خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم/ محمد ابوزهره؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-392-6(ج.1) ؛ 964-444-393-4(ج.2) ؛ 964-444-394-2(ج.3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج. 1،2،3 (چاپ سوم: 1380): 7000 ریال (دوره)

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص)، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری، حسین، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9/الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

جلد 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست سر فصلهاى جلد اوّل

فصل اوّل: سرزمين نبوّت

فصل دوّم: مكان و زمان رسالت

فصل سوّم: محمّد (صلی الله علیه و آله)

فصل چهارم: ولادت و خردسالى

فصل پنجم: در كار و زندگى

فصل ششم: كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

فصل هفتم: بشارت پيامبر موعود

فصل هشتم: بعثت محمّدى

فصل نهم: سرآغاز و سير دعوت

فصل دهم: تلاشهاى تازه

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

يادداشت مترجم مقدّمۀ مؤلّف پيشگفتار: جهان در هنگام بعثت

* آشفتگى فكرى 25

* آيين مجوس 28

* كيش مانوى 29

* آيين مزدكى 30

* آيين برهمايى 32

* آيا آيين برهمايى داراى اصلى آسمانى است 34

* كتب برهماييان 38

* بودايى 39

* آيين كنفوسيوس 43

* عقايد كهن چين 44

* بت پرستى در يونان و روم 47

* در آميختن فلسفه با دين 49

* تثليث در فلسفه 50

* اعراب 56

* ورود بت پرستى به سرزمين اعراب 58

* با وجود بت پرستى خدا را از ياد نبردند 60

* دلها خالى از ايمان بود 63

فصل اوّل: سرزمين نبوّت

* سرزمين نخستين نبوّت 65

* ادريس عرب است 68

* نوح عرب است 69

* هود عرب است 70

* صالح عرب است 71

* ابراهيم پدر اسماعيل و اعراب مستعربه 72

* بناى كعبه 74

* شعيب و مدين 75

* موسى در سرزمين عربى مبعوث شد 78

* سرزمين عرب پناهگاه مهاجران دينى 81

* مسيحيت 84

* مرد صالح 85

* اصحاب اخدود 88

* ويژگيهاى جزيرة العرب 89

* خداوند مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد 92

* مكّۀ مكرّمه 97

* وضعيّت مكّه و چگونگى پيدايش موقعيّت ويژۀ آن 104

* مكّه به سبب كعبه مورد تقديس بود 111

ص: 7

فصل دوّم: مكان و زمان رسالت

* زمان بعثت 120

* بشارتها 126

* محمّد در تورات 134

* محمّد در انجيل 139

* در دوران نبود رسولان 141

فصل سوّم: محمّد (صلی الله علیه و آله)

* محمّد (صلی الله علیه و آله) با بالاترين نسب 143

* اصل و نسب مطهّر 153

* قصى 159

* عبد المطّلب 163

* عبد اللّه 171

* مادر 173

* صفات برجستۀ آمنه 178

فصل چهارم: ولادت و خردسالى

* جنين مبارك 183

* اصحاب فيل 186

* ميلاد پيامبر 194

* ولادت قبل از فوت پدر 195

* پديده هايى حاكى از منزلت ويژه 197

* تاريخ ولادت 204

* طليعه هاى نبوّت در روز ولادت 207

* شيرخوارگى 213

* روايات مربوط به شقّ صدر 222

* سفر آمنه به يثرب 227

* درگذشت آمنه 230

* دامان عبد المطّلب 237

* در كنف حمايت ابو طالب 241

فصل پنجم: در كار و زندگى

* به سوى كار 245

* حمايت الهى 247

* به سوى تجارت 250

* سفر در كنار ابو طالب 251

* نشانه و بشارتى ديگر به نبوّت 252

* محمّد در لباس يك تاجر 260

* مشاركت در امور اجتماعى 263

* نبرد فجار 264

* حلف الفضول 268

* ازدواج 272

* خديجه 274

* نشانه هاى نبوّت در سفر 279

* تصاحب يك گوهر 282

* خداوند او را بى نياز ساخت 289

* تجديد بناى كعبه 295

* بناى اوّليّۀ كعبه 297

* تجديد بنا از سوى قريش 300

* ثابت عقيدگان 308

فصل ششم: كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا

* توانايى بالاى عقلى 316

* بلاغت 323

* كمال اخلاقى: مدارا 341

* كمال اخلاقى: گذشت 343

* كمال اخلاقى: ويژگيهاى اخلاقى خارق العاده 348

* هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 355

* عفو و گذشت 360

* حياى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 367

* جود و سخاوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 375

* مهربانى و مهرورزى 381

* صدق و امانت و

ص: 8

عفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 390

* وفا و پايبندى به پيمانها 394

* پرستشگرى رسول خدا: قبل از بعثت 397

* پرستشگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت 409

* زهد پيامبر: قبل از بعثت 413

* زهد پيامبر: پس از بعثت 418

* قوت زاهد 423

* صبر و پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله): 433

* عدالتخواهى و عدالتگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 449

* عدالتگرى پس از بعثت 451

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پيش از بعثت 457

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت 460

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): در ميدان نبرد 464

* سيماى مردانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 469

* مهر نبوّت 481

* علت مقدم آوردن بحث از صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) 482

فصل هفتم: بشارت پيامبر موعود

* اخبار رايج در ميان اعراب دربارۀ پيامبر موعود 498

* آگاهى سلمان از نبوّت پيامبر قبل از وقوع آن 504

* پيشگويى يهوديان از آمدن پيامبر موعود 512

* اخبار كاهنان 517

* آيا محمّد (صلی الله علیه و آله) از راهبان، كاهنان و احبار، درس آموخت 523

فصل هشتم: بعثت محمّدى

* تجلّى اعظم 527

* ملاقات با روح القدس 539

* نگرانى همسر درستكار 542

* به ديدار ورقة بن نوفل 543

* دورۀ انقطاع وحى 546

* مدّت انقطاع وحى 548

* ماه نزول وحى 551

* اوّلين آيات 554

* مراتب و اشكال وحى 557

* دعوت حق 566

* مراحل دعوت 567

فصل نهم: سرآغاز و سير دعوت

* نخستين اسلام آورندگان 573

* اسلام در خانۀ پيامبر 575

* اسلام على (ع) 578

* نخستين خانواده در اسلام 581

* نور از بيت نبوّت مى تابد 583

* اسلام ابو بكر 585

* گرويدن پى درپى مخلصان 588

* نماز 590

* خويشاوندان نزديكت را هشدار ده 593

* ميان ابو طالب و ابو لهب 599

* بدانچه مأمور شدى بانگ در ده 608

* پاسخ پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار 614

* پيشتازان پيشگام 617

* اسلام به ميان قبايل راه مى يابد 621

ص: 9

* رويارويى 625

* استقبال مردم از دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 640

* آنان كه به خدا و رسول پاسخ گفتند 647

* اسلام حمزه 653

* اسلام عمر 656

* در آستانۀ دورانى جديد 662

فصل دهم: تلاشهاى تازه

* تلاش براى جذب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 667

* ملاقات مكّيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله)

* براى جذب وى 670

* مجادله با پيامبر 674

* كمك گرفتن از اهل كتاب 684

* اشتياق به شنيدن قرآن 691

* آزار و فتنه گرى 698

* آزار مستضعفان 699

* بلال و برادرانش 700

* خاندان ياسر و ديگران 703

* تهديد به بدگوئى 705

* پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) 708

* آزار شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله) 709

* هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله) 712

* چرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هيبت خود مشركان را به وحشت نمى افكند؟ 716

* هجرت به حبشه 719

* تعقيب دوستانه و تعقيب خصمانه 724

* نيرنگ تازه 735

ص: 10

يادداشت مترجم

از زمانى كه ترجمۀ كتاب حاضر را آغاز كردم قصد آن داشتم با پايان گرفتن كار ترجمه به رسم مترجمان مقدّمه اى بر اين كتاب به رشتۀ تحرير در آورم. چون ترجمه و ويرايش اثر به پايان رسيد برگه اى پيش روى خود نهادم و قلم در دست گرفتم تا به اصطلاح مقدّمه اى بنويسم، آن هم دربارۀ سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله).

... امّا متحيّر ماندم كه چه بنويسم و از كجا آغاز كنم. در انديشه فرو رفتم تا مگر راهى بيابم، ولى هر چه بيشتر انديشيدم نوشتن برايم مشكلتر شد... دوباره به تأمّل پرداختم و اين بار به خود آمدم كه هان! در چه آرزويى؟ اين چه جسارت است؟ آيا مى دانى هوس پرواز در كدامين آسمان دارى؟ آيا خبر نيافته اى كه بسيارى از بالها در نخستين لحظات پرواز در اين افق بيكران شكسته است؟ آيا غافل مانده اى كه بسيارى از بى باكان جسور به اينجا كه رسيده اند دم فرو بسته اند؟ شايد تو اصلا ديدۀ خويش را نگشوده اى تا پرتو آن فروغ بى همتا آن را بسوزاند!

آرى، هر ديده اى بر اين نور گشوده شود تحمّل آن نخواهد توانست كرد.

چگونه مى توان چشم به آن حقيقتى خيره كرد كه خداوند او را نور ناميده است؟ چگونه مى توان لاف سخن گفتن در ساحت مقدّسى زد كه مخاطب خطاب لولاك(1) شد؟ چگونه توان به شناخت شخصيّتى نايل آمد كه امام رسولان بود؟ چه سان

ص: 11


1- - اشاره به حديث قدسى «لولاك لما خلقت الافلاك» يعنى اگر تو نبودى آسمانها و زمين را نمى آفريدم.

توان به بلنداى قلّه اى نگريست كه تا «قاب قوسين او ادنى»(1) رفته است؟ چه گونه توان هوس رسيدن انديشه به آن ذات اطهرى در سر داشت كه نور آسمانها و زمين او را از نور آفريد؟ با چه جسارتى توان از گوهرى سخن گفت كه مخاطب قرار دادن او به نامش ممنوع شده است؟ چه سان توان اسرار حيات انسانى را به دست آورد كه خود و زندگى اش سرتاسر آميخته به اعجاز بود و كتابش نيز معجزۀ ابدى است؟ همه اعجاز است، پس آيا در مقابل اعجاز چيزى جز عجز پسنديده و ممكن است؟

پس چه شايسته تر دم فرو بستن از اين مقال، دم فرو بستن از سخن دربارۀ آن كه خداوند به او و هر چه به او تعلّق و ارتباطى مى يابد - از جان او تا شهر و ديارى كه در آن ديده به جهان گشود - سوگند ياد كرده است، آن كه خداوند هر چه را به ديگر پيامبران در پى مسألت آنان داده بى هيچ مسألتى به او ارزانى داشته است، آن كه پروردگار در موارد فراوانى نام او را قرين نام خويش ساخته است، آن كه قانون گذار هستى پاره اى از قوانين شريعت خويش را به خواست او واگذاشته است، آن كه دين او همۀ اديان آسمانى و غير آسمانى را منسوخ كرده است، آن كه خداوند محبّت و رحمت خويش و هدايت يافتن و رستگار شدن را به پيروى از او منوط دانسته است و بالاخره آن كه خداوند او را اسوه خوانده و گفتار و كردار او را قبلۀ گفتار و كردار هر انسان ساخته است.

اما گرچه نتوان ديده بر خورشيد گشود، ولى مى توان بدانچه در پرتو نور آن قابل مشاهده مى شود نگريست و گرچه نتوان به مراتب وجودى آن واسطۀ فيض الهى رسيد، ولى مى توان در آثارى كه از آن وجود پرفيض بر جاى مانده است به تأمل پرداخت، مى توان در ظاهر گفتار و رفتار آن اسوه انديشيد و از آن درس انسان شدن آموخت، مى توان پاره اى از جهاد و مجاهدت او را ديد و از آن درس مقاومت برگرفت، مى توان به اندكى از آلام بنيانگذار آخرين مكتب آسمانى واقف شد تا درس پاسدارى از آمال او را آميختۀ جان كرد، مى توان به آن حبل المتين وحدت چنگ زد و در راه تحقّق امّت واحد گام نهاد و مى توان در جاى جاى زندگى او هزاران الگوى

ص: 12


1- - اشاره به آيه نهم سوره نجم كه مى فرمايد: «پس در فاصله اى به اندازه پهناى دو كمان يا نزديكتر از آن بود».

راستى، عدالت، امانت، مهرورزى، استقامت، خدا دوستى، خدمت به بندگان خدا، تلاش در اعتلاى اسلام و بالاخره هزاران جلوه از صراط مستقيم يافت و...

همين نيز هدف نهايى هر پژوهش در سيره است.

پژوهش حاضر نيز گامى در همين راه مى باشد كه طىّ آن، مؤلّف كوشيده است به جوانب مختلف رخدادهايى كه در تاريخ حيات و مجاهدات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رخ داده نظرى بيفكند و نكات تازه اى از آنها استنباط نمايد. بيشترين توجّه را مؤلّف به جاى نقل داستان گونۀ مسائل به تحليل آنها معطوف داشته شده و در كنار آن در حدّ امكان به احكام اسلامى و چگونگى تشريع آنها در سير حوادث تاريخ اسلام پرداخته است. با توجّه به اين دو مسأله اين كتاب در ميان كتب نسبة فراوانى كه دربارۀ سيرۀ پيامبر به رشتۀ تحرير در آمده جاى خاص خود را خواهد داشت. البتّه به اين نيز توجّه داريم كه على رغم همۀ وسعت نظرى كه مؤلّف به خرج داده در پاره اى موارد نظرات او با آنچه در عقايد اماميّه وجود دارد و ما آن را درست مى دانيم سازگارى ندارد و در اينگونه موارد آنجا كه بحث از اهمّيّت بيشترى برخوردار بوده به نظر شيعه اشاره اى كرده و يا آن را به تفصيل بيان داشته ايم.

اكنون كه سخن به اثر حاضر كشيد مناسب است چند نكته را متذكّر گردم و قضاوت دربارۀ اين كتاب را به خواننده واگذارم:

1 - در خلال كار ترجمه مسائلى چند در اصل اثر دشواريهايى را براى مترجم در پى داشت كه اشتباهات نسبة فراوان چاپى، ارجاع به مصادر بدون ذكر مشخّصات كامل و شمارۀ صفحه، اشتباهاتى، در آيات قرآن كريم و فقدان فصل بندى، كتابنامه و فهرستى روشن از آن جمله است. براى رفع اين مشكلات پس از تصحيح اغلاط چاپ حتّى المقدور منابعى كه مؤلّف به آن ارجاع داده شناسايى شده، ترجمه بر اساس آن انجام گرفته و مشخّصات آن براى تسهيل مراجعه در اختيار خوانندگان قرار گرفته است. آيات قرآن نيز با قرآن تطبيق داده شده و پس از درج ترجمۀ آن در متن نام سوره و شمارۀ آيه يا آيات در پاورقى ذكر شده است.

همچنين با توجّه به اين كه تقسيم بندى كتاب به سه بخش از سوى مؤلّف حجمى متناسب را براى هر يك از بخشها به وجود نمى آورد ضمن صرف نظر كردن از

ص: 13

اين تقسيم كه مؤلّف در مقدّمه آن را ذكر كرده است كتاب را به سه جلد و هر جلد را به فصلهايى متعدّد تقسيم كرده ايم.

2 - از ويژگيهاى اين كتاب - كه قدرى نيز انحصارى است - آن است كه مؤلّف سعى كرده است مباحث مختلف سيره را با آيات قرآن كريم تطبيق دهد. اين ابتكار مؤلّف باعث شده است تا حجم قابل توجّهى از كتاب به آيات قرآن اختصاص يابد و به همين دليل نيز مترجم از ذكر متن آيات خوددارى كرده و - همان طور كه گذشت - تنها به آوردن ترجمه اى از آيات بسنده كرده است.

لازم به يادآورى است در ترجمه از اقتباس از آثار موجود خوددارى شده و سعى شده است تا ترجمه اى مناسب ارائه گردد. البتّه در موارد ابهام تفسير الميزان و ترجمه محمد كاظم معزّى مورد استفاده قرار گرفته است.

3 - براى تسهيل استفاده از كتاب در ابتداى هر جلد نخست فهرست اجمالى عناوين فصول و سپس فهرست تفصيلى مطالب در اختيار خوانندگان قرار گرفته است. در پايان جلد سوّم نيز كتابنامه اى مشتمل بر كتبى كه مؤلّف يا مترجم بدان ارجاع داده تقديم شده است.

4 - همكارى بى دريغ مسئولان و دست اندركاران محترم بنياد پژوهشهاى اسلامى و بويژه معاونت پژوهشى، مسئولان گروه ويراستارى و واحد نشر و اعضاى اين دو گروه شايستۀ بسى تقدير و تشكر است.

وظيفۀ خود مى دانم يادآور شوم كه ويرايش آقاى محمد حسين جعفر زاده در جلدهاى اوّل و دوّم كتاب و نيز آقاى جواد قاسمى در جلد سوّم مترجم را از صحّت ترجمه مطمئن ساخته و ويرايش ادبى كل اثر از سوى آقاى حسن على قهرمان از لغزشهاى ادبى اين نوشتار در حدّ ممكن كاسته است. ضمن تقدير و تشكر مجدّد از اين همكاران محترم از برادرم على رضا نيز كه در مرتب كردن كار مرا يارى رسانده است سپاسگزارم.

5 - با اين همه نمى توانم با اطمينان اثر را پيراسته از هر گونه كاستى بدانم و در اين خصوص به پيشگاه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دست اعتذار دراز مى كنم و از خداوند اميد آمرزش دارم.

ص: 14

خوانندگان محترم نيز اين استدعا را خواهند پذيرفت كه به ديدۀ گذشت به اشتباهات محتمل بنگرند و پيشنهادهاى سازندۀ خود را از مترجم دريغ ندارند.

71/10/1

ص: 15

ص: 16

مقدّمۀ مؤلّف

اشاره

خداوند را سپاس و ستايش است بر آنچه از نعمت خويش ارزانى داشت و همو را فضل و منّت است در آنچه احسان كرد، آنجا كه محمد (صلی الله علیه و آله) را با پيام هدايت و دين حق بر بشريت فرستاد تا خود اين دين را بر همۀ ديگر اديان چيره سازد و رسول او نيز هدايت الهى را بر بشر تكميل كرد و بشريّت را به سر منزل مقصود رساند، راه راست را بر انسانها آشكار ساخت و طريق استوار را تبيين كرد و بدينسان پرچم اسلام عزيز، قدرتمند، سربلند و استوار را برافراشت و همچنين آنچه وظيفۀ الهى صحابه اش بود بر دوش آنان نهاد و به آنان سپرد و ايشان نيز به اجراى مأموريت تبليغ برخاستند و امانتى را كه بر عهده داشتند ادا كردند و مشعلى روشن شد كه از آن فروغ بى همتا جان مى گرفت. خداوند از [نيكان] ايشان خشنود باد و بر بشريّت نيز بدانچه از نور مفاهيم والاى رسالت محمدى برمى گيرد رحمت فرمايد!

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

خداوند تو را انسان آفريد، انسانى معتدل و متعادل، اما تو از ديگر انسانها برترى و شكر آثارى كه از خويش برجاى گذاشتى و نسلهاى پياپى بشر پس از تو از

ص: 17

آن بهرمند شدند فزون از توان است. ما پيروان تو - البته اگر واقعا چنين افتخارى داشته باشيم - تنها از طريق تشبيه و انعكاس حالات درونى خويش توان شناخت انسانهايى چون خود را داريم و بر اساس آنچه در انديشه و دلمان مى گذرد انديشه و دل ديگران را مى شناسيم و بر آن اساس در مورد ايشان داورى مى كنيم. با چنين وصفى اگر براى درك و شناخت انسانى كه از ما فراتر و والاتر است تلاش كنيم، لزوما مى بايست بلنداى شخصيّت او در حدّى قابل مشاهده با ديدگان ما و در افقى قابل دسترسى براى افكار و انديشه هايمان باشد. در چنين حالتى است كه به تلاش مى پردازيم و گاه نيز به مقصود نايل مى شويم. امّا تو اى رسول خدا در قلّه اى قرار گرفته اى كه انديشۀ ما را توان رسيدن به آن نيست و در اوج آسمانى جاى گرفته اى كه ما را توان ديدن نه. از سويى نيز در ميان ما كسى شبيه تو نيز نيست تا تو را با او همانند سازيم و بر بال تخيّل بدان فراز پرواز كنيم. پس امثال ما را چه رسد كه در شأن تو قلم فرسايد و به آسمانى كه تو در آنى بال كشد. چنين چيزى بيرون از دسترس است و فراتر از آنچه خيال و انديشه ها بدان رسد.

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ما دربارۀ بزرگان و پيشوايانى نوشته ايم كه از نور تو پرتو يا پرتوهايى برگرفته اند و ما نيز بر مشاهدۀ فروغ آنان توان يافته ايم و خداوند ما را براى رسيدن به آنچه به گمان خويش مفيد مى دانيم موفّق داشت. ما در اين نوشته ها به همان مقدار كه آن بزرگان از نور تو برگرفته بودند در مى يافتيم كه چه مقدار افتخار و شرف به دست آورده اند، چه ميزان بدرستى راه برده اند و چه اندازه به حقيقت رهنمون شده اند.

اما چون به ساحت تو رسيديم و كوشيديم تا به اين بارگاه روشنايى پاى نهيم نور ما را در خويش غرق ساخت و فروغى خيره كننده ديدگانمان را ناتوان كرد و فرو بست. پس كجا ما را توان درك كردن و كى توان ديدن است كه چون ديدگانى

ص: 18

بيمارگون شده ايم كه نور خورشيد نابينايش كرده باشد بيش از پيش آزرده و ناتوان ساخته است. با اين ديدۀ ناتوان در انديشه افتاديم كه در اين آسمان بلند چيست؟ سرگردان و متحيّرتر شديم و هيچ راهنمايى همراه نداشتيم كه از اين سردرگمى نجاتمان دهد؛ مگر آن كه هدايتى از جانب خداوند ما را نصيب شود كه او خود فرمود: «بگوى تنها هدايت خداوند، هدايت است»(1).

پس ما را راهى جز آن نماند كه به درگاه او پناه بريم و نالان از او بخواهيم كه ما را به ارائۀ تصويرى از شخصيّت پاك و پيرايش دهندۀ تو يا حد اقل - چنانچه ارائه اين تصوير برتر از توان ما و دورتر از حد دسترس ما باشد - به تقريب آن شخصيّت به اذهان رهنمون گردد؛ چه تقريب به ذهن در صورت ناتوانى از ارائه يك تصوير دقيق جايگزين آن مى شود و در اين راه عجز و ناتوانى مغفور است و قاصر معذور و خداوند نيز پرگذشت و غفور.

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ما دربارۀ بزرگان به نوشتن مى پردازيم تا جنبه هايى از عظمت آنان را تصوير كنيم، در حالى كه مى دانيم هر بزرگى به جنبه اى از جنبه هاى عظمت راه يافته و همان كليد پى بردن به عظمت اوست و راه شناخت او را بر ما هموار مى كند. اما تو اى رسول خدا برتر از عظمت ديگر انسانهايى، زيرا جنبه هاى عظمت تو آن قدر فراوان است كه هركس در صدد شمردن و استقراى آن بر آيد در خواهد ماند و چون نيروى او به پايان رسد خود با اطمينان كامل به ناتوانى خويش اعتراف و اقرار خواهد كرد و باور خواهد داشت كه وجود تو در عالم وجود، خود معجزه اى است. تو اگر فردى از افراد انسان هستى - و عظمت شخصيّت تو نيز جز در اين نيست كه انسانى و اين گونه اى - پس نه خدايى و نه فرشته اى از فرشتگان او، بلكه جايگاهى برتر از همۀ انسانها و همۀ فرشتگان را از آن خود ساخته اى؛ پروردگارت

ص: 19


1- - بقره/ 120.

تو را از هر بدى مصون داشت و تو را به ديدۀ عنايت خويش حفظ كرد و پروراند تا آنجا كه در ميان كودكان يگانه، در ميان نوجوانان سرآمد و بى همتا و در ميان جوانان امين پيراسته از ناپاكيهاى جاهليّت كه دامن هر جوانى را مى گرفت بودى. بدينسان همه چيز در نخستين مراحل حيات تو از امورى خارق العاده حكايت داشت كه از حوزۀ اسباب و مسبّبات [عادى و شناخته شده براى بشر] بيرون است؛ چه، نه تربيتى جهت دار، نه محيطى پربار و نه رياست و سابقۀ خاندان تو را وامدار خويش ساخت و هر چند اينها همه وجود داشت، اما تو نه پروراندۀ آنها، بلكه ساختۀ خداوند بودى و در شخصيّت، زندگى و وجود خويش معجزه اى الهى، پس در تو هم بشريّت تحقق يافته و هم معجزۀ خداوند «و خداست كه خوب مى داند رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1).

اى رسول خدا، اى بهترين انسان

تو آن آراسته به شايسته ترين خويها، سياستمدار حكيم، پيشواى عظيم، حاكم مهربان، تربيت دهندۀ امت خويش و سامان دهندۀ امور آنان بر اساس شورا، در حالى كه وحى بر تو نازل مى شد بودى و نيز همان مهرورزترين كسان به امّت خويش، همان جنگجوى پرعاطفه و همان كسى كه پرچم صلح را در سايۀ مهر و مرحمت پيامبرى و همراه با عزّت و اقتدار بر دوش كشيد. تو همانى كه نخستين گروه مؤمن را به وجود آوردى و در اوّلين گام اين بذر نيك را افشاندى و اين بذر نيز در محيط پاك و مناسبى كه تو خود ايجاد كردى مخفيانه و از طريق هسته هاى مؤمنان نشو و نما كرد تا آن هنگام كه ساقه از خاك برآورد و خود را نشان داد، روياروى ناملايمتيها ايستاد و با استفاده از ساختار استوار خويش ساقه ستبر كرد و بر آن به قامت راست ايستاد و بدينسان مظهر قدرت حق در كرۀ خاك شد. تو آن گونه بودى كه خداوند مى فرمايد: «محمّد رسول خداست و كسانى كه با اويند در مقابل

ص: 20


1- - انعام/ 124.

كافران سختگير و با همديگر مهربانند. آنان را در ركوع و سجده مى بينى و فضل خداوند و خشنودى او را مى طلبند. از فراوانى سجده نشانهاى آنان بر پيشانيهايشان است. اين مثل آنان در تورات و نيز مثل آنان در انجيل است به سان گياهى كه بوته [از خاك] برآورد، پس استوارش سازد تا ستبر شود و آنگاه بر پايه هاى خويش بايستد [آنسان كه] كشاورزان را به شگفتى وادارد [خداوند اين دين را غالب مى سازد] تا به واسطۀ آنان كفّار را به خشم آورد»(1).

اينها همه به بركت هدايت خداوند، الهام درونى تو بلندى انديشه و استوارى دل تو امكان پذير گشت. بنابراين از كدام جنبه بايد به بررسى حيات تو پرداخت؟ در حالى كه هر جنبه از جنبه هاى عظمت را كه بنگريم به طور كامل در تو وجود داشت، آن سان كه پروردگارت فرمود: «تو بر خويهاى والايى هستى»(2).

خداوندا، پروردگارا، اى آن كه نه جز تو خالقى است، نه سواى تو معبودى و نه براى تو همانندى و تو شنوا و بينايى، محمّد را از انسانها آفريدى و او را سرور انسان قرار دادى و به عنوان رحمتى براى جهانيان به سوى ايشان مبعوث داشتى و آنسان كه وجود او و رخدادهايى كه حيات او را در ميان گرفته بيرون از حوزۀ اسباب و مسبّبات بود او را با معجزه اى نيز همراه ساختى كه همچنان تا روز رستاخيز خلق را به هماوردى مى طلبد و فرياد تحدّى بر مى آورد.

پروردگار بزرگ!

بلند پروازى كردم و بر آن شدم تا دربارۀ سيرۀ پيامبر تو و آخرين رسولانت محمد صلوات الله عليه [و آله] قلمفرسايى كنم. پس اين بلند پروازى مرا مورد مغفرت قرار ده كه تو خود غفور و رحيمى و مرا در اين گام بلند كه افزون از توانم است و اگر دستيارى تو نباشد در آن درمانده ام از كمك و توفيق خويش بهره مند ساز.

ص: 21


1- - فتح/ 29.
2- - قلم/ 4.

پروردگارا رهايم مكن كه جز به توفيق تو مرا توانى نيست و تو را فضل و منّت است «و توفيقم جز به [مدد] خداوند نيست، بر او توكل ورزيدم و به درگاه او انابه مى كنم»(1).

در اين كتاب شيوۀ ميانه روى را در سخن در پيش گرفته ام كه هر قدر اطناب نيز به كار گيريم اين اطناب در رساندن ما به هدف مقصود و فراز عظمت آنچه درباره اش سخن مى گوييم راه به جايى نخواهد برد. براى تحصيل اين مهم تا اندازه اى كه در توان داشته ايم بذل جهد كرده ايم و با اين وجود نيز گاه سخن به درازا كشيده شده است، هر چند كه با آن اطناب و اطاله نيز نتوانسته ايم به كرانه برسيم؛ چه، اين فراتر از توان عاجزى چون من است.

اين كتاب را به سه بخش تقسيم كرده ام:(2)

بخش اوّل: سخن از زندگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ولادت او كه دربردارندۀ رخدادهايى خارق العاده است تا ديگر مراحل زندگى وى كه سرتاسر نشانه هاى حاكى از نبوّت اوست و تا آن مرحله كه خداوند او را به رسالت مبعوث داشت و هم خود و هم ياران نزديكش در راه خدا آزار ديدند و آن حضرت در مقابل هر ناخوشايندى صبر پيشه كرد و ديگران را نيز به پايدارى فراخواند تا زمانى كه هجرت صورت گرفت و در پى بى آن نخستين شهر اسلامى و حكومت ايمان شكل گرفت.

بخش دوّم: دربارۀ جهاد آن حضرت، درهم كوبيدن شرك، گشودن راه براى پيشرفت و گسترش دعوت اسلامى و از ميان برداشتن موانعى چون سركشى و طغيان ستمگران و آزار مؤمنان از سوى اين جماعت تا بدين ترتيب دعوت بتواند راه خود را بى هيچ مانعى ادامه دهد و در آزاد راهى قرار گيرد كه هيچ شرّى پيشرفتش را

ص: 22


1- - هود/ 88.
2- - همان گونه كه در يادداشت متذكر شده ام در اين ترجمه با تقسيم بندى و فصل بندى ديگرى جز آنچه مؤلّف در اينجا يادآور است مواجه خواهيد بود. - م.

سد نكند و هيچ آزار و فتنه اى حركت را بر آن كند نسازد.

اين بخش با صلح حديبيّه پايان مى پذيرد، آنجا كه مشركان از چيره شدن بر مؤمنان نوميد و از رويارويى با آنان ناتوان شدند و اسلام در سرتاسر جزيرة العرب موقعيّت برتر را از آن خود ساخت و دعوت در هر سو رو به گسترش نهاد.

بخش سوّم: پس از حديبيّه يعنى دورانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن به رويارويى با يهوديان كه خارى در پاى اعراب بودند و اسلام رو به گسترش در سرتاسر جزيرة العرب نهاده، اين سرزمين را به سوى مناطق مجاور درهم مى نورديد. در همين دوران غزوه موته و نيز آن فتح بزرگى صورت گرفت كه در پى بى آن شيطان از پرستش شدن در سرزمين جزيرة العرب نااميد شد و اسلام پيشرفت خود را به سوى مناطق مجاور آغاز كرد، خواه از طريق نامه ها و فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خواه از طريق سريه هايى كه آن حضرت اعزام مى كرد و خواه از لشكركشى به سوى نبرد با شاميانى كه مسلمانان ساكن آن سرزمين را هدف قتل و آزار قرار داده بودند و لزوما مى بايست اين فتنه و آزار از ميان برداشته و راه گسترش دعوت ايمن شود.

اين بخش با ارتحال روح مقدّس رسول اكرم به ملكوت اعلى پايان مى پذيرد.

پروردگارا ما را از پيام هدايتى كه او آورد بهره مند ساز و به راههايى كه او ترسيم فرمود رهنمون شو كه تو هر كه را خواهى هدايت كنى و تو بر هر كار توانايى.

ص: 23

ص: 24

پيشگفتار: جهان در هنگام بعثت

آشفتگى فكرى

1 - در قرن پنجم ميلادى و سالهاى پس از آن، جهان بشريت از بدى آكنده دلها در اضطراب بود و خواسته هاى نفس در جولان و بر مسند قدرت؛ فرزندان آدم در اختلاف و تفرقه بودند تا آنجا كه قانون حاكم و جارى در همه جا آن شده بود كه:

حق همان زور است و زور همان حق. بدين گونه انديشه ها تباه شده و اسباب و زمينه هاى تعالى درهم ريخته بود و بدين ترتيب، فرزندان آدم هر آنچه را فطرت استوار ساخته بود از هم مى گسستند و روابط انسانى پيوندساز را از هم مى گشودند. عقل نيز در اين ميان از حكم راندن بر مردم ناتوان ماند و فرزند آدم آن را مركبى رهوار براى توجيه باطل و زشت جلوه دادن حق و به بازى گرفتن ميراث انسانى پيامبران پس از ابراهيم يعنى موسى و عيسى قرار داده بود و اينچنين مفاسد، چهرۀ تعاليم موسى و عيسى و ديگر پيامبران و رسل را تغيير داده بود.

مسيحيان در مقابل حكومت امپراطوران سر فرود آوردند، نه تنها آن را تبرئه كردند كه مورد حمايت نيز قرار دادند و خود متفرّق شدند و مشكلاتشان شدت يافت و خداوند تا روز قيامت در ميان آنان دشمنى انداخت.

يهوديان نيز تعاليم موسى (ع) را دگرگون ساختند و پس از آن، ذلت و

ص: 25

خوارى برايشان تقدير شد و با فسادى كه بر دلهاى آنان حاكم بود به صورتى در آمدند كه هيچ حاكميتى نداشتند مگر به يارى قدرتهايى كه مى خواستند بر ايشان و بر ديگران غالب و حاكم باشند. همچنين، يهوديان جامۀ دشمنى با همۀ آدميزادگان بر تن كرده بودند چرا كه اين قوم همواره ويژگيهاى فكرى و برتريهاى دينى به خود نسبت مى دهند و از ديگران نفى مى كنند كه در آنان وجود ندارد. آنان در اين گمان تا آنجا پيش رفته اند كه گمان مى كنند فرزندان خدا و دوستان او و ملّت برگزيدۀ خداوندند و نيز گمان مى كنند كه ديگران در رتبه هايى پايين تر قرار دارند. يهوديان به همين سبب دربارۀ اعرابى كه از همزيستى با آنان در رنج و آزار قرار گرفتند مى گفتند: «ما را با بيسوادان كارى نيست و از آنان نيستيم»(1) يهوديان، به حق و به ناحق، از اعراب مى ستاندند ولى هيچ به آنان نمى دادند زيرا - به ادّعاى اين يهوديان - اعراب، به حق و به ناحق، راهى براى سلطه بر آنان نداشتند.

بيگانه و آشنا و دور و نزديك همه در اضطراب فكرى بودند و عقل بشرى از اين عاجز شده بود كه مشكلات آن جوامع را حل كند. عقل در شناخت اصل وجود حيران مانده و فلسفه ايونى نيز نتوانسته بود مسألۀ اصل وجود را حل كند و به سرمنشأ آن برسد. اين چيزى بود كه ثابت مى كرد عقل انسانى هر چند توان داشته باشد نمى تواند سرّ هستى پديده ها را بازگشايد. چرا كه، عقل تنها ظاهر اشياء را در مى يابد و به اسرار نهاده در آنها كه آنها را به پيش مى راند پى نمى برد: عقل با دو پديدۀ حرارت و الكتريسيته آشناست امّا نمى تواند آنچه را مايۀ حركت و نشأت اين دو پديده است بشناسد مگر آن كه از اثر به شناخت مؤثّر و از پديده به پديدآورنده برسد. اما انسانى كه در انبوه محسوسات و ظواهر نيروهاى طبيعت فرو رفته و سر منشأ آن را نشناخته، از شناخت اصل هستى كور مانده و به فرع مشغول شده و بدينسان در اين فضا حيران و سرگردان مانده و در [ظلمت] نابينايى قرار گرفته و سرمنشأ هستى را نمى شناسد هرچند ظواهر آن را بشناسد.

ص: 26


1- - آل عمران/ 75.

با ظهور اديان آسمانى و پايان آنها با اسلام، هنوز نيز عقل كه در اسارت حس است چيزى در وراى محسوس نمى شناسد. آنچه از سيطره و حاكميت عقل نيز مى بينيد از شناخت ظواهر و به كارگيرى آنها در خدمت منافع خود تجاوز نمى كند و نيرويى را كه اين ظواهر را به حركت در آورده و پديدآورنده اى را كه بر آن لباس هستى پوشانده است نمى شناسد مگر آنكه از اين ظواهر عبور كند و پديدآورندۀ آن را بشناسد.

شناخت حقيقت هستى، جز با ايمان به آنكه هستى را ايجاد كرد ممكن نيست. به همين سبب اديان آسمانى به شناخت پديدآورندۀ هستى از طريق آنچه پديد آورده است و به معرفت خالق از طريق مخلوق فرا مى خواند. اين اديان براى شناخت آنكه هستى را پديد آورده است به مطالعۀ آفرينش و آفريدگان فرامى خواند و براى معرفت آنچه در وراى پديده هاست به مطالعۀ هستى و آشنايى با مظاهر آن فرا مى خواند. اين در حالى است كه هدف مطالعه كنندگان در هستى - در گذشته - و نيز هدف كسانى كه اكنون به مطالعۀ مظاهر آن مى پردازند، چنين چيزى نيست. در اين ميان آنچه براى ما اهميت دارد بحث دربارۀ دوران قبل از پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و وضعيت موجود در آن زمان است.

فلسفه ايونى و نيز فلسفه يونانى كه وارث آن است نيز چنين وضعيتى را داشت. هنگامى كه سقراط پيشوا و بزرگ مكتب اخير پا به عرصه نهاد خواست موضوع فلسفه را از آسمان به انسان سوق دهد، او به همين دليل خواهان كنار نهادن جستجو در ماوراى طبيعت و مظاهر آن و بحث دربارۀ انسان شد و ارادۀ آن داشت تا به جاى آن كه بى هيچ راهنمايى كه او را رهنمون شود و بى هيچ رشد و دركى كه او را سودمند افتد در وراى طبيعت پرسه زند، دست به كارى يازد كه حاصلى داشته باشد و در اصلاح رفتار انسان سودمند افتد.

سقراط بدين ترتيب، به تدريس و تعليم نظام رفتار انسانى و بيان مقياس و معيار برترى - كه فضايل را از رذايل جدا مى سازد - پرداخت تا به وسيلۀ اين معيار، حق را از باطل و رفتار نادرست را از رفتار شايسته جدا نمايد و آنچه را بد است از

ص: 27

آنچه خوب است بازشناسد.

او به اين هدف فراخواند. اما وى و شاگردانش در تعيين اين معيار دچار اختلاف شدند. برخى مى گفتند: معيار، شناخت و معرفت است كه اين انتخاب سقراط بود؛ برخى مى گفتند اين معيار، حكمت، عدالت، شجاعت، عفت است و همه فضيلتها به اين عناصر برمى گردد كه اين انتخاب افلاطون بود؛ برخى نيز بر اين عقيده بودند كه اين معيار، ميزان لذت يا منفعتى است كه هر كارى در پى دارد و بنابراين، آنچه سودمند مى باشد - هر چند سودى شخصى - خير است و آنچه داراى سود و منفعتى نمى باشد شر است؛ بالاخره گروهى نيز چنين عقيده داشتند كه خير و فضيلت، حد ميانه اى بين دو رذيلت است.

