طمع و غرض شخصی تصدیق مینماید نه از روی باطن پس وی را آگاهی بخش که او در شغل و کار خودش که شماره خستوو دانه خرما وحك آن برای سجاده خود باقی است و در آن ودایع که علی بن یحیی و دیگران بدو داده اند چنان اشتغال دارد که او را از توحید بازداشته و بیازی گرفته است.

پس از آن از وی سئوال کن از آنچه یوسف بن ابی یوسف ومحمد بن حسن قائل بآن هستند اگر با ایشان مجالس و مشاهد شده است و اما قواریری را جز در حال و مجاری معمول خود و قبول کردن رشوه و آن مصانعات که از مذهب او و سوء طریقت او وسخافت عقل او و دین او کاشف است نمینگری و با امیرالمؤمنین معروض افتاده است که وی متولی

ص: 109

مسائل جعفر بن عیسی حسنی است و تو بجعفر بن عیسی پیام کن تا بترك وى گوید و بدو وثوق نجوید و بگفتار و کردارش آسوده خاطر نماند.

واما يحيى بن عبدالرحمن عمری اگر از فرزندان عمر بن خطاب باشد جوابش معروف است .

واما محمد بن حسن بن علی بن عاصم همانا اگر بگذشتگان خود اقتدا نماید آن نحله را که از وی خبر میدهند منتحل بآن نیست و او پس از کودکی نیازمند تعلم و آموختن است و بتحقیق که چنان بود که امیرالمؤمنین آنکس را که با بی مسهر معروف است بسوی نوروان داشت بعد از آنکه اور در امر قرآن منصوص بآزمایش نمود و او از امتحان و آن باريك بينى امير المؤمنین به تجمجم پرداخت و سخن را مبهم و پوشیده بگذاشت و در آن تلجلج آورد و سخن در دهان گردانید تا جائیکه کار بآنجا کشید که امیرالمؤمنین شمشیر بخواست اینوقت با حالی مذموم اقرار کرد و امیر المؤمنين اقرارش را ثابت و منصوص نمود و هم اکنون اگر بر آن مقالت و عقیدت قیام دارد امر او را مشهور و بخواست خدا ظاهر گردان .

و هر کس از این مردمی را که نام برده و در کتاب خود که بامیرالمؤمنین بنگارش درآوردی اسمش را مذکور ساخته از شرك خود باز نگشته یا اینکه امساك نموده باشی از ذکر نمودن او را در این مکتوب و قائل بان نیست که قرآن مخلوق است بعد از آنکه بشر بن ولید و ابراهيم بن مهدی عقاید خود را باز نموده اند این چنین مردم را در بند آهن استوار بسته جمله را بر نشان و روانه دار و جمعی را بحراست و حفاظت ایشان در عرض راه مشخص بکن تاگاهی که ایشان را بلشگرگاه امیرالمؤمنين برسانند و بانكس که امین و هحل اطمینان شمارند تسلیم کنند تا امیر المومنین ایشان را بنصیحت و موعظت بسپارد پس اگر از عقیدت خود بازگشت و توبه نکنند همه را بخواست یزدان از شمشیر بران بگذراند ولا حول ولاقوة الا بالله .

همانا اميرالمؤمنین این مکتوب خود را در میان خریطه بنداریه بفرستاد و منتظر

ص: 110

آن نگشت که مکاتیب خرایطیه فراهم شود و با آنجمله بفرستد بلکه خواست معجلا برای تقرب بحضرت خداوند عز وجل بآنچه از حکم صادر شده بفرستد تا بآنچه اعتماد دارد و بادراك آنچه امیدوار است از ثواب جزیل و پاداش که خدایش میدهد نایل شود.

تونیز چون فرمان امیر المومنین را دریافتی در مقام انفاذ آن برآی و اجابت امير المومنين را بآنچه تکلیف تو است در خریطه بنداریه که از سایر خرایط مفرد است در کمال تعجیل بجای بیاور تا امیرالمومنین را بآنچه ایشان میکنند انشاء الله تعالی مستحضر بداری و تاریخ این مکتوب در سال دویست و هجدهم هجری است.

راقم حروف گوید: چون کسی بر این فصل از قضایای ایام مأمون و خلفای روزگار نظر کند مراتب اقتدار و قهاریت و عظمت وصولت خلافت و سلطنت مأمون و دیگران را بداند چه این جماعت علمای معروف وفقهاء محدثين وقضات حكام نامدار ومطاع و مقتدای عصر و حافظ ناموس و محل توجه و اطاعت اهل آن عهد بوده اند و هر یکی خود را حجة الاسلام و ملجاء الانام و نایب حضرت رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم و رکنی از ارکان اسلام میشمرده اند و فرمان ایشان در تمام نفوس بر حسب اقتدار شرع و ملت نافذ بوده است معذلك در مقام قدرت شاهباز خلافت مانند عصفوری شکسته بال و در عرصه غرش ضرغام بیشه سلطنت چون ثعلبی سست احوال بوده اند و اگر میل خلافت

بودهاند بر نهج خود مقرون بصواب یا بیرون از حیز صلاح و سداد بوده است جز اذعان و تمکین چاره نداشته اند .

و از این برافزون مأمون را بر مکنون حالات ایشان و افعال و اعمال ایشان تن تن آن احاطه و علم بوده است که در حق هر يك مذکور میداشت و مسطور شد و بیشتر اسباب آنگونه قدرت این احاطه او بحالات ایشان است و از اینجا معلوم میشود که هر پادشاهی و فرمانروائی اگر براحو الدجال و اهالی مملکت عالم باشد نهایت قدرت و استیلا برای او حاصل میشود و چون رأی او برامری علاقه بگیرد اگرچه بیرون از صواب هم باشد بنا چار اطاعت مینمایند.

بالجمله چون اسحق بن ابراهیم مکتوب مأمون را برحاضران قرائت کرد و

ص: 111

بمخلوق بودن قرآن اعاده کلام نمود تمامت آن جماعت اقرار نمودند که قرآن مخلوق است مگر چهار تن که یکی احمد بن حنبل و دیگر سجاده و دیگر قواریری ودیگر تمد بن نوح مضروب بودند لاجرم اسحق بن ابراهیم بفرمود تا آن چهار تن را بند آهنین بر نهادند و چون روز دیگر روی گشود هر چهار تن را که در زنجیر بودند و ایشان را در آن بند میراندند بخواند و آن سخن را برایشان اعاده داد و بآزمایش در آورد در این حال سجاده نیز بمخلوقیت قرآن اقرار آورد و اسحق بفرمودبند از وی برگشودند و او را براه خود گذاشتند و دیگران برانکار خود اصرار نمودند .

و چون روز دیگر سر از گریبان شب بیرون کشید دیگرباره ایشان را حاضر کرده آن سخن را باز گفت در این مره قواریری نیز گفت قرآن مخلوق است اسحق بفرمود تا بند از وی باز کرده او را رها ساختند و احمد بن حنبل ومحمد بن نوح بر سخن خود باقی و ثابت ماندند و بازگشت نگردند پس هر دو را در بند آهن کشیدند و بجانب طرسوس روان کردند و مکتوبی در اتفاق ایشان بنوشت که بهمراه هر دو روانه کرد و نیز مکتوبی علیحده در قلم آورد و باز نمود که این جماعت که اقرار کردند تاویلی در آنچه اجابت کرده اند نمودند.

پس روزی چند از آنجماعت در نگ نمودند بعد از آن اسحق ایشانرا بخواند و نگران شدند که نامه از مأمون بعنوان اسحق رسیده است که امیرالمؤمنین آنچه را که اینقوم بدو جواب داده اند بفهمید وسليمان بن يعقوب صاحب این خبر مذکور نموده است که بشر بن ولید آیتی را که خداوند تعالی در حق عمار بن یاسر نازل کرده است تأویل نموده است الامن اكره وقلبه مطمئن بالایمان کنایت از اینکه اگر ما در باب قرآن اقرار نمودیم که مخلوق است از خوف مأمون و اکراه بود وگرنه در دل خود براین امر گواهی نمیدهیم.

مأمون گفت بشر در این تأویل بخطا رفته است چه قصد خداوند عزوجل در این آیه شریفه آنکس باشد که در دل ایمان داشته باشد و از روی مصلحت وقت اظهار شرك نماید و اما آنکسکه در دل مشرك باشد و در ظاهر خود را مؤمن شمارد این آیه

ص: 112

در حق او جاری نیست یعنی کسانیکه قرآن را مخلوق ندانند مشرك هستند و ایمان باطنی ندارند لاجرم تمامت آنجماعت را بطرسوس فرستادند تا در آنجا اقامت کنند تا زمانی که امیر المؤمنين مأمون از بلاد روم بیرون آید.

پس اسحق بن ابراهیم از آنقوم جمعی را کفیل و ضامن گرفت که در لشکرگاه طرسوس حاضر باشند و اشخاصی را که بجانب طرسوس اشخاص دادند باین اسامی بودند : ابوحسان و دیگر بشر بن وليد و دیگر فضل بن غانم و دیگر علي بن ابي مقاتل و دیگر قواریری و دیگر ابن الحسن بن علي بن عاصم و دیگر اسحق بن ابی اسرائیل و دیگر نضر بن شمیل و دیگر ابونصر تمار و دیگر سعدو به واسطی و دیگر محمد بن حاتم بن میمون و دیگر ابو معمر و دیگر ابن الهرش و دیگر ابن الفرخان و دیگر احمد بن شجاع و دیگر ابوهارون بغدادی.

و چون این جماعت راه بر گرفتند و صعب وسهل زمین در نوشتند و به رقه پیوستند در آنجا از مرگ مأمون بایشان خبر رسید عتبة بن اسحق که والی رقه بود فرمان داد تا ایشانرا برقه کوچ دهند و از آنجا بسوی اسحق بن ابراهيم بمدينة السلام بغداد برند و همان رسولی که ایشانرا بخدمت مأمون میبرد با ایشان باشد و جملگی را با اسحق تسلیم نماید و اسحق بن ابراهیم چون آنمردم را بدو تسلیم کردند فرمان داد تا در منازل خودشان ملازم باشند و جای بجای و از سرای خود بیرون نشوند و چون چندی برگذشت اجازت بیرون شدن بداد .

واما بشر بن وليد وذيال وابو العوام وعلي بن ابي مقاتل بدون اینکه اجازت بگیرند از آنجا بیرون شدند و ببغداد رسیدند ازینروي بآزار اسحق بن ابراهیم دچار گشتند و سایرین که با فرستاده اسحق بیامده بودند اسحق بن ابراهیم جملگی را رها ساخته براه خود گذاشت.

شیخ جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء می نویسد در سال دویست و یازدهم هجری مأمون فرمان کرد تا در تمام اماکن و مساجد و معابد منادی ندا کرد ذمه و پناه را برگرفتم از آنکس که نام معاوية بن ابي سفيان را بخير وخوبي يادكند همانا على بن

ص: 113

ابيطالب علیه السلام بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از تمامت آفریدگان افضل است.

و در سال دویست و دوازدهم هجري سخن در خلق قرآن ظاهر ساخت و تفضيل علي بن ابیطالب علیه السلام را برابوبکر و عمر بر آن سخن اضافه کرد حالت اشميزازي در نفوس نمود گرفت و نزديك بدان رسید که شهر را فتنه فروگیرد و بواسطه آنچه مأمون اراده کرده بود التیام نپذیرد لاجرم مأمون از آن کلام لب فرو بست و دنبال نفرمود .

و در سال دویست و پانزدهم مأمون بحرب روم برفت و حصن قره علوه وحصن ماجد را برگشود و از آن پس بدمشق برفت و بعد از آن در سال دویست و شانزدهم بسوی روم بازگشت و چند حصن حصین را مفتوح ساخت و هم چنان بدمشق باز آمد و پس از آن بجانب مصر برفت ومأمون اول شخصی است که از خلفای بني عباس داخل مصر شد و در سال دویست و هفدهم بسوی دمشق و زمین روم عود نمود .

و در سال دویست و هجدهم مردمان را امر کرد که بگویند قرآن مخلوق است و ایشان را در این امر ممتحن گردانید و با سحق بن ابراهیم خزاعي پسر عم طاهر بن الحسین که در بغداد از طرف مأمون نیابت داشت مکتوبی در امتحان علماء برنگاشت و در آن کتاب مینویسد « وقد عرف أمير المؤمنين ان الجمهور الاعظم والسواد الاكبر من حشوة الرعية وسفلة العامة من لانظر له ولارؤية ولا استضاءة بنور العلم وبرهانه أهل الجهالة بالله وعمى عنه وضلالة عن حقيقة دينه وقصور أن يقدروا الله حق قدره ويعرفونه معرفته ويفرقوا بينه وبين خلقه وذالك انهم ساووا بين الله وبين خلقه وبين ما انزل من القرآن فاطبقوا على انه قديم .

و مقداری از این مکتوب را كه مسطور شد با اندك تفاوتی می نویسد و بقیه حکایت را با اندك اختلافی شرح میدهد و میگوید چون بمأمون خبر رسید که آن جماعت که سخن اور ادر مخلوقیت قرآن تصدیق و اجابت کرده اند از روي کراهت بوده است در خشم شد و باحضار ایشان امر کرد و چون آن مردم را بجانب مأمون حمل کردند پیش از آنکه بدو رسند خبر مرگش بآنها رسید خدای تعالی در حق ایشان عنایت و از آن محنت گشایش بخشید .

ص: 114

اکنون بشرح و تأویل آیات مبارکه مذکوره می پردازیم تا در امر قرآن کریم بحث وفحص بسزا شود و نهجي مستقيم بدست آيد بمنه وعونه وكرمه قال الله تعالى انا جعلناه قرآناً عربیاً، بدرستیکه گردانیدیم ما این کتاب را قرآنی بلغت عرب تا شاید که شما که اهل عرب هستید دریابید آنر او بنور معانی آن برسید و بآن سودمند شوید و یا بسبب وفور آثار فصاحت وكثرت اطوار بلاغت وجزالت آن بصحت نبوت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دانا شوید.

ابتدای سوره مبارکه زخرف این است حم والكتاب المبین سوگند باسمای حسنی که مبادی آنها باین دو حرف مطرز باشد و بقرآن روشن و هویدا از حیثیت وضوح معانی آن بر كافه انام يا باعتبار حجج واضحه داله بر نزول قرآن از حضرت خداوند منان یا روشن کننده احکام اسلام و آشکار اسازنده قواعد حلال و حرام، و جواب قسم «أنا جعلناه قرآناً عربياً» میباشد که مذکور شد و این کلام معجز ارتسام از سوگندهای حسنه بدیعه بجهت تناسب قسم ومقسم عليه واول مستعار است برای معنی اراده یعنی قرآن را بلغت عرب فرستادیم جهت اراده آنکه عرب تعقل آن را بنمایند و بگفتار «لولا فصلت آیاته» قائل نشوند و چون مجعول بمعنى محدث است لاجرم این وافی دلاله بر حدوث قرآن دلالت مینماید و نمود میدارد که بصفت قدم اتصاف ندارد.

«وانه فىام الكتاب لدينا لعلى حكيم» وبدرستيکه قرآن در اصل همه کتابها كه نزديك ما میباشد یعنی در لوح محفوظ که مستنخ جميع كتب منزله است و از هرگونه تغیر و تبدیل مصون و محفوظ و بزرگ و عالی مقدار است از حیثیت اعجاز و فرط فصاحت وجزالت یا از حیثیت منسوخیت کتب سابقه بآن و یا برحسب وجوب عمل کردن بآن و یا بواسطه تضمن آن بفوائد جلیله کثیره و یا بسبب تکریم فرشتگان و اهل ایمان و آن محکم شده از تطرق و تناقض و طریان ،نسخ، یا خداوند حکمت بالغه و مظهر حق و ثواب است.

پس جعل بمعني خلق و مجعول بمعنی محدث است چنانکه خدای تعالی میفرماید وجعل منها يعني آفريد خداوند تعالی از جسد آدم یعنی ضلعی از اضلاع او جفت او را

ص: 115

که حوا باشد تا آدم از وی و از جنس خودالفت پذیرد و در این مقام جعل بمعنی خلق است .

و نیز میفرماید «و جعلنا الليل لباساً» تا آخر آیه شریفه که بمعنی آفریدن است و میفرماید وگردانیدیم و آفریدیم از آب هر چیزی را که زنده است یعنی حیوانات را از آب مخلوق ساختیم چنانکه در جای دیگر میفرماید والله خلق كل دابة من ماء و اين برای این است که اعظم مواد ایشان آب است و یا بجهت فرط احتیاج ایشان بآن وسود مندي ايشان از آن گوئیا خدای ایشان را از آب بیافریده یا اینکه انسان را از نطفه خلق کرده یا آب را سبب حیات هر زنده ساخته که بدون آن زنده نمیماند و گویند مراد آب باران است ازین است که در خبری از صادق علیه السلام مروی است فرمود طعم آب طعم حیات است و بعضی گفته اند معنی آن است که آب را سبب حیات هر ذی روحی گردانیدیم .

و خداوند میفرماید «الحمد لله الذي خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور» جمله ستایشها مخصوص بذات خداوند کبریائی است که بقدرت کامله خود بیافرید آسمانها را بدون عمدی و مددی و زمین را بدون اصل و ماده و پیدا کرد تاریکیها و روشنائی را این رد قول مجوس است که گفتند خداوند خالق نور است و شیطان آفریننده ظلمت است و خدای تعالی برای رد قول ایشان فرمود نور و ظلمت هر دو مخلوق خدای هستند و در این مقام و این تفسیر ثابت میشود که جعل بمعنی خلق است .

و خدای میفرماید «كذالك نقص عليك من انباء ما قد سبق» بعنی و همچنین مانند این قصه موسی را که بر تو فروخواندیم میخوانیم بر تو از خبرهای آنچه به یقین و تحقیق از قرون سابقه و امور سابقه و امور سالفه و قصص و اخبار ایشان برگذشته است تا معجزه نبوت تو و فزایش علم و تنبیه و تذکیر امت تو و تاکید حجت تو بر معاندان تو باشد و «قد آتيناك من لدنا ذكراً» وبدرستیکه داده بودیم ترا از جانب خود یادبودی که موجب شرف تو بر سایر عالمیان است .

ص: 116

یعنی قرآن که مشتمل است بر این اقاصیص و اخبار که حقیق بتفکر و اعتبار است و این کلام خدای که دادیم ترادلیلی عظیم بر محدث بودن قرآن است که خدای خبر میدهد که قرآن قصص است برای اموریکه بعد از آن احداث فرموده است و تالی متقدم آن شده است .

و خدای میفرماید «الركتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير»: منم خداوندیکه میبینم طاعت مطیعان و معصیت عاصیان را و جزای هرکس را بمناسبت عملش میدهم این کتابی است که استوار کرده شده است آیتهای آن و منتظم گشته است بنظمی استوار که اختلال در نظم و معنی آن معتری نگردد ، چون بنیانی محکم که نقص و خلل بدوراه نجوید و یا حاكم بين حق و باطل است و بر امهات حكم نظريه وعمليه اشتمال دارد و هرگز بهیچ کتابی منسوخ نگردد و تا پایان عالم باقی باشد، بر خلاف کتب سابقه که باین کتاب رقم نسخ بر آنها کشیده شده است .

پس از آن جدا کرده شده است سوره سوره و آیه آیه یا مفصل و مبین شده در او آنچه بندگان بدان حاجتمند هستند از عقاید و احکام و مواعظ و اخبار این کتاب نازل شده است و یا مفصل شده است از نزديك خداوند حکم کننده و یا حکمت بخشنده که بهمه چیز داناست الا تعبدوا الا الله تا نپرستید مگر خدای را .

و ازین کلام مخلوقیت قرآن معلوم میشود زیرا که قرآن آیتی از آیات منزلة إلهية خواهد بود که مردمان را بپرستش و توحید خدای دلالت و دعوت مینماید و در اینجا مأمون میگوید برای هر استوار کرده شده تفصیل داده شده استوار کننده تفصیل دهنده واجب است و خداوند تعالی محکم کننده و تفصیل بخشنده کتاب خود میباشد لاجرم خالق آن و مبتدع آن است ، از آن حیثیت که خداوند تعالی قرآن و این اشیاء مخلوقه را از حیثیت مخلوقیت و مصنوعیت یکسان شمرد.

و خبر داد که خداوند کبریا خالق و جاعل آن است فرمود انه لقرآن مجيد في لوح محفوظ اضراب از تکذیب کفار است که قرآن را بکذب میشمردند و سحر و شعر

ص: 117

و کهانت می گفتند یعنی نه چنان است که ایشان میگویند بلکه آنچیزی که تکذیب نمودند قرآنی است شریف و بزرگوار و وحید در نظم اعجاز و جليل القدر وعظيم الخطر و مشتمل بر معانی جلیله و دلایل بینه است .

در خبر است که عيسى علیه السلام بر مردی برگذشت که در نیستانی نی میبرید آوازی از نیستان بشنیدای روح الله مگذار این مرد ریشه مرا ببرد عیسی فرمود حق تعالی قطع نورا بروی مباح گردانیده ترا در این مسئلت چه غرض است گفت برای این که میخواستم برای من اصلی بماند تا در زمان پیغمبر آخرالزمان از آن اصل قلمتراشند و بدان قلم قرآن نویسند .

از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروى است هر كس يك قلم بتراشد برای کتابت قرآن خداوند سبحانه او را در بهشت درختی کرامت فرماید که اگر مرغی مدتها بپرد قطع مسافت يك برگش را نکند و این قرآن نوشته شده است در لوحی که نگه داشته شده است از تغییر و تحریف و زیاده و نقصان یا از شیاطین روایت است که لوح محفوظ از یکدانه در سفید است طول آن از آسمان تا بزمین و عرض آن از شرق تا بمغرب و کنار های آن از یاقوت است مقاتل گفته است که لوح در کنار فرشته ایست بریمین عرش که او را ما طریون گویند انس گوید در جبهه اسرافیل است .

در تفسیر امام حسن عسکری مذکور است که لوح محفوظ را دو طرف است يك طرف بر جانب یمین عرش و طرف دیگر بر جانب یسار آن و هر وقت یزدان تعالی اراده وحی میکند آن لوح را بر جبین اسرافیل میزند و میکائیل در آن مینگرد و آنچه در آن مرقوم شده است میخواند و بجبرئیل میرساند و جبرئیل با نبیای عظام عليهم السلام اعلام مینماید.

ابن عباس میفرماید بر سر لوح نوشته شده است لا الله الا الله وحده ومحمد عبده و رسوله هر کسی بخدای ایمان آورد و وعدهای ما را راست بداند و متابعت انبیاء نماید البته او را به بهشت برند مروی است که یزدان تعالی بهر روزی سیصد و شصت نظر

ص: 118

برای زنده کردن و میرانیدن و عزیز گردانیدن و ذلیل ساختن و جز آن در لوح محفوظ می افکند.

و هم در روایت است که در لوح هفت خط از نور نوشته شده است دوخط و نیم آن برای احوال دنیا از بدایت تا نهایت و چهار خط و نیم برای قیامت از نشر و بعث تا هنگامی که اهل بهشت بهشت و مردم دوزخی بدوزخ بروند و ازین آیه شریفه میرسد که قرآن مخلوق است که محاط و محفوظ است و البته هر محفوظی مظروف و محتاج بظرف است و هر محفوظی و مظروفی جسم و مرکب است و خداوند تعالی نه مرکب بود وجسم نه مرئی نه محل

و ازین است که مأمون بعد از استشهاد باین آیه شریفه میگوید خداوند این کلام را فرمود بنا بر احاطه لوح بر قرآن و جز بمخلوقی احاطه نتوان کرد و خالق بر تمام موجودات و مخلوقات محیط است و خدای با پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «لا تحرك به لسانك لتعجل به» مجنبان ای محمد بقرآن زبان خود را قبل از اتمام وحی تا تعجیل کنی باخذ آن یا حفظ آن از بیم آنکه مبادا از خاطرت برود چنانکه خدای میفرماید «ولا تعجل بالقرآن من قبل أن يقضى اليك وحيه».

و می تواند بود که این فعل از آنحضرت صادر نشده باشد و این نهی برای آن است که از وی صدور نیابد چنانکه در این آیه شریفه «ولا تطع الكافرين و المنافقين» افاده همین مقصود را میکند چه بدیهی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم هرگز اطاعت کافران و منافقان را نفرموده است.

و خداوند تعالی بعد از آن در تحلیل این نهی میفرماید «ان علينا جمعه و قرآنه فاذا قراناه فاتبع قرآنه ثم إن علينا بيانه» بدرستیکه برما میباشد فراهم آوردن قرآن را در سینه تو تا یاد بگیری و اثبات قرائت آن بر زبان تو یا اثبات قرائت ما بر تو تا حفظ کنی آن را پس بیم فوت و فراموشی آن را بر خاطر خود را معده و بعد از آنکه بخوانیم آنرا بر تو بزبان جبرئیل پس پیروی کن خواندن آنرا یعنی در عقب قرائت جبرئیل قرائت نمای نه در اثنای آن و نفس خود را از خوف عدم حفظ آن اطمینان بده چه ما ضامن تحفیظ و

ص: 119

از برداشتن آن هستیم پس بدرستیکه برماست بیان و روشن کردن آنچه مشکل باشد از معانی آن برتو.

این نیز تواند بر مخلوقیت و حدوث قرآن دلالت کندچه اگر مخلوق نبودی این بیانات و نهی از تعجیل و اجرای بر زبان جبرائیل و ابلاغ جبرائيل بحضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم که جسمیت و حدوث را میرساند در میان نیامدی.

و خدای تعالی میفرماید «ومن اظلم ممن افترى على الله كذباً او كذب بآياته» کیست ستمکارتر از کسیکه افتراکند باشراك و به بندد بر خدای دروغ را باینکه ملائکه دختران وی هستند یا تکذیب آیات خدای را که قرآن است بنماید و آنرا سحر و کهانت نام نهد ؟ مأمون میگوید خدای تعالی از قومی که ایشان را مذموم خوانده است بکذب ایشان خبر داده است که ایشان گفتند «ما انزل الله على بشر من شيء» فرو نفرستاد خدای تعالی بر انسانی چیزی را بروجه وحی و احکام شرع یعنی ارسال رسل و انزال کتب که از عظایم رحمت و جلایل نعمت اوست از حق تعالی سلب نمودند.

و بدایت این آیت شریفه این است و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله و تعظیم نکردند جماعت جهود خدای را چنانکه شایسته تعظیم و بزرگ داشتن او باشد و ایشان خدای را نشناختند چنانکه فرمود «ماقد روا» یعنی ما عرفوا آری قدم را با حدوث چه نسبت وخاك و آب را باربالا رباب چه مناسبت است «ماللتراب ورب الارباب» از بزرگی از شناخت الهی سئوال کردند فرمود كل ما خطر ببالك فهو على خلاف ذالك، آن بر هم نهاده دست عقل وحس و هم کبریایش سنگ بطلان اندر آن انداخته «كلما ميز تموه با وهامكم فهو مخلوق لكم ومردود اليكم» هر چه در آینه تصور ومرآة ضمیر اندر آورید و بگنجانید منعکسی از انعکاس آن نقش فرآورده اندیشه شما است و مخلوق و هم غیر مستقیم خودتان است چگونه اش خالق توان خواند .

خیالات توزاده خاطر تواست *** هر آنچت بخاطر هم از فاطر تواست

تو و خاطر و ذهن و وهم تو مفطور *** بمفطورها خاطرت شاطر تو است

ص: 120

ز و همت بود هر چه زادت بخاطر *** در این حملها خاطرت قاطرتو است

و شبهتی نیست در اینکه معرفت و ادراك خداوند تعالى باعتبار کنه ذات و تمیز از تعینات اسماء و صفات ممتنع است مر غیر حق را زیرا این حيث بحجاب عزت محتجب است و بسرای کبریا مختفی در میان حضرت کبریا و ماسوای او هیچ نسبت نیست پس شروع در طریقت او ازین وجه اضاعه بضاعت وقت است اینحال در نگنجد تو خیال خود مرنجان :

کنه خردم درخور اثبات تو نیست *** داننده ذات تو بجز ذات تو نیست

ابن عباس گوید: جماعت یهود در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را عرض کردند خداوند تعالی کتابی را بتو فروفرستاده است فرمود بلی گفتند سوگند با خدای کتابی را خداوند از آسمان نازل نگردانیده است خداوند این آیه شریفه را نازل فرمود گفته اند قائل قول : ما أنزل الله على بشر من شيء، فنحاص بن عاذورا بود .

و هم گفتند خداوند تعالی بر هیچ آدمی نه کتابی فرستاده و نه وحی کرده و تورية و انجیل از مخترعات موسی و عیسی علیهما السلام است خداوند تعالی در رد سخن ایشان این آیه را نازل فرمود : قل من أنزل الكتاب الذي جاء به موسى نوراً و هدى للناس تجعلونه قراطيس تبدونها وتخفون كثيراً و علمتم مالم تعلموا أنتم ولا آباؤكم قل الله»

بگوای محمد صلى الله عليه وسلم کیست آنکه فرستاد آن کتاب را که آمد بآن موسی در حالیکه بود روشنائی دهنده و ظلمات کفر و جهل را زایل سازنده و راه نماینده مردمان را که میگردانید آنرا صحیفها و طومارها و ورقهای پراکنده آشکار میکنید آنچه را میخواهید و پنهان میسازید بسیاری از آنرا چون نعت مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم و آیات رجم و غیر از آنرا و بیاموختید از زبان معجز تبیان محمدی صلی الله علیه وآله وسلم قرآن را و آنچه را ندانستید شما و پدران شما از امر و نهی و حلال و حرام و اگر مخاطب جماعت باشند معنی چنین است که آموخته شدید زیاده بر آنچه در توراة است و روشن شدن آنچه برشما مشتبه و ملتبس بود و بر پدران شما که از شما داناتر بودند بگو خدا.

و نظیر این بیان است ان هذا القرآن يقص على بنى اسرائيل اكثر الذي هم فيه

ص: 121

مختلفون وهذا كتاب أنزلناه مبارك مصدق الذي بين يديه ولتنذر ام القرى ومن حولها » و این قرآن کتابی است که فرستاده ایم آنرا با فایده و برکت بسیار باو داده اندو مصدق آنچه پیش از وی بود از کتب چون تورية وانجيل يعنى موافق آن در توحید و اصول دین و یا گواهی دهنده بر حقیقت آن یعنی انزال قرآنرا نمودیم برای خیرات و برکات كثيره و تصدیق کردن کتب متقدمه و برای اینکه بیم کند اهل مکه را و آنانرا که در پیرامون مکه معظمه هستند یعنی مجموع اهل مشرق و مغرب را .

و این کلمات و نظیر آوردن با کتب سابقه آسمانی و اوصافیکه برای قرآن مذکور فرمود دلالت بر مخلوقیت وحدوث قرآن کند .

پس خداوند تعالی قرآن را قرآن و ذکر و نور وهدى ومبارك و عربي و قصص نامیده است و فرموده است «نحن نقص عليك احسن القصص بما أوحينا اليك هذا القرآن» ما میخوانیم برتو بهترین قصه ها را که خوانده شود و بعضی از آن در پی بعضی باشد و مشتمل بر عجایب و حکم آیات و اشارات و عبر بوحي کردن ما بسوی تو این سوره

مقرره را .

و خداى فرمود «قل لئن اجتمعت الانس والجن على أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله» بگو اي محمد اگر تمامت آدمیان و پریان که تو برایشان مبعوث شده جمع شوند و بجمله متفق گردند بر آنکه بیارند مانند این قرآن را در فصاحت و بلاغت و حسن نظم وكمال معنى واخبار از غیب نیارند مانند آنرا در این اوصاف مذکوره

این آیت شریفه در جواب نضر بن حارث است که میگفت لو نشاء لقلنا مثل هذا اگر بخواهیم هر آینه میگوئیم مانند این را و خدای تعالی رد قول اور اکرده است که جن وانس اگر چه پشت در پشت دهند مانند آن نتوانند گفت در تفسیر وارد است شاید عدم ذکر ملائکه در این آیه شریفه برای این باشد که اگر ملائکه مانند قرآن را بیاورند این اتیان ایشان بیرون نمی برد قرآن را از اعجاز زیرا که ملائکه در اتیان قرآن واسطه هستند یعنی مبلغ آن میباشند.

ص: 122

راقم حروف گوید: چون ملائکه با خبر و واسطه هستند و از مقامات و مراتب قرآن وکیفیت وحی و نزول آن از جانب یزدان اطلاع دارند و میدانند کلام خداوند تعالی است هرگز برای ایشان خطوراتیان بمثل آن نمیشود تا چنین تمنا و تقاضا یا اندیشه نمایند که مانند آن را هیچ مخلوقی میتواند آورد و این خود دلالت بر مخلوقیت وحدوث مینماید که خداوند میفرماید اتیان مثل آن از جن وانس ممکن نیست وخود این لفظ أتيان بمثل علامت حدوث آن است چنانکه میفرماید « و لقد صرفنا في هذا القرآن من كل مثل » وبدرستیکه مکرر گردانیدیم بوجوه مختلفه برای زیادتی تقریر و بیان از بهر مردمان در این قرآن از هر نوعی و صنفی چون ترهیب و ترغیب و قصص و اخبار و ذکر جنت و کار یامثلهای نیکوزدیم در این قرآن برای تنبیه مردمان و خود لفظ هذا که اسم اشاره است دلالت بر مخلوقیت مشارالیه نماید که دارای این اوصاف مذکوره است .

و نیز خدای تعالی می فرماید «قل فأتوا بعشر سور مثله مفتریات » کافران می گویند بلکه محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر بافته است آنچه را که میگوید بمن وحی شده است یعنی قرآن را خود میسازد بگو پس بیاورید ده سوره مانند قرآن را در بیان و حسن نظم در حالتیکه بر بافته باشد از نزد شما یعنی گمان شما آن است که میتوان قرآن را از نزد خود بافت و بمن گمان میبرید که من خود میسازم شما که فصحای عرب هستید لازم باشد که شما نیز قادر باشید که مانند این کلام انشاء نمائید بلکه از من قادرتر هستید چه بر قصص و اخبار وعادات و برانشاء اشعار تواناتر باشید « و ادعوا من استطعتم من دون الله ان كنتم صادقين » و بخوانید برای معاونت در این معارضه و اتیان ده سوره هر کسی را بتوانید بجز خدا اگر سخن براستی کنید که این کلام مختلق و مفتری است .

و چون آنجماعت از معارضه ده سوره عاجز آمدند آیتی دیگر آمد که « فأتوا بسورة من مثله » اگرده سوره را نمیتوانید بیاورید باری یکسوره مانند آن را بیاوریدوچون اتیان آن را نیز نتوانستند و نکردند عجز ایشان بر همه کس ظاهر شد « فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما أنزل بعلم الله و ان لا اله الا هو فهل أنتم مسلمون » پس اگر اجابت

ص: 123

نکردند مرشما را در آنچه گفتید یعنی نتوانستند یکسوره نیز بیاورند و متعرض جواب نشدند پس بدانید که آنچه فرو فرستاده شده است بعلم خداست یعنی متلبس بعلمی است که خاص خداوند است و دیگری بر آن قادر نیست و آن علمی است بمصالح عباد و آنچه ایشان را در معاش و معاد بکار آید پس آیا هستید شما ثابتان بر اسلام .

یعنی چون اعجاز قرآن بر شما ثابت شد شما بایستی بر اسلام ثابت بمانید همانا کفار و مبغضين قرآن اگر می توانستند مانند قرآن بیاورند این چند براي ابطال امر قرآن سعی نمی کردند و از اموال خود و خون خودچشم نمی پوشیدند و خود را دچار این چند زحمات و خسارات فوق العاده نمیساختند و از اتیان مثل قرآن چنین امور شاقه عدول نمی دادند و این مسئله دلیلی عمده بر اعجاز قرآن و عدم امکان اتیان بمثل آن و نشان عجز تمام مخلوق از نمودن مانند قرآن و برهان بر آن است که از جانب خداوند سبحان است.

و خدای تعالی میفرماید « لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حکیم حمید » آیه قبل این است « ان الذين كفروا بالذكر ا جائهم وانه لكتاب عزيز » .

بدرستیکه کسانیکه نگرویدند بقرآن که بهترین یاد کردن است هنگامی که آمد بایشان پوشیده نمیشوند بر ما با قوال و افعال یا معذب میشوند بانواع هلاکت و نکال و بدرستیکه قرآن هر آینه کتابی ارجمند و در حضرت باری گرامی است ، گفته اند قرآن از آن روی عزیز است که کلام رب عزیز میباشد که فرشته عزیز برسول عزیز آورده است برای امت عزیز یا نامۀ دوست است به نزديك دوست و نامه دوست نزد دوستان عزیز است و این کتابی است که هیچ باطلی را در آن راه نیست از پیش وی و نه از پس وی .

يعني از هیچ جهتی از جهات هیچ باطلی بدان راه نیابد و در اخبار ماضى ومستقبل آن دروغي نباشد بلکه جمیع چیزهای آن مطابق واقع است و پیش از قرآن هیچ کتابی نیامده است که مبطل آن باشد و بعد ازین هیچ کتابی نیاید که به بطلانش حکم نماید وزیادت و نقصانی در آن راه نجوید و تمام قرآن از بدایت تا نهایت از باطل ومالا يعني

ص: 124

مصون است و بهیچ وجه من الوجوه راه تناقض و کذب و تعارض بروی گشوده نگردد و فرو فرستاده شده است از خداوند یکه داناست بجميع حكم و مصالح خلقان ستوده شده با نعام نعم بر بندگان که از جمله آن انزال قرآن است که اعظم نعم است «ولو جعلناه قرآناً أعجمياً لقالوا لولا فصلت آياته، أعجمي وعربي قل هو للذين آمنوا هدى وشفاء

والذين لا يؤمنون في آذانهم وقر وهو عليهم عمى أولئك ينادون من مكان بعيد».

در خبر است که کفار قریش گفتند از چه روی قرآن بلغت عجم نازل نشده یا چرا پاره از آن عربی و برخی عجمی نیامد خداوند در جواب ایشان فرمود: واگر میگردانیدیم این قرآن را که احسن ذکر است قرآنی بغیر لغت عرب هر آینه کافران عرب از روی انکار میگفتند چرا مفصل و مبین نشده است آیات کتاب بزبان عرب تاما فهم آنرا بنمائیم آیا کلام اعجمی است و مخاطب عربی چه عرب زبان و لغت غیر از خودش را بیرون از فصاحت و بیان روشن میداند .

حاصل کلام این است که می فرماید ما بلغت عرب قرآن را نازل ساختیم و از عشیرت عرب رسول فرستادیم تا در حجت ابلغ باشد و اینکه ایشان میگویند که مکتوب اليهم عربی باشند و کتاب عجمی باشد بسبب فرط تکذیب و انکار ایشان است بگوی ای محمد با ایشان این کتاب گروه مؤمنان را بر طریق حق راه مینماید و شفا دهنده است از آنچه در سینه های ایشان است از امراض شك و شبهت و تمامت امراض ظاهره و باطنه و آنکسان که باین کتاب نمیگروند در گوشهای ایشان گرانی و سنگینی است یعنی خود را بکری نسبت میدهند و بگوش هوش نمیشنوند و این کتاب برایشان پوشیده است یعنی از دیدن آیات آن خود را کور می شمارند و این گروه از دیدن و شنیدن قرآن کور و کر هستندندا کرده میشوند از جائی دور .

یعنی مثل ایشان در بعدا فهام و شدت اعراض از قرآن برگونه شخصی است که او را از مسافتی دور و دراز آواز دهند و او نه آواز خواننده را میشنود و نه او را مینگرد و همانطور که از ندای منادی از مکانی دور سودی باین شخص نمیرسد هم چنین خواندن

ص: 125

قرآن بر کافران فایده نمیدهد « ولقد آتينا موسى الكتاب فاختلف فيه » وبتحقيق كه دادیم موسی را تورات پس اختلاف کرده شد در آن یعنی امت موسی بعضی تورات را باور داشتند و جمعی تکذیب او را کردند همچنان که قوم تو در کار قرآن اختلاف نمودند و برخی تصدیق و بعضی تکذیب نمودند .

و چون در کلمات این آیات نگرند ادله مخلوقیت و حدوث را آشکار یابند بالجمله مأمون در بیان آیه شریفه لا يأتيه الباطل میگوید پس قرار داده است خداوند برای قرآن اولی و آخری و این تقریر اول و آخر دلالت بر آن کند که قرآن محدود و مخلوق است.

علامه مجلسی اعلی الله مقامه در مجلد نوزدهم بحار الانوار که در فضائل قرآن و آداب آن مرقوم ساخته و از اعجاز قرآن و عدم تبدل قرآن بتغير ازمان و عدم تكرر آن بکثرت قرائت و فرق بین قرآن و فرقان یاد فرموده باین آیات شریفه تذکره میفرماید و به ترتیب سور مبارکه مذکور میدارد و از سوره بقره شروع مینماید « الم ذالك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين » وخداوند تعالی میفرماید « و ان کنتم في ريب مما نزلنا على عبدنا فأتوا بسورة من مثله وادعو شهدائكم من دون الله ان كنتم صادقين ».

و خداوند تعالی میفرماید فان لم تفعلوا ولن تفعلوا فاتقوا النار التي وقودها الناس والحجارة اعدت للكافرين و خداوند جل جلاله میفرماید ان الله لا يستحيى أن يضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها فاما الذين آمنوا فيعلمون انه الحق من ربهم واما الذين كفروا فيقولون ماذا اراد الله بهذا مثلا يضل به كثيراً ويهدى به كثيراً وما يضل به الا الفاسقين . و نیز خدای تعالی میفرماید ولقد انزلنا اليك آيات بينات وما يكفر بها الا الفاسقون و خدای جل اسمه میفرمايد الذين آتيناهم الكتاب يتلونه حق تلاوته اولئك يؤمنون به ومن يكفر به فاولئك هم الخاسرون.

و خداوند سبحان میفرمايد ذلك بان الله نزل الكتاب بالحق وان الذين اختلفوا في الكتاب لفى شقاق بعيد ويزدان متعال میفرماید شهر رمضان الذي انزل فيه القرآن هدى للناس وبينات من الهدى والفرقان و خداوند منان جل جلاله میفرماید واذكروا نعمة الله

ص: 126

عليكم وما انزل عليكم من الكتاب والحكمة يعظكم به .

و ترجمه این آیات مبارکه مذکوره بدینگونه است صاحبان تفاسیر مینویسند که علمای عظام را در این کلمه الم و امثال آن از حروف مقطعه اقوال بسیار است صاحب انوار میگوید که تمام الفاظ تهجی اسمائند و مسمیات آن حروفند که این کلمات از آن مرکب شده اند بجهت دخول آن درحد اسم و اعتوار آنچه مختص باسم است بر آن چون تعريف وتنكير وجمع وتصغير و وصف واسناد واضافه وغير از آن مانند یاء تعریف و یا آت تصغير و جز آن و خلیل بن احمد و ابوعلی فارسی در مصنفات خود باین معنی تصریح کرده اند.

از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در ذیل خبری مسطور است لا اقول المحرف ولكن الف حرف ولام حرف وميم حرف مراد باین غیر معنی حرفی است که آن عدم دلالت آن است بر معنی در نفس خود ، چه تخصیص حرف باین معنی عرف مجدد است بلکه مراد معنی لغوي است که آن کلمه است و تسمیه اسم بحرف در کلام عرب شایع و مستعمل است و شاید که پیغمبر تسمیه آن را باسم مدلول فرموده باشد وحديث نزل القرآن على سبعة احرف نیز از این قبیل است .

و چون مسمیات این اسماء حروف وجدانی هستند و این اسماء مرکب است پس تصدير سوره مبارکه باین حروف برای آن است که تا تأدیه آن بمسمی اول آن چیزی باشد که قرع سمع نماید و استعاره همزه در مکان الف بجهت تعذر ابتدای بآن است و این اسماء مادامی که عوامل پهلوی آن واقع نشود از اعراب خالی هستند بجهت اینکه موجب و مقتضی اعراب مفقود است لکن قابل اعراب هستند بجهت عدم تناسب بمبنى الاصل و باین جهت میگوید قوص با وجود التقاء ساکنین آخرش را حرکت نمیدهند مانند این وهؤلاء .

و چون مسمیات این اسماء عنصر کلام وبسایط هستند که ترکب کلام از آن است ازین روی افتتاح سوره بطایفه از آن شده است تا اسباب ایقاظ آنکسی که تحدی بقرآن کند و تنبیه بر آنکه آنچه برایشان خوانده میشود کلامی منظوم است از آنچه

ص: 127

ایشان کلام خود را از آن منتظم میسازند که اگر ورودش از جانب خداوند تعالی نبودی از اتیان بمثل آن عاجز نمیبودند با آنکه در نهایت فصاحت و بلاغت بودند .

گوئیا یزدان تعالی بندگان را خطاب میفرماید این قرآن از جنس همان حروفی است که شمادر محاورات و مخاطبات خود استعمال مینمائید معذلك عاجز گردانیده است شمارا که مانندش را بیاورید و چون قادر نیستید که مانندش را بیاورید پس دانسته باشید که این قرآن از جانب قادر مطلق است که قدرت او بر تمامت قدرتها و قوای بشری غالب وفائق است .

و نیز اشعار بر آن باشد که اول آن چیزیکه اسماع را قرع مینماید مستقل بنوعي از اعجاز است چه نطق باسماء حروف مختص بكسی باشد که خواننده و نویسنده باشد و اما صدور آن از امتی که اصلا مخالطه با کتاب نکرده باشد سخت بعید است و غریب و خارق عادت باشد که از چنین شخصی کتابت و تلاوت ظاهر شود على الخصوص که در آن آنچه موجب عجز ادیب اریب دانائی که در فن خود فائق باشد مراعات شده باشد در اینکه مانندش را نتوانند آورد .

و آن این است که در فواتح این سور چهارده اسم وارد شده است كه يك نيمه آن اسامی حروف معجم هستند اگر الف برأسه معدوده نباشد در آن و آن چهارده اسم الف است ولام وميم وصاد وراء وكاف وها ويا و عين وطا وسين و حا وقاف و نون و اینها در اوایل بیست و نه سوره واقع شده اند که بعدد حروف معجم یعنی حروف بیست و نه گانه هستند گاهی که الف معدود باشد در آن و مشتمل بر انصاف انواع حروف چه در آن نصفی از حروف مهموسه مذکور شده است که حرفی چند هستند که بر مخرج خود ضعیف الاعتماد هستند که عبارت ازها وخاء وصاد وسین و کاف و نصفی از حروف مجهوره که حروفی باشند که بر مخرج قوى الاعتماد هستند و مجموع آن نوزده است و حروف لن يقطع امر جامع نصف آن است و نصفی از شدیده که حرفی چند هستند که واسطه قوت اعتماد بر مخرج در حالت تلفظ بأن حبس لفظ میشود و اینها هشت حرفند واجدت طبقك جامع آن است و نصف اکثر از رخوه که حروفی هستند که

ص: 128

بواسطه رخاوت وجرى نفس با تلفظ آن ضعیف الاعتماد هستند و مجموع آن بیست حرف است ل - ض - راح س ن - خا - ط - ش - یا - ص-ع- زا- م- غ- ث- فا-ن- و و هم چنین حروف مطبقه و منفتحة وقلقله و مستعليه و منخفضه و مدغمه و مقاربه .

و اگر کسی تتبع نماید در جمیع کلم و تراکیب آن بروی ظاهر شود که حروف اجناس مذکوره که در مفاتیح سور مذکور نشده اند کمتر از آن حروفی هستند که در آن مذکور شده اند.

و اینکه حروف مقطعه بعضی مفرد واقع شده اند چون ق -- ص -- و بعضی ثنائيه ما نندحم و برخى ثلاثيه مثل الم و پاره رباعيه چون المص و برخی خماسیه مانند كهيعص برای ایذان بآن است که متحدی بمرکب است از کلمات عرب که اصول آن كلمات مفرده و مرکبه از دو حرف تا به پنج حرف است و ذکر سه مفرد در سه سوره که عبارت ازق وص ون باشد بجهت آن است که کلمه مرکب از سه حرف در اقسام ثلاثه اسم وفعل و حرف یافت میشود.

و ذکر چهار ثنائی که عبارت از سوره مبارکه طه و پس و طس و حم است برای آن است که در حرف بدون حذف است چون بل و در فعل بحذف چون قل ودر اسم بدون حذف چون من و با حذف چون دم که اصلش قول و دمو میباشد وو او حذف شده است و ایراد آن در نه سوره بجهت وقوع آن است در هر يك از اسم وفعل و حرف بر سه وجه که آن فتح و ضم وکسر است و در اسماء مانند من وادونو و در افعال چون قل و بع وخف و در حرف مثل ان و من و مذ که از حروف جر است.

و ذکر سه ثلاثی که عبارت از الم و الروطسم است بجهت مجیی آن است در اقسام ثلاثه و ایراد آن در سیزده سوره برای تنبیه بر آن است که اصول ابنیه مستعمله سیزده میباشند ده از برای اسماء که حاصل میشود از ضرب احوال فاء که عبارت از حرکات ثلاثة است در احوال عین که آن حرکات ثلاثه است با سکون و سقوط فعل بضم فاء و كسرعين و فعل يكسر فاء وضم عین از اسم بجهت استثقال آن است و سه از برای افعال که حصول آن از ضرب فتح فاء در حرکات ثلاثه عین است و ایراد دور با عیه که آن المص

ص: 129

والمراست و دو خماسیه که آن کهیعص و حمعسق است بجهت تنبیه بر آن است كه هريك از آنها از اصلی هستند چون جعفر وسفرجل وملحق چون قردد و حجنفل و میشاید که تفریق حروف تهجی برسور و عدم تعداد آن بأجمعه در اول قرآن مجید برای همین فایده باشد و معذالك متضمن اعاده تحدی است و تکریر تنبیه و مبالغه در آن و معنی اینکه این متحدی نه مؤلف از جنس این حروف است؟

و بعضی از علماء گفته اند بعضی حروف مقطعه اسمای سور قرآنی هستند و تسمیه سور بآن بجهت اشعار بر آن است که این سور کلمات معروفة التركيب هستند پس اگر وحی نمی بودند از جانب خداوند تعالی قدرت مردمان هنگام معارضه بآن ساقط نمیگشت .

علم الهدی سید مرتضی علیه الرحمه میفرماید که یزدان تعالی سوره را بهر چه خواهد نام گذارد و استدلال براینکه این حروف اسماء مبارکه اند این است که اگر اینها مفهم نباشند خطاب بآن مانند خطاب بمهمل است و مانند تکلم کردن بازنجی به عربی است وگرنه قرآن بأسره بیان و هدی نمیشد و تحدی بآن ممکن نمیگشت و اگر مفهم باشند پس یا این است که مراد بآن سوری هستند که اینها در اوایل آن واقع شده اند و القاب آن یا غیر آن سوروثانی باطل است چه قرآن بلغت عرب واقع و نازل شده است چنانکه میفرماید «بلسان عربی مبین» پس نمیتوان برغير لغت عرب حمل کرد .

از ابن عباس مروی است که مجموع الروحم ون بمعنى الرحمن است و الم انا الله اعلم است و غیر از آن از سایر فواتح از سعید بن جبیر منقول است که این حروف مواد اسمای حسنی است اگر کسی بآن راه برد چنانکه از الر و حم و نون الرحمن حاصل میشود لكن قدرت بشری و قوت انسانی از وصل و جمع جميع آن عاجز است.

و هم از ابن عباس مروی است که الف از الله ولام از جبرئیل و میم از محمد صلی الله علیه وآله وسلم است یعنی قرآن منزل شده است از خدای تعالی بلسان جبرئيل بر محمد صلوات الله وسلامه عليه و آله .

ص: 130

واز ابن عباس وعكرمه نقل کرده اند که این حروف از اسماء خداوندی هستند که خداوند سبحان بآنها قسم یاد کرده و نیز این حروف را منبع اسماء و خطاب دانسته اند و مراد از آن تنبیه بر این است که این حروف منبع اسماء و مبادی و تمثیل با مثله حسنه هستند و ازین روی هر يك از حروف را از کلمات متباینه شمرده اند چنانکه لام را یکبار از لطف گرفته اند و بار دیگر از الله و یکبار دیگر از جبرئیل نه اینکه مراد وی تفسیر باشد و تخصیص باین معانی دون غیر آنرا خواهند بجهت عدم مخصص در آن لفظاً ومعنی و هم چنین این الفاظ برای حساب جمل مستعمل نیستند تا بمعربات ملحق باشند.

و پاره کسان این الفاظ را اسماء قرآن خوانند و ازین روی در عقب آن کتاب و قرآن واقع شوند مانند الم ذلك الكتاب الرتلك آيات الكتاب و قرآن مبین و یا اسماء الله میباشند چنانکه از امیرالمؤمنین علیه السلام مروی است که در بعضی ادعیه فرموده اند که یا كهيعص و يا حمعسق وممكن است مراد آنحضرت یا منزل كهيعص و یا منزل حمعسق باشد .

و برخی از محققین گفته اند رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم راسه صورت است یکی بشری چنانکه خدای میفرماید «قل انما انا بشر مثلكم» دوم ملکی چنانکه آنحضرت فرمود «ابيت عندربي يطعمني ویسقینی» سوم حقی چنانکه فرمود «لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبي مرسل» حق سبحانه و تعالی را با آنحضرت در هر صورتی سخن بعبارتی دیگر واقع شده در صورت بشری کلمات مرکبه چون قل هو الله احد و در صورت ملكي حروف مفرده چون الموكهيعص وغير ذالك و در صورت حقی کلام مبهم: فاوحی الى عبده ما اوحى .

پس حروف مقطعه رمزی است میان یزدان تعالی و حبیب او و از ائمه هدى صلوات الله عليهم مأثور است که حروف مقطعه اسرار قرآن است و هر کسی را اطلاع بر آن نیست مگر آنانکه مؤید من عند الله باشند که عبارت از حضرت رسالت مرتبت و ائمه عصمت آیت است علیهم السلام .

ص: 131

ثعلبی در تفسیر خودسند بحضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله عليهما میرساند که فرمود از حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليهم پرسیدند الم بچه معنی است فرمود در الف آن پنج صفت از صفات خدای تعالی است اول ابتدائیت چه خداوند تعالی ابتداء جميع خلق را فرموده و الف ابتداء حروف است دوم استواء زیرا که خداوند سبحان في ذاته مستوى وعادل است و غیر جایر، الف نیز فى ذاته مستوی است سوم انفراد زیراکه حق تعالی فرد است و الف فرد چهارم اتصال خلق بخدا و عدم اتصال خداوند بخلق چه همه محتاج بخدا و خداغنی مطلق است و بی نیاز از ایشان همچنین الف را بهیچ حرفی اتصال نباشد و حروف بالف متصل و الف از آنها منقطع پنجم الفت چه ایزد سبحان سبب الفت خلق است والفسبب الفت است و حروف بأن متألف .

از شعبی از معنی مقطعات سؤال کردند فرمود سر الله فلا تطلبوه این حروف سر خداوند است پس در طلب آن برنیائید و از اینجاست که باصطلاح وضعی و عرفی مفهوم المراد نیست و میتواند بود که مراد ایشان آن باشد که این الفاظ اسراری است در میان خداوند ورسول اوور موزیکه اراده خدا بر آن نباشد که غیر از رسول خود را بفهماند ریراکه بعید است خطاب بآنچه مفید معنی نباشد.

واز امیر المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه و آله مأثور است که هر کتاب خدای را خلاصه بوده است و خلاصه قرآن حروف مقطعه است و بعضی گفته اند حروف مقطعه برای تعجيز خلق است تا بدانند هیچ کس را بحقیقت این کتاب راه نیست و عقل هیچ کس از کنه معرفتش آگاهی ندارد.

بعضی از علمای تفسیر نوشته اند سبب اینکه خدای سبحان سور مبارکه قرآن را بحروف مقطعه افتتاح داده این است که چون رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم قرآن خواندی مشرکان جمع شدندی و بشعر خواندن و صفیر زدن و دست بردست زدن مشغول شدندی تا مردمان کلام الهی را نشنوند و حلاوت تلاوتش را در نیابند و بدین اسلام رغبت نگیرند خدای تعالی این حروف عجیبه را فرستاد و ایشان از شنیدن آن بعجب رفته خاموش شدند و باستماع قرآن مجید مشغول گردیدند تا مانند آن را نیز بشنوند و بوسیله این معانی

ص: 132

بمسامع ایشان میرسید و رسول خدای حجت را برایشان لازم میگردانید.

روایت کرده اند که خدای تعالی رسول خود را وعده داده بود تا کتابی بروی نازل فرماید که بر صفحه روزگار بماند و هرگز محو نگردد و بواسطه کثرت تکرار و ترداد کهنه نشود و چون قرآن نازل گشت حبیب خود را از انجاز آن وعده خبر داد ذالك الكتاب لاریب فیه آن کتابیکه قبل از این بوعده آن اشارت شده بود این کتاب یعنی این قرآن کامل است که در کریمه «اناستلقى عليك قولا ثقيلا» و يا در كتب متقدمه وعده کردیم چنانکه روایت است که مراد بكتاب تورية وانجيل والم اسم قرآن میباشد یعنی این همان قرآن است که وصف و نعت آن در کتاب تورية و انجیل مسطور است هیچ شکی و شبهه در آن نیست.

یعنی برهان بآندرجه بوضوح وسطوع پیوسته که بر شخص عاقل بعد از آنکه بتعقل و نظر صحیح در آن بنگرد هیچ شکی و ریبی نمی ماند در اینکه وحی است و بحد اعجاز رسیده است و برای جماعت متقيان شك و ریبی نیست و هدایت کننده ایشان است «الذين یومنون بالغیب» متقیان کسانی هستند که ببراهین واضحه و دلایل ساطعه تصدیق میکنند و میگروند بغیب یعنی بآنچه از آنها غایب است و مشاهد ایشان نیست که آن خداوند تعالی و فرشتگان و جمیع پیغمبران و احوال قیامت و بهشت و دوزخ و معاد جسمانی و غیر از آن است .

همانا در تفاسیر و تأویلات این آیه شریفه معلوم میشود که قرآن غیر از خالق قرآن و مشارالیه واقع شده که دلالت بر ترکیب دارد و هدایت کننده بغیب است که غیر از خود قرآن است چنانکه آیه شریفه «والذین یومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك وبالاخره هم يوقنون» و جماعتی که تصدیق مینمایند بآنچیزیکه فرو فرستاده شده است بسوی تو از قرآن و وحی و با نچیزی که فرستاده شده است پیش از تو بر پیغمبران چون توریة و انجیل و زبور و غیر از آن و بسرای دیگر که قیامت است یقین دارند مؤید همین معنی است چه قرآن و دیگر کتب و آخرت در ردیف هم مذکورند و شکی

ص: 133

نیست که همه مخلوق میباشند چنانکه انزال را نسبت بآب و صاعقه و جز آن نیز میدهد و میفرماید و آب باران و حجاره بزمین نازل ساختیم و «انزل من السماء ماء فلا تجعلوا الله انداراً» و نسبت بقرآن میفرماید من عندنا و نمیفرماید منا و میفرماید : «و انزلنا عليكم المن والسلوى».

و خداوند تعالی قرآن را متدرجا بررسول خدای فرستاده است چنانکه لفظ نزلنا بر آن دلالت دارد بدون أنزلناچنانکه در تفاسیر بآن اشارت شده است و یکدفعه نازل نشده است و این انزال بتدریج بر حدوث و مخلوقیت دلالت دارد و میفرماید « و آمنوا بما انزلت مصد قالما معكم» و ایمان بیاورید بقر آن که تصدیق کننده توریه است یعنی موافق است با آن در نعت و یادر توحید و وعد و وعید میفرماید یاد کنید آن زمانی که دادیم موسی را کتاب تورية و حجتی فرق کننده میان حق و باطل که عبارت از قرآن میباشد .

و میفرماید ان الله لا يستحيى الى آخرها خداوند ممتنع نمی شود و باز ایستادن نمی گیرد از آنکه بیان فرماید مثلی از امثال را چون ذکر نمودن مگس و عنکبوت و امثال آنرا و پشه و بزرگتر از آن را پس اما آن کسانیکه ایمان آورده اند بکتاب خدا و تصدیق کردند همانا بیقین میدانند از روی تفکر و تدبر که آن ضرب المثل درست و راست است و برای حکمت و مصلحت بندگان نازل گشته است از جانب پروردگار ایشان و اما کسانیکه کافر شده اند و حق را پوشیده و بآن نگردیده اند چون این مثل را بشنوند میگویند از روی عناد و استهزاء چه چیز را خدای تعالی خواسته است از این مثال؟

یعنی کلامی است بی فایده در جواب فرمود گمراه گرداند یعنی فرو گذارد در ضلالت ابدی جماعت بسیاری را که منکر آن شدند و هدایت نماید جماعتی بسیار بروجه طلب اهتداء بآن تأمل نمایند در آن و گمراه نمیسازد یعنی باین ضرب المثل خوار و مخذول نمیگرداند مگر کسانی را که از حد ایمان بیرون تاخته باشند یعنی همان عدم تفکر و تأمل در این امثال و انکار آن اسباب این خذلان و گمراهی

ص: 134

میشود و خود این جامعیت قرآن باین امثال و کلمۀ دانه الحق من ربهم ، بر حدوث و مخلوقیت اشارت کند.

و میفرماید هر آینه فرستادیم بسوی تو آیتهای روشن یعنی قرآن در او کافر نشوند بآن آینها مگر مردمان فاسق و کفار معاند و میفرماید «ما ننسخ من آية او ننسهانات بخير منها او مثلها الم تعلم ان الله على كلشيء قدیر» برای صلاح احوال آفریدگان در تکلیف و عبادات که ایشان را علمی آن نیست آیتی را بدیگر آیتی و حکمی را بدیگر حکمی منسوخ میسازیم و آن هنگام هر چه را نسخ فرمودیم از آیتی از قرآن بروفق مصالح خلق و مقتضای زمان یا فراموش گردانیم آنرا و از دلها بردیم میآوریم بهتر از آن آیه منسوخه را در نفع عباد چنانکه مصابره يك غازی را با ده تن منسوخ کردیم بدو تن و یا در مثوبت بجهت شدت مشقت که در ناسخ باشد و در منسوخ نباشد .

یا می آوریم مانند آنچه را که نسخ کرده ایم در منفعت و مثوبت باوجود رعایت مصلحت چون تحویل قبله از بیت المقدس بكعبه و مراد بنسخ آیه ازاله لفظ یا معنی یا هر دو و ابدال غیر آن در مکان آن است پس ناسخ حکم شرعی است که دلالت کند بر ازاله حکمی که قبل از آن ثابت بوده باشد و منسوخ حکمی است که از اله کرده شده باشد و معنی انساه آیه بیرون بردن آن است از قلوب .

چنانکه در خبر است که مردی در مجلس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بپای خواست و عرض کردیا رسول الله چند آیه از قرآن را میدانستم و در نماز تہجد میخواندم شب بر خواستم فراموش کردم و هر چه خواستم بخاطر اندر آرم ممکن نشد و نیز دیگری بر خاست و عرض کرد مرا نیز همین حال دست داد دیگری نیز همین گونه بعرض رسانید رسول خدامی فرمود هیچ میدانید سبب این حال چیست گفتند خدای و پیغمبر خدای داناتر هستند فرمود برای این است که خدای تعالی آن آیه را نسخ فرموده و هر گاه آیتی و انسخ فرماید، از یاد مردمان بیرون برد و این از جمله معجزات آنحضرت است .

ص: 135

در تفاسیر معتبره مذکور است که نسخ برسه قسم است یکی منسوخ اللفظ است و الحکم چنانکه از جناب ابی بکر روایت است که فرمود ما در اول اسلام قرائت میکردیم «لا ترغبوا عن آبائكم فانه كفر لكم» خدای تعالی آنرا نسخ فرمود دوم مرتفع الحكم فقط فرمود: خدای تعالی : «فان فاتكم شيء من ازواجكم الى الكفار فعاقبتم» که ثابت اللفظ است سیم مرتفع اللفظ مانند آیه رجم و اخبار بسیار واقع شده است که بر نسخ تلاوت بعضی از آیات قرآن دلالت دارد از جمله ابو موسی اشعری روایت نموده است که مسلمانان در آغاز اسلام میخواندند لوان لابن آدم واديين من ذهب لا بتغى لهما ثالثا ولا يملا جوف ابن آدم الا التراب و يتوب الله على من تاب و بعد از آن مرفوع شد.

و نیز از انس روایت است که هفتاد تن از انصار در بئر معونه کشته شدند و در حق ایشان نازل شد «انا لقينا ربنا فرضی عنا و ارضانا» و بعد از آن مرفوع گشت آیا معلوم نداری که خدای تعالی بر همه چیز از محو و اثبات و نسخ و انساء و غیر از آن از مقدورات تواناست و این برای آن است که احکام مشروعه و آیات منزله بجهت مصالح عباد و تکمیل نفوس ایشان است برسبیل تفضل و رحمت خداوندی و این امر بر حسب اختلاف اعصار و اشخاص مختلف میشود مانند اسباب معاش چه بسیار افتد که چیزی که در عصری سودمند باشد شاید در عصری دیگر زبان برساند.

و گفته اند جایز است که قرآن بسنت منسوخ شود که مطهره مقطوعه باشد و اضافه آن بخدا ابا ندارد از آنکه سنت باشد زیرا که سنت بفرمان خدای تعالی است. و در آیه دلالت است بر آن که قرآن محدث است زیرا که تغییر لازم نسخ است و چون قرآن عبارت از الفاظ و حروف مترتبه است همچنانکه بدیهه عقل بر این حاکم است پس اینکه جماعت اشاعره جواب داده اند از اینکه تفسیر از عوارض اموری نیست که متعلق بمعنی باشد قائم بذات قدیم موجه نیست چنانکه میفرماید آیا ندانستی خداوند بر همه میز تواناست یعنی برجميع مقدورات و برجواز نسخ پس همان منسوخیت دلالت بر حدوث و مخلوقیت کند و عدم ثبوت دلیل بر حدوث است.

و عجب این است که علامه مجلسی اعلی الله مقامه در مورد نگارش آیات سوره

ص: 136

بقره که بر خلقت و حدوث قرآن دلالت دارد بنگارش این آیه شریفه که اتم دلیلا میباشد اشارت نفرمود این بنده حقیر در ذیل نگارش این آیات مبارکه چون بر این آیه شریفه رسید برای اثبات مدعا رقم کرد و در پایان شرح آن علمای تفسیر نیز باین معنی نظر داشتهاند چنانکه مذکور شد شاید مجلسی در موقعی دیگر مذکور میفرماید .

و خدای تعالی میفرماید آنان را که عطا کرده ایم بایشان کتاب تورية و بروایت ابن قتاده و عکرمه قرآن را عطا کردیم میخوانند آن کتاب را یا متابعتش را مینمایند چنانکه حق تلاوت یا متابعت کردن آن است و میشود مراد انجیل باشد این جماعت ایمان آورده اند بکتاب خدا نه آن مردمی که تحریف و تبدیل آنرا نمودند و هرکس که بکتاب خدا کافر شود و احکامش را تغییر دهد زیان کار دنیا و آخرت است .

و خدای تعالی میفرمايد «ذالك بأن الله نزل الكتاب بالحق» الى آخرها این عذاب مرایشان را بسبب آن است که خداوند قرآن را بفرستاد براستی و درستی و متابعتش را دست بداشتند و در مخالفت بیفزودند و بدرستیکه آنانکه اختلاف کردند در آن هر آینه در خلافی و عنادی دورند .

و خدای تعالی میفرماید شهر رمضان الذی انزل فيه القرآن الى آخرها ماء رمضان آن ماهی است که در آن ماه قرآن فرو فرستاده شد و مراد بانزال قرآن در ماه رمضان ابتدای انزال آن است که در لیلة القدر بوده است یا اینکه تمام قرآن بآسمان دنیا نازل شده و بعد از آن نجم بنجم بر حسب حاجات عباد بدنیا نازل گشته است.

از رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم منقول است که صحف ابراهیم علیه السلام در شب اول ماه رمضان و تورية درشب ششم و انجیل در شب سیزدهم و قرآن در شب بیست و چهارم این ماه فرود گشته و در این اشعار بآن است که انزال آن سبب اختصاص آن است بوجوب روزه در این ماه مبارك.

از ابن عباس و سعید بن جبیر مروی است که مراد انزال جميع قرآن است در ليلة القدر بآسمان دنیا و بعد از آن در عرض بیست سال بر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نازل شد و نازل شده است قرآن در حالیکه راه نماینده است مردمان را باعجاز خود از ضلالت و

ص: 137

کفر و دلالتهای روشنی است از حلال و حرام و از حدود و احکام و سایر شرایع اسلام که جدا کننده است میان حق و باطل.

از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که قرآن جمله کتاب است و فرقان محکم واجب العمل.

و خدای تعالی میفرماید و «اذكروا نعمة الله عليكم و ما انزل عليكم من الكتاب و الحكمة يعظكم به واتقوا الله» و یادکنید نعمتهای خدارا که بر شما فایض فرمود و از جمله آن هدایت و بعثت جناب ختمی مرتبت و توسیع در احکام و یاد کنید که فرو فرستاده است برشما از قرآن و احکام و حدود شرع بند میدهد خدای تعالی شما را بآنچه برشما نازل ساخته است و بترسید از خدای تعالی در مخالفت احکام و چون در این آیات و تفاسیر آن و روایات رسول و اوصیای رسول صلی الله علیه وآله وسلم و انزال قرآن و شرکت در نزول با دیگر کتب آسمانی و صحف یزدانی و فرقان سبحانی تأمل نمایند مشهود گردد که قرآن مخلوق و حادث است .

و خداوند تعالی در سورۀ شریفه آل عمران میفرماید «نزل عليك الكتاب بالحق مصد قالما بين يديه و انزل التورية والانجيل من قبل هدى للناس و انزل الفرقان ان الذين كفروا بآيات الله لهم عذاب شديد والله عزيز ذو انتقام» فرو فرستاده خداوند بر تو قرآن را بتدریج بعدل و راستی و این کتاب مصدق و موافق است با آن کتابهائی که پیش از آن بوده اند که عبارت از موافقت در توحید و نبوت و معاد و اصول دین است و فروفرستاد تورية و انجیل را بيك دفعه پیش از فرستادن قرآن در حالیکه راه نماینده اند مربنی اسرائیل را بطریق حق و در این دو کتاب نفی معبودیت ماسوی الله تعالی مذکور است و در این نفی بطلان قول یهود و نصاری و آنچه نسبت بعزیر و عیسی میدهند ثابت میشود.

معلوم بادپاره علماء میفرمایند اشتقاق تورية از ورى الزند بمعنى ظهرت ناره میباشد و اصل آن و توریة بابدال و اوبتاء مانند تجاه و تكلان وتراث واشتقاق انجیل از نجل است بمعنی استخراج و تسميه تورية باين اسم بجهت ظهور احکام حلال وحرام

ص: 138

است در این کتاب و تسمیه انجیل باین اسم برای آن است که احکام آن مستخرج است از توریه و متفرع بر آن است و بعضی گویند انجیل از نجل است بمعنى سعة چنانکه گفته میشود طعنه نجلاء ای واسعه پس گوئیا خداوند تعالی آنچه را بر اهل تورية مضيق گردانیده بود بر اهل انجيل وسعت داد و تقدیر اشتقاق در صورتی است که لفظ عربی باشد اما این الفاظ را اغلب علما عجمی دانند.

و فرو فرستاد کتابهای دیگر را که جداکننده میان حق و باطل هستند و بعضی گویند فرقان معجزاتی است که مقارن انزال کتب بود و ممیز صادق از کاذب گردیده و برهر تقدیر فرقان اسم جنس كتب الهيه يا جنس معجزات است که در میان حق و باطل فارق میباشند و بعضی گویند مرادز بور است و پاره گفته اند مراد قرآن است و تکرار آن بجهت آن است که متضمن مدح و نعت و تعظیم قرآن و اظهار فضل قرآن برتورية و انجیل است از آن حیثیت که در اینکه وحی منزل است باتورية و انجيل مشارك است و از حیثیت اینکه معجز است و بوجود آن ذیحق از باطل جدا میشود متمیز از آنها است.

عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام روایت کرده است: «الفرقان کل آية محكمة في الكتاب و هو الذي يصدق فيه من كان قبله من الانبياء » بدرستیکه آنانکه نگرویدند بآيات خدا و نشانهای قدرت ایزد یکتا یا بآيات قرآنی یا پیمبران سبحانی كه هر يك برای طریق هدایت علامتی عالی هستند بعذا بی شدید مبتلا شوند و خداوند

غالب و قادر است بر عذاب کفار و صاحب عقاب و غضب بر ایشان است.

و خداوند تعالی میفرمايد: « ذالك نتلوه عليك من الايات والذكر الحكيم » این کلام که مذکور شد در قصه عیسی و غیر او میخوانیم آنرا بر تو در حالتیکه از جمله آیات وعلامات نبوت ودلالت ورسالت تو است و یادکردنی است مشتمل بر حکم یا محکم که ممنوع است از اینکه خللی در آن نطرق جوید مراد قرآن است یا لوح محفوظ.

و خداوند تعالی میفرماید « هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين » آنچه برامم سابقه گذشته است دلیلی روشن است برای مردمان یعنی تکذیب نمایندگان از

ص: 139

زبان حضرت رسالت آیت صلی الله علیه وآله وسلم یعنی این قرآن دلالت روشن و هویدا است برای کافه مردمان على العموم وزیادتی بصیرت و بیان طریق رشد است به بهشت و پندی است مشتمل بر غبت و رهبت برای پرهیزکاران اگر چه قرآن برای غیر متقیان نیز لطف است .

و خداوند تعالی میفرماید «يتلون آیات الله آناء الليل وهم يسجدون» میخوانند قرآن را در ساعتهای شب در حالیکه بسجده میروند و خداوند تعالی در سوره مبارکه نساء ميفرمايد «افلا يتدبرون القرآن و لوكان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيراً» آیا تامل نمینمایند این مردم منافق در معانی قرآن و تفکر نمیکنند در الفاظ آن تا اعجاز و آثار آن برایشان ظاهر گردد که این کلام حق است و اگر این قرآن کلام خالق نبودی هر آینه مردمان عاقل در آن اختلاف بسیار از تناقض معنی و تفاوت نظم و فصاحت بعضی و رکاکت بعضی دیگر و صعوبت در معارضه و سهولت بعضی دیگر معارضه و مطابقت برخی از اخبار مستقبله آن دون بعضی دیگر و موافقت بعضی احکام آن با عقل و مخالفت برخی دیگر میدیدند زیرا که بر حسب استقراء و تتبع كلام بشر خالی از خلل نیست خواه بحسب لفظ خواه از روی معنی و این آیه شریفه بر معانی کثیره دلالت دارد از جمله فسادقول جماعت حشویه و غیرهم است که میگویند قرآن مفهوم المعنی نیست جز به تفسیر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم زیرا که یزدان تعالی بندگان خود را بر تدبر در قرآن انگیزش میدهد و اگر ممکن نبودی که بدون تفسیر مفهوم المعنى گردد این امر را نمی فرمود.

دیگر اینکه اگر قرآن کلام خدا نبودی و کلام مخلوق بودی بر وزن وسبك كلام بندگان میبود و اختلاف در آن ظاهر میشد.

و خداوند سبحان میفرماید « قد جائكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نوراً مبيناً » بدرستیکه آمد بشما حجتی و دلیلی روشن از نزد پروردگار شما که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یادین اسلام است که صاحب معجزه باهره و خداوند برهان ظاهره است و فرو فرستادیم بسوی شما نوری ظاهر را که قرآن است .

و خداوند سبحان در سوره مائده میفرماید « قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين»

ص: 140

بدرستیکه آمد بشما از نزديك خدا روشنائي دفع کننده ظلمت ضلالت است یعنی قرآن که کاشف ظلمات شك وضلالت میباشد و کتابی که واضح الاعجاز است و بعضی از علماء گفته اند مراد بنور حضرت رسول خداصلی الله علیه وآله وسلمو است که جهانیان بنور وجود همایونش هدایت میجویند چنانکه بنور وحديث متواتر «اول ما خلق الله نوری وانا وعلى من دور واحد وانا كالشمس وعلى كالقمر» مصداق این قول است.

در بحر الحقایق مذکور است که وجه تسمیه آنحضرت بنور این است که نخست چیزیکه خداوند منان بنور کرم از ظلمت کدۀ عدم بفضای عالم آوردنور مبارك آنحضرت است چنانکه خود فرماید « اول ما خلق الله نوری و بعد از آن عالم را برای ظهور او موجود فرمود که «لولاك لما خلقت الافلاك».

در شرح فصوص مسطور است که اصل منشاء و معاد جمله خلایق حضرت حقيقة الخلايق است و آن حقیقت محمدی و نور احمدی صلی الله علیه وآله وسلم است که صورت حضرت واحدی احدی است و جامع کمالات الهی و سبحانی است و واضع میزان همه اعتدالات ملکی و حیوانی و انسانی آنحضرت است و عالم و عالمیان صور و اجزای تفصیل او و آدم و آدمیان مسخر برای تکمیل اور قول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم «انا سيد ولد آدم و من دونه تحت لوائی» اشارت باین معنی است « یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه ويهديهم الى صراط مستقیم » راه مینماید خدا بوسیله به پیغمبر و قرآن آنکس را که پیروی کند خوشنودی خدای را بوسیله ایمان و عمل صالح به راههای سلامتی از عذاب که راه دار السلام باشد و بیرون می آورد ایشان را از تاریکیهای انواع كفر ياشك ها یا جهل بروشنائی ایمان یا یقین باراده و توفیق خود و راه مینماید ایشان را براهی راست که نزدیک ترین طرق است بحضرت حق.

و خداوند تعالی میفرماید « ولقد جاءتهم رسلنا بالبينات » هر آینه آمد ایشان را فرستادگان ما با آیتهای قرآن که واضح است در اعجاز و خداوند سبحان میفرماید « يحرفون الكلم من بعد مواضعه » تغییر میدهند کلمه ها را یعنی آیه رجم را بعد از آنکه وضع کرد خدای تعالی آن را در مواضع آن.

ص: 141

و خدای تعالی میفرماید « و آتيناه الانجيل فيه هدى ونور وم ومصدقاً لما بین بدید من التورية وهدى وموعظة للمتقین » و دادیم عیسیعلیه السلام را انجیل در حالتیکه او را هدایتی بود و راهنمائی بتوحید و روشنی بطریق حق در حالتیکه انجیل تصدیق کننده یعنی موافق بود در اصول دین هر آنچیزی را که پیش از وی بود از توریه در آنحال که دلالتی وارشادی است بحق ویندی است مر پرهیزگاران را خصوصاً.

« وليحكم اهل الانجيل بما انزل الله فيه و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون » بجهت آنکه حکم کنند علمای انجیل بآنچه خداوند تعالی نازل فرموده است در انجیل بآنچه بر او نازل شده نه مانند ترسایان که از احکام آن عدول نموده اند و هر کس حکم نکند بآنچه خدای فرو فرستاده است یعنی باحكام انجيل مردمی فاسق هستند این آیه شریفه دلیل بر آن است که انجیل مشتمل است بر احکام و ملت يهوديه بسبب بعثت عیسی علیه السلام منسوخ شده و آنحضرت در شرع مستقل بوده است که خداوند تعالی میفرماید « و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقاً لما بین یدیه من الكتاب ومهيمناً عليه » و فرو فرستادیم بسوی تو قرآن را بحق و راستی و درستی در حالتیکه تصدیق کننده کتب منزله سابقه و نگهبان بر آنها است .

و در این آیات مبارکه و بیان اوصافی که در کتب سماویه میشود نموده آید که همه از جانب خدای تعالی و جامع احكام ملك علام وفضیلت قرآن و جامعیت و اشرفیت آن مانند رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بردیگر رسل خداوند سبحان علیهم السلام است پس با این صورت اگر قرآن مخلوق نباشد باید سایر کتب سماویه نیز مخلوق نباشد هر جوایی را که در به گویند در قرآن نیز باید گفت و خداوند تعالی میفرماید «افحكم الجاهلية يبغون و من احسن من الله حكماً » و این ردیف شدن حکم دلالت بر حدوث دارد.

و خدای تعالی فرماید «انما وليكم الله ورسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة ويؤتون الركوة وهم راکعون» جز این نیست که اولی بتصرف و حکمران امور دین و دنیای شما خدا و رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و کسانی که ایمان آورده اند مؤمنانی که به پای میدارند نماز را و میدهند زکوة را در حالتیکه در نماز در حال رکوع هستند و این آیه

ص: 142

شریفه در شأن علی علیه السلام و اثبات امامت آنحضرت است چنانکه این حکایت مشهور است و اگر قرآن قدیم بودي بر این حکایت و امثال آن مثل حکایت زید و سایر حکایات يوميه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم چرا شامل میگشت .

و خدای تعالی میفرماید «قل يا اهل الكتاب هل تنقمون منا الا أن آمنا بالله وما انزل الينا وما انزل من قبل » كه اشارت بقرآن و کتب سابقه سماویه است « ولوان اهل الكتاب آمنوا واتقوا » تا آخر آية شريفه « ولو انهم اقاموا التورية والانجيل وما انزل اليهم من ربهم » إلى آخر الأيه « يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك » که در تبلیغ ولایت امیر المؤمنين علیه السلام است و ابلاغ آنحضرت در غدیر خم « قل يااهل الكتاب لستم على شيء حتى تقيموا التورية والانجيل وما انزل اليكم من ربكم و ليزيدن كثيراً منهم ما انزل اليك من ربك طغياناً وكفراً » كه راجع بقرآن وكتب منزله است « و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول » تا آخر آیه که بقرآن اشارت دارد.

و خدای تعالی در سوره مبارکه انعام میفرماید « و ما نأتيهم من آية من آيات ربهم الا كانوا عنها معرضين » یعنی آیات قرآن « فقد كذبوا بالحق" لما جائهم » يعنى تکذیب قرآن را نمودند. آنهنگام که بایشان آمده « ولو نزلنا عليك كتاباً في قرطاس فلمسوه بايديهم » .

در اخبار وارد است که نضر بن حارث ونوفل بن خویلد وعبدالله بن امیه مخزومی بحضرت رسالت مشرف شدند و گفتند ای محمد بتو ایمان نمی آوریم ناگاهی که چهار فرشته با نامه نوشته از آسمان نازل شوند و گواهی دهند این کتاب قرآن است از خدای تعالی بشما آورده ایم و در ضمن آن مکتوب این مطلب مندرج باشد که تورسول خدائی وای فلان وفلان بروی بگروید و قول او را تصدیق کنید، خدای این آیه مذکوره را در حق ایشان نازل فرمود و اگر بفرستیم بر تو نوشته در ورقی پس ببینند و با دستهای خود آن را بسایند یعنی بچشم خود بنگرند و یقین کنند که این نوشته از خداوند است و شبهه در آن راه ندارد هر آینه آنانکه کافرند از روی نهایت عناد و جحود و تعنت گویند نیست آنچه را که بما آورده مگر جادوئی روشن بر همه کس .

ص: 143

و خداوند تعالی می فرماید « و اوحی الی هذا القرآن لانذركم به ومن بلغ أثنكم لتشهدون ان مع الله آلهة اخرى » و بمن وحی کرده شد این قرآن تا بیمدهم شمارا بقرآن و اگرچه قرآن شامل بشارت نیز هست اما در اینجا بأحد الضدين اكتفا فرمود وهم بهر کس که برسد این قرآن بآواز عرب و عجم و اسود و احمر و جن و انس تا بروز قیامت .

و در این آیه شریفه و من بلغ دلالت است بر اینکه رسول خدا خاتم انبیاء صلی الله عليه وآله وعليهم است و بعموم انام مبعوث است و بعد از آن برسبیل توبیخ و انکار و استبعاد میفرماید آیا شمائید که گواهی میدهید بآنکه با خداوند است خدایان دیگر؟ يعنى بتها و اصنام پس در لفظ اوحی دلالت بر مخلوقیت و حدوث قرآن موجود است چنانکه « و اوحينا إلى النحل و أوحينا إلى الجبال » اثبات مخلوقیت آنچه وحی شده است ثابت است .

و خداوند رحمن میفرماید « ما فرطنا في الكتاب من شيء » فرو نگذاشتیم در لوح محفوظ هیچ چیزی را و بعضی از مفسران گفته اند مراد بکتاب قرآن است که تمام محتاج اليه امر دین است مفصلا یا مجملا از بیان حلال وحرام وقصص وامثال ومواعظ واخبار در قرآن مدون است و بیان مجمل بتفصيل رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم محول است که « ما آتاكم الرسول فخذوه وما نهيكم عنه فانتهوا ».

مروی است که عبدالله بن مسعود گفت « مالی لا ألعن من لعنه الله في كتابه يعنى الواشمة والواصلة والمستوصلة » زنی بشنید و در جمله قرآن نظاره کرد و آیتی شامل این مضمون نیافت و بدو شد و گفت یا عبدالله دیشب در تمام قرآن نگران شدم « ولعن الله الواشمة » نيافتم فرمود اگر تلاوت کنی مییابی قال الله تعالى « ما آتيكم الرسول فخذوه و ما هيكم عنه فانتهوا وان مما أتانا رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ان قال لعن الله الواشمة و المستوشمه » .

و آنچه متشابه است با علمای امت تفویض فرمودیم که « وما يعلم تأويله الا الله والراسخون في العلم » وازكلمه فى الكتاب مظروفيت وحدوث ومخلوقيت قرآن مفهوم

ص: 144

میشود و اگر کتاب لوح محفوظ باشد و جمله اشياء ومحتاج اليه مخلوق در امور دینیه در آن مندرج و از آن بقرآن وارد گردد مخلوقیت و مجسمیت لوح معلوم و قرآن صریح تر خواهد بود .

و خداوند تعالی می فرماید « و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذي بين يديه » و این قرآن کتابی است که فرو فرستادیم آنرا کثیر الفایده و با برکت تصدیق کننده و باور دارنده آنچه پیش از وی بوده است از کتب چون توریة و انجیل یعنی مصدق آن است در اصول دین و گواهی دهنده بر حقیقت آن .

و لفظ مبارك بمعنى فزونی داده شده است یعنی قرآن بر کتب سابقه سماویه فزونی دارد و ازین روی ناسخ آنها است و تا قیامت باقی است پس این لفظ دلالت بر محدودیت کند و هر محدودی مخلوق است و چون مصدق و گواه کتب سابقه است حدوث وی ثابت است چه اگر جز این باشد کتب سابقه بر قدمت اولی خواهد بود و چون آنها قدیم باشند قرآن حادث خواهد بود.

و خداوند سبحان میفرمايد « وهذا كتاب أنزلناه مبارك فاتبعوه وانفو العلكم ترحمون » و این قرآن کتابی است که فرو فرستادیم آنرا بسیار نفع پس پیروی کنید آنر او بپرهیزید از مخالفت آن شاید که رحم كرده شوید « وهو الذى أنزل اليكم الكتاب مفصلا والذين آتيناهم الكتاب يعلمون انه منزل من ربك بالحق فلا تكونن من الممترین » و اوست که فرستاده است بسوی شما قر آن را در حالتیکه بیان کرده شده است در حق و باطل وايمان وكفر وحلال وحرام و شرایع و احکام و کسانی را که داده ایم کتاب چون علمای یهود و نصاری میدانند که قرآن فرو فرستاده شده است از پروردگار تو بحق و راستی و درستی زیراکه مصدق کتبی است که نزد ایشان است پس مباش از شک کنندگان در اینکه ایشان میدانند حقیقت آنرا و در اینکه از جانب حق نازل شده است و برای هیچ کس جایز نیست که با ظهور ادله بر حقیقت قرآن شك نمايد در امر قرآن .

« وتمت كلمة ربك صدقاً وعدلا لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم » وتمام شد کلمات و سخن آفریدگار تو یعنی احکام و اخبار ومواعيد قرآن بنهایت و پایان رسیده

ص: 145

بروجهي كه قابل زیادت نیست و حجت در بیان توحید و نبوت بنهایت رسیده از روی راستی در اخبار ومواعيد و از روی عدالت در قضیه و احکام هیچکس نیست ن که تبدیل دهنده باشد مر اخبار و احکام او را چنانکه تبدیل دادند آیات تور اترا زیرا که خداوند تعالى حافظ قرآن است از تبدیل چنانکه میفرماید « وانا له لحافظون » و اوست شنوای گفتار و شنوای اسرار تمام مخلوق .

و از اینجا نیز معلوم شد که قرآن مخلوق و حادث است زیرا که قدیم محتاج بمحافظت نیست و تغییر و تبدیل در آن امکان ندارد و چون توریه از کتب منزله از حضرت پروردگار است تبدیل و تصحیف شد معلوم میشود مخلوق وحادث است و حال اینکه بر قرآن تقدم زمان ظهور دارد .

در خبر است که جماعت کفار مردار میخوردند چون جماعت مسلمانان ایشان را بنکوهش گرفتند گفتند شما بنکوهش بایسته ترید که آنچه را خود میکشید خود میخورید خدای تعالی این آیه را فرستاد «فكلوا مما ذكر اسم الله علیه» پس بخورید از آنچه در زمان ذبح نام خدای را بر آن یاد کرده اند .

و این دلالت بر حدوث قرآن دارد « و هذا صراط ربك مستقيماً قد فصلنا الايات لقوم يذكرون » این طریق قرآن راه پروردگار تو است در حالتیکه رام راست بدون اعوجاج است بدرستیکه بیان کردیم آیات قرآن را برای گروهی که پند می پذیرند و میدانند که قادر مطلق خداوند است نه دیگری کلمه « فصلنا» دلالت بر حدوث مینماید.

و خدای تعالی در سوره مبارکه اعراف میفرماید «المص كتاب انزل اليك فلا يكن فى صدرك حرج منه لتنذر به وذكرى للمؤمنين » این قرآن کتابی است که فرو فرستاده شده است بسوی تو پس باید که در سینه تو حرجی و تنگی نباشد از تبلیغ آن تا بیم کنی بآن کافران را و پند دهی بند دادنی مرگروه مؤمنان را « اتبعوا ما انزل الیکم من ربکم » پیروی کنید آنچیزی را که فرستاده شده است بشما از پروردگار شما یعنی متابعت قرآن را نمائید .

ص: 146

و خداوند تعالی میفرماید « ولقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم هدى و رحمة لقوم يؤمنون » وبتحقيق كه آوردیم برای گروه کفار کتابی را که بیان کردیم معانی آنرا و مفصل ساختیم در آن هر چه را بکار آید از عقاید و احکام ومواعظ مفصله بر علم و دانش خود در حالتیکه راه نماینده است و خداوند را بخششی است برای گروهی که میگروند و ایمان دارند هل ينظرون الا تأويله منتظر نیستند مگر عاقبت کتاب را بآنچه امر قرآن بآن راجع شود یعنی ایمان نمی آورند تاگاهی که برای العین وعد و وعید آنرا بنگرند.

و خدای تعالی می فرماید «والذين يمسكون بالكتاب واقاموا الصلوة انا لا نضيع اجر المصلحين » و کسانیکه متمسك ميشوند باحكام قرآن و بپای میدارند نماز را بدرستیکه ما ضایع نکنیم مزد صلح دهندگان را .

و خداوند متعال میفرماید «خذوا ما آتيناكم بقوة واذكروا مافيه لعلكم تتقون» فراگیرید آنچه را دادیم بشما بجد وعزم تمام و یاد کنید بروجه عمل آنچه در اوست از مواثيق وعهود که اوامر و نواهی است و آنرا فرو نگذارید و ترک نکنید تا باشید که پرهیزکاری کنید .

و خدای تعالی میفرمايد «وكذالك نفصل الآيات و لعلهم يرجعون» وهمچنانکه بیان کردیم امر میثاق را تفصیل میکنیم و پیدا میسازیم نشانهای قدرت خود را تا تدبر نمایند در آن و بآن بر وحدانیت یزدان استدلال نمایند و شاید که ایشان از تقلید باطل بتحقیق بازگردند.

و خداوند تعالی میفرماید «هذا بصائر من ربكم و هدى ورحمة لقوم يؤمنون» این قرآن دلیلهای روشن و حجتهای مبرهن است که بآن حق دیده و صواب شناخته میشود از جانب پروردگار شما فرود آمده و راه نماینده و سبب رحمت و نعمت است برای گروهی که میگروند بخدا و رسول خدا و در آیه شریفه دلالت است بر اینکه افعال پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و اقوال آنحضرت تابع وحی است و نشاید که بقیاس ورأی خود عمل نماید.

بعد از آن امر میفرماید باستماع قرآن بقوله تعالى « واذا قرىء القرآن فاستمعوا

ص: 147

له وانصتوا لعلكم ترحمون» و چون قرائت قرآن شود در نماز پس بشنوید آنر او خاموش باشید و هم چنین در غیر نماز و اوامر و نواهی را بطور نيك فرا گیرید و بمواعظ و احکام قرآن متعظ شوید « و اذا تتلى عليهم آياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا أساطير الأولين » و چون خوانده شود بر ایشان آیتهای کتاب ما یعنی قرآن میگویند ما شنیدیم مثل این را از مردمان روزگار اگر بخواهیم هر آینه میگوئیم مانند این قرآن را نیست این مگر افسانها و نوشتهای پیشینیان و ما نیز مثل این قصدها را داریم یعنی افسانه اسفندیار و رستم و پادشاهان عجم و این آیه شریفه در سوره مبارکه انفال است.

و خداوند تعالی در سوره شریفه تو به میفرماید « اشتروا بآيات الله ثمناً قليلا» بدل کردند و برگزیدند بآیات خدا یعنی قرآن چیزی را که بهائی اندک دارد و بطمع حطام دنیائی تکذیب قرآن را نمودند و خدای تعالی میفرماید « واذا ما انزلت سورة فمنهم من يقول ايكم زادته هذه ایماناً» و چون فرستاده شود سوره یا پاره از قرآن پس از گروه منافقان کسی هست که با منافقی دیگر گوید کیست از شما که بیفزاید این سوره او را گرویدن و ایمان یعنی کدام کس باشد که این سوره او را یقین و ثبات در دین بیفزاید .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه یونس میفرماید «الر تلك آيات الكتاب الحكيم» این سوره یا تمام قرآن آیتهای قرآن است که مشتمل است بر حکمت و از نزد حکیم مطلق نازل شده است و محکم و متقن است و اختلاف و تناقض در آن نیست و هرگز قلم نسخ بر روی آن کشیده نشود و کسی بر تغییر و تبدیل آن قادر نگردد و بعضی گفته اند مراد لوح محفوظ است یعنی آنچه این سوره متضمن آن است از آیاتی است که در لوح محفوظ ثبت شده است و این آیه شریفه دلالت بر مخلوقیت قرآن و تضمن آیاتی که در لوح محفوظ است مدل بر حدوث است.

و خداوند تعالی «ميفرمايد و ماكان هذا القرآن أن يفترى من دون الله و لكن تصديق الذي بين يديه وتفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمین» و نیست و نشاید این قرآن با وجود این دلایل و اعجاز بافته شود و جز خداوند احدی تواند گفت یعنی

ص: 148

نشاید و نزیبد که این گونه سخن که بیرون از حد بشر است بافته شده و مفترای بشر باشد ولکن تصدیق کننده است آنچه را که پیش از این قرآن بود از کتب متقدمه و موافق و مطابق آن است .

یعنی با وجود اعجاز گواه کتب منزله نیز هست یا مصدق چیزی است که در حضور آن است از بعث و نشور و حساب و عقاب و برای تصدیق کتب سابقه نازل شده و برای بیان کردن آنچه برشما نوشته شده است از اوامر و نواهی در حالتیکه نیست شکی و شبهتی در حقیقت آن و این جمله از حضرت پروردگار عالمیان منزل است ام يقولون افتراه، تا آخر آیه که از این پیش مسطور شد.

و خداوند تعالی میفرماید «یا ایها الناس قد جاءتكم موعظة من ربكم و شفاء لما في الصدور و هدى ورحمة للمؤمنين قل بفضل الله و برحمته فبذالك فليفرحواهو خير مما يجمعون» هان ایمردمان بدرستیکه آمد بشما پندی از جانب پروردگار شما و شفائی و دوائی برای آن امراض جهالت و غوایت که بدلها اندر است و راهنمونی بسوی حق و رحمت برای گرویدگان و ایمان آورندگان یعنی قرآن که نازل شده است برای مردمان کتابی است جامع چه مواعظ قرآن که بمحاسن اعمال ترغیب و از مقابح افعال ترهیب مفیر ماید مشتمل است بر حکمت عملی و معانی آن که از امراض شكوك و شبهات و اسقام عقاید فاسده باز میرهاند منظوی است بر حکمت نظری و البته چنین کلامی عین هدایت و محض رحمت خواهد بود.

و گفته اند قرآن موعظه نفوس و شفای صدور و هداي ارواح و رحمت اسرار است و نجات دنیا و آخرت بقرآن حاصل میشود و بدستیاری نور قرآن از ظلمات ضلال بنور ایمان میرسند و از طبقات نیران بدرجات جنان راه یابند بگو شادی کنند بفضل خدا که قرآن است و برحمت خداوند که دین اسلام است و گفته اند در این آیه شریفه فضل بمعنی قرآن و رحمت گردانیدن جهانیان را از اهل قرآن یافضل قرآن است و رحمت رسول خداوند سبحان صلی الله علیه وآله وسلم پس بایستی باین فضل الهی و رحمت نا متناهی حضرت باری مؤمنان شاد گردند این قرآن که متضمن فضل و رحمت است بهتر از آنچه

ص: 149

از حطام دنیوی که در معرض فنا و زوال است فراهم میگرداند .

و ماتكون في شان و ما تتلومنه من قرآن ولا تعملون من عمل الاكنا عليكم شهودا ان تفيضون فيه وما يعزب عن ربك من مثقال ذرة في الأرض ولا في السماء ولا اصغر من ذالك ولا اكبر الا في كتاب مبين.

و نباشی توای محمد صلی الله علیه وآله وسلم در کاری از خود و نخوانی از آنچه خدای فرستاده است از قرآن صاحب انوار گوید ضمیر منه بشأن راجع است زیرا که بزرگترین شان پیغمبر تلاوت قرآن است و یا ضمیر منه راجع بقرآن و اضمار ضمیر قبل از ذکر برای تفخیم آن است یا راجع بخداوند است و نمیکنید ای تمامت گروه آدمیان هیچ کاری از کارها را مگر اینکه بر شما گواهانیم یا نگاهبان آنهنگام که خوض مینمائید در آن کار و پوشیده نمیشود از علم پروردگار تو هم سنگ مورچه خورد با مقدار نده هوا در زمین و نه در آسمان یعنی در وجود و امکان و خوردتر از آن ذره و نه بزرگتر یعنی هیچ چیز از امور موجود جز آنکه مکتوب است در کتابی روشن.

و چون لوح محفوظ که متضمن این مطالب و اسرار خفیه است مخلوق است البته قرآن که از آنچه در لوح محفوظ است متضمن میباشد بطریق اولی مخلوق است.

و خدای سبحان در سوره مبارکه هود میفرماید «الراكتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حکیم خبیر» این کتابی است که استوار کرده شده است آینهای آن بحجج و دلایل و منتظم است بنظمی محکم که در نظم و معانی آن در صوادر ماه و سال اختلال نرسد و از نسخ محکم است یعنی هرگز بکتاب دیگر منسوخ نگردد و تا انقراض عالم باقی بماند برخلاف کتب سابقه که به این کتاب مستطاب بر تمام آنها ر قم نسخ کشیده شده است .

پس جدا کرده شده است سوره سوره و آیه آیه یا مفصل و مبین شده است در آن آنچه بندگان از حیثیت عقاید و احکام و مواعظ و اخبار بدان حاجتمند هستند این کتاب از نزد خداوند حکیم دانا نازل شده است و اگر قرآن مخلوق و حادث نبود إحكام آیات و تفصیل و انفصال آنچه بود .

ص: 150

و خداوند تعالی میفرماید «ام يقولون افتراء قل فاتوا بعشر سور مثله تافهل انتم مسلمون که مذکور شد و خداوند تعالی در سوره مبارکه یوسف علیه السلام ميفرمايد الرتلك آيات الكتاب المبين انا انزلنا قرآنا عربياً لعلكم تعقلون این آیات کتابی است واضح المعنى ظاهر الاعجاز بدرستیکه ما فرو فرستادیم کتاب را در حالتی که قرآن تازی یعنی عربی است از قبیل تسمیه جزء باسم کل است یعنی ما این سوره را بلغت عرب فرستادیم تا باشد که شما فهم کنید و بمعانی آن برسید و حجت برشما لازم شود چه اگر بلغت دیگر فرستادیم در فهم آن عذر دارید تا بدانید که این معجز است زیرا که با وجود عربیت آن شما عاجز هستید که مانندش را بیاورید .

ابن عباس روایت کرده است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «احبوا العرب لثلات لانی عربی والقرآن عربي وكلام اهل الجنة عربي» مردم عرب را از سه سبب دوستدار باشید یکی اینکه من از عرب هستم دیگر اینکه قرآن بر زبان عرب وارد شده است سوم اینکه بهشتیان بلسان عرب متکلم میشوند.

صاحبان تفسیر مینویسند در این آیه بر حدوث قرآن دلیل است بجهت وصف آن با نزال و قرآن و عربیت و نمیشاید چیزیکه قدیم باشد باین اوصاف متصف گردد اما انزال بجهت اینکه بمعنی ارسال است برسبیل تدریج و اما قرآن بعلت اینکه بمعنی جمع و فراهم آوردن بعضی ببعضی دیگر است و اما عربي بسبب اینکه منسوب بعرب است

وعرب حادث هستند .

صاحب انوار گفته است «لعلكم تعقلون» صفت انزال است بصفت مذکور ای انزلناه مجموعاً او مقرراً عليكم بلغتكم كى تفهموه وتحيطوا بمعانيه او تستعملوا فيه عقولكم فتعلموا ان اقتصاصه كذالك من لم يتعلم القصص معجز «نحن نقص عليك احسن القصص بما أوحينا اليك هذا القرآن وان كنت من قبله لمن الغافلين» ما میخوانیم برتو بهترین قصه ها و داستانها را بوحی کردن ما بسوی تو این قرآن یعنی این سوره را و بدرستیکه از آن پیش از این داستان بی خبر بودی .

ص: 151

و خداوندر حمن میفرمايد «ماكان حديثاً يفترى ولكن تصديق الذي بين يديه و تفصيل كل شيء وهدى ورحمة لقوم يؤمنون» نیست قرآن سخنی که بر بافته شده باشد لكن تصدیق کننده کتب سابقه ایست که پیش از قرآن نازل شده است و در راستی و درستی و صحت موافق آن است و بیان کننده همه چیزها است که محتاج الیه باشد در دین و دنیا و راه نماینده سالکان طریق حق و وسیله رحمت و بخشش است آن گروهی را که بتوحيد خداوند و نبوت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم بگروند و خداوند تعالی در سوره مبارکه رعد ميفرمايد «يدبر الامر يفصل الايات لعلكم بلقاء ربكم توقنون» تدبیر مینماید کار ملکوت خود را از ایجاد و اعدام و اذلال واعزاز و احیاء واماته بیان میکند آینهای قرآنرا یعنی مفصل میسازد بامرونهی و احداث دلایل قدرت مینماید یکی را بعد از

دیگری شاید شما برسیدن بجزاء پروردگار خود در قیامت بیگمان گردید.

و این معانی مسطوره دلالت بر حدوث قرآن دارد و خداي متعال میفرماید «ولوان قرآناً سيرت به الجبال او قطعت به الارض او كلم به الموتى بل الله الامر جميعاً» واگر بودی کتابی در عالم که بیرکت آن رانده شدی کوهها یعنی در هنگام قرائت آن و در اثر آن کوهها از مواضع خود برفتی یا اگر بر زمین خواندندی زمین شکافته شدی یا از برکت تلاوت و تاثیر آن مردگان بسخن کردن در آمدندی هر آینه این قرآن بودی که در نهایت اعجاز و کمال تذکیر و انذار است .

و بعضی مفسرین در تفسیر این آیه شریفه که جواب شرط بقرینه سئوال محذوف است گفته اگر کتابی بودی که بسبب انذار آن کوهها از مکانهای خود برکنده شدندی وزمین بر هم شکافتی و پاره پاره گشتی و مردگان در سخن درآمده اجابت کردندی هر آینه این قرآن بودی که در نهایت انذار و تخویف است چنانکه خداوند فرماید «لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشية الله» .

اگر این قرآن را بر کوهی فرود می آوردیم کوه با عظمت و سختی و صلابت از ترس و بیم سطوات جلال وجبروت حضرت کبریا خاشع شدی و بر هم شکافتی و نه آن است که یزدان تعالی بر آیات مقترحه ایشان قادر نباشد بلکه تمام کارها در تحت قدرت اوست

ص: 152

لاجرم اگر خود بخواهد و مصلحت بداند آن آینها را ظاهر گرداند و چون صلاح در اظهار آن نیست ظاهر نمیفرماید .

و خداوند تعالی ميفرمايد «وكذلك انزلناه حكماً عربياً» همچنانکه فرستاده ایم کتب سابقه را بر انبیای سابقین بر طبق زبانهای امتهای ایشان فرستادیم قرآن را بتوکتابی محکم که نسخ و تغییر را در آن راهی نیست و حاکم بین حق و باطل است و بزبان عرب مترجم است تافهم آن برایشان آسان شود و این جمله بر خلقت وحدوث قرآن دلالت دارد چه انزال و اختصاص بيك زبان مفید هر دو معنی است.

و خداوند تعالی در سوره مبارکه ابراهیم صلوات الله علیه میفرماید «الرا كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور باذن ربهم الى صراط العزيز الحميد» این قرآن کتابی است که فرستادیم بسوی تو تا بیرون آوری مردمان را بسبب دعوت خود بمضمون آن از تاریکیهای کفر یا نفاق و غير آن بروشنی ایمان یا اخلاص و جز آن بفرمان پروردگار ایشان و توفیق او براه خداوند غالب ستوده یعنی راه اسلام

«هذا بلاغ للناس ولینذروا به وليعلموا انما هو اله واحد وليذكر اولوا الالباب» این قرآن یا آنچه در این سوره است از مواعظ کفایتست مردمان را تا پند داده شوند بآن و تا بیم کرده شوند بدان و تا بدانند بتأمل در دلایل قدرت که در آن مذکور است اینکه اوست خداي يگانه و هر آینه باید پندگیرند خداوندان خرد و باز ایستند از مناهی و قیام جویند باوامر و نواهی الهی .

همانا خداوند کبریا باین ابلاغ سه فایدت را مذکور فرموده و آن نهایت حکمت است در انزال كتب يكي تکمیل رسل مردمان را دویم استكمال مردمان بقوت نظریه که منتهای کمال توحید است سوم استصلاح قوت عملیه که عبارت از تدرع بلباس تقوی است «جعلنا الله تعالى من الفائزين و المتدرعین بها» خود این سه مطلب دلالت بر خلقت و حدوث قرآن مینماید .

و حضرت باری تعالی در سوره مبارکه حجر میفرماید « الرا تلك آيات الكتاب و

ص: 153

قرآن مبین» این آینها که میآید آینهای این سوره است و آیتهای قرآن روشن یا پیدا کننده حق از باطل است و مراد بقرآن و کتاب يکي است که آن عبارت است از این سوره يا جميع احکام قرآنی و اینکه بدو نام مذکور گشته بعلت آن است که هر نامی دلالت بر معنی دار دو تنکیر قرآن برای تفخیم و تعظیم است و بعضی از مفسرین گویند مراد از کتاب كتب منزله قبل از قرآن يا تورية وانجیل است.

و خدای تعالی میفرماید «و قالوا يا أيها الذي نزل عليه الذكر انك لمجنون» کفار عرب گفتند اي آنکس که فرود آمده است بر او قرآن تو از مجانين هستي . و خدای سبحان میفرماید : « انا نحن نزلنا الذکر وانا له لحافظون بدرستیکه ما فرو فرستادیم قرآن را و کتابی را که موجب شرف خوانندگان است و بدرستیکه ما این کتاب را از تحریف و تبدیل وزیادت و نقصان نگاهبانیم .

يعني شياطين جن وانس نتوانند چیزی در آن بیفزایند یا کم کنند و تا قیامت قرآن را محافظت فرمائیم زیرا که حجت مکلفان است بخلاف کتب سابقه و این محفوظ داشتن قرآن را تا دامان قیامت بر مخلوقیت قرآن دلالت کند چه هر محفوظي محدود و هر محدودی مخلوق است چنانکه در باب آسمان میفرماید : « و حفظناها من كل شیطان رجیم

»

و خداوند تعالی میفرماید « ولقد آتيناك سبعاً من المثاني والقرآن العظيم » بدرستیکه ما دادیم ترا هفت آیه از مثانی که قرآن است و این هفت بهتر از آن هفت قافله و کاروان قریش و اموال ومطاعم وملابس بیشمار ایشان است مراد هفت آیه سوره مباركه فاتحة الكتاب است.

و گفته اند مراد هفت سوره است از اول قرآن که سوره سبع طوال گویند که سابع آن سوره انفال و تو به است چه انفال و تو به در حكم يك سوره هستند و لهذا بسمله فاصله نشده است یا مراد حوامیم سبعه است که عرایس قرآن هستند و قرآن را از آنروی مثانی فرموده برای اینکه احکام و قصص در آن مثنی شده یعنی تکرار یافته

ص: 154

میفرماید دادیم ترا فاتحة الكتاب و قرآن بزرگوار و انصاف قرآن بعظمت جهت مبالغه در کمال عظم است.

گفته اند که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود سوره فاتحه عوض قرآن است و هیچ سوره عوض آن نیست و از اینجا است که همه قرآن را در يك ركعت نماز بخوانند روا نباشد و اگر فاتحه را تنها بخوانند صحیح است.

و از اینکه فاتحة الكتاب عوض قرآن یا دوم آن است مخلوقیت قرآن معلوم گردد.

و خدای تعالی در سوره مبارکه نحل میفرماید: «فاسئلوا أهل الذكر ان كنتم لا تعلمون بالبينات والزبر و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم و لعلهم يتفكرون » پس بپرسید از اهل قرآن یعنی ائمه یزدان یا پیغمبر سبحان لقوله تعالى ذكراً رسولا یعنی از علمای دین این معنی را پرسش کنید اگر نمیدانید انبیای گذشته همه بشر بودند و با هم مختلفه مبعوث شدند با معجزهای روشن و کتابهای نوشته و فرو فرستادیم بسوی تو قرآن را که سبب یاد کردن خداوند جل اسمه و متضمن موعظه و تنبیه است برای اینکه روشن و هویدا کنی برای مردمان آنچه را که فرستاده شده است در قرآن بسوی ایشان از اوامر و نواهی از هر چه برایشان مشتبه باشد و بسبب اینکه شاید ایشان تفکر وتأمل نمایند در آن و متنبه شوند بحقایق آن و بدانند که این کلام خالق است نه کلام دیگری جز خدای.

و خدای منان میفرمايد : « وما انزلنا عليك الكتاب الالتبين لهم الذى اختلفوا فيه وهدى ورحمة لقوم يؤمنون » و نفرستادیم برتو قرآن را مگر برای آنکه بیان کنی و روشن گردانی برای مردمان آنچیزی را که اختلاف ورزیدند در آن از امور توحیدیه واحوال معادیه و راه نمودن بحق تا سبب رحمت و نعمت هر دو جهان باشد مرگروه گروندگان را .

و خداوند عالمیان میفرماید « ونزلنا عليك الكتاب تبياناً لكل شيء وهدى ورحمة للمسلمين » وفرو فرستادیم بر تو قر آن را در حالتیکه بیانی روشن است برای هر چیزی

ص: 155

از امور دینیه بتفصیل و اجمال که بیان آن اجمال بسنت مطهره موکول است پس بیان آنچه محتاج اليه میباشد از شرعیات در احکام منصوصه ظاهر است و اگر غیر منصوص باشد به بیان نبوی وائمه معصومین صلوات الله عليهم اجمعين راجع است پس قرآن مفصلا و مجملاتبیان هر چیز و راه نمودن بحق و بخشایش بر همه است اگر بآن گرویدن بگیرند و این حال برای مسلمانان استخاصة .

« فاذا قرأت القرآن فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم» پس اى محمد چون بخوانی قرآن را پس پناه جوی بخدای از شر شیطان و وسوسه دیو رانده شده یعنی بكوى « اعوذ بالله من الشيطان الرجیم » تا در قرائت از وسوسه و زلل و خطل ایمن نباشی .

از ابن مسعود مروی است که بر حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم قرائت میکردم گفتم : « اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم » فرمود : یا بنام عبد بگو « اعوذ بالله من الشيطان الرجيم » هكذا أقرأنيه جبرئيل علیه السلام عن القلم عن اللوح المحفوظ و لفظ قرآن نیز موافق این است.

« واذا بدلنا آية مكان آية والله أعلم بما ينزل قالوا انما أنت مقتريل اكثرهم لا يعلمون » و چون بدل کنیم آیتی ناسخ را بجای آیتی منسوخ در لفظ یا حکم و خدای داناتر است بآنچه فرومیفرستد از ناسخ از حیثیت مصلحت و حکمت چه جایز است حکمی در وقتی که مصلحت باشد جایز گردد یعنی مصالح باختلاف اوقات است مانند اختلاف اچناس وصفات و بعدا در وقت دیگر مفسده شود لاجرم برای آن نسخ حکمی میکند بحكم دیگر .

کافران گویند جز این نیست که تو افترا کننده بر خدا و از خود سخن میگوئی بلکه نه چنان است که ایشان میگویند بیشتر ایشان نمیدانند حکمت ناسخ و اثبات احکام را و خطا را از ثواب امتیاز نمیدهند .

و چون در این مسائل مذکوره و پناه بردن به یزدان از وسوسه شیطان در قرائت قرآن و نسخ آیتی به آیتی و قلم ولوح محفوظ تأمل نمايند مخلوقیت و حدوث قرآن

ص: 156

مکشوف گردد چه اگر مخلوق و حادث نباشد و قدیم باشد متصف باین اوصاف نباشد و اینگونه تطرقات را در آن راه نباشد چه شیطان مخلوق و حادث است او را بقدیم و غیر مخلوق چه دست و احاطه و تسلطی و در غیر مخلوق و قدیم حكايتي از نسخ و منسوخ

نیست .

و خداوند تعالی میفرماید: «قل نزله روح القدس من ربك بالحق ليثبت الذين آمنوا وهدى وبشرى للمسلمين » بگو ای محمد صلی الله علیه وآله وسلم با ایشان فرد آورد قرآن را متدرجاً جبرئیل از نزد پروردگار تو بحق وصواب نه باطل وخطا ناثبات دهد آنانرا که ایمان آورده اند و راسخ گرداند اعتقاد ایشان را که این کلام حق است بروجه لطف و توفیق یعنی چون ناسخ را بشنوند که در نهایت صلاح و حکمت است در آن تدبر نمایند دل ایشان مطمئن شود و قرآن را نازل گردانید برای هدایت کردن و بشارت

دادن مسلمانان را .

و خداوند میفرماید « ولقد تعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسان الذي يلحدون اليه أعجمي وهذا لسان عربي مبين » .

در خبر است که عامر حضرمی را غلامی بود که او را جبر مینامیدند و بقولی دو غلام بود که یکی راجبر و آندیگر را بسار میخواندند و ایشان شمشیرها را صیقل میزدند و هر دو تن اهل کتاب بودند و پیوسته توریه و انجیل قرائت میکردند و چون رسول خدای برایشان بگذشتی قرائت ایشان را استماع میفرمودی و قول صحیح آن است که آن غلام را ابو فکیه نام بود و شبهادر حضور منور خیرالبشر بیامدی و قرآن تعلیم گرفتی قریش گفتند محمد صلی الله علیه وآله وسلم از این غلام کلام می آموزد و با ما میگوید لاجرم یزدان متعال این آیه را که مذکور شد بفرستاد هر آینه ما می دانیم که این جماعت میگویند جز این نیست که می آموزد پیغمبر را آدمی یعنی جبریا ابوفكيهه.

بعد از آن خداوند سبحان درود سخن ایشان میفرماید: زبان یعنی لغت کسی که میگردانند گفتار خود را از استقامت بسوی او یعنی نسبت قرآن بوی میدهند عجمی و بیرون از فصاحت است و این آیه قرآن لغت عربی روشن است که شما با وجود کمال

ص: 157

فصاحت و نهایت مهارت بر انشاء عربیست از اتیان مانند آن عاجز هستید و این ادعائی را که مینمائید که آن عجمی شکسته زبان کلامی بدین فصاحت و بلاغت را به آنحضرت میآموزاند بطلانش ظاهر است و خداوند تعالی در این مورد که زبانی ناقص را عجمی و فصیح را عربی میخواند مخلوقیت مکشوف میشود .

و در سوره مبارکه اسری میفرماید «ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» بدرستیکه این قرآن راه مینماید طریقه اسلام را که راست تر و پاینده تر از طریقها و ملتها و نیکوترین مذهبها است «و یبشر المؤمنين الذين يعملون الصالحات ان لهم اجراً كبيراً» و مژده میدهد قرآن مرگروندگان را که عملهای شایسته میکنند باینکه مرایشانر است مزدی بزرگ که آن بهشت نعیم است .

و نیز خداوند تعالی میفرماید «ذالك مما اوحى اليك من ربك من الحكمة» اين احکام متقدمه از آن چیزی است که وحی کرده است بسوی تو پروردگار تو از علمی که مؤدي بمعرفت فعل حسن و قبیح است و فارق در میان این حسن و قبح است و نیز میفرماید «و لقد صرفنا في هذا القرآن ليذكروا و ما يزيدهم الا نفوراً» و بدرستیکه گردانیدیم یعنی مکرر ر ساختیم برائت خود را از ولد بوجوه تقریر در این قرآن در چند جای از قرآن تا پند پذیر شوند و دریابند و نمی افزاید ایشان را تکرار این سخن مگر رمیدن و از راه حق دور شدن .

«اذا قرات القرآن جعلنا بينك وبين الذين لا يومنون بالآخرة حجاباً مستوراً» چون خوانی قرآن را پیدا کنیم میان تو و میان آنانکه بسرای آخرت ایمان نمی آورند پرده پوشیده شده از حس تا ترا ننگرند و آواز ترا نشنوند.

در خبر است که حمالة الحطب بعد از نزول سورۀ شریفه تبت سنگی بر گرفته و در طلب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بیرون شد تا آن سنگ را بآنحضرت بزندنشان آنحضرت را در خانه ابو بکر دادند بدانجا شتافت آنحضرت در آنجا نشسته مشغول قرائت بودام جميل با ابوبکر گفت صاحب تو که مرا هجو کرده است یکجا اندر است تا انتقام خود را از وی بکشم گفت وی شاعر نیست تاکسی را هجو گوید گفت «فی جیدها حبل من مسد» چیست و

ص: 158

اوچه داند که مرا بر گردن چه خواهد بود ؟

رسول خدای ابو بکر را فرمود از وی بپرس که بیرون از تو در این سرای کسی را میبیند گفت ای ام جمیل غیر از من کسی را می بینی گفت مرا استهزاء میکنی بخداوند کعبه جز پسرا بو قحافه را نمی بینم چه خدای تعالی آنحضرت را از چشم ام جمیل پوشیده بود چون رسول خدای را نیافت بازگشت و نازل گشت که ما ترا بوقت تلاوت قرآن از دیدار کفار پوشیده داشتیم « و جعلنا على قلو بهم اكنة ان يفقهوه و في آذانهم وقراً » و افکندیم بر دلهای ایشان پوششها از آنکه دریابند قرآن را و نهاده ایم در گوشهای ایشان گرانی تا استماع قرآن نکنند .

و خدای حمید در قرآن مجید میفرماید «و اذا ذکرت ربك في القرآن وحده ولوا على أدبارهم نفوراً» و چون پروردگار خود را در قرآن یگانه ویکتابخوانی برگردند کفار بر پشتهای خود یعنی باز پسروند در حالیکه از استماع توحید رمنده باشند.

و خدای تعالی میفرماید «قل لئن اجتمعت الانس والجن» تا آخر آن چنانکه مسطور شد و همچنین «ولقد صرفنا في هذا القرآن من كل مثل» تا آخر آن که مرقوم شد .

و قال تعالى « و بالحق انزلناه وبالحق نزل و ما ارسلناك الا مبشراً ونذيراً و قرآناً فرقناه لتقراء على الناس على مكث ونزلنا تنزيلا » وبحق فرستادیم قرآن را و بحق فرود آمد قرآن و نفرستادیم ترا که محمدی مگر مژده دهنده مطیعان و بیم کننده عاصیان را و قرآن را پراکنده فرو فرستادیم یعنی آیة آية و سوره سوره تا بخوانی آنرا بر مردمان با آهستگی و تانی تا در هر آيتي وسورۀ نيك تامل کنند و فرو فرستادیم آنرا بحسب حوادث فرو فرستادنی در مدت بیست سال .

و چون در این آیه و تفاریق نزول و حفظ آیات قرآنی بدستیاری ملائکه از حضرت کردگار بعالم دنیا و بعضی مطالب دیگر تا آخر سوره مبارکه بنگرند مخلوقیت و حدوث قرآن را مکشوف یابند.

و خداوند تعالی در سوره شریفه کهف میفرماید «الحمد لله الذي انزل على عبده

ص: 159

الكتاب و لم يجعل له عوجاً قيماً لينذر بأساً شديداً من لدنه و يبشر المؤمنين» هرچه سپاس و ثنای است مخصوص خداوند هر دو سرای است آن خداوند که فرو فرستاده است بر بنده اش محمد صلی الله علیه وآله وسلم قرآن را اینکه خداوند مرتب داشته است استحقاق حمدرا انزال قرآن تنبیه بر آن است که قرآن از تمام نعماء ایزدمنان اعظم است، چه قرآن متضمن آن چیزها است که دلیل کمال عباد و انتظام امر معاش و معاد است و نگردانید خداوند تعالی مرآنرا چیزی از کجی باختلاف لفظ و تفاوت معنی یا عدول از حق بباطل گردانید آن را مستقیم و معتدل بی سمت افراط و صفت تفریط تابیم کند خدای يا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم مرکافران را بعذابی سخت از حضرت خودش و تامژده دهد مؤمنان

را قرآن یا پیغمبر.

و ازین اوصاف قرآن که یکی لفظ کتاب است که بمعنی مکتوب و دیگر عدم عوج و دیگر لفظ قیم که همه در خور مخلوق و حادث است مخلوقیت و حدوث قرآن مكشوف میآید .

و خداوند تعالی میفرماید «و لقد صرفنا في هذا القرآن للناس من كل مثل و كان الانسان اکثر شی جدلا» و در اینجا مظروف بودن قرآن برای امثال حدوث ومخلوق بودنش را میرساند «فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفاً» پس همانا توستم کننده مرنفس خود را بر تحسر و اندوه و تاسف بر نشانهای باز گشتن و پشت کردن ایشان از ایمان این غم و اندوه را بگذار و کار ایشان بر خود هموار بدار اگر ایمان نمیآورند باين حديث يعني قرآن و خود را بر اندوه و جزع و خشم بر نیاوردن ایمان ایشان دچار رنج و هلاك مساز و بقول مفسرین تسمیه قرآن در این آیه شریفه دلالت بر این میکند که قرآن حادث است نه قدیم و البته هر چه حادث باشد مخلوق است.

و خداوند تعالی در سوره مبارکه مریم علیها السلام میفرمايد: و اذكر في الكتاب مريم و یادکن ای محمد در قرآن قصه مریم دختر عمران بن مانان را در این آیه نیز حکم پاره آیات مذکوره و مکشوف آمدن مخلوقیت و حدوث قرآن ظاهر است.

ص: 160

و هم چنین است «و اذكر في الكتاب ادريس» و امثال آن و خدای تعالی میفرماید «فانما يسرناه بلسانك لتبشر به المتقين و تنذر به قوماً لدا» پس بدرستیکه آسان گردانیده ایم بر زبان تو قرائت قرآن را چه قرآن را بلغت توکه لغت عربی فصیح است نازل کرده ایم تا تلفظ و معرفت آن بر تو آسان گردد تا مژده دهی بآن پرهیزگاران را که از شرک و گناه اجتناب کرده اند و بدائره اسلام و اطاعت در آمده اند و بیم کنی بآن گروه ستیزه کنندگان سخت خصومت را در این آیه شریفه و آسان ساختن قرائت قرآن در آوردن بلغت عرب حدوث مخلوقیت قرآن را روشن میگرداند .

و در سوره مبارکه طه میفرماید «طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى الا تذكرة لمن يخشى تنزيلا ممن خلق الارض والسموات العلى» نفرستادیم ما بر تو قرآن را تا در رنج افتی و بسبب آن شب خواب از چشم دور سازی و بواسطه قیام در نماز پای مبارکت راورم فروگيرد لكن فرستادیم قرآن را بجهت پنددادن تو آنکس را که بترسد یعنی در دل او بیم و رقت باشد فرستاده شد قرآن فرستادنی از جانب آنکس که بیافرید زمین و آسمانهای بلندر او در این آیه شریفه و انزال قرآن بر آنحضرت و تنزیل آن از جانب خداوند عظیمی که خالق آسمانهای بلند است و زمین مخلوقیت و حدوث قرآن نمایان میشود .

و خداوند عز وجل ميفرمايد «وكذالك نقص عليك من انباء ماقد سبق وقد آتيناك من لدنا ذكراً من اعرض عنه فانه يحمل يوم القيمة وزراً» مانند این قصه موسى را که بر تو خوانده ایم میخوانیم بر تو ای محمد از خبرهای گذشته از قرون سابقه و قصص و اخبار ایشان ، و بدرستیکه داده بودیم ترا از نزديك خودمان یادبودی که موجب شرف تو و سایر عالمیان است.

یعنی قرآن که مشتمل است بر اقاصیص و اخبار که شایسته است بتفکر و اعتبار و موجب سعادت و نجات هر دو جهان است هر کس روی بر تابد از آن در روز قیامت حامل باری گران یعنی عقوبتی بزرگ خواهد بود که نتیجه بار عظیم گناه است و در این

ص: 161

آية شريفه که قرآن شامل قصص و اخبار برگذشتگان و عبرت خوانندگان و آیندگان است مخلوقیت و محدودیت آن نمایان است.

و خداوند تعالی میفرمايد «وكذالك انزلناه قرآناً عربياً و صرفنا فيه من الوعيد لعلهم يتقون او يحدث لهم ذكراً» مانند این آیات که متضمن وعید است فرو فرستادیم در حالتیکه قرآنی است بلغت تازی یعنی تمامت آنرا باین و تیره نازل فرمودیم در حالتیکه مکرر ساختیم در آن از آیات وعید بر وجوه مختلفه والفاظ متنوعه چون ذكر طوفان و رجعت وصیحه وخسف و مسخ شاید پرهیز کنند مشرکان و عاصیان و بترسند از اینکه شاید بایشان نیز همین بلیات نازل شود و باین سبب از کفر و عصیان دوری کنند و تقوی و ایمان را ملکه نمایند یا اینکه احداث نماید و مجدد گرداند قرآن برای ایشان پندی و نصیحتی و عبرتی در حال استماع قرآن حاصل شود «فتعالى الله الملك الحق ولا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه وقل رب زدنی علما» پس بلند و مرتفع است خدای از صفات مخلوقات و چون خداوند وذات و صفات همایونش از مماثلت مخلوقات متعالی است پس قرآن که کلام حضرت سبحان است با کلام مخلوق و ممکن همانند نشاید بود و این خداوند متعال پادشاه دنیا و آخرت ثابت در ذات و صفات خود است در خبر است که چون جبرئیل علیه السلام بوحی نازل شدی و آیتی از قرآن بر حضرت رسالت آیت قرائت کردی آنحضرت قبل از اتمام قرائت محض اینکه مبادا چیزی از آن فوت کند یا فراموش نماید با جبرئیل قرائت میفرمود این آیه نازل شد شتاب مکن بقرائت قرآن پیش از آنکه ادا کرده شود بسوی تو وحی ،آن پس این نهی است از استعجال در تلقی وحی از جبرائیل و مساوقت با او در قرائت تا آنکه وحی تمام شود و این نهی بعد از ذکر انزال این آیه است برسبیل استطراد .

پس آیه شریفه مستلزم آن نیست که تلقی و مساوقت قبل از نزول این آیه منهی و منافی عصمت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم باشد و مثل این است آیه کریمه «لا تحرك به لسانك لتعجل به» و بگو ای پروردگار من بیفزای مرا دانش باحکام شرع يعني علمي بعلم من كرامت فرمای و دانش مرا بقرآن و معانی آن زیاد گردان .

ص: 162

از عایشه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود اذا اتى على يوم لا ازداد فيه علماً يقر بنى الى الله فلا بارك الله لى في طلوع شمسه » اگر روزی بر من نمایش گیرد که مرا علمی فزایش نگیرد که تقرب مرا بحضرت باری تعالی گزارش ندهد خداوند برکت ندهد مرا در طلوع و تابش آنروز یعنی آنروز بر من میمون مباد .

راقم حروف گوید: کلمات پیغمبر و اوصیای پیغمبر صلوات الله عليهم را ما نتوانیم چنانکه باید فهم معانی نمائیم و مسلم است میمنت ليالي و ايام بوجود مبارك سید الا نام و نصاب ماه و آفتاب بلمعات انوار شاطعه باعث خلق شهور و اعوام است و خداوند تعالی تمام شرف و شرافت وعلم ومعرفت وكمالات بالغه و فنون لامعه را برای این وجود مبارك ميخواهد بلکه تمام این جمله از بدایع علوم و کمالات ذات ختمی آیات است و البته بهیچ وجه راه نقصان برای او نخواهد بود و هر آنی بر شرف و جلالت و جلال او بیفزاید تاگاهی که هیچ چیز در حق او فروگذاشت نشود و اکمل واتم و اشرف تمام مخلوقات من الازل الى الابد بخدا وندلم يزل پیوندد و اگر چیزی برجای میماند بر مقدار عمر آنحضرت میافزود تا بحد کمال و نصاب رسد.

پس معلوم میشود که رسول خدای در این مدت عمر دنیائی دارای تمام مراتب و مقامات کمالیه و انوار خاصه الهية ومعلم مسلم آفریدگان یزدان و پیغمبران ایزد سبحان بود و در اعلی درجه و برترین مرتبه و نهایت اکملیت و اجمعيت و اشرفيت وغاية القصوای اتمیت وافاضت و افادت تامه و ریاست دنیویه و اخرویه بدیگر جهان روی نهاد و باين سبب سيد وحاكم ومطاع تمام آفریدگان و نجات بخش و هادی ایشان گشت و حلال و حرام او تاقیامت باقی و دین و آئین و احکام او ناسخ تمام شرایع و احکام شد.

و این معنی نیز مسلم است که رسول خدای که آنچه خدا خواهد میخواهد و آنچه بخواهد خدامیخواهد، هرگز در هیچ موقعی خود را بنفرین نمیسپارد چه نفرین بر خود دلالت بر عدم رضا وارتضا دارد و رسول خدای را هیچ صادری و حادثه ناگواری نمی آید که متنفر شود و زبان بنفرین که بر عدم شکر دلالت دارد برگشاید تمام صوادر و حوادث بوجود او ظهور و نمایش گیرد.

ص: 163

پس در این مورد که میفرماید خداوند تعالی چنین روزی را بر من میمون نگرداند یعنی هرگز چنین روزی را خدای نیافریده است که مرا فزایش علمی بر علمی و مزید تقربی بر نقر بی برای من حاصل نشود بلکه در تمام آناء لیل و نهار این شرف و شرافت برای من موجود است و البته خداوند نمیخواهد روزی از ایام روزگار برآید که آنحضرت را مزید علم و تقربی نباشد خواه در اوقات زندگانی آنحضرت یا انتقال بسرای جاودانی زیرا که برای آنحضرت حیات و ممات یکسان است و خواب و بیداری همعنان .

«فاما ياتينكم منى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل ولا يشقى ومن اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا ونحشره يوم القيمة اعمی» پس اگر بیاید شما را وقتیکه در زمین باشد از جانب من راه نماینده پس هر کس پیروی آن را نماید در دنیا گمراه و در آخرت بعقوبت مبتلا نشود .

ابن عباس گوید خداوند ضامن شده است کسی را که قرآن بخواند و بآن عمل نماید دردار دنیا گمراه و در آخرت برنج و شقاوت گرفتار نگردد و از آن پس همین آیه مذکوره را تلاوت فرمود و هر کس روی بر تا بد از هدی که سبب یاد کردن من است و از قرآن که ذکر من است برای او زیستن تنگ و زندگانی سخت است و این شخص را که روی برتافته است محشور گردانیم در روزگار قیامت در حالتیکه نابینا باشد و هیچ چیز را شگرد مگر جهنم و اوصاف و عقوبات دوزخ را .

«و قالوا لولا يأتينا بآية من ربه اولم تأتهم بينة ما في الصحف الأولى» و گفتند مشركان مکه از چه روی محمد صلی الله علیه وآله وسلم نمی آورد ما را آیتی و معجزه از پروردگار خود چنانکه ما از وی طلب میکنیم آیا نیامد ایشان را در قرآن بیان آنچه در کتب سابقه است یعنی تورية و انجیل از عذاب متفرع بر تکذیب انبیاء و هلاك قومی که بعد از ظهور معجزات اقتراح آیات کردند یا اینکه چون ایشان طلب معجزه کردند خداوند تعالی الزام کرد ایشان را به أعظم معجزات که قرآن است .

و فرمود آیا نیامده است مرایشان را بیان روشن که مشتمل است بر خلاصه و زبده آنچه در کتب سماویه بوده از عقاید حقه و احکام در باب علم و عمل با آنکه

ص: 164

آنکس که بدو نازل شده نبی امی است و آنصحف سابقه را ندیده و نشنیده و از کسی تعلیم نگرفته و همه فصحای عرب از اینكه يك سوره مانندش بیاورند عاجز هستند و باوجود چنین معجزی واضح و روشن طلب کردن آیتی دیگر محض عناد و انکار مطلبی آشکار است، الى آخر السوره .

و در سوره مبارکه انبیاء علیهم السلام میفرماید « ما ياتيهم من ذكر من ربهم محدث الا استمعوه و هم يلعبون لاهية قلوبهم و اسروا النجوى الذين ظلموا هل هذا الا بشر مثلكم افنانون السحر و انتم تبصرون قل ربي يعلم القول في السماء والارض وهو السميع العليم بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه بل هو شاعر فلياتنا بآية كما ارسل الاولون»

نیامد ایشان را هیچ پندی از پروردگار ایشان که آن ذکر فرستاده شده بتازه و مجدد نازل گشته بجهت تنبیه بر نسبت غفلت و جهالت ایشان مگر اینکه بشنوند آن را از پیغمبر و حال آنکه بازی کننده بآن و استهزاء نماینده اند بسبب تناهی غفلت و فرط اعراض ایشان از نظر در آن و تفکر در عواقب آن میشنوند آن ذکر را در حالیکه مشغول است دلهای ایشان بچیزی دیگر و از فرط عناد خود را مشغول بدیگر امور میدارند و در الفاظ و معانی آن تدبر نمی نمایند تا اعجاز آن برایشان ظاهر گردد و هدایت یابند .

مفسرین گویند ظاهر آیه دلیل است بر حدوث قرآن زیراکه یزدان تعالی اطلاق لفظ محدث بر آن فرموده و محدث نقیض قدیم است و اینکه جماعت اشاعره گویند که مراد از لفظ ذکر حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشد یا اینکه محدث صفت تنزیل ذکر است نه ذکر و تقدیر بر اینکه محدث تنزیله خلاف ظاهر است و بعیدالمعنی است و دیگر مستثنی صراحت دارد بر بطلان اینکه مراد حضرت رسالت باشد زیرا که ذات شخص مسموع نمیشود بلکه مرئی میشود چه استماع صفت کلام است نه صفت ذات چنانکه بداهت عقل شاهد این معنی است .

و اگر گویند ضمیر استمعوه راجع بذات است باعتبار تکلم این نیز کلامی است

ص: 165

خارج از ظاهر و بعید از دایره فهم و عقل پس کلام اشاعره قولی است متصف بسخافت و رکاکت و دال بر تلهی و اعتراض ایشان از تدبر و تفکر در این آیه شریفه هم چنانکه کفار متصف هستند با اینکه استمعوه و هم يلعبون لاهية قلو بهم.

و پوشیده داشتند کافران راز گفتن خود را یعنی مبالغه کردند در اخفاء آن یعنی نجوای خود را پنهان کردند آنانکه ستم کردند بر خود که آیا هست این مرد یکه دعوت میکند شما را یعنی نیست محمد صلی الله علیه وآله وسلم مگر آدمی مانند شما در اکل و شرب و رفتن و آمدن و غیر از آن و هیچ مزیتی بر شما ندارد و آنچه میگوید و مینماید از خوارق عادت چون قرآن و جز آن از قسم سحر است آیا میروید بجادوئی.

یعنی چون میدانید اقوال و افعالش همه سحر و جادو میباشد پس چرا میروید و قرآنرا میشنوید و حال اینکه میبینید که او آدمی است مانند ما و فرشته نیست بگو پروردگار من میداند گفتن هر گوینده را در آسمان و زمین و اواست شنواو باسرار و ضمایر ایشان دانا .

و بعد از آنکه اسناد سحر بقرآن کردند و بعد از آن از آن اعراض نمودند گفتند قرآن سخنان پراکنده و پریشان است چون خوابهای شوریده که آنرا اصلی نیست و بهم آمیخته است بلکه بر بافته است این کلمات را پیغمبر از خودش و برخدا افترا کرده است و ازین سخن نیز اعراض نموده گفتند بلکه او شاعری است یعنی کلام شعری میگوید و معنی چند را در خیال شنونده می افکند که هیچ حقیقتی ندارد و قرآن

اباطیلی بیش نیست .

و این جمله که گفتند بجهت عجز و تحیر و جهل و سفاهت ایشان بودچه اضغاث احلام راهیچ معنی نیست و قرآن مشتمل است بر معانی صحیحه و محتوی بر اخبار صادقه و مغیبات كثيره مطابق با واقع و منطوی بر مواعظ و نصایح و منقذ از هلاك و عذاب و موصل بثواب و بهشت و این گونه کلام و این جمله حکم را چگونه

میتوان شعر شمرد.

و خداوند تعالی میفرماید : «لقد انزلنا اليكم كتاباً فيه ذكركم افلا تعقلون»

ص: 166

خدای متعال بیان نعمت خود را بر ایشان مینماید و میفرماید در انزال قرآن برایشان هر آینه فرستادیم بسوی شما ای گروه قریش کتابی که در آن است شرف و بزرگواری که موجب نام و آوازه شما باشد آیا در نمی یابید و یا تعقل نمیکنید در آن تا بقرآن بگروید و خیر و شرف هر دو گیتی را دریابید این آیه شریفه اهل قرآن را تشریفی و تکریمی بزرگ است لقوله صلی الله علیه وآله وسلم اشراف امتى حملة القرآن.

«هذاذكر من معى و ذکر من قبلی» این قرآن خبر دهنده آنانی است که با من هستند يعني بردين من تا قیامت بآنچه مرایشانرا باشد از ثواب بطاعت و عقاب بر معصیت و ذکر آنچه یزدان تعالی نازل ساخته پیش از من از کتب سابقه پس در این کتاب مبارك بنظر عقل و فکر بنگرید که بیرون از امر توحید و نهی از اشراك چيزی ادراک مینمائید.

«ولقد آتیناموسی و هارون الفرقان و ضیاء و ذکری للمتقين» وبدرستیکه دادیم موسی و هارون را کتابی فارق میان حق و باطل و روشنی و موعظت و پندی مر پرهیز کاران را همین گونه او صاف را ایزدمنان در امر قرآن نیز فرموده است اگر قرآن مخلوق نباشد کتب سابقه سماویه نیز نخواهد بود و اگر قدیم باشد آنها نیز قدیم

باید باشند .

و خدای تعالی میفرماید «و هذا ذكر مبارك انزلناه افانتم له منكرون» بعد از وصف تورية بطوریکه مذکور شد قر آن را نیز باین صفت ستایش میکند و میفرماید و این قرآن سخنی است با خیر و کثیر المنافع و سود بخش دنیا و آخرت که فرو فرستادیم بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم آیا شما منکر قرآن میشوید یعنی با اینکه قرآن معجزه بینه است و از اتیان بمتلش عاجز هستید پس از چه روی منکر آن میشوید .

«و لقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر» و بدرستیکه ما نوشتیم در زبور یعنی کتاب داود علیه السلام از پس توریه، بعضی از مفسرین گفته اند مراد به زبور جنس کتب منزله است و مراد از ذکر لوح محفوظ است یعنی در تمامت کتب آسمانی نوشته ایم پس از آنکه در

ص: 167

لوح محفوظ نیز ثبت نموده بودیم و شعبی گوید مراد بذکر قرآن است و بعد بمعنى قبل است یعنی در همه کتابها که پیش از قرآن بودند نوشته ایم و در قرآن نیز ثبت کرده ایم .

و خداوند تعالی میفرمايد «ان فى هذا لبلاغاً لقوم عابدین» بدرستیکه در آن چیزیکه مذکور شد از اهلاك كافران طالح و دولت مؤمنان صالح از اخبار و مواعظ و مواعید در این سوره مبارکه هر آینه کفایت است یا سبب بلوغ بمطلوب است مر گروه پرستندگان را .

و در این آیه شریفه مکشوف شد که قرآن محتوی بر حکایات و قصص و اخبار و مواعظ است و ظرف این گونه مسائل و احکام شرعیه دینیه است و مخلوقیت وحدوثش روشن میگردد .

و خدای تعالی در سوره مبارکه حج میفرماید «و كذلك انزلناه آيات بينات وان الله يهدى من يريد» و همین طور که این آیات مذکوره را نازل گردانیدیم نازل میفرمائیم تمام قرآن را در حالتی که آیتهای روشن هستند در احکام و اخبار و مواعظ تا بر شما واضح و روشن گردد و بدرستیکه خدای تعالی راه نماید باین آیتها و بر هدایت ثابت دارد هر کس را خواهد هدایت او را و بداند که لطف و توفیق وی را سود می بخشد و تقدیر این است که «لأن الله يهدى من يريد انزل القرآن مبيناً » بسبب اینکه خداوند تعالی راه نماید هر که را خواهد قرآن را مبین و واضح الدلاله نازل گردانید.

«و هدوا الى الطيب من القول» وراه نموده شوند مؤمنان بقولى طيب و پاکیزه یعنی خدای سبحان در آخرت ایشان را بکلمه طیبه راهنمائی فرماید چنانکه چون نظر ایشان در بهشت افتد گویند «الحمد لله الذي هدانا لهذا» و چون ببهشت اندر شوند گویند «الحمد لله الذي صدقنا وعده» و در تحیت خود سلام فرستند «وتحيتهم فيها سلام» و خداوند تعالی و ملائکه در تحیت ایشان گویند «سلام عليكم فادخلوها خالدين سلام قولا من رب رحیم» و این جمله آیات قرآنی است و بعضی از مفسرین گویند قول طیب قرآن است .

ص: 168

و از اینجا معلوم میشود که اهل آخرت نیز بآیات قرآنی بزبان عربی که افصح لغات است تکلم نمایند چه خداوند در قرآن از کلمات و تحیات ایشان بهمین زبان خبر داده است و نیز معلوم میشود که قرآن حادث است چه اگر حادث و جامع بیانات كتب سماویه سابقه وحادثه نبود بایستی تمام اهل زمین بهمان لغت و زبان سخن کنند و بجز این زبان زبانی دیگر و لغاتی دیگر دانا و متکلم نباشند و چون اهل فطانت بر این کلام بتامل بنگرند حدوث قرآن و تمام کتب سماوی ثابت گردد.

و در سوره مبارکه مؤمنون میفرماید « والذينهم بآيات ربهم يؤمنون» و آنکسان که بقرآن میگروند و بآیات آن ایمان می آورند و خدای میفرماید «ولدينا كتاب ينطق بالحق وهم لا يظلمون بل قلوبهم في غمرة من هذا» ونزديك ماكتابی است یعنی لوح محفوظ که سخن براستی کند و ایشان عاملان ،هستند ستم دیده نمیشوند بلکه دلهای ایشان در غفلتی و حیرتی است که غامر آن است ازین سخن که گفته شد از وعدو وعید یا از کتاب حفظه یا از قرآن .

«قد كانت آیانی تقلى عليكم فكنتم على اعقابكم تنكصون» بدرستیکه قرآن در همه وقت بر شما خوانده میشد و شما از استماع قرآن پشت میکردید «افلم يدبروا القول ام جائهم مالم يأت آبائهم الاولين» آیا تفکر و تدبر نکردند در قرآن تا ایشان را از اعجاز لفظ و وضوح معنی مکشوف گردد که کلام حق است یا آمد ایشان را از کتاب و رسول آنچه نیامده بود پدران پیشین ایشان را .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه نور میفرماید «سورة انزلناها و فرضناها و انزلنا فيها آیات بینات» این سوره میباشد که از عالم قدس فرو فرستادیم آنرا بوساطت جبرئیل و فرض کردیم آنرا یعنی آن چیز را که در اوست از احکام و فرو فرستادیم در آن آیتهای روشن یعنی واضح الدلالات بر معنی مقصود که حدود و احکام و بیان حلال و حرام است «لعلكم تذكرون» شاید شما پند بگیرید و از محارم بپرهیزید و ازین کلام که میفرماید این سوره را نازل ساختیم یا در بعضی مواقع دیگر نیز باین

ص: 169

مدلول در قرآن است تجزیه قرآن معلوم میشود وحدوث آن واضح میگردد.

«ولقد انزلنا اليكم آيات مبينات ومثلا من الذين خلوا من قبلكم و موعظة للمتقين» وبتحقيق كه فرستادیم بسوی شما آینهای روشن گردانیده شده یعنی احکام و حدودیکه تبیین و توضیح یافته است در این سوره که عقول مستقیمه و كتب متقدمه مصدق آن است و مثلی از امثال آنان را که گذشته اند پیش از شما چون قصه عایشه که شبیه است بقصه مریم در وقوع تهمت و بقصه يوسف به برائت ذمه و پندی را برای پرهیزگاران .

و خداوند تعالی میفرماید «لقد انزلنا آیات مبينات والله يهدي من يشاء الى صراط مستقیم» بتحقیق که فرو فرستادیم آیتهای روشن گردانیده شده و هویدا از برای حقایق اشیاء بانواع دلایل و خدا راه مینماید بواسطه لطف و توفیق هر که را میخواهد بسبب تفکر و تدبر در معانی آن براه راست و درست که دین اسلام است که بادراك بحق و برخورداری ببهشت موصل است .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه فرقان میفرماید «تبارك الذى نزل الفرقان على ليكون للعالمين نذيراً الذى له ملك السموات والارض ولم يكن له شريك في الملك وخلق كل شيء فقدره تقديراً اتخذوا من دونه آلهة لا يخلقون شيئاً وهم يخلقون ولا يملكون لا نفسهم ضراً ولا نفعاً ولا يملكون موتاً ولاحيوة ولا نشوراً وقال الذين كفروا ان هذا الا افك افتراء واعانه عليه قوم آخرون فقد جاؤا ظلما وزوراً وقالوا اساطير الأولين اكتتبها فهي تملى عليه بكرة وأصيلا قل انزله الذى يعلم السر فى السموات والارض انه كان غفوراً رحيماً .

بزرگوار وكثير الخير و برتر و بر دوام است آنکه فرو فرستاد قرآن را جهت تسمیه قرآن بفرقان فصل اوست میان حق و باطل و خداوند تعالی این قرآن را با این شأن و منزلت بر بنده اش محمد صلی الله علیه وآله وسلم فرستاد تا باشد بر همه آدمیان و پریان بیم دهنده از عذاب الهی و عقاب پادشاهی آنخداوندی که پادشاه آسمانها و زمينها است ومالك هر بلندى

ص: 170

و پستی چه خالق همه ممکنات اوست پس تصرف در موجودات جز موجد موجودات را نشاید و فرا نگرفت فرزندی چنانکه جماعت نصاری این گمان برند و نیست و نبود اورا انبازی در پادشاهی چنانکه گروه تنویه میگویند و بیافرید همه چیزها را و اندازه کردهر چیزی را اندازه کردنی یعنی او را آماده ساخت برای خصایص و افعالی که از او میخواست.

و با این حال فراگرفتند کافران غیر از او خدایانی که نیافریدند چیزی را و خودشان مخلوق هستند و هر مخلوقی در وجود محتاج بخالق است و با وجود مخلوقیت آن تمکن واستطاعت ندارند برای نفسهای خود بازداشتن ضرری و نه جذب نفعی یعنی نه می توانند سودی بخود برسانند و نه زیانی از خود بر تابند و این ضد مقام الوهیت است و نه این خدایان باطل میتوانند کسی را بمیرانند و نه زنده گردانند و نه رجعت وحشر دهند و حال اینکه این صفات شأن حضرت کبریا است .

و گفتند آنانکه ایمان نیاوردند نیست این فرقان که محمد صلی الله علیه وآله وسلم بما آورده است مگر دروغی که بر بافته است آنرا از پیش خود و باری داده اند او را بر ساختن آن دروغ گروهی دیگر چون جبر غلام عامر و يسار غلام علاء بن حضرمی یا عبید بن خضر حبشی یا عداس غلام حويطب بن عبدالعزى يا فكيهة رومى يا جمعی دیگر از یهود یعنی اخبار اهم سابقه بر او میخواندند و آنحضرت بلغت عرب بر ما القاء میفرماید .

و خدای تعالی در رد قول مخالفان میفرماید پس بتحقیق که مشرکان در تکذیب قرآن و آن نسبت که میدهند ظلم و ستم کرده اند زیرا که چنین کلام معجز نظام را مختلق و متلقن یهود میدانند و بهتان میزنند چه بکسی منسوب میدارند که از این نسبت بری است .

و نیز گفتند این قرآن افسانهای پیشینیان است که در کتابها نوشته اند و پیغمبر برای خود نوشته و فرا گرفته است از کتب متقدمه و نویسانده است از بهر خودش و این نوشتها بروی املاء میشود در بامداد و شامگاه یعنی در صبح و شب بروی قرائت میکنند تا بیادگیر دچه خود امی است و نمیتواند بخواند و بعد از آنکه حفظ نمود بر ما میخواند و میگوید این وحی است .

ص: 171

بگو ای محمد در رد سخن ایشان فرستاده است قرآن را آنکسی که بیرون از شك و شبهت میداند هر پوشیده را در آسمانها و زمینها و این کلام معجزة مل بر اخبار ومغيباتی است که از علوم خاصه الهیه و تمام فصحاء و بلغای جهان از اتیان بمثل آن عاجز هستند و با این حال چگونه می توان اساطیر الاولین و افسانه برگذشتگان آن گروه خواند بدرستیکه خدای متعال آمرزنده و پرده کرم بر جرایم بندگان پوشنده و رحم ورنده است .

و خداوند تعالی میفرماید « وقال الرسول يارب ان قومي اتخذوا هذا القرآن مهجوراً » و گفت رسول ای پروردگار من بدرستیکه قوم من که جماعت قریش هستند گرفتند این قرآن را منسوب بهذیان یعنی بیهوده و بی معنی خواندند و بآن ایمان نیاوردند و از دست بگذاشتند و از شنیدنش روی برتافتند .

و خدای تعالی میفرماید « وقال الذين كفروا لولا نزل عليه القرآن جملة واحدة كذالك لنثبت به فؤادك ورتلناه ترتيلا ولا يأتونك بمثل الاجتناك بالحق واحسن تفسيراً » و گفتند آنانکه کافر شدند چرا فرو فرستاده نمیشود قرآن بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم یکباره چنانکه وارد شد توریة و انجیل و زبور و همچنین پراکنده فرستادیم تا ثابت گردانیم و قوت بخشیم بتفريق آن در اوقات متعدده دل ترا یعنی تا بتفريق وحی دلت را بر حفظ وفهم آن متمکن سازیم و یا بجهت اینکه بصیرت ترا بتجدد وحی در هر حادثه که روی نماید زیاد سازیم و برتو خواندیم قرآن را از روی تبیین بعضی از پی بعضی خواندنی با مهلت و تأنی در مدت متباعده که عبارت از بیست سال و یا بیست و سه سال باشد.

و از جمله فواید نزول به تفریق این است که در قرآن ناسخ و منسوخ هست و ناسخ بایستی بعد از منسوخ نازل شود چه اجتماع ناسخ و منسوخ در يك آن و يك زبان نشاید و دیگر اینکه قرآن مشتمل است برجوابها و سؤالهای بسیار وجواب در عقب سؤال آید و نمی آورند مشرکان برای تو مثلی عجیب یعنی در بیان قدج نبوت و طعن کتاب تو مگر اینکه میآوریم برای توجوابی راست و درست که با برهان ساطع قول ایشانرا

ص: 172

ردکند و میآوریم آنچه را نیکوتر است از وی یعنی هر باطلی ایشان در تخریب امرتو بیاورند حقی بیاوریم که مثل ایشانرا باطل سازد و بیانی نیکوتر آوریم تا اعتراض ایشان را در هم شکند .

و چون در این آیات مبارکه و تفاسیر و نزول قرآن بتفاريق بنگرند مخلوقیت و حدوث آن لایح گردد .

و خدای تعالی در سوره مبارکه شعراء میفرماید «طسم تلك آيات الكتاب المبين لملك باخع نفسك ان لا يكونوا مؤمنين ان نشأ ننزل عليهم من السماء آية فظلت اعناقهم لها خاضعين وما يأتيهم من ذكر من الرحمن محدث الا كانوا عنه معرضين فقد كذبوا فسيأتيهم انباء ما كانوا به يستهزؤن» سوگند بعز و جلال و عظمت ایزد لایزال این سوره آیتهای کتابی است هویدا یعنی قرآن که ظاهر الاعجاز و ظاهر کننده حق و باطل است .

ای محمد از چه دل در ایمان کافران بسته شاید خود را در این امر بهلاك دچار میسازی تا چرا ایمان نمیآورند و از کثرت مهر و شفقت که بر جهانیان داری طالب ایمان و رستگاری ایشان هستی اگر ما بخواهیم از آسمان نشانه از آیات خود را که ایشان را بایمان آوردن ناچار سازد یا بلیتی از بلاهای قاهر و قاسر برایشان فرو میفرستیم تا گردنهای ایشان از هیبت و عظمت و خوف آن آیه خاضع و منقاد شود .

و بعد از آن در صفت قرآن میفرماید و نمیآید باین مردم موعظت و پندی از جانب یزدان بخشاینده که فرو فرستاده شده است یعنی هیچ آیتی و سوره از قرآن مجدد افرود نیامده یکی را بعد از دیگری جز آنکه از آن روی برگردان شدند و استهزا نمودند پس زود باشد که بیاید ایشان را خبرهاي آنچه را که بآن استهزاء میکردند و باور نمیکردند .

« وانه لتنزيل رب العالمين نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين بلسان عربي مبين وانه لفي زبر الاولين اولم يكن لهم آية ان يعلمه علماء بنى اسرائيل ولو نزلناه على بعض الاعجمين فقراء عليهم ما كانوا به مؤمنين » .

بدرستیکه قرآن کریم که جامع جمیع آنچه باید هست فرو فرستاده پروردگار

ص: 173

عالمیان است فرو فرستاد خدای بمصاحبت قرآن روح الامین را بر دل تو یعنی جبرئیل تلقین کرد ترا بر آن وجه که بآن مأمور بود و بدون تغییر و تبدیل از وی فرا گرفتی و در دل نگاهداشتی تا از بیم دهندگان باشی مرخلق را و این قرآن را بزبان عربی هویدا و واضح المعنى فرو فرستاد تا قریش نگویند ما سخن ترا نمی فهمیم و نمیدانیم تا چه گوئی.

وازین جهت هر پیغمبری بزبان قوم خود تبلیغ رسالت میفرمود و پیمبرانی که قبل از حضرت خاتم الانبیاء علیهم السلام بلغت عرب منذر بودند چهار تن هستند حضرت هود و صالح و اسمعیل و شعیب صلوات الله عليهم و بدرستیکه ذکر قرآن وصفت یا معنی آن هر آینه در کتب پیشینیان مسطور است پس مقرون بحق و صدق میباشد آیا نیست مشرکان قریش را نشانه بر صحت قرآن آنکه علماء و دانایان بنی اسرائیل میدانند قرآن را بنعت و ایشان بر کتب سالفه گذشته اند و گواهی مردم دانشمند برچیزی موجب تیقن و تحقق آن است.

واگر میفرستادیم قرآن را برپاره از آنکسان که عرب نیستند نیز بلغت عرب و آن اعجمی بخواندی قرآن را برایشان بلغت ایشان با اینکه این دلیل زیادتی اعجاز قرآن بودی که اعجمی بودی که اعجمی کلام عرب را در نهایت فصاحت و بلاغت بخواند نبودندي ایشان بآن قرآن فرستاده شده ایمان آورنده چه از کمال استکبار و عناد میگفتند یعنی از راه حمیت جاهلیت سر بر میتافتند و میگفتند که عرب را از متابعت عجم عار است و اصلا در چنان معجزی ظاهر نظاره نمیکردند .

در تفسیر اهل البیت از ابو عبدالله جعفر صادق علیه السلام مروی است که اگر قرآن بلغت عجم نازل میشد گروه عرب بآن ایمان نمی آوردند و چون بلغت عرب فرود آمد عجم بآن ایمان آوردند و این دلالت بر فضل عجم دارد و مدح عجم مذکور است.

«كذالك سلكناه في قلوب المجرمین» همچنانکه قرآن را بلغت عرب فرستادیم با پیغمبر خود امر میفرمائیم که بواسطه تلاوت قرآن برایشان قرآن را در قلوب ایشان داخل بگرداند تا بشناسند معانی و اعجاز آن را و ایشان از کمال استکبار وفرط عتاد ایمان نمی آورند بآن تا وقتیکه بنگرند عذاب را ناگاهان الی آخر الاية .

ص: 174

و خداوند رحمن در سوره مبارکه نمل میفرماید « طس تلك آيات القرآن و کتاب مبين هدى و بشرى للمؤمنين» خداوند قسم یاد میفرماید که این آیتهای سوره آینهای قرآن و آینهای کتاب روشن کننده است قرآن بجهت آن فرمود که قرائت میکنند و کتاب بواسطه اینکه مینویسند این آیتهای قرآن و کتاب مبین راه نماینده است بصراط مستقيم و منهج قويم ومژده دهنده گروه مؤمنين .

«و انك لتلفى القرآن من لدن حکیم علیم » و بدرستیکه توای محمد هر آینه تلقی کرده میشوی قرآن را یعنی فرامیگیری آنرا باین وجه که جبرئیل تلقی کرده میآورد و تو آنرا اخذ میکنی از نزد خداوند راست گفتار درست کردار بسیار دانا بهر نهان و آشکارا .

و خداوند تعالی میفرمايد «وما من غائبة في السماء والارض الا في كتاب مبين» هیچ پوشیده از حوادث و نوازل و جز آن نیست در آسمان و زمین جز اینکه نوشته شده است در کتابی روشن ، یا روشن سازنده آنچه در اوست هر کسی را که مطالعه آن را مینماید از ملائکه مراد لوح محفوظ است و یزدان دانای آشکا را و نهان میفرماید «ان هذا القرآن يقص على بني اسرائيل أكثر الذي هم فيه يختلفون وانه لهدى

و رحمة للمؤمنين » .

بدرستیکه این قرآن میخواند بر بنی اسرائیل یعنی از روی راستی و درستی بیان میکند برای ایشان بیشتر از آن چیزی را که این گروه نادان از راه جهالت اختلاف میکنند و بخلاف یکدیگر سخن مینمایند مانند تشبیه یهود و تنزیه نصاری و احوال معاد جسمانی و روحانی و صفات بهشت و دوزخ جاودانی و داستان عزیر و مریم و عيسى علیهم السلام ونبی مبشر در تورية كه حضرت خاتم الانبياء صلوات الله علیهم است چه بعضی از ایشان گوید که آن یوشع است و جمعی دیگر بر آنند که زمان ظهور بعد ازین و غیر ازین از احکام و این معجزه پیغمبر ما میباشد که با اینکه کتب ایشان را نخوانده و امی بود معذالك از آنجمله خبر میداد و بدرستیکه قرآن هر آینه راه نماینده است بحق و

ص: 175

بخشایش و نعمت است برای گرویدگان از اهل کتاب یا دیگران که بآن منتفع میشوند نه غير .

«ان ربك يقضى بينهم بحكمه وهو العزيز العليم » بدرستیکه خداوند تو داوری و حکومت میفرماید میان اهل اختلاف بنی اسرائیل و میان کسانیکه بقر آن گرویده اند بآنچه بآن حکم کند و اوست غالب ورد حکمش را هیچ آفریده نتواند کرد دانا است بحقیقت آنچه حکم میفرماید و بخقیقت حکمت آن .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه قصص میفرماید « طسم تلك آيات الكتاب المبين نتلوا عليك من نبأ موسى وفرعون بالحق لقوم يؤمنون » سوگند بحرمت ثنا ومجد خداوند بیهمتا که این سوره یا این آیات مبارکه آیتهای کتاب روشن است که بر پیغمبر آخرالزمان نازل شده است میخواند بفرمان ما جبرئیل بر تو بعضی از اخبار موسی و فرعون را بدرستی و راستی برای کسانیکه تصدیق میکنند و علم ما بایمان ایشان بخدا و رسول خدا ایمان گرفته و این جماعت مؤمنان منتفع میشوند نه غیر از ایشان . «و لقد وصلنا لهم القول لعلهم يتذكرون الذين آتيناهم الكتاب من قبله هم به يؤمنون» و بتحقیق که پیوند دادیم و متصل کردیم برای ایشان سخن را یعنی پیوسته فرستادیم قرآن را آیتی بعد از آیتی و سورتی بعد از سورتی برای تذکر ایشان شاید پند پذیر شوند ، آنانرا که داده ایم کتاب یعنی توریة را پیش از این قرآن ایشان بقرآن میگروند و ایمان می آورند.

« واذا تتلى عليهم قالوا آمنا به أنه الحق من ربنا انا كنا من قبله مسلمين » و چون خوانده شود قرآن برایشان گویند ایمان آوردیم بآن و دانسته ایم کلام خداوند تعالی است و درست و راست فرود آمده است و از جانب پروردگارما است بدرستیکه ما پیش از نزول قرآن یا قبل از تلاوت قرآن بر ما گردن نهادگان و مسلمانان بودیم زیرا که در کتب متقدمه ذکر آن را یافته و حقیقتش را شناخته بودیم .

« ان الذي فرض عليك القرآن لرادك الى معاد قل ربي اعلم من جاء بالهدى و من هو في ضلال مبين وماكنت ترجو الا رحمة من ربك فلا تكونن ظهيراً للكافرين

ص: 176

ولا يصد لك عن آيات الله بعد اذا نزلت اليك وادع الى ربك و لا تكونن من المشركين » .

بدرستیکه آنکس که فرض کرده است بر تو تبلیغ و تلاوت قرآن و عمل کردن با وامر و نواهی آن را هر آینه بازگرداننده است ترا بجای بازگشت یعنی مکه بگوای محمد پروردگار من داناتر است بکسیکه آورده است طریق مستقیم را که عبارت از توحید یا قرآن است و بحال آنکسیکه در گمراهی هویداست و نبودی تو که امید داشتی یعنی هرگز امیدوار نبودی و بخاطرت خطور نمیکرد اینکه قرآن بتو نازل شود و این القای قرآن محض رحمت آفریدگار تو بود و چون چنین است پسیار و یاور کافران مباش یعنی با ایشان بمداهنه و مدارا نگذران و بایستی کافران بازندارند ترا از خواندن آینهای خداوند عزوجل و عمل کردن آن بعد از زمانیکه آن آیات بتو فرود آمد است و بخوان مردمان را بتوحید و پرستش یزدان و مباش از جمله شرك آورندگان بمساعدت ایشان.

و خداوند تعالی در سوره مبارکه عنکبوت میفرماید : « اتل ما اوحى اليك من الكتاب » بخوان آنچه را که وحی کرده میشود بسوی تو از قرآن بروجه تقرب به یزدان .

وخداوند رحمن میفرماید « وكذالك انزلنا اليك الكتاب فالذين آتيناهم الكتاب يؤمنون به و من هؤلاء من يؤمن به وما يجحد بآياتنا الا الكافرون و ماكنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطة بيمينك اذاً لارتاب المبطلون بل هو آيات بينات في صدور الذين أوتوا العلم وما يجحد بآياتنا الا الظالمون وقالوا لولا انزل عليه آية من ربه قل انما الأيات عند الله وانما انا نذير مبين اولم يكفهم انا انزلنا عليك الكتاب يتلى عليهم ان فى ذلك الرحمة لقوم يؤمنون ».

و همچنانکه فرو فرستادیم بر پیغمبران پیشین روزگار کتب خود را فرو فرستادیم بسوی تو قرآن را که کتابی است موافق کتب سابقه در اصول دین اسلام و مصدق آن پس آنانکه داده ایم ایشان را علم کتاب متقدمان چون ابن سلام و امثال او میگروند بقرآن یا مراد کسانی هستند که قبل از طلوع دولت اسلام و پیش از بعثت رسول خدای

ص: 177

صلى الله علیه و آله بسبب اینکه وصف او را در توریه یافته بودند بقرآن گرویدند چون قس بن ساعده وبحيرا ونسطورو ورقه واشباه ايشان و یا اهل اسلام که بقرآن ایمان آورده اند .

وازین گروه عرب یا اهل مکه یا کسانیکه در عهد پیغمبر هستند از اهل کتابین کسی هست که میگرود بقرآن یا پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و منکر نشوند آیتهای کتاب مارا که در کمال ظهور است مگر جماعت کفار یهود چون کعب بن اشرف و معاندان عرب چون ابوجهل و اشباه او و نبودی تو که بخوانی پیش از نزول قرآن هیچ کتابی از کتب منزله را نه مینویسی کتابی را بدست راست خود یعنی هرگز نخوانده و مطلقا ننوشته وظهور این کتاب که جامع علوم شریفه است برامی که عارف بقرائت و تعلم نباشد خارق عادت است و اگر خواننده یا نویسنده میبود این هنگام مشرکان عرب در شك میافتادند و میگفتند چون میخواند و مینویسد لاجرم قرآن را از کتب پیشینیان استنباط کرده برما میخواند چه کتاب را میخواند و مینویسد .

علم الهدی میفرماید این آیه مبارکه تصریح مینماید که پیغمبر بعد از نبوت نانویسنده بود اما بعد از ثبوت نبوت ممکن است که بقرائت و کتابت عالم شده باشد لکن نمیتوان بر هيچيك از این دو مطلب جزم نمود .

الله پاره مفسرین مینویسند که خط و قرائت فضیلتی نیست پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را و عدم فضل آنحضرت بوده است و چون معجزه ظاهر شد و در امیت آنحضرت شك و شبهتي نماند خداوند تعالی در پایان زندگانی آنحضرت این فضیلت را بدو ارزانی داشت تا معجزه دیگرش باشد چنانکه از ابن عباس مروی است «مامات رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم حتى كتب وقرأ» و این صورت منافی قرآن نیست زیرا که در آیه شریفه نفی کتابت را بزمان قبل از نزول قرآن معلق داشته و مذهب آنانکه آنحضرت را از آغاز زندگانی تا پایان عمر امی میدانند بصواب اقرب است.

راقم حروف گوید: کار پیغمبر را با دیگران قیاس نتوان کرد در هر زمانی و هر عضری بر حسب تقاضای عهد مردم روزگار آنحضرت را ظهوری و نمایشی است و گاهی

ص: 178

همه مغیبات یا پاره علوم و صناعات وصفات در انظار چنان مینماید که بر یکسوی میباشد گاهی تمام علوم الهیه در آنحضرت مندرج بلکه بطفیل نور مبارکش فروغ وفروز میگیرد . گاهی بر حسب پاره مصالح و حکم امی و ناخوانده و نانویسنده مینماید گاهی هزاران خواننده و نگارنده در دبستان خطوط و شهرستان علوم و بهارستان حظوظ و نگارستان نقوشش واله ومتحير وهاج وواج هستند.

نگار من که بمكتب نرفت و خط ننوشت *** بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

اگر خط نداشت از چه روی در پایان عمر فرمود قلم و قرطاس بياوريد لنكتب ولنزيل عنكم مشكل الأمر بعدي تا آخر خبر و عبارت دیگر فاختلف اهل البيت فاختصموا منهم من يقول قربوا ليكتب لكم النبي كتاباً لن تضلوا بعده و در این عبارت که میگویند قلم و قرطاس را بخدمت پیغمبر بیاورید تا برای شما مکتوبی برنگارد که ازین پس گمراه نشوید و راه را از چاه و وصی را از غیر وصی بشناسید باز مینماید که آنحضرت مینگاشت .

بالجمله خدای تعالی میفرماید بلکه قرآن آیتهای روشن است در سینهای آنانکه از علم بهره ور شده اند و در حدیث حضرت صادق علیه السلام مروی است که این کسان که حافظ قرآنند ائمه معصومین سلام الله عليهم اجمعين باشند و دو چیز است که از خصایص قرآن است یکی اینکه معجز است دیگر اینکه در صدور محفوظ است یعنی یاد میگیرند آنرا و از بر میخوانند چه کتب سالفه معجز نبوده و کس از یاد نمیخوانده بلکه از اوراق کتابت میخوانده اند پس این دو چیز بقرآن اختصاص دارد و منکر نمیشوند آیتهای ما را که قرآن یا محمد صلی الله علیه وآله وسلم است مگر کسانیکه در ظلم و عناد بدرجه کمال و غلو رسیده باشند و از دایره حق و صواب بیرون تاخته باشند .

و گفتند کفار مکه از جماعت یهود و نصاری چرا فرو فرستاده نمیشود بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم نشانه پروردگار خودش، بگو جز این نیست که آیتها و معجزها نزد خداوند میباشد و هر وقت خواهد و هر جا که اراده نماید و بر هر هر جا که اراده نماید و بر هر که مصلحت بیند فرو میفرستد و اظهار آن در قبضه اقتدار و حیطه اختیار من نیست تا هر وقت هر چه شما را خوش

ص: 179

آید بشما بنمایم و جز این نیست که من بیم کننده ام آشکارا یعنی شان من انذار و تخویف است آیا بسنده نیست ایشان را در حجت هویدا آنکه فرستاده ایم بر تو قرآن را در حالیکه برایشان تلاوت میشود بزبان عربی و نهایت فصاحت و بلاغت و اعجاز بدرستیکه در این کتاب هر آینه بخشایشی و نعمت بزرگی است و پند و نصیحتی مر آن گروهی را که تصدیق قرآن را نمایند .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه روم میفرماید « واما الذين كفروا و كذبوا بآياتنا » واما آنانکه نگرویدند و تکذیب کردند قرآن ما را « وقال الذين أوتوا العلم والايمان لقد لبثتم في كتاب الله الى يوم البعث » و گویند آنکسانیکه داده شده اند دانش را وایمان را در جواب کفار چرا دروغ میگویید بدرستیکه درنگ نمودند در دنیا در کتاب خدا یعنی قرآن یا در لوح محفوظ یا در علم خدا که در لوح محفوظ ثبت شده است تاروز برانگیختن .

و خداوند تعالی میفرماید « ولقد ضربنا للناس في هذا القرآن من كل مثل » و هر آینه بیان کردیم برای مردمان در این قرآن از هرگونه مثلی که ایشان را در مراتب توحيد وحشر و نشر وصدق رسل بکار آید ولئن جئتهم بآية ليقولن الذين كفروا ان انتم الا مبطلون واگر بیاوری ای محمد صلی الله علیه وآله وسلم باین منکران و معاندان آیتی از آیات قرآن هر آینه آنانکه منکر و کافر شده اند و از فرط عناد و لجاج نگرویده اند میگویند نیستید شما یعنی پیغمبر و مؤمنان مگر تزویر کنندگان و نمایندگان امر باطل.

و خداوند تعالی در سوره مبارکه لقمان میفرماید « المرا تلك آيات الكتاب الحكيم هدى ورحمة للمحسنين » منم خداوندیکه میدانم همه چیزها را این است آینهای قرآن که خداوند حکمت است یا متضمن حکمت یا گوینده آن که خداوند است حکیم است در حالتیکه آن آیات راه نماینده و بخششی است از خدای تعالی مر نیکوکاران را .

ومن الناس من يشترى لهو الحديث ليضل عن سبيل الله بغير علم و يتخذها هزواً اولئك لهم عذاب مهين واذا تتلى عليه آياتنا ولى مستكبراً كان في اذنيه وقرأ فبشره

ص: 180

بعذاب الیم» و از مردم کسی هست که میخرد سخن بیهوده بیازی را که مردمان را بآن از استماع قرآن بازدارد به بیدانشی و از راه عدم علم و فرا میگیرد راه خدای و دین خدا راسخریه، این گروه را عذابی است خوار کننده و چون بر این شخص که لهو حدیث را خریده و داستان رستم و اسفندیار را اختیار کرده است تا مردمان را بآن مشغول دارد و از دین یزدان و استماع قرآن باز دارد آیتهای کلام ما خوانده شود از راه کبر و گردنکشی روی بر تابد گویا هر دو کوشش کر وسنگین است و قدرت شنیدن ندارد پس بشارت بده این شخص را بعذابی دردناک.

و ایزد منان در سوره مبارکه تنزیل میفرماید «الم تنزيل الكتاب لاريب فيه من رب العالمين ام يقولون افتراء بل هو الحق من ربك لتنذر قوماً ما اتيهم من نذير من قبلك لعلهم يهتدون» این سوره یا قرآن کتابی است که فرستاده شده است از نزد رب الارباب آیه آیه سوره سوره در اوقات مختلفه هیچ شکی در قرآن نیست و بلاشبهه از حضرت پروردگار عالمیان فرستاده شده است آیا اهل مکه میگویند بر بافته است این قرآن را محمد صلی الله علیه وآله وسلم و نه چنان است که ایشان گویند بلکه قرآن سخن راست و درست است که فرود آمده است از نزد پروردگار تو تابیم دهی از عذاب الهی قومی را که نیامده است ایشانرا هیچ بیم دهنده قبل از تو یعنی در زمان فترت که ما بین عیسی و خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله است تا مگر هدایت شوند و باین ادله واضحه براه حق اندر آیند ومن اظلم ممن ذكر بآيات ربه ثم أعرض عنها انا من المجرمین منتقمون» کیست ستم کارتر از کسیکه پند داده شود بقرآن پس از آن روی بر تابد از آن بدرستیکه ما از مشرکان انتقام کشنده ایم .

و خداوند کبریا در سوره مبارکه سیامیفرماید «ویرى الذين أوتوا العلم الذي انزل اليك من ربك هو الحق ويهدى الى صراط العزيز الحميد» و میدانند آنانکه داده شده اند دانش را آنچیزی که فرو فرستاده شده است بر تو از پروردگار تو یعنی قرآن راست و درست است و راه مینماید براه خداوندیکه غالب است بر همه ستوده شده است بر نعم دنیویه و اخرویه .

ص: 181

ویزدان علیم در سورة فاطر ميفرمايد «ان الذين يتلون كتاب الله واقاموا الصلوة و انفقوا مما رزقناهم سراً وعلانية يرجون تجارة لن تبور ليوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله انه غفور شكور والذي أوحينا اليك من الكتاب هو الحق مصدقاً لما بين يديه ان الله بعباده لخبير بصير ثم اور ثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذالك هو الفضل الكبير » بدرستیکه آنانکه پیوسته میخوانند قرآن را و بپاداشته اند نماز را و انفاق کرده اند در راه خدای از آنچه روزی داده ایم ایشان را پوشیده و آشکارا و امیدواری دارند با این اعمال حسنه بازرگانی را که کاسد نبود و بخسران فانی وهالك نگردد خداوند تعالی مزدها و اجرهای ایشان را تمام گرداند و بکمال و تمام بایشان برساند و برافزون فرمایدحسنات ایشانرا از فضل و بخشش خود بدرستیکه خداوند تعالی آمرزنده مزد دهنده است و آنچه وحی کرده ایم بسوی تو از قرآن ناطق راست و درست است و تصدیق کننده کتب سماویه پیش از وی است بدرستیکه خدای تعالی بر بندگان خود و ضمایر ایشان دانا و بینا است .

پس از آنکه ما کتابهای متقدم را بر امم سالفه فرستادیم بميراث دادیم قرآن را و عطا فرمودیم آن را بآن کسان که برگزیدیم از بندگان خود پس بعضی ازین بندگان برگزیده ستمکارند بر نفس خود بتقصیر در عمل کردن بقرآن و برخی از ایشان میانه روی دارند و در اغلب اوقات بآن عمل نمایند و جمعی دیگر از ایشان پیشی گیرنده به نيکوئیها هستند که پیوسته باحکام قرآن کردار آورند با مر خدا یعنی باعانت تعلیم و ارشاد خداوند سبحان این توریث و اصطفا بخشایشی بزرگ است .

ویزدان متعال در سوره مبارکه پس میفرماید « یس والقرآن الحكيم انك لمن المرسلين » از اميرالمومنين صلوات الله علیه مروی است که پس اسمی است از اسامی سید انبیاء صلی الله علیه وآله وسلم حضرت باقر صلوات الله علیه میفرماید رسول خدای را دوازده اسم است از آنجمله پنج اسم در قرآن رسیده است محمد و احمد و عبدالله و نون و پس پس اینکه اهل البیت را آلیس گویند تأیید این قول را مینماید و بعضی از علماء

ص: 182

گفته اند یس از اسامی قرآن و یا نامی از نامهای ایزد سبحان است و پاره گفته اند نام همین سوره مبارکه است .

راقم حروف گوید: طه نیز از اسامی رسول خداي است چنانکه آل طه نیز میگویند و گفته اند چون طه بحساب ابجد چهارده عدد میشود اشارت بچهارده معصوم علیهم السلام است وص ومزمل و مدثر نیز از اسامی آنحضرت است بالجمله میفرماید بحق این قرآن محکم و استوار و کلام خالق لیل و نہار که بدرستيكه تو بيشك و شبهت از جمله کسانی هستی که فرستاده شده بودند برراه راست « تنزيل العزيز الرحيم » ابن قرآن فرو فرستاده شده خداوند غالب است و مهربان .

وميفرمايد « انما تنذر من اتبع الذكر وخشى الرحمن بالغيب فبشر بمغفرة و اجر کریم » جز این نیست که میترسانی بر وجهی که سودمند باشد کسی را که پیروی نماید قرآن را و بترسد از خدای بآنچه از وی پوشیده است پس بشارت بده چنین شخصی را بآمرزش گناهان و مزدی کرامند در آنجهان جاویدان وما تأتيهم من آية من آيات ربهم الاكانوا عنها معرضين و نيامد ايشان را هیچ آیتی از آیات و نشانهای پروردگار ایشان که آن قرآن است و سایر معجزات و دلایل مگر اینکه از نظاره آن اعراض کردند و روی بر کاشتند. آیت و نشانه که محسوس است چگونه غیر از مخلوق و غیر از حادث تواند بود.

« وما علمناه الشعر وما ينبغى له ان هو الاذكر وقرآن مبین » نیاموختیم پیغمبر را شعر یا اینکه صحیح نیست که قرآن را شعر بخوانند چه نظم آیات فرقانی مانند نظم هیچ شعری نیست چه شعر کلامی است مقفا و موزون و دارای دو مصراع و قرآن نه بر این طریق و قانون است نیست این قرآن مگر یاد کردن موعظه و ارشادی و کتابی روشن که اخذ معانی را بسهولت از آن توان کرد .

« لينذر به من كان حياً ويحق القول على الكافرين م تابیم دهد پیغمبر بقر آن کسی را که عاقل باشد و بفهم آن برسد نه غافل جاهل که در حکم مرده است و تا واجب شود کلمه عذاب برناگرویدگان که قبول آن را نکند و بآن سودمند نگردند.

ص: 183

و خداوند تعالی در سوره مبارکه صافات میفرماید «فالزاجرات زجر أفالتاليات ذكرا» سوگند بآن فرشتگانی که شیاطین را از صعود کردن برای اخذ کلام میرانند راندنی پس سوگند بفرشتگانی که تسبیح و تهلیل و تحمید الهی را مینمایند و بقاریان قرآنی که در اثنای نماز قرائت مینمایند و در سوره مبارکه ص میفرما يدس والقرآن ذى الذكر اهل اشارت گفتهاند صاد فعل ماضی است و تقدیر کلام اینکه «صاد محمد قلوب العارفين بالقرآن دلربای ماسوی دلهای خدای شناسان حقیقی را بدستیاری کلام خداوند باری شکار فرمود.

بالجمله میفرماید سوگند میخورم بحقیقت صاد و بقرآنی که خداوند شرف و شهرت است تا هما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق انزل عليه الذكر من بيننا بل هم فى شك من ذكرى و نشنیده ایم این را که پیغمبر از وحدانیت خدای و خلع انداد میگوید در ملت بازپسین یعنی کیش عیسی علیه السلام که آخرین ملتها است چه نصاری به تثلیث قائل هستند نه ، توحید نیست این توحید که محمد صلی الله علیه وآله وسلم میگوید مگر بر بافتنی از نزد وی .

یعنی این دروغ را خود بافته است و چون اشراف قریش خود را از پیغمبر اشرف میدانستند لاجرم اختصاص قرآن و مقام نبوت را به آنحضرت منکر بودند و می گفتند آیا خود فرو فرستاده شده است قرآن بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم از میان جماعت ما یعنی چون رسول خدای نه چنان است که ایشان میگویند یعنی اینکه میگویند قرآن بر بافته محمد صلی الله علیه وآله وسلم است مخالف اعتقاد ایشان است و محض تقلید و حسد است و ایشان از وحی من که قرآن است در گمان و متردد هستند یعنی باعث انکار ایشان شکست در آن چیز است که من بر سول خود نازل ساخته ام نه اعتقاد اختلاق .

و خداوند تعالی در همین سوره مبارکه برای انگیزش جهانیان بمتابعت قرآن با پیغمبر خود خطاب میکند و ميفرمايد «كتاب انزلناه إليك مبارك ليدبروا آياته وليتذكر اولوالالباب» این کتابی است که فروفرستادیم بسوی تو برکت داده شده است یعنی کتابی است بسیار باخیر و منفعت تا تدبر کنند و اندیشه نمایند در آیتهای آن کتاب یعنی تأمل

ص: 184

کنند در آیتهای آن کتاب و حقایق معانی و تفسیر آن بر وفق مراد کردگار عالمیان و تابند پذیر شوند بمواعظ آن خداوندان عقول صافيه وافهام ثاقبه .

و خدای تعالی میفرمايد «ان هو الا ذكر للعالمين» نیست قرآن مگر پندی از یزدان مرجمیع عالمیان را از جن وانس ولتعلمن نبأه بعد حين، والبته بدانید خبر قرآن را وصدق اخبار قرآن و خاتم پیغمبران را بعد از هنگامی که زمان مرگ یا نمود قیامت یا ظهور اسلام است که روز بدر است.

و خداوند رحمن در سوره مبارکه زمر میفرماید « تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم انا أنزلنا اليك الكتاب بالحق ، فرو فرستادن قرآن بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم از جانب خداوند غالب بر تمام خلائق در تمام احوال و متعالی از اشباه وامثال و دانا بر همه اقوال واحوال و حافظ از تغییر و تبدیل است .

و خداوند تعالی می فرماید «الله نزل احسن الحديث كتاباً متشابهاً مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم وقلوبهم الى ذكر الله ذالك هدى الله يهدى به من يشاء ومن يضلل الله فماله من هاد » .

خدای فروفرستاد نیکوترین سخن را یعنی قرآن عظیم و فرقان کریم را بموجب وحی الهی و معجز رسالت پناهی و جامع جميع كتب سالفه وحاوی تمام فصاحت و بلاغت بالغه کتابی است که مانند یکدیگر است یا مانند کتب متقدمه است مثنی و مکرر است یعنی منطوی بر تکرار است از حيثيت تكرار قصص ومواعظ و احکام و اوامر و نواهی و وعد و وعید و میلرزد از شدت خوف و وعیدی که در قرآن است پوستهای کسانیکه می ترسند از عقاب پروردگار خود پس نرم میشود پوستها و دلهای ایشان بسوی یاد کردن خدای .

یعنی چون آیات رحمت و مغفرت را میشنوند پوستها و دلهای آنها ترم

میشود و آن خشیت و قشعریره از ایشان زایل میشود .

این کتاب جلیل که باین نعوت مذکوره منعوت است راه نمودن خداوند تعالی است یعنی ارشادی است مربندگان را از جانب خدا را مر است می نماید بسبب قرآن هر کس

ص: 185

راخواهد و هر کس را خدا گمراه گرداند یعنی او را بسبب جحود و عناد فروگذارد نیست برای او هیچ راه نماینده که او را از ضلالت نجات بخشد.

و خدای تعالی میفرمايد « ولقد ضربنا للناس في هذا القرآن من كل مثل لعلهم يتذكرون قرآنا عربياً غيرذی عوج لعلهم يتقون » و بدرستیکه بیان کردیم برای آدمیان در این قرآن از هرگونه مثلی که محتاج الیه مردمان است یعنی در قرآن از احوال امم ماضيه وقرون سالفه باز نمودیم شاید که ایشان پند پذیر باشند و عبرت گیرند، قرآنی است بزبان عرب و از حق و راستی انحراف ندارد بلکه طریق مستقیم است که بحق میرساند و در معانی آن اصلاکجی و انحراف نیست و در حقیقت آن شك و شبهتي نميرودو خداوند این چنین قرآن عظیم القدر را نازل ساخت تا باشد که ایشان بپرهیزند و از کفر و نفاق روی بر تابند و در معانی آن تفکر ،نمایند و در این آیه شریفه که خداوند تعالی قرآن را را ظرف امثال و عربی و غیر ذی عوج یاد فرموده است دلایل مخلوقیت و حدوث آن ثابت است .

و خدای تعالی میفرماید «انا انزلنا عليك الكتاب للناس بالحق فمن اهتدى فلنفسه ومن ضل فانما يضل عليها وما انت عليهم بوكيل» بدرستیکه ما فروفرستادیم بر تواین قرآن را برای هدایت تمامت مردمان فرستادنی براستی و درستی و بیان مصالح معاش و معاد پس هر کسی بقرآن راه یابد و باوامر و نواهی آن کار کند از بهر او سودمند است و هر کسی از این کار و کردار گمراه شود دچار و بال و نکال شود و تو اخبار نمیکنی ایشانرا بایمان و بر قلوب ایشان حافظ نیستی که از ضلالت مانع گردی چه این کار از دست قدرت تو بیرون است و بغیر از ابلاغ و رسانیدن تکلیفی بر تو نیست چه مبنای تکلیف بر اختیار

میباشد نه اجبار .

و خداوند تعالی درین سوره مبارکه فرمود ما فرو فرستادیم بر تو قر آن را و آنچه را که بردیگری فرو فرستند باید جسم و مرکب باشد و چون چنین باشد حدوث ومخلوقیت قرآن روشن میشود .

ص: 186

و خدای هر دو سرای در سوره مبارکه مؤمن میفرمايد «حم تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم » سوگند می خورد خداوند تعالی بحقیقت نزول قرآن بر ثقلین که این قرآن که از جانب یزدان فرستاده شده خداوندیست که مستحق عبودیت است غالب و چیره است در پادشاهی خود داناست بجميع خلايق ومصالح وحكم « ما يجادل في آيات الله الا الذين کفروا » مجادلت نکند در امر قرآن مگر آنانکه کافر شدند و نگرویدند بخدای وانکار نعمت او را کردند «الم تر الى الذين يجادلون في آيات الله اني يصرفون الذين كذبوا بالكتاب وبما ارسلنا به رسلنا فسوف يعلمون» آیا نمی بینی بسوی آنانکه جدال و نزاع مینمایند در حجج قرآنیه و سایر معجزات نبویه چگونه و بچه نوع از تصدیق بقرآن با وفور دلائل و آیات برگردانیده میشوند؟ مجادلان آنان هستند که تکذیب کردند و نگرویدند بقرآن و بسایر کتب آسمانی که فرستاده ایم بدیگر پیغمبران پس زود باشد که بدانند عاقبت تکذیب و خاتمه ناگرویدن را .

خداوند تعالی در سوره مبارکه سجده میفرماید «حم تنزيل من الرحمن الرحيم کتاب فصلت آياته قرآناً عربياً لقوم يعلمون بشيراً ونذيراً » قرآن کتابی است که فرو فرستاده از جانب خداوند رحمن و رحیم است کتابی است که تفصیل داده شده است آیتهای آن در معانی مختلفه و این آیه مبارکه مشروحاً مسطور شد با آیات بعد از آن.

و خداوند تعالی در سوره شوری میفرماید « وكذالك اوحينا اليك قرآناً عربياً » تا آخر آن که مذکور شد « وان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفى شك منه مريب » و بدرستیکه آنانکه داده شدند قرآن را بعد از امم ماضیه که قوم نوح و ابراهيم وموسى وعیسی علیهم السلام و احبار بودند مراد یهود و نصارای زمان آنحضرت هستند که از پس آباء و اجداد خود قرآن بایشان آمد و ایشان در قرآن بشکی بریبت افکننده اند که ظن است .

و خداوند تعالی میفرمايد «الله الذي انزل الكتاب بالحق والميزان» خداى بحق آنکسی است که فرو فرستاد قرآن را از آسمان بحق و راستی و درستی و میزان وسويت واعتدال حقيقى «ام يقولون افترى على الله كذباً فإن يشأ الله يختم على قلبك ويمحو الله

ص: 187

الباطل ويحق الحق بكلماته انه حليم بذات الصدور» بلکه میگویند ایشان بر خدای دروغ بسته در انزال آیه مودت پس اگر خدای بخواهد مهر نهد بر دل تو و قرآن را در دل تو فراموش سازد یعنی اگر قصد افتراکنی چنین میشوی و با این حال چگونه برافترا قدرت داری و خدای محو کند و نابود سازد کجی و ناراستی را و ثابت کرداند حق را

بسخنان خود که وحی است بدرستیکه خداوند بهرچه در دلها است دانا است.

« وكذلك أوحينا اليك روحاً من امر ناما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا وانك لتهدى الى صراط مستقیم» و همان طور که با پیغمبرانی که پیش از تو بودند وحی کردیم بسوی تو وحی کردیم قرآن را بفرمان خود و تسمیه قرآن به روح برای آن است که قلوب بآنها حیات میجویند چنانکه ابدان بارواح زنده میشوند و تو قبل از وحی نمیدانستی قرآن چه چیز است .

یعنی قبل از انزال قرآن علم بآن نداشتی و نمیدانستی کدام کسی بتو ایمان میآورد یا نمی آورد ولکن گردانیدیم قرآن را روشنائی که راه نمائیم بآن هر کسی را خواهیم از بندگان خود گاهی که ایشان بادله واضحه آن تأمل نمایند و در حجج ساطعه اش بیندیشند و بدرستیکه تو بوسیله وحی ما مردمان را براه راست و حق میخوانی.

و در این آیه شریفه که خداوند تعالی میفرماید قبل از وحی نمیدانستی قرآن چیست دلیل حدوث قرآن و مخلوقیت آن است چه اگر قدیم بود چگونه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر آن آگاهی نداشت چنانکه ایمان هم که مرادف شده است همان معنی را میبخشد و چون رسول خدای صادر اول و نور اول وروح اول وعقل اول است جز ذات خداوند کبریا هیچ چیز بروی تقدم نتواند داشت و از مقام خالقیت که بگذریم تمام

ماسوی در تحت خلقت و طی زمان و نمایش مبارك اوست .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه زخرف میفرماید «حم والكتاب المبين تاعلى حکیم» که ازین پیش مذکور شده « افنضرب عنكم الذكر صفحاً ان كنتم قوماً مسرفين » آیا باز داریم و دور گردانیم از شما قرآن را بازداشتنی با معزول سازیم شما را از انزال

ص: 188

قرآن والزام حجت بواسطه اعراض نمودن شما از آن و بودن شما گروهی از حد بیرون تاختگان یعنی اگر شما در تکذیب قرآن مبالغت کنید ما از انزال آن باز نمیایستیم و شما را در این غوایت و ضلالت نمیگذاریم بلکه پیایی نازل فرمائیم و برشما الزام حجت نمائیم .

«ولما جائهم الحق قالوا هذا سحر وأنا به كافرون وقالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم» و چون آمد ایشانرا سخن حق گفتند اینکه محمد بما آورد «یعنی قرآن جادوست و ما بآن گرویدن نگیریم و باور نداریم که از نزد خدا باشد و گفتند چرا فرستاده نشده است این قرآن بر مردی بزرگ که اهل یکی از این دو قریه است «فاستمسك بالذي أوحى اليك انك على صراط مستقيم وانه لذكر لك و لقومك و سوف يسئلون » پس چنگ درزن بآنچیزیکه وحی کرده شده است بسوی تو از احکام و اوامر و نواهی و ملازم آن باش بدرستیکه تو بر راه راستی و بتحقیق که آنچه بتو وحی شده است یعنی قرآن هر آینه شرفی و عزتی است مرتورا و مرقوم و عشیرت ترا که قریش هستند یا سایر امت و زود باشد که پرسیده شوید ای بندگان از قیام بحق آن و تعظيم احکام آن .

وخداي رحمن در سوره دخان میفرماید «حم والكتاب المبين انا انزلناه في ليلة مباركة اناكنا منذرين» سوگند بحكم وحكمت وحمايت وملک و مجد و منت ما و باین کتاب روشن یعنی قرآن که محض مکرمت و انعام است بدرستیکه فرو فرستادیم قرآن را در شبی با برکت و عظمت و از بزرگی و مبارکی این شب است که کتاب کریم رب قدیم که واسطه منافع دینیه و دنیویه است در این شب از لوح محفوظ بآسمان دنیا نزول اجلال یافته است بدرستیکه ما هستیم از بیم کنندگان بقر آن یعنی با نزال آن .

و خدای تعالی میفرماید «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون» پس جز این نیست که آسان ساختیم قرآن را باین صورت که انزال نمودیم بلغت تو تاشاید که قوم تو متذکر شوند و از روی سهولت بمعانی آن رسیده و از آن پند گیرند .

ص: 189

و خدای تعالی در سوره مبارکه جائیه میفرماید «حم تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم» فرو فرستادن این کتاب یعنی قرآن از نزد خداوندی است که مکنونات غالب است و در تدبیر موجودات و تقدير مصالح کافه بریات درست کار و راست کردار است.

و خداوند متعال میفرماید « تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق فباى حديث بعد الله و آیاته یؤمنون » این آیتهای مذکوره آیات قرآن است که بر تو میخوانیم براستی و درستی و اگر کفار بآیات الهی که در کمال وضوح میباشد نمی گروند پس بکدام سخن پس از خدا و دلایل قدرت او میگروند یعنی بعد از شنیدن آیات خداوند و ایمان نیاوردن بچنان آیات آیا بچه آیت و دلالتی ایمان میآورندالي «فبشره بعذاب أليم» و هم چنين الى «من رجز اليم» .

وخدای تعالی میفرماید «هذا بصائر للناس وهدى ورحمة لقوم يوقنون » اين قرآن ادله بینه است که نماینده راه نجات و مبین امور دینیه است مرمردمان را تا بآن وسیله راه حق را دریابند و راه نماینده است از ضلالت و جهالت برحمت و هدایت و بخشش و نعمتی است از جانب حضرت احدیت برای اهل ایمان .

و در سوره مبارکه احقاف میفرماید «حم تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم» فرستادن این سورۀ شریفه فرستادن کتابی است از نزد خداوند غالب حکم کننده بكافه بريت «واذا تتلى عليهم آياتنا بينات قال الذين كفروا للحق لما جائهم هذا سحر مبين ام يقولون افتريه قل ان افتريته فلا تملكون من الله شيئاً هو اعلم بما تفيضون فيه» و چون خوانده شود بر جماعت مشرکان آیتهای ما که روشن و هویداست کافران گویند چون سخن بایشان برسد بدون اینکه در آیات بینات قرآنیه تفکر نمایند جادوئی روشن و آشکارا میباشد بلکه باضافه این و شنیع تر از این که گفته اند گویند محمد صلی الله علیه وآله وسلم این قرآن را افترا بر خدا بسته و خود گفته و بخدای نسبت داده است بگو اگر قرآن را بر بافته باشم پس شما آنقدرت نخواهید داشت که عذاب خدای را از من بگردانید پس چگونه

ص: 190

برای خاطر شما در چنین امری خطیر جرأت توانم کرد و بر چنين معصيتي عظيم قدرت نمایم و باستظهار كدام يك از شما خود را در مواقع هولناك عقوبات بیفکنم و خداداناتر است بآنچه خوض میکنید در آن از طعن و قدح و رد آیات قرآن و اسناد سحر و افترا بآن.

«قل ارايتم إن كان من عند الله وكفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فآمن واستكبرتم ان الله لا يهدى القوم الظالمين» بگوای محمد آیا چگونه میبینید و میدانید که اگر قرآن از نزديك يزدان باشد و شما بآن کافر شده باشید و گواهی داده باشد از اولاد یعقوب یعنی از احبار ایشان که عبدالله سلام است بر آنچه مانند قرآن است و آن معانی تورية است که مصدق قرآن است پس ایمان آورده باشد بآن و شما نگرویده باشید بمنطوق آن آیا شما ظالم و ستمکار نیستید؟ بدرستیکه خدای تعالی راه نمی نماید ستمکاران را بجهت نگرویدن بقرآن و عدم تفکر ایشان در دلائل قرآن و حکایت عبدالله سلام در تفاسیر مسطور است .

«واذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم ومن قبله کتاب موسى اماماً و رحمة» و چون راه راست نیافتند مشرکان یا مردم یهود به قرآن و کتب آسمانی پس زود باشد که بگویند این قرآن دروغ کهنه است یعنی پیشینیان نیز مانند این دروغ گفته و آورده اند و در رد ایشان میفرمایدو پیش از قرآن کتاب موسی است یعنی تورية در حالتیکه پیشوائی است که مردمان در دین یزدان آن اقتداء کنند و سبب بخشش نعمت دنیویه و اخرویه است.

و خدای تعالی میفرمايد «وهذا كتاب مصدق لساناً عربياً» و این قرآن کتابی است تصدیق کننده کتب سماویه در حالتیکه بزبان عربی است یا تصدیق کند خداوند زبان عربی را که محمد صلی الله علیه وآله وسلم است « وانصرفنا اليك نفر من الجن يستمعون القرآن فلما حضروه قالوا انصتوا فلما قضى ولوا الى قومهم منذرين قالوايا قومنا انا سمعنا كتاباً انزل من بعد موسى مصدقاً لما بين يديه يهدى الى الحق والى طريق مستقيم ».

و یاد کن ای محمد چون که میل دادیم بسوی تو گروهی از جن را در حالتیکه خواستار شنیدن قرآن بودند چون نزديك بآن موضع رسیدند که میتوانستند قرآن را

ص: 191

بشنوند با یکدیگر گفتند خاموش باشید تا بشنوید قرآن را و چون قرائت قرآن بپایان رسید ایمان آوردند و بقوم خود بازگشتند در حالتیکه بیم کنندگان بودند و نصیحت :میدادند گفتند ای قوم ما بدرستیکه شنیدیم کتابی را که از نزد خدای پس از کتاب موسي نازل شده است در حالتیکه تصدیق کننده کتب سماویه سابقه میباشد و بحق و راستی و درستی و براه راست هدایت مینماید.

و خداوند احد سرمد در سوره مبارکه محمد صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید « و آمنوا بمانزل علی محمد وهو الحق من ربهم كفر عنهم سيأتهم واصلح بالهم ذالك بان الذين كفروا اتبعوا الباطل و ان الذين آمنوا اتبعوا الحق من ربهم » و گرویدند بآنچه فرو فرستاده شده باشد بر پیغمبر حمید با فعال ستوده خصال که آن قرآن کریم است و قرآن راست و درست است از جانب پروردگار ایشان بپوشد خدای و در گذراند از ایشان سیئات اعمال ایشان را و از گناهان ایشان در گذرد و حال ایشان را در دین و دنیا بصلاح آورد این اضلال وتكفير و اصلاح بسبب آن است که آنانکه کافر شدند پیروی باطل را که شیطان نابکار است نمودند و آنانکه ایمان آوردند پیروی قرآن را که حق و راست و درست است کردند « افمن كان على بينة من ربه كمن زين له سوء عمله» آیا هر که باشد بر حجتی روشن از نزد پروردگار خود که قرآن است و سایر حجج عقلیه که اثبات توحید مینمایند مانند کسی است که شیطان آرایش داده است بدی کردار او را از شرک و معاصی برای او .

و خداوند تعالی میفرماید « افلا يتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها » آیا در امر قرآن و مواعظ و زواجر آن نظر نمیکنند و بدیده اعتبار نمی نگرند تا براه هدایت و نجات دلالت شوند نه آن است که این جماعت در احکام قرآن تدبر نمایند بلکه بر دلهای ایشان قفلهای غفلت است که ختم وطبع است .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه ق میفرماید « ق و القرآن المجيد » سوگند میخورم بحقیقت قاف و قرآن بزرگوار که بعثت شخصی از جنس آدمیان بجهت انذار به مبعوث شدن ایشان در نشاه آخرت محل استعجاب است « فذكر بالقرآن من يخاف

ص: 192

وعید » پس پندگوی بمواعظ قرآن کسی را که بترسد از عذاب و عقاب روز حساب که موعود من است .

و خدای غفور در سوره مبارکه طور میفرماید « و الطور وكتاب مسطور في رق" منشور » سوگند بطور سینا و سوگند بکتاب نوشته شده در صحیفه گشوده شده در هنگام خواندن، مراد قرآن است: سطر عبارت است از حروف مکتوبه رق جلدی است که مكتوب فيه باشد و در این مقام مستعمل است برای هر چه در آن چیزی نوشته شده باشد .

و خدای میفرماید «ام يقولون تقوله بل لا يؤمنون» بلکه کفار قریش گویند محمد صلی الله علیه وآله وسلم قرآن را بر یافته و از خود ساخته است و نه چنان است که گویند بلکه ایمان نخواهند آورد د فليأتوا بحديث ان كانوا صادقين ، پس اگر قرآن بر بافته آنحضرت باشد پس باید که ایشان بیاورند سخنی مانند قرآن در مراتب فصاحت وجزالت وحسن بیان و براعت اگر در دعوی خود که میگویند قرآن را میتوان از خود ساخت راستگوی باشند.

و در سوره النجم میفرماید «افمن هذا الحديث تعجبون و تضحكون ولا تبكون و انتم سامدون» آیا از قرآن از راه انکار اظهار شگفتی مینمائید و از روی استهزاء میخندید و از خوف و عیدی که در آن است نمی گریید و ببازی و غفلت وغنامی پردازید چه مشرکان قریش در وقت قرائت قرآن سرود میگفتند تا مردمان را از شنیدن قرآن بازدارند و ایزد هر دو سرای در سوره مبارکه قمر فرماید « ولقد جائهم من الاتباء مافيه مزدجر » و بتحقیق که آمد باهل مکه در قرآن از اخبار قرون ماضیه یا اخبار امور اخرویه آنچه در آن بازداشتن از معاصی و مناهی و تمرد و سرکشی است .

و خداوند جلیل میفرماید « ولقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر» هر آینه آسان کردیم قرآن را بحسن بیان و ظهور برهان برای یادکردن اهم ماضیه و پند یافتن بآنچه جامع مواعظ شافیه و عبرت وافیه است پس هیچ قبول کننده موعظه هست تا بآن متذکر شود و پند گیرد.

و این آیه شریفه در این سوره مبارکه مکرر گردیده است و خداوند منان را در تکرارش حكمتها است و لفظ يسرنا دلالت بر حدوث ومخلوقیت قرآن دارد كما لا يخفى

ص: 193

على المتغطن وایز دسبحان در سوره مبارکه رحمن میفرماید «الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان» خداوند بسیار بخش که رحمتش همه چیز را فرا گرفته است و آموخته است قرآن را بحبیب خود، بیافرید جنس آدمیان را بیاموخت بنی آدم را روشن کردن ما في الضمير بنص وكتاب ما تعلیم داد ایشان را بیان حلال و حرام و تمیز میان حق و باطل و خیر وشر و آنچه را باید کرد و نکرد .

و بقول ابن عباس مراد از انسان حضرت آدم علیه السلام است که خداوند او را بیافرید و جميع اسماء را بدو تعلیم فرمود و در خبر است که آدم سلام الله علیه به هفتصد هزار لغت سخن میکرد .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه واقعه میفرماید : « فلاا قسم بمواقع النجوم وانه لقسم لو تعلمون عظيم انه لقرآن كريم في كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون تنزيل من رب العالمين افبهذا الحديث انتم مدهنون وتجعلون رزقكم انكم تكذبوى »

پس سوگند نمیخورم بر آنچه بعد از این مذکور خواهد شد از حقیقت قرآن و بزرگواری آن چه امر قرآن از آن واضح تر است که حاجتمند قسم باشد و تواند بود لازائده و معنی چنین باشد البته سوگند میخورم بمواضع وقوع ستارگان یعنی بمغارب و مساقط آنها و بدرستی که آنچه خدای بآن قسم یاد کند هر آینه اگر بدانید سوگندی بزرگ و در دیدار عقل و دانش كثير الاعتبار است بدرستیکه آنچه رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم بشما میخواند هر آینه قرآنی است بزرگوار بسیار نفع و بسیار خیر و این قرآن ثبت است در کتابی که پوشیده و نگاهداشته شده است از غیر از ملائکه مقربین مراد لوح محفوظ است مس نکنند لوح را یعنی مطلع نشوند بر آنچه در آن است مگر پاکیزگان یعنی ملائکه که مطهر هستند از ادناس ذنوب صغيره و كبيره واز كدورات جسمانیه و اوصاف ردیه و اخلاق رذیله .

و بقول بعضی مفسرین این جمله فعلیه صفت قرآن کریم است نه لوح یعنی سزاوار نیست قرآن را می نمایند مگر کسانی که پاک باشند از شرك و بروایتی که از باقربن علیهما السلام مروی است مراد این است که می نکنند قرآن را مگر جماعتی که

ص: 194

از احداث صغيره وكبيره پاک باشند و در معنی مس قرآن شرحی مبسوط از علماء و ارباب تفاسیر و عرفاء موحدین مذکور است و ازین پس در ذیل تفسیر آیاتی که از حضرت جواد علیه السلام رسیده است در این آیه شریفه پاره بیانات خواهد شد.

بدانکه بنا بر اینکه جمله فعلیه صفت قرآن باشد قول خداي تنزيل صفت را بعه است و اگر صفت لوح باشد صفت ثالثه قرآن خواهد بود فرو فرستاده شده است قرآن از نزد پروردگار عالمیان آیا بدین سخن که تازه از جانب خدای نازل شده نفاق میورزید و قرار میدهد عوض بهره و استفاده از قرآن تکذیب کردن آنرا یعنی قرآنی را که روزی شما شده است و تمام حظوظ و فواید و نعمتهای دنیوی و اخرویه شما و نجات و فلاح ومثوبات وإدراك درجات و ترقیات سامیه و هدایت و عافیت و شفای هر گونه مرض ظاهری و باطنی شما در آن موجود است بجای شکرگذاری این موهبت بلند مقدار تکذیب مینمائید.

و در این آیه شریفه که این قرآن در کتابی مکنون از غیر از فرشتگان مقرب ثبت است و جز مطهران مس آنرا ننمایند مخلوقیت آن ثابت است زیرا لوح محفوظ که ظرف آن است مخلوق و هر ممسوسی نیز مجسم و مخلوق است و خدای متعال حمید در سوره مبارکه میفرماید: «هوالذى ينزل على عبده آيات بينات ليخرجكم من الظلمات الى النور » اوست خداوندی که فرو میفرستد بربنده اش محمد صلی الله علیه وآله وسلم قرآن را تا بیرون آورد شما را خدای تعالی بقرآن از تاریکیهای کفر بروشنائی ایمان و از ظلمات جهل بنور علم .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه مجادله میفرماید « و قد انزلنا آیات بینات » و بتحقیق که فرستادیم آیتهای روشن را که قرآن است و خداوند تعالی در سوره مبارکه حشر میفرماید «لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً خشية الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون » اگر میفرستادیم این قرآن را بر کوهی بر طریق فرض مثال هر آینه میدیدی کوه با این عظمت و نقل وسخونت وغلظت بترسیدی و گردن نهادی اما دلهای کفار متاثر نمی گردد .

و خدای سبحان در سوره مبارکه صف میفرماید « يريدون ليطفئوا نور الله »

ص: 195

البته میخواهند که خاموش کنند و فرو نشانند نور حق یعنی قرآن و دین اسلام را .

و خدای کریم در سوره مبارکه جمعه فرماید « هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبین » خداوند آنکسی است که در میان ناخواندگان و نانویسندگان رسولی از جمله ایشان فرستاد یعنی رسولی که ناخوانده ونا نویسنده بود مثل ایشان تار سالت او از شوائب تهمت دور باشد چه درغیرامی توهم آن میرود که معلمی تعلیم او کرده و اخبار امم ماضیه را بد و آموخته باشد. بخلاف امی، همانا یا امی بیاء نسبت است یعنی منسوب باعت عرب چه اکثر ایشان خواننده و نویسنده نبودند بخلاف دیگر اهم .

و بعضی گفته اند امی بمعنی منسوب بام القری است که مکه معظمه است یعنی مبعوث ساخت در میان اهل مکه رسولی را که از ایشان بود یعنی مکی یا منسوب بام الکتاب که قرآن است و قول اول اصح واشهر است .

و گفته اند که امیت آنحضرت بدان جهت است که در کتب متقدمه بر این وجه بود که خاتم انبیاء امی میباشد و از جمله در کتاب شعیایا یا شعیب علیه السلام مذکور است الى ابعث امياً فى الاميين واختم به النبيين من مبعوث میگردانم امیی در جماعت امی و بدو ختم مینمایم پیغمبران را .

و با آنکه امی است میخواند برایشان آیتهای کلام خدای را و پاک میسازد ایشان را از دنس کفر وخبث عقاید و ردائت اخلاق و میآموزد ایشان را قرآن و احکام شریعت و معالم دین و اگر چند بودند پیش از بعثت حضرت ختمی مرتبت در گمراهی هویدا که عبارت از شرك و تتبع دین جاهلیت باشد .

و خداوند تعالی میفرماید « مثل الذين حملوا التورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً بشى مثل القوم الذين كذبوا بآيات الله والله لا يهدى القوم - الظالمین » مثل آنانکه بار کرده شده اند بتورات یعنی مأمور بآموختن تورية شدند و بخواندن آن و ایشان حامل آن شدند بآموختن و یاد گرفتن و قرائت آن را نمودن بعد از آن برنداشتند بار توریة را یعنی چنانکه حق حملش بود حامل نشدند مانند حمار که

ص: 196

حامل کتابهای گران بار علوم و مشقت حمل آن میشود و در کشیدن آن تعب بسیار میکشد و نمیداند که آنچه در هر دو پهلوی او حمل کرده اند چه چیز است و بجز زحمت و مشقت سودی نمیبرد و شبهتی در آن نیست که هر که حفظ قرآن میکند و تلاوت مینماید و تعقل معنی آنرا نمی نماید در تحت این آیه اندر است .

