جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی معصوم نهم حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام
تأليف
مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر
بتصحيح و حواشی دانشمند محترم
محمد باقر بهبودی
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی
ص: 1
ص: 2
جزء اول از ناسخ التواریخ زندگانی معصوم نهم حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام
تأليف
مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر
بتصحيح و حواشی دانشمند محترم
ص: 3
بسم الله الرحمن الرحیم
و به نستعين وهو المعين
الحمد لله رازق العباد خالق البلاد ورافع السبع الشداد ومشيد الارضين بالاوتاد والصلوة والسلام على محمد وآله الى يوم التناد وبعدها كمتر بنده خالق ماه و مهر وزیر تالیفات مشیر افخم عباسقلی سپر غفر ذنوبه عرضه می دارد که در این روز دوشنبه پانزدهم شهر شعبان المعظم توشقان ئيل سعادت تحمیل سال یکهزار وسیصد وسی وسوم هجری نبوی صلى الله عليه وآله وسلم که مطابق عهد میمون و روزگار همایون شاهنشاه جمجاه ماه کلاه مهر پیشگاه افلاطون دانش ارسطو انتباه بدر ملوك كيان فخر سلاطین پیشدادیان ملك الملوك عجم اسدالاسوداجم الممدوح فى العرب والعجم یادگار فریدون وجم شهریار تاجدار بختيار ترك و دیلم برترین سلاطین مملکت ایران ظل ظلیل ایزدمنان بنده خاص حضرت إله سلطان بن سلطان بن سلطان بن سلطان السلطان العادل والخاقان الباذل خدیو کامکار نامدار سلطان احمد شاه قاجار خلد الله تعالی آیات دولته وعلامات شوكته الى يوم القرار است بفضل خدا و توجه ائمه هدى و اقبال سایه خدا شروع به نگارش جلد اول کتاب احوال شرافت اتصال حضرت ولى خالق عباد وشفيع يوم امام تاسع و سید قانع حجة الله تعالى على جميع الموجودات جناب ابی جعفر ثانی عد بن على النفى الجواد صلوات الله وسلامه عليه وعلى آبائه الطاهرين واولاده المعصومين ابد الابدین مینماید .
ص: 4
سعادت و میمنت این روز فیروز مولود مسعود حضرت صاحب الامر والزمان خليفة الرحمن شريك القرآن عجل الله تعالی فرجه وجود وشرف وجود حضرت جواد مطلق را در حضرت حق شفیع می نماید که این بنده حقیر و پرستنده کثیر التقصیر را بهترین توفیق رفیق فرمايد وحدت بصر وقوت نظر و حفظ حافظه و ذوق ذائقه و توسل بحق و اولیای حق را در هر روز بر پیشین روز بیفزاید تا بر همین نهج و کمال صحت و اتقان ، حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم را تا خانمه احوال حضرت خاتم الاوصياء حجة الله تعالى على الخلايق اجمعين، بأن نحو که پسندیده خدا و مصطفی وائمه هدی است در مجلدات عدیده تحریر نماید و این بنده شرمنده را کماکان بقلم ورقم ومعاونت ومعاضدت و مساعدت احدی از آحاد مردم محتاج نسازد .
و بارمنت احدی را جزائمه دین صلوات الله عليهم اجمعین بردوش ناتوان این عبد ضعیف حمل نفرماید و پس از اتمام تمام احوال سعادت اشتمال حضرات ائمه طاهرین بزیارت مراقد منوره و مشاهد مطهره فرد فردایشان و رسول خداوند منان و خانه ایزد سبحان فايز و بتقویت دین و ترویج شرع متین مباهی و نایل فرماید که اوست شنونده بعید وقريب و اوست بهر سئوال و مسئلتى دانا وقادر ومجيب .
ص: 5
محمد بن يعقوب كلينى عليه الرحمه در کتاب کافی رقم فرموده است که ولادت با سعادت حضرت امام انام محمد بن علي جواد سلام الله عليهما در شهر رمضان المبارك سال یکصدو نود و پنجم هجری روی داد .
در مناقب ابن شهر آشوب مینویسد ولادت حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام در مدینه طیبه در شب جمعه نوزدهم شهر رمضان المبارك وبقولی پانزدهم آن ماه و بقول ابن عیاش در روز جمعه دهم شهر رجب سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در کشف الغمه مسطور است که ولادت آنحضرت در شب جمعه نوزدهم شهر رمضان سال یکصدو نود و پنجم اتفاق افتاد در فصول المهمه مسطور است که ولادت آنحضرت در شهر مدینه در نوزدهم شهر رمضان المعظم سال یکصد و نود و پنجم هجری اتفاق افتاد .
در اعلام الوری می نویسد تولد آنحضرت در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هفده شب از ماه رمضان گذشته و تقولی در شب جمعه نیمه رجب و بروایت ابن عیاش روز جمعه نیمه رجب روی داد.
در ارشاد مفید علیه الرحمه مسطور است که مولد حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در نور الابصار مسطور است که ولادت آن حضرت در روز نوزدهم شهر رمضان المعظم سال یکصد و نود و پنجم روی داد، در کتاب مطالب السئول محمد بن طلحه شافعی میگوید ولادت با سعادت حضرت جواد علیه السلام شب جمعه نوزدهم شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم و بقولی دهم شهر رجب همان سال روی داد .
در تذکره ابن جوزی می گوید ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم هجری روی داد و نیز در بحار الانوار روایت میکند که ولادت آن حضرت در سال یکصد و
ص: 6
و نود پنجم بود و هم بروایت دیگر مطابق روایت مناقب ابن شهر آشوب رقم شده است که مذکور شد و در دروس شهید علیه الرحمه ولادت با سعادتش در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم اتفاق افتاده است .
و در تاریخ غفاری ولادت همایونش در شب جمعه پانزدهم شهر رمضان المبارك روی داده است میگوید بگو در هر روزی از شهر رمضان اللهم صل على محمد بن علي امام المسلمين الى قوله وضاعف العذاب على من شرك فى دمه وهو المعتصم در مصباح کفعمی مروی است که ابن عیاش گفت از ناحیه مقدسه بیرون آمد بدست شیخ کبیرا بی القاسم رضی الله عنه اللهم انى اسئلك بالمولودين في رجب محمد بن علي الثاني وابنه علي بن عمدا المنتجب الدعاء.
مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید کفعمی در حواشی بلد الامین بعد از ذکر کلام شیخ و پاره اصحاب ما عليهم الرحمه مینویسدگویا ایشان بر این روایت وقوف نیافته اند و در این مقام وارد کرده اند سئوالی و جواب داده اند از آن و صفت این دو این است که اگر بگوئی حضرت امام محمد جواد وامام علي نقى هادى علیهما السلام در شهر رجب متولد نشدند پس چگونه حضرت حجة الله صاحب العصر عجل الله تعالی می فرماید بالسولودین فی رجب در جواب میگویم مقصود توسل باین دو امام بزرگوار عالی مقدار است در ماه رجب نه این که هر دو در شهر رجب متولد شده باشند.
مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید آنچه یاد کرده اند مقرون بصحت نیست اما اول برای این که قبول این قول ابطال روایت ابن عیاش را می نماید که دهم رجب باشد با این که شیخ مذکور داشته است و اما ثانیاً برای این است که تخصیص توسل باین دو امام بزرگوار بماه رجب ترجیح من غير مرجح است اگر لحاظ ولادت در این ماه در کار نباشد و اما ثالثاً بر این است که اگر این امرچنان باشد که مذکور داشته اند حضرت حجت علیه السلام می فرمود الامامین و نمی فرمود المولودين ملخص کلام کفعمی همین است رحمه الله تعالى .
در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ولادت آنحضرت روز سه شنبه پنجم شهر
ص: 7
رمضان و بقولی نیمه شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری بوده است و ابن اثیر چون وفات آنحضرت را در سال دویست و بیستم در ماه ذی الحجه و مقدار عمر مبارکش را بیست و پنجسال مینگارد مکشوف میشود که ولادت آنحضرت در سال یکصد و نودو پنجم بوده است و ابو علي در رجال كبير ولادت ذى سعادت ابی جعفر ثانی علیه السلام را در مدینه طیبه در شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم تصریح می نماید و بیاره اقوال مذکوره دیگر نیز اشارت میکند در تاریخ الخمیس نیز وفات آنحضرت را در سال دویست و بیست و پنجم و سن مبارکش را بیست و پنجسال و با این تقریر ولادت همایونش در سال یکصد و
نود و پنجم میشود .
مسعودی در مروج الذهب مینویسد در سال دویست و نوزدهم در پنجم ذی الحجه در خلافت معتصم محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام وفات کرد و بیست پنج سال از عمر مبارکش برگذشته بود و در زمان وفات پدر بزرگوارش علی بن موسی الرضا علیه السلام هفت سال و هشت ماه از عمر شریفش بر آمده بود و چون آخر سال دویست و نوزدهم و اول بیستم میشود و نیز مقدار سن شریفش در زمان وفات پدر بزرگوارش را بآن تقریب یاد میکند ولادت با سعادتش در همان سال یکصد و نود و پنجم خواهد بود، اما مسعودی در ذیل احوال واثق خلیفه نیز میگوید بعضی گفته اند که ابوجعفر محمد بن علي بن موسى الرضا عليهم السلام در خلافت واثق وفات کرد و سن مبارکش به آنجا رسیده بود که در ذیل احوال معتصم از همین کتاب مقدم و مذکور داشتیم و هم از آن کلمات نصایح آمیز در حق واثق و خطاب باو می نویسد و نیز مینویسد واثق در سال دویست و بیست و هفتم بر مسند امارت و خلافت بنشست و این خبر با قول هیچ مورخی مطابق نیست عجب تر این که میگوید سن مبارکش همان است که در خلافت معتصم مذکور داشتیم پس با آن تصریحی که در آنجا نمود و مطابق سایر روایات چگونه اگر در زمان واثق وفات کرده باشد بیست و پنج ساله خواهد بود قریب ده سال تفاوت مینماید مگر این که این مسئله را به حضرت امام علی نقی نسبت بدهند آن نیز نشاید چه وفات آن حضرت
ص: 8
در سال دویست و پنجاه و چهارم در زمان خلافت معتز بالله خلیفه بوده است و الله تعالى اعلم .
در روضة الشهداء می نویسد ولادت باسعادت امام محمد تقی علیه السلام روز جمعه یازدهم رجب و بقولی نیمه رمضان المبارك سال يكصد و نودو یکم و وفات آنحضرت را در زمان خلافت معتصم بعد از وفات مأمون وموت او در حدود سال دویست و بیست و ششم و مرگ واثق در سال دویست و یکم است و توضیح این مسائل انشاء الله تعالى در سال وفات آن حضرت خواهد شد .
و در تاریخ روضة المناظر ابی الولید بن الشحنه میگوید در سال دویست و بیستم هجرى محمد الجواد بن علي بن موسى الرضا بن موسى الكاظم علیهم السلام وفات کرد و در این وقت بیست و پنج سال از عمر مبارکش برگذشته و این قضیه در ایام حکومت معتصم بود و در این جا میرسد که ولادت همایونش در سال یکصد و نود و پنجم بوده است و در تاریخ منتظم ناصری نیز وفات آنحضرت و مقدار سن مبارکش مذکور و ولادتش را در یکصد و نود پنجم هجری مرقوم میدارد و در فوحات القدس جرجاني مسطور است که ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم در روز جمعه ده روز از شهر رجب گذشته در مدینه طیبه روی داده است.
در بحر الجواهر مسطور است که ولادت حضرت امام محمد تقی علیه السلام در دهم ماه مبارك رجب بوده است و بروایت مقدم داشته روز جمعه نیمه ماه رمضان یا نوزدهم ماه در مدینه طیبه دانسته است در تذکرة الائمه مسطور است که ولادت آنحضرت در روز جمعه پانزدهم شهر رمضان المبارك يا نوزدهم آنماه در سال یکصدو نود و پنجم هجری در مدینه طیبه روی نمود و میگوید سن مبارك آنحضرت را بعضی در زمان وفات پدر بزرگوارش نه سال دانسته اند و برخی هفت سال.
راقم حروف گوید: روایت نه سال در صورتی که شهادت حضرت رضا علیه السلام را موافق بعضی روایات در دویست و چهارم بدانند موافق توان شمرد . درزينة المجالس مسطور است که ولادت باسعادت آن حضرت در هفدهم شهر
ص: 9
رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری بود و در زمان وفات پدر بزرگوارش بقول اصح هفت سال و چند ماه از عمر شریفش سپری گشته بود در کتاب حبيب السير مسطور است که ولادت باسعادت آن امام والامقام در هفدهم شهر رمضان المبارك سال يكصد و نود و پنجم روی داد و محل ولادتش مدینه طیبه بود و بعضی در دهم شهر رجب گفته اند و در زمان رحلت امام رضا علیه السلام هفت سال و چند ماه داشت .
صاحب روضة الصفا می نویسد ولادت حضرت جواد علیه السلام بروایتی هجدهم شهر رمضان سال یکصد نود و پنجم در مدینه طیبه اتفاق افتاده است و بعضی در روز جمعه یازدهم رجب دانسته اند در همان سال مذکور در کتاب جلاء العیون مسطور است که سال ولادت موفور السعادتش باتفاق در یکصد نود و پنج هجری است و اشهر آن است که روز ولادتش در جمعه بوده است یا پانزدهم ماه مبارك رمضان یا نوزدهم و شیخ طوسی علیه الرحمه از ابن عیاش روایت کرده است که ولادت بالاتفاق در مدینه طیبه اتفاق افتاده است و باین خبر و استبعاد آن از طرف علامه مجلسی علیه الرحمه اشارت رفت . -
و در ریاض الشهاده ولادت آنحضرت را در نوزدهم یا پانزدهم شهر رمضان سال یکصد و نود و پنجم هجری خبر میدهد و میگوید بعضی گفته اند تولد آنحضرت در دهم شهر رجب آنسال روی داد و موید این خبر آن دعائی است که از ناحیه مقدسه بر دست شیخ جلیل ابوالقاسم بن روج بیرون آمده است چنانکه در این فصل مذکور شد و میگوید چون حضرت رضا علیه السلام از دار زوال انتقال یافت حضرت جواد علیه السلام هفت سال داشت و فاضل سبزواری در بهجة المباهج خلاصه مباهج المهيج ودلات آنحضرت را روز جمعه دو شب از شهر رجب سال مذکور و بقولی هجدهم رمضان در شب جمعه و به قولی نیمه ماه رجب سال مذکور در مدینه طیبه رقم کرده است .
در جنات الخلود می نویسد ولادت آن حضرت در شب جمعه و بروایتی روز جمعه دهم شهر رجب و بقولی پانزدهم یا هجدهم شهر رمضان و بروایتی دوازدهم آن ماه وقول اول اصح است در سال یکصد و نود و پنجم هجری در مدینه طیبه در ایام سلطنت
ص: 10
مأمون بوده است .
بالجمله در سایر کتب تواریخ و اخبار نیز بیرون از آنچه ازین کتب معتبره یاد کردیم مرقوم نداشته اند و از این جمله اقوال اولا معلوم شد که سال ولادت آنحضرت در یکصد و نودو پنجم هجری ومحل ولادت قرين السعادتش مدينه طيبه وماه ولادتش در رمضان المبارك و روز ولادت روز جمعه دور نیست که روز نوزدهم رمضان المبارك غلبه داشته باشد اگر چه مجلسی روز پانزدهم شهر رمضان را مقدم می و از این که بگذریم میتوانیم روزدهم شهر رجب را چنان که صاحب جنات الخلود بر دیگر اقوال ترجیح میدهد ترجیح بدهیم. خداوند تعالی به حقایق امور اعلم است .
پدر بزرگوار این امام والامقام حضرت امام رضا علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم است که فرش و عرش با این اسامی همایون بدون حایل و ستون بر پای و تمام مخلوقات از برکات محمد و آل محمد ائمه معصومين علیهم السلام موجود شده اند ما در عصمت پرورش ام ولدى مسماه به خیزران و بقولی ریحانه و يقولي جرباء وبقولی داره و بروايتي سبيكة نوبيه وبحديثي سكينه مريسيه و بروایت ابن شهر آشوب آن صدف دره دری بحر امامت را دره میخواندند و مریسیه بود و از آن پس حضرت امام رضا علیه السلام او را خیزران نامید و او از خانواده ماریه قبطیه بود و بقولی سبیکه نام داشت و نوبیه بود بروایتی ریحانه نام داشت و کنیتش ام - الحسن بود.
در کافی نیز میفرماید ما در آنحضرت ام ولدی بود که او را سبیکه نوبیه می خواندند و بعضی گفته اند نامش خیزران است و بروایتی از اهل بیت ماریه قبطیه مادر
ص: 11
سعادت سیر حضرت ابراهیم پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم است مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون مینویسد اشهر آن است که نوبیه بوده است و بعضی مریسیه نوشته اند و شیخ مفید در ارشاد میگوید ما در حجت پرورش ام ولد و نوبیه و او را سبیکه می گفته اند و در جنات الخلود میگوید بهر تقدیر از مردم نو به حوالی حبشه از خویشاوندان جاریه قبطیه که نجاشی حکمران حبشه تقدیم حضور مبارك رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نموده بود مروی است که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بتوسط یزید بن سلیط باین ام ولد سلام رسانیده بود چنان که در ذیل احوال حضرت کاظم و امام رضا عليهما السلام در خبر یزید بن سلیط مذکور نمودیم و از این پس نیز در ذیل نصوصی بر امامت حضرت جواد علیه السلام مذکور میشود و بقول صاحب بهجة المباهج ، والده آنحضرت مكينه وبقولى صفيه و او از حبشه بود و به روایتی حصانه و نیز دره گفته اند نام داشت و امام رضا علیه السلام خیز رانش نامید در ضمن اخبار نبویه مدح او در خصوص امام محمد تقی علیه السلام وارد شده است چنان که رسول خدا فرمود « بأبي ابن خيرة الاماء ابن النوبية الطيبة الفم المنتجبة الرحم .
یاقوت حموی می نویسد نو به بضم نون و سکون واو وباء موحده وهاء بلاد واسعه عریضه در جنوبی مصر است و مردم آن نصاری و اهل عیش و عشرتي كامل واسم شهر نو به د مقله و دارالملك برساحل بحر واقع است وطول بلدایشان بانیل هشتاد شب است و از دمقله تا اسوان اول عمارت مصر چهل شب مسافت است و از اسوان تافسطاط مصر پنج شب بعبر مسافت است و بلد ایشان بشهر یمن بسیار شبیه است و برجهای بسی عظیم دارند و نو به نیز نام شهر کوچکی است در افریقیه و هم نام موضعی است که سه روز تا مدینه طیبه مسافت دارد.
مريسه بفتح میم و کسر راء مهمله مشدده وباء حطی ساکنه وسین مهمله قریه است در مصر و ولایتی است از ناحیه صعيد مصر و صاحب جنات الخلود سكينه بضم سين مهمله وفتح كاف وسكون ياء حطى وفتح نون تصحیح می نماید ابن شهر آشوب در مناقب از حکیمه خاتون دختر حضرت ابی الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام بسند معتبر
ص: 12
روایت کرده است که چون زمان ولادت حضرت جواد و بار نهادن خیزران ام ابی جعفر علیه السلام در رسید امام رضا علیه السلام مرا بخواند و فرمودهای حکیمه « احضرى ولادتها و ادخلى واياها والقابلة بيتاً » امشب فرزند مبارك خيزران متولد میشود باید هنگام ولادت حاضر باشی من در خدمت آن حضرت بماندم .
چون شب در رسید مرا با خیزران و زنان قابله در حجره در آورد و چراغی برای ما بگذاشت و در را بروی ما بر بست چون او را درد زائیدن درر بود چراغ خاموش شد و در پیش او طشتی بود و بقولی وی را بر بالای طشت نشانیدیم چراغ ما خاموش شد از خاموش شدن چراغ غمگین شدیم و در این حال اندر بودیم ناگاه دیدیم آن تا بنده خورشید فلك امامت و رخشنده نور آسمان ولایت از افق رحم طلوع و در میان طشت نزول فرمود و بر آن حضرت پرده نازکی مانند جامه احاطه کرده چنان نور وفروز آن حضرت ساطع گردید که تمام آن حجره روشن و منور شد و از چراغ بی نیاز شدیم و با مادرش گفتم این نورمبین از چراغت بی نیاز کرد و منصرف گردیدیم و من آن نور یزدانی و امام سبحانی را برگرفتم و در دامان خود بگذاشتم و آن پرده را از خورشید جمالش دور ساختم ناگاه حضرت امام رضا علیه السلام بحجره تشريف قدوم داد و از آن پس که اندام همایونش را در جامهای مطهر پوشیده بودیم در بر گشود و آن گوشواره عرش امامت را از ما بگرفت و بگاهواره عزت و کرامت جای داد و آن مهد شرف و عزت را بمن سپرد و فرمود ازین گاهواره کناره مجوی و به روایتی خود آن حضرت در تمام آنشب مهد جنبان آن گوهر کان ولایت بود و با فرزند ارجمندش رازها و اسرار در میان و پوشید سخنها بر زبان داشت .
و چون روز سوم بردمید حضرت جواد علیه السلام دیده حق بین خود را بسوی آسمان برگشاد و بطرف یمین و یسار نظر فرمود و با زبانی بسی فصیح و بیانی بسی ملیح ندا کرد « اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمداً رسول الله » چون این حال غریب و کردار عجیب را از آن فروز بخش عالم امکان نگران شدم بحضرت رضا علیه السلام بشتافتم و آنچه را دیده و شنیده بودم در کمال فزع و سرکشتگی بعرض رسانیدم و گفتم از این کودک نشانی عجیب
ص: 13
نگران شدم فرمود این چیست پس آن خبر بگذاشتم فرمود « يا حكيه ما ترون من عجایبه اکثر » ای حکیمه آنچه بعد از این از عجائب حالات وی مشاهدت خواهید نمود بیشتر از آن باشد که اکنون ملاحظت نموده اید .
در مدينة المعاجز از صفوان از حکیمه دختر ابوالحسن موسى علیه السلام مروی است که چون مادر ابو جعفر علیه السلام با نحضرت بارور گشت مکتوبی بحضرت امام رضا علیه السلام بعرض رسانیدم که خادمه تو حامله شده است در جواب من رقم فرمود در فلان روز فلان ماه آبستن شده فاذا هی ولدت فالزمها سبعة ايام چون بار فروگذاشت با او هفت روز ملازمت بجوی حکیمه میگوید چون امام محمد تقی علیه السلام متولد شد فرمود اشهد ان لا اله الا الله و چون روز سوم ولادتش در رسید عطسه برآورد و فرمود الحمد لله وصلى الله على محمد و على الائمة الراشدين.
و هم در مدينة المعاجز در ذیل معجزات حضرت امام زین العابدین و ولادت باسعادت آنحضرت وحال تولد ائمه هدى سلام الله عليهم وخبر حضرت ابی عبدالله از کیفیت ولادت حضرت موسی کاظم که چون از شکم والده ماجده اش حمیده فرود آمد دست مبارکش را بر زمین نهاد و سرمبارکش را بآسمان برکشیده بود فرمود این امارت رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و امارت وصی بعد از اوست ، ابو بصیر راوی این حدیث شریف میگوید عرض کردم فدایت شوم این چه امارتی است از رسول خدای و امارت وصی بعد از آن حضرت فرمود چون آن شب که بایستی در آن شب بجدم آبستن شوند آینده ای نزد جد پدرم بیامد با جامی که در آن شربتی رقیق تر از آب و نرم تر از کره و شیرین تر از انگبین و سردتر از برف و سفیدتر از شیر بود او را از آن شربت بنوشانیدند و بمقاربت امر کرد و او برخاست و مقاربت نمود و بجدم حامله شدند و چون آن شب که در آن بایستی بپدرم آبستن شوند در رسید همان آینده که نزد جدم بیامده بود بدو آمد و او را سقایت کرد چنانکه جد پدرم را بیاشامانیده بود و همان امر را بدو نمود که با اونمود او نیز برخاست و مقاربت کرد و بپدرم آبستن شدند.
و چون آن شب در رسید که بایستی بمن حامل شوند آینده ای بپدرم آمد و او را
ص: 14
بیاشامید چنانکه ایشان را سقایت نموده بود و او را همان امر نمود که ایشان را کرده بود پدرم برخاست و مقاربت فرمود و بمن حامله شدند و چون آن شب در آمد که بایستی بفرزندم آبستن شوند همان آینده بیامد چنانکه ایشانرا آمده و همان رفتار زا با من نمود که با ایشان بنمود و من برخاستم و خدا میداند که بآنچه مرا بخشیده بود مسرور شدم و مجامعت نمودم و با این پسر که متولد گردیده آبستن شدند فدونكم والله صاحبكم من بعدی ، همانا نطفه امام از همان شربتی است که ترا خبر دادم و چون آن نطفه چهارماه در رحم بماند و روح در آن آشکار شود خداوند تبارك وتعالى فرشته را که اورا حیوان نامند بدو فرستد و بر بازوی راستش بنویسد « وتمت كلمة ربك صدقاً و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم .
و چون از شکم مادرش توجه بزمین فرماید هر دو دست مبارکش را برزمین گذارد و سر خود را بر آسمان برکشد « فاما وضع يديه على الأرض فانه يقبض كل علم الله انزله من السماء الى الارض واما رفعه رأسه الى السماء فان منادياً ينادي به من بطنان العرش من قبل رب العزة من الأفق الأعلى باسمه و اسم ابيه يقول يافلان بن فلان اثبت تثبت فلعظيم ما خلقتك أنت صفوتي من خلقى ، وموضع سرى، وعيبة علمي و أمينى على وحيى ، وخليفتي في أرضى، لك ولمن توالاك أوجبت رحمتی و منحت جناني وأحللت جوارى ، ثم وعزتي وجلالي لاصلين من عاداك أشد عذابی و ان وسعت عليه في دنياه من سعة رزقى فاذا انقطع الصوت صوت المنادى أجابه هو واضعاً يده رافعاً رأسه الى السماء يقول.
اما نهادن هر دو دست مبارکش را بر زمین همانا قبض میکند و میگیرد تمام علوم خدائی را که از آسمان بزمین نازل فرموده است و اما برافراختن سر خود را بسوی آسمان همانا منادی از وسط عرش او را از جانب رب العزه از افق اعلی بنام خودش و نام پدرش ندا میکند ای فلان بن فلان ثابت باش ثابت میمانی سوگند بآن عظمت (1) و آن بزرگی خلقت تو و این کلمه سخت عظیم وخلقتی بالاتر و عظیم تر از هرگونه خلقی است که خداوند عظیم بعظمتش سوگند یاد میکند و میفرماید تو برگزیده من از میان
ص: 15
مخلوق من وموضع سر من وصندوق علم من وامين من بروحي من و خليفه من در زمین منی برای تو و کسانی که دوست و موالی تو هستند رحمت خود را واجب و بهشت خود را بخشیدم و در جوار رحمت وکرامت خود فرود میآورم .
و بعد از این جلمه سوگند بعزت و جلال خودم هر کس را با تو دشمن باشد هر آینه بسخت ترین عذاب خودم او را معذب و بآتش جهنم کیفر میکنم اگر چند در این جهان روزی خودرا بروی گشاده گردانم و چون آواز منادی انقطاع بگیرد آن مولود مسعود در حالتیکه دست بر زمین و سر بسوی آسمان دارد در جواب او میگوید «شهد الله انه لا اله الا هو والملئكة واولوا والملئكة واولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الا الله العزيز الحکیم میفرماید چون این را یعنی آیه شریفه را بخواند «أعطاه الله علم الاول والاخر واستحق زيادة الروح فى ليلة القدر» خداوند عطا میکند باوعلم اول و آخر را مستحق فزایش روح میگردد در شب قدر عرض کردم فدایت کردم روح همان جبرئیل نیست فرمود روح از جبرئیل عظیم تر است همانا جبرئیل از ملائکه میباشد و بدرستیکه روح مخلوقی است که از ملائکه علیهم السلام و بزرگتر و اعظم است آیانه آن است که خداوند تعالی میفرماید « تنزل الملائكة والروح » .
راقم حروف گوید از این پیش در این کتب عدیده در باب روح و عظمت آن و تفسير « يوم يقوم الروح والملائكة صفا » كه تمام ملائكه يك صف و روح در برابر جمله آنها صف بندند شروح عدیده مسطور شده است اما در این کلام مبارك « واستحق زيادة الروح » لطایف عظیمه و بدیعه است و باز مینماید که خدای تعالی نوری در روح ائمه هدی اضافه میگرداند که در تمام آفریدگان که صاحبان روح و انواع روح میباشند نیست و جز ایشان را آن لیاقت و استحقاق و شأن و قابلیت نباشد و البته تا دارای روحی خاص و نوری مخصوص نباشند چگونه استعداد واستطاعت آن را یابند که دارای علوم اولین و آخرین باشند چه انبیاء و اولیاء سلف علیهم السلام نیز دانند از حد اول و آخر بیرون نیستند و چون میفرماید در شب قدر پس در تمام ایام ولیالی روزگار که شب قدر را دارا باشد و خدای خودداند کدام شب است دائماً افاضت علوم یزدانی بایشان میشود
ص: 16
صلوات الله عليهم اجمعين.
و هم در آن کتاب از ابن مسکان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام الله فرمود « اذا خلق الله الامام فى بطن امه يكتب على عضده الايمن وتمت كلمة ربك صدقاً عد لا لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم » چون خداوند تعالی امام را در شکم مادرش خلق کرد بر بازوی راست او آیه شریفه مذکوره را مینویسد و هم از یونس بن ظبیان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم میفرمودچون امام خواهد امامی برای او آبستن شوند هفت برگ از بهشت برای او میآورند و امام آن اوراق را میخورد پیش از آنکه مواقعه نماید و چون در رحم قرار گرفت در شکم مادرش کلام را میشنود و چون مادرش او را وضع نمود ستونی از نور در میان آسمان و زمین برای او بر پای میدارند که میبیند ما بین مشرق و مغرب را ، إلى آخر الخبر .
و هم از یونس بن ظبیان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود چون خداوند خواهد روح امامی را قبض فرماید و بعد از وی امامی را خلق کند قطره از زیر عرش بزمین فرو فرستد که بر میوه یا بقله برسد و آن امامی که خلق میشود از او نطفه امامی که بعد از وی سخن میکند آن ثمره یا آن بقله را بخورد، خداوند تعالی از این قطره نطفه در صلب او بیافریند و از آن پس آن نطفه برحم میرسد و چهل روز مکث میکند و چون چهار ماه بر آن برگذشت بر بازوی راستش آیه مذکوره را مینویسند و چون بزمین آمد حکمت بدو عطا شود و بزینت علم و بردباری مزین و بلباس هیبت ملبس گردد و برای او مصباحی از نور قرار میدهند که بآن ضمیر را یعنی پوشیده و آنچه در ضمایر است میشناسد و سایر اعمال را بآن میبیند و هم از آنحضرت درضمن خبری دیگر مسطور است که فرمود نطفه امام از بهشت است.
و هم از ابوبصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود امام می شناسد نطفه امامی را که امام بعد از وی از آن است.
و هم در آن کتاب از اسحق بن جعفر مروی است که گفت از پدرم علیه السلام شنیدم فرمود چون امهات اوصیاء بایشان حامل شوند حالت فترت وسستی بایشان روی کند مانند
ص: 17
غشیه و آن حامله در آن حال آنروز را اگر روز باشد یا آنشب را اگر شب باشد میگذراند و از آن پس در خواب خود مردی را می بیند که او را به پسری علیم حلیم بشارت میدهد و ازین خبر شادمان و از آن پس از خواب بیدار میگردد، پس از جانب راست خودش در يك طرف آن بیت صدائی میشنود که میگوید حامل بخیر شدی و بخیر و خوبی روی می آوری و خیر را بار آوردی بشارت باد ترا به پسری حلیم علیم آنگاه حالت خفت سبکی در بدن خود و بعد از آن اتساعی در هر دو پهلو و شکم خود مییابد و چون نه ماه از مدت حملش برآمد در آن حجره حس شدیدی می شنود .
و چون آن شب درآمد که بار حمل فرومیگذارد در آن حجره برای او نوری ظاهر شود که جز آن زن و پدرش هیچ کس نبیند و چون او را از شکم بگذاشت قاعداً متولد شود و او را بردهند تا متربعاً بیرون آید و از آن پس مستدیر گردد بعد از آنکه بزمین رسد و از جانب قبله تخطی نفرماید هر آنجا که روی مبارکش باشد و از آن پس سه عطسه برآورد و با انگشت مبارکش بتحمید اشارت نماید و چون متولد شود ناف - بریده و مختون باشد و هر دو دندان رباعی او از بالا وزیر و هر دو دندان ناب و هر دو دندان ضحك او پدید است و در پیش رویش جامی مانند سبیکه زر باشد و آنروز و آن شب از هر دو دستش زرناب روان گردد و انبیاء عظام بر این حالت هستند چون متولد گردند و بدرستیکه اوصیاء اعلاقی از انبیاء علیهم السلام باشند.
و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمد عليهما السلام شنیدیم میفرمود همانا در آن شب که امام متولد میشود هیچ مولودی در آن شب متولد نگردد مگر اینکه مؤمن باشد و اگر در زمین شرك تولد گيرد خداوند او را از برکت امام بسوی ایمان نقل کند و از این گونه اخبار در شرح موالید ائمه علیهم السلام وعلامات امامت مذکور نموده ایم .
در جلاء العیون مسطور است که حضرت رضا در شب ولادت آنحضرت تاصبح در گهواره با او سخن میگفت و اسرار الهی را بگوش الهام او میرسانید و در ذیل همین فصل بتقریب باین خبر اشارت رفت .
ص: 18
در بحار الانوار از عیون المعجزات و در مدينة المعاجز و بعضى كتب ديگر مسطور است کلیم بن عمران گفت در حضرت امام رضا علیه السلام گفتم خدای را بخوان تا فرزندی روزی بگرداند فرمود انما ارزق ولداً واحداً وهو يرثنى خداوند يك نفر فرزند عطا میفرماید و او وارث من است و چون حضرت ابی جعفر علیه السلام متولد شد امام رضا علیه السلام با اصحاب خود فرمود :
ولدلی شبیه موسى بن عمران فالق البحار وشبیه عیسی بن مریم قدست ام ولدته قد خلقت طاهرة مطهرة ثم قال الرضا علیه السلام يقتل غضباً فيبكى له اهل السماء ويغضب الله تعالى على عدوه وظالمه فلا يلبث الا يسيراً حتى يعجل الله به الى عذا به الاليم وعقابه الشديد وكان طول ليلته يناغيه في مهده: خداوند تعالی فرزندی بمن کرامت فرموده است که مانند موسی بن عمران است که دریاها را میشکافت و نظیر عیسی بن مریم است که خداوند تعالی مقدس گردانیده بود مادر او را و طاهر و مطهر آفریده بود پس از آن امام رضا علیه السلام فرمود که این فرزند من بجور و ستم کشته میشود و بر وی خواهند گریست اهل آسمانها و خداوند تعالی غضب خواهد کرد بردشمن و کشنده و ستم کننده براو و پس از قتل او از زندگانی بهره نخواهند دید و بزودی بعذاب الهی و اصل میگردند و در شب ولادت او آن حضرت تا صبح در گاهواره با او سخن میراند و اسرار الهی را بروی مکشوف می آورد .
و هم در مدينة المعاجز وغيره از زكريا بن يحيى بن النعمان صیرفی مصری مروی است که از حضرت علی بن جعفر شنیدم با حسن بن حسين بن علي بن حسين حديث میداند و میگفت سوگند با خدای نصرت کرد خدای تعالی ابوالحسن رضا صلوات الله علیه را حسن گفت آری سوگند با خدای جعلت فداك همانا برادران امام رضا بر آن حضرت بغی وعدوان ورزیدند ، علي بن جعفر علیه السلام گفت آری والله ما نیز که عموهای او
ص: 19
هستیم بر آن حضرت ستم کردیم حسن با جعفر گفت جعلت فداك كيف صنعتم فاني لم احضر کم فدایت شوم چه کردید چه من در خدمت شما حضور نداشتم فرمود برادران امام رضا علیه السلام در خدمتش عرض کردند در میان ما هرگز امامی که گونه دگرگون و سیاه چرده باشد نبوده و این جسارت و بیرون از طریق ادب سخن کردن ایشان برای آن بود که شاید بواسطه انکار بنوت امامت از خاندان آنحضرت قطع شود و بآنها پیوسته گردد ازین روی میگفتند آن نشانی که باید در امام محمد تقی نیست امام رضا علیه السلام فرمود هو ابنی وی پسر من است عرض کردند رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم حكم بقافه فرموده است یعنی در اینچنین مواضع که حالت شبهتی در کار باشد حکم بقافه فرموده است وقافه کسانی هستند که بعلم قیافه آگاهند و آنکس را قایف گویند یعنی ،پی،شناس هم اکنون در میان ما و تو حکومت باقافه است فرمود ابعثوا انتم اليهم فاما انا فلا ولا تعلموهم لما دعوتهم ولتكونوا في بيوتكم فلما جاؤا أقعد وانا في البستان واصطف عمومته واخوته واخوانه واخذوا الرضا علیه السلام وألبسوه جبة صوف وقلنسوة منها و وضعوا على عنقه مسحاة وقالوا ادخل البستان كانك تعمل فيه ثم جاؤا بابی جعفر علیه السلام وقالوا الحقوا هذا الغلام بأبيه.
شما باحضار قافه می فرستید بفرستید اما من نمیفرستم یعنی در من حالت شبهت و تردیدی نیست و این فرزند را از نور و روح و جان خود میدانم هیچ نشاید در طلب قافه فرستم و مردمان را پنداری رسد تا مگر من خود متردد وشاك ميباشم، شما اگر بخل دارید و میخواهید تلبیس و تدلیس نمائید و بخیال خود فائز گردید خود دانید و آنچه میکنید و ایشان را آگاهی ندهید که ایشان را برای چه دعوت میکنید و شما در خانهای خود بمانید این کلام علیه السلام نیز دلالت بر کمال اعتماد و اطمینان او داشت بالجمله چون در طلب پیشناسان بر آمدند حضرت امام رضا علیه السلام را جامه پشمینه بپوشیدند و کلاه پشمی بر سر مبارکش بگذاشتند و بیلی بر دوش مبارکش بر نهادند و گفتند در بستان در آی چنانکه گوئی در این بستان مشغول کار زراعت و باغبانی میباشی
ص: 20
راقم حروف گوید: چون کسی تأمل نماید همین آداب جامه و کلاه و بیل باغبانی امروز است که متجاوز از هزار وصد سال قبل ازین معمول بوده است و از اینجا کهنگی جهان و معمول بودن اکثر آداب و عادات مردمان در اغلب دهور معلوم میگردد بالجمله چون جماعت قافه حاضر شدند، حاضران حضرت ابی جعفر را حاضر ساختند و گفتند وی را بپدر خودش ملحق سازید و عموها و عمه زادگان برگرد وی جمع شده آن نوگل بوستان ولایت و نونهال باغستان امامت را در میان خود بنشاندند ، جماعت پی شناسان نظری بیفکندند و گفتند در اینجا کسی که پدر وی باشد نیست لیکن این شخص عم پدرش و این شخص عم خودش و اين يك عمه اوست و اگر او را در اینجا پدری باشد همانا صاحب بستان است فان قدميه وقدميه واحدة چه قدم هر دو یکی است و چون حضرت ابي الحسن علیه السلام بازگشت گفتند وی پدر این كودك است .
علی بن جعفر میگوید چون این سخن را بشنیدم از جای برخاستم و آب دهان ابو جعفر علیه السلام را بمکیدم و دست بگردنش در آوردم و عرض کردم گواهی میدهم که تو حجت خداوندي برخلق اين وقت حضرت امام رضا علیه السلام بگریه در آمد و از آن پس فرمود ياعم الم تسمع ابي و هو يقول قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم بابي ابن خيرة الاماء ابن النوبية الطيبة الفم المنتجبة الرحم ويلهم لعن الله الاعيس وذريته صاحب الفتنة ويقتلهم سنين و شهوراً واياماً يومهم خسف ويسقيهم كاساً مصبرة وهو الطريد الشريد الموتور بابيه وجده صاحب الغيبة يقال مات أو هلك اى وادسلك افيكون هذا ياعم الامني فقلت صدقت جعلت فداك.
ای عم من آیا از پدرم نشنیدی که میفرمود رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود پدرم فدا باد پسر بهترین کنیزان پسر نوبيه پاك دهان پاک سیرت و سجیت عصمت پرورو آن حضرت گویا اشارت آن فرمود که مادر بعضی از ائمه مثل امام محمد جواد که جاریه نوبیه و هم چنین جاریه دیگر والده حضرت حجة الله تعالى صاحب الامر والزمان عجل الله تعالى فرجه است و به نجابت و پاکی رحم ایشان خبر میدهد بعد از آن میفرمایدوای برایشان خدای لعنت کند اعیبس را و ذریه او را ، مراد ازا اعیبس همان سفاح است
ص: 21
که اول عباسیین است و ممکن است که مراد بآن حجاج یا متوکل باشندچه از این دو تن هیچکس شدت و زحمت و بطش وسطوتش بعد از معاویه و یزید بیشتر نیست و در این صورت از ماده عبوس خواهد بود.
و بعضی گفته اند اشارت بمنصور دوانقی از خلفای بنی عباس است و بعضی گفته اند مقصود بنی عباس است که بواسطه تقیه حروف را نقل مکانی نموده است، عبوس بمعنى ترش روئى يوماً عبوساً» که در قرآن وارد است یعنی روزی است روز گریه و ناخوشی که ترش میگردد از آن رویها عبیس بروزن زبیر پسر بیهس و پسر میمون نام دو محدث است و عبیس بن هشام بروزن زبیر شیخی است برای طایفه شیعه بعد از آن فرمود چندین سال و ماه و ایام ایشان را میکشند و بیلای خسف دچار و از آب تلخ ناگوار یعنی تلخ آب مصیبات و صدمات سقایت مینماید وی همان طرید شرید دور افتاده از وطن است که خون جوئی جد و پدرش تواند نمود او صاحب الغيبة يعنى حضرت قائم علیه السلام است که می گویند بمرد و هلاك شد در هر وادی که راه نوشت.
بالجمله امام رضا علیه السلام فرمودا يعم باوجود اشارات جدم صلی الله علیه واله وسلم آیا آن علامات در غير من واولاد من خواهد بود .
و هم در آن کتاب از ابوجعفر محمد بن جریر طبری از حضرت أبي محمد حسن بن علي علیه السلام مرویست که حضرت ابی جعفر سلام الله علیه شدیدالادمه یعنی سبزه تیره بود و مردمان شاك مرتاب در حق آنحضرت برخی سخنان می گفتند و در این وقت بیست و پنجماه از سن شریفش بر گذشته بود و میگفتند وی فرزند امام رضا علیه السلام نیست و میگفتند که خداوند آن جماعت را لعنت کند که وی از شنیف اسود غلام آنحضرت است و پاره گفتند از لؤلؤ است و آنحضرت و حضرت رضا علیهما السلام نزد مأمون بردند و پس از آن حضرت جواد را که این وقت كودك بود بسوی قافه در مکه معظمه در مجمع مردمان در مسجد الحرام حمل نمودند و امام والامقام را بر جماعت قافه و پیشناسان نمایان کردند.
چون قافه بآنحضرت امامت آیت نظر کردند و نظرها بآنحضرت تندوتیز وزیرو روی آورده آنچه باید دقت نموده و انوار ساطعه الهی را در دیدار ولایت آثارش نگران شدند ناگاه همگی در حضور مبارکش بسجده بر زمین افتادند و خاك بوسیدند
ص: 22
و از آن پس برخاستند و بایستادند و با حاضران گفتند ياويلكم مثل هذا الكوكب الدرى يعرض على امثالنا وهذا والله الحسب الزكى والنسب المهذب الطاهر والله ماتردد الافي اصلاب زاكية و ارحام طاهره والله ماهو الا من ذرية امير المؤمنين علي بن ابيطالب و رسول الله صلى الله عليه وآلد فارجعوا واستقيلوا الله واستغفروا ولا تشكوا فى مثله.
مانند این اختر رخشنده و آفتاب تابنده برج ولایت و گوهر فروزنده درج هدایت را بر امثال ما مردم عرض میدهند سوگند با خدای اینست حسب زکی و نسب مهذب طاهر سوگند با خدای این گوهر اصیل وجوهر نبيل جز در اصلاب زاکیه و ارحام طاهر متردد نبوده و منزل و مأوى نداشته سوگند با خدای این روح مبارك وجسم همایون جزاز ذریه امير المؤمنين علي بن ابيطالبو رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نیست هم اکنون از تخیلات واهیه خود بازگشت بگیرید و از روی کمال صدق وصحت باطن بخدای تعالی روی کنیدواز آن گفتار ناهنجار استغفار و از حضرت قادر قهار خواستاری آمرزش و گذشت نمائید و هرگز در مانند چنین وجودى مبارك و اختری همایون شك نياوريد .
راوی می فرماید در این هنگام حضرت جواد سلام الله علیه را بیست و پنج ماه از سنین عمر مبارك برگذشته بود پس باز بانی گذرنده تر از شمشیر و فصیح تر از فصاحت نطق فرمود الحمد لله الذي خلقنا من نور بيده و اصطفانا من بريته وجعلنا أمناء على خلقه ووحيه معاشر الناس انا محمد بن علي الرضا بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علي سيد العابدين بن الحسين الشهيدین امير المؤمنين علي بن ابيطالب علیهم السلام وابن فاطمة الزهراء وابن محمد المصطفى صلی الله علیه واله وسلم ففي مثلى يشك وعلي وعلى ابوى يفترى وأعرض على القافة .
سپاس خداوند راست که ما را بدست قدرتش از نور خود بیافرید و برگزیده داشت ما را از تمام آفریدگان خود و مارا بر خلق خود ووحی خودش امین گردانید . ای گروه مردمان منم محمد بن علي الرضا پسر موسى الكاظم پسر جعفر صادق پسر محمد باقر پسر زین العابدین پسر حسین شهید پسر امیرالمؤمنین علي بن ابيطالب و پسر زهراء و پسر محمد مصطفی صلوات الله وسلامه علیهم در مانند من كسى شك می آورید و بر
ص: 23
من و پدر و مادرم بقولى برخدا و برجدم افترا میبندید و چون منی را بر اهل قیافه عرض می دهید؟ و فرمود :
والله اني لأعلم بهم اجمعين وماهم اليه صائرون اقوله حقاً واظهره صدقاً وعلما ورثنا الله قبل الخلق اجمعين وبعد بنا السموات والارضين قائم لولا تظاهر الباطل علينا لقلت قولا يتعجب منه الأولون والآخرون ثم وضع يده على فيه ثم قال يا محمد اسمت كما صمت آباوك واصبر كما صبر اولوالعزم من الرسل ولا تستعجل لهم كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الاساعة من نهار بلاغ فهل يهلك الا القوم الفاسقون و در بعضی نسخ نوشته اند :گفتند امثل هذا الكوكب الدرى و النور الزاهر . و نوشته اند: ولدته النجوم الزواهر والارحام الطواهر.
و نوشته اند فرمود الحمد لله الذي خلقنا من نوره و فرمود في مثلى يشك وعلى الله تبارك وتعالى وعلى جدى يفترى وفرمود والله لأعلم مافی سرائرهم وخواطرهم وفرمود قد نبأنا الله تبارك وتعالى قبل الخلق اجمعين وبعد بناء السموات والارضين وايم الله لولا تظاهر الباطل علينا وغواية ذرية الكفر وتوتب اهل الشرك والشك والشقاق علينا.
سوگند باخدای من از خود ایشان بخودشان دانا تر هستم و بآنچه بآن میرسند و بدل اندر دارند اعلم هستم و آنچه را که میگویم و آشکارا میدارم از روی صدق و حق است و خداوند از آن پیش که موجودات را خلق کند این علم را بما عطافرموده است و آسمانها و زمینها بوجود ما بر پای است اگر نه آن است که باطل بر ما چیره شده یعنی مشركان وكفار و ذریه ایشان واهل بغى و عدوان هجوم اور شده اند بر ما و عالم را ظلمت شك وشرك وشقاق در سپرده است هر آینه سخنی میگفتم و چیزی چند از زبان میگذرانیدم که اولین و آخرین از آن در عجب میشدند و بعد از آن دست مبارك را بردهان ولایت تبیان بگذاشت و فرمود اى عمد خاموش شو چنانکه پدرانت ساکت شدند وصبر کن چنانکه پیغمبران اولوالعزم صبر کردند و تعجیل مکن که وعده خدائی از بهر این مردم نیست مگر یکساعت از روز گذشته که منقرض شود دولت ایشان و هلاك شوند اهل فسق وبغي وعدوان .
ص: 24
چون ازین کلمات بپرداخت بیامد و دست مردی را که در کنار آنحضرت بود بگرفت و براه افتاد و پای مبارک بر رقاب حاضران میگذاشت و میگذشت و همه بوجود مسعود واطوار و گفتارش مسرور و شادخوار بودند، میگوید سوگند باخدای مشایخ و بزرگان آل ابیطالب بآن گوهر رخشنده آسمان ولایت و نور تابنده گردون درایت همی نگران بودند و از نهایت غرابت و تعجب می گفتند «الله اعلم حيث يجعل رسالته» گفته اند این مشایخ قومی از قبیله بنی هاشم از اولاد عبد المطلب بودند.
در ریاض الشهاده مسطور است که این حکایت در زمان دو سالگی حضرت جواد علیه السلام بود بالجمله میگوید این خبر بحضرت امام رضا علیه السلام رسید و آنچه با پسر ولایت سیرش محمد جواد سلام الله علیه بجای آورده بودند معروض گردید. فرمود حمد مخصوص بخداوند است و از آن پس با آنانکه از شیعیان بودند و حضور داشتندروی کردو فرمودهل علمتم مارمیت به ماريه القبطية وما ادعى عليها في ولادها ابراهيم بن رسول الله صلی الله علیه واله وسلم هیچ میدانید که درباره مارية قبطیه و آن تهمتی که بروی در ولادت فرزندش ابراهیم پسر رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم زدند چه بود؟ عرض کردند ای سید ما نمیدانیم تو داناتری مارا خبر بده تا بدانیم.
پس آنحضرت داستان ماریه وحسد ازواج رسول خدای را بر او و تهمت زدن او را بجريج ومامور شدن امير المؤمنين علیه السلام با شمشیر کشیده و فرار جریج بر فراز درخت و برافکندن باد جامه او را و مکشوف گردیدن ممسوحیت و خصی بودن او را چنانکه در کتب مذکور است برای ایشان داستان کرد بعد از آن فرمود « الحمد لله الذي جعل في وابني محمد اسوة برسول الله صلی الله علیه واله وسلم وابنه ابراهیم » سپاس خدای را که قرار داد در من و پسرم محمد جواد تأسی برسول خدای صلی الله علیه واله وسلم و پسرش ابراهيم علیه السلام را یعنی همان شرف و شرافت ابراهیم و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را بفرزندم و مادرش عطا فرمود در ریاض - الشهاده مینویسد این خبر را در خراسان بحضرت امام رضا علیه السلام رسانیدند .
راقم حروف گوید اگر حضرت جواد علیه السلام دو ساله بود در آنوقت حضرت رضا سلام الله علیه در مدینه طیبه تشریف فرما بود چه حرکت امام رضا بطرف خراسان
ص: 25
چنانکه سبقت نگارش یافت در حدود سال دویستم هجری و در آنوقت حضرت جواد پنجساله بود و اگر در مدینه بوده است البته این حکایت در غیاب آنحضرت امکان نداشته چنانکه در خبر سابق و حاضر شدن مدعیان در آن بوستان و جامه باغبان بر حضرت امام رضا پوشانیدن و بیل بردوش مبارکش نهادن و آن کلمات جماعت پی شناسان و آن حضرت باعم گرامیش علی بن جعفر مذکور شد و با این حال اینکه مینویسد رسیدن آن خبر بآنحضرت خواه بخراسان یا جای دیگر یا با حضور مأمون در مکه معظمه و اجتماع در مسجد بیت الله الحرام چه صورت دارد مگر اینکه قائل بدو نوبت شوند:
يك نوبت در زمان دو سالگی آنحضرت با حضور حضرت امام رضا علیه السلام چنانکه در همان خبر سابق و انجمن گردن در باغ روی داده و در آن هنگام مأمون هنوز خلیفه نبوده است که بمکه معظمه آمده باشد و این در صورتی بوده که ولادت حضرت جواد موافق خبری که مذکور شد و خلاف سایر اخبار است در سال نود و یکم باشد و مأمون در رکاب هارون بمکه رفته یا منفرداً مشرف شده باشد چه اگر ولادت آنحضرت در سال یکصد و نود و پنجم باشد و این انجمن در دو سالگی حضرت جواد سلام الله علیه اتفاق افتاده باشد که در نود و هفتم خواهد بود در اوقات خلافت امین و مدار به او با مأمون و توقف مأمون در مرو خواهد بود و اورا موقع رفتن بمدينه ومكه نبوده است و امین در سال یکصد و نود و سوم بخلافت بنشست و در محرم سال یکصدو نود و هشتم چنانکه در كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام شرح دادیم بقتل رسید .
و نوبت دیگر در اوقات تشریف فرمائی آنحضرت در مرو باشد و جماعت اقوام و اقارب حضرت جواد برای انتقال امر ولایت و امامت چنین انکاری کرده و تقاضائی نموده و در مدينه بمساعدت عامل مأمون يا اجازت باطن مأمون چنین مجلسی و امتحانی نموده باشند و این نیز با دو سالگی حضرت جواد نمیسازد مگر اینکه در سن پنجسالگی پاشش سالگی آنحضرت روی داده باشد و بعد از آن مجلس تفصیل حال را نوشته و برای حضرت امام رضا علیه السلام فرستاده باشند و آنحضرت حکایت ماریه قبطیه را مذکور فرموده باشد و
ص: 26
این نیز معجزه بزرگی است چه اگر این امتحان و اختبار واستكشاف وحضور قافه سخنان ایشان چنانکه مذکور نمودیم روی نمیداد و امر حضرت جواد برهمه مسجل نمیشد حالت تردید باقی می ماند .
در بحار الانوار نوشته است که حضرت جواد علیه السلام معتدل القامه و سفید اندام بوده است صاحب فصول المهمه نیز همچنین گونه روایت کرده است و در تذکرة الائمه نیز میگوید حلیه مبارکش سفید وقامت امامت علامتش معتدل بود، صاحب نور الابصار نیز مینویسد صفته ابيض معتدل .
و در جلاء العیون مکتوب است که مشهور آن است که رنگ مبارك آنحضرت گندم گون بوده است و بعضی سفید گفته اند و میانه بالا بود در ریاض الشهاده و مناقب مذکور است که حضرت جواد علیه السلام بسیار سبزه و گندمگون بود ازین روی پاره شك آوردند در فرزندی امام رضاء علیه السلام چنانکه باین حکایات اشارت کردیم .
در جنات الخلود در شمائل مبارکش مینویسد ترکیبی در نهایت نزاکت و ابروهای مقدس پیوستد و باريك و چون گل محمدی سرخ و سفید و چشمهای سیاه گشاده و بینی کشیده باريك كه نون و القلم مسوده از آن است و دندانهای ریزه سفید چون در دوشاب و مروارید سیراب و گوشهای بزرگ و دستها و انگشتهای رسا و کشیده و بين الكتفين گشاده وكمر باريك وسينه وشكم هموار و خطی از مویهای رعنا ازمیان پستانها تا نزديك ناف آمده و محاسن سیاه و مرغوله و بر هم پیچیده و گردن بلند و قامت متوسط مایل به بلندی و بند و پیوند پای قوی و در یکی از کتفین نقش مهر امامت بگوشت فرورفته بود .
در ارشاد مفید و بحار الانوار و بعضی کتب اخبار مسطور است که حسن بن جهم که در جمله اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام مذکور شد گفت در حضور مبارك امام رضا صلوات الله علیه نشسته بودم پس پسر فرخنده سیرش را که در این وقت كوچك بود بخواند
ص: 27
و او را در دامان من بنشاند و فرمود «جرده و انزع قميصه» وی را برهنه کن و بیراهانش را بیرون بیاور پس چنان که فرمود پیراهن از تنش برکندم بعد از آن با من فرمود «انظر بین کتفیه» در میان هر دو شانه اش بنگر چون نظر کردم در یکی از دو شانه مبارکش مانند خاتمی داخل گوشت بدیدم پس از آن فرمود «اترى هذا مثله فى هذا الموضع كان من ابی علیه السلام» آیا این خاتم را بدیدی مثل این نشان در این موضع از پدرم علیه السلام بود یعنی همین علامت امامت در کتف پدرم حضرت موسی کاظم علیهم السلام نمایان بود و اگر برای تصدیق اخبار سابقه و نوشتن زعمای اهل خبر که نوشته اند آنحضرت شدید السمره بود یا مدعیان گفتند حايل اللون است بگوئیم گندمگون و سبزه بود زیانی بکمال حسن و جمال و فرد فرد اعضای مبارکش ندارد بسی مردم سبزه هستند که ملاحت ایشان از سفید پوست بیشتر .
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست *** چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی *** آن سلیمان زمان است که خانم با اوست
و نيز خواجه حافظ فرماید :
بحسن و خلق ووفا کس بیار ما نرسد *** ترا در این سخن انگار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند *** کسی بحسن و ملاحت بیارما نرسد
هزار نقد ببازار کائنات آرند *** یکی بسکه صاحب عیار ما نرسد
والبته لطف و عنایت الهی و حضرت امامت پناهی مقتضی این است که در دیدار مبارکش یادگاری از مادر عصمت شعار که رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم تمجید او را فرموده وجدش حضرت امام موسی بشارت این مولود مسعود را از آن نگاهبان دری صدف بحر ولایت داده چنانکه مذکور میشود ،باشد چنانکه پیچیدگی موی نیز علامتی است که در اخبار نیز وارد است و اینکه والده بعضی از حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم امهات اولاد بوده اند خدای را در آن حکمتی است والله اعلم .
ص: 28
نام نامیش محمد است که لفظش نمونه ترکیب بنی آدم است چه ایشان در رحم، بشكل مکتوبی این اسم مبارك باشند بعبری بعد از وجود آمدن بشکل این لفظ است کوفی با تفصیل بدین نحو م[م = لهذا گفته اند هر کس را محمد نام کنند اسم را با مسمی که جد او است مطابقه تامبهم میرسد ..
محمد كش قلم چون نامه در ساخت *** زمیمش حلقه طوق کمر ساخت
تواند شد ز سر جاش آگاه *** خرد با جمله دانش حاش
چه پا آراست از خلخال دانش *** سردین پروران شد پایمالش
چه نام است آنکه در دیوان هستی *** براو بر او نگرفته نامی پیش دستی
زبانم چون زوی حرفی سراید *** دل و جانم ز لذت برسر آید
چونام این است نام آور چه باشد *** مکرم تر بود از هر چه باشد
در تذكرة الائمه مسطور است نام مبارکش محمد است و در تورات هداد است و در انجیل جواد و در کتاب زند پارسیان سما و در کتاب فروهر اعظم و در کتاب قنطره پکیزه و در کتاب دانیال پیغمبر اسیرا و در کتاب انکلیون صدیق و در کتاب قرقف پرهیزکار، و در کتاب واليس و در کتاب کندرال نجیب و در صحیفه آسماني مرغب فى الله والذاب" عن حرم الله و بروایت دیگر منزل اهل الجنه في درجاتهم و بروایت دیگر فعال.
راقم حروف : بعضی از کلمات مرکبه چنان مینماید که لقب باشد والله اعلم .
ص: 29
از جمله القاب شريفه مشهوره حضرت امام محمد جواد تقی است که ماخود از تقوی است و پرهیزگاری و خداوند تعالی بهشت را منحصر فرموده است بآنکس که متصف بآن صفت است که بهترین همه صفات است در آنجا که در قرآن میفرماید تلك الجنة التي نورث من عبادنا من كان نقياً و اين لقب مبارك مشهور ترین القاب آنحضرت است.
در بحار الانوار مسطور است سمى محمد بن علي الثاني علیه السلام النقى جد آن حضرت در حضرت یزدان در نهایت تقوی و پرهیزگاری بود لاجرم خداوند تعالی او را از شر مأمون نگاهداری فرمود گاهی که مأمون در حنه مستی بر آن حضرت در آمد و چندان آنحضرت را با شمشیر خود بزد که گمان کرد شهید شده است فوقاه الله شره پس از شر مأمون خداوند بی چون او را نگاهداشت چنانکه در جای خود مسطور آید همانا شان و شرف اهل تقوی و جماعت متقیان در کلام خدا و رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله علیهم از آن برتر است که محتاج باشارت باشد.
لقب دوم جواد است که از جود و بخشش است و یکی از اسامی مبارکه الهی اسماء حسنای سبحانی است که بمعنی عطا کننده نعمت عظیمه متوانره و احسان فرماینده عواطف متکاثره است در حق نیکوکار و نابکارخواه بر حسب اعمال خود مستحق احسان باشند یا نباشند
بر این حوان یغما چه دشمن چه دوست *** همه زنده از خوان احسان اوست
و چون در تحریرات سابقه و بیان معانی پاره اسامی مبارکه خداوند تعالی بمعنی آن اشارت شده است بهمین اندازه اکتفا شد .
در فوحات القدس مسطور است که روایت کرده اند که حضرت امام محمد تقی علیه السلام را ازین روی جواد گفتند که امام رضا سلام الله علیه در طوس وفات یافت و حضرت محمد جواد در این هنگام در مدینه طیبه ،بود نماز شام را در بغداد گذاشت و نماز صبح را در طوس ادا فرمود و جواد یعنی دونده و نیز چون آنحضرت از تمام
ص: 30
خلق زمان با جود تراست و جواد بمعنی جود نیز هست آنحضرت را جواد گفتند.
راقم حروف گوید تشریف فرمائی حضرت جواد علیه السلام بطوس بطى الارض بود و مدت توقف برای غسل و کفن پدر بزرگوارش بود چنانکه مذکور شد برای اینگونه اعمال ائمه هدى سلام الله عليهم تعیین وقت وکیفیت زمان و حال و چگونگی نمی توان کرد، لقب سوم مرتضی است که بمعنی برگزیده و انتخاب شده از میان خلق است که از القاب ولى الله الاعظم امير المؤمنين امين المتقين جواد العالمين علي مرتضى علیه السلام است لقب چهارم منتخب است و آن نیز بهمین معنی است لقب پنجم قانع است چه آنحضرت خود باندک چیز قناعت فرموده و آنچه آنحضرت را بود در راه خدا میداد و در کتب آسمانی تمنا لقب دارد یعنی کم بسيار علم صاحب جنات الخلود القاب مباركه
عمر حضرت امام محمدتقی علیه السلام را از این برافزون یاد نکرده است.
در بحار الانوار و مناقب نوشته اند لقب آنحضرت یکی مختار یعنی احتیار کرده شده و چون کسی را اختیار کردند آنچه را اختیار کند مختار و هر چه را امر فرماید مطاع است، در ذیل خبری که در جلد دوم تفسیر برهان از رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در شرح اسامی ائمه هدی صلوات الله عليهم وارد است میفرماید ثم محمد بن علي المختار من خلق الله علیه السلام و دیگر مرضی بمعنی پسندیده شده است یعنی کسیکه افعال و اعمالش پسند خاطر خلایق است دیگر متوکل است که همیشه او را بر خدای تعالی توکل و از جانب خدای بر همه چیز وکیل و همه کس را بالطبیعه توکل بر او است دیگر متقی است که از ماده تقی است و دیگر زکی است که بمعنی پاکیزگی از ارجاس و انجاس باطنیه و ظاهریه و بالیدن در آنچه پسندیده خدای تعالی است و دیگر عالم است که بمعنی این نام جليل وصفت حمل اشارت رفته است و در کشف الغمه و تذکره سبط ابن جوزی و مطالب السئول میگوید آنحضرت را دو لقب بود یکی قانع و دیگر مرتضی.
صاحب فصول المهمه چند لقب یاد کرده و میگوید اشهر القاب آن حضرت مختار ومرضى ومتوكل ومتقى وزاكى وتقي ومنتجب باجيم ومرتضى وقائع و جواد و بجای زکی زاکی و بجای منتخب با خاء منتجب باجیم یادکرده است و اگر هر دو باشد نیز صحیح خواهد بود و شیخ مفید میگوید آن حضرت منعوت بود بمنتخب ومرتضى بالجمله مجلسى عليه
ص: 31
الرحمه اقوال اغلب مؤلفین را در القاب آن حضرت مینویسد و میفرماید برای آن حضرت القاب دیگر نیز نوشته اند و ابن شهر آشوب میگوید التاسع لقب آن حضرت است.
از جمله کنای مبارکه حضرت امام محمد تقى علیه السلام ابو جعفر است و چون آنحضرت در نام و کنیه با حضرت ابی جعفر امام محمد باقر صلوات الله عليهما موافق است او را ابوجعفر ثانی گفتند و با بی جعفر ثانی مشهور است و نیز آنحضرت را ابوعلی گویند و این نزد خواص است و در تذکرة الائمه نوشته است این قول متروک است و سبط ابن جوزی گوید کنیت آنحضرت ابو عبدالله است و گمان راقم حروف این است که در این قول شريك ندارد و کنیت دیگر آنحضرت بروایت صاحب جنات الخلود ابوالفضل است باعتبار آنکه آنحضرت را فرزندی فضل نام پدیدار شده باشد و ازین روی زوجه آنحضرت را نیز ام الفضل گویند یا بسبب بسیاری تفضل که بمعنی جواد است چنانکه در این باب این چند شعر را عرض کرده اند :
حماد حماد للمثنى حماد *** على آلاء مولانا الجواد
تصوب يداه بالجدوى فتغني *** عن الانواء في السنة الجماد
فواضله و انعمه غزار *** عهدن ابر من سخ العهاد
ويقدم في الوغى اقدام ليث *** ويجرى فى الندى جري الجواد
لهم ايدى جبلن على سماح *** و افعال طبعن على سداد
من القوم الذين أقر طوعاً *** بفضلهم الاصادق والاعادي
ایا مولاى دعوة ذى ولاء *** اليكم ينتمى وبكم ينادى
يقدم حبكم ذخراً وكنزاً *** يعود اليه فى يوم المعاد
و در مکارم الاخلاق که از نقش خاتم ائمه هدی سلام الله عليهم مذکور میدارد میگوید نقش خاتم ابی جعفر كبير علیه السلام یعنی امام محمد باقر نیز نقش خاتم جدش امام
ص: 32
حسین علیهم السلام بود و آنحضرت را ابو جعفر کبیر مذکور مینماید و اگر این خبر متیقن باشد باز مینماید که از ابو جعفر ثانی که بالنسبه بآ نحضرت اصغر است خبر داده اند.
وازین پیش در کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق و سایر مجلدات سابقه بمعنى جعفر وقائع اشارت شد .
در جنات الخلود مسطور است که نقش مبارک حضرت ابی جعفر ثانی ولی سبحانی امام محمد تقى علیه السلام حسبي الله حافظی برنگینی از نقره بود و بقولی نگین آن عقیق سرخ بود و این بجهت کفایت مهمات ودفع اعادی مجرب است و بقولى الشكر بدوام النعم نقش نگین آن پیشوای امم و فروزنده گوهر بحر کرم بود و نقش این کلمه طیبه برای وفور نعمت و توسعه معیشت نفعی عظیم و سودی عمیم دارد، یعنی شکر ما همیشه و مستدام است چنانکه نعمتهای الهی را پایان نمی باشد و بقولی نقش انگشتری مبارکش المهیمن عضدی بود و این نیز برای قوت یافتن بر هر چیزی سودمند است و از پاره آثار چنان بر میآید که نگین انگشتری آن حضرت از یاقوت سرخ بوده است و اقسام یاقوتها و زمرد را خواص بسیار است خصوصا برای رفع فقر وعسرت مجرب است و در کتاب حلية المتقين وبعضى كتب اخبار نقش نگین مبارکش را نعم القادر الله رقم کرده اند و بآنچه صاحب جنات الخلود ياد کرده اشارت نفرموده اند .
و در مکارم الاخلاق مسطور است که خاتم حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نقره و نقش نگینش القادر الله بود و میگوید نقش خاتم ابی جعفر ثانی علیه السلام حسبی الله حافظی بود و نیز از محمد بن عیسی مذکور میدارد که گفت از موفق یعنی خادم امام تقی علیه السلام شنیدم در پیش روی حضرت ابی جعفر سلام الله علیه راه میسپرد و انگشتری آن حضرت را که در انگشت اندرش بود بمن بنمود و گفت آیا این خانم را میشناسی گفتم آری نقش آنرا میشناسم
ص: 33
اما صورتش را شناسا نیستم و آن انگشتری بتمامت از نقره بود و حلقه و نگین آن مدورو بر آن نگین نوشته بودند حسبى الله وفوق آن بشکل هلالی وزیر آن گلی بود.
بدو گفتم این انگشتری کیست گفت خاتم حضرت ابوالحسن علیه السلام گفتم چگونه بدست تو رسیده است گفت گاهی که زمان وفات آن حضرت در رسید این انگشتری را بمن افکند و از آن پس با من فرمود لا تخرج من يدك الا إلى علي ابني این انگشتری را از دست خود بیرون مکن تاگاهی که با پسرم علی تسلیم کنی و ازین خبر مفهوم میشود که حضرت ابی الحسن موسی کاظم علیه السلام بدو داده تا به حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام بسپارد واز فحوای کلام و حکایت میرسد که یا مقصود از ابوالحسن همان حضرت امام رضا علیه السلام است و فرموده است به محمد پسرم بگذار و در قلم کاتب سهو شده است و علي نوشته اند یا این است که بحضرت امام رضا علیه السلام داده است و آن حضرت نیز در موقع خود بموفق داده است که با مام محمدتقی سپارد و چون آن حضرت كودك بوده است موفق خازن مهر مهر آثار مبارك بوده است والا اگر جز این باشد چه مناسبت دارد که در چنین وقت نیز در انگشت موفق مانده باشد و ازین گذشته اینکه می نویسند موفق در جلو آنحضرت راه میسپرده است دلالت بر آن مینماید که بپاس حشمت آن حضرت بوده است و آن حضرت چندان كودك نبوده و موفق را هم در زمره اصحاب حضرت کاظم علیه السلام یاد نکرده اند و در جمله خدام حضرت رضا و جواد علیهم السلام است .
در مناقب ابن شهر آشوب و کافی و بحار و بعضی کتب اخبار مروی است که علی التحقیق ثابت شده است اشارت پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام بامامت حضرت جواد سلام الله عليه بقول ثقات رجال که مذکور میشوند و اما ثقات اصحاب آن حضرت این مردم هستند: ایوب بن نوح بن دراج کوفی و جعفر بن محمد بن يونس احول و حسین بن مسلم بن الحسن و مختار بن زیاد عبدى بصرى ومحمد بن حسين بن ابی الخطاب كوفى وغيرهم و آنکه از پدر ولایت مخبرش
ص: 34
علیه السلام از نص آنحضرت بر امامت حضرت جواد علیه السلام روایت کرده اند ، این رجال صداقت منوال میباشند که تمام شیعه و بزرگان رجال بایشان وثوق و بروایت ایشان اعتماد دارند از جمله ایشان عم حضرت امام رضا علی بن جعفر صادق علیهم السلام و دیگر صفوان بن یحیی و دیگر معمر بن خلاد و دیگر ابن ابی نصر بزنطی و دیگر حسین بن يسار و دیگر حسن بن جهم و دیگر ابویحیی صنعانی و دیگر یحیی بن حبیب زیات ودیگر خیرانی و بقول شیخ مفید علیه الرحمه ابن قیاما واسطی و جمعی کثیر دیگر هستند، ابن شهر آشوب در مناقب میفرماید دلیل بر امامت آنحضرت همان اعتبار قطعی بر عصمت آنحضرت ووجوب بودن آنحضرت اعلم و داناترین اهل جهان بشریعت غراء و هم چنین اعتبار وصحت قول و خبر با مامت ائمه دوازده گانه و تواتر شیعه است.
وأما قول جماعت کیسانیه و فطحیه و غیرهم همانا تمامت آن اقوام و عقاید منقرض گردیدند و اگر در دعاوی و عقايد ومذاهب خود ذی حق بودند انقراض ایشان جایز نبود زیرا که جایز نیست که حق از امت محمد صلی الله علیه واله وسلم بیرون شود یعنی حق همیشه ثابت و مستدام و بی انقراض و انفصام است ان الباطل كان زهوقا .
راقم حروف گوید : معنى و حقیقت عصمت باشرایط آن در هر کس پدید آید خواه مردیازن دلیل امامت و نبوت و ولایت است چنانکه در حضرت صدیقه کبری وصديقه صغری زینب کبری یا پاره زنهای دیگر مثل حضرت مریم و غیرها و حضرت فاطمه معصومه دختر حضرت امام موسی صلوات الله عليهم که بر حسب شؤنات هريك ومشيت خداوندى صفت عصمت موجود گردید ولیة الله ومحدثه میشوند و با جبرائیل و فرشتگان خداوند جلیل همر از میگردند و از برکت نور عصمت خدائی دارای روح و استعدادی میشوند که از زمین بافلك و از بشر باملك انباز و دمساز میگردند و از مواهب الهیه حضرت فاطمه بنت موسی علیهما السلام را آن مقدار عصمتی موجود میشود که میفرمایند اگر مرد بودی امام بودی یعنی اگر در زمره مردان کسی را این درجه عصمت بودی گفتند آثار امامت دروی موجود است و این تعلیق بر محال است چه آنحضرت مرد نگردد و اگر بگردد امام بآن معني وشأن و مقامی که در ائمه طاهرین
ص: 35
علیهم السلام است نتواند رسید چه ایشان قبل از خلقت آسمان و زمین و مخلوقات اعلى عليين و اسفل السافلين امام و معصوم بوده اند و خداوند تمام مخلوق را که سوای صادر اول و این انوار ساطعه هستند بطفیل ایشان بیافریده است اما از برکت عصمت مقامات و شئونات وارواح مقدسه و مراتب عالیه از ایشان صادر میشود که از سایر رجال ظاهر نمیگردد چنانکه در حالات این مخدرات عصمت آيات سلام الله عليهن مذکور است .
شیخ مفید علیه الرحمه در ارشاد میفرماید بدانکه امام بعد از حضرت رضا علیه السلام فرزند ارجمندش محمد بن علی مرتضی است برحسب نص و تصریح و اشاره پدر بزرگوار و بواسطه موجود بودن کمال فضل و علم در آن وجود مسعود .
صاحب کشف الغمه مینویسد دلالت میکند بر امامت حضرت ابی جعفر علیه السلام بعد از طریقت اعتبار و طریقت تواتر که در امامت آباء بزرگوارش صلوات الله عليهم ثابت و مذکور است همانچه ثابت شده است از اشارت خداوندی با مامت او و اشارت رسول و ائمه و پدر بزرگوارش با مامت او و روایت ثقات رجال از اصحاب واهل بيت او مثل عم خجسته گوهرش على بن جعفر وسايرين.
و در فصول المهمه نورالدین احمد بن صباغ مالکی از علمای عامه مسطور است که صاحب مطالب السؤل في مناقب آل الرسول میگوید هذا ابو جعفر الثاني فانه تقدم في آبائه علیهم السلام ابو جعفر محمد وهو الباقر بن على فجاء هذا باسمه وكنيته و اسم ابیه فعرف بابی جعفر الثاني وهو انكان صغير السن فهو كبير القدر ورفيع الذكر، اينك برگزيده حضرت سبحانی ابو جعفر محمدثانی چه در آباء عظام و پدران امامت نشانش ابو جعفر محمد باقر بن علی علیهم السلام است که این حضرت بنام میمون و کنیت او واسم پدرش علی رضا با اسم پدر حضرت باقر حضرت علی بن الحسین صلوات الله عليهم موافق است ازین روی معروف بابی جعفر ثانی گردید و این حضرت گردون رایت هر چند در زمان آغاز امامت بر حسب مدار سال و ماه جهانی خورد سال بود اما بزرگی قدر و عظمت میزانش هزاران هزارها عرش
ص: 36
گردون مایه را در سایه سپرد و بلندی نام وصیت جلالت رفعت ارتسامش هزاران هزارها دور باش خیال دوراندیش از دورباش ارتفاعش در حالت تحیر و دغدغه و تشویش سرگشته و خسته ساخت.
در کشف الغمه مسطور است که از جمله کسانیکه از خاصان آنحضرت وثقات اوو اهل علم وفقه و ورع از شیعیان اور اوی نص تصریح حضرت امام رضا و اشارت آنحضرت با مامت حضرت جواد علیه السلام بودند و بهمان کسان که شیخ مفید یاد کرده و در اینجا مسطور شد اشارت مینماید از من پیش در ذیل احوال امام رضا ومعجزات و اصحاب آنحضرت و حرکت فرمودن بجانب خراسان بعضی خصوص منصوص که بولایت حضرت جواد مخصوص بود ارکان ادله امامتش را مرصوص گشت و اينك بياره اخبار ديگر كه بثقات رجال اتصال دارد اشارت میشود .
در بحار الانوار وأغلب كتب اخبار مسطور است که جعفر بن محمد نوفلی گفت بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و این وقت آنحضرت در قنطره ابریق جای داشت پس سلام بدادم و از آن پس به نشستم و عرض کردم همانا مردمی گمان میکنند که پدرت زنده است فرمود دروغ گفته اند خدای لعنت کند ایشان را اگر زنده بودی ميراث او قسمت نمیشد و زنان او شوهر نمیکردند لکن سوگند با خدای بچشید مرگ را چنانکه بچشید علی بن ابیطالب علیه السلام عرض کردم مرا امری بفرمای یعنی چون تصریح بموت ایشان و همه میفرمائی مرا بفرمای اگر ترا نیز موت در رسد تکلیف ما چیست ؟ فرمود بر تو باد بملازمت پسرم محمد بعد از من یعنی او را امام خود بدان واما من «فاني ذاهب في وجه لا ارجع» همانا بطرفی راهسپار می شوم که باز نمیگردم الی آخر الخبر وباين خبر باین تقریب اشارت شده است و در آن خبر از قبر مطهر خود و مجاورت با قبر هارون خبر میدهد .
مكشوف باد یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید قنطره اربق باالف مفتوحه وراء ساكنه مهمله وباء موحده مضمومه وقاف و بعضی بجای اربق اربد گفته اند و در اربد میگوید بافتح الف وراء مهمله ساکنه و باء موحده قریه ایست در اردن نزديك طبريه
ص: 37
از جانب راست راه مصر و قبر موسی بن عمران علیه السلام و قبور چهارگانه که پندار مینماید از اولاد یعقوب هستند در آنجا است و این مناسبتی بما نحن فيه ندارد و از قنطره ابریق نام نمی برد و در ا بریق که مضافاً نام مواضع متعدده وارده در اشعار است نیز محلی مناسب مقصود نیست اما در لفظ ابرينق بفتح همزه و سکون باء موحده وكسر راء مهمله وياء ساكنه حطی و نون مفتوحه وقاف و بعضی ابریقه گویند میگوید از قراء مرو است و در اربق باالف مفتوحه و سکون راء مهمله و باء موحده مفتوحه میگوید از نواحی رامهرمز از مملکت خوزستان است و در ربیق باراء مهمله مضمومه و باء موحده مفتوحه و یا حطی ساکنه و قاف تصغیر ریق نام میگوید رودخانه ایست در حجاز و با این اسامی مختلفه معینه اگر این سئوال را در مرو از آن حضرت کرده اند ممکن است ابرينق باشد و سهواً ابریق شده باشد و اگر در زمان حرکت آن حضرت بجانب اهواز بوده است شاید اربق باشد و اگر در اوقات توقف آن حضرت در مدینه طیبه یا مکه معظمه این سئوال را نموده اند ممکن است در ربیق باشد و اين يك صحيح تو مینماید چه قنطره مناسب رودخانه و این که حضرت میفرماید من بجائی روی می نمایم که باز نمی گردم شبیه تر بهمان اوقات حرکت از حجاز بمرو است و خبر از قبر خود میدهد و اهل خود را بگریستن بر آنحضرت امر فرمود و پاره اصحاب چون مشاهدت این احوال را نمودند لاجرم بناچار در مقام استفسار برآمدند تا تکلیف خود را بدانند و دیگر خبر محمد بن ابی عباد کاتب آنحضرت است که در ذیل احوال کتاب حضرت رضا علیه السلام مسطور شد .
و نیز در بحار الانوار از ابن قیاما مروی است که گفت بحضرت ابی الحسن رضا علیه السلام تشرف جستم و این هنگام حضرت ابی جعفر علیه السلام فرزند ارجمندش متولد شده بود امام رضا علیه السلام فرمود «ان الله قد وهب لي من يرثنى ويرث آل داود» بدرستی که خدای وهاب فرزندی بمن بخشید که وارث من و وارث آل داود علیه السلام گردد.
راقم حروف گوید شاید اشارت بحکمت داود و آل داود باشد.
و دیگر در بحار از محمد بن سنان مروی است که بحضرت ابی الحسن موسى بن جعفر
ص: 38
علیهما السلام يك سال قبل از آنکه بعراق برود در آمدم و این وقت فرزند ارجمندش علي الرضا علیه السلام در پیش روی مبارکش نشسته بود آن حضرت نظر بمن آورد و فرمود ای محمد زود باشد که در این سال حرکتی روی دهد یعنی سفری برای من پیش آید تو ازین حال در جزع مباش عرض کردم خدای مرا بفدای تو گرداند این چیست همانا مرا باضطراب و قلق در آوردی فرمود « قد اصير الى هذه الطاغيه اما انه لا يبدانى منه سوء و من الذي يكون بعده » من بسوی این طاغیه میروم لکن از وی و از آنکه بعد از وی است گزندی وسوئی بمن نمیرسد.
شاید این خبر راجع بزمان منصور و مهدی و هادی است چه آن حضرت را چنان که اشارت نموده ایم مکرر ببغداد احضار نموده اند و مراجعت داده اند و گاهی در زندان محبوس میداشتند و ازین پیش باین خبر در ذیل نصوصي که از حضرت کاظم علیه السلام بر امامت حضرت امام رضا علیه السلام وارد است اشارت کردیم و نوشتیم که در ذیل نصوص حضرت جواد علیه السلام باين خبرواندك تفاوتی که در آن هست گذارش میجوئیم حمد خدای را که در این مدت عمر ومجال و توفیق عطا فرمود تا بوعده وفاء کردیم و این عبارت که مذکور شد در خبر سابق ،نبود بالجمله میگوید عرض کردم و مایکون جعلنى الله فذاك خدای مرا فدای تو گرداند چه خواهد بود فرمود يضل الله الظالمين ويفعل الله ما يشاء و بقیه این خبر و بشارت از ظهور حضرت جواد مسطور گردید.
و هم در آن کتاب از بزنطی مروی است که این نجاشي گفت بعد از صاحب شما کیست امام شماچه میخواهم از صاحب حقان بپرسی تا بدانم ؟ پس بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام در آمدم و آن سخن را بعرض رسانیدم فرمود امام بعد از من پسر من است پس از آن فرمود « هل يتجرى احد أن يقول ابنى وليس له ولد ، آیا کسی را که فرزندی نیست جرأت میکند از پسر خود خبر دهد و گوید پسرم و این از معجزات آن - حضرت است که خبر از حضرت جواد و پدید آمدن او داد و باین خبر نیز در معجزات حضرت رضا علیه السلام و اصحاب آنحضرت اشارت رفته است .
و نیز در آن کتاب از ابن اسباط مروی است که گفت حضرت ابی جعفر علیه السلام برمن
ص: 39
درآمد من در آن پیکر امامت مخبر وهيكل ولایت محفل بنظاره اندر شدم و از سر همایون تا هر دو پای مبارکش را بادیدۀ تدقیق میدیدم تا آن قامت امامت علامت را برای مردم مصر توصیف نمایم چون آنحضرت بنشست فرمود « يا علي ان الله احتج في الامامة بمثل ما احتج في النبوة قال الله تعالى وآتيناه الحكم صبيا » . « و لما بلغ اشده وبلغ اربعين سنة » چنان میرسد که ابن اسباط آن حضرت را در زمان کودکی زیارت کرد و از امامت آن حضرت در عجب بود و همی خواسته است این غرائب را با اهل مصر در شرح شمایل مبارکش در میان آورد لاجرم امام از باطنش برای قوت ایمان واطمینانش خبر می دهد و معجزه باهره ظاهر می سازد و میفرماید خداوند تعالی با مامت اقامت حجت در میان خلقش میفرماید همانطور که نبوت را حجت خود قرار میدهد و میفرماید حکمت و نبوت را بدو عطا فرمودیم در آنحال که صبى و كودك بود و در جای دیگر این عنایت را در هنگام چهل سالگی و زمان کمال مبذول فرموده است « فقد يجوز أن يعطى الحكم صبيا و يجوز أن يعطى وهوا بن اربعين سنة » پس در عوالم مشيت وقدرت الهی ممکن است مقام عالی نبوت و امامت و حکمت و حکومت را بكودك عنایت فرماید و جایز است در آن هنگام که چهل ساله باشند باین رتبت نایل شوند و دیگر خبر علي بن جعفر علیه السلام است که در احوال ولادت با سعادتش با اندك اختلافی درباره الفاظ مسطور شد .
و دیگر از صفوان بن یحیی مذکور است که گفت در حضرت امام رضا علیه السلام معروض نمودم از آن پیش که خدای تعالی ابو جعفر را با تو عطا فرماید از توسؤال میکردیم یعنی عرض کردیم از خداوند مسئلت فرزند بفرمهای و تو میفرمودی خداوند پسری بمن خواهد داد سپاس خداوند را که پسری گرامی گوهر بتو ارزانی داشت و چشم ما را بنور وجود مبارکش روشن ساخت خداوند ما را آنروز ننماید که مرگ تورا بنگریم و مارا پیش مرگ تو فرماید پس اگر اتفاقی ناگوار بیفتد و مازنده باشیم بکدام کس روی نمائیم یعنی کدامکس را امام بدانیم ؟ آنحضرت با دست مبارکش بجانب ابی جعفر علیه السلام که اینوقت در حضور مبارکش ایستاده و این هنگام سه ساله بود اشارت فرمود ، عرض کردم او سه
ص: 40
ساله است فرمود «وما يضره من ذلك قدقام عيسى بالحجة وهو ابن اقل من ثلاث سنين » خوردسالی برای امامت و امام بودن او چه زیان میرساند همانا عیسی بن مریم کمتر از سه سال داشت کدر تبت نبوت یافت و در میان مخلوق حجت خدای گردید.
و دیگر از معمر بن خلاد مروی است که گفت «سمعت الرضا و ذكر شيئاً فقال ما حاجتكم الى ذلك هذا ابو جعفر قدا جلسته مجلسی وصیرته مكاني وقال : انا اهل بيت يتوارث اصاغر ما اكابرنا القذة بالقذة » از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم و چیزی مذکور گردید فرمود شما را باین امرچه حاجتی است اينك ابو جعفر است همانا او را در مجلس خود نشانده ام و او را بجاي خود و مکان خود مقرر ساخته ام آنگاه فرمود ما اهل بیتی هستیم که وارث می گردند كوچك ما بزرگان مارا پی در پی .
مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید وذكر شيئا یعنی علامات امام و اشباه آنرا مذکور میفرمود و میشود بصیغه مجهول از بناء تفعیل باشد یعنی دیگران در محضر مبارکش ازین گونه مذاکرات مینمودند و امام رضا علیه السلام آنجواب را بفرمود وقده یا منصوب است بنابر اینکه نایب مفعول مطلق فعل محذوف باشدای تشابهان تشابه الفذة مانند همدیگر هستند چنانکه پرتیر باتیری دیگر و بعضی گفته اند قذه مفعول يتوارث است باینکه مضافش محذوف و خودش قائم مقام آن باشد یا اینکه مرفوع است بنابر اینکه مبتداء باشد و ظرف خبر آن است اى القذه يقاس بالقذه ويعرف مقداره به ، جزری میگوید قذذ پر تیر میباشد قده واحد آن است و از این باب است این حديث شريف « لتركبن سنن من كان قبلكم حذو القذة بالقذة یعنی همانطور که اندازه میشود هر پری از تیر با آن پردیگر ، و این کلمه را برای دو چیزی که با هم یکسان و بدون تفاوت هستند مثل میزنند .
راقم حروف گوید: حذو النعل بالنعل والقذة بالقذه يا طابق النعل بالنعل باحاء خطى مفتوحه وذال معجمه ساکنه و و او برابر کرد و اندازه نمود نعلین را با پای و پرتیر را با پر دیگر چه اگر نعلین اندازه صحیح باپاي نداشته باشد راه نمیتوان رفت واگر برهای تیر که برای راست رفتن و تیز جستن آن بر سر تیر نصب میکنند مساوی
ص: 41
نباشد آن تیر براستی و درستی و تیزي و تندی پرش نکند و مقصود تیرانداز از عدم اندازه از میان برود پس بایستی چنان با يكديگر يكسان و بيك ميزان و اندازه و هم پایه و بدون تفاوت و باصطلاح فارسيان مو بمو باشند و نسبت بهمدیگر موئی نزنند و بقدر موئی تفاوت داشته باشند تا آنچه مطلوب و مراد است بعمل آيد حذو النعل بالنعل یعنی هر دو نعل را با یکدیگر اندازه و برابر ساخت آنوقت برید، قده ه بضم قانی پرتیر است یعنی آن پری است که بر تیر نصب کرده از کمان می افکنند مثل اقذاذ و بمعنی قطع اطراف پراست و بمعنى الصاق و چسبانیدن پر است باطراف تیر و تحریف آن پرها است برگونه تدویر و تسویه و قذاذه آن چیزی است که از اطراف طلا و غیره ببرند مثل
قراضه .