بدينسان، همانگونه كه عقل در معرفت عقيدۀ درست حيران و سرگردان بود، در ادراك اصول و معيارهاى رفتار شايستۀ انسانى نيز تحيّر داشت و نتوانست به قانون و معيار رفتار شايسته برسد، همان گونه كه به ادراك سرّ هستى نيز نرسيده بود و بلكه در وادى آراء و نظريات گوناگون پرسه مى زد بى آنكه به حقايق ثابتى برسد.

در ميان اين ظلمت فراگير سفسطه كه در حقيقت وجود تشكيك مى كند ظاهر شد: برخى از اين سوفسطائيان اصل وجود را انكار كردند، گروهى در همه چيز شك كردند و گروهى كه عنديّه ناميده مى شوند گفتند حقيقت اشياء همان چيزى است كه هركس در درون خود از آن دريافته است و به عبارت ديگر، اشياء واقعيتى ندارند و همه واقعيّت آنها ناشى از عقيدۀ ما به وجود داشتن آنهاست.

از آنجا كه اين فلسفه تنها بر عقل متّكى است نمى تواند به حقيقت راه ببرد، بلكه عقل در وادى شناخت حقيقت همچون عابرى كه در تاريكى شب راه خود را گم كرده باشد به گمراهى مى افتد.

آيين مجوس

2 - اگر سخن گفتن از يونان و تمدّنهاى پيش از آن را واگذاريم و به ايرانيان و

ص: 28

پيشينيان ايشان بپردازيم با پديدۀ شگفتى مواجه خواهيم شد. ما در اينجا، در كنار فلسفه يونانى كه به اين قوم رسيده بود فلسفۀ ديگرى را مى يابيم كه در پى بى آن بود تا رفتار انسان ها را سامان بخشد و به كمك اوهام ساختۀ خود و افسانه هاى گرفته شده از ديگران مسألۀ اصل وجود را حل كند. فلسفۀ زرتشتى چنين فرض مى كرد كه هستى داراى دو خداست: خداى خير و خداى شر اين دو خدا بر سر تصاحب روح انسان و هستى و آنچه در آن است با يكديگر در تنازعند.

چنين گمانى، بى هيچ ترديدى، باطل است و هيچ گونه ريشۀ دينى ندارد.

البتّه گفته مى شود اين آيين صورت تحريف شدۀ يك دين آسمانى است كه به پرستش خداى يكتا فرا مى خوانده است. هيچ مانع عقلى براى نظريّۀ اخير وجود ندارد و در برخى از كتابهاى اين آيين نيز بشارتهايى به آمدن حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به چشم مى خورد و افزون بر آن، هيچ مانعى وجود ندارد كه بگوييم خداوند در ميان اين قوم نيز پيامبرى مبعوث نموده و بعدها آيين او تحريف يافته و اين صورت تحريف يافتۀ همان آيين زرتشتى است. چرا كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «هيچ امّتى نيست مگر آنكه در ميان آنان هشداردهنده اى قرار داد»(1).

در كنار اين آيين، نگرش اجتماعى مهمى را مى يابيم كه به مشروعيت و اصالت زور و قدرت فرا مى خواند و نيز به اينكه: ضعيفان قابل اعتنا و شايستۀ بقا نيستند. حق هميشه با قويتران و باطل پيوسته با ضعيفان است و قانون زندگى به نفع زورمندان و بر ضرر ضعيفان عمل مى كند. بايد زورمندان باقى بمانند و ضعيفان از ميان بروند. بنابراين، در اين انديشه همۀ ايمان و اعتقاد، متوجه قدرت و زور است نه عدالت.

كيش مانوى

3 - در سرزمين فارس، مذهب ديگرى نيز وجود داشت كه گمان داشت

ص: 29


1- - فاطر/ 24.

وجود انسانى همه شر است و نبايد باقى بماند بلكه بايد براى نابود كردن انسان تلاش كرد. اين مذهب مانى است و اين آيين، مانوى ناميده مى شود، و آن كيشى است كه به نابودى فرا مى خواند و به همين دليل ازدواج را منع مى كند تا تناسل صورت نپذيرد و انسانى كه وجود او مايۀ لعنت در زمين است از بين برود و مادام كه وجود انسان در لباس نسلهاى پى درپى بشرى استمرار يابد، لعنت انسانى نيز مستمر خواهد ماند؛ گويا انسان چنين مى پندارد كه تنها به سبب يك اشتباه كه پدرش آن را مرتكب شده، به زمين فرود آمده و بنابراين، اين گناه با بقاى نسل انسان، پابرجا و باقى است.

آيين مزدكى

4 - پس از كيش مانوى، آيين بنيان برافكن ديگرى پا به عرصه نهاد، آيينى كه وحدت انسانى و روابط شرافتمندانه را از هم مى گسست. اين همان مذهبى است كه در سرزمين فارس گسترش يافت و اساس آن آزادى روابط با زنان بود. بر اساس اين آيين، نه ازدواجى وجود داشت و نه رابطۀ مشروع زناشوئى؛ بلكه انسان نيز مى توانست همانند حيوانات جفتگيرى كند، بى آنكه هيچ رابطۀ مشخصى كه نسب انسان را حفظ كند و بى آنكه هيچ دامنى براى پرورش و مراقبت از كودكى كه در راه است وجود داشته باشد. همچنين، مزدك اموال را همگانى مى دانست و از نظر او هيچ مالكيتى كه انسانى را از تعرّض انسان ديگر مصون بدارد و حوزۀ خاصّى را به او اختصاص دهد وجود نداشت؛ بلكه اموال و داراييهاى هر كسى براى همه مباح شمرده مى شد، بى آنكه هيچ محدوديتى در كار باشد. به عبارت ديگر، او همان گونه كه هر نوع حد و مرزى را در مورد زنان غير قابل قبول مى داند در مورد اموال و داراييها نيز هرگونه محدوديتى را منع مى كند.

خلاصه اين آيين آن است كه لجام گسيختگى از همه قيود و محدوديتها را روا مى دانست، آنسان كه حيوان در بيابان يا جنگل رهاست و هيچ محدود

ص: 30

نمى شود مگر به وسيلۀ نيرويى قويتر و در مقابل آن كه برايش حد و مرزى ترسيم مى كند و حيوان نمى تواند از آن تجاوز كند.

اين آيين بر اين توهّم بنا شده است كه كينه و دشمنى از اينجا نشأت مى گيرد كه انسان، زنانى را با ازدواج يا به اسبابى از قبيل آن به خود اختصاص مى دهد و يا اموالى را به وسيلۀ ملكيّت در اختيار مى گيرد. اين آيين چنين مى پندارد كه اگر رابطه خاصى به نام ازدواج يا روابط و اسبابى از اين نوع از ميان برداشته شود و مالكيّت مردم نسبت به اموال نيز لغو شود، مردم در صلح خواهند بود نه در جنگ و دشمنى، امّا اين پندار مردم را حتّى همانند حيوان نيز قرار نداده است، زيرا على رغم فقدان ملكيت و پيوندهاى زناشويى ميان دو جنس نر و ماده در حيوان هنوز هم حمله و تهاجم و پاره كردن ميان حيوانات متحد در جنس و شاخۀ خاص و نيز حيوانات مختلف در نوع و رسته وجود دارد، در صورتى كه اين انديشه چنين مى پندارد كه با از ميان رفتن ملكيت و زناشويى در جامعۀ انسانى ديگر قهر و غلبه و جنگ و نزاع نخواهد بود، غافل از آن كه حتى اگر انسان را يك حيوان فاقد تعقل نيز به حساب آوريم، بازهم به مقتضاى همان طبيعت حيوانى قهر و غلبه و نزاع و درگيرى در ميان آنان وجود خواهد داشت.

به هر حال، اين آيين در ايران قديم گسترش يافت و به همين سبب نسبها درآميخت و گم شد. يكى از كسراها نيز به اين كيش گردن نهاد و بدين ترتيب اين آيين سيادت و برترى يافت و در دوران حكومت اين پادشاه به حيات خود ادامه داد.

اما پادشاهى اين كسرى در زمانى نزديك به بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پايان يافت.

اين يكى از نمونه هاى آيين هاى ساخته و پرداخته توهّمات و پندارهاى انسان جدا از وحى است و مى توانيد مشاهده كنيد آنچه اين مردم آن را عقل ناميده بودند چگونه آزارها و خسارتهايى را متوجه آنان ساخت.

ص: 31

آيين برهمايى

5 - اگر سرزمين فارس را پشت سر گذاشته، به ديگر نواحى شرق روى آوريم، هند و توابع آن را مى بينيم. در آنجا ديانتى وجود دارد كه انسانها را به طبقات گوناگون تقسيم مى كند. در آنجا مردم در وظايف و حقوق يكسان نيستند، بلكه دين برهمايى تفاوت طبقات مردم از نظر عبادت و نزديكى آنان به برهما يا خداى مهتر را مقرّر مى دارد. از آنجا كه از نظر معتقدان به اين آيين، شغل يك امر ثابت در سلسله نسب خاندان تلقّى شده، از پدران به فرزندان و از آنان به فرزندانشان منتقل مى شود، مردم از نظر شغل ارثى خود به چهار طبقه تقسيم شده اند:

طبقۀ اوّل: اين بالاترين طبقه و طبقه برهمنهاست. برهمنها رجال دينى هستند كه به تبيين احكام آن مى پردازند. آنان بر اين پندارند كه از سر برهما (خداى مهتر) آفريده شده اند و به همين دليل برترين مردم هستند، زيرا از برترين بخش پيكر خدا خلق شده اند. آنان به گمان خود، خلاصۀ نوع بشر، عقل انديشمندان و سر پرتدبيرش مى باشند، زيرا سر، عنوان و مظهر همۀ اينهاست. بنابراين، اين طبقه سرآمد پيكر جامعه اند.

طبقۀ دوّم: طبقۀ سربازان كه به گمان اين آيين، از شانه و دستان برهما خلق شده و به همين سبب، حاميان، جنگاوران و خاستگاه قدرت در جامعه اند و در رتبه اى پايين تر از برهمنها و پشت سر آنها قرار دارند.

طبقۀ سوّم: طبقۀ كشاورزان و پيشه وران كه از زانوهاى برهما آفريده شده اند.

فاصله ميان اين طبقه با طبقۀ قبل بسيار زياد است هر چند آن طبقه به دليل كمى فاصله با طبقه قبلى يعنى طبقۀ اوّل به آن نزديك است و بلافاصله پس از آن قرار مى گيرد.

طبقه چهارم: طبقه خدمتگزاران و بردگان. اينان به گمان اين آيين از پاى برهما خلق شده اند و به همين سبب پايين ترين و دورترين طبقات از هرگونه

ص: 32

موقعيت اجتماعى مى باشند، زيرا پاى برهما از سر او بسيار دور است.

پايين تر از اين طبقات چهارگانه، طبقه خاص زنازادگان و محرومان يا طردشدگان و طبقۀ كسانى قرار دارد كه عهده دار كارهاى پست در شهرها مى شوند.

برهمائيان كسانى را كه به هندوها تعلّق ندارند، «نجس ها» مى نامند. در نظر آنان هر كس هندو نيست نجس و ملحق به همين طبقه است.

نجاست اين گروه تنها يك نجاست معنوى نيست، بلكه به گمان برهمائيان، نجاستى محسوس است به گونه اى كه حتى اگر يك بيگانه با اين دين از ظرفى آب بياشامد، آن ظرف را درهم مى شكنند و خرده هاى آن را بر زمين مى ريزند.

نكتۀ قابل ملاحظه در مورد اين طبقات آن است كه طبقه به ارث مى رسد. نه فرزند كسى كه از طبقۀ پايين تر است به طبقۀ بالاتر ارتقا مى يابد و نه آن كسى كه در طبقۀ بالاتر است به طبقۀ پايين تر تنزّل مى كند.

فضيلتها نيز به تفاوت طبقات تفاوت مى يابد. فضايل و خصايص برهما آن است كه خردمند، آرام، راستگو، بردبار، خويشتن دار، عدالت گستر، تميز و آراسته ظاهر، مشتاق عبادت باشد و همۀ همّت خود را در دين مصروف بدارد.

سرباز بايد پرهيبت، شجاع، زبان دار، گشاده دست، بى اعتنا به سختيها، به مواجهه با خطرات و مشكلات و بازگشايى و آسان سازى آنها اشتياق داشته باشد.

كشاورزان و بازرگانان بايد دلبسته و مشغول به كار خود باشند؛ كشاورزان به امور چهارپايان و تربيت آنها بپردازند و بازرگانان به امور تجارت، شناخت بازارها، اقدام به معاملاتى كه تجارب آنان اقتضاى آن را مى كند بنمايند و به طور كامل به اين امر و شناخت جنبه ها و مسائل مختلف آن بپردازند.

خدمتگزاران، اسيران و نجس ها نيز بايد در خدمتگزارى و جلب رضايت و دوستى ديگر مردم كوشا باشند كه اين، به آدابى كه آنان بايد بدان آراسته باشند شايسته تر است و همين است كه با نوع كار آنان در جامعه توافق و سازگارى دارد.

ابو ريحان بيرونى در كتاب ماللهند من مقولة مقبولة فى العقل او مرذولة پس

ص: 33

از بيان طبقات جامعه برهمايى چنين مى گويد:

«هر يك از اينان اگر بر رسم و عادت خويش استوار و پايدار بماند، چنانچه در پرستش و عبادت خود كوتاهى نكند و در بيشتر اعمالش فراموشكار نباشد، در ارادۀ خويش به خير و سعادت دست مى يابد؛ اما اگر از آنچه معهود اوست به آنچه معهود طبقۀ ديگرى است منتقل شود، به سبب همين تجاوز از حدود خود گناهكار مى باشد».

اين، نظام اجتماعى و پرستشى است كه در آن، روح بت پرستى وجود دارد.

اينك اگر از بت پرستى موجود در اين انديشه صرف نظر كنيم و به نظامهاى عملى و اجتماعى اين آيين بنگريم بازهم در شگفت خواهيم ماند كه چگونه ملتى - از نظر فكرى در هر سطحى باشد - اين نظام طبقاتى ستم بار را بپذيرد و بر اساس آن به عنوان آيينى كه اطاعت از آن لازم است به سير اجتماعى و فردى خود ادامه مى دهد حال آن كه طبقه بندى در اين آيين، موجب عقب ماندگى فردى و اجتماعى او مى شود؟!

آيا آيين برهمايى داراى اصلى آسمانى است؟

6 - ترديدى نيست كه در هيچ دين آسمانى، چنان تقسيم بندى طبقاتى كه برهماييان قديم به آن معتقد بودند وجود ندارد تقسيمى كه آنان بر اساس آيين خود كه قبل از ظهور مسيح در ميانشان گسترش يافته بود بدان معتقد بودند و اكنون نيز رسوباتى از آن پابرجاست، هرچند در اثر گذشت زمان و به مقتضاى طبيعت ارتباطات عمومى انسانها با يكديگر و نيز گسترش انديشه مساوات و برابرى ميان مردم، از شدّت و حدّت اين عقيده در جنبۀ نظرى كاسته شده است، اما هنوز به حكم تبعيّت موهوم آنان از احكام عقل - كه به گمان ايشان، آن را مورد عمل قرار مى دهند - در تعميم مساوات ميان مردم سستى و تاخير مى شود.

على رغم اين، اظهارات ابو ريحان بيرونى چنين نشان مى دهد كه اين احتمال

ص: 34

نيز وجود دارد كه اصل عقايد برهمايى ناشى از مكتبى آسمانى باشد. اين احتمال به دو دليل ترجيح داده مى شود، يعنى اين احتمال يك احتمال قوى است و از دليل نشأت مى گيرد.

نخستين دليل آن كه، تنها رسولانى كه در قرآن و تورات از آنان نام برده شده، رسول نيستند، بلكه كسانى جز آنان نيز بوده اند، چرا كه خداوند در قرآن مى فرمايد:

«از آن رسولان كسانى هستند كه ماجراهايشان را بر تو گفتيم و كسانى نيز هستند كه بر تو نگفته ايم»(1).

نيز مى فرمايد:

«هيچ امتى نيست مگر آن كه در ميان ايشان هشداردهنده اى قرار داد»(2).

بنابراين، وجود دينى آسمانى در ميان مردم هند نه از فهم و فرهنگى برخوردار بوده، احتمالى راجح و بلكه به مقتضاى نصوص قرآن، امرى نزديك به يقين است.

دوّمين دليل اظهارات ابو ريحان بيرونى در كتاب ماللهند مبنى بر اين است كه خواصّ هنديان موحّد هستند و كسانى كه بت پرستى در انديشه و عقايدشان راه يافته عامّۀ مردم مى باشند. او در اين باره مى گويد:

«عقيدۀ هنديان در مورد خداوند اين است كه او واحد ازلى، بى آغاز و بى پايان، در كارهاى خود مختار، قادر، حكيم، محيى، مدبّر و در ملكوت خود تنها و بى همتاست، نه او همانند چيزى و نه چيزى همانند اوست. مناسب است اندكى از كتب ايشان را بياوريم تا اين نقل ما تنها از قبيل مسموعات غير مستند نباشد. در كتاب يا تنجل پرسشگرى مى پرسد: اين معبود قدرتمند كيست؟ پاسخ دهنده مى گويد: او با ازليّت و وحدانيّت خود از اين برتر است كه كارى را براى

ص: 35


1- - غافر/ 78.
2- - اسراء/ 51.

پاداش انجام دهد و آن پاداش راحتى و آسايشى باشد كه بدان اميد مى رود يا رفع شدّت و گرفتاريى باشد كه از آن بيم مى رود و پرهيز مى شود، او از آنچه افكار و انديشه ها به او نسبت مى دهد مبرّاست چون از اين برتر است كه اضدادى داشته باشد كه خوش ندارد و همتايانى داشته باشد كه دوست بدارد. او به ذات خود داراى علم سرمدى است چه كه علم حصولى علم به چيزى است كه معلوم نبوده حال آنكه هيچ وقت و در هيچ حالتى جهل بر او روا نيست تا در وقت يا حالى پس از آن براى او علم حاصل شده باشد.

سپس پرسشگر مى پرسد: آيا جز آنچه يادآور شده براى او صفات ديگرى هست؟ پاسخ دهنده مى گويد: او داراى رفعت تام در قدر و منزلت است نه در مكان چرا كه او اجلّ از مكان گزيدن است. او خير تام و محض و علم خالص و پيراسته از آلودگى هوى و جهل است. پرسشگر مى گويد: آيا او را به صفت ناطق كلام متّصف مى دانى يا نه؟ پاسخ مى دهد: اگر عالم است، ناگزير متكلّم خواهد بود... پرسشگر مى گويد: اگر خداوند به سبب علمش متكلم باشد، پس ميان او و عالمانى كه به خاطر علوم و دانشهاى خود سخن مى گويند چه تفاوتى است؟

پاسخ مى دهد: تفاوت ميان او و آنان، زمان است؛ چرا كه آنان در زمان به چيزى علم يافته اند و در زمان نيز سخن گفته اند با آنكه قبل از آن عالم و متكلم نبوده اند.

آنان همچنين، علوم خود را به وسيلۀ كلام به ديگران انتقال داده اند. بنابراين سخن گفتن و فايده رساندن آنان به ديگران در زمان واقع است، حال آن كه امور ازلى با زمان ارتباط ندارد و خداوند - كه پاك و منزّه و والاست - عالم و متكلم ازلى و او همان كسى است كه با برهمايان و ديگر مخلوقات نخستين، به اشكال گوناگون سخن گفته است: به برخى از آنان كتابى نازل كرده، براى برخى ديگر واسطه اى را قرار داده و به برخى ديگر نيز وحى فرستاده و او خود، با انديشۀ خويش آنچه را به وى افاضه شده گفته است. پرسشگر مى گويد: اين علم از كجاست؟ پاسخ دهنده مى گويد: علم او در ازل به حال خود بوده است، زيرا از آنجا كه هرگز جهل در او راه نداشته ذات او عالم است و هيچ علمى نوشته نشده كه براى او نبوده است، آنسان كه در «بيذ» ى كه بر برهما نازل كرد فرمود: سپاس و ستايش گوييد

ص: 36

هر كه را كه در بيذ سخن گفته و هر كه نيز قبل از بيذ بوده است. پرسشگر مى گويد: چگونه كسى را بپرستيم كه حس او را فرا نمى رسد؟ پاسخ دهنده اظهار مى دارد: اين كه او را به نامى مى خوانيم، دليل تحقق و هستى اوست؛ چرا كه اخبار ممكن نيست مگر از چيزى كه هست و هيچ اسمى نيست مگر آن كه مسمايى داشته باشد. او هر چند از حواس پنهان است و حس او را درك نكرده، اما نفس او را تعقّل نموده و به صفات او احاطه يافته و اين عبادت خالص بنده است».

اينها اظهارات بيرونى در كتاب خود دربارۀ كتب مقدّس هنديان است كه بر سه مطلب دلالت دارد:

الف - اين كتب دالّ بر وحدانيت خداوند تعالى و پيراسته بودن او از مشابهت با ديگر موجودات حادث است. او همانندى ندارد و او سميع، بصير، عالم، متكلم و متّصف به همۀ صفات كمال است و در اين صفات هيچ نقطۀ اشتراك و تشابهى با صفات كسى از بشر ندارد. بنابراين در كتب برهمايى، وحدانيّت خداوند در خلقت و آفرينش، صفات والاى او و اختصاص پرستش به او خالى از هر گونه شك و ترديدى است.

ب - پيامبرانى براى اين مردم آمده اند و قبلا نيز يادآورى شد كه نصوص دينى تورات، انجيل و قرآن چنين چيزى را ردّ نكرده بلكه آن را تأييد مى كند، آن گونه كه برخى از آيات قرآن كريم به چنين حقيقتى اشاره دارد.

همچنين برمى آيد كه برهما خدا نبوده و هيچ چيزى از الوهيّت در او وجود نداشته جز اين كه او پيامبرى از سوى خداوند تعالى بوده است. عباراتى كه بيرونى از كتابهاى آنان نيز نقل كرده است، كاملا به اين مطلب صراحت دارد.

ج - در ميان برهمائيان كتاب مقدّسى وجود دارد كه برهما آن را از خداوند دريافت مى كند. البته وجود چنين كتابى صرف نظر از اين است كه آيا اين كتاب همانند تورات و انجيل تحريف شده يا نه؛ هر چند نظر برگزيده آن است كه كتاب مزبور به سبب قدمت فراوان و فاصلۀ زمانى زياد آن از ما، تحريف شده است چرا

ص: 37

كه در ميان برهمائيان عقايدى مبتنى بر تشبيه خداوند به مخلوقات و انتساب جسمى آنان به او وجود دارد، در حالى كه قاعدة در كتب اصلى آنها نه برهما خدا خوانده شده و نه از سوى ديگر با آن كه كتاب اصلى آنها به نام پيامبر موعود اشاره داشته نامى و يادى از چنين پيامبرى در ميان عامّۀ پيروان اين آيين مشاهده مى شود.

كتب برهمائيان

7 - آنگونه كه از اظهارات بيرونى برمى آيد، برهماييان داراى كتابهاى دينى مى باشند. قديمترين اين كتابها، وداست. مورّخان از زمان دقيق و مبتنى بر تحقيق اين كتاب آگاهى ندارند و حدّ اكثر چيزى كه از نظر آنان مورد تأييد مى باشد آن است كه ودا در سدۀ پانزدهم قبل از ميلاد وجود داشته، چرا كه كشورگشايان آريايى آن را به عنوان يكى از مراجع و اصول دينى خود به همراه داشتند.

ودا مجموعه اى از اشعار است كه به نظر برهماييان در سخنان مردم براى آن همانند و نظيرى وجود ندارد. تودۀ برهماييان چنين اظهار مى دارند كه انسانها از اين كه براى آن همانندى بياورند، عاجزند، ولى بنا به اظهار بيرونى خواصّ اين جماعت اظهار مى دارند كه آنان مى توانند همانندى براى آن بياورند امّا به احترام كتاب مقدّس ودا از چنين كارى منع شده اند.

بيرونى در سخنان خود وجه اين ممنوعيّت را بيان نداشته است: آيا اين منع به معنى تحريم است يعنى آنان مى توانند همانندى براى ودا بياورند و قصد چنين كارى كنند، امّا از سوى خداوند مكلّف شده اند كه چنين اقدامى نكنند؛ يا آن كه اين منع تنها به معنى بازداشتن آنان از اين كه همانندى براى آن بياورند مى باشد. بر اساس اين تفسير آنان قادرند كه مشابهى براى ودا بياورند امّا با نيرويى غيبى از درون خود از اراده چنين كارى بازداشته شده اند، آن گونه كه برخى از جاهلان و منحرفان از دين دربارۀ اعجاز قرآن چنين عقيده اى دارند. بيرونى بيان نمى كند كه مراد وى از ممنوعيّت خواصّ از آوردن همانندى براى كتاب مقدّس كدام يك از دو صورت

ص: 38

مزبور است. اگر مراد او تفسير نخست يعنى منع به معنى تحريم باشد كه مستلزم امتناع فعل نيست، اين امكان وجود دارد كه برخى از مكلّفين اين نهى را عصيان كند و همانندى براى ودا يا كتابى بالاتر از آن بياورد، چرا كه مردم از مخالفت با اوامر خداوند معصوم نيستند و هيچ كس از برهماييان نيز منكر امكان چنين چيزى نيست.

به همين دليل ما اين تفسير را ترجيح مى دهيم كه مراد از ممنوعيّت، ممنوعيّت نوع اخير است كه مستلزم امتناع فعل مى باشد و اين امتناع از بازداشتن مكلّف از چنين اراده اى بوسيله نيرويى درونى ناشى شده است.

از اشاره به كتب دينى برهماييان به همين مقدار بسنده مى كنيم.

بودايى

8 - پس از آن كه آيين برهمايى تحريف شد و مردم را به طبقات گوناگون تقسيم كرد، ناگزير بايد در ميان مردم كسى پيدا شود كه تغييرى در اين وضعيت بوجود آورد و از اين طبقات و تقسيم طبقاتى ناخشنود باشد. به همين دليل، در ميان آنان يكى از ناراضيان كه از مردان طبقۀ نخست بود و در اين طبقه به مقام والايى رسيده بود، پا به عرصه نهاد او همان بودا بود كه در سال 560 ق. م به دنيا آمد. شعار بودا نيز كاستن از آلام و بدبختى هاى بشر بود كه نظام طبقاتى به ستوهش آورده بود.

او در راه كاستن از آلام بشريّت، به دعوت مردم به كم كردن نيازهاى خود و خوددارى از شهوات پرداخت در نظر او همين شهوات بدبختى آور است. بنابراين وقتى بدبختى هاى مردم از ناحيۀ شهوات و خواسته هاى نفسانى آنان و گسترش دايرۀ نيازها و رغبت به برآوردن هر چه بيشتر اين نيازها به بار مى آيد، كاستن از اين آلام و بدبختى ها تنها با تربيت نفس و وادار كردن آن به صرف نظر كردن از بيشتر نيازهاى خود و بسنده كردن به مقدارى اندك و پرهيز از شهوات و خواسته هاى دل ممكن خواهد بود؛ چرا كه همين شهوات و خواسته هاست كه نفس انسان را شرور

ص: 39

و آزمند مى سازد تا هر لذتى را دوست بدارد هر چند عواقب و نتايج بدى داشته باشد. بنابراين در مسير اصلاح فرد و جامعه از نظر بودا لازم بود تا اين خواسته ها تحت كنترل درآيد.

او براى تربيت نفس برنامه اى وضع كرد كه نخستين قدم آن با پرهيز از خواسته هاى دل و توجّه به كارهاى نيك با قلبى سليم بود. چه، در چنين صورتى نفس نورانى مى شود و درك آن نيز سالم مى شود و در پى بى آن عقيده نيز عقيده اى سالم خواهد بود. پس از درك و اعتقاد سالم، نوبت به راست گفتن، سپس كردار شايسته، سپس رفتار خوب و بالاخره به گروه و جامعه اى مى رسد كه بر پايۀ اخلاق بنا شده است.

بودا پاره اى از اصول اخلاقى را مقرّر مى دارد و در منهيّات مكتب خود از ده چيز سخن مى گويد:

1 - كسى را نكش.

2 - سرقت و غصب مكن و مالى را كه به تو داده نشده است مگير.

3 - دروغ و هيچ سخن نادرستى نيز مگوى.

4 - شراب منوش و از هيچ ماده تخدير كننده اى نيز استفاده مكن.

5 - زنا مكن و هيچ كار حرامى در امور مربوط به زندگى جنسى انجام نده.

6 - غذاى نپخته و ميوه نرسيده مخور.

7 - از عطر استفاده مكن و تاج گل بر سر مگذار.

8 - نرقص و در هيچ مجلس رقص و محفل غنايى حاضر مشو.

9 - از بستر نرم استفاده مكن. از قالى و پشتى و بالش و تشك راحت استفاده مكن.

10 - طلا و نقره را مورد استفاده قرار مده.

اين اصول بودايى معيوب و ناقص است.

عيب اين اصول آن است كه بر هيچ عقيدۀ درستى مبتنى نمى باشد بلكه از

ص: 40

بودا نقل مى شود كه وى منكر آن شده است كه خدايى بعنوان پديدآورندۀ هستى وجود داشته باشد. به همين دليل نيز در ميان كسانى كه پس از او آمدند بت پرستى رواج يافت و در نتيجه بر خلاف انتظار بودا و آيين او دلهاى مردم پاك و پيراسته نشد، زيرا عقيده اى سالم نداشتند و آنچه آنان عقيده اش مى ناميدند توهّمى بود كه عقل در آن به گمراهى افتاده و به راه راست رهنمون نشده بود.

مضاف بر اين عيب ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه آيين بودايى بى اعتنايى به زندگى را ترويج مى كند و بهره جستن از خيرات زندگى را منع مى كند. گويا - بر اساس اين عقيده - زيباييهاى زندگى تنها براى آن آفريده شده است كه ديده شود و دلها مشتاق آن شود اما پس از آن، اين زيباييها بر بشر حرام شود.

اما نقص اين اصول آنكه، اينها همه فضايل سلبى هستند، همه نهى است نه امر، منع است نه التزام. بنابراين در اين آيين در طلب خير تلاشى خواسته نشده است و بلكه تنها از شرور و بديها اجتناب مى شود.

در حالى كه فضايل انسانى از دو عنصر تشكيل مى شود: عنصر ثبوتى كه عبارت است از سود رساندن به ديگر انسانها و پرداختن به حقوقى كه هر انسانى نسبت به برادر همنوعش دارد و همين عنصر، عنصر قويتر و نقش آفرين تر در كسب فضيلت است؛ عنصر منفى سلبى كه عنصر ضعيفتر و كم نقش تر و عبارت است از پرهيز و خوددارى از آزار رساندن به ديگران؛ عنصر نخست قلب فضيلت و خير حقيقى است و بلكه همين عنصر مانع شرور نيز مى شود، چرا كه نفع رساندن به ديگران، خود، مانع برخى از آزارها مى شود و حد اقل در زمانى كه انسان به سود رساندن به ديگران مى پردازد اراده به آزار آنان نمى كند. بنابراين، وقتى آيين بودايى تنها به منع كردن از شرور محدود مى شود و به همين بسنده مى كند، معنى و مفهوم كمال از ديدگاه اين آيين ناقص خواهد بود.

ديگر آنكه ممكن است تنها گروه خواص بتوانند تكاليف اين آيين را به انجام رسانند و نمى تواند اين تكاليف از سوى همۀ مردم مورد عمل قرار گيرد و اين در

ص: 41

حالى است كه در مورد عمل قرار دادن تكاليف هر مذهبى تنها نمى تواند خواص مورد نظر باشند بلكه بايد همگان بتوانند آن را به انجام برسانند. به عبارت ديگر، اين آيين همانند تصوّف است كه تنها شيخ آن را به اجرا در مى آورد و در زندگى خود عمل مى كند امّا مريدان او در كسب فضائلى كه او بدانها رسيده است به وى نزديك مى شوند و آيين تصوّف نمى تواند به صورت نظامى فراگير در آيد كه همه آن را در زندگى خود پياده كنند.

به همين دليل نيز، همه بوداييان، اصول مزبور را به اجرا در نياوردند و بلكه خود به دو گروه تقسيم شدند:

يك - بوداييانى كه همان تعاليم سابق را بر خود فريضه ساختند و از آن كناره نمى گزينند. آنان غذاى خود را به چند نوع خوراكى مشخص محدود كرده، جز آن را بر خود حرام دانسته اند. آنان براى پوشيدن جز لباسهاى خشن را انتخاب نمى كنند چرا كه نفس خود را با ترك لذتهاى دنيا رياضت مى دهند تا زندگى و خواسته هاى نفس در كنترل آنان باشد و نه آنها در كنترل زندگى.

دو - بوداييان متمدّن: اينان آن برنامۀ سخت را مورد عمل قرار ندادند بلكه براى خود روشى ميانه را برگزيده اند كه نه در آن افراط در لذّتها وجود دارد و نه سخت گيرى در ترك مطلق آنها.

اين گروه برخى از اصول اخلاقى بودايى از قبيل تواضع، راستى و امانت را پذيرفته اند و به برخى از مراتب رياضت كه درد و رنجى را برايشان در پى ندارد نيز رسيده اند. ايشان در پيروى مطلق شهوات و به دست آوردن همۀ خواسته هاى دل فرو نرفته اند تا در صورت ناتوانى از رسيدن به آنها گرفتار درد و رنج حرمان شوند.

كوتاه سخن آن كه، آنان از ده اصل سلبى مزبور فقط پنج اصل اوّل را پذيرفته اند كه از اين قرارند: كسى را نكشند، شرابى ننوشند، سرقت نكنند، دروغ نگويند و زنا نكنند. اين گروه، در نتيجه، ساير مناهى اين كيش را بر خود حرام نكرده اند.

ص: 42

اين تقسيم بندى، خود سرآغازى و راهى براى آن شد كه متمدنها افزايش بيابند و علاوه بر آن، گروهى ديگر نيز پديدار شوند كه هيچ يك از اين اصول را نمى پذيرند و بلكه همه را پشت سر خويش مى افكنند.

اينجا نيز جايى است كه عقل از اين درمانده است كه بتنهايى دينى را به وجود آورد كه مردم را به كارهايى وادار كند و از كارهايى ديگر بازدارد.

آيين كنفوسيوس

اشاره

9 - بيشتر پيروان آيين بودا - كه در هند تولّد يافته بود - در چين بودند نه در هند. چنان كه بت پرستى نيز كه در هند وجود داشت به آنجا سرايت كرد و در آنجا با تغييرات تازه اى همراه شد كه در هند نبود و در نتيجه، انديشه ها انحراف يافت.

از ديگر سوى، هنگامى كه آيين بودايى به چين انتقال يافت، محيطى آن را در دامن خود گرفت كه مشخّصۀ آن در ميان ديگر محيطها، بت پرستى و نيز تمسّك به بسيارى از اصول رفتاريى بود كه تا حدّ زيادى با قوانين اخلاقى سازگارى دارد. امّا اين اصول به دليل مبتنى نبودن بر يك عقيدۀ استوار، در دلهايى تهى جاى گرفته بود و روشن است كه وقتى اصولى در دلهايى تهى از ايمان جاى گيرد، ريشه اش مى خشكد و توان ماندن نمى يابد.

در چين فيلسوفى بود كه به زبانهاى اروپايى «كنفوسيوس» ناميده مى شد.

اين نام تحريف نام اصلى او به زبان چينى يعنى «كونگ فوتس» است. اين فيلسوف آيين بودايى را اختيار كرد و اصول بوداييان متمدّن را پذيرفت. البتّه انتخاب اين آيين از سوى وى، به عنوان پيروى از اين آيين به نام يك دين نبود، بلكه اين انتخاب تنها يك اصلاح طلبى بود كه وى ديگران را به آن فرامى خواند.

با وجود روش علمى در اصلاح طلبى كونگ فوتس، در كنار او فيلسوف ديگرى را مى يابيم كه مسن تر از وى بود. چه، كونگ در سال 551 ق. م. به دنيا آمد و معاصر بودا بود. فيلسوف ديگر كه لوتس نام دارد، حدود پنجاه سال از

ص: 43

كونگ بزرگتر بود و مذهب او نيز نوعى اعتزال و عبارت از آن بود كه خود و پيروانش را از مفاسد نجات دهد.

كونفوسيوس، فيلسوف جوان - كه معتقد بود اساس اصول اخلاقى جنبه هاى سازنده و نيز سود رساندن به مردم است نه جنبه هاى منفى و به معنى كناره گيرى - يك بار او با فيلسوف كهنسال لوتس كه به چيزى جز كناره گيرى سلبى اعتقاد نداشت برخورد كرد و با يكديگر به گفتگو پرداختند.

كهنسال به جوان گفت:

«خير و سعادت در تلاش براى اصلاح جامعۀ فاسد از طريق در آميختن با مردم نيست؛ چرا كه، در آميختن فرد با جامعه او را فاسد مى كند. بلكه تمامى خير و سعادت، در زهد، قناعت، كناره گيرى و مسامحه با مردم و مقابله با بدى به وسيلۀ خوبى يعنى عفو است».

امّا جوان به كهنسال گفت:

«اگر وظيفۀ هر يك از افراد ملّت آن است كه در غارى به كنارى نشيند پس چه كسى در شهرها مى ماند و آبادش مى كند، در مزارع مى ماند و به كشت و زرع مى پردازد، در صنايع به كار مشغول مى شود و در آن مهارت مى يابد، چه كسى زاد و ولد و كار و كوشش مى كند تا زمين همچنان براى آدميزادگان آباد بماند؟ اگر گوشه گيرى وظيفۀ همگان نباشد و كناره گزيدن تنها به حكيمان و فاضلان محدود شود، باز چه كسى انسانها را تأديب و تربيت مى كند؟ يا آن كه مردم همچنان سرگردان و حيران بى هيچ هدايتگر و راهنمايى رها مى شوند؟!».

عقايد كهن چين

به هر حال، آراء كونگ فوتس از هر اندازه صحّت و حكمت برخوردار باشد، به عقايدى نامقبول در آميخته است. به عنوان مثال، او به چند خدا و نيز به اين عقيده داشت كه آسمان با زمين در ارتباط است و اگر انسان به صلاح آيد، هستى نيز صلاح مى يابد و به فساد و تباهى انسان، هستى نيز فاسد و تباه مى شود.

ص: 44

كونگ فوتس همان عقايدى را داشت كه چينيان قديم داشتند.

اساس عقيدۀ چين باستان آن بود كه آنان سه چيز را مى پرستيدند: آسمان، ارواح مسلّط بر ظاهر اشياء يا ملائكه و بالاخره ارواح پدران.

مراد آنان از آسمانى كه مى پرستند اين گنبد آبى رنگ نيست بلكه مقصود آنها افلاك و مدارات آن و نيروهاى كنترل كننده اى است كه افلاك را در كنترل خود دارد و آنها را در مدارهاى خاص خود به جريان مى اندازد و نيز با ارتباط با زمين، بادها و باران زمين را مى روياند. پرستش آسمان از سوى مردم چين به سبب اين عقيده بود كه آسمان عالم و زنده است، بر اساس سيستم دقيق و استوارى حركت مى كند و داراى سلطنت عليا بر عالم است چه، هر چيز ديگر كه در آن نيرويى حركت بخش وجود دارد، خود تحت سلطۀ آسمان قرار مى گيرد.