بد است مثل گروهی که تکذیب کردند آیتهای خدا وحجتهای او که بر صحت نبوت خاتم انبیاء صلی الله علیه وآله وسلم دلالت دارند مراد تورية و قرآن است و خدای راه فلاح نمینماید گروه ستمکاران را .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه تغابن میفرماید «فآمنوا بالله وبرسوله والنور الذي انزلنا» پس ایمان بیاورید بخدای و بفرستاده خدای محمد صلی الله علیه وآله وسلم و بآن روشنائی که بفرستادیم بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم مراد قرآن است و در سوره مبارکه طلاق میفرماید «قد انزل الله اليكم ذكراً» بتحقیق که فرستاده است خدای بسوی شما قرآن را و تسمیه قرآن بذکر براي آن است که متضمن مواعظ جلیله است و شرف دنیا وکرامت عقبی بسته بقرائت و عمل بقرآن است الى آخر الايه .

و در سوره مبارکه تحریم میفرماید «وصدقت بكلمات ربها وكتبه» ومريم علیها السلام بصحف منزله و کتب اربعه سماویه که از آنجمله قرآن کریم است تصدیق کرد و ایمان آورد.

و در سوره مبارکه ق میفرماید «اذا تتلى عليه آياتنا قال اساطیر الاولین» چون خوانده شود برولید آینهای کتاب ماگوید افسانهای پیشینیان است « فذرنی و من يكذب بهذا الحديث » اى محمد پس بگذار مرا و آنکس که تکذیب میکند بقرآن او را جزای خود میرسانیم . «وان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر و يقولون انه لمجنون وماهو الاذكر للعالمين» وبدرستکه نزديك بود آنانکه کافر شدند که بلغزانند و هلاك سازند ترا بچشمهای خودگاهی که شنیدند قرآن را که تو میخواندی و از کمال تعجب و حیرت در کار او میگفتند اینمرد دیوانه است که خرق عادت از او صادر میشود و

ص: 197

حال آنکه نیست قرآن مگرپند و موعظتی مرعالمیانرا .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه الحاقه میفرماید «فلا اقسم بما تبصرون ومالا تبصرون انه لقول رسول كريم وماهو بقول شاعر قليلا ما يؤمنون ولا بقول كاهن قليلا ما تذكرون تنزيل من رب العالمين ولوتقول علينا بعض الأقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنامنه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين وانه لتذكرة للمتقين وانا لتعلم ان

منكم مكذبين وانه لحسرة على الكافرين وانه لحق اليقين فسبح باسم ربك العظيم ».

پس سوگند نمیخورم و اگر لام زائده باشد یعنی سوگند میخورم البته بآنچه میبینید از مشهودات و بآنچه نمیبینید از مغیبات یعنی سوگند میخورم بتمام موجودات بدرستیکه قرآن ساخته محمد صلی الله علیه وآله وسلم نیست هر آینه گفتار رسول بزرگوار از جانب پروردگار است و نیست قرآن سخن شاعر اندگی تصدیق مینمایند آن را و نیست قرآن سخن کسیکه اخبار کند بمغیبات چنانکه عقبة بن ابی معیط و توابع او گویند اندکی متذکر باین میشوند .

قرآن فرو فرستاده شده است بمحمد صلى الله عليه وسلم از نزد پروردگار عالمیان بواسطه جبرئیل علیه السلام و اگر محمد صلوات الله علیه و آله افترا کند و دروغ بندد برما بعضی سخنان را چنانکه شما را چنان گمان میرود هر آینه بگیریم او را دست راستش را پس از آن ببریم رگ دل او را که متصل بگردن است یعنی دست راستش را بگیریم و رگ گردن او را از پیش قطع کنیم چه قطع کردن از پیش روی موجب فزایش عقوبت میشود یعنی اگر محمد صلی الله علیه وآله وسلم قولی را بما نسبت دهد که ما نگفته باشیم اور اصبر أهلاک میکنیم.

و تخصيص اخذ بیمین برای آن است که چون مردم کشان خواهند شمشیر در پس گردن زنند دست چپ مقتول را گیرند و اگر خواهند در پیش روی او شمشیر بر حلقوی زنند که بیم و هیبتش بیشتر است دست راست مقتول را گیرندپس نیست از شما هیچ کس مانع از قتل او و بدرستیکه قرآن پندی است مر پرهیزگاران را و بدرستیکه ما میدانیم اینکه بعضی از شما تکذیب کنندگان قرآن هستید و بدرستیکه قرآن سبب حسرت کافران

ص: 198

است وقتیکه ثواب مؤمنان و عذاب کافران را بنگرند و بدرستیکه قرآن بیگمان راست و درست است و هیچ شکی در آن نمیرود که از جانب خدا نازل شده است ، پس تسبیح بگوی بنام پروردگارت که بزرگ است و او را به ثناو ستایش تمام یاد کن بشكرانه آنچه بطريق وهى بتونازل میفرماید از قرآن و غیر آن .

و در سوره مبارکه جن میفرماید «قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجباً» تا آنجا که « على الله كذباً » بگو اى محمد بامت خود وحی کرده شد بمن آنکه شنیدند قرآن را در بطن نخله گروهی از جن پس گفتند بقوم خود بدرستیکه ما شنیدیم کتابی عجیب و شگفت و کلامی بدیع که مباین کلام مردمان است ، راه مینماید بندگان را بسوی راستي و صواب وصلاح دنیا و دین پس ایمان آوردیم بقرآن و هرگز شرك نياوريم بپروردگار خود اصنام یادیگری را و ما پنداشتیم که آدمیان و جنیان نگویند برخدا دروغی لاجرم هرچه سفیه ما میگفت باور میکردیم و چون قرآن را بشنیدیم دانستیم که وی برخدا دروغ بسته پس از آن مؤمن شدیم و برگشتیم «وانا لما سمعنا الهدی آمنا به» و بدرستیکه زمانی که شنیدیم قرآن را گرویدیم بان وانه لما قام عبدالله تا علیه لبداً، یعنی بجهت حرصی که جماعت جن برشنیدن قرائت قرآن داشتند نهایت ازدحام مینمودند.

و خدای متعال در سوره مبارکه مزمل میفرماید «ورتل القرآن ترتيلا انا سنلقي عليك قولا ثقيلا» وبتأني و شمرده بخوان قرآن را بتانی خواندنی و روشن گردانیدنی تا شنونده شمار حروفش را تواند کرد بدرستیکه زود باشد که وحی کنیم و منزل گردانیم بر توسخنی گران یعنی کلامی مشتمل بر تکالیف شاقه از امرونهی و وعدو وعید و حلال و حرام و حدود و احکام یعنی قرآن که مشتمل بر این است .

و خداوند تعالی میفرمايد «فاقرؤا ما تيسر من القرآن» تا آنجا که میفرماید «فاقروا ماتيسر منه» پس بخوانید آنچه آسان بود شما را از قرآن یعنی در عوض نماز بسیار بقرائت قرآن مشغول شوید چه خداوند تعالی میداند بعضی از شما مریض هستید

ص: 199

و قدرت اقدام برقیام لیل ندارید و پارۀ بتجارت و کسب وجوه حلال مینمایند و در صفحه زمین سفر مینمائید و گروهی دیگر در راه خدا جهاد میکنید و با این حال قدرت تحمل نماز شب ندارید ازین روی خدای رحمن محض تخفيف رخصت ترك آنرا فرمود.

و برای مبالغه میفرماید پس بخوانید آنچه میسر شود از قرآن و شرح و تفسیر این مطلب در تفاسير وكتب فقهاء مذکور است و از معنی القاء بر پیغمبر و لفظ قولا ثقيلا استنباط بسی مطالب میتوان کرد که بر حدوث و مخلوقیت قرآن دلالت تامه دارد.

و خدای تعالی در سوره مبارکه مدثو میفرماید : « فمالهم عن التذكرة معرضين كانهم حمر مستنفرة فرت من قسورة » تا آنجا که میفرماید « كلا انه تذكره فمن شاء ذكوه تا - و ما يذكرون الا ان يشاء الله هواهل التقوى و اهل المغفرة » پس چیست مشركان و کافران را که از قرآن روی بر می تابند گویا در رمیدن از قرآن خران وحشی رمنده هستند که از شیر درنده فرارنده اند، هر مردی از ایشان خواهد نامه های سرگشاده بی مهر که در او نوشته شده باشد ای فلان پیروی کن محمد صلی الله علیه وآله وسلم را نه چنین است بلکه از عذاب آخرت نمی ترسند.

نه چنان است که ایشان میگویند که قرآن سحر است و قول بشر است بدرستیکه قرآن پندی است شریف و موعظنی است عظیم پس هر کس خواهد پند گرفتن و یاد گرفتن آنرا بندگیرد آنرا و بسهولت متعظ شود از آن و یاد نکنند و پند نپذیرند بقرآن مگر اینکه خدای خواهد که یادکنند یعنی باختیار خودیاد آن نکنند و ایمان نیاورند مگر گاهی که خدای تعالی بعسر و الجاء ایشان را بر آن بازدارد چنانکه خدای ميفرمايد « ولو شاء ربك لامن من فى الارض جميعاً ».

پس مشیت اول مشیت اختیاری است و مشیت ثانی مشیت اضطراری و اجباري و بعضی گفته اند معنی این است که مگر خدای اراده فرماید ازین حیثیت که بآن امر فرماید و از ترکش فهی کند و بر فعل آن وعده ثواب و بر ترکش ایعاد عقاب و با این معنی مشیت در اینجا نیز اختیاری است اوست سزاوار آنکه از او بترسند و خوف او را نصب العین خود سازند و او است سزاوار آمرزیدن گناهان گناهکاران را .

ص: 200

و خداوند تعالی در سوره مبارکه قیامت فرماید «لا تحرك به لسانك لتعجل به ان علينا جمعه و قرآنه فاذا قرأناء فاتبع قرآنه ثم ان علينا بیانه» و ازین پیش باین آیه شریفه اشارت رفت و در سوره مبارکه دهر میفرماید « انا نحن نزلنا عليك القرآن تنزيلا » بدرستیکه ما فرو فرستادیم بر تو قرآن را فرو فرستادنی بتدریج سوره بعد از سوره و آیتی بعد از آیتی تا حفظ و فهمش بر تو دشوار نباشد چنانکه میفرماید و قرآناً فرقناه على مكث و این تنزيل بتدریج محض حکمت و ثواب است .

و در سوره مبارکه مرسلات میفرماید « فبای حدیث بعده یومنون » پس بكدام سخن بعد از قرآن ایمان میآورند اگر بقرآن نگرویده باشند که معجزی است مشتمل بر حجج واضحه و معانی لایحه در خبر است که بعد از قرائت این آیه شریفه باید گفت آمنا بالله .

و در سوره مبارکه عبس میفرمايد « كلا انها تذكرة فمن شاء ذكره في صحف مكرمة مرفوعة مطهرة بايدى سفرة كرام بورة » نه چنین باید باشد بدرستیکه قرآن يعني آيات قرآنی پندی است مرخلایق را که واجب است بآن پند گیرند و عمل نمایند پس هر کس خواهد حفظ کند آنرا و فراموش نگرداند چه زمام اختیار در قبضه اقتدار اوست تذکره قرآن در صحايف مكتوبه از لوح محفوظ مثبت است یادر لوح محفوظ یا صحف انبياء كقوله تعالى «ان هذا لفى الصحف الأولى».

گرامی داشته شده نزد خدای بر داشته شده در آسمان هفتم یا بلند قدر پاکیزه کرده شده از دیا پس انجاس و آلایش شیاطین چه می آن را نمیکنند مگر دستهای مطهرین که ملائکه هستند بدستهای نویسندگان یعنی فرشتگان که آنرا نوشته اند یا بدستهای سفراء و پیام بران میان خدا و رسولان که فرشتگان هستند که آنرا انزال کرده اند یا مراد قرآن است که تلاوت میکنند بزرگان نزد خدای نیکوکاران، پاره مفسرین گویند قرآن در شب قدر از لوح محفوظ بآسمان دنیا بدست فرشتگان که نویسندگان آن بودند نازل شد و بعد از آن جبرئیل علیه السلام بر پیغمبر نازل نمود و چون در این آیه شریفه و فقرات آن بنگرند مخلوقیت و حدوث قرآن ثبوت گیرد .

ص: 201

و خداوند تعالی در سوره مبارکه کورت فرماید «انه لقول رسول کریم» تا آنجا که میفرماید دو ماهو بقول شیطان رجیم خداوند دیان بعد از یاد آن سوگندها که در این سوره مبارکه فرموده میفرماید بدرستیکه قرآن هر آینه گفتار فرستاده ایست بزرگوار و او جبرئیل است که قرآن را از نزد خدای تعالی بر پیغمبر خوانده و نیست قرآن سخن دیورانده شده بشهب ثاقبه از آسمان یعنی قرآن کلامی نیست که بتوان از سکنه آسمان استراق سمع نموده باشند و بکهنه برسانند پس بکجا میروید و سخن بدین راستی و درستی را چگونه از آن اعراض میکنید بسحر وکهانت و اساطیر اولین نسبت میدهید «ان هو الاذكر للعالمین» نیست قرآن مگر پندی مرعالمیان را «لمن شاء منكم ان یستقیم» برای کسیکه خواهد از شما اینکه مستقیم گردد در راه خدای و پیروی حق و ملازمت صواب نماید .

و در سوره مبارکه انشقت میفرماید «و اذا قری عليهم القرآن لا يسجدون بل الذين كفروا يكذبون» و چون خوانده شود برایشان قرآن فروتنی نمیکنند و اظهار انقیاد نمی نمایند بلکه آنانکه نگروید ماند تکذیب قرآن را میکنند و خداوند تعالی در سوره مبارکه بروج فرماید «بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ» نه چنان است که جماعت کفار گویند و تکذیب قرآن را نمایند و بسحر و شعر و کهانت و افسانه پیشین منسوب دارند بلکه قرآنی است شریف و بزرگوار وحید در نظم اعجاز جليل القدر وعظيم الخطر و مشتمل بر معانی جلیله و دلایل مبینه در لوحی که نگاهداشته شده است از تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان و ازین پیش باین آیه شریفه و شرح آن اشارت شد و معلوم افتاد که لوح ظرف و قرآن و سایر کتب آسمانی مظروف و ظرف و مظروف هر دو مخلوق و محدود است .

و خداوند تعالی در سوره مبارکه طارق میفرماید «انه لقول فصل و ماهو بالهزل» در جواب سوگندها که در این سوره یاد فرموده میفرماید بدرستیکه قرآن سخنی است فارق میان حق و باطل و نیست بازی و باطل و سخريه و افسانه.

و در سوره مبارکه اعلی میفرماید «فذکران نفعت الذكرى سيذكر من يخشى»

ص: 202

پس پند بده مردمانرا بقرآن اگر پند دادن سود بخشد زود باشد که پند پذیر گرددکسی که از خدای بترسد «ان هذا لفى الصحف الأولى صحف ابراهیم و موسی» بدرستیکه آنچه در این سوره شریفه است هر آینه در صحیفهای پیشین است یعنی کتبی که قبل از قرآن بوده است که عبارت از صحیفهای ابراهیم و صحف موسی یعنی الواح تورية است .

از ابوذر غفاری علیه الرحمه مروی است که فرمود در حضرت رسول صلى الله عليه وسلم عرض کردم یارسول الله انبیاء چندتن هستند فرمود صد و بیست و چهارهزار عرض کردم انبیای مرسل چند تن باشند فرمود سیصد و سیزده تن و دیگران مرسل نیستند عرض کردم حضرت آدم علیه السلام پیغمبر بود؟ فرمود بلی خدای سبحان با او تکلم فرموده و بدست قدرت او را بیافریده است فرمود ای ابو ذر چهار تن پیغمبر از عرب هستند هود و صالح و شعیب و پیغمبر تو عرض کردم یارسول الله خدای سبحان چند کتاب فرو فرستاد فرمود صد و چهارده کتاب از آنجمله ده صحف بر آدم نازل شده و بر شیث پنجاه و بر ادریس سی و او اول کسی است که خط نوشت و بر موسی توریه و بر عیسی انجیل و برداود زبور و بر من فرقان .

و در خبر است که در صحف ابراهيم علیه السلام مذکور است ينبغي للعاقل ان يكون حافظا للسانه عارفاً بزمانه مقبلا على شأنه شایسته چنان است که شخص خردمند نگاهدارنده زبان و روی آورنده بکار خود باشد.

و خدای رحیم در سوره مبارکه قدر میفرماید انا انزلناه في ليلة القدر بدرستيكه فرستادیم قرآن را در شب قدر یعنی ابتداء نزول قرآن مجید در این شب بود یا تمام قرآن در آن شب از لوح محفوظ بآسمان دنیا آمد و در بیت العزه سپرده شد و روح الامین در مدت بیست و سه سال آیه آیه سوره سوره بر حسب اقتضای مصالح بدنیا آورد .

و خداوند تعالی در سوره بینه فرماید «لم يكن الذين كفروا من اهل الكتاب و المشركين منفكين حتى تاتيهم البينة رسول من الله يتلو صحفاً مطهرة فيها كتب قيمة» نبودند آنانکه کافر شدند از اهل توریه و انجیل و بت پرستان باز ایستادگان از کفر

ص: 203

ناگاهی که آمد ایشان را حجتی روشن یعنی پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم یا قرآن که مبین حق است میخواند رسول خدای بر امت خود صحیفهای پاکیزه از کذب و بهتان و انجاس و بطلان را یعنی قرآن را در آن صحیفه نوشتهائی است راست و درست و ناطق بحق پس بشرف ایمان رسیدند نوشته اند باعتبار این است که صحف منتسخ از لوح محفوظ است و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم اگر چه امتی بود اما بنظر قلب تالی آنچیزی بود که در صحف است پس گوئیا تالی صحف بود .

و گویند مراد برسول جبرئیل است که قرآن را بر پیغمبر تلاوت میکرد خلاصه معنی آن است که اهل کتاب و مشرکین بردین و کیش ناصواب خود بودند تا پیغمبر بیامد و ایشان را بایمان بخواند برخی بگوهر ایمان جوهر دل را روشن کردند و پاره بواسطه ظلمت شقاوت در ظلمات جهالت باقی بماندند .

و ازین آیه شریفه و آیه شریفه سابقه و خبر از یکصد و چهارده کتاب آسمانی که بر انبیای عظام علیه السلام نازل گردیده و از آنجمله قرآن کریم است که در عداد آنجمله است مخلوقیت قرآن مکشوف میگردد و از اینکه قرآن محمدی صلی الله علیه وآله وسلم محتوی بر یکصد و چهارده سوره و مطابق عدد سایر کتب سماویه است استنباط بعضی مسائل دقیقه میتوان نمود که بر اهل فطانت مخفی نخواهد بود .

معلوم باد در این عصر روز چهارشنبه چهاردهم شهر رجب الاصب مطابق بیست و هفتم ماه جوزای سال یکهزار و سیصد و سی و چهار قمری هجری صلى الله علیه و آله و یکهزار و دویست هشتاد و پنجم شمسی و یکهزار و نهصد و پانزدهم مسیحی این بنده حقیر عباسقلی علی الله عنه از تحریر آیات شریفه که راجع بقرآن و شاهد ما نحن فيه است چه آنکه علامه مجلسی علیه الرحمه در جلد نوزدهم بحار الانوار از سور مبارکه قرآنی یادکرده و چه آنچه خود بنده بفحص خود بر افزوده است در منزل ملکی متصرفی موروثی و خریداری و بنیانی قدیمی خود که در کوچه چاپخانه محله چاله میدان واقع است فراغت یافت .

همانا در طی این کتاب مستطاب و نگارش پاره مصائب وارده مذکور نمودیم که

ص: 204

روزشنبه بیست و هشتم شهرذی القعده سال یکهزار و سیصد و سی وسوم قمری هجري از قریه تجریش شمیران بدار الخلافه طهران و منزل شخصی خود وارد شدیم و بعد از آن بواسطه مصیبت دیگر در هفدهم شهر محرم سال یکهزار و سیصد و سی چهارم هجری بمنزل جناب لسان الملك انتقال دادیم و چنانکه مذکور نموده ایم در خانه کاکا تنباكو فروش شیرازی در محله معروف بشاه آباد مسکن دارند و چون برادر زادگان و اغلب اقوام و اقارب و دوستان و آشنایان این بنده از وزراء و اعیان در این محله مسکن دارند و این محله بفضا وهوا وصفا ممتاز است اسباب تسکین خاطر این بنده حقیر فراهم بود و شکر خدای را بجا میآورد .

از فرزندان بلافصل صلبی این بنده دو صبیه هستند که یکی بزرگتر و لقبش اختر السلطنه و در زوجیت جناب لسان الملك برادر زاده بنده اندراج دارد و آندیگر مشکوة الدوله است که در همان ایام توقف در آنمحله در روز پنج شنبه سلخ صفر المظفر سال یکهزار و سیصد و سی چهارم هجری معقوده جناب امیر الامراء امیر مظفر الدین خان سردار پسر مرحوم مبرور ميرزا نظام الدین خان غفاری کاشانی ملقب بمهندس الممالك وزیر معارف و علوم دولت علیه که نسبت خویشاوندی با ایشان داریم گردید مرحوم مهندس الممالك پسر مرحوم آقا میرزا ابراهیم پسرعم مرحوم مبرور فرخ خان امین الدوله وزیر حضور دربار دولت علیه است و مدتها در کاشان حکمران و از نجبای کاشان و طایفه غفاری مشهورتر از آن هستند که حاجت بشرح و بسط داشته باشند نسبت ایشان به عبدالملك پسر جناب ابی ذر جندب بن جناده غفاری علیه الرحمه از اصحاب خاص رسول مختار و ردیف حضرت سلمان فارسی و مقداد اسود رضی الله تعالى عنهم است و شرح احوال ایشان در مجلدات ناسخ التواریخ مبسوطاً مذکور است منتهی میشود.

این مرحوم دارای کمالات عدیده و هوش و فراستی نامدار وذكاوت وحدت ذهن و کیاستی بزرگوار و تصانیف و تواليف عالی مقدار و فرزندانی درایت آثار اصالت مدار هستند در علوم ریاضیه وجبر و مقابله و هندسه یکی از اعاجیب روزگار بود و از اساتید و معلمین نامدار عصر و وزرای کامل العیار روزگار در شمار است کتب تألیفیه ایشان که

ص: 205

مجلدات عدیده و شامل تحریرات كثيره است بر مراتب تبحر و تعمق و احاطه ایشان شاهدی كافي است .

درفن معدن شناسی و غیر ها سر آمد دانایان عصر و باین ملاحظه سالها بوزارت معادن علیه منصوب و بكمال دانش و بینش معروف و مکرر درو كاب مبارك شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه قاجار ذوالقرنين اعظم اثار الله برهانه بسفر ممالك فرنگستان ملازمت و در خدمت مرحوم مغفور میرزا علی اصغر خان انا بيك اعظم صدر معظم دولت علیه طاب ثراه مصاحبت و محرمیت و مرتبتی خاص داشت .

در تمام مدت عمر كه نزديك بهشتاد سال پیوست با حسن سلوك و اخلاق روزگار شمرد خاطر هیچ کس را آزرده نداشت بلکه در حق هرکس حتی المقدور احسان فرمود روزشنبه شانزدهم جمادی الاخره سنه 1333 بمرض سکته در گذشت و جنازه ایشان را باکمال حشمت و احترام بحضرت امام زاده یحیی حسنی علیه السلام که در محله چاله میدان واقع است در رواق مطهر آنحضرت در بقعه مخصوصه متعلقه مرحومه ایشان مرحومه بایسته خانم طلعت الدوله صبيه مرحوم مبرور سلطان جلال الدین میرزا ابن خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار همشیره نواب مستطاب اشرف والد شاهزاده عزیز الله میرزا ظفر السلطنه وزیر جنگ سابق دولت علیه که از اعیان شاهزادگان عظام واجله حکام و فرمانفرمایان مملکت ایران و این بقعه از بناهای خود مرحوم مهندس الممالك ميباشد در جوار مرقد زوجه مبروره خوابگاه یافت.

مرحوم میرزا عبدالرحیم خان کلانتر اداره نظمیه دارالخلافه داماد مرحوم میرزا ابو القاسم خان متخلص به یخته خان پسر مرحوم میرزا ابراهیم ضرابی که از طرف مادر با مرحوم مهندس الملك برادر و از ایشان بزرگتر هستند و در همین مکان مقدس و در مقابل ضریح و پیشگاه رواق و علویه خانم زوجه مرحوم میرزا زین العابدين خان شریف الدوله برادر اعیانی مرحوم مهندس الممالك نيز كه از ایشان اكبر من بودند در همین زمین فیض قرین در خاک رفته .

مرحوم مغفور میرزا هدایت الله لسان الملك ثانى ملك المورخين برادر بزرگتر

ص: 206

این بنده چنانکه در ذیل این کتب مبارکه اشارت رفته در بقعه پشت این ایوان که مجاور ضریح مقدس است آسوده و نیز از رجال ونساء این دو طایفه یاره در این خاک پاک آرمیده اند از صبایای مرحوم مبرور شاهزاده جلال الدین میرزا یکی این مخدره مبروره است و دیگر نواب علیه شایسته خانم شوافة الدوله زوجه مرحوم مبرور ميرزا محمد علی خان مصدق الدوله برادر بزرگتر رضوان مكان مهندس الممالك هستند والله این اولاد امجاد مرحومه شرافة الحاجيه صبيه مرحوم شهباز خان دنبلی است و شرح حال دنابله در ذیل مجلدات احوال شرافت منوال حضرت امام رضا عليه التحية والثناء مسطور شد و باز نموده آمد که نسبت مرحوم مغفور فتحعلي خان ملك الشعراء کاشانی متخلص بصبا جد امی این بنده حقیر بخواتین و امراء دنبلی و جماعت برامکه و انوشیروان عادل منتهی میشود و اسامی اجداد خود را مسلسل مذکور نمودم بعد از وفات مرحوم مغفور شاهزاده جلال الدین میرزا زوجه ایشان در تحت ازدواج مرحوم شریف الدوله و سالها در مناجات آنمرحوم میگذرانید و از شرافة الدوله زوجه مرحوم مصدق الدوله جناب شهباز خان مصدق الدوله حالیه است که بنام جدامی خود موسوم گردید و جوانی لایق و در عداد خدام دولت علیه و صاحبان مناصب است .

مرحوم مهندس الممالك را از بطن طلعة الدوله چهار پسر و چند دختر باقی و چند نفر نیز در ایام طفولیت متوفی شدند پسرهای آنمرحوم جناب امیر الامراء العظام امير جلال الدین خان مهندس الممالك پسرار شد آنمرحوم و دارای کمالات و اخلاق حسنه و جود فطری و حسن منظر و مخبر و دارای مناصب عالیه و در خدمت امنای دولت و ملت عزيز ومحترم .

فرزند دوم جناب امیر الامراء العظام أمير سهام الدین خان ذكاء الدوله رئیس اداره تفتيش وزارت معارف و دارای کمالات عدیده و در زمره معلمین و پیشخدمتان خاص اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاه اسلام پناه وارث ملك كيان حارس مملکت پیشدادیان سلطان احمدشاه قاجار خلد الله ملکه و سلطانه و در حسن اخلاق مشهور آفاق، فرزند سوم جناب امیر مظفرالدین خان سردار میباشد که در این سن شباب هفت سال در ممالك

ص: 207

امریکا و فرنگستان گذرانیده و تحصیل کمالات و علوم فلاحت و علم نظام نموده در علم فلاحت بحد کمال رسیده و در اوایل همین سنه مذکوره بدار الخلافه مراجعت کرده و در وزارت جنگ دولت علیه دارای شغل و منصب نظامی و بحسن خلق و ملاحت گفتار و کردار و نهایت بذل وجود ممتاز است.

پسر چهارم جناب امیر سیف الدین خان است که در اوان عمر و جوانی بحسن اخلاق و تحصیل پاره علوم و تکمیل حسن معاشرت ممتاز و سرافراز میباشد و این چهار پسر ستوده سیر در اوصاف حمیده و مخايل سعيده محبوب القلوب عام و خاص هستند.

جناب مهندس الملك، طراوة الدوله زينة الملوك خانم صبيه نواب شاهزاده ظفر السلطنه خالوی نامدار خود را در تحت ازدواج دارند جناب ذكاء الدوله منورالدوله فاطمه سلطانخانم صبيه جناب مشکوة السلطنه رشتی را بمضاجعت اختیار کرده اند امیر مظفر الدین خان بمصاهرت این بنده در آمدند جناب امیر سیف الدین خان نواب سرور اقدس معصومه خانم صبيه جناب مستطاب ارفع امیر الامراء العظام مهدیقلمی خان مجد الدوله ولد مرحوم عیسی خان اعتماد الدوله خالوی نامدار شاهنشاه جنت قرار ناصر الدین شاه شهید اعلی الله مقامه را که از امراء نامدار و ارکان بزرگ دولت جاوید قرار هستند قریب یکماه است تزویج کرده بسرای آورده اند .

صبايای مرحوم مهندس الممالك وزير علوم يكي طلعة الدوله نظام الملوك زوجه جناب میرزا عبدالرحمن خان غیاث الدوله بستر مرحوم مصدق الدوله عمو زاده خودشان است يكى نصرت اعظم مسماة بنصرة الملوك زوجة نواب مستطاب والا اعظم الدوله پسر مرحوم جنت آشیان محمد تقی میرزای رکن الدوله برادر شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه است یکی افسر الدوله مسماة بافسر الملوك زوجه جناب احمد علی خان منشی اول سفارت دولت عظیمه آلمان یکی فرح الدوله زوجه جناب میرزا ابوالقاسم خان مختار پسر مرحوم حبیب الله خان خبير الملك پسر مرحوم حاجی میرزا زمان خان عم مرحوم مبرور فرخ خان امین الدوله است والده مختار السلطنه اشرف الدوله زرین تاج خانم صبیه مرحوم میرزا حسینعلی عم زاده مرحوم امین الدوله است که در تحت نکاح

ص: 208

مرحوم امین الدوله بود .

و جناب مستطاب میرزا مهدیخان قائم مقام پسر مرحوم امین الدوله که بنام جد خود مرحوم میرزا پدر مرحوم امین الدوله موسوم شدند از بطن اشرف الدوله اند و اشرف الدوله بعد از وفات امین الدوله بزوجيت مرحوم خبير الملك در آمده مختار السلطنه ازوی متولد شد زنی با قابلیت و لیاقت و خوش محاوره و مناظره اند تا در دارالخلافه حضور داشتند غالباً از حضور و صحبت این مخدره بهر دور بودم اکنون در اتفاق فرزند گرامی خود قائم مقام در کاشان هستند و جناب قائم مقام بسبب علت مزاج و تغییر آب و هوا مدتی است بکاشان رفته و در دهات کاشان میگذرانند و اسباب صحت مزاج ایشان بطوریکه بمن نوشته اند فراهم است.

دو صبیه دیگر مرحوم مهندس الممالك عصمة الملوك و آنديگر جلال الملوك نامزد پسرخاله خاله خود مشكوة السلطان پسر مشكوة السلطنه در سن طفولیت و در خانه خودشان میگذرانند بعد از وفات طلعة الدوله چون مدتی برگذشت مهندس الممالك نوا به عليه مفرحة السلطنه صبيه مرحوم جعفرقلی میرزا پسر مرحوم حاجی محمد ولی میرزا ابن فتحعلی شاه طاب ثراهم در تحت نکاح در آورده سالها سر در بالین ایشان داشتند لکن فرزندی از این مخدره معظمه متولد نشد .

این شاهزاده خانم معظمه یکی از زنهای باشان و عزت و لیاقت و قابلیت این عصر هستند و اينك در تمامت طایفه و بازماندگان مرحوم مهندس الملك مطاعيت و احترام کامل و در منزل مخصوص شخصیه خود توقف دارند.

بالجمله این طایفه جلیله غفاری در این عصر اول طایفه کاشان هستند .

ابوذر غفاری علیه الرحمه را اگرچه دارای یکدختر دانسته اند لکن در تفحص این بنده در کتب رجال مطابق آنچه عالم خبیر نسابه بهیر محمد بن علی استر آبادی در ذيل كتاب تلخيص المقال في تحقيق احوال الرجال مشهور بکتاب رجال وسیط رقم کرده و در عاشر شهر جمادی الاولی سال نهصد و هشتاد و هشتم هجری از تحریر آن رقم فراغت یافته و نسخه خطی این کتاب که هم اکنون نزد بنده موجود است بخط محمد رفیع بن

ص: 209

محمد اسمعیل دامغانی است و در سال یکهزار و یکصد و نودم هجري مرقوم نموده است. عبد الملك بن ابی ذر غفاری از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام روایت مینموده است و انيس بن جناده برادر جناب ابی ذر علیه الرحمه است .

بنی غفاری در کاشان و سایر امصار وبلدان بسیار و اغلب ایشان دارای مناصب و مراتب عاليه هستند و اينك جناب مستطاب آقای میرزا محمدخان اقبال الدوله و آقای غلامحسین خان صاحب اختیار دو فرزند برومند مرحوم مغفور میرزا هاشم خان امین الدوله برادر مرحوم فرخ خان امین الدوله و جناب مستطاب آقای محمد ابراهیم خان معاون الدوله و جناب مستطاب میرزا مهدیخان قائم مقام و جناب امین خلوت پسر جناب معاون الدوله و جناب شریف الدوله پسر مرحوم میرزا محمد علي واخوی بزرگتر ایشان جناب مهين السلطنه در شمار وزراء و کارگذاران واجله اعیان و اشراف ایران و دخیل در امور مهمه و وزارت های بزرگ و امارتهای عظیمه دولت علیه و مرجع مردم این

مملکت هستند .

جناب اقبال الدوله که از طرف مادر بمرحوم محمد کاظم خان مستوفی کاشانی پسر مرحوم محمد حسین خان که از امرای عصر خود بوده اند پیوسته میشوند دارای مقامی بس عالی و ریاست این قبیله جلیله و کمالات وذوق سليم وعقل مستقيم واخلاق حسنه وحسن محاورت ومناظرت ومصاحبت و شخصیت مخصوصی و اولویت مخصوصی هستند شرح حال این طایفه بزرگ کتابی علیحده خواهد و در تواریخ و روز نامهای وقایع دولت باحوال ایشان و خدمات و امتیازات این قبیله اشارتها رفته است آحاد و افراد این طایفه حياً و جمعی کثیر بوده و میباشند و این بنده اقلا ادراک پنجاه نفر رجال جلالت اتصال این

قبیله را نموده و مینماید.

مرحوم میرزا عبدالرحیم خان کلانتر سابق الذکر که مردی با کمال و هنرمند و خوش صحبت و دارای خط وربط وانشاء وسياق و طبع موزون ومتخلص بسهيل واكبر تمام برادران خود بودند کتابی موسوم بمرآت القاسان نوشته و اسامی این طایفه جلیله و آباء و اجداد و نسب جلیل ایشان را بطور کامل مذکور داشته اند دیوان اشعار مرحوم

ص: 210

فتح الله خان شیبانی پسر مرحوم محمد کاظم خان جد امی جناب اقبال که باشعار شعرای ترکستان مجانست دارد و دیوان اشعار مرحوم میرزا حسین خان مشرقی پسر مرحوم میرزا آقا خان عم مرحوم امین الدوله که سیر مراتب عرفان مینماید و جناب میرزا عبدالحسين خان ملك المورخین برادر زاده بنده نگارنده دیباچه بر آن وشته بطبع رسیده و منتشر و مطبوع است جناب ملك المورخين برحسب أمر جناب مستطاب اقبال الدوله نسب نامه برای این طایفه جلیله نوشته موجود است .

بالجمله از آنجا که الحديث ذو شجون و نظر بحفظ روابط خویشاوندی و عادت این بنده حقیر که حتی الامکان هر وقت مناسبتی بدست بیاید بالطبیعه مایل است که اسامی رجال عصر را برای یادگار در برای یادگار در طی تحریرات خود مذکور و بحال ایشان علی سبیل الاختصار اشارت نماید در این موقع بر حسب تقاضای مقام و تناسب کلام باشارتی مختصر کفایت نمود ایزد متعال رفتگان را در بحار رحمت مستغرق و بازماندگان را در امنيت و ثروت برقرار بدارد .

در اوقاتیکه در منزل فرزند مقامی لسان الملك میگذرانید و از سوانح معروضه بسی اندوهناك و پژمرده خاطر و افسرده دل بود از تلطفات اعیان آن محله و بعضی محلات دار الخلافه شاهنشاه زاده آزاده حضرت مستطاب اجل اشرف اسعد کامکار نامدار عضد السلطنه رئيس نظام دولت علیه ولد ارجمند شاهنشاه شهید سعید ناصرالدین شاه قاجار ذوالقرنين اعظم طاب ثراه که اخلاق حمیده و اوصاف سعيده وجلالت شأن وعظمت مقام او برتر از آن که نیازمند شرح وبسط باشد و اعیان دیگر مثل جناب مستطاب آقای میرزا عبدالوهاب خان نظام الملك و پسر مرحوم مبرور ميرزا كاظم خان نظام الملك بسر مرحوم مغفور میرزا آقاخان صدراعظم دولت علیه پسر مرحوم میرزا اسد الله خان لشکر نویس باشی که از نخستین خاندان بزرگ و اعیان سترك اين دولت علیه و وزرای نامدار این سلطنت سنیه و متون کتب تواریخ از خدمات و مقامات عالیه این طایفه جلیله مملو است و همیشه اباً عن جد با آباء و اجداد این بنده بنهایت عنایت و عطوفت گذرانیده و مرحوم مبرور ميرزا فضل الله وزیر نظام برادر بزرگ مرحوم صدر اعظم، مرحومه نجابت

ص: 211

سلطان خانم صبیه مرحوم میرزا زین العابدین مستوفی خوش نویس مشهور معلم مشق خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار اعلی الله مقامه را که دختر عم والده مرحومه این بنده بودند در حباله نکاح داشتند و مرحوم میرزا اسد الله خان و میرزا حسین خان و سه صبیه مرحوم وزیر نظام ازین مرحومه متولد شده .

و ازین سه نفر صبیه یکی علاء الحاجیه خاور سلطان خانم زوجه مرحوم مغفور حاجی میرزا عبدالله خان انصاری علاء الملك پسر مرحوم میرزا نبی خان قزوینی امیر دیوان از امرای بزرگ ایران و شوهر ماه نوش لب خانم صبيه خاقان مغفور فتحعلیشاه است و امیر دیوان از این زوجه کریمه يك پسر موسوم بدار اب میرزا و يك دختر بزاد و سایر اولاد امیر دیوان از دیگر زوجات او هستند و علاء الملك و برادر مرحوم مغفور حاجی میرزا حسین خان مشیرالدوله صدراعظم و سپهسالار اعظم دولت علیه و مرحوم یحیی خان مشیرالدوله و مرحوم نصر الله خان نصر الملك فرزندان میرزا نبی خان ووالده علاء الملك مرحومه افتخار السلطنه دختر خاقان مغفور فتحعلی شاه قاجار است .

وصبيه مرحوم علاء الملك از علاء الحاجیه خانم کربلائی زوجه مرحوم مبرور شاهزاده وجه الله میرزا امیرخان سردار سپهسالار اعظم دولت آیت و والده مرحوم امیر اعظم پسر مرحوم سپهسالار اعظم وجیه الله میرزا میباشد و باین سبب در میان بنده و طایفه بنده با طایفه مرحوم اعتمادالدوله صدر اعظم طاب ثراه که با بی صلت عبدالسلام صالح هروی مشهور خادم و راوی حضرت امام ثامن ضامن علی بن موسی الرضا صلوات الله و سلامه علیه پیوسته میشوند رشته خویشاوندي استوار و موجب مسرت و اعتبار است .

و جناب نظام الملك از زمره وزرای اول دولت علیه محسوب و بخدمات جلیله و امارتها و وزارتهای بزرگ نامدار و بحسن خلق و قوانین بزرگی و بزرگ منشی و آثار عالیه برخوردار و اولاد امجاد ایشان جناب مدیر السلطنه و جناب افخم الملك و جناب اعظم الملك و عم گرامی ایشان جناب آقای حاجی حسینقلی خان صدر السلطنه که بكمالات عدیده و حسن بیان و لطف نطق و خط خوش و اطلاعات از علوم داخله وخارجه و امتیازات سامیه دولت علیه امتیاز دارند .

ص: 212

و هم چنین آحاد و افراد این طایفه جلیله مشهور آفاق ومستغنی از شرح و بیان هستند و در مدت توقف این بنده در آنمحله خیال مواصلتی با یکی از صبایای محترمه جناب نظام الملك در میان آمد و جناب نظام الملك وافراد طایفه جلیله ایشان نیز نهایت میل و رغبت بمواصلت با بنده داشتند اما چنانکه مذکور میشود بر حسب تقدیرات مقدر الامور جهتی پیش آمد که صلاح در آن امر نبود .

جناب مستطاب آقای میرزا حسن خان مشیر الدوله رئيس الوزرای سابق هیئت دولت عليه و جناب مستطاب آقای میرزا حسین خان مؤتمن الملك رئيس مجلس مقدس شورای ملی دو فرزند برومند مرحوم میرزا نصر الله خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه صدر اعظم دولت علیه که نسب جلیل ایشان بعارف ربانی شیخ محمد حسن نائینی طاب ثراهما پیوسته میشود و درجات حسن اخلاق و یمن اطوار و فضل کامل و عون شامل و علوم فاخره و خدمات وافره ایشان از شرح و بیان مستغنی و متجاوز از پنجاه سال است با این خاندان وخصوصاً این بنده سمت ارتباط و توجه خاص دارند .

و جناب مستطاب آقای صمصام السلطنه نجف قلی خان رئيس الوزراء وزیر جنگ سابق دولت علیه رئیس ایل بختیاری که جناب ملك المورخين در کتاب احوال امرای بختیاری بشرح حال ایشان و طایفه ایشان اشارت کرده و جناب مستطاب غلامحسین خان صاحب اختیار وزیر تحریرات سلطنتيه وجناب علاء الملك وزير عدليه اعظم وجناب میرزا اسدالله خان مشار السلطنه نوائی وزیر مالیه سابق و جناب میرزا اسمعیل خان ممتاز الدوله وزیر مالیه وعدليه وغير هما که از وزرای عاقل خردمند دولت علیه پسر جناب میرزا علی اکبرخان مكرم السلطنه است .

و جناب آقای میرزا رضاخان مؤيد السلطنه وزیر عدلیه سابق پسر مرحوم حاجی میرزا حسین خان گرانمایه و نواب والا شاهزاده تاج الدین میرزای عمیدالدوله پسر مرحوم کیومرث میرزای عمیدالدوله پسر مرحوم قهرمان میرزا فرمانفرمای آذر بایجان پسر مرحوم مبرور عباس میرزای نایب السلطنه که از جمله شاهزادگان با فهم و مغز و حسن سلوك و اخلاق میباشند و والده معظمه ایشان عزیز الدوله عذرا خانم صبيه مرحوم

ص: 213

جنت مكان محمد شاه طاب ثراه است .

و جناب میرزا محمدخان امين الخاقان برادر مرحومه امینه اقدس زوجه سلطان صاحبقران شهید ناصرالدین شاه و پدر جناب عزيز السلطان و جناب میرزا ابو تراب خان نوری ملقب بنظم الدوله از خویشاوندان جناب نظام الملك و صبيه ايشان زوجه جناب اعظم الملك پسر آقای نظام الملك وخود ایشان دارای مقامات و کمالات عالیه و خدمات و امتیازات سامیه هستند.

و جناب میرزا جعفرخان يمين الممالك برادر جناب مستطاب آقای حاجی میرزا حسن خان محتشم السلطنه دو فرزند اجل مرحوم مبرور آقای میرزا محمد صديق الملك نوری طاب ثراه که شرح شئونات و جلالت مقام و خدمات ایشان در وزارتهای امور دول خارجه وعدالت عظمی و وزارت داخله و وزارت مالیه و حکومت ساوجبلاغ و اردبیل و حکومت دار الخلافه و مسافرتهای بدول خارجه و ارتباطات و امتیازات نبیله این خاندان جليل الشأن واعلى درجه اتحاد و التفات با این بنده و این خاندان مشهورتر از شرح و بیان است .

و جناب موفق الدوله پسر جناب يمين الملك و جناب مخبر الملك پسر مرحوم مبرور علی قلی خان مخبر الدوله وزیر داخله طاب ثراه که از زمان جدش مرحوم امير الشعراء رضا قلیخان متخلص بهدایت صاحب مصنفات مشهوره پشت در پشت با این خاندان و این بنده بنظر عنایت و اتحاد بوده اند و معاشرت ایشان بدرجه قوت داشت که منسوبان نزديك را این خلطه و آمیزش نبود جلالت قدر و نبالت منزلت این خانواده از آن رفیع تر است که نیازمند نگارش باشد جناب مخبر الملك دارای فنون فضایل و کمالات وعلوم داخله وخارجه وحسن اخلاق و يمن معاشرت وغالباً مصدر خدمات عمده دولت هستند و جناب حاجی محتشم السلطنه که مذکور شدند .

وجناب حسنعلی خان نصر الملك كه از جمله وزرای هیئت دولت علیه و ولد ارشد جناب مخبرالدوله (حسینقلی خان) ولد ارشد مرحوم مخبرالدوله وزیر داخله و از وزرای کبار دولت علیه و جناب مستطاب جمشید خان سردار کبیر ولد مرحوم مبرور

ص: 214

حبيب الله خان ساعد الدوله تنکابنی که عظمت و ابهت این خاندان در صفحه ایران نام و نشان آورده و قریب هشتاد سال است با این خاندان شخصاً و موروثاً بنظر عنایت میگروند و اينك بوزارت جنگ دولت علیه اختصاص دارند و جناب بیان السلطنه آقا میرزا سلمان فراهانی مستوفی اول دیوان و رئیس بیوتات مبارکه سلطنتی که یکی از رجال محترم ومعتبر وامين و دور بین و نجیب این مملکت و با این بنده قریب پنجاه سال است خصوصیت تامه دارند .

و شاهزاده حسینعلی میرزا عمادالسلطنه ولد حضرت اشرف ارفع والا شاهزاده عز الدوله عبد الصمد ميرزا ولد شاهنشاه غازی محمد شاه قاجار طاب ثراه که اکنون در وزارت ماليه ومجلس خالصه هستند و شاهزاده عز الدوله از پادشاه زادگان بزرگ و باکمال و اصیل و جلیل ایران و با این خانواده مرحمت مخصوص دارند و شاهزاده عماد السلطنه نیز هنرمند و باکمال و در جغرافیا دارای تصنیف و کتاب مرآة العالم از تصانیف ایشان منطبع و مطبوع است.

و شاهزاده امیر سیف الدین میرزا مدیر توپخانه مبارکه از شاهزادگان نجیب هنرمند اصیل بالیاقت و قابلیت و جناب حاجي معين السلطان جعفر قلیخان که سابقاً منصب ولقب حاجب الدوله داشتند ولد مرحوم مبرور عیسی خان اعتماد الدوله قاجار که از نجبای مملکت و با حسن اخلاق ممتاز و بمصاهرت حضرت اشرف اسعد والاشاهنشاه زاده سلطان مسعود میرزا ظل السلطان امتیاز دیگر دارند و آقای معاون السلطان میرزا عباس خان تفریشی لشکر نویس باشی سابق که از اجله اعیان و بصفات ستوده مشهور .

و آقای منتظم الملك تنکابنی پیشکار امور حضرت اشرف سپهسالار اعظم رئيس الوزراء که از رجال ممتحن معقول باکفایت و درایت معروف و آقای ممتحن الدوله میرزا مهدیقلی خان مهندس وصاحب منصب محترم وزارت امور دول خارجه که شخصی کاردان و ناطق و خوش نیت و حقوق پرور و آقای سپهبد پسر مرحوم انوشیروان خان اعتضاد الدوله قاجار که از منتسبين نزديك سلطنت و والده ایشان مرحومه عزة الدوله همشیره بطنی شاهنشاه شهید سعید ناصرالدین شاه و آقای مقتدر نظام پسر مرحوم مبرور

ص: 215

حاجی اله قلی میرزای ایلخانی و جوانی خوش منظر و خوش مخبر و قابل و زيرك و هنرمند هستند و آقای آقامیرزا مهدی رئیس گیلانی داماد مرحوم مغفور ملك الشعراء محمود خان پسر مرحوم آقا میرزا موسی نایب رشتی که بحسن خلق و سلامت نفس و خیر خواهی عموم و حسن خط و ربط امتیاز دارند.

و آقاى حكيم الممالك پسر مرحوم میرزا علی نقی خان والى حكيم الممالك كه در حسن منظر ومخبر و انسانیت و لیاقت ممتاز هستند و آقای وقارالدوله که از مردم باهوش وزيرك وخوش محضر و مؤدب میباشد و آقای آقامیرزا سید احمد خان مستوفی اصطبل مباركه ولد مرحوم آقای میرزا سید کاظم وزیر دواب تفریشی که شخص ایشان و افراد این خاندان سیادت بنیان و اغلب به اوصاف و اخلاق حمیده و کفایت و دیانت و اصالت ممتاز هستند .

وجناب سهام السلطنة پسر مرحوم مصطفی قلیخان و جناب معظم الملك و جناب معین قاجار و حاجی جهانگیرخان عرب که از اجله خوانین مملکت هستند و جناب اعتبار الدوله میرزا عبدالرزاق خان مازندرانی مستوفی که با خلاق حسنه ممتازند و جناب حاجی آقا موسى تاجر اصفهانی پسر مرحوم حاجي على تأجر مشهور معتبر ایران دارای اخلاق حسنه و مراتب جليله و جناب ملک الشعراء علی خان پسر مرحوم مبرور محمودخان ملک الشعراء و جناب مجاهد الدوله احمد خان برادر ایشان که در طی این کتب مباركه بشرح احوال و نسب و حسب ایشان اشارت رفته و جناب مهين السلطنه برادر بزرگ جناب شریف الدوله و همچنین از اقوام نزديك خود بنده جناب ملك المورخين وجناب مورخ السلطنه و جناب سعد السلطان و جناب امير حضور ومورخ الدوله و سایر منسوبان دیگر مثل ظهیر همایون و افخم السلطان وجناب معظم الملك و جناب معین قاجار و حاجی جهانگیر خان و جماعتی دیگر از آشنایان و سایر طبقات و علمای اعلام کثر الله امثالهم که نام جمله را نگاشتن خود مشروحی مخصوص میخواهد از ملاقات و تسلیت بنده و مراقبت حال بنده دریغ نداشتند و مکرر در پژوهش واستفسار و تسلی و تسکین میپرداختند و از خودممنون و متشکر و مسرورم مینمودند .

ص: 216

لکن چون خانمان این بنده بعد از قضیه مرحوم بدر الملوك ومصيبات ديگر پرستار مانده و از عدم مواظبت و ضررهای مالی بسیار رسیده و خود این بنده نیز بی پرستار گردیده و اسباب خرابی خانه و تفریط مختصر اسباب خانه فراهم بود حضرات اقوام و عشایر و دوستان و خیرخواهان اصرار مینمودند که اختیار علاقه نموده بمنزل خود معاودت نماید و در میان نسوانی که نام میبردند و پارۀ بنات خاندان سلطنت آخر الامر به تزویج نواب عليه ملك السلطان خانم بدرالدوله اتفاق کردند و چون تقدیر موافق تدبیر ایشان بود در روز پنجشنه چهارم جمادی الاولی سال یکهزار و سیصد و سی و چهارم هجری در منزل خود ایشان مجلس عقد منعقد و روز یکشنبه هفتم همان ماه بسرای این بنده بسعادتی ورود دادند.

والد ایشان مرحوم حسین خان اعتضاد الملك حكمران مازندران و سمنان و دامغان وعراق بر حسب تدریج پسر مرحوم میرزا محمدخان قاجار سپهسالار اعظم وصدر معظم مملکت ایران طاب ثراه از بطن سلطان بیگم خانم مرحومه عم زاده مرحوم سپهسالار اعظم ووالده ایشان مرحومه مغفوره خدیجه سلطان خانم فروغ السلطنه صبيه شاهنشاه شهید سعيد ذوالقرنين اعظم ناصرالدین شاه از بطن مرحومه میروره حسن جهان خانم مشهور بوالیه زوجه مرحوم خسرو خان والی کردستان ووالده رضا قلیخان و غلامشاه خان و خان احمد خان است والده والیه همان والده مرحوم شعاع السلطنه پسر خاقان جنت مکان است و از سه تن صبیه خسروخان یکی والی زاده زوجه ناصرالدین شاه و والده فروغ السلطنه است که جد ایشان خاقان مغفور است .

و از زمان ورود باین خانه هر قدر فراغت یافت از نگارش این کتاب مستطاب برکنار نمیشود و اگر انقلاب ممالك فرنگستان و آلمان موجب اضطراب سایر ممالک و اختلاف آراء وقتل ونهب و تخریب آثار انتظام ساير ممالک و مملکت ایران نمیبود فراغتی بهتر بدست میآمد و در تقدیم این خدمت بیشتر همت می گماشت اما مدتها است چنانکه اشارت رفته انقلابات وتسعير اجناس و تغيير احوال این مملکت مانع اجرای اغلب مقاصد است .

ص: 217

اما حمد خدای را که از آن هنگام که اختیار تامه مملکت و اقتدار کامل و ریاست فائق وشامل وزراء و امرای دولت عموماً بدست کفایت و یمن درایت و لطف کفایت یگانه وزیر بیشبه و نظیر و امیر مبارک تدبیر فرخنده آیت فرخ دلالت حضرت مستطاب فلک رفعت اجل اشرف اسعد امجد افخم احشم آقای محمد ولیخان سپهسالار اعظم رئيس الوزراء وزیر داخله دولت علیه دامت شوكته وجلالته مسلم ومحول گردیده است .

اعلیحضرت قوی شوکت قدر قدرت همایون وارث تخت کیان حارث مملکت پیشدادیان مالک ملک ایران خلد الله ملکه و سلطانه حضرت اشرفش را بدست اختبار اختيار ومختار كبار وصغار وحارس بلدان و امصار و حکمران دور و نزديك و ترك و تاجیک فرمود و تمام مهام مملکت را بدون استثنا بلطف كفايتش حوالت نمود.

این وزیر عالی تدبیر بذال بخشنده در یا دل عادل، با نهایت دولتخواهی و حق شناسی و حسن اخلاق و بشر ولطف منظر و مخبر و ملاحت گفتار و لطایف رفتار و نزاکت کردار و درایت بدیع و نباهت جليل وعزم ثابت وحزم كامل و بصیرت تامه در معالی امور و دقایق مهام جمهور و حفظ روابط دول عدیده اقداماتی سریع الاثر و توجهاتی قریب المصدر بکار آورد که درخت امید را قبل از انتظار بیار آورد حدود مملکت را از ورود حوادث غیر مترقبه بر آسود و یکساله راه تدبیر را در مدتی قلیل به پیمود .

کار گذاران داخله و سفرای کبار و وزرای مختار و مأمورین و مقیمین دول خارجه از صنع لطيف ويمن شريف وبذل شامل وعقل كامل وحسن اطوار و لطف اسرار و تدابير حسنه وتقارير مطبوعه و اطلاعات وافيه وارتباط كافيه و بصیرت نامه این وجود معدلت آسود در کار کافه برایا ورعایای این مملکت و حفظ قوانين وپلتیک و معاهدات ومعاقدات دول عدیده و روی گشاده و خوی آزاده و مجلس خرم و محضر مطبوع و منظر دلپسند این یکتا وزیر بی نظیر ارجمند که همه کس بقایش را خواستار و دیدارش را آرزومند است و با نیت پاک و گوهر تابناک در اندک مدتی توجهاتی در حفظ نظام

ص: 218

ومهام مملکت و انام و آسایش قلوب و آرامش نفوس نمودار نمود که وزرای پسندیده تدبیر ستوده آثار قدیم را در مدتها ممکن نمیگشت.

و این جمله همه بواسطه کثرت علم و حلم ورفعت صدر وقدر و نهایت بذل وجود و شرافت دیدار و آثار و اصالت دودمان قدیم و خاندان کریم و اطلاعات از حال طبقات رجال و جزئیات و کلیات امور داخله و خارجه و عدم طمع و غرض و خودبینی و خودخواهی و نهایت حق بینی و حق شناسی و کمال عزم و حزم وقوت قلب ورأفت كامل و عطوفت شامل وطبع وقاد و خاطر نقاد و استحضار از احوال عباد و بلاد و خواهندگی

عدل و داد است.

خداوند نیز چنین بنده را فروگذار نمیکند و در هیچ حال مستاصل و پریشان حال نمیفرماید چنانکه از آنجا که سنشد عضدک باخیک ، جناب مستطاب اجل ارفع اسعد امیر مبارک تدبير مؤيد ممجد سردار كبير وزیر جنگ دولت علیه راکه در خدمت این برادر والاگهر جان را مقداری و مال را منزلتی نمیگذارد و با همان اطوار و اخلاق این وجود مبارك برادر اصغر و برادر کهتر و برساير رجال واشباه وامثال برتر و فزون تر است بوزارت جنگ این دولت ابدآیت که از مناصب عالیه هر دولتی از دول روی زمین است باستحقاق ممتاز گشت و آنحضرت معظم از اغلب مسائل بتدابیر شریفه این برادر ستوده. اختر بی نیاز آمد و این نیز از حسن اقبال و یمن نیت حضرت سپهر آیت رئيس الوزراء دامت ایام رفعته و ابدت اعوام شوکته است .

از خدای احد خواستاریم که در ظل عنایت و سایه معدلت شاهنشاه جمجاه دارا دستگاه فریدون انتباه ملك الملوك عجم ظل الله في العالم خلد الله تعالی ملکه و سلطانه و مساعدت دولت مشروطه و ملت مضبوطه ایران این مملکت جاوید آیت بحسن کفایت و لطف درایت این یکتا وزیر همایون تدبیر روز تا روز بکمال رونق وجمال بها ونهايت ترقى وسنا و روشن تر از آفتاب و بهرگونه عظمت و ابهت کامیاب وحضرت اشرفش بحسن خدمات ورأى صواب و دیدبانی و اخوت ظاهری و باطنی این یکتا برادر نامدار بهره یاب گردد و الله تعالى على ما نقول وكيل.

ص: 219

و این نیز یکی از علامات حسن اقبال و یمن نیست و طویت و رویت این یکتا وزیر صافی و زیرک که در این میان که از نگارش آیات قرآنی و کتب آسمانی نگارش میرفت و بعد از آن باخبار وارده و احادیث شریفه که از حضرات معصومین مسطور خواهد شد بنام نامی و اوصاف گرامی این صدر وزراء و بدر امراء اشارت رفت و در حفظ حراست قرآن و اخبار و احادیث پیشوایان دین یزدان و حافظان شریعت غرا و سالکان طریقت بیضا سپرده آمد والله تعالى خير الحافظين .

هم اکنون بخواست ایزد بیچون باخبار و احادیثی که بر مانحن فیه گواه میباشد گذارش میرود بمنه وطوله عز وجل ازین پیش در ذیل کتب ائمه هدى صلوات الله تعالى علیهم اجمعین بیاره اخبار یکه راجع بامر قرآن و جواب معصوم بود اشارت نمودیم و در این موقع اخبار و احادیثی را که علامه مجلسی اعلی الله موقعه در جلد نوزدهم بحار بعد از ذکر آیات مرقوم فرموده رقم میکنیم میفرماید بسیاری از این آیات و روایات را در باب اعجاز قرآن در ذیل کتاب پیغمبر صلى الله عليه وسلم رقم کردم و هم پاره آیاتی را که متعلق باین باب است در باب وجوه اعجاز قرآن نیز بعد ازین یاد میکنیم .

و در بحار الانوار و اکمال الدین سند با بن عباس میرسد «ان الله عزوجل حرمات ثلاث ليس مثلهن شيء كتابه وهو نوره و حكمته وبيته الذي جعله للناس قبلة لا يقبل الله من احد وجهاً الى غيره وعترة نبيكم محمد صلی الله علیه وآله وسلم» خدای عزوجل راسه چیز است که محترم و محرم است هیچ چیز مثل این سه چیز و همسنك آن نیست یکی قرآن خدای است که نور و حکمت خداوند است و دیگر خانه کعبه است که قبله جهانیان و محل توجه خلق عالمیان است و خداوند تعالی از هیچ کس قبله دیگر نمیپذیرد و بهر طرف برای عبادت و فرایض خدای روي آورند مقبول نمیگردد و دیگر عترت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است که هر کس رعایت حرمت و حشمت و اطاعت اوامر و نواهی و اقرار بولایت و امامت و جلالت ایشانرا ننماید مردود و ملعون است.

و دیگر در بحار و عیون اخبار امام ابرار از پدران بزرگوارش از رسول مختار مسطورا است که آنحضرت فرمود «کانی قد دعیت فاجبت و اني تارك فيكم الثقلين

ص: 220

احدهما اكبر من الاخر كتاب الله تبارك و تعالى حبل ممدود من السماء الى الارض وعترتي أهل بيتى فانظر و اكيف تخلفوني فيهما» گویا مرا بدیگر جهان بخواندند و من اجابت فرمان کردم یعنی سفر من بديكو جهان نزديك شده است و هر زنده را میراثی و مرده ریکی است و من در میان شما دو چیز میگذارم و متروك من خواهد بود و ازین دو چیز سنگین پر بها یکی از آندیگر بزرگ تر است کتاب خداوند تبارك و تعالی است که خیلی است محدود از آسمان به زمین شاید معنی این است که آسمان و زمین را فرو گرفته و تمام ماسوی باطاعت آن مامورند و دیگر عترت من است که عبارت از اهل بيت من هستند پس نيك بنگرید چگونه در پاس این دو چیز گرامی سنگین از جانب من خلیفتی و رعایت میکنید.

و ازین خبر معلوم میشود که این دو چیزسنگین در شمار متروکات و مخلفات حضرت ختمی مرتبت است و هر متروکی مخلوق است و نیز مکشوف میگردد که عظمت و بزرگی كدام يك از این دو از آن دیگر برتر است و ازین پیش در طی این کتب شریفه در باب ثقلین بعضی مسائل مسطور شد .

و هم در بحار مرقوم است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «من اعطاء الله القرآن فراى احداً أعطى شيئا أفضل مما اعطى فقد صغر عظيماً و عظم صغیراً» هر کس را خدای تعالی قرآن کریم کرامت فرماید و چنان بداند که دیگری را چیزی فاضل تر و فزون تر و بزرگتر از قرآن عطا کرده اند كوچك ساخته است بزرگی را و بزرگ ساخته است کوچکی را یعنی قرآن را که از همه چیزها عظیم تر است كوچك شمرده و هر چیزی را که نسبت بعظمت وكبرياى قرآن كوچك است بزرگ ساخته است و این کلام و نسبت عظمت و صغارت و بخشیده شدن دلالت بر مخلوقیت مینماید .

و هم در بحار از عبدالحمید بن عواض مسطور است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم ميفرمود «إن للقرآن حدوداً كحدود الدار» برای قرآن حدودی است مانند حدود سرای شاید مقصود این باشد که حدودار بعه سرای بعلاوه تحت وفوق که عبارت از شش جهت و جهات سته است در تحت اطاعت و امارت و امر نهی قرآن مجید است و هر محدودی

ص: 221

مخلوق است و هم در آن کتاب در ذیل خبری از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است « وله ظهر و بطن فظاهره حكمة و باطنه علم ظاهره انیق و باطنه عميق له نجوم و على نجومه نجوم لا تخفى عجایبه و لا تبلى غرائبه فيه مصابيح الهدى و منازل الحكمة و دليل على المعروف لمن عرفه » قرآن را ظهر و بطنی است ظاهرش حکمت و باطنش علم است ظاهرش انیق و باطنش عمیق است و قرآن را نجومی و بر نجومش نجومی است عجایب قرآن را شماری و احصائی نیست و غرایبش کهنه و فرسوده نگردد و شامل مصابیح هدی و منازل حکمت است و برای کسیکه عارف بقر آن باشد دلیل بر معروف است .

در مجمع البحرين مسطور است گفته اند «كان ينزل القرآن على رسول الله نجوماً» يعنى نجماً نجماً يعنى سال بسال در مدت بیست و سه سال یا وقت بوقت متدرجاً و از اینکه فرمود برای قرآن ظهر و بطن و ظاهرش انیق و عجیب و باطنش عمیق و اورا نجومی و نجومی بر نجوم و مصابیح هدی و منازل حکمت در آن است حالت تجسم و ظرفیت و مظروفيت معلوم و مخلوقيتش مكشوف میآید .

و هم در بحار و جامع الاخبار در ذیل خبری که از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در ثواب قرائت قرآن و جلالت مراتب قراء آن خطاب بسلمان فارسی علیه الرضوان مأثور است میفرماید « فضل القرآن علی ساير الكلام كفضل الله على خلقه » فضل و فزونی قرآن بر سایر كلمات آسمانی و غیرها چون فضل خداوند است بر تمام آفریدگان خودش پس باز نموده آید که قرآن نیز چون دیگر کتب آسمانی است و بر آنجمله فزونی دارد زیرا کلام خالق است چنانکه در ضمن همین خبر میفرماید «فادر سوا القرآن فانه كلام الرحمن و حرز من الشيطان».

و امیر المؤمنين علیه السلام در نهج البلاغه میفرماید «فالقرآن امرز اجر و صامت ناطق وحجة الله على خلقه».

و این جمله بر مخلوقیت قرآن حکایت کند چه اگر مخلوقیت پیدا نکند حجة خدای بر خلق نتواند بود و البته خداوند تعالی ایجاد کلام را میفرماید و اگر بخدای تعالی نسبت قول دهند و قال الله تعالی گویند.

ص: 222

مراد این است که ذات خداوند آفریننده سخن و گفتن و شنیدن و دیدن و نطق کردن و خاموش بودن و زجر کردن و امثال این است پس معلوم شد قرآن را خدای بیافرید چه قرآن کلام است و خداوند موجد قرآن است و قرآن حادث است و خدای قدیم است و صادر اول برما سوی و جمله موجودات مقدم است و وجود همایونش اسباب خلقت ماسوی الله است و تمام مخلوقات و اوصاف مشخصه که مخلوق دارای آن تواند شد مگر آنچه متعلق بذات كامل الصفات الهی است در تحت خلقت اوست و او مخلوق خدا و نسبت بذات کبریا حادث میباشد.

چه اگر جز این باشد تعدد لازم شود و بطلان و عدم امکان آن و محال بودن آن در جای خود ثابت است تعالى الله عما يشركون و عما يصفون كان الله و لم يكن معه شيىء و قرآن نیز شیئی از اشیاء و صادر اول یکی از اشیاء و یکی از موجودات است و اگر ابدیت داشته باشد اما در از ليت شريك باری نتواند بود چه هر مخلوقی نسبت بخدای متعال و ذات ازل الازال حادث و جدید و نوپدید و تازه نمود و تازه وجود است .

در همان کتاب مستطاب از حسين بن علي صلوات الله وسلامه عليهما ولعنة الله على قاتليهما مروی است «کتاب الله عز وجل على اربعة اشياء على العبارة و الاشارة واللطائف و الحقايق فالعبارة للعوام والاشارة للخواص واللطايف للاولياء و الحقايق للانبياء» قرآن یزدان مجید برچهار چیز است یکی عبارت و حروف و الفاظ کلمات و تلفيات و مبانی ظاهری است یکی بر اشارات و ایما آت و عبایر رقیقه است و یکی بر لطایف ظرایف است و دیگر بر حقایق معنویه و معارف باطنیه است پس عبارت در خور عوام و اشارت خاص خواص و لطایف مخصوص باولیاء و حقایق منحصر بمدركات انبیاء است و ازین تقسیم نیز حالت مخلوقیت استنباط میشود .

و هم در این مجلد نوزدهم بحار از خطبه امیرالمؤمنین علیه السلام در باب قرآن مینگارد «ثم انزل عليه الكتاب نوراً لاتطفا مصابيحه وسراجاً لا يخبوا توقده و بحراً لا يدرك قعره و منهاجاً لا يضل نهجه و شعاعاً لا يظلم ضوؤه و فرقاناً لا يخمد برهانه و بنياناً لا تهدم

ص: 223

ارکانه و شفاء لاتخشی اسقامه و عزاً لانهزم انصاره و حقاً لا تخذل اعوانه فهو معدن الايمان و بحبوحته وينابيع العلم و بحوره ورياض العدل و غدرانه و اثاني الاسلام و بنيانه و اودية الحق وغيطانه و بحر لا ينزفه المستنزفون وعيون لا ينضبها المائحون و مناهل لا يغيضها الواردون و منازل لا يضل نهجها المسافرون و اعلام لا يعمى عنها السائرون و آکام لا يجوز عنها القاصدون.

جعله الله وياً لعطش العلماء وربيعاً لقلوب الفقهاء ومحاج لطرق الصلحاء و دواء ليس بعده داء و نوراً ليس معه ظلمة و حبلا وثيقاً عروته و معقلا منيعاً ذروته و عزا لمن تولاء وسلماً لمن دخله و هدى لمن ائتم به و عذراً لمن انتحله و برهاناً لمن تكلم به و شاهداً لمن خاضم به و فلجالمن حاج به و حاملا لمن حمله ومطية لمن اعمله و آية لمن توسم وجنة لمن استلام وعلماً لمن وعى و حديثاً لمن روى و حكماً لمن قضى ».

از آن پس قرآن را بر رسول خود محمد صلی الله علیه وآله وسلم فرو فرستاد در آن حال و صفت که قرآن نوری است که مصابیحش را هرگز خاموشی نرسد و چراغی نورافکن است که فرومردن نگیرد و فزونش را زوالی نیاید و دربائی بی پایان و کران است که هرگز بقعرش نرسند و راهی مستقیم و منهاجی قویم است که هر گزش ضلالتی در طرق آن بادید نگردد و شعاع و پرتوی فروگیرند؛ اکناف و اصقاع و دل افروز و روح پرور است که هرگزش تاریکی در فروغ نیفتد و فرقانی است که هیچ وقت برهانش را خمود نباشد و بنیانی متین است که هر گزش ویرانی در ارکان دوام نیاید و شفاء و بهبودی است که هرگز از اسقام و آلامش نترسند .

یعنی هرکس بقر آن متوسل شد و از روی حقیقت متوکل گشت چنانش دردهای درونی و بیرونی و روحانی و جسمانی وضلالت و غوایت و جهالت و شقاوت را شفای ابدی و دوای سرمدی بخشد که هرگز برای آن شخص ترس امراض و اسقام نماند و هرگونه اسقام و آلام را ابدالدهر از وی مرتفع گرداند.

ص: 224

و قرآن عزیز حمید عز و عظمتی است که هرگز باران و یاوران او را از هیچ حادثه و واقعه بوی هزیمت و آثار فرار مشهود نباشد و حق و حقیقتی است که اعوان او را خذلانی نمایان نشود آنگاه میفرماید پس این قرآن کریم و فرقان سبحان با این اوصاف شریفه کان ایمان و بحبوحه و میدان آن و چشمه سارهای علم و دریا بار آن و بوستان عدل و غدران داد و آبگیرهای آن و نهانخانه اسلام و پایه آن و بنیان آن و اوديه حق مغاك آن است .

دریائی بی کنار و کران است که هر چند بکشند و بیاشامند خوشیدن نگیرد و چشمهای بی آغاز و انجامی است که هر چند از آن برگیرند به بنگاه آن ترسند و از فزایش و خروشیدن نیفتد و منهلها و حوضها و آب خوردنگاههائی است که هر قدر تشنه کامان براری حیرت و صحاری معرفت بیاشامند و برگیرند به کاستن نیاورند .

و منزلهائی است که هر کس بدانسوی سفر خواهد و بدان روی بپوید هرگز گمراه نگردد و نشانهای عالی و اعلامی سامی و نمایان است که راه نوردان و مسافران راهیچ وقت چشم از ادراکش نابین نشوند و پشته ها و آکامی است که هر کس قصد آنجا را نماید تجاوز نکند و محروم و محروم نماند .

خداوند تعالی این بحر بی کنار و این عیون آبشار را اسباب چاره و سیری عطش علما و بهار قلوب فقهاء و فجاجی (1) و راههای بر گشاده و فراخی است برای رهسپاری صلحاء و دوائی است که چون بکار آورند دیگر روی درد و مرض ننگرند و نور و فروغی است که ظلمت و تاریکی را بدانسوی روی و راه نیست و ریسمانی است که گوشه و اطرافش استوار است و قلعه ایست که شاخه و ذروهاش منیع و رفیع و بیگانگان را در آنجا راهی نباشد و عزت است برای هر کسی که بدان تولی جوید .

و حامل است هر آنکس را که او را حامل گردد و بارکشی است برای آنکس که در اعمالش اقدام نماید و آیتی است هر آنکس را که بدو نشان جوید و سپری است

ص: 225


1- در نسخه مؤلف بجای «محاج» جمع محجة فجاج بوده ولذا آنرا بمعنی راههای بر گشاده ترجمه فرموده است.

برای کسیکه در طلب سلامت و مقام اسلام آید و علم و دانشی است برای کسیکه گوش هوش بدو سپارد و حدیث و حکایتی است برای آنکس که روایت نماید و حکومت و حکمت است برای کسیکه حکم و قضا فرماید و در این کلمات شریفه و اوصاف لطیفه که در این خطبه جلیله است مخلوقیت وحدوث قرآن واضح است و اوضح از همه اینکه بابی انت و امی یا ابا الحسن يا امير المؤمنين كلامك تحت كلام الخالق.

و نیز در نهج البلاغه در ذیل خطبه مباز که آنحضرت مسطور است «و خلف فيكم ما خلفت الانبياء في اممها اذلم يتركوهم هملا بغير طريق واضح ولا علم قائم كتاب ربكم مبينا فيكم حلاله وحرامه وفضائله و فرایضه و ناسخه و منسوخه و رخصه وعزائمه و خاصه و عامه وعبره و امثاله و مرسله و محدوده ومحكمه ومتشابهه مفسراً جمله و مبيناً غوامضه بين ماخوذ ميثاق علمه وموسع على العباد في جهله وبين مثبت في الكتاب فرضه ومعلوم في السنة نسخه و واجب فى السنة أخذه و مرخص في الكتاب تركه بين واجب لوقته وزائل في مستقبله و مباين بين محارمه من كبير أوعد عليه نيرانه أو صغيراً أرصد له غفرانه و بين مقبول في أدناه وموسع في قضاه .

چون زمان رحلت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در رسید در میان شما باز پس نهاد آنچه را که دیگر پیغمبران در امتهای خود مخلف گردانیدند چه پیغمبران عظام علیهم السلام امتان خود را مهمل و واگذاشته نگذاشتند بدون اینکه راه روشن و هویدا برای ایشان معین نکردند و بدون قوانین و قواعد و شریعت غرا که بدان اهتداء جویند چه آن قوانین کلیه ایست که هيچيك از انبیاء در آنجمله اختلاف نورزیده اند و کتب آسمانی بر آن حاوی وشامل است مثل توحید و امر معاد و تحریم کبایر که عبارت از مباح و مکروه است .

و پیغمبر شما کتاب خدای یعنی قرآن کریم را در میان شما از آنوقت که بدیگر سرای سفر میکرد بگذاشت در حالتیکه این کتاب مستطاب روشن کننده بود حلال آن كتاب را مثل «احلت لكم بهيمة الأنعام» و حرام آن را مثل «حرمت عليكم الميتة و الدم» و فرایض آن چون «فاعلم انه لا اله الا الله وأقيموا الصلوة وآنو الزكوة» وغير ذالك

ص: 226

وفضیلتهای آن را که نوافل ومندوبات است مثل «ومن الليل فتهجد به نافلة لك» ونسخ کننده و زایل سازنده آن را مثل «فاقتلوا المشركين» ومنسوخ آنرا مانند «لكم دينكم ولی دین » .

نسخ بمعنی رفع حکمی است که بنص سابق ثابت شده باشد بحکمی دیگر ، رافع را ناسخ نامند و مرفوع را منسوخ خوانند و این کار برحسب مصلحت اختلاف زمان است و رخصتهای آن کلام را: رخصت عبارت از اذن دادن است درکاري از جهت ضرورت با وجود قیام سبب حرمت مثل «ومن كان مريضاً أو على سفر فعدة من ايام اخر ومثل فمن اضطر غير باغ ولاعاد فلا اثم عليه ».

و میفرماید و عزیمه های آنر: عزیمه حکمی شرعی است که جاری باشد بر وفق سبب شرعی و از آن تجاوز نتوان نمود چون «فمن شهد منكم الشهر فليصمه و اقيموا الصلوة» و این اخص از فریضه است و خاص او را و این لفظی است که بوضع واحد متناول افراد نباشد چون الا ابلیس و عام آن را و آن لفظی است که بوضع واحد مستغرق جمیع افرادی باشد که صلاحیت آن را داشته باشد چون «فسجد الملائكة كلهم اجمعون» ومانند متى ومن وما وسيما واني وجمع معرف بلام الرجال والمسلمون و امثال آن.

و عبرتهای آنرا عبرت مشتق از عبور است که انتقال جسم است از جائی بجای دیگر و مراد در این جا انتقال ذهن انسان است از چیزیکه واقع شده باشد برغیر بسوی نفس خود تا از آن منزجر شود و بحضرت ایزد دادار برگشت گیرد كقوله تعالى «واخذه الله نكال الآخرة والاولى ان في ذلك لعبرة لمن يخشى» و ازيین قبیل است قصص و اخبار امم سابقه و مصائبی که بر ایشان نازل شده است .

ومثلهای آنرا مثل قول خداى «مثلهم كمثل الذي استوقد ناراً» وامثال و مرسل آن و لفظ مرسل آنرا که در عرف اصول فقه مطلق گویند و آن لفظی است که نفس تصور آن مانع از وقوع شرکت نباشد و مقید بقیدی که مفید عموم وخصوص باشد در او نباشد مثل «فتحرير رقبة من قبل ان يتماسا» ومثل «فاغسلوا وجوهكم» ومحدود آن را یعنی معین آنرا که باصطلاح اصول آن را مقید گویند مثل «فتحرير رقبة مؤمنة» و

ص: 227

مثل « وايديكم الى المرافق » .

و محکم قرآن را که محفوظ است از تشابه و آن در اصطلاح علمی لفظی است که بدون قرینه راجح الافاده است مرأحد مفهومات محتمل الاراده خود را و مندرج است در تحت آن نم که عبارت است از راجحی که مانع نقیض باشد كقوله تعالى « والله بكل شيء عليم » و ظاهر و آن راجحی است که مانع نقیض نباشد چون قول خدای تعالی «فاقتلوا المشركين» چه آن ظاهر العموم است در جمیع افراد و اگرچه محتمل بعضی است و متشابه آن را گویند که محل اشتباه است و آن لفظی است غير راجح الافاده مر أحد مفهومات محتمله را .

و آن شامل مجمل است که عبارت از لفظی است که غیر راجح الافاده است مر أحد مفهومات محتمله را و آن شامل قسمی است که عبارت از لفظی که غیر راجح الافاده ومرجوح - الافاده باشد كقوله تعالى «ثلاثة قروء» چه دلالت قروء برحیض وطهر برحسب وضع علی السویه است و شامل قسمی که آن مرجوح الافاده است و غير راجح الافاده مثل قول خدای تعالی «بل يداه مبسوطتان» چه مراد ازید ازین مقام غير ظاهر است و لفظ اول را مبین نیز گویند زیرا که تبین او بلفظی دیگر است مانند « یدالله فوق ایدیهم» در حالتیکه امیر المؤمنین علیه السلام تفسیر کننده مجملهای آن بود مثل «أقيموا الصلوة» و بیان کننده مشکلات دقایق آنرا مثل کهیعسق و حمعسق و غیر آن دو .

این کتاب همایون نصاب میان چیزی است که اخذ کرده شده است بیان دانستن آن یعنی ظرف آن چیزی است که فرا گرفته شده است بر خلق عهد تعلم آن بعدم توسع و تجوز در جهل آن بلکه وجوب تعلم آن بر جميع مخلوق موسع گردیده و آن مثل علم است بوحدانیت صانع مانند قول خدای تعالی « فاعلم انه لا اله الا الله و يعلموا انما هو اله واحد » .

و ظرف آن چیزی است که توسیع کرده شده است بر بندگان جاهل بودن از آن ووجوب علم بآن مانند آیات متشابهات و اوایل سور مبارکه مثل طس وحم و پس .

و دیگر ظرف آن چیزی است که ثبت نموده شده است در آن کتاب فرض آن و دانسته

ص: 228

شده است در حدیث حضرت پیغمبر صلوات الله علیه نسخ آن و زوال آن مثل قول خدای تعالى : « واللاني يأتين الفاحشة من نسائكم فاستشهدوا عليهن أربعة منكم فان شهدوا فأمسكوهن في البيوت حتى يتوفيهن الموت أو يجعل الله لهن سبيلا واللذان يأتيانها منكم فآذوهما فان تا با وأصلحا فاعرضوا عنهما ان الله كان تواباً رحيماً ».

کسانیکه از جهت متابعت نفس و هوای خود گرد کرداری قبیح و نکوهیده برآیند یعنی زنانی که از شما بزنا اقدام کنند مراد زنهای محصنه هستند پس شما که حکام شریعت هستید چهار مرد عاقل عادل بالغ را از میان خودتان که مؤمنان هستید بشهادت طلب کنید تا برایشان گواهی دهند پس اگر چهار تن که بر اوصاف مذکوره باشند برایشان گواهی دادند این زنان را در حبس خانها نگاه دارید تاگاهی که جان بملک الموت بسپارند یا خداوند تعالی راهی برای ایشان مقرر فرماید یعنی تعیین حدی فرماید که از زندان خلاص شوند.

و اگر آن دو تن یعنی زن و مرد غیر محصن باشند و فاحشه از ایشان بروز کرده باشد از شما که مسلمانانید پس برنجانید ایشان را بزبان و سرزنش و ملامت کنید و بزنید پس اگر بتوبت گرائیدند و کار خود را بصلاح آوردند پس دست از ایشان باز دارید همانا خداوند تعالی تو به بندگان را میپذیرد و برایشان مهربان است .

همانا در بدایت اسلام بر حسب اقتضای این آیه شریفه حكم برحبس ثيب در حبس خانه بود و بمقتضای آیه ثانیه حکم بشتم و تشنیع و نکوهش و ضرب بکو قرار گرفت بعد از آن وحی فرود آمد و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود که از من حکم فراگیرید. «قد جعل الله لهنَّ سبيلا» اصحاب کبار روی بحضرتش آوردند فرمود «النيب بالنيب الرجم والبكر بالبكر مأة جلدة وتغريب عام» پس بحكم اين حديث مبارك حبس بيوت منسوخ شد و حکم بررجم قرار گرفت وشتم و تشنیع برطرف شد و تازیانه و تغریب مقرر گشت.

و هم قرآن ظرف چیزی است که واجب است در سنت یعنی در حدیث فراگرفتن آن و اذن داده شده است در آن کتاب ترک نمودن آن چون توجه به بیت المقدس که در

ص: 229

ابتدای اسلام ثابت بود بحکم سنت و منسوخ شد موافق آیه شریفه « فول وجهك شطر المسجد الحرام » و ظرف چیزی است که واجب است در هنگام خود و زایل است در زمان استقبال خود یعنی در آن کتاب وارد است چیزی که وجوب آن در نز دوقت آن است و زوال آن در زمانی است که بعد از او است مثل حج که وجوب آن تابع وقت معین و زمان مخصوص است .

و این کتاب خداوندی میان حکمی است یعنی حکمی در آن مذکور است که ممتاز است میان محارم بشدت و ضعف یعنی بوعید بر بعضی و آمرزش مر بعضی دیگر را و آن میان گناه کبیره است که بیم داده است بر آن از آتش سوزان خودمثل قول خدای تعالى «ومن يقتل مؤمناً متعمداً فجزاؤه جهنم خالداً فيها» یا صغیری که آماده کرده است و مهیا ساخته است برای آمرزش خود .

و میان چیزیکه در پیشگاه احدیت مقبول است در مرتبه ادنای خود و مجوز است در درجه اقصا و نهایت خود مثل قرائت سوره قرآنی که قصار و طوال آن در نماز جایز است مثل قول خدای تعالی «فاقرؤا ما تيسر من القرآن» .

و در این خطبۀ شریفه و اوصاف مذکوره قرآنی و ظرفیت آن مخلوقيت وحدوث قرآن هویدا ،میگردد و هم در خطب امیرالمؤمنین علیه السلام است که از نهج البلاغه مذکور میدارد کتاب الله تبصرون به وتستمعون به و ينطق بعضه ببعض الى آخرها و نیز میفرماید علیكم بكتاب الله فانه الحبل المتين والنور المبين والشفاء النافع الى آخرها و هم ميفرمايد فجاءهم بتصديق الذي بين يديه والنور المقتدى به ذالك القرآن

فاستنطقوه الى آخرها .

و هم در بحار از نهج البلاغه مسطور است «و اعلموا ان هذا القرآن هو الناصح الذى لا يغش " والهادى الذى لا يضل والمحدث الذى لا يكذب وما جالس أحد هذا القرآن الا قام عنه بزيادة في هدى ونقصان من عمى .

واعلموا انه ليس على احد بعد القرآن فاقة ولا لأحد قبل القرآن من غنى

ص: 230

فاستشفوه من ادوائكم واستعينوا به على لا وائكم فان فيه شفاء من اكبر الداء وهو الغي والنفاق والكفر والضلال فاسئلوا الله به و توجهوا اليه بحبه و لا تسئلوا به خلقه انه ما توجه العباد الى الله بمثله .

واعلموا انه شافع مشفع وقائل مصدق و انه من شفع له القرآن يوم القيمة شفع فيه ومن محل به القرآن يوم القيمة صدق عليه فانه ينادى مناد يوم القيمة الاكل" حارث مبتلى في حرثه وعاقبة عمله غير حرثة القرآن فكونوا من حرثته واتباعه الى آخر الخطبه نيك بدانید که این قرآن کریم پند دهنده ایست که هرگز در نصیحت خیانت نکند و راہ نمائی است که هیچ کس را گمراه نسازد و حکایت گذاری است که هرگز دروغ نگوید و هیچ کس با این قرآن عظیم مجانست نکرده و نمیکند که چون برخاسته است یا دارای فزونی بوده یا دستخوش کاستن اگر اهل هدایت و راستی راه باشد بر هدایتش افزوده گردد و اگر بتاریکی قلب و ظلمت جهل مبتلا باشد از ظلمت و کوری قلبش کاسته گردد و نيك بدانید که براي هيچکس بعد از قرآن فقر و فاقتی و برای هیچکس قبل از قرآن توانگری و غنائی نباشد.

و معنی این عبارت چنان مینماید که چون تمام بشر بكتب آسمانی و اوامر و نواهی و احکام و شرایع یزدانی برای امر دنیا و آخرت و نظام امور معاشیه و معادیه خود محتاج هستند و اگر باین افاضت نائل نگردند حالت تحیر و پریشانی و عدم انتظام امور معاشیه، معادیه حاصل گردد و هیچ کس بر تکلیف و ترتیب امر خویش واقف نگردد و همه در معرض جهل و ضلالت دچار شوند و بر حدود و احکام که اسباب انتظام مهام است مطلع نشوند و بالطبيعه والاصاله محتاج بتمام مسائل و فقیر بهمه چیز گردند.

و چون قرآن جامع جميع فحاوی کتب آسمانی و حدود و احکام و مایحتاج مخلوق الى يوم القيمه شرعاً وعرفاً میباشد و فاقدهیچ چیز نیست وأجمع و اکمل و اتم وانفع واغنای تمام کتب وصحف وزیر آسمانی است پس هر کسی ادراک قرآن را نمود و تفسیرات و تأویلات و نواسخ و منسوخات و محکمات و متشابهات و بواطن آنرا از مظان علم و معارف که حضرات معصومین علیهم السلام و نواب ایشان هستند بدانست بهیچ چیز

ص: 231

مختاج نشود وخير هر دو جهان را دارا باشد و باستغنهای کامل نائل آید .

و اما آنکسان که پیش از نمایش قرآن و احکام جامعه مذهب اسلام و شریعت وافيه خير الانام بوده اند هر چند دارای کتب سابقه سماویه نیز باشند چون جامعیت و کمالیست بآن درجه که تا قیامت کافی باشد ندارند لهذا بطوریکه باید غنی و مستغنی نیستند و برحسب باطن وطی درجات کمالیه که از کتب و احکام و شریعت سابقه حاصل نمیگشت بمقام کمال نرسند چه این حال منحصر بشریعت اسلام و قرآن کریم است و چون چنین باشد ایشان را غنی نمیتوان خواند زیراکه بآنچه باید نائل شد و اصل نشده اند و از حال نیاز مندی و فقر و فاقت بیرون نیامده اند. پس باید دوای هر دورا باطناً وظاهراً از قرآن

طلب کرد.

و در کژیها و انحراف و گرفتاریهای خود بقرآن استعانت بجوئید چه در قرآن دوا و داروی بزرگترین دردها است که عبارت ازغی و نفاق و سرکشی و دورویی و کفر و ضلال است پس خدای را بقرآن و حرمت و جلالت قرآن بخوانید و سوگند بدهید و بدوست داشتن قرآن بحضرت یزدان روی بیاورید و چاره دردهای بی درمان و خسارت و شقاوت جاویدان را طلب کنید و مخلوق خدای را بقرآن مخوانید.

شاید معنی این باشد که اسباب توهین قرآن وعدم ادراك مطلوب از کسیکه خود طالب است و عدم حصول مقصود و بی نیازی از آنکس که خود قاصد و نیازمند خواهد شد بهیچ چیز بندگان خدای به پیشگاه خدای روی نیاورده اند که مانند قرآن و آن مقام و منزلت باشد .

و بدانید که قرآن شفاعت کننده ایست که شفاعتش را پذیرفتار شوند و گوینده - ایست که بر صدقش تصدیق مینمایند و هر کس را که قرآن در روز قیامت شفاعت کند شفاعت وی مقبول باشد و در حق هر کس قرآن در قیامت از روی تکدر سخن کند تصدیقش را نمایند چه در روز قیامت منادی ندا کند آگاه باشید هر زراعت گری در حراثت و زراعت و عمل و عاقبت عمل مبتلی میشود مگر کسانیکه حارث قرآن بوده اند و بآن فلاحت روزگار برده اند و ثمر فلاح و بذرافشانی خود را دریابند پس از آنکسان باشید که

ص: 232

این حراثت را کرده اند و اتباع قرآن بوده اند پس بنور قرآن بحضرت یزدان دلالت بجوئید تا آخر خطبه شریفه

و هم از خطب امیر المؤمنين عليه الصلاة والسلام است که در بحار مذکور است: «كتاب الله فيه بيان ما قبلكم من خبر و خبرها بعدكم وحكم ما بينكم وهو الفصل ليس بالهزل» إلى آخرها

و هم در آن کتاب از جمله خطب آنحضرت صلوات الله علیه است «ارسله بكتاب فصله واحكمه و اعزه و حفظه بعلمه واحكمه بنوره و ایده بسلطانه تا آخر خطبه شریفه و ازین کلمات تصریح بر مخلوقیت قرآن میشود.

و نیز در بحار از تفسیر عیاشی مذکور است که مسعدة بن صدقه گفت حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ان الله جعل ولا يتنا اهل البيت قطب القرآن و قطب جميع الكتب ولايتنا عليها تا آخر کلمات آنحضرت یعنی خداوند تعالی ولایت اهل بيت مارا قطب و ستون قرآن گردانید و قطب وستون جميع كتب منزله برولایت ما اهل بیت است .

و ازین کلام مبارك سوای اینکه مخلوقیت قرآن ثابت میشود شأن و مقام ولایت ائمه هدى صلوات الله عليهم نیز مکشوف میگردد تاچه مقدار عظمت و معنویت دارد این است که میفرمایدما قرآن ناطق هستیم و علوم قرآن در سینه ما میباشد و نیز لطیفه دیگر میرساند که علوم ائمه مقاماتی عالی تر است که قرآن را قطب وستون میشود .

و اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در این حدیث مسطور است در آخرین خطبه خود میفرماید «اني تارك فيكم الثقلين الثقل الاكبر و النقل الاصغر فاما الاكبر فكتاب ربي واما الاصغر فعترتي أهل بيتى فاحفظوني فيهما فلن تضلوا ما إن تمسكتم بهما» دوچيز سنگین گران بها در میان شما میگذارم یکی ثقل اکبر و آندیگر ثقل اصغر است اما ثقل اکبر کتاب پروردگار من است و اما ثقل اصغر اهل بیت من هستند پس مرا در این دو ثقل و این دو متروك و ودیعه محفوظ بدارید .

یعنی هر دو را حفظ کنید چه چندانکه باین دو متمسک شوید گمراه نمی شوید نظر بیاره مسائل دیگر دارد که بر اهلش پوشیده نیست چنانکه در ذیل یکی از خطبه های

ص: 233

امير المؤمنين علیه السلام که در نهج البلاغه است « و آخر قد تسمى عالماً وليس به » بپاره کلمات این خطبه مبارکه که راجع بعترت و معنی آن وقول ابن ابي الحديد شارح نهج البلاغه است ازین پیش اشارت کرده ایم .

میفرماید «فاین پناه بكم و كيف تعمهون و بينكم عترة نبيكم وهم ازمة الحق و ألسنة الصدق فانزلوهم باحسن منازل القرآن وردوهم ورود الهيم العطاش ايها الناس خذوها عن خاتم النبيين صلی الله علیه وآله وسلم تا آنجا که میفرماید واعذروا من لاحجة لكم عليه وهوانا الم اعمل فيكم بالثقل الاكبر و اترك فيكم الثقل الاصغر»؟

پس کجا میبرد شما را در تیه ضلالت و پهنه گمراهی و چگونه در عرصه تحیر و ضلالت دچار میشوید و حال اینکه در میان شما هستند عترت پیغمبر شما و اهل و اولاد او که از مه حق والسنه صدق هستند یعنی عین صدق میباشند و جز بحق و راستی نروند و کار نکنند.

ابن ابی الحدید میگوید در تحت این کلمه مباركه « فانزلوهم باحسن منازل القرآن » سری عظیم است چه امیر المؤمنين صلوات الله عليه جماعت مکلفین را امر میفرماید که عترت را همان اجلال و اعظام و انقیاد و اطاعت و فرمان برداري نمايند و اوامر و نواهی ایشان را همان گونه مطیع باشند که قرآن را مینمایند و ایشان را جاری مجرای قرآن بدانند.

و این کلام مبارك دلالت بر آن دارد که عترت پیغمبر صلى الله عليه وسلمه معصوم هستند و در اخذ علوم عالیه و معالم دینیه از ایشان حریص باشند مانند حرص شتر تشنه بآبگاه و کسی راکه در میان شما بعدل و حسن سیرت رفتار و شما را براه راست و روشن و طریق فلاح و نجاح و مستقیم بازداشته است و آن کس من هستم فرمان پذیر باشید و با او بر نهج احتجاج و لجاج بر نیائید چه برای هیچ یك از شما حجتی نیست که بآن بر من احتجاج بجوید بعد از آن تشریح این امر را میکند و میفرماید در میان شما بثقل اکبر یعنی قرآن کار کردم و مخلف ساختم در میان شما ثقل اصغر را یعنی دو فرزندش حسنین علیهما السلام را چه ایشان بقیه ثقل اصغر میباشند .

ص: 234

ابن ابی الحدید میگوید اینکه پیغمبر کتاب خدای و عترت را ثقلین نام فرمود از آن است که ثقل در لغت بمعنی متاع مسافر وحشم اوست پس چون رسول خدا مشرف بانتقال بحضرت پروردگار و گذشت ازین سرای فانی و نوشت بهشت جاودانی بود خویشتن را بمنزله مسافری گردانید که از منزلی بدیگر منزل انتقال دهد و کتاب و عترت را مانند متاع و حشم خود شمرد چه کتاب و عترت از تمامت اشیاء بآنحضرت بیشتر اختصاص دارد .

راقم حروف گوید اگر از حیثیتی قرآن ثقل اکبر است که دارای مقاصد و جامع تمام فواید است و نسبتش بحضرت باری تعالی و کلام ملک علام است لکن از حیثیت اینکه ائمه هدی علیهم السلام تمام قرآن یعنی معانی و بواطن و اسرار و علوم ورموزو حقایق آن را عالم هستند و بجمله در صدر مبارکشان موجود است و مخازن اسرار الهی و علوم متناهی میباشند ثقل اکبر میباشند چه هر حاملی از محمول سنگین تر باید باشد و حمله معنوي قرآن هستند نه همان حروف و الفاظ وكلمات ظاهریه راچه بسیار مردم کوربی علم هستند که حافظ قرآن میباشند و مثاب هستند لکن شأن و رتبت عالمی ندارند که اگر چه قرآن را حفظ نکرده لکن برپاره معانی آن آگاه است .

و لفظ ثقل اکبر و ثقل اصغر که مترادف شده است بر مخلوقیت قرآن دلالت دارد چه اگر در این معنی توقف رود در حق عترت نیز توقف باید کرد و ایشانرا مخلوق و حادث ندانست و قدیم شمرد و تعدد قد ما را بچیزی نشمرد و صحیح خواند مگرنه آن است که بعد از وفات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم قرآن پراکنده و در اوراق مختلفه بود وعلي علیه السلام جمع کرد و بمسجد درآمد و فرمود بآوازی بلند باین تقریب ایها الناس از آن زمان که رسول خدای بخدای پیوست من بغسل آنحضرت و از آن پس بقرآن مشغول بودم تا تمام قرآن را در این جامه و ثوب واحد فراهم کردم و خدای تعالی هیچ آیتی را بر پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم فرود نیاورد از قرآن مگر اینکه جمع نمودم و هیچ آیتی از قرآن نیست مگر اینکه رسول خدای بر من قرائت و تأویلش را بمن تعلیم فرمود .

ص: 235

در جلد نوزدهم بحار و کافی مسطور است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با مفضل بن عمر فرمود اى مفضل قرآن در بیست و سه سال نازل شد و خداوند تعالی میفرماید «شهر رمضان الذی انزل فيه القرآن وميفرمايد « انا انزلناه في ليلة مباركة انا كنا منذرين فيها يفرق كل امر حکیم امراً من عندنا انا كنا مرسلين » وفرمود و يقولون لولا نزل القرآن جملة واحدة كذلك لنثبت به فؤادك » و باین آیات در فصول سابقه اشارت گردیم .

مفضل عرض کرد اى مولاي من پس این تنزیل قرآن است که خداوند تعالی در کتاب خود مذکور داشته، چگونه قرآن را در بیست و سه سال بدست یاری وحی ظاهر گردید فرمود بلیای مفضل خداوند تعالی قرآن را در ماه رمضان به پیغمبر عطاکرد و نمیرسانید قرآن را بآنحضرت مگر در وقت استحقاق خطاب و تادیه آن را نمیفرمود مگر در وقت امرونهی ، پس در این وقت جبرئیل نازل میشد با وحی و هر چه را که امر شده بود ابلاغ مینمود ، وقول خدای «لا تحرک به لسانك لتعجل به» یعنی شاهد این معنی است مفضل عرض کرد گواهی میدهم که شما حضرات ائمه هدی از علم خدا آموختید و دانا هستید و بقدرت خداوند قادر هستید و بحکم و حکمت خدای سخن میکنید و بامر خدای عمل مینمائید .

و چون بر این خبر بگذرند و نزول قرآن را متدرجاً بازدانند چنانکه سابقاً نیز یاد کردیم مخلوقیت وحدوث قرآن مجید را بدانند در همان کتاب از شمالی از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است که فرمود از این امت قرآن را جمع نکرد مگر وصی محمد صلی الله علیه وآله وسلم.

و هم در آن کتاب مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در کار جمیع قرآن بعلی علیه السلام فرمان داد و میفرماید رسول خداى فرمود « لوان الناس قرؤا القرآن كما انزل ما اختلف فیه اثنان » اگر مردمان این قرآن را بهمان طور که نازل شده است قرائت نمایند دو تن در آن اختلاف نجویند.

وازین کلام معجز نظام شاید چنان استنباط شود که اگر قرآن را برحسب ممانی

ص: 236

باطنیه و اسرار الهیه قرائت نمایند هیچ کس در امر ولایت اختلاف نکند چنانکه بعضی آیات را که ائمه هدی علیهم السلام تاویل و تفسیر و بولایت و فضایل اهل بیت علیهم السلام تعبیر فرموده اند و دیگران را این علم و ادراک نیست همین معنی را میرساند یا اینکه اگر قرآن را بطوریکه نازل شده است تصحیف و تحریفی در آن می کردند و مناقب امير المؤمنین و ولایت آنحضرت که منصوص است بر نمیداشتند چنانکه در روایات اهل بیت یاد کرده اند هیچ کس در ولایت و امامت و امارت آنحضرت اختلاف و تردید پیدا نمی کرد .

و این مخالف آن نیست که خدای میفرماید «وانا له لحافظون» زیراکه مراد باطن آن و حقایق و امرار و معانی آن است ازین است که میگویند قرآنی را که امير المؤمنين علیه السلام جمع فرمود و بر نگاشت جز در دست ائمه معصومین علیهم السلام نیست و هم اكنون حضرت صاحب العصر والزمان عجل الله تعالى فرجه دارای آن قرآن است و چون ظهور فرماید با حکام آن قرآن کار کند و رفتار نماید.

مطلب دیگر این است که اخبار رسول خدا و ائمه هدی علیهم السلام را چنانکه بارها اشارت شده است بر اخبار و کلمات دیگر مردم قیاس نتوان کرد هزاران معنی اندر لفظی و جز خود ایشان از بواطن کلمات و بیانات و اخبار خودشان علم صریح ندارد و جز اولو العلم و راسخین فی العلم از معانی و بواطن و مقاصد قرآن هیچ کس چنانکه شاید آگاه نگردد.

و هم در آن کتاب مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود «أتاني آت من الله فقال ان الله يأمرك ان تقرأ القرآن على حرف واحد فقلت يارب وسع على فقال ان الله يأمرك أن تقرأ القرآن على سبعة احرف» از جانب خداوند تعالی آینده بمن آمد و گفت خداوند بتوامر میفرماید که قرآن را بريك حرف قرائت کن عرض کردم پروردگارا در این امر بر من وسعت بده و وجوه کار را وسیع بگردان پس گفت خداوندت امر میفرماید که قرآن را بر هفت حرف قرائت فرمائی .

ص: 237

هم در این کتاب از حماد بن عثمان مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه عرض کردم بدرستیکه احادیث بر هفت وجه نازل شده است تا آخر حدیث و معلوم میشود مراد از هفت حرف هفت وجه است و قراء سبعه بر هفت وجه قرائت کرده اند .

و هم در آن کتاب از برید عجلی مسطور است که فرمود «أنزل الله في القرآن سبعة باسمائهم فمحت قريش سنة وتركوا أبا لهب» خداوند تعالی هفت تن را باسم خودشان در قرآن نام برد جماعت قریش اسامی شش تن را محو کردند و ابولهب را بجای گذاشتند مقصود آن است که در قرآن تصرف کردند و برأی و سلیقه خودکار آوردند و آیاتی که اختلاف با صورت عالیه قرآن مجید دارد در تفاسیر وكتب اخبار بسیار است .

و هم در نوزدهم بحار الانوار از ابن نباته مروی است که گفت از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را شنیدم میفرمود « کانی بالعجم فساطيطهم في مسجد الكوفة يعلمون الناس القرآن كما أنزل » گویا نگران مردم عجم هستم که فستاتها و خیمه های بزرگ و خرگاه خود را در مسجد کوفه برافراخته و قرآن مجید را بهمان نحو که خدای تعالی نازل فرموده بمردمان می آموزند .

عرض کردم یا امیرالمؤمنین آیا قرآن بهمان طرز نیست که نازل شده است فرمود « لامحى عنه سبعون من قريش باسمائهم وما ترك ابولهب الا إزراء على رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم لانه عمه » قرآن بطوری که نازل شده است نیست چه اسامی هفتاد تن از قریش و اسامی پدران ایشان را از قرآن محو کردند و اینکه از میان این جمله نام ابولهب را بر جای گذاشتند محض عیب جوئی و نکوهش کردن برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود چه ابولهب عم آنحضرت بود، علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید ازین پس از تفسیر نعمانی بعضی مطالب می آید که بر تغییر و تحریف قرآن شریف دلالت میکند .

و هم در آن کتاب از جابر رضی الله عنه مسطور است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از چیزی در تفسیر قرآن پرسش کردم و آنحضرت جواب مرا بداد و از آن

ص: 238

پس در دفعه دوم از همان مطلب بپرسیدم و آنحضرت بجوابی دیگر پاسخ داد عرض کردم فدایت بگردم پیش ازین روز در این مسئله جوابی دیگر بفرمودی فرمود ای جابر «ان للقرآن بطناً وللبطن بطن وظهر وللظهر ظهر يا جابر ليس شيء ابعد من عقول الرجال من تفسير القرآن ان الاية لتكون اولها في شيء وآخرها في شيء هو كلام متصل يتصرف على وجوه » .

همانا برای قرآن بطنی و براي بطن بطنی و ظهری و برظهر ظهری است ای جابر هیچ چیز از ادراك عقول رجال از تفسیر قرآن دورتر نیست همانا فلان آیه را که تلاوت می شود اول آن آیه در چیزی و شان چیزی است و آخوش در چیزی است و آن کلامی متصل و کلماتی بهم پیوسته است که بر وجوه بسیار تصرف میجوید در خبریکه در آن

کتاب احتجاج از خطبه مشهوره رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مسجد خیف در حجة الوداع مذكور است باز نموده آید که قرآن را بر عترت و عترت را بر قرآن فزونی نیست و هم در آن کتاب از اسرار الصلوة مرقوم است که علی علیه السلام فرمود اگر بخواهم «لا وقرت سبعين بعيرا من تفسير فاتحة الكتاب» از تفسیر سوره مبارکه حمد چندان بر نگارم که هفتادشتر را از آن تفاسیر گران باردارم .

وابو حامد غزالی در بیان علم لدنی در وصف مولانا امیر المؤمنین علی علیه السلام میگوید امیرالمؤمنین فرمود بدرستیکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم زبان مبارکش را در دهان من در آورد و در دل من هزار باب از علم انفتاح یافت با هر بابی هزار باب دیگر بود و آنحضرت صلوات الله عليه فرمود «لو ثنيت لى وسادة وجلست عليها الحكمت لاهل التورية بتوراتهم ولاهل الانجيل بانجيلهم ولاهل القرآن قرآنهم» اگر در مسند قضاوت و خلافت جای کنم و از ملل متباینه در پیشگاه من برای محاکمه حاضر شوند در حق یهود مطابق احکام شریعت و کتاب آسمانی خودشان توریه و برای مردم نصاری موافق احکام انجیل و در باره مسلمانان بر وفق قرآن یزدان و احکام شریعت اسلام حکومت فرمایم یعنی بر تمام احکام یزدانی و کتب آسمانی و قوانین مذاهب مختلفه عالم و آگاهم .

میگوید این حال و این بصیرت کامله و احاطه شامله بمجرد تعلم برای هیچ آفریده

ص: 239

حاصل نشود و هیچ کس باینگونه دانش و بینش نایل نگردد بلکه مرد خردمند دانش پژوه میتواند بقوت علم لدنى متمكن بچنین رتبت و واصل با این منزلت گردد.

و علی علیه السلام میفرماید گاهی که در خدمتش حکایت میکردند که در عهد موسى علیه السلام شرح کتاب آنحضرت را چهل بارشتر نمودند فرمود باین تقریب که اگر خداوند تعالى ورسول خدا اجازت بمن دهند در معانی الف فاتحه شرحی مینویسم که باین اندازه بشود یعنی چهل بار یا چهل بارشتر بشود و این کلام مبارک برای این است که آنحضرت را آن فتوحات علمیه است که جز از حیثیت علم لدنی سماوى الهي نمايش نمیتواند نماید و این آخر لفظ محمد بن محمد غزالی است .

علامه مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: ابو عمرو محمد بن عبدالوهاب زاهد در کتاب خود مینویسد که علی بن ابیطالب علیه السلام فرمود: ای اباعباس چون نماز عشاء و پسین را بگذاشتی با من بصحراء پیوسته شومن نماز بگذاشتم و بآ نحضرت ملحق شدم و شبی روشن و ماهتاب بود اینوقت با من فرمود تفسير الف الحمد چیست ندانستم تاچه بعرض رسانم و آن حضرت یکساعت نامه در تفسیر آن الف تکلم کرد پس از آن فرمود حاء الحمد چیست هیچ ندانستم حرفی از آن را که جواب عرض کنم پس در تفسیر آن يك ساعت تامه بیان کرد آنگاه فرمود تفسیر لام الحمد چیست عرض کردم ندانم و يك ساعت تمام در تفسیر لام سخن فرمود و از آن پس گفت تفسیر میم الحمد چیست عرض کردم نمیدانم و آنحضرت یکساعت تامه در تفسیر میم سخن آورد و از آن پس فرمود تفسیر دال چیست عرض کردم ندانم و امیرالمؤمنین علیه السلام تا گاهی که روشنی و برق فجر سر برکشید در تفسیر دال الحمد تکلم فرمود آنگام فر مودقم یا اباعباس الى منزلك وتاهب لفرضك اى ابوعباس بمنزل خود شو و آماده ادای فریضه صبح خود باش.

ابو العباس عبدالله بن عباس میگوید پس بپاي شدم گاهی که علم و دانش بسیار در سینه جای دادم و آنچه فرمود آویزه گوش و هوش نمودم، میگوید و از آن پس همی بیندیشیدم و تفکر نمودم و مرا بالصراحه معلوم افتاد که علم من بقرآن نسبت بعلم على علیه السلام كالقراده في المنعنجر مانند آبگیر صغیر نسبت بیحری یا کاهی در کوهی

ص: 240

یا قطره در دريائي .

وهم ابن عباس میفرماید علی علیه السلام علمی را دارا میباشد که رسول خدایش بیاموخت و رسول خدای را خداوند تعلیم فرمود پس علم پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم از علم خدای و علم علی علیه السلام از علم پیغمبر است و علم من از علم علی صلوات الله علیه است و نیست علم من و علم اصحاب پیغمبر نسبت بعلم علی مگر مانند قطره نسبت بهفت دریا .

راقم حروف گوید: ابن عباس آنکس باشد که رسول خدای در حق اودعا فرمود که خداوندا علم تفسیر را بدو بیاموز و در علم تفسير اول شخص است و اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم امثال سلمان و ابوذر و سایر مفسرین نامدار عصر مثل ابن مسعود واشباه او هستند که بحار علوم و فنون عالیه میباشند معذالك چون در مقام امير المؤمنين علیه السلام و علوم وفضائل او میرسند اینگونه سخن و فروتنی مینمایند با اینکه ابن عباس چون بدیگران و علمای دیگر و مجلس ممویه و سایرین میرسد آنگونه مباهات میورزد و آنان را منزلت پشه نمیگذرد و در هر موقعی مجاب و مفتضح میگرداند و از امير المؤمنين علیه السلام سنش کمتر و خویشاوند نزديك آنحضرت است و همیشه برای استفاده و تلمذ و تعلم در مجالس و محافل مبارکش چون طفل ابجدخوان در محضر عالمی بزرگوار حاضر وسامع ومنتفع گردد و افتخار می جوید .

محمد بن علی بن ابراهیم گوید علت اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در خبر «اني تارك فيكم الثقلين» فرمود كتاب خدا و عترت رسول خدا از هم جدا نمیشوند تاگاهی که در کنار حوض کوثر بر من ورود دهند این است که قرآن باعترت و با ایشان است در قلوب ایشان در دنیا و چون ایشان بحضرت خداوند عزوجل پیوستند همچنان با ایشان است و روز قیامت حضرات عترت وارد حوض میشوند و قرآن با ایشان است . و هم ابن عباس در تفسیر يؤتى الحكمة من يشاء ميگوید حکمت همان قرآن است و از آنچه در این اخبار مسطور شد دلايل حدوث وخلقت قرآن مشهود است .

و هم از جمله خطب امیر المؤمنين صلوات الله عليه در نهج البلاغه است که در ذم

ص: 241

اختلاف علماء درفتیا یعنی فتاوی و احکام میفرماید « ترد على احدهم القضية في حكم من الاحكام فيحكم فيها برأيه ثم تردتلك القضية بعينها على غيره فيحكم فيها بخلاف قوله ثم يجتمع القضاة بذالك عند الامام الذي استقضاهم فيصوب آرائهم جميعاً و إلههم واحد و نبيهم واحد وكتابهم واحد و دينهم واحد .

أفامرهم بالاختلاف فاطاعوه ام نهاهم عنه فعصوه أم انزل الله ديناً ناقصاً فاستعان بهم على اتمامه أم كانوا شركاء له فلهم أن يقولوا وعليه ان يرضى ام انزل الله سبحانه ديناً تاماً فقصر الرسول صلی الله علیه وآله وسلم عن تبليغه وادائه والله سبحانه يقول ما فرطنا في الكتاب من شيء و قال فيه تبيان كلشيء و ذكر ان الكتاب يصدق بعضه بعضاً و انه لا اختلاف فيه فقال سبحانه ولوكان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً الا وان القرآن ظاهره انيق وباطنه عميق لاتفنى عجائبه ولا تنقضى غرائبه ولا تكشف الظلمات الا به .

وارد میشود بر یکی از حکام و صاحبان مساند امرونهی قضیه مشکل در حکمی از احکام پس در آن قضیه برای و سلیقه خویشتن حکم میراند و از آن پس همان قضیه بعينها بعرض حاکمی دیگر و مفتی دیگر میرسد و آن حکمران دوم حکم مینماید در آن قضیه بر خلاف آنچه حاکم اول حکم کرده است و از آن پس فراهم میشوند حکم کنندگان بآن احکام نزد پیشوای خودشان که طلب قضا کرده است از ایشان و ایشان او را پیشوای خود ساخته اند پس تمام آن احکام مختلفه واقوال متباینه را که در باب آنيك قضیه روی داده است تصویب مینماید و آراء حکام را بجمله تصدیق میکند و حال اینکه خدای ایشان یکی است و پیغامبر ایشان یکی است و کتاب ایشان یکی است.

این کلام مبارك تصریح مینماید بر اینکه فعل حق یکی است و جماعت مجتهدین بجمله در فروع بصواب نمیروند چنانکه جمهور بر این عقیدت هستند و این مسئله از مسائل مشهوره علم اصول است بعد از آن در بیان بطلان آراء مختلفه وفتاوای گوناگون ایشان میفرماید آیا یزدان سبحان باختلاف در مسئله بآنان امر فرموده است و ایشان خدای را در آنحکم فرمان پذیر شدند یا خدای رحمن دین ناقص و ناتمام فروفرستاده و از ایشان و آراء ایشان یاری خواست تا آن ناقص را تمام نمایند یا ایشان در گفتار وجوه

ص: 242

مختلفه شريك ایزد سبحان بودند تا ایشان را شایسته باشد که باین مقالات متباینه سخن کنند و برخدای باشد که بمقال ایشان رضا دهد چنانکه شأن و منزلت شريك در حال براین منوال اقتضاء دارد یا خداوندمنان دینی کامل و تمام و آئيني شامل بفرستاد ورسول او علیه السلام در تبلیغ و ادای آن تقصیر کرده باشد و هيچ شك و شبهتي نميرود که اقسام پنجگانه دستخوش بطلان و سرکوب خذلان است.

اما اول که مستند دین الهی کتاب است و آیتهای آن کتاب مستطاب یکدیگر را تصدیق نماینده اند پس این اختلاف استناد بکتاب خدای نتواند نماید و اما دوم بسبب اینکه عدم جواز معصیت باختلاف مستلزم عدم جواز اختلاف است و اما سوم زیرا که آن مستلزم نقص است و در کلام الهی نقص را راهی نیست و اما چهارم و پنجم ظاهر البطلان است پس اقوال ایشان در حیز بطلان مندرج گردید بعد از آن اشارت میفرماید که در قرآن مجید چون درست تأمل نمایند، در معنی آن بر تمام مطالب دينيه وافي است و اصلا اختلافي و خللی در آن نیست و هر قولی و رأیی که مستند بکتاب خدا نباشد حرام است و میفرماید خداوند تعالی در قرآن میفرماید تقصیر و فروگذاشت نفرموده ایم در کتاب خود از هیچ چیز در هیچ باب و در آن کتاب است بیان هر چیزی و خداي سبحان یاد فرموده است که این کتاب تصدیق کننده است بعضی از آن مربعضی دیگر را یعنی تمامت آیات مبارکات با یکدیگر موافق هستند و بدرستیکه هیچ وجه اختلافی در آن نیست.

پس خدای سبحان فرموده است اگر این قرآن بزرگوار جز از پروردگار بودی هر آینه اختلاف بسیار در آن یافتند و بدرستیکه قرآن ظاهرش نیکو و بانواع بیان و بشگفت آورنده است و باطنش عمیق و بی پایان است بدان حیثیت و میزان که بنهايت جواهر اسرارش جز آنانکه از جانب یزدان مؤید هستند نمیتوان رسید فانی نمیشود و بآخر نمیرسد کلمات عجیبه آن و بنهایت نمی انجامد اشیاء غریبه آن و شبهات ظلمت آیات جز با نوار ساطعه آیات لامعه قرآنی زوال نمیجوید ابن ابی الحدید در شرح این خطبه مبارکه و اقوال و عقاید و آراء اصناف مختلفه پاره بیانات دارد که در این مقام نگارش آنرا اقتضائی نبود و در طی کلمات این خطبه بلیغه مخلوقیت و

ص: 243

حدوث قرآن میرسد .

و نیز امیر المؤمنين در ذیل خطبه مبارکه راجع بتحكيم ميفرماید «انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن وهذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين لا ينطق بلسان ولا بد له من ترجمان و انما نطق عنه الرجال ولما دعانا القوم الى أن تحكم بينا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله تعالى وقد قال الله سبحانه فان تنازعتم فى شىء فردوه إلى الله والرسول، فرده الى الله ان نحكم بكتابه ورده الى الرسول أن نأخذ بسنته فاذا حكم بالصدق في كتاب الله فنحن أحق الناس به وان حكم بسنة رسول الله صلى الله عليه وآله فنحن اولاهم به .

بدرستیکه ما حکم نگردانیدیم مردمانرا بلکه حاکم گردانیدیم قرآن را یعنی با حکمین قرار داده بودیم که حکم کنند بقرآن پس هر کس را قرآن گواهی دهد بشهادت مجملی بر امامت او پس برایشان واجب بود که او را با مامت منصوب دارند و ایشان چنان نکردند لاجرم حکم ایشان جاری و نافذ نمیباشد و این قرآن جز این نیست که خطی است نوشته شده میان دو طرف جلد گویای بزبان نیست و ناچار است که مترجمی ترجمه آن را نماید و مبینی که منطوقش را بیان کند و تفسیر نماید و نطق آن با رجال است .

و چون مردم معویه خواندند به آنکه در میان خود قرآن را حکم سازیم ما گروهی نبودیم که از کتاب خدای تعالی روی بر کاشته باشیم و حال اینکه یزدان تعالی میفرماید اگر نزاع کنید در چیزی از امور دنیوی و اخرویه خودتان پس بازگردانید آنرا بخداوند و پیمبر او پس رد کردن متنازع به را بخدای تعالی آن است که حکم کنیم بکتاب خدا ورد آن به پیغمبرش آن است که سنت و طریقتش را فراگیریم .

پس چون حکم کرده شود در کتاب خدا بصدق و راستی یعنی اگر بنابراین شود که بکتاب خدای حکم نمایند پس ما سزاوارتر از دیگر مردمانیم بآن واگر بسنت و طریقت رسول خدای حکم نمایند پس ما شایسته ترین مردمانیم بعمل کردن بآن. در قدیم الایام جلد را از تخته چوب میساخته اندو مسطورات را در میان آن مضبوط میکرده اند

ص: 244

چنانکه بعد از آن از پوست و مقوا و گاهی از عاج و پاره فلزات ساختند.

و ازين كلام مبارك مخلوقیت وحدوث قرآن ظاهر است و نیز مکشوف میگردد که ترجمه و تفسیر قرآن و اسرار وبواطن آن را جز خدای تعالى ورسول خدا و ائمه اطهار علیهم السلام هیچ کس نداند و حقیقت و معنی حقیقی آن خود ایشان هستند چنانکه فرمایند قرآن ناطق مائیم و اگر جز این باشد قرآن چنانکه فرمود نوشته ایست بین الدفتین و ناطق نیست و تا ترجمانی نباشد مقصود را نرساند .

اکنون بیاره اخبار یکه بعلوم و احاطه ائمه هدى سلام الله عليهم بقرآن و کتب آسمانی دلالت دارد اشارت مینمائیم تا کشف مقصود حاصل و بنهجی سالم اندر آید علامه مجلسی طیب الله روحه القدسی در مرآت العقول در شرح اصول کافی و در اصول کافی نزديك باين معنی است که میفرماید در میان دودفه دو جلد مصحف غیر از ما کدام کس تواند بود چه میفرماید آیات بیناتی که در قرآن مذکور است مائیم.

و هم در آن کتاب سند بامیر المؤمنین علی علیه السلام میرسد که میفرماید و انا اهل البيت شجرة النبوة و موضع الرسالة ومختلف الملائكة وبيت الرحمة ومعدن العلم ، ما اهل بیت درخت نبوت و مخزن علوم رسالت و اسرار آن و محل آمد و شد فرشتگان و خاندان رحمت و معدن علم الهی هستیم و از خیثمه مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود « یا خثيمه نحن شجرة النبوة وبيت الرحمة ومفاتيح الحكمة ومعدن العلم وموضع الرسالة ومختلف الملائكة وموضع سر الله ونحن وديعة الله في عباده ونحن حرم الله الاكبر ونحن ذمة الله و نحن عهد الله و من و في بعهدنا فقد وفى بعهد الله و من خفرها فقد خفر ذمة الله و عهده » .

ای خیثمه مائیم شجره نبوت و بیت رحمت و مفاتیح حکمت چه بوجود مبارك ایشان خزائن خداوند سبحان گشوده و حکمت یزدانی بخلق میرسد نظیر قول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است که میفرماید « انا مدينة الحكمة وعلى بابها » وموضع رسالت ومحل آمد و شد ملائکه و موضع سر خداوند، سر بکسر سین مهمله آنچیزی است که از غیر خواص پوشیده است و ائمه هدى صلوات الله عليهم موضع آن اسرار مکتومه خداوندی

ص: 245

هستند که عقول از قبولش عاجز است مثل غوامض علم توحید وقضا وقدر و اشباه آن و آنچه اشاعه آن نزد مردمان مصلحت نیست مثل دانستن عمرهای مردمان و احوال ایشان وحوادث كائنه، ومائيم وديعه خداوند تعالی در میان آفریدگان که مأمور هستند بحفظ ورعایت ایشان و عدم تقصیر در حق ایشان و مائیم حرم اکبر خداوند که احترام ما وعدم انتهاك حرمت ما برخلق واجب است مثل حرمت کعبه و ایشان از کعبه برتر و بزرگتر و محترم تر هستند چه حرمت کعبه بسبب ایشان است .

در خبر است که حرمات خدا سه چیز است قرآن و کعبه و امام و مائیم اهل ذمه خدای تعالی و آن عهد و امان وضمان و حرمت است پس ائمه معصومین صاحبان ذمه خداوندی هستند چه خداوند دیان عهد ولایت ایشان را بر بندگان مأخوذ داشته و بوجود با جود ایشان بندگانش از عذابش محفوظ و ایمن باشند و مائیم اهل عهد خدا و هر کس ذمه و عهد خدای را شکسته و سکبار و خوار گرداند و نقض عهد نماید ذمت خدای را خوار داشته است و بشکسته است و مائیم عهد خدا و هر کس در عهد ما باشد همانا بعهد خدا وفا کرده است و هر کس بشکند عهد ما را همانا عهد و ذمه خدای را شکسته است و ازین پیش حدیث امام رضا و بعضی ائمه علیهم السلام مسطور شد که ائمه هدى عليهم الصلوة والسلام وارث علم رسول خدا و جميع انبیاء عظام و مرسلین کرام و اوصیای فخام که پیش از ایشان بوده اند هستند .

و هم در آن کتاب از جناب جابر مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم فرمود « ما ادعى احد من الناس انه الناس انه جمع القرآن كله كما انزل الا كذاب و ما جمعه و حفظه الاعلی بن ابیطالب و الأئمة من بعده » هیچ کس ادعا نمیکند که جمع نموده است قرآن را بهمان وضع که نازل شده است مگر اینکه سخت دروغگوی است و هیچ کس جامع و حافظ قرآن نیست مگر علی بن ابیطالب و ائمه معصومین که بعد از آنحضرت صلوات الله علیهم آمده اند و هم بهمین سند بحضرت ابی جعفر علیه السلام میرسد « ما يستطيع أحد أن يدعى ان عنده جميع القرآن كله ظاهره و باطنه غير الاوصياء » بجز اوصیای گرام و اولیای فخام علیهم السلام هیچ کس را آن استطاعت و بضاعت و

ص: 246

استعداد نیست که بگوید جمیع قرآن بتمامت ظاهرش و باطنش نزد اوست .

و ازین کلام مبارك ميرسد که حقیقت و معنویت و علوم باطنيه واسرار مكتومه قرآن مجید نزد ائمه هدی سلام الله تعالی علیهم است و دیگران را آن روح و آن نور و آن عقل و آن فهم و آن ذهن و آن قوه مدرکه ولیاقت و استعدادات وجوديه وبضاعت شخصیه و قابلیت فطری نیست که بتوانند حامل و جامع قرآن خدای باشند و مقصود با این کلام معجز اندام نه حروف والفاظ ظاهر یه قرآن است که خدای تعالی برای تذکره مردمان پوشش قرآن ساخته است بلکه آن معانی گرانبار و جواهر اسرار آبداری است که «لو أنزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً ».

و این راجع بمعنویت و ثقل قرآن کریم است چنانکه پاره محققین گفته انداگر حرفی از قرآن را بر کوه قاف حمل نمایند طاقت نیاورد و از عظمت خداوند عظیم در خوف و خشیت اندر شود و اگر حمل بما فى الدفتین نمایند هر كودك ابجد خوان بهر با مداد و شامگاه که آهنگ دبیرستان و مراجعت بمنزل نماید حامل آن است مگر قرآن حاوی اسم اعظم الهی نیست که بر هفتاد و سه حرف است که عیسی بن مریم علیها السلام با آن مقام نبوت ورسالت و دارائی کتاب انجیل داراي دو حرف آن بود و بدان کار میکرد و رسول خدا و ائمه هدی بر هفتاد و دو حرف واقف هستند و این نیز اشارت بمقامات عالیه واستعدادات وارواح وعقول و انوار سامیه ایشان نسبت بدیگر انبیای عظام علیهم السلام است که مستودع اسرار خاصیه الهیه اند .

و ازین است که هر چه و هر معجزه و مقام و منصبی که تمام پیغمبران داشتند ایشان بعلاوه دارا بودند لکن سایرین ازین بهره عظیم که مقدارش را جز خداوند قدیر هیچکس نداند بی بهره اند دیگران بی بهره اند از جرعه كاس الكرام، تا چه رسد بآنجا که میفرمایند اسم الهی ما هستیم و لطایف این مطالب گاهی طی این کتب مبارکه مذکور شده است چنانکه خبر صحیفه و جفر و جامعه و مصحف فاطمه که نزد ائمه عليهم السلام است در کتب اخبار و ارداست و ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق سلام

ص: 247

الله عليه مشروحاً مذكور شد.

و در ذیل خبر یکه در اصول کافی از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود مصحف فاطمه صلوات الله علیها نزد ما میباشد و نمیدانند مصحف فاطمه چیست عرض کردم چیست مصحف آنحضرت فرمود مثل قرآنكم هذا ثلث مرات والله ما فيه من قرآنکم حرف واحد سه برابر این قرآن شما است سوگند باخدای در این مصحف از قرآن شما يك حرف نیست عرض کردم سوگند با خدای این است علم یعنی معنی علم ابن است فرمود و انه لعلم وما هو بذاك، آری این علم است لکن نه بآن مقام است که باید. پس از آن سکوت فرمود و پس از ساعتی گفت علم ماکان و علم ما هو كائن تا قیام قیامت نزد ما میباشد .

عرض کردم فدایت شوم سوگند با خداوند این است علم فرمود «انه لعلم و ليس بذاك» این علم است لکن نه بآن منزل و مقام است عرض کردم فدایت شوم پس آن علم چیست فرمود « ما يحدث بالليل والنهار والأمر بعد الامر و الشيء بعد الشيء الى يوم القيمة » آنچه در روز و شب یعنی آناء وساعات و دقایق روزگار حادث میشود و امر بعد از امر وشیء بعد از شیء روی میگشاید تا قیامت یعنی ما بر تمام این امور و علومی که بعداز مذکور شد عالم هستیم و علم کامل این است .

و ازین پیش حدیثی که حماد بن عثمان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام روایت نمود مذکور گردید که فرمود در سال یکصد و بیست و هشتم جماعت زنادقه ظاهر میشوند و این از آن است که من در مصحف فاطمه علیها السلام نظر کردم عرض کردم مصحف فاطمه صلوات ل الله علیها چیست فرمود چون رسول خدای وفات کرد آنگونه حزن و اندو از وفات آن حضرت بر آنحضرت وارد شد که جز خداوند عزوجل مقدارش را نمیداند پس خدای فرشته را برای تسلیت آنحضرت بفرستاد و آن فرشته آن حضرت را تسلی میداد و حدیث میراند فاطمه از این حال به امیر المومنین شکایت برد امیرالمؤمنین فرمود هر وقت باین امر احساس فرمودی و صدای او را بشنیدی با من بازگوی فاطمه علیها السلام در آن حال بآ نحضرت آگهی داد و امير المؤمنين علیه السلام هر چه را که میشنید مینگاشت چندانکه مصحفی از آن احادیث را ثبت فرمود .

ص: 248

راوی میگوید پس از آن حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود در این مصحف از حلال و حرام چیزی نیست لکن در این مصحف علم ما يكون است.

شارح میفرماید کلام امام علیه السلام «انه لعلم» یعنی علمی است معتد به عظیم و اینکه ميفرمايد «وما هو بذاك» یعنی اینکه تو پندار میکنی و تو هم مینمائی که این علم مذکور از تمامت علوم اعظم است یا علم کامل ممتاز است در جنب علوم ائمه علیهم السلام چنان نیست و اینکه میفرماید «مثل قرآنکم» یعنی آن قرآنی که در دست شما میباشد نه آن قرآنی که نزد امام است وما فيه من قرآنكم، يعنى علم ماکان و ما یکون در آن است .

و اگر گوئی در قرآن نیز پاره اخبار است میگوئیم شاید در مصحف مذکور نیست یا در قرآنی که دست شما میباشد مذکور نیست آنچه در قرآنی است که نزد ائمه علیهم السلام است و اگر کوئی از پاره اخبار چنان آشکار میآید که مصحف فاطمه علیها السلام نيز بر بعضي احکام مشتمل است در جواب گوئیم شاید در مصحف احکامی مذکور باشد که در قرآن نیست واگر گوئی از بسیاری از اخبار ظاهر میشود که قرآن بر جمیع احکام و اخبار از منه سابقه یا آینده اشتمال دارد میگوئیم شاید مراد این باشد که آنچه را که ما از قرآن بفهم میآوریم به آنچه را که ائمه معصومین صلوات الله علیهم از قرآن میفهمند وازین است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود قرآنکم .

علاوه بر این احتمال دارد که مراد لفظ قرآن باشد و ازین گذشته ظاهر اکثر اخبار این است که مصحف فاطمه سلام الله تعالى عليها فقط بر اخبار اشتمال دارد و با این صورت احتمال دارد که مراد عدم اشتمال مصحف آنحضرت علیها السلام بر احکام قرآن، علم ما كان وما هو كائن است يعني از غير جهت مصحف فاطمه صلوات الله تعالى عليها نیز.

راقم حروف گوید: این خبر که مصحف فاطمه علیها السلام سه چندان قرآن شما میباشد و سوگند با خدای در مصحف حرفی از قرآن شما نیست تا آخر خبر و فقرات علوم عالیه ائمه مطلبی سخت لطیف و غامض است اولا حرفی از قرآن شما نیست دوم قرآن شماسه دیگر نگاشتن امیر المؤمنين علیه السلام مصحف را که علم مایکون در آن است

ص: 249

با اینکه خداوند میفرماید «ما فرطنا في الكتاب من شيء - يا كل في كتاب مبين - يا - لا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبين - يا - نفد البحر قبل أن تنفد كلمات ربي يا امثال آن و هم چنین اخباریکه در قرآن است .

پس اگر مصحف فاطمه را حرفی از قرآن نباشد مخالف این آیات و اخبار است واگر کوئیم شامل اخبار است نه احکام آنهم اشکال دارد و اگر شامل اخباری است که در قرآن است حاجتی بآن مصحف وورود ملك وعرض اخبار نبود چه اخبار بسیار است که قرآن حاوی جمیع احکام و اخبار است مگر اینکه گوئیم مصحف فاطمه علیها السلام حاوی اخبار قرآنی نیست که در دست مردم است لکن آن اخبار در قرآنی که نزد ائمه هست و اما احکام چون راجع بمسائل امور دینیه و فرایض است و باید مجری و معمول ساخت بجمله را قرآن مجید شامل است و در مصحف آنحضرت موردی ندارد .

و ازین غامض تر و معجب تر آن است که در پایان حدیث مذکور و شرح کثرت و عظمت علوم ائمه بیانی رفته است که علوم ائمه بر علوم قرآنی تفوق دارد و صدور واسعه ایشان در انواع علوم از علوم قرآنیه بیشتر حاوی و حامل است چه وقتی که علی الترتیب المذکور از هر علمی سخن میشود عظیم نمیشمارد تا بدانجا که میفرماید «ما يحدث بالليل والنهار» تا آخر حدیث اثبات ما نقول را مینماید بلکه علم بر بدا را میرساند مگر اینکه چون قرآن را ثقل اکبر فرموده اند مراد همان قرآنی است که نزد ائمه علیهم السلام است که در زمان حضرت قائم عجل الله تعالى فرجه ظاهر خواهد شد و بآن رفتار مینمایند و الله تعالى اعلم.

و ازین اخبار روشن و ثابت میشود که قرآن حادث و مخلوق است و نیز شارح میفرماید در کلمه تظهر الزنادقه چنان در دل خطور میشود که مراد از ایشان ابن ابی العوجاء و ابن مقفع و امثال ایشان هستند که حضرت صادق علیه السلام با آنها مناظره فرمود و این تاریخ بیست سال قبل از وفات آنحضرت میباشد چه وفات آنحضرت در سال یکصد و چهل هشتم هجری است چنانکه یادکردیم و این وقت هنگام ظهور ایشان و کثرت ایشان است.

ص: 250

و بعضی گفته اند مراد بایشان خلفای بنی عباس هستند چه ایشان ترویج کتب زنادقه و فلاسفه را نمودند و در همین سنه مذکوره ابراهیم سفاح مکتوبی باهل خراسان کرد وا بو مسلم مروزی را بنهجی که در جای خود مذکور نمودیم برایشان امارت داد و این کار ماده شوکت بني العباس گردید و لفظ ملك در خبر مذکور جبرئیل علیه السلام یا فرشته دیگر است که با هم آمده یا هر یکی از دو ملک در زمانی آمده باشند و مراد بشکایت که فشكت ذالك مطلق إخبار است.

و هم از ابو عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود جفر ابيض نزد من است راوی عرض کرد در جفر ابیض چه چیز است فرمود زبور داود و تورية موسى و انجيل عیسی و صحف ابراهیم علیهم السلام و حرام و حلال و مصحف فاطمه ما أزعم ان فيه قراءاً و فيه ما يحتاج الناس اليه ولا يحتاج الى احد حتى فيه الجلدة و نصف الجلدة وارش الخدش تا آخبر خبر.

و با این صورت که جفر ابیض شامل این کتب و مصحف فاطمه علیها السلام و حلال و حرام و تمام احکام و قوانین است که محل حاجت بنی آدم است و او خود محتاج باحدی نیست یعنی هیچ چیز نیست که در آن نیست و این جفر با این جامعیت و اتمیت و احکامی که در قرآن است در خدمت امام علیه السلام است و امام علیه السلام که حافظ قرآن و تمام كتب و علوم است مخلوق خداوند و نسبت بوجود واجب قدیم متعال حادث است حالت قرآن و سایر کتب و صحف منزله چه خواهد بود با اینکه خدای میفرماید : « فاتوا بكتاب من قبل هذا » يعنی کتابی بیاورید پیش از قرآن چه ناطق بتوحید قرآن است که در آن کتاب حکم بر استحقاق غیر از خداوند بعبادت نموده باشد.

و نیز خداوند میفرماید «ثم اور ثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا» و آنچه را با کسی بارث گذارند و موروث گردد مخلوق است و هم در اخبار وارد است که سبع المثانی و ذکر و اهل ذکر و آیات الله و کتاب خدا و کتاب مبین و امثال آن اهل بیت رسالت صلوات الله عليهم و اهل قرآن ایشان هستند.

در کتاب شرح الزیاره در ذیل شرح «السلام على محال معرفة الله و مساكن بركة

ص: 251

الله وحفظة سر الله وحملة كتاب الله» مینویسد درپاره نسخ محل معرفة بصيغه مفرد وارد است و معنی این است که خدای تعالی را هیچ کس مانند این انوار مقدسه نشناخته و هم چنین حق تعالی را جز از بابت ایشان و معرفی ایشان نشناخته اند چه این ارواح سامیه اكمل مظاهر اسماء مبارکه الهی و صفات حسنی خدائی هستند و اگر بصیغه مفرد قرائت نمایند برای دلالت بر آن میباشد که این وجودات مقدسه مانند يك نفس هستند در معرفت چه مختلف باختلاف سایر صفات نمیشوند .

و سلام بر مساكن بركة الله مساكن جمع مسکن است که بمعنی استقرار است و سکون و مراد از آن عدم انتقال و تحول است و این مساکن همان بركة الله است چه بركة است در آنچه برای آن است یعنی بواسطه وجود ایشان خداوند تعالی برکت بر خلايق بارزاق صوريه و معنویه نازل فرماید چنانکه اخبار متواتره بر آن دلالت مینماید.

و مراد بارزاق صوریه ارزاق طعام و شراب و لباس و مال است با نواع مختلفه که امر معیشت و امر نظام بر آن توقف دارد از حیوان و نبات و معدن و مراد بارزاق معنويه علوم وعقول وافهام و الهامات و ادراکات و ساعات و لحظات و انفاس وخطرات و بدوات و هدایات و توفیقات و اعمال صالحه و عقول صنایع و مصانعات در اقوال و احوال و امدادات در اعمار و تاخیر آجال و تدبير نفوس و منازل و بلدان بلکه تعقلات و تخیلات و توهمات و تصورات و حرکات و كل شي عنه و ما ينتفع به است چه آن رزقی است که بد و از آسمان و خزائن آسمانی بر حسب قدر و اندازه فرود میآید.

و سلام باد بر معادن حکمت خدا چنانکه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید «انا مدينة الحكمة و على بابها » و علوم ائمه هدی علوم رسول خدا میباشد و حکمت عبارت از علوم حقیقیه الهیه است و هیچ شکی و ریبی نیست که علوم ایشان از خدای تعالی بلکه عین علم خداوند تعالی است و حکمت بمعنی علم است چنانکه در حدیث دیگر وارد است انا مدينة العلم و على بابها و مراد مهر دو یکی است .

پس آیا مراد ازین علم اعم است با علم عملي يا علم لدنی یا ذوقی میباشد و آن علمی که حکمت است افضل علوم است بافضل معلومات و حکمت عملیه آن حکمی است

ص: 252

که برای آن تعلق بعمل باشد مثل طب و حکمت علمیه آن حکمی است که برای آن تعلق بعلم باشد مانند علم بموجودات هشت گانه مثل واجب الوجود و عقل و نفس وهيولا و صورت و جسم و عرض و ماده .

و صاحب قاموس میگوید حکمت بمعنی عدل و علم و جسم و نبوت و قرآن و انجیل است و چون صاحب قاموس شیعی مذهب نیست ولایت را در ضمن معانی حکمت یاد نمیکند چه استعمال حکمت در ولایت از سایر معانی مذکوره شایسته تر است و استعمالش زیادتر بلکه در هر موضعی از قرآن حکمت یا حکم مذکور است مراد بآن ولایت است یا آنچه مستلزم آن است و این مذکورات از حیثیت جهت لفظى بدان اشارت ميرود في الجمله.

و اما از جهت معنی مراد این است که حضرات معصومین علیهم السلام معادن حکمت الهی هستند و مراد حکمت الله حادثه مرتبطه بحوادث است چه حکمت ذاتیه از لیه همان ذات باری تعالی است و اول چیزیکه از فعل ذات خداوند کبریا صادر شد حکمت حقیقیه وهى آية الحكمة الحقة و آنذات قدسیه حضرات معصومین علیهم السلام است پس ذات والا صفات ایشان حکمت خدا و ولایت خداوند کبریا است بر جميع خلق او «حتى انه سبحانه لتلك الحكمة اعطى كل شيء ماله فيما هو عليه لذاته و هي من الحكمة التي هی ذاته تعالى ».

و در آنچه مسطور شدسه مرتبه معلوم گشت مرتبه اولی برای ذکر حکمت حقیه است و آن عبارت از حق است اى للحق سبحانه مرتبه دوم برای ذکر حکمت حقیقیه است که عبارت از ذوات قدسیه ایشان علیهم السلام است و هي آية حكمة الله التي هي ذاته ومجلاها و مرتبه ثالثه ولا يتهم بالله برسایر خلق خدای تعالی و بآن صادر شده است اکوان ایشان از اختراع و اعیان ایشان از ابداع وهياكل مبارکه ایشان از قدر و اتمام میگیرند از قضا و حکمت خدا در مرتبه ثالثه ایشان هستند معادن آنها و مصادر و موارد آن و ایشان با آنان هستند هر کجا که باشد و در مرتبه ثانیه ایشانند حکمت خدا و ایشان هستند معادن آن و مافي الثالثه من الثانيه كما تقدم في محال معرفة الله من الوجوه السبعه يعنى وجوه هفتگانه که شارح در بیان معنی محال معرفة الله یاد کرده است و اگر کلام را اقتضا باشد اشارت خواهد شد .

ص: 253

بالجمله شارخ میفرماید مراد از حکمت آن علم احاطی ذوقی است که مقرون باشد بآنچه مرتبط آن میشود از عمل و هذا فی کلشیء بحسبه بعد ما تعرف ان العلم عين المعلوم و اینکه آن چیزیکه آن صورت معلوم است اراده میشود بآن نفس علم بصورت پس علم تو بزید و عمر و همان صورت ایشان است در خیال تو یعنی آن صورتیکه در خیال تو است همان علم تو است آن صورت وزید عین علم تو بنفس اوست نه صورت او پس در هر رتبتی از ادراك علم نفس معلوم است پس اعمال تو نفس علم تو بآن است و انفاس تو عین علم تو است بآن و حرکت توعين علم تواست بآن و سکون تو عین علم تواست بآن بس علم عمل است و عمل علم است .

و بعد از آنکه شناختی و دانستی که علم از تو مثل دست تو است از تو و بر تو این حال مکشوف افتاد پس بودن ائمه یزدانی صلوات الله عليهم معادن حكمة الله باين معنى است که ایشان معنی اول و عین دوم و قوام ثالث میباشند و اینکه گفتهاند علوم ائمه هدى سلام الله عليهم من الله است مراد این است که علوم ایشان را خدای سبحان در ایشان احداث فرموده است و این وجودات عالی سمات را اوعيه علم و خزائن حکمت گردانیده است نه این است که علوم و حکمت ایشان از قدیم انفصال یافته است چه اگر بر این معنی وعقیدت سخن شود موجب کفر است.

و اینکه گفته اند بلکه عین علم خداوند است مراد ازین عبارت این است که ان علومهم جعلها علمه بهم و بمن دونهم وان كان له علم بمن دونهم غير هذا العلم وهو عين من هو دونهم وان كان لنا ان نؤول علومهم على معنى يشتمل كل من سواهم لانا اردنا ان العلم عين المعلوم وان ذالك الغير مادته من شعاعهم وذالك الشعاع هو علم وصورة من شعاع رحمتهم في المؤمنين وهو ايضاً علم ومن عكس شعاع رحمتهم وهو شعاع غضبهم في الاعداء ايضاً علم فعلى هذا المعنى ليس الله علم مخلوق بمن هو دونهم الأعلومهم او عن علومهم

وكل هذا مبنى على العينيه كما هو الحق فى المسئله .

بدرستیکه خداوند تعالی قرار داده است علوم ایشان را علم ذات کبریای خود بایشان و بآنانکه سوای ایشان و فرودتر از ایشان است و اگر چند خدای را علمی است

ص: 254

بدیگران که غیر ازین علم است و آن عین کسی است که غیر از ایشان میباشد و اگرچه مارا میشاید که علوم ائمه هدى سلام الله عليهم را شامل شماریم که مشتمل بر هرکس که جز ایشان باشدچه ما را اراده چنین خواهد بود که علم عین معلوم است و اینکه ماده این غیر از شعاع انوار مضيئه كامله ساطعه ائمه هدى صلوات الله عليهم است و این شعاع همان علم است و صورت آن از شعاع و فروز رحمت ایشان است در جماعت مؤمنان و از عکس شعاع رحمت ایشان است که عبارت از شعاع غضب ایشان است در گروه دشمنان و آن نیز خود علم است.

پس بنابر این معنی خدای را علمی که مخلوق شده باشد بمن هو دونهم جز علوم ایشان یا از علوم ایشان نیست و بنابراول خدای را علمی است مخلوق بمن هو دونهم غیر از علوم ایشان یا از علوم ایشان و کل این مبنی است بر عینیت چنانکه حق در این مسئله همین است و اینکه گفتیم بنابر این معنی نیست برای خدای تعالی علمی مخلوق بمن هو دونهم غیر از علوم ایشان یا از علوم ایشان بعلت این است که ائمه خدا باب خدای بسوى خلق وباب خلق خدای بسوی خدای تعالی هستند و خدای متعال بواسطه آن فضلی که بر محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و بر خلق خود دارد با بی برای افاضت خودش و علم خود و خلق خود و رزق خود و زنده کردن و میراندن موجودات خود غیر از محمد صلی الله علیه وآله وسلم مقرر نفرموده است.

و امام علیه السلام میفرماید سلام باد بر حفظه سر خدای شارح میفرماید اسرار خدا عبارت از علومی است که اظهار آن جز برای کملین رجال مثل سلمان وكميل رحمة الله عليهما جایز نیست چنانکه چون کمیل بن زیاد از امیرالمؤمنین علیه السلام از حقیقت سئوال کرد فرمود مالك والحقيقة ترا با حقیقت و معنی آن چکار است کمیل عرض کرد آیا صاحب سر تو نیستم تا آخر حدیث چنانکه ازین پیش این حدیث مبارك مشروحاً در طی این کتب مبارکه در ذیل احوال جناب کمیل رحمة الله علیه مذکور شد و حضرت صادق علیه السلام فرمود اگر ابوذر آنچه را که در دل سلمان جای دارد بداند میگوید خداوند قاتل سلمان را بیامرزد و باین حدیث نیز گذارش نمودیم .

ص: 255

و حضرات ائمه اطهار عليهم صلوات الله الملك الجبار فرمودند « ان حديثنا صعب مستصعب لا يحتمله الاملك مقرب او نبي مرسل أو عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان » ودر خبر دیگر بدون لفظ الا وكلمه استثناء وارد است چنانکه مشروحاً در کتاب حضرت باقر علیه السلام و دیگر مقامات مذکور داشتیم و از خبر حضرت موسی با خضر علیهما السلام مكشوف می افتد که هر کسی را قابلیت فهم جمیع علوم نیست پس مراد از اینکه حضرات ائمه معصومین حافظین سرپروردگار هستند این است که ظاهر نمیفرمایند سر خدای را یا ظاهر نمیگردانند از آن سر مگر چیزی را که احتمالش را کسی که بتواند حمل کند بنماید چنانکه بسیاری از احادیث ایشان بر این معنی دلالت دارد و بالجمله بعضی احادیث ایشان است که غیر از خودشان هیچ مخلوق موجودی حمل آنرا نتواند کرد و شکی در این مطلب هم نیست.

و در بعضي كتب بخط آدم بن علی بن آدم مسطور است که عمیر کوفی گفت در معنى « حديثنا صعب مستصعب لا يحتمله ملك مقرب ولا نبي مرسل » همان است که شما روایت میکنید که خداوند تبارك و تعالی را توصیف نتوان کرد و رسول خدای را وصف نتوان نمود ومؤمن وصف کرده نشود « فمن احتمل حديثهم فقد حد هم ومن حدهم فقد وصفهم ومن وصفهم بكمالهم فقد احاط بهم وهو اعلم منهم ».

پس هر کسی حدیث ایشان را حمل کند همانا ایشان را محدود نموده باشد و هر کس حدی برای ایشان مقرر دارد همانا ایشان را بوصف در آورده است و هر کس ایشان را بحد کمال ایشان توصیف نماید یعنی دارای آن ادراك ومقام و استعداد و لیاقت و برخورداری و استطاعت باشد که بتواند ائمه هدی سلام الله تعالی را که مثل اعلی هستند باندازه کمال و کمالیتی که خدای بایشان عطا فرموده است توصیف و تعریف نماید چنین کسی که دارای این اندازه علم و بینش و معرفت باشد لابد برایشان محیط خواهد بود و اگر درجه داشته باشد که برایشان احاطه نماید از ایشان اعلم خواهد بود و این مسلم و مدلل است که خداوند تعالی ایشان را دارای آن علوم و مقامات عالیه علم و

ص: 256

حکمت خدائی نموده است که جز ذات خداوند علام احدی برایشان محیط و از ایشان اعلم نیست بلکه هر قدر در مراتب علمیه ذی قدر و ممتاز و بی همتا باشد نسبت بايشان وعلوم كثيره الهیه صمدیه ایشان حکم قطره بدریا و ذره به بیضا دارد .

و از حضرت ابی جعفر علیه السلام مروی است که ولایت سر خداوند است و هي ذاتهم و صفاتهم وامرهم و نهیهم و افعالهم الى آخر البيانات و امام علیه السلام میفرماید :

و سلام باد بر حمله کتاب خدای شارح میفرماید قرآن بهمان طوری که نازل شده است و علوم قرآن کماهي نزد ائمه هدى سلام الله تعالی علیهم است و در قرآن است علوم اولین و آخرین چنانکه اکثر اخبار متواتره بر این معنی وارد است و مراد بحمل قرآن حفظ لفظ آن است بر جمیع آنچه محتمل است در آن از وجوب و راجح وحرام و مرجوح و جایز .

و حفظ معنی آن این است که جمیع آنچه محتمل است از ظاهر و ظاهر وظاهر وظاهر وظاهر و همچنین باطن و باطن و باطن و باطن و باطن و همچنین تاویل و تاویل و تاویل و تاویل و تاویل بآنچه راجع میشود بسوی کل و بسوی سوره و بسوی آیه و بسوی کلمه و بسوی حرف و آنچه راجع میشود بسوی حرف راجع میگردد بفکری و عددى ولفظی ورقمي و بسوی احوال و اوضاع واطوال ووصل و فصل و ادغام و اظهار و اخفاء وحرفى مكان حرف وكلمه از حروف كلمتين مثل حصب جهنم چه حصب از دو کلمه است حاء از حطب است و حصی و حجاره وصاد از حصی است و باء از حطب است و امثال آن از آنچه بر اسرار وجودات منطوی است چنانکه ازین پیش در ذیل کتاب حضرت باقر علیه السلام و بیانات آنحضرت در معنی حروف الصمد مسطور شد .

و از آنجمله این بود که الف ولام مدغم هستند و بر زبان ظاهر و در سمع واقع نمیشوند و در کتابت ظاهر میگردند و این حال دلالت بر این دارد که الهیت خداوند بلطف خدائی پوشیده است و بحواس درک نمیشود و در زبان واصفی و گوش سامعی واقع نمیگردد چه تفسیر الله آنکسی است که تمام مخلوق از درك مائیت و کیفیت و چگونگی او به نيروي حس ياوهم خود متحیر و بیچاره گردند لانه مبدع الاوهام و خالق الحواس

ص: 257

و اینکه آنچه برای تو در حین کتابت ظاهر میشود دلیل بر این است که خداوند سبحان ربوبیت و عظمت قدرت خود را در ابداع خلق و ترکیب فرمودن ارواح لطیفه خلق را در اجساد کثیفه ایشان آشکار فرموده است و چون بندۀ بنفس خویش بنگرد روح خود را نمیبیند چنانکه لام صمد متبین و آشکار نمیشود و داخل یکی از حواس خمسه نمیگردد و چون بکتابت بنگرند آنچه پوشیده و لطیف بود نمودار میشود .

یعنی لام مدغم صمد اگرچه در تلفظ و تكلم ظاهر وداخل هیچ حاسه از حواس خمسه نمیشود اما چون الصمد را بنویسند این لام ظاهر میآید و دیده میشود پس هر وقت بنده از بندگان یزدان درمائية وكيفيت بارى تعالى تفكر كند جز سرگشتگی و تحیر بهره نیابد و فکرت او بهیچ چیز احاطه نکند که بتواند تصور آنرا نماید زیرا که خداوند عز وجل خالق صورت است و چون کسی نظر بخلق خدای کند او را ثابت میشود که خداوند عزوجل خالق مخلوق و ترکیب فرمایندۀ ارواح ایشان است در اجساد ایشان إلى آخر الكلام.

و مراد به کتابیکه ایشان حامل آن هستند همان کتاب تدوینی میباشد که هو طبق الكتاب التكوين و اين كتاب جمع میشود با عقل اول که مسمی است بروح القدس و روح من امر الله چنانکه خداوند تعالی باین کتاب خود اشارت ميفرمايد « و كذالك اوحينا اليك روحاً من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان و لكن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء من عبادنا » تا آخر آیه و ازین پیش در فصول سابقه باین آیه شریفه اشارت رفت و هم سابقاً سبقت نگارش یافت که این روح با احدی از گذشتگان حمد الله و ائمه هدی سلام الله عليهم نبوده است .

و نیز اهل تحقیق بیان کرده اند که این روح مبارك باهر پیغمبرى وولى ووصي بوجهي از وجوهش بوده است و جزذات والاصفات محمد و آل محمد صلى الله على محمد و آل محمد جامع کل آن نیست و تمام وجوه را جامع نبوده است مگر ایشان و این روح عبارت از قرآن است چه این روح بعد ازین مرتبه جامعه افتراق حاصل كرد پس يك جهت آن ملك و يك جهت دیگرش قرآن و هر يك از این دو مبنی است بر صاحبش .

ص: 258

و چون در این چند فصل و مطالب مذکوره و اینکه قائل شدن با نفصال از قدیم کفر است نگران شوند و این مراتب عالیه که در حق ائمه هدى صلوات الله عليهم و علوم وافيه ایشان مسطور شد در نظر آورند و هم این مطلب اخیر را كه روح يك جهتش ملك وجهت دیگرش قرآن است با اینکه روح خود از مخلوقات است بتصور درآورند، مخلوقیت وحدوث قرآن ثابت گردد در خبر است که فرمودند « ان من علم ما اوتينا تفسير القرآن و احكامه لووجدنا اوعية او مستراحاً لقلنا والله المستعان » پارۀ از علومی که بما عطا فرموده اند علم قرآن است و احکام قرآن اگر ظرفهائی یعنی صدوری که لایق ظرفیت کامل برای چنین مظروفی نفیس دارد بیابیم یا محل راحتی هر آینه میگوئیم و خداوند مستعان است .

وازین خبر معلوم شد که با اینکه همه چیز در قرآن است در وجود مبارك ائمه خداوند تعالی چندان علم موجود است که یکی از آن تفسیر قرآن و احکام قرآن است و نیز معلوم میگردد که با این چند تفسیری که از ائمه صلوات الله عليهم وارد است هنوز چه تفاسیر است که ظاهر نفرموده اند و محل را قابل ندانسته اند بلکه بقدر حاجت ایشان در امور معاشيه ومعاديه و اندازه استعداد ولیاقت ایشان بیان فرموده اند و با این تفصيل و این احاطه ائمه علیهم السلام بر تفسیر قرآن که از جمله علوم موهوبه خداوندی ایشان است و محدودیت و محاطیت قرآن حدوث و مخلوقیت قرآن نمایان گردد .

از حضرت ابی عبدالله (ع9 مروی است «ان الله جعل ولايتنا اهل البيت قطب القرآن وقطب جميع الكتب عليها يستدير محكم القرآن وبها نوهت الكتب و يستبين الايمان وقدامر رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم ان يقتدى بالقرآن وآل محمد صلی الله علیه وآله وسلم حيث قال في آخر خطبة خطبها داني تارك فيكم الثقلين الثقل الاكبر والثقل الاصغر فاما الاكبر فكتاب ربى واما الاصغر فعترتی اهل بیتی فاحفظوني فيهما فلن تضلوا ما تمسكتم بهما ».

ازین پیش در همین فصول بمعنی این دو خبر و اینکه چگونه اهل البيت علیهم السلام ثقل اصغر هستند و معنی آن چیست اشارت کردیم اتفاقاً در این معنی که راقم حروف استدراك نموده است شارح نیز استنباط کرده و میفرماید اشکالی در این حدیث وارد

ص: 259

میآید که ائمه علیهم السلام که عترت حضرت رسالت مرتبت باشند ثقل اصغر هستند و ما جواب این مسئله را در جواب مسائل ملا کاظم سمنانی مذکور داشتیم هر کس طالب باشد از آنجا طلب نماید .

میگوید: و بالجمله حضرات عترت طاهره حمله کل کتاب الله میباشند بل بكل معنى في كل عالم لكل غاية ، در تمام معانی قرآن که در هر عالمی از عوالم بدرجه و پایانی که از آن برتر تصور نشود حامل و عالم کتاب خداوند هستند و از جمله تاویلات و معنی حمله کتاب الله این است که حضرات ائمه معصومین حمله کتاب الهی هستند بسبب علیت ماديه صوريه وفاعليه وغائيه .

راقم گوید با این بیان که ایشان بحسب علل اربعه حامل قرآن هستند مخلوقیت وحدوث آن ثابت است و از جمله آن این است که قرآن عرش تدوینی است و حضرات ائمه علیهم السلام ماء میباشند که هر چیزی بوجود آب زنده است و عرش خدای بر آب است ازین تعبیر که راجع بمحموليت وحامليت وحیات و بقاء است حالت مخلوقیت و حدوث

مشهود است .

و از آن جمله این است که قرآن عبارت از دین اسلام است نزد خدا و اولیای خدا یا از آن حیث که قرآن دین است برأسه یا بسبب اینکه علت هر دینی است که مرخدای را است و تفصیل و منشاء آن است و حضرات ائمه علیهم السلام حمله آن میباشند .

والبته دین خدا که عبارت از شرع و احکام شرع و قوانین و نوامیس و عبادات ایزدی و موجب انتظام امور معاشيه ومعاديه وحاوی مواعظ و نصایح و اخبار و قصص است که از جانب حق بدستیاری روح الامین بحضرت سیدالمرسلین صلوات الله و سلامه عليهم اجمعین نازل و آیات شریفه بر حسب اقتضای مقام متدرجاً میرسد جز اینکه مخلوق وحادث باشد چه خواهد بود .

و از جمله تاویلات این است که قرآن فعل ثانی است و حضرات عترت طاهره محل فعل اول و ثانی هستند پس باین ترتیب حمله کتاب الله میباشند و چون در این تعبیر

ص: 260

نیز بنگریم و مفعولیت ورتبت ثانویت و تنزل قرآن را نسبت بفعل ملاحظه نمائیم که محمول است و محمولیت و مخلوقیت قرآن بطریق اولی مکشوف شود و از آنجمله که بان اشارت کردیم این است که قرآن روح من امر الله است و ائمه اطهار علیهم السلام حمله آن هستند و چون روح مخلوق است مخلوقیت قرآن وحدوثش معلوم آید .

و از آنجمله این است که قرآن لوح محفوظ است در اکوان و در الفاظ و آن راجع باول میشود و ائمه طاهرین حاملین آن میباشند و حفظ آن باین است که ایشان حمله آن میباشند والله من ورائهم محيط بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ، چنانکه ازین پیش باین آیه شریفه و بیانات آن اشارت شد .

و در این مقام براي تأیید مطلب مقصود باین خبر اشارت میرود در شرح الزياره در آنجا که در باب مراد از وصایت چیست و بقول خدای تعالى والله يعصم لك من الناس، و معنی آن نظر دارد میفرماید بدانکه یزدان تعالی این ارواح مکرمه و انوار مقدسه حضرات معصومین و وجودات افاضت آیات آل طه و یسین صلوات الله عليهم را برای نفس خود بیافرید و سایر مخلوق را عموماً برای ایشان و بجهت وجود مبارك ايشان خلق فرمود چنانکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام میفرماید « نحن صنایع ربنا و الخلق بعد صنايع لنا، یعنی مخلوق برای ما و بعلت وجود ما خلق شده اند .

رافم حروف گوید در این کلمه که میفرماید و الخلق بعد در لفظ بعد معنی بدیعی دارد چه میرساند که خلقت مخلوق با خلقت ما مقارن نبوده است بلکه مدتها چندانکه خدای میخواست و حکمت تقاضا میکرد بعد از ما خلق شدند و باز مینماید که خدای تعالی را در خلقت مخلوق بخلقت این افراد طیبه و انوار مقدسه که فرد کامل خلقت و ایجاد و مظاهر جمال و جلال یزدان بیهمال میباشند آنچه در ایجاد موجودات و خلقت مخلوق اراده بود حاصل شد و علت غائی خلقت که معرفت است بوجود ایشان موجود گشت چه حقیقت معرفت الهی جز در این وجودات مقدسه مخمر نگردیده است و سایر معارف که در دیمگر مخلوقات ممکن است فرع و طفیل این معرفت نامه است و ازین است که میفرماید سایر

ص: 261

مخلوق طفيل خلقت ما یا از فاضل طینت ما و یا برای ما و بواسطه ما خلق شده اند و ازین عبارت توهین سایر مخلوقات نخواسته اند زیراکه طفیل با فاضل طینت در حکم بیگانه نیستند بلکه بیان حقیقت امر را کرده اند چنانکه در بعضی اخبار والخلق بعد صنا يعنا بدون لام وارد است .

در هر حال از خود ایشان و اشعه انوار ایشان است و جزو را از کل جدائی کی بود و این است که یزدان تعالی میفرمايد «لولاك لما خلقت الافلاك» یعنی اگر وجود تو که شامل معارف حقيقه معنويه الهیه است باعث نبودی افلاک را نیافرید می چه این لیاقت و استعداد و حصول علت غائی در افلاك وساير مخلوقات حاصل نتواند شد و این قابلیت که خداوند داند چیست در آنها نیست و ازین پیش در طی این کتب مبارکه در این حدیث و غلت و لطایف و حقایق آن بیانات مبسوطه مذکور شد .

بالجمله شارح میفرماید پس اول ما خلق الله محمد صلی الله علیه وآله وسلم پس از آن علی و بعد از علی حسن و بعد از حسن حسین و بعد از حسین حضرت قائم و بعد از حضرت قائم هشت تن ائمه دیگر و بعد از ایشان فاطمه صلوات الله و سلامه عليهم بودند و محمد صلی الله علیه وآله وسلم بر اهل بیت خودش نبوت داشت و ایشان مدت هزار دهر خداوند را پیش از آفریده شدن آفریدگان عبادت همی کردند دهر بمعنی روزگار و مرور زمان و همیشه است و بواسطه این معنی همیشگی است که آنانکه مذهب دهری دارند میگویند کسانی هستند که عالم را قدیم دانند و دهر داهر مثلا بد آبد است و با این تفصیل خدای میداند مدت هزار دهر که ایشان پیش از خلقت مخلوق عبادت خدای را میکرده اند چه مقدار است همین قدر میتوان گفت که بیرون از هر مقدار است که ما را بتصور اندر آید .

بالجمله میگوید چون خداوند پیغمبران را بیافرید محمد صلی الله علیه وآله وسلم را بشیر و نذیر برانگیخت پس از آن سایر مخلوق را خلق فرمود و سایر پیغمبران را مبشرین ومنذرين مبعوث فرمود و از آن پس که بجانب دنیا بیرون شدند و این منازل دنیا آخر منزل تنزلات و اول منزل رجوع بسوی خداوند تعالی و ترقیات است آن پیغمبرانی که در بدو امر متأخر بودند در عود متقدم واقع شدند و بحال نبوت ظاهر گردیدند و بنیان دین را استوار

ص: 262

و بدست یاری ایصاء بسوی اوصیاء منتخبین محفوظ نمودند تا گاهی که این حال بحضرت ختمی مرتبت منتهی شد و وصایا بآ نحضرت و اهل بیتش پیوستگی گرفت چنانکه بیان این مطلب در ذیل اخبار و احادیث مرتبا تن بتن مذکور است .

و در این بیانات مذکوره دقایق لطیفه است که پاردا راقم حروف باندازه ادراك خودیاد میکند اولا در مدتی که رسول خدای بر اهل بیت خود نبوت داشت باید بدانیم بچه معنی است شاید گذشته از معني سبقت وجود مبارك آنحضرت و اهل بیت عصمت بر تمام مخلوق مطابق اخبار و احادیث کثیره دلالت بر آن دارد که چون در بدایت امر و شدت اتصال بمبدء و انفصال از ماسوی بدرجه تلؤلؤ انوار ساطعه آنحضرت و افاضات خاصه منیعه نورانیهاش هیچ موجودی و مخلوقی سوای عترت طاهرین آن استعداد و قابلیت را نداشته اند که بتوانند ادراك آن پرتو نور خاصه نبوت جامعه کامله فروغنده صعبه آنحضرت را بنمایند تا گاهی که جنبه یلی الربیه مخصوصه منحصره آنحضرت در آن حال که مشیت خدا بر خلق سایر مخلوق علاقه یافته بود و آن حضرت محض آن مقام رحمة للعالمين و افاضه بمخلوق آفریننده جمله کاینات اولین و آخرین توجهی بماسوی فرموده و همان توجه موجب آن گردید که خدای تعالی مخلوق را بیافرید .

لکن چون ائمه معصومین از نور مبارك خود آنحضرت بودند و در حكم يك روح و نفس بودند نبوت آنحضرت برخود آنها بود و شأن تبشیر و انذار را نوبت بروز و ظهور نبود چه این دو حال برای دوره تکلیف و تبلیغ است و در دوره اولی حاجت بآن نمیرفت .

و چون آن مدت هزار دهر عبادت بپایان رفت تا معنی عبادت هم چه باشد و نوبت افاضت آنحضرت بدیگران پیوست و هنوز همه کسی را استعداد افاضت نبود خداوند تعالی پیغمبران عظام را بیافرید و پیغمبر را برای انذار و ابشار مبعوث گردانید پس هدایت ابلاغ آنحضرت بجماعت انبیاء علیهم السلام بود و سوای ایشان سایر مخلوق آفریده نشده بودند و آنحضرت نسبت بایشان بشیر و نذیر وهادی و معلم و اعلم و اعرف و افضل و سيد ومولی و ایشان نسبت بآن وجود مبارك و مقتدای نخست در حکم متعلم و مقتدی و امت و

ص: 263

محکوم و مأمور و در امر و نهی و تبلیغ آنحضرت مطیع و متبع بودند و از افاضات آنحضرت که از نوبت اولی تنزل و محض فضل و رحمت شامل حال طبقه بشیر گردیده بود مستفیض و از انوار ساطعه معارف و عوارف و توحیدش مستنیر میشدند و اینمدت چه مقدار و طول این دبستان تا چه اندازه بود خدای داند .

و از اینجا معلوم میشود که تمام انبیای عظام بر دین آنحضرت و روش و سنت آنحضرت و تعلیم او بوده اند منتهای امر این بود که چون در ابتدای امر و ظهور حضرت ابی البشر علیه السلام مردمان را آن گونه استعداد نبود که لیاقت شرف حضور و افاضات حضرت خاتم الانبياء را حاصل نمایند و حالت تکمیل روی نداده بود باین جهت در هر دوره پیغمبری مبعوث میشد یعنی از همان پیغمبران که قبل از خلقت آفریدگان حلیه خلقت پوشیده بودند و بشرف تعلیم و استفاضه از آنحضرت چه مدتهای بسیار فایز گردیده بودند در میان آن مخلوق ظاهر و برایشان مبعوث و باندازه استعدادات ایشان از کتاب آسمانی خود که از مسائل قرآنیه بود عنوان احکام و اخلاق مینمودند تا بر حسب تدریج پیغمبری بعد از پیغمبر بیامد و مردمان را بردرس و تکلیف بیفزود تاگاهی که استعداد ایشان لایق ظهور خاتم الانبياء و احکام اسلامیه گردید.

و این معنی بر اهل فطانت مکتوم نباد که اسم مدت و تقریر زمان در این عالم دنیا و تحت فلك قمر است و چون ازین مقام بگذرد روز و شب و زمان در کار نیست و اگرده هزار دهر یا صدهزار هزاران دهر یا هر چه برتر از آن نیست یادکنند نسبتی شامل که معنویت باشد نتوان داد .

همین قدر باید دانست که خداوند تعالی که ازل الازال و ابدالا بدین است و او را بدایتی و نهایتی نبوده و نیست و یکی از اوصاف بزرگش خلاقیت است همیشه بوده است و همیشه خواهد بود و اول دفعه که مشیتش بر خلقت مخلوقی علاقه گرفت نور محمدی صلی الله علیه وآله وسلم را از انوار ساطعه الوهیتش بیافرید و چنانکه نظر رحمتش تعلق داشت ظاهر و با هر گردانید و از آن نورمنور ائمه طاهرین علیهم السلام ظاهر و بر حسب نبوتی که در آنحضرت بود بهرچه امر پروردگار بر حسب تقاضاي وقت صدور یافته بود بر ایشان ابلاغ

ص: 264

گردید و این انوار مبارکه چندانکه خداوند میخواست و حکمت و مصلحتش تقاضا داشت در عوالم غیب و شهودو قدس ولاهوت بعبادت حضرت لا يموت مشغول و آن صفحات را که خداوند میداند چیست با نوار لامعه عبادیه و اسرار جامعه عبودیه منور میفرمودند تا زمانیکه نوبت توجه بماسوی شد و بر حسب اراده علیه سبحانی پیغمبران عظام خلق شدند و حضرت ختمی مآب را نظر توجه بتكميل و ترقی ایشان افتادند .

و چون سایر خلق مخلوق شدند به ترتیبی که یاد کردیم هر پیغمبری با کتابی بر جماعتی مبعوث و بر ترتیب تكليف مكلفين تبليغ رسالت نمودند تا زمانیکه تقاضای بعثت آنحضرت و ظهور دین اسلام که اکمل ادیان و اتم شرایع است در رسید و در این بيانات معلوم نشد که در آن ادوار کثیره که رسول خدای براهل بیت خود مبعوث بود آیا قرآن داشت یا نداشت یا اینکه قرآن در وجود خود آنحضرت یا سینه پهناورش مندرج بود لکن حاجت باظهار نداشت و اگر در نوبت خلقت انبیاء علیهم السلام نیز باظهار احکام آسمانی لزومی میرفت آیا قرآن بود یا لوح محفوظ و عبارت از فعل اول است خدای داند .

پس معلوم شد قرآن قدیم نیست و مخلوق است و حادث و نور پیغمبر نبر که که نسبت بذات كبر يا حادث است و اول صادر و اول مخلوق البته بر قرآن تقدم رتبه و زمان دارد و این زمان نه از قبیل از منه این عوالم کیانی است بلکه جوهر زمان است .

و اما تقدم خلقت حضرت قائم علیه السلام بر هشت تن ائمه هدى صلوات الله عليهم وفاطمه زهرا سلام الله علیها با آن اخبار یکه ایشان دوازده نور یا اشباح دوازده گانه و مشغول عبادت پیش از خلقت خلق بودیم محل اشکال است مگر اینکه چون پیغمبر و علی و حسین علیهم السلام خروج بسيف و اظهار تکلیف نمودند و حضرت قائم نیز خروج بسیف خواهد نمود و علت خلقت مخلوق معرفت خدای مربوط به تدین و قبول احکام ایزدی است و قبول احکام منوط بخروج بسیف است و سایر ائمه هدی بر حسب تقاضای زمان و حکم خداوند منان خروج بسیف نکردند و از طرف دیگر به ترویج دین پرداختند.

پس گویا حضرت قائم و رسول خدا و علی و حسین علیه السلام چون در این شغل و تکلیف

ص: 265

بريك نهج هستند از سایرین پیشتر خلق شده اند چه در رعایت و ترتیب ابلاغ و اظهار تکلیف و عنوان امر و نهی از سایر ائمه سلام الله عليهم ممتاز گردیدند اگر چه این حال بر حسب نمایش ظاهر بود و در باطن ترویج و تشیید و تربیت و تعلیم و عنوان همه یکسان است .

و این انوار مقدسه ساطعه از آن حال که در ادهار کثیر دو لفظ ادهار برای این است که غیر از تعبیر بزمان و مدت باشد و دوام و همیشگی را رساند مشغول عبادت پروردگار بودند و چون بامر ایزدحی لایموت از عرصه لاهوت بعالم ملکوت و جبروت متوجه عوالم ناسوت شدند در حقیقت در حکم مسافری بودند که از عرصه اعلی به پهنه ادنی برای اجرای مقاصد و تکمیل و ترقی نفوس توجه فرمایند و همینطور در حالت طی درجات بودند تاگاهی که از آن عوالم خارج و بدنیا داخل شدند و ورود بدنیا ابتدای اتمام مسافرت و ادای تکلیف و اتمام حجت در زمانی معین و اجلی محتوم است که دیگر باره نوبت عروج بعالم بالا و ادراک حضرت کبر یا خواهد بود چنانکه این حال برای

سایر مردمان نیز مقدر است .

لکن برای دیگر نفوس طی بسی درکات و ادراك بسی ترقیات و ملاقات بسی بوته امتحانات و دریافت درجات است تالیاقت نوشتن آندرجات ارتقائيه الهیه یعنی ادراك انوار ساطعه محمدیه صلی الله علیه وآله وسلم را بتوانند نمود و چون نوبت مسافرت ایشان باین دینار رسید لازم بود که برای معاشرت با این خلق بصورتی و کیفیتی اندر شوند که موجب مجالست ظاهریه شود .

این است که در اصلاب آباء و ارحام امهات انتقال دادند و هر يك برحسب ادای تکلیفی که خدای مقرر فرموده بود با رعایت وقت بعرصه ظهور جلوه گر و باین دینا نمایان شدند نه آن است که در حکم سایر موالید باشند که رعایت تقدم آباء و اجداد و امهات و جدات لازم آید مگرنه آن است که میفرماید كنت نبياً و آدم بين الماء و و الطين این چه مولود است کومادر پدر را خالق است و در این معنی چندان اخبار مذکور داشته ایم که حاجت بتکرار نیست پس باید بدانند که احوال موالید ایشان با دیگر

ص: 266

مردمان یکسان نیست و الله تعالی اعلم و متمم اینگونه بیانات و تحقیقات انشاء الله تعالی در کتاب احوال حضرت قائم الاوصیاء صلوات الله علیهم خواهد شد.

و ازین است که معصوم علیه السلام میفرماید بعبدالله بن شداد «والله ما خلق الله شيئاً الا و قدامره بالطاعة لنا» واين طاعت کردن خلق نه آن است که موجب منتی بر پیغمبر و آل پیغمیر یاشان و جلالتی برای ایشان باشد بلکه ارتقاء مخلوق بدرجات عاليه كماليه جز با طاعت اوامر و نواهی ایشان که باعث ایجاد خلق و معلم ایشان و صاحب ناموس ایشان هستند حاصل نشود و قبل از این کلمات بعد از چند کلمه میفرماید « لان الدهر فينا قسمت حدوده ولنا اخذت عهوده والینا برزت شهوده الى آخرها زیراکه حدودش در ما قسمت میشود و عهودش برای ما اخذ شده و شهود بحضرت ما بروز میجوید.

و از اینجا معلوم میشود که این ارواح مقدسه و وجودات منوره حضرات معصومین صلوات الله عليهم را نمیتوان زمانی و وقتی برای ایجادشان معین ساخت وحدوث ايشان نسبت بذات قدیم کبریائی است و از آنکه بگذریم تمامت از منه و دهور و اوقات در تحت قدمت وسبقت ایشان و بدایت و نهایت وعهود و شهود دهور واحقاب در خود ایشان ورجوعش بخود ایشان منتهی میشود بلکه قدمت و سبقت نبوت و ولایت ایشان نیز همین حکم دارد چه همان وقت که حلیه وجود و نمود پوشیده اند جام نبوت و ولایت نوشیده اند اگرچه همه چیز برایشان مکشوف و خودشان از انظار پوشیده بوده اند .

« فآمن بهم من آمن وكفر من كفر وأسلم من أسلم ونجا من نجا وهلك من ورزق بهم واحرم و اسعد بهم واشقى واضل بهم وهدى ولهم الجنة ولهم النار وبهم الثواب و بهم العقاب» .

امیر المؤمنین علیه السلام میفرماید « ونحن العمل ومحبتنا الثواب وولايتنا فصل الخطاب ونحن حجة الحجاب» .

و چون کسی در این گونه کلمات و این میزان مقامات عالیه بنگرد معلوم میشود همه چیز خودشان هستند عین عمل واصل ثواب ومنشاء علم ومنبع صواب وتمام صحف و اصول کتاب در خودشان است و چون خودشان مخلوق هستند حالت سایر اشیاء و

ص: 267

مخلوق بودن آنها بطریق اولی است. و میفرماید سلام باد برعيبه علم خدائی عیبه بفتح عين مهمله وسكون ياء حطى و بعد از آنباء ابجد ظرفی است از پوست که جامه دان گویند و چون نسبت بمرد دهند عبارت از موضع سر و پوشیده اوست .

وازین باب است عیاب الصدور وعياب القلوب گفته میشود صدره عيبة العلم و قلبه عيبة السرأ واینکه میفرماید ائمه هدى سلام الله عليهم عيبه علم خداهستند بمعنى این است که علم خداوند که حادث است آن علمی است که در انحاء امکان در تساوی و رجحان گردش وطوران میجوید باطوار مختلفه بر آن وصف وطور که اطوارش را امکان حصر نیست در آنجا که علم نفس معلوم است و رتبه اش و غیر از آن قبل از آن یا بعد از آن .

و در اینجا ظرف وجود مبارك ائمه هدی صلوات الله عليهم و مظروف که مطلق تمام علوم است که علم قرآن از آن علوم است مخلوق است و بعضی بیانات مبسوطه شارح نیز بر این مطلب دلالت تامه دارد و میفرماید سلام برخزنه علم و مستودع حکمت خدای بادازین پیش مذکور شد که علم نفس معلوم است و حضرات معصومین سلام الله عليهم اجمعين تمام اشیاء را در مکان وجود و زمان شهودش نگران هستند و این حال بسبب آن است که قیام شیء بامر خدای است و هیچ شیء بدون امر خدای قیام نجوید چنانکه خدای میفرماید بذرؤكم فيه .

و این وجودات مقدسه مظاهر الهیه همان امر هستند که قامت الاشياء بنوره و كل شيء من خلق الله هو العلم به پس ائمه هدی سلام الله عليهم خازنان علم هستند چنانکه میفرماید خداوند تعالى ارتضاهم خزنة لعلمه، ومراد باين علم آن علم حادثي است که هو ذواتها چه علم ازلی هوذات الواجب تعالى و آنرا جز خداوند متعال خازنی نباشد ولا يحيطون بشيء من علمه و چون علم نفس معلوم است لازم میآید از اینکه گفتیم ایشان خزانه اشیاء هستند خازن ذوات وصفات و احکام و مصادر و موارد اشیاء و این کلام را معلل بآن داشتیم که اشیاء با مرخدای قائم هستند.

و اینکه حضرات معصومین امر خداوند میباشند و قلنا أنها ذرثت فيه يعنى در

ص: 268

نور خدا نه در ذات خدا و مراد ما این است که ان مالها وعليها قائمة بنورهم و معنى این قیام همان تأويل قول خدای تعالی است «قل من بيده ملكوت كلشيء وهو يجير يجار عليه ان كنتم تعلمون پس ملکوت اشیاء ،و از مه، آن نور ایشان است پس ایشان هر چیزی را که حضرت خدای خواسته خازن هستند مشيته كون في ملكوته بالله و بامر. قدر ضيتهم لذالك فكانوا كمارضى واحب .

پس قول ما تاویل قول خدای تعالی است قل من بیده ملکوت کلشیء واراده بآن نموده ایم این است که ایشان یدالله میباشند چنانکه خودشان فرموده اند و ملکوت كلشيء غيبه وعلته وزمانه الذى به قام و لذا قلنا ان الشيء مخزون في ملكوته ولا يتصرف في الشيء الا من بیده ملکوته ، و بیان این مطلب این است که آن تصرفی که مانعی برای آن نیست همان مراد است نه مطلق تصرف الی آخر الشرح، و چون بر این جمله و اینگونه علوم و تقدم و احاطه و درجات عاليه ائمه هدی علیهم السلام بنگرند معلوم میشود که قرآن مخلوق و ایشان محیط بر آن هستند و قرآن قدیم نیست چه علم از لی که ذات خداوند است خازنی ندارد و هیچکس را بر آن علم و احاطه نبوده و نخواهد بود و این خوف وخشيت انبياء عظام و مقربان رسل از آن است که در عین باخبری بیخبر هستند و ندانند چه پیش میآید .

و همچنین در شرح وتراجمة وحى الله والحق معكم وفيكم ومنكم واليكم و انتم اهله ومعدنه وميراث النبوة عندكم واياب الخلق اليكم وحسابهم عليكم وفصل الخطاب عندكم وآيات الله لديكم وعزائمه فيكم وكلامكم نور و امرکم رشد و بموالاتكم تمت الكلمة تا آنجا که میفرماید اللهم لا تجعله آخر العهد من زيارتهم بيانات ومعانى وشروحي داردکه همه بر آنچه مقصود داریم و در خلقت قرآن وحدوث آن سخن رفته است مؤید است و انشاء الله تعالی در کتاب حضرت حجة الله تعالى امام العصر والزمان علیه السلام مذکور خواهد شد . (1)

و هم چنین در شرح عرشیه در فصل عموم علم مینویسد قال: قاعدة مشرقيه علم

ص: 269


1- خوانندگان توجه داشته باشند که بیانات شارح زیارت جامعه مورد تأیید علمای مذهب نیست .

خداى تعالى بجميع اشياء حقیقت واحده است و مع وحدته علم بكلشيء لا يغادر صغيرة ولا كبيرة الااحصاها چه اگر چیزی باشد که از احصای خدائی و علم خدا بیرون و بر جای ماند چنین علم را حقیقت علم نتوان شمرد بلكه از يك حيثيت که بر آن محصی و محیط است علم است و از جهت دیگر که احصا نکرده است و احاطه نامه ندارد جهل است وحقيقة الشيء بماهي حقيقة غير ممتزجة بغيره والا لم يخرج جميعه من القوه الى الفعل و بیاناتی در شرح در باب عموم علم و علم خدای تعالی و بطلان مذاهب در باب علم خدا وابطال اتحاد عاقل ومعقول مینماید چون بدقت بنگرند و در اینکه علم نفس معلوم است ملاحظه و تامل نمایند باز نموده آید که قرآن که سخن خداوند دیان است مخلوق و حادث است و اکنون بعون خداوند بیچون باحادیث و اخباری که در باب خلق وحدوث قرآن مجید و فرقان حمید وارد است اشارت کنیم اگر چه در اغلب این کتب مبار که بپاره گذارش رفته است .

علامه مجلسی اعلی الله درجاته در مجلد نوزدهم بحار الانوار در ذیل باب مخلوقیت قرآن از ابن خالد روایت میکند که گفت در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم یا بن رسول الله خبرده مرا از قرآن « احالق اور مخلوق » آیا آفریده شده است یا آفریننده می باشد فرمود ليس بخالق ولكنه كلام الله عز وجل قرآن خالق نيست لكن کلام خداوند عزوجل است.

و در تفسیر برهان از زراره مروی است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از حال قرآن و چگونگی آن بپرسیدم با من گفت لا خالق ولا مخلوق ولكنه كلام الخالق و این معنی از خارج معلوم است که هیچ چیز نمی تواند نه خالق و نه مخلوق باشد و خالقیت خالق کل از خارج مدلل است پس مخلوقیت ماسوی الله نیز ثابت است و همین كلام معجز نظام که میفرماید خالق نیست مخلوقیت را و این که کلام خدای است حدوث را روشن میگرداند .

و نیز از ریان مسطور است که در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم در باب قرآن چه میفرمائی فرمود كلام الله لا تجاوزوه ولا تطلبوا الهدى في غيره فتضلوا كلام

ص: 270

خداوند است و قرآن را ازین مقام تجاوز ندهید و در غیر آن در طلب هدی بر نیائید تا بگمراهی نیفتید از این کلام نیز مکشوف میشود که میفرماید قرآن را قدیم یاغیر مخلوق ندانید و چون حامل احکام الهی است باید بمتابعت قرآن کار کرد تا بنعمت هدایت پیوست .

و هم چنین سند بعلی بن سالم میرسد که پدرش گفت از حضرت صادق علیه السلام پرسیدم یابن رسول الله در باب قرآن چه میفرمائی فرمود هو كلام الله وقول الله و وحى الله وتنزيله وهو الكتاب العزيز الذي لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حكيم حمید و از خارج مبرهن است که خداوند کلام و قول و وحی را ایجاد میفرماید و بخود نسبت میدهد و اگر قرآن مخلوق ومحدود نبود معنى من بين يديه ولا من خلقه وتنزيل من حکیم حمید چیست.

در آن کتاب از یقطینی مروی است که گفت حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام بپاره از شیعیان خود ببغداد مرقوم فرمود : بسم الله الرحمن الرحيم عصمنا الله و اياك من الفتنة فان يفعل فاعظم بها نعمة والا يفعل فهى الهلكة نحن نرى ان الجدال في القرآن بدعة اشترك فيها السائل والمجيب فتعاطى السائل ماليس له وتكلف المجيب ماليس عليه وليس الخالق الا الله وما سواء مخلوق والقرآن كلام الله لا تجعل له اسماً من عندك فتكون من الضالين جعلنا الله واياك من الذين يخشون ربهم بالغيب وهم من الساعة مشفقون .

خداوند تعالی ما و تو را از فتنه و امتحان و محنت قرآن محفوظ بدارد و اگر خدای باین نعمت و این حفظ متنعم بداشت همانا نعمتی عظیم و موهبتی بزرگ است و این توفیق و مدد غیبی و عنایت الهی اگر در چنین امر خطر ناک شامل نگردد هلاکتی ابدی است رأی ما بر این است که جدال در کار قرآن یعنی سخن کردن در امر قرآن که قدیم است بدعتی است که در معصیت این بدعت پرسنده و پاسخ دهنده شريك و همال هستند چه پرسنده در مقام پرسش و پژوهش چیزی است که برای او وجوب ندارد و جواب دهنده مکلف بجوابی میشود که بر او نیست و خالق و آفریننده جز خدای نیست و آنچه سوای خداوند

ص: 271

يكتا و خالق بیانباز است مخلوق است و قرآن کلام خداوند است برای او از جانب خودت و بسلیقه خودت نامی مبر و عنوانی میارای و رأی مزن که اگر چنین کنی از جمله ،گمراهانی، خداوند تعالی ما را و ترا از جمله کسانی بگرداند که از پروردگار خودشان بغیب و پوشیده میترسند و از ساعت انگیزش و پرسش و قیامت بيمناك هستند.

ازین کلمات معجز سمات مخلوقیت قرآن ثابت میشود و اینکه امام علیه السلام ازین صریحتر نفرموده است بواسطه تقیه است و معلوم میشود که در زمان تشدد و مؤاخذه خلفای جور در کار قرآن و امتحان ایشان مردمان را یکی از شیعیان آنحضرت بحضور مبارکش تقديم عریضه کرده است و اینگونه جواب شرف صدور یافته است .

و دیگر در آن کتاب و توحید صدوق عليه الرحمه مسطور است که عبدالرحیم که بدست عبدالملك بن اعين عريضه بحضور امامت دستور حضرت صادق علیه السلام بعرض رسانیدم فدایت گردم همانا مردمان در کار قرآن اختلاف نمودهاند پاره گمان میکنند که قرآن کلام خداوند است و غیر مخلوق است و دیگران میگویند کلام الله مخلوق است.

حضرت صادق علیه السلام در جواب مرقوم فرمود: القرآن كلام الله محدث غير مخلوق وغير ازلى مع الله تعالى ذكره وتعالى عن ذلك علواً كبيراً كان الله عز وجل ولاشيء غير الله معروف ولا مجهول كان عز وجل ولا متكلم ولا مريد ولا متحرك ولا فاعل، جل وعز ربنا فجميع هذه الصفات محدثة عند حدوث الفعل منه جل وعز ربنا و القرآن كلام غير مخلوق فيه خبر من كان قبلكم و خبر ما يكون بعدكم انزل من عند الله على محمد صلى الله عليه وآله .

قرآن کلام خداوندمنان است محدث غیر مخلوق است یعنی حادث است و نمیتوان دروغش انگاشت و همیشگی با خدای که نامش بلند و ازین نسبت که غیر از ذات کبر پایش که از لی است از لی دیگر باشد برتری و تنزه و علوی کبیر دارد خداوند عز وجل بود گاهی که هیچ چیزی غیر از ذات واجب الوجودش معروف ومجهول نبود خداوند لايزال بود و هیچ متکلمی و نه مریدی و نه متحرکی و نه فاعلی بود جلیل و عزیز است پروردگار

ص: 272

ما پس جمیع این صفات محدث است حدوث فعل از یزدان فعال ما يشاء، جليل وعزيز است پروردگار ما و قرآن کلام الله است و غیر مخلوق یعنی غیر مکذوب است که در قرآن است داستان پیشینیان و خبر پس آیندگان خدای تعالی نازل فرموده است قرآن را بر محمد صلى الله علیه و آله .

صدوق علیه الرحمه میفرماید مراد ازین حدیث شریف آنچیزی است که در مضامین قرآن است و معنی آنکه میفرماید قرآن غیر مخلوق است یعنی غیر مكذوب است نه اینکه معنی غیر مخلوق این باشد که غیر محدث است زیرا که امام علیه السلام فرمود محدث غير مخلوق وغیر از لى مع الله تعالى ذكره وهم میفرماید در کتاب وارد است که قرآن كلام خدا ووحى خدا وقول خدا و کتاب خداى است و در قرآن نیامده است که غیر مخلوق است و اینکه مخلوق را بر مکذوب تأویل کردیم از آن است که مخلوق در لغت بمعنى مكذوب نیز استعمال شده است و گفته میشود کلام مخلوق یعنی مكذوب چنانکه خدای تعالی میفرماید « انما تعبدون من دون الله اوثاناً و تخلقون افكا: یعنی كذباً » وهم خدای تعالی در حکایت از منکران توحید میفرماید که گفتند « ما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق » یعنی افتعال و کذب پس هر کسی چنان بداند که قرآن مخلوق است بآن معنی که قرآن مکذوب است «فقد کذب» چنین کسی کاذب است .

و هرکس بگوید که قرآن غیر مخلوق است باین معنی که غیر مکذوب است بر استی سخن کرده است و بحق وصواب رفته است و هر کس چنان گمان برد که قرآن غیر مخلوق است بمعنی اینکه قرآن غیر محدث وغير منزل وغير محفوظ بخطا رفته است و بیرون از راه حق و ثواب در نوشته است و اهل اسلام بر آن اجماع کرده اند که قرآن کلام خداوند عزوجل است على الحقيقه نه برسبيل مجاز و هرکس سخن برغیراین گوید سخن زور و منکر گفته است و حال اینکه ما قرآن را مفصل و موصل یافته ایم که بعضی غیر بعضی و بعضی قبل از بعضی دیگر است مثل ناسخی که از منسوخی متأخر است پس اگر

ص: 273

قرآن صفتی حادث نبود دلالت بر حدوث محدثات باطل میشود و اثبات محدث بحسب تناهى وتفرق واجتماع آن متعذر میگردد .

و چیزی دیگر نیز هست و آن این است که عقول گواهی میدهد و امت اجتماع نموده اند بر اینکه خداوند عزوجل در اخبار خود صادق است و معلوم و معین است که معنی کذب این است که خبر بدهند ببودن چیزی که نبوده است و خداوند تعالی خبر داده است از فرعون که گفت «انار بکم الاعلی» و از نوح علیه السلام «انه نادى ابنه وهو في معزل يا بني اركب معنا ولا تكن مع الكافرين».

پس اگر این کلام و این خبر قدیم باشد یعنی قرآن و داستانهای آن قدیم باشد پس پیش از فرعون و پیش از نقل خبر از فرعون خواهد بود و این عین دروغ است و اگر آن را نیافته اند مگر بعد از اینکه فرعون گفت آن سخن را پس قرآن حادث خواهد بود چه وقوع این حکایت بعد از آن روی داده که از آن پیش نبوده است.

و امری دیگر نیز هست و آن قول خداوند سبحان است که میفرماید « ولئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك » وقول خداى تعالى « ما تنسخ من آية أو ننسها نأت بخير منها أو مثلها » وماله مثل جايز است که بعد از وجودش معدوم شود پس بناچار حادث است یعنی آیتی منسی یا منسوخ شود و از میان برود مثل سایر موجودات که وجود گیرند و معدوم شوند و هر چیزی که این صفت را دارا باشد لا محاله حادث است .

راقم حروف گوید از ترتیب حدیث مذکور چند فقره بر اثبات حدوث و مخلوقیت قرآن ظاهر میشود اولا از آنکه فرمود قرآن کلام الله محدث است و غیر مخلوق است ثابت شد که در اینجا مخلوق بمعنی مکذوب است (1) چه اگر معنی لغوی اصطلاحی و صفت

ص: 274


1- در احادیث فراوانی تصریح شده است که قرآن مخلوق نیست، چنانکه علمای اهل سنت طبق همین گونه اخباریکه در دست داشتند؛ اصرار مینمودند که قرآن مخلوق نیست بلکه کلام خالق است ، و چون مقصود حقیقی احادیث را درک نکردند، از جمله ی «قرآن مخلوق نیست» چنین نتیجه گرفتند که قرآن باید قدیم باشد؛ زیرا بر طبق موازین فلسفی و اصطلاحات علمی که از یونان و هندوستان وارد محیط عرب و اسلام شد؛ قدیم با غیر مخلوق مساوق و ملازم است . لذا همین احادیث در صدر اول و زمان صحابه مورد بحث و کنکاش و جنجال قرار نگرفت، زیرا آنان بمقصود واقعی احادیث که بر مبنای لغت اصیل عرب و عرف ادیان الهی صادر شده است مطلع بودند و اشکالی در این معنی بقلبشان خطور نمیکرد ، ولی در دوران تابعین که اغلب آنان از موالی ایران و روم بودند یعنی زبان عرب زبان بومی و مادری آنان نبود ، و از طرف دیگر اصطلاحات فلسفی هند و یونان بوسیله مترجمین وارد محیط اسلام و عرب شد و مورد اعجاب و شکفتی آنان قرار گرفت، و بدان مأنوس و سرگرم شدند اغلب، دیده میشود که در فهم احادیث و آیات قرآنی از شیوه اصیل زبان عرب و عرف ادیان که نزول قرآن و صدور احادیث بر آن پایه است خارج شده اند و در نتیجه دچار ضلالت و گمراهی گشته و آیندگان را هم بدنبال ضلالت خود کشانده اند . در همین عصر است که میبینیم مسئله غیر مخلوق بودن قرآن بوسیله علمای اهل سنت مسئله روز شده و بخاطرانسی که با اصطلاحات فلسفی پیدا کرده و معنی حدیث را با فلسفه یونان امتزاج داده بودند، با اصرار تمام میگفتند قرآن کلام خالق است و قدیم و نمیتواند مخلوق باشد. حتی موقعیکه مأمون مطابق فکر و اندیشه خود که قهراً دانشمندان ایرانی در اوبی نفوذ نبوده اند میخواست عقیده خود را دائر بر مخلوق بودن قرآن بمعنی فلسفی آن که منافات با قدمت و ازلیت دارد، بکرسی بنشاند، دانشمندان تابعین در برابر عقیده او استقامت کرده و حتی جمعی جان خود را در این راه از دست دادند، در حالیکه هر دو دسته راه خطا رفته و در واقع قربانی سوء تفاهم و جدال لفظی شدند. مقصود واقعی احادیث پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در احادیث اهل بیت وارد شده این است که قرآن حادث است. و قدیم نیست ، ولی مخلوق هم نیست، زیرا در عرف قرآن و حدیث مخلوق بر آن چیزی اطلاق میشود که روزی تازه و نو و سپس رو بکهنگی و پوسیدگی بگذارد مانند جميع مادیات عالم وجود که در حال تبدل و تحول است و رو به فرسودگی دارد، در حالیکه قرآن مجید چنین نیست، همیشه تازه است و هیچوقت پوسیده و فرسوده نمیشود احکام آن بر مبنای فطرت و قابل نسخ نیست ، وعبر و امثال آن بر پایه واقعیات و حقائق آن ثابت ولا يتغير و تحولی در آن راه ندارد بلکه هر روز با جلوه بهتری آشکار میشود . و بمعنای دقیق تر ، حقیقت قرآن مجید روح است چنانکه میفرمايد : وكذلك أوحينا اليك روحاً من عندنا ، و چون روح از عالم ماده متغیر نیست ، پس مخلوق نبوده و فرسودگی و زوال ندارد، و این صورت قرآن که بر مبنای تألیف حروف و کلمات است (لفظا يا كتباً) جنبه نزول یافته از عالم روح است برای هدایت بشر ، گویاروح (قرآن) بصورت لفظ و کتابت مجسم شده است و لذا همین قرآن یعنی روح در روز قیامت بصورت عروس زیبا مجسم شده و درباره حاملین قرآن شفاعت میکند . و اما تأويل احادیث اهل بیت باینکه مراد از مخلوق نبودن قرآن مکذوب نبودن یعنی دروغ نبودن آن است، معنی بسیار خنك و بی موردی است که نه با حدیث مناسبت دارد و نه اشکالی را مرتفع میسازد و باید گفت «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند».

خالقیت بود نمی فرمود محدث است چه محدث باغیر مخلوق باین معنی منافی است و هم چنین فرمود از لی مع الله نیست و اثبات حدوث ومخلوقیت را فرمود چه اگر قدیم وغیر مخلوق بودی انکار از لیتش را نمی فرمود .

و اینکه فرمود «تعالى ذكره وتعالى عن ذلك علواً كبيراً» باز نمود که خدای از آن اعلی و ارفع واجل است که غیر از ذات واجب الوجودش را نسبت بازل دهند و دور باش از لیت آن ذات واجب ماسوی الله را باین گونه نسبت راه نمیدهد چنانکه همانکه در قرآن و ارداست که قرآن کلام خدا و وحی خدا وقول خدا وكتاب خداوند

ص: 275

است شاهد بر این بیانات است چنانکه صدوق عليه الرحمة فرمود هر کس چنان بداند که قرآن غیر محدث وغير منزل وغير محفوظ است بخطا رفته و بیرون از حق وصواب سخن کرده است و چون قرآن را بحقیقت کلام خدای بدانیم بدیهی است باین معنی است که خداوند ایجاد این کلام را فرمود و گرنه بایستی خدای را بآنچه در خور جسم و ترکیب است نسبت دهیم تعالى الله عن ذلك علواً كبيراً .

و اینکه مذکور شد که قرآن را مفصل و پارۀ را غیر از بعضی و بعضی را قبل از بعضی مانند آیات ناسخه که بعد از منسوخه است و آن منسوخه در حکم معدوم بعد از وجود واقع شده است خود بر حدوث دلیلی مبرهن است چنانکه صدوق علیه الرحمه بیانش را فرمود و مذکور نمودیم و در اخباریکه در قرآن از آینده شده است چنانکه

ص: 276

مسطور شد و غیر از آنکه مسطور گشت مثل حکایت اصحاب فیل و امثال آن که مانند روزنامه از احوال یومیه است بهمان دلیل که یادشد بر حدوث قرآن دلالت دارد و چون حدوث ثابت شد مخلوقیت نیز ثابت است .

و هم در آن کتاب از فضیل بن یسار مروی است که از حضرت امام رضا علیه السلام از كيفيت قرآن پرسیدم فرمود قرآن کلام خد است و ازین نیز میرسدکد مخلوق است چه خداوند تعالی ایجاد کلام میفرماید.

و هم از زراره مروی است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام از قرآن پرسیدم فرمود لا خالق ولا مخلوق ولكنه كلام الله نه خالق است و نه مخلوق است و لكن كلام خداوند است ممکن است مخلوق بمعنی مکذوب باشد چه اگر بمعنی اصطلاحی باشد كلام امام علیه السلام نخواهد بود چه نمیشود چیزی نه آفریننده و نه آفریده شده باشد و شاید خلقت را درجاتی باشد و خلقت قرآن درجه دیگر داشته باشد چنانکه نسبت برسول خدا و ائمه هدى سلام الله عليهم نیز همین حال را دارد و خلقت ایشان صفتی دیگر دارد «ها على بشركيف بشر» و اینکه فرمود کلام خداوند است یعنی خدای ایجادش را فرموده است و در این موقع که فرمود کلام خداوند است ثابت شد که مخلوق خالق است چه خالق جز خداوند نیست .

و هم در آن کتاب از یاسر خادم مروی است که از حضرت امام رضا علیه السلام از قرآن بپرسیدم فرمود: لعن الله المرجئة ولعن الله ابا حنيفه انه كلام الله غير مخلوق حيث ما تكلمت به وحيث ماقرأت ونطقت فهو كلام وخبر ،وقصص این حدیث شریف نیز مؤید و مماثل احادیث و بیانات سابقه است بالجمله ازین گونه اخبار در کتب آثار و احادیث و تفاسير فراوان و بسیار در طی کتب احوال ائمه سلام الله عليهم مذکور شده است .

اينك از تحقیقات اهل مذاهب وكلمات ياره علماء وحكما وكملين و عقايد ایشان برسبیل اختصار مذکور میداریم و در این روز شنبه پانزدهم شهر شعبان المعظم سال یکهزار و سیصد و سی و چهارم نبوی صلى الله عليه وسلم که مطابق روز عید ولادت سعادت دلالت

ص: 277

حضرت خاتم الاوصیاء صاحب العصر والزمان حجة الله تعالى على الخلايق اجمعين - صلوات الله وسلامه عليهم ابدالا بدین و دهر الداهرین از برکت وجود مبارکش کشف مطالب غامضه را استدعا مینمائیم.

در ذیل اخبار منقوله از عقاید مرجئه و ابی حنیفه که مطرود و مردود است یاد کردیم که در کتاب قصص الانبیاء در ذیل مقالات نجار و اصحاب او مینویسد نجار و اصحابش در زمان مأمون بودند و در کلام الله برسه فرقه اند فرقه گویند چون بنویسی جسم بود و چون خوانی عرض و این کفر است زیرا که اگر بخون یا نجاست بنویسند لازم آید که آن حرف که بنجاست نوشته اند کلام خدا باشد تعالى الله عن ذلك و نيز گويند قرآن را اگر برسنگ و چوب نقش کنی آن قرآن بود بعد از آنکه سنگ و چوب بودند.

مستدر که گویند رسول خدا با اصحاب فرمود قرآن مخلوق است و اشارت کرد بچیزیکه دلیل است بر آنکه مخلوق است زعفرانیه گویند کلام خدا غیر از خداست و هر چه غیر از خدا باشد مخلوق است.

وجماعت مشبهه و مجسمه نیز مقالاتی دارند و مذهب تشبیه از یحی بن معین و احمد بن حنبل وسفیان ثوری و اسحق بن راهویه و داود اصفهانی و هشام بن حکم برخاست و این قوم را چهل بدعت است که از آن سخیف تر نیست و بسیاری از آنها بکفر میرسد از جمله گویند ارواح مخلوق نیستند و قرآنی را که میخوانیم میشنویم خدای تعالی کلام را بر زبان بندگان میخواند و هر آن رقعه که نام خدای بر آن نوشته است ذات باری تعالی در آن رقعه باشد و بنده راهیچ فعل و قدرت و استطاعت نباشد جمله افعال از باری تعالی ظاهر شود و اضافت فعل به بنده بر طریق مجاز است و گویند مصحف بدون جلد وغلاف جمله قدیم است و هر که گوید مخلوق است جهنمی است و بیع مصحف حرام است و قومی از ایشان که معطله نام دارند در کار قرآن توقف گیرند و نگویند که مخلوق ياغير مخلوق است و این طبقه را از ملاحده شمرده اند و در ذیل مقالات اهل تسنن وجماعت گوید ابوحنیفه گوید خدای تعالی در ازل خالق و رازق است و در باب

ص: 278

کلام گاهی گفتی قدیم است و گاهی گفتی محدث است و معلوم نشد که در پایان عمر بچه عقیدت بدیگر جهان رفت .

و اسمعیل بن حماد بن ابی حنیفه در سرای مأمون میگفت قرآن مخلوق است و این دین من و پدرم وجدم باشد .

و محمد بن حسن گوید هر که بقرآن سوگند خورد انعقاد نگیرد زیراکه بمخلوق سوگند خورده است و حنفیان خراسان و ماوراءالنهر وفرغانه و ترکستان گویندذات و صفت باری تعالى وصفت افعالش جمله قدیم هستند و گویند ایمان مخلوق است وغیر مخلوق آنچه مخلوق است فعل بنده باشد چنانکه گویند «لا اله الا الله محمد رسول الله» و آنچه در مصحف مرقوم شده است مخلوق نیست و این مذهب جمعی از ایشان است.

ابو عصمه در فصل اثبات کلام گوید نه موصول است نه مقطوع و نه متبعض ونه صوت و نه حرف ونه لغت و نه اعراب و نه کسر و نه رفع و نه جزم و نه مذكر ونه مؤنث ونه منصوب و نه مرفوع و نه مهموز و نه عبری و نه فارسی و نه سریانی و نه فصاحت و نه بلاغت ونه نحو و نه صرف و نه کتاب و نه قرائت و نه تلاوت و نه طویل و نه قصير ونه قليل ونه کثیر پس گویند توریة و انجیل و زبور و فرقان و جمله صحفی که رسل آورده اند کلام اوست در مصحف نوشته و در گوشها شنیده شده و در دلها حفظ گردیده و در زبانها قرائت گردیده و منزل است و عبارت و ترجمه کلام خداي نيست .

شخصی از اصحاب محمد بن ادریس شافعی که او را محمد بن فضل کازرونی از بلاد فارس میخواندند کتابی در اعتقادات تصنیف کرده هدایه نامیده و آن کتاب را مملو از خرافات ساخته و از جمله گفته است که از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت است که از عرش تا تحت الثرى تا آنجا که حدود بدانجار سد مخلوق است مگر قرآن که سخن خداست و مخلوق نیست از خدای پدید آید و بدو بازگردد .

صاحب قصص العلماء فرماید این سخن نامعقول است اگر قرآن کلام خدا است وصفت ذات است صفت ذات را با عرش تا تحت الثری تا پایان حدود هیچ مناسبت نیست زیرا که موافق عقیدت ایشان صفت ذات قائم بذات است و آنرا با مخلوقات یاد کردن و

ص: 279

مذکور آوردن لغو باشد و اگر صفت را با این مخلوقات میباید مذکور نمود پس علم و قدرت وسمع وبصر وحيوة وقدم و بقاء وارادت نزد ایشان صفت ذات است چرا نمیگویند از عرش تا تحت الثری همه مخلوق است مگر صفت ذات و نیز میگویند از او پدید آمد و بد و باز گردد هر چه از چیزی پدید آمد چگونه قدیم باشد و نیز میگویند بدو بازگردد و هرچه بیاید و بازگردد عاقل داند که قدیم نباشد مگر جماعت مشبهه که گویند خدا از آسمان بزمین آید و باز بعرش باز شود .

و کازرونی در کتاب هدایه که مذکور شد گوید احمد بن حنبل گفت قرآن ناطق بزبان کافران و مؤمنان است یعنی مؤمن را رحمت و کافر را حجت است و گفت این بر پنج وجه است بزبان خوانند زبان مخلوق است و آنچه بزبان خوانی مخلوق و بگوش شنوند گوشها مخلوق است و آنچه بگوش شنوند مخلوق باشد و بدل حفظ کنند دلها مخلوق است و آنچه بدلها بود مخلوق است و گفت حروف هجا در قرآن مخلوق نیست و گفت هر که گوید خدا و اسماء که در قرآن است مثل خیل و بغال و جن و انس و کلاب و خنازير مخلوق است وى شريك كفار است .

ابوالحسن اشعری گوید خدای تعالی قادر است بقدرت و متکلم است بکلام قدیم و نه قدیم با خدای اثبات کند و گوید کلام خدا یکی است قائم بذات اونه حرف است و نه صوت چهار کتابی که فرستادگان یزدان بمردمان آوردند يك كلام است قائم بذات و گوید قرآن در مصاحف نوشته و در دلها محفوظ است و زبانها میخواند يك معنی قدیم قائم بذات باری چگونه در ساحت دلها فرود آید و انتقال از معانی جایز نبود و نیز رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید ما بين دفتین کلام الله است چگونه در مکان تواند بود پس درست شد که این تلبیس و خطا است .

و جماعت امامیه گویند خداوند متکلم است و کلام فعل اوست بخلاف مجبره که گویند خدای تعالی متکلم است بكلام قديم وصاحب قصص العلماء میگوید فرقه حشوی از سایر مجبره نادان تر باشند وقتی احمد بن حنبل نزد هارون الرشید رفت و گفت خون بشر مریسی حلال است رشید بصلب بشر امر کرد چون بپای دارش بردند پرسید این چه

ص: 280

حالت است صورت قضیه را باز گفتند گفت مرا نزدهارون برید تا گفتنی سخن بدو باز رانم آنگاه هر چه خواهد حکم کند چون نز درشیدش بردند گفت بچه سبب خونم را مباح ساختی گفت بگفت احمد بن حنبل .