در مجمع البحرین از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم مروی است «يكون في هذه الامة كل ما كان فى بنى اسرائيل حذو النعل بالنعل والقذة بالقذه» و هم در حدیث وارد است و تركبون قد نهم از این احادیث شریفه مشهود میآید که سنن وطرائق انبیای سلف واهم سالفه و بنى اسرائيل وغيرهم و هر گونه آیات و علامات مشهود ایام ماضیه که از جانب یزدان نمایان گردیده در اسلام نیز بدون يك سرموئی تفاوت مسلوك است و نواقص آن را تکمیل مینماید.
یعنی آنچه را که در از منه سابقه بواسطه مقتضیات وقت و استعداد زمان نگارشش جایز بلکه افهامش ممکن نبود در زمان اسلام ظاهر میسازند وگرنه در اضافات و افادات ومنزلات الهیه نقصان نیست و هر چه بیاید بر حسب خودش درجه کمال دارد چنانکه در آغاز اسلام و اظهار نبوت خاتم الانبياء علیهم السلام نیز یکدفعه طاهر نشد و بدفعات اظهار گردید و بسا چیزها باشد که بالفعل اظهارش نشاید و مردمان را بضاعت و استطاعت و استعدادش نیست و روزگار برخواهد گذشت و جهان را الوان مختلفه نمایان خواهد شد و مردمان را بر حسب ظهور حوادث و نازلات و دیدار غرائب وعجائب كثيره و صنایع و آثار عجیبه که مؤید اخبار و آیات سابقه ومهذب گوهر عقل ومشحذذهن و تصفيه مرآت عقل وقلب و ازدیاد تجارب و اطلاع بر قوانین و احکام ادیان و ملل مختلفه عالم ووسعت
ص: 42
پهنه اندیشه و شرح صدر و سهولت قبول پارۀ تکالیف لیاقت و قابلیت پدیدار میگردد و نوبت ظهور حضرت خاتم الاوصياء حجة العصر والزمان خواهد رسید و آنچه مکتوم مانده و اظهارش مناسب نبود ظاهر خواهد شد و اکمال دین بطور اکمل میشود و اینکه در اخبار است که آن قرآن امیرالمومنین یعنی قرآنی که امیرالمؤمنین جمع کرده نزد حضرت حجت است بهمین معنی است .
یعنی آنچه را که خدای تعالی مقرر فرموده است که باید اظهار شود و در خدمت پیغمبر بيك اندازه که تقاضای زمان بود و بعد از آن در زمان امیر المؤمنين و ائمه هدى صلوات الله عليهم بآ نمقدار که مصلحت دیدند اظهار فرمودند بقیه آن در زمان میمنت ارکان حجة الله تعالى علیه السلام ظاهر ومقدار و مقام اكمليت حاصل میگردد، ازین است که میفرماید آنحضرت حکم بظاهر و باطن هر دو را میفرماید و شاهد و گواه نمیطلبد و زمان معدلت ارکانش بخصب نعمت و عدالت و عمر دراز و خوشی زندگانی و حصول امانی و امثال آن مقرون است چه عمری در از اشرف از آن عمروچه روزگاری فرخنده آثار زیباتر از آن روزگاری است که مردمان را لیاقت و شأن و قابلیت حاصل شود که لایق ادراك دين اكمل و مخاطبه با خاتم اوصیای عظام علیهم السلام گردند.
و معنی خاتمیت آنحضرت همان است که دین مبین و احکام شریعت و متشابهات قرآن چنان بمحكمات برسد که دیگری را راه تصرف و اختیاری نماند یعنی در پس پرده هر چه بوده و هست مكشوف آید و حق قرآن كما هو حقه گذاشته گردد و بهای دین بهی وضیای شرع نبي بالنمام فروغ افزاشود وگرنه قرآن خدای را که: لا يأتيه الباطل خلفه ومن بين يديه ، و همچنین « تنزيل من رب العالمين. ولا يمسه الا المطهرون ولو انزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً » وغير ازینها چگونه میتوان تغییر داد ومقصود از اینکه جز مطهران نتوانند مس نمود همانا اگر کاغذ و مسطورات بین الدفتين باشد همه کس میتواند مس نمود حتی آنانکه خارج از مذهب و نجس باشند واگر تغییر كلمات و عبارات باشد هر جاهلی میتواند بجای شغلتنا شدرسنا بنویسد و عبارات را بسلیقه خودش بوضع دیگر برنگارد و منتشر سازد پس این جمله نظر بمعني
ص: 43
دارد نه بالفاظ چنانکه در پاره مقامات سابقه اشارت کرده ایم .
و اگر مقصود از نسخ ادیان و شرایع چنان است که پاره گمان میکنند یس معنی این احادیث مذکوره چه خواهد بود؟ پس معلوم میگردد معانی دیگر دارد « كما لا يخفى على المتفكر العاقل الفاضل » پس از جمله مطالب و آثار سابقه معجزات انبیای سلف علیهم السلام است که بعلاوه آن از حضرت خاتم الانبیاء و اوصیای آنحضرت ظاهر و با هر گردید و یکی از آنجمله این است که پاره از انبیا مثل حضرت عیسی در سن صغارت بمنصب والای امامت نایل شدند البته بایستی در پیشوای اسلام یعنی ائمه معصومین نیز این حال بروز نماید این است که حضرت امام محمدتقی علیه السلام در سن کودکی مقام امامت یافت و چون پاره کوتاه نظران را حالت تعجب پدید شد امام رضا علیه السلام آن جواب را بداد و بعلاوه توارث اصاغر را از اکابریاد فرمود و مقرون بآن داشت که امام صغیر با امام کبیر در تمامت اوصاف و اخلاق و آیات و علامات وفضایل و مناقب وعلم و حیثیت و عصمت و سایر صفات حمیده و برگزیده شدن از جانب حق و علم بتمام امور و جز آن یکسان است و در این عبارت که يتوارث اصاغر نا عن اكابرنا بصيغه جمع اداء فرمود معلوم شد این صفات در تمام ائمه هدی علیهم السلام موجود است فرضاً اگر بواسطه امام حاضر ناطق وصی او صامت باشد اما داراي تمام آن مراتب هست و اینکه آن شرایط را مذکور فرمود برای اثبات امامت آنحضرت خود برهان قاطع است چه اگر در همان وقت از حضرت جواد با آن صغارت سن آنچه را که در حضرت امام رضا علیه السلام موجود و شخص امام را واجب بود بعضی را در حضرت جواد موجود نمیدیدند منکر میشدند بلکه خبر امام رضا علیه السلام و تصدیق آنحضرت را بچیزی نمی شمردند و عقاید آنمردم نیز در حق خود آنحضرت متزلزل بلکه زائل میشد .
پس معلوم میشود که آنحضرت تاچه مقدار در کار حضرت جواد عالم و مطمئن بوده است که میفرماید وی حجت خداوند و جای نشین و قائم مقام من است و اورا در صغارت سن بمجلس خود نشانده و مكان ومكانت خود را با و تسلیم نموده ام و هر چه از من وهر امامي واجب الاطاعة متوقع هستید از وی بخواهید تا بدون اینکه او را با من
ص: 44
باندازه سرموئی تفاوت داشته باشد منافی نیابید و این که مشابهت بحضرت عیسی بن مریم علیهم السلام را که از انبیای بزرگ و صاحب کتاب و اولی العزم است مثل میزنند چه این حال در اوصیای انبیای سلف روی نداده است و آن جماعت را آن شأن و مقام حاصل نشده است و تواند بود در آن مجلس که حضار بمکالمات بوده اند سخن از صغارت فرزند امامی که در ایام صغارتش پدر والاگوهرش از جهان می رفته است بوده است که آیا تکلیف مكلفين وشیعیان چیست این جواب را فرموده است پس باید گفت و دانست کار پاکان را قیاس از خودمگیر موهوبات الهیه عملی مخصوص است .
***
پنج حس وشش جهت گشت از تورام *** ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر ما یه است *** و این مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت در جهان منسبط *** وصف وحدت را کنون شد ملتقط
آنکه باشد سال و ماهش در کنف *** کی بگرد ماه او گردد کلف
عشق را با پنج و باشش کار نیست *** مقصد او جزکه جذب یار نیست
آن که او را مهر تابان در بغل *** کی رسد او را ز سال و مه دغل
این شمار ماه و سال و روز و شب *** گردشش را ذات او گشته سبب
در سرشتش نمی نشان سال و ماه *** کی زتاب سال و مه گردد تباه
آن که زیر پی سپرده كائنات *** بوستان صد جهانش يك نبات
کی زمان وکی مکان را تابع است *** خود زوال و خود فنارا مانع است
آن که از کون و مکان بگذشته است *** جان و جسمش از بقا بسرشته است
آن که دارد در بغل کون و مکان *** کی شود محدود و محبوس زمان
این زمان و این مکان در وی بود *** آفتاب و مه از و روشن رود
ماه و مهر و ازمنه در تحت اوست *** جمله مصنوعها از بخت اوست
سال او در این جهان صد یا هزار *** با مدار اوکی آید در شمار
گرتقی را سال سه یا بیست و پنج *** فرق نایدگر بعقل آری بسنج
ص: 45
در همان سال سه ایمرد جلیل *** هست نو آموز درسش جبرئیل
خضر اگر از آب حیوان زنده است *** آب حیوان زاب او زاینده است
آب حیوانش چو در انگشت بود *** صدهزاران خضرش اندر مشت بود
ای بسا عیسی و الیاس و خضر *** که از او نوشیده ماء منهمر
عمر الياسين و عیسی و خضر *** پیش دهرش همچو آنی قد قدر
آن او افزون تر از صد قرن سال *** ای کهن سالا بسال خود منال
صد هزاران دنیی و عقبی و دهر *** از یکی آتش گرفته عمر و بهر
این زمانها در زمانش روزکی است *** صد چو میکالش بدر در یوزکی است
چون که پیوسته بحق لايزال *** کی زمانش راه جوید در مجال
از زمان و از مکان مستغنی است *** بی نیاز از انتساب عینی است
چون نباشد شمس را وقت و زمان *** از زمان و از مکان بروی مخوان
گر زمانی فرضش اندر گوهر است *** آن زمان دان کین زما نر ا جوهر است
بی زمان ناید چو در وهم و گمان *** آن زمان جوهر بدان ازین زمان
این جهان و اینزمانش دان کثیف *** آنجهان و آنزمانش خوان لطیف
هر کثیفی با کثیف انباز هست *** هر لطیفی با لطیفش راز هست
انبیاء و اولیاء گر در جهان *** حشر گیرند با مهان و باکسهان
این نه آن آمیز و آهنگی بود *** کش زهم سنخی و هم سنگی بود
انبیاء را پله گردون بود *** انبیاء را قطره جیحون بود
انبیاء خود مظهر حق مبين *** انبیاء را عرش اندر آستین
ریزه سنگی ز کوه انبیاء *** هست سنگین تر ازین ارض وسماء
اینجهان و آن جهان و هر چه هست *** از جهات اربعه وزفوق و پست
جملگی باشد جهات انبیاء *** کس نداند این جهت را جز خدا
عیسی مریم که در حال صبا *** گشت پیغمبر ز امر کبریا
گرچه سالش زین جهان بداندکی *** سال کیوان بد زصد سالش یکی
ص: 46
ليك پيش نسل آن اصل مبین *** کو پیمبر و آدم اندر آب وطین
پیش سبق أو سبق خوان آمدی *** عرش اندر سبقتش حیران بدی
عیسی و موسی دو پیغمبر شدند *** از فروز علم او رهبر شدند
آن که جبریلش از اوشد پر و بال *** کی توان نسبت بدو از ماه و سال
هست کیوان و کیانی زینجهان *** این جهان و آنجهان دروی نهان
جنبه اش چون جنبه اللهی است *** زان چوبگذشتی سخنها واهی است
تا سخن از هفته و از ماه و سال *** صد سلام از ما به پیغمبر و آل
و هم در بحار وكتب اخبار از حسين بن يسار خبر ابن قباما واسطی و مکتوب او بحضرت رضا و جواب آنحضرت و خبر از وجود مبارك ابي جعفر علیه السلام که سابقاً مسطور شد مذکور است .
و هم در ارشاد مفید و بحار از ابن قياما واسطي خبريکه در باب دو امام صامت و ناطق سابقاً مذکور شد مذکور است .
و هم در آن کتابها از ابویحیی صنعانی مروی است که در خدمت ابی الحسن علیه السلام حضور داشتم فرزند ارجمندش ابو جعفر علیه السلام را که صغیر بود بیاوردند فرمود « هذا المولود الذى لم يولد مولود اعظم على شيعنا بركة منه » این مولودی است که هیچ مولودی متولد نشده است که برکت او بر شیعیان ما ازین عظیم تر باشد .
راقم حروف گوید : اگر در این خبر بدقت نظر روند ، شأن و جلالتی عظیم برای برگزیده خالق عباد حضرت جواد مکشوف میشود چه این کلمه عموم دارد و شامل ائمه هدی علیهم السلام بجمله است .
و هم در آن کتاب از پدرش مروی است که گفت در خراسان در حضور مبارك امام رضا علیه السلام ایستاده بودم مردی عرض کرد ای سید من اگر اتفاقی بیفتد بکدام کس باید روی کرد یعنی اگر ترا وفات رسد امام بعد از توکیست ؟ فرمود «الی جعفر ابنی» پسرم ابو جعفر امام شما است، میگوید گویا آنکس که این عرض نمود سن ابی جعفر علیه السلام را اندك شمرد حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود «ان الله سبحانه بعث عیسی علیه السلام رسولا نبيا صاحب شريعة
ص: 47
مبتدأة فى اصغر من السن الذى فيه ابو جعفر ، خداوند سبحان عیسی بن مریم را برسالت و نبوت و شریعت تازه مبعوث گردانید گاهی که در آن سنی که بود از ابی جعفر کوچکتر بود .
معلوم باد در لفظ خیرانی باختلاف سخن گفته اند بعضی با حاء مهمله و بعد از ياء حطى زاء معجمه و بعضى بتقديم خاء معجمه بر زاء معجمه یا راء مهلمه بعضی خیزرانی باخاء معجمه وياء حطيی و زاء معجمه و راء مهمله و برخی جیرانی با جیم قبل ازياء حطى وراء مهمله بعد از یاء و این اسامی در معجم البلدان مسطور است می گوید خیزران باخاء معجمه وياء حطی و زاء معجمه و راء مهمله نام قریه ایست از رصافه در بغداد قبرا بوحنیفه دینوری نعمان بن ثابت در آنجا است و خیزرانه صقعی است در واسط از بطیحه خیران باخاء معجمه وياء حطى وراء مهمله از قراء بیت المقدس و حصنی باشد در یمن حیزان با حاء مهمله مكسوره وياء حطى ساكنه وزاء معجمه والف ونون جایز است جمع حوز باشد و از حيازة و جامعیت باشد و آن شهری است که اشجار و بساطين كثيره ومياه غزيره دارد و نزديك به أسعرت از دیار بکر است شاه بلوط وفندق بسیار دارد و در شهرهای عراق و جزیره و شام جز اندر این شهر شاه بلوط یافت نمیشود و بعضی گفته اند حیران با حاء مفتوحه از شهرهای ارمنیه نزديك بشروان است. حيران باحاء مهمله مكسوره وراء مهمله بعد ازياء حطى جمع حيره بمعنى مجتمع تمع آب و نام آبگاهی از بنی سلیمه است جیران باجيم مفتوحه وياء حطی فریه ایست که در میان آن و شهر اصفهان يك فرسنگ مسافت است و بكسر جیم جزیره در دریای میان بصره و شیراز است مقدارش نصف میل در نصف میل و بقولی صفعی است از اعمال سیران که درمیان سیران و عمان واقع است و این اسامی را که در کتب نوشته اند یاد کردیم تا بهريك انسب باشد نسبت دهند .
و هم در آن کتاب از یحیی بن حبیب زیات مروی است که مرا گفت آنکس که در حضور حضرت رضا ابي الحسن علیه السلام حاضر بود که چون آن قوم از محضر مبارکش بر خاستند بآنها فرمود « القوا أبا جعفر فسلموا عليه واحدثوا به عهداً » چون برخاستند
ص: 48
روی بامن آورد و فرمود « يرحم الله المفضل انه كان يقنع بدون ذالك » با ابو جعفر ملاقات کنید و بروی سلام بفرستید و عهد خویش را تازه گردانید بعد از آن با من فرمود خداوند رحمت کند مفضل را که باین کمتر قانع بود، مجلسی میفرماید معنی این کلام مبارک این است که مفضل بکمتر از آنچه با شما گفتم در علم باینکه ابو جعفر بعد از من امام است و ایشان را انهی داشتم قناعت میکرد، غرض آن حضرت نص بر امامت ابی جعفر علیه السلام بود و بواسطه تقیه و حفظ آنحضرت لفظا تصریح نمی فرمود ، یا این که اگر از سن حالیه ابی جعفر کمتر هم بود قناعت مینمود و ابو جعفر را امام میدانست و صغارت سنش را مانع امامت نمیدانست .
و دیگر در کافی و بحار از یزید بن سلیط مروی است که گفت حضرت ابی ابراهیم موسی کاظم علیه السلام را ملاقات کردیم گاهی که اراده عمره داشتیم درباره راهها ، عرض کردم فدایت شوم آیا این موضعی را که ما در آن اندریم در خاطر مبارك داری؟ فرمود بلی آیا تو خود در نظر داری؟ عرض کردم بلی من و پدرم در این موضع ترا در خدمت ابی عبدالله علیه السلام ملاقات کردیم و برادران تو نیز در خدمتش بودند الی آخر الحدیث و این حدیث در ذیل احوال حضرت کاظم و حضرت رضا و اخبار بوجود حضرت كثير الجود جواد علیهم السلام و امر فرمودن حضرت کاظم به یزید بن سلیط که سلام آن حضرت را بوالده حضرت جواد برساند و امر فرمودن با این که چون امام رضا علیه السلام را در این موضع ببینی او را خبر بده که آنجاریه که این پسر ولایت مخبر از او متولد خواهد شد جاریه ایست از اهل بیت ماریه قبطیه جاریه رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم مذکور شد و نیز در ذیل احوال والده ماجدها اشارت رفت .
و دیگر در بحار و کافی مسطور است که مسافر گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام با من فرمودگاهی که در خراسان بود «الحق بابي جعفر فانه صاحبك» ملازم درگاه ابو جعفر و مراقب خدمتش باش که امام تو بعد از من او است .
و هم در آن کتاب از حسین بن یسار مروی است که من وحسين بن قياما اجازت خواستیم که بحضرت امام رضا علیه السلام تشرف جوئیم و این وقت آنحضرت در صریا و بقولی
ص: 49
در صوبا که بروایتی امام موسی احداث فرموده بود تشریف فرما بود چون اجازت یافتیم و مشرف شدیم فرمود « افرغوا لحاجتكم » حاجتی را که دارید معروض بدارید حسین عرض کرد زمین میتواند از امام خالی بماند فرمودنی عرض کرد در زمین دو نفر امام میباشد فرمود «لا الا وأحدهما صامت لا يتكلم» دوامام در يك زمان در صفحه زمین برمسند امامت و ادای تکالیف نشاید مکین گردد و هر کدام حکمی و امرونهیی نمایند مگر این که یکی خاموش باشد و از شؤنات و تکالیف امامت یعنی آن اموری که راجع بامرونهی امام است سخن نراند .
ابن قیاما چون این جواب بشنید عرض کرد همانا بر من معلوم گردید که تو امام نیستی فرمود « و من این علمت » از کجا دانستی که من امام نیستم عرض کرد براي این که تو را فرزند نیست و امامت در عقب است یعنی چون منصب امامت بایستی پس از وفات هر امامی بفرزند خودش برسد و سایر اقارب و مردمان را نمیرسد و تو فرزندی نداری و اگر بدیگر جهان شوی عقب نداری که بد و وصیت کنی و امامت گذاری و ازین امر محرومی و این شرط را فاقدی پس امام نیستی، حضرت امام رضا علیه السلام در جواب او فرمود « فوالله لا تنقضي الايام والليالى حتى يولد لى ذكر من صلبي يقوم مثل مقامى يحق الحق ويمحق الباطل» روزگاری بسیار قسم به پروردگار بر نخواهد گذشت که خداوند تعالی پسری سعادت سیر بمن از صلب خودم عطا میفرماید که حامی حق و ماحی باطل میشود.
راقم حروف گوید: این کلام ابن قیاما سخت عجیب است چه حضرت رضا علیه السلام فرزند صلبی منصوص عليه وافضل واعلم واشرف واقدم اولاد حضرت کاظم علیه السلام است پس چگونه باین دلیل سلب امامت و حلیه ولایتش را میتوان نمود و در اعلام الورى اين خبر را باندك تفاوتی رقم کرده گوید ابن یسار گوید که ابن قیاما این سؤال را بآ نحضرت مکتوب کرد و جواب یافت.
ابن شهر آشوب در مناقب در تحریر این حدیث مینویسد چون حضرت رضا علیه السلام وفات کرد بروایت جلا وشفا در خبری وارد است که محمد بن جمهور العمی و حسن بن راشد
ص: 50
وعلي بن مدرك وعلي بن مهزیار و جمعی کثیر از سایر بلدان و امصار به مدینه طیبه بیامدند و پرسیدند جای نشین امام رضا و خلیفه او کیست؟ گفتند در صریا جای داد و آن قریه ایست که در سه میلی مدینه طیبه حضرت امام موسى عليه السلام تأسيس فرموده بود .
میگوید ما بدا نسوی روی نهاده و بآن قصر در آمدیم و نگران شدیم جمعی کثیر در آنجا خاک سار هستند و انجمن کرده اند ما نیز با نجماعت به نشستیم ناگاه عبدالله پسر حضرت کاظم که بسی بشیخوخت بود بیرون آمد مردمان گفتند صاحب ما اوست جماعت فقهاء که حضور داشته گفتند ما از حضرت ابی جعفر باقر و ابی عبدالله صادق عليهما السلام روایت داریم که بعد از حسن و حسین علیهما السلام مقام والای امامت در دو تن برادر فراهم نمیشود و این شخص یعنی عبدالله بن موسی صاحب ما نیست و عبدالله بیامد و در صدر مجلس جلوس کرد این وقت مردی گفت خداوندت عزیز بگرداند چه میفرمائی درباره مردی که با ماده خری در سپوزد؟ گفت باید دستش را قطع کرد و اورا حد بزد و از آن زمین تا مدت یکسالش نفی کرد.
چون این سخن تمام شد مردی دیگر بد و برخاست و گفت اصلحك الله چه می گوئی در حق مردی که زنش را بشماره ستاره آسمان طلاق گوید گفت بانت منه بصدر الجوزاء النسر الطاير والنسر الواقع میگوید ما از جرأت عبدالله برخطا گفتن متحیر شدیم در این اثنا حضرت ابی جعفر علیه السلام که این وقت هشت ساله بود بمادر آمد، باحتشام قدوم همایونش بپای شدیم و آن حضرت بر مردمان سلام فرستاد وعبدالله بن موسی که عم آنحضرت بود از جای خود برخاست و در حضور مبارکش بنشست و ابو جعفر صلوات الله عليه در صدر مجلس جلوس فرمود پس از آن فرمود « سلوار حمكم الله » خدای شمار ارحمت کند مسائل خود را بپرسید اینوقت همان مرد نخستین در حضورش بایستاد و عرض کرد اصلحك الله چه میفرمائی در حق کسیکه با ماده خری در آمیزد فرمود « يضرب دون الحد ويغرم ثمنها و يحرم ظهرها ونتاجها » از حد زانی کمترش حدزنند و بهای آنحیوان را بتاوان از وی بگیرند یعنى مالك الاغ تاوان دارد و سواری بر پشت آن و نتاج آن
ص: 51
حرام میگردد « و تخرج الى البرية حتى تاتى عليها منيتها سبع اكلها ذئب أكلها » وآن حيوان را بیابان بیرون کنید تا در صحرا بگذراند و چون زمان هلاکش در رسید ، هلاك در نده شود یا گرگی لاشه مردارش را بخورد و آن حضرت بعد ازین مسئله و کلامی دیگر فرمود « يا هذا ذاك الرجل ينبش عن ميتة يسرق كفنها ويفجربها يوجب عليه القطع بالسرقة والحد بالزنا والنفى إذا كان عزباً فلو كان محصنا لوجب القتل والرجم » ای مرد این مردی که گوری بشکافته و از زن و مرد که در آن نهاده اند کفنش را بیرون کرده بدزدد و با آن زن یا مرد فجورهم بنماید یعنی او را در سپوزد واجب است که دست این نباش را بسبب سرقتی که نمودهاند قطع نمایند و بواسطه مجامعتی که با او نموده حد زانی بروی جاری کنند و هم اور انفی بلد نمایند و این در صورتي است که مردزانی عزب و بی زوجه باشد و اگر محصن باشد باید اوراکشت و سنگسار نمودپس از آن مرد دوم برخاست و عرض کرد یا بن رسول الله چه میفرمائی در حق کسیکه زنش را بشماره ستارگان آسمان طلاق دهد فرمود قرآن را خوانده؟ عرض کرد آری فرمود سوره طلاق را قرائت کن تاقول خدای تعالى وأقيموا الشهادة الله اى مردطلاق جز بشهادت دو عادل در يك طهر بدون جماع باراده و عزم حاصل نمیشود آنگاه بعد از آن کلام فرمود ای مرد هل ترى فى القرآن عدد نجوم السماء آیا در قرآن بشمار نجوم آسمان طلاق شنیده عرض کرد ندیدم الى آخر الخبر فقالت المرضعه له من سعد بن بكر .
انى اشبهك يا مولاى ذالبد *** شئن البرائن اوصماء حيات
ولست تشبه ورد اللون ذالبد *** ولا ضئيلا من الرقش الضئيلات
ولوخسات سباع الارض اسكتها *** اشجاء صوتك حتفاً اى اسكات
ولو عزمت على الحيات تامرها *** بالكف ما جاوزت تلك العزيمات
معلوم باد موضع مذکور را در مناقب صریانا یادکرده و در معجم مذکور هست و در كتب صریا و صو با نوشته اند .
و در معجم البلدان میگوید صو با بضم صاد و بعد از واو ساکنه باء موحده قریه از قرای بیت المقدس است این نیز بآنچه مذکور شد موافق نیست و میگوید صوران موضعی است در بقیع مدینه و هم چنین صورین موضعی است نزديك بمدينه و ندانیم
ص: 52
كدام يك در قلم کتاب تصحیف شده است .
و دیگر در بحار از ابراهیم بن ابی محمود مذکور است که گفت در طوس پهلوی سر حضرت ابی الحسن علیه السلام ایستاده بودم یکی از حاضران عرض کرد اگر حادثه روی دهد یعنی ترا وفات رسد بکدامکس باید وجوع نمائیم فرمود بپسرم محمد و چنان بود که سائل ابو جعفر علیه السلام را خردسال میشمرد چون حضرت ابوالحسن علي بن موسى علیهما السلام آن حال را بدید فرمود : « ان الله بعث عيسى بن مريم نبياً ثابتاً باقامة شريعته في دون السن الذى اقيم فيه ابو جعفر ثابتاً على شريعته » بدرستیکه خداوند تعالی مبعوث گردانید عیسی بن مریم را بنبوت و ثابت باقامت شریعتش در آن سن که کمتر از سنی است که ابو - جعفر را در آن سن و سال بر شریعت خودش ثابت فرمود .
راقم حروف گوید : امامت حضرت جواد علیه السلام در آن سن و ثبوت او بر شریعت حضرت احدیت و تشبیه این حال را بحال عیسی بن مریم صلوات الله عليهم معلوم می دارد که تعیین امام بایستی از جانب خدای باشد چنان که پیغمبر را نیز جز خداوند هیچ کس نمیتواند رتبت نبوت دادچه نبی باید از خداوند بمخلوق ابلاغ نمایدپس بناچار بایستی بعثت او از جانب خدای بلاواسطه باشد تا بتواند ابلاغ نماید و بر شریعت ثابت بماند و اگر این کار بدست دیگران بودی چگونه قبل از سن بلوغ وكمال عقل توانند منصوب بدارند و چگونه دیگران میپذیرفتند و احکام و اوامر و نواهی و فتاوی و مسائل دینیه او را اطاعت میکردند اما چون از حضرت عیسی و ابی جعفر علیهما السلام در همان سن کودکی معاجز و علوم و مفهومی ظاهر شد که مردم عصر بدانستند از اندازه بشر خارج است لاجرم نبوت و امامت ایشان را قبول کردند زیرا که ردش را نتوانستند چه بر ایشان مبرهن و روشن شد که این امر از جانب خداوند است و اگر نه از جانب مخلوق و محض میل خاطر و توجه نفوس ایشان اینگونه اوصاف و علوم واخلاق وكيفيات ولياقت و بضاعت در آن سن صغارت برای احدی ممکن الوقوع نمیگشت .
و دیگر در آن کتاب خبرا بن بزیع است که امامت درعم وخال و برادر الی آخر ابن الخبر نباشد که مذکور شد و نیز در کتاب مذکور از عقبه بن جعفر مأثور است که گفت در
ص: 53
حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم رسیدی بآنچه رسیدی یعنی بسن مردم کبیر رسیدی و برای تو فرزندی نیست فرمودای عقبه « ان صاحب هذا الامر لا يموت حتى يرى خلفه من بعده دارای این امریعنی امر امامت نمیرد تا گاهی که خلیفه و کسي را که بعد از خودش جای نشین او میشود بنگرد ، یعنی باید فرزند صلبی خود را که وصی خودش و بعد از وفات خودش امام میشود در یا بدو وصایت و امامت و ودایع امامت را بدو تسلیم نماید.
و هم در آن کتاب از عبدالله بن جعفر مروی است که گفت من وصفوان بن یحیی بحضرت امام رضا علیه السلام در آمدیم و اینوقت حضرت ابی جعفر علیهما السلام ایستاده و سه ساله بود عرض کردیم خداوند ما را برخی تو گرداند اگر - و پناه بخدا از چنان روزی میبرم حادثه نمایان گردد بعد از توکیست یعنی امام کیست فرمود این پسرم میباشد و اشارت بابی جعفر سلام الله عليهم فرمود عرض کردیم ابو جعفر است با اینکه در این خردسالی است فرمود « بلى وهو في هذا السن » وی امام است و حال اینکه در این سن است « ان الله تبارك احتج بعيسى وهوا بن سنتين » خداوند تبارك وتعالى عيسى راحجت و پيغمبرو صاحب شریعت تازه گردانید با اینکه دو ساله بود .
و هم در آن کتاب از یحیی صنعانی مروی است که گفت بحضرت امام رضا علیه السلام گاهی که در مکه بود در آمدم و این هنگام حضرت موزی را مقشر کرده با بی جعفر علیهما السلام میخورانید عرض کردم فدایت کردم این همان مولود مبارك است ؟ فرمود بلى اى يحيى « هذا المولود الذى لم يولد فى الاسلام مثله مولود اعظم بركة على شيعتنا » این همان مولودی است که در اسلام هیچ مولودی متولد نشده است که برکتش برای شیعیان ما از وی عظیم تر باشد و ازین پیش خبری بهمین تقریب مذکور شد .
و دیگر در بحار و کافی از معمر بن خلاد مروی است که از اسمعیل بن ابراهیم شنیدم در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد: در لسان پسرم ثقل و سنگینی میباشد فردا صبح او را بحضور مبارك میفرستم دست مبارك برسرش بمال و برای او دعا فرمای چه او غلام تو است فرمود وی غلام ابی جعفر است فردا صبح او را بخدمت او فرست .
و دیگر در بحار و کافی و اغلب کتب اخبار مروی است که محمد بن حسن بن عمار گفت
ص: 54
در خدمت علي بن جعفر بن محمد علیهم السلام در مدینه طیبه نشسته بودم و من دوسال بود در خدمتش اقامت داشتم و آنچه را که از برادرش ابوالحسن موسی علیه السلام شنیده بود مینوشتم بناگاه حضرت ابو جعفر محمد بن علي الرضا صلوات الله عليهم بروی در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درآمد ابو جعفر چون نورجبين مبارك امام علیه السلام را مشاهدت کرد بی اختیار از جای برجست و بدون کفش وردا بدوید و دست مبارکش را ببوسید و مراسم تعظیم و تجلیل فراوان بگذاشت ابو جعفر علیه السلام فرمود اى عم بنشين خدایت رحمت کند عرض کردای سید و آقای من چگونه بنشینم و تو ایستاده باشی و چون ابو جعفر بمحل جلوس خود بازگشت اینوقت اصحاب علي بن جعفر زبان بتوبيخ وی برگشودند همی گفتند تو عم پدرا بوجعفر علیه السلامی و این چند با او بطریق خضوع رفتار میکنی و دست بوس و تعظیم مینمائی .
آن جناب فرمود اسكتوا خاموش باشید و بیهوده و نادانسته سخن مرانید چون خداوند عزوجل این بگفت و دست بر لحیه و محاسن خود نهاد و فرمود این موی سفید را شایسته نداند و سزاوار نگردانیده باشد و این جوان را سزاواری و اهلیت داده باشد و به آنجا و آنمکان رفیع که خود خواسته است او را گذاشته باشد من باید منکر فضل و فزونی وی شوم ؟ پناه بخدا میبرم از آن چه شماها میگوئید بلکه من بنده ابو جعفر علیه السلام هستم.
راقم حروف گوید: چنین کسی در کلمه آنحضرت بهم گرامی معظم متدین پدر خود امام رضا علي بن جعفر که فقیه عهد و راوی اخبار پیغمبر و ائمه هدى سلام الله عليهم و با آن کبرسن بود : اجلس ياعم رحمك الله و آنحالت تعظیم و تكريم وتفخيم علي بن جعفر نسبت بحضرت جواد علیه السلام و بوسیدن دست مبارک آن حضرت و كلمه او من بنده وی هستم تأمل نماید میداند همين يك نص برای سند امامت ابی جعفر علیه السلام کافی است .
در تذکرة الائمه مسطور است چون حضرت رضا علیه السلام بدار بقاء ارتقاء داد بعضی از شیعیان در امامت آنحضرت بواسطه خورد سالی آن حضرت تأملی داشتند تاگاهی که
ص: 55
علماء و افاضل و بزرگان شیعه از اطراف عالم با قامت حج راه برگرفتند و بعد از فراغت از مناسك حج بخدمت حضرت جواد علیه السلام در آمدند و از وفور مشاهدات و معجزات وكرامات آن حضرت و کمالات و افره آن امام انام علیه السلام بامامتش اقرار کردند چنان که به روایت كلینی در يك مجلس یا چند روز متوالی سیهزار مسئله از غوامض مسائل از آن معدن علم وفضایل سئوال کردند و از همه جواب شافی شنیدند چنان که از این پس در مجالس مأمون با آنحضرت اشارت شود.
دیگر در بحار الانوار از کلینی علیه الرحمه از ابوالحکم از عبدالله بن ابراهیم بن علي بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب از یزید بن سلیط مروی است که حضرت ابی ابراهیم موسى بن جعفر سلام الله عليهما و املاقات کردم در بعضی راهها وما اراده عمره داشتیم عرض کردم فدایت شوم « هل تثبت هذا الموضع الذي نحن فيه » آيا اين موضعی را که اکنون در آن هستیم میشناسی و در خاطر مبارك داری ؟ فرمود بلى «فهل تثبته انت» آیا تو خود این مکان را میشناسی عرض کردم بلی همانا من و پدرم سلیط ترا در اینجا با حضرت ابی عبدالله علیه السلام ملاقات کردیم و برادران تو در خدمت آن حضرت بودند در این وقت پدرم بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد « انتم كلكم ائمة مطهرون والموت لا يعرى منه احد فاحدث الى شيئاً احدث من يخلفني من بعدى فلا يضلوا فقال نعم يا ابا عمارة هؤلاء ولدى وهذا سيدهم و اشار اليك وقد علم الحكم والفهم وله السخاء والمعرفة بما يحتاج اليه الناس وما اختلفوافيه ن أمر دينهم ودنياهم وفيه حسن الخلق وحسن الجوار وهو باب من أبواب الله عزوجل
وفيه آخر خير من هذا كله ».
شماها بجمله ائمه مطهر و پیشوایانی هستید که از هرگونه رجس و پلیدی معاصی وخطاباك ومصون میباشید و مرگ هیچ کس را مستثنی نگرداند و جامه فناء برابدان ماسوی دوخته شده است و این روزگار غدار و دنیای فانی و این خیاط دهر جفا کار بر بالای هیچ کس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکردپس مراحدیثی بگذار که با فرزندان و آنان که پس از من بجای من مینشینند بگذارم تاهیچ وقت گمراه نگردند کنایت از این که
ص: 56
روشن فرمای از میان اولاد امجادت كدام يك وصي و خلیفه تو وامام واجب الاطاعة ما هستند .
فرمود بلی ای ابو عماره ایشان فرزندان من و اين يك سيد و بزرگ ایشان است واشارت بتو فرمود و درباره تو گفت بحكم وفهم یعنی بحکومت احکام دینیه و فهم مسائل وحدود إلهيه وتكاليف شرعیه امت و امثال آن عالم و بسخاء ومعرفت و شناسائی آنچه را که مردمان آن حاجتمند هستند و آنچه از امور دینیه و دنیویه در آن اختلاف پیدا کرده و میکنند موصوف است و نیز در وجود او حسن خلق و حسن جوار و مجاورت موجود است و اوست بابی از ابواب خداوند عزوجل و نیز سوای این جمله که مذکور شد صفت و شیمتی دیگر در او میباشد .
پدرم سلیط بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد آن دیگر چیست فرمود « يخرج الله منه غوث هذه الامة وغيائها وعلمها ونورها خير مولود وخير ناشيء يحقن الله به الدماء ويصلح به ذات البين ويلم بد الشعث ويشعب به الصدع و يكسو به العارى ويشبع به الجايع و يؤمن به الخايف و ينزل الله به القطر ويرحم به العباد خیر کهل و خير ناشىء قوله الحكم وصمته علم يبين للناس ما يختلفون فيه ويسود عشيرته من قبل اوان حلمه » .
خداوند تعالی از صلب مبارك ابی ابراهیم علیه السلام بیرون میآورد یاور مضطران این امت و فریادرس ایشان و علم و درفش و نور و فروغ این است که بدست یاری آن درفش نمایان و علم همایون و نور درخشان و درخش میمون بآنچه بایدو خیر دنیا و آخرت ایشان را شاید راه یابند و این وجود مبارك يعنى علي الرضا علیه السلام بهترين مولود این زمان یا جماعت معصومین علیهم السلام و بهترین نوجوانان و نونهالان بوستان ولایت و بهترین فروزنده چراغهای شبستان امامت است خداوند تعالی از برکت و میمنت وجود مبارکش خون مردمان را محفوظ میگرداند و اصلاح ذات البين وآن كين و بغض که درمیان اولاد علی علیه السلام و اولاد عباس است جهرة و آشكارا میفرماید و تفرق کلمه که در امور دین و دنیاروی داده جمع و آن صدع و شکاف و ثلمه که در ارکان دین روی داده
ص: 57
اصلاح میکند و بوجود مسعودش برهنه را میپوشاند و گرسنه را سیر میگرداند و خائف را ایمن میدارد چنانکه این جمله تاکنون در جوار روضه مقدسه رضویه استوار دارد و از بركت وجود ذی جودش خداوند و دود باران رحمت بر عموم بریت نازل مي فرمايد
ازین پیش مذکور نمودیم که بسبب جنبه یلی الخلقی امام علیه السلام بركات آسمان شامل حال اهل عالم میگردد و گرنه میل عالی بدانی محال است و بواسطه وجود مسعودش خداوند رحمن بندگان را برحمت خود برخوردار میسازد و اگر این نبودی و مردمان بوجود افاضت نمود امام علیه السلام براه معرفت و توحید و عبادت و تحمید اندر نشدند و بگمراهی و تباهی افعال بگذرانیدند استحقاق شمول رحمت نیافتند . بهترین رجال امامت خصال است آنچه سخن کند متضمن هزار گونه حکمت است و اگر خاموش گردد همه از روی علم و رعایت وقت و حال است هرگونه مسائلی و علومیرا که محل اختلاف مردمان باشد روشن سازد و ایشان را از حالت اختلاف و تحیر بیرون آورد چنانکه مناظرات آنحضرت نسبت بعموم مذاهب مختلفه واجوبه آنحضرت از مسائل عديده ورفع شبهات مردم را در امور دینیه و دنیویه و الهیه و احکام وحدود شرعیه و معارف یقینیه که در کتاب احوال آنحضرت با ادله و براهین ساطعه قاطعه مسكته لامعه مشروحاً مسطور شد شاهد این مقال است و پیش از آن که زمان حلم و بلوغ را در یابد سید عشیرت و بزرگ اقارب و اقوام خود شود.
یعنی بواسطه اینگونه علوم و صفات حسنه که از اندازه قبول بشر بیرون و از مواهب خاصه سنیه الهیه که در وجود همایونش چون شمس آسمان نمایان و افزون از حد انکار است در همان اوایل سن و آغاز امر دارای این رتبت و آقائی و سیادت و فرمانروائی و مطاعیت شود پدرم سلیط عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد برای او فرزندی پس از وی در جهان نخواهد بود حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود بلی خواهد بود و از آن پس رشته سخن را قطع نمود.
یزید میگوید چون روایت حدیث حضرت صادق علیه السلام از پدرم سلیط باین مقام
ص: 58
ختم شد بحضرت ابی ابراهیم علیه السلام عرض کردم پدر و مادرم فدای تو باد تو نیز خبر بده بما همانطور که پدرت علیه السلام ما را خبر داد در جواب فرمود «بلی ان ابي علیه السلام كان في زمان ليس هذا الزمان مثله » پدرم علیه السلام در زمانی بود که نیست این زمان مانند آن زمان یعنی نهایت تقیه که این اوقات هست و نمیتوان کشف پاره امور و مسائل را نمود در آن زمان نبود میگوید چون این سخن و این طفره ها از جواب را دیدم عرض کردم هر کس باین از تو راضی شود لعنت خدای بر او بادکنایت از اینکه من باين اجمال رضا نمیدهم .
ابوابراهیم علیه السلام ازین سخن بخندید پس از آن فرمود ای ابو عماره «انی خرجت من منزلى فأوصيت الى ابنى فلان واشركت معه بنى فى الظاهر واوصيته في الباطن وافردته وحده ولوكان الامر الى لجعلته في القسم لحبى اياه ورقتى عليه و لكن ذاك الى الله يجعله حيث يشاء ولقد جائني بخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم ثم ارانيه وارانى من يكون بعده وكذلك نحن لا نوصى الى احدمنا حتى يخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم وجدى على بن ابيطالب عليه السلام ورأيت مع رسول الله صلی الله علیه واله وسلم خاتماً وسيفاً وعصاً وكتاباً وعمامة فقلت ما هذا يا رسول الله فقال لى : اما العمامة فسلطان الله وأما السيف فعز الله واما الكتاب فنور الله واما العصا فقوة الله واما الخاتم فجامع هذه الامور.
ثم قال والامر قد خرج منك الى غيرك فقلت يارسول الله ارنيه ايهم هو ؟ فقال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم : ما رايت احداً من الائمة اجزع على فراق هذا الامر منك ولوكانت بالمحبة لكان اسمعيل احب الى ابيك منك ولكن ذاك الى الله عز وجل ثم قال ابوابراهيم عليه السلام ورايت ولدى جميعاً الاحياء منهم والاموات فقال لي امير المؤمنين علیه السلام هذا سيدهم واشار الي ابنى على فهومنى وانامنه والله مع المحسنين.
چون از منزل خود بیرون آمدم بفلان پسرم وصیت نهادم و دیگر فرزندانم را در ظاهر با او شريك ساختم و او را در باطن وصی نمودم ، شاید مراد آنحضرت از ظاهر آنچه متعلق بظاهر امر است از حيث اموال و نفقه عيال و امثال آن باشد و مقصود از باطن آن اموری که متعلق بامر امامت است از حيث وصیت بخلافت وايداع وتسليم كتب و اسلحه وغيرها از اشیاء مخصوصه امامت باشد. بالجمله فرمود او را در باطن
ص: 59
وصی نمودم و منفرد گردانیدم و اگر این امر یعنی تقریر امامت و خلافت باختيار من بود هر آینه وی را در پسرم قاسم مقرر میداشتم چه او را دوست میدارم و بروی رفیق هستم لیکن کار امامت باراده و اختیار خدای تعالی موکول است هر کجا که خواهد و کسی را که لایق بداند بدو گذارد یعنی « الله أعلم حيث يجعل رسالته ».
همانا خبر او را رسول خدای با من آورد و خود او را بمن بنمود و هم چنین آن امامی را که بعد از وی خواهد بود مرا نمایان ساخت و بر این گونه است حال ما بهيچ يك از خودمان وصیت نمیگذاریم تا گاهی که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم وجدم امير المؤمنين على بن أبيطالب علیه السلام او را خبر دهد .
و با حضرت رسول خدای انگشتری و شمشیر وعصا وكتاب و عمامه بدیدم عرض کردم یارسول الله این چیست؟ با من فرمود اما عمامه پس سلطان خداوند است یعنی علامت سلطان یزدان وسلطنت مالك سلاطين كيهان و در حکم تاج و گرزن خسروان جهان است و اما شمشیر همانا عز یزدان است و اما کتاب نور خداوند سبحان و اما
عصا قوت و نیروی ایزد منان و اما انگشتری همانا جامع جمیع این جمله است.
بعد از آن فرمود بدرستیکه این امر از تو بغیر از تو بیرون شد ، عرض کردم یارسول الله او را بمن بنمای ، رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم فرمود از میان ائمه هيچ يك را از تو بواسطه مفارقت این امر از تو جز عناك تر نیافته ام و اگر امر امامت بسبب محبت بودی یعنی امام هر يك از فرزندان خود را محبوب شمردی توانستی بدو اسمعیل در خدمت پدرت از تو محبوب تر بود بایستی بدو گذارد نه بتولکن این امر منوط باراده و مشیت حضرت احدیت است .
پس از آن ابوابراهیم صلوات الله علیه و آله فرمود فرزندان خود را بتمامت از زنده و مرده بدیدم و امير المؤمنين علیه السلام با من فرمود این بزرگ و سید ایشان میباشد واشارت به فرزندم علی نمود پس وی از من و من از ویم و خداوند با مردم نیکوکار است یزید میگوید بعد از آن حضرت ابی ابراهیم علیه السلام با من فرمود :
« یايزيد انها وديعة عندك فلا تخبر بها الا عاقلا أو عبداً تعرفه صادقاً وان
ص: 60
سئلت عن الشهاده فاشهد بها وهو قول الله عز وجل لنا ان الله يأمركم أن تؤدوا الامانات الى اهلها ، وقال ومن أظلم ممن كتم شهادة عنده من الله».
ای یزید این خبر که با تو دادم نزد تو بطور ودیعت سپرده است و جز با شخصی که عاقل باشد یا بنده که او را بصدق و راستی شناخته و آزموده باشی در میان مگذار واگر روزی لزوماً از تو خواستار اظهار شهادت شوند آنچه گفتم شهادت بده و این همان است که خداوند تعالی برای ما میفرماید بدرستیکه خداوند تعالی امر میفرماید شما را اینکه امانات را باهل آن رد کنید و نیز میفرماید کدام کسی در حضرت یزدان ظالمتر از کسی است که شهادتی را از خدای نزد خود دارد و در موقع اظهار آن کتمان نماید.
یزید میگوید ابوابراهیم علیه السلام فرمود « فاقبلت على رسول الله صلى الله عليه وسلم فقلت قد اجتمعوا الى بابي انت وامى فايهم هو ؟ فقال هو الذي ينظر بنور الله ويسمع بتفهيمه و ينطق بحكمته ويصيب فلا يخطىء ويعلم فلا يجهل هو هذا واخذ بيد على ابني ثم قال ما اقل مقامك معه فاذا رجعت من سفرتك فاوص واصلح أمرك وأفرغ مما أردت فانك منتقل عنه ومجاور غيرهم واذا أردت فادع علياً فمره فليغسلك وليكفنك فانه طهرلك وليتطهر لك ولا يصلح الاذالك وذالك سنة قد مضت .
پس بحضرت رسول خدا روی آورده و عرض کردم جماعتی فرزندانم بگرد من اندرند كدام يك از ایشان امام و خلیفه میباشد فرمود همانکس که بنور خدا نگران و بتفهیم خدای میشنود و بحکمت الهی سخن میکند و همیشه هر چه کند و گوید مقرون بصواب است و هیچ وقت بخطا نرود و همیشه عالم و گوهر علم را داراست و ظلمت جهل را دور باش انوار ساطعه علمش راه ندهد این شخص با این اوصاف مذکوره این است و دست پسرم علی را بگرفت پس از آن فرمود چه بسیار قلیل است مقام تو با او یعنی ترا ببغداد میبرند و امام رضا علیه السلام در مدینه و از یکدیگر دور خواهید بود وگرنه متجاوز از سال در حیات پدر بزرگوار خود کاظم علیهما السلام بگذرانید یا اینکه مرا درسول خدای این است که بعد از این مکالمات رسول خدا و ابتدای سفر ببغداد و شهادت آنحضرت اندکی بیش زندگانی نمیفرماید .
ص: 61
چون ازین سفر خود از مکه باز شدی وصیت بکن و کار خود را اصلاح نمای و از آنچه اراده کرده فراغت جوی چه تو از صحبت علی رضا منتقل میشوی و بادیگران مجاور میگردی و چون اراده وصیت نمودی یا اینکه بصیغه مجهول بخوانیم یعنی رشید اراده گرفتاری تو را نمود علی را بخوان تاغسل بدهد ترا پیش از آنکه دیگری تورا غسل بدهد یعنی چون امام را غسل نمیدهد مگر امامی و ترا تکفین نماید چه این کار یعنی غسل دادن امام غسل حقیقی و تطهير حقیقی تو است و جز این صلاحیت ندارد چه تو معصومی و جز معصوم نمیتواند تر اغسل نماید و این سنتی است برگذشته .
پس از آن حضرت ابی ابراهیم علیه السلام فرمود مرا در این سال مأخوذ میدارند و این امر یعنی خلافت و امامت بسوی پسرم علی که همنام علی و علی است میباشد گویا مراد این است که در این سال روح مرا قبض مینمایند لاجرم پسرم علی امام است چه اگر مقصود گرفتاری بدست هارون و محبس بغداد بود نمی فرمود این امر با پسرم علی است چه امام تاگاهی که در این عالم زنده است و دایع امامت با خود اوست بالجمله فرمود :
«فأما على الأول فعلى بن ابيطالب علیه السلام وأما على الآخر فعلى بن الحسين اعطى فهم الأول وحكمته وبصره و وده ودينه ومحنة الاخر وصبره على ما يكره و ليس له أن يتكلم الا بعد موت هارون باربع سنين ».
اما على اول همانا علی بن ابیطالب علیه السلام است و اما على دیگر همانا علی بن حسین صلوات الله عليهم که عطا کرده شده است بعلی رضا فهم على أول وحكمت او و بصر و وداد و دین او عطا شده است بعلى رضا محنت وصبر علي بن الحسین بر آنچه او را مکروه بود و برای رضا علیه السلام نمیشاید که جهراً وعلناً بدعوى امامت وحجج سخن کند مگر بعد از مرگ هارون تا چهار سال.
و در این خبر چون بدقت بنگرند شأن و مقام و جامعیت امام رضا علیه السلام معلوم میشود چه آنچه از علی بن ابيطالب علیه السلام بآنحضرت عطا میشود اعلی درجه صفات و کمالات آنحضرت است که از آنجمله دین و دیانت امیرالمؤمنین است و این مقام جز درخور امام نیست و آنچه از علی بن حسین عطا میشود اعلی درجه مقامات عالیه
ص: 62
آنحضرت است چه قبول آنگونه محنت و احتمال صبوری بر چنان رزیت هایله که شهادت امام و سایر شهداء و آن بليات كربلا و صبوری بر بلیات و مصیبات امامی که «لقد عجبت من صبره ملائكة السماء » جز در عنصر امامت و پیکر ولایت نشاید و امام رضا علیه السلام جامع این مقامات وصفات و احتمالات این دو امام بزرگوار علیهما السلام است.
و هم در این خبر باز مینماید که مرگ هارون پیش از امام رضا علیه السلام است و نیز باز مینماید که تا چهار سال بعد از موتهارون وجلوس امین و اختلاف او با مأمون و انقلاب و آشوب ممالك بایستی بتقیه بوده تا امین مقتول و مأمون را ولایات مامون و جنگ و جوش ایستاده شود و باز مینماید که آنحضرت از مدینه مهاجرت میفرماید و انعقاد آن مجالس عدیده که مأمون برای مناظرت باعلمای ادیان و رؤسای مذاهب مختلفه تهیه میبیند و نیز بسبب تفويض ولایت خلافت بحضرت و اقتدار و انبساط و فرصت و فراغت آنحضرت و رفع مقام تهمت نوبت تکلم آن حضرت خواهد رسید والله اعلم .
بالجمله حضرت کاظم علیه السلام فرمود ای «یزید فاذا مررت بهذا الموضع ولقيته وستلقاه فبشره انه سيولد له غلام أمين مأمون مبارك وسيعلمك انك لقيتني فاخبره عند ذلك و ان الجارية التي يكون منها هذا الغلام هي جارية من أهل بيت مارية القبطية جارية رسول الله صلی الله علیه واله وسلم و ان قدرت ان تبلغها منى السلام فافعل ذلك»
پس چون باین موضع رسیدی و علی رضا را بدیدی و زود باشد که او را در این جا ملاقات خواهی کرد او را بشارت بده که زود باشد که خداوند او را پسری عطا فرماید که امين ومأمون ومبارك باشد و زود باشد که امام رضا تتوخبر خواهد داد که تو مرا در اینجا ملاقات نموده و چون این خبر را با تو داد اور اخبر بده که آن جاریه که این پسر فروزنده گوهر از او نمایشگر میشود کنیزکی است از اهل بیت ماریه قبطیه جاریه رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم.
یزید بن سلیط میگوید بعد از وفات ابی ابراهیم موسى علیه السلام على رضا سلام الله علیهما را بدیدم و از آن پیش که سخنی بعرض برسانم با من فرمود ای یزید در باب عمره
ص: 63
چگوئی عرض کردم فدای تو باد پدرم و مادرم این امر باختیار تو است چه مرانفقه باقی نمانده فرمود «سبحان الله ما كنا نكلفك ولا نكفيك» چگونه میشودکه ما ترا بعمره تکلیف کنیم و نفقه ترا نرسانیم.
پس بیرون شدیم تاگاهی که باین موضع رسیدیم آنحضرت ابتداء بسخن کرد و فرمود در این موضع بسیار شده است که بهترین همسایگان و عمومت ترا ملاقات كرده ام « الك من عمومتك » آیا از عموهایت کسی مانده است عرض کردم بلی و از آن پس آن خبر را بحضرتش عريضه دادم با من فرمود « أما الجارية فلم تجييء بعد فاذا جاءت ابلغتها منك السلام » آنجاريه هنوز نیامده است هر وقت آمد سلام تو را تبلیغ مینمایم پس باتفاق آنحضرت بمکه معظمه رفتیم و امام رضا علیه السلام در همان سال آنجاریه را بخرید و چندان در نگ ننمود تا آبستن شد و این پسر را بزاد .
یزید میگوید برادران علی رضا علیه السلام همه بر آن امید بودند که آنحضرت را فرزندی نخواهد بود و ایشان وارث آنحضرت خواهند شد و ازین روی با من بدون اینکه مرا گناهی باشد عداوت می ورزیدند ، اسحق بن جعفر با ایشان گفت سوگند باخدای نگران شدم که یزید در مجلس حضرت ابی ابراهیم علیه السلام در مقامی بنشستی که من در چنان مقام نمی نشستم.
راقم حروف گوید: در این مورد نیز چند معجزه اتفاق افتاده یکی تصریح باینکه امام رضا علیه السلام را در این موضع بزودی ملاقات میکنی یکی اینکه حضرت رضا با تو بدایت سخن و خبر مینماید دیگر خبر دادن از جاریه دیگر اینکه فرموداگر توانائی یافتی سلام مرا بآن جار به برسان و این کلام میرساند که جاریه را تا آنزمان بدست نیاورده اند تایزید ابلاغ سلام را بنماید و چنان بود که فرمود و باین خبر اگرچه در مواقع دیگر نیز اشارت رفته است اما باین مقدار که مذکور شد و باین جامعیت نبود لهذا بالتمام مذکور گشت.
مجلس أعلى الله مجلسه در بیان پاره الفاظ این حدیث شریف میفرماید « أثبته یعنی عرفه حق معرفته لا يعرى یعنی لا یخلو » و این برای تشبیه کردن موت است بلباس که
ص: 64
بناچار هر کسی بایستی بپوشد «فأحدث» از باب افعال یعنى «ألق شيئاً حديثاً وأحدث من خلفنی» از نصر یعنی باقی بماند بعد از من و در این مقام برای رعایت ادب است باینکه از تقریر این عبارت ظاهر مینماید که من متوقع زندگانی بعد از تو نیستم ، لكن مسئلت مینمایم این کار را برای اولادم و غیر اولادم از آنکسان که بعد از من بجهان اندر آیند.
در کافی بجای «یا ابا عماره» یا اباعبدالله است، و این اصوب است زیرا که ابو عماره کنیت یزید پسر سلیط است .
راقم حروف :گوید لکن همان ابو عماره صحیح است زیرا که سلیط مخاطب حضرت ابی عبدالله است و یزید مخاطب حضرت ابی ابراهیم وحضرت امام رضا علیهم السلام «وقد علم» ممکن است از باب تفعیل و در اینجا مجهول باشد یا از باب ثلاثی مجرد و و معلوم «وحكم» بضم اول بمعنى قضاء يا حكمت است وحسن الجوار بمعنى حسن مجاورت و
مخالطت و امان است.
«وهو باب» یعنی لابداست برای کسیکه اراده دین و طاعت خدای و اندر شدن در سرای قرب و رضای خدارا داشته باشد از در اندر آید وعلم ، بتحريك سيد و بزرگ قوم و رایت درفش و آنچه را در طرق نصب نمایند تا مردمان بسبب آن راهنما شوند يا بكسر عين بنابر مبالغه است شعث بمعنی تفرق امور دين ودنيا «يلم» بضم لام اى يجمع به ويشعب به الصدع يعنى يصلح به الشق «هل آنکسی را گویند که از سی سال تا چهل سال یا از سی وسه سال تا پنجاه سال رسیده باشد و این که سن شیب را مذکور نفرمود برای این است که حضرت امام رضا علیه السلام ادراك من شیب و پیری را نفرمود و در زمان شهادتش كمتر از پنجاه سال داشت .
راقم حروف گوید: بیان تاریخ ولادت و شهادت آنحضرت را مشروحاً نموده ایم أما عمر مبارك آنحضرت بروایت اصح افزون از پنجاه سال است چنانکه ازین پیش در کتاب شهادت آن حضرت از جمله مجلدات ناسخ التواریخ اشارت باین کلام مجلسی نمودیم «قوله حكم» بمعنى حكمة «صمته علم» يعنى سبب عن العلم چه آنحضرت بواسطه تقيه يا مصلحت وقت صامت می گشت نه از بابت اینکه بتكلم فرمودن قادر و
ص: 65
عالم نبود .
«حلم» بضم حاء مهمله بمعنی احتلام و در اینجا مراد ببلوغ سنی است که سایر مردمان چون باین سن برسند محتلم میشوند چه امام را احتلامی نیست و خواب و بیداری برای امام یکسان است هر چه را در بیداری میبیند و میشنود و میکند در حالت خواب نیز بهمان حال است و بكسر حاء بمعني عقل است آن نیز برای دیگر مردم کنایت از بلوغ است چه جماعت ائمه علیهم السلام در زمان ولادت نیز کامل هستند.
در جواب «ما يكون له ولد» مناسب این بود که لفظ «بلی» باشد که اثبات نفی سابق را مینماید مثل «ألست بربكم قالوا بلی» ولکن گاهی نعم نیز بجای بلی استعمال میشود چنانکه در فارسی نیز همین طور است مثل اینکه شخصی باشخص میگوید آیا حق تعلیم برتو ندارم در جواب میگوید بلی و مرادش این است که حق داری نه اینکه همان نحو که تو خود گوئی حق تعلیم نداری اگرچه بدون کلمه استفهام هم باشد چنانکه گوید حق تعلیم بر تو ندارم ؟ و در باطن از روی استفهام و استعجاب است میگوئی داری .
و در عيون مسطور است «فيكون له ولد بعده» و آن اصوب است و در کافی مرقوم است «وهل ولد فقال نعم ومرت به سنون» یزید گفت «فجائنا من لم يستطع معه كلاماً قال یزید فقلت الی آخرها» و در این عبارت اشکالی است زیرا که ولادت امام رضا علیه السلام یا در همان سال وفات صادق علیه السلام یا بعد از وفات بمدت پنج سال است مگر اینکه بگوئیم سلیط از حضرت ابی ابراهیم بعد از چند سال دیگر سئوال کرده است .
کلام آنحضرت «ولقد جائني بخبره رسول الله صلی الله علیه واله وسلم ثم أرانيه» این مجيىء و ارائه یا در عالم خواب است چنانکه از روایت عیون ظاهر میشود یا در عالم بیداری باجساد مثالیه ایشان یا بر حسب اجساد اصلیه ایشان موافق قول بعضی میباشد.
كلامه علیه السلام «قد خرج منك» يعنی نزديك شده است انتقال امامت از تو بغیر از تو و شاید جزع آن حضرت بواسطه منازعت برادران آنحضرت و اختلاف جماعت شیعه وظهور واقفیه باشد و هم بيانات دیگر در باب حب آنحضرت نسبت بقاسم شده است قول آنحضرت «فأيهم هو» یعنی در حضرت رسول خدا عرض کردم خلیفه از میان پسران من
ص: 66
كدام يك هستند شاید این سئوال برای زیادتی اطمینان یا برای اینکه بمردمان خبر بدهد که رسول خدای نیز آنحضرت را بخلافت و وصایت معین فرموده است.
«ينظر بنور الله» این باء برای آلت است یعنی بنور خالص که خداوند قرار داده است در چشم آنحضرت و در قلب آنحضرت و این اشارت بالهامی است که برای آنحضرت روی میدهد یا بتوسط روح القدس حاصل میگردد .
«فاذا رجعت» یعنی بمدینه باز شدی من سفرتك یعنی آن سفر یکه اراده آن را داری یا در آن سفر هستی که سفر مکه معظمه است و در کافی «سفرك مرقوم است، وليتظهر لك و در کافی «طهرلك» نوشته اند و این اظهر است یعنی تغسیل و شستشوی دادن او ترادر زمان حیات تو طهری است برای تو و قائم مقام غسل تو است بدون اینکه دیگر تغسیلی بعد از وفات خودت محتاج شوى «ولا يصلح الأذلك - ودر كافى لا يستقيم الا ذلك» يعني لا - يستقيم تطهيرك الا بهذا النحو و این بواسطه این است که معصوم را جائز نیست غسل بدهد مگر معصومی دیگر.
و در باب غسل حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام که در بغداد وفات کرد و حضرت رضا علیه السلام در زمان موت آنحضرت در آنجا حاضر نبوده است چند جواب داده میشود یکی اینکه آنحضرت در بغداد برای غسل حاضر شد چنانکه حضرت امام محمد تقی علیه السلام از مدینه در طوس حاضر شد دیگر اینکه چنانکه مجلسی در ذیل همین خبر اشارت کرده است حضرت کاظم علیه السلام در آن سفر که شهادت خود را میدانست در زمان حرکت بسفر امر فرموده باشد که جسد مبارکش را در همان حال حيات غسل داده و بر آنحضرت نماز گذاشته با تکبیرات نه گانه که از خصایص ایشان است بانجام رسانیده باشند و بروایتی امر فرموده بر آنحضرت چهار تکبیر بگویند ظاهراً بعلت تقیه و پنج تکبیر هم سراً گفته باشند و این خالی از وهن نیست چه اظهار اینگونه نماز در حال حیات چگونه ممکن است نزد مخالفین .
«وود» یعنی آن ود و محبتی که خدای تعالی برای امیرالمؤمنین علیه السلام در قلوب مؤمنین جای داده چنانکه در آیۀ «سيجعل لهم الرحمن وداً» در تفاسیر گفته اند در حق
ص: 67
امير المؤمنین علیه السلام نازل شد «فقال لهم» یعنی اسحق عم رضا علیه السلام با ایشان گفت که یزید بر این قرب و منزلت بوده است اسحق این کلمات را برای آن بگذاشت که در میان یزید و ایشان امر را با صلاح بگذراند و قبل ازین در ذيل اخبار ولادت باسعادت حضرت جواد علیه السلام خبری مفصل که از جمله نصوص صریحه است بروایت زکریا بن یحیی مسطور شد و بعد ازین در ابواب علوم و فضائل و اخلاق مبارکه مذکور میشود.
بر حسب ذر یعنی آنروز که ذریات آدم صفی علیه السلام و جنس وصنف بشر را آن شأن و رتبت حاصل و آن سعادت و توفیق رفیق گردید که در خطاب مستطاب خداوند قادر وهاب «ألست بربكم» بجواب اقرار نصاب قالوا بلی از تمامت اصناف مخلوقات برگزیده و بفروز گوهر عقل بنور معرفت برکشیده شوند از آنجا که فرموده اند «بنا عرف الله و بنا عبدالله» بموجب سجیت و فطرت كه «كل مولود يولد على الفطره» بتصديق دين مبين و سیدالمرسلین و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین بلسان قلب و زبان عقل معرفت و آزموده کردند و معارج توحيد را بمدارج نبوت ورسالت و ولایت و امامت مربوط یافتند پس نبوت انبياء و امامت اولیاء و خلافت اوصیاء که مظاهر کمال و جلال و قدرت حضرت احدیت با قبول یگانگی و توحید توامان است انکار هر يك انكار همه است و اقرار بیکی دون دیگری نیز افکار همه است .
مثلا کسی بیکی از ائمه منکر شود مثل جماعت واقفيه منكر سایر ائمه ومنكر ائمه منکر رسول خدای و منکر رسول خدا منکر خدا است چنانکه حضرت رضا علیه السلام درباره ابن بطاش و بعضی دیگر که بمرده بودند فرمود چون در سئوال نکیرین در حق من واقرار بامامت من توقف جست چنانش گرزی از آتش بنواختند که قبرش تاقیامت مملو از آتش یا چنین و چنان معذب و در جهنم مخلد است و این تأیید و تخلید در عذاب شدید همه برای همان است که به انکار توحید و وجود صانع بازگشت مینماید و نیز
ص: 68
منکر اقرار نخستین خود گردیده است .
واگر کسی تأمل کند همان انکار سخت ترین عذابها است چه در حکم چارپای گمراه و بی سایس و افسار میشود که در عرصۀ غوایت و تحیر و ضلالت و سرگشتگی و جهالت دچار انواع بلیت و رنج و شکنج و در پایان کار بهلاکت و بوار مبتلا میآید و در دنيا و آخرت كور وكر وجاهل و ذاهل و محروم و محسور و از تمام فیوضات مهجور و بی خبر و از ادراك هرگونه کمال و ترقی بی بهره و در چاهسار بوار و دمار بهلاکت میرسد و اینکه خدای تعالی پیغمبران و پیشوایان و کتب و رسل فرستاد و ایشان را از نخست دعوت توحید و از آن پس تكليف بقبول احكام ومقررات و قوانین و آداب و اخلاق شرعیه حسنه فرموده از روی کمال رحم و لطف و تفضل و حاجت این مردم در تمام معالم وعوالم بتوحید است نه حاجت توحید بایشان .
توحید در جای خود ثابت و نور توحید دنیا و آخرت را نماینده و نگاهدارنده و ذرات موجودات برحسب طبیعت و افتقارات ذاتيه وانكسارات روحانیه و جسمانیه و حاجات فطریه امکانیه بقبول آن مجبول و از برکت آن موجود شده اند اگر در فطرتیفی ذاتها قبول توحید نباشد استعداد وجود نخواهد داشت «لا مؤثر في الكون الا الله» يعني «الا خالق الكون» وچون ایجاد موجودات محض تفضل و ارسال رسل و ایفای كتب وتقرير خلفاء وأولياء واوصیای رسل وجوباً ودعوت بتوجيد ودین وشریعت برای حفظ آن مقصود مذکور است هیچ وقت زمین از امام خالی نخواهد بود و «الا ساخت باهلها» چنانکه در دلائل و براهین وجوب وجود ائمه علیهم السلام در طی این کتب مبارکه بيانات وافیه شده است.
و چون منصوصیت هر يك از ائمه بنصوص امام سابق مدلل و مبرهن و ثابت و مقرر است و امام رضا علیه السلام از جانب پدرش موافق نصوص كثيره و خصایص و مزایای شخصیه امامتش ثابت و مقرر است لاجرم تنصیص آنحضرت نیز در امامت فرزند برومندش حضرت برگزیده پروردگار عباد محمد جواد سلام الله علیه برهان ساطع امامت آن حضرتست بعلاوه تخصیص باخبار رسول خدا و امام موسی و صحیفه فاطمیه اسامی ائمه طاهر بن علیهم السلام
ص: 69
و آن مزایای شخصیه و معجزات وكرامات واخلاق و اوصاف وعلوم فاخره وتقدم بلامنازع بر سایر اقارب و عشاير امامت و انحصار بوجود مبارکش را ثابت نمود و از خارج نیز مشخص شد که دیگری را این اختصاصات وامتیازات وتقررات و تشخصات و تعينات و تفويضات و تصریحات و تنصيصات نصیب نگشت .
بناء على هذا میگوئیم برحسب باطن چنانکه در کتاب حضرت كاظم و حالت صغارت و توقف درگاهواره یا حضرت جواد در حال ولادت خفتن در گاهواره و اظهار امام جعفر صادق یا امامرضا آنچه را که خود میدانستند بایشان و ظهور معجزات این مولودهای بزرگوار که در حقیقت بدر آفرینش و معلم و هادی کل بوده اند تا روزیکه امام رضا را در زمین طوس آهنگ مجاورت حضرت قدوس روی داد و فرزند برومندش از مدینه بر بالینش حاضر شد و خدمت حضرت رضا پدر بزرگوارش را دریافت نوبت انتقال جسمانی آنحضرت از عالم کیانی بحضرت سبحانی و مقام امامت بحضرت جواد علیهما السلام رسید بطوریکه در ذیل وقایع وفات آنحضرت و حضور حضرت جواد چنانکه سبقت نگارش یافت آنحضرت را در برکشید و اسرار ملك وملكوت وخزاین علوم حی لا یموت و رازها و اسرار مخفیه را که هیچ کس ندانست و علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سیدالمرسلین را بتمامت بدو تسلیم ،کرد آنگاه کفی سفیدتر از برف بر هر دولب مبارکش پدید گردیده حضرت جواد بلیسید و امام رضا علیه السلام دست در میان جامه وسینه مبارك خود برد چیزی مانند گنجشگ بیرون آورده حضرت جواد بلع فرمود و آن شاهباز عالم قدس ولاهوت غبار عالم جسمانی را از پروبال مطهر خود برافشاند و بعالم قدس وحضرت کبریا بپرید و آنحضرت دارای رتبه امامت ظاهر و باطن گشته و پدر بزرگوار راغسل بداد وكفن نمود و نماز برجسد مطهرش بگذاشت و صدق کلام معجز نشان امام را جز امام غسل نمیدهد ثابت شد چه در آن هنگام که پدر بزرگوارش را غسل بداد برتبت امامت ظاهریه نیز نایل شد .
پس بطوریکه در کتاب احوال حضرت رضا علیه السلام و تعیین اصح اقوال در زمان وفات آنحضرت نموده اند و گمان غالب بروز جمعه بیست و یکم شهر رمضان سال دویست و
ص: 70
سوم هجری میرفت لاجرم میگوئیم در آنروز یا هر روزی که آنحضرت از مرکز و علاقات عنصريه ترك علاقه فرمود و از مرتبت عالم ناسوتي بعالم لاهوتی پرداخت فرزند ارجمند و خلیفه سعادت مقامش بمقام بلند امامت نایل و پیشواو مقتدای تمام مخلوق خداوند یکتا و کارفرمای تمام عوالم كبريا وطاعتش بر افراد موجودات فرض گردید و دلیل سعادت و رشادت و کمال ترقی نفوس و راهنمای توحید و تحمید و سعادت ابدی تمام ممکنات دارین گشت.
چونکه هادی خلق و خالق گشت *** طاعتش فرض بر خلایق گشت
پدرم مینو آشیان میرزا محمدتقى لسان الملك سپهر طاب ثراه برقانون داشت که در ذیل احوال هر يك از ائمه هدی منقبتی مخصوص آنحضرت از رساله اسرار الانوار فى مناقب الائمة الاطهار عليهم سلام الله الملك الجبار را از دیوان اشعار فصاحت آثار آنمرحوم مرقوم میفرمود این بنده برای مزید شادی روح آن مبرور در ذیل احوال ائمه هدی که موفق شده ام آن ترتیب را مراعات و آن منقبت را بر حسب مناسبت مسطور و علو در جاتش را مسئلت مینمایم و هی هذه في منقبة امام العباد محمد بن على التقى الجواد علیهما السلام
چون محمد بود تقی و جواد *** خاصه حق خلاصه ایجاد
این جهان جمله کار بست وی است *** برکشیده وی است و پست ویست
شیر را بر گراند از بیشه *** مور را هم بسازد اندیشه
طوس شد چون پدرش را مغرب *** يكقدم شد بطوس از يثرب
وین عجب نی که نور مهر چوبرق *** يكقدم در رود بغرب زشرق
نور خورشید این چو داند کرد *** نور حق بین چها تواند کرد
خود جنيبت زيك جهة تازد *** او زشش سوی تاختن سازد
همه جا زیر پی سپرده اوست *** بلکه این جمله نیز کرده اوست
چرخ را زیر پی کند حالی *** نیست هم زیر چرخ از او خالی
پدرش را بریخت مأمون خون *** خون او ریخت زاده مأمون
ز آنچه این هر دو از عنب دیده *** عنبی پرده خون کند دیده
ص: 71
السنه آفرینش در مدح و ثنای این شفیع روز برانگیزش خواه دیگر کسان بدانند یا ندانند گوینده و سراینده است چه مدح و ثنای مادحین بفرد کامل مایل است لاجرم بآستان ائمه هدی صلوات الله عليهم بالغ و شامل است، شیخ مفید در ارشاد میگوید بدانکه امام بحق رهبر بعد از حضرت ابی الحسن علیه السلام فرزند ارجمندش محمد بن علی مرتضی سلام الله علیه است چه فضل و کمال در وجود مبارکش بحد کمال رسید و پدر بزرگوارش در حق او تنصيص فرمود.
شيخ عالم کمال الدین محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السئول في مناقب آل الرسول مينويسد « وأما مناقبه فما اتسعت حلبات مجالها ولا امتدت اوقات آجالها بل قضت عليه الاقدار الالهية بقلة بقائه فى الدنيا بحكمها واسجالها فقل في الدنيا مقامه و عجل القدوم لزيارة حمامه فلم تطل بها مدته ولا امتدت فيها ايامه غير أن الله عز وعلا خصه بمنقبة متألفه في مطالع التعظيم بارقة انوارها مرتفعة في معارج التفضيل قيمة اقدارها بادية لأبصار ذوي البصائر بينة منارها هادية لعقول اهل المعرفة آية آثارها».
واما مناقب حضرت جواد علیه السلام با اینکه جولان آن حضرت در میادین اظهار مفاخر و کرامات و معاجز و فضایل اندك و زمان زندگانی این یکتا گوهر عالم امانی و اعالی وادانی اندك بود و قضایای يزداني بقاى او را در دنیا اندك نمود و در بهار جوانی دچار مرگ ناگهانی گردید و مدت اقامت او در این سرای دوام نیافت و در ادراك شاهباز مرگ شتاب فرمود اما خداوند تعالی آنحضرت بلند آیت را بمناقب کثیره که در مطالع تعظيم ومشارف تفخيم روشن و مبرهن بود تالیف داد و در معارج تفضيل مرتفع فرمود و آثار آن مناقب بیحد وشمار ومآثر فضل شعار را در انظار اولی الابصار نمایان فرمود و علو مرتبتش را در پیشگاه عقول اهل معرفت بلند و نشانش را پاینده و ارجمند گردانید .
ص: 72
صاحب کشف الهمه میگوید حضرت جواد علیه السلام را مناقب و فضایل با خورد سالی آنحضرت بمرتبه و درجه كه هيچ يك از سادات و جز ایشان در آن خورد سالی بهره نیافته بود نایل و موفق گردید ازین روی مأمون الرشید با آن دل سخت وكثرت دنیویت چنان شیفته و فریفته مخائل وشمائل آنحضرت گردید که همی در حالت تحیر بود و چون آن علور تبت و عظیم منزلت آنحضرت را در تمامت فضائل بدید دختر خود ام الفضل را بآ نحضرت تزویج کرد و او را در خدمت آنحضرت بمدینه طیبه حمل نمود ودر تعظيم وتكريم وتوفير و تجلیل آنحضرت نهایت توفر و تکاثر را داشت چنانکه ازین پس در جای خود اشارت رود و در مناظرات آنحضرت آنچه باید مذکور گردد.
صاحب کشف الغمه على بن عیسی علیه الرحمه در ستایش آن حضرت میگوید :
«الجواد علیه السلام في كل أحواله جواد وفيه يصدق قول اللغوى جواد من الجودة من أجواد ، فاق الناس بطهاره العنصر وزكاء الميلاد وافترع قلة العلاء فما قاربه احد و لاكاد، مجده عالى المراتب و مكانته الرفيعة تسمو على الكواكب ومنصبه يشرف على المناصب اذا انس الوفد ناراً قالوا ليتها ناره لا نار غالب له الى المعالى سمو والى الشرف رواح وغدو وفي السيادة اعراق وغلو وعلى هام السماك ارتفاع و علو وعن كل رذيلة بعد والى كل فضيلة دنو تتارج المكارم من اعطافه ويقطر المجد من أطرافه و تروى اخبار السماح عنه وعن أبنائه و اسلافه فطوبى لمن سعى فى ولائه والويل لمن رغب في خلافه اذا اقتسمت غنائم المجد والمعالى والمفاخر كان له صفاياها و اذا امتطت غوارب السوددكان له اعلاها واسماها .
یبارى الغيث جوداً وعطية ويجادي الليث نجدة وحمية ويبذ السير سيرة رضية مرضية سرية اذا عدد آبائه الكرام وابنائه علیهم السلام نظم اللالي الافراد في عده ، وجاء بجمع المكارم في رسمه وحده وجمع أشتات المعالى فيه وفى آبائه من قبله وفى أبنائه من بعده فمن له اب كابيه أوجد كجده فهو شريكهم في مجدهم وهم شركاؤه في مجده وكما ملا والأيدى العفاة برفدهم ملا ايديهم برفد.
کشف الغمه در ذیل احوال سیدالشهداء علیه السلام باضافه دو بیت دیگر مذکور داشته
ص: 73
است .
بدور طوالع جبال فوارع *** غيوث هوامع سیول دوافع
بهاليل لو عاينت فيض اكفهم *** تيقنت ان الرزق في الارض واسع
اذا خفقت بالبذل ارواح جودهم *** حلاها الندى واستنشقتها المطامع
بهم اتضحت سبل الهدى ، و بهم سلم من سلم من الردى و بحبهم ترجى النجاة والفوز غدا ، وهم أهل المعروف واولو الندى كل المدايح دون استحقاقهم وكل مكارم الاخلاق مأخوذة من كريم اخلاقهم وكل صفات الخير مخلوقة في عنصرهم الشريف واعراقهم فالجنة في وصالهم والنار في فراقهم .
وهذه الصفات تصدق على الجمع والواحد وتثبت للغايب منهم والشاهد و تتنزل على الولد منهم والوالد حبهم فريضة لازمة و دولتهم باقية دائمة و أسواق سوددهم قائمة وثغور محبيهم باسمة وكفاهم شرفاً ان جدهم محمد وأبوهم على وامهم فاطمة فمن يجاربهم في الفخر ومن يسابقهم في علو القدر .
وماتركوا غاية عز الا انتهوا اليها سابقين ومرتبة سودد الا ارتقوها آمنين
من اللاحقين وهذا حق اليقين بلعين اليقين الناس كلهم عيال عليهم و منتسبون انتساب العبودية اليهم عنهم اخذت المأثر ومنهم تعلمت المفاخر و بشرفهم شرف الاول والاخر ولو اطلت فى صفاتهم لم آت بطايل ولو حاولت حصرها نادتني اين الثريا من يد المناول كيف تطيق حصر ما عجز عنه الاواخر والاوايل وهذا مقام يلبس فيه سحبان وائل فهامة باقل فكففت عنان القلم وكفكفت من الثيال الكلم واتبعت العادة في مدحه علیه السلام بشعر يزيد قدری و ينقص عن قدره ويخلد ذكرى بخلود ذكره .
خلاصه معنی این کلمات این است که حضرت جواد که سید جواد و مصداق جودت وجواد است در طهارت عنصر و نورانیت پیکرو فروز میلاد بر تمامت آفریدگان فايق وبرذروه عزت وعلا وقله عظمت وانتهى چنان بلندی و برتری گرفت که احدي از مخلوق را استطاعت تقرب بانمکان و ارتقای بآن ،نیست معارج رفعتش از عرش برگذشته و کواکب آسمان را در مدارج حسرت گذاشته و مدارج ابهتش از اعلی علیین
ص: 74
پایه برتر نهاده وكروبيين ومقربين حضرت رب العالمین را در معارج حیرت بنشانیده.
جماعت وافدين جز بحضرتش روی نکند و جز آتش میزبانیش را کافی امانی ندانند در تمام آنات روزگار و ساعات ليل و نهار بر درجات مجدوعلا بیفزاید و بر سیادت و سودد برزیادت شود از تمام رذایل دو رو پاک و با نوار ساطعه ایزدی تا بنده و تابناك و بتمام فضایل و مناقب ومآثر و مفاخر مباهی و نایل است حضرتش منبع مكارم ومنشاء فضايل و مخزن جود و دست همایونش روزی بخش ابر نیسانی و برآورنده حاجات وامانی است بحار سبعه از بحر لایتناهی کرمش قطره و آفتاب تابنده از انوار لامعهاش لمعه که تمام اوصاف سعیده از سعادت و شرافت و جلالت ونباهت وسماحت و شجاعت و هر صفتی ممدوح بر تمام مخلوق مقدم و در تمام علوم از تمام نفوس اعلم است آباء گرامش معدن رحمت وكرم و ابناء عظامش مخزن عطوفت و نعم .
کدام کس را پدری چون پدر او و جدی چون جد او است و ایشان بجمله در مجد وعلاء باهم شريك و برآورنده حوائج دور و نزديك هستند همه بدرهای تابنده و جبال پاینده و سحاب بارنده وسیلهای شتابنده و بهاليل سبل جلال و صلاح و نجات بخش نساء ورجال وقاسم ارزاق وآجال و دست مبارکشان آفریننده جود و نماینده سودد وسود وجود مسعودشان هادی طریق هدایت و درایت و نماینده سبل نجات و نباهت است سلامت از هرگونه بلیت وضلالت بدوش ایشان منوط وامید نجات از هر گونه شقاوت و جهالت بمودت ایشان مربوط است .
بجمله دارای عنصر شريف وشرف عنصر وعرق طاهر ونور باهر و روح مقدس ومنزل اقدس هستند قرب بحضرت ایشان عین بهشت نعیم و دوری از درگاه مبارکشان اصل دوزخ و جحیم است این انوار لامعه یزدانی و برگزیدگان حضرت سبحانی همه از يك آب نوشند و از يك آب اندر شوند و بيك محتد منزل گیرند و از يك كتاب سخن کنند كوچك و بزرگ و برنا و پير بريك ميزان هستند و بريك ميزان بسنجند همه متفق الكلمه ومتحد المذهب ومفترض الطاعة باشند دولت ایشان را پایانی و سلطنت ایشان راكراني و بازار رایج سود و سودد و امتعه فضایل و مناقب ایشان را کسادی نیست همیشه باقی و
ص: 75
لا يزال و همیشه حکمران کارخانه ایزد متعال هستند، دوستان حقیقی ایشان همیشه خندان و دشمنان صمیمی ایشان همه وقت نالان هستند .
کدام شرف ازین فزونتر بتصور اندر آید که جد ایشان محمد مصطفی و پدر ایشان على مرتضى ومادر ایشان فاطمه زهرا صلوات الله وسلامه علیهم باشد کدامکس میتواند در میدان فخر و فخار با ایشان هم تاز گردد و در پهنه علو قدر وسمو منزلت با ایشان همراز و در مقامات عالیه عز و جلال با ایشان هم آواز آید چه این انوار مبارکه در مراتب عزت و رفعت بپایانش رسیدند و بر معارج سودد و سیادت به برترین درجاتش جای گرفتند بلکه عزت از عزت ایشان جای جست و رفعت از رفعت ایشان مأوى طلبید تمام مردمان از سیاه و سفید و برنا و سال دیده و مرد وزن روزی بر دست فضل وجود واحسان ایشانند و چون حقیقت یروند نسبت بایشان در حکم عبد وعبودیت باشند .
تمام مآثر از ایشان مأخوذ و تمام مفاخر از ایشان آموخته گشته و بطفیل شرف ایشان خلق اولین و آخرین کسب شرف نموده اند و زبان فصحاء و بلغای روزگار از ادراك مدح ومناقب ايشان عاجز وقاصر است سحبان وائل را در عرصه بی بدایت و نهایت مفاخر ایشان جامه عی باقل و البسه عجز و قصور از تناول برتن است پس چگونه در این عرصه وسیع وذروه منيع بازبان الکن و پای اعرج و قلم قاصر و خاطر فاتر قدم توان نهاد و اظهار حیات توان نمود لاجرم قلم ازین گونه ترکیب عبارات برگرفتم و بعادتی که در مدایح ائمه اطهار علیهم السلام در عرض مدایح نظمیه داشتم در این حضرت نیز تجدید نمودم و این چند شعر را برشته نظم در آوردم تا بر قدر و منزلت خویش بیفزایم هر چند بمقام مدح و ثنایش چنانکه شاید نمیتوانم رسید و نام خود را باقی گذاشتم :
حماد حماد للمثنى حماد *** على آلاء مولانا الجواد
امام هدى له شرف و مجد *** علا بهما على السبع الشداد
امام هدى له عز و فخر *** اقر به الموالى والمعادى
تصوب يداه بالجدوى فتغني *** عن الانواء في السنة الجماد
ص: 76
يبخل جود كفّيه كفيه اذا ما *** جرى في الجود منهل الغوادي
بنى من صالح الاعمال بيتاً *** بعيد الصيت مرتفع العماد
وشاد من المفاخر والمعالى *** بناء لم يشده قوم عاد
فواضله و أنعمه غزار *** عهدن أبر بر من سح العهاد
ويقدم في الوغى اقدام ليث *** ويجرى في الندى جرى الجواد
فمن يرجو اللحاق به اذاما *** أتى بطريف فخر أو تلاد
من القوم الذين أقر طوعاً *** بفضلهم الاصادق والاعادي
أياديهم وفضلهم جميعاً *** قلايد محكمات في الهوادي
بهم عرف الورى سبل المعالى *** وهم دلوا الانام على الرشاد
وهم أهل المعالى والمعاني *** وهم أهل العطايا والايادي
سموا فى الحلم قيساً وابن قيس *** وان قالوا فمن قس الايادي
و هذا مذهب في الشعر جار *** وأين من الربوا خفض الوهاد
لهم ايد جبلن على سماح *** و أفعال طبعن على سداد
وهم من غير ماشك و خلف *** اذا انصفت سادات العباد
أيا مولاى دعوة ذى ولاء *** اليكم ينتمى وبكم ينادى
يقدم حبكم ذخراً وكنزاً *** يعود اليه في يوم المعاد
جرى بمديح مجدكم لسانی *** فأصبح ديدني فيكم وعادى
ففيكم رغبتى و على هواكم *** محافظتي و حبكم اعتقادی
اذا محض الوداد الناس قوماً *** محضتكم وان سخطوا ودادى
وكيف يجور عن قصد لساني *** و قلبي رايح بهواك غادى
ومما كانت الحكماء قالت *** لسان المرء من خدم الفؤاد
وقد قدمتكم زاداً لسيرى *** الى الاخرى ونعم الزاد زادى
فأنتم عدتى ان ناب دهر *** وأنتم ان عرا خطب عتادى
و از این پیش چند شعر از این اشعار در ذیل تحریر کن ای مبارکه حضرت ابی جعفر
ص: 77
جواد علیه السلام مسطور گردید.