ظاهر اظهارات آنان اين است كه اين مردم براى هستى، آسمان و زمين، قدرتى پديدآورنده و مغاير با آن را تصور نمى كنند كه او تدبير كنندۀ آسمان و زمين است و قدرت او عالم را حفظ مى كند و دگرگون مى سازد. به اين ترتيب، آنان منكر خداوند يكتاى بى همتاى فرد و صمد محسوب مى شوند و بدينسان، اساسى كه عقيدۀ آنان بر آن بنا شده باطل است.

آنان هرگونه تحوّل و تغيير را در عالم بر اساس فهم خود و بر اساس عقيدۀ نادرست خويش تفسير مى كنند. بنابراين آنها معتقدند كه عالم دو بخش است:

مادّى و معنوى و بخش معنوى است كه بخش مادّى را جهت مى دهد و به حركت وامى دارد . آنان، بدين ترتيب، معتقدند كه پديدآورندۀ جهان، از خود جهان است و نه از قدرتى فوق آن. بدينسان، چينيان قديم به فلسفۀ ايونى نزديكند.

با آن كه آنان به خداوند يگانۀ يكتا و پيراسته از مشابهت با خلق ايمان ندارند، امّا به قضا و قدر ايمان دارند و، بر اين عقيده اند كه اين آسمان است كه حكم و تقدير مى كند و در پندار ايشان، راه گريزى از حكم آن و رهائيى از سلطنت آن وجود ندارد.

ص: 45

ايشان همچنين به اين ايمان دارند كه تقدير آسمانها و نيز وضعيّت جهان با اخلاق انسانها در ارتباط است. بنابراين، اگر اخلاق انسانها شايسته و درست باشد، جهان نيز درستى خواهد يافت و اگر فاسد باشد جهان نيز آشفته خواهد بود.

پس هر چه عدالت، هماهنگى و سازگارى و ميانه روى در بين مردم برقرار باشد، جهان درست و منظّم خواهد بود، و آشفتگى رخ نخواهد داد و، از اين رو، زلزله، خسوف ماه و زمين و كسوف خورشيد، تنها از فساد اخلاق و نادرستى انسان است و اينها نشانه هايى از آن فساد و نادرستى اند. هرگاه رفتارها نادرست باشد، آشفتگى رخ مى دهد. بنابراين رفتار درست و شايسته خير و بركت را به دنبال مى آورد و هر آنچه را در جهان است به گونه اى قرار مى دهد كه هر چه را انسان دوست دارد و از آن خشنود مى شود پيش آورد.

بر اساس اين عقيده عوامل مؤثّر در جهان سه چيز است:

آسمان با سلطنت خود، زمين با پذيرش حكم آسمان و انسان با ارادۀ اخلاقى اش كه اگر برترين و شايسته ترين خويها را انتخاب كند و بدان روى آورد، مظاهر هستى نيز به نفع انسان عمل خواهند كرد و زمين سرشار خواهد شد از نسيمى آرام، گرمايى روح افزا، نه سوزاننده، بارانى كه زمينهاى مرده را زنده مى كند بى آنكه آباديها را ويران كند بلكه مايۀ آبادى مى شود؛ و بالاخره در پى چنين انتخابى، خورشيد تابان، روز روشن و شب، آرام خواهد بود.

10 - بدين ترتيب، مى بينيم كه عقايد چينيها نيز فاسد است. هرچند خوى چينى خويى قابل تقدير و ارادۀ چينى اراده اى استوار است امّا اين دو بر پايۀ عقايد نادرستى استوارند و آنچه بر فاسد بنا شود، ناگزير بايد فرو بپاشد؛ چرا كه، آن بنا بر كنار گذرگاه سيلى بنيان برانداز است و بدون پايه و محل استقرار.

اگر چه فلسفۀ يونان و فرزند آن، فلسفۀ روم از ساختن يك حكم اخلاقى كه داراى مقياس ثابتى باشد و با تغيير عادات و رسوم و تغيير مكان و زمان تغيير نيابد عاجز مانده بود، اما چين به دستورى عملى و فى الجمله درست و پسنديده با

ص: 46

سمت گيرى به سوى خير و سعادت دست يافت؛ و البتّه اين حكم بر پايه هاى ثابتى از ايمان استوار نشده و خالى از توهّمات و عقيده اى دور از تخيّلات غير ثابت و بى واقعيّت نبود.

عقيدۀ درست آن است كه اخلاق ثابتى را ايجاد مى كند و جامعۀ نيكى را به وجود مى آورد كه با انگيزه اى از ايمان ثابت و مستحكم در طلب خير و سعادت است.

11 - اينك اين گشت وگذار را كه در طى آن از يونان و روم آغاز كرده و به سوى خاور نزديك و سپس خاور دور حركت كرديم به پايان مى بريم و متذكر اين حقيقت مى شويم كه در دوران قبل از مسيح و خاتم الانبياء محمد (صلی الله علیه و آله) سرتاسر جهان در اضطراب پردامنۀ افكار و منازعات خصومت آميز غرق بود.

در همان زمان كه بت پرستى عرصه را بر يگانه پرستى كه موسى و خلفاى او و نيز عيسى آورده بود و حواريّونش آن را بر دوش كشيدند تنگتر مى كرد، خاور دور اساسا از وجود چنين دعوتهايى به وحدانيّت و يگانه پرستى خالى بود؛ چه، در آنجا آيين مجوسى ايرانيان، بت پرستى هندو و ستم طبقاتى حاكم بود و در سرزمينهاى وراى آن، پرستش افلاك و ستارگان و ارواح در چين خودنمايى مى كرد.

بنابراين، در آن زمان همۀ جهان از تباهى انديشه، فساد كردارها، آشفتگى در داورى و حكومت، قطع رابطه ميان حاكم و محكوم و تسلّط قدرتمندان بر ضعيفان موج مى زد و طغيان و سركشى اوج گرفته بود.

بت پرستى در يونان و روم

12 - در كنار تسلّط چنين عقايدى بر شرق، اروپا نيز در ظلمت بت پرستى غوطه ور بود. غرب اروپا، منطقۀ واندالها و ساكسونها، در دوران قبل از مسيح در جاهليّت مطلق به سر مى برد، نه در آنجا هدايتگرى بود و نه راهنمايى. وضع زندگى آنان همانند زندگى برخى از قبايل غير متمدّن در نقاط دور و ناشناختۀ آفريقا بود و هيچ تفاوتى ميان اين دو وجود نداشت مگر در رنگ پوست؛ آنان سياهپوست

ص: 47

بودند و اينان سفيدپوست، اما كردار يكى بود و در توحّش نزديك به هم، شايد هم سفيدپوستان بى رحمتر و سخت دل تر بودند.

در اين ميان، مسيحيت نيز هنگامى به ميان آنان پاى گذاشت كه چهرۀ آن ديگرگون شده و دستخوش تغيير و تبديل قرار گرفته بود. رواج آيين مسيحيت نيز بدان سبب بود كه فلسفۀ يونان و پس از آن فلسفۀ روم از اصلاح اخلاق و پراكندن اطمينان در قلبها و خشنودى و رضايت در دلهاى مردم عاجز شده بود و ناگزير دينى مى بايست باشد كه انديشه را به آنچه خير و سعادت بندگان در آن است، رهنمون شود.

بتها نيز تأثير خود را در اجتماع از دست داده بود؛ چرا كه انديشه ها را فلسفه بيدار كرده بود، هر چند بدون هدايت، اذهان را به تحرك در آورده و به تفكر واداشته بود، هرچند آن را به صراط مستقيمى كه هركس تنها از نور تفكر برخوردار باشد آن را مى پيمايد رهنمون نشده بود. بنابراين در كنار اين فلسفه ها، ناگزير، دينى لازم مى آمد؛ بويژه آن كه شهرهاى روم از چنان انسجام اجتماعى برخوردار نبود كه همه كس را از سهميّه اى كه بر ايشان قرار داده شده راضى كند.

تاريخ چنين مى گويد كه در توزيع ثروت در حوزۀ دولت روم عدالت اجتماعى تحقق نيافته بود و در حالى كه گروهى از مردم كه دولت غنايم سرشار و دستاوردهاى فتوحات روميان را بديشان ارزانى مى داشت در رفاه كامل به سر مى بردند، هزاران هزار مردمى ديده مى شدند كه حتى از داشتن چيزى كه نيازهاى روزانۀ خود را به وسيلۀ آن بر طرف كنند محروم مانده بودند و در نتيجه، احساس مى كردند مورد ستم قرار گرفته اند؛ چرا كه انسانها از مشاهدۀ سعادت و رفاهى كه به ديگران داده شده و از آنان دريغ داشته شده است بيشتر رنج مى برند تا از دردها و محروميتهايى كه از خود آنان ناشى مى شود. بدينسان، در ميان توده مردم روم رنج و درد فراوانى حاكم بود و اگر باقيمانده اى از صبر و شكيبايى در آنان نبود جامعه شان در قالب انقلابهاى فرساينده اى كه هيچ برجاى نمى گذاشت گرفتار حالت انفجار مى شد.

ص: 48

در آميختن فلسفه با دين

13 - در همين زمان، اروپاييان قصد آن داشتند تا فلسفه را با دين درآميزند يا آن را جايگزين دين كنند؛ چرا كه، خدايان اسطوره اى قدرت خود را از دست داده بودند و ديگر نفوذ و تأثيرى در دلهاى ملتها نداشتند. بتكده ها نيز هيبت و جلال خود را از دست داده بودند. در اين ميان دو عامل قدرتمند، سخت و پرتأثير در دلهاى روميان خلجان مى كرد: عامل نخست آن كه، احساس رنج و درد و بدبختى مردم را به دلگرمى به دين و دلخوشى به پاداشى كه در آخرت دريافت خواهند داشت محتاج مى ساخت، اميد به روز رستاخيز روزى ديگر غير از اين روزهاى سرتاسر بدبختى و رنج كه در آن زندگى مى كنند. عامل دوّم كه اين دلخوشى را تضعيف مى كرد آن بود كه خدايانى كه بتها را، به گمان خود، تمثال و نمايندۀ آنها قرار داده بودند، ديگر قدرت تأثير خود را از دست داده بود.

فلسفه مى خواست جايگزين دين شود. اما آن نيز از چندان اثرى برخوردار نبود، به همين دليل، دين و فلسفه در يك نقطه با هم تلاقى كردند تلاقى براى همكارى نه تلاقى براى دشمنى و تضادّ متقابل، آن گونه كه پيش از اين بود.

در كتاب المبادئ الفلسفيّه آمده است:

«فلسفه نظريات علمى يونان را براى تهذيب آراء و نظريات دينى، ترتيب و تنسيق آن و نيز پيش بردن آن تا احساس دينى سرسختانه اى به انديشه اى دربارۀ عالم كه او را قانع سازد به خدمت خود گرفت و بدين ترتيب، نظامهاى دينيى را به وجود آورد كه با اديان موجود در نگرش به ماوراى مادّه اتّفاق نظر همه جانبه اى داشت و در موارد اندكى اختلاف پيدا مى كرد».

در اينجا فلسفۀ يونان را - كه نام فلسفۀ نو افلاطونى بر آن نهاده شده است - مى بينيم كه تلاش دارد در زمانى كه بت پرستى يونان و روم از اين عاجز مانده بود كه خود تنها در ميدان بماند، دو ديانت موجود در صحنۀ آن زمان را به يكديگر پيوند دهد. به همين سبب، اين فلسفه آرائى را دربارۀ خلقت جهان طرح كرد مبنى بر اين

ص: 49

كه پديدآورندۀ هستى كه در نظر اين فلسفه شايستۀ پرستش مى باشد مشتمل بر سه امر است.

الف - جهان آفرينش، از پديدآورنده اى ازلى و ابدى به وجود آمده است كه نه ديدگان او را درك مى كنند و نه افكار و انديشه ها او را محدود و مشخص مى سازند و نه افهام و عقول به معرفت كنه او فرامى رسند.

ب - همۀ ارواح شعبه هايى از روح واحدند و همه به واسطۀ عقل اوّل كه از پديدآورندۀ هستى به وجود آمده است - به نحو وجود معلول ناشى از علّت خود - در ارتباطند. بنابراين اين معلول با آن علّت هر دو در قدمت تلاقى دارند و مى توان از پديدآورندۀ نخستين به عنوان پدر و از عقل به عنوان پسر ياد كرد، هر چند هيچ يك از اين دو به لحاظ زمان متأخّر از ديگرى نيست.

ج - جهان در تدبير و تكوين خود تابع اين سه است: پديدآورنده، صادر اول و روح.

تثليث در فلسفه

14 - كوتاه سخن آن كه، نخستين چيز، مصدر همه چيز است و بازگشت همه نيز به سوى او، او به هيچ وصفى از اوصافى كه به امور حادث داده مى شود متّصف نيست. نه جوهر است و نه عرض. انديشه اى نيست همانند انديشۀ ما و اراده اى نيز براى او نيست به سان ارادۀ ما. هيچ صفتى نيز برايش نيست مگر آن كه واجب الوجود است و به تبع آن به هر وصفى كه شايستۀ اوست متّصف مى گردد.

او نعمت وجود را به ديگر موجودات افاضه مى كند و به چيزى كه به خاطر آن يا به سبب آن، خود وجود يافته باشد نيازى ندارد.

از ديدگاه صاحب اين مكتب يعنى افلوطين، نخستين چيزى كه از اين پديدآورنده صادر شد عقل است كه از وى صادر شده آنسان كه گويا از وى تولّد يافته است.

اين عقل خود قدرت انتاج دارد، هرچند آنسان نيست كه از وى چيزى تولّد بيابد.

ص: 50

از اين عقل روحى نشأت گرفته كه واحد ارواح است و از اين ثالوث همه چيز صادر مى شود و تدبير و خلقت از همين ثالوث است.

در اينجا دو نكتۀ قابل ملاحظه است:

نكتۀ اوّل - نو افلاطونى با دين درآميخت و هر دو به يك آهنگ يعنى همان آهنگ تثليث پرداختند. اين، همان تثليثى است كه نصرانيّت يا مسيحيّت تحريف يافته آن را دربردارد، مسيحيّتى كه كسانى زمامدار آن شدند كه هر آنچه را مسيح (ع) بدان دعوت كرده بود رها كردند.

در همين تثليث است كه فلسفه با دين تلاقى مى كند، همچنانكه با بت پرستى نيز كه مقتضى تعدّد خدايان است التقاء مى يابد و از اين تلاقى و التقاء تلفيقى منسجم يا غير منسجم به وجود مى آيد، صرف نظر از اين كه آيا اين تلفيق يك تركيب واقعى است كه ظاهر عناصر تركيب يافته همه، خود را در زير يك ظاهر پنهان ساخته يا چنين نيست.

نكتۀ دوّم - پيشواى اين مكتب امنيوس - متوفاى 242 م. - است كه، به گمان ما، به دين مسيحيّت نخستين كه پيروان عيسى (ع) آن را آورده بودند، ايمان آورد.

اما پس از آن، مرتدّ و به بت پرستى يونان باستان معتقد شد.

پس از او افلوطين - متوفّاى 270 م. - پا به عرصه نهاد. او در ابتدا در مدرسۀ اسكندريّه دانش آموخت و سپس به هند و ايران سفر كرد و در آنجا، از منابع تصوّف هند بهره گرفت، از آراء و كيش بودا و نيز برهماييان هند و آيين آنها آگاهى يافت و آراى بوداييان را دربارۀ بودا كه او را تا مرتبۀ خدايى بالا برده بودند و نيز آراى برهماييان را دربارۀ كرشنا كه آنان نيز او را تا مرتبۀ خدايى بالا برده بودند، شناخت.

وى پس از اين سفر كه در طىّ آن از آيين برهمايى و بودايى توشه برگرفته بود، به اسكندريّه برگشت، جايى كه همانگونه كه بيان كرديم، مهد مكتب قائل به تثليث او بود.

15 - در اين موج فكرى، جهان سوّمين قرن ميلاد مسيح را پشت سر

ص: 51

مى گذاشت. اين آشفتگى فكرى زمانى دراز پس از آن نيز ادامه يافت تا آن كه قرن ششم ميلادى فرا رسيد و اين در حالى بود كه منازعات فكرى فزونى يافته، روشها با يكديگر اختلاف پيدا كرده و انديشه ها در زمينۀ عقيده، اضمحلال سختى يافته بود.

در گذر زمان، مسيحيّت نيز كه از تعاليم عيسى (ع) منحرف شده بود، خود دچار تقسيماتى شد كه دو فرقۀ مهم نسطوريان و يعقوبيان از اين جمله اند. اختلاف ميان اين دو فرقه كم كم شدّت يافت تا جايى كه اين اختلاف به نوعى دشمنى فكرى و سپس به نوعى دشمنى شبيه خصومت ميان دو ملّيّت مختلف تبديل شد.

بدينسان، خداوند كينه و دشمنى را ميان آنان ايجاد كرد، دلها و انديشه ها متفرّق شد، عقيده رو به سستى نهاد و ايمان مضمحل شد. چه، هر قدر عقايد به اين سمت پيش برود كه موضوع منازعات قرار گيرد، ضعيف مى شود، ترديد بدان وارد مى شود و يقين از ميان مى رود. اين، وضعيت سرزمينى بود كه در قرن ششم پيرو آيين مسيحيّت بود، سرزمينى كه در مجاورت جزيرة العرب قرار داشت، هر چند وضعيت پيروان اين آيين در داخل جزيرة العرب نيز همين گونه بود.

16 - بنابراين، به دليل مجادلات فراوان دربارۀ مسيحيّت، ايمان به اين دين در قرن ششم ميلادى به سستى گراييده بود و ديگر، انديشه ها پيرامون آن تمركز نداشت و با همين وجود تنها به يكى از مذاهب مسيحيّت محدود و منحصر شده بود.

مسيحيت از همان آغاز مورد ستم بت پرستى و بت پرستان و نيز تجسس يهوديان نسبت به پيروان اين دين قرار گرفت و به همين دليل، مسيحيان در اطراف و اكناف سرزمين روم و فلسطين مخفى شدند و عقايد خويش را نيز پنهان مى داشتند. هرگاه نيز گروهى از مسيحيان سربلند مى كرد، با ستم فراوان و آزار پى درپى روبرو مى شد. پادشاهان روم نيز در اين عمل گوى سبقت ربودند و مأموريت كارگزاران آنها كه به سرزمينهاى مختلف روانه مى شدند، همين اذيّت و

ص: 52

آزار بود تا بدين وسيله، دين نوپا را در نطفه خفه كنند و يا در همان جا كه تولّد يافته، مدفون سازند.

منابع فراوانى از اين ستم حكايت مى كند. از جمله در كتاب تاريخ الحضارة چنين آمده است:

«بلمن كه كارگزار دولت روم در سرزمينهاى آسيايى بود به امپراطور ترايانس نامه اى نوشت كه حاكى از شيوۀ رفتارى است كه با مسيحيان روا داشته مى شد. او مى گويد: با همه كسانى كه متهم به مسيحيت بودند به اين روش عمل كردم كه، از آنان مى پرسم كه آيا مسيحى اند يا نه. اگر به مسيحى بودن اعتراف كردند، همين سؤال را براى بار دوّم و سوّم تكرار مى كنم و در كنار آن، ايشان را تهديد به قتل مى نمايم. اگر با همين وجود، بر عقيدۀ خود اصرار ورزيدند، مجازات اعدام را دربارۀ آنان اجرا مى كنم به اين دليل كه اين اشتباه فاحش و دشمنى شديد اين افراد است كه آنان را مستحق چنين مجازاتى مى كند. اتّهام مسيحى بودن به عدّۀ زيادى داده شده است، آن هم به وسيلۀ نامه هايى كه نام نويسندگانشان در آنها درج نشده است. اين متّهمان انكار كرده اند كه مسيحى اند و بلكه پيوسته بر شيوۀ اديانى كه نام آنها در مقابل اين افراد نوشته شده عبادت و نماز به جاى آورده اند و خمر و عطر به پيشگاه تمثالى نثار كرده اند كه از تماثيل دينى نيست ولى من عمدا آن تمثال را در ميان تمثالهاى دينى آورده ام. حتى برخى از آنان مسيح را ناسزا گفته اند، حال آن كه گفته مى شود مشكل است بتوان يك مسيحى حقيقى را به ناسزا گفتن به مسيح وادار كرد. برخى از اين متّهمان نيز اعتراف كرده اند كه مسيحى اند. آنان اظهار مى داشتند كه در برخى روزها قبل از طلوع خورشيد براى پرستش و براى خواندن سرودهايى به احترام عيسى (ع) گردهم مى آيند و نيز اظهار مى دارند كه با يكديگر بر اين امر پيمان بسته اند كه دزدى نكنند، كسى را نكشند، زنا نكنند و بالاخره به پيمان خود وفادار باشند. من ضرورى دانستم كه دو زن را كه گفته بودند خادم كنيسه اند، مجازات دهم كه البتّه به هيچ چيزى كه گناهى را براى آن دو ثابت كند برخورد نكردم مگر سخن خرافه و سخيفى».

ستم بر مسيحيان در طول زمان فزونى يافت. يك نمونه آنكه، نرون از تن

ص: 53

سوزان مسيحيان مشعلى مى ساخت كه مجالس او را روشن مى كرد، بدين نحو كه آنان را به قير آغشته مى كرد و آتششان مى زد و مشعلى بدين ترتيب به دست مى آمد كه در مجلس او خود بخود مى سخوت و از اين سو به آن سو حركت مى كرد.

دقلطيانوس نيز شديدترين ستم را به مسيحيان مصر روا داشت و آنان را به مجازاتهايى سخت گرفتار كرد و در مصر مسيحى كشت و كشتارى خونبار و مفتضحانه به راه انداخت تا آنجا كه سالهاى اين گرفتارى سخت مبدأ تاريخ قبطيان قرار گرفت.

17 - پس از پايان اين ستمها، اختلاف ميان مسيحيان در شديدترين شكل خود بروز يافت و در اين ميان سخن از باقيماندۀ يگانه پرستى بر زبان «آريوس» جارى بود و بيشتر كليساهاى شرق، اكثريّت كليساهاى فلسطين و بسيارى از كليساهاى مصر با وى همراهى مى كردند.

هنگامى كه كنستانتين قصد آن داشت كه به آيين مسيحيت در آيد، در سال 325 م. شوراى نيكيه را تشكيل داد و سيصد و هيجده تن از شركت كنندگان در اين گردهمايى الوهيت مسيح را اعلام كردند و وى نيز گفته هاى همين گروه اندك را گرفت با آن كه، تعداد شركت كنندگان در آغاز اين مجمع به دو هزار و چهل و هشت نفر يا بيشتر از آن مى رسيد. اما او مى خواست آيين مسيحيت را به گونه اى تغيير دهد كه به فلسفه و بت پرستى نزديك شود؛ وى مى خواست نام مسيحيّت بر جاى بماند امّا از محتواى اصلى خود كه همان يگانه پرستى در مقابل بت پرستى است خالى شود.

پس از اين مجمع - كه مسيحيت را از محتواى اصلى خود به سويى ديگر راند - مجمعهاى ديگرى يكى پس از ديگرى تشكيل شد. نخستين مجمع عموميى كه پس از شوراى نيكيه برگزار شد، مجمع كنستانتين اوّل در سال 381 م. بود كه در طىّ آن عنوان روح القدس نيز به منصب الوهيّت عيسى افزوده شد تا بدين ترتيب عناصر فلسفه نو افلاطونى كه بدان اشاره كرديم شكل گيرد.

ص: 54

چنين به نظر مى رسد كه الوهيّتى كه شوراى نيكيه براى مسيح تصويب كرد در اذهان جاى نگرفت و به همين سبب، پس از آن، نستوريوس پا به عرصه نهاد. وى عقيده داشت كه عيسى حقيقة پسر خدا نيست بلكه، فرزند خدا بودن، براى مسيح امرى مجازى است چرا كه او فرزند خداست به نعمت و محبتى كه خداوند به وى داده است نه آن كه الوهيّتى در وى قرار داده باشد. در پى ابراز اين عقايد، مجمع افسس اول در سال 431 م. براى ابطال نظريات و گفته هاى وى تشكيل شد. آنان نستوريوس را تكفير كردند، آنسان كه با هركس به ابراز عقيده خويش در مخالفت با آنان مى پرداخت، چنين مى كردند.

در پى اين رخدادها، اختلاف نظرات تفرقه آور يكى پس از ديگرى ظاهر شد: كسانى چنين اظهار مى داشتند كه مريم، مسيح را به عنوان يك انسان به دنيا آورده و پس از آن، نوعى نبوّت الهى كه همان لاهوت است به عيسى افاضه شده است. اين گروه مى گفتند عيسى داراى دو جنبۀ لاهوت و ناسوت يا انسان و خداست و «ابن» جمع اين دو جنبه و همان «اقنوم» است.

كسانى نيز چنين اظهار عقيده مى كردند كه مسيح يك طبيعت است كه در آن هم عنصر لاهوتى و هم عنصر ناسوتى تجسّم يافته و مريم، ناسوت و لاهوت يعنى همان انسان و خدا را با هم به دنيا آورده است. كليساى مصر همين عقيده را داشت.

همه جا ميان اين دو گروه، اختلافى سخت برپا بود، همه جا نزاع بود و همه جا جدل و، روشن است كه هر جدلى عقيده را سست مى كند، از قدرت آن مى كاهد و شوكت و اقتدار آن را مى شكند و براى آن نيرويى باقى نمى گذارد كه بدان وسيله، از خود پاسدارى كند.

اين جدال و نزاع بويژه در قرن پنجم و ششم ميلادى بيش از هر زمان شدت يافته بود.

اينجاست كه دو حقيقت را اظهار مى داريم:

ص: 55

الف - در قرن ششم ميلادى، عقايد در دلها ثبات نداشت، آراء و نظريات گوناگون يكى پس از ديگرى آفريده، بدان گردن نهاده و سپس نسبت به آن تعصّب ورزيده مى شد، اما تعصب نسبت به عقيده اى، دليل استحكام آن عقيده در دلهاى متعصّبان نيست، بلكه تعصب دليلى است بر انحراف روان و داشتن نظرى سطحى و يكجانبه بدين ترتيب، نسطوريان در مقابل يعقوبيان تعصّب داشتند؛ چه در زمرۀ معتقدان گروه نخست پاره اى از دريافتهاى سطحى و انحراف آميز وجود داشت.

آنجا تعصّب بر همه چيز مسلّط بود و نيروى يقين چيزى را در كنترل خود نداشت.

ب - در اين قرن، دلها آمادۀ پذيرش عقيده اى درست بود تا اگر دلايل آن آشكار و استدلال منطقى بر آن اقامه شود، بدان گردن نهند؛ بويژه آن كه انديشه هاى موجود در آن زمان، توهّماتى بيش نبود و يا اقوال و آرايى كه بر هيچ پايۀ عقلى استوار نبود و چندان استقرارى نيز در دلها نداشت تا تعصّب ورزى نسبت به آن حالتى همانند قبيله گرايى به خود بگيرد، آن گونه كه بعدها، ميان يهوديان و مسيحيان چنين حالتى پديدار شد.

در همين دوران، مى بينيم مسيحيّتى كه جايگزين مسيحيّت حقيقى كه عيسى بدان مبعوث شده بود به سوى دلهايى نگران و بى استقرار و بلكه پريشان و بى ثبات مى آيد.

بنابراين، در شرايطى كه بتهاى روم قدرت تأثير خود را از دست داده بودند و در سرزمين بت پرستى دينى به وجود آمده بود كه بخشى از آيين يهودى - بخشهايى از تورات كه با انجيل ها سازگارى دارد - و بخشهايى نيز از آيين بت پرستى در آن گنجانيده شده بود و تقريبا از دين حقيقى، هيچ نداشت و در نتيجه، چنين آميخته اى در دلها چندان استقرارى نيافته و بلكه همچنان تا پايان قرن ششم ميلادى مورد بحث و اختلاف بود؛ در چنين شرايطى دلها آمادۀ پذيرش دينى تازه بود كه همان دين حق است.

ص: 56

اعراب

18 - تاكنون به گشت وگذارى در همه جهان، از باختر دور و نزديك تا خاور دور و نزديك و ميانه پرداختيم، اما سرى به سرزمين عرب نزديم با آن كه به نظر ما اين سرزمين، قلب جهان و خاستگاه انديشه والاى ادبى است چرا كه همۀ حقايق دينى، كهن و نو، از آنجا سرچشمه مى گيرد و بانگ دعوت پيامبران از همين جا برخاسته است، در آغاز از اطراف اين سرزمين طلوع كرد و آنگاه، رسالت الهى در قلب آن پايان يافت.

ابراهيم، پدر پيامبران، به سرزمين عربى هجرت گزيد و در آنجا فرزندش اسماعيل ديده به جهان گشود، همان كه آغاز بشارت بود و ابراهيم خداوند را بر ولادت او سپاس گزارد و پس از او نيز اسحاق به دنيا آمد. نخستين فرزند از كنيز ابراهيم يعنى هاجر بود و دومين، از همسرش ساره. پس از ولادت اين دو بود كه ابراهيم فرمود:

«سپاس خدايى را كه به رغم كهنسالى ام اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد»(1).

قريش كه سرآمد عرب بودند و در ميان اعراب موقعيت رهبرى را به دست داشتند، از زادگان اسماعيل اند؛ آن گونه كه در بحث پيرامون كعبه از اين مسأله سخن خواهيم گفت.

به هر حال، اعراب بر گرد اين خاندان مجتمع مى شدند و آهنگ زيارت بناى كعبه مى كردند.

قريش و گروههاى تابع آنان، بر همان دينى بودند كه پدر پيامبران، ابراهيم آورده بود. ايشان اصالة يكتاپرست بودند و جز خدا را نمى پرستيدند، نه بتى را پرستش مى كردند، نه سنگى و نه حيوانى را. در ميان آنان براى هيچ مخلوقى الوهيّت و خداييى نبود مگر در ميان مسيحيانى كه به سرزمين ايشان هجرت كرده بودند، كسانى چون مسيحيان نجران، تغلب و ديگران.

در اين ميان، پيوند آن خاندان با ابراهيم و افتخار ايشان در انتساب به آن

ص: 57


1- - ابراهيم/ 39.

حضرت از طريق پسرش اسماعيل به يگانه پرستى آنان قدرت و قوّت مى بخشيد.

اما كم كم امورى بر آنان عارض گشت كه به سبب آن وضعيّتشان ديگرگون شد و عقايدشان تغيير يافت. اين رخداد به علّت فاصلۀ زمانى زياد اين خاندان با اسماعيل بود به گونه اى كه آنچه را قبلا شناخته بودند، از ياد بردند.

ورود بت پرستى به سرزمين اعراب

19 - بت پرستى از سه ناحيه به انديشه و دل اعراب راه يافت:

الف - باقيمانده هايى از اديان كهن در اين سرزمين مانده بود كه در آن آثارى از بت پرستى وجود داشت، هر چند اين اديان در سرزمين اعراب چندان سلطه و رواجى نداشت. يكى از اين نمونه ها پيروان نوح پيامبر است كه در ميان ايشان نوعى بت پرستى بود. گفته مى شود نوح عرب بود و يا دست كم اعراب نيز مخاطب او بودند. خداوند در قرآن كريم از بت پرستى و بتان اين قوم چنين مى فرمايد: «آنان گفتند خدايان خويش را وامگذاريد و ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را رها مكنيد. البته ايشان بسيارى را گمراه كردند»(1).

بى ترديد، تأثير اين باقيمانده هاى بت پرستى پابرجاى مى ماند، هر چند اين بت پرستى سلطه و رواجى نداشته باشد. شما شاهديد كه حتى در مورد برخى از كسانى كه اديان آسمانى را مى پذيرند پس از گردن نهادن به آيين جديد، در دلهايشان باقيمانده هايى از آيينى كه زمانى دلهايشان را سيراب مى ساخته، باقى مى ماند و آثار و رسوبات انديشۀ كهن خود را در برخى از آراء و نظريات ايشان نشان مى دهد و حتى اگر اين آثار و باقيمانده ها به درجه يك نظريۀ قانع كننده نيز نرسد، ممكن است به عنوان يك عادت دنبال شود.

ب - بت پرستى از ناحيۀ همسايگان رومى اعراب نيز به ميان آنان راه يافت.

چرا كه بت پرستى رايج در روم قبل و بعد از مسيح - در كنار اعراب بود و اين در

ص: 58


1- - نوح/ 24-23.

حالى است كه عقايد همانند امراض مسرى به نواحى همجوار سرايت مى كند.

بدين ترتيب، در نتيجۀ آميزشى كه از طريق مبادلات تجارى ميان اعراب و روميان برقرار مى شد، عقايد دينى روميان نيز به اعراب انتقال مى يافت؛ بويژه آن كه، حاكميت و قدرت دولت روم از قدرت جوامع عربى برتر بود و حتى برخى از قبايل عرب - از قبيل غسانيان - تحت سلطۀ روميان قرار داشتند. غسّانيان تحت سلطه و تابعيت روم بودند، آن تابعيّت موجب مخالطت و سرايت عقايد مى شد.

ج - ناحيۀ اخير را ابن اسحاق در سيره خود چنين بيان مى كند:

«اظهار مى دارند كه نخستين بار كه پرستش سنگها در مكه رواج يافت، بدين ترتيب بود كه در هنگام سختى معيشت از مكّه هيچ كس در جستجوى آسايش به ديگر سرزمينها كوچ نمى كرد مگر آن كه سنگى از سنگهاى حرم، به گراميداشت اين سرزمين، همراه خود مى برد. اين مردم در هر جا فرود مى آمدند، قطعه سنگ را روى زمين مى گذاشتند و همان گونه كه بر پيرامون كعبه طواف مى كرده اند بر پيرامون آن طواف مى كردند. تكرار اين عمل بدان منجر شد كه هر سنگى را، به نظر خود، خوب مى يافتند و از آن خوششان مى آمد مورد پرستش قرار مى دادند. اين كار به همين نحو ادامه يافت تا زمانى كه پس از اين مهاجران نسلهاى ديگرى آمدند و آيينى را كه بر آن بودند از ياد بردند و چيز ديگرى را جايگزين دين ابراهيم و اسماعيل ساختند. بت پرستيدند و به همان گمراهيهايى گرويدند كه ديگر ملّتها بدان گرفتار بودند».

ابن كثير در كتاب خود البداية و النهاية چنين اظهار مى دارد:

«آگاهان چنين برايم نقل كرده اند كه عمرو بن لحى به قصد شام از مكّه بيرون رفت. چون به منزلگاهى در سرزمين بلقاء - كه در آن زمان عماليق در آنجا سكونت داشتند - رسيد، آنان را در بت پرستى ديد. پس از ايشان پرسيد: «اين بتهايى كه مى بينم آنها را مى پرستيد چيستند؟» به وى پاسخ گفتند: «اينها بتانى هستند كه پرستش مى كنيم و باران براى ما فرود مى فرستند، از آنان يارى مى طلبيم و ما را كمك مى رسانند». عمرو به آنان گفت: «آيا بتى از اين بتان را به من نمى دهيد تا آن را به سرزمين عرب ببرم و اعراب آن را بپرستند؟» آنان بتى را كه

ص: 59

هبل نام داشت در اختيار او قرار دادند و او آن را به مكّه آورد و نصب كرد و مردم را به پرستش آن امر كرد».

عمرو بن لحى پيشواى خزاعه بود و در آن روزگار بنى خزاعه كليددارى كعبه را عهده دار بودند و به همين سبب او قدرت امر و نهى به ديگران را داشت و مردم نيز آنچه را اين خاندان بزرگ مى شمرد بزرگ مى شمردند.

اين، نمونه اى است حاكى از مقدّمۀ سرايت بت پرستى از روميها به اعراب؛ چه، بت پرستى موجود در شام كه عمرو بن لحى آن را از آنجا به مكه كشاند تنها، اثرى از بت پرستى، روميان بود. نمونۀ فوق، اين حقيقت را تأييد مى كند كه بت پرستى اعراب، بيش از هر چيز ناشى از همين سرايت از خارج اين سرزمين بود، هر چند عوامل ديگرى نيز وجود داشتند كه تأثير اين سرايت را بيشتر مى كرد.

اين عوامل - صرف نظر از اينكه چيست - رو به فزونى نهاد تا آنجا كه بت پرستى در سرزمين عرب و در ميان ذرّيّۀ ابراهيم بت شكن جاى گرفت.

به مرور زمان اين بت پرستى بر همه شئون آنان سايه افكند تا آنجا كه از ابو رجاء عطاردى نقل شده است كه گفت: «ما، در جاهليت، هرگاه بتى نمى يافتيم، مشتى خاك جمع مى كرديم، مقدارى شير بر روى آن مى دوشيديم و آنگاه در پيرامونش طواف مى كرديم».

با وجود بت پرستى خدا را از ياد نبردند.

20 - اعراب شديدا علاقه مند بت پرستى شدند تا آنجا كه اين پرستش، جزئى از خرد و ادراك ايشان شده بود و به يارى طلبيدن از سنگها مى پرداختند و چنين مى پنداشتند كه اين بتان خواستۀ آنها را برآورده مى سازند. اما با همۀ اينها، اعراب خداوند را كه آفريننده و پديدآورندۀ عالم است از ياد نبردند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «اگر از ايشان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است،

ص: 60

مطمئنا پاسخ خواهند داد كه خداوند»(1).

در اينجاست كه بت پرستى يونان و روم از بت پرستى اعراب جدا مى شود؛ چرا كه در بت پرستى اعراب ايمان به خداوند نيز وجود داشت، هر چند يگانه پرستى نبود، بلكه آنان چيزهاى ديگرى را نيز همتاى خداوند قرار مى دادند.

امّا در ميان يونانيان و روميان نظريه حلول خداوند در بتها يا ارواح و يا در كسى از افراد بشر رواج داشت و در بت پرستى آنان، يادى از خداوند نبود.

علّت ماهوى اين تفاوت آن بود كه اصل، در نظر اعراب توحيد بود، آنسان كه اين اصل را از اسماعيل و ابراهيم گرفته بودند. بنابراين باقيمانده هايى از آنچه ابراهيم و نيز يعقوب به فرزندان خود توصيه كرده بودند در ميان اعراب وجود داشت، آنگونه كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ اين توصيه مى فرمايد: «ابراهيم و نيز يعقوب فرزندان خود را توصيه كردند كه اى فرزندان، خداوند اين دين را براى شما برگزيده است. پس نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد»(2).

مسألۀ ديگر در اين ميان، احترام گذاشتن اعراب به كعبه و بيت الله الحرام بود كه اين را نيز از ابراهيم به ارث برده بودند. على رغم بت پرستى اعراب، باقيمانده هايى از دوران ابراهيم در ميان آنان پابرجاى بود، از قبيل: بزرگداشت خانۀ كعبه، طواف، حج، عمره، وقوف در عرفات و مزدلفه، قربانى كردن شتر و تلبيه گفتن در حج و عمره؛ هر چند آنان امورى را در اين آيينها وارد كرده بودند كه در اصل وجود نداشت.

ابن اسحاق در سيرۀ خود مى گويد:

«كنانه از قريش هنگام تلبيه گفتن براى حج چنين مى گفتند: «لبيك، پروردگارا لبيك، هيچ شريكى برايت نيست مگر آنكه خود و هر چه در اختيار دارد، از آن توست، بدين ترتيب، اعراب تنها به خداوند لبيك مى گفتند، اما پس

ص: 61


1- - لقمان/ 25.
2- - بقره/ 132.