بشر با احمد گفت از چه بخونم تجویز کردی گفت دوش بخوابدیدم که ابلیس بر در بغداد ایستاده گفتم بشهر می آئی تا خلق را گمراه سازی گفت این شهر را بگمراه کردن من حاجت نباشد چه بشر مریسی در این شهر اندر است و او از ابلیس بدتر است گفتم از چه روی گفت بواسطه اینکه میگوید قرآن مخلوق است، بشر در خدمت رشید گفت اگر ابلیس در این ساعت ظاهر شود و تراگوید خون من مباح است قبول کنی یا نکنی گفت قبول نکنم بشر گفت با اینکه میگوئی اگر ابلیس ظاهر شود از وی قبول نمیکنم چگونه بخواب احمد بن حنبل خون مرا مباح میگردانی؟ رشید شرمسار گردید و بشر را گفت برو که بامان خدای اندری و هیچ کس را با توکاری نیست اکنون بیاره كلمات حكماء وعرفا و متکلمین اشارت میرود.

در کتاب انسان کامل در ذیل دیباچه مینویسد و اشهد ان القرآن كلام الله وان الحق ما تضمنه فحواه نزل به الروح الامين على قلب خاتم النبيين والمرسلین و در باب سی و چهارم در باب قرآن نظماً مینویسد :

القرآن ذات محض *** احديتها حق فرض

هی مشهده فيه وله *** من حيث هويته غمض

يطلو ما يطلبه منه *** وهو المطلوب له الفرض

فقراءته هی حليته *** بحلاه ذاك فناء محض

لكن من حيث الذات له *** لا كل هناك ولا بعض

هی لذته في الذات به *** من حيث الذوق ولاغض

والفهم لتلك اللذة قرآن *** هى هو هذا الفرض

بعد از آن میگوید: اعلم ان القرآن عبارة عن الذات التي يضمحل فيها جميع

ص: 281

الصفات فهى المجلى المسماة بالاحدية انزلها الحق تعالى على نبيه محمد صلی الله علیه وآله وسلم ليكون مشهده الاحديه من الاكوان ومعنى هذا الانزال ان الحقيقة الاحمديه المتعالية في ذراها ظهرت بكمالها في جسده فنزلت عن اوجها مع استحالة النزول والعروج عليها .

لكنه صلی الله علیه وآله وسلم لما تحقق جسده بجميع الحقايق الالهيه وكان مجلى الاسم الواحد بجسده كما انه بهويته مجلى الاحدية و بذاته عين الذات فلذالك قال صلی الله علیه وآله وسلم انزل على القرآن جمله واحدة يعبر عن تحققه بجميع ذالك تحققاً ذاتياً كلياً جسمانياً وهذا هو المشار اليه بالقرآن الكريم لانه اعطاء الجمله.

و در آخر بیاناتی که کرده است مینویسد و قوله تعالی « و لقد آتيناك سبعا من المثانى والقرآن العظيم » فالقرآن هنا عبارة عن الجملة الذاتيه لا باعتبار النزول و لا باعتبار المكانة بل مطلق الاحدية الذاتية التى هى مطلق البواء الجامعة لجميع المراتب والصفات والشؤن والاعتبارات والمعبر عنها بساذج الذات مع جملة الكمالات و لهذا قرن بلفظ العظيم لهذه العظمة والسبع المثاني عبارة عماظهر عليه في وجوده الجسدى من التحقيق بالسبع الصفات .

وقوله تعالى الرحمن علم القرآن اشارة الى ان العبد اذا تجلى عليه الرحمن يجد في نفسه لذة رحمانية تكسب تلك اللذة معرفة الذات فيتحقق بحقايق الصفات فما علة القرآن الا الرحمن والافلاسبيل الى الوصول الى الذات بدون تجلى الرحمن الذي هو عبارة عن جملة الاسماء والصفات اذ الحق تعالى لا يعلم الأمن طريق اسمائه وصفاته قافهم، وهذا شيء لا يفهمه الا العرفاء وهم الأفراد الكمل الامجاد الذين هم موضع نظر الله تعالى من العباد والله يقول الحق وهو يهدى السبيل .

و بعد از این بیانات در باب فرقان میگوید :

صفات الله فرقان *** و ذات الله قرآن

وفرق الجمع تحقيق *** وجمع الفرق وجدان

وتفرقة الصفات على *** اختلاف النعت جمعان

ص: 282

وحكم الذات التوحيد *** والتوحيد فرقان

لان الوصف لا ينفك *** و هو لذاته شأن

بعد از این منظومات میگوید :

اعلم ان الفرقان عبارة عن حقيقة الاسماء والصفات على اختلاف تنوعاتها فباعتباراتها تتميز كل صفة واسم عن غيرها فحصل الفرق في نفس الحق من حيث اسمائه الحسنى و صفاته فان اسمه الرحيم غير اسمه الشدید تا آخر این فصل و بیاناتی که بر حسب سلیقه خود .

کرده است.

و همین شیخ عبدالکریم گیلانی صاحب کتاب الانسان الكامل كه در مسلك تصوف است در باب کلام این چندبیت را انشاء کرده است:

ان الكلام هو الوجود البارز *** فيه جرى حكم الوجود الجايز

كلا وهى فى العلم كانت احرفا *** لا تنقرى اذ ليس ثمة مايز

فتميزت عند الظهور فعبروا *** عنها بلفظة كن ليدرى الفائز

واعلم بان الله حقاً ان يقل *** للشيء كن فيكون ماهو عاجز

فله الكلام حقيقة وله مجازاً *** كل ذالك كان وهو الجائز

بعد از آن میگوید اعلم ان كلام الله تعالى من حيث الجملة هو تجلى علمه باعتبار اظهاره اياه سواء كانت كلماته نفس الأعيان الموجودة او كانت المعاني التي يفهمها عبارة اما بطريق الوحى او المكالمة او امثال ذالك لان الكلام الله في الجملة صفة واحدة نفسيه لكن لها جهتان الجهة الأولى على نوعين :

النوع الاول ان يكون الكلام صادراً عن مقام العزة بامر الالوهية فوق عرش الربوبية وذالك امره العالى الذى لاسبيل الى مخالفته لكن طاعة الكون اء من حيث يجهله ولا يدريه وانما الحق سبحانه وتعالى يسمع كلامه في ذالك المجلى عن السكون الذي يريد تقدير وجوده ثم يجرى ذالك الكون على ما أمره به عناية منه ورحمة سابقة ليصح للوجود بذلك اسم الطاعة فيكون سعيداً .

و بعد از پاره بیانات میگوید: اما الجهة الثانية للكلام فاعلم ان كلام الحق

ص: 283

نفس اعيان الممكنات وكل ممكن كلمة من كلمات الحق ولهذا لانفاد للممكن قال تعالى «قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربى النقد البحر قبل ان تنفد كلمات ربي ولو جئنا بمثله مدداً».

پس ممکنات همان کلمات خداوند سبحان است و این برای آن است که کلام من حيث الجمله صورتی است برای معنی که در عظیم سخن آور است که این سخن آور میخواهد بدستیاری ابزاز این صورت شنونده را بفهم این معنی که در عظم متکلم است بازرساند پس موجودات کلام خدای و آن صورت شنونده را بفهم این معنی که در علم متکلم است باز رساند پس موجودات کلام خدای و آن صورت عینیه محسوسه و معقوله موجوده است وكل ذالك صور المعانى الموجودة في علمه میباشد و هى الاعيان الثابته پس اگر خواهی میگوئی حقایق انسان است و اگر خواهی گوئی ترتیب الوهیت است و اگر خواهی گوئی بساطت وحدت است و اگر خواهی کوئی تفصیل غیب است و اگر بخواهی میگوئی صور جمال است و اگر خواهی کوئی آثار اسماء وصفات است و اگر خواهی گوئی معلومات حق است و اگر خواهی گوئی حروف عالیات است.

وامام محی الدین عربی باین مطلب اخیر اشارت کرده است در این قول خودش كنا حروفاً عاليات لم تقرأ پس همانطور که متکلم و سخن آور در کلام خود به حرکت ارادیه برای تکلم و نفسی خارجی بحرف از آن صدر و سینه که پوشیده برای ظاهر شفه و لب لابد و ناچار است كذالك الحق سبحانه و تعالى في ابرازه لخلقه من عالم الغيب الى عالم الشهاده يريد اولا ثم تبرزه القدرة فالارادة مقابلة للحركة الارادية التى في نفس المتكلم والقدرة مقابلة للنفس الخارج بالحروف من الصدر الى الشفة من عالم المتكلم .

فسبحان من جعل الانسان نسخة كاملة ولو نظرت الى نفسك ودققت لوجدت لكل صفة منه نسخة في نفسك فأنظر هويتك نسخة اى شيء وانيتك نسخة اى شيء و روحك نسخة اى شيء وعقلك نسخة اى شيء وفكرك نسخة اى شيء وخيالك نسخة اى شيء وصورتك ن اى شىء وانظر الى وهمك العجيب نسخة اى شيء و بصرك و

ص: 284

حافظتك وسمعك وعلمك وحياتك وقدرتك وكلامك وارادتك وقلبك وقالبك وكل شيء منك نسخة اى شيء من كماله وصورة اى حسن من جماله ؟

فاضل گیلانی بعد ازین بیانات میگوید اگر عهد مربوط و شرط مشروط مانع نبودی واضح تر از این که در بیان آوردم سخن میکردم و این بیان روشن را غذاء صاحى ونقل سكران میساختم لکن بهمین اندازه که اشارت شد کفایت رفت و معلوم نگردیده است که آنان را که قبل از من بوده اند رخصت داده باشند که براسراری که من در این باب بیاگاهانیدم آگاهی داده باشند اما من چون مأمور بکشف این سر شدم باز نمودم و اکثر این کتاب به ازین قبیل مطالب و کشفيات اندراج دارد لكن جعلت قشرة على اللباب يلفظها من هو من اولى الالباب و يقف دونها من وقف دون الحجاب والله يقول الحق وهو يهدى الى الصواب .

در السنه اخبار و احادیث قدسيه وغير قدسيه وعرفا وشعراء بلکه پاره آیات و اسماء که بشرف آدمی و مقامات عالیه باطنیه او وارد است ازین معانی و بیانات خفیه است و بسی سخنهای ناگفته است .

قالبت قبه ایست اللهی *** ليك از حبه نه آگاهی

از کتاب مبین ببین خود را *** بازدان از یکی تو این صدرا

خویشتن را نمی شناسی قدر *** ورنه بس محتشم کسی ای صدر

اتزعم انك جرم صغير *** وفيك انطوى العالم الاكبر

بدیهی است که انسان اول نسخه آفرینش و دارای گوهر روح و عقل است و خداوندش بجائی میرساند که ينفخ فيه روحه و اور امظهر جلال و جمال و نسخه صفات الهيه وشئونات خالقيه وصانعیه میگرداند و میفرماید عبدی اطعني حتى اجعلك مثلى چنانکه اگر گوئی کن فیکون .

و در آنچه از بیانات صاحب کتاب انسان کامل در باب قرآن و فرقان و کلام مذکور شد در آنجمله که با شرع شریف احمدی و دین منیف جعفری صلی الله علیه وآله وسلم مطابق هست چون

ص: 285

تأمل نمایند مخلوقیت وحدوث قرآن در اغلب مقامات نمایان است اگرچه بعقیدت او نیز درباره مطالب همین معنی عاید میشود و اگر مردم خردمند بنگرند دریابند .

و در بیان معنی ام الکتاب این ابیات را میگوید :

ام الكتاب فكنهه في ذاته *** هی نقطة منها انتشاء صفاته

هي كالدواة لأحرف تبدو على *** ورق الوجود بحكم ترتيباته

فالمهملات من الحروف اشارة *** فيما تعلق بالقديم بذاته

و المعجمات عبارة عن حادث *** من أنه طار على نقطاته

و متى تركبت الحروف فانها *** كلم فتكلم محض مخلوقاته

بعد ازین ابیات میگوید اعلم انام الكتاب عبارة عن ماهية كنه الذات المعبر عنها من بعض وجوهها بماهيات الحقايق التى لا يطلق عليها اسم ولا نعت ولا وصف ولا وجود ولا عدم ولاحق ولا خلق والكتاب هو الوجود المطلق الذى لا عدم فيه و كانت ماهية لكنه أم الكتاب لان الوجود مندرج فيها اندراج الحروف في الدواة فلا يطلق على الدواة باسم شيء من اسماء الحروف سواء كانت الحروف مهملة او معجمة فكذلك ماهية الكنه لا يطلق عليها اسم الوجود ولا اسم العدم لانها غير معقولة والحكم على المعقول بامر محال

فلا يقال بانها حقو لا خلق ولاغير ولا عين ولكنها عبارة عن ماهية لا تنحصر بعبارة الا ولها ضد تلك العبارة من كل وجه وهى الالوهية باعتبار ومن وجه هي محل الاشياء و مصدر الوجود و الوجود فيها بالعقل.

ولو كان العقل يقتضى ان يكون الوجود في ماهية الحقايق بالقوه كوجود النخلة في النواة ولكن الشهود يعطى الوجود منها بالفعل لا بالقوة للمقتضى الذاتي الالهي لكن الاجمال المطلق هو الذى حكم على العقل بان يقول بان الوجود في ماهيته الحقايق بالقوة بخلاف الشهود لانه يعطيك الامر المجمل مفصلا لانه في نفس ذالك التفصيل باق علي اجماله .

ص: 286

و هذا امر ذوقى شهودى كشفى لا يدركه العقل من حيث نظره لكنه اذا وصل الى ذلك المحل و تجلت عليه الاشياء قبلها و ادركها كماهي عليه و اذا علمت ان الكتاب هو الوجود المطلق تبين لك ان الأمر الذى لا يحكم عليه بالوجود ولا بالعدم هوام الكتاب وهو المسمى بماهية الحقايق لانه تولد الكتاب منه.

و ليس للكتاب الاوجه واحد من وجهى كنه الماهية لان الوجود احد طرفيها و العدم هو الثانى فلهذا ما قبلت العبارة بالوجود ولا بالعدم لان مافيها وجه من هذه الوجوه الأوهى ضده.

فالكتاب الذي انزله الحق سبحانه على لسان نبيه صلی الله علیه وآله وسلم هو عبارة عن احكام الوجود المطلق الذى هو احد وجهى ماهية الحقايق.

فمعرفة الوجود المطلق هو علم الكتاب وقد اشار الحق الى ذالك في قوله : وكلشي احصيناه في امام مبين و قوله ولا رطب ولا يابس الا في كتاب مبين وقوله وكلشيء فصلناه تفصيلا، و بعد ان علمناك ان ام الكتاب هى ماهية الكنه و ظهران الكتاب هو الوجود المطلق، اعلم ان الكتاب سور و آیات و کلمات و حروف فالسورة عبارة عن الصور تجليات الكمال ولا بد لكل صورة من معنى فارق تتميز به تلك الصورة عن غيرها و اذاً لا بد لكل صورة الهية كمالية من شأن تتميز به تلك الصورة عن غيرها ولولا التطويل لنبهناك على كل صورة منها وسورة من كتاب الله تعالى .

و الآيات عبارة عن حقايق الجمع كل آية تدل على جمع الهى من حيث معنى مخصوص يعلم ذالك الجمع الالهى من مفهوم الاية المتلوة ولا بد لكل جمع من اسم جمالي و جلالي يكون التجلى الالهى في ذالك الجمع من حيث ذالك الاسم.

و كانت الاية عبارة عن الجمع لانها صارت عبارة واحدة عن كلمات شتى و ليس الجمع الاشهود الاشياء المتفرقة لعين الواحدية الحقية و الكلمات هي عبارة عن حقايق المخلوقات العينية اعنى المتعينة في العالم الشهود و الحروف فالمنقوط منها عبارة عن

ص: 287

الاعيان الثابتة في العلم الالهى والمهمل منها على نوعين:

النوع الأول مهمل تتعلق به الحروف ولا يتعلق هو بها وهي خمسة الالف والدال والراء والواو واللام.

الف اشارة الى مقتضيات كماليته وهى خمسة الذات والحيوة و العلم و القدرة والارادة اذلاسبيل الى وجود هذه الأربعة المذكورة الا بالذات ولاسبيل الى اكمال الذات الابها و النوع الثاني مهمل يتعلق به الحروف ويتعلق هو بها و هي تسعة فالاشارة بها الى الانسان الكامل لجمعه بين الخمسة الالهية و الاربعة الخلقية وهي العناصر مع ما تولد منها و كانت احرف الانسان الكامل غير منطوقة لانه خلقها على صورته ولكن تميزت الحقايق المطلقة الالهية عن الحقايق المقيدة الانسانية لاستناد الانسان الى موجد يوجده و لوكان هو الموجد فان حكمه ان يستند الى غيره و لهذا كانت حروفه تتعلق بالحروف وتتعلق الحروف بها.

و قدنبهنا على حقيقة الحروف وكيفية تنشئها من الالف وكيفية تنشاء الالف من النقطة في كتابنا المسمى بالكهف والرقيم في شرح بسم الله الرحمن الرحيم فمن شاءان يعرف ذالك فلينظر في الكتاب المذكور .

و لماكان حكم واجب الوجود انه قائم بذاته غير محتاج في وجوده الى غير ممع احتياج الكل اليه كانت الحروف الميسرة الى هذا المعنى من الكتاب مهملة تتعلق بها الحروف ولا تتعلق هي بحرف فيها كالالف و الدال والراء و الواو واللام الف. فان كل واحد من هذه الاحرف تتعلق به جميع الحروف ولا يتعلق هو بحرف منها.

ولا يقال ان اللام ليست بكلمة لان الاعيان الثابته لم تدخل تحت كلمة كن الاعند الايجاد العيني و اماهى ففى اوجها وتعينها العلمى فلا يدخل عليها اسم التكوين فهي حق لا خلق لان الخلق عبارة عما دخل تحت كلمة كن وليست الاعيان الثابتة في العلم بهذا الوصف حادثة لكنها ملحقه بالحدوث الحاقاً حكمياً لما تقتضيه ذواتها من وجود الحادث في نفسه الى قديم كما سبق بيانه في هذا الكتاب.

فالاعيان الموجودة المعبر عنها بالحروف ملحقة في العالم العلمى بالعلم الذى هو

ص: 288

ملحق بالعالم فهى بهذا الاعتبار الثاني قديمة و قد سبق تفصيل ذالك في باب القدم.

فاذا علمت ان الكتاب هو الوجود المطلق الجامع للحروف و الايات و السور على ما اشارت اليه حقيقة كل منها -

فاعلم ان اللوح عبارة عما اقتضى التعين من ذالك في الوجود على الترتيب الحكمي لا على المقتضى الالهي الغير المنحصر ، فان ذالك لا يوجد في اللوح مثل تفصيل احوال أهل الجنة والنار و اهل التحليات و ما اشبهه ذالك ولكنه موجود في الكتاب والكتاب كلى عام و اللوح جزئي خاص و سیاتی بیانه انشاء الله والله يقول الحق و هو يهدى

السبيل .

و نیز گیلانی در معنی قدم میگوید القدم عبارة عن حكم الوجوب الذاتي فالوجوب الذاتي هو الذي اظهر اسمه القديم للحق لان من كان وجودم واجباً بذاته لم يكن مسبوقا بالعدم و من كان غير مسبوق بالعدم لزم ان يكون قديماً بالحكم والا فتعالى عن القدم لان القدم تطاول مرور الزمان على المسمى به تعالى الحق عن ذالك.

فقدمه انما هو الحكم اللازم للوجوب الذاتي و الافليس بينه سبحانه و تعالى و خلقه زمان ولا وقت جامع بل تقدم حكم وجوده على وجود المخلوقات هو المسمى بالقدم و طرق المخلوق لافتقاده الى موجد يوجده هو المسمى بالحدوث ولو كان للحدوث معنی ثان و هو ظهور وجوده بعد ان لم يكن شيئاً مذكورا فان الحدوث الشايع اللازم في حق المخلوق انما هو افتقاده الى موجد يوجده .

فهذا الأمر هو الذي اوجب اسم الحدوث على المخلوق فهو ولوكان موجوداً في علم الله فهو محدث في نفس ذالك الوجود لانه فيه مفتقر الى موجد يوجده فلا يصح على المخلوق اسم القديم ولوكان موجوداً في العلم الالهى قبل بروزه لان من حكمه ان يكون موجوداً بغيره فوجوده مرتب على وجود الحق وهذا معنى الحدوث والافالاعيان الثابتة فى العلم الالهى محدثة لاقديمة بهذا الاعتبار .

ومن هذا الوجه وهذه مسئلة اغفلها المتنافلا توجد في كلام واحد منهم الا ما يعطى الحكم بقدم الاعيان الثابتة و ذلك وجه ثان لاعتبارثان وها انا اوضحه لك وهو

ص: 289

انه لما كان العلم الالهى قديماً اى محكوماً عليه بالقدم و هو الوجوب الذاتي لان صفاته ملحقة بذاته فى كل ما يليق بجنابه من الاحكام الالهية لان العلم لا يطلق عليه علم بوجود معلومه والا فيستحيل وجود علم ولا معلوم كما انه يستحيل وجود كل منهما بعدم العالم كانت المعلومات وهى الاعيان الثابتة ملحقة في حكم القدم بالعلم و كانت معلومات الحق قديمة له محدثة لا نفسها في ذواتها .

فالحق الخلق بالحق لحوقاً حكمياً لان رجوع وجود الخلق الى الحق من حيث الامر عينى ومن حيث الذات حكمى ولا يفهم ماقلناه الا الافراد الكمل فان هذا النوع من الاذواق الالهية مخصوص بالمحققين دون غيرهم من العارفين و لما كان هذا القدم فى حق المخلوقات امراً حكميا والحدث امراً عينيا قدمنا ما يستحقونه من حيث ذواتهم على ما ينسبون إليه من حيث الحكم وهو تعلق العلم الالهى بهم فافهم . فقدم الحق امر حكمي ذاتي وجوبى له وحدوث الخلق امر حکمی ذاتی وجوبی للمخلوقات فالمخلوقات من حيث هويتها لا يقال فيها أنها حق الأمر من حيث الحكم لتدل عليه و الا فالحق فى نفسه منزه ان تلحق به الاشياء من حيث ذاته فما لحقوا به الا من حيث الحكم وهذا اللحوق لولاح للمكاشف العارف انه لحوق ذاتي فائماذالك انما هو على قدر قابلية المكاشف لا على الامر الذى يعلمه الله من نفسه لنفسه وما انت السنة الشرايع الا مصرحة بانفراد الحق بماهوله.

وهذا التشريع هو على ما هو الأمر عليه لاكما يزعمه من ليس له معرفة بحقيقة الحقايق فانه يلوح له شيء ويعزب عنه اشياء فيقول ان التشريع انماهو القشر الظاهر ولم يعلم انه جامع للب الأمر و قشره فقدادي الامانة صلى الله عليه وآله وسلم و نصح الامة ولم يترك هدى إلا نبه عليه ولا معرفة الا هدى اليها فنعم الامين الكامل ونعم العالم بالله العامل .

فالقدم امر حكمي لذات واجب الوجود و الفرق بين الازل والقدم ان الازل عبارة عن معقوليته القبلية الله تعالى والقدم عبارة عن انتفاء مسبوقية الله تعالى بالعدم فالازل انما يفيد انه قبل الاشياء والقدم أنما يفيد أنه غير مسبوق بالعدم في نفس

ص: 290

قبليته على الاشياء فلا يكون الازل والقدم بمعنى واحد فافهم.

ان القديم هو الوجود الواجب *** والحكم للبارى بذالك واجب

لا تعتبر قدم الاله بمدة *** او از من معقولة يتعاقب

فانسب له القدم الذى هو شانه *** من كون ذالك حكم من هو واجب

معناه ان وجوده لا يسبق *** بالانعدام ولا قطيع ذاهب

بل انه لغنائه في ذاته *** يسمى قديما و هو حكم دائب

وفاضل گيلاني صاحب کتاب انسان الکامل درباره ابواب دیگر مثل علم و قدرت و اراده و صفات خاصه الهیه که عین ذات هستند و معنی کمال و جمال وابد و ازل وايام الله وصصلة الجرس وفاتحة الكتاب كه هي السبع المثاني و هي السبع الصفات النفسية التى هى الحيوة والعلم والارادة والقدرة والسمع والبصر والكلام .

و این ابوابی که در این فصل مسطور داشتیم بیانات واشاراتی در تلو معانی قدیم وصفات سلبيه وثبوتيه وذاتيه وغيرذاتيه وخلقت وحدوث ووجود وعدم وهويت وانيت و واحدیت واحدیت وواجب الوجود و جز آن مینماید حتی در باب صصلة الجرس و اظهار مكاشفات خود وسؤال او از قرآن بجواب انه لقول رسول كريم اختتام میدهد و ثابت مینماید که خداوند موجد کلام است و بدستیاری روح الامین و لوح محفوظ بطريق وحی برسول خدا نازل میشود.

و همچنین در معنی سایر کتب آسمانی باز میرساند که صحف و کتب آسمانی بتمامت مخلوق و حادث است چنانکه چون اهل علم و فضل در این مواد مسطوره و ابواب مذكوره بنظر دقت بنگرند بر حقایق مطالب آگاه شوند .

و اینکه مشروحا نگارش رفت برای این بود که چون علمای عظام در مقام مطالعه برآیند در آنچه باید نظر فرمایند، در مستنبطات ایشان نقصانی راه ندهد و آنچه را مطابق طریقه حقه یافتند برای ادراک مطلب معهود انتخاب گردانند خصوصاً در آن بایی که در معنی طور و كتاب مسطور فى رق منشور بیانات مفصله دارد و در دیباچه کتاب و کلمات حکمت آیات و نعوت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ذو السبع المثاني صاحب المفاتيح و

ص: 291

الثوانى و اشهد ان القرآن كلام الله و ان الحق ما تضمنه فحواه نزل به الروح الامين على قلب خاتم النبيين والمرسلين.

در زبور داود علیه السلام در فصل یکصد و چهل و هشتم که ترجمه شده مینویسد قانونی را داد که از آن تجاوز نخواهد کرد و معلوم است این معنی اشارت بقرآن است که از احکام و قانون آن بیرون نخواهد شد و تا قیامت باقی میماند چه سایر کتب آسمانی کتابی بعد از کتابی منسوخ گشت .

و نیز فاضل گیلانی در انسان الكامل میگوید اعلم ان الله تعالى لما خلق محمداً صلى الله عليه و آله وسلم من كماله وجعله مظهراً لجلالدوجماله خلق كل حقيقة في محمد صلی الله علیه وآله وسلم من حقيقة من حقايق اسمائه وصفاته ثم خلق نفس محمد صلی الله علیه وآله وسلم من نفسه و ليست النفس الاذات الشيء و قدبينا فيما مضى خلق بعض الحقايق المحمدية صلی الله علیه وآله وسلم من حقايقه تعالى كما مضى فى العقل والوهم وامثالهما و در باب انسان کامل که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است و انه مقابل للحق و الخلق و انسان کامل آنکس باشد که مستحق اسماء ذاتيه وصفات الهيه است استحقاق الاصاله والملك بیاناتی مینماید که قرآن در درجه دوم مخلوقیت واقع میشود .

و فاضل قوشچی در شرح تجريد الكلام محقق طوسى عليه الرحمة در آنجا که ميفرمايد وعمومية قدرته يدل على ثبوت الكلام میگوید تواتر عن الانبياء علیهم السلام انه تعالى متكلم وقد ثبت صدقهم بدلالة المعجزات من غير توقف على اخبار الله تعالى عن صدقهم بطريق التكلم ليلزم الدور ولاخلاف لارباب الملل والمذاهب فيكون البارى تعالى متكلماً و انما الخلاف في معنى كلامه و في قدمه و حدوثه و ذالك لان مهنا قياسين متعارضين احدهما ان كلامه تعالى صفة له وكل ما هو صفة له فهو قديم فكلامه قديم .

وثانيهما ان كلام الله تعالى مؤلف عن اجزاء مرتبة متعاقبة في الوجود و كلما هو كذالك فهو حادث فكلامه تعالى حادث فاضطروا الى القدح في احد القياسين ومنع بعض المقدمات ضرورة امتناع حقيقة النقيضين فالحنابلة قالوا كلامه تعالى حروف و

ص: 292

اصوات يقومان بذاته وانه قديم و قد بالغوا فيه حتى قال بعضهم جهلا الجلد والغلاف ايضا قديمان فضلا عن المصحف فهؤلاء صححوا القياس الاول ومنعوا كبرى القياس الثاني.

والكرامية وافقوا الحنابلة في ان كلامه تعالى حروف و اصوات وسلموا انها حادثة لكنهم زعموا انها قائمة بذاته تعالى لتجويز هم قيام الحوادث بذاته تعالى فقد قالوا بصحة القياس الثانى وقدحوا في كبرى القياس الأول.

والمعتزلة قالوا كلامه تعالى اصوات وحروف كما ذهب اليه الفرقتان المذكورتان لكنها ليست قائمة بذاته تعالى بل خلقها الله تعالى في غيره كجبرئيل او النبي عليهما السلام ومعنى كونه متكلماً انه خلق الكلام فى بعض الاجسام وهو حادث كما ذهب اليه الكرامية فهم ايضاً صححوا القياس الثانى لكنهم قدحوا في صغرى القياس الاول.

والاشاعرة قالوا كلامه تعالى ليس من جنس الاصوات والحروف بل هو معنى قائم بذاته يسمى الكلام النفسى وهو مدلول الكلام اللفظى المركب من الحروف وهو قديم فهم صححو القياس الاول وقد حوافى صغرى القياس الثانى.

والمعتزلة تمسكوا بوجوه الاول انه قد علم بالضرورة من دين محمد صلی الله علیه وآله وسلم حتى العوام والصبيان القرآن هو هذا الكلام المؤلف المنتظم من الحروف المسموعة المفتتح بالتحميد المختتم بالاستعاذة وعليه انعقاد اجماع السلف واكثر الخلف .

الثانى ان ما اشتهر وثبت بالنص و الاجماع من خواص القرآن انما يصدق على هذا المؤلف الحادث لا المعنى القديم وتلك الخواص كونه ذكراً لقوله تعالى « وهذا ذكر مبارك » و قوله «انه لذكرلك و لقومك» عربياً لقوله تعالى « انا انزلناه قرآناً عربياً » منزلا على النبي بشهادة النص من تلك الاية و امثالها و اجماع الامة مقرواً بالالسن للاجماع مسموعاً بالاذان للاجماع و لقوله تعالى حتى يسمع كلام الله مكتوباً في المصاحف للاجماع .

فان قيل المكتوب في المصاحف هو الصور والاشكال لا اللفظ والمعنى قلنا بل اللفظ لان الكتابة تصوير اللفظ بحروف هجائه نعم المثبت في المصحف هو الصور والاشكال مقروناً بالمتحدى لكونه معجزاً اجماعاً مفصلا الى الصور والايات لقوله تعالى «كتاب احكمت

ص: 293

آياته ثم فصلت» قابلا للنسخ -

وهو من آيات الحدوث لانه اما رفع أو انتهاء ولاشيء منهما يتصور في القديم لان ماثبت قدمه امتنع عدمه وارداً على عقيب ارادة التكوين لقوله تعالى ( انما قولنا لشيء اذا اردنا ان نقول له كن فيكون فقوله کن امر و هو قسم من كلامه متأخر عن الارادة فى الاستقبال لكونه جزء له .

وجوابهما انه لا نزاع فى اطلاق اسم القرآن وكلام الله بطريق الاشتراك على هذا المؤلف الحادث وهو المتعارف عند العامة والقراء و الاصوليين و الفقهاء و إليه ترجع الخواص التي هي من صفات الحروف وسمات الحدوث وعلى مدلوله الذى هو القديم و اطلاق هذين اللفظين عليه ليس بمجرد انه دال على كلامه القديم حتى لو كان مخترع هذه الا لفاظ غير الله تعالى لكان هذا الاطلاق بحاله.

بل لان له اختصاصاً آخر به تعالى وهو انه اخترعه بانه اوجد اولا الاشكال في اللوح المحفوظ لقوله تعالى بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ و الاصوات في لسان الملك لقوله تعالى وانه لقول رسول كريم .

خلاصه معنی این است که عمومیت قرآن و قدرت عمومیه باری تعالی دلالت میکند بر ثبوت کلام چنانکه از پیغمبران عظام بتواتر خبر داده اند که خداوند متعال متکلم است .

و حال اینکه صدق سخن انبیای گرام و اخبار ایشان برحسب دلالت معجزاتی که از ایشان بروز نموده بدون اینکه بایستی اخبار خداوند تعالی بطریق تکلم بر صدق ایشان توقف نماید تا مستلزم دور گردد و ارباب ملل مختلفه ومذاهب متباینه را هیچ خلافی در آن نمیرود که خداوند تعالی متکلم است یعنی باین صفت موصوف است بلکه خلاف در معنی کلام خداوندی و در قدم وحدوث کلام یزدان است و این اختلاف برای این است که در اینجا دو قیاس است که متعارض یکدیگر هستند .

یکی از آن دو قیاس این است که کلام خداوند تعالی صفتی است برای خدای و

ص: 294

هر چه خدای را صفت باشد پس قدیم خواهد بود لاجرم کلام خدا قدیم است ، دوم این است که کلام خدای تعالی از اجزای مترتبه متعاقبه در وجود مؤلف است و هرچه براین منوال باشد حادث است پس کلام خدای حادث میباشد و علمای فن نظر باین بیان در قدح یکی از دو قیاس و منع بعضی مقدمات برحسب ضرورت امتناع حقیقیه نقيضين مضطر و ناچار شده اند .

جماعت حنابله میگویند کلام خدای تعالی حروف و اصواتی است که قیام هر دو بذات کبریای یزدان متعال است و قدیم است و در باب قدم آن چندان مبالغه کرده اند که پاره جهال این جماعت گفتهاند جلد و غلاف مصحف هم قدیم هستند تا چه برسد بخود مصحف و این جماعت که بر این طریقت سخن نموده اند قیاس اول را تصحیح و کبرای ثانی را منع کرده اند .

وجماعت کرامیه در این مسئله که کلام خدای متعال حروف وصوت است با حنابله موافقت کرده اند و بحدوث آن نیز تصدیق دارند و مسلم میشمارند لکن این گروه چنان میدانند که اصوات و حروف به ذات خدا قیام دارند از آن حیثیت که قیام حوادث را به ذات باری تعالی جایز میدانند و این طایفه که بر این و تیره سخن میرانند بصحت قیاس ثانی تصدیق دارند و تصحیح مینمایند و در کبرای قیاس اول قدح میجویند.

و گروه معتزله گویند کلام ایزد علام اصوات و حروف است چنانکه جماعت حنابله و کرامیه بر این عقیدت هستند اما میگویند این دو قائم بذات خداوند تعالی نیست بلکه خدای تعالی خلق فرموده است آنها را در غیر خودش مثل جبرئیل یا پیغمبر علیهما السلام و معنی اینکه میگویند خدای تعالی متکلم است این است که خداوند قادر کلام را در پاره اجساد خلق میفرماید و کلام حادث است چنانکه جماعت کرامیه بر حدوث آن معتقد میباشند پس جماعت معتزله نیز تصحیح قیاس ثانی را کرده اند لکن در صغرای قیاس اول قدح آورده اند.

و گروه اشاعره گویند کلام خدای تعالی از جنس اصوات و حروف نیست بلکه آن معنی میباشد که قائم بذات باری تعالی است و بکلام نفسی موسوم است و آن عبارت

ص: 295

از مدلول کلام لفظی مرکب از حروف است و آن قدیم است و اشاعره تصحیح قیاس اول و قدح در صغرای قیاس ثانی نموده اند .

و معتزله در این رأی و عقیدت و بیانی که ظاهر کرده اند متمسك بچند وجه شده اند اول اینکه میگویند محققاً بموجب ضرورت دین بموجب ضرورت دین محمدى صلی الله علیه وآله وسلم حتى عوام و کودکان دانسته اند که قرآن عبارت از همین کلام مؤلف منتظم ازین حروف مسموعه است که بتحمید افتتاح و باستعاده یعنی سوره فاتحه الکتاب وسورة الناس اختتام یافته است و اجماع سلف و اکثر خلف بر این معنی منعقد شده است.

دوم اینکه آنچه اشتهار یافته و منص و اجماع از خواص قرآن ثابت شده اینست که بر این مؤلف یعنی این کتاب خداي تعالی که مولف از حروف است حادث صدق مینمایدنه قدیم یعنی دلالت این جمله حدوث قرآن را ثابت مینماید نه قدم قرآن را و این خواص بودن قرآن است ذکر چنانکه خدای تعالی میفرماید و هذا ذكر مبارك» و قول خداى تعالى وانه اذكر لك» و بسبب اینکه بزبان عربی میخوانی چنانکه خداوند میفرماید «انا انزلناه قرآنا عربياً» و این قرآن بشهادت نص همین آیه شریفه مذکوره و آیات دیگر که مانند آن است و اجماع امت بر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرود آمده است در حالیکه مقرو به السنه است للاجماع و مسموع بآذان است للاجماع و بسبب قول خدای تعالی که میفرمايد حتى يسمع كلام الله و مکتوب در مصاحف است للاجماع.

و اگر بگویند آنچه در مصاحف مکتوب و نوشته شده است همان صورتها و اشکال است نه لفظ و معنی میگوئیم بلکه لفظ است زیراکه کتابت عبارت از تصویر لفظ است بحروف هجای آن بلی آنچه در مصحف ثبوت گرفته همان صورت و اشکال است مقروناً بالتحدى لكونه معجزاً اجماعاً مفصلا الى الصور و الآيات بواسطه قول خدای تعالی كتاب احكمت آياته ثم فصلت چنانکه در فصول سابقه ترجمه و تفسیر شد و قابل است مرنسخ راو همین قبول نسخ از آیات حدوث است زیرا که یا عبارت از رفع و یا انتها است .

و ازین دو هیچ چیز متصور در قدیم نتواند بودجه هر چه قدمتش ثابت شد عدمش

ص: 296

امتناع دارد در حالیکه بر عقیب اراده تکوین وارد است چنانکه خدای تعالی میفرماید جز این نیست گفتن برای چیزی گاهی که اراده آن و ایجاد آن را کرده باشیم اینکه بگوئیم بر آن باش پس میباشد یعنی اراده چیزی را نمائیم بمحض اینکه بگوئیم باش میباشد پس قول خدای تعالی کن امر است و اين يك قسم از کلام خدای است که از اراده واقعه در استقبال متأخر است بواسطه اینکه جز آن میباشد یعنی جزء اراده است .

و جواب هر دو این است که هیچ نزاعی در اطلاق اسم قرآن و كلام الله بطريق اشتراك براين مؤلف حادث نیست و این معنی نزد عامه و جماعت قراء و اصولیین و فقهاء متعارف است و آن خواص که از صفات حروف و سمات حدوث است بآن راجع است و على مدلوله الذى هو القدیم و اطلاق این دو لفظ بر آن را نتوان مجرد آن قرار داد که کلام خدای قدیم است حتی اینکه اگر مخترع این الفاظ غیر از خداوند متعال باشد هر آینه این اطلاق بحال خود باقی خواهد ماند بلکه بعلت این است که برای آن اختصاصی دیگر است بخداوند متعال و آن این است که خدای قادر متعال اولا اشکال رادر لوح محفوظ ایجاد فرمود چنانکه میفرماید بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ واصوات را در زبان ملك و فرشته چنانکه میفرماید «انه لقول رسول کریم».

ثم اختلفوا فيه فقيل هما اسمان لهذا المؤلف المخصوص القائم باول لسان اخترعه الله تعالى فيه حتى ان ما يقرء لكل احد سواه بلسانه يكون مثله لاعينه والاصح انه اسم له لا من حيث تعين المحل فيكون واحداً بالنوع و يكون ما يقرؤه القارىاى قاركان نفسه لامثله وهذا الحكم في كل شعر وكتاب ينسب الى مؤلفه.

بعد ازین مسائل و عقاید و مطالب مذکوره که در میان آورده اند در این باب اختلاف کردند بعضی بر آن عقیدت رفته اند که حروف و اصوات اسم هستند برای این مؤلف مخصوص قائم باول زبانی که خداوند تعالی اختراع فرمود آن را در آن حتی اینکه آنچه قرائت میشود برای احدی سوای او بلسان خودش مثل آن است نه عین آن واصح این است که مر آن را اسم باشد نه از حیثیت تعین محل وباين سبب واحد بالنوع باشد و آنچه را که قاری قرائت میکند هر قاری که باشد نفس اوست نه مثل او و این

ص: 297

حکم در هر شعری و کتابی است که منسوب بمؤلف آن و شاعر آن شعر است .

پس اگر گفته شود گاهی که اراده شود بکلام الله تعالی این الفاظی که منتظم از حروف مسموعه است بدون اعتبار تعیین محل پس هر يك از ما كلام الله تعالی را میشنود و همچنین اگر معنی ازلی را بآن اراده نمایند و سماع آن را عبارت از فهم آن اصوات مسموعه اراده کنند پس اختصاص موسى بن عمران علیه السلام باینکه کلیم خدای باشد چیست و بچه علت آنحضرت را کلیم الله گویند و در میان انبیاء علیهم السلام با این سمت مخصوص میباشد .

در جواب گوئیم در آن مسئله چند وجه است يك وجه كه مختار حجة الاسلام غزالی است این است که حضرت موسی علیه السلام استماع کلام ازلی را مینمود بدون دستیاری صوت و حروف چنانکه ذات خدای تعالی را در سرای آخرت بلا کم و کیف میبینند و این عقیدت مطابق مذهب کسی است که تعلق رؤیت و سماع را بهر موجودی حتی ذات و صفات قائل است لكن سماع سوای صوت و حروف جز بطريق خرق عادت نمیتواند باشد.

وجه ثانی این است که موسی علیه السلام از جميع الجهات استماع صوتی کرده باشد برخلاف آنچه عادت مقتضی آن است.

وجه سوم این است که موسی استماع کرده باشد صوتی رالکن بصوتی که مکتسب بندگان و طریقی که شأن و استطاعت سماع باشد نباشد و حاصل این بیانات این است که خداوند تعالی موسی علیه السلام را مکرم داشته است و کلام خود را بدو فهمانیده باشد بصوت تولى بخلقه من غير كسب لأحد من خلقه شيخ ابو منصور مازیدی و استاد ابواسحق اسفراینی بر این عقیدت رفته اند و بر هر يك ازین دو تقدیر همانا قرار داده اند که اسم مجموع باشد بحیثیتی که صادق بر بعضی نباشد و گاهی قرار داده شده است که اسم باشد برای معنی کلی که صادق بر مجموع وعلى كل بعض من ابعاضه باشد.

و بالجمله پس آنچه گفته میشود که مکتوب در هر مصحف و قرائت شده زبانی کلام الله تعالی است پس بموجب اعتبار وحدت نوعیه است و آنچه گفته میشود که وی حکایت از کلام الله تعالی و مماثل آن است و جز این نیست که این کلام عبارت از آن مخترع در زبان ملک و فرشته است پس بر حسب اعتبار وحدت شخصیه است و آنچه گفته

ص: 298

میشود که کلام خداوند تعالی بهیچ لسانی و هیچ قلبی قائم و حال در هیچ مصحفی یالوحي نیست مراد از کلام حقیقی میباشد که صفت از لیه است و منع نموده اند از اینکه کلام خدای در صفحه زبانی یا پرده قلبی یا ورق مصحفی حلول پذیرد و اگر چه مراد همان لفظی هم باشد بجهت مراعات تادیب و احتراز کردن از اینکه وهم انسانی بسوی کلام حقیقی ازلی راه برگیرد یعنی چنان انگارد که این کلام حقیقی ازلی است علاوه بر اینکه اطلاق اسم مدلول بردال خواهد بود.

و این کلمه اشارت بجواب دیگر و متعلق بجواب دو وجهی است که جماعت معتزله بآن قائل هستند چنانکه در صدر همین فصل مفصل گشت و هم چنین اجزاء صفات دال بر مدلول شایع و ذائع و منتشر است مثل اینکه گفته میشود «سمعت هذا المعنى من فلان وقراته في بعض الكتب وكتبته بيدى».

سوم این است که اگر کلام خدای تعالی ازلی باشد لازم میگردد که در اخبار خدای قائل بكذب شوند چه اخباریکه در قرآن و کتب آسمانی از ماضی و طریق گذشته وارد است بسیار است مثل دانا ارسلنا نوحاً وقال موسى و عصى فرعون الرسول وغير ذالك وصدق آن مقتضى نسبت وقوع سبقت است و هرگز تصور نمیتوان نمود که چیزی برازل سبقت داشته باشد و چون چنین باشد بایستی قائل بكذب باشد و این حال بر خدای متعال محال است .

وجواب این است که کلام خدای تعالی در ازل متصف بماضی وحال و استقبال نمیباشد چه در آن حال زمان معدوم است «و انما يتصف بذالك فيما لا يزال بحسب المتعلقات وحدوث الازمنه والاوقات» و تحقیق این مسئله با قائل بودن باینکه از لی مدلول لفظی است سخت دشوار است و همچنین قول باینکه متصف بمضى و غيرها همانا همان لفظ حادث است نه معنی قدیم .

چهارم این است که کلام خدای تعالی مشتمل بر امر و نهی و اخبار و استخبار و نداء وغير ذالك است پس اگر كلام يزدان لم يزل ازلی بودی لازم میشد که امر بلا مأمور ونهى بلامنهى واخبار بلاسامع ونداء واستخبار بلا مخاطب باشد و تمام این جمله

ص: 299

سفه و عبث است و هرگز نشاید روا باشد که حکیم علیم تعالی و تقدس را بچنین افعال و امور و اقوال منسوب داشت .

و عبد الله بن سعید قطان از این مسئله جواب باین وجه داده است که کلام خدای لم يزل در ازل امرونهی و خبر و جز آن باشد «و انما يصير احد هذه الاقسام فيما لا يزال» و اگر گفته شود وجود جنس بدون اینکه یکی از انواع باشد غیر معقول است و نیز تغییر بر قدیم محال است میگوئیم «هو اراد انه امر وأحد يعرض له النوع بحسب التعلقات الحادثة من غير أن يتغير هو في نفسه » .

و پاره جواب داده اند که سفه و عبث وقتی لازم میشود که معدومی را مخاطب نمایند و در حال عدم او باو امر فرمایند و اما بر تقدیر وجودش این معنی که طلب فعل از آنکه موجود میشود باشد علامت سفه وعبث نیست چنانکه مردی را شخصی راست گوی و صادق القول خبر دهد که بزودی برای او فرزندی بادید آید و او بسبب اطمینانی که بقول و خبروی دارد فرزندش را موجود و حاضر بیند و در طلب تعلم او بر آید حمل بر سفاهت و کار بیهوده او نخواهد شد چنانکه پیغمبر بهر مولودی که تاقیامت متولد شود خطاب و تکلیف میفرماید و باوامر و نواهی خود مأمور ومنهی میگرداند چه یقین دارد حتماً متولد میشوند با اینکه اختصاص خطابات آنحضرت باهل عصر خودو ثبوت حكم درغیر اهل عصر برطريق قیاس جداً بعید است بلی اگر گفته شود خطاب حاضرین غائبين ومعدومين ضمناً وتبعاً از سفاهت در چیزی نیست هر آینه چیزی است و این جواب در میان جمهور علماء مشهور است و کلام ایشان متردد است در اینکه معنای آن این است مأمور است در ازل باینکه امتثال امر نماید و یأتي بالفعل على تقديز الوجود و المعدوم ليس بمامور فى الازل بلکه امر ازلی چون تازمان وجودش استمرار یافته است لهذا بعد از آنکه موجود شده است مأمور است .

پنجم این است که این امر فرمودن اگر ازلی باشد ابدی نیز خواهد بود زیرا که هر چه قدم آن ثابت شد عدمش ممتنع میشود و با این حال در دار الجزاء تكليف باقی میماند و این امر اجماعاً باطل است .

ص: 300

ششم این است که اگر کلام ازلی باشد بایستی چنانکه در این فصل مذکور شد از لا وابداً استمرار گیردپس از چه روی مکالمه موسی علیه السلام بکوه طور اختصاص گرفت و این باطل است اجماعاً.

و جواب این دو مطلب این است که همانا کلام و اگرچه ازلی باشد لکن تعلقات آن باشخاص و افعال باراده از خدا و اختیار خدای تعالی حادث است پس امر بنماز کردن زید مثلا متعلق به بعد از بلوغ اوست و چون زید بمیرد این امر از وی انقطاع میجوید و کلام بموسی علیه السلام در طور علاقه میگیرد و باین بیان جواب از وجه دیگری که برای ایشان موجود است بیرون میآید و آن این است که نسبت قدیم بسوی تمام آنچه تعلقش بآن صحت دارد مساوی است چنانکه در علم است پس تعلق میگیرد امرونهی بهر فعلى حتى يكون المأمور منهياً وبالعكس يعنى والمنهى مأموراً و لازم باطل است قطعاً و این وجه از ایشان بر جماعت اشاعره الزامی است چه ایشان لا يقولون بالحسن والقبح العقليين تا صحت تعلق امر را بآن چه متعلق بآن نهی و بالعکس منع نمایند.

ومصنف یعنی خواجه نصیر الحق والملة طوسى عليه الرحمه مذهب معتزله را اختیار کرده است و استدلال بر آن فرموده است بر اینکه خدای تعالی متکلم است یعنی قدرت الهى عام وشامل جميع ممکنات و خلق حروف و اصوات داله بر معاني است.

و شارح میگوید هیچ شك در آن نمیرود که عدم تکلم از کسیکه انصافش بتكلم صحیح باشد نقص است و اتصاف خدا بعدم کلام نقص خواهد بود و این حال بر ایزد متعال محال است و اگر مناقشه در نقص بودن نمائیم یعنی بگوئیم عدم تكلم نقص برای خدای نیست خصوصاً باقدرت او بركلام كما في السكوت اما خفائی در آن نیست که متكلم اكمل از غير متکلم است و ممتنع است که مخلوق از خالق اکمل باشد.

راقم حروف گوید: جوارح و آلات داشتن از نداشتن اکمل و اشرف است پس اگر بگوئیم دارای آن است خداوند تعالی که جسم و مرکب نیست، ندارد بایستی بگوئیم مخلوق از خالق اکمل است و فرزند داشتن و فرزند آوردن از نداشتن و نیاوردن اکمل است و هولم یلد و لم یولد جای قیاس ندارد.

ص: 301

بالجمله اشاعره گویند متکلم کسی است که بدو کلام قیام گیرد نه کسیکه ایجاد کلام را نماید ولوفی محل آخر زیراکه موجد حرکت در جسم دیگر متحرك ناميده نمیشود و خداوند تعالى بسبب خلق اصوات مصوت خوانده نمیگردد و ما میدانیم که چون بشنویم که قائلی میگوید من ایستاده ام او را متکلم میخوانیم و اگرچه او را موجد او این کلام ندانیم و میدانیم که خداوند تعالی موجد آن است چنانکه اهل حق بر این رأی هستند.

و در این هنگام پس کلام قائم بذات باری تعالی جایز نیست که همان حسی یعنی منتظم از حروف مسموعه باشد زیرا که ضرورة حادث است و مر آن را ابتداء و انتهاء است و حروف دوم از هر کلمه مسبوق باول است مشروط با نقضای آن پس بناچار برای آن اولی است و با این حال حرف دوم قدیم نیست و حرف اول نیز چون بر آن انقضاء میباشد قدیم نخواهد بود زیرا که طریان عدم بر قدیم امتناع دارد پس مجموع مرکب ازین دو نیز قدیم نیست و آنچه حادث است قیام آن بذات باری تعالی ممتنع است.

پس معین گشت که معنی همان است چه ثالثی نیست که اسم کلام بر آن اطلاق شود و این همان است که موسوم بکلام نفسی است چه هر کس ایراد نماید صیغه امریانهی يا نداء يا اخبار یا استخبار ياغير ذلك را در نفس خود معانی مییابد که تعبیر میکند آنرا لفاظی که آنرا کلام حسی مینامیم پس آن معنی را که آن شخص مییابد در نفس خودش و در خلد او دوران مینماید و باختلاف عبارات برحسب اوضاع و اصطلاحات مختلف نمیشود و قصد مینماید متکلم حصول آن را در نفس شنونده تا بر موجب جاری شود همان است که ما آن را کلام نفسی وحدیث نفس مینامیم.

اما مصنف یعنی محقق طوسی علیه الرحمه منکر آن است و میفرماید و النفسانی غير معقول يعني كلام نفسى معقول نیست و شرح آن در باب مسموعات مسطور است هر کسی بدانجا رجوع نماید مکشوف خواهد ساخت و بعد ازین بیانات نیز پاره عبارات دیگر از دیگران مینماید که با آنچه مسطور گردید چندان تفاوتی ندارد و

ص: 302

از نقل اقوال صاحبان مذاهب مختلفه مزید علمی حاصل میشود و علمای اعلام مثل حضرت قدسی آیت علامه حلی و مقدس اردبیلی و ملا عبدالرزاق لاهیجی و فخرالدین و آقا جمال و جلال الدین و ملا علی علیاری و ملا میرزاجان و سید صدرالدین رضوان الله تعالى عليهم بر این مبحث حواشی مبسوطه نوشته اند.

از جمله حضرت آیة الله علامه حلی قدس سره العزیز مرقوم فرموده اند که عموم مسلمانان بر آن عقیدت رفته اند که خداوند تعالی متکلم است اما در معنی این متکلم بودن اختلاف ورزیده اند .

جماعت معتزله بر آن رأی رفته اند که خداوند تعالى بقدرت کامله ایجاد حروفی و اصواتی در اجسام میفرماید که بر مراد دلالت دارد .

و گروه اشاعره گویند متکلمیت خداوند بمعنی این باشد که صفت تکلم و کلام قائم بذات خدای است یعنی غیر از علم و اراده است که عین ذات هستند و هم چنین بعضی صفات دیگر و عبارات بر این دلالت نماید و آن کلام نفسانی است که در خود ایشان عبارت از معنی واحد است و امرونهی و نه جز آن اسالیب کلام نیست و مصنف رضوان الله تعالى استدلال کرده است بر ثبوت كلام بمعنى اول بما تقدم من كونه تعالى قادراً على كل مقدار و هیچ شکی نیست در امکان خلق اصوات در اجسام تادلالت بر مراد نماید .

و جماعت معتزله و اشاعره بر امکان این امر اتفاق نموده اند لکن اشاعره اثبات معنی دیگر مینمایند و معتزله نفی این معنی را میکنند چه غیر معقول است زیراکه ثبوت معنی غیر علمی که نه امر و نه نهی و نه استخبار و نه خبر باشد و آن قدیم باشد در عقل نمیگنجد و تصدیق موقوف بتصور است و این بیانات حکمت سمات از کتاب کشف المراد لتجريد الاعتقاد علامه حلی نقل شده است.

و مرحوم ملا عبدالرزاق لاهيجى حسنی علیه الرحمه در ذیل همان عبارت مسطور «وعمومية قدرته يدل على ثبوت الکلام» که علامه نیز بیان مسطور را فرموده میفرماید دانسته باش کلام در لغت عبارت از جنس ما یتکلم به است خواهقلیل خواه کثیر و آن

ص: 303

لفظی است که دال بر معنی باشد و تکلم در لغت مصدر قول تو است تكلمت بكذا و آن عبارت از حدوث فعل است در اثر کلام و چون این معنی و مطلب را شناختی میگوئیم در شرح تجرید وارد شده است نسبت کلام بخداوند علام و همچنین نسبت تكلم .

اما اول که نسبت کلام بحقتعالی باشد مثل این است که میگویند هذا كلام الله و اما ثانی که عبارت از نسبت تكلم به ذات لايزال باشد مثل این است که میگویند خداوند متکلم است و هیچ شکی در آن نیست که تکلم یعنی فعل کلام که نسبت بما داده شود موقوف بر قدرت و آلت میباشد و یزدان تعالی از آلات و ادوات بی نیاز است که در تمامت افعال خودش محتاج باین امور نیست .

پس تکلم نسبت بخدای تعالی بهمان قدرت فقط موقوف است و قدرت خدای تعالی قادر متعال در جمیع ممکنات عموم دارد وفعل كلام بدون آلت از ممکناتی است که برای خدای تعالی مقدور است پس عمومیت قدرت دلالت دارد بر مقدوریت کلام برای خداوند قادر علام نه بر عنوان ثبوت آن بلکه آن چیزی که دلالت بر ثبوت دارد همان شرع است پس در عبارت متن مسامحه ایست از حیث اطلاق خاص و اراده عام واللازم له و تو خبیر هستی باینکه چیزی ازین دو معنی کلام بمعنى مذكور و تكلم صفت متكلم نیست اما اول بواسطه اینکه مباین آن است .

واما دوم بواسطه اینکه فعال است و مراد به صفت در اینجا آن چیزی است که حقيقة بموصوف قيام جوید و اینکه پاره گفته اند که مشتق آن چیزی است که مبدأ بان قیام گیرد مراد بان اعم از آن است که حقیقی باشد یا غیر حقیقی فتفطن واگر متکلم از جمله اسماء الله تعالی دلیل و مستلزم اینستکه باید تکلم صفتی قائم بخداوند تعالی باشد نیست كما في الوجود والخالق و سایر اشخاصی که مذکور نمودیم در حواشی که مرقوم نموده اند آخر الامر منتهى بحدوث وخلقت قرآن میشود و در عبایر ایشان بهر نحو که نگاشته اند جز این ملحوظ نخواهد بود .

ابو البقاء در کلیات مینویسد کلام بر قليل وكثير واقع میشود و جمله جز بر واحد

ص: 304

وقوع نمیگیرد ازین روی صحیح است که گفته شود جميع قرآن کلام الله است اما صحیح نیست که بگویند جملة القرآن كلام الله و میگوئی کلام الله زیرا که کلام عام است و نمیگوئی قرآن الله بعلت این که قرآن خاص بكلام الله است و کلام مطابق قول بعضی از نحاة اسم وفعل و حرف است و بعضی گفته اند بمعنی حروف منظومه ایست که دلالت بر معنی نماید و این حد و تعریف در کلام الله تعالى استقامت نگیرد چه کلام الله صفت از لیه قائمه به ذات خداوند است و از جنس حروف و اصوات نیست و واحدی است غیر متجزى و عربی و عبرانی و سریانی نیست و عربیت و سریانیت و عبرانیت عباراتی از قرآن است و این عبارات حروف و اصواتی باشند و در محل خود محدث هستند وهي الألسنة و اللهوات .

محمد بن اسلم طوسی که از عرفای عهد است و ازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام از مصاحبت او در خدمت آنحضرت حکایت رفت چنانکه در تذکرة الاولياء مذکور است قرآن را مخلوق نمیدانست و بواسطه این مطلب دو سال او را حبس کردند و همچنان اقرار بمخلوقیت قرآن ننمود .

سفیان ثوری میگفت هیچ و حیجز بزبان عرب نیامده است بعد از آنکه بعربیت نازل شد هر پیغمبری برای قوم خودش بلغت آنها ترجمه نمود و ازین روی قرآن نام یافت که برای ملاحظه معنی جمیع کلام الله است چه بآن تأدی میشود و کتابتی که دال بر آن است در مصاحف ما مكتوب و قرآن دال بر آن و مقرو" بألسنة والفاظ داله بر آن محفوظ در سینه های ما میباشد نه ذات آن چنانکه گفته میشود الله بر این کاغذ مكتوب است و ازین کلمه مراد این نیست که ذات وی در آن جلول کرده است بلکه مراد آن چیزی است که دلالت برداتش مینماید.

و محصل آن این است که آنچه قائم بذات خالق تعالی است قدیم است و خداوند در ازل متکلم بآن است در آنحالی که نه شنونده و نه مخاطبی بوده است و چنین چیزی بحدوث و نزول موصوف نمیشود و این چیزی است که در صلوة تلاوت میشود و در جماعت متأخرين پاره قائل بحدوث لفظ هستند و بعضی گفته اند لفظ قدیم است وهو المتلو" و

ص: 305

تلاوت حادث است و اين مروي از سلف میباشد باینکه قرآن کلام الله قدیم محفوظ بصدور متلو بألسنه ما میباشد پس با این بیان وصف قرآن را بحدوث بر حسب نظر بسوی تعلقات وحدوث از منه است پس آنچه در قرآن بلفظ ماضی و خبر از گذشته آمده مقتضی تعلق وحدوثش مستلزم حدوث کلام نیست چنانکه در علم در علم هست.

و بعد ازین بیان بپاره بیانات مسطوره نیز اشارت کند و میگوید حاصل مطلب این است که کنه این صفت و همچنین سایر صفات الله تعالى مانند ذات مقدس الهی از حيز عقل و دریافت خرد محجوب است و هیچ کس را روا نیست که بعد از معرفت آنچه برای ذات و صفات ايزدي واجب است در کنه آن خوض نماید و در پایان بیانات خود ميگويد فما نقل فيه من كلام المخلوقين مخلوق باعتبار الحيثية الاولى و قديم غير مخلوق باعتبار الحيثية الثانية وكونه من عند غير الله موقوف على الثبوت في نفس الامريل هو ثابت باعجازه على الاختلاف فى وجه الاعجاز .

و نیز ابوالبقاء در لغت قرآن میگوید بعضی از فضلا گفته اند قرآن در اصل در قرأت الشيء بمعنى جمعته یا قرئت الكتاب بمعنى تلوته است بعد از آن جماعت عرب نقل کرد این لفظ را بسوی مجموع مخصوصی و متلو مخصوصی که عبارت از کتاب خداوند تعالی است که بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم نازل شده است و اهل اصول نقل کرده اند آنرا بسوی قدر مشترك بين الكل والجزء و از آن پس نقل نموده اند اهل کلام آنرا بسوی مدلول مقرو وهو الكلام الازلى القائم بذاته المنافي للسكوت والافة.

و نیز میگوید والقرآن شايع الاستعمال في اللفظ وكلام الله تعالى حقيقة في المعنى النفسى و مجاز في اللفظ الدال علیه و در لفظ قرآن اختلاف نموده اند بعضی گفته اند خداوند تعالی خلق کرده است آنرا در لوح محفوظ بدلیل اینکه میفرماید «بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ» .

و بعضی دیگر گفته اند قرآن لفظ جبرئیل است چه خدای تعالی میفرماید «انه لقول رسول کریم و بعضی دیگر گفته اند لفظ پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است زیرا که حقتعالی میفرماید «نزل به الروح الامين على قلبك» ونزول بر آنحضرت برحسب معنی است پس

ص: 306

لفظش لفظ نبی عليه الصلوة والسلام است و بیان اول بكمال و عظمت اقرب و بكلام الله اولی است و همچنین بمعجز بودن آن و اینکه قرآن منزل و فرستاده شده میباشد نه آن است که از مکانی بمکانی انتقال یافته شده باشد چه این معنی متصور نیست بلکه معنای آن این است که آنچه را جبرئیل از کلام خداوند جلیل بالای هفت آسمان نزد سدرة المنتهى بفهمید تفهیم خود را برای جماعت انبیاء بصفحه زمین و بسیط غبراء فرود آورد .

و بعد از بیان پاره مطالب و اختلاف میان اهل سنت و امامیه در امر قرآن و حدوث وقدم ومخلوقيت وغير مخلوقیت آن میگوید و القرآن ما كان لفظه ومعناه من عند الله بالالهام او بالمنام و بعضی گفته اند قرآن لفظی است معجز ومنزل بواسطه جبرئیل وحدیث قدسی معجز نیست و بدون واسطه است و چنین چیزی را حدیث قدسی والهی و ربانی گویند .

و میگوید حاصل این است که قرآن و حدیث قدسی در این معنی متحد هستند که هر دو وحی منزل من عند الله میباشند بدليل ان هو الا وحي يوحى و تفاوت و افتراق این دو در این مطلب است که قرآن برای اعجاز و تحدی بآن منزل است بخلاف حدیث قدسی و الفاظ قرآن در لوح محفوظ مکتوب است و جبرئیل و پيغمبر عليهما الصلوة والسلام را روا نیست که اصلا در آن تصرفی نمایند .

اما در احادیث احتمال دارد که آنچه بر جبرئیل نازل شده معنی صرف و خالص باشد و حله عبارت را بروی پوشش کرده باشد و رسول را بواسطه این عبارت مبین داشته باشد یا او را الهام نموده باشد و رسول برای اینکه روشن بگرداند بعبارتی اعراب نموده باشد و میگوید برحسب اختلاف قراءات ظاهر میگردد اختلاف در احکام و برای اختلاف قراءات و تنوع آن فواید متعدده است از آنجمله تهوین و تسهیل و تخفیف است مر امت را و دیگر اظهار فضل و شرف این امت است بر سایر امم چه بر سایر امتهاسوای این امت کتابی نازل نشده است که افزون از يك وجه داشته باشد و دیگر اظهار سر الله تعالی است فی کتابه و صیانت آن از تبدیل با اینکه دارای این وجوه عدیده است

ص: 307

و نيز غير ذلك .

و اینکه فرموده است که قرآن بلسان عربی مبین نازل شده است نه آن است که مراد این باشد که قرآن بلغتی نازل گردیده است که آن لغت در اصل وضعش بزبان عرب باشد بلکه مراد این است که قرآن نازل شده است بزبانی که معنی آن بر هیج کس از مردم عرب مخفی نیست و استعمال نشده است در این قرآن لغتی که عرب بآن تکلم نکرده باشد تا اتیان بمانندش برایشان دشوار باشد و چون چنین است و با اینکه بر زبان خودشان نازل شده است نمیتوانند مانندش را بیاورند همین عجز ایشان ازین کار معجزه قرآن است .

ابن الصلاح گفته است قرائت قرآن کرامتی است که خدای تعالی نوع بشر را بآن مکرم داشته است و در خبر وارد است که این عنایت با گروه ملائکه مبذول نگردیده است و ایشان حریص هستند که از بشر بشنوند :

در جلد جواهر و اعراض میفرماید مسئله ششم در باب کلام خداوند تعالی است بدانکه لفظ کلام در این ملفوظ مسموع مرکب از اصوات و حروف حقیقت است و گاهی اطلاق مینمایند و اراده تکلم میکنند یعنی قدرت بر القاء کلام بمعنی اول و این معنی دوم عبارت از صفت متکلم قائم بآن است و کلام بمعنی اول هوما به التكلم و صفت متكلم وقائم باو نیست بلکه قائم بهوا میباشد زیراکه از جنس اصوات است چنانکه در مباحث اعراض مشروح است .

و اين تكلم والقاء کلام در وجود ما بر آلت و جارحه توقف دارد لامحاله وجماعت انبیاء عظام عليهم السلام خبر داده اند که خداوند تعالی متکلم است و کلامی بیاورده اند و گفته اند کلام الله تعالی است و منقسم باخبار و امر و نهی است الى غير ذالك من اقسام الكلام ومعجزات باهره ایشان دلالت بر صدق کلام و خبر ایشان دارد و این امری است ممکن الوقوع چه این امر اگرچه در شخص خود ما متوقف بر وجود آلت است و بدون آلت نمیتواند ظاهر شود و صدورش بدون آلت از ما ممتنع است لکن این توقف در مادلالت بر آن ندارد که در حق خداوند تعالی نیز بدون آلت و جارحه امتناع داشته

ص: 308

باشد زیرا که خداوند دارای عموم قدرت تامه است و در وجود ماقدرت ناقصه نیز ضعیف است و هر چه را که جماعت انبیاء علیهم السلام خبر بدهند از خداوند تعالی از غیر ممکنات، واجب است که ایشان را در آن خبر تصدیق نمایند و تاویلی در آن روا دارند و از ظاهرش انصراف گیرند.

و این است معنی وعمومية قدرته يدل على ثبوت الكلام، یعنی بعد از ضم اخبار انبیاء علیهم السلام چنانکه دانستی پس کلامی که صفت خدای تعالی است بمعنی تکلم است چه متکلم آن کسی است که تکلم بدو قیام گیرد.

و این مطلبی است که جداً ظاهر است و جماعت اشاعره توهم نموده اند که صفت همان کلام است بمعنی ما به التكلم و متکلم همان کسی باشد که کلام بدو قیام گیرد باین معنی وقول را مطلق دانسته اند باینکه قرآن قدیم است و هر کس گوید قرآن مخلوق و حادث است مبدع بلکه کافر است و از آن پس چون نگران شدند که کلام باین معنی که حقیقت اوست جز اصوات و حروف حادثه نیست و نمیتواند قائم بذات باری تعالی باشد اختراع امری محال را نمودند و آن را کلام نفسی نامیدند و گفتند که وی همان مدلول کلام لفظی است و اراده کردند بآن غیر از علم بمدلولات الفاظ و غیر از اراده القاء كلام و غیر از قدرت بر این و غیر از حدیث نفس و گفتند که این امری است واحد في نفسه نه خبر و نه امر است و نه نهى الى غير ذلك وداخل نمیشود در آن ماضی و نه حال و نه استقبال و گفته اند بدرستیکه کلام حقيقة جز این نیست و لفظی را بجهت اینکه دلالت بر این جمله دارد کلام نامیده اند.

و عمده آنچه بآن تمسك جسته اند در این بیان خود دو امر است: امر اول که امام ایشان در کتاب مفصل بر آن تکیه داده است این قول شاعر است :

ان الكلام لفى الفؤاد وأنما *** جعل اللسان على الفؤاد دليلا

و عجب این است که این جماعت از کجا دانستند که مراد شاعر از ما فی الفؤاد همان امور مذکوره ایست که ایشان آنرا کلام نفسی نام کرده اند « مع اني لا اظن عاقلا يحدث في نفسه هذا الأمر المحال ونعم ماقال المصنف في نقد المحصل » كه مسئله قدم

ص: 309

كلام بدانجا رسید که علماء در این قول قیام جستند و بنشستند و خلفای عصر بزرگان علماء را که قائل باین مطلب بودند بضرب تازیانه بلکه شمشیر بنواختند «بنيته على هذا البيت الّذي قاله الاخطل » وعجبتر این است که هر کس قائل باین امر محال میشد او را تکفیر میکردند.

شارح مقاصد میگوید بر این بحث و مناظره در ثبوت کلام نفسی و بودن کلام نفسی همان ،قرآن سزاوار است که نامدت شش ماه مناظراتی را که ابوحنیفه و ابویوسف کرده اند حمل نمایند و از آن پس رأی هر دو تن بر آن استقرار گرفت که هر کس قائل بخلق قرآن شود کافر است انتهی امر دوم این است که ایشان میگویند متکلم کسی است که کلام بدو قیام گیرد نه آنکس متکلم است که ایجاد کلام را نمايدولو في محل آخر بجهت قطع باینکه موجد حرکت را در جسم دیگر متحرك نمی نامند .

و جواب همان است که گذشت که متکلم من قام به الكلام بمعنى تكلم است که عبارت از قدرت بر ایجاد كلام بمعنى ما به التكلم است و هوما يلقيه المتكلم الى غيره لاظهار ما في ضميره اعنى الالفاظ الدالة على المعاني بحسب الوضع و آنکس متكلم نیست که کلام بمعنی ما به التكلم بدو قیام گیرد و اگر چنین باشد لازم میشود که هوا متكلم باشد زیراکه الفاظ بهوا قائم است «وحينئذ يكون الأمر في صيغة الفاعل هيهنا وفى المتحرك وامثال ذلك على سبيل واحد كما لا يخفى و امّا تمسك اين جماعت اشاعره در ثبوت كلام نفسي بان من يورد صيغة امراونهي او اخبار او استخباراوغير ذلك يجد في نفسه معان ثم يعبر عنها بالالفاظ التي يسميها الكلام الحسي پس این همان معنی است که در نفس خود مییابد و در خلدوی دوران میجوید و این همان است که نامش را کلام نفسی میگذارد و جواب آن در مبحث اصوات از اعراض در شرح این کلام مصنف ولا يعقل كلام غيره مبسوط است و حاصل آن منع بودن این معانی است که آن را در می یابد که بیرون از طریق اراده وطلب و علم است و هر کس تفصیل جواب و تحقیق آنرا بخواهد باید به آن محبث رجوع فرماید چه با عاده آن و بطلان کلام نفسی حاجت بتطویل کلام در اینجا نیست و همین است که مصنف ببطلانش اشارت کرده و میفرماید و النفسانی غیر

ص: 310

معقول، چنانکه در این فصل از کتاب شرح تجرید مرقوم گردید . حكيم فاضل على الاطلاق ملا عبدالرزاق لاهیجی علیه الرحمة در کتاب گوهر مراد در بیان اوصاف الهيجل اسمه میفرماید و دیگر تکلم است و آن راجع بقدرت برایجاد کلام میشود و جز الفاظ مسموعه و مقروء، کلام نیست و آن لامحاله حادث است اگرچه قدرت برایجاد آن قدیم و عین ذات است و اشاعره کلام را دو قسم دانند کلام لفظی و کلام نفسی و کلام لفظی را حادث و نفسی را صفتی قدیم قائم بذات واجب تعالی دانند چون سایر صفات و این معقول نیست چه کلام نفسی یا عبارت است از تخیل الفاظ که حدیث نفسي گويند و این درباره واجب تعالی روانیست و یا عبارت است از علم بمدلولات و معانی الفاظ و عبارات و این جزعین صفت علم نمیباشد.

و فاضل گیلانی در انسان کامل در باب نور محمدی صلی الله علیه وآله وسلم و ظهور تمام ممکنات موجودات هر دو عالم از پرتو این نور همایون و بیان قلم اعلی و لوح محفوظ و معانی آنها و روح القدس و سدرة المنتهى و امثال این مطالب بیاناتی دارد که خلقت قرآن کریم را و حدوثش را بواجبی تعبیر میتوان نمود اگر به این جمله رجوع نمایند استنباط این مطلب را خواهند فرمود.

در کتاب میزان الموازین در رد کتاب میزان الحق مینویسدذات صانع را که بهمه جهات كامل دانستیم بحكم بداهت عقل نتوانیم گفت که چیزی از آن ذات قدیم خارج شود یا چیزی بر آن والج و داخل گردد اگرچه این دخول وخروج بغیر اطوار جسمانی يا بطور اعلی و اشرف باشد بحدیکه در امکان برتر و اشرف از آن چیزی نباشد.

بعلت اینکه اولا ولوج و خروج مطلقاً از صفات امکان است و گفته شد که آنچه در مخلوق ممکن است در خالق ممتنع است.

ثانياً مغایر صفت کمال است زیراکه بسیط از مرکب اکمل است.

ثالثاً تصور این مطلب در ذات الهی مستلزم احتیاج است و قیام مرکب به اجزاء و قیام اجزاء به مرکب بطور نیاز است و خداوند بر حق غنی مطلق است .

رابعاً آنداخل و خارج شوند. اگر عین ذات است پس تعددی نیست و این سخن

ص: 311

را مصداقی پیدا نتوانیم کرد و اگر غیر ذات است پس هرگاه مخلوق و حادث است ذات خداوند کبریا مدخل و مخرج مخلوق نتواند شد و اگر قدیم و خالق است خالق قدیمی کم غیر از خداوند کریم باشد شناخته نداریم و اگر فرضاً با اینکه غلط و محال خواهد بود موجود باشد بذات غیر خود نتواند داخل شود و یا خارج گردد و در صورت غیریت مناسبتی هم با هم نخواهند داشت و گذشته از عدم دخول با هم جنگ و نزاع نیز خواهند کرد بدلیل «لوكان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» خدای تعالی ازین توهمات باطله منزه است تعالى الله عما يقول الظالمون علواً كبيراً .

خامساً این دخول و خروج مستلزم تغیر احوال و منافی تنزه خدای تعالی از تغییر و تبدیل است زیراکه بالبدیهه حال دخول چیزی بر آن ذات غیر از حال عدم دخول است و حال خروج چیزی از آن غیر از حال عدم خروج است و هر متغیری حادث میباشد.

و ازین کلمات که با تمام اهل اسلام موافقت دارد ، معلوم میشود چنانکه سابقاً نیز یادکردیم اگر قرآن کریم قدیم بودی از ذات قدیم خارج و منفصل و با حادث پیوسته نمیشد با اینکه شأن و مقام بنده در بندگی بدانجا میرسد که خدای میفرماید عبدی اطعني اجعلك مثلی خدای را اطاعت کن تا مظهر اوصاف الهى شوى مستقیم باش چنانکه در بدایت آفرینش مستقیم بودی خدای را بشناس چنانکه خود را برای تو شناسانیده است و اسماء و صفات خود را در حقیقت تو بقلم تکوین نوشته کتاب خود را بخوان و بکار خلقت خود برس « اقرء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبک .

فانت الكتاب المبين الذي *** با حرفه يظهر المظهر

خدای متعال که جامع صفات کمال است باقتضای ربوبیت و قدرت وجود خود انسانی را که آیت معرفت و صانعیت صانع بود جامع صفات کمال آفرید و هر چه ممکن بود که متعلق ایجاد گردد در آن مخلوق مکرم خود موجود ساخت و او را مرآت یعنی آلت رؤیت برای کمالات ربوبیت خودگردانید در توریه نوشت که خدای فرمود انسان را بصورت خود بیافرینم او را مشابه و مانند خود سازم تا اینکه بر ماهیان دریا و مرغان

ص: 312

هوا و حیوانات و تمامت زمین و جمله جنبدگان که در روی زمین اندر است سلطنت و حکومت کند .

خلق الله آدم على صورته آن انسانرا که حقیقت انسان است بمقامات نازله و مراتب سافله آورد که او را چنانکه کامل بود مکمل گرداند و چنانکه خود را شناسانیده بود برای مخلوقات خود را نیز بر او بشناساند و آن انسان کامل با این مشاعر و مدارك عنصری مدرك نخواهد شد مگر بعد از تصفیه تمام و تحصیل مناسبت.

و چنانکه مذکور است هر مدرکی را با مدرک از وجود مناسبتی ناچار است و این انسان ظاهری را با آن مقام عالی بجز استعداد مظهریت و شایسته بودن بر اینکه آن صورت الهیه را قبول کند مناسبت دیگر نیست و چنانکه در این مقام شاعري اين شعر را گفته است این انسان لباس و قالب حقیقت است :

اینکه می بینی خلاف آدمند *** نیستند آدم غلاف آدمند

پس انسان جمادی و ترابی که در نهایت و پایان مقامات است حامل و مظهر انسان حقیقی که مراتب عالیه و جمال معنی آن مذکور شد تواند بود و آن انسان حقیقی از منازل عالیه که آمده بود به بازگشت بسوی وطن که بهشت حقیقی است مأمور گردید و این جسد جسمانی را مانند خود کرده به تبعیت خود به بهشت خواهد برد یعنی بطفیل روح مقدور و آن قدس نورانی خودش مظهر صفات الهیه اش خواهد فرمود ، هر گاه آن انسان حقیقی در هنگام بروز و ظهور در این عالم تولدجسمانی خلقت اولی را تغییر نداده و در فطرت اصلیه باقی است و در این دنیا نیز تغیری بدونداد معادش در همین عالم دنیائی حاصل و قیامتش قایم و بموت اختیاری مرده است من مات فقد قامت قیامته و هر کس خواهد قیامت را نگران آید در وجود آن کامل مطلق خواهد دید و اطوار قیامت را در آن اندام و قامت بطور اجمال خواهد فهمید .

هر که گوید کو قیامت ای صنم *** خویش بنما كه قيامت لك منم

مرحوم فيض اعلى الله مقامه در کلمات مكنونه میگوید امیرالمؤمنین علیه السلام

ص: 313

ميفرمايد لوكشف الغطاما ازددت يقيناً فثوابهم عين عملهم اعبدوا الله لا لرغبة ولا لرهبة بل لانه اهل لان يعبدوانی اهل لان اعبد فلا انتظار لهم للقيامة والبعث و الثواب بل هم عين القيمة و البعث و الثواب هيهنا بعثت انا و الساعة كهاتين وجمع بين سبا بتيه بل هم فى الجنة من حيث المحل وان يكونو افيها من حيث الصورة وذالك لقيامهم بذوا تهم الفانية عن أنفاسها الباقية :

زاده ثانی است احمد در جهان *** صد قیامت بود اندرا عیان

زو قیامت را همی پرسیده اند *** ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال میگفتی بسی *** که ز محشر حشر را پرسد کسی

بهر آن گفت آنرسول خوش پیام *** رمز موتوا قبل موتوا با کرام

همچنانکه مرده ام من قبل موت *** زا نطرف آورده ام این چیست صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین *** دیدن هر چیز را شراط است این

بالجمله میگوید این انسانها بر حسب مراتب کمال و کاملیت و مقامات مظهریتی که دارند چون بشر را داعی و هادی و مبشر ومنذر و یادآورنده از عوالم بالا و نجات دهندگان جهانیان هستند ازین روی این جماعت را انبیاء و رسل و اوصیاء و اولیاء و نقباء و علما و مانند اینها گفته اند و تکمیل مقامات انسانی در مواضع خود مذکور است .

و پس از بیانات مسطوره نمیتوانیم ذات خداوند کبریا را میده مخلوقات بشماریم لاجرم برای مبدئیت اشیاء مگر فعل الهی که آن فعل واحد بسیط است بر جای نمی ماند اما بموجب وحدت و بساطت امکانیه و آن فعل امر خدا است و مشیت خدا و محبت خدا میباشد و چون بادراك مستقیم و عقل دراك و باتفاق جمله خدا پرستان از اهل ادیان و ملل و بمنطوق تمامت کتب آسمانی و دلالت آیات آفاقی و انفسی تدبر کردیم آفرینش آفریننده کامل را عز وجل اولین مخلوق دانستیم که او واحد است و یکتا واثر واحدیت و یکتائی صانع است، زیراکه واحد را اثر جز واحد نیست و اثر مشابه صفت مؤثر

ص: 314

است « قل كل يعمل على شاكلته ».

تصور کن کتابت که از همه آثار آن قیه خورد تر است كه شخص كاتب بيك حركت دست يك الف بیشتر ننویسد و گفتم که خداوند جهان جمله موجودات برای معرفت و شناسائی خود آفرید پس آن مخلوق نخستین بایدیکی و دارای جمله صفات کمالیه بطور اکملیت امکانیه بوده باشد و از مساوی و نواقص منزه و مبرا باشد تا دلیل کمال صانع ،گردد اقتضای قدرت نامه و صفات کمال مطلقه صانع تعالی از علم و حکمت وغنا و کبریا و کرم وجود فیاض او همان است که آن چنان مخلوق محبوب خود را در کمال کاملیت اندر آورد و از هر چه ناقض است او را عاری و بری گرداند که اگر جز این گونه آفرینش از صانع كل معلوم گردد دلالت بر عجز یا جهل و یا بخل و یا مانند اینها

خواهد بود.

یا اینکه اینگونه مخلوقی که مقام اکملیت را بحد کمال نداشته و نیافته باشد متعلق خاص و خواست الهی نتواند بشود و چون فرض هیچکدام جایز نیست آن اشرف كائنات بطور مطلق کامل و تمامت کمالات مبده فیاض را حایز و حامل است مع ذلك آن کامل بیمانند که ستوده و منتخب از تمامت موجودات است و در مبدء فیاض ایستاده واسطه ايصال فيوضات بر مراتب نازله امکان و اکوان در تمامت اطوار و ادوار و جمله اوطار و اکوار است و پیغامات وجود و بقای کاینات و حکایت تمامی اسماء و صفات انباء شرع وجودی وجود شرعی در جمله عوالم و مقامات و هرچه ممکن است در مراتب خلقیه ظاهر شود بوساطت آن اولین تعین است .

وجود مقدس او را در حضرت ازل تعالى فقر محض و نیاز مندی صرف باید بدانیم بعلت اینکه جهت مخلوقیت او را وجوداً هرگز فراموش نمیتوان کرد و چون پای مصنوعیت در میان آید سرا پای وجود مصنوع نیاز و احتیاج بصانع است اگر چه نسبت بعوالم سفلیه و در مقام حکایت از صانع همه غنا و ربوبیت است و فضل او بر سایرین مانند فضل صانع است بر او زیراکه وی اول عدد است و واحد است چنانکه صانع احد است.

ص: 315

و فرق در میان این دو تعبیر چنان است که احد داخل در شمار نیست و واحد داخل در شمار است و نسبت آن واحد بر اعداد نسبت پدر است بر اولاد و مانند کلی است برای افراد.

زاده او است این ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد و لم يولد

احد و احمد و محمد اوست *** سر توحید و نقش سرمد او است

روی و موی تو کرد این شب و روز

اگرچه تعبیرات مذکوره بجز در يك مقامی جایز نیست و آن مخلوق اول را مقامی من حيث التفرد هست که در آنجا اعداد و افراد را ذکری نیست ، نه نبي مرسلی را در آنجا راه و نه ملك مقربی را در آنجا روی است جبرائیل و میکائیل را در آنجا بار نباشد و نام روح القدس در آنجا برده نشود، ذهنی مستقیم و پاك ودلی هوشمند و با ادراك

باید که مطلب را قدری روشن تر بیاورم و دلهای آگاه را با نوار غیبیه منور سازم .

حاصل اینکه مخلوق اول را بشناسیم تا آنکه صانع ازل را شناخته باشیم خدای را بمثال میتوان شناخت نه بجدال و اینگونه مطالب حالیه در عالم محسوسات جسمانی بجز از راه محسوسات نزديك بفهم نشود و آیات و علامات خدا شناسی را صانع مطلق مهربان در آفاق و در انفس ما برای ما نموده است لهذا مثالی در این مقام بیاوریم و از آنجا پی بمقصود بریم و مثل را از جهت تشبیه مقرب دانیم و از جهات دیگر مبعد .

پس اگر گویند زید مانند شیر است از حیثیت شجاعت او است بشجاعت شیرنه از دیگر اوصاف وجهات وهيئت ولله المثل الأعلى .

تمثل ربانی: ذات ظاهره خدای را مانند ظهور صورت انسان بصورت مرآئی در مظهر ازلی ثانوی که اول مخلوق است تمامی ظهورات و اوصافی که در حین مقابله و اشراق انطباع آن ممکن است متجلی بدانیم و چون آن مظهر را مانند آینه و جامی فرض کنیم که جمال کلی ازلی در آن ظاهر است و چون آنمقام به مقام بساطت وحدت است ظهور و آینه و مظهر را یکی دیده اطوار کثرت را از آنجا منفی دانیم و آنچه در

ص: 316

آنجا از تعبیرات که موهم كثرت و تعدد است بیاوریم برای تنگی میدان الفاظ و بجهت تعبير و تفهيم دانیم پس صانع موصوف بصفات کمالیه بتمام بروز و ظهور اشراقی در آن مظهر اولی ظاهر باشد بطوریکه اگر کسی در مقام برداشتن پردهای اشارات بر آن مظهر از جهت انیت آن بر آید و بعبارت دیگر آن ظاهر را قطع نظر از ملاحظات اطوار ظهور و مظهر نظر کرده به بیند خواهد گفت صانع ازل را دیدم در خودمان به بینیم زید در آیینه بزرگ بدن نمائی خو در امینماید بطوریکه خود زید راغیر مرئی دانیم مگر از راه اشراق وظهور در آیینه که بدیدن عکس در آینه توانیم گفت زید را دیدیم زید را از این تجلی و اشراق در آینه تغییری در ذات حادث نگردد وزيد من حيث الذات ربطی بآینه و ظهور ندارد و بلا کیف ظاهر گردد و آن مظهر که آینه است تمامی اور ابقدر یکه ممکن است در آینه نمودار آید حاکی و نماینده است.

مقام مظهر را بازید مقابل ملاحظه و معلوم کردیم که در حضرت زید بجز احتیاج محض و نياز صرف مالك برچیزی نیست و هیچگاه جهت غنا و بی نیازی اورا از زید نتوانیم دید که در هر آنی محتاج بامداد و ابقای زید متجلی است و اگر زید خود را از مقابله بازگیرد آنصورتی که در آینه ظاهر است معدوم گردد اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها - بدیهی است اینگونه بیانات و تمثیلات برای تقریب مطلب است بر افهام وگرنه سخن باريك و جهان تاريك و این بحر بیکران را در ظرف الفاظ گنجانیدن از حيز تصور بیرون است بلی -

معانی هرگز اندر حرف ناید *** که بحر قلزم اندر ظرف ناید

اگر صورت زید که در آینه اندر است بگوید من در ذات زید بودم و در آن پنهان بودم از آنجا آمده ام بغلط سخن کرده است و اگر گوید وی پدر من است و از آن متولد شده ام و با او یکی بودم یا هستم و از او منفصل شده و براو پیوستم خطا کرده است چه مبدأ صورت مرآتی چنانکه باز نموده شدذات زید نتواند بود بلی تجلی کلی که فعل او است مبده آن است و اگر دقت کنیم تجلی کلی نیزذاناً مبدء نیست زیرا اگر هزار آینه در برا برزید بگذاری وجهی و شعبه فعلا از آن کلی در هر کدام از مرا یا ظاهر شود و چیزی از

ص: 317

آن کلی نیز کم نگردد و بسبب آن انعكاسات چنانکه در ذات زید تغییری حادث نیست در اشراق کلی نیز تغییر وزیادت و نقصانی پیدا نشود پس صورت مرآتی شبحی و عکسی است منفصل از شبحی که منفصل از صورت متصله بزید مقابل است .

اگر در این تمثیل ربانی تدبری کنیم بسیاری از مطالب توحید و خداشناسی و دیگر مطالب دینیه بر ما روشن گردد عمران صبایی که از متکلمین صابئه بود در زمان مأمون الرشید برای مباحثه و مناظره در امور دینیه به بغداد آمد و در انجمن خلیفه که گروهی از دانایان حضور داشتند از رئیس اسلام که عالم ناسش خطاب میکرد در ضمن سئوالات خود پرسید اهو في الخلق ام الخلق فيه آيا خدا در خلق است یا خلق در خدا است. فرمود اخبرني عن المرآة انت فيها ام هى فيك خبرده با من از آئینه آیا تو در آنی یا او در تو است عمران را راه جواب مسدود شد و آخر الامر چنانکه مذکور نمودیم ایمان آورد.

چون این مطلب را از روی آگاهی دریافتی و آینه و عکس وظهور بلکه ظاهر را یکی ديده وكائن اول و مخلوق نخستین را که وجود پاکش بسیط امکانی است بشناختی بدانکه آن عالم قدس که مقام خاص حبيب بامحبوب و بزم انس الهی است عالمی است بالاتر از مدارج عقول و افهام که در آنجا نه ملك گنجد نه نبی نه روح نه نفس و آنمقام را از اطوار ظهور و مظهریت و ظاهریتی که جسمانیان و روحانیان توانند فهمید تقدیس و تنزيه بايد نمود ومع ذالك آن مقام الهی را در همه جای آشکار و هویدا باید دیدولی پرده ها را باید برداشت و بیگانگی را به یگانگی رساند .

ای حبیب خداوندی که عالمیان را رحمتی و بر دوستان خود رحیم و بارأفتی از روی خود پرده افکن که یگانه و بیگانه جمال از ل را مشاهده نمایند و از رشك وانكار بگذرند لا والله هرگز آینه بیگانه جمال ترا نمی تواند نمود .

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند **** تو بزرگی و در آینه كوچك ننمائی

ببداهت ادراك وضرورت عقل در اک روشن شد که صانع ازل و مخلوق اول و مقصود از آفرینش او عزوجل چیست و چگونه است و کمال الهیت اوراچه شایسته بود و

ص: 318

حد ممکن مخلوق تاکجا است.

اکنون در اطوار مصنوعات ودرجات مخلوقات نيك تأمل كنيم و منشاء اسباب این کثرات را دریابیم و حدود خود را بشناسیم و تجاوز از آنرا جایز نشماریم تا رحمت الهی را مظهر شویم وتكليف و ماموریت خود را در کار بازگشت بسوی او بجای آوریم و در چهار سیر که مقرر گردیده است بوطن اصلی رسیم و از مشقات و کربتهای غربت باز رهیم و بتأسی و تبعیت به حبیب خدا محبوب خدا شویم و مصداق حدیث قدسی گردیم که میفرماید « فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به وبصره الذى يبصر به ويده التي يبطش بها »

صانع ازل بقدرت تامه ورحمت كامله و عامه خود مخلوقات را برحسب درجات و طبقات كامل مطلق بیافرید یعنی فیض الهى بريك منوال در مراتب موجودات جاری شد مانند سیلی که از کوه آید و در واديها و بیابانها سیلان یا بد و هر يك از آن واديها بدانچه توانند از آن آب دریابند که این اختلاف در کمی و زیادتی آبها در وادیها از قصور و بخل آب نیست بلکه بعلت اختلاف قوابل در وادیها است که مر خلق رحمن را تفاوتی نخواهی دید «قسالت اودية بقدرها».

مخلوق نخستین که بحقیقت اولیه خدای را بجز او صنع و مصنوعی نیست و سراپای عالم فاحببت ان اعرف او است جمال مطلق ازل است و نور کلی حضرت لم يزل و ظهور كامل و تام او عز وجل است و مرآة نماینده تمامی اطوار ظهورات واسماء وصفات اوست بطور اتم و اکمل بدیهی است که اگر آن نور کلی را نیز نوری باشد و آن ظهور مطلق را ظهوری یقیناً دلیل بر کمال کاملیت صانع بیشتر بود که هر قدر ملك كامل باشد دليل بر كمال مالك است.

و همچنین است اگر آن نور دوم را نیز نوری باشد و جمال ثانوی راجمالی باشد تا بحدیکه عالم کثرت را گنجایش نمایندگی از آن تجلی شود و آن و ادیهای طولانی را یارای تحمل و ظرفیت از آن سیلهای ربانی گردد مانند آینه های چند که هر کدامی را مقابل با آن یکی بداریم یعنی دو میرا با اولی و سومی را با دومی و چهارمی را با سومی

ص: 319

و همچنین تا بآنجائی که مطلوب و مقدور است برسد تمام آن آئینهازید را مینماید لکن وسایط را نیز خواهند نمود و هر قدر مرا یا بیشتر گردد کثرت بیشتر پدید آید.

آینه بزرگی را در مقابل خویش بگذار و عکس خود را در آن بنمای از آن پس آیینه دیگر را بآن آینه برابر بدار بآنطور که عکس تو را از آن آینه بنماید نه از مقابله تو باوی پس بنگر که در آینه دومی سه چیز موجود گردد خود آینه و عکس آینه اولی و عکس تو و در آینه سومی که در مقابل آینه دوم بیاوریم چهار چیز پیدا گردد.

اینها که گفته میشود بر حسب ظاهر تمثیل است و برای اشارت بر نوع مطلب نمودن است وگرنه امن اشراقات الهیه بسی عظیم است و کثر تها که از تعدد مرا یا است وكثرتها بر حسب کلیات است و اگر جهات اوضح وقراءات و ارتباطات را با تمامت اقسام آنها ملاحظه کنیم بیرون از حد تناهی و احصا خواهد بود چون مثال آیینه را در مراتب خلقت بدرستی و دقت ملاحظه کنند امر آفرینش را خوب بفهم آورند هرگاه در مقابل آیینه اولی که بجز یکی نیست وما صدر من الواحد الا الواحد را مصداق است آینه های چند بگذاریم همه زید مقابل خارجی را بتوسط آن آینه که یکی است مینمایند و با این تعدد وجه زید را و جمال مقابل را هیچگونه تعدد حاصل نگردد چنانکه گفته اند.

وما الوجه الاواحد غير انه *** اذا انت عددت المرايا تعددا

این گونه حکایت را که آینه های چند جدا جدا از يك آينه نمایش آورند حکایت عرضيه نام کنند بسکون راء مهمله یعنی وجود آنها را ترتب ذاتی بر همدیگر نیست و نسبت علیت و معلولیت با هم ندارند و نسبت اینها را بمرآت اولی که نسبت علیت و معلولیت واثر ومؤثر است حکایت طولیه گویند .

و حکایتی دیگر از قبیل حکایت پسر از پدر است و مانند نسبت قشر است بر لب و پوست بر مغز و مثل این است که چراغی را از چراغی روشن کنی و آنگونه حکایت را طول در عرض گویند و تمامت موجودات در خارج بیرون این سه گونه نسبت و حکایت نتوانند بود و بیان تفصیل این مقامات در مواضع خود مسطور است و اهل حق را در اظهار و بیان این

ص: 320

مطالب تحقیقات عجیبه است طالبان حقیقت بایشان رجوع نمایند. چون ایزد متعال بمفاد کنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف دوست همی داشت که مخلوقات را بیافریند و خود را بشناساند و اول مخلوق را که صادر اول است بیافرید و آن نخستین آفریده شده متعلق محبت و دوستی کلیه صانع مطلق گردید و محبوب وحبیب خدای متعال آمد و اطوار اسماء و صفات الهیه را مظهر شد و همان طور که محبوب خدا بود محب خدا گردید و او را حبیب گفتند یعنی محبوب چه فعيل بمعنى فاعل ومفعول ميآيد.

آن مخلوق نخستین که در مبدأ اول از مصدر ازلی صادر است واسطه کلیه کبری و نبی مطلق الهی است و هر آنچه از بدو خلقت تا نهایت امکان واقع گردد بوساطت اوست بلکه از اشعه آن نور مطلق است که در میان او و حضرت خلاق متعال هیچ چیز فاصله و واسطه نیست نزاعی در تعیین شخص آن واسطه کبری و نبی مطلق خداوند تعالی با همدیگر لازم ندانیم اگر مناسبت ادراك آن عالم باك را پیدا کردیم و پرده جهل و کوری از پیش روی چشم بصیرت ماها برداشته شد او را خواهیم دانست و خواهیم شناخت و مارا معلوم میشود که این گونه نزاع و مجادله از جهالت و نادانی خیزد.

نام آن واسطه و مظهر کل را تو میخواهی عیسی بگذار و بگذار و آن یکی موسی و آندیگری ابراهیم و آندیگر آدم بگذار « لا نفرق بين احد من رسله » مثال اهل ادیان در شناختن آن واسطه کبری حکایت جماعت کورها وفیل است که هر کدامی معرفت ناقصه بيك عضوی از اعضای فیل بهم رسانیده اند و چون خواهند سخن از فیل گویند و فیل راشناسند اوصاف پای و گوش یا گردن و خرطوم فیل را بشمار آورند و چنان دانند که فیل را شناخته اندوفیل را شناسانیده اند، ذالك مبلغهم من العلم.

پس از دانستن مراتب و مقامات در مخلوق اول و آگاهی از تعینات ذاتیه او که در حضرتش نسبت اولاد دارند و فهمیدن اینکه ظهور آن تعینات بعدد تام و کامل باید باشد ظهورات او را در مرتبه دوم اشراقی در آینههای چند ملاحظه کردیم که آن آینه ها در عالم اجسام انبیاء ورسل و هادیان اهم نامیده شدند تجلیات او در مرتبه دوم باختلاف

ص: 321

قوابل و تفاوت مقابلات با آن مرآت الهية در مظاهر و مرا با ظاهر آمده و باقتضای وضع حكمت الهية و بجهت اتمام نعمت و رحمت برجسمانیها یکی از آن مظاهر را آیت وحدت خود ساخته بکلیت در آن ظاهر شده است.

آئینه های دیگر نیز در آنچه حکایت کردند درست نمودند و اسماء وصفات الهيه وجلال و جمال را از مرآت نخستین اخذ کرده و نمودند ولی مدارک و افهام اهل آنزمانها که ایشان ظاهر شدند ناقص بود و نتوانستند آنها را بشایستگی بشناسند، در زمان ظهور عیسی که نسبت بزمان موسی علیهما السلام افهام مردم ترقی داشت بسبب دیدن کمی از حالات و اطوار ربانیت که حکایتی بود از مقامات عالم اول او را بخدائی خواندند.

باده ناصافتان مجنون کند *** صاف اگر باشد ندانم چون کند

این است که اگر کسی پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه وآله وسلم را تصدیق نماید حکمت این را خواهد دانست که چرا عبودیت خود را پیش انداخت و در نمازهای مفروضه مقرر داشت که اقرار بعبودیتش را پیش از رسالت او مذکور دارند که با آن همه آثار و اطوار الهیه که در وجود همایونش موجود است بندگی او را فراموش نکنند و بگویند اشهدان محمدا عبده ورسوله نخست بعبودیت آنحضرت بعد از آن برسالتش گواهی دهند و چون بروز این اطوار و آثار الهیه در دیگر پیغمبران مرسل هزار یکش نمودار نبود محتاج باین ذکر و تقدم عبودیت نبودند.

و خلاصه کلام اینکه چون تعین اول و مخلوق نخستین که مظهر اولیت و آخریت و ظاهریت و باطنیت خداوند نیز بود خواست که بوحدانیت بشریت در هیکل خاص جسمانی ظاهر شود از میان تعینات خویش تعینی را که مودوع در صلب آدم علیه السلام گردیده بود اصطفا و اختیار کرده او را بذات خود اختصاص داد و او را مختار و مصطفی و صادق و امین و به جمله نامهای نیکو بخواند.

چون بفهم سليم و نظر دقیق بنگرند معلوم میشود که آن واسطه اولی را باشراق و تجلیات خود در تمامت مظاهر امکان واكوان ظهورات غير متناهیه میباشد و در هرچه بنگری شواهد وجود و نمایندگان جمال و جلال و مرایای اطوار کمالات اور اخواهی دید که نبی مطلق اوست و صانعیت خدای را بتمامی ذرات تبلیغ کند و نفرستاده است او را جز

ص: 322

برای رحمت برعالمیان نفرستاده است والحمد لله رب العالمین میگوید این حمد که مقام بساطت آن نبی مطلق است و در مقامات تفریح مشتقات به احمد ومحمد ومحمود وحميد و حامد خوانده میشود .

لله رب العالمین که لام الله براى تمليك است ولام اختصاص است چون مبدء تمامی خداوندیهای امکانی یعنی ربوبیتهائی که در عوالم ظاهر گردیده است بجز او نیست میتوان گفت که آنخداوند حاکم كل ممالك امكان واكوان است و سلطان اقالیم دهر و زمان وجز او در سرير ملك ايجاد صاحب تاج وديهيم ومالك گاه وافسرى نیست.

ما في الديار سواه لابس مغفر *** وهو الحمى والحي مع فلواتها

يوحنا وصى عيسى و ناصر عیسی در مکاشفات خود آن حاکم کل را دید و بروی شهادت داد و بدینگونه سخن کرد که در آسمان سواری را بر اسبی سفید دیدم که او را امين و صادق گفتندی و حکومت باستقامت میکرد و جنگ مینمود چشمهای او مانند شعله آتش بودی و برسر اندر تاجهای بسیار داشت و يك نام مکتوبی داشت که بجز از وی کسی دیگر آن نام را نمیدانست .

او را لباس جبه خون آلودی بود که نام آن را کلام الهی میگفتند و گروه آسمانیان با لباسهای سفید و بسیار لطیف سوار بر اسبهای سفید شده در پشت سر او میرفتند و برای زدن طوایف شمشیرهای برنده از دهان او بیرون آمده با عصای آهنین حکومت خواهد کرد و تنکه قهر و غضب الهی را که بر همه چیز قادر است خود فشار خواهد داد و در جبهه و پهلوی او نامی داشت بمعني ملك الملوك و رب الارباب و تفسیر این فقرات مزبوره يوحنا در کتاب انجیل مذکور است.

غریب این است که اشخاصی که عیسی علیه السلام را بخداوندی میپر میپرستند هنوز عیسی و مقامات عالیه او را نشناخته اند و حکایات اور ا که از اسماء حسنى وصفات كماليه الهیه داشت ندانسته و مفاخر و مزایائی را که آنحضرت دارا میباشد در عین عبودیت آنحضرت نفهمیده اند و او را ابن الله گفتند و او را در ذات خدا گفتند و خدایش خواندند مواقع قدح و مدح را ندانسته حرمتش را رعایت نکردند .

ص: 323

در پس پرده نهانستی و قومی بجهالت *** حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدائی

این مردم جاهل چنان دانند که احیاء اموات وابراء اكمه وابرص و مانند اینها کار بسیار بزرگی است و هر کس چیزی ازین امور را ظاهر کند خدا و یا زاده خدا است و نمی دانند که خدای قادر بر همه کار آنگونه آثار را از يك عضو گاو بنی اسرائیل که بر مرده زنند و زنده شود ظاهر تواند کرد .

اگر از مقامات خاصان درگاه الهی و یا از عیسی سخن در میان آید و ید و بلطافت گفته شود این اشخاص عیسی پرست حیرت کنند و بدانند که ما خدا و عیسی را بهتر شناخته ایم وجز اهل اسلام تابع حقیقی او نیستند اگر از شئونات حضرت صادر اول و نور نخست و جلوه نخستین شمه باندازه فهم خود سخن سازیم و پرده از چهره شاهد غیب براندازیم تمام عیسی پرستان محمد پرست شوند و عیسی را یکی از بندگان وی دانند .

و چون چشم حقیقت بین برگشایند و بمدد انوار غیبیه اندکی اسرار لاریبیه شئونات و مقامات الهیه را دریابند و قلوب ایشان از پرتو تجلی ازلی اندك فروغی دریابد بر ایشان معلوم شود که خواجه لولاك در پهنه ما عرفناك چه سخن کند و آواز «کفی لی فخراً ان اكون لك عبداً، او تمام عرصه آفرینش را من الازل الى الابد من تمام الجهات و غير الجهات فرو گرفته است و ندای عبدی عبدی حضرت صانع كل وخالق هر مخلوق نسبت باعزاز و اکرام و افتخار آنحضرت از حضرت مالك الملوك حي لا يموت عالم قادر خالق رازق قاهر غالب مرید ،موجد از آن هنگام که مشیتش برخلقت مخلوقات و ایجاد ممكنات علاقه گرفت الى ابد الابدین که پایانی برایش نیست اسماع اصقاع را پرداخته است .

پس همه دردهائی که از پاره دانستنیهای ناقص داریم از ندانستن و نشناختن کامل میباشد هر وقت از تفصیلات الهیه ولمعات انوار ربوبيه بيك اندازه دانائی و شناسائی موفق شدیم رفع تمام این شبهات میشود و خالق از مخلوق ممتاز میگردد ورنج کفر و زحمت شرك و محنت جهل وصدمت ضلالت از میان میرود و آنکسی را که امروز با اینکه

ص: 324

از صد هزار يك مقامات عاليه وشئونات سامیه او بی خبریم از عین بی خبری خدا یا پسر خدا میشماریم فردا که از مقامات و شئونات او باخبر شدیم یکی از بندگان ضعیف خداوندی که لطیف است میشماریم .

و تا در این عالم ناسوت ، دچاره وای نفس اماره هستیم وروح شریف را در این قالب کثیف اسیر داریم و بتازیانه ریاضات اسباب راحت و پروازش را فراهم نکنیم آسوده و بینا و بر آنچه لازم است دانا نشویم هر بلا و محنتی که بما میرسد از ما بر ما وارد میشود دشمن ماتن ما وعدوی ما این نمایش روی و موی ما و باعث کدورت آب زلال ما بوی ما واسباب قطع تعلق ما علاقه ما میباشد.

دشمن جان تن است خارش دار *** کعبه حق دل است پاکش دار

ونيك دانسته باش که بدون راهبری که از جانب یزدان باشد بمقصود نرسی و این راه باريك را در این شب تاريك بدون نور هدایت هادیان راه حق بآخر نمیرسانی و این زنگهای آلایش عالم ناسوت را بدون دست آویز بشفاعت شفیعی از آئینه دل نمیتوانی برز دود و طریق نجات و راه مقامات عالیه قدسیه نمیتوانی پیمود اگر دچار آلایش این مرکز آب و آتش نبودی همانکه از نخست بودی و آنچه نباید بود نبودی .

مگر نه آن است که در بدایت امر برای مقصود بزرگ الهی آفریده شدی و بچه مرتبه پاکی و درجه طهارت و کمال و قدرت بودی و چگونه مظهریت اسماء وصفات ربوبیت را دارا شدی و قادر بر حکومت در عوالم سفلیه ایجاد شدى توملك بودى وفردوس برین جایت بود .

و خداوند قادر برای اتمام قدرت خود و نمودن عوالم سفلیه خود را بمخلوق مکرم خود و شناسائی آفریدگان خود را بدو و آنچه را که بالقوه دروی بود بالفعل نماید لهذا او را از مقام جبروت و ملکوت در مقامات و مراتب سافله تنزل داد و این مخلوق مکرم در عوالم كثيره سیر نمود و همی فرود آمد تا بعالم اجسام و مقام نقش و ارتسام رسید که آخر منزل او وازين منزل ببعد نوبت بازگشت بمقام اول است چه در این عوالم بسیار که سیر و سفر کرد دارای عوالم و معالم و معلومات لازمه شد تا گاهی که بعالم عناصر پیوست

ص: 325

و این مقام آخرین مرتبه نزول وی بود و ازین مقام ندای بازگشت « انا لله وانا اليه راجعون » و هم چنين يا ايتها النفس المطئنه ارجعى الى ربك و نيز كل شيء يرجع الى اصله بلند .

نو مرغ بهشتی بگلخن چرائی *** بهر که زعرشت بیاید ندائی

توئی برتر از گوهر هر چه جز تو *** اطاعت بکن چون مثل از خدائی

در آیینه عکست گرفته عجب نی *** توای بی خبر آینه حق نمائی

بحق گر بری فقر خودشاه گردی *** بشه گربری حاجتت را گدائی

نیابی بدوران عالم مسلم *** بقا در بقا جز فنا در فنائی

گل آلوده کردی تو خود آب صافت *** ولی تشنه جرعه با صفائی

بهشتی چنان از خداوند خواهی *** نکرده بعهد خدائی وفائی

زمین با همه پستی است از تور نجه *** عجیبا که از ساکنان سمائی

تو تازر خود پاك نارى و خالص *** بمحنت گذاری و در ابتلائی

شوی خالص از اوستاد نخستین *** ازیرا که از حضرت کبریائی

چو خالص بگردی بخالص بگروی *** بصد آزمایش دچار عنائی

در این رنج خانه حوادث اسیری *** دچار فشار دبور وصبائی

گهی از هجوم غوا در ظلامی *** گهی از ظهور هدی در ضیائی

بدینگونه اندر سپنجی برنجی *** بصورت فنائي بمعنى بقائی

ازین رنجه هرگز مشوز امتحانت *** که در آسمان حقیقت سنائی

گرت نیست مکنت مشو زار و نومید *** که در حضرت کبریا بانوائی

تو خود قیمت خود ندانی زغفلت *** چوزین دکه بیرون شدی پر بهائی

تو را گوهر عقل در سر نهادند *** ندارد چنین گوهری پادشائی

خود این گوهر از عرش زی فرش آمد *** هم آخر شود سوی عرش خدائی

در این عالم از حکمت حق بیامد *** وگرنه کجا با تواش آشنائی

بمغزت درون بهر توحید حق شد *** موحد بشو تا بعرش اندر آئی

ص: 326

وگرنه ز تاریکنای ضلالت *** بود تا زمین و سما در نیائی

موالید بهر فدای تو باشد *** موالید را از چه باشی فدائی

ترقی و تکمیل نفس اربجوئی *** بجوی از هواهای نفسی جدائی

هوای خدا جز هواهای نفس است *** مجو در هوای خدائی هوائی

صاحب میزان الموازین در پایان کتاب خود میگوید: ترا با قرآن و اختلاف قرائتهای آن یا سخن ضعیفی که برخی از مسلمانان در کم کردن آن گفتند چکار قر آن را تحريف نتوان کرد اگر توانستند کرد مانندش توانستند آورد ( لا ياتيه الباطل من بين يديه ولامن خلفه تنزيل من حکیم حمید ترا با امی بودن خاتم پیغمبران و واسطه ایجاد لوح و قلم چه مناسبت که چون شنیدی آنحضرت امی بود چنان دانستی که از خطوط و نقوش والسنه و لغات بایستی آگاه نباشد.

كائن اول و موجود نخستین که گوید کنت نبياً و آدم بين الماء والطين در هنگام تولد جسمانی دارای تمامت علوم و خطوط بود ومالك ملك وملكوت و عالم بر تمامت اشياء وكل ذرات است چگونه میشود معطی چیزی فاقد آن باشد و چگونه تواند شد که معلولات از علت پنهان شوند چگونه میشود که روشنائی و اشعه چراغ از شعله غایب گردند .

از نام های آنسوار عقل نخستین که یوحنا در مکاشفاتش احساس وجود پاکش را کرد و در پیراهن خون آلود او که نام آن را کلام الله گویند نوشته شده است این اسماء مبارکه است « انا ارسلناك شاهدا ومبشراً ونذيراً وداعياً إلى الله باذله و سراجاً منيراً » جهان ایجاد از پاره جود اوست شاهد وجود و آفرینش موجودات وجود مقدس اوست علم لوح وقلم جزوی از علوم آن مدینه علم و حکمت خداوند است یعنی هر چه هست از اوست .

فان من جودك الدنيا وضرتها *** ومن علومك علم اللوح والقلم

اگر گفتند وی امی بود یعنی نخوانده میدانست و ننوشته میخواند و خدای تعالی

ص: 327

چیزهایی را باین حبیب خود عطا فرمود که مسیح علیه السلام هنگام بشارت از مقدم مبارکش فرمود سلطان این جهان میآید و آنچه او دارد من ندارم و با اینکه من کلمة الله و روح الله ورسول اولى العزم وحامل عرش الله اعظم وركن اقوای در این جهانم چون كمالات من با آنحضرت موازنه شود مالك برچیزی نیستم .

راقم حروف گوید : شايد يك سبب امی بودن آنحضرت این باشد که هیچکس را نبایستی حقی بر آنحضرت باشد چنانکه یتیم شدن آنحضرت بهمین لحاظ بودو حال آنکه آنحضرت خود پدر آفرینش و حاسب روز برانگیزش و نماینده هرگونه نگارش و گذارنده هر نوع گذارش است و قیام تمام موجودات بقيام او بذات باری تعالى عز وجل است و در این مقام پاره مطالب دقیق است که محول با فهام زکیه اهل تحقیق است و برخی را صاحب میزان الموازین در دنباله همین مطالب مذکوره یاد کرده است و ما را بنگارش آن در این مقام حاجتی نیست چه مطلب نزد اهلش روشن تر از آن است که محتاج بشرح و بیان باشد و ازین جمله که در این مقام مذکور شد اگرچه در نظر مطالعه کنندگان مورد مناسبی ندارد لکن از دو حیثیت مسطور شد :

یکی اینکه این مطالب عالیه که راجع بتوحيد الهی و شئونات ساميه رسالت پناهی است دقیق و لطیف و مطابق ذوق اهل فهم و ادراك لطیف است دیگر اینکه از كيفيات خلقت ومخلوق نخست و کلمات یوحنا در باب کلام و پیراهن آتشین آنحضرت و باعث ایجاد لوح وقلم كه «انه في لوح محفوظ معلوم شد که معنی کلام و تکلم و متکلم چیست وكلام الله مجید راچه مقام و حالت است و مخلوقیت وحدوث آن بر طبق احادیث و اخبار وتحقيقات اهل تحقيق محقق و مكشوف میآید رسول خدای مظهر تمام ظهورات و تجلیات است .

ظهور تو بمن است و وجود من از تو *** ولست تظهر لولاى لم اكن لولاك

نبودم من ظهورت بود مخفی *** وگر لطفت نبودی من نبودم

ظهورت چون بمن تقدیر کردی *** چوخود را خواستی ظاهر ببودم همانا هر مدرکی را آلت ادراك و دریافتن از سنخ مدرك باید باشد که میان مدرك

ص: 328

ومدرك از وجود مناسبتی ناچار است و چون خدای متعال را از جهت ذات با مخلوقات نسبت ارتباط و مقارنت و علاقه و مشابهت نتواند بود پس ذات الهی را احدی از مخلوقات او نتواند ادراک و احاطه نماید و چنانکه بالجمله مخلوق هستیم عقول و افئده و تمييزات وادراكات وافهام وتصورات و تفکرات ما نیز مخلوق هستند و هرگز نمیشاید که برذات الهی چیزی جاری و واقع گردد که خداوندش در مخلوقات جاری ساخته است چه اگر چنین باشد بایستی خداى تعالى محاط و مدرک شود تعالى الله عن ذالك علواً كبيراً . پس هر چه را بتوانی ادراک نمائی و به تفهیم ناقص خود اندر آوری یقینا خدا نخواهد بود

این همانازاده فهم تو است *** نیست یزدان بنده و هم تو است

و آنچه بادراك وفهم نارسای تو اندر آید مخلوقی است مانند توو مردود است بسوی توكلما ميز تموه بأوهامكم فهو مخلوق لكم ومردود إليكم زيراكه لا تحيط به الأوهام

وجود واجب را بجهات خلق وصفات مصنوع نمیشاید شناخت وذات الهی را بهیچ وجه ادراک نمیتوان نمود و بهیچ طوری از اطوار امکان و اکوان دریافت آن محال است از قبیل عموم و خصوص و اطلاق و تقیید و بطور کل وکلی بودن و جزء و جزئی بودن شناخته نخواهد شد بلفظ و بمعنى وكم وكيف و برتبت وجهت و بوضع واضافت و با ارتباط و نسبت و در وقت و در مکان و نه بودن بر بالای چیزی یا بودن چیزی در او و نه از چیزی و نه بروز یافتن از چیزی و هیچ چیز مشابه ذات او نیست و چیزی مخالف با او نباشد و تمامی اوصاف وجهات وصور و امثال و مانند آنها از آنچه ممکن است فرض کردن آن یا تمیز و تعیین آن یا ابهام آن همه آنها غیر از ذات واجب تعالی است و شناخته نخواهد شد هرگزنه بآنچه مذکور شد و نه بغیر آنها و نه بضد آنها و ابداً مدرك نخواهد شد هرگز بآنچه مذکور شدونه بغير آنها و نه بعد آنها وابدأ مدرك نخواهد گشت بآنچه در پنهان و آشکار است لا ندركه الاوهام و هو يدرك الأوهام .

و هر چیزی که در مخلوق ممکن است و در مصنوع میتواند شد در خالق آن ممتنع میباشد و هرگز نخواهد شد .

ندارد ممکن از واجب نمونه *** چگونه داندش آخر چگونه

اگر موری همه دریا سپارد *** و گر خار همه دنیا شمارد

ص: 329

تواند عقل تو دریافت ذاتش *** تواند فهم تو درك صفاتش

تو ای ذره کجا و آفتابت *** اگر چه ز آفتابت آب و تابت

نمایش گرچه زان تابش ترا هست *** ولی گر بر ز حد گردی شوی پست

اگرچه زو بود این فر و اقبال *** ادب گر بشکنی سوزد پروبال

فروغت از فروز شمس باشد *** زحد گربگذری از هم بپاشد

چون ذات پاک الهی را منزه از جهات و صفاتی که در خور مخلوق است بدانیم بلکه ازین تنزیه و تقدیس ناقص خود که در خور افهام وادراك های نارسای خودتان است متنزهش دانیم .

ای برون از فهم وقال وقيل من *** خاك بر فرق من و تمثيل من

و آنچه را که از صفات آورده شود محض تعبیر و تفهیم بجای آوریم و از قبیل توحید نمله که غایت ادراکش این است که خدای را چون خودش ذوقرنین شمارد فهمیدیم چه در ابنای جنس خود آن را صفت کمال میداند و «کل حزب بما لديهم فرحون وكل يعمل على شاكلته». پس ما نیز آنچه را که در خود صفت کمال میبینیم حضرت احدیت را که جهات تعدد و کثرت در آنجا راه نتواند داشت و ورود اسماء ووقوع الفاظ را بر آن حضرت جایز نتوانیم انگاشت با همان اوصاف کمالیه امکانیه با اذن خاص که بتوسط مقربان در گاه او بما رسیده است او را میخوانیم وگرنه مشتی خاک را با آن عالم پاک چه مناسبتی تواند بود

ما للتراب ورب الارباب .

بود ذاتش منزه از چه و چون *** صفاتش از حد وصف است بیرون

بهر چت کان بوهم آید جز آن است *** بوهم اندر نیاید فرد بیچون

این است که انبیاء عظام واولیای فخام با آن ارواح عالیه و نفوس سامیه و قلوب دانا و عیون بینا و امتیاز کاملی که از تمام جرگه آفرینش و روشنی تامی که نسبت باین عرصه ظلمانی دارند در این مقام بعجز و بیچارگی و تحیر و درماندگی خود اعتراف و معارف خود را در هر قدمی صد هزاران قدم بعید می بینند تفاوتی که در کار است این است

ص: 330

که ایشان را خدای تعالی رتبت و لطافت وروح قدسی عطا فرموده که لایق قرب بمبدأ و مستعد ظهور کلی صانع بیچون است قیودات امکانیه را بتفضيل خالق کون و مکان و امکان از خود مسلوب ساخته و حروف اسماء و صفات را در حقایق و ذوات مبارکه خودشان بخط واضح و جلی از قلم صنع ازلی نگاشته دیده اند و کتابهای تکوینیه الهیه شده اند .

ای کتاب مبین ببین خود را *** بازدان از یکی تو این صدرا

این است که این زمره برگزیدگان حضرت کردگار و باریافتگان پیشگاه خداوند تعالی از جها و نقصان و تغییر سالم ماندهاند و مانند کتب تدوینیه محرف نشده اند و سلام على المرسلين وچون راه وصول بر آن مقام لاهوت را مسدود دیدیم وطلب و خواستاری رسیدن بآن ذات را ،مردود، یافتیم پس بناچار بیایست بعالم خود رجوع نمائیم و حد و رتبت خود را بدانیم خود را بشناسیم و اگرچه نخواهیم شناخت تاشناسائی بشناسائی او رسانیم چنانکه در انجیل میفرماید ای انسان بشناس خود را تا خدای خود را بشناسی ظاهر تو برای فانی شدن است و باطن تومنم « من عرف نفسه فقد عرف ربه » - « خلقتم للبقاء لا للفناء »

و ازین جمله معلوم شد که خدای را از جهت ذات امکان ادراك نیست پس بناچار بایست از آیات و علامات او که در ذوات و حقایق آفاقی و انفسی است او را بشناسیم و بعد از آنکه آثارش در یا بیم در خدائی او واثبات صفات کمالیه بر آن ذات پاك اقرار و اعتراف آوریم و آن ذات مقدس را داری تمامت صفات کمالیه شماريم و قادر مطلق وغني مطلق وحكيم مطلق و عالم مطلق وفياض مطلق و همچنین صانع مطلق بخوانیم .

بر این وجه است تمامت صفات کمالیه او و از آثار اوپی بذاتش بریم یعنی همینقدر بدانیم اثر بی مؤثر نتواند بود اما این مؤثر را چه حال وجه کیفیت است هیچکس نداند بلکه اگر بنظر تأمل بنگریم اثر را نیز من حيث الذات نتوانیم شناخت تمام جهان اگر گرد آیند يك پر کاه را از روی حقیقت ندانند و نشناسند چه اگر بشناسند مؤثر راهم خواهند شناخت.

ص: 331

مثلا طور نمودن اثر مؤثر را در حروف بنگریم کاتب حرف الف را مستقیماً نوشت این الف راستی و استقامت را در وجهی که تعلق بر آن دارد مینماید و بالفعل بشهادت حالیه میگوید که آنحرکت دست که متعلق بر ایجاد من است مستقیم است و مؤثر خود را باسم «یا مستقيم» ندا مینماید و اگر در مقام توحیدش برآید خواهد گفت

يا استقامت او منزه است از استقامتی که در من دیده شد و خواهد دید که از آن استقامت چیزی بر مقام او که الف است حلول نکرده و چیزی از آن خارج نگردیده است .

اینجاست جای لغزش و مقام زلت اقدام که بسیاری از مدعیان خداشناسی در اینجا خطا کرده اند - اگر درست به بینیمها خطا اینجاست - و ازین صراط الهی که باریکتر از موی و برنده تر از شمشیر است نتوانسته اند بگذرند پس هر اثری مشابه صفت مؤثر است نه مشابه ذات مؤثر و هیچ اثر از ذات مؤثر تولد نتواند شد و در آنجا مسجن و از آنجا ظاهر و بارز نتواند گردید و این سخنان در نزد خداشناسان و صاحبان فطرت سلیمه واذواق مستقیمه از بدیهیات است و برای هیچ خردمندی محل اعتراض نیست .

و از اینجا و این بیانات دقیقه لطیفه معلوم شد حالت کلام و تکلم و معنی متکلم بودن خداوند چیست و جز ذات ایزدی و صفت علم و قدرت یا هر صفتی که عین ذات استقدیم نتواند بود و چون چنین است و معلوم شد اول مخلوق وتعين اول و صادر اول حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله وسلم و آن نور مبارك و درخش همایون است که بواسطه ایجاد تمامت اشیاء حتی لوح و قلم و نگارنده و رقم است مکشوف میآید قرآن نیز که کلام الله و نازل بر آنحضرت است مخلوق وحادث است و آنچه عین ذات باری تعالی است حالت انفصال و تنزل ندارد بلکه علم و قدرت است که اسباب ایجاد عموم موجودات و نمایش مخلوقات است .

سیوطی در شرح الفيه ابن مالك در باب شرح کلام میگوید كلامنا لفظ يعني صوت يعتمد على مقطع الفم فيخرج به مالیس بلفظ الى آخرها و در حاشیه بعضی مینویسند الصوت عن اهل الحق كيفية قائمة بالهواء حاصلة بمحض خلق الله تعالى وعند الحكماء كيفية حاصلة بسبب تموج الهواء بواسطة القرع الذي هو مساس عنيف و القلع الذي هو تفريق عنيف

ص: 332

سید فاضل نبیل سید علیخان علیه الرحمه در شرح صمدیه میفرماید تعریف لفظ با نه صوت مشتمل على بعض الحروف الهجائيه مشهور است لکن چون مشتمل لفظ بسیط نیست این عبارت را در تعریفش اختیار کرده اند صوت معتمد على مقطع الفم حقيقة أو حكماً فالاول كزيد والثاني كالمنوى" في قم المقدر بانت تا آخر عبارت .

مرحوم فیض افاض الله تعالى على رمسه الشريف رشحات الرحمة دركلمات مكنونه و بیان حال مقامات انسان کامل و اسماء حسنی بیانات شافیه و میفرماید: مما ورد ان الله قال على لسان عبده سمع الله لمن حمده و چنانکه ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام سبقت نگارش گرفت روزی در اثناء نماز بیهوش بیفتاد سببش را بپرسیدند فرمود همواره این آیه یعنی اياك نعبد واياك نستعين را قرائت کردم تا گاهی که این را از قائلش شنیدم و در ذیل كلمه ديگر ميگويد فيها اشارة إلى ان المقتضى لظهور الحق في المظاهر انما هو الاسماء الالهية وأن مظهر اسم الله هو الانسان الكامل .

اهل معرفت گویند حضرت حق سبحانه بذات خود مستغنی است از عالم و عالمیان اما اسمای نامتناهی الهی مقتضی آن است که هر يك را مظهری باشد تا اثر آنهم در آن مظهر بظهور رسد و مسمی که ذات او تعالی شانه است در آن مظهر بر نظر موحد جلوه کند .

مثلا الرحمن الرزاق القهار هر يك اسمی از اسماء حق سبحانه و تعالی و ظهور آن به راحم و مرحوم ورازق ومرزوق وقاهر ومقهور تواند بود که تا در خارج راحمی و مرحومی نباشد رحمانیت و رازقیت و قاهریت ظاهر نگردد و جميع اسماء را این چنین میباید و همه اسماء در تحت حیطه اسم الله است که جامع جميع اسماء است و بهمه محیط است و او نیز اقتضای مظهر کل دارد که آن مظهر را از راه جامعیت مناسبتی با اسم جامع باشد تا خلیفة الله باشد در رسانیدن فیض و کمالات از اسم الله بماسواء و آن مظهر جامع انسان کامل است که مخزن انوار الهي وممكن فيوض نا متناهی است بل مخزن کل وجود ومفتاح جميع خزاین جود است .

چه مهر بود که بسرشت دوست در گل من *** چه گنج بود که بنهاد یار در دل من

ص: 333

بدست خویش چهل صبح باغبان ازل *** نماند تخم گلی تا نکشت در گل من

ونیز در طی کلمه طیبه دیگر میفرماید: تبين ان السبب في ايجاد الانسان هو مظهريته للكل وجامعيته للكون و در جای دیگر میفرماید: ان الانسان الكامل له الاولية والاخرية والظاهرية و الباطنية والعبودية والربوبية و در جای دیگر میگوید: آن الانسان الكامل هو المدبر للعالم بالاسماء الالهية وانه الواسطة في وصول الحق الى الخلق .

و در ذیل کلمه دیگر فرمايد ان الانسان الكامل كتاب الحق و صورته و در ذیل عبارتی دیگر گوید ان الصورة الانسانية اكبر حجة الله على خلقه و هي الكتاب الذى كتبه بيده وهي الهيكل الذي بناه بحكمته وهي مجموع صور العالمين و هي المختصر من العلوم في اللوح المحفوظ وهى الشاهد على كل غائب و نیز در طی همین عبارات میفرماید: ان الله خلق آدم على صورته یعنی خلقه على صفته حياً عالماً مريداً قادراً سميعاً بصيراً متكلماً .

و هم در جای دیگر فرماید خراب الدنيا انما هو بخلوها عن الانسان الكامل و عمارة الآخرة بوجوده فيها وازين مضامین و اخبار و آیات و بیانات حکما و عرفا در این مبحث در آن کتاب با تفاسیر و تأويل رشيقه مذکور و مبسوط است و چون اهل هوش وادراك بنگرند و شئونات انسان کامل و ودایع جلیله ایزد جمال را در این وجود مبارك وكتاب مبین دریابند میدانند بر تمام موجودات مقدم است واول مخلوق وكلام نخست وسر نخست و نمایش نخست و مقدم بر لوح وقلم وما يعلم وغير ما يعلم است و هر چه جز اوست در تحت خلقت و بعد از خلقت او است و اسماء حسنی نیز خود اوست و قرآن کریم کلام خداوند قدیم ،است قدیم نیست و مخلوق و حادث است و چنانکه ذات واجب مرثی ومسموع نگردد هر صفتی هم در عین ذات باشد همین حکم را دارد .

حکیم دانشمند خبیر ملا عبدالرزاق در رساله سرمایه ایمان میفرماید بدانکه واجب الوجود را دوگونه صفات هست که زبان شرع بآن ناطق است و عقل نیز بر آن دلالت کرده قسم اول صفات ثبوتیه حقیقیه که مفهوم آنها سبب و اضافه بغیر نیست اگر چه تواند عارض شد بغیر بعضی آنها مانند قدرت و ارادت ومشيت واختيار وسمع

ص: 334

و بصروحيات و کلام و بعد از شرح معانی این صفات هشتگانه میگوید. واما مراد از کلام قدرتی است متعلق بايجاد الفاظ و حروف که دلالت کند بر معانی که مقصود باشد القای آن معانی بسوي مخاطب نه نفس الفاظ و حروف که در لغت و عرف کلام عبارت از آن است چه الفاظ و حروف صوتی است قائم بهوا و نه معانی الفاظ که قائم باشند آن معاني بنفس چه گاه باشد که معانی الفاظ قائم باشند بنفس کسیکه تکلم نتواند کرد ولامحاله او را متکلم نتوان گفت.

پس این الفاظ و این حروف قرآن مجید مثلا کلام خدا است لیکن نه کلامی که یکی از صفات واجب تعالی است بلکه کلامی که یکی از صفات واجب است بمعنی متكلم است و تكلم بمعنى قدرت برایجاد و الفاظ مذکوره و الفاظ کلام است بمعنی متكلم به یعنی الفاظ مذکوره غیر صفت آنست چه الفاظ مذکوره بالبديهه حادث اند هم بالنوع وهم بالشخص اما بالنوع دروقت نزول واما بالشخص در وقت تلاوت و صفت واجب الوجود بالاتفاق حادث نتواند بود پس بطریق شکل اول گوئیم کلام بمعنی الفاظ حادث است و هیچ حادث صفت خدا نتواند بود نتیجه آن میشود که کلام بمعنی الفاظ صفت خدا نتواند بود الى آخر بياناته الرشيقه.

شيخ جليل ونحریر نبیل شیخ احمد احسائی رضی الله تعالى عنه در جوامع الكلم در جواب سئوالی که ملا فتحعلی خان از وی کرده است که قرآن افضل است یا کعبه مينويسد ان الكعبة انما جعلت في الارض مثابة للناس وامناً أى مرجعاً للناس اذا تفرقوا عنه آبوالیه و بعد از شرحیکه در فضیلت کعبه معظمه مذکور میدارد : میگوید بیت الحرام از بیت المعمور بحسب رتبت وشرف فرودتر و حالت تنزل بیت المعمور از عرش معین و معلوم است استوى الرحمن على العرش بالقرآن فافهم الاشاره الى ذالك في قوله صلی الله علیه وآله وسلم انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي مبني كل منهما على صاحبه لن يفترقا حتى يردا على الحوض.

پس آنچیزی یعنی قرآنی که قرین محمد و آل آن حضرت علیهم السلام باشد چگونه شایسته و نیکو تواند بود که با کعبه مقایسه شود در ظاهر نیز قرآن بمراتب كثيره بيرون

ص: 335

از شمار از کعبه افضل است و اگر کعبه را در حال نماز قبله بگردانند و استقبال و استدبارش را در خلاء حرام بدانند و همچنین امثال این مستلزم آن نمیشود که افضلی از قرآن باشد چه اگر در بعضی چیزها خواصی باشد لازم نیست که از آنکه این خواص در آن نیست افضل باشد چه بسا که در دیگری خواص و خصایصی باشد که اعظم از آن است چنانکه از آن پیش توجه مردمان در حال نماز بسوی بیت المقدس بود و برای مصلحتی تبدیل بکعبه شد و کعبه افضل از بیت المقدس است چه مأوى شريك قرآن گرديد و كعبه محصور است بخلاف قرآن چه قرآن را ایزد سبحان بسوی بندگانش متوجه ساخت و بجهتى دون جهتي اختصاص ندارد که از آنجهت مخصوص بسویش روی آوردند بلکه تمام جهات بجمله جهات آن است علاوه بر اینکه وجوب استقبال در نماز و تحریم استقبال واستدبار در خلاء برای ملاحظه عین کعبه نیست بلکه برای این است که قبله است احتراماً لجهة الصلوة.

و کعبه را با قرآن هیچ جهت مشارکت و مشابهتی نیست فانه طبق العالم التكوين وفيه تفصيل كلشيء وهو الثقل الاكبر وكتاب الله وآية محمد صلی الله علیه وآله وسلم و معجزه الباقى الى آخر الدهور والنور الذي يهدى الله به من يشاء الى غير ذلك من المزايا التي لا تحصى وليس في الكعبة منها شيىء. واضافه بر اين جمله هر گونه شرافتی برای کعبه مقرر شده است از نتایج و احکام قرآن است و احترامات مقرره قرآن مستغنی از بیان است و از همه برتر شريك معصوم علیه السلام واقع شده و شرافت کعبه بانتساب بمعصوم است و بالجمله شکی در افضلیت قرآن نیست .

و در این سئوال وجواب واظهار فضایل و شرف و جلالت شأن قرآن ثابت میشود که هیچ کدام قرآن را قدیم و غیر مخلوق نمیدانستند و اگر میدانستند محتاج بسئوال و جواب نبودند بلکه همان قدم بر همه چیز قدمتش مسلم بود و آنگهی اگر حادث و مخلوق بود در دست مخلوق از چه بود و متروك پيغمبر چگونه میگشت و بادلیل عقل و سنت و اجماع از چه روی ردیف گردید .

ص: 336

در کتاب زبدة المعارف مرحوم فاضل اصفهانی اعلی الله درجاته مسطور است بعد از نگارش نود و نه اسم همایون ایزد بیچون مینویسد مراد از اسم باری تعالی چیزی است که دلالت کند برذات باعتبار صفتی ، مثلا لفظ رحمن دلالت میکند برذات مبهمی با صفت رحمت بالغه وچون این دلالت در الفاظ بحسب وضع است پس اطلاق اسم متبادر بذهن لفظ دال برذات باصفت میشود لكن منحصر مدان اسم باری را در لفظ بلکه اسم الهی هر آنچیزی است که از مشاهده آن علم بذات یا ملاحظه صفتی از صفات حاصل شود.

پس اگر عینی از اعیان را ملاحظه نمائیم و از ملاحظه آن بخالق ملتفت شویم آن اسم الهی خواهد بود زیراکه بر مبدأ و مدیر دلالت کرد با صفت علم و قدرت بلکه دلالت این عین از اعیان قوی تر است از دلالت لفظی از الفاظ زیرا که دلالت لفظ بر وضع است و تخلف مدلول احتمال میرود ودلالت عين بدلالت عقل است و تخلف از مدلول محال است .

پس اگر بگوئیم هر موجودی از موجودات اسمی است از اسماء الهی جای تعجب ندارد در هرچه بنگرم نوپدیدار بوده، امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید «مارأيت شيئاً الا رأيت الله فیه» پس انسان در میان اصناف موجودات از همه تمامتر است چه نسخه جامعه عالم كبير است و اگرچه بصورت صغیر است اما برحسب باطن عالم كبير دروي مندرج است چنانکه رسول خدای :فرمود: من رآني فقد رأى الحق.

روا باشد انا الحق از درختی *** چرا نبود روا از نیک بختی

و این عبارت نه از راه قبول حلول است و اگر پاره گفتند انا الحق اراده همین معنی را کردند و جمعی بدیگر معنی که کفر صرف است تاویل نمودند چون امیر المؤمنين علیه السلام بر سر مرقد مطهر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم آمد فرمود: روحه نسخة الاحدية فى اللاهوت وجسده صورة معالى الملك والملكوت وحليه خزانة الحي الذي لا يموت طاوس الكبرياء وحمام الجبروت.

و این کلمات در ناسخ التواریخ در مجلد احوال رسول خدا صلى الله عليه وسلم که پدرم جنت

ص: 337

مكان ميرزا محمدتقى سپهر لسان الملک طاب ثراه در قلم آورده با قدری تفاوت رقم شده. ،است پس اگر لفظ رحمن دلالت وصفی باعتبار صفت رحمت برذات نمود و بر صفت قهاریت و سلطنت وعزت وغير ذلك دلالت نداشت مشاهده جمال باكمال محمدى صلی الله علیه وآله وسلم بر وجود واجب الوجود بالذات جامع جميع كمالات ومستجمع تمامت محامد و حسنات و خالی از کل نقایص وعدمات دلالت نمود .

پس اگر لفظ رحمن خداوند سبحان را بجهت دلالت برذات اسم باشد باعتبار يك صفت شایسته میباشد که حضرت مصطفوی اسم اعظم خداوند عظیم باشد باعتبار جامعیت کمالات که هر کمالی بر کمال حق و تمامیت حق شاهد است در آن صفت کمال .

پس اگر گویند که انوار مقدسه الهيه عليهم الصلوة والسلام خویشتن را اسم اعظم واسماء حسنی خدائی شمردهاند و اسماء حسنی مفصلا در جلد نوزدهم بحار الانوار از حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است بالجمله فرمودند مائیم اسماء حسنی خدای تبارك وتعالى، جای توحش و رمیدن و در عجب شدن ندارد زیرا که در حقیقت اسم خدا آن موجودی است از موجودات که خداوند تبارك وتعالى باعتبار صفتی از صفات در آن موجود تجلی فرموده و آن موجود مظهر حق گردیده و این الفاظ هم اسم میباشند.

وازین تحقیق معنى كلام امیر المؤمنين صلوات الله عليه انا كلام الله الناطق معلوم گردید زیرا که کلام معرب و معبر عما فی الضمیر است و آیات قرآنی و سور آسمانی که نازل شده است بواسطه ناموس در دلالت بر علوم و اسرار الهی دلالت وضعی لفظی است و ابهام دارد و محتاج به مبین است و جوهر قدسی ولایت پناه امير المؤمنين علیه السلام علم الهی بود باسرار و دقایق غیر متناهی بروجه تفصيل و تبیین که محتاج بغیر نبود.

پس افضلیت و اعظمیت آنحضرت بر قرآن بمعنی نقوش الفاظ ما بين دفتين بقدر افضلیت جواهر مجرده قدسیه الهیه برالفاظ و نقوش مرتسمه برالواح و دفاتر عنصریه مادیه ترکیبیه ظاهر شد چنانکه ازین پیش نیز در این فصول اشارت رفت نباید چنان گمان کرد که چون رسول خدا در بعضی احادیث که از ثقلین مذکور فرمود و قرآن را ثقل اکبر و اهل بیت را ثقل اصغر خواند بر خلاف مطلب معهود باشد زیرا که اکبر باعتبار

ص: 338

ابهام وکلیت است چنانکه در قیاسات منطقیه کبری را کبری گویند باعتبار اشتمال برسور کلی و صغری را صغری خوانند باعتبار ظهور و جزئیت .

پس اگر نقش بر کاغذ اشعار دارد بر حسب الفاظ و الفاظ قالب معانی است ، نفس قدسی مبارك حضرت ولی اللهی علیه السلام حامل علوم ربانی است بلکه میان نفس و علم اتحاد است پس محل نقوش مداد متركب و متعظم است بواسطه اینکه حامل نقش و لازم الاحترام است چه از الفاظ حکایت میکند و الفاظ عظمت دارند باعتبار اینکه حامل معنی شدند برحسب حمل وضعی و ارتباط از جهت واضع پس بچندین واسطه از میان دفتین تا بمعنی میرسد و جوهر ذات قدسی ولایت پناهی خود حامل علوم و معانی بود و اگر بدون وضوء نبایستی دست بر نقش قرآن گذاشت که لایمسه الا المطهرون ، تعظيم شعایر الهی را تا چه اندازه باید منظور داشت البته شنیده اید که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که عين وضوء وطهارت است اسم مطهر امير المؤمنين علیه السلام را بدون وضوء برزبان مبارك نمی آورد « ومن يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب » .

و مؤید این مطلب است این خبر که در تفسیر برهان و غیر از آن میباشد که رسول خدای گاهی که فرمود ایی تارک فیکم الثقلین و بیان فرمود تا آنجا که میفرماید لن يفترقا حتى يردا على الحوض كاصبعی هاتین بعد از آن دو انگشت سبا به خود را بهم آورد و جمع کرد و فرمود لا اقول كهاتين وجمع بين سبابته والوسطی تا اینکه یکی را بر آن دیگر تفضیل داده باشد و از اینجا میتوان استنباط مطلب مذکور را نمود .

همانا حقایق اسماء الهی از تغیر و تبدل متعالی و مقدس هستند چه جواهر قدسیه وانوار الهیه میباشند و این الفاظ و تراکیب نامهای آن اسماء هستند و خدای را عوالمی چند است در ملکوت و جبروت ولاهوت و هر عالمی از این عوالم تجلی از تجلیات حق وظهور الوهیت در آن نشأه است و در شرع مقدس بعبارات چند وارد شده است و بسرادقات و حجب و ستر هم تعبیر گردیده و نیز وارد شده است که خدای را هفتاد هزار حجاب هست که اگر یکی از آن حجب برداشته شود سبحات جلال و کبریای خداوندی هر چه در زمین است میسوزاند .

ص: 339

و بعضی از اهل تدقیق گفته اند مراد از حجب وسایط فیض الهی میباشند که اول همه نور مقدس محمد صلی الله علیه وآله وسلم بود که در میان آن نور و نور الانوار واسطه نبود بلکه او واسطه فیض بود و بطفیل وجود مبارکش هر موجودی از كتم عدم بعرصه وجود وظهور آمد وحدیث مشهور شریف اول ما خلق الله نوری و لولاک لما خلقت الافلاک بر آنچه مذکور شد تصریح دارد و واسطه هر چه بیشتر کثرت و تعدد بیشتر و هر چه کمتر میباشد قرب بحضرت حق بیشتر و وحدت بیشتر میباشد زیرا که عالم الوهيت عالم وحدت است باملاحظه صفات الوهيت و فوق این مرتبه وحدت غیبیه است صرفاً که هیچ صفتی در این مرتبه ملحوظ نیست نه نعت و نه منعوت و نه وصف و نه موصوف و نه اسم و نه رسم.

در احادیث معراجيه مأثور است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بمقامی رسیدم که از کثرت میرا بود نه ملکی نه صدای تسبیحی گویا کل عالم مرده بودند و حجابها از پیش نظر قلب برداشته شد و هیچ حجابی جز حجاب نفس محمد صلی الله علیه وآله وسلم نماند تا آخر آنچه خواهد آمد که مظهر اسم الله است و الله اسم ذات مقدس واجب الوجود بالذات است جامع جميع كمالات وباعتبار ملاحظه هر کمالی خداوند تعالی لفظی را خلق فرمود که بواسطه آن لفظ منتقل بأن صفت بشود و آن وسیله ایست مربنده را برای خواندن خداوند و رسیدن بمقاصد و حاجات بتركيب آن لفظ و آن لفظ مظهر است آن اسمی را که در آن عوالم واسطه است مرفیض فیاض را بر صفحات ممكنات هر يك بقدر قابليت واستعداد.

در حدیث وارد است که اگر این خلق بمعصیت خدا نمی گرائیدند خلفی را خلق می فرمود که عصیان بیشتر کنند و ایشان را عفو بفرماید تا اسم غفاریت بعلوه ظهور آید و آنچه در ادعیه وارد شده است اسئلك باسمك الذي خلقت به العرش والكرسى والشمس والقمر والليل والنهار، اشارت بهمین مطالب مذکوره است .

در همین کتاب مذکور از حضرت صادق از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام مأثور است ان الله خلق نور محمد صلی الله علیه وآله وسلم قبل ان يخلق المخلوقات باربعة وعشرين الف سنة وخلق معه

ص: 340

اثنى عشر حجاباً والحجب الائمة الاثنى عشر علیهم السلام فهم الكلمة التي تكلم بها وأبدا منها ساير الكلام والنعمة التي أنعمها وافاض منها ساير النعم والامة التي اخرجها و اخرج منها ساير الامم .

بدرستیکه خداوند متعال خلق کرد نور محمد را بیست و چهار هزار سال قبل از آفرینش تمام آفریدگان و خلق نمود با آن نور دوازده حجاب را و حجابها مراد ائمه هدى علیهم السلام میباشند پس ایشان کلمه بودند که خدای تعالی تکلم نمود بآن و سایر کلمات را از آن ظاهر کرد و نعمتی بودند که از حق بظهور رسید و سایر نعمتها از این نعمت پدیدار شد و امتی بودند که بیرون آورد ایشان را بعرصه ظهور ووجود و سایر امم را از آن و بسبب ایشان ظاهر فرمود و ازین قبیل اخبار در کتب و آثار بسیار است که خداوند تعالی از نور آنحضرت عرش و کرسی و حمل کنندگان و خازنان کرسی را بیافرید .

و از حدیث مذکور که ایشان کلمه بودند که خدای بان تکلم کرد و سایر کلمات را از آن آشکار آورد معلوم میشود که ایشان تقدم بر قرآن دارند و ایشان کلمه نخست هستند معذالك مخلوق میباشند و قدیم نیستند اگر چه نسبت بماسوی الله قدیم باشند و با این حالت قرآن که کلام الله و کتاب الله است در درجه دوم حدوث است .

و در ذیل اخبار متعدده که در فضایل انوار مقدسه مأثور است پاره کلمات لطیفه مذکور است چنانکه در طی کتب ائمه هدی علیهم السلام بسیار رقم شده است ، از آنجمله في قوله تعالى والله الاسماء الحسنى فادعوه بها قال الصادق علیه السلام نحن لا والله الاسماء الحسنى التى لا يقبل الله من العباد عملاً الا بطاعتنا و معرفتنا و ان الله خلقنا فاحسن صورنا و جعلنا حجة على عباده ولسانه الناطق في خلقه - واز آنجمله فكان نوری محيطاً بالعظمة ونور على محيطاً بالقدرة ثم خلق العرش واللوح والقمر وضوء النهار ونور الابصار والعقل والمعرفة، و در این حدیث میفرماید: ونحن كلمة الله و نحن معدن التنزيل ومعنى التأويل ونحن كلمه التقوى والمثل الاعلى والحجة العظمى.

و از آنجمله حدیث حضرت کاظم علیه السلام است ان الله خلق نور محمد صلى الله عليه وسلم من نور ابتدعه من نور عظمته وجلاله وهو نور لاهوتيه الذي بدا و تجلى لموسى بن عمران

ص: 341

في طور سيناء فما استقر الجبل وماطاق رؤيته وكان ذالك النور عمداً وعلياً و لم يخلق من ذالك النور غير هما كما قال صلی الله علیه وآله وسلم انا وعلى من شجرة واحدة وخلق الناس من اشجار شتى خلقها بیده و نفخ فيها من نفسه لنفسه.

و در این جمله میفرماید و اطلعها على الغيب وجعل احدهما نفسه والآخر روحه لانه لا يقوم احدهما بدون صاحبه ظاهرهما بشرية وباطنهما لاهوتية حتى ظهر على الخلايق على هياكل ناسوتية بحيث يطيقون رؤيتهما فهما مقامی رب العالمین و حجابی خالق الخلايق اجمعين فيهما بدء الخلق و بهما يختم مقادير الخلايق الى آخرها .

و چون معلوم شد که ائمه هدى صلواة الله عليهم اسماء حسنی الهی و لسان ناطق خدائی و نور مبارکشان محیط بر عظمت و قدرت وخلقت عرش و لوحی که درباره قرآن میفرمايد في لوح محفوظ وساير مخلوقات بعد از ایشان است و ایشان کلمة الله و کلمه تقوى ومثل اعلى و حجج عظمی و نور لاهوتیه و سایر مقامات و مراتب عالیه هستند البته تقدم ایشان بر هر موجودی و بر قرآن معلوم میشود پس قرآن قدیم و غیر مخلوق نیست و اگر قدیم باشد بمعنی و نسبتهای دیگر است .

جناب فخر الحكماء المتقدمين والمتاخرين صدر المتالهین اعلی الله مقامه در شرح اصول کافی در کتاب توحید در تفسیر حدیثی که ازین پیش در کتاب حضرت کاظم علیه السلام مذکور نمودیم که در حضرتش عرض کردند هشام بن حکم چنان گمان میکند که خداوند تعالی جسمی است که لیس كمثله شيء عالم سميع بصير قادر متكلم ناطق والكلام والقدره والعلم يجرى مجرى واحد ليس شيء منها مخلوقاً، فرمود: قاتله الله اما علم ان الجسم محدود والكلام غير المتكلم معاذ الله و ابزء الى الله من هذا القول لاجسم ولا صورة ولا تحديد وكلشيء سواه مخلوق انما يكون الاشياء بارادته ومشيته من غير كلام ولا تردد في نفس ولا نطق بلسان .

می گوید غلطی که از هشام در اینجا منقول است در دو چیز است یکی اینکه خدای را تعالى الله عن ذلك جسم دانسته و دیگر اینکه کلام و قدرت و علم را در يك مجری جاری شمرده است و اینکه فرمود مگر نمی دانست که جسم محدود است اشاره بابطال

ص: 342

غلط اول هشام است که ابطال جسمیت را میفرماید و اینکه فرمود کلام غیر از متکلم است اشارت با بطال غلط دوم اوست چه علم میتواندعین عالم باشد و همچنین قدرت صحیح است که عین قادر باشد بخلاف کلام خواه نفسي باشد یا خارجی غیر از متکلم است پس جاري مجرای علم و قدرت نتواند بود و جز مخلوق نخواهد بود .

و اینکه امام فرمودپناه میبرم و برائت میجویم بخدای یعنی از اینکه بگویم خدای تعالی جسم است و اینکه کلام خدای عین ذات اوست و اینکه فرمود نه جسم است و نه صورت و نه تحدید است بنفی اول که جسمیت است نظر دارد و اینکه فرمود هر چه که سوای ذات باری تعالی است مخلوق است نظر بنفی ثانی دارد که کلام و علم و قدرت در يك حد باشند و کلام عین ذات باشد چه مخلوق عین ذات نتواند بود.

و اینکه فرمود بدرستیکه بروز و وجود اشیاء باراده و مشیت خداوند است من غير كلام اشارت بدفع شبهتی است که از قول خدای انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون ناشی شده است و آن این است که اگر کلام مخلوق متکون باشد بایستی بکلامی دیگر مسبوق باشد و آن لفظ کن است که در قول خداوند تعالی است و اینوقت تسلسل لازم میآید و جواب این است که مراد از آن اراده و مشیت ایزد سبحان است قال الزمخشري: في معني قوله كن انه مجاز من الكلام : تمثيل لانه لا يمتنع عليه شيء من المكونات واته بمنزلة المأمور المطيع اذا ورد عليه امر من الأمر المطاع و اینکه فرمود ولا تردد في نفس ولا نطق اشارت بدوقسم کلام نفسی و لسانی است .

راقم حروف گوید: در اینجا ثابت شد خلقت کلام و مخلوقیت آن و تقدم و اصالت اراده و مشیت الهی بر آن بلکه عدم احتیاج بآن و دیگر در ذیل شرح این حدیث شریف که ابو بصیر گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم میفرمود لم يزل الله عز وجل ربنا والعلم ذاته ولا معلوم والسمع ذاته ولا مسموع والبصر ذاته ولا مبصر و القدره ذاته و لا مقدور فلما احدث الاشياء وكان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم و السمع على المسموع و البصر على المبصر والقدره علی المقدور میگوید عرض کردم پس خداوند

ص: 343

تعالی همیشه متحرك بود فرمود تعالى الله عن ذلك بدرستيکه حرکت صفتی محدثه بفعل است عرض کردم پس خداوند همیشه متکلم بود فرمود : ان الكلام صفة محدثة ليست بازلية كان الله عزوجل و لا متکلم بدرستیکه کلام صفتی که حادث شده است و حادث از لی نتواند بود خداوند عزوجل بود گاهی که متکلمی موجود نبود .

میفرماید این حدیث مبارک مشتمل بر سه مقصد است . اول اینکه صفات حقیقیه الهيه عين ذات الهی است دوم بودن این صفات حقیقیه است در ازل پیش از اینکه متعلقات آنها موجود شود . سوم اینکه کلام الله مخلوق است اما در مقصد اول میگوئیم که صفات برسه قسم است یکی سلبیه محضه است مثل قدوست و فردیت دوم صفات اضافیه محضه است مثل مبدأيت و رزاقیت، سوم صفات حقیقیه است خواه ذات اضافه باشد مثل عالمیت و قادریت یا مضاف نباشد مثل حيوة و بقاء

و هیچ شکی در این نمیرود که سلوب واضافات زاید برذات هستند و زیادت بودن آنها نه موجب انفعال است و نه موجب تکثر زیرا که اعتبار مسلوب عنها ومضاف اليها میباشد لکن واجب است که دانسته شود که سلوب عنه تعالى كلها راجعة الى سلب الامكان زیراکه در سلب امکان مندرج میشود سلب جوهریه و سلب جسميت وسلب مكان وحيز وشريك ونقص وعجز و آفت و سلب امثال اینها و اضافات درباره حق تعالی بتمامت راجع میشود بموجدیتی که مصحح جمیع اضافات است مثل را از قیت و خالقیت و عالمیت و قادریت و کرم و جود و رحمت و غفران ، ولولم يكن له تعالى اضافة واحدة اتحدت فيها جميع الاضافات اللايقة به لادى تخالف حيثياتها الى اختلاف حيثيات في الذات الأحدية واكر خداوند تعالی را اضافه واحده نبود که تمامت اضافاتی که لایق بدوست در آن اضافه واحده متحد میگردد هر آینه تخالف حیثیات آن اضافات مؤدى باختلاف حيثيات در ذات میگشت.

و اما صفات حقیقیه همه زاید برذات باری تعالی هستند و معنی عینیت و عدم زیادت صفات مجرد نفی کردن اضداد آن صفات را از خداوند تعالی نیست تا اینکه بگوئیم معنی علم خدا عبارت از نفی جهل و معنی قدرت خدا عبارت از نفی عجز و بر

ص: 344

همین قیاس در سميع وبصير وغيرهما تأویل نمائیم تا مستلزم تعطیل گردد .

و همچنین معنی بودن خداوند تعالی عالم یا قادر این نیست که مترتب بر مجرد ذات خدای تعالی شود آنچه مترتب برذات مع الصفة میشود باینکه ذات او نایب مناب این صفات آید تا مستلزم آن گردد که اطلاق علم و قدرت وغیرهما بریزدان تعالی برسبیل حقیقت نبوده باشد و خداوند مجازاً عالم وقادر وحى وسمیع و بصیر باشد و چون مجازی باشد سلب این صفات از ذات کبریا صحیح باشد لا نه علامة المجاز ولازمه .

صدرالمتألهین بعد از این بیانات میفرماید پس اگر بگوئی و ایراد آوری اگر چنین است که میگوئی معنی کلام معجزار تسام حضرت امیر المؤمنين علیه السلام چیست كمال التوحيد نفى الصفات عنه و ما این کلام مبارك را ازین پیش با بقیه خطبه مبارکه در طی کتب سابقه یاد کردیم .

بالجمله میفرماید در جواب میگویم معنی این عبارت نفی کردن بودن این صفات است صفات عارضه موجوده بوجود زاید برذات مثل عالم و قادر در مخلوقات چه علم در وجود ما صفتی است که زاید برذات ما میباشد و همچنین قدرت در ما و قادر بودن ما کیفیتی نفسانیه است و همچنین صفات دیگر و مراد این است که این مفهومات نیست صفات خداوند تعالی بلکه صفات او ذات او وذات و صفات اوست نه اینکه چنین فرض کنیم که در آنجا یک شیء است که ذات است و شیء دیگر است که صفت باشد تا اینکه بایستی در ذات باری تعالی- تعالى الله عن ذلك علوا كبيراً - قائل به ترکیب گردید همانا ذات خداوند باری وجود و علم وقدرت وحيوة واراده وسمع و بصر است و خداي تعالی نیز موجود عالم قادر حي مريد سميع بصير است.

پس اگر بگوئی موجود آن است که وجود بعد قیام گیرد و عالم کسی است که علم بدو قیام پذیرد و همچنین است معنی در سایر مشتقات میگوئیم چنین نیست بلکه این متعارف اهل لغت است که چون دیدند بیشتر آنچه اسم مشتق بر آن اطلاق میشود ناچار در آن صفتی زاید برذات هست مثلا بيض وكاتب و ضاحك و غیر از اینها حكم بر آن نموده اند که مطلقاً مشتق چیزی است که مبدأ بر آن قیام گیرد و تحقيق واستقراء موجب

ص: 345

خلاف آن است چه ما اگر فرض کنیم بیاض را که قائم بنفس خود باشد لقلنا انه مفرق للبصر وانه ابيض فكذا الحال في ما سواء من العالم والقادر بس عالم ما ثبت له العلم است سواء كان بثبوت عينه او بثبوت غيره .

واگر بگوئی کنه ذات خداوند براي ما مجهول است و مفهوم علم برای ما معلوم است و با این حال که یکی مجهول و دیگری معلوم است چگونه یکی از این دو عین آن یکی دیگر است در جواب میگویم آنچه از علم برای ما معلوم است مفهوم کلی آن است که مشترك مقول بالتشكيك على افراده الموجودة بوجودات مختلفه است و آنچه آن ذات باری است همانا فرد خاص از آن است و این فرد بواسطه شدت نوریت و فرط ظهورش بما مجهول مینماید و از عقول ما محتجب است و از ابصار ما پوشیده است و هم چنین است قیاس در سایر صفات پس مفهومات مشترکه ای صفات معلوم است ووجود قدسی واجبی آنها مجهول است .

وبالجمله وجود معنى مشترك است چون نسبت بواجب دهند واجب میشود و چون نسبت بممكن دهند ممکن است و در جوهر جوهر و در عرض عرض است و علم و قدرت و نظایر اینها کمالاتی است برای وجود وللاشياء بما هي موجودة وهر کمالی که بواسطه وجود ملحق باشیاء گردد فهو للوجود التام الالهى اولا و بالذات پس خدای تعالی حی قیوم عليم قدير مريد سميع بصیر است بذاته نه بمعنی صفت زاید بر آن ذات مقدس متعال چنانکه صفاتیون بر آن قائل هستند چه اگر جز این بگوئیم و بدانیم لازم می آید که خداوند تعالی در افاضه این کمالات از ذات كبريايش بحيوة وعلم وقدرت واراده دیگر نیازمند و مفتقر باشد اذلا يمكن أفاضتها الا من الشيء الموصوف بها .

واما مقصد دوم تحقیقش در نهایت غموض و دقت است چه علم وقدرت وسمع و بصر از صفات حقیقیه ایست که اضافه لازم آن است و ترا معلوم افتاد که اضافاته تعالی بتمامت راجع باضافه قیومیت است و با این حال چگونه تصور علمی بلا معلوم وقدرتي بلا مقدور

وسمع و بصرى بلا مسموع وبلا مبصر وقیومی بلا متقوم به میتوان نمود .

و این مسئله نیز بعینها همان مسئله ربط حادث بقدیم است که افکار علماء نظار

ص: 346

در تصور آن متحیر است و نتوانسته اند در تحقیق آن چیزی مفید مذکور دارند لكن واجب است بدانی که برای هر چیزی نحوی از وجود هست که از آن انفکاک ندارد پس از جمله اشیاء چیزی است که وجودش تجددی است مثل حرکت و زمانی که مقدار آن حرکت است فوجود الحركة ليس الاتجدد امر و تقضيه فذالك الامر نحو وجوده الخاص حدوث وتجدد فيكون ثباته عين التجدد وبقاؤه عين التبدل والانقضاء .

و چون این معنی را بدانستی پس بدانکه تجدد و حرکت همانطور که در این و وضع وكم وكيف جاری میشود در جوهر نیز جاری میگردد و جمهور حکمای عظام را در نفی حرکت از جوهر برهانی مسلم نیست و اگر در نفی آن چیزی مذکور داشته باشند مقدوح ومدفوع است و ما براهین لامعه برای اثبات حرکت ذاتیه برای جواهر جسمانیه و اینکه طبایع اجسام فلکیه و عنصريه بتمامت حادثة الذوات متجددة

الهويات ووجود آنها جز برنحو وطريق حدوث امکان ندارد اقامت کرده ایم .

پس عالم جسمانی وجودش حدوث اوست لاغير پس مفيض قدیم است و فیض حادث است والمعية ثابتة بينهما كما بين الذاتين اللذين هما معا متضايفان زیرا که قدم نفس ذات اول وحدوث نفس ذات ثانی است و این مطلب را اگر در طی مثل آوریم مانند معیت قطره است با دریاچه بواسطه عظم و بزرگی دریا و کوچکی آندیگر که قطره است اقتضای مفارقت این دو را دارد.

واما مقصد سوم میگوئیم تکلم جز انشاء نمودن چیزی را که بر ضمیر متکلم دلالت دارد نیست پس دال عبارت از کلام و مدلول همان معانی است و منشى ما يدل عليها همان متکلم است و متکلمیت این انشاء است پس اگر اراده بشود بلفظ کلام معنی مصدری آن یعنی متکلمیت از باب اضافات خواهد بود و از صفات اضافیه است و اگر اراده بشود بآن دلالت بر معنی را از قبیل افعال خواهد بود و اگر اراده بشود بآن بودن ذات را بحی که آنچه دلالت بر معنی مینماید از آن ناشی میشود از صفاتی خواهد بود که درباره حق تعالی غیر از زائد برذات است .

ص: 347

لكن ظاهر از کلام امام علیه السلام چنان است که کلام را بمعنی متکلمیت و از صفات اضافیه مقرر فرموده است در آنجا که میفرماید ان الكلام صفة محدثة ليست بازلية زیرا که اضافته تعالی جز با وجود فعل موجود نمیشود و فعل حادث است و اضافه حادث است و باین جهت فرمود كان الله عز وجل ولا متكلم یعنی موصوف بفعل باضافه متکلمیت و با این شرح و بیان نیز حدوث کلام و مخلوقیت آن ثابت شد .

و ازین پیش در طی کتب سابقه و نیز در این فصول حالية اقوال غزالی را در باب قرآن و عظمت آن و عقیدت اور اکراراً یاد کرده ایم از جمله در باب سوم که در اعمال باطن در تلاوت قرآن مذکور میدارد مسئله نخست فهم کردن عظمت کلام خدا و علوان و فضل الهی و لطف خداوندی است نسبت بخلق خودش که قرآن را از عرش جلال خود بدرجه افهام مخلوق خودش نازل کرده است پس نيك بنگر چگونه خدای تعالی در حق مخلوقش لطف نموده است در ایضاح معانی کلام خود که صفت قدیم قائم بذات کبریای خداوندی است تا بمقامی که فهم خلق بدان دست یابد و چگونه تجلی داده است برای مخلوقات خود این صفت را در طی حروفی و اصواتی که صفات بشر است.

چه اگر تجلی باین حروف و اصوات نمی نمود بشر از وصول بسوی افهام صفات الله عزوجل جز بوسیله صفات نفس عاجز بود و اگر به آن بودی که کنه کلام خود و جلال آن را بکسوت حروف مستتر میداشت برای سماع این کلام نه عرش و نه ثری ثابت نتوانست ماند و بواسطه عظمت سلطان و سبحات نورش آنچه در میان عرش و فرش بود متلاشی میگشت و هر حرفی از کلام الله عزوجل در لوح محفوظ عظیم تر از کوه قاف است و تمام فرشتگان اگر فراهم شوند تا يك حرف را از جای برآورند طاقت ندارند و اسرافیل كه ملك لوح است بیامه و باذن و قدرت الهی و رحمت خداوندی این کلام مبارك را از جای برگرفت تا آخر بیانات غزالی و بیان اصوات و حروف که نموده است و مذکور داشته ایم .

و در خود این بیانات که نموده است و عرش ولوح را ظرف كلام الله واسرافيل را قالع آن خوانده است چون بدقت بنگرند صفت قدیم قائم بذات نخواهد بود چه

ص: 348

انفصال قدیم از قدیم چنانکه مسطور شد نمیشاید و جز حادث مظروف و ظرف نمیگردد واگر بایستی نقل اقوال راسند بدانیم نقل اقوال امام علیه السلام را که لسان و کلام ناطق الهی هستند و امثال صدرالمتألهين وكملين حكمان عرفا و علمای الهی که البته بر غزالی بسی برتری و شرف دارند و افتخار و اعتبار ایشان این است که ما مترجم كلمات ائمه هدی عليهم السلام على قدر مراتب افهامنا هستیم اولی و انسب وارفع وانفع واشرف والطف است و ایشان کسانی هستند که اقوال وکلمات ایشان مانند کلام خداوند تعالی و دارای ظاهر وباطن ومحكم ومتشابه و جز آن است .

در بحر الجواهر مذکور است که در حدیث وارد است سوگند باخدای اگر ابوذر بداند آنچه را که در قلب سلمان است هر آینه او را میکشد و حال اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در میان این دو صحابه عظیم الشأن عقد اخوت بست و سلمان علیه السلام کسی است که در اخبار رسیده است که از جبرائیل افضل است و جبرائیل حامل وحى الهى و قرآن کریم است برسول خدا و در جلالت ائمه وارد است که آن نوری که بر کوه طور تابید و بر هم پاشید از انوار شیعیان خاص است.

اما خداوند تعالى حضرت موسی را در یکصد و بیست هزار کلمه مخاطب و به نزول تورية معززداشت و در ارکان وجودش تزلزلی نرسید و اگر عین ذات و قدیم بود ذات مخلوق حادث طاقت استماع و حملش را نتوانست آورد چه این دو ضد و نامجانس همدیگر هستند بالجمله چنانکه سبقت نگارش نیز یافته است در بحر الجواهر از ابن عباس مروی است که گفت شبی در حضرت امیر المؤمنين علیه السلام بصحبت اندر بودم تا روز شرح باه بسم الله را فرمود و خویشتن را در حضرتش مانند سبوئی پیش دریائی بزرگ دیدم.

و هم از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام مروی است که فرمود اگر از برگزیدگان و اخیار شما فراهم آیند و من برای شما از صبح تا شام آنچه را که از دهان مبارك حضرت ابی القاسم صلی الله علیه وآله وسلم شنیده ام حدیث نمایم هر آینه از نزد من بیرون شوید و همی گوئید علی از اكذب كاذبين وافسق فاسقین است و نیز میفرمود اگر تفسیر الله الذي خلق سبع سموات

ص: 349

ومن الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن را برای شما بگویم شما مرا سنگسار میکنید و میفرمود در سینه من علمی است که اگر برای شما اظهارش را نمایم برخود بلرزید چنانکه ریسمان در از در چاه

و میفرمود اگر خواسته باشم هفتاد شتر را پر بار سازم از تفسیر سوره فاتحة الكتاب و امام زین العابدین علیه السلام چنانکه در کتاب احوال آنحضرت سبقت نگارش گرفت میفرمود بها جوهر علمی که اگر آن را فاش و آشکارا نمایم هر آینه مردم جاهل گویند تو بت پرستی و مسلمانان ریختن خون مرا حلال میشمردند .

حضرت باقر علیه السلام میفرماید خدای تعالی ولایة الله را پوشیده بجبرئیل فرموده و جبرئیل پوشیده برسول خدای عرض کرد و رسول خدای پوشیده بامير المؤمنين فرمود و امیرالمؤمنین بهرکس خواست پوشیده بفرمود الی آخرها و این حدیث صریح است در اینکه ولایت علم باطن و حقیقت است نه علم ظاهر و شریعت زیرا که علم شریعت اظهارش بر خدا و رسول و علی علیه السلام بلکه بر هر کس که تواند واجب و لازم است.

واز حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمودان امر ناسر وسر مستتر في سر لا يفيده الأسر وسر على سر مقنع بسر علوم ماسری است پوشیده و سری است پوشیده شده درسر که افاده نمیکند آن را مگر سروسری است مقنع بسر یعنی پوشش آن نیز سر است و نيك معلوم است که چنین سری اندر سر جز از علوم باطنیه و حقيقية نیست.

و هم از آن حضرت مروی است که فرمود «ان سرنا هو الحق وحق الحق وهو الظاهر و باطن الظاهر وباطن الباطن وهو السر و سرمستتر و سر مقنع بسر» همانا سرما حق است و حق حق است و او ظاهر است و باطن ظاهر است و باطن باطن است و آن سر است و سر پوشیده است و سرقناع آویخته شده به سراست .

حذيفة اليمان از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم از علم باطن بپرسید فرمود : علم بين الله عز وجل وبين اوليائه لم يطلع عليه ملك مقرب فهذا العلم علم الولاية و خصوصية المعرفة التي خصر الله تعالى لها اقواماً من عباده فاخذ ذالك عن الله سراً والهاماً من غير واسطةولا وسيلة تفضلا منه وموهبة ولم ينل اهل الولاية هذه الرتبة من ساير الناس بكثرة الصوم و

ص: 350

لا بكثرة الصلوة ولكن فضلوا بشيء كان في اسرارهم ولهذا العلم المستفاد من الغيب ظاهر وللظاهر باطن وللباطن سر وللسر" خبر.

اما ظاهر علم الغيب فهو ما أخبر الله تعالى في كتابه من عجايب الاخرة التي يتعلق بها الايمان واما باطن علم الغيب فهو ما انكشف لقلوب العارفين بنعت اليقين واما باطن الغيب فهو ما يبرز لعقول المقربين من انوار المشاهد .

واما خبر ذالك السر فهو الذى الهمه الله تعالى الى الروح الروحانية من خصايص علم نفسه جل اسمه وما كشف لها من عزة ذاته وسناصفاته ولصاحب هذه الاسرار خطر عظيم في جميع معانيه حتى لوانه التفت الى ما حصل له من اسرار الحق لسقط من درجته في حاله.

فافهم ان لكل كشف من مكاشفة اهل صفوة الحق سراً لاهله والاخبار عن ذالك تعد" وظلم لان الله تعالى في قلوب انبيائه واوليائه وعلمائه وحكمائه من خصائص اسراره ما الاخطر على قلوب الخلايق اجمعين .

وذلك امانات الله تعالى اودعها الى خاصة احبته من النبيين والمرسلين و المقربين والعارفين واطلعهم على بعض مكنون اسراره وكشف لهم عن حقيقة سره و نبههم لخفى مكتوم انبائه فلم يطيقوا ان ينطقوا به عند غير اهل أو أن يعبروا به عن مشكلات دقايقه ورموز حقایقه علی ای وجه كانوا ولو ظهر بعض اسرار الله تعالى عند الخلق لكفروا كلهم

و يسقطون بسبب افشائهم عن سر الحق عن درجاتهم وقوله علیه السلام امرنا صعب اشارة الى هذا الامر.

کار منظوران بغایت مشکل است. از این حدیث مبارك معلوم شد كه علم ولایت و خصوصیت معرفتی که خداوند تعالی اقوامی از بندگان خاص را بدان اختصاص داده و این علمی است که در میان خدا و اولیای او است و هيچ ملك مقربی را بر آن مطلع نداشته علم باطن است و این جماعت این علم را بطور پوشیده والهام از خدای تعالی اخذ کرده اند وواسطه ووسیله در این کار بغیر از تفضل و موهبت الهی در کار نبوده و اهل ولایت بواسطه کثرت روزه داشتن و نماز خواندن بادراك این رتبت و منزلت از میان دیگر مردمان

ص: 351

نائل نشده اند بلکه بسبب چیزیکه در اسرار و نهانخانه ایشان بوده است دارای این فضیلت شده اند .

و مر این علم مستفاد از غیب را ظاهری و برای آن ظاهر باطنی و برای این باطن سری ومر این سر را خبری است اما ظاهر علم غیب آن علم غیبی است که خداوند تعالی در کتاب خودش قرآن از عجایب اخرویه که ایمان بدان تعلق دارد خبر داده است .

واما باطن علم غيب همانا آن چیزی است که در مرآت حق شناسی وحدت، اساس قلوب عارفين بنعت وصفت يقين منکشف داشته است و اما سرباطن غیب همانا آن چیزی است که در عقول مقربین از انوار مشاهده بارز و مشهود میگردد و اما خبر این سرهمانا آن را یزدان تعالی بسوی روح روحانیت از خصایص علم نفس خودش جلد اسمه و آنچه را که مکشوف میدارد برای این روح از عزت ذات کبریا و سناء و فروغ صفات خودش الهام میفرماید.

و صاحب این اسرار را خطرهای عظیم است در جمیع معانی آن حتی لطافت کار و نزاکت امر و نظافت مطلب بجائی میرسدکه اگر صاحب این سر التفاتات خورا از جهت حق بآنچه برای او از اسرار حق حاصل و بدان کرامت بزرگ نایل شده است جزئی توجهی دهد و غیر از حق را بخاطر بگذراند در همان حال که او راست از درجه و مرتبه خود ساقط میشود .

پس نيك باید فهمید که برای هر کشفی از مکاشفه اهل صفوت و خلاصه حق سری است که برای اهل آن و شایسته ایشان است و خبر دادن از آن تعدی از حد و ظلم است چه خدای تعالی را در قلوب انبیاء و اولیاء و علما و حکمای خودش سری است از خصایص اسرارش که بر قلوب تمامت خلایق با سرها خطور نکرده و جلوه گر نیامده است و این اسرار اماناتی است از خداوند تعالی که در خواص دوستان و محبان خودش از جماعت پیغمبران و رسولان و مقربان و عارفان بودیمت نهاده است و ایشان را بر پاره مکنون اسرار خودش آگاهی داده است و برای ایشان از سر خبر خود مکشوف ساخته و از اخبار و انباء مكتوم مخفی خود متنبه ساخته است.

ص: 352

وایشان اگر بخواهند از آن اسرار و اخبار بر زبان آورند جز نزد اهل آن تنطق نمیکنند و از مشکلات دقایق و رموز حقایقش بر هر وجهی که باشند تغییر نمی نمایند و اگر بازه از اسرار خداوند تعالی نزد ممخلوق مکشوف و ظاهر گردد بجمله کافر میشوند و این صاحبان سر نیز بواسطه افشای سر حق از درجات خودشان ساقط میگردند و اینکه امام علیه السلام فرمود: امرنا صعب کار ما دشوار است و رام و هموار نیست اشارت باین مطلب است .

و از ترتیب این خبر وعبارات معلوم شد قرآن و کتاب خداحامل ظاهر علم غیب است و باطن علم غیب و سر باطن علم غیب و خبر این سر را اوعیه گنجهای دیگر است که اعلی وارفع است و چنانکه ازین پیش در کتاب احوال حضرت باقر وكتب احوال ائمه هدی علیهم السلام مکر و یاد شده است در خبر وارد است که امرنا صعب مستصحب لا يحتمله ملك مقرب ولا نبي مرسط ولا عبد امتحن الله قلبه للإيمان بدون لفظ استثناء و این امر را که نه ملکی مقرب و نه نبی مرسل و زه عبدی ممتحن که دلش را بنور اسلام خداوند تعالی بیازموده است حمل نتواند کرد بولانت تعبیر نموده اند و اگر بمعنی دیگر هم باشد تجاوز از مقصود نخواهد کرد.

اما بايد نيك دقيق و باد يك نگر و لطیف نظر گشت که امری را که صاحبان اسرار و علوم باطنیه غیبیه که مذکور نمودیم نتوانند حمل کرد با اینکه حامل وصاحب اسراری و علوم غیبیه و اخباری هستند که قرآن را نباشد چیست و ملائکه شامل جميع فرشتگان وملك مقرب راجع بخواص ملائکه است مثل جبرئیل و سایر مقربین و جبرئیل حامل وحی و قرآن و در بعضی مواقع مفسر و مبین آن در حضرت خاتم الانبیاء صلى الله عليه وسلم است اما حامل این امر نیست و این قلوب واعيه و صدور سامیه صاحب این اسرار و این جبرئیل و ملائکه مقربین و آنکس که صاحب رتبت ولایت و نبوت خاصه مطلقه است بعد از آنکه مخلوق باشد بلکه پاره از همین اسرار و علوم بر حسب ترتیب مراتب مخلوق باشند چگونه باید منکر خلقت وحدوث کلام الله گردید .

وچون در كتب حكما بلکه اخبار و احادیث مرویه از مخدوم ومطاع و پیشوای

ص: 353

حکما علیهم السلام که در فرق میان اسماء و صفات حق تعالی نگران شوند چنانکه صدر الحكماء والمحققين ميفرمايد الفرق بين الذات والصفة والاسم ان الذات عبارة عن هوية شيء ونحو وجوده الخاص به وهو حقيقته المخصوصة تا آنجا که میفرماید فالذات الاحدية مع صفة معينة من صفاته أو باعتبار تجلى خاص من تجلياته الذاتية والافعالية يسمى باسم من الاسماء وهذه الاسماء الملفوظة هي اسماء الاسماء .

و من هيهنا يعلم ان المراد بكون الاسم هو عين المسمى ما هو واز خبر یکه از حضرت صادق علیه السلام بپرسیدند اسم چیست فرمود صفة الموصوف و هم چنین معلوم گردید که صفات حق غیر ذات است باین مقصد و مقصود که اندر هستیم دست یابند.

و هم صاحب بحر الجواهر در ذیل بیان صفات حقیقیه واجب چون سمع و بصر که حقتعالی سمیع و بصیر و اتصاف باری تعالی بسمع و بصر از ضروریات دین اسلام است بدون اینکه این اطلاق نسبت بحضرت كبريا بمعنى ادراك بحواس باشد چه حقتعالی از آلات و حواس وادوات منزه باشد بلکه سمع و بصر عبارت از علم و داخل است در اثبات علم مبدأ بهمه اشياء كليات و جزئیات بنحو کلی و جزئی چنانکه معلوم گردید و چون كلام واتصاف حق سبحانه وتعالى بتكلم از ضروریات دین اسلام و اکثر ادیان سابقه است و مراد بتكلم صدور كلام است از متکلم و بفعل او بلا واسطه ترتب بر معاشر اقرب و كلام و يا حروف و اصوات معلومه مركبه باشد یا معنی کلمات حاصله در مشاعر و هيچيك ازین دو صفت مبدأ را نباشد .

وتكلم بمعنى صدور بالفعل از صفات حقیقیه واجب نمیتواند بود چه هر چه موجود بالفعل از کلام لفظی است حادث باشد و حدوث تكلم منافی بودن آن است از صفات حقیقیه و صدور معنی کلام را معنی معقول نباشد مگر ظاهر ساختن انکشافي و آنچه صفت تواند بود در اینجا علم به منكشف است و مبدئيت انکشاف و منکشف را علم نگویند مگر بر طریق مسامحه وصفت منكشف عليه نباشد و مبدأ آیت انکشاف مبدأ چون لذاته نباشد مرجعش بعلم بود

واگر تکلم را حمل نمایند بر صحت صدور کلام مرجعش بقدرت باشد پس تکلم

ص: 354

هر يك مرجعش بعلم باشد و بر تقدیر دیگر بقدرت، صاحب بحر الجواهر چون سخن را باین مقام میرساند میگوید پس آنچه فاضل لاهیجی گفته است که مرجع تکلم بقدرت است مطلقاً صحیح نیست پس اگر از کلام الفاظ مسموعه مقروءه خواهند لامحاله حادث است و اگر علم و قدرت بر ایجاد را خواهند قدیم و عین ذات باشد.

و میگوید جماعت اشاعره چنانکه در این مباحث نیز اشارت کردیم کلام را دو قسم دانند کلام لفظی و کلام نفسی واول را حادث دانند و دوم را غیر حادث قديم قائم بذات وواجب چون سایر صفات و این معقول نیست و ازین پیش در طی همین مسطورات که از شرح تجرید پاره مطالب مذکور میشد مسطور گردید و النفسانی غیر معقول زیراکه کلام نفسی یا عبارت است از تخیل الفاظی که او را حدیث نفس گویند و این در باره واجب جایز نیست و یا عبارت است از علم بمدلولات و معانی الفاظ وعبارات و این جز عين صفت علم نیست.

بعد ازین بیانات و تحقيقات كثيره باين تلويح صدرالمتألهین در شرح اصول کافی در تفسیر و ترجمه این حدیث مبارك مأثور از حضرت ابی عبدالله علیه السلام که تصریح بر حدوث کلام ورد قول کسیکه میگوید کلام قدیم است اشارت مینمائیم امام علیه السلام فرمود اسم الله غيره وكلشيء وقع عليه اسم فهو مخلوق ما خلا الله فاما ما عبرته الالسن او عملته الايدى فهو مخلوق تا آنجا که میفرماید و انما عرف الله من عرفه بالله فمن لم يعرفه به فليس يعرفه انما يعرف غيره ليس بين الخالق والمخلوق شيء والله خالق الأشياء لا من شيء والله يسمى باسمائه وهو غير اسمائه واسماؤه غيره .

شارح میفرماید در این حدیث شریفه چندین مسائل ربوبیه است یکی این است که اسم خدا غیر از خداوند است خواه اراده بشود باین لفظ يا كتابت يا مفهوم اما لفظ وكتابت ظاهر است اما معنی مفهوم همانا امری است کلی و کلی در وجودش و تعقل نمودنش محتاج است بغیر خودش .

دوم این است که هر چیزی که واقع شود بر آن اسم چیزی خواه وجوداً يا مهية يا ذاتاً با صفة يا اسماء خواه برای خدای تعالی یا غیر از خداوند مخلوق است سوای

ص: 355

خدای تعالی یعنی سواي ذات احدیت که مسمی باسم الله است پس بدرستیکه سوای او و اگر چه اسماء خدای تعالی یا معانی برای اسماء باشد مخلوق است ای تابع سواء كان صادراً مجعولا او لازماً غير مجعول .

سوم این است که آنچه را که زبانها از آن تعبیر نمایند و السن معبر آن باشند مثل اسماء ملفوظه با دستها آن را بکار آورد مثل اسماء مكتوبه مخلوق است و در این کلام مبارك اشارت است برد مذهب کسیکه گمان کند قرآن قدیم است حتی مقروء، ومكتوبه و همچنین رد مذهب کسیکه چنان پندار میکند که کلام عین متکلم است تا آنجا که میگوید و اما الكبرى فلان كل ما عرض له امر ففيه تركيب من امر بالقوه وامر بالفعل وكل مركب مصنوع مخلوق الى آخر البيانات .

و نیز مرحوم صدر المتألهین طاب ثراه در کتاب مفاتیح الغیب در مفتاح اول که در اسرار حکمیه متعلق بقرآن و مشتمل بر فواتح عدیده است در فاتحه چهارم میفرماید: این فاتحه در تحقیق کلام معجزار تسام امیر المؤمنين علیه السلام است که فرمود جميع القرآن في باء بسم الله وانا نقطة تحت الباء میگوید از جمله مقاماتی که برای سیرکننده بدرگاه حضرت احدیت بقدم عبودیت حاصل میشود مقامی است که چون برای کسی بدست آید میبیند بمشاهده عینیه تمام قرآن بلکه جمیع صحف منزله را در زیر نقطه باء بسم الله بلکه تمامت موجودات را زیر نقطه می نگرد.

مثال این مطلب این است که چون تو بگوئی «لله ما في السموات والارض» همانا تمامت آنچه را که در آسمانها و زمین است در کلمه واحده جمع نموده باشی واگر ذکر آنرا یکی بیکی بتفاصیل بخواهی باز نمائی محتاج بنگارش کتابها و مجلدات كثيره گردی پس قیاس کن بر نسبت لفظ بلفظ نسبت معنی را بسوی معنی علاوه بر اینکه فسحت عالم معانی و تفاوت بین افرادش از آن جمله چیزهایی است که بفسحه عالم الفاظ و تفاوت در میان این دو قیاس نمیشود.

واگر اتفاق بیفتد برای کسی که بیرون شود ازین وجود خارجی مجاری حسی

ص: 356

بتحقق بوجود يقيني عقلى ومتصل گردد بدایره ملکوت روحانی تا مشاهدت کند معنی «والله بكل شيء محيط» را وذات خود را محاط بآن و مقهور بر آن بنگرد پس در این وقت وجود خود را در نقطه که در زیر باء است مشاهدت مینماید و این بائی را که در بسم الله است هر زمان و هر کجا که تجلی نماید عظمت و جلالت قدرش معاینه میکند و می بیند که چگونه دانش بر عاکفین در حظیره قدس از تحت نقطه که آن نقطه تحت آن است ظاهر میشود.

هیهات و افسوس که ما و امثال ما مشاهدت نمیکنیم حرفی از حروف قرآن مگر سواد آن راچه مادر عالم ظلمت و سوادیم و ما حدث من مدالمداد اعنى مادة الاضداد و المدرك لا يدرك شيئاً الا بما حصل لقوة ادراكه فان المدرك دائماً من جنس واحد فالبصر لا يدرك الا الالوان والحس لا ينال الا المحسوسات و الخيال لا يتصور الا المتخيلات و العقل لا يعرف الا المعقولات فكذالك النور لا يدرك لاحد الا بالنور و من لم يجعل الله نوراً فماله من نور پس ما بسبب سواد این عین و تاریکی و ظلمت این وجود ظلمانی کجا میتوانیم جز سوادی از قرآن دریابیم .

اما بعد از آنکه ازین وجود مجازی و القرية الظالم اهلها كوس كوچ بكوفتيم و به پیشگاه نورانیت دستگاه خدای و رسول خدا بشتافتیم و دولت موت و نعمت مرگ ازین نشانه صوریه حسیه جسمانیه و خیالیه و وهميه و عقلیه عمليه ما را ادراك نمود و ما بوجود خودمان در وجود کلام الله تعالی محو شدیم و از آن پس از آنحال محوبه اثبات بیرون جستیم و باثبات ابدی پیوستیم و از موت بآن زندگانی ثانویه ابدی رسیدیم از آن پس دیگر اصلا از قرآن سواد تنگریم مگر بیاض صرف را و نور محض را تحقیقاً لقوله تعالى ولكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا و در این هنگام از نسخه اصل و من عنده علم الكتاب قرائت آیات مینمائیم .

آخوند ملاصدرا لازال متصدراً في صدر الاعلى في غرفات جنة المأوى بعد از این بیانات میفرمایدا یمردهما نا قرآن با هزاران پرده و حجاب نازل شده است تا کسانیکه ضعیف العقل و کم بینش هستند بتوانند از پس آن حجابها فهم مطلبی نمایند پس اگر باء

ص: 357

بسم الله را با آن عظمتی که او را است بسوی عرش عظیم نازل گرداند عرش آب و گداخته میشود و مضمحل میگردد و در این قول خدای تعالی لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعاً متصدعاً من خشیه الله باین اشارت مینساید چنانکه پاره اهل علم و کشف گفته اند هر حرفی که در لوح محفوظ است از کوه قاف بزرگتر است قال الله تعالى انه لقرآن كريم في لوح محفوظ .

و این قاف رمزی است بسوی آنچه در قول خداوندی ق و القرآن المجید است چه قرآن اگرچه حقیقت واحده است لکن برای آن در نزول مراتب کثیره و اسامی آن بر حسب آن مراتب مختلف میباشد پس در هر عالمی و نشئه باسمی که مناسب مقام خاص قرآن و منزل معین آن است با سمی نامیده میشود چنانکه انسان کامل حقیقت واحده است و هر آن را اطوار و مقامات و درجات کثیره ایست و قیود و اسامی مختلفه ایست و مراورا بر حسب هر طور و مقامی اسمی است خاص چنانکه قرآن را در عالمی مجید و در عالمی دیگر عزیز و در عالمی دیگر علی حکیم و در عالمی دیگر کریم و در عالمی دیگر مبین و در عالمی دیگر حکیم و غیر از آن گویند.

و تمام این اسامی مذکوره بعلاوه نور و غیره در قرآن مذکور است و هم قرآن را هزاران هزار نام است که شنیدن آن با گوشهای ظاهری ممکن نیست و اگر تو را گوش باطنی در عالم عشق حقیقی و محبت الهیه بودی در زمره کسانی مندرج میشدی که بشنوی اسمای آنرا و مشاهدت کنی اطوارش را .

در طرائق الحقایق از سری سقطی مذکور است که فرمود روزی حسن جرجانی با من گفت اگر نه آن بودی که خداوند عزوجل عقیم نموده بود از فهم قرآن زارع کشت نکردی و تاجر سوداگری ننمودی و مردم را در راه نیاوردندی، آنگاه برفت و مرا گریستن در ربود .

و هم در ذیل احوال سری سقطی مسطور است که در معنی تصوف چنانکه مذکور شد فرمود دوم اینکه سخنی از راه باطن بر زبان نیاورد که ظاهر کتاب حق بر خلاف آن باشد و در واقع چون سنجیده شود سیر باطنی کتاب وجود انسانی با میزان حقیقی که

ص: 358

فرقان مجید و امام مبین است اگر تفاوتی ظاهر نیاید حكم بصحت آن سیر باطن توان نمود والاحکم بفساد نماید که السلام علی میزان الاعمال و مراد بقر آن به همان نقوش الفاظ میباشد بلکه کتاب صامت و ناطق است که لن يفترقا -

عروس حضرت قرآن نقاب آنکه بر اندازد *** که دار الملك ایمان را مجرد سازد از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی *** که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا

بدانکه اختلاف صور موجودات و تباین صفات و تضاد احوال آن صور آیات عظیمه ایست برای معرفت بطون قرآن و انوار جمال و اشعه آیات قرآن و می آموزد اسماء الله و صفات الله را این قول خدای تعالی ولله الاسماء الحسنى فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون في اسمائه و در این آیه واجب فرموده است خدای تعالی علم حکمت و توحید و معرفت آفاق و انفس وعلم اسماء ومشاهده مظاهر و مربوبات را بر بندگان خودش ان في خلق السموات والارض و اختلاف الليل والنهار لايات لأولى الالباب و این باب از معرفت از با بهائی است که جماعت عرفای الهیون و حکمای قدمون سالك آن شده اند و این جماعت هستند که باین مذهب و طریقت رفته اند که این صورمتخالفه صور اسماء الله تعالی و ظلال و مثل و مظاهر است هر آنچه در این عالم یافت و موجود میشود در عالمی از عوالم اعلی بر وجه اعلی و اشرف از آن یافت میشود و ماعند الله خير للابرار.

و اهل علم و فضلای عصر را در این بیانات مسطوره تحقیقات كثيره وحواشی مبسوطه است که در کتاب مفاتیح الغیب متعرض شده اند هر کس لازم بداند رجوع خواهد نمود و در ضمن فاتحه پنجم میفرماید این فاتحه در فرق میان تکلم و کتابت است .

پاره اهل کشف و شهود میفرمایند کلام خدا غیر از کتاب خدا است و در میان این دو بدینگونه فرق نهاده اند باینکه یکی از این دو که عبارت از کلام باشد بسیط است و آندیگر که

ص: 359

کتاب باشد مرکب است و باینکه کلام امری دفعی است و کتاب خلقی تدریجی و عالم امراز تضاد و تکثر و تجدد و تغیر خالی است لقوله تعالى وما أمرنا الا واحدة كلمح بالبصر و قول خداى تعالى انما امر نالشيء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون و عالم خلق بر تضاد و تکثر اشتمال دارد و لارطب ولا يا بس الا في كتاب مبين.

جناب آخوند طيب الله محتده میفرماید میرسد تاکسی بگوید کلام و کتاب من حيث الذات یکی هستند و من حيث الاضافه متغایر میباشند و کشف این مطلب بر حسب اقامت مثالی است تا شاهد ما يقال گردد و هو الانسان لكونه على مثال الرحمن چه انسان هر وقت بکلامی تکلم نماید و کتابی در قلم آورد معنی کتابت بر کلامش و معنی کلام برکتابتش صدق میکند.

بیان این مسئله این است که چون کسی سخن کند و شروع نماید در تصویر الفاظ در هوای خارج از جوف خودش و باطنش بر حسب استدعای باطنی نفسانی تنفس میکند و این هوا متنفس میشود و این همان است که مسمی بنفس انسانی میباشد که این نفس بازاء نفس رحمانی است که عبارت از وجود انبساطی منبعث از باری تعالی بر حسب اراده ذاتیه بر حسب اقتضای رحمانی برای فیض سبحانی است و تصور صور حروف بیست و هشت گانه و آنچه ازین حروف انشاء و ایجاد میگردد از وجود انبساطی صور حقایق و وجودات مقیده است و این همان فیض وجودی است که نزد اکابر صوفیه به الحق المخلوق به والوجود المطلق نامیده میگردد و این غیر از وجود مقید و غیر از وجود حق مسمى بهوية الاحديه تعالى عن الشرك و الشبه است و چون این مطلب مقرر گردید میگوئیم صورالفاظ را نسبتی است بفاعل یعنی آنچه از فاعل صادر میشود و نسبتی است بسوی قابلای ما حصلت فيه پس این صور بیکی از دو اعتبار مذکور کتابت است و به اعتبار دیگر کلام است.

پس صور لفظیه که بلوح هواء خارج از باطن قیام دارد چون اضافه بشود بر آن صور بر طریق اضافه صورت بسوي ماده قابله است واخذت بهذا الاعتبار كان الماخوذ بهذا الاعتبار بالقياس اليه كتابة و در این هنگام محتاج بمصدری و ناقشی است اذ

ص: 360

القابل شانه القوه و الاستعداد پس بناچار محتاج میشود بفاعلی که او را از قوة بمقام فعل رساند مثل نفس ناطقه در همین مثال.

حسب این اعتبار متكلم باین حروف و الفاظ را کاتب خوانند و نفس

پس بر هوائى لوحی بسیط باشد و این حروف و الفاظ ارقامی کتابت و نقوش و صوری مبصره باشند که به بصر مشاهد گردند و چون اضافه بشود بسوی آن اعتبار اضافه صورت بسوی فاعل قدیم که حافظ آن است و اخذت بهذا الاعتبار كان المأخوذ بهذا كلاماً والهواء المأخوذ كذالك شخصاً متكلماً ناطقاً بعلت استقلال او بتصوير حقایق بدون فاعلی که از آن مباین الذات باشد زیرا که جهات فاعلیت و قابلیت اذا كانت على ترتيب طولى كان مرجعها امرا واحدا بر خلاف دو جهت فعل و قبول تجددی که این هر دو لامحاله مختلف هستند چنانکه در مقام خودش تحقیق شده است الی آخر البيانات.

و صدرالمتالهین در این فاتحه و فاتحه ششم و هفتم و هشتم در متمم این بیانات و در باب کلام و کتاب و تکلم و متکلم و کیفیت نزول وحی از جانب خدا بر قلب پیغمبر که این جمله همه در آن آئینه سراپا نمای حقایق الهیه منقش میگردد بلکه در بدایت خلقتش انتقالش داده است بیانات رشيقه دارد و نیز محققين علماء و فضلا و عرفا و حکما در حواشی مسطورات دقیقه دارند که آخر الامر بما نحن فيه راجع و و از حدوث و خلقت قرآن حکایت میشود و نیز در فاتحه نهم و بیان فرق کتابت مخلوق با کتابت خالق شرحی مسطور نموده است و در فاتحه دهم که در تحقیق قول پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم : ان للقرآن ظهراً وبطنا و حداً و مطلعاً میفرماید قرآن مانند انسان است که منقسم بسر و علن و هر یکی ازین دورا ظهری و بطنی و برای بطن او بطنی دیگر است چندانکه خدای تعالی مقدارش را میداند.

و هم در حدیث وارد است ان للقرآن ظهراً و بطنا و لبطنه بطن الى سبعة ابطن و این مانند مراتب باطن انسان است از نفس و قلب و روح و عقل و سر و خفی واخی اما ظاهر علنی آن همانا مصحفی است محسوس ممسوس و رقیم منقوش ملموس و اما باطن علنی قرآن فهوما يدركه الحس الباطن وتثبته القراء و الحفاظ في خزانة مدركاتهم

ص: 361

كالخيال و نحوه و الحس الباطن لا يدركه المعنى صرفا بل خلطا مع عوارض جسمانية الا انه يستثنيه بعد زوال المحسوس عن حضوره فان الوهم و الخيال كالحس الظاهر لا يحضران في الباطن المعنى الصرف المطلق كالانسانية المطلقه بل على نحو ما يناله الحس من خارج مخلوقاً بزوايد و غواشي منكم و كيف و وضع و أين فاذا حاول احدهما ان يتمثل له الصورة الانسانية المطلقه بلا زيادة اخرى لم يمكنه ذالك بل انما يمكنه استئبات الصورة المقيده بالعلايق المأخوذه عن ايدى الحواس المحسوس بخلاف الحس فانه لا يمكنه ذالك فهاتان المرتبتان من القرآن دنياويتان اولیتان ممایدر که کل انسان.

وأما باطن و سرقرآن همانا دو مرتبه اخرویه هستند که برای هر يك درجاتی است فالاولى منهما ما يدركه الروح الانسانيه التي يتمكن من تصور المعنى بحده وحقيقته منفوضاً عنه اللواحق الغريبة مأخوذاً من المبادى العقليه من حيث تشرك فيه الكثرة و تجتمع عنده الاعداد في الوحده ويضمحل فيه التعاند والتضاد ويتصالح عليه الاحاد ومثل هذا الأمر لا يدركه الروح الانسانى مالم يتجرد عن مقام الخلق ولم ينتقض عنه تراب الحواس ولم يرجع الى مقام الأمر .

اذليس من شأن المحسوس من حيث انه ان يعقل كما ليس من شأنه ان يحس بآلة جسمانية فان المتصور في الحس مقيد مخصوص بوضع ومكان وكيف وكم والحقيقة العقليه لا يتقرر في منقسم مشاراليه بالحس بل الروح الانسانيه يتلقى المعارف بجوهر عقلى من عالم الأمر ليس بمتحيز في جسم ولا متصور داخل فيحس او وهم .

ثم لما كان الحس وما يجرى مجراه او تصرفه فيما هو عالم الخلق و العقل تصرفه فيما هو من عالم الامر فما هو فوق الخلق والامر جميعاً فهو محجوب عن الحس والعقل جميعاً قال الله تعالى فى صفة القرآن انه لقرآن كريم في كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون تنزيل من رب العالمين، فذكر له اوصافاً متعددة بحسب مراتب ومقامات له اعلاها اكرامه عند الله و ادناها التنزيل الى العالمين .

و هيچ شك و شبهتی نیست که کلام الله از آن حیثیت که کلام خداوند است قبل از نزول آن بعالم امر که لوح محفوظ است و قبل از نزول آن بعالم آسمان دنیا که عبارت

ص: 362

از لوح محو واثبات است نزول و به عالم خلق و تقدیر دارای مرتبه و درجه سامیه ایست که فوق این مراتب است و هيچيك از انبياء ادراك آن را نتوانند نمود مگر در مقام وحدت در حالتیکه از کونین مجرد و بقاب قوسین او ادنی بالغ شده باشند و از دو عالم خلق و امر تجاوز کرده باشند چنانکه خاتم انبیاء صلى الله عليه وسلم ميفرمايد لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبي مرسل همانا صاحب این مرتبه را این آیه شریفه بتلقی قرآن بحسب این مقام اختصاص میدهد دوما يعلم تأويله الا الله و الراسخون فی العلم و قول خدای سبحان « افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه ».

و در حدیث شریف ان من العلم كهيئة المكنون لا يعلمه الا العلماء بالله تعالى و اشاره فرموده است بسوی مقام قلب وحس باطن آن باین آیه کریمه ان في ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد ، و بالجمله قرآن را درجات و منازلی است چنانکه انسان را مراتب و مقاماتی است و ادنی مراتب قرآن مانند ادنی مراتب انسان است و قرآن در جلد و غلاف است چنانکه ادنی درجات انسان پوست او و بشره اوست یعنی محبس روح انسانی پوست و بشره او است و برای هر درجه از آن درجات حمله هستند که حافظ آن هستند و آنرا مینویسند و جز با طهارت مس آنرا نمیکنند و انسان که قشر صرف باشد جز سواد قرآن و صورت محسوسه آن را نایل نتواند شد لکن انسان قشری از ظاهر آیه جز معانی قشریه را درک نتواند کرد و اما روح ولب وسر قرآن را جز اولوالالباب درک نکنند و بعلوم مكتسبه از حیثیت تعلم وتفكر نايل نشوند بلکه ادراك آن بعلوم لدنيه و علوم لدنیه و اثبات آن بطریق برهان در مقام خود مذکور است و الله اعلم . در کتب تفاسیر از امیر المؤمنين عليه الصلوة و السلام مروی است «نزلت فاتحة الكتاب بمكة من كنز تحت العرش» سوره فاتحة الکتاب از گنجهای زیر عرش بمکه شرف نزول یافته است و ازین کلام مبارک معلوم میشود که این سوره مبارکه را شأنى عالى وحكم جميع قرآن را دارد که ام القرآن و ام الکتابش گویند.

ص: 363

وسابقاً مذکور شد که علی علیه السلام فرمود جمیع قرآن درباء بسم الله و من نقطه تحت باء هستم و بسم الله یکی از هفت آیه این سوره شریفه است و یکی از گنجهای زیر عرش میباشد و البته عرش وكنوز عرش مخلوق و حادث است و چون ظرف مخلوق باشد مظروف هم مخلوق و محدود است یکی از اسامی این سوره مبارکه کنز است و این سوره پیش از جميع قرآن نازل شده است و این سوره اصل قرآن و جامع مقاصد آن است .

و هم از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که این سوره شریفه شریف ترین گنجهای عرش است .

و هم در ذیل خبری است که هر که فاتحة الکتاب را بخواند چنان است که صد و چهار کتاب الهی را خوانده باشد و هر کس بمعنی آن باز رسد چنان است که معانی تمام آن کتابها را دانسته باشد ازین است که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود اگر تمامت معانی و حقايق فاتحة الکتاب را بنویسم هفتاد شترگران بار نمایم و هم مذکور شد که یکشب تا بصبح تفسير فاتحة الكتاب را میفرمود و هنوز از تفسیر باء بسم الله در نگذشته بود و بعد از آن فرمود انا نقطة تحت الباء من نقطه زیر باه هستم یعنی نقطه مرکز علم اولین و آخرین میباشم .

در تفسیر صافی در ذیل سوره مبارکه قلم مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود نون اسم ملکی است که بقلم میرساند وملك قلم است و قلم بسوى لوح ميرساند و لوح ملك است و لوح باسرافیل میرساند و اسرافیل بسوی میکائیل میرساند و میکائیل به جبرئیل میرساند و جبرئیل به پیغمبران و فرستادگان میرساند و در خبر است که اول چیزی که خدای بیافرید قلم بود پس از آن با قلم فرمود بنویس و قلم ما كان وماهو كائن الي يوم القيمه را بنوشت بالجمله ارباب تفاسير واهل كتب حكمت و عرفان در باب قرآن بیانات و تحقیقات مفصله دارند که نگارش آن جمله کتابی مخصوص خواهد و آنچه مذکور شد برای ادراك مقصود وافهام مطلوب کافی است .

در بحر الجواهر مسطور است که واجب الوجود از جميع الجهات و الحيثيات

ص: 364

بسيط الحقيقه است و بهیچ وجه من الوجوه كثرتی در او نیست و هرچه چنین باشد فعلش نیز متکثر نتواند بود پس باید واحد باشد همچنانکه فرموده است در قرآن «وما امرنا الا واحدة و ما يوجد منه انما يوجد بما هو هو لا بماهو غير ذاته و ما يفيض منه فانما ينبعث عن صريح ذاته وحاق حقيقته من غير صفة زائدة لتعاليه عنها وتقدسه فالصادر الاول هو الحقيقة المحمدية صلی الله علیه وآله وسلم المسماة بالفيض الانبساطى والنفس الرحماني والحق المخلوق به والتعين الاول والرحمة الكلية و الكاف المستديرة الى غير ذلك من الاسامي المذكوره فى بعض الكتب .

و اين حقيقة محمديه صلی الله علیه وآله وسلم واسطه در افاضه خیرات است و اگر آن نبودی آسمانها را گردش نبودی و این همان حقیقت است که بتوسط نورش تمام حقایق جوهرش و عرضش خلق شد و معلومات امریه و خلقیه با آن کثرت طباقات آن مرتباً من الاشرف فالاشرف حاصل گردید الى مالا اخس منه في دايرة الوجود فينقطع عنده السلسلة النزولية. ثم يأخذ في الصعود فلا يزال يترقى من الارذل الى الافضل الى أن ينتهى الى الذي لا افضل منه فى هذه السلسلة الصعوديه فيكون هو بازاء ما بدء منه في النزول كما اشير اليه بقوله تعالى «يدبر الأمر من السماء الى الأرض ثم يعرج اليه» فالوجودات العاليه ابتدات فكانت عقلا ثم نفسا ثم صورة ثم مادة فعادت متعاكسة كانها دارت على نفسها جسما مصوراً ثم حيواناً ثم إنساناً ذاعقل فابتدء الوجود من العقل وانتهى الى العقل .

و شرف و کمال انسانی بر حسب نزدیکی اوست به حضرت خداوند متعال پس در بدو امر هر چند تقدم یافته اختصاصش وافرتر میشود چه به بساطت ووحدت نزدیکتر و از ترکیب و اختلاف و کثرت دورتر است و در حالت عود و بازگشتن هر قدر مؤخرتر باشد مکانش برتراست فما فى المرتبة الأولى لا يفتقر فى تقومه ولا في شيء من صفاته و افعاله الى شيء سوى مبدعه ويسمى اهل تلك المرتبة على اختلاف درجاتهم بالعقول المجرده و الارواح و الملائكة المقربين .

و آنچه در مرتبه ثانیه است و اگرچه در تقوم خودش احتیاج بسوى غير مافوقش نداشته باشد لکن در صفاتش و افعالش بمادون خودش نیازمند باشد آنها را بر حسب

ص: 365

اقدار آنها بنفوس و ملائکه مدبرین مینامند و آنچه در مرتبه ثالثه نیز در تقومش محتاج بسوی پست تر از خودش باشد صور و طبایع نامیده میشود و آنچه در مرتبه چهارم است برای او حیثیتی سوای حیثیت امکان وقوة، واللاشيئية له فى ذاته متحصله الا قبول الاشياء نباشد مسمى بماده وماء و هباء و هیولی اولی میگردد و این نهایت تدبیر الامر است پس بازگشت وعود شروع مینماید.

پس اول چیزیکه در آن حاصل میشود مرکب از ماده و صورت است که مسمی بجسم است پس تخصص جسم است بصورة اعلی و اشرف که بآن واسطه صاحب اغتذاء ونمو میگردد و نبات نامیده میشود پس تخصص آن بصورت دیگر که اعلی از نخستین است زیادت میپذیرد و بآن صورت دیگر صاحب حس و حرکت میشود و حیوان خوانده میشود بعد از آن تخصص آن بصورتی اعلی وافضل از ماقبل میشود و بآن واسطه صاحب نطق میگردد و انسان نامیده میشود و برای انسان مراتب کثیره است تا گاهی که بر حسب ترقيات وكمالات صاحب عقل مستفاد میشود .

پس چون باین مقام پیوست دایره وجود تمامیت گیرد و ينتهى سلسله الخير والوجود و بعد از این بیانات که واجب الوجود بسيط الحقيقه من جميع الجهات است و در مقام خود ثابت است که از واحد حقیقی صادر نتواند شد بالذات جز معلول واحد و آن در میان معلولات ممکنه جوهر عقلی تواند بود فقط ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید: اول ما خلق الله عقلی و بروایتی روحی و بروایتی نوری و بهر روایتی و تفسیری و بیانی که آمده است اشارت بحقیقت واحده است که حقیقت محمدیه است صلی الله علیه وآله وسلم که تعبیر از آن بفيض انبساطى وحق مخلوق به شده است .

پس روح وعقل وقلم و نور و امثال آن همه بمعانی و حقایق مختلفه بخود آنحضرت بازگشت چه صادر اول و واسطه اول و مخلوق نخستین و تعين اول او است و قرآن که نیز نور وكلام الله وكتاب الله وقول الله و دارای اسامی دیگر است خارج از آن نیست و مخلوق است و اگر مخلوق نبود بایستی بر صادر اول ومخلوق نخستین مقدم باشد و برای خالق

ص: 366

قديم شريك قائل شویم و بتعدد آلهه و قدماء اعتراف نمائيم « تعالى الله عن ذالك علواً كبيراً ».

اکنون متمم و مؤید این بیانات و تحقیقات و آیات و اخبار واحاديث وتلويحات را باین بیان علامه مجلسی اعلی الله مقامه که از تمام محدثین واهل خبر و تحقیق اعلم و ابصر و در دیانت و قدس اتقن واقدس است و در حق الیقین رقم فرموده است مقرر و مذکور میداریم بعد از اثبات و اقامت برهان قاطع براینکه حق متعال و مهیمن بی شبه و مثال قدیم و ازلی و ابدی است و عدم بروی محال است و همیشه بوده و همیشه خواهد بود و اگر حادث باشد وفناء و عدم بر او روا باشد بناچار بصانع دیگر محتاج خواهد بود و واجب الوجود صانع عالم نخواهد بود و وجود او واجب ولازم ذات اوست و انفکاکش از خالق آب و خاك محال ومحل اتفاق ارباب ملل مختلفه است که وجود واجب کامل از جميع الجهات است عجز و نقص وفنا بر او محال و یگانه و بی انباز و بدون شريك وبدون انجام و آغاز و در خلق و در خداوندی والوهيت والاهيت كوس وحدت وتفرد و انحصار بوجود واجبش أسماع سموات و ارضین را مملو ساخته است .

میفرماید خداوند تعالی متکلم است یعنی ایجاد حروف و اصوات مینماید در جسم بدون اینکه او را عضوی و دهانی و زبانی بوده باشد چنانکه بقدرت کامله ایجاد سخن در درخت فرمود و حضرت موسی علیه السلام بشنید و ایجاد کلام در آسمان میکند و ملائکه میشنوند ووحی میآورند یا ایجاد نقوش در الواح آسمان میفرماید و ملائکه میخوانند و وحی میآورند و ایجاد آنها در قلوب ملائکه و انبياء و اوصیاء علیهم السلام مینماید وتكلم از صفات ذات الهی نیست که قدیم باشد بلکه از صفات فعل است و حادث است زیرا که آنچه کمال حق تعالی است علم بآن معانی و حروف است و قدرت بر ایجاد حروف و اصوات در هر چه خواهد و این دو صفت قدیمند و عین ذات هستند .