در تاریخ حبیب السیر در ذیل شرح احوال این برگزیده داور مینویسد در اوایل أيام صبی و مبادی اوان نشوونما شمایم امامت و سروری از صادرات آن غنچه گلبن نبوت در و میدن بود و نسایم کرامت و دین پروری از واردات احوال آن نهال گلشن فتوت در وزیدن رخسار فايض الانوارش سپهر علم و دانش را آفتابی بود از افق دودمان مصطفوی طالع گردیده وقامت موفور الاستقامتش گلزار مجد و تعالی را شجره بود بر جویبار خاندان مرتضوی بالاکشیده دلایل، امامتش بموجب نص آباء نامدارش در غایت ظهور وامارات جلالتش در كتب متقدمين ومتأخرين باقلام اهتمام مسطور .
امام تقی نقی جواد *** فطانت دثار و کرامت نهاد
ز صلب شريف على الرضا *** از اولاد دین پرور مصطفی
گل سوری بوستان رسول *** نهال ثمر بخش باغ بتول
بفضل و کرم آنچنان شهره گشت *** که سيتش زاوج فلك در گذشت
زحد بود بیرون کرامات او *** ز حصر است افزون مقامات او
صاحب زبدة التصانيف در ذيل معجزات حضرت جواد علیه السلام پاره مدایح منظومه مینگارد از آنجمله است :
کاروان سالار راه کعبه تقوی تقی *** کش غبار مقدم آید مقصد صاحب عیار
كر بخاک افتادهایش گوشه چشمی فتد *** خسروی گردند هر يك خسرو گردون مدار
مرحوم و اب حاجی کلبعلی خان بهادر فرمانفرمای دارالریاسه مصطفی آباد رامپور هندوستان فرزند مرحوم نواب محمد یوسف علیخان بهادر که از فرمانگذاران بزرگ آنمملکت شمرده میشوند و تفصیل حال و ارتباط ایشان و مسافرت مرحوم میرزا محمد شیرازی متخلص به نثار ندیم ایشان بمملکت ایران و رسالت از جانب نواب مستطاب خدمت والله ماجدم مرحوم میرزا محمد تقى لسان الملك سپهر در مجلدات سابقه مذکور شد با اینکه پر مذهب تسنن است در مدح و ثناى هر يك از حضرات ائمه معصومین صلو لفت الله عليهم اجمعين عوض قصاید کرده و پاره را راقم حروف در کتب سابقه مسطور
ص: 78
نمود و این قصیده را که در ستایش حضرت جواد معروض داشته در اینجا مذکور میدارد.
هلال عید عیان شد بچرخ مینا رنگ *** همال ابروی رعنا بتان چین و فرنگ
فلك زنقش طرب گشت تنگ مانی چین *** زمین زروح فرح شد بهارخانه گنگ
بخانه خانه زجوش حبورصد گلبانگ *** بکوچه کوچه زافسون صور صد نیرنگ
شگفت نیست زسحر نوای رود و سرود *** که خیزد از لحد رامتین ترانه چنگ
بریخت دلبركم طرح محفلی چونانك *** یکیش حاشیه در خاور و دگر در زنگ
بجاده جاده خزف گشت بیضه عنبر *** زبسله لخلخه افشاند طره شبرنگ
و در جمله این اشعار میگوید :
بصلح کی کند آهنگ عاشقان نواب *** پریوشی که که آشتی سکالد جنگ
گه سماع چنین نغمه جنون انگیز *** سكون وصبر ز جانم رمیدصد فرسنگ
بدان صفت سروپا باختم بفرط سرور *** که طبع از طرب مدح شاهجم اورنك
ملك سپاه و فلك بارگاه و مه پرچم *** هلال صاغر وهور اسپر و شهاب خدنك
نهم سپهر امامت محمد بن علی *** نهنك بحر مصاف و پلنك بيشه جنك
مهین تهمتن گیتی که از مهابت او *** فراسیاب حصاری شود به پشت پشنك
فروکشد بدمن از سماك تا بسمك *** اگر غبار مصافش فقد بكام نهنك
خجل نمود جم ومعن و گیو و آصف را *** بطمطراق وسخا و شجاعت و فرهنك
فتد بقلزم رخسار گرتف تیغش *** سمندری جمد از بطن ماده خرچنك
شکست و دوخت سروسينها بغزو و جهاد *** یکی بضرب عمود و دگر بنوك خدنك
دهد فشار اگر پنجه اش حوادث را *** براید از دهن جور صد غريو و غرنك
شریعت نبوی را بیان او شارح *** صحیفه ازلی را كلام او سفرنك
تو آن شهی که بتأیید عدل و انصافت *** عقاب چرخ كريزد زجمله تورنك
زهى متاع وقار ترا فلك ميزان *** خهی ترازوی تمكينت رازمين پاسنك
ضیاع افسر تو شعشعه تجلی طور *** فروغ چتر توهور زبرجدى اورنك
دم تموز نشینی اگر بسایۀ بید *** زشاخ بید دمد صد گل رشيد وقشنك
ص: 79
زمانه چهره ناشسته بد ز خواب عدم *** که گشته بود وجود تو زينت افرنك
رود چو قوت عنف تو در تك غبرا *** شود مذاق فى عسكرى مثال شرنك
بعون عدل جهان پرور تو شیردهد *** غزاله را بشعاب جبال ماده پلنك
نجاشی ار نگرد صارم سیه فامت *** بخواب هم نکند رخ گهی بجانب زنك
گه غزا بنماید چنانکه گوید خلق *** فتاده عکس رخ یار در می گلرنك
تبارك الله از آن رخش برق رفتارت *** نه رخش بلکه برى لعبتى است چابك وشنك
شکسته نعل سمش ساق عرش را خلخال *** گسسته تار جدارش پرند را آونك
به پیش طاقت دست تو عرش و فرش چنانك *** به لعب درید طفلان ترازوی نارنك
از آن زسبعه الوان پرست خوان سپهر *** که چیده بودز خوان تو روزكى لالنك
کشیکچیان عنانت کشند در زنجیر *** پی شکار دلی زلف گرگشاید چنك
کشید خامه مصری تو بوقت نگار *** دو صد هزار خط نسخ بر سر ارتنك
باحتساب تو چنگی نوازد ار ناهید *** بقهر ترك فلك بر سرش زند خرچنك
فلك جناب اميرا شه جهان بخشا *** بكن شتاب بانجاحم و مساز درنك
مثال نقطه پرگار گشته ام محصور *** به پره مرض و در دو فكر ومحنت و رنك
رهان زموجه عسر ورسان بساحل پسر *** كه نك تصادم رنجم نموده بس دلتنك
بده سزای عدوی مرا بقهر و غضب *** بدانچه رستم دستان نمود با ارزنك
هماره تادل افسردگان وادی عشق *** گذشته اندز نام ونشان و نسبت و ننك
ستارگان حریمت نگار نصرت را *** شبانه روز بیر بركشند تنگاتنك
محض اینکه این نواب والاجناب را بر این بنده و پدرم و برادرم حق احسان است این اشعار مدیحه را برای یادگار ایشان در پهنه روزگار ثبت نمود و البته از آن ینابیع کرم و منابع نعم بی اجر و مزد نمیماند و نیز این چند شعر را که از نتایج طبع این کمتر بنده خداوند ماه و مهر عباسقلی سپهر نگارنده این کتب مبارکه از متممات ناسخ التواريخ است برای آمرزش خود و والدین در این مقام ارتسام داد.
آیت جود و باعث ایجاد *** تقی متقی امام جواد
ص: 80
نهمین پیشوای جن وملك *** قطب عالم مدار چرخ و فلك
مالك الملك كشور ایجاد *** برگزیده خدای رب عباد
مقتدا و امام جن و بشر *** روح بخش تمام خلق وصور
بگذری چون زصادر اول *** هر چه صادر ز او گرفت محل
بعد جدش محمد مختار *** حافظ سال و ماه ولیل و نهار
اینهمه سال و ماه و هفته وروز *** یافت از نور او فروغ و فروز
خلق را هست علت غائي *** خدمتش عين سمع وبينائي
چون جوادش زحق لقب آمد *** خلقت خلق را سبب آمد
نهمین پیشوا است گر بشمار *** اولین شخص عالمش بشمار
آنکه از جودش آفرینش شد *** شاهد خلق و سمع و بینش شد
مایه کون کاینات آمد *** آیت هستی و ممات آمد
چون خدا و ندش آن لقب بخشید *** رشته امر را بدست کشید
آمد اندر مدار عهد و زمان *** برترین آیت زمان و مکان
چشم از و یافت نور بینائی *** گوش از او جست درك شنوائی
بصر وسمع وذوق ولمس وشميم *** عقل وفكر وزكا وحفظ قديم
همه از یمن جود او موجود *** کین چنین است خالق معبود
هر کسی را که حق کند منصوب *** جاذب است او و ماسوی مجذوب
گردد اندر عوالم امکان *** عارف ما يكون و عالم كان
اینکه هستی محمد سومین *** ز آل طه و وارث یاسین
اولین جد محمد محمود *** دومین باقر علوم وحدود
ای زنو هر بلندی و پستی *** از تو هر نیستی و هر هستی
کردگارت چو برگزید ترا *** روح جانانه بردمید تو را
صيتت افزون زطاقت اسماع *** صقعت افزون زحیز اصقاع
ای فزون تر زنقش لوح ضمير *** ای فراتر زحد دید بصير
ص: 81
کی بیان مدح تو تواند گفت *** کی زبان گوهر ثنایت سفت
نتوانیم مدح تو گفتن *** گوهری از ثنای تو سفتن
قاصریم از معالم مدحت *** ای فزون از عوالم مدحت
خالقت بر ثنای تو آگاه *** نطلق مخلوق از آن بود کوتاه
خود تو گر مدح خودکنی تصریح *** خلق را نیست تاب آن تلویح
از توان سماع خارج هست *** خبر از صاحب خرایج هست
اندر آیات سید الشهداء *** بنگر از آن کتاب وشو دانا
خواست شخصی که دانداز سیرش *** بیخبر بود از آیت و فرش
گفت ظرفت ندارد این طاقت *** هفت دریا کجا و این فاقت
قدر ظرفت بجو از این بحر آب *** تاییکدم نمایمت سیر آب
شیعتی بود صاف مرد صلاح *** از حد افزون همی نمود الحاح
لا جرم بحر جود و ابر کرم *** قطره افشاندش از بحار نعم
طاقت احتمال هیچ نداشت *** جمله رگها گشود و جان بگذاشت
گرنه فیض حسینیش شامل *** باردیگر بجان نشد حامل
زانکه طاقت نداشت عنصر او *** که کند حمل روح حضرت هو
چون نتاني بديد لمعه شيد *** کی توانی بدید نور مجید
دید دیگر برای آن دید است *** که زانوار شیعتش شید است
ای خدای کریم و رب عباد *** بحق مرتضی امام جواد
دید حق بین بما عطا فرمای *** تا بگردیم ویژه دوسرای
ابن شهر آشوب علیه الرحمه در مناقب در بیان القاب مبارکه حضرت جواد علیه السلام مینویسد « العالم الربانى ظاهر المعانى قليل التوانى المعروف بابی جعفر الثاني المنتخب المرتضى المتوشح بالرضا المستسلم للقضاء له من الله اكثر الرضا ابن الرضا توارث الشرف كابراً عن كابر وشهد له بذا الصوامع استفى عروقه من منبع النبوةورضعت شجرته تدى الرساله وتهدلت اغصانه ثمرة الامامة وحساب الجمل وحساب الهندو طبقات الاسطرلاب
ص: 82
تسعة تسعة ومحمد بن على تاسع الائمة واين شعر را در مدح گوید :
فديت امامی ابا جعفر *** جواداً يلقب بالتاسع
ومحمد بن على ميزانه في الحساب امام عادل زاهدوفي لاتفاقهما في ثلاثمائه .
همانا ابن شهر آشوب در احوال هر يك از ائمه علیهم السلام و در اسامی و القاب ایشان پاره حسابها و مناسبات که از محسنات و ملایمات فکریه طبعیه است مذکور میدارد و راقم حروف در این موقع برای نمونه مذکور نمود.
در كتاب نزهة الجليس نوشته است فضائل امام محمد جواد علیه السلام از حیز حصر و مناقبش از مقدار شمار بیرون است و شیخ محمد بن حسن حر رحمه الله تعالی برخی از فضايل ومناقب و معجزات آنحضرت را در ارجوزه طویله که در دیوان او مذکور است رقم کرده و این چند شعر را از آنجمله مختصر و مرقوم میداریم .
نصوصه كثيرة تواترت *** و معجزاته كذاك اشتهرت
وما جرى له من المأمون *** من موطئات العلم واليقين
ان كان طفلا و بدا ماقد بدا *** من فضله وعلمه لذى الهدى
وامتحنوه و اجاب العلماء *** جواب عالم دری و علما
ثم امتحنهم فلم يجيبوا *** و ذاك خبر له عجیب
مع كونه ابن سبعة اعواما *** قيل ابن عشر نقصت اياما
و فبقة يابسة لم تحمل *** كان توضاً تحتها في عجل
قائمرت و اينعت لوقتها *** نبقاً جنياً بادياً من تحتها
وقد طوى الله له الارض وقد *** حج سريعاً نحوما كان قصد
من الشام نحو كوفة مضى *** ثم اتى يثرب حسبما قضى
ثم اتى مكة بعض اليوم *** مع رجل و عاد نحو القوم
فحبسوه والامام اخرجه *** من حبسه لم يدر خلق مخرجه
اخبر قوماً بالذى قداضمروا *** فاظهروا من فضله ما اظهروا
اجاب من قبل السئوال السائلا *** واوضح المشكل والمسائلا
ص: 83
اخبرهم عواقب الامور *** ابان عن مكنونها المستور
من يثرب الى خراسان ذهب *** فدفن الوالد فيها وانقلب
وذاك فى يوم وليس بعجب *** من ذالك المنتجب بن المنتجب
و نطقت عصاه ثم شهدت *** بانه الحجة لما استشهدت
صاح ملاعب فیبست یده *** وسقط العود وزال رشده
وكم دعا ففاز بالاجابة *** و ربه لما دعا اجابه
وطبع الحصات فاعجب منه *** وكم غريب نقلوه عنه
و سدرة يابسه قد نضرت *** لما توضاً تحتها و اثمرت
دعا على جماعة من العدى *** فزلزل الأرض و قد خافو الردى
واضطربوا ثم دعا فسكنت *** واضمروا عداوة تمكنت
و نطقه في ساعة الولادة *** معجزة ما فوقها زيادة
و بعد يومين كذا تكلّما *** و كلمته الشاة حين كلما
وورق الزيتون صار فضة *** في يده جيدة مبيضة
كم حج من ليلته و طافا *** و عاد بعلامة و وافی
مد حديدة بغیر نار *** و طبع الخاتم في الاحجار
و وضع یده على الصخور *** فبان فيها اعجب التأثير
وجعل الصيني ماء في قدح *** ورده لما بیده مسح
و كلم الثور فقد كلمه *** وفاه بالتوحيد اذ قد عله
وانطق الامام منه فام *** و قال لا اله الا الله
عشر سنين كان تم عمره *** فاختلفوا فيه و غم امره
فقصد امتحانه واجتمعوا *** و علماء عصره تجمعوا
فسالوه اغرب المسائل *** حتى اجاب سؤل كل سائل
كانت ثلاثين من الالوف *** اوضحها في مجلس مألوف
وامر المأمون حال سكره *** بقتله فعملوا بامره
ص: 84
و ضربوه بالسيوف ضرباً *** و قطعوا الرأس و شقوا القلبا
و فارقوه قطعاً ذبيحاً *** و وجدوه سالماً صحيحاً
فعجب المأمون والجماعة *** واعتذروا اليه أنه ماراعه
وكم دعا غيثاً فاحيا الارضا *** وابصر الاعمى و ابرا المرضى
اخبر بالمغيبات فاعجبوا *** و اخذ التراب و هو ذهب
كم مثل هذا نقلوا عنه لنا *** يروى الولى والعدو علنا
و در این اشعار بمناقب و معاجز حضرت جواد اشارت کرده است و انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور میشود .
در این سال دویست و سوم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم در پایان ماه شوال ابراهیم بن مهدی که اینوقت در بغداد نوبتی خلافت بنامش نوازش داشت عیسی بن محمد بن ابی خالد را بگرفت و بتازیانه بنواخت و بزندان در انداخت و سبب این کار این بود که عیسی بن محمد با حميد وحسن بن سهل ابواب مکاتبت و مراسلت برگشوده و اطاعت و انقیاد ابراهیم اگرچه ظاهر میساخت و خود را ناصح و دولت خواه وی میخواند محمد بن محمد معبدی هاشمی در میان او و حمید و حسن رسول بود و با حمید قتال نمیداد و در هيچ يك از اعمال واحكام وعمال مداخله و معارضه نمی نمود و هر وقت ابراهیم بن مهدي با او امر مینمود که برای لشگر بیرون کشیدن و با حمید جنگ و رزیدن آماده شو! بتعلل و تسامح میگذرانید و بهانه چنین میساخت که لشکریان خواستار ارزاق ووظایف هستندوگاهي میگفت چندان تأمل و صبوری لازم است که غله بدست آید و رزق و روزی سپاه تدارك شود و همواره بر این طریقت بگذرانید تا گاهی که بآنچه خواستار بود در میان اوو حميد و حسن استوار گشت اینوقت از ایشان جدائی گرفت بآن شرط و پیمان که ابراهیم بن مهدی را بدست مخالفان گذارد و این واقعه در جمعه آخر ماه شوال
ص: 85
اتفاق افتاد .
هارون بن محمد برادر عیسی این حکایت را با براهیم رسانید و چون روز پنج شنبه فرارسید عیسی بن محمد بدر جسر بیامد و با مردمان گفت همه بدانید که من با حمید بمسالمت پرداختم و برای او ضمانت کردم که در عمل او داخل نشوم او نیز در کار من بضمانت رفت که در عمل من مداخلت ننماید چون این سخنان بگذاشت بفرمود تا خندقی در باب الشام و باب الجسر حفر کردند ، گفتار و کردار عيسى بعرض ابراهيم بن مهدی رسید و چنان بود که عیسی از ابراهیم خواستار شده بود که نماز جمعه را در شهر گذارد و ابراهیم پذیرفتار شده بود.
و چون خبر عیسی بدستیاری برادرش هارون با براهیم رسید و بدانست که میخواهد ابراهیم بشهر اندر آید و گرفتار شود از آمدن بشهر حذر کرد و يکي رادر طلب عیسی بفرستاد تا بیاید و درباره مسائل باوی سخن کند عیسی در آمدن بخدمت ابراهيم تعلل جست لكن ابراهیم ساکت ننشست و فرستاده از پی فرستاده بفرستاد تاگاهی که عیسی در قصر رصافه بخدمت ابراهیم حاضر شد و چون ابراهیم مجلس را از مردمان بپرداخت و باعیسی خلوت کرد با او از در عتاب و خطاب و چون چرا سخن افکند و عیسی در آن عتاب بمعذرت همی رفت و بعضی مطالب را که ابراهیم میگفت منکر میشد و چون ابراهیم بعضی چیزها را برگردن او ثابت نمود فرمان کرد تا او را مضروب نمودند و از آن پس او را بزندان انداخت و چند تن از سرهنگان او را بگرفت و بمحبس جای داد و این حکایت در شب پنج شنبه یکشب از ماه شوال بجای مانده اتفاق یافت و هم خلیفه عیسی را که عباس نام داشت طلب کردوی پنهان شد.
وچون حبس عیسی باهل بیت و اصحاب او پیوست پاره باپاره بآمد و شد در آمدند واهل بیت او و برادرانش مردمان را بر ابراهیم بر آغالیدند و جمعیت کردند، رأس و رئیس ایشان عباس خلیفه عیسی بود بالجمله آنجماعت بر عامل ابراهیم که در جسر بود سخت گرفتند و او را مطرود ساخته بجانب ابراهیم عبور نمودند ابراهیم چون این خبر بشنید فرمان کرد تاجسر را قطع نمایند و آن جماعت تمام عاملان ابراهیم را که در کرخ
ص: 86
وغيره بودند بتارانیدند و فساق وشطار و اشرار آشکار گشتند و در مسالح و جاهایی که اسلحه بودند قعود گرفتند و عباس نامه بحمید نوشت و خواستار شد تا بایشان آید تا بغداد را بدو تسلیم نمایند و چون روز جمعه در رسید در مسجد بغداد چهار رکعت نماز بگذاشتند و مردی را که مؤذن بود ایشانرا در نماز امامت نمود لكن خطبه بنام احدى قرائت نشد ، شطار بمعنی بی باک است .
چون حضرت ابوالحسن علی بن موسی الرضاء علیهما السلام از دارفنا بسرای بقاء ارتحال داد و بروایت طبری چون مأمون بطوس آمد روزی چند در کنار قبر پدرش هارون اقامت جست و علی بن موسی الرضا سلام الله عليهما مقداری کثیر انگور تناول نمود و در آخر ماه صفر فجأة درگذشت و آنحضرت را بامر مأمون مدفون نمودند و مأمون بر آنحضرت نماز بگذاشت و چون ماه ربیع الاول چهره گشود نامه بحسن بن سهل که در حوالی بغداد بود بنوشت و او را از وفات امام رضا علیه السلام که یکدفعه روی داد و آنمقدار بی اندازه اندوه و غم و مصیبتی که در وفات آنحضرت پدیدار آمد آگاهی داد و نیز بجماعت بنی عباس وموالى واهل بغداد در قلم آورد و از وفات على بن موسى سلام الله عليهما شرح داد و باز نمود که خشم و بغض شماها با من ازین روی بود که چرا با آنحضرت بیعت کردم که بعد از من خلیفه باشد و اينك آنحضرت وفات نمود و از ایشان خواستار شد که بطاعت و انقیاد مأمون اندر آیند.
چون نامه مأمون را بخواندند در جواب مأمون وهمچنين بحسن بن سهل شرحی سخت غلیظ و درشت که هر کسی بهرکسی بنویسد از آن سخت تر و ناهموارتر نخواهد نوشت بنوشتند و او را بهرگونه نسبتی ناخجسته و شیمتی ناستوده یاد کردند وازین سوی چون بطوریکه سبقت تحریر گرفت قضیه حبس عیسی بن محمد بن ابی خالد واجتماع خلیفه او عباس و برادران عیسی و کسان او برابراهیم و نوشتن ایشان بحمید که
ص: 87
بایشان آید تا بغداد را بدو تسلیم نمایند اتفاق افتاد و حمید مکتوب ایشانرا نگران شد و در آن نوشته بروی شرط کرده بودند كه هر يك تن از سپاهیان اهل بغدا در اینجاه در هم بدهد حمید آن شرط را بپذیرفت و راه بر سپرد تا بصر صر که در طریق کوفه و نهری معروف است نازل شد و نزول او در روز یکشنبه بود .
چون خبر وصول او را اهل بغداد شنیدند عباس و سرهنگان سپاه و بزرگان باستقبال او بیرون شدند و با مداد روز دوشنبه بملاقات وی نایل گردیدند حمید با ایشان در کمال ملاطفت سخن کرد و بمواعيد حسنه و قبول متمنيات ایشان برحسن عقیدت و امنیت خاطر ایشان و صدق نیت ایشان بر افزود و آنجماعت نیز از وی بپذیرفتند و اقوال او را مقرون بصحت شمردند آنگاه حمید با نجماعت عهد نمود که در روز شنبه بساط عطا برگشاید و ایشان را بعطایای و افره شاد خوار نماید و این کار را در با سریه سرانجام دهد بدان شرط که نماز جمعه را بسپارند و بنام مأمون خطبه برانند و ابراهیم را خلع کنند آنجماعت نیز دعوتش را اجابت کردند .
یاقوت حموی گوید یا سریه با ياء حطى و بعد از الف سين و راء مهملتين منسوب بیاسر نام مردی است قریه بزرگی است در کنار نهر عیسی در میان آن و بغداد دومیل راه است و بوستانهای دلارا و پلی استوار دارد .
بالجمله چون این خبر با ابراهیم بن مهدی رسید عیسی و برادرانش را از زندان بیرون آورد و از عیسی خواستار شد که بمنزل خود مراجعت نمايدو امر آن يك سمت را از شر وفتنه کفایت کند عیسی پذیرفتار این امر نشد و چون روز جمعه در رسید عباس یکی را نزد محمد بن ابي رجاء فقيه بفرستاد تا مردمان را نماز جمعه بگذاشت و بنام مأمون و خلافت دعا نمود و چون روز شنبه در رسید حمید بیا سریه در آمد و سپاهیان بغداد راسان بدید و بهريك پنجاه در هم چنانکه وعده نهاده بود بداد بغدادیان از حمید خواستار شدند که از مقدار عطای ایشان بکاهد و بهريك چهل در هم بدهد چه مقدار پنجاه در هم را شوم و مشوم میشمردند و می گفتند که در آنزمان که علی بن هشام بهرتن از ایشان پنجاه در هم
ص: 88
بداد از آن پس با ایشان غدر و حیلت ورزید و عطاياي ايشان را قطع نمودند.
حمید گفت نه چنین است که شما گمان میبرید بلکه من بر این مبلغ او می افزایم و بهر مردی شصت در هم میدهم و چون این اخبار گوش زد ابراهیم شد عیسی بن محمد را بخواند و از وی خواستار شد که با حمید قتال دهد عیسی پذیرفتار شد ابراهیم او را براه خود بگذاشت و چند تن کفیل از وی بستد و عیسی برفت و بالشکریان سخن کرد که همان مقدار که حمید با نمردم سپاهی داده است وی نیز بایشان عطا کند سپاهیان پذیرفتار نشدند و چون روز دوشنبه درآمد عیسی و برادران او و سرهنگان اهل جانب شرقی از آب عبور کرده بسوی آن جماعت غربی بیامدند و با ایشان قرار دادند که از آنچه حمید داده است ایشان بآنها بیشتر عطا کنند.
آنجماعت زبان بدشنام عیسی و اصحابش برگشودند و گفتند ما ابراهیم نمیخواهیم لاجرم عیسی و اصحابش بیرون شدند تا بشهر در آمدند و دروازه ها را بر بستند و بر فراز باروی شهر برآمدند و ساعتی با مردمان قتال دادند و چون جنجال رجال بسیار شد ایشان بازگشت گرفتند تا بدروازه خراسان رسیدند و در کشتیها بنشستند و عیسی مراجعت کرد و چنان مینمود که اراده قتال آنجماعت را دارد و از آن بتدبير وحیلت کار همی کرد تا در دست مخالفان عمداً اسیر افتاد و یکی از سرهنگانش او را بگرفت و بمنزل خود درآورد و دیگران به نزد ابراهیم بازگشتند و او را از آنچه بگذشت خبر دادند .
ابراهیم را اندوه و غم در سپرد و سخت افسرده و پژمرده شد و چنان بود که مطلب بن عبدالله بن مالك از ابراهيم مخفی شده بود و چون حمید بیامد مطلب خواست بدو شود معبد او را بگرفت و نزد ابراهیم آوردا براهیم سه روز او را نزد خود محبوس گردانید و بروایتی چهار روز و از آن پس در شب دوشنبه یکشب از ماه ذی الحجه برگذشته او را رها ساخت ابن اثیر در تاریخ کامل بهمین ترتیب رقم کرده است.
ص: 89
ابو جعفر طبری در تاریخ خود مینویسد مردمان چنان می گفتند که سهل بن سلامة را کشته اند اما نزد ابراهیم بن مهدی محبوس بود و چون حمید به بغداد آمد و درون شهر شد ابراهیم بن مهدی سهل را از زندان بیرون کرد و چنان بود که در مسجد رصافه بطوریکه سابقاً خطبه ودعا می نمودند مشغول بودند و چون شب در میرسید ابراهیم دیگر باره سهل را بزندان باز میگردانید و بر اینگونه روزی چند بگذرانید یارانش نزد سهل بیامدند تا وی را تنها نگذارند و در محبس با او بگذرانند سهل گفت شما در خانهای خود ملازمت جوئید چه من در پناه وی یعنی ابراهیم و حمایت او هستم و چون شب دوشنبه یکشب از شهر ذى الحجه بگذشته در آمدا براهیم او را رها کرد سهل برفت و مخفی شد و از آن طرف چون اصحاب ابراهیم بن مهدی و قواد او نگران شدند که حمید در ارحاء و آسیابهای عبدالله بن مالك فرود آمده است بیشتر آنجماعت بسوی او برفتند و شهرها و مدائن را برای او بگرفتند و چون ابراهیم بر این حال واقف شد تمام مردمی که نزد او حاضر بودند بمقاتلت بیرون فرستاد و ایشان برفتند و برجسر دیالی با آن سپاه روی در روی شدند و مقاتلتی سخت بدادند و از سپاه حمید هزیمت گرفتند لاجرم جسر را ببریدند و اصحاب حمید از دنبال ایشان بتاختند تا فراریان را در خانهای بغداد در آوردند و این حکایت روز پنج شنبه سلخ ذی القعده روی داد .
و چون روز اضحی در رسید ابراهیم با قاضی فرمان کرد تا مردمان را در عیسی آباد نماز بگذارد قاضی ایشان را نماز بگذاشت و مردمان بازشدند و فضل بن ربیع پنهان بود و از آن پس بحمید پیوست و بعد از آن علی بن ربطه بلشکر حمید پیوست و جماعت هاشمیان و سرهنگان واحداً بعد واحد بحمید پیوسته میشدند، چون ابراهیم نگران این اوضاع و احوال گردید یکباره بیچاره و از پهنه خرد و فکر صحیح آواره شد و کار بروی دشوار و روزگار ناهنجار گشت و از آن طرف کاربر آن نهج رفته بود که سعید
ص: 90
بن ساجور وابوالبط وعبدويه و جمعی دیگر از سرهنگان که با ایشان اتفاق داشتند باعلی بن هشام مکاتبه مینمودند که برای او ابراهیم را مأخوذ دارند و مطلب بن عبد الله بحمید نوشت که جانب شرقی را برای او بگیرد.
چون ابراهیم این معاهدت را بدانست و اجتماع طبقات اصحاب خود را بر گرفتاری خودش معلوم فرمود و نیز احاطه ایشان را بر پیرامونش مکشوف داشت با ایشان بملایمت و مدارا بگذرانید تا تاریکی شب در رسید و در شب چهارشنبه سیزده شب از شهر ذى الحجه سال دویست و سوم هجری بجای مانده مخفی شد و از آن طرف مطلب بن عبدالله یکی را نزد حمید فرستاد و او را آگاهی داد که او و اصحابش گرداگرد سرای ابراهیم را فرو گرفته اند اگر طالب گرفتاری او میباشد بدانجا بیاید و نیز ابن ساجور و اصحابش بعلی بن هشام بنوشتند و خبر دادند پس حمید در همان ساعت برنشست و این وقت در ارحاء عبدالله بن مالك جنانكه مذکور شد فرود آمده بود .
پس بباب الجسر بیامد و علی بن هشام نیز راه بر نوشت تا بنهربین درآمد و بمسجد كوثر روی نهاد و ابن ساجور و یارانش بدو بیامدند و مطلب بخدمت حمید آمد و او را در باب الجسر بدید حمید ایشان را نزد خود خواند و نوید داد و هم بایشان باز نمود که مأمون را از خدمات ایشان مطلع نموده است آنگاه روی بسرای ابراهیم بن مهدی نهادند و در آن سرای در طلب او بر آمدند و هر چند پژوهش کردند او را نیافتند و ابراهیم بر آنگونه متواری و پنهان میگذرانید تاگاهی که مأمون ببغداد بیامد و از آن پس کارش بدانجا رسید که رسید .
و چنان بود که سهل بن سلامة گاهی که مخفی شده بود و این وقت بمنزل خود تحویل داد و آشکار گردید ، حمید در طلب او بفرستاد و او را نوازش کرد و بخود نزديك و مقرب نمود و او را بر قاطری سوار کرده و باهل و کسان خودش بازگردانید و سهل همچنان مقیم بود تا مأمون بیامد این وقت بخدمت مأمون آمد مأمون او را جایزه و صله بداد و امر نمود تا در منزل خودش جلوس نماید حموی در مراصدالاطلاع میگوید نهر بین همان نهر بیل است که اکنون قریه در ظاهر بغداد است.
ص: 91
در این سال دو شب از شهر ذی الحجه بجای مانده آفتاب را انکسافی روی داد چنانکه فروزش برفت و افزون از دوئلئش منکسف گشت و این انکساف هنگام بلندی روز بود و براین حال باقی بود تا نزديك ظهر منجلی شد و در این سال مأمون از طوس بکوچید و بآهنگ بغداد با عظمتی عظیمه و ابهتی بهیه راه برگرفت و چون بشهرری رسید از وظیفه ومنال آنشهر هزار بار هزار در هم بیکفند و مدت خلافت ابراهیم بن مهدی بهمه جهت یکسال و یازده ماه و دوازده روز بود ابن خلکان گوید مدت خلافتش دو سال بود و باین روایت مذکور که از طبری نقل شد اشارت مینماید .
و چنانکه ازین پیش مذکور نمودیم عباسیان روز سه شنبه پنج روز از ذی الحجه مانده در باطن و بغدادیان روز اول محرم سال دویست و دوم باوی بیعت کردند و مأمون را خلع نمودند و در پنجم محرم این امر را آشکار ساخته و ابراهیم بر فراز منبر صعود داد و استخفای او شب چهارشنبه سیزده شب از شهر ذى الحجه سال دویست وسوم روی داد و این مدت قریب بدوسال میشود و سبب استخفای او توجه مأمون از خراسان بجانب بغداد بود و ورود مأمون ببغداد روز شنبه چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم هجری بجای مانده بود چنانکه در جای خود مذکور میشود، اما ابراهیم را در شمار خلفای بني عباس محسوب نمیدارند در حقیقت بغدادیان او را بخلافت بیعت کردند و حکومتش از بغداد و حوالی بغداد تجاوز نداشت و در اوقات محار به و اختفای او علی بن هشام بر طرف شرقی بغداد و حمید بن عبدالحميد برجانب غربی بغداد غلبه کردند و از آنطرف مأمون در آخر ذى الحجه بهمدان راه نوشت و بروایت ابن اثیر در آخر ذی الحجه بهمدان رسید .
و در این سال سلیمان بن عبدالله بن سليمان بن علی که ازین پیش مذکور شد مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال در خراسان زلازل و بومهنی عظیم روی داد
ص: 92
و مدت طول این بلای دهشت آمیز هفتاد روز بود و زلزله بلخ و جوزجان و فاریاب و طالقان وماوراء النهر از سایر بلاد خراسان دشوارتر و سخت تر گردید چه بسیار شهرها وخانها و عمارات را ویران ساخت و چه بسیار مردمان را در زیر آوار بهلاك ودمار رسانید.
و هم در این سال سودا برحسن بن سهل چیره شد و مزاجش را دیگرگون ساخت و چنان مغزش را آشفته و خردش را تافته و حرکاتش را ناشایسته و افعال و اعمالش را موحش گردانید که او را بند آهنین بر نهادند و بزندان جای دادند و سران و سرهنگان سپاه این حکایت را بخدمت مأمون برنگاشتند مأمون چون این قضیه را بشنید دینار بن عبدالله را بر آن سپاه سپهسالار ساخته بدان سپاه رهسپار نمود و هم در پاسخ آنان بنوشت که دینار بسپهسالاری ایشان مختار و روانه گشت.
و هم در این سال مردی در اندلس آشکار شد که معروف بولد بود و با امیر اندلس بمخالفت د درآمد و مد فرمانگذار اندلس لشگری جرار بدفعش راهسپار نمود آن سپاه کوه ودشت بسپردند و او را در شهر باجه که بر آن شهر مستولی گشته بود در محاصره افکندند و کار را بروی تنگ و دشوار آوردند و آخر الامر شهر باجه را مالك شدند و ولد رامقيد ساختند .
و در این سال اسد بن فرات فقیه بقضاوت قیروان قاضی پیرو جوان آمد و در این سال محمد بن جعفر صادق علیه السلام در جرجان بدر و د جهان گفت و مأمون بروی نماز بگذاشت چه در این اوقات از خراسان بجرجان آمده بود و آهنگ بغداد داشت و این محمد بن جعفر صادق همان شخصی است که در حجاز باوی بخلافت بیعت کردند (1) چنانکه مشروحاً مسطور شد .
و هم در این سال خزيمة بن خازم تمیمی در شهر شعبان بدیگر جهان راه نوشت وی از قواد بزرگ و سرهنگان نامدار اسلام و بعظمت و شجاعت مشهور است و در طی این کتب کراراً از حالات او مذکور شده است و محل و مکانت او مکشوف افتاده است.
و هم در این سال يحيی بن آدم بن سلیمان از پهنه حيات عالم و معاشرت بنی آدم
ص: 93
وعرصه ناسوت بجوار حی لایموت روی نهاد و نامش را مصداق یافت.
و هم در این سال ابو احمد زبیری محمد بن عبد الله الاسدى الكوفی كه در سلك عباد اهل حديث انتظام داشت در فش عزیمت بسرای آخرت برافراشت .
و نیز در این سال محمد بن بشير عبدی فقیه در کوفه بدار القرار رهسپار شد و نیز در این سال نضر بن شميل لغوی محدث که از ثقات رجال بود بسرای جاوید ارتحال نمود ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان میگوید ابوالحسن نضر بن شميل بن خرشنة بن يزيد بن كلثوم بن عبده بن زهير السكب الشاعر بن عروة بن حليمة بن حجر بن خزاعی بن مازن بن مالك بن عمرو بن تميم التميمي مازنی نحوی بصری بفنونی از علوم عالم و مردى صدوق وثقه وصاحب غریب وفقه و شعر و معرفت بایام عرب و روایت حديث واز أصحاب خلیل بن احمد نحوی بود .
ابو عبیده در مثالب اهل بصره نوشته است که چنان امر معیشت بر نضر بن شميل بصری تنگ افتاد که قدرت توقف در بصره نیافت و آهنگ خراسان بیرون شد از مردم بصره سدهزار مرد عالم که در تمام ایشان جز مردم محدث یا نحوى و يالغوى يا عروضی یا اخباری نبود در مشایعت وی بیرون شدند و چون در مربد رسید بنشست و گفت ای مردم بصره ! همانا مفارقت شما بر من سخت دشوار است و سوگند با خدای اگر من در این شهر روزي يك كيلجه باقلا میداشتم از شما مفارقت نمی کردم کیلجه پیمانی مشهور و جمع آن کیا لجه است میگوید در تمام این سه هزار نفر عالم ذیشان یکنفر که این همت نماید و این کوه گران را بر شانه فتوت برآورد و چنین عالمی را باین مقدار کفایت کند و ابوالحسن بخراسان برفت و در اندک مدتی دولتی فراوان و بضاعتی نامدار در کنار آورد ، جمعی کثیر از وی و او نیز از جمعی کثیر روایت داشت و مکرر به نیشابور آمد و در آنجا زمانی اقامت جست و مردم نیشابور از وی استماع نمودند و او را با مأمون حکایات عدیده است انشاء الله تعالی در جای خود مذکور میشود .
وقتی در بستر بیماری در افتاد قومی بعیادتش حاضر شدند از میانه مردی گفت مسح الله ما بك وان مردا بوصالح كنيت داشت نضر گفت مسح بسین مگوی بلکه مصح بصاد
ص: 94
بگوی که بمعنی بردن و متفرق کردن است مگر این قول اعشی شاعر را نشنیده باشی که میگوید :
و اذاما الخمر فيها از بدت *** افل الازباد فيها و مصح
آنمرد برای اصلاح قول خود گفت سین گاهی بصاد تبدیل میشود مثل سراط و صراط وسقر و صقر نضر گفت اگر چنین است تو ابو سالحی ابن خلکان گوید این نادره شبیه است باینکه یکی از ادبا در مجلس وزیر ابی الحسن ابن فرات تجویز مینمود که در هر موضعی میتوان سین را بجای صاد نهاد وزیر گفت آیا قرائت کرده جنات عدن يدخلونها ومن صلح من آبائهم آیا صلح بعاد است یا من سلح بسین است آنمرد خجل و خاموش شد چه سلح بمعنی پلیدی است ناقة صالح اي التي سلحت من البقل وغيره.
و هم ابن خلکان گوید آنچه ارباب لغت در جواز ابدالصاد بسین مذکور نموده اند از این است که هر کلمه که در آن سین باشد و بعد از سین یکی از این حروف اربعه طاء وخاء وغين وقاف باشد جایز است سین را بصاد تبدیل کنند پس در سراط صراط و در سخر لكم صخر و در مسغبه مصغبه و در سیقل صیقل وقس علیهذا كله گفته میشود و در كتب لغت این بیان را نیافته ام .
محمد ابن مستنیر گوید قومی از بنی تمیم که ایشانرا بلغمی گویند سین را بعد از آن چهار مذکور بصاد قلب میکنند خواه در دوم یا سیم یا چهارم واقع شود میگویند صراط و سراط و بسطت و بسطت و سیقل وصيقل وسرقت وصرقت ومسغبه ومصعبه ومسدغه ومصدغه وسخر لكم وصخر لكم وسخب وصخب بالجمله نضر ابن شمیل را اخبار بسیار است و تصانيف كثيره دارد که ابن خلكان برشمرده است نضر بانون مفتوحه و سکون ضاد معجمه وراء مهمله است شمیل بضم شین معجمه وفتح ميم وسكون ياء تحتانی و لام است وفات او در سلخ ذى الحجه سال دویست و چهارم و بقولی دویست و سیم در شهر مرو بوده است و در مرو متولد و در بصره به بالیده و از اینرو به بصره منصوب شده است و از این پس بعضی حکایات او در مجالس مأمون مذکور میشود.
ص: 95
شخصی از بنی زیاد بن ابیه موسوم بمحمد که بعضی او را پسر ابراهیم بن عبدالله بن زیاد دانسته اند با جماعتی از بنی امیه را مأمون بفضل بن سهل وبقولي بحسن بن سهل باز گذاشته بود و وقتى بعرض مأمون رسید که کار یمن اختلال یافته است و ابن سهل در پیشگاه مأمون چنان بصواب شمرد که محمد مذکور را که از آل زیاد بود بامارت یمن برگزینند مأمون نیز بصوابدید او فرمان حکومت یمن را بنام او صادر کرد، محمد از نخست با جماعتی اقامت کرده بعد از فراغت از مناسك حج بجانب یمن رهسپار شد و از آن پس که در میان او و جماعت اعراب محاربات کثیره بیای رفت و آشو بها انگیخته و خونها ریخته شد محمد چیره شد و تمامی را بگرفت و در امارت یمن استقرار یافت.
و چون سال دیگر درآمد بساختن شهر زبید شروع نمود و هدایای وافره در صحابت غلام خود جعفر بدرگاه مأمون رهسپر داشت و در سال دویست و ششم هجری مأمون دوهزار سوار جرار بمعاونت و کارگذاری محمد به یمن فرستاد از این روی کار عمد قوت گرفته بر تمام ملك يمن استیلا یافت و جعفر مذکور را حکومت جبال بداد و مدینه حره را در آنجا بنیان کرد و آن بلاد یکه در تحت حکومت جعفر بود معروف بمخلاف یمن گشت یعنی مملکت وسیع و این جعفر شخص كافي ويعقل رزین و رأى استوار نامدار بود دولت آل زیاد بقوت و استعداد او برومند شد چنانکه دویست و چهار سال حکومت آل زیاد در مملکت یمن امتداد گرفت و از آن پس بممالك و بندگان ایشان رسید.
یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید زبید بفتح زاء معجمه وكسر باء موحده وياء حطى و دال مهمله نام رودخانه ایست و در آنجا شهری است که خصیب نام داشت و بعد از آن نام آنوادی بر آن شهر غلبه کرده زبید نامیده شد و جز باین اسم شناخته نمیشود شهر نامدار و مشهوری است در یمن در زمان مأمون این شهر احداث شده است و در برابر این رودخانه و این شهر ساحل غلايقه باغين مفتوحه است که شهری است
ص: 96
بر ساحل بحریمن مقابل زبید و این محل ورود کشتی و بارهای زبید است در میان آن و زبید پانزده میل مسافت است و همچنین ساحل مندب محاذی آن است و مندب بفتح ميم وسكون نون وفتح دال مهمله وباء موحده ساحل مقابل زبیدیمن و کوهی مشرف است . حموی گوید زبید علم مرتجلی است برای این موضع و جمعی کثیر از علماء اعلام مثل ابی قره موسی طارق زبیدی قاضی زبید و دیگران باین شهر منسوب هستند میگوید چنان اتفاق افتاد که جماعتی از فرزندان زیاد بن ابیه و گروهی از اولاد هشام را بدرگاه مأمون بیاوردند و در میان ایشان مردی از بنی تغلب بود که او را محمد بن هارون میگفتند مأمون از نسب ایشان بپرسید پس در خدمتش مکشوف داشتند پس از آن تغلبی بپرسید گفت من حمد بن هارون هستم مأمون از شنیدن این نام بگریست و گفت من لي بمحمد بن هارون همانا از این کلمه بمحمدامین برادر خود از خاطر بگذرانید و برقتل او بگریست.
پس از آن گفت اما تغلبی را بواسطه تکریم نام خودش و نام پدرش رها نمائید اما امویها و زیادیون را بجمله بقتل رسانند چون مأمون این حکم را بفرمود ابن زیاد گفت چه بسیار دروغ گفته اند مردمان ای امیرالمؤمنین که چنان پندار میکنند و بگفتار میآورند که تو مردي حلیم هستی و عفو فراوان داری و از ریختن خون بدون حق ترسناك ومتورع میباشی همانا اگر تو ما را بگناهان میکشی سوگند باخدای مارا گناهی نبوده است نه دست از طاعت بیرون کشیده ایم و نه از معبد جماعت پراکنده بوده ایم و اگر مارا بواسطه جنایات بنی امیه بقتل میرسانی که باشما رفتار کرده اند همانا خدای تعالی میفرماید «ولا تزر وازرة وزر اخرى» بار عصيان کسی را حمل بر دیگری نباید کرد مأمون سخنان او را پسندیده داشت و از تمامت آنجماعت که افزون از صدتن بودند در گذشت و ایشان را در ابواب جمعی حسن بن سهل بیفزود .
وچون در سال دویست و دوم هجری با ابراهیم بن مهدی بیعت کردند نامه عامل یمن در خروج اشاعره در تهامه و سر برکشیدن از فرمان برداری بازرسید حسن بن سهل از مراتب کفایت و استعداد زیادی که محمد بن زیاد نام داشت و همچنین از مراتب درایت و لیاقت مروانی و تغلبی در خدمت مأمون بعرض رسانید و گفت ایشان از اعیان رجال
ص: 97
هستند و برای حکومت یمن و انتظام امر آنسامان تصویب نمود مأمون بصلاح دید او زیادی را بامارت یمن و ابن هشام را بوزارت یمن و تغلبی را بقضاوت یمن منصوب ساخت .
و از فرزندان محمد بن هارون تغلبی قاضی یمن بنوابی عقامه هستند و ایشان امارت يمن را بالوراثه داشتند تا گاهی که ابن مهدی گاهی که دولت حبشه را پایمال زوال ساخت ایشان را نیز از امارت آن سامان برکند و میگوید زیادی در سال دویست و سوم حج بگذاشت و در سال دویست و چهارم شهر ز بیدر اخط نهاد سبحان من لا يزال ملكه وسلطانه.
و نیز در این سال دویست و سوم هجری در اروپا و مملکت فرنگ لوئی پادشاه این مملکت بر برادر زاده خود برنارد غلبه یافته او را اسیر و مقتول ساخت و پسر خود ولتر را بجای او منصوب نمود و ازین پیش در سوانح دویست و دوم شورش برنارد را بهم خود لوئی رقم کردیم .
ازین پیش در ذیل سوانح سال دویست و سوم حرکت مأمون را از طوس بجانب بغداد وورود بری و نماز کردن بر محمد بن جعفر صادق در جرجان سبقت گذارش گرفت طبری میگوید چون مأمون بجرجان آمد يك ماه در آنجا اقامت جست و از آنجا بیرون شده راه بنوشت و بشهر ری اندر آمد ورود او در آنشهر در ماه ذی الحجه بود و روزی چند نیز درری اقامت کرد و از آن پس شهر بشهر و منزل بمنزل راه میسپرد و در هر منزلي يك روز و دوروز اقامت مینمود و در بعضی منازل سه روز متوقف می گشت و خود وملتزمين ركاب را از زحمت سفر آسوده میداشت و نیز از احوال منازل و عباد وبلاد مستحضر میگردید و در لوازم آسایش خلق و آرامش بلاد و انتظام امور جمهور شرائط دقت و نمایش عدل و امنیت را میداد و راه میسپرد چنانکه سبقت نگارش گرفت در آخر شهر ذی الحجه در همدان وارد شد و چندانکه بایست که رعایت و انتظام امور آنسامان نظر عنایت برگشود و از آن پس راه در پیمود تا بنهروان رسید.
ص: 98
نهروان سه نهر است اعلی واوسط واسفل و آن کوره واسعه ایست در اسفل بغداد در شرقى تامرا منحدراً الى واسط و دارای بلاد عدیده است و خوارج نهروان که با امير المؤمنين علي علیه السلام مخالفت و محاربت ورزیدند در کتب تواریخ و اخبار معروف هستند بالجمله روز شنبه بود که مأمون بنهروان رسید و با کوکبه خود هشت روز در آنجا بیائید اهل بیت و کسان و اقارب و خویشاوندان مأمون با قواد سپاه و سرهنگان - لشکر و اعیان کشور به پیشگاهش رهسپر شدند و ایشان از دیدار مأمون ومأمون از حضور آنها مسرور آمدند و چنان بود که مأمون از عرض راه بظاهر بن الحسین نامه کرده بود که در نهروان حاضر پیشگاه شود طاهر در این وقت در رقه جای داشت برحسب فرمان راه بر گرفت و در نهروان حاضر خدمت شد .
طبری گوید چون مأمون روز شنبه بنهروان نزول فرمود هشت روز در آنجا بپائید و بدیدار اهل بیت و کسان خود و قواد سپاه و ارکان درگاه و وجوه مردمان برخوردار گردید و چون شنبه دیگر در آمد جانب بغداد بگرفت و با ابهت و عظمت خلافت و سلطنت و ساز برگ و حشمت امارت هنگام ارتفاع نهار چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه واله وسلم بجای مانده بشهر بغداد خلافت بنیاد و مرکز خلافت وسلطنت آباء و اجداد خود اندر آمد و ازین پیش در ذیل اختلاف امر ابراهیم بن مهدی و اختفای او در ورود مأمون بهمین تاریخ بقول ابن خلكان اشارت نمودیم و ابن اثیر میگوید در نیمه شهر صفر سال دویست و چهارم ببغداد درآمد و ناثره فتن از رشحات قدوم مأمون خاموش وقلوب مردمان از جوش و خروش و دهشت و وحشت آرام گرفت و در این وقت لباس مأمون و همراهان او سبز و قلنسوه حتی طرادات (1) و اعلام ایشان بجمله پوشش سبز بود چون وارد شد در رصافه فرود آمد و طاهر نیز در خدمت وی حاضر بود و اورا بفرمود تا در خیز رانیه در آید و با اصحاب خود در آنجا بماندو از آن پس مأمون از
ص: 99
رصافه تحویل کرده در قصر خود که در کنار شط دجله بود فرود آمد.
وحميد بن عبدالحميد وعلی بن همام و همه سرهنگی و سرداری که در لشکر گاهش بودند فرمان داد تا در لشگرگاه اقامت نمایند و این جماعت در میان لشگر جای داشتند و همه روز بسرای مأمون میآمدند و هر کسی از مردم بغداد و سایر اماکن بخدمت مأمون میآمد جز در جامه سبز داخل نمیشد و تمام اهل بغداد و بنی هاشم جامه سبز بپوشیدند و بحضور مأمون در آمدند و مردم مأمون هر گونه جامه و پوششی جزسبز برتن نداشتند و از آن پیش مردم بغداد هر جامه را که سیاه بود و بر تن اعیانی میدیدند میدریدند جز قلنسوه راچه اين يك را تن بتن با ترس و بیم میپوشیدند، اما قباء ،یا علم هیچکس را آن جرأت نبود كه سياهر نك باشد حمله نماید و براین حال هشت روز بزیستند.
اینوقت بنی هاشم و فرزندان عباس خاصه در این امر بسخن آمدند و گفتند ای امير المؤمنين لباس پدران خود را و اهل بیت خود را و لباس اهالی دولت ایشان و نشان مملکت ایشان را متروک ساختی و جامه سبز بپوشیدی و نیز مردم خراسان و قواد و سرهنگان آنسامان در این باب بمأمون بنوشتند و بروایتی مأمون بظاهر بن حسين امر نمود که حوائج خود را بعرض برساند تا قرین نجاح گردد اول حاجتی که طاهر بعرض رسانید این بود که لباس سبز مطروح ومتروك بدارد و بجامه سواد که معمول پدران او وزی دولت ایشان بود باز شود.
وچون مأمون نگران شد که مردمان در پوشیدن لباس سبز محض اطاعت امر پذیرفتار شوند و کراهت ایشان را بدانست و روز شنبه در آمد برای حضور مردمان جلوس نمود و لباس سبز برتن داشت و چون مردمان بجمله حاضر شدند و در خدمتش اجتماع ورزیدند فرمان داد تا جامۀ سیاهی بیاوردند و برتن خود بیار است و هم بفرمود تا خلعت سیاهی حاضر کردند و طاهر را بپوشانیدند آنگاه گروهی از سرهنگان سپاه را حاضر ساخت و ایشان را قباء وقلنسوه سیاه بپوشانید و چون آنجماعت از خدمت مأمون بیرون شدند و ایشان را جامه سیاه بر تن بود سایر سرهنگان و لشکریان نیز بجامه سیاه تن بپوشانیدند و این حکایت در روز شنبه هفت روز از شهر صفر بجای مانده روی داد .
ص: 100
سیوطی در تاریخ الخلفاء میگوید مأمون در شهر صفر ببغداد در آمد جماعت بنی عباس و دیگران در باب بازگشتن بلباس سیاه وترك جامه سبز در خدمتش سخن کردند مأمون چندی توقف کرد و از آن پس مسؤل ایشان را اجابت فرمود.
صولی روایت کند که یکی از اهل بیت مأمون با مأمون گفت تو برای احسان و نیکوئی نمودن با اولاد علی بن ابیطالب علیه السلام در حالتیکه خلافت با تو باشد قدرتت بیشتر است براحسان ورزیدن با ایشان و حال اینکه امارت و خلافت با خود ایشان باشد مأمون گفت این کار از آن کردم که چون ابو بکر امارت یافت هيچيك از بنی هاشم راولایت و امارتی نداد و چون عمر صاحب سلطنت و امارت شد ایشان را در امری داخل نکرد، عثمان نیز در اوقات امارت خود بر قانون ابوبکر و عمر برفت وچون علی بخلافت رسید عبدالله بن عباس را امارت بصره و برادرش عبیدالله را امارت یمن و معبد را حکومت مکه معظمه وقتم را امیری بحرین بداد و هيچ يك از بنی هاشم را بجای نگذاشت مگر اینکه بولایت و امارتی نصب کرد و این کردار نيك بر گردنهای ما
ثابت بود تاگاهی که دربارۀ پسر او پاداش نمودم و او را بولایت عهد منصوب نمودم .
طبری میگوید بعضی گفته اند که بعد از آنکه بیست و هفت روز از روز ورود مأمون ببغداد برگذشت جامه سبز را از تن برآورد و لباس سیاه بپوشید سبط ابن جوزی در تذكرة الائمه مینویسد : مأمون در شهر صفر سال دویست و چهارم ببغداد آمد و جامه أصحاب وملتزمين ركابش بجمله سبز بود و هم چنین اعلام و بیرقهای او سبز بود و چنان بود که از آن پیش که مأمون سفر بغداد نماید حسن بن سهل را بدانجا برانگیخته و بغدادیان را چنانکه مذکور شد در هم شکسته و موانع ورود مأمون مرتفع گشته بود و ابراهیم بن مهدی پنهان گشت و مأمون برصافه فرود شد .
ص: 101
* بیان مکالمات زينب بنت سليمان در سلب سلب (1) سیاه در خدمت مامون
ابن جوزی گوید چون بنی عباس مأمون و اصحابش را در جامه سبز بدیدند تاب و طاقت نیاوردند و چون خودشان قدرت تکلم نداشتند نزد زینب دختر سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس که بر حسب قعدد و سودد و اصالت و جلالت در میان بنی عباس مانند منصور بود فراهم شدند
قعدد بضم قاف وسكون عين وفتح دال و دال دوم مهملات کسی را گویند که پدرانش بجد اكبر واعلى نزديك باشند و عبدالصمد بن علی بن عبد الله بن عباس را که مکرر بنام او اشارت کرده ایم تعدد بنی هاشم گفتند چه بعباس نزديك بود و قعدد از يك وجه ممدوح است که سالخورده و دارای ولاء است و از يك جهت مذموم است که از اولاد بیران و منسوب بضعف بنيه وقوى وارکان است چه آنکسی که مثلا سه پشت بجد اکبر میرسد با کسیکه پنج پشت بجد اکبر میرسد ناچار پیر و پیرزاده خواهد بود و البته حالت ضعف وضعیف زادگی در وی اثر میکند و زینب بنت سليمان بن علی بن عبدالله بن عباس که سه پشت بعباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف میرسد و برادرش محمد بن سلیمان بن على بن عبدالله بن عباس راکه حکمران کوفه بود و ابو جعفر منصور او را در سال یکصد و پنجاه و پنجم هجری معزول کرد چنانکه این حکایت وقتل عبدالكريم بن أبي عوجاء را مذكور نموديم وبقولى عزل محمد در پنجاه و سوم بود و تا اینوقت که مأمون و خواهر او زینب را ملاقات افتاده قریب به پنجاه سال مدت بوده است .
و از آنطرف پسر مأمون بن هارون بن مهدی بن منصور بن علی بن عبدالله بن عباس که در عصر این زن بوده است شش پشت بعباس میرسد و این زن نسبت آبائش بعباس در همان شماره است که آباء منصور بعباس دارند چنانکه در سایر عهود نیز همیشه این اتفاقات و برتر از این روی میدهد .
ص: 102
مرحومه احترام الدوله صبیه خاقان مغفور فتحعلی شاه قاجار زوجه مرحوم میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان که در حدود سال یکهزار و سیصد و سی و یکم وفات کرد و در طی این کتب بحال آنمرحومه اشارت رفت بر حسب تعدد و شمار آباء خود بجد اعلای خودشان محمد حسن شاه قاجار با برادران خود مثل مرحوم عباس میرزا نایب السلطنه عليه الرحمه و سایر برادران و خواهران در يك حكم بودند و هو عباس میرزای نایب السلطنه ابن فتحعلی شاه بن جهانسوز شاه بن محمد حسن شاه و هى احترام الدوله بنت فتحعلی شاه بن جهانسوز شاه بن محمد حسن ،شاه اما عباس میرزای نایب السلطنه یکسال قبل از فتحعلی شاه و فتحعلی شاه طاب ثراه در سال یکهزار و دویست و پنجاه بمغفرت إله پیوستند و احترام الدوله چندان در جهان بزیست که جز او هیچ فرزند صلبی از خاقان خلدایشان در جهان نزیست و سلطنت اعلیحضرت قویشوکت شاهنشاه اسلام بناه اقدس دارا دستگاه سلطان احمد شاه بن سلطان محمد علی شاه بن سلطان مظفرالدین شاه بن سلطان ناصر الدین شاه بن سلطان محمد شاه بن نایب السلطنه عباس میرزا ابن خاقان مغفور فتحعلی شاه را ادراك نمود از احترام الدوله تا بمحمد حسن شاه دو پشت پیوسته و از اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی خلد الله ملکه هفت پشت متصل میشود ببین تفاوت ره از کجاست تابکجا .
بالجمله بنی عباس نزد زینب جمع شدند و از وی خواستار شدند که نزد مأمون برود و خواستار شودکه لباس سبز را متروک وسیاه را معمول نماید و از آنچه قصد کرده روی بر تا بدچه مأمون میخواست بعد از وفات علی بن موسی الرضاعهد خلافت را با حضرت محمد بن علي بن موسى الرضا سلام الله عليهم تسلیم نماید و تأمل او بواسطه هیجان و آشوب بنی عباس بود چه بنی عباس اصرار مأمون را بر این امر میدانستند و آشفته و خشمناك بودند و مأمون بترك جامه سبز نمیگفت تا گاهی که زینب بنت سلیمان که در بنی عباس بسیار با احترام واحتشام وسیده طایفه و قبیله ،بود بخدمت مأمون درآمد مأمون چون او را بدید احترامش را بیای خاست و در مراسم ترحیب و تکریم و تعظيم قدوم او بکوشید.
زینب گفت ای امیر المؤمنين «انك على بر أهلك من ولدا بيطالب والأمر في
ص: 103
يدك اقدر منك على بر هم والأمر فى يد غيرك اوفى ايديهم ، فدع لباس الخضرة وعدالي لباس اهلك ولا تطمعن احداً فيما كان منك» چون برمسند خلافت و امارت نشسته و دست اقتدار تو باز باشد بهتر میتوانی دربارهٔ کسان و خویشاوندان خودت از فرزندان ابو طالب احسان بورزی تا امر خلافت در دست دیگری یا آل ابیطالب باشد و تودست بسته و بی بضاعت باشی و توانا و با نوا،نباشی این جامه سبز را از تن بیفکن و بشعار پدران و کسان خود بازگرد و هیچ کس را در آنچه در نصیب داری در طمع و طلب میفکن و صدر این عبارت باندك اختلافی سبقت نگارش یافت.
چون مأمون این سخنان حکمت آکندرا از آن پیرزال ارجمند بشنید سخت در عجب شد و گفت ای عمه سوگند بخدای تاکنون هیچکس با من بکلامی متکلم نشده است که در قلبم از کلام تو مؤثرتر و بآنچه اراده کرده ام نزديكتر باشد و من با این جماعت بنی عباس بدستیاری عقل رزین تو محاکمه مینمایم، زینب گفت این محاکمه چیست ؟ گفت آیا ندانسته که چون ابو بکر رضی الله تعالى عنه بعد از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم بخلافت بر نشست هيچيك از مردم بنی هاشم را در هيچ يك كار پذیرفتار نشد و مداخله نداد؟ زینب گفت چنین است.
مأمون فرمود پس از وی جناب عمر بخلیفتیش برآمد و برشیمت ابی بکر از فرزندان عباس هيچ يك را داخل هیچ اساسی نیاورد و چون نوبت بجناب عثمان رسید روی عنایت با کسان خودش از بنی عبدالشمس آورد و ایشانرا در امصار و بلدان والی و حکمران نمود و هيچ يك از بنی هاشم را ولایت و امارتی نداد و چون علی علیه السلام بر مسند خلافت برآمد روی با بنی هاشم نمود و حکومت بصره را با عبدالله بن عباس وامارت یمن با را با عبیدالله بن عباس وامارت بحرین را با قثم بن عباس تفویض فرمود وهيچ کس را که بعباس نست میرساند بجای نگذاشت مگر اینکه حکمران دیاری و فرمانگذار ناحيتي و دخیل در کاری گردانید و این بار بر و احسان و نعمت ومنت على بن ابيطالب در این مدت متمادی بر اعناق ما استوار بود و روزگار پاداشش را انتظار داشت تا گاهی که نوبت بمن رسید و این پاداش و تلافی را در حق فرزند آنحضرت علیه السلام بآنچه کردم
ص: 104
و تقدیم ولایت عهد نمودم بجای آوردم
زینب چون این سخنان را بشنید گفت: الله درك يا بني ولكن المصلحة لبنى عمك من ولد ابيطالب ماقلت لك. اى پسرك من خداوندت خیر و خوبی دها دو پاداش اعمال حسنه نایل گرداناد آنچه فرمودی چنان است معذالك مصلحت بني عم تو از فرزندان ابیطالب است که با تو گفتم مأمون گفت جز آنچه شما را محبوب خواهد بود روی نخواهد نمود آنگاه مأمون در کار خودش و تفویض ولایت عهد را به محمد بن علی تفکر فرمود و او را معلوم شد که اگر این کار را بپای گذارد در ارکان خلاقت و سلطنت و مملکتش تلمه و ثقبه میافتد و امور بروی می آشوبد و شاید امر خلافت از دست بنی عباس و بنی علی علیه السلام بواسطه آن اختلافی که در میان این دو طایفه هست بیرون میشود ، بعلاوه در اکناف و اقاصی بلاد هنوز جمعی از بقایای بنی امیه باقی و در کار هستند ، بسیار تواند شد که در این موقع برای تفریق کلمه و برانگیختن غبار فساد و شرار عناد فرصتی بدست آورند و آشوبی عظیم وفتنه عمیم نمودار سازند پس برای اجتماع بنی عباس جلوس بنمود و ایشان را حاضر کرد و در محضر آنها جامه سیاه بخواست و بر تن بیار است و سبر را از تن دور ساخت مردمان نیز سیاه پوش شدند و در بغداد افزون از هشت روز جامه سبز و رایت سبز معمول نبود و از این پس در وقایع سال دویست و هفتم هجری نیز اشارتی بجامه سیاه خواهد شد.
همانا چون این اخبار را نگران میشویم و اصرار مأمون در پوشیدن جامه سبز با آن حال انکار بنی عباس و مردم بغداد و خراسان و دیگران و خلیفه ساختن ابراهیم بن مهدی و بد گفتن بمأمون و آشوفتن براو تا بحديکه مأمون را تردید بود که آیا بتواند درون بغداد آید یا نتواند معذالك برخلاف میل و تمنای تمام ایشان باشعار آمد و بعلاوه عزم خود را جزم ساخته بود که ولایت عهد را با حضرت جواد گذارد خیلی بعید میشماریم که مأمون قاتل امام رضا علیه السلام باشد و بعد از شهادت آنحضرت چند روز خواب و خورد بر خود حرام سازد و آنچند ناله خود حرام سازد و آنچند ناله و زاری نماید و از سوزش قلب و انقلاب احوال خود بحسن بن سهل که در حدود بغداد بود و دیگران برنگارد با اینکه این جمله مخالف طبع بنی عباس و اغلب بغدادیان و موجب مزید
ص: 105
كينه وعدوان ایشان و اسباب طرد ومنع مأمون از مقام خلافت همی گشت.
و اگر گوئیم چون بهوای نفس اماره و غلبه بر مقاصد و دفع مانع بشهادت آن حضرت اقدام نمود و بعد از آن از اتیان چنان معصیتی بزرگ پشیمانی گرفت و خواست با فرزندش جواد علیه السلام تلافی نماید، این نیز چندان محل قبول طبع نیست چه اولا عباسیان و بغدادیان از شهادت آنحضرت خوشنود بودند و موجب محبت و رغبت ایشان بمأمون و خلافت او و حصول آمال خودشان میگشت و از جماعت علویان آن بضاعت و قدرت مشهود نبود که بتوانند با مأمون بجنگ و جوش اندر شوند و آنگهی رأس و رئیس و امام مطاع ایشان شهید گردید و فرزندی صغیر بجای مانده بود دیگر اینکه اگر مأمون خود را قاتل میدانست چگونه فرزند مقتول را خلیفه می نمود و برانقراض خاندان و دودمان و اقارب و خویشاوندان خود نمیترسید.
دیگر اینکه تا آن زمان که مأمون بشکار رفت و حضرت جواد را در میان کودکان بدید و آن حکایت در میانه بگذشت و علم و فضل و کرامت و معجزه آن نوگل بوستان امامت را نگران شد آنحضرت را نمیشناخت و چون بشناخت آنحضرت را با خود ببرد و دخترش ام الفضل را با آنحضرت تزویج نمود و با تفاق یکدیگر بمدینه طیبه فرستاد چنانکه انشاء الله تعالی هر يك ازين فقرات در جای خود مذکور گردد والله اعلم بحقایق الامور دگرگون نیست چنانکه مذکور نمودیم که بدسایس حسن بن سهل که با آنحضرت دشمن وسبب قتل برادرش فضل را از بیانات آنحضرت و انقراض خودشان بوجود آنحضرت و آمدن ببغداد میدانست بعز شهادت رسیده باشد و انقلاب حال و جنون حسن چنانکه اشارت شد بواسطه این کار بوده باشد.
دیگر اینکه اگر مأمون حضرت را ولایت عهد داد تا آنحضرت را از انظار شیعیان بیفکند و چون بمقصود خود نرسید و پشیمان گردید آنحضرت را شهید گردانید چرا خواست ولایت عهد خلافت را با حضرت جواد علیه السلام که خوردسال بود و آلوده تهمت بدوستی جاه ومال ومنصب و سلطنت نمید تفویض نماید و چگونه آن بیانات را اینگونه علناً وباكمال قدرت بازينب بنت سلیمان که دارای آن درجه تجربه و فراست و بصیرت و اطلاعات وافیه بود مینمود خجل و منفعل نمیگشت و جوابی سپرد که در انکار
ص: 106
سخنان خودش نمی شنید، بالجمله زینب بنت سلیمان از اجله زنهای بنی عباس بود .
در کتاب فرج بعد از شدت مسطور میباشد که فضل بن عباس هاشمی حکایت نمود که پدرم عباس گفت هیچ وقت بحضور زينب بنت سليمان بن علي هاشمی نرفتم جز اینکه باحسانی خاص اختصاص یافتم و این زینب را کنیز کی بود که آفتاب درخشان اسیر روی درخشان وعبير عنبر فقير موى مشك افشان و نام او کباب و دلها در طلبش مجروح و خراب بود یکباره خاطرم گدای کور و چشمم فنای آنروز گردید و روانم از این اندیشه چون یکی بیشه و خواب و خور از من دور گشت و از حال خود در خدمت پدر تقریر کردم و باز نمودم که بریان این کباب و عطشان این سحاب هستم و خواستار شدم که از زینب خواستار گردد گفت ترا در این خواست حاجتي بمعاونت من نیست کرم و کرامت زینب کافی است آنچه میخواهی از وی بخواه.
ناچار بخدمت زینب رهسپار شدم و بعد از عرض مراسم تحیت و درود گفتم خدای تعالی مرا فدای تو گرداند در این صبحگاه برای حاجتی بدین درگاه روی آورده ام و از پدرم در عرض حاجت استعانت نمودم جواب چنین صادر فرمود گفت بیار تاچیست گفتم حاجت من آن است که عنایت فرمائی و كنيزك خود کباب را بمن بخشی زینب گفت ای پسر تو کودکی نادان هستی به نشین تا تر اداستانی بگویم که در هیچ کتابی نخوانده و از آنچه که در روی زمین است نیکوتر و عجیب تر است و کباب نیز از آن تو است گفتم جان و تنم فدای تو باد بفرمای .
گفت پریروز نزد خیزران حرم مهدی بودم در این حال زنی که دربان او بود در آمد و گفت یکی زن بر در سرای است که هرگز بحسن و جمال وغنج ودلالش ندیده ام و هم بدتر از حال او حالی نیافته ام و اجازت ورود میطلبد آنگاه حکایت مزنه زوجه مروان بن محمد را كه آخرين ملوك بنی امیه بود و در ذیل احوال او بدان اشارت کردیم و انقلاب جهان را بنمودیم باندك تفاوتی رقم مینماید و چون شب هنگام را نوبت رسید زینب جاریه خود کباب را با جهیزی بسیار و اموالی فراوان برای عباس بفرستاد .
و در تاریخ ابن اثیر مسطور است که در آن هنگام که مأمون جانب بغداد گرفت
ص: 107
احمد بن ابی خالد احول گفت ای امیر المؤمنین در این هجوم که بمردم بغداد مینمایم بفکر اندرم چه افزون از پنجاه هزار در همه بساط ما نیست و با این حالت قتنه که بر قلوب مردمان غلبه کرده است اگر کسی را هیجانی یا حالت آشوبی پدیدار گردد بر ما چه خواهد گذشت؟ مأمون فرمود ای احمد بصداقت سخن میكنی ولكن اخبرك ان الناس على طبقات ثلاث في هذه المدينة ظالم و مظلوم ولا ظالم ولا مظلوم فاما الظالم فلا يتوقع الا عفونا واما المظلوم فلا يتوقع الا ان ينتصف بنا واما الذى ليس بظالم ولا مظلوم فبيته یسعه.
ولی مردم بغداد از سه حال بیرون نیستند یا ظالم هستند یا مظلوم یا آنکه نه ظالم است و نه مظلوم اما آنکس که ستمکار است جز متوقع عفو و گذشت ما نیست و اما کسیکه مظلوم واقع شده است جز اینکه بدست قدرت و توانائی ما داد خود از ظالم بجوید خواستاری دیگر ندارد و اما آنکس که نه ستم رانده و نه ستم یافته و او را با کسی و کسی را با اوکاری نیست خانداش وسیع است کفایت آسوده و در امن و امان در کنج خانه خود آرمیده و خانه اش بروی تنگی نمیگیرد احمد میگوید امر همان بود که مأمون فرمود .
در این سال مأمون فرمان داد تا با اهل سواد کوفه بر دو خمس تقسیم نمایند و از آن پیش تقسیم بر نصف میشد یعنی برداشت ایشان را يك نيمه بمالیات میگرفتند و يك نيمه بمالك میگذاشتند و مأمون این عمل را موقوف و برای راحت رعیت و ملاك آنچه بدست می آمد سه قسمت را بمالك وزارع میگذاشت و دو قسمت را میبرد چنانکه درین عصر نیز در اغلب ولایات ایران و ممالك اسلاميه معمول است و نیز قفیز پیمانه ملجم را که عبارت ازده مكوك هارونی است بکار آوردند کیلا مرسلاً .
جوهری میگوید مکوک پیمانه ایست و آن ثلث کیلجه است وكيلجه يك من و هفت
ص: 108
يك هشت قسمت من است و من دور طل است و رطل دوازده اوقيه واوقيه يك استار وثلث استار و استار چهار مثقال و نصف مثقال ومثقال يك درهم وثلث و هفت يك در هم و در هم شش دانق و دانق دو قیراط و قیراط دو طسوج وطسوج دو حبه وحبه شش يك هشت قسمت در هم و آن يك جزء از چهل و هشت جزء در هم است و مكاكيك جمع مكوك است در مجمع البحرين ميگويد مكوك بروزن رسول بمعنى مد وبقولي صاع است واول اشبه است چه تفسیر آن بمد وارد است و ازین باب است این حدیث «امراتي حلبت لبنها فى مكوك فاسقت جاريتي».
و در این سال یحیی بن معاذ با بابك خرمي جنگ در افکندند و هيچ يك بر دیگری فایق و منصور نیامدند و در این سال مأمون برادرش ابویحیی را بحکومت کوفه منصوب و مأمور گردانید و هم در این سال مأمون الرشید برادر دیگرش صالح را بحکومت بصره برکشید و نیز در این سال عبدالله بن حسین بن عبدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب عليهما السلام را با مارت حرمین نصب کرد .
واندرین سال عبدالله بن حسین مردمان راحج اسلام بگذاشت و هم در این سال سید بن انس ازدی از موصل بخدمت مأمون منحدر شد و از آن پس حمد بن حسن بن صالح همدانی از وی متظلم گشت و چنان بعرض رسانید که سید برادران و اهل بیت او را بکشته است مأمون سید را بخواند و گفت توسیدی گفت ای امیرالمؤمنین سید توئی و من پسرانس هستم مأمون این جواب را پسندیده داشت و گفت تو برادران این مردرا بكشتی عرض کرد بلی و اگر او نیز با برادرانش بودی مقتولش میداشتم چه ایشان خارجی را بشهر تو در آوردند و بر منبر تو بر آوردند و دعوت و بیعت تو را باطل کردند ، مأمون از وی در گذشت و او را به قضاوت موصل منصوب ساخت و در آن هنگام حسن بن موسی الاشيب قاضی موصل بود و هم در این سال محمد بن ادریس شافعی رضی الله عنه که یکتن از ائمه اربعه اهل سنت و جماعت است بار اقامت بسرای آخرت کشید تولدش در سال یکصد و پنجاهم هجری بود .
راقم حروف گوید : ابو عبد الله محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع
ص: 109
بن سائب بن عبيد بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف قریشی مطلبی شافعی که رشته نسبش در عبد مناف بارسول خدای صلی الله علیه واله وسلم پیوسته میشود و جدش شافع بحضرت شافع روز محشر رسول خداوند اکبر تشرف جست و در آن هنگام در ریعان شباب و در شمار کودکان میرفت و پدرش سایب در وقعه بدر صاحب رایت بنی هاشم بود و بدولت مسلمانی برخوردار گشت راقم حروف شرح حال این عالم بزرگ را در ذیل مجلدات مشكوة الادب در باب محمد یاد کرده و از فضایل و کلمات حکمت آمیز و اشعار و مشروحاً رقم کرده است و ازین پیش در ذیل احوال هارون سفر کردن او را باغلب بلاد و بغداد و پاره حکایات و علوم وفتاوى وفنون او را در طی همین مجلدات یاد کرده ایم و نیز در ذیل كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و اسامی والیان مصر در عهد خلفای عباسیه و حکومت محمد بن سرى بن حکم در مصر از وفات شافعی و پاره حکایات او یاد نموده ایم .
ابن خلکان میگوید در سال یکصد و نود و پنجم ببغداد آمد و دو سال در بغداد بزیست و بمکه معظمه مشرف گشت و دیگر باره در سال یکصد و نود و هشتم ببغداد آمد و یکماه در بغداد بزیست و بسوی مصر روی نهاد ووصول او در مصر در سال یکصد و نود و نهم و بروایتی دویست و یکم بود و در مصر بماند تا در روز جمعه آخر شهر رجب المرجب سال دویست و چهارم بار بر بست و از مصر فنا بمصر بقاروی نهاد و هم در آن روز آن ذخیره کبری را در قرافه صغری مدفون و مخزون گردانیدند .
و در تذكرة الاولياء مينويسد فضایل و مناقب شافعی بسیار است و در فراست و کیاست یگانه و در مروت و فتون اعجوبه بود، افضل وقت و اعمل عهد و مر ناض و ممتاز بود و در پانزده سالگی فتوی میداد احمد بن حنبل که امام وقت و حافظ سه هزار حدیث بود بشاگردی وی بیامدی و در حاشیه داری سر برهنه ساختی قومی او را نکوهش کردند که مردی بدین میزان در پیش پسری بیست و پنجساله مینشیند و صحبت مشایخ و اساتید بزرگ روزگار را ترک مینماید احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانیش راوی میداند او اگر برما نیفتادی ما برا و خواستیم ماند که حقایق اخبار و آیات و آنچه را که بخوانده بفهم آورده است و ماحدیث گفتن بیش ندانیم وی جهان را آفتابی است تابان و خلق را
ص: 110
عافیتی است نمایان احمد گفت در فقه بر خلایق بسته بود خداوند تعالی آندر را بسبب او برگشاد و هم احمد میگفت هیچ کس را ندانم که منتش بر اسلام از شافعی در عهد شافعی بزرگتر باشد .
بلال خواص گوید خضر را پرسیدم در شافعی چگوئی؟ گفت از اوتاد است و در بدایت امر بهیچ عروسی و دعوتي نرفتی و پیوسته گریان و سوزان بودی و هنوز كودك كه خلعت هزار ساله در سرش افکندند پس بسلیم راعی افتاد و بسی بسلیم راعی افتاد و بسی در صحبت وی بگذرانید تا در تصرف بر همه سابق شد عبدالله انصاری گوید من مذهب شافعی را ندارم و او را دوست دارم که در هر گذری بگذرم حاضر است اندر نظرم .
از شافعی حدیث کرده اند که گفت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم را در خواب بدیدم فرمود ای پسر تو کیستی عرض کردم یارسول الله یکی از گروه تو هستم فرمود نزديك آى نزديك شدم آب دهان مبارك بگرفت و من دهان باز کردم بدهان من افکند چنانکه بلب و دهان و زبان من رسید آنگاه فرمود اکنون برو که برکات خدای بر تو باد و هم در آن ساعت على مرتضی صلوات الله علیه را در خواب دیدم که انگشتری خود را بیرون کرد و در انگشت من آورد تا از علوم مرتضی نیز در من سرایت نمود چنانکه گویند شافعی شش بود و بدبیرستان میرفت و مادرش زاهدۀ بود از بنی هاشم و مردمان امانت بدو میسپردند .
روزی دو تن بیامدند و جامه دانی بدو بسپردند بعد از آن یکی از آن دو نفر بیامدند و جامه دان را بدو بداد و پس از چندی رفیق دیگر بیامد و جامه دان را طلب کرد گفت بیار ،تو دادم گفت مگر نه قرار داده بودیم که تا هر دو حاضر نباشیم ندهی گفت بلی گفت پس از چه روی دادی ما در شافعی ملالت یافت در این اثناء شافعی بیامد و از ملالت وی بپرسید تفصیل را بگفت گفت هیچ باك نيست مدعی کجا است تاجواب گویم مدعی گفت منم ، شافعی گفت جامه دان برجاست برویار خود را بیار جامه دان را بستان آنمرد در عجب آمد موکل قاضی را که با خود آورده بود تحیر فرو گرفت و براه خود برفتند .
بعد از آن بشاگردى مالك افتاد و اينوقت مالك هفتاد ساله بود بر در سراى مالك
ص: 111
بایستادی و هر فتوی که بیرون آمدی بدیدی و اگر احتیاطی داشت مستفتی را گفت بازگرد و بگوی رعایت احتیاط کن و چون دقت کردی همان بود که شافعی فرمود مالك بشافعی بنازیدی و این هنگام هارون الرشید خلافت داشت و داستان هارون و زوجه اوز بیده و طلاق زبیده و چاره شافعی مذکور شد .
گفته اند شافعی در تمام عمر خود لقمه حرام بدهان نبرد نوبتی برای مردی لشکری بیای شد بکفاره آن چهل شب تا با مداد نماز ،کرد روزی در مجلس درس ده بار برخاست و بنشست سبب پرسیدند گفت علوی زاده بر در بازی میکند هر که بر من میگذرد حرمتش را بپای میشوم چه روا نباشد فرزند رسول فراز آید و بر نخیزم ، وقتی مردی مالی بمكه فرستاد تا بمجاوران قسمت کند قسمتی بشافعی آوردند گفت خداوندمال چه گفته است گفتند بگفته است بدرویشان پرهیزگار دهند گفت پرهیزگار نیستم .
نوبتی از صنعا بمکه آمد هزار دینار باخود داشت گفتند ضیاع و گوسفندان بخر خیمه در بیرون مکه بزد و هر کسی را مشتیزر بداد تا نماز پیشین پرداخته شد گفته اند در جوانی در خانه سجانی بود و مدتی درویش بوده است وقتی دیدند در ماهتاب بجزوی کتاب می نگر دو نزديك كعبه چراغی میسوخت گفتند از چه بفروغ چراغ مطالعه نکنی گفت برای کعبه در گیرانده اند من مطالعه نتوانم کرد .
راقم حروف گوید من این احتیاط را ندانم از چیست از مطالعه شافعی از چراع نکاهد و اگر مطالعه نکند بر نور چراغ نیفزاید مگر اینکه اگر بخواهد مطالعه کند جای دیگر کسی را بگیرد و اگر خالی گذارد از کجا استفاضه شخص دیگر از وی اشرف باشد مگر آن کتاب از روی صواب نباشد هر چراغی بر حسب استعداد خود مقداری از مکان را روشن دارد خواه استفاده استناره بشود یا نشود.
با هارون گفتند شافعی قرآن از برندارد و نداشت هارون برای آزمون در ماه رمضان امامت جماعتش فرمود ، شافعی هر روزی جزوی از قرآن را مطالعه میکرد و هر شب در تراویح میخواند از کمال قوه حافظه در آن ماه رمضان تمام قرآن را از بر کرد در عهد شافعی زنی بود که با شافعی آمد و شد داشت شافعی خواست او را به بیند سیصد دینار بداد و عقد کرد و بدید و طلاق و مهرش ادا کرد.
ص: 112
در مذهب احمد بن حنبل هر كس يك نماز را بعمد نکند کافر است و شافعی کافر نداند اما گوید چنان عذابی ببیند که هیچ کافر نه بیند شافعی با احمد گفت چون كسى يك نماز را ترک نماید کافر شود چه کند تا مسلمان شود گفت نماز کند گفت نماز کافر چگونه درست گردد؟ احمد خاموش شد و ازین جنس در اسرار فقهیه ایشان بسیار است .
راقم حروف گوید: ندانم احمد بن حنبل بعد از شنیدن این کلام و نداشتن جواب همچنان برای خود باقی ماند یا برای ادای يك نماز بعقیدت خود استوار بود .
شافعی میگفت اگر عالمی را بینی که برخصت و تاویلات مشغول گردد بدانکه از او هیچ نیاید و میگفت من بنده کسی هستم که مرا يك حرف از ادب تعليم كرده است « من علمني حرفاً فقد صیرنی عبداً » و می گفت هر کسی بکسی ناشایسته علم بیاموزد حق علم را ضایع کرده است و هر کس علم را از کسیکه شایسته باشد باز دارد ظلم کرده است و میگفت اگر دنیا را بيك گرده بمن فروشند بخرم .
راقم حروف گوید چگونه با کمال رضایت بهر روزی بدو گرده قناعت نکند و می گفت هر کس راهمان قدر همت باشد که چیزی در شکم او رود قیمتش باندازه همان است که از شکم او بیرون آید.
راقم حروف گويد بناچار بهاي هر کسی همین است چه تمام زحمات برای همار است اما مقصود جناب شافعی این است که همت را مانند گاو و خر منحصر بخوردن و فروریختن نباید داشت.
وقتی یکی با او گفت مرا پندی بگوی فرمود چندان غبطه برزندگان برکه مردگان می برند یعنی هرگز نگوئی دریغا که من نیز چندان سیم فراهم نکردم که او کرد و بگذاشت بحسرت بلکه غبطه بر آن بایدت بردن که آن چند طاعت که او کرد چه بودی من کرد می دیگر آنکه همانطور که هیچ کس بر مرده حسد نبرده برزنده نیز نباید ببرد که زنده هم روزی بخواهد مرد و ممکن است معنی این باشد که چون شخص بمیرد و مجازات اعمالش را یا تفریط اعمار را بنگردا فسوس بر آن زندگی خورد ای کاش در جهان وزمره زندگان
ص: 113
بودمی تا این عقوبت و حسرت نبرد می ای کاش خاک بودم و از فرسایش این آلایش پاك. نوشته اند شافعی وقتی وقت خود را گم کرده بهمه مقامها بگردید و بخرابات در گذشت و بمسجد و بازار و مدرسه ره نوشت و نیافت و بخانقاه راه پیمود جمعی صوفیان را نشسته دید یکی گفت وقت را عزیز دارید که وقت نبایست از دست برود ،شافعی روی باخادم آورده گفت وقت بازیافتم بشنو که چه میگویند .
شيخ ابوسعيد رحمة الله علیه گوید شافعی گفت علم همه عالم در من نرسید علم من در صوفیان نرسید و علم ایشان در علم يك سخن پیرایشان نرسید که گفت « الوقت سيف قاطع ».
راقم حروف گوید: مولوی معنوی در مثنوی باین کلمه نظر دارد و میفرماید :
قال اطعمنى فاني جايع *** فاعتجل فالوقت سيف قاطع
صوفی ابن الوقت باشدای رفیق *** نیست فردا گفتن از شرط طریق
ربیع بن خثیم گفت در خواب دیدم پیش از آنکه شافعی بمیرد بچند روز که آدم علیه السلام وفات کرده بود و مردمان همیخواستند که جنازه وی بیرون آرند چون بیدار شدم از معبری تعبیر جستم گفت کسیکه اعلم روزگار باشد از جهان بار بندد که علم خاصیت آدم است و علم آدم الاسماء کلها، در همان ایام شافعی رخت بدیگر سرای کشید .
حکایت کرده اند که چون شافعی را هنگام بی هنگامی نمودار شد سفارش کرد که فلان را بگوئید مرا بشوید و آن شخص در مصر نبود چون باز آمد او را از وصیت شافعی بگفتند گفت تذکره اش را بیاورند بیاوردند هفتاد هزار درم وام داشت آنمرد وام او را بگذاشت و گفت شستن من او را این بود.
ربیع بن سلیمان گفت شافعی را در خواب دیدم گفتم خدای با تو چه ساخت گفت مرا بر کرسی زر نشاند و برمن مروارید بیفشاند و هفتصد هزار بار صد دینار بمن داد و رحمت کرد محمد بن یعقوب جوزی در کتاب قاموس میگوید امام رافعی نژاد امام شافعی را در این سه بیت بنظم در آورده است :
ص: 114
محمد ادریس عباس و من *** بعدهم عثمان ابن شافع
و سائب ابن عبيد سابع *** عبد يزيد ثامن والتاسع
هاشم المولود ابن المطلب *** عبد مناف للجميع تابع
خطیب در تاریخ بغداد این شعر را از مقصوره ابن درید در مرثیه شافعی رقم کرده است .