از آن بتهاى خود را نيز در اين تلبيه وارد مى كردند و البتّه اختيار بت را به خداوند مى دادند».

خداوند نيز به پيامبر خود (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «بيشتر آنان به خداوند ايمان نمى آورند مگر آن كه در همين ايمان مشركند»(1).

به اين دليل كه اعراب سعى مى كردند ميان ايمان به خداوند و اعتقاد به بتها جمع كنند، مى گوييم: اعتقاد اعراب به بتها چندان قوى و فراگير نبود، آنسان كه وضعيّت بت پرستى در ميان روميان، بويژه قبل از بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين شده بود.

از ديگر سوى، ايمان اعراب به خداوند نيز ايمان درستى نبود، زيرا ايمان به خداوند وقتى تحقّق مى يابد كه مؤمن به يگانگى خدا ايمان داشته باشد و هيچ چيز ديگرى را در ذات او و در امر آفرينش و تكوين و در عبادت شريك او قرار ندهد؛ چه، پرستش تنها شايستۀ خداوند است.

در اين ميان، اين آشتى برقرار كردن ميان ايمان به خداوند و ايمان به بتها حاكى از آن است كه اعتقاد اعراب به بتها هم قوّت و ثباتى نداشت بلكه نوعى اضطراب و تزلزل در اين عقيده به چشم مى خورد و ثبات و استقرارى در آن نبود به گونه اى كه دل به اين پرستش آرام گيرد. چگونه عقل و انديشه اى مى تواند استقرار و آرامش داشته باشد كه مشتى خاك گرد آورد يا پاره اى از سنگ جدا مى سازد و پاره اى از شب و زمانى از روز آن را مى پرستد و در عين حال، يقين دارد كه آنچه مى پرستد آفريننده نيست، بلكه خود يك آفريده است.

اگر چه قدرت بتها در ميان بت پرستان روم و يونان در اواخر كاهش يافته بود، اما انديشۀ پرستش بت در ميان اعراب از همان آغاز در ضعف و سستى به وجود آمد و هميشه عواملى وجود داشتند كه به نبرد با آن بپردازند يا آن را بى ثبات و بدور از آرامش قرار دهند؛ چرا كه بت پرستى اعراب، در درون خود عوامل ضعف و مردود بودن خويش را به همراه داشت؛ اما آنچه بود تقليدى كوركورانه بود كه

ص: 62


1- - يوسف/ 106.

موجب رواج بت پرستى مى شد و راه درك و فهم را بر عقل بسته بود.

دلها خالى از ايمان بود

21 - اين كه گفتيم دلها و انديشه ها خالى از هر چيز بود، نشان از نياز دل و انديشه به چيزى است كه اين فضاى خالى را پر كند و همچنان دل و انديشۀ مردمان شرق و غرب را بى نگاهبان باقى نگذارد. سرزمينهاى دور و نزديك در اين ويژگى همانند بودند. در خاور دور - به تعبير رجال سياست - هيچ ايمانى وجود نداشت و توهّمات بود كه در همه جا سايه گسترده بود. اين در حالى است كه توهّمات در دلهايى كه به سيطرۀ خود در آورده است چندان توانى براى ماندن و استمرار حيات ندارد، بلكه در ميان همه چيزهايى كه دلها را به سيطرۀ خود در مى آورد، آنچه شايستۀ ماندن است، انديشه اى است كه با حكم عقل و تفكر سالم سازگار و همسو باشد. اما توهّمات، هر چند قوى نيز باشند، توان مقاومت در برابر عقل را ندارند و مثل اوهام مثل مه است كه نور خورشيد آن را از ميان مى برد. عقل نيز به همين سان، مه اوهام را نابود مى كند و غبار از درك و فهم بر مى دارد.

هنديان نيز در بند توهّماتى سخت تر و گرفتار ستمى اجتماعى بودند كه هرگز شايستۀ ماندن نبود. در ميان ايرانيان نيز كيشهاى مخرّبى رواج يافته بود كه انسانيّت را نابود مى كرد، ريشه و بنيان آن را از جاى مى كند و يا خلق و خويهايى را كه تك تك افراد انسانها بدان چنگ مى زدند ويران مى ساخت.

روميان و مردم سرزمينهاى ديگرى نيز كه در زير ستم آنان به سر مى بردند، ايمان خود را از كف داده بودند. هر چند آنان به جاى بت پرستى مسيحيتى را برگزيدند كه خود ساخته بودند، اما ايمانى به همين نيز تا قرن ششم ميلادى در ميانشان بر جاى نماند.

بى ايمانى تنها به عقيدۀ به ماوراى طبيعت محدود نمى شد بلكه حتى اين فقدان دربارۀ ارزشهاى اخلاقى و انسانى نيز مشهود بود، همان گونه كه در عبادت و

ص: 63

خداپرستى نيز چنين بود: آنجا هيچ خوى انسانى سليمى وجود نداشت، هر ملتى به ملت ديگر از ديد يك دشمن مى نگريست و انديشه اخلاقى و توصيه به برخوردهاى مبتنى بر اخلاق تنها به برخوردهاى افراد يك ملت نسبت به همديگر محدود مى شد و نه همه افراد انسانى و اين پديده همه جاگير بود و اختصاص به يك جا نداشت. حتى فيلسوفان نيز به حق ملتها ايمان و اعتقادى نداشتند. به عنوان مثال، افلاطون مردم خارج از يونان را بربر و وحشى مى دانست و، به عقيدۀ وى، هركس به مقدار يك فرسنگ و يا كمتر از آن از وطن خود دور مى شد، هركس او را مى يافت مى توانست او را اسير و بردۀ خود كند. او خود نيز به بردگى گرفتار و با پرداخت فديه آزاد شد. بدين ترتيب، آن گونه كه ايمان به خداپرستى از ميان رفته بود، ايمان به ارزشهاى انسانى نيز رخت از ميان بربسته بود.

بدينسان منزلگاه ايمان در دلها، بى نگاهبان مانده بود و ناگزير، كسى مى بايست كه آن را پر كند، آمدن محمد رسول الله و فرستادۀ پروردگار جهانيان ضرورى بود و چاره اى جز آن وجود نداشت كه در قلب سرزمينها برخيزد و در سرزمين نخستين نبوّت، زمينيان را فرا خواند.

ص: 64

فصل اول سرزمين نبوّت

سرزمين نخستين نبوت

22 - در برخى از آثار نويسندگان غربى سخنى در بارۀ اورشليم و بيت المقدس ديدم كه در آن مى گويد:

«اورشليم و اطراف آن، سرزمين مباركى است كه مدرسۀ پيامبران بود و در همين سرزمين، پيامبران تربيت يافتند و بانگ آنان به رسالت برخاست. هيچ مدرسه اى براى نبوّت جز اين مدرسه كه در آن، داوود و سليمان و عيسى ظهور كردند نمى باشد. اين، همان جايى است كه موسى ارادۀ آن داشت و از بنى اسرائيل خواست تا بدان وارد شوند. امّا آنان گفتند: «در اين سرزمين مردمى ستمگر هستند و ما بدان وارد نخواهيم شد مگر آن كه آنها از آن بيرون روند»(1)».

در اين اظهارات، هم سخنى حق هست و هم باطل. آنچه حق است بخشى است كه از موقعيت و جايگاه اورشليم حكايت دارد، جايى كه مسجد الاقصى در آن قرار دارد، آنجا كه محل معراج و اسراء پيامبر، نخستين قبلۀ مسلمانان و سوّمين مسجدى است كه مى توان بار سفر به سوى آن بست. مسجدى كه به سبب آن و به اسبابى ديگر، اين سرزمين در قرآن و منابع دينى آسمانى، «الارض المقدسة» يا «سرزمين مقدس» خوانده شده است.

ص: 65


1- - مائده/ 22.

اما بخشى كه در سخنان آن نويسنده باطل است اينهاست:

الف - وى نبوّت را به اورشليم و اطراف آن محدود مى كند و اين نادرست است. زيرا هيچ امّتى نيست مگر آن كه خداوند در ميان آنان هشداردهنده اى قرار داده است. خداوند در قرآن كريم پس از بيان داستانهاى برخى از پيامبران مى فرمايد: «برخى از آنان، ماجراهايشان را بر تو گفتيم و برخى ديگر نيز هستند كه ماجراهايشان بر تو نگفتيم»(1).

ما خيلى از اورشليم دور نمى شويم و در مجاورت آن، سرزمين جزيرة العرب و اطراف آن را مى يابيم كه پيامبرانى در آنجا مبعوث شدند و مكتبهايى آسمانى را در اين سرزمين فرود آوردند. قرآن و تورات از اين مكتبها و از اين پيامبران نام برده و در صفحاتى كه پيش روى داريد به بررسى اين امر خواهيم پرداخت.

ب - او چنين فهميده است كه براى نبوّت مدرسه اى هست كه پيامبران در آن تربيت مى شوند. اين نيز باطل است. زيرا، نبوّت رسالتى است از جانب خداوند براى بندگان خود كه ابزار آن، مدرسه اى نيست كه پيامبران در آن فارغ التحصيل مى شوند، بلكه طريق اين رسالت وحى از جانب خداوند و تكليفى از جانب اوست، خواه اين وحى به وسيلۀ خطابى صورت گيرد كه خداوند از طريق آن براى پيامبر خود پيام مى فرستد و خواه به وسيلۀ سخن گفتن خداوند با پيامبر از پشت پردۀ غيب، آنگونه كه در مورد موسى (ع) رخ داد، خواه نيز به وسيلۀ فرستاده اى الهى از ميان فرشتگان باشد كه از جانب خداوند براى آنكه به رسالت يا نبوّت برانگيخته شده است نقل مى كند. بنابراين، اين كه اورشليم را مدرسه اى براى نبوّت بدانيم، سخنى نادرست و غير علمى است كه با تاريخ پيامبران (صلی الله علیه و آله) سازگارى ندارد.

23 - اينك اگر كسى بپرسد كه چرا محمد (صلی الله علیه و آله) در جزيرة العرب و آن هم در

ص: 66


1- - غافر/ 78.

حجاز مبعوث شد و نه اورشليم، آن گونه كه داوود و سليمان و عيسى در آنجا مبعوث شده بودند، چنين پاسخ خواهيم داد:

بر خلاف آنچه اين نويسنده غربى - كه معنى رسالت و رسول را نفهميده - مى پندارد، بيشتر پيامبران بويژه پيامبران صاحب مكتب و رسالت چون موسى، ابراهيم، نوح، اسماعيل و اسحاق از اورشليم برنخاسته اند و جزيرة العرب نيز خالى از رسالت نبوده، بلكه اين سرزمين، از ديرباز، خاستگاه پيامبران صاحب مكتب و رسالت بوده است. از سوى ديگر اگر عيسى، داوود و سليمان را استثناء كنيم، پيامبرانى كه در اورشليم مبعوث شدند، داراى كتابى نبودند كه اقوامشان بدان عمل كنند، بلكه بيشتر پيروان اين پيامبران از كتابهايى پيروى مى كردند كه بر ديگر رسولان نازل شده بود. اكثر اين پيامبران نيز در راه احياى تورات موسى تلاش مى كردند.

در مقابل، پيامبرانى كه در جزيرة العرب مبعوث شدند، همه صاحب مكتبى بودند كه به اجراى آن مى پرداختند و تلاش آنان تنها به اين محدود نمى شد كه به بيان مكتبهاى قبل از خود بپردازند. خداوند وحدت و يگانگى رسالت الهى را كه داراى كتابهاى مختلفى است اما معنى و مفهوم آنها تفاوتى ندارد چنين بيان فرموده است:

«براى شما دينى را تشريع كرد كه نوح را بدان سفارش كرده بود، دينى كه آن را به تو اى پيامبر وحى فرستاديم، همانچه ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان توصيه كرديم كه دين را بپاى داريد و در آن تفرقه مورزيد. آنچه مشركان را بدان فرا مى خوانيد بر ايشان سخت و سنگين است و خداوند هركس را كه بخواهد خود برمى گزيند»(1).

اينان پيامبران اولو العزم هستند كه از ميان ايشان، تنها عيسى در اورشليم برخاسته است و ديگران از سرزمين عربى يا از مناطق پيرامون آن، همانند سرزمين

ص: 67


1- - شورى/ 13.

كنعان، و يا از اطراف جزيرة العرب، همانند شبه جزيرۀ سينا بودند.

بنابراين، سرزمين عرب خاستگاه مكتبهاى نخستين است. رسالتهاى الهى از آنجا آغاز شده و در همانجا نيز پايان يافته است. بدين سبب، هيچ نامأنوس و شگفت آور نبود كه محمد (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين مبعوث شود و نور او از اين سرزمين برخيزد و همۀ افقها را، از شهر و باديه، روشن سازد.

اين خلاصه اى بود كه به برخى از تفاصيل آن مى پردازيم:

ادريس عرب است

24 - حقيقت آن است كه سرزمين عرب مهد نبوّت بود. به عنوان مثال دربارۀ ادريس (ع) - كه بنابر روايات سوّمين نسل پس از آدم، پدر بشريّت، بود - گفته مى شود كه وى يك عرب و در سرزمين اعراب بود.

ما دليلى براى باور اين مدعا كه وى نسل سوم پس از آدم بود در دست نداريم و به همين سبب، بى آنكه اين ادعا را تكذيب و يا تأييد كنيم و بى آنكه آن را از افسانه هاى پيشينيان محسوب بداريم، در اين باره سخنى نمى گوييم.

آنچه در اينجا آن را مورد قبول و استناد قرار مى دهيم آن است كه او پيامبرى صديق بود كه خداوند او را به همين وصف در قرآن ياد كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «و در كتاب از ادريس ياد كن كه او پيامبرى صدّيق بود و ما او را در جايگاهى رفيع قرار داديم»(1). پس او صدّيق و راستگو و در نزد خداوند بلند مرتبه است. زيرا، خداوند او را در جايگاهى رفيع قرار داده است.

گمان راجح آن است كه ادريس در اورشليم برنخاست. زيرا اين شهر به وسيلۀ يعقوب (ع) بن اسحاق بنا شد.

در كتاب قصص الانبياء از ابو فداء چنين اظهار شده است كه ادريس در

ص: 68


1- - مريم/ 56.

سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد. در اين كتاب آمده است:

«ادريس (ع) [كسى است كه] خداوند او را به نبوّت و صدّيق بودن ستوده است و در سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد».

از آنجا كه ادريس در سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد، عرب به شمار مى رود و نه از اورشليم. البته، بى ترديد، حكم در چنين مسأله اى كه در عمق تاريخ بشر قرار دارد، نمى تواند حكمى قطعى محسوب شود، هر چند مى تواند به صورت گمانى راجح مطرح شود. حكم كردن در بيشتر مسائل تاريخى، به همين نحو، از روى گمان است و نه قطع و يقين.

نوح عرب است

25 - روايات دربارۀ اينكه خاستگاه نوح (ع) بابل بود يا جزيرة العرب، دچار اختلاف و چندگانگى است. اما آنچه ثابت است اين حقيقت مى باشد كه بابل نيز جزئى از سرزمين عربى است. گفته اند كه كشتى نوح چهل بار از مقابل كعبه گذشت. ابن كثير اين نظريّه را تأييد مى كند كه نوح در سرزمينهاى عربى دفن شده است. او مى گويد:

«دربارۀ قبر او ابن جرير و ازرق از عبد الرحمن بن ساط - به صورت مرسل - نقل مى كند كه قبر نوح در مسجد الحرام يا به عبارت ديگر در جايى است كه مسجد الحرام در آنجا بنا شده است».

وى در ادامه مى گويد:

«همين نيز قويتر و ثابت تر است از آنچه بسيارى از مورّخان يادآور مى شوند مبنى بر اين كه قبر نوح در يكى از آباديهاى بقاع است كه امروز يعنى قرن هشتم هجرى «كرك نوح» ناميده مى شود و در آنجا مسجدى است كه به همين مناسبت ساخته شده است».

حقيقتى كه ما بدان تمايل داريم آن است كه نوح در سرزمينهاى مختلف گشت و بنابراين اگر خاستگاه او نيز بابل بوده است، وى بعدها به سرزمين عرب،

ص: 69

دژ اديان نخستين و منابع نبوّت، پناه برده است.

هود عرب است

26 - هود اقدام از ابراهيم و از قوم عاد بود. اين قوم اعرابى بودند كه در احقاف مى زيستند و بسيارى از آنها در خيمه هايى با ستونهاى استوار به سر مى بردند.

ابن كثير اظهار مى دارد كه گفته مى شود هودا نخستين كسى بود كه به عربى سخن گفت. وى مى گويد:

«وهب بن منبه چنين پنداشته است كه پدر هود نخستين كسى است كه به عربى سخن گفته است. ديگران گفته اند نخستين كسى كه به اين زبان سخن گفت نوح بود. به اعرابى كه قبل از اسماعيل وجود داشتند، عرب عاربه گفته مى شود.

اينها قبايل فراوانى را شامل مى شوند كه از آن جمله است عاد، ثمود، جرهم و برخى ديگر. اما فرزندان اسماعيل عرب مستعربه ناميده مى شوند».

گفته اند كه هود (ع) نخستين پيامبر پس از نوح (ع) بود. شايد آنچه خداوند در آيات ذيل از خطاب هود به قوم خود بيان مى فرمايد، اشاره اى به اين ادعا داشته باشد، آنجا كه مى فرمايد: «به ياد آوريد آن هنگام كه خداوند شما را پس از قوم نوح، جانشينان قرار داد و شما را در آفرينش تنومندى و قدرتمندى بيفزود پس نعمتهاى خداوند را به ياد آريد، شايد رستگار شويد. مردم در پاسخ پيامبر خود گفتند: آيا تو آمده اى تا ما تنها خدا را پرستش كنيم و آنچه را پدرانمان مى پرستيدند رها كنيم؟ اگر از راستگويانى، آنچه را به ما وعده مى دهى بياور»(1).

در نص فوق مشاهده مى كنيم كه به اين اشاره دارد كه هود پس از نوح آمده و قوم او نيز پس از قوم نوح جانشينان قومى ديگر بودند. سپس اشاره ديگرى وجود دارد به اينكه قوم نوح در سرزمين عربى بودند آنگونه كه جانشينان ايشان نيز در

ص: 70


1- - اعراف/ 70-69.

همين منطقه بودند. خداوند، خود داناست.

قوم عاد از حماسه سازترين و قوى دل ترين و، در عين حال، از مغرورترين قبايل عرب بودند؛ آنگونه كه خداوند دربارۀ ايشان مى فرمايد: «اما قوم عاد، در زمين بناحق كبر ورزيدند و گفتند چه كسى از ما قويتر است؟ آيا آنان نديدند كه خدايى كه ايشان را آفريده از آنها قويتر است؟ البته آن مردم آيات ما را انكار مى كردند پس ما، در روزهايى شوم، بادى سخت را بر آنان فرستاديم تا عذاب خوارى دنيا را به ايشان بچشانيم و، به تأكيد، عذاب آخرت خواركننده تر است و آنان در آنجا يارى نمى شوند»(1).

بدين ترتيب، هود را مى بينيم كه با روشى نيكو يا نيكوترين روش با قوم خود به مجادله مى پردازد، اما آنان با خشونت و سركشى به جدال با او مى روند، تا آن هنگام كه خداوند، به وسيله بادى سخت و توفنده، آنها را هلاك ساخت.

صالح عرب است

27 - صالح (ع) پيامبر قوم ثمود است. اين قوم نيز از اعراب عاربه بودند كه در منطقه اى ميان حجاز و تبوك در ميان كوه زندگى مى كردند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در راه غزوه تبوك از سرزمين اين قوم عبور فرمود.

صالح اين قوم را به توحيد فرا مى خواند و آيت او نيز ناقه اى بود كه مردم حق آزار دادن آن را نداشتند كه در اين صورت، زيانكار مى شدند. خداوند در قرآن دربارۀ اين قوم مى فرمايد: «و به سوى قوم ثمود، فردى از ايشان يعنى صالح را فرستاديم و او به مردم خود گفت: اى مردم خداوند را بپرستيد كه جز او خدايى نداريد. اينك از جانب خداوند براى شما آيتى آمده است: اين ناقۀ الهى است براى شما. بگذاريدش كه در زمين خداوند بچرد و آزارى به آن نرسانيد كه در اين

ص: 71


1- - فصلت/ 16-15.

صورت، عذابى دردناك شما را فرا مى گيرد»(1).

قوم صالح ثمود پس از قوم هود عاد آمده بودند چرا كه جانشينان ايشان بودند و قدرتمندتر و داراى شمارى بيشتر؛ آنگونه كه خداوند مى فرمايد: «و به ياد آوريد آن هنگام كه خداوند شما را جانشينانى پس از قوم عاد قرار داد و شما را در زمين مأوا داد و شما امروز در دشتها قصر مى سازيد و از كوهها خانه مى سازيد. پس نعمتهاى خداوند را به ياد آريد و در زمين در پى فساد نكوشيد»(2).

اما قوم ثمود از فرمان پروردگار دور شد و به صالح تعدّى ورزيد و بدين ترتيب، عذابى مستمر بر آنان نازل گشت و هلاكشان ساخت. روايت مى شود كه مسلمانان در جريان حركت به سوى تبوك در گذر از منطقه سكونت اين قوم چاهى را كه اين ناقه از آن آب مى نوشيد مشاهده كردند. از عبد الله بن عمر روايت شده است كه گفت: «چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را در سرزمين تبوك فرود آورد، آنان را به ميان سنگهاى بر جاى مانده از خانه هاى قوم ثمود برد. مردم در آنجا از چاههايى كه اين قوم از آنها آب بر مى داشتند، آب برداشتند، با اين آب خمير درست كردند و مشكهاى خود را پر كردند. سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به جلو برد تا ايشان را بر سر چاهى كه ناقۀ صالح از آن آب مى نوشيد، فرود آورد».

ابراهيم پدر اسماعيل و اعراب مستعربه

28 - ابراهيم در سرزمين كلدانيين يعنى بابل ولادت يافت. همچنين گفته شده است وى در غوطۀ دمشق در روستايى به نام برزه در دامن كوهى به نام قايسون به دنيا آمد. اما ابن عساكر، راوى اين روايت، مى گويد: «صحيح آن است كه ابراهيم در بابل به دنيا آمد».

ص: 72


1- - اعراف/ 73.
2- - همان/ 74.

ابراهيم در بابل اقامت نگزيد، بلكه در مناطق مختلف جابجا مى شد. او به كنعان در سرزمين فلسطين كوچ كرد و از آنجا به حران، سپس به جزيرة العرب و آنگاه به شام هجرت كرد.

در سرزمينى كه ابراهيم سكونت داشت پرستش ستارگان رواج داشت.

بنابراين، او كه به پرستش خداوند يگانه و قهّار فرا مى خواند، بتها را درهم شكست. مشركان كوشيدند تا او را به جرم آنچه با خدايانشان انجام داده است در آتش بسوزانند. به همين دليل، او را در آتش افكندند. امّا او بر كسى جز خدا اعتماد نورزيد و فرمود: «خدا ما را بس است و او خوب وكيلى است». پس خداوند دعاى او را برآورده ساخت و آتش را بر او سرد و ايمن قرار داد. خداوند مى فرمايد: «گفتيم اى آتش بر ابراهيم سرد و ايمن باش. آنان خواستند حيله اى عليه ابراهيم اعمال دارند و ما آنان را زيانكار ساختيم»(1). آنان خواستند پيروز شوند اما خوار و زبون شدند، خواستند رفعت يابند اما ساقط شدند، خواستند چيره شوند اما مغلوب شدند. آنان آزار ابراهيم را خواستند و خداوند خير را براى او اراده كرد. مكر آنان شرى بود و خداوند خواست تا آنچه آنان كرده اند خنثى و بى اثر سازد و بدين ترتيب، آنان زيانكار شدند؛ چرا كه هيچ دستاوردى براى ايشان تحقق نيافت و ابراهيم به هدف خود دست يافت.

ابراهيم كه در پى هجرت به مكانى مناسبتر بود هيچ جايى براى مهاجرت نيافت جز سرزمين اعراب. بدين ترتيب، پس از گشت وگذارى كه داشت به آنجا هجرت نمود. آنجا كه همسرش به همراه فرزندش اسماعيل به اين سرزمين هجرت كرد تا وى را از هر خطرى حفظ كند و نسبت به او اطمينان خاطر يابد. در اين هجرت ابراهيم نيز با او بود و يا به روايتى ديگر ابراهيم وى را به اين مكان آورد.

هاجر به همراه فرزندش اسماعيل به جايى كه اكنون مكه، آنجا قرار دارد

ص: 73


1- - انبياء/ 70.

گريخت در حالى كه پدر اسماعيل، خليل الله نيز با او بود.

در اين زمان تشنگى بر او عارض شد. پس به دويدن ميان صفا و مروه پرداخت تا هنگامى كه چشمه اى گوارا يافت. مشك خود را از آن پرآب كرد و هم خود و هم فرزندش از اين آب نوشيدند.

اسماعيل با توانمندى به نوجوانى رسيد، زبان عربى را فرا گرفت و خداوند به او و مادرش رزقى نيكو داد كه بى حساب به ايشان مى رسيد و، در اين ميان، ابراهيم خليل نيز هر از چند گاه به ديدار آن دو مى آمد.

بناى كعبه

29 - در يكى از محلاّت، جوان با پدر ملاقات كرد و با هم به ابراز احساساتى پرداختند كه يك پدر و پسر پس از مدتى غيبت و با شوق و دلتنگى نسبت به يكديگر بروز مى دهند. در اين ملاقات، پدر به جوان خود گفت: «اى اسماعيل، خداوند مرا دستورى فرموده است».

جوان گفت: «آنچه را خدايت به تو امر كرده است انجام ده».

پدر پير گفت: «بر اين كار با من مساعدت مى كنى؟»

اسماعيل گفت: «تو را بر آن يارى مى دهم».

پدر پير به تلّى كه از منطقۀ اطراف خود قدرى بلندتر بود اشاره كرد و گفت:

«خداوند به من امر فرموده است كه در اينجا خانه اى برپا كنم».

در اين هنگام، پايه هاى خانه را بالا بردند. اسماعيل سنگ مى آورد و ابراهيم بنا مى كرد تا وقتى كه بنا بلندتر شد. در اين وقت، حجر الاسود را آورد و بر جايى گذاشت تا علامت ابتدا و انتهاى طواف قرار گيرد.

اين، همان چيزى است كه خداوند در فرمودۀ خويش بيان مى كند: «و آنگاه كه ابراهيم به كمك اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى برد و در اين هنگام مى گفتند:

پروردگارا از ما بپذير كه تو شنوا و دانايى. پروردگارا ما را تسليم خود قرار ده و از

ص: 74

ذريّۀ ما نيز، امتى كه تسليم تو باشند. مناسك ما را نيز به ما بنمايان و توبۀ ما را بپذير كه تو توّاب و رحيمى. پروردگارا در ميان نسل ما رسولى از خودشان قرار ده تا آيات تو را بر آنان بخواند و كتاب و حكمت بديشان بياموزد و تزكيه شان كند. تو، فقط تو، عزيز و حكيمى»(1).

سرانجام همه گشت وگذار ابراهيم بدين جا ختم شد كه خانۀ كعبه - نخستين خانه اى را كه براى مردم ساخته شد - بنا كرد و سرزمين عرب بدان مفتخر گرديد، آنسان كه به ابراهيم، آنكه خانه را به امر پروردگار برپا نمود، مفتخر بود.

اگر ابراهيم در بابل به دنيا آمده، امّا خانه اى كه او بنا كرد نخستين خانۀ خداست كه وى آن را در سرزمين عرب بنيان نهاد. از اين رو، سرزمين عرب نه تنها به او و فرزندش افتخار مى كند، بلكه به اين نيز مى بالد كه فرزندش اسماعيل پدر همۀ اعراب مستعربه بود.

ابراهيم كه بحق و راستى، پدر پيامبران است، هيچ خانه اى به امر خدا بنا نكرد مگر در سرزمين عربى. او اين خانه را نه در كنعان بنيان نهاد، نه در بابل و نه در هيچ جاى ديگر. چرا كه، جزيرة العرب سرزمين نخستين نبوّت بود و هيچ شگفت نيست كه بعثت محمد (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين باشد؛ بلكه شگفتى آن هنگام و آنجا خواهد بود كه اين گلبوته مطهّر در زمينى ديگر برويد.

شعيب و مدين

30 - پس از ابراهيم و لوط، شعيب برخاست و نيز گفته شده است او پس از يوسف آمده بود. حقيقت آن است كه وى پس از لوط به دعوت پرداخت، زيرا او يكى از هشدارهايى را كه به قوم خود مى داد آن بود كه همانند آنچه بر سر قوم لوط آمده است، بر سر آنان بيايد. خداوند از زبان او مى فرمايد: «اى مردم، مخالفت با

ص: 75


1- - بقره/ 129-127.

من شما را بدانجا نكشاند كه همانند آنچه بر سر قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح آمده بود بر سرتان بيايد پند گيريد كه قوم لوط چندان از شما دور نيستند»(1).

اين نص والاى قرآنى بر دو مسأله دلالت دارد:

الف - بعثت شعيب (ع) پس از بعثت هود، صالح و لوط بوده است؛ چرا كه او در گفته هاى خود، از آن عذاب دنيوى نابودكننده كه بر سر آن اقوام آمده بود و مى توانست مايۀ هشدار قوم وى قرار گيرد سخن گفت.

ب - قوم لوط نيز در ميان اعراب بوده اند؛ چرا كه قرآن كريم مى فرمايد:

«قوم لوط چندان از شما دور نيستند». پس آن قوم در نزديكى قوم شعيب و همانند آنان، در كرانه هاى سرزمين عربى در نواحى مجاور شام بودند. زيرا لوط محلى را غير از محلى كه عمويش ابراهيم در آنجا بود برگزيد.

قبل از به پايان بردن سخن دربارۀ شعيب بايد دو نكته را متذكّر شويم:

نكتۀ اوّل: شعيب در سرزمين مدين مبعوث شد. مردم مدين همان «اصحاب الأيكة» هستند كه درخت تنومندى را كه ايكه نام داشت مى پرستيدند. آنان «اصحاب يوم الظّلة» نيز ناميده مى شوند. آن گونه كه صاحبان تحقيق در تاريخ پيامبران يادآور شده اند، «يوم الظلة» روزى است كه در آن گرمايى شديد حكمفرما شد و خداوند در اين ايام، به مدّت هفت روز اين قوم را از وزش بادها محروم ساخت، آنگونه كه نه سايه اى آنان را سودمند مى افتاد و نه آبى و نه گريز به پناهگاههاى زيرزمينى. به همين دليل، از شدت گرفتارى به بيابانها گريختند و در آنجا ابرى بر فراز آنان پديدار شد و ايشان را در زير سايه خود گرفت. مردم زير آن گرد آمدند، تا از سايه اش بهره برند. چون همه در آنجا گرد آمدند، خداوند همين ابر را به عذاب آنان گماشت تا آنها را هدف زبانه ها و شعله هاى آتش قرار دهد.

زمين نيز بر اين قوم خشك و بى حاصل شد و صيحه اى از آسمان بر آنان فرود آمد،

ص: 76


1- - هود/ 89.

روح از كالبد ايشان رفت و كالبدها بر زمين افتاد.

اين نظريه اى است كه ابن كثير درباره معنى «ظلة» و «صيحه» كه بر مردم مدين فرود آمد بيان داشته است. در قرآن كريم از اين «رجفة» و «صيحة» ياد شده است. در سورۀ اعراف چنين مى خوانيم: فَأَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ (1)، «زمين لرزه اى آنان را فرا گرفت و در خانه هاى خود مردند». در سوره هود نيز چنين مى خوانيم: «وَ أَخَذَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا اَلصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ» (2)، «ستمگران را خروشى آسمانى فرا گرفت و در خانه هاى خود مردند».

اينها مجازاتهايى پى درپى بود كه خوارى و ذلّت را بدان قوم تحميل كرد تا آنجا كه زمين با همه گشادگى بر آنان تنگ آمده و از درون نيز به ستوه آمده بودند.

بدين ترتيب، از خانه هاى خود به خارج شهر گريختند. آنجا ابرى پديدار شد و اين قوم اميدوار شدند كه در سايۀ آن بياسايند يا باران رحمت الهى را ببينند. اما به جاى آن، خروشى پرقدرت و زمين لرزه اى سخت بود كه آنان را فرا گرفت.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«خداوند مجازاتهاى گوناگون و مصيبتهايى متنوّع و گرفتاريهاى متفاوتى بر آنان نازل كرد و اين بدان جهت بود كه اين قوم به صفات زشت گوناگونى متّصف شده بودند. خداوند بر آنان زلزله اى سخت را مسلّط ساخت كه همه حركتها را به توقّف در آورد و نيز خروشى با خشونت كه همه صداها را خاموش كرد و بالاخره، ابرى كه از هر طرف آن شراره هاى آتش بر اين قوم فرود مى آمد».

نكتۀ دوم: خصوصيتى كه مردم مدين، در ميان همۀ بت پرستان داشتند آن بود كه فساد اخلاقى و بدرفتارى با يكديگر را نيز در كنار درخت پرستى قرار داده بودند. آنان كم فروشى مى كردند، راهزنانى بودند كه راه را بر ديگران مى بستند و

ص: 77


1- - اعراف/ 78.
2- - هود/ 67.

مسافران را مى ترساندند، سود فراوان مى ستاندند و ناقص به ديگران مى دادند و بالاخره اگر از كسى قرضى مى گرفتند در بازپس دادن از آن كمتر مى دادند و بدين ترتيب، فاسدترين مردمان بودند. به همين دليل نيز، پيامبرشان آنها را از فساد نهى كرد و فرمود: «در زمين به فساد مكوشيد» كه هيچ چيز جز برخورد فسادآميز با ديگران جامعه را فاسد نمى كند. اينگونه برخوردها بود كه جامعۀ مدين را نابود كرد. آنان گروهى اندك بودند كه خداوند شمار ايشان را افزون ساخت، اما آنان در مقابل غرور خود را دو چندان كردند، عزّت و شرافت خود را خفه كردند و به فساد روى آوردند.

بارزترين چيزى كه شعيب اين مردم را به آن فرا مى خواند، وفادارى، برخورد خوب، همكارى و تعاون در امور خير و التزام به حقوق ديگران به جاى همدستى بر گناه بود.

شعيب داراى بيانى شيوا، سخنانى فصيح و پرتأثير بود تا آنجا كه در برخى از آثار چنين روايت شده است كه او خطيب پيامبران بود.

مدين شهرى در سرزمين عربى و در كناره هاى شام بود. در كتاب قصص الانبياء از ابو فداء دربارۀ اين شهر چنين آمده است:

«مردم مدين قومى عرب بودند كه در شهرى در نزديكى سرزمين «معان» در اطراف شام، پشت منطقۀ حجاز و نزديك درياچۀ قوم لوط و با فاصلۀ زمانى كمى پس از آن قوم مى زيستند. مدين قبيله ايست كه به نام همين مردم كه از نسل مدين بن مديان بودند شناخته شده است»(1).

موسى در سرزمين عربى مبعوث شد

31 - موسى در مصر برخاست، همان جا كه به دنيا آمد، پس در خانۀ فرعون بزرگ و بالنده شد، در حالى كه تحت مراقبت الهى بود نه مراقبت فرعون؛ چه،

ص: 78


1- - ر. ك. ابو فداء، قصص الانبياء، ج 1، ص 275.

فرعون از او بيمناك بود. اما خداوند، موسى را به ديدۀ محبّت خود پرورد، او را نگهبان بود و نبوّت را به وى بخشيد و او كليم الله يعنى همسخن خدا شد.

اما رسالت الهى در زادگاه موسى، مصر، به وى ابلاغ نشد، بلكه خداوند در خارج مصر، آنجا كه سرزمين عربى است، از وراى درخت با وى سخن گفت.

ماجراى كليم الله بدين ترتيب بود: هنگامى كه موسى يك نفر از مصريان را به قتل رساند، ديگر بار كسى از قوم موسى، بنى اسرائيل، مورد تعدى قرار گرفت و وى موسى را تشويق كرد تا فردى را كه به او تعدى كرده نيز به قتل برساند. البته موسى چنين نكرد و دريافت كه اين يك فتنه است. به همين سبب، به آنكه او را تشويق مى كرد فرمود: «تو، به روشنى، گمراهى»(1). چون به موسى اطلاع دادند كه مردم براى كشتن او توطئه مى چينند، از مصر بيرون رفت و راه مدين را در پيش گرفت، در حالى كه احساس مى كرد به كمك و يارى محتاج است. او در اين حال مى گفت: «پروردگارا من به هر خيرى كه بر من فرود فرستى فقير و نيازمندم»(2).

او همچنين در آرزوى راهنمايى از سوى پروردگارش چنين مى گفت: «شايد پروردگارم مرا به راه راستى رهنمون شود»(3).

«هنگامى كه به چاه مدين رسيد، گروهى از مردم را ديد كه آب بر مى دارند، در كنار جمع مردم دو زن را يافت كه گوسفندان خويش را مراقب بودند»(4). اين دو، مراقب گوسفندان خود بودند كه با ديگر گوسفندان مخلوط نشوند. آنها گوسفندان خود را از باقيماندۀ آبى كه پس از آب برگرفتن مردان مى ماند، آب مى دادند، زيرا آن مردان پس از آب دادن گوسفندان خود سنگى بر روى چاه مى گذاشتند و بدين ترتيب، آن دو زن تنها نمى توانستند حتّى از باقيماندۀ آبى كه آنان

ص: 79


1- - قصص/ 18.
2- - همان/ 24.
3- - همان/ 22.
4- - همان/ 23.

از چاه بيرون آورده بودند گوسفندان خود را آب دهند. از آنجا كه تنها ضعيف درد ضعيف را درك مى كند و به او دل مى سوزاند، موسى كه به دليل فقر و نياز روحيّه اش ضعيف بود به آن دو دختر كه بدنى ضعيف داشتند فرمود: «كار شما چيست؟ گفتند: ما گوسفندان را آب نمى دهيم تا وقتى كه چوپانان بروند»(1).

موسى كه چنين شنيد زمانى كه ديگر چوپانان رفتند به سراغ آن سنگ رفت، آن را از روى چاه برداشت و براى آن دو زن از چاه آب كشيد.

آن دو دختر چون به خانه رفتند، داستان آن مرد توانمند امين را به پدر بازگفتند. پدر، او را هشت يا ده سال اجير كرد و اين مدت نيز به سر آمد.

«چون موسى آن مهلت را به پايان رساند و با خانوادۀ خويش روانه شد در كنار كوه طور آتشى را يافت. به خانوادۀ خود گفت: باشيد كه من آتشى يافته ام شايد بتوانم از آن سوى خبرى بياورم و يا گيرانه اى از آتش به دست آورم تا آتشى برافروزيد و گرم شويد. چون به جانب طور رفت، در آن سرزمين مبارك از كنارۀ راست درّه از درخت به او ندا داده شد كه اين منم، خداوند، پروردگار جهانيان»(2).

آن گونه كه در قصص الانبياء آمده است، مدين نام شهرى است كه قوم شعيب اصحاب الايكه در آنجا بودند و قبل از زمان موسى، خداوند آنان را هلاك ساخته بود.

بنابراين، همان طور كه مى بينيد، مدين از سرزمينهاى عربى است و رسالت موسى در اين منطقه بر او نازل شده است و اين هنگامى بود كه موسى ده سال را در اين منطقه به سر برده و از محيط فرعون دور بود و در نتيجه دل او صفايى بيشتر يافته بود.