و این صفات را از آنروی جدا مذکور نموده اند که بنای بعثت انبياء و تکالیف حق تعالى وانزال کتب و وحیهای الهی بر این است و کلامهای خدائی که در قرآن است و همچنین در سایر کتب آسمانی همه حادثند و علم خداوند سبحان بآنها

ص: 367

قدیم است و این غیر کلام است و کلام نفسی که جماعت اشاعره بآن قائل میباشند باطل است .

راقم حروف گوید: ایجاد کلام منحصر بآنچه مذکور شد نیست بلکه تصرف نبی وولی نیز سوسمار و سنگ ریزه و جمجمه و اموات را بسخن میآورد یا در اسماع حاضران تصرف میفرماید که از آنها چنان میشنوند و چشمهای آنها آنچه نباید و متداول نیست میبیند و در این مقام مطلب دقیق میشود و بهرحال بقدرت كامله الهيه راجع است باید دانست صفات کماليه الهى عين ذات مقدس اوست باین معنی که او را صفت موجودی نیست که قائم بذات مقدسش باشد بلکه ذات والاصفاتش قائم مقام جميع صفات است چنانکه در ماذانی وصفت قدرت موجودی است که عارض آن ذات شده است و در حق تعالى ذات مقدس او قائم مقام آن صفت است.

و همچنین در سایر صفات کمالیه خداوندی ذات قائم مقام همه میباشد و بعد از ذات مقدس بسیط مطلق چیزی نیست زیرا که اگر صفتی زاید برذات باشد یا قدیم خواهد بود يا حادث و هر دو محال است از آنجا که اگر قدیم باشد تعدد قدما لازم آید و قدیمی بخیر از خداوند قدیم نمیباشد و در این حال آن نیز خدای دیگر خواهد بود و اگر حادث باشد لازم آید که واجب الوجود محل حوادث باشد و آن محال است و برهان قاطعش ثابت است و نیز لازم میشود که ایزد متعال در کمال خود محتاج بغیر باشد و آن مستلزم نقص و عجز است چنانکه در کلام امیر المؤمنين علیه السلام من وصفه فقد قرنه ومن قرنه فقد ثناه و من ثناء فقد جزاء و من جزاءه فقد جهله .

و در همین خطبه میفرماید و کمال التوحيد نفى الصفات عنه و ازین کلمه جامعه استنباطات کثیره میتوان نمود چنانکه میفرماید بشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة . واز این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیث آنحضرت ان الله تعالى خلق اسماء بالحروف غير متصوت مطالب عاليه مناسب طبق صعود مذکور شده است.

ص: 368

و در باب حدوث اسماء از کتاب کافی میفرماید هر که وصف نماید خدای را بصفات زائده هما نا مقارن ساخته است خدای را با صفات دهر و هر کس و صف نمود خدای را باصفات دهر اعتقاد بدو خداوند کرده خواهد بود یا دوئیت و دوئی در ذات خدا قائل گردیده و هرکس بر این اعتقاد باشد خدای را صاحب اجزاء دانسته است و هر کس چنین اعتقاد کند خدای را نشناخته است.

و نیز میفرماید اول دین شناختن خداوند است و کمال شناختن خدا یگانه دانستن اوست و کمال یگانه دانستن او آن است که صفات زایده را از خداوند نفی نماید و در عدد صفات خداوند تعالی اختلاف کرده اند بعضی گفته اند علم و قدرت و اختیار و حیات و اراده وكراهت وسمع وبصر وكلام وصدق وازلی بودن و ابدی بودن است و بعضی ازین دو صفت تعبیر به سرمد کرده اند .

پس باید دانست که حق تعالى عالم وقادر ومختار وحى ومريد وكاره وسميع و بصير ومتكلم و صادق وازلی و ابدی است و چون برخی ازین صفات ببعضی دیگر بر میگردد و بعضی صفات تنزیه است در عدد آنها خلاف کرده اند و همه بآنچه مذکور شد باز میگردد .

و اینکه گوئیم خدا سمیع و بصیر است یعنی عالم است بآنچه شنیدنی است از آوازها و آنچه دیدنی است بی آنکه او را آلت شنیدن و گوش باشد یا آلت دیدن و چشمی باشدچه اگر باینها حاجتمند باشد جسم مرکبی خواهد بود و محتاج و ممکن میگردد و در کمال خود محتاج بغیر میشود و او کامل بذات خود است و علم او براینها موقوف بر وجود آنها نیست بلکه پیش از وجود آنها و بعد از برطرف شدن آنها میداند بآن طور که در وقت وجود آنها میداند و این دو صفت علم بر میگردند و چون خدای تعالی خود را باین دو صفت ستوده است و جدا ذکر کرده اند شاید حکمتش این باشد که در ضمن اینها رد بر اقوال و عقاید حکما میشود که خدا را عالم بجزئیات نمیدانند.

و اینکه میگویند خداوند حی است یعنی زنده است مراد از حیات صفتی است که

ص: 369

از آن توانائی و دانائی باشد و چون معلوم شد که حق سبحان عالم و قادر است پس صفت حیات اور ا ،نیز میباشد اما حیات نسبت بممكنات عبارت از عروض صفتی میباشد بدو و نسبت بذات کبریای الهی او بذات خود زنده است بدون اینکه صفت موجودی عارض ذات او گردد در حقیقت این صفت بعلم و قدرت بر میگردد چنانکه متکلمین امامیه میگویند اراده نیز بعلم برمیگردد و علم با صلح اراده است و در احادیث وارد است که اراده همان ایجاد است و از صفات فعل است و حادث است.

و در اینجا سخن بسیار است و برای مکلف همین قدر کافی است که بداند که افعالی که از حق تعالی صادر میشود باراده و اختیار موافق حکمت و مصلحت است و در آن افعال مجبور نیست و باید دانست که علم خداوند تعالی ازلی و ابدی است و نیز باید دانست که خدای تعالی را در قدیم بودن شریکی نیست و هر چه سواى ذات مقدس اوست حادث است و جمیع ارباب ملل براین معنی اتفاق کرده اند و آنچه غیر از حق تعالی میباشد حادث و خودش ازلی نیست .

وجناب صدر المتألهین در شرح اصول کافی در ذیل حدیث حضرت صادق علیه السلام اسم الله غیره که بصدر این خبر اشارت کردیم میفرماید صانع اشياء غير موصوف بحدى است مسمی یعنی حقیقت الهیه چیزی است غیر از اسماء خودش وصفات خودش و برای صانع اشياء حدی متصور نمیشود و هر اسم وصفتی محدود است لاجرم صانع الاشياء غير از اسماء وصفاتش باشد و وجود محض را حدی و جزئی نیست و هر صفتی و اسمی در تحت جنسی از عوالی اجناس است و صفات اضافیه واقع در تحت مقوله مضاف است و صفات حقیقیه نیز مانند علم و قدرت مفهوماتش در تحت مقوله کیف واقع است و هرچه را جنسی است مر او را فصلی است و هر چه را جنسی و فصلی است مر آن را حدی است پس جمیع اسماء و صفات موصوف بحدی و هر آن را اسمی است پس خداوند تعالی که بذات خود صانع اشیاء است غیر از هر اسم و صفتی است و اولیت خدای تعالی عین آخریت است .

ص: 370

و این کلام که در حدیث دیگر از آنحضرت مروی است برای این است که دلالت بر آن نماید که قدیم بودن خدای بمعنی قدم زمانی نیست وحدوث بروی واقع نمیشود چه هر زمان و زمانی و اگرچه نو بدایت نباشد حادث است چه هر آنی از وجودش مسبوق بعدم سابق است و خداوند تعالی خالق زمان و دهر است و وجودش قبل از زمان و قبلیت او بذات است نه زمان والا تقدم زمان بر نفسش لازم آید و این محال است و خداوند بود گاهی که زمان و حرکت و تغیری اصلا نبود فهو الله تعالى اول بما هو آخرو آخر بماهو اول و نسبت آن وجود واجب بسوی آزال و آباد نسبت واحده ومعيت فيوميه غير زمانيه است .

و نیز در جای خود و حدیث راجع بآیه نور ثابت است که نور حقیقت بسیطه است که نه جنسی است برای آن و نه فصلی است برای آن و نه ماده ایست برای آن و نه صورتی است و چون چنین باشد حدی برای آن بلکه معرفی برای آن مطلقا نیست زیرا که آنچه کاشف چیزی باشد ناچار باید از آن چیز اظهر باشد و از حقیقت نور هیچ چیز ظاهر تر نباشد و بسا باشد که شدت ظهورش سبب خفایش باشد.

و چون ثابت شد که نور بسیط است و حدی برای آن نیست و معرفی ندارد پس تفاوت در میان اقسامش به فصول و مشخصات زائده نیست چه در وجود خودش که عین ظهور اوست محتاج بفصول و مشخصات نیست بلکه وجود و نور حقیقت واحده هستند و اعتبار مختلف است و اعتبار بین انوار از حیثیت شدت و ضعف است و نهایت شدنش ان يكون نور الانوار والنور الغنی و کمال ضعفش این است چه ظلي وضوئی محسوس باشد بلکه میگوئیم نور نیز مانند وجود است منقسم الى نور لنفسه و نور لغيره كنور الاجسام سواء كان عرضاً لازماً کنور الشمس و نور النار او عرضاً مفارقاً كنور القمر و نور الارض وسواء كان محسوساً كالامثلة المذكوره او غير محسوس كادراكات القوى الحسية والخيالية و العقلية فان كل صورة ادراكيه او علميه هي ظاهرة بذاتها مظهرة لغيرها وهي المدركات الخارجية والنور لنفسه مالا يكون كذلك .

ثم النور لنفسه اما نور لنفسه بنفسه كواجب الوجود او نور لنفسه بغيره كما سواه

ص: 371

من الانوار القاهرة والمديرات النقلية والنفسيه فنور الانوار هو تور في نفسه لنفسه بنفسه وأما ماسواه من الانوار سواء كانت انواراً لأ نفسها كالجواهر النورية او كالعلوم والادراكات والانوار الحسية فليس شيء منها نوراً بنفسه بل كلها بنور الانوار وكانت الانوار بمعنى ان ذواتها النورية فايضة منه تعالى مجعولة جعلا بسيطاً و شدة نوريتها على ترتيب الاقرب الى آخر البيانات .

وازین بیانات معلوم شد نور الانوار مطلق منحصر بحق و مخصوص بذات حق است وسایر انوار ازین نورهمایون حضرت بیچون نمایش و ظهور و فروغ گیرند و بجمله حادث باشند قرآن نیز نور است و اول آفرید آفریدگار نور مبارك مختار و ائمه اطهار عليهم الصلوه والسلام است و سایر انوار از اشعه این انوار مبارکه مخلوق خداوند تعالی است.

و چون ازین بیانات و مباحث و عناوین مفصله مبسوطه که بجمله اشارت بمقصود و مخلوقیت وحدوث قرآن دارد بپرداختیم برطریق خلاصه میگوئیم اینکه خداوند تعالی قدیم و بدون شريك و بدون بدايت ونهايت ووجود واجب الوجود از تمام جهات و حيثيات بسيط الحقيقه است و من حيث الوجود کثرت پذیر نیست و نور بسا ظل دارد و واجب تعالی غیر از اسماء و صفات است، حدوث كلمات قرآنی ثابت است و کلام امير المؤمنين علیه السلام انا نقطه تحت باء بسم الله و اینکه رسول خدا ده اسم دارد پنج اسم در قرآن است و پنج اسم نیست و خدای داندر کدام است که از ین کتاب مستور تر است و اینکه صحف آسمانی و کتب آسمانی سوای قرآن بسیار است و قرآن جامع جميع مطالب آنهاست .

و اینکه قرآن را بطون و ظواهر است و اینکه قرآن در قیامت بصورت شخصی خوش روی نمایش میگیرد و اینکه در قرآن آیات ناسخ و منسوخ بسیار است و کلام رسول خدا در حديث اني تارك فيكم الثقلين وخطبة امير المؤمنين و اخبار ائمه طاهرين صلوات الله عليهم در باب قرآن و اینکه ولایت ما اهل بیت قطب قرآن است و اینکه حقیقت و معنويت وعلوم باطنیه و اسرار مکتومه قرآن مجید نزد ائمه هدى سلام الله عليهم

ص: 372

است و اینکه مصحف فاطمه علیها السلام سه چندان قرآن شما است و اینکه اعتقاد بانفصال علم از قدیم کفر است .

و اینکه فرموده اند امر ما صعب است و هیچ ملکی مقرب و نبی مرسل و عبدی ممتحن حملش را نتواند کرد بیانش مسطور شد و اینکه روح قرآن وملك است و معنی حمله بودن ائمه معصومین قرآن را بسبب علمیه ماديه وصوريه وفاعليه و غایتیه است و قرآن عرش تدوینی است و خبر نحن صنايع الله والخلق بعد صنايعنا.

و در اینکه علم خدا بجميع اشیاء حقیقت واحده است و کلام صدوق عليه الرحمه در مخلوقیت قرآن و عقاید صاحبان ادیان مختلفه در باب قرآن و عقاید پاره مصنفین و مؤلفین درباره قرآن و معنی ام الكتاب ومعنى قدم و بيانات شارح تجرید و عقاید بعضی از طبقات اسلامیه و در اینکه کلام خدای تعالی ازلی نیست و عقیده خواجه نصیر الدین در خلق قرآن و اینکه کلام خدا ضرورة حادث است.

وكلمات علامه حلى وملا عبدالرزاق لاهيجى حكيم جلیل در حدوث و خلق قرآن و بیانات شارح جواهر و اعراض در حدوث و خلقت قرآن و بیانات دیگران در عدم جواز خروج از قدیم وشؤنات صادر اول و عدم امکان شناخت و اجب و بیان صفات ثبوتیه و سلبيه و معنی مراد از کلام وكلمات شیخ المشایخ احسانی در مخلوقیت قرآن و در باب اسماء حسنى ومعنى انا كلام الله الناطق و حقايق الهيه وكلمات صدر المتالهین در باب کلام و قرآن ورد قول کسانیکه قرآن را قدیم میدانند و اثبات حدوث قرآن .

و در باب اقسام صفات خداوندى وصفات منسوب بخدا و وجود آنها در ازل قبل از ایجاد متعلقات آن و کلمات پاره حکمای دیگر در خلقت وحدوث قرآن و در باب کلام و تکلم و معنی آن و اینکه قرآن در کنوز عرش و فاتحة الکتاب اشرف آنچه در کنوز عرش است و اینکه با سنت مترادف میشود و میگویند باید بآنچه در کتاب خدا و سنت است عمل کرد.

و اینکه رسول خداى فرمود ثقلين كتاب الله و عترت من هستند و آنوقت فرمود مثل

ص: 373

این دو انگشت سبابه من و هر دو را جمع فرمودنه اینکه یکی را سبابه وسطی بیاورد تا یکی بر دیگری تفضیل داده شود و اینکه در کتب اخبار و تفاسیر از حضرت صادق و ائمه برحق علیهم السلام مروی است که مفضل بن عمر از حضرت صادق سئوال کرد عرش و کرسی چیست فرمود العرش في وجه هو جملة الخلق والكرسى وعاده وفي وجه آخر العرش هو العلم الذي اطلع الله عليه أنبياءه ورسله وحججه والكرسي هو العلم الذي لم يطلع عليه احد من انبيائه ورسله وحججه علیهم السلام.

و چون در حدیث سابق مذکور شد که قرآن یا فاتحة الکتاب اشرف از هر چه در کنوز عرش است میباشد. و در این حدیث معلوم گردید که عرش عبارت از آن علمی است که خدای تعالی پیغمبران و فرستادگان و حجج خود را بر آن مطلع ساخته است و کرسی آن علمی است که هیچکس از ایشانرا بر آن اطلاع نداده است و هم در اخبار متعدده است که قرآن از عرش نازل شده معلوم میشود که آن علم که عبارت از کرسی است برتر و مستورتر از علمی است که عبارت از عرش است چنانکه در اخبار دیگر وارد است که خداوند تعالی اول قلم اعلی را و بعد از آن لوح را بیافرید و قرآن در لوح محفوظ است و مخلوقیت لوح ثابت است .

دیگر اینکه در دعای معروف سحر که در سحرهای ماه رمضان قرائت میشود عرض میکند اللهم اني اسئلك من منك باقدمه وكل منك قدیم و ازین کلام معلوم شد که در قدیم نیز درجات است واقدم هم دارد و بر تمامت این قديمها و اقدمها ذات كامل الصفات از لی خداوند پیشی دارد و هیچ چیزی بروی نتواند تقدیم و تقدم داشته باشد چنانکه برهاناً ثابت است پس اگر قرآن یا غیر قرآن را قدیم بخوانند نسبت بمادون خود دارد و از وی نیز قدیمتر و از قدیم تر نیز اقدم هست و چون چنین شد درجه دوم نسبت باول واول نسبت باول تر حادث است تا بجائی که خدای تعالی بخواهد و خود کرسی که ظرف عرش و تمام مخلوقات است مخلوق و حادث میباشد و چهار ملک حامل آن و هر محمولی بنا چار حادث است تا بمظروف چه رسد.

و نیز در دعای سحر است «اللهم انى اسئلك من كلماتك باتمها وكل كلماتك تامه»

ص: 374

و در این مقام نفرموده است با قدم بها وكل كلماتك قديمه و در مشیت میفرماید کل مشيتك ماضية و در قدرت ميفرمايد بالقدرة التي استطلت بها على كل شيء وكل قدرتك مستطیله و در مقام علم میفرماید انى اسئلك من علمك با نفذه وكل علمك نافذ ودر قول دیگر ميفرمايد اسئلك من قولك بارضاء وكل قولك رضى".

و چون در این جمله بنگرند مکشوف میافتد که مشیت و قدرت و استطالت مشیت و بقای قدرت و نفوذ علم بر تمام صفات قدمت و ریاست دارد بلکه اسباب ایجاد و بروز سایر صفات است، قول را نسبت برضا وكلمات را نسبت بتامه داده و سلطان را نسبت بدوام داده و اسئلك من سلطانك با دومه فرموده است و برای دوام نیز درجات معین فرموده است و چون اهل فطانت بنگرند برایشان مکشوف خواهد شد .

در دعای صباح است یا من دل على ذاته بذاته وتنزه عن مجانسة مخلوقاته وجل عن ملائمة كيفياته واين كلمات كاشف تمام مطالب است و نیز در ادعیه شریفه است یا قدیم الاحسان و در حدیث است قرآن در قبر مونس است و یکدفعه از عرش در ماه رمضان بآسمان دنیا و از آن پس در مدت بیست و سه سال رسول خدای بطریق وحی

جبرئيل متدرجاً ونجوماً نازل شد و در قرآن است که قرآن شفاء و رحمت است .

وهم در خبر معصوم است في هذه الدفتين وهم فرموده اند علينا نزل قبل الناس و تأويلش را جزراسخون فی العلم نمیدانند و میفرمایند اور ثنا الكتاب و هر موروثی محدود و هر محدودی مخلوق است و میفرمایند فضل کبیر قرآن است و جز مطهرون مس قرآن را نکنند و هر ممسوسی مخلوق است و میفرماید قرآن عظیم قائم علیه السلام است قرآن عظیم پیغمبر و على صلوات الله علیهم است و اغلب آیات بخود ائمه علیهم السلام تأویل میشود و کلمات خدای تعالی ائمه هدی هستند و قرآن در قیامت شکایت میکند و قرآن حرم است .

و ميفرمايند علم الكتاب كله عندنا وولايت اهل بيت قطب قرآن است و میفرمایند مثانى واسماء حسنی مائیم و ازین کلمه مطلبی دقیق بر می آید چه اسامی حسنی هر يك مظهر امری است و چون ائمه صلوات الله عليهم مثالى واسماء حسنی باشند معلوم شود که تمام تجلیات خالق ارضین و سموات که راجع بایجاد موجودات میباشد ائمه هدی

ص: 375

هستند و این است که میفرماید ما مظاهر خداوند هستیم چه معنی مظهر این است که دارای صفات کامله خلاقیه و رزاقیه و رحمانیه و قادریه وعالميه وغيرها باشد و چون اهل بصیرت در این عبارت تأمل نمایند مطالب مطلوبه دقیقه در یابند .

چنانکه صدرالمتالهین در شرح اصول کافی در باب حدوث اسماء الله تعالى میفرماید صادر اول از میان تمام ممکنات بسبب نهایت قربی که بحق تعالی دارد و دارای مظهریت تمام صفات است پس بيك اعتبار اسم جامع است و باعتبار دیگر مظهر اسم الله است و جز برای صادر اول این جامعیت مراسماء را نمیباشد و جون بیاناتی که در باب مراتب ثلاثه اشياء فى الموجوديه نموده اند و صدر المتالهین مذکور فرموده و در وجود واجب تحقیق نموده اند بنگرند مکشوف میشود که جز آنوجود واجب خالق و قدیم نتواند بود .

جلال الدین سیوطی در آغاز کتاب اتمام الدرایة میگوید اصول الدین علمی است که در آنچه اعتقادش واجب است سخن مینماید و میگوید عالم حادث است وصانع خداوند یگانه قدیم است که نه او را بدایتی و نهایتی در وجود است یعنی این قدمت وحدانیت و حدوث ومصنوعيت بطوري مدلل است که اقامت هیچ برهانی لازم نیست و در این حیثیت با سایر ذوات مخالفت دارد و صفات خدای تعالی حیات و اراده و علم و قدرت و سمع و بصر و کلام قائم بذات اوست که تعبیر میشود از آن بقر آن که مکتوب است در مصاحف و محفوظ است در صدور و مقرو است در السنه و در آخر الزمان بالا برده

میشود و اعتقاد باین مطلب از اصول دین است .

وسیوطی که از اعیان علمای اهل سنت و جماعت و ائمه ایشان است ، در این كلماتش تصريح بمخلوقيت وحدوث قرآن مینماید چه آنچه قائم بذات باری تعالی است البته مخلوق است و اگر مخلوق نباشد چگونه در پایان روزگار بآسمان برده میشود ما بتو قائم چه تو قائم بذات و در مقدمه و علم تفسیر میگويد ثم منه فاصل وهو كلام الله في نفسه ومفصول وهو كلامه تعالى في غيره.

ص: 376

و نیز در باب آیاتی که در امر قرآن در این کتاب اقامه شد و احادیث و اخباریکه مذکور گشت و در مقامات مناسبه اشارت بمقصود نمود و اینکه اگر قرآن قدیم بود بر مطالب آتیه و اغلب افعال و اعمال یومیه از غزوات و اعمال رسول خدا و سایر انبیاء صلى الله عليه وسلم و اسامی شهرها و اماکن و مقامات مستحدثه وحالات وارده و حوادث صادره و اسامی دیگران مثل زید و ابولهب و دیگران و به ناسخ و منسوخ و امثال این مطالب از چه روی اشتمال داشت و از چه روی در لوح محفوظ است و بدست مردم از چیست اگر قدیم بود بدست حادث چراقرائت میشود و چگونه از احادیث ائمه هدی سلام الله عليهم مستفاد می شود که علوم و اسراری را حامل اند که اضافه بر قرآن است و می فرماید اسماء حسنی مائیم.

آنچه از کلیه بیانات مفصله مستفاد میشود این قرآن باین لباس و این حروف مكتوبه و معانی ملفوظه که بدست اندر است البته جز مخلوق وحادث نیست و اگر قدیم وغير مخلوق بود این ارواح و عقول و نفوس را بادراك آن راهی نبود واگر فی نفس الامر چیزی دیگر باشد که ترتیبی دیگر را دارا باشد خداوند سبحان وراسخان في العلم بهتر دانند و اینکه در هر آیتی از آیات و اخبار مسطوره هر کجا مناسب بوده كجا مناسب بوده است اشارتی با مر حدوث و مخلوقیت قرآن شده است تجدیدش را در این مقام لازم ندید کسانیکه مطالعه میکنند از آن موارد استدراك خواهند فرمود .

و البته ایراد خواهند نمود که در این کتاب که متعلق باحوال حضرت امام عباد محمد جواد علیه السلام است این چند متفرقه نگاری و شرح و بسط مطالب خارج از ما نحن فيه چیست با کمال خضوع و استدعای عفو و اغماض جسارت مینماید اولا این مسئله قرآن کریم که بسی خطیر و عظیم است حقير وسبك نميتوان شمرد امری است بزرگ و سالها در حال اجمال باقیمانده و هیچکس پرده را چنانکه باید و شایسته است از این مستور مكتوم برنيفکنده و براغلب مطالعه کنندگان حالت ترديد وشك باقى بود .

و این عبد حقیر در ذیل این کتاب مستطاب از برکت جود حضرت جواد صلوات الله علیه باین اندازه توفیق و تدقیق که تاکنون در هیچ کتابی از اصناف کتب مبسوطه نشده و کشف حجاب نگردیده موفق شد و اگر لازم میدانست حمد خدای را آنچند بضاعت و

ص: 377

استطاعت داشت که چند برابر این مرقومات رقم ،نماید اما عدم مجال و تقاضای حال ما باین منوال قانع ساخت و نگارش بقیه مطالب و معضلات و تدقیقات را بر عهده همت اهل همت و دارایان بضاعت علم وخبر حوالت بلکه ذمه ایشان را بادای آن مدیون میشمارد .

دوم اینکه آنچه در متفرقه نویسی بنگرند چون بتأمل نظر نمایند از مقصود خارج نخواهند دید و تحمل تمام این زحمات برای ادراك مقصود و اثبات مطلوب است.

سوم اینکه این مسائل مسطوره بجمله مطالب عالیه توحیدیه وراجع باسماء و صفات وحيثيات مقامات و کیفیات خداشناسی و اثبات صانع و امثال آن است که مطالعه و استدراك آن برای عموم مطالعه کنندگان علی اقدار مراتب افهامهم و عقولهم بسی مفيد و موجب تصفيه قلب وروح ومزيد بصيرت وقوت توحید و اطلاع بر عظمت مقامات عالیه صادر اول و اولیا و خلفای او صلوات الله و سلامه عليهم است.

چهارم اینکه قاریان قرآن بداند چگونه کتابی عظیم الشان را قرائت میکنند و کلام خداوند غلام را با چه رتبت و منزلتی در دست دارند که لا يمسه الا المطهرون.

پنجم اینکه معلوم نمایند که در کتاب خدای چه مقدار آیه در شأن خود این کتاب کریم نازل است و تفسیر و تأویل آن چیست چه تاکنون باین جامعیت و ترتیب در هیچ کتابی مسطور نشده است .

و در خاتمه این بیانات باين يك چيز كه در فضل قرآن وارد است کفایت و بقیه فضائل و ثواب قرائت قرآن کریم را بكتب تفاسیر و حکمت ومفاتيح الغيب وبحار الانوار وغيرها محول مینماید .

در منهج الصادقین از حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود هر که قرآن خوانده گویا نبوت در میان هر دو پهلوی او مندرج شده است و برتبت پیغمبری رسیده الا اینکه وحی بدونازل نشده است و ازین کلام نبوت ارتسام جلالت مقلم و فوائد معنويه علميه ومعارف حکمیه و توحیدیه و سیاسیه ناموسیه و نورانيه ورحمانيه و افاضاتيه ظاهريه و باطنیه و اخلاقیه قرآن معلوم میشود چه معانی و شئوناتی که برای

ص: 378

انبياء واولياء صلوات الله عليهم باید در این کتاب مبین موجود است و از این است که فرموده اند في كتاب مبين يعنى امام مبين و ازین است که باسنت توامان مذکور میشوند چه شامل تمامت مطالب و مصالح معاشيه ومعاديه و غيرها و نوری روشن برای راه هدایت و تقرب بحضرت احدیت و نجات از ظلمت کده جهل و غفلت و ادراک طرق مستقیمه رستگاری دنیا و آخرت و امثال آن است.

حمد خدای را که این بنده حقیر عباسقلی سپهر مشیر افخم وزیر تالیفات در این ساعت عصر چهارشنبه هجدهم رمضان المبارك كه از لیالی متبرکه احیاء است مطابق بیست و ششم برج سرطان سال یکهزار و سیصد و سی و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم از نگارش این مسائل قرآنیه فراغت یافت و بجمله از برکت وجود مبارك حضرت جواد سلام الله تعالی علیه است و این تحریرات شریفه در خلوت سرپوشیده در عمارت شخصی بنده حقیر که در محله چاله میدان از محلات دارالخلافه تهران است سمت اختتام گرفت و اينك بعون حضرت معبود بمحل مقصود معاودت میشود .

و هم درپاره اخبار یکه از حضرت جواد علیه السلام در تفسیر بعضی آیات قرآنی مسطور خواهد شد پاره بیانات دیگر نیز در متمم ما سبق رقم خواهد شد و چنانکه ازین پیش در جلد اول احوال حضرت صادق در ذیل احادیثی که راجع بمخلوقیت و حدوث قرآن مذکور و وعده نهادم که در کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام مبسوط نگاشته می آید حمد خدای را که بعد از سالها موفق بوفای آنچه میعاد نهاده بودیم شدیم . و الله الحمد في الاول والاخر .

ص: 379

بیان تفسیر بعضی از آیات شریفه که در کتب عدیده از حضرت جواد علیه السلام و ارداست بعلاوه بعضی از بیانات

در مجلد نوزدهم بحار الانوار از جناب عبدالعظیم حسنی مروی است که فرمود از حضرت ابی جعفر ثانی صلوات الله علیهم از تفسیر این قول خدای عزوجل « اولى لك فاولى ثم اولى لك فاولى بپرسيدم فرمود خداوند عزوجل ميفرمايد بعداً لك من خير الدنيا وبعداً لك من خير الاخره: يعني از خیر دنیا و آخرت محروم و دور باشی در تفسیر صافی در معنی این آیه شریفه میگوید اولى لك يعنى ويل لك وثم اولى لك يعنى اين ویل و وای بر تو مکرر باد ويتكرر عليك مرة بعد اخرى .

و بعد از آن بهمین معنی که در عیون از حضرت جواد علیه السلام مروی است اشارت میکند و میگوید سبب نزول این آیه وافی دلالة این بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مردمان را در روز غدیر خم به بیعت علی بن ابیطالب علیه السلام بخواند و چون ابلاغ آنچه میخواست بمردم بفرمود در کار علی علیه السلام ایشان را مخبر ساخت مردمان مراجعت نمودند و معويه بر مغيرة بن شعبه وابو موسى اشعری تکیه کرده و پای کشان بجانب اهل و کسان خودروان بود و همی گفت هرگز بولایت علی اقرار نكنيم و مقاله تمرا تصدیق ننمائیم پس خداوند تعالی این آیه مبارکه را نازل فرمود فلا صدق ولاصلی تا آخر آیات .

پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بر منبر بر شد و همی خواست از معویه برائت بجوید و خداوند تعالی این آیه مبارکه را نازل فرمود لا تحرك به لسانك لتعجل به اى محمد حركت مده زبان خود را بقرآن قبل از اتمام وحی تا تعجیل کنی بآن، پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم سکوت فرمود و نام او را نیاورد.

و در خبر است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بعد از نزول این آیه شریفه ابوجهل را در بطحا بدید و جامه اش یادستش را بگرفت و فرمود « اولى لك فأولى ثم اولى لك فاولى » ابوجهل عرض کرد بچه چیز مرا تهدید مینمائی؟ حقاکه تو و پروردگار تو هیچ کاری

ص: 380

نمیتوانید با من بکنید چه من عزیزترین اهل این وادی یعنی مکه معظمه هستم و در روایت تفسیر صافی این است که بعد از آنکه پیغمبر آنکلمه را یعنی اولى لك فاولی را با ابوجهل بفرمود خداوند سبحان این کلمه را همانطور که رسول خدای گفت نازل فرمود .

و در اعراب این کلمه نوشته اند اولی فعل ماضی است اصلش اولاك الله ما تكرهها یا اینکه اولالك الله البعد من الخير او الهلاك بمعنى وليك است پس فاعل و مفعول ثانى حذف شده است ولام زائد بر مفعول اول داخل شده است برای افاده تأکید یا بمعنی قرب الله منك الهلاك يا قرب منك الهلاك يا بمعنى ارجمك الله الى الهلاك است از باب آل يؤول مقلوباً يا بمعنى اهلك الله من الويل اكلمة اولى افعل تفضيل است بمعنى احرى اى احرى لك النار او الهلاك اوا للعن یعنی شایسته تر است برای تو هلاکت یا آتش دوزخ یا لعن یا اینکه بمعنی اقرب است پس مبتدا حذف شده است یا کلمه اولی افعل از لفظ ویل است و بعد از قلب است بمعنى ويل لك او شدة الويل لك چه اولی فعلی از آل يؤول است بمعنى مرجعك النار است (1)

ص: 381


1- معنی آیه شریفه چنانکه در احادیث اهل بیت وارد شده و نمونه آن در حدیث عبدالعظیم حسنی از امام جواد علیه السلام ملاحظه ،شد و رای این فلسفه بافی مفسرین وادباست اگر آیه شریفه را از نظر سیاق مورد مداقه قرار دهیم معنائی بس لطیف از آن استنباط میشود و خلاصه کلام اینست که شخصی از صنادید قریش بخدمت رسول اکرم آمده و گفت: شعرت را بخوان به بینم ، حضرت فرمود سخن خدا است شعر نیست، گفت هرچه داری بخوان به بینم حضرت سوده از سوره های حامیم را قراعت فرمود: آن مرد، از استماع قرآن کریم اظهار کسالت کرد، گویا که معانی این کلمات را نمیفهمد و از سخن الهی چیزی سر در نمیآورد یعنی مانند سخنان بعضی وعاظ که گیرا و دلپذیر نیست و باعث چرت مستمعین میشود، سخنان تو هم که آنرا کلام خدا میدانی نامفهوم و کسالت آور است ، ولذا بنای دهن دره و کشیدن خمیازه و کش واکش (تمطی) گذاشت و قبل از ختم سخن برخاسته بجانب منزلش و خانواده اش رهسپار شد . البته این بالاترین توهین بقرآن و جسارت بشخص پیغمبر اکرم بود، چنانکه اگر کسی از واعظی درخواست موعظه کند و بعد از شروع وعظ با اینکه تنها مستمع اوست در مقابل روی واعظ بنای چرت زدن بگذارد بالاترین توهین را باو روا داشته است ، لذا قر آن کریم هم طبق روال وسیر که در صدر اسلام برای کوبیدن صنادید قریش داشت و جسارتهای آنان را با حفظ نزاکت و ادب پاسخ میداد، در اینجاهم بمقابله پرداخته و فرمود: أولى لك فأولى ، ثم اولى لك فاولى: یعنی : ای گول نادان تراچه باستماع حکمت و دانش تراچه با معارف و حقائق تو شایسته همانی که چون خمودان چرت بزنی و خمیازه بکشی؟ تولایق مجلس زنان و گفتگو و منازلة با آنانی برو کنارزن و بچه ات با آنها بنشین و بگو ،و بشنو و بخور و بخواب و .. در این صورت کلمۀ اولی در همان معنی واقعی خود استعمال شده ، و صحبت از دوزخ و آتش وویل و وای نیست، زیرا کسیکه بحشر و معاد اعتقادی ندارد حواله دادن دوزخ و ویلو وای قیامت پاسخ توهین او نخواهد بود.

و علی ای تقدیر این کلمه مذکوره کلمه تهدید است که از قبیل امثال واقع شده است هرگز تغییر نکند و محذوف مقدر نگردد و خداوند تعالی چهار مرتبه تکرار این لفظ را فرمود برای مبالغه و اصل کلام چنين است الذم اولى لك من تركه وحذف مبتدا وصله را در این کلام لازم دانسته اند و آنرا در مقام ويللك كلمه عذاب استعمال کرده اند وصاحب تفسیر بیضاوی میگوید اولى لك بمعني ويل لك است ولام زاید است چنانکه در ردف لكم و بعضی اینطور تفسیر کرده اند : اوليك الشر في الدنيا وليك ثم وليك الشر في الاخره وليك يا بعداً لك من خيرات الدنيا وبعداً لك من خيرات الاخرة .

و دیگر در نوزدهم بحار الانوار از كتاب طريق النجاة از حضرت امام همام محمد جواد علیه السلام مأثور است من قرء سورة القدر في كل يوم وليلة ستاً و سبعين مرة خلق الله له الفملك يكبتون ثوابها ستة وثلاثين الف عام و يضاعف الله استغفارهم له الفى مرة وتوظيف ذالك في سبعة اوقات الاول بعد طلوع الفجر وقبل صلوة الصبح سبعاً ليصلى عليه الملائكة ستة ايام الثانى بعد صلوة الغداة عشراً ليكون في ضمان الله الى المساء الثالث اذازالت الشمس قبل النافلة عشراً لينظر الله إليه ويفتح له أبواب السماء .

الرابع بعد نوافل الزوال احدى وعشرين ليخلق الله تعالى له فيها بيتاًطوله ثمانون

ص: 382

ذراعاً وكذا عرضه وستون ذراعاً سمكه وحشوه ملائكة يستغفرون له الى يوم القيمة و يضاعف الله استغفارهم الفى سنة الف مرة .

الخامس بعد العصر عشراً لتمر على مثل اعمال الخلائق يوماً السادس بعد العشاء سبعاً ليكون في ضمان الله الى ان يصبح السابع حين يأوى الى فراشه احدى عشر ليخلق الله منها ملكاً راحته اكبر من سبع سموات و سبع ارضين في موضع كل ذرة من جسده شعرة ينطق بكل شعرة بقوة الثقلين يستغفرون لقاريها الى يوم القيمة .

هر کس سوره مبارکه انا انزلنا في ليلة القدر را در هر روزوشبی هفتاد و شش دفعه قرائت نماید خداوند تعالی هزار فرشته برای او بیافریند تا در مدت سی و ششهزار سال از بهر او ثواب بنویسند یعنی آن مثابه ثواب دارد که این چند ملائکه در این چند مدت برای او نگارش ثواب دهند و خداوند تعالی استغفار این ملائکه را در حق وی دو هزار مره مضاعف گرداند و توظیف این یعنی وظیفه تقسیم این هفتاد و شش دفعه قرائت این سوره مبارکه در هفت وقت است نوبت اول بعد از طلوع فجر و قبل از نماز صبح است هفت مرمتنا ملائکه شش روز بروی صلوات بفرستند.

دوم بعد از نماز بامداد میباشد ده دفعه تا از آنوقت تا هنگام عشاء در ضمان خدا باشد.

سوم هنگام زوال شمس است یعنی در نماز ظهر قبل از ادای نماز نافله ده دفعه یعنی بعد از آنکه نماز ظهر را بگذاشت ده دفعه سوره قدر را بخواند بعد از آن بنماز نافله مشغول شود تا خداوند تعالی نظر رحمت و عنایت بدو برگشاید و درهای آسمان را بروی گشاده گرداند.

چهارم بعد از ادای نوافل زوال است بیست و یکبار و چون چنین کند خداوند تعالی در ثواب او واجر و مزد او خانه در بهشت از بهرش بیافریند که هشتاد ندع طوله و هشتادندع عرض و شصت ذرع ارتفاع و بلندی آن باشد و حشو وقضای آن و جوف آن مملو از فرشته باشد که تا قیامت برای او استغفار نمایند و خداوند استغفار این ملائکه را در حق او مضاعف گرداند بدو هزار سال هزار مرة و در این عبارت قدری در نظر

ص: 383

غرابت پیدا میشود چه بعد از آنکه فرمود تا قیامت استغفار نمایند دو هزار سال را معنی چه خواهد بود؟ ممکن است که معنی این باشد که سوای این ملائکه مذکوره خداوند تعالی بدستیاری ملائکه دیگر و در مدت دو هزار سال هزار مره مضاعف میفرماید یا آن مقدار ثوابی را که برای استغفار این ملائکه تا قیامت هست باین چنین مدت و این شمار مضاعف میفرماید .

پنجم بعد از نماز عصر ده مره است تا باندازه ثواب مخلوق در يك روز نایل شود .

ششم بعد از نماز عشاء هفت مرة قرائت نماید تا اینکه تا صبحگاه در ضمان خداوند باشد .

هفتم هنگامی که برختخواب اندر میشود یازده دفعه این سوره مبارکه را تلاوت نماید تا خدای تعالی در ثواب عمل او فرشته را بیافریند که مقدار کف دست او از هفت آسمان و هفت طبقه زمین بزرگتر باشد و در هر ذره از جسد او موئی باشد و بهرموئي بقوت جن وانس نطق نماید و برای قاری این سوره شریفه تا روز قیامت استغفار کند .

و شبیه باین حدیث در همان کتاب از حضرت باقر علیه السلام مروی است که هر کس این سوره مبارکه را هزار دفعه روز دوشنبه و هزار مرتبه روز پنجشنبه بخواند خداوند تعالی ازین سوره ملکی بیافریند که او را قوی خوانند و از هفت آسمان و هفت زمین بزرگتر باشد و هزار بار هزار موی در جسدش خلق کند و در هر موئی هزار زبان بیافریند که هر زبانی بقوت ثقلين يعنی جن وانس تنطق نمایند و ممکن است معنی این باشد که باندازه وقوت نطقی که در تمام جن و انس هست هر زبانی نطق نماید و برای قاری این سوره استغفار نماید و خداوند تعالی مضاعف گرداند استغفار ایشان را هزار بار هزار دفعه .

از حضرت صادق علیه السلام مروی است که آن نوری که در پیش روی مؤمنان تا قیامت شتابان است نور انا انزلناه است.

معلوم باد در این اخبار و امثال آن که در مسائل ثواب قاری وعامل و امثال ایشان وارد است اگر چه محل استعجاب کامل است در عجب نشاید بود چنانکه در جامع الاخبار صدوق عليه الرحمه در فصل بیست و یکم در باب قرآن در ضمن خبری که از رسول

ص: 384

خدا صلی الله علیه وآله وسلم مسطور است مرقوم است که فرمود چون مؤمن قرائت قرآن نماید خداوند تعالی بنظر رحمت بدو بنگرد و بواسطه هر آیتی هزار حوری بدوعطا فرماید و در ازای هر حرفی نوری برای صراط بدو بدهد و چون قرآن را ختم کند خداوند ثواب سیصد و سیزده تن پیغمبر که تبلیغ رسالات پروردگار خود را کرده اند بدو عطا کند و گویا این قاری هر کتابی را که خدای تعالی نازل فرموده است برای انبیای خودش خوانده باشد یعنی ثواب چنین قرائتی بدو عاید گردد و خداوند جسد او را بر آتش حرام گرداند و از جای خود هنوز برنخاسته است که خدای تعالی گناهان او و پدر و مادرش را بیامرزد و به عدد سوره های قرآن مجید شهری در بهشت فردوس با وعطا کند که هر شهری از دره سفید در اندرون هر شهری هزار سرای در هر سرائی صد هزار حجره و در هر حجره صد هزار خانه از نور و بر هر خانه صد هزار باب از رحمت و بر هر بایی صدهزار دربان و بدست هر دربانی هدیه از لون دیگر و برسر هر دربانی مندیلی از استبرق که بهتر از دنیا و آنچه در دنیا است میباشد و در هر بیتی صد هزاردکانی که از عنبر است و وسعت هر دکانی باندازه ما بين مشرق و مغرب و بالای هر دکانی صدهزار سریر و بر هر سریری صد هزار فراش و جامه خواب از هر فراش تا فراش هزار نوع و بالای هر فراش حورای عیناء (1) که استدار و گردی کفل او هزار ذراع و بر آن حورا صدهزار حله است که مخ دو ساق او از پشت صد هزار جامه دیده میشود و بر سر او تاجی است از عنبر مکلل "بدر" و یاقوت و بر سر او شصت هزار گیسو از عنبر و غالیه و در دو گوش او دو گوشواره و در گردنش هزار گردن بند گوهر فاصله میان هر دو گردن بندی هزار ذراع .

و در پیش روی هر حورایی هزار خادم و بدست هر خادمی جامی از طلا در هر کاسه صدهزار لون و نوع شراب كه هيچ يك باپاره دیگر مانند نیست و در هر بیتی صد هزار مائده و در هر مانده و خوانی صد هزار قدح و در هر قصعه صدهزار نوع و رنگ از طعام که شبیه نیست بعضی ببعضی و ولی خدا و دوست حضرت کبریا از هر لونی صد هزار

ص: 385


1- یعنی سپیداندام و درشت چشم

لذت میبرد .

و هم در جامع الاخبار در ذیل خبری از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سؤال کردند که پهنای جویهای بهشت چه مقدار است فرمود پهنای هر نهری پانصد سال راه است در تحت قصرها میگردد و امواجش تغنی و تسبیح میکند و در بیشت بطرب می آورد چنانکه مردمان در دنیا طرب مینمایند و در جمله این خبر میفرماید برای هر مردمی از اهل بهشت برابر هفتاد هزار دنیا میباشد و او را هفتاد هزارقبه و هفتاد هزار قصر یا هفتاد هزار حجله و هفتاد هزار اکلیل و هفتاد هزار حله و هفتاد هزار حوراء و هفتاد هزار خادم و هفتاد هزار خادمه و برسر هر خادمه هفتاد هزار گیسو و چهل هزار تاج و هفتاد هزار حله است در کفش ابریقی است که زبانش از رحمت گوشش از لؤلؤ انفش از ذهب برگردنش مندیلی است که طول آن پانصد سال و عرضش دویست سال راه و اعلامش از نوری است که مشيك بذهب و خدای را تسبیح کند.

و هم چنین در آن کتاب در تفسیر سوره قاف مسطور است که از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از کوه قاف و آنچه از پشت آن است سؤال کردند فرمود پشت کوه قاف هفتادزمین از طلا و هفتاد زمین از نقره و هفتاد زمین است که ساکنان آن ملائکه هستند و در آن زمین نه گرما و نه سر ما است و طول هر زمینی ده هزار سال راه است عرض کردند عقب ملائکه چیست فرمود حجابی است از ظلمت عرض کردند خلف آن چیست فرمود حجابی است از باد عرض کردند دنبال آن چیست فرمود ماری است که بتمام دنیا احاطه کرده و خداي را تا قیامت تسبیح مینماید، و این مار ملکه تمام مارها است.

عرض کردند پشت سر این مارچیست فرمود حجابی است از آتش عرض کردند خلف آن چیست فرمود علم وقضای خداوند تعالی عرض کردند عرض وطول کوه قاف و استداره آن چه مقدار است فرمود : مسيرته عرض الفسنة من ياقوت أحمر تا آخر خبر.

و در روایتی که در بدایع الدجود از کعب الاحبار مروی است که در خلف کوه قاف هفتاد هزار زمین از نقره و بهمین مقدار از آهن و بهمین میزان از مشك و آن مشرف بنور و ساکنانش ملائکه و در آنجا ماهی و خورشیدی و گرمائی و سرمایی نمی بینند طول

ص: 386

هر زمینی ده هزار سال است و پشت این جمله دریاها از ظلمت و پشت آنها حجابی از باد و پشت آن ماری بزرگ محیط بجمیع دنیا میباشد که تا قیامت خدارا تسبیح میکند.

و هم از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود خداوند تعالی زمینی سفید مانند نقره بیافرید که سی برابر این دنیا است و در این زمین امتهای بسیارند که بقدر چشم بر هم زدنی معصیت خدای را نمیکنند صحابه عرض کردند یا رسول الله آیا ایشان از فرزندان آدم هستند فرمود جز خداوند تعالی عالم بآنها نیست و ایشان را علمی بآدم نباشد عرض کردند یا رسول الله پس ابلیس از ایشان بکجا اندر است فرمود علمی با بلیس ندارند پس از آن این آیه شریفه را قرائت فرمود ويخلق مالا يعلمون .

وازین اخبار که راجع بآسمان و زمین و آن مدتها و آن مقدارها که نگارش رفت برای این بود که اگر کسی بخواهد از روى فهم وعقل وادراك ومستدركات و مسموعات و مبصرات وتصورات و تخیلات خود صحت معانی آن را در یابد هرگز نتواند چه در خبر است که بهشت در چارمین آسمان است و بعد از آنکه فلان ملک را کف دست باندازه هفت آسمان و زمین باشد یا منازل و محافل بهشت واهل بهشت چنین و چنان باشد و برای هر ثوابی آن چند مقام و منزل وقصر و باغ و عمارات وخدام و زوجات و مصاحبات و غيرها بخشند هرگز نمیتوان با بهشتی که در آسمان است بسنجید چه از آغاز اسلام تا قیامت هر قاری قرآنی که رتبت ایمان داشته باشد و قرآن بخواند و این مقدار عطا یابد به بینیم نصور آن چگونه است .

يا مثلا فلان ملك سی هزار سال در بهشت پرواز کرد و هنوز از حد قصر مؤمنی بیرون نرفته بود وكذلك غير ذلك هرگز فرض وخيال آن را نتوانیم کرد و هم چنین در زمین که محدود است کیفیاتی که از کوه قاف و پشت آن جزيرة الخضراء و آن شهرها که مذکور است یا جابلسا و جابلقا و امثال این حکایات و روایات که در دست اندر است و غالب آن را با هیچ میزانی که بفهم ما اندر آید نمیتوانیم سنجید. و از آن طرف خبر پیغمبر و امام معصوم را نمیتوان بكذب منسوب داشت خصوصاً

ص: 387

حکایاتی که از اخبار قرآنی است مثل «عرضها كعرض السموات والارض ويوم مقداره خمسين الف سنه» و اوصافی از بهشت و دوزخ شده است که مؤید اخبار است و آنچه در اصلاح اینگونه مطالب و تشکیل پاره مشکلات در نظر میآید این است که در اخبار وارد است که عظمت خلاقیت و خلقت خدای قادر علیم از آن برتر است که چیزی در نظر و خیال بندگان او بگذرد و در حیز مخلوقیت نباشد چه اگر مقام خلقت نیافته بود در پهنه خیال هم نمیآمد .

و چون کسی این معنی را تصور نماید که غیر از آنچه ممتنع و محال است مثل شريك باری تعالی هر چه در آینه تصور نقش پذیر میشود در مرآت آفرینش نیز انتقاش دارد باید از روی تأمل و تفکر بسنجید که از بدایت عالم وخلقت مخلوقات تاقیامت در هر ساعتی از ساعات هر حیوانی ناطق که دارای قوه تصور و تعقل و تفکر و تخیل است چه آسمانها و عرشها وكرسيها وشمسها و کارکنان دوزخ و هم چنین شهرها و صحراها و دریاها و کوهها و رودخانه ها و اشجار و اثمار و حیوانات بحریه و بریه و مطعومات و مشروبات ومنكوحات وملبوسات وملموسات ومركوبات و صنایع و اشیاء نفیسه وغيرها و گنجها وجواهر ومعادن و امثال اینها در نظر تصور خود می آورد که با آنچه دیگری غیر از وی تصور کرده است غالباً مخالفت ومباينت دارد «كل حزب بما لديهم فرحون» هر کسی را هوسی در سروکاری در پیش .

چه اگر تمام آنچه در تصورات هر يك از اهل تصور درآمده است خارج از عرصه امکان باشد چگونه در تصور او میرسد اگر خارج نیست به بینیم محل ومكان وموقع ومورد و میزان آن کجا و چگونه است و این استعداد و بضاعت و استطاعت در دایره امکان چگونه خواهد بود .

تمام این جمله را که بعظمت و قدرت حضرت قادر مطلق راجع نمودیم کارها آسان میشود زیرا که هر کس که تو را این قوم متصوره داده است قادر بر آن است که آنچه را که در تصور اندر آید صورت وجود بخشد خواه بالفعل خواه بالمآل ما را نمیشاید که آنچه را که نمیدانیم یا از کمال ضعف خودمان وجودش را قائل نمیشویم ، چنان پندار

ص: 388

نمائیم که خالق گفتار و کردار و پندار را نیز این قدرت نیست « تعالى الله عن ذالك علواً كبيراً » .

هر چه بر بیچارگی خود حمل کنیم و عجز خود را مانع بعضی چیزها شماریم بایستی بالعکس چون پای قدرت و علم آن قادر قهاری که این قوه تخیل و تصور را در وجود ضعیف ما نهاده در میان آید سهل و آسان شماریم چه اگر در تعقل و تصور ما نیاید نباید منکر وجود آن بشویم آن کسى مالك موت وحيات وعقل وفكر وذكر وتصور و تخيل است قادر بر همه چیز هست منتهای امر این است که عدم وجدان ما دلالت بر عدم وجود ندارد.

و بعد از آنکه ابعاد را متناهی و خالق عباد و بلاد را بمفاد «كل يوم هو في شأن» همیشه در حال خلاقیت و خلقت شماریم و این فضای بی ابتداء و انتهای عالم خلقت را بدایتی و نهایتی از بهرش فرض نتوانیم دیگر چه جای تأمل و تردید است مگر اخبار و آیا تیکه در باب عرش و عرشیان و عظمت و وسعت آن وقنادیل بالای عرش که در طی این كتب و كتاب تلبيس الابليس مذکور نمودیم هیچگونه در عالم تصور ما می آید.

مگر آیات آسمانی و نجوم و کواکب مشهود را که بر طبق کتب هیآت و نجوم حالیه علمای فرنگ معلوم کرده اند مثلا میگویند خورشید مقابل دوملیون و دویست و هشتاد هزار برابر حجم زمین است آنوقت این خورشید با این عظمت که مرئی ما میباشد در این فضای بزرگ که آسمانش میخوانیم و از کرورها قسمتش یکی را نمی بینیم پدیدار است بیش از يك حلقه بس کوچکی نیست که نسبت بتمام كره خاك بدهيم وحال اینکه هر قدر برتر شوند و بكرات دیگر روند فضا زیادتر و وسعت آن صد هزاران درجه پیش از فرودتر است .

و اینکه چنانکه سابقاً نیز یاد کرده ایم عرض بهشت باندازه آن است که تمام طبقات آسمانها و زمینها را چندان نازك سازند که از هر کاغذ ناز کی نازکتر شود و آنوقت این اوراق را با هم متصل سازند اینوقت پهنای بهشت خواهد بود و چون طولش از حیز حوصله و حساب بیرون است خداوند تعالی آن اشارت نفرمود حالا بنگریم و تفکر کنیم

ص: 389

که این بهشت با این عظمت و وسعت در آسمان چهارم است هرگز به تصور ما بیرون نمیآید با اینکه آیه شریفه «عرضها كعرض السموات والأرض» تصریح بر آن مینماید .

ما چه دانیم خداوند را چه شمارها آسمانها وکرات وحجب وعوالم و مخلوقات است ما هنوز نتوانسته ایم با تمام این همه زحمات که در مساحت زمین کشیده اند معلوم داریم این کره باین صغارت چه مقدار است هر سالی تجدید نجومی و تشخیص علومی و مساحتی و سیاحتی در کار است معذلك پاره اراضی و براری و بحار و جبال و جزایر و اماکن بدست میآورند که در سال گذشته از آن بی خبر بودند مگر از عوالم خواب و عالم مثال باید بی خبر بود و باعوالم جسمانیه یکسان دانست نه گردش روح را اندازه و مقداری تصور میتوان کرد و ته گردشگاهش را میزانی و بدایت و نهایتی است چون چنین است دیگر چه جای سخن است.

مگر در عالم خواب که روح انسانی را يك اندازه رستگاری ازین قالب آخشیجی حاصل است و در پاره افضیه مسافرتی و گردشی است چه چیزها در نظر می آید که ابداً در عالم بیداری در عرصه خیال نمیرسد و غریب این است که آنچه دیده است بسامیشود که پس از سالها و مدتها در عالم يقظه بعینه میبیند بازگوی این چه حال و چه عالم است اگر میتوانی منکر شوی منکر چیزهایی که پاره از آنها را در این عالم شهود مشهود میکنی میتوان شد .

پس آن عوالم جز این عالم و آن حالات جز این احوال است و قدرت خداوند قادر بر همه چیز از آن برتر است که آدمی را راه تأمل و تفکر و تعقل باشد هر چه را دانست و فهمید خوب و هر چه را نتوانست بداند و ادراک نماید برضعف علم وعقل وفهم وادراك خود حمل نمودن صدهزار درجه از آن برتر و بهتر است که دانش خود ر امیزان شناس آفرینش قرار بدهد و چون در مراتب عالیه قصور پیدا کند از راه انکار در آید و فهم خود را سند گرداند و در ظلمات ضلالت بهلاکت رسد .

و یکی از معالجات بزرگ این امر مداومت بتلاوت قرآن است چه آنچه

هر کس بخواهد در این کتاب همایون و کلام مستطاب حضرت بیچون موجود است چنانکه

ص: 390

در تفسیر آیه شریفه « ومن يوت الحكمة فقد أوتى خيراً كثيرا» نوشته حکمت معرفت بقرآن است .

در خطبه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام که در نهج البلاغه است: ثم انزل عليه الكتاب نوراً لانطفأ مصابيحه وسراجاً لا يخبو توقد. وبحراً لا يدرك قعره ومنها جالا يضل نهجه و شعاعاً لا يظلم ضووه وفرقاناً لا يخمد برهانه الى آخر الخطبه اگر بنگرند فواید و منافع و محاسن و محامد وعوالم وفضايل و جلالت و براهین و عظمت این کتاب مبین آشکار میشود و معلوم میگردد که برای هر قصدی و مقصودی و تعلیم و تعلمی و هر چه در دنیا و آخرت بخواهند ازین كتاب مبارك ادراك مینمایند و برای طی ظلمات بی بدایت و نهایت و دردهای جسمانی و روحانی هر دو جهانی هیچ نوری و شفائی و دوائی و پیشوائی از قرآن برتر نیست و مقام و عظمتش بآنجا میرسد که فرموده اند القرآن افضل كلشيء دون الله عز وجل فمن وقر القرآن وقر الله ومن لم يوقر القرآن فقد استخف بحرمة الله و فرموده اند القرآن غنی لاغنى دونه ولا فقر بعده .

و این کلمات را اگر بلطایفش حمل نمایند و غنی و فقر را بهر عنوان و رسم که باشد تعبیر کنند آنوقت شأن قرآن را بدانند که تمام توانگریهای دنیوی و اخروی در اوست و چاره هر گونه فقر و فاقت بهر حیثیت و بهروجه که در دنیا و آخرت برای مخلوق حاصل است از اوست هر کسی در هر حرفه و هر کار و هر صنعت باشد و هر گونه علم وعمل و هر نوع اخلاق و هر چه انسان را لازم است چون بقرآن رجوع نماید آنچه میخواهد در یابد لارطب ولا يابس الا في كتاب مبين تمام علوم در قرآن است تمام آداب و تادیبات و تعلیمات در قرآن است شفای همه دردهای جسمانی و روحانی در قرآن است نور دنیا و آخرت در قرآن است برآوردن انواع حاجات دنیا و آخرت در قرآن است نجات از انواع سیئات و برخورداری باقسام حسنات و تمام حکم و معارف الهیه و آنچه برای تکمیل و ترقی نفس انسانی لازم است در قرآن است و اصلاح هر امری در هر موقعی در قرآن است وكذلك غير ذالك .

ص: 391

پس اگر در شأن و جلالت قرآن اخبار و روایاتی و آیاتی باین رتبت و منزلت نازل شده است ازین حیثیات است و در حقیقت مظهر وصفات کامله خدای تعالی است و ازین است که بسیاری اتفاق افتاده است که اگر کسی را مهمی پیش آمده است که علاجش را از دست بیرون دانسته چون بقر آن متوسل گردیده چاره شده است و چه کسان از برکت قرآن از دام شرك وكفر وضلالت بیرون جسته و بجاده هدایت و درایت پیوسته اند .

در اغلب كتب معقول ومنقول در فضایل و مناقب کتاب خدای شرح مفصله مسطور است هر کسی بخواهد ادراك مينمايد و نيز از کتب تفاسیر معلوم میگرداند. هر عالمي و حکیمی و فقیه و دانشمندی و ذیفنی وذی فنونی هر چه بخواهد و او را بکار باشد از این کتاب کریم حاصل میشود بلکه اغلب علوم و كتب علميه مأخذش ازین كتاب مبارك است .

در رساله جواهر القرآن مسطور است ان القرآن هو البحر المحيط وينطوى على اصناف الجواهر والنفايس ومنه ينشعب علم الأولين والآخرين الى آخر العبارات .

صا الله ابو حامد غزالی در تفسیر سوره مبارکه یوسف علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت میکند که فرمود هر كسى يك ثلث قرآن را قرائت نماید فقد اوتي ثلث النبوة وهركس نصف قرآن را قرائت کند فقد اوتی نصف النبوة و هر كسى دو ثلث قرآن را قرائت نماید فقد اوتى ثلثى النبوة وهرکس همه قرآن را قرائت نماید فقد اوتى النبوة كلها الا انه

لم يوح اليه و ميفرمايد والقرآن بحر عميق لا يدرك قعره احد ولا يبلغ منتهاه.

خلق بسی در شده در این بحر عمیق *** کس را باید پدید هیچکران و کنار

هر قدر بیشتر تعمق نمایند جواهر زواهر و درر عالیه اش بیشتر مشهود و هر کس را بقدر ظرفیت و استعداد مرزوق میشود و اینکه فرموده اند هر کس تمام قرآن را قرائت نماید تمام نبوت نایل است و فرق او با نبی باین است که بدو وحی نمیشود شاید یکی از جهاتش این باشد که نبوت انبياء علیهم السلام بموجب شئونات رسالتیه و تبلیغ احکام الهیه است و قرآن جامع آن است و از قرآن باید استفاده شود و هر پيغمبري اگرچه از سایر کتب آسمانی استدراك فرماید در قرآن مندرج است .

ص: 392

چنانکه بسم الله الرحمن الرحیم قبل از ظهور قرآن به سلیمان علیه السلام رسید انه من سليمان وانه بسم الله الرحمن الرحيم وقرآن جامع جميع صحف وكتب آسمانی و حاوی علوم سبحانی است و در هر عصری هر صحیفه و کتابی شرف صدور یافته از انوار اسرار ام الكتاب است و این نامه مبارك و کتاب سعادت آیت است که عجایبش هرگز فانی و غراییش هیچوقت بالی نمیگردد، گنجینه اسرار و مخزن انوار حضرت کردگار است .

ابو حامد غزالی در تفسیر سوره مبارکه یوسف علیه السلام چنانکه اشارت شد میگوید اصمعی حکایت کرده است که وقتی در بادیه شخصی اعرابی را بدیدم که شمشیری کشیده و از غلاف بیرون جهیده بدست اندر داشت گمان کردم مست طافح و از خود بیخبر است یا من گفت لباسهای خود را از تن بیرون کن و بمن بسپار و خانه خود را بمردن خودت ویران مساز یعنی اگر بیرون نیاوری جان از تنت بیرون کنم گفتم هیچ میدانی من کیستم گفت برای مردم راهزن در حق احدی معرفت و شناسائی نباشد فرضاً اگر تورا بشناسم هم در این موقع ناشناخته میخوانم .

گفتم آیا نمیدانی خداوند تعالی در این کار که بجای میآوري مطالبه و مؤاخذه میفرماید گفت من از داشتن و خوردن رزق چاره ندارم اگر خدای مرا بکردار من مطالبه نماید من نیر رزق خود را از خدای مطالبه میکنم گفتم گویا رزق خود را از زمین میطلبی گفت از کجا طلب کنم گفتم مگر این کلام خدای تعالی را نشنیده که میفرماید «و في السماء رزقكم وما توعدون».

اصمعی میگوید چون این سخن بشنید که خدای میفرماید رزق و روزی شما و آنچه را که به شما وعده داده اند در آسمان است شمشیرش را از دست بیفکند و گفت استغفر الله روزی من در آسمان است و من در زمین طلب میکنم و هنوز آنکلامش تمام نگشته بود که دو گرده نان گرم و يك قدح آبگوشت گرم در حضورش حاضر شد و این حال از بابت حسن يقين و صدق نیت او بود.

میگوید بعد از آن اعرابی روی با من آورد و گفت خداوندت هدایت فرماید چنانکه تو مرا بروزی راهنمائی ،کردی من در شأن و حال او تعجب کردم و بازگردیدم

ص: 393

در حالتیکه از آن شأن و مقام او که بقدرت خداوند عزوجلی پدید شد میگریستم با اینکه هیچ عجب نباید کرد چه خدای تعالی بر هر کاری توانا و قادر است.

و چون سال دیگر در آن موسم رسید اقامت حج کرده بمکه در آمدم و او را ملاقات نمودم و از آن پس اور اور طواف نگران شدم وی را بشناخت و با من گفت تو همان کس نیستی که با من در بادیه مصاحبت ورزیدی گفتم آری گفت نامت چیست گفتم اصمعی هستم گفت ای اصمعی از همان وقت تاکنون در هر شبی برای من دو گرده نان و يك قطعه آبگوشت گرم میرسد و چون بخوردم آن قدح نزد من بجای می ماند و من از همان زمان مشغول عبادت شده ام و میل و رغبتم بعبادت در هر شب تا بحال فزوده شده است و چون با مداد نمایم. قصعه از نقره نزد خود حاضر می بینم و اينك قدحهای بسیار نزدمن موجود است.

گفتم پس از چه روی این اقداح و قصیعات نقره را در کار اهل و عیالت بانفاق نمیرسانی گفت از همان هنگام در حضرت خدای تعالی عهد کرده ام که جز بامر خدای تعالی هیچ کاری نکنم و خداوند تعالی مرا بکاری و چیزی امر نفرموده است ، بعد از آن با من گفت ای اصمعی از آن شعر که بر من خواندی بیفزای گفتم ويحك اى برادر عرب این شعر نیست این کلام الله تعالی است پس از آن این شریفه را قرائت کردم «فورب" السماء والارض انه لحق» تا آخر آیه .

چون اعرابی این آیه وافی هدایه را بشنید رنگ دیدارش دیگرگون شد و استخوانهای پهلویش بلرزه در آمد و گفت کدام کس کریم را بقسم ملجاء میدارد تا سوگند بخورد یعنی در این آیه خدا سوگند خورده است و از آن پس بروی بیفتاد او را حرکت دادم و مرده یافتم و در این حال صدای هاتفی بلند شد آگاه باشید هرکس میخواهد برولیی از اولیاء الله تعالی نماز گذارد بباید براین بدوی نماز بسپارد پس ما اورا غسل دادیم و کفن کردیم و دفن نمودیم و چون يك هفته برگذشت اعرابی را در خواب با هیئتی نیکو بدیدم گفتم از چه روی و کار و کردار باین منزلت رسیدی ؟ گفت سبب شنیدن قرائت قرآن را از تو و بواسطه یقین صادق خودم.

از حفص بن غیاث مروی است که گفت مردی در همسایگی من بمرد و از اهل

ص: 394

فسق وفجور بود و من او را در عالم خواب بدیدم گویا در بهشت بود گفتم خداوند با تو چکرد؟ گفت مرا بیامرزید گفتم بچه چیز ترا بیامرزید آیا تو فاسق و خطا کار نبودی گفت خاموش باش قاری قرآن خاطی نیست و فاسق نباشد گفتم مگر نه چنان است که تو قرآن را نیکو نمیدانستی گفت سوره یسین و دخان را خوب میدانستم و میخواندم و بواسطه سوره يسين بجنان جاویدان رسیدم و از برکت سوره دخان از نیران آسوده شدم.

و هم از جنيد بن محمد علیه الرحمه مروی است که گفت دو همسايگي من مردی شرطی وزندان بان و صاحب زندان بود چون بمرد جنازه اش را بدرب مسجد من بیاوردند تا بر وی نماز گذارم و من ازین امر و نماز بر او سر بر تافتم پس او را ببردند و بروی نماز گذاشتند و بخاکش بسپردند از آن پس او را در خواب بدیدم که در قبه سبز منزل دارد گفتم بچه کار باین منزلت شدی و بچه وسیله از آتش دوزخ رستگار ماندی گفت به سبب کثرت قرائت قل هو الله احد و بعلت اینکه تو از من روی برگردانیدی خدای بر من روی آورد و فرمود من قابل مطرودين هستم .

با محمد بن سماك گفتند کدام درجه برترین درجات است گفت درجه اهل قرآن چه بدرجه انبیاء عظام علیهم السلام میرسد گفتند از چه راه این معنی را بدانستی گفت اوستاد خود را در عالم خواب بدیدم که در گنبدي سبز جای داشت و او را جامهای حریر سبز برتن بود بروی سلام کردم و گفتم ای اوستاد من بکجا اندری گفت در قبه فاتحه الکتاب و جامه های سوره واقعه بر تن دارم و عمامه من سورة اخلاص است و زینت این جمله است گفتم آیا تو جمیع قرآن را قرائت نمیکردی گفت اگر تمام قرآن را از روی اخلاص قرائت مینمودم در عوض هر سورۀ خلعتی دریافتم لکن این دوسوره مبارکه را در هر شبی هنگام سحرگاه در جائی که جز خداوند هیچکس از من نمیشنید قرائت مینمودم اما سایر سورهای قرآنی را که میخواندم دوست میداشتم که از من بشنوند یعنی در قرائت سایر سور مبارکه کار با خلاص نمی نهادم.

سائلی در مسجد محمد بن السماك عليه الرحمه در بغداد بپای خاست و در همی بر سبیل صدقه بخواست شیخ فرمود آیا از قرآن چیزی را نیکو میتوانی و میدانی گفت آری

ص: 395

فاتحة الکتاب را از بردارم گفت بر من قرائت کن چون بخواند گفت ثواب این را بمن بفروش گفت بچه مبلغ بفروشم گفت آنچه مالک آن هستم از عقار و ثیاب و دنانير، سائل من برای آن نزد تو آمدم که در همی از راه افتقار و حاجت از تو خواستار شوم و بر آن نیامدم تاکلام خداوند جبار را بچیزی بفروشم این بگفت و راه بر گرفت و در آنحال که در قبرستان راه میسپرد ابری برخاست و تگرگی بیاریدا این شخص در یکی از حجرات گورستانی اندر شد.

در همان حال سواری را بدید که جامه های سبز بر تن دارد و بدره در همی برزین نهاده است آنگاه با سائل گفت تو همان کسی باشی که از بیع فاتحة الكتاب سر برتافتى گفتم آری و او را بدره در دست بود گفت این بدره را بگیر که ده هزار در هم در آن است بریکطرف دراهم قل هو الله احدر انگاشته و بر طرف دیگرش فاتحة الکتاب این دراهم را اتفاق کن و چون جمله را بمصرف رسانیدی بهمین نحو بتو میرسانیم سائل گفت تو کیستی گفت من يقين صادق توهستم بعد از آن از نزد من بازگشت و ازین قبیل کرامات و معجزات قرآنی در زمانی روی نهاده است چنانکه مردی از فساق و فجار بمرد و در گورش معذب و عذابش مشهود شد چون در مراجعت بگور او رسیدند آن عذاب و آثار عذاب را مرتفع دیدند.

پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در خبری در نظر دارم سبب عذاب و تسکین آن را بپرسید خطاب آمد که این بنده در دار دنیا بمعصیت روز میسپرد و چون بمرد در گورش معذب و باتش عذاب گرفتار شد طفلی داشت که مادرش او را بدبستان برده بود و بقرائت کلمه بسم الله الرحمن الرحيم مشغول شد من شرم نمودم که پدر او را معذب دارم با اینکه پسرش نام مراکه رحمن و رحیم است بر زبان میگذراند لاجرم عذاب از وی برگرفتم و همچنین در استخاره ها و تفولاتی که از کلام الله تعالی نموده اند چه اثرها وامور عجيبه مشهود شده است و در سوگندهایی که بقر آن خورده اند و بدروغ بوده است چه اثرهای فوری دیده اند و بهلاکت و بلاها مبتلا شده اند و از مداومت باین کتاب مبارك و قرائت آیات شریفه چه فواید عظیمه یافته و بعضی از علماء بر آن عقیدت هستند که در قرآن ناسخ و منسوخ نیست

ص: 396

وسببش را در کتب خود یاد کرده اند .

در کافی در باب حدوث اسماء از ابراهیم بن عمر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام روایت مینماید که فرمود : ان الله تعالى خلق اسماً بالحروف غير متصوت و باللفظ غير منطق و بالشخص غير مجسد و بالتشيبه غير موصوف و باللون غير مصبوغ منفى عنه الافطار متبعد عند الحدود ومحجوب عندحس كل متوهم مستترغير مسطور فجعله كلمة تامه على اربعة اجزاء معا ليس منها واحد قبل الاخر الى آخره .

و این حدیث مبارك را كه از احادیث مشکله غامضه است در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام رقم کرده ایم و شارحين شرحها نوشته اند و مرحوم شیخ المشایخ احسائی در کتاب جوامع الكلم باين حديث مبارك اشارت کرده است و میگوید فرزند روحانی من شیخ علی بن مقدس شیخ صالح بن يوسف اعلى الله رتبته ورفع درجته از من خواستار شد که در شرح این حدیث آنچه مرا در بیان آن بخاطر رسید در قلم آورم و این حدیث شریف و غور در آن از آن ابعد است که بتوان بباطنش مطلع شد لکن باندازه که اشارتش ممکن باشد اشارت میرود و چون در کتاب آنحضرت مذکور و مشروح است تجدیدش در این مقام لازم نیست اما در این حدیث مبارک از بابت اسماء حسنی و قرآن کریم مطالب عالیه مذکوره است هر کس طالب است در محلش نظر خواهد کرد.

و در تفسیر برهان از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : قد ولدنی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و انا اعلم کتاب الله تا آخر خبر که در کتاب آنحضرت مسطور شد و در این حدیث شریف مراتب جامعیت و کمال قرآن و شاملیت بر ماكان وما يكون و فضیلت آنحضرت مشهود میشود .

و هم در آن کتاب مستطاب از ابوهاشم جعفري مسطور است که از ابو جعفر ثانی محمد بن علی علیهم السلام پرسیدم معنی واحد چیست؟ فرمود : المجتمع عليه جميع الانس بالوحدانية آنکس را واحد بگویند که تمامت زبانهای خلق بر وحدانیت او مجتمع و متفق باشند .

ص: 397

فهرست جزء دوم ناسخ التواريخ احوالات حضرت جواد عليه الصلاة والسلام

علوم فاخره و آداب باهره و اخلاق ساطعۀ آن سرور 2

داستان غلام امام صادق علیه السلام و مرد خراسانی 3

سؤال معتصم خلیفه از حضرت جواد راجع به قطع ید سارق و پاسخ آنحضرت 9

آداب آنحضرت در بارۀ سفرة طعام 11

بیان خطبۀ شریفۀ آنحضرت هنگام تزویج ام الفضل دختر مأمون 12

آداب نكاح وخطبۀ آن بنا بر مذهب اهل بیت علیهم السلام 15

برخی از احادیث وارده از حضرت جواد علیه السلام 17

◊ ◊ ◊

صل بیان وقایع سال دویست و پانزدهم هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم 18

حرکت مأمون بجانب روم بعزم جهاد و نامه او بامام جواد علیه السلام 19

سایر وقایع جزئیه این سال 20

برخی از حوادث و سوانح سال دویست و پانزدهم هجری و فوت بعضی از اعیان 21

شرح حال ابوسلیمان دارانی زاهد و برخی از کلمات او 23-32

شرح حال ابوسعید اصمعی و برخی از نوادر حالات واشعار وحكايات او 32-56

ص: 398

علت حرکت فرمودن امام محمد جواد (,) با ام الفضل بجانب مدينه 57

شرح حمله کردن مأمون بامام جواد در حال مستی و ضرر نیافتن آنحضرت بخاطر حرز معروف 60

سخنان صاحب کشف الغمه پیرامون این حدیث و پاسخ آن 67

انزجار طبع مبارك آنحضرت از بغداد ومراجعت بمدينه طيبه 68

وقایع سال دویست و شانزدهم هجری وحركت مأمون بجانب روم 73

حوادث سال دویست و شانزدهم و فوت برخی از اعیان 74

وقایع سال دویست و هفدهم هجری و محكوميت و قتل علي بن هشام 77

نامه توفيل پادشاه روم و پاسخ مأمون 80

حوادث سال دویست و هفدهم هجری و فوت جماعتی از اعیان 83

متن نامه مأمون باستاندار بغداد ، و دستور تفتیش عقائد دائر به خلق قرآن 84

ترجمه نامه مزبور 86

شرح گزارش استاندار بغداد و پاسخ مأمون وتأكيد در امر تفتیش عقائد 91

جمع آوردن علما وفقهاء بوسیله اسحاق بن ابراهیم استاندار بغداد و شرح مکالمات آنان 96

گزارش مجدد استاندار بمأمون و توضيح عقائد فقهاء ومحدثين وپاسخ مأمون 100

ترجمه نامه مزبور 103

سخن مؤلف ( عباسقلی سپهر) پیرامون قضیه خلق قرآن وتفتيش عقائد 109

گسیل داشتن استاندار بغداد جماعتی از فقها را بسوی مامون 111

ص: 399

بحث مؤلف پیرامون مسئله خلق قرآن طبق آیات و روایات

نقل آیات کریمه قرآنی که دلالت بر خلق وحدوث قرآن دارند 113

بحثی در پیرامون حروف مقطعه اوائل سور 125

دنباله آیات کریمه قرآنی و دلالت آنها بر خلق قرآن 131

استناد بحديث « اول ما خلق الله نوری » مبنی بر اینکه قرآن صادر اول نیست 139

سایر آیات شریفه قرآنی و دلالت مضامین آنها برخلق قرآن 141

استشهاد بآية « ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث » 163

تتمه آيات منقوله و دلالت آنها بر خلق قرآن مجید 202

برخی از حوادث زندگی مؤلف و معرفی جمعی از رجال ومعاريف قاجاریه 218-203

◊ ◊ ◊

ذکر احادیث و اخبار وارده بر خلق وحدوث قرآن مجید 218

شرح خطبه امیرالمؤمنین علیه السلام درباره قرآن و اوصاف آن 221

خطبه دیگر از امیر المؤمنين علي علیه السلام و شرح آن 224

نقل خطبه دیگر از آن سرور و شرح آن 228

سائر احادیث وارده دائر بر خلق قرآن و حدوث آن 234

بیان علم و اطلاع ائمه اطهار علیهم السلام بقرآن کریم و سایر کتب آسمانی 443

بحثی از مصحف فاطمه عليها السلام و جفر جامع و پاسخ اشکالات وارده 243

نقل برخی از مطالب کتاب شرح الزياره تأليف شيخ احمد أحساوى 249

تتمه بحث اخبار و احادیث شریفه در خلق وحدوث قرآن 259

نقل پاره مطالب از كتاب شرح الزيارة واستشهاد برخلق قرآن 260

نقل احادیثی از بحار الانوار باب خلق القرآن وحدوثه وشرح احادیث 268

نقل توجیه شیخ صدوق در حدیث « القرآن غير مخلوق » 172

ص: 400

کلامی از محشی در معنی حدیث « القرآن حادث غير مخلوق » 272

دنباله احادیث و اخبار دالله بر خلق قرآن 275

نقل عقائد فرق اهل سنت و متکلمین آنان 276

نقل عقائد عرفا و متصوفه در خلق قرآن از کتاب انسان کامل 279

نقل سخنانی از امام محی الدین اعرابی 282

نقل عقائد متکلمین از شرح تجرید قوشچی 291

پیرامون عقائد اشاعره دائر بر کلام نفسی و پاسخ آن 307

بیانات مؤلف مبنی بر اینکه قرآن صادر اول نیست 311

بحثی در صادر اول و معنی انسان کامل و جلوه های او 323

نقل برخی از مطالب كلمات مكنونة فيض کاشانی دربارۀ انسان کامل 331

سخنان ملا عبدالرزاق در رساله سرمایه ایمان 332

کلامی از شيخ أحمد أحسائى در اسماء و صفات الهی 334

برخی احادیث وارده در صادر اول و معنى اسماء حسنی 339

بيانات صدر المتألهین شیرازی در باره حدیث هشام ( شرح اصول کافی ) 340

در صفات ذات وصفات سلب 342

سخنان غزالی دربارۀ قرآن و کلام نفسی و لفظی 346

نقل كلمات صاحب بحر الجواهر در بیان صفات حقيقيه واجب تعالى 352

سخنان صدرالمتألین در تفسیر « اسم الله غيره » شرح اصول كافي 353

بیانات آخوند ملا صدرا در معنی کلام و کتاب الهی 357

فذلكة بحث وخلاصه بيانات گذشته علما و حکما دربارۀ قرآن مجید 371

***

تفسیر بعضی از آیات شریفه که از حضرت امام جواد علیه السلام رسیده است 378

تفسير قول خداى تعالى : « أولى لك فأولي ثم أولى لك فأولى » 379

ص: 401

ثواب قراءت سورة أنا انزلناه في ليلة القدر وكيفيت آن 380

بيانات مؤلف در پیرامون عظمت خلقت و رفع اشکالات حدیث 385

نقل خطبه از علي بن ابيطالب امير المؤمنين علیه السلام در باره عظمت قرآن 389

ثواب قراءت قرآن مجيد وشأن و مقام حاملين آن 390

نقل داستانی از اصمعی راجع بآیه «وفی السماء رزقكم وما توعدون» 392

نقل كلمات عرفا و متصوفه در بارهٔ قرآن و ارزش قراءت آن 393

ص: 402

جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم از ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه اسلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

ص: 2

جزء سوم از ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه اسلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحیح و حواشس دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

ص: 3

[ تفسیر بعضی از آیات شریفه ] بروایت از امام جواد علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم

و هم در همین تفسیر از همان راوی مذکور است که گفت از حضرت ابی جعفر ثانی پرسیدم معنی واحدچیست؟ فرمود : اجماع الانس عليه بالوحدانية كقوله لئن سئلتهم من خلقهم ليقولن الله واگر سؤال کنی ای محمد از آنکسان که غیر از خدای را پرستندگان هستند کیست که ایشان را بیافریده هر آینه میگویند الله است یعنی از نهایت ظهوری که در جواب است نمیتوانند منکر شوند و نمیتوانند مکابره نمایند بلکه اعتراف و اقرار نمایند که خداوند ایشان را خلق کرده و از عدم بوجود آورده است «فانی يؤفكون»پس باین حال و این تصدیق و اقرار وعدم قدرت برانکار پس بکجا روی می آورند از پیشگاه پرستش او با وجود اعتراف بالوهيت وخالقیت خداوند سبحان و ظهور آیات بینه و دلالات باهره بر قدرت و توحید او چگونه پرستش غیر را پیش میگیرند و خود معترف هستند که خدایان ایشان قادر بر خلقت هیچ چیز نیستند و خودشان مصنوع مصنوعی دیگر هستند چه خوب گفته اند :

ليس العجب ممن نجا كيف نجا *** ان العجب ممن هلك كيف هلك

با وسعت عرصه رحمت ایزدی و کثرت دلایل و شواهد سرمدی جای هیچ گونه تعجب و شگفتی از نجات یافتن هر کس که نجات یافت نیست بلکه تعجب از كيفيت هلاك است با وجود بسطت رحمت و نهایت تفضل و عنایت حضرت احدیت و بسیاری ادله واضحه بر وحدت و یگانگی یزدان بیهمتا .

ص: 4

و هم در آن کتاب در ذیل آیه «فَاستَبِقُوا الخَيرَاتَ اَينَما تَكُونُوا يَأتَ بِكُم اللهَ جَمِيعاً »از حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام مروی است که فرمود در حضرت محمد بن علی بن موسی علیهم السلام عرض کردم انى لارجو أن تكون القائم علیه السلام من أهل بيت محمد الذي يملا الارض قسطاً وعدلا كما ملئت ظلما وجوراً: امیدوارم که قائم از اهل بیت محمد صلی الله علیه وآله باشی که زمین را از عدل و داد آکنده میگرداند چنانکه از ستم و بیداد پر بود .

حضرت جواد علیه السلام فرمود : ما منا الاقائم بامر الله ولكن القائم الذى يطهر الله به الأرض من الكفر والجحود يملاها قسطاً وعدلا هو الذي يخفى على الناس ولادته و یغیب عنهم شخصه ويحرم عليهم تسميته و هو سمى رسول الله صلی الله علیه وآله وكنيه وهو الذي تطوى له الارض ويذل له كل صعب يجتمع له اصحابه عدة اهل بدر ثلاثمائة وثلثة عشر رجلا من أقاصى الارض ذلك قول الله عز وجل اينما تكونوا يأت بكم الله جميعاً ان الله على كلشيء قدير .

هيچ يك از ما ائمه معصومین نباشند مگر اینکه قائم با مرخداوند تعالی باشند لکن آن قائمی که خدای تعالی بدوزمین را از آلایش کفر وجحود و انکار پاک و مطهر میگرداند و از عدل و داد پر میساز دهمان قائمی است که ولادت او بر مردمان پوشیده است و از ایشان غایب است و نام بردن او بر ایشان حرام است چه او را نام و کنیت رسول خدای صلی الله علیه وآله میباشد یعنی محمد وابو القاسم وي همان کس باشد که زمین در زیر قدمش و ره سپاریش در هم پیچیده می گردد و هر دشواری از بهرش آسان میگردد و اصحابش بشمار اصحاب روز بدر سیصد و سیزده مرد از اقاصی ارض و جایهای دور زمین در حضرتش فراهم گردند و این است قول خدای که میفرماید اینما تکونوا تا آخر آیت وافی دلالت.

«فاذا اجتمعت له هذه العدة من اهل الارض أظهر الله امره فاذا اكمل له العقد وهو عشرة آلاف رجل خرج باذن الله فلا يزال يقتل اعداء الله حتى يرضى الله عزوجل»و چون آن عده سیصد و سیزده تن در حضرتش انجمن کردند از اهل زمین خداوند تعالی امر او را آشکار میفرماید و چون ده هزار مرد در پیشگاهش آماده و حاضر شدند باذن خدای خروج میفرماید و همواره دشمنان خدا و اعدای دین را میکشد چندانکه خدای

ص: 5

عز و جل راضی گردد ، حضرت عبدالعظیم عرض کرد ای سید و آقای من چگونه آنحضرت را معلوم میشود که خداوند خوشنود گشته است ؟

فرمود : يلقى فى قلبه فاذا دخل المدينة اخرج اللات والعزى فاحرقهما: رحمت و تفضل و ترحم خدائی در دل مبارکش جای میگیرد و چون بمدینه اندر میشود لات و عزی را بیرون می آورد و هر دو را میسوزاند و معنی آیه شریفه این است ، پس پیشی بگیریدای مسلمانان بردیگران بر نیکوئی ها از امر قبله و غیر از آن تا باین واسطه بسعادت هر دو جهان کامران شوید .

پاه از محققین بر این عقیدت هستند که از هر نهادی چیزی بر کشیده و در هر سویدائی سودائی ظهور کرده که قبله اوست و هر يك بقبله خود روی آورده از توجه بقبله حقیقی محروم ، مگر محرمان حریم تجرید و محرمان حرم تفرید که از قبله «فثم وجه الله » روی نمیگردانند .

قبله شاهان بود تاج و کمر *** قبله ارباب دنیا سیم و زر

قبله صورت پرستان آب و گل *** قبله معنی شناسان جان و دل

قبله زهاد محراب قبول *** قبله بد سیرتان کار فضول

قبله تن پروران خواب و خورش *** قبله انسان بدانش پرورش

قبله عاشق وصال بی زوال ***قبلة عارف كمال ذي الجلال

هر کجا که باشد و بهر قبیله که روی بیاورید خداوند تعالی شما و اهل کتاب را بیاورد و جمع کند بروزگار قیامت تا حق از باطل ممتاز آید یا در هر موضعی که باشد از موافق و مخالف از جهات متقابله جملگی را خداوند تعالی جمع نماید و نمازهای شمارا در حکم جهت واحده گرداند چنانکه گوئیا همه در مسجد الحرام نماز گذاشته اید بدرستیکه خداوند تعالی بر همه چیز توانا است و در تمام تفاسیر مذکور است که در احبار ائمه هدى سلام الله عليهم وارد است که مراد باین آیه اصحاب مهدی علیه السلام در آخر الزمان میباشند .

و هم در آن کتاب در تفسیر آیه شریفه «لِلَّذِينَ يَؤلُونَ مِن نَسائَهُم تَربَص اَربَعَة اَشهَر

ص: 6

فَاِنَّ فَاؤافَانَ اللهَ غَفُورٍ رَحِیم » مر آن کسانی را که سوگند خورند از زنان خود یعنی از ترك مجامعت ایشان ، ایلاء بمعنی سوگند است و در شرح سوگند یاد کردن بخداوند است برترك وطى زوجه منكوحه بعقد دائمی بجهت مضرت رسانیدن بوی مطلقا يا مؤبداً يا مقید بمدتی که زیاده بر چهار ماه باشد باید آنزن تا مدت چهار ماه انتظار بکشد و نباید در این مدت مطالبه رجوع باطلاق نماید .

پس اگر کسیکه سوگند خورده است که از مجامعت بازن دوری نماید رجوع کند در یمین بحنث و مباشرت نماید بازن پس بدرستیکه خدای تعالی آمرزنده است گناه حنث را چون کفاره داده باشد و مهربان است که مباح فرمود مخالفت سوگندرا و کفاره مقرر فرمود .

بالجمله راوی که محمدین سلیمان است میگوید در حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام عرض کردم فدایت شوم چگونه است عده مطلقه سه حیض و عده زنی که شوهرش بمیرد چهار ماه و ده روز است ؟ فرمود : اما عدة المطلقة ثلاثة قروء فلاستبراء الرحم من الولد واما عدة المتوفى عنها زوجها فان الله عزوجل شرط للنساء شرطاً وشرط عليهن شرطاً و لم يحا بهن فيما شرط لهن ولم يجر فيما شرط عليهن : وأما ما شرط لهن ففى الايلاء اربعة أشهر إذ يقول الله عز وجل للذين يؤلون من نسائهم تربص اربعة اشهر فلم يجو زلا حداكثر من اربعة أشهر وعشراً فاخذ منها له ما اخذ منه لها في حيوته عند ايلائه قال الله تبارك و تعالى « يتربصن بانفسهن أربعة أشهر وعشراً » و لم يذكر العشرة الايام في العدة الامع الاربعة الاشهر ، و علم ان غاية صبر المرأة الاربعة الاشهر في ترك الجماع فمن ثم اوجبه لها و عليها .

قروء جمع قرء بضم قاف وسکون راء مهمله است و گاهی میشود که اطلاقش را بر حیض مینمایند كقوله علیه السلام « دعى الصلوة ايام اقرائك » و نیز بر طهر که فاصل میان دو حیض باشد اطلاق مینمایند چنانکه اعشی شاعر میگوید : « لماضاع فيها من قروء نسائها » یعنی از کثرت اشتغال بحروب و غارات مضاجعت نمیکنند با زنان خود در حال طهر ایشان و این معنی و مضمون در اشعار بسیار استعمال شده است و اصل آن انتقال از

ص: 7

طهر است بحيض .

و مراد بقروه در این کلام همایون اطهار است بر مذهب حق زیراکه طهر دال است بر برائت رحم نه حیض .

بالجمله ميفرما يدعده مطلقه سه قرء است یعنی باید انتظار سه قرء را داشته باشد برای این است که رحم از ولد استبراء حاصل نماید یعنی اگر در رحم نطفه منعقد شده باشد در این مدت معلوم میشود و اگر انعقاد نیافته باشد مکشوف می آید .

واما عده زنی که شوهرش بمیرد همانا خداوند عزوجل برای زنان شرطی و بر ایشان شرطی نهاده است یعنی برای ایشان از طرف شوهر شرطی مقرر فرموده و نیز برای شوهر برایشان شرطی و حقی قرار داده است : و اما آنچه شرط قرار داده است برای ایشان در ایلاء چهار ماه چنانکه فرمود برای کسانیکه سوگند یاد کرده اند که از مضاجعت زوجه خود دوری نمایند بایستی زوجهٔ ایشان تامدت چهار ماه در حال انتظار باشد یعنی در اندیشه شوهر دیگر نباشد پس برای احدی بیشتر از چهارماه وده روز تجویز نشده است پس خداوند تعالی اخذ فرمود از آن زن برای آنمرد آنچه اخذ کرده از آنمرد برای آن زن در زمان حیات او هنگام ایلاء و سوگند یاد کردن برترك مجامعت ، خدای تعالی میفرماید انتظار برند این زنان به نفس خود بعد از شوهرشان چهارماه و ده روز .

در تفسير منهج الصادقين مسطور است که می تواند بود که مقتضی این اجل و مدت مقرر این باشد که جنین مذکر در غالب امر چون سه ماهه شد متحرك می شود ومؤنث در چهار ماهگی پس اعتبار اقصی الاجلین با ده روز دیگر جهت استظهار باشد زیرا که شاید حرکت جنین در مبادی ضعیف باشد و محسوس نگردد بالجمله میفرماید خداوند تعالی ده روز را در عده مگر با چهار ماه مذکور نفرموده و خداوند میداند زن در ترك جماع افزون از چهار ماه مدت شکیبائی نمیگیرد ازین روی این مدت را برای زن و مرد واجب گردانید.

در کتاب کافی در باب مخصوص بشأن «انا انزلناه في ليلة القدر »وتفسير آن از حسن بن عباس بن حریش از ابو جعفر ثانی علیه السلام مروی است که فرمود « قال ابو عبدالله علیه السلام

ص: 8

بينا ابي علیه السلام يطوف بالكعبة اذا رجل معتجر قدقيض له فقطع عليه اسبوعه حتى أدخله الى دار جنب الصفا فارسل الى فكنا ثلثة فقال مرحباً با بن رسول الله صلی الله علیه وآله ثم وضع يده علی رأسى وقال بارك الله فيك يا امين الله بعد آبائه يا با جعفر ان شئت فاخبرني وان شئت فاخبرتك وانشئت سلنی و انشئت سألتك وان شئت فا صدقني وان شئت صدقتك ».

حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود در آنحال که پدرم حضرت باقر سلام الله تعالی علیه در خانه کعبه مشغول طواف بود مردی که روی خود پوشیده ساخته بود نمایان گشت که او را می آوردند و پدرم را از طواف هفتگانه باز آورد تاگاهی که او را بسرائی پهلوی صفا اندر آورد آنگاه در طلب من بفرستاد و بیامدم و همه جهت سه تن شدیم آن مرد با من گفت مرحبا به پسر رسول صلی الله علیه وآله بعد از آن دست خودش را بر سر من نهاد و گفت بارك الله فيك اى كسيكه امین خدا میباشد بعد از پدران بزرگوارش .

ای ابو جعفر اگر می خواهی تو مرا خبر بگوی واگر میفرمائی من در حضرت تو عرض خبر دهم و اگر میخواهی از من سؤال کن و اگر میخواهی من از تو پرسش میکنم و اگر میخواهی من عرض بکنم و تو مرا تصدیق بفرمای و اگر خواهی تو بفرمای و من تصدیق ترا میکنم ، فرمود تمام این جمله را میخواهم و اراده دارم گفت پس بایستی چون سؤال و پرسشی نمایم زبان مبارکت بغیر از آنچه مرا در ضمیر است و باز مینمایم تنطق ننماید.

حضرت امام جعفر گوید پدرم فرمود « انما يفعل ذالك من في قلبه علمان يخالف احدهما صاحبه و ان الله عز وجل ابي ان يكون له علم فيه اختلاف ، قال هذه مسئلتي وقد فسرت طرفاً منها ، اخبرني عن هذا العلم الذي ليس فيه اختلاف من يعلمه قال اما جملة العلم فعند الله جل ذكره .

وأما مالابد للعباد منه فعند الاوصياء قال ففتح الرجل عجيرته واستوى جالساً و تهلل وجهه وقال هذه اردت ولها اتيت زعمت ان علم مالا اختلاف فيه من العلم عند الاوصياء فكيف يعلمونه ؟ قال كما كان رسول الله صلی الله علیه وآله يعلمه ، الا انهم لا يرون ما كان رسول الله صلی الله علیه وآله يرى لانه كان نبياً وهم محدثون وانه كان يغد الى الله جل جلاله

ص: 9

فيسمع الوحى وهم لا يسمعون فقال: صدقت يا بن رسول الله سيآتيك بمسئلة صعبة اخبرني عن هذا العلم ماله لا يظهر كما كان يظهر مع رسول الله صلی الله علیه وآله .

قال فضحك ابي علیه السلام و قال ابى الله ان يطلع على علمه الاممتحناً للإيمان به كما قضى على رسول الله صلی الله علیه وآله ان يصبر على اذى قومه ولا يجاهدهم الا بامره فكم من اكتتام قداكتتم به حتى قيل له « اصدع بما تؤمر واعرض عن المشركين » وايم الله ان لو صدع قبل ذالك لكان آمناً ولكنه انما نظر في الطاعة وخاف الخلاف فلذلك كف فوددت ان عينيك تكون مع مهدى هذه الامة والملئكة بسيوف آل داود بين السماء والارض تعذب ارواح الكفرة من الاموات و تلحق بهم ارواح اشباههم من الاحياء .

مجلسی اعلی الله مقامه در جلد اول مرآة در شرح كافي در باب شأن سوره مبارکه انا انزلناه گوید این حدیث بواسطه اینکه حسن بن عباس راوی آن است علی المشهور ضعیف است لکن آنچه از کتب رجال استنباط و استدلال میشود برای تضعیف این راوی سببی جز این نیست دیگر روایت این اخبار عالیه غامضه که عقول بیشتر خلق بآن نمیرسد و این مکتوب نزد محدثین مشهور است و احمد بن محمد راوی این کتاب است با اینکه برقی را از قم بیرون کرد که از ضعفاء روایت احادیث می نمود و اگر این کتاب نزد وی معتبر نبودی متصدی روایتش نگردیدی و شواهد بر صحت وی نزد من بسیار است یعنی اگر این حدیث در نهایت صحت و اعتبار نبودی با آن حالی که از اخراج برقی از قم بدانستی هرگز قدرت نقل آن را نمی نمود .

ومعنى اعتجار متنقب شدن ببعضي از عمامه است یعنی قدری از عمامه را بر صورت فروافکند تا اینکه مردمان او را نشناسند و گفته میشود « فیض الله فلاناً لفلان » یعنی جاء به واتاحه له « فقطع عليه اسبوعه » اى طوافه « بارك الله فيك » يعنى زاد الله في علمك و كمالك قوله علیه السلام « يا اباجعفر » یعنی التفت الى ابي وقال يا أبا جعفر قوله « بامر تضمر لي غیره » اى لا تخبرني بشيء يكون في علمك شيء آخر يلزمك لاجله القول بخلاف ما اخبرت كما في اكثر علوم اهل الضلال فانه يلزمهم اشياء لا يقولون بها اوالمعنى اخبرني

ص: 10

بعلم يقيني لا يكون عندك احتمال خلافه.

فقوله علمان ای احتمالان مناقضان او اراد به لا تكتم على شيئاً من الأسرار فقوله علیه السلام انما يفعل ذالك اي في غير مقام النقيه وقيل اشارة الى بطلان طريقة اهل الاجتهاد فانهم يقولون ظن المجتهد يفضي به الى علم وظنية الطريق لا ينا في علمية الحكم فيضمرون في جميع احكامهم الاجتهادية انه اذا تعلق ظنهم بخلاف ما حكموا به رجعوا عن ذالك الحكم وحكموا بخلافه وادعوا العلم في كلتا الصورتين .

بالجمله به ترجمه حدیث باز شویم حضرت الیاس بآ نحضرت عرض کرد بایستی مرا خبر بچیزی ندهی که در علم تو چیزی دیگر باشد که بواسطه آن بر تولازم آید که برخلاف آنچه خبر دادی قول دیگر بیاوری چنانکه در اکثر علوم اهل ضلال چنین میباشد چه مرایشانرا لازم میگردد چیزهائی که بآن قائل نیستند یا اینکه مرا بعلم یقینی که در خدمت تو احتمال خلاف آن نرود خبر فرهای و آنحضرت در جواب فرمود کسی اینکار را مینماید وكتم اسرار را از توروا میداند - یعنی در غیر مقام تقیه که در دلش دو علم باشد که یکی مخالف آندیگر باشد و بدرستیکه خداوند عزوجل ابا دارد از اینکه اور اعلمی باشد که در آن اختلاف باشد عرض کرد مسئله من همین بود و تو تفسیر برخی از آن را بفرمودی با من خبر بده ازین علمی که در آن اختلافی نرود کدامکس عالم باین علم است فرمود اما جملگی و تمامت این علم در حضرت خداوند تعالی جل ذکره است .

و اما آنچه که برای عباد ناچار است نزد اوصیاء علیهم السلام است، این وقت آنمرد یعنی حضرت الیاس روی برگشود و راست بنشست و چهره اش از کمال سرور و خرسندی فروزو درخشیدن گرفت و گفت همین را اراده کرده ام و برای همین امر بیامدم همانا چنان گمان بردی که آن علمی که اختلافی در آن نیست از علم نزد اوصیاء است؟ یعنی از جمله علوم پس چگونه اوصیاء این علم غیر مختلف فیه را از جمله علوم دانستند .

حضرت باقر علیه السلام فرمود همانطور که رسول خدای صلی الله علیه وآله میدانست، یعنی پاره علوم ایشان چنین است و الاکلیه علوم ایشان از پیغمبر صلى الله عليه وآله بود با اینکه جماعت اوصیاء علیهم السلام

ص: 11

بر این وجه نیز میدانستند و اگرچه پاره را از پیغمبر صلی الله علیه وآله شنیده بودند تفاوت این بود که جماعت اوصیاء علیهم السلام نمی دیدند آنچه را که رسول الله میدیدچه آنحضرت پیغمبر بود و ایشان محدث بودند و آنحضرت بسوی خداوند جل جلاله وفود وقدوم میداد واستماع وحی میفرمود و ایشان نمی شنیدند .

عرض کردیا بن رسول الله بصدق سخن فرمودی زود است که مسئله صعب در حضرتت عرضه دارم ازین علم با من خبر بده چگونه است كه اينك آشكار نمیشود چنانکه بارسول خدای صلی الله علیه وآله ظاهر میگشت حضرت صادق میفرماید پدرم علیهما السلام بخندید و شاید خنده آنحضرت از اینستکه سئوال الیاس علیه السلامئ ظاهراً از راه تجاهل و امتحان بود با اینکه میدانسته است حضرت باقر علیه السلام بحال او عارف است یا اینکه این مسئله را که الیاس صعب میشمارد در خدمت آنحضرت صعب و مشکل نیست و فرمود خداوند تعالی ابا دارد جز کسی را که در کار ایمان ممتحن باشد بر علم خودش مطلع گرداند چنانکه بر رسول الله امر فرمود که بر آزادیکه از قومش می بیند شکیبائی ورزد و جز بامر پروردگار قهار با ایشان مجاهده نفرماید پس چه بسیار اکتتامها است که پوشیده می ماند تاگاهی که با پیغمبر امر باظهار آن شد .

و حاصل جواب این است که ظهور این علم با رسول خدای دائماً در محل منع بود چه سالها در آغاز بعثت آنحضرت جزاز اهلش مکتم بود بجهت خوف از اینکه اگر اظهار فرماید مردمان از وی پذیرند تا گاهی که خدای تعالی امر باظهار آن نمود.

و هم چنین حضرات ائمه علیهم السلام از کسانیکه از ایشان قبول نمیکردند مکتوم میداشتند تا زمانیکه باعلانش مأمور شدند و این در زمان بهجت توامان حضرت قائم علیه السلام است که بدون تقیه و ملاحظه مشركين جهاراً تكلم مینمایدوسوگند بخدای اگر رسول خدای صلی الله علیه وآله قبل از اینهم جهاراً تكلم میفرمود ایمن بود لکن نظر آن حضرت در طاعت بود و از خلاف خوف داشت و ازین روی دست از اظهار و زبان تکلم آشکارا بازداشت پس دوست همی دارم که چشم تو بر مهدی این امت باشد ، یعنی زمان او را دریابی در حالتیکه فرشتگان یزدان با شمشیرهای برنده آل داود در میان زمین و آسمان ارواح

ص: 12

کفره را از اموات دچار عذاب میگردانند و ارواح اشباه این کفار را از جماعت زندگان بایشان ملحق میگردانند شاید اشارت یکسانی باشد که ایشان را در هنگام رجعت زنده - خواهند ساخت ثم اخرج سيفاً ثم قال ها ان هذا منها فقال ابى اى والذي اصطفى محمداً على البشر قال فرد الرجل اعتجاره وقال انا الياس ماسألتك عن امرك و بي منه جهالة غير اني احببت ان يكون هذا الحديث قوة لأصحابك وساخبرك بآية انت تعرفها ان خاصموا بها فلجوا قال فقال ابي انشئت اخبرتك بها قال قد شئت .

قال ان شيعتنا ان قالوا لاهل الخلاف لنا ان الله عز وجل يقول لرسوله علیه السلام انا انزلناه في ليلة القدر الى آخرها فهل كان رسول الله صلی الله علیه وآله يعلم من العلم شيئاً لا يعلم في تلك الليلة او يأتيه به جبرئيل علیه السلام في غيره فانهم سيقولون لا فقل لهم فهل كان لما علم بد من ان يظهر فيقولون لا فقل لهم فهل كان فيما اظهر رسول الله من علم الله عز ذكره اختلاف فان قالوا لافقل لهم فمن حكم بحكم الله فيه اختلاف فهل خالف رسول الله صلى الله عليه وآله فيقولون نعم فان قالوا لا ، فقد نقضوا أول كلامهم ، فقل لهم : ما يعلم تاويله إلا الله والراسخون والعلم . فان قالوا: من الراسخون فى العلم فقل من لا يختلف في علمه فان قالوا فمن هو ذاك ؟ فقل كان رسول الله صلی الله علیه وآله صاحب ذالك فهل بلغ أولا .

فان قالوا قد بلغ فقل فهل مات صلی الله علیه وآله والخليفة من بعده يعلم علماً ليس فيه اختلاف فان قالوا لا فقل ان خليفة رسول الله صلى الله عليه وآله مؤيد ولا يستخلف رسول الله صلی الله علیه وآله الا من يحكم بحكمه والامن يكون مثله الا النبوة وان كان رسول الله صلی الله علیه وآله لم يستخلف في علمه احداً فقد ضيع من في اصلاب الرجال ممن يكون بعد، فان قالو الك فان علم رسول الله صلی الله علیه وآله كان من القرآن فقل حم والكتاب المبين انا انزلناه في ليلة مباركة الى قوله انا كنا مرسلين .

پس از آن ، حضرت الیاس شمشیر خود را بیرون آورد و عرض كرد اينك اين شمشير از آنجمله است یعنی از آن شمشیرهای شاهره است که در زمان حضرت قائم علیه السلام خواهد بود چه الیاس از جمله اعوان آن حضرت علیهما السلام است بالجمله حضرت صادق میفرماید پدرم در جواب الیاس علیهم السلام فرمود آری سوگند بآنکسی که محمد صلی الله علیه وآله را بر تمام بشر برگزیده داشت این شمشیر از همان شمشیرها است که در زمان قائم علیه السلام کشیده خواهد شد .

بعد از آن آنمرد یعنی الیاس علیه السلام آن اعتجار را بازگردانید یعنی دیگر باره

ص: 13

برروی آورد و روی خود را بپوشید چه از جانب حق مأمور بود که هیچکس اورانه بیند بعد از معرفت ظاهره و عرض کرد من الياس هستم و من از توسئوال نکردم از امر تواز آنراه که از امر و کار توفرین جهالت باشم یعنی بر مقامات ومراتب و علوم الهى وشأن امامت و ولایت آگاهی دارم لکن دوست میداشتم که این حدیث اسباب قوت ایمان و قلوب اصحاب تو باشد یعنی بعد از آنکه تو یا اولاد معصومین تو از این بعد از این حکایت با اصحاب تو خبر دهند قوت قلب ایشان زیاد میشود و زود باشد که ترا بآیتی خبر دهم که تو بآن عارف هستی اگر اصحاب تو بآن مخاصمت ورزند مظفر و غالب شوند .

حضرت صادق میفرماید پدرم حضرت باقر بحضرت الیاس علیهم السلام فرمود اگرخواهی تو را باین امر خبر دهم ؟ عرض کرد البته میخواهم فرمود اگر شیعیان ما با کسانیکه مخالف ماهستند بگویند خداوند عزوجل با رسول خودش علیه السلام میفرماید بدرستیکه ما فرستادیم قرآن را در شب قدر الی آخرها آیا رسول خدای صلی الله علیه وآله از علم چیزی را میدانست که در این شب نمیدانست یا جبرئیل در غیر این شب برای آنحضرت آن علم را بیاورد همانا زود است که آنجماعت مخالفین خواهند گفت چنین چیزی نیست پس با ایشان بگو آیا برای آنچه میدانست چاره از ظاهر گردانیدن بود ؟ ایشان خواهند گفت نبود پس تو با ایشان بفرمای در آنچه رسول خدای صلی الله علیه وآله از علم خداوند عز ذکره ظاهر ساخت خلافی است ؟

اگر گفتند اختلافی نیست بگوپس هر کس حکم یکند بحکم خداوند که در آن اختلاف است آیا با رسول خدای صلی الله علیه وآله مخالفت خواهند گفت بلی مخالفت کرده است پس اگر بگویند مخالفت نکرده است همانا نقض کرده اند اول کلام خودرا و تو با ایشان بگوتأويلش را جز خداور اسخان نمی دانند اگر بگویند راسخون فی العلم چه کسان هستند بگو آنکس که در علمش اختلاف نورزیده باشند.

پس اگر بگویند این کس که با این صفت باشد کیست بگو رسول خدای صلی الله علیه وآله صاحب این امر است آیا ابلاغ فرمود یا نفرمود پس اگر بگویند ابلاغ فرموده است بگو

آنحضرت وفات نمود و خلیفه بعد از آنحضرت عالم بعلمی بود که در آن اختلاف نبود

ص: 14

اگر بگویند عالم بچنین علم نبود بگو بدرستیکه خلیفه رسول الله صلی الله علیه وآله مؤید است و رسول خدای خلیفه خود قرار نمیدهد مگر کسی را که حکم کند بحكم رسول الله و الا آنکس را که جز در رتبت نبوت در سایر امور مانند آنحضرت باشد و اگر رسول خدای هیچکس را در علم خود مستخلف نساخته باشد پس محققاً تمام مخلوقی که بعد از او بیایند ضایع و بیهوده گردانیده است .

پس اگر با تو بگویند بدرستیکه علم رسول خدای از قرآن است در جواب بگو : حم والكتاب المبين انا انزلناه في ليلة مباركة انا كنا منذرين فيها يفرق كل امر حكيم امراً من عندنا انا كنامر سلین . ترجمه و شرح این آیه مبارکه در فصل آیات مرقومه سابقه گذشت بالجمله اگر این جماعت مخالفین با تو گویند خداوند عزوجل جز بسوی پیغمبر ارسال نفرموده است در جواب بگو این امر حکیمی که یفرق فيه از ملائکه و روحی است که از آسمانی بآسمانی یا از آسمانی بزمینی است .

پس اگر گوید از آسمانی بآسمانی است پس در آسمان احدی نیست که از طاعت بمعصیت باز شود و اگر گویند از آسمان بزمین است و مردم زمین باین امر از همه مخلوقات محتاج ترند با ایشان بگو آیا برای اهل زمین چاره هست از اینکه سیدی و بزرگی داشته باشند که در حضرت او بمحاکمه شوند .

پس اگر گویند خلیفه همان حکم ایشان است پس با ایشان بگو خداوند تعالی ولی کسانی است که ایمان بیاورند و ایشان را از ظلمت کده ضلالت و جهالت به گلشن روشن فروغ بخش ایمان و هدایت بیرون می آورد تا آنجا که میفرماید خالدون سوگند بجان خودم در آسمان و زمین خداوند عزوجل ذکره را ولیستی نباشد جز اینکه این ولی موید میباشد و هر کس که از جانب خدای مؤید گردیده باشد خطا نکند و در زمین خداوند عزذکره را دشمنی نیست مگر اینکه مخذول میباشد و هر کس دچار بلای خذلان باشد بصواب نمیرود همانطور که بناچار بایستی امر از آسمان نازل شود واهل ارض بدستیاری آن امر حکم نمایند همچنین بناچار باید والی و حاکمی باشد .

اگر بگویند این والی را نشناخته ایم در جواب مخالفان بگوی هر چه را دوست

ص: 15

میدارید و دلخواه خودتان است بگوئید خداوند ابا دارد که بعد از محمد صلی الله علیه وآله بندگان خود را متروك گذارد و حجتی برایشان نباشد ، حضرت ابی عبدالله علیه السلام میفرماید حضرت الياس بعد ازين كلمات وقوف نمود و عرض کرد یا بن رسول الله در اینجا با بی غامض است از علم آیا نگران هستی اگر مخالفین بگویند حجت خدای تعالی قرآن است .

حضرت باقر علیه السلام فرمود در این هنگام با ایشان خواهم گفت قرآن ناطق نیست تا امر و نهی نماید ولکن برای قرآن یعنی برای معانی و تفسير وتأويل و بواطن قرآن اهلی و مردمی هستند که امرونهی میفرمایند « و أقول قد عرضت لبعض اهل الارض مصيبة ماهي في السنة والحكم الذي ليس فيه اختلاف و ليست في القرآن ابى الله لعلمه بتلك الفتنة ان يظهر فى الارض وليس في حكمه راد لها ومفرج عن اهلها » .

و میگویم بسا باشد که برای پاره از اهل زمین مصیبتی روی میدهد که در سنت سنیه و حکمی که در آن اختلاف نرود نیست و در قرآن هم نمیباشد و خداوند ابا دارد بجهت علمی که باین فتنه دارد اینکه در زمین آشکار شود و در حکم اورادی نیست و مفرجی و شکافنده برای اهلش نمیباشد ، الیاس علیه السلام عرض کرد یا بن رسول الله رستگاری و فلاح در این جا است گواهی میدهم که خداوند عز ذکره بتحقیق میدانست آنچه میرسد خلق را از مصیبتی در زمین یا در انفس خودشان از دین یاغیر دین فوضع القرآن دليلا لاجرم قرآن را وضع نمود برای اینکه دلیل باشد .

میفرماید بعد از آن آنمرد یعنی الیاس گفت یا بن رسول الله آیا میدانی دلیل چیست ابو جعفر سلام الله تعالى عليه فرمود نعم فيه جمل الحدود وتفسيرها عند الحكم فقدا بى الله ان يصيب عبداً بمصيبة في دينه اوفى نفسه او ماله ليس في ارضه من حكمه قاض بالصواب في تلك المصيبة آرى در دلیل جمل حدود و تفسیر آن نزد حکم است همانا خداوند ابا دارد که بنده را برسد مصیبتی در دین او یا نفس او یامال او که حکم آن در زمین خدای نباشد که در آن مصیبت قاضی و حاکم بصواب باشد .

میفرماید آنمرد عرض كرد اما في هذا الباب فقد فلجتم بحجة الا أن يقترى خصمكم

ص: 16

على الله فيقول ليس الله جل ذكره حجة ولكن اخبرني عن تفسير لكيلا تأسوا على ما فاتكم مما خص به على علیه السلام ولا نفرحوا بما آتيكم من الفتنة التي عرضت لكم بعد رسول الله صلى الله عليه و آله فقال الرجل الحكم الذي لا اختلاف فيه و در نسخه دیگر مرقوم است فقال الرجل اشهد انكم اصحاب الحكم الذي لا اختلاف فيه ثم قام الرجل و ذهب فلم اره ، اما در این باب برایشان بموجب حجت غالب هستید مگر اینکه خصم شما برخداوند افتراء بندد و گوید خدای را حجتی نیست ولکن مرا خبر بده از معنی این آیه شریفه تا اندوه نخورید بر آنچه گذشت و فوت شد از شما از آنچه علی علیه السلام بر آن اختصاص یافته و شادمان نگردید بآنچه داد شمارا یعنی شما که اهل بیت هستید محزون نگردید بر آن منصبی که از شما فوت و از دست شما بیرون شد و شماهم که مخالفین هستید بخلافتی که بدست کرده اید شاد نشوید بسبب سوء اختیار شما .

پس آنمرد عرض کرد شهادت میدهم که شما میباشید اصحاب آنحکمی که اختلاف در آن نیست پس از آن آنمرد برخاست و برفت و از آن پس او را ندیدم .

هر کس در این حدیث شریف و خطابهای حضرت باقر بالياس علیهما السلام وتمكين الياس را بسمع وقبول بنگر دسلطنت و استيلا واحاطه و عظمت امامت و ولایت خاصه را می بیند که چگونه مانند الیاس پیغمبر بزرگواری مانند کودکان دبستان در حضرت او مطیع و منقاد ومستفيد ومتعلم ومستفيض است و حالت تفوق و تقدم و احاطه وافاده و ابهت و قدرت امام سلام الله علیه تاچه مقدار است « وماذالك على الله بعزيز » .

مجلسی اعلی الله مقامه در پایان این حدیث شریف میفرماید حاصل این استدلال این است که ثابت و واضح شده است که خداوند سبحان قرآن را در شب قدر بر پیغمبر خودش صلی الله علیه و آله و نازل فرمود و ملائکه و روح در این شب از هر امری بیانی و تاويلي سنة فسنة فرود می آورند چنانکه فعل مستقبل دال بر تجدد استمراری بر آن دلالت دارد پس میگوئیم آیا برای رسول خداى صلى الله علیه و آله طریقی بسوی آن علمی که محل حاجت امت است بود سوای آنچه از آسمان از جانب خداوند تعالی خواه در ليلة القدر یا غیر از لیلة القدر بود یا نبود و اول بواسطه قول خدای تعالى ان هو الأوحي يوحى

ص: 17

باطل است لاجرم دوم ثابت است .

بعد از آن میگوئیم آیا جایز هست که این علم که محتاج اليه امت است یعنی صلاح امر معاش و معاد ودنيا و آخرت و دين و معارف و توحید امت بآن راجع است ظاهر نگردد یا بناچار بایستی ظاهر بگردد و اول که عدم اظهار باشد بدلایل عقلیه بلکه حسیه باطل است زیراکه این وحی که برسول خدای میشد برای این بود که بامت ابلاغ فرماید و ایشانرا به حضرت سبحان تعالی راہ نمائی کند پس دوم که اظهار و ابلاغ باشد ثابت گردید .

از آن پس میگوئیم آیا برای این عملی که از آسمان از جانب یزدان بحضرت پیغمبران نازل گردید اختلافی است باین معنی که در امری در زمان و وقتی حکم نماید بحكمی و از آن پس در همین امر که بآن در آنزمان حکمی معین کرده بود در این زمان بعینه بحکمی دیگر حکم نماید یعنی آن حکم را که در آنزمان معین کرده بود در این زمان بعينه تغییر بدهد و حکمی غیر از سابق نماید یا نه واول که تغییر بدهد باطل است چه حکم از جانب خداوند عزوجل نازل شده است و خدای تعالی از آن برتر است که بطوریکه مذکور شد تغییر بدهد چنانکه خود میفرماید ولو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً .

بعد ازین بیان میگوئیم پس اگر کسی حکم کند بحکمی که در آن اختلاف باشد مثل اجتهادات متناقضه آیا در این اختلاف و این تناقض با قول رسول خدای صلی الله علیه وآله در این کردار خود موافقت کرده است یا نکرده است و مخالفت کرده است و اول باطل است زیرا که در حکم رسول الله صلی الله علیه وآله اختلاف نمیباشد لاجرم دومین ثابت گردید .

بعد از آن میگوئیم پس اختلافی در حکم وی نیست آیا برای او طریقی بسوی این حکم هست که بداند بدون جهت الهی یا بغیر واسطه یا با واسطه و بدون اینکه بداند تأویل متشابهی را که بسبب آن اختلاف واقع شده است یا نه و اول باطل است و دوم که باید بداند و از جهت حق باشد ثابت میشود پس از آن میگوئیم آیا میداند تاویل متشابه را جز خداوند تعالی و آنانکه راسخان در علم هستند و در علم ایشان اختلافی نیست یانه چنان است

ص: 18

واول باطل است چه خدای تعالی میفرماید و ما يعلم تأويله الا الله والراسخون فى العلم پس ازین بیان میگوئیم پس رسول خدای صلی الله علیه وآله که از راسخان فی العلم است آیا وفات کرد و این علم محتاج اليه امت را با خود برد و طریق علم خود را به متشابه بخلیفه از طرف خود ابلاغ نفرمود یا فرمود و اول که عدم ابلاغ و عدم نمایش بخلیفه خود باشد باطل است چه اگر پیغمبر چنین می کرد و این ابلاغ را نمیکرد تمام مردمی را که بعد از آن حضرت از اصلاب پدران بعرصه وجود میرسیدند تاقیامت در ورطه جهالت و ظلمات ضلالت ضایع و بیهوده میگردانید پس دوم ثابت شد که البته ابلاغ فرموده و هدایت خلق و روشنائی طریق فلاح را بنموده است .

و بعد از تلویح صریح میگوئیم آیا خلیفه رسول خدا و خاتم انبیاء که بعد از آنحضرت بر مسند امامت و خلافت بنشست مثل سایر مردم بود که خطا و اختلاف در علم او راه داشته باشد یا نه بلکه اومؤید از جانب خدا وحاكم بحكم رسول الله صلی الله علیه وآله بود باینکه فرشته با و می آمد و او را بدون اینکه وحی بیاورد یا آن خلیفه او را بنگرد حدیث می فرمود و ما یجرى مجرى ذالك ، و این خلیفه در تمام اوصاف و شئونات و علم و اخلاق جز نبوت و منصب والای رسالت مانند رسول خدای میباشد و اول که مانند سایر مردمان و جایز الخطا باشد و مؤید من عند الله و شبیه رسول خدای در اوصاف و علم نباشد باطل است چه عدم اغنای او لازم میشود زیرا که آنکس که جایز باشد بر او اختلاف در علم همچنان از اختلاف در حکم نیز بروی ایمن و مطمئن نخواهند بود و چون چنین باشد تضییع امر امت و احکام و اوامر لازم خواهد گشت .

پس دوم ثابت گردید و بناچار بایستی رسول خدای صلی الله علیه وآله را خلیفه باشد که در علم راسخ و بتاويل متشابه عالم و از جانب خدای مؤید و از خطا محفوظ و از اختلاف در علم که موجب اختلاف در حکم است آسوده و بر بندگان یزدان بواسطه دارائی این شئونات و اوصاف حجت باشد وهو المطلوب ، این حال در صورتی است که ماهمه را دلیل واحد قرار بدهیم و احتمال دارد که دلایل متعدده باشد چنانکه بآن اشارت میشود و شاید اظهر هم همین باشد .

ص: 19

پس هر کس عالم بجميع احکام نباشد و از آن کسان باشد که خطا بروی روا باشد چنین کس نیز محتاج بخلیفه دیگر خواهد بود تا جهل او را رفع و آن نزاعی را که در میان وی و دیگری بجهت خطای او واقع میشود چاره نماید و این شخص جز از جانب خدای نتواند منصوب باشد و آنکس که از جانب مردمان که مانند خودشان پای کوب قوارع جهل و ضلالت است نصب شود طاغوت است که يخرجهم من النور الى الظلمات و آنكس که مؤيد من عند الله است يخرجهم من الظلمات الى النور .

پس ظاهر شد که قرآن را امام میفهمد و آن دلیل برای امام است بر معرفت احکام و مراد این است که قرآن برای سیاست امت کافی نیست و اگر مسلم شماریم که این جماعت معانی قرآن را می فهمند لا بد است که آمر و ناهی و زاجری باشد که مردمان را بخواند تا با حکام قرآن کار کنند و ایشان را بر این کار باز دارد و این شخص معصوم و عامل بجميع آنچه او را در قرآن امر کرده اند و منزجر از آنچه در قرآن اورا از آن نهی کرده اند باشد و تمام احکام در قرآن هست لکن چون ظاهر نیست این است که به سنت متواتره وعلم امام راجع میشود .

و از این است که فرمود فوضع القرآن دلیلا یعنی برای امام چه امام را ممکن است که تفاصیل احکام را از قرآن استنباط نماید و برای سایر علما استنباط مختصري امكان دارد و اگر خواهند بتفاصیل قرآن عمل نمایند ناچار باید بامام علیه السلام رجوع نمایند پس حاجت مردم با مام ثابت شد و منصب والای خلافت را مگر آنکس که ملائکه و روح وقایع و احکام مکتو به در این کتاب را بد و نازل سازند مستحق نیست و پاره تحقیقات و تشکیل لغات بیانات که علامه مجلسی علیه الرحمه در این حدیث مبارك فرموده است چون چندان حاجت نبود اشارت نشد .

و این حدیث مبارک ازین پیشن در مجلدات احوال شرافتمنوال حضرت صادق علیه السلام با شرحی دیگر مذکور شده است بعضی از مفسرین عرفا در تفسیر این سوره مبارکه مینویسند انا انزلناه یعنی ما فرستادیم قرآن را و اینکه قرآن را مذکور نفرموده است

ص: 20

برای تفخیم قرآن است و قرآن را بصورت قرآن نازل فرموده در ليلة القدر یکه عبارت از صدر مبارك محمدی صلی الله علیه وآله است در ليلة القدریکه نقوش مدادیه و الفاظی که معانی در تحت آن پوشیده است و میگوید :

بدانكه أنه تعبير عن مراتب العالم باعتبار أمدبقائها و عن مراتب الانسان باعتبار النزول بالليالي و باعتبار الصعود بالأيام لأن الصاعد يخرج من ظلمات المراتب الدانية الى انوار المراتب العاليه والنازل يدخل من انوار المراتب العاليه في ظلمات المراتب النازله كما انه يعبر عنها باعتبار سرعة مرور الواصلين اليها و بطوء مرورهم بالساعات والايام والشهور والاعوام و ايضاً يعبر عنها باعتبار الاجمال فيها بالساعات و الأيام وباعتبار التفصيل بالشهور والاعوام وان المراتب العالية كلها ليال ذوو الاقدار و ان عالم المثال يقدر قدر الاشياء تماماً فيه ويقدر ارزاقها وآجالها و مالهاوما عليها فيه و هو ذو قدر و خطر و هكذا الانسان الصغير وليالى عالم الطبع كلها مظاهر لتلك الليالى العالية فانها بمنزلة الارواح لليالى عالم الطبع و بها تحصلها و بقاؤها لكن يعرض منها خصوصية بتلك الخصوصيه تكون تلك الليالى العالية اشد ظهوراً في ذالك البعض .

و لذالك ورد بالاختلاف و بطريق الابهام و الشك ان ليلة القدر ليلة النصف من شعبان او التاسع عشر او الحادى والعشرون او الثالث والعشرون او السابع والعشرون او الليلة الاخيره من شهر رمضان وغير ذالك من الليالي وعالم الطبع وكذالك عالم الشياطين و الجن بمراتبها ليس بليلة القدر و هذان العالمان عالما بنی امیه و ليس فيهما ليلة القدر و الاشهر المنسوبة الى بني امية التي ليس فيها ليلة القدر كناية عن مراتب ذينك العالمين .

و نیز این مفسر عارف در ذیل تفسیر آیه شریفه انه لقرآن کریم یعنی آنچه بر تو تلاوت میشود یا وحی میشود یا قرآن ولایت علی علیه السلام است قرآنی است کریم عزیز خطیر در کتاب مکنون یعنی کتاب عقولی که امام مبین است یا کتاب نفوس کلیه ایست که کتاب محفوظ است چه قرآن از مقام جمع الجمعی که مشیت است بمقام جمعی که مقام عقول طولیه و عرضیه است و بسوی مقام نفوس کلیه نازل شده است و اولا در این مقامات

ص: 21

مذکوره ثابت مانده پس از آن از آنمقامات بسینه مبارک پیغمبر صلى الله عليه وآله و بعد از آن از سینه همایونش بحس مشترك آنحضرت و از حس مشترك بسوى خارج بصورت الفاظ يا حروف یا بصورت کتابت و نقوش ثبوت جسته است .

و آن در تمام این مقامات قرآنی است که جامع بین وحدت و کثرت و احکام قلب و قالب و علم و عمل است و جز مطهرونش مس نکنند چه آن قرآنی که در کتاب مکنون است نمیرسد بحریم قدس او مگر کسیکه از الواث معاصی و محرمات وادناس توجه بسوی کثرات و انانیات و ارجاس حدود و تعینات پاك و پاكيزه و بی آلایش باشد .

ولكن چون تکلیف مطابق با تکوین و ظاهر موافق با باطن است لاجرم تکلیف بر حسب مقام بشری این است که مس نکند قالب قرآن را قالب انسان و ظاهر آن را ( چنانکه آخبار بر این وارد است و علماء بر این فتوی داده اند و گفته اند خبر در اینجا بمعنی نهی است ) جز کسیکه از احداث واخباث مطهر باشد و همچنین نهی کرده اند که بدون طهارت مس خیط و علاقه و جلد و قرطاسش را بنماید .

این است که علی علیه السلام در ذیل خبری با جناب عمر بن خطاب فرمود قرآنی را که نزد من است جز مطهرون و اوصیائی که از فرزندان من هستند مس نمی کنند جناب عمر عرض کرد آیا برای اظهارش وقتی معلوم نیست فرمود بلی گاهی که قائم که از فرزندان من است قیام نماید آن قرآن را ظاهر مینماید و مردمان را بر آن باز میدارد و سنت بآن جاری میگردد .

جناب صدرالمتالهین در مفاتیح الغیب و شرح شون قرآن و بطون قرآن میفرماید حاصل این است که علوم بتمامت داخل در ذات الله و افعال الله و صفات الله میباشد و در قرآن شرح ذات وصفات و افعال خداوند است و این علوم را نهایتی نیست و ذکر مجامع آن در قرآن است و تفاصیل مقامات آن راجع بسوى فهم و استنباط میباشد و مجرد ظاهر تفسیر اشارت بآن نمیکند و باین جهت فرموده اند اقرؤا القرآن و التمسوا غرايبه .

ص: 22

و میفرماید یکی از علماء فرموده اند که برای هر آیتی شصت هزار فهم است و آنچه از فهمیدن آن باقی است بیشتر از آن است .

و در فاتحه هشتم میفرماید چون نگران هستم که از درک قرآن و فهم سر و حقیقت قرآن عاجز و قاصری فائه لبأ عظيم وانتم عنه معرضون مثالی و لمعه از قرآن برای تو می آورم همانا خداوند سبحان هیچ چیزی را در عالم صورت و دنیا نیافریده است مگر اینکه در عالم آخرت و مأوی مر آن را نظیری است و هم چنین برای آن در عالم اسماء و عالم حق وعالم غیب الغيوب نظیر میباشد و اوست مبدع اشیاء و هیچ چیز در زمین و در آسمان نیست مگر اینکه شانی از شون و وجهی از وجوه اوست و تمامت عوالم متطابق و متحاذية المراتب هستند پس ادنی در مثل اعلی و اعلی حقیقت ادنی است همچنین تا بحقيقة الحقايق و وجودم وجود همین حکم را دارد .

پس جمیع آنچه در این عالم است امثله و قوالب هستند برای آنچه در عالم روح است مانند بدن انسان بقیاس روح انسان و اهل بینش را معلوم که هویت بدن بروح است و همین گونه آنچه در عالم ارواح است مثل واشباهی است برای آنچه در عالم اعیان عقلیه ثابته ایست که آن نیز مظاهر اسماء الله است و اسمه عینه چنانکه در مقامش محقق است و در هر دو عالم هیچ چیزی آفریده نشده است مگر اینکه برای آن مثالی و نمونه صحیحی است در انسان و مادر بیان حقیقت عرش و کرسی و استواء بر آن و تمكن در آن را بيك مثال در این عالم انسانی منکشف میسازیم تا قیاس بشود باین مثال غیر از آن معانی الفاظ مو همه مر تشبیه را.

پس میگوئیم مثال عرش در ظاهر عالم انسانیت مثال قلب مستدير الشكل انسانی میباشد و در باطن آن روح حیوانی انسان بلکه روح نفسانی اوست و در باطن باطنش نفس ناطقه است و آن قلب معنوی اوست که محل استواء روح اضافی اوست که آن جرمی علوی نورانی است که مستقر بر آن است بخلافة الله تعالى في هذا العالم الصغير چنانکه مثال کرسی در این عالم بشری صدر اوست و در باطن روح طبیعی اوست که

ص: 23

وسع سموات القوى السبع الطبيعيه و ارض ناطقه او یعنی مدرکه و محرکه است چنانکه کرسی موضع دو قدم یعنی قدم صدق عندربك و قدم الجبار است حين يضع في النارثم العجب كل العجب .

و هیچ عجب نیست که عرش با آن عظمت و اضافه و نسبتش بحضرت رحمان که الرحمن على العرش استوى بالنسبه بسوی سعه و وسعت قلب چنانکه گفته اند مانند حلقه باشد نسبت بوسعت بین آسمان و زمین با اینکه در حدیث وارد است لا يسعنی ارضى و لاسمائى ولكن يسعنى قلب عبدى المؤمن .

و ابویزید بسطامی میفرماید لوان العرش و ما حواه وقع في زاوية من زوايا قلب ابي يزيد لما احس بها اگر عرش و آنچه را بر آن حاوی است در گوشه از گوشهای دل ابویزید جای افتد از کثرت وسعتی که در قلب من میباشد احساس بآن نمیکنم .

هر که را قلبی خوش از حق در دل است *** صد هزاران عرش حقش منزل است

و چون این مثال را بدانستی دستوری در تحقیق حقایق آیات و میزانی برای جمیع امثله وارده بر لسان نبوت قرار بده تا چونت خبری از رسول خدای صلی الله علیه وآله رسید که برای مؤمن در قبرش گلشنی سبز و خرم است و قبرش هفتاد ذراع بروی گشاده می آید و چنان روشنی میگیرد که مانند شب چهارده میشود .

یا در حدیثی از آنحضرت صلی الله علیه وآله شنیدی که در عذاب کافر در قبرش هفتاداژدها که برای هر يك نه سر است که او را میگزند و در جسمش تا روز بر انگیزش میدهند بهیچ وجه در ایمان و اقرار بدین اخبار توقف نجوئی و صریحاً و بدون اینکه تأویل یا حمل بر استعاره یا مجاز کنی اعتراف نمائی و در هر حال برای اغلب کسان نصیبی از قرآن جز در قشور آن نیست چنانکه برای چهار پایان نصیبی از لب ومغز جز در قشر و پوست آن که کاه است نیست .

و قرآن غذای تمام آفریدگان است علی اختلاف اقسامهم ومقاماتهم لكن اغتذاء بر مقدار منازل و درجات ایشان است و در هر غذائی مخی و نخاله و تبن و کاهی است و حرص حمار برخوردن کاه بیشتر است بر آن نانی که از گندم این کاه که لب آن است

ص: 24

اخذ میشود و تو و نظرای تو سخت شدیدالحرص هستید که از درجه بهائم مفارفت نکنید و بسوی درجه عالیه معنی انسانیت وملكيه ارتقاء نجوئيد فدونكم والانسراح في رياض القرآن ففيها متاعاً لكم ولا نعامكم .

پس از تضاعیف آنچه ذکر نمودیم ثابت شد که قرآن ظاهرش حق است و باطنش حق است وحدش حق است و مطلعش حق است لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه .

ومرحوم صدر المتألهین را در طی این فاتحه هشتم بیانات رشیقه است که چون چندان بما نحن فيه مصاحبت نداشت استفاضه اش را بمطالعه کنندگان حوالت نمود و در پایان این مسائل يك مختصری که شامل مطالب عالیه و خلاصه مسائل کلیه ولایق استفاده وحفظ باشد رقم مینمائیم و میگوئیم چنانکه یکی از علمای متأخرین ومفسرین مرقوم داشته اند این است که حکمای محققین و اولیای موحدین را از راه کشف ویقین حقیقت این معنی مکشوف افتاده است که حقیقت ذات حق تعالى جز وجود مطلق که از همه قیود حتی قید اطلاق منزه است نمیباشد و از جمع شروط حتى شرط عدم وشرط وجود مقدس است .

باین معنی نه کلی است نه جزئی نه خاص است نه عام نه واحد است نه كثير نه مطلق است نه مقید بلکه تمام این مذکورات تعینات و اعتباراتی چند باشند که ثانیاً اورا عارض میشوند و خداوند متعال از همه این مراتب منزه است حتی از این تنزیه نیز منزه و مبرا باشد و برحسب تجلیات آسمانی و صفاتی بر همه مراتب متطور و بر حسب هر تعینی از تعینات مراتب مستحق اطلاق اسمی الهیه میگردد .

پس اول تعینی که عارض وجود مطلق میگردد تعیناتی است که مأخذ اشتقاق اسمی از اسماء حسنی است مانند تعین علم و قدرت وحيات وغير ذلك كه مأخذ اشتقاق اسم العليم والقدير والحي وغير ذالك از اسماء حسنی است و این تعینات را صفات الله میگویند وذات با قضمام هر صفتی از صفات اسمی است از اسماء و همه اسماء اگرچه بيك معنى حسنى و اسم اعظم هستند اما بالاضافه بیکدیگر اسم اعظم عبارت است از ملاحظه ذات باجميع صفات بحیثیتى که تمام اسماء مندرج در آن اسم باشند چنانکه

ص: 25

مشهور است که الله علم است برای ذات مستجمعه جمیع صفات كمال ولهذا در حدیث وارد شده است که لفظ الله اعظم است .

مجملا اسمای حسنی مقامی است از مقامات وجود که مسمی است بحضرت اسماء و فى الحقيقه آنها را مغايرتى باذات نیست و داخل عوالم نیستند بلکه همگی ظلال و اشعه ذات میباشند بلی آنها را مظهری میباشد مجرد لا في زمان و لامکان که از آنها نیز باعتبار اتحاد ظاهر ومظهر باسماء تعبير ميشود لكن جعل وخلق تعلق بآنها میگیرد وداخل عوالم مجرداند و چون سخن را باین مقام میرساند بحدیثی که سابقاً بآن اشارت شد ان الله تعالى خلق اسماء بالحروف غير متصوت الی آخره اشارت مینماید .

همانا خداوند تعالی خلق کرد اسمی را که از مقوله حروف و اصوات نبود و از تلفظ و نطق منزه و از جسد و پیکر شخص جسمانی مقدس و از شباهت بمخلوقات مبرا و از رنگ و صبغ معری بود قطر واندازه جسمانی از ساحتش دور و چشم حد و نهایت مقداری ازرؤیت صورت مجرد او کور ادراك اوهام از ملاحظه جمال او در حجاب و در نظر اصحاب بصائر بی نقاب .

و این کلمات قدسی سمارت صریح است در اینکه اسماء الله الحسنى از مقوله حروف و صورت نیستند بلکه حقایقی چندند مجرد الهی و جلواتی چنداند مقدس ربانی و کشف ارباب شهود نیز در خصوص تعیین حضرت اسماء مطابق است با آنچه از اصحاب عصمت علیهم السلام رسیده است و این است معنی اسماء .

واما الفاظی که از حروف و اصوات ترکیب شده اند اسمای حقیقیه نیستند بلکه اسماء اسماء میباشند و مراد از اسمای حقیقیه همان است که در ادعیه اهل بیت علیهم السلام وارد است اسئلك بالاسم الذى خلقت به العرش وبالاسم الذي خلقت به الكرسي و بالاسم الذي جمعت به المتفرق واسئلك بالاسماء التي تجليت بها للكليم على الجبل العظم و این ادعیه مأثوره بسیار است.

وشکی در این نمیرود که مقصود از اسم خداوند معبود که مقسم به وسبب افاضه

ص: 26

جود ووسیله اعطای وجود نزد خلاق عالمیان تواند بود سوای معانی حقیقیه مجرده ملکوتيه وانوار قدسيه لاهوتیه از الفاظ دیگر و حروف که مخلوق و مجعول متکلم است نتواند بود و از این پیش در پایان جلد چهارم احوال حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل احتجاج آن حضرت با ابوقره محدث کلماتی از امام علیه السلام در باب مخلوقیت و حدوث قرآن مجید مذکور شد که بر آنچه در این فصول مذکور شد اصرح و ابین است و ثابت میشود که قرآن کریم و تمامت كتب سبحانى بجمله حادث ومخلوق هستندنه قديم و غير حادث و همچنین در باب کلام .

فقال ابوقره فما تقول فى الكتب فقال ابو الحسن علیه السلام التورية والانجيل والزبور والفرقان وكل كتاب انزل كان كلام الله انزله للعالمين نوراً وهدى وهى كلها محدثه وهى غير الله حيث يقول او يحدث لهم ذكراً وقال ما يأتيهم من ذكر من ربهم لا استمعوه وهم يلعبون وانه احدث الكتب كلها الذي انزلها فقال ابوقره فهل تفنى فقال ابو الحسن علیه السلام اجمع المسلمون على ان ما سوى الله فان وما سوى الله فعل الله والتورية والانجيل والزبور والقرآن فعل الله الى آخر الخبر .

و نیز کلمات مرحوم ملا محسن فیض علیه الرحمه در تفسیر صافی که میفرماید مستفاد از مجموع این اخبار و روایات از طریق اهل البیت علیهم السلام این است که این قرآن که بدست ما اندر است بالتمام بآنصورت نیست که بر پیغمبر صلی الله علیه وآله نازل شده است بلکه برخی از آن بر خلاف ما انزل الله و باره مغير و محرف است و بسیاری چیزها را از آن حذف کرده اند از جمله محذوفات نام مبارك على علیه السلام در مواضع كثيره و از آنجمله حذف لفظ آل محمد صلی الله علیه وآله در مواقع عدیده و از آنجمله حذف اسماء منافقین در مواضع خودش وجز این است و به ترتیبی که در حضرت خدای و رسول مرضی باشد نیست .

و نیز علی بن ابراهیم قمی و پاره مفسرین عظام اشارت باین معنی کرده اند و با این تفصیل در حدوث و مخلوقیت قرآن چه جای سخن میماند و ازین قبیل آیات را ائمه هدی علیهم السلام مکشوف ساخته اند چنانکه در رساله حضرت باقر علیه السلام بسعد الخير و دیگر مقامات مسطور نموده ایم و از عامه نز روایت شده است و کلینی علیه الرحمه بر این عقیدت

ص: 27

است اما سید مرتضی و جماعتی بر خلاف این رفته اند و مفسرین بیانات مشروحه دارند و عدم زيادت و نقصان را نفی کرده اند .

اگر چه در این فصل که راجع بآیاتی است که تفسیر و تأویل آن از حضرت امام عباد محمدجواد صلوات الله علیه رسیده بعضی مرقومات دیگر نیز ملحق شد اما چون متمم فصل سابق ومطالب راجع بامر قرآن مجید و ذکر صفات وذات و اسمای والاسمات الهیه بود که مؤید مطالب و بیانات و استدلالات سابقه در باب حدوث و مخلوقیت قرآن و مسائل توحیدیه بود از نگاوش آن و کسب ثواب منصرف نگشت چه هر چه هست و باید خواست در قرآن مجید و فرقان حمید و لسان نبوت و ولایت بلکه کلام حضرت احدیت بر آن شاهد

اللهم بالحق انزلته وبالحق نزل اللهم عظم رغبتى فيه واجعله نوراً لبصري و شفاء لصدرى وذهاباً لهمى وحزني اللهم زين به لسانی و جمل به وجهي وقو به جسدي وارزقني تلاوته على طاعتك آناء الليل واطراف النهار واحشرنى مع النبي محمد و آله الاخيار وصل اللهم على محمد وآله الابرار الاطهار .

اللهم اجعل القرآن لنا في الدنيا قريناً و في القبر مونساً وفي القيمة شافعاً وعلى الصراط دليلا وفى الجنة رفيقاً ومن النار ستراً وحجاباً وبالخيرات كلها دليلا وامناً و اماناً برحمتك يا ارحم الراحمين اللهم اهدنا بهداية القرآن و عافنا بعناية القرآن وارحم موقفنا بعظمة القرآن و نجنا من النيران بكرامة القرآن اللهم ارحمنا بالقرآن العظيم يارحيم ياكريم .

ص: 28

بیان ایفاد كتب مأمون بن هارون بعمال و حکام امصار در امر خلافت معتصم

در این سال دویست و هجدهم هجری که سال آخر زندگانی مأمون بود چون در بستر رنجوری دچار شد فرمان كرد تا بعمال ممالك وحكام ولايات محروسه مكتوب کردند من عبدالله الامام المأمون امير المؤمنين واخيه الخليفة من بعده الى اسحق بن اميرا المؤمنين الرشيد .

و بعضی بر این عقیدت رفته اند که این مکتوب را مأمون باین صورت رقم نکرد بلکه گاهی که از حال غشیه و بیهوشی که او را در اوقات رنجوری در بدندون عارض شده وافاقت یافته بود مکتوبی باین مضمون از جانب مأمون بنوشتند « الى العباس بن المأمون والى اسحق وعبدالله بن طاهر انه ان حدث به حدث الموت في مرضه هذا فالخليفة من بعده ابو اسحق بن امیرالمؤمنین الرشید » اگر در این مرض که مأمون دچار آن است دچار مرگ شد ابو اسحق پسر هارون الرشید بعد از مأمون الرشيد جانشین اوو خلیفه است و محمد بن داود این مکتوب را بنوشت و مکاتیب را خاتم بر نهاد و بفرستاد .

پس از آن ابو اسحق بعمال خود نگاشت من ابی اسحق اخى امير المؤمنين والخليفة من بعد امير المؤمنين » پس مکتوبی از ابو اسحق محمد بن هارون الرشيد باسحق بن یحیی بن معاذ که از جانب او عامل لشگریان دمشق بود در روز یکشنبه سیزده شب از رجب سپری گردیده وارد شد که عنوانش اینگونه بود .

من عبدالله عبدالله الامام المأمون امير المؤمنين والخليفة من بعد امير المؤمنين ابی اسحق بن امير المؤمنين الرشيد اما بعد فان امير المؤمنين امر بالكتاب اليك - في التقدم الى عمالك في حسن السيره وتخفيف المؤنة وكف الأذى عن اهل عملك فتقدم الى عمالك في ذالك اشد التقدمة واكتب الى عمال الخراج بمثل ذالك .

از جانب مأمون و برادرش ابو اسحق بن رشید مرقوم میشود که امیرالمؤمنین فرمان کرد تا بتو بنویسم که بعمال خود در حسن سیرت و تخفیف مؤنت و کف آزار و

ص: 29

اذیت از آنانکه در حیطه امارت و اقتدار تو هستند دستورالعمل دهی تو نیز بعمال ولایات و خراج خودت بهمین نهج مسطور كن و نيز ابواسحق بجميع عمال خودش که در اجناد شام جند حمص واردن و فلسطین بودند باین خط رقم کرد و چون روز جمعه یازده شب از شهر رجب بجای مانده در رسید اسحق بن یحی بن معاذ در مسجد دمشق نماز بجماعت بگذاشت و بعد از دعای در حق مأمون و ذکر نام او در خطبه خود گفت اللهم واصلح الامير اخا امير المؤمنين والخليفة من بعد امیر المؤمنين ابا اسحق بن امير المؤمنين الرشيد .

بیان خبر مرض و سبب حصول آنمرض که وفات مامون در آنمرض روی داد

طبری از سعید علاف قاری حکایت کند که گفت گاهی که مأمون در بلاد روم بود در طلب من بفرستاد و دخول مأمون از طرسوس ببلاد روم روز چهارشنبه سیزده شب از جمادى الاخره اتفاق افتاد ، سعید میگوید مرا بخدمت مأمون حمل کردند و در آن وقت مأمون در بدندون جای داشت و از من خواستار قرائت بود .

پس یکی روز مرا بخواست چون بدرگاه وی در آمدم در کنار رودخانه بدندون نشسته و برادرش ابو اسحق معتصم از طرف راستش بنشسته بود چون مرا بدید فرمان کرد تا در کنارش بنشستم و نگران شدم که مأمون و ابو اسحق پایهای خود را در آب بدندون در آویخته اند .

مأمون با من فرمود ای سعید تو نیز پای خود را در این آب اندر آروهم ازین آب گوارای دلارا بیاشام آیا هرگز آبی باین شدت سردی و گوارائی و صافی دیده باشی من امتثال امر کردم و گفتم یا امیرالمؤمنین هرگز در تمام عمر آبی باین خوشی و لطافت و نظافت ندیده ام گفت چه چیز خوب و خوشی است که بخورند و این آب را بعد از آن بر آن بیاشامند گفتم یا امیرالمؤمنین تو داناتری گفت خرمای آزاد .

پس در اثنای همان حال که مأمون در این سخن اندر بود بناگاه صدای مرکب برید برخاست و مأمون ملتفت گردید و نظر افکند قاطری چند از اشترهای برید بود

ص: 30

که بر کفلهای آنها باردانها و در میان آن هدایا بود ، مأمون با تنی از خدام امر کرد که بشتاب و بنگر آیا در این هدایا خرما باشد و اگر در آنها خرما هست بنگر اگر خرمای آزاد باشد بیاور خادم برفت و شتابان با دو سبد بیامد که در میان آنها خرمائی آزاد بود که هم در این ساعت از درخت خرما بچیده اند .

مأمون لب بشكر و سپاس خدای برگشود و تعجب از این کار او بسیار شد با من گفت نزديك من بيا و بخور ومأمون وابواسحق معتصم بخوردن در آمدند و من با ایشان بخوردم و از آن پس همگی از آن آب جوی دلجوی بیاشامیدیم و لذت بردیم اما پس از ساعتی هيچيك از جای برنخاستیم مگر اینکه تن در تعب تب داشتیم و سبب مرگ مأمون از همین علت بود و معتصم نیز همواره علیل بود تا گاهی که بعراق اندر شد و من نیز یکسره رنجور بودم چندانکه نزديك بمرگ شدم و پس از مدتها بیا سودم .

صاحب معجم البلدان مینویسد بدندون بفتح باء موحده و ذال معجمه و نون ساكنه و دال مهمله وواو ساكنه و نون ثانیه قریه ایست و از آنجا به طرسوس یکروز راه است از بلاد ثغر است ، مأمون در آنجا بخالق بیچون پیوست و او را بجانب طرسوس نقل و در آنجا مدفون ساختند و طرسوس را دروازه ایست که دروازه بدندون می نامند و قبر مأمون در وسط سور است مأمون برای غز و و جهاد بیرون شده و در بدندون مرگش در رسید و بمرد و این حادثه در سال دویست و هجدهم بود .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد مأمون الرشید در سال دویست و هیجدهم هجری با مردم روم بجنگید و اینوقت به بنای طوانه که شهری است از شهرهای ایشان در دهانه دروازه كه در يك سوی طرسوس است شروع کرده بود و بسایر حصون و قلاع رومیان تاخت آورد و ایشان را بکیش اسلام بخواند و جملگی را مخیر ساخت که مسلمانی گیرند یا جزیت بدهند و گرنه کار بشمشیر آبدار سپارند ، گروه نصرانی خوار و ذلیل و از قبول اسلام یا مقابلت تیر و تیغ خون آشام عاجز ماندند و تقدیم جزیه را اختیار کردند .

ص: 31

مسعودی میگوید قاضی ابو محمد عبدالله بن احمد بن زید دمشقی در دمشق برای من حکایت کرد که چون مأمون آهنگ جنگ روم را بآ نمرز و بوم راه سپارشد و در بدندون منزل ساخت رسول ملك روم بخدمت مأمون بیامد و گفت پادشاه روم مخیر ساخته است ترا در میان اینکه هر مقدار مخارجی که از ابتدای حرکت از مملکت خودت تا باینجا کرده تقدیم نماید یا اینکه هر چند اسیری که از مسلمانان در چنگ مردم روم است بدون اینکه یکدرم یا یکدینار از شما باسم فداء بخواهند رد نمایند و تسلیم کنند یا اینکه هر شهری را که از مسلمانان بدست نصرانیه ویران شده است دیگر باره بصورت اول تعمیر کنند و تو از این جنگ دست بازداری و بمملکت خودت مراجعت فرمائی .

مأمون چون این سخنان و این پیام ملک روم را بشنید بر خاست و به خمیه خود اندر شد و دورکعت نماز بگذاشت در پیشگاه علام الغیوب استخاره نمود و نزد رسول بیامد و گفت اما اینکه گفتی آنچه در این سفر در مصرف جیش کشیده و مخارج طی راه را نموده ام بمن باز میگردانی همانا از خدای شنیدم یعنی استخاره کردم و این آیة در جواب آمد در داستان بلقيس ملكة سبا « واني مرسلة اليهم بهدية فناظرة بم يرجع المرسلون » برای حضرت سلیمان تقدیم هدیه میکنم و تامل و نظر میکنم تا فرستادگان من بیایند و بدانم چه جواب آورند تا تکليف من معلوم شود « فلما جاء سليمان قال اتمدوننی بمال فما آتانى الله خير مما آتاكم بل انتم بهديتكم تفرحون » آیا مدد میدهی مرا بمال همانا آنچه خدای مرا داده است بهتر است از آنچه شما را داده است و شماها بهدیه خودتان شادمان باشید .

و اینکه گفتی هر اسیر یکه از مسلمانان در بلاد روم دارید از قید اسارت بیرون میکنید همانا اسرائی که بدست شما هستند از دوگونه بیرون نیستند یا کسانی هستند که در طلب مرضات الهی و مثوبات اخرویه هستند البته بآنچه خواسته اند رسیده و میرسند یا مردمی هستند که جز در طلب دنیا نیستند خداوند تعالی هرگز اینگونه مردم را از چنگ اسیری بیرون نکند .

ص: 32

و اینکه گفتی هر شهری که از آن مسلمانان است و مردم روم ویرانش کرده اند تو تعمیر میکنی یقین دانسته باش که اگر من تمام شهرها و دیارروم را از ریش و ریشه برآورم و يك آجر در بنائی باقی نگذارم هنوز چاره در ديك زنی را ننموده ام که در حال اسیری خودش لغزش یافته باشد و صدای و امحموداه و وامحمداه او بلند گردیده باشد هم اکنون نزد صاحب خودت بازشو و از این پس در میان من و او جز شمشیر بران حکمرانی نیست .

آنگاه گفت ای غلام کوس کوچ بکوب و در ساعت بر نشست و راه بر گرفت تا پانزده حصن حصین و قلعه رصین از حصون و قلاع روم را بر نگشود برنگشت و چون باز شد در کنار چشمه بدندون که معروف بقشيره است نازل گشت .

ياقوت حموی در معجم البلدان مینویسد طوانه بضم طاء مهمله و بعد از الف نون شهری است در سرحدات مصیصه یزید بن معويه عليه اللعنه این شعر گوید :

و ما ابالي بما لاقت جموعهم *** يوم الطوانة من حمى ومن موم

اذا اتكات على الاناط مرتفعاً *** بدیر مران عندى ام كلثوم

چون مرا خود ام كلثوم است یار *** با جهاد و با مجاهدها چکار

آن فراش گرم و آن اندام نرم *** مر مرا باید نه دشت کار زار

و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت سجاد و صدیقه صغری زینب سلام الله عليها باین دو بیت اشارت رفت بطلمیوس میگوید طول شهر طوانه شصت و شش درجه و عرض آن هشتاد و هشت درجه و داخل اقلیم پنجم است .

میگوید چون مأمون برای سپردن جنگ بسرحد در آمد فرمان داد تا باروئی بر گرد طوانه برآوردند كه يك ميل در يك ميل بود تا در حکم شهری اندر آمد و رجال و مال برای حراست آنجا مهیا ساخت و بعد از شروع باین امر در قلیل مدتی بدرود زندگی نمود و بعد از مأمون چون معتصم خلیفه شد آن کار را باطل ساخت وعدی بن رفاع این شعر را در مدح وی بگفت :

و كان امرك من اهل الطوانة من *** نصر الذى فوقنا والله اعطانا

امرا شددت باذن الله عقدته *** فراد في ديننا خيراً دنيانا

ص: 33

و در آن هنگام که مسلمة بن عبدالملك در قسطنطینیه جنگه میکرد این شعر را به برادرش ولید نوشت :

ارقت و صحراء الطوانة بيننا *** لبرق تلا لا نحو عمرة يلمح

از اول امراً لم يكن ليطيقه *** من القوم الا اللوذعى الصمحمح

و قعقاع بن خالد عبسی این شعر گفته است:

قابلغ امير المؤمنين رسالة *** سوى ما يقول اللوذعى الصمحمح

اكلنا لحوم الخيل رطباً ويا بساً *** و اكبادنا من اكلنا الخيل تقرح

و نجشها حول الطوانة طلعاً *** و ليس لها حول الطوانه مسرح

فليت الفزاري الذي غش نفسه *** و غش أمير المؤمنين يبرح

ابن خلدون در تاریخ خود مینویسد مأمون پسرش عباس را در سال دویست و هیجدهم برای بنای طوانه بفرستاد و عباس آنشهر را يك ميل در يك ميل بنيان نهاد و دور آن چهار فرسنگ بود ، و برای آنشهر چهار دروازه مقر رساخت و مردمان را از بلاد و امصار بدانشهر رهسپار نمود چنان مینماید که مقصود از چهار فرسنگ دور شهر آبادی بیرون از شهر و سواد آن باشد وگرنه يك ميل در يك ميل چهار فرسنگ نمیتواند بود .

مع الحديث مسعودی میگوید مأمون در کنار چشمه بدندون بماند تا گاهی که فرستادگان او از حصون وقلاع باز آیند و از سردی و صفا و سفیدی آب و خوشی هوا و کثرت خضرت و سبزی و خرمی اشجار در عجب همی بود و بفرمود تا تیرهای بلند از اشجار ببریدند و مانند پل بر آن چشمه بزرگ بر کشیدند و با چوبها و برگ اشجار روی پل را بپوشید و در زیر آن کنیسه که برای وی بسته بودند بنشست و آب در زیر او میگذشت پس در همی خوش نقش و صبیح در آن آب بینداخت و از کثرت صافی و لطافت آب نقش آن در هم را از ته و کف جوی میخواندند و چندان آب سرد بود که هیچکس را قدرت آن نبود که دست در آب در آورد .

در آن اثنا که مأمون بر این حال بود ناگاه ماهیی با اندازه ذراعی مانند شمش نقره

ص: 34

در آب نمایان شد مأمون گفت هر کس این ماهی را از آب در آورد شمشیری بدو عطا کنند پس یکی از فراشها در آب بتاخته و ماهی را بگرفت و بالا آمد چون بيك طرف چشمه یا بر آن چوبها که مأمون بر آن جای داشت بیامد ماهی در اضطراب افتاده خود را از چنگ فراش بیرون افکند مانند سنگ پاره بآب افتاد چنانکه آب بر سینه و گلو و ترقوه مأمون بپاشید و جامه اش تر شد و آن فراش دیگر باره خود را بآب در افکنده ماهی را بگرفت و در حضور مأمون بگذاشت و آن ماهی در میان دستمالی در حال اضطراب بود .

مأمون گفت در همین ساعت این ماهی را بپزند و از آن پس مأمون را رعده و لرزشی در همان حالت بگرفت و نتوانست از آن مکان که در آن اندر بود جنبش نماید و او را در میان لحافها و دواجها به پیچیدند معذلك بشدت تمام مانند شاخه درخت خرما میلرزید و همی فریاد برکشید و از سختی برودت و سرما میلرزید .

و از آن پس او را بطرف مغرب برگردانیدند و در پوششها در هم پیچیدند و آتشها در اطرافش برافروختند و اینجمله دروی اثر نمیکرد و نعره « البرد» البردش از دریای منجمد میگذشت و پس از ساعتی آن ماهی پخته را حاضر کرده بیاوردند لكن مأمون بطوری در آن حال دشوار دچار بود که قدرت خوردن از آنماهی را نیافت .

و چون آن حال سخت منوال بشدت شدید پیوست برادرش ابو اسحق معتصم در همان وقت از بختیشوع و ابن ماسویه طبیب که بر بالین مأمون حاضر بودند از حال مأمون که در این هنگام در حال سکرات مرگ و غمرات موت بود پرسید که علم طبیب در کار وی چیست و آیا بره و صحت و شفاء و عافیتی برای مأمون ممکن است یا نیست ؟

پس این ماسويه نزديك شد و یکدست مأمون را بگرفت و بختیشوع دیگر دستش را بگرفت و نبض او را احساس نمودند و از حالت اعتدال چندان خارج دیدند که برفناه و انحلال وی دلالت میکرد و نیز از عرق دست که از سایر جسدش مانندزیت بالعاب بعضی افاعی ظاهر میگشت بدست هر دو میچسبید، پس معتصم را ازین حال خبر

ص: 35

دادند معتصم از این حالت و مرض عجیب او پرسید گفتند هرگز این گونه مرض در مریض

و در هیچ کتابی ندیده و نشنیده ایم اما على التحقيق بر انحلال جسد و اضمحلال بنیه دلالت مینماید آری چون قضا آید فضا تنگی کند .

بیان وصیت عبدالله مأمون ابن هارون الرشید و انجام کار او

چون مرض مأمون سخت و سفر آخرت را وقت آمد در طلب فرزندش عباس بفرستاد او گمان همیکرد که عباس بدو نخواهد آمد اما عباس بیامد گاهی که مرض مأمون شدید و خرد او دیگرگون و حواسش پریشیده بود و مکاتیب عدیده از طرف مأمون بحكام ممالك وولاة امصار در امرایی اسحق معتصم بن رشید پراکنده گردیده بود و عباس روزی چند در خدمت پدرش مأمون اقامت کرد و مأمون قبل از آن وصیت با برادرش ابی اسحق کرده بود و برخی گفته اند جز با حضور عباس وقضاة و فقهاء و قواد کتاب وصیت نکرد و وصیت او بر این صورت است :

هذا ما اشهد عليه عبدالله ابن هارون امیرالمومنین بحضرة من حضر اشهدهم جميعاً على نفسه انه يشهد ومن حضره ان الله عز وجل وحده لاشريك له في ملكه ولا مدبر لأمره غيره وانه خالق وما سواء مخلوق ولا يخلو القرآن ان يكون شيئاً له مثل ولاشيء مثله تبارك وتعالى و ان الموت حق والبعث حق والحساب حق و ثواب المحسن الجنة وعقاب المسىء النار وان محمداً صلی الله علیه وآله قد بلغ عن ربه شرایع دینه وادی نصیحته الی امته حتى قبضه الله اليه صلى الله عليه افضل صلاة صلاة على احد من الملائكة المقربين و انبيائه المرسلين والى مقر مذنب ارجو واخاف الا اني اذا ذكرت عفو الله رجوت .

فاذا انا مت فوجهونی وغمضونی و اسبغوا وضوئى وطهوری و اجيدوا كفنى ثم اكثروا حمد الله على الاسلام ومعرفة حقه عليكم في محمد ان جعلنا من امته المرحومة ثم ضجعوني على سريرى ثم عجلوا بي فاذا انتم وضعتموني للصلاة فليتقدم بها من هو اقربكم بي نسباً واكبركم سناً فليكبر خمسا يبدا فى الأولى في اولها بالحمد لله والثناء عليه

ص: 36

والصلوة على سيدى و سيد المرسلين جميعاً ثم الدعاء للمؤمنين والمؤمنات الاحياء منهم و الاموات ثم الدعاء للذين سبقونا بالايمان ثم ليكبر الرابعة فيحمد الله ويهلله ويكبره ويسلم في الخامسة .

ثم اقلونی فابلغوابي حفرتی ثم لينزل بی اقربکم قرابة وأود كم محبة وأكثروا حمد الله وذكره ثم ضعونى على شقى الايمن واستقبلوابي القبلة وحلوا كفنى عن رأسى ورجلى ثم سدوا اللحد باللبن واحشوا تراباً على واخر جواعنى وخلوني وعملي فلكلكم لا يغنى عنى شيئا ولا يدفع عنى مكروهاً ثم قفوا باجمعكم فقولواخيراً ان علمتم وامسكوا عن ذكر شر ان كنتم عرفتم فانى مأخوذ من بينكم بما تقولون وما تلفظون به .

ولا تدعوا باكية عندى فان المعول عليه يعذب ورحم الله امرءاً اتعظ وفكر فيما حتم الله على جميع خلقه من الفناء وقضی علیهم من الموت الذی لابد منه .

فالحمد لله الذى توحد بالبقاء وقضى على جميع خلقه الفناء ثم لينظر ما كنت فيه من عز الخلافة هل اغنى ذالك عنى شيئاً انجاء امر الله لا والله ولكن اضعف على به الحساب فياليت عبد الله بن هارون لم يكن بشر أبل ليته لم يكن خلقاً .

یا ابا اسحق ادن منی و اتعظ بما ترى وخذ بسيرة اخيك فى القرآن واعمل في الخلافة اذا طوقها الله عمل المريد الله الخائف من عقابه وعذا به ولا تغتر بالله ومهلته فكأن قد نزل بك الموت ولا تغفل امر الرعية و العوام فان الملك و بتعهدك المسلمين والمنفعة لهم ، الله الله فيهم وفى غيرهم من المسلمين ولا ينتهين اليك امر فيه صلاح للمسلمين ومنفعة لهم الاقدمته وآثرته على غيره من هواك وخذ من اقويائهم لضعفائهم ولا تحمل عليهم في شيء وانصف بعضهم من بعض بالحق بينهم و قربهم وتان بهم و عجل الرحلة عنى والقدوم الى دار ملكك بالعراق .

وانظر هؤلاء القوم الذين انت بساحتهم فلا تغفل عنهم في كل وقت والخرمية فاغزهم ذا حزامة وصرامة وجلد واكنفه بالاموال والسلاح والجنود من الفرسان والرجالة فان طالت مدتهم فتجرد لهم بمن معك من انصارك واوليائك واعمل في ذالك عمل مقدم النية فيه راجياً ثواب الله عليه واعلم ان العظة اذا طات اوجبت على السامع لها و

ص: 37

الموعى بها الحجة فاتق الله فى امرك كله ولا تفتن .

این است آنچه گواهی میدهد بر آن عبدالله بن هارون امیر المؤمنين در حضور هر کس که نزد وی حاضر است و مأمون تمامت ایشان را شاهد و گواه میگیرد برخودش که وی و آنکسان که در حضورش هستند شهادت میدهند بریگانگی خدای که اوراشریکی در ملك و مدبری جز ذات کبریایش در کار نیست چه از مدیر و وزیر و شريك وانباز بی نیاز و تمام مخلوق را بحضرتش بالطبع روى عجز و نیاز است و گواهی میدهد که خدای تعالی خالق و آفریننده و هر چه جز اوست آفریده اوست و قرآن کریم از صفت شیئیت و بودن از اشیاء بیرون نیست و هر شيء را مثلي است و خدای تعالی و تبارك رامثل و مانندی نیست .

برهان مأمون این است که چون قرآن خارج از آن نیست که شیء باشد و چون شیء باشد برای او مانندی خواهد بود و چون چیزی را مانند تواند بود خالق نتواند بود وهو الله تعالى شيء لا كالاشياء و چون بادیگر اشیاء مجانس و مشاکل و مماثل نیست پس هیچ چیزانبازش و در ازلیت و قدم همرازش نتواند گشت و گواهی میدهد که موت و مردن راست و حق و محقق الوقوع است و انگیزش روز بر انگیزش حق است و حساب حق است و ثواب و پاداش نیکوکار بهشت و کیفر و بادافره (1) بزه کار و بدکردار دوزخ است .

و گواهی میدهد که محمد صلی الله علیه و آله ابلاغ شرایع و احکام دین اسلام را بفرمود و از نصیحت و خیر امت خود دقیقه فروگذاشت نمی نمود تا خداوندش بحضرت خود دعوت کرد صلوات الله وسلامه و سلام ملائکته و انبيائه ورسله علیه و آله و گواهی میدهم که من بمعاصی و گناهان خود اقرار دارم و در میان خوف و رجاء و ترس و بیم اندرم جز اینکه چون عفو خدای را متذکر میشوم امیدوار میگردم .

چون مراحال مرگ در رسد روی مرا بجانب قبله کنید و معاملتی که با مردگان میباید با من بجای گذارید و چشمهای مرا بر بندید و در وضوء وطهارت من آب بسیار بکار بندید و كفن مرا خوب پاکیزه بگردانید و از آن پس خداوند را بر توفیق بدین اسلام و شناسائی حق اسلام را که بر شما واجب است در حق محمد صلی الله علیه وآله و اینکه خدای ما را

ص: 38


1- جزا و مكافات

از امت آنحضرت که مرحومه اند گردانید حمد و ستایش کنید پس از آن مرابر سریر بخوابانید .

معلوم بادجنازه تختی است که مرده را بر آن بردارند و آنچه مرده بروی نباشد نعش و سریر خوانند و نیز جنازه با مرده و مرده را سریر خوانند و منعوش بر نعش نهاده است ، بالجمله گفت در حمل من عجله کنید و چون جنازه مرا برای نماز برزمین نهادید باید آنکس که از تمام شماها از حیثیت نسب بمن نزدیکتر و از حیثیت سن و سال از شما كبير تر است براي نماز بر من قدم پیش گذارد و پنج تکبیر بر من بگوئید و در تکبیر نخستین در اولش بحمد خدای و ثنای خدای و درود برسید من وسید تمام فرستادگان یزدان صلوات الله علیهم سخن کنید پس از آن در حق مؤمنین و مؤمنات خواه گذشتگان خواه برجای ماندگان دعای خیر نمایید و از آن پس درباره آنانکه در قبول اسلام و ایمان برما سبقت دارند دعا کنید و در تکبیر چهارم به تکبیر و تحلیل و تحمید خدای مجید زبان بگشائید و در تکبیر پنجم سلام بفرستید .

و چون ازین نماز فراغت یافتید مرا بگذارید و در گودال گورم در آورید و از آن پس هر کس از شماها از حیثیت نسب قرابت بمن نزدیکتر است و محبت او از شماها بمن بیشتر است باید بآن گودال اندر آید اینوقت شما بسیاری حمد و ثنای باری را بزبان بگذارانید و از آن پس مرا از جانب راست من بخوابانید و رویم را بطرف قبله باز دارید و کفن از روی و پایم بر گشائید بعد از آن لحدرا باخشت بپوشانید و خاك من بریزید و از کنار من کناری گیرید و مرا باعمال خودم بگذارید چه شماها بجمله نمی توانید کفایتی در کار کنید و مکروهی را از من بر تابید .

و چون ازین جمله بپرداختید جملگی بایستید و اگر خیر و خوبی در من میدانید برزبان بگذرانید و اگر شری و بدی در من دانسته اید از تذکره آن امساك بجوئیدچه اگر مرا بخوب یا بد یاد کنید دچار و مأخوذ بآن میشوم ، و هیچکس را نگذارید بر قبر من بگریه و عویل و ناله و نحیب بجای بماند چه آنکس را که بروی زاری نمایند عذاب میکنند .

ص: 39

خداوند رحمت فرماید آنمردی را که پندپذیر باشد و در مرگ و فنائی که خدای تعالی بر بندگان خودش حتم و واجب گردانید و بقا مختصر بذات كبريايش انحصار دارد از روی تعقل تفکر کند و در انجام خود بیندیشد و در عاقبت روزگارش بنگرد و بغفلت نرود و از آن پس بادیده بینش و دانش در حال من بنظاره شود و آن عز و عظمت و حشمت و ابهت و استطاعت خلافت را که چندی بدان روزگار سپردم با دیده حقیقت بین نظر بیاورد که اینک و این حال که نوبت مردن و بترك جهان گفتن رسید آیا ازین جمله مال و مثال و اهل و عیال و اقوام و اقارب و اولاد و احفاد و اخوان و اخوال و اعمام و لشکر و کشور و رعایا و برایا و اصدقاء و احباء و اطباء و اقسام داروها و دعای عزیزان باوفا و صدیقان باصفا و حصون وقلاع و عقار و ضیاع و اسلحه و آلات هیچ توانستند با فرستاده مرگ و شاطر موت برابر شوند یا براین اسبهای کوه پیما سوار شوند و مرا فرار دهند یا بوفور مال یازور رجال چاره نمایند و بیرون از وزر و و بال سودی و بهرۀ مرا باقی است ؟ و یا تدبیر مدیران و وزیران عاقل و ادعیه علمای کامل مراکافی است که مال قالب گور است و بعد از آن اعمال - ما اغنى عنه ماله وماكسب - واينما تكونوا يدرككم الموت ولوكنتم في بروج مشيده - وما اغنى عنهم اموالهم و اولادهم من الله شيئاً ».

سوگند باخدای این جمله سودی ندارد جز اینکه حساب آن رحمت و عذاب را مضاعف گرداند پس ای کاش عبدالله پسرهارون در شمر بشر نیفتادی یعنی در جمله دیگر حیوانات بودی بلکه ای کاشکی به عرصه خلقت و کسوت مخلوقیت اندر نشدی .

اى ابو اسحق با من نزديك شو و از دیدار من و روزگار و احوال من که نگرانی پند بگیر و در باب قرآن یعنی اعتقاد بحدوث و مخلوقیت قرآن بسیرت و عقیدت من که برادر تو هستم میباش و چون بطوق خلافت گردنت را سنگین بار ساخت آنچه کنی باید برای خدای و رضای خداکنی و همواره از عذاب و عقاب خداى بيمناك باشي و بمهلت خداوندی مغرور نگردی چه بناگاهانت مرگ فرو میسپارد .

و هیچوقت درکار رعیت و مردم عوام غافل مباش چه بقای ملک و دوام خلافت

ص: 40

بوجود رعیت و حفظ عهود و رعایت منافع مسلمانان است و خدای را در کار ایشان و دیگر مسلمانان نگران باش و از پرسش او در امر ایشان بپرهیزو چون خبری و امری با تو عرضه دارند که صلاح مسلمانان را در آن بنگری و منفعتی در آن کار برای ایشان متصور باشد بایستی بر هر چه تو خود خواهانی مقدم شماری و هوای نفس خود را ترجیح ندهی و از اقویا و نیرومندان مسلمانان برای ضعفای ایشان بگیر و حق ایشان را ضایع مساز و داد بیچارگان را از ستمکاران بخواه .

و هیچ حملی بر ضعفا روامدار و آه ایشان را آسان مپندار و آنچه مطابق حق است بجای بگذار و ایشان را بخویشتن تقرب بده تا از حال ایشان بی خبر نمانی و ایشان عرض حال خود را بتوانند و دیگران نیز باین واسطه از ظلم وستم بیندیشند و چنین اندیشه نیندیشند .

و چون از کار دفن من بپرداختید هر چه زودتر از این مکان بکوچ و بدار الملك خودت بعراق بشتاب و در کار این قومی که اکنون در زمین و ساحت ایشان اندری بینا باش و در هیچ ساعت از ایشان و کید و زیان و خصومت ایشان غافل مباش و با جماعت خرمية وبابك خرمی و جنگ ایشان مسامحت مجوی و باکمال حزم و عزم و جلادت مجادلت بورز و از بذل اموال و ترتیب رجال و ادوات قتال و لشکریان سواره و پیاده دریغ مفرمای و اگر مدت مقاتلت ایشان بطول انجامد خودت با همراهانت و ياورانت بیاوری ایشان اندر آی و در هر چه اقدام کنی با صدق نیت وصفوت عقیدت و طلب رضای حق وثواب حق باش .

و دانسته باش که چون صفحه موعظت مطول و نامه نصیحت متطول گردد بایستی شنونده و نصیحت گرکار بحجت و اقامت برهان آورند پس در تمام امور خودت از خداى بتقوى و ترس گذران و هرگز مفتون و مغرور مباش .

و از آن پس چون مرض مأمون شدت یافت و درد والم سخت گشت و بدانست كه باره مرگ با ترك بند فنا و زین و لگام سفر دیگر را حاضر شده است تا او را بر نشانده در بیابان عدم رهسپار سازدهنوز ساعتی نگذشته بود که دیگر باره ابواسحق

ص: 41

را طلب کرده گفت:

يا ابا اسحق عليك عهد الله وميثاقه وذمة رسول الله صلی الله علیه وآله لتقومن بحق الله في عباده ولتؤثرن طاعته على معصيته اذا نا نقلتها من غيرك اليك قال اللهم نعم قال فانظر من كنت تسمعني اقدمه على لساني فاضعف له التقدمة : عبدالله بن طاهر اقره على عمله ولا تهجه فقد عرفت الذى سلف منكما ايام حیاتی و بحضرتی استعطفه بقلبك و خصه ببرك فقد عرفت بلاءه وغناءه عن اخيك .

و اسحاق بن ابراهيم فاشركه فى ذلك فانه اهل له واهل بيتك فقد علمت انه لا بقية فيهم وان كان بعضهم يظهر الصيانه لنفسه ، وعبدالوهاب عليك به من بين اهلك فقدمه عليهم وصير امرهم اليه وابو عبد الله بن ابي دواد فلا يفارقك اشركه في المشورة في كل امرك فانه موضع لذلك منك .

ولا تتخذن بعدى وزيراً تلقى اليه شيئاً فقد علمت مانکبنی به یحیی بن اکثم فى معاملة الناس وخبث سيرته حتى ابان الله ذلك منه فى صحة منى فصرت الى مفارقته قالياً له غير راض بما صنع فى اموال الله وصدقاته لاجزاء الله عن الاسلام خيراً .

وهؤلاء بنو عمك من ولد امير المؤمنين على بن ابيطالب رضى الله عنه فاحسن صحبتهم وتجاوز عن مسيئهم واقبل من محسنهم، وصلاتهم فلا تغفلها في كل سنة عند محلها فان حقوقهم تجب من وجوه شتى ، اتقوا الله ربكم حق تقاته ولا تموتن الا وانتم مسلمون اتقوا الله واعملواله اتقوا الله في اموركم كلها .

أستودعكم الله ونفسى واستغفر الله مما سلف واستغفر الله مما كان منى انه كان غفاراً فانه ليعلم كيف ندمى على ذنوبي فعليه توكلت من عظيمها واليه اليب ولاقوة الا بالله حسبى الله و نعم الوكيل وصلى الله على محمد نبي الهدى والرحمه .

ای ابو اسحق بر تو باد حفظ ورعایت عهد و میثاق خدای و ذمت رسول خدای صلی الله علیه وآله که به ادای حق خدای در میان بندگانش قیام جوئی و طاعت خدای را بر معصیتش برگزینی همانا نگرانی که این خلافت و این معلومات را از دیگری بتو منتقل ساختم معتصم گفت اللهم نعم

ص: 42

اینوقت مأمون در تقدم وتوقير وتفخيم عبدالله بن طاهر و تذکره خدمات او و پدرش امير طاهر بن الحسين وامتحانات شایسته او در محاربات لشکر امین و دفع اعادی مأمون در تقریر سلطنت مأمون وصیت کرد و گفت او را برعمل و حکومتی که دارد برقرار بدار و بالطاف مخصوصه ات برخوردار بگردان چه تو خود نیز از خدمات و جان فشانیهای او در کارها آگاهی .

و در حق اسحق بن ابراهیم نیز بر این نهج رفتار فرمای چه خوب میدانی که کین و کیدی در درون ایشان باقی نمانده است اگرچه پاره از ایشان حفظ و حراست خود را و صیانت نفس خود را آشکارا میدارد و عبدالوهاب را از میان اهل بیت خودت بر همه مقدم ووالی امور ایشان بساز و از ابو عبدالله بن ابی دواد کناری مجوی و هرگز جدائی مگیر و در هر کاری که ترا پیش آید بمشورت او بگذران چه او شایسته این امر است .

و پس از من هیچکس را بوزارت اختیار مکن و کاری بوزیری راجع مدار چه از نکبتی که از وزارت یحیی بن اکثم در معامله با مردمان بمن رسید و از خبث سیرت وسريرت او آگاهی و خدای خباثت و خیانت او را در حال صحت من بمن مکشوف داشت لاجرم از وی مفارقت جستم و او را فرو گذاشتم و از اعمال و اطوار او در اموال مردمان و صدقات اوراضی نیستم ، خداوندش از اسلام جزای خیر ندهد .

و اینك این جماعت که از فرزندان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هستند بنوعم تو میباشند صحت و مصاحبت ایشان را نیکو بدار و از اسائت ایشان در گذر و از صله رحم ایشان ووظايف ومستمريات ایشان همه ساله در هنگام آن غفلت مکن چه حقوق ایشان و رعایت آن از وجوه متعدده واجب است و چنانکه باید از خداوند تعالی که پروردگار شما است کار بتقوى بگذرانید و جز با دین اسلام و مسلمانی بسفر آنجهانی وادراك حضرت سبحانی روی مکنید .

از خدای بترسید و در رضای او کار کنید و در تمام امور خود از خدای بپرهیزید تا کاری بیرون از رضای خدای نسپارید اینك من شما و خود را بخداوند میسپارم و از کارهای گذشته از خدای طلب آمرزش میکنم و از آنچه از من صادر شده در حضرت پروردگار

ص: 43

استغفار مینمایم که اوست غفار و میداند من تا بچه اندازه بر گناهان خود پشیمانی دارم و از عظمت ذنوب خود بر او توکل و بدو بازگشت و انا به دارم لاقوة الا بالله حسبى الله ونعم الوكيل وصلى الله على محمد نبي الهدى والرحمة .

بیان وفات عبدالله مأمون بن هارون الرشید و کیفیت آن

چون مرض مأمون بهرچه شدیدتر شدت گرفت و پيك مرگ باحضار او حاضر و با محمل فنا راهی سفر آن دنیا شد در این وقت یکتن بر فراز سرمأمون بتلقین او نشسته بود و کلمه شهادت را بروی عرضه می داشت ، این ماسویه طبیب که بر بالین مأمون جلوس داشت با آن مرد گفت : دعه فانه لا يفرق في هذه الحال بين ربه ومانی ، مأمون را بحال خود بگذار و از عرض کلمه شهادت بگذر چه مأمون در این حال سکرات و غمرات موت که اندر است درمیان پروردگار خودش و مانی فرق نتواند گذاشت .

چون مأمون این کلام را بشنید خشمناك چشم برگشود و خواست تا اورا بدمار وهلاك در سپارد اما از آنچه میخواست بیچاره ماند و خواست تا سخنی بر زبان آورد همچنان از آن عاجز ماند و از آن پس بتكلم آمد و گفت : يا من لا يموت ارحم من يموت ای کسیکه هرگزت غبار مرگ بر حواشی آیات جلال و جمال راه ندارد آنکس را که دچار مرگ تن او بار و گرفتار هزاران دمار و بوار است از رحمت خود برخوردار فرمای این بگفت و هم در آن ساعت بمرد .

مسعودي گويد چون مأمون از آن غشیه و بیهوشی که یاد کردیم افاقت یافت و چشم از آن رعدت بد عاقبت برگشود بفرمود تا جماعتی از مردم روم را حاضر کردند تا از اسم آن موضع و آن چشمه بپرسند جمعی از اسیران روم را در حضورش درآوردند ، از اساری وادله از آنچه مقصود داشت بپرسید و گفت این اسم قشیره را تفسیر کنید گفتند تفسیرش «مد رجليك » است هر دو پای خود دراز کن کنایت از اینکه از حرکت بایست و برامش بخواب .

ص: 44

چون مأمون این تفسیر را بشنید مضطرب الحال شد و باین کلمه تطير نمود و گفت ازایشان بپرسید اسم این موضع در لغت عرب چیست گفتند رقه است و چنان بود که مأمون را از آغاز حال ومولد مأمون خبر داده بودند که در موضعی که معروف برقه است میمیرد و از این ترس و بیم هیچوقت در رقه بغداد اقامت نمی گزید و از اقامت کردن در رقه می پرهیزید تا بچنگ مرگ دچار نیاید و نمی دانست رقه دیگر نیز هست ، چون این اسم را از رومیان بشنید او را یقین افتاد که این همان مکان است که ازین پیش آنانکه در ساعت و ستاره مولد او نظر کرده اند خبر دادند که در این مکان بخواهد مرد .

بعضی گفته اند نام بدندون و تفسير آن مد رجليك است و خداى بحقایق احوال داناتر است پس معتصم بفرمود تا اطباء را در حضور مأمون فراهم ساختند بامید اینکه از آن بلاء و بلیت نجاتش بخشند چون مأمون سنگین و ثقیل گردید گفت مرا از این مکان بیرون برید تا برلشگریان خود مشرف شوم ، رجال و اعیان درگاه و امرای پیشگاه را بنگرم وملك وسلطنت خود را مشاهدت نمایم و این مطلب در شبانگاه بود .

پس او را در آوردند و بر آن خیمه و خرگاه و لشکر و سپاه و عظمت و دستگاه و آن کثرت وا بهت جلال و حشمت که هر کجا را تاچشم بدیدی فرو گرفته بود و از تمام این جمله برای او بقدر موری عاجز کارسازی نبود نگران گشت و آن آتشهای فروزان را که صفحه بیابان را در سپرده و جز دودش بچشمش سودی نداشت بدید و از کمال اندوه و حسرت و افسوس گفت « یا من لا يزول ملكه ارحم من زال ملکه » ای کسیکه جمال سلطنت و کمال پادشاهی و عظمتت را گرد زوال بدامان جلال نمیرسد رحم و بخشش کن بر کسیکه سلطنت او بهر قدر که باشد هیچ نیست و دستخوش زوال و پای کوب اضمحلال گردیده .

از آن پس او را بخوابگاهش باز آوردند و معتصم مردی را بر بالین او بنشاند تا کلمه شهادتین را بدو تلقین نماید چه سخت سنگین شده بود و آنمرد صدا بلند کرد تا کلمه شهادت را مأمون بشنود و برزبان بگذراند ابن ماسویه طبیب با آن مرد گفت بیهوده صیحه مزن سوگند با خدای در این وقت میان پروردگارش و مانی فرق نمی گذارد .

ص: 45

مأمون در همان ساعت چشم برگشود و چنان هر دو چشمش درشت و بزرگ و سرخ شده بود که هیچگاه در هیچگونه خشم و غضبی آنگونه ندیده بودندوروی با ابن ماسویه کرد و همیخواست با هر دو دستش او را آزاری دشوار برساندونیز خواست با او بخطاب و عتاب اندر آید از هر دو کار عاجز شد پس چشم خود را بجانب آسمان افکند و این وقت هر دو چشمش مملو از سرشگ بود فی الساعة زبانش بازگشت و گفت یا من لا يموت ارحم من يموت و در ساعت بمرد .

در تاریخ اسحاقی مذکور است که سبب مرگ مأمون نفرین آنکسان بود که ایشان را باقرار بخلق قرآن مجبور میداشت و میگوید بعضی گفته اند سبب موتش این بود که مایل بخوردن ماهیی گردید که رعاده نام داشت و اگر کسی دست بدان میسود و لمس مینمود لرزشی سخت بروی چیره میگشت چون مأمون از آن ماهی بخورد در همان وقت بمرد و صحیح همان خبر سابق است چه اگر چنین بودی برادرش ابواسحاق و ندیم او مجال نیافتند چنانکه در کتاب زينة المجالس مسطور است که مأمون از خرمای آزاد بخورد و در همان شب تب کرده پس از هجده روز بمرد و معتصم برادر خود را ولایت عهد خلافت بداد .

سبب عزل پسرش عباس این بود که وقتی مأمون شنید که عباس با خادم خود همی گفت که بغلان موضع برو و یکدرهم به تره فروش بده و یكدانك تره بستان و پنج دانك دیگرش را از او بازگیر ، مأمون گفت کسی که حساب يكدانك و يكدرم داند قابل سلطنت نیست و من زمام مهام مسلمانان را بدست چنین کسی نگذارم لاجرم فی الفور او را از ولیعهدی عزل کرده برادرش ابو اسحق را ولیعهد ساخت .

راقم حروف گوید : این کردار عباس از روی صرفه جوئی و عدم اتلاف و اسراف بوده است البته در اموال بیت المال مسلمانان نیز این رعایت را مرعی میداشته است و از سایر خلفا که در تبذیر و اتلاف جسور بوده اند برای خلافت شایسته تر بود ، اما اگر از حیثیت لثامت و بخل بود و این ملاحظه را در مال خود به تنها داشته و در اتلاف اموال دیگران حاتم دوران و قاآن زمان بوده است البته شایسته خلافت و سلطنت نبودم

ص: 46

است و البته اهل البيت ادرى بما فى البيت مأمون پسر خود را بهتر میشناخته است و اگر پستی فطرتش را نمیدانست معزولش نمی ساخت .

جوهري در صحاح اللغة میگوید رعاد بروزن شداد نوعی از ماهی است که از سودن او دست و بازولرزان شود تا وقتی که آنماهی زنده باشد و این کلام مؤید خبر سابق است و شاید بواسطه همین خاصیت که در این ماهی است و لمس آن اسباب رعده میشود رعاد نامیده است .

بیان مقدار عمر و مدت خلافت و زمان مرك و مدفن مأمون

طبری و ابن اثیر جزري در تاریخ خود می نویسند دوازده شب از شهر رجب سال دویست و هجدهم هجری بجای مانده مأمون در بدندون رخت بدیگر سرای کشید و بعضی گفته اند در عصر روز پنج شنبه تاریخ مذکور وفات نمود و برخی گفته اند در همان روز وقت ظهر بمرد و مسعودی در مروج الذهب گوید مأمون در روز پنجشنبه سیزده شب از ماه رجب سال مذکور بجای مانده جان از کالبد بسپرد .

محمد عبد المعطى بن ابى الفتح بن احمد بن علی اسحقی در تاریخ اخبار الاول در زمان وفات مأمون باطبری و ابن اثیر موافق است و دمیری در حیوة الحيوان بهمین تاریخ نظر دارد و نیز میگوید بعضی در هشتم رجب دانسته اند و ابن خلدون میگوید بعد از وفات مأمون در نیمه رجب سال مذکور با معتصم بیعت کردند و ازین معلوم شود که وفات مأمون در دوازدهم بوده است و بعد از انجام مطالب ایام ثلاثه باوی بخلافت بیعت کرده اند .

و قرمانی در اخبار الدول وفات مأمون را در روز پنج شنبه ماه و سال مذکور می نویسد و سیوطی در تاریخ الخلفاء بهمین تاریخ عنایت دارد و عباس بن علی بن نورالدین مکی حسينى موسوى در كتاب نزهة الجليس در وفات مأمون بشهر رجب سال مذکور بدون تعیین روز اشارت میکند و محمد بن شاكر بن احمد الکتبی در فوات الوفيات وفات مأمون را در سال مذکور بدون تشخیص روز و ماه نگارش میدهدوا بوالفرج بن هرون طبیب در

ص: 47

مختصر تاريخ الاول وفات مأمون را سیزده شب از جمادی الاخره سال مذکور تقریر میدهد.

و در تاريخ الخميس شیخ حسین دیار بکری نیز وفات مأمون را در دوازدهم شهر رجب سال مذکور مینگارد و در زبدة التواریخ نیز بدوازدهم شهر رجب حوالت میدهد و در تاریخ حبیب السیر مسطور است که مأمون در سال دویست و هفدهم برادرش معتصم را ولایت عهد بداد و خودش در سال دویست و هیجدهم بدرود زندگانی نمود و صاحب جنات الخلود وفات مأمون را در سال مذکور در هشتم رجب مذکور داشته است .

و در كتاب زينة المجالس وفات مأمون را در سال دویست و نوزدهم می نویسد و این با هیچ تاریخی موافق نیست و میشاید سهو در قلم نساخ رفته باشد و در پاره تواریخ نیز وفات مأمون را در هجدهم رجب در کنار نهر بدندون نوشته اند و مدت عمرش را چهل و هشت سال و زمان خلافتش را بیست و چهار سال و پنجماه و بیست و سه روز غیر از ایامی که امین در بغداد بود و مردمان بخلافت و بیعت با مأمون دعوت میشدند .

ودرزينة المجالس مدت عمر مأمون را چهل و هشت سال و زمان امارتش را بیست سال و پنجماه دانسته است و صاحب حبيب السير اوقات حياتش را چهل و شش سال و پنجماه و کسری و مدت خلافتش را در جنات الخلود بیست سال و پنج ماه و سیزده روز معین نموده است و در زبدة التواریخ مدت خلافتش را بیست سال و پنجماه و بیست و سه روز دانسته است .

و در تاريخ الخميس مدت عمر مأمون را چهل و هشت سال و ایام خلافتش بیست سال و شش ماه و در سيره ..... بیست و دو سال و در تاریخ دول اسلام مقدار عمرش را چهل و چند سال و وفاتش را شب پنج شنبه یازده شب از شهر رجب سال مذکور باقی مانده مرقوم میدارد و صاحب تاریخ الخمیس میگوید در مدت عمر مأمون باختلاف سخن کرده اند برخی چهل و نه سال و بعضی چهل و هشت سال دانسته اندو پاره گفته اند مقدار روزگارش سی و نه سال بود و روایت اول اصح است و خلافتش بیست سال بوده است و در تاريخ الخلفاء كه ولادت مأمون را در سال یکصد و هفتادم رقم میکند و وفاتش را در سال

ص: 48

دویست و هجدهم مینگارد مکشوف میآید که مدت عمرش کم و بیش چهل و هشت سال خواهد شد و در اخبار الاول می گوید عمر مأمون بچهل و هشت سال و مدت خلافتش به بیست سال و پنج ماه بیست و یکروز پیوست .

و ابن خلدون زمان خلافت مأمون را بیست سال مینویسد و در حیات الحیوان مدت عمرش را چهل و نه سال و اگر نه سی و نه سال و بروایتی چهل و هشت سال مینویسد و میگوید روایت اول اصح است و مدت خلافتش را بیست سال و پنجماه میداند و در اخبار الاول اسحاقی میگوید بیست سال و پنجماه خلافت کرد و چهل و هشت سال روزگار نهاد .

در مختصر تاریخ الاول خلافتش را بیست سال و شش ماه و زمان عمرش را نیز بچهل و هشت سال میخواند و ابن اثیر در تاریخ الکامل میگوید مدت خلافتش بیست سال و پنجماه و بیست و سه روز سوای آن چند سال که در مکه بنام او خطبه میخواندند و برادرش امین در بغداد محصور بوده میباشد و میگوید تولدش در نیمه ربیع الاول سال یکصد و هفتادم روی نمود و از اینجا معلوم میشود مقدار عمرش چیست .

مسعودی میگوید چون بیست و هشت سال و دوماه از عمر مأمون برگذشت با او بیعت کردند و در بدندون برفراز چشمه قشیره که چشمه ایست که نهر معروف به بدندون از آن خارج میشود و بعضی گفته اند نامش در زبان رومی رقه است وفات کرد و چهل و نه سال از عمرش برگذشته بود و بیست و یکسال زمان خلافت او بود و ازین جمله چهارده ماه با برادرش محمد بن زبیده خاتون جنگ داشت و بقولی مدت محاربه ایشان دو سال و پنج ماه بود و مردم خراسان در اوقات این محاربات بخلافت بروی سلام میراندند و در بلاد و امصار و حرمین و شهرها و کوه و دشت آنچه را که طاهر در تحت فرمان در آورده بنامش خطبه میخواندند مگر مردم بغداد که بنام محمدامین خطبه میخواندند و اوراخلیفه میدانستند .

و نیز مسعودی در پایان کتاب مروج الذهب که از مدت خلافت خلفا سخن میکند میگوید مدت خلافتش بیست سال و پنجماه و بیست و دو روز بود .

و طبری در تاریخ خود مدت خلافتش را بیست سال و پنجماه و بیست و سه روز سوای آن دو سال که بنام او در مکه معظمه در ایام محاربات او و امین خطبه میخواندند مینگارد

ص: 49

و چون ولادتش را در نیمه شهر ربیع الاول سال یکصد و هفتادم مینویسد مدت عمرش چهل و هشت سال خواهد بود و چنانکه مذکور شد چون مأمون وفات کرد پسرش عباس و برادرش ابو اسحق محمد بن هارون الرشید او را از بدندون بجانب طرسوس حمل کرده در سرائی که از خاقان خادم رشید بود مدفون ساختند وابو اسحق معتصم برادر مأمون بروی نماز گذاشته و از ابناء مردم طرسوس و جز ایشان یکصد تن را بر مقبره او بحر است بگذاشتند و برای هر یکی از ایشان نود در هم مقرر ساختند .

مسعودی میگوید او را بطرسوس حمل کرده در پسار مسجد بخاک سپردند و نیز در بعضی تواریخ نگاشته اند که چون معتصم و عباس بن مامون نعش او را بطرسوس حمل کردند در خانه جلقان که معروف بخاقان و خادم رشید بود دفن نمودند ابن اثیر نیز مدفنش را در سرای خاقان خادم رشید می نگارد و همچنین دیگر مورخین در مدفن مأمون متفق القول هستند .

و از ثعالبی حدیث مینماید که میگفت در میان خلفای روزگار معروف نشده است که قبرهیچ پدر و پسری آنچندان که قبرهارون با مأمون دور است دور شده باشد و هم چنین پنج تن از اولاد عباس قبورشان از یکدیگر بسی دور شده است و مردمان این گونه از دیگران ندیده اند چنانکه قبر عبدالله بن عباس در طایف است و قبر برادرش عبیدالله در مدینه است و قبر فضل بن عباس در شام است و قبر قثم در سمرقند و قبر معبد در زمین افریقیه است ، مینویسد چون خبر وفات مأمون ببغداد رسيد ابو سعید مخزومی این شعر را بگفت :

هل رأيت النجوم اغنت عن *** المأمون او عن ملكه المأسوس

خلفوه بعرصتي طرسوس *** مثل ما خلفوا اباه بطوس

و این شعر را از آن روی گفتند که مأمون در کار نجوم و علم نجوم چنانکه ازین پس انشاء الله تعالی اشارت شود بسیار حریص بود و علی بن جنید ریحانی در رثای مأمون گوید :

ما اقل الدموع للمامون *** لست ارضى الا دماً من جفوني

ص: 50

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید طرسوس بفتح طاء وراء وضم سين وسكون واو و سین سوم که همه مهمله هستند کلمه عجمیه رومیه است و سکون راء جز در ضرورت شعر جایز نیست چه فعلول بسكون عین در ابنیه عرب نیست و طرسوس از اقلیم رابع است و گفته اند بطرسوس بن روم بي يغز بن سام بن نوح علیه السلام موسوم است و برخی گفته اند شهر طرسوس را سلیمان که خادم رشید بود در سال یکصدو نود واند هجری بساخت .

و این شهر در ثغور شام در میان انطاکیه و حلب و بلادروم واقع شده است و بر گرد این شهر دو بار و بر کشیده اند و خندقی وسیع بر آورده اند و شش دروازه برای آن بساخته اند و نهر بردان در آن جریان دارد و قبر مأمون عبدالله بن رشید در اینجا است چه برای جهاد بآ نجا آمد و مرگ او در آنجا در رسید و داستان حوادث و مصائبی که بر این شهر و اهل این شهر در سال سیصد و پنجاه و چهارم هجری از نقفور پادشاه روم روی داده است در معجم البلدان مشروح و مسطور است .

بیان شمایل مامون بن هارون و ازواج مأمون و اولاد او و کسانیکه ازوی و افراد ایشان راوی بود

در تاریخ الاول و دیگر تواریخ مسطور است که مأمون اندامی سفید و مربوع و چهارشانه و بادیداری ملیح ولحيه طويل بود اما موى لحیه اش رقیق و نازك و نشان پیری در دیداری آشکار و با جمال و بقولی گندمگون بود صفرتی او را در سپرده بود و بقولی لحیه رقیق و طویل و پیشانی تنگ و خالی برروی داشت و بقولی سفید بود لکن صفرتی در آن سفیدی انباز داشت و هر دو ساق او بدون جسدش زرد بودند چنانکه زعفران بر آن مالیده اند و البته این نشان از مادر او مراجل است و اوکنیزی سیاه بود چنانکه بحال وی اشارت رفت و در حالت نفاس بمرد و حکایت او باز بیده خاتون در ذیل ازواج رشید مذکور شد و طبری گوید اقنی و اعین وضيق الجبهة و بر چهره خالی سیاه داشت و بعضی گفته اندضیق البلجه بود بلج بمعنی گشادگی میان ابروان است .

مسعودی میگوید ما در مأمون باد غيسيه و نام او مراجل بود و کنیت مأمون را

ص: 51

ابوجعفر و برخی ابوعباس میدانند .

در تاریخ خلفا مسطور است که مأمون را ابو جعفر کنیت بود و بنی عباس این کنیت را دوست میداشتند چه کنیت منصور دوانیقی بود و منصور را در نفوس عباسیان جلالت قدر بود و نیز هر کس این کنیت داشت تفاؤل بطول عمر می نمودند چه منصور نیز در میان خلفا طویل العمر بود و او را زبانی گویا و بیانی شیوا و قدرتی عظیم بر انسجام کلام و ملاحت سخن بود .

در زبدة التواريخ مسطور است که مأمون را هفت فرزند بود نخست عباس بن مأمون بود که ملازمت خدمت پدر را داشت مردم سیاهی خواستند درمیان او و عمش ابو اسحق معتصم بدست آویز ملک و سلطنت انگیزش فتنه کنند ولی چون اغلب لشگریان با معتصم بودند میسر نگشت .

دیگر حسین و دیگر فضل و دیگر محمد و دیگر ابراهیم و این جمله پنج تن میشوند و دو نفر دیگر را مذکور نساخته شاید از قلم کاتب افتاده .

در فرج بعد از شدت مسطور است که علی بن زید صاحب البريد گفت مدتى كاتب و منشی عباس بن مأمون بودم نوبتی بر من خشم و بمصادره سخت گرفت و هر چه داشتم ببرد و با پسرم بجز اسبی که سوار شدیم و جامه که بر تن داشتیم نداشتم در اول روز سوار و بهر جا که لازم بود رهسپار و در آخر روز پیاده میشدم اسب را ببارکشی می فرستادم ووجه معاش حاصل میگشت روزی چنان شد که هیچکس چهار پا باجرت نگرفت و من و غلام و اسب گرسنه بماندیم و روز دیگر نیز اجرتی نیافتم .

غلام گفت ما بهر طور که باشد صبر می کنیم اما میترسم اسب از گرسنگی بمیرد گفتم چاره چیست اگر اسباب اسب را بفروشم از آمد و شد و طلب معیشت بمانم و در اثاث البيت جزکهنه بوریا و خشتی که پارچه فرسوده بر آن پوشش کرده و سر بر وی می نهادم و مطهره سفالین که از آن آب می نوشیدم و دستار دبیقی کهنه هیچ در نظر نیاوردم با غلام گفتم آن دستار بفروش و یکدرم گوشت بخر که سخت آرزومندم غلام برفت و من تنها بماندم در خانه شاهمرغی بود که بسیاری از ما گرسنه تر .

ص: 52

ناگاه گنجشکی بیامد و خواست از مطهره آب بخورد شاهمرغ برجست و گنجشك را بگرفت و بخورد و نیروئی و نشاطی دریافت بال و پر بیفشاند و آوازی بنشاط برکشید و جنبشي بنمود مرا از حالت خود و شدت گرسنگی گریه در سپرد و روی بآسمان کرده گفتم خدایا چنانکه این مرغ را از رنج جوع آسایش دادی مرا نیز از آنجا که نیندیشم روزی برسان و از سختی برهان .

هنوز چشم از آسمان بر نگرفته بودم که در بزدند گفتم کیستی گفت ابراهیم بن نوح وكيل عباس بن مأمون هستم گفتم در آی چون در آمد و بر حال و هیئت من نگران شد پرسیدن گرفت از وی پنهان کردم گفت امیر سلام میرساند و امروز صبحگاه از تو یادکرد و این پانصد دینار بفرستاد در مصالح خود صرف کن شکر خدای را بگذاشتم و امیر را دعا کردم بعد از آن از گرسنگی دو روزه و فروش دستار و حال شاه مرغ و مناجات خود را در آن لحظه بدو حکایت کردم و او را در گرد سرای بگردانیدم و او را معلوم شد که در تمام سرای من چیزی که از يك دينار با بهاء تر باشد نبود .

پس برفت و در ساعت باز آمد و گفت حال تو با امیر بگذاشتم پانصد دینار دیگر فرستاده است و فرموده است که از پانصد دینار اثاث البيت و ما يحتاج والبسه ترتیب بده و پانصد دینار دیگر را در کار نفقه بکار بند تا گاهی که خدای تعالی کار تو ساخته سازد در این اثنا غلام بیامد حکایت حال را با او گفتم وزر در پیش او نهادم اونیز شکر خدای را بگذاشت و بعد از آن همه روز الطاف گوناگون ایزد بیچون را مشاهدت میکردم و نعمتی دیگر میدیدم و بمراد دیگر میرسیدم .

در زينة المجالس مسطور است که ابراهیم بن مهدی گفت روزی نزد معتصم نشسته بودم پسر صغیر مأمون که دو ساله بود در آمد انگشتری یاقوت در دست داشتم و بیرون آورده در دست میگردانیدم پرسید چیست گفتم انگشتری است که در زمان دولت پدرت مأمون ساخته بودم و اينك در ایام خلافت عمت از گرو بیرون آوردم فی الفور گفت همانطور که شکر پدرم را که ترا تا کنون زنده گذاشت نگذاشتی شکر عمم را نیز که بدولت او انگشتری را از گرو بیرون آورده نخواهی گذاشت سخت منفعل وخجل شدم و اهل مجلس

ص: 53

از فصاحت آن كودك در عجب رفتند .

راقم حروف گوید : اگرچه از پادشاه زادگان در زمان طفولیت آثار غریبه روی داده است که از همسالان ایشان نشده است معذلك از كودك دو ساله این سخنان را نمیتوان باور کرد مگر اینکه بیشتر از این سال داشته باشد .

در هجدهم اغانی در ذیل احوال ابی محمد یخیی یزیدی از جعفر بن مأمون وهارون بن مأمون نام میبرد و از ازواج مأمون جز خدیجه که عبارت از بوران بنت حسن باشد و به شرح حال او وازدواج او اشارت کردیم زنی نامدار از مأمون نشناخته ایم ، در زهر الربیع در ذیل پاره حکایات که ازین پس مذکور می شود بده تن جاريه مأمون جنه ولؤلؤ یاد کنند .

و نیز در اعلام الناس می نویسد مأمون دختر عبدالرحمن هاشمی را که صمه نام داشت تزویج نمود وزیر مأمون فضل بن سهل بود که مذکور ومشروح گردید و پس از وی چنانکه سبقت نگارش گرفت احمد بن ابی خالد متصدی امر وزارت گشت .

در زهر الاداب می گوید ابوعباد وزیر مأمون بود و حکایت او مذکور میشود و نیز در زهر الاداب مسطور است که احمد بن يوسف بن قاسم بن صبيح مولى عجل ابن لجيم در امر بلاغت و فصاحت عالى الطبقه بود و در زمانش از وی نویسنده تری نبود و هم او را اشعار بلیغه است که از اشعار سایر کتاب برتری دارد و بعد از احمدبن ابی خالد وزیر مأمون شد و اول سبب ارتفاع مقام و منزلت او این شد که چون امین بقتل رسید طاهر بن حسین با جماعت کتاب امر کرد که داستان قتل محمدامین وفتح طاهر را بمأمون بنویسند آنجماعت بتطویل کلام پرداختند طاهر گفت می خواهم ازین مختصر تر باشد از مراتب كتابت وانشاء و بلاغت احمد بن یوسف در خدمتش معروض داشتند و او را برای این کار حاضر ساختند احمد بدینگونه بمأمون مکتوب کرد .

اما بعد فان كان المخلوع قسيم امير المؤمنين في النسب واللحمة فقد فرق بينهما حكم الكتاب في الولاية بمفارقته عصمة الدين وخروجه عن الامر الجامع للمسلمين لقول الله عز وجل فيما اقتصر علينا من نباء نوح و ابنه «انه ليس من اهلك انه

ص: 54

عمل غير صالح » ولا طاعة لاحد في معصية الله ولا قطيعة ما كانت القطيعة في ذات الله وكتابي الى امير المؤمنين وقد انجز الله له ما كان ينتظر من سابق وعده و الحمد لله الراجع الى امير المؤمنين معلوم حقه الكائد له فيمن خفر عهده و نقض عقده حتى رد به الالفة بعد فرقتها وجمع به الامة بعد شتاتها واضاء به اعلام الدین بعد دروسها وقد بعثت اليك بالدنيا وهى رأس المخلوع و بالاخرة وهى البردة و القضيب و الحمد لله الأخذ لامير المؤمنين حقه الراجع اليه تراث آبائه الراشدين .

یا سر خادم از کسانی است که در زمره خدام و متصدی امور غضبیه مأمون بوده است در کتاب فوات الوفیات مینویسد مامون بن هارون در زمان کودکی در خدمت هيثم وعباد بن العوام ويوسف بن عطية وابي معاوية الضرير و کسانیکه در این طبقه بوده اند قرائت کرد و یحی بن اكثم وجعفر بن ابی عثمان طیالسی و امیر عبدالله بن طاهر از مأمون روایت می کردند و در علم عربیت و ایام ناس بارع وغالب شد و چون کبیر - السن گردید بعلوم اوایل مایل و در علم فلسفه کامل گشت و این علم او را بدانجا کشانید که بخلق قرآن قائل شد و ازین پیش در ذیل احوال هارون الرشید بداستان کسائی نحوی وابو محمد یزیدی و دیگران که معلم مأمون بودند و مشاجرات ایشان و هم چنین در باب خلق قرآن در این کتاب نگارش رفت در تاریخ الخلفاء مسطور است نقش نگین مأمون عبدالله بن عبدالله بود و در تاریخ اخبار الدول میگوید نقش نگين مأمون الموت حق بود .

ودر مختصر تاريخ الدول میگوید جبرئیل کحال از اطبای مأمون بود و یوحنا بن بطريق الترجمان مولاى مأمون و از جمله منجمين و مترجمین کتب یونانیه بود در عقد الفريد مذکور است که فضل بن سهل و بعد از وی حسن بن سهل و بعد از او عمرو بن سعد و پس از وی احمد بن يوسف كاتب مأمون بودند .

در جلد سوم اغانی در ذیل احوال أبي العتاهيه شاعر مشهور مذکور است که حسن بن ابي سعيد كاتب مأمون بود در عامه ارقام و امور عامه ، در مجلدات اغانی ابو مریم و فتح مجير ومنجاب وسراج در شمار خدام مأمون هستند در مجلد چهاردهم اغانی از

ص: 55

ملح عطاره مغنیه مذکور است که روزی شار یه مغنیه که جاریه ابراهیم بن مهدی بود و ازین پس انشاء الله تعالى بحال او اشارت میرود با دیگر جواری در حضور متوکل ایستاده

این شعر را تغنی نمود :

بالله قولين لمن ذا الرشا *** المثقل الردف الهضيم الحشى

اظرف ما كان اذا ما صحا *** و اسمج الناس اذا ما انتشى

تا آخرا بیات ، متوکل در طرب شد و گفت ایشاریه این غناء از کیست گفت از سرای مأمون اخذ کردم و ندانم از کیست من بمتوکل گفتم از همه کس با این مطلب دا ناترم گفت ای ملح از آن کیست گفتم پوشیده با تو عرضه میدارم گفت اينك من در سرای زنها هستم و جز حرم من کسی با من نیست گفتم این شعر و این غناء بتمامت از خديجه بنت مأمون است که در حق خادمی از پدر خود که بدو عشق داشته گفته است ، متوکل ساعتی در از سربزیر افکند و بعد از آن گفت نباید این داستان را احدی از تو بشنود و بقیه اشعار این است:

وقد بنى برج حمام له *** ارسل فيه طائر مرعشا

ياليتني كنت حماماً له *** او باشقا يفعل بي ما يشا

لوليس القوهى من رقه *** اوجعه القوهى او خدشا

وازین خبر میرسد که مأمون را دختری خدیجه نام است .