لرأي ابن ادريس ابن عم محمد *** ضياء اذا ما اظلم الخطب ساطع
ما در سالب پدر پنجم شافعی شفاء بنت ارقم بن هاشم بن عبدمناف و مادر همین شفاء خليده بفتح خاء معجمه ولام وياء حطی و دال مهمله وسکون یاه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف و مادر عبد یزید پدر هفتم شافعی نیز که شفا نام داشت دختر هاشم بن عبدمناف از جدات شافعي سه تن از نوادگان هاشم بن عبد مناف میشوند و از اینجا معلوم شد که محمد بن ادریس را ابن عم پیغمبر و ابن عمه پیغمبر و ابن خاله اميرالمؤمنین میخوانند چه فاطمه بنت اسد والده امير المؤمنين باخليده بنت اسد جده شافعی خواهر بوده اند گفته اند ولادت شافعی و وفات ابی حنیفه در يك وقت بود چنانکه حکیم خاقانی فرماید .
اول شب بوحنیفه در گذشت *** شافعی آخر شب از مادر بزاد
عبدالله بن اسعد یافعی گوید ما را که پیروان شافعی هستیم با اصحاب ابی حنیفه برسبيل مطایبه سخنی در میان است ایشان میگویند امام شما تا گاهی که امام ما در گذشت پوشیده بود و تاب ظهور نداشت ما میگوئیم امام شماچون امام ما را بدید بگریخت چه دید نمیتواند باحیات او اظهار حیات نماید.
در میلاد شافعی اصح اقوال این است که در غزه باغین وزاء معجمه که شهری است در اقصای شام و آنرا غزه هاشم گویند روی داد چههاشم بن عبد مناف جد بزرگ رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم در سن بیست و پنج سالگی در آن خاك در گذشت و در آنجا بخاك رفت تربتش مزار و مشهور است و ابن خلکان نیز همین طور شرح داده است و بهمین جهت شافعی گاهی در اشعار خوداظهار اشتیاق خود را بآنجا می نموده است و در این شعر گوید :
ص: 115
واني المشتاق الى غزة وان *** يجادلني بعد التفرق جثماني
سقى الله ارضاً لوظفرت برمها *** کحلت بها من شدة الشوق اجفانی
شیخ ابوعلی اصفهانی در رجال کبیر گوید ولادت شافعی دو سال یا دو سال و نیم بعد از فوت پدرش روی داد و این سخن با سخنان دیگران که پدرش او را در دو سالگی بمکه معظمه برده منافی است اما مدت مکث شافعی را در شکم مادر چهار سال دانسته اند وليث بن سعد تا هفت سال راروا میداند و مالك بن انس استاد شافعی نیز مدت مکث او در شکم مادرش بیشتر از مقدار متداول بوده است نوشته اند شافعی در زمین مکه معظمه در سن نه سالگی کلام الله مجید را برآورد و این مخالف روایتی است که قرآن را محفوظ نداشت و او را هارون الرشید امتحان کرد و نوشته اند در ده سالگی موطأ ابن انس را حفظ نمود و در پانزده سالگی از مکه بمدینه رفت و شاگردى مالك بن انس را آغاز کرد و خود شافعی باین مطالب اظهار کرده است.
غزالی در کتاب منحول میگوید درجه حفظ وفطانت شافعی بآن مقدار قرآن را در يك هفته وموطأ مالك را در سه شب از بر نمود و سر د جامع محمد بن الحسن بين يدى هارون (1) بعضی از علماء گفته اند اصحاب حدیث اهل حجازند که تلامذه مالك بن انس و محمد بن ادریس شافعي وسفیان ثوری و احمد بن حنبل و داود بن علی اصفهانی هستند و اصحاب رأی مردم عراق هستند که شاگردان ابوحنیفه نعمان بن ثابت باشند آن گروه را ازین روی اصحاب حدیث خواندند که نهایت عنایت و توجه ایشان بتحصیل احادیث ونقل اخبار است بنای احکام بر قاعده نصوص گذارند و بقیاس خواه جلی خواه خفی چندانکه اثری از آثار مأثوره در میان باشد التفات نکنند، شافعی گفته است اگر برای من در حکمی مذهبی بنگرید و برخلاف آن حدیث خبری در یابید بدانید که مذهب من آن خبر است نه آنچه دیده اید .
از اصحاب شافعی جماعتی هستند که نام ایشان مذکور شده است ائمه حدیث و رؤسای علما مثل علامه سبکی و فخر رازی و داود ظاهری و دیگران در فضائل شافعی
ص: 116
کتابها نوشته اند چنانکه در ذیل حال او اشارت کردیم احمد بن حنبل را در مسجد الحرام در کنار شافعی ایستاده دیدند گفتند یا اباعبدالله اینك سفيان بن عيينه است که در ناحیه مسجد روایت حدیث میکند گفت او از دست نمیرود و این از دست میرود .
محمد بن بن حسن زعفرانی شاگرد شافعی میگفت علماء حجاز که اصحاب حدیث باشند در خواب غفلت بودند چون شافعی آمد ایشانرا بیدار ،ساخت ابوحاتم رازی میگفت اگر شافعی نبود اصحاب حديث بكورى باطن مبتلا بودند ابوثور کلبی شاگرد شافعی میگفت هر کسی گمان کند که مانند محمد بن ادریس شافعی در علم و فصاحت و معرفت و ثبات و تمکن او دیده است البته دروغ گفته است و او را در حیات و ممات نظیری نبود .
یحیی بن معین گوید روزی شافعی سوار واحمد بن حنبل از دنبال استرش پیاده رهسپار بود گفتم ما را از متابعت او باز میداشتی وجود از دنبالش می تازی گفت خاموش باش اگر ملازمت استر اوکنم سودها برم .
و نیز احمد بن حنبل در جواب پسرش گفت شافعی برای دنیا حکم آفتاب تابان و ابدان را عافیتی نمایان دارد آیا برای این دو عوض هست و هم ابن حنبل میگفت سی سال است هیچ شبی را بیتونه نمیکنم جز اینکه برای شافعی دعاء و طلب مغفرت مینمایم و نیز احمد میگفت تا با شافعی مجالست ننمودم حدیث را از ناسخ و منسوخ تمیز ندادم یافعی میگوید اصحاب حدیث در چنگال جماعت معتزله اسیر بودند تا گاهی که شافعی ظهور نمود .
بشر بن غیاث مریسی میگفت جوانی در مکه از قبیله قریش دیدم که بر مذهب معتزله جزاز وی بیم ندارم.
جاحظ از بزرگان ارباب اعتزال میباشد میگوید کتابهای این جماعت را که پیروان اهل دانش و سنت هستند بدیدم هیچ کس را بحسن تأليف مطلبی ندیدم گویا باكلك و زبان مرواريد غلطان در رشته میکند جار الله زمخشری که از ائمه معتزله است در تمجید شافعی و محامد اوصاف و علوم او بسیار نوشته است و در آیه شریفه «ذلك
ص: 117
ادنى ان تعولوا» وقول شافعی بیانات مینماید یافعی گوید شافعی اموری از علوم استخراج و استنباط فرموده است که پیش از وی احدی بآن راه نیافته است چنانکه علم اصول را از کمون فنون بیرون آورد و باب قیاس را بروجه صحیح خلاصه کرد و در معرفت مراتب ادله قانونی وضع نمود و نسبت او بعلم اصول چون نسبت علم منطق بارسطو و علم عروض بخليل بن احمد نحوی است.
امام فخرالدین رازی در کتاب مناقب امام شافعی گوید عبدالرحمن بن مهدی که خود از ائمه حدیث و مشایخ آن فن شریف است از شافعی در اوقات شباب او خواستار کتابی در شرایط استدلال بقرآن وسنت و اجماع وقياس وشرح جهات ناسخ از منسوخ و مراتب عموم و خصوص گردید .
شافعی کتاب رساله را تحریر نمود و بفرستاد چون عبدالرحمن آن تاليف منيف را قرائت کرد در عجب شد و گفت پندار نمیکنم که خدای تعالی مانند این مرد را بیافریند ، محمد بن عبدالله بن عبدالحکم مصری که از جمله شاگردان شافعی شمرده میشود گوید هیچ کس را مانند شافعی ندیده ام اصحاب حدیث نزد وی میآمدند و بر- سبیل اختبار از مسائل غامضه و اخبار مشکله پرسش میکردند شافعی بسیاری نکات و اسرار را ظاهر میفرمود که ایشان با کمال استعجاب بر میخواستند و اصحاب فقه از موافق و مخالف بروی ورود میدادند و با اعتراف واذعان بیرون میرفتند و اصحاب ادب در محضرش روز بشب میآوردند و از اشعار عرب و فنون ادب و معانی بدیعه و بیانات عجیبه چندان می شنیدند که با هزاران اعجاب بیرون میشدند ده هزار شعر از قصاید و مقطعات شعرای قبیله هذيل مخصوصاً محفوظ داشت و درفن تواریخ و ابیات و ایام عرب در شمار اعلام علمای خبر وسیر بود.
شیخ شاذلی فرموده است که شافعی نمرد تا بمقام قطبیت رسید و گفته اند هم قطب عرفاء بود و هم علماء گفته اند شیخ بلال خواص از حضرت خضر علیه السلام از حال ومقام شافعی بپرسید فرمود از جمله او تاد است یافعی گوید این مکالمه پیش از آنکه شافعی قطب بگردد بوده است و شافعی در علم نجوم نیز ماهر بود و بترك آن فرمودو در فن تیراندازی
ص: 118
چنان استاد بود که ده خدنگش افزون از یکی خطا نمیرفت و دارای طبع نقاد وخاطر وقاد و اشعار فصاحت آثار و معانی ملاحت آمیز و مطالب بهجت انگیز بود و این شعر را در پاره کتب ادبیه به محمد بن ادریس شافعی نسبت داده اند.
كلما أدبنى الدهر *** أراني نقص عقلى
و اذاما ازددت علماً *** زادنی علماً بجهلی
هر چند تجارب روزگار و حوادث ليل و نهار بر من بگشت بر نقصان عقلم داناتر ساخت و هر چه در گردش جهان و تصادف حدثان و اطلاعات بر علوم و اخبار دانش من بر افزود بنادانستن خود داناتر شدم و هم این شعر را در بعضى كتب بشافعى منسوب داشته اند.
رام نفعاً فضر من غير قصد *** و من البرما يكون عقوقاً
و هم این شعر از شافعی است :
و احق خلق الله بالهم امرؤ *** ذو همة يبلي بعيش ضيق
و هم او گوید :
رعت النسور بقوة جيف الفلا *** ورعى الذباب الشهد وهو ضعيف
کرکسان نیرومند ببیش از مرداری برخوردار نیستند و مگسهای ضعیف نحیف در انگبین بهره یاب میشوند کنایت از اینکه هر که را هر چه روزی است میرسد و میخورد و بزور وزر میسر نیست اینکار صاحب جنات این اشعار را به محمد بن ادریس شافعی منسوب میداند:
يقولون اسباب الفراغ ثلثة *** و رابعها خلوه وهو خيارها
وقد ذكر وامالا وامنا وصحة *** ولم يعلموا ان الشباب مدارها
دولت و امنیت و صحت را اسباب فراغت دل و سرور خاطر شمرده اند و ندانند این کامیابی بسته بشباب و این کامرانی منحصر بایام جوانی است و شافعی فرموده است:
محن الزمان كثيرة لا تنقضى *** و سروره يأتيك كالاعياد
تأتى المكاره حين تأتي جملة *** وترى السرور يجييء كالفلتات
ص: 119
محنت روزگار چون حوادث ليل و نهار پیوسته و مسلسل و سرور آن چون اعیاد گاه بگاهی نمودار و بگسسته است مکاره یکدفعه میرسد وسرور گاه بنگاه گاه بگاه روی میدهد و نیز شافعی فرموده است :
و اذا عجزت عن العدو فداره *** و امزح له ان المزاح وفاق
فالماء بالنار التي هي ضد *** يعطى النضاج وطبعها الاحراق
چون از چاره دشمن و تلافی کردار او و مقابلت با او بیچاره ماندی باری با وی بمدارا و ملایمت مبادرت بجوى و بمزاح امتزاج بگیر که از این آمیزش دوضد موافقت و مماز جت پدیدار آید چنانکه در آمیزش آب و آتش پختگی و سازش روی نماید با اینکه طبع آتش سوزنده است و میسوزاند.
و نیز امام شافعی را در مدایح اهل بیت اطهار اشعار بسیار است که در آن جمله عرض موالات و فرض مودت را ظاهر ساخته است از آن جمله این شعر را در کتاب صواعق مذکور نموده است :
يا اهل بيت رسول الله حبكم *** فرض من الله في القرآن انزله
كفياكم من عظيم القدر انكم *** من لا يصلى عليكم لاصلوة له
یعنی ای خانواده رسالت و دودمان نبوت دوستی و مودت شما را خداوند حمید فرض کرده و در قرآن مجید یاد فرموده است برای عظمت قدر ورفعت مقام شما همان کافی است که اگر نماز گذارنده برشما صلوات نفرستد یعنی نگوید اللهم صل على محمد وآل محمد و آل راضمیمه صلوة نگرداند نماز او مقبول نیست و باطل است.
راقم حروف گوید : موافق خبر مباهله که با براهین و تفاسیر جامعه مذکور نمودیم علی علیه السلام از اهل و آل آن حضرت بلکه جان و نفس و خون و گوشت و پوست پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم است پس شريك در صلوات بر پیغمبر و مایه تمامیت نماز است معین الدین میبدی از حكما وعلماء اهل سنت و جماعت در فتوح شرح دیوان مبارك ميگويد: شافعي گفتند در حق علی چگوئی گفت چگویم درباره آنکس که سه چیز با سه
ص: 120
چیز دروی جمع شده است که هرگز برای احدی از بنی آدم از آغاز عالم جمع نشده است «الجود مع الفقرو الشجاعة مع الرأى والعلم مع العمل» بخشش با نا داشتن ، شجاعت با رأی دادن علم باعمل که جمع اینها برای احدی ممکن نشده است چه هريك بتقدیری ضد آن دیگر است.
راقم حروف گوید چنانکه از این پیش در کتاب احوال حضرت امام محمد باقر و دیگر کتب ائمه از اوصاف امیر المؤمنين عليهم السلام والصلوة بروایت علمای سنت رقم کردیم در اغلب صفات که آنحضرت جامع آن است حالت ضدیت و جمع آن یکی از صفات خاصه آنحضرت است اما انتخاب شافعی علیه الرحمه این صفات مذکوره را برای لطایف جامعه مخصوصه ایست که برار باب فطانت مکتوم نیست و نیز شافعی در مدح امير المؤمنین علیه السلام میفرماید:
لوان المرتضى أبدا محله *** لخر الناس طراً سجداً له
كفي في فضل مولانا على *** وقوع الشك فيه انه الله
اگر علی مرتضی حجاب جلال و سترات جمال از بواطن کمال براندازد مردمانش بخدائی سجده برند چه آن نمایش را از مقدار بیشتر فزایش است ، برای درجات عظمت او همین بس که جمعی در ذات مقدسش که از دیگر مخلوق ممتاز است بشك اندرند که مگر واجب الوجود باشد چه مقاماتش از حیز امکان بیرون است و هم نوشته اند که بعد از آنکه شافعی بروایت بیهقی آن کلمات مسطوره را بگفت فرمود :
انا عبد الفتى انزل فيه هل اتی *** الى متى اكتمه اكتمه الى متى
منم بنده صاحب هل اتی *** گه جبریلش از حق بگفتافتی
جوانمرد اگر هست باشد علی *** ولی دان علی و علیدان ولی
من این راز تا چند دارم نهفت *** مراین در ز دردانه باید بسفت
و بعضی بجای شعر ثانی شعری دیگر نوشته اند و در ذیل حال او مذکور شد و این شعر را صاحب فصول المهمه از شافعی رقم کرده است :
ص: 121
يا راكباقف بالمحصب من منى *** واهتف بساكن حينها والناهض
سحراً انا فاض الحجيج إلى منى *** فيضا كملتطم الفرات الفايض
ان كان رفضاً حب آل محمد *** فليشهد الثقلان انى رافضى
ای سواریکه که عزیمت بیت عتیق داری چون بآن زمین مقدس باز رسیدی در آن موضع که محصب نام دارد و از زمین منی میباشد توقف جوی گاهیکه مردم حاج مانند فرات مواج بجانب منی فرود شدن گیرند با بانگ بلند گوشزد آنگروه بسیار بکن و بگو شافعی میگوید اگر دوستی محمد و آل محمد صلی الله علیه واله وسلم را رفض مینامند تمام جن و انس شاهد باشند که من رافضی هستم .
حموی میگوید محصب بضم ميم وفتحهاء مهمله وصاد مهمله مشدده در میان مكه و منی میباشد و بمنى نزديك تر از مکه است و محصب بطحاء مکه است یعنی سیل گاه و خیف بنی کنانه است خیف بفتح اول وسكون ياء حطی و فاء جائی که از اماکن غلیظه کوه آب سرازیر میشود و از مسیل آن بلند تر است نه بسیار مرتفع و نه سخت حضیض است .
وخیف منی همان موضعی است که مسجد خیف بآنجا منسوب است وخیف بنی کنانه را بعضی همان محصب دانسته اند که بطحاء مکه است و حد محصب از حجون است ذاهباً الى منى و بعضی گفته اند حدش ما بين شعب عمر و تاشعب بنی کنانه است و از این روی که در آن زمین ریگزار است و حصباء بسیار دارد محصب نام یافته و در آنجار می جمار میشود .
منا بكسر ميم ونون والف آنوادی میباشد که جماعت حاج در آنجا وارد میشوند ور می جمار از حرم مینمایند ازین روی این مکان را منی مینامند که یمنی فيه الدماء یعنی ریخته میشود در آن خون یعنی خون ذبايح بعضی گفته اند حد این وادی از عقبه است تا محسر و اعلام منصوبه در آنجا است و داخل حرم محترم است و در آنجا ابنیه و مساکن است که ایام موسم در آنجا منزل میکنند و در حکم شهری میشود و بقیه ایام سال خالی می ماند و جز معدودی حفظه و نگهبان نمیماند و در حکم قریه میشود و
ص: 122
مسجد آنجا مسجد خیف است و برای مردم هر افقی یعنی هر طایفه مکانی معین است که در آنجا نازل میشوند و میان آن و مکه معظمه يك فرسنگ است.
محمد بن یوسف زرندی گوید چون امام شافعی به محبت اهل بیت نبی سلام الله عليهم آشکارا اقرار و باین شرف دنیا و آخرت در صفحه روزگار نامدار گشت و در حق او گفتند آنچه گفتند شافعی این چندبیت را در برابر آن غمزها و لمزها و طنزهای اهل عصر خود بفرمود :
اذا نحن فضلنا علياً فاننا *** روافض بالتفضيل عند اولى الجهل
وفضل ابى بكر اذاما ذكرته *** رميت بنصب عند ذكرى للفضل
فلازلت ذار فض و نصب کلاهما *** يحبهما حتى اوسد في الرمل
هر وقت علی علیه السلام را تفضیل دهیم در شمار روافض هستیم و جهال قوم ما را نسبت برفض میدهند و اگر از ابوبکر فضيلتي يادكنم مرا بنصب نصب نمایند و من تاجای در شکم خاک کنم از این عقیدت باز نشوم و هم این چند شعر را امیر معاصر بشافعی منسوب داشته است :
اذافي مجلس ذكروا علياً *** وشبيليه وفاطمة الزكيه
يقال تجاوزوا ياقوم هذا *** فهذا من حديث الرافضيه
هربت الى المهيمن من اناس *** يرون الرفض حب الفاطميه
على آل الرسول صلوة ربى *** و لعنته بتلك الجاهليه
چون در محفلی از علی و حسنين وفاطمه سلام الله عليهم و مناقب ایشان حدیث آورند پاره از کمال بغض وزشتی سرشت گویند از این سخنان درگذرید که این جمله از احادیث رافضیان است، بحضرت خدای فرار میکنم از مردمی که حب اولاد فاطمه و اهل بیت رسالت سلام الله علیهم را رفض مینامند، صلوات یزدان تا پایان جهان بر دودمان رسالت و لعنت خدای ابدالدهر بر این مردم جاهل و این جاهلیت باد.
و نیز از شافعی است :
لا تقبل التوبة من تائب *** الا بحب ابن ابیطالب
ص: 123
حب على لازم واجب *** في عنق الشاهد والغائب
لوشق قلبی تری وسطه *** سطرين قد خطا بلا كاتب
العدل والتوحيد من جانب *** وحب اهل البيت من جانب
اگر کسی را تخم محبت علی بن ابیطالب در مزرع دل نگاشته باشند توبت او در حضرت احدیت مقبول نگردد و قلاده و رشته دوستی علی علیه السلام برخلق جهان و اعناق جهانیان ثابت و استوار است اگر صدف قلب صنوبری مرا بشکافند در میان آن دو خط بقلم قدرت بینند که در يك سطر عدل وتوحيد و در سطر دیگر حب اهل بیت رسالت صلوات الله عليهم رقم شده است یعنی این دو مسئله لازم و ملزوم یکدیگراند و هر کسی قائل بعدل وتوحيد نباشد از دوستی اهل بیت برخوردار نباشد و هر کس محبت اهل بیت را نداشته باشد از قبول عدل و توحید برخوردار نگردد چه هر کسی هر یکی را ندارد بر حسب معنی فاقد آن يك نيز هست.
بعضی از ادبای عصر گمان میبرند که این چند شعر از جنس شعر ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه است که از جماعت افضلیه است و در بغداد در شمار معتزله میرفت و بعضی نوشته اند در کتابی دیده اند که قائل این اشعار صاحب بن عباد است و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و تفصیل شهادت آنحضرت بیت اول این چند شعر بعلاوه چند بیت دیگر مسطور شد که مأمون انشاء کرده بود ممکن است این بیت نخست از شافعی باشد و بقیه را مأمون بنظم کشیده باشد و هم از اشعار شافعی علیه الرحمه است .
قيل ترفضت قلت كلا *** لا الرفض ديني ولا اعتقادى
لكن توليت غير شك *** خیر امام و خیر هاد
ان كان حب الوصى رفضاً *** فائنی ارفض العباد
اگر مهر علی را رفض نامند *** بلی من رافضیم رافضیم
بهر وضع و بهرحالی که هستم *** بجز مهر علی را رافض هستم
بدون شبهت و ترديدو تشكيك *** نیارم مهرش از توحيد تفكيك
ص: 124
و دیگر فرموده است :
الى مه إلى مه وحتى متى *** اعانف في حب ذاك الفتى
و هل زوجت فاطم غيره *** وفى غيره هل اتي هل اتی
نکوهش مرا تا بچند است چند *** بحب على سيد ارجمند
جوانمرد عالم ضجيع بتول *** ولی خداوند و نفس رسول
بشأنش شده سوره هل اتی *** که باشد فتا و امام هدی
وهم شافعی انشاد کرده است :
اذاجاش طوفان الضلال فنوحه *** على واخلاص الولاء له فلك
امام اذالم يعرف المرء فضله *** على الناس لم ينفعه دين ولا نسك
اگر طوفان گمراهی جهان را سر بسر گیرد *** علی نوح است و اخلاص ولایش کشتی و لنگر
امام دنیی و عقبی که بی عرفان فضل او *** هزاران طاعت یزدان ندارد سود در محشر
اگر عون سخای او "کریمی ولای او *** نبودی کی دمیدندی بآدم روح در پیکر
وگر تعلیم او شامل نمیگشتی به جبرائیل *** در آن من انا من انت ازو میریخت بال و پر
از ودان روزی میکال از ودان نفخ اسرافیل *** از ودان قبض عزرائیل که او شد مظهر داور
محب و مبغض اوگر نبود و حب و بغض او *** نه باغ خلد بنمود و نه دوزخ خالق اکبر
از آغاز جهان خواندی شگفتیها بهر عصری *** کجا در گاهواره پاره کرده کودکی اژدر
بسي چون رستم دستان بیامد در جهان اما *** کجا بر کنده و پل کرده در خندق در خیبر
اگر خواهی شوی واقف یکی را از هزاران خوان *** خبر از ضیغم وخالد حدیث از مرحب و عنتر
وجود او سبب آمد برای صامت و ناطق *** بشأن اوست در معنی و باطن مدح مدحتگر
اگر مطلب دقیق است و فزون از گنج فهم آید *** و ان من شییء الا را بسبحان الذي بنگر
وجودش بحر بی پایان و هر رشحه از وفایض *** هم آخر قطره و رشحه ببحرش میشود معبر
بودشمس فروزان خداوندی و هر ذره *** که اندر عالم امکان در آخر آردش در بر
همان گونه که فهم ما ز مدح او بود قاصر *** زادراك مقام او و عرفانش بود اقصر
ص: 125
هزاران بحرش اندر بحر و شمس در یکی لمعه *** توای ذره توای قطره از این گونه خطر بگذر
کسی کو احول و اعمش زنظاره بود عاجز *** چرا خواهد که خورشید درخشانش بود منظر
على عالي اعلی فروغ صد هزاران شید *** بدیع عالم امکان ولی حضرت داور
از و آدم به جنت شد وزو آدم زجنت شد *** بمدح و بر ولایش گشته ناطق خلق اندرذر
از او برهام در آذر و زو بیرون شد از آذر *** از او یونس بنون اندروز و بیرون زنون اندر
از و خضر است و اسکندر پی آب بقا عطشان *** از وسیراب شد خضر و بدو لب تشنه اسکندر
بجز بغض وعناد او بدوزخ ناورد منزل *** بجز مهر و ولای او نباشد در جنان رهبر
تمام کاینات آمدیکی انمونه از جودش *** ولای او بگردیده است خلق خلق را مصدر
خداوندش مقامی داده اندر بندگی خود *** که گشته منحصر در ذات او خودذات پیغمبر
رسول هاشمی گفتاعلی و من زيك نوریم *** دگر مردم ز اشجار دگرگون ابيض واحمر
خداوند جهان ما را بدو جهان نعمت اخلاص *** عطا فرماید و بدهد ولای حیدر صفدر
و نیز شافعی فرماید:
اذافى مجلس ذكروا علياً *** و سبطيه وفاطمة الزكيه
فاجرى بعضهم ذكرى سواهم *** فايقن انه للقلقية
سلقلق بروزن سفرجل زنی است که از دبر و مقعد حایض میشود وسلقلقه بزیادتی هاء زن بلند آواز است چون در مجلسی از مدایح و فضایل علی و دوسبط پیغمبر و فاطمه زهراء زکیه سخن در میان میآمد پارم از مبغضین که البته زاده پاک و بی عیب و آك (1) نیستند حديث بیع از دیگران میآورند تا آن کلام از میان برود و تویقین بدان که اینگونه مردم از چنان زنان متولد شده اند و نیز این دو بیت را بشافعی رضی الله عنه منسوب میدارند.
اولى النهى عجزت عن وصف حيدره *** والمارقون بمعنى ذاته ماهو
ان ادعه بشراً فالعقل يمنعني *** و أنقى الله في قولى هو الله
عاقلان از وصف حیدر عاجزند *** عارفان در معنی دانش که چیست
گر بشر خوانمش عقلم مانع است *** در بشر مانند و مثلش نیست نیست
ورزحد خلقتش خوانم برون *** هست ایزد خالق و اینجا بایست
ص: 126
گر علی باشد بشر جنسش کجا است *** چون بشر نبود خدا داند که کیست
در فهرست ابن الندیم مسطور است که شافعی در مراتب تشیع بسی شدید بود گویند روزی یکی مسئله از وی بپرسید و شافعی جوابی بداد سائل گفت در این قول با علی بن ابیطالب علیه السلام مخالفت نمودی گفت تو ثابت کن که آن حضرت را در این مسئله غیر ازین حکمی بوده است تا من روی برخاك بسایم و برخطای خود اقرار نمایم و از این رأى بحکم آن حضرت بازگردم.
وقتی در مجلسی که یکتن از آل ابیطالب حضور داشت وارد شد و گفت مرا در این محضر جای سخن کردن نباشد که این مردمان بزرگ از همه کس بتكلم و ریاست شایسته ترند .
و نیز امام شافعی علیه الرحمه را در مراثی حضرت ابی عبدالله حسین بن علی صلوات الله عليهما اشعار بسیار است و این چند شعر را احمد بن محمد بن احمد حافی حسینی در کتاب تبر المذاب مذکور داشته است :
تاوه قلبى والفؤاد كئيب *** و ارق نومی فالسهاد عجیب
فمن مبلغ عنى الحسين رسالة *** و ان كرهتها انفس و قلوب
ذبيح بلا جرم كان قميصه *** صبيغ بماء الارجوان خضيب
فللسيف اعوال وللرمح رنة *** وللخيل من بعد الصهيل نحيب
تزلزلت الدنيا لآل محمد *** و كادت لهم صم الجبال تذوب
و غارت نجوم و اقشعرت كواكب *** و هتك استار و شق جيوب
يصلى على المبعوث من آل هاشم *** و يغزى بنوه ان ذا لعجيب
لئن كان ذهبي حب آل محمد *** فذالك ذنب لست عنه اتوب
هم شفعائی یوم حشری و موقفی *** اذا ما بدت للناظرين خطوب
زدرد دلم ماه گردون سیه شد *** زیاد یکی روز روزم تبه شد
زدل راحتم رفت و خواب از دو چشمم *** همی ناله ام از زمین برزمه شد
چه بود از رسولم رسالت سپردی *** بدانشه که بر هر شه و شاه شه شد
ص: 127
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعني حسينا
همان روزگان روز روز قیامت *** زسوز و نهیبش نشان و علامت
همه روزگاران از آن روز پرسوز *** ز روز و شب خود گرفته ندامت
پیمبر خبر داد از آن روز پرخون *** که بگرفت برسبط او استدامت
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا
قميص تن او ز خون تن او *** برنك گل آمد در آن مكمن او
چو کنده شده پر زسوراخ از تیر *** تو گفتی بود تیر را مخزن او
ز شمشیر و از نیزه وگرز آهن *** تو گوئی که اندام شه معدن او
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا
چو اندام او خسته از تیغ کین شد *** زلازل بگردون و عرش مبین شد
چوخون متینش ریخت بر غاضریه *** زهر سنك خون تا سپهر برین شد
ز تاريك روز مه هر دو عالم *** کواکب همه تار وروح الامین شد
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا
زمین گشت جنبان و تاريك انجم *** در افتاده هول قیامت بمردم
شده اسب شه لاله گون پای تا دم *** تن شاه کوبیده از ضربت سم
سیه گشت گردون ازین نیلگون خم *** همه کشتگان گشته در خون خودگم
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا
حسینی که رائی او حق تعالی *** تعالى تعالى تعالى تعالى
ز سوکش زمین پر شد و عرش وکرسی *** خبر داد ایزد بادنی و بادنی و اعلی
پر از جوش گردیده حوا و آدم *** خروش اوفتاده بیائین و بالا
شه دین و دنیا و دنیا مه مشرقينا *** قتيل لدى النهر يعنى حسينا
اگر حب آل پیمبر گناه است *** مرا این گنه از جهنم پناه است
نترسم من از همز ولمز مخالف *** اگر چند زیشان زمین پر سپاه است
کسی کو نکارد بدل حب این شه *** بهر دو جهان نامه او تباه است
ص: 128
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل العراقين یعنی حسینا
عجب زآن جماعت که از شقوت دل *** بخانه دلش کرده ابلیس منزل
درود پیمبر بود برزبانش *** پی خون فرزندش آورده محفل
ز بهر پشیزی پی خون آن شه *** شتابان و بر پای آورده تا ول
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتيل العراقين یعنی حسینا
بمحشر چو محشور گردد خلایق *** شود عرض اعمال برحق خالق
بخواهد شدن شوی از زوجه مطلق *** زن از شوی عاصی بگردیده طالق
شفيع من از جمله این معاصی *** بود سبط پیغمبر رب خالق
شه دین و دنیا مه مشرقينا *** قتبل العراقين یعنی یعنی حسینا
بار پروردگارا رحیما کردگارا بنده عاصی بزهکار خاطی آلوده هزار گناه شرمنده روسیاه نگارنده اخبار و سپارنده آثار اعیان روزگار و مؤلف كتب ائمه اطهار عباسقلی با دست تهی و کیسه خالی و احمال اوزار بحضرتت روی آورده و در این چاشتگاه روز چهارشنبه غره شهر رمضان المبارك سال توشقان ئيل يك هزاروسیصد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم که ماه عزیز تو است حضرت خامس آل عبا ابی عبدالله روح من سواه فداه را شفیع آورده و آمرزش خود و والدین و اقارب و ذوى الحقوق و عموم امت مصطفی و شیعت مرتضی و پیروان ائمه هدى وقوت دین اسلام و توسعه ارزاق و استطاعت و بضاعت ورونق شعایر دین و سعادت دارین و محفوظیت از مکاید شیاطین و عافیت عاقبت وفیض جنان و حفظ از نیران را و توفیق بآنچه رضای تو و پیغمبر و پیشکاران و در بارالوهیت تو در آن است خواستار است بالنبي وآله الاطهار .
ابو الفرج محمد بن ابى يعقوب اسحق وراق مشهور با بن ندیم نوشته است که در کتاب اخبار الداخله ابي القاسم حجازی قرائت کردم نوشته بود : مردی از بنی لهب از ناحیه مغرب ظهور کرد خلیفه عصر هارون الرشید فرمان کرد تا او را بدرگاه وی بیاوردند شافعی نیز با او بود رشید بعد از حبس لهبی یا شافعی عتاب کرد و گفت تو را چه چیز بر خروج بازداشت گفت: مردی بی نوا هستم و در طلب رزق بهرسوی میشتابم بناچار با
ص: 129
وی مصاحبت کردم، فضل ربیع بشفاعت در آمد و رشید از شافعی در گذشت و او مدتی در مدينة السلام مقیم بود و در آن اوقات بر روش سرودگران بر حمار سوار میشد و ردائی محشی بر دوش می افکند و موی خود را مجعد میساخت و بر این هیئت برما میگذشت تا گاهی که ملازمت محمد بن حسن شیبانی را اختیار کرده کتب اور امینگاشت وی میگفت باندازه یکبار شتر از محمد بن حسن کتابت کتب کردم و ازین پیش در ذیل احوال هارون الرشید به پاره اخبار مذکوره اشارت رفت فضل بن ربیع حکایت کرده است که چون شافعی را از یمن بیاوردند هارون الرشيد باكمال خشم وستيز او را احضار نمود چون وارد پیشگاه شد دیدم آهسته چیزی میخواند بعد از آنکه خلیفه روزگار او را بدید بكمال ملاطفت و تعظیم با وی برخورد و ده هزار در هم بدو بداد چون بیرون آمد گفتم یا اباعبدالله بفرمای چه در زیر لب داشتی که ترسناک بیامدی و ایمن گردیدی گفت : کلماتی چند بود كه مالك بن انس از نافع از ابن عمر از حضرت پیغمبر علیهم السلام بمن روایت کرد و گفت رسول خدای در یوم الاحزاب تلاوت میفرمود گفتم چه بودی اگر مرا تعلیم مینمودی فرمود بگو :
اللهم اني اعوذ بنور قدسك وعظمة طهارتك وبركة جلالك آمني من كل آفة وعاهة وطارق الجن والانس الاطارقاً يطرق بخير اللهم أنت عياذي فبك اعوذ وانت ملاذي فبك الون يا من ذلت له رقاب الجبابرة وخضعت له مقاليد الفراعنة اعوذ بجلال وجهك وكرم جلالك من خزيك وكشف سترك ونسيان ذكرك و الاضراب عن شكرك الهي انا في كنفك في ليلي ونهاري و نومی و قراری وظعنی و اسفاری ذكرك شعارى وثناؤك دثارى لا اله الا انت تنزيها لاسمائك وتكريماً لسبحات وجهك الكريم اجرنا يا ربنا من خزيك ومن شر عبادك و اضرب علينا سرادقات فضلك وقناسيئات عذابك واعنا بخير منك وادخلنا في حفظ عنايتك يا ارحم الراحمين.
و از این پیش نیز در ذیل احوال هارون ببعضی ادعیه شافعی گذارش رفت محمد بن زکریا میگوید بتجر به رسیده است که هر بیمناکی این دعای مبارك را بخواند خداوند مهیمن او را ایمن فرماید .
ص: 130
ابن خلکان گوید: از دعوات شافعی که مجرب و مشهور باجابت است این چند کلمه است « اللهم يا لطيف اسئلك اللطف فيما جرت به المقادير »
صاحب روضات این رباعی را در مناجات بشافعی نسبت داده است :
يارب أعضاء الوضوء عتقتها *** من فضلك الوافي وانت الواقي
والعتق يسرى في الغنى ياذا الغنى *** فامنن على الفاني بعتق الباقي
یافعی گوید چون شافعی را نوبت مفارقت از جهان در رسید از میان شاگردانش ابن عبدالحکم بآن داعیه بود که خلیفتی اور است و همی خواست شافعی در حوزه تلامذه بر همگنانش پیشی و بیشی بخشد اما چون از شافعی پرسیدند خلیفه تو کیست فرمود مگر شما را در این باب شگی است جای نشین من ابو يعقوب بویطی است .
مزنی گوید در مرض مرگ بعیادت شافعی برفتم و گفتم چگونه شب بیامداد رسانیدی گفت :
اصبحت من الدنيا راجلا ولاخوانى مفارقاً وبكأس المنية شارباً ولسوء اعمالى ملاقياً وعلى الله وارداً فلا ادرى اصير الى الجنة فاهنيتها ام الى النار فاعزيها» در حالتی با مداد کرده ام که از این سرای در گذر کوچنده و از این برادران رهسپر جدا شونده و از جام مرگ نوشنده و بنکوهیدگی کردار خود نگرنده و به پیشگاه خداوندی وارد شونده ام هیچ ندانم بهشت میروم ناروان خود را خوش باش گویم پاروی بدوزخ دارم تا بسوکش زبان برگشایم چون این کلمات بپای برد با این چند شعر بدر رگاه بی نیاز بنده نواز نیاز برد .
ولما قسى قلبی وضاقت مسامعی *** جعلت الرجا منى لعفوك سلما
تعاظمنى ذنبي فلما قرنته *** بعفوك ربي كان عفوك اعظما
و ما زلت ذاعفو عن الذنب لم تزل *** بجودك تعفو منة و تكرما
چون قوایم سست گردید وضعیف *** شد روان رنجور و جسم آمد نحیف
از تدابیر و علاج درد درد و رنج *** وز ملاقات طبیب و صرف گنج
در تمام دوستان و یاوران *** یا ز فرسان و از آن زور آوران
ص: 131
وزعيال و اهل و خویشاوند و دوست *** که مرا بودند يك مغز و دو پوست
هیچ سودی در علاج خود ندید *** هر دمی بانك تعالی می شنید
نوبت رفتن مرا چون شد یقین *** ملتجی گشتم برب العالمين
کی یگانه خالق هر دو جهان *** از غم و اندوه عصیان و ارهان
عفو تو اعظم بود از جرم من *** ای خداوند كريم ذوالمنن
معصیت از ما و عفو از تو بود *** آب عفوت از ما سر میرود
از ابوعبدالله نصر مروزی حکایت کرده اند که گفت : در مسجد رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم نشسته بناگاه چشمم را خواب در سپرد و خواجه کاینات صلی الله علیه واله وسلم را در خواب بدیدم عرض کردم یارسول الله رأى ابو حنیفه را بنویسم فرمودنی عرض كردم رأى مالك را فرمود آنچه را با حدیث من موافق است بنویس گفتم رأی شافعی را آنحضرت سر بزیر افکند چنانکه مگر غضبناک باشد و فرمود « هورد على من خالف سنتی» یعنی شافعی با کسانیکه سنت مرا مخالفت کردند در مقام انکار برآمد چون بیدار شدم بدون تأمل روي بمصر آوردم و کتب شافعی را بر نگاشتم ازین خبر تشیع شافعی تصریح میشود چه دیگران در بعضی سنن سنیه تغیر دادند و هم حالت آن دو مجتهد دیگر نیز مکشوف میشود زیراکه هر کسی پیغمبر را بخواب بیند آن حضرت را دیده است
«من رآنی فقد رآنی»
نوشتهاند شافعی علیه الرحمه ليالي عمر را برسه بهر ساخته بود بهری برای علم وطاعت بخشی برای پرستندگی و عبادت و بهری برای آرامش و طلب راحت گفته اند در ماه رمضان شصت مره كلام الله مجید را از آغاز تا انجام میخواند و این جمله در حال نماز بود، حمدالله قزوینی مستوفی در تاریخ گزیده میگوید شافعی فرمود من استغضب ولم يغضب فهو حمار ومن استرضى ولم يرض فهو جبار هر کس را کردار و رفتاری و واطواری بنمایند که شرط غیرت و انسانیت در آن باشد که بخشم اندر آید و نیاید همانا در بلادت و حماقت وعدم شعور و ادراك مانند خراست و هر کس را برای طلب خوشنودی هرگونه اسبابی که مناسب باشد بکار آورند و همچنان راضی نشود جبار و ستمکار و
ص: 132
بیرون از جاده انسانیت رهسپار است.
نوشته اند چون ابو علی حسن بن علی بن اسحق طوسی وزیر عالی تدبیر ملقب به نظام الملك در سال چهار صد و هفتاد و چهارم هجری چنانکه ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور نموده ایم در بغداد بنیاد مدرسه نظامیه را بر نهاد بر آن عزیمت شد که خاک امام شافعی را از خاك مصر بخاك نظامیه بغداد نقل دهد در این مقصود بامير الجيوش بدر جمالی وزیر امام مستنصر بالله معد که در ذیل مجلدات مشکوة الادب مرقوم شده اند نامه کرد و هدایای بدیعه و رفیعه بفرستاد امیر اجابت مسئول نمود و یکی روز در موکبی با تفاق اعیان دولت ووجوه مملکت و علمای اعلام بقرافت که مزار شافعی در آنجا است روی نهاد جمعی کثیر نیز برای تماشا و زیارت تربت شافعی فراهم شدند چون كلنك با نزمین آشنا شد بيك باره غوغائی عظیم برخاست و از عامه هنگامه بلندگشت و بموکب امیر روی آورده بممانعت در آمدند نمانده بود که پیکر سپهسالار را بسنك باران سپارند امیر باسکات مردمان در آمد و بمستنصر پیام کرد خلیفه حکمی سخت بفرستاد که مسئول خواجه نظام الملك را البته باید بجای آورد چون توقیع خلیفه را گوشزد حاضران کردند مردم غوغائی را از اطراف براندند و زمین را کاویدن گرفتند و چون بحد لحد رسیدند و خشتهای روی لحد را برچیدن خواستند یکباره شمیمی معطر دمیدن گرفت و بمشام کارکنان و کارگذاران رسید چنانکه یکساعت بیهوش بودند و چون بخود گرائیدند از کرده پشیمانی گرفتند و بحضرت یزدانی استغفار جستند و از سنك و كلوخ و خشت پخته دیگر باره بساختند و بازشدند و این روز یکی از ایام نامدار مصر گردید و تا چهل روز از ملازمت زیارت آنقبر غفلت نداشتند و امير الجيوش محضرى بخطوط وخواتيم اعيان وعلماء وقضات وغيرهم ومکتوبی جداگانه و تحف لايقه بخدمت خواجه نظام الملك تقديم كرد خواجه بفرمود تا آن محضر ومكتوب را براهل بغداد بخوانند چون روز قرائت رسید اجتماع مردم آن حد آمد که از عهده شمار بیرون نتوانستند آمد و خواجه بفرمود تا این داستان را بتمام بلاد ممالك اسلاميه بفرستادند تاشان
ص: 133
و مقام شافعی را بدانند.
روز یکشنبه هفتم جمادی الاولی سال ششصد و هشت هجرى ملك كامل ابوالمعالى ناصر الدين محمد ظهير امير المؤمنين ابن سلطان الاعظم الملك العادل سيف الدين ابوبكر بن ایوب ساخته و درجو آن پنجاه هزار دینار مصری بکار برده است و در هنگام حفر این اساس بسی استخوانها از قبور بیرون آمد و جمله را در موضعی از قبرستان قرافه دفن کردند.
نوشته اند چون شافعی را زمان وفات رسید تغسيل وتکفین خود را بیکی از اصحاب موسی بن جعفر رجوع فرمود بالجمله در حق شافعی و فضایل و علوم او تمجید فراوان نوشته اند و در باب مذهب و عقاید او و اختلاف اقوال و حکایت عالم فاضل روزبهان شيرازي که از علمای شافعی مذهب است با عالم متقی مولاناتقی شوشتری و مباهله ایشان و سوختن روز بهان و کتابخانه او شرحی نگاشته اند امیدواریم نظر بخلوص عقیدت او در حضرت امير المؤمنين علیه السلام ومدايح او در حضرت ولایت مآب موجبات حسن عاقبت فراهم گردد وكتب مصنفات این عالم تحریر را ابن الندیم در فهرست خود یاد و در دیگر کتب رقم نموده اند والله تعالى اعلم بحقايق الاحوال.
و هم در این سال دویست و چهارم حسن بن زیاد لؤلوئی فقیه که یکی از اصحاب ابی حنیفه است از روی زمین در شکم زمین منزل گرفت.
و هم در این سال ابو داود سلیمان بن داود طیالسی صاحب مسند از محتد نیستی بمركز هستی روی نهاد میلادش در سال یکصدوسی وسوم بود .
و نیز در این سال هشام بن محمد بن سائب کلبی نسابه بدرود جان و جهان گفت و بعضی وفاتش را در سال دویست و ششم دانسته اند در بعضی کتب رجال نوشته اند : ابو المنذر هشام بن ابى النصر محمد بن سائب بن بشر بن عمر وكلبي نسابه کوفی از پدرش محمد روایت مینمود و پسرش عباس از اوراوی بود و جمعی دیگر نیز از هشام روایت مینمودند و این هشام در علم انساب از تمام مردم اعلم بود وكتاب جمهرة درعلم نسب از او است و این کتاب در فن این علم از محاسن کتب است و یکتن از حفاظ مشاهیر بود خطیب در
ص: 134
تاريخ بغداد از وی حکایت کرده است که گفت چندان بحفظ آوردم که هیچکس آنچند دریاد نیاورده است و از خاطر بسپردم چندانکه هیچکس آن مقدار فراموش نکرده و از یاد برباد نداده است و مراعمی بود که با من عتاب همی فرمود تا چرا در حفظ قرآن کریم قصور میورزم پس در خانه در آمدم و سوگند خوردم که از آن خانه بیرون نیایم تا قرآن را از بر نکنم و در سه روز حفظ کردم.
راقم حروف گوید: معلوم است که بطور کامل حفظ نداشته است و میگوید روزی آئینه در پیش روی بگذاشتم و ریش خود را در مشت آوردم و همیخواستم آنچه از يك قبضه افزون است برگیرم اما آنچه مافوق قبضه بود برگرفتم یعنی از زیر چانه لحیه خود را بمقراض بر گرفتم شاید از نمودن این حکایت اظهار نسیان خود را کرده است و او را تصانیف کثیره است که غالباً راجع باحوال احلاف و بيوتات و پارۀ ملوك عرب و ملوك طوايف ومشاجرات ومبارات و جز آن است و جمله تصانیف او از یکصد و پنجاه تصنیف بیشتر است و از تمام تصانيف كتاب معروف بجمهره در معرفت انساب بهتر است .
و نیز کتاب دیگر او موسوم بمنزل که در علم نسب و بزرگتر از جمهره و کتاب الموجز في النسب ودیگر کتاب الفرید فی الانساب است که برای مأمون تصنیف کرد .
و دیگر کتاب الملکوتی میباشد که برای جعفر بن يحيى برمكى تصنيف نمود این کتاب نیز در علم نسب است و هشام را در ایام و اخبار مردمان روایات کثیره است از جمله حکایات او این است که میگفت وقتی جماعت بنی امیه نزد معویه انجمن کردند و معويه را بعتاب و نکوهش در سپردند تا چرا عمرو بن العاص را بردیگران فضل و فزونی میدهد و زیاد بن ابیه را با خود برادر گردانید و فرزند ابوسفیان خواند این وقت عمر و بسخن درآمد و در ضمن کلمات و مفاخرات خود گفت من همانم که در روز جنك صفين ميگويم :
ص: 135
اذا تخازرت ومابي من خزر *** ثم كسرت العين من غير عور
الفتينى ألوى بعيد المشمتمر *** احمل ما حملت من خیر و شر
كالحية الصماء في اصل الشجر
کنایت از اینکه اگر در پاره امور از من تهاونی با دید آید نه از روی جهل
و سستی طبیعت و پستی طبع است بلکه گاهی بواسطه مصلحتی سست و نحیف و گاهی سخت و عفیف هستم زمانی چون ترسنده سوسمار و هنگامی چون پیچنده مارم وقتی موری زبون و گاهی ماري زهرگون نا افسون .
اما والله ما انا بالوانى ولا العانى والى انا الحية الصماء التي لا يسلم سليمها (1) ولا ينام كليمها وانى انا المرء ان همزت كسرت وان كويت انضجت فمن شاء فليشاور ومن شاء فليؤامر مع انهم والله لو عاينوا من يوم الهرير ما عاينت و ولو اماولیت لضاق عليهم المخرج ولتفاقم بهم المنهج انشد علينا ابو الحسن علیه السلام. و عن يمينه وشماله المباشرون من اهل البصائر وكرام العشائر فهناك والله شخصت الابصار و ارتفع الشرار و تقلصت الخصى الى مواضع الكلى وفارغت الامهات عن تكلها وذهلت عن حملها واحمر الحدق واغبر الافق والجم العرق وسال العلقو نار القتام وصبر الكرام وحام اللئام وذهب الكلام وازبدت الاشداق وكثر العتاق وقامت الحرب على ساق و حضر الفراق و تضاربت الرجال باغماد سيوفها بعد فناء نبلها وتقصف رماحها
فلا يسمع يومئذ الا التغمغم من الرجال والتحمحم من الخيل الجياد ووقع السيوف على الهام كانه دق غاسل بخشبته على منصته فداب ذالك يوماً حتى طعن الليل بغسقه و اقبل الصبح بفلقه ثم لم يبق من القتال الا الهرير والزئير لعلمتم اني احسن بلاء و اعظم عناء واصبر على اللاواء وانى واياكم كما قال الشاعر :
واغضى على اشياء لوشئت قلتها *** ولو قلتها لم ابق للصلح موضعاً
ص: 136
وان كان عودى من نضار فانني *** لاكرمه من ان اخاطر جروعا
سوگند باخدای در فیصل امور و امارت جمهور وانی و سست و در اقدام بنظام کار انام در توانی وضعف نیستم و در شداید روزگار و نظم بلاد وامصار خسته و عانی ورنجه و ملول نگردم و در کیفر اعمال و تلافی افعال چون ماری گزنده هستم که هر کس را بگزم هر گزش امید بهبودی و طمع سلامت نباشد و زخم یافته او را خواب در چشم نرود و من آنمرد پلنگ خوی جنگجوی هستم که اگر پنجه در افکنم و اندك فشاری دهم در هم شکنم و اگر داغی بنشانی بگذارم تا بآخر پخته و پرداخته گردانم یعنی کار را ساخته با نجام رسانیده نمایم.
پس هر کس میل دارد با من بمشاورت بپردازد خواهد کرد و هرکس خواهد سخن از مؤامرت نماید مینماید با اینکه سوگند با خداوند بیمانند اگر ایشان که در این مجلس این گونه سخنان بر زبان می آورنداگر در صفین بودند و وقعه يوم الهربر را چنانکه من دیدم میدیدند یا آن شدائدی را که من متحمل شدم میشدند راه گریز و گزیر بر ایشان تنگ میگشت و اقامت بر حرب را قدرت نمییافتند بلکه گريز از ننك راننك میشمردند و اندیشه جنگ را کاری بی آب و رنگ میخواندند گریز را بهترین ستیز و مهمیز فرار را بهترین دستیار میدانستند و چاه را از راه نمیشناختند جهان برایشان تنگ و بهترین رستگاریها را فرار از جنگ و قبول عار و ننگ می انگاشتند چه حضرت ابي الحسن على بن ابيطالب وغالب كل غالب شیریزدان شاه مردان يكتا شجاع عرصه آفرینش و یکه شیر بیشه صیال و کوشش چون اژدهای خروشنده و قلزم جوشنده در عرصه وغا و پهنه نبرد اوج از پس اوج و موج از بی موج برآورد و ابطال رجال و مردان کارزار و دانایان کارگذار و عشایر جلادت شعایرش از یمین و یسارش انجمن کرده صفحه میدان محاربت تذکره بازار قیامت وهول و هیبت آن روز پر آشوب تبصره ایام محشر میداد .
سوگند با خدای در آنروز از کمال دهشت و هول چشمها در کاسه ها از گردشها بیفتاده و غبار و شرار میدان کارزار زمان و زمین را تارو تاريك ميداشت و دل از جای
ص: 137
کنده و تپنده و اعضای فرودین جانب زبرین میسپرد مادر از یاد فرزند بیرون میرفت و كودك شيرخوار را فراموش میکردچشمها در کاسه چشم سرخ میگردید و غبار عرصه کارزار آفاق آسمان را فرو میگرفت و عرق از پای تا عذار سر را میر بود و عرق حمیت بحرکت میآمد و خون از اندرون بیرون میجست و غبار کارزار بر گنبد دوار میگذشت مردم کرام بر آن شداید صابر و مردمان پست خاندان در آن بلیت متحیر و سرگردان کار از گفتن و تمنای آسایش نمودن آنسوی تر شد و جنك استوار گشت و نوبت مفارقت از جان نمایان شد و دلیران و کند آوران چندان جنك بدادند که تیر و شمشیر در هم شکست و مردان پهنه نبرد با نیام شمشیرها در حالت انتقام برآمدند چه دیگر تیری در کمان و نیزه درسنان برجای نمانده بود.
در این روز جز نفیر مردان پهنه نبرد و حمحمه خیل و همهمه گردان خنجر گذار وچكاكاك تيغ وخچاخچ تیرو شمشیر که بر سرهای جنگجویان فرود آمدی گفتی چوبی برسنك يادوالى بر پالنك است و هامه را با جامه که در شستن بکوبند تفاوتي نبود وبر اینگونه جنگ برپای بود تا روز بشب و شب بروز رسید و از بانك قتال و نفير جدال جز هریر وزئیری برجای نماند یعنی کندآوران عرصه نبرد در آن طول مدت دار و- نبرد چنان خسته و مانده شده بودند که صدای ایشان مانند زئیر شیر و هریر کلب مینمود و این اشارت بوقعه ليلة الهرير است که سخت ترین جنگهای جهان است و در آن شب امیر المؤمنين علیه السلام بدست مبارک خود از پانصد و بیست و دو نفر کمتر نکشت قریب بهزار تن نیز نوشته اند که بهر تکبیرى يك تن را میکشت.
بالجمله میگوید اگر این مردم در آن معرکه قتال وجدال بودند و میدیدند آنوقت ایشان را معلوم میکردم که بلیت و خدمت ما و صبوری ما عظیم تر بودیاشما و حالت من و شما چنان است که این شاعر گفته است که از باز نمودن و برشمردن پاره چیزها که اگر بخواهم میتوانم گفت چشم پوشم چه اگر بگویم و پرده از اسرار بر افکنم برای صلح و آشتی راهی باقی نمیماند چون مرتع من در سبزه زار مرغوب و با نضارت است خود را از آن کریم تر و گرامی تر میدانم که بیاره نباتات نامطلوب گرائیدن گیرم .
ص: 138
در کتب رجال نوشته اند هشام بن محمد بن سائب بمذهب ما اختصاص دارد میگفت وقتی بمرض سخت دچار شدم و آنچه میداشتم فراموش کردم در حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مجالست نمودم فسقانى العلم في كاس فعاد على علمي حضرت ولايت رتبت علم را در يك جام بمن آشام داد و دیگر علمم بمن بازگشت و حضرت صادق علیه السلام او را تقرب و نزدیکی میداد و بحالت رغبت و نشاط باز میداشت و محمد بن موسی بن از وی روایت مینمود و تعلیقات نسب وی را بدینگونه رقم کرده است هشام بن محمد بن سائب بن بشر بن زيد بن عمرو بن حارث بن عبد الحارث بن عبدالعزى بن امرء القيس بن عامر بن نعمان بن عامر بن عبدون بن عوف بن كنانة بن عوف بن عدوة بن زيد اللات بن وقيدة بن ثور بن كليب بن وبرة مكنى بابي المنذر و نیز بعضی او را از موالی نگاشته اند و هم در این سال محمد بن عبید بن امية معروف بطنافسی را مجال تنفس در این سراچه پر هوا وهوس نماند و از این تنگنا قفس جسمانی بانسرای جاودانی انتقال داد و بعضی وفات او را در سال دویست و پنجم هجری نبوی صلی الله تعالى و تبارك عليه وآله وسلم مرقوم داشته اند.
فیروز آبادی در قاموس میگوید طنفس از باب دحرج یعنی بد خوی گشت وی بعد از نکوخوئی وطنفس یعنی پوشید جامههای بسیار وطنفسه بحركات ثلاث در طاء وفاء وبكسر طاء وفتح فاء عکس آن واحد آن طنافس بروزن دراهم است و آن بمعنی گستردنیها و جامها است و مانند بوریا از شاخه های خرما بافته شده و پهنای آن يك گزاست و طنفس بد ناخوش زشت است.
در این سال مامون الرشید امارت مشرق زمین را از مدينة السلام تا اقصى عمل مشرق را با ابوالطيب ذوالیمینین طاهر بن الحسين تفویض نمود و از آن پیش چنانکه از این پیش اشارت رفت امیر جزیره و شرطه دو جانب بغداد و معاون سوار بود و سبب امارت طاهر در خراسان این شد که وقتی طاهر بر مأمون در آمدو مأمون بشرب نبيذ مشغول بود و حسین خادم ساقی مامون بود چون طاهر حاضر شد دور طل شراب بدو بیاشامانید
ص: 139
و اورا بجلوس امر فرمود و طاهر عوض کرد امیر شرطه را کجا آن رتبت و منزلت است که در حضور آقاوسید ،خود بنشیند مأمون گفت این در مجلس عام شرط است لکن در مجلس خاصه او با مرواراده او است.
و در تاریخ طبری در عنوان امارت طاهر چنین مذکور میدارد و میگوید سبب تولیت طاهر در خراسان این بود که حماد بن حسن از بشر بن غیاث مریسی حدیث کند و گوید که در خدمت عبدالله مأمون من وتمامه ومحمد بن أبي العباس وعلى بن الميثم حضور داشتیم و ایشان در مذهب تشیع بمناظرت پرداختند محمد بن ابی العباس در نصرت امامت سخن میراند و علی بن میثم مذهب زیدیه را تصدیق مینمود و کلام در میان ایشان از هر سوی جریان گرفت تا بدانجا که محمّد با علی گفت: ای نبطی ترا با کلام چه کار است مأمون در این وقت تکیه کرده بود چون این سخن را بشنيد بنشست و گفت : الشتم عى والبذاء لؤم أنا قدا بحنا الكلام واظهرنا المقالات فمن قال بالحق حمدناه ومن جهدذالك وقفناه ومن جهل الامرين حكمنا فيه بما يجب فاجعلا بينكما اصلا فان الكلام فروع فاذا افتر عتم شيئاً رجعتم الى الاصول.
دشنام گفتن نشان عی و کندی است یعنی چون کسی از جواب کسی عاجز ماند و نتواند بصحت پاسخ آورد و عرصه بروی تنگ و خاموشی نیز تنگ باشد زبان بدشنام برگشاید تا مگر حریف را از میدان بیرون کند و بدزبانی و ناخجسته گوئی علامت لوم و زبونی و پستی فطرت است همانا اجازت دادیم و روا گردانیدیم که در مجلس ما تكلم نمایند و مقالات را برای ما ظاهر نمایند پس هر کس بحق سخن آورد او را ستایش گوئیم و هر کس نداند و جاهل باشد او را واقف نمائیم و بدو بازرسانیم و رکس بر هر دو امر جاهل باشد بآنچه واجب باشد در حقش حکم بفرمائیم هم اکنون شما دو تن در میان خودتان يك اصلی و بنیادی قرار دهید چه کلام را فروعی و شاخهائی است پس چون چیزی را و مطلبی را فرع قرار دادید رجوع باصول میتوانید نمود.
محمد بن ابی العباس گفت ما میگوئیم لا اله الا الله وحده لا شريك له وان محمداً عبده و رسوله .
ص: 140
آنگاه از فرایض و شرایع اسلام چندی برشمرد و از آن پس بمناظره پرداختند و همچنان محمّد دیگر باره با علی مانند همان سخنان و درشتیهای نخستین را اعادت داد علی بن المیثم گفت سوگند با خداي اگر بملاحظه جلالت این مجلس و آن رافتی که خدایتعالی بخلیفه داده است و نیز برای آن نهی که وی نمود نبود پیشانیت را بعرق در میآوردم یعنی بعضی سخنان میراندم که از شرم آن عرق کنی و برای جهل تو کافی است برای توهمان غسل دادن تو منبر مدینه را میگوید مأمون در این هنگام تکیه نموده پس راست بنشست و گفت غسل تو منبر را چه بود تقصیر از من است در کار تو یا بواسطه تقصیر منصور است که در کار پدرت نمود اگر نه آن بودی که خلیفه چون چیزی را شرم دارد که دیگر باره در آن بازگردد هر آینه نزدیکتر چیزی که در میان من و تو بزمین است سرتو بود برخیز و بپرهیز که بازگردی .
میگوید محمد بن ابی العباس از حضور مأمون برخاست و نزد ذوالیمبنين طاهر بن الحسین برفت چه وی شوهر خواهر او بود و داستان خود را از آغاز تا انجام فروخواند و چنان بود که هر وقت مأمون شراب بیاشامیدی فتح خادم مردمان را از حضور مأمون محجوب داشتی و یاسر بتولیت خلاع فاخره مفتخر بودی و حسین سقایت نمودی و ابو مريم غلام سعید جوهری در حوائج مجلس بیامدی و برفتی پس طاهر برنشست و ابوهري بسرای خلافت راه نوشت فتح خادم چون طاهر را بدید بخدمت مأمون بیامد و خبر طاهر را بعرض رسانید مأمون گفت این نه وقت حضور طاهر است او را اندر آر پس طاهر را اجازت بداد و بیامد و بمأمون سلام فرستاد مأمون پاسخ او بداد و فرمود يك رطل شراب بدو بیاشامید، طاهر آن پیمانه را بدست راست خود بگرفت مأمون گفت: بنشین طاهر از حضور مأمون بیرون شد و بیاشامید و بازگشت و مأمون رطلی دیگر آشامیده بود و فرمود طاهر را رولی دیگر بیاشامانید ظاهر همچنان بطور نخست از حضور مأمون بیرون برفت و بخورد و باز آمد.
مأمون گفت بنشین طاهر گفت یا امیرالمؤمنین صاحب شرطه را کجا آن حد و جسارت است که در حضور سید خودش جلوس نماید مامون گفت این مراعات در مجلس
ص: 141
عامه باید نمود اما چون مجلس خاص باشد از این قیودات بیرون است میگوید در این اثناء مامون بگریست و از هر دو چشمش آب چشم بریخت، طاهر چون گریستن مامون را بدید گفت یا امیرالمؤمنین این گریه از چیست خداوند چشمت را گریان نگرداند سوگند با خدای بلاد و عباد بطاعت و انقیاد تو اندراند و هرچه را دوست میداشتی بآن دست یافتی مامون گفت : ابکی لامر ذكره ذل وستره حزن.
مرا در دی است اندر دل که گرگویم زبان سوزد *** و گرپنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
بر آن امر میگریم که اگر بر زبان آورم ستوه آورد و اگر در دل سپارم اندوه رساند ولن يخلواحد من شجن فتكلم بحاجة ان كانت لك حضرت ذى المنن احدى را خالی از اندوه و حزن نیافریده است، هر آفریده را اندوهی بدل آرمیده است اکنون اگر حاجتی داری بازگوی طاهر عرض کرد یا امیر المؤمنين محمد بن ابى العباس را خطائی روی داده از لغرش او در گذر وازوی راضی شو مأمون گفت از وی راضی شدم و بصله و جايزه اوامر کردم و مرتبۀ او را دیگر باره با و بازگردانیدم و اگر این نبودی که وی از اهل انس نیست در مجلس خود احضارش فرمودم .
و بروایتی که ابن خلکان آورده و میگوید هارون بن عباس بن مأمون در تاریخ خود مذکور داشته است روزی طاهر برای عرض حاجتی بخدمت مأمون بیامد مأمون حاجتش را برآورده آنگاه چنان بگريست كه اشك هر دو چشمش فرو ریخت طاهر گفت ای امیرالمؤمنین از چه گریستی خداوند چشمت را نگریاند؟ با اینکه صفحه عالم مطبع امر تو است و بهرچه آرزو داشتی رسیدی مأمون گفت لا أبكى عن ذل ولاحزن این گریستن من از آن نیست که ذلتی مرا روی داد یا اندوهی در دلم جای گرفته باشد ولكن لا تخلونفس من شجن اما هیچ کسی از اندوه خالی نیست .
میگوید طاهر از خدمت مأمون بیرون شد و ابن ابی العباس را از آنچه در حق او با مأمون در میان آورده بود باز نمود و آنگاه هارون بن جیغویه را بخواند و گفت همانا برای کتاب عشیرتی است و مردم خراسان پاره در حق بعضی تعصب می ورزند
ص: 142
اينك سيصد هزار در هم با خود برگیر و دویست هزار درهم بحسين خادم، وكاتب او محمد بن هارون را صدهزار در هم بده و از وی خواستار شو که از مأمون بپرسد سبب گریه اوچه بود هارون ابن جیغویه چنانکه امر شده بود رفتار کرد و چون بامداد دیگر مأمون تغذی نمود گفت ای حسین مرا شربتی بیاشام .
حسین گفت سوگند باخدای ترا سقایت نکنم مگر اینکه سبب گریه خود را هنگام آمدن طاهر ،بفرمائی، مأمون گفت ای حسین چگونه باین اندیشه بر آمدی و کار تو بآنجا رسید که این سؤال از من کنی گفت بواسطه شدت غم و اندوهی که در من راه کرده است مأمون فرمود ای حسین این مطلبی است که اگر از لب تو بیرون آیدسرت را از تن جدا میکنم گفت ای سید من كدام وقت اتفاق افتاده است که سر تو را آشکار نمایم فرمود چون طاهر را بدیدم بیاد برادرم محمد و آن ذلتی که او را روی داد افتادم و گریه در گلویم گره شد و جز آنكه اشك از چشم بریزم راحت نمی یافتم « ولن يفوت طاهراً منى ما يكرهه » وطاهر بپاداش کردار خود میرسد .
حسین خادم چون باطن مأمون را بدانست و حالت کین و خون خواهی مأمون را دریافت و بطاهر بازرسانيد طاهر را تاب در نك نماند و برنشست و نزد احمد بن ابی خالد برفت و گفت مدح و ثنا وخوشنودی و رضای چون من کسی را ارزان و سهل نتوان گرفت و از هرکس نیکوئی واحسانی با من رود نزد من پوچ و ضایع نماند « فغیبنی عن عينه ، تدبیری بساز و مرا از دیدار مأمون دورگردان احمد گفت بزودی چنین میکنم و تو فردا صبح گاه نزد من بیا .
آنگاه احمد سوار شد و بخدمت مأمون برفت و گفت شب گذشته خواب در چشمم اندر نشد مأمون گفت و يحك از چه روی گفت از اینکه همی در اندیشه بودم که تو خراسان را در تولیت خراسان نهادی و مملکت خراسان لقمه غسان و همراهان اوست (1) همی ترسم یکی از اعیان ترک در آن مملکت خروج نماید و ریشه او را از بیخ و بن برآورد مأمون گفت من نیز بهمین اندیشه اندرم بازگوی کدامکس را شایسته این مقام میدانی
ص: 143
احمد گفت طاهر بن حسین را مأمون گفت وای بر تو ای احمد سوگند با خدای طاهر خالع است یعنی شیمت او خلع خلیفه است چنانکه نسبت با مین همین رفتار را نمود احمد عرض کرد من ضمانت او را میکنم مأمون گفت او را روانه کن .
احمد در همان ساعت طاهر را بخواند و لوای امارت خراسان را برای او بر بست وطاهر در همان وقت از بغداد بیرون شد و در باغ خلیل بن هاشم فرود شد و احمدهر روزی یکصد هزار در هم برای مصارف لشکر و تهیه او بفرستاد طاهر یکماه در آن منزل اقامت جست و احمد در طی این مدت ده هزار بار هزار در هم که عبارت از بیست کرور بود و برای صاحب خراسان حمل میشد بدو فرستاد.
راقم حروف گوید: این مبلغ در یکماه از روزی سیصد هزار درهم برافزون میشود و با پستی هر روزی باین تقسیم سیصد و سی و سه هزار و کسری فرستاده باشد چه بیست کرور عبارت از یکصد هزار درهم است ابو حسان زیادی گوید امارت خراسان و جبال را از حلوان تا خراسان در تولیت طاهر بن حسین نهادند و بیرون شدن او از بغداد روز جمعه یکشب از شهر ذی القعده سال دویست و پنجم گذشته روی داد و دوماه قبل از حرکت نمودنش لشگرگا بیاراسته و همواره در لشگرگاه خود اقامت داشت.
و هم ابوحسان گوید سبب ولایت طاهر در مملکت خراسان بطوریکه عامه مردمان بر آن عقیدت دارند این است که عبدالرحمن مطوعی جمعی کثیر در نیشابور انجمن ساخت تا بدستیاری ایشان با جماعت ضروریه جنگ بورزد و این اندیشه و این ازدحام واحتشام بدون اجازت والی خراسان بود لاجرم امنای دولت از آن بر اندیشیدند که مبادا این امر را اصل و ریشه باطنی باشد که بر آن شیمت حرکت مینمایند و غسان بن عباد که ولایت خراسان داشت از جانب حسن بن سهل و پسرعم فضل بن سهل بود .
علی بن هارون گوید که از آن پیش که طاهر بن حسین والی خراسان و بدانسوی روان گردد حسن بن سهل امر کرده بود که بمحاربت نصر بن شبث راه برگیرد طاهر ازین کار برآشفت و گفت با خلیفه محاربت نمودم و خلافت را بخلیفه دیگر براندم و اکنون مانند من کسی را باینگونه امور و فیصل این گونه مهام امر مینمایند و حال اینکه
ص: 144
شایسته چنان است که سرهنگی از سرهنگان من با انجام این امر مأمور شود و این گفتار و کردار سبب مصارمت ومنافست در میان حسن و طاهر گردید، میگوید چون طاهر با مارت خراسان روان شد و با حسن بن سهل از لا ونعم تكلم نکرد سبب پرسیدند گفت من
آنکس نیستم که عقده را که حسن در زمان مصارمتش برای من بربسته است برگشایم .
ابن خلکان گوید : مأمون لوای امارت خراسان برای طاهر بربست و نیز یکتن از خدام خود را که دست پخت تربیت مامون بود برای او هدیه فرستاد و در باطن با خادم فرمود که اگر از طاهر افعالی نگران شد که در حق او بدگمان گردید او را مسموم گرداند چنانکه بعد از این مذکور شود و نیز در ذیل حكايات شعرا بروایت صاحب اغانی اشارت خواهد شد.
در این سال عبدالله بن طاهر بن حسین از رقه بغداد آمد و پدرش طاهر او را از جانب خودش در رقه جای داده و بقتال نصر بن شبث فرمان کرده بود و چون وارد غداد شد مأمون بن هارون الرشید خلیفه عصر او را امارت شرطه داد و این امارت بعد از رفتن پدرش طاهر بخراسان بود.
و هم در این سال مأمون الرشید یحیی بن معاذ را در ولایت جزیره حکومت داد.
و هم در این سال از جانب مأمون امارت ارمینیه و آذربایجان و محاربت بابك خرمی بعهده کفایت عیسی بن محمد بن ابی خالد تقریر پذیرفت.
و هم در این سال سری بن حکم والی مملکت مصر از مصر فنا بمصر بقا راه بر سپرد ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام که از امراء وفرمانگذاران مصر در عهد خلفای عباسیه نام بردیم مذکور سودیم که بعد از امیر مطلب که ثانیاً امیر شد سری بن حکم در سال یکصد و نود و نهم والی مصر گردید لکن روزگارش امتداد نیافت و معزول شد و بجای او عبدالله بن طاهر خزاعی امیری مصر یافت و پس از عزل وی دیگر باره سری بن حکم در سال دویست و یکم والی مصر گردید و در آنجا مدتی
ص: 145
بامارت بگذرانید و بمرد و در مصر مدفون گردید و پس از وی محمد بن سری حکومت مصریافت و در زمان حکومت او امام شافعی محمد بن ادريس رضي الله عنه بدرود جهان گفت .
وفات شافعی مطابق روایت ابن ایاس صاحب تاریخ مصر مسمى ببدائع الزهور في وقايع الدهور در شب جمعه سلخ شهر رجب الفرد سال دویست و چهارم هجری بود و میگوید شافعی را در قرافة الكبرى مقابل تربت قاضى بكار بخاک سپردند و بموجب وصیت او چون محمد بن سری والی مصر بعد از وفاتش حاضر شد گفتند شافعی وصیت کرده است که جز تو کسی قدم در غسل او نگذارد گفت آیا چون امام وفات کرد او را دینی برگردن بود؟ گفتند آری چون حساب کردند هفتاد هزار درم برآمد محمد بن سری آن جمله را بداد و گفت معنی غسل دادن من او را این است و از این غسل که امر کرده است او را بدهم کنایت از ادای قرض اواست و این جمله که مسطور شد با حکومت سری بن حکم در سال دویست و پنجم درست نمی آید ، شاید سهوی در قلم نساخ رفته باشد چنانکه در تاریخ مصر مذکور است بعضي روایت کرده اند که شافعی وصیت فرمود که چون بدرود زندگانی نمود سیده نفیسه رضی الله عنها بر او نماز بگذارد و چون بمرد نعش او را نزد سیده حاضر کردند و برای سیده پرده برافراختند تا از پس پرده بروی نماز گذارد اگر چه این مسئله منافی غسل دادن دیگری نیست والله اعلم .
و در تاریخ دیگر مصر مینویسد بعد از مطلب بن عبدالله بن مالك خزاعى عباس بن موسی ابن عیسی از جانب مأمون ولایت مصریافت و پس از وی سری بن حکم یوسف از قوم وقبیله از رط از مردم بلخ بموجب اجتماع لشکریان در شهر رمضان سال دویستم هجری والی مصر شد و پس از وی سلیمان بن غالب در چهارم ربیع الاول سال دویست و یکم بهمراهی لشکریان حکمران مصر شد و پس از پنج ماه معزول و دیگر باره سرى بن حکم از جانب مأمون بامارت مصر منصوب شد و لشکریان در دوازدهم شهر شعبان او را از حبس در آورده بر مسند حکومت برآمد و در سلخ جمادی الاولی سال دویست و پنجم وفات نمود و مدت امارتش در این نوبت سه سال و نه ماه و هجده روز بود
ص: 146
باین صورت نیز ازین پیش اشارت رفت اما با آنچه طبری و جزری نوشته اند مطابقت نمیجوید .
و هم در این سال داود بن یزید عامل سندوفات کرده بشير بن داود بفرمان مأمون حکمران آن سامان شد بدان شرط که در هر سال هزار بار هزار در هم تقدیم درگاه مأمون نماید.
یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید سند بکسرسین مهمله و سکون دال مهمله و نون قبل از دال بلادی و شهرهایی چند است میان بلادهند و کرمان و سجستان گفته اند سند و هند دو برادر از فرزندان بوقير بن يقطين بن حام بن نوح بوده اند و يك تن از اهالی سندرا سندی گویند و جمع سند است مثل زنجي وزنج و بعضی مکران را از سند دانسته اند.
و میگویند اینها عبارت از پنج کوره است اول آن از طرف کرمان مکران است بعد از آن طوران بعد از آن سند و از آن پسهند بعد از آن فتوح بعد از آن ملتان و قصبه هند شهری است که منصوره نام دارد شهری است بزرگ وكثير الخيرات و مسجد جامعی بزرگ دارد که درودیوارش از چوب ساج است گفته اند از نخست اسمش و هنا فساد بوده است و از آن پس بنام عاملی که در آنجا از جانب خلفای بنی امیه بود و منصور بن جمهور نام داشت منصوره نام یافت و بعضی گفته اند بانی آن بوده است و چندان گرمسیر است که میوه در آنجا بعمل نمی آید و غالب مردم سند بر مذهب ابی حنیفه هستند وا بو معشر نجیح سندی مولی مهدی صاحب مغازی بهمین سند منسوب است اور الکنتی در زبان بودی و میگفتی حدثنا محمد بن قعب و مقصودش کعب بود و جمعی از فقهاء و علماء باين مكان منصوب هستند .
و نیز در این سال عیسی بن یزید جلودی از طرف مأمون بمحاربت ومقاتلت زط مأمور شد یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید جلود بفتح جيم وضم لام وسكون واو و دال مهمله شهری است در افریقیه و عیسی بن یزید جلودی قائد بآنجا منسوب است با عبدالله بن طاهر میگذرانید و با مارت مصر نایل شد و ابن قتیبه بفتح جیم نوشته
ص: 147
است و هم نام قریه ایست در شام .
جوهری میگوید: زط بمعنی گروهی از مردم زطی یکی از ایشان و فیروز آبادی گوید معرب جت بفتح اول واحد آنزطی بشد یاء و ازط بروزن اشد بمعنى انط بذال معجمه است و آن کسی را گویند که زنخ اوکج باشد و نیز کسی را گویند که روی او راست و هموار است و بمعنی مردکوسه است و حموی میگویدزط نام نهری است قدیم از انهار بطیحه در برهان اللغة ميگويد جت بفتح جيم وسكون ناء فوقانى قومى فرومایه و صحرانشین در هندوستان هستند.
و در این سال عبیدالله بن حسن امیر مکه و مدینه مردمان را حج اسلام بگذاشت.
و هم در این سال آب دجله چنان طغیانی عظیم و طوفانی عمیم برآورد که در بغداد بسیاری منازل را ویران آورد و در آن شهر خرابی بسیار بیار آورد .
و نیز در این سال یزید بن هارون واسطی جانب دیگر جهان شتافت و تولدش در سال یکصد و نوزدهم هجری بود.
و در این سال فرخ رخجی عبدالرحمن بن عماره نیشابوری را بروایت طبری بگرفت حموی میگوید: رخج مانند زمخ بتشدیدثانی و بعد از خاء معجمه جیم کوره و مدینه ایست از نواحی کابل و معرب رخداست ابوغانم معروف بن محمد قصری شاعر کنگوری گفته است ،
ورد البشير مبشراً بحلوله *** بالرخج المصعود في استقراره
میگوید فرج و پسرش عمر بن فرج که از اعیان کتاب و نویسندگان روزگار مأمون و متوکل و همانند وزراء و دارای دو اوین حلیه بودند منسوب بهمین رخج هستند و چنان بود که عبدالصمد بن مغذل هجو مینمود عمر بن فرج را از آن جمله این شعر او است :
امام الهدى ادرك و ادرك وادرك *** و مر بدماء الرخجين لتسفك
ص: 148
ولا تعدفيهم سنة كان سنها *** ابوك ابو الاملاك في آل برمك
و نیز گفته اند :
لا يخرج المال عفوا من يدى عمر *** تغمد السيف في فوديه اغمادا
الرخجيون لا يوفون ما وعدوا *** والرخجيات لا يخلفن ميعادا
و هم طبری بعد از حرکت طاهر بن حسين بجانب خراسان میگوید ووافي التغزغزية اسروشنه (1) ندانیم تغزغزیه چیست نه در کتب لغت و نه بلدان و امصار است اسرو شنه شهري مشهور است با الف وسین مهمله وراء وواو وشین معجمه یا اشروسنه با شین معجمه و بعد از واو سین مهمله شهری است بزرك در ماوراء النهر از بلاد هیاطله و از این پیش مذکور داشته ایم.
و هم در این سال حجاج بن محمداعور فقیه روی بدیار جاوید قرار نهاد.
و هم در این سال شبا به بن سوار فراری فقیه بعد از طی مراسم شباب بر بار در هوار اجل سوار و بدیگر سرای رهسپار شد.
و نیز عبدالله بن نافع صائغ از این سراچه بی سود و دورتك بديگر سرای ابود آهنگ نمود.
و نیز در این سال محاضر بن الموزع محضر بدیگر سرای کشید.
و نیز در این سال ابویحیی ابراهیم بن موسی زیات موصلی مشعل امانی بسرای جاودانی افروخت.
ابن اثیر در تاریخ الکامل میگوید : ابویحی از هشام بن عروه و غیره سماع داشت.
ص: 149
در این سال مأمون الرشید امارت رقه را تا بمصر بعبد الله بن طاهر بگذاشت و او را به حاربت نصر بن شبث ومضر مأمورو نامور ساخت وسبب این کار این بود که یحیی بن معاذ راكه مأمون بولايت جزیره منصوب داشته بود بطوریکه در ذیل حوادث سال دویست و پنجم اشارت رفت سفر آخرت پیشنهاد خاطر گشت و پسرش احمد بجای او مشغول رتق و فتق امور مردم جزیره گردید.
و چون خبر سفر یحیی بدیگر مقر بعرض پیشگاه خلافت رسید خلیفه روی زمین مأمون الرشيد عبدالله بن طاهر راکه بوفورکیاست و ظهور فراست نامور بود بامارت جزیره در مقر عبدالله مستقر گردانید و چون اراده تولیت او را نمود احضارش فرمود و گفت ای عبدالله در حضرت خالق مهر و ماه افزون از یکماه برگذرد که باستخاره پرداخته ام تا در امیری جزیره هر کس را حضرت علام الغيوب صلاح بداند و خیر مرا در آن شمارد بمن بنماید و از فضل وکرم نامتناهی الهی امیدوارم که آنچه را که خير من در آن است اراده فرموده باشد و من امتحان کرده ام که هر مردی عقیدت خودش را در بارۀ فرزندش ظاهر مینماید و اوصاف حمیده او را یاد میکند و این کار از آن کند که او را نامدار و معروف سازد و استعداد ولیاقتی را که در امتحانات خود در وی موجود دیده و دیگران را که آن علم و بصیرت موجود نتواند شد مکشوف سازد و من در نظر بصیرت خود از آن مقدار که پدرت در توصیف و تمجید تو سخن مینماید تورا برتر از آن ميدانم و اينك يحيى بن معاذ ازین سرای برگذر بدیگر سرای مقر گرفت و پسرش احمد بن یحی را بجای خود بنشاند و او را آن لیاقت و استعداد نیست که بتواند جزیره را اداره و منظم نماید و من صلاح در آن دیدم که تو را متولی مضر و محاربه
نصر بن شبث نمایم .
گفت یا امیرالمؤمنین آنچه فرمائی اطاعت مینمایم و از خداوند تعالی امیدوارم
ص: 150
که در این امر خیر امیرالمؤمنین و مسلمین را متضمن فرماید. میگوید آنگاه مأمون رایت امارت جزیره و مضرو محاربت را برای عبدالله بن طاهر بربست و مقرر داشت که از جبال قصارین راه طی کند و از پاره طرقات که اشجار و بعضی چیزها که حایل میشود کناری جوید تا در عرض راه بجایی نرسد که بایستی علم را سرازیر دارند پس از آن لوائی از بهرش بر بست که بر آن بزردی نوشته بودند یا منصور و این کلمه اضافه بر آنچه معمول بود نوشته شد.
در تاریخ طبری مسطور است که یحیی بن حسن بن عبدالخالق گفته است که مأمون عبدالله بن طاهر را در شهر رمضان بخواست و بعضی این حکایت را در سال دویست و پنجم دانند و پاره در دویست و هفتم دانسته اند.
و در این سال چون عبدالله جانب راه گرفت اسحق بن ابراهيم بن حسين بن مصعب پسرعم خود را متولی جسرین و هم او را خلیفه خودگردانید بر آنچه پدرش طاهر او را در امر امارت شرطه و اعمال بغداد خلیفه خود نموده بود گاهی که برای حرب نصرب بن شبث برقه ميرفت مع الجمله عبدالله بن طاهر بالوای امارت از دربار خلافت بیرون آمد و بمنزل خود ،برفت و مردمان نیز در رکابش هم عنان بودند و چون بامداد بردمید مردمان بخدمتش بر نشستند و هم چنین فضل بن ربیع بجانب او برنشست و تا شام گاه نزد او اقامت کرد و این وقت بپای شد.
عبدالله گفت یا ابا العباس همانا فضل و احسان را بپایان رسانیدی و پدرمن و برادران تو از پیشین زمان با من سفارش کرده اند که جز بصوابدید تو هیچ امری را فیصل ندهم و سخت حاجتمندم که رأی تورا استطلاع نمایم و بمشورت تو در تمام امور روشنی و نور بجویم اگر میل داری که نزد من بیائی تا افطار فرمائی چنان کن.
فضل گفت مرا حالات و ترتیباتی است که نمیتوانم با آن تفصیل در اینجا افطار نمایم عبدالله گفت اگر طعام اهل خراسان را ناگوار و نامطبوع میدانی یکی را مأمور فرمای تا از آشپزخانه خودت طعامت را بیاورد گفت مرا چندین رکعت نماز است که بایستی ما بین مغرب و خفتن بگذارم عبدالله گفت اگر چنین است ففی حفظ الله پس فضل
ص: 151
برفت و عبدالله تا وسط سرای خود در مشایعت او و مشاورت امور مخصوصه خود برفت و بعضی گفتهاند بیرون شدن و خروج صحیح و حقیقی عبدالله بن طاهر برای قتال وجدال نصر بن شبث از بغداد بعد از آن بود که مدت شش ماه از خروج پدرش طاهر بن حسين بجانب خراسان بگذشته بود.
طبری گوید طاهر بن حسین در آن هنگام که پسرش عبدالله رادر دیار ربیعه ولایت داد مکتوبی برای او در قلم آورد و ابن اثیر گوید که چون مأمون عبدالله را عامل عمل گردانید پدرش طاهر کتابی برای او بنوشت که شامل تمام محتاج اليه امراء بود از حیثیت آداب وسیاست ملك دارى وغير ذالك و چون دارای آداب وحث بر مکارم اخلاق و محاسن شیم و از سلاطین و تمام طبقات ناس على قدر مراتبهم هیچ کس از آن بی نیاز نیست لاجرم در اینجا ثبت افتاد وهو هذا :
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد فعليك بتقوى الله وحده لا شريك له وخشيته ومراقبته و مزايلة سخطه عز وجل وحفظ رعيتك في الليل والنهار والزم ما البسك الله من العافية بالذكر لمعادك وما انت صائر اليه وموقوف عليه ومسئول عنه والعمل في ذالك كله بما يعصمك الله وينجيك يوم القيمة من عذابه واليم عقابه.
فان الله قد احسن اليك واوجب عليك الرافة بمن استرعاك امرهم من عباده والزمك العدل عليهم والقيام بحقه وحدوده فيهم والذب عنهم والدفع عن حريمهم وبيضتهم والحقن لدمائهم والأمن لسبيلهم وادخال الراحة عليهم في معايشهم ومؤاخذك بما فرض عليك من ذالك وموقفك عليه ومسائك عنه ومثيبك عليه بما قدمت و اخرت .
ص: 152
ففرغ لذالك فكرك وعقلك وبصرك ورويتك ولا يذهلك عنه ذاهل ولا يشغلك عنه شاغل فانه رأس امرك وملاك شأنك واول ما يوفقك الله به لرشدك وليكن اول ما تلزم به نفسك و تنسب به اليه فعالك المواظبة على ما افترض الله عليك من الصلوات الخمس والجماعة عليها بالناس قبلك في مواقيتها على سنتها في اسباغ الوضوء لها و افتتاح ذكر الله فيها و ترتل في قراءتك وتمكن في ركوعك و سجودك وتشهدك .
واصدق فيها لربك نيتك واحضض عليها جماعة من معك وتحت يدك و اداب عليها فانها كما قال الله تأمر بالمعروف وتنهى عن المنكر ثم اتبع ذالك بالاخذ بسنن رسول الله صلى الله عليه وآله والمثابرة على خلائقه واقتفاء آثار السلف الصالح من بعده .