ممكن است گفته شود آيۀ قرآن نشان مى دهد كه بعثت موسى در كنار كوه

ص: 80


1- - همان.
2- - همان/ 30-29.

طور يعنى در سرزمين سيناء سرزمينى خارج از جزيرة العرب بوده است. اما مى گوييم: اين درست است ولى بعثت هر چند در سرزمينى خارج از شبه جزيره رخ داده لكن اين، هنگامى اتفاق افتاد كه دل موسى در سرزمينى عربى از فرعون و آثار او و از طغيان وى و آن خوارى و زبونى كه وى بر بنى اسرائيل روا مى داشت و نيز از محيط مصر فرعونى كه در نتيجه نظام نادرست رفاه و شكوفايى و ذلت همه در كنار هم قرار داشت تأثيرى نپذيرفته بود.

چگونه است كه مدين محل زندگى موسى در سرزمينهاى عربى در كناره هاى شام است ولى موسى در كنارۀ كوه طور جايى دور از مدين مبعوث شده است؟

ابو فداء در كتاب خود قصص الانبياء به اين سؤال چنين پاسخ مى دهد كه «و سار باهله» يعنى آنگونه كه تنى چند از مفسّران اظهار مى دارند موسى به دليل چند سال دورى دلش براى خاندانش تنگ شده بود و به همين دليل، از نزد پدر همسر خود به همراه زن، دو فرزند و گوسفندى كه در مدت اقامت در مدين به دست آورده بود، روانۀ ديدار خاندان خويش در سرزمين مصر شد و در طىّ همين راه بود كه به رسالت مبعوث گشت.

به هر حال زمانى خداوند موسى را به عنوان كليم و همسخن خود و نيز به عنوان پيامبر الهى به سوى فرعون برانگيخت كه وى به مدت ده سال، توسّط شعيب، از سرزمين مصر نجات يافته و از جوّ فرعونى دور بود تا مهيّاى پذيرش امر پروردگار به ابلاغ رسالت الهى به مردم و فرعون شود، فرعونى كه طغيان پيشه كرده بود.

سرزمين عرب پناهگاه مهاجران دينى

32 - سرزمين عرب پناهگاه دين دارانى بود كه از ستم مى گريختند و اين سرزمين را مسكن و مأواى خود قرار مى دادند. پس اينجا، سرزمين پيامبران داراى مكتب جهانى است و نيز پناهگاه اديانى كه در خارج از اين سرزمين سر بر آورد اما

ص: 81

گروندگان به آن در سرزمين خود گرفتار ستم شدند و آزارها به آنان رسيد، چه از ناحيۀ تاتارهايى كه در سرتاسر سرزمين بنى اسرائيل به تاخت وتاز پرداختند و آنان را تار و مار كردند - كه اينان همان صاحبان نيرويى سخت(1) بودند كه خداوند آنها را براى مجازات بنى اسرائيل برانگيخت -، چه از ناحيه روميانى كه خوارى و زبونى را بر بنى اسرائيل تحميل كردند. اين روميان نه حقوقى را همانند حقوق شهروندان خود براى بنى اسرائيل به رسميت مى شناختند و نه به آنان تابعيّت رومى اعطا مى كردند هر چند كه بنى اسرائيل تحت حكومت و سيطرۀ اين دولت قرار داشتند و شهروندان آن به شمار مى رفتند، اما شهروندانى درجۀ دو كه روميان بر آنها تسلط و امتياز داشتند. به همين دليل، بسيارى از يهوديان پناهگاهى براى خود نمى يافتند مگر سرزمين اعراب كه دژى براى كسانى بود كه براى حفظ دين خود مى گريختند و هيچ پناهگاهى را جز سرزمين پيامبران نخستين كه كسى بر آنجا غلبه نيافته بود سراغ نداشتند.

اين گريختگان ابتدائا در سرزمين يمن پناه يافتند و به همين دليل، در سايۀ حاكميّت قوم تبّع قرار گرفتند. هر چند اين قوم بت پرست بودند، اما مهاجران در حكومت آنها سايه اى آرامش آور يافتند و خود را در پناه آن قرار دادند و در آنجا از آزادى كامل نيز برخوردار شدند و به همين سبب، گروهى از ساكنان يمن به آيين يهودى گردن نهادند. البتّه يهوديان آيين خود را يك دين نمى دانند كه براى اصلاح و خير و سعادت همۀ بشر آمده باشد، بلكه آن را يك نژاد خاص مى دانند و آن انديشۀ فاسد خويش را بر زبان مى آورند كه «ما فرزندان و دوستان خداييم». يهوديان مهاجر، به همين دليل، يمنيهايى را كه به آيين آنان در آمده بودند به خود ملحق

ص: 82


1- - اشاره است به آيه پنجم سوره «اسراء» كه مى فرمايد: «چون موعد نخستين فساد و سركشى بنى اسرائيل فرا رسيد، بر شما بندگانى از خود را گماشتيم كه داراى نيرويى سخت بودند. پس در ميان شهرها به گردش در آمدند...».

نكردند و آنان را در جامعۀ خود جاى ندادند، بلكه آنها را «سامريون» ناميدند.

اين يهوديان، همچنين در كنار اوس و خزرج كه وطن اصلى آنان يمن بود زيستند.

هنگامى كه بت پرستان يمن اوس و خزرج به مدينه - آنجا كه چراگاهى پرحاصل و سرزمينى خرم بود - هجرت كردند، يهوديان نيز به مناطق اطراف مدينه مهاجرت گزيدند و بدين ترتيب، قبايل بنى نضير، بنى قينقاع، بنى قريظه و خيبر به اطراف يثرب آمدند.

آنان به دليل نژادپرستى خاص خود با جامعۀ اعراب در نياميختند، بلكه دژهايى انتخاب كردند كه محلّ اقامتشان قرار مى گرفت و مزارعى سرسبز و با طراوت به خود اختصاص دادند كه به همين سبب، صاحب درختان و محصولات خرما شدند. اين نخلستانها در ملكيت يهوديان ساكن مدينه، بنى نضير، بنى قريظه و بنى قينقاع قرار داشت همچنان كه ساكنان خيبر نيز وضعيتى مشابه داشتند.

اين يهوديان به مقتضاى وضعيّت فكرى و نژادپرستى خود، خود محور بودند، تنها خود را دوست داشتند و با ديگر مردم همكارى نمى كردند.

بدين ترتيب، آنان با اعراب دادوستد نمى كردند و اگر هم دادوستدى داشتند، اعراب را مغبون و حقّ آنان را پايمال مى كردند و پيمانهاى خود را مى شكستند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «گروهى از اينانند كه اگر حتّى يك دينار به ايشان امانت دهى، آن را به تو بر نمى گردانند مگر تا زمانى كه بالاى سرشان باشى. اين بدان سبب است كه آنان گفته اند ما را با بيسوادها كارى نيست ما با آنان و از آنان نيستيم.

آنان بر خدا دروغ مى بندند و از اين كار خود آگاهند. بلكه آن كس كه به پيمان خويش وفادار باشد و بپرهيزد محبوب است كه خداوند متّقيان را دوست دارد»(1).

ص: 83


1- - آل عمران/ 76-75.

بدينسان، يهوديان حتى از رفتار شايسته با كسانى كه آنان را پناه دادند و در سرزمين خود مسكن داده بودند، سرباز زدند و به آنان به ديدۀ افرادى پايين تر و بيسواد نگريستند؛ چه، به گمان باطل يهوديان و در گفتار نادرست آنان، حق بيسواد را مى توان خورد آرى، آنان خود را از اعراب به كنار مى گرفتند و حوزه اى ديگر جداى از آنها به خود اختصاص دادند و در همسايگى اعراب به زندگى خود ادامه دادند در حالى كه مى گرفتند ولى نمى دادند.

مسيحيّت

33 - همان گونه كه يهوديان به سرزمين آزادى يعنى سرزمين عربى پناه آورده بودند، مسيحيان نيز - هنگامى كه تحت ستم روميان قرار داشتند و يهوديان نيز در اين كار مشوّق آنان بودند، آن گونه كه دربارۀ تلاش يهوديان در تشويق روميان عليه مسيح (ع) روايتى رسيده است - به همين سرزمين پناه آوردند.

مسيحيان به سرزمين نجران پناهنده شدند. چنين به نظر مى رسد كه اين مسيحيان مهاجر كسانى بودند كه از حوزه حاكميّت شاهان روم كه آنان را مورد ستم قرار مى دادند گريخته بودند. همچنين به نظر مى رسد آنان در ابتداى كار يگانه پرست بودند تا زمانى كه بت پرستى از طريق عقيده به تثليث و الوهيّت عيسى و مادرش و روح القدس در اين آيين آسمانى راه يافت كه در اين هنگام آنان نيز چنين عقيده اى پيدا كردند.

در كتاب الاكتفاء آمده است:

«در سرزمين نجران باقيماندگانى از معتقدان به عيسى بن مريم بر عقيده به انجيل استوار ماندند. آنان دين دارانى اهل فضل و استقامت بودند و رهبرى آنان بر عهدۀ مردى به نام عبد الله تامر بود كه در جايگاه اصل و مرجع آن دين در سرزمين نجران نشسته بود، سرزمينى كه در آن روزگار از بهترين سرزمينهاى عربى دانسته مى شد».

ص: 84

مردم نجران تا عصر ظهور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اصل ديانت مسيح (ع) استقامت و پايدارى ورزيدند تا آنجا كه قرآن كريم از اين گروه به تمجيد ياد كرده و فرموده است:

«دشمن ترين مردم با مؤمنان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين و دوست ترين آنان با مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند ما مسيحى هستيم.

اين بدان سبب است كه در ميان آنان قدّيس ها و راهبانى هستند كه كبر نمى ورزند و هرگاه آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند خواهى ديد كه به سبب حقيقتى كه بدان آگاه شده اند اشك از ديدگانشان سرازير مى شود و مى گويند پروردگارا، ايمان آورديم. پس ما را در رديف گواهان بنويس. ما را چه مى شود كه به خداوند و به حقيقتى كه بر ما آمده است ايمان نمى آوريم و در عين حال طمع آن داريم كه پروردگارمان ما را در رديف مردمان درستكار قرار دهد. پس خداوند، به سبب آنچه اينان گفتند، بهشتهايى را به آنان پاداش داد كه در زير آنها نهرهايى جارى است تا در آن جاودان باشند كه اين، پاداش نيكوكاران است»(1).

مرد صالح

34 - در تاريخ نجران گفته اند: با همه مقام و منزلتى كه عبد الله خرما فروش از آن برخوردار بود، در اين سرزمين، مردى صالح از مسيحيان شام مى زيست. از سياق اخبار چنين بر مى آيد كه وى از كسانى بود كه به خاطر حفظ دين خود از سرزمين روم گريخت، يا به اين سبب كه روميان مسيحيان را مورد ستم قرار مى دادند و يا به اين خاطر كه وى پس از پايان اين ستم مشاهده مى كرد كه روميان اين دين را به سوى بت پرستى تغيير داده و آن را از يگانه پرستى كه اصل و اساس اين آيين بود منحرف ساخته اند.

نام اين مرد «فيميون» و مردى پارسا، درستكار، پرتلاش و مرد كار بود و جز

ص: 85


1- - مائده/ 85-82.

از حاصل دسترنج خويش نمى خورد. او علاقه مند بود كه دور از چشم مردم زندگى كند و دوست نداشت مردم او را بشناسند. به همين سبب بمحض آن كه در يك آبادى شناخته مى شد، از آنجا به جايى ديگر مى رفت، اما فضل او در همه جا او را بر ديگران آشكار مى ساخت.

شايد سرّ اين كه وى به صورت مخفيانه مى زيست آن بود كه بر وى ستم بسيار رفته بود و به همين سبب مى خواست شناخته نشود و به همين دليل، به جاهاى مختلفى مى رفت و در آنجا مى زيست تا هم عقيده خالص خود را حفظ كند و هم ستمى بر او نرود.

در اين آمد و شدها، جوانى به نام صالح با او همراه بود و هر جا او سكنى مى گزيد، فرود مى آمد و هر جا را او ترك مى كرد، ترك مى كرد؛ آنسان كه مريدى شيخ خود را پيروى مى كند.

در يكى از اين سفرها، كاروانى آن دو را ربود و به اسارت در آورد و پس از آن، فروخت. كسى كه فيميون را خريده بود در اين برده خود خير فراوانى مشاهده كرد؛ چه، او پاره اى از شب برمى خاست و نماز مى گزارد، بى آنكه به اسارت خود اعتنايى كند و اين در حالى بود كه وى از آزادى عبادت برخوردار نبود.

در اين زمان مردم نجران درخت خرمايى را مورد پرستش قرار داده بودند، آنگونه كه مردم مدين قبل از آن، ايكه را پرستش مى كردند. آن پارساى پاك كه در اسارت بود مالك خود را به پرستش خداى يگانه فرا مى خواند و در عقيده و ديانت آن كسى را كه بدن وى را به اطاعت خود در آورده، اسير خود ساخته بود.

او به آن مردم مى گفت: «شما در انديشه اى باطليد. اين درخت خرما نه سودى مى رساند و نه ضررى. اگر من به پيشگاه خداوند يگانه و بى انبازى كه او را مى پرستم، بر اين درخت نفرين كنم، خداوند آن را نابود مى كند».

آن مرد به وى گفت: «بكن. اگر چنين كردى، ما به آيين تو در خواهيم آمد و عقيده اى را كه بر آنيم رها خواهيم كرد». فيميون برخاست، وضو ساخت و نماز

ص: 86

گزارد و سپس به پيشگاه خداوند عليه آن درخت نفرين كرد. در پى نفرين او، خداوند بادى سخت را بر آن درخت فرو فرستاد و آن باد، درخت را از ريشه برآورد و در اين هنگام، بسيارى از آن مردم پيرو او شدند و وضعيت و شرح ماجراى نفرين او و آنچه پس از اين نفرين بر سر درخت آمده بود در همه جا پخش شد.

بدين ترتيب، نجران به عقيدۀ فيميون گرويد و وى آنان را به سوى آيين حقيقى عيسى (ع) هدايت كرد.

بى ترديد، اين خبر از افسانه خالى نيست، بويژه آن كه برخى توهّمات در اين خبر وجود دارد. به همين دليل، ما از ذكر همه تفاصيل اين ماجرا خوددارى ورزيديم و به مقدارى بسنده كرديم كه قابل باور كردن است و دليلى وجود ندارد كه دال بر دروغ بودن آن باشد و يا اين گمان را به وجود آورد كه اين ماجرا اصلا نامعقول است.

على رغم همه مبالغه هايى كه در اين ماجرا وجود دارد، عقل وجود چنين رخدادى را نفى نمى كند، چرا كه، بى ترديد، آيين مسيحى به نجران راه يافته بود و در ابتداى ورود به اين سرزمين، اين مسيحيت، مسيحيت عيسى بود و نه مسيحيتى كه پس از عيسى انحراف يافته بود. هر چند بعدها، رگه هايى از تحريف در عقايد مردم نجران به وجود آمد، اما هنگامى كه اين مسيحيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند، باقيمانده هايى از درستى و نيكنفسى در آنان بر جاى بود. در اين ملاقات غير از نجرانيان، گروه ديگرى از اعراب معتقد به مسيحيّت نيز حضور داشتند، همانند مسيحيان بنى تغلب كه در كنار مسلمانان مى زيستند و تا زمان خلفاى پس از پيامبر نيز بر مسيحيت ماندند. على رغم انتشار مسيحيّت در سرزمين نجران كه در پى تبليغات مبلغان اصيل مسيحى صورت پذيرفته بود، پادشاه آن سرزمين بر آيين بت پرستى باقى بود. در اين ميان، ملّت نجران چنان مصلحت ديدند كه مبلّغان مسيحيت كه با اخلاص به يگانه پرستى موجود در آيين مسيحيت اصيل مى پرداختند از اين سرزمين خارج شوند. پادشاه كه چنين ديد، اين مبلغان را مورد آزارى سخت

ص: 87

و شكنجه قرار داد و گونه هايى از آزار و شكنجه را بر ايشان روا داشت كه تا آن زمان سابقه نداشت.

اصحاب اخدود

35 - مردم نجران در مسيحيّت خود اخلاص نشان دادند و در راه آن شديدترين مجازات را پذيرا شدند و به جاى آن كه عقيده و دين خود را تغيير دهند، آزار و شكنجه ها را پذيرفتند. آنان به عقيده اى جز آنچه داشتند دل ننهادند و در اين راه گرفتار امتحانى سخت شدند و به نيكى از امتحان در آمدند و پايدارى ورزيدند.

ماجرا بدين ترتيب بود كه ذو نواس به سوى آنان لشكركشى كرد و خواست آنان را وادار سازد يا آيين يهود را بپذيرند و يا به بت پرستى برگردند. اما نجرانيان هيچ راهى را نپذيرفتند مگر آن كه با اين خواسته مخالفت ورزند و به جاى آن كه عقيده و آيين خود را تغيير دهند، به شكنجه و آزار تن در دادند. بنابراين، ذو نواس خندقهايى حفر كرد، در آنها آتش بر افروخت و مردم نجران را در اين آتش افكند و سوزانيد. اما آنان عقيده خود را تغيير ندادند و عوض نكردند تا آنجا كه گفته اند وى بيست هزار نفر را در اين آتش افكند و همه سوختند. اينان همان كسانى هستند كه قرآن كريم از آنها ياد مى كند و مى فرمايد: «سوگند به آسمان كه داراى برجهايى است، سوگند به روز موعود و شاهد و مشهود. مرده باد آتش بر افروزان خندقها كه آتشى بر افروختند و در كنار آن نشستند و آنچه را با مؤمنان مى كردند، تماشا كردند.

آنان هيچ بهانه و ايرادى عليه آن مؤمنان نداشتند مگر آن كه به خداوند عزيز و حميد ايمان آورده اند، آن كه سلطنت آسمانها و زمين از آن اوست و خداوند بر هر چيز گواه است. آنان كه مؤمنين و مؤمنات را سوزاندند و سپس توبه نكردند، عذاب جهنم براى آنان است و عذاب حريق از آن ايشان»(1).

ص: 88


1- - بروج/ 10-1.

بدين ترتيب ملاحظه مى كنيم كسانى كه به آن عذاب و شكنجۀ سخت گرفتار شدند، از سوى قرآن، مؤمن خوانده شده اند و اين خود، از سلامت عقيده و حسن ايمان آن قوم حكايت دارد و نيز از اين كه آنان به خداوند عزيز و حميد ايمان داشتند و نه به چيزى جز آن. پس نه در ميان آنان تثليثى وجود داشته است و نه شركى. اگر گروه مورد اشاره همان مسيحيان نجران باشند، آيات فوق دليل آن خواهد بود كه تحريف آيين مسيحيت به ميان آنان راه نيافته يا آن كه در آن زمان هنوز اين آيين در هيچ جاى ديگر تحريف نشده بود.

گويا بر اين مؤمنان راستين، مصيباتى وارد شده بود كه مشابه آن از سوى شاهان رومى قبل از كنستانتين از قبيل دقلديانوس، نرون و ديگر كسانى كه اهانت و ستم به مسيحيان روا داشتند بر سر ديگر مسيحيان آمده بود.

ويژگيهاى جزيرة العرب

36 - چرا جزيرة العرب به رسالتهاى نخستين، رسالت ادريس، نوح، هود و صالح اختصاص يافته، چرا ابراهيم به فضيلت برپا كردن كعبه در اين سرزمين نايل آمده، چرا شعيب در مدين كه جزئى از اين سرزمين است مبعوث شده و چرا نور رسالت موسى از اين سرزمين برخاسته است؟

ديگر آنكه، چرا اين سرزمين پذيراى هجرت يهوديانى شده است كه گرفتار آزارها و شكنجه هاى سخت شده بودند و چرا مسيحيان اين سرزمين را پناهگاه خود يافتند؟

با طرح سه نكتۀ ذيل به اين سؤالات پاسخ مى دهيم:

الف) بر خلاف گمان آنان كه بى هيچ دليلى حكم مى كنند و آنان كه سخنان سست و بى پايه بر زبان مى رانند و بر خلاف ادّعاى كسانى كه با غرض و با بى انصافى از گفتن حقيقت اجتناب مى ورزند، سرزمين عربى، سرزمينى وحشى نيست؛ بلكه سرزمينى است كه در آن هوشمندى و صفاى دلها بسان صفاى آسمان

ص: 89

ديده مى شود و در آنجا، زمينۀ پاسخ مثبت دادن به دعوت خير با زمينۀ مقاومت در برابر آن برابر و همسان است. هيچ كس نيز نمى تواند مدّعى شود كه سرزمينى در دورانهاى گذشتۀ خود متمدّن تر از دورانهاى بعد بوده است. به عنوان نمونه، زندگى در غرب اروپا همانند زندگى حيوانات وحشى بود و قبل از آن كه مسيحيّت به ميان ساكسنها و وندالها راه يابد، هيچ تمدّنى در آنجا نبود و مسيحيّت نيز هنگامى به آنجا رسيد كه چهره اش تغيير يافته و از اصل و هويت خويش انحراف پيدا كرده بود. اين در حالى است كه شرق قديم گهوارۀ تمدّنها، مهد اديان و خاستگاه پيامبران بود و جزيرة العرب نيز از ميان همه، اين ويژگى را داشت كه بى آلايش ترين نقطۀ شرق بود چرا كه رسالتهاى نخستين الهى از اين سرزمين و مناطق مجاور آن از قبيل سرزمين كنعان و بابل - يا از سرزمينهايى برخاسته بود كه در دايرۀ سرزمينهاى جزيرة العرب قرار مى گرفت از قبيل يمن و بحرين و مناطق ماوراى آن.

ب) جزيرة العرب علاوه بر هوشمندى مردم و صفا و راستى دلهايشان - هر چند گاه نيز انحرافاتى بدان راه مى يافت - از نظر موقعيت جغرافيايى آن زمان دژى استوار بود كه در دشت و بيابان و شهر و روستاى آن دژهايى براى جلوگيرى از تجاوزات وحشيانه اى ملتهايى وجود داشت كه در گذشته تهاجمات فراوانى كرده بودند.

بنابراين، با توجه به اين كه احتمال آن مى رفت كه پيامبران در اشاعه و گسترش دين خود به مردم نقاط دورتر با مقاومت روبرو شوند، شايسته بود كه اديان آنان در ديوارهاى محكم دو دژ متداخل حفاظت شود. يك دژ، سرزمين مناسب بود كه مانع از آن مى شد تا بيگانه اى بدان راه يابد و دژ ديگر، دلهايى بود كه چون ايمان بياورد مقاومت مى يابد و به نيروى ايمان خود نفوذناپذير مى گردد؛ چه، اين استقامت و راستى دلهاست كه به وسيلۀ آن خلق و خوى هر ملّتى از ملّتهاى ديگر متمايز مى شود و اگر حتى انديشه انحراف يابد، دل پاك بر راه اين انحراف قرار مى گيرد و انديشه را به راه راست مى آورد. اما آن هنگام كه پرده هاى گمراهى بر

ص: 90

قلبها قرار گيرد و از سوى ديگر دل، دلى پاك نباشد و بر حق استقامت نداشته باشد، چنين انسانى به حق نمى رسد مگر آن كس كه خداوند بر او رحم كند و او را دست گيرد.

نمونه حقيقتى كه درباره نفوذناپذير بودن سرزمين گفتيم سرزمين اعراب است. در حالى كه آنان در مجاورت و در ميان دو دولت بزرگ قرار داشتند، اما هرگز اين دو دولت حاكميت خود را بر اين سرزمين تحميل نكردند و هيچ كدام نتوانستند از اطراف اين حوزه به درون آن وارد شوند؛ چرا كه در اين صورت با دلهايى استوار و با صلابت روبرو مى شدند كه پرتو خورشيدى فروزان آنها را روشن ساخته و نيرويى حياتبخش در آنها وجود داشت و شب و روز با حيوانات وحشى رودررو بودند و به همين سبب قدرت و شجاعتى دو چندان يافته بودند.

ج: امتياز ديگر اين سرزمين استوارى و تسليم ناپذيرى و اخلاق والاى اعراب و ويژگيهايى همچون سخاوت، گذشت و حسن اطاعت - البته در صورتى كه فرماندهى شايسته اى را بيابد - بود. عرب نافرمان است مگر آن هنگام كه فرمانده با تدبيرى را بيابد كه او را به پيش برد. شايد بهترين تصويرى كه از روحيات اعراب ارائه شده، گفتۀ عمر بن خطاب است كه پس از به دست گرفتن زمام امور مسلمانان گفت: «اعراب به سان شترى نافرمان هستند كه بايد آنكه او را به پيش برد نيك بداند كه او را به كدامين سوى ببرد».

بدين ترتيب، سه عنصر در شخصيّت اعراب گرد هم آمده است كه آنان را در ميان مناديان حق در رتبۀ نخست قرار مى دهد.

عنصر اوّل نيرويى در نفس عرب است كه او را به مقاومت و تسليم ناپذيرى مى كشاند. اين ويژگى را مى توان در روحيّۀ مؤمنان مسيحى يافت كه هيچ تغيير و تبديلى را در عقيدۀ خود نپذيرفتند و چون تبّع براى وادار كردن آنان به تغيير عقيده خود تلاش كرد و آنان را در معرض زبانه هاى آتش قرارداد، به هيچ دستاوردى دست نيافت و هيچ سودى از اين تلاش خود نبرد.

عنصر دوم نيكدلى و قدرت فهم بالاى اعراب - كه حتى در دوران جاهليّت

ص: 91

نيز آن را حفظ كردند - و نيز صداقت دل و راستى در گفتار و كردار آنان بود كه بدان مى پرداختند.

عنصر سوم عصيانگرى اعراب است كه به مقتضاى اين روحيّه هرگز به خوارى و ذلت از كسى فرمان نمى بردند، بلكه با درايت و فهم و به ارادۀ خود، بى آنكه مجبور شوند از رهبر مورد پسند خويش فرمان مى بردند.

بدين ترتيب، بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان چنين مردمى رخ داد و در اين زمان بود كه ويژگيهاى نيك نهفتۀ اعراب خود را آشكار ساخت و در ميان ظلمت موجود در آن عصر راه خود به سوى نور را شكافت.

خداوند مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد.

37 - آرى، تنها خداوند است كه شخص لايق رسالت را انتخاب مى كند و آنان را كه بايستى بار رسالت را بر دوش كشند و نيز مردمى را كه وحى در ميان آنان فرود مى آيد و آنان عهده دار تبليغ رسالت الهى به ديگر مردم مى شوند، برمى گزيند.

اين بار، خداوند سرزمين عرب را برگزيد؛ چه، اينجا سرزمين رسالتهاى جهانيى بود كه پيامبران بشير و نذير به همراه كتاب الهى و قدرتى بسنده براى حفظ آن در آنجا برانگيخته شده بودند.

در اين سرزمين عبرتها و گرفتاريهاى پندآموز است. در اين سرزمين آثارى است كه ما را به درس گرفتن از خود فرا مى خواند. اينجاست كه هيچ طمع و آزى به حكم راندن و سلطه بر آن اشراف نيافته و جايى است كه نيروهاى شر آفرين بر آن غلبه نيافتند، هر چند عيوب و كاستيهايى در ميان ساكنان اين سرزمين وجود داشت، اما اين عيوب و كاستيها در دانسته ها و ندانسته هاى اعراب بودند نه در دلهاى آنان. اينجا سرزمينى است كه پادشاهانى كه دلها را به فساد مى كشند و شرافتمندان را به خوارى مى نشانند نتوانستند ذلت و خوارى را بر آن تحميل كنند،

ص: 92

پادشاهانى كه «اگر به آباديى پا نهند، آن را به فساد مى كشند و مردم شرافتمند آن را خوار و زبون مى سازند و كردۀ آنان چنين است»(1).

اينك دلهاى مردمى كه با ستم شاهان مواجه نشده رسالت سربلندى و عزت را به جاى جاى زمين مى رساند. آنان اگر در جاهليت خود حكومت شاهان را نپذيرفتند، پس از اسلام آوردن نيز تختهاى آنان را از بنيان بر كندند. اعراب دشمن سلطۀ شخصى و حكومت فردى بودند و همانان بودند كه پس از سرمست شدن از شراب دوستى اسلام و پس از آن كه پرچم اين دين را در شرق و غرب عالم به اهتزاز در آوردند، قصرهاى شاهان ستمگر را درهم كوبيدند.

اگر براى در دامن گرفتن رسالت الهى جايى جز سرزمين عرب انتخاب مى شد، مايۀ گرفتاريهاى فراوان مى گرديد؛ چرا كه تنها اين سرزمين، سرزمين عزت و سربلندى بود كه ذلّت و خوارى در آنجايى نداشت، سرزمين آزادگى و شجاعت بود و روشن است كه دين عزّت و سربلندى و تلاش و عمل صالح را تنها آزادگانى بر دوش مى كشند كه از پذيرش پستى و تن در دادن به ذلّت و خوارى سر بر مى تابند و در راه آزادگى خود، همه سختيها را پذيرا مى شوند. چنين ويژگيهايى تنها در اعراب و سرزمين آنان فراهم بود. به همين دليل نيز بمحض پذيرش اسلام، از سرزمين خود به ماوراى آن پاى نهادند و ديگران را به اين آيين فرا خواندند، بى آن كه هيچ گونه سستى و فرار و نوميدى از خود نشان دهند. آنان هيچ گاه سختى نبرد را به هدف در آغوش كشيدن آسايش و راحتى رها نكردند؛ چه، آنان دردها و رنجهاى صحرا را تجربه كرده بودند.

بنگريد كه اگر سرزمينى براى نبوّت جز سرزمين اعراب انتخاب مى شد چه پيش مى آمد؟ آيا نبوّت در سرزمين قيصرها مى بود، آنجا كه عامّۀ مردم سر در مقابل حكومت قيصر فرود آورده و خود را با كوچكى در مقابل او خوار و زبون كرده

ص: 93


1- - نمل/ 34.

بودند تا آنجا كه او را از سرشتى جز سرشت خود و برتر از خود مى دانستند، آنجا كه در همه چيز اختلاف بود، آنجا كه تنها حكمران هوى و هوس بود، آنجا كه نژادپرستى سايه افكنده بود، آنجا كه دلها اسير خواسته هاى حكّام شده بود و آنجا كه هر دعوتى به مساوات ميان انسانها با مقاومت و مقابله روبرو مى شد.

اگر روميان شايستۀ پذيرايى از نبوّت نبودند، آيا سرزمين ايران سرزمين نبوّت مى بود؟ جايى كه كسرى، خوارى و ذلّت را بر مردمش مقرّر كرده بود و سيادت و سرورى اشراف، آنان را پراكنده ساخته بود تا آنجا كه حتّى اگر خود را از سلطۀ ذلّت و خوارى تحميل شده از سوى شاه مى رهانيدند، سايۀ ذلّت اطرافيان و درباريان را روى سر خود مى يافتند. آنان خود را فرو غلتيده در ذلّت و بى مقدارى مى ديدند و بدين ترتيب، دلهاشان نرم و فرمانبردار شده بود و در مقابل شاهان سر فرود آورده و خوار و ذليل شده بودند. اينك آيا ايرانيان، با آن ذلّت و خوارى، مى توانستند همان كسانى باشند كه دعوت اسلام به سرافرازى و عزّت را بر دوش كشند؟ آيا آنان، با اين اسارت دل و خودباختگى، مى توانستند همان كسانى باشند كه ديگران را به كرامت و منزلت انسانى فراخوانند، كرامتى كه خداوند در قرآن كريم در اين باره چنين فرموده است: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و در خشكى و دريا آنان را مسلّط كرديم و از پاكيزه ها به ايشان روزى داديم و بر بسيارى از آفريدگان خود برتريشان بخشيديم»(1).

امكان ندارد كسانى مناديان حق شوند كه پيوسته با ستم مواجه بوده اند تا آنجا كه غرورشان از ميان رفته است يا كسانى كه با تسليم انس گرفته اند به گونه اى كه نمى توانند از آن رهايى يابند و لباس تسليم را از تن بدر كنند و يا بالاخره كسانى ديگران را به حق فرا خوانند كه به زندگى ذلّت بار تن در داده اند و خوارى و زبونى را پسنديده اند؛ بلكه تنها اين آزاد مردانند كه به عزّت و آزادى فرا مى خوانند.

ص: 94


1- - اسراء/ 70.

آيا مى توان تصوّر كرد كه سرزمين فراعنه سرزمينى باشد كه به سرنگون كردن حكومت فرعونها و اعلان اين حقيقت فرا خواند كه مردم، آزاد از مادر زاده شده اند؟ آيا مى توانستند مردمى عهده دار تبليغ رسالت الهى شوند كه از حكومت فرعونى به حكومت فرعونى ستمگرتر و فاسدتر، طغيانگرتر و سركش تر منتقل مى شدند؟ كسانى كه به در آغوش كشيدن خوارى و ذلّت مى شتافتند و از سرزمينى به سرزمينى و از سويى به سويى كوچ مى كردند و در مقابل ستم ستمگران و سركوب سركوب كنندگان نه حركتى از خود بروز مى دادند و نه فريادى و نه انقلابى از آنان برمى خاست؛ بلكه به ستم پذيرى انس گرفته بودند تا آنجا كه اگر كسى در زندگى آنان به پژوهش بپردازد چنين گمان مى كند كه آنان ستم ستمگران و سركوب آنها را گوارا و شيرين مى يافتند و كسانى را كه آنها را به ذلّت مى كشاندند تحمّل مى كردند و از اطاعت هركس كه تلاش مى كرد تا در آنان روح عزّت و كرامت بدمد سر برمى تافتند. از اين بالاتر ممكن است پژوهشگرى به اين پندار برسد كه آن مردم عزّت و سربلندى را بارى سنگين مى دانستند كه توان تحمّل آن نبود، مسئوليتى مى دانستند كه امكان بر عهده گرفتن آن نبود و بالاخره آن را بارى گران مى دانستند كه در زير آن از پاى در مى آمدند.

فرعون به آنان گفته بود: من خدايتان هستم. آنان نيز وى را مورد تأييد قرار داده بودند. به آنان گفته بود: آيا سلطنت مصر از آن من نيست و آيا اين نهرها از زير پاى من جارى نيست؟ آن مردم نيز او را تكذيب نكرده بودند. به آنها گفته بود: آيا شما را جز من نيز خدايى هست؟ و آنان گفته بودند: تو خدايى.

دلهاى اين مردم لرزان بود، به ذلّت انس گرفته بودند، تحمل چيزى جز آن بر آنها سخت و دشوار مى نمود و به همين دليل، پذيرفته بودند كه مردمى خنثى و بى اثر باشند. ذلّت و خوارى در خون آنان جريان داشت تا آنجا كه هرگاه كسى به ميان ايشان مى آمد و عزّت و سربلنديشان را مى خواست، آنچه را وى بدان دعوت مى كرد مورد انكار قرار مى دادند و حتى اگر او را تأييد مى كردند او را خداى خود يا

ص: 95

در رتبه اى همانند خدا قرار مى دادند و در خير و شر از او فرمان مى بردند و چنين تصوّر مى كردند كه همانسان كه پدرانشان خو گرفته بودند گفته هاى فرعون مقدّس است و كرده هاى او، مورد اطاعت. گرسنگى و برهنگى را تحمّل مى كردند و بدان تن در مى دادند. زيرا آنان با فرعون خو گرفته بودند و به همين دليل، اطاعت از كسى را تصوّر نمى كردند مگر آن كه وى همانند فرعون باشد.

موسى نيز به هنگام بعثت در جايى جز مصر و خارج از سرزمين فرعون مبعوث شد و هنگامى كه فرعون را به حق فرا خواند، هيچ كس، جز ساحران و گروهى اندك از مردم، به وى پاسخ مثبت نداد. بدين ترتيب، از قوم فرعون جز عدّه اى اندك ايمان نياوردند. موسى براى نجات پيروان خود آنان را از مصر خارج كرد و فرعون را خدا در دريا غرق ساخت و آنگاه موسى به سينا رفت تا دعوت حق را بر مردم عرضه كند. اما آنان چون بر عادات و خوى گذشتۀ مصريان تربيت يافته بودند، صلاح نيافتند. حتى آنان مى خواستند از گوساله اى كه خود ساخته بودند براى خود خدايى قرار دهند تا همانگونه كه مصريان گوساله مى پرستيدند، آنان نيز گوساله بپرستند. اين مؤمنان همراه موسى همچون بقيّۀ مصريان تن به ذلّت داده بودند و به همين سبب، هنگامى كه موسى از آنان خواست تا به سرزمين مقدّسى كه خداوند بر ايشان تقدير كرده بود درآيند، روحيّات نكبت زاى آنها بر ايشان غلبه يافت و ذلّت و خواريى كه فرعون بدانان چشانده بود ديگر بار بر آنان چيره شد.

ماجرا را در قرآن چنين مى خوانيم: «موسى به آن مردم فرمود: اى مردم به سرزمين مقدّسى درآييد كه خداوند برايتان تقدير كرده است و به گذشتۀ خويش بر مگرديد كه در اين صورت زيانكار خواهيد شد. آنان گفتند: اى موسى، در آن سرزمين مردمى ستمگر هستند و ما وارد آن نخواهيم شد مگر آنكه آنان از آنجا بيرون روند كه اگر بيرون رفتند ما وارد خواهيم شد. از اين ترسيدگان، دو نفر كه خداوند به آنان نعمت شجاعت داده بود گفتند از در بر ايشان وارد شويد كه در اين صورت غلبه خواهيد يافت. بر خدا توكل ورزيد اگر ايمان داريد. اما مردم گفتند:

ص: 96

اى موسى، ما هرگز تا زمانى كه آن ستمگران در آنجا هستند به آن سرزمين وارد نخواهيم شد. تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما در اينجا مى مانيم. موسى گفت پروردگارا بمن جز خود و برادرم را ندارم. ميان ما و مردمان فاسق جدايى افكن.

خداوند فرمود: اين سرزمين به مدت چهل سال بر آنان حرام شد تا در اين مدت در زمين سرگردان باشند. تو نيز بر مردم فاسق دريغ مخور»(1).

چنين روحيّه اى در آن مردم، ناشى از تحميل ذلت و خوارى به آنان از سوى فرعون بود و پس از اين نافرمانى، خداوند چهل سال سرگردانى در بيابان را برايشان تقدير فرمود تا ديگر بار بر قدرتمندى و سختى تربيت شوند و بدان خو گيرند و پس از آن نسلى نصرت طلب پديد آيند.

اگر سرزمين خاور نزديك را به سوى خاور دور ترك گوييم خواهيم ديد كه در آنجا نيز نظام طبقاتى غرور مردم را درهم شكسته و ملّت را به تسليم و ذلّت پذيرى كشانده بود.

بنابراين هيچ جايگاهى براى دعوت به حق و عزّت و آزادگى جز سرزمين عرب باقى نمانده بود.

مكّۀ مكرّمه

38 - جزيرة العرب خاستگاه رسالات نخستين بود. همچنين ابراهيم خليل الله، پس از گشت وگذار ميان عراق و سرزمين كنعان، به سرزمين عرب پناه آورد و در آنجا، بيت الله را بنا نهاد. او در برابر دعوتش به يگانه پرستى، پاسخهاى مثبتى را در اين منطقه يافت و خانه اى را بنا نهاد كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد: «نخستين خانه اى كه به نام خدا براى مردم بنيانگذارى شده، خانه اى است كه در مكّه مباركه و جايگاه هدايت جهانيان مى باشد و در آن، آياتى روشن و مقام ابراهيم قرار دارد و

ص: 97


1- - مائده/ 26-21.