بیان پاره روایاتی که از مأمون الرشید در کتب سیر مسطور است

سیوطی در کتاب تاریخ الخلفاء مینویسد بیهقی میگوید از امام ابو عبدالله الحاكم شنیدم میگفت از ابواحمد صیرفی شنیدم میگفت از ابوجعفر بن ابی عثمان طیالسی شنیدم میگفت در مسجد رصافه نماز عصر را در عقب مأمون بگذاشتم و این حکایت در روز عرفه در مقصوره بود و چون سلام بداد مردمان زبان بتکبیر برگشودند مأمون را

ص: 56

نگران شدم در پشت مکانی ایستاده و همی گوید لایا غوغا لا یا غوغا ما هذا سنة أبي القاسم صلی الله علیه وآله .

و چون روز جشن گوسفند کشان در آمد بنماز رفتم ومأمون بر منبر صعود داد وحمد و ثنای خدای را بگذاشت پس از آن گفت الله اکبر والحمد لله كثيراً وسبحان الله بكرة واصیلا حدیث کرده ما را هیثم بن بشیر حدیث نموده است ما را ابن شبرمه از شعبی از براء بن عازب از ابو تحفة بن دینار که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود من ذبح قبل ان يصلى فانما هو لحم قدمه ومن ذبح بعد ان يصلى فقد اصاب السنة الله اكبر كبيراً و الحمد لله كثير أو سبحان الله بكرة وأصيلا اللهم اصلحنى واستصلحنى و اصلح على يدى .

حاکم میگوید این حدیث را جز از ابواحمد ننوشته ایم وا بواحمد نزد ما مأمون وثقه است اما همواره در قلب جای داشت تا گاهی که این حدیث را نزديك ابوالحسن دارقطني مذاکره نمودم گفت این روایت را مقرون بصحت میدانیم .

و از جعفر روایت شده است گفتم شیخ ما ابو احمد را در این حدیث متابعی هست گفت آری بعد از آن گفت ابوالفضل جعفر بن فرات با من حديث کرد ابوالحسين محمد بن عبد الرحمن رودباری ما را حدیث نمود محمد بن عبدالملك تاريخی ما را حدیث نمود دار قطنی میگوید در میان این اشخاص و این روات جزثقه ومأمون نبود حدیث کرد مارا جعفر طیالسی حدیث کرد با من یحیی بن معین گفت از مأمون شنیدم پس از آن خطبه و حدیث مذکور را بر زبان آورد .

صولی گوید حدیث کرد ما را جعفر طیالسی حدیث کرد ما را يحيى بن معين و گفت مامون در بغداد در روز جمعه که با یوم العرفه توافق داشت ما را خطبه را ند و چون سلام بداد مردمان تکبیر بگفتند و مأمون این کار را پسند نداشت پس از آن از جای برجست تاگاهی که بچو بهای مقصوره دست در آورد و گفت یا غوغاء ما هذا التكبير في غيرا يامه حديث كرد ما را هیثم از مجالد از شعبی از ابن عباس که رسول خدای صلی الله علیه وآله مازال يلبي حتى رمى جمرة العقبة والتكبير في غد ظهراً عند انقضاء البلية انشاء الله تعالى .

و نیز صولی میگوید ابو القاسم بغوی حدیث کرد مارا و گفت احمد بن ابراهیم موصلی برای ما گفت که نزد مأمون حضور داشتیم در این حال مردى بحضور مأمون

ص: 57

برخاست و گفت ای امیرالمؤمنین رسول خدای صلی الله علیه و آله فرموده است الخلق عيال الله فاحب عباد الله عز وجل انفعهم لعياله مردمان عیال و روزی بر خداوند متعال هستند پس محبوب ترین بندگان خداوند عز وجل آنکس باشد که منفعت و سود او برای عیالش بیشتر است .

مأمون چون این بشنید صیحه برکشید و گفت من باین حدیث دانا ترم از توچه يوسف بن عطیه صفار برای من از ثابت از اتس روایت کرد که رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود الخلق عيال الله فاحب عباد الله الى الله انفعهم لعياله این حدیث را ابن عساکر ازین طریق بیرون آورده و روایت کرده است و ابویعلی موصلی در مسند خود و غیر از آن از دیگر طریق از یوسف بن عطیه نقل کرده است .

و صولی گوید مسیح بن حاتم عتکی مارا حديث نمود و گفت عبدالجبار بن عبدالله ما را حدیث کرد که از مأمون شنیدم خطبه میراند و در ضمن خطبه اش از شرم وحیاء سخن میراند و در توصیف و مدح حيا مذاکره مینمود پس از آن گفت حدیث کردما را هیثم از منصور از حسن از ابوبکره و عمران بن حصین که این دو تن گفتند رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود الحياء من الايمان والايمان في الجنة والبذاء من الجفاء والجفاء في النار شرم و آزرم از گوهر ایمان است و ایمان در بهشت است و بدزبانی وزشت روئی وزشت خوئی از جفاء است و جفاء در آتش است این حدیث را ابن عساکر از طریق يحيى بن اکثم از مأمون نقل کرده است .

و حاکم گوید محمد بن احمد بن تمیم حدیث کرد ما را و حسین بن فهم حدیث کرد مارا كه يحيى بن اكثم قاضی حدیث کرد ما را که روزی مأمون با من گفت اى يحيى من اراده دارم که حدیث برانم گفتم کدامکس در این کار از امیرالمؤمنین سزاوارتر است پس از آن مأمون گفت منبری برای من بگذارید پس بر منبر برآمد و حدیث کرد و اول حدیثی که برای ما بگذاشت از هیثم از ابوالجهم از زهری از ابوسلمه از ابوهریره از رسول خدای صلی الله علیه وآله بود که فرمود امرء القيس صاحب لواء الشعراء الى النار امرء القيس کندی که در میدان بلاغت و شعر گویان صاحب علم و رایت است جایش بسوی آتش است .

ص: 58

و بعد از اینکه این حدیث را مذکور داشت مقداری حدیث بگفت و از منبر فرود آمد و با یحیی گفت مجلس ما را چگونه دیدی گفت یا امیرالمؤمنين بس نيكو و جليل خاص و عام از آن بهره ور شدند و بفهمیدند مأمون گفت لا وحياتك ما رأيت لكم حلاوة و انما المجلس اصحاب الخلقان والمحابر : سوگند بجان تونه بلاغتی در مقال و نه حلاوتی در رجال افتاد بلکه مجالس مواعظ باین ژنده پوشان وژولیدگان است که لطایف مطالب و ظرایف مسائل را ضبط و ثبت کرده در فراز منابر گوشزد مستمعان نمایند .

و هم خطیب گوید از ابوالحسن علی بن قاسم الشاهد از ابراهیم بن سعید جوهری حدیث کند که چون مأمون مصر را برگشود یکی از حاضران با او گفت الحمد لله يا امير المؤمنين الذى كفاك أمر عدوك و ادان لك العراقين والشامات و مصر وانت ابن عم رسول الله صلی الله علیه وآله ای امیر المؤمنين حمد و سپاس مخصوص بخداوندی است که شر دشمنان تورا از تو بگردانید و مهم ایشان را کفایت کرد و مردم عراقین را مسخر فرمانت بساخت و شامات و مصر را در تحت امارتت انتظام داد .

مأمون گفت و يحك آنچه گفتی چنان است جز اینکه يك خلت وصفت دیگر مرا باقی است و آن این است که در مجلسی جلوس کنم و در زیر من مستملی باشد و آنچه را که تو گفتی رضی الله عنك بگوید . پس من بگویم حماد باما حدیث کرد که حماد بن سلمه و حماد بن زید حدیث کردند و گفتند ثابت بنانی از انس بن مالك حديث نمود كه پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود : من عال ابنتين او ثلثاً اواختين او ثلثاً حتى يمتن او يموت عنهن كان معی كهاتين في الجنة واشار بالمسبحة والوسطى : هر كس متحمل مخارج دودختر یاسه دختر خود یا دوخواهر یاسه خواهر خودگردد تا زمانیکه ایشان بمیرند یا اوخود بمیرد یعنی دو دختر یا دو خواهری که نگاهدار و مردی نداشته باشند که مصارف و مخارج زندگانی ایشان را بنماید و این مرد متحمل شود با من است مثل این در بهشت و اشارت با نگشت شهادتین فرمود یعنی چنانکه این دو انگشت با هم نزديك ورفيق هستندوی نیز با من در بهشت باین درجه خواهد بود .

خطیب میگوید در این خبر غلطی آشکار است و چنان مینماید که مأمون از

ص: 59

مردی دیگر ازین دو حماد روایت کرده باشد چه میلاد مأمون در سال یکصد و هفتادم است و حماد بن سلمه در سال یکصد و شصت و هفتم سه سال قبل از تولد مأمون وفات کرده است وحماد بن زید در سال یکصد و هفتاد و نهم بدرود زندگانی نموده است و مأمون نه ساله و بیرون از حد این مطالب بوده است .

و دیگر حاکم سند بمحمد بن سهل بن عسگر میرساند و میگوید روزی مأمون برای اذان توقف کرد و ما در حضورش حاضر بودیم در این اثناء مردی غریب قدم پیش گذاشت و محبره بدست داشت و گفت ای امیر المؤمنين صاحب حدیثی است که بهمان انقطاع دارد مأمون گفت در فلان باب و مسئله چه حدیثی در برداری آن مرد در آن باب چیزی بعرض نرسانید و مأمون همچنان می گفت که هیثم ما را حدیث کرد و حجاج ما را حدیث نمود و فلان مارا حدیث آورد چنانکه آن باب را مذکور ساخت بعد از آن از باب دوم بپرسید و آن مرد چیزی در آن باب مذکور نداشت و مأمون مذکور نمود آنگاه روی با صحاب خود آورد و گفت یکتن ازین گونه مردم سه روز در طلب حدیث بر می آید و بعد از سه روز خود را از اصحاب حدیث و محدث میشمارد این مرد را سه در هم بدهید .

در مجلد هفتم بحار الانوار از قاضی یحیی بن اکثم از مأمون از عطيه عوفي از ثابت بنانی از انس بن مالك از پیغمبر صلی الله علیه وآله مروی است که فرمود چون خداوند عزوجل اراده کرد که قوم نوح را هلاک کند بسوی نوح وحی فرستاد که الواح ساج را بر شکافد چون آن تخته ها راشق کرد ندانست بآن چه کند پس جبرئیل فرود شد و هیئت کشتی را بآن حضرت بنمود و با آن حضرت تابوتی که در آن تابوت یکصد و بیست و نه هزار میخ بود و آن کشتی را با آن میخها میخ کوب کرد تا پنج میخ باقی ماند نوح علیه السلام دست بمسماری از آن مسامير نزد و آن میخ در دستش فروزی برزد و روشنی بر گرفت چنانکه ستاره دری در افق آسمان فروزان گردد .

نوح از مشاهدت این حال متحیر شد خداوند تعالی آن میخ را بزبانی با طلاقت وذلاقت بسخن آورد و نوح با جبرئیل گفت چیست این میخ که مانندش ندیده ام گفت این میخ

ص: 60

بنام بهترین اولین و آخرین محمد بن عبدالله است بکوب این میخ را بر جانب یمین کشتی در اول آن پس از آن دست بمیخ دوم زد آن میخ درخشش و روشنی گرفت نوح فرمود چیست این میخ جبرئیل فرمود مسمار برادرش و پسر عمش علی بن ابیطالب است این میخ را بر جانب یسار کشتی در اول آن بركوب بعد از آن دست بمیخ سوم بزد و آن میخ ظهور و فروز و روشنی گرفت جبرئیل گفت این مسمار فاطمه است این میخ را بطرف میخ پدرش بنشان آنگاه دست بمسمار چهارم زد فروز و روشنی گرفت جبرئیل گفت این مسمار حسن است بجانب مسمار پدرش بكوب .

بعد از آن دست بمسمار پنجم بزد آن میخ فروز و روشنی گرفت و بگریست نوح فرمود ای جبرئیل این نداوه چیست گفت این مسمار حسین بن علی سیدالشهداء میباشد این میخ را بجانب مسمار برادرش بکوب بعد از آن رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود : وحملناه علی ذات الواح و دسر آنگاه پیغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : الالواح خشب السفينة و نحن الدسر لولانا ما دارت السفينة باهلها : آن الواح چوبهای کشتی و مامیخهای آنیم اگر ما نبودیم کشتی املش را نمیگردانید .

راقم حروف گوید : بر حسب ظاهر معلوم است که حضرت نوح علیه السلام بعد از طوفان جهان و غرق جهانیان از هر صنفی از حیوانات ناطق و غیر ناطق در کشتی جای داد تا انقراض نسل نشود پس اگر این حضرات پنج تن حافظ کشتی نبودند و اهل آن را نگاهبان نمی گشت نسل منقرض میشد و نشانی از جنبندگان نمیماند پس ایشان کشتی وجود را از دریای هلاك نجات دادند و معانی لطیفه دیگر از انظار لطیفه پوشیده نخواهد بود .

و نیز ابن عساکر سند بعلی بن عبدالله میرساند که گفت یحیی بن اکثم گفت شبی در خدمت مأمون بیتونه کردم و در دل شب بیدار شدم و تشنه بودم و همی در خوابگاه غلطان شدم مأمون گفت ای یحیی ترا چه می شود گفتم تشنه ام مأمون از خوابگاه خود برجست و کوزه آب بمن آورد گفتم ای امیرالمؤمنین از چه روی خادمی را نخواندی از چه روی غلامی را احضار نفرمودی و خود متحمل زحمت شدی مأمون گفت نه چنین

ص: 61

است حدیث کرد پدرم از پدرش از جدش از عقبة بن عامر که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود « سيد القوم خادمهم » بزرگ و توانای هر قومی خدمتگذار ایشان است .

راقم حروف گوید : ين حديث مبارك سوای معنی ظاهر معنی لطیفی دیگر دارد و آن این است که هر کس بزرگ قومی است بالطبیعه والتكليف خادم ایشان است چه هر زحمتی را که ایشان برای او متحمل می شوند باید تدارک کند به نعمتی و نگاهداری و انجام مآرب و مفاسد ایشان و حوادثی که برای ایشان روی میدهد و همچنین تربیت و تهذیب ایشان ودفع اعادی ایشان و علاج امراض باطنیه و ظاهریه ایشان و تکالیف و زحمات ایشان را برگردن گیرد و بهرگونه که تواند زحمت بکشد و عرق بریزد و در معنی گدائی بکند و جان خود را در معرض مخاطر ومهالك بيندازد بلکه ایمان خود را برای تدارك امور ایشان از دست بدهد و جمعی را بپاس نگاهداری ایشان از خود برنجاند و اشتغال ذمه گروهی را بر خود هموار سازد و در آخرت در میزان حساب مورد عتاب بگردد .

و همچنین برای خاطر ایشان بتملق دیگران و معصیت خداوند سبحان ناچار و از لذایذ دنیویه و آسایش و آرامش تن مهجور و نزديك جمهور مبغوض بگردد و دستخوش کنایه و گوشه و استهزای خلق بلکه دشمنی خود این جماعت که براي ايشان متحمل خسارت دنیا و آخرت بشود و آن وقت آن جماعت براحت وامنيت وتلذذ وانواع نعمت بگذرانند و این مسؤلیتهای دنیا و آخرت و این مخاطر که برای اوست شامل ایشان نگردد و دل این مرد خوش باشد که بگویند آقا آمد و آقا رفت و آقا چنین و چنان فرمود و برحسب باطن خادم اوست وسید و آقا ایشان هستند و آقائی ایشان براو و نسبت بدو بسی برتر و استوارتر و با بهاتر است و خادم معنوی و ظاهری خود اوست و مخدوم حقیقی خود ایشان هستند .

أما سيادت و مخدوميت انبیاء عظام و ائمه گرام علیهم السلام نه بر این قیاس است خصوصاً نبوت خاصه و ریاست و ولایت مطلقه ، چه وجود تمام مخلوق را علت غائی هستند

ص: 62

و مایه وجود موجودات میباشند چنانکه میفرمایند انا وعلى ابوا هذه الامة يعنى مايه و علت و باعث وجود ایشان و اخلاف ایشان تا قیامت مائیم .

و اینکه این امت مرحومه را مذکور داشته اند برای این است که چون از برکت توجه نبوت خاصه و ولایت مطلقه در حق ایشان نظر باستعداد فطری ایشان وقبول طبیعی ایشان در عالم ذر لیاقت اسلام و مسلمانی را حاصل کرده اند بدولت ایمان برخودار گردیده اند و شایسته تربیت یافتن از دست نبوت و ولایت شده اند پس همانطور که تمام ترقیات و تربیت و نمو هر مولودی از توجه پدر و مادر است و چون نوبت ترقیات عوالم معاشیه وزندگانی و معالم انسانیت شد این محل راجع بپدر است -

لاجرم چون کسی بدولت اسلام که اسباب ترقیات نفس ناطقه و ارتقاء بمعالم ملكوت و جبروت وموجب نظام امر دنیا و آخرت است فایز گردید دارای تمام مراتب و نتیجه عمرو فواید عاقبت است مربی این امر در حکم پدر مشفق ووالدمهربان است اما والد و شفیقی که بر تمام حالات و طبعیات و اخلاق روحانی و جسمانی و تکالیف دنیائی و آخرتی مربای خود آگاه و در هر عالمی او را خیر خواه است .

اما بر حسب باطن پدر و ابوین تمام مخلوق اولین و آخرین بلکه دنیا و آخرت هستند صلوات الله وسلامه عليهما و آلهما ، پس خادمیت است در خدمت ایشان همان قبول اوامر و نواهی و تعلیمات و هدایتهای ایشان است که اسباب تمام منافع وترقيات دنيويه و اخرویه و تکمیل عقول و ارواح و نفوس ایشان است وگرنه مقام نبوت و ولایت اشرف از آن است که نیازمند هیچ ذیر وحی باشد بلکه محل حاجت تمام موالید و موجودات علویه وسفلیه حتی بهشت و دوزخ و کمالیت آنها است .

چه اگر توجه و تربیت ایشان نباشد بهشت و نعیم و دوزخ و جحیم و سایر نفوس و طبایع را آن قوه و استطاعت نیست که بر حسب شخصیات شخصیه بتوانند از عهده تکالیف خلقیتی خود برآیند تا بدرجه کمال نایل شوند پس بر حسب معنی همان خادمیت مخلوق که راجع باین منافع است عین مخدومیت است زیرا که حاکم بهشت و حور و غلمان وافلاك وملك وعلویات میشوند و سیادت پیغمبر وولی نسبت بایشان اصل خادمیت است

ص: 63

چه ایشان را از مراتب سفلیه حیوانیه یا نباتيه يا جماديه على حسب الازمنه با هزاران زحمت بمراتب علويه ونفس ناطقه قدسیه میرسانند .

و چون سیدی و بزرگی و آقائی و مقتدائی را که در حضرت یزدان آن شأن وصفوت باشد که خدام خود را دارای این مراتب نماید معلوم میشود که سیادت و سؤدد و مخدومیت و آقائی و مطاعيت او نسبت بایشان همه از روی حقیقت و صدق معنویت و طبیعت است و برسبیل مجاز نیست و اگرچه بر حسب صورت ظاهر این توجه ابوینی را بسایر طبقات نسبت نداده اند لکن چون مقام نبوت خاصه و ولایت مطلقه متوجه و شاخص و مربی و مکمل و ناجی تمام مواليد عالم و بساتين وجود و نونهالان وجود است .

اگر امروز بعضی اشجار هستند که دارای اثمار نباشند یالایق بعضی کارها و ترقیات نباشند بوستان بان حقیقی و مربی کل آنی نظر از کار ایشان و دفع موانع ترقی و بها ونمو و سمو ايشان نمیکند و چندان بآب تربیت وخاك نمو نظر مؤثرانه میفرماید تاگاهی که از حضیض دنائت باوج سعادت برساند .

حالا این امر بچه زمان و طی چگونه در کات و برازخ وامتحانات و تابش آتش آزمایش است ماندانیم چیست آنکس که میداند و میتواند و از کمال عطوفت و مهر که از حقوق ثابته شئونات عاليه نبوت و ولایت و علوم و تکالیف ایشان است میکند و بآنجا که باید میرساند والله اعلم بذلك وانبياؤه و رسله مأمورون باتمام هذه المطالب واكمال هذه النفوس والمراتب .

اگر ما بدانیم یا ندانیم یا بخواهیم یا نخواهیم یا بنالیم یا نناليم و بفهميم يا نفهمیم یا در پرده ضلالت از شمس عالم ترقی و کفالت بی خبر باشیم یا نباشیم یا شیاطین جن و نفس مانع باشند یا نباشند این ارواح مقدسه نورانیه و وجودات کامله نبویه و ولایتیه آنچه باید بکنند بدون ذره انحراف خواهند کرد چه طبیب نفوس وعالم بهرگونه مرض و غرض ومهربان تر از هزار پدر و مادر مهربان هستند و کار مهر و عنایت ایشان بجائی میرسد که قبول صدهزاران آزار را برای رستگاری سایر مخلوق خریدار میشوند .

حتی اینکه باعث ایجاد موجودات میفرماید : « فاني اباهي بكم الامم يوم القيمة

ص: 64

ولوكان بالسقط » همان سقط را نیز از توجهات خودشان بجائی که باید بمقام کمال ارتقاء دهند میدهند چه این امور از تکالیف مقامات نبوت و ولایت است و اگر جز این باشد اسباب نقصان آن مقام رفیع که هیچ ملك و پيغمبر و ولی را حق تقرب بآن نیست بلکه خود نیز مربای آن مربی هستند خواهد شد و این حال بیرون از مشیت و اراده ایزد ذو الجلال است .

بالجمله خطیب میگوید احمد بن حسن کسائی از یحیی بن اکثم مینویسد که این حدیث را بوجهی دیگر باز گفت و گفت رشید از پدرش مهدی از جدش منصور از پدرش از عکرمه از ابن عباس حدیث نمود که گفت جریر بن عبدالله گفت از رسول خدای صلی الله علیه وآله شنیدم میفرمود سیدالقوم خادمهم .

و ابن عساکر میگوید حدیث کردمارا ابوالحسن علی بن احمد از قاضی ابوالمظفر هناد بن ابرا بن ابراهیم نسفلی تا آنجا که سلسله میرسد با بی حذیفه بخاری که گفت از مامون امير المؤمنین شنیدم که از پدرش از جدش از ابن عباس حدیث میکرد که رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود مولى القوم منهم غلامی که از قومی باشد از خود ایشان است محمد بن قدامه میگوید چون بعرض مأمون رسید که مانندا بوحذیفه شخصی بلند مقام این حدیث را از مأمون روایت کرده است فرمان کرد تاده هزار درهم بدو دادند .

و هم در تاریخ الخلفاء مسطور است که از جمله کسانیکه از مأمون راوی بودند پسرش فضل است .

و نیز در تاریخ الخلفا مذکور است که ابوالعساکر از ابوعز بن کاوش خبر داد ما را از نضر بن شمیل که گفت در مرو در حضور مأمون در آمدم و جامه های کهنه و فرسوده برتن داشتم مأمون گفت ای نضر آیا بر امیر المؤمنین با این جامه اندر میشوی گفتم یا امیرالمؤمنین حرارت و گرمی هوای مرورا جز این گونه جامه های کهنه چاره نمیکند گفت نه چنین است لکن تو بر سختی روزگار و تنگی عیش میسازی و از آن در میان از هر گونه حدیث میگذشت .

ص: 65

و از آن پس مأمون گفت هیثم بن بشیر از مجالد از شعبی از ابن عباس رضی الله عنه با من حدیث کرد که رسول خداى صلی الله علیه وآله فرمود اذا تزوج الرجل المرأة لدينها و جمالها كان فيه سداد من عوز چون مردی زوجه اختیار کند که قصدش دین و جمال آن زن باشد در این کار و این اندیشه از فقر و درویشی آسوده باشد و راه فاقه و فقر بسته گردد ، گفتم قول امیر المؤمنين مقرون بصدق است مطابق روایتی که از همینم رسیده فرمود عوف اعرابی از حسن با من حدیث کرد که پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود « اذا تزوج الرجل المرئة لدينها و جمالها كان فيه سداد من عوز ».

جوهری در صحاح اللغة ميگويد وكلام عرب فيه سداد من عوز واصبت به سدادا من عيش اى ماتسد به الخله بفتح سين وكسرها والكسر افصح صاحب قاموس نیز همین طور میگوید ابن اثیر در نهایة میگوید در حدیث عمر وارد است تخرج المرءة الى ابيها يكيد بنفسه فاذا خرجت فلتلبس عاوزها که عبارت از جامه کهنه باشد واحد آن معوز بكسر میم است عوز بفتح عین ناداری و بدحالی است و از این باب است این حدیث « أما الك معوز» آیا برای تو جامه کهنه نیست لانه لباس المعوزين فخرج مخرج الاية والاداة .

بالجمله میگوید چون من آن حدیث را اعاده نمودم و سداد را که مأمون بفتح سین قرائت نمود بكسر سین خواندم و مأمون تکیه کرده بود از شنیدن آن راست بنشست و گفت ای نضر آیا سداد بفتح سین غلط است گفتم آری در این مقام غلط باشد . و این غلط از هیثم است که مردی لحان است .

مأمون فرمود فرق میان سداد بفتح سین یا کسرسین چیست گفتم سداد بمعنی قصد و آهنگ در سبیل است چنانکه صاحب صراح اللغة نیز این معنی را یاد کرده است و سداد بمعنى بلغة است و هر وقت سدنمائی چیزی را بآن سداد است گفت آیا این معنی را عرب دانسته اند گفتم آری اینك عرجی شاعر از فرزندان عثمان بن عفان است که این شعر را گفته و باین معنی شامل است :

اضاعونی و ای فتى اصاعوا *** لیوم كريهة وسداد ثغر

مأمون گفت قبح الله من لا ادب له خداوند نکوهیده دارد کسی را که ادیب و

ص: 66

با فرهنگ نیست یعنی دارای علم عربیت نیست ، بعد از آن گفت ای نضر برای من انشاد کن « اخلب بيت للعرب» فریبنده ترین شعری را که عرب گفته است برای من بخوان ، خلابه باخاء معجمه فریفتن بزبان است گفتم این شعر ابن بیض است که در حق حکم بن مروان گوید :

تقول لى والعيون هاجعة *** اقم علينا يوماً فلم اقم

اى الوجوه انتجعت قلت لها *** لاى وجه الا الى الحكم

متى يقل حاجبا سرادقه *** هذا ابن بيض بالباب يبتسم

قد كنت اسلمت ، فيك مقتبلا *** هيهات ادخل اعطني سلمى

أسلمت یعنی اسلفت ، مقتبلا آخذاً قبيلاً اى كفيلا

مأمون گفت برای من شعری بخوان که از تمام اشعار عرب اسف باشد گفتم این شعر ابن ابی عرو به مدینی است :

انى وانكان ابن عمى عاتباً *** لمزاحم من خلفه و ورائه

ومفيده نصرى وانكان امرءاً *** متزحزحاً في أرضه وسمائه

واكون والي سره واصونه *** حتى يحن الى وقت ادائه

واذا الحوادث اجحفت بسوامه *** قرئت صحیحتنا الى جربائه

و اذا دعى با سمى ليركب مرکبا *** صعبا قعدت له على سيسائه

واذا اتى من وجهه بطريقه *** لم اطلع فيما وراء خبائه

واذار تدى ثوباً جميلا لم اقل *** یا لیت انَّ على حسن ردائه

مأمون گفت شعری از اشعار عرب را که از هر شعری اقنع باشد بخوان این شعر ابن عبدل را بخواندم .

انى امره لم ازل وذاك من *** الله اديباً أعلم الادبا

اقيم بالدار ما اطمأن بي الدار *** و ان كنت مازحاً طرباً

لا احتوى خلة الصديق ولا *** اتبع نفسى شيئاً اذا ذهبا

اطلب ما يطلب الكريم من الرزق *** بنفسي و احمل الطلبا

ص: 67

انى رأيت الفتى الكريم اذا *** رغبته في صنيعة رغبا

والعبد لا يطلب العاء ولا *** يعطيك شيئاً إلا اذا رهبا

مثل الحمار الموقع للسوء *** لا يحسن شيئاً إلا إذا ضربا

و لم اجد عروة العلايق الا *** الدين لما اختبرت والحسبا

قد يرزق الخافض المقيم وما *** شد بعيس رحلا ولاقتبا

و يحرم الرزق ذو المطية *** والرحل ومن لا يزال مغتر با

چون مأمون این ابیات بشنید گفت احسنت یا نفر آنگاه کاغذ بر گرفت و چیزی رقم نمود که ندانستم چه بود آنگاه گفت افعل از ماده تراب را چگونه گوئی گفتم اترب گفت از طین را چگوئی گفتم طین گفت در استعمال کتاب چگوئی گفتم مترب مطین گفت این از نخستین نیکوتر بود یعنی این علم تو از قرائت اشعارت نیکوتر است بعد از آن پنجاه هزار درهم در حق من بنوشت و با خادم فرمان کرد تا مرا بفضل بن سهل برساند .

من با خادم برفتم چون فضل مكتوب مأمون را بخواند گفت ای نفر امیرالمؤمنین را بلحن وغلط منسوب ساختی گفتم هرگز چنین نبود لكن هيثم لحانه است و امير المؤمنين متابعت لفظ او را نمود فضل نیز از جانب خودش سی هزار در هم در اعطای من امر کرد و از خدمت فضل با هشتاد هزار درم بمنزل خود مراجعت کردم .

در كتاب ثمرات الاوراق نیز باین حکایت اشارت کرده است و میگوید نضر بن شمیل مازنی گوید بر حسب عادت که در مسامرت مأمون داشت در مجلس مأمون در آمد و بحکایت مذکور اشارت مینماید و میگوید مأمون در تذکر ، حدیث مذكور سدادرا بفتح سين قرائت کرد و من آن حدیث را که بعلی بن ابیطالب از رسول خدای صلی الله علیه وآله مروی است سداد بکسرسین خواندم گفت فرق در میان این دو چیست گفتم سداد بفتح سین بمعنی قصد در دین وسبیل است و سداد بکسر سین بمعنی بلغه است و هر چه را که بآن چیزی راسد نمایند سداد است و بقیه حکایت را باندك تفاوتی مذکور میدارد و در آخر خبر میگوید :

وقتی مازني رنجور شد و جمعی بعیادتش میامدند از میانه مردی که ابو صالح کنیت داشت گفت مسح الله ما بك مازنی گفت مسح بسين مگوی بلکه بگو مصح بصادای اذهبه

ص: 68

و فرقه یعنی خداوند این مرض را ببرد و پراکنده فرماید آیا نشنیده باشی این بیت اعشی را

واذاما الخمر فيها از بدت *** افل الازباد فيها و مصبح

ابو صالح گفت گاه باشد که سین از صاد بدل گردد چنانکه گفته میشود صراط و سراط وصقر وسقر ، مازنی گفت اگر چنین است نو ابو سالحی .

راقم حروف گوید : سلح بمعنی نجات است (1) .

بالجمله میگوید شبیه است باین نادره حکایتی که از بعضی ادباء کرده اند که در حضور أبي الحسن بن فرات وزیر تجویز نمود که در هر موضعی سین را مقام صاد استعمال نمایند وزیر گفت آیا قرائت کرده باشی « جنات عدن يدخلونها ومن صلح آبائهم » آیا صلح بصاد می خوانی یا سلح بسین آن مرد شرمسار و خاموش شد .

و آنچه ارباب لغت از بدل کردن صاد را بسین مذکور داشته اند این است که هر کلمتی که در آن سین است و بعد از آن یکی ازین چهار حرف باشد که طاء وخاء وغين وقاف است میتوان صاد را بسین مبدل نمود پس میگوئی در سراط صراط و در سخر لكم صخر لکم و در مسغبه مصغبه و در سیقل صیقل و قس على هذا كله که بجای سین صاد میآورند .

ابن خلکان در دیل احوال ابی الحسن نضر بن شميل بن خرشنة بن يزيد مازنی نحوی بصری ادیب که از اصحاب خلیل بن احمد است مینویسد عالم بفنون علم وفقه وشعر و معرفت با یام عرب و روایت حدیث بود در اوقاتیکه در بصره بود چندان کار معیشت بر آن عالم علیم تنگ شد که ناچار جلای وطن را اختیار کرده روی بخراسان نهاد از مردم بصره سه هزار تن که در تمام ایشان بجز محدث یا نحوی یا لغوی یا عروضی یا اخباری احدی اندر نبود بمشایعت این استاد فضایل بنیاد بیرون شدند .

چون با این کوکبه و ازدحام در مرید رسید بنشست و گفت ای مردم بصره مفارقت شما بر من سخت دشوار است سوگند با خدای اگر در هر روزی يك ظرف محقر باقلا بمن

ص: 69


1- بلکه بمعنی نجوه است که بمعنی غایط آبکی است

میرسید از شما جدائی نمی جستم ، در تمام حاضران که بجمله فضلای نامدار روزگار بودند یکنفر متکفل این امر نشد و این عالم را يك عالم متحمل این جزئی مأكول كه يك در هم نمیرسید نگشت.

راقم حروف گوید : برهیچ چیز نمیتوان حمل کرد جز اینکه اهل کمال همیشه بایستی پریشان حال و پایمال اراذل باشند چه اگر آن سه هزار تن بنوبت قرار دادند که هر روزی یکتن کفیل گردد هر ده سال بيك نفر ميرسيد بالجمله چون بخراسان رسید از اثر مشرق زمین ستاره طالعش قوت گرفت و بدولتی وافر نایل شد و در مرو اقامت کرد در مرو در خدمت مأمون طی مجالس و مجالسات داشت و حریری نیز در کتاب درة الغواص في اوهام الخواص در همین کلمه سداد که عوام بفتح سین می خوانند و صواب بکسر سین است با این حکایت مذکور اشارت کرده است . ابن خلکان گوید جوهری در صحاح اللغة میگوید صدغ بصاد را بسین نیز میخوانند .

محمد بن مستنیر گوید قومی از بنی تمیم که ایشان را بلعمبر گویند سین را بصاد تبدیل کنند گاهی که بعد از یکی از چهار حرف واقع شود و این چهار حرف عبارت از طاء وقاف وغين معجمه وخاء معجمه است چون بعد از سین واقع شوند امامبالاتی ندارند که این حرف دوم یا سیم یا چهارم است می گویند سراط وصراط و بسطت و بصطت و سيقل و صيقل وسرقت وصرقت ومسغبه ومصعبه ومسدغه ومصدغه وسخر لكم وصخر لكم و سخت و صخت و ازین پیش در ذیل سوانح سال دویست و سوم بشرح حال ووفات مازنی نحوی و این مسئله اشارت شد .

ابن خلکان از اصمعی حکایت کند که روزی بکناسی در بصره عبور دادم که مشغول پاك كردن کنیفی بود و در همان حال برداشتن نجاسات این شعر عرجی را بآوازی دلکش و سرودی بلند می خواند اضاعونى واى فتى أضاعوا مرا بیهوده و ضایع ساختند و ندانستند چگونه جوانمردی را ضایع نمودند و بیهوده گذاشتند « ليوم كريهة وسداد ثغر » تا برای روزگار تا بهنجار وحفظ ثغور وسد حدود از وی سودها برند .

اصمعی میگوید گفتم اما سداد بمعني كنيف است و اينك مملو بدان هستی واما

ص: 70

ثغروسد حدرا علم نداریم که حالت در آنجا چه خواهد بود و حال اینکه توحدیث السن هستی و خورد سالی و همیخواستم با وی ملاعبت و مزاح کرده باشم و در اینجا من بمعنی دندانهم هست و با کنیف مناسب است میگوید آن جوان قدری از من روی برتافت بعد از آن با من روی آورد گاهی که باین بیت متمثل گشت و خوش قرائت نمود .

و اکرم نفسى اننى ان أهنتها *** وحقك لم تكرم على احد بعدى

کنایت از اینکه اگر تو مرا خوار و اهانت کنی من خویشتن را از آن گرامی تر دارم گفتم قسم بخدای هیچ هون وهوانی بیشتر از آنکه میجستی نیست گفت آری قسم بخدا بعضى هوانها وخواریها و ذلتها از آنچه من در آن هستم ناگوارتر میباشد گفتم آن چیست گفت حاجت داشتن بتو و امثال تو ، اصمعی دیگر سخن نکرد .

بیان پاره سیر و اخبار و لطایف و ظرایف مأمون

در تاریخ طبری و جزرى و ديگر تواريخ وغيرهما مذکور است که محمد بن صالح سرخی کراراً در شام متعرض همی شد و همی گفت با امیر المؤمنین درباره عرب شام همان نظاره فرمای که با عجم خراسان میفرمائی ، مأمون روزی در جواب او گفت با من بسیار سخن میکنی والله ما انزلت قيساً من ظهور خيولها الا وانا ارى انه لم يبق في بيت مالي درهم واحد يعنى فتنة ابن شبث العامرى و اما اليمن فوالله ما احببتها ولا احبتني قط .

واما قضاعة فساداتها منتظر السفياني حتى تكون من اشياعه وامار بيعة فساخطة على ربها مذبعث الله نبيه من مضر ولم يخرج اثنان الا و خرج احدهما سائساً اعزب فعل الله بك .

سوگند با خدای جماعت قیس را از پشت مرکبهای آنها بزیر نیاوردم مگر وقتی که دیدم در همی در بیت المال من باقی نمانده است یعنی در فتنه این شبت عامری این چند پاداری کردند و بسختی و عسرت و مهالك اندر شدند و اما جماعت یمن سوگند بخدای نه من ایشانرا دوست میدارم و نه ایشان مرا دوست میدارند .

ص: 71

واما جماعت قضاعة همانا بزرگان و سادات ایشان منتظر ظهور فتنه سفیانی هستند تا از اشیاع ومتابعان او باشند اما طابقه ربیعه همانا ایشان با پروردگار خود دشمن هستند تاجرا پیغمبر خود را از طایفه مضر مبعوث فرمودنه از قبیله ایشان و هیچوقت روی نداد که دو تن خروج نمایند مگر اینکه یکی از این دوسایس بود دورشو که خداوند سزایت را در کنارت نهد .

سعید بن زیاد روایت کند که چون مأمون درون دمشق شد ، گفت آن مکتوبی را که رسول خدای صلی الله علیه وآله رقم فرموده است بمن بنمای چون بدو بنمودم گفت همی خواهم بدانم این غشاء و این پوشش که برای خاتم است چیست معتصم برادرش که حضور داشت گفت گره را برگشای تا بدانی چیست مأمون گفت هيچ شك ندارم که پیغمبر صلی الله علیه وآله این گره را بر زده است و من هرگز جسارت نکنم وعقدی را که آن حضرت برزده بر نگشایم بعد از آن با واثق گفت این نوشته را برگیر و بر هر دو چشمت بگذار شاید خداوند تعالی شفایت بخشد و مأمون خود همی برچشم خویش مینهاد و میگریست .

روایت کرده اند روزی ابو محمدیحیی یزیدی در خدمت مأمون از دینی که برگردن او وارد شده بود شکایت کرد مأمون گفت در این ایام آن مبلغی که ترا کافی باشد مارا موجود نیست گفت ای امیرالمؤمنین وام خواهان من مرا دچار بلیت و شدت و اهانت کرده اند مأمون گفت چاره از بهر خود بیندیش تاب آن دست آویز سودمند شوی گفتم ترا ندیمها هستند که در میان ایشان کسانی میباشند که اگر لب بجنبانی مقصود من برآورده میشود گفت چنین میکنم .

یزیدی گفت چون در حضور تو انجمن شدند فلان خادم را بفرمای تارقعه مرابتو عرض دهد و چون قرائت فرمودی یکی را بمن فرست که دخول تو در این موقع متعذر است لکن برای خود هر کس را دوست میداری اختیار نمای مأمون گفت چنین میکنم و از آن پس چون یزیدی بدانست که مأمون در مجلس خاص جلوس کرده است بدستوریکه قرار شده بود و او را معلوم گردیده بود که مأمون و ندیمان او از شراب ناب

ص: 72

سرخوش هستند بر در سرای نیامد و رقعه خود را بخادم بداد و او بمأمون رسانید این شعر

در آن بود :

یا خیر اخوانی و اصحابی *** هذا الطفيلى على الباب

أخبرت ان القوم في لذة *** يصبو اليها كل اواب

فصيروني واحداً منكم *** او اخرجوا لي بعض اترابی

میگوید : از مجلس عيش وطرب و لذت وشعب شما این طفیلی که بر در اندر است باخبر است يا مرا شريك خود و جلیس خود بگردانید یا یکی از همالان مرا نزد من بزون فرستید مأمون این مکتوب را بر حاضران بخواند جملگی گفتند هیچ نمی شاید یزیدی در چنین حال که بآن اندریم بر ما وارد شود مأمون بدو پیام فرستاد که در آمدن تو باین مجلس در این هنگام متعذر است اما هر کس را از حاضران این مجلس که دوست میداری برای خود اختیارکن یزیدی در جواب گفت جز عبدالله بن طاهر را نمیخواهم مأمون با عبدالله گفت اينك تو را اختیار کرده است رو بسوی او کن عبدالله گفت یا امير المؤمنين شريك طفيلي شوم .

مأمون گفت رد مسئول ابی تمدیزیدی از امکان خارج است یا بایست اگر مایل هستی نزد او بشوی یا جان خودت را از وی خریدارشو ! عبدالله گفت ده هزار در هم میدهم وميرهم مأمون گفت این مبلغ او را قانع نمیگرداند وعبدالله ده هزار ده هزار می افزود و مأمون میفرمود باین مبلغ کفایت نکند تا گاهی که بصد هزار در هم پیوست مأمون فرمود پس هر چه زودتر بدو برسان عبدالله بن طاهر بوکیل خود بنوشت و رسولی با او بفرستاد و مأمون به یزیدی پیام کرد گرفتن این دراهم اندرین ساعت از منادمت با عبدالله برای تو اصلح وانفع است .

راقم حروف گوید : چنان مینماید که این حکایت در زمان خلافت مأمون نبوده است چه در آن زمان مأمون این چند تنگدست نبود و نیز کسی را آن شأن و مقام نبود که خطاب یا اخوانی بدو نماید و مازنی در مرو بوده و در مقر خلافت یا مأمون ملاقات نکرده است .

ص: 73

در جلد اول عقد الفريد مسطور است چون قطرب نحوی کتاب خود را که در باب قرآن مجید تألیف کرده بود بخدمت مأمون فرستاد مأمون فرمان کرد تا جایزه بدو دهند و نیز اجازت داد تا حضور مأمون اندر آید چون قطرب حاضر گشت بمأمون گفت قد كانت عدة امير المؤمنين ارفع من جایز ته کنایت از اینکه بیش از اینها گمان میکردیم و همت تو را برتر ازین میدانستیم مأمون خشمگین شد و خواست بسیاست او امر کند حسن بن هارون گفت ای امیرالمؤمنین قطرب این سخن را از روی میل طبیعت بعرض ترسانید بلکه تنگی دل و حبس خاطر بروی غلبه کرد آیا بر عرق جبین وی که چکیدن گرفته است و همی انگشتهای خود را در هم میشکند نگران نیستی؟ مأمون را غضب بنشست و او را مردی جاهل و احمق شمرد .

ابو العباس احمد بن عبدالله بن عمار میگوید مأمون بجماعت علويين شديد الميل بود و در حق ایشان احسان فراوان مینمود و اخبار مأمون نسبت باین جماعت مشهور و معروف است و این کار را از روی میل طبیعت و سرشت مینمود نه از راه تكلف وعدم رغبت از آن جمله این است که یحیی بن زید بن حسین علوی در ایام مأمون وفات کرد مأمون خودش برای نماز بر جنازه او حاضر شد و مردمان چندان حالت حزن و اندو مدر مأمون بدیدند که در عجب رفتند .

و از آن پس پسرزینب دختر سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس وفات کرد و این زینب دخترهم منصور بود معذلك مأمون خود حاضر شد و کفنی برای او بفرستاد و برادرش صالح را مأمور کرد تا بروی نماز بگذارد و مادرش را تعزیت گوید و زینب را نزد طایفه بنی عباس منزلت و مقامی عظیم بود صالح برفت و بر آن مرده نماز بگذاشت و نزد زینب بیامد و او را از جانب مأمون تعزیت بگفت و هم از عدم حضور مأمون در آن نماز معذرت بخواست زینب خشم خود را آشکار ساخت و با پسر زاده خودش گفت پیش بایست و بر پدر خود نماز بگذار و باین شعر تمثل جست :

سبكناه و نحسبه لجيناً *** فابدى الكير عن خبث الحديد

کنایت از اینکه آنچه در مأمون و اصالت او میشیندیم برخلاف آن بود و گوهر

ص: 74

مادر را که جاریه پست و زبون بود بنمود بعد از آن با صالح گفت با مأمون بگو ای پسر مراجل اگر پسر من يحيى بن حسین بن زید بودی دامنت را بردهانت مینهادی و عقب جنازه اش میدویدی و ازین پیش از ملاقات زینب مذکوره بالمأمون و مكالمات او وقبول مأمون استعمال جامه سیاه مسطور شد .

بیان علوم مختلفه و ادبیات و حافظه مأمون و حکایاتی که راجع باین مطلب است

در تاریخ الخلفاء سیوطی مذکور است که محمد بن منذر الکندی گفت سالی هارون الرشید اقامت حج کرد و بکوفه در آمد و در طلب محدثین فرمان داد و جز عبدالله ادریس و عیسی بن ماهان که از حضور به خدمت و صحبت رشید تقاعد ورزیدند تمام محدثين بمجلس او حاضر شدند چون هارون الرشید این حال بدید دو پسر خود امین و مأمون را محض پاس جلالت و توقیر ایشان بخدمت ایشان بفرستاد ، ابن ادریس یکصد حدیث برای امین و مأمون قرائت کرد مأمون بمحض استماع گفت ای هم گرامی آیا مرا اجازت میدهی این احادیث مذکوره را از حفظ خود بتو بر خوانم گفت چنین کن مأمون تمام آن احادیث را بروی اعادت کرد ذهبی گوید مأمون كتب فلاسعه را از جزیره قبرس استخراج نمود .

ابن عساکر از یحیی بن اکثم حکایت کند که قانون مأمون چنان بود که روزهای سه شنبه برای مناظره در فقه با علمای آن علم جلوس میکردیکی روز که در آن مجلس جلوس داشت مردی نزد او بیامد که جامه های خود را بر کمر برزده و نعلش بدست خودش بود پس بریکطرف بساط بایستاد و گفت السلام عليكم مأمون جواب سلامش را بداد آن مردروی با مأمون کرده گفت با من خبر ده ازین مجلسی که در آن نشسته ای باجتماع امت است یا بغلبه و قهر .

مأمون گفت نه بآن است و نه باین بلکه متولی امور مسلمین عقد خلافت را برای من و برادرم هر بست یعنی خلیفه سابق هارون الرشید چنین کرد و چون امر خلافت

ص: 75

يكباره بمن ايستاد من محتاج باجتماع کلیه مسلمین بودم در مشرق و مغرب و متابعت رضای پدرم و نگران شدم که اگر این امر خلافت را دست بدارم و کناری گیرم حبل و رشته اسلام مضطرب شود و کار مردمان بهرج و مرج افتد و بمنازعه اندر شوند و امر جهاد باطل گردد و اقامت حج از میان برخیزد و طرق مسلمانان از امنیت بیرون شود لاجرم برای حیاطت و حمایت مسلمانان قیام نمودم تا گاهی که خودشان بر آن کس که مرضی خودشان است يك سخن گردند و اجماع نمایند و من این امر را بدو تسلیم نمایم و هر وقت چنین اتفاق روی داد من از این امر کناری بگیرم و بدو گذارم چون آن مرد این جواب را بشنید گفت السلام علیکم ورحمة الله و بركاته وبرفت (1).

سیوطی میگوید مأمون در کار فقه اهتمام داشت و فقهای عظام را از آفاق جهان فراهم ساخت و در فقه و عربیت و ایام ناس دارای براعتی کامل و اساسی استوار شد و چون روزگاری از عمر بر سپرد بعلم فلسفه و علوم اوایل مایل شد و در این علوم مهارتی عظیم حاصل کرد .

و نیز مینویسد دهبل بن علی خزاعی شاعر مشهور و جمعی کثیر از مأمون روایت میگردند و میگوید مأمون از تمام رجال بنی عباس از حیثیت حزم و عزم و حلم و علم و رای ودهاء و هیبت و شجاعت و سؤدد وسماحت افضل بود و اورا محاسن وسيره طویله است اگر در باب خلق قرآن با علما مناقضت و مناقشت نمیکرد در خلفای بنی عباس هیچکس والی امر خلافت نشده بود که از وی اعلم باشد و مردی با فصاحت و سخن آور بود .

عقلای عصر میگفتند برای خلفای بنی عباس فاتحه و واسطه و خانمه ایست فاتحه سفاح بود و واسطه مأمون و خاتمه معتضد است مراد این است که در تمام خلفای بنی عباس این سه بر همه ترجیح دارند و دارای رأیت افضیلت هستند و همیشه مأمون

ص: 76


1- چنانکه در مروج الذهب مسعودی مسطور است ، این شخص از سران خوارج بود که برای اتمام حجت بر مأمون بدین سخن خطاب گرفت ، و چون جواب مأمون را نزد قوم برد ، قانع شدند که برا و خروج نکنند .

میگفت معوية بعمرو و عبدالملك بحجاج و انا بنفسي يعنی پیشرفت دولت و کمال عظمت و ابهت معوية بن ابی سفیان بدستیاری تدبیر و هوشیاری عمرو بن العاص وقدرت و بسطت ملك عبدالملك بن مروان بعزم و سفاکی و هتاکی حجاج بن یوسف بود اما نظام امر و قوام کار خلافت و سلطنت من بعقل كافى وعزم وافى وا بهت نفس و يمن تدبیر و حسن تقریر و تحریر و اخلاق خود من میباشد .

و نیز هارون الرشید در حق من گفت من در وجود عبدالله حزم منصور و نسک مهدی و غرة هادی را شناخته ام و اگر بخواهم او را بشخص چهارم یعنی خودم نسبت بدهم میدهم و بتحقیق که مقدم داشتم محمد را بروی یعنی محمدامین را در کار خلافت بروی تقدم دادم در حالیکه میدانم محمدامین محکوم هوای نفس و زمام اختیارش بدست نفس اماره است و هر چه بدست او در آید باتلاف و تبذیر فانی کند و کنیزکان و زنان را در رأی خود شريك سازد و اگرام جعفر یعنی ملاحظه زبیده خاتون مادر امین و میل جماعت بنی هاشم با امین نبود عبدالله مأمون را در امر خلیفتی بروی مقدم میگردانیدم و در زینت المجالس نیز شرحی باین تقریب مسطور است .

در زهر الاداب مسطور است که چون هارون الرشید ولایت عهد را با امین که از مأمون اصغر بود عقد بست و این کار را بملاحظه ما در امین زبیده خاتون و برادر زبیده عیسی بن جعفر تقریر داد و بر مأمونش مقدم داشت و روز ناروز بر مراتب عقل وفراست و فزونی علم و کیاست مأمون نگران میشد بر کردار خود پشیمانی گرفت و گفت :

لقد بان وجه الراى لى غير اننى *** غلبت على الأمر الذى كان احزما

فكيف يرد الدر فى الضرع بعدما *** توزع حتى صار نهماً مقسما

اخاف التواء الأمر بعد استوائه *** و ان ينقض الحبل الذى كان اثرما

کنایت از اینکه اگر برأي و رویت و عقل خودکار میکردم آنچه به صلاح و صواب مقرون است بجای میآوردم لكن مغلوب رأی زنان شدم و ترجيح بلا مرحج دادم و اينك شیر بیرون شده از پستان و آب گذشته از رود را باز جای نتوان آورد و تیر جسته از

ص: 77

شصت و سخن رسته از زبان را باز گردانیدن نمیتوان و اگر در این امر اقدامی شود جز قطع رشته امور ملک حاصلی ندارد .

در اخبار الدول قرمانی مسطور است که مأمون فتوحات بسیار نمود و فرمان او از افریقیه تا اقصی بلاد خراسان و ماوراء النهر تاهند و سند نافذ بود و اوراقانون چنان بود که شبها بیرون آمدی و از احوال لشکر خود پژوهش فرمودی و دوست میداشت که بر احوال مردمان آگاه باشد هزار و هفتصدتن پیرزال عجوز را وظیفه و وجیبه میداد تا ایشان پوشیده در سراها و اماکن و مساکن مردمان میگردیدند و همه روز احوال آنان را بعرض میرسانیدند و از تمامت شعراء فراست او در شعر بیشتر بود .

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که حسن بن سهل این مکتوب را در توصیف مأمون در قلم آورد : وقد أصبح امير المؤمنين محمود السيرة عفيف الطبيعة كريم الشيمة مبارك الضريبة محمود النقيبة موفيا بما اخذ الله عليه مطلعا بما حمله منه مؤديا إلى الله حقه مقر الله بنعمته شاكراً لالائه لا يأتمر الاعدلا و لا ينطق الافصلا راعيا لدينه و امانته كافاً لیده و لسانه .

ازین پیش در ذیل کلمات و احوال او وزبیده خاتون باندك تفاوتى باين بيانات اشارت رفت ، ابو معشر منجم میگفت مأمون امار بعدل وفقيه النفس و در شمار بزرگان علماء است و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابي معشر جعفر بن محمد بن عمر بلخى منجم مشهور و کارهای عجیب او اشارت رفته است .

و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است که قرآن مجید را هيچ يك از خلفا جز عثمان بن عفان و مأمون حفظ نکردند ابن عیینه گوید مأمون علماء را فراهم کرد و برای حضور مردمان جلوس فرمود زنی بیامد و گفت ای امیرالمؤمنین برادرم بمرده است و شش صد دینار بميراث نهاده است از تمام این مبلغ یکدینار بمن بیش نداده اند و میگویند قسمت تو همین است میگوید مأمون حساب کرد و کسر فریضه نمود و با آن زن گفت قسمت تو همین است

که داده اند .

علمای مجلس گفتند ای امیرالؤمنین این حال از کجا بتو معلوم افتاد مأمون با

ص: 78

آنزن گفت این مرد دو دختر بجای نگذاشته است گفت آری گفت دو ثلث ازین ششصد دینار که چهارصد دینار میشود حق آن دو دختر است و این مرد را مادری برجای است و بهره اوشش يك است كه صد دینار میشود و زوجه از وی باقی است و حق او هشت يك است که هفتاد و پنج دینار است و ترا بخدای قسم میدهم آیا دوازده برادر نداری گفت آری مأمون گفت هر یکی را برحسب « للذكر مثل حظ الانثيين» در آن بیست و پنج دینار که باقی مانده است دو دینار و ترا یکدینار میرسد .

راقم حروف گوید : چنان در نظر دارم که در حضرت امیر المؤمنين على بن ابیطالب علیه السلام این داوری بردند و مرتجلا این جواب بشنید ممکن است مأمون از آنجا اخذ کرده باشد والله اعلم .

از محمد بن حفص انماطی مسطور است که گفت در خدمت مأمون غذای بامدادی صرف نمودیم و این وقت روز عید بود افزون از سیصد رنگ و نوع طعام برخوان طعامش بر نهادند و هر وقت يك رنگ طعام را فرو میگذاشتند مأمون نظر بآن می افکند و از فواید ونفع و ضرر و خاصیت آن مذکور میکرد و با حاضران میگفت از شما هر کسی بلغمی مزاج باشد البته ازین نوع طعام دوری نماید و هر يك از شما مزاجش صفراوی است ازین طعام بخورد و هر کس را سوداء بر مزاج غلبه دارد متعرض این طعام بشود و هر کس خواهد اندك بخورد بایستی بر این غذا اقتصار بجوید .

یحیی بن اکثم که حاضر بود گفت ای امیرالمؤمنین اگر در فن طب خوض نمائیم و تعمق کنیم در این علم عالی جالینوس زمان هستی و اگر از نجوم سخن کنیم هرمس عهدی در حساب آن و اگر در فقه لب گشائیم علی بن ابیطالب علیه السلامی در علم و دانائی آن حضرت واگر در باب جود وسخا حرف زنیم حاتم طی باشی در صفت و شیمت او واگر در صدق حدیث سخن بپردازیم ابوذر روزگاری در لهجه و راستگوئی او ، واگر در کرم بیانی آوریم کعب بن مأمه باشی در فعل او واگر ازوفا نام بریم سموءل بن عادیا هستی در صفت وفای او و این خبر راجع بحكايت امرؤ القيس و بامانت نهادن چند عددزره اوست نزد او تا باولادش برساند و او را با هزار گونه زحمت و خسارت و کشته شدن فرزندانش

ص: 79

بفرزندان امرؤالقیس برسانید شرحش در ناسخ التواریخ وكتب امثال مذکور است .

مأمون ازین کلمات یحیی مسرور شد و گفت : ان الانسان انما فضل بعقله ولولا ذلك لم يكن لحم اطيب من لحم ولا دم اطيب من دم ، بنطق آدمی برتر است از دواب .

ابو عباده گوید مأمون یکی از ملوك عرب بود و این اسم ملکی و پادشاهی از روی حقیقت بروی وجوب داشت در مختصر تاریخ الاول مسطور میباشد که قاضی صاعد بن احمد اندلسی گفت که عرب در صدر اسلام از تمام علوم جز بلغت آن و معرفت احکام شریعت اعتنائی نداشتند مگر علم طب که محل حاجت تمام خلق است بآن توجه و اعتنا داشتند و جماهير ایشان از علم طب باخبر بودند و حالت اعراب در ایام دولت امویه بر این منوال میگذشته است و چون سلطنت اسلام از بنی امیه با بنی عباس پیوست از آن خواب غفلت و حال عطلت بیرون شدند و اول کسیکه از میان خلفای عباسی بعلوم عالیه عنایت نموده ابو جعفر منصور بود .

ابو جعفر با آن براعتی که در فقه داشت در علم فلسفه و حکمت و مخصوصاً در علم نجوم میل و رغبتی کامل داشت و چون مهم خلافت در میان ایشان بگشت تا بخلیفه هفتم عبد الله مأمون بن الرشید پیوست در آنچه جدش منصور قیام داشت بمقام اتمام رسانید و در طلب علم از مواقع آن اقبال نمود و با سلاطین روم مداخلت نمود و از ایشان خواستار شد که از کتب فلاسفه او را بهره ور و بآن کتب دلالت نمایند و ایشان ازین گونه کتب هر چه داشتند بدو فرستادند مأمون هرکس بآن كتب و آن السنه آگاهی داشت فراهم ساخت و با ایشان امر صریح فرمودنا بترجمه آن اقدام نمایند و ایشان حتی الامکان در ترجمه آن کتب مساعی جمیله مرعی داشتند مأمون نیز در مصارف شرایط مسامحت نفرمود .

و چون آن کتب از السنه یونانیه و جز آن بزبان تازی مترجم گشت مأمون را بقرائت آن تحریص و از آن پس بتعليم آن ترغیب فرمود و مأمون با حکمای عصر در خلوت بمجالست می پرداخت و بمناظرت ایشان مأنوس می شد و از مذاکرات علمیه آن جماعت تحصیل علم مینمود .

وازین کردار و افعال مأمون روشن گشت که حکمای روزگار و فلاسفه حکمت

ص: 80

شعار برگزیدگان خدای و صفوت ایزد رهنمای و نخبه و خلاصه بندگان خدای میباشند چه این جماعت سعادت آیت بترك هواجس نفسانی از وساوس شیطانی و دسایس ابالسه آدمی شکل جسته و از قیودات طبیعت خاکی رسته و با نوار افلاکی پیوسته و یکباره توجهات جمیله خود را به نکمیل نفس وادراك فضائل نفس ناطقه مخصوص گردانیده و در آن صنایع ظاهریه و عقاید فاسده چین و ترک و امثال ایشان که اوقات را در دقت صنایع عمليه و تباهی با خلاق نفس غضبيه و تفاخر بقوای شهوانیه انحصار داده اند زاهد وغير راغب شدند چه به نیروی نور علم و فروز عرفان بدانستند که در این اعمال و افعال وصنایع و اطوار که مباهات مینمایند و صرف اوقات میکنند اغلب چهارپایان با ایشان شرکت دارند بلکه در بیشتر این امور بهایم را برایشان فضیلت است .

اما در احکام صنعت که موجب نازش و مفاخرت بنی آدم است مگس انگبین را در ساختن کندوی خود بشكل مسدس که مخازن قوت این حیوان است البته در این صنعت بر بنی آدم تفضیل دارد و اما در جرات و شجاعت شیر و سایر درندگان بمرتبه رسانیده اند که انسان هرگز نتواند این اقدام نماید و ادعای چنین بسالت را بنماید و اما در شبق خنزير وغيره را مثل خروس و گنجشك و بز بجائی رسیده اند که حاجت بتوضیح نیست پس باین سبب اهل این علم حکمت و عرفان مصابیح دجی و بزرگان بشر هستند و اگر مفقود شوند زمین و زمان و مکین و مکان از فقدان ایشان وحشت و غربت یابد .

و از جمله منجمانی که در عهد مأمون بودند حبش الحاسب است که اصلش مروزی و منزلش در بغداد و اورا سه زیج است و این نسخه را حبش الحاسب بعد از مراجعت بسوى معانات رصد و وجوب امتحان بروی در زمان خودش تألیف نموده سوم زیج صغير است که معروف بشاه است و هم او را بجز این کتب عدیده است و در این روزگار نا پایدار یکصد سال روز بشب و شب بروز آورده و در پایان کار تن بخاك و جان بافلاك سپرد .

و از آنجمله احمد بن کثیر فرغانی صاحب كتاب المدخل الى علم هيئة الافلاك است و این کتاب محتوی بر جوامع کتاب بطلمیوس است در عذوبت لفظ وعبارت فصيح ممتاز

ص: 81

است و از آن جمله عبدالله بن سهل بن نوبخت است که در علم نجوم دارای قدر و منزلتی عظیم است .

و از آنجمله محمدبن موسی خوارزمی است مردمان قبل از رصداو و بعد از آن بزیج اول وثاني او اتكال داشته و معروف بسندهند است و از آنجمله ما شاء الله یهودی است که در زمان منصور بود و تا زمان مأمون زندگانی کرد و مردی فاضل ووحید زمان خود و در سهم الغیب دارای بهره قوی بود .

و از آنجمله یحیی بن ابی منصور است مردی فاضل وكثير القدر ودر آن اوقات مکین المکان بود و در آن زمان که مأمون بر رصد کواکب عزیمت بر بست بسوی او و جماعتی از علماء در امر رصد با صلاح آلات آن مثال داد و ایشان بر حسب فرمان در شماسیه بغداد و در کوه قاسیون دمشق باین کار اقدام کردند .

ابو معشر منجم میگوید محمد بن موسی جلیس با من خبر داد و او خوارزمی نبود گفت یحیی بن ابی منصور با من حدیث نمود که بخدمت مأمون در آمدم و اینوقت جماعتی از منجمین حضور داشتند گفت و هم مردی نزد او حاضر بود که خود را پیغمبر میخواند و مأمون او را عاصمی میخواند و از آن پس حاضر نشد و نه ما بحال اودانا شديم مأمون بمن وساير منجمین که حضور داشتند گفت بروید و در طالع ادعای این مرد بنگرید که در چه چیز ادعا میکند و مرا شناخته بدارید آنچه را كه فلك در صدق وكذب وى دلالت ميكند و مأمون با ما نگفت که وی دعوی نبوت مینماید .

میگوید ما بپاره این صحون بر شدیم و امر طالع را استوار ساختیم و موضع شمس وقمر را در يك دقيقه وسهم السعاده را از آنها و سهم الغیب را در يك دقیقه با دقیقه طالع مصور گردانیدیم و طالع جدی و مشتری در سنبله نگران او و زهره وعطارد در عقرب نگران او بودند پس بتمام منجمان که حضور داشتند گفتند آنچه ادعا مینماید صحیح است و من سكوت داشتم مأمون با من فرمود توچه گوئی گفتم وی در طلب تصحیح آن است و او را حجتی است زهر یه عطاردیه لاجرم تصحیح آنچه را که ادعا میکند برای او صورت اتمام وانتظام نخواهد گرفت .

ص: 82

مأمون گفت این سخن از کجا کوئی عرض کردم بعلت اینکه صحت دعاوی از مشتری و از تثلیث شمس و تسدیس آن است در صورتیکه شمس منحوس نباشد و این طالع مخالف آن است زیراکه در حال هبوط مشتری است و مشتری از روی موافقت بدو نظر دارد لکن در آنحال است که این برج را مکروه میدارد و برج نیز کاره مشتری است ازین روى تصديق وتصحيح بدرجه اتمام نمیرسد و آنچه میگوید حجت زهریه و عطاردیه است که نوعی از تخمین و تزویق و خداع است که يتعجب منه ويستعجب .

مأمون چون این کلمات را از من بشنید گفت انت الله درك : خیروخوبی تو با خدای باد ، آنگاه روی با حاضران آورد و فرمود هیچ دانستید این مردکیست گفتند ندانیم گفت وی ادعای نبوت مینماید من گفتم ای امیرالمؤمنین آیا برای او چیزی و برهانی است که در دعوی خود بآن برهان احتجاج نماید و اقامت حجت کند مأمون از آن شخص بپرسید گفت آری با من انگشتری میباشد که دارای دو نگین است من آنرا در انگشت دارم و تغییری در من حاصل نمیشود و چون غیر از من کسی بپوشد همی بخندد و از خندیدن خودداری نتواند نمود تا آن انگشتری را از انگشت بیرون آورد و گفت با من قلمی شامی که آن را بر میدارم و بآن می نگارم و چون دیگری برگرفت انگشت او برای نگارش روان نمیشود مقصودش این بود که آیات معجزه من این است .

من با مأمون گفتم ای سید من اينك زهره وعطارد هستند که عمل خود را بجای آورده اند مأمون بآنمرد امر نمود که آنچه را که ادعا میکرد بجای آورد ما گفتیم این يك نوع از طلسمات است و مأمون بسیار روز با آن مرد بمکالمت و مباحثت بگذرانید تا آنمرد اقرار آورد و از دعوت نبوت برائت جست و آن حیلت و نیرنگی را که در کار خاتم وقلم بکار برده بود توصیف کرد مأمون هزار دینار سرخ بدو بخشید و از آن پس آن مرد را بیاز مودیم و مکشوف افتاد که در علم تنجیم اعلم ناس است .

ابو معشر گوید وی همان شخص است که طلسم خنافس را در بسیاری از خانهای بغداد بساخت ابو معشر گوید اگر من بجای آن قوم بودم هر آینه میگفتم چیزهائی را که برایشان رفته بود و میگفتم اصل دعوی باطل است زیرا که برج منقلب و مشتری در

ص: 83

حال و بال و قمر دچار محاق و آن دو کوکب ناظر آن يعني زهره و عطار در برج کذاب بوده که عبارت از برج عقرب است .

و از جمله حکماء ومنجمين يوحنا بن بطريق الترجمان مولای مأمون است بر ترجمه كتب حكمية امين و تأدیه معانی را نیکو نمودی لکن در زبان عرب و عربیت الكن و علم فلسفه بر طب او غالب بود .

و از جمله اطباء سهل بن شاپور است که معروف بکوسج بود در زمین اهواز میگذرانید و در زبانش لکنتی خوزیه بود و در ایام مأمون در فن طب تقدم گرفت و چنان بود که هر وقت با یوحنا ابن ماسويه و جيورجيس بن بختیشوع و عيسى بن حكم و زکریای طیفوری احتجاج می نمود در ادای عبارت قاصر میگشت ، لیکن در علاج مقصر نبود و از جمله دعابات و مزاج و شوخیهای وی این بود که خود را مریض می نمود و جمعی را برای شهادت حاضر میساخت تا بر وصیت او گواه باشند و مکتوبی مینگاشت و اسامی اولاد خود را در آن ثبت میکرد و در اول آن اسم جيورجيس بن بختیشوع و دوم یوحنا بن ماسویه بود و میگفت با مادر این دو تن زنا کرده است و هر دو را آبستن نموده است و این دو نفر فرزند زنازاده وی هستند .

از مشاهدت این گفتار و كردار يوحنا وجيور جیس را حالت خشم و غیظ از چشم وصورت نمودار میگشت و باین کار بسی نگران میبود این وقت سهل بن شاپور نعره سخت بر می کشید « صرء وهك المسيه اخروا في اذنه آية خرسي » و مقصودش ازین کلمات که نمیتوانست ادا نماید این است « صرع و حق المسيح اقرؤا في اذنه آية الكرسى » این شخص سوگند بمسیح علیه السلام مصروع و دیوانه است آیة الکرسی در گوش او قرائت کنید .

و نیز از لاغ و مزاح او این بود که در یوم الشعانین که از ایام نصاری است بیرون شد و همی خواست آن مواضعی که نصاری بآنجا بیرون میشوند برود در عرض راه يوحنا بن ماسويه را در هيئى نیکو و جامه فاخر که از وی کسی بهتر نبود بدید و بر این حال حسد برد پس نزد صاحب مسلحه ی ناحیه برفت و گفت پسرم مرا عاق کرده و

ص: 84

با من بدرفتاری میکند و اگر تو او را بیست تازیانه دردناک بزنی بیست دینارت میدهم بعد از آن دنانیر را در آورد و بدست کسیکه صاحب المسلحه بد و وثوق داشت بداد و خودش از آنجا بگوشه برفت و از دور نگران بود تا گاهی که یوحنا بآن موضع باز رسید .

سهل بن شاپور او را پیش کشید و به نزد صاحب المسلحه آورد و گفت این همان پسر من است که با من بدرفتاری مینماید و مرا سبک میگرداند صاحب المسلحه بخشم اندر شد یوحنا در مقام انکار بر آمد و گفت من نه فرزند وی هستم این شخص هذیان میگوید و بیهوده سخن میکند سهل با صاحب المسلحه گفت ای سید من بنگر چگونه در حق من بجسارت میرود صاحب المسلحه را ازین گفتار و کردار خشم بر افزود و یوحنا را از مرکبش بزیر افکنده بیست تازیانه بسی سخت و دردناک بزد .

واز جمله اطباء مأمون جبرئیل کحال است و هر ماهی هزار در هم شهریه داشت و نخست کس بود که بهر روزی بحضور مأمون اندر میشد و از آن پس از آن مقام و منزلت فرود آمد وقتی از سبب سقوط وی پرسش کردند گفت یکی روز از خدمت مأمون بیرون شدم پاره غلامان مأمون از خبر مأمون از من پرسید باوی خبر دادم که مأمون بحالت خواب اندر است و این خبر بمأمون پیوست و مرا حاضر کرده گفت ای جبرئيل من ترا برای کحالی اختیار کردم یا اینکه عامل اخبار من باشی از خانه من بیرون شو ، چون این سخن بگفت با پاره گفتم از حرمت من در خدمتش مذکور داشتند در جواب گفت او را حرمتی است بایستی در هر ماهی به یکصد و پنجاه در هم قناعت نماید امار خصت نداد که بخدمت مأمون اندر آید .

راقم حروف گوید : ازین پیش منجم بلخی را در ذیل مجلدات مشکوة الادب مذکور نمودیم در سال دویست و هفتاد و دوم وفات کرده است و نیز از احوال ابی زید حنين بن اسحق عبادی طبیب مشهور که در فن طب امام وقت خود و در علم به لغات اهل یونان دارای معرفت تامه بود و کتاب اقلیدس را از یونان بلغت عرب در آورد و هم کتاب مجسطی واكثر كتب حكماء واطبا را از زبان یونانی بلغت عربی ترجمه کرد باز نمودیم

ص: 85

و اگر این تعریب نبودی هیچ کس باین کتب سودمند نشدی چه بزبان مردم یونان معرفت نداشتند لاجرم هر کتابی را که معرب نساختند بر حال خود باقی بماند و جز آنکس که بآن لغت عارف بود دیگری سودمند نگشت .

ابن خلکان میگوید مأمون بن هارون الرشيد بتعريب و تحریر و اصلاح این کتب یونانی اهتمام و سعی کامل داشت و قبل از مأمون جعفر برمکی و جماعتی از اهل بیتش باین امر عنایتی خاص داشتند لكن عنايت مأمون اتم واوفر بود و یونانیون حکمائی قبل از اسلام بودند و از اولاد یونان بن یافث بن نوح میباشند پسر حنین نیز ابو یعقوب اسحق بن حنین بر شیمت پدرش در نقل کتب بزبان عربی و معرفت بلغات ومراتب فصاحت میرفت و کتب حکمتی را که بلغت یونانی بود بلغت عرب ترجمه می نمود و بیشتر تعریب او در کتب حکمت و کتب ارسطاطالیس بود .

و نیز در مجلدات مشكوة الادب در ذیل احوال محمد بن موسی بن شاکر که یکی از سه تن برادر هستند که حبل ابن موسی بدیشان منسوب است و ایشان مشهور بآن حبل و ریسمان هستند و نام دو برادر او یکی احمد و دیگر حسن است و این سه برادر را در تحصیل علوم قديمه وكتب اوایل همتی عالی بود و از بلاد روم واماكن بعيده بفرستادند و مقصود خود را حاصل کردند و عجایب حکمت را ظاهر ساختند و علوم هندسه وحیل و

حركات و موسیقی و نجوم برایشان غلبه داشت و کتابی عجیب در حیل تصنیف نمودند که مشتمل برهر غریب و عجیبی است و از جمله علوم و صنایعی که در ملت اسلام بایشان اختصاص یافت وازقوه بفعل رسانیدند و اگر چه ارباب ار صاد که پیش از اسلام بودند؛ این کار را کرده بودند لکن هیچکس نقل نکرده است که از اهل ملت اسلام متصدی این امر و این فعل شده باشد مگر ایشان

واصل مطلب این است که چون مأمون بعلوم اوایل و تحقیق آن مایل بود و در آن علوم دیده بود که دور کره زمین بیست و چهار هزار میل و هر سه ميل يك فرسنگ

و مجموع هشت هزار فرسخ میباشد بحیثیتی که اگر طرف ریسمانی را بهر نقط

ص: 86

از زمین وضع نمایند و آن ریسمان را برکره ارض بکشند تا منتهی شوند بطرف دیگر زمین بسوی این نقطه زمین که سر ریسمان در آنجا است و هر دو سر ریسمان بهم برسد چون مساحت این ریسمان را نمایند و طول آنرا بخواهند معلوم نمایند بیست و چهار هزار میل خواهد شد .

چون مأمون این مسئله را در کتب اوایل بدید خواست برحقیقت این مطلب واقف شود لاجرم از فرزندان موسی بن شاکر ازین امر بپرسید عرض کردند مطلب همین است و قطعی است مأمون فرمود از شما خواستارم این طریقی را که متقدمین یاد کرده اند از روی تحقیق بعمل آورید تا بدانیم مقرون بصحت است یا نیست اولاد موسی در مقام تحقیق بر آمدند و از اراضی متساویه پرسش کردند تا در کدام بلاد است گفتند بیابان سنجار در نهایت استواء است وكذلك وطات الكوفه .

پس ایشان جماعتی را که مأمون بقول ایشان وثوق داشت و معرفت ایشان باین صنعت مطمئن بود با خود برداشتند و بطرف سنجار روی نهادند و در آن موضع ميخي بکوبیدند و ریسمانی طویل بآن میخ بر بستند آنگاه بطرف شمال بر همان استواء ارض بدون اینکه حتی الامکان بسوی یمین و یسار انحراف گیرند راه سپار شدند و چون بآخر آن ریسمان رسیدند میخی دیگر در زمین بکوبیدند و ریسمانی دراز در آن بر بستند و بجانب شمال نیز برگونه کردار اول برفتند و روش ایشان بر همین منوال بود تا بموضعی رسیدند که ارتفاع قطب مذکور در آن بود و این وقت برایشان مکشوف افتاد که بر ارتفاع اول يك درجه افزوده آمد .

پس آن مقداری که خودشان اندازه نموده بودند از زمین بریسمان مسح کردند و مساحت نمودند شصت و شش میل و دو ثلث يك ميل بود پس بدانستند که هر درجه از درجه های فلك باسيصد و شصت میل و دو ثلث مقابله میکند پس از آن بموضعی که میخ اول را کوبیده بودند باز شدند و ریسمانی بآن بر بستند و بسوی جهت جنوب روی نهاده وباستقامت راه سپردند و بر آن نوع که در جهت شمال در نصب اوتاد و بستس ریسمانها رفتار نمودند بجای آوردند تا گاهی که حبالی که در جهت شمال استعمال کرده بودند

ص: 87

فارغ گشت .

پس از آن اخذار تفاع نمودند و قطب شمالی را معلوم ساختند که از ارتفاع اول خودش یکدرجه ناقص شد اینوقت حساب ایشان بصحت مکشوف گشت و آنچه را که قصد کرده بودند محقق افتاد و هر کس دارای علم هیئت باشد حقیقت این امر بر وی معلوم میشود و از جمله معلومات است که عدد درجات فلکی سیصد و شصت درجه است زيرا كه فلك بدوازده برج منقسم است و هر برجی سی درجه است و جملگی آن سیصد و شصت درجه میشود پس عدد درج فلکی را در شصت و شش میل یعنی آنچه حصه هر درجه ایست ضرب کرده اند و این جمله بیست و چهار هزار میل می شود که هشت هزار فرسنگ میشود و این امری است محقق وشکی در آن نیست .

و چون فرزندان موسی خدمت خود را با نجام رسانیده بدرگاه مأمون باز آمدند و او را از کردار خود باخبر ساختند و معلومات ایشان با آنچه در کتب قدیمه بود موافق شد و با استخراج اوایل مماثل گشت مأمون فرمود تا در موضعی دیگر نیز در مقام تحقیق بر آیند و ایشان را بزمین کوفه فرستاد و ایشان برفتند و در زمین کوفه همان کار بپای آوردند که در زمین سنجار کرده بودند و حساب زمین کوفه بازمین سنجار موافق شد و معلوم گردید که آنچه را که قدمای علما وحكماء واهل هیئت تحریر کرده اند صحیح است لاجرم مأمون مسرور و مطمئن گشت .

وازین پیش حکایت فضل بن سهل وزیر که منجمی عالم بود با مأمون در فتنه امين وقتل على بن عيسى بن ماهان سبقت نگارش یافت و نیز حکایت او در سرخس و حمام مسطور شد و از بستن لوای طاهر ذى اليمينين و خبر دادن باینکه تا مدت شصت سال کسی نتواند برگشاید رقم گردید .

در مروج مذکور است که مأمون را قانون چنان بود که روزهای سه شنبه برای مناظره در علم فقه جلوس میکرد و چون جماعت فقهاء و اهالی سایر مقالات که مأمون را با ایشان مناظرات روی میداد حاضر میشدند ایشان را از نخست بحجره که فرش کرده

ص: 88

بودند داخل مینمودند و با ایشان میگفتند کفشهای خود را از پای بیرون آورید و آنگاه خوانهای طعام حاضر میکردند و با ایشان میگفتند ازین طعام وشراب بخورید و بنوشید و تجدید وضو بنمائید هر کس موزه اش تنگ بود و آزار میرسانید و هر کس را قلنسوه بر سرگرانی میکرد بر زمین می نهاد و چون از کار طعام و شراب و آسایش و آرامش فراغت می گرفتند مجمرها می آوردند و ایشان را از بخور و معطرات خوشبوی میساختند بعد از آن از آن مکان بیرون و بخدمت مأمون می آمدند .

مأمون ایشان را به نزديك خود جای میداد و بطورى خوش و نیکو بمناظرات میپرداخت و حشمت خلافت و کبریای سلطنت بریکسومی نهاد و بر این حال بحسن مناظرت و لطف محاضرت می گذرانیدند تا نوبت زوال آفتاب میرسید و خوانهای طعام را بدفعه دوم حاضر میساختند و ایشان تناول میکردند و براه خود میرفتند .

یحی بن اکثم میگوید روزی مأمون بر این گونه جلوس داشت بناگاه علی بن صالح حاجب بیامد و گفت ای امیرالمؤمنین مردی بر در ایستاده و جامه های سفید درشت بر کمر برزده بر تن دارد و همی خواهد اندر آید و بمناظره پردازد من با حاجب گفتم بایستی از جماعت صوفیه باشد و خواستم با حاجب اشارت نمایم تا او را اجازت ندهد اما مأمون مبادرت کرده اجازت داد .

اینوقت مردی بخدمت مأمون در آمد که جامه های خود را بر کمر زده و نعلش بدستش اندر بود و بر یکطرف بساط بايستاد و گفت السلام عليكم ورحمة الله مأمون گفت و عليك السلام آنمرد بمأمون گفت آیا اذن میدهی بتو نزديك آيم گفت نزديك بيا بعد از آن گفت بنشین آنمرد بنشست و گفت آیا اجازت دارم با تو تکلم نمایم مأمون گفت تکلم کن بآنچه بدانی رضای خدای در آن است .

گفت با من خبر بده از این مجلسی که در آن جلوس کرده آیا بموجب آن است که مسلمانان در این امر بر تو اجتماع کرده اند یعنی خلافت تو برحسب اجتماع مسلمانان است یا نیست و باین کار از روی میل طبع رضا داده اند یا اینکه بر حسب قدرت و قوت سلطنت برایشان غلبه پیدا کردی ؟

ص: 89

مأمون گفت جلوس من بر این مسند نه بر حسب اجتماع امت و نه بطور مغالبت بوده است بلکه قبل از من سلطانی متولی امر مسلمانان گشت و مسلمانان خواه برضا خواه بكراهت او را پذیرفتند و حمد و ثنا گفتند و آن شخص یعنی هارون الرشید برای من و دیگری یعنی محمد امین عقد ولایت عهد بر بست و هر کس از مسلمانان حضور داشتند ولایت ما را بر گردن نهادند و هم چنین از حضار بیت الله الحرام که از اقصی بلاد اقامت حج کرده بودند بیعت بخواست و ایشان نیز خواه از روی طاعت خواه برسبیل کرامت قبول این بیعت را نمودند پس از وی آنکس که با من بود یعنی امین براهی که میدانید رفت و من با نظر بینش دیده و دانش معلوم نمودم که در کار خلیفتی برضای تمام مسلمانان و اجتماع کلمه ایشان در مشارق و مغارب زمین حاجتمند هستم یعنی بدون این رضا و این اتفاق کلمه مسلمانان امر خلافت صحت ندارد .

بعد ازین تعقل و تفکر دیگر باره با نظر حقیقت نگر نظاره نمودم و نيك تأمل کردم و خوش بیندیشیدم که اگر خود را از حمل بار خلافت فراغت بخشم رشته اسلام و سلسله امور مسلمانان مضطرب شود و اطرافش انتقاض گیرد و هرج و فتنه غلبه کند و نزاع و جنگ برخیزد و احکام خداوند سبحان و تعالی در حیز تعطیل در آید و هیچکس را امکان اقامت حج بیت الله نماند و قدرت جهاد في سبيل الله نباشد و مملکت اسلام را سلطانی نخواهد بود که مسلمانان را فراهم کند و سایس و حارس گردد و از طغیان راه زنان مردان وزنان را راه عبور منقطع شود و رفع ظلم ظالم از مظلوم نشود .

لا جرم محض حیات وحيازت و حفاظت مسلمانان و مجاهدت با دشمنان ایشان و ضبط طرق وشوارع وامنيت معابر ومسالك و دستگیری ایشان قبول امر خلافت را کردم و باین امر قیام کردم تازمانیکه اجتماع مسلمانان و اتفاق کلمه ورضای ایشان برخلافت و امارت مردی که خود خواهند حاصل شود و من این امر را بدو تسلیم نمایم و مانند یکتن از مسلمانان باشم ایمرد تو اينك رسول من هستی بعموم مسلمانان پس هر وقت بر مردی اجتماع کردند و بدو راضی گشتند و بامارت و ولایت او خوشنود شدند ازین مسند برخیزم و کار

ص: 90

امارت را بدو تفویض نمایم .

آنمرد چون این کلمات را بشنید گفت السلام عليكم ورحمة الله و از جای برخاست مأمون باعلى بن صالح فرمان کرد که یکی را از دنبال او بفرستد تا مقصد او را بشناسد وی بر اینگونه عمل کرد و چون باز آمد گفت ای امیرالمؤمنین بمسجدی روی آورد که پانزده مرد در آنجا حضور داشتند چون وی را بدیدند گفتند آنمرد را ملاقات کردی گفت آری گفتند با تو چه گفت ؟

گفت بجز سخن خوب و خیر با من نگفت و باز نمود که وی علی العجاله ناظر امور مسلمانان میباشد تاگاهی که طرق وسبل ایشان را امن گرداندوكار حج وجهاد في سبيل الله واخذ حق مظلوم را از ظالم منظم سازد و احکام را از تعطیل محفوظ دارد و چون جماعت مسلمانان بخلافت و ولایت مردی رضا دادند این امر را بدو گذارد و ازین کار برکنار شود ، آنجماعت گفتند در این کارباس و باکی نمینگریم و همه پراکنده شدند ، اینوقت مأمون روی با یحیی آورد و گفت كفينا مؤنة هؤلاء بايسر الخطب بآسان تر وجهی کفایت کار و پندار این جماعت را نمودیم گفتم حمد مخصوص بخداوندی است که ترا چنین کلامی مقرون بصلاح وسداد ملهم ساخت .

راقم حروف گوید : هیچ وزیر با تدبیر و صافی ضمیر نمیتوانست اینگونه جواب بدهد و مدعی را ساکت گرداند چه مأمون میدانست که بعد از قتل امین و آنصولت و حشمت مأمون و بعلاوه آن فضل و فزونی وی بر سایر خلفاهیچکس را قدرت مخالفت با او نیست و هرگز چنین اتفاق و اجتماعی برای مسلمانان در تقریر شخصی دیگر پدید نمیشود و اگر ممکن بود هارون الرشید را با آن اعمال ناشایسته وقتل امام وذریه امام و فسق و فجور آشکار معزول مینمودند و در هر دهنی پنجاه دفعه خطاب امیرالمؤمنین و کلمه بابی انت و امی و جعلت فداك نمی گفتند و باین خبر بطور اختصار اشارت شد اما بطور کمال اليق واكمل است .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابو محمد یحی بن اکثم تمیمی اسدی مروزی از

ص: 91

فرزندان اکثم بن صیفی تمیمی حکیم عرب و مردی فقیه و عالم بفقه وبصير باحکام و در شمار اصحاب شافعی و یکی از اعلام روزگار و مشهور بفضل و علم و ریاست و سیاست و كثير الادب وحسن المعارضه و شایسته مصاحبت خلفاء وملوك بود چندان در خدمت مأمون پذیرفته و در قلب مأمون جای کرده و بر وجود او غالب شده بود که هیچ کس بروی تقدم نداشت .

و چون مأمون در علوم براعتی کامل داشت از حال يحيى بن اكثم وعقل وعلوم او عارف بود و او را قاضی القضاة ساخت و يكباره تدبیر اهل مملکت خویش را بعهده کفایت و كفالت و عقل و درایت او محول داشت و استقلال و قدرت او بآن میزان رسید که احدی از وزراء وكارگذاران ممالك مأمونی در هیچ کاری امرو اقدام نمیتوانستند نمود مگر اینکه بمطالعه و اجازه یحیی برسد و در میان قضاة و فرمانفرمایان روزگار هیچ کس را نشناخته ایم که در زمان خودش بر سلطان خود غلبه یافته باشد مگر یحیی بن اکثم و احمد بن ابي دواد .

یکی از بلغای روزگار از دانشمندی پرسید یحی بن اکثم انبل بود یا احمد بن ابی دواد گفت احمد از روی جد کار میکرد اگرچه با دختر و جاریه خودش باشد اما یحیی با خصم و دشمنش بهزل وسستی و مزاح میرفت و بدعتی نمیگذاشت و بمذهب سنت ميل داشت بخلاف ابن ابی دواد و چون مأمون خواست مردی را متولی امرقضا بگرداند از یحیی بن اکثم در خدمتش تمجید کردند مأمون او را احضار کرد و چون خلقتی نکوهیده داشت مأمون او را حقیر شمرد و یحیی بفطانت دریافت و گفت ای امیرالمؤمنین اگر قصد تو علم است نه خلق من از من از هر چه خواهی بپرس مأمون یکی از مسائل کتاب الفرائض که را بمامونیه موسوم است از وی بپرسید و او جوابی نیکو بداد و مأمون بدانست بمسائل شرعیه آگاه است و شغل قضاوت را بدو تفویض نمود ویحی میگفت قرآن کلام الله است وهرکس بگوید مخلوق است باید او را تو به داد و اگر توبه نکرد باید گردنش را بزنند .

محمد بن منصور گوید در رکاب مأمون در سفر شام بودیم مأمون فرمان کرد تاندا بر کشند که متعه حلال است یحیی بن اکثم با من و ابو العيناء گفت بامدادان به نزديك من

ص: 92

آئید پس اگر برای این قول وجهی یافتید بازگوئید وگرنه ساکت بمانید تا من اندر آیم پس ما بخدمت مأمون شدیم و دیدیم در کمال خشم و ستیز میگوید متعتان كانتا على عهد رسول الله صلی الله علیه و آله وعلى عهد ابی بکر رضی الله عنه و انا انهى عنهما : دو متعه در زمان رسول خدای صلی الله علیه وآله و زمان ابو بکر رضی الله عنه معمول بود و من هر دو را منهی میدارم که یکی از آن متعه نساء است و این کلامی که جناب عمر بن الخطاب فرمود مشهور است و در طی کتاب احوال حضرت رضا علیه السلام ومجلس هارون الرشيد باحسنیه سبقت نگارش گرفت.

بالجمله مأمون این کلام جناب فاروق را مکرر همی ساخت و میگفت و من انت يا جعل حتى تنهى عما فعله رسول الله صلی الله علیه وآله و ابو بکر رضی الله عنه تو کیستی ای جعل تا آنچه را که رسول خدا و ابوبکر می کردند منهي بداری چون ابوالعيناء این گونه جسارت را از مأمون بدید بمحمد بن منصور اشارت کرد و گفت مردیکه درباره عمر بن الخطاب میگوید آنچه میگوید چگونه ما را قدرت مکالمه با او هست .

پس از سخن ساکت شدیم تا یحیی بن اکثم بیامد و بنشستیم مأمون بایحی گفت از چه روی تو را متغیر الاحوال می بینم گفت بلی غم و غصه ایست که از حادثه که در اسلام پدید شده است مرا فرو گرفته است مأمون گفت آن حادثه چیست ؟ گفت نداء نمودن باینکه زنا حلال است مأمون از کمال شگفتی گفت زنار حلال کرده اند گفت بلی متعه کردن زنانمودن است مأمون گفت این سخن را از چه روی گوئی گفت از کتاب خداوند عزوجل وحدیث رسول خدای صلی الله علیه وآله همانا در کتاب خدای تعالی است « قدافلح المؤمنون الى قوله والذينهم لفروجهم حافظون إلا على أزواجهم أو ما ملكت ايمانهم فانهم غير ملومين فمن ابتغى وراء ذالك فاولئك هم العادون ».

بعد از آن گفت زوجه که از روی متعه باشد ملک یمین است گفت نیست گفت آیا آن زوجه ایست که در حضرت خدای میراث بر دو میراث گذارد و بفرزند ملحق شود (1) و شرایط

ص: 93


1- فرزند متعه با و ملحق میشود قطعا و بین آن دو میراث برقرار است چه مادر و فرزند باشند و همچنین پدر و فرزند و اما زوجین از هم میراث نمیبرند ، زیرا بصرف مرگ یکی از زوجین علقه ازدواج منقطع میشود .

آن برای او موجود باشد گفت نیست یحیی گفت پس هر کس ازین دو حال بیرون باشد از جمله عادین است و اينك زهری است اي اميرالمؤمنین که از عبدالله و حسن پسران محمد بن حنفیه و ایشان از پدرشان محمد از علی بن ابیطالب حدیث میکند که رسول خدای صلی الله علیه وآله با من فرمود نداکنم بنهی از متعه و تحریم آن بعد از آنکه از نخست بآن امر فرموده بود مأمون چون بشنید روی باما آورد و گفت آیا این کلام از حدیث زهری محفوظ است گفتیم بلیای امیر المؤمنین جماعتی روایت این حدیث را کرده اند از آن جمله مالك است رضى الله عنه مأمون گفت بحضرت خدای استغفار مینمایم ندا بتحريم متعه نمایند پس ندا برکشیدند .

وقتی از یحیی بن اكثم نزد ابو اسحق اسمعيل بن حماد بن زید بن در هم از دی قاضى فقيه مالكي بصرى مذاکره نمودند ابو اسحق امر او را عظیم شمرد و گفت او را در اسلام روزی برگذشت که برای احدی مانندش نگذشت و آنوقت این روز مذکور را یاد کرد و در کتاب فوات الوفيات نیز باین حکایت و حدیث زهری در نهی پیغمبر در وقعه خیبر اشارت کرده است .

راقم حروف گوید : این تفصیل در کتب تواریخ واحاديث وفقه وتفاسير اماميه مشروح است متعتان كانتا على عهد رسول الله صلی الله علیه وآله وانا انهى عنهما و اعاقب عليهما و این دو متعه يكي متعه نساء و دیگر متعه حج است و علمای امامیه جواب داده اند و بآیه شريفه « فما استمتعتم به منهن فآتوهن أجورهن فريضة » استدلال کرده اند .

حقیر گمان مینماید که این خبر مقرون به ثبوت نباشد زیرا که جناب عمر چگونه میفرماید دو چیز را در زمان رسول خدا و ابوبکر معمول بود من از هر دو نهی میکنم و مرتکبش را عقوبت مینمایم زیرا که آنچه آنحضرت واجب یا مستحب يا حلال یا حرام ساخته تغییر نمیتوان داد و حلال و حرام آنحضرت تا قیامت برقرار است و البته رسول خدا واوصياء واصحاب آنحضرت بآيات قرآن و تفسیر و تعلیم آن از قاضى يحيى بن اكثم که مأمون در وصیت خودش بمعتصم از خیانت و عدم دیانت وطمع ودنیا طلبی او شرح میدهد و تصریح میکند که او را داخل هیچ امر و دخیل هیچ مهمی نسازد اعلم واتقی و

ص: 94

احفظ واضبط و اعرف هستند و این قاضی یحیی مشهور بلواطه است و حالات او وبعضی مذاکرات مأمون در جای خود مذکور میشود .

اما غریب این است که در زهر الربیع مسطور است که یحیی بن اکثم با یکی از مشایخ بصره گفت در جواز متعه بکدام کس اقتدا کردی گفت بعمر بن خطاب يحيى گفت چگونه چنین تواند بود با اینکه عمر از تمام مردم در منع متعه زنان سخت تر بود شیخ گفت برای اینکه این خبر صریح است که عمر برفراز منبر بر شد و گفت خدا و رسول خدا دو مئعه را برای شما حلال کردند و من هر دو را بر شما حرام میکنم و هر کس مرتکب گردد معاقب میگردانم ما شهادت عمر را قبول کردیم و تحريم اورا مقبول نشمردیم .

میگوید مشهور در میان مردمان که صاحب کتاب احقاق الحق مذکور داشته این است که سبب حرام گردانیدن عمر متعه زنان را این بود که شبی عمر ، علی بن ابیطالب امير المؤمنین علیه السلام را در منزل خود میهمان نمود و آنحضرت را در سرای خودبخوابانید چون با مداد شد گفت یاعلی تو نمیگفتی که هر کس در شهری باشد برای او شایسته نیست که شب را تنها و عزب بصبح رساند فرمود از خواهرت بپرس و آن حضرت در آن شب با خواهر عمر متمتع شده بود .

و در هر صورت خواه این حکایت مقرون بصحت باشد یا نباشد برای این است که مردمی که قدرت ندارند که تزویج بر دوام نمایندگرد فواحش و معاصی نگردند و توسعه در کار باشد تا مرد وزن از توجه بفاحشه و عصیان ناچار نگردند و از فرزند حلال بی بهره نمانند و مسلمانان را کثرت جمعیت موجب ازدیاد احتشام و ابهت شود .

و اینکه رسول خدای صلی الله علیه وآله میفرماید : فانی اباهي بكم الامم يوم القيمة ولو كان بالسقط دارای معنی بدیهی است چه اگر سقط بر حسب معنی متداول ظاهر باشد تباهی در تباهی (1) نخواهد داشت بلکه برای آن است که مربیان عالم بالا در همان سقط بین روح وجان برحسب أهويه مناسبه اندر آورند تا رتبت انسانیه و قابلیت و اندر آمدن در سلسله بنی آدم و مسؤلیت حاصل نماید و در شمار امت آید چنانکه در این از منه و اعصار

ص: 95


1- یعنی مباهات در سقط تباه شده

حکماء و اطبای فرنگ با آنچه از رحم و بطن زنان سقط شده و نا رسیده مانده در اماکن مخصوصه و هواهای مناسب روز بروز پرورش دهند تا رتبه تام الخلقه گیرد و آدمی تام الاعضاء گردد .

در كتاب زينة المجالس مذکور است که مأمون نوبتی بغزای روم رفته شهر ربط را فتح کرده باحضار زنان آن شهر امر کرد ، سه هزار زن بشمار اندر آمدند همه را از قید اسارت آزاد نموده و گفت هر کس خواهد ایشان را عقد متعه نماید .

يحيى بن اكثم بمجلس مأمون آمد و مأمون با او گفت طرفه حالی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله متعه را تجویز فرموده و عمر نهی نمود ، یحیی گفت ای امیر آنچه توکنی بایستی مردمان بآن اعتقاد نمایند اما چیزیکه اجماع امت بر آن نباشد بايد بقول نبي رجوع نمود .

جواز متعه را از عبدالله عمر روایت میکنند و آنانکه جایز نمی دانند از او روایت مینمایند که گفت نوبتی من و دوستی بطرفي بیرون رفته زنی صاحب جمال نزد ما آمد که متاع حسن و جمالش شایسته هزار گونه تمتع بود پس او را بعقد متعه دعوت کردیم دوست من از من جمیل تر و جامه من از جامه او نظیف تر بود آنزن او را اختیار کرده با اوروان شد و بعد از سه شبانه روز از خانه بیرون ،آمد من آرزومند متعه وی شدم در این اثناء شنیدم رسول خدای متعه را حرام کرده از این روی از آن کار امتناع نمودم و در این باب بقول خداى تعالى « قد افلح المؤمنون » الى آخر الايه اقتدا باید کرد لازم است امیر تأمل نماید آیا در این آیه جواز متعه در کجا است .

مأمون گفت در قرآن وارد است « فما استمتعتم به منهن » یحیی گفت ذکر آن بر ظاهر لغت است چه عرب از هر چه تمتع گیرند متعه خوانند مأمون گفت بجهت رد این حکم با وجود کمال ظهور معنی آن بر جواز متعه باین تأویل نمیتوان اعتماد کرد اما اگر گوئی صلاح خلایق در این است که متعه نباشد مسلّم میدارم و امر نمود که هر کس خواهد این زنان را نکاح دائمی نماید .

ص: 96

علی ای نحوکان احکامی که از طرف شارع مقدس ظاهر میشود بجمله برای صلاح امر دنيا و بقا و دوام بنی آدم و نظام وقوام عالم است و چون خاتم انبیاء از تمام پیغمبران برتر واكمل واتم است قوانین او نیز همین حال را دارد و بهمین علت ناسخ ادیان است و بهمین سبب حلال آن پیغمبر تا قیامت حلال و حرامش تا قیامت حرام است چه همه متضمن حكم و مصالح معاشيه و معادیه است و هیچکس را نمیرسد که اراده تبدیل و تغییری در آن نماید چه سایر مردم نسبت بآن حضرت جاهل وغير كامل و از اسرار حکم وجهات مصالح بی خبرند .

منتهای امر این است که آنحضرت روا نمی دارد که علت پاره احکام را بواسطه عدم استطاعت افهام باز نماید چنانکه مسئله سقط را اگر میفرمود دایگان آسمانی بهواها ومنازل و اغذیه و داروها ، مناسب آن يك قطعه گوشت که در چه شکل و هیکل انسانی را در رحم آدمی تربیت مینمایند ، چندان تغییر منازل واهویه و امکنه و اغذیه و اشر به و ادویه میدهند که در رحم و شکم می بیند تا برتبت انسانیت اندر آید هیچکس تصدیق بلکه تصور نمی توانست نمود .

اما نمیدانیم با اخباریکه در فضل متعه وارد و در کتب تفاسیر و در تفسیر آیه شریفه « فما استمتعتم به منهن » از رسول خدای صلی الله علیه وآله وارد است و درجه کسی را که یکبار متعه نماید درجه اش چون درجه حسین و کسیکه دو بار متعه کند درجه اش چون درجه حسن و کسیکه سه بار متعه نماید درجه اش چون درجه علی بن ابیطالب علیهم السلام است و میفرماید هر کس چهار دفعه متعه نماید درجه او مانند درجه من است و میفرماید هرکس بی متعه از دنیا رود در روز قیامت گوش و بینی او بریده و بدخلقت محشور شود و از این قبیل اخبار و حکایات بسیار است چه سازیم و چگونه رضادهیم مانند عمر بن الخطاب شخصی خردمند که خود را خلیفه پیغمبر میشمرد با آن حضرت چنین مخالفتی نماید .

و نيز در كتاب وفيات الاعيان ابن خلکان مذکور است که ابوزکریا یحی بن زیاد بن عبدالله بن منظور اسلمى معروف بفراء دیلمی کوفی مولای بنی اسد از تمام علمای کوفه در علم نحو و لغت وفنون ادبیت برتر بود ابو العباس ثعلب میگفت اگر فراء نبودی

ص: 97

عربیتی نبودی زیراکه فراء علم عربیت را خالص و مضبوط نمود وعلم نحو را از کسائی فرا گرفت و در ایام خلافت مأمون ببغداد در آمد و مدتی بدرگاه میآمد و بمامون راه نمییافت.

تا چنان افتاد که یکی روز بر دربار بود ابو بشر ثمامة بن اشرس نميري معتزلی که از خواص اصحاب مأمون بود نزد وی آمد ثمامه میگوید از دیدارش ابهت ادیبی نمودار دیدم و نزد او بنشستم و از لغات از وی تفتیش کردم و او را بحری زاخر دیدم و از نحو بپرسیدم عالمی ماهر یافتم و از فقه پرسیدم و او را مردی فهیم و عارف باختلاف قوم فهمیدم و نيز بعلم نجوم وطب خبير و بابام عرب واشعار عرب حاذق و بصیر نگریستم و از کمال تعجب گفتم تو کیستی و گمان نمیکنم غیر از فراء باشی ؟ گفت من خود فراء هستم في الحال بخدمت مأمون شدم و بعرض رسانیدم مأمون فوراً به احضار اوامر کرد و سبب اتصال فراء بمأمون همین بود و ازین پیش حکایت او را با هارون الرشيد مذکور نمودیم .

خطیب در تاریخ بغداد مینویسد چون فراء بخدمت مأمون پیوست مأمون بدو فرمان کرد تا کتابی تحریر نماید که جامع اصول نحو و مسموعات فراء از عربیت باشد و نیز فرمان کرد تا در سرای خلافت حجره خاص از بهر او ترتیب دهند و جماعتی از کنیزکان و خدام بآنچه حاجت دارد قیام بورزند تادل او ونفس او بهرچه شایق و مایل باشد معطل نماند و ایشان چنان مراقب حال وی بودند که در اوقات نماز اذان میگفتند و او را مستحضر میساختند .

و همچنین وراقين وامناء ومنفقين از بهرش مشخص فرمود و فراء املاء مینمود ووراقین می نوشتند تا گاهی که در مدت دو سال کتاب حدود را تصنیف کرد و مامون بفرمود تاکتب را در خزاین محفوظ نمودند و چون ازین کارها بپرداخت نزد مأمون بیامد و شروع بكتاب المعانى نمود .

راوی میگوید خواستیم اشخاصی را که برای املاء کتاب المعانی فراهم میشدند بشمارآوریم نتوانستیم و جماعت قضات را بشمردیم هشتاد تن بودند و نیز فراء در تفسیر قرآن شرحی مبسوط تصنیف کرد فراء میگفت من و بشر مریسی در یک خانه بیست سال

ص: 98

منزل داشتیم نه من از اوونه او از من چیزی بیاموختیم .

و هم در کتاب ابن خلکان در ذیل احوال ابي محمد يحيى بن مبارك ابن مغيرة عدوى معروف به یزیدی مقری نحوی لغوی که بعد از ابی عمرو بن العلاء مقری بصری در امر قرائت قیام ورزید و در بغداد ساکن بود و از ابو عمرو ابن جریح و غيرهما روایت حدیث مینمود و بعد از یزید بن منصور بن عبدالله بن يزيد حمیری خال مهدی بهارون الرشید متصل شد و یزید پسرش مأمون را در حجر تربیت وی سپرد و کتاب نوادر را در فن لغت برای جعفر برمکی تصنیف کرد و در ایام رشید با کسائی در يك مجلس جلوس میکرد و کسائی مؤدب امین ویزیدی مؤدب مأمون بود چنانکه بیاره حالات او در ذیل احوال رشید مسطور شد .

مذکور است که هارون الرشید با کسائی امر نمود که پسرش امین را بحرف یعنی قرائت حمزه که یکتن از قراء سبعه است تعلیم نماید و ابومحمد يزيدى مأمون را بحرف ابی عمر و آموزگار باشد روزی مأمون از یزیدی از مسئله ای پرسش نمود گفت لاو جعلني الله فداك يا امير المؤمنين مأمون از این تلفیق کلمه بسی خوشنود شد و گفت هرگز حرف و او را در موضعی نگذاشته اند که ازین موضعی که تو در لفظ خود وضع نمودی نیکوتر باشد یعنی در وجعلني الله فداك پس صله ای عظیم و مرکوبی راهوار بدو بداد .

وابو محمد را چند پسر بود که بجمله در لغت و عربیت صاحب تأليف وتصنيف بودند و از میانه ابو عبدالله محمد از چهار پسر دیگرش سالخورده تر واشعر بود و با پدرش ابو محمد بتادیب و فرهنگ آموزی مأمون مشغول بود و در پایان عمرش بثقل سامعه دچار شد لاجرم از حضور مأمون کناری گرفت .

چون مأمون اینحال را بدید او را حاضر ساخت و گفت روزی چند است ترا نمی بینم گفت جون در گوش خودگرانی یافتم و سخت مکروه میشمردم که بواسطه این کری و سنگینی سامعه بسبب استفهام اسباب تعب توشوم یعنی چون چیزی را بخواهم بفهمم و از تو بپرسم و چون جواب گوئی نشنوم ، ناچار بزحمت تکرار شوی و اگر جواب دهم چون بر سئوال چنانکه باید واقف شده ام و اگر چیزی شنیده ام درست در گوش

ص: 99

جای نداده ام بیرون از فهم باشد مأمون گفت اکنون وضع تو خوشترین وضعی است که با ما بودی چه بعد از این هر چه را بخواهیم بشنویم بتو میشنوانیم و هر چه را نخواهیم از تو پوشیده میداریم پس تو غایب شاهدی یعنی در آنچه میخواهیم و بتو میشنوانیم شاهد هستی و از آنچه نخواهیم و تو را بیخبر گذاریم در حکم غایبی .

وی در خدمت مأمون بطرف خراسان بیرون شد و در شهر مرو بخدمت اوقیام نمود و تازمان معتصم زنده بماند و در رکاب معتصم بجانب مصر بیرون رفت و در آنجا وفات کرد و ازین پیش در ذیل حوادث سال دویست و دوم هجری بوفات ابی محمد یزیدی اشارت شد و ازین بعد پاره حکایات او با مأمون بخواست خدا مسطور میشود .

در تاریخ اخبار الدول مسطور است که در ایام مأمون قول بخلق قرآن ظاهر شد و مأمون مردمان را بر این میداشت که بگویند قرآن مخلوق است و هر کس اقرار نمی کرد بعقوبتی شدید مبتلا میشد .

در زبدة التواريخ در ذیل حوادث سال دویست و هیجدهم مینویسد در این سال مأمون مردم را بقرآن امتحان میکرد بقدیم وحدیث و فرمان کرد از قضاة و شهود و محد ثان هر که گوید قرآن مخلوق و حادث است او را رها کنند و هر کس قدیم خواند بمامون اعلام نمایند و جمعی از اعلام علما و فضلارا که ازین پیش مذکور داشتیم حاضر کرد و گفت در قرآن چگوئید گفتند قرآن کلام خداوند است مخلوق نیست .

مامون گفت خداوند خالق هر چیزی هست یا نیست عرض کردند هست گفت قرآن شیئی هست یا نیست گفتند شیئی است گفت لاجرم قرآن مخلوق است از احمد بن حنبل پرسیدند گفت غیر مخلوق است زیرا که خدای تعالی میفرمايد الاله الخلق والامر پس چرا کلام را از جانب خلق پندارید و از جانب حق نميدانيد إلى آخر الحكاية در کامل مبرد مسطور است که ثمامة بن اشرس میگفت از یحیى بن خالد و مأمون ابلغى ندیدم .

ص: 100

بیان اوصاف حمیده عبدالله مأمون بن رشید و پاره آداب و عادات او

در تاریخ الخلفاء و غیر آن مینویسند مامون در بعضی شهرهای رمضان المبارك سی و سه قرآن ختم میکرد و ازین بیش باز نمودیم که قرآن را از برداشت و نیز مینویسد معروف به تشیع بود و همین علم تشیع که او را بود او را بر خلع برادرش مؤتمن و تفویض ولا يتعهد خلافت بحضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام وادار کرد و این بنده ازین پیش در کتاب احوال شرافت اتصال حضرت رضا صلوات الله علیه باین مطلب و همچنین با خباری که در تشیع مأمون وارد است مشروحاً گذارش نمودم و این مسئله بدیهی است که هر کس عالم و خبیر و فهیم و با فراست باشد ترجیح مرجوح را بر راجح و تفضیل مفضول را بر فاضل روا نمیدارد .

در فوات الوفیات میگوید مأمون در هر شهر رمضانی سی قرآن ختم مینمود و نیز مذکور نمودیم که مأمون فرمان داد تا منادی ندا نمود که ذمت بری است از کسیکه بر معاویه ترحم نماید و او را بخیر و خوبی یاد کند و هم بفرمود تا ندا کردند که بعد از رسول خدا على صلوات الله عليهما و آلهما افضل تمام مخلوق خداست و مناظرات او با علمای ادیان مختلفه در مرو در فضل آن حضرت برسایرین مسطور شد .

و هم اطوار او در تزویج دخترش ام الفضل با حضرت جواد علیه السلام و با بنی هاشم و وصایای او با برادرش معتصم در توقیر بنی هاشم و احسان با ایشان بجمله مسطور شد و عقاید او در باب قرآن مجید که مطابق با اخبار و احادیث و آیات شریفه است و این جمله بر محاسن و محامد او دلالت دار دسمت گذارش گرفت و همچنین اقدامات او در متعه نساء که مطابق عقیدت علمای امامیه است نوشته شد و هم در آن جوابیکه برای مخالفین شرح داده و احتجاج کرده است حالت عقیدت و اطلاعات و بصیرت تامه او بر احوال بزرگان اولیاء و اوصیاء معلوم میشود .

و هم در كتاب تاريخ الخلفاء مسطور است که نفطويه گفت حامد بن عباس بن

ص: 101

الوزیر برای ما حدیث نمود که در حضور مأمون حاضر بودیم مامون عطسه بز دو مازبان به تسمیت او نگشودیم گفت از چه مرا تسمیت نگفتید گفتیم ای امیرالمؤمنین محض تجلیل تو خاموش ماندیم گفت « لست من الملوك الذين يتجلل عن الدعاء » از آن پادشاهان نیستم که جلالت خود را موجب استغنای از دعا شمار دو مردمان نیز در حق او بر این رویت روند .

و هم در آن کتاب از ابن عساکر مذکور است که ابو محمد یزیدی معلم مأمون گفت من مؤدب مامون بودم ، روزی نزد او بیامدم و مأمون در اندرون سرای بود یکی از خدام را که در جای من او را تعلیم میداد بدو فرستادم و مأمون در نگ ورزید دیگری را فرستادم همچنان مکث نمود ، گفتم همانا این جوان بسیار باشد که عمر را ببطالت بگذراند با من گفتند چنین است و معذلك هر وقت از تو مفارقت نماید باخدام خود بکشش و کوشش در میآید و ایشان را دچار آزادی سخت مینماید بایستی او را تأدیب کنی تا ازین پس مؤدب شود .

چون مأمون از اندرون سرای بیرون آمد امر کردم تا اورا برپشت برگرفتند و هفت تازیانه اش بزدم و در آن حال که از هر دو چشمش اشک فرو میریخت گفتند اينك جعفر بن یحیی است که بدین سوی میآید مأمون دستمالی برگرفت و اشک دیدگانش را پاك ساخت و جامه های خود را فراهم کرد و بفرش خود برفت و چهار زانو بنشست بعداز آن گفت جعفراندر آید جعفر بمجلس در آمد و من از آنجا برخواستم و بيمناك بودم تا از من بجعفر شکایت برد اما مأمون بهیچوجه آثار کراهت و ملالت ظاهر نساخت و روی با او کرد و از هر در با او سخن نمود تا او را بخندانید .

و چون جعفر برفت من باز آمدم و با مأمون گفتم از آن بیم داشتم که شکایت مرا با جعفر گذاری گفت ای ابومحمد من هرگز از این کار تو بارشید شکایت نمیبرم پس چگونه نزد جعفر بث شکوی مینمایم « اني احتاج الى ادب » من بتأديب نيازمند هستم تأديب مؤدب بکسی ننگ ندارد .

و هم در آن کتاب از یحیی بن اکثم مروی است که گفت هرگز هیچکس را از مأمون اکمل نیافتم شبی در خدمتش بیتوته نمودم بناگاه از خواب بیدار شد و گفت

ص: 102

اى يحيى بنگر نزديك پای من چیست نظر کردم و از هیچ سوی چیزی ندیدم مأمون فرمود شمعی برافروختند و فراشان كشيك پيش دویدند فرمود خوب بنگرید چون بدقت بنظاره گزاره گرفتند در زیر فراش مأمون ماری دراز بالا بدیدند و بکشتند گفتم علم غیب نیز بر کمالات امیرالمؤمنین اضافه شده است گفت ازین سخن پناه بخدای میبرم لکن در همین ساعت ها تفی در من صدا برکشید و من بخواب اندر بودم و این شعر را قرائت کرد :

یا راقد الليل انتبه *** ان الخطوب لها سرى

ثقة الفتى بزمانه *** ثقة محللة العرى

ای کسی که بغفلت سربجامه خواب اندر و از مخاطر ومهالك بيخبرى سر از خواب گران بردار و خویشتن را از گزند حوادث نگاهدار مأمون میگوید بیدار شدم و دانستم امری حادث خواهد شد خواه زود خواه بعد ازین و در آنچه نزديك روی میدهد تأمل کردم و چنان بود که دیدم .

خطیب در تاریخ بغداد مینویسد محمد بن زیاد اعرابی گفت مأمون باحضار من امر کرد چون به در گاهش روی نهادم او را در بوستانی با یحیی بن اکثم دیدم که هر دو بگردش اندر بوده و روی از من برتافته بدیگر سوی توجه نمود پس در مکانی بنشستم و ببودم تا بسوی من روی آوردند پس بایستادم و سلام و تهنیت خلافت فرستادم و شنیدم با یحیی همی گفت ای ابو محمد چه نیکوست ادب وی چندانکه ما را بدیگر سوی روان دید از دنبال ما نیامد و بجای خود بنشست و از آن پس که ما را روی بسوی خود بدید برخاست و سلام بداد ، آنگاه مأمون جواب سلام مرا بداد و گفت مرا ازین شعر هند دختر عتبة خبر بده :

نحن بنات طارق *** نمشی على النمارق

مشي قطا المهارق

این طارق کیست ؟ میگوید هر چه در نسب وی تأمل کردم چیزی نیافتم و گفتم یا امیرالمؤمنين طارق را در سلسله نسبش نمیشناسم مأمون فرمود مقصود هند نجم است و

ص: 103

خود را بواسطه حسنی که داشته بستاره ها نسبت داده است و این از قول خدای تعالی اخذ شده است « و السماء و الطارق » گفتم یا امیرالمؤمنین تو مؤيد آنی گفت : أنا بؤبوء هذا الامر وابن بؤبؤه من اصل و ریشه این امر یعنی شعر و شعر شناسی و پسر اصل وریشه آن هستم پس از آن عنبره که بدست اندر داشت و در دست خود می گردانید بمن افکندو پنج هزار در هم بفروختم .

و نیز در تاریخ الخلفاء از هدبة بن خالد مسطور است که صبحگاهی برخوان مأمون بتغدى بنشستم چون مائده را برچیدند آنچه از اطعمه بر زمین افتاده بود برچیدم مأمون نظر کرد و گفت آیا سیر نشدی گفتم بلی سیر شدم لكن حماد بن سلمه از ثابت بنانی از انس با من حدیث نمود که گفت از رسول خدای صلی الله علیه وآله شنیدم فرمود « من اكل ما تحت مائدة أمن من الفقر : هر كس از آنچه در زیر خوان طعام بیفتاده بخورد از بلای فقر ایمن گردد مأمون فرمود تا هزار دینار بمن دادند .

و هم در آن کتاب از حماد بن اسحق مروی است که چون مأمون ببغداد آمد بهر روز یکشنبه تا ظهر برای مظالم و داد مظلوم از ظالم جلوس می فرمود .

و هم در آن کتاب مسطور است که محمد بن عباس میگفت مأمون ببازی شطرنج بسیارمایل و آن لعب را سخت دوست میداشت و میگفت هذا يشحذ الذهن بازی شطرنج اسباب تشحیذ ذهن می شود و چیزهای دیگر نیز در آن بخاطر وارد میگردد و میگفت هرگز از کسی نشنیده ام بگوید بیا تا بازی کنیم اما میگوید بیا تا مشغول شویم و علاجی در کار بکنیم و از ثقل و سنگینی که در آنیم براحت اندر شویم و میگفت من تدبیر کار جهان را می نمایم و سینه من گنجایش چنین فهم عظیم را دارد لكن در تدبير يك شبر در يك شیر سینه ام تنگ میشود یعنی در کار شطرنج و سفره آن که يك بدست اندر يك بدست است و این سخن از آن میگفت که در علم لعب شطرنگ حاذق و استاد نبود .

و هم در آن کتاب مسطور است که از طرق عدیده رسیده است که مأمون شرب نبیذ می نمود و از اسحق موصلی حکایت کرده اند که گفت لذیذترین غناء و سرود

ص: 104

آن سرودی است که شنونده را طربناک سازد خواه آن غناء از روی خطا باشد یا از راه صواب .

در اخبار الدول اسحقی مسطور است که مأمون یکی از شهرهای نصاری را مفتوح ساخت و در خدمتش معروض افتاد که در کنیسه آن شهر کتب یونانی است مأمون از جماعت نصاری در طلب آن کتب بر آمد آن جماعت در تقدیم کتب تعلل و تسامح ورزیدند و نزد رهبان و علمای ملت خودشان رفتند و حکایت بگذاشتند ایشان گفتند البته این کتب را برای مأمون بفرستید و گفتند کتب یونان در هیچ ملتی داخل نشده است جز اینکه عقاید اهل ملت را فاسد ساخته است لاجرم جماعت نصاری آن کتب را بخدمت مأمون بفرستادند و مأمون بفرمود تا بزبان عرب ترجمه کردند و بآن مشغول شد و مأمون از ملاحظه آن كتب حکمتیه گمراه شد و اسباب گمراهی دیگران گشت .

و هم در تاریخ اسحقی میگوید مأمون مردی کثیر الخیر بود وجهاد بسیار میکرد و علماء در زمان او دچار محنت بودند چه ایشان را مجبور می ساخت که قرآن را مخلوق شمارند لاجرم اور ابنفرین در سپردند و خداوند او را هلاک ساخت .

در جلد اول عقد الفريد مسطور است که عباس بن مفضل هاشمی گفت یکی روز که مأمون برای مظالم جلوس کرده بود بر فراز سرش حاضر بودم و در آنحال که مجلس بپایان رسیده و مأمون آهنگ برخاستن داشت زنی که جامه اهل سفر بر تن داشت و لباس او کهنه و فرسوده بود بیامد و بر مأمون سلام فرستاد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله وبركاته مأمون نظری بیحیی بن اکثم افکند کنایت از اینکه تو پاسخ بگوی یحیی گفت سلام بر تو باد ای کنیز خدا در حاجت خود تکلم کن آن زن این شعر بخواند :

یا خیر منتصف يهدى له الرشد *** و یا اماماً به قد اشرق البلد

تشكو اليك عميد القوم ارملة *** عدا عليها فلم يترك لها سبد

و ابتز منی ضیاعی بعد قنيتها *** ظلما وفرق منى الاهل والولد

در این ابیات از ظلم و جور حاكم ورئيس قوم و بردن ضیاع و عقار او و پریشانی حال او واطفال يتيمش بنالید مأمون ساعتی سر زیر افکنده آنگاه سر برآورد و این

ص: 105

ابیات را مرتجلا بگفت :

في دون ما قلت زال الصبر و الجلد *** عنى وافرح منى القلب والكبد

هذا اذان صلاة العصر وفانصرفي *** واحضرى الخصم في اليوم الذى اعد

والمجلس السبت ان يقض الجلوس لنا *** ننصفك منه والا المجلس الاحد

مأمون در این چند شعر که مرتجلا بگفت اشارت مینماید که اکنون با بانک نماز عصر مجال احضار خصم واحقاق حق نیست بجای خود بازشو و خصم خود را روز شنبه یا یکشنبه حاضر کن تا داد ترا از وی بجویم و ازین شعر معلوم میشود که مأمون یکشنبه و شنبه نیز برای عرض مظالم جلوس می نموده است .

بالجمله میگوید چون روز یکشنبه در رسید مأمون بقانون بنشست و نخست شخصی که بدادخواهی بیامد همین زن بود و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين ورحمة الله و بركاته مأمون گفت وعليك السلام خصم تو بكجا اندر است گفت همین کس باشد که برفراز سرت ایستاده و بعباس پسر مأمون اشارت کرد .

مأمون گفت ای احمد بن ابی خالد دست عباس را بگیر و اورا با این زن بنشان چنانکه آداب مجلس خصوم بر این گونه است و چون بمخاصمه پرداختند کلام آن زن بر کلام پسر خلیفه روزگار بلندی میگرفت احمد بن ابی خالد گفت ای کنیز خداى اينك در حضور امیرالمؤمنین هستی و با امیر یعنی عباس من مأمون سخن میکنی رعایت ادب از دست مگذار سخن آهسته تر بیارای مأمون گفت ای احمد او را بحال خود بگذار چه حق و راستی او را بسخن آورده است و عباس را گنگ ولال کرده است پس از آن فرمان کرد تا ضیعت او را بدو ردکنند و جزای عباس را در ظلم بآن زن در کنار نهند و بفرمود تا به عامل آن بلد مکتوبی بر نگارند تا ضیعت او را با او سپارند و حسن معاونت اورا مرعی بدارند و هم بفرمود تا مخارج راه آنزن را بدو بدادند .

راقم حروف گوید : اگر این شیمت و آداب را بجای نمی آوردند بر مسند بیرون از حق ثابت و مستقل نمی ماندند چنانکه شداد بن عاد با اینکه دعوی الوهیت می نمود و برخود ظلم روا میداشت لكن جون حتى الامكان ميل بعد الت داشت خداوندش

ص: 106

آن چند مدت طویل مهلت بداد چه اگر عدالت را پیشه نمی ساخت گروهی از بندگان خداي دستخوش ظلم وستم ستمکاران بودند و روی رامش و بوی آسایش را نمی شنیدند واگر سر بکفر و طغیان در حضرت یزدان برآوردی بردامن کبریایش ننشیند گرد .

در کتاب انوار الربیع باب موجب می نویسد که وقتی ابوالعيناء این شعر مأمون را برای ابوالعبر بخواند :

ما الحب الا قبلة *** و غمر كف و عضد

كتب رقى انفدت *** يعوذ من نفث العقد

ما الحب الا هكذا *** ان نكح الحب فسد

ابوالعبر گفت : کذب المأمون و اكل من الخراطین چرا نگفت چنانکه من گویم :

و باض الحب في قلبي *** فياويلي اذا فرخ

وما ينفعني حبى *** اذا لم اكنس البريخ

وان لم يطرح الأصلع *** خرجيه على المطبخ

آنگاه با من گفت چگونه دیدی گفتم عجباً من العجب گفت ظننت انك تقول غير هذا قابل يدى ثم ارفعها ثم سكت فبادرت وانصرفت .

در جلد اول کتاب مستطرف مسطور است که مردی سی هزار دینار بمأمون ادعا نمود مأمون با خصم خود بمحضر قاضى يحيى بن اكثم حاضر شد و خدام درگاه مصلی ومسندی بیفکندند تا مأمون بر آن بنشیند و حشمت خلافت منظور شود یحیی روی با مأمون کرد و گفت در مجلس مخاصمه بر خصم خود بلندی مجوی و برای آن مرد بینه و گواهی نبود که اثبات ادعای خود را نماید و همی خواست مأمون را سوگند دهد مأمون سی هزار دینار که مدعا به مدعی بود بآن مرد بداد و گفت سوگند با خدای این مال را بتو ندادم مگر از بیم اینکه بگوئی و عامه مردم بگویند که از روی قدرت وقوت نخواستم حق ترا و ادعای ترا بازرسانم و نيز در حق يحيى بن اكثم عطائی جمیل مبذول نمود .

و نیز در مستطرف مسطور است که یکی شب مامون را خواب از چشم برفت و بفرمود

ص: 107

تا کسی را حاضر سازند تا با او بمسامرت و داستانسرایی بپردازد چون بیامد گفت ای امير المؤمنين وقتی در بصره بومی و در موصل بومی بود بوم موصل خواست دختر بوم بصره را برای پسرش خطبه کند بوم بصره گفت این خطبه را اجابت نکنم مگر اینکه قرار گذاری صد دیه ویران در صداق دخترم معین سازی ، بوم موصل گفت اکنون من قدرت و استطاعت ندارم لکن اگر این والی و فرمانفرمای ماسلمه الله تعالی یکسال دیگر بر ما حکمران باشد این کار را میکنم میگوید :

چون مأمون این سخن بشنید از خواب غفلت بیدارشد و برای مظالم بنشست و داد مظلوم را از ظالم بگرفت و امور واليان ملك وعمال را نسبت برعیت پژوهش کرد و کار عالم بنظام بداشت .

ابو الحسن علي بن الاسدي میگوید خبر داد با من پدرم که در کتاب قبطی بلغت صعیدیه که بلغت عربیه نقل شده است دیدم آن مبلغی را که فرعون مصر در زمان حضرت يوسف صديق صلوات الله عليه بهر سال بعنوان خراج استخراج مینمود چهل و هشت کرورو چهارصد هزار زر مسكوك بود ازین جمله هشتصد هزار دینار در مصارف عمارت بلاد مانند حفر خليجها وجسرها و سد ترع و تقویت آنانکه محتاج بتقویت بودند بدون اینکه بر او رجوع شود برای اقامت عوامل و توسعه در بلدان وغير ذالك از آلات اجرت کسانی که بآنها برای حمل بذر و سایر نفقات تطبيق و تسویه زمین اعانت می جستند بکار میرفت .

و چهار صدهزار در هم در کار ارامل و ایتام هر چند محتاج هم نبودند بمصرف میرسید تا ایشان نیز از بر و احسان فرعون بی بهره نمانند و دویست هزار دینار در مصارف کهنبه بیوت وصلات ایشان خرج میشد و دویست هزار دینار در مخارج صدقات و بخشش و ریزش بکار می بستند و بر آن ندا بر میکشیدند که از آن مردیکه روی خود را برای عرض فقر وفاقتی برگشاید و تكدي نمايد ذمه بري است لاجرم جمعی کثیر حاضر میشدند .

و چون این اموال را برارباب و مستحقین آن پراکنده می کردند امنای درگاه فرعونی بخدمتش می آمدند و از تفرقه اموال خبر میدادند و عرض تهنیت میدادند و در حق

ص: 108

او بطول بقاء و دوام عز ونعماء وسلامت و ابهت دعا میکردند و حال فقر امرا بد و عرضه میدادند فرعون باحضار ایشان و تمیز شعث و پراکندگی و پریشانی ایشان امر می نمود و نیز امر میفرمود تا خوانهای طعام می گستردند .

آنجماعت در حضور او مشغول بتناول طعام میشدند و می آشامیدند و فرعون باکمال ملاطفت از هر یکی جداگانه از سبب فقر و پریشان حالی او استفهام می نمود و اگر این پریشانی وزیرکی وی بسبب آفت زمان بود بهمان مبلغ که همه سال در حقش مبذول می آمد اضافه میکرد و بعد از مصارف دولتيه واحسانات فرعونیه سالی بیست و نه کرور و یکصد هزار دینار از آن اموال و باج و خراجی که بدست ند بیرو وزارت یوسف صدیق علیه السلام از ملك مصر حاصل میشد در بیه حاصل میشد در بیت المال جمع می نمودند تا در نوائب وحوادث زمان موجود باشد .

ابو تمام گوید زمین مصر را بدست تدبیر بطوری تربیت کرده و ترتیب داده بودند که آب رود نیل در زیر منازل آن و افنیه و میادین آن میگذشت و هر وقت میخواستند باز میداشتند و هر زمان خواستند بهر کجا که لازم دانستند روان میداشتند و این است قول فرعون مصر که خداوند در قرآن حکایت از آن میفرمایده اليس لي ملك مصر وهذه الانهار تجرى من تحتى » الآية و در آن اوقات پادشاه مصر از تمام سلاطین روی زمین بزرگتر بود .

عبدالله بن عمر گوید فرعون مصر هامان را در حفر خليج سردوس مأموو ساخت هامان نیز برحسب فرمان شروع بآن امر نمود چون اهالی قراء وضياع این مطلب را بدانستند از هامان خواهان شدند که خلیج را از تحت قراء ایشان جاری نماید و در برابر مالی با وتقدیم می کردند و هامان آن آب را از قریه بقریه از طرف مشرق بسوی مغرب و از شمال بجانب قبله میبرد و هر طور که ایشان اراده داشتند میگذرانید ازین روی هیچ خلیجی در مصر از این خلیج با عطوفت (1) تر نبود و از این کردار اموالی بیشمار وعظیم نزد هامان فراهم شد .

هامان آنجمله را بدرگاه فرعون حمل کرد و از آن حکایت بعرض رسانید

ص: 109


1- بلکه خم و پیچ .

فرعون گفت برای سید و آقا شرط است که در حق بندگانش بعطوفت و مهرکار کند واز خزاین و ذخایرش با ایشان فیض رساند و به آنچه بدست ایشان اندر است دل نبندد و چشم نگشاید هم اکنون تمام این اموال را که از مردم این قراء اخذ کرده ای بایشان بازده .

هامان بموجب فرمان اموال آن مردم را بخودشان باز گردانید صاحب کتاب میگوید چون سیره و روش آنکس که خدا را نشناسد و بلقای خدای امیدوار و از عذابش بيمناك و بحساب وثواب و عقاب ایمان نداشته باشد چنین باشد ، پس چگونه بایستی باشد سیرت و روش کسیکه میگوید لا اله الا الله محمد رسول الله و بحساب وثواب و عقاب معتقد ومؤمن باشد.

در جلد دوم مستطرف مسطور است که روزی مأمون در مسجد مروان خطبه میخواند غالب اهل مسجد را نگریست که از مرض سرفه شکایت دارند پس در آخر خطبه خود گفت هر کس از سرفیدن شکایت دارد بایستی بسرکه مداوا نماید مردمان بدستور اور فتار کردند و خداوند ایشان را بنعمت عافیت برخوردار فرمود .

بیان پاره حکایات که در جو دو بذل و عفو و حلم و حسن خلق و حسن مصاحبت مأمون وارد است

در تاریخ الخلفاء مسطور است که اول کسیکه خانه کعبه را بدیبای سفید پوشید مأمون الرشید بود و این کار از آنزمان تا زمان ناصر خلیفه استمرار داشت مگر اینکه سلطان محمود سبکتکین در خلال این احوال آن خانه معظم را بدیبای زردپوشانید.

در تاریخ طبری و جزري و سیوطی و غیرها مسطور است که عیسی صاحب اسحق بن ابراهیم گفت در دمشق در خدمت مأمون بودم و مال و بضاعت مأمون چندان قلت گرفت که با برادرش ابو اسحق معتصم از تنگی حال شکایت نمود معتصم گفت یا امیرالمؤمنين گویا نگران مال هستی که بعد از روز جمعه بدرگاه تو واصل میشود و این سخن از آن

ص: 110

میگفت که از بلدان و امصاریکه در تحت امارت معتصم بود سی هزار بار هزار درهم بدو حمل کرده بودند و چون آن در اهم غیر معدود و اموال غير محدود بدرگاه مأمون رسید با یحی بن اکثم گفت ما را بیرون بر تا باین مال بسیار نگران شویم :

میگوید مأمون و یحی از دمشق بیرون شدند تا بصحرا در آمدند و بایستادند و نظر بآن اموال بی پایان و استرها و اشتران که حامل آن بودند می نمودند که سرتاسر صحرا را فرو گرفته و این اموال را بطوری بس نیکو تهیه کرده و اشتران را بحلی و حلل بیاراسته و پالانها و جهازها را با حریر وامتعه نفیسه مرتب نموده و جلهارا رنگ - آمیزی ساخته و بدره های زر و سیم را با حریر چینی سرخ و زرد و سبز مصبغ گردانیده و سرهای بدور را نمایان داشته بودند میگوید مأمون را نظر بمنظری بس نیکو افتاد و این کار را بسی بسیار شمرد و در چشمش بسی عظیم نمود و مردمان نیز از گوشه و کنار همی بر شدند و بآنجمله بنظاره آمدند و در عجب گردیدند .

این وقت مأمون با يحيى فرمود ای ابوعمد تواند بود که این اصحاب ما که در این ساعت نگران ایشان هستی خائب و نومید بمنازل خودشان بازشوند و ما با این اموال بی شمار بمکان خود رهسپار گردیم و بدون اینکه ایشان را بهره برسد مالك آن گردیم ، اگر چنین کنیم مردی لئیم خواهیم بود پس از آن محمد بن یزداد را بخواند و گفت برای آل فلان هزار بار هزار درهم و برای آل فلان بهمین میزان و از بهر آل فلان بهمین مبلغ رقم کن .

راوی میگوید سوگند با خدای بر همین گونه مأمون بهر طبقه وطایفه وقبيله و جماعتی حوالت میداد تا از آن مبلغ بیست و چهار هزار بار هزار درهم حواله بداد و پراکنده ساخت و پای در رکاب داشت بعد از آن فرمود بقیه این وجه را بمعلی بده تا بلشکریان ما بدهد عیسی میگوید چون نگران این حال و این بخشش و پراکندن این چندین مال شدم بیامدم و در برابر مأمون چشم بدو دوختم و هیچ آنی چشم از وی منعطف نساختم چنانکه هر وقتش بمن نظر افتاد مرا در نظاره خود بدید پس با یحیی گفت ای ابومحمد از این شش هزار بار در هم پنجاه هزار در هم در عیش عیسی رقم کن ناچشم من را از میان نبرد

ص: 111

میگوید دوشب بر من سپری نگشت تا آن مال را بگرفتم .

در تاریخ الخلفاء از خطیب مروی است که ابو الصلت عبد السلام بن صالح گفت شبی در خدمت مأمون بیتوته نمودم و آنکس که اصلاح چراغ مینمود و چراغ چی بود بخواب رفت مأمون خود برخاست و اصلاح چراغ بنمود و چراغ بان را از خواب بیدار و احضار نفرمود .

از عبدالله بواب روایت کرده اند که مأمون چندان حلم و بردباری می نمود که ما را بخشم می آورد و یکی روز در کنار دجله از پس پرده مشغول مسواك بود و مادر حضورش ایستاده بودیم در این اثناء کشتی بانی برگذشت و همی گفت آیا شما چنان می پندارید که این مأمون در چشم من نبالت و بزرگی پیدا میکند و حال اینکه برادرش را بکشت عبدالله میگوید سوگند بخدای مأمون برافزون از آن ننمود که تبسم بنمود و گفت چه تدبیر و چاره نزد شما موجود میتواند شد که من در نظر این مرد جلیل و نبیل گردم.

یحی بن اکثم گوید هیچ کس را از مأمون اکرم نیافتم شبی در خدمتش بیتوته نمودم او را سرفه فرو گرفت و دروی نگران شدم که با آستین پیراهانش دهانش را میگرفت تا آوای سرفه اش مرا بیدار نکند و میگفت اول کار عدل این است که شخص در حق بطانه و خواص خود عدل بورزد پس از آن در حق کسانیکه طبقه دوم آن جماعت هستند بهمین ترتیب تا طبقه پست تر ؛ ابو الصلب هروي ميگفت از مأمون شنیدم میفرمود بسیار اتفاق افتد که در متوضاً اندرم وخدام بمن دشنام همیدهند و بر من افترا بندند و بی خبرند که با خبرم و نمیدانند که میدانم و میشنوم معذالک از ایشان میگذرم .

راقم حروف گوید : تمجید مأمون در این است که چنانش قدرت و نفوذ حکم بود که اگر در ساعتی صد هزار تن را سر از تن جدا کردی هیچ تنی را قدرت چون و چرا نبودی .

و نیز در تاریخ الخلفاء از ابن عساکر مسطور است که یحیی بن خالد برمکی میگفت مامون با من گفت ای یحیی قضای حوائج مردمان را غنیمت شمار چه گردون گردان را گردش و دهر جفاکار را جور و جفا از آن برتر است که برای احدی مالی یا برای کسی

ص: 112

نعمتی را باقی گذارد.

ای که دستت میرسد کاری بکن *** پیش از آن کز تو نیاید هیچکار

آنچه دیدی برقرار خود نماند *** و آنچه می بینی نماند برقرار

دیروزود این شکل و شخص نازنین *** خاك خواهد گشتن و خاکش غبار

راقم حروف گوید : مکالمت مامون با یحیی بن خالد خالی از غرابت نیست زیراکه زوال دولت بر امکه و حبس یحیی در سال یکصد و هشتاد و هفتم هجري بود چنانکه مذکور شد و در آن زمان مأمون هفده ساله بود و سن او مقتضی این گونه کلمات و نصایح نسبت بمامون نبود و در آن وقت یحیی وزیر بزرگ کهن سال عالم و مأمون بعد از امین نوبت خلافت داشت و در زمان خلافت مامون یحیی زنده نبود ممکن است با یحیی بن اکثم این سخن کرده باشد و الله اعلم .

و هم در آن کتاب از محمد بن القاسم مروی است که گفت از مامون شنیدم میگفت سوگند باخدای چندان عفو نزد من لذت دارد که از آن می ترسم که بر عفو نمودن ماجور ومثاب نشوم یعنی لذت طبیعی دارد و اگر مردمان بدانند تا چه اندازه عفو را دوستدار هستم بدستیاری و توسط گناهان بمن تقرب میجویند ، از حسین خلیع مسطور است که چون مامون بر من خشمناك شد و رزق و روزی که در حق من مقرر بود ممنوع داشت قصیده در مدح او انشاد کردم و نزد یکی از مقربان در گاهش بفرستادم تا بدو برساند و مطلع آن

قصیده این شعر است :

اجرنی فانى قد ظمئت الى الوعد *** متى تنجز الوعد المؤكد بالعهد

أعيذك من خلف الملوك و قد ترى *** تقطع انفاسي عليك من الوجد

ايبخل فرد الحسن عنى بنائل *** قليل و قد افردنه بهوی فرد

تا آنجا که میگوید:

رأى الله عبدالله خير عباده *** فعلكه و الله اعلم بالعبد

الا انما المأمون للناس عصمة *** مفرقه بين الضلالة و الرشد

ص: 113

مامون چون این اشعار را بشنید گفت نیکو گفته است جز اینکه گوینده این شعر است :

اعینای جودا و ابكيالي محمداً *** ولا تذخرا دمعاً عليه و اسعدا

فلا تمت الاشياء بعد محمد *** ولازال شمل الملك فيه مبددا

و لا فرح المأمون بالملك بعده *** و لا زال في الدنيا طريداً مشرداً

این شعر در ازای آن شعر مدیحه یعنی اگر آن شعر را این شعر تلافی نمیکرد حق سیاست داشت و چون این شعر را گفت از مجازاتش در گذشتیم لکن وظیفه وانعامی نزد ما ندارد حاجب عرض کرد پس عبادت امیرالمؤمنین در عفو و گذشت؟ مأمون گفت اما این طلب صحیح است آنگاه بفرمود تا او را جایزه ای بدادند . و آنچه در حقش برقرار بود مقرر داشتند .

راقم حروف گوید : از اینجا معلوم شد که در بانان خلفاء نیز مرد دانشمند و ارجمند بوده اند و حفظ نام و ناموس سلطنت را از دست نمی گذاشته اند و این نیز بواسطه علم و دوربینی خلفا و سلاطین بوده است چنانکه ازین پس مذکور میشود که مأمون حاجبی را بواسطه اینکه شاعری را بدو راه نگذاشته بود چگونه مضروب و سیاست سخت نمود و این از خردمندی و دور اندیشی مأمون بود که میدانست و « نام نکوست حاصل ایام آدمی ».

و هم در آن کتاب از ابن ابی دواد مسطور است که وقتی پادشاه روم هدیه ای بدرگاه مأمون تقدیم کرد و در آن دو پست من مشگ و دویست پوست سمور بود مأمون گفت آنچه فرستاده است دو چندان بد و باز پس بفرستید تا عز و سلطنت اسلام را بداند .

و هم در آن کتاب از اسامه مسطور است که روزی احمد بن ابی خالد در خدمت مأمون قرائت قصص مینمود و در ضمن عرض عرایض گفت فلان تریدی و حال اینکه مقصود یزیدی بود مأمون بخندید و گفت ای غلام طعامی برای ابوالعباس بیاور چه او گرسنه بیدار شده است و با مداد کرده است یعنی یزید را ثرید میخواند البته گرسنه

ص: 114

است و میل به ترید دارد احمد شرمسار شد و گفت من گرسنه نیستم لكن صاحب عرض حال احمق است نقطه یاء را به نقطه تاء مبدل کرده است .

مأمون گفت علاوه بر این باید طعام خورد پس طعامی بیاوردند و احمد چندانکه توانست بخورد دیگرباره بعرض عرایض مشغول شد و در حکایت فلان حمصی گفت خبیص مأمون بخندید و گفت : ای غلام جامی بیاور که در آن خبیص باشد احمد گفت صاحب این قصه و عرض حال مرد احمقی است میم را مفتوح داشته است گویا ثنتان است مأمون دیگر باره بخندید و گفت اگر احمقی این دو تن در کار نبودی بگرسنگی دچار بودی .

و از ابی عباد رقم کرده اند که گفت حالت حرص و شره احمد بن ابی خالد در خدمت مأمون معروف بودازین روی هر وقت او را در مهمی مأمور میساخت پیش از آنکه او را بفرستد او را نامبردار مینمود لاجرم صاحبان عرض بخدمت مامون مینوشتند اگر رأی امیرالمؤمنین قرار میگیرد پك تقدیمی و پیشکشی برای احمد مقرر فرماید و اگر نه اعانت ظالم را میکند وازوی رشوه میستاند مأمون روزی هزار درهم برای مائده احمد در مدت آن مأموریت برقرار میکرد و معذلك احمد بطعام مردمان دهان شره و آز باز میکرد و لاجرم دعبل شاعر این شعر بگفت :

شكونا الخليفه اجراءه *** علی ابن ابی خالد نزله

فكف اذاء من المسلمين *** و صير في بيته مشغله

و نیز از ابو دواد مذکور است که از مأمون شنیدم میگفت با مردی « انما هو غدر او يمن وهبتهالك ولا تزال تسبي، واحسن وتذنب واغفل حتى يكون العفو هو الذي يصلحك » خواه آنچه گوئی و کنی از روی غدر و مكيدت يا يمن و میمنت باشد هر دو را بتو بخشیدم و همیشه تو بدی کن و من نیکی میکنم و گناه بورز و من بغفلت و تغافل میگذرانم تا گاهی که همان عفو و گذشت اصلاح حال ترا نماید یعنی آخر الامر نادم و خائف ومتنبه و پشیمان شوی و انصاف دهی و از راه غیر مستقیم براه راست سالك شوى .

و نیز در تاريخ الخلفاء و پاره ای کتب دیگر مسطور است که ابوسعید دعبل در

ص: 115

هجای مأمون گفت:

انى من القوم الذين سيوفهم *** قتلت اخاك و شرفتك بمقعد

شادوا بذكرك بعد طول خموله *** واستنقذوك من الحضيض الا وهد

میگوید من از آن قوم و جماعت هستم که برادرت امین را بکشتند و ترا بر مقامی بلند و مسندی عالی جای دادند و نامت را پس از گمنامی بلند کردند و از مغاکی عمیق بیرون کشیدند چون مأمون این شعر را بشنید برتر از آن چیزی نگفت که گفت شرم و حیاء تابچه مقدار کم است کدام وقت من حامل الذکر و گمنام و پست مقام بوده ام با اینکه در دامان خلفا ببالیده ام و دعبل را بر اینگونه گفتار مجازاتی و عقوبتی نفرمود و بروایتی گفت کاش میدانستم کدام زمان پست نام بودم و حال آنکه در حجر خلافت تربیت شدم و از شیر خلافت نوشیدم .

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن سعید جوهری مرقوم است که وقتی مردی را که جنایتی و جریرتی از وی روی داده بود در حضور مأمون بازداشتند مامون گفت سوگند با خدای البته ترا میکشم گفت ای امیرالمؤمنین در کار من درنگ بجوی چه رفق و مدارا نصف عفو است مأمون گفت چگونه تأنی نمایم با اینکه سوگند یاد کرده ام که حتماً ترا بکشم آنمرد گفت « لأن تلقى الله حانثاً خير من ان تلقاه قائلا » همانا اگر خدای را ملاقات کنی در حالتیکه خود حانت و گناهکار باشی بهتر از آن است که خدای را بنگری در حالتیکه قاتل و خون کسی را برخود حامل باشی چون مأمون این سخن بشنید او را رها کرده براه خود گذاشت.

در فوات الوفيات مسطور است که مأمون در کار کرم باسراف می پرداخت چنانکه در یک ساعت بیست و شش هزار بار هزار در هم متفرق کرد و وقتی مردی اعرابی اور امدح نمود سی هزار دینار زر سرخ بدوصله بداد .

در کتاب مستطرف مسطور است که عبدالله بن عباس بن حسن علوی بر درگاه مأمون روزی توقف کرده حاجب مأمون نظر بدو افکنده سر بزیر انداخت عبدالله با جماعتی که با او بودند گفت اگر حاجب بما اذن بدهد داخل میشویم و اگر ما را برگرداند بر

ص: 116

میگردیم و اگر برای ما عذری بیاورد میپذیریم و اما نظاره بعد از نظاره وتوقف بعداز توقف را نمی فهمم چه معنی دارد پس از آن باین شعر تمثل جست :

و ما عن رضا كان الحمار مطيتي *** ولكن من يمشى سيرضى بما ركب

کنایت از اینکه اگر حاجت باعث نمی شد بدرگاه مأمون نیامدم و چون حاجت روی داد بنا چار روی آوردم این بگفت و برفت و این حکایت گوشزد مأمون شد سخت خشمگین گردید و حاجب را بضربتی بس سخت بنواخت و مالی بسیار باده مرکب راهسپار برای عبدالله بفرستاد ، دانایان گفته اند هیچ چیزی برای تضییع مملکت و هلاکت رعیت از شدت حجاب برتر نیست عقلای عالی دانش گفته اند چون کار حجب و حجاب سهل و آسان گردد هر کسی بدون مانعی و حاجبی بتواند عرض حال خود را بنماید از ظلم محجوب میشود و چون حجاب عظیم گردد آتش ظلم و دود ستم دیده جهان و جهانیان را تاريك سازد .

میمون بن مهران گوید در خدمت عمر بن عبد العزیز بودم با حاجب خود گفت بر در کیست گفت مردی است که الآن شتر خود را خوابانیده و گمان میکند فرزند بلال مؤذن رسول خدای صلی الله علیه وآله است عمر دستور داد تا در آید چون بخدمت عمر بیامد گفت پدرم با من حدیث نمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله می فرمود هر کس متولی و والی امری از امور مسلمانان شود آنگاه خود را از ایشان محجوب بگرداند خدای تعالی او را در روز قیامت از پیشگاه عظمت محجوب بدارد .

چون عمر این سخن بشنید با حاجب خود گفت ملازمت خانه خود را بنمای یعنی مرا حاجبی و قاپوچی و دربانی لازم نیست و از آن پس چندانکه عمر بخلافت بگذرانید حاجبی نداشت ، با یکی از حکما گفتند کدام دمل است که برایش داروئی نیست گفت حاجت کریم بلئیم و بازگردانیدن او را بدون برآوردن حاجت گفتند سخت تر از این چیست؟ گفت وقوف شخصی شریف بر در مردی دنی و بار نیافتن او .

راقم حروف گوید : این کلام مأخوذ از کلام حضرت امیر مؤمنان والی کارگاه كن فكان عليه السلام است لضرب الف وقطع انفالى آخرها و بیشتر این محجوب بودن و مردمان را بار ندادن بواسطه خفت عقل وضعف حس وقلت شعور و لئامت طبع و عدم

ص: 117

مبالات و دور اندیشی و معایب مصادر امور جمهور است.

در اعلام الناس می گوید از جمله محاسن اخلاق مأمون این است که قاضی یحیی بن اکثم گفت شبی در خدمت مأمون بخواب اندر بودم عطش بروی مستولی شد و رضا نداد که غلامی را بخواند و آب بخواهد تا مرا از خواب خوش ناخوش گرداند و من بدو نگران شدم که برخاست و بر سر پنجه پای راه میسپرد تا بآن حرکت عنیف بآنجا که آب بود برفت و تا آنجا که خوابگاه مأمون بود سیصد قدم فاصله داشت و چون آب بخورد بهمان نحو بر اطراف اصابع بازگشت تا بآن فراشی که من خفته بودم رسید و قدم ها بسى لطيف وسبك ميگذاشت تا مرا بیدار نگرداند تا گاهی که بفراش خودش درآمد .

و چون پایان شب در رسید نگران شدم برخاست و برفت تا گمیز براند و مدتی بنشست و بهر طرف نگران بود و مترصدگردید تا من جنبشی نمایم آنوقت در طلب غلام بانك بركشد و چون من در جامه خواب بحرکت آمدم از جای برجست و بایستاد و غلام را بخواند و ساخته نماز شد پس از آن نزد من آمد و گفت ای ابو محمحد چگونه بامداد کردی و خوابگاه تو چگونه بود گفتم خدای مرا فدای تو گرداند بهترین خفتن و خوابگاه گفت من برای نماز بیدار شدم و مکروه شمردم که غلام را بانك دردهم وترا از جای برآورم گفتم یا امیرالمؤمنین همانا خداوند تعالی ترا باخلاق انبياء عليهم السلام والصلوة مخصوص داشته است و سیرت و روش ایشان را بتو بخشیده است خداوند این نعمت بزرگ را بر تو گوارا و تمام بگرداند پس از آن مأمون بفرمود تا هزار دینارزر سرخ بمن دادند آنگاه بمنزل خود بازشدم .

و هم در آن کتاب از سلیمان وراق مسطور است که گفت هرگز حلم و بردباری هیچکس را از مأمون عظیم تر ندیدم همانا یکی روز بروی در آمدم و یاقوتی سرخ مستطیل بدستش اندر بود و چنان با شعاع درخشنده بود که مجلس را روشن گردانیده بود مأمون آن جوهر نفیس را در دست خود میگردانید و تمجید و تحسین مینمود بعد از آن مردی صناعت گر را بخواند چون حاضر شد دستورالعمل داد که آن نگین را چگونه بسازد و بر انگشتری بر نشاند زر بگرفت و برفت و من بعد از سه روز بخدمت مامون بیامدم

ص: 118

مامون بیاد نگین افتاد و صانع را بخواست چون او را حاضر کردند از کمال دهشت و وحشت چون شاخ بید برخود میلرزید و رنگ دیدارش از طبیعت بگردید و زبانش به سخن نگردید .

مأمون بفراست بدانست که در آن نگین خللی پدید شده است لاجرم روی از وی برتافت تادلش بیاسود و دیگر باره روی بدوی آورد و سخن را اعادت فرمود آن بیچاره گفت ای امیرالمؤمنین امان میخواهم گفت در امانی اینوقت آن نگین را بیرون آورد که بر چهار قسمت شده بود و گفت یا امیرالمؤمنین این نگین از دست برسندان افتاد و چنین شد که می بینی مامون بفرمود باکی بر تونیست این نگین ها را چهار انگشتری بساز و آنچنان با آن مرد بملاطفت و ملایمت سخن فرمود که گمانم بر آن میرفت که مأمون طبعاً مایل است که چهار قطعه باشد و چون آنمرد از خدمتش بیرون شد با حاضران گفت : هیچ میدانید قیمت این یاقوت چه میزان است گفتیم ندانیم ، گفت این نگین را رشید یکصد و بیست هزار دینار بخرید .

و هم در اعلام الناس است که یحیی بن اکثم گفت روزی با مأمون در بوستانی گردش میکردیم و از اول تا آخر بستان بگردیدیم و من از آنطرف که آفتاب در می سپر دراه میسپردم و مأمون از آنطرف که سایه بود میگذشت ازین روی مامون مرا بخود جذب میکرد تا من در سایه و او در آفتاب باشد من ازین کار امتناع ورزیدم و چون وقت مراجعت شد مامون با من فرمود سوگند با خدای ای یحیی باید تو در مكان من و من در مكان تو راهسپار شویم تا همان بهره که تو از آفتاب بردی من نیز برده باشم گفتم سوگند باخدای ای امیرالمؤمنین اگر قدرت یا بم که ترا از هول مطلع نگاهبان باشم و بجان خود آن هول را بیفکنم چنان کنم و مامون یکسره با من بگذرانید که من بطرف سایه و او بطرف آفتاب تحویل دادیم و مأمون دست خود را بر دوش من بگذاشت و گفت ترابجان من دست خود را برشانه من بگذار چه اگر چنین نکنی خیر و خوشی در مصاحبت کسی که انصاف

نورزد نیست .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مأمون را خادمی بود که طاسهای مامون را که

ص: 119

برای وضوی او بود میدزدید مامون گفت هر وقت چیزی را بدزدیدی همان را نزد من بیاور تا از تو خریداری کنم خادم گفت این را از من بخر و اشارت کرد بچیزی که در حضور مامون بود مأمون گفت چند است بهای آن گفت دو دینار ، مامون گفت بدان شرط میخرم که دیگر باره ندزدی خادم قبول کرد پس دو دینار بدو داد و خادم ازین حلم مامون از آن پس دست بدزدی در از نکرد .

در مستطرف از عبدالله بن طاهر مروی است که گفت روزی در خدمت مأمون بودم غلامی را بخواند و هیچکس او را جواب نداد پس دیگر باره ندا و نعره برکشید ای غلام اینوقت غلامی ترکی بیامد و همی گفت مگر غلام را شایسته نیست که بخورد و بیاشامد هر وقت از نزد تو بیرون میشویم فریاد بر میکشی ای غلام ایفلام آخر تا یکی ای غلام مامون چون این جسارت بدید مدتی در از سر بزیر انداخت و من یقین دانستم که فرمان میدهد گردن غلام را بزنند بعد از آن مامون بمن نظر کرد و گفت ای عبدالله چون مردی را اخلاق نیکو باشد اخلاق خدامش بد میشود و چون بد خوی باشد اخلاق خدامش خوب میشود و مارا آن استطاعت نیست که اخلاق خود را نکوهیده داریم تا اخلاق خدام ما نیکو گردد .

صاحب مستطرف بحكايات مسطوره باندك تفاوتی اشارت کرده است و میگوید نيك بنگر با خلاق این جماعت بر گذشته رضی الله تعالی عنهم که تا چند نیکو است و بکردار ایشان که تا چند مزین است و نسأل الله تعالى ان يحسن اخلاقنا وان يبارك لنا في ارزاقنا انه على ما يشاء قدير و بالاجابة جدير ولاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على سيدنا محمد وعلى آله وصحبه وسلم ».

وقتی جوانی سرقتی نمود و او را به پیشگاه مامون حاضر کردند مامون بموجب قانون بقطع دست وی امر کرد چون او را حاضر کردند تا دستش را ببرند این شعر بخواند :

یدی با امير المؤمنين اعيدها *** بعفوك ان تلقى نكالا يشينها

فلا خير فى الدنيا ولا راحة بها *** اذا ما شمال فارقتها يمينها

ص: 120

از قطع دست خود بعفو تو پناهنده ام چه برای آدمی که دارای یکدست باشد خیری در دنیا نیست و در این حال مادر آن جوان بالای سر پسر ایستاده بود چون این حال را بدید و دست پسر را در شرف بریدن نگریست بگریست و گفت یا امیرالمؤمنین این پسر فرزند من و انیس و مونس من است ترا بخدای سوگند میدهم بر من رحم کن و این ترس و سوزش مرا بنگر و بدست یاری عفو از کسیکه شایسته عقوبت است بگذرمامون گفت این قطع دست سارق حدی از حدود الهی است آنزن گفت یا امیر المؤمنین این عفو خود را از عدم اجرای این حد از جمله گناهانی در شمار بیار که از آن استغفار مینمائی مامون ازین کلام رقت آورد و از آن جوان در گذشت .

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی مأمون مشغول خوردن نبیذ بود و قاضی يحيى بن اکثم نیز حاضر و شرکت داشت و ساقی چندان بقاضی شراب بخورانید که مست و سکران بیفتاد مأمون بفرمود چندان گل وریا حین بر روی قاضی بر پختند که گفتی مانند مرده دفن کرده اند و دو شعر مامون بگفت و با زنی مغنیه آفتاب دیدار پری رفتار فرمود عود برگیر و در این دو شعر از بهرش تغنی کن پس عود برگرفت و بخواند و گفت :

ناديته وهو حي لا حراك له *** مذيل في ثياب من رياحين

فقلت قم قال رجلى لا تطاوعنى *** فقلت خذ قال كفى لا يوافيني

یحیی از آوای عود که داستان عاد و ثمود را از خاطر میزدود بخویش گرائید و جاریه مشغول تغنی بآن دو بیت بود پس یحیی برخاست و این شعر قرائت کرد :

یا سیدی و امير الناس كلهم *** قدجار في حكمه من كان يسقيني

سقانى الراح لم يمزج سلاقتها *** حتى بقيت سليب العقل لا الدين

میگوید ای امیر مردم جهان اگر مست و سکران بیفتادم گناهش بر گردن ساقی است که بیش از اندازه و خالص بمن سقایت کرد تا بجائی که مسلوب العقل شدم اما مسلوب الدين نشدم .

راقم حروف گوید : در دعوی اخیر بایستی دو نفر شاهد عادل در محضر قضاوت گواهی دهند و هم در آن کتاب و کتب دیگر مسطور است که روزی مأمون از فراز

ص: 121

قصر خودش نظر بزیر افکند و مردی را بدید که پاره زغالی در دست دارد و بردیوار قصر مینگارد مأمون با یکی از خدام گفت بشتاب و نزد این مرد شو و بنگر تاچه مینگارد و او را نزد من بیاور آنخادم شتابان نزد آنمرد شد و او را بگرفت و گفت چه مینگاری و چون معلوم ساخت این دو بیت رارقم کرده بود :

يا قصر جمع فيك الشوم واللوم *** متى يعشش في اركانك البوم

يوما يعشش فيك اليوم من فرحى *** اكون اول من ينعاك مرغوم

ای کاخی که حامل شوم ولوم هستی کدام وقت باشد که ویران و محل آشیان جغد و بوم و موجب سرور خاطر من گردی و آوای مرگ و ویرانیت همه جا کشیده شود آنگاه آنخادم گفت فرمان امیرالمؤمنین را اجابت کن آنمرد از شدت گفت ترا بخدای سوگند میدهم مرا بدومبر خادم گفت چاره نیست مگر اینکه بدو آئی و او را با خود ببرد و چون در حضور مأمون بایستاد و آنچه نوشته بود در خدمت مأمون مكشوف شدمأمون گفت وای بر توچه چیزت بر این کردار بازداشت گفت ای امیرالمؤمنین در حضور تو پوشیده نیست که این قصر عالی تو دارای چگونه خزاین و ذخایر و اموال وحلل وحلی و طعام وشراب و فرش و ظرفهای زرین و سیمین و امتعه و اقمشه و جواری و خدم وغير ذالك است که وصف من از آن قاصر وفهم من از آن عاجز میباشد ای امیرالمومنین از آن طرف من در این ساعت در شدت گرسنگی و فقر و فاقه و پریشان حالی اندرم لاجرم چون نگران این دو حال مختلف شدم در کار خود بفکر اندر شدم و با خود گفتم این قصر تا باین اندازه عامر وعالي است و من تا باين مقدار جایع و درمانده ام پس اگر این قصر ویران شودو من باینجا بگذرم اگر هیچ بدست نیاورم باری سنگی چوبی میخی بدست آورم که بفروشم وسد جوع خود را بنمایم آیا امیرالمومنین رعاه الله این شعر شاعر نشنیده است که گفته است :

اذالم يكن للمرء في دولة امرىء *** نصيب ولاحظ تمنى زوالها

وما ذاك من بغض له غير انه *** يرجى سواها فهو یهوی انتقالها

ص: 122

چون کسی را در ایام دولت و نعمت مردی بهره نباشد آرزومند زوال آندولت شود و این آرزومندی نه بسبب كين و بغض اوست بلکه امیدواری دارد که اگر این دولت انتقال یابد و بدیگری اتصال جوید او را نصیب و بهره میرسد ، مامون چون این کلمات را بشنید گفت ای غلام هزار در هم باین مرد بده بعد از آن با آن مرد گفت همه ساله این مبلغ در حق تو مقرر است چندانکه این قصر ما برای صاحب و اهلش باقی و بدولتش مسرور هست.

در جلد دوم مستطرف مسطور است که روزی مأمون بايحى بن اكثم گفت مارا برای تفرج گردش بده پس هر دو تن بگردش در آمدند در این اثناء که طی راه میکردند به نیزاری رسیدند و مردی با قصبه بیرون آمد تا در خدمت مأمون عرض تظلم نماید مرکب مأمون از دیدار آنمرد و آن نی تنفر گرفت و مأمون را از پشت خود برزمین افکند مأمون از جای برخاست و بفرمود تا آن مرد را مضروب دارند .

آنمرد عرض کرد یا امیر المؤمنين هما نامردم بیچاره و مضطر از راه ناچاری مرتکب کارهای صعب و دشوار میشوند در حالتیکه میدانند دشوار و ناهموار است و از حد و اندازه ادب تجاوز میکنند با این که این کار را مکروه و بیرون از قانون میدانند اگر روزگار در مطالبه من نیکی میورزید من نیز در مطالبه تونیکوئی مینمودم و نرم و هموار میشد بر من رد آنچه را که تو نکردی اقدر من رد ماقد فعلت .

میگوید چون مأمون این کلمات را بشنید بگریست و با آن مرد گفت ترا بخدای سوگند میدهم که آنچه گفتی دیگر باره اعادت کنی آنمرد دیگر باره گفت و مأمون روی با یحی بن اکثم آورد و گفت آیا نگران مخاطبه این مرد نیستی بأصغريه و پيغمبر صلی الله علیه وآله میفرمايد المرء باصغريه قلبه ولسانه ارزش هر کسی بدو عضو از اعضای خود که کوچکتر است که دل و زبان اوست میباشد یعنی میزان شخصیت و شناسائی مقدار او باین دو چیز است سوگند با خدای برای تو توقف نکردم مگر اینکه بر قدم خود قیام دارم پس بایستاد و بفرمود تا او را صله بزرگ بدادند و ازوی معذرت بخواست و چون مأمون اراده بازگشتن

ص: 123

نمود آنمرد عرض کرد ای امیرالمؤمنین این دو بیت برای من حاضر شده است پس از آن انشاد کرد :

ماجاد بالوفر الا وهو معتذر *** ولا عفاقط الا و هو مقتدر

وكلما قصدوه زادنا صلة *** كالنار يؤخذ منها وهي تستعر

و دیگر در کتاب مستطرف مسطور است که در ایامی که مأمون در طرسوس جای داشت صداعی بروی عارض شد طبیبی که با او بود حاضر کرد و از معالجه وی تخفیفی حاصل نشد و این خبر بقیصر رسید و برای مأمون قلنسوه بفرستاد و نوشت این قلنسوه را برای صداع خود بر سر بگذار تارفع آن بشود مأمون بیم کرد تا مبادا آن قلنسوه مسموم باشد و بفرمود تا بر سر قاصد قیصر نهادند آسیبی بدو نرسید بعد از آن مردی را که صداع داشت بیاوردند و آن قلنسوه را بر سر او نهادند و درد سرش زایل شد و مأمون در عجب شد و از آن پس قلنسوه را بشکافتند در میان آن رقعه دیدند و در آن این کلمات مسطور بود « بسم الله الرحمن الرحيم كم من نعمة الله تعالى في عرق ساكن وغير ساكن حمعسق لا يصدعون

عنها ولا ينزفون من كلام الرحمان خمدت النيران ولاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم »

در کتاب اسرار البلاغه مسطور است که وقتی رقعه بمأمون نوشتند که عمر و بن مسعده بمرده است و هشتاد هزار بار هشتاد هزار در هم که یکصد و شصت کرور باشد سوای اثاث و اسباب که بهایش بیش ازین مبلغ میشود از وی بجای مانده است مأمون در پشت آن رقعه نوشت این مبلغ برای کسیکه با اتصال پیدا کرده است و در پیشگاه ما خدمتش بطول انجامیده است اندك است خداوند برای فرزندانش در آنچه مخلف نموده است برکت دهد و در متروكات او نظر نیکو فرماید .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی شخصی خواستار شد که بحضور مأمون بار یا بد چون در پیشگاهش حاضر شد گفت ای امیرالمؤمنين داني من بيت عريق واصل وثيق و ثروة و نعمة كثيرة وان حوادث الدهر ومحن الزمان وصروف الايام قصدتني من كل جهة فاخذت منى ما اعطتنى فلم يبق لى ضيعة الأخربت ولا نهر الا اندق ولا منزل الا انهدم و لامال الاتلف وقد اصبحت لا املك سبداً ولا لبداً وعلي دين ولى عيال و انا

ص: 124

شيخ كبير قد فقدت المطالب وكبرت عن المكاسب ولى حاجة الى نظر أمير المؤمنين الى وعطفه على .

من از خاندانی کریم و کهن واصل و بیخی استوار و ممتحن و دارای ثروت و دولت و نعمتی بسیار و نامدار بودم و حوادث روزگار و آزمونهای چرخ بوقلمون و گردشهای گوناگون روزان و شبان از هر سوی بر من بنکا پودر آمد و سهام نوائب و نصال نوازل مرا در سپرد هرچه بمن داده بود بر حسب عادت بازگرفت و اکنون برای من ضیعتی نگذاشت جز اینکه ویران است و نهری وقناتی نماند مگر اینکه خشکیده است و منزلی برجای نیست مگر اینکه خراب و یباب است و مالی نماند مگر اینکه دستخوش تلف گشت و در حالی با مداد نموده ام که مالك سبد و لبدى وكهنه و نوي نیستم دینی برگردن و مشتی عیال در بر و گزند پیری و آسیب هرم در سر دارم و از ادراك مطالب و تحصیل مآرب باز مانده ام و قوی را نيروي طلب و ادراک نمانده است و توانائی مکاسب برفته است و اکنون بيك نظارة امير المؤمنين و عطوفت بر من نيازمندم راوی میگوید در اثنای کلمات شیخ چنانش سرفه در ربود که بنداز منفذ اسفل برگشود و صدای ضرطه او گوش و مغز حاضران را درر بود اما شیخ بدون اینکه حالت جزعی در وی پدید آید رشته سخن را نبرید و بهمان حال سخنوري گفت یا امیرالمؤمنین این پوزیدن و گوزیدن نیز از عجائب دهر ومحنت روزگار است قسم بخدای هرگز چنین حالی از من جز در این موضع ظاهر نشده است مأمون بخندید و باحضار گفت هرگز مردي را باين قوت قلب و گردش زبان و جنبش بیان ندیده ام بعد از آن فرمان کرد تاده هزار درهم باو بدهند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزي مردي در طی راه متعرض مأمون شد و گفت ای امیرالمؤمنين طالب اقامت حج هستم گفت این تو و این راه کعبه مقصود خداوند برای تو آسان گرداند گفت از پیاده رفتن عاجزم فرمود يك روز برو و يك روز خستگي بيفكن گفت مالك چيزي نيستم تا بآن خریداری کنم یا بکریه ستانم مأمون گفت در این صورت اقامت حج از توساقط است چه فقیر و بیرون از استطاعت هستی آنمرد خسته شد

ص: 125

و گفت ای امیر المؤمنين انى اتيتك مستجدياً لامستفياً من در طلب جود و جدوای تو آمده ام نه فقه و فتوای تو مأمون بخندید و پنج هزار درهم بدو به بخشید .

در جلد اول عقد الفريد مسطور است که روزی مردی اب بموعظه و نصیحت مأمون برگشود ومأمون گوش شنوا بدو سپرد و چون آنمرد از کلمات خود فراغت یافت مأمون گفت موعظت ترا بدرستی بشنیدم و از خداوند مسئلت مینمایم که ما را بآن سودمند فرماید « وربما عملنا غيرانا احوج إلى المعاونة بالفعال منا الى المعاونة بالمقال فقد كثر القائلون وقل الفاعلون » و بسیار هست که باین مواعظ و گفتار کار میکنم لکن حاجت ما در معاونت بکردار بیش از معاونت بگفتار است چه گویندگان بسیار هستند لکن کار گذاران اندك باشند در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که یحیی بن اکثم گفت در خدمت مأمون بودم گاهی که مردی را در حضورش حاضر ساختند که استخوانهای سینه و پهلویش از شدت بیم بر هم میلرزید چون بایستاد مأمون گفت کفران نعمت مرا نمودی و شکر احسانم را ننمودی ؟ گفت ای امیرالمؤمنین شکر در جنب انعام و اکرامی که خدای تعالی بوجود بر من فرموده است بکجا میرسد ؟ یحیی میگوید مأمون سامون بمن نظري افكند تمثلا گفت :

و لوكان يستغنى عن الشكر ماجد *** لرفعة قدر او علو مكان

لما امر الله العباد بشكره *** فقال اشكر ولى ايها الثقلان

بعد از آن مأمون روی با آن مرد کرد و گفت از چه روی نگفتی چنانکه اصرم بن حمید گوید :

ملکت حمدى حتى اننى رجل *** كلى بكل ثناء فيك مشتغل

خولت شكرى لما حولت من نعم *** فخير شكرى لما خولتني خول

و نیز در زهر الاداب مسطور است که یونس بن مختار را در سرای مأمون مرتبتی در اعلى مراتب بنی عباس بود معذلك بر روى زمین بنشست حاجب گفت ای ابوالمعلی بمرتبه و مقام مخصوص برشو گفت « قدر فعنی الله اليها بامير المؤمنين وليس لي عمل يفي بها فلم لا اكرمها عن القعود عليها الى ان يتهيئاً لى الشكر عليها ».

ص: 126

خداوند تعالى بموجب غایت و برکت وجود امیرالمؤمنين مرا باين مقام بلند ساخت لکن مرا عملی شایسته و خدمتی بایسته که در خورادراك اين محل منيع ومقام رفیع باشد نیست پس از چه روی این مقام را از عدم قعود بر آن مکرم و محترم ندارم تا گاهی که شکر گذاری و سپاس برای این الطاف سنیه و مقام عالی برای من حاصل و آماده گردد پس این کلمات ابی المعلى بمأمون رسید گفت « هذا والله غاية الشكر و بمثله تدر النعم » سوگند با خدای این شکر گذاری برترین درجه شکر و سپاس است مانند این شکر اسباب مزید نعمت و جوشش دریای کرم است .

و دیگر در کتاب مستطرف مسطور است که روزی محمد بن عباد بخدمت مأمون در آمد مأمون بدست خود شروع به پیچیدن عمامه بر سروی نمود و جاریه بر فرازش ایستاده از مشاهدت این حال تبسم می نمود مأمون با آن جاریه فرمود از چه روی خندانی ابن عباد عرض کرد ای امیر المؤمنين من تراخبر میدهم همانا خنده این گل خندان از آن است که از زشتی و نکوهیدگی دیدار من و اکرام تو نسبت بمن در عجب رفته است مأمون با آن جاریه گفت عجب مکن چه در زیر این عمامه مجد وكرم است شاعر میگوید :

وهل ينفع الفتيان حسن وجوههم *** اذا كانت الاعراض غير حسان

فلا تجعل الحسن الدليل على الفتى *** فما كل مصقول الحديد يماني

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست *** ای برادر سیرت نیکو بیار

در زينة المجالس مسطور است که در زمان خلافت مأمون جوانی از معارف بغداد بر کنیزکی سرود گر عاشق گردیده عنان تمالك و تماسك از دست بدادسر انجام صلاح در آن دیدند که هر چه در دست دارد از دست بگذارد تا مگر بدو دست یابد پس جمیع ما يملك خود وامتعه که داشت در معرض بیع در آورده بهایش را در بهای آن متاع نفیس بداد و آن ماه هر محفل را بمنزل در آورد اما چون دینار و در همی بجای نمانده بود در کار مخارج و مصارف متحير بماند و هر چه در بحر تحیر تفکر کرد شاطر اندیشه و پيك خيالش در اصلاح حالش بجائی نرسید ، لاجرم برسر تربت يحيى برمکی رفته

ص: 127

قیام گزیده در آن دل شب درزاری و گریه و مویه گذرانیده صبحگاه خوابش در ربود و در عالم خواب جعفر برمکی را بدید و با او گفت ایعزیز در این مقام که افتاده ام جز کفنی با خود ندارم و جامه مردگان در خورزندگان نیست بآن ویرانها که هنگامی مسکن ما بود برو و در فلان موضع آفتابه پر از زرناب مدفون است بیرون بیاور و در معاش خود بکار بند .

آنجوان بآن مکان برفت و پس از جست و جوی بسیار زر بدست آورده شادمان و شادخوار با سراف تمام آغاز خرج کردن نمود صرافان و ضرابان در کار وی در گمان افتاده گفتند بیگمان بگنجی دست یافته است و این سخن بعرض مأمون برسید مأمون او را احضار کرد و از آنجوان از ماجری بپرسید جوان حقیقت مطلب را بپایان بیان کرد مأمون گفت وی را بحال خود بگذارید تا براه خود برود چه سخت زشت مینماید که جعفر مرده ببخشاید و مأمون زنده بستاند .

راقم حروف گوید : این داستان شبیه بداستان فردوسی طوسی علیه الرحمه و رستم دستان است که بعد از آن که رستم را بستایشی ارجمند یاد کرد و نامش را در صفحه جهان بلند ساخت شبی در خواب حکیم بزرگوار بیامد و گفت اکنون که دست من از جهان و پاداش کردار تو کوتاه است لکن در زمانیکه در زمینری بالشکر افراسیاب بجنگ اندر بودیم طوقی زرین در جنگ مبارزی بدست آوردم و با نیزه در فلان موضع در خاك نهان کردم برگیر و عذر ما بپذیر ، نوشته اند فردوسی عليه الرحمة باتفاق امير ایاز اویماق بدانسوی برفتند و با عدم یقین بکاویدند و بیرون آوردند و از آن زرناب شاداب گردید و در خراسان در مصارف خیرات جاریه بکار بست ای کاش زندگان حاضر بکردار مردگان غایب نظری و بتربت ایشان گذری و از اطوار ایشان خبری میداشتند و رعایت درماندگان را برروز درماندگی خود منظور و نگاهی دوربين بقبور ومجالسين مار و مور می نمودند .

و نيز در زينة المجالس مسطور است که نوبتی مردی اعرابی بخدمت مأمون آمده

ص: 128

گفت مردی فقیر و غریبم مأمون فرمود میتواند چنین باشد چه تمام مردم بدین دو صفت موصوف هستند چنانکه خدا میفرماید « یا ایها الناس انتم الفقراء و رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود « كن في الدنيا كانك غريب » و بقیه حکایت باندك تفاوتی در همین فصل مذکور شد .

در انوار الربيع مسطور است که روزی در بان مأمون با جماعتی که در پیشگاه مأمون ایستاد بودند گفت تا چند در این جای می ایستید از سه کاریکی را اختیار کنید یا در کناره و گوشه از درگاه بایستید یا در مسجد جلوس نمایید پس از آن خاموش شد و شق سوم را نگفت گفتند خصلت سوم چیست و او را نیکوندانست که سخن را مثلث گرداند و در جواب گفت جئنمونا بكلام الزنادقه شاید اشارت بثالث ثلاثه کرده باشد این خبر را بمأمون دادند مأمون بخندید و هزار درهم در انعام او مثال داد و گفت « لولا انها نادرة جهل لاستحق بها اکثر » اگر این سخن نادره از روی جهل نبود و از طریق علم بود استحقاق پیش ازین انعام و اکرام را داشت .

در کتاب زهر الاداب مسطور است که ابراهیم بن حسن بن سهل گفت در مجلس مأمون حاضر بودیم و عمرو بن مسعده در حضورش بقرائت رفاع اشتغال داشت در این حال عطسه بروی چیره شد و مأمون نگران بود که عمر و بپاس حشمت او فرکشید و گردنش در هم پیچید مأمون گفت ای عمر و چنین مکن چه برگردانیدن عطسه و تحویل روی را بآن مورث انقطاع در گردن میشوند .

بعضی از فرزندان مهدی که حاضر بودند گفت تا چه اندازه آقا با بنده خود و امام با رعیت خود به نیکی و نکوئی رفتار مینماید ؟ مأمون گفت در این امر اعجابی ندارد اينك هشام بود که عمامه اش را پریشانی افتادا برش کلبی باصلاح آن دست بیازید هشام گفت ما برادران خود را برای تیمارداری و خدمتگذاری نیاورده ایم و این کلمه هشام از آنچه من گفتم نیکتر است عمرو بن مسعده گفت یا امیرالمؤمنين هشام در حق آنکس که این سخن را گفت معادل و همسنگ او بود و هشام را شأن و مقام قرابت تو بارسول خدای صلی الله علیه وآله نبود و آن رتبت که ترا در قیام بحق الله است حاصل نشد و نیز تو نسبت

ص: 129

بساير ملوک چنان هستی که نابغه ذبیانی در این شعر گفته است :

الم تران الله اعطاك سورة *** يرى كل ملك دونها يتذبذب

لانك شمس و الملوك كواكب *** اذا طلعت لم يبدمنهن كوكب

و این معنی را نابغه ذبیانی از یکی از شعرای قدیم کننده اخذ کرده است و این شعر ازین است :

تكاد يميد الناس بالارض ان راوا *** العمر و بن هند غضبة وهو عاتب

هو الشمس وافت يوم جن فافضلت *** على كل ضوء و الملوك كواكب

راقم حروف گوید : بیت اول در کتب علمیه مستشهد است و كانك بجای لانك ثبت است بهاء الدين عاملی در کشکول میفرماید یکی از ادباء در روزی که مأمون برای حضور عامه مردمان جلوس کرده بود بمجلس در آمد و حاجتی از مأمون طلب کرد مامون قضای حاجت او را پذیرفتار نگشت شخصی ادیب عرض کرد ای امیرالمؤمنین برای من شکری و ثنائی است مأمون گفت کدامکس بشکر تو حاجت منداست و هر چه میخواهی بگوی ادیب عرض کرد « ولو كان لا يجزى على الشكر مالك » الى آخر البیتین که در این فصل مذکور شد و مأمون بآن تمثل نمود مأمون گفت سوگند با خدای نیکو گفتی گاهی که پروردگار خلیفه دوستدار باشد که بندگانش او را شکر گویند سزاوار این است که مخلوق را محبت شکر گذاری بیشتر باشد بعد از آب حاجت او را بر آورد .

در كتاب روضة الانوار مسطور است که فضل بن مروان از معارف در گاه مأمون بود و مهمات و مصالح دولت معتصم قبل از خلافت بدو مفوض بود از فضل مروی است که گفت در خدمت مأمون بسی گستاخ بودم و بهرهنگام خواستمی بخدمت او رفتمی و مانع و حاجبی نداشتمي شبی از شبها بخدمت مأمون برفتم تا پاره از مصالح معتصم را درخدمتش عرضه دارم چون بدرگاه رفتم پاسی از شب گذشته بود و بدون هیچ مانعی بحر مگاه اندر شدم نگران شدم مأمون نشسته و سر در پیش افکنده و شمع در پیش رویش افروخته بود چون در آمدم گفت ای نبطی بیا تا حکایت کنم آنگاه فرمود بچه فهم آمده

ص: 130

و برای چه مصلحت رنجه شده من مصلحتی که داشتم باز گفتم و بعد از آن عرض کردم خلیفه رابسی متامل بینم اندیشه چیست ؟

گفت دانسته باش که فردا روز عید است و ما را رسمی است که در هر عیدی وجوه حشم و اعیان را تشریف و انعامهای متواتر ارزانی بداریم و امسال در خزانه هیچ وجه نقدی نیست ازین روی حیرت من چنگ در افکنده و به پریشانی خاطر دچار شده ام گفتم امیر را دولت پاینده باد از مال معتصم دویست هزار دینار زر سرخ نقد کرده ام و در خانه گذاشته ام و او را در این ساعت باین مال حاجت نیست چه باقبال روز افزون امیر احوال دولت منظم است اگر فرمان باشد بخزاند رسانم .

چون مأمون این سخن بشنید راست بنشست و چهره برافروخت و نشان فرح و انبساط درد دارش نمودار گشت و گفت خدای عزوجل ترا بهشت عطا فرماید هم اکنون بشتاب و آن زر بیاور برفتم و براشتران بار کرده بخدمت مأمون حاضر ساختم فرمود چون این خدمت بجای کردی بانجامش برسان و دوات و قلم بخواه و تفصیل بده که این مال را بکدام مردم باید داد پس دوات و قلم بر گرفتم و مأمون املا می نمود و من می نوشتم تمامت آن دویست هزار دینار را بروجوه و معارف و علماء و اهالی شرع تفرقه کرد و چون مجموع آنرا به جمع در آورد پنج هزار دینار اضافه ماند فرمود این مبلغ باید حق السعی تو باشد بخانه خود ببر و در مصالح خود صرف کن .

و نیز در آن کتاب از فضل بن مروان وزیر معتصم خلیفه عباسی مذکور است که در زمان دولت مأمون محمد بن یزداد عمرو بن ما هویه را سعایت کرد و مأمون بروى غضبناک شد و مرا فرمان داد که عمرو را مقید و محبوس بدار و کار بروی تنگ بساز و نعمت بروی فراخ مدار تار است بگوید که در اموال غنیمت که از دوی با مانت بود چه خیانت کرده است و آنمال را از وی بستان گفتم چنان کنم و بفر مودم عمرو را حاضر کرده در حجره مخصوص جای دادند و من خود را بدیگر کارها مشغول ساختم و متعرض وی نشدم روز سوم پیام کرد و خواستار دیدار من شد چون خدمتش در یافتم نسخه بیرون آورده تمامت ما يملك خود را بدون استثناء چیزی كائناً ماکان که بر دویست هزار بار هزار درهم بالغ بود مرادادو التماس کرد که این صورت

ص: 131

را بعرض مأمون برسان و بگو این جمله را بتو حلال کردم.

گفتم بصبوری باش که عدل امیرالمؤمنین از آن بالاتر و همتش از آن والاتر است که هر چه تراست ضبط نماید و رضا دهد که ترا نعمتی باقی نماند عمر و گفت امير المؤمنین را کرم و کرامت همان است که گوئی لکن سخن چین در کار من و توفارغ ننشیند و از پیشه خود اندیشه نگرداند و این خودروشن است که امیر المؤمنین در سختی ايذاء وشكنج من با توجه تأکید فرموده و تو بر خلاف آن رفتار نمودي مرا نيك خوش می آید که خشم امیرالمؤمنین را از تو بگردانم و رضای او را حاصل نمایم من بسی کوشش نمودم تا آن نسخه را بدو بهر کرده ده هزار بار هزار درهم بنوشت و گفتم این کار بصلاح و صواب نزديك تر و از فساد دور ترورضای امیرالمؤمنین را نیز شامل است و نیز تمام نعمت از توزایل نخواهد شد و خطی از وی بالتزام ده هزار بار هزار درم گرفتم و نزديك مأمون رفتم تا عرضه دارم ، محمد بن یزداد قبل از من رفته بود و انواع سخنان بعرض رسانیده و مرا بتقصیر منسوب داشته و مأمون را خشمناک ساخته و در آنسخن اندر بودند که بحضور مأمون در آمدم .

چون مرا بدید رشته سخن ببرید و مأمون روی با من آورد و گفت ایفضل این چه دلیری است که با ما میکنی گفتم سبحان الله من بنده فرمان بردارم گفت ترافر مودم کار بر این نبطی یعنی بر عمر و سخت کن و هر مبالغه که ممکن باشد در تضییق و تعذیب بجای گذار و تو برضد آن رفتی و او را در ناز و نعمت و فراغ بال ورفاه حال و احترام در خانه نگاهداشتی گفتم ای امیرالمؤمنین چون بایستی از عمر و مال بسیار مطالبه نمود از آن خوف داشتم که اگر بدیگر جایش محبوس نمایم مالی بموکلان بذل کند و فرار نماید و من از اینگونه معاذیر هر چه در خدمت مأمون تقدیم کردم تا مگر از شعله خشمش فرونشاند مفید نگشت و آن رقعه را بعرض نرسانیدم که سخت خشمناک بود و هم در طی غضب گفت عمرو را بمحمد بن یزداد بسپار فی الفور بفرستادم وعمرورا بمحمد سپردند محمد او را بانواع عذاب معذب گردانید و عمرو ديناري پذيرفتار نشد تا بعضی از اصحاب و عمال عمرو جمع شدند و سه هزار هزار در هم از خاصه اموال خودشان برگردن نهادند و از عمرو التماس نمودند اجازه بدهد

ص: 132

بمحمد بن يزداد تسلیم کند و محمد بن يزداد نزد مأمون بیامدو شادمان عرض خدمت و تقدیم رقعه آن مبلغ را بنمود و من در حضور مأمون ایستاده بودم .

فرمودنه ترا گفتم دیگران در مهمات ما بهتر از تواهتمام دارند و در آنچه میفرمایم فرمان پذیر تر هستند گفتم امید همی دارم که من برفق و مدارا از دیگران بهتر انجام مهام داده باشم مأمون گفت اينك رقعه عمر و سه هزار هزار در هم بیامد چون بدیدم گفتم سوگند با خدای در خدمت امیر المؤمنين انهی میدارم که بدستیاري رفق و نرمی بهتر از دیگران خدمت کرده ام و بتعجيل آن خریطه کاغذ را بخواستم و رفعه که عمر و به بیست هزار بار هزار در هم ورفعه دیگر را که بده هزار بار هزار درم ختم کرده بود هر دو را عرضه داشته و صورت حال را از آغاز تا انجام تقریر کردم و چون خط عمرو را بدید اور امعلوم شد که هر دو خط عمرو است و گفت ندانم از شما از كدام يك در عجب شوم از تو که جانب اهل عزت و جاه و نعمت و حرمت را مراعات نمودي يا عمرو که حق لطف و سیره ترا بشناخت و شکر نیکوئی و عنایت ترا بگذاشت و باطيب خاطر و میل قلب از تمامت اموال وملك خود برخاست و مالی براین عظیمی را بدون تکلفی بذل کرد سوگند با خدای نمیگذارم شما دو نبطی در میدان کرم گوی سبقت از من بر بائید آنگاه رقعه ها بجمله بدرید و بیفکند و گفت من آنمال بعمر و بخشیدم و بفرمود فوراً او رارها کردند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مأمون الرشید احمد بن عروة را از عمل اهواز معزول و او را در مقام خطاب وعتاب مخاطب ساخت و گناهان و جرائم و تقصیرات او را شمردن گرفت احمد گفت فردای قیامت امیرالمؤمنین را در معرض خطاب باز میدارند و گناهان و جرائمش را بروی بشماره آورند آیا اورا چه چیز نیکوتر است عفو یا عقوبت مأمون گفت عفو احمد گفت پس در حق من نیز امروز عفو بفرمای مأمون گفت عفونمودم بر سر اعمال خود بازشو و از اینگونه حکایات مصداق شعر خواجه حافظ شيرازي لسان - الغيب كه راوي حقایق است آشکار میگردد .

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است *** با دوستان مروت با دشمنان مدارا

ص: 133

بیان رؤیای مأمون و دهشت او و تعبیر کردن کرمانی معبر آنخواب را

در کتاب تاریخ الاول اسحقی مسطور است که وقتی مأمون الرشید خوابی در عالم خواب بدید و فراموش کرد در کمال وحشت و دهشت صبح کرد کرمانی معبر را که در تعبیر خواب سرآمد همگنان همگنان بود احضار کرد و فرمود خوابی دیده ام و فراموش کرده ام کرمانی گفت بلی یا امیر المؤمنین در خواب چنان ديدي که گویا بر کوهی بلند بر آمدي و بسوی صحرائي پهناور فرود شدي و بجانب چاه آبی شود برفتی و از آن پس بطرف دوغار که در کوهی بود راه سپردي و از آن پس بآبگاهی خوشگوار رسیدی و به بیشه نی زار فرود آمدی و از آن پس بیدار شدی که در آن حال همی گفتی لا اله الا الله .

مأمون گفت بصداقت سخن کردی بازگوی از چه این معنی را بدانستی گفت چون چشم من بتو افتاد دستت را بر سرت گذاشتی و از آن پس دست خود را بر صورت و ریش خود کشيدي و گفتي اشهد ان لا اله الا الله ، من با خود گفتم سر عبارت از سرکوه عالی و دو جبین صحرای واسعه و دو چشم چاه آب شور و بینی کوهی است میانه دوغار و دهان چاه خوشگوار شیرین و لحیه بیشه نی است و بیدار شدی و همی گفتی لا اله الا الله .

ني راقم حروف گوید : اگر این شخص معبر دعوي خلافت و امامت جماعت میکرد مأمون را جواب چه بود چه مأمون خوابی دیده و فراموش کردو بترسید و معبر تمام خواب و تعبیرش را باین طرز وطور پسندیده بیان کرد .

و در همین کتاب مسطور است که ابو سعید عبدالرحمن بن احمد بن یونس در تاریخ مصر مینویسد که غلام ابی سعید خشاب بدو خبر داد که خوابی عجیب دیده است و در آن اثناء که در دکان استادش نشسته بود ابن عسال معبر بیامد و مردی از اهل ریف با او بود و ستونی چوبین برای طاحونه میخواست و از ابن عقیل عمودی به پنج دینار بخرید و مردم بازاري چون خبر ابن عسال معبر را بشنیدند نزد او انجمن شدند و خوابهای خود را بدو

ص: 134

عرضه داده تعبیر همی کرد غلام نیز خواب خود را بدو باز نمود .

ابن عسال گفت در چه هنگام از شب این خواب بديدي گفت در فلان وقت و ساعت گفت این خوابی است که تا بیست دینار نستانم تعبیر نکنم غلام در مقام الحاج برآمد و اوستادش نیز با ابن عسال گفت این غلامی است ضعیف فقیر مالك هيچ نيست ، گفت جز بیست دینار نمی گیرم و همچنان سخن در میانه برفت تا اینکه ابن عسال گفت سوگند با خدای از قیمت عمود یعنی پنج دینار کمتر نمیستانم ابن عقیل گفت اگر خواب وی صحت یابد من این عمود را بتو میگذارم ابن عسال گفت این غلام مثل چنین روزی هزار دینار سرخ میگیرد ابن عقیل گفت و اگر این تعبیر درست نیاید چه بشود گفت این عمود تا مانند این روز نزد تو بماند ابن عقیل گفت از روی انصاف سخن کردی .

غلام میگوید چون هفته دیگر همان روز در رسیددکان استادم را بر گشودم و برپشت بیفتاده در سخن ابن عسال بتفکر اندر بودم که از چه راه هزار دینار بمن خواهد رسید و با خود گفتم شاید سقف دکان بشکافد و این مبلغ از سقف فرو افتد و بر این گونه در میدان خیال و عرصۀ پندار تا هنگام ظهر جولان میدادم و در آنحال که با این حال میگذشت ناگاه جماعتی از اعوان استاد ابو علی بن زنبور نزد من بیامدند و مرا بدیوان او طلب کردند گفتم او را با من چه کار است گفتند چون نزد وی حاضر شدي سخن او را و آنچه را از تو خواهد میشنوی گفتم مراقدرت پیاده راه سپردن نیست گفت شه خري بكريه بگير و برنشین چون وجهي نداشتم بند سراویل خود را بکندم و بدو در هم گرو نهادم و بر - در از گوشی بر آمدم و با آنجماعت برفتم و ایشان مرا بدیوان ابی علی ابن زنبور در آوردند .

چون داخل شدم ابو علی گفت توئی ابن عقیل گفتم ابن عقیل نیستم و من ای سیدمن غلامی هستم که در حانوت وی میباشم گفت از قیمت چوب سررشته داری گفتم آری گفت با این جماعت بر ومارا چوب و تیرها است و بهای آن را بدون کم و زیاد تقویم کن پس با ایشان برفتم و ایشان مرا بطرف دریا بردند و چو بزاری بسیار از ائل و اقسام چوبها بنمودند که بجمله برای کشتی سازی بکار بود و گفتند در این موضع بنگر من آنجمله را بدو هزار دینار قیمت کردم و ایشان با من عجله نمودند چنانکه مجال ضبط قیمت خشب را

ص: 135

و چون نزد ابو علی باز شدم گفت همانطورت که امر کردم قیمت چوبها را معین ساختی؟ گفتم آری گفت بچه مقدار گفتم دو هزار دینار گفت خوب بنگر بغلط نرفته باشی گفتم قیمتش همان است که کرده ام گفت تو خود بدو هزار دینار خریداری کن گفتم فقیر و ضعیف هستم ومالك يكدينار نیستم گفت آیا از تدبیر آن و فروش آن بی خبری گفتم عاجز نیستم گفت این اخشاب را بازگیر و ماچندان صبر میکنیم که تو متدرجاً بفروش رسانی پس آن چوبها را بخریدم و مکتوبی بدا نشرط والزام تقدیم کردم و بآن زمین که چوبها را جای داده بودند بیامدم تا شمارش را بشناسم و بپاسبانان سفارش نگاهبانی کنم .

در این حال جمعي از اهالی بازار خراطان و شیوخ ایشان با من باز خوردند که برای خریداری چوبها آمده بودند و گفتند این چوبها را بدو هزار دینار قیمت نهادی با اینکه چند برابر این مبلغ بها دارد گفتم خاموش باشید مبادا کسی سخن شما را بشنود اینوقت یکی از ایشان گفت منفعت این مال را بدو بدهید و این چوبها را از وی بگیرید یکی از میانه گفت پانصد دینار بدو بدهید گفتم بخدا سوگند از هزار دینار کمتر ندهم پس دنانير سرخ را بنقد و میزان صیرفی بگرفتم و در گوشۀ عبای خود بر بستم و با آنجماعت بدیوان ابی علی برفتم و اسامی ایشان را بجای نام خودم در دفتر او و آن نوشته ثبت کردند و از آن پس بخدمت استادم بازگشتم .

گفت هزار دینار را بستدی گفتم بلی و آن وجه را در پیش رویش فرو ریختم و گفتم بهای عمود را بستان گفت سوگند با خدای هیچ چیز از تو نمیگیرم و در این باب حال ابن الدیلم و غیر آن که در کتب تواريخ وتفاسير وتعبير رؤيا مذكور است بسیار است و ما خود نیز در طی تألیفات عدیده خودگاهی رقم کرده ایم والله اعلم .

ص: 136

بیان امر فرمودن مأمون در ندای منادی که ذمت بری است از یاد کردن معویه بخیر

ازین پیش باین خبر بطور مختصر اشارت رفته است مسعودی در مروج الذهب مینویسد در سال دویست و دوازدهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله منادی مأمون ندا برکشید هرکس نام معوية بن ابی سفیان را بخیر و خوبی یاد کند یا او را بر احدی از اصحاب رسول خدای صلوات الله علیه و آله تقدم دهد ذمه از وی بری است و هم چنیین هر کس در آیات قرآنی سخن کند و بگوید قرآن و آیات آن مخلوق نیست و هم چنین درباره مطالب دیگر ندا برکشیدند و مردمان در سبب اینکه بسبب آن سبب مأمون در باب معویه این امررا بفرمود منازعه دارند و اقاویل مختلف نموده اند .

از آنجمله این حکایت است که سمار و حکایت کن معاویه حدیث نمود بحدیثی از مطرف بن مغيرة بن شعبه ثقفی و همانا این خبر را این بکار در کتاب خودش در اخبار معروفه بموفقيات که برای موفق وهو ابن الزبير مذکور داشته است که گفت از مداینی شنیدم که گفت مطرف بن مغيرة بن شعبه گفت با ابو المغيره بدرگاه معوية وفود دادیم و پدرم در خدمت معویه میشد و برای او حدیث و حکایت میراند و از آن پس از خدمتش باز میگشت و نزد من می آید و از اوصاف معويه وعقل وكياست او سخن میراند و از آنچه از وی مشاهدت میکرد عجب مینمود تا یکی شب بیامد از خوردن طعام و تعشی دست بداشت و او را اندوهناك ديدم و ساعتی منتظر بودم و گمان کردم این حزن و اندوه برای این است که چیزی در ما حادث شده است یا در کار ما دلتنگ شده .

اینوقت گفتم نمیدانم چه سبب دارد که در تمام این شب ترا غمگین مینگرم گفت ای پسرك من همانا من از نزد خبیث ترین خلق جهان آمده ام یعنی معویه گفتم این چه حال است گفت چون با وی در خلوت شدیم گفتم تو بمنايا ومقاصد امارت مؤمنان رسیدی پس اگر همت مصروف داری و بسطت عدل وخیر و جود را بساطی بگسترانی چه بسیار نیکو است چه تو كبير السن و سالخورده شده و اگر نظر عنایتی با برادران خودت از بنی

ص: 137

هاشم برگشائی وصله ارحام ایشان را بجای گذاری تا چند پسندیده و مشکور است زیرا که سوگند با خدای امروز با ایشان چیزی که اسباب خوف تو باشد نیست .

معویه در جواب این مطالب من گفت هيهات هيهات همانا اخوتیم یعنی ابو بکر مالك أمر ملك خلافت شد و بعدل بگذرانید و کرد آنچه کرد سوگند با خدای جز این نبود كه هلاك شد و نامش هلاک شد و از وی نام و نشانی نماند مگر اینکه گوینده گفت ابو بکر .

پس از وی اخوعدی یعنی عمر بن خطاب بجای او بمسند امارت بنشست و کوشش بسیار بکرد و مدت ده سال دامان همت بر کمرزد سوگند با خدای نتیجه عمرش جز این نشد که خودش تباه شد و نامش با چیز گشت منتهای امر این بود که گویند گفت عمر .

پس از وی برادر ما عثمان در مملکت جهان حکمران شود این مردی بود كه مالك امر شد و هیچکس مانند وی در نسب او نبود و کرد آنچه کرد و کردند با او آنچه را که کردند یعنی سزای اعمال او را این دادند که او را بکشتند و جسدش را بآن خواری در کوچه افکندند و مقداری از جسدش را سگها بخوردند و پایان حالش این شد که هلاك شد و نامش از میان برفت و افعال او را يك بيك برشمرد .

و بعد از آن گفت اما برادر هاشم یعنی رسول خدای صلی الله علیه وآله در هر روزی و شبی پنج دفعه نعره بر میکشند و بآواز بلند میگویند اشهد ان محمداً رسول الله پس با چنین حال چه عملی برجای میماند مادر ترا مبادا سوگند با خدای مگر دفنا دفناً کنایت از اینکه نام ما نیز از میان میرود و خیلی که در میان بماند یکوقتی گوینده میگوید معویه وحاصل و بقای نام بهره آنحضرت است .

چون این خبر را مأمون بشنید او را بر این کار بداشت که امر بنداء برائت ذمه و آنچه مذکور شد بن مودو مکاتیب بآفاق و اطباق ممالك بفرستاد که معویه را بر بالای منابر لعن نمایند و مردمان این امر را عظیم شمردند و مردم عامه پریشان حال شدند و دولتخواهان مأمون بترك اين امر بدو اشارت کردند لاجرم از آن کار کناری جست .

ص: 138

و اگر این خبر بصحت مقرون باشد معلوم میشود که معويه معتقد حشر ومعاد نبوده و خوب و بد را یکسان میشمرده و اگر حلم و بذلی مینموده است بجهت حفظ رشته سلطنت و مصلحت وقت وضبط امارت بوده است و این از نگرای او بوده است .

و نیز میرساند که با رسول خدای صلی الله علیه وآله و مقام نام و شئونات آنحضرت ومراتب عاليه آنحضرت بغض و کینه مخصوصی داشته است و این مقام را از جانب حق وشأن نبوت نمی دانسته است چه اگر به نبوت اعتقاد داشت کین و حسد را راهی نبود و اگر بمطلق نبوت ورسالت و ولایت عقیدت داشت این کلمات نمیگفت و چنان نمیدانست که « من مات فات » و باین علت است که گفت هر کدام بمردند خودشان و نامشان تباهی گرفت یعنی ناچیز شدند و دیگر باره عودی ندارند و همینقدر هست که گاهی گویند فلان و این با نگفتن یکسان است .

بیان بعضی خطب بلیغه و بیانات فصیحه مامون بن هارون الرشيد

در مروج الذهب مسطور است که روزی مأمون در املاک پاره از کسان خود حاضر شد یکی از حاضران خواستار شد که مأمون قرائت خطبه نکاحی کند مأمون گفت:

« الحمد لله المحمود الله والصلوة على المصطفى رسول الله وخير ما عمل به کتاب الله قال الله تعالى « والكحوا الايامى منكم والصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء یغنهم الله من فضله والله واسع عليم » ولولم يكن في المناكحة آية محكمة ولا سنة متبعة الا ما جعل الله في ذالك من تاليف البعيد والقريب لسارع اليه الموفق المصيب و بادر اليه العاقل النجيب وفلان من قد عرفتموه في نسب لم تجهلوه خطب اليكم فتاتكم فلانة وبذل من الصداق كذا وكذا فشفعوا شافعنا و انكهوا خاطبنا ، وقولوا خيراً تحمدوا عليه و تؤجروا وأقول قولى هذا و استغفر الله لي ولكم ».

در کتاب زهر الاداب مسطور است که یحی بن اکثم گفت چون مأمون خواست

ص: 139

دختر خود را با حضرت امام رضا علیه السلام تزویج نماید با من گفت اى يحبى تكلم کن یعنی اجرای صیغه عقد بنمای من مقام و جلال مأمون را از آن برتر دیدم که لفظ انکحت بر زبان آورم و این سخن یحی از آن است که معنی لغوی انکحت گائیدن دادم میباشد بالجمله میگوید گفتم ای امیرالمؤمنین تو حاکم بزرگ و امام اعظم هستی و تو بکلام شایسته تری پس مأمون لب بسخن برگشود و آن خطبه را بتقریبی که ازین پیش در کتاب احوال امام رضا علیه السلام یاد کردیم بخواند .

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که مأمون این خطبه را در روز جمعه قرائت کرد « الحمد لله مستخلص الحمد لنفسه ومستوجبه على خلقه احمده واستعينه و اومن به واتوكل عليه واشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له واشهد ان محمداً عبده ورسوله ارسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كله ولوكره المشركون .

اوصيكم عباد الله ونفسى بتقوى الله وحده والعمل لما عنده والتنجز لوعد، والخوف لوعيده فانه لا يسلم الامن انقاه و رجاء و عمل له وارضاه واتقوا الله عباد الله و بادروا آجالكم باعمالكم وابتاعواما يبقى بما يزول عنكم ويفنى وتر حملوا عن الدنيا فقد جد بكم واستعدوا للموت فقد ا ظلكم وكونوا كقوم صبح فيهم فانتبهوا وعلموا ان الدنيا ليست لهم بدار فاستبدلوا فان الله عز وجل لم يخلقكم هبثا ولم يترككم سدى وما بين احدكم وبين الجنة والنار الا الموت ان ينزل به وان نهاية تنقصها اللحظة وتهدمها الساعة الواحدة لجديرة بقصر المدة وان غائباً يحدوه الجديدان الليل والنهار لجدير بسرعة الاوبة وان قادماً يحل بالفوز أو الشقوة لمستحق لافضل العدة .

فاتقی عبدربه و نصح نفسه وقدم توبته وغلب شهوته فان اجله مستور عنه و أمله خادع له والشيطان موکل به يزين له المعصية ليركبها و يمنيه التوبة ليسوفها حتى تهجم عليه منيته اغفل ما يكون عنها فيالها حسرة على كل ذى غفلة ان يكون عمره عليه حجة وتؤديه منيته الى شقوة ونسال الله ان يجعلنا واياكم ممن لا تبطره نعمة و لا تقصر به عن طاعة ربه غفلة ولا يحل به بعد الموت فزعة انه سميع الدعاء بيده الخير و هو بكل شيء

ص: 140

قدير فعال لما يريد »(1)

سپاس خداوندی را که حمد و ثنا و ستایش و نیایش را خاص و خلاصه ذات کبریای خود ساخت و این کلمه اشارت بآن است که چون یزدان تعالی خالق نعم باطنیه وظاهريه و اخرويه وسماویه وارضيه وعلويه وسفلیه و تمام جهات مکانیه است چندانکه احصاء هیچ محصی و عقل هیچ دانا و نظر هیچ بینا واندیشه هیچ متفکری و تصویر هیچ متصوری باندکی از بسیار و شماری از بیشمار آن نرسد « وان تعدوا نعمة الله لا تحصوها »پیغمبران عظام و فرستادگان بزرگوار از ادراک آن قاصر و از احصای آن عاجزند چه مستغرق بحار رحمت و نعمت الهی هستند و یکی از آن نعمات ایجاد خود ایشان و آوردن از كتم عدم بعرصه وجود وغرائب وعجائب خلقت هر موجودی است .

لهذا حمد وستایش را مخصوص خود گردانید و مخلوق و مرزوق را رهین منت نعمت احدی از آحاد خلق نساخت و این خود نعمت دیگر است که شکر و ستایش مخصوص بحضرت وهاب بی منت است این است که میگوید : این شکر را مستوجب بر مخلوق خود ساخت تا اگر بشکر دیگران نیز چنانکه فرموده اند « من لم يشكر الناس لم يشكر الله » سخن کنند نه از روی حقیقت و له بر نوع سپاس خالق و مقرون بودن بشکر حقیقی باشند چه تمام مخلوق که آلت و اسباب و وسیله احسان و انعام بیکدیگر هستند برسبیل مجاز است و هر شاکری در مقامی دیگر مشکور و هر مشکوری در عنوانی دیگر شاکر است و هر کس درباره دیگری بذل نعمتی نماید در عوض چیز دیگر هست که صاحب شکر از حیثیت آن مشکور است پس شکر برحسب وجوب كه « وان من شيء الا يسبح بحمده »خواه بر حسب نطق ظاهر یا زبان باطن است جز شایسته ذات کبریای خالق دوسرا نیست .

و میگوید حمد میکنم خدای را واستعانت میجویم بدو و ایمان میآورم باو و توکل مینمایم بر او و گواهی میدهم که خداوندی جز او نیست فرد بدون شريك وانباز است و گواهی میدهم بر اینکه محمد صلی الله علیه وآله بنده او ورسول اوست و خداوند او را بهدی و

ص: 141


1- سیدرضی- ره - این خطبه را با مختصر تفاوتی در نهج البلاغه از علی بن ابیطالب (علیه السلام) میداند رک خ62

هدایت و دین حق بفرستاده است تا او را بر تمام ادیان مسلط و حکمران گرداند و اگر چند مشرکان مکروه شمارند .

ای بندگان شما را و خویشتن را بتقوی و پرهیز کاری از خدای بیهمتا و عمل کردن بآنچه در حضرت بی نیاز است و امیدواری و بیم بوعد و وعید پروردگار عبید وصیت مینمایم چه جز آنکس که از خدای بترسد و بفضل او امیدوار باشد و کار بر رضای او کند سالم نمیگردد پس دد پس ای بندگان خدای از خدای بترسید و پیش از آنکه روزگار شما بپایان رود و دست شما را کوتاه کند تقدیم اعمال حسنه را غفلت نکنید و تلافی آنچه از عمر شما بگذشته و از دست شما بیرون رفته و فانی شده است در بازار امتعه اخرویه تدارك بنمائید و از دنیا بکوچید چه روزگار غدار شمار افریب دهد و بناگاه بر شما بتازد و براه فنا در سپارد و آماده مرگ شوید چه غمام مرگ و استار موت شمارا در اظلال اغفال بازی میدهد.

و در این جهان مانند کسانی باشید که همواره برایشان بانگ شگفتی بر میکشند پس بیدار شوید و بدانید که دنیا سرای زیستن هيچيك از پیشینیان نبوده است و بهمین معنی استدلال کنید و این جهان را سرای همیشگی خود مشمارید و بدانید مقر شما دار قرار است نه دنیای فانی مکار ، همانا خداوند عز و جل شما را بعبث و بازی و بیهوده نیافریده است و مهمل نخواهد گذاشت و فاصله در میان یکی از شما و بهشت و دوزخ جز مرگ تن او بار نیست که یا در مینویا در نار نازل خواهد ساخت .

و بدرستیکه آن عنایت و نهایت آرزو و آمالی را كه يك چشم برهم زدن منقص گرداند تا در يك ساعت ویرانش سازد سزاوار بآن است که بسی قصیر المدتش دانند و آن غایبی که روز و شب که از پی هم میآیند و میروند و او را بانگ رحیل میزنند بسی در خور بازگشت است .

و بدرستیکه آن قادمی که بفوز وصلاح یا شقوت و بدبختی محل میگیرد سزاوار است که برترین عدت و تدارك و تهیه را پیشنهاد کند و از پروردگارش بترسد و خود را در معرض پند و نصیحت قرار دهد و بگوش هوش بشنود و در اذن واعيه ضبط کند و توبت وانابت خود را مقدم سازد و بر شهوات نفسانیه چیره شود چه نداند مدتش کدام ساعت

ص: 142

بپایان میرسد و مرگش کدام دقیقه شتابان میآید و آرزوهای نابساز این دنیای زشت انباز او را فریب میدهد و بخواب غفلت میاندازد و از تدارک و تقویم اعمال حسنه فراموش مینماید و شيطان بروي موکل است و معاصی خداوند را بروی زینت میدهد تا مرتکب آن شود و او را نوید میدهد که یک هنگامی از ارتکاب معاصی تو به خواهی کرد و رحمت حق را ادراك خواهی نمود .