بنام خدائی که بخشنده است *** مه از مهر تا بانش رخشنده است
بگوش نیوشا نیوش ای پسر *** در آنچت که گویم بکوش ای پسر
بترس از خداوند دانای راز *** که مانی بهر دو جهان سرفراز
زخشم و عتابش بترس ای پسر *** ز درد عذابش بترس ای پسر
تو را چون ز خلقان بخلقان امیر *** بفرمود آنخالق بی نظیر
سعادت بدان و غنیمت شمر *** بخلقش بچشم حضارت نگر
سپاس خدارا براین موهبت *** فزون کن که افزایدت مرتبت
سپاس خدا بر عطایای او *** مراعات دان از رعایای او
بأن لفظ شکر و ثنا و سپاس *** نه کافی است مربندگی را اساس
چو امر خدا اساس آوری *** خدارا تو شکر و سپاس آوری
چوصد گونه نعمت ز رب عباد *** بدیدى بكن ياد يوم المعاد
نگر تا طریقت بود هر چه راه *** گه پیش از سفر آیدت انتباه
وگرنه چو بر خواب غفلت روی *** چوبیدار گردی پشیمان شوی
بیاید که دانی از آنچت که داد *** بتو باب پرسش بخواهد گشاد
اگر در ودیعت خیانت کنی *** وگر غفلت اندر امانت کنی
بگردی دچار عذاب الیم *** سخط آورد بر تو رب عليم
ص: 153
خدا با تو بس فضل و احسان نمود *** ترا والی امر خلقان نمود
تو خود نیز یکتن از ایشان بدی *** نه خود در خورامر و فرمان بدی
خداوند بخشیدت این گوهرا *** همه دان از آن داوران داورا
بر این نعمت از حق چو نائل شدی *** ز حق بر همه چیز مایل شدی
تلافی احسان حق مجید *** نباشد چنین ای شقی عنید
شدی مال جوی و شدی فتنه خوی *** جواب خدایت چه باشد بگوی
خدا از تو خواهد همی عدل و داد *** ز عدل و زدادت بیاید نهاد
رعایا چوباشد ز تو شاد خوار *** رضا از تو گردد خداوندگار
چو گردد بلاد وعباد از تو شاد *** بهر دو سرانجام گیری و داد
چومحفوظ داری کسان راز بد *** بدادت زید دادور میرسد
رعایا همه چون حریم تواند *** حريم تواند و حمیم تواند
حریمت اگر بایدت محترم *** حريم همه بر شمر از حرم
همه عضوها را جويك عضودان *** زدرد یکی سربسر ناتوان
بود معنى اخوت مؤمنين *** که باشند در نيك و در بدقرین
درین روزگاریکه از روزگار *** بري روز جز تخم نیکی مکار
بسی روز باشب بسی شب بروز *** برآورده این مهر گردون فروز
و زین پس بخواهد همی تافت ماه *** براین مردمان از سفید و سیاه
بجز طاعت و بندگی خدای *** نه سودت رساند بهر دو سرای
چو در درگه حق نماز آوری *** بیاید که از دل نیاز آوری
نه روسوی آباد و دل سوی خلق (1) *** زبان در نماز و روان پر زجلق
اگر سوی خالق بگردی زخلق *** بر آسائی از محنت حلق و دلق
زدرك جماعت مشو غافلا *** که مهر سعادت شود آفلا
وضورا تو شاداب و سیراب دار *** که باشد نماز خدارا مدار
نمازت بنام خدا برگشای *** به ترتیل اندر قرائت فزای
ص: 154
رکوع و سجودت به تمکین سپار *** شوی در نماز آوران در شمار
تشهد بتصديق همراز کن *** بخود هرکه بتوانی انباز کن
چو انباز گیری برای نماز *** زاغیار گرداندت بی نیاز
چه از دل بخالق شوی مستمند *** زهیچ آفریده نیابی گزند
چو باصدق نیت شوی سوی حق *** مشامت شود تازه از بوی حق
خداوند گفتا نماز خدای *** ز بدسوی نیکی کند سرگرای
بمعروف امروز فحشاء نهی *** نماید نمازت به تنزیل وحی
چوفارغ بگشتی زفرض وسنن *** بكن سجده خالق ذى المنن
بس آنگه بآثار اسلاف بین *** از آنجمله از بهر خود برگزین
نگر آزمون جهان دیدگان *** که گردی در آخر ز بگزیدگان
کسی کز تجارب شود هوشمند *** به نزديك هر کس شود ارجمند
ازین گفت دانای پیشین زمان *** که مرد خرد را دو باید زمان
یکى تجربت را بیاموختن *** دگر حاصلش را بیندوختن
زيك عمر خود را کند کامران *** ز عمر دگر خرم آرد جهان
واذا ورد عليك امر فاستعن عليه باستخارة الله وتقواه ولزوم ما انزل الله في كتابه من امره ونهيه و حلاله وحرامه وائتمام ماجاءت به الآثار عن النبي صلی الله علیه واله وسلم ثم قم فيه بما يحق الله عليك ولا تمل عن العدل فيما احببت اوكرهت لقريب من الناس او بعيد و آثر الفقه و اهله والدين وحملته وكتاب الله والعاملين به فان افضل ماتزين به المرء الفقه في دين الله والطلب له والحث عليه والمعرفة بما يتقرب فيه منه الى الله فانه الدليل على الخير كله والقائد له والأمر به والناهى عن المعاصى والموبقات كلها .
و بها مع توفيق الله تزداد العباد معرفة بالله عز وجل واجلالا له ودركا للدرجات العلى في المعاد مع ما فى ظهوره للناس من التوقير لامرك والهيبة لسلطانك والانسة بك والثقة بعدلك .
ص: 155
وعليك بالاقتصاد في الأمور كلها فليس شيء ابين نفعاً ولا احضر امناً ولا اجمع فضلا من القصد والقصد داعية الى الرشد والرشد دليل على التوفيق والتوفيق منقاد الى السعادة وقوام الدين والسنن الهادية بالاقتصاد فآثره في دنياك كلها ولا تقصر في طلب الآخرة والاجر والاعمال الصالحة والسنن المعروفة ومعالم الرشد فلاغاية للاستكثار من البر والسعى له اذا كان يطلب به وجه الله ومرضاته ومرافقة اوليائه في دار كرامته .
واعلم ان القصد في شأن الدنيا يورث العز" ويحصن من الذنوب وانك لن تحوط نفسك ومن يليك ولا تستصلح امورك بافضل منه فأمه واهتد به تتم امورك و تزد مقدرتك وتصلح خاصتك وعامتك واحسن الظن بالله عزوجل يستقم لك رعيتك والتمس الوسيلة اليه فى الامور كلها تستدم به النعمة عليك ولا تنهض احدا من الناس فيما توليه من عملك قبل تكشف امره بالتهمة فان ايقاع التهم بالبراء والظنون السيئة بهم مأثم.
واجعل من شأنك حسن الظن باصحابك واطرد عنك سوء الظن بهم وارفضه عنهم يغنك ذالك على اصطناعهم ورياضتهم ولا يجدن عدو الله الشيطان في امرك مغمزاً فانه انما يكتفى بالقليل من وهنك فيدخل عليك من الغم في سوء الظن ما ينغصك لذاذة عیشك.
واعلم انك تجد بحسن الظن قوة وراحة وتلقى به ما احببت كفايته من امورك و تدعو به الناس الى محبتك والاستقامة في الامور كلها لك ولا يمنعك حسن الظن باصحابك والرأفة برعيتك أن تستعمل المسألة والبحث عن امورك والمباشرة لامور الاولياء والحياطة للرعية والنظر فيما يقيمها ويصلحها بل لتكن المباشرة لامور الاولياء والحياطة للرعية والنظر في حوائجهم و حمل مؤونتهم آثر عندك مماسوى ذالك فانه اقوم للدين و احيا للسنة .
واخلص ليتك في جميع هذا وتفرد بتقويم نفسك تفرد من يعلم انه مسؤل عماصنع ومجزى بما احسن ومأخوذ بما أساء فان الله جعل الدين حرزاً وعزاً و رفع من اتبعه و عززه فاسلك بمن تسوسه و ترعاه نهج الدين و طريقة الهدى .
ص: 156
چو کاری بناگاه پیش آیدت *** کزاندازه چاره پیش آیدت
بهر ساعتت آرد اندیشه *** و زاندیشه پیش آیدت پیشه
بدرگاه داننده بی نیاز *** که روشن بر او هست هر گونه راز
بقلب سليم و بحال رجا *** بكن روی و با خود مبركيميا
اعانت بجوی از خداوندگار *** همانخواه کامد زپروردگار
همانجوی کامد ز پیغمبرش *** کتابش خبر داد از داورش
حلالش حلال و حرامش حرام *** بدانسانکه فرمود علیه السلام
همان چون تمنا کنی از اله *** زماهی رساند ترا بر زماه
چو با قلب صاف و دو چشم رجا *** کنی خیر خود را طلب از خدا
بقلب قوی کن توجه بکار *** در آن کار یارت شود کردگار
چوباشی تو با نصرت کردگار *** بهر کار گردی تو فیروزگار
چو از حق تو پرهیز کارآمدی *** بهر دو جهان کامکار آمدی
ز عدل و انصاف دوری مجوی *** بجز در طریق عدالت مپوی
مشوخسته از عدل و انصاف و داد *** که از داد بهتر نباشد نهاد
خدای جهان چون جهان بر نهاد *** نهادش بعدل و بانصاف داد
اگر عدل نبود برافتد جهان *** نپایند سالی کهان و مهان
بعدل او نبندی دو لنگه زبار *** نتاند شود بارکش رهسپار
معادل چو آن لنگه داری به پیچ *** بزرگش بزرگ آری و کیچ کیچ (1)
چو بارگران بر نهی بر بکیج *** بجز زحمت محنتت نیست هیج (2)
بكابوك پيل دمان را مبر *** به بیهوده بر خویش محنت مخور (3)
ص: 157
مخوان کوه الوند را کنج کنج *** مخوان کرگدن رنجه از پنج پنج (1)
بر این جمله و امثالش ارتنگری *** از آن شد که از عدل آنسوتری
تو اغراض شخصی میاور بکار *** بوی گر بمعنی عدالت شعار
بجز آنچه خواهی بهمسایگان *** نه بر او حرام و بتو رایگان
چونو بت بغدل آید و امر و داد *** میانه تفاوت نباید نهاد
ستم گر اگر خویش و پیوند هست *** نباید ز بادافره اش چشم بست (2)
اگر خویشتن خواهی از رادگان *** بگنجینه عدل شو بادگان (3)
گه داد خواهی بجز حق مبين *** چو حق بین شدی میشوی راستین (4)
در اجرای عدلت قریب و بعید *** بيك چشم بین تا بگردی حمید
فقيه و فقاهت زدیگر علوم *** همی برگزین تا نگردی معلوم
فقیهان زدانشوران جهان *** بکن اختیار از کهان و مهان
چه علم فقاهت بود دین تو *** بر آن ایستاده است آئین تو
بهرگونه خیری تو را قائد است *** بهر علم و فضلی همی زائد است
بهر دو سرایت سترگی دهد *** بدانشورانت بزرگی دهد
فقیهان بهر عالمی سرورند *** که برویژه علم دانشورند
بود علمشان راوی علم دین *** در آن علم گنجیده دین مبین
از آن علم برتر شوی از ملک *** وزان علم حاكم شوى برفلك
از آن علم یا بی طریق سداد *** از آن علم آگه شوی بر معاد
ازین علم عارف شوی بر خدای *** وزین علمت آباد هر دو سرای
ص: 158
مهابت ازین علم باشد ترا ** وزانت تقرب بعرش خدا
ازیرا که زین علم صافي شوى *** زاسفل باعلی تو وافی شوی
شوى مستعد بهر قرب خدای *** ایا آخشیجی ببین ارتقای (1)
تو آنی که در این سرای ملال *** بدى بي خبر از حق لايزال
بدی مونسانس و وحش و طيور *** ز حق بی خبر از کمال غرور
نه بشناختی حق و نه خویشرا *** نه خوش خواه را نه بداندیش را
زیمن فقاهت بجستی زجهل *** پی صحبت عرشیان گشته اهل
فقیه است شاه و دگر عالمان *** چو محکوم در محضر حاکمان
چو حکمی ز روی فقاهت بود *** بود عدل و اصل نباهت بود
بهر کار باش از در اقتصاد *** که از اقتصادت برآید مراد
چو قصدت بقصد است اندر امور *** امورت شودر است اندر دهور
تو را اقتصاد آورد در رشاد *** وزان رشد یا بی طریق سداد
زرشد و رشاد وز ارشاد آن *** برای نجاتت بیابی توان
قوام تن و دین و فرض وسنن *** نگهبانی خویشتن از محن
شدن حاکم عرصۀ خافقين *** نکونامی و بهره عالمین
همه باشد اندر ره اقتصاد *** بود مقتصد خاص رب العباد
مشو غافل از منزل آخرت *** که هست آخرت اول آخرت
بحسن عمل آخرت را بجوی *** که تا آب صاف آيدت در سبوي
بدنیای خود آخرت برگزین *** که دنیا بود پست و عقبی گزین
عمل دار نیکو و سنت نكو *** چه نیکو نمودیش عقبی بجو
در این سعی کردن تکاهل مکن *** ز رشد و کمالت تجاهل مكن
هر آنکارکو باشد از بهر حق *** نباشد مر آن کار را طعن ودق
چنین کارها را نپایان بود *** که فرجام نیکش نمایان بود
ص: 159
چو در کار دنیا کنی قصد قصد *** سعادت ترا در سپارد ز قصد
همه عزت و دوری از گناه *** بیابی ز تأیید و عون اله
نگردد تو را نفس هر گزدنی *** شوی فارغ از گفت ما و منی
عمل صالح و خویشتن صالحی *** که از ظلم وجود آیدت صالحی
همه کار دنیا و دین مبین *** ز فر عدالت بگردد متین
همیشه بحق ظن نيكو بدار *** که زین ظن نیکوشوی دستکار
توسل بحق جوی در کارها *** توکل کن و بر بنه بارها
بگفتا پیمبر بصوت بلند *** شتر با توکل در آور به بند
وسیله چو با کردگار آوری *** درخت امیدت بیار آوری
شود نعمت حق بتو مستدام *** بتو ختم گردد همه کام و نام
کسی را که عامل کنی در عمل *** بتبدیل اور امکن چون سمل (1)
بحرف کسانش مکن مضمحل *** که در ساعتی خواهی از وی بحل
بهر گفت او را مکن متهم *** نگهدار پاس اهم فالاهم
مكن ظن خود بد بعمال خویش *** کز آن ظن بد آیدت زخم و ریش
خدا اثم نامیده اندر نبی *** خود آن ظن بد را برای نبی (2)
چو از ظن بدکار ها بد شود *** ره اتحاد و وفا سد شود
تو آلایش تهمت و ظن بد *** بكن دور وكن جمله را مستعد
چو این گونه ترتیب کارآوری *** دوصد شیر نر در شکار آوری
شوند از دل و جان بتو جان نثار *** در آیند در روز سختی بکار
چوبا سوء ظنت بگردی ندیم *** همی عاقبت بر تو گردد و خیم
ره شیطنت را کند بر تو باز *** عزازیل آندیو نیرنگ باز
کند کار آسان بتو مشكلا *** نماید بتو سهل را معضلا
ص: 160
بدا نچت که حاصل شود از قلیل *** به بسیار گردی ملول و کلیل
منغص کند سوء ظن عیش را *** بعشرت به بینی همی طیش
چو با حسن ظن باشی و نیکخوی *** ترا آب عشرت در آید بجوی
بدانسانکه خوشداری اندر جهان *** بیا بی خوشی از عیان و نهان
همه کارهایت کفایت شود *** کفایت زروی درایت شود
تمام کسان با توگردند دوست *** ببین دوستی کسان چون نکوست
امورت سراسر شود مستقیم *** سعادت ببالینت آید ندیم
ترانیست مانع در این حسن ظن *** که پرسی زعمال خود در زمن
مباشر شوی در امورات خود *** حسن را حسن خوانی و زشت بد
احاطه کنی بر همه کارها *** زاندك بپرسی و بسیار ها
بره- همه کار خود در نظام آوری *** زراعات خود در قوام آوری
بحاكم رسی و بمحكوم نیز *** زعالم بپرسی و معلوم نیز
دهى فيصل اندر تمام امور *** بود عزم تو ثابت و بی فتور
که و مه بدانند تکلیف خود *** بترسند از ظلم و تانیف خود
ولی نیت خویش خالص بدار *** که شامل شود فضل پروردگار
ولكن چنان دان که در جزء و کل *** بپرسد ز تو پیشوای رسل
که با امتش برچه سان روزگار *** ببردی بپایان بلیل و نهار
چون این روز را در نظر آوری *** پی رفع دوزخ سپر آوری
چودانیکه پرسند از نيك وبد *** خیالت کجا گرد به میرسد
همه عزت و حرز در دین بود *** کفایت زدین و ز آئین بود
و اقم حدود الله في اصحاب الجرائم على قدر منازلهم و ما استحقوه ولاتعطل ذالك ولا تهاون به ولا تؤخر عقوبة اهل العقوبه فان في تفريطك في ذالك لما يفد عليك حسن ظنك واعزم على امرك فى ذالك بالسنن المعروفة و جانب الشبه والبدعات تسلم لك دينك وتقم لك مروتك واذا عاهدت عهداً فف به واذا وعدت الخير فانجزه.
ص: 161
واقبل الحسنة وادفع بها واغمض عن عيب كل ذى عيب من رعيتك واشدد لسانك عن قول الكذب والزور وأبغض اهله وأقصاهل النميمة فان اول فساد أمرك في عاجل الامور و آجلها تقريب الكذوب والجرأة على الكذب لان الكذب رأس المآئم والزور و النميمة خاتمتها لان النميمة لا يسلم صاحبها وقائلها لا يصلح له صاحب ولا يستقيم ولمطيعها أمر.
واحب أهل الصدق والصلاح واعن الاشراف بالحق وواصل الضعفاء وصل الرحيم و ابتغ بذالك وجه الله وعزة امره والتمس فيه ثوابه والدار الآخرة واجتنب سوء الاهواء والجور واصرف عنها رايك وأظهر براءتك من ذالك لرعينك وأنعم بالعدل سياستهم و قم بالحق فيهم وبالمعرفة التى تنتهى بك الى سبيل الهدى وأملك نفسك عند الغضب و آثر الوقار و الحلم
و اياك و الحدة والطيرة والغرور فيما انت بسبيله واياك ان تقول انى مسلط افعل ما اشاء فان ذالك سريع فيك الى نقص الراى وقلة اليقين بالله وحده لاشريك له وأخلص لله النية فيه واليقين به.
سزای جریرت بهرکس بهرکس بده *** تو تعطیل در حکم ایزد مده
بقدر جريرت جریمت بجوی *** که تا آب صافت در آید بجوی
عقوبت زاهلش میفکن عقب *** عقب گرفکندی به بینی تعب
مر این کار را سست و آسان مگیر *** گزین سستی آئی ندامت پذیر
ز گفت شفیعان و آن ما و من *** فساد اندر افتد بدان حسن ظن
ولكن عقوبت به قانون گذار *** مشو هرگز از حکم حق برکنار
بآ نچت که سنت رسیده ز دین *** بهر کار و کردار آن را گزین
زهر شبهت و بدعتی دور باش *** بعلم و يقينت تو مزدور باش
سلامت در این کار یا بی بدین *** کنی جای در زمره راستین
نکونام گردی و ثابت قدم *** مروت بجای است و عیش و نعم
هر آنکه که عهدی کنی با کسی *** همی سعی کن تا به پیمان رسی
چو با وعده خویش کردی وفا *** به بینی تو پاداش روز جزا
ص: 162
همیشه بکار نکو سعی کن *** عمل ساز نيك و نكوكن سخن
سخن را قلم را قدم را نکو *** چو کردی همه خیر در خود بجو
خداوند بخشنده عافیت *** بهر کار گردد ترا کافیت
زعيب رعیت باغماض باش *** که هر کس بعیبی بود خواجه تاش
اگر تو مبری شوی از عیوب *** شوی آگه و عالم اندر غیوب
بداني چه باشد در استار غیب *** همان عیب جوئی تو عین عیب
توگر عیب جوئی بنقش کسی *** ز نقاش نقش عیب کردی بسی
نه من نقش خود کرده ام در ازل *** که نقاش من صالح لم يزل
به تنقیش نقاش اگر عیب هست *** چه علمی مرا برده غیب هست
حذركن همي از کلام دروغ *** که اندر دروغت نباشد فروغ
عجب تر که چون آورد قول زور *** ز آن قول زورش در آید غرور
اگرچه بزاید غرورت ز زور *** ولی دور باش و بترس از شرور
بشو دور از کذب و از اهل او *** تو با هيچ يك آشنائی مجو
ز اهل نمیمت حذر بایدت *** خود از کوی ایشان گذر بایدت
سخن چین بنیاد روی زمین *** سخن چین بچین آورد ملك چين
ز کذب وز نمامی و فریه است *** که گیتی پر از انده و فریه است
فساد تو در حال یا بالمآل *** بتقريب كذب است و وزر و وبال
سر معصیت ها كذب و زور *** برافزون ز زور آمدن در غرور
بود نمیمت بود کذب را خاتمه *** بپرهیز و جو عشرت ناعمه
نمیمت بنمام آرد وبال *** نمیمت گرا بر نمیمت منال
نه صاحب گذارد نه قائل سلیم *** نه جاهل شناسد نه شخص علیم
نه فرعون از و سالم و نی کلیم *** نه نمرود و نه آن نبی حلیم
نه آنکس که نزدش نمیمت رود *** زاجرای فرمان خود برخورد
باشخاص صادق برو دوست باش *** يصدق آوران يكرك و پوست باش
ص: 163
صلاح جهان جمله در صالح است *** فساد زمان جمله در طالح است باشراف الطاف مخصوص دار *** با فسردگان عون منصوص دار
مبر رشته خویشی خویش را *** که مخذول سازی از آن خویش را
رحم روز حق با بیان درشت *** شکایت نماید الی چند پشت
بياس رحم قرب حق را بجوی *** وگرنه بهرده که خواهی بپوی
ثواب جزیلت ببخشد خدا *** زاهل عقوبت بگردی جدا
زسوء هوا و زجور ای پسر *** بفرمان عقل و بشور ای پسر
بكن دوری و نیت خوش بیار *** که در سال و در مه شوی کامکار
ز سوء خیال و زسوء هوا *** رعیت در آرام و خلق خدا
بشو مالك نفس خود در غضب *** که تا دل کنی فارغ از خشم رب
مدار سیاست با نصاف دار *** که تا داد یابی از پروردگار
بحلم و وقار و طمأنینه کار *** بپایان رساننی بخشم و شرار
سخن گوی با یمن و با میمنت *** که بفزایدت حشمت و هیمنت
بپرهیز از طیره و از غرور *** که آخر بهر کار یابی فتور
مگو چون مسلط شدم در جهان *** کنم هرچه خواهم عیان و نهان
چه این کار نقصان رأی آورد *** همان ثوب ایقانت را بر درد
بدرگاه یکتا خدای مبین *** خلوص عقیدت بیار و یقین
واعلم ان الملك الله يعطيه من يشاء وينزعه ممن يشاء ولن تجد تغير النعمة وحلول النقمة الى احد اسرع منه الى حملة النعمه من اصحاب السلطان والمبسوط لهم في الدوله اذا كفروا بنعم الله واحسانه و استطالوا بما آتاهم الله من فضله ودع عنك شره نفسك ولتكن ذخائرك وكنوزك التى تذخر وتكنز البر والتقوى والمعدلة و استصلاح الرعية وعمارة بلادهم والتفقد لامورهم والحفظ لدمائهم والاغاثة الملهوفهم .
و اعلم ان الاموال اذا كثرت و ذخرت في الخزاين لاتثمر واذا كانت في اصلاح الرعية واعطاء حقوقهم وكف المؤنة عنهم نمت وربت و صلحت به العامة و تزينت
ص: 164
به الولاة وطاب به الزمان و اعتقد فيه العز والمنعة.
فليكن كنز خزائنك تفريق الاموال في عمارة الاسلام وأهله ووفر منه على أولياء امير المؤمنين قبلك حقوقهم وأوف رعيتك من ذالك حصصهم حصصهم وتعهد ما يصلح امورهم و معايشهم فانك اذا فعلت ذالك قرت النعمة عليك و استوجبت المزيد من الله وكنت بذالك على جباية خراجك وجمع أموال رعيتك وعملك اقدر وكان الجمع لما شملهم من عدلك واحسانك اسلس لطاعتك واطيب نفساً لكل ما اردت.
فاجهد نفسك فيما حددت لك فى هذا الباب و لتعظم حسبتك فيه فانما يبقى من المال ما أنفق في سبيل حقه وأعرف للشاكرين شكرهم و اثبهم عليه -
بود مالك الملك يزدان وبس *** ز نارش همه نارها مقتبس
همه نورها لمعه نور اوست *** زمین و زمان جود موفور اوست
همه ما سوی شاهد وحدتش *** همه شعلها تابش حدتش
بهر کس که خواهد دهد عز وملك *** ز هر کس که خواهد رهد عز وملك
که او خود حکیم است و مردم شناس *** از او دان تو نعمت و زودان سپاس
چو اصحاب سلطان و اهل نعم *** ز نا شکری حق نیابد نقم
مكن نعمت خویش را ای فلان *** سبب بهر آزردن این و آن
تطاول مجو از زبر دستیت *** که دست جهان آورد پستیت
بکن دور از خویش حرص وشره *** قناعت بجو تا بجوئی فره
ز بر و زتقوی بیارای گنج *** کزین گنج هرگز نیابی تو رنج
دگر گنج را پرکن از عدل و داد *** چو داور شوی از تو جویند داد
از آنت خداوند بیچند و چون *** ترا نعمت و عز نموده فزون
که برخون و برمال خلق جهان *** شوی حافظ اندر عیان و نهان
چو بسیار ماند بگنجینه مال *** نتیجه ندارد بغیر از و بال
چو انفاق گردد براه خدا *** هماره در آن مال باشد نما
در اصلاح حال رعایا چو صرف *** نمایند دیگر در آن نیست حرف
ص: 165
تمام فواید بصرف زر است *** منافع در آن صرفش اندر بر است
اگر گنج باقی بخواهی و کام *** يكن مال خود صرف ناموس و نام
زقانون اسلام ناموس جوی *** پی راه تاريك فانوس جوى
عمارت نما رکن اسلام را *** بکن شادمان خاص و مرعام را
بكن بهره ور اولیای امیر *** ببخشای بر هر که برنا و پیر
رعایا ز خود شاد و خرم بدار *** که تا بر تو ثابت بگردد مدار
چو کار رعایا بنظم آوری *** بتو راست گردد ره داوری
همه كار ملك و حصول منال *** شود بر تو آسان علی کل حال
چو عامل شود عادل اندر جهان *** بود حکمران مهان و کهان
شود عز و نعمت بر او مستدام *** دو عالم بیاید می او را بکام
چو در مملکت عدل پیش آوری *** پراکندگیها بخویش آوری
رعايا مطیع و برایا معین *** بنظم ممالك بگردى مكين
یکانک خریدنده کام تو *** بگیتی نجویند جز نام تو
در آن مال گیتی بقا باشدا *** که صرفش براه خدا باشدا
سزای نکوئی نکو بایدی *** ترا رستگاری از این شایدی
کسانیکه صنع ترا شاکرند *** همانا بهر روز تو صابرند
تو بشناس مقدار این شکر را *** چو بشناختی بر تو گیرد بقا
و اياك أن تنسيك الدنيا وغرورها هول الاخرة فتتهاون بما يحق عليك فان التهاون يوجب التفريط والتفريط يوجب البوار وليكن عملك الشوفيه تبارك وتعالى و ارج الثواب فان الله قداسبغ عليك نعمته فى الدنيا واظهر لديك فضله فاعتصم بالشكر و عليه فاعتمد يزدك الله خيراً واحساناً فان الله يثيب بقدر شكر الشاكرين و سيرة المحسنين و قضى - الحق فيما حمل من النعم.
والبس من العافية والكرامة ولا تحقرن ذنباً ولاتدا هنن عدوا ولا تصدقن تماماً ولا تأتمنن غداراً ولا توالين فاسقاً ولا تتبعن غاوياً ولا تحمدن مراثيا ولا تحقرن انساناً
ص: 166
ولا تردن سائلا فقيراً ولا تجيبن باطلا ولا تلاحظن مضحكاً ولا تخلفن وعداً ولا ترهبن هجراً ولا تعلمن غصباً ولا تأتين بذخاً ولا تمشين مرحا ولا تركبن سفها ولا تفرطن في طلب الاخرة ولا تدفع الانام عياناً ولا تغمضن عن الظالم رهبة منه اومخافة ولا تطلبن ثواب الاخرة بالدنيا.
حذر کن که دنیای دون پرورت *** فراموش گرداند از آخرت
غرور جهان بر تو چنك افكند *** ترا نام نیکو به ننگ افکند
تهاون بجوئی در ایفای حق *** شوی غافل از فکرت ماسبق
بتفریط پردازی از روزگار *** وزان روزگاران بیابی بوار
عمل تا توانی تولله کن *** که عالم نمود از یکی لفظ کن
همه در ره او مبرات جوى *** از آن بر و نیکی مثوبات جوی
خدایت زهرگونه نعمت بداد *** نهادت ز عرشیه طینت نهاد
اگر خواهی این نعمت پایدار *** زیادت بکن شکر پروردگار
خداوند نعمت بقدر سپاس *** دهد نعمتت بیحد و بی قیاس
بحق نعمت خویش را در سپار *** بشایستگی با کسان برگذار
لباس کرامت بیارا به تن *** که تا بر خوری از حق ذوالمنن
تو مشمار هرگز گناهی صغیر *** بیندیش از خالق بی نظیر
بسا معصیت را که خوانی تو پست *** در آن خشم یزدان بالا و پست
مپندار دشمن حقیر و ذلیل *** که گاهی شود مور مانند پیل
سخن از سخن چین مپندار راست *** زغدار هرگز مجو بازخواست
حذر کن ز آمیزش نابکار *** مشو غره برخط و نرمی مار
مشو تابع مردمان غوی *** کز ایشان بجز ناروا نشنوی
مزن با مرائی در در دوستی *** اگر چند از يك رگ و پوستی
بچشم حقارت مبین در کسی *** که زانت پشیمانی آید بسی
ص: 167
مرنجان دل مستمندان بيأس *** که روزی از آن یأس بینی تو بأس
مكن باطل هیچ کس را قبول *** که وقتی رسد زان قبولت تکول
به بیهوده خندان مشو در سخن *** بضحك اندرون در نگر تا به بن
به پیمان خود کن وفا اي پسر *** به مردم مرو برجفا ای پسر
بهر شیمتی کان تو هستی در آن *** مده پند و اندرز بادیگران
نیاموز کس را بهنگام خشم *** بدانگونه آموز مسپار چشم
بكبر و ستیزه مرو باکسان *** که بینی بپایان زیان خسان
بفره قدم مسیر اندر زمین *** که زال جهان باشدت در کمین
بگرد سفه تا توانی مگرد *** که آخر برآرد جهان از توگرد
پی آخرت تاتوانی بکوش *** چو جاهل مشو از پی عیش و نوش
نه یکبارگی ترك دنیا بگوی *** ز دنیای دون آخرت را بجوی
ز ظالم بجو داد مظلوم زار *** اگر داد جوئی شوی رستگار
ستم پیشه را چون ستم پیشه *** تو خود ریشه ظلم را تیشه
ز ظلم ستمگر مترس ای پسر *** که یار تو باشد حق دادگر
چو دنیا پرستی مجو آخرت *** که آخر تبه سازد آبشخورت
که دنیا و عقبی چودوضر ماند (1) *** باین ضرتان مردمی غره اند
یکی غره پیرزالی ضنين *** دگر غره جنت و حورعین
واكثر مشاورة الفقهاء واستعمل نفسك بالحلم وخذ عن أهل التجارب وذوى العقل والراى والحكمة ولا تدخلن فى مشورتك اهل الدقة والبخل ولا تسمعن لهم قولا فان ضررهم اكثر من منفعتهم وليس شيء اسرع فساداً لما استقبلت في امر رعيتك من الشح" . واعلم انك اذا كنت حريصاً كنت كثير الاخذ قليل العطية واذا كنت كذالك لم يستقم لك امرك الا قليلا فان رعيتك انما تعقد على محبتك بالكف عن أموالهم و ترك الجور عنهم و يدوم صفاء اوليائك لك بالافضال عليهم وحسن العطية لهم فاجتنب الشح واعلم انه اول ماعصی به الانسان ربه و ان العاصى بمنزلة خزى و هو قول الله عزوجل و من
ص: 168
يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون.
فسهل طريق الجود بالحق واجعل للمسلمين كلهم من نيتك حظاً ونصيباً وايقن ان الجود من أعمال العباد فاعدده لنفسك خلقاً وارض به عملا و مذهباً.
و تفقد امور الجند في دواوينهم ومكاتبهم وادر عليهم ارزاقهم ووسع عليهم في معا يشهم ليذهب بذلك الله فاقتهم ويقوم لك امرهم ويزيدبه قلوبهم في طاعتك وأمرك خلوصاً وانشراحاً وحسب ذى سلطان من السعادة ان يكون على جند و رعيته رحمته في عدله وحيطنه و انصافه وعنايته وشفقته و بره وتوسعته فزایل مکروه احدى البليتين باستشعار تكلمة الباب الآخر ولزوم العمل به تلق انشاء الله نجاحاً وصلاحاً وفلاحاً .
بكن مشورت با خداوند عقل *** خداوند عقل و خداوند نقل
بتن حلیه بردباری بپوش *** ز آب زلال فتوت بنوش
ابا آزموده بیارای کار *** زدانش بکن کار را استوار
مكن داخل امرهای جلیل *** همی تاتوانی لئيم و بخیل
سخن از فرومایه پست و زفت *** مده راه در عرصه گاه شنفت
زیان یابی از مردمان بخیل *** فزون باشد و سودمندی قلیل
زشح وز بخل ای گرامی گهر *** نباشد کسان را زیان کارتر
چو برمال دنیا بگردی حریص *** شوی آزمند از پي يك خبيص
پی اخذ باشد دو دستت دراز *** ولی بهر بخشیدنت نیست راز
چو اینگونه ات شیمت آمد پسند *** کجا بهره است از مقام بلند
نظام جهان چون بدست لام *** در آید نباشد جهان را نظام
چو بیند رعیت که از مال او *** بگیری شود قطع آمال او
زمانی بتو باشدش اعتقاد *** که نائي برون از ره اقتصاد
و داد تو و دوستداران تو *** مصافات و یاری یاران تو
بدانکه بیاید همی استوار *** که احسان در ایشان نهی یادگار
ز حرص وزلوم و زشح باش دور *** که تا شادمانی بمر دهور
ص: 169
بدان چون بگردی بگرد گناه *** نخست آوری این گنه بااله
کسی کو گنه کار درگاه شد *** خود او رانده خالق ماه شد
هر آنکس که از شح بشد برکنار *** ز شر دو عالم شود رستگار
ره جود را سهل گردان بحق *** ورق بخش تا صاف بینی ورق
ز هر چت خداوند داده نصیب *** بده همگنان را که گردی حبیب
یقین دان که از هر عمل نيك تر *** بود جودو بگزین توجودای پسر
بده جود را عادت طبع خویش *** که از گرزه بخل نابی تو نیش
تفقد کن از مردم لشکری *** که تا از زبان کسان بشکری
خدیوی شود مالك تاج و گاه *** که خواهنده او بگردد سیاه
سپه چون ز شاهنشه آباد گشت *** از او مملکت سخت بنیاد گشت
ز انصاف و از بذل وجودش جهان *** شود شاد و خرم کهان و مهان
عمل چون چنین آری ای نیکبخت *** نیابی زگیتی دگر روز سخت
شود بهره ات از خدای مبین *** سراسر همه نعمت و آفرین
وَ اعْلَمْ انَّ الْقَضَاءُ مِنَ اللَّهِ بِالْمَكَانِ الَّذِى لَيْسَ بِهِ شبيء مِنَ الْأُمُورِ لانه مِيزَانُ اللَّهِ الَّذِي يَعْتَدِلُ عَلَيْهِ الْأَحْوَالِ فِي الارض وَ باقامة الْعَدْلِ فِي الْقَضَاءِ وَ الْعَمَلُ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ وتامن السُّبُلُ وَ يُنْتَصَفُ الْمَظْلُومَ وَ بِأَخْذِ النَّاسُ حُقُوقَهُمْ وَ نُحْسِنُ الْمَعِيشَةِ وَ يُؤَدَّى حَقُّ الطَّاعَةِ وَ يَرْزُقُ اللَّهَ الْعَافِيَةَ وَ السَّلَامَةِ وَ يَقُومُ الدِّينِ وَ تَجْرِى السُّنَنِ والشرايع وَ عَلَى مَجَارِيهَا يَفْتَخِرُ الْحَقَّ وَ الْعَدْلَ فِي الْقَضَاءِ .
وَ اشْتَدَّ فِي أَمْرِ اللَّهِ وَ تَوَرَّعَ عَنِ النُّطَفُ وَ امْضِ لَا قَامَتِ الْحُدُودِ وَ أَقْلِلِ الْعَجَلَةِ وابعد مِنِ الضَّجَرَ والغلق وَ اقْنَعْ بِالْقِسْمِ وَ لِتَسْكُنَ رِيحَكَ وَ يُقِرُّ جَدْيُ وَ انْتَفِعْ بتجربتك وانتيه فِي صَمْتِكَ واسدد فِي مَنْطِقِكَ وانصيف الْخَصْمِ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ وَ ابْلُغْ فِي الْحِجَّةِ وَ لَا - يتاخذك فِي أَحَدٍ مِنْ رعيتيك مُحَابَاةً وَ لَا محاماة وَ لَا لئوم لائيم .
ص: 170
وَ تُثْبِتُ وتان وَ رَاقَبَ وَ انْظُرْ وَ تَدَبَّرَ وَ تَفَكَّرْ واعتبير وَ تَوَاضَعَ ليربك وارؤف بِجَمِيعِ الرَّعِيَّةِ وَ سَلِيطِ الْحَقِّ عَلَى نَفْسِكَ وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَى سَفْكِ دَمٍ فَانِ الدِّمَاءِ مِنَ اللَّهِ بِمَكَانٍ عَظِيمُ انْتِهَاكاً لَهَا بِغَيْرِ حقيها .
قضاوت که از جانب حق بود *** حکومت زقاضی مطلق بود
قضا هست میزان عدل اله *** شود ظالم از عدل یزدان تباه
رعایا برایا بلاد و عباد *** شود خرم از برکت اقتصاد
صلاح معاش و صلاح معاد *** بهر دو جهان باشداز عدل و داد
قوام زمین و نظام زمان *** زدین مبین و ز شریعت بدان
بعفت گرای و بشو پارسا *** زعصیان همی دور شو وززنا
حدود خدا را اقامت نما *** طريق هدي را هدایت نما
در اجرای حد دور شو از ملال *** بپرهیز از پرسش ذوالجلال
بدست آراز نجربت سود خویش *** فزایش ده از آزمون بود خویش
شو آگاه هنگام خاموشیت *** بهوش اندرا وقت بیهوشیت
سخن سخته (1) آور چوگوئی سخن *** به بیهوده گوئی میارای فن
با نصاف با خصم خود کار کن *** بهنگام شبهت تو عجلت مکن
با تمام حجت بپروردگار *** باغراض شخصی قدم بر مدار
بحكم خداوندی و عدل و داد *** همی کار کن در میان عباد
مراقب شو اندر مهام انام *** که یابی نداي عليك السلام
زراه تدبر بیارای کار *** تفكر نما و بجوی اعتبار
بپروردگارت تواضع بجوی *** زقهر الهی تخاشع بجوی
برأفت نگر بر رعایای خویش *** کزیشان نگردد دل کس پریش
بكن نفس خود را تو مغلوب حق *** نظر کن هماره الى ما سبق
بخون کسان هیچ عجلت مجوی *** که خود آب رفته نیاید بجوی
که آنخون که ریزند در غیر حق *** عظیم و بزرگ است در پیش حق
ص: 171
وَ انْظُرْ هَذَا الْخَرَاجِ الَّذِى قَدِ اسْتَقَامَتْ عَلَيْهِ الرَّعِيَّةِ وَ جَعَلَهُ اللَّهُ للاسلام عِزّاً وَ رُفِعَتِ ولاهليه سَعَتْ وَ مَنَعْتَ وَ العدوه وَ عَدُوِّهِمْ كبتاً وَ غَيْظاً وَ لَا هَلِ الْكُفْرِ مين معاهدتهم ذُلًّا وَ صِغَاراً توزعه بَيْنَ أَصْحَابِهِ بِالْحَقِّ وَ الْعَدْلِ وَ التَّسْوِيَةِ وَ الْعُمُومِ فِيهِ وَ لَا تَرْفَعَنَّ مِنْهُ شَيْئاً عَنْ شَرِيفِ الشرفيه وَ لَا عَنْ غِنًى لِغِنَاهُ وَ لَا عَنْ كاتيب لَكَ وَ لَا أَحَدُ مِنْ خَاصَّتِكَ وَ لَا تَأْخُذَنَّ مِنْهُ فَوْقَ الِاحْتِمَالِ لَهُ .
ولا تكلفن امراً فيه شطط واحمل الناس كلهم على مر الحق فان ذالك اجمع لا لفتهم والزم لرضى العامة.
واعلم انك جميلت بولايتيك خازناً وحافظاً وراعيا وانما سمى اهل عملك رعيتك لأنك راعيهم وقيمهم تأخذ منهم ما أعطوك ومن عفوهم ومقدرتهم وتنفقه في قوام امرهم وصلاحهم و تقویم اودهم فاستعمل عليهم في كورعملك ذوى الرأى والتدبير والتجربة والخبرة بالعمل والعلم بالسياسة والعفاف ووسع عليهم في الرزق فان ذالك من الحقوق اللازمة لك فيما تقلدت واسند اليك ولا يشغلنك عنه شاغل ولا يصرفنك عنه صارف .
فانك متى آثرته وقمت فيه بالواجب استدعيت به زيادة النعمة من ربك وحسن الأحدوثة في عملك واحترزت النصحة من رعيتك واعينت على الصلاح قدرت الخيرات يبلدك وفشت العمارة بناحيتك وظهر الخصب في كورك .
فكثر خراجك وتوفرت اموالك وقويت بذلك على ارتباط جندك و ارضاء - العامة باقامة العطاء فيهم من نفسك وكنت محمود السياسة مرضى العدل في ذلك عند عدوك وكنت فى امورك كلها ذا عدل وقوة وآلة وعدة فنافس فى هذا و لا تقدم عليه شيئاً تحمد مغبة أمرك ان شاء الله .
واجعل في كل كورة من عملك اميناً يخبرك اخبار عمالك ويكتب اليك بسيرتهم واعمالهم حتى كأنك مع كل عامل في عمله مع اين لامره کله وان اردت ان تامره بامر فانظر فى عواقب ما اردت من ذلك فان رأيت السلامة فيه والعافية و رجوت فيه حسن الدفاع والنصح والصنع فامضه والا فتوقف عنه .
ص: 172
و راجع اهل البصر والعلم ثم خذفيه عدته فانه ربما نظر الرجل في امر من امره قدواتاه على ما يهوى فقواه ذلك واعجبه وان لم ينظر في عواقبه اهلكه و نقض عليه امره فاستعمل الحزم في كل ما اردت وباشره بعد عون الله بالقوة واكثر استخارة ربك في جميع امورك وافرغ من عمل يومك ولا توخره لغدك واكثر مباشرته بنفسك فان لغد أموراً و حوادث تلهيك عن عمل يومك الذى اخرت .
واعلم ان اليوم اذا مضى ذهب بمافيه واذا اخرت عمله اجتمع عليك امر يومين قشغلك ذلك حتى تعرض عنه فاذا امضيت لكل يوم عمله ارحت نفسك وبدنك واحكمت امور سلطانك .
پس آنکه نظر کن بامر خراج *** که در نظم دولت ستانی بیاج
که آنچت رسانند از روی داد *** ستانند نز راه ظلم و عناد
ستانى بعدل و رسانی بعدل *** گذاری بعدل بخوانی بعدل
چو برداد و نصفت سپاری توراه *** سرافراز تر گردي از مهروماه
برايا رعایا زمین و زمان *** همه شاد گردند و خرم روان
رعدلت رعیت شود مستقیم *** همی عز وسلوت بگردد عمیم
شود دین اسلام و دین بهی *** نماینده نوبت فرهی
موافق جليل و منافق ذلیل *** مؤالف جميل و مخالف کلیل
بگیر از حلال و بده در حلال *** بیندیش از پرسش ذوالجلال
باندازه از مردمان کن طلب *** ز صادر مده مردمان را نعب
فقیر و غنی و وضیع و شریف *** مکلف مگردان بامری عنيف
به "مر خدائی بده حق خلق *** که آسان شود خلق را حلق و دلق
چو اینگونه با خلق کار آوری *** نهال تؤالف بیار آوری
رعیت بود همچنان گوسفند *** که بیرون بوند از حد و چون و چند
توراعی ایشان از آن آمدی *** که در پاس ایشان شبان آمدی
ص: 173
هر آنچت که بدهند ز ایشان بگیر *** زاندازه افزون از ایشان مگیر
چوز ایشان ستاندی خراج و منال *** در اصلاح ایشان برافشان تو بال
کسانی برایشان بکن حکمران *** که گردند از حکمشان کامران
بهر کار باشند حبر و بصیر *** در اجرای احکام ایشان خبیر
بروزی ایشان فزایش بده *** بهر بسته بر گشایش بده
که بر تو بود واجب از کردگار *** که با بندگانش شوی شاد خوار
همی تا حکومت بر ایشان تر است *** همه حقگذاری در ایشان تر است
نبایست آنی شوی منصرف *** که گردند از تو همه منحرف
صلاح رعایا جو داری گزین *** گزیند ترا کردگار مبین
شود نعمتت برفزون از خدای *** شوی شاد و خرم بهر دوسرای
بداد تو آباد گردد جهان *** ز تو شاد و خندان مهمان و کهان
زمین خرم و سبز و شاد و خصيب *** فزون آید از کردگارت نصیب
شود مملکت روشن از نور خیر *** همه خلق شادان بهرگونه سیر
رعیت چو آبادگردد، خراج *** شود وافر وضع گردد رواج
تمام نفوس از سفید و سیاه *** در آرامش و داعی پادشاه
شود ملك آباد و لشكر دلير *** بعزم پلنگ و به نیروی شیر
ز تدبیر پیروز بخت جوان *** رعایا همه شاد و روشن روان
شهنشاه عالم شود پادشاه *** بكامش بتابد همی مهر و ماه
خداوند خوشنود و مخلوق شاد *** شود ملک آباد از عدل و داد
چو اندر سیاست شوی پخته کار *** کنی از سیاست جهان پرنگار
شود دشمنت نیز خواهنده ات *** کلان جهان سربسر بنده ات
بهر شهر بگزین امینی بصیر *** که از کار آن شهرگردی خبیر
ز اسرار و اطوار عمال خویش *** بدانی و ترتیب اعمال خویش
چنانت خبر باشد از رازها *** که گوئی توئی اندران سازها
ص: 174
چو عمال دانند حال تو را *** همان دانش و قیل و قال ترا
بترسند از ظلم و از حرص و آز *** فزونی نجویند اندر نیاز
چو فرمان بامری بعامل دهی *** بیندیش کز حق بیکسو نهی
نهج گر به نجح است و نصح سدید *** بسی سودمندیت هست ای شدید
و گر روشنت نیست با اهل فهم *** بکن شور و بیرون شواز راه و هم
بسا کارها در نظر آیدا *** که اندر نظر نيك بنمايدا
چوبینش در آن راه بگشایدا *** از آن لوحه هر حسن بزدایدا
اگر در عواقب نظر افکند *** نظاره بصدها خطر افکند
وگر بر مخاطر ندوزد نظر *** بدو تنگ گردد طریق گذر
هلاکت وزان سخت آسان شود *** ز جيش حوادث هراسان شود
امورات وي منتقض گرددا *** بر او تار گردد همه موردا
چو عازم شود حازم اندر امور *** بود غانم اندر تمام دهور
چو در کارها خیر خواهی زحق *** بر آسائی از لغزش وطعن ودق
زمین و زمان خیر خواهت شوند *** نجوم سماوی سپاهت شوند
تورا فرهی آید از روزگار *** خوشی یا بی از مرلیل و نهار
بفردا مگو کار امروز را *** که تا بنگری روز فیروز را
تو خود کار امروز را ساز کن *** زفردا بفردا مفرما سخن
بهر روزکان چشم بگشایدت *** بسی راز دارد که بنمایدت
چو انباز گردد به بگذشته روز *** یکی قوز گردد ببالاي قوز
چوکار یکی روزت آرت گداز *** بروز دگر بین چوآرد فراز
چنان کارها برتوگیرد هجوم *** که اندر هجومش بیابی رجوم
چو امروز کارش بسامان کنی *** بخود باب راحت نمایان کنی
در آرامش آری تن و جان خویش *** نمائی توستوار سلطان خویش
هر آنچت که مشکل بس آسا نشود *** زحزم تو دشمن هراسان شود
ص: 175
ز تو دوستانت همه شاد خوار *** پراز خون جگر دشمن نابکار
وانظر احرار الناس وذوى الشرف منهم ثم استيقن صفاء طويتهم وتهذيب مودتهم لك و مظاهرتهم بالنصح والمخالصة على أمرك فاستخلصهم واحسن اليهم و تعاهد اهل البيوتات ممن قد دخلت عليهم الحاجة فاحتمل مؤنتهم وأصلح حالهم حتى لا يجدوا لخلتهم مساً
وافرد نفسك للنظر في امور الفقراء والمساكين ومن لا يقدر على رفع مظلمته والمحتقر الذى لاعلم له بطلب حقه فاسئل عنه احفى مسئلة و وكل بامثاله اهل الصلاح من رعيتك ومرهم برفع حوائجهم وحالاتهم اليك لتنظر فيها بما يصلح الله امرهم و تعاهد ذوى الباساء ويتاماهم واراملهم واجعل لهم ارزاقاً من بيت المال اقتداء بامير - المؤمنين أعزه الله في العطف عليهم والصلة لهم ليصلح الله بذالك عيشهم ويرزقك به بركة وزيادة واجر للأضراء من بيت المال و قدم حملة القرآن منهم الحافظين لاكثر في الجراية على غيرهم وانصب لمرضى المسلمين دوراً تؤويهم وقواماً يرفقونهم و اطباء يعالجون اسقامهم واسعفهم بشهواتهم مالم يؤد ذالك الى سرف في بيت المال.
واعلم أن الناس اذا اعطوا حقوقهم و افضل امانيهم لم يرضهم ذالك ولم تطب انفسهم دون رفع حوائجهم إلى ولاتهم طمعاً في نيل الزيادة وفضل الرفق منهم وربما برم المتصفح لامور الناس لكثرة ما يرد عليه ويشغل فكره وذهنه منها ما يناله به مؤنة و مشقة وليس من يرغب في العدل ويعرف محاسن اموره في العاجل وفضل ثواب الأجل كالذى يستقبل ما يقربه الى الله ويلتمس رحمته به .
واكثر الاذن للناس عليك وابرز لهم وجهك و سكن لهم احراسك واخفض لهم جناحك واظهر لهم بشرك ولن لهم فى المسئلة والمنطق واعطف عليهم بجودك وفضلك واذا اعطيت فاعط بسماحة وطيب نفس والتمس الصنيعة والاجر غير مكدر ولامنان فان العطية على ذالك تجارة مربحة انشاء الله .
نگر سوی آزادگان بزرك *** که اسلاف ایشان بدندی سترك
بتحقيق زيشان بكن انتخاب *** شرفدار و باجوهر و فر و آب
ص: 176
همه پاك و بانيت ارجمند *** سرافراز و با گوهر دلپسند
همه باصفا و همه باوفا *** همه باسنا و همه با بها
بهر کار دانا و بینا و راد *** همه خواستار ره عدل و داد
چنین چون بیا بیگزین بهر خویش *** دگر نیستت بر دل از نیش ریش
بایشان زهر در بکن نیکوئی *** زنیکی بجز نیکوئی نشنوی
بكن عهد با دودمان قدیم *** کز ایشان بگردد قوامت قویم
تو حاجات ایشان بر آورده دار *** بر آرد همی حاجتت کردگار
با صلاح حال و مؤناتشان *** بکن خرم و شاد ساعاتشان
چنان کن منظم معاش همه *** کزیشان رود قوه واهمه
بامر فقیران تو خودکن نظر *** پژوهش کن از حال هر محتضر
ز ظالم تو خود داد مظلوم ده *** که از آسمانت رسد بانگ زه
بپوشیده از سر هر يك بپرس *** که در آخرت آید از نار ترس
پي رفع حاجات درماندگان *** گزیده بفرمای آزادگان
بدریوزگان و به ایتامشان *** بیفزای اکرام و انعامشان
زگنجینه مال اسلامیان *** بده حاجت دانی و سامیان
بدانسانکه مأمون امیر مهان *** سپارد زمان بامهان و کهان
تو خود نیز آنگونه بسپار کار *** که نام نکویت شود یادگار
چو با خلق اینگونه کارآوری *** نهال فتوت ببار آوری
ترا دنیی و عقبی آید بکام *** بتو نعمت حق شود مستدام
کسانیکه قرآن قرائت کنند *** ز بیهوده عرض برائت کنند
بدیگر کسانشان مقدم بدار *** زرزق وروزی بکن کامکار
برای مریضان مسلم بیوت *** بساز و رضای حق لايموت
بدست آرور نجود را کن علاج *** چنان کن که از تو بگیرد رواج
ص: 177
مکن در علاج و دواشان دریغ *** مكن مهر جانشان گرفتار میخ
پزشکان دانا گزیده بدار *** که از دیدشان صحت آید بکار
طبیبی که بدر وی و بدخوی هست *** بود آب تلخی که در جوی هست
عیادت کند چون طبیبی چنین *** مریضش نشاند بزیر زمین
چوخوش روی و بی کبر باشد طبیب *** مریضش زصحت بگیرد نصیب
چه بسیار مرضی که در دست رنج *** گرفتار دردند و اندر شکنج
طبيب تكوخوى بامهر وكيش *** مداوا نموده باندك حشيش
طبیبان نادان مردم شکار *** برآرند از جان مردم دمار
طبیبی که باشد حسیب و لبیب *** برای مریض است به از حبیب
طبیبی که طماع و بی باک هست *** ابر خون رنجور چالاك هست
طمع چون بود در نهاد طبیب *** ز دستور غیبش نباشد نصیب
طبيب هنرمند نیکوسیر *** چو آید بحق برگشاید نظر
دل و چشم و بینش به یزدان دهد *** مریضش بزودی زعلت رهد
چو چشم و دلش بر جهد سوی زر *** زحال مریضش نیاید خبر
بزودی مریضش دهد جان پاك *** زروی زمین اندر آید بخاك
طبيب ارز روی تکبر نگاه *** بمرضی نماید شود او سیاه
برنجند از او مردم رنجور *** گرایند سوی طبیبی دگر
همان زحمت اوستاد نخست *** که بیمار از و میشدی تندرست
بجمله بگردد هبا و هدر *** نكونام گردد طبیب دگر
مريض ارز امساك واز لؤم وزفت *** معالج کشاند ببالین بمفت
بود از ره عقل و انصاف دور *** کشد جامه زندگی سوی گور
مریضان خود بین بسی در زمان *** عزیزان بی علت بی نشان
توانگر بمال وضياع و عقار *** زروسیمشان بی حد و بی شمار
بیفتاد بیمار بر بسترا *** طبيبان نشانیده اندر برا
ص: 178
مرض چون بدی سخت سست آمدند *** بگفت درشت و درست آمدند
معالج چو بسیار زحمت کشید *** برنجور داروی صحت چشید
بشد یاغی و زحمت آن طبیب *** هدر شد از آن از خرد بی نصیب
وليكن نظرها بدش از طبیب *** که تاکی در آید زمان حسیب
مريض شکم باره پول دوست *** که فرقش بخوردن نبدرك ز پوست
بهبودی و زایش اشتها *** بسی خورد اشکمبه و رودها
ز بخل و ز حرصش غذای لطیف *** نخورد و همی خورد ضخم و کثیف
طبیبش بگفت از شکمبارگی *** سپارد همی جان بيك بارگی
قضا را مریض از غذای کثیف *** گرفتار آمد بدردی عنيف
به بستر در افتاد و شد ناتوان *** توان از تنش رفت و آمدنوان
طبیبان دواها نمودند و هیچ *** نبد حاصلی اندر آن پیچ پیچ
پی آن پزشك نخست آمدند *** که از دارویش تندرست آمدند
بگفتا نیم با شما آشنا *** نکردم در آب شما آشنا
از آن سوی آن نر مریض زمخت *** که یکسان نمودش همی خام و پخت
چنانش مرض کرد زار و نحیل *** که اندر سرایش برآمد عویل
بناچار با کیسه زر و سیم *** برفتند سوی طبیب قدیم
بصد گونها عذر و عجز و نیاز *** ببالینش آمد بكبر و نیاز
مریضش بدامان در آورد دست *** به بیچارگی راه رنجش به بست
دگرباره شد از مداوا بری *** ز رنج معاء وزکوری کری
مداوای اخلاق هم ز آن طبیب *** بشد حاصل و شد چنان سرخ سیب
مريض و طبیب از لبیب آمدند *** به نزديك هر كس حبيب آمدند
مریضی که باشد ز تن درد ناک *** بسوی معالج شود سینه چاک نگرچون بگردد روان ناتوان *** نباشد علاجش بدست کسان
بیری امید و شتابان روی *** به نزد طبیب طبیبان شوی
ص: 179
چه باشد بدستت بمزد طبیب *** وگرنه شوی رانده و بی نصیب
بجز پاکی نیست و گوهرت *** نمایش دهی آتش آرد برت
آنچه گفتم در آری بکار *** بهر دو جهان میشوی کامکار
پسندیده خلق و خالق یکی است *** بنزديك دانا رهي اندکی است
دگر گویمت ای هنرمند راد *** که بر حال مردم شوی اوستاد
اگر حق و حاجات مردم تمام *** گذاری نپوشند چشم مرام
همه چشم دوزند سوی امیر *** که اندر زیادت بگردند سیر
بسامی شود کز وفور وفود *** حوادث دهد بر حوادث ورود
شود حاکم و آمر روزگار *** بسی منفعل ز امتحانات کار
مشقت فزاید ابر زحمتش *** تعب برگشاید در نقمتش
دگر نیز میدان ایا مرد راد *** کسی کز طمع ره گشاید بداد
پی اجر دنیا و مزد وثواب *** سخن برگشاید ز راه صواب
نه آن اجر داردکر ایمان پاک *** تقرب بجوید به یزدان پاك
دگر آنکه از مردمان رخ مپوش *** در انجام حاجات ایشان بکوش
مینداز دور از ره دور باش *** برایشان براه تواضع بباش
بروی خوش و حالت دل پسند *** برآورده کن حاجت مستمند
به نرمی به ایشان سخنگوی باش *** بهر پرسشت نرم و دلجوی باش
بفضل و بجودت برایشان گرای *** بچشم عطوفت برایشان برآی
عطا چون نمودی سماحت بجوی *** همى آب شیرین گذرده بجوی
برایشان ببخشای با طیب نفس *** بپرهیز از ایشان از آسیب نفس
تو نیکی کن و نیکی از حق بخواه *** که تا حق ببخشایدت از گناه
عطا چون نمائی بمنت مده *** که سوزد زیک برق صددهکده
چو بخشی کسی را مکدر مکن *** مرارت بحلوت مصدر مكن
کز اینگونه بر سر سپاری تو ماه *** بتو سودها در رسد از اله
ص: 180
واعتبر بماترى من امور الدنيا ومن مضى من قبلك من اهل السلطان و الرياسة في القرون الخالية والامم البائدة ثم اعتصم فى احوالك كلها بامر الله و الوقوف عند حجته والعمل بشريعته وسنته و اقامة دينه وكتابه واجتنب ما فارق ذالك وخالفه و دعا الى سخط الله.
واعرف ما تجمع عمالك من الاموال وينفقون منها ولا تجمع حراماً ولا تنفق اسرافاً واكثر مجالسة العلماء ومشاورتهم ومخالطتهم وليكن هواك اتباع السنن واقامتها و ايثار مكارم الأمور ومعاليها .
ولیکن اکرم دخلائک و خاصتك عليك من اذارای عیباً فيك لم تمنعه هیبتک من انهاء ذالك اليك فى سرك واعلانك ما فيه من النقص فان اولئك انصح اوليائك و مظاهر یک
وانظر عمالك الذين بحضرتك وكتابك فوقت لكل رجال منهم في كل يوم وقتاً يدخل عليك فيه بكتبه ومؤامرته وماعنده من حوائج عمالك و امركورك و رعيتك، ثم فرغ لما يورده عليك من ذالك سمعك وبصرك وفهمك وعقلك وكرر النظر اليه والتدبير له فما كان موافقاً للحزم والحق فامضه و استخر الله فيه و ما كان مخالفاً لذالك فاصرفه الى التثبت فيه والمساءلة عنه.
ولا تمنن على رعيتك ولا على غيرهم بمعروف تأتيه اليهم ولا تقبل من احد منهم الا الوفاء والاستقامة والعون في امور امير المؤمنين ولا تضعن المعروف الا على ذلك. و تفهم كتابي اليك واكثر النظر فيه والعمل به واستعن بالله على جميع امورك واستخره فان الله مع الصلاح واهله ولتكن أعظم سيرتك وافضل رغبتك ما كان الله رضى و لدينه نظاماً ولاهله عزاً وتمكيناً وللذمة والملة عدلا و صلاحاً .
وانا اسأل الله أن يحسن عونك وتوفيقك ورشدك وكلاءتك وأن ينزل عليك فضله رحمته بتمام فضله عليك وكرامته لك حتى يجعلك افضل امثالك نصيباً واوفرهم حظاً و اسندهم ذكراً وامراً وان يهلك عدوك ومن ناواك وبغى عليك ويرزقك من رعيتك العافية
ص: 181
ويحجز الشيطان عنك و وساوسه حتى يستعلى امرك بالعز والقوة والتوفيق انه قريب مجیب.
زبگذشتگانت بگیر اعتبار *** که پیش از تو بودند در روزگار
همه صاحب امر و فرمان بدند *** همه کامجویان دوران بدند
امارت نمودند اندر قرون *** در آخر گرفتار چنگ منون (1)
گذشتند و بردند با خود عمل *** ابا حسرت و آرمان و امل
بسر بر نهاده زگوهر کلاه *** نمودند منزل بخاک سیاه
ز تخت مهی بر به تخته شدند *** اگر کوه بودند لخته شدند
بعبرت ببین و بحق برگرای *** که خرم بمانی بهردو سرای
بحبل الهى تمسك بجوى *** که تا آب رحمت بیابی بجوی
توكل بحق جوی در هر طریق *** که توفیق حقت بگردد رفیق
بهنگام حجت توقف نمای *** توقف کنی بر تفکر فزای
بشرع و بدین و بسنت توکار *** بیارای و بر حکم پروردگار
كتاب خدا را در آغوش دار *** جز آن هر چه باشد فراموش دار
هر آن حکم و امریکه بیرون از او است *** مخوانش تو مغز و بخوانش تو پوست
هر آنچت که بیرون زفرقان بود *** در آن آتش خشم یزدان بود
هر آنمال کارند در پیشگاه *** در انفاق آن جوی امراله
نظر کن نیاید زراه حرام *** شود صرف در شرع خیر الانام
بحلت بگیر و بحلت بده *** بحرمت مگیر و بحرمت مده
تراتا بود ممکن اندر جهان *** فراوان بکن جلسه با عالمان
مشاور مجالس مخالط بشو *** که از عرصه علم گیری گرو
هماره هوا خواه سنت بباش *** بدین سینه خصم را برخراش
همیشه نظر در مکارم بدار *** هم اندر معالی بشو نامدار
کسی را بصحبت پسندیده دار *** که عیبت بگوید بتو آشکار
ص: 182
نیندیشد از هیبت و سطوتت *** کند فاش نقص تو در حضرتت
هر آن عیب کاندر تو بیند پدید *** تو را گوید و نصح سازد مزید
مصاحب ازین گونه گرآیدت *** غبار غم از قلب بزدایدت
بهرکار و کردار یارت بود *** سبك آور ثقل بارت بود
بعمال و کتاب بگشا نظر *** که گر غفلت آری بیابی خطر
بهريك از ایشان بده نوبتی *** که عرضه بیارند بی کلفتی
هر آنکس که دارد یکی شعبه کار *** کند فیصل کار را آشکار
اگر حاجتی باشد از عاملان *** ندارند یکساعت از تو نهان
رعایا اگر عرض حالی دهند *** جوابی سزاوار و کافی نهند
ندارند مخفی ز تو کارها *** که گردد از آن سود بازارها
مکاتیب ایشان چوگوید بکوش *** که فارغ بداری در آن چشم و گوش
بفهم و بدانش تعقل نمای *** در اخبار ایشان تامل نمای
بتکرار در جمله بگشای چشم *** بدون تفکر میارای خشم
بتدبیر خوش بنگر اندر امور *** بیفزای دانش زنزديك و دور
هر آنچت که بینی تو بر وفق حزم *** بانجام آن امر بربند عزم
در آن استخاره کن از کردگار *** که تخم ندامت نیاری بکار
هر آنچت که بیرون بد از عقل و حزم *** در آن امر هرگز میارای عزم عطوفت نمودی اگر باکسی *** چومنت بر او بر نهی ناکسی
بجز یاری آمر مؤمنين *** نباید پذیرفت از مسلمین
بغیر از کسانیکه یار وی اند *** و فاجو به پیمان و کار وی اند
نباید زاحسان کنی شاد خوار *** چنین گرکنی میشوی زار و خوار
کسی را مکرم بباید بداشت *** که جز تخم نصرش بدل بر نگاشت
کنون آنچه بنوشتمت ای پسر *** بخوان و فراوان در آن در نگر
بفهم و تعقل کن ای بابصر *** پذیرای آن ساز سمع و بصر
ص: 183
عمل كن بهريك بهنگام آن *** بکن عهد و پیمان در اتمام آن
بهرگار نصرت بخواه از خدای *** کزو هست نصرت بهر دوسرای
بكن استخاره زیزدان پاک *** چو کردی نیا بی دگر عیب و آک (1)
هر آنکس که خیر از خداوند خواست *** كژيها بدو جمله کردند راست
خداوند با مردم صالح است *** بود دور آنکس که او طالح است
تور ادر ددین بهترین دردها است *** مر این درد در جسم و جانت رواست
يكن رغبت اندر رضای خدا *** کزین رغبتی نیست بهتر تورا
رضای خدا چون بدست آوری *** به رکن مخالف شکست آوری
نظام جهان و قوام زمین *** بجمله نهفته بود اندرین
هم اکنون زبان بردعا آورم *** سخن بر دعا و وفا آورم
بخواهم زحق عز و رشد ترا *** نکو نام بادی بهر دو سرا
بتو نعمت و فضل حق مستدام *** بماند و این هر دو بر تو تمام
چنانت دهد نعمت نامدار *** که باشد در امثال تو یادگار
هر آنکس که دشمن بجاهت بود *** نگونسار اندر به چاهت بود
خود آنکس که باشد بدل با تو دوست *** نصیبش زحق باد آنچش نکوست
خدایت ز شیطان نگهدار باد *** تن دشمنت برسر سردار باد
تو را نعمت و عزحق بر مزید *** زحق باد چندانکه حقش یزید
بهر دو سرا باورت کردکار *** شوی شاد از گردش روزگار
***
چو این نامه در ظاهر آمد پدید *** بهر کس از این نامه صیتش رسید
بخواند ندوزان نسخه برداشتند *** بهر دفتر آن نامه بنگاشتند
بهر انجمن زان همی خواندند *** سخنها بتمجید آن راندند
چومأمون خبر یافت زان نامه اش *** وزان گرمی سوق و هنگامه اش
ص: 184
بتقديم آن نامه نامدار *** بفرمود و افزون زصد یا هزار
بعمال و حکام امصار خویش *** فرستاد و فرمود بی کم و بیش
همان پیشه سازند و کار آورند *** درخت عدالت بیار آورند
بگفتا که بوطيب دوزمین *** شده جامع امر دنيا ودين
ز تدبير ورأى سياسات ملك *** ز تمهید امر و قیاسات ملک
ز هر چیز كان حافظ ملک و دین *** ز آداب و احکام شرع متین
نیاورده متروك ز آنجمله کار *** در این نامه کروی شده یادگار
پس آنگاه عبدالله آن پور او *** که در سر همی داشت از شور او
بمركز همی رفت با نامه اش *** از آن نامه پیمود هنگامه اش
هر آنکس که دانا بود بر خبر *** بداند ز معصوم دارد سمر
نظر کن بر آن نامه های گزین *** زشیر خدا رهبر متقين
امیر عرب مقتدای ملک *** که بر امر او گردش آرد فلک
ولى خدا و وصی رسول *** ید باسط حق وزوج بتول
اخ مصطفی سرور اولیا *** هو المرتضی پیشوای هدی
یکی نامه زی پور صدیق بود *** که بر پور خطاب سبیق بود
ابو بکر زاده محمد که نور *** نیفکنده ظل بر چنان رشک هور
دگر کار نامه باشتر بدی *** که بر قلب دشمن چونشتر بدی
دگر آن خطب و آنکلام قصار *** دگرداب و دیدنش در روزگار
دگر آنحکومات و احکام او *** دگر عادت و سبک ایام او
دگر دأب و آداب اولاد او *** که بودند در هر فن استاد او
تمام حکم جمله یک حرف اوست *** همه بحرها پرزیک ظرف اوست
فنونش نداند کسی جز خدا *** زیک فن او پرزمین و سما
در آغاز هفته بهنگام چاشت *** خدایم مر این شرح روزی بداشت
بر افزوده سه روز بر بیست روز *** زشوال از مهر گیتی فرور
ص: 185
سی و سه و سیصد فزون بر هزار *** ز هجران پیغمبر نامدار
بپایان رسیده کزین ترجمان *** فراغت گرفتم ز دور زمان
در آشوب و اندیشه خاطرم *** ز خاطر فزون از دو صد آورم
زده بیست افزون چو گفتم بروز *** تو بروی قبای فصاحت بدوز
در آغاز بامداد روز دوشنبه ششم شهر رمضان المعظم سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری مطابق بیست و هفتم برج سرطان و توشقان ئیل ترکی متعلقه این بنده خداوندماه وم هر عباسقلی سپهر که بلقب بدر الملوك امتیاز داشت در حالت صوم بصداعی بس شدید دچار و پس از چند ساعت از ظهر گذشته بمرض سکته برحمت و رضوان یزدان رهسپار و غم و اندوهی عظیم در بازماندگان یادگار نهاد مهیمن قدوسش بكوس رحمت و شموس غفران آمرزیده و برخوردار فرماید که اوست غفار ذنوب و ستار عیوب و کشاف کروب «ان اليه ايا بناوان" عليه حسابنا اليه اتوب وانوب وعليه توكل».
این مرحومه صبیه مرحوم محمد حسينخان معظم الملك سرتيپ اول رئيس طائفه قوانلوی قاجار مشهور بغزل ایاغ و از اجله ایل جلیل قاجار و مورد مراحم پادشاهی و در اواخر عمر بعد از شخص ایلخانی ایل قاجار بر سایر رؤسای قاجاریه و خوانین مقدم و باخلاق و اوصاف حسنه و شمایل محترم و كمال شباهت بخاقان خلد آشیانش فتحعلی شاه قاجار و میل قلبی صاحبقران اعظم ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه ووزرای عصر و علمای عهد مسلم و سلسله نسبش با سلاطین قاجار به پیوسته و بيك پشت متصل بوده چه سلاطین قاجاریه نیز از میان دوازده شعبه قاجاریه بطایفه قوانلو میرسند و شمع این مطلب در تواریخ مسطور است .
و مرحوم معظم الملك در اوایل سلطنت شاهنشاه میرور مظفرالدین شاه قاجار
ص: 186
اعلی الله درجاته در دار الخلافه طهران بعد از مراجعت از عتبات عالیات وفات کرده تخمیناً نود سال روزگار نهاده و باقدس وتقوى ومحضر خوش ظفر و منظر دلپسند وجود و بذل وعیال پروری و نماز شب و طهارت ذیل موصوف وسالها بضيق النفس مبتلا و آخر الامر همان مرض سبب وفات شد .
در همان روز وفات مخصوصاً امر کرد متولی حضرت امام زاده یحیی علیه السلام حاضر شده در حضورش کفنش را ببریدند و آماده کردند و اگر کسی اظهار اندوه و بی تابی می نمود میفرمود مگر عزرائیل با چنگالش حاضر شده است که شمارا ترس فرو گرفته است همه کس باید بمیرد و جز خداوند هیچ کس نمیماند و تا نفس آخر باکمال قوت قلب و توکل بحق وتوسل بائمه اطهار علیهم السلام و حالت محمود بحضرت و دود شتافت و پس از چندی بر حسب وصیت آنمرحوم جنازه ایشان را زوجه محترمه آنمرحوم که صبیه مرحوم حاجی غفور جراح باشی عهد خاقان مغفور و از زنهای عفیفه خوش بخت روزگار و مسماة بشهر با نوخانم و سالهای دراز در سرای آنمرحوم و دارای بنین و بنات بود حمل بعتبات عالیات و کربلای معلی و در آن خاك پاك مدفون کرده خود نیز در آنجا سرائی خریداری کرده مجاورت آنزمین عرش قرین را اختیار نمود و پس از چهار سال در همان مکان مقدس بحضرت دو الجلال انتقال یافت و در کنار شوهر سعادت سیر در سن 75 سالگی در خاک رفت.
مرحوم معظم الملك نجيب الطرفین بود: پدرش مرحوم احمد خان پسر مرحوم محمد حسینخان پسر مرحوم محمد قاسمخان از محترمین خوانین قاجار و امرای نامدار این ایل جلیل بودند محمد قاسمخان در زمان پادشاه افراسیاب عزم آقا محمدخان قاجار بيكلر بیکی دار الخلافة طهران و حوالی آن و گاهی در کرمان بحکومت مشغول و در جنگها حاضر و در کرمان عمارات قاسمخانی و محمد حسینخانی موجود است قریه قاسم آباد که جزو خالصه و املاک دیوانی و در تیول این دودمان بود از مستحدثات آنمرحوم وقريب صدهزار تومان ارزش دارد و در سه فرسنگی دارالخلافه طهران واقع و علی آباد از دهات دارالخلافه در جمله دهات غار و فشاپویه محسوب و وقف بر اولاد ذکور است از املاک این دودمان است .
ص: 187
آب انبار مشهور بآب انبار قاسم خان که ما بين دار الخلافه وزاويه مقدسه حضرت عبدالعظیم حسنى علیه السلام وموقوف بر عابرین است از مبرات محمد قاسمخان است بعلاوه در همان حدود املاک دیگر داشته اند که از تصرف ایشان خارج است در لواسان و کندین عليا وسفلی املاک و اراضی بسیار دارند که همه ساله بآنجا ییلاق میسپارند مرحوم احمد خان پدر مرحوم معظم الملك بواسطه زهد و قدس از خدمات و نوکری دیوانی استعفا کرده اوقات خود را در معابد و مساجد میگذرانید .
چهار فرزند بعد از وفاتش باقی ماند پسر بزرگ آنمرحوم همان معظم الملك مرحوم است پسر دیگر آن مرحوم سلیمان خان بود که در شمار محترمین ایل قاجار و قریب سی و پنج سال است وفات کرده تخمیناً پنجاه و پنجسال عمر نمود: بمحاسن اخلاق و تقدس ممتاز بود وصبيه مرحوم احمدخان يكى مسماه به بیات خانم است که چهار سال از آن مرحوم بزرگتر و تاکنون در قید حیات باقی است نزديك به يكصد و پانزده سال از عمرش برگذشته و اغلب قوایش سالم و قدری کم حافظه شده است صبیه دیگرش مرحوم سکینه خانم است که یکی دو سال قبل فوت شد نزديك به نودسال کرد و همیشه در خانه بند با متعلقه مرحومه بنده میگذرانيد يك پسر دیگر احمد خان را بوده است که اسمعیل خان نام داشته و از قرار مذکور مفقودالاثر گردیده و بعضی میگفتند در مازندران او را دیده اند.
والده این اولاد امجادر قیه خانم ،گرجیه از اسرای نجبای گرجستان است که در زمان آقا محمد شاه قاجار اعلی الله مقامه از گرجستان اسیر شده و بسرای محمد حسینخان جد مرحوم معظم الملك آورده بزوجیت مرحوم احمدخان در آمد قریب چهل سال قبل از این وفات نمود قریب نود سال عمر داشت سکینه خانم دختر مشارالیها در تمام عمر هرگز دوانخورد و اگر مبتلا به تب و نوبه و امراض دیگر میشد به خوردن ترشی آلات و دوغ و میوه که همه ضد آن مرض مینمودند عرق صحت میدید .
غریب تر اینکه مکرر از وی شنیده شد که هرگز در عالم خواب چیزی نمی دیده و از عوالم رؤیا احساسی نداشته است با اینکه در شبانه روز ده ساعت کمتر خواب نمیکرد
ص: 188
وزنی خوش صحبت و کارگذار و کدبانو بود .
مرحوم معظم الملك از زوجه مسطوره سه پسر و پنج دختر باقی گذاشت پسر مهتر آن مرحوم معظم الملك ثانى موسوم بنام جد خودش احمد خان دارای شئونات و مقامات پدر و بریاست ایل قزل ایاغ مفتخر و در آغاز مشروطه ایران و مجلس شورای ملی داخل وکلای مجلس گردید در دوره اول که مدتش بدو سال مقرر است در کمال آبرومندی وصحت و عزت بگذرانید مردی عاقل وزيرك و خوش فهم ومدرك و خوش محضر ومنظر و سالم و پاک دامن بود متجاوز از یکسال قبل بمرض ضیق النفس و تب و حصبه در گذشت تخميناً شصت سال عمر کرد و در جوار بقعه متبرکه حضرت عبدالعظيم علیه السلام مدفون شد .
تحصیل مقدمات و پاره علوم کرده و خط نستعلیق را خوش مینگاشت و در نقاشی و عکاسی با بصیرت وکراراً بزیارت مشاهد مقدسه نائل شده بود ، چندین پسر و دختر باقی گذاشت پسر بزرگترش غلامعلی خان معظم الملك ثالث بعد از آنمرحوم صاحب لقب و امتیازات پدر گردید در علوم حالیه تحصیل کرده و در خدمات دیوانی و مأموریت
بولايات وترتيب مدارس اشتغال و جوانی آراسته و مطبوع ومؤدب و هوشیار است.
برادر کوچکترش حاجی جهانگیر خان که با معظم الملك از يك مادرند و والده ایشان سکینه خانم و مشهوره بشاهزاده گلین وصبیه مرحوم جهانگیر میرزا معروف بحاجی آقا از شاهزادگان متشرع امین و فرزند مرحوم شاهزاده محمد ولی میرزا ابن خاقان مغفور فتحعلی شاه است نیز تحصیل پاره علوم ریاضیه حالیه و علوم جدیده نموده و در خدمات ديواني در جمله صاحب منصبان خزانه عامره اشتغال دارد و در رعایت سایر برادران و خواهران مادری و غیر مادری خود نهایت مراقبت می ورزد و سایر فرزندان مرحوم معظم الملك ثانى كه از صبیه مرحوم حاجی حبیب الله خان بن حاجی محمد رحیم خان قاجار رئیس طایفه شامبیاتی مسماة بمطهره خانم و بخانم اعظم شهرت دارد و بجملگی چهار پسر و دو دختر هستند و پسرها موسوم بمرتضی خان و مصطفی خان و محمد حسینخان مشهور بخان با باخان میباشد در مدرسه مشغول تحصیل هستند .
ص: 189
و دو پسر دیگر مرحوم محمد حسینخان معظم الملك يكي غلام رضا خان ملقب باحتشام قاجار است که اکنون بر سایر بازماندگان بزرگتری و باوصاف و اخلاق مخصوصه امتیاز دارد پسر سوم محمد قاسمخان ملقب بمعين قاجار است که زيرك و مدیر و و گاهی بخدمات دیوانی اشتغال و مأموریت دارد و این برادرها نیز دارای فرزندان قابل تحصیل کرده هستند که بعضی درباره ولایات و بعضی در دار الخلافه مشغول خدمت دولت میباشند.
اگر بخواهیم اسامی بازماندگان این دودمان محترم و حالات ایشان را مذکور بداریم از ترتیب این کتاب خارج میشود اگر خداوند تعالى عمر و مجال داد در ذیل تذکره ناصری و تواریخ دولتيه و مقامات مناسبه یاد میشود.
از صبایای مرحوم محمد حسینخان معظم الملك صبيه بزرگتر مسماه به بلقیس خانم که زنى باغيرت و کد بانو و در زوجیت مرحوم قربان خان پسر مرحوم حسینقلی خان قاجار که از اجله خوانین قاجاریه اند بود مدتی بعد از وفات پدر بدیگر جهان سفر کرد و از میان اولاد آنمرحوم حسینقلی خان دکتر که موسوم بنام جد و دارای علوم ریاضیه و طبيعيه و اخلاق حسنه واکنون در زمره وکلای مجلس مقدس شورای ملی و دارای محکمه طبابت و از اطبای نامدار است انتخاب یافته .
صبيه دوم مرحوم معظم الملك متعلقه این بنده است که بدر الملوك لقب داشت در مجلس عقد آنمرحومه که بعرض صاحبقران اعظم ناصرالدین شاه اعلی الله مقامه رسیده بود و خاطر مبارك مايل و مسرور بود مرحوم علی رضاخان عضد الملك ایلخانی ایل جلیل قاجار را که بسمت نظارت حکومت مازندران و وزارت عدلیه و در زمان مشروطه بمقام نیابت سلطنت و لقب نایب السلطنه افتخار یافت امر فرمودند که چون لسان الملك میخواهد داخل ایل شود بایستی با نمجلس حاضر شوید .
از غرائب این است که این مرحومه روز دوشنبه سلخ شهر شعبان المعظم سال یکهزار و دویست و نود و ششم هجری مطابق توشقان ئیل ترکی وارد سرای این بنده و عصر روز دوشنبه سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری مطابق توشقان ئیل ترکی در ششم ماه رمضان از سرای بنده بسرای جاوید انتقال گرفت سه دوره سال ترکی را که سی و
ص: 190
شش سال میشود بگذرانید و چون بگذشت بیش از خوابی نگذشت و در جوار امامزاده عبدالله نزديك بزاويه مقدسه حضرت عبدالعظیم علیهما السلام پهلوی مرقد فرزند ناکامش میرزا محمد تقی خان ملقب بكمال السلطنه مستوفی دیوان اعلی و پیش خدمت خاص همایونی و نایب اول وزارت تالیفات و مدیر اداره تامینات وزارت جلیله داخله دولت علیه که دارای کمالات عدیده و خط و انشاء وشعر و اخلاق خوش و در سن سی و دو سالگی طهران وفات کرده در این زمین فیض قرين مدفون و داغى بزرك بيادگار گذاشت دفن شد كمال السلطنه نیز در سه شنبه هجدهم شهر رمضان سال يك هزار و سیصد و بیست و نهم هجری بمرض حصبه و غیرها بدرود حیات گفت .
همه چیز کهنه میشود و داغ پسر بر جگر ثابت است چنانکه والده مرحومه اش را نیز داغ فرزند برومند فانی ،کرد بالجمله این مرحومه در تمام این مدت سی و شش سال که در سرای این عبد حقیر بود و متجاوز از پنجاه سال مدت زندگانی داشت قدمی بر خلاف ميل من برنداشت و با اینکه عنان اختیار بدست داشت حبه بی اجازه بنده در مصرفی نگذاشت و جز در کمال عفت و عصمت و قدس و تقوی و خداشناسی و خانه داری و رعایت وضع وسبك عفايف قديمه روزگار نگذرانید تمام معاشران از اخلاق و سلامت نفس وسلوك وسكون وتواضع وصدق نیت وصفوت رویت آنمرحومه خوشنود ودر وفات او چون مادر فرزند مرده زاری و سوگواری داشتند اگر این بنده بخواهد تأمل بسیار نماید بقدر خردلی ایراد نمیتواند وارد نماید و البته این درجه نهایت خوشنودی بنده حقیر در حضرت کردگار عفو پذیر بی اثر نخواهد بود بعلاوه اینکه اطوار و اخلاق خود آنمرحومه علامت آمرزش اوست خداوندش بدرجات عالیه رضوان و مصاحبت خاتون نسوان عالمیان صلوات الله عليهما برخوردار فرماید .
پس از وفات آنمرحومه وانعقاد مجلس ختم وفاتحه خوانی که خیلی مطول و بده روز و شب اتصال گرفت، در آن شدت گرمای روزهای بلند تابستانی ماه رمضان که همه روز از عصر تا هفت ساعت از شب گذشته حاضر و این بنده را به تسلیت و تعزیت مشغول می کردند اولاد آنمرحومه که بعد از وفاتش منحصر بسه صبيه متاهله وغير متاهله واز
ص: 191
کثرت اندوه وزاری از تاب وطاقت برفته بودند ،میباشند در نهایت کسالت مزاج پریشانی حال و حواس را حاصل کرده و نیز از دحام واردین و واردات بیشتر اسباب زحمت می گردید .
جمعی از برادر زادگان بنده اصرار کردند چند روزی این صبایا را از این شهر به طرف ییلاق شمیران حرکت بدهند بلکه اسباب انصرافی حاصل شود بنده از کمال افسردگی تامل داشتم آقای صاحب اختیار که از وزراى بزرك دولت و سمت خویشاوندی نیز حاصل است بتحريك ايشان محرك شدند و سایر وزراء و اعیان که به تسلیت تشریف می آوردند نیز همین فرمایش را میدادند ناچار روز چهارشنبه پانزدهم شهر رمضان که ده روز از آن قضیه گذشته بود از دارالخلافه بقصبه تجریش از دهات شمیران و دو فرسنگی ظهران حرکت کرده در منزل میرزا عبدالصمدخان لسان الملك مستوفى و پیش خدمت خاصه و نایب وزارت تألیفات و رئیس دایره تفتیش وزارت جنگ ولد مرحوم آقا میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك برادر بزرك این بنده که بمصاهرت بنده اختصاص دارد و این خانه ملکی کربلائی جعفر عطار پسر مرحوم کربلائی محمد علی بن کربلائی زین العابدين بن حاجی محسن بن حاجی محمد علی مشهور تجریشی است و لسان الملك اجاره کرده .
بعنوان دو سه شب میهمانی و تفنن و انصراف خیال وارد شدیم حسن پذیرائی لسان الملك بطوری شد كه يك وقت دیدیم متجاوز از بیست روز برگذشته و حسنعلی خان سعد السلطان مستوفی و پیش خدمت خاصه و معاون حکومت زنجان برادر بزرگتر لسان الملك نيز که بجوانمردی و فتوت اشتهار دارد در مجاورت لسان الملك منزلى اختیار کرده و از آداب مهربانی فروگذار نمی کردند و اخلاق و اوصاف این دو برادر گرامی در اغلب آداب ستوده و لیاقت هر گونه خدمت که غالباً چه در دارالخلافه طهران وچه در دیگر ولایات مأموریت یافته و در امورات مهمه اشتغال داشته و مراتب کفایت و درایت خود را در حضور امنای دولت علیه ثابت و مسجل گردانیده اند با همديگر خيلي شبيه و نزديك است مانع از حرکت بطهران شدند زیرا که گرمای هوای دارالخلافه
ص: 192
شدتی اضافه بر معمول سایر سنوات داشت این بنده نیز از مهاجرت برادر زادگان گرامی و کسان و فرزندان ایشان ملول بود نزديك بهمان دو منزل باغ و عمارت جليل لشكر را که مقامی پسندیده است اجاره کرده و تاکنون که روز یکشنبه بیست و چهارم شهر شوال است در حفظ و حراست ایزدی و سلامتی و عافیت میگذراند .
امیرزاده میرزا علی اکبر خان پسر مرحوم عباسقلی خان پسر مرحوم اسد الله خان معتمد الملك خالوی ناصرالدین شاه اعلی الله درجاته که از سمت مادر نبیره شاهزاده مرحوم محمد حسين ميرزا عين السلطان و شاهزاده ملك قاسم میرزا پسر خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار ومتجاوز از یکسال و نیم است که به مصاهرت بنده درآمده در این خانه منزل دارد مراقبت برادر زادگان و کسان ایشان از مرد وزن خیلی اسباب تسلی خاطر ماها شده است .
میرزا عبدالعلی خان ملقب بمورخ السلطنه میرپنج و پیش خدمت خاصه و رئیس اداره ثبت اسناد و ارسال مراسلات دیوان عدالت عظمی که بعد از برادر مهترش میرزا عبد الحسين خان لسان السلطنه ملك المورخین پیش خدمت خاصه ومستوفی دیوان اعلی مؤلف تاريخ بختياري وكتب دیگر که دارای فضائل و علوم و اغلب فنون و مصنف کتابی مخصوص در شرح حال شرافت منوال حضرت خاتم الاوصياء والأولياء حجت عصر عجل الله تعالى فرجه ونيك باطن و خیرخواه عموم ووطن دوست و بی نفاق و با جود ورئوف و خوش عقیده و سليم النفس است و مدتی در وزارت امور خارجه بمقام نیابت بخدمات معدود اشتغال داشته و بر سایر برادران بزرگتر و بفضل و کمال و علم و تالیف کتب معروف و باخلاق حسنه و نهایت سلامت فطرت ممتاز است در باغ و عمارت مرحوم میرزا عبدالکریم خان حسام لشکر که در اواخر تجريش و نزديك بباغ فردوس ملکی آقای مجد ولی خان سپهدار اعظم است منزل گزیده و نزديك بمنزل بنده هستند با اهل و عیال روزگار میگذراند .