هركس وارد آن شود، ايمن خواهد بود»(1).

همان گونه كه جزيرة العرب سرزمينى با ويژگيهاى خاص خود بود، مكّه نيز شهرى برجسته در ميان اعراب به شمار مى رفت و اسباب و زمينه هاى فراوانى در ميان اعراب دست بدست هم داده و اين شهر را مظهر عزّت و سرافرازى، محل گرد آمدن اعراب و جايگاه بالندگى زبان و ادبيات عرب قرار داده بود. مهمترين و برجسته ترين اين عوامل از اين قرارند:

الف: پدر پيامبران ابراهيم همان كسى بود كه براى نخستين بار سنگ بناى اين شهر را نهاد و اين شهر پس از آن، شهر بزرگ اعراب و شهر محورى آنان بود كه همه توانمنديهاى آن مردم بر محور اين شهر قرار مى گرفت. مكّه و ساكنان آن كه همان فرزندان ابراهيم بودند در ميان اعراب جايگاه رفيعى يافتند و اين مظهر استجابت دعاى ابراهيم آن بود آنجا كه از خداوند چنين خواست: «پروردگارا من خاندان خود را در سرزمينى بى آب و علف و در حريم خانۀ پراحترام تو مسكن دادم. پروردگارا، اين كار براى آن بود كه نماز به پاى دارند، پس دلهاى مردمان را به سوى آنان مشتاق ساز و آنان را از همه بهره ها برخوردار گردان باشد كه شكر گزارند. پروردگارا، تو آنچه را پنهان مى كنيم و آنچه را آشكار مى سازيم مى دانى و هيچ چيز، در زمين و در آسمان، بر تو پوشيده نيست. سپاس خداوندى را كه على رغم كهولت سن، اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد كه پروردگار من دعاى بندگان را مى شنود. پروردگارا مرا بر پاى دارندۀ نماز قرار ده و از فرزندان من نيز چنين كسانى قرار ده پروردگارا دعاى مرا بر آورده ساز»(2).

استجابت دعاى ابراهيم آن بود كه مكه موقعيتى والا يافت و از همان زمان كه او بيت الله را بنا نهاد، اعراب از راههاى دور و دراز به مكّه سفر مى كردند و اين

ص: 98


1- - آل عمران/ 97-96.
2- - ابراهيم/ 40-37.

شهر ميعادگاه مردم، جايگاه امنيّت و محلّ اجتماع و برخورد همۀ اعراب، با همۀ اختلاف قبايل و تفاوت باورهاشان، گرديد.

ب: علاوه بر موقعيّت اين شهر، ساكنان آن نيز قريش بودند، كسانى كه اگر بلندى و والايى به انديشه باشد، از همۀ اعراب انديشه اى والاتر داشتند؛ اگر نسب مايۀ افتخار باشد، از همه نسبى شرافتمندانه تر داشتند و بالاخره اگر امتياز به زبان باشد، زبان آنان از نظر گنجايش مفاهيم و معانى، قويترين، از نظر الفاظ فصيح ترين، از نظر اسلوب روشنترين زبانها بود و به همين دليل نيز، ديگر اعراب تلاش داشتند تا آثار ادبى آنان به زبان قريش باشد، شاعران بشدّت مراقب آن بودند كه اشعارشان به زبان قريش باشد و نيز افتخار مى كردند كه سبك گفتار ايشان سبك قريش باشد.

راويان ادب آورده اند كه هركس از شاعران و اديبان كه در اين ميان گوى سبقت را مى ربود، شعرش بر پرده هاى كعبه آويخته مى شد، گويا به دليل جايگاه ويژۀ آثار ادبى در ميان مردم با اين كار اين آثار شعرى و ادبى حفظ مى گرديد.

ج: امتياز ديگر وجود بيت اللّه الحرام در اين شهر است كه اين خود، مهمترين سبب جايگاه ويژۀ اين شهر مى شد. چرا كه، اينجا خانۀ مقدّس دينى اعراب و مظهر شرافت و سربلندى آنان بود كه به سوى آن سفر مى كردند و در سايۀ آن امنيّت مى يافتند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «آيا نديدند كه ما حرمى امن قرار داديم و مردم از مناطق خارج و اطراف آن غارت مى شدند. آيا آنان به باطل ايمان مى آورند و نعمت خداوند را مورد ناسپاسى قرار مى دهند؟»(1).

اعراب به دليل مقدّس دانستن اين خانه و احترام به جايگاه ويژۀ آن، بر خود حرام مى دانستند كه در داخل سرزمين حرم به جنگ بپردازند يا كسى را بكشند، حتى آنان با همۀ سختگيرى در انتقام خونهاى ريخته شدۀ از خاندان خود - كه جامعۀ

ص: 99


1- - عنكبوت/ 67.

آنان را بر هم مى زد -، قصاص و انتقامجويى در حرم مكّه را بر خود حرام كرده بودند تا آنجا كه گاه كسى قاتل فرزند يا برادر خود را در اين سرزمين ملاقات مى كرد امّا هيچ آزار و آسيبى بر او روا نمى داشت و اين، به خاطر تقديسى بود كه آنان به دلهاى خود براى اين منطقه قائل بودند. اعراب نه تنها مكان حرم را محترم مى شمردند، بلكه زمان برگزارى حج را نيز محترم و مقدّس مى داشتند و به همين دليل، در ماههاى حج و عمره يعنى ذو القعده، ذو الحجّه، محرّم و رجب كه ماههاى حرام ناميده مى شود، جنگ نمى كردند. ماه رجب كه ماه به جاى آوردن عمره از سوى قبيله مضر بود رجب مضر نام گرفته بود.

اسلام نيز در تشريع خود، احترام اين خانه و منطقۀ حرم و نيز ممنوعيّت هر گونه جنگ در ماههاى حرام را به رسميت شناخت، البتّه بايد مواردى را كه تجاوزى از سوى دشمن صورت گرفته و جهاد مسلمانان جهاد دفاعى است از اين تحريم مستثنى دانست زيرا، اين از مصاديق ستم روا داشتن به خود است كه آن كه نسبت به او تجاوزى صورت گرفته از خود دفاع نكند.

د: صحراى عرب جايگاه تنازع ميان قبايل گوناگون بود و در ميان همۀ قبايل كسى يا جايى وجود نداشت كه به برقرارى سيستم و نظامى براى زندگى و رفع اختلافات آنان بپردازد، مگر مكّه. البتّه قدرت و سيادت مكّه عنوان يك دولت را به خود نگرفته و تنها سلطه و سيادتى بود كه از تعاون، همكارى و اتّفاق آراء اعراب نشأت مى گرفت. بنابراين نظام سيادت مكّه، نظامى آزاد بود كه از مردمى آزاده قدرت خود را مى گرفت و در ميان آنان نيز اجرا مى شد. هر چند در آغاز، دولتى در مكّه وجود نداشت، امّا اين امكان بود كه در صورت توسعۀ قدرت و سلطۀ مكّه و وجود توانايى و قابليّت هاى پايدار، مكه شايستگى آن را پيدا كند كه مقرّ دولتى عربى قرار گيرد. زيرا مردم شاهد رياست و پيشوايى از قبل شكل گرفته اى در مكّه بودند كه به مقتضاى ارادۀ مشترك قبايل عرب و به مقتضاى نوعى انتخابات طبيعى در سرزمينهاى عربى از اراده و انتخاب مردم سرچشمه

ص: 100

مى گرفت.

ه: علاوه بر همۀ اينها، قريش كه در مكّه مى زيست، داراى ارتباطاتى بازرگانى با روم و ايران بود و پيوسته كاروانهاى بازرگانى در اين سرزمين آمد و شد مى كردند. اين كاروانها به يمن مى رفتند و كالاهاى خريدارى شده از روم را به آنجا مى بردند و از آنجا نيز به منطقۀ جنوبى آن كه حوزۀ نفوذ دولت ايران بود وارد مى شدند و كالاهاى خريدارى شده از شام را در اين منطقه با كالاهاى ايرانى مبادله مى كردند. اين كالاها نيز به شام مى رفت تا از آنجا به مناطق ماوراى آن كه حوزۀ دولت روم بود انتقال يابد.

سبب برخوردارى مكّه از اين امتياز اقتصادى نيز آن بود كه اين شهر در مركز سرزمين عربى و بين يمن در جنوب و شام در شمال قرار مى گرفت. در آن زمان مبادلات تجارى از راه زمين و از طريق بيابانهاى جزيرة العرب انجام مى شد و كاروانهاى تجارى ناگزير بودند در مسير خود از اين شهر عبور كنند علاوه بر اين، گرايش مردم مكّه و قريشيان به تجارت را نيز نبايد از نظر دور داشت؛ چرا كه به دليل نبودن يك كشاورزى سودآور در مكّه، اين مردم تجارت را پيشه و ممرّ در آمد خود قرار داده بودند.

اعراب از موسم حج به عنوان راهى براى انجام مبادلات تجارى در بازارهايى كه در ايام حج برگزار مى شد استفاده مى كردند. عكاظ از جمله اين بازارهاست كه بزرگترين آنها بود.

به دليل تمايل اعراب به سخن و سخنورى، شاعران نيز از اين بازارها به عنوان مكانى مناسب براى عرضه و نشر اشعار خود بهره مى جستند. بنابراين، اين بازارها هم داراى دستاوردهاى مادى بود و هم دستاوردهاى ادبى.

خداوند به روحيه و تمايلات تجارى قريش چنين اشاره مى فرمايد:

«بازداشتن شرّ سپاه فيل براى پيوند بيشتر قريش بود و پيوند آنان در سفرهاى زمستانى و تابستانى. پس بايد پروردگار اين خانه را پرستش كنند، آنكه ايشان را پس

ص: 101

از گرسنگى، سير كرد و پس از ترس و ناامنى، در امنيت قرارداد»(1).

بايد يادآورى كرد كه بت پرستى در ميان اعراب رواج يافته و بر آنان سايه انداخته بود و بدين ترتيب، دين ابراهيم، دين هود، صالح و ديگر پيامبران را از ياد برده بودند و آن گونه كه نجاست در آب پاك و بى آلايش پخش مى شد، بت پرستى در ميان آنان گسترش يافته بود در اين ميان آنگونه كه از اخبار عرب برمى آيد، شايد قريش كه در مكه مى زيستند آخرين كسانى بودند كه به بت پرستى گرويدند؛ چرا كه، بت پرستى از سرزمين آنان سرچشمه نگرفت، بلكه از ديگران به آنان سرايت كرد. بت پرستى يكى از جريانات و امواج فكريى بود كه در آن عصر و دوره هاى قبل از آن رواج يافته بود تا آنجا كه برخى از مردم گمان كرده اند، اين نيز يكى از تفكّرات دينى بود كه از سرزمينى ديگر به سرزمين اعراب سرايت كرده و از مردمى ديگر به ميان آنان وارد شده بود.

پيش از اين نيز يادآور شديم كه اعراب و بويژه قريش نسبت به بتها چندان اعتقادى نداشتند كه در دلهاى آنان جاى گرفته باشد. زيرا در انديشۀ آنان، در كنار اعتقاد به بتها، اعتقاد به اين حقيقت كه خداوند آفريدگار هستى است و نيز آثارى از تعاليم ابراهيم (ع) وجود داشت و مناسك حج - كه با مقدارى تفاوت با شريعت ابراهيمى و يا با مقدارى انحراف برگزار مى شد و نيز الفاظ و عباراتى كه به صورت موروثى در اين مراسم ادا مى كردند - و البته گرفتار تحريفى بود كه آن را به بت پرستى نزديك مى ساخت نمونه هايى از اين تعاليم بودند.

همين باقيمانده هاى تعاليم و آيين ابراهيم در ميان قريش، آنان را جايگاهى مناسب براى رسالت الهى قرار مى داد. اگر چه بعدها بت پرستى قريش در مقابل رسالت توحيد كه محمد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده بود، به مقاومت پرداخت، اما اين رويارويى و مقاومت همه از سر اعتقاد نبود، بلكه از سلطه تعصب جاهلى [بر

ص: 102


1- - سوره قريش.

انديشه و روان مشركان] و رقابت ميان تيره ها و خاندانهاى مختلف قريش در كسب موقعيتى برتر - كه خود را در رويارويى سران مكه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشان مى داد - مايه مى گرفت.

مكه [علاوه بر اينها] محل اجتماع اعراب بود و «دار الندوة» در آنجا قرار داشت، محفلى كه بزرگان قبايل و پيشوايان عرب، از سرتاسر جزيرة العرب و از يمن در جنوب تا غسّانيان در شمال، در آن گرد مى آمدند. هرگاه اعراب مسأله اى مهم و به تصميمى مشترك نياز داشتند، هيچ جايگاهى براى تجمع جز دار الندوه كه در مكه قرار داشت نمى يافتند. رياست دار الندوه را قريش بر عهده داشت و آخرين رؤساى آن از اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) بودند و آن حضرت نيز در دوران نخست حيات خود در اين محفل شركت مى جست و با طبع آرام و دل آكنده از اطمينان خويش همه ديده ها را به خود جلب مى كرد و نگاه ها به سوى او كشيده مى شد.

آنگونه كه در كتاب زهر الآداب آمده، روايت مى شود كه يكى از خسروان يمن در اين انجمن شركت كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديد كه هرگاه پيشنهادى كه در آن خير و سعادت بود مطرح مى شد، با اطمينانى به سان اطمينان يك مؤمن با اين گفته برخورد مى كرد و هرگاه امرى را مى ديد كه در آن خير و سعادتى نبود، نگاه نرم و خيرۀ خود را بى آنكه حاكى از تحقير باشد متوجه آنان مى ساخت. در اين هنگام، پيشواى يمن گفت: «چه خبر است كه اين جوان را مى بينم گاه با نگاهى تيز و گاه به ديده اى محبّت آميز و شرمگين به شما مى نگرد! به خداوند سوگند، اگر نگاه نخست او تيرى مى بود، دلهاى شما را يك يك فرا خود مى كشيد و اگر نگاه دوّم او نسيمى مى بود مردگان شما را زنده مى ساخت».

علاوه بر همۀ آنچه گفته شد، مكه از جايگاهى ويژه در تاريخ اديان كهن برخوردار بود كه در همۀ اديان كهن و آيين يهودى و مسيحى از آن نام برده شده است. قبل از پرداختن به تفاصيل اين مسأله دربارۀ وضعيّت مكّۀ مكرّمه سخن مى گوييم.

ص: 103

وضعيت مكه و چگونگى پيدايش موقعيّت ويژۀ آن

39 - هر چند به سبب عوامل مختلف دينى، فرهنگى، قومى و تجارى مكّه، اين شهر مطمح نظر و آرزوهاى اعراب قرار گرفت، اما لازم است زمان پيدايش تقدّس اين شهر و چگونگى رسيدن آن به چنين جايگاهى در ميان اعراب مورد بررسى و شناخت قرار گيرد. با توجّه به پيوستگى وضعيّت اين شهر با گذشتۀ دور و نزديك خود، براى ما كه به پژوهش در تاريخ زندگى پيامبرى پرداخته ايم كه در مكّه مبعوث شد، اين امر ضرورت بيشترى مى يابد.

مكه در مركز سرزمين عرب قرار داشته است. ياقوت حموى در كتاب معجم البلدان به وضعيّت اين شهر پرداخته و چنين يادآور مى شود، جايى كه مكّه در آن بنا شد، قطعه اى از زمين بود كه كوههاى عارى از هرگونه پوشش از هر طرف آن را در ميان گرفته بود. از ميان كوههايى كه اين نقطه را در ميان مى گرفت، سه گذرگاه به سمت خارج از آن وجود داشت: يكى از اينها، مكّه را به راه يمن پيوند مى داد، ديگرى آن را به راه جدّه كه در ساحل دريا قرار دارد و داراى اسكله اى بندرى است وصل مى كرد و سوّمين گذرگاه اين شهر را به راه شام كه از يثرب مى گذشت ارتباط مى داد. از اينجاست كه روشن مى شود مكّه از ديرباز هر چند جايى دور دست بود اما با ديگر نقاط ارتباطى خوب داشت.

محلّى كه بعدها مكّه در آن بنا گذاشته شد در مركز سرزمين عرب قرار گرفته بود و پيش از احداث شهر، محلّ برخورد قافله ها و منزلگاه و استراحتگاه آنها در راه سفر بود، جايى كه اين كاروانها در ميان كوههاى آن پناه مى گرفت و به استراحت مى پرداخت. در اين نقطه در درّه هاى اطراف نيز چشمه هايى وجود داشت و در كنار يا در نزديكى اين چشمه ها مكانهاى مختلفى بود كه بازرگانان به همراه كاروان خود بدان پناه مى بردند.

هنگامى كه ابراهيم كنيز خود هاجر و فرزندش اسماعيل را به اين سرزمين

ص: 104

كوچ داد و به الهام خداوند بناى كعبه - يعنى نخستين خانه اى را كه براى عبادت برپا مى شد - آغاز كرد، همين نقطۀ شروعى بود كه به تكوين اين شهر انجاميد. اين تصوير خلاصه اى از وقايعى است كه در گذشتۀ اين شهر رخ داده و قرآن كريم نيز آن را يادآور شده است.

در تاريخ شواهدى وجود دارد كه ما را به گمانى راجح دربارۀ آغاز پيدايش اين شهر مى رساند، هر چند شناخت چگونگى و آغاز پيدايش يك شهر در گذشتۀ بسيار دور - كه آثار آن نيز از ميان رفته است - نمى تواند به صورت يقينى به دست آيد. زيرا، از يك سو خانه هايى كه در چنان دوران دور از ما و آن هم در صحرا ساخته شده بر جاى نمانده و از ديگر سوى اين خانه ها در سرزمينى برخوردار از يك حكومت ثابت قرار نداشته است كه بر اساس طرح و نقشه اى مشخص و در نظر گرفتن ضوابط مهندسى به ساختن و پرداختن شهرى بپردازد.

آنچه بيشتر به ذهن مى رسد آن است كه ساختن مكّه با بناى مسجد الحرام آغاز شده و سپس بتدريج پيشرفت كرده، گذشت زمان بر بناهاى آن افزوده و بتدريج عمران و آبادى آن فزونى يافته است.

اگر بر اساس تصوّرى كه منابع دينى به آن اشاره دارد حدسى دربارۀ بناى شهر مكّه بزنيم، خواهيم گفت ايجاد اين شهر در حدود نوزده قرن قبل از ميلاد مسيح صورت پذيرفته است. بر اين اساس، چنين به نظر مى رسد كه اين شهر قبل از مهاجرت اقوام آريايى به سرزمين هند بنا شده يا ابراهيم آن را بنا كرده است. زيرا، به گمان ما، اين اقوام در حدود قرن پانزدهم قبل از ميلاد به سرزمين هند رسيدند.

بدين ترتيب، هيچ شگفتى نخواهد داشت كه نامى از مكّه و كعبه و نيز بشارت آمدن محمد (صلی الله علیه و آله) در وداهاى مقدس هنديان آمده باشد، آن گونه كه به بيان اين مسأله خواهيم پرداخت.

به هر حال، آن كه كعبه را بنا نهاد، ابراهيم بود و پس از بناى كعبه ديگر بناها بر پيرامون آن ايجاد شد، خواه آن كه بگوييم بناى كعبه قبل از وجود خانه هايى در آن

ص: 105

سرزمين و قبل از شكل گيرى مكه بوده و خواه بگوييم بناى آن پس از وجود بناهايى در مكّه و شكل گيرى آن شهر بوده است.

قرآن كريم در آيات فراوانى به تفصيل از اين مسأله سخن مى گويد. امّا كسانى كه تلاش دارند تا به وسيلۀ تشكيك در وقايع تاريخى موجود در قرآن، اين كتاب مقدّس را مورد هجوم خود قرار دهند، يا اين حقايق را انكار مى كنند و آن را كذب مى شمرند و يا حدّ اقل در آن شك و ترديد ايجاد مى كنند.

يكى از اين ترديدافكنيها گفته هاى يكى از مؤلّفان است كه مى گويد: داستان ابراهيم و اسماعيل ساختۀ يهوديان است تا بدين وسيله ميان خود و اعراب نوعى رابطۀ خونى برقرار سازند و در نتيجه خود را عموزادگان اعراب جلوه دهند تا اعراب، پذيراى آنان شوند و آنان را در پناه خود قرار دهند؛ چرا كه اعراب خويشاوندان خود را كه با آنان رابطه اى خونى دارند پناه مى دهند. اين نويسنده تفاوت و فاصلۀ فراوانى را كه ميان بت پرستى اعراب و دين ابراهيم كه موحّد و بت شكن بود وجود دارد، گواه مدعاى خود قرار مى دهد.

حق آن است كه اين نويسنده يا مورّخ مغلوب شهوت تشكيك در قرآن بوده و به همين سبب، سخنى را مطرح كرده است كه بر هيچ اساس علمى يى كه مبتنى بر مستندات تاريخى و رخدادهاى ثابت شده اى باشد، استوار نيست. اين در حالى است كه هرگونه انتقاد بايستى بر رخدادهاى ثابت شده و مستندات روشنى بنا شده باشد. اين نويسنده در تلاش براى از ميان بردن مسأله اى روشن، شناخته شده و به رسميّت پذيرفته شده است كه تاريخ آن را پى درپى در قرون مختلف يادآور شده تا آن كه به اعصار اخير رسيده است، مسأله اى كه همۀ كتابهاى تاريخى حتّى آنها كه تحريف شده اند بر آن اتّفاق دارند. از جمله، نام ابراهيم و اسماعيل در تورات يعنى در كتاب عهد عتيق كه مسيحيان نيز به آن ايمان دارند آمده و در آنجا به اين مسأله تصريح شده است كه اين دو به سرزمين اعراب هجرت كردند.

به عنوان مثال، در اصحاح ششم از تورات ماجراى هاجر كنيز ابراهيم و نيز

ص: 106

آبستن شدن وى و هجرت وى به همراه فرزندش به بيابان جزيرة العرب چنين آمده است:

«ساره به ابراهيم گفت: اين پروردگار است كه مرا از بچّه دار شدن محروم ساخته است. پس با كنيز من هم بستر شو، شايد از او داراى فرزندانى شويم...

هنگامى كه هاجر ديد آبستن شده است، به ديدۀ حقارت به ساره نگريست پس ساره به ابراهيم گفت: «گناه ستم بر من به دوش توست. كنيز من در دامن تو جاى گرفت و چون دريافت كه آبستن شده است، من در ديدگان او كوچك و حقير شدم. خداوند ميان من و تو حكم خواهد فرمود». پس ابراهيم به ساره گفت:

«اكنون نيز او كنيز تو و در دست توست. آنچه را به نظر خود نيك مى دانى با او انجام ده». پس ساره هاجر را خوار كرد. هاجر نيز از حضور وى گريخت. پس فرشتۀ پروردگار او را بر سر چاهى در بيابان كه راهى مناسب از آنجا مى گذشت يافت و به وى گفت: «اى كنيز ساره، هاجر، از كجا آمده اى و به كجا مى روى؟» وى گفت: «من از پيشگاه سرور خود ساره گريخته ام». پس فرشتۀ پروردگار به وى گفت: «به سوى سرور خويش بازگرد و در زير دست او فرمانبردار باش».

فرشتۀ خداوند همچنين به وى گفت: «فرزندانت آن قدر فزونى مى يابند كه از شماره بيرون شوند». نيز به وى گفت: «تو اكنون آبستن هستى و فرزندى خواهى داشت و او را اسماعيل خواهى خواند. زيرا، پروردگار ناله و شيون تو را شنيده است. اين فرزند انسانى وحشى خواهد بود كه دست او بر همگان باز و دستهاى همگان نيز بر او بازخواهد بود. او در مقابل همه برادرانش قرار خواهد گرفت».

در اصحاح 21 نيز چنين آمده است:

«او رفت و در بيابانى خشك و بى آب و علف سرگردان گشت و چون آب موجود در مشك را تمام كرد، فرزند را زير درختى گذاشت و خود از او دور شد و در فاصلۀ پرتاب يك تير، در روبروى او نشست؛ زيرا وى گفته بود: «مرگ فرزند خود را نبينم». در اين هنگام، خداوند صداى كودك را شنيد و فرشتۀ پروردگار از آسمان هاجر را خواند كه مترس، زيرا خداوند صداى كودك را آنجا كه هست شنيد. برخيز، كودك را بردار و در ميان دستان خويش بفشار زيرا من از او امتى

ص: 107

بزرگ قرار خواهم داد. خداوند همچنين ديدگان وى را بينا كرد و او چاه آبى را ديد. روانه شد و مشك را پرآب كرد و كودك را نيز سيراب ساخت. خداوند با اين كودك همراه بود و او بزرگ شد و همچنان خدا با او بود. او در بيابان فاران مسكن گزيد و مادرش نيز براى او از سرزمين مصر همسرى برگزيد».

40 - الف: اين نصوص صريح تورات دال بر اين است كه اسماعيل فرزند هاجر كنيز ساره بود و در بيابان فاران كه همان سرزمين اطراف كعبه بود به دنيا آمد.

اين نصوص، دليلى است در مقابل كسانى كه منكر آن شده اند كه اسماعيل از فرزندان ابراهيم باشد يا وى به سرزمين اعراب آمده و در آنجا زيسته باشد. نيز دليلى است در مقابل آنكه مدّعى است يهوديان اين ماجرا را ساخته اند تا با القاى اين گمان كه عموزادگان اعراب هستند به آنان نزديك شوند.

ب: نصوص فوق همچنين حاكى از اين است كه اينگونه القاى ترديدها تنها القاى شبهات است بى آنكه دليل يا بيّنه اى با آن همراه شده باشد. گويا آنكه چنين شبهه اى را القا كرده است، در اصل تورات نيز ترديد دارد و اين در حالى است كه تصريحات تورات در دو اصحاحى كه بدان پرداختيم، با پديدۀ نزديكى يهود به اعراب همزمان نبوده بلكه با فاصله زيادى نسبت به آن تقدم زمانى دارد.

ترديدى كه نويسندۀ مورد اشاره بدان دامن زده، ترديدى است كه حقايق ثابتى بر خلاف آن دلالت دارد. چه، طبيعت يهودى در گذشته و حال بر اين قرار داشته و دارد كه هيچ دينى جز دين يهودى را بر هيچ كس به رسميّت نمى شناخته اند و همانان بودند كه مى گفتند: «ما فرزندان و دوستان خداييم» و در حالى كه در ميان اعراب مى زيستند مى گفتند: «ما را با بيسوادان كار نيست» اين نيز حقيقتى آشناست كه آنان در سرزمين اعراب بر ايشان برترى مى جستند و بر اين گمان بودند كه به واسطۀ كتابى كه به آنان داده شده است بر همگان برترند».

ج: علاوه بر اينها، به ادعاى اين نويسنده، ادّعاى عموزادگى از سوى يهوديان هيچ اصالتى ندارد. زيرا، اين ادّعا نسبت به اعراب عدنانى يا اعراب

ص: 108

مستعربه است كه از نسل اسماعيل بودند و اين در حالى است كه يهوديان هنگامى كه از فشار تاتار و پس از آنان، از فشار روميان و ديگر كسانى كه آنان را مورد شكنجه قرار مى دادند، درمانده از همه جا به سرزمين اعراب قحطانى پناه بردند. با چنين وصفى، آيا منطقى است كه يهوديان با ادعاى نسب خانوادگى و ارتباط خونى ناشى از عموزادگى با عدنانيان به تملق قحطانيان - كه پذيراى آنان مى شدند - بپردازند؟

بنابراين چنين كلامى را نمى توان پذيرفت مگر آن كه بپذيريم رفتار و كردار آن يهوديان مخالف عقل و منطق و در جهت خلاف اهداف و خواسته هايشان بوده است، آن سان كه گفتار اين نويسنده بر خطا است. بنابراين، حقيقتى كه آن نويسندۀ انديشمند! بدان نرسيده آن است كه اگر هم بناى ادّعا و تملّق بود بايستى اين ادّعا از سوى قحطانيان صورت گرفته باشد و نه عدنانيان.

د: تاريخ عرب كه در دسترس ماست گوياى آن مى باشد كه اعراب عدنانى داراى تاريخ ثابتى هستند كه مورد پذيرش خردمندان قرار گرفته است. آنچه را نيز انديشمندان مورد قبول قرار دهند به صرف يك ترديد نقض نمى شود مگر آنكه، دليلى در مقابل آن قرار گيرد يا شواهدى مانع از آن شود. به صرف وجود يك ترديد نمى توان حقيقت را ردّ كرد وگرنه همۀ حقايق از ميان مى رفت و انديشه ها تباه و گمراه مى شد.

ه: اين پندار كه فرزندان اسماعيل بت پرست بودند و ابراهيم يگانه پرست بود پس چگونه اين دو مى تواند در كنار هم قرار گيرد و نيز اين سخن كه اعراب بت پرست بودند و يگانه پرست نمى تواند پدر بت پرستان باشد، پندار و ادعايى باطل مى باشد. زيرا مفهوم اين سخن آن است كه هركس يگانه پرست باشد، لزوما همۀ فرزندان او نيز در همه نسلها، هر چند نسل صدم بايد موحّد باشند. اين سخنى باطل است، زيرا گاهى فرزندان از توصيه هاى پدران خود تخلّف مى ورزند. اگر چنين چيزى در طبقۀ اوّل يا در فاصلۀ يك نسل يا نسلهاى نزديك، امرى شگفت آور و نامأنوس باشد، امّا در مورد نسلهاى بسيار دور هيچ شگفتى نخواهد داشت.

ص: 109

ابراهيم، به دعوت توحيد و در جنگ با بت پرستى، در همه سرزمينها به گشت وگذار پرداخت و اثر روشنى در ميان اعراب و بويژه اعراب عدنانى از خود بر جاى گذاشت. چرا كه، زادگان او يكتاپرست و در پرستش خداوند در راه حق سير مى كردند. امّا دلها چنان است كه وقتى زمان به درازا بكشد، گاه اندك اندك انحراف مى يابد تا وقتى به بت پرستى مى رسد. وضعيت بت پرستى اعراب نيز به همين گونه بود چرا كه، بت پرستى در گذر زمان بر انديشۀ اعراب و بويژه اعراب عدنانى عارض گشت. بت پرستى اعراب چندان اصالتى نداشت و علاوه بر آن، همراه با همين بت پرستى، باقيمانده هايى از تعاليم ابراهيم در ميان آنان بر جاى بود و بر خلاف آنچه مصريان قديم و يونانيان و روميان عقيده داشتند بر اين عقيده نبودند كه بتهايشان از قدرت خلق و انشاء برخوردارند، بلكه به اين حقيقت اعتراف داشتند كه آفرينش و هستى بخشى تنها از آن خداست: «و اگر از آنان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است، خواهند گفت خداوند»(1). هم آنان مى گفتند: «ما اين بتان را نمى پرستيم مگر براى آنكه ما را به خداوند نزديكتر سازند»(2).

روش علمى انديشۀ مستشرق مورد اشاره، از دو جهت نامأنوس و شگفت آور است:

الف: اين بى اعتنايى به منطق عقل است كه عالمى در حقيقتى ترديد ايجاد كند، بى آنكه هيچ توجيه و دليل يقين آور و واقعيت دارى براى اين ترديد داشته باشد. اينگونه ايجاد ترديد تنها نوعى شبهه برانگيزى و احياى شيوه سوفسطائيانى است كه در حقيقت همۀ اشياء و واقعيتها صرفا شك مى آورند بى آنكه هيچ انگيزۀ علمى يا بيّنه اى داشته باشند كه اين شكشان را توجيه كند و آن را توان رويارويى و

ص: 110


1- - لقمان/ 25.
2- - زمر/ 3.

مقابله با حقيقت بخشد. اما دريغ كه اين پژوهشگر - اگر چنين نامى برايش صحّت داشته باشد - اين حقايق بديهى را از ياد برده است و آن كه وى را به فراموشى از اين حقايق كشانده، تنها شيطان تعصّب ويرانگر و هستى برانداز است كه شخص را از فراز قلّۀ علم به پرتگاه كورى مى كشاند «و اينگونه است كه نه چشم سر بلكه چشم دل نابينا مى گردد»(1).

ب: اين يكى از حقايق اجتماعى و روانى است كه عقايد مردم در گذر زمان تغيير و تبديل مى يابد و تا زمانى كه كتاب استوارى نباشد كه به حق هدايت كند و گمراهان را به راه آورد و معيار و ميزانى باشد كه از انحراف جلوگيرى نمايد، اين نظام تغيير يافته همچنان به حيات خود ادامه مى دهد.

مكّه به سبب كعبه مورد تقديس بود

41 - در تاريخ عمومى انسان، از مكّه و كعبه ياد شده، از جمله نام اين شهر در منابع تاريخ يونان از قبيل كتاب بطلميوس اسكندرانى ماكورايا(2) آمده است.

البتّه مكّه قدمتى بيش از اين دارد و قدمت آن به نوزده قرن قبل از ميلاد بر مى گردد.

به همين دليل، اينكه در قرن دوّم ميلادى در كتب اين عصر از آن نام برده شده، هيچ اشارۀ دور يا نزديكى به اين ندارد كه مكّه قبل از آن عصر وجود نداشته است؛ همچنين گوياى آن نيست كه اين شهر در آن عصر شكل گرفته، چرا كه ذكر نام مكّه در كتب اين عصر حاكى از آن است كه زمانى قبل از آن وجود داشته نه آنكه بيان زمان پيدايش و شكل گيرى شهر باشد.

مورّخان به صورت عمومى و بدون ذكر نام نقطه اى مشخص يادآور شده اند كه در غرب جزيرة العرب اماكنى براى عبادت وجود داشت. با توجّه به اين كه

ص: 111


1- - حج/ 46.
2- - ر. ك. محمد حسين هيكل. حياة محمد، ص 84.

مكّه، صفا و مروه، عرفات، مزدلفه و منى كه در نزديك مكّه قرار دارند، در اين منطقه واقع است، اگر مورّخان از اماكنى براى عبادت در غرب جزيرة العرب نام مى برند، اين اماكن همان سرزمين مكّه خواهد بود.

در كتاب تاريخ الاسلام تأليف جواد على چنين آمده است:

«او گست ميل بر اين عقيده است كه معبدى كه ديو دور سيسيلى دربارۀ آن مى گويد معبدى مشهور بود، همان مكّه است»(1).

از اين اظهارات دو نكته استفاده مى شود:

الف: به گواهى تاريخ عمومى، مكه از ديرباز وجود داشته است.

ب: كعبه در شهر مكّه قرار داشته و پرستشگاهى بوده است كه از نقاط دور و نزديك سرزمين عربى، مردم قصد آن را مى كردند.

42 - اينها گواهيهايى است از سوى مورّخان مبنى بر تقدّس كعبه در زمانهاى كهن، منزلت و جايگاه آن در نزد اعراب و تجمّع اعراب بر محور اين خانه، هر چند آنان داراى گرايشهاى متفاوت و قبايل گوناگون و تعصّبهايى نسبت به قبايل و گرايشهاى خود بودند كه جنگهاى ويرانگرى را به دنبال آورده و خونهايى به همين سبب بر زمين ريخته شده بود. اما اعراب، با اين وجود، خواه با محبت به همديگر و خواه بى محبت برگرد اين خانه جمع مى شدند و به احترام آن و به پاس قداست بنايى كه خداوند بر شرف و منزلت آن بيفزايد، در منطقه اى كه اين خانه در آن قرار داشت، انتقام خونهاى بر زمين ريختۀ خاندان خويش را از همديگر نمى گرفتند.

ص: 112


1- - ر. ك. جواد على. تاريخ الاسلام ص 4 و 504.

فصل دوّم مكان و زمان رسالت

اشاره

43 - مكّه همان مكانى بود كه براى ابلاغ رسالت انتخاب شده بود. قبلا امتيازات مكّه را نسبت به ساير سرزمين عربى يادآور شديم، به جايگاه فرهنگى آن اشاره كرديم و گفتيم اين شهر محلّ اجتماع اعراب و زبان مردم آن فصيحترين زبانها بود و شاعران آنان در اين مى كوشيدند كه اشعارشان به زبان قريش ثبت شود؛ گويا تنها زبان فصيح لهجۀ قريش بوده و ديگر لهجه ها در كنار آن موقعيتى همانند موقعيت لهجه هاى عاميانه در مقابل زبان فصيح در جهان امروز را داشت. همچنين مكّه محلّ اجتماع دينى مردم بود كه از هر سوى آن ديار را قصد مى كردند و از سرتاسر سرزمين عربى به سوى آن بار سفر مى بستند، در بازارها و چادرهايى كه در آنجا برافراشته مى شد، گردهم مى آمدند و در اين بازارها به تبليغ و مبادلۀ كالاهاى خود و به ترويج ادبيّات خويش مى پرداختند، بر همديگر فخر مى كردند، بى آنكه ناسزاگوييى در كار باشد و بالاخره در اين بازارها به مجادله با يكديگر مى پرداختند، بى آنكه هتّاكى و نزاعى در كار باشد. در مكّه خون همه حفظ مى شد، شمشيرها در نيام قرار مى گرفت و مردم بر دين دارى و محبت با يكديگر برخورد مى كردند و در كنار هم قرار مى گرفتند و هرگز در پى كينه و دشمنى در اين شهر روبروى هم قرار نمى گرفتند. دردهاى خود را به كنارى مى گذاشتند و كينه هاى خويش را به حرمت دارى آن خانه فراموش مى داشتند و هيچ هدف و يا كارى پيش روى خود

ص: 113

نمى يافتند مگر آنكه به اندازۀ درك وهم خويش به عبادت و انجام مناسكى مشغول شوند و به مبادلۀ دستاوردهاى مادى و سخنان نيك بپردازند. در اين ميان با آن كه هر يك از قبايل بتى اختصاصى بر ديوار و پشت بام كعبه داشت اما همه آنها در پرستش و تقديس بيت الله الحرام متّفق و مجتمع بودند و جز آن را كنار مى گذاشتند.

مكّه علاوه بر اين موقعيّت فرهنگى، دينى و اجتماعى، محلّ برخورد قوافلى بود كه از يمن و از دورترين نقاط شرق به مكّه مى آمدند با قوافلى كه از دورترين نقاط غرب جزيرة العرب بدان سوى مى آمدند. در اين نقطه، كاروانهاى تجارى و نيز انديشه هايى كه تمدّنهاى شرق و غرب را با خود حمل مى كردند با يكديگر برخورد مى نمودند. البتّه اين انديشه ها به صورت سطحى تمدّن شرق و غرب را به خود گرفته و اين تمدّنها به اعماق اين انديشه ها راه نيافته بود. بدين ترتيب، در مكّه و يثرب باديه نشينى با مظاهرى از تمدّن و شهرنشينى در آميخته بود.

بنابراين، اينجا آميخته اى ميان نرمى طبع شهرنشينى و خشونت طبع باديه نشينى وجود داشت، آميخته اى بود غير آشفته و قوّت دلى بود بدور از ناسازگارى و خشونت در رفتار. اينجا گزيدۀ صفاى باديه و تمدّن غرب با هم در آميخته، در نتيجه آنچه ناپاك است از ميان رفته و آنچه پاك و شايسته و اصيل است بر جاى مانده بود.