و بهمین امیدواریها بناگاه در هنگام نهایت غفلت مرگش در میرسد و بچنگ و دندان اجل دچار میشود و جز حسرتی برای هر صاحب غفلتی برجای نمیماند و زندگانی خودش را که در این سرای بغفلت و معصیت بگذرانیده برخودش حجت می بیند و شاطر مرگش او را بعرصه شقاوت میدواند .

و از خداوند مسئلت مینمائیم که ما و شما را از آن جماعت بگرداند که نعمت او را اسباب طغیان و سرکشی و معصیت او نسازند و بسبب وصول نعمت و حصول رحمت در طاعت او غفلت نورزند و باین جهت بعد از آنکه بمیرند دچار بیم و فزع نشوند همانا خداوند تعالی شنونده دعا است ، بدست اوست خیر و بر هر چیزی قادر و بهرچه اراده کند فعال است .

وهم در عقد الفريد مسطور است که مأمون این خطبه را در روز اضحی قرائت کرد و بعد از تکبیر و تحمید گفت :

« ان يومكم هذا يوم ابان الله فيه فضله ، وأوجب تشريفه ، وعظم حرمته ، ووفق له من خلقه صفوته ، وابتلى فيه خليله ، و فدى فيه من الذبح العظيم نبيه ، وجعلها خاتم الايام المعلومات من العشر ومقدم الايام المعدودات من النفر .

يوم حرام من آثام عظام في شهر حرام يوم الحج الأكبر ، يوم دعا الله الى مشهده ونزل القرآن العظيم بتعظيمه ، قال الله عز وجل « واذن في الناس بالحج يأتوك رجالا وعلى كل ضامر يأتين من كل فج عميق »

« فتقربوا الى الله في هذا اليوم بذبائحكم ، وعظموا شعائر الله واجعلوها من طيب اموالكم ، ولتصح التقوى من قلوبكم ، فانه يقول « لن ينال الله لحومها و لادمائها ولكن

ص: 143

يناله التقوى منكم » ثم التكبير والتحميد و الصلوة على النبي صلى الله عليه وسلم و الوصية بالتقوى ثم ذكر الموت .

ثم قال وما من بعده الاالجنة او النار ، عظم قدر الدارين ، وارتفع جزاء العملين و طالت مدة الفريقين . الله الله ، فوالله انه الجد لا اللعب ، و الحق لا اللكذب ، وما هو الا الموت والبعث والميزان والحساب ، والصراط والقصاص والثواب والعقاب فمن نجا يومئذ فقد فاز ومن هوى يومئذ فقد خاب الخير كله فى الجنة ، والشر كله في النار .

این روزی است که یزدان تعالی فضل و احسان خود را نمایان ساخت و تشریفش را واجب و حرمت و حشمتش را بزرگ فرمود و برگزیدگان بندگانش را بادراك فضیلت و جلالت این روز موفق گردانید و خلیل خود ابراهیم علیه السلام را در این روز ممتحن نمود و از بهشت برین برای پیغمبر خود اسماعیل سلام الله علیه فدا فرستاد و این روز اضحی را خاتم ایام معلومات از عشر نخستین گردانید و مقدم ايام معدودات من النفر فرمود چنانکه قرآن کریم از آن حکایت میکند .

روزی است حرام که شاید مراد این باشد که روزه در این روز حرام است و از ایام عظام در شهر حرام است چه این ماهی است که از اشهر حرم است که جنگ را در این چند ماه جنگاوران عرب متروك وحرام میشمردند و این روز اضحی روز حج اکبر و زیارت خداوند داور است و روزی است که « دعا الله إلى مشهده و نزل القرآن بتعظيمه » يعني « ومن يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب ».

خداوند عزوجل میفرماید و ندا در ده ای ابراهیم مردمان را در دعوت به حج همانا میآیند مردمان با تو در آن حال که پیاده باشند و یا بر هر شتری لاغر از هر فراخنای دور یعنی از کثرت شوق که اهل ایمان راست بهرحالی و از هر مکانی دور و نزديك برای اقامت حج میآیند و این مطالب مذکوره در سوره مبارکه حج از « ان الذین کفروا و يصدون عن سبيل الله والمسجد الحرام تا وبشر المحسنين ، مذكور است و همچنین در سوره مباركه بقره « واذكروا الله في ايام معدودات فمن تعجل في يومين فلا اثم عليه و من تأخر فلا اثم عليه ».

ص: 144

بالجمله مأمون در خطبه خود میگوید پس در این روز فیروز بدستیاری قربانیهای خود بدرگاه خدا تقرب و توسل بجوئید و شعائر الله را در این روز معظم بشمارید و این مصارف را از اموال طیبه و پاکیزه و بلاشبهه خود بکار بندید و مرآت قلوب خود را به صيقل تقوى منور بسازید چه خداوند تعالی میفرماید این گوشتهای قربانی و خونهای قربانی هرگز بساحت جلال و دور باش جمال سبحانی راه ندارد لكن جوهر تقوی و گوهر پرهیزکاری و فرمانبرداری شما بما كفان پیشگاه قدس انس تواند گرفت بعد از حمد خدا تكبير وتحميد وصلوات و درود و تحیات بر حضرت مصطفی صلی الله علیه وآله باد .

و چون مأمون از این کلمات بپرداخت از مرگ و مردن و حالات و سكرات و غمرات موت سخن در میان انداخت و از آن پس گفت بعد از مردن کار مخلوق از دو حال بیرون نیست یا سرخوش بهشت نعیم یا سرجوش دوزخ و جحیم و سرپوش شرارهای عذاب الیم گردند هما ناقدر و اندازه هر دو سرای عظیم است و جزاء هر دو عمل خواه طاعت يا معصیت بلند و جسیم و مدت هر دو فرقه ثواب کار یا بزهکار طولانی و مدید است خدای را بایست در هر حال حاضر و ناظر ويحضرتش پناهنده گشت سوگند با خدای هرچه گفته اند و هر چه بجای آورند و هر امر و نهی که فرموده اند از روی جد است نه بازی و لعب و مقرون براستی است نه دروغ و جز مردن و انگیخته شدن و ترازوی حساب که خردلی را ناشمرده نیاورند و صراط و قصاص که ذره را نادیده نینگارند و ثواب و عقاب که پاداش و سزای هیچ کار و کرداری بیهوده نگذارند در میان نیست .

پس هرکس بر حسب تقديم اعمال صالحه وطاعت و بندگی در این روز از عذاب و نكال و خطاب و وبال برست برخوردار شد و هر کس در این روز در چاهسار دمار گرفتار شد در پهنۀ خیبت و عرصه نعمت پای کوب هلاك و بوار آمد ، هرچه خیر و خوبی است مخصوص بیبهشت و هر چه بدی و نکوهیدگی است منصوص بدوزخ است .

و هم در آن کتاب مسطور است که مأمون این خطبه را در روز فطر قرائت کرد و بعد از تكبير و تحمید گفت : « الا وان يومكم هذا يوم عيد وسنة وابتهال ورغبة يوم ختم الله به صیام شهر رمضان ، وافتتح به حج بيته الحرام، فجعله اول ايام شهور الحج و جعله

ص: 145

معقباً لمفروض صيامكم ، ومتقبل قيامكم، أحل الله لكم فيه الطعام، وحرم عليكم فيه الصيام ، فاطلبوا الى الله حوائجكم ، واستغفروه بتفريطكم ، فانه يقال لاكثير مع ندم واستغفار ، و لاقليل مع تماد واصرار .

ثم كبر و حمد و ذكر النبی صلى الله عليه وآله واوصى بالبر والتقوى ثم قال اتقوا الله عباد الله و بادروا الامر الذى عدل فيه نبيكم ، ولم يحضر الشك فيه احداً منكم ، و هو الموت المكتوب عليكم ، فانه لا يستقال بعده عثرة ، و لا تخطر قبله توبة ، واعلموا انه لاشيء بعده الا فوقه ، ولا يعين على جزعه وعكره وكربه و على القبر وظلمته ووحشته وضيقه وهول مطلعه ومسئلة ملكيه الا العمل الصالح الذي امر الله به .

فمن زلت عند الموت قدمه فقد ظهرت ندامته وفاتته استقامته ودعا من الرجعة الى ما لايجاب اليه و بذل من الفدية مالا يقبل منه .

فالله الله عبادالله كونوا قوماً سألوا الرجعة فأعطوها اذ منعها الذين طلبوها فانه ليس يتمنى المستقدمون قبلكم الأهذا الاجل المبسوط لكم فاحذروا ما حذركم الله فيه ، واتقوا اليوم الذي يجمعكم الله فيه لوضع موازينكم ونشر صحفكم الحافظة لاعمالكم فلينظر عبد ما يضع فى ميزانه مما يثقل به وما يملي في صحيفة الحافظة لما عليه والا فقد حكى الله لكم ما قال المفرطون عندما طال اعراضهم عنها .

قال جل ذكره ووضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين ممافيه و يقولون يا ويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيرة ولا كبيرة الا احصاها ووجدوا ما عملوا حاضراً ولا يظلم ربك احداً » وقال « ونضع الموازين القسط ليوم القيمة فلا تظلم نفس شيئاً و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها وكفى بنا حاسبين ».

ولست انهاكم عن الدنيا باكثر مما نهتكم به الدنيا عن نفسهافان كل ما بها يحذر منها وينهى عنها وكل ما فيها يدعوالى غيرها و اعظم ما رأته اعينكم من فجايعها و زوالهاذم كتاب الله لها والنهى عنها فانه يقولى تبارك وتعالى « فلا تغر نكم الحياة الدنيا ولا تغرنكم بالله الغرور» وقال « انما الحيوة الدنيا لعب ولهو وزينة وتفاخر بينكم وتكاثر في الاموال و الاولاد » .

ص: 146

فانتفعوا بمعرفتكم بها وباخبار الله عنها واعلموا ان قوماً من عباد الله ادركتهم عصمة الله فحذروا مصارعها وجانبوا خدائعها و آثر واطاعة الله فيها وادركوا الجنة بما يتركون فيها ».

بدانید که این روزشماروز عید و سنت و تضرع و ابتهال و رغبت است روزی است که خداوند روزه ماه رمضان المبارك را باین روز بپایان میرساند یعنی افطار این روز علامت اختتام شهر رمضان است و حج بیت الله الحرام را باین روز افتتاح داد یعنی در این روز حج گذاران را نوبت رسد و از طی زحمات برهند و بآمال خود برسند .

و خداوند این روز را اول ایام شهور حج فرمود و این روز را در عقب ایام رمضان که در آن ماه روزه بر شما واجب است در آور دو مستقبل قیام شما شد خداوند در این روز فطر طعام را برای شما حلال و صیام با آن وجوب را بر شما حرام ساخت پس بدستیاری و معاونت این روز مسعود از خداوند وجود طلب حاجات نمائید و بواسطه تفریطی که از شما روی داده است در حضرت خدای آمرزنده طلب آمرزش نمائید چه گفته اند هیچ گناهی اگرچه بزرگ باشد با توسل بدست ندامت و پشیمانی و استغفار بسیار نیست و اگر در حال تمادی و اصرار باشند اگر اندك باشد نمیتوان اندك شمرد یعنی چون از راه جسارت و جرئت و سرکشی و طغیان است اندکی بسیار است .

پس از آن خدای را تکبیر و حمد براند و پیغمبر را بتحیت و درود و سلام یاد کرد و مردمان را بكردار نيك و نيکوئی و پرهیزگاری از باری وصیت نموده و از آن پس گفت ای بندگان خدا از خدا بترسید و تن بمرگ در دهید و در تدارک آن مبادرت کنید چه پیغمبر شمارا نیز مرگ در سپرد و هیچکس از جان سپردن جان نبرد و هیچکس را در مرگ شك و شبهتی نرفت چه قلم تقدیر خداوند قدیر مردن را بر شمار قم کرده و واجب ساخته و پس از مردن از هیچ لغزشی چشم نپوشند و از آن در نگذرند و توبتی را که در حدود آن باشد

خطری نباشد .

و بدانید که پس از مرگ هیچ چیزی نباشد جز آنکه فوق و برتر از آن خواهد بود و بر نوشیدن پیمانه مرگ و اندوه و سوء حال آن و شداید و ظلمت و دهشت و وحشت قبر و

ص: 147

تنگی قبر وهول و بيم مطلع و پرسش نکیرین هیچ چیز جز عمل صالحی که پروردگار بآن کار امر فرموده است یار و معین آدمی نتواند بود پس هر کس در هنگام مردن قدمش را لغزیدن افتد ندامتش ظاهر شود و استقامتش از دست برود و چون خواستار رجعت بكلمه كلا هو قائلها مأیوس گردد و جوایی که آرزومند است نشنود و هر گونه فدیه در آن حال تقدیم کند تا مگر جان از عقاب و عذاب برهاند پذیرفتار نشوند .

هان ای بندگان یزدان حضرت سبحان را نگران شوید و از در عصیان و طغیان در نشوید و بفضل وکرم ایزدمنان پناهنده شوید و چنانکه دیگران را اجازت رجعت نباشد شما کاری پیش گیرید و حسناتی پیشه سازید که بشماعطا نمایند و آنچه را خواستار شوید بدهند چه آنکسان که پیش از شما بجهان آمدند جز این اجلی را که برای شما مبسوط است تمنی نکردند پس حذر کنید از آنچه خدای تعالی شمارا از آن حذر داده است و از شداید وحوادث و بلیات آنروزیکه خداوند شما را در آن روز فراهم میکند تا ترازوی اعمال شما را بگذارند و صحفی را که حافظ اعمال شما است منتشر گردانند بترسید .

و باید هر بنده بداند و بیندیشد و تصور نماید که آیا بامداد رستاخیز در میزان اعمال و ترازوی کردارش از آنچه بآن سنگین میشود و از آن چیزها که در صحیفه که حافظ اعمال شما است چه خواهند گذاشت والأهمانا یزدان توانا از آنچه جماعت مفرطین گاهی که اعتراض ایشان از آن بطول انجامیده است گفته اند برای شما حکایت کرده و میفرماید در این روز کتاب را میگذارند و میبینی که جماعت مجرمان از آنچه در آن نامه اعمال ثبت شده ترسان هستند .

خداوند عزوجل میفرماید که این جماعت زشت اعتقاد میگویند ای وای وویل بر ما چیست این کتاب را که هیچ گناهی کوچک یا بزرگ و هیچ صغیره و کبیره را بجای نگذاشته مگر اینکه آن را بشمرده وضبط و احصاء نموده است و در آن وقت هر کس هر کاری کرده است حاضر و نمایان می بیند و پروردگار تو در حق هیچکس ستم نمیکند و خدای میفرماید روز قیامت ترازوهای عدل نصب میکنیم و هیچکس را هیچگونه ظلمی

ص: 148

نمیشود و اگر باندازه دانه وحبه باشد می آوریم آنر او ما برای حساب کردن کافی هستیم .

ومن هر قدر شمارا از علایق و توجه بدنیا نهی و نصیحت کنم از آن بیشتر نخواهد بود که خود دنیا شمارا از خودش نهی کرده است چه هر چه در دنیا هست آدمی را از دنیا و دلبستگی و شیفتگی بدنیا نهی میکند و هر چه بدنیا اندر است دعوت میکند آدمی را بغیر از دنیا .

كون میگوید بیا من خوش پیم *** و انفسادش گفت رو من لا شیم

اندرین کون و فساد ای اوستاد *** آن دغل کون و نصیحت آن فساد

و بزرگترین چیزی که چشمهای شما از فجایع و فضایع و زوال و اضمحلال این سرای و بال دیده است همان مذمت و نهی است که کتاب خدای از آن کرده است چه خداوند تعالی میفرماید نبایستی زندگانی این دنیای فانی شما را فریب دهد و غرور این سرای امانی و هواهای نفسانی در حضرت سبحانی مغرور گرداند و میفرماید بدرستیکه زندگانی دنیا همه لعب ولهو وزينت وتفاخر در میان شما و تکاثر در اموال و اولاد است پس بآنچه اسباب معرفت و شناسائی شما بزوال وفنای دنیا و اخبار از مکر و غدر و پایان نکوهیده آن می باشد سودمند و پند پذیر شوید .

بدرستیکه آن قوم و جماعتی که بنعمت عصمت ایزدی کامکار شدند و بیدار گردیدند از مصارع دنیا حذر کردند و از خدیعت آن اجتناب ورزیدند و طاعت خدای را در این سرای بی ثبات بر همه کار برگزیدند و از ترك دنيا ادراك جنت المأوى را نمودند .

و در کتاب مستطرف مسطور است که یکی روز مأمون خطبه براند و گفت « اتقوا الله عباد الله ، وانتم في مهل ، بادروا الاجل، ولا يغرنكم الامل ، فكانى بالموت قد نزل ، فشغلت المرء شواغله ، وتولت عنه فواضله ، وتهيئت اكفانه ، وبكاء جيرانه ، وصار الى التراب الخالي بجسده البالي ، فهو فى التراب عفير ، والى ماقدم فقير ».

ای بندگان خدای نا مجال و مهلتی و موقع و فرصتی دارید از راه تقوی و پرهیزگاری بیرون نتازید و نقد عمر عزیر را به بیهوده و ناچیز نبازید و توشه بسازید وزادی بفرستید

ص: 149

واجل را مهیا گردید و بادراك آن مبادرت بگیرید و بآرزو واهل دنیای فریبنده و نفس نا پروای خواهنده فریفته نشوید گویا نگران پيك مرگ هستم که فرو میرسد و در این حال شواغل روزگار آدمی را از مرگ تن او بار مشغول داشته است و فواضلش از وی روی باز تافته است و اکفان او آماده شده و جیرانش بر فقدانش بگریه و ناله در افتاده و جسد فرسوده و بالی او بخاك خالى وقبر نهى و تاريك او در آمده است و این شخص تا قیامت در خاك پوشیده و عفیر و بآنچه از پیش فرستاده و تهیه کرده باشد نیازمند و فقیر است .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که علی بن الحسین گفت یکی روز محمد بن حامد برفراز سرمأمون ایستاده و مامون بخوردن بادۀ ناب سرگرم و خراب بود در این حال غریب که جاریه سرودگر بود مشغول نواختن شد و در این شعر نابغه ذبیانی تغنی نمود كحاشية البرد اليماني المسهم .

مأمون را این بدایت تغنی منکر افتاد و حاضران یکباره از کار و کردار خود امساك ورزیدند و مامون گفت از ابوت رشید منفی باشم که اگر صدق این کار را مکشوف نگرداند بفرمایم تا او را بضربی وجیع و از آن پس بعقابی شدید مبتلا دارند و اگر سخن براستی آورد آنچه آرزوی اوست بدانش برسانم .

چون حال بدین منوال كشید محمد بن حامد گفت ای آقای من باين كنيزك اشارت کردم که مرا بوسۀ دهد مأمون گفت الان حق بیامد و بصداقت سخن کردی آیا دوست میداری این مغنیه را با نو تزویج نمایم گفت آری مأمون گفت « الحمد لله رب العالمين وصلى الله على سيدنا محمد وآله الطيبين لقد زوجت محمد بن حامد غریب مولاتی و مهرتها عنه أربعة مأة دراهم على بركة الله وسنة نبيه صلی الله علیه وآله خذ بيدها » .

بعد از حمد خدا و درود مصطفی میگوید غریب کنیز را در مبلغ چهارصد در هم که میزان مهرالسنه است با محمد بن حامد تزویج کردم بعد از آن با محمد گفت دست وی را بگیر و غریب برخاست و با اوراه برگرفت و معتصم بدهلیز سرای رسید و دلالة حكایت بدو گذاشت معتصم گفت باید امشب برای من تغنی کند و غریب در آن شب تا سحر گاه برای معتصم تغنی کرد و محمد بن حامد بر در منتظر بود بعد از آن غریب بیرون آمد و ا بن حامد دستش را بگرفت و با خود ببرد .

ص: 150

حکایات و مکالمات مأمون بن هارون با پاره کسانیکه دعوی نبوت ورسالت کرده اند

در مروج الذهب مسطور است که وقتی مردی در بصره در ایام خلافت مأمون ادعای نبوت کرد و او را بگرفتند و با بند آهنین بدرگاه مأمون بفرستادند چون در حضور مأمون بایستاد مامون گفت توئی پیغمبر مرسل ؟ گفت الان که در حضور توام به بند اندرم مامون گفت وای بر تو کدام کس ترا فریب داد و بچنین دعوی مغرور ساخت آنمرد گفت آیا با پیغمبران اینگونه مخاطبت مینمایند دانسته باش قسم بخدای اگر من بسته بند آهنین نبودم با جبرئیل امر می کردم تا صفحه زمین را برشما بازگون نماید .

مامون گفت مگر کسیکه در بند و غل باشد دعایش مستجاب نمیشود گفت خصوصاً جماعت پیغمبران چون مقید بقید گردند دعای ایشان بالا نمیرود مامون ازین کلام سخت بخندید و گفت کدام کس ترا بند بر نهاده است گفت همین کس که در حضور تو حاضر است .

مامون گفت اينك ما تو را از بند میرهانیم و تو با جبرئیل فرمان کن تازمین را بزلزله در آورد و سرنگون سازد و اگر امر ترا اطاعت نماید ما بتوایمان بیاوریم و آنچه گوئی مقرون بصدق شماریم گفت همانا خداوند تعالی براستی میفرماید در آنجا که فرمود « فلا يؤمنوا حتى يروا العذاب الالیم » ایمان نمی آورند تا گاهی که عذاب دردناک را نگران وصول شوند ، هم اکنون اگر خواهی چنان کن مأمون بفرمود تا او را از بند رها کردند .

چون آن بیچاره بوی راحت و عافیت دریافت و چندی از خستگی برفت و خمیازه سلامت برکشید گفت ای جبرئیل و هر دو پای خود را در از کرده آوای خود را بلند ساخته هر کس را که میخواهید بر سالت مبعوث بسازید چه اکنون در میان من و شما خبری نیست دیگران که غیر از من شدند مالك املاك شدند و من مالك هیچ چیز نیستم و برای شما و

ص: 151

کردار و گفتار شما حاصلی جز برای کشخان (1) نیست مأمون چون این حال بدید بفرمود

تا او را برام خود گذاشتند و احسانی بدو بنمود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که ثمامة بن اشرس گفت در مجلس مأمون حضور داشتم و مردی را بیاوردند که میگفت من ابراهیم خلیل هستم مأمون با من گفت هیچکس را نشنیده ام که ازین مرد در حضرت خدای جسورتر و جری تر باشد گفتم اگر رای امير المؤمنین تصویب میفرماید که مرا اجازت دهد با وی مکالمت نمایم گفت : تو دانی و او .

پس با آن مرد گفتم ای مرد همانا ابراهیم علیه السلام را براهینی در دعوی نبوت بود گفت براهین وی چه بود گفتم آتشی عظیم برای سوزانیدن آنحضرت بر افروختند و آنحضرت را بآتش در افکندند و آتش نیران بر وی سرد و سلام و بوستان خرم شد ما نیز برای آزمایش تو آتش افروزیم و ترا در آن آتش در می اندازیم اگر آتش بر تو برد و سلام گشت چنانکه بر آنحضرت گردید بتوایمان می آوریم و هرچه گوئی تصدیق مینمائیم گفت يك برهان و معجزه بگوی که از این نرم تر وسهلتر باشد .

گفتم براهین موسی علیه السلام را بیاور گفت براهین وی چه بود گفتم عصای خود را بر زمین می افکند فوراً از دهائی دمنده و شتابنده میگشت و هر چه را که مخالفان می نمودند فرو میبرد و با آن عصا بر آب دریا میزد و آب دریا بر هم میشکافت تا موسی عبور کند و دست مبارکش را بیرون آورده مانند مهر و ماه میدرخشید و اثری از پیسی در آن نبود آنمرد گفت این برهان از برهان ابراهیم علیه السلام سخت تر است برهانی یاد کن که از این ملایم -تر باشد .

گفتم پس براهین عیسی علیه السلام را بیاور گفت براهین او چیست ؟ گفتم زنده کردن مردگان چون در این مقام وتذكره براهين عيسى رسيد سخن را قطع نمود و گفت همانا طامه کبری و محشر عظیم آوردی مرا از اتیان براهین او دست باز دار گفتم بناچار مدعی نبوت باید اقامت برهان نماید گفت با من از این براهین چیزی نیست با جبرئیل گفتم مرا بجماعت شياطين فرستادید پس حجتی بمن بازدهید تا با آن حجت بروم والا نميروم

ص: 152


1- یعنی دیوث

جبرئيل علیه السلام بر من خشمناک شد و گفت شر و بدی آوردی در همین ساعت برو و بنگرتا این قوم با توجه میگویند مأمون از این سخن بخندید و گفت این از آن پیغمبرانی است که صلاحیت منادمت دارد .

در عقد الفرید بحکایت نخستين با اندك تفاوتی اشارت کرده است و گوید مردی در بصره در زمان سلیمان بن علی مدعی نبوت گشت و پس از پاره مکالمات معلوم شد مغزش سست است لاجرم او را رها کرد .

ولیز در عقد الفريد مسطور است که مردی در ایام مأمون مدعی نبوت شد مأمون با يحيى بن اكثم گفت ما را بطور پوشیده بدانسوی بر تا باین متنبی و ادعای او بنگریم یحیی میگوید پوشیده سوار شدیم و خادمی با ما بود ، پس برفتیم تا بمکان وی شدیم آن آن مرد در منزل خود مستور بود و شخصی که مردم را اجازت دخول میداد بیرون آمد و گفت شما کیستید گفتم دو تن مرد هستیم که همی خواهیم بدست وی اسلام آوریم ، آن مرد ایشان را اذن بداد ومأمون ويحيى بحضور وی در آمدند مأمون از طرف راست وی و یحیی از جانب چپ او بنشستند .

این وقت مأمون روی با آن مرد آورد و گفت بسوی کدام کس مبعوث شدی گفت بكافه مردمان بعثت یافتم مأمون گفت آیا بتو وحی میشود یا در عالم خواب چیزی می بینی یا در قلب تو خطور مینماید یا بر طریق مناجات میشنوی یا با تو تکلم میشود گفت با من وحی و تکلم میشود مأمون گفت کدام کس وحی و تکلم بتو میآورد گفت : جبرئیل گفت در چه ساعت نزد تو بود گفت یکساعت پیش از اینکه تو بیائی گفت چه وحی بتو آورد گفت مرا وحی رسانید که زود باشد که دو تن مرد بر تو در آیندیکی از جانب یمین و آندیگر از طرف یسار من بنشینند و آنکس که از طرف چپ من خواهد نشست لاطی ترین خلق خدا باشد مأمون گفت گواهی میدهم که خدائی جز خدای لیست و توئی رسول خدا آنگاه بیرون شدند و خندان روان گشتند .

راقم حروف گوید : یحی بن اکثم بایستی ایمان بیاورد چه مردی لاطی بودو

ص: 153

آنمرد خبر از حال وی بداد .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی شخصی که خود را پیغمبر میخواند بدرگاه مأمون در آوردند مأمون گفت آیا برای تو علامت و معجزه ایست گفت آری معجزه من این است که میدانم بآنچه در نفس تواست مأمون گفت بازگوی در نفس من چیست گفت در خاطر تو میرسد که من کذاب و دروغگوی هستم گفت براستی سخن کردی و فرمان داد تا او را بزندان بردند و روزی او را حبس کردند پس از آن بیرون آوردند مأمون گفت چیزی بتو وحی شده است گفت نشده گفت از چه روی گفت زیرا که ملائکه داخل زندان نمی شوند مأمون بخندید و او را رها کرد .

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی را که در آذربایجان دعوی نبوت کرده بود بدرگاه مامون حاضر ساختند مأمون با ثمامه گفت باوی مناظره و مکالمه کن ثمامه گفت یا امیرالمؤمنین در دولت توچه بسیار انبیاء پدید آمده اند آنگاه روی با مدعی نبوت کرد و گفت شاهد و گواه تو بر نبوت چیست گفت ای ثمامه زوجه خودت را برای من حاضر ساز تا او را در حضور تو بسپوزم پس پسری بزاید که در گاهواره سخن کندو با تو خبر دهد که من پیغمبر هستم تمامه گفت گواهی میدهم که خدائی جز خدای نیست و تو رسول خدائی مأمون با ثمامه گفت چه بسیار زود بدو ایمان آوردی ثمامه گفت ای امیرالمؤمنین برتو نیز تا چه مقدار آسان است که زن مرا در فراش تو بسپوزند مأمون بخندید و او را رها کرد .

و هم در آن کتاب مروی است که ثمامة بن اشرس گفت در خدمت مأمون عرض کردم روزی در حالت بارندگی و تری زمین و ابرناکی آسمان و باد شمال عبور میکردم ناگاه مردی را دیدم که از نزاری و زردی مانند ملخ مینمود و در میان گذرگاه نشسته و حجامت گری او را از میانشانه حجامت میکرد و بشیشه های حجامت بسی بزرگ که مانند قدحی مینمود خون میگرفت و چندانش می مکید که گویا خون در بدنش باقی نمی ماند گفتم ای شیخ از چه روی در چنین هوا و این چنین سرما حجامت میکنی گفت برای این صفار و زردی که در من بینی و از کثرت حمق گمان میکرد این چند خون کسر کردن اسباب سرخی و سفیدی روی و اندام است .

ص: 154

در کتاب مستطرف مسطور است که شخصی در زمان مأمون ادعای نبوت کرد و در حضور مأمون از وی اتیان معجزه خواستند گفت ریگ سنگها برای ایمان شما در آب میریزم و آب میشود گفتند باین امر رضا دادیم پس نشتی ریگ را با خود داشت بیرون آورد و در آب فروریخت و بجمله آب شد گفتند این کار توحیلت و نيرنك است لكن ما ریگ سنگی خودمان بتو میدهیم بگذار تا آب شود گفت شما اجل از فرعون نیستید و من از موسی از حیث حکمت عظیم تر نباشم و فرعون با موسی نگفت من با این عصا که بدست تواندر است رضا نمیدهم مگر اینکه من خود عصائی بتودهم تا اژدها بگردانی مامون بخندید و او را جایزه بداد .

وهم صاحب مستطرف بحکایت آنکس که گفت من ابراهيم خليل هستم و مذكور شد اشارت کرده است و میگوید چون گفتند حضرت عیسی علیه السلام مرده را زنده میساخت گفت در اینجا بایستید چه بمقصود میرسید من گردن قاضی یحی بن اکثم را میزنم و هم در این ساعت او را زنده تسلیم ،میکنم یحی گفت من اول کسی هستم که بتو ایمان آوردم و تصدیق ترا نمودم .

و نیز مینویسد : مردی در زمان مأمون دعوی پیغمبری کرد مأمون گفت در همین ساعت از تو خربزه میخواهم گفت سه روز بمن مهلت بده گفت جز در این ساعت نمیخواهم آنمرد گفت ای امیرالمؤمنین با من بانصاف نمیروی با اینکه خدای تعالی آسمانها و زمین را در شش روز بیافرید و خربزه را در کمتر از سه ماه مدت از زمین بیرون نمیآورد ، تو با من بسه روز صبر نمیکنی مأمون ازین گونه کلمات وی بخندید و اورا ببذل صله و جایزه کامروا ساخت .

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی در زمان مأمون مدعی نبوت شد چون او را در حضور مأمون بازداشتند مأمون گفت تو کیستی گفت انا احمد النبي من احمد نبی هستم مأمون گفت همانا ادعای زور و دروغ مینمائی و چون آنمرد نگران شد که اعوان دستگاه خلافت بروی از هر طرف احاطه کرده اند و او با ایشان میرود گفت يا امير المؤمنين انا احمد النبى فهل تذمه انت اى امير المؤمنين من حمد مینمایم

ص: 155

پیغمبر را آیا تو او را ذم مینمائی مأمون ازین سخن وی بخندید و او را بر اه خود بگذاشت.

و این مرد از نخست که گفت انا احمد النبی میخواست بگوید من پیغمبرم و نام من احمد است یا اینکه همان پیغمبر احمد محمود محمدم ، چون آنحالت ازدحام اعوان و علامات خطر و هلاکت را بدید عبارت را بصیغه متكلم وحده مستقبل برگردانید و نبی را منصوب آورد یعنی من حمد میکنم پیغمبر را و در تلفیق اول لفظ احمد خبر مبتدا ونبي مضاف اليه احمد (1) و در ترتیب ثانی لفظ نبی مفعول احمد است .

در زهر الربيع مسطور است که مردی در زمان مأمون ادعای نبوت کرد او را بخدمت مأمون درآوردند مأمون گفت توکیستی گفت من پیغمبرم گفت معجزه توچیست گفت هر چه میخواهی بپرس در این هنگام قفلی در پیش روی مأمون بود بآنمرد گفت این قفل را برگیر و برگشای گفت اصلحك الله من با تو نگفتم آهنگرم گفتم پیغمبرم ، مأمون ازین سخن بخندید و او را تو به داد و بعطا و بذل موفور مسرور نمود .

و هم در آن کتاب مسطور است که زنی در زمان مأمون ادعای نبوت کرد و او را در پیشگاه مأمون در آوردند مأمون گفت توکیستی ؟ گفت من فاطمه بيه ام مأمون گفت آیا بآنچه محمد صلی الله علیه وآله آورده است ایمان داری و آنچه آورده و فرموده است حق است چه آنحضرت میفرماید لانبی بعدی پس از من هیچکس به پیغمبری مبعوث نمیشود آنزن گفت بصدق فرموده است آیا هیچ فرموده است بعد از من نبیه نخواهد بود یعنی زنی به پیغمبری نیاید، مأمون با حاضران گفت اما من جوابی ندارم بگویم در میان شما هر کس حجتی دارد باید اقامت کند و چندان بخندید که روی خود را بپوشانید .

و هم در آن کتاب مسطور است که مأمون گفت هیچوقت از جواب احدی کند نشدم مثل اینکه از جواب مردی که او را نزد من حاضر کرده بودند و گمان میکرد وی پیغمبر خدا موسی علیه السلام است با او گفتم همانا خداوند تعالی از موسی علیه السلام با ما

ص: 156


1- بلکه صفت احمد است

خبر داده است که دست مبارك خود را در جیب خود در آورده و « بيضاء من غير سوء» بیرون میآورد .

آنمرد گفت موسی در چه هنگام این کار را کرد آیا این کار را از آن پس ننمود که فرعون را ملاقات کرد تو نیز آنچه فرعون کرد بکن تا من آنچه موسی نمود بنمایم کنایت از اینکه هر وقت تو مدعي الوهيت شدى من مدعی نبوت میشوم در تاریخ نگارستان باین حکایت تقریباً اشارت شده است و در تاریخ الخلفاء این حکایت رقم کرده و گوید مردی اسود این ادعا نمود و گفت وقتی موسی عصاوید بیضاء نمود که فرعون گفت انار بکم الاعلی تو نیز چنانکه فرعون گفت گوی نادست خود را ماء بیرون اورم و الالاتبيض و در اغلب کتب باین حکایت گزارش نموده اند .

بیان پاره حکایات و مکالمات مأمون ابن هارون با جماعت زنادقه و خارجیان

در کتاب مروج الذهب مسطور است که وقتی در خدمت مأمون بعرض رسانیدند که در بصره ده مرد از زنادقه هستند که بقول و عقیدت مانی میروند و بنور و ظلمت قائلند یعنی فاعل خير و شررا نور وظلمت میدانند ، مأمون بفرمود تا نام هر يك را معلوم کردند و بوالی بصره فرمان صادر شد که ایشان را بدار الخلافه بغداد حمل نماید چون حکمران بصره جملگی را فراهم ساخت مردی طفیلی را نظر برایشان افتاده و با خود گفت این جماعت را جز برای اینکه مشمول احسان و اکرام و نوازش و میزبانی نمایند فراهم نیاورده اند باین طمع خود را در میان ایشان در آورد و با ایشان برفت و ندانست که حال و مآل ایشان چیست و کجاست ؟

پس ایشان را موکلان ببردند تا گاهی که بدریای بصره در کشتی جای دادند طفیلی شادمان شد و با خود گفت بیگمان انجام حال ایشان بخوشی و خیر عاقبت و نزهت است پس با آنجماعت بکشتی در آمد و ساعتی بر نیامد که بندهای آهنین بیاوردند و تن بتن

ص: 157

رابند بر نهادند طفیلی را نیز با ایشان مقید نمودند .

طفيلي بضم طاء مهمله کسی را گویند که ناخوانده بمهمانی اندر آید تطفل مصدر آن است .

بالجمله چون شخص طفیلی این حال را بدید با خود گفت انجام مهمانی من بقيد و بندکشید و هیچ جای سخن کردن نیافت پس روی با آن شیوخ آورد و گفت فدای شما بشوم چه کسانید شما گفتند بلکه تو کیستی و چیستی که از برادران ما نیستی گفت سوگند با خدای هیچ نمیدانم جز اینکه مردی طفیلی هستم در این روز از منزل خود بیرون آمدم چون شما را نگران شدم منظری جمیل بدیدم و عوراض حسنه و هیئت و نعمت پسندیده مشاهدت کردم گفتم همانا جمعی پیروجوان برای ولیمه و میهمانی جمع شده اند لاجرم در میان شما اندر شدم و با بعضی از شما محاذی و برابر نشستم و چنان نمودم که یکتن از شما هستم .

چون شما را در این زورق جای دادند فرشی گسترده و تهیه و تدارك سفر از هر جهت موجود و حاضر یافتم ، با خود گفتم این جمله تشریفات و تقدیماتی است که فراهم نموده اند و ایشان را بپاره بسانین و قصور میبرند و به نزهت و تفرج و خوشی و خرمی و ضیافت و عافیت میگذرانند همانا روزی است میمون و مبارك و سخت مسرور و مبتهج شدم .

در این اثنا ناگاه این کسی که موکل شماست بیامد و شما را بند بر نهاد مرا نیز با شما مقید ساخت و مراحالتی روی داد که عقل از سرم بپرید هم اکنون با من از حقیقت حال خبر باز دهید .

آنجماعت از گفتار او بخندیدند و تبسم کردند و بوجود او فرحناك شدند و گفتند الان که در شمار ما اندر و در بند آهن بسته شدی و اماما جماعت مانیه هستیم خبر ما را بمأمون برده اند و زود باشد که ما را بروی در آورند و مأمون از حال ما بپرسد و از مذهب ما استكشاف و پژوهش و پرسش نماید بعد از آن بانواع آزمودنها که از آن جمله این است که صورت مانی را برای ما ظاهر گرداند و امر کند بر آنصورت خیو

ص: 158

فکنیم و از وی بیزاری جوئیم و هم بفرماید که ما مرغ آبی را ذبح کنیم تا بیازماید .

پس هر کس مسؤل او را اجابت کند نجات یابد و هر کس تخلف کند بقتل رسد و تکلیف تو این است که هر وقت ترا بخواندند و بامتحان در آوردند از خودت و آنچه اعتقاد داری و نبایست آن قول را آشکار سازی باز نمائی و تو اکنون خود را طفیلی میدانی و طفیلی کسی است که دارای مداخلات و اخبار مردمان باشد بهتر آن است که در این سفر تا بغداد پاره حکایات و ایام ناس را برای ما تذکره کنی و این سفر را آسان گردانی .

بالجمله چون بشهر بغداد رسیدند و ایشان را در خدمت مأمون حاضر کردندتن بتن را بنام و نشان میخواند و از مذهب و عقیدت او میپرسید و به اسلام خبر میداد و امتحان مینمود و به برائت جستن از مانی و کیش او دعوت میکرد و صورت مانی را بدو مینمود و او را امر می کرد که بر آن صورت تفواندازد و از وی برائت و بیزاری جوید و ایشان از قبول آن حال و بیرون شدن از آن عقیدت و آن کیش فاسد ابا و امتناع نمودند لاجرم جملگی را سر از تن جدا ساختند و چون از آنده تن فراغت یافتند بطفیلی رسیدند و در این حال تمام آن ده تن را که از نخست نام بردار کرده بودند کشته بودند .

مأمون باجماعت موکلین گفت این مرد کیست؟ گفتند سوگند با خدای ندانیم کیست جز اینکه او را با آن قوم بدیدیم در بند کشیدیم و بدرگاه خلافت دستگاه بیاوردیم مأمون با او گفت خبر تو چیست گفت ای امیرالمؤمنين زن من يله و مطلقه باد اگر از اقوال و عقاید این جماعت برچیزی عالم و عارف باشم من مردی طفیلی هستم آنگاه داستان خودش را از آغاز تا انجام برای مأمون باز نمود .

مأمون از آنحال و مقال بخندید و از آن پس صورت مانی را بدو بنمود طفیلی بروی لعن فرستاد و از وی بیزاری جست و گفت این صورت را بمن دهید تا بر آن پلیدی نمایم سوگند با خدای نمیدانم مانی آیا یهودی یا مسلمان است مأمون گفت در هر صورت

ص: 159

باید بواسطه افراطی که در تطفل و میهمانی رفتن و خود را بمخاطره افکندن نموده است تأديب شود .

این وقت ابراهیم بن مهدی در حضور مأمون ایستاده بود گفت ای امیرالمؤمنین او را بمن ببخش و از گناهش در گذر ، من در ازای آن داستانی که از طفیلی شدن خودم دارم بعرض میرسانم گفت بگو ای ابراهیم گفت ای امیرالمومنین روزی بیرون شدم و از خدمت تو در کوی و برزن بغداد همی گذر کردم و در طلب محفلی طرفه و مجلسی ظریف بودم تا بموضعی رسیدم و رائحه اطعمه طیبه از سرایی عالی بشنیدم دلم بدا نسوی بازان شد و مردی خیاط را بدیدم و پرسیدم این سرای از کیست گفت از یکی از تجار است از طبقه بزازها گفتم نامش چیست گفت فلان بن فلان پس بجانب سرای برفتم و در آنجا شبكها بديدم .

در این حال نگران شدم از آن شباك کفی و بند دستی بیرون شد که هرگز در تمام مدت عمر خود بدان لطافت و سپيدي و فربهی و خوبی ندیده بودم .

دستان که تو داری ای پری زاد *** بس دل بيرى بكف ومعصم

یکباره دلم فریفته آن کف و روان من در بند آن بند دست گشت از همه چیز برست و بدو پیوست و بوی خوش آن اطعمه و دیگها از خاطر برفت و سرگشته و مبهوت شدم و عقل از سرم بیرون شد و از آن پس با خیاط گفتم آیا این شخص سوداگر نبیذ میخورد گفت آری و گمان دارم که امروز پاره کسان در منزلش میهمان باشند و او را عادت است که جز با تجاریکه هم کار و کسب او هستند منادمت و معاشرت نمینماید.

من وخياط در طی این گفتگو بودیم که دو تن مرد آراسته نبیل که سوار بودند از بالای در نمایان شدند شخص خیاط با من گفت این دو تن ندیم او هستند گفتم نام و کنیت ایشان چیست گفت فلان و فلان باره خود را بجنبش آوردم و خود را داخل ایشان کردم و چنان که گوئی سابقه در کار دارم گفتم فدای شما شوم ابو فلان اعزه الله یعنی صاحب سرای مدتی است در انتظار قدوم شما میباشد آنگاه

ص: 160

با ایشان سخن کنان برفتم تا بدر سرای رسیدم و مرا بر خود مقدم داشتند پس با من بسرای شدند .

چون صاحب منزل ما را بدید یقین کرد که من از يك راهی و مناسبتی از میهمانهای اویم پس بترحيب من زبان برگشود و در برترین مراتب مجلس بنشاند و از آن پس يا أمير المؤمنين خوان طعام بیاوردند و نانهای بس لطیف و نظیف برخوان بود آنگاه الوان اطعمه لذيذه حاضر کردند چنانکه طعم آنها از بوی خوش آنها خوشتر بود با خود گفتم این خوردنیهای رنگارنگ را میخورم و لذت میبرم اما با آن کف معصم که دل و جانم را ربوده است چسازم .

پس خوان طعام را برداشتند و دست بشستیم و بعد از آن بمجلس عیش و منادمت برفتیم مجلس آراسته بس نبیل و فرش گسترده بس جلیل بدیدم وصاحب مجلس با من همواره ملاطفت می کرد و با من بحدیث و حکایت توجه مینمود و آن دو مرد را گمان همی رفت که در میان صاحب سرای و من راهی و پیوستگی باشد و صاحب سرای آن گونه ملاطفت و مواجهت را با من از آن راه مینمود که گمان میکرد که مرا با ایشان پیوندی و پیوستی است و بر اینگونه بصحبت و عشرت بگذشت تا قدحی چند سرشار از باده خوشگوار بنوشیدیم و مغز را حالت و طراوتی دیگر پدید شد .

این وقت کنیز کی مانند شاخه لعل در آمد و بدون اینکه خجلت و شرمساری در وی نمودار شود چون ماه وحور بر و ساده ای که از بهرش آماده کرده بودند بنشست و برای او عودی بیاوردند بگرفت و بر دامان نهاد و تارها و آلاتش را راست و درست نمود و نگران شدم که در آن عمل آثار حذاقت و اوستادی ظاهر ساخت آنگاه در این شعر تغنی کرد :

تو همها طرفی فالم خدها *** فصار مكان الوهم من نظرى اثر

و صافحها كفى فآلم كفها *** فمن لمس كفى فى أناملها عقر

ومرت بقلبي خاطراً فجرحتها *** ولم ار شيئاً قط يجرحه الفكر

چندان بودش لطافت چهره و تن *** كز نور بصر اثر در او هست پدید

ص: 161

وركف منش تصافحی کرد بکف *** بس رنج که در اناملش هست پدید

مجروح شود زيك خيالش در دل *** مجروح کسی زفکر کس کس نشنید

سوگند با خدای ای امیر المؤمنين دل وجان من يكباره در هیجان آمد و از حسن غناء و نهایت حذاقت وی در طرب آمدم و از آن پس در این شعر بتغنی درآمد :

اشرت اليها هل علمت مودتي *** فردت بطرف العين اني على العهد

فحدت عن الاظهار عمداً لسرها *** وحادت عن الاظهار أيضاً على عمد

چندانم طرب و شغب در ربود که فریاد برکشیدم که معنی تغنی این است و چنان شاد گشتم که از خودداری و صبوری و تاب و طاقت بازماندم و آن جاریه در این شعر تغنی نمود :

اليس عجيباً ان بيتاً يضمنى *** و اياك لا نخلو و لا نتكلم

سوى اعين تشكو الهوى بجفونها *** و ترجیع احشاء على النار تضرم

اشارة افواه و غمز حواجب *** و تكسير اجفان و كف يسلم

از شنیدن این صوت دلنواز و نوای غم پرداز و کمال استادی و حذاقت او و معرفت او بفنون غناء واصابت أو معنى شعر را و بیرون نشدن او از همان فنی که بدان آغاز کرده بود سوگند باخدای ای امیرالمؤمنین بروی حسد بردم و بدان حیثیت گفتم ای جاریه چیزی برای تو باقی است آن ماهروی سیم تن سخت در غضب رفت وعود را بر زمین انداخت پس از آن روی با مجلسیان آورد و گفت کدام وقت عادت شما بر آن بود که مردم حسود بغیض را در مجلس خود حاضر سازید .

من برگفتار و کردار خود پشیمانی گرفتم و دیدم حالت حضار دیگرگون شد گفتم آیا در اینجا عودی نیست گفتند آری هست ای آقا وسید ما پس عودی بیاوردند و من بطوری که می خواستم اصلاح نمودم و باین شعر تغنی کردم :

ما للمنازل لا يجبن حزيناً *** اصممن ام بعد المدى فبلينا

راحوا العشية روحة منكورة *** ان متن متنا أو حيين حيينا

هنوز از تغنی خود فارغ نشده و به اتمام نرسانیده بودم که آن كنيزك از جای

ص: 162

برخاست و خود را بر پای من بینداخت و همی ببوسید و همی گفت ای سید من سوگند با خدای از تو معذرت می طلبم چه تا کنون از هیچ استادی نشنیده ام که این آواز را بخوبی و نیکوئی تو بسراید بعد از آن مولاى كنيزك و هر کس در آن مجلس حاضر بود برخاستند و با من بهمان طور که آن كنيزك بنمود بجای آوردند و جملگی در طربی دیگر و شرابی تازه را خواهشگر شدند و پیمانهای بزرگ در کشیدند چون این حال بدیدم در این شعر بتغنی در آمدم :

أبى الله ان تمسين لا تذكرينني *** وقد سجمت عيناي من ذكرك الدما

الى الله اشكو بخلها و سماحتی *** لها عسل منى و تبذل علقما

فردي مصاب القلب انت قتلته *** ولا تتركيه ذاهل العقل مغرما

الى الله اشكو انها اجنبية *** وانى لها بالود ما عشت مكرما

اى امير المؤمنين طرب و شادی آن قوم بجائی پیوست که از آن ترسیدم که دیوانه و از گوهر خرد بیگانه شوند پس ساعتی درنك نمودم و خاموش بنشستم تا عقول حاضران در مغز ایشان حاضر شد و از آن حالت وجد و نشاط و اضطراب چندى سبك شدند پس در دفعه سوم این شعر را بخواندم :

هذا محبك مطوى على كمده *** صبت مدامعه تجری علی جسده

له يد تسأل الرحمن راحته *** مما به و ید اخری علی کبده

يا من رأى كلفاً مستهتراً اسفا *** كانت منيته في عينه و يده

یا امیرالمؤمنین جاریه نعره همیبرکشید ای سید من غناء این است نه آنچه ما در آن بودیم و حاضران مست و خراب شدند و از عقول خود بیرون تاختند و سر از پای و پای از سر نشناختند و دین و آئین بیاختند اما صاحب منزل مردی خوش آشام بود و شراب باندازه می خورد و عقلش از مغزش زایل نشده بود و دو ندیم با وی یکسان نبودند پس با غلامان خود و غلامان خودشان امر فرمود که ایشان را در حفظ و نگاهبانی صحیح بمنازل خودشان باز گردانند .

این وقت من با وی خلوت کردم و قدحی چند با هم بنوشیدیم و جز از دلدار دیده

ص: 163

بپوشیدیم بعد از آن گفت ای سید من سوگند با خدای هرچه روز و روزگار بر سپرده ام باطل و بیهوده بوده است چه من تاکنون ترا نمی شناخته ام بفرمای ای مولای من کیستی و چندان الحاح نمود تا خود را بدو بشناختم برخاست و سرم را ببوسید و گفت يا سيدي من خود بشگفت اندر بودم که اینگونه ادب جز از تو چگونه ظاهر تواند شد و اينك خوب می نگرم و می اندیشم که این روز خود را بتمامت با خلافت بخاتمت آورده ام و هیچ ندانسته ام .

آنگاه از داستان من و اینکه چگونه من خود را بر این گونه کار و کردار بداشتم بپرسید من از کیفیت بوی طعام و دیدن آن کف و معصم خبر دادم این وقت یکی از جواري خود را بخواند و گفت بافلان جاریه بگو فرود بیاید پس کنیزکان اوتن بتن از فراز به نشيب همی آمدند و من بكف و معصم هر يك نگران همی شدم و همي گفتم وي نه آن است که من دیده ام تاگاهی که گفت سوگند با خدای جز مادرم و خواهرم هیچ زني در این سرای برجای نیست و بروایتی گفت غیر از زوجه ام و خواهرم باقی نمانده و این دو تن را برای تو فرود آورم .

از کرم و گذشت او و وسعت صدر او در عجب شدم و گفتم فدایت گردم از نخست بفرماي خواهرت بیاید شاید صاحبه من همان باشد گفت بصدق سخن فرمودی و به احضار خواهرش امر کرد چون آن کف و معصم را که در بندش دلم پیوند داشت بدیدم همان بود که می خواستم گفتم فدایت شوم همان است همان است ، چون بشنید غلامان خود را فرمان داد تا برفتند و ده تن از مشایخ و اجله همسایگان او را حاضر کردند و نیز دو بدره بیاوردند که در هر يك ده هزار در هم بود .

بعد از آن با مشایخ ده گانه گفت این فلانه همشیر وخواهر من است و من شمارا بگواهی می گیرم که او را باسید خودم ابراهیم بن مهدی تزویج کردم و کابین او را به بیست هزار درهم مقرر داشتم خواهرش رضا بداد و قبول نكاح بنمود و آن در اهم يك بدره اش را بدو دادم و ده هزار در هم دیگر را بآن مشایخ پراکنده ساختم و با آنان گفتم قبول معذرت بکنید چه این مبلغی است که در این وقت موجود بود پس ایشان بگرفتند و

ص: 164

برفتند آنگاه صاحب خانه گفت اي سید من یکی از بیوت را برای تو آماده میکنم تا با اهل خودت در آنجا بخوابی سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین از اینگونه کرم و گشادگی سینه او بخجلت اندر شدم و گفتم بلکه هودج و عماری حاضر کنی و اورا بمنزل روانه دار گفت آنچه خواهی چنان میکنم .

پس هودجی بیاوردند و او را در آن هودج بسرای من حمل نمودندای امیر المؤمنين بحق تو سوگند یاد می کنم که چندان جهاز برای او بیاوردند که پاره سراهای من از ضبط آن تنگ شد چون مأمون این داستان را بشنید از کرم آن مرد در عجب رفت و طفیلی را رها ساخت و جایزه بزرگ بدو بداد ، آنگاه با ابراهیم فرمان کرد تا آن مرد را حاضر گردانید و مأمون با او سخن کرد و از حسن منطق و عقل و ادب او عجب کرد و مأمون اورا در زمره خواص و اهل مودت خود مندرج فرمود و آن مرد یکسره با مأمون بمنادمت و مسامرت و حالی نیکو بگذرانید و ابراهیم گفت مرا از آن زن فرزند آمد که اکنون بر فراز امیرالمؤمنین ایستاده است .

در اعلام الناس وثمرات الاوراق و بعضی کتب دیگر باین حکایت باندك تفاوتی اشارت کرده اند .

در کتاب تاریخ الخلفاء مسطور است که ابن ابی دواد گفت مردی از خوارج را بحضور مأمون در آوردند مأمون گفت چه چیزت بمخالفت ما بازداشت گفت آیتی از کتاب خدای تعالی ، مأمون گفت این آیت کدام است گفت خدای تعالی می فرماید « ومن لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون » کسانی که بر خلاف ما انزل الله حکم نمایند کافر هستند . مأمون گفت آیا برای تو علم حاصل شده است که این آیه نازل گردیده است گفت آری گفت دلیل تو چیست گفت اجماع امت است مامون گفت : پس همانطور که رضادادی بواسطه اجماع امت در تنزیل ، پس بهمین طریق رضا بده در تأویل یعنی خلافت من هم باجماع امت است خارجی گفت بصدق سخن کردی « السلام عليك يا امير المؤمنين ».

راقم حروف گوید : اجماع امت در امر قرآن نه بآن معنی است که در بعضی

ص: 165

امورات دیگر اجماع نمایند و چون خارجی مردی عالم و نبیه نبوده است آنگونه سؤال را شنیده و آن طور جواب داده است چنانکه بر اهل علم معلوم است .

بیان پاره حکایات مامون در ایوان مدائن و دخمه انوشیروان و دو گنبد هرمان

در كتاب زينة المجالس وروضة الانوار و جز آن مسطور است که نوبتی مأمون بمدائن رفته در اطراف ایوان نگران بود یکی از علمای اعلام در خدمت مأمون حدیثی روایت کرد که اگر چه در کلام معجز نظام سید عالم صلی الله علیه وآله شایبه و ریبی نیست - یعنی اینکه فرمود من در زمان ملك عادل انوشيروان متولد شدم - لكن داعیه ضمیر بر آنم میدارد که جسد انوشیروان را که از نوشین روان مفارقت دارد به بینم یعنی شخص عادل در خاک محفوظ میماند .

پس پژوهش کردند دخمه خاص انوشیروان را پیدا کرده سرش را برگشادند و آن پادشاه دادخواه را مانند مردی که در خاک خفته باشد بدیدند مامون بشگفتی و عجب اندر شد و بر پیشانی شهریار دادگر بوسه نهاد و در انگشت وی انگشتریها نگریست که بر هر يك از آن چيزي رقم كرده اند بر يك خاتم نوشته بودند : با دوست و دشمن مدارا کن بر دیگری رقم شده بود در امور باعقلا مشورت کن تا مقصود تو حاصل شود و بر دیگری نقش کرده بودند قناعت پیشه کن تا عیشت خرم و روزگارت خوش باشد .

وزیر گفت ای امیر المؤمنین این انگشتریها ضایع خواهد شد بباید برداشت مأمون درغضب رفت و گفت از کفایت تو همین مطلوب بود ، آنگاه مامون بفرمود تا آن خاك را بمشك و عنبر آكنده و دخمه را بپوشانیدند .

و بروایتی در آن حال که مأمون در ایوان کسری میگشت و بنظر اعتبار در آن عمارتهای عالی مینگریست یکی در مجلس وی گفت از حضرت رسول خدای مروی است که بدنهای پادشاهان عادل در قبر نپوسد و خاک با اندام ایشان خللی نرساند مامون گفت اگر چه در صدق حديث آن حضرت شك وریب را راه نباشد لکن میخواهم بدانم حالت انوشیروان

ص: 166

بر چگونه است چون سر خاک را بر گشودند اندامش را تازه و تر مانند شخصی خفته دیدند .

و بقول دیگر چون مأمون عمارات وقصور زرنگار کسری را مشاهدت نمود حسن بن سهل و احمد بن ابی خالد را با خود ببرد تا ایشان نیز بنگرند چون بدیدند بتعجب اندر شدند بعد از آن گفت آرزومندم که مرقد کسری را زیارت نمایم چه مدت چهل سال انوشیروان عادل استادان ماهر مشرق و مغرب را فراهم کرده تا آن بنا بر نهادند و تمام جواهر و نقود خود را تقریباً در آن عمارت بکار برده بود پس مامون بجانب جنوب مداین متوجه شده پنجاه فرسنگ بآن طرف برفت تا بدامان کوهی عالی رسید و پله و زینه بسیار دید که برو برنهاده بودند که بمرور ایام از وفور باد و باران و حوادث زمین و زمان ویران شده بود .

مأمون بفرمود تا آنها را بساختند و بر آن پلکان بر آمدند آنگاه بحصاری رسیدند که بکمال استحکام و جمال دوام آراسته بود در این حال شخصی از دیوار دخمه بزیر آمد مامون پرسید کیستی گفت دخمه بانم و همچنین دخمه بانی انوشیروان بما بارث رسیده است مأمون گفت مرا آرزوی زیارت مرقد کسری بدل اندر است دخمه بان گفت شگفت مرا که ترا زیارت کسری بهره آید چه در نوشته های مجوس آمده است که یکی از پادشاهان تازی بفلان صفت و نشان زیارت کسری کند .

مأمون خرسند گردید و گفت من ایدون باین صفات برخوردارم دیگر باره دخمه بان گفت نشانهای آن مرد بسیار است و بایستاد و چند نشان برشمرد چون بر چهره مأمون نگران شد و جامه او را بر تن بدید گفت شاید آن شهریار تو باشی و نیز گفت در کتاب مجوس آمده است که آن پادشاه از خویشاوندان پیغمبر واپسین زمان است مأمون گفت در من هم این صفت باشد گفت نه از رحم او گفت آری .

آنگاه مأمون بدرون حصار برفت گنبدی در نهایت بلندی و بزرگی بدید که قفلی بر آن در است که بهیچ کلیدی کشوده نشود مامون با دخمه بان گفت اکنون کار برچه باید

ص: 167

نهاد گفت اگر تو خودهمان بزرگی که گفته اند چون دست بر در نهی در گشوده شود چون مامون دست بردر بزدگشوده گشت مأمون بدرون شد و دیگر در پیش آن در دیدند که شمشیر برهنه درآمد و شد است مامون در آن مکان بایستاد دخمه بان گفت باکی نیست اگر تو همان کس هستی پیش بروچون برفت شمشیر بجای ماند .

پس مامون در بگشاد و در آمد و چند سوار مسلح ومكلل بر وی حمله ور شدند مامون با پیر دخمه بان گفت چه حالت است پیر گفت اندوه مبر اگر تو آنی که گفته اند تازیانه از کف بیفکن چون بینداخت همه بر طرف شدند و چون مأمون بمیان سرای رسید چهار شیر را برخود حمله وردید پیر گفت اندیشه مکن و برایشان آستین بیفشان مأمون چنان کرد و همه برطرف شدند چون بدر بارگاه رسید همچنان نگران شد که چهار شمشیر آمد و شد میکنند ، پیر گفت بیم نیست ، دستار از سر بر گیر و اندر آی که سهل است .

چون مامون چنان کرد تیغها ساکن شدند آنگاه مأمون دو تن حسن بن سهل وزیر و احمد بن ابی خالد دبیر را با چند دست جامه زربفت و چندر طل مشك اذفر ببرد و نیز خواجه سرائی سوم ایشان بود .

چون بدرون شدند تختی مرصع بجواهر آبدار در نهایت تکلف و اقسام ظروف و اوانی از طلا و نقره در آن مکان موجود بود گوئیا قانون اکاسره چنین بوده است که هر يك از ایشان بمردی اشیاء مخصوصه ویرا با او بدخمه می برده اند چنانکه مامون عمارتي ديد سقفش مرصع بجواهر و دیوار مزين بجواهر نفیسه و پنج غلام با سلاح بر طرف دست راست و پنج غلام بر دست چپ کسری بر روی تخت ایستاده بودند قصدمأمون کردند مامون با پیر گفت تکلیف چیست پیر گفت غم نیست آواز برکش و بگو من کیستم چون چنان کرد همه بجای ماندند مامون از دیدار آن چنان شگفتیها بیهوش ماند و همی پنداشت که خسرو دادگر زنده است آنگاه مأمون چند نوبت زمین ببوسید و بر تخت برآمد و برگوشۀ تخت بنشست و حسن و احمد بن ابی خالد بپای ایستاده بودند .

ص: 168

مأمون برکسری همی نگریست و بگر بست و چون جامه های کسری را تباه شده دید جامه های زربفت که خود بیاورده بود بر شاهنشاه دل آگاه معدلت پناه انوشیروان بپوشانید وكافور ومشك وعنير كه در ظرفها بیا کنده بود پراکنده ساخت بر روی محاسنش سفیدی آشکار بود حكما داروها بکار برده بودند که اندام مرده هرگز از هم نپاشد و عصابه از دیبا برسر او بسته و از مروارید چهار خط بر آن نوشته بودند بطریقی که میدوزند مأمون میدید و میگریست و این آیه شریفه را بمناسبت میخواند « ان في ذلك العبرة لأولى الابصار ».

مأمون با آن پیر گفت این چهار سطر را بخوان ! پیر قرائت کرد :

سطر اول این بود : گیتی را یزدان دهد مرا چه کوشش .

دوم : عمر تمام نیست مرا چه خواهش .

سوم : گیتی جاوید نیست مرا چه رامش .

چهارم : چه شاید کرد چون نباشد دانش و هر دو دست بر سینه نهاده گوهری در انگشت کسری بدید که خوابگاه از آن روشن بود .

مأمون شگفتی گرفت و بهر طرف به نگریدن اندر بود در يك سوى لوحی از سیم بدید که بخط زر بر آن چیزی نوشته اند مضمون اینکه پس از چند سال پادشاهی از پادشاهان عرب بزیارت ما بیاید و مارا جامه بپوشاند و خوشبوي گرداند و اوصاف وي چنين و چنین باشد در این کالبدها جان نباشد که عذر او بخواهیم اما این نوشته که بزیر سر ما اندر است برگیرد که پاي مزد اوست دیگر آنکه سه کس با او باشد یکی ناقص باشد و با ما خیانت کند و شهریار تازیان سزای او را بدهد .

چون مامون دست در زیر سر او برد سنگی دید که بر آن نوشته بودند بر این کوه در فلان سنگ ده گنج نهاده ایم بردارند مامون آن خط برداشت وزانو و دست او ببوسید و برآمد خادم خواستار شد که زیارت کسری نماید چون برفت و بازگشت انگشتری کسری را از انگشتش برآورد و برآمد از آن پس روان شدند .

بعد از آن مأمون با حسن بن سهل گفت بزرگوار ملکی که وی بوده است آیا

ص: 169

غرض کسری ازین چه باشد که ناقص با شما است و با ما خیانت کند گفتند ناقص خواجه سرا باشد تا چه کرده باشد بایستی تفحص نمود بعد از پژوهش انگشتری آشکار گشت مامون بازگشت و آنرا بجای خود بگذاشته گوشه تخت را ببوسید .

چون خوب نگریست بر گوشه تخت چهار سطر بدید مضمون اینکه :

هر که را پادشاهی نیست کامرانی نیست ، زهر که را زن نیست کدخدائی نیست ، و هر که را فرزند نیست شادمانی نیست ، و هر که را این هر سه نیست بیماری نیست . مأمون از آنجا برآمده این آیه شریفه را بخواند « وَمَا الحَيوَةَ الدُّنيَا الاَ متَاعَ الغُرُور »چون بآن گنجها رسیدند برگرفتند و بر اشترها بار کردند گویند سامان مأمون بیشتر از آن گنجها شد و خادم را که دزدی کرده فرمان داد تا مثله کردند و آن راه را خراب نمودند تاپس از مأمون کسی بآن مکان راه نیابد و دخمه بان را انعام فراوان بفرمود .

و در نسخه دیگر باین حکایت گزارش کرده اند و گفته اند چون مأمون خواست بنای مداین و قصورر صینه آنرا بنگرد و آن کاخها و رواقها را در نظر آورد حسن بن سهل كاتب واحمد بن ابی خالد احول را بملازمت رکاب امر کرد و آن بروج وابنیه عالیه مشیده را بدید و گفت مر از یارت دخمه انوشیروان عادل باید گفتند در فلان مکان مردی است که روزگار فراوانش برچمیده و از دخمه انوشیروان باخبر است مأمون بفرمود تا او را حاضر کردند پیر برروش عجم مأمون را درود فرستاد و گفت نياي من دخمه بان انوشیروان بوده است و اينك زمام آن امر بدست من اندر است ، و آنروز نامه بدست من اندر است و نشان آن پادشاه عرب که دخمه شهریار دادگر را زیارت کند در تو موجود بینم .

مأمون را شگفتی افتاد و بفرمود او را سه روز مهمان کردند و از آن پس آهنگ دخمه را نمودند پیر گفت آن دخمه برفراز کوهی است و از اینجا تا آنجا پنج فرسنك مسافت دارد و آن دخمه خانه ایست از سنگ خارا تراشیده و آن كوشك را سیصد گز زمین در زیر بنا باشد و در آن از سیم و سقفش بزر و گوهرهای قیمتی آراسته و تختی از زر و مروارید در پیشگاه نهاده و جامه های زربفت مرصع در آن افکنده و شاهنشاه در

ص: 170

آن تخت جای دارد چنانکه بزندگانی چنین بود و تاج گوهر آگین بر بالین او نهاده و تن او را بداروها بیندوده اند تا هیچگاه از گذر روزگار تباهی نیابد و اندر آن كوشك طلسمها ساخته اند تا هیچکس مگر یکی از پادشاهان عرب که نشانش در تو می بینم نتواند بآنجا شود و بقیه حکایت با تفاوتی کم چنان است که رقم شد .

شیخ بهاءالدین علیه الرحمه در مخلاة می نویسد چون مامون ثلمه را که اکنون در هرم کبیر موجود است برگشود و از آن سوراخ تا بیست ذراع برفتند مطهره و جامه دانی سبز بدیدند که در آن زرى مسكوك بود وزن هر يك دانه يك اوقيه كه عبارت از هزار دیناراست بود از جودت و حسن حمرت و سرخی آن طلا در عجب شدند مامون گفت حساب مصارف و مخارجی که برای این کلمه پرداخته شده است برآورید چون معلوم گردید برابر همان زر مسکوک بود که بدست آورده بودند بدون کم وزیاد .

مأمون از معرفت و علم پیشینیان از مبلغی که در این کلمه که پس از روزگاران دیر باز در این گنبد جاوید بنیان خواهد شد و بهمان اندازه زر مسكوك در آن مکان نهادن در عجب شد و گفتند این قوم را آن منزلت و مکانت و بضاعتی است که دریای بیکران نتواند با ایشان همعنان و موازی گردد و ادراك بحار جود و علم و معارف ایشان را بنماید وازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و طی این کتب مباركه بتفصيل هرمان سبقت نگارش گرفت .

و هم در بعضی کتب نوشته اند چون خواست گنبد هرمان را ویران نماید و آنچه در آن است برگیرد هر چند کوشش کرد بجایی نرسید و از آن پس که برحمت بی پایان رخنه برگشود بهمان مقدار که در مخارج ویرانی نمود بدون دیناری کمتر یا زیادتر بدورسید و مأمون از آنحال در عجب شد و آنچه دریافت بگرفت و از آن آهنگ منصرف شد و میگوید اهرام سه گنبد است و از عجایب دنیا می باشد و در مراتب اتقان و استحکام و بلندی آن در دنیا مانندش نیست چه بنای آن برسنگهای بزرگ است و دیوارگران در بنای آن سنگ را از دوسوی سوراخ کرده و میلهای آهنین ساخته از آن سوراخها بر سنك دوم دوانیده و ارزیز (1) آب کرده و به ترتیب هندسه بالای آن میل های آهنین میریختند

ص: 171


1- يعنى سرب .

تا آن منافذ را پر کرده تاگاهی که آن بنیان بپایان رسید و ارتفاع هر يك هرم در هوا یکصد ذراع بذراع معهود در آن وقت بود .

و این بنا مربعة الاطراف است از هر طرف و محدرة الاعالی میباشد از اواخر آن مقدار هر گنبدی سیصد ذراع است پیشینیان گفته اند درون هرم غربی سی مخزن از سنك صوان رنگین است که از جواهر نفیسه واموال كثيره و تماثیل غریبه و آلات و اسلحه فاخره که با روغن حکمت تدهین شده است مملو است و تا قیامت بر هم نمی شکافد و نیز در آن مخازن زجاجی است که بر هم میپیچد و شکسته نمیشود و نیز اصناف عقاقیر مركبه ومياه مدبره وغير ذلك در آنجا بسیار است .

و در هرم دوم اخبار کهنه است که در الواح سنگ صوان مکتوب شده و برای احوال هر کاهنی لوحی از الواح حکمت میباشد و در این لوح عجائب صناعت و اعمال آن کاهن مکتوب است و در دیوارهای آن صور اشخاص مانند بتها که جميع صناعت را بدست خودشان میگردانند و هر قاعده على المراتب و برای هر هرم خازنی است که حارس اوست و این حارسان تا آخر زمان او را از حوادث حدثان نگاهبان باشند و عجایب هرمان موجب حیرت اهل بینش و دانش است و شعرا در صفت هرمان اشعار بسیار گفته اند از آن جمله است :

هم الملوك اذا ارادوا ذكرها *** من بعد هم بتأسس البنيان

او ماترى الهرمين قد تعبا ولم *** يتغيرا بتغير الحدثان

انظر الى الهرمين واسمع منهما *** مایرویان عن الزمان الغابر

خليلى هل تحت السماء بنية *** تضارع في اتقانها هرمى مصر

بناء يخاف الدهر منه وكل ما *** على ظاهر الدنيا يخاف من الدهر

تنزه طرفي في بديع بنائها *** ولم يتنزه في المراد بها فكرى

از این اشعار و اخبار و اشعار سابق معلوم میشود که هرم بزرگ همان دو هرم منسوب بادریس علیه السلام است.

و در کتاب شکروان مسطور است که شریشی در شرح مقامات گوید میان جیره و

ص: 172

اهرام هفت میل است و میل هزار باع است و باع چهار ذراع و ذراع بیست و چهارانگشت و انگشت مساوی شش موی ذنب استر است که بر روی هم گذارند و فرسخ سه میل و برید چهار فرسنگ و هرمان در دو فرسنگی فسطاط و عرض هر يکي چهارصد ذراع واساس زائد بر آن و بنای آن از سنگ مرمر است که از جهل فرسنگی از مکانیکه موسوم بذات الحمام بالای اسکندریه است نقل شده است .

میگوید این دو بنارا یکسره بجانب بلندی بطور مخروطی بالا میبرد دند و همی مدورمیکردند تا بجائی که باندازه پنج وجب در پنج وجب رسید و در روی زمین بنائی بلندتر از این نیست و هرگونه سحر و طلسم و طب رسم کرده اند و نوشته اند من در زمان سلطنت خود این دو بنا را بساختم پس هر کس از این پس در سلطنت خود ادعای قوت و قدرت دارد این بنا را ویران کند چه خراج دنیا برای خرابی آن وافی نیست .

و مسعودی در مروج الذهب كويد طول و عرض هر يك از این دو بنا چهار صد ذراع است و بهمین اندازه زمین را بکاویده اند و پایه و پی ریزی نهاده اند و در هر يك از این هرمان هفت خانه بعدد کواکب سیاره سبعه است و هر خانه باسم و رسم کوکبی است و در جانب هر خانه بتی مجوف ساخته اند که یکی از دودستش را بر دهان خود بر نهاده و در پیشانی آن بت کتابتی کاهنیه است که چون بخوانی دهانش را برمیگشاید و کلیدی برای این قفل بیرون میآید و مراین اصنام را بخورات مقرره ایست در ایام و اوقات سعادات و هم برای آنها ارواحی است که بآن موکل و برای حفظ این بیوت و اصنام و ما فیها مسخر است چه در آنها تماثیل و علوم و عجایب و جواهر و اموال بسیار است و در هر هرمی ملکی است در ناووس سنگی که مطبق بر آن است و با او صحیفه ایست که در آن اسم او و حکمت اوست و طلسمی است که بواسطه آن هیچکس بآن نتواند رسید مگر در وقتی که فسادی در آن محدود باشد و بعضی گفته اند در آنها مشار بی از آب است که آب نیل در آن مکان جاری میشود و نیز مطامیری است نه گانه از آب باندازه آن و هم در آنجا مکانی است که به بیابان فیوم راه میگشاید و مسافت آن دو روز راه است .

ص: 173

ابن خلکان در ذیل احوال ابی محمد ربيع بن سليمان جیزی شافعی چنانکه در مجلدات مشکوة الادب یاد کردیم میگوید جیزه شهرکی است در برابر مصر که اهرام در در جزو عمل آنجا و نزديك بآن و از عجایب ابنیه روزگار است یکی از حکما میگوید در پهنه زمین بنیانی نیست جز اینکه من از حوادث جهان و طوارق لیل و نهار بر آن مرثیه میکنم مگر هر مین که من از این دو برلیل و نهار مرثیه مینمایم یعنی اگر لیل و نهارفانی شود این دو بنازایل نخواهد شد و میگوید این اهرام قبور سلاطین مصر است خواستند چنانکه در زمان زندگانی بر سایر پادشاهان جهان برتری داشتند قبور ایشان بر قبور سلاطين تفوق داشته باشد .

و در جام جم مسطور است که در کیروه که شهری عالی از شهرهای مصر است چاهی بس عمیق است که بچاه یوسف مشهور است و در کندن آن صفت عجیبی بکار برده اند تخمیناً سیصد فوت عمق او است که متجاوز از هشتادگز میشود و در کناره نیل نزدیکی کیروء قریه است که نامش کیزه یا غیزه است که در جای شهر قدیم ممفیس آباد شده است و اهرام مشهور در اینجا واقع شده است و این شهر تختگاه سلاطین قدیم و از شهرهای نامدار دنیا بوده است و این اهرام از مسافت بعیده مانند کوه پاره در بیابان نمایان است

و حاصل این عمل هیچ معلوم نیست .

و در نزدیکی این محل سنگ بزرگ عجیب سفیننکس است که الان بیشتر آن در ریگ پنهان است و کله او با قدری از پشت او پیدا است و ارتفاع آن کله تخمیناً بیست و هفت فوت بالای ریگ است و بلندی چانه او را که پیموده اند ده فوت و شش اینج است و همه درازی رؤیت و صورت این هيكل عجيب هيجده فوت است و از کمر ببالا صورت زنی است که چهار دست و پای او مانند حیوان است که بزمین گسترده شده است از چنگال او تا بدن او که بزمین پهن شده است پنجاه فوت است .

و این صورت عجیب از يك پارچه سنگ است و این دو هرم از يك پارچه سنگ است که یکی را کلئو پطرس نیدس میگویند یعنی سوزنهای کلیویطره که در آن دو ستون خطوط ورموز قدیمه مصر است که محكوك نموده اند و دیگری پامیش پلر یعنی ستون

ص: 174

پامپئی است و دیگری برج فروس است .

و کلئوپطرس نیدس ارتفاعش تخمیناً شصت فوت و هر يكي يك پارچه سنگ است و قاعده هر کدام هفت فوت مربع میباشد و این هرمان را از عجایب هفتگانه دنیا دانند و برج فروس که و چ ناور مینامند یعنی مناره پاسبان نیز از عجائب هفتگانه دنیا است چهار صد فوت ارتفاع آن بود و این برج را ترکها خراب کردند و در موضع آن برج مربعی بنا نهادند تا سبب هدایت کشتی بانان باشد .

در کتاب تاریخ الدول در ذیل احوال سلاطین مصر که قبل از طوفان سلطنت کرده اند نوشته است که سورید بن شهلوق بن شریاق چون بر تخت سلطنت مصر بر نشست بنای اهرامات نمود و آئینه از اخلاط بساخت که جمیع اقالیم و اراضی مزروع و غیر مزروع و هر چه در آن اقالیم حادث شده در آن مینمود و آن مرآت را بر فراز منازه که از مس برکشیده بودند ترتیب داد و این مناره در وسط مسوس بود و این دو هرم بزرگ از ابنیه اوست .

و سبب این بنا این بود که سورید شبی در خواب دید گویا زمین مردمان را زیر روی نموده و گویا مردمان بر سر فرو افتاده اند و گویا ستاره ها بر ایشان سقوط گرفته و پاره بر پاره میخواند و صداهای گوناگون بر میکشند که بسی هو هولناك است ازین خواب اندوهناك شد و از آن پس نیز در خواب دید که ستارگان ثابت در صفت مرغان سفید هستند و گویا مردمان را میر بایند و در میان دوکوه عظیم میاندازند .

سورید بفرمود تارؤسای کاهنان را حاضر کردند و این جمله یکصد و سی تن کاهن بودند که از اطراف مصر جمع آمدند و بزرگ ایشان اقلیمون بود پس داستان خواب خود را بر ایشان بگذاشت اتفاقاً اقلیمون نیز خوایی مانند خواب پادشاه دیده بود پس ارتفاع کواکب را بگرفتند و از حادثه هایله طوفان خبر دادند سورید گفت این بلا ببلاد ما نیز میرسد گفتند آری این بلاد را ویران میکند و سالها خراب میماند لاجرم بساختن اهرام امر کرد تا برای آن جماعت و خودش و کسانش مقبره باشد و اجساد ایشان و کتب و کنوز ایشان محفوظ بماند .

ص: 175

و برای آنها راه گذرها و مسارب مقرر داشت که آب نیل از آنها بمکانی در آمدی وبمواضع عدیده از زمین غربی وصعید بیرون شدی و این بناء را از انواع طلسمات و عجائب و خزاین و غير ذالك انباشته و در سقفها و ستونهای آن اقوال حکماء را در علوم غامضه و اسرار عقاقیر و منافع و مضار آن را بنوشتند و از عمل طلسمات و حساب و هندسه و طب و غير ذالك رقم کردند و تمام این منقولات و مکتوبات نزد آنانکه بكتابت و لغات ایشان عالم است معلوم است و بر روی زمین بنائی از آن بزرگتر و بلندتر نیست و آغاز بنای آن دو هرم در طالعی سعید مقرر نموده بود و این هنگامی برپای شد که سر طایر در برج سرطان جای داشت .

و چون از بنای این دو گنبد فارغ شد هر دو را با دیبای رنگارنگ پوشش کرد و نیز برای آن روز جشنی مقرر نمود که اهل مملکتش چون آنروز در آمدی همه حاضر و هم بر آن دو گنبد رقم کردند من این بنیان را در مدت شصت سال پایان آوردم هرکس ادعای قوت دارد در ششصد سال خراب بکند چه خراب کردن آسانتر از ساختن است و من با دیبا پوشش نمودم اگر میتوانند آنانکه بعد از من می آیند با حصیر بپوشانند .

میگوید شمار این اهرام هجده است سه تای از آن در جیزه و مقابل فسطاط است و نزديك شهر فرعون معاصر یوسف علیه السلام اهرامی است که دور آن سه هزار نداع و ارتفاع آن چهار صد ذراع است و هم نزديك شهر فرعون معاصر موسی علیه السلام اهرام دیگر است و هرم آخري آنها معروف بهرم هیدوم و مانند کوهی است و در هرم شرقی سورید پادشاه خفته است و در هرم غربی برادرش هر جیب مدفون است و در هرم ملون افریبون بن هرجیب بیا سوده است .

و جماعت صابئه بر آن عقیدت هستند که یکی ازین اهرام قبر شیث علیه السلام و در یکی قبر هرمس است وملون قبر صابئی بن هرمس است که صابئین بدو منسوب هستند و برای هر یکی از این اهرام خازنی از روحانيين قرار داده اند و هر يك بصورت زني يا پسري يا

ص: 176

شیخی و دارای اثری هستند و نیز میگوید بعضی بانی این اهرام را ادریس علیه السلام و برخی شداد بن عاد دانند و معتقد بودند که از پس مردن بجهان باز میآیند ازین روی چون میمردند اموال و آلات صنعت ایشان را با خودشان دفن میکردند .

و چون تورید بمرد بر حسب وصیت او پسرش هر جيب او را در همان قبری که برای خود مقرر داشته در اندرون هرم دفن کرد و اولاد و اخلاف سورید که بسلطنت بر نشستند و آثار عجیبه بگذاشتند چون بمردند با اموال وذخائر نفیسی در آهن مدفون شدند و چون طوفان جهان را فرو گرفت از فراز اهرام تا نشیبش را آب سپرد و نشان آن تاکنون بر آن نمایان است .

وقفطريم بن قبطیم که از سلاطین جابر عظيم الخلق كثير المال مصر بود اهرام دهشوریه را بنیان کرد ، و مناوش بن منقاوش که از سلاطین مصر و طالب علم و حکمت بود در یکی از اهرامات صغیره قبنیه مدفون شد و پسرش تناقیوس نیز با اموال و ذخائر در آنجا مدفون شد و کلکس بن خربتا که از سلاطین مصر و بفنون ساحری عالم بود بلند میشد و بر هرم غربی درقبه که بر فراز سرش درخشیدن داشت می نشست بالجمله اغلب آن سلاطین با ذخائر ودفائن کثیره در این اهرام مدفون هستند .

صاحب اخبار الدول مینویسد چون مأمون درون مصر شد گفت خداوند نکوهیده دارد فرعون را در آن هنگام که گفت آیا مملکت مصر از آن من نیست ؟ اگر عراق را میدید چه میگفت سعید گفت با امیرالمؤمنین چنين مفرماي چه خدای تعالی میفرماید « ودمرنا ما كان يصنع فرعون وقومه وما كانوا يعرشون » ما ابنية فرعون ومردم او را ویران و نابود فرمودیم پس چیست گمان تو بچیزی که خداي تعالي بتدميرش درآورد آنچه می بینی بقیه آن است .

در کتاب ثمرات الاوراق از قاضی فخر الدین عبدالوهاب مصري چند بیتی در باب هرمان

مسطور است که در سال هفتصد و پنجاه و پنجم هجری انشاد کرده است و مطلعش این است

ا مباني الاهرام كم من واعظ *** صدع القلوب ولم يفه بلسانه

الى آخرها - وهم در بعضی کتب نوشته اند اهرام سه هرم است و از عجائب روزگار است

ص: 177

و در روی زمین بعلو و استحکام آن بنیانی نشده است و مینویسد مربعة الاطراف من كل جانب است و محدره الاعالی است از اواخر آن ، مقدار هر يك از آن سیصد ذراع مطابق ذراع معهود آن زمان است و قدماء گفته اند در داخل هرم غربی سی مخزن حجاره و سگ صوان ملونه آکنده از جواهر نفیسه و اموال جمه و تماثیل غریبه و آلات و اسلحه فاخره میباشد که با روغن حکمت چرب کرده اند و تا قیامت خرابی و فسادی در آن پدید نمیشود و در آنها زجاج و آبگینه ایست که نسطوی است و شکسته نمیشود و اصناف عقاقير مركبه ومياه مدبره است و در هرم ثاني اخبار کهنه است که در الواح از سنگ صوان مکتوب کرده اند برای هر کاهنی لوحی است در الواح حکمت و عجائب صناعت و اعمال او در آن لوح مکتوب است و در دیوارها صور اشخاص است مثل اصنام این صناعات را بدست خود ساخته اند در کتاب اخبار الأول محمد عبد المعطى مینویسد چون عبدویه بن جبله از جانب ابی اسحق بن هارون الرشید که همان معتصم خلیفه باشد امارت مصر یافت و تاسال دویست و پانزدهم بپائید و بطرف برقه روی آورد پس از وی از طرف ابی اسحق مذکور عيسى بن منصور رافعی در آغاز سال دویست و شانزدهم بجای او جای گرفت و اعراب مصر و جماعت قبطی آنجا بروی بشوریدند و جنگی عظیم روی داد و جمعی کثیر کشته شدند و مأمون در سال دویست و هفدهم بمصر آمد و برعیسی خشمگین شد و او را خلع کرد و این فتنه بیدار را از وی بشمرد و لشكرها بساخت وبقتل وسبى مفسدین پرداخت و چون فراغت یافت خواست بر حقیقت اهرام آگاه شود و ثلمه از هرم کبیر برگشود تا به بیست ذراع پیوست و بقیه داستان را بطور مسطور یاد نماید ، و از خواب سورید سیصد سال قبل از حادثه طوفان را رقم مینماید و میگوید وزن هر آنه از زر مسكوك دواوقیه از اواقی بوزن هزار دینار بود و ارتفاع هر يك از اهرام صدذراع بذراع ملکی بود مساوی پنج ذراع امروز ما وطول هر يك از جميع جهاتش صد ذراع به ذراع العمل بود و این دو بیت را نیز باضافه اشعار سابق مرقوم میدارد :

ص: 178

بعينك هل ابصرت اعجب منظراً *** على طول ما ابصرت من هرمی مصر

أنافا باكناف السماء و أشرفا *** على الجو اشراف السماك على النسر

و نیز شیخ بهائى عليه الرضوان در مخلاة مینویسد در زمان احمد بن طولون جماعتی در هرم کبیر در آمدند . در یکی از بیوت آن جامى غريب اللون والتكوين بدیدند چون بیرون آمدند يك تن از همراهان خود را نیافتند دیگر باره در طلب او داخل گنبد شدند شخصی عریان که خندان بود بایشان بیرون شد و گفت در طلب من خود را برنج وتعب میفکنید این بگفت و در حال فرار بگنبد بازگشت بدانستند جماعت جن رفیق ایشان را جن زده ساخته و امر این جماعت شایع شد و ایشان را در خدمت احمد بن طولون حاضر ساختند و آن قوم داستان خود را در خدمتش مكشوف ساختند احمد فرمان کرد تا مردمان را از در آمدن در آن هرم منع کردند و آنجام آبگینه را از ایشان بگرفت .

مردی که بامور و عجائب اهرام باخبر بود گفت بناچار بایستی سری در این جام باشد پس آن جام را بگرفت و پر از آب کرد بمیزان در آورد بعد از آن آب را از جام فروریخت و جام را بکشید بهمان وزن بود که پر آب بود سخت در عجب شدند .

بیان پاره حکایات و مکالمات مأمون باجماعت اطباء ومنجمين

در کتاب روضة الانوار مسطور است که بختیشوع از نصارای بغداد و طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و در خدمت مأمون روز میگذاشت اتفاق چنان افتاد که یکی از اقارب مامون را کوفتی عارض شد و مأمون را با او الفت و دلبستگی بسیار بود لاجرم بختیشوع را بفرستاد تا بمعالجه اقدام کند آن طبیب حاذق ماهر انواع معالجات بنمود وسودی ننمود و از نوادر معالجات وفنون طبابت آنچه بخاطر داشت و در کتب اساتید بدید و بجای آورد و البته مفید نگشت و کاری از دست نشد و از مأمون شرمسار همی گشت.

مأمون گفت هیچ خجلت زده مباش چه سعی و جهد خود را بجای آوردی شفا

ص: 179

با خدا است اگر نخواهد بقضارضا ده که ما نیز داده ایم بختیشوع چون مأمون را مأیوس و محزون بدید گفت یا امیرالمؤمنين مرا علاجی دیگر بخاطر اندر است باقبال امير المؤمنين ميکنم اما خطرناك است شاید خداوند عزوجل راست و درست بیاورد .

پس مسهلی ترتیب داد و با اینکه مریض را هر روز پنجاه شصت بار اطلاق میشد آن مسهل را به بیمار بداد در آن روز که مسهل را بیمار بخورد زیاده شد لیکن روز دیگر بایستاد جماعت اطباء از بختیشوع پرسیدند این چه مخاطره بود گفت ماده این اسهال از دماغ بود و این ماده تا بجمله بزیر نمی آمد انقطاع نمیگرفت و من همی بترسیدم که اگر مسهل وهم قوت بیمار با سهال وفا نکند و چون دل از بیمار برگرفتند و از تندرستی وي نومید شدند با خود گفتم باری در مسهل دادن امید هست و در نادادن هیچ امید نیست پس بدادم و خدای تعالی نیکوکر دو قیاس درست آمد .

ازین پیش در ذیل وقایع جنگ ما بين امين ومأمون بداستان شورش سپاهیان بر مأمون و طلب آذوقه و علوفه واضطراب مأمون و تسکین دادن فضل بن سهل او را از راه علم نجوم شرحی مسطور داشتم .

در کتاب بحيره و دیگر کتب باین حکایت اشارت کرده اند و مینویسند مأمون گفت در علم نجوم از فضل بن سهل امری سخت بدیع بدیدم که از هیچکس ندیدم و پيك خرد را در آنجا جز تحیر در دست نباشد چه بعد از شورش لشگر با من گفت چه شود اگر لحظه بر این بام برآئی و بر این منظر بپائی اگرچه این سخنان را یاوه میشمردم لکن برای خوشنودی فضل بجای آوردم فضل در حضور من آمده قرعه کشید و گفت چنان مینماید که تا خلیفه مشرق و مغرب نشوی ازین مکان فرود نیائی گفتم این چه سخن است در این ساعت برای قليل وجهی بدست لشگر زبونم گفت شکیبائی بجوی من بر این سخنان بدل اندر خندان بودم و برای خرسندی فضل در آنجا بنشستم و لشکریان بر شدت و سفاهت می افزودند و همی گفتند بدون خزانه خلافت نشاید یافت بلکه خلافت نصیب آنکس باشد که خزانه بدست دارد و در دارالخلافه نشسته است و غرض لشکریان ازین سخنان برادرم محمد امین بود .

ص: 180

من ازین گونه آزار همی خواستم بزیر آمده نزد ایشان باشم شاید از آن شدت وحدت بکاهند و زبونی و ذلت مرا کمتر بخواهند اما فضل را اصلا بدان سخنان التفاتی و اضطرابی نبود و در اصطرلابی که بجانب آفتاب میداشت مینگریست و لشکر بدان اندیشه برآمدند که آتش بخانه من در اندازند من از شدت سراسیمگی آهنگ بزیر آمدن داشتم و در باطن اصرار فضل را انکار مینمودم فضل سوگند داد لحظه دیگر در بالا باش و بزیر نیائی الله که بزیر میامگر با خلافت زمین .

چون ساعتی برگذشت فضل گفت هیچ جمازه از دور ظاهر میشود من بغلام گفتم بنگر چیزی بنظرت میرسد یکی از غلامان گفت از دور سیاهی معلوم میشود اما یقین نیست چیست مع الحكاية جمازه بهمان نسبت که فضل گفته بود رسید پاره از لشکریان استقبال کردند گفت مژده باد که طاهر علی بن عیسی بن ماهان را بکشت و اينك سرش را می آورند چون لشکر این خبر بشنیدند بقدم اعتذار و چاپلوسی پیش آمدند و من بادل خرم و خاطر بی غم فرود آمدم .

و نير در روضة الانوار مسطور است که احمد بن عمر سمرقندی در کتاب اربع مقالات نوشته است که یعقوب بن اسحق کندی بردین یهود بود اما فیلسوف عصر خود و حکیم روزگار بود و در خدمت مأمون بسی تقرب داشت یکی روز بمجلس مأمون درآمد و بر فراز دست فاضلی از افاضل جای ساخت آن فاضل بر آشفت و گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر فضلای اهل اسلام بنشستن تقدم خواهی یعقوب گفت بدان سبب که آنچه دانی دانم و آنچه دانم ندانی ، شخص فاضل يعقوب را در علم نجوم ماهر و از دیگر علوم بی بهره میدانست گفت من بر پاره کاغذی چیزی مینویسم اگر باز نمائی که چه نوشته ام ترا مسلم دارم و در این کار با یکدیگر گرو بستند که اگر یعقوب ببرد فاضل عبای خود را بدو دهد و اگر فاضل ببرد یعقوب استری مکلل بایراق که بر در بودوهزار دینار بها داشت بدو گذارد.

آنگاه فاضل دوات بخواست و در پاره کاغذی چیزی برنگاشت و در زیر مسند مأمون بگذاشت يعقوب ارتفاع گرفت و طالع درست و رایجه کشید و تقویم کواکب بنمودو

ص: 181

تأمل بفرمود و با مأمون گفت ای امیرالمؤمنین بر این کاغذ چیزی نوشته است که اول آن نبات بود و آخر حیوان شده است مأمون آنکاغذ را بیرون آورد بر آن نوشته بود عصای موسی مامون بعجب اندر شد و با آن شیخ ملاطفتها بفرمود پس یعقوب عبائی را که در برابر استر گرو بود از دوش فاضل برداشت و این حکایت در بغداد و فارس و عراق منتشر گردید .

فقیهی از فقهای بلخ از آنجا که تعصب دانشمندی میکشیدند کتاب نجومی در دست گرفت و کاردی بآستین نهاد بآن قصد که اورا بکشد، پس بمجلس درس یعقوب حاضر شده و اور اثنا گفت و گفت میخواهم از علم نجوم نزد تو چیزی بخوانم یعقوب گفت تو از جانب مشرق بکشتن ما آمده نه بدرس خواندن لیکن از آن پشیمان شوی و علم نجوم بخوانی و در آنعلم

بعد کمال بالغ گردی و در میان امت محمد صلی الله علیه وآله در شمار منجمان بزرگ شمرده گردی .

در مجلس او از بزرگان بنی هاشم و معارف و اعیان بغداد جمعی حضور داشتند سخت در عجب شدند ابو معشر اقرار کرد و کارد را از میان کتاب بیرون آورد و بشکست وبینداخت و زانو خم داد و پانزده سال شاگردی نمود تا در علم نجوم بدرجه کمال رسید صاحب روضة الانوار گوید اینکه سمرقندی نوشته است که یعقوب کندی یهودی بود چنان مینماید که مطابق واقع نباشد جه آباء کندی در عداد اهل اسلام بوده اند و ظاهر كلام بعضی علماء آن است که کندی مسلمان بود و این طاوس علیه الرحمه از پاره نقل کرده است که کندی شیعه بوده است و این بسی استبعاد دارد که شخص ذمی در مجلس خلیفه اسلام بر عالم مسلمان تقدم تواند گرفت .

راقم حروف گوید : ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح احوال ابی معشر جعفر منجم و افعال غریبه او در پیدا کردن شخص مخفی اشارت رفت .

ص: 182

بیان باره حکایات متفرقه مأمون با پاره معاصرین از اشخاص متفرقه

مسعودی در مروج الذهب مينويسد ثمامة بن اشرس گفت روزی در مجلس مأمون بودیم در این اثنا یحی بن اکثم صیفی درآمد و حضور من در آن مجلس بروی ثقیل بود پس از پاره مسائل فقهیه در میان آوردیم یحیی در یکی از مسائل که دایر شده بود گفت این قول عمر بن خطاب وابن عمر وعبدالله بن مسعود وجابر است گفتم جملگی بخطا رفته اند - و ازوجه دلالت غفلت کرده اند یحی این گونه تخطه و این نوع کلام را از من عظیم شمرد و در نظرش بزرگ شمرد و گفت ای امیرالمؤمنین همانا ثمامه اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله را بتمامت منسوب بخطا وغفلت مینماید سبحان الله ای ثمامه آیا این گونه باید گفت گفتم ای امیرالمؤمنین یحی بآنچه گوید و بآنچه او را بآن تشنیع و تقبیح نمایند باکی ندارد .

آنگاه روی بایحی آوردم و گفتم آیا تراگمان چنان نیست که در حضرت خدای تعالى حق با یکی است گفت بلی گفتم پس چنان میدانی که نه تن خطا کرده اند و يك نفر که دهمین باشد بصواب رفته است اما من میگویم دهمین خطا کرده است معنی این انکار تو چیست میگوید اینوقت مأمون نظر بمن آورد و تبسم نمود و گفت ابو محمد یحی نمیدانست که جواب میدهی با این جواب .

یحی گفت این حال چگونه باشد گفتم آیا نمیگوئی حق در واحد است گفت آری گفتم آیا خداوند عزوجل خالی میگذارد این حق را از گوینده که بآن قائل شود از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله گفت نی گفتم آیا نزد تو کسیکه مخالف این کند و قائل بآن نشود از حق بخطا رفته است گفت بلی گفتم در آنچه عیب میکردی خود اندر شدی و بآنچه انکار مینمودی و بآن شنعت مینمودی قائل شدی و دلالت من از تو واضح تر است زیرا که من ایشان را در ظاهر خطاکار خواندم و کل مصیب عند الله الحق

ص: 183

و تو ایشان را عند الخلاف تخطئه نمودی و مرا رسانید دلالت بقول بعضی ایشان و هركس مخالف من شد او را تخطئه کردم و تو تخطئه نمودی کسی را که با تو در ظاهر کار مخالف شد و عند الله عز وجل .

و نیز مسعودی در مروج الذهب میگوید یحیی بن اکثم قبل از آنکه رشته کارش در خدمت مأمون مؤکد و بنای تقربش مشید شود قاضی بصره بود از آن در خدمت مأمون عرضه

داشتند که يحيى از کثرت لواطه اولاد ایشان را فاسد کرده است مأمون گفت چه بودی قبل از صدور احکامش این طعن را بروی میزدند گفتند یا امیرالمؤمنین همانا از وی فواحش آشکار او ارتکاب کبائر از وی نمودار گشت و بعد استفاضه رسید یا امیر المؤمنين یحیی همان کسی باشد که در صفت علمان و سیمین کودکان و طبقات ایشان و مراتب ایشان در اوصاف ایشان گوینده است مأمون گفت چه میگوید پس حکایات او را که شامل جمله از آنچه او را بدان نسبت میدادند بود و از وی حکایت کرده بودند بمأمون دادوهوقوله :

اربعة تفتن الحاظهم *** فعين من يعشقهم ساهرة

فواحد دنياه في وجهه *** منافق ليس آخرة

و آخر دنياه مقبوحة *** من خلفه آخرة وافرة

و ثالث قد حاز كلتيهما *** قد جمع الدنيا مع الاخرة

و رابع قد ضاع ما بينهم *** لیست له دنيا و لا آخرة

مأمون این ابیات را بسی منکر شمرد و عظیم دانست و گفت كدام يك از شما این شعر را از وی شنیده اید گفتند این اشعار که در حق ما گفته است بحد استفاضه رسیده است مأمون بفرمود تا کودکان را از مجلس بیرون آوردند و او را از قضاوت آنجماعت عزلت داد و ابن ابی نعیم این شعر را در حق یحیی و بآن کار که در بصره بر آن میگذرانید گفته است :

يا ليت يحيى لم يلده اكثمه *** ولم تطاء ارض العراق قدمه

الوط قاض في العراق نعلمه *** ای دواة لم يلقها قلمه

و ای شعب لم يلجه ارقمه

ص: 184

راقم حروف گوید : ترجمه این شعر را در کلیات شیخ سعدی علیه الرحمه در باب مضحکات باید خواست و ازین پیش در ذیل احوال حماد عجرد در مجلدات مشكوة الادب رقم کردیم که فرزندان محمدامین یا دیگری از اعیان را معلم و بلواطه استادی کامل العيار بود یکی از شعرا این شعر را بگفت و بخدمت خلیفه فرستاد :

یا امین الله لا تنم *** وقع الذئب في الغنم

ان حماد عجرد *** شیخ سوء قد اغتلم

بین فخذيه حربة *** في غلاف من الادم

ان رأى ثم غفلة *** مجمج المیم بالقلم

بالجمله مسعودی میگوید دوران روزگار گردشهای خود را بنمود و چرخ بوقلمون نمایشهای گوناگون و یحیی بمأمون پیوست و ندیم او گشت و در امورات ملکی و مملکتی متصدی و نافذ الامر گردید و یکی روز مأمون در ذیل صحبت گفت یا ابا محمد کیست گوینده این شعر :

قاض يرى الحد في الزنا ولا *** يرى على من يلوط من بأس

قاض عصر ما که در زنا حد میزند لکن بر لاطی با کی نمی بیند یحیی گفت ای امير المؤمنين وى أبو نعیم است که این شعر گوید :

امیرنا يرتشي و حاكمنا *** يلوط و الرأس شر ما رأس

قاض يرى الحد في الزنا ولا *** یرى على من يلوط من بأس

ما احسب الجور ينقضى وعلى *** الامة وال من آل عباس

مامون چون خود را در شمار اجله و ارکان پاره طبقات و جائران دید ساعتی سر بخجلت بزیر افکنده پس از آن سر برآورد و گفت ابو نعیم را بخاک سند نفی نمایند .

شأن ومنزلت وقانون یحیی این بود که هر وقت با مأمون بر مرکب بر نشستی و بسفری روی آوردی با منطقه و کمر بند وقباء و شمشیر حمایل کرده راه سپردی و در فصل زمستان با قباهای خز و قلنسوهای سمور و سروج مکشوفه بر نشستی و امر او در لواط چنان فاش و مشهور شده بود که مأمون بدو امر کرد که جمعی را که خواهد برای

ص: 185

خود برگزیند تا چون هروقت سوار شوند در امور او متصرف باشند .

لا جرم قاضی یحیی چهارصد تن پسر مشك موی ماهروی سیمین کفل پر قول و غزل با چشمهای پرخمار و دیدارهای مهر آثار براي خود اختیار کرده وظیفه و وجیبه در بهای آن جنس بدیع مکتوم و در حق آنها مقرر و معلوم داشت ازین روی برکوب آنمر کوبهای مرغوب و نزول آن سوارهای بطىء الانزال مفتضح ورسوا و چون چهره های رخشان ایشان شناخته و نمایان گشت .

و راشد بن اسحق در حق يحيى وافعال و اطوار اور اختیار او غلمان دور نشان را این شعر بگفت.

خلیلی انظرا متعجبين *** لأظرف منظر مقلته عيني

لفرض ليس يقبل فيه الا *** اسیل الخد حلو المقلتین

والاکل اشعر اکثمی *** قلیل نبات شعر العارضین

يقدم دون موقف صاحبيه *** بقدر جماله و بقبح ذین

يقودهم الى الهيجاء قاض *** شديد الطعن بالرمح الرديني

اذا شهد الوغى منهم شجاع *** تجدل للجبين و لليدين

يقودهم على علم و حلم *** ليوم سلامة لا يوم حين

و سار الشيخ منحنياً عليه *** بمصرعه يجوز الركبتين

يغادرهم الى الاذقان صرعى *** و كلهم جريح الخصيتين

و نیز راشد بن اسحق این شعر را در حق یحیی گوید :

وكنا نرجى ان نرى العدل ظاهراً *** فأعقبنا بعد الرجاء قنوط

متى تصلح الدنيا ويصلح اهلها *** و قاضی قضاة المسلمين يلوط

قاضي القضاة شمس الدين ابو العباس احمد بن ابراهيم بن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان میگوید ابو محمد بن اكثم بن محمد بن قطن بن سمعان بن شيخ التميمى الاسلامي المروزی از فرزندان اكثم بن صیفی حکیم عرب است و مسعودی در مروج الذهب بعداز حکایت مذکور در نسب او میگوید یحیی بن عمر بن ابی رباح از اهل خراسان از مدینه

ص: 186

مرو مردی از بنی تمیم است مامون در سال دویست و پانزدهم بروی خشمناك شد و این وقت مأمون در مصر بود و او را در همان حال که مغضوب بود بعراق روانه کرد و او را در فقه وفروع واصول فقه مصنفات ، و دیگر کتاب التنبیه است و در میان او وا بوسلیمان احمد بن ابی دواد مناظرات کثیره است .

بالجمله ابن خلکان میگوید در قاضی یحیی چیزی که او را بدان نکوهش توان کرد نبود مگر همین عملی که او را بدان منسوب داشته اند و شایع است یعنی لواط اما احمد بن حنبل منکر این معنی بود و یحیی مردی ذوفنون بود و هر کس را بدیدی که در علمی مخصوص مهارت داشت از علمی دیگر از وی پرسیدی تا او را خجل بنماید مردی از اهل خراسان که ذکی و حافظ بود بر یحیی وارد شد و با وی مناظره کرد و او را ذوفنون دید پرسید در حدیث نظر داری گفت آری گفت از اصول چیزی محفوظ داری گفت از شريك از ابو اسحق از حارث در حفظ دارم که علی علیه السلام فرمود مردی لوطی را رجم کردند قاضی یحیی لب از سخن فروبست د باوی تکلم نکرد .

خطیب در تاریخ بغداد گوید وقتی دو پسر مسعده که در حسن و جمال دو گوهر درج سعادت و در فلك دلبری دواختر برج لطافت بودند بر یحیی در آمدند چون آن پیر کهن روزگار که استاد فن و کار بود آن دو سرو روان را در صحن سرای خرامان دیداین شعر بخواند:

یا زائرينا من الخيام *** حياكما الله بالسلام

لم تاتیانی و بی نهوض *** الى حلال و لا حرام

يحزنني ان وقفتها بي *** وليس عندى سوى الكلام

دریغ و افسوس همی دارد که وقتی آن دو نوگل بی خار در دیدارش دیدار گشودند که او را حالت نهوض وقدرت نعوظی در کار نیست و در میدان سهام ألحاظ ایشان جز اسنان الفاظ در دست ندارم وقضای مرام جز بادای کلام چاره نتوانم و از آنچه میتوانستم سخن گفت یا در و گوهر سفت بپژمرد و بخفت پس از آن آن دو گلنذار را در کنار آورد و با ایشان بممازحت وملاعبت بگذرانید تا برفتند ، بعضی گفته اند عزل قاضی القضاة

ص: 187

بواسطه این ابیات بود .

ابن خلکان گوید در پاره مجامع دیدم که یحیی بن اکثم با حسن بن وهب برادر سلیمان بن وهب مزاح و شوخی نمود و اینوقت حسن كودك بود و يحيي او را بشكنج میسپرد، حسن از کردار وی بخشم اندر شد یحیی این شعر بخواند :

ايا قمراً جمشته فتغضبا *** و أصبح لي من تيهه متجنبا

اذا كنت للتجميش والعض كارهاً *** فكن ابداً يا سيدى متنقبا

ولا تظهر الاصداغ للناس فتنة *** و تجعل منها فوق خديك عقر با

فتقتل مسكيناً و تفتن ناسكا *** وتترك قاضى المسلمين معذبا

میگوید ایماهی که از شکنجی در خشم و از من کناری گیری بعد از گزیدن با نگشتی بكراهت اندری ، باری این چهر مهر آسا را در سحاب نقاب بپوش و دل شیخ و شاب را در دیکدان حسرت مجوش و آن دو صدغ همایون رامنمای و مردمان را به فتنه دچار مساز و دو زلف تا بدار را بر آن دو گونه آبدار نگونسار مدار چه در این کار و کردار مسکینی سالك ومحزوني ناسك را ميگشی و قاضی مسلمانان را معذب میگردانی ، واگر بجای قاضی لاطی هم گفته بود بی مناسبت نبود .

احمد بن یونمر ضبی گوید ابن زیدان کاتب در حضور قاضی یحیی بن اکثم مشغول نگارش بود و پسری آفتاب مثال و ماهروی بود قاضی خد لطیف آن نگار را که گلگون و چون برف و خون بود در حال نگار بفشار دو انگشت محبت که از میلان قلب و همچنان شوقی بود فکار ساخت آن رشك قمر شرمگین و خجل گشت و قلم از انگشتهای چون قلم بیفکند یحیی گفت قلم برگیر و آنچه بر تو املاء مینمایم بنویس پس از آن ابیات مذکوره را بنوشت ابن خلکان بداستان يحيى و شعر ابی نعیم اشارت کرده و چندی از اشعار سینیه که بیتی چند مسطور شد مذکور نموده از آنجمله است :

ترضى بيحيى يكون سايسها *** و ليس يحيى لها بسواس

يحكم للأمرد العزيز على *** مثل جرير و مثل عباس

ابن خلکان میگوید وقتی قاضی یحیی بن اکثم با مردی که با اوانس ومزاح داشت

ص: 188

گفت مردمان درباره من چه گویند گفت جز خیر و خوبی نمیشنوم گفت از توسؤال نکردم که در تزکیه من سخن کنی گفت از مردمان میشنوم که جناب قاضی را مأبون میدانند قاضی لب بخنده برگشاد و گفت خداوندا ما را بیامرز آنچه از ما مشهور است جز این است یعنی مرا لاطی میخوانند نه ملوط میگویند .

چون اینگونه حکایات در خدمت مأمون از قاضی یحیی متواتر شد خواست تا او را امتحان نماید مجلسی برای این کار خلوت کرد و یحیی را احضار نمود و مملوکی خرزی را که چهری دلاویز و موئى مشك بيز داشت بخواند و با او مقرر داشت که در حضور مأمون ويحيى تنها بایستد و هر وقت مأمون بیرون شود آن غلام مهر غلام از دیحیی توقف کند و بدیگر جای نشود ، بالجمله چون یحیی در خدمت مامون در آنمجلس بمحادثه چندی بنشست و مأمون بعنوان قضای حاجتی برخاست و برفت و آن غلام چون ماه فروزان در جای بایستاد مأمون در گوشه و کنار بتجسس بایستاد و غلام را فرموده که چون مامون بیرون شود با یحیی ببازی و شوخی اندر شود و چنان میدانست که یحیی از خوف مأمون با او بجسارت نمیرود و چون غلام با یحیی ببازی و شوخی در آمد مامون از یحیی شنید که همی گفت « لولا انتم لكنا مؤمنين » پس مأمون داخل شد و این شعر را میخواند .

وكنا نرجى أن نرى العدل ظاهراً *** فاعقبنا بعد الرجاء قنوط

متى تصلح الدنيا و يصلح اهلها *** و قاضي قضاة المسلمين يلوط

گمان ما چنان بودی که عدل ظاهری بیسیم لکن پس از این امیدواری نومید شدیم چگونه دنیا و اهل دنیا را حال صلاح و صلاحیت روی خواهد داد و حال اینکه قاضي القضاة مسلمانان لواطه مینماید و این دو بیت از ابو حکیمه راشد بن اسحق كاتب است و او را در حق قاضی یحیی اشعار بسیار است چنانکه پاره مسطور شد .

وهم ابن خلکان گوید چون مأمون در سال دویست و پانزدهم در دهم محرم داخل مصر و در سلخ شهر صفر همان سال از مصر بیرون شد قاضی یحیی بن اکثم با او بود و قضاوت مصر را با او گذاشت و یحیی سه روز در مصر حکومت کرد و از آن پس با مامون بیرون آمد و بهمین جهت ابن زولاق او را در جمله قضات مصر رقم کرده است و این با

ص: 189

روایتی که از مسعودی در خشم و غضب مأمون بر یحیی و اخراج او را از مصر بعراق رقم کردیم موافقت ندارد بالجمله قاضي القضاة شمس الدين بن خلکان از ادبا و مورخین نامدار است او نیز با پسران سیم عذار میل و عشقی مفرط دارد و شعرها در باره معشوق خود گفته در وفوات الوفیات در ذیل حال او مبسوط است و یکی از متعصبین اهل سنت و جماعت است معذلک با اینکه از نگارش پاره مطالب نکوهیده در حق اعیان امساك مینماید در اینجا درباره قاضی القضاة يحيى بن اكثم مشروح میدارد شاید بسبب این است که چون خود ابن خلکان نیز در این فعل شنیع و میل بآن جنس بديع حامل مكان سمين و منیع است خواسته است معلوم دارد که امر تازه نیست بلکه قاضی القضاة بزرگ روزگار يحيي بن اکثم نیز دچار این کار و حامل این بار بوده است .

لیس اول قاروره ثقبت فى الزمان *** ولیس اول مستهدف يهدف بالسنان

اگرچه این عمل در میان آنجماعت چندان قباحتی و اشاعتش چندان وقاحتی ندارد مگر داستان امین وکوثر که خلیفه روزگار بود نهایت شهرت ندارد بلکه بر حسب فتوی پاره از مفتی ها از لوازم سفر و شرایط مسافر است .

در مروج الذهب مسطور است که وقتی کلثوم عتابی بر در مأمون ایستاده بود در این اثنا یحیی بن اکثم که مقرب آستان خلافت بنیان بود نمودار شد عتابی گفت چه باشد که امیرالمؤمنین را از توقف من بر درگاه او آگاهی دهی یحیی گفت من حاجب نیستم عتابی گفت من خود میدانم تو نه حاجبی لکن مردی دارای فضل باشی و هر صاحب فضلی معین و معوان مردمان است .

یحیی گفت همیخواهی مرا براهی راه سیار داری به راه من است عتابی گفت همانا خدای تعالی ترا بجاه و نعمت خدائی ملحق ساخته و این دو نعمت با زیادت بر تو اقامت دارند اگر شکر آنرا بگذاری ، وكم واندك و بی دوام گردند اگر کفران ورزی و من امروز برای تو از تو برای وجود تو خوبترم چه بر زیادت نعمت تو در حق تو دعا میکنم و تو از این کار را با داری و برای هر چیزی زکاتی است وزكاة جاه و مرتبت این است که در حق مستعين بذل نمائى .

پس يحيى بخدمت مامون اندر شد و مأمون را بآن خبر مخبر ساخت مأمون

ص: 190

بفرمود تاعتابی را بحضورش در آوردند و اینوقت اسحق بن موصلی در مجلس مأمون حاضر بود مامون اجازت داد تا عتابی بنشست و با او روی آورد و از احوال او وشأن او بپرسید عتابی با زبانی گویا و بیانی شیوا و تقریری ملیح او را پاسخ داد مأمون را از ظرافت و محاورت او خوش آمد و بملاعبت ومزاح او شروع نمود و شیخ را گمان چنان رفت که مگر مامون او را خفیف میخواهد پس واهد پس گفت با امير المؤمنين الايناس قبل

الابساس : انس گرفتن قبل از نعمت دادن است .

کلام عتابی بر مأمون مشتبه ماند و با سحق نظر آورد پس از آن ملتفت شد و گفت آری هزار دينار است فى الفور حاضر کردند و در پیش روی عتابی بر نهادند و بعد از آن او را بمفاوضت بخواند و مأمون اسحق را در مزاح وعبث با او اغراء و تحريص همی نمود اسحق روی با عتابی آورد و از هر باب و هر علم و هرگونه مطلب که عتابی را در نظر بود ، باوی سخن می آورد و با او معارضه کرد و عتابی از وی در عجب رفت و نمیدانست وی اسحق است .

آنگاه با مأمون گفت آیا امیرالمؤمنین اذن میدهد که از اسم و نسب این مرد پرسش کنم و چون مأذون شد با اسحق گفت کیستی و نام تو چیست گفت از جمله مردمانم و نامم « کل بصل » است عتابی گفت اما نسبت را همانا بدانستم و اما این اسم منکر است و کل بصل از اسماء نیست اسحق گفت تا چندانصافت اندك است مگر کلثوم اسم نیست بصل که اطیب از ثوم است (1) کلثوم بضم اول کسی است که روی ورخسارش پرگوشت است کلثمه گوشت گرد آوردن روی است بصل پیاز وثوم سیر است .

عتابی با اسحق گفت خداوند ترا بکشد که تا چند ملاحت داری مانند این مرد به شیرینی و حلاوت ندیده ام آیا امیر المؤمنين اجازت میدهد که باوی همان شده معاملت کنم که او با من کرده است(2) چه سوگند باخده ای بر من چیره مأمون گفت بلکه اینکار بر توموفر و مقرر است و اسحق را نیز بمانند این امر میکنم آنگاه

ص: 191


1- منظور اینست که نام تو کلثوم است و کل ثوم یعنی سیر بخور نام من كل بصل است یعنی پیاز بخور و چون ما نمی ندارد که اسم توکل ثوم باشد ، پس اگر نام من كل بصل باشد بی اشکال تر است زیرا پیاز از سیر کم بوتر است.
2- یعنی هزار دینار صله را باو بدهم .

اسحق بمنزل خود برفت و عتابی بقیت آنروز را در خدمت مأمون بمنادمت بگذرانید.

عتابی از اهل زمین جندقنسرین و عواصم بود و در رقه از دیار در رقه از دیار مصر سكون می ورزید و در فنون علم و قرائت وادب و معرفت و ترسل و حسن نظم کلام و كثرت حفظ وحسن اشارت و فصاحت لسان و براعت بیان و ملوکیت مجالست ويراعت مكاتبت وحلاوت مخاطبت وجودت حفظ و صحت قریحه بدرجه و مقامی نایل بود که بیشتر مردمان را در عصر اومانند او ممکن نبود از کلمات او دانسته اند « كاتب الرجل لسانه وحاجبه وجهه و جلیسه کله » و از این است که گفته صاحب هرکس نشان منزلت و مقام و اخلاق اوست و نویسندۀ هر کس زبان اوست چه تا زبان نگوید در قلم نیاید پس از نخست باید بیندیشد و از روی فکر و عقل نطق کند چه بعد از گفتن خواه پسند یا ناپسند نویسندگان روزگار در دفاتر خلود ثبت و ضبط خواهند نمود و عتابی در این باب این شعر را بنظم کشیده است :

لسان الفتى كاتبه *** و وجه الفتى حاجبه

و ندمانه كله ***و كل له واجبه

پس اگر شخص گشاده روی و نيك خوى باشد چنان است که حاجبی براین صفت دارد و بالعکس فبالعكس و ندیم شخص همۀ شخص است چه نماینده اخلاق و اوصاف وشمايل ومخائل اوست « يعرف المرء بجلیسه »زیرا که تاکسی در تمام اخلاق باکسی موافق و مساوی نباشد جلیس او نتواند بود پس این دو تن آئینه سر تا پا نمای یکدیگر انداز این است که گفته اند: هم نشین تو از تو به باید * تا تورا عقل و دین بیفزاید

و هم از عتابی نقل کرده اند که میگفت « اذا ولیت عملا فانظر من كاتبك فانما يعرف مقدارك من بعد عنك بكاتبك واستعقل حاجبك فانما يقضى عليك الوفود قبل الوصول اليك بحاجبك واستكرم واستطرب جليسك ونديمك فانما يؤذن للرجل بمن معه »چون بامارت و حکومتی منصوب شدى نيك بينديش نویسنده تو کیست و برچه پایه و مایه کسی است چه مقدار تراکسانی که از تو دور هستند بکاتب تو میدانند یعنی از نگارش مراسلات و احکام و مکاتبات تو میزان عقل و علم و ما به وجودی تو معلوم میشود و این

ص: 192

بدست كاتب تو است ، پس ببایست كانب تو بعقل وفضل وعلم وحلم و بصیرت و خبرت و دیانت و امانت و قناعت و عفت و ادب و فرهنگ و دیگر اخلاق حميده وصفات لازمه کتابت ممتاز باشد تا معین تو گردد و تو را از خطاوخلل وزلل محفوظ دارد .

و باید دربان تو بشرف اوصاف حمیده عقل و شرف شناسایی مردمان و عفت و دیانت کامیاب باشد چه کسانیکه بدرگاه تو وفود مینمایند از نخست او را می بینند و از آن پس بخدمت تو میرسند و بهرگونه صفاتی که در حاجب تو بنگرند تو را نیز دارای آن و در و در میزان وی شمارند و در کار مجالس و ندیم خود چندانکه توانی سعی کنی که دارای محامد اخلاق توحکم نماید .

میگوید وقتی کاتبی باندیمی در مقام تفاخر در آمد کاتب گفت من معونه هستم و تومؤنة يعنى من بارز حمات مخدوم را حمل میکنم و تو سربار او میشوی و من برای جد و کوشش هستم و تو برای هزل و مزاح و من برای شدت و سختی در کارم و تو برای لذت و کامکاری و شاهد بازی ، من برای روز حرب و جنگ هستم و تو برای سلم و درنگ ندیم گفت من برای نعمث هستم و تو برای نقمت و من برای حظوتم و تو برای مهنة و من در مجلس أمير ورئيس جالسم و تو باید رعایت باحتشام کنی و در حال قیام باشی « انامونس تداب لحاجتي وتسعى بمافيه سعادتي » ومن شريکم و تو معيني و من ندیم هستم و تو قرینی و من ازین روی ندیم نامیده شده ام که چون از من مفارقت گیرند پشیمانی و ندامت یا بند .

راقم حروف گوید : کاتب و ندیم هر دو در نهایت وجوب، ووجود هر يك در مقام خود در کمال لزوم است اما عموماً كاتب معين ومقوى عمل و بدن است و ندیم مقوی روح وعقل و دماغ است و مطلقا بركاتب مقدم است معذالك اگر كاتب را در مراتب خود کمالی و ندیم را در مقامات قصوری باشد آنکاتب را براین ندیم طبعاً تقدم خواهد بود .

در فوات الوفيات مسطور است که عتابی را رسائل و اشعار و ادب و فرهنگ و مصنفات بدیعه است از آنجمله کتاب المنطق وكتاب الاداب وكتاب فنون الحكم و كتاب الخيل

ص: 193

و کتاب الالفاظ است و در مدح رشید و مأمون انشاد شعر مینمود و با بر امکه انقطاع داشت چنانکه ازین پیش در ذیل احوال بر امکه بیاره اشعار و حالات او و نجات او بدستیاری و شفاعت برامکه از سطوت رشید گذارش نمودیم و صاحب فوات الوفيات بداستان مناظره او با اسحق در مجلس مأمون چنانکه مذکور شد نگارش میگیرد و میگوید اسحق گفت آیا منکر میداری که اسم من كل بصل باشد با اینکه اسم توکلثوم است وکل - ثوم از اسماء هست آیا بصل از ثوم اطیب نمیباشد و بقیه حکایت را با اندک تفاوتی مینگارد.

و میگوید : مأمون بعد از آنکه حدیثی طولانی در میان ایشان گذشت گفت اکنون که با هم متفق شدید بایستی بحالت منادمت باز شوید لاجرم عتابی بمنزل اسحق برفت و در آنجا در خدمت اسحق اقامت گزید ، و راق گوید عتابی را نگران شدم که در دروازه شام اكل طعام مینمود گفتم ويحك آيا شرم نميگيري که در چنین مکان نان میخوری؟ گفت آیا چنان میدانی که اگر مادر سرائی باشیم و در آنجا گاوی باشد تورا حشمت گاو مانع از اکل خواهد بود گفت مانع نیست گفت صبر کن تا بر تو معلوم نمایم که این مردم از گاوی بیش نیستند .

آنگاه برخاست و شروع بوعظ و داستان رانی و دعا خوانی نمود تا جمعی کثیر برگردش انجمن کردند آنگاه برای ایشان حدیث کرد که من غير وجه بمن روایت رسیده است که هر کس زبان خود را بر روی نرمه بینی خود کشاند داخل آتش نمیشود بمحض اینکه جماعت حضار این سخن را بشنیدند هیچکس برجای نماند مگر اینکه زبان خود را از دهان بیرون کشید و بجانب بینی خود در آورد و تقدیر چنان همی کرد که آیا بآنجا نمیرسد یا میرسد و هیچکدام آن فهم و ادراك نداشتند که اولا این خبر چیست ومدرك ومأخذ و راوی و مروی عنه کدام است دیگر اینکه چگونه تواند شد که زبان بآنجا برسد فرضاً اگر برسد چه مناسبت دارد که اسباب نجات از نار باشد .

و چون پراکنده شدند عنابی گفت آیا با تو نگفتم این مردم گاو هستند ، انشاء الله تعالی بعد ازین باحوال عتابی اشارت میشود ابن خلکان در وفیات الاعيان مينويسد مأمون الرشيد ابوزكريا يحيى بن زياد معروف بفراء دیلمی را موكل ساخته بود که دو پسرش

ص: 194

را علم نحو بیاموزد .

چون روزی از ایام در رسید فراء خواست از جای برخیزد و از پی پاره حوائج خود شود آن دو پسر هر دو از جای برجستند تا نعل او را در پیش پای استاد بزرگوار بگذارند و در میان آن دو پسر نزاع افتاد که هر يك خواستی در آنخدمت بر دیگری تقدم جوید تا آخر الامر مصالحه بر آن تقریر گرفت که هر یکی حامل يك نعل شوند پس هر دو تن نعلین او را پیش گذاشتند و از آن طرف قانون مأمون بر آن بود که در هر کاری جاسوسی و خبر بری داشت این خبر را نیز در خدمتش بعرض رسانیدند مأمون در طلب فراء بفرستاد و او را حاضر ساخت چون او را بدید مامون گفت عزیزترین و گرامیترین مردمان کیست؟ گفت عزیزتر از امیرالمؤمنین هیچکس را ندانم گفت آری عزیزتر از وی آنکس باشد که چون بر میخیزد دولی عهد مسلمانان در کار تقدیم نعل او باهم بمقاتله می پردازند چندانکه هر يك از ایشان راضی میشود که يك نعل او را حامل شود و نزد او حاضر کند .

فراء گفت با امیر المؤمنین خواستم ایشان را ازین کار منع نمایم لکن از آن بترسیدم که ایشانرا از مکرمتی که بآن سبقت گرفته اند باز دارم یا نفوس ایشان را از شریفه که نفس بر آن حریص است در هم شکنم و بتحقیق که از ابن عباس رضی الله عنهما مروی است که گاهی که حسن و حسین علیهما السلام خواستند از نزد او بیرون شوند رکاب ایشان را بگرفت تا سوار گردند یکی از کسانیکه در آنجا حاضر بود گفت : آیا برای این دو نو جوان خرد سال رکاب میگیری با اینکه تو از ایشان سال برده تری ؟

ابن عباس در جواب آن شخص گفت خاموش باش ای جاهل شناسای فضل ذوى الفضل جز صاحب فضل نتواند بود مأمون گفت اگر فرزندان مرا ازین کار بازداشته و ممنوع نموده بودی از لطمات نکوهش و ملامت و عتابت دردناک میساختم و گناهی بر تو فرود می آوردم و این کاری که فرزندان من کردند از شرف ایشان و بلندی منزلت ایشان نکاست بلکه قدر ایشان را رفیع و جوهر ایشان را ظاهر نمود و هم از ارتکاب این امری که ایشان کردند فراست ایشان بر من معلوم شد و مرد هر چند بزرگ باشد از سه چیز

ص: 195

نمیتواند خود را بزرگ بداند یکی از تواضع و فروتنی نسبت بسلطان خودش و دیگر پدر خودودیگر آموزگار خودش و من در عوض این کاری که ایشان نمودند بیست هزار دینار بایشان بدادم و نیزده هزار در هم ترا دادم دست مزد حسن ادب و نیکو آموزگاری بایشان .

راقم حروف گوید : اینکه مامون در این مقام بهريك از پسرهای خود ده هزار دينار و بفراء معلم ایشان ده هزار در هم بدادخواست باز نماید که مقام ایشان را رفعتی خاص است که فراء و امثال او را نیست و اگر در حالت تعلم و تعلیم رعایت معلم شود چون موقع باريك ونوبت نمايش اصل و بدل گردد بآنچه باید مکشوف آید در پرده نمی ماند و مقام خلافت واولاد خلفاء بارعیت و اولاد رعایا یکسان نیست و اینگونه ملاحظات مخصوص بنفوس سلاطین پادشاهان است دیگران دارای این دقایق و ملاحظات نمی باشند وازین پیش در ذیل احوال هارون الرشيد و طی این کتابها وسال وفات فراء باحوال او اشارت رفته است .

و نیز در وفیات الاعیان مسطور است که ابو محمد يحيى بن مبارك مقرى نحوى لغوى معروف به یزیدی که در طی این کتب مباركه و سال وفات او بپاره حالات او اشارت کرده ایم و این ابو محمد یزیدی معلم مأمون بود و رشید امر کرده بود که مأمون را بحرف ابی عمرو یعنی قرائت او قرآن بیاموزد و کسائی را که معلم امین بود فرمان شده بود که او را بقراءت حمزه قرآن تعلیم نماید روزی نزد مأمون بود و مأمون از مسئله از وی سؤال کرد گفت لا و جعلني الله فداك يا اميرالمؤمنین مامون گفت خیر و خوبی تو با خدای باد سوگند با خدای هرگز در هیچ موضعی و او گذاشته نشده است که ازین موضع نیکوتر باشد یعنی وجعلني الله فداك كه در لفظ فراء جاری شد آنگاه او را صله بزرگ بداد و بر مرکبی راهوار بر نشاند .

یزیدی گوید روزی بخدمت مأمون در آمدم و دنیا تر و تازه و در خدمت وی دخترکی سرودگر بود که از تمام اهل روزگار خودش جمیل تر بود پس این شعر را بتغنى بخواند :

و زعمت الى ظالم فهجرتني *** و رميت في قلبي بسهم نافذ

ص: 196

فنعم هجرتك فاغفرى و تجاوزى *** هذا مقام المستجير العائد

هذا مقام فتى اضر به الهوى *** قرح الجفون بحسن وجهك لائذ

و لقد أخذتم من فؤادى انسه *** لا شل ربي كف ذاك الآخذ

مأمون چندان از شنیدن آن صوت و تغنی لذت برد که تا سه مرة بفرمود تا آنصوت را مکرر ساخت بعد از آن گفت ای یزیدی آیا چیزی و حالی و حالتی از آن نیکوتر هست که ما اکنون در آن اندریم ؟ گفتم آری یا امیرالمؤمنین گفت چیست گفتم شکر آن خداوندی که ترا بچنین نعمتی عظیم و نصیبی جلیل متنعم گردانیده است مأمون گفت سخت نیکو گفتی و ر است گفتی و مرا صله بداد و هم بفرمود یکصد هزار درهم بفقراء و مستحقین بصدقه دهندگویا نگرانم که بدرهای زر چون صفحات قمر بیرون همی آمد و پراکنده و بمردم شایسته قسمت شد .

و دیگر در مروج الذهب مسطور است که ابو العتاهيه گفت روزی مأمون باحضار من بفرستاد چون حاضر شدم او را مطرق و سرافکنده و متفکر ومحزون بدیدم چندی درنگ نمودم تا سر برآورد و گفت اى اسماعيل شان النفس الملل و حب الاستطراف والانس بالوحدة كما تأنس بالالفة شأن نفس داشتن ملال و دوستی استطراف ومأنوس شدن بوحدت چنانکه انس میجوید با لفت ، گفتم چنین است یا امیرالمؤمنین و مرا در این باب شعری است گفت چیست گفتم :

لا يصلح النفس اذ كانت مطرقة *** الا التنقل من حال الى حال

مامون گفت نیکو گفتی برای من بر این بیفزای گفتم براین کار قدرت ندارم و آنروز را با وی مؤانست کردم ، آنگاه بفرمود تا بمن عطائی بکردند و باز جای شدم .

و هم در آن کتاب مسطور است که وافدین کوفه ببغداد آمدند و ایشان را بحضور مأمون بیاوردند و بایستادند مأمون روی از ایشان برتافت از میان آن جماعت پیری سالخورده گفت ای امیرالمؤمنين :

ص: 197

« يدك احق يد بتقبيل لعلوها في المكارم وبعدها من المآثم وانت يوسفى العفو في قلة التشريب من ارادك بسوء جعله الله حصيد سيفك و طريد خوفك و ذليل دولتك »

دست تو بسبب علوی که در مکارم و بعد یکه از مآئم دارد از هر دستی برای بوسیدن شایسته تر است و تو در عفو و قلت تثریب یوسف روزگار هستی هر کس در حق تو اراده بدی و گزند نماید خداوند تعالی پیکر وجودش را در مرتع زندگانی در ویده شمشیر وداس قهر تو گرداند و از سطوت خوف و هیبت تو از هر شهر و دیار مطرود و رانده و ذلیل دولت وكوكب اقبال وسلطنت تو فرماید .

در جلد سوم عقد القريد مسطور است که ابو جعفر کرمانی روزی بمأمون عرض کرد آیا مرا رخصت میدهی که دعابه و مزاحی نمایم ؟ گفت و يحك بياور چه عيش و خرمی جز در این امر نیست گفت اى امير المؤمنين تو با من وغسان بن عباد هر دو تن ستم فرمودی مأمون بگفت ويلك اين حال چگونه است گفت غسان را از مرتبه خودش برتر بردی و مرا از مرتبت خودم فرودتر آوردی جز اینکه ظلم تو در حق غسان شدیدتر است مأمون گفت از چه روی گوئی گفت از اینکه او را در مقام گر به قیام دادی و مرادر مقام مرغ مردار خوار بنشاندی مأمون این کلمات را از وی ظریف شمرد و درجه او را بالا برد رخمه مرغی است که عذر میخورد و خبیث ترین طیور است و بمرغ مردار خوار ترجمه شده است .

در جلد اول مستطرف مسطور است که روزی مردی در حضور مأمون تکلم کرد ونیکو سخن آورد مأمون پرسید پسر کیستی گفت یا امیر المؤمنين پسر ادب و فرهنگ هستم مأمون گفت نیکو نسبی است که بآن انتساب جستی و ازین است که گفته اند « المرء من حيث يثبت لا من حيث ينبت ومن حيث يوجد لا من حيث یولد » شاعر گفته است:

کن ابن من شئت واكتسب ادبا *** يغنيك محموده عن النسب

ان الفتى من يقول : ها أناذا *** ليس الفتى من يقول كان أبي

و فرموده اند « الشرف بالعلم والادب ، لا بالام والاب » و بعضی از حکما گفته اند « من كثر أدبه كثر شرفه ، وان كان وضيعاً ، وبعدصيته وان كان خاملا ، و ساد وان كان

ص: 198

غريباً ، وكثرت حوائج الناس اليه وان كان فقيراً » واين معنی از آن است که توانگران عالم که دارای مال فانی هستند مردمان برای تغذیه و تعیش بدن بایشان روی کنند و مرجع خلق شوند لكن ادبا و علماء را گنج لا یفنی علم و ادب است که اسباب تغذیه جان و تنميه روان است و نیز بطفیل آن اسباب تغذیه جسم و آرامش بدن نیز موجود گردد .

چنانکه در همین کتاب مسطور است که وقتی محمد بن عباد بخدمت مأمون درآمد مأمون بادست خود عمامه او را بر سر او همی بست و کنیز ماه روی که بر فراز سرش ایستاده بود بر این کار تبسم مینمود مأمون با آن جاریه گفت از چه میخندی ؟ ابن عباد گفت یا امیرالمؤمنین من از خنده او بتوخبر میدهم خنده وی از آن است که مرا با این قبح و زشتی منظر این چند اکرام میفرمائی مأمون باجاریه گفت شگفتی مگیر چه در زیر این عمامه مجد و کرم جای دارد و شاعر میگوید :

وهل ينفع الفتيان حسن وجوههم *** اذا كانت الأعراض غير حسان

فلا تجعل الحسن الدليل على الفتى *** فماكل مصقول الحديد يماني

افسوس از پاره اشخاص که درباره عهود وخیل مهام جمهور و مرجع عرایض نزديك ودور و از شرف فضل و ادب وعز جلالت حسب و نسب دور هستند پدری شناخته ندارند و گهر آزاده نمینمایند اما غالباً نام از پدر برند و اورا خان و بيك و حكمران و مفتی شمارند و عرق آزرم در جبین نیاورند با همان کسان که قلیل مدتی قبل در عالم خادمی و فروتنی و نعمت خوارگی داشته اند چنان تکبر و تنمر وخودبینی و تبختر رفتار نمایند که گوئی کار برعکس است و نسبت بعالمان اعمال ایشان که در عالم مفعولیت بوده اند چنان دلیر هستند که گویا امر بدیگرگون بوده و فاعل بوده اند و حالا اظهار فعالیت میکنند .

خواجه شمس الدین عارف حافظ شیرازی اعلی الله مقامه گویا نظر بایشان دارد و میفرماید :

شاها روامدار که مفعول من أراد *** گردد بروزگار توفعال ما یرید

ص: 199

چیزی که هست و قلب را تسکین میدهد این است « كه البلية اذا عمت طابت » نه ده نه صدهزارها در هر محفلی نشانی و در هر مجلسی شاهدی وشاهد نشانی و در زیر کلاهی سخن از بند تنبانی و بیان از انبانی و گواه از فلان و فلانی و خبر از نزاری میان غنچه دهانی است اگر چه از یکجهت حق دارند که هر چند سالخورده شوند خوردسال گردند و در حدود پنجاه سالگی از حد بیست سالگی تجاوز نکنند و مطلوب طالب را در روز وشب و با هنگام و نابهنگام موجود دارند چنان با استره تیز وتندموی از گونه ظاهر و باطن سترده سازند و بروغنها و دیگر داروها صاف و شفاف گردانند که در هر حالت ناظر وفاعل خویشتن را در آن آئینه سر تا پانما نمایان بیند و اگر بنظر حقیقت بنگرد چهره بسی از فساق را منعکس و مضبوط یا بدچه همه را در آنجا بار و کار است کبر و ناز و حاجب و دربان در آن درگاه نیست .

در کتاب زهر الاداب مسطور است روزی یحیی بن اکثم بر مأمون در آمد و چنان بود که در خدمت مأمون خواستار حاجتی شده بود مامون وعده کرده بود که برآورده گرداند و از وفای بوعده غافل مانده بود و یحیی این کلمات بعرض رسانید « انت يا امیر المؤمنين أكرم من أن تعرض لك بالاستنجاز و تقابلك بالادكار و انت شاهدى على وعدك لا تأمر بشيء لم تتقدم ايامه ولا يقدر زمانه ونحن أضعف من أن يستولي عليك صبر انتظار نعمتك وأنت الذى لا يؤده احسان ولا يعجزه كرم فعجل لنا يا امير المؤمنين ما يزيدك كرما و تزداد به نعماً وتتلقاه بالشكر الدائم » .

ای امیرالمؤمنین تو از آن کریم تر هستی که کسی را برسد که در حضرت تو برای طلب انجاز و عده که فرمودی متعرض گردد یا برای مذاکره و یاد آوری مقابل شود و تو خود شاهد من هستی بر آنچه مرا وعده فرمودی هرگز بچیزی امر نمی فرمایی که ایامش نگذشته و مقدم شده و زمانش مقدر نشده باشد و ما از آن ضعیف تر و بیچاره تر و سست

نگذشته بنیاد تریم که مستولی گردد بر تو صبر انتظار نعمت تو و تو کسی هستی که خسته نمی گرداند ترا هیچ احساسی و عاجز نمیسازدت هیچ کرم و بخششی پس ای امیرالمؤمنین تعجیل فرمای در حق ما آنچه می افزاید کرم تر اوز یاد میگردد بسبب آن نعمتها و موجب شکر دائم

ص: 200

ج 3

هشام بن محمد كلبي نسابه

-199

وسپاس و همیشگی نعمت میشود ، مأمون این کلام را پسندیده داشت و بقضای حاجت یحیی امر کرد . در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابوالمنذر هشام بن ابي نصر محمد بن سائب بن بشر بن عمرو کلبی نسابه مشهور که از مشاهیر علمای نسابه وكتاب الجمهره در نسب تصنیف اوست و از اعیان حفاظ بود و در بغداد در آمد آنجا حدیث مینمود و میگفت چندان در خاطر بسپردم که هیچکس باندازه من بخاطر نسپرد و چندان از خاطر بسپردم که هیچکس بمقدار من از خاطر نسپرد ، مراعمی بود که با من عتاب همی نمود تا چرا قرآن را از بر نکردم پس بخانه در آمدم و سوگند یاد کردم از آن منزل بیرون نروم سه روز قرآن را از بر کردم و روزی در آینه نگران شدم و ریش خود را در مشت بگرفتم تا آنچه از يك قبضه فزونتر باشد قطع نمایم اما ملتفت نشده از بالای قبضه ببریدم تصانیف او بسیار و در تاریخ ابن خلکان مسطور است و از یکصد و پنجاه تصنیف بیشتر است وكتاب الفرید را که در انساب است برای مأمون بنوشت وكتاب الملوكى را برای جعفر بن یحیی بن خالد برمکی نگاشت آن نیز در نسب است .

وفاتش در سال دویست و چهارم هجری بود چنانکه بدان اشارت رفت و در تاریخ نگارستان مسطور است که شبی مأمون با جامه مبدل و ناشناس بمسجدی در رسید چون عقد نماز بسته بودند بالضروره مامون مأموم و پیش نماز گروه پس نماز انبوه شد و بنا بر انحطاط مرتبه حال درونش معلوم نگشت چون صبح بردمید و دیر شماسی بر سواد عباسی خیمه بیار است بقصد انتقام پیش نماز برآمد و در طلبش بفرستاد و چون حاضر شد بامتحان او پرداخت و هر مسئله که از وی میپرسید بر نهج حق وطريق صواب جواب میشنید مأمون ملول گردیده بموجب كل ممتحن ملعون آغاز سفاهت نهاد و در خلال آنحال با امام جماعت گفت غرض توازین مناظرت و مکالمت این است که نزد اصحاب خودت مخصوصاً نزداهالی بغداد چنان کنی که تو بحق سخن ميكنى ومن بخطا امام گفت ای مأمون حقیقت مرا شرم میآید از اصحاب و یاران خود که بر آن

میروم مطلع گردند که من بمجلس تو رسیده ام تا بمباحثه چه رسد کنایت از اینکه تراچندان

ص: 201

جاهل و بی علم میدانند که اگر بدانند من بمجلس تو آمده ام بر من عار و ننگ دانند تا چه بآن رسد که بشنوند با تو بمباحثه و مناظره سخن کرده ام .

وازین خبر که بروایت مورخین سنی است معلوم میشود که اهل دانش و بینش و علم وفضل و تحقیق خلفای عصر را تاچه مقدار كوچك و بی قدر و منزلت و جاهل میدانند که نسبت بمامون که اعلم وافضل تمام خلفای بنی امیه و بنی عباس است اینگونه سخن نمایند و این چندش پست پایه و سست مایه انگارند، کاش می بودند و بعضی عهود و اعصار را مشاهدت می نمودند که صاحبان مساند حکومت و امارت عامه که ناظم مناظم عالم هستند كلمات مامون و امثال او را نمی توانند بفهمند.

بیان پاره حکایات و مكالمات مأمون با بعضی ادباء و فضلاء و مردم سخن آور

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که وقتی مردی از خواص درگاه مأمون مورد عتاب و خطاب خلیفه روی زمین شد در جواب مأمون گفت ای امیرالمؤمنين ان قديم الحرمة وحديث التوبة يمحوان ما بينهما من الاسائة: بدرستيكه حرمت قديم وتوبت جدید هر بدی و اسائتی که در میان حرمت و توبت است محو و نابود میگرداند مأمون گفت براستی سخن کردی و از وی خوشنود شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که ابودلف بحضور مأمون درآمد و چنان بود که مأمون بروى خشمناك ودرعتاب شده و از آن پس از وی در گذشته بود ، چون مجلس خلوت شدروی با ابودلف کرد و گفت ابودلف بگو اگرچه بعد از آنکه امیرالمؤمنین از تو خوشنود گشت و از گناهت در گذشت چه بایست بگوئی ابودلف گفت یا امیرالمؤمنین و

بخواند :

ليالى تدنى منك بالبشر مجلسى *** ووجهك من ماء البشاشة يقطر

فمن لى بالعين التي كنت مرة *** الى بها في سالف الدهر تنظر

ص: 202

کنایت از اینکه مستدعی نظر عنایت و رعایت سابق هستم مأمون گفت بهمان حال دولتخواهی که داشتی و اقبالی که بطاعت و فرمان برداری مینمودی بازشو، آنگاه مشاغل و اعمالی که او را بود بد و اعادت داد و بر امورات سابقه اش ثابت فرمود و هم روزی مأمون با ابودلف گفت :

انى امرؤ كسروى الفعال *** اصيف الجبال و اشتو العراقا

کردار و اطوار من بر قانون پادشاهان اکاسره است که تابستان در کوهستان گذرانند و زمستان در عراق بقشلاق روز سپارند و نیز خواست بگوید امارت وایالت من این چند وسیع است .

ابودلف گفت يا امير المؤمنین همانا این که گفته ام و بدان نازنده ام نعمت تو است و مادر این بلاد و امصار و جبال و صحرا وکوه و دشت و شهر خدام تو باشیم و اگر خون خود را در طاعت بریزم جز تلافی پاره از انعام و احسان تو که بر من واجب است بجای نیاورده باشم و نیز روزی ابودلف بخدمت مأمون درآمد مأمون گفت تو همانی که ابن جبله يعني علي بن جبله، در حق تو این مدح را نموده است :

انما الدنيا ابودلف *** بين بادیه و محتضره

فاذا ولى ابودلف *** ولت الدنيا على اثره

معنی و حقیقت دنیا خواه در صحرا نشین یا کسانیکه در شهر منزل دارند ابودلف است لاجرم بهر کجا ابودلف روی نماید دنیا براثر اور وی کند یعنی خود ابودلف عين دنيا ومتاع و نعمت دنیا است، ابودلف گفت ای امیرالمؤمنین این شعر علی بن جبله شهادت زور و دروغ و از اکاذیب شاعرانه است که بتملق هر چه خواهند گویند لکن من همان کس هستم که برادر زاده وی در حقش گوید :

ذرینی اجوب الارض في طلب الغنى *** فما الكرخ الدنيا وما الناس قاسم

مرا بگذار تا در صفحه زمین در طلب غنا و توانگری گردش گیرم و بهر کجا که توانم سفر سازم همانا کرخ دنیا نیست و قاسم تمام مردم نباشد کنایت از اینکه شعریکه

ص: 203

علی بن جبله گفته است و قاسم را دنيا و بمنزله تمام خلق قرار داده است بیهوده و لغو است که کرخ که منزل قاسم است دنیا و نه قاسم بمنزله کل مردم است و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابی دلف قاسم بن عیسی و کرخ که منزل او بوده است اشارت کرده ایم.

ونيز در عقد الفريد مسطور است که چون مأمون بر ابودلف دست یافت فرمان کرد تا گردنش را بزنند چه ابودلف در کوهستانها راه زنی و قطاعی میکرد، ابودلف گفت ای امیرالمؤمنین مرا بگذار تا دو رکعت نماز بگذارم گفت چنین کن ابودلف در حال دورکعت شعری چند بگفت و چون نماز بگذاشت در حضور مأمون بايستاد و گفت :

بع بي الناس فانی *** خلف ممن تبيع

واتخذني لك درعاً *** قلصت عنه الدروع

وارم بي كل عدو *** فانا السهم السريع

کنایت از اینکه من خانه زاد و زر خریدم و این حال را بوراثت دارم، مرا از بهر خود و روزگار سخت نگهدار و مانند من تیری کارگر را برای دشمنان خود از دست مگذار و بهنگام خود از شصت بگذار .

و نیز روزی ابودلف بخدمت مأمون درآمد و از خضاب و رنگین ساختن موی کناره گرفته بود مأمون باجاریه بغمز واشارت بیاگاهانید آن جاریه با ابودلف گفت ای ابودلف پیر شدی « انا الله وانا اليه راجعون عليك » ابودلف خاموش گشت و چیزی نگفت مأمون با ابودلف گفت ای ابودلف این جاریه را دوست میداری ؟ ساعتی سردر زیر افکنده و آنگاه سر برآورد و گفت :

تهزأت أن رات شيباً فقلت لها *** اتهزئى من بطل عمر به شيب

شيب الرجال لهم زين و مكرمة *** وشيبكن لكن الويل فاكتسبى

فينا لكن و ان شيب بدا ارب *** وليس فيكن بعد الشيب من ارب

میگوید این جاریه چون نگران شیب و موی من میشود استهزاء میکند لکن مقام استهزاء نیست چه مردان را چون موی سفید گردد اسباب زینت و مکرمت ایشان

ص: 204

است لکن چون شمازنان پیر وسفیدموی گردید جای شما در جهنم وویل است و برای مردان بعد از پیری امیدواری هست و میتوانند با ماهرویان زدوده موی هم آغوش و هم بستر شوند لکن برای شما بعد از پیری امیدی و آرزوئی نتواند بود .

ابودلف يك تن از قواد و سرهنگان نامدار روزگار مأمون و بعد از مامون در خدمت معتصم و از ممدوحین بزرگ عالم و شیعیان عالی مقدار و دارای جود و کرم و در فن غنا صاحب صنعتی خاص و صاحب تصانیف عالیه بوده و ازین پس انشاء الله تعالی در ذیل احوال معتصم بیاره احوال او اشارت میرود و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و شرح حال على بن جبله معروف به عكوك شاعر مشهور ، وخشم مأمون بروی بواسطه غلو در مدایح ابی ذلف و حمید بن عبدالحمید طوسی وقتل او بامر مامون اشارت نموده ایم وازین پس نیز مذکور میشود.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که سبب اتصال سعيد بن مريم بذى الرياستين فضل بن سهل وزیر مأمون این بود که روزی بخدمت فضل در آمد و گفت :

« الاجل آفة الامل والمعروف ذخر الابد والبر غنيمة الحازم والتفريط مصيبة خى القدرة وانا لم نصن وجوهنا عن سؤالك فمن وجهك عن رد نا وضعنا من احسانك بحيث وضعنا انفسنا من تأميلك » .

اجل افت آرزو و امل است و احسان با جهانیان ذخیره هر دو جهان و نیکوئی پاکسان غنیمت و بهره جاوید خردمندان و تفریط مصیبتی است که با قدرت اخوت دارد یعنی تاقدرت باشد میتوان بتفریط پرداخت و نگاهبان و برادر قدرت است و چون ما نیازمندی از ریختن آبروی خود در مسئلت از تو حفظ خود و آبروی خود را ننمودیم تونیز آبرو و مقام رفیع و نام نیکوی خود را از رد مسئول ما نگاهدار یعنی اگر مارا نومید کردی وحاجت ما را بر نیاوردی زبان بقدح تو برگشائیم و آبرو و عزت تو را بر بادسپاریم و از یاد نسپاریم و همان طور که ما ترا محل حاجت خود قرار داده ایم و بحضرتت روی آورده ایم و ماوی دانسته ایم تو نیز ما را باحسان خود نائل و شاکر بدار چون فضل این کلام بدیع فصیح را بشنید بفرمود تا بر نگارند و اور اسعيد الناطق نام نهاد و

ص: 205

بمأمون اتصال داد و سعید در زمره خواص مأمون مندرج شد .

و چنان اتفاق افتاد که در بعضی اوقات او را از فضل جفوه و جفائی رسید و بدو نوشت « يا حافظ من يضيع نفسه عنده و یا ذاكر من نسی نصیبه منه ليس كتابي اذا كتبت استبطاء وما امساكى اذا امسكت استغناء فكتبت مذكراً لا مستقصر أفعلك ».

ای نگاهدارنده آنکسی که نفسش را در خدمتش ضایع گذاشته وای یاد آورنده کسی که نصیبه خود را از وی فراموش ساخته است همانا این مکتوب من چون مینویسم نه از روی استبطاء و خواستار بطی و کندی است و این امساکی را که نموده ام نه از راه استغناء و خود را از تو بینیاز شمردن است و اينك برای یادآوری مینگارم نه اینکه فعل

جمیل تو را قاصر بدانم چون فضل بخواند او را صله داد و باوی احسان نمود .

و هم در زهر الاداب مسطور است که چون ذوالریاستین کشته شد ، مأمون نزد مادر او بیامد و گفت جزع مکن چه من پسر تو هستم بعد از پسرت آن زن گفت افلا ابکی هلى ابن اكسبنى ابناً مثلك آیا نباید گریه کنم بر پسری که دارای آن فضل و شرف و مقام گردیده است که برای من مانند تو پسری کسب کرده است و بیادگار نهاده .

و نیز در زهر الاداب مسطور است که چون مأمون امر فرمود که فضل بن ربیع را بدوراه ندهند و بسبب تألم قلبی که از فضل یافته او را از خود محجوب ساخت، فضل بمأمون نوشت « يا امير المؤمنين لم ينسنى التقريب حالى ايام التبعيد و لا اغفلنى الموانسة عن شكر الابتداء فعلى اى الحالين ابعد من امير المؤمنين ويلحقني ذم التقصير في واجب خدمته وامير المؤمنين اعدل شهودى على الصدق فيما وصفت فان رأى امير المؤمنين لا يكتم شهادتی فعل انشاء الله »:

ای امیرالمؤمنین هنگامی که در حال تقرب و تقریب بودم از هنگام تبعید فراموش نداشتم و هرگز در زمان وانست از شکر گذاری ابتداء حال غفلت نیاوردم یعنی هیچونت مغرور و غافل و از شئونات خود و احسان و انعام خلافت در حال نسیان نبودم و

ص: 206

همیشه تذکره میکردم پس در کدام ازین دو حال از امیرالمؤمنين دور خواهم بود وذم و نکوهش در خدمتگذاری امیرالمؤمنين بمن ملحق خواهد شد یعنی هیچوقت تقصيري در خدمت نکرده ام و امیرالمؤمنین بر صدق آنچه توصیف نمودم عادلترین شهود است اگر رأی امیرالمؤمنین قرار میگیرد که در حق من کتمان شهادت نکند خواهد کرد بخواست خدا.

و نیز در آن کتاب مسطور است که احمد بن یوسف روز جشن مهرگان هدیه ای تقدیم در گاه مأمون نمود که هزار بار هزار در هم قیمت آن بود و این شعر را بر نگاشت :

على العبد حق فهو لا بد فاعله *** و ان عظم المولى و جلت فضائله

الم ترنا نهدى الى الله ماله *** و ان كان عنه ذاغنى و هو قابله

و هم در آن کتاب مسطور است که جاحظ گفت فضل بن سهل با من حديث نمود که هر وقت فرستادگان پادشاهان که بیامدند و حمل هدایا بتقدیم آوردند آمد و شد ایشان نزد من بود و تقسیم آن از دیوان من میشد از هر يك جداگانه از سیرت و روش و اوصاف پادشاهان و اخبار بزرگان دولت ایشان تفحص مینمودم و یکی روز از فرستاده قیصر روم از اخلاق و سیره سلطان ایشان بپرسیدم گفت بذل عرفه وجرد سيفه فاجتمعت عليه القلوب رغبة ورهبة لا ينظر جنده و لا يخرج رعيته سهل النوال حزن النكال الرجاء والخوف معقودان في يده.

بساط عرف و احسان میگشاید و شمشیر عدل و انتقام برهنه میگرداند لاجرم دلها از روی امید و بیم بدو گرایان لشکریانش هرگز در حال انتظار نباشند و خود را از نظر بینش و اطلاع او فارغ ندانند و همواره در حال نظم و نظام ورفاه و قوام زیستن کنند و رعایا هیچوقت از اطاعت او بیرون نتازند و از جمعیت او پراکنده نشوند نوال و بخشش او سهل و نکالش در موقعش بکار و امید و بیم هر دو در دست او معقود و گوهر خوف و رجا در رشته عدل او منضود است .

فضل میگوید : چون این سخنان را بگفت گفتم حکم و حکومتش چگونه است

ص: 207

گفت : «يرد الظلم ويردع الظالم و يعطى كل ذي حق حقه فالرعية اثنان راض ومغتبط» ظلم را بر میتابد و ظالم را میترساند و حق بدی حق عاید میگرداند ازین روی عموم رعیت و ساکنان آن مملکت بر دو قسم هستنديك قسم راضی و خوشنود و يك صنف مغتبط و بآرزو در آمده یعنی کسانیکه بحق خود رسیده اند و داد ایشان داده شده است بجمله خوشنود و خرم هستند و کسانیکه ظلم کرده اند و حق کسی را برده اند مغتبط هستند .

یعنی در آرزومندی و رشك و غبطه هستند تا چرا بکاری ناشایست و بیرون از رضای خلق و خالق پاي نهادند تا مکافات و مجازات بینند و در این مقام نمیگوید صنف دیگر راضی نیستندچه گاهی که حکومت بعدل و صحت عمل و طلب رضای خلق و مرضات خالق و اغاثه ملهوف باشد طرف را بر هم نمیر نجد و خصومت و عداوت پیدا نمیکند.

گفتم هیبت او در قلوب مردم چگونه است گفت: «يتصور في القلوب فتغضى له العيون» همانقدر که حالت عدل و انصاف و دادجویی او در دلها تصور میشود چشمها از هیبتش بر هم میخوابد و این معنی بدیهی است که در هر کس صفت عدل باشد مهیب خواهد بود خصوصاً پادشاهان چنانکه مینویسند هیبت انو شیروان از تمامت سلاطین بیشتر بوده است چه به سبب عدل طبیعی که او را بود از احقاق حق نمیگذشت و در مورد داد خواهی خویش و بیگانه و دوست و آشنا و محبوب و مبغوض و بانوا و بینواو عالم و جاهل و بزرگ و كوچك و داخلی و خارجی وزن و مرد در نظرش یکسان بود و هیچکس را قدرت شفاعت بیرون از حق و توسط آرزوی طمع و غرض نبود، فضل میگوید: رسول پادشاه حبشه نظر کرد و اصغاء و گوش سپردن مرا بآن کلمات و اقبال مر ا بر فرستاده ملك روم بدید از آن کس که ترجمان بود پرسیدچه سخن است که این مرد رومی مینماید ترجمان گفت از پادشاه خودشان و اوصاف و سیره او تذکره مینماید رسول ملك حبشه چون بشنید با ترجمان بتكلم درآمد و ترجمان با من گفت میگوید «ان ملکهم ذواناة عند القدر و ذو حلم عند الغضب وذوسطوة عند المغالبة وذو عقوبة عند الاجترام

ص: 208

قد كسا رعيته جميل نعمته وخوفهم عسف نقمته يتراؤنه رأى الهلال خيالا و يخلفونه مخافة الموت نكالا وسعهم عدله وردعتهم سطوته فلا تمنهنه مزحة ولا يؤمنه غفلة اذا اعطى اوسع و اذا عاقب اوجع فالناس اثنان : راج و خائف فلا الراجي خائب الامل ولا الخائف بعيد الاجل ».

بدرستیکه پادشاه مردم حبشه دارای دانش و بینش و عقل و حلم است هنگام قدرت بحالت بردباری است در حال خشمناکی و صاحب سطوت است هنگام مغالبت و عقوبت کننده است در حال جرم و جریرت رعیت خود را بجامه نعمت و تن آسانی میپوشد و از شمول نقمت و سخط خود میترساند و چندان با هیبت و سطوت و حشمت است که او را در مرتع خیال میبینند چنانکه هلال را ببیند و چنان از مجازاتش میترسند که از مرگ بترسند.

عدل او شامل حال تمام رعایا و برایاست و جملگی را از نهیب سطوت و تازیانه هیبت خود ترسناک گرداند از اینکه در خدمتش بمزح ولاغ و چاپلوسی سخن کنند او را در دادخواهی و حکم بحق راندن سست و منحرف نسازد و هرگز هیچکس از غفلت او ایمن نباشد و غفلت بروي دست نيازد چون بعطا و بخشش گراید آباد گرداند و چون بعقوبت پردازد دردناك سازد لاجرم مردم عصر او بر دو گونه باشند يك صنف امیدوار و دیگری بیمناک آنکس که امیدوار است گرد نومیدی بر چهره آرزو ننگرد و آنکس که خائف و خائن است مکافات خود را هر چه زودتر بنگرد.

گفتم ترس و هیبت رعیت از وی بچه مقدار است گفت پلک چشمها را آن قدرت نیست که بدیدارش بلند گردد و مردمک چشم را آن مردی نباشد که بدنبالش بگذرد گویا رعیت او مرغ قطاة است که مرغان شکاری بر آنها پراکنده شده اند .

فضل میگوید این داستان را در خدمت مأمون بعرض رسانیدم و هر دو حکایت را حدیث کردم مأمون گفت قیمت این دو بیان نزد تو چیست گفتم دو هزار درهم مأمون گفت ای فضل قیمه این دو نزد من از بهای خلافت بیشتر است آیا قول علی بن ابیطالب کرم الله وجهه را نشنیده باشى قيمة كل امرى ما يحسن آیا هیچ شناخته باشی که احدی

ص: 209

از خطبای بلیغ توانسته باشد باین نیکوئی در توصیف یکی از خلفای راشدین مهدیین بچنین صفت سخن کرده باشد؟ گفتم ندیده ام و نشنیده ام .

مأمون گفت چون چنین است بیست هزار دینار سرخ در حق این دو رسول امر کردم و معذرت میخواهم از ایشان از قلت جایزه بسبب قلت استطاعت و اگر حقوق اسلام و مسلمانان رعایت نمیشد چنان میدانم که اگر تمام اموال بیت المال را خواه مال خاصه و خواه عامه را باین دو تن بدهم بقدر استحقاق و لیاقت ایشان نخواهد بود همانا لطائف و دقایقی که مأمون از بلاغت و براعت این دو تن رسول شناخته است هر کسی نتواند دریافت، این است که این چند مبالغه در محسنات و درجات عالیه آن دو کرده است.

و نیز در آن کتاب مروی است که جاحظ گفت حمید بن عطا با من حديث نمود و گفت نزد فضل بن سهل بودم و رسول ملك خزر در خدمتش حضور داشت و از یکی از خواهرهای پادشاه خودشان برای ما حدیث میکرد و گفت اصابتنا سنة احتدم شواظها بحر المصائب و صنوف الافات ففزع الناس الى الملك فلم يدر ما يجيبهم به قحط سالی ما را در سپرد که شعله های سرکشش دریاهای مصائب وصفوف آفات و انواع بلیات را بر ما فروریخت و مردمان بناچار بپادشاه فزع و جزع بردند و پادشاه نیز از بیچارگی ندانست پاسخ این مردم را بچه صورت که موجب تسکین باشد ترتیب دهد.

خواهرش بدو عرض کرد:

«ايها الملك ان الخوف الله خلق لا يخلق جديده و سبب لا يمتهن عزيزه وهو "دال" الملك على استصلاح رعيته وزاجره عن استفسادها و قد فزعت اليك رعيتك بفضل العجز عن الالتجاء الى من لا تزيده الاساءة الى خلقه عزاً ولا ينقصه العود بالاحسان اليهم ملكاً ما أحد اولى بحفظ الوصية من الموصي ولا بركوب الدلالة من الدال ولا بحسن الرعاية من الراعى ولم تزل في نعمة لم تغيرها نقمة و في رضى لم يكدره سخط الى أن جرى القدر بما عمى عنه البصر وذهل عنه الحذر فسلب الموهوب والواهب هو السالب فقد اليه بشكر النعم و عذبه من قطع النقم فمتى تنسه ينسك.

ص: 210

ولا تجعلن الحياء من التذلل للمعز" المذل ستراً بينك وبين رعيتك فتستحق مذموم العاقبة ولكن مرهم ونفسك بصرف القلوب الى الاقرار له بكنه القدرة وتبذل الالسن فى الدعاء بمحض الشكر له فان المالك ربما عاقب عبده ليرجعه عن سيىء فعل الى صالح عمل او ليبعثه الى دائب شكر ليحرز به فضل اجر ».

ای پادشاه عالم پناه همانا خوف و خشیت از حضرت سبحان خلق و خونی است که هیچوقت کهنه نمیشود جدیدش یعنی همیشه در نهاد مخلوق هست و سیبی است که هرگز خوار نمیگرده عزیز او یعنی هر کس از خدای بترسد هیچوقت غبار ذلت بردامان عزت ننگردچه هر وقت باعمال حسنه و آداب حمیده روز گذارد و از افعال ناستوده و اطوار نکوهیده اجتناب ،بگیرد، البته چنین کسی را هیچوقت غبار ذلت بردامان عزت ننشیند و این خوف الهی و یاد از عقاب و ثواب غیر متناهی پادشاه را بر استصلاح رعیتش دلالت نماید و از خواستن فسادکار ایشان زجر و منع نماید.

و اينك پناه آورده اند رعیت تو بسوی تو بواسطه فزونی عجز از پناه بردن بسوی آنکس که زیاد نمیکند او را اساءة بسوى خلقش مكرعز" وعزت و ناقص نمیگرداند او را از عود کردن باحسان کردن بایشان ملکی و هیچکس سزاوار تر نیست بحفظ وصیت از وصیت گذار و نه برکوب دلالت از دلالت کننده و نه برای حسن رعایت از راعی و چراننده و همیشه در نعمتی است که هر گزش تغییر ندهد نقمتی و در حال رضائی است که مکدر نسازدش ،سخطی، تا اینکه جریان گیرد قلم قضا و قدر بآنچه بینش هر صاحب بینش از دیدارش بی نصیب و هر گونه حذر کردنی از چاره بیچاره بماند و موهوب و واهب مسلوب گردند و واهب همان سالب است .

یعنی برحسب و اقتضای وقت و زمان همانکه می پوشاند برهنه میگرداند و همانکه غنی میگرداند بینوا مینماید و همانکه سیر میکند گرسنه میکند پس شکر و سپاس را بحضرتش عودت بگیر و از فجایع بلایا بدو پناهنده شو، پس هروقت او را فراموش کنی ترا فراموش نماید . فأنساهم الله بما نسوه» .

و قرار مده شرم وحيا ومن التذلل للمعز المذل ستراً بينك وبين رعيتك تا سزاوار

ص: 211

عاقبت مذموم و پایان نامحمود گردی لکن ایشان را و خودت را امر بفرمای که قلوب را با قرار بکنه قدرت خداوند صرف نمایند و دعای خود را مخصوص شکر او بگردانند جه بسیار افتد كه مالك بنده خود را بمعرض عقاب در آورد تا او را از کار نکوهیده يعمل صالح برگرداند یا او را بشکر گذاری داب و دیدن دهد تا بواسطه آن تشکر اجرش فزایش گیرد.

چون پادشاه خزر این سخنان حکمت بنیان را از خواهر گرامی خود بشنید اور افرمان داد تا در میان رعایا و برایا بپای شود و ایشان را باین کلام حقایق نظام انذار ،دهد آنزن بموجب فرمان برادر کامکار کار کرد و آن قوم بازشدند و خداوند قبول وعظ ایشان را در امر و نهی بدانست لاجرم گردش روزگار برایشان دیگرگون شد و هیچکس از ایشان نماند که نعمتی از وی مفقود شده باشد مگر که او را بر گردانده و فزایش و زیادات آن برایشان بواسطه صنع جمیل متواتر گردیده باشد ، پادشاه بفضل و فزونی خواهر خود اعتراف کرد و او را در امور ملك اختيار و اقتدار داد و رعایا در مکروه و محبوب بر طاعتش اجتماع و اتفاق ورزیدند .

میگوید و این گونه نعمت و رحمت شامل ایشان بواسطه شکر ایشان حاصل شد با اینکه آن جماعت دشمنان یزدان و ضرائر نعمت ایزدی و مستوجب نقمت سرمدی بودند و خداوند بفضل وکرم خود آنچه خواستند بآنها عطا کرد و بمحض اینکه اقرار بکنه قدرت او نمودند هرچه آرزومند بودند برآورده ساخت تا چه رسد بآن کسی که شکر را با مور دیگر که قرآن و پیغمبر یزدان باشد توأم ساخته باشد در صورت صدق نیت و اجتماع بر اقتضاء و احتیاج تمام مخلوقات بحضرت غنى بالذات واهب العطيات لکن این جماعت منکر شدند آنچه را شناخته بودند و جاهل گردیدند در آنچه بآن علم داشتند لاجرم حال ایشان بگشت و جدایشان هزل و سکوت ایشان علامت خبط و جنون گردید.

در اول عقد الفريد مسطور است در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که چنان بود که احمد بن ابی خالد بسیار اتفاق افتاد که از احمد بن یوسف در خدمت

ص: 212

مأمون توصیف میکرد و از فضل و علم و ادب او باز مینمود تا گاهی که مأمون او را باحضار احمد فرمان داد چون در حضور مأمون بایستاد گفت :

الحمد لله يا امير المؤمنين الذي استخصك فيما استحفظك من دينه و قلدك من خلافته بسوابع نعمه و فضائل قسمه و عرفك عن تيسير كل عسير ما حاولك عليه متمرد حتى ذل لك ماجعله تكملة لما حباك به من موارد اموره بنجح مصادرها حمداً ناصياً را يداً لا ينقطع اولاء ولا ينقضى اخراء.

و انا اسئل الله يا امير المؤمنين من اتمام بلائه لديك و منته عليك و كفايته ما اولاك و استرعاك و تحصين ما حازلك و التمكين من بلاد عدوك ما يمنع به بيضة الاسلام و يعزبك اهله ويبيح بك حمى الشرك و يجمع لك متباين الالفة و ينجز بك في اهل العناد و الضلالة وعده انه سميع الدعاء فعال لما يشاء .

اى امير المؤمنين حمد و سپاس مخصوص بخدا وندی است که حفظ دین خود را که در تو بودیعت نهاد بتو اختصاص داد و از برکت سوابغ نعمتها و فضایل قسمتهای خودش طوق خلافتش را برگردن تو افکند و ترا بیاموخت و بشناسید که امور مشکله و دشوار را چگونه سهل و آسان بگذرانی و حقایق و دقایق و لطایف و صعاب امور را بنهج مستقیم و جاده صاف و هموار بر تو میسر ساخت و بر این گونه نعمتهای جزیل و برکتهای جمیل خدای را حمد مینمایم بحمدی و سیاسی گرامی زائد و با دوام که هرگزش در بدایت انقطاعی و در نهایت انفصالی نباشد .

ای امیرالمؤمنین از خداوند متعال مسئلت مینمایم که بلا و امتحان خود را نزد تو بپایان رساند و بر تو منتش بر دوام بماند و در آنچه تو را ولایت داده و تراداعی آن گردانیده تراکفایت کند و آنچه را که در حیز خلافت و امارت تو مقرر داشته در حصن حصین حراست خود مصون بگرداند و ترا در بلاد و امصار دشمنت متمکن و متغلب بگرداند که بیضه اسلام را نگاهبان و قلاع رصین دین را منیع بگردانی و اهل اسلام را بوجود تو عزیز بگرداند و بلاد شرك را مفتوح و مغلوب بسازی و تباين الفت را بحسن تدبیر و برکت اهتمام بجمعیت مبدل نماید و در دمار و هلاك و یا هدایت و

ص: 213

نباهت اهل عناد و ضلالت و عدوان دین یزدان آنچه را که وعده فرموده بجای آورد که خداوند تعالی شنونده دعا و فعال ما يشاء است.

چون مأمون این کلمات بلاغت سمات را که حاوی دقایق معانی و حقایق مبانی و اشارات بلیغه و کنایات دقیقه و هر کلمتی بمطلبی اشارتی مینمود بشنید گفت نیکو گفتی خداوند بر تو و نطق تو مبارك فرماید و تراچه در حال نطق و چه در زمان سکوت میمون بدارد و بعد از آنکه مدتی احمد بن یوسف را امتحان و اختبار نمود و علم و فضل او را نيك بسنجید گفت آری عجب چگونه احمد بن یوسف استطاعت یافت که خود را مکتوم بدارد یعنی کسیکه دارای چنین فضایل و مآثر و علوم و فنون است سخت عجیب است که در ظرف این مدت متمادی ساکت بماند و خود را آشکار و در خدمت ما خود را معرفی نکرد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که این مکتوب را بخدمت مأمون نگاشته و استدعای اعطای بآنانکه درباره خلافت بامید نشسته اند نموده است « داعی نداك ومنادی جدواك جمعا ببابك الوفود يرجون نائلك العتيد فمنهم من يمت بحرمة و منهم من يدلى بسالف خدمة و قدا جحف بهم المقام فان راى امير المؤمنين ان ينعشهم بسيبه و يحقق ظنهم بطوله فعل » خواننده و ندا نماینده جود و بخشش بزرگ تو این جماعتی هستند که بامید عطا و بذل و نوال تو که از بهرخواهندگان همیشه آماده و موجود است بر درگاه خلایق پناه وفود و بدر بار نوال آثار ورود داده اند و ازین پاره هستند که از طول توقف بحال حرمت و حرمان بمردند و پاره دیگر از خدام قدیم و حق خدمت دارند و اينك از بسیاری اقامت خسته و رنجور گردیده اند .

اگر رأى مبارك و نظر عطوف امیرالمؤمنین بر آن قرار گیرد که ایشان را بشمول بذل و احسان خود روان بتن اندر آورد و به بخشش و الطاف مکرمت اتصاف خود آنچه را که گمان دارند و امیدوار هستند محقق گرداند چنان خواهد فرمود، مأمون در عرض مكتوب احمد بن يوسف رقم كرد الخير متبع و اموال الملوك مظان طلاب الحاجات فاكتب أسمائهم وبين مرتبة كل واحد منهم ليصير اليه على قدر استحقاقه و لا تكدرن

ص: 214

معروفنا بالمطل والحجاب» خیر و خوبی را باید متابعت کرد و رشته احسان را مسلسل و مطول ساخت اموال و خزاین پادشاهان جهان محل آرزومندی و طمع وطلب طالبان حاجات است هم اکنون اسامی این کسان را بنویس و شأن و مقام هريك را باز نمای تا هريك بفراخورشان و حال او بهره ورشود و نگران باش که زلال جود و احسان ما را بمماطلت وتسويف و حجاب و تخویف گل آلود نگردانی چه شاعر میگوید :

فانك لن ترى طرداً لحر *** کالصاق به طرف الهوان

و لم تجلب مودة ذي وفاء *** بمثل الود او بذل اللسان

برای طرد و منع مردم آبرومند آزاده هیچ چیز از آن کارگرتر نیست که با نظر هون وهوان بایشان نظر نمایند و برای جلب مودت و دوستی مردم و فاکیش هیچ چیز مانند دوستی یا زبان خوش و نطق مهر آمیز اثر نمیکند و در قرآن کریم است و لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الأذى ، و گفته اند: « ان لم يسعد المال فليسعه القال » اگر مال دلکش و بخشش بیغش نداری باری برای مردم داری زبان خوش و بیان با تابش داشته باش.

و هم در آن کتاب مسطور است که احمد بن یوسف گوید مأمون با من امر کرد که حکمی رقم کنم تا قناديل شهر رمضان المبارك را بیفزایند از نگارش مضمونی بدیع کندی گرفتم و مثالی که بآن عنوان بر این مطلب نمایم نیافتم لاجرم در آن با حالی محزون بیتوته کردم و در عالم رؤیا شخصی بمن آمد و گفت بنویس « فان فيها اضائة للمتهجدين و نفيا لمكامن الريب و امناً للسابلة وتنزيهاً لبيوت الله من وحشة الظلم » چه اگر بر قنادیل و چراغهای مساجد بیفزایند برای اشخاصیکه متهجد و شب زنده دار و عابد هستند فروغ میبخشد و مکامن ریب و مقامات شبهه ناک را نافی است و آیندگان و روندگان را مأمون میگرداند و خانهای خداوند احدیت را از وحشت تاریکی و ظلمت آسوده و منزه میسازد ، مأمون را ازین حکایت آگاهی دادم نيك ظريف و پسندیده شمرد و فرمان داد که مکاتیب را بر این عنوان ممضی بدارند.

و هم در آن کتاب مسطور است روزی که نوروز بود احمد بن یوسف هدیه برای مأمون در طبقی بفرستاد که بر آن میلی از طلا بود و اسمش در آن نقش شده بود و

ص: 215

بخدمت مأمون نوشت « هذا يوم جرت فيه العادة بالطاف العبيد السادة و قد بعثت الى امير المؤمنين طبق جزع فیه میل » چون مأمون این رقیمه را قرائت کرد گفت آیا هدیه احمد بن ابی یوسف را آورده اند گفتند آری مأمون فرمود: هی فی داری ام دارى فيها آیا این هدیه را جای در سرای من افتاده یاسرای من در آن جای گرفته است کنایت از اینکه از لطافت و زینت بمنزله سرای خلافت و مافیها میباشد چون روپوش از طبق بر گرفتند مأمون آن هدیه را ظریف و لطیف شمرد و مهدی آن را بر دیگران ترجیح داد و این کلمه مأمون از آنرقعه افصح و ابلغ واملح است .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی احمد بن یوسف با مردی در حضور مامون مخاصمت ورزيد لكن مأمون بحمایت آنمرد گوش میسپرد و احمد بفطانت بدانست و گفت یا امیرالمؤمنين انه يستملى من عينيك ما يلقاني به ويستبين بحر بحركتك ما تحبه له وبلوغ ارادتك احب الى من بلوغ املى ولذة اجابتك امتع عندى من لذة ظفرى و قد تركت له ما ناز عنى فيه و سلمت له ما طالبنی به ».

از دیدار تو بدیدار من دیدار میکشاند و بمیل خاطر تو است آنچه از وی مشهود میشود و چون حال بر این منوال باشد البته آنچه اراده تو در آن است انجامش نزد من خوشتر و محبوب تر است از اینکه بآرزوی خود برسم و لذت اجابت امرو مسؤل تو سودمندتر است مرا از اینکه بلذت ظفرمندی نایل شوم لاجرم آنچه را که با من در آن نزاع میکرد عين متنازع فیه را بدو گذاشتم و آنچه را که از من طلبید بدو تسلیم نمودم، مأمون این گفتار و کردار را پسندیده شمرد .

و نیز مینویسد از جمله کلمات احمد بن ابی یوسف است مجالسة البغضاء تثمر الهموم و تجلب الغموم وتؤلم القلب وتقدح في النشاط وتطوى الانبساط - روح را صحبت مبغوض عذابی است الیم :

درخت دوستی بنشان که کام دل بکار آرد *** نهال دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد

و ازین پیش در طی این کتاب بیاره حالات احمد بن یوسف اشارت رفته است و هم در آن کتاب مرقوم است که وقتی مأمون داخل یکی از دواوین شد پسری

ص: 216

چون ماه ده چهاری را نگریست که قلمی برپشت گوش داشت بقانون محررين، مأمون گفت ایفلام کیستی گفت ای امیر المومنين انا الناشيء في دولتك المتقلب في نعمتك المؤمل لخدمتك خادمك وابن خادمك الحسن بن رجاء .

من کسی هستم که در دولت و بحار نعمت تو نشو و بالش و گردش و نازش گرفته ام و اينك آرزومند خدمت تو و خدمتگذار پسر خادم تو حسن بن رجاء میباشم مأمون گفت احسنت ایغلام و بالاحسان فى البديهة تفاضلت العقول پس از آن امر فرمود تا درجه او را از دیوان بالا بردند و ازین پیش در ذیل احوال وزرای مامون بمراتب فضایل و کتابت احمد یوسف بن گزارش رفت .

و هم در زهر الاداب مسطور است که روزی مامون نشسته و احمد بن یوسف در حضورش حاضر بود مامون از سکین و کارد بپرسید احمد کاردی بمامون بداد که دسته و نصابش در دست خودش و به تیزی و تندی آن بمأمون اشارت نمود مأمون ازین کردار او نظری منکرانه باحمد افکند احمد گفت شاید امیرالمومنین را ازین روی بر من انكار رفت که من بمقبض سکین دست داشتم و به تیزی آن بدو اشارت نمودم و این کردار را که از من وقوع یافت لغودانست اما نباید بیهوده شمارد بلکه در این کار فال نيك زدم که برای امیرالمومنین بردشمنان خودش حدتی خواهد بود مأمون از سرعت فطنت و زیرکی و جواب لطیف احمد در عجب رفت .

و هم در کتاب عقد الفرید مسطور است که احمد بن یزید انطاکی گفت از مامون شنیدم با ابو طاهر که والی بحرین بود میگفت تو از کدام طبقه قبرس هستی گفت از بنى سامة بن لوی مأمون گفت برای سامة بن لوی در بطون عشره خودمان نسبی نشناخته ام و اگر عالم آن بودیم با اینکه از ما دور هستند در حق آنها بر واحسان مینمودیم .

در زهر الاداب مسطور است که روزی یزیدی در خدمت مأمون بشرب نبيذ مشغول بود چون باده ارغوانی در دماغش اثر کرد روی با مامون آورد و بدرشتی و غلظت باوی سخن کرد که مأمون را معلم بوده و تعلیم کرده است و بیرون از حد ادب او را مخاطب

ص: 217

ساخت و چون از حال مستی افاقت یافت و او را معلوم شد که در خدمت مأمون چگونه رفتار کرده است کفنهای خود را برتن بیار است و در حضور مامون بیامد و بایستاد و این ابیات را برای معذرت فروخواند .

انا المذنب الخطاء والعفو واسع *** ولو لم يكن ذنب لما عرف العفو

ثملت فابدت منى الكاس بعض ما *** کرهت وما ان يستوى السكر و الصحو

ولا سيما ان كنت عند خليفة *** وفى مجلس ما ان يجوز به اللغو

فان تعف عنى الف خطوى واسع *** و الا يكن عفو فقد قصر الخطو

چون مامون این ابیات معذرت آمیز عفوانگیز را بشنید گفت : لا تثريب عليك فالنبيذ بساط تطوى بما علیه سرزنش و نکوهشی در آنچه در حال مستی از تو روی داد نیست چه شراب بساطی است که با آنچه بر آن است برچیده و نور دیده میشود یعنی چون از شراب برخاستند و سفره اش را برچیدند آنچه در آن سفره از نيك و بد و زشت و خوب گذشته نادیده انگاشته میشود زیرا که حالت نبیذ مغز را دیگرگون و خرد را دیگرسان مینماید پس هر چه از مست روی نماید چنان است که از مجانین بنماید و محل توبیخ و تلافی نیست .

و نیز در زهر الاداب مسطور است که وقتی مردی در خدمت مامون از عامل مأمون تظلم نمود و گفت :

« يا امير المؤمنين ماترك لى فضة الا فضها ولاذهباً الأذهب به ولا نملة الانملها ولا ضيعة الا اضاعها ولا علقاً الاعلقه ولا عرضاً الا عرض له ولا ماشية الا امتشها ولا جليلا الا اجلاه ولا دقيقا الا ادقه ».

ای امیرالمؤمنین این شخص عامل برجای نگذاشت برای من نقره مگر اینکه در هم شکست و نه طلائی جز اینکه ببرد و نه غله مگر اینکه بیا غالیدونه زراعت وضیعتی جز اینکه ضایع و باطل گردانید و آنچه ما یه گذران و معاش من بود بازر برد و هیچ عرض و متاعی برای من نماند جز اینکه متعرض آن گردید و هر مزروعی را بود از من دور ساخت و هر مشتی آرد مرا بود در هم کوبید مأمون را از فصاحت او عجب افتاد و حاجتش

ص: 218

را برآورده داشت .

و هم در آن کتاب مذکور است که وقتی مامون با طاهر بن الحسین گفت اخلاق مخلوع - یعنی محمدامین برادرش را توصیف کن گفت:

« كان واسع الصدر ضيق الادب يبيح نفسه ما تأنفه همم الاحرار ولا يصغى الى نصيحة ولا يقبل مشورة يستبد برأيه فيبصر سوء عاقبته فلا يردعه ذلك عما يهم به » .

مردی وسیع الصدر وسینه گشاد و تنگ ادب بود خویشتن را بکارها ومكانها و افعالی باز میداشت که مردمان آزاده بلند همت را عار و ننگ بود هرگز گوش به پند دولتخواهان و اندرز نيك سكالان نمیداد و مشورتی را پذیرفتار نمیشد و باشارت خردمندان عنایت نمیداشت مستبد برأی و صوابدید خود بود ، و با اینکه از اینگونه استبداد برسوء عاقبت خود نگران میشد معذلك بآنچه اندیشه داشت تامل نمیکرد و زیان افعال سابقه اش رادع و منبه اعمال لاحقه نمیگردید .

مأمون گفت حالت جنگها و حروب امین چگونه بود؟ طاهر بن حسین گفت : « يجمع الكتائب بالتبذير و يفرقها بسوء التدبير » لشكريان را مال بسیار میداد و در پرداخت اموال تبذیر مینمود و بواسطه سوء تدبیر پراکنده مینمود مامون گفت : «لذلك حل محله اما و الله لو ذاق لذات النصايح واختار مشورات الرجال وملك نفسه عن شهواتها لما ظفر به» بسبب همین اطوار واستبداد برأى واتلاف و اسراف وسوء تدبیر بود که در مقر خلافت و مستقر امارت برجای نماند سوگند با خدای اگر لذتهای نصایح را چشیده بود و فواید مشورت خردمندان را اختیار مینمود و این چند مملوك شهوات نفسانیه نمیگشت هیچ کس بروی غالب و قاهر نمیگشت. چنانکه در کتاب مذکور مسطور است که چون مکاید و تدابیر طاهر ، امین را بیچاره و از تدبیر کار عاجز گردانید گفت :

بليت بأشجع التقلين نفساً *** تزول الراسيات وما يزول

له مع كل ذى بدن رقيب *** يشاهده و يعلم ما يقول

فليس بمغفل امراً عناه *** اذا ما الأمر ضيعه الجهول

بمحاربت و مجادلت شخصی چون طاهر بن حسین مبتلا گردیده ام که از جن و

ص: 219

انس شجاع تر است کوههای بلند از جای بر می آیند و او در میدان نبرد از جای نمیرود و چنان در کار خود بیدار و بر فنون امور با خبر است که گوئی با هر کس رقیبی و مفتشی دارد که در هر نقطه از نقاط باشد و هر چه گوید و کند بروی آشکار است و از هیچ امری بغفلت نمیگذراند که از نکبت آن دچار رنج و زحمت شود چنانکه با جهال بر این منوال میگذرد و ازین پیش در ذیل احوال محاربات امین و مامون میاره کلمات که باین معنی نزديك است در حق طاهر مرقوم گردید .

و هم در کتاب زهر الآداب مذکور است که عمرو بن سعید بن سلم گفت در جمله حارسين و کشیکچیان مامون نوبت رسیده بود و چون در آنشب حاضر حراست شدم و در کار خود مهیا بودم مأمون بطور پوشیده بیرون آمد تا بداند جماعت كشيك چيان حاضر و غایب کیست و از حال و حراست ایشان تفقد نماید و من مامون را بشناختم و او مرا نشناخت پرسید کیستی گفتم عمر و هستم عمرك الله که خداوند عمرت را دیر باز نماید پسر سعید هستم که خداوند سعادتت بخشد سعید پسر مسلم است اسلمك الله كه خداوندت بسلامت بدارد ، گفت تو از آغاز این شب بپاسبانی و نگاهبانی ما میگذرانی گفتم « الله يكلوك قبلى وهو خير حافظاً وهو ارحم الراحمين » مامون گفت :

ان اخاينجاك من يسعى معك *** و من يضر نفسه لينفعك

ومن اذا صرف زمان صدعك *** بدد شمل نفسه ليجمعك

کنایت از اینکه تو خود را دچار زحمت و رنج میافکنی تا اسباب آسایش ما باشی و زیان خود را بر سودمندی ما ترجیح میدهی و پراکندگی خود را بر جمعیت بر می گزینی و معنی برادری چنین است که در خوب و بد از مراقبت و متابعت دریغ ننمایند.

و هم در زهر الاداب مذکور است که روزی مامون با اسحق بن عباس گفت گمان مبر که من از کار پسر مهدی یعنی ابراهیم و تأیید کردن تو او را و برافروختن آتش فتنه و فساد او را غافل هستم یعنی روزی باشد که مکافات کردار خود را می بینی گفت ای امیر المؤمنین سوگند با خدای جرمها و جریرتهای جماعت قریش در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از جرم من نسبت بتو عظیم تر ورحيم من بتواز ارحام ایشان استوارتر و متین تر است و آنحضرت

ص: 220

بآنجماعت همان را فرمود که یوسف على نبينا وعليه السلام والصلوة با برادران خود گفت «لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين» وتو ای امیرالمؤمنین سزاوار تروارث هستی برای این امت در بزرگی و قدرت و مغفرت و متمثلی برای خلال عفوو فضل.

مأمون گفت هیهات اینکه در حق این اشخاص گفتی اجرام زمان جاهلیت بود که اسلام ماحی آن است و جرم تو در زمان اسلام تو میباشد و در سرای خلافت تواست اسحق گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای شخص مسلمان شایسته تر و بایسته تر است که از لغزش و گناه در گذرد از كافر واينك كتاب خداوند است در میان من و تو گاهی که فرموده است «سارعوا الى مغفرة من ربكم وجنة عرضها السموات والارض اعدت للمتقين الذين ينفقون في السراء والضراء والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين» بشتابید بغفران پروردگار خودتان و بهشتی که پهنای آن آسمانها و زمین است و برای گروه پرهیز کارانی آماده شده است که اموال خود را در سراء و ضراء انفاق کنند و خشم خویشتن را فرو برند و از مردمان در گذرند و خداوند دوست میدارد نیکوکاران را.

ای امیر المؤمنین در کلمه ناس که در این آیه شریفه است مسلم و کافر داخل است یعنی عموم دارد و معنی چنین میشود که عفو کنندگان از عموم مردمان خواه مسلمان خواه کافر خواه شریف خواه مشروف مأمون گفت صدقت وورت بك زنادك و لا برحت ارى من اهلك امثالك جوهری در صحاح اللغه میگوید زند بمعنی آتش زنه زنده سنگ یا چوب زیرین عقمان «قيل لمن أعان وانجدورت بكزنادى» يعنى بواسطه تو و بوجود تو برجست آتش از آتش زنه من و گرم شد بازار من و فروزان شد آتش من و چراغ من و خداوند امثال تو را در اهل تو بسیار گرداند.

و چنان بود که مأمون همی خواست سهل بن هارون راسبك واعدك شمارد و يكى روز در خدمت مردمان برحسب مراتب و درجات خود جای داشتند پس مأمون بسخنی تکلم کرد و در کلمات خود بهر طرف و هر سوی و هر مذهب میرفت و چون از سخن خود فراغت یافت سهل بن هارون روی آن جمع کرد و گفت « مالكم تسمعون ولاتعون و

ص: 221

تشاهدون ولا تقيمون وتفهمون ولا تتبعون وتتعجبون ولا ننصفون والله ليقول ويفعل فى اليوم القصير مافعل بنو مروان في الدهر الطويل عربكم كمج مكم و عجمكم كعبيدكم و لكن كيف يعرف الدواء من لا يشعر بالداء»

چیست شما را که می شنوید و مشاهدت مینمائید و در انجام آن قیام نمیجوئید و ترتیب امور و اعمال را میفهمید و در متابعت نمیشوید و تعجب میکنید و انصاف نمیدهید و خداوند میگوید و میکند در یک روز کوتاه آنچه را که بنی مروان در روزگاری دراز مینمودند و میتواند معنی چنین باشد که سوگند با خدای مأمون را آنقدرت و رجال در ایت در کار است که اگر بنی مروان و خلفای ایشان در سالهای در از کاری را با انجام میرسانیدند وی در چند ساعت بپایان میرساند .

بعد از آن میگوید عرب شما مانند عجم شما است و عجم شما مانند عبید شما هستند یعنی مطیع ومنقاد شما میباشند لکن چگونه آنکس که درد را نمیشناسد داروی آن را خواهد شناخت و مقصود سهل بن هارون آن بود که بآنچه رأی زده بودکار کنند و بنهج دیگر اقدام نکنند و چون مأمون در آن امر برای اول باز آمد بر وفق مراد افتاد و این عمر و بن سهل بن مروان بن راهیون بروایت صاحب زهر الاداب از اهل میسان است و در بصره نازل شد و بدانجا منسوب گردید .

و در فوات الوفيات مينويسد اصل وی دستسانی است یاقوت حموی در مراصدالاطلاع مینویسد میسان بفتح ميم وسكون ياء حطى وسين مهمله کوره ایست پهناور و باقراء کثیره در نخلستان درمیان بصره و واسط و قصبه آن میسان است و میگوید دستسان بفتح دال وسين مهملتين وتاء مثناة فوقانى وسين مكسوره مهمله کوره جلیله بین واسط و بصره و اهواز است و باهواز نزدیکتر است و مینویسد ببصره انتقال داد و بخدمت مأمون اتصال یافت ومتولى خزانه کتب حکمت مأمون شد ، مردی حکیم و فصیح و شاعر فارسی الاصل شعوبى المذهب شديد التعصب على العرب بود .

راقم حروف گوید: اینکه در ذیل آن کلمات خود گفت عرب شما مثل عجم شما و عجم شما مثل بندگان شما هستند اشارت بخودش مینماید و او دارای مصنفات

ص: 222

كثيره است که بر بلاغت و حکمت وی دلالت دارد و در صفت بخل بی نظیر بود و اورا در کار بخل حکایات غریبه است و ما درذيل مجلدات مشكوة الادب وشرح حال ابوعلى دعبل بن علی خزاعی شاعر مشهور حکایت او را از محضر سهل بن هارون و داستان طباخ وكله خروس ومكالمات سهل را با طباخ مرقوم داشته ایم .

بالجمله کتابی در بخل تصنیف کرده است و مدح این صفت مذموم را نموده و آن نسخه را برای حسن بن سهل بفرستاد و خواستار عطیه و عطیت گردید ابن سهل در جواب سهل نوشت «لقد مدحت ماذم الله وحسنت ما قبح وما يقوم لفساد معناك صلاح لفظك وقد جعلنا ثوابك قبول قولك فما نعطيك شيئاً» در این کتاب خود مدح نمود: آنچه را که خدای تعالی مذموم شمرده و نیکو خوانده آنرا که قبیح است و این الفاظ صالحه فصیحه تو چاره فساد معنای ترا نمیکند و مزد و ثواب ترا همان قبول قول ترا قرار دادیم لاجرم چیزی بتو عطا نمیکنیم و این شعر از جمله ابیات سهل بن هارون ابو عمر است.

یا اهل ميسان السلام عليكم *** الطيبون الفرع و الجذم

اما الوجوه ففضة مزجت *** ذهبا واید مسحه هضم

و از این شعر معلوم میشود اصل وی میسانی است و شعوبیه فرقه هستند که بر عرب تعصب می ورزند و بر نقص آنها سخن میرانند و ابو عبیده نیز باین صفت موصوف بود و چون کتب مصنفه او معارض كتب حکمای قدیم بود او را بوذرجمهر اسلام می نامیدند و این شعر را در مدح مردی گفته است .

عدد تلاد المال فيما ينوبه *** منوع اذا ما منعه كان احزما

مذلل نفس قدا بت غير ان ترى *** مكاره ما تأتي من العيش مغرما

و این بیت نظیر قول اوست در کتاب ثعله و عفره که در معارضه با کتاب کلیله و دمنه نوشته است اجعلوا اداءما يجب عليكم من الحقوق مقدماً قبل الذي تجودون به من تفضلكم فان تقديم النافلة مع الابطاء عن الفريضة مظاهر على ومن العقدة و تقصير الروية ومضر بالتدبير مخل بالاختيار وليس في نفع عمدته عوض من فساد المرواة

و لزوم النقيصة.

ص: 223

و ازین کلمات مرادش این است که باید واجبات را بر مندوبات مقدم داشت تا امور در تحت نظام و مهام در حیز قوام آید و میگوید این کلمات وی مملو از حکمت و علم است و از ابیات سهل این شعر است .

تقاسمنی همان قد كسفا بالی *** و قد تركا قلبى محلة بلبالي

هما اذريا دمعي ولم تذر عبرتي *** ربيئة خدر ذات فال و خلخال

إلى آخرها و هم از اشعار او است :

اذا امرؤ ضاق عنى لم يضق خلقى *** من ان یرانی غنیاعنه بالياس

لا اطلب المال كى اغنى بفضلته *** ما كان يطلبه فقراً من الناس

و این شعر را جاحظ از سهل بن هارون در هجو مردی رقم کرده است :

ماكان يعمر ما شادت اوائله *** فانت تعمر ما شادوا و ما سمكوا

ما كان في الحق ان تحوى فعالهم *** و انت تحوى من الميراث ماتركوا

محمد بن زیاد زیادی گوید وقتی در بعضی امور از سهل بن هارون رنجیده خاطر شدم و او را هجو کردم سهل این مکتوب را بمن بفرستاد «اما بعد و السلام على عهدك وداع ذى ظن بك فى غير مقلية لك ولاسلوة عنك بل استلام البلوى في امرك و اقرار بالعجزة فى استعطافك الى اوان بيتك او يجعل الله لنا دولة من رجعتك و السلام» بعد از این کلمات دلفریب و معذرت آمیز این شعر را در آخر مکتوب

نوشت :

ان تعف عن عبدك المسيء ففى *** عفوك ماوى للفضل والمنن

اتيت ما استحق من خطاء *** فجد بما تستحق من حسن

اگر بر بنده خود بخشش آری *** هزاران منت از عفوت گذاری

خطا از من سزاوار است و در خور *** چنان کز تونکوئی گرسپاری

چو سازی شاد از عفوت دل من *** بمانی در جهان با شاد خواری

در کتاب جلد اول مستطرف مسطور است که وقتی محمد بن عبد الملك بن صالح هاشمی

ص: 224

بخدمت مأمون درآمد وضياع و عقار او را برده بودند و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين همانا محمد بن عبدالملک در حضور تو است و اوسلیل نعمت تو و غصنی از اغصان و شاخه از شاخهای کشن درخت با عظمت تو و خویشاوند تو است آیا اجازت میفرمایی سخنی بعرض رسانم مأمون گفت تكلم كن .

حمد گفت : «الحمد لله رب العالمين و لا إله الا الله رب العرش العظيم وصلى الله و الملائكة على محمد خاتم النبيين و نستمتع لحياطة ديننا و دنيانا ورعاية ادمانا و اقصانا بقائك يا امير المؤمنين و نسئل الله ان يمد في عمرك من اعمارنا وان يقيك الاذى بأسماعنا و ابصارنا فان الحق لا تعفو آثاره و لا ينهدم مناره ولا ينبت حبله و لا يزول مادمت بين الله و بين عباده و لا امين على بلاده.

يا أمير المؤمنين هذا المقام مقام العائذ بذلك الهارب الى كنفك الفقير الي رحمتك و عدلك من تعاور النوائب و سهام المصائب وكلب الدهر و ذهاب النعمة في نظر امير المؤمنين ما يفرج كربة المكروب و يبرد غليل القلوب و قد نفذ امير المؤمنين فى الضياع التي أقادها نعم آبائه الطيبين و نوافل اسلافه الطاهرين الراشدين.

و قدقمت مقامی هذا متوسلا اليك بآبائك الطيبين وبالرشيد خير الهداة الراشدين والمهدى ناصر المسلمين و المنصور منكل الظالمين و محمد خير المحمدين بعد خاتم النبيين مزدلفاً اليك بالطاعة التي افترع عليها غصنى واحتنكت بها سنی و ريش بها جناحي متعوذاً من شماتة الأعداء و حلول البلاء و مقارفة الشدة بعد الرخاء .

يا امير المؤمنين قد مضى جدك المنصور و عمك صالح ابن على جدى وبينهما من الرضاع و النسب ما علمه امیرالمؤمنین و عرفه و قدائیت الله الحق في نصابه واقره في داره و اربابه یا امیرالمؤمنين ان الدهر ذواغتيال و قد يقلب حالا بعد حال.

فارحم يا امير المؤمنين الصبية الصغار و العجايز الكبار الذين سقاهم الدهر كدراً بعدصفو ومر ا بعد حلو، و هبنانعم آبائك اللاتي غذتنا صغارا وكبارا واشياخاً و امشاجاً في الاصلاب و نطفاً في الارحام وقدمنا في القرابة حيث قدمنا الله منك في الرحم فان رقابنا قدذلت لسخطك و وجوهنا قدعنت لطاعتك.

ص: 225

فأقلنا عثرتنا يا امير المؤمنين ان الله قد سهل بك الوعود وجلابك الديجور وملاء من خوفك القلوب والصدور ، بك يردع الفاسق و يقمع بك المنافق فارتبط نعم الله عندك بالعفوو الاحسان فان كل راع مسئول عن رعيته و ان النعم لا ينقطع المزيد فيها حتى ينقطع الشكر عليها .

يا أمير المؤمنين انه لاعفو اعظم من عفوامام قادر عن مذنب عاثر وقد قال الله جل ثناؤه وتعالت قدرته : وليعفوا و ليصفحوا الاتحبون ان يغفر الله لكم والله غفور رحيم احاط الله امير المؤمنين بستره الوافی و منعه الکافی .

بعد از سپاس خدا و درود مصطفی و دعای در حق مأمون و طلب ازدیاد عمر او از اعمار دیگران و تغدیه جان و روان و چشم و گوش و جسم و هوش مردم برای حفظ عافیت و سلامت او میگوید: ای امیرالمؤمنین در ظل تو پناهنده و در کنف موهبت تو گریزنده و از تعاور نوائب و سهام مصائب و شدتها و سختی های روزگار و ذهاب نعمت برحمت و عدل تو نیازمند و خواهنده میباشد و در نظر همایون امیر المومنین چیزها است که رنج و کربت مکروب را فرج و گشایش است و عطش و سوزش قلوب را بردی و برودت .

و امیرالمؤمنین در باب ضياع من که از انعام و افضال پدران طیب و بخششهای اجداد امجادر اشدین اوست شرف صدور یافته است و اينك من متوسل میشوم بعدل وكرم تو و شفیع میگردانم پدران و نیاکان ترا در حضرت تو و خدمات و دولتخواهی خود را که از آغاز جوانی تا هنگام پیری غفلت نداشته ام دست آویز می نمایم و از شمانت اعداء و نکوهش دشمنان و حلول بلاء و آمیزش شدت بعد از رخاء بتو پناه میآورم .

ای امیر المؤمنين همانا جد تو ابوجعفر منصور از جهان بگذشت و جد من صالح بن على عم تواست و اتصال این دو تن از حیثیت شیر خوارگی و نسب بآن اندازه است که امیر المؤمنین میداند و خداوند تعالی ثابت کرده است حق را در نصاب و اندازه او و برقرار داشته است آن را در دار او وار باب او ای امیرالمؤمنین روزگار غدار هماره

ص: 226

چنگ و دندان از بهر نوباوگان و پرورش یافتگان خود تیز کرده و بناگاه بر ایشان میتازد و دائماً در حال انقلاب و نمایشهای گوناگون است .

ای امیرالمؤمنین بر اطفال صغار و مردمان سالخورده فرتوت که روزگارها برسر چمیده اند و سرد و گرم و شیرین و تلخ بسی چشیده اند و پس از آنکه مدتها بآب زلال عيش و عشرت روز بشب برده اند بناصاف آب طیش و نکبت دچار و تلخیها بعد از شیرینیها دچار شده ببخش و نعمتهای پدران خود را که تن و جان ما بدان پروریده و بزرگ و كوچك و زن و مرد ما از آنهنگام که در صلب آباء و از آنجا بار حام امهات و از ارحام بدنیا وارد شده اند بآن ببالیده اند بر ما مبذول فرمای و ما را بواسطه رشته قرابت مقدم بدار چنانکه خداوند ما را بتو در رحم مقدم خواسته است زیرا که گردنهای ما خوار و ذلیل خشم و سخط تو است و در طاعت تو متوجه امر و نهی تو هستیم.

اى امير المؤمنين لغزش ما را بر ما مگیر خداوند هرگونه دشوار و وعور را بتو آسان کرده و تاریکیها را بتو روشن ساخته و قلوب و صدور را از خوف و بیم تو آکنده ساخته مردم فاسق را از سطوت تو خائف و ریشه منافق را از تیشه قهر تو بر کنده پس با این نعمتهای الهی بیایست نعم وافره خدائی را که خدای تو عطا فرموده بعفو و احسان ارتباط دهد چه هر شبانی مسئول آنچه در تحت امارت و حراست اوست میباشد و هر پادشاهی و امیری نسبت برعیت خود در همین حکم و مسئولیت است و نعم حضرت پروردگار چندانکه شکرش را بجای آورند همیشه در حال تزاید میباشد و انقطاع و انفصام نجوید.

اي اميرالمؤمنین هیچ عفو و گذشت از خطا و تقصیری بالاتر از آن نیست که امامی قادر از گناهکاری عائر در گذرد چنانکه خداوند تعالى جل ثناؤه و تعالت قدرته میفرماید بایستی عفو نمایند و صفح نظر کنند آیا دوست نمیدارید که خداوند تعالی شما را بیامرزد و خداوند آمرزنده رحم آورنده است خدای تعالی امیر را درستر وافي ومنع كافی خود محفوظ و منیع فرماید

پس از آن کلمات این شعر را بخواند :

ص: 227

امير المؤمنين اتاك ركب *** لهم قربى و ليس لهم تلاد

الصدر المقدم من قريش *** و انت الرأس تتبعك العباد

لقد طابت بك الدنيا و لذت *** و ارجوان يطيب بك المعاد

فكيف تنالكم لحظات عين *** و كيف يقل سؤددك البلاد

چون مأمون این فضل نثر و نظم را پسندیده شمرد را پسندیده شمرد، بفرمود تا محمد بن عبدالملك را بحلل فاخره و جوائز سنیه کامگار ساختند و ضیاع او را بدو باز پس گردانیدند .

و نیز در مستطرف مسطور است که روزی مأمون با سید بن انس گفت انت السيد توئی سید در جواب گفت سید یعنی بزرگ و آن امیرالمؤمنین است و من پسرانس هستم و جواب نیکو و مختصر بداد، و در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید این شعر نیز مذکور است .

لعمرك ما الاسماء الا علامة *** منار ومن خير المنار ارتفاعها

و در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که عمرو بن مسعده كاتب مأمون بمأمون نوشت «کتابی هذا و اخبار امیر المومنين على احسن ماتكون عليه طاعة جند تاخرت ارزاقهم و اختلت احوالهم در این مختصر کلمات تاخیر ارزاق و اختلال احوال لشکریان را با کمال اطاعت و انقیاد ایشان مذکور نمود، مأمون چون این مکتوب را بخواند با احمد بن یوسف که از کتاب نامدار روزگار و مسبوق الذکر است گفت خیر و خوبی عمرو با خدای باد که تا چند بلیغ است آیا نمیبینی که چگونه مطلب را در اخبار مندرج ساخته و از اکثار برکنار مانده است.

و نیز در آن کتاب مرقوم است که وقتی مأمون مردی را حکمران بلدی کرد و از جور وظلم او در پیشگاه مأمون معروف و مشهور شد مأمون يك تن از اعیان دولت را بامتحان و اختبار او بفرستاد و چون آن شخص نزد آن عامل برفت بآن عامل چنان نمودار کرد که برای تجارتی و منفعت و رنجی پای در سفر نهاده است و بعامل باز ننمود که امير المؤمنین را از اخلاق و اطوار او علم و دانشی است، پس او را در مکانی شایسته فرود

ص: 228

آورد و از شرایط اکرام و احسان فروگذار نکرد و از آن پس از وی خواستار شد که بمامون مکتوبی برنگارد و از سیرت و اخلاق ستوده و رعیت پروری عامل معروض بدارد تا رغبت وميل أمير المؤمنين مأمون باو و امارت او بیشتر گردد آنمرد قلم و قرطاس برگرفت و بدینگونه بخدمت مأمون مكتوب بنوشت .

أما بعد فقد قدمنا على فلان فوجدناه آخذاً بالعزم عاملا بالحزم قد عدل بين رعيته و ساوى في اقضيته اغنى القاصد وارضى الوارد وأنزلهم منه منازل الاولاد و اذهب ما بينهم من الضغاين والاحقاد وعمر منهم المساجد الدائرة وافرغهم من عمل الدنيا و شغلهم بعمل الاخره »

بعد از حمد خدا وثناي خاتم الانبياء و مدح امیرالمؤمنین میگوید ما برفلان عامل ورود دادیم و او را دارای حزم و عزم دیدیم ، در میان رعیت خود بعدل کار میکند و در اجرای احکام خودش نسبت بایشان از روی مساوات و برابری روز میسپارد هر قاصدی را بی نیاز و هر واردی را خوشنود میسازد و با ایشان همان مهرووداد بکار می بندد که پدر مهربان با فرزندان خود بیای میآورد و آثار خصومت و دشمنی و کینه وری را از میان ایشان بر میدارد و مساجد را بحضور ایشان معمور میسازد و ایشان را از عمل دنیا فارغ و باعمال اخرویه مشغول مینماید.

مقصودش ازین کلمات این بود که مردمان را چنان فقیر و نیازمند ساخته است که یکباره مالک هیچ چیز از اموال دنیویه نیستند بلکه همه مفلس و بی نوا از کار و کسب فرومانده و در مساجد و معابد بتماز و نیاز مشغول گردیده همی خواهند روی بامير المؤمنین آورند و شکایت حال و روزگار زشت منوال و آنچه بایشان رسیده و فرود آمده است بعرض رسانند .

چون این مکتوب بمأمون رسید اگر چه در ظاهر رضای از عامل را میرساند لكن مأمون از حقیقت حال مستحضر شد و در همان ساعت عامل را معزول و دیگری را بجای او منصوب گردانید.

ص: 229

در مروج الذهب و بعضی کتب مسطور است که ابوعباد کاتب که از خواص پیشگاه مأمون بود گفت روزی مأمون با من گفت هرگز جز از سه نفر از دادن جواب کندی نگرفتم یکی اینکه نزد مادر ذوالریاستین شدم تا او را در قتل پسرش ذوالریاستین تعزیت دهم و با او گفتم از فقدان پسرت در افسوس و اندوه مباش چه خداوند تعالی مرادر جای او به پسری تو باقی گذاشت تا در امور تو قائم مقام وی باشم پس همانطور که از دیدار او گشاده دل و در انبساط حال میشدی از دیدار من گرفته حال و بواسطه او در انقباض مباش چون بشنید بگریست و بعد از آن گفت ای امیرالمؤمنین چگونه محزون نباشم بر پسری که مانند توئی را از وی خلف میشماری .

دیگر آنکه وقتی مردی را که اظهار پیامبری مینمود نزد من حاضر کردند با او گفتم تو کیستی گفت موسی بن عمران هستم گفتم و يحك همانا براى موسى بن عمران آیات و نشانها ودلالات ومعجزات بود که بواسطه ظهور آنها امر نبوت وی مکشوف و مبرهن میشد عصای خود را می افکند و هر چه جماعت سحره و جادو کارها تعبیه کرده بودند میبلعید و دست خود را از جیب خود بیرون می آورد و هی بیضاء و بر این گونه از آیات و معجزات موسویه که از دلایل نبوت بود بروی برشمردم و گفتم اگر یکی از علامات موسی علیه السلام یا آیتی از آیات او را بمن بنمودی اول کسیکه بتوایمان بیاورد من هستم و الاترا بقتل میرسانم.

آنمرد گفت براستی سخن آراستی جز اینکه من وقتی این آیات را ظاهر میسازم که همانطور که فرعون گفت : « انار بکم الاعلى » واظهار الوهیت نمود تو نیز بکنی پس اگر این دعوی را بنمائی و این کلام را بر زبان بگذرانی من نیز همان علامات ودلالات موسویه را برای تو می آورم و با این دو حکایت با اندکی تفاوتی گذارش رفت .