برادر دیگر ایشان فتحعلی خان فتح الممالك موسوم بنام جد بزرگوار خود فتحعلی خان ملك الشعراء كاشانی متخلص بصبا است که اکنون ملقب با میر حضور و بزرگتر
ص: 193
از لسان الملك و در زمره پیشخدمتان همایونی و صاحب منصبان وزارت امور دول خارجه و با طبع شعر و زبان گویا و هوشیار و منيع الطبع و عزت پسند و در اغلب ولایات از جانب دولت بامور و بخدمات دولنيه مشغول و در طهران متوقف است و يك حالت آمریت و ریاست خواهی در نهاد دارد.
احمد علیخان منشی اول سفارت دولت فخیمه آلمان مقیم طهران پسر مورخ السلطنة که دارای صفات حمیده و کمال و بزبان فرانسه و علوم عالیه حالیه امتیاز و بکمال آبرومندی و آثار ترقی شناخته و در این سن جوانی بر اغلب امثال مزیت دارد بواسطه قرب بسفارت خانه در منزل مورخ السلطنه است و از طرف مادر بمرحوم آقا میرزا علی نقی خان حكيم الممالك والی که از عظمای رجال و وزاری دولت شمرده میشد و اخلاق حميده ومخائل سعیده ایشان بعلاوه علم طب و تاریخ و انشاء و شعر و محاضرات مشهور آفاق و سفر نامه خراسان ناصری که از منشآت طبع ایشان مطبوع اطباق مردم میرسد و در اوائل سن مترجم مخصوص وزارت تالیفات و بعد از آن در اداره گمرک ایران مشغول خدمت و از آن پس در سفارت آلمان اشتغال و محل اعتماد تامه آن سفارت نهیه و رجوع خدمات خاصه وزارت مختار و طرف توجه اغلب ارکان دولت جاوید مدت و باسن قلیل بفرهمندی و دانش و دوربینی امتیاز دارد کمتر وقتی است که ایشان و کسان ایشان عموماً از تفقد حال بنده و مراسم محبت وانصراف خیال بنده غفلت نمایند خداوند بهمه عمر طويل وعز جميل عطافرمايد .
و این قضیه و مهاجرت از منزل و افسردگی دل در تحریر کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام تعطیل افکند و تازمانیکه در این حدود بگذرد رعایت آن حدود را نمیتواند ادا نماید کتب و اسباب تالیف در منزلگاه شهر دارالخلافه وبالفعل دست تاليف از آن کوتاه و راه تکلیف سنگلاخ و باب مقصود مسدود است هو الله تعالى مسبب الاسباب ومفتح الابواب و مؤلف الاشتات و حافظ الاوقات جناب شریعتمدار حاجی شیخ محمد امام جماعت ولد مرحوم آقاشیخ ابو القاسم بن مرحوم حاجى ملاعمل على بن مرحوم ملا- قربانعلی بن مرحوم حاجی شیخ احمد که از اهل تجریش و پشت در تجریش بامامت
ص: 194
جماعت و فتوی اشتغال دارند مردی جلیل القدر و با قدس وتقوی و مقبول القول میباشند غالباً از ملاقات و مقالات ایشان مستفیض میشوم .
و امام زاده محترم صالح بن موسى بن جعفر صلوات الله عليهم در این قصبه مدفون وصحن و ضریحی عالی دارند ارباب حوائج باین مزار مقدس عرض حاجت برند و بمقصود خود نائل شوند در صحن این بارگاه چناری بس عظیم است که سکوئی بر گردش برآوردهاند و چندان عظمت دارد که در بلاد ایران بلكه ممالك خارجه مانند ندارد و در يك طرف این صحن مرقد مرحوم میرزا نصر الله خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه صدراعظم دولت علیه است این مرحوم مبرور طاب ثراه از نجبای مردم نائین یزد وداخل اهل طریقت وحقیقت و از نتایج مرحوم جنت مکان حاجی محمد حسن نائینی است که از عرفای نامدار عصر خود بوده اند.
مرحوم صدر اعظم دارای اخلاق ستوده و شیم سعیده و پاکنهاد و پاکدل و پاکنظر و پاک سیر و پاك منظر بودند قریب چهل سال در خدمتش محشور و غالباً مجالس و مأنوس بودم هرگز لفظى ركيك از زبان یا بیان ایشان ظاهر نگشت و همیشه خیر عامه را میخواستند و در پلتيك وقوانين دول دنیا بصیرتی تامه داشتند و با آن مشاغل کثیره عظیمه که در عهده کفایت ایشان ،بود هرگز خبط و خطائی با دید نگردید تمام نوشته ها بلکه جوابهای اخوانیات را از نظر خود میگذرانیدند و بدون امضای شخص خود تصویب نمیفرمود .
بعد از وفات ایشان و دفن جسد شریف در این مکان مقدس بنیان عالی برقبر شریف آن مرحوم برآوردند و ایوانی عالی در جلو عمارت بر نهادند و متولی و خدام قرار دادند اغلب اوقات مردمی که بزیارت امام زاده علیه السلام مشرف میشوند در این مکان دلگشا میآیند و عرض فاتحه میدهند و بصحبت میپردازند و رعایت احوال جالسين بطور مطبوع میشود و این بنده غالب شبها باین مرقد محترم حاضر و بعكس جمال شریف آنمرحوم ناظر میشود و ایام گذشته را بخاطر می آورد و از گذشت روزگار اعتبار میجوید و قرائت حمد و سوره نموده تقدیم روح با فتوح ایشان مینماید و ارتقای
ص: 195
درجات آنمرحوم را از حضرت باری تعالی جل شانه میطلبد.
دواصل اصیل و دو صنوبر برومند جلیل این مرحوم طيب الله رمسه حضرت اشرف آقای میرزا حسن خان مشیر والدوله رئيس الوزراء که دارای وزارتهاى بزرك دولت مثل وزارت امور خارجه و وزارت عدلیه اعظم و معارف و غير ذلك شده وحضرت ارفع آقای میرزا حسن خان مؤمن الملك رئيس مجلس مقدس شورایملی که برترین مقامات عالیه است و بعضی اوقات نیز به پاره وزارتهای دولتیه نائل شده اند و در دول خارجه سالهای دراز مأمور بوزارت مختار بودهاند خصوصاً جناب مشیرالدوله که مدتی در ممالك خارجه توقف داشته اند و از جانب دولت علیه بوزارت مختار اختیار شده اند و از علوم وقوانين دول متمدنه بطوری عالم و بصیر شده اند که از اغلب علمای آنسامان برتری یافته اند و در مراتب اخلاق سعیده و اوصاف حمیده و حسن ملاقات و يمن ملاقات و تدابير وافيه وقبول عامه بمقامی پای نهاده اند که از حد آرزوی امثال و اقران بیرون است خداوند این دو گوهر نفیس و دو ذخر جلیل را برای این دولت و ملت باقی و از کید اشرار و سرقت سراق و آفت آفاق محفوظ و مردم این مملکت را از فوایدا بکار و عواید تدبير و نتایج آثار ایشان محظوظ فرماید .
بالجمله بعد از آنکه دوماه و چهارده روز در قصبه تجریش روزگار بر نهاده و غالباً بناخوشی داری گذرانیده و میگذرد امروز که شنبه بیست و هشتم شهر ذی القعدة الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجری و مطابق شانزدهم ماه میزان است. در كنف و حراست الهی بطرف طهران مراجعت نمودیم و حوالی غروب آفتاب بسلامتی وصحت وعافیت وارد منزل خود شدیم.
فحمداً له ثم حمداً *** على ماكسانا رداء الكرم
وحمد له ثم حمداً *** على ما هدانا سبيل النعم
والحمد لله اولا وآخراً وظاهراً وباطنا والحمد لله في كل حال وفي كل غدو و آصال والصلوة والسلام على محمد وآله الطاهرين.
ص: 196
و در این آغاز بامداد روز یکشنبه بیست و نهم شهر ذي القعده الحرام که روز سلخ ماه است بتوفيق خالق روز و ماه شروع بنگارش بقیه این مجلد کتاب مستطاب مینماید و از این مدت تعطیل بسی دریغ و افسوس دارد و تدارك مافات را از نخستین جواد عرصه ایجاد حضرت جواد علیه السلام طلب می نماید .
در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ الکامل حكم بن هشام بن عبدالرحمن صاحب مملکت اندلس چهار روز از شهر ذى الحجة الحرام بجای مانده بدیگر سرای سفر کرد بیعت او در شهر صفر سال یکصد و هشتادم روی دادمدت عمرش پنجاه و دو سال وكنيتش ابو العباس بود مادرش ام ولد و مردی در از بالا و گندمگون و نزار و دارای نوزده پسر و اشعار جيده و ابیات پسندیده وجودت طبع بود و اول کسی است که در اندلس اخبار مرتزقین را مقرر ساخت و اسلحه و عدد گرد آورد و برکثرت حشم وحواشی توجه نمود و خيول سواران را بر پیرامون در بار خود انجمن گردانید و با سلاطین جبابره همعنان ساخت و غلامان مملوك بدست آورد و در شمار مرتزقه مندرج ساخت چندانکه شماره مماليك او به پنج هزار نفر مقرر شد و این جماعت را خرس یعنی گنگها نام کردند چه زبان ایشان فصاحت نداشت و کلمات ایشان روشن نبود و اینجماعت همواره در پیشگاه قصرش حضور داشتند.
و حکم را قانون چنان بود که خویشتن بامور مملکت و رعیت رسیدگی نمودی و برکلیات و جزئيات مسائل و واردات مطلع شدی و از دور و نزديك استخبار جستی و جماعتی از ثقات اصحابش را مامور فرمودی تا از احوال مردمان او را آگاهی دادندی و بدستیاری و اطلاعات ایشان داد مظلوم از ظالم بازستاندی و کار مملکت را بنظام و قوام بگذراندی وی مردی دلیر و دستگیر و در تمامت امور پیشتاز وسرافراز بودی و هیبت او در قلوب جای داشتی وی همان کس باشد که برای اخلاف واولاد خود بساط
ص: 197
سلطنت و امارت را در مملکت اندلس مهیا و ممتدگردانید و مردمان فقیه و عالم را بحضرت خویش تقرب داد .
در عقدالفريد مسطور است که حکم بن هشام در سالی یکصد و هشتادم در شهر صفر بر مسند امارت اندلس بنشست مدت امارتش بیست و هفت سال روز پنجشنبه سه روز از ذى الحجة الحرام سال دو بست و ششم بجای مانده وفات کرد و در این وقت پنجاه ساله بود و در نهادش طبعاً بطالتي بود لكن بصفت شجاعت و بسط کف و عفو عظیم امتیاز داشت و چنانش بعدل و نصحت رغبت بود که قضاة کامل ورعات عامل را در امور ملك منتخب و شاغل ميگردانید و ایشان را در اجرای عدل و نظم و نسق برایاو رعایای مملکت اقتدار میداد که بر شخص خودش حکومت داشتند تا بفرزندان و اقارب و مقربان و کسان و حواشی او چه رسد مردیکه با زهد و ورع وقدس وجلالت قدر بقضاوت او روزگار میگذرانید و خاطر اميررا بوفور علم وفضل وعدل و کفایت و درایت خود آسوده و فارغ میگردانید از گذر روزگار بیمار شد و در بستر رنجوری فرود گردید.
حکم از شنیدن این خبر بسی متألم و مغموم شد مز یدکه از چاکران خاص او بود حكایت كند كه يك روز و شب خواب نکرد و خواب از چشمش دوری گرفت و چون مردم مارگزیده در بستر خود می غلطید گفتم اصلح الله الامیر این حالت که در تو مشاهدت میکنم از چیست همانا خواب و خور از تو برفته و هر چند تفکر مینمایم سبب را نمیدانم گفت و يحك در اين شب ناله و فريادى ميشنوم وبانك نايحة بگوش میسپارم وقاضی ما مریض است و مرا یقین افتاده است که وی بمرده است اگر چنین باشد کدام کس مانند او بقضاوت ما می نشیند و در مقام او بامور رعیت رسیدگی مینماید.
بالجمله چون قاضی بقضای قاضی کل رضا و بدیگر سرای روان شد حکم بن هشام سعيد بن بشیر را بجای او بقضاوت بنشاند قاضی جدید از قدیم افضل و اعدل و انصف بود جز بحق نمیرفت وجز بعدل حکومت نمیفرمود و هرگز بهوای نفس کار نمیکرد و در اجرای حکم حق مسامحت نمیورزید وقتی مردی از کوره چیان در خدمتش معروض داشت که یکی از عمال حکم بن هشام جاریه او را غصب کرده و بتدبیری بسرای
ص: 198
حکم رسانیده است اینحال در دل سعید اثری بزرگ بخشید و آنمرد دعوی خود را در حضرت قاضي بثبوت رسانید و جمعی را بشهادت آورد و ایشان گواهی دادند که وی مظلوم است و جاریه او را بغصب بردهاند و ایشان آنجاریه را میشناسند و میبا پستی جاریه را حاضر نمایند .
قاضی اجازت خواست تا بحضور حکم در آید و چون حکم را بدید گفت شعار عدل و انصاف تا در خاصه ظاهر نشود در عامه نمیشود آنگاه داستان جاریه را بعرض رسانید و ابرازش را خواستار شد و باز نمود که اگر چنین نشود بایستی خودش را معزول دارند و از قضاوت معاف گردانند، حکم گفت آیا بچیزی بهتر از این ترادعوت نکنم اینجاریه را از صاحبش بهمان قیمت که بهای اوست خریداری کن و هرچه فزون تر خواهد تسلیم فرمای.
قاضی گفت همانا جماعت گواهان تا باین زمین در طلب حق در مظان حق برآمده اند و چون بدربار تو رسیدند هیچ چیز را جز انفاذ حق در حق اهلش بفهم نمی آورند و شاید گوینده بگوید این بیع و شری بیرون از حق و عدالت است چون حکم این گونه عزم و اصرار قاضی را در بیرون آوردن جاریه را از قصر خود بدید فرمان داد تا جاریه را بیرون آوردند و شهود و گواهان گواهی دادند که این همان جاریه است و قاضی حکم داد که بصاحب خود برگردد.
چنان بود که هر وقت قاضی بشیر بجانب مسجد بیرون میشد یا در مجلس حکومت مینشست ردائی زرد برتن میآد است و گیسوانش تا به نرمه هر دوگوش میرسید و با این هیئت و اینگونه جامه و موی چون بباطن امرش نظر میکردند از تمامت مردمان افضل واورع بود.
حکم بن هشام را هزار اسب بود که همه وقت در باب سرایش مربوط بودند از آنجا نب که رود میگذشت و این سواران دارای ده تن عرفاء ورئيس بود كه هريك بر صدتن ریاست داشتند و هرگز از جای خود جنبش نداشتند و بامری مأمور نشدند و چون در خدمت حکم معروض میافتاد که در طرفی از اطراف نایره فسادی مشتعل
ص: 199
میشود قبل از آنکه آشویی برخیزد برای خمود آن می شتافت و با آنجماعت بناگاه بدان سوی سفر میساخت و از آن پیش که رشته آن فساد سخت بنیاد گردد ، بدان مکان وارد میشد و اهل آنجای از همه جا بی خبر بودند که حکم را با سواران ساخته حاضر و مهیا میدیدند و در چنگش محاط ومغلوب میشدند وقتی بدو خبر دادند که جابر بن لبيد جيان را محاصره کرده است .
حموی در معجم البلدان میگوید جیان با جیم و یاء حطی مشدده و الف و نون شهری است که هر آن را کوره واسعه ایست در اندلس بکوره اميرة متصل میشود و در شرقی قرطبه واقع است تا قرطبه هفده فرسنگ طول مسافت دارد کوره بزرگ و دارای قرای کثیره و بلدان عدیده و بکوره تدمیر پیوسته میشود و جماعتی از اعیان علماء و غيرهم بدین جا منسوب هستند از آنجمله حسین بن محمد بن احمد غسانی صاحب تصانیف حافظ ابو عبدالله بن نجار میگوید جیان از قراء اصفهان و در آنجا مشهدی معروف بمسجد سلمان فارسی رضی الله تعالی عنه است که زیارتگاه مردمان است.
گفته چون اصفهان بدست لشکر اسلام مفتوح شد حضرت سلمان بآنجا معاودت کرد و مسجدی در قریه جیان بساخت.
بالجمله در خدمت حکم بن هشام که در این هنگام در جسر مشغول چوگان بازی بود معروض افتاد که جابر بن لبید جیان را در بندان داده است پس یکی عریف از عرفای ده گانه را بخواند و او را امر نمود با صد سوار که در تحت اقتدار او است بجانب جابر رهسپر شود و از آن پس با سایر عرفا ورؤسا بر همین معاملت اشارت کرد و ایشان با تمامت سواران بدانسوی شتابان شدند و جابر از همه جا بی خبر بود که بناگاه اين يك هزار سوار جرار او را در میان گرفتند جابر در چنگال ایشان چنان ضعیف و ذلیل شد که گمان همی برد مگر در صحرای محشر دچار هزاران آسیب و خطر شده اند لاجرم جانب فرار گرفتند و سپاه حکم بفتح و فیروزی برخوردار و مردم جیان آسوده خاطر شدند و از اشعار حکم است که در روز هیجا بعد از جنگ ربض گوید :
رایت صدوع الارض بالسيف واقعاً *** وقدماً رأيت الشعب مذكنت يافعاً
ص: 200
فسائل ثغوری هل بها اليوم ثغرة *** ابادرها من منتضى السيف دارعاً
وشافه على ارض الفضاء جماجماً *** کاجفان شريان الحبير لوامعاً
ولما تساقينا سجال حروبنا *** سقيتهم سماً من الموت ناقعا
وهل زدت ان وفيتهم صاع فرصهم *** فوافوا منايا قدرت و مصارعاً
عثمان بن مثنی مود ب گوید عباس بن ناصح در ایام امیر عبدالرحمن بن حکم از جزیره به نزد ماقدوم داد و از من خواستار شد که از اشعار حکم بدو قرائت کنم و من این اشعار مذکوره را بروی فرو خواندم و چون باین بیت رسیدم و هل زدت إن وفيتهم صاع قرصهم ، گفت اگر حکم را در حق مردم ربض حکومتی بناصواب رفته باشد این شعر برای معذرت او قیام میجوید و پذیرفته میشود .
چون حکم بن هشام رخت بدیگر سرای کشید پسر او ابوالمطرف عبدالرحمن بجای پدر بر نشست مادرش حلاوه نام داشت در طلیطله متولد شد و این وقت پدرش حکم از جانب پدرش هشام در طلیطله امارت داشت عبدالرحمن در هفت ماهگی متولد شد و این مطلب را بخط پدرش حکم بدیدند مردی تناور و خوش روی و با آب و رنك بود چون در امارت اندلس بنشست عم پدرش عبدالله بلنسى بطمع ملك و مال بروى خروج نمود و درموت حکم مطمئن بود که بر عبدالرحمن غلبه کند و از بلنسيه بآهنك قرطبه بیرون تاخت و عبدالرحمن نیز ساخته حرب و آماده دفاع گشت .
چون خبر جلادت و حیازت عبدالرحمن بگوش عبدالله رسید بیندیشید و بپرهیزید و از مبادرت عبدالرحمن بترسید و خودداری نیارست و بجانب بلنسیه بازگشت و در اثناء بیماری بسرعت در گذشت و خدای تعالی آن حدود را از شرش نگاهداشت و چون بدیگر سرای خویشتن نمای گردید عبدالرحمن پاکسان و فرزندان خود بجانب
ص: 201
او بقرطبه نقل داد و خدای تعالی آنطرف را نیز در امارت او مقرر فرمود و یکباره امارت اندلس از بهرش صافی و خالص آمد و بهره هشام بن عبدالرحمن افتاد.
در عقد الفرید مسطور است که عبد الرحمن بن حكم در جود وسخا و بذل وعطا وفضل و علم از تمامت معاصران برتر بود در شهر ذی الحجة الحرام سال دويست و ششم بر مسند امارت بنشست و سی و یکسال و پنجماه امیری داشت و در شب پنج شنبه سه شب از شهر ربیع الاخر سال دویست و سی و هشتم جای بپرداخت و اینوقت شصت و دو سال از عمرش پیایان رفته بود وقتی یکتن از عاملان او مکتوبی بدو نوشت و خواستار حکومتی بزرگ شد که از حد او افزون بود در پایان نامه اش نوشت من لم يصب وجه مطلبه كان الحرمان اولی به کنایت از اینکه هر کس از اندازه خود بیرون تاز دحرمان از آنچه خواهد برای او شایسته تر است .
در این سال حسن بن موسى الاشیب از قضاوت موصل معزول و ببغداد اندر شد و علی بن ابیطالب موصلی در جای او بقضاوت بنشست و در این سال مأمون خليفه داود بن ما سحور را بمحاربت مردم زط واعمال بصره وکور دجله و يمامه و بحرین مأمور فرمود . یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید زط بازاء معجمه وطاء مهمله همان نهر الزط است که نهری قدیم از انهار بطیحه است و در این سال مد و طغیان آب دجله بدانجا رسید که سوادکسگر وقطيعه ام جعفر غرق گردید و غلاتی بسیار را تباه ساخت و در این سال بابك خرمى عيسى بن محمد بن ابی خالد را منکوب و ذلیل ساخت.
و در این سال عبیدالله بن حسن علوی امیر حرمین شریفین مردمان را حج اسلام بسپرد و در این سال گروه مسلمانان افریقیه در جزیره سردانيه جنك درافکندند و غنیمت یافتند و جمعی از کفار را اسیر و از اموال ایشان مأخوذ نمودند و همچنین کفار
ص: 202
از ایشان بهره ور گردیدند و از آن پس بازگردیدند و در این سال هیثم بن عدی طائی اخباری که در کار عبادت روز میگذاشت وضعیف الحدیث بود بدیگر سرای روی نهاد .
در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابو عبدالرحمن هيثم بن عدی بن عبد الرحمن بن زید بن اسید بن جابر بن عدی بن خالد بن خيثم بن ابى حارثة بن جدى بن مدول بن يحتر بن عتود بن عنين بن سلامان بن ثعل بن عمرو بن الغوث بن جلهمة و هوطيىء - الطائى الثعالبى البحترى الكوفى مردی اخباری و راویه بود و از کلام عرب و علوم و اشعار ولغات عرب فراوان نقل مینمود پدرش عدی در واسط نزول نمود و مردی باخیر بود و هیثم برای شناسائی اصول مردمان و نقل اخبار ایشان متعرض میگشت و از معایب ایشان نقل مینمود و ظاهر میساخت و از آن پیش معایب ایشان پوشیده بود از این روی در انظار کسان ناپسند افتاد نوشته اند عباس بن عبدالمطلب را بآنچه نمی شایست یاد کرد ازین روی چند سال اسیرزندان شد و بنکوهیدگی نام موسوم گردید ازین روی با هر طایفه خواست مصاهرت و مواصلت نماید رضا ندادند و برأى و مذهب خوارج میرفت.
و از جمله کتب مصنفه اوكتاب المثالب ودیگر کتاب المعمرين و دیگر کتاب بيوتات العرب و دیگر کتاب بیوتات قریش و دیگر کتاب هبوط آدم علیه السلام و اقران عرب ونزول ایشان در منازل خود و دیگر کتاب نزول العرب بخراسان والسواد و دیگر کتاب نسبطینی، و دیگر کتاب مديح اهل الشام وتاريخ العجم وبني اميه ودیگر کتاب من تزوج من الموالى فى العرب ودیگر کتاب الوفود ودیگر کتاب خطط الكوفه و دیگر كتاب ولاة الكوفه وديگر كتاب تاريخ الاشراف الكبير ودیگر کتاب تاريخ الاشراف الصغير وديگر كتاب طبقات الفقهاء والمحدثين ودیگر کتاب کنی الاشراف ودیگر کتاب خواتيم الخلفاء و دیگر کتاب قضاء الكوفه والبصره ودیگر کتاب الخوارج و دیگر کتاب النوادر ودیگر کتاب تاريخ على بن الحسين ودیگر کتاب اخبار الحسن بن على بن ابیطالب علیهم السلام ووفاته ودیگر کتاب اخبار الفرس و دیگر کتاب عمال الشرط لامراء العراق و نیز تصانیف دیگر دارد و بمجالست ابی جعفر منصور و مهدی و هادی و هارون الرشيد خلفای عظیم الشأن عباسیه اختصاص داشت و از ایشان روایت می نمود .
ص: 203
هیئم مذکور میگوید مهدی خلیفه با من گفت و يحك اى هيثم همانا مردمان از جماعت اعراب باختلاف سخن میکنند بعضی در لآمت و بخل وخست ایشان و پاره از کرم و سماحت ایشان حدیث کنند بازگوی تاچه گوئی گفتم همانا از مردی داناخبر خواستی وقتی از منزل خود بدیار یکی از اقارب خود راه سپار شدم و بر ناقه خود سوار بودم شتر زمام بگرفت و بگریخت و من از پی آن روان شدم و ناشامگاه برفتم ناشتر را در یافتم و بهرسوی نظر افکندم خیمه اعرابی بدیدم و بدانسوی برفتم و حاجیه خیمه و بیت را بدیدم گفت تاکیستی گفتم میهمان آمده ام گفت مهمان نزد من چکند بیابان گشاده است آنگاه برخاست و مشتی گندم از آسیاب در گذرانید و خمیر کرده و در تنور به پخت و خود بنشست و تنها بخورد .
و هنوز در ننگی ننموده بودم که شوهر او بیا مد و مقداری شیر با خود داشت و مرا سلام براند و پرسید کدام مردی گفتم میهمانم گفت فرخا و خرما خداوندت زنده بدارد بعد از آن با آنزن گفت ای فلانه میهمانت را چیزی نخورانیدی؟ گفت نی آنمرد درون خیمه شد و قدحی سرشار از شیر بیاورد و مرا گفت بنوش هرچه گواراتر بیاشامیدم و دل وروان تازه ساختم آنگاه با من گفت گمان نمیبرم چیزی خورده باشی و چنان نمیبینم که این زن بتو اطعامی کرده باشد گفتم لا والله باکمال خشم و ستیز نزد آن زن برفت و گفت وای بر تو که خود بخوردی و میهمانت را فرو گذاشتی گفت مرا با او چه کار است که طعام خود را بدو خورانم و در میانه ایشان سخن بگذشت تا سرش را در هم شکست.
از آن پس دشنه برگرفت و بسوی ناقه من برفت و شتر را بکشت گفتم عافاك الله چه کردی گفت سوگند با خدای فمیشاید میهمان من در اینجا گرسنه شب بسپارد آنگاه مقداری هیزم جمع کرده و آتشی بر افروخته و همی کباب ساخته مرا بخورانید و خود بحر رد و بآن زن نیز بیفکند و گفت بخور که خدایت اطعام نکند و بدینگونه کار نمود تا صبح بردمید و مرا بجای بگذاشت و برفت ومن اندوهناك بنشستم.
و چون روز بلندی گرفت نمودار شد و شتری با خود بیاورد که بیننده از دیدارش نظر نتوانست برداشت و گفت این شتر در ازای ناقه تو است بعد از آن از گوشت آن ناقه
ص: 204
مقداری کثیر در زاد و توشه و راحله من بگذاشت و نیز از ما حضر در سفره من بیاراست شادمان از منزلش راه برگرفتم و شب هنگام بدیگر خیمه بازرسیدم و سلام براندم و از زنی که خیمه دار بود پاسخ بشنیدم و آنزن از من بپرسید گفتم میهمان همایم گفت خرما و فرخا خداوندت روز بسیار دهاد و روزگارت بمراد دل برساند و روانت از میوه روان برخوردار گرداناد و از ثمر عافیت شاد خوار فرماید .
اینوقت از شتر خود بزیر آمدم و آنزن مقداری گندم آرد و خمیر و با شیر و روغن طبخ کرده در حضور من بگذاشت و گفت بخور و ما را معذور بدار و از شرایط میهمان پذیری فرونگذاشت و بر این حال چیزی نگذشت که اعرابی کریه المنظر قبیح المخبر وقبيح المصدر بيامد و سلام بداد و پاسخش را بدادم آنگاه بپرسید این مرد از کجاست گفتم میهمان هستم گفت ما را با میهمان چکار است بعد از آن نزد زوجه خود برفت و گفت طعام من بكجا اندر است گفت بمهمان اطعام کردم گفت آیا خوردنی مرا بم همان ميخوراني و در میان ایشان از محاورت کار بمشاجرت رسید و عصای خود را برکشید وسر زوحه اش را بضرب عصا بشکست و من از مشاهده این حال خندان همی شدم .
آنمرد بمن رد بمن آمد و گفت این خندیدن از چیست گفتم خیر است گفت سوگند با خدا با من خبر بده اینوقت داستان آنمرد وزن را که نزد ایشان فرود شده بودم و برضد ایشان بودند حکایت کردم اعرابی با من روی نمود و گفت این زنی که نزد من است خواهر آنمرد است و آن زنی که زوجه آنمرد است خواهر من است از این حکایت در عجب شدم و بازگردیدم .
و غریب تر از این حکایت آن داستانی است که مردی از گذشته روزگاران مشغول خوردن طعام و مرغی بریان در پیش روی او بود سائلی نزد وی بیامد و او را نومید بازگردانید و این مردی با ثروت و بضاعت بود و چنان اتفاق افتاد که در میان او وزوجهاش جدائی افتاد و اموال و اسباب او از میان برفت و گذشت روزگار بجائی پیوست که همان سائل مردود زوجه او را تزویج نمود و در آن اثناءکه شوهر دوم مشغول
ص: 205
خوردن و در حضورش مرعی کباب بود سائلی به نزد او بیامد و با زوجه گفت این مرع بریان را باین گرسنه عریان بده چون مرغ را بدو بداد و نظر نمود شوهر نخستین خود را بشناخت و با شوهر دوم حکایت نمود و از داستان سائل وردکردن او باز گفت این شوهر دوم گفت قسم بخداوند من همان مسكين اول هستم که این مرد مرا غائب و نومید ساخت لاجرم خداوند تعالی برای قلت شکرش نعمت و اهلش را بمن برگردانید.
و نیز هیشم حکایت کند که شمشیر عمرو بن معدیکرب زبیدی که صمصامه نام داشت بموسى هادی پسر مهدی خلیفه عباسی رسید و چنان بود که عمر و این شمشیر را بسعيد بن عاص اموی بخشید و فرزندان او بوراثت میبردند و چون مهدی بمردهادی آن شمشیر را از ورثه بمبلغی عظیم بخرید و هادی از تمامت بنی العباس بخشنده تر و رادتر بود و مردمان را بیشتر عطا میفرمود و چون صمصامه را بدید برهنه گردانید و بفرمود تا مکتلی را که در آن زر بود بیاوردند و گفت در باب این شمشیر شعری بگوئید از میانه ابن یامین بصری پیشی جست و این شعر را انشاد کرد :
حاز صمصامة الزبيدى من *** بين جميع الانام موسى الأمين
سيف عمرو وكان فيما سمعنا *** خير ما اغمدت عليه الجفون
اخضر اللون بين حديه برد *** من ذباح نميس فيه المنون
الى آخر الاشعار هادی فرمود سوگند با خدای آنچه مرا در دل بود دریافتی ونيك شادمان شد و بفرمود تا مکتل و شمشیر را بدو دادند مکتل بروزن منبر زنبیلی است که گنجایش پانزده صاع را دارد چون ابن یامین از حضور هادی بیرون شد با جماعت شعراء گفت شما بسبب من محروم ماندید اکنون شما میدانید و مکتل چه در این شمشیر مرا توانگری خواهد بود و آن شمشیر را ببهائی کثیر از وی بخریدند، مسعودی در مروج الذهب گوید هادی خلیفه آن صمصامه را به پنجاه هزار درهم از وی بخرید.
هیثم بن عدی گوید نوبتی عامل صدقات بني فزاره شدم روزی مردی بمن آمد و گفت میخواهی چیزی شگفتت بنمایم گفتم آری پس مرا برفراز کوهی بلند ببرد در
ص: 206
آنجا شکافی نمودار شد با من گفت اندر آی گفتم از نخست راهنمای داخل میشود آنمرد داخل شد من نیز از دنبال او برفتم جمعی دیگر با ما اندر شدند و از تنگنا فراخنای کوه همی بگذشتیم.
اینونت روشنائی پدیدار گشت بطرف روشنائی برفتیم در این اثنا شکافها در زمین بدیدیم و نیزه ها که در آهن بکار رفته نگران شدیم و بکشیدیم و چون تأمل کردیم نیزهای عادی بود و در آن اثنا در کوه کتابتی بر سنگ بمقدار دوانگشت یا بیشتر از انگشت در نظر آوردیم و چون خوب نظر کردیم این دو شعر بزبان عربی منقور بود
الاهل الى ابيات سفح بذى اللوى *** لوى الرمل فاصدقن النفوس معاد
بلاد لنا كانت وكنا نحبها *** اذ الناس ناس و البلاد بلاد
در خبر است که روزی ابو نواس حسن بنهانی شاعر مشهور در ایام جوانی خود در مجلس هيثم بن عدی حاضر شد و هیثم او را نمی شناخت و چنانکه باید احتشامش را بجای نیاورد ابو نواس خشمناك بپای شد و برفت هیثم از نام او بپرسید چون او را بشناخت گفت انالله همانا سوگند با خدای دچار بلیتی گردیدیم و هیچ دوست اینحال نبودم هم اکنون بپای شوید تا از معذرت بسرای اواندر شویم پس جانب سرای او شدند و هیثم دق الباب نمود و نام باز گفت ابونواس گفت اندر آی چون درون سرای آمد ابو نواس شرابی را که انداخته بود صاف مینمود و آنچه در بایست خانه بود موجود دیدند هیثم گفت بخداوند تعالی و از آن پس بتو معذرت میجویم و من ترا نمی شناختم و این گناه از تو خود روی داد تا چرا از نخست خود را بمن نشناختی تا حق ترا بجای آوریم و بواجبی احسان ترا منظور بداریم .
ابو نواس چنان نمود که این عذر را پذیرفتار شده است هیثم گفت مرا از هجاء خود امان بده ابو نواس گفت آنچه ازین پیش در قدح تو گفته ام چاره ندارد لكن ترا امان میدهم که از این پس بهر تو سخن نکنم هیثم گفت فدایت شوم آنچه از این سخن پیش در هجای من فرمودی چیست گفت بیتی است که در حال غضب گفتم گفت برای من بخوان.
ابونواس بطفره در آمد وهيثم الحاج نمود لاجرم ابو نواس این شعر را بخواند :
ص: 207
يا هيثم بن عدي لست من عرب *** ولست من طيسى الاعلى شغب
اذا نسبت عدياً في بني ثعل *** فقدم الدال قبل العين في النسب
یعنی دعی هستی ندعدی هیئم از مجلس وی برخاست و بعد از آن این اشعار را در بقیه آن بشنید :
لهيثم بن عدى في تلونه *** فى كل يوم له رجل على خشب
فما يزال اخاحل ومرتحل *** الى الموالى واحيانا الى العرب
الى آخر الابیات پس دیگر باره نزد ابو نواس شد و گفت یا سبحان الله تو مرا امان دادی و عهد کردی که بهجو من سخن نکنی گفت انهم يقولون مالا يفعلون و در این آیه مبارکه اشارت نمود که بعهد وقول شعراء اعتمادی نیست .
ولادت هیثم قبل از یکصدوسی ام و وفاتش در غره محرم سال دویست و ششم و یا دویست و هفتم و بروایتی دویست و نهم روی داد سمعانی در کتاب المعارف گوید هیثم در سال دویست و نهم در فم الصلح وفات نمود و اینوقت نود و سه ساله بود .
و از این پیش پاره حکایات هیثم در ذیل احوال سفاح و پاره خلفا مسطور شد هیچ نمیدانیم مورخین روزگار این اخبار را مقرون بصدق ترحيب ومزید اعتبار دانسته و براي پس آیندگان نگاشته اند یا بیرون از حقیقت و محض افسانه است اگر افسانه است کتب اخبار از قبیل اسکندر نامه و رموز حمزه و شمس قهقهه و امثال آن بسیار است و در اخلاق نیز مثل كليله دمنه والف ليله واشباه آن نوشته شده است هرگز نمیشاید که مورخین نامدار روزگار که سوانح و وقایع لیل و نهار را در کمال صحت احاطه و اشاعه مینمایند و نقل روایات ایشان سند اهل جهان است اخبار خود را با مجعولات مخلوط سازند و صحاح حکایات را مشوب ساز ندوز حمت خود را در يك مدتی باطل گردانند.
و اگر از روی صدق و صحت است پس از چه روی در مزاج اغلب معاصرین که خود را دارای مراتب سامیه و شؤنات عالیه میدانند و تحصیل اموال کثیره کرده اند اثر نمی کند ومدح وقدح هزاران بونواس را در سقف و جدار كرياس بريك اساس مقرر و مرتب مینمایند اگر گذشت بر آن و گذشت از آن را کمال حلم و فروتنی میشمارند چگونه در
ص: 208
مقامات دیگر و تحصیل مقصود مطلوب خود جان عزیز را مقدار پشیزی نگذارند و گوهر عصمت و ناموس را به بهای فلوس نخوانند .
و هم در این سال عبدالله بن عمرو بن عثمان بن ابی امیه موصلی که از اصحاب سفیان ثوری است وفات کرد و ازین پیش درذيل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابى على محمد بن مستنير معروف بقطرب نحوی اشارت نمودیم و هم در این سال ابو عمر و اسحق بن مراد شیبانی لغوی رخت بدیگر جهان ،کشید، طبری گوید در این سال عبدالله بن طاهر اسحق بن ابراهیم را والی جسرین و اعمال بغداد و شرطه ها را که پدرش طاهر بدو گذاشته بود با و محول ساخت و با نصر بن شبت حرب کرد.
در بحار الانوار وكتب اخبار مسطور است که یکی روز مأمون بن هارون با كوكبه خلافت و دبد به سلطنت عبور میداد جماعتی خورد سالان بلعب و بازی که شأن اطفال است اشتغال داشتند حضرت ابی جعفر امام محمد جواد صلوات الله علیه در میان ایشان بود اطفال از ازدحام وحشمت واقتحام وعظمت موكب خلافت بترسیدند و هر يك بجانبی
فرار کردند مگر امام انام علیه السلام که مانند کوه ثابت بر جای ماند و جنبشی نفرمود.
مأمون از مشاهدت این حال در عجب بماند و از آن ثبات وسكون بحيرت اندر شد و فرمان داد تا آنحضرت را حاضر ساختند و گفت ترا چه بود که در زمره دیگر اطفال فرار نکردی ؟ فرمود: «مالی ذنب فأفر منه ولا الطريق ضيق فاوسعه عليك سر من حيث شئت» نه گناهی داشتم که بواسطه آن فرار كنم و نه راه تنك بود كه بيك سوى شوم و برتو گشاده گردانم از هر کجا که خواهی راه بر سیار، مأمون از کمال شگفت و غرابت گفت تو کیستی فرمود من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب علیهم السلام هستم .
عرض کرد از علوم چه بهره دارى فرمود سلني عن اخبار السموات بپرس از من
ص: 209
از اخبار آسمانها ، مأمون با آنحضرت وداع کرد و برفت و بازی اشهب باخود داشت تا بدستیاری آن شکار نماید و بروایت محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤل چون امام رضا علیه السلام وفات كرد ومأمون پس از یکسال از وفات آنحضرت ببغداد آمد چنان افتاد که یکی روز بشکار سوار شد و در آن هنگام که در طرق بغداد راه مینوشت جمعی کودکان را بیازی دید و محمد بن علی علیهما السلام را بر فراز ایشان ایستاده بدید و در این هنگام عمر مبارك آنحضرت یازده سال و در آن حدود بود.
راقم حروف گوید این خبر مخالف آن خبری است که حضرت جواد در زمان وفات پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام هفت ساله بود بالجمله میگوید چون طنطنه خلیفه روزگار مأمون نمودار شد کودکان بگریختند و ابو جعفر علیه السلام برجای بایستاد و حرکت نفرمود مأمون بآنحضرت نزديك شد و نظر بآ نحضرت بنمود و انوار دیدار همایونش که خداوند بیچونش عطا فرموده مأمون را درر بود پس در حضرتش بایستاد و گفت ای پسرچه چیزت از انصراف با صبیان انحراف داد؟ حضرت جواد علیه السلام در نهایت سرعت فرمود «يا امير المؤمنين لم يكن بالطريق ضيق لا وسعه عليك بذهابي ولم يكن لى جريمة فأخشاها وظني بك حسن انك لا تضر من انك لا تضر من لا ذنب له».
ای امیرالمؤمنین راه عبور تنگ نبود تا بواسطه رفتن و کناره گرفتن خودم برای تو وسعت دهم و مرا جریمتی نبود که بیمناک باشم و گمان من درباره تونیکو است زیرا که تو بآنکس که گناهی ندارد آزار نمی رسانی مأمون از کلام ولایت انتظام و دیدار امامت آثار آنولی پروردگار در عجب رفت و عرض کرد نام تو چیست فرمود محمد عرض کرد پسر کیستی فرمود اى امير المؤمنين انا بن علی پسر علی هستم .
چون مأمون نام مبارک امام رضا علیه السلام را شنید بر آنحضرت درود و رحمت فرستاد و بدانسوی که مقصود داشت روی نهاد و بازهای شکاری با خود داشت و چون از شهر دور افتاد بازی در صید دراجه بفرستاد آن باز مدتی از نظر مأمون دور شد و چون از هوا بزیر آمد ماهی کوچك كه هنوزش رمقی باقی بود بچنگ اندر داشت.
مأمون از دیدار این چیز غریب بسی در عجب شد که چگونه از هوا
ص: 210
ماهی زنده بچنگال باز آید بعد از آن ماهی را در دست خود بگرفت و از همان راه که آمده بود بازگشت و چون بهمان مکان رسید که کودکان بیازی اندر بودند اطفال را بهمان حال اول که ملاقات کرده بود بدید و چون مأمون و جنجال او را بدیدند فرار کردند لكن ابو جعفر علیه السلام از جای نرفت و برجای بماند چون خلیفه بحضرتش نزديك شد عرض كرد يا محمد فرمود لبيك يا امير المؤمنين عرض كرد در دست من چیست ؟
آن حضرت ولایت آیت بالهام یزدان عزوجل فرمود ای امیرالمؤمنين « ان الله تعالى خلق بمشيته في بحر قدرته سمكاً تصيدها بزاة الملوك والخلفاء فيختبرون بها سلالة اهل النبوة » خداوند تعالى برحسب مشیت خودش در دریای قدرتش ماهی بیافریده است که بازهای پادشاهان و خلفا شکار مینمایند تا اولاد پیغمبر را بیازمایند و اختبار نمایند چون مأمون این کلام معجز ارتسام را بشنید سخت در عجب آمد و بسیاری در دیدار آنحضرت دیدار آورد و عرض کرد از روی حق و حقیقت فرزند رضا علیه السلام هستی و احسان و اکرام خود را در آنحضرت مضاعف نمود .
علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه میگوید در کتابی که اکنون اسمش را در خاطر ندارم دیدم که بازها باز آمدند و در چنگالهای آنها ماهیان بودند و مأمون از پاره از ائمه علیهم السلام و از آن بپرسید و امام علیه السلام پیش از آنکه مأمون از کلام خود فراغت جوید فرمود « ان بين السماء والارض حيات خضرا تصيدها بزاة شهب يمتحن بها اولاد الانبياء » در میان آسمان و زمین ماهیان (1) سبز هستند که شکار مینمایند بازهای اشهب تا امتحان و آزمایش نمایند آن فرزندان پیغمبران را میگوید کلماتی دیده ام که بهمین معنی است و شاید بعد از این نیز بآن کتاب نظر نمایم .
و هم در بحار از مناقب مسطور است که هنگامی مأمون بحضرت جواد علیه السلام عبور داد و آنحضرت در میان کودکان بود کودکان از حشمت مأمون هراسان و هارب شدند و آنحضرت ولایت رتبت که عرش اعظم در کشتی بحار حلم ووقار و سکینه و طمأنینه اش لشگری است بر جای بزیست و بقیه حدیث را یاد میکند تا بآنجا که برفت و بازی اشهب در دست داشت و در طلب شکار بود.
ص: 211
وچون مأمون از حضور آنحضرت دور شد بناگاه باز از دستش برجست مأمون بر است و چپ نگران شد و شکاری پدیدار نیافت و باز همی از دستش برجستن میگرفت مأمون رهایش ساخت باز در پرواز در آمد و در هوا می پرید چندانکه از دوری پرواز از نظر مأمون پنهان شد و پس از ساعتی باز آمد وحیه ای را صید کرده مأمون بفرمود تا آن مار را در بیت الطعم بگذاشتند و با اصحاب خود گفت همانا مرك اين كودك يعنى حضرت جواد علیه السلام در این روز بدست من فرارسیده است.
یعنی چون آنحضرت گفت از من اخبار آسمانها بپرس و چنین ادعائى بزرك نمود اینک از این حیوان که از آسمان بجنگ افتاده از وی میپرسم و چون میدانم نمیداند او را بسزا ،میرسانم این بگفت و بازگشت نمود و امام ممد جواد علیه السلام در میان
دیگر کودکان واقف بود. مأمون عرض کرد از اخبار آسمانها نزد تو چیست فرمود: نعم يا امير المؤمنين حدثني أبي عن آبائه عن النبي صلی الله علیه واله وسلم عن جبرائيل عن رب العالمين انه قال بين السماء والهواء بحر عجاج يتلاطم به الامواج فيه حيات خضر البطون رقط الظهور ، يصيدها الملوك بالبزاة الشهب يمتحن به العلماء .
آری ای امیرالمؤمنین حدیث کرد مرا پدرم از پدرانش از پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم از جبرئیل از پروردگار عالمیان که فرمود در میان آسمان و هوا دریائی است پرخروش که تلاطم امواج در آن نمایان است و در آن مارها است باشکمهای سبزرنگ با خالهای سیاه و سفید در پشت و پادشاهان بدستیاری بازهای اشهب آنجمله را صید میکنند تا علما و دانایان را بآن صید امتحان نمایند .
مأمون چون کلمات معجز آیات و اخبار از غیب و سموات را بشنید عرض کرد بصدق سخن کردی و پدرت بصدق و راستی سخن کرد و براستی فرمود جدت و بصدق فرمود پروردگارت و از آن پس آنحضرت را سوار کرد و بعد از آن دخترش ام الفضل را بآنحضرت تزویج نمود.
ابن الصباغ در فصول المهمه باين خبر باندك تغييرى اشارت کرده است و میگوید
ص: 212
چون ماهي كوچك در چنگ باز مأمون در افتاد و مأمون از حضرت جواد پرسید در دست من چیست فرمود «ان الله تعالى خلق في بحر قدرته المستمسك في الجو يبديع حكمته سمكاً صغارا فصاد منها بزاة الخلفاء كى يختبر بها سلالة بيت المصطفی» پروردگار تعالی در بحر قدرت که در هوا ایستاده از روی حکمت بدیع خود ماهيان كوچك خلق کرده و بازهای خلفاء از آن شکار نمایند تا اولاد مصطفی و نو باوگان خاندان اصطفاء را آزمایش کنند و از علوم ایشان باخبر ،گردند چون مأمون این سخن را بشنید در عجب شد و همی بآ نحضرت و آن حسن کلام و دیدار همایون شگفت بماند و عرض کرد انت ابن الرضا حقا ومن بيت المصطفى صدقا تو از روی حق وصدق فرزند رضا و مصطفى صلى الله علیه و آله باشی.
و از آن پس آنحضرت را با خویشتن گرفت و در حقش بسی احسان کرد و بخود مقرب ساخت و در اکرام و اجلال واعظام آنحضرت مبالغت کرد و همواره بسبب بركات ومكاشفات وكرامات وفضل وعلم وكمال عقل وظهور برهان آنحضرت که در خورد سالی آنحضرت ظاهر شد در تجلیل وعطاء و تفخيم و ثناء آنحضرت میکوشید تا گاهی که تصمیم عزم داد که دختر خود ام الفضل را در تحت ازدواج آنحضرت درآورد چنانکه در جای خود مذکور شود و میگوید در این وقت سن مبارکش نه سال بود و این مقدار سن که وی یاد کرده است اقرب بصواب است والله تعالى اعلم بالصواب.
راقم حروف گوید: چون در این خبر بنگرند چند معجزه و کرامت از آنحضرت بروز کرده است یکی صغر سن مبارك آنحضرت یكى توقف با کودکان یکی عدم اعتنای بحشمت وصولت مأمون ذهاباً واياباً یکی پاسخ دادن بمأمون که از من از اخبار آسمان بپرس چه میدانست مأمون را ماهی از هوا در چنگال باز می افتد و میدانست که بدست مأمون میآید و میدانست مأمون دیگرباره از همان راه مراجعت خواهد کرد و میدانست که آن حیوان را در دست خود پنهان کرده از آن حضرت خواهد پرسید.
و نیز باز نمود که خدای را در آسمان دریائی متلاطم و پرخروش و در آن
ص: 213
مارها یا ماهیان بآن رنگ و خط و خال هستند و میدانست که مأمون از آنحضرت سئوال خواهد کرد و جواب خواهد شنید و بروی مکشوف خواهد شد که اولاد مصطفی از فاطمه زهرا که ائمه هدی سلام الله علیهم هستند در هر سن و سالی که باشند بهمه علوم وفضائل ومعارف الهيه و غیوب آگاه میباشند و در هر موقع و مقام امتحان چنان رشحات سحاب علوم و امواج بحار حكم ومعارف را ظاهر و نمایان گردانند که ناخدایان سخن آزمون در دریاهای حیرت و شگفتی سرنگون آیند و هزاران نوح نجی و یونس بن متی را از گرداب بلا و قمقام حیرت بساحل نجات وجوی رستگاری رهنمون گردند .
از این پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام سبقت نگارش گرفت که مأمون خليفه دختر خودام حبیب را با حضرت رضا و دختر دیگرش ام الفضل را با حضرت جواد عليهما السلام و دختر حسن بن سهل بوران را با خویشتن تزویج نمود و ابن جوزی در تذکره گوید این سه تزویج در يك وقت وبقولى در عقود مختلفه و نیز ابن جوزی در ذیل احوال حضرت جواد علیه السلام میگوید مورخین روزگار و محدثین زمان اختلاف و رزیده اند که آیا مأمون دختر خود ام الفضل را قبل از وفات حضرت امام رضا با حضرت جواد سلام الله عليها تزویج کرده یا بعد از وفات آنحضرت در این باب دو قول است و جماعت امامیه خبری مطول و حدیثی مفصل در این باب یاد کرده اند.
در ذیل آن خبر مذکور است که آنهنگام که مأمون دختر خود را با حضرت جواد تزویج کرد عمر مبارکش بهفت سال رسیده بود بعلاوه چند ماه و آنحضرت خطبه نکاح را بخواند و جماعت عباسیان از این کار بر مأمون بشوريدند وقاضي يحيي بن
ص: 214
اكثم را رشوه بدادند تا چندین مسئله طرح کرد تا در عرض آنحضرت جواد را بخطا در اندازد و آنحضرت را بیازماید و آنحضرت از تفسیر و بیان تمامت مسائل بیرون آمد و این خبر طویل را شیخ مفید در ارشاد یاد فرموده است و میگوید حضرت جواد بعد از وفات پدر بزرگوارش امام رضا نزد مأمون قدوم داد و مأمون همان تکریم و تفخیم را و اعطائی که نسبت بحضرت امام رضا علیه السلام تقدیم مینمود در خدمت آن حضرت نیز بجای آورد .
و محمد بن طلحه شافعی و غیر از او نوشته اند چون یکسال از وفات حضرت امام رضا علیه السلام بپایان رفت حضرت جواد ببغداد آمد و با مأمون ملاقات فرمود و در این باب آنجه برراقم حروف مكشوف افتاده است این است که مأمون در زمان توقف مرو دختر خود ام حبیب را با حضرت امام رضا (,) تزویج کرد و بمصاحبت آنحضرت فرستاد و دختر دیگرش ام الفضل را با حضرت امام محمد جواد علیه السلام نامزد کرد چه سن مبارکش در حالت ظاهر و عدم بلوغ اقتضای اجرای صیغه وعقد و نکاح نبود.
بعد از آنکه مأمون روی بجانب بغداد نهاد از بیم خصومت و شورش مردم بغداد آنحضرت را اگرچه داماد او بود با خود نیاورد و از شریعت خلافت بیرون دانست و از آنکه تا مدت یکسال یا بیشتر یا کمتر مردم بغداد ساکن و ساکت شدند و قدرت وقوت ونفوذ مأمون واستيلا واحاطه وقوام او در کار خلافت مستحکم گشت اینوقت پوشیده با حضار حضرت جواد علیه السلام فرمان کرد و آنحضرت ببغداد آمد لكن ظاهراً خود را باین امر و آنحضرت آشنا ننمود تا موجب تجدید هیجان و خصومت و عناد و فساد مردم بغداد نگردد.
چنانکه صاحب بحر الجواهر نیز باحضار کردن مأمون آنحضرت را از خراسان ببغداد اشارت کرده است و مجلسی اعلی الله مقامه احضار آنحضرت را از مدینه ببغداد در جلاء العیون تصریح فرموده و صحیح نیز همین است که هنگام تشریف فرمائی حضرت امام رضا بخراسان حضرت جواد علیهما السلام در مکه و مدینه بود چنانکه توقف آنحضرت در آنمکان شریف و عدم قبول از برخواستن و عرض کردن موفق غلام آنحضرت بامام
ص: 215
رضا علیه السلام در ذیل حرکت فرمودن بخراسان مسطور شد تا گاهی که آنحدیث به شکار رفتن او وصید ماهی که مذکور شد پیش آمد و اسباب بهانه مأمون و ارتباط خدمت آنحضرت موجود شد.
و اگر جز این بودی و دعوت باطنی مأمون در کار نبودی ، حضرت جواد جانب بغداد نمی گرفت و در عزیمت از بغداد بطرف مدینه طیبه و زیارت قبر پیغمبر و سایر مشاهد منوره روی می نهاد و از کنار اقارب و اقوام و قرب به بیت الله الحرام بدیگرسوی حرکت نمیفرمود و اگر آهنگ حرکت نیز نمی فرمود از مجاورت تربت طهارت آیت پدر بزرگوارش مباعدت نمیجست و با ام الفضل که آن حضرت را شهید ساخت مضاجعت نمی نمود.
و چون این تزویج بپایان رسید مامون همواره در تکریم و تعظیم آنحضرت میکوشید تا گاهی که آنحضرت اراده سفر بمدینه طیبه نمود و در کمال عظمت و اجلال با زوجۀ خود ام الفضل بمدينه برفت و هم در آنجا بنوازش و توقیر مأمون میگذرانید تا ام الفضل بیاره جهات که مسطور میشود اسباب فساد فراهم ساخت و با آنحضرت خصومت پیدا کرد و بعد از مرگ مأمون و خلافت معتصم از پای ننشست و بر عداوت و دشمنی بیفزود تا زمانیکه معتصم در سال بیستم هجری آنحضرت را با زوجه اش به بغداد طلب کرده و آنحضرت ناچار از مدینه طیبه حرکت کرده ببغداد آمد و در همان سال چنانکه در جای خودمذكور گردد بتحريك معتصم بعز شهادت فایز گردید صلوات الله و سلامه عليه وعلى اجداده و ابنائه .
ص: 216
چنانکه مذکور شد حضرت جواد علیه السلام یکسال بعد از ورود مأمون بدار السلام بغداد آهنگ آنصوب فرمود و بعد از ورود بغداد دور از دارالخلافه میگذرانید تا آنزمان که مأمون برای شکار بر نشست و در طی طریق بجماعت کودکان و حضرت جواد گذشت و آنمراتب عالیه و مقامات سامیه و انوار امامت و اسرار ولایت را که مذکور شد در جبین مبینش مشاهدت کرد و آنحضرت را بخود تقرب و اتصال داده بهانه وصلت بدست آورد و و روز تا روز از فضایل وعلوم ومناقب وحكم الهيته واوصاف و اخلاق حمیده در ذات همایونش ظاهر دید که یکباره عزیمتش در مزاوجت ام الفضل با آنحضرت استوار شد و در اکرام آنحضرت مبالغت ورزید و بسبب ظهور و فضل و علم و کمال و نمایشی که در برهان آنحضرت پدید میشد با آن حال خورد سالی سخت با آنحضرت مشغوف بود.
و چون خواست دخترش ام الفضل را با آنحضرت تزویج نماید جماعت بنی عباس در مقام منع و نهي در آمدند چه از آن داشتند که ولایت عهد خلافت را با آن بیم حضرت گذارد چنانکه از آن پیش با پدر بزرگوارش حضرت امام رضا علیه السلام نهاده بود .
شیخ مفید اعلی الله مقامه در کتاب ارشاد میفرماید مأمون بحضرت ابى جعفر علیه السلام مشعوف بود زیرا که آنحضرت را با وجود اندکی روزگار فضل و بلوغش را در مراتب علم وحكمت وادب وكمال عقل ومتانت فهم ورزانت رأى وقوت قريحه وضياء و زكاء بآن میزان و مقام بدید که هیچکس از مشایخ زمان و اساتید فنون جرأت تساوی نداشت لاجرم دختر خود ام الفضل را تزویج کرده بدو بداد و او را در خدمت آنحضرت بمدینه طیبه فرستاد و بسیاری در صدد اکرام و در تعظیم و اجلال آنحضرت مراقب بود .
ص: 217
ریان بن شبیب گوید چون مأمون بر آن عزیمت برآمد که دخترش ام الفضل را در حاله نکاح ابی جعفر علیه السلام در آورد و جماعت بنی عباس آگاه شدند برایشان دشوار گشت و این امر را بسی خطیر و عظیم شمردند و همی براندیشیدند که در انجام این امر یکباره کار خلافت بابی جعفر علیه السلام پایان پذیرد چنانکه به امام رضا عليه السلام پیوسته شد .
پس در حدود این امر خوض نموده و سخنها بیاراستند و آخر الامر اقارب و نزدیکان مأمون بمأمون آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین ترا بخدای قسم میدهیم که در این امر تزویج اقدام نکنی و پسر رضا را بمصاهرت نگیری چه از آن بیمناکیم که او خلافت و سلطنتی را که یزدان تعالى ما را مالک آن ساخته از سلسله ما بیرون شود و جامه عزتی را که خدای عزوجل برتن ما بیاراسته از پیکر ما درآورد .
تو خود خوب میدانی که در میانه ما و این قوم از قدیم و جدید مخالفت خصومت و بينونتی است و نيك بر تو مکشوف است که خلفای راشدین چه گونه این قوم را دور وحفیر میگردانیدند و اينك ما بدغدغه و تشويش اندر بودیم از آن اقدامی که در کار رضا نمودی تاگاهی که خداوند جلیل ما را از مهم اوکفایت کرد خدای را بنگر و ما در آن غم و اندوهی که از ما منکشف و زایل گردانیده بود باز مگردان و بگرد کاری نگرد که دیگر باره بآن تشویش و اندیشه دچار شویم و عزیمت خود را از کار پسر رضا بازگردان و بکسی عدول کن که در میان اهل بیت خودت برای این امر شایسته تر و پسندیده تر باشد و برای مصاهرت تو سزاوارتر واصلح باشد.
مأمون در جواب ایشان گفت: اما آنچه در میان شما و آل ابی طالب است همانا شما خود اسباب این کینه و بغض و عداوت شدید و اگر با نصاف بروید این قوم از شما اولی و شایسته تر بودند و اما آنچه خلفای پیش از من با ایشان معمول میداشتند همانا اعمال ایشان جز قطع رحم و ابطال حق ذوى الحقوق نبود و من بخدای پناه میبرم که قطع رحم نمایم قسم بخدای از آنچه در کار ولیعهدی و خلیفتی امام رضا علیه السلام از من صادر شد هیچ پشیمانی ندارم و من از حضرتش قیام بامر خلافت را خواستار شدم و
ص: 218
عزل خود را از خلافت مسئلت کردم و حضرتش اباء وامتناع نمود و با نگار رضا نداد و امر الهي قدر مقدور بود یعنی بموجب تقدیر خداوندی بدرود جهان فرمود.
و اما ابو جعفر محمد بن علي همانا من او را اختیار کردم بسبب مزیت و تفوق او کافه خلق روی زمین چه با وجود خورد سالی در مراتب علم وفضل برجمله جهانيان فزونی دارد و تعجب در حال او باعتبار خورد سالی او است و من امیدوارم که آنچه از مقامات عالیه آنحضرت بر من معلوم شده است بر سایر مردم نیز آشکار گردد و از آن پس که بر مقدار فضل و دانش و مطلع شدند ایشانرا محقق شود که رأی صواب همانست که من در حق او دیده ام حاضران يكزبان گفتند وى كودك است و اگر ترا هدایت و طریقت او نیکو افتاده است پس چندی او را مهلت بده تا کسب ادب و تحصیل فقه علم در امور دینیه بنماید بعد از آن هر چه ترا در آنچه رای دیده و صلاح باشد هرچه بجای گذار .
مأمون گفت : رحمت بر شما همانا من در احوال اینجوان از شما شناسا ترم همانا اینجوان از اهل بیت و خاندانی است که علم ایشان از جانب یزدان است و مواد آن بالهام ایزد علام است پدران گرامی او همیشه در علم دین و ادب از رعایائیکه از ادراك حد كمال ناقص هستند بی نیاز بودند یعنی علوم و معارف ایشان موهوبی است است نه کسبی پس اگر میخواهید ،ابو جعفر را امتحان نمائید آن چیزی که ظاهر گردد برای شما آنچه را که من از حال او وصف نمودم .
گفتند ای امیرالمؤمنین ما باین امر راضی شدیم از بهر تو و از بهر خودمان در امتحان او پس ما را با او واگذار تاکسی را نصب نمائیم که در حضور تو مسئله چند از فقه شریعت از وی سئوال نماید و اگر جواب او بر وفق صواب باشد در باب او برای اعتراض راهی باقی نخواهد ماند تا از بهرچه او را این چند امتیاز می بخشی و برخاصه و عامه بر میگزینی و درستی رأى امير المؤمنين مكشوف خواهد شد و اگر در جواب عاجز ماند ما را در این امر مهم او کافی خواهد بود و بر تو معلوم خواهیم کرد که رأی تو
ص: 219
مطابق مصلحت نیست مأمون گفت اگر این اراده را بکنید این کار با شما و اوست یعنی باختیار شما گذاشتم.
چون مذاکرات جماعت بنی عباس در کار امتحان حضرت جواد سلام الله علیه در خدمت مأمون بدانجا پیوست که مذکور گشت و مأمون آنچه را که در آزمایش آنحضرت خواستار شدند پذیرفتار شد، بجمله از حضور مأمون بيرون رفتند و بمشورت و مصلحت بنشستند وازهر در سخن آوردند و رأی در رأی دادند تا آراء همه بر آن متفق شد که قاضی یحیی بن اکثم را که در آن زمان قاضی بزرگ جهان و قاضی القضات دوران و در فنون علم وحكمت و کلام وجدل برترین افران و در پیشگاه مأمون اقرب اعیان بود برای این کار بخوانند و رشوه عظیم در خدمتش وعده نهادند تا با کمال توجه و اقدام طبع در محضر مأمون حاضر وباولى خالق عباد حضرت جواد علیه السلام مناظر و محاور گردد و طرح مسئلتی غامض نماید تامگر آنحضرت را مجاب سازد و ایشان را کامیاب نماید.
پس بدو شدند و رشوتی بزرگ تقدیم کردند قاضی نیز راضی و حضور مجلس را متقبل گشت آنجماعت با سرور خاطر و اطمینان کامل بخدمت مأمون باز شدند و خواستار گردیدند که برای ایشان روزی را معین فرماید تا در آنروز بجماعت حاضر شوند و بمقصود خود نایل گردند .
مأمون روزی مخصوص را برقرار گردانید پس آنجماعت در آنروز با قاضی یحیی بن اکثم در سرای مأمون در آمدند و از آنطرف مأمون فرمان کرد تا مسندی عالی و ذى شأن بگستردند و دو بالش محض تکیه گاه بر دو جانب بر نهادند و مجلس را برای قدوم مبارك حضرت جواد بیار استند و حضرت ولی خدای متعال ابی جعفر سلام الله علیه که در اینوقت از سنین عمر مبارکش نه سال و چندماه برگذشته چون آفتاب و ماه بیرون آمد و بر آن مسند در وسط آن دو بالش جلوس فرمود ويحيى بن اكثم قاضی القضاة در کمال
ص: 220
خضوع و خشوع در حضور ولایت ظهور بنشست و مردمان هر کسی در مرتبه و مقام خود بایستادند و مأمون در فراز مسندی که بمسند همایون امام انام علیه السلام اتصال داده بودند بنشست و از این عبارت مفهوم میشود که برای مأمون بالشی نگذاشته و این تکریم را بآ نحضرت اختصاص داده بودند این وقت قاضی یحیی روی بمأمون آورد و عرض کرد امير المؤمنين اجازت میفرماید تا از حضرت ابی جعفر علیه السلام مسئله را پرسش نمایم.
مأمون گفت این استدعا را از حضور مبارك ابی جعفر بکن قاضی روی به حضرت ابی جعفر علیه السلام کرد و عرض نمود فدایت بگردم آیا اجازت میفرمائی که عرض مسئله نمایم؟ فرمود بپرس عرض کرد فدایت بگردم چه میفرمائی در حق مردی که احرام بحج یا عمره بسته باشد و صیدی را بکشد .
حضرت ابی جعفر صلوات الله عليه فرمود «قتله في حل او حرم عالماً كان المحرم او جاهلاً قتله عمداً أو خطاً حراً كان المحرم أو عبداً صغيراً كان او كبيراً مبتدئاً بالقتل او معيداً من ذوات الطير كان الصيد ام من غيرها من صغار الصيدام مين كيبار ها مصراً على ما فعل او نادماً في الليل كان قتله للصيد ام فى النهار محرماً كان بالعمرة اذقتله او با لحج كان محرماً ».
در حرم کشته باشد یا بیرون از حرم محترم و آن شخص قاتل عالم بمسئله بوده باشد یا جاهل از روی عمد کشته باشد یا از روی خطا شخص قاتل آزاد باشد یابنده صغیر بوده باشد یا کبیر قتل اول باشد یا اینکه مکرر قتل کرده باشد آن صید از جمله طيور باشد یا غیر از جنس طیور آن صید جوجه باشد یا بزرگ آن شخص قاتل اصرار بر کار خود داشته باشد یا پشیمان شده باشد این صید را در شب کشته باشد یا در روز کشته است احرام بحج بسته باشد یا بعمره و بروایت ابن شهر آشوب بعد از کلمه ذوات الطير كان الصيد ام غيرها نوشته اند: من ذوات الظلف .
چون یحی بن اکثم این گونه پاسخ و شقوق در مسئلت را بشنید چنان حیران شد که لکنتش بر زبان افتاد و انقلاب حال او بدرجه پیوست که بر تمام اهل مجلس عجز و بیچارگیش آشکار گشت چون مأمون این حال عجز وانقطاع و ماندگی قاضی یحی را
ص: 221
بدید گفت سپاس خدای را که صحت و درستی و استقامت رأی مرا بر همه ظاهر ساخت و مرا توفيق ادراك اين نعمت بزرك عطا فرمود از آن پس بکسان و نزدیکان خویشتن نظر افکند و گفت آنچه را که منکر بودید اکنون بحال آن عارف شدید بعد از آن نظر بحضرت ابی جعفر صلوات الله علیه آورد و عرض کرد آیا خطبه میفرمائی یا ابا جعفر؟ کنایت از اینکه برای تزویج دخترام الفضل قرائت خطبه مینمائی فرمود آری ای امیر المؤمنین .
در بحار الانوار از مهج الدعوات سند با بی جعفر بن بابویه علیه الرحمه میرسد که ابراهیم بن محمد بن حارث نوفلی گفت که پدرم محمد که خادم حضرت امام رضا علیه السلام بود حدیث نمود که چون مأمون خواست دخترش را با حضرت ابی جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم السلام تزویج نماید آنحضرت بمأمون نوشت .
ان لكل زوجة صداقاً من مال زوجها وقد جعل الله اموالنا فى الاخرة مؤجلة مذخورة هناك كما جعل اموالكم معجلة فى الدنيا وكنزها هيهنا وقد امهرتك الوسائل الى المسائل و هى مناجات دفعها الى ابى قال دفعها إلى أبي موسى قال دفعها الى ابى جعفر قال دفعها الى محمد ابى قال دفعها الى على بن الحسين ابي قال دفعها الى الحسين ابي قال دفعها الى الحسن اخى قال دفعها الى امير المؤمنين على بن ابيطالب علیهم السلام قال دفعتها الى رسول الله صلی الله علیه واله وسلم قال دفعها الى جبرئيل علیه السلام قال: يا محمد رب العزة يقرئك السلام ويقول لك هذه مفاتيح كنوز الدنيا والأخرة فاجعلها وسائلك الى مسائلك تصل الى بغيتك وتنجح فى طلبتك فلا تؤثرها في حوائج الدنيا فتبخس بها الحظ من آخرتك وهى عشر وسائل الى عشرة مسائل بها ابواب الرغائب .
برای زوجه کابینی از مال شوهرش واجب است و خداوند تعالی اموال و دولت ما را بوعده آجل در سرای آخرت مقرر و ذخیره فرموده است چنانکه اموال شما را در دار دنیا بمدت عاجل مقرر و گنجینه ساخته است و اينك من دختر تراد «وسائل
ص: 222
بسوی مسائل» کابین کردم یعنی آن وسائلی را که اسباب وصول بمسائل و درخواستها میباشد در مهر او برقرار فرمودم و آنوسائل عبارت از مناجاتی است که پدرم امام رضا علیه السلام با من گذاشت و فرمود پدرم موسی علیه السلام این مناجات را با من گذاشت و فرمود این مناجات را پدرم جعفر بمن سپرد و فرمود این را پدرم محمد بمن داد و فرمود پدرم علی بن الحسین با من گذاشت و فرمود پدرم حسین بمن داد و حسین فرمود پدرم امیر المومنين على بن ابيطالب بمن عطا فرمود وامير المومنين عليهم السلام فرمود این مناجات را رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم با من عنایت کرد و آنحضرت فرمود جبرئیل علیه السلام این مناجات را با من آورد و گفت ای محمد پروردگار عزت بتو سلام میرساند و میفرماید این کلیدهای خزاین دنیا و آخرت همه خاص از بهر تو است و اینها را وسائل خود برای مساءلت خودت بگردان تا بمقصود و مطلوب خود بازرسی و در آنچه خواستاری شادخوار گردی لکن این وسائل را در امور حوائج دنیویه بکار مبند تا زیانمند نگردی و این است نسخه آن: مناجاة للاستخاره .
مناجات نخست درخواستن خیر دنیا و آخرت است از حضرت قادر متعال:
اللهم ان خيرتك فيما استخرتك فيه تنيل الرغائب وتجزل المواهب وتغنم المطالب وتطيب المكاسب وتهدى الى اجمل المذاهب وتسوق الى أحمد العواقب و تنفى مخوف النوائب اللهم انى أستخيرك فيما عزم رأيي عليه وقادني عقلي اليه فسهل اللهم فيه ما توعر ويسر منه ما تعسر واكفني فيه الهم وادفع به عني كل ملم واجعل يارب عواقبه غنما و مخوفه سلماً و بعده قربا وجد به خصبا
وأرسل اللهم اجابتى وانجح طلبتي واقض حاجتي واقطع عنى عواقبها وامنع منى بوايقها وأعطنى اللهم لواء الظفر بالخيرة فيما استخرتك ، ووفور الغنم فيما دعوتك وعوائد الافضال فيما رجوتك واقرنه اللهم رب بالنجاح وحطه بالصلاح وأرنى اسباب الخيرة فيه واضحة وأعلام غنمها لايحة واشدد خناق تعسيرها وانعش صريح تكسيرها و بين اللهم ملتبسها وأطلق محتبسها ومكناسها حتى يكون خيرة مقبلة بالغنم مزيلة للغرم عاجلة للنفع باقية الصنع انك مليء بالمزيد مبتدء بالجود:
بار خدایا همانا خیر و خیره تو در آنچه از تو خواستار خیر و خوبی در
ص: 223
هرگونه ناز و نعمت را میرساند و خواهنده را نایل و برخوردار میگرداند و هر نوع موهبت و بخششی را هر چه زودتر عاید میگرداند و هر مطلوبی را مغتنم مینماید و هر گونه کسب و تجارت را پاک و پاکیزه میسازد و بجمیل ترین مذاهب و مسالك راه می نماید و بستوده ترین عواقب و زیباترین پایان و شایسته ترین فرجام میراند و نوائب مخوفه را باز میدارد، بارخدا از تو خواهنده خیر میشوم در آنچه رای من بر آن عزیمت کرد و شاطر خردم بسوی آن کشیده است بار خدا یا مشکل آن را آسان فرمای و دشوارش را هموار فرمای و مهمات آن را که اسباب اندوه و هم است از من کفایت کن و گذار هر ملمی را از من دفع نمای و نمایش عواقبش را غنم و غنیمت و مخاوفش را سلم وسلامت و بعدش را قرب و جدب وقحطش را خصب و فراوانی و وفور و ارزانی بدار و باد اجابت و نسیم قبول و علائم استجابت را فرو فرست و آنچه را که طلب کرده ام قرین انجاح بگردان و حاجتم را برآورده بدار و سلسله عوائق وعلامات بوایقش را از من مقطوع وممنوع بفرمای :
بار خدایا لوای ظفر و خیره در آنچه در حضرتت استخاره نمودم بمن عطافرمای و در آنچه ترا بخواندم بوفور مغنم و در هر چه از تو امیدوارم بعوائد افضال برخوردار گردان و به نجاح و کامیابی مقرون و بصلاح و شادخواری مخصوص بساز و اسباب خیر و خیره در آن را واضح و اعلام غنم وغنيمتش را لایح وخناق تعسیر و عسرتش را استوار و صریح تکسیر را منعش و تازه بدار و آنچه را که مشتبه و ملتبس مانده است روشن بگردان و محتبسش را رها ساز و اساسش را ممکن بگردان چندانکه خیره باشد که نماینده غنم و زایل کننده غرم و موجب نفع عاجل وصنع باقی گردد که توئی پرکننده بفزونی و مزید آغاز کننده بجود .
مناجات دوم در استقاله و فروگذاشتن و عفو نمودن است :
اللهم ان الرجاء لسعة رحمتك انطقنى باستقالتك والامل لاناتك ورفقك شجعني على طلب امانك وعفوك ولى يارب ذنوب قد واجهتها اوجه الانتقام وخطايا قد لاحظتها اعين الاصطلام واستوجبت على عدلك اليم العذاب واستحققت باجتراحها مبير العقاب و
ص: 224
خفت تعويقها لا جابتی وردها اياى عن قضاء حاجتي بابطالها لطلبتي و قطعها لاسباب رغبتى من أجل ماقد انقض ظهرى من ثقلها و بهظنى من الاستقلال بحملها .
ثم تراجعت رب الى حلمك عن الخاطئين و عفوك عن المذنبين و رحمتك للعاصين فاقبلت بثقتى متوكلا عليك طارحاً نفسى بين يديك شاكياً بنى اليك سائلا مالا أستوجبه مين تفريج الهم ولا استحقه من تنفيس الغم مستقيلا لك اياى واثقاً مولاى بك .
اللهم فامنن على بالفرج و تطول بسهولة المخرج وادللني برافتك على سمت المنهج واز لفنى بقدرتك عن الطريق الاعوج و خلصنى من سجن الكرب باقالتك واطلق اسری برحمتك وطل على برضوانك وجد على باحسانك و اقلنى عثرتی و فرج كربتي وارحم عبرتي ولا تحجب دعوتي واشدد بالاقالة ازرى وقو بها ظهری و اصلح بها امری واطل بها عمری و ارحمني يوم حشرى ووقت نشرى انك جواد كريم غفور رحيم .
بار خدایا امیدواری بسعه رحمت توز با نم را بطلب گذشت تو از گناهان و خطایا و امیدواری بنعمتهای تو گویا و رفق و ملایمت تو بر طلب امان تو و عفو تو دلیرم میسازند و مرا ای پروردگار من گناهانی است که وجوه انتقام و مکافات با آن مواجهت کرده و روی باروی گردیده است و خطاهائی است که اعین اصطلام و نظرات مجازات ملاحظه آن را نموده است و بسبب این گناهان و لغزشها وحكم عدل تو مستوجب عذاب الیم تو شده ام و بعلت اجتراح و ارتکاب آن مستحق عقاب مبیر گردیده ام و با این علت بیمناکم که دعوات من باجابت مقرون نشود و قضای حاجات من مردود گردد و مطلوب من باطل شود و اسباب رغبت مرا بواسطه آن معاصی و مرتکباتی که از ثقل و سنگینی پشتم را در هم شکسته و نیروی حمل مرا باطل گردانیده مقطوع نماید.
و پس از این جمله بواسطه آن علم و گذشت تو از خطاکاران و عفو تو از مذنبان و رحمت تو با عاصیان بحلم تو بازگشت گرفتم و باکمال وثوق روی بدرگاه تو آوردم و بحضرت تو توکل ورزیدم و خویشتن را در پیشگاه تو مطروح ساختم و شکایت خود را بجناب کبریای تو بیاوردم و تفریج هموم و تنفیس غموم را با اینکه مستوجب آن
ص: 225
نیستم از حضرت تو مسئلت مینمایم و جرم و جنایت و معاصی خود را از عنایت و رحمت تو در مقام اقاله برآمدم و بتو که مولای بزرگوارم هستی واثق هستم .
پس بوصول گشایش بر من منت بگذار و بسهولت بیرون شدن از این مخاطر و مهالك برمن تطول بجوى و مرا به منهج مستقیم دلالت فرمای و بقدرت خودت مرا از طریق اعوجاج باز دار و از زندان اندوه وسجن ستوه رستگاری بخش و مرا از قید اسر و اسیری بازرهان و برضوان خودت برخوردار بدار و باحسان خودت بر من جود فرمای و از لغزش من در گذر و اندوه مرا برگشای و براشك ديدارم رحمت آور و دعای مرا از پیشگاهت محجوب مفرمای و نیروی مرا در گذشت فرمودن از من بر افزای و پشت مرا باقاله از جرایم من قوت بخش و امر مرا اصلاح كن وعمر مرا باين عفو و اقاله در از گردان و در آن روز که مرا در محشر حشر فرمائی و از قبر برانگیزی برمن رحم بفرمای که توئی بخشنده و کریم و آمرزنده رحیم.
المناة بالسفر مناجاتی است که برای استخاره سفر کردن مینمایند. اللهم اني اريد السفر فخر لي فيه واوضح لي فيه سبيل الرأى و فهمنيه و افتح بالاستقامة واشملني في سفرى بالسلامة وافدنى جزيل الحظ والكرامة واكلاني فيه بحسن الحفظ والحراسة وجنبنى اللهم وعناء الاسفار وسهل لى حزونة الاوعار واطولي بساط المراحل وقرب منى بعد نأي المناهل وباعد في المسير بين خطى الرواحل حتى يقرب نياط البعيد وسهل وعور الشديد.
ولقنى اللهم في سفرى بحج الطائر الواقية وهبني فيه غنم العافية وخفير الاستقلال ودليل مجاوزة الاهوال و باعث وفور الكفاية وسائح خفير الولاية و اجعله اللهم السلم حاصل الغنم واجعل الليل على ستراً من الافات والنهار مانعاً من الهلكات و اقطع عنى قطع لصوصه بقدرتك و احرسني من وحوشه بقوتك حتى تكون السلامة فيه مصاحبتي والعافية فيه مقاربتى واليمن سائقى واليسر معانقى والعسر مفارقى والامن مرافقى انك ذوالطول والمن والقوة والحول وانت على كلشىء قدير وبعبادك خبير .
بار خداوندا همیخواهم بسفر رهسپار شوم خیر مرا در این سفر مقرر و راه
ص: 226
رأى صواب را معين ومرا بآن دانا و بینا فرمای و ابواب عزم مرا باستقامت برگشای و این سفر مرا بسلامت مشمول وبحظ جزيل وكرامت معمول و بحسن حفظ و حراست مرزوق ،بدار بارخدایا مرا از زحمت و تعب سفر و ملاقات خطر دور بگردان و رنج طی پست و بلند و طرق صعاب و شداید راه را بر من آسان بفرمای و بساط مراحل و براری منازل را از بهرم در هم بپیچ و دوری از آب و آبادانی را نزديك بساز وطى مراحل وحط رواحل را چنان مقرر فرمای که در سهولت سواری از طی براری بسهولت بگذرم و مشقت راه را ننگرم و راه نجاح و طریق فلاح را بمن باز نمای و بغنیمت عافیت و حفظ و بدرقه استقلال و راه نماینده گذر کردن از اهوال و باعث وفور کفایت و سانح خفير و حفظ ولایت برخوردار بگردان .
و این سفر را بسلامت و غنیمت شامل ساز و شب را ستر و پرده از آفات و روز را مانع از هلکات بفرمای و رشته قطع قطاع الطریق را مقطوع و دست دست آوران را مرفوع و بقدرت وقوت خودت از درندگان ووحوش محروس فرمای چنانکه در این سفر نعمت سلامت و دولت عافیت با من مصاحب ومقارب و يمن وميمنت با من سائق ویسر و توانگری با من معانق وعسر و سختی از من مفارق وفوز و کامکاری با من موافق وامن و ایمنی با من مرافق باشد که تو صاحب طول وغنا ومن وقوت وحول وقدرت و بر هر چیزی قادر و قدیر و براحوال بندگان خود خبیر هستی .
مناجات چهارم در طلب رزق است.
اللهم ارسل على سجال رزقك مدرارا وأمطر على سحايب افضالك غزارا وادم غيث نيلك الى سجالا وأسبل مزيد نعمك علي خلتي اسبالا وأفقرنى بجودك اليك و اغننى عمن يطلب ما لديك وداوداء فقرى بدواء فضلك وانعش صرعة عيلتى بطولك و تصدق على اقلالي بكثرة عطائك وعلى اختلالي بكريم حياتك وسهل سبيل الرزق الى وثبت قواعده لدي وبجس لى عيون سعته برحمتك وفجر أنهار رغد العيش قبلى برأفتك واجدب ارض فقرى واخصب جدب ضرى واصرف عنى فى الرزق العوائق واقطع عنى من الضيق العلايق وارمنى اللهم من سعة الرزق اللهم يا خصب سهامه واحبنى من
ص: 227
رغد العيش باكبر دوامه
واكسنى اللهم سرابيل السعة وجلابيب الدعة فانى يارب منتظر لانعامك بحذف المضيق ولتطولك بقطع التعويق ولتفضلك بازالة التقتير و لوصول حبلى بكرمك بالتيسير وأمطر اللهم على سماء رزقك بسجال الديم واغننى عن خلقك بعوايد النعم وارم مقاتل الاقتار منى واحمل كشف الضر عنى على مطايا الاعجال و اضرب عنى الضيق بسيف الاستيصال.
وا تحفنى رب منك بسعة الافضال وامددنى بنمو الاموال واحر سنى من ضيق الاقلال واقبض عنى سوء الجدب وابسط لى بساط الخصب واسقنى من ماء رزقك غدقاً وانهج لى من عميم بذلك طرفاً فاحينى بالثروة والمال وانعشنى به من الاقلال و صبحنى بالاستظهار و مسنى بالتمكن من السيار انك ذو الطول العظيم والفضل العميم والمن الجسيم وأنت الجواد الكريم.
بار خدایا فرو فرست بر من دلوهای رزق خودت را در حالتیکه پیاپی و بسیار باشد و ببار بر من ابرهای افضال و فزایش خودت را در آنحال که بر طریق عجلت و شتاب باشد و باران رحمت و نعمت خود را بر من فراوان و مستدام بدار و از فراوانی رحمت و نعمت فقر و درویشی مرا برطرف بفرمای و مراجز بجود وكرمت محتاج مدار و از آنکسان که خود از آنچه در حضرت نو میباشد خواستار هستند بی نیاز بگردان کنایت از اینکه از تمام مخلوق که محتاج بالذات هستند مستغنی بساز و درد نیازمندی مرا بداروي فضل و فزونی خودت دوا بخش و صدمت پریشانی و سختی حال و درماندگی مرا به نیروی بخشش وجودت مرتفع بدار و بی چیزی و قلت بضاعت و روزی مرا بکثرت عطای خودت تصدق فرمای و اختلال احوال مرا ببخشش کریم خودت چاره کن و راه روزی و رزق مرا آسان بگردان و قواعدش را برای من ثابت فرمای .
و چشمه های سعت رزق و گشادگی روزی را بریزش ابر رحمت و بارش سحاب نعمت روشن و بسیار نمای و انهار عیش و تعيش رغید و لذيذ مرا بدستیاری رأفت و
ص: 228
عنایت خودت منفجر بساز حالت فقر و آیت فاقه را از من برگیر و نشان زیان و خسران را از من مرتفع ،فرمای گیاه درویشی را خشکیده و نبات توانگری را روئیده بگردان عوایق رزق را از من منصرف و علایق ضيق معیشت را منقطع بدار و به سعت رزق بهره یاب و بسهام انعام کامیاب و با عیش رغید و فضل عتيد و نعمت مستدام لذت بخش.
و از سربالهای سعه و جلبابهای دعه پوشش کن چه من ای پروردگار من منتظر انعام تو هستم باکمال وسعت و مترصد بخشش و کرم تو هستم بدون تعویق و بتفضل تو چشم دارم بیرون از تقتیر و تنگی و منتظر وصول ورسیدن حبل امید خودم بکرم تو هستم باحال وسعت ويسر.
بار خدایا بیار بر من رزق وروزی آسمانی و آسمان رزق خودت را بدستیاری بسجال دیم و دلوهای امطار و بی نیاز فرمای مرا از مخلوق خودت بعواید نعم و بلای اقتار را که موجب هلاك ودمار است از من دوردار و هر چه زودتر بارضر و زیان را از دوش من بر مطایای اعجال حمل کن و ضيق معیشت و عسرت مرا با شمشیر استیصال چاره ساز و
باش م را بانواع افضال تحفه بخش و بنمو اموال مدد فرمای و از تنگی اقلال حراست نمای و بدی و سختی خشكي و خشكسالی را از من برگير و بساط خصب ووفور نعمت را بر من منبسط کن و از آب رزق و روزی خودت بسیاری مرا بنوشان و برمن شیرین و گوارا بگردان .
ومرا بعميم فضل و طرف نعمت خود برخوردار بدار و به ثروت و مال زنده ساز و از اقلال و معاش اندك آسوده کن و باستظهار بالطاف و اعطاف خودت کامیاب ساز و بدولت و نعمت فراوان متمکن بدار که توئی صاحب طول وجود عظيم وفضل عميم و من جسيم و توئى جواد کریم.
المناجاة بالاستعاذة مناجات پنجم در باب استعاده و پناه بردن بخدای از تمام آفات و اقسام بلیات وانواع عاهات است:
ص: 229
اللهم انى اعوذ بك من ملمات نوازل البلاء ونجنى من أهوال عظائم الضراء فاعذني رب من صرعة البأساء واحجبني من سطوات البلاء و نجني من مفاجاة النقم و اجرني من زوال النعم ومن زلل القدم و اجعلني اللهم في حماية عزك و حياطة حرزك من مباغتة الدوائر ومعالجة البوادر اللهم رب وأرض البلاء فاخسفها و عرصة المحن فارجفها و شمس النوائب فاكسفها و جبال السوء فانسفها وكرب الدهر فاكشفها وعوائق الامور فاصرفها .
واوردنى حياض السلامة واحملني على مطايا الكرامة و أصبحنى باقالة العثرة واشملني بستر العورة وجد على يارب بآلائك وكشف بلائك و رفع ضرائك وارفع كلاكل عذا بك و اصرف عنى اليم عقابك و أعذني من بوائق الدهور وانقذنى من سوء عواقب الأمور واحزسنى من جميع المحذور.
واصدع صفا البلاء عن امرى واشلل يده عنى مدى عمرى انك الرب المجيد المبدىء المعيد الفعال لما تريد .
بار خدایا بتو پناهنده ام از فرود آمدن بلاهای در هم و شدتهای پیاپی و از تو رستگاری میخواهم از هول و هیبت ضراء عظیم و سختیهای بزرگ روزگار پس در پناه خود بدار مرا از شدتها و سختیهای جهان که آدمی را توانائی حمل آن و برتافت آن نیست و مرا از سطوات بلاء و لطمات حوادث پوشیده و از نقم ناگهانی رستگار و از زوال نعمتها و لغزش قدم نگاه بدار.
بار خدایا در حمایت و فرق عز و حیاطت و حفاظت حرز و صیانت خود از پیش تازی و ستم دوایر و آفات و معالجه بوادر مرا نگاهبان باش، الهی بار خدا یازمین بلا و بلیات را فرو بر یعنی بلا و آفت را در قعر زمین جای دم و پهنه محنت و عرصه بلیت را بیاد فنا در سپار و آفتاب نوائب را در پرده کسوف معطوف بدار و کوههای بدی و جبال سوء را از ریشه و بن برکن و مرادر حوضهای سلامت و آبهای عافیت اندرآر و بر مظایای رهوار کرامت بر نشان و بصحبت گذشت و اقاله عثرت و لغزش برخوردار بدار و بپوشش عورت مشمول فرمای .