سوم این است که وقتی مردم کوفه اجتماع کردند و از عامل خودشان که من از رفتار و کردار او تمجید میکردم شکایت نمودند یکی را بآ نجماعت فرستادم که من بر حسن رفتار و کردار این عامل عالمم و هم اکنون که شما اجتماع کرده اید و بشکایت از وی متفق القول شده اید عزیمت بر آن نهاده ام که با مداد بگاه برای شما جلوس نمایم

ص: 230

شما نیز از میان خودتان یکتن را که پسندیده دارید برای مناظرت و محاورت اختیار نمائید چه من میدانم شما مرد می کثیر الکلام و پرگوی میباشید، در جواب گفتند ما برای مناظرت امیر المؤمنين جز مردی کردا رضا نمیدهیم تا از میان خود برگزیده داریم اگر امیرالمؤمنین برکر بودن صبر میفرماید برما تفضل کرده است با ایشان وعده نهادم که صبوری گیرم .

پس بامداد دیگر اهل کوفه بیامدند و من فرمان دادم تار جال کوفه را در حضور من حاضر کردند و آنمرد اطروش کر نیز بیامد و او را بفرمودم تا بنشست بعد از آن گفتم از عامل خودتان چه شکایت دارید گفت یا امیرالمؤمنین وی از تمام عمال زمین شریرتر است همانا در اول سال که عامل ما شد ما آنچه اثاث و عقار داشتیم در معرض فروش در آوردیم و در سال دوم حکومت اوضیاع و ذخایر خود را بفروختیم و در سال سوم امارتش بناچار ترك شهر و دیار گفته بدر بار خلافت مدار بدادخواهی و استغاثه بیامدیم تامگر برشکوای ما ترحم کند و بصرف و تغییر او بر ما منت گذارد و من در جواب آن کر گفتم بدروغ سخن کردی برای تو امانی نیست بلکه این حاکم شما مردی است که سیره و مذهب و طريقت ومسلك او را محمود شمرده ام و دین و روش او را پسندیده دیده ام و بامارت شما بگزیده ام چه میدانستم که شما همیشه بر عمال خود خشم و ستیز می گیرید لاجرم مردى ممتحن ومجرب ومحمود السيرة را بحکومت شما انتخاب نمودم .

چون این سخن بگفتم آن کر گفت ای امیرالمؤمنین توئی راستگوی و منم كذاب لكن این عاملی را که دین و مذهب و امانت و عدل اورا و انصاف و مروتش را این چند پسند فرمودی چگونه این اخلاق و سنن را برای ما اختصاص میدهی و دیگر بلاد را از چنين حاکم محروم میداری تا عدل و انصافش آن جمله را نیز شامل گردد چنانکه ما مشمول شدیم چون این سخن را بشنیدم گفتم برخیز که در حفظ خدای نباشی من این حکمران را از حکومت شما عزل کردم .

و در مروج الذهب و پاره کتب مسطور است که محمد بن عمر بن واقد معروف بواقدی

ص: 231

صاحب كتاب السير والمغازى معلم مامون که ازین پیش در مجلدات مشکوة الادب و نیز در ذیل سوانح سال دویست و نهم بحال او اشارت رفته است گفت مرا دو تن دوست بود که یکی هاشمی بود و مانند يك تن بودیم و مرا حالت سختی پیش آمد وعید نیز پدید گردید.

پس زوجه ام گفت اما ما خودمان میتوانیم بر بدی و سختی و گرسنگی صبوری کنیم لکن ناله و اندوه این کودکان ما و ترحم بر ایشان رشته دلم را پاره میکند چه ایشان کودکان همسایگان و زینت و زیب ایشان را در این عید خودشان می نگرند و لباسهای تازه و نیکو میپوشند و این کودکان ما بر این حال و این لباسهای کهنه پاره هستند اگر تدبیری میکردی و چاره در اصلاح لباس ایشان می اندیشیدی سخت نیکو بود. چون این سخنان را بشنیدم بآن رفیق و دوست هاشمی خود مختصری بنوشتم و خواستار شدم که حتی الامکان با من مددی نماید آن دوست هاشمی کیسه سر بمهر بمن فرستاد و پیغام داد که هزار در هم در این کیسه اندر است هنوز قرار نگرفتم که آن دوست دیگر من بمن کاغذی فرستاد و همان شکایت را بنمود که من بآن صدیق هاشمی کرده بودم پس همان کیسه را با همان مهر و بند که بمن آورده بودند برای او بفرستادم و خود بمسجد رفتم و از نهایت شرم و خجلتی که از زوجه خود داشتم در مسجد اقامت جستم و چون نزد زوجه ام بیامدم وحکایت مرا بشنید پسندیده شمرد و مرا بر آن کار تصنیف و نکوهش ننمود.

و من در همان حال که بودم بناگاه همان دوست هاشمی من بیامد و همان کیس بهمان هیئت در دست او بود ، جریان امر را پرسید، بدو خبر دادم، گفت من فقط همین کیسه را داشتم که بتو فرستادم و خودم بآن دوست خودمان نوشتم و خواستار مواساة شدم وی همین کیسه را با مهر و خاتم من بمن فرستاد میگوید چون این حال را بدیدیم آن هزار درهم را سه قسمت کرده هر يك قسمتی برداشتیم و من از نخست یکصد در هم برای آن زن بیرون آوردم و این خبر بمأمون رسید و مأمون مرا بخواند پس آن داستان را در خدمتش معروض داشتم مأمون فرمان داد تا هفت هزار دینار زرسرخ برای ما بیاوردند برای هر يك از ما دو هزار دینار و برای آنزن هزار دینار تقسیم نمودند.

ص: 232

دروفيات الاعيان مذکور است که ابو عبدالله واقدی در شرقی بغداد قضاوت داشت و مأمون او را در عسکر مهدی قاضی گردانید و او را در حديث ضعيف شمرده اند اما مأمون در تکریم و رعایت او مبالغه داشت وقتی کار معاش بروی سخت شد و بروی ديني ثابت شد از شرح حال و مقدار قرض خود در ذیل مکتوبی بخدمت مأمون شکایت نوشت مأمون در ذیل همان نامه او بخط خودش رقم کرد.

« فيك خلتان سخاء و حياء فالسخاء اطلق يديك بتبذير ما ملكت والحياء حملك ان ذكرت لنا بعض دينك وقد امرنالك بضعف ما سألت و ان كنا قصرنا عن بلوغ حاجتك فبجنايتك على نفسك و ان كنا بلغنا بغيتك فزد في بسطة يدك فان خزائن الله مفتوحة و يده بالخير مبسوطة».

در تو دوصفت موجود است یکی سخاوت و دیگری حیاصفت سخاوت هر دو دستت را در تبذیر آنچه در ملك تواست مطلق و گشاده میگرداند و صفت حیاء تو بر آنت باز میدارد که تمام دین و وام خود را در حضور ما مكشوف نمیداری و بعضی را یاد میکنی لهذا امر نمودیم که دو برابر آنچه را که خواستار شدی بتو بفرستند ، اگر آنچه بتو فرستادیم کفایت احتیاج ترا نکند بواسطه جنایتی است که تو بر نفس خود رواداشتی و تمام مقصود را اظهار ننمودی و اگر بآنچه حاجتمند بودی بالغ شده ایم و این مقدار را که فرستادیم کافی است پس ازین پس در بسطت يد خودت و بذل و مصارفت بیفزای زیراکه خداوند تعالی را خزینها مفتوح و گشاده و دستش بخیر مبسوط است.

و تو خود حدیث راندی گاهی که از جانب رشید روز بقضاوت میسپردی که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم باز بیر فرمود « يازبير ان مفاتيح الرزق بازاء العرش ينزل الله سبحانه للعباد ارزاقهم على قدر نفقاتهم فمن كثر كثر له ومن قلل قلل علیه » ای زبیر کلیدهای روزی و رزق خلایق در برابر عرش است خداوند سبحان برای بندگان بقدر نفقات و مخارج ایشان ارزاق ایشان را فرو میفرستد، پس هر کس بسیار نفقه کند روزی او را بسیار مینماید و هر کس اندک نماید روزی او اندک میشود.

واقدی میگوید این حدیث را فراموش کرده بودم و یاد آوری مأمون بمن از

ص: 233

صله و جایزه اش عجیب تر بود، در زهر الاداب مذکور است که از آن پس که مأمون از ابودلف خوشنود و راضی گردید ابودلف بخدمت مأمون درآمد مأمون از اواز عبدالله بن طاهر و اوصافش بپرسید ابودلف گفت:

يا امير المؤمنين خلفته امین غیب نصیح حبیب اسداعاتيا قائماً على براثنه يسعد به وليك و يشقى به عدوك رحب الفناء لاهل طاعتك ذا باس شديد لمن زاغ عن قصد محجتك قد فقهه الحزم ايقظه العزم فقام في نحر الأمور على ساق التشمير يبرمها بايده وكيده و يفلها بحده وجده وما أشبهه في الحرب الا بقول العباس بن مرداس »

او را ای امیرالمؤمنین در حالتی بجای گذاشتم و بیامدم که با مانت و حفظ الغیب و دولتخواهی و دوستی تو مانند شیری شرزه بر چنگالهای شجاعت و جلادت و سطوت خود ایستاده دوستاعت بدو سعادت مند و فیزوز و دشمنانت از چنگ و نابش بدبخت و بدروز بودند هر کس در طاعت تو اندر است سرایش از برایش باز و پیشگاهش برگشاده و سرافراز است و هر کس خواهد از طریق و راه اطاعت توسر بر تابد و بدیگر سوی میل نماید به سختی و شدت و دمار وهلاك وسطوت او دچار آید حزم کامل برهمه کارش دانا و بینا سازد و عزم شامل در تمام امور نزديك و دور بیداری و هوشیاری بخشد و با این عزم و حزم و دلیری و هوشیاری و شجاعت و بیداری و بذل وسخط به موقع در نقض و ابرام امور جمهور با دست تدبیر و آیات کید و تزویر در بسط و گشاد امور وضبط حدود و ثغور غفلت نجويد و همواره با عزم ثابت کمر بدفع اعداء و جذب احباء بگذراند و او را در مقام محاربت جز باین شعر عباس بن مرداس شبیه وقیاس نتوانم کرد .

اكر على الكتيبة لا ابالى *** أحتفى كان فيها ام سواها

در میدان کارزار بر لشکر جرار می تازم و هیچ باك ندارم که زنده باز آیم یا نیایم یکی از حاضران چون این فصاحت بیان و طلاقت لسان را از ابودلف بدید گفت با اینکه مردی کوهستانی است تا چند فصیح است مأمون گفت « وان بالجبل قوماً امجاداً كراماً الجاداً وانهم ليوفون السيف حظه يوم النزال و الكلام حقه يوم المقال » در کوهسار مردمی

ص: 234

امجاد وكرام واتجاد وجواد هستند که در روز جدال و نزال داد شمشیر زدن و مردافکنی را میدهند و در روز گویائی و بیان حق سخن آوری و سخن سنجی را میپردازند.

در زينة المجالس مسطور است که خالد بن از هر گفت حسن بن سهل مرا بخدمت مأمون برد خلیفه از من پرسید ترا نام چیست ؟ گفتم خالد بن از هر گفت مردم کدام شهری گفتم از کاشان گفت از کدام قریه باشی گفتم از لا آن مامون بخندید و گفت تو از آن جماعتی که شاعر در صفت ایشان گفته است در هیچ قومی ندیدم که نان از میوه بهتر باشد مگر نزد مردم کاشان گفتم امیر بر مسند اقبال لایزال باد این شاعر مردم کاشان را هجو نکرده است بلکه مدح نموده است زیرا که نان آن زمین بسی پاکیزه و لذیذ است چنانکه مردم بنان خورش نیازمند نشوند و از نهایت لطافت آن نانرا بهتر از میوه توان گفت مأمون گفت نیکو محملی پیدا کردی و با حسن بن سهل گفت امارت طبرستان را بدو بده .

راقم حروف گوید: در کاشان عراق که ما بین قم و اصفهان است قريه دريك فرسنگی شهر موسوم بآران یا آرون و بیدگل هست اما در کاشان میوه بسیار مرغوب و در مزاج اهل کاشان مطلوب است و نان آنجا غالباً از جو پخته میشود ، کاشان از شهرهای ماوراء النهر است و قاشان با قاف و شین معجمه معرب کاشان نزديك باصفهان است و قاسان همان کاشان با سین مهمله است که در ماوراء النهر است و آران بفتح الف وراء مهمله مشدده ولایتی است وسیع که بردعه و گنجه و سمنکور و بیلقان از آن است و نهر مشهور بنهر الرس در میان آن و آذربایجان است و خدای بهتر داند مراد مامون کدام يك از اینها باشد .

و نیز در زينة المجالس مسطور است که در بغداد جوانی بود که از مرده ريك از پدرش اموال بسیار بدو رسیده بود و جمله را در هوای نفس تلف کرده روزگارش تار و تاريك گردید و خاطر بر آن بر نهاد که خود را بهلاکت برساند و از فقر و فلاکت بر هد پس یکی روزی بر لب دجله آمد تا خود را در آن آب غرقه دارد و از عرق خجلت وذهاب آبرو

ص: 235

رستگار گردد در این انتا زورقی بدید و در آن بنشست چون در میان آب رسید کشتیبان از او پرسید بکجا خواهی رفت گفت ندانم که از کجا می آیم و بکجا میروم ملاح با خود گفت این یا عاشق یا مفلس است و با او گفت ازین دو صفت یعنی عشق وافلاس بكدام يك انصاف داری؟ سخن از تنگدستی و فقر خود بدو حکایت کرد کشتیبان گفت ترا بدانسوی آب برم شاید خداوندکریم از بهر تو سببی بسازد .

پس جوانرا بآنطرف رسانید جوان جماعتی از علماء و فضلاء را نگران شد که بجائی روان هستند خود را در میان ایشان بیفکند اتفاقاً مأمون مجلس عقدی فراهم کرده یکی از خویشاوندان خود را با دیگری تزویج می نمود چون مجلس منعقد گردید برای هر يك از مدعوین طبقی زرمینهادند لکن برای آن جوان چیزی نیاوردند خادمی در خدمت هامون عرض کرد که نزد این جوان چیزی نبرده اند فرمود اسامی ائمه و قضاترا نوشته اید گفتند بلی اما این جوان ناخوانده آمده است .

مامون گفت با او بگوئید مگر نمیدانی در مجلس خلفا وسلاطین ناخوانده نباید رفت و هیچ چیز بدوندهید جوان گفت من نا خوانده نیامده ام مأمون گفت ترا کدام کس طلبیده ، گفت ایشان را که طلب کرده است فرمود خادمان ماجوان گفت «هؤلاء يدعوهم خدمك وانا يدعو في كرمك» این جماعت را خدم تو دعوت نموده اند و مرا کرم تو مأمون ازین سخن خرسند شد و بفرمود تا طبقی زر و خلعتی فاخر بدو عطا کردند .

راقم حروف گوید: سخن خوب را چون خریدار خوب باشد نتیجه خوب می بخشد و در زهر الاداب مسطور است که عبدالله بن طاهر اسبی برای مأمون بفرستاد و بدو نوشت قد بعثت الى امير المؤمنين بفرس يلحق الارانب فى الصعداء ويجاوز الظباء في الاستواء ويسبق في الحدور جرى الماء فهو كما قال تابط شراً :

يسبق وفد الريح من حيث ينتجى *** بمنخرق من شدة المتدارك

در جلد سوم مجانی الادب است که چون محمد بن عمران قصر خود را محاذى قصر مأمون بساخت بعضی از حساد در خدمت مأمون عرض کردند یا امیرالمؤمنين محمد بن عمران بیرون از حد کار کرده و در برابر قصر تو بنیان قصر نهاده و در حضرت تو مباهات ورزیده

ص: 236

است مأمون او را بخواند و گفت از چه روی قصر خود را برابر كوشك من بساختی گفت یا امیرالمؤمنین دوست همیداشتم نعمت خودت را که بمن ارزانی فرمودی بنگری لاجرم نصب العین تو گردانیدم مأمون آنجواب را پسندیده و از وی در گذشت.

در کتاب اخلاق محسنی مسطور است که در عصر خلافت مأمون شخصی گناهی کرده و فرار نموده بوده برادرش را نزد مأمون بیاوردند فرمود باید برادرش را حاضر کند وگرنه خودش را بقتل رسانند آن مرد گفت ایها الخلیفه اگر عامل تو خواهد مرا بکشد و تو بد و نشانی فرستی که فلان را دست بدار و ،بگذار آن عامل مرا میگذارد یا نمی گذارد؟ مأمون گفت بلی میگذارد گفت اينك من از نزد پادشاهی که بعنایت او حاکمی نشانیست که مرا بگذاری گفت کو گفت نشانی من این است که خدای تعالی میفرماید «ولا تزر وازرة وزر اخری ، هیچکس را بگناه دیگری نگیرند مأمون متأثر شده بگریست و گفت او را بگذارید که حکمی محکم و نشانی مبرم آورده است « الاله الحكم و هو خير الحاكمين ».

بیان حكايات واحتجاجات مأمون با پاره از ملحدین و غیر از ایشان

در جلد اول عقد الفرید است که مأمون از ثنوی که با او مکالمه مینمود گفت از تو از دو حرف پرسش مینمایم و بر این دو حرف چیزی نمی افزایم آیا هیچ بدکننده هرگز براسائت خود پشیمان میشود گفت آری میشود مأمون گفت آیا پشیمانی بر اسائت و بدی اسائت است یا احسان گفت بلکه احسان است مأمون فرمود پس آنکس که پشیمان شده است همان کس میباشد که بدکرده است یا غیر از او است گفت بلکه همان کس میباشد که بد کرده است مأمون گفت پس صاحب خیر را همان صاحب شر میبینم گفت من میگویم آنکسی که نادم شده است غیر از کسی است که بدکرده است مأمون گفت پس این ندامت وی برچیزی است که از وی صادر شده است یا پشیمانی بر چیزی است که از غیر از اوروی داده است یعنی اگر مسی غیر از او باشد را ندامت نخواهد داشت.

ص: 237

و نیز مامون با آنمرد ثنوی گفت خبر ده مرا از این سخن خودت که قائل باثنین ودو فاعل هستی آیا یکی ازین دو استطاعت دارد که خلقی را بیافریند و بصاحب خودش استعانت نجوید گفت آری مأمون گفت اگر چنین است و بدیگری حاجت ندارد بکسی که هر چیزی را خلق نماید از دو تا برای ما بهتر و صحیح تر است و مامون با مرتد خراسانی گفت - و این مرتد بدست مأمون اسلام آورد و مأمون او را با خود بعراق آورد و دیگر باره از اسلام ارتداد گرفتب خبرده با من از آنچیزی که بوحشت آورده ترا از آنچه مأنوس بودی آن از دینما یعنی بعد از آنکه مسلمان شدی و با سلام و قوانین اسلام مأنوس بودی چه چیزت از آن انس بوحشت افکند تا دیگر باره مرتد شدی و ازدین برگشتی .

سوگند با خدای اگر ترا بحق زنده گذارم دوست تر میدارم که ترا بحق بکشم چه بعد از آنکه کافر بودی مسلمان شدی و دیگر باره بعد از مسلمانی کافر گردیدی و اگر دوائی نزد ما موجود باشد که در د ترا سودمند باشد بآن تداوی میشود و اگر در کار شفاء بخطا افتاد و دوا بر تو ناروا گردید باری در کار خود معذور هستی و از سعی و کوشش در اصلاح نفس خود فروگذار نکرده باشی پس اگر ماتورا بقتل رسانیده باشیم باري در راه شریعت باشد و تو در کار خویشتن باستبصار ویقین بازگشته باشی و در دخول بارباب حزم و احتیاط از حد بیرون نیامد آن شخص مرتد در جواب مأمون گفت آن اختلافی که در دین شما میباشد مرا از شما متوحش ساخت، مأمون گفت مارا دو اختلاف است یکی مانند اختلاف ما در امراذان وتكبير جنائز و نماز عیدین یعنی فطر واضحی و تشهد و تسلیم از نماز ووجوه قراآت و اختلاف وجوه فتیاو امثال آن است .

و اختلاف دیگر مانند اختلاف ما میباشد در تاویل آیه از کتاب ما یعنی قرآن و تأویل در حدیث از پیغمبر خودمان با اینکه براصل تنزيل اجتماع و برعين خبر اتفاق داریم، پس اگر وحشت تو همین است پس بایستی در الفاظ جميع تورية و انجيل بر تأویلش متفق باشند چنانکه بر تنزیلش اتفاق دارند و در میان مردم یهود و نصاری

ص: 238

بهیچوجه اختلافی در هیچگونه تأویلات نباشد و اگر خدای میخواست کتابهای او مفسر و در کلام انبیاء ورسلش اختلافی در تاویل نمی بود چنان میکرد لکن هیچ چیز از امور دين و دنيا راكه بما میرسد برحد کفایت نمینگریم مگر با طول بحث و تحصیل و نظر واگر امر بر این منوال باشد بلوی و محن آزمایشها ساقط میشود و تفاضل و تباین از میان میرود و حازم از عاجز و جاهل از عالم شناخته نمیشود و بینه روزگار بر همه مثبته میماند چون مرتد این کلمات را بشنید گفت اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له وان المسيح عبدالله وان عمداً صادق و انك امير المؤمنين .

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی از حسبانیه بر مأمون در آمد مامون با ثمامة بن اشرس گفت با وی سخن کن ثمامه با آن مرد گفت چه میگوئی و مذهب تو چیست گفت من میگویم تمام اشیاء عالم بر توهم و اندیشه و حسبان است و مردمان با ندازه عقولشان از آن ادراک مینمایند و في الحقيقة حقي و حقيقت و راستی در کار نیست.

از خیالی نامشان و ننگشان *** و زخیالی صلحشان و جنگشان

كل ما في الكون وهم او خیال ثمامه بدو برخاست و چنانش لطمه بر چهره بزد که صورتش سیا شد آنمرد آشفته شد و گفت ای امیرالمؤمنین آیا مانند چنین شخصی در مجلس تو این گونه با من رفتار مینماید ثمامه گفت مگر با تو چکردم گفت مرا طپانچه برروی زدی گفت شاید ترا با روغن و عطر بان تدهین کرده باشم یعنی همه را توهم و بدون حق میدانی پس این شعر بخواند:

و لعل آدم امنا *** و الاب حوا فى الحساب

و لعل ما أبصرت من *** بيض الطيور هو الغراب

وعساك حين قعدت قمت *** و حين جئت الى الذهاب

و عسى البنفسج زنبق *** و عسى البهار هو السداب

و عساك تاكل من خراك *** و انت تحسبه كباب

اگر چنین است که همه چیزهای عالم را حق و حقیقتی در کار نیست و بجمله از راه و هم و گمان میباشد پس تواند بود آدم مادر ما و خوابدر ما و آنچه از تخم طیور میبینی غراب و چون بنشستی شاید ایستاده و چون میآیی رفته باشی و شاید بنفشه زنبق

ص: 239

و بهار سداب باشد و میشاید آنچه میخوری پلیدی تو باشد و تو آن را کباب پندار مینمائی و این حکایت بحکایت بهلول و سنگ زدن برسر ابوحنیفه و شکایت در محضر خلیفه و جواب بهلول چنانکه مسطور شد شبیه است .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی مردی از مأمون خواستار شد که اجازت بدو بدهد تا دست مأمون را بیوسد مأمون گفت «ان القبلة من المؤمن ذلة و من الذمی خديعة ولا حاجة بك ان تذل ولاحاجة بنا ان نخدع اگر مردی مؤمن و مسلمان دست کسی را بپوسد برای بوسنده ذلت است و اگر ذمی ببوسد از راه مکر و خدیعت است و ترا حاجت نیست که ذلیل گردی و ما را حاجت نمیرود که مارا فریب دهند و با ما خدعه نمایند

بیان حکایت ابراهیم بن مهدی با مامون و بعضی حکایات متفرقه دیگر

در كتاب عقد الفرید حکایتی که در سابق از مأمون و ابراهيم بن مهدى عم مأمون و گرفتاری ابراهیم و آوردن او را بحضور مأمون و مکالمات با ابراهیم و تصویب ابی اسحق معتصم و عباس بن مأمون قتل او را و جواب او و عفو مأمون مذکور شد یاد میکند و میگوید بعد از آن مكالمات اشك چشم ابراهیم جاری و آوای او بگریه بلند شد ، مأمون گفت چه چیزت بگریه در آورده است گفت این گریه از روی شادمانی است که گناه من باین مقام و صفت رسیده و معفو شده ام بعد از آن گفت یا امیرالمؤمنین همانا اگر چندجرم من بدرجه رسیده است که باید خون من ریخته شود اما حلم و تفضل امير المؤمنین مرا بعفو و گذشت از گناه من نایل میسازند « ولی بعدهما شفعه الاقرار بالذنب و حرمة الاب بعد الاب » مرا سواي اين دو شفیع شقیعی دیگر است که همان اقرار بگناه و رعایت حرمت خویشاوندی پدر در پدر است یعنی پدر من با پدر پدر تو یکی است و چون نوبت بمنصور میرسد جد ما هر دو یکی و پدر ما بعد از او پدر مامهدی است .

ص: 240

مأمون در جواب فرمود لولم يكن في حق نسبك ما يبلغ الصفح عن زلتك لبلغك اليه حسن توصلك و لطيف تنصلك فتصويب ابراهيم لرأى ابى اسحق و العباس انصف فى طلب الرضا و دفع المكروه عن نفسه من تخطئتهما، اگر حقوق نسبی و رعایت رحم و خویشاوندی تو چندان نبودی که اسباب صفح نظر از زلت و لغزش تو گردیدی باری آن حسن توصل و پیوستگی بعفو و لطف تنصل و بیزاری تو از گناه و تصویب نمودن و بصواب خواندن آنچه را که ابو اسحق معتصم وعباس بن مامون در حق تو رأی دادند در طلب رضا ودفع مکروه از نفس خود از اینکه رأی ایشان را تخطئه می نمودی انصف و الطف بود .

و این سخن مأمون از آن روی بود که بعد از آنکه ابراهیم را در حضور مامون حاضر کردند و پاره مکالمات و مناظرات در میانه بگذشت مأمون با ابراهیم گفت در کار تو با اسحق و عباس مشورت کردم و ایشان در قتل تو تصدیق و تصویب نمودند ابراهیم گفت آنچه ایشان تصویب کرده اند از روی دلتخواهی و شریعت مملکت داری و سیاست ملك است لیکن تو بر طبیعت عفو و اغماض و گذشت خودکار میکنی و نگفت رأی ایشان نا استوار يا مقرون بغرض و بغض و کین است این است که این کلام ابراهیم در دل مأمون و دیگران اثر کرد و از خون وی در گذشت .

و دیگر در ثمرات الاوراق مسطور است که چنان بود که در میان غسان بن عباد وعلى بن عيسى الغمر دشمني سخت بزرگ و خصومتی بس درشت بود و اتفاقا علی بن عیسی در بلد خود ضمانت خراج و ضیاع برگردن داشت و آخر الامر چنان شد که چهل هزار دینار سرخ باقی دار شد و مأمون در مطالبه آن مبلغ بسی الحاح و ابرام داشت چندانکه با علی بن صالح گفت تا سه روز او را مهلت بده اگر تا آن مدت ادای چهل هزار دینار را نمود خوب و گرنه چندانش بضرب تازیانه بیازمای تا ادای مال کند یا جان از تن بسپارد .

چون علی بن عیسی این سخن را بشنید یکباره از جان خود نومیدشد و از سرای مأمون بیرون آمد و هیچ وجهی و راهی بفکر اندرش نیامد تا مگر بدان توسل جوید

ص: 241

در این حال کاتب او با او گفت اگر نزد غسان بن عباد روی کنیم و این خبر خودت را با او بگذاری گمان میبرم که تو را در این کار که پیش آمده است اعانت نماید علی بن عیسی گفت این خود تواند بود که با آن عداوت که در میان من و او است چنین کاری را اقدام نماید؟ کاتب گفت بلی چه وی مردی با جود و بزرگ منش و جوانمرد است پس هر دو تن بخدمت غسان در آمدند غسان چون علی را بدید احتشامش را بر پای خاست و زبان به ترحیب و ترجیب وی بر گشاد وشرط خدمت بپایان رسانید و بعد از آن گفت آنحال خصومت و مخالفتی که در میان من و تو ثابت است بحال خود باقی است لکن آمدن تو بسرای من حرمتی دارد که بایستی هر حاجتی با من داری بجای گذارم و مقصودی که داری آن برسی هم اکنون هر حاجت که داری بیان فرمای.

على بن عیسی داستان خود را بدو عرضه داشت غسان گفت امیدوارم خداوند تعالی این کار را برای تو کفایت کند بر این سخن کلمتی نیفزود، علی بن عیسی چون این حال و این مقال را بشنید مأیوس و پشیمان از سرای غسان بیرون آمد و سخت افسرده شد تا چرا بسرای وی در آمد و با کاتب خود گفت ازین راهنمائی که مرا بملاقات غسان نمودی جز اینکه تعجیلی برای شمانت و خواری بود حاصلی نداشت اما کردار غسان برخلاف پندار علی بن عیسی بود چه هنوز بسرای خود نرسیده بود که نویسنده علی بن عیسی با بارهای زروسیم که بر قاطرها حمل کرده بودند بیامد و آنمال را بعلی تسلیم کرده بازشد.

وعلی بن عیسی با دل بی غم و خاطر خرم و روان شاد در آغاز بامداد بسرای خلافت برفت تا آن مبلغ را تسلیم کرده بر اعتبار و روسفیدی خود بیفزاید اما نگران شد که غسان بروی سبقت گرفته و بخدمت مأمون شد و گفت : یا امیر المؤمنين همانا على بن عیسی را در پیشگاه تو حق حرمت و خدمت و قدمت اطاعت و ارادت است و او را در این ضمانت که کرده است خسارت و خسرانی وارد شده است که مردمان بجمله میدانند و از سطوت ضرب سیاط که درباره او فرمان کرده خود از مغزش بیرون شده است و توان از روان بسپرده است.

ص: 242

هم اکنون اگر امیر المؤمنين در پاداش خدمت من وحسن کرم خود بر من منت گذارد و ازین مبلغ که از وی مطالبه میفرماید تخفیفی دهد مطالبه میفرماید تخفیفی دهد جملگی را قرین امتنان و افتخار میگرداند و بر این گونه کلمات و بیانات لطیفه دار با همی سخن کرد تا مأمون آن مبلغ را تخفیف داد و قرار بر بیست هزار دینار شد دیگرباره غسان عرض کرد چه باشد که امیرالمؤمنین بتجديد ضمان او وتشريف بخلعتی در حق وی حکم فرماید تا اسباب قوت نفس او و پیشرفت عزم او در انجام خدمت و علامت رضامندی خلیفه روزگار از وی باشد مأمون این شفاعت را نیز پذیرفتار شد .

غسان گفت آیا اجازت میدهد امیرالمؤمنین تا دوات بحضرتش حمل نمایم تا آنچه انعام فرموده است رقم فرماید مأمون گفت چنین کن غسان دوات حاضر کرد و مأمون بخط خود رقم فرمود و علی بن عیسی در حالتیکه خلعت بر تن و توقیع در دست داشت بیرون آمد و بیست هزار دینار دیگر را برای غسان بفرستاد و بر کردار جمیل و اقدام جليل او شکر گزاریها ،نمود غسان با کاتب او گفت سوگند با خدای در خدمت امیرالمؤمنین شفاعت نکردم مگر برای اینکه از آنچه از علی مطالبه میکرد تخفیفی حاصل شود و برای او مبلغی برجای بماند این بیست هزار دینار را بدو بازگردان چون آن مال را کاتب وی بعلی بن عیسی بازپس آورد على قدر و منزلت آن کردار غسان و جود و جوانمردی وی را بدانست و از آن پس تا پایان عمر بخدمت واطاعت او با حسن نیت وصدق عقیدت بگذرانید.

در عقد الفريد مسطور است که مأمون گفت بختیشوع وابن ماسویه با من گفتند که چون مگس بموضع زنبور گزیده بمالند دردش را ساکن سازد اتفاق زنبوری مرا بگزید و بیست مگس را سائیدم و بر پیشگاه زنبور بسودم و سودم نرسانید و درد و درد نایستاد مگر بهمان اندازه که بر آن مینهادم اما علاجي ننمود و سخنی و تدبیری در دهان و دست ایشان نبود مگر اینکه همی گفتند این زنبور از راه کین و خشم تراگزیده است و اگر این آسودن و سودن مگس در کار نبودی ترا کشته بود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که سندی بن شاهک گفت مأمون در طلب من بفرستاد

ص: 243

که چاپاری با مرکب برید بخدمت او آیم و در آن هنگام در خراسان بودم پس در کمال عجلت و شتاب راه بر سپردم و منزل بمنزل در هم نوردیدم تا بدرگاه امیرالمؤمنین حاضر شدم و این وقت از تندی راه سپاری و جنبش سفرخون در تنم هیجان گرفته بود و معلوم شد مأمون بخواب اندر است .

پس با دربان از حضور خودم و حالت جنبش و طغیان خون شرح دادم و بمنزل خود برفتم و در طلب حجامت گری امر کردم گفتند حجام خاص تو در تعب تب اندر است گفتم حجامی دیگر بیاورید لكن فضول و بیهوده سخن نباشد ، برفتند و حجامی حاضر کردند چیزی بر نیامد که دستش بر پیرامون چهره ام بگشت و گفت فدایت گردم صاحب این صورت را نمیشناسم بفرمای تا کیستی ؟

گفتم سندی بن شاهک هستم گفت از کجا میرسی چه من نشان سفر در تو می نگرم گفتم از خراسان گفت چه چیزت باینجا آورده است ؟

گفتم امیرالمؤمنین بریدی در احضار من بفرستاد لكن چون از کار حجامت فراغت یافتم داستان خود را بآن صورت که هست با تو خبر میدهم گفت منازلی را و کوچهائی را که بر آن راه بنوشتی بمن میشناسانی؟ گفتم آری میگوید بمحض اینکه از کار خود فراغت یافت فرستاده امیر المؤمنین آمد و کرکی (1) با خود داشت و گفت امیر المؤمنين بتو سلام میرساند و میفرماید بواسطه هیجان خون که در تو پدید گشته ترا امروز معذور میدارد و فرمان میدهد که در منزل خود آسوده و آرام باش تا انشاء الله تعالى بامدادان بگاه حاضر پیشگاه شوی و میفرماید امروز جز این کرکی چیزی برای ما برسبیل هدیه تقدیم نکردند بهرطور خواهي صرف کن .

سندی روی با مجالسین خود آورد و گفت با این کرکی چه باید کرد حجام سوگند داد که از جای خود بیرون نشود این وقت طعام بامدادی بیاوردند و بجمله تناول کردیم .

سندی می گوید بعد از آن حجام را گفتم شیشه حجامت را در عقبین بگذاشت و با او گفتم فدایت گردم خداوند مرا فدایت بگرداند از من از منازل عرض راه و راهها وکوی و برزنها پرسش گرفتی که بر آنها گذر میگرفتم و در آنحال که این پرسیدن داشتی

ص: 244


1- مرغی است شبیه تاز .

مشغول بکار خود بودم و مجال عرض جواب نداشتم و اينك فراغت دارم و هر سئوال که بفرمودى يك بيك بعرض ميرسانم گوش برگشای و نيك استماع فرمای .

از خراسان در فلان وقت بیرون شدم و بفلان مکان فرود شدم یا غلام أوجع ايغلام حجام را دردناک ساز پس ده تازیانه باو بزد.

دیگرباره گفتم از آن مکان بغلان مکان بیرون شدم ، یا غلام أوجع ای غلام وی را بضرب تازیانه بدرد و وجع اندر آر پس دیگر باره اش ده تازیانه بزد ، و بر اینگونه در طی هر منزلی بمنزلی که از بهرش یاد میکردم ده تازیانه باو میزدند تا گاهی که هفتاد تازیانه اش بزدند.

اینوقت حجام روی با من آورد و گفت یا سیدی ترا بخدای سوگند میدهم اراده داری تا بکدام مکان برسی و منزل بمنزل نام بری، گفتم تا بغداد، گفت ببغداد نرسیده مرا هلاك ميكنى.

گفتم از تو دست باز میدارم بدان پیمان که دیگر باینگونه فضولی و جسارت عودت نگیری حجام گفت سوگند با خدای دیگر باین امر ابداً بازگشت نگیرم چون این عهد را استوار ساخت دست از وی باز داشتم و بفرستادم هفتاد در هم بدو بدادند و براه خود برفت و چون بحضور مأمون در آمدم آن حکایت را تا بخاتمت بعرض رسانیدم مامون گفت دوست همیداشتم که چندانش بتازیانه در سپاری تاجان در سپارد.

دیگر در آن کتاب از اسحق بن ابراهیم موصلی مسطور است که روزی در خدمت مامون بودم و اینوقت مامون حالی خوش و طبعی خرم داشت و با من گفت ای اسحق امروز روزی خلوت و خوش و طیب است گفتم طيب الله عيش امیر المؤمنين ودام سروره وفرحه مامون با غلامان فرمان داد که امروز هیچکس را بحضور من بار ندهید و شراب حاضر کنید بعد از آن دست مرا بگرفت و در مجلسی سوری بحالی که در آن میگذراندیم در آورد .

در این هنگام خوانهای انواع اطعمه واشر به بگذاشتند و آنچه محتاج اليه آنحال

ص: 245

ما بود ترتیب داده و چنان مینمود که از نخست بانجام این امور فرمان یافته بودند و ما از آن اغذیه بخوردیم و از آن پس شراب بیاشامیدیم ، و جواری مغنیه از پس استار باقسام سرود تغنی نمودند و اصناف لهو و لعب بکار آوردند و یکسره بر این حال بگذرانیدیم تا روز بکران پیوست .

و چون آفتاب فرونشست مامون فرمود ای اسحق روزگار جوانی روزگار طرب است ، گفتم سوگند با خدای برای همین است که میفرمایی گفت من در چیزی بیندیشیدم آیا ترا در این امر اندیشه و توجهی باشد .

گفتم از آنچه امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه بیندیشید تأخر و تخلفی روا نیست گفت شاید در بامداد این شب كار صبوح بسازيم و اينك عزیمت بر آن بر نهاده ام که بحرم اندر شوم و تو ازین مکان بیرون مشو و آهنك ديگر جای مکن که من بزودی بتو آیم عرض کردم گوش بر حکم و چشم بر فرمان .

پس از آن مأمون بجانب دار السلام نهضت گرفت و دیگر از وی خبری نیامد تا شب از نیمه برگذشت .

اسحق میگوید مامون از تمام مردان روزگار در زن باری و معاشرت و مجامعت زنان وشوق بملاقات پریرویان سیمین ساق و سفید اندامان فربه و چاق اشتیاقش بیشتر بود و من میدانستم شراب در وی مؤثر و بروی چیره گردیده است و مصاحبت با صباح ملاح ومعاشرت مدام ورواح وعده رواح صباح را ازیاد او بیرون کرده است و نام و نشان مرا از خاطرش بسترده است دیگر از آن مصاحبت باین مراجعت اقدام نمیکند پس با خویشتن همی گفتم هم اکنون مامون در لذت و عیش و طرب وشغب خود اندر است و بودن مرا در این جا سببی نیست و مرا نيز بقیه از شراب و شور ملاقات ماهروئی درسر بود و دختر کی سیمین عذار پیاله لب و سیر و اندام گوهرین غبغب بتازه از مطلع هور فروشان ابتیاع کرده ببردن مهر دوشیزگیش متطلع وراغب بودم لاجرم باکمال شوق برخاستم و بیاد اوشتابان جانب راه سپردم.

خدام آستان خلافت گفتند بچه عزیمت اندر و بکدام سوی ره سپری؟ گفتم همی

ص: 246

خواهم بمنزل خود بازگردم.

گفتند اگر امیرالمؤمنین تر اطلب فرماید جواب چیست گفتم وی در حالت سور و سرور خود اندر است و آنگونه لذت و خوشی که بآن است وی را از طلب کردن من مشغول میدارد و در میان من و او میعادی مقرر بود که از هنگامش در گذشت و دیگر جلوس من در این مکان صورتی ندارد .

اسحق میگوید مرا قرب و منزلتی در سرای مأمون بود که امر من مقدم و سخنم پذیرفته بود و بهر رکار که اشارت میکردم کسی را قدرت معارضه با من و چون و چرا نبود پس از مجلس بیرون آمدم و آهنگ در سرای کردم غلامان سرای خلافت و اصحاب كشيك مرا بدیدند و گفتند غلامان تو بازگشتند و مرکب از بهر تو آورده بودند و چون ایشان را مکشوف افتاد که شب در این سراي بصح میرسانی بازشدند گفتم ضرری ندارد پیاده بسرای خود میروم و کسی را همراه نمیخواهم گفتند مرکبی از مرکبهای نوبت برای تو حاضر میسازیم گفتم حاجتی باین کار ندارم گفتند پس مشعلی در حضور تو میبریم گفتم این را نیز نمیخواهم و تنها روی بسرای خود نهادم .

و چون بیاره طرق رسیدم پیشاب بر من چیره شد و بیاره کوچها منحرف شدم تا مردم عوام بر من نگذرند و بگمیزراندن بر رهگذر ننگرند و چون از راندن گمیز بر آسودم برخاستم و بپاره دیوارها خود را بسودم در این حال چیزی را از فراز دیوار آنسرای آویزان دیدم که بکوچه نظر داشت چون خود را مسح نمودم بآن چیز نزديك شدم تا بدانم چیست چون نظر کردم زنبیلی بس بزرگ که چهار قبضه داشت آویخته دیدم که بر آن دیبائی پوشش کرده و چهار ریسمان ابریشمین بر آن بسته بودند چون خوب بر آن نگریستم و استكشاف نمودم گفتم سوگند باخدای بر این کار است و کاری مخصوص است پس ساعتی توقف کردم و در امر خود همی بیندیشیدم و چون مدتی برآمد با خودم گفتم قسم بخدای جرأت و جسارت مینمایم و در این زنبیل می نشینم گوهرچه میخواهی باشد ،باش پس سر خود را در عبای خود فرو پیچیدم و در میان زنبیل بنشستم و چون آنانکه برفراز دیوار مراقب زنبیل بودند احساس سنگینی

ص: 247

زنبیل را نمودند بدان گمان که همانم که بانتظار چشم دارند زنبیل را بکشیدند تا بیالای دیوار رسیدند .

در این هنگام چهار تن جاریه حضور داشتند گفتند بعافیت و نيك حالي و سعد فرود آی آیا از دوستان قدیم هستی یا بتازه بیامدی گفتم بتازه آمده ام آن جواری با جاریه دیگر گفتند شمع حاضر کن پس برفت و از میان طشتی شمعی بیاوردو فروزان در پیش روی من روان شد و برفتیم تا بسرائی بس نظیف در آمدیم که چندانش محسنات و ظرافت و طراوت و نزاکت بود که سرگشته و متحیر ماندم از آن پس مرا بمجلسهای فرش شده و منازل عالیه مزینه که چندان زینت اسباب و لطف فرش و بساط داشت که جز در سرای خلافت در هیچ کجا مانندش را ندیده بودم .

پس در فرودترین مجلسی ازین مجالس بنشستم و از همه جا بی خبر ناگاه صدای ضجه سوار و پیاده برخاست و من بیکی از نواحی سرای نظر کردم و خدمتگذاران بدیدم که همی بر هم سبقت میگرفتند و در دست پاره از ایشان شمع و بدست پاره مجمرها بود که در آن عود و بان بخور در آورده و در میان ایشان کنیزکی ماهروی زهره جبین سروقد سیمین عذار مانند تمثالی ازعاج و پیکری از بلور اندر بود و در میان آن وصايف مانند بدر تابنده نماینده و بقامت قیامت برپای داشت و سرو راستی از پای می انداخت چون او را بدیدم طاقت خود داری نیاوردم و از جای برجستم زبان شکرین از دهان گوهرین برگشود و گفت مرحبا بزائرین من و او را اینگونه عادت و این ملاطفت معمول نبود پس بیامد و بنشست و منزل و مجلس مرا از آن مکان که بودم برتر آورد و گفت این آمدن و ملاقات نمودن چگونه بود و حال اینکه میان من و تو سابقه آشنائی وعلمى بمجاری احوال نبود پس بفرمای سبب چه بود .

گفتم از خدمت پاره برادران و دوستان جانی خود باز میشدم و گمان همی بردم که بهنگام بیرون آمده ام لکن وقتی تنگنا بود که پیشاب بر من چیره شد ناچار باین کوچها اندر آمدم و باین طرف انحراف گرفتم و زنبیلی را آویخته دیدم شراب ناب بر آنم بداشت که در زنبیل بنشستم و اگر از من خطائی روی داده است باری برگردن

ص: 248

باده ارغوانی است و اگر بصواب رفته ام همانا خداوند تعالی مرا باین نعمت آگاهی داده است ماه دیدار سرورفتار گفت انشاء الله تعالی زیانی ندارد و امیدوارم پایان کارت پسندیده و محمود باشد بازگوی صنعت توچیست گفتم بزاز هستم گفت میلادت کجاست گفتم بغداد گفت از کدام مردمی گفتم از امنای بغدادم و در شمار اوساط ایشانم گفت حياك الله و قرب دارك .

بعد از آن گفت آیا از اشعار چیزی روایت میکنی گفتم اندکی گفت از آنچه در برداری برای ما مذاکره کن گفتم فدایت گردم همانا برای کسیکه بجائی غریب اندر آید حالت دهشتی است و در انقباض است لکن تو از نخست شعری بفرمای چه در مذاکره بخاطر من نیز میآید گفت بجان خودم بصداقت سخن کردی آیا از فلان شاعر که در قم در قصیده خودش فلان و فلان شعر را گفته است چیزی حفظ کرده باشی؟ پس از جماعتی از شعراء وقدماء ومحدثین شعری چند که بهترین و زیباترین اشعار ایشان بود بیتی چند بخواند و من گوش و هوش بدو داشتم و نگران او بودم که آیا کدامین حال او عجیب تر است آیا ضبط او يا حسن لفظ او يا حسن ادب او یا حسن جودت و نگاهداشتن اواز غرائب اشعار ياحسن اقتدار او بر علم نحو و معرفت اوزان شعری اعجب است پس از آن گفت امیدوارم آنحالات حصر و انقباض و حشمت از تو بیرون شده باشد گفتم انشاء الله تعالی چنین است که میفرمایی .

گفت اگر روا میداری که از اشعاری که از برداری چیزی برای ما انشاد کنی چنان کن، بر حسب فرمان بنر تابان به انشاد اشعار شدم و از ابیات جماعتي از شعراء بعرض آن ممدوحه آفاق و معشوقه اصداق رسانیدم گلرخ گل پیراهن از آنگونه خواندن اشعار خرسند شد و پسندیده داشت و از آن پس روی با من آورد و پاره مسائل در آن اشعار از من بپرسید چنانکه گوئی همی خواهد از من و از حال من و میزان علم و معرفت من خبر یا بد و من بآنچه عالم و عارف بودم جواب میدادم و آن گلعذار ماه دیدار گوش شنوا و دل دانا بمن داشت و از اجوبه وانشاد من تحسين همي فرمود تا آنکه چندان

ص: 249

عرضه داشتم که او را قناعت افتاد و گفت سوگند با خدای بهیچوجه در این مسائل قصور نورزیدی و من گمان نمی بردم که در عوام تجار و ابناء بازار آنچه تر است باشد بازگوی معرفت تو بایام ناس و اخبار ایشان برچه منوال است .

گفتم در این فن نیز بی نصیب نیستم و نظری مختصر دارم این وقت فرمودای کنیزک آنچه با خودداری ما را بیاور طولی نکشید و آنجاریه ظریفه مائده لطیفه که انواع اطعمه غریبه بدیعه در آن بود حاضر کرد آنگاه فرمود دان الممالجة اول الرضاع فدونك پستان بدهان كودك نهادن اول شیر دادن است اکنون به تناول طعام پرداز «ملج» بلبه گرفتن كودك است پستان را «ملج الصبى امها» یعنی مادر بكودك شير داد و «ابتلج الفصيل» یعنی مکید پستان را .

پس پیش شدم و دست بطعام آشنا کردم و آن پریروی آدمی پیکر زبان بمعذرت که عادت بر آن است برگشود و همینان پاره ساخت و با نواع طعام در حضور من بگذاشت و من اینگونه ظرافت و حسن ادب اور اغنیمت میشمردم ناگاهی که مانده را برداشتند و ادوات شراب ناب بگذاشتند آن نارپستان سفید اندام مجموعه با مینائی شراب ارغوانی که نشان از چهره گلگونش میداد با قدحی و مغسلی با دست شریف در حضور من نهاد و همانگونه در پیش روی خود داشت و در میان مجلس از اصناف ریاحین که خبر از روی و بویش میداد و انواع فواکه که حکایت از خد لطیف و حلاوت مقالش میداد چندان نهاده بودند که در مجلس هیچکس مگر ولیعهدی یا پادشاهی کامیاب امکان نداشت و به ترتیب و تعبیه و تهیه بس پسندیده فروچیده بودند .

اسحق میگوید من از شراب خودداری نمودم تا آن گوهر ریان در آشامیدن سبقت بگیرد فرمود چیست مرا که نگران تو هستم که از آشامیدن شراب درنگ میجوئی؟ گفتم فدایت گردم منتظر هستم که پس از آشامیدن تو بنوشم پس قدحی را از شراب بریخت و بنوشید و نیز قدحی دیگر بار بمن پیمود و گفت اينك اوان مذاکره است همی بایست از اخبار طریفه و ایام عجیبه مردمان که موجب طرب میشود در میان آوری گفتم سوگند بجان خودم وقت آن همین هنگام است و شروع بحکایات و اخبار و ایام

ص: 250

ناس نمودم و از احادیث عجیبه طريفه ملوك و بزرگان و قصص لطیفه ایشان معروض داشتم و بسیاری از اخبار بس نیکو و حکایات پادشاهان که جز در خدمت پادشاهی و خلیفه نمی شایست تذکره نمودم.

آنماه دیدار خورشید شعار سخت مسرور گردید او گفت سوگند به ایزد بی مانند حكايات بس نیکو و داستانهای بس ستوده بگذاشتی و مرا عجب همی آید که در صنف بازرگانان هیچکس مانند تو تواند بود و این گونه اخبار و حکایات و احادیث در بر نموده باشد و از قصص پادشاهان کامکار در نظر بدارد که جز در خدمت ملوك و خلفای عظیم الشان جهان مذکور نمیشود گفتم فدایت گردم مرا یکی از همسایگان است که با یکی از ملوك منادمت دارد با معرفتی نیکو و کثیر الحفظ است بسیار می افتد که او را مهمی پیش می آید یا با نجام مهمی مأمور میشود و از نوبت و كشيك مقرر خود بديگر کار مشغول میشود و چون مرا این حال معلوم می آید بد و میشوم و بالحاح و ابرام و درخواست اورا بمنزل خود می آورم و گاهی که او را فراغتی باشد ازین گونه حکایات و قصص تذکره میفرماید تا گاهی که از جمله خواص و محارم او شده ام و در شمار آن دوستانش اندرم که از خدمتش مفارقت نمیکنم و هر داستانی و خبری از من بشنید وی استفاده کرده ام .

گفت واجب میکند که این حال بر این منوال و این نهر از آن بحر باشد بجان خودم هر چه حفظ کردی نیکو از بر نمودی و این گونه حفظ و ضبط جز بقوت قريحه جیده و طبع کریم حاصل نشود اسحق میگوید مشغول نوشیدن شراب و مذاکره حکایات و اخبار شدیم و من از نخست مشغول سرگذشتی و داستانی میشدم و چون فراغت میجستم آن گلچهر سرو قامت شروع بدیگر حکایات میکرد و از گفتار نمکین زمانه را شیرین میساخت تا بیشتری از شب برگذشت و همی تجدید بخور و عود مینمودند و من در حالتی اندر بودم که اگر خلیفه روزگار مأمون توهم یا تامل مینمود از شدت فرح و نهایت سرور پرواز میکرد .

ص: 251

اینوقت آن گلرخ گلبدن فرمود: ای فلان و من نام و کینت خود را تغییر داده بودم سوگند با خدای ترامردی کامل بینم و در میان رجال بفضل و فزونی ممتازی و دیداری روشن و شکلی ملیح و ادبی وافر و براعتی ظاهر داری و در وجود تو يك چیز باقی است تا در تمام صفات بارز و بارع باشی گفتم ای خانون من آن يك چيست خداوند تمام بدیهای جهان را از تو بگرداند گفت اگر بساز و نواز و خواندن و سرودن دستی داشتی و باشعار آبدار ترنم نمودی انبازی نداشتی .

گفتم سوگند با خدای از قدیم الایام مایل و راغب این امر بودم و مدتی متمادی بتعليم آن رنج بردم و بر آن هستم لکن باین نعمت مرزوق نگردیدم و نصیبی از آن نیافتم و چون هر قدر سعی کردم بهره نیافتم روی برتافتم و این آتش در دل دارم سخت دوست میدارم و مکروه نمی دارم که در این مجلس سروری خوش و صوتی دلکش در بدرقه این باده بیغش و این ماه حوروش بشنوم تاعیش و شادی این شب بکمال رسد گفت گویا بما عرضه میداری گفتم لا والله تعریض نیست بلکه تصریح است و چون تو بفضل و کرم بدایت گرفتی لاجرم سزاوارتری که آنچه را که بدان بدایت نمودی با تمام رسانی.

آن ماه خرگاهی لب شکرین برگشود و گفت ای جاریه عود بیاور چون حاضر ساخت بر گرفت و بساختن و آراستن آن چنان شروع نمود که گفتی آن سرای مرا و هر کس را که در آن بود بگردش در آورد آنگاه مهر و ماه را اسیر تغنی و فقیر سرودنمود و چنان صحت ادا بر جودت آوا بکار برد که برد که بی اختیار گفتم سوگند با خدای که خداوندت تمام جلال فضل و کمال رائع و عقل زائد و اخلاق مرضیه و افعال سنیه را در وجود مسعودت جمع کرده است .

گفت هیچ میدانی این صوت از کیست و کدام کس باین غنا و سرود تغنی نموده است گفتم لا والله گفت این غنا از اسحق و این شعر از فلان و سبب این چنان و چنین است گفتم قسم بخدای بهترین غناها و سرودها میباشد و آن ماهروی یکسره در هر گونه آوازی تغنی میکرد و مع ذالك شراب مینوشید و مینوشیدم تا نزديك سفيدى صبح

ص: 252

رسید عجوزی که که یا دایه آن صنم شهد شکر بود پدید آمد و گفت ایدخترك من زمان انقضای مجلس فرارسیده است هر وقت خواهی برخیز.

چون آن حورهور همال این سخن بشنید برخاست و با من گفت تو نیز عزیمت بر حرکت داری گفتم آری والله گفت در صحبت سلامت و عافیت و بر تو باد که آنچه در میان ما بگذشت مستور بدارى فان المجالس بالأمانات گفتم فدایت گردم آیا من حاجت دارم که در چنین امری توصیه فرمائی آنگاه با یکدیگر وداع کردیم و فرمود ایجاریه در پیش روی وی باش پس مرا بدری که در گوشه سرای بود آورد و آندر را برگشود و از طریقی مختصر بیرون شدم و بخانه خود در آمدم و نماز بگذاشتم .

راقم حروف گوید: اسحق از آیه شریفه « ولا تقربوا الصلوة و انتم سكارى» بی خبر بوده است.

بالجمله میگوید سر بر بالین نهاده بخفتم و سر بر نگرفتم جز اینکه فرستادگان خلیفه در طلب من بردر بودند پس بپای شدم و بر نشستم و بخدمت مأمون در آمدم و بایستادم گفت ای اسحق همانا با تو جفا کردیم که در آن ساعت که مقرر داشتیم نزد تو نیامدیم و از تو مشغول بودیم .

گفتم ای سید من هیچکس و هیچ چیز نزد من گرامی تو و برگزیده تر و در قلب من خرم تر از سروری که در قلب امیرالمؤمنین جای کند نمیباشد و هر وقت سرور امير المؤمنين بحد كمال وعيش او خوش و نیکو گردد وعيش ماخوش وسرور ما بسرور او متصل است بعد از آن فرمود حالت تو برچه حال بود گفتم یاسیدی چنان اتفاق افتاد که از بازار دخترکی را خریدار شدم و از دل و جانم خواهان گردیدم و چون امیرالمؤمنین از من بدیگر کار اشتغال گرفت و من بسیار خواستار معاشرت وی بودم شتابان برفتم و شرابی حاضر و آن دختر را نیز احضار نمودم و او را سقایت کردم و خودم نیز با او بیاشامیدم و مستی چنان بر من چیره شد که از آنچه اراده داشتم بازماندم و خواب چنانم

در ربود که تا روشنی روز بیدار نشدم .

ص: 253

مأمون گفت وقت بسیار است و برای مردمان این گونه آمادگی فراوان باشد آنگاه با من فرمود هیچ میخواهی بهمان حال و مقال که دیروز بودیم بگذرانیم گفتم یا امير المؤمنین آیا هیچکس هست چنین نعمتی را خواهان نباشد گفت چون خواهانی چنان میکنم پس برخاست و من برخاستم و بهمان مجلسی که روز گذشته بودیم اندر شدیم و بهمان احوال که بودیم بلکه بهتر و برتر از آن میای آوردیم تا همان وقت که شب گذشته بود برسید و مامون بپای خاست و گفت ای اسحق از جای خود بدیگر جای مشو که من بزودی باز میشوم و اينك بر صحبت عزیمت نهاده ام .

و هم در آنوقت که مامون برفت آن مجلس و آن خورشید دیدار در برابرم مصور شد و آن محفل و آن منزل را جز جاهلی نادان و ابلهی بی خبر از دست نمیداد و شکیبائی نمیتوانست گرفت لاجرم از جای برجستم .

غلامان چون مرا در اندیشه رفتن دیدند ، از هر طرف بدویدند و همی گفتند الله الله خدای را بنگر و ما را در مورد مؤاخذه خلیفه میفکن چه اگر ترا در این مکان نیابد از ما مطالبه نماید و گوید از چه او را از دست داده اید و مادر نهاد تو هرگز گمان نمی بریم که بخواهی ما را در چنگال عذاب و نکال در اندازی گفتم سوگند با خدای هرگز بسبب من مکروهی بشما نمیرسد سوگند با خدای چندان در ننگ نمیکنم و خود میدانید امير المؤمنین که خداوندش روزگار دیر باز بخشد چون بحرم سرای اندر شود مدتی در از میماند و من بخواست خدای پیش از بیرون شدن او مراجعت میکنم.

پس برخاستم و از خود بی خبر بکو چهار هسپر آمدم تا در کنار زنبیل رسیدم و بر آن بر نشستم و بهمان موضع رسیدم و در نگی ننموده آن ماه طلعت خورشید منظر طلوع کرد و گفت همان میهمان مائی گفتم سوگند باخدای همانم گفت آیا دیگر باره بیامدی گفتم آری و گمان همی برم که سنگین گردیده ام گفت : مادح نفسه يقرؤك السلام کنایت از اینکه چنان است که گوئی و عودگران تو بیرون از حد جواز و ادب بود گفتم زلتی از من روی داد و در خواست عفو و گذشت دارم گفت معفو داشتیم اما دیگر باره عود مکن گفتم انشاء الله تعالى .

ص: 254

اینوقت بنشست و بهمان احوال که شب گذشته میگذشت بهتر و برتر بر گذشت و بقرائت اشعار و مذاکره اخبار و شرب باده ناب و ادراك لذایذ بیرون از حد حساب پرداختیم و آن ماه دیدار بحالت انس و انبساط و نشاط اندر بود و معذلک میگفت اگر تو با این معلومات و ادبیات در صنعت اغانی نیز دست داشتی مراتب کمال را بکمال و مراسم جمال را بجمال میسپردی و من در جواب همیگفتم سوگند با خدای بر این امر حریص بودم و در تحصیل آن بسی کوشش کردم و مرزوق نگشتم و بر ادراك آن قدرت نیافتم.

بعد از آن گفتم فدایت گردم ما را از فضل و نصیبه شب گذشته بی بهره مفرمای پس شروع در اغانی کرد و هر وقت بآوازی دلنواز و نوازی نغمه پرداز میگذشت میگفت :

هیچ میدانی که این صوت از کدامین حنجر است *** کز فراق صوت و سازش بر جگرها خنجر است

من در جواب میگفتم :

من ندانم از کدامین اوستاد ماهر است *** گوئیا از اوستادی بی نظیر و قاهر است

و آن ماهرخ گل دیدار میگفت از اسحق است و من میگفتم آیا اسحق را این چند حذاقت و مهارت است و ماه مجلس آرا میگفت اگر این صوت را از اسحق بشنوی میزانش را میشناسی من میگفتم: به به بر اسحق که تا چند در این بیت بديع الصوت و عمیق فرموده است که هیچکس نفرموده است و او میفرمود اگر این صوت را از دهان او بشنوی بیشتر تحسین نمائی و سخت تر دلباخته آن شوی .

وقت ما بر اینگونه بخوشی و خرمی بگذشت تا نوبت مفارقت در رسید و آن پیرزن بیامد و آن حوروش بهشت دیدار چون بدر تابان و هور آسمان و سرو روان برخاست و با من وداع کرده خرامان گشت و جان و دل در عقبش بازان گردید و جاریه پیش دوید و در سرای برگشود و من از آن مجلس بیرون شدم و بمنزل خود برفتم و وضوء بساختم و نماز بگذاشتم و سر بخواب بنهادم.

چون بیدار شدم فرستادگان مأمون را در طلب خود آماده یافتم و بجانب دار الخلافه

ص: 255

بر نشستم و چون در حضور مامون بایستادم گفت ابا و امتناع داری که مار امکافات نکنی وباما معامله بمثل نمائى .

گفتم لا والله ای امیر المؤمنین هرگز باین اندیشه نیفتادم و اینگونه راه ننوشته ام لكن مرا گمان چنان افتاد که امیر المؤمنين بلذات خود از من مشغول و از امر من غافل است و شیطان بیامد و کار جاریه معهوده را در نظرم جلوه گر ساخت لاجرم بانجام آن امر مبادرت جستم .

مامون گفت کار تو بکجا پیوست گفتم حاجت خود بر آوردم و از آن امر یعنی از بردن بکارت فراغت یافتم گفت هر چه ترا از وی بدل اندر بود منقضی شد وواحدة بواحدة والبادی اظلم کنایت از اینکه اگر ما وعده نهادیم و خلف نمودیم تو نیز چنان کردی و این يك بجای آن يك باشد و من که در این امر بدایت گرفتم ستمکار ترم گفتم یا امیر المؤمنين من ظالمتر و برای نکوهش سزاوارم واينك بحضرت تو معذرت می آورم گفت نکوهشی بر تونیست آیا مایل هستی که بانحال که نخست بودیم بازشویم .

گفتم آری سوگند با خدای گفت پس ما را بدانجا بروما برخاستیم تا بهمان مجلس که بودیم در آمدیم و بلذت و عیش اندر شدیم تا گاهی که زمان حرکت کردن مأمون در رسید و گفتاری اسحق بچه عزیمت هستی گفتم یا امیر المؤمنين مرا عزیمتی نیست گفت بر تو حتم میکنم که در مجلس بنشینی تا من باز آیم و ترتیب صبوحی را بدهم چه من عازم بر صبوحی بودم و تو دو روز است این عیش را بر من منقص ساختی گفتم انشاء الله تعالى .

آنگاه مأمون برخاست و برفت و چون از دیده ام نا پدید شد بوسوسه در آمدم و همی برخاستم و بنشستم و همی بفکراندر شدم و بیاد آن مجلس و آن ماهروی در افتادم و گاهی از بیرون شدن از طاعت امیرالمؤمنین بخاطر آوردم و خشم و سخط و رنجش خاطر او را در نظر آوردم لکن چون حضور آن مجلس و دیدار آن دلدار و تغنی جانسوزش را بیندیشیدم هر صعبی سهل و هر مشکلی آسان نمود و برخاستم و آهنگ رفتن نمودم .

ص: 256

مردم سرای و جماعت جند و كشيك چيان بر من گرد شدند و گفتند بکجا خواهی رقت گفتم الله الله مرا قصه ایست و دل بیاره کسانی که در منزل من هستند علاقه سخت دارد و محتاج بمطالعه در بعضی امور هستم گفتند بهیچ وجه ترا نمیگذاریم بیرون شوی چون بر این انکار نگران شدم ناچار با یکی از در رفق و رفاقت بیرون آمدم و دیگری را بنوازش سرو صورت ببوسیدم و بدیگری انگشتری دادم و عبای خود را بآن دیگر در حق السکوت بدادم تا دست از من بداشتند و براه خود گذاشتند .

و چون از میان آنجمع بیرون آمدم با آنحال که آمدم با آنحال که بودم بزنبیل در آمدم و بر فراز بام و از آنجا بموضع معهود اندر شدم چون خاتون ماه غلام مرا بدید گفت میهمان ما هستی گفتم آری گفت این مکان را سرای اقامت خود ساخته ای ؟ گفتم فدایت شوم حق میهمانی و میهمان نوازی تاسه روز است اگر بعد ازین باین موضع باز آمدم خون من برتو حلال باشد گفت سوگند باخدای اقامت حجتی نمودی آنگاه بنشستیم و بهمان طور که میگذرانیدیم بگذرانیدیم و کار شرب و انشاد و مذاکره اخبار و ایام ناس را اشتغال داشتیم تا بدانستیم وقت برخاستن نزديك است .

من در کار خود متفکر شدم که مأمون ازین مفارقت من چشم نمی پوشد و منجز اینکه داستان خود را و کشف حال خود را بدو عرضه ندهم از شدت وسطوت أو خلاصی نخواهم داشت و نیز بدانستم که اگر داستان را بعرض رسانم از شدت میل و رغبتی که بازن دارد از من میخواهد که او را باین مکان دلالت نمایم.

پس با آن ماه مهرپرور گفتم آیا اجازت میدهی که مطلبی را که بدل من رسیده در حضور لطافت دستورت معروض دارم؟ گفت هر چه خواهی بگوی گفتم فدایت شوم ترامی نگرم که همواره از فن غنا و ادب سخن میفرمائی و در آن در عجب میشوی و مرا پسر عمی که در حسن دیدار و لطف گفتار و یمن رفتار و ادب وافر و ظرافت شامل و معرفت کامل برمن بسی ترجیح دارد و من یکی از شاگردان او و یکی از محسنات او هستم و او در غنای اسحق و اصوات والحان و آواز تمام مردمان عارف تر است آن خورشید چهر از کمال تعجب گفت غریب است که شخصی که خودش طفیلی است و باصرار

ص: 257

و ابرام خواستار شده است تا سه روز بدو مصاحبت کردیم و اکنون این جمله کم بود و همی خواهی دیگری را با خود بیاوری گفتم جعلت فداك من همی خواستم از وی نامی برده باشم و حکم و فرمان تراست اگر میل مبارکت علاقه گرفت و اذن دادی می آید و الا فلا اذکره فرمود اگر این شخص با این اوصاف که نمودی پسرعم تو باشد از شناختن او کراهتی نداریم گفتم سوگند با خدای از آنچه گفتم برتر است، گفت اگر میخواهی شب دیگر او را بیاور .

آنگاه وقت حرکت در رسید و من بمنزل خود شدم و نگران گردیدم که فرستادگان خلافت اطراف سرای مرا فرو گرفته اند و اصحاب شرطه هجوم آورده اندچون مرا بدیدند مرا با آنحال که در آن بودم بسرای خلیفه بکشیدند چون داخل سرای شدم مأمون را باکمال خشم و ستیز در وسط سرای برفراز کرسی نشسته دیدم چون مرا بدید غضبناك گفت آیا از طاعت بیرون شدی گفتم لا والله ای امیرالمؤمنین مرا داستانی است که بایستی در خلوت بعرض برسانم مأمون اشارتی نمود تا هرکس حضور داشت بکناری برفت و من داستان خود را از بدایت تا نهایت معروض داشتم .

سوگند با خدای هنوز از داستان خود فارغ نشده بودم که مأمون گفت ای اسحق هیچ میدانی چه میگوئی گفتم آری و الله میدانم گفت و يحك چگونه برای من ممکن است که آنچه را که تو دیدی بنگرم گفتم در این کار راهی نیست گفت بناچار باید لطافتها بکار بری تا مرا بدورسانی چه مراطاقت صبوری نیست گفتم سوگند با خداوند من در داستان او تفکر همی کردم و در آنچه بر خلاف امر تو مرتکب شدم و گرد عصیان جولان دادم و بدانستم که مرا از خشم وسخط تو جز صدق مقال وكشف حال نجات نمی بخشد و هم بدانستم که تو در کمال سختی مطالبه این امر میفرمایی لاجرم از تو او را متذکر شدم و درکار تو بچنین و چنان با من میعاد نهاد مأمون گفت سوگند با خدای نیکوکردی و اگر این عنوان در کار نداشتی هرگونه ناپسندی از من دریافتی گفتم ستایش خداوندی را در خور است که کار من بسلامت بخاتمت پیوست.

آنگاه مأمون برخاست و من نیز برخواستم و بمجلس معهود خود و لذات معمول

ص: 258

خود در آمدیم و بلهو و لعب وعيش وطرب اشتغال نموديم لكن مأمون با این حال وادراك چنان محفل سلطنتی خاطر بدانسوی گروکان داشت و همی گفت ای اسحق حال این دختر پری منظر و چگونگی امرش را برای من توصیف و تشریح کن و ما آنروز رادر مذاکره احوال و اوصاف آن ماهوش حور انصاف بگذرانیدیم و همی از حالات وکیفیات او كرة بعد اخرى در خدمت مأمون معروض میداشتم ناروز بپایان و شب نمایان گشت وهمى مأمون از كمال شعف وكثرت رغبت میگفت هنوز آن هنگام در نیامده است ؟ و من میگفتم اندکی باقی است و مأمون در حال قلق و اضطراب بود تاوقت در رسید و برخاستیم و از یکی از درهای قصر بیرون آمدیم و مأمون و من هريك بر حمارى سوار و غلامی هوشیار با ما رهسپار بود .

چون نزديك بمنزل آنمهر ماه غلام رسیدیم پیاده شدیم هر دو حمار را با نغلام بدادیم و گفتم بازشو و هنگام طلیعه فجر بازآی و با هر دو در از گوش در همین مکان منتظر باش و با مأمون بهیئت ناشناس روان شدیم و با مأمون میگفتم واجب چنان است که در حضرت مهر طلعت نهایت احترام و احسان واكرام با من ظاهر سازی و کبریای خلافت و نخوت سلطنت وجباريت ملك وقهاريت امارت را بیکسوی افکنی و در حضرت معشوق فروتنی پیش گیری و چنان نمائی که تابع من هستی و مأمون از قوت رغبت و شدت شهوت میگفت بلی آیا محتاج باین توصیه هستم بعد از آن گفت و يحك اگر با من گوید تغنى نمای چسازم؟ گفتم من این امر را برفق و ملایمت و حسن تدبیر از تو بگردانم و کفایت کنم.

پس صحبت کنان برفتیم تا بآن کوچه رسیدیم و نگران شدیم که دوز نبیل آویخته است و هشت ریسمان بر آن بسته پس هر يك در زنبیلی بنشستیم و کنیزکان ما را ببالا کشیدند و ما خود را بر فراز بام بدیدیم و کنیزان در پیش روی روان شدند تاگاهی که بآنمجلس رسیدیم مأمون نگران فرش و سرای و آن هیئت و آنزی" و ترتیب همی شد و سخت در حیرت و عجب همی رفت پس از آن در همان موضع که همه وقت مینشستم بنشستیم و مأمون در مرتبه فرود تر از من بنشست .

و از آن پس آن بدر منیر و خورشید بی نظیر و حواری آدمی پیکر و فرشته ستاره

ص: 259

منظر چون خرمن گل و تل نسترن نمایان گشت و سلام از لب لعل فام براند و نقل و بادام بریخت و مأمون را چنان زمام اختیار از دست وقوت سکون از دل برفت که در چهره یار واله و پریشان خاطر و مبهوت بماند و هاژ و واز دروی نگران گردید آن خورشید طلعت ستوده خلقت را نیز حسن و جمال وكمال مأمون فرو گرفت و با بیانی که ظرافت از آن اعانت خواهد گفت خداوند زنده و پاینده و نماینده بدارد میهمان مارا همانا قسم بخدای انصاف ندادی در حق پسر عمت که در جائی پست جای دادی مگر اینکه مقامش را رفعت دهی گفتم فدایت شوم این امر با مرتو و اختیار و میل خاطر عطر بخش تواست خورشید نور بخش بمأمون گفت بالا بیا فدایت کردم که توضیفی جدید و میهمانی نورسیده هستی و این شخص یعنی اسحق از قدمای اصحاب و در شمار اهل خانه شمرده آید ولكل حديد لذة .

مأمون درآمد و آن خورشید آفاق از جای برجست و با نهایت اشتیاق در صدر مجلس بنشست ماهروی خورشید تابش خور نمایش چون گل خندان روی با مأمون آورد ودو مرجان برگشود و گوهری غلطان بنمود و با او از در مناشده و معارضه و مذاکره اندر آمد و مأمون ابواب ادبیات مفتوح ساخت و با آن رونق صباح و صبوح بپاسخ و مزاح اندر شد و از هر در سخن آورد و گاهی آنرشك آفتاب را ساکت و مجاب گردانید.

ماهروی از سرور دل و دیدار ملاحت و صباحت آن آب وگل شادمان و در بحر اشتیاق گروگان آمد و گفت بآنچه وعده نهادی و فاکردی و سخن خود را بزیور صدق و کسوت راستی بیاراستی و شکر خودرادر کردار و گفتارت بر من واجب ساختی و غبار پندار از دامان آرزو بپرداختی آنگاه باشاره آن یارجانی شادی جاودانی یعنی شراب ارغواني پیش نهادند و بنوشیدن جام مدام خبر ایام و لیالی را فراموش کردیم و با این حال و این گونه اشتغال آن مهر همال را نظر بمأمون و مأمون را هر دو دیده بدیدار وی مشغول و هريك بديگرى مسرور بودند معاشران بمی و عارفان بساقی مست آنگاه از شغب دل آن ما یه سرور هر محفل با من گفت این پسر عم تو از بازرگان زادگان است گفتم فدایت گردم ما جز تجار را نمی شناسیم گفت شما درمیان تجار غریب هستید.

ص: 260

پس از آن گفت موعد برخاستن تو در رسیده است ، گفتم سوگند باخدای بوعده اجابت میشود لکن همی خواهم چیزی شنیده باشم گفت این نیز برای تو روا باشد پس با قامتی خدنگ و زلفی پرچنگ چنگ بجنگ آشنا و زبان بآهنگی گویا ساخت و صوتی دلنواز و سازی غم گداز از حنجری ظریف و مطلعی لطیف برآورد و ما بر آن ساز و نواز رطلی از باده ناب برکشیدیم و از آن پس بصوتی دیگر صدا برکشید که مأمون آن آواز را از من خواستار میشد، پس بر آن صوت نیز بنوشیدیم و چون مأمون سه پیمانه به پیمود شادی و خرمی و شور و شوق چنان در جانش جای گرفت و از دیدار دلدار و گفتار ملاحت آثار چنان زمام خرد از کف و نشان شکیبائی از دل بسپرد که یکدفعه گفت یا اسحق.

سوگند باخدای چون مرا بخواند و نظر بد و آوردم دیدم چنان در من به نظاره اندر آمده است که شیر را بطعمه و شکارش نگریدن ،آید، بیتوانی از جای برخاستم و گفتم لبيك يا امير المؤمنين گفت در این صوت برای من تغنی کن و از آن طرف چون ماه گردون صباحت نگران شد که من آنگونه از جای برجستم و در حضورش بایستادم و عود برگرفتم و در پیش روی او بتغنی پرداختم بدانست وی خلیفه زمان و من اسحق هستم پس از جای برجست و گفت بدین جای اندر شوید و بخیمه که برزده بودند اشارت نمودپس بآن مكان شدیم و از آن آواز بپرداختیم و مأمون بیادماه تابان پیمانه گران برکشید و گفت ای اسحق بنگر صاحب این سرای کیست من نزد آن عجوز شدم واز صاحب خانه بپرسیدم گفت حسن بن سهل است گفتم این دختر ماه پیکر کیست گفت بوران است بخدمت مأمون باز آمدم و تفصیل را بعرض رسانیدم گفت ای اسحق این امر را مکتوم بدار و زبان بدان مگردان .

و از آن پس بدار الخلافه بازگشتیم و چون صبح بردمید وحسن بن سهل برحسب عادت حاضر حضرت گشت مأمون گفت آیا ترا دوشیزه باشد گفت آری یا امیرالمؤمنین بوران کنیز تو است و اختیار او بدست تو است مأمون فرمود بوران را بسی هزار دینار برای خود تزویج نمودم چون آنمال را بگرفتی وی را بسوی ماروانه دار ، بعد از آن

ص: 261

مأمون آن ماه دلفریب و سروبی آسیب را بسرای خود در آورده از تمام زنهای مأمون برگزیده تر و پسندیده تر و در خدمت مأمون محبوب تر بود، اسحق میگوید من این حدیث را همواره پوشیده میداشتم و با هیچکس مکشوف نمی داشتم تا مأمون بحضرت بیچون شتافت و برای هیچکس اینگونه نعمت و سرور و برخورداری و حبور که در این ایام چهارگانه مرا روی داد روی نداد چه من از حضور چون امیرالمؤمنين شخصى بمجلس چنان ماهی برخوردار میشدم .

قسم بخدای دوسرای در تمام رجال و پادشاهان و خلفای روزگار و شرفا و اجله ایشان هیچکس را نیافتم که در مراتب سامیه و جلالت همسنگ مأمون باشد و در جمله زنان بزرگ عالم هیچ زنی را بخردمندی و هوشیاری و نیکو عیاری و جمال و کمال بوران نیافتم .

وأما مقامات عاليه معارف و ادبیات و فرهنگ و اطلاعات و محاسن او باندازه ایست که گمان نمیکنم هیچکس بچنین بهره کامل و کمالی شامل نایل گردیده باشد و از یکتن از زنهای سالخورده که بخدمات وی روز مینهاد پرسیدم چه چیز این ماه دلاویز را بر این امر و ادراک این مقامات بلند آیات انگیز داد؟ گفت این سرو بوستان صباحت و ماه آسمان ملاحت سالی چند است که خاطر شریف را بر تحصیل این مسائل سامیه پیوند داده است و با ظرفای لطافت شعار و ملحای ملاحت آثار و ادبای فضایل دثار بیشتر از آنکه بشمار آید روزگار سپر دوسرشت شریفش باین امر عنایت گرفت اما در میان او و معاشرين وی هرگز امری مکروه و کاری ناپسند و گفتار نکوهیده نمایش نجست و زحمتی که در این مذهب بر پیکر لطیف حمل نمود جز حب ادب وحسن حسب وحفظ نسب نبود و اندیشه او بجمله در مذاکره با ظرفاء ومعاشرت با ادباء و مردم با مروت و قدرومنزلت و نبالت و خطر بیای میرفت و هرگز ریبی و چیزیکه مقرون بفساد و امری ناستوده باشد دیده نشد .

اسحق میگوید سوگند با خدای چون این سخنان بشنیدم قدر و منزلتش نزد من چندین برابر و خطرش عظیم تر و شرف و جلالتش را وفضل و فزونی او را در این امر

ص: 262

بدانستم وحکایت بوران و تزویج او را با مأمون از روی حقیقت و صحت این است که مذکور گردید و ازین پیش در تزویج مأمون و بوران وزفاف مأمون با او درقم الصلح شرحی نگارش دادیم و باز نمودیم که از آن هنگام که مأمون او را تزویج نمود تازمان زفاف چند سال برگذشت صاحب حلبة الكميت باين حكایات اشارت کرده و میگوید بعضی این داستان را از موضوعات دانسته اند و گویند اسحق وضع کرده است والله اعلم .

حکایت عباس صاحب شرطه مأمون برای مأمون و بعضی داستان ها و افسانه های دیگر

در اعلام الناس و مستطرف و بعضی کتب دیگر مذکور است که عباس امیر شرطه مامون حکایت کرد روزی در بغداد بمجلس امیرالمؤمنین در آمدم و در حضورش مردی را بدیدم که بندهای گران بروی بر نهاده اند مامون با من گفت ای عباس این مرد را نزد خود بدار و بندش را سخت کن و در محافظت او غفلت ممکن و صبحگاه در این پیشگاه حاضر گردان و در احتراز و حفاظت وی بکوش .

عباس میگوید آنمرد را از سنگینی بندهای آهنین قدرت حرکت نبود، لاجرم جمعی را بخواندم تا وی را حمل کردند و با خود گفتم با این سفارش بلیغی که امیر المؤمنین در حفظ و حراست وی فرموده است مرا واجب است که او را در سرای خود نگاهداری کنم.

چون او را در سرای من آوردند از حکایت و چگونگی حال وی پرسیدن گرفتم و گفتم کیستی و از مردم کدام شهر و دیاری گفت از مردم دمشق هستم .

گفتم خداوند دمشق را پاداش نیکو دهاد بازگوی از کدام صنف مردم دمشقی گفت از کدام کس میپرسی گفتم آیا فلان شخص را میشناسی گفت از چه روی از وی میپرسی و از کجا او را میشناسی گفتم مرا با او حکایتی است ، گفت تا با من روایت نکنی خبرش

را با تو حکایت نکنم .

ص: 263

گفتم و يحك زمانی با حکمرانی در دمشق بودم یکی روز مردم دمشق شوروغوغا و آشوب و بلوا برآوردند و بقصد هلاك ودمار والى دمشق بتاختند و چنان پهنه را بر والی تنگ و کار را بروی دشوار ساختند که از قصر الحجاج که نام محله بزرگی است از دمشق از طرف باب الصغير خودش با کسانش بدستیاری نشستن در زنبیل فرار کردند من نیز در زمره گریزندگان بودم و در آنحال که در پاره خانها میگریختم بناگاه جماعتی رادیدم که از دنبال من میدویدند و من در پیش روی ایشان در نهایت شتاب میدویدم تا از ایشان تجاوز کردم و باین مردی که با تو از وی حدیث میسپارم بگذشتم و او بر سکوی سرای خود نشسته بود گفتم ای مرد مرا پناه بده که خدایت پناه بخشد.

گفت هیچت باکی نیست درون سرای شو چون بسرای اندر آمدم زوجهاش با من گفت باین مقصوره اندر آی پس بآنجا برفتم و آنمرد بر در سرای ایستاده بود و از همه جا بی خبر بودم که داخل خانه شد و آنمردم که در طالب من میشتافتند با او بودند و همی گفتند سوگند با خدای این مرد نزد تو میباشد گفت این شما و این سرای بهر کجا خواهید پژوهش نمائید آن جماعت چون گرگ و گراز در تمام نقاط و اماکن سرای تفحص کردند و جز آن مقصوره جائی بجای نماند و زوجه اش در آنجا جای داشت گفتند این مرد در این مقصوره اندر است و خواستند پژوهش را بگردش آیند آن زن فریادی سخت برایشان برکشید و ایشان را طرد و منع نمود و از خود براند ناچار باز شدند و صاحب سرای نیز بیرون آمد و بر در سرای خود بنشست .

من در کمال پریشانی و بیم و دهشت ایستاده و از شدت ترس چنان میلرزیدم که نمی توانستم بر دو پای خود ایستادن بجویم آنزن با قیبتی میمون و طلیعتی همایون گفت بآسایش بنشین و بآرامش بیاسای که سپس ترا باکی و آسیبی نیست پس بجای بنشستم و چندان درنگ نکردم که دارای سرای بیامد و گفت بیم از خود بیفکن که خدای تعالی شرایشان را از تو بگردانید و بخواست خدای تعالی ندیم امن و انیس راحت و برکت و وسعت شدی گفتم خدایت جزای خیر بدهد و آنمرد یکسره با من با معاشرتی جمیل و مجالستی دلپسند بگذرانید و در سرای خود جائی خاص را برگزید و بمن اختصاص داد

ص: 264

و مرا بهیچ چیز حاجتمند نگذاشت و از تفقد حال من و ملاطفت فروگذار نمی کرد .

بر این منوال تا چهار ماه در نهایت فراغ و رفاه و عیش خوش و روز خوش با او بیای بردم تا آن فتنه و آشوب و تزلزل و تغلغل فرو نشست و نشانی از آن برجای نماند اینوقت با آنمرد گفتم آیا اجازت میدهی بیرون بروم و از حال غلامان خود تفحص نمایم شاید خبر دریابم، آن مرد شرط و پیمان غلیظ در میان آورد که دیگر باره بسرای او بازگشت نمایم پس از خانه او بیرون بیامدم و در طلب غلامان خود اندر شدم اثری از ایشان بدست نیاوردم لاجرم دیگر باره بر حسب پیمان بد و بازگردیدم وحکایت باز نمودم و آنمرد باین جمله گذارشات و حکایات و مدت طویل مرا نمی شناخت و ندانست کیستم و از کجا باشم.

و آنگاه گفت در چه عزیمت اندری گفتم آهنگ بغداد دارم گفت قافله بعد از سه روز دیگر بیرون میشود گفتم تو در این مدت در حق من تفضلات گوناگون فرمودی و با خدای عهد مینمایم که هرگز این احسان را در حیز نسیان نسپارم و هر وقت استطاعت یافتم تلافی کنم اینوقت غلامی سیاه روی را بخواند و گفت فلان اسب را نعلی بتازه برزن و بعد از آن آنچه برای سفر لازم بود تجهیز نمود من خود گفتم بی گمان میخواهد بضیعتی یا ناحیتی سفر کند و آنروز را در کمال افسردگی و تعب و سخت حالی بگذرانیدند.

چون روز خروج قافله در رسید هنگام سحرگاهان بیامد و گفت ای فلان برخیز که قافله روان است و مکروه میشمارم که از قافله دور بمانی با خود گفتم اکنون چه سازم که مرا زاد و توشه سفر نیست و بضاعت کرایه مرکب ندارم و بناچاری بیای شدم ، بناگاه نگران شدم که آنمرد با زوجه اش بیامدند و يك بقچه که بهترین و فاخرترین البسه در آن بود با دو موزۀ نو و اشیائی که سفر را بکار بود بیاوردند.

و از آن پس شمشیری بیاورد و با کمربندی بر کمرم استوار بربست بعد از آن غلامی را بمن آورد که دو کیسه بر دوش داشت و بالای آن آلات سفر و سجاده در کمال خوبی و امتیاز حاضر ساخت و باز نمود که در این دو صره پنج هزار درهم است و هم همان اسب را که نعل کرده بودند بازین و لگام بیاورد و گفت سوارشو واین در صحبت تو برای خدمت تو و پرستاری اسب تو می آید آنگاه خودش و زوجه اش زبان برگشودند و عذر تقصیر بخواستند و هم کسی را در مشایعت من سوار کردند و من روی ببغداد آوردم و

ص: 265

همواره در صدد آن هستم که خبری از وی در یابم تا در پاداش احسان او عهدی را که نموده ام و فا نمایم و چون در خدمت امیرالمؤمنين اشتغال دارم مجال فرستادن رسولی و کشف احوال او را نیافته ام ازین روی اينك از تو پرسش حال او را نمودم.

چون آنمرد این داستان را بشنید گفت همانا خداوند تعالی ترابر این وفای بعهدو مکافات کردار و مجازات اعمال بدون تحمل كلفت وزحمت حمل مؤنتی توانا گردانید گفتم این حال چگونه تواند بود گفت من همان کس باشم و این ضر و خطر که بدان اندرم حال مرا بر تو دیگرگون ساخته تا مرا نشناسی آنگاه شروع بگفتن تفاصیل اسباب و علامات و نشانها نمود تا مرا ثابت افتاد که وی همان مرد فرزانه و جوانمرد یگانه است دیگر خودداری نیارستم نمود و از جای برجستم و جبینش را ببوسیدم و گفتم چه چیزت باین روزت که مینگرم در افکنده است؟ گفت فتنه در دمشق نمودارشد مانند همانکه در ایام تو جنبش گرفت و این آشوب را بمن منسوب داشتند و امیرالمؤمنین لشکری بدفع من بفرستاد بیامدند و آن شهر را ضبط کردند و مرا بگرفتند و چندان بزدند که مشرف بر مرگ شدم آنگاه بند بر نهادند و بدرگاه امیرالمؤمنين بفرستادند و کار من نزد وی سخت عظیم افتاده است و بناچار مرا میکشد و چون مرا از دمشق بیرون آوردند آن مجالم ندادند که با کسانم وصیت بگذارم و اهل وعیال من کسی را از دنبال من روانه داشته اند تا چگونگی حال مرا بایشان برساند و آن شخص نزد فلان مرد است هم اکنون اگر خواهانی که پاداش اعمال مرا بنمائی یکی را بفرست تا او را نزد من حاضر کند تا بآنچه میخواهم وصیت خود بدو بسپارم و اگر اینکار را بکنی از اندازه مکافات هم تجاوز کرده باشی و روزی بوفای عهد خود وفا نمود .

عباس میگوید گفتم: خداوند بخیر میگذراند آنگاه حدادی حاضر کردم و شبانگاه آن بندهای آهنین از وی برگشودم و آن نکال و زحمات را از وی زایل ساختم و او را بحمام سرای خود در آوردم و آنچه لازم بود جامه بروی بپوشانیدم بعد از آن بفرستادم و غلامش را نزد وی حاضر ساختم چون غلام خود را بدید همی بگریست و او را

ص: 266

وصیت نهاد، اینوقت عباس نایب خود را بخواند و گفت فلان اسب من و فلان استر و فلان بغله مرا و همی بر شمرد تا بده عدد مرکوب رسید بیاور و ده صندوق و فلان و فلان جامه را بیاورید و نیز بدره که ده هزار درهم و کیسه که در آن پنج هزار دینار بود آماده کردند و با عامل خود که در شرطه بود فرمود این مرد را بردار و تاحد انبار باوی مشایعت کن .

آنمرد چون این جوانمردی و احسان و گذشت را بدید با عباس گفت همانا گناه من در خدمت امیرالمؤمنین عظیم است و کار من در حضورش بزرگ افتاده است و اگر تو در خدمت او چنان بنمائی که من فرار کرده ام، تمامت حاضران در گاهش را در طلب من میفرستد و بهرطور باشد بازم گردانند و بقتلم رسانند .

عباس گفت تو را با این کار چکار جان خود را بدر بر و مرا بتدبیر کار خودم بگذار گفت سوگند باخداوند از بغداد بیرون نشوم تا بدانم کار تو بکجا میرسد و اگر بحضور من محتاج شوی حاضر میشوم عباس با صاحب شرطه گفت اگر اصرار در این کار دارد پس در فلان موضع بماند پس اگر من صبحگاه فرد اسالم بماندم او را آگاهی میسپارم و اگر کشته شوم جان او را بجان خود نگاهبان خواهم شد چنانکه اوجان مرا بجان خود پیش خریدار گشت و ترا بخدای سوگند میدهم كه يك در هم از مال او از میان نرود و کوشش کنی تا او را بسلامت از بغداد بیرون سازی.

اینمرد میگوید صاحب شرطه مرا بمکانی که به آن وثوق داشت ببرد و عباس بفراغت خاطر مشغول ترتیب امور خودشد و حنوط بنمود و کفن در زیر پیرهن بپوشید و کار سفر آنجهانی را آماده کرد عباس میگوید هنوز از نماز بامداد نیاسوده بودم که فرستادگان مأمون بیامدند و گفتند امیرالمؤمنین میفرماید آنمرد را با خود بشتاب بیاور پس بسرای مأمون روی آوردم و او را با حالی شکسته و اندوهمند نشسته دیدم تا مرا بدید گفت آنمرد یکجا اندر است خاموش شدم دیگر باره گفت و يحك كجاست آنمرد همچنان سکوت کردم دفعه سوم گفت آنمرد در کجاست ؟

گفتم یا امیر المؤمنين از من بشنو تاجه بعرض میرسانم مأمون گفت با خدای عهد نموده ام که اگر بگوئی فرار کرده است البته گردنت را میزنم گفتم یا امیرالمؤمنین

ص: 267

آنمرد فرار نکرده است لکن داستان را بشنو ، پس آنحکایت را بجمله در حضرتش معروض داشتم و گفتم هم اکنون میخواهم پاداش کردار اور او تلافی احسانش را بنمایم و گفتم من و سید خودم و مولایم امیرالمؤمنین در میان دوکار اندریم یا این است که از من میگذرد و من بآنچه بدو وعده نهاده ام و فاکرده ام یا این است که مرا میکشد و من جان خود را برخی جان او کرده ام چنانکه حنوط نموده ام و کفن پوشیده ام و آماده مرگ شده ام و اينك اين است كفن من.

چون مأمون این حدیث را بشنید گفت و يحك خداوند جزای خیرت از جانت ندهد چه آنمرد بدون اینکه ترا بشناسد با تو آنگونه نیکی و احسان ورزید و تو بعد از اینکه او را بشناختی و سابقه احسانش را بدانستی در مقام مکافات برآمدی و این کار جز آن کردار است از چه روی حدیث او را با من نگذاشتی تا من بجای تو تلافی احسان او را کرده باشم و در وفای با او قصور ننموده باشم گفتم یا امیرالمؤمنین اینمرد در همین جا میباشد و سوگند خورده است که تا بر سلامت من آگاه نشود از جای خود بدیگر جای نرود واگر من بناچار حضورش را خواستار شوم حاضر گردد.

مأمون چون این سخن بشنید گفت این کردار و این جوانمردی و از جان خود بگذشتنش از کار نخستین وی عظیم تر است و هم اکنون برو و اورادل بده و دلخوش بدار و ترسش را بنشان و او را نزد من بیاور تا تلافی احسانی که با تو کرده است بنمایم من نزد آنمرد برفتم و گفتم غم مدار و اندوه از خویش دور بدار، چه امیرالمؤمنین باکمال ملاطفت در حق تو چنین و چنان فرمود گفت سپاس خداوندی را که جز او در پوشیده و آشکار حمد و ثنا نمیشود، آنگاه برخاست و بشکرانه دورکعت نماز بگذاشت و از آن پس او را بخدمت مأمون بردم .

و چون در حضورش بایستاد مأمون از روی لطف و عنایت روی بدو آوردو اورادر مکانی شایسته جای داد و از هر طرف باوی حدیث براند تا غذای بامداد حاضر کردند مأمون با او دريك سفره طعام خورد و خلعتی فاخرش بداد و امارت دمشق را بدو تکلیف کرد و آنمرد استعفا نمود این وقت مأمون امر کرد تاده رأس اسب بازین و براق ولكام

ص: 268

وده قاطر با آلات آن و بیست بدره که دویست هزار درهم است و ده هزار دینار سرخ و ده تن غلام زرخرید با مرکوبهای آنها بدو عطا کردند .

وهم بفرمود تا بعامل دمشق فرمانی صادر کردند و سفارش بلیغ در حقش بنوشتند و نیز رقم کردند که از آن پس از املاک و مستغلات وی مطالبه مالیات و خراج ننمایند و بتخفيف او بشناسند و هم بآنمرد امر فرمود که همیشه از حال دمشق و مجاری احوال مردم دمشق و حکومت دمشق بخدمت مأمون بر نگارد آنمرد با کمال شادکامی و عزتمندی و برخورداری از دربار خلافت مدار بدمشق رهسپار گشت عباس میگوید مکاتیب او از دمشق وارد میشد و هر وقت بریدی میآمد و خریطه بعرض مأمون میرسید و کتابتی از آنمرد مندرج داشت مأمون ميگفت ياعباس اينك مكتوب دوست تو است والله اعلم .

وازین پیش در ذیل احوال خلفای بنی امیه حکایتی از جابر عثرات الكرام و والى دمشق و تلافی خلیفه عهد احسان او را که سخت شبیه باین داستان است مذکور نمودیم و چون هوشمندان خرد پیوند براین حکایات و قصص عجيبه بگذرند مکشوف میدارند که روزگار هیچ کاری را از نيك و بد و زشت و زیبا بی مکافات نمیگذارد و هر کرداری در الواح کتاب ملاء اعلى و ثبات دفاتر خلود مکتوب و منقوش است و روزی بیاید که تلافی بشود پس چنان باید کرد که چون عوض و مجازات یابند منزجر و نادم و متالم و اندوهناك نشوند و بدانند که آنچه کارند خواهند دروید.

ودر كتاب زينة المجالس مسطور است که وقتی مأمون فرمود هیچکس مراچنان فریب نداد که زالی مکار بداد و هزار دینار از اموال ما ببرد و این داستان چنان است که روزی زنی سیاه دیدار بیامد و گفت گفتنی سخت مرا است که بیایست در خطوت بگفت مجلس را از مجلسیان بپرداختم و بدو گوش سپردم گفت اگر عمت ابراهیم بن مهدی را با تو نمایم چه بیابم گفتم هزار دینار و با یکی از حجاب که ایستاده بود گفتم هزار دینار باین زن بدهید گفت بعد از آنکه ابراهیم را بدو بنمودم آنوقت زریمن تسلیم نماید با آن

ص: 269

حاجب گفتم هزار دینار بستان و با این زن بشتاب چون ابراهیم را بتو بنمود زر بدو بسپار و ابراهیم را نزد من حاضر کن .

حاجب میگوید که آنزن مرا در کوچهای بغداد بسیاری بگردانید و نماز شام در مسجدی فرود آمد مسجدی در نهایت زیبائی و آراستگی در نظر آوردم با من گفت غلام را بگوی تا اسب را بمنزل برد پس مرا در خانه در آورد صندوقی در آنجا دیدم با من گفت در این صندوق اندرشو تا تراکسی نبیند و من در طلب ابراهیم شوم و او را در اینجا حاضر گردانم و بدست تو سپارم زیراکه ابراهیم تاکسی را نفرستد و تفحص نکند و معلوم نکند که هیچکس نیست بمنزل احدی نرود، من در اندر شدن بصندوق آهستگی و تامل مینمودم گفت اگر باین صندوق اندر نشوی بخدمت خلیفه باز شوم و گویم بفرموده عمل نکرد ، ناچار بصندوق در آمدم آن زن فرتوت در صندوق را بر بست و قفل برزد و حمال بیاورد و آن صندوق بر سرش بر نهاده بیرون برد هیچ ندانستم بکجا میبرد.

پس از مدتی مرابخانه در آور دو سر صندوق را باز کرده مرا بیرون آورد. خانه خوب و خرم و خوش و بی غم و مجلسی آراسته و مطربان نوخاسته در عیش و طرب و سماع و استماع و ابراهیم بن مهدی را در حال سرور در صدر مجلس نشسته بدیدم پیش رفتم و شرط خدمت بجای آوردم ابراهیم گفت بیا و بنشین چون بنشستم از حال امیرالمؤمنین بپرسید آنزن با من گفت من از عهده خود بر آمدم زر بمن بازده پس زر تسلیم کردم ابراهیم گفت در شراب با ما موافقت کن و من از آن بترسیدم که اگر لجاج بورزم زبان جانی یابم، آنگاه پیالهائی بمن بدادند تا مست و خراب گشتم و مرا در همان صندوق جای دادند و در چارسوی شهر بغداد بگذاشتند.

جماعت عسس بیامدند و صندوقی سربست و بدون صاحب بدیدند سرش را بر گشودند و مرا بدیدند و بشناختند مأمون میگوید پاسبانان در بان را نزد من بیاوردند حاجب حکایت خود را از اول تا بآخر عرضه داشت و بهیچ نوع ندانست کدام محله بود و از آنزن اثری مکشوف نگشت تا گاهی که ابراهیم بخدمت مأمون بیامد و مأمون از

ص: 270

وی بپرسید گفت چون وجوه اخراجات قلت پذیرفته بود بدان حیلت دیناری چند بدست آوردم .

راقم حروف گوید: اگر به تفتیش و تجسس کامل عالم بودند و حاجب را در سراها و منازل و محافل اندرونی بغداد گردش میدادند تا آنمکان را میدید و میشناخت البته مطلوب حاصل میشد اما این کردار پیرزن چون از طرف ابراهیم بن مهدی و نجیب بود مقرون بنجایت و انسانیت و بزرگی و بزرگ منشی بوده است .

و هم در زينة المجالس مسطور است که عمرو بن مسعده نوبتی با من فرمود که باهواز شوم و حساب جمع و خرج آنولایت را بنگرم و ربع محصولات را بگیرم و اراضی را مساحت نمایم و منقح و مرتب بعرض خلافت آیت رسانم پس در زورقی بنشستم و چون هنگام سورت گرمای تابستان بود از بهر من عریشی در کشتی ترتیب داده بودند و من در آن عریش نشسته زورق چون باد وزنده بر روی آب رونده بود چون چندی آب در نوشتم ناگاه آوائی مرا بگوش رسید که شخصی همیگفت ای کشتی با نان حسبه الله بر من ترحم کنید و ازین بیش در بیشه مگذارید .

گفتم کشتی را باز داشتند پیری را دیدم در کنار دجله ایستاده و گرمی آفتاب چنان بروی بتافته که خرد از مغزش برتافته بفرمودم تا بزورقش در آوردند و چندی در عریش جای دادم تا بهوش آمد طعامی بیاوردند با ادب تمام دست بطعام برد و لطیف بخورد چون خوان برداشتند با خود گفتم شاید حرمت من میدارد و در رعایت ادب در زحمت تعب باشد لاجرم از عریش بر آمدم وی همانجا قرار گرفت میخواستم باستراحت مشغول گردم از وی پرسیدم یا شیخ بچه صنعت دست داری گفت جولاهم با خود گفتم بجولامکان نیز میماند پیرروی بمن آورد و گفت ملتمس هستم از حرفه خودت بمن باز فرمائی ازین پرسش برنجیدم و گفتم نادان مردی است چه با اینکه نگران خدم و حشم و جلال و مكنت من است از حرفه من میپرسید گفتم مردی دبیرم .

پیر گفت دبیری بر پنج گونه است تو از کدامی چون لفظ تقسیم از وی بشنیدم گفتم این مرد جولاه نیست راست بنشستم و گفتم انواع دبیر و اقسام نویسندگی را تقریر

ص: 271

بفرمای گفت اول کاتب خراج است دوم كاتب احكام سوم كاتب معونه چهارم کاتب رسالت پنجم کاتب جیش که آنرا عارض گویند صاحب زينة المجالس میگوید این نوع را در این زمان لشکر نویس گویند :

راقم حروف گوید :

در این زمان نیز کاتب جيش والشکر نویس و دبیر لشکر و رئیس ایشان رالشکر نویس باشی ووزير لشكر وكاتب خراج را مستوفی و سررشته دار و امین مالیات و رئیس ایشان راوزیر مالیه و وزیر دفتر و مستوفى المالك و محاسب و محاسب الممالك ومنشى الممالك و آواره گیر و آواره نگار گویند چه آواره نگار و آواره گیر و پیشکار مالیه و رئیس مالیه که در بعضی ولایات صاحب انتقال خوانند بيك معنى است و آواره در زبان فارسی بمعنی حساب است و کاتب معونه نیز در این زمره است و کاتب رسالت را منشی و دبیر رسائل ورئیس ایشان را وزیر رسائل و محرر نیز در بعضی اشخاص که فرودتر هستند و ثبات مرتبه ادنی است.

و کاتب احکام در جزو کتاب رسائل و دواوین است و گاهی احکام نگار و فرامین دولتیه هم که اختصاص بسلاطین و ولات عظیم الشان دارد چنانکه در عنوان سلاطین فرمان مطاع همایون شد مینویسند و از جانب ولاة أمريا واليان عهد فرمان عالى يا حكم عالى شد در دفاتر استیفا یا صدارت عظمی با وزارت رسائل یا سایر ادارات دولتیه نوشته و بمهر و طغرای سلطنت یا ولایت عهد یا والیان بزرگ مملکت مزین میگردد اما طغری دولتیه بفرمان پادشاه مخصوص است و این معنی بدول اسلامیه مربوط است و در سایر دول ترتیبات دیگر و علامات ملحوظ است .

بالجمله آن مرد پیر گفت: و هر يك بايد در فن خود مهارتی کامل و بصارتی شامل داشته باشند اما کاتب احکام باید که در دقایق علوم شریعت و رموز و اشارت دانا و بصیر باشد کاتب معونت باید که بر مقادیر احکام قصاصها و روشنی جنایات و اخراجات و مجازات بصیر باشد و در این عهد این مسئله راجع تقهای عظام و مجتهدین فخام است.

و کاتب جيش باید براساليب لغت عرب و اصطلاحات و امثال و اشعار وقوفی

ص: 272

تمام داشته باشد و در این عهد این معنی شایسته منشیان عظام است و در تطویل و ایجاز قادر باشد اگر خواهد يك معنى موجز را در چند طومار نویسد و اگر خواهد فصول و معانی بسیار را دريك لفظ اندك بيان نماید چنانکه گفته اند بلفظ اندك و معنی بسیار و مدعای مطول را در کلمات موجز در قلم آورد و با وجود همه این فضايل بخط خوب ورقم مطبوع از تمام اقران ممتاز و مستثنی باشد برگوی تو ازین پنج قسم کدامی؟

گفتم کاتب رسائل هستم گفت دعوی را برهانی بایست اگر یکی از دوستانت مادرت را در تحت زوجیت درآورد و این کار در غیب تو باشد و تور الازم آیدکه بدورقعه رقم کنی تهنیت مینویسی یا اور ا عتاب خواهی کرد؟ بازگوی آن مکتوب را با چه اسلوب در قم می آوری؟ عمرو میگوید تفکر کردم اما عبارتی که مناسب ولایق باشد بخاطرم نیامد پیر گفت مکشوف افتاد که در این شیوه مهارتی نداری .

گفتم من دبیر خراج و نویسنده بارم گفت اگر خلیفه بفرماید ولایتی مساحت کن تاخراج برایشان مقرر دارم چگونه در این امر شروع مینمائی گفتم سهل کاری است اگر زمین مربع باشد يك عرض را بطول ضرب مینمایم و اگر مثلث باشد نصف قاعده را در عرض ضرب کنم تکسیر حاصل گردد و اگر مدور باشد قطرش را مربع گردانم و نصف از وی کم کنم تکسیر بحصول پیوندد، دبیر گفت اگر مدور بوده باشد و قطر و محیط آن معلوم نباشد یا مثلث مختلف الاضلاع یا مستدير القاعده باشد چکنی در جواب فروماندم گفت کاتب خراج نیز نیستی.

گفتم کاتب احکامم گفت اگر مردی وفات نماید و ازوی دو زن آبستن بماند یکی بنده و دیگری آزاد و از حر دختری آورد و از بنده پسری حره پسر را بدزدد و دختر را بجای او گذارد و در طلب ارث هر دوتن بمحضر قاضی اندر شوند و در پسر دعوی کنند بازگوی قاضی حکم ایشان را برچه منوال مینویسد وتوسجل ومحضر برچه وجه مینویسی گفتم ازین دقیقه آگاهی ندارم زیرا که من كاتب جيش وعارض لشكرم.

گفت اگر دو مرد در جمیع اوصاف و هیئت و شکل و اسم و کنیت مساوی باشند بطوری که فرق درمیان ایشان نتوان گذاشت مگر بکمال دشواری و تفاوت در میان ایشان

ص: 273

همین قدر باشد که یکی را لب زیر بشکافته و دیگری را لب بالا شکافته باشد و مواجب هر دو مختلف باشد اسامی ایشان را در دفتر بچه نوع مینویسی که فارق باشد در میان هر دو گفتم چون میان هر دو امری مباین نیست فرق کردن مشکل است و من كاتب معونت هستم.

گفت اگر دو نفر سریکدیگر را شکسته بدیوان آیندیکی گوید او سر مرا شکست و زخم چنان باشد که استخوان سرش نمایان باشد و این را موضحه خوانند وزخم دیگری باستخوان نرسیده باشد و آن را مامومه نامند و حکم آن از تو پرسند كه ديت هر يك چند است چگوئی؟ گفتم من این مسئله را ندانم و نشنیده ام بیر گفت ای بزرگ خود را بحرفتی انتساب میدهی که هیچ از اقسامش را نمیدانی گفتم باری تو خود سئوالات خود را جواب فرمای تا معلوم گردد که این سخنان را از روی علم و دانش بفرمودی.

پیر زبان برگشود و گفت آنچه در تهنیت نکاح ما در رقم کنند باید در قلم آورد که آنچه از خیروشر و نفع و ضرر و درشتی و نرمی و سردی و گرمی در عالم کون و فساد ظاهر شود همه بتقدير علیم حکیم است و آنچه در جریده لوح تقدیر مرقوم گردد عباد را جز سر تسلیم چاره نیست.

اگر محول حال جهانیان نه قضاست *** چرا مجاری احوال بر خلاف رضا است

هزار نقش برآرد زمانه و نبود *** یکی چنانکه در آیینه تصور ماست

راقم حروف گوید: در این تقریر و تحریر که نسبتش را به تهنیت دهند چندانش لطف و لطافتی بنظر نمی آید هر چند میخواهد بگوید چون مادرش بعد از مرگ پدرش بمردی دیگر تجدید فراش و تشدید لحاف و ترتیب سجاف داده و او را برحسب باطن انزجاری روی داده است معذالک با نام تهنیت مناسبتی که باید ندارد بلکه بعتاب و کدورت انسب است بالجمله گفت لا راد لقضائه ولامانع لحكمه يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد.

و اما تكسير مثلث مختلف الاضلاع قائمة الدايره و مستدير القاعده و مدوری قطر و محیط آن ظاهر نشود اصول آنها را باید ظاهر کرد و فروع از آنها باید استنباط نمود و اما حکومت میان مادر و پسر و مادر و دختر چنان است که باید شیر هر دوزن را بدوشند و در تراز و بسنجند شير هر يك سنگین تر باشد از آن مادر پسر است.

ص: 274

اما مرد لشکری که لب زیرینش شکافته باشد او را اعلم نویسند و آن را که لب بالاشكافته باشد افلج نویسنداما مامومه باید ثلث موضحه دهد و ثلث دیگر دیت موضحه بجهت زخم مأمومه ساقط گردد چه دیت موضحه دو چندان زخم مامومه است و چون پیر از تقریر این فصل دلپذیر فراغت یافت . گفتم با این جمله علم وفضل که تر است از چه روی خویشتن را جولامه خواندی؟

گفت من مردی دبیر پیشه ام و در آن فن مهارتی بکمال دارم اما روزگار ناسازگار غبار تفرقه بر فرق عمل من بپاشید مدتى عاطل ماندم و مخدومی لایق نیافتم آنچه داشتم بفروختم و متاعی چند که لایق بصره بود بخریدم و از بغداد در زورق نشسته آهنگ تجارت نمودم چون بدین موضع رسیدم طایفه از دزدان بمن زدند و آنچه داشتم غارت کردند و برهنه ام بگذاشتند ایزد بخشنده بر من ببخشود و بسعادت خدمت خداوند موفق ساخت.

عمرو بن مسعده گوید او را تشریفی لایق و پنج هزار درهم نقد بدادم و چون ببصره رسیدم امور و اعمالی که بر آن مأمور بودم بدو حوالت کردم در آن مهام آثار کفایت ظاهر ساخت دخلی نیکو گرفت و اسباب او منتظم گشت و عقلای روزگار را ازین گونه اخبار معلوم شود که درخت تناور دانش اگر چه دیر میوه بخشد اما در پایان کار ثمر

اگرچه نیکو دهد و عاقبت محمود نماید و هنر اگرچه بزودی طاهر نسازد اما در عاقبت سود رساند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که در زمان خلافت مأمون نصر بن شبث عقیلی اظهار عصیان کرده بر مملکت شام استیلا یافت مأمون عبدالله بن طاهر را بحرب او بفرستاد و پس از آنکه مدتها بين الفريقين آتش نزاع اشتعال داشت نصر از عبدالله امان طلبید عبدالله او را نزد مأمون فرستاد مأمون مقدمش را با عزاز و اکرام تلقی نمود و چون از قصر خلافت بیرون آمد. ضعف پیرید و تن بازوی او را گرفتند تا سوار گشت یکی از حاضران گفت مردی که دو تن بایستی تا او را سوار بنمایند چه هنری تواند بنماید نصر این سخن را بشنید و گفت اگرچه میباید دو نفر مرا سوار نمایند اما هزار تن باید تا مرا پیاده نمایند.

ص: 275

و هم در آن کتاب از ابو عبدالله مسطور است که گفت روزی در مجلس مأمون حضور داشتم در آن اثنا سخن از انواع اطعمه بمیان آمد مأمون فرمود هریسه طعامی لذيذ است خصوصاً چون صبحگاهان بخورند اسباب قوت کامل شود چنانکه گفته اند

چشمه روغن در اطراف هریسه بامداد *** شیوه جنات تجرى تحتها الانهار داشت

و خوانسالار را احضار کرده فرمودهریسه برای فردا آماده بدار میگوید رور دیگر چون در مجلس مأمون حاضر شدم خونسالار و خوردنیهای گوناگون پیشنهاد مگر هریسه مأمون پرسید ما بفرمودیم هریسه آماده دار چرا نیاوردی عرض کرد معذور بفرمای که فراموش کردم و از من بزرگتری رسم نسیان نهادا ندر دهر مأمون پرسید تا آن مرد کیست گفت آدم صفی علیه السلام چنانکه خدای میفرماید «فنسی» مأمون گفت ما نیز با تو همان کنیم که خدای تعالی با آدم کرد بعد از آن گفت از خانه ما که بهشت است بیرون شو چه خدای تعالى فرمود «اهبطوا منها جميعاً» که ترا از خونسالاری معزول ساختم و ازین افزون او را مخاطب و معاتب نداشت.

حمید طوسی که از جباران ستمکار و در آن محضر حضور داشت چون نگران شد که مأمون خوانسالار را بضرب و شتم آزرده بساخت بخانه خود رفته خوانسالار خود راصد تازیانه بزد خوانسالار گفت ایها الامیر از من چه گناه نمودار شده است حمید گفت ترا گناهی نباشد اما چون خوانسالار خلیفه هریسه را فراموش کرد ترا تأدیب مینمایم تا از تو حرکتی مانند وی روی ننماید .

راقم حروف گوید: وقتی از قاضیی شکایتی بصاحب بن عباد بردند نوشت ایها القاضي بقم قد عز لناك فقم قاضی گفت ما را برای سجع کلام عزل کردند چنان مینماید که عزل خوانسالار نیز برای این بوده است که مأمون اطلاع خود را بر آیات قرآنی بنماید وگرنه مأمون در امور عظیمه چنانکه داستانها یاد کردیم بگذشت میگذشته است و حکایت آنمردی که در بغداد در آنحال که مأمون سواره میگذشت عرضه داشتی بر افراخت و اسب مأمون برمید و او را از فراز زین برزمین انداخت و ملازمان خواستند او را آزاری بلیغ دهند مأمون منع کرده برخاست و برنشست و عرضه داشت قضای مهم او

ص: 276

را بر وفق دلخواهش توقیع نمود مذکور شد .

و نیز نوشته اند که وقتی غلامی آبدستان داشت و بخدمت بر فراز سرمأمون ایستاده و مشغول بود بناگاه آبدستان از دستش برسر مأمون بیامد و آب بر سر و اندام مامون بریخت غلام بترسید و بلرزید و گفت والكاظمين الغيظ مأمون گفت از خشم خود بنشستم گفت والعافين عن الناس گفت از جریمت تو در گذشتم گفت والله يحب المحسنين گفت ترا در راه خدای آزاد ساختم و این حکایت و این کلام نسبت بحضرت سجاد علیه السلام دارد چنانکه در کتاب احوال آنحضرت علیه السلام اشارت دارد و مأمون اقتباس کرده است و حمید طوسی اگر چه بشقاوت و قساوت نامدار است لکن این کردار او با خوانسالار از آن بود که میدانست معامله مأمون با خوانسالار شهرتی نام میگیرد و گوشزد خوانسالاران و مطبخیان میشود لاجرم بقصاص قبل الجنایه پرداخت تا اسباب غرور و جسارت دیگران نشود ، حکیم مؤمن در کتاب تحفه الملوك مينويسد:

هریسه از اغذیه مشهور است و بهترین حبوب و لحومی که از آن ترتیب دهند گندم و گوشت مرغ است مزاجش گرم تر و کثیر الغذاء و مسمن بدن و گرده و مقوی عصب و باه و موافق سرفه و خشونت سينه ويابس المزاج و دیر هضم ومسدد و در مردم حار المزاج آشامیدن سکنجبین اصلاح آنرا مینماید و در اشخاص مبرود المزاج انگور و بالخاصه افکندن چند دانه در ديك هریسه مرفق قوام آن است .

و نيز در زينة المجالس مسطور است که علی بن هشام از مقربان پیشگاه مأمون بود و در کار میهمانی و میزبانی دقایق لطایف و حقایق ظرایف مرعی میداشت روزی مأمون در اثنای محاورت از جود و سخاوت و حق ضیافت او تمجید میفرمود برادرش معتصم که با علی قلبی صافی نداشت گفت برای امتحان فردا وقتی که علی بن هشام بخوردنی چاشتگاهی دست نیاسوده باشد بسرای او میرویم و بنگریم تاچه خواهد کرد و شرایط ضیافت وخدمت چگونه بجای خواهد گذاشت روز دیگر بوقت موعود روی بسرایش آوردند.

چون علی بن هشام قدوم خلیفه را بشنید باستقبال بشتافت و شرط خدمت و پاس قدوم را مرعی داشت مامون فرمود امروز در منزل تو طعام صباح میخوریم علی زبان بمعذرت

ص: 277

برگشود و گفت مرا از تشریف فرمائی خلیفه روزگار خبر نبود تا طعامی لایق مرتب دارم ما حضری که دارم بر طبق بندگی حاضر میکنم و چنان بود که در آشپزخانه علی بن هشام همیشه دیگهای پرگوشت آماده بود بعضی پخته و پاره نیم پخت و مربیات و حلویات نیز باقسامها مرتب داشتند تا اگر میهمانی نورسید و نابهنگام اندر آید شرمنده نشوند پس علی بن هشام که نویسنده و كاتب مأمون بود على الفور فرمان داد تا خوانسالار انواع و اقسام اطعمه و اشر به متعاقب و متواتر حاضر سازد .

عبدالوهاب بغدادی که از ملتزمین رکاب خلیفه بود میگوید برای امتحان مغز طلب کردم مطبخی فوراً حاضر ساخت و معتصم باشارت دیگران را بطلب کردن مغز باز میداشت مطبخی بدانست که اگر گوید مغز نیست علی آزرده خاطر میشود تمام گاوها و گوسفندها که حاضر داشت بکشت و استخوانهای جمله را جوشانیده بیاورد و در آخر کار شخصی مغز خواست چون خوانسالار بدید که گوسفند و گاوی موجود نیست و نتواند عذر بیاورد اسب تازی ممتازی را که علی بن هشام بده هزار دینار خریده بود یکشت و مغز قلم آنرا بمجلس فرستاد و تمام خدم و حشم و خواص امراء وعموم حضار را که در رکاب خلیفه بودند از مغز قلم سیر نمود و ایشان از کمال همت و فرط فتوت على بن هشام لب بدندان گزیدند و حیرت بر حیرت بیفزودند .

اینوقت مأمون با برادرش معتصم فرمود آنچه در وصف و شأن علی با تو میگفتم آشکار شد هنوز در این باب سخنداری و از آنطرف چون علی بن هشام بدانست که خوانسالار اسب بی نظیر او را بکشته است او را نوازش بسیار فرمود و انعام بسیار بداد.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که ابراهیم مدبر گفت در آن زمان که مأمون بجنگ روم آهنگ نمود روزی در طی طریق سواری که عجیب نام داشت و از امرای معتبر بود بخواند و گفت نزديك آی تا با تو اسب بتازیم چه اسبت در مد نظرم خوب می آید میخواهم دویدن آنرا بدانم و چون در حال اسب تازی از میان سپاه دور شدند مأمون با او گفت ای عجیب غرض من ازین اسب تازی این است که رازی با تو در میان گذارم بدانکه از معتصم اندیشناکم بایست همواره بمراقبت و محافظتمن پردازی و اندکی بر غفلت نروی .

ص: 278

آن مردك نادان في الفور نزد معتصم رفت و این سخن را باز گفت چه تصور نمود که در افشای این خبر حقی برگردن معتصم ثابت مینماید ناچون معتصم بر مسند خلافت بنشیند در حق او احسان و نکوئی فرماید و معتصم این سخن بنشیند و باکمال احتیاط سلوک مینمود تا مأمون در گذشت و بر مسند خلافت بنشست و فرمانداد عجیب را بر دارزنند تا موجب عجب اولی الابصار شود عجیب گفتای امیر از من چه گناه صادر شده است گفت همان گناه که راز برادرم مأمون را فاش نمودی کنایت از اینکه با من نیز چنین کنی و انگیزش فساد دهی .

و هم در آن کتاب مسطور است که چون چنانکه در این کتاب سبقت نگارش پذیرفت مأمون آهنگ قتل فضل بن سهل را نمود این مقصود را با پنج تن از معتمدان پیشگاه که راز دار او بودند باز گفت و اسامی ایشان چنین است عبدالعزيز طائى وموسى بن نصر اديب وعلى بن سعيد و خلف بن نصر و صباح خادم و ایشان را در محافظت سر وصیت نمود روز دیگر این خبر بفضل رسیده نامۀ عتاب آمیز بمأمون بفرستاد مأمون معذرت بسیار بخواست و بتکذیب آن خبر خاطر فضل را بیاسود و پس از قتل فضل اندر سرخس بر آن اندیشه شد که از آن پنج تن كدام يك بافشای آن را از پرداخته اند چندانکه جهد کرد سر رشته آن بدستش نیامد لاجرم هر پنج نفر را بکشت و پس از قتل آن گناهان مکشوف شد که عبدالعزیز طائی آن سخن را نزد دبیر خودا براهیم ابن عباس در میان آورده و ابراهیم بفضل رسانیده است.

مأمون در صدد قتل ابراهیم برآمدا براهیم پنهان شد و پس از مدتی انزوا به شام خطیب بغداد پناهنده گشت و خطیب در پیشگاه مأمون تقربی وافر داشت و ابراهیم از وی خواستار شد تا در خدمت خلیفه شفاعت نمایدهشام به التماس ابراهيم نزد مأمون شفاعت کرد ، ومأمون نپذیرفت و دستور داد که او را بقتل برساند هشام با حالی نژند نزد ابراهیم آمد و او از کیفیت بپرسید هشام گفت بلی خلیفه فرمود سر مرافاش گردانیده ابراهیم گفت دانستم حال برچه گونه است اما التماس دارم که این حکایت را بعرض مأمون برسانی بعد از آن بهرچه حکم فرماید رضا میدهم هشام پذیرفتار شد.

ص: 279

ابراهیم گفت در کتب تواریخ مسطور است که نوبتی خوانسالار کسری طعام پیش او میگذاشت ناگاه قطره آش از کاسه بجامه کسری بریخت کسری در خشم شد و بتمتل وی فرمان داد چون خوانسالار بر قتل خود یقین آورد کاسه آش را بر سر کسری بریخت کسری از آنگونه جرأت در عجب شده از آن جسارت بپرسید خوانسالار جواب داد که این کردار را از آن نمودم تا اگر ازین پس سبب قتل مرا بپرسند تصدیق بر آن نمایند و ترابخطا و ظلم منسوب ندارند و نگویند بجريرتي اندك خدمتگذار قدیم را بکشت اگر چه دفعه نخست بخطا بود این نوبت متعمداً کاسه بر سرت بریختم تا خطارا نسبت بمن دهند نه بپادشاه.

کسری را این سخن سخت خوش افتاد و از خون او در گذشت و اينك من همی گویم جرم من از آن بیش نیست که استاد و مخدوم خود را از سخنی که شنیده بودم آگاه گردانیدم و مراهیچ ملامتی نخواهد بود چه سر خلیفه را فاش نکردم و خلیفه بمن رازی نگذاشته بود عبدالعزیز که بکشف سر خلیفه پرداخت سر بر سر سر نهاد چون هشام این سخن را بعرض مأمون رسانید مأمون او را امان داد و از زیرکی وی بشکفتی اندر شد.

و دیگر در تاریخ آل عباس بروايت صاحب زينة المجالس مسطور است که یکی روز مأمون باندهای خود گفت بر درگاه ما دو تن صاحب شرطه و معتمد هستند که شغل هر دو اقامت سیاسات و تادیب خائنان و تعذیب خاسران است و با اینکه هر دو بيك امر کفالت دارند عجب اینست که مردم از یکتن ایشان شاد و شاکر و از دیگر ناشاد و شاکی هستند هر چه میاند پشم سبب این شکر و شکایت را نمی دانم یکی از ندیمان گفت ای امیر مرا تا سه روز مهلت گذار تاکیفیت سلوك هر یکی را چنانکه بایست تحقیق کرده بعرض پیشگاه معدلت دستگاه رسانم مأمون فرمود البته چنین کن ندیم با یکی از معتمدان خود گفت میخواهم فرداهنگام با مداد بدر سرای فلان صاحب شرطه روی و حقیقت رفتار او را با مردمان معلوم کرده بمن بازرسانی.

چون آشخص هنگام سحر گاهان بدانجا شد دید فراش شمعی افروخته در صفه بازار بر زمین نهاده و مصلی پهن کرده رحلی مرصع حاضر ساخته قرآن مجید بر

ص: 280

بالای آن بگذاشت و امیر صاحب شرطه از حرم بیرون آمده بنماز ایستاده و بعد از ادای فریضه بقرائت قرآن پرداخت و تا هنگامی که آفتاب گردون حجاب از جمال بر انداخت و روشنی دامن بگسترد و خدم و حشم حاضر شدند بنماز و نیاز و اوراد و اذکار مشغول بود.

در این حال حاجب بیامد و در خدمت امیر شرطه عرض کرد امشب شخصی را گرفته اند و میگویند مسلمانی را بنا حق بکشته است و بجریرت و گناه خود اعتراف مینماید امیر حارسان از راه تعجب گفت لاحول ولاقوة الا بالله شاید بروی افترا کنند او را حاضر کنید چون باحضار او برفتند امیر گفت معلوم نیست این جوان دست بخون مسلمانی آلوده باشد چه سیمای صلاح را در دیدارش پدیدار میبینم یکی از حضار گفت ایها الامیر این جوان بجرم خود معترف است امیر بانك بروى زده گفت خاموش باش از ریختن خون بیچاره ترا چه فائده است که این چند در این امر کوشش داری آنگاه روی با جوان آورده گفت تو چه میگوئی گفت ایها الامیر بوساوس شیطانی و هواجس نفسانی این کار از من نمودارشد اگر امروز به تیغ قصاص سر از تنم دور شود از آن بهتر است که بامداد قیامت دلم از آتش دوزخ شعله ور گردد .

امیر گفت همانا اعتقاد صافی راسخ که این جوان راست او را بر اقرار ترغیب و تحریض مینماید آنگاه جوان را بثواب اخروی و دستکاری از آتش دوزخ نوید داده چندان سخنان مطبوع و تقریر دلپذیر در کار آورد که آن جوان از دل و جان از سرجان بر خاسته رقص کنان بقصاصگاه شتابان شد و چون بقصاص خود برسید امیر سایر گرفتاران را که آورده بودند بزندان فرستاده با زندانبان فرمود که تا زمانیکه بر این جماعت اثبات معصیت نشود ابداً بآزار ایشان اقدام نکنند و آن شخص معتمد پس از اطلاع باحوال امیر حارسان نزدندیم برفت و از آغاز تا انجام بگفت .

روز دیگر بدرخانه امیر صاحب شرطه دیگر که در محله کرخ بغداد بود رفته نگران شد که آنمرد بعد از سر برزدن آفتاب بصفه بازار آمده جبین پرچین و هر دو چشم سرخ کرده از دیدارش آثار خشم و نشان غضب پدیدار کرده با ملازمان روی آورده

ص: 281

گفت امروز هیچکس را آورده اید که جریرتی از وی پدید آمده باشد؟ گفتند شخصی را مست و بیهوش از بازار بیاورده اند فرمود تا آن بیچاره را حاضر ساختند چون نظرش بروی افتاد گفت نشان عصیان و طغیان در چهره ات نمایان است و بفرمود آن نوجوان را افکنده هشتاد تازیانه سختش بزدند چنانکه خواست جانش از تن بیرون شود بعد از آن خدمت بسیار، فرمود وی را بزندان برید که مرا با او کارهای بسیاری است و میدانم باین اندازه آزار ادب نمیشود .

بعد از لحظه جماعتی بشفاعت بیامدند و امیر بآنان پرخاش نمود تا مراجعت کردند معتمد ندیم خلیفه این حکایت را نیز بندیم بگفت ندیم صبحگاه دیگر بسرای خلافت آیت شتافته بعرض مأمون رسانيد مأمون گفت معلوم شد که این یك را مردمان بسبب رفق و مدارا شکر گویند و آن يك را بواسطه درشتی و بدخوئی دشمن میدارند.

راقم حروف گوید: هر کاری اگر بقانون شرع است عقل و سلیقه دیگران را در ترتیب و تقریر آن شأنی و رتبتی نیست بلکه بطوریکه وارداست باید جزو بجزو طابق النعل بالنعل معمول داشت و میل خود را مدخلیت نداد مثلا حد شرابخوار بمیزانی که در شرع شریف وارد است هشتاد تازیانه آنهم به نحویکه در ضرب تازیانه و بلند ساختن و فرود آوردن آن رسیده است و همچنین در سایر جنایات و اگر امیر نخستین بملایمت و تأنی کارکرد حد شرعی را معطل نگذاشت و قصاص بنمود و دیگر مقصرین را بزندان فرستاد تا جنایات آنها محقق گردد .

اما امیر دوم بدون تامل و تحقیق آنجوان را هشتاد تازیانه بآن سختی بزد که بیرون از حکم شریعت و شاید موجب هلاك وى بود و بعلاوه او را بزندان فرستاد وشفاعت جمعی مردم محترم را وقعی ننهاد و حفظ شفاعت و وساطت اجله قوم چندانکه مخالف امر شرع شریف نباشد مطبوع و پسندیده است و اگر بر طریقت حكومات عرفیه معموله متداوله است باری در آنمورد نیز تحقیق و رسیدگی و رعایت حد وسط برای بقای حکومت و دوام امارت و عدم ظهور آشوب جهانیان و فتنه و فساد لایق تر است و بهر نحو باشد چندانکه نهج شرع مطهر را از دست ندهند و در موقع نرمی نرمی و در مورد سختی

ص: 282

سختی که شرع پسند باشد مطلوب و دارای عاقبت محمود است . وقتی در نظر دارم که محمود بيك نام صومعه که از متعلقات آذربایجان است و در زمره آردلهای نظام و سپاهی دولت علیه و با چند نفر دیگر از جانب دولت در اداره وزارت تألیفات که در ریاست این بنده حقیر عباسقلی وزیر تألیفات است مأمور خدمت بود حواله که تاجری از ولایتی دیگر برای این بنده بتاجری دیگر کرده و یکماه مدت برای ادای آن مبلغ قرار داده و این شخص تاجر قبول پرداخت آنوجه را در رأس مدت معینه کرده بود و چون مدت منقضی گردید و در صدد مطالبه بر آمدند در مقام طفره و تعلل برآمد و چندروزی مهلت خواست و پذیرفته شد و در رأس مدت دوم خواستند بگیرند بروز دیگر افکند و جمعی از همکارانش را بشفاعت بر انگیخت که فردا بالتمام میپردازد و خودش نیز مصمم پرداختن و حفظ آبرو و اعتبار خود بود و البته میپرداخت.

روز دیگر این بنده بملاحظه اینکه تجدید طفره در کار نیاورد بمحمود بيك گفتم برو و این وجه را ازین تاجر بگير و يك نفر نوکر دیگر را که مأمور این کار بود همراه خود ببر محمود بيك مردی مقدس و شب زنده دار و با هیکلی مهیب و پیکری غلط انداز بود چون با آن ملازم بنده وارد کاروانسرا شدند و آن شخص تاجر محترم معتبر فرستاده سابق بنده حقیر را با آن آردل مهیب ضخیم جسیم ترك و چماق بدست بدید رنگ از دیدار بگذاشت که مبادا بنده بدیوانیان عظام اظهاری کرده ام و آغاز شکایتی نموده ام و اينك مأموری شدید العمل فرستاده اند تا بعلاوه اخذ مبلغ معهود از وی جریمه بگیرند و او را در حبس و مؤاخذه و مصادره در آورند ، دست در صندوق برده تاوجه بیرون آورده نقد بدهد و از چنان مخمصه برهد .

اما جناب قدسی نصاب آردل به محض اینکه تاجر را از دور بدید با آن ملازم بنده زبان ترکی و فارسی گفت ای بنده خدا مگر آزار بندگان خدای خوب کاری است این مرد بیچاره تقصیری ندارد که مهلت خواسته منکر طلب آقا که نشده است گفت مدتی است از وعده اش گذشته و ترسانیده است و مهلت از بی مهلت گرفته و بطفره گذرانیده است

ص: 283

اگر از خودشان یکروز قبل از موعد معین بخواهندتنزیل یکماه ميگيرند و اينك يكماه میشود که از موعد قبولی برات سیصد تومان گذشته و گذشته از اینکه صرفی در میان نمی آورد در پرداختن اصل مبلع نیز تسامح مینماید.

محمود بيك بعد از آنکه این فصل را بشنید سری جنبش داده گفت ای فرزند تو جوانی و خامی من خودکار آقا را با نجام میرسانم و بخواست خدا طوری میکنم که خدا را خوش آید و این بنده خدا دلتنگ نشود و چنان حسن کفایتی مینمایم که عقل آدمی و جن و پری وحوش وطيور متحير بماند با من بیا و بنشین .

پس بجانب تاجر روی آورده نبض تاجر از هیئت آن شیر صولت روباه منش ساقط شد و منتظر پرداخت برات و حق الخدمه آردل دولتی بود که سرکار آردل با چهر مروشن و دهانی خندان سلامی گرم بد و بداد و با مصالحه نرم دلش را بجای آورده گفت خلاق جهان و آفریننده کون و مکان را چه قدر شکر گویم که امروز بمدد بخت فیروز بحضور مبارك حضرت عالی رسیدم و خیلی معذرت میخواهم که ضمناً بخدمتی هم مأمور هستم تاجر در عجب رفت که چه مهمی عظیم در پیش آمده که آردل سلطنتی چنین مقدمه پیش آورده آیا حکم بنفی او یا اخذ اموال او یا چند سال حبس او یا ضرب او صادر شده است زبانش از سخن کردن بایستاد.

محمود بيك چون سكوت او رادید گفت مگر حضرتعالی که شخصی امین و معتبر و بزرگوار و دین دار باوفا و صفا و خداترس و منصف هستید این وجه را ملزومی خود نمی دانید و نمیخواهید لطف کنید و مشغول ذمه نباشید ؟ تاجر قدری آرام شد و گفت جناب آردل باشی اگر خود را مقروض نمیدانستم چگونه قبول آن را می نوشتم البته باید بدهم محمود بيك چون دید منکر نشد و کار مشکل نگشت قاه قاه بخندید و سر برهنه کرده سجده شکر بگذاشت و در حق تاجر دعاها و ثناها نمود و گفت چه قدر دلم روشن شد که حضرتعالی آقای تاجر باشی معقولیت کردند و انکار نفرمودند حالا اگر اجازه بفرمائید مختصر عرض و خواهشی دارم .

تاجر فهمید چه مأموری سست نهاد و مهرپرور آمده است با کمال قدرت وقوت

ص: 284

گفت چون مردی مقدس و مؤدب هستی اجازه میدهم اگر در خواستی داری بیان کن گفت چون من نان و نمك وزير تالیفات را خورده ام نمیتوانم خیانت کنم و طلبش را بسوزانم از جناب مستطاب عالی خواهش دارم این وجه را در زمانی که ممکن است برسانید و خاطر مرا مرنجانید، تاجر گفت اگر چه من قصد نداشتم که یکدینار بدهم لكن محض حفظ آبرو و توسط و شفاعت شما قبول میکنم و تا یکماه دیگر میپردازم.

هر چه گماشته بنده گفت آقای محمود بيك این مرد دیروز با حضور و شفاعت که حاضراند قرار داده است امروز تمام این وجه را بپردازد و بعلاوه مبلغی نیز بمن احسان کند گوش نداد و گفت ای پسرخام میخواهی حق وزیر تالیفات را که من با اینهمه زحمت ثابت کرده ام و این مسلمان بنده خدا بگردن گرفته است و بیچاره ناچار شده است که یکماه دیگر بپردازد باطل کنی هرگز من نان و نمك ولی نعمت خود را ضایع و طلبش را بیهوده نمیگردانم گفت آقای آردل خواهشمندم امروز این وجه را بگیری و آنچه بمن وعده کرده است با شما قسمت میکنم سهل است از وزیر تالیفات انعامی هم برای تو میگیرم گفت ای احمق .

برو این دام بر مرغ دگرنه *** که عنقا را بلند است آشیانه

میخواهی برای يك تومان یا دو تومان که بتو خواهد رسید سیصد تومان حق وزير تاليفات فلك زده بدبخت را بیاد دهی برو بجنهم بگذار تا خودم هر غلطی میکنم بکنم جواب وزیر تالیفات با خود من است اگر فهم و شعور داشته باشد تا قیامت ممنون من میشود و این وجه را از جانب من میداند و اگر ندارد او نیز مثل تو خواهد بود و من در خانه همچو آقائی اگر زر و گوهر ریخته باشد یکدقیقه بند شدنی نیستم پسر برو دست از سرم بردار ظهر شده است از گرسنگی سرم تاب میخورد حالت نفس کشیدن ندارم .

تاجر چون این گفتگو راشنید گفت آقای آردل قدم رنجه بدارید و در این حجره درویشانه بیائید طعامی میل فرمائيد صدمه بوجود مبارك وارد نشود گفت آقای عزیز من هنوز بواسطه آن مبلغی که بر گردن شما گذاشتم نمیدانم جواب خدا را

ص: 285

چه بگویم تا چه رسد باینکه ضرری دیگر هم بزنم چرا میخواهی ما را مجدداً مشغول ذمه کنی گمان میکنی من هم مثل جد بزرگوارم آدم علیه السلام هستم که شیطان براى يك لقمه نان گندم او را فریب داده از بهشت رضوان بیرون کرد ای شیطان آدمی صورت میخواهی برای يك تكه نان و پنیر یا مقداری آبگوشت مرا نمک خوار خود کنی و چون یکماه دیگر برسد شش ماه دیگر مهلت بخواهی با همین شکم گرسنه و سر پر درد بمنزل میروم و شکر خدای را میکنم که فریب ترا نخوردم و طلب آقای خودم را نسوزانیدم صلوات بفرست تاجر از دل و جان صلوات فرستاد و آقای آردل و آن ملازم با شکم گرسنه و خاطر آشفته شکرگویان و صلوات فرست باز گردیدند .

و چون آردل این بنده را بدید بخندید و گفت فرستاده باید فرستاد آقای من ولی نعمت من اکنون ترا معلوم میشود که معنی نوکر دلسوز و باکفایت و امین و بند و پول سوخته را وصول کن کیست برو شکر خدای را بکن که حلال زاده هستی و برای پدر و مادرت طلب مغفرت بکن که مثل من کسی نصیبت شده است و الا دستت بیکشاهی بند نمیشد چون تفصیل را گفتند گفتم عوض آوردن پول این حرفها را برای من آورده گفت بجان خودم و سه فرزند نرینه و مادینه و بارواح پاک پدرم و مادرم اگر اینطور نبود سکول مینوشت گفتم بیچاره بعد از قبول نکول نیست گفت اگر باور نمیکنید حواله را بدهید با این حال خستگی و گرسنگی الان میبرم و لکول مینویسد و می آورم مگر قلم و مرکب قحط است یا خدای نخواسته دست آن بنده خدا چلاق است.

چون درجه گولی او را باین درجه دیدم دانستم اگر دنبال کنم و یکدفعه دیگر با تاجر ملاقات نماید طلب من باطل میشود گفتم آفرین برفهم و ادراك و كفايت وامانت شما آنگاه گفتم آردل بزحمت افتاده و گرسنه است در آشپزخانه برده شکم نا آهارش را آهار نمایند چون برای صرف طعام برفت با آن ملازم کم رفیق بازار او بود گفت حالا دانستی که خودت و اربابت هیچ کدام هیچ نمی دانستید خدارحم کرد من بجان آقا رسیدم و الاطلب او از میان میرفت سهل است تاجر ادعاي ضرر میکرد ، گفت دیگر

ص: 286

ادعای ضرر چه بود گفت حرف صحیح داشت زیراکه میتوانست بگوید چرا حواله را نمي دهيد نكول بنویسم و حالا ناچارم بدهم و متحمل ضرر بشوم گفت لکن اگر بحکومتی اظهار میشد و حاکم تاجر میگفت چون قبول نوشته حق نکول نداری چه جواب میداد گفت میگفت من محض حفظ اعتبار حواله شريك خودم و رعایت شأن خودم قبولی نوشتم لكن قصدم دادن وجه نبود گفت چگونه حاکم بر باطن او حکم مینمود محمود بيك خنده بلند نمود چنانکه فضای حیاط غلغله افتاد و گفت ای مرد بی خرد سست آئین مگر نشنیده در آخر الزمان و ظهور دولت حقه حکم بر باطن میشود مگر مایل نیستی حکم بحق بشود و کارها بتذویر نگذرد چون این سخن را بشنیدم بانگ بآن ملازم زدم و گفتم فضولی بگذار و سخن کوتاه کن چه بجایی میرسد که زمان

ادای این طلب بظهور حضرت صاحب العصر والزمان عجل الله تعالی فرجه میرسد.

پس خاموش شدند و خدای عزوجل ترحم کرد که مراتب کفایت و حسن ادراك اوزود معلوم شد و بکارهای عمده مأمور نشد که اصلاحش آسان و ضررش اندك نباشد و از کمال احتیاط آن حواله را بدیگری واگذار کردم و با تاجری روي در روی نمودم و خود را از طرفیت خارج کردم که در رأس وعده بدودهد و برای محمود بيك تجديد رأی و اندیشه دیگر پیدا نشود و طلب مرا بیهوده نسازد و مرا خبر دادند که بعد از آنکه محمود بيك را در آشپزخانه از طعام سیر ساختند خدای را شکر نمود و مرا دعا کرد اما در آخر میگفت ندانم فردای قیامت جواب خدای را چه بگویم که تاجر مرادید و ترسید و قرارداد یکماه دیگر این مبلغ را بدهد آيا من مشغول ذمه او میشوم نمیدانم چه کنم خداوندا توفیق بده خود را از شر این اشتغال ذمه برهانم

یقین کردم سرکار محمود بيك را وسوسه بر افزاید و مغزش بر آشوبد و نزد تاجر برود و کار را مشکل سازد اما از حسن اتفاق مکتوبی از ولایت او همان ساعت رسید .

صاحب اختيارا . كامل العيارا ، كثير الاقتدارا محمود بيکا آردل مقاما رضوان

ص: 287

آشیانا خداوند سایه بلند پایه محمود بیکارا از فرق اعداي دشمنان دین مبین و این کمترین آفتاب جمال سایه نشین خانم محمود آئین متعلقه محترمه سرکاری و فرزندان نرینه و مادینه او که مدتها است در هوس خاگینه و دوغ با فروغ و پنير نمك تخمير و بادنجان پر روغن و چنگال پر جنجال هستند دور نسازد همین قدر لزوماً بعرض ثاني محمود غزنوی میرسانم گاوها و گوسفندها و الاغها و استرها و اشترهای صومعه مسکن یکدفعه بی صاحب و شبان بمحقر خانه ما در آمدند و باغچه و اشجار را زیر و زبر کرده از همه سخت تر وارد کنیف گشته خراب و کثیف ساخته اگر دست بر سریاشانه برریش يا بقضای حاجت بمستراح اندر یا آب بدست یا پیشاب در پیش با پلیدی از شکم میرانی همه را بگذارد و بفریاد خانمان بی صاحب برس و ظلم این چارپایان بی ناموس را که از ستم دو پایان منحوس بیشتر است از سر ما بیچارگان بگردان .

اگر ساعتی بعد از خواندن این مصیبت نامه بایستی بدانكه خاك عالم بر سر تو وهمه است و در قیامت و پل صراط و میزان حساب که از دو پا و چهاربا و انسان و حیوان و درنده و پرنده و خاموش و گوینده و کرو شنونده و نادان و دانند و كوچك و بزرگ و سیاه و سفید پرسش خواهند کرد و اگر بزی در این دنیا بربزی شاخی زده باشد پرسش دارد دامان آن بزرگ پیکر جهان پهلوان را میگیریم و از بن گذشته در دنیا نیز هزاران سرزنش و ملامت داریم که شوهری مانند تو داشته باشیم که اینقدر سست پالان نرم سم باشی که چاره چهار عدد چار پارا که چنین ظلمی در روز روشن بر ما کرده اند و روز ما را تاريك ساخته اند نکنی .

در خانه اگر کس است يك حرف بس است *** پرواز بهرجای کثیف از مکس است

هر کس که بلند همت او در سفر است *** گوشش همه وقت بر درای و جرس است

الباقى عند التلاقى بترس که ملاقات بقیامت نرسد والسلام على من اتبع الهدى و لا تتبع الهوى كاتب حروف مقتدى الانامى اخى المؤمنين ملا عبد المبين امام جماعت و حجت امت سه خرمن سلام و دو خرمن دعا میرساند و جناب آردل پر دل را هر چه زودتر بمنزل و تعمير آب وكل ورفع ظلم چهار پا از دو پا میخواند هرچه زود بیائی دیر است و

ص: 288

هر چه دیر برگردی زود است و سخن بی مورد است.

چون این نامه با این هنگامه بعرض سرکار محمود رسید دود از سر ودخان از جانش برخاست کلاه بر زمین انداخت و چون در از گوش بنهیق افتاد تعجب کردم و سبب پرسیدم و او را بخواندم و سئوال کردم با اشک خونبار نامه را بمن داد و گفت خدارحم کرد بتاجر مهلت دادم والا اگر رحم نمیکردم این چهار پایان که بمنزل من تاخته اند یکدو پا باقی نمیگذاشتند در هر صورت نمك و نان خود را بمن حلال و مرا اجازت رفتن بخانه ولانه درویشانه بده مبادا آه آن تاجر بگیرد و حادثه پیش آید و از حرکت بازدارد و دیدار بقیامت افتد فوراً حساب اورا برسیدم و حقوقش را بپرداختم و پنج تومان بعلاوه جامه سفر بد و دادم و باردل باشی نوشتم و خواهش کردم که او را على الفور مرخص و مطلق العنان نمایند.

محمود بيك در همان روز بر نشست و با اجازت برفت و بمنزل رسید و هر خاکی باید بر سر خود و کسان خود بریخت و تا مدتی که خبر میداد بسلامت بود پس از چند سالی خبر مرگش برسید و برحمت خدا نایل گردید و از قرار مذکور گاهی که با اهل و عیالش صحبت و از داستان تاجر و بدهکاری او حکایت میکرده است اظهار ندامت و پشیمانی مینموده است و میگفته کاش در طهران که با نجام خدمت مأمور شدم عمل تازه تاجر بیچاره را بنصف ختم میکردم و قرار میدادم درده ماه ماهی پانزده تومان بوزیر تالیفات میداد مگر نمیدانید پیغمبر خدا فرموده است الصلح خير و خير الامور اوساطها گفته بودند در اینجا جنگی نبود که صلح نمایند و طرفین ترافعی نداشتند که حدوسط گرفته شود تاجری بتاجری حواله کرده و اونیز علی الرسم قبول نوشته است و باید در رأس وعده بدهد اینقدر طول و تفصیل ندارد .

گفته بود ای بچهای نورسیدای زن ناقص العقل طول دارد تاشما آنچه من میفهمم بفهمید این تاجر بیچاره از شريك خود خجالت کشید و برای حفظ آبروی او قبولی نوشت اما از ترس من بی سعادت بپرداخت آنگاه کلاه از سر بیفکند جامه برتن چاك داده و برخاك افتاده مشت بر سر همی برد و موی از روی بر همی کنده و همی خود را برزمین

ص: 289

بر میزد و از کردار خود و وصول وجه برات استغفار مینمود هر چند کسانش او را نصیحت میکردند و میگفتند از تو گناهی روی نداده نان و نمک مردم را میخورده و طلب ایشان را که مدیون منکر نبوده بعد از مدتی مهلت وصول شده است آن را تو نگرفته و نپرداخته ای خودش بمیل خودش با کمال رضامندی طلب مردم را داده است و مشغول ذمه نمانده است.

در جواب گفته بود اگر هم داده است از بیم مأمور دیوان که من میباشم بوده است خدایا بتو استغفار میکنم و در آن شب که ایام عاشورا بوده است در خانه خودش منبری میگذارد و روضه خوان میآورد و بعد از خواندن روضه و نالیدن و توسل بسیار طنابی حاضر کرده یکسرش را برگردنش و سردیگرش را برپایه منبر بسته یکسره بناله و استغفار وزاری و استغاثه میپردازد و سحرگاهان خواب بروی چیره و صبحگاهان بیدار و مسرور میشود و میگوید در خواب شخصی نورانی را بدیدم که فرمود غم مخور مسؤل تاجر نیستی اما هر قدر بر حمق خود غمخوار باشی کم است این سخن بگفت و برفت و بیدار شدم و شادان هستم زیرا که اگر احمق باشم از آن بهتر است که مشغول نمه و معذب گردم، گفتند کلام حکمت آمیز همین است که فرمودی و خود را و جمعی را بیاسودی .

گفت اما يك چيز باقی است زیرا که بر خواب اعتمادی نیست اگر این خواب صحیح باشد تاجر هم دیده است پس کاغذی در شرح حال خود و خواب خود و معذرت از آمدن خودش در طهران بحجره تاجر نوشته و قاصد مخصوص بفرستاد چون تاجر را بدید مطلب را بدانست و ترحم کرد و جواب بنوشت که در همان شب و همان ساعت همین خواب را دیدم و خواستم بشما بنویسم که مشغول ذمه من نیستید و ممنون آن مهلت دادن شما هستم در این اثنا قاصد شما و نوشته شما رسید و موجب مسرت گردید آفرین بر سرشت شما و باطن شما خداوند شما را بزودی به بهشت عنبر سرشت میبرد.

چون جواب بمحمود بيك رسید گفت همه اش خوب است اما کنایه دارد که دلالت بر دلتنگی او از من مینماید گفتند آقای آردل با چنین خواب و چنین جواب و

ص: 290

اظهار مسرت که از شما کرده است و ممنون هم میباشد دیگرچه دلتنگی دارد گفت ای بیچارگان بی فهم آنچه را من میفهمم اشخاص با فهم نمیتوانند بفهمند در اینجا که نوشته است بزودی ببهشت عنبر سرشت میبرد مقصودش این است که زودتر میمیری و مردم از شرت میرهند و من در آن دنیا از تو مطالبه مینمایم عجب کاری کردم که چهار روز در خانه وزیر تالیفات مظلمه برگردن گرفتم و براى يك لقمه نان رضای او و خشم خدا را خریدم جز این نیست که تهیه سفر طهران به بینم و دامن وزیر تالیفات را بگیرم و بالتماس و درخواست نصف این وجه را بتاجر برسانم بلکه قلباً از من خوشنود شود و این طور کنایه ننویسد .

حاضران جز سکوت چاره ندیدند و محمود بيك در صدد تحصیل وجه و ترتیب سفر بود اما جواب تاجر ثمر بخشید و ناخوش شد و پس از چند روزی در بهشت عنبر - سرشت منزل کرد و خود را و دیگران را آسوده ساخت محمود بيك نوعی همیشه بوده و خواهد بود .

و دیگر در زينة المجالس مسطور است که یکی از ندیمهای مأمون شبی در خلوتی در خدمت مأمون از هرگونه حکایتی روایت میکرد در این اثنا بر زبان بگذرانید که در همسایگی من سوداگری دارای سامان و نعمت و ثروت بسیار و مردی نیکوسیرت و دیندار و پرهیزگار بود و پسری جوان داشت چون زمان ارتحال سوداگر بجهان دیگر در رسید پسر عزیز خود را طلب کرده گفت ای جان شیرین پدرت در دنیا زحمتها کشید و شبها و روزها نيارميد و تحمل مشقات نمود و اموال بی پایان بر روی هم نهاد اکنون بدون رنج و زحمت بتصرف تواند در آمد زینهار تا در طریق اسراف و اتلاف اندر نشوی و در تضییع چنین دولت که بدون خون دل حاصل شد مکوشی و مرا یقین است که بعد از من مصاحبان با اهل برگرد تو برآیند و بر فسق وفجور که سخت آغازی شیرین و انجامی تلخ واولی سلیم و آخری وخیم دارد ترغیب و تحریص نمایند حالت شباب نیز در ملاهی و متلذذات را بعد نصاب طلب میکند ترا بقبول دعوت عجول گرداند و تمامت اموال تو در کار شوق وهوى هدر وهبا گردد لاجرم بمهر پدری و تجارب و امتحاناتی که در جهان

ص: 291

نموده ام اگر بگوش گیری ترایندگویم که با خود پیوند کنی و در طاق نسیان نسپاری.

همانا اگر آنچه داری از ناطق وصامت در معرض بیع گذاری هوشیار باش که خانه را نفروشی که مرد بیخانه چون مرغ بیلانه و بی پر و بال است وچون بمحنت فقر وزحمت فاقه گرفتار شدی همان دوستان که با تو دوست جانی و رفیق باده ارغوانی و مترصد میهمانی بودند از تو کناری گیرند و یاد از تو نکنند و خاطر را بجزئی و کلی شاد نسازند باید در فلان خانه بروی کرسی بر نهاده ام و ریسمانی از سقف خانه بیاویخته ام آنریسمان را بر حلق خود بیفکن و کرسی را بقوت پای از زیر پای بیکسوی بیفکن تا جان از تن در افکنی که جان سپردن بهتر از دشمن بکام آوردن است .

چون وصایا بگذاشت سرو دست ببذل واتلاف اموال بگشود و راه عیش و نوش بنوشت دوستان بی وفا که مگسانند گرد شیرینی از صباح تارواح ورواح تاصباح بیامدند و بگساریدن رواح و معاشرت ملاح و ساده رویان آزین کلاه و ماه طلعتان سیمین ذقن بگذرانیدند و در بوستانها با دوستانها بملاهی و ملاعبت بپایان بردند ولذتها بردند و عشرتها نمودند تا تمام اموال آن پسر به هیا و هدر برفت و با کمال افسردگی و پریشانی و تاری قلب و تاریکی روان یاد از وصیت پدر کرده بآن منزل برفت و کرسی وریسمان را آماده دید و سپردن جان را راحت روان شمرد.

بر روی کرسی برفت و ریسمان از حلق بیاویخت و بقوت پای کرسی را بدور افکند و مترصد خپه شدن بود که ثقل جوانی و سنگینی سمن آن تیر سقف را که ریسمان بر آن بسته بشکست و دینار بریخت و جوان سیاه روی با ده هزار دینار سرخ برزمین آمد جوان از آنحالت در حیرت آمد و بزندگانی دیگر بار برخورداری گرفت و بدانست که اندیشه پدرش از آن وصیت چه بوده است دوستان بیوفا و کردارهای ناروا را بشناخت و از معاشرت همه بنشست و بترك اسراف و اتلاف بگفت و از مناهی الهی توبه نمود وغبار ملاهی از چهره برفت و براه راست برفت و بتجارت بنشست و کار بعقل ودانش بگذاشت و در اندک زمانی از فضل حضرت سبحانی در شمار توانگران بزرگ و نامداران نامی و سوداگران گرامی بغداد اندر و نزد همه معتمد و معتبر گردید .

ص: 292

و نیز در زينة المجالس مسطور است که عمرو بن بحر جاحظ در برخی مصنفات خود مذکور داشته است که روزی مأمون بر منظری نظر بشارع عام داشت جماعتی از ندیمان حضور داشتند در این میان مأمون را بر زبان آمد که مردم بلند ریش گول و نادان میشوند صنفی از ندیمان گفتند ما را بر خلاف این مشاهدت افتاده است چه بسیاری از کسان باشند که با ریش در از خردمند وزيرك هستند مأمون فرمود هرگز نتواند بود که ریش دراز از احمق و گولی خالی باشد در این اثنا مردی را باریش دراز بر حماری سوار دید که دراعه بر تن داشت .

مأمون با ندیمان فرمود این مرد را حاضر کنید که دعوی را برهانی است چون حاضر شد مامون پرسید چه نام داری گفت ابو احمد پرسید کنیت تو چیست گفت میسره مامون نظری بحاضران آورده گفت معلوم گردید که نام را از کنیت تمیز نمیگذارد آنگاه پرسید چکاره هستی گفت مردی فقیه باشم و در علوم نقلیه زحمت بسیار کشیده ام خلیفه از من پرسش مسئله فرماید تا استحضار من بر علوم نقلیه و فقه مشهود گردد .

مامون فرمود اگر مردی گوسفندی بکسی بفروشد و مشتری گوسفند را در تصرف آورد اما هنوز بهای آنرا بصاحبش نداده باشد ناگاه آن گوسفند پشکی بیفکند و بر مردمک چشم کسی برسد و او را کور سازد دیه آن بر بایع است یا مشتری آنمرد مدتی سر بر پیش افکند همی ناخن برریش انداخته آنگاه سر بر آورده گفت دیه بر بایع است نه مشتری گفتند دلیل چیست گفت از بهر آنکه باید فروشنده خریدار را خبر دار کند که منجنیقی در کون آن گوسفند قرار داده اند که سنگ می پراند تا خریدار بیدار باشد و شرط پاسداری از کف نگذارد تا زیان آن بمردمان نرسد .

مامون و حاضران از کمال فقه و دور باش علم او بخندیدند و مأمون خلعتی بفقیه نبیه بداد و او را برای رفع اشکالات مسائل غامضه باز گردانید و فرمود اکنون صدق سخن من بر همه معلوم شد و بزرگان گفته اند هر که ریش او زیاده از دو مشت گردد و اصلاح نکند نیش ریش بر جگر پرریش دارد و در بیداری حماقت سرگشته باشد.

ص: 293

راقم حروف گوید : باید بالطبیعه ریش در از نباشد که بر حمق دلالت دارد وگرنه از زدن و کوتاه کردن یا صورت را از موی ساده ساختن طبیعت عوض نمیشود ارباب قیافه گویند مردم بلند بالا که از حد اعتدال گذشته باشند یا دراز ریش یا قفا پهن یا گوش بزرگ یا کسیکه بر پیشانی گوشت زیاده از قانون دیگران داشته باشد یا هر دو قدمش پهن و کف پایش بر زمین بساید یا ابروان پیوسته داشته باشد یا زیاده از حد اعتدال فر به باشد يا كوچك كله باشد از حمق وتلون و سفاهت بیرون نیست .

مرحوم حاجی میرزا حسینخان مصباح السلطنه پسر مرحوم حاجی میرزا مسعود وزیر امور دول خارجه دولت علیه ایران است مادرش شاه بيكم مشهور بضياء السلطنه و همشیره شاهزاده محمود و اسرار نویس پدرش خاقان مغفور فتحعلی شاه و حسن و جمال این خورشید جهان آرا در تمام ممالك ضياء عيون ومسالك بود حاجی میرزا حسینخان مصباح السلطنه که بسمت نیابت اول وزارت امور خارجه مفتخر وداراي فضل وعلم وهنر و تصانیف شریفه و اخلاق سعیده بود با این بنده که سالها در وزارت امور خارجه مشغول خدمت بودم و این خاندان مراودت و مودت کامل داشت و نوبتي از طرف دولت عليه بسمت کارپردازی و قونسولگری در مصر میگذرانید و چند سال قبل وفات نمود برادر اکبر آن مرحوم حاجی میرزا حسن خان نایب الوزراء نیز مردی با کمال و دانشمند و با لكنتي در زبان و اخلاقی مسعود بود یکی دو سال قبل در طهران وفات کرد ولد آن مرحوم مبرور مشاور الممالك در سن جوانی بکمال عقل و جمال و علم و حسن اخلاق ممتاز و در وزارت خارجه بمناصب عالیه و نیز چندی بوزارت امور خارجه سرافراز آمد گاهی از مجالست ایشان برخوردار میشوم.

بالجمله مصباح السلطنه مرحوم یکی روز برای این بنده در طی صحبت حکایت میکرد که شاهزاده حسینعلی میرزا فرمانفرمای فارس را ايشك آقاسی بود که قامتی کوتاه و ریشی در از داشت وقتی یکی از اعیان خواست شرفیاب آستان گردد چون او را حاضر ساخت و خواست معرفی نماید جدول آب را از دیده بگذاشت و بآب در افتاده با

ص: 294

لباس و اندام تر در حضور شاهزاده سر تعظیم فرود آورده شاهزاده فرمود با اینکه قد و قامت کوتاه داری این حمق از چه بود کرنشی دیگر کرد و گفت قربان ریشم در از است شاهزاده بخندید و آن دلیل قاطع را به پسندید رحم الله معشر الحمقاء و ازین پیش در طی کتب بمناسبتی باین حکایت اشارت رفته است.

و نیز در آن کتاب مذکور است که چون مأمون از مرو ببغداد آمد جاسوسها در هر کوی و برزن ومكان و مسکن بگذاشت و چنان در تفحص و تجسس برآمد که اگر دو شخص سخنی با یکدیگر میگفتند در همان ساعت بعرض مأمون میرسید .

یکی از تجار بغداد حکایت کند که با جمعی در مسجد نشسته بودیم و از هر گونه سخنی در میانه بود آسیابانی که با ما بود گفت امروز خلیفه فلان را ادب کرد و در حق فلان انعام بداد پس از ساعتی یکی از خدام آستان خلافت در طلب وی بیامد و او را بدرگاه خلیفه برد مامون از وی بپرسید که آیا امروز در مسجد چنین نگفتی طحان گفت بلی گفتم مامون فرمود شغل توجیست گفت آسیابان هستم.

مأمون گفت مناسب شغل و حال تو آن است که از جو و گندم سخن کنی و از آسیا حدیث در میان آوری ترا بامور ملك ومهام مملكت چكاره باید ازین بعد در اموریکه مناسبت با تو ندارد شروع نکنی و سخنی که بیرون از طور تو باشد بر زبان نیاوری .

بیان حکایت مامون با مالك بن سعد و برخی حکایات متفرقه دیگر

در کتاب زينة المجالس مسطور است که چون مزاج مأمون برمالك بن سعد بگشت اموال او را در عرصه تاراج وضياعش را در معرض ضیاع در آورد مالک را پسری خردمند و دور اندیش و ارجمند و موسوم به رجا بود بیمناک شد که مبادا او را بواسطه طلب وجه مصادره آزار دهند و بیرون از استطاعت و قدرت مطالبه نمایند لاجرم بدون زاد و راحله از بغداد روی ببصره نهاد چون ببصره رسید با خود گفت باری ندارم که بکاروانسرائی تحویل نمایم و با کسی آشنا نیستم که بمنزلش فرود آیم متحیر مدتی در بازارها

ص: 295

رهسپار شد .

در این اثنا بر دردکانی بنشست و سرگردان بهر سوی نگران بود ناگاه اعرابی بدو نزديك شد و گفت جوانا همانا نشان جوانمردی در دیدار تو بدیدار می آورم هیچ توانی خود را از آن زمره بگردانی که خدای در حق ایشان میفرماید « ويؤثرون علی انفسهم و لوكان بهم خصاصة » در هر حال و روزگار سختی که باشند مستحقان را برخود گزیده میگردانند رجاء بن مالك غرفه دریای حیا شده با خود چندی بیندیشید و کاردی پر بها که با خود داشت بعرب بداد شخصی بدید و با او گفت چه خوب بود این کارد را میفروختی و بهایش را در بهای جامه میدادی و این کهنه جامه را از تن دور میساختی رجاء گفت عرض عزیز را از آلایش عار پاك داشتن بهتر از آنکه ظاهر بدن را بجامه تازه آراستن .

چون اندکی برآمد پیری پدید آمد که خرش در گل فرورفت و هیچکس بیاری او پای نگذاشت رجاء از دکان بزیر آمده پیر را یاری کرد و خر را از گل بیرون کشید اتفاقاً دختر کلانتر بصره در منظری نشسته مانند گل نوشکفته رفتار و کردار رجاء را نگران بود و این دختر بسیار خردمند بود و پدرش با وی محبتی سخت داشت و همه وقت با او میگفت شوهر تو باختیار نو میباشد هر کس را پسند کنی تو را بدو میدهم و از اکابر و اعیان هر کس خواستار وی میشد کامروا نمی گشت.

وچون نظر دختر به رجاء افتاد دلش بد و یازید و دایه خود را بطلبید و گفت پدرم اختیار با من نهاده تا هر که را خواهم بشوی بگیرم اکنون من این جوان را که براین د کانچه نشسته است بشوهری خود برگزیدم گفت بیشتر بزرگان و نامداران تو را خواستند ورضا ندادی اینك این پسر را با این جامه های کهنه و تنها در کنجی نشسته برگزیدی این چه اختیار است دختر گفت نظر ما بر مکارم اخلاق و محاسن اوصاف است نه برمال فانی و جاه عاريتي، دایه نزد کلانتر شد و سخن دختر را عرض کرد رئیس گفت دختر من بی موجبی این اختیار را نکرده است من این جوان را طلبیده از حالش میپرسم اگر از خاندان بزرگ باشد باین مصاهرت رضا میدهم.

ص: 296

پس کسی را در طلب رجاء بفرستاد رجاء حاضر خدمت شد و رئیس را شرط تحیتی شایسته بگفت و بر دو زانوی ادب بنشست چون رئیس آثار فضل و ادب در بشره رجاء بحد کمال یافت با خود گفت ایکاش نسبت او را بدانستمی تا بر مصاهرت او از صمیم قلب عازم ،گشتمی پس گفت ایجوان از نام و نسب خود با من بازنمای در جواب گفت بزرگان گفته اند که در غربت از آثار نسب خود احتراز باید کرد زیراکه حال او از دو صورت بیرون نیست یا آن است که مرد بزيور فضل و دانش آراسته است و در این حال فرزند علم است و او را بنام بردن پدران و نیاکان چه نیاز است یا آنکه در ظلمت جهل و نادانی دچار است پس بهتر این است که پدران و برگذشتگان خود را بشعار عار وغبار ننگ آلوده نگرداند و از هنر بی اثر بودن و بیاد بزرگی جد و پدر خرم گردیدن دلیل نقص و عدم کمال است ( تن مرده و جان نادان یکی است ).

رئیس باین عذر قناعت نکرد و مبالغه والحاج بسیار نمود چندانکه رجاء بناچار نسب خود را باز نمود، چون رئیس بصره نام مالك بن سعد را از دیر باز شنیده بود برخاست وجوان را در کنار گرفته تشریفی فایق بر او بیار است و آندختر تمام عیار را به عقد او در آورده و او را مختار مال وملك خویش گردانید و از اینجا معلوم میشود که گوهر صیانت و نجابت اگر چه در خاشاك ذلت مخفی بماند باری روزی شبگردان لیالی و ایام روزگار پدیدارش گردانند و جوهر واثرش را ظاهر و بها وقدرش را هویدا سازند .

و نیز در کتاب اکرام الناس ضیاء برنی مسطور است که محمد بن سعید نیشابوری که یکی از علمای بزرگ نیشابور بود حکایت کند که من در طلب علم ببغداد رفته بودم شنیدم وقتی علی بن هاشم بن صالح که یکی از بزرگ زادگان بود و پدرش در آن زمان که مأمون از مرو ببغداد میآمد پنج هزار در هم بد و آورده بود و چون محمد در بغداد خدمت مأمون آمد او را بشناخت و بنشاند و اظهار بشاشت بسیار نمود و با حاضران و ندیمان اشارت کرد که میخواهم مهتر زاده را بزرگ نمایم و در پرورش او حقوق بدر اور امکافات کنم شخصی را بمن نشان دهید تا مودب این کودک سازم تا او را باهتمام تمام ادب و اخلاق بزرگی و سروری تعلیم کند و مودب و مهذب گرداند و در تغییر اخلاق ذمیمه او بدانچه

ص: 297

تواند بکوشد تا هر عنایتی در حقش مبذول دارم ضایع نشود .

عرض کردند این کار اسحق بن ابراهیم است چه او سالها در خدمت امیرالمؤمنين و بزرگان روزگار نهاده است مأمون روز دیگر علی بن هشام را پیش تخت بنشاند و آن پنج هزار در هم را بدو باز داد و او را با سحق بسپر دو آنچه بایست بفرمود و امر کرد تا اسحق او را بفرزندی بپذیرد و پنجاه هزار درهم و ده تخته جامه باسحق بداد اما اسحق از تأدیب او بواسطه اخلاق نا استوارش مأیوس بود و در مساعی خود حاصلی نمیدید تا یکی روز مأمون علی بن هشام را احضار کرد و آداب او را در پیشگاه خلافت پسندیده داشت و اسحق را انعام وافر بداد و چون علی برفت اسحق بمأمون نزديك آمد و عرض كرد در تهذیب و تادیب علی قصور ننموده ام لكن تغییر اخلاق و سرشت او از حد بیرون است مأمون فرمود مقصود ترا دانستم لکن در تأدیب اوسعی باید کرد اسحق دو سه سال غمخوارگی مینمود و از جانب مأمون بذل احسان و انعام میشد .

روزی اسحق بمنزل شاگرد خود آمد تا بداند از آن احسان و انعام که مأمون در حق علی فرموده است چه مقدار در حق اسحق ایثار مینماید علی او را بطعام بنشاند و پس از صرف طعام ده هزار درهم بدو تسلیم کرد اسحق از بی همتی او برنجید و از سرای او بیرون آمد و این سرای را اسحق از آن پنجاه هزار درم که مأمون او را داده بود از بهرش بخریده بود و اسحق با یاران خود گفت من از نخست بدانسته بودم که ازین پست همت سودی نمیرسد و زحمات من بجمله بیهوده شد و با خود پیمان نهاد که از آن پس گرد او نگردد چون چندی برآمد روزی علی بن هشام در طلب اسحق بفرستاد اسحق پذیرفتار نشد و بدشنام وی سخن کرد چون علی بشنید از خشم سرشت با یکی از عوانان یار شده بواسطه غرور به تقرب پیشگاه خلافت بفرستاد تا اسحق را پیاده و خوار بمنزل او حاضر کردند و او را بسی نامزا بگفت و بزد و محبوس نمود .

ازين خبر مأمون بخشم اندر و علی بن هشام را با کمال تشدید و تهدید حاضر ساختند و آشفتگی خاطر خلیفه اندازه شد که یقین کردند اورا میکشد چون علی بن هشام را بدید دشنامی چند که هرگز بر زبان او نگذشته بود براند و سوگند خورد که اگر حقوق

ص: 298

پدرت در نظر نبود ترا بفضیحت تمام میکشتم بعد از آن جمعی را بفرستاد تا بسرای علی بن هشام بروند و بی ادبانی را که در آنجا هستند جزا بدهند و اسحق را با کمال حشمت حاضر کنند چون اسحق را بدید شرمنده شد و معذرت بخواست و گفت سخن حکیمانه همان بود که گفتی این بدی در طینت وی سرشته و هرگز چاره رتغییر پذیر نتواند بود و هرگونه مجاهدت و ریاضتی که در حق این گونه مردم خبیث و پست طبع بکشند ضایع گردد .

آنگاه با علی بن هشام فرمود کارو کردارت گواهی میدهد که حلال زاده بیستی و گرنه باولی نعمت و استاد خود این رفتار ناهنجار نمیکردی پس در همان حال جامه که برتن داشت با سحق بداد و او را تشريف و اعزازی بزرگ بفرمود و هر اندوه که بدل اندر داشت از میان برخاست و نیز صدهزار درهم و بیست خلعت خاصه خود و بیست اسب تازی و استران بردعی و اشتران سرخ موی و درجی از جواهر بدو بخشید، اسحق سپاس فراوان بگذاشت و حکایت عبدالله بن مالك خزاعی را که هارون الرشید تربیت فرمود و ازین پیش مذکور شد بعرض رسانید.

راقم حروف گوید: چه خوب میفرماید حکیم بزرگوار و اوستاد بلاغت آثار ذخیره فلك آبنوس دانشمندطوس فردوسی فردوس مکان اعلى الله مقامه في درجات الجنان :

درختی که تلخ است وی را سرشت *** گرش در نشانی بباغ بهشت

ور از جوی خلدش بهنگام آب *** به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر بکار آورد *** همان میوه تلخ بار آورد

زنا پاك زاده مداری امید *** که زنگی بشستن نگردد سپید

سر ناسزایان برافراشتن *** وز ایشان امید بهی داشتن

سررشته خویش گم کردن است *** بجیب اندرون مار پروردن است

ونیز در زينة المجالس مسطور است که چنانکه مذکور نمودیم طاهر بن حسين بفرمان مأمون به ری بیامد و كمر بر محاربت على بن عيسى برمیان بربست و همه روز بر می نشست و فرسنگی چند بطرف بغداد راه مینوشت و تفحص بلیغ مینمود و از آینده

ص: 299

ورونده تحقیقات دقیق میفرمود و اگر کسی را بجاسوسی میدید فوراً او را میکشت و میگفت یکتن جاسوس چندین فوج لشکر را بر هم میزند روزی بر قانون معهود بر نشست و در عرض راه نگران شد که زید بن شجاع برجمازه بر نشسته با یکتن غلام می آمد.

طاهر پرسید از کجائی گفت از بغداد پرسید چه کسی جواب داد زید گفت بکجا میروی گفت جاسوس علی بن عیسی هستم و بسپاه طاهر میروم طاهر را خنده فرو گرفت و گفت این مرد دیوانه است زید گفت من نه دیوانه ام جاسوسم طاهر گفت راز خود را از چه پنهان نمیداری زید گفت در تمام عمر خود دروغ نگفته ام گفت چرا در آنجا با علی نگفتی حال من بر این منوال است؟ در جواب گفت علی مرا بدین صفت شناخته است و برای آن فرستاده است که آنچه بنگرم براستی بد و بگذارم، طاهر بفرمود تا او را بلشکرگاه برده و در نیکو منزلی فرود آرند روز دیگر او را بخواند و گفت میخواهی از من قرار کنی یا نکنی گفت اگر فرصت یا بم آری گفت امروز باراده بازگشتنی گفت بی امروز نیز در اینجا میمانم طاهر فرمود تا او را گرد لشکرگاه گردانیده تمامت سپاه را بدو بنمودند و او را تشریفی داده مرخص فرمود گفت ترا براست گوئی تو بخشیدم.

راقم حروف گوید : مصداق النجاة في الصدق در این موارد مکشوف می آید.

و نیز درزينة المجالس وفرج بعد از شدت مسطور است که محمد بن عیسی مروزی با یحیی بن خاقان دوست بود و حکایت کند که نوبتی مأمون از یحیی رنجیده خاطر شد و بمصادره او امر کرد و رئیس حارسان هشام را که با یحیی دشمنی قدیم و قویم داشت بمحصلی یحی برگماشت هشام در مقام تشدد و انتقام برآمد و نگاهبانان بروی برگماشت تا مبادا یحیی از بیم عقوبت تن بمرگ در دهد و خود را بزهر بکشد چون یحیی از صورت حال آگاه شد دانست که برای وصول کردن آن مال تشدد و تعذيب بسیار واقع خواهد شد لاجرم از حسن طوسی و حسن بن سهل و فرخ دیلمی برسم قرض مبلغی بخواست ایشان بصدهزار دینار یحیی را مدد کردند چون وجه مصادره بالتمام حاضر شد بمأمون عرض کردند که آنچه بفرمودی از یحیی بن خاقان گرفتیم اکنون فرمان چیست.

مأمون باحضار يحيى امر کرد و گفت مگر تو سوگند نمیخوردی که از عهده

ص: 300

ربع این مبلغ نتوانم بیرون آمد پس این مالگزاف از کجا حاصل شد؟ یحیی گفت این وجه را بدین تفصیل که در این طومار نوشته ام بقرض گرفته ام و آنصورت را بدست مأمون بداد مأمون ساعتی در آن نظر کرد و گفت این مال را بخانه خود بازگردان بتو بخشیدم .

احمد بن ابی خالد وزیر گفت صلاح در آن است که این زر را از وی برسم قرض بستانم تا خزانه را توفيري حاصل شود که این مبلغ کلی است و بتدریج حواله ولایت دهیم مأمون گفت من شرم همی دارم که خدام دولت من از من کریمتر باشند و چون این مبلغ را بدو بخشم و دیگر باره بقرض بستانم سخت زشت مینماید.

راقم حروف گوید: چنانکه در این فصول یادشد در يك روز مأمون پای از رکابی بدیگر رکاب نگردانید که کرورهای بسیار که صحرا را در حمل آن فرو گرفته و مأمون ووزراء و مردمان بتماشای آن بیرون رفتند بخش کرد و هم چنین بخششهای عظیم خلفای بنی امیه و بنی عباس و بر امکه و وزراء ونسوان ایشان و امرای عهد وولاة و اوصاف خراج و منال وكثرت ذخائر وخزائن و مصارف ایشان که در این کتب مذکور داشته ایم و این اخبار و داستانها با این کلام مأمون که خبر از وفور این مبلغ میدهد و آن صلاح دید وزیر مأمون و کلمات او چگونه میباشد.

مگر اینکه دینار ایشان جز آن باشد که ما میدانیم چنانکه در ذیل حلل جعفر برمکی مذکور شد که دینار صد مثقالی بسکه آورده بود مگر از مکنت خیزران و زبیده خاتون و محمد بن سليمان وابودلف و بنی زائده و عطاهای ایشان که بر کرورات كثيره اشتمال داشت مذکور نداشته ایم مگر یاقوت در از مأمون را که زرگر بشکست و چهار دانه نگین گردید و مأمون در گذشت و گفت این یاقوت دار شید یکصد و بیست هزار دینار بخرید جز این مبلغها بها دارد چه اینگونه یاقوت چندین کرور دینار ارزش دارد نهصد و بیست هزار دینار معمول .

مگر ياقوت محمد بن هشام بن عبدالملك بن مروان را که ابو جعفر منصور میخواست برباید و از یاقوت خودش که عدیل نداشت بهتر بود و دست نیافت مذکور نشد و همچنین

ص: 301

جام ياقوت محمد امين بن هارون مگر از یاقوت آخرین خلفای بنی فاطمه مصر را که در از و چندین مثقال وزن آن بود و گمان نمیرود که مانند آن بدست احدی رسیده و بر چندین کرور بسیار بها میرفت، در ذیل مجلدات مشكوة الادب يادنكرديم وكذلك غير ذالك در كتب تواریخ و عجایب روزگار ازین گونه اخبار بسیار است.

و هم در آن کتاب مسطور است که فضل بن سهل وزیر مأمون اگرچه بزيور فضل و زینت کفایت آراسته بود لکن دروی نقصی بود که سخت مستبد بود و برای و عقل خود اعتماد داشت و سرانجام سرخود را بسبب لجاج بباد داد از جمله چنان اتفاق افتاد که یکی روز مامون برفراز بام کاخی بر آمده جمعی از خواص پیشگاه در حضور وی ایستاده بودند ناگاه گردی بلند برخاست و سوار بسیار نمودار شد مأمون پرسید این لشکر بچه جهت سوار شده اند گفتند کوکبه وزیر است که بدرگاه می آید و فضل را قانون بر آن بود که چون بدرگاه خلافت پنامهی آمد ده هزار سوار آراسته باحتشام او در رکاب او بودند و چون باز می گردید با پنج هزار سوار بود .

از آنجا که ارباب دولت وسلطنت را توهمات بسیار است ازین مکنت و حشمت وزیر اندیشناک شد و کسانیکه از جانب فضل در حضور مأمون خبر بدو میبردند و دو شمار خواص مأمون بودند این داستان را بفضل رسانیدند لاجرم فضل با مأمون گفت که مشایخ و معارف مرو آمده اند و از ملازمان امیر شکایت مینمایند و میگویند بر فراز بام کاخ می آیند و در عورات ما مینگرند و خصوصاً جمعی پیش خدمت هستند که حرم های مردم را بد نام مینمایند و چون این زمان بایستی رهیت را استمالت کرد خلیفه فرمان دهد این جماعت متفرق شوند تارعیت پراکنده نشوند و خراب نگردند آنگاه با سلاح داران بفرمود تا دست غلامان را گرفته بیرون بردند و هر يك را صد تازیانه بزدند و بعد از آن فرمان داد تاندا برکشیدند که هر کس رعیت را آزار نماید و برنجاند سزایش چنین است و هم در آنروز بفرمود آنکاخ را ویران و کنام پلنگان و شهران ساختند مأمون از مشاهدت این حال دل از غصه بیا کند و تافضل را از میان بر گرفت و کاخ وجودش را بآتش شمشیر نسوخت دل از اندوه تهی نساخت .

ص: 302

راقم حروف گوید: در همین فصول مذکور شد که چون یحیی بن اکثم قاضی ،مأمون معروف بود که لاطی و ساده پرست است مأمون امر کرده بود که هر وقت در رکاب مأمون سوار میشوند چهار صد پسر ماهروی سیمین کفل در خدمت او سوار شوند و او را اسباب قوت دیدار و قدرت پندار باشند و از دیوان خلافت وظیفه و علیق میبردند و از بن جا و اینگونه حشمت وزراء بضاعت سلطنت و خلافت معلوم میشود با اینکه در اینوقت مأمون در مرو جای داشته است .

در بعضی کتب نوشته اند که وقتی کار برا بوحسان زیادی بسی دشوار و امر معیشت ناگوار افتاد تا بدانجا که میگوید بقال و خباز و سایر اهل معامله که از من طلب کار بودند در مطالبه مطالبات خود الحاح و اصرار فراوان مینمودند ازین روی درهای غم و غم و اندوه بر من گشاده گشت و بهیچ راه و حیلتی دست نمی یافتم و ندانستم تاچه بکار آورم و این بند مشکل برگسلم در این اثنا ناگاه غلامی که مرا بود بمن آمد و سلام براند و پاسخ بشنید و گفت اينك بر اين در مردی است که به اقامت حج بار بسته و میخواهد ترا بنگرد گفتم او را بیاور .

چون داخل شد مردی خراسانی بود و مرا سلام براند و او را جواب بدادم گفت آیا ابوحسان زیادی تو باشی گفتم آری بفرمای فرمایش چیست گفت مردی غریب و بیگانه ام و آهنگ خانه خدای دارم و مالي وافر با من است که حملش بر من گران افتاده است و همی خواهم از این مال ده هزار در هم بودیعت نزد تو سپارم تاگاهی که از اقامت حج بپردازم و بازگردم اگر همراهان باز شدند و مرا در میان ایشان ننگری دانسته باش که من بمرده ام و این دراهم را از جانب من بخود بخشیده بدان و اگر مراجعت کردم بمن بسپار گفتم انشاء الله تعالی این مال بخودت بازگشت میگیرد و بسلامتی و سعادت باز میشوی پس چند انبان در آورد با غلام گفتم ترازوئی بمن آورو آن شخص خراسانی آنجمله را از تراز و بیرون کرد و تمام و کمال بمن بداد و خود براه مقصود برفت.

من فوزى عظيم وفیضی عمیم شمردم و کسانی را که از من طلب و بر من عرصه تنگ

ص: 303

داشتند حاضر کرده و ادای قرض خود را بنمودم و هر چه اضافه ماند در انفاق امور معاشیه بکار بستم و در کار معیشت و سعتی حاصل شد و با خود همی گفتم تا این مرد باز آید خداوند تعالی از خزانه خود بما میرساند و در بسته برما میگشاید و چون روزی برگذشت همان غلام بمن آمد و گفت همان مرد خراسانی که در صحبت تو بود بردر است گفتم او را اندر آر پس داخل شدو گفت همانا من عازم اقامت حج بودم بناگاه از مرگ پدرم خبر رسید و بناچار بمراجعت عزیمت بستم هم اکنون آن مال را که دیروز نزد تو بودیعت در نهادم بازده.

چون این کلام از وی شنیدم آسمان چون آسیا بر سرم بگشت و شعاع آفتاب بردیده ام چون تیرهای آهنین بنشست و چنان افسوس و اندوهی مرا در سپرد که هرگز بر هیچکس دست نیافته بود و در پهنه حیرت و سرگردانی یاوه شدم و ندانستم جواب چه گویم اگر منکر میشدم بمن سوگند میداد و رسوائی و فضیحت آخرت مرا فرو میگرفت واگر میگفتم در تصرف آوردم فریاد بر میکشید و پرده آبرویم را چاك و برسوائی دنیائی مبتلا میساخت لاجرم گفتم عفا الله چون این منزلم که مسکنم میباشد چندان استوار و شایسته نگاهداری چنین مالی نیست ازین روی انبانهای تورا بگرفتم بجائی که هم اكنون نزديك نيست بفرستادم فردا صبح باینجا باز آی تا انشاء الله تعالی بتو باز دهم .

آنمرد برفت و من آن شب را سرگردان و متحیر بودم تا جواب خراسانی راچه خواهم داد از وفور اندیشه و کثرت اندوه و توهم خواب در چشم من نمی آمد و تاب اینکه چشم بر هم میارم نداشتم لاجرم بجانب غلام برفتم و گفتم استر را برای من زین بگذار گفت ای آقای من چندان از شب نگذشته است پس بازشدم و بجامه خواب در آمدم اما خواب از چشمم بیگانه بود و یکسره بر میخواستم و غلام را بیدار میکردم و او مرا باز میگردانید تا روشنائی صبح نمودار شد غلام قاطر را زین بر نهاد و سوار شدم و هیچ ندانستم بكجا ميروم عنان استر را از دست خود بر دوش او افکندم و بکار خود مشغول و در بحر فکر و هموم اندر بودم و استر بجانب شرقی میرفت .

و در این حال که در بغداد میگذشتم ناگاه گروهی را بدیدم و از ایشان منحرف

ص: 304

شدم و از آن راه که میرفتند براه دیگر عدول کردم ایشان از دنبال من بیامدند و چون مرا با طیلسان بدیدند بمن شتابان شدند و گفتند آیا منزل ابي حسان زیادی را میدانی گفتم من خود ابو حسانم گفتند بخدمت امیرالمؤمنین راه برگیر با ایشان برفتم تا بخدمت مأمون در آمدم مأمون گفت کیستی گفتم مردی از اصحاب قاضی ابی یوسف و در شمار فقهاء و اصحاب حدیث هستم گفت کنیت چه داری گفتم ابو حسان زیادی گفت داستان خودت را بمن شرح بده حکایت خود را بدو عرضه داشتم .

مأمون گریستنی بسی سخت بنمود و گفت و يحك رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بسبب نگذاشت امشب بخوابم چه من چون در اول شب بخفتم با من فرمود: «اغث ابا حسان الزيادي» دریاب ابو حسان زیادی را، و من ترا نمی شناختم و سر بخواب بردم .

دیگرباره آنحضرت بمن آمد و فرمود و يحك ابو حسان زیادی را در یاب پس بیدار شدم و بتو شناسائی نداشتم پس بخواب اندر شدم همچنان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بمن آمد و فرمود «ويحك اغث اباحسان الزیادی» بعد ازین حال دیگر جرأت و جسارت بخفتن نکردم و این شب را بیدار بماندم و مردمان را بیدار کردم از هر طرف و هر سوی در طلب تو روانه کردم آنگاه ده هزار دینار بمن بداد و گفت این مبلغ برای آن مرد خراسانی است و ده هزار در هم دیگر بمن بداد و گفت باین دراهم بروسعت و اصلاح کارهای خود مبادرت کن و از آن پس سی هزار در هم دیگر بمن عطا کرد و گفت باین مبلغ کار سفر خویش را تجهیز کن و چون روز موکب در آید بمن آی تا عملی با تو سپارم .

ابوحسان میگوید با آن دراهم کثیره بمنزل خود باز آمدم و نماز بامداد بگذاشتم در اینوقت مرد خراسانی بیامد او را بخانه در آوردم و بدره بیرون آورده بدو دادم و گفتم این مال تو است گفت این عین مال من نیست گفتم بلی مال تو است گفت سبب این تغییر و تبدیل چیست پس حکایت خود را بر وی باز نمودم خراسانی بگریست و گفت سوگند با خدای اگر در اول امر این حکایت را با من براستی میگذاشتی از تو مطالبه نمیکردم و هم اکنون سوگند با خدای ازین مال هیچ چیز را پذیرفتار نمیشوم و بر تو

ص: 305

حلال است این بگفت و برفت .

پس امور خود را در تحت اصلاح در آوردم و چون روز موکب وسواری مأمون در آمد بدرگاه او برفتم و بخدمتش در آمدم مأمون نشسته بود چون در حضورش بایستادم مرا نزديك طلبید و فرمانی از زیر جای نماز خود بیرون آورد و گفت این حکم قضاوت مدینه شریفه است از جانب غربی از باب السلام الى مالانهاية و برای تو در هر ماهی فلان وفلان مبلغ مقرر و مجری داشتم از خداوند عزوجل بترس و برعنایت و مرحمت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که در حق تو فرمود نگاهبان باش حاضران از کلمات مأمون با من در عجب شدند و از معنای کلام مامون از من بپرسیدند آن داستان را از آغاز تا پایان باز نمودم و آن خبر در میان مردمان شایع گشت و ابوحسان ایامی هموار در مدینه طیبه قضاوت داشت تا گاهی که در ایام مأمون چنانکه مذکور داشتیم وفات کرد.

راقم حروف گوید: چون قصدا بی حسان بر ایفای دین و از صمیم قلب از عدم ادای آن اندوهناك و از خدای و پرسش روز جزا خائف بود این رحمت از رحمة للعالمين بدو شامل شد و هر کس چنان باشد چنین یابد و اگر این خبر بهمین نحو مقرون بصدق باشد چنان مینماید که مأمون از سعادت محروم نباشد چنانکه در ذیل اخبار شهادت امام رضا علیه السلام نیز اشارت نموديم و در كتاب روضة الانوار نسبت این بذل را از حسن بن سهل وزیر مأمون با بی حسان میدهد و الله تعالی اعلم بحقايق الحال وبواطن الامور.

بیان پاره کلمات و مقالات مأمون ومكالمات با بعضی فضلای عصر

در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید میگوید مأمون ميگفت اذا انكرت من عقلك شيئاً فاقدحه بعاقل چون در کاری در اناره و اشارت عقل خود و گوهر خردت بحالت انکار بر آمدی بفروز عقل عاقلی بفروغ آور.

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی در خدمت مأمون از فرزندان علی علیه السلام سخن در میان آمد گفت «خصوا بتدبير الآخرة وحرموا تدبير الدنيا» این جماعت

ص: 306

سعادت آیت در تدبیر و چاره و تحصیل و تکمیل امور و مقامات اخرویه مخصوص و از تدبير وترتيب امورات دنیویه محروم ،ماندند ازین پیش در ذیل حالات امام رضا علیه السلام در اوقات وفات آنحضرت ونقل اقوال مختلفه در مسمومیت و قاتل آنحضرت باین کلمه اشارت نموديم ووعده نهادیم که در کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام وكلمات مأمون بشرح این کلام میپردازیم حمد خدای را توفیق حاصل شد و موقع نگارش آن در رسید.

همانا بطوریکه خدای تعالی و تمام پیغمبران و اولیا و اوصیای ایشان علیهم السلام وحكما وعقلا و مجر بين و معمرین روزگار گفته اند و برای همه کس محسوس ومنصوص و مبرهن واظهر من الشمس است دنیا دار فانی و متاع دنیا اسباب غرور و این سرای سپنجی کشتزار سرای باقی و دار عمل و هر چه در آن است اسباب و بال و طغیان و عصیان و امتحان است سرای آخرت که جاوید و نعمتهای آن بیرون از وهم و گمان و تلذذ است روحانيه وحظوظ نفس ناطقه و توفیق برضوان یزدان و غیر از آن است که حاجت بنگارش نیست.

آنچه نزد ماست فانی و آنچه در حضرت یزدان است باقی است، جواهر مجرده وجمله فلكيات وعرشيات وعوالم قدس وملكوت و جبروت ولاهوت و جوارحي لا يموت در آنجا و دنیا که عالم ناسوت است هیچ حاجت بیادآوری فناوزوال و اضمحلال این مزبله نیست و معدن مس و سفال با لعل ولال که آنهم از حیثیت معنی در حکم سفال است معلوم است در چه حکم است و کسانی بآن پیوسته و دلبسته میباشند که با همان اشیاء مجانس میباشند.

نظر آنانکه نکردند بر این مشتی خاک *** الحق انصاف توان داد که صاحب نظرید عارفان آنچه ثباتی و بقائی نکند *** گر همه ملك جهان است بهیچش نخرند

دنبی آن قدر ندارد که بر اور شگ برند *** یا وجود و عدمش راغم بیهوده خورند

پس کسانیکه دل بچنین سراچه بر نهاده از آب و گل بر نهند مردمی بی بصر ودر زمره گاو و خرند متون کتب سماویه و ارضیه از هر طبقه و هر صنف چندان بر هزاران داستانها و بیانات بلیغه و فصیحه از کتاب خدا و نثر و نظم مخلوق که بجمله بر زوال وفنای این جهان جهنده و غدر و فریب این چرخ گردنده و وخامت عاقبت آن مملو است که جاى يك كلمه نگاشتن و گفتن ندارد، پس معلوم شد عاقل کسی است که این جمله را

ص: 307

بهشت و راه بهشت بنوشت :

ترا ز کنگره عرش میزنند صغیر *** ندانمت که در این دامگه چه افتاده است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود *** زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

توای بلند نظر شاهباز سدره نشین *** نشیمنت نه در این کنج محنت آباد است

مجو درستی عهد از جهان پست نهاد *** که این عجوزه عروس هزار داماد است

« والعاقبة للمتقين والنار للملحدين سابقوا الى مغفرة من ربكم وجنة عرضها كعرض السموات والارض »

پس معلوم باشد که اولاد علی علیه السلام که بر دوش مصطفی و مرتضی و فرمان خدا میرفتند هر چه باقی و نفیس و مطلوب و مرغوب است بآن راه یافتند و در یافتند و بخودشان مخصوص ساختند و از آنچه فانی و كثيف وذليل وبي بها و جانکاه وخرد فریب و موجب زشتی عاقبت و در افتادن بلهيب همیشگی است روی بر کاشتند و بدیگران که از عقل و سعادت وحسن فرجام ویمن انجام بی نصیب میباشند بگذاشتند و برضوان یزدان و بهشت جاویدان پرداختند نه این بود که از تحصیل این دنیا و متاع آن عاجز بودند بلکه شایسته خود ندیدند و مخالف سعادت ابدی و شرافت سرمدی دانستند «العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان» بهشتی شنیده اند و باغ وقصر و سبزه وكوثرو فردوس و رضوانی پندار کرده اند اما ندانند چیست و البته تا نه بینند ندانند و لاخطر ببال احد این است که میفرمایند معويه عاقل نبود شکری داشت .

و البته همین است که فرموده اند عقل نفیس جزخواهان بهشت نفیس و نکر جز در طلب دنیای فانی غدار نیست پس اینکه مأمون نسبت باولاد علی علیه السلام این بیان را عنوان کرد این معانی و امثال آنرا اراده کرده است و البته کسی که دارای این اراده باشد بایستی بولایت ایشان معتقد باشد و از آن طرف حب دنیاو ریاست و دولت دنیا ووسوسه نفس اماره چون بروی مسلط بود و سعادت و عقل دنیائی او چندان قوت نداشت که او را از آن متابعت براه راست دعوت نماید لذا مسند خلافت را جاذب و طالب بود و چنانکه باید اعتزال نمیگرفت و باهلش تقدیم نمینمود ومعنى حب الدنيا رأس كل

ص: 308

خطيئة راظاهر میساخت در مروج الذهب مسطور است که مأمون میگفت « یغتفر کلشیی الا القدح في الملك وافشاء السر والتعرض للحرم » از هر گناهی میتوان گذشت مگر از کسیکه پادشاهان را زشت گوید و بدیاد کند و سر ایشان را فاش نماید و بناموس ایشان متعرض گردد.

و نیز مأمون میگفت « اخر الحرب ما استطعت فان لم تجد منها بداً فاجعلها في آخر النهار » چندانکه توانی جنگ را بتاخیر افکن و اگر چاره جز جنگ نیابی در پایان روز محاربت کن .

مراد این است که در کار جنگ شتاب کردن روانیست چه تواند بود که چون درنگ در جنگ جویند کار بصلح يا ترك جنگ بکشد و خون جمعی نریزد و کین و بغض در دلها بميراث نماند و اگر چاره در ترک و تاخیر آن نیابند باری بآخر روز افکنند که مدت قتال دوام نجوید و عداوت قوام نگیرد و پرده ظلام مانع گردد بلکه انجامی مطبوع پدید آید و کار بر مراد مفسدان نرود و بعضی این کلام را نسبت به انوشیروان داده اند .

و مأمون میگفت « اعيت الحيلة فى الامر اذا اقبل ان يدبر واذا ادير ان يقبل » کند و بیچاره میگردد در امر گاهی که روی نماید از اینکه باز گردد و چون پشت کند از اینکه اقبال نماید و چون سلطنت بمأمون رسید و بر مملکت استیلا یافت گفت « هذا جسیم لولا انه عدیم وهذا ملك لولا ان بعده هلك وهذا سرور لولا انه غرور هذا يوم لوكان يوثق بعده: اگر این سلطنت معدوم و زایل نمیگشت نعمتی جسیم و دولتی عظیم بود و این سلطنت ملک و پادشاهی بوداگر بهلك و تباهی تناهی نداشت و این سلطنت موجب فرح وسرور بود اگر دستخوش مکر و غرور نبود فما متاع الحيوة الدنيا الا متاع الغرور و این خلافت و سلطنت روز و روزگاری مطلوب شمرده میشد اگر آدمی وثوق میداشت که البته ساعتی یا روزی بعد از این روز حتماً زنده بخواهد بود.

و دیگر مأمون میگفت البشر منظر موفق وخلق مشرق وزراع للقلوب ومحل مألوف وعذب مجناه و موجب للشكر وفضل منتشر وثناء نيط وتحف الابرار و ندع رحيب و

ص: 309

اول الحسنات ونديعة الى الجاه واحمد للشيم وباب لرضا العامة ومفتاح لمحبة القلوب بشارت روی و گشادگی خوی و خلق دلپسند و حسن مخائل بوستانی است که همیشه اش بوی وصال بردمد و باد زوال نوزد و خلقی است که اشعه انوارش دیده را روشن و گلزاری است که روان پژمرده را آراسته گلشن گرداند تخم دوستی در دلها بکارد و بار محبت بر اشجار مودت برآورد و برای هر كس محل معروف ومالوف وفضل منتشر وثناو درود متصل و تحفهای ابرار وزراعتی سودمند وكثير الخير وبديع الاثار واول حسنات وذريعه و اسباب توسل بمنزلت رفیع و جاه منیع و از هر شیمتی حمیدتر و باب خوشنودی و رضای عامه مردمان وکلید محبت قلوب است.

ومأمون ميگفت سادة الناس في الدنيا الاسخياء وفي الاخرة الانبياء و ان الرزق الواسع لمن لا يستمتع منه بمنزلة طعام على قبراف" للبخل لو كان طريقاً ما سلكته ولوكان قميصاً مالبسته» مردمان باجود و سخا در دنیا آقا و بزرگ مخلوق و گروه پیغمبران در سرای آخرت بزرگ و سید تمام آفریدگان باشند چه بواسطه جو دو بخشش محل حاجت مردمان ورئیس و امیر ایشان گردند و چون پیغمبران برگزیده خداوند منان و دارای رتبت رفیع رسالت هستند و دنيا را شأن و منزلت و دوامی نیست و هر چه هست آخرت است لاجرم در آنسرای جاوید بزرگ و رئیس میشوند و رزق و روزی و نصيب واسع وكامل مخصوص بکسی است که از آن بهره مند گردد و اگر سود و بهره از آن نیابند در حکم طعامی است که بر گور مردگان گذارند بدباد وزشت و نکوهیده باد صفت بخل همانا اگر بخل طریقی بود که بایستی در آن راه سپارند از آن راه عبور نمیکردم و اگر پیراهنی بود که بایستی در حفظ بدن پوشید نمیپوشیدم کنایت از اینکه تا این چند از صفت بخل بیزار هستم و بر عواقب وخیم و پایان تیم آن بصیر و خبیر میباشم.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که مأمون میگفت اگر بادنیا بگویند صفت خود بکن ازین شعر تجاوز نکند و این بیت از قول مزاحم عقیلی مأخوذ است.

قضين الهوى ثم ارتمين قلوبنا *** باسهم اعداء وهن صديق

ص: 310

در ذیل مجلدات مشکوة الادب در ذیل احوال ابی نو اس مذکور نمودیم که مأمون میگفت اگر دنیا بخواهد خویشتن را توصیف کند نمیتواند چنانکه ابو نواس کرده است بنماید .

ان امتحن الدنيا اللبيب تكشفت *** له عن عدو في ثياب صديق

و اولش این است:

الا كل شيء هالك و ابن هالك *** و ذو نسب في الهالكين عريق

این بنده در ضمن قصیده گفته ام :جهان همچو بازی است با چنگ و بایر *** که در هر پرش صد کلاه کیانی

بهر پرش از خون جانان نگاری *** بهر چنگش از مغز میران نشانی بهر پر هزاران خط و هر خطش را *** چونیکو به بینی هزاران معانی

کنارش سراسر همه مار و کژدم *** فرازش همه اژدهای دمانسی

دهانش چو غاری ببلعیدن ما *** و لکن نیابی مر او را دهانی

منایاش چون طیلسانی بمردم *** بغفلت تو در زیر این طیلسانی

چو مردار باشند اهل زمانه *** منایا جو کرکس نمایند فانیتوئی دانه و دست آتش زمانه *** بر این دانه دایم کند پاسبانی

سحاب بلایا بیارد منایا *** بیام تن و تو چنان ناودانی

تو ای ناودان بر جدار شکسته *** بر این بام پوسیده تا چند مانی

در عقد الفرید مسطور است که یکی روز مأمون با یکی از فرزندان خود گفت : « اياك أن تصغى لاستماع قول السعاة فانه ماسعى رجل برجل الا انحط من قدره عندى مالا يتلافاه ابداً » بپرهیز که گوش بمردم سعایت گر وفتنه انگیز بگشائی چه هرگز مردی در حق مردی نزد من سعایت نکرده است جز چندان از مقدار او در خدمت من انحطاط و کاستن گرفته است که هیچوقت نمیتواند تلافی و تدارک آن را بنماید .

و هم در آن کتاب مروی است که وقتی از ساعیان و سخن چینان در خدمت مأمون سخن میرفت مأمون گفت : « لولم يكن فى عيبهم الا أنهم أصدق ما يكونون ابغض ما

ص: 311

يكونون الى الله تعالی » اگر برای عیب این جماعت همان قدر نبود که در آنحال که در نهایت راستگوی ترین اوقات هستند در حضرت یزدان مبغوض ترین اقران میباشند کافی بود .

و هم در آن کتاب در باب سعایت مینویسد چون طاهر بن الحسین در خراسان از مأمون حالت انقباض حاصل کرد و از آسیب مامون حذرناک بود مامون برای خدمت طاهر خدمتکاری را در کمال حسن آداب وفنون علم بیار است و چون از تربیتش بپرداخت با اشیاء طریقه عراق برای طاهر بفرستاد و زهري جانکاه که در یکساعت اسباب هلاک میشد بخادم بداد و او را مقرر داشت که در هر موقعی که مناسب باشد طاهر را مسموم نماید و او را وعده نهاد که در ازای این خدمت اموال بسیار بدو بخشد.

و چون آن خادم بخراسان رسید و آن هدایا را بظاهر رسانید ظاهر آن هدایا را پذیرفتار شد و فرمان داد تا خادم را در سرائی مخصوص منزل دادند و هر چه در بایست معاش و توسعه در امر میزبانی بود بر قرار داشتند و چندماه او را بحال خود گذاشتند و چون خادم از طول مکث رنجه شد بطاهر نوشت ای سید من اگر مرا میپذیری بپذیر و اگر نه مرا بخدمت امیرالمؤمنین بازگردان طاهر بفرستاد و او را نزد خود حاضر ساخت و چون بآن مجلس که طاهر جای داشت رسید فرمان کرد تا بهمانجا بایستاد و خودطاهر بر نمدی سفید بنشسته و همی و همی انگشت انگشت خودش برسرش میکوفت و در حضور او قرآن بر گشوده و شمشیری برکشیده بود.

پس گفت آنچه امیرالمؤمنین برای ما فرستاده بود پذیرفتار شدیم اما ترا نمیپذیریم واينك ترا بخدمت اميرالمؤمنین میفرستم و نزدم جوابی جز اینکه می بینی نیست که در قلم آورم سلام بامير المؤمنين برسان و ازین حال که من در آن اندرم بعرض برسان چون وصیف بخدمت مأمون بازگشت و کار و حال طاهر را معروض داشت مأمون با وزراء خودش در این امر مشورت کرد و از معنای آن بپرسید هیچکس از آنان ندانست برچه معنی است .

مأمون گفت اما من بفهمیدم که چه معنی دارد اما تقريع طاهر سرخود را وجلوس

ص: 312

بر نمد سفید از آن است که ما را خبر میدهد که من بنده ذلیل هستم و قرآن برگشوده ما را بآن عهودی که او را برای ما بود متذکر میشود و شمشیر کشیده علامت آن است که میگوید اگر من نکث عهد ترا بنمایم و سر از اطاعت بر تابم این شمشیر در میان من و تو حاکم است آنگاه مأمون گفت « اغلقوا عنا باب ذكره ولا تهيجوه في شيء مما هو فيه »

در گفتگو ومذاكرة طاهر را برما بر بندید و سخن از وی در میان نیاورید و او را در آنچه بر آن کار است در هیجان میاورید و تا گاهی که طاهر بن الحسين زنده بود مأمون در حق او بیرون از عنایت نبود و چون طاهر بمرد عبدالله بن طاهر در مکان پدر جای گرفت و در خدمات مأمون و انجام اوامر او از تمام مردمان استوارتر و ثابت تر بود .

و میگوید وقتی طاهر بن الحسين بمأمون نوشت و خواستار شد که پسرسندی را که در حبس مامون و از جانب وی عامل مصر بود رها کند و مأمون ابن سندی را از حکومت مصر عزل کرده و بزندان افکنده بود پس او را رها کرد و این شعر بطاهر بنوشت :

اخي انت و مولای *** فما ترضاه ارضاه

وما تهوى من الأمر *** فاني انا اهواه

لك الله على ذاك *** لك الله لك الله

و ازین پیش نیز باین ابیات اشارت شد .

و هم در این کتاب مسطور است که روزی سهل بن هارون در خدمت مأمون حضور داشت و گفت « من اصناف العلم ما لا ينبغي للمسلمين ان ينظروا فيه وقد يرغب عن بعض العلم كما يرغب عن الحلال » پاره از علوم هستند که مسلمانان را نمیشاید که در آن بنگرند یعنی اسباب ضلالت میشود مثل علم فلسفه و امثال آن و گاهی از پاره علوم روی بر تابند چنانکه از حلال روی بر میتابند یعنی با اینکه باید بآن علم پرداخت مثل علوم شرعیه معذلك چنانکه باید از حرام روی بگردانند از آن میگردانند.

مأمون گفت : «قد يسمى بعض الناس الشيء علماً وليس بعلم فان كان هذا اردت فوجهه الذي ذكرت ولو قلت ايضاً ان العلم لا يدرك غوره ولا يسبر قعره و لا يبلغ غايته

ص: 313

ولا تستقصى اصوله ولا تنضبط أجزاؤه صدقت فان كان الامر كذلك فابدء بالاهم فالاهم و الأوكد فالأوكد و بالفرض قبل النفل يكن ذلك عدلا قصداً ومذهباً جميلا و قد قال بعض الحكماء لست اطلب العلم طمعاً في غايته والوقوف على نهايته و لكن التماس مالا يسع جهله » . پاره مردمان بعضی چیزها را علم نامند و حال اینکه علم نیست اگر سخن تونیز همین اراده و مقصود را میرساند و از آنچه گفتی همان را خواستی پس این همان وجهی است که مذکور داشتی و اگر بگوئی نیز که علم دریائی است که بغور و عمق و نهایت آن راه نتوان برد و باصول آن و انضباط اجزای آن نمیتوان رسید راست میگوئی و اگر این بر این منوال باشد باید ملاحظه اهم فالاهم واوكد فالاوکد و فرص قبل از نقل و واجب قبل از مستحب را نمود تا از راه عدل و اقتصاد بیرون نشد و ادراك مذهبي جميل وطريقي جلیل را نائل گشت و پاره از حکمای باستان گفته اند در طلب علم نه از آنم که طمع در ادراک نهایت و وقوف بر پایان آن داشته باشم بلکه این طلب بعنوان التماس و خواستاری چیزی است که طاقت و وسعت جهل آن نیست «فهذا وجه لما ذكرت» این بیانات و این کلام علیم دانشمند برای آنچه مذکور نمودی و جهی میتواند بود و مأمون میفرمود «من اراد ان يلهو لهواً بلا حرج فليسمع كلام الحسن الطالبي» هرکس خواستار باشد که لهو و بازی بجای آورد که حرجی در آن نباشد پس گوش بسخنان حسن طالبی بسپارد .

و هم در عقد الفريد مسطور است که وقتی مامون با طاهر بن حسین گفت فرزندت عبدالله را برای من صفت کن گفت ای امیرالمؤمنین « ان مدحته عبته و ان ذممته اغتبته ولكنه قدح فى كف مثقف ليوم نضال في خدمة امير المؤمنين » اگر بمدح او سخن کنم او را نکوهش کرده ام و اگر مذمت نمایم، غیبت او را نموده ام همین قدر گویم تیری است خدنگ اما تمام تراش نیست بایستی بکمال رسانید تا در روز جنگ و قتال برای خدمت امير المؤمنین آماده و بکار آید.

دیگر در اول مستطرف مسطور است که مأمون میگفت : «النميمة لا تقرب مودة الا افسدتها ولا عداوة الاجددتها ولا جماعة الا بددتهائم لابد لمن عرف بها ونسب اليها

ص: 314

ان يجتنب ويخاف من معرفته ولا يوثق بمكانه » سخن چینی و نمیمت هر گونه محبتی را که بیند فاسد گرداند ، و هر عداوتی کهنه را تازه میسازد و هر جماعتی و جمعی را پراکنده میکند پس باید کسی که بر عواقب وخیمه و نتایج ذمیمه آن عارف باشد از این کار دوری گزیند و از آشنائی بآن پرهیز کند و بمکان و مکانت آن وثوق نجوید.

در زهر الاداب مسطور است که مأمون میگفت «انما تطلب الدنيا لتملك فاذا ملکت فلتوهب» این زحمت که در طلب دنیا میکشی برای آن است كه مالك آن شوی چون شدی بادیگری میگذاری و میگذری یا اینکه با دیگری میبخشی و میگفت: «انما يتكثر بالذهب والفضه عندما يقللان عنده» زر و سیم نزد کسی بسیار میشود که در نظرش قلیل باشند کنایت از اینکه اگر قیمتی بر آن نگذارند و ببخشایند فزایش میگیرد ، در مجموعه ورام مسطور است که محمد بن على علیهما السلام فرمود «افضل العبادة الاخلاص» فاضلترين عبادت و پرستش خدای اخلاص است یعنی خلوص نیت وصفوت عقیدت بحضرت احدیت چون موجود باشد سایر عبادات در تحت آن مندرج است .

و دیگر در زهر الاداب مسطور است وقتی یکی از کتاب در توصیف خط نسخ سخن کرد و گفت بایستی هر کاتبی کتابی را نسخه مینماید فکر خود را مصاحب انکار بکند و در استقرار آن با فکر عمیق کار کند و همچنین در صحت و اصلاح آن تجدید نظر نماید کارکند و درمیان سطور وسعت دهد و با کمال وثوق بصحت آن تحریر کند و بعد از تحریر حرف بحرف را تأمل نماید تا بپایان کتاب برسد چه وقتی مامون مصحفی را که نزدش جمع شده بنوشت واول آن بسم الله الرحمن الرحيم بود فاغفلوا الرحمن لان العين لا تعتبر ذلك چه وثوق داشت که در آن بغلط نرفته است تاگاهی که مامون بفطانت بدانست.

و نیز در جلد اول عقد الفرید میگوید وقتی از عبدالملك بن فارسی در خدمت مأمون سعایتی کردند مامون با او فرمود «ان العدل من عدله ابو العباس وقد كان وصفك بما وصف به ثم اعتنى الاخبار بخلاف ذلك » ابو العباس در صفت توچیزها گفت اما خبر بر خلاف آن رسید عبدالملك گفت ای امیرالمؤمنین آنچه از من بتورسیده است و بعرض رسانیده اند بر من تحمیل است، یعنی اگر در تمجید من سخنی کرده اند یا برخلاف آن

ص: 315

خبر داده اند مقرون بحق نیست بلکه بر من بر بسته اند واگر چنین بود میگفتم بلی چنانکه بتو عرضه داشته اند و از خدای بهره خود را در صدق وبرنهايت عفو و بخشایش امیرالمؤمنین اتکال می ورزیدم مامون گفت راست گفتی .

و هم در آن کتاب از محمد بن قاسم هاشمی مذکور است که احمد بن یوسف کاتب متولی صدقات بصره شد و در امر صدقات ظلم وجور نمود و شکایت از وی زیاد و مدعی بسیار و پنجاه مرد از بزرگان بصره بدرگاه مأمون بتظلم بیامدند، مأمون او را عزل کرد و مجلسی برای ایشان مخصوص کرد و بنشست و احمد بن یوسف برای مناظره با ایشان و از جمله کلماتی که از احمد در آن مجلس محفوظ گشت این بود که گفت ای امیرالمؤمنین اگر ممکن بود که آنانکه در تولیت صدقات بودند یکتن سالم بماند و از زبان مردمان آسوده باشد هر آینده رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سالم می ماند چنانکه خداوند عزوجل بآ نحضرت میفرماید « و منهم من يلمزك في الصدقات فان اعطوا منها رضوا وان لم يعطوا منها اذاهم يسخطون » پاره کسانی که بمیل ایشان باید رفتار شود اگر بایشان عطا بنمایند و آنچه میخواهند دریابند خوشنود و مداح و اگر نه خشمگین و قداح می گردند مأمون از جواب او در عجب شد و مقامش را عالی شمرد و دست از وی باز داشت.

و هم در زهر الاداب مسطور است که سعید بن مسلم در خدمت مأمون گفت «لولم اشكر الله تعالى الأعلى حسن ما ابلانى من امير المؤمنين من قصده الى بحديثه و اشارته الى بطرفه لقد كان في ذالك اعظم الرفعة و ارفع ما توجبه الحرمة» کنایت از اینکه اگر خدای را پیش از آن شکر نگویم که شکر الطاف امیر المؤمنین را که با من نهاده در حضرت یزدان بگذارم اسباب رفعت و عظمت خواهد بود .

مأمون در جواب گفت امیر المؤمنین این کار را میکند و از رفعت تو والطاف با تو دریغ نمی نماید «ان امیر المؤمنين يجد عندك من حسن الافهام اذا حدثت و حسن الفهم اذا حدثت مالم يجده عند احد ممن مضى و لا يظن عند احد ممن بقى فالك لتستقصى حدیثی و تقف عند مقاطع کلامی و تخبر بماكنت اغفلته منه» زیرا که امير المؤمنين ترا

ص: 316

دارای آن مایه و پایه می بیند که چون حدیث برانی چنان فصیح و بلیغ و شمرده و روشن و پخته و پرداخته میگذاری که نیک می فهمانی و چونت حدیث گذارند بر آنگونه فهم و استدراك ، گوش و اصغاء داری که خوب میفهمی و این مقام و منزلت را در گذشتگان و بازماندگان نیافته و گمان نمیبرم که باشد چه حدیث مرا بحد کمال استقصاء میکنی و در مواردی که قطع سخن میکنم توقف مینمائی و از آنچه از اظهارش غفلت کرده ام مرا خبر میدهی .

و هم عقد الفريد مسطور است که ابوبکر و راق گفت عبدالله بن طاهر در ذوالریاستین در حضور مأمون بود مأمون از وی پرسید معنی و ماده حب چیست گفت ای امير المؤمنين اذا تقادحت جواهر النفوس المتقاطعة بوصل المشاكلة انبعثت منها لمحة نور تستضيء بها بواطن الاعضاء فتحرك لاشراقها طبايع الحيوة فيصور من ذلك خلق حاضر للنفس متصل بخواطرها يسمى الحب چون جواهر نفوس متقاطعه و روانهای از هم بریده بعالم پیوستن و شعله اتصال و مشعله توسل میپردازند لمحه نور و درخش فروغی از این دو حاصل میشود که بواطن اعضاء و اندرون دل و عروق و احشاء راروشن و تابناک مینماید و بواسطه این اشراق طبایع حیات و سرشت زندگانی جنبش می آید و ازین حال خلقی متصور میگردد که نفس را در حصار بندهوا دچار و بخواطر آن مستقل میسازد و این صورت و صفت را حب و دوستی نامند .

در کتاب مستطرف مسطور است که مأمون از یحیی بن اکثم پرسید عشق چیست گفت «هو سوانح تسنح للمرء فيهم بها قلبه وتؤثرها نفسه» عشق سوانحی است که عارض مرد میشود و دل او را بخود سرگشته میدارد و نفس او اختیار آنرا مینماید و برگزیده .میدارد بهائی در کشکول میفرماید چون مأمون این کلام را بشنید ثمامة بن اشرس که حضور داشت گفت ساکت باش مناسب شأن و حال تو این است که در مسئله طلاق یا شخص محرم که در خانه کعبه صیدی را صید نماید پاسخ گوئی اما این مسائل دقیقه و مطالب رقیقه بیانش در خور ما میباشد .

ص: 317

مأمون گفت ای ثمامه تو باز گوی تمامه گفت «هو جليس ممنع و صاحب مالك مذاهبه غامضة واحكامه جارية يملك الابدان و ارواحها والقلوب و خواطرها والعقول و البابها قد اعطى عنان طاعنيها وقوة تصريفها» عشق جليس قلب و ندیم روح و مصاحبی است که مالك دل و جان و دارای مذاهبی غامضه و احکامی جاریه است و در تمام اعضاء و اجزاء نافذ الحكم است و روح و دل و عقول و دانش و الباب و بینش را از حکومت او گریز و گزیری نیست و بجمله اسیر از مه طاعت و اقتدار او است و بهر طور بخواهد بچرخ و گردش اندر آورد مأمون گفت بیانی نیکوآوردی و هزار دینار در صله گفتارش بداد .

در مستطرف مسطور است که بهرام گور را پسری بود که همیخواست او را به ولا يتعهد سلطنت بر آورد و کار مملکت را پس از خودش با او گذارد لکن هر چه آثار نقص همت و پستی رویت و خمول نفس و سوء ادب و نکو هیدگی اخلاق از وی نمودار نبود، لاجرم آتش اندوه در کانون اندرونش شعله همیکشید و در اندیشه پاغوش همیزد لاجرم جماعتی از مؤدبين و منجمين و حکمای درگاه را بملازمت و تعلیم وی بداشت و گاه بگاه از حال فرزندش از ایشان پرسش میکرد و ایشان از سوء فهم و قلت ادب و ادراکش بعرض میرسانیدند و اندوه بر اندوهش میافزودند .

تا یکی روز از یکی از مؤدبان وی از چگونگی احوال او بپرسید گفت ما از سوء ادبش بسی خائف بودیم لکن در این اوقات حالتی او را دست داده است که بحسن عاقبت و تذهیب نفس و اشتغال قوه ذکائيه او امیدوار شدیم بهرام فرمود چه حالت او را روی داده است؟ عرض کرد دختر فلان مرزبان که در بوستان صباحت نوگلی خندان و در مرز رجاحت تازه سروی خرامان و در آسمان وجاهت خورشیدی تابان است بدیده است و بعشق او دچار و در بند گیسوی تا بدارش گرفتار است و همواره جز بجمالش دلبند و جز بخیالش مستمند و جز بتابش چهره اش آسایش ندارد ملك الملوك عجم خرم شد و فرمود هم اکنون بفلاح و نجات وی امیدوار شدم .

ص: 318

و از آن پس پدر دختر را بخواند و فرمود تو را سری پوشیده و رازی ناگفتنی میفرمایم اما هر گزش فاش مگردان آن مرد برکنمان آن پیمان نهاد شاهنشاه ایران فرمود پسرش بدختر او عاشق شده است و بر آن اندیشه است که آن دختر را باوی هم بستر گرداند لكن على العجالة بايستى با دخترش دستور العمل بدهد که پسر پادشاه را در وصال خود بطمع افکند و با او بمراسله بپردازد بدون اینکه دیدار خود را بدو بنماید و چشم پادشاه زاده بروی بیفتد و تا شور و شغب و میل و طلبش ساعت بساعت فزون تر گردد و چون آتش شوق و طمع شاهزاده فزایش جوید از وی دوری و اجتناب گیرد و بر التهاب و گداز اشتیاقش بیفزاید و چون شاهزاده سبب این مهاجرت را بپرسد باز نماید که این دختر جز برای مزاوجت پادشاهی کامیاب صلاحیت ندارد و با دیگری انباز و همخوابه نیاید و چون کار باین مقام پیوست خبر دختر و پسر را بعرض شاهنشاه جهاندار برساند و دختر و پسر را ازین کیفیت آگاهی نسپارد .

پدر دختر فرمان ملك الملوك ایران را پذیرفتار شد و پادشاه با آن مؤدب که موکل شاهزاده بود فرمود چندانکه تواند پادشاه زاده را در مراسله با آن دختر تحريض وتشجيع نماید شاهزاده نیز بآن امر پرداخته کاغذهای عشق آمیز بدختر بنوشت و از طرف دختر نیز جوابهای دل انگیز بدو برسید و چون نوبت بدان آمد که شاهزاده از آن نوگل آزاد گلی بچیند و بار مقصودی بدست آورد، از طرف معشوقه جز اجتناب و اضطراب ندید و سبب بپرسید و معلوم کرد این لقمه جز بدهان پادشاهی نامدار اندر نمیشود در فن ادب و فرهنگ آهنگ بست و در طلب علم و حکمت و فروسیت و اسب تازی و ریاست و تیر اندازی و چوگان و گوی بازی و تکمیل آدابی که در خور پادشاهان است کوشش ورزید چندانکه در آنجمله ماهر و متظاهر گردید و در حضرت پدر باز نمود که بدواب و آلات و مطاعم و ملابس و ندماء و اصحاب فضل حاجتمند است بهرام گور مسرور گردید و آنچه خواست عطا کرد.

و از آن پس ادب آموزش را بخواست و گفت آن موضع که فرزندم را در طلب این زن بدست آمده بآن آگاه نیست او را امر کن که از عشق و میل خود بمن اظهار

ص: 319

کند و خواستار شود تا از بهرش خواستار شوم و به تزویج او در آورم مؤدب بشاهزاده امر کرد و شاهزاده بعرض پادشاه ایران برسانید شاهنشاه عالم پناه در طلب پدر دختر بفرستاد و او را حاضر کرده دخترش را بتزویج پسرش در آورده با پدرش مرزبان فرمان کرد تا هر چه زودتر دخترش را بشاهزاده سپارد و با پسرش گفت ای پسرك من چون با این دختر بیکجای فراهم شدید باوی نزدیکی مجوی تاترا بنگرم.

چون هر دو بحجله در آمدند پادشاه نزد ایشان برفت و گفت ای پسرك من اگر این دختر پیش از آنکه در حرم تو اندر آید بتو بمراسله پرداخت نبایستی قدرومنزلتش پست گردد چه من او را باین کار امر کردم و منت این دختر از تمامت مردمان عظیم تر است چه او اسباب این شد که تو در طلب حکمت و تخلق باخلاق ملوك در آمدی و سلوك و صفای ملوک و آداب پادشاهان را دریافتی و از مینمت او بآن مقام رسیدی که شایسته آن آمدی که بعد از من بر تخت سلطنت جای کنی و تارك خود را بکلاه پادشاهی مباهی نمائی، هم اکنون بایستی که باندازه ای که از تو استحقاق دارد بر تشریف و تکریم او بیفزائی .

شاهزاده بموجب وصیت پادشاه تاجدار رفتار نمود و با نهایت خرسندی و دلگرمی بان جاریه زندگانی همیکرد پدر دختر بالطاف پادشاهزاده مسرور بود و شاهزاده اجر ومزد ومقام ومنزلتي رفيع بدو عنایت کرد و نیز پدر دختر و آن شخص مؤدب که سر شاه را محفوظ و مستور داشته و آنچه بفرموده بود اطاعت و امتثال کرده بودند بجوایز حسنه والطاف سنیه برخوردار و کامکار ساخت .

راقم حروف گوید: از تقریر این گونه مطالب مقام و منزلت وحسن تدابير و يمن تصاویر پادشاهان برگذشته نیز مکشوف آید و ازین پیش در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل احوال يحيى برمكى اقوال حكما وعلما در باب عشق و معنی و ماده آن و بیانات مشروحه که در آن شده است مذکور گردید .

و نیز در کتاب مستطرف مذکور است که روزی مأمون باحسن بن سهل گفت در لذات جهان نگران شدم و بجمله را موجب ملالت و خستگی دیدم مگر هفت لذت را

ص: 320

حسن عرض کرد ای امیرالمؤمنین آن هفت لذت کدام است گفت نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه گرم و نرم و ممتاز و بوی خوش و فراش وطی کنایت از خوابگاه خوب و همخوابه مطلوب و نگریستن بهرچیزی بس خوب و خوش و دلکش حسن گفت پس بکجا هستی ای امیر المؤمنین از محادثه و مصاحبت رجال دانشمند و حکیم فاضل مأمون گفت براستی گفتی و این لذت بر تمام آن لذات پیشی و بیشی دارد.

در بحیره فزونی مسطور است که طاهر بن الحسین که درجود و کرم ثانی نداشت و یکی از یاران مسلم مروزی و قاتل محمد امین برادر مأمون بود روزی مأمون بروی غضب کرد و بقتل او آهنگ نمود طاهر را دوستی مشفق بود و خواست او را از این قضیه هایله آگاه سازد رقعه ای بدو در قلم آورد و پس از سلام نوشت یاموسی طاهر هر چند در این کلمه تأمل و تفکر نمود از قصد او باخبر نگشت و او را کنیزکی بود که فراست و زیرکی بسیار داشت طاهر از وی بپرسید گفت گویا اشارت بآن است که خدای تعالی میفرماید: يا موسى ان الملاء يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين اى موسی این گروه بآهنگ قتل تو بر آمدند ازین شهر بیرون شوکه من از ناصحان تو هستم.

راقم حروف گوید: موسی تیغ دلاکی هم باشد شاید خواسته است برساند که کار تو باشمشیر بران افتاده و چنانکه در مجلدات سابقه اشارت کردیم ابو مسلم مروزی در سال یکصد و سی و هفتم بقتل رسید و تولد طاهر بن الحسين در سال یکصد و پنجاه و نهم روی داده است که سالها بعد از قتل ابی مسلم بوده است پس چگونه از یاران ابو مسلم باشد مگر اینکه صاحب این قصه دیگری باشد یا سهوی از مؤلف روی داده است و الله تعالی اعلم بحقايق الاحوال.

در کتاب مخلاة بهائی علیه الرحمة مسطور است که روزی مأمون بیکی از فرزندان خود نظر کرد که بمطالعه کتابی اشتغال دارد گفت ای فرزندك من این کتاب تو چیست گفت بعض ما يشحذ الفطنه ويونس من الوحشة این کتابی است که اسباب تشحید و تصفیه ذهن و فطانت وانس از وحشت و تنهائی است مامون خرسند شد و گفت «الحمد لله الذي

ص: 321

رزقني ذرية يرى بعين عقله اكثر مما يرى بعين وجهه » سپاس خداوندی را سزاست که مرا فرزندی فرهمند عطا کرد که چشم باطن بین او از چشم ظاهر بینش روشن تر است در زهر الاداب این حکایت را بهارون نسبت داده است که در حق مامون فرمود.

در مجموعه ور ام مسطور است که وقتی از ظلم حاکمی بدرگاه مأمون تظلم کردند مأمون بدو نوشت «انصف من وليت أمره والا انصفه من ولى امرك» باکسی که ترا والی و حاکم امراو ساخته اند از روی عدل و انصاف کار کن وگرنه آنکس که بر تو حکمران است داد او را میدهد.

و هم در مجموعه ورام مذکور است که روزی مأمون با پاره خواص گفت نیکوئی و احسان مرا درباره پاره اقوام میدانی حتی ایشان را انساب خود گردانيدم معذلك وفا و صفائی از ایشان بدیدار نگشت سبب این امر چیست گفت اى امير المؤمنين « ان من يتخذ الطيور الهوادى لارسال الكتب بها اذا طلب الطيور سأل عن اصولها وانسابها حتى يتخير من ذلك ثم يرسل الطيور الى الاقطار يدرجها في الطرق سكة بعد سكة حتى تألف وانت يا أمير المؤمنين تأخذ اقواماً من غير اصول ولا تدريج فتبلغ بهم الغايات فلا يكون منهم ما تؤثره.

وانى لارجو الله حتى كانني *** ارى بجميل الظن ما الله صانع

و نیز در آن کتاب مذکور است که مأمون میگفت مجلس النبيذ بساط يطوى بانقضائه چون مجلس شراب منقضی گشت هر چه در آن مجلس از خوب و زشت و وقیح و قبیح بگذرد منقضی میشود و باید نادیده و ناخوانده شمرد و نام از آن نبرد و باین کلام بصورت دیگر اشارت نمودیم و از کلمات مأمون است ان النفس لتمل الراحة كما تمل" التعب آدمی همانطور که از تعب بسیار ملول میشود از راحت بیشمار نیز رنجور میشود زیرا که هرچه از حد خود بگذرد اسباب ملال میشود پس در اینحال سیری بسیار با گرسنگي بسيارو خواب بسیار با بیداری بسیار و شادی بسیار با اندوه بسیار و امثال آن مساوی است چه از اندازه طلب و طاقت نفس و از حد وسط و تمنای روح و جسم افزون است بعلاوه کل طويل مملول و مأمون میگفت خف الله تأمن خالف نفسك

ص: 322

تسترح از خدای بترس تا ایمن شوی و با نفس خود مخالفت کن راحت میشوی چه اگر از خدای بترسی گرد ملاهی و مناهی نمیگردی و از هر چه ناشایست است کناره میجوئی و بیایسته میپردازی و چون چنین باشی از هرگزندی خواه دنیایی یا اخروی محفوظ و مأمون میگردی و چون برخلاف نفس که مطلقاً اماره بسوءاست رفتار کنی راحت یابی من خاف الله آمنه من كلشيء ومن خاف الناس اخافه الله من کلشی و ازین پیش در بیان این مطلب شرحی مبسوط مذکور شد و هم در مخلاة مسطور است که روزی مأمون از آنانکه در خدمتش حضور داشتند از کسانیکه در لیلة العقبه بیعت کردند پرسش نمود و ایشان باختلاف سخن کردند در این اثنا احمد بن ابی دواد حاضر شد و آن جماعت را يك بيك با نام و نشان وكنيت و نسب وحسب بشمار آورد ، مأمون گفت اذا استجلس الناس فاضلا فمثل احمد اگر مردمان بخواهند با مردی فاضل مجالست نمایند باید با چون احمدی جلوس جویند احمد گفت اذا جالس العالم خليفة فمثل امير المؤمنين الذي يفهم عنه ويكون أعلم منه بما يقوله اگر مردم عالم دانا بخواهند در خدمت خلیفه ای مجالست نمایند باید با مانند امیرالمؤمنین دانائی بمجالست روند که از وی استفاده نمایند و از آن عالم آنچه گوید بفهم آورد و گوش بد و دارد با اینکه از آن عالم بآنچه آن عالم میگوید داناتر است .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مأمون میگفت « الاخوان على ثلاث طبقات طبقة كالغذاء لا يستغنى عنه وطبقة كالدواء لا يحتاج اليه الا في الأحايين وطبقة كالداء لا يحتاج اليذابداً » برادران و دوستان برسه گونه هستند يك طبقه مانند غذا و خوردنی هستند که هرگز از آنها بی نیازی حاصل نشود و در حکم بدل ما يتحلل باشند و طبقه دیگر مانند دوا و دارو باشند که گاه بگاه بایشان حاجت افتد لکن در آن وقت حکم وجوب دارند اگر چه تلخ و ناگوار باشند اما چون مفید گردد عاقبتی محمود وشیرین دارد و طبقه دیگر در حکم درد و مرض باشند و هرگز بآنها حاجتی نباشد اما خواهی نخواهی وقتی با آدمی جلیس و انیس باشند و اگر آدمی شکیبائی کند و شاکر گردد سرانجامش نیکو است و بسا مرضها باشد که موجب آسایش از امراض مزمنه و صحت و سلامت

ص: 323

بدن شود.

و نیز در مخلاة مروی است که چون امین محمد بن زبيده بقتل رسيد ومأمون بفتح و فیروزی به بغداد در آمد و بخلافت بنشست ام جعفر زبیده خاتون مادر امین بخدمت مأمون درآمد و گفت الحمد لله الذى لئن هناتك في وجهك لقدهنات نفسى قبل ان اراك و لئن فقد ابناً خليفة لقد اعتضت ابناً خليفة و لاخسر من اعتاض بمثلك ولا تكلت ام ملات يدها منك فانا اسأل الله اجراً على ما أخذه و امتاعاً بما وهب» سپاس بخداوندى اختصاص دارد که اگر تهنیت خلافت در حضور تو با تو گفتم از آن پیش که ترا بنگرم نیز این تهنیت با تو آوردم کنایت از اینکه چون پسرم امین کفایت امر خلافت را نداشت و خاطر بلهو و لعب برگماشت دانستم شایسته خلافت نیست از این روی خاطر با تو داشتم و در دل بتو تهنیت گذاشتم و ترا باین مقام رفیع لایق دانستم و دیگری را در خور این مقام نینگاشتم و اگر چه فرزند دلبندم در مقاتله با لشگر تو بقتل رسيد ، معذلك دل با تو خوش داشتم و بدیگری علاقه نداشتم و اگر پسری که دارای رتبه بلند خلافت بود از دستم برفت پسر دیگری که دارای آن مقام جلیل است در عوض یافتم و هرکس بمانند تو پسری عوض یا بد زیانکار نباشد و هر کس دو دست آرزویش بمثل توخلیفه آکنده شود در شمار پسر مردگان نخواهد بود و من از خدای مسئلت مینمایم که مرا بر آنچه از من بگرفت اجر و مزد بدهد و بآنچه در عوض او بمن بخشید برخورداری و کامکاری بخشد، چون مأمون این کلمات و این عقل و فطانت را بدید گفت . ماتلد النساء بمثل هذه زنان عالم چنین فرزندی برومند از شکم نگذاشته اند .

در مجموعه ور ام مسطور است که حمید بن قحطبه گفت در خدمت مأمون حاضر شدم ومأمون با محمد بن قاسم نوشجانی مناظرت مینمود و محمد برضای او حکمراندی و تصدیق اورا نمودی مأمون با او گفت اراك تنقاد الى ماتظن انه يسرني قبل وجوب الحجة عليك انه لوشئت ان اقيس الامور بفضل بيان وطول لسان وابهة الخلافة وسطوة الرياسة لصدقت و ان كنت كاذباً وصو بت وان كنت خاطئاً وعدلت وان كنت جابراً و لكنني لا ارضى الا بإزالة الشبهة وغلبة الحجة وان شر الملوك عقلا واسخفهم رأياً

ص: 324

من رضى بقولهم: صدق الامير».

در مستطرف مسطور است که چون مأمون را ازین جهان بدیگر جهان نوبت سفر رسید بعضی از دوستانش بروی درآمد و نگران شد که پوست چارپائی بر او بگسترده اند و خاکستر بروی پهن کرده اند و مأمون بر آن میغلطد و همی گوید یامن لا يزول ملکه ارحم منزال ملکه ای کسیکه هرگزت باد زوال بر پیشگاه سلطنت نمی وزد بر آنکس که سلطنت اوزایل گردید ترحم فرمای .

و هم در آن کتاب مسطور است که مأمون میگفت « انی لاجد لعفوی لذة اعظم من لذة الانتقام » چون بعفو و گذشت بگذرم لذت من از لذت انتقام کشیدن عظیم تر باشد.

و هم در آن کتاب مذکور است که مأمون میگفت « فى الماء البارد ثلاث خصال يلد و يهضم و يخلص الحمد » در آب سرد سه خاصیت است یکی ذائقه را لذت بخشد و غذا را هضم کند و چون بیاشامیدند از روی خلوص نیت و قبول طبع سپاس خدای را رطب اللسان وعذب البیان گردند .

و هم در آن کتاب مسطور است که مأمون باعثایی گفت مروت چیست گفت ترك لذت است گفت لذت چیست گفت ترك مروت است کنایت از اینکه هر دو با هم جمع نشوند « الدنيا والاخرة ضرتان لا تجتمعان ».

و هم در مخلاة مسطور است که مأمون میگفت « اقرباء الرجل بمنزلة الشعر من جسده فمنه ما يخفى وينفى ومنه ما یکرم و یخدم » خویشاوندان شخص بمنزله موی جسد او هستند که پاره را باید پوشیده و از اندام دور ساخت و صفای بدن در پاک کردن از آنها است و بعضی را باید گرامی داشت و برای حفظ و ترقی آن خدمت گذاری و پرستاری کرد وزلف مشکبوی و گیسوی عنبرین و محاسن خواند و حسن و جمال را بدان فزایش داد.

و هم در اسرار البلاغه از مأمون مذکور است « امور الدنيا اربعة امارة وتجارة و صناعة وزراعة فمن لم يكن احد اهلها كانه كل على اهلها » کارهای عالم و گردش امور عالمیان بر چهار پیشه و حرفه است یکی امارت و حکمرانی است دیگر تجارت و

ص: 325

سوداگری است سوم صناعت و کارگری است چهارم زراعت و کدیوری است پس هرکس که در جهان دارای یکی ازین امور و کارها نباشد گویا اسباب زحمت مردمان و کل بر طبایع است یعنی بناچار بایستی دست با موری زند که اسباب زحمت و صدمت مردمان باشد مثل گدائی و دزدی و خیانت وقیادت و هجو گوئی و غیبت و امثال آن.

و نیز در عقدالفرید مسطور است که چون مأمون باحسن بن سهل گاهی که از بغداد بیرون میشد وداع میکرد با حسن گفت ای ابو محمد آیا ترا حاجتی باشد که با من معهود بداری گفت آری یا امیرالمؤمنين « ان تحفظ على من قلبك مالا استعين على حفظه الا بك » حاجت من این است که محفوظ بداری در دل خودت بر من آنچه را که نتوانم استعانت بجویم بر نگاهبانی بر آن مگربتو یعنی در الطاف قلبیه خودت و حفظ اسرار من و خودت با من چنان سلوك بفرمائی که بتوانم از عهده خدمات مرجوعه برآیم.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که ابن عساکر از محمد بن منصور روایت کند که مأمون ميگفت « من علامة الشريف ان يظلم من فوقه ويظلمه من هو دونه » مردمان شریف بلند مرتبه عالی طبع را عادت بر آن است که بر آنکس که بر او برتری دارد چیره و ستمگر باشند و مظلوم کسانی که از او فرودتر باشند شوند، یعنی همت عالی و علو نفس رضا نمیدهد که مقهور قاهران و ظالم افتادگان باشند چه هر دو حالت موجب ضعف و شکست و علامت پستی طبع و نفس است و رضا نمیدهد که عاجز و مقهور هرچه ظالم و بدخواه وظالم و بدخواه هر چه عاجز و مقهور.

و هم در آن کتاب از سعید بن مسلم مروی است که مأمون میگفت « لوددت ان اهل الجرائم عرفوار أيي في العفو ليذهب عنهم الخوف ويخلص السرور الى قلوبهم » سخت دوست میدارم که مجرمان از رأی و سلیقه من درامر عفو و گذشت بدانند و بشناسند تابیم از دل ایشان بیرون گردد و سرور و شادی ایشان را در سپارد.

و هم در آن کتاب از عبدالله بن محمد زهری مسطور است که گفت مأمون میگفت « غلبة الحجة احب الى من غلبة القدرة لان غلبة القدرة تزول بزوالها وغلبة الحجة لا يزيلها شيء » چیرگی حجت آدمی نزد من از غلبه قدرت محبوب تر است ، زیرا

ص: 326

غلبه که از راه قدرت باشد هر زمان قدرت از میان برود غلبه نیز میرود لکن غلبه که از راه برهان و حجت باشد هر گزش زوالی نرسد یعنی اگر کسی از راه قدرت غلبه کند چون از روی برهان و حق نیست و مردمان باذعان و تصدیق آن ناچار و مجبور هستند هر ساعتی را که قهر از قاهر و قدرت از قادر برود آن غلبه نیز میرود لکن غلبه که از راه حق و دلیل و برهان باشد همه کس تصدیق و تمکین دارد و اگر هرگونه گردش در کار پدیدار آید زایل نخواهد شد چه همیشه مردمان بالطبیعه حامی و ناصر آن هستند .

و عتبی گوید از مأمون شنيدم ميگفت « من لم يحمدك على حسن النية لم يشكرك على جميل الفعل » آنکس که تو را بر حسن نیت ستایش نکند بر كردار نيك وفعل جميل نیز شکرگذار تو نباشد و دیگر میگفت اول العدل ان يعدل الرجل في بطانته ثم الذين يلونهم حتى يبلغ الى الطبقة السفلى بترجمه این کلام گذارش رفت .

و نیز ابوالعالیه از مأمون روایت کرده است که از مأمون شنیدم میگفت «ما اقبح اللجاجة بالسلطان و اقبح من ذلك الضجر من القضاة قبل التفهيم و اقبح منه سخافة الفقهاء بالدين و اقبح منه البخل بالاغنياء والمزاح بالشيوخ والكسل بالشباب والجبن بالمقاتل » سخت نکوهیده و قبیح است که سلطان لجاج بورزد چه لجاج برای کسی است که قادر ومطاع نباشد و قبیح تر از این آن است که قضات و فرمانگذاران پیش از تفهيم بحالت ضجرت وملالت اندر شوند و قبیح تر از آن این است که فقهای عظام کار دین را سبك وسخيف شمارند و ازین جمله قبیح تر بخل ورزیدن توانگران است و شوخی شیوخ و تنبلی جوانان و بیمناکی جنگ آوران .

و هم در آن کتاب از علی بن عبدالرحيم مروي است که مأمون گفت و « اظلم الناس لنفسه من يتقرب الى من يبعده ويتواضع لمن لا يكرمه ويقبل مدح من لا يعرفه » ستمکارترین مردمان بر نفس خود آنکس باشد که بآنکس که از وی دوری میجوید و اورا از خود دور میخواهد نزديك شدن خواهد چه جز تضییع عمر و عزت و آبرو و تعطيل وقت و بازماندن از کارهای خود و ملالت و کدورت خود و طرف برابر را که نتیجه آن خصومت و عداوت است چیزی نخواسته است و نیز کسیکه فروتنی و تواضع جوید

ص: 327

برای کسی که او را گرامی ندارد و بر تواضع او قدر و وقعی و بهائی نگذارد و نیز کسیکه بپذیرد مدح و ثنای کسیکه او را نشناسد چه اگر در حال معرفت نباشد از روی باطن و شناختگی و بینش نخواهد بود و آنمدح را با قدح تفاوتی نیست .

و هم در آن کتاب از مأمون مروی است که میگفت «ما الفتق على فتق الا وجدت سببه جور العمال» هر وقت شورشی برخاسته و تزلزلی در امور مملکت من پدید گشته جز جور عمال سببی نداشته است .

در جلد اول عقد الفرید مسطور است که روزی مأمون با أبو على معروف بابي يعلى منقری گفت مرا خبر دادند که تو شخصی امی هستی و در کار شعر بینش نداری و چنانکه باید ادا نمیکنی و در کلمات خودت بغلط میروی گفت ای امير المؤمنين اما لحن و غلط رفتن در سخن گاهی اتفاق میافتد در زبان من غلطی جاری میشود و اما هدت وكسر شعر همانا پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم امی بود و انشاد شعر نمی فرمود.

مأمون در جواب گفت من از تو از سه عیب که در تو میباشد پرسیدم و نوعیب چهارم را که جهل و نادانی باشد بر آن افزودی ای جاهل این صفت در پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فضیلتی مسلم بود و در تو وامثال تو نقیصتی معین است «و انما منع ذلك في النبي صلی الله علیه وآله وسلم لنفى الظنة عنه لا لعيب فى الشعر والكتاب وقد قال تبارك وتعالى وما كنت تتلو من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون».

همانا اینکه خدای فرمود که پیغمبر نمیخواند و نمی نویسد و شعر نمیگوید برای این بود که منافقان نگویند قرآن از خود آن حضرت است یا چون شعرا بمبالغه و گزاف میرود نه اینکه عیبی در شعر و نگارش باشد چنانکه میفرماید پیش از آنکه قرآن برتو نازل شود نه میخواندی و نه مینگاشتی چه اگر میخواندی و مینگاشتی جماعت مبطلان بشك وریب میافتادند و بیان این آیه شریفه و معنی امی و عدم شعر سرائی آن حضرت که «وما علمناه الشعر وما ينبغى له الشعر» در این کتاب در فصولی که راجع بامر قرآن کریم و بیانات آن بود سبقت نگارش جست .

ص: 328

در کتاب زهر الاداب مسطور است که مأمون در آن هنگام که عبدالله بن طاهر از مصر بیامده بود با او فرمود «ما سرني الله منذوليت الخلافة بشيء عظيم موقعه عندى بعد جميل عافية الله هو اكثر من سروری بقدومك» از آن هنگام که بر مسند خلافت بر نشسته ام بهیچ چیزی مسرور نشده ام که موقع آن بعد از عافیت جمیلی که خدایم عطا فرمود عظیم تر و بزرگتر باشد و سرور آن بیشتر از سرور من بقدوم تو باشد .

عبدالله عرض کرد ای امیرالمؤمنین مرا اجازت بده که تمام اموال خودم را از کهنه و نو پخش و پراکنده کنم ، مأمون گفت بچه سبب گفت بشکرانه این کلمات و این الطاف مرکب انصاف و اگر نه ازین پس با چنین مرحمت و موهبت عالی شرم و حیا باز میدارند مرا از نظاره بسوی امیرالمؤمنین این وقت مأمون با کسانیکه از اهل بیتش و سرهنگانش حاضر بودند روی کرد و گفت ماشييء من الخلافة يفى لعبد الله ببعض شکره اگر مقام و جلالت و ابهت خلافت را با عبدالله گذارم بیاره ای شکر و سپاس اووافی نخواهد بود.

راقم حروف گوید: این کلام مأمون بوی ملاحت و بلاغت و فصاحتی از کلام پیغمبر که بعد از فتح خیبر و قدوم عبدالله بن جعفر که از حبشه بیامده بود و در طی این کتب مسطور است میخواهد استشمام نماید.

و دیگر در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که مأمون می گفت «اياكم والشونيز في كتبكم يعنى النقط والاعجام ومن ذلك ان يصلح الكاتب آلته التي لابد منها واداته التي لا تشمر صناعته الا بها مثل دوانه فلينعم ربها فليتخير من انابيب القصب اقله عقداً واكثره لحماً واصلبه قشراً واعدله استواء ويجعل لقر طاسه سكيناً حاداً لتكون عونا له علی بری اقلامه ويبريها من ناحية لبات القصبة» در مکاتیب خود سیاه دانه مریزید یعنی صفحه مکتوب را بنقطه چینی بسیار و بر حروف نقطه زیاد نهادن را جایز ندانید وكاتب بایستی آلات و ادوانی که در تحریر لازم است اصلاح نماید و ضبط و نگارش خود را جزبان آراسته و استوار نگرداند و دوات خود را رنگین و روان بدارد و نیهای میان تهی را که مخصوص نگاشتن است هر يك را كه بند آن کمتر و گوشت و مغز آن بیشتر و

ص: 329

نغز تر و پوستش سخت تر ولی آن ر است تر است برگزیند چنانکه گفته اند سخت و سرخ و سنگین باشد و برای بریدن کاغذش کاردی نیز که امروز چاقو گویند آماده کند تا برای تراشیدن قلمهایش اعانت کند و تراش قلم را از طرفی که قلم میروید مقرر دارد .

راقم حروف گوید: اغلب این کلمات از کلام امیرالمؤمنین علی علیه السلام که با کاتب خود عبدالله بن ابی رافع دستور العمل داده مأخوذ است.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که احمد بن یوسف کاتب گفت روزی بخدمت مأمون در آمدم و او را مکتوبی بدست بود و همی مره از پیمره قرائت میکرد و نظر بان می افراخت و تصویب و تمجید میکرد پس بجانب من التفات کرد و هم در اثنای آنکه مکتوب را قرائت میکرد مرا میدید پس گفت چنانت میبینم که منکر هستی آنچه را که از من میبینی گفتم آری خداوند امیرالمؤمنین را از مخاوف نگاهبان باد، گفت انشاء الله تعالى مکروهی نیست « ولكني قرات كتاباً وجدته نظير ماسمعت الرشيد يقوله من البلاغة فانى سمعته يقول البلاغة التباعد من الاطالة والتقرب من البغية والدلالة بالقليل من اللفظ على الكثير » لكن مکتوبی قرائت نمودم که مصداق و نظیر همان هست که رشید در تعریف بلاغت مینمود و میگفت معنی بلاغت این است که از اطالت دوری کنند و بآنچه مقصود دارند تقرب جویند و با لفظ اندك بر معانی کثیره دلالت نمایند .

ومن گمان نمیکردم که هیچکس بر چنین بلاغتی قادر باشد تا اینکه این مکتوب عمرو بن مسعده را که بما نوشته است قرائت نمودم و آن مکتوب باين مضمون بود كتابى الى امير المؤمنين ومن قبلى من الاجناد والقواد في الطاعة والانقياد على احسن ما تكون عليه طاعة جند تأخرت عطياتهم واختلت احوالهم، الاترى يا احمد الى ادماجه فى الاخبار و اعفائه سلطانه من الاكثار » .

این مکتوبی است از من و قواد سپاه و جان سپاران دولتخواه و لشکری که با اینکه عطیات ایشان بتاخیر افتاده و احوال ایشان را اختلال فرو گرفته در اعلی درجه اطاعت و انقياد میباشند بعد از آن مأمون گفت ای احمد آیا نگران نیستی باچه بیانی دلپذیر از لشکریان و بيان حال و تاخیر عطیات ایشان سخن کرده و پادشاه خود را از طول سخن

ص: 330

آسوده داشته است.

و هم در آن کتاب مذکور است که روزی حسن بن سهل در خدمت مأمون عرض کرد «الحمد الله يا امير المؤمنين على جزيل ما آناك وسنى ما اعطاك انقسم لك الخلافة و وهب لك معها الحجة ومكنك بالسلطان وحلاه لك بالعدل وايدك بالظفر و شفعه لك بالعفو واوجب لك السعادة وقرنها بالسيادة فمن منح له في مثل عطية الله لك ام من البسه الله تعالى من زينة المواهب ما البسك ام من ترادفت نعمة الله تعالى ترادفها عليك ام هل حاولها احد وأرتبطها بمثل محاولتك ام اي حاجة بقيت لرعيتك لم يجدوها عندك أم اى قيم للاسلام انتهى الى عنايتك ودرجتك.

تعالى الله تعالى ما اعظم ما خص القرن الذى انت ناصره وسبحان الله اى نعمة طبقت الارض بك أن أؤدى شكرها الى باريها والمنعم على العباد بها ان الله تعالى خلق السماء في فلكها ضياء يستنير بها جميع الخلايق فكل جوهر زهامنه و نور ، فهل لبسته زينته الا بما اتصل به من نورك وكذلك كل ولى من اوليائك سعد بافعاله في دولتك و حسنت صنائعه عند رعيتك قائماً نالها بما ايدته من رأيك وتدبيرك واسعدته من حسنك وتقويمك».

سپاس خداوندی را سز است که ترا بمواهب سنیه و عطایای جزیله مخصوص وبمقام والای خلافت منصوص گردانید و بعلاوه آن به حجت و برهان ساطع برخوردار ساخت و بسلطنت نامدار و حلاوت عدل کامل کامکار فرمود و بفیروزی و ظفر ولذت عفو در در حال غلبه مؤید نمود و بعلاوه مقرون ومؤبد گردانید آیا کدامکس را خداوند تعالی این گونه عطیت بزرگ بداده و چنین لباس زیبا بر اندام رعنایش بیاراسته و کدامکس مانند تو بنعم وافره مترادفه چنانکه هیچکس را مبذول نگردیده موهوب شده است و یا چون تو باین نعمتهای جزیل کامیاب گردیده است یارعیت را بکدام چیز نیاز افتاده است که در پیشگاه تو موجود نباشد و کدام درجه از درجات اسلامیه است که بآن پای ننهادی یا بتو متوسل نگشت و پایانش بغایت و درجه پیوسته نیامد.

خدای متعال این قرن و زمانی را که در نصرت تو نهاده و بتو اختصاص داده است تا چند عظیم است و خدای سبحان تا چند بزرگ است که زمین را بنعمت وجود تو آکنده

ص: 331

ساخت که شکر آنرا بخالق آن باید تقدیم نمود و خدای را بر چنین نعمتی که بندگانش را عنایت فرمود سپاسها باید گذاشت هما ناخدای تعالی آسمانرا بیافرید و برای روشنائی کواکب رخشنده خلق فرمود تا تمام آفریدگانش بآن فروغ فروز گیرند پس هر جوهری نورافشانی و نیکوئی خود را باز نمود آیا هیچ نوری بر آن بپوشانید جز آنکه از نور تو بآن متصل ساخت.

شاید اشاره بنور رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باشد و همچنین هرولی از اولیای تو با فعال خودشان در دولت توسعادتمند شدند و کردار و افعال ایشان و صنایع ایشان در میان رعیت پسندیده ،آمد و این محاسن افعال و محامد آراء حسنه ایشان همه بواسطه رأی منیر وتدبير تو بایشان حاصل شد و این سعادتمندی ایشان بجمله از محاسن و تقویم تو بایشان عاید گشت و از اینجا معلوم میشود که حالت چاپلوسی همیشه در خلق بوده است .

بیان حکایت مأمون با یکی از مردم عامه و برخی حکایات متفرقه و بلاغت مأمون

در مروج الذهب مسطور است که وقتی مأمون با یکی از خواص خود امیر کرد که از سرای خلافت بیرون شده و در طریق کسی را ننگرد مگر اینکه بحضور مأمون در آورد هر که خواهی گوباش از بلند یا پست آن خادم برفت و مردی از عامه مردمان را بیاورد و در این حال برادرش معتصم ويحيى بن اكثم ومحمد بن عمر رومی در حضور مأمون حاضر بودند و هر يك از ایشان در دیگی طبخی کرده بودند پس محمد بن ابراهیم طاهری روی با آنمرد آورد و گفت این جماعت که میبینی همه از خواص درگاه امیرالمؤمنین هستند پس هر چه از تو بپرسند پاسخ بگوی .

این وقت مأمون روی با او آورد و گفت در چنین هنگام که هنوز سه ساعت از شب باقی است بکدام سوی بیرون شدی گفت روشنائی ماهتاب مرا در فریب افکند و نیز صدای تكبيرى بلندشد وشك نیاوردم که اذان صبح است مأمون گفت بنشین و آن مرد بنشست.

مامون گفت هر يك از ما طبخی نموده ایم و دیگی بر نهاده ایم و در اینجا که

ص: 332

مینگری حاضر است هر یکی دیگ خود را نزد تو میآوریم باید از آن بخوری و از فضیلت و خوبی طبخ آن بازگوئی آن مرد گفت بیاورید تاچه دارید پس آن دیگهارا بر طبقی بزرگ بر نهادند و بدون اینکه امتیازی از هم گذارند نزد او فرو نهادند لیکن برای هر يك علامتی بود که خود میدانستند .

آن مرد از نخست باندیگی که مأمون طبخ کرده بود دست برد و گفت زه بمعنی خوب و خوش و سه لقمه از آن بخورد و گفت اما اين يك چنان خوب و خوش مطبوخ شده است که گوئی مسکه و کره است و مینماید که صاحب آن مردی حکیم و نظیف و ظریف و ملیح بوده است .

بعد از آن مطبوخ معتصم را بخورد و گفت سوگند باخدای گویا طباخ این مطبوخ و آن مطبوخ از يك دست بیرون آمده است و از روی حکمت و دانش پخته شده است بعد از آن دست در ديك عمر رومی برد و گفت سوگند با خدای این دینگ طباخ بن طباخ و آشپز پسر آشپز است و بخوبی پخته است ، بعد از آن دست در طبخ یحیی بن اکثم برد و روی برتافت و گفت شه یعنی ناخوش و نا خوب سوگند با خداى طباخ اين ديك بجاي پیاز پلیدی در آن قرار داده است حاضران را این سخن بخنده در آورد و خنده ایشان را در ر بود و آن مرد بنشست و برای ایشان از هر در افسانه براند و بمطایبت ومزاح و طرزی مطبوع سخن نمود و جملگی با او بخوشی و خوشوقتی بگذرانیدند.

و چون درخش با مداد نمودار شد مأمون گفت آنچه از ما نگران شدی باید بدیگر جای گفته نشود و مأمون بدانست که آن مرد ایشان را میداند کیستند و چهار هزار دینار سرخ بدو بداد و هم فرمان داد تا صاحبان دیگها نیز هریکی مقداری را که معین کرده بودند بدو بدادند و با او گفت بپرهیز که از این پس در چنین ساعت دفعه دیگر بیرون آئی و از سرای بدیگر جای شوی گفت «لا اعدمكم الله الطبيخ ولا عدمنى الخروج» خداوند همیشه ترا موفق بطباخی و مرا مستعد به بیرون شدن بگرداند پس از تجارت و صنعت وی بپرسیدند و منزلش را بشناختند و او را در خدمات مأمون و خدمات سایر و زمرة خودشان مقرر داشتند .

ص: 333

و دیگر در اعلام الباس مسطور است که خادم مامون گفت مرا مأمون شب هنگام بخواست و این وقت يك ثلث از شب بگذشته بود و گفت فلان وفلان را که نامبرد با خود همراه بير نام يكى علي بن محمد و آن دیگر دینار خادم بود و در کمال سرعت در آنچه امر میکنم توجه کن چه در خدمت من معروض افتاده است که مردی پیر شبها در خرابه های خانه های برمکیان میرود و شعری میخواند و از ایشان نام میبرد و از اوصاف ایشان بسیاری بر زبان میراند و برایشان ندبه و گریه فراوان مینماید و از آن پس باز میگردد و هم اکنون تو و این چند نفر بدانجا شوید و در پس دیوارها پنهان گردید و چون آن شیخ بیامد و ندبه وزاری کرد و شعرها بخواند او را گرفته نزد من بیاورید و ازین پیش باین داستان در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام وذيل حكايات برامکه اشارت کرده ایم و در اینجا بهمین اشارت قناعت رفت.

و دیگر درباره کتب نوشته اند که روایت کرده اند که هیچ خلیفه در جمیع علوم از مامون اعلم نبوده است، و در هفته دوروز برای مجالست و مناظرت با علمای عصر و دانایان جهان مینشست و از طبقات فقهاء ومتكلمين در حضور او بر مقدار اقدار و مراتب خود می نشستند و در آنحال که روزی مأمون با آن جماعت جلوس کرده بود ناگاه مردی غریب بیامد که جامه های سفید کهنه بر تن داشت و در آخر مردمان و عقب جماعت فقها در مکانی مجهول جای گرفت و چون آن جماعت در کلام بدایت کردند و در معضلات مسائل شروع نمودند و عادت ایشان بر این بود که هر مسئله را که در آن سخن میکردند بهريك از اهل مجلس باز مینمودند و هر يك برزیادتی لطیف تر یا نکته ای غریب سخن میآورد و از وی بدیگری میبردند و کلمات او را می شنودند .

پس آن مسئله دوران نمود تا بآن مرد غریب رسید و او جوابی نیکو بداد که از تمام جوابهای فقها نیکتر و پسندیده تر بود و مامون کلام او را بستود و نيکو شمرد و فرمان کرد تا او را از آنجا که بنشسته بود بلند کرده بجائی بلندتر بنشاندند و چون مسئله دوم طرح شد و هر یکی بیانی بنمود جوایی بداد که از جواب اول و کلام اول نیکوتر بود ومامون بفرمود تا نزديك بمسند او بنشست و چون مجلس مناظرت بانجام رسید خوان

ص: 334

طعام بیاوردند و دستها بشستند و بجمله بخوردند و فقیهان از جای برخاستند و برفتند و مامون آن مرد را نزد خود بداشت و با خود نزديك ساخت و ملاطفت فرمود و او را باحسان و انعام نوید داد .

و از آن پس مهیای مجلس شراب شدند و ندهای نمکین ومجالسين شيرين حاضر ساختند و پیمانه شراب ارغوانی بدست ساقیان ملاح کردش گرفت و چون بآن مرد نوبت رسید از جای برجست و بایستاد و گفت اگر امیر المؤمنين با من اجازت بخشد بيك كلمه تکلم مینمایم مأمون گفت هر چه میخواهی بفرمای.

گفت در پیشگاه عالى ورأى سامى زاده الله علواً مشهود گشت که من بنده امروز در این مجلس شریف از مجاهیل مردمان و پست ترین جالسان بودم و اینکه امیر المؤمنین با من نظر عنایت گشود و بخویشتن بمقامی نزديك نشستن فرمود همه برای این بود که گوهر عقل و علم مرا که اندکی بیش نیست بیازمود و این رهی بواسطه همین مطلاع عالمیان متاع خود را در بازار درآورد و بفضل او بعزتی بعد از ذلت و کثرتی بعد از قلت کامکار شد .

هرگز این نخواهد بود که امیرالمؤمنین بر این قدر بسیر عقل و خردی که در پیشگاه او اسباب عزت من شده یا اندك فضلی که مرا حاصل گردیده است تفضل نکند و زوالش را خواستار آید زیرا که چون بندهای شراب بنوشد عقل از وی دور گردد و بدست دیو جهل مزدور شود و حلیه ادب و فرهنگ از وی مسلوب آید و بناچار بهمان درجه و منزلت حقیری که او را بود کماکان بازگردد و در دیدار جهانيان كوچك و مجهول القدر نماید از رأی عالی و پیشنهاد خاطر سامی امید میرود که امیرالمؤمنين بفضل و کرم و سیادت و بزرگی و حسن شیمت و یمن رویتی که اوراست این بنده حقیر را از این حلیه گوهرین برهنه نخواهد.

چون مأمون این کلمات را از وی بشنید زبان بمدح و شکر او برگشود او را در مرتبه عالی وی بنشاند و بتوقیر و تکریم او توجه فرمود و فرمان کرد تا صد هزار درهم بدو بدادند و اسبی شاهوار در رکابش در آوردند و اندامش را به ثياب فاخره مزین

ص: 335

ساختند و در هر مجلسی که مشحون بعلماء و فقهاء منعقد میشد مأمون او را از تمامت فقهاء بخود نزديك تر جای میداد چندانکه از جمله ایشان درجه و مقامش رفیعتر و منبع تر گردید .

راقم حروف گوید: از اینجا معلوم میشود که متابعت اوامر و نواهی وانیان معروف و ترك منكر و مناهی و بگوهر عقل و علم آراسته شدن تا چه مقدار سودها میرساند و چگونه ذلیل را جلیل میگرداند یا تا چه مقدار عزیز را خفیف و بلند را پست میگرداند .

در تاریخ طبری مسطور است که ابو موسی هارون بن محمد بن اسماعيل بن موسى الهادی گفت که علی بن صالح باوی حدیث نمود که روزی مأمون با من فرمود که برای مصاحبت با من مردی از اهل شام را طلب کن که دارای ادب باشد و با من مجالست و محادثت نماید من در طلب چنین کسی بر آمدم و پژوهش نمودم تا بیافتم و او را بخواندم و از نخست با او گفتم دانسته باش ترا بحضور امیر المؤمنين تشرف میدهم اما بپرهیز که در حضورش از چیزی پرسش کنی تا گاهی که وی بدایت بسخن نماید زیرا که من شیمت شما را که مردم شام هستید و مسئلت شمارا از مردمان دانسته ام گفت از هر چه بفرمائی تجاوز نکنم .

آنگاه بخدمت مأمون در آمدم و گفتم یا امیرالمؤمنين بموجب فرمان مطاع مردی را که خواسته بودی حاضر ساختم مأمون گفت او را اندر آور چونش بحضور خلافت گنجور در آوردم بادب سلام براند و مأمون در اینحال بشرب شراب مشغله داشت پس او را نزديك بخواند و گفت من ترا برای مجالست و محادثت خود خواسته ام شامی فوراً ديك طمع و دیگدان حرص و طلبش بجوش و کلمات علی بن صالحش فراموش آمد و گفت یا امیرالمومنین اگر جلیس و همنشین کسی جامه و پوشش او پست تر از جلیس وی باشد حالت غضاضت و شکسته حالی برای او پدید میگردد مأمون فرمود تا خلعتی بدو بپوشانیدند .

علی بن صالح میگوید از این کار و گفتار او يك نوع حالتی در من روی نمود که

ص: 336

خدای داند چه بود پس آن شامی برفت و خلعت بر تن بیاراست و باز آمد و در مجلس خود قرار گرفت و گفت یا امیرالمومنين همانا دل من بكار عیالم تعلق پیدا کرده است ازین روی از محادثه من سودمند نمیشوی مأمون فرمود پنجاه هزار درهم بمنزلش حمل کردند بعد از آن گفت یا امیرالمومنین سوم هم هست گفت چیست گفت چیست گفت قد دعوت بشیی يحول بين المرء و عقله کنایت از اینکه این مقدار عطائی که فرمودی چندان فزونی داشت که عقل را از سر بیرون میکرد و آدمی را در بحر تحیر میافکند پس اگر از من حالی بیرون از شر طادب بروز نموده است معفو ،بدار، مأمون گفت چنین است صالح میگوید این عنوان سومین آن حال اندوه و اندیشه و شرمساری را از من مفارقت داد .

و نیز در تاریخ طبری مسطور است که محمد بن هیثم بن عدی گفت ابراهیم بن عیسی بن بريهة بن منصور گفت چون مأمون خواست بدمشق راه بر سپارد برای سفر اودوروز فکر کردم و کلامی مناسب مرتب ساختم و در روز سوم نیز چندی بمتمم آن پرداختم و حاضر نمودم و چون در حضورش بایستادم گفتم .

اطال الله بقاء امیر المومنين فى ادوم العز وامنع الكرامة وجعلني من كل سوء فداء ان من امسى و اصبح يتعرف من نعمت الله له الحمد كثيراً عليه برأى اميرالمومنين ایده الله فيه و حس تامینه له حقيق بان يستديم هذه النعمة و يلتمس الزيادة فيها بشكر الله و شكر امير المومنين مد الله في عمره عليها.

و قداحب ان يعلم أمير المومنين ايده الله انى لا ارغب بنفسى عن خدمته أيده الله من الخفض و الدعة اذ كان هو ايده الله يتجشم خشونة السفر و نصب الظعن و اولى الناس بمواساته فى ذلك و بذل نفسه فيه انا لما عرفنى الله من رايه و جعل عندى من طاعته ومعرفته ما اوجب الله من حقه فان رای امیر المومنين اكرمه الله ان يكرمنى بلزوم خدمته والكينونة معه فعل »

بعد از دعای بدوام عمر و قوام عمر و قوام امر و نظام عز و نعمت مأمون و کمال

ص: 337

رغبت بملازمت حضرت خلافت آیت التزام رکاب میمون مأمون را مسئلت مینماید و میگوید چون مأمون این کلمات را بشنید بدون تامل و ترویه بدایت بسخن کرد و گفت « یحزم اميرالمومنين في ذلك على شيء وان استصحب احداً من اهل بيتك بدأ بك و انت المقدم فى ذلك ولاسيما اذا نزلت نفسك بحيث انزلك أمير المؤمنين من نفسه و ان ترك ذلك فمن غير قلى لمكانك ولكن بالحاجة اليك».

در این سفر که امیرالمؤمنین را پیشنهاد شده است عزیمت برامری مخصوص دارد اگر صلاح در آن باشد که از اهل بیت و خاندان خود یکتن را بملازمت رکاب اختصاص دهد بدایت بتونماید و تورا در این ملازمت بردیگر اقارب تقدم ميدهم خصوصاً چون خویشتن را نسبت بامیر المومنین چنان فرود آورده و در مراسم اتفاق و مواحدت بجائی رسیده که امیرالمؤمنین نیز با تو بهمان حالت که تو با اوئی میباشد یعنی بمنزله شخصی واحد شده ایم و اگر بر حسب مصالح مملکتی و تکلیف حالیه این سفر کسی را از خویشاوندانش با خود همسفر نگرداند به هیچ وجه از روی بی عنایتی وكین و کدورت وثقل و سنگینی تو نخواهد بود بلکه بواسطه این است که بتوقف تو و فوایدیکه در این توقف مندرج است بتو نیازمند است ابراهیم میگوید سوگند با خدای ابتدائی که مأمون در این کلام نمود و مرتجلا بیان نمود از ترویه و تفکر من در دوروزونیم اکثر و أرفع است .

در تاریخ نگارستان مسطور است که چون هارون الرشيد را مرض موت دو رسید خزاین و اموالی که همراه داشت بفضل بن ربیع وصیت کرد که جمله را بمأمون که در آن زمان در مرو بود تسلیم دارد و در این هنگام چنانکه در کتاب حضرت رضا علیه السلام رقم کردیم وزارت هارون را داشت اما چون رشید از جهان روی برکاشت فضل بر خلاف وصیت عمل کرده آن اموال کثیره را برای محمد امین ببغداد فرستاد بقیه داستان در جای خود رقم شد.

ص: 338

بیان پاره حکایات مأمون با پاره زنها و جوارى مختلفة الالوان و الاحوال

در اعلام الناس و بعضی کتب دیگر از ابوعبدالله نمیری مسطور است که میگفت روزی با مأمون بودم و در این وقت در کوفه بود و از پی صید بر نشست و گروهی از از لشکر ملتزم رکاب داشت در آنحال که بهر سوی بگردش اندر بود ناگاه شکاری از دور نمودارشد و مامون اسب بتاخت و از پیش روی لشکر شتاب نمود و بر آبی از دریای فرات برآمد و در این اثنا کنیز کی ماهر وی پدیدار شد که آب فراتش از فرات دهان زلالی و خورشید فروغ آیاتش از درخش چهره تمثالی با قامتی چون سرو دلارا و هر دو پستان چون دو گوی عاج برجسته گوئی ماه شب چهارده بر آسمان صاف بتافته و بدست اندرش مشکی بود که از آن نهر پر کرده بود و بر دوش نازنین برآورده و از کنار نهر بیالا صعود میداد، در این حال بند مشک باز شد و آن ماهروی عربی زاده صیحه لطیف بر کشید و با بیانی شیرین تر از شهد ناب گفت « يا ابت أدرك فانها قد غلبني فوها لاطاقة لى بفيها » ای پدر در یاب در مشك را که باز شده و بر من چیره گردیده و مرا بیستن آن دست نیست .

چون مامون این کلام را از آن بدر نام بشنید از فصاحت او در عجب شد و آن دختر حور پيكر مشك را از دست بیفکند مأمون دروی سرگشته شد و گفت ای جاریه تو از کدام صنف عرب هستی گفت از قبیله بنی کلاب هستم مامون بظرافت گفت چه چیزت بر آن داشت که از کلاب باشی؟ آن نازنین گفت «والله لست من الكلاب وانما انا من قوم كرام غير النام يقرون الضيف ويضربون بالسیف» سوگند با خدای از جمله کلاب و سگها نیستم بلکه از قوم و قبیله کرام هستم که میهمان پذیر هستند و با شمشیر بران در صف مردان می تازند .

آنگاه با مأمون گفت ای جوان تو از کدام مردم باشی ، مأمون گفت آیا در میان شما علم انساب هست گفت آری مأمون گفت من از قبیله مضر الحمراء باشم ماه چهر گفت از کدام مضر مأمون گفت از آن طایفه که نسب ایشان از همه کریمتر وحسب ایشان از

ص: 339

همه عظیم تر و مادر ایشان از همه بهتر و پدرشان از همه نیکوتر و سایر طوایف از این قبیله در وحشت و بیم و دهشت و خوف هستند آندختر گفت گمان میبرم که تو از قبیلهٔ کنانه باشی مأمون گفت از کنانه ام دختر مهر منظر گفت از کدام قبایل کنانه هستی گفت از آن جماعت که از حیثیت مولد از همه کریمتر و محتدش از همه شریفتر و دست او در مکارم و مكرمات از همه طویل تر و طوایف کنانه از ایشان بترس و هیبت اندرند .

ماهروی گفت سوگند باخدای تو از بنی هاشم هستی مامون گفت از بنی هاشم هستم دختر گفت از کدام بنی هاشم گفت از قبیله که از سایر قبایل منزلتش رفيعتر و از حیثیت قبیله از همه شریفتر و همه از وی در ترس و هراس باشد ، میگوید مامون سخن را بدینجا وسانید دختر خورشید دیدار زمین ادب ببوسید و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و خليفة رسول رب العالمین میگوید مأمون از فطانت آن سروقد ماه پیکر شگفتی اندر شد و سخت در طرب آمد و بعد از آن گفت این دختر را با خود تزویج مینمایم چه بزرگترین غنیمت است پس بایستاد تالشکر بد و پیوسته شدند ، اینوقت مأمون از اسب پیاده شد و در طلب پدرش بفرستاد و آندختر را از وی خطبه کرد و تزویج فرمود و با آن ماه غلام گلندام بازگشت.

نوشته اند عباس بن مامون از بطن آندختر بوجود آمد اما در تاریخ الاول اسحقی مینویسد چون مامون آنکلام فصیح را از آن جاریه در آن صغر سن و خوردسالی بشنید در عجب شد و گفت از عربیت چیزی میدانی ، گفت آیا من از عرب نیستم؟ مأمون گفت از کدام طبقات عرب باشی گفت از یمن گفت از کدام طوایف یمن ؟ گفت از قضاعه ، گفت از کدام مردم قضاعه، گفت از کلب مأمون بمزاح گفت فانك من كلاب پس از سگها باشى قالت لا ولكن فريقاً یدعی کلباً از گروهی هستم که آنها را کلب میخوانند ، نه اینکه از شمار سگها باشم بعد از آن گفت امامن همانا از حسب من ونسب من پرسش كردى و من برای تو روشن ساختم، اما تو از کدام مردمی.

مامون گفت از طبقه هستم که مردم یمن همه دشمن ایشان هستند گفت پس باید از قبیله مضر باشی ، بازگوی از کدام قبایل مضر هستی ، گفت از آن طبقه که مبغوض

ص: 340

تمام مضر هستند گفت پس از قریش باشی بازگوی از کدام طوایف قریش هستی مامون گفت از آن طایفه که تمام قریش دشمن ایشان هستند ماهرخ سیمین غبغب گفت پس تواز جماعت بنی هاشمی از کدام مردم بنی هاشمی؟ مامون گفت از آن طایفه که بنی هاشم حسد بروی میبرند گفت به پروردگار تو مامون هستی پس از آن سرو جهان آشوب از جای برجست و بایستاد و این شعر را قرائت کرد.

مأمون يا ذالمنن الشريفه *** و صاحب المرتبة المنيفه

و قائد العساكر الكثيفه *** هل لك في ارجوزة لطيفه

أطرف من من فقه ابي حنيفه *** لا و الذي انت له خليفه

ما ظلمت في حينا ضعيفه *** عاملتنا بمؤن خفيفه

اللص و التاجر في قطيفه *** و الذئب و النعجة في سقيفه

در این اشعار از مراتب جود و لطف وشوكت لشكر و بسطت کشور و عدل و نظم و ابهت و هیبت و حشمت مامون باز نمود و من سخت در عجب شدم که آن كودك بدانگونه حسن وبديهة بكار برد و با او گفت كدام يك بيشتر دوست میداری یکصد هزار درهم را بوعده آجل یاده هزار درهم را بوعده عاجل گفت آن صدهزار را بیشتر دوست میدارم «لانك الملى لها الوفى بها» چه تو را خزاین مملو است و بآنچه وعده کنی وفا مینمائی پس صدهزار درهم بگرفت و برفت .

در جلدسوم عقد الفرید مسطور است که روزی یکی از کنیزکان خاص مامون سیبی که خبر از رنگ و بوی وی میداد برای مامون بهدیه فرستاد و بدو نوشت : «انی یا امیر المؤمنين لما رأيت تنافس الرعية فى الهدايا اليك وتواتر الطافهم عليك فكرت في هدية تخف مؤنتها و تهون كلفتها و يعظم خطرها ويجل موقعها فلم أجد ما يجتمع فيه هذا النعت و يكمل فيه هذا الوصف الا التفاح فاهديت اليك منها واحدة في العدد كثيرة في التقرب .

واحببت يا امير المؤمنين ان اعرب لك عن فضلها واكشف لك عن محاسنها واشرح لك لطيف معانيها وماقالت الاطباء فيها وتفنن الشعراء في اوصافها حتى ترمقها بعين الجلالة و

ص: 341

تلحظها بمقلة الصيانة فقد قال ابوك الرشيد رضى الله عنه احسن الفاكهة التفاح اجتمع فيه الصفرة الدرية والحمرة الخمريه والشقرة الذهبيه وبياض الفضة و لون التبريلد بها الحواس : العين ببهجتها والانف بريحها والفم بطعمها.

وقال ارسطاطاليس الفيلسوف عند حضوره الوفات واجتمع اليه تلاميذه: التمسوا لى تفاحة أعتصم بريحها واقضى وطرى من النظر اليها.

و قال ابراهیم بن هانی ماوردت على المريض المبتلى ولا سكنت حرارة الشكلي ولاردت شهوة الحبلى ولا جمعت فكرة الحيران ولا سكنت حنقة الغضبان ولا تحثت الفتيان في بيوت القيان بمثل التفاح والتفاحة يا أمير المؤمنين ان حملتها لم تؤذك و ان رميت بها لم تؤلمك ، وقدا جتمع فيها الوان قوس قزح من الخضرة والحمرة والصفرة و قال فيها الشاعر :

ای امیرالمؤمنین چون نگران شدم که رعایای مملکت باكمال رغبت تقديم هدایا بدرگاه والا مینمایند و متواتراً بآن پیشگاه منبع الطاف بدیع میپردازند بآن اندیشه بر آمدم تا چگونه هدیه پیشکش آستان نمایم که خفيف المؤنه و سهل الكلفة باشد و خطرش عظيم وموقعش جلیل نماید، این اوصاف و نعوت را در هیچ چیز بالتمام نیافتم مگر در سيب لاجرم يك دانه سیب بآ نحضرت فرستادم که بر حسب شمار یکی است و از حیثیت تقرب كثير است یعنی همه وقت برحسب رنگ و بوی و مزه و نظافت مانند نازنین بدست گیرند و بارنگ و بویش تازمو مانوس کردندای امیرالمؤمنین بسی دوست دارم که از فضل آن معروض دارم و از محاسن آن شرح دهم و از معانی لطیفه اش و آنچه اطباء در صفتش یادکرده اند و شعراء از اوصافش در اشعار خود بنظم آورده اند معلوم دارم تا ازین پس بعین جلالت در آن نگران شوی و بتوجه مخصوص یاد فرمائی . پدرت رشید که خدای از وی خوشنود باد همیشه میفرمود نیکوترین میوها سیب است که زردی دریه و حمرت خمریه و سرخ و سفیدی و شقرت ذهبیه و سفیدی سیم و رنگ طلارا جامع است و چشم از بهجت آن و مغز از بوی آن و دهان از طعم آن لذت میبرند حکیم بزرگوار و یگانه دانشمند روزگار ارسطاطالیس در آن هنگام که هنگامش

ص: 342

بپایان و سفر آنجهانیش پیش آمد با شاگردان خودش که بر بالینش انجمن داشتند فرمود سبیبی از بهر من بخواهید که بنیه و حواس خود را بآن مصرن و از نظاره بآن حاجت خود را برآورده دارم.

و ابراهیم هانی که ثانی نداشت میگفت برای مریض که بامراض سخت دچار و زنی را که بمصیبت فرزند گرامی گرفتار باشد یا میل و شهوت زن بارور را بشوهر باز گرداند و تفکر وقوه فکریه را جمع آوردیا اندوه و گرفتگی خشم را ساکن نماید یافتیان را در پیوست ناز نینان بجنبش و هیجان افکند مانند سیب نیست ای امیرالمؤمنین اگر سیب را بدست گیری ملال نگیری و اگر از دست دوستی شفیق یا معشوقی ممشوق برتو انداخته آید آزارت نمیرساند و بعلاوه الوان قوس و قزح را از سبزی و سرخی وزردي جامع است و شاعر در صفت آن انشاد کرده است:

حمرة التفاح مع خضرته *** اقرب الاشياء من قوس قزح

فعلى التفاح فاشرب قهوة *** واسقنيها بنشاط و فرح

ثم غنيني لكي تطربني *** طرفك الفتان قلبي قد جرح

فاذا وصلت اليك امير المؤمنين فتناولها بيمينك واصرف اليها بغيتك وتامل حسنها بطرفك ولا تخدشها بظفرك ولا تبعدها عن عينك ولا تبذلها الخدمك فاذا طال لبنها عندك ومقامها بين يديك وخفت ان يرميها الدهر بسهمه ويقصدها بصر فد فتذهب بهجتها ويختل نضرتها فكلها هنيئاً مريئاً غير داء مخامر والسلام عليك يا امير المؤمنين ورحمة الله و بركاته .

سرخی سیب و خضرت تفاح از هر چیزی بقوس قزح و کمان رحمان نزدیکتر است باده سرخ رنگ را با سیب سرخ روی بیاشام و مرا نیز با حال نشاط و شادمانی و ساز و نوای خسروانی سقایت و دل مرا از تیر مژگان کمان ابروان زخمین ساخته بطرب اندر آر و چون ای امیرالمؤمنین این سیب بتو پیوست بدست راست برگير و مطلوب و مقصودت را بأن مصروف بدار و با نظر عطوفت در حسن ونکوئی آن بنگر و با ناخن خودت خدشه وزخمه بآن مرسان هرگز از پیش چشمت دور مساز و خوارمدار و بخدمتگار مسپار

ص: 343

و چون مدتش در خدمت بطول افتاد و مقامش در حضورت بسیار گشت و از آن بترسیدی که روزگار غدار به تیر باران حوادتش در سپارد و گردش لیل ونهار بقصد ذهاب رونق و بهجت وصفا برآید پس بگوارائی و تن آسائی و نعمت مأکول دار و سلام خداو رحمت وبركاتش برتو موفور باد .

راقم حروف گوید: اغلب این مدایحی که به نثر و نظم اندراج یافته خبر از خود محبوبه میدهد و اشارت بچهر سرخ و سفید و ذقن سیمگون خود او دارد و شاید حامله هم بوده است و خواسته است باز نماید که در آنحال نیز متعطش بآب حیوان است و نیز دستور العمل داده است که خلیفه زمان باید با او برچه معاملت مصاحبت باشد و زمان کامرانی با آن یارجانی غنیمت و با قیمت بداند و او را تحریص مینماید

فرصت زكف مده که دوامی نمیکند *** این می درون شیشه و این گل فراز شاخ

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی مأمون بر یکی از جواری خود که روئی چون بت فرخاری وموئي چون مشك تاتاری داشت بخشم آمد اما در باطن سخت او را دوست میداشت و از وی اعراض کرد ماهروی نیز از وی روی بر تافت اما مأمون راشوق دیدار چنان از جای برآورد که تنی را بدو فرستاده بازگشت او را خواستار شد فرستاده مأمون از حضور سرو آزاده دیر مراجعت کرد و چون بازگشت مأمون این شعر را قرائت مینمود.

بعثت کمرتاد ففزت بنظرة *** واغفلتنى حتى اسأت بك الظنا

وناجيت من اهوى و كنت مبعدا *** فياليت شعرى عن دنوك ما اغنى

و ازهت طرفاً في محاسن وجهها *** ومتعت باستظراف نغمتها اذنا

ارى اثراً منها بعينك لم يكن *** لقد سرقت عيناك من وجهها حسنا

و چون مأمون ازین ابیات عشق آمیز مهرانگیز و سوز دل بریان و نهایت حسن و جمال معشوقه بر زبان آورد خویشتن باکمال میل بدوشد تا خاطر مبارکش را بدست آورده خوشنود سازد، پس برفت و بر ، پس برفت و بر آنماه رخ سلام بفرستاد و جوابی نشنید و با ماهروی هر گونه سخن که باید براند جوابی نیافت پس بخواندن این شعر پرداخت :

ص: 344

تكلم ليس يوجعك الكلام *** فلا يؤذى محاسنك السلام

انا المأمون والملك الهمام *** و لكنى بحبك مستهام

يحق عليك ان لا تقتليني *** فيبقى الناس ليس له امام

اگر از دولب نازنین سخن شیرین گوئی پیکر ناز پرور را در دوالمی نرسد و اگر پاسخ سلام را بسلامی بازدهی محاسن دیدار ماه شعارت را آزاری نمودار نگردد همانا من خليفه روی زمین مأمون بن هارون هستم که با این عظمت مقام واله و مستهام و سرگشته شده ام و اگر مرادر هجر دیدار و عشق خود بکشی مردمان بدون پیشو او امام خواهند شد.

در تاریخ اخبار الاول مسطور است که ابو خلیفه فضل گوید از پاره جاریه فروشان شنیدم که میگفت جاریه را بحضور مأمون در آوردم که بفصاحت و بلاغت و ظرافت ممتاز و شعر گوی و شطرنج باز بود و بهایش را بدوهزار دینار معروض داشتم مأمون گفت اگر این جاریه این بیت را که میگویم از روی طبع خود جواب آورد بآ نمقدار بلکه افزون میخرم و این شعر بخواند :

ماذا تقولين فيمن شقه ارق *** من اجل حبك حتى صار حيرانا

کسیکه از شدت مهر و محبت تو خواب و آرام از وی مهجور گردیده و در حق حیران گشته چگوئی؟ گفت :

اذا وجدنا محبا قد اضر به *** داء الصبابة أوليناه احسانا

هر وقت چنین محبی صادق دیدیم که دچار درد عشق گردیده و رنج شوق اورا گرفتار آزار ساخته است آتش اندرونش را بشربت وصال خاموش سازیم مأمون را این پاسخ خوش افتاد و آن گوهر بدیع را بخرید و از وصال او کامیاب شد . در تاریخ الخلفاء مسطور است که ابو خلیفه فضل بن جناب این حکایت کرده است .

شیخ بهائی علیه الرحمه در مخلاة میفرماید وقتی مأمون جاریه را خواستار وزلال وصالش را بی قرارشد، در این اثنا اعوجاجی در هر دو پایش بدید، یعنی هر دو قدمش را کجی بود گفت این سرو بوستان راستی حاجت هر خواستار و آفت هر خواهنده است دریغ که این ماه کلف و منبع را اعوجاجی در دو پای است جاریه با بیانی فصیح و چهره ملیح

ص: 345

گفت ای امیر المؤمنين « انهما ورائك ولن يضرك » اين دو پای هنگامی که اراده کامرانی و مباشرت فرمائی از آنسوی روی تو است و زیانی برای انجام لذت رانی تو نمیرساند مأمون را این کلام و کنایت لطافت آفت پسندیده شد و او را بخرید .

در کتاب اعلام الناس از حمد بن عبدالله تمیمی مروی است که احمد بن تدحریری او را حکایت نمود که حمنه دختر عبدالرحمن هاشمی را که جمالی بکمال و دیداری بيهمال بود چندانش بضاعت و اموال بود که هیچ دیوانی گنجایش و هیچ کاتبی فرسایش آنرا نتوانست نمود و از تمامت زنهای بنی هاشم در فصاحت لسان و ملاحت بیان و زیبائی روی و موی و بداعت سخن و طراوت کلام و ظرافت شعر برتری داشت و یکی روز بخدمت مأمون درآمد و مأمون سراً وقلباً او را بسیار دوست میداشت و خاطرش بدو میگرائید.

و در این هنگام مامون در ایوانی که از بهر خود آراسته و سر از کیوان برافراخته و هیچکس از خلفای گذشته مانندش مرتب نساخته و در بنیان آن تا نق بر تعمق بسیار بکار برده و هرگونه حیوانی را که خدای تعالی در دریا و صحرا بیافریده صورتش را از زر ناب وسیم مذاب در آنجا ممثل فرموده و بساطی از دیبای زرد در آنجا فرش ساخته و از دیبا و حریرهای چینی پرده بیاویخته جلوس کرده بود و چهارصد تن خدمتکار و وصیف ظریف که همه قراطق حریر بر تن داشتند (قرطق معرب کرته است که پیراهن دامن کوتاه است) و جامه هاي گوناگون که بجمله بزیورها و آسترهای پوست خز سمور و سنجاب و غیره آراسته بود براندام برآورده و این ماهرویان نارپستان پیاله لب سروقد سیم اندام بجمله بيك اندازه و يك قامت بودند چنانكه هيچيك را بر آن دیگر فزونی نبودگوئی همه بيك قد و قامت آفریده شده اند و این جواری تاتاری و گلرخان فرخاری دویست تن از طرف راست و دویست تن از جانب چپ او ایستاده بودند .

مأمون روی با حمنه کرد و گفت ای حمنه آیا پدرت عبدالرحمن یا شوهرت یا هيچيك از خلفا را چنین فرشی و ایوانی بوده است و اینگونه کنیزکان ماه دیدار که قوت پندار را از مغز واندیشه را از خاطر میزدایند یا این چند زینت و زیور در منظر داشته اند حمته عرض کرد ای امیرالمؤمنین خداوند سبحان ترا باین ایوان و این نعمت بیکران

ص: 346

برخوردار و این جمله را بوجود تو آبادان و کامکار بفرماید همانا یزدان کریمت ملکی عظیم عطا فرمود تا بآن شایستگی جوئی و شرفی بزرگ بخشیده است پس اگر دوست میداری که خادمه توحمنه ترابنشاند در مجلسی که هیچوقت در چنان مجلسی جلوس نفرموده باشی و شکاری بشکارت در آود که هرگزت چنین شکار نمودار نگردیده باشد و چنان بادۀ خوشگوارت بکام در آورد که هرگزت این گونه کامکاری پدیدار نگشته باشد و در این حال یحیی بن اکثم در حضور مامون بود .

مأمون گفت ای حمنه مسئول ترا با جابت پذیرفتارم ، لکن این مجلس و این میزبانی جز با حضور يحيى بن اكثم بر من گوارا نگردد چه هیچ مجلسی برای من جز با حضور او خوب و خوش نمیگردد ، حمنه عرض کرد ای امیرالمؤمنین چنین است که میفرمائی آنگاه دست در جیب خود برده و قوطی از طلای سرخ بیرون آورده که از مشك اذفر آكنده بود و آنرا به یحیی افکند و گفت اى يحيى « ان الاجير لا يعمل حتى يستوفي اجرته و ای هذه اجرتك منى فكن مستحثاً لى امير المؤمنين غداً عند الزوال الى منزل خادمته» هر کسی اجیر کسی شد تا مزد خود را بالتمام نگیرد خدمت خود را با نجام نمیرساند و این مخزن مشك را در اجرت تو میدهم تا فردا هنگام زوال شمس امير المؤمنين را بمنزل من که خادمه او هستم انگیزش دهی، یحیی گفت حباً وكرامة .

و از آن پس حمنه از حضور مأمون بیرون شد و آنچه در ضیافت مأمون و پذیرائی او و همراهانش لازم دانست مهیا ساخت و چون بامداد دیگر پرده ظلام شب را چاک زد مأمون بسلام بنشست و نا زوال شمس با حضور حاضران بگذرانید و چون نوبت زوال رسید و آفتاب دروسط النهار فروغ بخشید یحیی بن اکثم گفت یا امیرالمؤمنین آن حاجتی را که روز گذشته به عرض پیشگاه رسانید نوبت اجابت است مأمون بفطانت بدانست و از جای برخاست و جامه سوداگران بر تن بیار است یحیی نیز همان گونه لباس را متلبس گشت و دو حمار مصری با پوشش آن حاضر کردند و مأمون و یحیی سوار شدند تا بدر سرای حمنه رسیدند و در راسبك بكوبيدند حمنه بشنید و بدانست و شتابان بتاخت و در برگشود و زمین ببوسید و آن میهمان گرامی را در آورد و راه بنوشتند تا بخانه که در میان بوستانی

ص: 347

بود در آمدند و آن بیت برفراز چهارستون از سنگ سرخ منقوش حمل شده بود و در این حال در صدر آن خانه نظر بر چهار سطر نمودند که با گوهر غلطان و جواهر رخشان نقش کرده بودند و آن سطور این چهار شعر بود :

ما سرني ان فؤادي ولا *** ان لساني بالمدام حلا

و ان لى ملك بنى هاشم *** يحيى الى اولا اولا

إن لم أشاهدك ايا مالكي *** تأتى الى بيتى كذا مقبلا

یا سائلى روحى بلا علة *** انت المعاني و انا المبتلا

مأمون گفت ای یحیی تاكنون هيچيك از خلفا مالك چنين بيتي نبوده اند و چون بیتی بدیدند فرش آن خانه ارمنی محفور ومنقوش بلثالى وفوق ارمنی مطارح دیبای اخضر و گستردنیهای حریر سبز و آکنده از حواصل پر مرغ و در خود خانه مشک و عنبر و كافور وصندل وزعفران وند وعود مصفوف در اواني وظروف طلا و نقره بود و از آن بویهای خوش چنان دمیدن داشت که از شدت خوش بوئی هیچکس ندانست از چیست و از کجاست آنگاه هامون و یحیی را از آن خانه بچهار میدان در آورد که در همه اطراف آن انواع ریاحین و اقسام گلهای گوناگون که از روی گلگون و بوی عبیر آمیز گلرخان ماه دیدار خبر میداد بشکفته و پرده از رخ برکشیده بودند مامون و یحیی از کمال عجب و نهایت وجد وطرب گفتند «ان هذا الا سحر يؤثر» این بوستان دلارا و گلهای مجلس آرا را جز بر سحری کارگر نمیتوان حمل کرد و از دست کرد بشر بیرون است .آنگاه حمنه بفرمود تا خوان طعام در آورند پس خوانی که قوائم آن از يك پارچه جزع یمانی بود بیاوردند و در حضور ایشان بگذاشتند و الوان اطعمه غریبه در آن بر نهاده بود مأمون بخورد و گفت در تمام ایام زندگانی باین کامرانی طعامی نخورده بودم بعد از آن بفرمود تا آبدستان حاضر کردند و هر دو تن دست بشستند و چون ازین کار فراغت یافتند امر کرد تاقنانی و شیشهای شامی بلند مصفا و بلور که مملو از شراب ناب که سالهای بسیار بر آن بگذشته که در رقت و لطافت چون هوای صاف و در رنگ و نزاکت چون یاقوت مذاب و در طعم وحدت مانند زنجبیل و در صفا وبهجت چون الماس

ص: 348

شفشاف بود با قدحها و کوزهای بلور که در لطافت و ظرافت حدیث از مظروف مینمود در حضور مأمون بگذاشتند مأمون گفت قسم با خدای هرگز مانند این را ندیده ام.

و چون بشرب شراب پرداختند حمنه دو تن كنيزك خورشید دیدار ناهید کردار که پوششهای حریر و نسیج کوفی وزرتار برتن و مقانع و چادرهای رشیدیه بر روی آن برفراز سرکشیده و تاجهای زرین جواهر آگین برسر نهاده حرکت در تار و اوتار بدادند و با آوازی دلفریب و صوتی روح بخش در انواع اغانی و غرایب اصوات ومعانی دل از مأمون وروان از یحیی ببردند.

مأمون گفت ای یحیی این مکان حدیث از جنان جاویدان و دیدار حور و نغمه غلمان مینماید یحیی گفت ای امیرالمؤمنین سخن بصدق آوردی ، اما يك شرط دیگر برای ما باقی است گفت ای یحیی آنشر ط دیگر چیست گفت صید و شکار است مامون گفت براستی سخن آراستی و روی با حمنه کرد و گفت کار صید چگونه است حمنه گفت برای صید کردن بپای شوید.

پس مامون و یحیی برخاستند و برفتند تا بیاغستانی در آمدند و آن بوستان چندان مزین و آراسته بود که هرگز مانندش را بنظر در نیاورده بودند و انواع طیور از فاخته و قمری و هزار دستان و طاوس و جز آن در آن بپرواز اندر بودند و با هزار گونه آواز و نغمه بر فراز اشجار دلها میر بودند و نیز یکصد تن دوشیزه نارپستان که بر نار بستان شکست آورند با چهره های دلفریب و ذقنهای چون سیب و روی آراسته و موی پیراسته وقامت نوخواسته و رفتار شایسته و گفتار بایسته که نور از دیدار ایشان بر میتافت و حور از اطوار ایشان شرمنده و شرمسار و بکنج اندوه روی میگردانید هر یکی از دیگری زیباتر و فرخنده تر با ثیابی که ماه و آفتاب را خیره و کمربندهای زرین که نفس اماره را برخرد چیره میساخت چون چشمه مهر وفلقه قمر نمایشگر شدند ، حمنه بدیدار ایشان پیشی گرفت و گفت چون مامون و یحیی را بنگرند مانند آهوان تاتاریو غزالان کوهساری جستن و دویدن و شتافتن و خیزیدن گیرید و در میان اشجار و شکاف انهار

ص: 349

گریزان و شتابان آئید چون مامون و یحیی ببوستان در آمدند آن آهووشان ماه یکباره خود را بنمودند و دل بر بودند و غزال آسا در زیر اشجار و کنار انهار دویدن نمودند .

سرور مأمون از دیدار این حال دو چندان گشت و سخت در عجب و شغب گشت و با یحیی گفت اينك صید و شکار که هزاران دل را شکار مینماید پدیدار است یحیی گفت یا امیرالمؤمنین رأی آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی ، مأمون بظرافت گفت اگر مارا سگی شکاری بود این شکارها را صید مینه و دیم یحیی گفت یا امیر المؤمنين من سگ تو هستم پس مامون و یحیی از دنبال آن صیدهای روان شکار ماه دیدار بدویدند و از میان ایشان يك دخترکی را صید کردند .

حمنه با مأمون گفت ترا با جداد خودت سوگند میدهم که ازین جواری دست بداری و این سخن نه از آن است که در این جواری بر تو بخل مینمایم و تو خود معنی این کلام را دانستی چه حمنه بر مأمون غیرت می ورزید که جز بخودش میل کند و دل بدیگر دلبر بسپارد ، مأمون با یحیی گفت تو خوددانی با جواری چه تورا مجاز و بر تو حلال ساخته یحیی گفت اگر مرا کلبی بود از این دوشیزگان صید میکردم مأمون گفت من سگ تو هستم یحیی سخت بخندید و قلنسوه خود را بر زمین افکند و از دنبال آن غزالان ملاحت بنیان شتابان گشت و پنج تن را بگرفت ، حمنه گفت ای يحيي اين پنج گوهر ناسود سود تو باد و مرا بر تو رشك وغيرتى نيست لكن برمامون رشك ميبرم چه بدو نیازمندم .

یحیی گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای میبینم عشق و هوای حمنه را که در پرده چشم وي غالب شده است و این نعمت که در آن اندریم جز به تزویج نمودن تو اورا اتمام نمی جوید اگر رأی تو تصویب نماید چنین میکنی مأمون گفت از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بری باشم و از جدم عباس بیگانه باشم اگر ازین بوستان بیرون شوم و حمنه را باخود تزویج نکنم ای یحیی خطبه نکاح را قرائت کن پس یحیى خطبه غراء بخواند و مأمون يك كرور دینار سرخ در مهر آن سیم اندام خورشید شعار مقرر ساخت و یکصد ضیاع از

ص: 350

مشجرات آن در اقطاع حمنه عطا کرد حمنه بر این تزویج شاد و از هر اندیشه آزاد شد و شکر خدای را بگذاشت و ده هزار دینار بیحی بداد ومأمون بسرای خلافت بازگشت و بدیگر روز مجال نداد و در همان شب آن آفتاب بی نقاب را بسرای در آورد و بآن ماه منور روشن نمود و باوی هم بستر گشت و غدیر آب نادیده و جویبار تشنه اش را از آب مراد كامياب وبعباس بن مأمون بارورو سیراب گردانید و بعضی عباس بن مأمون را از زوجه دیگر دانسته اند.

بیان پاره حکایات و کلمات مأمون در محاسن طرب وشراب ناب

در مجلد سوم عقدالفرید مسطور است که مأمون میگفت «واشرب النبيذما استبشعته فاذا سهل عليك فدعه» (1) شراب را چندان بیاشام که طبیعت تو بآن رغبت دارد و چون کار آشامیدن برای توسهل گردد یعنی چندانت حرص و رغبت نماند و مستی بر توچیره گشت از شراب آن کناری بگیر .

و در حلبة الكميت مسطور است که مأمون میگفت الشراب ستر فانظر مع من تهتکه شراب ناب پرده ایست برای تونيك بنگر با کدام کس پاره اش میکنی کنایت از اینکه شراب کاشف اسرار است و هرکس را هر چه در نهاد و مغز باشد باز مینماید پس باید با کسی هم پیاله شد که چون بیاشامد و مست گردد حرکاتی نکوهیده از وی ننماید که موجب فضیحت تو گردد .

در حلبة الكميت وثمرات الاوراق و بعضی کتب دیگر مسطور است که وقتی در خدمت مأمون بعرض رسانیدند که مردی جولاهه در تمام سال بعمل خود اشتغال دارد حتی در اعیاد و جمعات نيز بتعطيل نمیرود و چون نوبت نمایش گل و شگفتگی ریاحین معطره افتادی بساط کار و کسب خود را بر هم پیچیده و روی به بساط سبزه و گل و نوشیدن

ص: 351


1- بلکه : تابکام تو تلخ مینماید بیاشام و چون احساس تلخی نکنی میاشام که کار تخدير اعصاب از حد نگذرد.

می و مل آورده چون هزار داستان این شعر را بآوازی بلند میخواند :

طاب الزمان و جاء الورد فاسطبحوا *** مادام للورد ازهار و انوار

روزگار بهجت آثار شد و گلها رونق بخش بوستان و انهار گشت پس تا آنزمان که گل در باغ و شکوفه زینت افزای کاخ و رواق است از شرب مدام کناری مجوئید و جان و مغز را قوت و سرور بیفزائید و چون باندیمان جانی بشراب ارغوانی کامرانی میگرفت بنوای خسروانی میپرداخت و این بیت را بتغنی میسرود :

اشرب على الورد من حمراء صافية *** شهراً و عشراً و خمساً بعدها عددا

چون بنهایت بهار طراوت شعار در رسید وقت را از دست مگذار و با گل سرخ می سرخ را از کف مدار و در مدت چهل و پنجروز که نهایت قوت هر فصلی از فصول بمدت یکماه و نیم حوالت است بشمار بگیر و آرامش تن و روح را غنیمت بدان : این مرد حائك بر این گونه در گلستان با دلستان و در بوستان با دوستان بصبوح و غبوق میگذرانید و یکسره میگسارید و میگرانید تازمان طغیان گل و هیجان مل منقضی میشد آنگاه بساط سبز مو باغ و مجلس و ایاغ را در هم مینوشت و بکار خود روی می آورد و از یاران روی بر می تافت و با آوازی بلند این شعر را میخواند :

فان يبقنى ربى الى الورد اصطبح *** وان مت وا لهفي على الورد والخمر

سألت اله العرش جل جلاله *** يواصل قلبي في غبوق الى الحشر

اگر پروردگارم تا نوبت دیدار بهار و گلزار باقی گذاشت از میخوشگوار وگشت بوستان و سبزه زار کامکار میشوم و اگر مردم و آرزو بگور بردم ای بسا افسوس بر گل خوشروی ومل خوش بوی از خداوند عرش عظيم ومن قدیم خواستار میشوم که قلب مرا تاروز رستاخیز از طموح و غبوق کامیاب گرداند و در خاك كور نيز ازين وصال مسرور بدارد مأمون چون این داستان را بسید گفت همانا این مرد با چشمی جلیل بگل ورياحين نظر میگشاید نيك شایسته است که ما او را بر این گونه مروت و فتوتش مساعدت نمائیم و مقرر فرمود در هر سالی ده هزار در هم در حقش ثابت و بدوعا بد دارند و در زمان ظهور گل تسلیم کنند .

ص: 352

و دیگر در زهر الربيع مسطور است که عیسی بن ابان گفت نزد خلیفه روزگار مأمون حضور داشتم در این حال غلامی ماه دیدار معطر ومنور بیامد و بر روی ران راست مأمون بنشست و ایز غلامی مهر پیکر دیگر بیامد و برران چپ او جلوس نمود و من از آن حسن روز افزون خیره و بهر دو در بهر نظاره و بیچاره شدم مأمون گفت ای عیسی بمباشرت كدام يك بدایت نمایم گفتم امیرالمؤمنین را بخداوند پناهنده میدارم چه خداوند تعالی او را ازین گونه عمل یعنی با امر دسپوختن منزه و مصون گردانیده است مأمون گفت ای عیسی آنطور که ترا بگمان رفته نیستند بلکه دو كنيزك باشند که من هر دو را بجامه و هیئت غلمان بیاراسته ام گفتم نظر امیرالمؤمنین از من برتر است.

اینوقت جاریه نخستین گفت یا عیسی سوگند با خدای بحکومت عارف نیستی آیا قول خدای را نشنیده که میفرماید «والسابقون السابقون اولئك المقربون» كنايت از اینکه بعد از آنکه مأمون از تو پرسید بكدام يك در مباشرت مسابقت نمایم بایستی در حق من که از نخست بیامدم و بردان او بنشستم و با حمدانش مجاورت گرفتم و بر آن دیگر سبقت داشتم تصدیق نمائی، عیسی میگوید سوگند با خدای در کار آن جاریه بتعجب شدم پس از اوجاریه دیگر بگفت قسم بخداوند در حکومت بصیرت نداری آیا کلام خدای عزوجل را نشنید: «والاخرة خير لك من الأولى» کنایت از اینکه دومین از اولین بهتر است میگوید هر دو حوری غلمان نمایش را با مأمون بگذاشتم و از کمال حسن و وجاهت و لطف و فصاحت هر دو شگفتی گرفته بیرون رفتم.

و هم در زهر الربيع مسطور است که مأمون را جاریه برای فراش او اختصاص داشت و در آن اثنا که یکی روز جلوس کرده بود ناگاه آواز عود و رقص بگوش اورسید و بطور پوشیده بدو عرضه داشتند که دو جاریه او ماجنه عود مینوازد ولؤلؤه میرقصد و این دو جاریه از تمام جواری مأمون در خدمتش گرامی تر بودند پس مردمان را به انصراف اجازت داد و خودش در مکانی که مشرف بر آن مقام که ایشان بودند برشد و گوش بایشان بداد و دید کنیزکی باین شعر تغنی مینماید و از دل پردرد دودی بر سپهر مر لاجورد میکشاند و از شدت عطش زهدان شعل بکاهکشان میدواند و آوازی دلنواز و از آن

ص: 353

سوز و گداز بپهنه ناهید میرساند .

الايا قصر كم يحويك من نيك و غلمه *** ءأير واحد فیک بکافی ماتی حرمه

متى يرقع طيان ضعيف ماتى ثلمة (1) .

ای قصر بلند آثار دختران دوشیزه پرشهوت و آز را در کنار آوردی و در سپوختی و آب مراد در آتش ایشان بیندوختی آیا دویست تن زن کامخواه را يك مرد و یک ایر او کفایت تواند کرد و کجا یکنفر که شکمش از گرسنگی لاغر و نزار گردیده میتواند دویست ثلمه را بيك سلمه کامکار و با یک سیخ آنجمله را در میخ کشاند کنایت از اینکه مأمون يك تن بیش نیست چگونه از عهده مجامعت دویست جاريه تشنه کام برآید و رحم تشنه و شکم گرسنه این جماعت را بجماع يك ابر سیر گرداند مأمون چون این شعر و نواز را بشنید با خادمی گفت ماجن: «را حاضر کن چون بیامد مأمون گفت مادرک پستانت را از ایر شیر میاد چه شعری است که در حق من میسرودی گفت آی آقای من نمیدانستم میشنوی بعد از آن گفت اما ابو علقمه انت بجرابها يكتال فيه فراحت وهي فارغة الجراب» کنایت از اینکه آن زن را باندازه انبانش آب در پیمانه بریخت و جرابش را کامیاب و فارغ گردانید .

مأمون ازین سخن بخندید و گفت باین مقصوره اندر آی ماجن بآن دخمه شریف در آمد مأمون بدو در سپوخت و آن عضو لطیف را بسپوختی عنیف کامیاب گردانید و چون شاد خوار از کنارش کناری گرفت فرمود سوگند با خدای مرا در حق تو گمان نمیرفت که طیانم بخوانی و این نیز بر تو کافی نگشت تا اینکه ضعیفم شمردی گفت ای مولای من اگر ترا طیان و ضعیف نمیخواندم هرگز با این جوع و گرسنگی که مرا بوده چنين رغيفي منيف وایری ظریف نمیخوردم .

و هم در زهر الربیع مروی است که روزی کسانی که معلم مأمون بود بیامد تا اور اتعلیم نماید و مأمون بگساریدن شراب ناب مشغول و خاطرش از درس و بحث بیاده ارغوانی منصرف بوده، لاجرم این شعر بدو بنوشت :

ص: 354


1- طيبان بمعنی کاوگر گل کار است از ماده طین.

للنحو وقت و هذا الوقت للكاس *** و للندامى و شم الورد والاس

نحو را وقت و زمانی دیگر است *** این زمان وقت شراب است و ندیم

کسائی برپشت و رقه نوشت.

لو كنت تعلم مافي العلم من ادب *** الهتك لذته عن لذة الكاس

لو كنت تعلم من في الباب قمت له *** سحباً على الارض او مشياً على الراس

اگر میدانستی در علم ادب و فرهنگ چه آب و سنگ است از لذت پیمانه شراب و معاشرت اصحاب مشغولت میداشت و اگر میدانستی چگونه عالمی بی نظیر و ادیبی خبیر بر در منتظر است سینه مال بر زمین یا بجای پای با سر می آمدی، مأمون في الساعه بخدمت کسائی بشتافت و خاطرش را مسرور ساخت و او را مورد اکرام نمود اما برادرش امین چنانکه سبقت نگارش یافت برجماع حریص بود و تمام خیر در اتمام ایر میدانست و چون پدرش رشید او را بعلم مکلف داشت این شعر بگفت :

انا مشغول بایری *** فاطلبوا للدرس غيرى

من اسیر ایر هستم ای پدر *** وزجز آن من سیر هستم ای پدر

« فشتان ما بين حاليهما طراد الاسود و لعب الغزال همین حال و منوال بود که روزگار امین را بآن رنج و وبال افکند و مأمون را که فرزند مراجل و مطرود محافل بود بر امین که زبده زبیده خاتون و نجیب زاده دودمان هارون بود بروی چیره گردانید و چنان سلطنتی با شوکت و خلافتی با حشمت و مملکتی با عظمت و امارتی با قدرت را احاطه کرد که در میان تمام خلفای بنی عباس هيچيك را چنان اساسی استوار و کریاسی جهان مدار بهره نشد و چون بنظر تامل بنگرند هیچ خلیفه بآن جامعیت و فضل وكمال و عز و جلال و عیش و اقبال وجود افضال و بسطت ملك و ثروت و ابهت حتی پدرش هارون الرشید نیامد.

چنانکه چون در اخلاق و اوصاف و اطوار و افعالش نگران شوند و آن جود و علم وحلم و فروتنی و عفو و اغماض و گشادگی خوی را در نظر آورند بر آنچه رقم نمودیم تصدیق نمایند، این اوصاف و اخلاق است که آنهمه انهماك درعيش وسرور و ملاهي و

ص: 355

مناهی و معاصی را از انظار خلق جهان میر باید و مردم دنیا پرست که چون نظر برمال نمایند مآل را فراموش مینمایند و هرگونه و بال را خریدار میشوند او را پرستش میکردند و معایبش را مناقب میخواندند و اگر مردم دنیا جوی نفس پرست که بر مسند امارت جلوس مینمایند و مشتهيات نفسانی را بر مرضات یزدانی بر می گزینند دارای این صفات باشند البته کامیاب خواهند گشت اما بسی افسوس که اغلب کارفرمایان روزگار از اوصاف مأمون جزشق اخير را اختیار نفرموده و نمی فرمایند.

بیان حکایت مامون با مردی از اهل بصره و بعضی حکایات او با دیگران

ابو جعفر طبری در تاریخ خود مینویسد که محمد بن ایوب بن جعفر بن سلیمان گفت در بصره مردی از بنی تمیم بود که شاعرى ظريف وخبيث ومنکر بود و من در آن زمان والى بصره و بدو مأنوس و از حلاوت و ظرافتش مسرور بودم و بآن اندیشه شدم که او را فریب دهم و بجایی بفرستم پس با او گفتم تو شاعری ظریف هستی و اينك خليفه روی زمین مامون است که ریزش کفش طعنه بر رود جیحون زند و دست جودش از سحاب حافل و باد عاصف و باران هاطل پیشی جسته است چه چیزت از آن باز میدارد که ادراک آستان سخاوت ارکانش را نکنی و بهره عظیم نیابی .

گفت مراچیزی نیست که بتوانم خود را بآن پیشگاه برسانم گفتم من خود اسبی آزاده و راهوار و نفقه وزاد و توشه راه بتو میدهم که تو را بخوشی و خوش گذرانی کافی باشد تو راه برگیر و مدیحه او را با خود بدار اگر بختت یار و روزگارت مددکار گردد و بدیدارش افتخار جوئی باری بمقصود و مراد خود نایل شوی گفت ایها الامیر هرگزم در عرصه خیال نمی گنجد که باین امر اقدام فرمائی هم اکنون آنچه را مذکور داشتي حاضر فرمای امر کردم تا اسبی ممتاز از بهرش بیاوردند و گفتم اينكاسب تو حاضر شد بهرطور خواهی راه بسپار گفت هذه احدى الحسنیین این یکی از دو احسان است که وعده نهادی آندیگر چه شد پس بفرمودم سیصد در هم بیاوردند و گفتم اينك نفقه و مخارج سفر تو است.

ص: 356

گفت ایها الامير گمان میکنم در کار نفقه قصور فرموده باشی گفتم این مبلغ کفایت میکند و اگر قصوری کرده باشم از اسراف خواهد بود گفت کدام وقت در اکابر سعد حالت اسراف و زیاده روی مشاهدت فرمودی تا در اصاغرش بنگری کنایت از اینکه مسرف نیستم آنگاه مرکوب ووجه نفقه را بگرفت و بعد از آن ارجوزه بساخت که طویل نبود و برای من بخواند و از نام بردن من و ثنای من بر زبان نراند چه مردی مارد و سرکش بود گفتم چیزی نساختی و کاری نکردی گفت چگونه گفتم بخدمت خلیفه میشوی و بر امیر خودت ثنائی نفرستادی گفت ایها الامير خواستی با من خدعه بورزي اما من خداع شدم و برای چنین مقامی این مثل معروف را زده اند من ينك العيرينك نيشاكا »

در مجمع الامثال مسطور است که اول کسیکه این مثل را بزدخضر بن شبل خثعمی بود چه زوجه اش با مردیکه او راهشیم میگفتند رفاقت داشت و این خضر از اموال خود که نقره و طلا بود برگرفت و در بیخ درختی دفن کرده بازگشت و با زوجه آن خبر بگذاشت زوجه اش دخترک خود را بهشیم بفرستاد و فاسق گرامی را از آنمال و مدفن آن خبرداد و گفت برود و آنمال را برگیرد.

آن ولیده نزد آقای خود خضر بیامد و گفت زن با هشیم معاشرت میکند و اینکه تا بحال این خبر با تو نگذاشتم که بیمناک بودم از من نپذیری و مقرون بصدق نداری و شاهدی بر صدق خود نداشتم اما اینک شاهد این حال این است که مرا نزد هشیم فرستاده است و او را با نمکانی که تو مال خود را مدفون نموده خبر داده است هم اکنون بفرمای تا چه فرمائی گفت رسالت او را برو و باهشیم بگذار پس آن دخترک نزدهشيم برفت و خبر بگذاشت و بر اسب خود برنشست رفت و بخواند :

یا سلم قدلاح لى ما كان يبلغنى *** عنكم فايقنت انى كنت ماكولا

و قد حبوتك اكراماً و منزلة *** ما كان عندك اكراميك مقبولا

فقد اتانيبما قد كنت احمده *** من سرها ان امرى كان تضليلا

فسوف ابدل سلمى من جنايتها *** ملكا و اتبعه منها عقابيلا

و سوف ابعث ان مد البقاء لنا *** علی هشیم مرنات مثاکیلا

ص: 357

عقبول بضم عين مهمله وسکون قاف وضم باء موحده بمعنی دنباله است جمعش عقابیل است در این شعر خطاب بزوجهاش سلمی میکند و باز مینماید که ترا مفعول و مرا مأکول ساخته اند با اینکه همیشه ترا گرامی داشتم و چون گرد فعلی چنین شنیع گشتی زود باشد که دچار هلاکت و بلیت شوی و چون بآن مکان رسید که زر وسیم خود را دفن کرده بود معلوم نمود که هشیم بروی سبقت کرده و آن دولت جسیم را ربوده بود افسوس خورده و همی در کار قتل زوجه خود سلمی اندیشه مینمود و گاهی با خود میگفت شاید جاریه بدروغ سخنی رانده باشد لاجرم بعد از تأمل و تفکر عزیمت بر آن بر نهاد که بازوجه خود بکید و مکیدت بگذراند تا حقیقت مطلب را از پوست بیرون آورد .

پس بمنزل خود بازگشت و چنین نمود که بر آن امر اطلاعی ندارد و چند روز خاموش بگذرانید و از آن پس وقتی در حال نوش و نوازش بازوجه اش گفت سري با تو در میان میگذارم بایستی مکتوم بداری سلمی گفت البته محفوظ میدارم خضر گفت مردی غواص را بدیدم که از کناره دریا می آمد و دو مروارید غلطان که چون شمس فروزان است با خود داشت او را بکشتم و هر دو در را بگرفتم و در فلان مکان در زير خاك پنهان کردم آنگاه با آن دخترك بطور پوشیده گفت چون سلمی ترا به هشیم پیغام دهد، از نخست بمن آی و این حدیث بسلمی هنمای و خود خضر از آنچه بازوجه خود گفته بود بآن دخترك باز ننمود .

و از آن طرف سلمی که در هواي هشيم بیخویش بود دخترک را بخواند و گفت پوشیده نزد هشیم برو و داستان این دو مروارید را بد و بگذار دخترك في الحال نزد مولایش خضر از آن خبر تقدیم کرد و خضر بر صدق وی یقین کرد و گفت زود نزدهشیم بشتاب و پیام خاتون خود سلمی را بدو بسپار این بگفت و با برادر صید سوار شد و بدانسوی که بازوجه اش نشان داده بود رهسپار گشت و از آنسوی هشیم از خبر معشوقه خرم و خرسند بدا نطرف روی نهاد لکن خضر و برادرش چون بلای ناگهانی بروی سبقت گرفته و پوشیده کمین نهاده بودند و هشیم این شعر را تغنی همیکرد و از مرگ خود بی خبر بود.

ص: 358

سلبتك يا ابن شبل وصل سلمى *** و مالك ثم تسلب در تاكا

و انت اليوم مغبون ذليل *** تسام العار فينا و الهلاكا

اذا ما جئت تطلب فضل مال *** ضربت مليحة خوداً ضناكا

و ترجع خائباً كمدا حزينا *** تحك جليد فقحتك احتكاكا

میگوید ای خضر از نخست آب مخالفت در جوی منافقت بیندوختم و بازوجه ات سلمی که گل گلزار صباحت و سرو جویبار ملاحت است در سپوختم و تو را از وصال او محروم ساختم و از آن پس اموال ترا از مدفن برگرفتم واينك هر دو در دری تو را از تو باز ربودم و چون در طلب مال بیائی و نیابی زوجه ملیحه جوان نازنین بدن خود را بضرب وزحمت میسپاری لكن خائب و خاسر و اندوهناك بازشوی و جز خراش حلقه دبرت کاری نتوانی کرد در اثنای این تغنی ،و سرود خضر با آب حیات از چشمه ظلمات بیرون تاخت و چون شعله نار برهشیم حمله آورد و همی گفت «من ينك العيرينك نياكا»

آنگاه هشیم را بگرفت و بازو بر بازو بربست و پرسيد مال من بکجا اندر است هشیم جایش را بدو بنمود پس گردن هشیم را بزد و بآنجا که اموال او را مخفی ساخته بود برفت و برگرفت و چون شیر غضبان بجانب زوجه اش بیامد و او را نیز بکشت و بکنار هشیم رهسپار ساخت و آن دخترك خدمتکار او را بجای خاتون بنشاند ، و این مثل را در حق کسی گویند که بر مردمان غالب روزگار غلبه نماید.

عير بفتح عين مهمله وياء حطی ساکنه و راء مهمله بمعنی گور خر اهلی است غیره مؤنث آن است و معنی آن این است که هر کس که با حمار وحشی در سپوزد چنان است که با سپوزنده نیرومند در سپوخته باشد و این مثل در ناسخ التواريخ مسطور است .

بالجمله گفت سوگند با خدای برای تکریم و اعزاز من مرا بر اسب نجیب خود ننشاندی و نیز در حق من بمال خود که هیچکس آهنگ آنرا نکرده است مگر اینکه آنمال را حد اسفل اوگردانیده است جود نورزیدی بلکه این اسب و این مال را از آن روی با من گذاشتی که ترا در شعر خود یاد کنم و در خدمت خلیفه مدح و ثنا فرستم بدان و بفهم آنچه را که گفتم من در جواب گفتم بصدق و راستی سخن نمودی گفت چون آنچه

ص: 359

در دل داشتی باز نمودى نيك دانسته باش که ترا در شعر خود یاد کرده ام و بمدح و ثنا بستوده ام گفتم پس آنچه بنظم در آوردی با من بازگوی و او آنچه در مدح و ثنای من گفته بود و از نخست از میان اشعار خودش محذوف ساخته بود بر من فروخواند ، گفتم احسنت سخت نیکو گفتی آنگاه با من بدرود نمود و بیرون شد و بشام اندر آمد و اینوقت مامون در سلغوسی جای داشت .

یاقوت حموی گوید سلغوسى بفتحسين ولام وغين معجمه قلعه استوار است در بلاد ثغور بعد از طرسوس .

محمد بن ایوب میگوید از آن پس آنمرد با من خبر داد و گفت در آنحال که در غزاة و جنگجویان قره بودم قره باقاف قریه ایست نزديك بقادسیه که منسوب بدان را ذوالقره گویند بالجمله میگوید همین اسب آزاده خود را در زیر پای داشتم والبسه مقطعه خود پوشیده بودم و آهنگ لشکرگاه مأمون را نمودم ناگاه مردی میانه سال را بدیدم که براستری نیکو و نیز رو که خطوانش را از تندی نمیتوان ادراك نمود و از کمال چالاکی آرام و قرار نمیگرفت با من روی باروی شد و من ارجوزه خود را همی میخواندم.

پس با سخنی بلند و جهوری ولسانی بسیط و روشن گفت سلام علیکم گفتم و علیکم السلام ورحمة الله و برکاته گفت اگر میخواهی بایست پس بايستادم و بوی عنبر و مشك اذفر از وی برمیدمید گفت از کدام مردمی و آغاز تو چیست ؟ گفتم مردی از مضر هستم گفت ما نیز از مضر هستیم ، دیگر از کجائی ، گفتم ردی از بنی تمیم باشم گفت بعداز تمیم از کجائی ؟ گفتم از بنی سعد هستم گفت خوب بازگوی چه چیزت در این بلد آورد گفتم قصد در گاه این پادشاهی را نمودم که هیچکس را بجود کف او و وسعت صدر و بسطت دست و رفعت قدر و بلندی مقام و کثرت سخا و صفوت صفای او نیافته و نشنیده ام گفت با چه چیز آهنگ پيشگاه او را نمودی گفتم با شعري خوش و چکامه دلکش که کام را شیرین و مستمعان را مطبوع ورواة را خرسند میگرداند گفت از بهر من فروخوان ازین سخن در خشم شدم و گفتم ای ركيك من از نخست با تو گفتم که با شعری که گفته ام و مدیحه که چون در سفته ام آهنك خدمت خلیفه کرده ام معذلك تو با من میگوئی

ص: 360

برای تو قرائت نمایم.

میگوید چون این سخن بگفتم سوگند با خدای تغافل ورزید و نشنیده انگارید و بجواب من نپرداخت و گفت چه چیز از وی امیدواری بتو برسد ، گفتم اگر دارای آن اوصاف وجود و کرمی که از وی شنیده ام باشد هزار دینار از وی امیدوارم گفت من خود هزار دینار بتو میدهم اگر شعر تو نیکو وجید و کلام توشیرین و روان باشد و این رنج و تعب وطول مدت آمد و شد بدرگاه مامون و دیدار این و آن را از تو بر میگیرم و این را نیز دانسته باش که تو چگونه بخلیفه روزگار راه یابی و حال اینکه در میان تو وحشمت و دور باش او ده هزار سوار نیزه گذار تیرافکن حایل و مانع است یعنی هر وقت سوار شود چنین جمعی کثیر در پیرامون او حاضراند ومار ومور وماه وهور و سیاه و سپید و مرد وزن را بحضورش راه نمی گذارند .

گفتم پس خدای را در میان خود و تو حاکم و شاهد میگیرم که آنچه گفتی بجای بیاوری، گفت آری خدای را گواه میگیرم که آنچه با تو عهد کردم بجای آورم گفتم در این ساعت این مال با تو هست گفت اينك قاطر من است که از بهر تو از هزار دینار بهتر است از پشت آن فرود می آیم و با تو میگزارم دیگر باره در غضب شدم و گولی و بی خبری بنی سعد وخفت خرد این طایفه در من اثر کرده گفتم این استر با این اسب که بزیر دارم مساوی نیست تا چه رسد بهزار دینار گفت از استر زبان بربند و خدای را شاهد میگیرم که در همین ساعت هزار دینار بتو میدهم این وقت این شعر را بدو برخواندم : « مأمون يا ذالمنن الشريفه » تا آخر اشعار که در فصول سابقه مسطور شد

میگوید سوگند با خدای هنوز از خواندن اشعار فارغ نشده بودم که مقدار ده هزار سوار نمودار شدند و افق را فرو گرفتند و همیگفتند السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله وبركاته میگوید از دیدار این روزگار و این سواران جرار و تسلیم سلام و تبريك بركات چنان وحشت نمودم که بر خویشتن بلرزیدن در آمدم و مامون چون این حال را در من بدید گفت باکی و بأسى بر تو ای برادر من نیست گفتم ای امیرالمؤمنین خداوند مرا فدای تو بگرداند آیا بر لغات عرب آگهی داری گفت آری قسم بذات لا يزال

ص: 361

خداوند بی زوال .

گفتم از جماعت عرب کدام طایفه کاف را در مقام قاف استعمال مینماید گفت اينك جماعت حمیر هستند که چنین کنند گفتم خدای لعنت کند ایشان را ولعنت فرماید آنکس را که بعد ازین روز این لغت را استعمال نماید مأمون از این سخن بخندید و بدانست مراد من ازین سخن چیست و مراد وی معدرت خواستن از لفظ ركيك بود كه با مامون خطاب کرد و گفت اى ركيك و مقصودش ای رقیق بود آنگاه مأمون با خادمی كه بريك سوى او ایستاده بود گفت هر چه با خود داری باین شخص بده آن خادم کیسه بیرون آورده که سه هزار دینار در آن بود و بمن بداد و بعد از آن مامون با من گفت السلام عليك و برفت و این زمان پایان پیمان من و او بود .

در کتاب اعلام الناس مسطور است که جوانی از مردم کوفه بود که در فنون ادب و بيان وفصاحت لسان و نقادی در هر گونه صفت و حفاظت اقتدار و روایت اشعار و سیر ملوك پيشين و اطلاع از اخبار و ایام ایشان و تفوق در امور تصنیف و تالیف وصباحت وجه و شیرینی شمایل و ملاحت مخائل وقبول شاهد مطبوع طباع و مقبول اصقاع و مطلوب اسماع بود لکن با این محامد و اوصاف و شرف اخلاق روزگار چنانکه عادت او است باوی مساعد و در اصلاح امور و انجام مهام وایفای حقوق وی موافق نبود و همواره در جلو پهنه آرزویش از خاك و خاشاك وسنك نوميدى سدى سدید بر میکشید و در پیش چشم انتظارش اشعه آمال را باخار وخسك وبال حایل شدی و بهر کار قدمی پیش نهادی با دور باش عوائقش ده قدم واپس دوانیدی .

يك چندروز براین برگ و سامان بگذرانید و همی خیطه خیال درسوفار تدبیر بردوانید و چاره در کار خود ندید و همی بدید که آنانکه در فنون فضایل وفصول علم قدر وسنگ او را ندارند دارای جاه و منزلت و مقام و مرتبت شده اند و کسانیکه بهمه جهت ازوی متاخراند بروی، متقدمند لاجرم سینهاش تنگ و با بخت خواب آلود در جنگ شد و ابواب چاره بروی مسدود و آثار اندوه و نکبت از هر طرف موجود افتاد بناچار از کوفه رخت بربست و بجانب بغداد روی نهاد و در حجره از کاروانسرای بغداد بکریه

ص: 362

نشست و آخر الامر خاطر بر آن بر نهاد که خویشتن را در خطبی مایل و خطری مهیب اندر اندازد كه يا بهلاكت وهلك رسد يا بمال و ملك واصل آید ويكسره در كشيك و تربص این حال توجه داشت ناشنید که مأمون بر آن عزیمت شده است که روزی با برادرش پسر رشید ابو اسحق معتصم بشرب وعيش بنشیند و با جواری فرخاری پیاده گلناری چشم و دل وروان تازه نماید و آنروز را مشخص کرده و امر کرده است که با جواری خلوت کند و هیچکس از ندمای او حاضر نشوند و این خبر گوشزد خاص و عام شد و این روز را مردم بغداد بدانستند و بشناختند پس عزم جزم نمود که وسیله که بتواند خود را بطور طفیلى بمجلس مأمون اندر آرد .

پس نزد برادران و دوستان خود برفت و از هر يك جامه بعاريت بگرفت و موزه و منطقه و شمشير و هرچه لازم حضور مجلس خلیفه بود برخود بیاراست و از دیگری اسبی رهوار و از دیگری طیب و عطر و آنچه بدو حاجت داشت مأخوذ نمود و برای آنروز مستعد شد و سحرگاهان بگرما به برفت و خویشتن را خوش روی و بوی و موی ساخته و سوار شد و هنگام نمایش آفتاب بسرای معتصم برفت و با دربان گفت بشتاب ومعتصم را بگوى اينك رسول امیرالمؤمنین است و برای من اجازت بجوی دربان شتابان برفت و معتصم را بگفت و زود بازگشت و او را در حضور معتصم در آورد جوان گفت ای آقای من همانا امیر المؤمنين بتو سلام میرساند و میفرماید آیا وعده و میعاد را فراموش کردی آیا با تو مقرر نداشته بودم که سوار شوی و بسرای خلافت اندر آئی تا امروز در خلوت بسور وسلوت بگذرانیم.

معتصم گفت لا والله چگونه فراموش میکنم لكن ساعتی متربص بودم و اندکی بخفتم تا برای نشستن تمام این روز نیرومند باشم جوان گفت هم اکنون شتابان شو چه امير المؤمنین با من فرمان کرده است از تو جدا نشوم تا ترا بخدمت وی برم معتصم بفرمود تا مرکوبش رازین بر نهند و برای حضور حاضر شد و جامه بپوشید و خود را معطر ساخت و بر نشست و سخنان آن جوان را منکر و غریب نشمرد و در گفتار و کردار او و لطافت و هیئت و حرافتش بتامل و تعجب بود و یقین نمود که وی یکتن از خواص مخصوص

ص: 363

مأمون است و آنجوان در طی راه یکسره برای معتصم از هرگونه حدیث و حکایت و اخبار ظریفه میگذاشت و معتصم یکباره گوش و هوش بدو برسپرده و بر سپرده و از بسکه باستماع حدیث او مایل بود متمکن بر هیچگونه پرسشی از وی نمیشد، او بزیرکی و فطانت میدانست که شاید اگر او را فرصت دهد بیاره پرسشها او را در سپارد که نداند و معتصم حیلت او را بداند لاجرم چندانش بلطايف اخبار و طرایف آثار و عجایب قصص وغرايب اشعار مشغول میداشت که راه خیال و عرصه پندار را چنان بروی تنگ و مسدود میساخت که هیچش موقع سئوال نبود.

بدین نمط بگذرانید تا بدرگاه خلیفه رسید و فوراً خود را از فراز باره بزیر انداخت و در پیش روی معتصم راه بنوشت و حجاب مأمون او را ناشناخت نشناختند و از خدام خاص معتصمش انگاشتند تاگاهی که معتصم از اسب پیاده شد و آنجوان رکابش را بگرفت و بمجلس در آمد و چون معتصم در جای خود قرار گرفت آنجوان در حضورش بنشست و در عرض حکایات و نوادر اخبار بپرداخت و معتصم در کمال تعجب گوش بدو داشت و از حسن کلام و ظرافت بیانش بهیچ چیز توجه نداشت.

و از آنطرف با مأمون خبر دادند که معتصم بیامده است و رفیقی با او است که ایشان با او را نمی شناسند، مأمون گفت برادرم خود میداند که بر این مجلس اتفاق کرده ایم و هیچ نمیشاید که احدی از مردمان در اینجا حاضر باشد مگر اینکه باما بيك منوال و عديل انفس باشد و برادرم نیکو کرده است که برای ما ثالثی قرار داده است چه در مجلس اگر از دوتن افزون نباشند و یکتن از ایشان بنماز یا بکاری از روی ناچاری برخیزد معطل و بیکار میماند این بگفت و از کمال فرح و شادی برخاست و بیرون آمد و یکباره همتش را بر آن برگماشت که بدیدار آن جوان دیدار گشاید و اورا استنطاق کند و قدرو منزلت و میزان عقل او را بداند.

چون بیامد و بر کرسی سلطنت بنشست و آنجوان از کمال کیاست و فراستی که داشت بآنچه در باطن مأمون واقع شده بود با خبر شد و ازجاي برخاست و بايستاد ودست

ص: 364

مأمون را ببوسید و بمجلس خود باز شد و بحکایات و مضحکات و نوادر و احادیث خود و حسن اخبار و غرایب اشعارش شروع نمود گویا از دریای علم و دانش تراوش مینماید و معذالک چنان بمأمون مینمود که مأمون یقین میکرد که وی از خواص برادرش معتصم است و گاهی او را بکنیت و ساعتی بنام میخواند چنانکه بر قلب مأمون چیره برادرش معتصم حسد میبرد که با چنین پسری نیکو سخن و باخبر و خوش منظر صحبت دارد و بفرمود تاخوان خوردنی در آوردند و انواع اطعمه حاضر ساختند و هر سه بخوردند و دستها بشستند و بفراغت بنشستند و بمجلس شراب پیوستند.

وهم بفرمود تا جواری گلعذار كه هر يك خرم تر از بوستان بهار و نیکوتر از باغ لاله زار بودند بدون پرده و ستاره در آمدند و در غنا و سرود دود از خاك نمرود لالهزار ساختند برآوردند و مجلس را چون بهشت موعود هیچ سرودی و صوتی برنخاست جز اینکه آنجوان بآن صوت و تغنی عارف بود و میدانست چه وقت گفته شده و درباره کدامکس عرضه داشته اند و این علم و بصیرت او را در نظر مأمون گرامی همی داشت و چشم مأمون را پر نمود و برحسد او نسبت به برادرش در صحبت چنین مصاحبي بر افزود تا چنان شد که شدت گمیز بر آنجوان مهمیز بزدو هیچ چاره جز افشاندن ادرار نداشت و بناچار برخاست ويقين نمود که در غیاب اومأمون و معتصم از وی سخن خواهند کرد و از حال و كار او توصیف خواهند نمود و بیرون شد.

مأمون با برادرش معتصم گفت ای ابو اسحق من ندانم این مصاحب تو کیست سوگند با خدای تاکنون هیچ مردی را باین کثرت ادب و نظافت هیئت و شرف شمائل ومحامد مخائل نیافته ام معتصم گفت سوگند با خدای ندانم کیست و این شخص در آغاز با مداد بعنوان رسالت و پیام امیر المؤمنين نزد من بیامد مأمون از نهایت تعجب گفت ای برادر ترا بخدای سئوال میکنم آیا چنین است که میگوئی؟ معتصم گفت سوگند باخدائی که جز او خدائی نیست چنین است که عرضه داشتم، مأمون گفت بپروردگار کعبه قسم است وی طفیلی است و بخشم درآمد و کنیزکان را فرمان داد تا از مجلس برخاستند و برفتند .

ص: 365

آنجوان بازگشت و چون نگران شد که مجلس از جواری خالی است و چهره مأمون دیگرگون است بر فراز مجلس بایستاد و روی با معتصم آورد ای ابواسحق چنان بر من معلوم میشود که در غیاب بدروغ و بهتان سخن میرانی و این مجلس از آنگونه مجالسی است که احتمال مزاح و بیهوده سرائی را نمی نماید و تو با من بدینگونه وعده ننهاده بودی بعد از آن گفت ای امیرالمؤمنین قسم بخدای تاکنون از هیچکس اینگونه ابتلا نیافته ام که از معتصم یافته ام چه وی همیشه با من باینگونه اقوال و احوال رفتار میکند و مرا تحریص و اغراء مینماید و بهرورطه در میافکند .

آنگاه روی با معتصم آورد و گفت ای ابو اسحق ترا بخدای و بحق امیر المؤمنين سئوال مینمایم و خواستار میشوم که از این ملاعبت و مزاحمت و ممازحت خودت که قدرت تحمل ندارم و بمؤاخذه امیرالمؤمنین میکشاند مرا معاف بداری و بر این گونه سخنان دیگر بگذاشت چندانکه مأمون دیگر باره در امر او بشك افتاد و با معتصم گفت ای برادر من ترا بخدای و بجان خود قسم میدهم که از حقیقت امر او مرا بیاگاهانی معتصم از كمال عجز و عجب و غضب گفت یا امیرالمؤمنین از ذمه خدای و رسول خدای و از زندگانی تو وولایت تو بری و بیزار باشم اگر تا امروز او را شناخته یا دیده باشم .

آنجوان گفت سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین دروغ میگوید من در روزگار خود بسیار با او بوده ام و در فلان موضع و فلان مکان با او گذرانیده ام و این رسم و قال دیرین وی با من بوده است مأمون از کمال شگفتی بخندید و گفت اندر آی و بنشین جوان بنشست و مأمون گفت: اگر براستی سخن کنی در امان هستی این وقت جوان داستان خود را بتمامت در حضور مأمون بگذاشت و مأمون از حسن منطق و لطف مدخل و دقت تصرفش بشگفت اندر آمد و فرمان داد تاجواری دیگرباره بمجلس در آمدند و بقیه روز را در طرب وسرور بگذرانیدند آنگاه مأمون با جوان فرمود با من بعجیب ترین چیزیکه از زمان بیرون آمدن تو از کوفه تارسیدن ببغداد روی داده است بازگوی و این جمله را بنظم اندر آور و هیچ چیز را از من پوشیده مدار گفت چنین کنم و بخواندن این شعر شروع کرد .

ص: 366

بينا انا راغب في البيت مكتئب *** مفكر في حصول الكد والقوت

وليس فى البيت لى شىء الم به *** و بي من الجوع ما يدنى الى الموت

اذا بصوت بياب الدار اسمعه *** والاذن مصغية منى الى الصوت

ناديت من ذالذي ارجوه لي فرجاً *** نادى انا فرج زن لیکرى البيت

در این اشعار باز مینماید که در آنحال که در خانه خود با کمال عسرت و فلاکت و افلاس و گرسنگی بودم و از شدت جوع نزديك بهلاكت رسیدم و هیچ چیز که مایه امیدواری باشد در سرای نداشتم ناگاه آوازی از در سرای برآمد فریاد کردم کیستی؟ گفت من فرجم و کرایه خانه را میخواهم مأمون چندان بخندید که برفراش خود بر پشت بیفتاد و از شدت اعجاب پای برزمین همی زد و گفت بعد از آن چه شد.

گفت یا امیرالمؤمنین چون بیرون شدم صاحب کاروانسرا از من مطالبه كراء نمود با او وعده نمودم که دفعه دیگر نزد من بیاید او برفت و من نیز راه برگرفتم و ندانستم بکجا باید شد و از هر يك از دوستان خود را که در عرض راه میدیدم پرسش همی کردم و دو شعر در این باب بخاطرم رسید و آن این است .

غريب الدار ليس له صديق *** جميع سؤاله این الطريق

تعلق بالسؤال لكل شخص *** كما يتعلق الرجل الغريق

و در این شعر نیز از بینوایی و فلاکت خود بنمود و گفت ای امیرالمؤمنین در این حال بر جاریه که مانند ماه شب چهارده بود مشرف شدم و آنجاریه این بیت را میخواند.

ترفق يا غريب فكل خير *** يمر بحاله سعة وضيق

وكل ملمة ان انت فيها *** صبرت لها أتيح لها الطريق

در جواب من گفت ای غریب چندی بصبوری و شکیبائی بگذران زیرا که برای تمام آزادگان جهان حالت وسعت و تنگی روی میدهد و برای هر سختی و شدتی چون صبر نمایند راهی و گشایشی خواهد بود آنگاه آن ماهروی گفت این را بستان و چاره

ص: 367

فاقت خود بکن سوگند با خدای این مبلغ جزمواسات از قوت نیست یعنی آنچه برای قوت خود داشتم با تو مساوات نمودم و يك نيمه با تو گذاشتم پس آن مبلغ را در میان کاغذی بسینه من افکند چون نگران شدم، فی الفور مراجعت نمودم وصاحب كراء منزل را بر در منزل ایستاده دیدم و پنجدر هم بد و دادم و با پنج در هم دیگر استعانت جستم تاکار باین حکایت پیوست و این امر باعث این شد که مرا بر این کار که کرده ام مکلف و مجبور ساخت آنگاه شروع بخواندن این شعر نمود :

لم آت فعلا غير مستحسن *** جهلا بفعل الاحسن الاملح

لكننى في حالة اوجبت *** ضرورة اتيان مستقبح

آنکه شیران را کندرو به مزاج *** احتیاج است احتیاج است احتیاج

مأمون از افعال و اقوال و گفتار او در عجب شد و سخت تحسین کردو بفرمود تا صدهزار در هم بدو دادند تا اصلاح امور خود را بنماید و او را بمراتب خاصه ملحق و منزلتش را در حضور خودش بلند گردانید و تقریش بحضرت مأمون از تمامت مردمان بیشتر شد و اول کسیکه خدمت مأمون شدی وی بود و آخر کسیکه از خدمتش بیرون آمدی وی بود و از آن زمان طفیلی معتصم نام یافت و یکی روزی این شعر را برای مأمون قرائت نمود .

كانت لقلبي اهواء مفرقة *** فاستجمعت اذ رأتك العين اهوائي

تركت للناس دنياهم و دينهم *** شغلا بذلك عن ديني و دنيائي

وصار يحسدني من كنت احسده *** وصرت مولی الوری مذصرت مولائی

ازین اشعار باز نمود که از کمال فقر و فاقه حالات گوناگون و خیالات متفرقه بر من چیره بود و چون بآستان خلافت بنیان پیوستم از همه برستم و بتو پیوستم وکار با دیگران ندارم و از دولت توکسانی که من بآنها حسد میبردم اينك بمن حسد میورزند و از آنزمان که لالای تو شدم مولای تمام جهانیان گردیدم ، مامون این ابیات را بپسندید و بفرمود تا برستاره بر نگاشتند و کار آنجوان بدانجا رسید که هر وقت روز عیش و سرور و نشاط مامون در آمدی مامون را همی و اندیشه جز اقتراح این ابیات نبود تا گاهی که

ص: 368

مجلس منقضی شدی .

و چون چندی بر آمد و حالت جوان روی به وسعت و سامان نهاد یکی را بآن سرای که در آنروز آن جاریه مه لقا بر بالای آن بر آمد و آن شعر را بخواند و آندراهم بداد بفرستاد و معلوم شد آن دختر از مردی از بغدادیان است که در بغداد مباشر امور بوده و وفات کرده است و جز آن دختر فرزندی بجای نگذاشته است و چون بمرده است روزگارش جانب پستی گرفته است این حکایت را بعرض مامون رسانید مامون فرمان کرد تا آن دختر مهر منظر را برای جوان ماه پیکر خطبه کردند و کابین او را از اموال خودش عطا فرمود آن جوان و آن بدر آسمان ملاحت در بقیه عمر خود در ناز و نعمتی بزرگ بگذرانیدند .

در حلبة الكميت مسطور است که اسحق بن ابراهیم موصلی گفت: یکی روز بامدادان پگاه برخاستم و از ملازمت حضور مامون و سرای خود بضجرت و ملالت اندر بودم و عزیمت بر آن بر نهادم که در بیابان گردش دهم و نفرج نمایم و با غلامان خود گفتم اگر رسول خلیفه یا دیگری در طلب من درآمد از مکان و منزل من بدو باز مگو دیگر پس بصحرا برفتم و بهر کجا خواستم بگردیدم و از آن پس بازشدم و اینوقت روز بگرمی اندر بود ، پس در پیشگاه سرائی توقف کردم تا مگر بیاسایم هنوز درنگی نکرده بودم که خادمی بیامد و در از گوشی را میکشید و جاریه با جامه های فاخر بر آن سوار بود و آثار ظرافت و قوام اندام و طراوتی فائق بروی بدیدم گمان چنان بردم که مگر جاریه مغنیه باشد پس در همان سرای که من در پیشگاهش بیا سوده بودم اندرشد و اندکی بر این بگذشت و دو جوانمرد جمیل نیکو شمایل بیامدند و اجازت بخواستند و اجازت یافتند و درون رفتند و من با ایشان داخل شدم .

ایشان را گمان بر آن میرفت که صاحب خانه مرا دعوت کرده است و صاحب سرای چنان دانست که من در صحبت ایشان هستم پس بجمله بنشستیم طعام بیاوردند و بخوردیم و شراب حاضر کردند نوشیدیم و آنجاریه اندر آمد و عودی در دست داشت و بخواند در این اثنا بمهمی بیرون شدم صاحب منزل از حال من از آن دو تن بپرسید

ص: 369

گفتند مرا نمی شناسند و گفتند وی طفیلی است لکن مردی ظریف است باوی بطوری جمیل معاشرت کنید پس باز آمدم و بنشستم و جاریه شروع بتغنی کرد و در این شعر سرودن گرفت .

ذكرتك اذ مرت بنا ام شادن *** امام المطايا تستريح و تسبح

من المؤلفات الرمل اذمال نحوه *** شعاع الضحى في وجهها يتضوع

و این شعر را باغنائی نیکو و لحنی خوش وادائی دلنواز بپای آورد و از آن پس چندین قسم آواز از قدیم وجدید و کهنه و تازه فروخواند و هم در ابیات تغنی نمود که از صنعت من بود و سخت نیکو بخواند :

قل لمن صد عاتباً *** و نأى عنك جانباً

قد بلغت الذي اردت *** و ان كنت لاعباً

چون ازین تغنی فراغت یافت گفتم دیگر باره بر من فرو خوان تا چنانکه باید تصحیح نمایم و تعلیم ،کنم در این وقت يك تن از آن دو تن بمن روی کرد و بر آشفت و گفت سخت بی آزرم مردی که توئی هرگز طفیلی ندیده ایم که بی شرم تر و سخت روی تر از تو باشد همان قدر که طفیلی شدی و ناخوانده بیامدی و خود را باین مجلس در افکندی کافی نیست و خوشنود نیستی که اینک میخواهی در امر صوت و تغنی دخالت کنی همانا همان است که مثل زده اند « طفيلي ويقترح » (1) نا خوانده آمدن و بی پروا سخن افکندن عجیب است.

من سر بزیز افکندم و رفیق او همی او را از این گفتار و کردار خاموش شدن میخواست واو التفاتی نداشت و بعر بده اشتغال داشت تا برای نماز بپای شدند و من اندکی از ایشان تخلف ورزیدم وعود جاریه را برگرفتم و طبقه اش را استوار کردم و اصلاحی محکم بنمودم آنگاه نماز کردم و معاودت نمودم جاریه عود را برگرفت و در آلانش تجسسی بنمود و چنانش که بود نیافت و ندانست چگونه شده است و گفت کدام کسی در عود من دست برده است گفتند هيچيك از ما گرد چنین کار نگردیده است گفت سوگند

ص: 370


1- یعنی طفیلی بمنزل آمده و غذاهای جور واجود می طلبد.

با خدای اوستادی دانشمند که بر اساتید روزگار تقدم دارد و در این صناعت عالمی کامل است با صلاح این عود و آلات آن پرداخته است من بجاریه گفتم این کار را من کرده ام گفت سوگند با خدایت میدهم عود را برگیر و بزن .

پس برداشتم و بآوازی نيكو وعجيب وفقرات استوار که محرک هر جنبنده بود بنواختم ، اهل مجلس هیچکس نماند جز اینکه از شدت وجد وطرب بی اختیار شد و از جای برجست و در حضور بنشست و گوش و دل بسپرد ، اینوقت صاحب منزل گفت بخداوند قسم میخورم که در این صناعت دارای صوت وصیتی عجیب هستی هم اکنون نیز ترا بخدای قسم میدهم که خویشتن را بما شناسا داری گفتم من اسحق موصلی هستم و سوگند با خدای میخواستم در خدمت خلیفه شوم چه در طلب من فرستاده است و شما دیدید صاحب شما با من چگونه سخنان براند که سخت مرا مکروه شد و این برای این بود که با شما منادمت کردم و با شما بصحبت پرداختم و نزد شما فرود آمدم و سوگند با خداى نه بيك كلمه تکلم خواهم کرد و نه اینجا جلوس مینمایم ناگاهی که این مرد عربده گرای ممقوت را بیرون کنید.

در این هنگام صاحبش بدو روی کرد و گفت از چنين حالي بر تو بیم داشتم و نصیحت میکردم آنگاه جملگی دستش را بگرفتند و از آن سرای بیرون بردند و باز گشتند من شروع بتغنی نمودم و اصواتی را که جاریه از صوت وصنعت من تغنی میکرد بخواندم آنمرد صاحب خانه با من گفت بيك خصلتی توجه میکنی؟ گفتم تاچه باشد گفت يك هفته نزدما بمانی و این جاریه و جهازش بتو تقدیم آید گفتم چنین میکنم و يك هفته نزد ایشان اقامت کردم هیچکس ندانست بکجا اندرم و مامون در هر موضع و مکانی مرا بخواست و نیافت و چون آن مدت بپایان رسید آنمرد جاریه و جهاز و خادم را بمن بداد پس بمنزل خود در آمدم و در همان ساعت بخدمت مأمون برنشستم .

چون مرا بدید گفت اسحق ويحك بكجا بودی تمام داستان را بیان کردم فرمود در همین ساعت آنمرد را نزد من حاضرکن جای و مکانش را بنمودم مأمون بفرمود تا او را بیاوردند و از آن قصه پرسش کرد و او بعرض رسانید مامون گفت همانا تو مردی

ص: 371

با مروت باشی و باید ترا بر این مروت اعانت نمود و بفرمود تا صدهزار درهم بدو دادند و گفت با این مرد پست معربد معاشرت مکن و نیز فرمان کرد تا پنجاه هزار درهم بمن دادند و در روایتی گفت ای اسحق جاریه را حاضر کن حاضر کردم پس بتغنی در آمد و مامون را سروری عظیم در سپرد و فرمود برای او در هر روز پنجشنبه نوبت قرار دادم تا بیاید و از پس ستاره تغنی نماید و پنجاه هزار در هم بد و بداد و من در این سواری سود بردم و سودمند ساختم .

میگوید مامون قبل از آنکه بر ابراهیم بن مهدی فیروز گردد شراب نمیخورد و چنان اتفاق افتاد که اسحق موصلی با علی بن هشام پوشیده گفت امروز فلانه جاریه مرا بدید و او مغنیه امیرالمؤمنین است ترابجان خودم قسم میدهم که بملاقات من بیائی تا با آن جاریه مؤانست یا بی چه مدتی است از همدیگر جدا بوده ایم و چنان بود که نزديك بایشان مردی طفیلی بود و با گوش هوش سخنان ایشان را میشنید و در همان وقت برخاست و برفت و البسه نظيفه بر تن بیاراست و اسبی نامدار بعاریت بگرفت و برنشست و شتابان بسرای علی بن هشام بتاخت و با دربان گفت علی را بگوی اينك صاحب اسحق بیامده است حاجب برفت و بگفت و با سرعت باز شد و گفت قدم رنجه فرمای واندر آی.

طفیلی در همان وقت با کمال جلادت داخل شد و سلام براند و هرچه نیکوتر بكلام دلارامی لب برگشود و گفت ای سید من برادرت میگوید تونيك میدانی مادر این ساز و نواز چه مقدار اتفاق کرده ایم پس از چه روی از چنین محضر مسرت مخبر تأخر جستی؟ علی بن هشام گفت با اسحق بگوی بجان خودت در همین ساعت از اسب فرود شده ام و تغییر لباس داده ام و چنانکه مینگری آماده آن مجلس گشته ام طفیلی از خدمت ابن - هشام بیرون شد و بسرای اسحق اندر آمد و با دربان گفت با اسحق بگوى اينك فرستاده ابن هشام بر در است.

حاجب برفت و شتابان بیامد و گفت اندر آی طفیلی درون سرای شد و سلامی بس نيكو بفرستاد و گفت برادرت سلامت میرساند و میگوید در همین ساعت از رکوب فرود آمده ام و جامه خود را تغییر داده ام و مهیای آمدنم اسحق گفت برو و دستش را ببوس

ص: 372

و بگو یا سیدی گرسنگی ما را بکشت ترا بجان خودت قسم میدهم که بسرعت اندر آی طفیلی زود برفت و با علی بن هشام گفت امیر ایده الله مرا امر کرده است ازین مکان باز امر نشوم تا تو را بدو باز برم پس ابن هشام سوار شد و طفیلی خدمتش را مواظب بود تا هر دو تن نزد اسحق بیامدند و سلام براندند و بنشستند و طعام بیاوردند و بخوردند و طفیلی با نهایت نزاکت و ظرافت و شکم بارگی تناول نمود و اسحق و علی بن هشام هر یکی بآن گمان بود که وی از اصدقاء آندیگر است.

پس دست به شستند و طيب و عطر بکار بردند و بشراب بنشستند و جاریه بیامد و بنشست و آن ماهپاره از تمام آفریدگان خدای در قد و قامت وزی و علامت نیکوتر بود و حاضران در دیدارش از نیروی گفتار و پندار بیرون و سخت مسرور شدند و از آن پس عودی بیاوردند آن حور هور لقا عود را برداشت و بردان نازنین بگذاشت و سرودی هر چه ستوده تر و آوازی هر چه دلنوازتر بساز آورد و اقداح می وارطال شراب بگردش در آمد و بر این حال مسرت منوال تا هنگام عصر بآن هنگامه برگذشت در این اثنا بول وطفیلی حلق و ریش گشت و چندانکه توانائی داشت خودداری نمود تا بجائی که روحش با ریحش بیرون شدن میگرفت ناچار برخاست و در بیت الخلا بخلوت بنشست .

على بن هشام با اسحق گفت این مرد بسی سبك روح است از کجا بدست تو افتاد اسحق گفت مگر صاحب تو نیست گفت نه بجان تو و هر يك حكايت او را من البدو الى الختم با یکدیگر بگذاشتند و بدانستند وی طفیلی است ، اسحق چندان خشم گرفت که خویشتن داشتن نتوانست و گفت این طفیلی چندان جرأت نموده است که بسرای من اندر آید و بعيال من بنگرد و گفت ای غلمان سیاط و جلادها را در آورید و طفیلی در مبرز به بروز فضلات اشتغال و يك گوش بضرطات خود و يك گوش بفلتات ایشان داشت و اعتنائی باین کلمات نداشت تا گاهی که با کمال فرصت و دقت شکم را از فضولات خالی و کثیف را بینباشت و دلیرانه با نهایت تبختر و تنمر سر بیرون آورد و ثیابش بر زمین میکشید و دکمه جامه استوار و بند شلوار سخت میکرد و بهیچ وجه اعتنائی بسخنان اسحق و مردم آفاق نمی نمود .

ص: 373

سپس با اسحق گفت فدایت شوم از سعی و کوشش و کلمات نا بهنجار خود چیزی فروگذاشت نکردی و با همه این تفاصیل هیچ شناختی من کیستم و با چه کس بیهوده سرائی کردی اسحق گفت تو کیستی وای برتو، طفیلی با اعلی درجه طمأنینه و وقار گفت من حاجب امیر المؤمنين وصندوق اسرار او هستم قسم بخدای اگر حرمت طعام شما و ممالحه من با شما در کار نبود شما را در امر خود کورانه و بی خبر میگذاشتم تا خود بعاقبت امر خودت و اقدام تو بر آنچه هلاکت تو وفساد حال تو در خدمت امیرالمؤمنین خواهد بود عارف گردی . اسحق و ابن هشام را از استماع این کلام وحشت ارتسام چنان حالی دست داد که جز برخاستن بسوی او و معذرت جستن راهی بدست نیامد پس بازبان اعتذار و پژوهش کامل گفتند سوگند با خدای ترا نشناختیم و مقام و منزلت ترا ندانستیم و ترا باین تطفل بمعاشرت با مافضلها وفزونيها است و تو محسن و متفضل هستی لیکن بایستی احسان خود را با تمام رسانی و آنچه را که دیدی مکتوم بداری بعد از آن اسحق گفت ای غلام خلعت بیاور پس خلعتی فاخر بیاوردند و بر اندام حضرت طفیلی بپوشانیدند و نیز فرمان کرد تا اسبی آزاده نیکو رفتار با زین و لگام پسندیده حاضر کنند و خودش با علی بن هشام یکسره بزبان ملاطفت و اعتذار با وی بگذرانیدند تا دل نازکش را بدست آوردند و با ایشان وعده داد که امر ایشان را مکتوم بدارد.

چون هنگام باز شدن در رسید طفیلی با ایشان وداع کرد و اسحق سیصد دینار سرخ بدست خادمی بدو بفرستاد طفیلی بگرفت و با نهایت حشمت وشکوه و کوه وقار سوار شد و بدانجا که خود و خدای میدانست برفت و چون بامداد دیگر در رسید علی بن هشام بحضور مأمون حاضر گردید ، مامون گفت یا علی کجا بودی و داستان دیروز تو چیست ابن هشام را از ینگونه پرسیدن رنگ رخسار پریدن گرفت و حالش بگشت و او را یقین افتاد که حکایت ایشان بعرض خلیفه رسیده است ، از شدت بیم و لرزه گفت یا امیر المؤمنين الامان و بر روی بساط بیفتاد و همی ببوسید مأمون در عجب شد و گفت در

ص: 374

امانی با من خبر بده پس آن داستان را معروض داشت.

مأمون چندان خندان شد که همیخواست از خویش بیخویش گردد و گفت آیا در دنیا ازین مرد ظریفتر و پسندیده حیلت گر خواهد بود و در طلب اسحق بفرستاد چون حاضر شد مأمون گفت ای اسحق این مرد را برای من ببخش اسحق چون حال مرا بدانست سخت بر آن طفیلی افسوس خورد که چگونه از دست او بیرون شد و نجات یافت و بچه تدبیر ایشان را فریب داد مامون گفت ترا بجان من از وی در گذر و او را نزد من حاضر کن كن اسحق یکسره در طلب او کوشش کرد تا بد و دست یافت و بخدمت مامون در آورد مامون در حقش احسان ورزید و از جمله ندمای خود گردانید .

راقم حروف گوید : چون تشدد اسحق در حق وی بسیار گردید خداوند او را بآنچه در نجات خود بر زبان آورد برسانید .

در زهر الاداب مسطور است که جاحظ با ابو عباد وزیر مامون که از تمامت مردمان زودتر بغضب اندر میشد گفت لقمان حکیم با پسر خود گفت بار سنگین چیست گفت خشم است ابو عباد در خشم رفت و گفت لکن سوگند با خدای غضب کردن از بال و پر مرغی بر من سبك تر است پاره حاضران گفتند مقصود لقمان این است که احتمال غضب ثقیل است ، گفت سوگند بخداوند نه چنین است از تمام مردمان جز شتر قوت احتمال غضب را ندارد و یکی روز بر یکی از نویسندگان خود غضب کرد و دواتی را که در پیش روی داشت بدو افکند و سرش بشکست ابو عباد گفت خدای تعالی در این کلام خود بصدق فرموده است « واذا ما غضبوا هم يعقرون » و آن خشمگین عقور بجای « يغفرون » بر حسب سرشت خود «يعقرون» نازل فرمود.

این حکایت بمأمون رسید مامون او را حاضر ساخت و گفت ويحك نمیتوانی آیتی از کتاب خدای را نیکو قرائت کنی گفت یا امیرالمؤمنین خوب میتوانم و من از يك سوره هزار آیه در حفظ دارم، مامون از گفتار ناصواب غضوب خندان شد و با خراجش فرمان داد.

راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل اسامی وزرای مأمون باین نام اشارت

ص: 375

شد لکن گمان نمیرود که مأمون با آن علم و حلم و فضل و احتیاط کسی را که اینگونه خشمناک و بیباک و بی علم و دانش و بی خبر باشد بوزارت خود منتخب یگرداند مگر اینکه محمد بن عباد با غسان بن عباد باشند که از مقر بان و امرای عظیم الشان و دانایان عهد مأمون بوده اند.

در فرج بعد از شدت مسطور است که عمرو بن مسعده از اجله ارکان و مقربان درگاه مأمون بود و مهام عمده مملکت بدو رجوع میشد و حسن کفایت ظاهر میساخت یکی روز چنان اتفاق افتاد که مأمون نزد احمد بن ابی خالد که وزیر و مشیرو محرم اسراروی بود از عمر و آغاز شکایتی و از شرارتش عنوان حکایتی فرمود و در انجام مهامی که بدو راجع بود مقصر شمر د احمد بن ابی خالد عمر و بن مسعده را از چگونگی حال مستحضر ساخت عمرو بن مسعده از کمال انبساط و اطمینان زیادی که در خدمت مأمون داشت و وثوقی که در خدمت گذاری و کفایت خود حاصل کرده بود فی الفور على سبيل التهور بخدمت مأمون در آمد و تیغ از دست بینداخت و گفت از خشم امیر بخدای پناه میگیرم و من خود را از آن کمتر و پست تر میشمارم که امیر را از من افسردگی در خاطر باشد یا آنکه شکایتی بر زبان بگذراند.

مأمون گفت این خبر چیست که تو را چنین بی آرام ساخته است و اضطراب بدل افکنده است عمرو بن مسعده چگونگی حال را بعرض رسانید مأمون آن سخن را بوجه احسن عذری بیاورد و محملی بنهاد و چون بحقیقت مقرون بود از بحث و کاوش آن شرم داشت و سخن خود را بدروغ ترتیبی و ترس عمرو را تسکینی میداد تا احمد بن ابی خالد در آمد مأمون گفت از اهل این مجلس و ندماء و جلساء و خدام خود با تو شکایت مینمایم تاچرا سخنی که در این مجلس میرود زود بیرون میبرند و در افشای آن میکوشند و رعایت حرمت مجلس را از دست میگذارند حتی کلمه را که از عمرو با تو درمیان نهادم از عمرو بشنیدم و گمان بردم که اشاعت آن از فلان هاشمی است و بدین سبب از تالیف و ترتیب عذری که مبنی باشد بر ثبوت خیانت مضطر کشتم چه سخن در اعتذار استقامت نمیگرفت و تلطف و تخلص از طعن وريب منهج وقوام نمی

ص: 376

گرفت زیرا که گفته اند لسان الباطل ماحى الباطن والظاهر.

احمد گفت ای امیر هیچکس را بدین تهمت متهم مدان که این سخن را من بعمرو رسانیده ام مأمون گفت تراچه بر این بداشت گفت شکر امیر و نصیحت و محبت اولياي دولت و از حسن خلق و کمال عنايت أمير المؤمنين با من معلوم بود که پیوسته در امور اباعد وتأليف اعداء و اجانب میکوشد البته استصلاح اولیاء و اقارب را شایسته تر داند خصوصاً مانند عمر و کم رکن وثیق دولت و عمده اکید مملکت است و مقامات موافقت او را در خدمت این حضرت و آثر و مفاخر او در نصرت این سلطنت مشهور و معروف است .

و اگر من از آنچه در حق او فرمودی او را اعلام نمیکردم و او را از خواب غفلت بیدار و بر اصلاح کار خود و تحصیل رضای تو متوجه نمیساختم اندك غباری که بر خاطر تو بود بسخط او نعوذ بالله سرایت میکرد و کار بروی دشوار میشد و برائت ساحت او بعد از آنکه کتر از کار گذشته بود ظاهر میشد لاجرم او را اعلام نمودم تا اگر تقصیری کرده است و بعد ازین بکفایت و حسن مراقبت در خدمت عذر آن بخواهد و اگر نه سلامت جانب خود را بر این پیشگاه میکشوف نماید موجب عتاب و موضع بازخواست در آنجا باشد که افشای سری را نمایند که مصلحتی از مصالح ملك و ملت بدان سبب مختل گردد و تدبیر از اصلاح آن عاجز بماند مأمون گفت سخت نيكو کردی که مرا از مخاطبه ظن و مهلکه بیرون آوردی و از هر دو در گذشت.

و هم در آن کتاب مسطور است که مأمون خلیفه احمد بن ابی خالد وزیر خود را فرمان داد تا با عمرو بن مسعده در محاسبه مالیات اهواز مناظره نمایند و هر چه نزد او باقي است بعرض مأمون برسانند تا بهر چه امرکند بجای گذارند چون طی حساب شد شانزده هزار درهم بر گردن عمرو ثابت بماند و بمأمون عرضه داشتند مامون با احمد گفت هر دعوی که عمرو را باشد مجری دارند و هر حجت که دارد قبول کنند احمد گفت چنان کردیم.

ص: 377

مأمون گفت دیگر باره اعاده کنید و آنچه گوید بپذیرید عمرو در این کرت بسی دعاوی ناموجه و اخراجاتی بیرون از صواب در میان آورد و بجمله مقبول افتاد و ده هزار در هم از آنچه باقی بود ساقط شد و از بابت بقیه خطی از عمرو بمبلغ شش هزار درهم بستدند و بخدمت مأمون آوردند مأمون آنخط بستد و چون عمرو بن مسعده حاضر حضرت شد مأمون گفت این نوشته ایست شامل شش هزار درهم و بتو بخشیدم عمر گفت چون امیر المؤمنین این رهی را باین تفضل رعایت فرمود و این مال براحمد بن عروه عامل اهواز ثابت است و اگر امیرالمؤمنین از من میگرفت من نیز از وی میگرفتم هم اکنون امیر را گواه میگیرم که من نیز این مال را بدو بخشیدم .

مأمون ازین سخن در خشم شد و عمرو بیرون رفت و بدانست که بخطا رفته است و نزد احمد بن ابی خالد این حال را بنمود و رضای مأمون را از او بخواست مأمون گفت هیچ باك مدار و دل از اندیشه آسوده دار و بنزديك مأمون برفت مأمون گفت از کردار عمرو در عجب نمیروی که شش هزار در هم بد و بخشیدم و اضعاف آن را در آنچه قلم داد نمود بدو گذاشتم و او در حضور من شش هزار درم باحمد بن عروه بخشید با من مساوات و برابری میجوید و احسان و نیکوئی مرا حقیر میشمارد! احمد گفت یا امیرالمؤمنین آیا عمر و چنین کرد گفت آری گفت اگر چنین نمیکرد نیکو نبودی بلکه واجب بودی که درجه او در خدمت امیرالمؤمنین کاستن گرفتی.

مأمون گفت از چه روی گفت امیرالمؤمنین در حق او چنین لطف فرموده او را بچنین کرامتی اختصاص داد و اگر او این مال را از احمد بن عروه میگرفت احمد را از عطیت امیرالمؤمنین بی بهره میگذاشت و این دو تن از خدام این آستان هستند و نیکوتر این بود که فضل و کرم و مسرت امیر المؤمنين مضاعف شودچه احمد این احسان را نیز از امیرالمؤمنین میداند و چنان باشد که امیر المؤمنين چنين كرامتي یکنوبت باعمرو و نوبتی دیگر با احمد فرموده باشد.

دیگر اینکه عمر و خدمتگار امیرالمؤمنین است و احمد خدمتکار عمرو است و عمرو اقتدا بلطف و کرم امیر المؤمنين و با خلاق او تخلق جسته است و آنچه از

ص: 378

مخدوم خوددید با خادم خود همان نمود و نیز خواست نزد ملوك اهم و پادشاهان اقالیم عالم منتشر گردد که خدمتکاری از خدام آستان خلافت را چندین همت و جوانمردی است که این چنین مالی خطیر را بیکبار بخشند و کثرت نعمت و عظمت مملکت و جلالت قدر او در چشم و دل ایشان فزایش گیرد و کسانی را که با امیرالمؤمنین دعوی تکاثر و تفاخر است شکستگی و فروتنی بسیار نمایش جوید چون مأمون این بیانات را بشنید از خشم و کین خود فرود آمد و با عمر و دل خوش کرد .

راقم حروف گوید: چنان مینماید که شانزده هزار بار هزار درم باشد چه اگر جز این باشد و در هم معمول خواسته اند چندان رتبتی ندارد مگر در هم غیر معمول و دارای بهائی دیگر است چنانکه گاهی در هم بر دینار نیز اطلاق میشود و الا چنانکه در این اوراق مسطور شد مأمون بهرگناهی صدهزار و دویست هزار و فزون تر عطا و عنایت میفرمود و کرورها می بخشید و الله اعلم.

و نیز در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که در تاریخ الخلفاء و وزرای ایشان نوشته اند که احمد بن ابی خالد احول با اینکه طبعی گریم و مردی آزاده و نیکو سیرت بوده در حالت طبیعت وی غلظت و تندی بود و ارباب حاجات را آزار کرده به تقبیح و ملامت دچار مینمود وقتی یکتن از ارباب قلم که بهنرمندی و کفایت و درایت نایل و ازعمل عاطل بودروی بآستان احمد آوردمدتی از ملازمتش غفلت نداشت وصالح بن على اصحم نام داشت اصحم با صاد و حاء مهملتين بمعني سياهی است که بزردی زند و اصحمه نام مردی است.

صالح میگوید چون زمان عطلت من امتدادی گرفت و چیزی نماند که از ذخایر چیزی نماند یکروز در طلیعه فلق بسرای احمد بن ابی خالد برفتم تا مگر او را تنها در یابم و اصلاح کار خود از پیشگاه وزارت پناه بخواهم هنوز تاريك بود که در بگشادند احمد بیرون آمد و شمعی در پیش روی می آوردند و عزیمت سرای خلیفه عصر مأمون را داشت چون در روی من نگران شد روی ترش کرد و گفت آخر در دنیا کسی هست

ص: 379

که چنین پگاه نزدکسی رود و مردمان را از عبادت مشغول دارد؟ این بگفت و روی از من بر گردانید .

من بر حمل این گونه مذلت تحمل نکردم و گفتم از تو عجب نیست که باین گونه آزارم بیازردی وردی نکوهیده بفرمودی و در روی من سخن سرد آوردی عجب از من باشد که بر امید لطف و کرم گرم تو بیدار بوده ام و از سخن سردت بی خبر مانده و اهل و عیال و فرزند و پیوند خود را بتربیت تو امیدوار و فرحمند داشته ام و از الطاف و اشفاق تو لافها و گزافها آورده ام اکنون که آن ظن من بخطا رفت و این بیحرمتی از تو مشاهدت نمودم یا خدای تعالی عهد و نذر نمودم و جمله فرشتگان را بر آن گواه گرفتم که دیگر بدر سرای تو نیایم و خواستاری از سر بردوانم و هیچ حاجت از تو طلب نکنم تا گاهی که خودت به نزديك من بیائی و از گفتار و کردارت اعتذار بجوئى .

این بگفتم و اندوهناك و كله خورده و رانده شده بیرون شدم اما از آن عهد و نذر که نموده بودم در پهنه پشیمانی گرفتار سرگردانی شدم و شك نياوردم که محنت من مطول و بی برگی و سامانی مفصل و در عطلت بهلاکت دچار خواهم شد زیراکه من خلاف عهد و نذر خود را ننموده و احمد بن ابی خالد نیز بر راست نمودن سوگندم التفات نخواهد نمود و از من عذر خواه نخواهد شد در این اندیشه متفکر و از وقوع آن حادثه در سرای خود متحیر بودم و چون آفتاب طلوع کرد یکی از غلامان اندر آمد و گفت احمد بن خالد در شارع روی بدین جانب که خانه ما میباشد آورده و می آید از پی او غلامی دیگر در رسید و گفت بر سر کوچه مارسید در عقبش دیگری بیامد و گفت بر در سرای ما ایستاده و من در آن اندیشه بودم که باعث چیست .

در این اثنا بقیت غلامان بردویدند و گفتند بدهلیز سرای در رسید فی الحال به پیش باز دویدم و خدمت و تعظیم و تکریم بجای آوردم چون در آمد و بنشست زبان بدعا و ثنا و شکر قدومش برگشودم و گفتم از لطف و عنایت دریغ نفرمودی و سو ا و سوگند مرار است گردانیدی احمد روی بمن آورد و گفت فرمان امروز امیرالمؤمنین بر این

ص: 380

رفته بود که صبح زودتر بخدمت او حاضر شوم تا مهمی چندرا کفایت نمایم چون حضور او حاضر شدم از آن کلمه که در حق تو گفته شد کوفته خاطر بودم و سخت پریشان و پشیمان ماندم چندانکه خلیفه اثر آن تغییر را در چهره من مشاهدت کرد و سبب پرسید حقیقت حال را چنانکه بود معروض داشتم فرمود آنمرد را رنجانیدی برخیز و بدو شو و از آنچه بگذشته و دلش را رنجیده نمودی عذر بخواه .

گفتم وی با دل پرخون از نزد من بیرون شده است چگونه با دست تهی بدو روی گذارم و خاطرش بدست بیارم فرمودچه میخواهی گفتم چون مرا بدو میفرستی ادای دین او را نیز بفرمای فرمود دین اوچه مقدار است گفتم سیصد هزار درهم فرمود حکمی بنویس تا بدهند گفتم چون این مبلغ را بوام خواهان بدهند ناچار برای نفقات خود باید دیگر باره وام بخواهد مأمون فرمود سیصد هزار در هم دیگر نیز بیفزای تا در وجه اخراجات صرف نماید گفتم چون از مالش توانگر فرمودی بر جاهش نیز بیفزای فرمود ایالت مصر یا هر کجا را تصویب نمائی بنام اور قم کن گفتم در مؤنت سفرش معونتی لازم است گفت صدهزار درم دیگر نیز در این کار بیفزای پس براتی بهفتصد هزار درم و منالی به ایالت مصر از ساق موزه بیرون آورد و بمن داد و باز گشت .

راقم حروف گوید : رحم الله معشر الماضين چه شد آن مناعت طبع خواهنده و ترحم قلب بخشنده و ندامت نکوهش کننده و رفعت نظر گوینده و دهنده

گوفر از آیند و بر خلق زمانه بنگرند *** گر بدیدند و بدانستند دیگر ننگرند

و نیز در فرج بعد از شدت مینویسد محمد بن عبدوس در کتاب وزراء میگوید که مردی بود که او را احمد بن عبدالله هبیری مینامیدند از فرزندان عمرو بن هبیره بود در ایام خلافت مأمون در پیشگاه احمد بن ابی خالد وزیر آمد و شد مینمود تا مگر بشغلی و عملی مشغول آید و مدتی در این آرزو میگذرانید و هر روز صبحگاه به درگاه وزارت پناهی میآمد و می ایستاد و چون احمد بیرون آمدی شرط خدمت بجای آوردی و در رکاب او براندی تا بخانه بازگشتی و احمد بهیچوجه بدو التفاتی نمینمود

ص: 381

تا یکی روز از جهتی کدورتی و بمرکبی بر نشسته بود چشمش بر هبیری افتاد و خشمش بجنبید و با یکی از نواب خود گفت از بسیاری زحمت و ابرام اینمرد خسته شدم او را نزد من هیچ نیست و شغل و صله نخواهم داد و احسانی از جانب من بدو نمیشود او را بگوی ازین پس نزد من آمدن و شدن را دست بدارد و از بی کار خود و طلب روزی و ترتیب روزگار خود برود .

آن نایب با احمد گفت این مرد مدتی است که برای امیدی بدرگاه تو طواف مینماید نمیشاید یکباره اش نسیم نومیدی در مغز نا امید بدوانید از ادای این رسالت باین نسق شرم دارم نایب احمد گفت از اموال خود ر سه هزار درم برگرفتم و در وثاق او برفتم و گفتم وزیر میفرماید مدتی است بدرگاه ما می آیی و میشوی از ما هیچ کاری نیست که معطل مانده باشد و با تو گذاریم این سه هزار در هم بستان و بهرجای که ترا باید برو و روزگار خویش را بیهوده مگذار .

چون هبیری این سخن سخت تر از بومهن بشنید گفت من مردی سجاع یا شاعری سخن تراش هستم که میخواهد مرا بصله از درگاه خود برگرداند؟ هرگز این سخن را امی پذیرم ازین جواب خشمناك شدم و گفتم این مال را او نفرستاده است من از خاصه خویش آورده ام و پیغام او را چنانکه فرمود شرم داشتم بتو گذارم آنگاه بهمان طور که وزیر فرموده بود ادا کردم و گفتم من غرامتی برخود نهادم تا خویشتن را از قباحت توسط آسوده نموده باشم و ترا از تلخی آنجواب فراغت دهم .

هبیری چون این سخن بشنید گفت خدای تعالی ترا پاداش خیر فرماید و مالت را بر تو مبارک گرداند اگر مرا باید غذا از خاک ساخت این وجه را نپذیرم لکن توقع چنان است که جواب رسالتی را که رسانیدی همانگونه که میگویم بدو گوئی گفتم پذیرفتم که هر چه بگوئی بدون زیاد و کم بوزیر بگویم گفت وزیر را بگوی که این ملازمتی که بدرگاه تو مینمایم نه برای شخص تو میباشد بلکه برای منصبی است که با تو است وگرنه هرگز دمی بدرگاه تو گذر نکردمی .

ص: 382

من مردی هستم که حرفت من ملازمت درگاه پادشاه است تا مهمات و بزرگ بکفایت من محول آید و از آنم رفق و رفعتی پدید آید و توآمده و برهگذر روزی من بنشسته و راه بر بسته و خدای عزوجل فرموده است «وأتو البيوت من ابوابها» لاجرم بایدم در همه حال در طلب روزی نزد تو آمد بدون شك و شبهت اگر متمدر است على الرغم تو اگر چند ناگوار شماری از دست تو چیزی بمن برسد میرسد و اگر تو دافع حظ و مانع رزق من توانی شد من نیز این توانم که ترا بدیدار خویش آزاری رسانم چنانکه بمن از عطل نمودن تو میرسد و باین جهت اگر از این پیش روزی یکبار می آمدم ازین پس دوبار می آیم .

احمد بن ابی خالد میگوید چون این پیام بمن پیوست چنانم خشم چیره گشت که بنزد مأمون برفتم و از من نگسست و در اثنای محاورت فرمود مردی را نام ببرکه شایسته فرمانگداری مصر باشد و بدان ولایت امارت دهم شخصی را که او را زبیری نام و مرا با او عنایت بود بنظر آوردم و خواستم بگویم زبیری از تندی خشم که با هبیری داشتم و در ذهن و زبان من اندر بود گفتم هبیری چون نامش را بشنید بشناخت و گفت اگر زنده است چرا از حضورمان دور است و از حقوق خدمتی که سابقاً کرده بود بیاد آورد.

من خواستم تامگر رأی خلیفه را ازین امر بگردانم و از عدم کفایت و لیاقت او تذکره نمودم هیچ اثر نکرد و هر گونه عیب و نقصی که از وی یاد کردم یچیزی نشمرد و گفت جزاو هیچکس شایستگی ندارد و من بارها کفایت و جلادت او را در کارها بیازموده ام و شهامت و کارگذاری او را میدانم و سخن تا بدانجا رسید که گفتم یا امیرالمؤمنین نام زبیری در دهان داشتم و بغلط هبیری گفتم مأمون گفت اگر چه غلط کردی اما هبیری از زهیری سزاوارتر است و من هر دو را میشناسم دیگر باره بر سخن خلیفه انکار کردم چون دید من بر آن عقیدت مواظبت دارم و اصرار دارم که این کار را از هبیری بزبیری بگردانم و مبالغت مینمایم گفت همانا این غلو و مبالغت ترا در این امر سببی خواهد بود من مصدوقه حال را چنانکه بود بگفتم.

ص: 383

مأمون فرمود خدای عز وجل روزی او را بر زبان تو براند و تو در این کار بی رغبت و کاره بودی و هم اکنون بیرون برو و امارت مصر را بدو باز گذار گفتم وی مردی درویش و مفلوك و ضعيف الحال است او را استعداد سفر مصر از کجا است خاصه در چنین مهمی که برای او اعوان و آلات بسیار لازم است مأمون گفت این سخن از جمله آن روزیها باشد که خدای عزوجل علی رغم تو بر زبان تو براند فرمان کن تا صدهزار در هم از خزانه بدو دهند و او را بگوی تا باین مبلغ کار خود بسازد و برود من فی الفور بیرون آمدم و چنانکه خلیفه فرمود در عین کرامت بجای آوردم. صاحب کتاب فرج بعد از شدت میفرماید آبة شريفة « و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الأهو و ان يمسك الله بخير فهو على كلشيء قدیر مصدق این گونه اخبار است ما يفتح الله للناس فلاممسك لها.

راقم حروف گوید: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی چه خوب میفرماید

روزی خود میخورند منعم و درویش *** قسمت خود میبرند پشه و عنقا

از در بخشندگی و بنده نوازی *** مرغ هوا را نصیب ماهی دریا

بلی در آنجا که مقدر فرموده است از سنگ خارا زلال گوارا جاری و اززیر خاك و خاشاك طعام انام را بکام ایشان لذید میگرداند و اگر تمام خلق جهان متفق شوند که دانه را از لانه و چینه را از چینه دانی باز دارند البته جز جرعه اندوه و لقمه يأس و حرمان در دهان نیاورند و اگر مقدر نفرموده باشد اگر جمله سحاب و مرکز آفتاب و دوره فلك آسیاب و مخازن آسمان حبه و میکائیل طحان و اسرافیل خباز گردد نان پاره بشکم شکمباره اندر نشود و بهیچ جگری جز خوناب و اندرونی جز پاره دل کباب نیابد و ان هذا عبرة لأولى الالباب .

در کتاب زينة المجالس مسطور است که نوبتی احمد بن ابی خالد که وزیر مأمون بود ببارگاه خلافت دستگاه در آمده شلواری بر سر کرسی بدید سخت خجل شد و آهنگ مراجعت نمود چه تصور کرد که خلیفه با کنیز کی خلوت کرده است مأمون وزیر را طلب

ص: 384

کرده آغاز مکالمت نمود در این اثناء چشم وزیر بریحی بن اکثم قاضی بغداد افتاد که از خاص خانه بیرون آمده آفتابه در دست داشت و شلوار برگرفته بپوشید و گفت این که امیر فرمود بی شلوار بخاص خانه رود موجب تربیت شریعت و طریقت و اقرب بصواب است و امیدوارم که خداوند تعالی امیر را از عمر و دولت کامکار بگرداند چنانکه خلق خدای متعال از علم وکرم اوکامکار هستند .

احمد بن ابی خالد را از مشاهدت این صورت حیرت آمد و با خود گفت یحی بن اکنم در خدمت خلیفه چندان تقرب دارد که در حضور شلوار بیای و از پای بیرون کند تواند بود روزی از من غبار کدورتی بر خاطرش بنشیند و باندیشه من برآید بهتر که درصدد چاره آن برآیم : برآیم ، پس روی با مأمون آورد و گفت یا امیر مدتی است که خاطر یحی بن اکثم از من گرفته و بر صفای سابق نیست از پیشگاه مبارك خواستارم فرمان دهد که این سوء ظن از دل بیرون کند .

مأمون بایحی گفت شما از خواص پیشگاه خلافت مناص هستید هیچ نمیشاید در میان شما نقاری و آزاری باشد خواستار چنانم که ضمایر وسراير شما بزلال صفا مصفی ،باشد یحی گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای هیچگاه از وزیر نقاری نداشته و ندارم.

مأمون گفت البته باید با او مصالحه نمود احمد برخاسته دست قاضی را ببوسید و بیرون شدند قاضی اور ادر کنار گرفته بعد از لحظه در مرافقت و مصاحبت همدیگر قاضی با احمد گفت این چه منصوبه (1) بود که باختی وزیر گفت چون ترا در خدمت خلیفه بكمال تقرب دیدم بترسیدم که روزی خاطرت از من رنجیده گردد و بقصد من برآئی این تقیه را برانگیختم تا خلیفه تصور نماید که میان من و تو غبار نقار مرتفع است و اگر روزی در حق من سخنی کوئی برغرض حمل کند و دروی اثر نکند.

ص: 385


1- يعنى حيله.

حکایت پاره وزراء ورجال دولت مأمون که در عصر مأمون وقوع یافته است

در کتاب فرج بعد از شدت مذکور است که عمرو بن مسعده که از اجله اعیان دولت مأمون بود حکایت کند که در وقتی که خلیفه مرا باهواز برای مصادره و مطالبه رخجی فرستاد زمانی بس گرم و من در کشتی بر نشسته و برفی فراوان در کشتی نهاده و سایه بانها و باد بزنهای حشیش مرتب ساخته بودند و از بغداد از راه دجله ببصره میرفتم تا از آنجا باهواز بروم .

یکی روز در سختی گرمی و سورت حرارت از کنار دجله شخصی صدا در داد که ای اهل کشتی مرا در یابید من بفرمودم تاکشتی را بکنار بردند و چون پرده برگرفتند پیری را دیدم بیزاد و راحله با سر و پای برهنه که کهنه پیراهنی بر تن داشت غلام را گفتم تا از وی بپرسد مطلب چیست گفت چنین که میبینی مردی پیرو شکسته ام و بیم آنست که آفتابم بسوزاند و از حرارت ملاکت گیرم خدای تعالی شمارا جزای خیر دهاد احسانی کنید و مرا امروز تا شامگاه در این کشتی بنشانید کشتی بانش بدشنام و درشتی برشمرد و بدو بانگ بزد .

مرا بروی رقت آمد و گفتم وی را بکشتی جای دهید پس کشتی را بکناره بردند و او را آواز دادند و برداشتند چون در کشتی بنشست بفرمودم تا پیراهنی و دستاری بدو دادند و او دست و روی بشست و ساعتی بر آسود گفتی مرده زنده شد چون وقت غذا در رسید شرم داشتم که اور اجدا بنشانم گفتم با من برخوان بنشست و نانی بادب و تربیت بخورد اما از حالش معلوم بود که دیری است که گرسنه بوده است چون خوان برداشتند چشم داشتم که دست شستن را برخیزد و در کناری رود لكن اعتنائی ننمودو رعایت حشمت خواص را بجای نیاورد و بیرون نرفت و پاس ادب نکرد و خود فرمود تا آبدستان بدو بردند و دست بشست از آن پس همی خواستم برخیزد تا براحت تکیه کنم برنخاست.

با او گفتم خواجه چه پیشه داند گفت بافندگی با خود گفتم این افعال جولاهان است

ص: 386

اور امحل اعتناندانستم و پای در از کردم و خویشتن را در خواب نمودم و همی با خود گفتم کی باشد برخیزد، در این اندیشه بودم که با من گفت اصلحك الله پیشه تو خود چیست با خود گفتم این جنایت را خود با خود کردم و این بلیت را خویشتن فرود آوردم عجب این است که این ابله این همه نعمت و تجمل و غلامان را مینگرد و با وجود آن نمیداند که جنس من کسی را از پیشه نمیپرسند با اینهمه هیچ به از آن نیست که اور ادراستهزاء اندر کشم پس گفتم صناعت من کتابت و نویسندگی است .

گفت کتاب بر پنج نوع است تو در کدام نوع دست داری چون این سخن بشنیدم مرا از این گونه بزرگ سخن غرابت افتاد و راست بنشستم و گفتم بازگوی این پنج نوع کدام است گفت یکی کاتب خراج باشد که بایستی به شروط محاسبات و تنسیق عالم باشد دوم كاتب احکام است که باید بحلال و حرام و اختلاف و اجماع و اصول وفروع بصير بود سوم كاتب معونت است که باید بقصاص وحدود و جراحات و مواهبات و سیاسات شاعر باشد چهارم کاتب لشکر است که باید او را حلیه رجال و ساخت دواب و آنچه از حساب است معلوم باشد پنجم کاتب رسائل است که باید ترتیب خطاب و مناسبت القاب و درجات صدور ومخاطبات را آگاه باشد و مقام ایجاز واطالت را بداند و دارای حسن خط و بلاغت باشد بازگوی تو در این اقسام پنجگانه کدام را دانائی .

گفتم کاتب رسائلم گفت اگر یکی از برادران تو مادرش شوهر کند و خواهی در این امر چیزی بدو بنویسی چگونه نویسی گفتم تهنیت را وجهی نمیدانم گفت پس تعزیت خواهی نگاشت من با خود متفکر بودم چیزی بخاطرم نیامد ، گفتم مرا ازین کار معاف بدار گفت دانستم کاتب رسایل نیستی .

گفتم کاتب خراج هستم گفت اگر امیری تو را عمل ناحیتی فرماید تا معامله رعایا را بعدل و انصاف بجای آوری و یکی از اهل ناحیت بتظلم نزد تو آید و از مساحی که بمساحت زمینها مأمور شده است شکایت کند و گوید با من ظلم کرده است و مساح سوگند یاد کند که عدل کرده ام و رعیت از تو درخواست نماید تا تو برسر آن زمین روی و بچشم خود بنگري وحق را از باطل بازدانی و چون بر سر آنزمین روی

ص: 387

به بینی که آنزمین پاره پاره شده بر صورتیکه قابل افراز نبود چگونه آنرا مساحت کنی گفتم طول آنرا بآن بگیرم و با عرض جمع کنم و بعد از آن در مثل آن ضرب نمایم گفت هر گاه قابل افراز از هم را هر دوسر نیز بود و در تیزی آن تفویسی باشد در این صورت ازین ضرب که تو گوئی مساحت راست نگردد .

گفتم من کاتب قاضی هستم گفت چگوئی در آنکه مردی را وفات رسد و دوزن حامله بگذارد و از آن دو یکی بنده و دیگری آزاد باشد و بنده پسری بزاید و آزاد دختری وزن آزاد پسر آن بنده را در مهد خویش نهد و دختر خویش را در گهواره آن كنيزك درآورد و هر دو بخصومت نزد تو آیند میان ایشان چگونه حکم کنی گفتم نمیدانم گفت پس کاتب قاضی نیستی گفتم کاتب لشکرم و بقیه این حکایت از این پیش بروایت صاحب زينة المجالس مسطور شد و چون قدری تفاوت دارد برخی مذکور و بقیه بناظرین محول شد.

و دیگر در کتاب مذکور از ابراهیم بن عباس حکایت کنند که گفت من کاتب احمد بن ابی خالد وزیر مأمون بودم یکی روز که به نزديك وى برفتم او را در بحر تفکر دچار و در کوه اندوه متحیر دیدم از آنحال از وی پرسش نمودم رقعه بمن داد نوشته بود فلانه كنيزك خاصه احمد که از تمامت جواری در خدمتش محبوبتر است با وی خیانت همیکند و بیگانه را در خوابگاه او با آن رشك ماه همخوابگی است و اگر این سخن را تو که احمد هستی باور نمیکنی فلان و فلان از خدام تو که امین آستان و همه وقت پاسبان تواند بر این پوشیده دانا هستند از ایشان تجسس کن.

احمد بن ابی خالد میگوید چون از آن دو تن خادم پرسیدم انکار کردند تهدیدو و عید نمودم و از بیم و امید سخن آوردم اعتراف نکردند، گفتم هر دور امضروب دارند چون تألم ضرب دیدند بهر چه در آن رقعه نوشته بود اعتراف کردند و از آن هنگام طعم هیچ - گونه طعام و ذوق هیچگونه شراب نیافته ام و همین لحظه بقتل این جاریه فرمان خواهم داد لكن من در حضور احمد مصحفی دیدم برگشودم در اولین خط که چشمم بر آن افتاد این آیه وافی دلاله بود و « یا ایها الذین آمنوا ان جاءكم فاسق بنباء

ص: 388

فتبينوا أن تصيبوا قوماً بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين » خلاصه اینکه گوش بخبرو تهمت فاسقان مسپارید چه اگر بگفتار ایشان کردار آورید جز تخم پشیمانی بیار نیاورید چون این آیه را قرائت کردم در وقوع این حادثه بشك در آمدم و با احمد گفتم در نگ بجوی تا من در این کار تأمل و تفکری بسزای بجای آورم و باستكشاف این ماجرا مبالغتی نمایم باشد که حقیقت حال برخلاف این باشد .

پس با یکی از آن دو خادم بخلوتی در آمدم و با کمال رفق و تلطف سخن کردم آخر الامر گفت النار ولا العار راستی آن است که زن احمد بن ابی خالد کیسه که هزار دینار زر داشت بمن بداد تا بر آن كنيزك این گواهی دهم پس آن کیسه که بمهر آن زن بود بمن بنمود آنگاه از آن خادم دیگر تفحص کردم همین گونه معلوم شد و نیز زوجه احمد حیلتی دیگر از برای اثبات مدعا ورفع شبهه احمد کرده و آن دو غلام دستور العمل داده بود که در آغاز پرسش بر فاحشه آن كنيزك اعتراف و اقرار نکنید تا گاهیکه شما را در شکنجه و آزار در آورند معترف شوید تا حمل برغرض و ساختگی نگردد و در دل احمد جای گیر شود.

چون این گواهی ثابت شد نزد احمد شتاب گرفتم تا او را مستحضر دارم مقارن وصول من رقعه از حرمسرای احمد رسید و در آن نوشته بود آنچه در رقعۀ اول یعنی در آن رقعه که بجاریه تهمت زده شده من بفرمودم و این از نهایت غیرت بود و مضمون آنرقعه کذب و باطل است و آن كنيزك از آن بیگناه است و خدام را من بر آن داشته بودم تا بر آنجمله گواهی دهند و اندرین ساعت بحضرت احدیت توبه و بازگشت نمودم و از ریختن خون آن بیگناه بیزارم باید بهیچوجه مکروهی بدو نرسانند و رنجیده خاطرش نگردانند احمد بن ابی خالد از ادراک این خبر شاد شد و دلش از بند اندوه آزاد گشت و در حق آن كنيزك احسان بسیار نمود و از من بسی ممنون گردید .

و هم در آن کتاب مسطور است که طاهر بن الحسين که بفرمان مأمون بحرب

ص: 389

علی بن عیسی بن ماهان میرفت آستین پراز در هم کرد تا بر درویشان نفقه کند و پراکنده بآنان دهد ناگاه آستین پردر هم فروگذاشت و آندرمها فرو ریخته متفرق گردید و طاهر آن ریختن و پراکنده گردیدن را بفال بدگرفت و باندوه اندر شد و در آنحال شاعری این شعر بخواند:

هذا تفرق جمعهم لاغيره *** و ذها به منه ذهاب الغم

شيء يكون الهم بعض حروفه *** لاخير في امساكه في الكم

میگوید تفرق این دراهم نشان از تفرقه از دشمنان تابکار میدهد و رفتن این دراهم رفتن غم وهم است چه نیمه در هم که هم باشد بمعنی اندوه و غم است و در امساك آن در آستین خیری نیست پس بهتر که برود و پراکنده گردد و چون طاهر این شعر بشنید اندوه از دلش برخاست و سی هزار درهم بشاعر صله بخشید.

و هم در آن کتاب مسطور است که چنان اتفاق افتاد که عبدالله بن طاهر نو اليمينين محمد بن اسلم طوسی را که از جمله مشایخ خراسان بود بزندان جای داد یکی از دوستان محمد برقانون معمول رقعه بدو نوشت و از حبس بتعزیت و صبر نمودن گفت محمد در جواب نوشت همانا این سعادت که مرا روی نمود جای تهنیت است نه وقت تعزیت که چه از دو حال بیرون نتواند بود یا خدای عز وجل با آن کسی که مرا آزار نمود احسان بفرماید یا اگر کردارش بیجا بوده است سزایش را بگذارد و بهريك از این دو طریق که باشد اولی و شایسته تر است که من در این خانه از ول یافته ام و بر من مبارك است.

و توقف من در اینخانه لطفی خاص از خدای تعالی است و بدین لطف چندین امر واجب از من مرتفع شده است و حقوق متعدده ساقط گردیده است که اگر جز این موضع جای داشتم بآن امور مكلف و بترك آن معذب بودم از آنجمله نماز جمعه وحضور جماعت وامر بمعروف و نهی از منکر و عیادت بیماران و قضای حقوق یاران است و هیچ منزلی دین و دیانت مرا از این منزل شایسته تر نیست ، چون این سخن بعبد الله بن طاهر رسید گفت ما بآن گمان بودیم که از این کار محمد بن اسلم را عجزی نمودار آید و معلوم شد این حبس برای او منزلگاه عنایت و راحت است نه عناوزحمت

ص: 390

و بفرمود اورارها کردند .

و هم در این کتاب مسطور است که حسن بن طالب کاتب عیسی بن فرخان شاه گفت چون مرا بولایت مصر فرستاده دیوان امیر و عمال آن ولایت را بمن حواله کردند در آن مدت که در آن ولایت اقامت داشتم معارف و مشاهير ووجوه قبایل مصر با من از صفت فضل وکرم شمائل محمد بن یزید اموی حصنی حکایت میکرده قصیده را که وی انشاد کرده و در جواب قصیده عبد الله بن طاهر که بدان مفاخرت کرده بود و عنایتی که عبدالله در حق وی مبذول فرموده بوده شنیده بودم و بواسطه اصالت خاندان و فضایلی در که محمد بن یزید را بود من پیوسته رعایت جانب او می نمودم و کتب او مشتمل بر نظم ونثر ومبنی بر بلاغت و فصاحت دائماً بمن میرسید تا آنگاه که عزیمت من بر آن مصمم شد که در بلاد و قراء وضیاعی که در تحت امارت من است طوفی دهم و از احوال رعايا و اعمال عمال تفحص بجای آورم .

در اثنای آن گردش بحوالی حسن محمد بن یزید اموی رسیدم محمد رسم استقبال و شرایط اعزاز تقدیم کرده خواستار شد تا در منزل او نزول نمایم اجابت کردم و چون بمحاورت ومفاوضت وی مستانس شدم و معيار فضايل ومخائل وشمائل او را بسنجیدم در عیان افزون از خبر یافتم در هر فن که شروع کردم بنصب و نصابی تمام انتساب داشت و چون بوثاقش اندر آمدم در همان ساعت ما حضری بیرون از تکلفى نزديك نهاد و از شرایط عطوفت و رعایت عنایت فروگذاشت نکرد در حدمت وی کنیز کی سیاه دیدم که محل اعتماد و گسیخته اسرار وی بود و تقربی تمام در خدمتش داشت و در ظاهر این چند استحقاق در وی نمیدیدم از کثرت تعجب از سبب قربت واحترام كنيزك سؤال کردم محمد گفت این كنيزك راحق قديم وخدمت فراوان است در آنروز که عبدالله بن طاهر بقصد این حصن بر آمده بود از وی چگونگی آن داستان را خواستار شدم .

محمد گفت چون بمن خبر آوردند که عبدالله بن طاهر بر آن عزیمت شده است که با استعداد تمام بنفس خویش در طلب نصر بن شبث برآید و زمین شام را در زیر پی در سپارد مرا يقين افتاد که بهمه حال بر این حصن من گذرد و در پی اسب پیسپر خواهد کرد ناچار

ص: 391

دل بر دمار بر نهادم و هيچ شك نکردم که زیانی بزرگ از وی بمن خواهد رسید و اگر جانی هم نباشد البته در ذهاب نعمت و مال شبهتی نخواهد بود چه قصیده در جواب قصیده او که در مفاخرت گفته بود انشاد کرده بودم و ازین روی خاطری آشفته داشت و چون عبدالله بن طاهر بقلعة من نزديك شد صبر و آرام از من برفت و وحشتی بسیار بخاطر من راه یافت و سخت مستشعر وخائف گردیدیم و در این حال گریزانیدن اهل بیت را امکان نبود و اگر من خود میگریختم و اهل و عیال را بدست دشمن میگذاشتم عاری بزرگ بود و تاقیامت نشان آن بر من و اخلاف من بر جای میماند .

لاجرم در حالت تحیر و تردد اندر بودم نه استطاعت بیرون شدن و نه طاقت اندرون ماندن داشتم معذلك صر صر ه این پریشانی و ترس مکان و انقلاب خیال چنانم جنجال ننمود که پای ثباتم را افزان نماید پس بحکم و قضای خداوندی تن بسپردم و بخواست خدا دل بر نهادم و چون کوه گران از جای نرفتم و با تقدیر خداوند قدير معارض نشدم وهمي گفتم المقدر كائن ومنتظر بلا و مترصد صدور پروانه هلاك بنشستم تا آنروز که گفتند عبدالله بنواحی حسن نزول نمود لاجرم قلعه را در بر بستم و اين كنيزك سياه را بدیدبانی برفراز بام بنشاندم و گفتم بهر موضع که ایشان میرسند مرا خبر دهد تا ناگاهان فرسند و آن بیم و هراس سخت تر نگردد و کفن بر تن آوردم و حنوط بفرمودم و دل بر مرگ بر بستم و چشم از زندگانی فروپیچیدم و برجای بنشستم .

و در این حال كنيزك بر لشکری که روی با حصن داشتند نظر کرده با من خبر کرد و هم در عقب وی در حصار را بکوبیدند بیرون رفتم و دل با خدای نهادم عبدالله بن طاهر به تنهائی بردر در ایستاده بود سلامش فرستادم چون سلام کسیکه برجان خود ایمن نباشد وی پاسخی خوش بدادخواستم بر پایش بوسه بر نهم بلطف هر چه تمامتر امتناع کرده و فرود شد و بر در دکانی که بر در حصن است بنشست و گفت ایمن باش و بیم از دل بگذار و درباره ما یبدگمان مسپار اگر دانستمی که از زیارت ما این چندین بیم و وحشتت رسد این زحمت نداد می و بر این گونه دم بدم دلداری میداد و لطف از پی لطف مینمود تا اضطراب من بالمره از میان برخاست و خوف و بیم از من برفت و بسکون و آرام

ص: 392

اندر شدم .

اینوقت از سبب مقام من در بیابان و ترک رفاه عیش و آسایشی را که در سفر موجود نیست و در حضر حاضر است و از صنعت و معاملت و اسباب معیشت من هر يك پرسيد و من جوابی را که دانستم بدادم و چون انس و مرافقت جانب اتمام گرفت در امر نصر بن شبث وتدبير ظفر یافتن براوشروع فرمود و آنچه مرا صواب آمد در آن باب تقریر کردم چون گستاخی تمام پدید آمد گفت مرا آرزو میرود که آن قصیده که این بیت در آنجا است «النار موقدها» بر من برخوانی .

گفتم ایها الامیر زلال آب نعمت و همتی که از صفوت نیت خود بمن ارزانی فرمودی از تذکره این سخن دهشت آمیز بر من منقص و تاريك مدار فرمود تأنيس و اطمینان خاطرت را از این برافزون میخواهم تا بدانی که من از آنچه بيمناك هستی کینه بدل نسپرده ام و در مقام انتقام نیستم و مرا سوگندها بداد که بخوان با خود گفتم همی خواهد قرائت آن ابیات نکوهش سمات خشمش را برانگیزد و ستیزش را بکار و بانتقام قیام جوید اما چون جز اطاعت فرمان چاره نداشتم بروی فرو خواندم و چون باین بیت رسیدم النار موقدها الی آخر که معنی آن این است که پدرت که برپای شلوار نداشت بالدات این آتشگاه بر افزود عبدالله گفت ای پسر مسلم سوگند باخدای چون ذوالیمینین دیگر جهان رخت کشید در خزاین وی هزار وسیصد شلوار از انواع ثياب یافتند که در هيچيك بند نکشیده بودند با آنکه اینگونه جامه بذخیره نهادن ملوك را عادت نبوده است من زبان بمعذرت برگشودم و آنچه توانستم معروض داشتم .

و چون از خواندن قصیده فارغ شدم عتابي اندك و بازخواستی هموار بنمود و گفت ای فلان چه بر آنت بداشت که خود را بجواب گفتن من بتكلف افکندی گفتم ای امیر خداوندت مؤید بدارد هیچ میدانی چه بر آنم بخواند؟ گفت بازگوی گفتم سبب این مضمون که فرمودی پدرم را در شرف و جلالت همالی نبود و هر کس دعوی مینماید بگو و ،بیار چون امیر فرمود که بگو گفتم چنانکه عرب را عادت شد در تفاخر رعیت با ملوك و زیردستان با پادشاهان مفاخرت بنمایند آنگاه بسیار عذر بخواستم و بهرگونه پوزش زبان

ص: 393

بگردانیدم و بگناه خود اعتراف نمودم عبدالله بن طاهر عذرم را قبول کرد و معفو بداشت و آن بدی را به نیکی پاداش فرمود و گفت ما را درکار نصر بن شبث بتدابير وافيه راه بنمودی هم اکنون اگر پسند میداری که همانگونه که در مضرت یعنی هجای من همراهی بنمودی بتن خویش نیز با من موافقت کنی و اثر سعی خود را در ظفر یافتن بر نصر بن شبث ظاهر گردانی .

من عادت خویش را در ملازمت سرای وقلت استعداد اساس و آلات سفر بهانه ساختم عبدالله فرمود اگر در قبول این مطلب بر من منت نهی آنچه در بایست سفر تو است کفایت کنم آنگاه بفرمود تا پنج رأس اسب خاص شاهوار بازین و لگام و ساخت وستام و آلات خاصه بالتمام بیاوردند و سه اسب دیگر برای خدمتکاران و پنج استر پرزور خوش رفتار برای نقل احمال واثقال و بنه وسه تخته جامه از اصناف البسه فاخره و پنج بدره درم و يك بدره دینار حاضر کرده این جمله را بردکانی بر در حصار بود بنهادند و فرمود بکدام روز منتظر تو باشیم و مدت توقف تو چند روز خواهد بود وعده نزديك بدادم برخاست تا بر اسب برآید خواستم دستش را ببوسه در سپارم نپذیرفت و برنشست جمله لشکر مانند باد صرصر از دنبالش راه بنوشتند و هیچکس در نواحی حصن نماند و كنيزك سیاه بیرون رفت و جامه ها و بدرها را در آورد و غلامان چهار پایان را باصطبل بردند و من دیگر عبدالله بن طاهر را ندیدم .

و عیسی بن فرخانشاه که راوی حکایت است گفت من يك روز و يك شب ميهمان محمد بن یزید بودم از شرایط کرم و میهمان نوازی دقیقه فرو نگذاشت و حسن محاوزت و لطف مذاکرت و یمن مهارت او در فنون ادب و مهارت او در انواع فضائل نزديك من محلى عريض يافت لاجرم تمام خراج یکساله او را ساقط کردم و بازگشتم .

محمد بن فضل خراسانی که از وجوه سرهنگان و سالاران سپاه طاهر بن الحسين و پسرش عبدالله بود این داستان را بر اینگونه یاد کرده است که چون محمد بن یزید اموی حصنی جواب قصیده عبدالله بن طاهر را بگفت و از سب و شتم چیزی باقی نگذاشت و از آن پس که امارت مصر و شام را با ابن طاهر تفویض کردند محمد بن يزيد

ص: 394

بدانست که از وی گریختن نیارست هم در آن موضع پای در دامن ثبات در پیچید و حرم را پنهان و ملك و مالی که داشت در آنجا بگذاشت و در دژ برگشاده و چشم بر آن داشت تارنج ستیز و جست و آویز و خشم پسر طاهر کی بدو چنگ افکند.

محمد بن فضل میگوید در آن شب که بامدادش بقلعه او میخواستم برسم عبدالله طاهر مرا بخواند و گفت يك امشب نزد من میباش و بگوی اسبها را با اسب خاص بر آخور بندند چنان کردم هنگام سپیده دم بر نشست و من و پنج تن از سواران ویژه خود را با خود برداشت و دیگر سپاهیان را بفرمود تا آفتاب بر آسمان تابش بیفکند بر پشت اسب بر نیایند و براند بامداد پگاه بدر محمد بن یزید رسید و دید که در در گشاده و در آنجا حمد بن یزید دست فرو گذاشته و نشسته است ، عبدالله بن طاهر وارد شده و پس از سلام و درود گفت: اينك پسر طاهر است که با لشکری جرار در میرسد و تو در حصار گشاده داشته و ازین لشکرکیهان اثر احتیاط نکرده با اینکه خودنيك میدانی عبدالله طاهر خشمش بر تو ظاهر و کینش با تو دیرین است .

گفت آنچه بفرمائی نه بر من پوشیده است و نه از آن غفلت بوده ام لکن چون در کار خود خوب بدیدم دانستم بر خطا رفته ام که سخن او را و چکامه او را برابری کرده ام و این کار از سرشت جوانی و سبکباری خورد سالی بر من گذشت و نیز بدانستم که اگر از وی بگریختن اندر شوم او از بدست آوردن بیچاره نماند بناچار پردگیان خویش را از راه بیکسو فرستادم و خویشتن را و آنچه در چنبر ملك و مال من اندر است تقدیم کردم و من خود از آن خاندان هستم که بزرگان و نامداران ایشان بیشتر بستم کشته شده اند و اگر مرا نیز بکشند پیروی بدودمان خود کرده باشم و از پی ایشان رفته خواهم بود .

و هم میدانم اگر این مرد مرا بکشد و هر مالی که مراست برگیرد خشم او فرو می نشیند و دیگر بیاره کردن پرده آبرو و رسوائی و نمایش پردگیان من چشم ندوزدچه با ایشانش کینه در نهاد نیست و این گناه که من آشکار ساختم نه از آن بیشتر است که جان و خواسته خود بدو گذارم، چون عبدالله طاهر این سخنان بشنید دلش را نمایش تر می فرو گرفت و آب از دیدگان روان ساخت و گفت مرا میشناسی گفت نمیشناسم گفت من خود عبدالله بن طاهرم خدایت ایمنی بخشید و خونت را نگاهبان شد و پردگیانت را

ص: 395

از پرده دری باز داشت و جاه و نعمتت را از تو نگردانید من از تو در گذشتم و برای ایمنی تو زودتر از لشکر خود بدینجا پیوستم تا از جرمی که ازین پیش کرده نترسی و از لشکر من آسیبی و زیانی در تو نگیرد.

محمد بن یزید از شادی بگریست و برخاست و بر سر پسر طاهر بوسه بر نهاد عبدالله او را در کنار گرفت و بخود نزديك ساخت و اندك عتابی باوبنمود و گفت ای برادر خدای مرا فدای تو گرداند من شعری چند در مناقب و مآثر قوم خود بگفتم و بدیشان مفاخرت نمودم وطعن و قدحی نیاوردم و در نسب تو سخنی ناخجسته نیاوردم و دعوی فزونی بر تو ننمودم و بکشتن مردی اگر چه از قبیله تو است تفاخر کردم که خون اهل بیت تو در گردن او و اهل بیت اوست و دشمن تو واهل بیت تواست روا بود که بشنیدی و خاموش بماندي اگر خاموش هم نماندی باری در سب وشتم و تعییر این چند فزایش نجستی و از اندازه بیرون نشتافتی.

محمد بن يزيد گفت ايها الامیر چون از گذشته بگذشتی زلال عفو را بغبار عتاب تاريك مساز و آبگاه مهر را بخاک نکوهش تیره مفرمای عبدالله گفت ترك سخن کردم برخیز تا بضیافت بمنزل تورویم تا بنمك خوارگی حقی برما ثابت گردانی محمد بن یزید شادمانه ما را بمنزل خود ببرد و خوردنی و آشامیدنی و آنچه در بایست میهمان پذیری بود بکار برد و عادت کرام رارعایت کرد و ما را بر منظری بلند از مناظر حصن بنشانید و چون لشكر نزديك رسيد عبدالله با من فرمود تا لشکر را استقبال کردم و بفرمود تا مقدار سه فرسنگ پیرامون حصن را پای کوب مرد و مرکب نگردانند و از آن سوی منزل نمایند .

امیر عبدالله آنروز تا نماز دیگر در آنجا بود چون برخاست بنشست و کاغذ و دوات بخواست و مثانی بنوشت و سه ساله خراج محمد بن یزید را ببخشید و حراج هر سالی یکصد و بیست هزار در هم میشد و فرمود که بعد از سه سال اختیار تر است یعنی خواهی خراج بسپار و نخواهی نسپار و اگر خواهی در این سفر با ما موافقت کن و اگر راغب نیستی بجای خویش برفاه حال وفراغ بال بنشين محمد بن يزيد خدمت وصحبت عبدالله بن طاهر را از جان و دل برگزید و با ما بمصر بیامد و چندانکه عبدالله در شام بود ملازمت نمود .

ص: 396

فهرست جزء سوم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام محمد جواد علیه السلام

تفسیر برخی از آیات کریمه قرآنی بروایت امام جواد علیه السلام 2

شرح آيه ايلاء وحكم عدة نساء 4

تفسير وشرح سورة انا انزلناه في ليلة القدر 7

شرفیابی حضرت الیاس خدمت امام باقر وسؤالات علمی 9

استدلال بآية ليلة القدر ونزول روح وملائكه 13

توضیح و تفسير مرحوم مجلسی پیرامون این حدیث 15

تفسير سوره قدر با بیان عرفانی 19

سخنان صدر المتألهین شیرازی پیرامون معارف قرآن 21

بیانات ملاصدرا درباره حقیقت ذات احدیت 23

شرحی از اسمای حسنای الهی و اسرار کتب آسمانی 25

◊ ◊ ◊

نامه مأمون عباسی دائر بخلافت برادرش معتصم بعد از مرگ او 27

شرح بیماری وعلت وفات مأمون خليفه عباسى 28

جریان مرگ مأمون بعد از مراجعت از جنگ با رومیان 31

متن وصیت نامه مأمون خليفه عباسی 34

ترجمه وصیت نامه 39

ص: 397

سفارشات مأمون ببرادرش معتصم در امر خلافت و ملك دارى 41

گزارش مسعودی و دیگران از مرگ مأمون و چگونگی آن 43

مقدار عمر و مدت خلافت و زمان مرگ و مدفن او 45

شرح اخلاق و رفتار واوصاف وشمائل مأمون 49

مأمون عباسی واحمد بن يوسف كاتب وزیر او 53

مراتب علم و دانش و روایت حدیث از او 55

روایت کشتی نوح و پنج مسمار بنام خمسه طيبه 59

بیانات مؤلف پیرامون مقام رسالت و ولایت 61

دنباله مقام علمی و میزان درایت و روایت مأمون خلیفه عباسی 63

أخبار لطيفه وكلمات ظريفه مأمون با اطرافیان 69

مقام ادبی و علمی مأمون و حکایاتی راجع به حافظه و نیز هوشی او 73

علاقه مأمون به كتب فلاسفه اقدمين وترويج عقائد آنان 79

منجمان و دانشمندان دربار مأمون و پیشگوئی آنان 81

شرحی از مجالس و محافل مأمون با فقهاء و دانشمندان دینی 87

پاسخ مأمون به نماینده خوارج 89

تصميم مأمون دائر باعلان جواز متعه ومانع شدن يحيى بن اكثم قاضی 91

بیان مؤلف پیرامون متعه وحديث عمر «متعتان ......» 95

اساتید و معلمان مأمون خليفه عباسی 97

پارۀ آداب و عادات وصفات حميده وخصال نيكوى مأمون 99

حکایاتی از مراتب جود وحلم وعفو مأمون عباسی 109

اخبار و حکایات لطیفه و داستانهای ظریفه مامون 111

قاضى يحيى بن اکثم در بزم شراب مأمون 119

ص: 398

عمرو بن ما هویه در خدمت مامون خلیفه 129

رؤیای مامون عباسی و تعبیر کردن کرمانی معبر آن خواب را 132

دستور معویه دائر به بیزاری جستن از معویه و دوستان او 135

بیان برخی حطب بلیغه و بیانات فصیحه مامون 137

خطبه مأمون عباسی در نماز جمعه 138

خطبه مامون در روز عید قربان وعید فطر 141

حکایت مأمون عباسی و پیغمبران دروغگو 149

داستان مردی که میگفت ابراهیم خلیل است 151

حکایت مامون و طفیلی زنادقه 155

داستان گفتن ابراهیم بن مهدی از طفیلی شدن خود 159

احتجاج مأمون عباسی با مردی از خوارج 163

داستان در آمدن مأمون بدخمه انوشیروان عادل 165

مامون عباسی و بازدید از اهرام مصر و نقب زدن بر آن 169

شرحی از عظمت بناي اهرام مصر و استحکام آن 173

حکایت مأمون با بختیشوع طبيب نصرانی 177

منجمين وستاره شناسان در بار مأمون 179

مناظره و گفتگوی در باریان در حضور مأمون عباسی 181

يحيى بن اكثم قاضی القضاة و جریان پیوستن او بدو بار عباسی 183

برخی از خصائص اخلاقی و عادات جاهلى قاضي القضاة 187

داستان عتابی شاعر و اسحاق موصلی در حضور مامون 189

بحث ادبى بين كاتب ونديم 191

مأمون عباسی و بازخواست او از فراء نحوی استاد فرزندانش 193

ص: 399

داستان ابو العتاهية شاعر ومأمون عباسى 195

شرحی از مکارم اخلاق و ادب دوستی مامون 197

هشام بن محمد کلبی نسابه و لطیفه از زندگی او 199

مامون عباسی و حکایات او با ادباء وفضلاء و مردم سخنور 200

سخنان ابودلف در حضور مأمون عباسی 201

سعيد بن مريم وفضل بن سهل ذوالریاستین 203

داستانی از پادشاه خزر و کاردانی خواهرش 209

مامون عباسی و احمد بن يوسف كاتب 211

مفاوضات و گفتگوهای مامون عباسی و درباریان 217

سهل بن هرون كاتب مامون عباسی 221

بيانات محمد بن عبدالملك هاشمی در حضور مامون 223

مراقبت مأمون در کار عمال و استانداران و والیان 227

مجلس محاکمه مامون با مردم کوفه که از والی خودشاکی بودند 229داستان مامون و واقدی کاتب 231

پاره حكايات و احتجاجات مامون عباسی با ملحدین و زنادقه 235

مباحثات ومناظرات او با صاحبان ادیان مختلفه 237

حکایت مامون عباسی با ابراهیم بن مهدی عمویش 239

مراقبت مامون در امر کارگزاران دولتی 241

مامون عباسی و درباریان خاصه 243

اسحاق موصلی ندیم در بزم پوران دخت 247

شرکت مامون عباسی با اسحاق موصلی در بزم بوران 249

حكايت صاحب شرطه مامون با مرد دمشقی 261

ص: 400

النفات وعنایت مامون نسبت بصاحب شرطه و رفیق دمشقی او 267

داستانی از عمرو بن مسعده کاتب با جولاه پیر 269

برخی از عادات و اخلاق مامون و رفتار او با غلامان 275

جریان کشته شدن فضل بن سهل بتوطئه مأمون 277

داستان مؤلف کتاب با محمود بيك آردل دولتی 28

حکایت تاجر وفرزند ناخلف و و عياش او 289

داستان مأمون عباسی با پیرمرد ریش دراز 291

حکایت مامون عباسی با مالك بن سعد و برخی حکایات دیگر 293

داستانی از امانت ابوحسان زیادی فقیه و تاجر خراسانی 301

بیان پاره کلمات و مقالات مامون با فضلای عصر خود 304

شرح مؤلف پیرامون کلام مامون وزهد اهلبیت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم 305

برخی کلمات قصار مامون عباسی و سخنان حکیمانه او 307

داستانی از بهرام گور و تأثیر عشق در طلب تعالی و سروری 317

دنباله سخنان حکیمانه و کلمات ادیبانه مأمون عباسی 319

مامون عباسی ومراقبت در امر ملك داری 329

حکایات مامون عباسی با مردم عامی و بازاریان و بدویان 331

بزم مامون عباسی و سخنان فقیه دانشمند در حضور او 333

حکایت مرد شامی ندیم با مأمون عباسی 335

داستانهای طریقه مأمون عباسی با زنان و جواری خاصه 337

جریان شرکت مأمون خلیفه در بزم حمنه هاشمی و ازدواج با او 345

برخی حكايات وكلمات مأمون در محاسن طرب و اوصاف شراب 349

مامون عباسی و شاعری از مردم بصره 355

ص: 401

شرح مثل «من ينك العير ينك نياكا: 357

حکایت مأمون عباسی وطفيلي معتصم 361

حکایتی از طفیلی شدن اسحق موصلی 367

داستان لطیف دیگر از مردی که بیزم اسحق موصلی درآمد 371

مامون عباسی و منشیان درباری 375

شرح حال و رفتار و اخلاق احمد بن ابی خالد كاتب وزیر مأمون 379

داستان عمرو بن مسعده با پیر مرد جولاه نقل از کتاب فرج بعد از شدت 384حکایت احمد بن ابی خالد وزیر وجاريه او 386

حکایت عبدالله بن ظاهر ذواليمينين با محمد بن اسلم طوسی شیخ خراسان 387

حسن بن طالب كاتب عيسى بن فرخان و محمد بن يزيد اموی 389

داستان محمد بن يزيد اموى وعبدالله بن طاهر 393

پایان

ص: 402

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109