ص: 230
پروردگارا مرا بآلاء و نعماء خود کامیاب بساز و بلیات را از ما بازدار و ببازداشت ضراء و سختیهای روزگار تابکار کامکار کن و کلاکل عذابت را از ما مرفوع نمای وعقاب الیمت را از ما منصرف کن و از بوایق دهور و سوء عواقب امور و هرگونه محذور مهجور فرمای و سنگلاخ بلاء و سنگستان بلیات را از امور من در هم شکن و دستش را در تمام ایام زندگانی من از من شل بگردان که توئی پروردگار مجید، مبدئی و معید
فعال لما يريد.
المناجاة بطلب التوبة اين مناجات برای درخواست توبت و انابت است :
اللهم اني قصدت اليك باخلاص توبة نصوح و تثبيت عقد حيح ودعاء قلب قريح واعلان قول صريح اللهم فتقبل منى مخلص التوبة واقبال سريع الاوبة ومصارع تخشع الحوبة وقابل رب توبتى بجزيل الثواب وكريم المآب وحط العقاب وصرف العذاب و غنم الاياب و ستر الحجاب .
وامح اللهم ما ثبت من ذنوبي واغسل بقبولها جميع عيوبي واجعلها جالية لقلبي شاخصة لبصيرة لبى غاسلة لدرنى مطهرة لنجاسة بدنى مصححة فيها ضميرى عاجلة الى الوفاء بها بصيرتي واقبل يا رب توبتى فانها تصدر من اخلاص نیتی و محض من تصحيح بصيرتي واحتفالا في طويتي واجتهاداً في نقاء سريرتي و تثبيتاً لا يابني ومسارعة الى امرك بطاعتى .
واجل اللهم بالتوبة عنى ظلمة الاصرار وامح بها ما قدمته من الاوزار واكسنى لباس التقوى وجلابيب الهدى فقد خلعت ربق المعاصى عن جلدی و نزعت سربال الذنوب عن جسدى مستمسكاً رب بقدرتك مستعيناً على نفسى بعزتك مستودعاً نوبتى من النكت بخفرتك معتصماً مين الخذلان بعصمتك مقارناً بلاحول ولا قوة الابك.
بار خدایا آهنگ پیشگاه کرده ام بدستیاری تقدیم توبتي نصوح وخالص وتثبيت عقدی صحیح و دعای قلبی قریح و اعلان قولی صریح بار خدایا تواین تو به خالص و بازگشت بیریای باك و اقبال ایاب سریع و تقبيل زمین خشوع که رهین گناه بوده است پروردگارا توبت مرا بثواب جزیل و مآب کریم و انحطاط عقاب و برتافت عذاب و
ص: 231
غنیمت ایاب و ستر حجاب پذیرفتار شو .
خداوندا هر چه از گناهان من در نامه اعمال من ثبت شده محوبگردان و بواسطه قبول توبت و محو گناهان من عيوب مرا مستور بدار و این حال را اسباب روشنائی دل و شاخص دیده عقل و شوینده ریم و چرکنی و تطهیر کننده نجاست بدن و تصحیح نماینده ضمير من فرمای و بصیرت مرا در وفای بآن معجل گردان .
پروردگارا این توبت مرا از روی خلوص نیت من و ویژه تصحیح بصیرت و احتفال در طويت من واجتهاد در نقاء سريرت من و تثبیت برای انابت من و مسارعت باطاعت امر تواست قبول کن و به نیروی این توبت و بازگشت از روی خلوص نیت ظلمت اصرار را از من منجلى ساز و اوزار و آنام گذشته مرا محوبنمای و جامه تقوى و جلباب هدی را بر من بپوش زیراکه خویشتن را از ربق معاصی و سربال ذنوب مخلوع نمودم و بقدرت تو متمسك و بعزت تو بر نفس خود مستعین و در پناه تو از نکث تو به مستودع و بعصمت تواز خذلان معتصم و به لاحول ولاقوة الابك مقارن شدم .
المناجات بطلب الحج مناجات هفتم درخواستاری حج است :
اللهم ارزقنى الحج الذى افترضته على من استطاع اليه سبيلا واجعل لى فيه بعد المسالك عنى على تأدية المناسك وحرم باحرامي على النار جسدى وزد للسفرقوتي و جلدی وارزقنى رب الوقوف بين يديك والافاضة اليك و اظفرني بالنجح بوافر الربح و اصدر نيرب من موقف الحج الأكبر الى مزدلفة المشعر واجعلها زلفة الى رحمتك و طريقاً إلى جنتك، أوقفنى موقف المشعر الحرام و مقام وقوف الاحرام و اهلنى لتادية المناسك ونحرى الهدى المتوامك بدم ينج واوداج تمج و اراقة الدماء المسفوحة و- الهدايا المذبوحة وفرى أوداجها على ما امرت والتنقل بها كما رسمت.
واحضرني اللهم صلوة العيد راجياً للوعد خائفاً من الوعيد حالقاً شعر رأسى و مقصراً و مجتهداً في طاعتك و مشمراً رامياً للجمار بسبع بعد سبع من الاحجار .
وادخلنى اللهم عرصة بيتك وعقوتيك و محل امنك وكعبتك و مساكينك و سؤاليك ومحاويجك وجد على اللهم بوافر الاجر من الانكفاء والنفر و اختم
ص: 232
اللهم مناسك وانقضاء اء عجى بقبول منك ورأفة منك بي يا ارحم الراحمين .
بار خدا یا مرا با قامت حجی که بر مستطیع واجب ساخته مرزوق فرمای کنایت از اینکه اگر اکنون این استطاعت و بضاعت ندارم از فضل وکرم خودت مرا مستطیع و بادراك چنين نعمت مستفیض گردان و بعد مسالك و تأدیه مناسك را برای من آسان و در طی و تأدیه اعانت کن و از میمنت احرامی که میبندم تن مرا بر آتش حرام ساز و برای نوردیدن این راه و این سفر بر نیرو و جلادت من بيفزاى .
پروردگارا مرا روزی که در حضور تو وقوف و بحضرت تو پوینده گردم و از وفور ربح وسود به نجاح و رستگاری و کامکاری برخوردار شوم پروردگار امرا از موقف حج اكبر بسوی مزدلفه مشعر صادر کن و این عمل را اسباب تقرب بسوی رحمت و طریق بسوی جنت بساز و مرا در موقف مشعر الحرام و مقام وقوف احرام بازدار و بنحر قربانی که آلوده بخون جهنده و رگهای گردن بریده و خون جاری و بریختن دماء مسفوحه و هدایای مذبوحه و بریدن رگهای گردن آنها بر آن مسلك ونهج كه تو خود امر بفرمودى و تنقل بآن چنانکه رسم گردانیدی موفق بساز و مرا برای اقامت نماز عید قربان حاضر بدار در آنحال که بوعده و وعید امید و بیم داشته باشم وموی سر بسترده و ناخن بگرفته و در طاعت و انجام اوامر کوشش کننده و در کار جمار و افکندن هفت دانه پس از هفت دانه احجار كه از مناسك حج است مستمر وعامل باشم .
بار خدایا داخل کن مرا در عرصه بیت محترم و عفو و گذشت و محل امن و کعبه امان و گروه زوار و خواهندگان پیشگاه و محاویج خودت بارخدایا باجر وافراز انكفاء نفرو کوچ از منی بر من ببخش بار خدا يا مناسك حج من وانقضاء حج مرا بقبول خودت بخاتمه رسانای ارحم الراحمين.
المناجات بكشف الظلم مناجات هشتم برای کشف و برداشتن ظلم است.
اللهم ان ظلم عبادك قد تمكن في بلادك حتى امات العدل وقطع السبل و محق الحق وابطل الصدق و اخفى البر واظهر الشر واحمد التقوى وازال الهدى وازاح الخير و اثبت الضير وأنمى الفساد وقوى العناد و بسط الجور و عدى الطور اللهم يارب لا يكشف
ص: 233
ذالك الاسلطانك ولا يجبر منه إلا امتنانك.
اللهم رب فابتر الظلم وبث جبال الغشم واحمد سوق المنكر واعز من عنه ينزجر و احصد شافة اهل الجور ، و البسهم الحور بعد الكور .
وعجل اللهم إليهم البيات وانزل عليهم المثلات وامت حيوة المنكر ليومن المخوف ويسكن الملهوت ويشبع الجايع ويحفظ الضايع ويأوى الطريد ويعود الشريد ويغنى الفقير ويجار المستجير ويوفر الكبير ويرحم الصغير ويعز المظلوم ويذل الظالم ويفرج المغموم وتنفرج الغماء وتسكن الدهماء ويموت الاختلاف ويعلو العلم ويشمل السلم ويجمع الشتات وينوى الايمان ويتلى القرآن انك أنت الديان المنعم المنان.
بار خدایا ظلم وستم بندگان تو متمکن شده است در بلاد تو بدان چندان که عدل و داد را بمیرانیده و راه و طریق را در هم بریده و حق را بکاهش وصدق را بباطل ونیکی را مخفی و شر و بدی را آشکار آورده و فروغ تقوی را خاموش و هدایت و هدی و چراغ نمایندگی را زائل وتاريك ونشان خير وآيات نیکوئی را برافکنده و ضیر و گزند را ثابت و فساد و تباهی را بیالیدن و عناد را نیرومند ساخته وجور را منبسط نموده و ازحد خود تجاوز کرده است.
بار خدایا پروردگارا پروردگارا جز سلطنت قاهره وسلطان قادر تو کشف این مطالب را نمیکند و پناه نمیدهد از آن مگر امتنان تو ، بار خدایا پروردگارا ریشه ظلم از کشتزار زمین برافکن و کوهسار غشم و ظلم را برهم شکن و بازار منکر را از گردش بینداز و آنانرا که از چنین بازار و کردار انزجار دارند عزیز بگردان و ریشه اهل جور را از زمین برانداز و بداس قهر و غلبه بدرو و بجامه نقصان بعد از کمال بپوشان و ایشانرا بشب تار بليات وزلازل منيات و نزول عقوبات در سیار و زندگانی منکر را بمیران تا مخوف ایمن و ملهوف ساکن و گرسنه سیر وضایع و بیهوده را حافظ گردد و مطرود را مأوى وشريد و رانده شده را بازگشت و فقیر را غنا و پناهنده را پناه آید.
وكبير موقر شود وصغير را رحمت رسد و مظلوم معزز وظالم ذلیل گردد و مغموم را فرج رسد و غمگین را گشایش رسد و داهیه دهماء ساکن و اختلاف نابود و علم را
ص: 234
بلندی و سلامت شامل و پراکندگیها جمع و ایمان قوی و قرآن مفرو" گردد که توئي خداوند دیان منعم منان
المناجاة بالشكر الله تعالى . مناجات نهم در شکر و سپاس باری تعالی است .
اللهم لك الحمد علی مرد نوازل البلاء وتوالي سبوغ النعماء وملمات الضراء وكشف نوائب اللاواء ولك الحمد على هنى ، عطائك ومحمود بلائك و جليل آلائك و لك الحمد على احسانك الكثير وخيرك الغزير، وتكليفك اليسير ودفعك العسير ولك الحمد يارب على تثميرك قليل الشكر واعطائك وافر الاجر وحطك مثقل الوزرو قبولك ضيق العذر ووضعك باهض الاضر وتسهيلك موضع الوعر ومنعك منفظع الأمر.
ولك الحمد على البلاء المصروف ووافر المعروف ودفع المخوف و اذلال العسوف ولك الحمد على قلة التكليف وكثرة التخفيف وتقوية الضعيف واغاثة اللهيف ولك الحمد على سعة امهالك ودوام افضالك وصرف امحالك وحميد افعالك وتوالى نوالك.
ولك الحمد على تأخير معالجة العقاب و ترك مخافصة العذاب و تسهيل طريق المآب وانزال غيث السحاب .
بار خدایا سپاس مخصوص تواست براینکه نوازل بلاء را برتافتی و نعمتهای بی شمار را متوالی و گواراداشتی و ملمات و هجوم شدایدو سختیی ها و نوائب در هم پیچیده را از من برانداختی و تر است حمد و ستایش بر عطای هنیی و بخشش گوارای تو و نمایش امتحان وآلاء جليله تو و تراست حمد و تر است سپاس بر احسان فراوان و خیر غزير وتكليف اندك فرمودن و دفع نمودن دشوار .
و تراست حمد ای پروردگار من بر اینکه شکر قلیل را بالیدن دهی و بسیار کنی و أجر وافر عطا فرمائی و اوزار ثقیله را براندازی وضيق عذر و معذرت را پذیرفتار شوی و بار گناهان بزرگ را از دوش بندگان فروگذاری و مواضع صعب و ناهموار را آسان کنی و امور فظيعه را که اسباب رسوائی است راه نگذاری .
و تراست حمد بر آن بلایی که از ما برتافتی و احسان فراوان فرمودی و آنچه را که مایه خوف و بیم است برگردانیدی و حرون بد راه را رام گردانیدی و تر است حمد
ص: 235
بر اینکه تکلیف را اندک و تخفیف را بسیار ساختی وضعیف را تقویت و ملهوف را داد رسي نمودی و تراست حمد براینکه مهلت بندگان را بسیار و وسعت دادی و افضال خود را دوام بخشیدی و سختيها و قحطيها وكيدها را منصرف نمودی و افعال حمیده خود را نمودار فرمودي و نوال و عطای خود را متوالی ساختی .
و ترا است حمد براینکه عقاب معجل را موخر داشتی و عذابی را که بایستی بواسطه معاصی فرود آید متروك نمودی و طریق بازگشت و مآب را آسان فرمودی و باران سحاب را فرو باریدی کنایت از اینکه از کمال رحمت ورأفت و فضل و کرم سبحانی سزای بندگان را که عذاب و عقاب بود ندادی و بعلاوه بانواع اکرام و انعام مرزوق ساختی و هر چند غافل و بی خبر ماندند راه انابت و بازگشت بآشیان عفو وکرم خود را بایشان بنمودی و طی این راه را سهل و آسان و هموار ساختی و با اینکه مستحق عذاب عاجل وعقاب شامل بودند عفو و گذشت فرمودى فلك الحمد ولك الشكر في الباطن والظاهر والأول والاخر .
المناجات لطلب الحوائج - مناجات دهم در طلب حاجات است:
جدير من أمرته بالدعاء ان يدعوك ومن وعدته بالاجابة ان يرجوك ولى اللهم حاجة قد عجزت عنها حيلتى وكلت فيها طاقتي وضعفت عن مرامها قوتى وسولت لی نفسی الامارة بالسوء وعدوى الغرور الذى انا منه مبلو ان ارغب (1) اليك فيها .
اللهم وانجحها با يمن النجاح واهدها سبيل الفلاح و اشرح بالرجاء لاسعافك صدري ويسرفيه أسباب الخير أمرى وصور لى الفوز ببلوغ مارجوته بالوصول الى ما املته ووفقني اللهم فى قضاء حاجتي ببلوغ امنيتى واعدنى اللهم بكرمك من الخيبة والقنوط والاناة والتثبيط اللهم انك ملىء بالمنايح الجزيلة وفى بها وانت على كل شي قدير بعبادك
خبير بصير .
شایسته کسیکه او را امر بدعا نمودن فرمودی این است که بخواند ترا و آنکس
ص: 236
راكه باجابت دعا وعده فرموده این است که بلطف وکرم توامیدوار باشد.
بار خدایا مرا حاجتی است که تدبیر من از آن عاجز است و طاقت من در آن کند وكليل وقوت من از مرام آن ضعيف و نفس من كه أماره بسوء و راننده و دلالت کننده بیدیها است این امورسیئه را در چشم من زینت میدهد و دشمن من غرور و فریب یافتن است که آزموده شده ام که از آن بحضرت توروی کنم و اصلاح حال خود را خواستار شوم.
بارخدایا این حاجت مرا بنجاحی با میمنت برآورده گردان و براه فلاح و نجات راه بنمای و برسیدن بآنچه حاجت دارم و اسعاف آن سینه مرا گشاده و منشرح بگردان وامر مرادر حصول اسباب خیر آسان و بلوغ بآنچه امیدوارم بوصول بسوی آنچه آرزومندم براى من مصور ومرا بحصول آن برخوردار بدار.
بار خدایا مرا در قضاء حاجتی که مراست بواسطه رسیدن بمقصود و مراد خود موفق گردان بارخداوندا پناه بده مرا بکرم خودت از خیبت وخسران و نوميدى واناة و تثبیط بارخدایا پیشگاه تو از عطا و دهش آکنده و وفاکننده است و تو بر هر چیزی قدیر و برحال بندگان خبیری و بصیر .
مکشوف باد در اوراق سابقه در ذیل پاره قضایای یزدانی که برای این کمتر بنده درگاه سبحانی روی داده و روز شنبه بیست و هشتم شهر ذى القعدة الحرام سال يكهزارو سیصدوسی وسوم هجری از تجریش ییلاقی شمیران بحكم طبيب بدار الخلافه طهران و منزل شخصی خود در کوچه معروف بچاپخانه از محله چاله میدان وارد شدیم و صبیه بنده ساره خاتونی که بنام جده پدری خودش که نبیره فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا اعلى الله مقامه مسماة وملقب به طلعة السلطنة امتياز و در حباله نکاح آقامیرزا علی اکبر خان امیرزاده پسر مرحوم عباسقلی خان قاجار ولد مرحوم اسداله خان معتمد الملك خالوی شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه ذوالقرنین اعظم رفع الله تعالی درجاته و از طرف مادر حاجیه شاهزاده خانم صبيه مرحوم خلد آشیان محمد حسین میرزاى يمين السلطان ولد مرحوم شاهزاده محسن میرزای امیر آخور ولد شاهزاده عبد الله میرزای متخلص به دارا ولد خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار انار الله برهانه و حاجیه شاهزاده خانم
ص: 237
نبیره دختر مرحوم ملك قاسم ميرزاي پسر خاقان مغفور فتحعلی شاه بود.
پس از آنکه والدهاش چنانکه سبقت نگارش یافت روز دوشنبه ششم رمضان المبارك در طهران در گذشت و در صحن حضرت امام زاده عبدالله علیه السلام در خاک شد از شدت زاری و بیقراری رنجور و پانزدهم همان ماه بقصبه تجريش شمیران رفته دنباله مرض قطع نشد و در حال ناخوشی و ضعف بنیه پسری هشت ماهه بزاد و برضاقلیخان موسوم و بلقب دارا معروف و پس از ده روز در همان مکان بدیگر جهان روی کرده و در گورستان تجریش مدفون شد .
مرض مادرش روز تا روز اشتداد گرفته تا گاهی که در زمان مذکور بطهران آمدیم در اینجا نیز مرض قوت گرفت و قلب و کبد و کليه عليل وتب دائم واستسقاء ظاهر و این مریضه با این امراض شدیده و پارۀ معالجات دشوار و این قلت سن و بیخوابی روزان و شبان و انواع درد والم که از ملزومات این گونه علل است در کمال صبر وشكر وسكون واحتمال مكاره و ظهور اخلاق حسنه و مناجات در حضرت قاضی الحاجات و مخاصمه در پیشگاه پیغمبر و آل اطهار میگذرانید یقین میرود که اگر این امراض را به پنج نفر از کملین نفوس تقسیم میگردند این صبوری و سکوت نیاوردند .
بالجمله بهمین احوال بگذرانید تا شب شنبه دوازدهم شهر محرم الحرام سال یکهزار و سیصدوسی و چهارم هجری چهار ساعت از شب گذشته در حالتیکه مشغول انین و مکالمه و پاره معالجات بود بدون هیچ انتظار واثری حالت ضعف و اغمائی که غالباً دست میداد ظاهر و کمتر از یکدقیقه روان از تن بیرون و بحضرت بیچون پیوست.
ای عجب شب پیش حالت صحت و تخفیف ورم بطوری بود که یقین میرفت بصحت پیوست و شکرها و سپاسها بر نعمت عافیت میگذاشت همان روز وشب نیز آثار صحت وضعف مرض وقوت طبیعت ظاهر بود اما تقدير قادر قدير جز این میخواست و چون دارای اخلاق حمیده بلکه ملکوتی بود و در تمام عمر هرگز سخنی نکوهیده وزشت نسبت باحدی بر زبان نیاورد و آزارش بهیچ کس نرسید و در طاعات و عبادات کوشش و جامه تقوی پوشش و رضای پدر و مادر و شوهر و دیگران را در دست و در فنون مقدمات
ص: 238
و پاره السنه خارجه وصنايع يدى هوش و فراستی نامدار داشت و در این مدت انواع صدمت و بلیت و مصیبت بدید مرگش بسیار مؤثر و سوزناک شد.
روز دیگر از آن پس که در حضرت امام زاده یحیی غسل و کفن نمودند بحضرت امام زاده عبدالله مجاور زاویه مقدسه حضرت عبد العظیم حسنی علیه السلام در کنار مادر و نزديك بمرحوم ميرزا محمدتقی خان كمال السلطنه برادرش منزل در شکم زمین آورد رحمة الله عليهم اجمعين . بواسطه کثرت علقه و علاقه بازماندگان و شدت غم و اندوهی که برایشان مستولی گردید و علتی که در امزجه همه در ایام ولیالی رنجوری داری حاصل گردیده بود تاب و توانائی صبوری و درنگ و ملاقات واردین و گریه و ند به نماند و در همان روز حمل نعش بتصويب بعضی خیراندیشان بازماندگان بحضرت عبدالعظيم علیه السلام مشرف مخدره معظمه نواب عليه حاجیه شاهزاده خانم و امیرزاده میرزا علی اکبر خان فرزند ایشان زوج آنمرحومه نیز مساعدت و همراهی فرموده در خانه مرحوم صنيع الملك حاجى ابوالحسن معمار باشی منزل کردیم.
پس از آنکه دوشب در آن زمین عرش قرین مشغول زیارت شدیم باصرار اقارب واقوام و دوستان و آشنایان بطهران مراجعت و در منزل جناب میرزا عبدالمحمد خان لسان الملك ثالث پسر مرحوم مغفور ملك المورخين لسان الملك ثاني برادر اکبر وارشد بنده که بمصاهرت بنده نیز مظاهرت دارند و در محله شاه آباد طهران در خانه کاکاحسن تنباکو فروش شیرازی مسکن کرده اند آمدیم و تاکنون که روز سه شنبه بیست و سوم محرم الحرام است بسلامتی وعافیت و شکر و سپاس حضرت احدیت میگذرانیم.
و این قضیه ثالثه نیز یکی از اسباب تعطیل در مداومت بتحرير این کتاب مستطاب گشت از حضرت کریم منان رحمت رفتگان و صحت بازماندگان و کمال توفیق وزوال آثار تعویق و تحقیق در معضلات احادیث و تدقیق در مشکلات اخبار را خواستاریم .
از غرایب اتفاقات این است که نام آنمرحومه ساره خاتونی را چون بحساب ابجد بیاوریم با يك هزار و سیصد و سی وسوم مطابق و با تاریخ وفات او موافق میشود اگرچه
ص: 239
وفاتش در سال سی و چهارم میشود اما چون ده روز از سال وسنه سی و چهارم بیشتر بیای نرفته در این گونه حسابها بحسابی شمرده نمیشود چنانکه در این اشعار اشعار شده است :
طلعة السلطنه عقيله قوم *** بود شهره بزهد و قدس و وقار
هیچگه خاطرم نزرد از وی *** نه بنطق و نه طرز و نه کردار
در تمام زمان زبان نگشود *** بر بنطقی که باشد او را عار
مهر و ماهش چو شد فزون از بیست *** ماه و مهرش زمهر و مه شد تار
بود فربی زرزق و روزی حق *** گشت از تاب رنج موئین تار
خشک گردید از سموم مرض *** آن نهالی که بود گوهر بار
خوار گردید آن گل خندان *** ايدریغا از آن گل بی خار
رفت و بر بست هر دو نرگس را *** ای فسوسا ز نرگس بیدار
حلم او در تمام مدت رنج *** عجب آورد در صغار و کبار
ماه برسه سپرد اندر رنج *** که بر او شب نمود لیل و نهار
كبد و قلب و کلیه گشت علیل *** به تب و ضعف نیز بود دچار
جگرش آب جست از ستسقاء *** از عطش آب خواست از انهار
هر که مستسقی است جوید آب *** گرچه دارد محیط را بکنار
روز تا روز رنجش افزون شد *** از علاج طبیب و دور مدار
نی مقصر بود طبیب و دوا *** همه هست از زمانه غدار
خود جهان را کجا بود تقصیر *** بود تقدیر قادر قهار
فعل حق نیز باشد از حکمت *** پس تو چون و چرا روا مشمار
کوس رحلت ازین سرای بکوفت *** ما بماندیم و خاطر افکار
جان با فلاك برد و تن در خاك *** خاك باخاك خفت و جان بایار
شد اليف زمين بفصل خريف *** نوگلی در امید وصل بهار
چون بمار و بمور گشت انیس *** از شرارش شدم چو پیچان مار
ص: 240
چشم گوئی در اشك هجرانش *** راه جسته بعین دریا بار
آنچنانم اثر بدل بگذاشت *** كان اثر هست تا بروز شمار
نی عجب باشد از جهان دورنگ *** با همه خلق هستش این هنجار
خوش بدم در امید صحبت او *** بی خبر بودمی از آخر کار
رفت و ازرنج خود بقلب پدر *** داغها بر نهاد و ریخت شرار
بی قرارم نمود و برد قرار *** برقرار است تا بروز قرار
در جوانی و در بدایت عمر *** صبر و شكرش زيك بدى بهزار
رنج او گریده تن افکندند *** همه بی صبر آمدند و نزار
این شبان دراز عقرب را *** خواب ننمود چون سلیم از مار
گرچه از چل فزون بر آمد روز *** گونه از خواب و خورد برخوردار
ليك اندر اواخر امراض *** روز و شب را بسه و یا بچهار
'و زآلام سخت ورنج بدن خواهی *** چشم و هوشش بروز و شب بیدار
سال تاریخش ار همي خواهی *** که چه بود از گذار لیل و نهار
بود از هجرت رسول خدا *** سیصد و سی وسه فزون بهزار
جده اش نام ساره خاتونی *** نام جده بر او گرفت قرار
ای عجب گردرآوری بحساب *** خود در آید با بجدش بشمار
ساره خانون هزار و سیصدوسی *** سه بر افزون بود برو بشمار
جان او چون زکالبد بیرون *** شد و شد سوی ایزد دادار
بدنش در مزار پورعلی *** زين العباد شد بمادر جار
کردگارا نشست ده به بهشت *** که توئی غافر وتوئی غفار
وين گناهان ما بپوش و ببخش *** که توئی ساتر و توئی ستار
رحمت خود بجملگی بفرست *** چون شود جان سوى فلك سيار
الحمد لله على كل حال ، هيچ شك و شبهت نمیرود که جز یزدان غفور بر مصالح امور آگاهی ندارد و آنچه او خواهد صلاح دنیا و آخرت مخلوق در آن است و از صد
ص: 241
هزار پدر و مادر رؤف تر و عطوف تر است و چون حکیم و علیم وقادر است بر حکیم ایراد نشاید و چون این معنی مسلم و مبرهن است سخن از جبر نمیماند و هیچ کس نمی شاید خود را مجبور بخواند و بیاره سخن سخنوران .
رضا بداده بده و از جبین گره بگشای *** که بر من و تو در اختیار نگشاده است
یا در کف شیر نر خونخواره *** غیر تسلیم و رضا کو چاره
یا امثال آن بنگرد اگرچه اگر بمعانی باطنیه آن و لطایف و حقایق تعبيرات با معنویه بنگرند نه آن را حاوی است که از ظاهر عبارات استدراک میشود چه این استدراك از تصور ادراك بعضى مستدركين است و چون بتاویل و تعبير باطن بروند معنی مطلوب را باز میرساند. اگر کسی را در سن کهولت پسری در کمال جمال و جمال کمال و محمود دهر و محسود عصر ومحبوب قلوب و مطبوع طباع و او را منحصر بهمان يك پسر و بفرزندی دیگر ناامید باشد و اگر بنگرد خاری بپای او میرودرضا دهد که بردیده خویش نهد و در پای وی نخلد يارضادهد يكسال شب بتعب بگذراند و او را شبی تعب نرسد و این پسر را مرضی در مزاج افتد که اگر پای او را قطع نکنند تمامت اعضایش را در سپارد و او را در حفره هلاکت گذارد جز این است که از کمال حفاوت و عطوفت ابوت او را بجراح گذارد و خودش او را در بغل گیرد تا بقطع عضو او پردازد و آن فرزند جگر بند هر چند ناله و استغاثه نماید و از پدر شکایت کند نپذیرد .
تا آنکار بپایان برسد و بعد از آن روی بالتیام آورد در مقام نوازش برآید و همیگوید ای فرزند گرامی سخت راضی بودم که این معاملت با من برود وترا زحمتی نرسد اما اگر بمهر پدری کار میکردم امروز زنده نبودی و آن مهر نبود بلکه دشمنی و قهر بود و اگر رضای ترا در آنحال می جستم امروز ترا جز در قعر گور نمی جستم و آن پسر شکر کردار پدر را میگذارد هر چند در آنروز شکایت و ناله داشت و از پدر رنجیده خاطر و غمگین بود .
پس نظر در مصلحت وقت است این کردار پدر را نسبت به پسر آیا باید جبر نام
ص: 242
نهاد بلکه اگر برعکس این میرفت عین ظلم و جبر بود پس حال ما مردم که همه از جنس بشر و از همه در بیخبریم چون چنان باشد باید دانست که حالت عنایت و نظر عطوفت ارحم الراحمين واكرم الاکرمین نسبت به بندگان خود که همه آفریدگان او هستند برچه منوال است.
و چون نظر پروردگار به تکمیل و ترقی و تنزه ایشان است البته بهر طور حکمت اقتضا کند بجای میآورد خواه موافق دلخواه یا مخالف دلخواه يا وجهش معلوم ياغير معلوم یا خلافش را استدعا کنند یا نکنند یا زبان بشکر یا ناشکری در آورند یا مسلمان و مؤمن باشند یا نباشند و چون ازین پیش در دامنه این مجلدات و مسائل جبر و تفویض وقضا وقدر وپاره مواقع مناسبت باین مسئله مشروحاً و مبرهناً اشارت رفته در اینجا بهمین قدر کافی است .
در بحار الانوار و مناقب از خطیب صاحب تاریخ بغداد از یحیی بن اکثم روایت کرده اند که مأمون این خطبه را در تزویج دخترش با حضرت امام محمد جواد سلام الله علیه قرائت نمود .
الحمد لله الذى تصاغرت الامور لمشيته ولا اله الا الله اقراراً بربوبيته و صلى الله على محمد عبده وخيرته اما بعد فان الله جعل النكاح الذى رضيه لكمال سبب المناسبة الا وانی قدر و جت زينب ابنتى من محمد بن على بن موسى الرضا امهرناها عنه اربع مائة درهم.
سپاس مخصوص بخداوندی بیرون از و هم وقیاس است که امور عظیمه در پیشگاه مشيتش صغير گردد و جز او خدائی نیست در حالتیکه به پروردگاری اور بوبیتش زبان آفرینش گویا و درگاه الوهیتش را روان جمله موجودات جویا است و صلوات زاکیات بر سر حلقه موجودات سید کاینات نماینده راه نجات برگزیده خداوند مرگ و حیات محمد مصطفی که بنده مختار اوست پاینده باد .
ص: 243
پس از ستایش خدا و درود مصطفی باز مینماید که خداوند تعالی نکاح را برای تکمیل نسبت و بقای رشته ابوت و بنوت مقرر فرموده است لاجرم دخترم زینب را در حبل نكاح محمد بن على بن موسی الرضا صلوات الله عليهم در آوردم و کابینش را چهار صد در هم از خویشتن بر نهادم.
در خبر است که در آنروز که صیغه عقد مناکحت جاری شد سن مبارك امام عباد حضرت جواد نه سال و چندماه بود و مأمون یکسره در اکرام آنحضرت و اجلال قدر و منزلت آنحضرت مراقب ومتواتر وساعی بود.
و هم در بحار مذکور است که بعد از مناظره آنحضرت باقاضي يحيى و مجاب شدن و متحیر گردیدن قاضی و ظهور عجز و انکسار و بیچارگی و انزجار او مأمون گفت حمد مینمایم خدای را بر وجود چنین نعمت و موفق گردیدن من برای صواب پس از آن باهل بیت خودش نظر آورده گفت آيا اينك شناختید و بر شما آشکارا شد آنچه را منکر بودید و بعد از آن روی با حضرت ابی جعفر علیه السلام آورده عرض کرد .
اتخطب یا ابا جعفر آیا قرائت خطبه می فرمائی؟ فرمود بلی ای امیرالمؤمنين مأمون عرض كرد اخطب لنفسك جعلت فداك فدایت گردم برای خویشتن قرائت خطبه عقد نكاح بفرماى فقد رضيتك لنفسى وانا مزوجك ام الفضل ابنتى و ان رغم لذالك قوم چه من تو را برای خویشتن و مصاهرت خویشتن پسندیده و مرضی میدارم هرچند
گروهی و قومی ازین کار و کردار انزجار دارند و بینی ایشان برخاك سوده شده است.
این وقت حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود الحمد لله اقراراً بنعمته و لا اله الا الله اخلاصاً لوحدانيته وصلى الله على محمد سيد بريته والاصفياء من عترته اما بعد فقد كان من فضل الله على الانام ان اغناهم بالحلال عن الحرام وقال سبحانه وانكحوا الايامى منكم والصالحين من عبادكم وامائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله والله واسع عليم
ثم ان محمد بن علي بن موسى يخطب ام الفضل بنت عبدالله المأمون و قد بذل لها من الصداق مهر جدته فاطمة بنت محمد علیهما السلام و هو خمسمائة درهم جياد أفهل زوجته يا امير المؤمنين بها على هذا الصداق المذكور ؟
ص: 244
فقال المأمون : نعم قد زوجتك يا ابا جعفر ام الفضل ابنتى على الصداق المذكور فهل قبلت النكاح ؟ قال ابو جعفر علیه السلام قد قبلت ذلك ورضيت به .
سپاس مخصوص بخداوند است در حالتیکه اقرار میشود بنعمت او و جز او نیست خدائی در حالتیکه از روی خلوص نیت خالص میگرداند وحدانیت و یگانگی اورا و درود باد بر محمد صلی الله علیه واله وسلم سید و آقای آفریدگان و بر اصفیاء از عترت او پس از تقدیم سپاس یزدان و درود برخاتم پیغمبران وعترت طاهرين معصومين او و اقرار بنعم الهيه فرمود :
از جمله فضل و رحمتهای خدائی بر بندگان خودش این است که بی نیاز فرمود ایشان را بواسطه تزویج کردن زنان را بقانونی که شریعت بر نهاده و چون بنهج شرع صیغه عقد نکاح جاری گردد آن زن بروی حلال گردد و از فعل حرام وز نا آسوده میشوند و بواسطه حلال از ارتکاب فعل حرام مستغنی میگردند و خداوند سبحان فرمود در حباله نکاح در آورید زنان بیوه یا دوشیزه یعنی مطلق ایشان را که مانعی در ایشان نباشد و صالحان از بندگان و کنیزان خود را اگر ایشان فقیر و بی چیز باشند خداوند تعالی از بحار فضل و کرم خودش ایشان را توانگر فرماید و خداوند واسع علیم است
همانا محمد بن علي بن موسى عليهم السلام خطبه میکند ام الفضل دختر عبدالله مأمون را و در صداق او بذل میفرماید با ندازه مهر جده اش فاطمه دختر پیغمبر علیهما السلام راکه پانصد درهم جید تازه نیکو است ای امیرالمومنین آیا تزویج میکنی با محمد او را باین مقدار كابين مذكور؟ مأمون عرض کرد بلی بتحقیق که تزویج کردم با تو دخترم ام الفضل را بهمین مقدار صداق مذکور آیا قبول نکاح را فرمودی؟ حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود قبول کردم این را و بآن راضی شدم .
راقم حروف گوید خبریکه از خطبه مأمون در مقدار صداق مذکور شد با این خبر اختلاف دارد چه در خطبه مأمون کابین را بچهارصد در هم مقرر و در خطبه مبارکه حضرت جواد علیه السلام پانصد درهم است از این است که در اغلب کتب اخبار از مقدار نام نبرده اند پدرم میرزا محمد تقى سپهر لسان الملك اعلى الله مقامه در کتاب احوال حضرت فاطمه سلام الله علیها و تزویج آنحضرت مقدار کابین و قیمت آن را در این ازمنه
ص: 245
بتفصيل رقم کرده و عناوین و عقاید فقهاء عظام اثنی عشریه را رضوان الله علیهم در قلم آورده است هر کس بخواهد رجوع خواهد کرد
و هم در این خبر معلوم شد اسم ام الفضل زینب است و در اغلب کتب نام او را یاد نکرده اند صاحب بحر الجواهر مینویسد چون مأمون از خراسان ببغداد آمد نامه در كمال توقیر و احترام بحضرت جواد علیه السلام معروض داشت و در نهایت اعزاز و اکرام آنحضرت را طلب نمود چون حضرت جواد ببغداد رسید و مسائل کثیره از غوامض مسائل از آن معدن علوم و فضایل سئوال نمودند و از تمامت آن جواب شافی کافی شنیدند و همه در حضور مأمون بود باین سبب مأمون دختر خود ام الفضل را با آن حضرت تزویج نمود و آنحضرت خطبه خواند و بمهرسنت عقد کرد.
و در كتاب زبدة المعارف مینویسد چون تمام علماء در مجلس مأمون از مناظره حضرت جواد علیه السلام عاجز شدند انقیاد در آمدند مأمون در همان مجلس روی بآنحضرت آورد و عرض کر میخواهم ام الفضل دختر خود را بحباله تو در آورم آنحضرت سکوت نمود و مأمون خود تزویج کرد آنگاه آنحضرت بپای شد و خطبه اداء فرمود که اکنون متداول است و صداق دختر او را بقدر صداق جده طیبه طاهره خود فاطمه صديقه بتول عذراء سلام الند عليها قرار داد اما بمقدار صداق یا خطبه مأمون و مقدارش یاد نکرده مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون نیز بمقدار صداق اشارت نفرموده است و در کتاب مکارم الاخلاق خطبه بحضرت رضا و جواد علیهما السلام منسوب است انشاء الله تعالی در ذیل بیان علوم و آداب و اخلاق حضرت جواد مذکور میشود و هم در ذیل وقایع سال دویست و پانزدهم شرح ملاقات حضرت جواد عليه السلام در تکرمت با مأمون و در آمدن بام الفضل رقم میشود.
معلوم باد احضار نمودن مأمون آنحضرت را با توقیر و تکریم و نشناختن آنحضرت را در میان کودکان کوچهای بغداد سازگار نمیآید مگر اینکه از بیم مفسده بنی عباس پوشیده طلب کرده باشد و آنحضرت در بغداد در منزلی ورود فرموده و مأمون در طي راه خدمتش را دریافته و از ظهور مناقب و فضایل و علومش قوى القلب گردیده
ص: 246
و بسرای خود آورده باشد یا اینکه این ملاقات با کودکان در زمان توقف مأمون در خراسان باشد والله تعالی اعلم
و در بحار الانوار از مشارق الانوار مرقوم است که ابو جعفر هاشمی گفت در خدمت ابی جعفر علیه السلام در بغداد مشرف بودم در این اثناء روزی یاسر خادم بحضور مبارکش درآمد و عرض کردای سید و آقای ماهما ناسیده و خاتون ما ام جعفر از پیشگاه همایونت استدعا میکند و اجازت میطلبد که از قدوم مبارکت منزلش را مفتخر فرمائی با خادم فرمود ارجع فاني في الاثر بازگرد که من در اثر تو میآیم پس از آن برخاست و بر استر برنشست و راه در نوشت تا بدر سرای ام جعفر رسیدام جعفر خواهر مأمون چون ورود آن نوگل بوستان امامت را بدانست باستقبال بتاخت و حضرتش را سلام و تحیت بفرستاد
خواستار شد که بر ام الفضل دختر مأمون اندر آید و عرض کردای آقای من دوست میدارم که تو را با دخترم ام الفضل در يك موضع بنگرم و چشمم را روشنی در سپارد.
میگویند آنحضرت بآنجا تشریف قدوم داد و پردها باحتشام و احترامش همی بر افراختند و چیزی بر نگذشت که آنحضرت مراجعت فرمود و میفرمود «فلما راينه اکبرنه» میگوید پس از آن بنشست و ام جعفر نیز از آن پس بیرون آمد و همی در از یال خود در هم پیچید و فروافتاد و عرض کرد ای سیدمن مرا به نعمتی متنعم فرمودی اما با تمام نرسانیدی آنحضرت در جواب فرمود أتى امر الله فلا تستعجلوه إنه قد حدث مالم يحسن اعادته فرمان خدای در رسید پس در آن عجلت نورزید هماناچیزی حادث شد که اعادتش نیکونیست فارجعى الى ام الفضل فاستخبرى بها عنه نزدام الفضل باز شو و او را این خبر بگذار .
ام جعفر نزدام الفضل برفت و فرمایش امام علیه السلام را بدو بگذاشت ام الفضل از کمال استعجاب گفت ای عمه کدامکس این خبر را بحضرت ابی جعفر بنمود پس از آن گفت چگونه بر پدرم نفرین نکنم که مرا با ساحری تزویج نمود پس از آن گفت ای عمه وگند باخدای چون جمال مبارکش بر من طالع گشت آنچه زنان را حادث میشود برای
من حادث گشت لاجرم دست بجامه های خود بردم و برخود پیچیدم .
ص: 247
میگوید چون ام جعفر این سخن را از ام الفضل بشنید بحالت بهت در آمدوسر گشته و حیرت زده شد و از آن پس بیرون آمد و در حضرت عرض کردای سید من چه چیز برای ام الفضل حادث شد فرمود هو من اسرار النساء آنچه حادث شد از اسرار زنان است از کمال تعجب عرض کرد ای سید من برغیب عالمی فرمود نه عرض کرد بر تو وحی نازل میشود فرمود نمیشود عرض کرد پس آنچه را جز خدا نمیداند از کجا بتو معلوم میشود فرمود و أنا ايضا اعلمه من علم الله من نيز ميدانم باعانت علم خداوندی میگوید چون ام جعفر مراجعت نمود گفتم ای سید من ماکان اكبار النسوة» اینکه زنان مصر یوسف را چون دیدند بزرگ شمردند برچه معنی است فرمود هوما حصل لام الفضل من الحيض آن همان است که برای ام الفضل از حیض حاصل شد.
صاحب زبدة المعارف نوشته است که در نسخه از کتاب سلف دیدم که روزی مأمون آنحضرت را بسرای آورد ، زوجه مأمون باستقبال شتافت و دختر خود ام الفضل را نزد ایشان بنشاند چون دختر را چشم بر جمال آن خورشيد فلك امامت افتاد امام محمد جواد عليه السلام فی الفور از جای برخاست و بیرون رفت مادر ام الفضل از عقب آنحضرت بدوید تا چرا برخاست فرمود بر دخترت روی داد آنچه بر زنان مصر از دیدن جمال یوسف روی داد و مراجعت نفرمود .
راقم حروف گوید: در این دو خبر از این دو نویسنده تامل لازم است زیرا که از خبر اول معلوم میشود که ام جعفر خواهر مأمون آنحضرت را برای امر مضاجعت برام الفضل در آورد و خود بیرون شد و چون ام الفضل از دیدار همایون و نور جمال مبارکش حالت زنان مصر را که در دیدار یوسف علیه السلام بدیدند و حایض گردیدند دریافت و آنحضرت بیرون شد و ام الفضل عرض کرد نعمت و عنایت را با تمام نرسانیدی کنایت از اینکه باوى مضاجعت و مقاربت نفرمودی امام علیه السلام آن آیه شریفه را در داستان مجلس ساختن زلیخا و فراهم آوردن زنان اعیان مصر را که در عشق یوسف نکوهش میکردند و آوردن یوسف را بمجلس و حیران شدن ایشان از نور جمال پیغمبر خداکه ما هذا الا ملك كريم فلما راينه اكبر نه که در تفسیرش گفته اند اکبر نه یعنی حایض شدند
ص: 248
بکنایت بخواند تا ام جعفر را باز نماید که ام الفضل را از دیدار انوار جمال من که هزاران يوسف مصر را نوربخش است حالت زنان مصر پدید آمد و حایض گردید و مقاربت با حایض روانیست و چون ام جعفر ندانست مطلب را روشن تر ساخت و فرمود از اسرار زنان است.
و این حال در صورتی است که آنحضرت چند سال بعد از مجلس عقد در بغداد توقف فرموده باشد تا سن بلوغ را در یابد اگرچه وجود مبارکش قبل از خلقت مخلوقات بالغ و کامل بوده است اما برای صورت ظاهر و رعایت حال مخالفان لازم مینمود و شاید از خبر یکه در جمله معجزات آنحضرت در مدينة المعاجز مذكور است که حسین مکاری گفت بحضرت ابی جعفر علیه السلام در بغداد در آمدم و آنحضرت بر ترتیب کار و حال خود باقی بود یعنی بمصاهرت مأمون و جلالت عظمت میگذرانید در دل خود گفتم هذا الرجل لا يرجع الى موطنه ابدا و انا اعرف مطعمه این مرد با این حال گذران و عشرت و خوش گذرانی هرگز بوطن خودش مراجعت نمیفرماید بقیه خبر در مقام خود مسطور میشود.
از این کلمه که گفت این مرد معلوم میشود که امام علیه السلام مدتی در بغداد نزد مأمون بوده است تا بحد رجال رسیده نوبت مضاجعت و انجام مقصود مأمون و ام الفضل رسیده است و از خبر دوم مفهوم میشود که آنحضرت بسن بلوغ نرسیده و مأمون آنحضرت را باندرون سرای آورده و زوجه مأمون دخترش را نزد مأمون و آنحضرت برای تماشای جمال مبارکش آورده است چه میگوید دخترش را نزد ایشان یعنی مأمون و آنحضرت بگذاشت و برفت اما از اینکه دختر حایض شد معلوم میشود بسن بلوغ بوده است وگرنه چگونه حیض میدید.
و توافق و جمع بین هر دو خبر این است که بعد از آنکه مأمون در خراسان دختر خود ام حبیبه را با حضرت رضا عقد نکاح بست و دختر دیگرش ام الفضل را نامزد حضرت جواد علیهما السلام که در آنزمان شش ساله بوده نمود و دختر حسن بن سهل را از بهر خود عقد کرد و خودش ببغداد آمد و آشوب بنی عباس مانع آن بود که آنحضرت را که
ص: 249
دامادش بود آشکارا احضار نماید لاجرم بطور مخفی آنحضرت را در کمال توقیر ببغداد آورد و ظاهراً این معنی مفهوم نگشت تا گاهی که آنحضرت را در طی راه بدید و جلالت قدر و ه معالم عالیه آنحضرت در فقره باز و ماهی بر همه کس مشهود گشت این وقت آن یگانه آفتاب نورباش آفرینش را بسرای خود در آورد و در این اثناء که در سرای مامون بوده است و هنوز بلوغ را ادراک نفرموده، اجرای صیغه عقد بطوریکه مرقوم شد بجای آمد.
و در این وقت زوجه مأمون دخترش را برای زیارت جمال همایونش نزد مأمون و آنحضرت حاضر نموده باشد و از آن پس آن حضرت تا زمان بلوغ در سرای مأمون بوده و حکایت ام جعفر خواهر مأمون و در آوردن آنحضرت را بحجله ام الفضل در موقع توقع وقاع بوده است الى آخر الحكاية، چنانکه داستان مجلس مأمون و احضار یحیی وعلماء برای مناظره با آنحضرت میرساند که آنحضرت را از سرای مأمون بمجلس معهود در آوردند و در کتب اخبار در ذکر خطبه آنحضرت اندك تفاوتی مشهود میشود تفصیل مجلس ساختن زلیخا و دعوت کردن زنان مصر و ورود یوسف علیه السلام برایشان در تفاسیر مشروح است حاجت بنگارش ندارد .
در کتب اخبار باین حکایت اشارت کرده اند و پاره نوشته اند «فاولم» یعنی مأمون ترتيب مجلس ولیمه بداد و این مهمانی را که ولیمه خوانند مخصوص بعرس است وعرس در صورت بلوغ صورت میبندد بالجمله مینویسند چون صیغه عقد جاری شد مأمون بفرمود تا مجلس ها و نشیمن گاههای شاهانه بیار استند و گروهی کثیر از خاصه و عامه در مراتب و مقامات خودشان هرکس بفراخور شأن خودش بنشست.
از ریان روایت است که هنوز درنگی نکرده بودیم که صدای صوتها برطریق
ص: 250
آوای کشتی بانان در محاورات خودشان با همدیگر بلند گشت در این حال دیدیم کشتی که از نقره ساخته و بر گوساله حمل کرده می کشیدند و آن کشتی را با طنابهای ابریشمی بر آن بسته بودند و از غالیه آکنده ساخته بودند مأمون بفرمود تا محاسن خواص را از آن غالیه بیند و دیدند و چون از کار ایشان بپردازیدند آن کشتی را بآنسرای که عامه مردمان را بضیافت جلوس داده بودند بکشید ند و باریش و محاسن آنجماعت نیز همان عمل ورزیدند و مطیب و خوشبوی ساختند و دربار خلافت خوشبوی تر از طبله عطار گشت .
اینوقت خوانهای طعام های الوان که آکنده باقسام مطعومات مطبوعه و اغذیه مشتهيه واشر به مطلوبه وفيها ما تشتهي الانفس وتلذ الاعين بود بر زمین نهادند و حاضران هر کس بر حسب میل و رغبت هر چه را آرزو میداشت و حاضر یافت بخورد و بیاشامید و چون از کار آکندر شکم بپاشدند از دربار خلافت مدار جوائز كثير بیامد و هر کس را با ندازه مقامش جایزه عطا کردند.
و چون مردمان پراکنده شدند و جماعتی از خواص در مجلس بماندند مأمون بحضرت ابى جعفر سلام الله علیه عرض کرد فدایت شوم اگر رأی ولایت انتماى مبارك علاقه بگیرد که احکام فقهیه را در وجوه قتل نمودن کسیکه محرم باشد وتفصيل دادی بیان فرمائی تا آن عالم و مستفید شویم میفرمائی، امام محمد تقی علیه السلام در جواب فرمود آری .
ان المحرم اذاقتل الصيد فى الحل وكان الصيد من ذوات الطير وكان من كبارها فعليه شاة فان اصابه في الحرم فعليه الجزاء مضاعفاً واذاقتل فرخاً في الحل فعليه حمل قدفطم من اللبن وليس عليه قيمته لانه ليس في الحرم فاذا قتله في الحرم فعليه الحمل وقيمة الفرخ فاذا كان من الوحش وكان حمار وحش فعليه بقرة وان كان نعامة فعليه بدنة وان كان ظبياً فعليه شاة.
وان كان قتل شيئاً من ذالك في الحرم فعليه الجزاء مضاعفاً هدياً بالغ الكعبة واذا اصاب المحرم ما يجب عليه الهدى فيه وكان احرامه بالحج نحره بمنى وإن كان إحرامه
ص: 251
بالعمره نحره بمكة وجزاء الصيد على العالم والجاهل سواء وفي العمد عليه الاثم وهو موضوع عنه في الخطاء.
والكفارة على الحرفي نفسه وعلى السيد في عبده الصغير لاكفارة عليه وهى على الكبير واجبة والنادم يسقط بندمه عنه عقاب الآخرة والمصر يجب عليه العقاب في الآخرة .
بدرستیکه شخص محرم اگر صیدی را در حل یعنی در آنجاها که از حرم محترم خارج کرده است بکشد و آن سید از پرندگان و بزرگ باشد بر آن شخص واجب میشود يك گوسفند و اگر در حرم آن صید را بقتل رسانیده باشد مضاعف آن جزا بروی لازم گردد یعنی دو گوسفند باید بدهد و اگر جوجه را در حل بکشد بایستی بره تازه از شیر گرفته بدهد و بهای آن بروی نیست چه آن حیوان را در حرم نکشته است و اگر جوجه را در حرم بکشد بایستی بره از شیر باز گرفته بعلاوه بهای آن جوجه را برساند و اگر آن صید از جنس وحشی باشد پس اگر خر وحشی باشد بایستی ماده گاوی بدهد و اگر شتر مرغ باشد بروی اشتری واجب گردد و اگر آهو باشد بروی گوسفندی است.
و اگر صیدی از ینها را در حرم کشته باشد پس بر اوست جزای مضاعف که هدی رسنده بکعبه باشد و هر گاه شخص محرم بزند صیدی را که واجب شود بر او هدی در آن صید و این هنگام احرام بحج بسته باشد آن هدی را باید در مني نحر کند و اگر محرم بعمره باشد آن هدی را در مکه معظمه نحر میکند و جزای صید در عالم و جاهل مساوی است و اگر بعمد کشته باشد برای او گناهی هست و آن اثم و گناه موضوع و ساقط می گردد از محرم در صورت خطا و کفاره برحر و آزاد واجب است از بهر خودش و برسید و آقا واجب میشود از برای بنده اش.
یعنی اگر بنده مرتکب قتل صیدی بشود باید سیدش در عوض او جزا بدهد، و بر صغیر کفاره نیست و کفاره بركبير واجب است و اگر کسی نادم و پشیمان گشت عقاب آخرت بسبب این ندامتش از وی ساقط میشود و کسیکه اصرار در این امر داشته باشد عقاب آخرت بر وی واجب است و این خبر در كتاب من لا يحضره الفقیه و مجلد بیست و یکم بحار که راجع باعمال حج بیت الله الحرام است بطور دیگر رسیده انشاء الله تعالی در جلد
ص: 252
دوم احوال حضرت جواد علیه السلام در ذیل احکام و فتاوی آنحضرت منظور میشود.
چون مأمون این جوابهای مقرون بکمال علم و صواب را بشنید زبان به تمجید آنحضرت برگشود و عرض کردای ابو جعفر نیکو فرمودى خداوندت باحسان یزدانی و به پاداش کافی برخوردار فرماید چه بود رای مبارکت علاقه بگیرد و از یحیی مسئله را پرسش فرمائی چنانکه او از حضرتت بپرسیدا بوجعفر علیه السلام بایحی فرمود از تو بپرسم عرض کرد فدایت کردم این حال باختیار و ميل مبارك است اگر جواب آنچه را که از من بپرسی بدانم بعرض میرسانم والا از بیان مبارك و تبیان همایونت مستفید میشوم.
اینوقت حضرت ابی جعفر سلام الله علیه با یحی فرمود اخبرني عن رجل نظرالى امراة فى اول النهار فكان نظره اليها حراما عليه فلما ارتفع النهار حلت له فلمازالت الشمس حرمت عليه فلما كان وقت العصر حلت له فلما غربت الشمس حرمت عليه فلما دخل وقت العشاء الآخرة حلت له فلما كان وقت انتصاف الليل حرمت عليه فلما طلع الفجر حلت له ما حال هذه المراة وبماذا حلت وحرمت عليه؟
مرا خبر ده از کیفیت کسی که در آغاز روز نظر بزنی افکنده و نظر کردن بر آن زن بروی حرام بود و چون روز بلندگشت بروی حلال گردید و چون آفتاب جانب زوال گرفت آنزن بروي حرام شد و چون هنگام عصر در رسید بروی حلال شد و هنگام غروب آفتاب بروی حرام شد و چون هنگام نماز واپسین در رسید بر روی حلال شد و چون نیمه شب درآمد بروی حرام گشت و چون نوبت طلوع صبح نخستین درآمد بروی حلال گشت بازگوی چیست حال این زن و بچه چیز بروی حلال و حرام گشت .
قاضی یحی گفت سوگند با خدای راهی برای جواب این سئوال نمی شناسم ووجه آن را نمیدانم اگر میل مبارك باشد مارا بجواب آن مستفید خواهی فرمود .
حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود «هذه امة لرجل من الناس نظر اليها اجنبى فى اول النهار فكان نظره اليها حراماً عليه فلما ارتفع النهارا بتاعها من مولاها فحلت له فلما كان عند الظهر اعتقها فحرمت عليه فلما كان وقت العصر تزوجها فحلت له فلما كان
ص: 253
وقت العصر تزوجها فحلت له فلما كان وقت المغرب ظاهر منها فحرمت عليه فلما كان وقت العشاء الآخرة كفر عنها فحلت له فلما كان نصف الليل طلقها واحدة فحرمت عليه فلما كان عند الفجر راجعها فحلت له ».
این زن کنیزکی باشد و شخصی اجنبی در اول روز بد و نظر کرد و نظاره وی بسوی وی حرام است و چون آفتاب بلندی گرفت او را بخرید و اینوقت آن کنیز بروی حلال شد و هنگام ظهر آزادش نمود و بروی حرام شد و عصرگاه او را بعقد خود در آوردو بر - وی حلال گشت و چون هنگام نماز پیشین در رسید ظهار کرد یعنی با او گفت: ظهرك على كظهرامی و بروی حرام شد و چون زمان نماز واپسین درآمد و کفاره آن ظهار را بداد بروی حلال گردید چون نیمه شب در رسید او را يك طلاقه نمود و بروی حرام شد و چون صبح بردمید رجوع کرد و بروی حلال گشت .
در كتاب تحف العقول قبل از شروع بنگارش این خبر می نویسد مسئلة غريبة: روزی مأمون با یحی بن اکثم گفت مسئلتی برا بوجعفر محمد بن على الرضا طرح كن تامگر در عرض آن مسئله سخن بروی قطع کنی یحی بآن حضرت عرض کرد ای ابوجعفر چه میفرمایی درباره مردیکه زنی را بر حال زنا نکاح کند آیا بروی حلال است که چنان زن را تزویج نماید فرمود « يدعها حتى يستبر لها من نطفته و نطفة غيره اذلا يؤمن منها ان تكون قد حدثت مع غيره حدثاً كما احدثت معه ثم يتزوج بها ان اراد فانما مثلها مثل نخلة اكل رجل منها حراماً ثم اشتراها فاكل منها حلالا».
صاحب قاموس گوید استبراء المرئه یعنی از وطی زوجه کناری گرفته تاحیض گردید میفرماید با آن زنی که ز ناکرده است کناره نماید و باوی مجامعت ننماید تا از نطفه خودش و نطفه غیر از خودش که در رحم او بود برائت جوید و مطمئن شود که آنزن را حمل پدید نمیشود و در مدت استبراء با او مباشرت و مجامعت نکند چه از آن زن که با وی زناکرده است ایمن نمیتواند بود که با مردی دیگر نیز جمع شده
است چنانکه با وی شده است و پس از استبراء اور اتزویج نماید اگر بخواهد چه مثل این
ص: 254
زن مثل درخت خرمائی است که مردی از آن بحرام بخورد و از آن پس آندرخت را بخرد و بطور حلال از آن مأکول دارد .
چون یحی بن اکثم این جواب بشنید زبان از سخن فروبست و تکلم نتوانست کرد از آن پس آنحضرت مسئله مسطوره را از وی بپرسید اما باین گونه مذکور است «هذا رجل نظر إلى مملوكة لا تحل له اشتراها فحلت له ثم اعتقها فحرمت عليه ثم تزوجها فحلت له فظاهر منها فحرمت عليه فكفر عن الظهار فحلت له ثم طلقها تطليقة فحرمت عليه ثم راجعها فحلت له فارتد عن الاسلام فحرمت عليه فتاب ورجع الى الاسلام فحلت له بالنكاح الأول كما اقر رسول الله صلی الله علیه واله وسلم نكاح زينب مع ابي العاص بن الربيع حيث اسلم على النكاح الأول» .
چون کلمات معجز سمات حضرت جواد علیه السلام در تبیین و توضیح مسئله مذکوره بپای آمد مأمون روی با آنانکه از اهل بیتش حضور داشتند آورده فرمود آیا در میان شما کسی هست که دارای آن علم و دانشی باشد که چنین مسئله دشوار را بمانند این جواب مقرون بصواب جواب گوید یا جواب سؤال نخستین را بداند گفتند سوگند با خدای احدی این علم و آگاهی و بصیرت و احاطه ندارد و همانا امیرالمؤمنین بآنچه رأی نموده و اندیشه ساخته یعنی در دامادی و اجلال واکرام و توقير واعزاز حضرت جواد که پیشنهاد کرده از همه کس داناتر و بیناتر و از روی کمال عقل و حسن اختيار ويمن روية است. گفت و يحكم همانا اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم از سایر مردمان امتیاز یافته اند با ینگونه فضایل و مناقب که نگران هستید و اگر خورد سال باشند این اندکی سن مانع ایشان نمیشود که در تمام کمالات کامل باشند آیا ندانسته اید که رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم ابتدای دعوت خویش را بدعوت امیر المؤمنين علیه السلام مقرر داشت و نخستین کس را که با سلام بخواند علی علیه السلام بود و حال آنکه در آن وقت امیرالمؤمنین ده ساله بود ورسول خدای اسلام
ص: 255
آنحضرت را بپذیرفت و با سلامش حکم فرمود واحدی را در آن مقدارسن باسلام دعوت ننمود و این دعوت بامير المومنين اختصاص داشت و حسن و حسین علیهما السلام با پیغمبر بیعت نمودند و هنوز شش سال از عمر ایشان بر نگذشته بود هیچ کودکی جز ایشان بیعت نکرده است آیا نمیدانید آن مقامات و شئونات و علوم و فضائلی را که خداوند تعالی باین قوم عنایت فرموده است و جمله ايشان يك نور ساطع و همه از هم باشند و آنچه برای اول ایشان جاری میشود برای آخر ایشان جاری میگردد.
حاضران چون این سخنان را از مأمون بشنیدند گفتندای امیرالمؤمنین از روی صدق و راستی و علم و بصیرت سخن گردی آنگاه بیرون شدند و مجلس پراکنده شد و چون روز دیگر در رسید مأمون برای اظهار افتخار و اعتبار خود در وصلت با حضرت امام جواد علیه السلام مردمان را حاضر کرد. سرهنگان سپاه و بزرگان درگاه و اعیان پیشگاه و حجاب بارگاه و عموم مردمان از خاص و عام و عماله و حکام برای تهنیت و تبريك مأمون و حضرت ابی جعفر علیه السلامراه برگرفتند .
این هنگام سه طبق که در میان آنها بندق های مثلثه و زعفران بود حاضر کردند که در شکم آن بندقها رقعه ها نهاده بودند و در میان آن رقاع اسم مالهای بسیار و عطایای کرامند واقطاعات نفیسه مرقوم بود مأمون فرمان کرد تا آن بنادق را بر جماعت خاصه نثار کردند پس هر کس را یکی از بنادق بدست افتادی رقیمه را که در میان آن بود بیرون آوردی و در مقام خودسازی بر آمدی و بآنچه رقم شده بود نایل شدی پس از آن بدره های سیم و زر بیاوردند و بر سرهنگان و دیگران نثار نمودند آنگاه حاضران باز شدند در حالتیکه از کثرت جوائز و عطایا توانگر شده بودند بعد از آن مأمون مساکین و دراویش را بانواع صدقات برخوردار ساخت و همواره در حضرت ابی جعفر علیه السلام بتكریم و تعظیم میرفت و خدمتش را بر تمامت کسان تقدم میداد و در تمام مدت زندگانیش آنحضرت را تمامت فرزندان و کسان و خاصان و جماعت اهل بیتش تفضیل میداد و هیچوقت غفلت نمیکرد.
ص: 256
در بحار الانوار مسطور است که در آنروز که مأمون دخترش ام الفضل را با حضرت جواد علیه السلام تزویج نمود، ابوهاشم جعفری بآ نحضرت عرض کرد ای مولای من همانا برکت این روز بر ما بسی بزرگ شد فرمودای ابوهاشم «عظمت برکات الله علینا فیه» برکتهای خدای تعالی در این روز بر ما بزرگ شده است عرض کرد ای مولای من بلی پس در آن روز چکنم فرموده تقول فيه خيراً فانه يصيبك بكوى در این روز خیر وخوبی است چه خير بتو میرسد عرض کرد ای مولای من چنین کنم و مخالفت نکنم فرمود «اذا ترشد و لاترى الاخيراً، چون چنین کنی ارشاد یابی و رشدکنی و جز خیر و خوبی نخواهی دید.
در بحار الانوار و کتاب احتجاج مروی است که چون مأمون دخترش ام الفضل را با حضرت ابی جعفر علیه السلام تزویج نمود در مجلسی جای داشت وابو جعفر سلام الله عليه و یحیی بن اکثم و جمعی کثیر در حضورش حاضر بودند یحی بن اکثم عرض کرد یا بن رسول الله در این خبر یکه میگویند جبرئیل علیه السلام بر رسول خدای نازل شد و عرض کرد يا حمد خداوند عزوجل ترا سلام میرساند و میفرماید از ابوبکر بپرس آیا از من راضی است چه من از وی راضی هستم چه میفرمائی.
ابو جعفر علیه السلام فرمود «لست بمنكر فضل ابى بكر ولكن يجب على صاحب هذا الخبر ان ياخذ مثال الخبر الذي قاله رسول الله صلی الله علیه واله وسلم في حجة الوداع قد كثرت على الكذابة و ستكثر فمن كذب علي متعمداً فليتبوء مقعده من النار فاذا اتاكم الحديث فاعرضوه على كتاب الله وسنتى فما وافق كتاب الله و سنتی فخذوا به و ما خالف كتاب الله و سنتى فلا تأخذوا به وليس يوافق هذا الخبر كتاب الله قال الله تعالى ولقد خلقنا الانسان وتعلم ما توسوس به نفسه ونحن اقرب اليه من حبل الوريد فالله عزوجل خفى عليه رضا ابى بكر من سخطه حتى سأل عن مكنون سره هذا مستحيل في العقول ».
ص: 257
منكر فضل ابی بکر نیستم اما بر آنکس که صاحب و ناقل اینگونه خبر است واجب است که باین خبر یکه از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم وارد شده است رجوع کند و بمیزان صحیح بنگرد و بسنجد و سنجیده گوید چه آنحضرت در سفر حجةالوداع فرمودکسانیکه بر من دروغ بسیار میبندند فراوان شدهاند و زود باشد که بیشتر شوند پس هرکس از روی تعمد با من سخن کند نشیمنگاه وی از آتش دوزخ پر و آکنده میشود.
پس هر وقت حدیثی برای شما مذکور داشتند آنحدیث را بر کتاب خدای و سنت سنيه من عرضه دهید آنچه با کتاب خدا و سنت من موافق باشد مأخوذ دارید و آنچه باكتاب خدا و سنت من مخالف گردید مأخوذ ندارید یعنی بآن عمل نکنید و مقرون بصواب و شایسته توجه نشمارید و این خبر با کتاب خدا موافق نیست خداوند تعالی میفرماید بدرستیکه انسان را بیافریدیم و میدانیم آن چیزیرا که وسوسه مینماید بآن نفس او یعنی میدانیم آن چیزی را که نزد نفس او حاضر است از مکنونات ضمایر و سرایر قلوب و خواطر صدور پس همه را بر وفق اعتقاد سزا خواهیم داد و ما نزدیکتریم بسوی انسان از رگ جان به او و این افربیت نسبت بعلم است نه بمکان وورید رگی است که احاطه هر دو طرف گردن را کرده و از دل روئیده که قطع آن موجب موت است.
یعنی حقیقت معنی آنست که علم خدای سبحان نزدیکتر است بآدمی از رگ گردن که حامل روح او است و گویند حبل الورید اقرب اجزای نفس انسانی است پس در این کلام ایماء و اشارتی است باینکه خدای از آن اقرب نیز بآدمی نزدیکتر است محققين علما گفته اند هرگاه کیفیت قرب جان را که بتن پیوسته است نمیتوان دریافت قرب حق را که از تمام کیفیات مقدس و منزه است چگونه ادراك توان کرد پس بایستی اگر این خبر صحیح باشد رضای ابی بکر از خشم وسخط او در حضرت عالم الاسرار والخفايا مخفی مانده باشد تا از مکنون سر ابی بکر پرسش فرماید و این امر را هیچ عقلی نمی پسندد و محال میشمارد.
يحيى بن اكثم عرض کرد همچنین روایت کرده اند که مثل ابی بکر و عمر در زمین مانند مثل جبرائیل و میکائیل است در آسمان حضرت ابی جعفر سلام الله عليه فرمود
ص: 258
« وهذا ايضا يجب ان ينظر فيه لان جبرئيل وميكائيل ملكان الله مقربان لم يعصيا الله قط ولم يفارقا طاعة لحظة واحدة وهماقد اشركا بالله عزوجل و ان اسلما بعد الشرك كان اكثر ايامهما في الشرك بالله فمحال ان يشبها بهما » .
در این خبر نیز تأمل لازم است زیرا که جبرئیل و میکائیل دو فرشته مقرب درگاه ایزدی هستند و هرگز در حضرت خداي گناه کار نشده اند و بقدر يك چشم بر هم زدن از طاعت یزدان مفارقت نکرده اند اما ابوبکر و عمر در حضرت یزدان عزوجل سالها شرك بوده اند و اگر بعد از شرك اسلام آورده اند بیشتر ایام عمر عمر وابو بكر در شرك بخداوند تعالی گذشته است لاجرم محال است که ابوبکر و عمر بجبرائیل و میکائیل شبیه و مانند شوند.
قاضی یحیی عرض کرد همچنین روایت شده است که ابوبکر و عمر سید و آقای پیران و سالخوردگان بهشت میباشند در این روایت چه میفرمائی؟ فرمود این خبر محال است لان اهل الجنة كلهم يكونون شبابا ولا يكون فيهم كهل وهذا الخبر وضعه بنو اميه المضادة الخبر الذي قال رسول الله صلی الله علیه واله وسلم في الحسن و الحسین با نهما سیدا شباب اهل الجنة چه مردم بهشت بجمله جوان هستند و در میان ایشان پیر و سالخورده نیست و این خبر را بنوامیه برای ضدیت آنخبریکه از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درباره حسن و حسین علیهما السلام وارد است که ایشان سیدجوانان اهل بهشت هستند وضع کرده اند.
راقم حروف گوید: در خیر است که اهل بهشت بسن سی و سه ساله و شاید زنهای ایشان کمتر از این مقدار سال داشته باشند و این عبارت شاید اشارت بآن است که این سن به مقداری است که غرور وقوت جوانی و روح حیوانی و صفای گوهر عقل و زکاء و نیروی تناسل و ادراك زشت و زیبا و خوب و نيك و صحيح و سقیم در آن است ، پس حالت اهل بهشت که بایستی بهرگونه نعمتی متنعم باشند و بنعمت قوای باطنیه و ظاهريه من حيث المجموع برخوردار باشند چون جوانان سی و سه ساله سالم و صحيح المزاج كامل العيار میباشند و گرنه اهل بهشت را که ادراك جوهر زمان بی پایان مینمایند نمیتوان همیشه جوان سی و سه ساله شمرد اگر چه روز و شب و سال و ماه که در تحت فلك قمر است در بهشت
ص: 259
نیست و همه وقت حالت بین الطلوعین دارد لكن جوهر زمان دارد .
و این خبر که از رسول خدای صلی الله علیه واله وسلم درباره حسنین علیهما السلام فرمود سید جوانان اهل بهشت هستند در زمان طفولیت حسنین علیهما السلام بوده است و اگر بر حسب ترتیب ظاهر باشد بایستی بفرمایدسید اطفال اهل بهشت میباشند پس از این خبر معلوم شد که در بهشت نه طفل است و نه پیر و عموم اهل بهشت بسن جوانی و قوای کامرانی هستند نه طفل هستند که از کمال عقل و قوت نفس و تن و ادراك معقولات محروم باشند نه پیر هستند که خرف و سست اعضا و از لذاید نفسانیه و روحانیه و عقلانیه و روحانیه ومشتهيات و تنعمات و اذکار پروردگار و شکر ایزدبیهمال مهجور مانند بلکه دارای آن سن و قوی هستند که شامل تمام مراتب نفسانیات و روحانیات میباشند پس امام حسن و امام حسین علیهما السلام سید و آقای تمام افراد و آحاداهل بهشت میباشند و استثنائي ندارد که برای سیادت دیگران راهی بگذارد.
و اینکه در این جهان سن کمال را بچهل دانند و ظهور نبوت ظاهری صادر اول که سال و ماه در جنبه موجودیتش اولین پایه و آخرین آیه است در سن چهل سالگی است برای این است که جنس بشر در این سال که رسید آنحدت قوت شهوانیت چندی فروکشیدن گرفته و قوه عقلانیه چیره و مرآة عقل از غبار غلبه شهوت صافی شده است و نیز بدن را چندان ضعف و سستی و خرافت نیفتاده که از عبادات و تصورات عقلیه و فکریه بیچاره بماند و بقوه مميزه نيك را از باطل فرق نگذارد تا با نچه عمل نماید پاداش یا بد اما در آنجهان که سرای سزای اعمال است و بعمل حاجتی نیست بهمان سن شباب که برای ادراك لذات و ثواب یا نقمات و عذاب مستعد است قناعت میشود هر کس در دنیا اهل توحید و اطاعت بوده بپاداش خود و اعلی درجه لذت کامیاب و هر کس مشرك و بيرون از طریقه صواب است بکیفر خود و اعلی درجه زحمت و عقاب بهره یاب است و خبره العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان، مصداق همین معنی و مطلب است . یحیی بن اکثم عرض کرد همچنین روایت کرده اند که عمر بن خطاب سراج و چراغ اهل بهشت میباشد فرمود این
ص: 260
خبر محال است زیرا که در بهشت ملائکه مقرب خدای و آدم و محمد و جمیع پیغمبران و فرستادگان یزدان هستند دلا تضىء بانوارهم حتى تضىء بنور عمر، بنور وبفروغ ايشان بهشت روشنائی نمیپذیرد تا چه رسد بنور عمر .
معلوم باد تمام آفرینش دنیا و آخرت بنور رسول خدا و ائمه معصومین صلوات الله عليهم فروغ و بود همه بنمود ایشان است و در اینجا مقصود این است که بهشت از نور آنحضرت منور و روشن است لاجرم حاجتمند بهیچ نوری نیست بلکه تمام آفرینش بر حسب مقدار خود از این نور همایون بهره ور و منور و بمقدار استعداد برخوردار میباشند و هر چیزی بيك نمره نور و روحی کامیاب میباشد و اگر آنی از این نور مبارك مهجور شود تاريك و فانی و معدوم گردد.
یحیی عرض کرد همچنان روایت کرده اند که سکینه و طمانینه بر زبان عمر جاری میشود فرمود منکر فضل عمر نيستم ولكن ابا بكر افضل من عمر فقال على راس المنبران لى شيطانا يعتريني فاذا ملت فسد دونى لكن ابو بکر برفراز منبر گفت مراشیطانی است که متعرض من میشود هر وقت نگران شدید از راه حق و قول و عمل حق روی بر کاشتم مرا ارشاد کنید و براه مستقیم بازآورید مقصود این است کسیکه مغلوب شیطان هوا و هوس و دستخوش نفس اماره و در حفظ خود و زبان و جوارح خود بیچاره باشد چگونه دارای چنین مقام میشود؟
یحیی عرض کرد و نیز روایت کرده اند که پیغمبر فرمود اگر من مبعوث نميشدم هر آینه عمر مبعوث میگشت فرمود کتاب خدای صدق و راست گوی تر ازین حدیث است خداوند در کتاب خود میفرماید «واذ اخذنا من النبيين مينا قهم و منك و من نوح و در آن هنگام که از پیغمبران اخذ کردیم میثاق ایشان را و از تو و از نوح، همانا خداوند عهد و میثاق پیغمبران را گرفته است .
پس چگونه ممکن است که میثاقش را مبدل سازد و حال اینکه تمامت پیغمبران بقدر يك چشم بر هم زدن شرك نياورده اند پس چگونه مبعوث میشود به پیغمبری کسیکه بیشتر ايا مش باشرك بخدمت بنها بگذشته است و رسول خدا صلى الله عليه وسلم میفرماید «نبئت و آدم بین الروح
ص: 261
والجسد پیغمبر شدم و حال اینکه هنوز روح در جسد آدم ندمیده بودند من آن روز بودم که آدم نبود.
یحیی بن اکثم عرض کرد همچنان روایت شده است که پیغمبر فرمود هر گزوحی از من منقطع نشد جز اینکه گمان بردم که بر آل خطاب نازل شده است یعنی ایشان پیغمبری یافته اند فقال علیه السلام و هذا محال ايضا لانه لا يجوزان يشك النبى فى نبوته» فرمود این نیز محال است زیراکه جایز و روانیست که پیغمبر در پیغمبری خود تشكيك داشته باشد یکی از دلائل این مطلب این است که این پیغمبر اگر در نبوت خودشك نمايد در وجود صانع کل و توحید نیز شك خواهد داشت چه اگر شاك نباشد البته در نبوت خود نیز شاك نباشد وچون شك نمايد در تبلیغ احکام و تقریر سنت نيز شك پيدا كند .
و چون چنین باشد مطاعیت او و قبول اوامر و نواهی او و نبوت اومختل شود و اساس شریعت او نگونسار گردد و چون این حال پدیدار آید نظام عالم و قوام امم از میان برخیزد و هرج و مرج پدید شود و امر توحید و عرفان و حق بینی و خداشناسی باطل گردد چه تزلزل پیغمبر این نتایج را متضمن است «قال الله تعالى الله يصطفى من الملائكة رسلاو من الناس» خدای تعالی از صنف ملائکه و جنس آدمی هر کس را شایسته و لایق داند بر سالت بر میگزیند فكيف يمكن ان ينتقل النبوة ممن اصطفاه الله تعالى الى من اشرك به پس چگونه امکان خواهد داشت که نبوت از کسیکه خدای تعالی او را به پیغمبری برگزیده است بسوی آنکس که شرك بدو آورده است انتقال یابد؟
یحیی عرض کرد روایت کرده اند که پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود اگر عذاب الهی از آسمان فرود آید تا عموم مردمان را فرو گیرد جز عمر از آن عذاب نجات نیابد حضرت ابی جعفر علیه السلام فرمود این نیز محال است زیرا که خدای تعالی میفرماید «وما كان الله ليعذ بهم وانت فيهم و ماكان الله معذبهم و هم يستغفرون» خداوند تعالی چندانکه تو درمیان ایشان باشی ایشان را عذاب نمیفرماید و در حالی که استغفار نمایند ایشان را عذاب نکنده فاخبر سبحانه انه لا يعذب احداً ما دام فيهم رسول الله و ما داموا يستغفرون ، پس خدای تعالی خبر داده است که هیچ کس را عذاب نمیفرماید چندانکه رسول خدای در میان ایشان و چندانکه
ص: 262
استغفار نمایند. در تفسیر وارد است که سنت الهی و عادت ربانی بر آن نهج جاری شده است که هیچ امتی را مستاصل نگرداند چندانکه پیغمبر ایشان در میان ایشان باشد خصوصاً تو که رحمت عالمیانی و همچنین مستغفران از مؤمنان را عذاب نمی فرماید.
از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام منقول است که دوامان در زمین بود یکی رفت و دیگری باقی است آنکه رفت حضرت پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم و آنچه مانده است استغفار است و شبهتی نیست که استغفار مانع ذنب و گناه است پس سبب غضب الهی نشود لاجرم وسيلة غفران یزدان منان گردد .
در این سال عبدالرحمن بن احمد بن عبد الله بن محمد بن عمر بن على بن ابيطالب علیه السلام در بلاد عك در يمن خروج كرد عك بفتح عين مهمله مخلافی است در یمن و بنام قبیله موسوم شده است بالجمله عبدالرحمن مردمان را بسوی رضای از آل محمد صلی الله علیه واله وسلم دعوت نمود و سبب خروج وی این بود که عمال یمن با مردمان ببدی و سختی و سوء روش رفتار می نمودند لاجرم مردم آنسامان بروی بشوریدند و با عبدالرحمن بن احمد مذكور بحکومت بیعت کردند .
و چون خبر آشوب خلق یمن بمأمون پیوست دینار بن عبدالله را بالشکری عظیم بدو بفرستاد و هم امان نامه از بهر عبدالرحمن در قلم آورده بدینار بداد دینار راه بر گرفت و موسم حج را دریافت و اقامت حج بنمود و روی بیمن نهاد و آن امان نامه را بعبد الرحمن بفرستاد عبدالرحمن پذیرفتار شد و بطاعت مأمون درآمد و دست خود را در دست او نهاد دینار با او بدرگاه مأمون راهسپار شد مأمون چون این حال را بدید جماعت طالبیین را از در آمدن بحضور خودش ممنوع ساخت و بلبس سواد مأمور کرد و دوشب از ذی القعده مانده این داستان روی داد .
ص: 263
در این سال در ماه جمادی الاولى طاهر بن حسین بسبب تبی که او را عارض شد بمرد و او را در جامه خوابش مرده یافتند کلثوم بن ثابت بن ابی سعید حکایت کرده و گفته است من امارت بریدخراسان را داشتم چون سال دویست و هفتم در رسید بنماز جمعه حاضر شدم و اینوقت طاهر بر فراز منبرجای داشت و چون بقرائت خطبه پرداخت نام مأمون را از خطبه بینداخت همینقدر گفت «اللهم اصلح امة محمد بما اصلحت به اوليائك و اكفنا مؤنة من بغى علينا وحشد فيها بلم الشعث وحقن الدماء واصلاح ذات البين ».
چون این سخنان بگذاشت من با خود گفتم همانا اول کسیکه بقتل برسد من هستم چه من نمیتوانم این خبر را پوشیده بدارم مقصودش این بود که بتقاضای شغل خود اگر خبر عصیان طاهر را از مأمون مکتوم بدارم او مرا میکشد و اگر اظهار نمایم بدست طاهر بقتل میرسم .
پس از مسجد بازگشتم غسل موتی نمودم و کفن برتن بیاراستم و آن داستان را بخدمت مأمون بر نگاشتم و بفرستادم و چون هنگام نماز عصر در رسید طاهر مرا طلب کرد اتفاقاً حادثه در جفن چشمش (1) روی داد و مرده بیفتاد این هنگام پسرش طلحه بیرون آمد با من گفت آیا بر آنچه بگذشته بود مکتوب کردی و بمأمون بفرستادی؟ گفتم آری گفت هم اکنون از وفات طاهر بخدمت مأمون برنگار پس دیگر باره مکتوبی بحضور مأمون در قلم آورده از مرگ طاهر و قیام طلحه در کار جیش آگاهی دادم.
از آنطرف نامه برید بمأمون رسید که طاهر بن حسین نامش را از خطبه بیفکنده و اور اخلع کرده است مأمون احمد بن ابی خالد وزیر خودرا بخواند و فرمود هم اکنون راه برگیر و بطوریکه ضمانت نمودی طاهر را نزد من حاضر کن و از این پیش مذکور نمودیم که با اصرار احمد بن ابی خالد طاهر حکمران خراسان شد احمد گفت يك امشب
ص: 264
مرا مهلت بده گفت در ننگ جایز نیست احمد چندان الحاح نمود تا مأمون اجازت دادکه در آن شب بماند.
و از آن طرف در همان شب نامۀ دیگر بمأمون رسید که از مرگ طاهر راوی بود مأمون احمدرا احضار نمود گفت طاهر بمرده است اکنون کدامکس را برای امارت خراسان میپسندی گفت پسرش طلحه را فرمود فرمان ایالتش را بنویس احمد برحسب امر بر نگاشت و طلحة بن طاهر هفت سال در زمان مأمون والی مملکت خراسان بود و از آن پس بمرد و پسر دیگرش عبدالله در امارت خراسان بنشست.
و چون خبر مرگ طاهر بمأمون پیوست گفت «لليدين وللفم الحمد لله الذي قدمه و اخرنا» سپاس خداوندى را كه مرك او را پیش از موت ما قرار داد و طاهر يك چشم و اعور بود بعضی از شعراء در این معنی گفته اند
با ذاليمينين وعين واحدة *** نقصان عين و يمين زائدة
چه لقب طاهر ذوالیمینین بود و ابو الطیب کنیت داشت گفته اند چون طاهر بمرد لشکریان پاره اموالش را و خزائنش را بتاراج بردند سلام الابرش الخصی در انتظام امور ایشان قیام جست و رزق و روزی شش ماهه ایشان را بداد .
و برخی گفته اند چون طاهر بمرد پسرش عبدالله را مأمون بر تمامت امور کشوری و لشکری خراسان امارت داده عبدالله برادرش طلحه را بخراسان بفرستاد و این وقت عبدالله در رقه بمحاربت نصر بن شبث اشتغال داشت چون طلحه بخراسان متوجه شد مامون احمد بن ابی خالد را بد و بفرستاد تا در امر اوقیام ،ورزد احمد بسوی ماوراء النهر برگذشت و اشر وسنه را برگشود و کاوس بن صار اخره را با پسرش فضل اسیر فرمود و هر دو را بخدمت مأمون بفرستاد و طلحه بن طاهر سه هزار بار هزار درهم و عروضی را بدو هزار بار هزار درهم در خدمت احمد تقدیم کرد و ابراهیم بن عباس كاتب احمد را پانصد هزار در هم عطا کرد.
در تاریخ طبری در شرح این داستان مینویسد که مطهر بن طاهر حکایت کرده است که وفات ذوالیمینین بواسطه تب و حرارتی بود که بروی چیره شد و او را در جامه خوابش مرده یافتند و هم گفته اند عم او علي بن مصعب وعم دیگرش احمد بن مصعب بعيادت
ص: 265
او برفتند و از خادم از حالش بپرسیدند و او را قانون آن بود که در تاریکی شب برای نماز صبح بر میخواست خادم گفت در خواب است و هنوز بیدار نشد ممدتی در انتظار وی بنشستند و چون روشنی روز برآمد و برای نماز بیرون نیامد سخت در عجب شدند و با خادم گفتند او را بیدار کن خادم گفت من نه توانم این جسارت کرد گفتند برای مادر بکوب تا بروی اندر شویم.
چون داخل شدند طاهر را مرده یافتند که خود را در لحافی در آورده و برسر و پای خود به پیچیده او را جنبشی بدادند هیچ حرکت نکرد و چون رویش را بر گشودند مرده بود هیچ ندانستند در چه هنگام بمرده و نيز هچيك از خدامش بر آنحال واقف نشدند و از خادمش از آخرین ملاقاتش بپرسیدند گفت نماز مغرب و عشاء آخر را بگذاشت و از آن پس بجامه خوابش اندر شد و نیز خادم گفت شنیدم بزبان فارسی همیگفت : در مرك نیز مردی واید و در بقیه خبر اندك اختلافی هست .
در بحیره فزونی آورده است که روزی مأمون بر طاهر غضب کرده در اندیشه قتل او برآمد طاهر را دوستی بود خواست او را از این قضیه با خبر سازد رقیمه بدو در قلم آورده بعد از سلام نوشت یا موسی طاهر هر قدر در این کلمه تامل نمود بر مقصود راه نبرد و او را کنیزکی که فراستی زیبا داشت از او بپرسید گفت گویا اشارت باین است که «یا موسی ان الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين» ای موسی این جماعت در اندیشه کشتن تو هستند زودتر از ایشان بگریز ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب بشرح حال طاهر اشارت کردیم .
ص: 266
در این سال عبدالرحمن بن حكم صاحب مملكت اندلس با سپاه بصراة و مردم انشهر حربی عظیم در افکند و این همان وقعه است که معروف بوقعه بالساست و سببش این است که در خدمت حکم عرض کردند که عاملی که نامش ربیع است با ابناء اهل ذمه ظلم و ستم میراند حکم اورا بگرفت و بردار بیا و بخت و چون حکم وفات کرد و پسرش عبدالرحمن بجای پدر برنشست و مردمان از صلب ربیع خبر یافتند از نواحی و اطراف روی بجانب قرطبه نهادند و آن اموالی را که ربیع بظلم و جور از ایشان بگرفته بود طلب کردند و گمان همی بردند که آن اموال بایشان باز میگردد واهل بیره (1) را از سایر طوایف و قبایل طلب و الحاج بیشتر بود و جمعی کثیر فراهم شدند.
عبدالرحمن چون این خبر را بدانست کسی را بتفریق و تسکین آنجماعت مأمور ساخت آنجماعت سر با طاعت در نیاوردند و هر کسی بجانب ایشان آمد او را براندند لاجرم جماعتی از لشکریان با اصحاب عبدالرحمن بدفع آن لشکر که اهل بیره فراهم ساخته بودند بیرون شدند و با ایشان قتالی سخت بدادند و لشکر بیره را با هر کس با ایشان بودند منهزم گردانیدند و قتالی بس عظیم در میانه برفت و کشته برز بر کشته چون پشته آمد و هر کسی توانست از پهنه دمار فرار کرد و همچنان دیگر باره در پی ایشان بتاختند و گروهی بیشمار از آن مردم در معرض هلاك بخاك افکندند .
و هم در این سال در مدینه تدمير فتنه بزرك برخاست و گروه مضریه و یمانیه بآهنگ جنگ همدیگر کمر تنگ ساختند و در لورقه قتالی سخت بدادند و وقعه در میان ایشان بگذشت که معروف بیوم المضاره گشت سه هزار تن مرد دلیر از میانه کشته شد و هفت سال این جنگ و قتال اتصال داشت.
يحيى بن عبد الله بن خالد مأمور شد که ایشان را از جنگ باز دارد و او را با گروهی از لشکر بدید بانی ایشان رهسپر داشتند و آن دو گروه هر وقت احساس میکردند که یحیی
ص: 267
نزديك شده است متفرق میشدند و از قتال برکنار بودند و چون یحیی از مراقبت ایشان باز میگشت دیگرباره بفتنه و قتال باز میشدند تا گاهی که خسته و مانده و کلیل شدند.
و هم در این سال در اندلس مجاعه شدیدی روی داد و قحط و غلائی بزرگ چهره گشود و جمعی کثیر هلاک شدند و در پاره بلاد بهای یک مد طعام بسی دینار پیوست.
اندرین سال در مملکت عراق قحط و غلا بالا گرفت و بهای ارزاق چندان فزونی جست که بهای يك قفیز هارونی گندم بچهل در هم الی پنجاه در هم پیوست و در این سال قيد بن حفص والی طبرستان و رویان و دنباوند گشت و در این سال ابو عیسی بن رشید مردمان راحج نهاد.
و در این سال مأمون فرمان کرد تاسید بن انس والی موصل بقصد بنی شیبان و غیر از ایشان از جماعت اعراب را هسپار شد چه آن گروه در بلاد و امصار دست بفتنه و فساد برآورده بودند سیدبن انس بجانب ایشان بتاخت و در دسکره با آنجماعت جنگ در افکند و جملگی را بقتل در سپر دو اموال ایشان را بغارت ببرد و باز شد .
و در این سال وهب بن جریر فقیه و عمر بن حبيب عدوی قاضی و عبدالصمد بن عبدالوارث بن سعيد و عبدالعزيز بن ابان قرشی قاضی واسط و جعفر بن عون بن جعفر بن عمرو بن حریث مخزومی فقیه و بشير بن عمر الزاهد الفقيه و كثير بن هشام و از هر بن سعید السمان و ابوالنصر هشام بن قاسم کنانی بخداوند سبحانی پیوستند.
و هم در این سال محمد بن عمر بن واقدا لواقدی رخت اقامت به سرای آخرت کشید هفتاد و هشت سال در این پهنۀ ملال ماه بسال رسانید بمغازی عالم و باختلاف علماء در فتاوی و عقاید آگاه بود اما در گاه روایت حدیث ضعیف شمرده میشد و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابی عبدالله محمد واقدی و حکایات او با مأمون اشارت رفت و ازین بعد نیز انشاء الله تعالی بر حسب مناسبت مقام مذکور میشود .
ص: 268
و هم در این سال محمد بن ابی رجاء قاضی که از جمله اصحاب ابی یوسف صاحب ابی حنیفه بود از این سرای سپنج و سراچه پر آفات و رنج رخت بدیگر جهان فرستاد.
و هم در این سال محمد بن ابی عبدالله بن عبدالاعلی معروف با بن کناسه جانب جهان جاویدان گرفت وی خواهرزاده ابراهیم بن ادهم زاهد مشهور است بعلم عربیت و شعر و ایام ناس عالم بود و نیز در این سال یحیی بن زیاد (1) روی بدیگر سرای نهاد.
و نیز در این سال فراء نحوی لغوی کوفی مسافر دیگر جهان شد کنیتش ابو زکریا و نامش یحیی و شرح حالش در مجلدات مشكوة الادب مذکور میشود و در این کتب حالیه مسطور شد و اندر این سال ابوغانم موصلی کوس رحلت بكوفت و سفر آخرت را پیش گرفت و هم در این سال زید بن علی بن ابی خداش موصلی که از اصحاب معافی بود و از وی بسیار روایت مینمود سفر آنجهانی را اختیار کرد.
در این سال حسن بن حسین بن مصعب از خراسان بجانب کرمان برفت و جانب مخالفت و عصیان گرفت احمد بن ابی خالد بممانعت اوراه نوشت و کوششها نمود تا او را بگرفت و در پیشگاه مأمون حاضر ساخت و مأمون از گناه او در گذشت و در این سال اسمعيل بن حماد بن ابی حنیفه بمسند قضاوت برنشست شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده ایم.
و در این سال محمد بن عبدالرحمن مخزومی از شغل قضاوت عسكر مهدی منفصل وبشر بن ولیدکندی در جایش مستقر گشت این وقت یکی از شعراء این شعر را انشاء کرد :
يا ايها الرجل الموحد ربه *** قاضيك بشر بن الوليد حمار
ينفى شهادة من يدين بما به *** نطق الكتاب و جاءت الأثار
و يعد عدلا من يقول بانه *** شبح يحيط بجسمه الاقطار
و نیز در این سال عبدالرحمن بن حكم اموى صاحب مملکت اندلس لشکری بجانب بلادكفار مأمور وعبدالكريم بن عبدالواحد بن مغیث را برایشان امیر ساخت
ص: 269
عبدالکریم با آن سپاه بزرگ بطرف الیه (1) وقلاع روی نهاده و بلاد الیه را منهوب و به غارت در سپردند و بسوزانیدند و چندین حصن و قلعه را محصور ساختند و پاره را برگشودند و بعضی را بمال و بضاعتی با مردمش صلح کرده مأخوذ داشتندوهم شرط نمودند تا هراسیری از مسلمانان گرفته بودند رها نمودند و اموالی جلیل القدر بغنیمت یافتند و بسیاری از اساری و سپایای مسلمانان را باز پس گرفتند و این واقعه در شهر جمادی الاخره روی داد و بجمله سالم و غانم مراجعت کردند.
ياقوت حموی می نویسد التابه با الف قطعیه مفتوحه ولام ساكنه وتاء فوقانى والف وباء مفتوحه اسم قریه ایست از بطن دانیه از اقلیم جبل در زمین اندلس و دانیه بادال مفتوحه مهمله بعد از الف نون مكسوره و ياء مثناة تحتانی شهری است در اندلس از اعمال بلنسیه در کنار دریا در طرف شرقی و ابن اثیر اليه مینویسد و این لفظ و مصحفات آن در معجم البلدان مذکور نیست و اینکه نوشته است بلادالیه را غارت کردند معلوم میشود همین التابه است که حموی یاد کرده است .
در این سال موسى بن محمد امین بن هارون الرشید که بحال او وولایت عهد او اشارت رفت در ماه شعبان در سن کودکی رحل اقامت بسرای آخرت بربست و در منزلگاه جاوید برنشست.
و هم در این سال ابوالعباس فضل بن ربيع بن يونس بن محمد وزير هارون الرشيد رحل اقامت بدیگر جهان کشید ازین پیش در طی مجلدات مشكوة الادب بشرح حال فضل بن ربیع و پدرش ربیع بن یونس ابوالفضل وزیر ابی جعفر منصور اشارت رفت و نیز در طی این کتب بگذارش حال ايشان و مخالفت فضل با مأمون و وزارت او در پیشگاه محمد امین و مخفی شدن و آشکارا گردیدن و سایر احوال او نگارش رفت وفات فضل در شهر ذی القعده سال مذکور اتفاق افتاد و در این سال صالح بن رشید که در ذیل احوال
ص: 270
اولاد رشید مرقوم گردید مردمانرا حج اسلام بگذاشت .
و هم در این سال الیسع بن ابى القاسم صاحب سجلماسه روی بدیگر سرای نهاد یاقوت حموی میگوید سجلماسه بكسر سین ولام مهمله وجيم ولام ساكنه و بعد از الف سین ثانیه شهری است در جنوب مغرب در طرف بلاد سودان در میان آن وفاس که شهری عظیم و مشهور در بیابان مغرب در بلاد بر بر است ده روز راه است و دارای رمال و انهار كثيره است پس از وفات اليسع مردم سجلماسه انجمن ساخته برادرش منتصر بن ابی القاسم واسول معروف بمدرار را حکمران آن اقطار و دیار ساختند و ازین پیش بحال ایشان اشارت شد .
و هم در این سال عبدالله بن عبدالرحمن اموی معروف به بلنسی صاحب بلنسیه از بلاد اندلس جانب جهان دیگر سپرد ازین پیش از پارۀ اخبار او با اخبار هشام برادر زاده اش پسر حکم بن هشام جانب ارتسام گرفت ، و هم در این سال عبدالله بن ابی بکر بن حبیب سهمی با هلی بدرود جهان ،بگفت و هم در این سال یونس بن محمد مؤدب را طپانچه مرگ ادب و بسرای آخرت طلب کرد و نیز در این سال قاسم بن رشید که در ذیل اولاد رشید مذکور گردید بسفر آنجهانی رهسپار شد .
و نیز در این سال سعید بن تمام در بصره وفات کرد ، واندرین سال عبدالله بن جعفر بن سليمان بن علی راه پیمای سرای آخرت شد ، و نیز حسن بن موسی الاشيب رخت بدیگر جهان کشید بآهنگ قضاء طبرستان راه بر نوشت و در مملکت ری بر حسب قضاء آسمانی مسافر آنجهانی گردید.
و هم در این سال علی بن المبارك نحوى معروف باحمر که مصاحب کسائی بود کسوت حيات را بكساء ممات مبدل و زمان زندگانی را بجهان جاویدانی محول نمود بعضی وفات او را در سال یکصد و هشتاد و ششم رقم کرده اند و در طی این کتب مبارکه بحال او و معلمی او اشارت شده است .
ص: 271
در این سال عبدالله بن طاهر نصر بن ثبث را در كيسوم بمحاصره در انداخت و چندان کار را بروی تنگ ساخت که بناچار در طلب امان برآمد کیسوم باسین مهمله قریه ایست از اعمال سمیساط که دارای بازار و دکاکین بسیار و قلعه بزرگ واقع بر تلعه است.
سميساط شهری است در کنار فرات در طرف روم و ارامنه در قلعه آن ساکن هستند تلعه با تاء منقوطه بمعنی پشته و نشیب از اضداد است .
بالجمله محمد بن جعفر عامری گوید مأمون با ثمامة بن اشرس فرمود آیا مرا بمردی از مردم جزیره که دارای عقل و بیان باشد دلالت نمیکنی که آنچه من گویم بنصر برساند گفت بلی ای امیر المومنين محمد بن جعفر عامری برای این کار بکار و سزاوار است اینوقت مأمون باحضار من فرمان داد چون در حضرتش حاضر شدم کلماتی چند بامن بفرمود و امر کرد بنصر ابلاغ نمایم و اینوقت نصر در کفر عزون سروج منزل داشت .
یاقوت حموی گوید کفر عز ون باكاف وفاء وراء وعين مهمله وزاء معجمه وبعد از واونون موضعی است نزديك سروج از بلاد جزیره.
پس بدانسوی برفتم و کلمات مامون را بدو تبلیغ کردم نصر اذعان و اعتراف نمود و شرطی چند بر نهاد از جمله این بود که پای بر بساط مأمون نسپارد و چون بعرض مأمون رسانیدم این شرط را پذیرفتار نشد و گفت او را چه باکی است که از حضور در گاه من تنفر دارد گفتم بواسطۀ جرم و گناهان گذشته او مأمون گفت آیا چنان میبینی که جرم و جريرت او از فضل بن ربیع و عيسى بن محمد بن ابی خالد بیشتر باشد ؟
امافضل سرهنگان مرا از من ،بربود و اموال و اسلحه مرا و تمامت آنچه را که رشید وصیت کرده بود بمن برساند برگرفت و آنجمله را برای برادرم محمد ببرد و مرادر مروتنها و فرید بگذاشت و بادشمن تسلیم کرد و مزاج برادرم محمد را بر من تباه ساخت تاکار بدانجا رسید که رسید و این کارو کردار او از هر کاری بر من سخت تر باشد.
ص: 272
اما عیسی بن ابی خالد همانا خلیفه مر از شهر من بیرون کرد و مدینه من و پدران مرا بی حکمران گذاشت و خراج وفیی مرا ببرد و خانه مرا خراب کرد و ابراهیم را بیرون از من بخلافت بنشاند یعنی با این جمله گناه و تقصیر از ایشان در گذشتم پس این تنفر نصر از چیست؟
گفتم ای امیر المومنین آیا اجازت میفرمایی سخنی بعرض برسانم؟ فرمود تکلم کن گفتم اما فضل بن ربیع همانا دست پخت دست تربیت و ساخته نعمت و دولت و غلام شما است و حالت اسلاف او نیز در حضرت تو مکشوف است لاجرم اسبابی دروی جمع بود که موجب عفو و اغماض میگشت و اما عیسی یکتن از چاگران و پرورش یافتگان دولت شما است و سابقه او و سابقه پدران او معروف است ناچار با آنها رجوع میشود و جریرتش را می پوشاند .
و اما نصر همانا مردی است که او را هیچ وقت این دستها واساسها نبوده که برعایت خدمات اسلاف در حق او مراعات شودچه ایشان از لشکر بنی امیه بوده اند مأمون گفت چنان است که میگوئی لیکن دست از وی بر نمیدارم ناگاهی که بساط مرا در نوردد و حاضر حضرت شود.
چون این کلمات مأمون را بنصر رسانیدم نعره بسواران بر زد و ایشان در حضورش حاضر شدند و گفت وای بر او که آنقدرت ندارد که بر چهار صد وزغ در زیر پر خود نگاهبان باشد مقصودش زط بود یعنی گروهی از مردم چنین کسی میخواهد بر من نیرومند شود با اینکه سواران نامدار عرب حاضراند چون سخنان عصیان آمیز او باینجا رسید عبدالله بن طاهر باوی بقتال در آمد و اورادر تنگنای حصار چنان فشار داد که در طلب امان برآمد .
عبدالله مسئول او را با جابت مقبول بداشت و نصر از لشکرگاه خود بطرف رقه بخدمت عبدالله تحویل دادو مدت حصار و محاربت او پنج سال امتداد یافت و چون نصر بجانب عبدالله روی نهاد حسن کیسوم را ویران کرد و نصر را بخدمت مأمون گسیل ساخت و نصر در شهر صفر سال دویست و دهم بدرگاه مأمون پیوست.
ص: 273
طبری در تاریخ خود باین حکایت اشارت کرده و گوید جعفر بن محمد عامری حامل پیغام مأمون بنصر بن شبث بود و میگوید چون جواب نصر و عدم قبول حضورش را بدرگاه مأمون عرض کردم فرمود سوکند با خدای هرگز این امر را اجابت نکنم اگرچه بفروش پیراهان خود ناچار شوم تاگاهی که در آستان من حاضر شود ، میگوید نصر بن شبث در سال دویست و نهم از لشکرگاه خودش بسوی رقه آمد و چنان بود که مأمون از آن پیش بعد از آنکه عبدالله بن طاهر لشکریان نصر را منهزم گردانید کتابی بنصر نوشت و او را بطاعت خویش و مفارقت از عصیان بخواند و نامۀ مأمون را عمرو بن مسعده باین صورت بنصر رقم کرد :
أما بعد فانك يا نصر بن شبث قد عرفت الطاعة وعزها و بردظلها وطيب مرتعها وما في خلافها من الندم والخسار وان طالت مدة الله بك فانه انما يملى لمن يلتمس مظاهرة الحجة عليه لتقع عبرة باهلها على قدر اصرارهم و استحقاقهم وقد رأيت اذكارك و تبصيرك لمارجوت ان يكون لما أكتب به اليك موقع منك فان الصدق صدق والباطل باطل وانما القول بمخارجه و باهله الذين يغنون به .
ولم يعاملك من عمال امير المؤمنين احد انفع لك في مالك ودينك و نفسك ولا احرص على استنقاذك والانتياش من خطائك منى فباى اول او آخر اوسطة اوامرة اقدامك يا نصر على اميرالمؤمنين تأخذ امواله و تتولى دونه ماولاه و تريد أن تبيت آمناً او مطمئناً او وادعاً أوساكناً او هادئاً فوعالم السر والجهر لئن لم تكن للطاعة مراجعاً وبها خانعاً لتستوجلن وخم العاقبة .
ثم لا بدأن بك قبل كل عمل فان قرون الشيطان اذالم تقطع كانت في الارض فتنة وفساد كبير ولاطاعن بمن معي من انصار الدولة كواهل رعاع اصحابك و من تأشب اليك من ادانى البلدان واقاصيها وطعامهما و او باشها ومن انضوى الى حوزتك من حزاب الناس ومن لفظه بلده ونفته عشيرته لسوء موضعه فيهم وقد أعذر من انذر والسلام .
ای نصر بن شبث همانا رتبت طاعت و عزت آن و خنکی و خوشی سایه آن و طيب مرتع آن و ندامت و خسارت خلاف طاعت رانيك میدانی واگر خداوندت زمان
ص: 274
مخالفت ترا بمدتی متمادی مقرون ساخت برای آزمایش و اقامت حجت است تا اسباب عبرت اهل عبرت شود و باندازه اصرار و استحقاق ایشان شمول گيرد و اينك محض ترحم و عنایت خواستم ترا متذکر شوم و بصیرت بخشم چه گمان همی میبرم که جواهر پند و درر نصایح را آویزه هوش و گوش سازی و براه صفوت و سلامت تازی زیراکه صدق صدق است و باطل باطل است و سخن را روی با صاحب دلان است.
و هيچ يك از كارگذاران و عمال امير المؤمنين معاملت با تو نکرده است که برای تو در مال تو ودین تو و جان تو سودمندتر یا برای نجات دادن و انتیاش و رهانیدن تو حریص تر از اطاعت وادراك حضرت من باشد ای نصر بفرمای بچه اول یا آخر یا میانه یا امارت و حکومتی اینگونه در حضرت امير المؤمنين بجسارت اقدام کنی اموال اور امیگیری و با دیگران پیوند میجوئی و در ملک و مملکتی که خداوندش عطا فرموده و در ولایت و ایالت او نهاده است بیرون از حکم و امر اووالی میشوی و با این حال و این ناشایستگی خیال همیخواهی در بستر راحت آسایش گیری و بیالین آرامش بیاسائی و در فراش امارت و اطمینان و امنیت و آرمیدن و سکون و سلامت تن در افکنی.
سوگند بانخداوند که بر پوشیده و آشکار عالم است اگر سر با طاعت باز نگردانی و در مراسم اطاعت و انقیاد نرم گردن و فروتن نشوی ، سزاوار وخامت عاقبت و ندامت فرجام و خسارت انجام شوی و از آن پس برای تنبیه و مجازات تو بر هر کاری سبقت گیرم تاسزایت در کنارت بینم چه در شریعت ملك وقانون خلافت واجب است که صفحه ملك را از خار و خاشاك و فتنه و فساد مردمان شیطان صفت پاك سازند و شاخ و برك ايشان را بصر صر فناو زوال و دشته عنا و قتال ناچیز گردانند.
چه اگر چنین نکنند آشوبی عظیم و آسیبی عمیم در عموم خلق و صحفات روی زمین بر خیزد و با لشکری بزرگ از یاوران دولت و جنگجویان با صولت بدانسوی بنازم و سر و دوش ترا درسنا بك (1) بلا در سپارم و از تمامت جنگ آوران بدانسوی رهسپار دارم و از تو و یاوران توکه ما یه فساد و مورث آشوب بلاد و عباد هستند نشان نگذارم و قد اعذر من انذر .
ص: 275
من آنچه شرط نصیحت بود ترا گفتم *** گمان مبر که خلافش دهد نتیجه خوب
والسلام - طبری میگوید مدت محاربه عبدالله بن طاهر با نصر بن شبث تاگاهی که در طلب امان بر آمد پنجسال امتداد یافت اینوقت عبدالله بمأمون نوشت و باز نمود که او را حصار داده و کار را چندان بروی دشوار ساخته و سران و سرکردگان و یاران او را از شمشیر آبدار بعرصۀ هلاك و دمار رسانیده است که ناچار خواستار امان شده است مأمون در جواب عبدالله نوشت که امان نامه او را بنویسد و عبدالله باین صورت امان نامه برای نصر بن شبث بنوشت .
اما بعد فان الاعذار بالحقِّ حجة الله المقرون بها النصر والاحتجاج بالعدل دعوة الله الموصول بها العز و لازال المعذر بالحق المحتج بالعدل في استفتاح ابواب التاييد واستدعاء اسباب التمكين حتى يفتح الله و هو خير الفاتحين و يمكن و هو خير الممكنين.
ولست تعدوان تكون فيما لهجت به احد ثلثة : طالب دين اوملتمس دنيا او متهوراً يطلب الغلبة ظلما فان كنت للدين تسعى بما تصنع فاوضح ذالك لامير المومنين يغتنم قبوله ان كان حقاً فلعمرى ما همته الكبرى ولا غايته القصوى إلا الميل مع الحق حيث مال والزوال مع العدل حيث زال وان كنت لدنيا تقصد فاعلم اميرالمومنين غايتك فيها والأمر الذي تستحقها به فان استحققتها و امكنه ذالك فعله بك فلعمرى ما يستجيز منع خلق ما يستحقه وان عظم.
و ان كنت متهوراً فسيكفى الله اميرالمومنين مؤنتك و يعجل ذالك كما عجل كفايته مؤن قوم سلكوامثل طريقك كانوا اقوى يداً واكثف جنداً واكثر جمعاً وعدداً و نصراً منك فيما اصارهم اليه من مصارع الخاسرين و انزل بهم من جوايح الظالمين .
وامير المومنين يختم كتابه بشهادة أن لا إله إلا الله وحده لاشريك له وان محمدا عبده ورسوله صلی الله علیه واله وسلم وضمانه لك في دينه و ذمته الصفح عن سوالف جرائمك و متقدمات جرائرك وانزالك ما تستاهل من منازل العز والرفعة انانيت و راجعت ان شاء الله و السلام
ص: 276
همانا عذر خواستن و بهانه بهم پیوستن از روی حق و راستی حجت خدائی است که نصر و فیروزی بآن مقرون و پیوسته است و احتجاج ورزیدن بعدل و داد دعوت خدائی است که عز و جلال بآن موصول است و کسانیکه بهانه جوی و عذر آورنده بحق و احتجاج نماینده بعدل باشند همیشه ابواب تأیید و اسباب تمکین برای ایشان گشوده و ایشان مستدعی این دو امر باشند تا گاهی که خداوند ابواب تأیید را برایشان برگشاید و ایشان را بدولت تمکین ممکن گرداند.
و تو در این عناوین که بآن زبان برمیگشائی و سخن میرانی از سه حال بیرون نباشی یا طالب دین یا خواهنده دنیا یا در حال تهور باشی که از روی ظلم و ستم در طلب غلبه هستی اگر این سعی و کوشش را در طلب دین مینمائی مکنون خاطرت را در حضرت امير المؤمنين مكشوف دار تا اگر مقرون بحق باشد قبول این نیت را غنیمت شمارد سوگند بجان خودم همت کبری و آخر درجه مقصود امیرالمؤمنین جزمیل با حق در آنجا که حق باشد نیست و همچنین بهر کجا گوهر عدل نمایش جوید نمایش میگیرد .
و اگر این رنج وسعی را در طلب دنیا برخود مینهی پایان خیال و اندیشه خود را در این کارو آنچه را که خود را مستحق آن میشماری در پیشگاه امیرالمؤمنین مكشوف دار اگر ترا شایسته آن بداند و برای او ممکن باشد با تو معمول میدارد قسم بجان خودم امیرالمؤمنین جایز نمی شمارد که هیچ کس را از آنچه سزاوار اوست ممنوع و محروم بدارد هر چند آن کار و کردار بزرگ باشد .
و اگر متهور هستی و بی باک در طلب ظلم و مال مردم بردن و خون مردم ریختن باشی همانا خداوند تعالى مؤنت و گزند ترا بزودی از امیرالمؤمنین کفایت کند و در این کار تعجیل فرماید چنانچه درباره کسانیکه بطریقت تو سلوك داشتند تعجيل فرمود و حال اینکه در قوت و قدرت و فراوانی لشکر و جمعیت و یاور و نصرت از تو قوی تر و عظیم تر بودند و در پایان کار دچار خسارت ابدی و بلیات سرمدی شدند و در رشته خاسرین وزمره ظالمین آمدند و آنچه سزای ایشان بود بدیدند و در مهالك ايشان در افتادند .
ص: 277
اينك اميرالمومنين مكتوب خود را بکلمه شهادتین ختم می نماید و برحسب دین و آئین و دأب ودیدن خود در کار تو ضمانت مینماید که از جرائم گذشته تو وجرائر سابقه تو در گذرد و تو را در منازل عز و رفعت تو در صورتیکه سر باطاعت و انقیاد در آوری و بازگشت کنی و شایسته باشی انشاء الله تعالی جای دهد.
در این سال مامون بن هارون الرشيد صدقة بن علي معروف بزریق را در ولایات آذربایجان و ارمينيه ومحاربت بابك امارت داد و احمد بن جنید فرزند اسکافی درکار اوقیام گرفت و از آن پس احمد بن جنید بجانب بغداد مراجعت کرده بعد از آن بطرف خرمیه بازگشت نمود و بدست بابک خرمی اسیر گشت و پس از آن ابراهيم بن ليث بن فضل والى مملکت آذر بایجان شد، و در این سال صالح بن عباس بن محمد بن علی والی مکه مردمان را حجة الاسلام بگذاشت.
و در این سال میخائیل بن جورجیس پادشاه روم جای پرداخت و فراش استدامت در سرای آخرت بیفراشت و مدت ملکش نه سال بود، بعد از مرگش توفیل بن میخائیل بجای پدر صاحب تاج و کمر گردید.
و هم در این سال منصور بن نصیر در افریقا سراز اطاعت امير زيادة الله بیرون کرد و ازین پیش در سال دویست و دوم بپاره افعال و اعمال او اشارت رفت و هم در این سال در میان امپراطور قسطنطنیه و عبدالرحمن پادشاه دوم اسپانیول برضد مأمون بن هارون در اروپا انعقاد مصالحه شد .
و هم در این سال سارقین و دزدان بحری اسپانیول بجزیره کرید که در تصرف امپراطورهای قسطنطنیه بود حمله بردند.
و هم در این سال ابو عبیده معمر بن مثنی لغوی ادیب که از معارف ادبا و فضلای
ص: 278
روزگار بود ازین سرای عاریت بسرای آخرت تحویل داد ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و هم چنین در طی این کتب شريفه وضمن احوال عبد الملك بن مروان وغيره به شرح حال او اشارت رفت و بعضی وفات اور ادر سال دویست و دهم رقم کرده اند ابن اثیر در تاریخ الكامل میگوید بمقاله و سخنان خوارج مایل بود نود و سه سال عمر کرد و برخي وفاتش را در سال دویست و سیزدهم و مدت زندگانیش را نود و هشت سال نوشته اند .
و هم در این سال یعلی بن عبيد الطنافسی مکنی بابی یوسف ازین سرای زوال بسرای لازوال انتقال داد و نیز درین سال فضل بن عبدالحمید موصلی محدث جامه هستی بسرای هست کشید .
در این سال مامون بن هارون بر ابراهيم بن محمد بن عبدالوهاب بن ابراهيم امام معروف بابن عایشه مظفر گشت و نیز بر محمد بن ابراهیم افریقی و مالك بن شاهي و فرج بخواری و آنانکه با ایشان بودند از آن کسان که در کار بیعت ابراهیم بن مهدی سعی و کوشش مینمودند دست یافت، عمران قطر بلی در خدمت مأمون از ایشان و افعال ایشان و مقام ایشان بعرض رسانید و مأمون روزشنبه پنج روز از ماه صفر سال دویست و دهم فرمان کرد تا ابراهیم بن عایشه را سه روز بر در سرای مأمون در آفتاب بپای داشتند و از آن پس در روز سه شنبه بضرب تازیا نه اش بنواختند و بعد از آن در مطبق (1) محبوسش نمودند و از آن پس مالك بن شاهی و یارانش را مضروب داشتند آنگاه اسامی کسانی را که از جماعت سرهنگان و لشکریان و دیگر مردمان با ایشان در کار ابراهیم بن مهدی داخل و همراه شده بودند بنوشتند و بمأمون دادند .
مأمون متعرض هيچ يك از ایشان شد چه از آن اطمینان نداشت که محض غرض و خصومت جمعی را باین دست آوزیر آلوده تهمت نمایند و بدون جریرت دستخوش هلاکت سازند و این جماعت متحد شده بودند که جسر بغداد را پاره کنند گاهی
ص: 279
که لشکر بیرون شود و با نصر بن شبث تلقی نمایند لاجرم مقصود ایشان را مکشوف و جملگی را مأخوذ نمودند و نصر بن شبث بعد از این حال به تنهائی بخدمت مأمون بیامد و احدی از لشکریان بجانب او روی نکرد پس او را نزد اسحق بن ابراهیم در آوردند و از آن پس او را بمدینه ابی جعفر تحویل دادند طبری میگوید وصول نصر بن شبث بشهر بغداد روز دوشنبه هفتم شهر صفر بود پس او را بمدینه ابی جعفر در آوردند و بحفظ او موکل قرار دادند.
و در این سال بعد از آنکه ابن عایشه و تمد بن ابراهیم افریقی و دو تن از شطار را که یکی را ابو مسمار و آندیگر راعمار میخواندند و فرج بغواری و مالك بن شاهی را بفرمان مأمون بضرب تازیانه مضروب و با جماعتی که با ایشان بودند و در کار بیعت ابراهیم بن مهدی سعی داشتند و جملگی مضروب گردیدند سوای عمار که او را امان دادند چه در مطبق بر اعمال آنقوم اقرار نمود بزندان جای دادند بعضی از اهل مطبق بمأمون خبر دادند که ایشان در اندیشه هستند که در زندان هیجان نمایند و نقب زنند و از محبس فرار کنند و چنان بود که آنجماعت یکروز قبل از آن در زندانرا از جانب اندرون زندان بسته بودند و هیچ کس را راه نمیدادند که برایشان اندر آید و از کار و کردار ایشان با خبر گردد .
چون شب در رسید و زندانبانان صدای آشوب ایشانرا بشنيدند بعرض مأمون رسانیدند مامون در همان ساعت خویشتن بر نشست و بر کنار زندان آمد و آنچهار تن را احضار کرد و گردن ایشان را دست بسته بزد و ابن عایشه نسبت بمأمون دشنامهای زشت بداد و مصلوب شد و چون روشنی روز بردمید جملگی را بر جسر پائین بردر ارزدند.
و چون صبحگاه روز چهارشنبه در رسید جسدا بن عایشه را از دار فرود آوردند و کفن کرده و بروی نماز نهادند و در مقابر قریش دفن نمودند و ابن افریقی را از دار بزیر آورده در مقابر خیزران در خاك سپردند و دیگران را بحال خود باقی گذاشته و ابراهیم بن عایشه اول کسی بود که از بنی عباس در زمان اسلام مصلوب گردید .
مسعودی گوید چون مأمون ابن عایشه را بکشت باین شعر تمثل جست :
ص: 280
إذ النار في احجارها مستكنة *** متى ما يهجها قادح تتضرم
کنایت از اینکه هر کس را آتش فتنه و فساد در نهاد است بایدش با آب شمشیر شرر بار خاموش نمود مردی از فرزندان عباس بن علي بن ابيطالب که او را عباس بن عباس علوی میخواندند در مدينة السلام بغداد جای داشت و معتصم برادر مأمون بواسطه مطلبی که در میان ایشان بود باوی بنکوهش سخن میراند و این عباس دارای مال و ثروت ودولت و عزت و مناعت منزلت و جلالت فهم و بلاغت بود و در نفس مأمون تمکن نموده بود که معتصم بواسطه قدرت او بروی نکوهش مینماید.
و چون آن شب که ابن عایشه را مأمون بکشت عباس نزد مأمون در جسر بیامد مأمون گفت چندان انتظار قتل اور اکشیدی تا وقوع گرفت عباس گفت یا امیر المومنین ترا بخدای پناهنده ام لكن من این قول خدای عز و جل را بخاطر آوردم ما كان لاهل المدينة ومن حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله ولا يرغبوا بانفسهم عن نفسه» این قرائت در دل مأمون جای گیر شد و با عباس بصحبت گذرانید و بآن مطبق که ابن عایشه در آن جا محبوس بود رسیدند و چون ابن عایشه را بکشت عباس گفت امیرالمؤمنین اجازت میفرماید در تکلم ؟ گفت سخن کن گفت الله الله فی الدماء از خدای در کار خونریزی بپرهیز زیراکه چون پادشاه خونریز گردد از خون ریختن شکیبائی نمیگیرد و بر هیچ کس ابقاء نمیکند .
مامون گفت اگر این سخن را پیش از آنکه مرتکب شوم آنچه را که شدم میشنیدام خون ریزی نمیکردم و ابن عایشه را نمیکشتم و بفرمود تا سیصد هزار درهم بعباس علوی بدادند .
ص: 281
در این سال در شب یکشنبه سیزدهم شهر ربیع الاخر، ابراهیم بن مهدی را که مدتى بخلافت بگذرانید و چنانکه مذکور گردید مخفی گشت گرفتار کردند و این حال در آنحال بود که ابرا بود که ابراهیم با دو تن زن در جامه و هیئت زنانه راه میسپرد وحارس اسود شبانگاه او را بگرفت و گفت بازگوئید شما کیستید و در این وقت شب آهنگ کجا
را دارید .
ابراهیم چون این حال را بدید انگشتری یاقوت خود را که بسی گران بها و عظيم الشأن بود بدو بداد تا ایشان را براه خود گذارد و از حال ایشان پژوهش نکند چون حارس را نظر بآن انگشتری افتاد بیشتر در حق آن زنان بحال شك و ريب آمد و گفت این خانم مردی میباشد که دارای شان و مقامی است لاجرم ایشانرا نزد صاحب المسلحه برد صاحب المسلحه امر کرد تا ایشان را پرده از روی برگیرند.
ابراهیم از قبول آن امر امتناع ورزید وصاحب المسلحه دست بيفكند ومقنعه از رویش برکشید و محاسن ابراهیم پدیدگردید صاحب المسلحه ابراهیم را نزد صاحب جسر بفرستاد وی او را بشناخت و بدرگاه مأمونش ببرد و در خدمت مأمون معروض شد مأمون فرمان داد تا او را در سرای او نگاهداشتند و چون صبح بردمید اور ادر سرای مأمون بنشانیدند تا جماعت بنی هاشم و سرهنگان سپاه و لشگریان او را بنگرند و هم فرمان کرد تا آن مقنعه را که آن متنقب بود در گردنش بیفکندند و نیز آن ملحفه را که بأن التحاف نموده بود برسینهاش بیاویختند تا مردمان بنگرند و بدانند چگونه و در چه حال و چه لباسی او را گرفتار کرده اند .
چون روز پنجشنبه درآمد مأمون بفرمود تا ابراهیم را بمنزل احمد بن ابی خالد تحویل گردند و نزد او محبوس شد بعضی مردمان گفته اند گاهی که مأمون بجانب حسن بن سهل بیرون میشد ابراهیم را با خود ببرد و بواسط اندر آمد و حسن در حق
ص: 282
ابراهیم شفاعت کرد و مأمون از وی راضی شد و او را رها کرده نزد احمد بن ابی خالد گذاشت و نیز ا بن یحیی بن معاف وخالد بن یزید بن مزید را بنگاهبانی او با او بفرستاد لكن کار را بروی تنگ و دشوار نساخت و مادر و عیال ابراهیم با او بودند و هر وقت بسرای مأمون میآمد آن چند تن برای نگاهبانی او با او بودند.
و نیز بروایتی که ازین پس مذکور خواهد شد در آن شب که مأمون با بوران دختر حسن بن سهل زفاف مینمود بوران از مأمون خواستار شد که از ابراهیم راضی شود و مأمون بخواهش شفیع عریان خوشنود شد.
در تاریخ طبری مسطور است که چون ابراهیم بن مهدی را بگرفتند او را به سرای ابی اسحق بن هارون الرشید ببردند و این وقت ابوالحسن معتصم در خدمت برادرش مأمون بود پس ابراهیم را در آنحال که با فرج ترکی ردیف بود حمل نمودند و چون او را بخدمت مأمون حاضر کردند مأمون گفت هیه یا ابراهیم بیاور تاچه می آوری ای ابراهیم .
ابراهیم گفت یا امیر المؤمنين « ولى النار محكم في القصاص والعفو اقرب للتقوى و من تناوله الاغترار بما مدله من اسباب الشقاء امكن عادية الدهر من نفسه و قد جعلك الله فوق كل ذى ذنب كما جعل كل ذى ذنب دونك فان تعاقبت فبحقك و ان تعف فبفضلك ».
ای امیرالمؤمنین ولی ناروخون در این آستان برای قصاص محکم (1) واستوار است و هر چه خواهد در طلب خون میکند لکن عفو و گذشت نزدیکتر بتقوی و پرهیز کاری حضرت باری است و هرکس بواسطه شقاوت و بدبختی که برای او روی کرده است دچار غرور و فریب گردد حوادث و سوانح روزگار را بر نفس خود متمکن ساخته است کنایت از اینکه اگر من بسبب وجود اسباب شقاوت مغرور شدم و مدعی امر خلافت
ص: 283
شدم اينك دچار حوادث روزگار و گرفتار بلیات بیشمار گردیده ام و در چنگ تو اسیر افتاده ام و خداوند تعالی مقام و منزلت ترا از هر گناهکاری برتر و هر گناهکاری را از تو پست تر گردانیده است هم اکنون اگر مرا در مورد عقاب و عذاب داری حق تر است و اگر از جرایم من در گذری از روی فضل و عفو تو خواهد بود.
مأمون فرمود ای ابراهیم عفو میکنم و در میگذرم، چون ابراهیم با آن حالت ياس ويقينی که در قتل خود داشت این سخن را بشنید از کمال وجد و سرور زبان به تکبیر برگشود و بشکر و سپاس خدای را سر بسجده بر زمین آورد و بعضی را عقیدت چنان است که ابراهیم در آنزمان که مخفی بود این کلمات مذکوره را بمأمون بنوشت ومأمون در جواب او در رقعه او رقم کرد « القدرة تذهب الحفيظة والندم توبة وبينهما عفو الله عزوجل وهو اكبر ما نسئله »
چون شخص دارای قدرت و توانائی شد کین دیرین و خشم پیشین را در کنار میگذارد و گذشته را از خاطر میزداید و نگاهبان آن نمی شود تا مگر زمانی بتلافی پردازد و پشیمانی از هر کار در حکم توبت و انابت و عفو خداوند عزوجل که برتر و بزرگترین چیزی است که ما از حضرتش خواستاریم در میان این دو میباشد .
در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که ابراهیم در ذيل حکایتی که از زمان مخفی شدن خود کرده است و در جای خود مسطور میشود گفت ابراهیم موصلی مرا بگرفت و راه بر نوشت مرگ را در چشم خود مجسم یافتم و مرا در میان لباسی که بودم در مجلس مأمون که جمعی کثیر حضور داشتند در آورد، چون در حضور مأمون بایستادم بخلافت بروی سلام فرستادم در جواب من با کمال خشم و عتاب گفت: «لا سلم الله عليك ولا حياك ولارحاك (1) گفتم على رسلك يا امير المؤمنين» و آن كلمات مسطوره را با اندك تفاوتي بعرض رسانیدم و چون از کلمات بپرداختم این شعر بخواندم :
ذنبي اليك عظيم *** و انت اعظم منه
ص: 284
فخذ بحقك او لا *** فاصفح بحلمك عنه
ان لم اكن في فعانی *** من الكرام فكنه
گناه من در خدمت تو بزرگ و تو از آن عظیم تری و پس از نخست (1) بحق خود چنگ بیفکن و از آن پس به نیروی بردباری خود از آن چشم بپوش اگر من بواسطه افعال ناستوده خود از شمار کرام بیرونم باری تو بسبب کردار شایسته خود از کرام باش اینوقت خلیفه زمان مامون را حالت ملاطفتی روی داد و سر بسویم بر رکشید پس بتقرير این شعر مبادرت کردم:
انيت ذنباً عظيماً *** و انت للعفو اهل
فان عفوت فمن *** وان جزيت فعدل
با گناهی بزرگ حاضر شده ام و تو شایسته عفو و گذشت هستی اگر بگذریمنت بمن بر نهی واگر جزای مرا بدهی از روی حق و عدل است، مأمون را از شنیدن این شعر حالت رقت و نرمی روی داد و روایح رحمت از شمایلش نمودار ووزنده گشت و از آن پس روی با پسرش عیاش و برادرش ابو اسحق معتصم و تمامت حاضران آورده و فرمود در حق ابراهیم چه اندیشه می آورید جملگی ایشان بقتل من اشارت کردند و اختلافی که میگردند در چگونگی قتل من و هر یک بیک گونه کشتنی رأی میدادند .
مأمون با احمد بن ابی خالد گفته ای احمد توچه میگوئی گفت ای امیرالمؤمنین ان قتلته وجدنا مثلك قتل مثله «ان عفوت عنه لم نجد مثلك عفا عن مثله» اگر بکشی می یابیم مانند تراکه گشته است مانند ابراهیم را یعنی بسیار افتاده است که شخصی با پادشاهی مخالفت کرده و دعوی سلطنت نموده است و چون اور اگر فتار کرده اند بقتل رسانیده اند تو نیز در این صورت مانند دیگران خواهی بود اما اگر از وی و چنان گناه بزرگ او که مدتی بمخالفت تو بخلافت بنشست در گذری نخواهیم یافت مانند تو را که در کمال قدرت و دست یافتن بر خصم از چنین گناهکاری شدید المعصیه عفو نموده باشد.
ص: 285
اینوقت مأمون سربزیر افکند و بتفکر انگشت برزمین میشود و این شعر را از روی تمثل بخواند .
قومی هم قتلوا اميم اخي *** فاذا رميت بصیبنی سهمی
قوم وقبيله من امیمه برادرم را بکشتند و اگر من در مقام قصاص بر آیم و خویشاوند خود را در قصاص خون برادرم خون بریزم خون خود را ریخته ام و تیر بخود افکنده ام از این پیش باین شعر و حکایت آن اشارت شد مقصود این است که بعد از آنکه برادرم را قوم وعشيرت من بكشتند يكنفر از عدد منکم شد و اگر یکتن دیگر از قبیله خود را که قاتل اوست قصاص نمایم دو تن از اقوام من کم میشود پس بهتر این است که از قصاص در گذرم و بمصیبت دو تن دچار نشوم.
قصد مأمون نیز از قرائت این شعر در قتل ابراهیم عم خودش همین معنی بود ازین روی ابراهیم میگوید چون این شعر بخواند بر سلامت خود یقین کردم و مقنعه از روی برکشیدم و تكبیری عظیم بگفتم آنگاه گفتم سوگند باخدای امیرالمؤمنین از من در گذشت مأمون گفت ای عم باکی بر تو نیست گفتم ای امیرالمومنین گناه من از آن بزرگ تر میباشد که بعذری سخن بیاورم و عفو تو از آن عظیم تر است که بتوانم شکرش را بر زبان گذرانم لیکن همینقدر میگویم :
ان الذي خلق المكارم حازها *** في صلب آدم للامام السابع
ملئت قلوب الناس منك مهابة *** وتظل تكلوهم بقلب خاشع
ما ان عصيتك والغواة تمدنى *** اسبابها الا بنية طائع
فعفوت عمن لم يكن عن مثله *** عفو و لم يشفع اليك بشافع
ورحمت اطفالا كافراخ القطا *** وحنين والده بقلب جازع
آنخداوند یکه مکارم را بیافرید جمله را در صلب آدم برای امام هفتم یعنی مأمون فراهم ساخت قلوب جهانیان از مهابت تو آکنده و تو با این حال و این منزلت نسبت بهمه با قلبی خاشع متواضعی و اگر من بنوایت و راهنمایی مردم بداندیش سرکش در ظاهر بعصیان تو در آمدم لکن در باطن مطیع و منقاد هستم و تو از کسیکه نباید از گناه او
ص: 286
در گذشت برگذشتی با اینکه هیچکس در خدمت تو دربارۀ اوزبان بشفاعت نگشود و بر اطفال صغاری چون جوجکان مرغ قطا و ناله مادر ایشان رحمت آوردی.
مأمون گفت سرزنش و نکوهشی امروز بر تو نیست از تو در گذشتم و مال وضياع ترابتو بازگردانیدم پس این شعر را بخواندم :
رددت مالى ولم تبخل على به *** وقبل ردك مالي قد حقنت دمی
فلو بذلت دمى ابغى رضاك به *** والمال حتى اسل النعل من قدمي
ما كان ذاك سوى عارية رجعت *** اليك لولم تعرها كنت لم تلم
فان جحدتك ما اوليت من كرم *** اني الى اللوم أولى منك بالكرم
مال وضياع وعقار وملك ودار مرا بمن بازگردانیدی و پیش از بخشش مال خون مرا محفوظ داشتی و نریختی و اگر بهمان گذشتن از خون من کفایت کردی رضای تو را بهمان میجستم تا چه رسد ببازگردانیدن اموال چه این جمله از تو بود و نزد من بعاریت بود و اگر اعاده عاریت نمیفرمودی نکوهش و ملامتی بر تو نبود پس اگر با این جمله الطاف و عفو و اغماض که درباره من فرمودى منكر بذل و کرم و عفو و نعم تو گردم بشمول نکوهش و سرزنش شایسته ترم از شایستگی تو بکرم، یعنی تو بکرم وجود وحلم و گذشت چندان شایانی که پایانی ندارد و هیچ کس را آن شایستگی و بایستگی نیست و نتواند دارای آن مقام و رتبت گردد مگر کسیکه منکر مکارم تو شود دارای چنان مقام خواهد بود که آن سرزنش بیند که هیچ کس شایسته آنمقدار نکوهش نباشد .
مأمون چون این اشعار بلاغت آثار وكلمات فصاحت مدار را بشنید گفت پاره كلمات مانند در دری است و این کلمات از آنجمله است آنگاه خلعتی فاخر بدو بداد و گفت اى عم همانا اسحق یعنی معتصم و عباس بقتل تو اشارت میکردند گفتم ای امير المؤمنين همانا ایشان در نصیحت و دولتخواهی تو عرض میکردند لیکن تو بآنچه سزاوار آن و شایسته آن بودی رفتار نمودی و مرا از آنچه میترسیدم بآنچه امیدوار بودم بازداشتی .
مأمون گفت ای عم بواسطه حیات و زندگی عذر تو حقد و كينه خود را بمیرانیدم
ص: 287
و ترا از مرارت و تلخی شفاعت شافعین بچشائیدم یعنی بدون اینکه کسی در حق تو شفاعت نماید و بر تو منت گذارد از تو در گذشتم پس از آن مأمون مدتی در از سر بسجده آورد آنگاه سر بر گرفت و گفت ای عم دانستی از چه روی خدای را سجده نمودم گفتم بشکرانه اینکه خداوندت بردشمن دولتت ظفرمند ساخت گفت این اراده را نکرده لکن ازین روی سجده نهادم که خدای توانامرا بگذشت کردن از تو ملهم فرمود .
در مستطرف مسطور است که چون مأمون در طلب ابراهیم بن مهدی کوشش نمود و او را بگرفتند و در پیشگاه مأمون در آوردند ابراهیم گفت السلام عليك يا اميرالمومنين ورحمة الله وبركاته مأمون گفت سلام خدای برتو مباد و سرایت نزديك نباشاد شيطانت چندان غوایت کرد که بخیال چیزی یعنی مقام خلافتی بیفتادی که دست و هم و نظر خیال از دور باش آن دور است .
ابراهیم آن کلمات و اشعار مذکوره را بخواند و مأمون را دیدگان اشک فرو گرفت و گفت ای ابراهیم ندامت تو به است و عفو خداوند تعالی از آن عظیم تو است که بتحاول در آید و اکثر از آن است که در جیز تامل بگنجد اینك عفو و گذشت محبوب من چندان که بیمناکم بر آن مأجور نباشم ترا نکوهشی نیست یعنی چون این عفو و گذشت من از کثرت دوستداری و متابعت هوای نفس است و چندان رعایت مرضات الهی را و نیت خالص را متضمن نیست و بناچار بایستی بجای بیاورم و تابع محبت و هوای نفس باشم از آن میترسم که اجروثوابی بر آن مترتب نشود چه شامل نیت قربت نیست.
آنگاه بفرمود بندهای او را بر گشودند و بگرما به اش در آوردند و سر و تن بشسته و او را خلع فاخره بپوشانیدند و تمامت اموالش را بدو باز پس دادند و ابراهیم آندو بيت مذکور را بدایت بقرائت کرد و هم در مستطرف مذکور میباشد که ابراهیم بن مهدی میگفت سوگند باخدای مأمون بواسطه تقرب بخدای تعالی یا بسبب صلة رحم از من نگذشت لکن او را سوق و سیاقی در کرم بود همیخواست بعلت قتل من این بازار را کاسد و کساد نگرداند.
ابوالفرج اصفهانی در مجلد نهم اغانی میگوید چون مأمون از خراسان بیامد جز
ص: 288
احمد بن حارث بن بشخير هيچيك از مغنیان بخدمت او حاضر نشد و این بشخیر در بغداد به تنهائی و پنهانی ادراك خدمت ومنادمت مأمون را مینمود ومأمون تامدت چهار سال خود را بجماعت نوازندگان نمودار نمیکرد تا گاهی که بر ابراهیم بن مهدی ظفر مندشد و دولت و سلطنت و اقتدارش قوی گردید و از ابراهیم نیز در گذشت و برای جماعت ندماء ظاهر شد و نوازندگان را فراهم ساخت و در طلب ابراهیم بن مهدی بفرستاد و ابراهیم با جامه فرسوده و مندرس حاضر شد.
چون مأمون او را بدید گفت نیکو آن است که عم من ردای کبر را از دوشانه خود بیفکند بعد از آن امر نمود تا خلعتهای شایسته فاخر بیاوردند و او را بپوشیدند بعد از آن فرمودای فتح عم مراطعام بامدادی برسان ابراهیم در جائی که مأمون او را نگران بود طعام بخورد آنگاه در زمره مغنیان اندر شد و مخارق حاضر بود و این شعر را تغنی نمود:
هذا ورب مسو فين صبحتهم *** من خمر بابل لذة للشارب
ابراهیم گفت بدسرودی اعادت کن مخارق دیگر باره بخواند گفت نزديك شدى لكن اجابت نكردى مأمون فرمود اگر مخارق بد می نوازد تو خود نیکو بفرمای ابراهیم همان صوت را تغنی کرد و با مخارق فرمود اعادت کن مخارق دیگر باره بخواند و ابراهیم او را تحسین کرد و با مامون گفت میان این دو امر یعنی دو سرودچه اندازه فرق است مأمون گفت فرق بسیار است .
آنگاه با مخارق گفت مثل تو مانند جامه فاخر است که چون اهلش از آن غفلت بورزند گرد و غبار بروی در آید و رنگش را بگرداند و چون تکانش دهند بجوهر و گوهر خود بازگردد بعد از آن ابراهیم این شعر را بخواند:
یا صاح يا ذا الضامر الانس *** والرحل ذى الاقتاد والحلس
اما النهار فما يقصره *** رتك يزيدك كلما تمسى
مخارق میگوید مرا جایزه مقرر و معینی بود که بیرون اورده بودند چون این صوت جان فزاى وغناء دلربای را بشنیدم بمأمون عرض کردم یا امیرالمومنین
ص: 289
آقای مرا بفرمای تا این صوت را دیگر باره بر من فروخواند تا در عوض جایزه من باشد چه اعادت اینصوت از آن جایزه مرا خوشتر است.
مأمون گفت اینم این صوت را بر مخارق اعادت فرمای و ابراهیم برمن فرمود چندانکه چون نزديك شد بیاد بسپارم و فرا گیرم گفت برو همانا تو از تمام مردمان باین صوت استادتری گفتم چنانکه باید بیاد نیاوردم گفت صبحگاه یمن آی چون بدو شدم بطوری در هم پیچیده بر من فرو خواند گفتم ایها الامیر تورا در امر خلافت رشته ایست که هیچ مالهای بسیار و بضاعتهای پربها میبخشى لكن در حق من بصوتى بخل می ورزی؟
فرمودای احمق مأمون مرا زنده گذاشت نه برای محبت با من و نه بملاحظه صله رحم من و نه برای اینکه احسانی در حق من مبذول داشته و گروگان احسانم نماید بلکه برای این است که نزد من از این گونه تغنیات اصواتی سراغ دارد که از دیگری نشنیده است مخارق میگوید این کلمات او را بمأمون رسانیدم گفت ما را با ابو اسحق کدورتی نیست از وی عفو کرده ایم دست از وی بدار
و نیز در اغانی از ابو داود مروی است که چون مأمون ابراهیم را رها ساخت محمد بن مزداد پیام فرستاد که ابراهیم را از دخول بسرای خاصه و سرای عامه ممنوع دارد یعنی از حضور باین دوسراو دیدار مأمون و مردی را از جانب خودش که بدو وثوق داشته باشد برا براهیم موکل نماید تا اخبار ابراهیم و سخنان او را بازداند روزی آن شخصی که برا براهیم موکل بود بمحمد بن مزداد نوشت چون ابراهیم بدانست که او را از ورود بدوسراي خاصه و عامه ممنوع داشته اند باین شعر تمثل جست :
کس را نیست چه تو پسر خلیفه و برادر خلیفه وعم خلیفه هستی
با سرحة الماء قد سدت موارده *** اما اليك طريق غير مسدود
لحائم حام حتى لاحيام له *** محلاً عن طريق الماء م ردود
چون مأمون این شعر را بشنید بگریست و بفرمود تا در همان ساعت ابراهیم را با کمال اعزاز و اکرام حاضر کنند و در مرتبت خودش جای دهند پس محمد بن مزداد نزد ابراهیم شد و او را این بشارت بداد و فرمان کرد تا سوارشد و راه برگرفت چون
ص: 290
بخدمت مأمون درآمد بساط را ببوسید و این شعر را قرائت کرد:
البربي منك وطا العذر عندك لى *** دون اعتذاري فلم تعذال ولم تلم
وقام علمك بي فاحتج عندك لى *** مقام شاهد عدل غير متهم
رددت مالي ولم تمنن علی به *** وقبل ردك مالى ما حقنت دمی
تعفو بعدل وتسطو إن سطوت به *** فلا عدمناك من عاف ومنتقم
فبوت منك وقد كافاتها بيد *** هي الحيانان من موت ومن عدم
پاره از این اشعار در این فصل ،مذکور شد چون مامون بشنید گفت ای عم در کمال ایمنی و اطمینان بنشین که هرگز از من چیزی نخواهی دید که مکروه طبع تو باشد مگر اینکه حادثه بتازه بر انگیزی یا سر از طاعت برکشی و امیدوارم که بخواست خدا هرگز از تو چنین امری ظاهر نگردد .
و هم در اغانی مسطور است که چون بطوریکه مذکور شد ابراهیم را بآن حالت ذلت وخفت و دهشت بحضور مامون در آوردند و او سلام بداد و جوابی بیرون از صواب بشنید با مأمون :گفت: «على رسلك يا اميرالمومنين فلقد اصبحت ولى ثارى والقدرة تحفظ الحفيظة ومن مد له الاغترار فى الامل هجمت به الاناة على التلف وقد اصبح ذبني فوق كل ذنب كما ان عفوك فوق كل عفوفان تعاقب فبحقك وان تعف فبفضلك».
چون مامون این کلمات را بشنید چندی سربزیر افکنده همی اندیشید بعد از آن سر بر آورد و گفت این دو تن بقتل تو رای میدهند چون ابراهیم نظر کرد ابو اسحق معتصم وعباس بن مامون بودند گفت ای امیرالمومنین این دو تن از حیثیت شریعت ملک داری و تدبیر مملکت و دولت خواهی و سیاست سلطنت عرض کرده اند بآنچه از من روی نموده است لکن خداوند تعالی در عفو و گذشت ترا عاداتی داده است که بآن جریان داری و آنچه را که از آن میترسی بآنچه امیدواری دفع مینماید و خداوند تراکافی است .
اینوقت مامون تیسم نمود و روی با تمامه آورد و گفت پاره از کلمات است که از در رخشان برتری میجوید و بر غلبه مینماید و این کلام عم من از آنجمله است
ص: 291
بندهای آهنین را از عم من بازکنید و اورا مكرماً بمن بازگردانید، چون از ابراهیم بند برگشودند و بخدمت مامون بازگردانیدند گفت ای عم بمنادمت و موانست بازگشت بگیر چه از من هرگز جز آنچه را که محبوب تو میباشد نخواهی دید، چون روز دیگر درآمد ابراهیم درجی برای مامون بفرستاد و این اشعار را که در اغانی و کامل مسطور است بفرستاد
ياخير من رفلت يمانية به *** بعد النبي لايس او طامع
وابر من عبد الاله على التقى *** غيباً و اقوله بحق صادع
عسل الفوارع ما اطعت فان تهج *** فالصاب يمزج بالسمام الناقع
متيقظاً حذراً وما تخشى العدى *** نبهان من وسنان ليل الهاجع
ملئت قلوب الناس منك مخافة *** وتبيت تكلوهم بقلب خاشع
بابی و امى فدية و ابيهما *** من كل معضلة و ذنب واقع
ما الين الكنف الذي بواتنى *** وطناً و امرع ربعة للرائع
للصالحات اخاً جعلت وللتقى *** و ابا رؤفاً للفقير القانع
نفسی فداؤك انتضل معاذری *** والوذ منك بفضل حلم واسع
املا لفضلك والفواضل شيمة *** رفعت بناءك للمحل اليافع
فبذلت افضل ما يضيق ببذله *** وسع النفوس مين الفعال البارع
وعفوت عمن لم يكن عن مثله *** عفو ولم يشفع اليك بشافع
الا العلو عن العقوبة بعدما *** ظفرت يداك بمستكين خاضع
فرحمت اطفالا كافراخ القطا *** وعويل عانسة كقوس النازع
وعطفت عاصرة على كما وهى *** بعد انهياض الوثى عظم الطالع
الله يعلم ما اقول كانها *** جهد الالية من حنيف راكع
ما ان عصيتك والغواة تقودني *** اسبابها الا بنية طائع
حتى اذا علقت حبائل شقوتي *** بردى الى حفر المهالك هائع
ص: 292
لم ادر ان لمثل جرمى غافراً *** فوقفت انظر ای حتف ضارع
رد الحياة على بعد ذهابها *** ورع الامام القادر المتواضع
احياك من ولاك افضل مدة *** ورمى عدوك فى الوتين بقاطع
كم من يد لك لم تحدثني بها *** نفسي اذا آلت الى مطامعي
اسديتها عفواً الى هنيئة *** وشكرت مصطنعاً لاكرم صانع
الا يسيراً عندما اوليتني *** وهو الكبير لدى غير الضائع
ان انت جدت بها على تكن لها *** اهلا و ان تمنع فاكرم مانع
ان الذى قسم الخلافة حازها *** من صلب آدم للامام السابع
جمع القلوب عليك جامع امرها *** وحوى رداؤك كل خير جامع
ابن اثیر میگوید چون این اشعار را در خدمت مامون بعرض رسانید گفت من همان گویم که یوسف علیه السلام با برادرانش فرمود « لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم وهو ارحم الراحمين » امروز نکوهشی برشما نیست خداوند شما را می آمرزد که اوست رحم کننده ترین رحم نمایندگان .
ابوالفرج اصفهانی گوید چون مأمون این اشعار را بشنید بگریست و گفت ابراهیم را نزد من حاضر کنید بر حسب فرمان حاضر شد و مأمون او را خلعتها بداد و براسبی گرانمایه بر نشاند و نیز بفرمود پنج هزار دینار سرخ با و بدادند محمد بن فضل هاشمی گوید چون مأمون از خطاب وعتاب ابراهیم بپرداخت او را با بن ابی خالد احول سپرد و گفت وی دوست تو میباشد او را با خود بدار .
گفت دوستی من با اوچه سود خواهد داشت در صورتیکه امیرالمؤمنین بروی خشمناک باشد همانا هر چند باوی دوست باشم از اینکه در حق او بسخن حق مبادرت نمایم گزیری ندارم مأمون گفت بگوی چه تو متهم نیستی یعنی در دولتخواهی ما جز بحق گفتار وکردار نیاوری و بمخالفت و خیانت رفتار نکنی و مأمون در اینوقت در بهانه آن بود که از ابراهیم در گذرد .
ابن ابی خالد گفت «ان قتلته فقد قتل الملوك قبل اقل جرماً منه وان عفوت عنه
ص: 293
عفوت عمن لم يعف قبلك عن مثله» اگر ابراهیم را بکشی امری تازه و بعید نیست چه سلاطینی که قبل از تو بوده اند کسانی را که جرم و جریرت ایشان کمتر از ابراهیم بوده است بقتل رسانیده اند و اگر از وی در گذری از کسی عفو نموده و از خون کسی در گذشته که پادشاهانی که قبل از تو بوده اند از چنین مجرمی نمی گذشته اند و او را میکشته اند یعنی اگر عفونمائی نظیر و عدیلی نخواهی داشت.
چون مأمون این کلمات حکمت آیات را بشنید ساعتی ساکت شد و از آن پس باین بيت تمثل چست :
فلئن عفوت لاعفون جللا *** ولئن سطوت لاوهنن عظمي
قومى هم قتلوا أميم أخي *** فاذا رمیت اصابنی سهمی
شعر اخیر با حکایت آن در همین فصل مذکور شد آنگاه مأمون گفت ای احمد ابراهیم را مکر ما با خود بدار پس احمد بن ابی خالد او را با خود ببرد و از آن پس ابراهیم قصیده عینیه خود را که مسطور شد بمأمون بفرستاد و مأمون بروی رقت گرفت و فرمان کرد تا ابراهیم را بمنزل خودش بازگردانیدند و اموال او را بدو بازپس دادند.
از فضل بن مروان مروی است که گفت که چون ابراهیم را از پس آنکه مغلوب ومقهور مأمون شده بود بخدمت مأمون در آوردند ، ابراهیم زبان بسخن برگشود و یکلامی که سعید بن العاص گاهی که معوية بن عاص بروى خشمناك شده بود وسعيدهمي خواست او را از آنخشم و ستیز فرود آورد و برخود مهربان و خوشنود سازد متکلم شد و اتفاقاً مامون آنکلمات را از برداشت و با ابراهیم گفت هیهات ای ابراهیم این همان کلامی است که فحل بنی العاص بن امیه و سخن آورایشان سعید بن عاص برزبان گذرانید و معویه را بآن مخاطب ساخت .
ابراهیم گفت ای امیر المؤمنین این کلام از او باشد و اگر تو نیز عفوکنی همانا فحل بنی حرب و سخنگوی ایشان در عفو نمودن بر تو سبقت گرفته است و حال من در خدمت تو در این عفو نمودن بعید تر از حال سعید نزد معويه نخواهد بود چه تو از معویه اشرف و من از سعید اشرف ومن بتو نزدیکتر از سعید بمعويه هستم و بسیار ناپسند
ص: 294
است که امید در مکرمتی برهاشم پیشی بگیرد مأمون چون این کلمات را بشنید گفت ای عم بصداقت سخن کردی و من از تو در گذشتم.
در جلد سیم عقدا لفريد مسطور است که ابراهیم بن مهدی که او را این شکله میخواندند یکی از عقلا و علمای بایام ناس و شاعر و مفلق و نوازنده و عالم بفنون غناء و از دهات عصر بود و او خودگوید چون با مأمون مخالفت و داعیه خلافت نمود و آخر الامر مأمون بروی نیرومند و مظفر گشت و از جریرت وی درگذشت ابراهیم بن مهدی این شعر را در آنحال مقهوریت انشاد کرد :
ذهبت من الدنيا كما ذهبت منى *** هوى الدهر بي عنها و اهوى بها عنى
فان أبك نفسى ايك نفسا عزيزة *** و ان أحتسبها أحتسبها على ضنى
و چون مأمون از وی خوشنود گشت این دو بیت را در حضورش تغنی نمود مأمون گفت: ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای نیکو خواندی ابراهیم از بیم و خوف این خطاب از جای برخاست و گفت سوگند با خدای ای امیرالمؤمنین مرا بکشتی سوگند با خدای دیگر نمینشینم مگر اینکه مرا باسم من بخوانی مأمون گفت بنشین ای ابراهیم و از آن پس در خدمت مأمون از تمامت مردمان برگزیده تر شد و برای مأمون تغنی میکرد و بمنادمت و مسامرت مأمون مفتخر بود.
و هم نوشته اند چون ابراهیم بن مهدی را در منزل احمد بن ابی خالد اقامت دادند بسیار خوشوقت شد و با احمد گفت سخت مسرور و برجان خود امیدوارم ، سبب پرسید گفت از اینکه هر کس را خواهند در مورد سیاست در آورند در منزل اهل حرب و سلاح بازدارند تا بطوریکه در هلاك و سیاست امر نمایند بجای آورند و اگر در این اندیشه نباشند در سرای اهل قلم و صلاح منزل دهند تا متدرجاً از وی در گذرند و اينك مرا در سرای تو باز داشتند لاجرم بر من مکشوف افتاد که از خونم میگذرند.
و در صحبتی دیگر با احمد بن خالد که همی داشت و اظهار امیدواری بدوستی و مساعدت او داشت احمد نگریست جمعی در آلمحضر حاضرند در آن محضر حاضرند گفت این توهمات چیست آیا گمان میکنی اگر در این ساعت از جانب امیر المؤمنين بقتل تو فرمان رسد جزاین
ص: 295
است که تیغ برگیرم و بدست خودم سر از تنت بردارم هرگز جز این مپندار.
ابراهیم نیز از روی فطانت گفت مگر تو را گمان چنان است که اگر بقتل تو از جانب امیرالمومنین مرا فرمان آید جز این است که دشنه برگیرم و سینه ات را تا بناف بشکافم و جگرت را بیرون آورده ریز ریز نمایم گفت جز این نمیدانم چون خبر این مجلس بمأمون رسید عقیدتش مستحکم شد و ابراهیم را بنظر الطاف بدید و بر مکارم خود و اعزاز و تقرب واختصاص او بيفزود.
ابن خلکان چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب اشارت کرده ایم مینویسد چون مأمون از خراسان روی ببغداد آورد ابراهیم برجان خود بيمناك شده در شب چهارشنبه سیزده شب از ذی القعده سال دویست و سوم هجری بجای مانده مخفی گردید روز چهارشنبه چهارده شب از شهر صفر سال دویست و چهارم باقی مانده داخل بغداد شد و دعبل بن علی خزاعی شاعر مشهور آن قافیه را که در ذیل ورود مأمون ببغداد یادکردیم بگفت.
ابراهیم میگوید چون بعد از آنکه مأمون از من در گذشت بحضورش در آمدم با من گفت توئی خلیفه اسود گفتم ای امیرالمؤمنین من همان کسی باشم که بر من منت گذاشتی و از من در گذشتی و عبد بن الحسحاس این شعر را گوید:
اشعار عبد بنى الحسحاس قمن له *** عند الفخار مقام الاصل والورق
ان كنت عبدا فنفسى حرة كرما *** او اسود الخلق انى ابيض الخلق
مأمون گفت ای عم همانا مزاح و شوخی و کلامی که از روی هزل گفته شد ترا بجد رسانید و این شعر را بخواند:
ليس يزدى السواد بالرجل الشهم *** ولا بالفتى الاديب الاريب
ان يكن للسواد فيك نصيب *** فبياض الاخلاق منك نصيبي
مدت استتار ابراهیم را شش سال و چهار ماه و ده روز نوشته اند و نیز مینویسند چون زمان اختفاء ابراهيم بطول انجامید و ضجرت یافت مکتوبی بمأمون کرد و این شعر را در آخر نوشت:
ص: 296
ان اکن مذنبا فحظى اخطات *** فدع عنك كثرة التانيب
قل كما قال يوسف بيني يعقوب *** لما اتوه لا تثريب
راقم حروف گوید : چه خوب است دقیقه یابان بر این گونه اخبار عبرت آثار بنگرند و عبرت بگیرند و احوال پاره مردم دنیا طلب را در یابند نوشته اند چون معتصم بن هارون بر سریر خلافت بنشست در طلب علی بن جنید بفرستاد و با او گفت هیچ در خاطر داری که در آن زمان که ابراهیم بر مسند خلافت جلوس کرد من در حضورش بیامدم واز اسب بزیر آمدم و دستش را ببوسیدم بعد از من پسرم هارون بیامد و دست او را ببوسید من بدو گفتم بنده تو هارون است ابراهیم بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند.
علی بن جنید گفت این داستان را بیاد دارم معتصم گفت همین ابراهیم امروز حشمت مرا پیاده شد و دست مرا در همان موضع که در آن روز دستش را ببوسیدم بوسه داد و از آن پس گفت بنده تو هبة الله پسر من است و من ده هزار درهم در حق او امر کردم و نفس من از این بیشتر درباره اورضا نمیداد .
علی بن جنید گفت امیرالمومنین بدکاری کرد معتصم گفت وای بر تو این سخن از چیست گفت برای اینکه ابراهیم ده هزار در هم اگر در حق هارون امر نمود جز بغداد را در حيطه تصرف نداشت لكن امروز شرق و غرب جهان در دست اقتدار امیرالمؤمنین است معتصم گفت براستی سخن آراستی ده هزار دینار سرخ بهبة الله بدهید.
مینویسند هرگز شناخته و دیده نشده است که خلیفه دست خلیفه ای را ببوسد و از آن پس همان خلیفه بعینه دست خلیفه را ببوسید مگر ابراهیم بن مهدی و معتصم بن هارون.
بنده حقیر گوید غرابت در این است که پسر معتصم هارون نیز دست ابراهیم را ببوسید و بعد از معتصم خلیفه و ملقب بواثق .گشت
و غریب این است که ابراهیم بن مهدی برادر هارون وعم اولاد او که دارای مراتب
ص: 297
فضل وكمال وجود وبذل وسعت اخلاق حسنه و استعداد بود بعد از آنکه او را با آن ذلت وخفت بسیار احضار و در جامه زنان بمردمان نمودار و بآن خطابهای عنیف خفیف ساخت همچنان قناعت ننمود و او را در زمره مغنیان و سر و دگران و ارباب طرب مندرج گردانید تا یکباره در انظار مردمان بهمان منزلت و میزان شمرده آید و از کمال بغض و دنیا طلبی رعایت حشمت جد خود مهدی و پدر خودهارون و خودش را ننمود چنانکه بعد از آنکه دعبل خزاعی شعرها در هجو مأمون بگفت و او را برخود بر آشفت و فاسق بن فاسق بخواند چون در همان قصیده این شعر را بگفت:
ان كان ابراهيم مضطلعاً بها *** فلتصلحن من بعده لمخارق
مأمون سخت بخندید و گفت همین قدر که ابراهیم را با مخارق انباز کرده است از وی در گذشتم و هجای او را در حق خود نادیده شمردم و ابراهیم چندانکه زنده بود خود را از آن شغل و آن جامه خارج نمیساخت تا مبادا بقتل برسد.
و حقیقت امر در اخلاق مأمون همان است که ابراهیم گفت و مذکور گردید که اگر مامون او را نکشت نه برای تقرب بخدا و پاداش روز جزا یا ملاحظه صله رحم یا تفضل و ترحم بود بلکه برای این بود که ابراهیم را درفن غنا وحید عصر و فرید روزگار و اوستاد بی عدیل میدانست و لذت رونق وطراوت مجلس عیش خود را بوجود او میدانست از این روی او را باقی گذاشت و چنان نمودار ساخت که محض علقه خويشاوندى وطلب مرضات الهی است اگر بصدق سخن میکرد چگونه ابراهیم بن - عایشه را که از بنی عباس و خویشاوندان بود و در کار خلافت ابراهیم بن مهدی سعی مینمود و با دیگران گرفتار شدند جمله را بزد و بکشت و ابن عایشه را بر آویخت .
ص: 298
در تاریخ نگارستان مسطور است که چون ابراهیم روز سه شنبه بیست و دوم ذى الحجه سال دویست و سوم در بغداد مخفی شدغسان بحكم مامون در طلب او کوششها کرده در شب یکشنبه سیزدهم ربیع الاخر سال دویست و دهم در جامه زنان گرفتار گردیده او را نزد مامون حاضر ، ساختند مامون از جرایمش در گذشته چگونگی زمان اعتزال را از وی سؤال نمود؟ ابراهیم گفت توبتی در نیم روز که آفتاب بسمت الرأس رسیده و هوا در نهایت حرارت بود میخواستم از منزلی بمنزلی بروم چون بیرون آمده راه بر گرفتم ، ناگاه بکوچه رسیدم که پیشگاهش بسته بود بر در سرائی رسیدم مردی سیاه چرده بدیدم که ایستاده بود .
با او گفتم میتوانی مرالحظه در جوار خود جای دهی گفت بجان منت پذیر هستم پس مرا بمنزل خود در آورده و خود بیرون رفت و در را از آنروی برمن بر بست مرا یقین افتاد که او برفت تاغسان را از کار من خبر دهد اندرین بیم میگذرانیدم که ناگاه آواز در بر آمد و همان شخص با ندرون سرای آمده قدری گوشت و کاسه و کوزه چند نو و تازه و فرش پاکیزه و نیکو همراه داشت و بمعذرت و پوزش زبان برگشاه و گفت من مردی حجامت گرم و دیدم اگر تو بر کسب من با خبر شوی شاید از ظروف و ادوات و اسباب مستعمل من متنفر شوى بالضروره جانب بازار گرفتم و این اسباب را بتجدید ابتیاع بر آمدم .
چون ازین سخنان بپرداخت مشغول طبخ گردیده بعد از خوردن طعام گفت بخوردن شراب راغب هستی گفتم دور نباشد في الفور مینائی از شراب ناب حاضر ساخته چون ساغری چند از هم گذشت و سرگرم شدیم، گفت هر چند بیرون از شرط ادب است اما امیدوار هستم که بنده خود را باستماع غناء و سرود خوشنود فرمائی آنگاه عود را
ص: 299
حاضر ساخته باکمال خضوع و نیاز خواستارساز و نواز گشت گفتم از چه ترا معلوم شد که من بر این فن دانائی دارم گفت تو از آن مشهور تری که مخفی توانی بود ، توخود ابراهیم بن مهدی هستی که مأمون برخود بر نهاده است که هر کس تو را بدو رساند صد هزار درهم در یابد.
ابراهیم میگوید چون این سخن بشنیدم عود را در کنار آوردم حجامت گر گفت خواستار چنانم که من از نخست بسرود آیم و صوتی چند بسرایم و تو از عود بدر کن پس چندان صوت و سرود بکار آورد که مرا موجب عجب شد و گفتم این چندین آواز و نواز از که بساز آوردی گفت مدتی در خدمت اسحق موصلی بوده ام و این همه هنرها از وی بیاموخته ام .
بالجمله آنروز را بسرود و تغنی بشب آوردیم این وقت آهنگ رفتن نمودم و ره در پیش او نهادم گفت غریب حالی است که من همی خواهم آنچه دارم تقدیم قدم تو نمایم و تو بر آن داعیه هستی که مرا عبرت احسان خود سازی هیهات فکر زایر دیگر و سودای عاشق دیگر است .
در کتاب فرج بعد از شدت از تاريخ الخلفاء مأخوذ است که چون مأمون خلیفه برعم خودا ابراهیم بن مهدی دست یافته او را نزد احمد بن ابی خالد فرستاد تا نزد او محبوس باشدا براهیم گفت شکر و سپاس خدای را که مرا نزد تو فرستاد و محبوس نمود و بغیر از تو مبتلا نساخت احمد ازین سخن روی در هم کشید و بر من بانگ بر زد و گفت این چه نیکوگمانی است که در حق من میبری اگر چنان می پنداری که مرا امیر المؤمنین بفرماید که گردنت را بزنم من در اجرای فرمان توقف و تقاعد خواهم جست حاشا و کلا بلکه اگر انجام امر را با دیگر کس گذارم بسهو و خطا رفته ام .
چون این سخن بگذاشت در پیرامون مجلس جمعی از مردم خراسان را حاضر دیدم که اثر انکار در دیدار ایشان نمودار بود گفتم براستی فرمودی چه اگر امیرالمؤمنین مأمون ترا بقتل من امر فرمايد البته در اتمام امر نکوهشی بر تو نیست و اگر مرانیز بفرماید که ترا سینه برشکافم و جگرت بیرون کشم بیگمان معذورم و چون یزدان را
ص: 300
در همه حال بایستی سپاس و ستایش بگذاشت سپاس کردم نه بدان جهت که حسن ظن تو بر آن باعث باشد بلکه موجب این شکر گذاری این است که خلیفه روزگار را خدمت گذار بردوگونه است اهل قلم و اهل سلاح چون آهنگ گشتن کسی را بفرماید او را باهل سلاح بسپارد و اگر غرض او مناظرت و ملامت باشد و قصد جان در میان نباشد باهل قلم گذارد لاجرم خدای تعالی را بر آن میستایم که با آن گونه گناهی که از من پدید گردید امير المؤمنين مرا در موقف مناظرت و سؤال فرود آورد نه در مورد قتل و نکال.
چون این سخن را بگفتم تمامت حضار را خوش آمد و رویها از نشاط برافروخت احمد بن ابی خالد گفت سخن هر کسی بر حسب قدر نفس و اصل او باشد سخن تو در رفعت و معنی مناسب قدرتو در نفس تو و قدر پدرت مهدی است و سخن من مناسب خلق و نفس من و مقدار پدرم یزید احول است هم اکنون از آنچه بر زبانم بر ر گذشت در مقام اعتذار و با نفس خود در حالت انکارم این هفوات را از من در گذران تا خداوند تعالی از لغزشهای تو در گذرد .
چون مدت پنجاه و پنج روز در سرای احمد بگذرانیدم یکی شب چون نیمی از شب برآمد بیامد و مرا از آن موضع که جای داشتم بیرون آورده زرهی در من بپوشانید و دراعه برز بر آن در برآورد و بر اسبی بر نشاند و بجانب غربی روان شد و چون بمیان جسر دجله رسید مرا و اصحاب خود را در آنجا به جای بگذاشت و خود براند و چون نگران شدم که زره در من پوشانید و دراعه برز بر آن در بر کرد با خود گفتم مرا نزد مردی هست میبرد و این جامه را بر حسب احتیاط در بر من بیاورده است تا اگر از در مستی چیزی بر من زند آسیب نرسد و با خود بیندیشیدم که اگر چنانکه حرکتی صادر شود خود را مرده نمایم .
بالجمله چون او برفت هم در ساعت بازگشت و گفت خلیفه میفرماید ای فاسق آنچه از تو روی داده است کافی نیست که در این شب ابن عایشه و ابن افریقی را برانگیختی واز تضریب تو خروج کردند و کار بدانجا پیوست که من ناچار شدم که بنفس خویشتن بر نشستم و بمحاربت ومقاتلت ایشان مشغول شدم تا گاهی که خدای تعالی مرا برایشان
ص: 301
ظفرمند ساخت و جملگی را بدوزخ فرستادم و ترانیز بایشان میرسانم اکنون اگر حجتی داری بگذار و گرنه همین لحظه ات بایشان ملحق دارم .
چون این سخن بشنیدم دانستم که این سخن کسی است که مستی بروی غالب گشته است ، با خود گفتم از نخست باید او را بخشم آورد تا غضب سکر را کمتر کند پس با احمد گفتم خون من در گردن تواست از خدای بترس و در قتل من كوشش مكن گفت من چه توانم کرد و از دست من چه برآید و آیا هرگز تواند شد که برخلاف فرمان امیرالمؤمنین انجام امری بدهم گفتم نمیتوانی لکن از آنچه گفتم همی خواهم که آنچه را پیغام دهم بدون کم و زیاد بدورسانی و با خود گمان بری که نجات من در آن است به چنان گوئی که بصواب نزدیکتر شماری و من بدان سبب کشته شوم، الله الله که آنچه گویم حرف بحرف همان را ادا کن و در خون من ساعی مباش .
گفت چنان کنم گفتم او را بگوی ای خلیفه اگر تورا عقل باشد بایستی بدانی که من از عقل بیگانه نیستم و چون این سخن را با خلیفه در میان آوری دیگر باره اعادت این کلام را از تو خواستار آید تونیز اعادت نمای از آن پس لامحاله میگوید من میدانم وی عقل دارد اما مقصود ابراهیم ازین گونه گفتن چیست.
اینوقت بگویا امیرالمؤمنین ابراهیم میگوید در آن روزگاران که تو از شهر بغداد بیرون بودی و من در آن شهر مطاع و فرمانروا و نافذ الامر بودم و گروهی بزرگ با من بیعت کرده بودند معذالك استتار را بر اقتدار اختیار کردم و کنج عزلت را بر گنج دولت برگزیدم و از مقاومت و محاربت با تو بپرهيزيدم و ملك و مال را بتو تسلیم کردم و سلامت و عافیت و نجات خود را در آن شمردم امروز که تو بسعادت در مسند خلافت متمکن هستی و در پای تخت خود و پدران و نیاکان با نهایت قدرت و قهاریت و مهابت و مطاعیت و فرمانروائی و پادشاهی جای گرفته و من در سراپرده ابن ابی خالد محبوس و در بند هستم و چهارتن بر من موکل و ملازم هستند آیا در چنین حال و چنین ضعف و انکسار و بیچارگی و گرفتاری و تزلزل چگونه میتوانم مردمان را تحريص وتحريض و برخروج
ص: 302
بر تو تحريك وترغيب نمایم آیا هیچ خردمندی هوشیار گرد چنین کار میگردد و خویشتن را بدست خویشتن بورطه هلاك ميافكند .
چون احمد بن ابی خالد این رسالت را باین نهج بمأمون برسانيد مأمون گفت براستی سخن میسپارد او را بموضع او برید من در نهایت یأس و ظهور بأس ايستاده بودم که ابن ابی خالد را دیدم مرکب می شتا باند و آواز بر میکشاند السلامة السلامة پس بیامد و نوید عافیت بداد و سپاس خدای که مرا بموضع خود بازگردانید و پس از روزی چند بوران دختر حسن بن سهل که بتازه دردواج ازدواج مأمون اندراج یافته بشفاعت من سخن کرد و مرا خلاصی حاصل شد .
در کتاب اعلام الناس از واقدی مذکور است که ابراهیم بن مهدی گفت بعد از آنکه مأمون بشهرری درآمد در طلب من ساعی شد و قرار داد هر کس مرا بگیرد و بدو برد صدهزار در هم عطایا بد من بر جان خود بترسیدم و در کار خود سرگشته گشتم و ندانستم بکجا پناه برم و در کجا پنهان گردم پس چاشت گاهان از منزل خود بیرون شدم روز تابستانی و تافته و گرم بود و هیچ ندانستم بکجا روم و چکنم حال دل با کدام محرم بگذارم در این حال بکوچه بن بسته اندر شدم و گفتم «لاحول ولاقوة الا بالله العلى العظيم انالله وانا اليه راجعون» و همی بترسیدم که اگر بازگشت گیرم بحال من آگاه شوند و براه تباهی دچار گردم.
در این حال در صدر کوچه غلامی سیاه چرده بدیدم که بر در سرایش ایستاده بود نزد او شدم و گفتم آیا موضعی داری که ساعتی ازین روز در آنجا بیاسایم گفت آری پس در سرای برگشود و مرا در خانه بس نظیف روی حصیری لطیف وبساطها و بالشهای پوستین جای داد آنگاه در بر رویم بر بست و برفت سخت در بیم شدم و همی بیندیشیدم که البته بشنیده است که هرکس مرا نزد مأمون برد صدهزار در هم عوض يابد و اينك اين عبدسیاه مرا بشناخته و در این خانه محبوس ساخته و خود نزد خدام مأمون بتاخته است تامرا بدست ایشان سپارد.
ص: 303
پس مانند حبه که در تاوه افکنده باشند سوزش گرفتم و در نهایت قلق و اضطراب مانند مرده بیفتادم در آنحال که بر این حال بودم بناگاه نگران شدم غلام بیامد و حمالی با خود داشت و آنچه حاجت بآن میرفت از گوشت و نان و دیگ تازه ومشك وكوزهای تازه حاضر ساخت بعد از آن روی با من آورد و گفت خداوند مرا فدای تو گرداند من مردی حجام هستم و نيك میدانم که تو از من متنفر هستی چه آنچه خورم و استعمال نمایم از فن حجامت گری است لاجرم این اشیاء را خریداری و حاضر کردم تا بآنچه بآلایش دست من دچار نگشته استعمال نمائی و من نیازمند خوردنی بودم پس برخاستم و طعامی از بهر خود طبخ نمودم و گمان ندارم که در تمام ایام زندگانی خود طعامی بآن گوارائی و خوبی خورده باشم .
و چون از خوردن آسودن گرفتم گفت هیچ میل بآشامیدن آشامیدنی داری چه شراب ارغوانی اندیشه را تسلیت دهد و غبار اندوه را از آئینه دل میزداید و جانرا شادان میسازد من چون بمؤانست او رغبت داشتم گفتم اینکار را ناگوار نمیشمارم پس برفت و اسبابی تازه بیاورد و نقل و میوه و شراب ناب و ظرفهای سفالین نو حاضر نمود بعد از آن با من گفت خداوند مرا قربان تو فرماید آیا بمن اذن میدهی که در محضر تو در گوشه بنشینم و شرابی برای خود بیاورم و برای سرور قدوم تو بنوشم.
گفتم چنین کن پس آنچه خواست بیار است و سه پیمانه بیاشامید و بگنجه خود در آمد و عودی حاضر ساخته و پرداخته بیاورد آنگاه گفت ای سید من مرا آنقدر وقیمت نیست که از حضرت تو خواستار تغنى شوم لكن رعایت حرمت من بر تو و بر مروت تو واجب است اگر رأی مبارکت قرار بگیرد که بنده خود را شرف بخشی و برای خودت سرودگوئی و بنده حقیر نیز بشنود چنان کن.
گفتم از کجا ترا معلوم افتاد که من بر تغنی دست دارم از روی استعجاب گفت: سبحان الله تو از آن مشهورتری که ترا نشناسم تو ابراهیم بن مهدی هستی که دیروز خلیفه ما بودی و مأمون قرار داده است که هر کس او را بر تو راهنمائی کند صد هزار در همش عطا فرماید .
ص: 304
چون غلام سیاه این سخن را بگذاشت مروت و فتوتش در نظرم عظیم گشت و بدانستم که نخوت و کبریای او اجل از آن مبلغی است که همی خواهند بدو مبذول دارند پس عود را بر گرفتم و درست نمودم و اینوقت کسان و فرزندان من بخاطرم آمدند و این شعر بخواندم:
وعسى الذي أهدى ليوسف أهله *** و اعزه في السجن وهو غريب
أن يستجيب لنا فيجمع شملنا *** فالله رب العالمين قريب
آنکه یوسف را باهل خود رساند *** وانکه اندر غربتش عزت بداد
او تواند جمع شمل ما نمود *** بر مراد ما نوازد نیز باد
گفت ای سید من از آنچه من از تو اقتضاب و اقتباس و اجتذاب نمردم قرار تغنی میگذاری؟ گفتم آری گفت این شعر را برای من بسرود و تغنی آور.
ان الذي عقد الذي انعقدت به *** عقد المكاره فهو يملك حلها
فاصبر فان الله يعقب راحة *** فلعلها أن تنجلي فلعلها
در این اشعار بقرائت این شعر در نهایت ادب و رعایت حشمت ابراهیم بزبان ابراهیم به تسلیت او اشارت و بحصول مراد ورفع مانع و چاره بسبوری بشارت داد و ابراهیم را گل مراد برشگفت و نبیذی چند بیاشامید و غلام تغنی این شعر را خواستار گردید :
وراء مضيق الخوف متسع الاس *** و اول مفروج به آخر الحزن
فلا تياسن فالله ملك يوسفا *** خزائنه بعد الخلاص من السجن
در این بیت نیز بگذشت روز اندوه و غم ووصول ايام بهجت ونعم وأميد برحمت وفضل وکرم حضرت کبریا و آسایش از هرگونه نقمت و بلا اشارت آورد و از داستان يوسف علیه السلام و بند و زندان و نجات او وسلطنت او یادکرد و چون ابراهیم بخواند شادان شد و شراب بیاشامید و سخت خرم و مسرور گشت ابراهیم نیز باده بخورد آنگاه غلام خواستار شد که این شعر را تغنی نماید :
اذا الحادثات بلغن النهى *** و كادلهن تذوب المهج
ص: 305
وحل البلاء وقل العزاء *** فعند التناهى يكون الفرج
پس این شعر را نیز ابراهیم تغنی کرد و او را این حسن انتقاد و اقتضاء غلام بسی مستحسن گشت و با وی انس و مودتی کامل حاصل شد و او را ظریف و با حسن قریحه ،ممتازدید اینوقت غلام گفت ای سید من اگر چند مرا در امر تضی دست و قدرتی و استطاعت و بضاعتی نیست و اهل این صناعت ،نیستم، لکن اگر اذن میدهی آنچه بدل و خاطر من رسیده است سرودن گیرم گفتم این امر نیز برادب و مروت تو میافزاید پس عود را برگرفت و گفت دستور و اجازت حاصل شد و بنواخت و آواز بسرود برکشید و این شعر را بخواند:
شكونا الى أحبابنا طول ليلنا *** فقالوا لنا ما أقصر الليل عندنا
وذاك لان النوم يغشى عيونهم *** سريعاً ولا يغشى لنا النوم أعينا
اذا مادنا الليل المضر بذي الهوى *** جزعنا وهم يستبشرون اذادنا
فلوانهم كانوا يلاقون مثل ما *** تلاقي لكانوا فى المضاجع مثلنا
چون این ابیات موعظت سمات را بشنیدم گفتم سوگند با خدای هرگونه غم و اندوه که مرا بود از دل و خاطرم برفت و ترس و بیمی در من نماند و خواستار شدم که تغنی ن