بيشتر رسالتهاى الهى نزديك به رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) يا در سرزمينهايى نزديك به باديه و يا در بيابان و يا آباديهايى كه در ميان صحراها قرار مى گرفته نازل شده بود و اين بدان سبب است كه دلهاى باديه نشينان براى پذيرش رسالت جديد آماده تر و انديشه هاى آنان بدور از تخلّف و عقب ماندگى است. چرا كه:

الف: صحرا برخوردار از صفايى است كه آن را شايسته پذيرش تكاليف وحى الهى مى سازد و در آنجا اذهان پذيرايى است كه در انديشه فرو مى رود، نيك و بد را از يكديگر بازمى شناسد، وضعيّت حاضر خويش را با گذشته خود پيوند

ص: 114

مى دهد و از گذشتۀ خود درسهايى برمى گيرد كه حال و آينده اش را برايش روشن مى سازد و اين همه بسادگى حاصل مى شد بى آنكه انديشۀ خود را خسته كند و يا روان خويش را آزرده نمايد. مقاومتهايى نيز كه در باديه ممكن است در مقابل رسالت به خرج داده شود، داراى عوارضى ظاهرى و روبنايى است كه با گذشت زمانى كوتاه محو مى شود؛ چه، اينگونه مقاومتها در عمق دلها پناه نگرفته و در نهانخانۀ روح مردم جايى به خود اختصاص نداده و بلكه عارضه اى روبنايى و سطحى است. زيرا تغييرى كه در گذر زمان در دل و انديشۀ باديه نشينان پديدار مى شود تنها بر روبناى انديشه ها عارض مى گردد و به عمق دلها روى نمى آورد.

ب: شهرهاى برخوردار از تمدّن، داراى عادات و رسوم ثابت و رسوخ يافته و انديشه هايى نضج گرفته و غالب است و براى آن كه انديشۀ جديدى بتواند به درون چنين جوامعى وارد شود، قبل از هر چيز بايد اذهان و انديشه ها را از آنچه آن را پر كرده خالى كرد تا در آن، جايى براى انديشۀ نو وجود داشته باشد؛ چه دانشهاى بشرى و يا فلسفه هايى كه با آن در ارتباط است، خواه حق باشد و خواه باطل، دل و ذهن را پر مى كند و هنگامى كه دين تازه اى به چنين اذهانى راه يابد، نبرد ميان آنچه شخص بدان عادت يافته و آنچه برايش تازگى دارد آغاز مى شود و حدّ اقل برخورد ميان اين دو انديشه و عادت، يك جدل خواهد بود و روشن است كه جدل با آنان كه نسبت به عقيده اى تعصّب دارند، موجب گم شدن حقيقت و سبب آن مى شود كه جوهر حقيقت به گونه اى خالص و پيراسته خود را نشان ندهد.

انديشه هاى علمى هر چند خطا باشد در دلها قدرت مى گيرد و عادات و رسوم مستحكم و پابرجا كه براى مدّتى همه جاگير بوده است، همچنان استحكام بيشترى مى يابد تا آنجا كه به عمق باورهاى مردم راه مى يابد و در نتيجه ريشه كن كردن آن چندان آسان به نظر نمى آيد.

ممكن است گفته شود: همانگونه كه شهرنشينان داراى عادات و آداب و رسوم هستند، صحرانشينان نيز عادات و رسومى دارند.

ص: 115

در پاسخ خواهيم گفت: عادات و آداب و رسوم بيابان مبتنى بر عناصر فكريى نيست كه در اذهان جاى گرفته و بر دلها چيره شده باشد، آنگونه كه آداب و رسوم شهرنشينان چنين است. روشن است كه عادات و آداب و رسومى كه تنها در دايرۀ عمل خود را نشان مى دهد بى آنكه در دل جاى گرفته باشد، چندان ثابت و ريشه دار و همانند آن رفتارى نيست كه از انديشه اى عميق نشأت مى گيرد.

ج: تجربه نيز اين را ثابت كرده است كه وارد شدن يك دين جديد به باديه كه ساكنان آن دلهايى بى آلايش دارند به مراتب سهلتر و آسانتر از شهر است.

د: هر دينى ناگزير بايد مردمى داشته باشد كه آن را بر دوش كشند و بدان عمل كنند. از ديگر سوى ساكنان باديه كسانى اند كه داراى نوع خاصّى از تفكّر و تعالى نفس هستند و به همين دليل، از ديگران قوى دلتر، بردبارتر و دليرترند، آنگونه كه جامعه شناسان نيز اظهار مى دارند كه تنها اين مردم هستند كه سنگينى جهاد را در راه آنچه بدان معتقدند بر دوش مى كشند، البتّه تا زمانى كه پليديهاى تمدّن دلهاى آنان را در ميان نگرفته و هنوز شجاعت و بردبارى در آنها وجود دارد.

شواهد نيز حاكى از همين حقيقت است. ما اديان و پيامبران را مى بينيم كه بعثت آنها در سرزمينهايى با حالتى ميان تمدّن كامل شهرى و صحرانشينى دور از تمدّن صورت پذيرفته و پيروان آنان نيز هماره از صاحبان شجاعت و قدرت بوده اند كه در صحرا مى زيستند و در مقابل سختيها و مشكلات آن مقاومت كرده و در نتيجه افرادى مقاوم شده بودند. آنان از شهرنشينانى نبودند كه طراوت و شكنندگى تمدّن و شهرنشينى آنها را در ميان گرفته بود.

به عنوان نمونه به موسى بنگريد. او هر چند به سوى فرعون فرستاده و مبعوث شده بود، اما نزول وحى آسمانى بر وى تنها در سرزمين مدين در مجاورت مرزهاى شام كه از سرزمينهاى عربى است صورت گرفت. او گروندگان به خود را در ميان مردم مصر نيافت و اين مصريان نبودند كه بار سنگين تبليغ رسالت را پس از حيات او بر دوش كشيدند، بلكه ديگران عهده دار اين مهم شدند.

ص: 116

بنى اسرائيل سست مايه تر از آن بودند كه بتوانند سنگينى بار رسالت را پس از موسى بدوش گيرند. زيرا آنان، هر چند از مصريان نبودند اما به خلق و خوى آنان در آمده بودند و به همين دليل، مى بايست با زندگى در بيابان با سختى خو گيرند و قدرتمند شوند تا بتوانند اين بار سنگين را بر شانه كشند. بدين سبب هنگامى كه پيامبرشان موسى به آنان امر كرد تا به سرزمين مقدّسى وارد شوند كه خداوند برايشان تقدير كرده است ولى آنان سرباز زدند فرمود: «پس اين سرزمين به مدّت چهل سال بر آنان حرام شد تا در اين مدت در زمين سرگردان باشند. پس تو نيز بر مردم فاسق دريغ مخور»(1).

برخى از نويسندگان چنين دريافته اند كه موحّدان تنها در ميان قوم سامى بودند. برخى از اروپائيان نيز به تحليل اين نظريه پرداخته، براى آن چنين دليل آورده اند كه عقل قوم سامى عقلى ظاهر بين و سطحى است كه از عقيده چيزى جز توحيد نمى فهمد و معنى فلسفى موجود در تثليث را درك و تصوّر نمى كند.

البتّه اين سخن به عقيدۀ خود اين تحليل گر تثليث را نقض مى كند. چرا كه، عقيدۀ مسيحيّت رسالت فردى از همين قوم سامى بوده و بنابراين، ناگزير آنچه او آورده و بدان فرا خوانده چيزى بوده است كه با عقيده و عقل قوم سامى كه قدرت هضم و درك فلسفۀ تثليث را ندارد سازگارى داشته و از اين رو، تثليثى كه به عيسى نسبت داده شده جزئى از رسالت و مكتب او نبوده و هرگز عقيدۀ مسيح چنين امرى را در خود نداشته و وى به چنين چيزى فرا نخوانده است.

علاوه بر اين عقل آريايى نيز در اصل ديانت برهمايى - كه اقوام آريايى بدان معتقد شده بودند، به اصل وحدانيّت گردن نهاده بود. بنابراين، اين ادّعا كه عقيدۀ توحيد خاص عقل قوم سامى مى باشد، خود نقض ديگرى را بر اصل تثليث وارد آورد. و اين حقيقت را اثبات مى كند كه تثليث از عقايد پيامبران نيست، بلكه از

ص: 117


1- - مائده/ 26.

توهّمات فلاسفه است.

شايد آنچه ما پيش از اين نيز آورديم مبنى بر اين كه قبايل آريايى آيين برهمايى را به همراه خود از بيابانهاى آسيا آورده بودند، خود قرينه اى ديگر بر اثبات اين حقيقت باشد كه رسالتهاى الهى تنها در باديه هايى نزديك به شهرها يا در سر راه كاروانها نازل مى شده است. به همين دليل نيز، هنگامى كه آرياييان به سرزمين هند كه پر از نهرها و حيوانات وحشى بود وارد شدند و در آنجا تقريبا متمدّن گشتند با توجه به اين كه در سرزمين جديد آن صفا، بى آلايشى، سادگى، سختى؛ قدرتمندى و سلامت فطرت باديه وجود نداشت، بسرعت عقيدۀ آنان مورد تحريف قرار گرفت و به صورتى جديد كه نظام طبقاتى ستم بارى را در خود داشت در آمد.

پيش از اين اشاره كرديم كه البتّه رسالتهاى الهى محدود و منحصر به چند رسالتى كه ما از آنها اطلاع داريم نيست و خداوند خود چنين فرموده كه در قرآن كريم ماجراهاى همه پيامبران نيامده است، آنجا كه مى فرمايد: «از آن رسولان كسانى هستند كه ماجراهايشان بر تو گفتيم و كسانى نيز هستند كه بر تو نگفته ايم»(1).

در بحث پيرامون بشارتهايى كه نسبت به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در كتب آسمانى آمده نيز روشن خواهد شد كه در كتاب ودا كه اصلى ترين منبع آيين برهمايى مى باشد، به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است. از اين پيش نيز بروشنى بيان كرديم كه اين آيين در ابتدا يك آيين توحيدى بوده و در ودا نيز شواهدى دال بر اين حقيقت آمده است، هر چند بعدها پيروان اين آيين از اصل و حقيقت آن منحرف شدند و چهرۀ آن از چندين عصر قبل به گونه اى كه هم اكنون نيز وجود دارد تغيير يافت.

44 - از اين بحث كوتاه و خلاصه روشن مى شود كه محيط طبيعى مكّه و مناطق مجاور آن و نيز مزايايى كه اين شهر از آن برخوردار بود، يكى از مناسبترين

ص: 118


1- - غافر/ 78.

مكانها براى آن بود كه نامزد خاستگاه نبوّت و خاتم الانبياء باشد. چه، اگر نبوّت با پدر پيامبران ابراهيم و فرزندش اسماعيل در اين سرزمين آغاز شده بود، پايان نبوّت نيز در همين سرزمين و به وسيلۀ مردى از فرزندان اسماعيل بايد صورت مى پذيرفت.

بدين ترتيب، مكّه مناسبترين مكان براى برخاستن دين تازه اى بود كه تا قيامت باقى خواهد ماند، شهرى كه جايگاه تجمّع همه اعراب بود، آنجا كه صلح و امنيّت سايه افكنده بود و تقدّسى در آنجا وجود داشت كه از موقعيّت اين سرزمين نشأت مى گرفت و دلها را پر مى كرد و بالاخره جايى كه دار النّدوه، محفل مشورتى همۀ اعراب در آنجا قرار داشت.

اين نقطه مناسبترين زمين براى كاشتن نهالهاى دين و بارور ساختن آن و خوردن ثمراتش بود.

اعراب نيز شايسته ترين مردم براى بر دوش كشيدن بار سنگين دعوت به اين دين جديد و دفاع و پاسدارى از آن در مقابل سلطه و شوكت شاهان و سركشى جبّارانى بودند كه در اطراف سرزمين عرب و مناطق ماوراى آن به تهديد اين دين مى پرداختند. اين شايستگى بدان جهت بود كه اعراب اهل سرسختى و دليرى و رادمردى بودند.

زبان ساكنان مكه يعنى قريش نيز شايسته ترين زبانها بود تا قرآن با آن زبان نازل شود، همان كتابى كه همۀ جهانيان را از آن عاجز ساخته بود و هنوز نيز عاجز است كه همانندى براى آن بياورند.

بنابراين، مكّه از نظر پاكى، فرهنگ، قدرتمندى و بردبارى مردم و بالاخره از نظر زبان شايستۀ آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا مبعوث شود و «خداوند خود آگاه است كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1).

ص: 119


1- - انعام/ 124.

زمان بعثت

45 - اگر مكانى كه خداوند براى بعثت خاتم الانبياء برگزيد، مناسبترين مكانى بود كه انديشۀ بشر شايستگى آن را درك مى كند و منزلت ويژۀ آن را براى چنين انتخابى مى داند؛ زمان نيز برخوردار از همۀ اسباب و شرايط و زمينه هاى لازم براى ظهور دينى بود كه همۀ انسانها را در زير لواى خود گرد مى آورد و به راه راست هدايتشان مى كند. چه، در آن زمان دلها از هر عقيده اى تهى و وارسته بود و جهان نيازمند هدايتى آسمانى؛ چرا كه مردم در دوره اى از فترت و نبود پيامبران قرار گرفته بودند: اديان آسمانى تحريف شده بود، پيروان آنها منحرف شده، و از حق فاصله گرفته، اهداف و مفاهيم اين اديان را تغيير داده بودند.

در اين ميان بتها نيز قدرت خود را از دست داده، موقعيّت و منزلت آنها تضعيف شده بود و انديشه ها نيز به نكات توهّم آميز اين آيين راه يافته بود: آن توهّماتى كه آلهۀ يونان را در ميان داشت از ميان رفته و ماهيّت بتهاى روم نيز بر مردم آشكار شده، دريافته بودند كه آنها سنگهايى هستند كه نه سودى دربردارند و نه ضررى و نه در آنها سرى و روحى نهفته است كه روزى دهد يا تنگدست سازد، سود برساند يا ضرر بزند و شفا دهد يا بيمارى ببار آورد. حتى به فرض از ميان نرفتن توهّمات تقدس آميزى كه دربارۀ اين بتها وجود داشت نيز بايد گفت اين توهّمات تنها خرافاتى بود كه كنار زدن آنها از اذهان ضرورت داشت و فسادى در انديشه ها بود كه اصلاح آن وجوب داشت.

در اين عصر امپراطورى روم، ملّتهاى تحت سلطۀ خويش را بازيچۀ خود مى دانست و سلطۀ ستم بار خود را بر آنان تحميل مى كرد و آنها نيز از هيچ حقى برخوردار نبودند تا به استفاده از آن، در مورد اين امپراطوران به قضاوت و داورى نشينند، دلها در سايۀ چنين حكومتى دچار لغزش و گمراهى شده بود، هر چند به وضع موجود خشنودى و اطمينانى نداشت و نگران و بى قرار بود چرا كه اين

ص: 120

حكومتها دينى را كه خود پسنديده بود بر ملّتها تحميل مى كرد، هر چند مردم بدان خشنود نبودند و عقايدى را بر آنان تحميل مى نمود هر چند كه بدان ايمان نداشتند، آن گونه كه در مصر نيز وضع چنين بود و اين امپراطورى دين و عقيدۀ خود را در كنار تحميل حاكميّت خود به مردم آنجا تحميل كرده و آنان را بردگان خود يا همچون بردگان قرار داده بود.

در ميان جامعۀ روميان، خواه در داخل اراضى روم و خواه در ميان ملّتهايى كه گرفتار حكومت آنان بودند، همه جا تفاوت و تبعيض حكمفرما بود.

نخستين تبعيض در نحوۀ حكمرانى رجال حكومتى در ميان مردم عادى و اختصاص اصول فراوانى به اين گروه جلوه گر بود كه از طريق غنايم جنگى به دست مى آمد و پس از اختصاص آنها به اين گروه، ساير مردم هم از حاكميّت و هم از ثروت محروم بودند. مردم تنها از دردهاى خود - كه ناشى از حرمان آنان بود - نمى ناليدند بلكه نالۀ آنان هم از اين دردها و هم از مشاهدۀ نعمتها و ثروتها در دست كسانى ديگر بود كه در ناز و نعمت به سر مى بردند و به فخرفروشيها و دلخوشيهاى خود مشغول و ديگران را نيز به بازى گرفته بودند و هيچ كس نيز حقّ نداشت متعرّض آنان شود يا آنان را در معرض ملامت و انتقاد يا سرزنش خويش قرار دهد.

دوّمين تبعيض از آنجا ناشى مى شد كه همۀ شرف و سرافرازى از آن طبقه اشراف و همۀ خواريها و پستيها از آن طبقۀ محكوم و زير دست بود و يك نفر از طبقۀ اشراف روم بر همۀ مردم عادى و طبقات پايين برترى داشت.

بردگى نيز در سرزمين روم رايج بود تا آنجا كه حتّى به هر كسى اجازه داده مى شد چنانچه فردى از هر ملّت ديگر غير رومى را ببيند، او را به اسارت خود در آورد. در جامعۀ روميان، در همه روابط ميان انسانها، حكومت از آن قويتران بود و اين سرزمين، جنگلى بود كه قويتر ضعيفتر را از هم مى دريد.

قوانين و احكام جامعۀ اسلامى نيز همسان با مقتضيات همان سيستمهاى تنفّرانگيزى بود كه به تبعيض ميان مردم رسميّت مى بخشيد.

ص: 121

زن نيز در اين جامعه، قبل از ازدواج برده و كنيز پدر و پس از ازدواج، كنيز همسرش بود و اگر همسر، وى را به قتل مى رساند هيچ مجازاتى در مقابل اين كار خود نداشت.

بدينسان، در جامعۀ روم شاهد نوعى نظام اجتماعى هستيم كه در آن، حقوق اساسى انسان كه به عنوان يك انسان براى او ثابت است، به هدر رفته و فساد در همه جا گسترده بود. ناگزير، اين وضعيت تغييرى را مى طلبيد و اين فساد را اصلاحى مى بايست. زيرا، خداوند فساد را دوست ندارد و هرگز ستم بر بندگان را نمى خواهد، پس كسى مى بايست كه اين نظامها را دگرگون سازد، اما در ميان مردم كسى نبود كه چنين دگرگونيى ايجاد كند و صلاح را جايگزين فساد و هدايت را جايگزين گمراهى نمايد. اين كس، فردى از انسانهاى عادى نبود. زيرا آنان همگى برادر انسان خود را رها كرده، او را مورد چپاول و غارت و يا اهانت و اذلال خود قرار داده يا انسانيّت او را ناديده انگاشته و به هدر مى دادند. ناگزير، رسالتى آسمانى و آن هم در سرزمينى مى بايست كه با قدرت و استقامت خود روميان را مورد تهديد قرار مى داد.

46 - اگر غرب و شمال جزيرة العرب را واگذاريم و به شرق و جنوب آن بپردازيم، سرزمين ايران، فروپاشى سياسى و ستم موجود در آن، فروپاشى اجتماعى، از هم پاشيدن خانواده و ستم حكومت را خواهيم يافت و كسرى را خواهيم ديد كه همه مردم را برده و يا همچون برده مى داند و بالاخره اطرافيان او، از رؤسا و دهقانان را مشاهده خواهيم كرد كه توجيه گر اين سياست و ستمند، هر چند خود تقريبا آن را نمى پذيرند. همچنين خواهيم ديد: عقايد گوناگونى كه از هر سوى به انديشۀ ايرانيان وارد شده، آنان را در گم گشتگيهاى فكريى قرار داده كه هر رونده اى راه را گم مى كند؛ افراد مورد ستم قرار گرفته بودند؛ نظام طبقاتى كه از همسايۀ ايران، هند به اين جامعه سرايت كرده بود، آن را از هم فروپاشيده، هر چند بدان پايه كه در هند قوت و شمول داشت نرسيده بود؛ خانواده بر پايه هاى قوى و

ص: 122

سالم بنا نشده بود و گاه فرزندى با مادر و خواهر خود ازدواج مى كرد و يا مردى دختر خويش را به همسرى مى گرفت و روابطى از اين نوع بر قرار بود كه در نتيجۀ آن، روح انسان ضعيف و بدين وسيله وى به مرتبه اى پايينتر از حيوان نزول داده مى شد.

كيش مزدك نيز كه در اواخر حيات حكومت ايرانى ظهور يافت، جامعۀ ايران را از هم پاشيد و بر اساس اين آيين، نسبهاى خانوادگى درهم آميخت و گم شد، همۀ اموال و داراييها بر همگان مباح دانسته شد تا آنجا كه حقوق افراد مورد بى اعتنايى قرار گرفت و به كار انداختن اموال براى كسب سود بيشتر متوقّف و يا روند آن كند و سست شد و بدين ترتيب، آن كه به كار و تلاش مى پرداخت با آن كه به كنارى مى نشست در يك رديف قرار گرفت.

در اين ميان اين امكان نيز وجود نداشت كه اين نظام پوسيده جايگزين نظام ديگرى برخاسته از سرزمين ايران شود؛ چرا كه، تجربۀ آيينهاى پيشين از زرتشتى تا آيين مانى و مزدك، در اصلاح وضعيّت كارگر نيفتاده و به سان دارويى بود كه درد جانكاه بدن را بيش از پيش در همۀ جسم پخش مى كند و در نتيجه به صورت زمينه و اسبابى براى از هم پاشى هر چه زودتر در مى آيد. اين آيينها نيز چنين بود؛ چه، دين زرتشت به فرمانبرى از قدرتمندان فرا مى خواند و در نتيجه قدرتمندان آن گونه كه مى خواستند بر ضعيفان حكم مى راندند و نتيجه همان مى شد كه بود، كيش مانى نيز به پايان دادن حيات آدميزادگان در روى زمين فرا مى خواند كه همين امر نيز كسرى را ناگزير از قتل او ساخت و بالاخره آيين مزدك نيز كه پس از آن آمد، فساد را گسترش داد و در پى بى آن جامعۀ ايران دچار فروپاشى كامل گرديد.

بنابراين، ناگزير، هدايتى آسمانى مى بايست تا كارها در پرتو آن سامان گيرد و بدين ترتيب، رسولى مى بايست كه از سرزمين عرب كه در مجاورت ايران قرار داشت برمى خاست.

47 - اگر فارس، خراسان و ما وراء النهر را پشت سر بگذاريم، با هند و چين

ص: 123

مواجه خواهيم شد. اينجاست كه حيرت و اضطراب انديشه ها را خواهيم يافت و نيز جامعه اى را كه گرفتار اضطراب فكرى است. خواهيم ديد كه آيين برهمايى تحريف شده تا آنجا كه اين آيين كه زمانى آيين يگانه پرستى بود به صورت نوعى بت پرستى و برهما به صورت خدايى در آمده كه پيش روى مردم و در مقابل ديدگانشان ايستاده است. با آن كه برهما، در اصل، پيامبرى بود كه خداوند او را برانگيخته بود، اما مردم او را خدايى مجسّم قرار داده و هر قسمت از پيكر او را منشأ خلقت موجوداتى قرار دادند: برخى از قسمت بالاى پيكر او، برخى از بازويش، برخى از زانوهايش و برخى از پاى او آفريده شدند. آنان همچنين ميان خلق و حضرت حق فاصله افكندند و پس از آن، فرقه گرايى و طبقه بندى مردم ايشان را به تفرقه گرفتار ساخت و بدين ترتيب به جاى دوستى و محبت به همديگر، به گريز از يكديگر و آشتى ناپذيرى با هم دل خوش كردند و در نتيجه، اراده و حاكميت آنان چندين پاره شد تا آنجا كه به صورت هدف و مطمعى براى ارادۀ ديگران و مقصدى براى برآوردن مقاصد غير خود در آمدند.

توهّمات در همۀ زمينه ها بر آنان سايه گسترد تا آنجا كه در مورد يكى از رجال دينى خود به اين توهّم رسيدند كه وى خدايا پسر خداست و بدين ترتيب، صفاتى را به او دادند كه هيچ انسان عاديى داراى چنان صفاتى نيست. آنان، همچنين، مدّعى شدند كه مسيحيان از ايشان پيروى كردند و امورى را ادعا كردند كه مسيحيان از ايشان گرفته اند.

هنگامى نيز كه برخى از افراد به اصلاح آنان روى آوردند، متحيّر ماندند كه از چه راهى ممكن است به اصلاح آنان پرداخت، چرا كه شناخت راه ورود به مسأله و خروج از آن در كار تهذيب دينى، تنها از طريق يك دين ممكن است، اما آنجا هيچ دينى نبود كه ارشاد كند و هيچ پيامبر مبعوثى نبود كه به حكمت و به راه راست فراخواند.

بنابراين، اين مصلحان تنها به همان امورى بسنده كردند كه قابل ادراك حسّى

ص: 124

است. به عنوان نمونه يكى از اين مصلحان بودا بود كه عقيده اى را مطرح ساخت كه به حرمان نزديكتر است تا به اصلاح و بر جاى گذاشتن آثار مثبت در تعالى انسان و نيز ساختن اراده اى در پى فضيلتى مثبت و كار و تلاشى سودبخش و پرثمر و عمران و آبادى زمين و احياى كارهاى خير و شايسته بر پايۀ اصول اخلاقى استوار.

اين در حالى است كه حرمان هيچ نتيجه و ثمرى ندارد و هر چند گروهى از خواص مدّعى استقبال از آن شوند، اما عامّۀ مردم توان عملى ساختن آن را ندارند. به همين سبب نيز اين مذهب بدان نينجاميد كه مورد اجراى كامل يا شبه كامل قرار گيرد و يا حتى ارادۀ اجراى كامل آن شود؛ مگر از سوى عدّه اى اندك كه در گذشته و حال، فقيران ناميده شده اند. اينان كسانى اند كه خود را به حرمانى بى نتيجه و بى ثمر راضى كرده اند.

هنگامى كه اين آيين به چين انتقال يافت، آثار غير مثبتى از خود بر جاى گذاشت و تنها به مبارزۀ منفى با نفس و پذيرش حرمان نظر داشت. در اين ميان يكى از مصلحان كنفوسيوس عزم آن كرد تا مردم را به جاى رياضت صرف متوجّه جنبۀ مثبت اين آيين و انجام كارهاى خير كند. اما گمراهى انديشه ميان مردم و درك حقايق فاصله افكنده بود و آنان - همان گونه كه قبلا به تفصيل در اين باره سخن گفتيم - در انديشۀ خود راه كژى را پيمودند. همين اشاره در اينجا ما را بسنده مى كند و ايجاز كلام بر جاى اطناب مى نشيند.

بنابراين، وضعيّت اين مردم نيز هدايتگر و راهنمايى را مى طلبيد كه نمى توانست از ميان آنان و همسانانشان باشد، بلكه چنين هدايتگرى مى بايست از جانب خداوند مبعوث شود؛ چرا كه اگر اين مردم زمانى آسمان را مورد پرستش قرار داده بودند، امروز هدايتگر آنان از جانب آفريدگار آسمان و زمين مى آيد.

ممكن است در اينجا كسى بگويد: «درست است كه جهان آن روز نيازمند رسالتى آسمانى بود كه مردم را به تهذيب نفس و تقويت جسم و به اين فرا مى خواند كه انسانها بايد خدايى و سودمند براى ديگران باشند، اما آيا بعثت محمد (صلی الله علیه و آله) در

ص: 125

سرزمين عرب توانست خلأ موجود در اروپا و آسيا و در نقاط شناخته شده و شناخته نشدۀ جهان را پر كند؟»

پاسخ چنين سؤالى اين است كه اين شريعت هنوز زنده و پابرجاست و آنچه محمد (صلی الله علیه و آله) آورد هنوز مردم را به حق فرا مى خواند، هدايت مى كند و جهت مى دهد. آنچه در اين ميان موجب كاستى شده آن است كه پيروان محمد (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بار سنگينى كه بر دوش نهاده اند كوتاهى كرده و حقّ امانتى را كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به امر پروردگار بدانان سپرده است، ادا نكرده اند. خداوند خود بر همه چيز تواناست.

بشارتها

48 - اگر جهان و جهانيان چشم به راه پيامبر بود تا مردم را به صلاح آورد، كتاب و حكمت را به آنان بياموزد و هركس را كه نداى اين دعوت به گوش او رسيده و به غيب ايمان مى آورد و راهنمايى او به راه راست را مى پذيرد، هدايت كند؛ پيش از اين نيز، دربارۀ پيامبرى كه خداوند زمان آمدن او را تقدير كرده و مردم اين زمان را درك خواهند كرد، بشارتهايى به آنان رسيده بود. اين بشارتها تنها به كتب نزديك به زمان بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) يعنى كتب يهود و مسيحيت محدود نمى شود، بلكه به گذشته اى دورتر از آن برمى گردد. وجود چنين بشارتهايى در كتب بسيار كهن، خود حاكى از آن است كه اين كتابها به وسيلۀ پيامبرانى براى مردم آورده شده و يكى از امورى كه اين كتب بدان فرا مى خوانده، يگانگى خداوند و يكتاپرستى بوده است، همان چيزى كه وعده و وعيدهايى دربارۀ عمل به آن يا ترك آن به وسيلۀ ديگر رسولان نيز آمده است كه همين وعده و وعيدها مردم را بيش از پيش به ايمان آوردن به اين حقيقت فرا مى خواند.

قديمى ترين كتابى كه مژدۀ آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن آمده كتب قديمى هنديان مى باشد. استاد عبد الحق فدياتى كه يكى از مسلمانان آگاه است، اظهار مى دارد كه

ص: 126

در كتاب ودا كلامى دال بر بشارت آمدن محمد (صلی الله علیه و آله) وجود دارد. در اينجا ما نظر اين انديشمند را به نقل از استاد عباس محمود العقّاد در كتاب مطلع النور مى آوريم. در اين كتاب چنين آمده است:

«استاد عبد الحق مى گويد: نام پيامبر عربى، احمد با همين لفظ در سام ودا كه يكى از كتب برهماييان مى باشد - آمده است. اين نام در فقرۀ ششم و هشتم از جزء دوّم اين كتاب مقدس در عبارتى كه عين آن به قرار ذيل است، آمده است:

«احمد شريعت را از پروردگار خويش مى گيرد و اين شريعت آكنده از حكمت و منشأ نور است كه نور از آن برگرفته مى شود، آنسان كه از خورشيد».

مؤلّف كتاب Mohammed in World scriptures ، استاد عبد الحق انواع اعتراضاتى را كه ممكن است از سوى مفسران برهمايى به چنين برداشتى وارد شود پنهان نمى سازد بلكه از يكى از آنان به نام سينا اشاريا نقل مى كند كه وى در مورد كلمه «احمد» تأمّل بيشترى ورزيده و كوشيده است براى آن معناى مناسب ديگرى جز نام پيامبر در زبان هندى بيابد. او اين كلمه را به سه بخش «اهم»، «آت» و «هى» ريشه يابى كرده و سعى نموده است تا از اين سه كلمه كه به ادّعاى وى كلمۀ «احمد» مأخوذ و تركيب يافته از آنهاست اين معنى را استخراج كند كه «من بتنهايى حكمت را از پدرم گرفته ام». استاد عبد الحق پس از آن، بدين مضمون اظهار مى دارد كه چنين عبارتى كه من بتنهايى حكمت را از پدرم گرفته ام، به يكى از براهمه به نام «وانزاكانوا» كه از خاندان «كانوا» ست نسبت داده مى شود و البته چنين ادّعايى از وى پذيرفته نيست كه او بتنهايى حكمت را از خداوند گرفته باشد»(1).

از اين اظهارات دو نكته استفاده مى شود:

الف: نام احمد همان گونه كه در تورات و انجيل ذكر شده، در وداهاى برهماييان نيز آمده است.

ب: برهماييان كه تعاليم دين خود را كه در اصل دين توحيد و يگانه پرستى

ص: 127


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور، ص 12.

بود تغيير دادند و تحريف كردند و سعى نمودند تا سخنان حق را از جايگاه اصلى خود تحريف نمايند و مفهوم و معناى اين بشارت را با تفسير نادرست و نابجاى كلمات تغيير دهند.

بى ترديد، همان گونه كه استاد عبد الحق نيز اظهار مى دارد، تفسير تحريف آميز اين كلمه از سوى برهماييان با اصل تحريف ناشدۀ اين كلام در تناقض و در مخالفت است. علاوه بر اين، اصل عبارت تصريحا اين مطلب را مى فهماند كه «احمد شريعت را از پروردگار خود گرفته است». بنابراين چنين تفسير انحراف آميزى با اين تصريح مخالف و ناسازگار خواهد بود، زيرا آنكه شريعت را گرفت، به مقتضاى اين تصريح، احمد بود. او همچنين اين شريعت را از پروردگار خود گرفت و نه - آنگونه كه تفسير فوق حاكى از آن است - از پدر خويش.

اين در حالى است كه تفاوت ميان پدر با خداوند آشكار است، مگر آنكه بگوييم برهماييان نيز همانند مسيحيان پروردگار را پدر قرار مى دهند.

ممكن است كسى بگويد: «آيين برهمايى آيينى آسمانى نيست كه به واسطۀ پيامبرى از جانب خداوند بر بشر فرو فرستاده شده باشد».

پاسخ چنين سخنى آن است كه همان گونه كه ابو ريحان بيرونى اظهار مى دارد، نصوصى كتب برهماييان حكايت از آن دارد كه برهما تنها يك پيامبر بود؛ نه خدا بود و نه پسر خدا. ما در فصل قبل اظهارات بيرونى را، به طور كامل، نقل كرديم و مى توانيد به آنجا رجوع كنيد.

بنابراين، روشن شد كه در كتب قديمى هنديان - از جمله ودا كه آنان آن را اصل ديانت خود مى دانستند - به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است.

استاد عبد الحق مى گويد: اوصاف كعبه در كتب كهن هنديان از جمله ودا آمده و اين كتاب نام «خانۀ فرشتگان» يا «بيت الملائكة» را بر روى آن نهاده و از جمله، اين اوصاف را براى كعبه يادآور شده كه داراى هشت جانب و نه در است.

عبد الحق اين نه در را كه در كتاب مقدّس هنديان از آن به عنوان يكى از

ص: 128

مشخّصات خانۀ فرشتگان نام برده شده، همان نه درى است كه به سوى كعبه باز مى شود: باب ابراهيم، باب الوداع، باب الصفا، باب على، باب عباس، باب النّبى، باب الزّيارة، باب الحرم.

وى همچنين آن هشت جانب را چنين تفسير مى كند كه مراد از آنها كوههايى است كه بيت الله را در ميان مى گيرد و عبارت است از كوههاى: خليج، قيعقيان، هندى، لعلع، كدا، ابو حديد و ابو قبيس.

مؤلّف فوق الذّكر به آنچه براهمۀ منحرف گفته اند، مبنى بر اينكه مراد از «خانه» همان پيكر و جسم انسان است هيچ اعتنايى نمى كند، زيرا اين تفسيرها و گفته ها هيچ اعتبارى ندارد؛ چه، با آن تقدّسى كه به عنوان يكى از صفات اين «خانه» ذكر شده و نيز با اينكه «خانۀ فرشتگان» باشد هيچ سازگارى ندارد چون انسان به اين وصف متّصف نمى شود كه «خانۀ فرشتگان» است.

نويسندۀ كتاب Mohammed in World scriptures در ادامۀ كتاب خود به بيان اين مطلب مى پردازد كه كتب برهماييان به آنچه پيامبر از ناحيۀ دشمنيهايى كه با او مى شود با آن برخورد خواهد كرد و همچنين به شمار كسانى كه در جنگ بدر رو در روى پيامبر قرار گرفتند و همچنين به پيروزى پيامبر بر آنان اشاراتى دارد(1).

برخى از نوشته ها در مورد اين نويسندۀ هندى ترديدهايى را مطرح ساخته، اما او كسى است كه بر اوهام و توهّماتى كه خود بدان انديشه باشد و يا بر خيال پردازيهاى خود، تكيه نكرده بلكه به منقولات ثابت در كتب اديان استناد و اعتماد كرده و براى اين منقولات تفاسيرى آورده است كه ظاهر الفاظ آن را مى پذيرد و عقل نيز از آن كناره نمى گزيند. كسانى نيز كه با او مخالفت ورزيده اند، اين عبارات را به گونه اى مورد تفسير و تبيين قرار داده اند كه اصل عبارات آن را

ص: 129


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور، ص 13. با اندكى تصرف.

نمى پذيرد، بلكه تفاسيرى است در تناقض با ظاهر عبارات و ناسازگار با عقل و انديشه. تفسير آنان در مورد بيت الملائكه و قداست ويژۀ آن به اينكه مراد از آن همين جسم انسان است و تفسير ربّ به پدر، از اين قبيل مى باشد.

49 - عبد الحق در كتاب خود اشاراتى از زند اوستا آورده است كه آمدن پيامبر را مژده مى دهد از آن جمله در اين كتاب در مورد آمدن رسولى پيشگويى شده كه يكى از اوصاف او «رحمة للعالمين» است. اين وصف دقيقا با آنچه قرآن كريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بدان متّصف نموده مطابقت دارد، آنجا كه مى فرمايد: «تو را نفرستاديم مگر آنكه براى عالميان رحمت باشى»(1). همچنين در اين كتاب ذكر شده است كه پيامبر موعود به خداوند يگانه اى فرا مى خواند كه همتايى ندارد و بى آغاز و بى فرجام، بى نياز به پدرى يا مادرى و بدون همدم و همسر و فرزند و بى نياز از مسكن و جسم و بدون هيچ گونه شكل و رنگ و بويى است.

بى ترديد، اين اوصاف منطبق بر ذات پاك خداوند و بيانگر وحدانيّت او در ذات و صفات و يگانگى در خلقت و تكوين عالم و در نتيجه توحيد در عبادت است.

عقّاد مى گويد:

«عبد الحق اين نظريّۀ خود را با منتخباتى از كتب زرتشتى همراه مى سازد كه از دعوت حق پيشگويى مى كند و از آن خبر مى دهد، دعوتى كه پيامبر موعود آن را مى آورد. در اين منتخبات اشاراتى به سرزمين عربى نيز وجود دارد. عبد الحق گزيده اى از اين اشارات و بشارتها را به انگليسى ترجمه مى كند كه ترجمۀ اين اظهارات از زبان انگليسى بدون هيچ تصرّفى بدين گونه است: «پيروان زرتشت آنگاه كه دين خود را كنار مى گذارند، دچار تزلزل مى شوند و در اين هنگام مردى در سرزمين اعراب بر مى خيزد كه پيروانش ايران را به لرزه در مى آورد و ايرانيان پرغرور را تسليم خود مى سازند و آنان پس از دوران آتش پرستى در آتشكده هاى خود به سوى كعبه اى كه از بتها پاك شده است روى بر مى تابند و در اين هنگام به

ص: 130


1- - انبياء/ 107.

پيروى از پيامبرى كه براى جهانيان رحمت است گرويدند و سروران فارس، مدين، طوس و بلخ شدند، مناطق و شهرهايى كه از اماكن مقدّس زرتشتيان و همسايگانشان به شمار مى رود. پيامبرى كه براى اين مردم خواهد آمد مردى فصيح خواهد بود كه از معجزات سخن مى گويد»(1).

در اينجا مناسب است اندكى تأمّل ورزيم. اين اظهارات بر اين دلالت دارد كه زرتشت پيامبر بود و دين او نيز دينى آسمانى؛ چرا كه در غير اين صورت چگونه مى توانست دين و كتاب او مشتمل بر چنين بشارتهايى باشد و علاوه بر اين، در اين صورت كه كتاب زرتشت داراى اصلى آسمانى نباشد، اين بشارتها براى ما چندان اعتبارى نخواهد داشت.

سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه چگونه مى توان آسمانى بودن آيين زرتشت را با آنچه در كتب اروپاييان دربارۀ او گفته مى شود سازگارى و تطبيق داد؟ آنان مى گويند: زرتشت مردم را به اصالت قدرت، همراهى و پشتيبانى از قويتران و از ميان بردن ضعيفان فرا مى خواند. در پى همين اتّهام، فلسفه اى در اروپا شكل گرفت كه به از ميان بردن ضعيفان و اينكه آنان هيچ جايى و جايگاهى در عالم نداشته باشند فرا مى خواند. اينك اگر اين اتّهام اروپاييان را بپذيريم، چنين دعوتى با روحيّات يك نبوّت آسمانى و آنچه اخلاق و آيين انسانيّت ما را بدان فرا مى خواند، منافات كامل خواهد داشت، چرا كه حق حيات به همۀ زندگان تعلق دارد و به حكم قانون اخلاق انسانى و قانون آسمانى، ضعيف محكوم به مرگ و نيستى نمى باشد، بلكه با همكارى و در كنار ديگران به زندگى خود ادامه مى دهد تا زمانى كه اجلش فرا رسد.

پاسخ اين سؤال آن است، نصوصى كه بدان اشاره رفت، در حال حاضر نيز در كتب زرتشتى وجود دارد و مفاد و مقتضاى اين نصوص آن است كه اين بشارات

ص: 131


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور ص 14؛ به نقل از: فديارتى، عبد الحق. Mohammed in World scriptures ص 47.

بر زبان پيامبرى الهى جارى شده و در كتابى آسمانى آمده است. چرا كه همۀ وقايعى كه در اين نصوص پيش بينى شده در خارج نيز محقّق شده است: ايرانيان در دوران معاصر اسلام در تزلزل قرار گرفتند، اعراب به سرزمين آنان وارد شدند و آنان بعدها پرچم اسلام را كه براى جهانيان آيين رحمت است بر دوش كشيدند. بديهى است كه چنين پيشگويى دقيقى تنها به وسيلۀ وحى آسمانى امكان پذير مى باشد.

بنابراين، هيچ گريزى از اين نيست كه بگوييم در اينجا رسولى و رسالتى و كتابى آسمانى وجود دارد كه از وحى خداوند سخن مى گويد.

امّا دربارۀ آنچه به زرتشت نسبت داده مى شود مبنى بر اينكه وى به اصالت قدرت فرا مى خواند؛ مى گوييم: اگر مراد از اين سخن آن باشد كه آنكه به رسالتى الهى ايمان دارد بايد از نظر جسمى و اخلاقى و انديشه قدرتمند باشد، اين سخنى حق است و با اصول اخلاقى و توصيه هاى پيامبران سازگارى و همسويى دارد. به عنوان مثال، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «مؤمن قوى از مؤمن ضعيف برتر است، هرچند هر دو خوبند». روشن است كه چنين چيزى و چنين دعوتى مانع از آن نمى شود كه صاحب دعوت رسول خدا و منادى توحيد باشد.

امّا اگر مراد آن است كه زور و قدرت بر حق پيروز مى شود، اين سخنى باطل است كه از اوهام اروپاييان برمى خيزد و شايستۀ منطق سياستمداران ايشان است.

گمان ما تنها اين است، فيلسوفانى نيز كه چنين انديشه اى را در خيال خود پرورانده، سخن زرتشت را به تحريف كشانده اند، آنگونه كه دعوت مسيح را تحريف كرده و مدّعى الوهيّت براى وى شده اند، در حالى كه وى از چنين ادعايى پيراسته است و جز آنچه خداوند وى را بدان امر كرده بود بر مردم نگفت.

اين پندار اروپاييان كه او از ميان بردن ضعيفان را لازم مى شمرد نيز از اين قبيل است و به گمان ما، زرتشت مؤمنان را به آن فراخواند كه خود را به قدرت و توان لازم مجهّز سازند و به مداواى ضعف و فقر بپردازند نه آنكه ضعيفان را از ميان بردارند.

كوتاه سخن آن كه، بشارتهايى به آمدن پيامبر در كتب زرتشتى آمده و اين

ص: 132

بشارتها از يك سوى، واجد صحّت و از سوى ديگر، دليلى بر نبوّت و پيامبرى كسى است كه اين بشارتها در كتاب او آمده است، ما نيز نمى توانيم به صرف وجود توهّماتى - آن هم از سوى كسانى كه وحدانيّت را منكر شده و ادّعاى آن كرده اند كه عيسى خدا يا پسر خداست - درستى نتايج و لوازم اين بشارتها را انكار كنيم؛ زيرا، از كسانى كه مدّعى الوهيّت عيسى شده اند هيچ بعيد و شگفت نيست كه براى ديگران ادّعاهاى ديگرى به ميان آورند.

ممكن است كسى بگويد: قرآن كريم وقتى از كتابهايى كه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشارت داده اند نام مى برد، تنها از انجيل و تورات و از اينكه عيسى به پيامبرى پس از خود به نام احمد بشارت داده و نام پيامبر در تورات نيز نوشته شده است ياد مى كند و نامى از ديگر آيينها و كتب به ميان نمى آورد؛ آنگونه كه مى فرمايد:

«... آنان كه از پيامبرى امّى پيروى مى كنند كه نام او را در نزد خويش در تورات و انجيل مى يابند»(1).

پاسخ اين سخن نيز آن است كه اهل كتاب با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مجادله مى پرداختند و از آنجا كه دعوت او به آنان نيز رسيده بود و آنان در جامعه اى قرار داشتند كه جايگاه رسالت بود، پيامبر به وسيلۀ آنچه اهل كتاب در نزد خود داشتند با آنان محاجّه مى فرمود. آنان خود، با پيامبر (صلی الله علیه و آله) آشنايى داشتند و به آمدن او مشركان را تهديد مى كردند و در دوران قبل از بعثت در برخورد با مشركان آنان را بدين وسيله مورد تهديد و ارعاب قرار مى دادند و خود را با ايمان به رسالتى كه خواهد آمد بر آنان پيروز مى دانستند، «امّا چون همانچه بدان آگاهى داشتند به سويشان آمد، بدان كفر ورزيدند»(2).

علاوه بر اين، رسالت پيامبر از گواهى آيينهاى پيش از او اصالت و حقّانيّت

ص: 133


1- - اعراف/ 157.
2- - بقره/ 89.

نمى گرفت، بلكه اين رسالت قدرت خود را از درون خويش مى گرفت و در درون خود، شواهدى روشن بر صدق و راستى و آيات گويايى بر حقّانيّت خود و اينكه از جانب خداوند عزيز و حكيم است، داشت.

محمّد در تورات

51 - با اشارات روشنى در تورات از محمّد (صلی الله علیه و آله) ياد شده است و با آنكه تغيير و تحريف زيادى در اين كتاب به وجود آمده، امّا اين تحريفات و تغييرات اشاره هاى روشن و آيات آشكارى را كه به رسالت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخته، از ميان نبرده است. به وسيلۀ همين اشارات روشن بود كه يهوديان آن گونه كه فرزندان خويش را مى شناسند، او را مى شناختند و قبل از بعثت، از پيروزى خود بر مشركان از طريق پيروى از رسالت او سخن مى گفتند، اما هنگامى كه پيامبر مبعوث شد، به وى كفر ورزيدند.

استاد عبد الحق در كتاب خود به بيان نصوصى عبرى پرداخته كه در آن به آمدن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است. ترجمۀ يكى از اين نصوص چنين است:

«گفت: پروردگار از سينا آمد و از سعيرا براى هدايت مردم درخشيد و از كوه فاران بر آنان جلوه كرد و با ده هزار قديس آمد و از جانب راست وى آتشى بيرون زد كه شريعت آنان شد»(1).

عقّاد در كتاب خود به نقل از عبد الحق چنين ادامه مى دهد:

«او (عبد الحق) گفته است: «شواهد كهن همه از وجود كوه فاران در مكّه سخن مى گويد. از جملۀ جزوم اوسى بيوس لاهوتى مى گويد: «فاران جايى است در سرزمين عرب و در فاصله سه روز راه پيمايى در شرق ايله».

عبد الحق همچنين از ترجمۀ تورات سامرى كه در سال 1851 م منتشر شده است نقل مى كند كه اسماعيل «در بيابان فاران در سرزمين حجاز سكونت گزيد و

ص: 134


1- - ر. ك. عقاد، مطلع النور، ص 14؛ به نقل از Mohammed in World scriptures.

مادرش براى او همسرى از سرزمين مصر گرفت». عبد الحق در ادامه مى گويد:

در «سفر عدد» ميان سينا و فاران تفاوت گذاشته شده و در آنجا چنين آمده است كه «بنى اسرائيل از بيابان سينا هجرت گزيدند و باقيماندۀ مردم در بيابان فاران بار گشودند»(1).

همچنين، از ذكر ده هزار تن قدّيس كه با اين پيامبر موعودند چنين استنباط مى شود كه اينان همان اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستند كه در غزوات خود به سوى شام و نيز به سوى فتح مكّه به اين رقم مى رسيدند.

عبد الحق در ادامۀ اظهارات خود به بشارت موسى (ع) به پيامبر پس از خود استناد مى كند، آنجا كه در تورات از زبان موسى چنين آمده است:

«پيامبرى همانند من از برادران شما و از فرزندان ابراهيم دعوت به خدا را ديگر بار در ميان شما اقامه خواهد كرد»(2).

وى در ادامه، به بيان ديگر اشارات تورات به پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) مى پردازد و چنين اظهار مى دارد كه عبارت «پيامبرى همانند من و... از فرزندان ابراهيم» ثابت مى كند كه مراد از اين بشارت محمّد است زيرا هيچ پيامبر ديگرى پس از موسى شريعت و آيين كاملى را نياورده كه بيانگر همۀ احكام باشد، جز رسول اكرم كه با قرآن خويش برخى از احكامى را كه در تورات آمده منسوخ كرده است(3).

بدين گونه است كه مشاهده مى كنيم، تورات نيز به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده و حتّى پس از پيش آمدن تغييرات و تحريفات فراوان در اين كتاب، هنوز نيز اشاراتى به رسالت پيامبر در آن بر جاى مانده است.

اين سخنان، نه تنها آمدن پيامبر را مژده مى دهد، بلكه خاستگاه او و نقطۀ طلوع رسالت او را كه شرق و غرب جهان را در پرتو خود قرار مى دهد نيز بيان

ص: 135


1- - همان، ص 15. به نقل از مرجع سابق.
2- - همان، به نقل.
3- - همان، با اندكى تصرف.

مى كند؛ چرا كه، بنا به آنچه در اخبار مورّخان و اظهارات محقّقان و نويسندگان گذشته آمده، فاران - كه ميان آنجا تا ايله سه شبانه روز راه پيمايى فاصله است - در مكّه يا مجاورت آن قرار داشته است.

جماعت هندى «الاحمديّه» كه به ترجمۀ معانى قرآن مى پردازند نيز حقايقى را در اين زمينه يادآور شده اند، هر چند ما(1) در اصل جواز ترجمۀ قرآن با آنان مخالفيم و اين عقيدۀ ايشان را باطل مى دانيم، اما اظهارات آنان در زمينۀ بشارتهايى كه به آمدن پيامبر در ديگر كتب آسمانى آمده است را مورد استناد قرار مى دهيم؛ چه آنكه، مرواريدى گران قيمت را نمى توان به صرف بى مقدارى كسى كه آن را از دريا بيرون كشيده است، بى ارزش دانست و افزون بر اين، حكمت گمشدۀ مؤمن است، هر جا آن را بيابد بر مى گيرد.

عقّاد اظهارات اين گروه را چنين بيان مى كند:

«از گروههايى كه به اين پيشگوييها و شرح و تفصيل آن اهتمام خاصى ورزيده، جماعت هندى «الاحمديّه» است كه قرآن را به زبان انگليسى ترجمه كرده است. اين جماعت در مقدّمۀ ترجمۀ قرآن، بحث مفصل و پردامنه اى را به پيشگوييها و پيش بينيهايى كه نسبت به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته، اختصاص داده و در اين بحث، برخى از مستنداتى را كه گذشت به طور كامل شرح داده و چنين افزوده است كه پيشگويى موسى (ع) شامل سه بخش است:

بخش اوّل تجلّى خداوند از سينا است كه در زمان خود موسى (ع) تحقّق يافت.

بخش دوّم تجلّى از سعير يا كوه اشعر است كه آن نيز در زمان حضرت مسيح (ع) صورت واقع به خود گرفت؛ زيرا - بنا به عقيدۀ اين جماعت - اين كوه در همان سرزمينى قرار دارد كه فرزندان يعقوب كه بعدها به نام «بنى اشعر» شهرت يافتند در آنجا زندگى مى كردند. بخش سوّم نيز كه از سوّمين تجلّى الهى سخن مى گويد، آن را در سرزمين فاران مى داند و آن، سرزمين تپّه ماهورى است كه ميان مكّه و

ص: 136


1- - اين تنها نظر و عقيده خود مؤلف است. م.

مدينه قرار دارد. [به عنوان شاهدى بر اين مدعى] در كتاب فصل الخطاب آمده است كه در اين سرزمين، كودكان حاجيانى را كه از آنجا مى گذشتند با گلهايى كه از «بيابان فاران» چيده بودند، خوشامد مى گفتند. علاوه بر اين، فرزندان اسماعيل جمعيت بزرگى را تشكيل داده بودند كه سرزمين كوچكى در كناره هاى كنعان گنجايش آنان را نداشت و به همين دليل، به اطراف مكه هجرت كردند. از اين رو، هيچ دليلى براى انكار اقامت اين قوم در سرزمين اعراب منسوب به اسماعيل وجود ندارد و از سوى ديگر، ساكنان اين سرزمين نيز هيچ دليلى و انگيزه اى نداشته اند كه به دروغ خود را به اسماعيل منتسب بدانند و خود را به كنيزى متعلّق بدانند كه از خانۀ مولايش بيرون رانده شده است. بدين سبب، بايد پذيرفت كه اعراب ساكن در مكّه و مناطق مجاور واقعا از نسل اسماعيل بودند و لذا پيشگويى تورات مبنى بر آمدن پيامبرى از فرزندان ابراهيم بر محمّد كه از ميان همين اعراب مبعوث شد انطباق مى يابد. افزون بر اين دو شاهد، در تورات نيز نام فرزندان اسماعيل كه در سرزمين عربى اقامت گزيدند و در آنجا زيستند، آمده است... از پيشگويى اشعياء نبى كه 700 سال قبل از مولد مسيح مى زيست، چنين بر مى آيد كه فرزندان اسماعيل در حجاز اقامت داشتند. اشعياء در اصحاح 21 چنين مى گويد: «اى گروههاى دادانى، شما در آباديى در آن سوى كه سرزمين عرب است، به سر خواهيد برد. اى ساكنان سرزمين تيماء براى تشنگان آبى بياوريد و... پناهندگان را با تكّه نانى پذيرا شويد؛ چه، آنان از دم شمشيرها گريخته اند، از مقابل شمشيرهايى برهنه و از مقابل كمانهايى آماده و از مقابل سختى نبرد. از اين كار دريغ مداريد كه مهتر مرا چنين گفته است كه «در مدت يك سال - همانند سال مزدبگيران - همه مجد و عظمت قيدار از ميان مى رود».

مترجمان جماعت الاحمديّه سپس به توضيح اشارات فوق مى پردازند و شكست قيدار را به هزيمت و فرار مكّيان در نبرد قريش تفسير مى كنند و مى گويند: اين همان شكستى است كه يك سال پس از هجرت پيامبر - سالى همانند سال مزدبگيران - بر سر مكّيان آمد.

اين جماعت اين پيشگويى خود را با پيشگويى ديگرى كه در اصحاح پنجم

ص: 137

از سفر اشعيا آمده است، همراه مى كنند. در آنجا چنين مى خوانيم: «او پرچمى را براى ملّتها از دور برمى افرازد و از نقطه اى دور دست در زمين بر آنان بانگ مى زند و آنان با شتاب مى آيند. در حالى كه در ميان آنها هيچ بر زمين افتاده و از راه لغزيده اى نيست، نه مى خوابند و نه چرت مى زنند، نه كمربند از ميان مى گشايند و نه بندهاى كفش خود را باز مى كنند. تيرهايشان تيز است و زهدانشان پر و سم اسبانشان به سان سنگهاى سخت آتش زنه و يورشهايشان چون گردبادى تند»(1).

اين متن به دعوت مردم به حج از سوى رسول خدا اشاره دارد و ممكن است بر برخى از مضامين آيۀ ذيل نيز دلالتى داشته باشد: «در ميان مردم به حج بانگ زن تا پياده و سوار بر هر مركب ضعيفى از هر نقطۀ دورى به سوى حج آيند و در آنجا بهره هايى ببينند و در روزهايى چند، خدا را بر آنچه از چهارپايان به ايشان بخشيده است، ياد كنند. پس از گوشت اين چهارپايان بخوريد و فقير و تهيدست را نيز از آن خوراك دهيد»(2).

در سفر اشعياء، اصحاح هشتم آمده است:

«آنچه را اين ملّت بدان فتنه مى گويند فتنه ندانيد و به سان آنان ترس مداريد و بيم مورزيد. پروردگار سپاهيان را تقديس كنيد كه او مايۀ ترس و بيم ديگران از شماست و مقدّس است و سپر و پناهگاه و دستاويز بنى اسرائيل و دام و تله اى براى ساكنان اورشليم كه بسيارى به سبب آن مى لغزند و بر زمين مى افتند و خرد مى شوند، دست به جايى مى آويزند و دور افكنده مى شوند. او شريعت را با شاگردان من پايان بخشيد و براى پروردگارى كه چهرۀ او را از خانه يعقوب پوشاند و برگرداند صبورى پيشه كرد»(3).

به عقيده ما [نگارنده] اشاره اى كه در اين متن وجود دارد اشاره اى بعيد و يا آنكه درك دلالت آن بر آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله)، به صورتى كه مفيد يقين باشد، دشوار

ص: 138


1- - ر. ك. عقاد، مطلع النور، ص 17.
2- - حج/ 28.
3- - ر. ك. عقاد، مطلع النور.

است. بنابراين، اظهاراتى كه گذشت براى ما كافى است، زيرا در آن اظهارات و متون ادلّه اى كه ما را از تفحّص بيشتر بى نياز سازد، وجود دارد.

محمّد در انجيل

51 - در كتب عهد جديد (اناجيل) اشارات روشنترى از كتب عهد قديم (تورات) مبنى بر آمدن رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود دارد كه مناسب است به طرح نمونه هايى از آن بپردازيم:

الف - در باب 23 از انجيل متى از زبان مسيح خطاب به بنى اسرائيل چنين آمده است: «اينك براى شما خرابى و ويرانى بر جاى گذاشته مى شود زيرا من به شما مى گويم از اين پس مرا نخواهيد ديد تا از مباركى سخن گوييد كه به نام خدا آمده است».

اين گفته بر اين دلالت دارد كه پيامبرى مبارك وجود دارد كه پس از عيسى مى آيد و مردم را به نام خداوند مى خواند و اين در حالى است كه پس از عيسى پيامبرى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) نيامده است.

ب - در باب 21 از همين انجيل از زبان عيسى چنين آمده است:

«بدين جهت به شما مى گويم ملكوت خدا از شما گرفته شده و به امّتى كه ميوۀ آن باغ را ببار آورند عطا خواهد شد. هركس بر آن سنگ كه بدان اشاره رفته است بيفتد منكسر شود و هر كه آن سنگ بر او افتد، نرمش سازد»(1).

ج - در باب اوّل انجيل يوحنّا نيز چنين آمده است:

«و اين است شهادت يحيى در وقتى كه يهوديان كاهنان و لاويان را از اورشليم فرستادند تا از او سؤال كنند كه تو كيستى. او معترف شد و انكار ننمود بلكه اقرار كرد كه من مسيح نيستم. آنگاه از او سؤال كردند كه پس چه؟ آيا تو ايليا هستى؟ گفت نه - آيا تو آن نبى بزرگ معهودى؟ جواب داد كه نه. آنگاه به او گفتند:

ص: 139


1- - به قنل از: فخر الاسلام، محمد صادق، انيس الاعلام فى نظرة الاسلام، ج 5 ص 133. م.

پس كيستى تا براى آن كسانى كه ما را فرستاده اند پاسخى بريم. دربارۀ خود چه مى گويى؟ گفت: من بانگ ندادهنده اى در بيابانم»(1).

اين سخن، بى ترديد، پيشگويى از پيامبرى است كه نه مسيح بود و نه خود يحيى. بنابراين، پس از عيسى چه كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) مى تواند مقصود اين پيشگويى باشد؟

د - در باب 16 از انجيل يوحنّا چنين مى بينيم:

«اين براى شما مفيد است كه من بروم. زيرا اگر نروم، فارقليط يعنى احمد نزد شما نيايد و اما اگر بروم، او را نزد شما مى فرستم. و چون او آيد جهان را بر گناه و عدالت و داورى توبيخ خواهد كرد: اما بر گناه، زيرا كه به من ايمان نياوردند و اما بر عدالت، از آن روى كه نزد پدر مى روم و ديگر مرا نخواهيد ديد و اما بر داورى، بدان جهت كه به رئيس اين جهان چنين حكم شده است. بسيار چيزهاى ديگرى نيز دارم كه به شما بگويم امّا اكنون طاقت تحمّل آن را نداريد. امّا چون آن روح حق آيد، شما را به همه حق و و راستى رهنمون خواهد شد. زيرا از خود سخن نمى گويد، بلكه به آنچه شنيده است سخن مى راند و از امور آينده به شما خبر مى دهد. او مرا تمجيد خواهد كرد، زيرا از آنچه از من است مى گيرد و به شما خبر مى دهد. پس از اندكى ديگر مرا نخواهيد ديد»(2).

اگر عباراتى را كه در متن فوق بر پدر و بر الوهيّت دلالت دارد، به كنارى گذاريم، روشن خواهد شد كه اين متن از پيامبرى تسليت دهنده كه پس از مسيح خواهد آمد خبر مى دهد و گوياى آن است كه مسيح مى رود تا راه را براى او باز كند. او بشر را بر خطاى خود سرزنش مى كند - كه اين خود، انكار پسر بودن عيسى است - همچنين بر نيكيى كه آن مردم به گمان خود در حق عيسى روا داشته اند به سرزنش ايشان مى پردازد، زيرا آنان مدّعى الوهيّت مسيح و فرزندى وى براى خدا

ص: 140


1- - به نقل از همان، ص 3. م.
2- - به نقل از: همان، ص 143، با اندكى تصرف.

شدند، با آن كه خداوند از داشتن زن و فرزند مبرّاست.

علاوه بر اين، متن فوق بدان تصريح دارد كه پيامبر موعود مردم را به همۀ آنچه حق و راستى است، رهنمون مى شود. اين نيز بدان سبب است كه او شريعت و آيينى كامل و بى نقص و كاستى را مى آورد كه در همۀ زمانها و در همه جا زنده و جاويد است و دليل جاودانگيش نيز كمال آن. با اين اوصاف، چه كسى جز محمّد پيامبر موعود و تسليت دهندۀ بشريّت است كه گناهان مردم را مورد مخالفت قرار مى دهد و غلوّ اهل كتاب را در دين خود محكوم مى دارد؟ او تنها محمّد (صلی الله علیه و آله) است.

در متون انجيلهاى موجود چنين آمده است كه مسيح مردم را به آمدن فارقليط بشارت مى دهد و فارقليط به مقتضاى معناى لفظى خود، همان احمد است.

در دوران نبود رسولان

52 - اگر در عصر رسالت به سرتاسر جهان، از دورترين نقطۀ شرق تا دورترين نقطۀ غرب و به دور و نزديك بنگريد، خواهيد ديد كه جهان نيازمند كسى يا چيزى است كه او را از گمراهى به در آورد و به راه راست رهنمون شود.

در اين ميان، فلسفه هاى بشرى، هر چند بر راهى درست باشد، مردم را به صلاح نمى آورد. زيرا هر چند ممكن است فلسفه اى، خواصّ را قانع سازد، امّا دلهاى عامّۀ مردم را از آن خود نمى سازد و پر نمى كند و آن را به راه راست نمى آورد، با آن كه اگر دل به راه راست نيايد هيچ كس صلاح نمى يابد.

عقايد نيز در آيينۀ آن عصر گرفتار تحريف شده است: يهوديان تورات را از مفهوم و معناى اصلى آن تغيير داده، بسيارى از آنچه را يادآور آن شده اند از ياد برده، به همۀ مردم به اين ديده كه از آنان فروترند و آنان به سان اين جماعت بندگان خدا نيستند و خداوند آنسان كه خالق اين جماعت است خالق آنان نيست مى نگريستند و بر اين گمان بودند كه آنان برگزيدگان خدايند همۀ مردم در رتبه اى

ص: 141

پايينتر از ايشان قرار دارند. يهوديان بدين ترتيب، در فسادورزى در روى زمين غوطه ور شدند. آنان هنگامى كه با اين عقيده كه ملّت برگزيدۀ خداوند هستند، مورد خوارى و اهانت ديگران قرار گرفتند، كينۀ همگان را در دل گرفتند و با هر چه در اختيار داشتند، بى آنكه به محظورى در افتند و يا از اين ناحيه احساس گناه كنند، عليه ديگران به مكر و حيله پرداختند. آنان حتى كينه و دشمنى را در ميان مردم گسترش مى دادند و بى هيچ احتياط و ملاحظه اى و بدون مراعات همسايه اى از همسايگان خود كه بدانان پناه داده بودند، فساد را ترويج مى دادند. بنابراين، ناگزير پيامبرى مى بايست كه دينى مقتدر بياورد تا غرور و سرمستى يهوديان را فرونشاند و غوغا و جنجال آنان را خاموش سازد.

آيين مسيحيت نيز از اصولى كه مسيح پايه گذار آن بود منحرف شده بود و مسيحيان در دين خود غلوّ پيشه ساخته، نوعى سركشى، برترى طلبى بر ديگران و فساد و ستم را جايگزين ادب و گذشت مسيح كرده بودند. بنابراين، اينجا نيز ناگزير پيامبرى مى بايست كه به فرجام خوش نيكان بشارت دهد، از عاقبت بد گناه هشدار دهد و به حق و راه راست هدايت كند.

قرآن كريم وضعيّت دينى آن عصر را چنين بيان مى فرمايد: «اى اهل كتاب، اينك رسول ما براى شما آمده است و پس از فترتى كه در امر پيامبران حاصل شده بود احكام الهى را برايتان بيان مى كند تا نگوييد اميد دهنده و بيم دهنده اى براى ما نيامد؛ چه كه، نويد دهنده و ترساننده اى براى شما آمده و خداوند بر هر چيزى تواناست»(1).

ص: 142


1- - مائده/ 19.

فصل سوّم محمّد (صلی الله علیه و آله)

محمّد (صلی الله علیه و آله) با بالاترين نسب

53 - پس از آن كه مسألۀ نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر همگان روشن شد، دعوت او در همه جا گسترش يافت و روميان خبر رسالت او را شنيدند، يك روز ابو سفيان با هرقل پادشاه روم ملاقات كرد. پادشاه نيز سؤالاتى با وى در ميان نهاد كه از جملۀ آنها سؤال از نسب خانوادگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. ابو سفيان كه دشمنى كينه ورز و داراى خصومتى پايدار با پيامبر بود، بى آنكه دروغ گفته باشد، در پاسخ اين سؤال گفت: «او از افراد اصيل قريش و برخوردار از نسب بالايى است» يعنى از والاترين است، چرا كه اصيل برترين و شريفترين است. هرقل نيز در اين هنگام گفت: «اينچنين است كه پيامبران از ميان مردمى كه در نسب خانوادگى شريف ترينهايند مبعوث مى شوند.»

اخبار قرآن از پيامبران گذشته نيز چنين نشان مى دهد كه آنان از والاترين مردم در ميان قبايل خويش از نظر منزلت و جايگاه خانوادۀ خود بودند. به عنوان مثال، از شعيب نام مى بريم كه از خاندانى با شرافت بود و با شرافتمندان نسبت خانوادگى داشت. خداوند دربارۀ گفتگوى او با قوم خود در قرآن كريم چنين مى فرمايد:

«مردم گفتند: اى شعيب، ما بسيارى از آنچه را تو مى گويى درك نمى كنيم و تو را در ميان خود ضعيف مى دانيم و اگر كسانت نبودند تو را سنگسار مى كرديم كه در

ص: 143

ميان ما عزيز نيستى. او گفت: اى مردم، آيا كسان من براى شما از خداوند عزيزترند كه به او پشت كرده ايد؟ پروردگار من به آنچه مى كنيد احاطه و آگاهى دارد»(1).

اين آيات چنين دلالت دارد كه شعيب از ميان قبيله اى شرافتمند، عزيز و پراقتدار برخاسته و بدين ترتيب، از اصيل ترين و والاترين خاندانهاى شهر مدين بود.

محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز از خانواده اى برخوردار از موقعيّت و جايگاهى والا در قبيلۀ خود بود. ابن عبّاس روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند پيوسته مرا از اصلاب پاك به ارحام مطهّر، به وارستگى و طهارت منتقل مى كرد و هيچ گاه از كسى دو نسل پديدار نمى شد مگر آنكه من در نسل برتر قرار مى گرفتم».

در حديث صحيحى از وائلة بن اسقع از رسول خدا نقل شده است كه فرمود: «خداوند از ميان فرزندان ابراهيم، اسماعيل را برگزيد، از ميان فرزندان اسماعيل بنى كنانه را اختيار كرد، از ميان بنى كنانه قريش را انتخاب فرمود، از ميان قريش بنى هاشم را گزيده ساخت و از بنى هاشم نيز مرا برگزيد».

بدين ترتيب روشن مى شود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) داراى نسبى والا بود. البتّه مراد از والايى نسب آن نيست كه خاندان او داراى ثروت فراوانى بودند و يا آن حضرت به ارث زيادى از آنان دست يافته بود؛ چه، مال و ثروت نسب دانسته نمى شود، آنگونه كه عموى پيامبر ابو طالب با آنكه مهتر و شرافتمندترين مردان بطحاء بود، ثروت چندانى نداشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با همه والايى نسب، فقير و يتيم بود و به شبانى مى پرداخت. بنابراين، شرف و والايى نسب با فراوانى ثروت يا قدرتمندى و يا عظمت سلطه هيچ تلازمى ندارد. بلكه شرافت نسب به آن است كه شخص از ميان گروهى برخاسته باشد كه افراد آن خالى از كاستى و نقص باشند و نمى خواهند كه به دامن رذيلتى در غلتند كه عرف آن را ناپسند مى شمارد و صاحبان عقل سليم

ص: 144


1- - هود/ 92-91.

آن را زشت مى دانند. همچنين شرافت به آن است كه گروهى كه شخص از ميان آنان برمى خيزد، خود افرادى شريف و نيكنفس باشند.

بدين گونه است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) شرف خود در ميان اعراب را به ثروت و قدرت ندانست، بلكه شرف خود را در اين قرار داد كه از ميان برترين اعراب از نظر خانواده و روحيات شخصى است؛ آنجا كه فرمود: «خداوند مرا در ميان برترين مردم از نظر خانواده و روحيّات شخصى قرار داد».

اين نيكنفسى را حتّى در ابو سفيان نيز كه يكى از سران قريش بود، مى توان يافت؛ وى آنگاه كه هرقل از وى پرسشى كرد، به صدق و امانت پاسخ گفت، هر چند اين راستگويى، خود محبتى عليه او بود و به پيامبر (صلی الله علیه و آله) قدرت و به دعوت و رسالت او سربلندى و استوارى مى بخشيد. ابو سفيان، حتّى آن زمان كه مشرك بود، مى گويد: «اگر از اين بيم نداشتم كه اعراب دروغى را از من سراغ داشته باشند، دروغ مى گفتم».

54 - با آن كه والايى و بزرگى بدون هيچ شوكت و عظمت پيشين پديدار مى شود و احترام نفس بدون هيچ برترى جويى به وجود مى آيد، چرا پيامبران تنها بايد از ميان گروه و خاندانى باشند كه به شرافتمندى افراد آن و اصل و نسب والا اشتهار يافته باشد؟

پاسخ اين است كه هر رسالتى نيازمند دعوت پرقدرتى است كه كاستى و نقص، بى اطمينانى، عدم برخوردارى از شرافتى كامل، و يا هيچ گونه اتّهامى به آلودگى به رذايل، قبلا دامن داعيان آن را نيالوده و صفاى آنان را مكدّر نساخته باشد، هر چند دعوت و رسالت، در درون خود كامل و پيراسته از نقص است.

اگر دعوت از سوى كسانى شود كه داراى نسبى والا نيستند و به خانواده اى كه به آداب و رسوم شايسته شهرت يافته تعلّق ندارد، نخستين پاسخى كه به آن داده مى شود پاسخ منفى و ردّ آن است، تنها به اين دليل كه خانوادۀ اين داعيان شرافتمند نيست. به همين دليل است كه مشاهده مى كنيم، يكى از سرزنشهايى كه متوجّه

ص: 145

پيامبران الهى مى شد آن بود كه پيروانشان از مردم بى مقدار هستند و نه از اشراف و نه داراى اصل و نسبى شناخته شده. به دليل همين توجّه مردم به پايگاه اجتماعى و اصالت خانوادگى صاحب رسالت و اطرافيان اوست كه مخالفان رسالتها اين اتّهام را كه پيروان پيامبران از مردم فرومايه هستند، بهانه اى براى نپذيرفتن دعوت آنان قرار مى دادند، هر چند در اين بهانه جويى ستمگر بودند. پاسخى كه مردم در مقابل پدر دوّم انسانها، نوح از خود ابراز داشتند، بخوبى اين مسأله را روشن مى سازد.

قرآن كريم مى فرمايد: «گروهى از قوم نوح كه كفر ورزيدند، به وى گفتند؛ «ما تو را تنها بشرى همانند خود مى دانيم و نمى بينيم كسانى جز فرومايگان قوم و كم خردان از تو پيروى كرده باشند. همچنين براى شما هيچ برتريى بر خود نمى بينيم بلكه گمان داريم كه شما دروغگويانيد». نوح گفت: «اى مردم، آيا اگر ببينيد كه من داراى آيات و بيّنات آشكارى از جانب خداوند هستم و او از پيشگاه خود به من مرحمتى ارزانى داشته، اين مرحمت از ديدگانتان پنهان مانده است؟ آيا در حالى كه اين رسالت را خوش نداريد شما را به آن وادار سازم؟ اى مردم، من در مقابل اين رسالت از شما هيچ مزدى نمى خواهم كه پاداش من تنها بر خداست. من همچنين مؤمنان را از پيرامون خود نخواهم راند. چرا كه آنان خداى خويش را ديده اند ولى شما، از ديدۀ من، مردمى نادان هستيد. اى مردم، اگر من آنان را از خود برانم چه كسى مرا براى رهايى از عذاب خداوند يارى خواهد رساند؟ آيا متذكّر نمى شويد؟ من همچنين نمى گويم كه گنجهاى آسمان نزد من است. غيب هم نمى دانم و نيز نسبت به كسانى كه شما به ديدۀ خوارى به ايشان مى نگريد نمى گويم كه خداوند هيچ خيرى و هيچ مال و ثروتى به ايشان نخواهد داد. خداوند به آنچه در دلهاى آنان است آگاه است و اگر از من آنچه مى خواهيد بگويم و انجام دهم، در چنين صورتى از ستمكاران خواهم بود»(1).

ص: 146


1- - هود/ 31-27.

اعتراض كافران به نوح، مبنى بر اينكه پيروانش مردمى فرومايه اند، اعتراضى باطل است. اما خداوند بر بندگان خود بيش از آن لطف دارد كه پيامبرى را براى هدايتشان بفرستد كه در خانوادۀ خود گمنام، در جامعه كنار زده و، در نگاه اوّل، در ميان مردم انسانى فرومايه باشد تا در نتيجه، مردم بى درنگ به تكذيبش بپردازند و از همان آغاز امر با وى به مخالفت برخيزند و در اين كار خود سماجت ورزند و، در اين ميان، حال و وضع عشيره و خاندان آن پيامبر و عادات و سوابق آنان را بهانۀ كار خود قرار دهند.

اين در حالى است كه تأثيرگذارى در مردم با اكراه و واداشتن آنان به كارهايى بر عكس آنچه خود صلاح مى دانند و نيز با اجبار آنان به عقيده اى كه در اوّلين برخورد آن را رد كرده اند ممكن نيست. زيرا وقتى كسى در اوّلين برخورد، دين را رد كند، اين خود موجب آن خواهد شد كه در دل انحراف از راه راستى را كه عقل بدان رسيده است آغاز كند و در صورت انحراف زاويۀ انديشه - كه تنها به سبب وجود پديده اى مورد تنفّر فرد در ابتداى امر حاصل شده است - انديشه در همان خط انحراف به راه خود ادامه مى دهد و بازگشت آن به راه حق بسيار دشوار است. در اين ميان هر قدر راه انحراف بيشتر پيموده شود، فاصلۀ آن از حق بيشتر و در نتيجه، تلاقى دو خط راست و منحرف با يكديگر مشكلتر خواهد شد. خداوند على (ع) را بيش از پيش مورد خشنودى خويش قرار دهد آنجا كه مى فرمايد: «دلها را خواسته هاست و روى آوردن و پشت كردنى. پس از طريق آنچه دل آن را مى خواهد و بدان روى مى آورد، به دلها وارد شويد. چه، آن هنگام كه دل به چيزى وادار شود، كور مى شود»(1) و اين در حالى است كه دعوت پيامبران براى هدايت است و رسالتهاى الهى براى راهنمايى و روشنى بخشى و نه براى كور كردن.

55 - بى ترديد، پيامبر بايد داراى پشتوانه و حاميانى از خاندان خود باشد.

ص: 147


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدمه و تصحيح صبحى صالح، حكمت 193.

زيرا وى آشكارا از چيزهايى براى مردم سخن مى گويد كه تاكنون از آن آگاهى نداشته و بدان معتقد نبوده اند و آنان را به امورى غافلگير مى كند كه آن را دوست ندارند. بى ترديد، اين مردم چنين مى يابند كه اين دعوت - كه با تمايلات آنان سازگارى ندارد - با رفتار نيك نمى تواند دفع شود، بلكه تنها با مقاومت و مقابله اى حقيقى و قدرتمندانه اين مهم صورت مى گيرد. با چنين وصفى، اگر پيامبر داراى حاميانى از خاندان خود نباشد، مخالفان او را در همان سپيده دم دعوت و پيش از آنكه صبح آن بدمد و نورى، هر چند كم سو، به جامعه دهد مى كشند. چرا كه در صورت بر جاى گذاشتن نورى كم سو پس از آن نورى ديگر و كم كم روزى روشن فرا خواهد رسيد، اما اگر منبع نور از همان آغاز خاموش شود، جامعه در تاريكيى فرو مى رود كه هرگز روشنى به آن راه نيابد. اگر به ماجراى شعيب نظرى بيفكنيم، خواهيم ديد آنچه مانع آن شد كه مردم پيامبر را بكشند ترس آنان از كسان او بود، آنجا كه گفتند: «اگر كسانت نبودند، ترا سنگسار مى كرديم»(1).

بنابراين، اگر پيامبر در ميان خاندان و كسانى نبود كه او را از شرّ ديگران حفاظت كند و اگر در زير چتر حمايتى قرار نداشت كه دشمنان را از او دور سازد، دعوت او در آغاز دعوت به يگانه پرستى نابود مى شد.

اصلا نيازى به اين نداريم كه به گذشته هاى دور يا نزديك برگرديم. ما در مقابل ديدگان خويش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را داريم كه هنگامى كه امر پروردگار را بر قريش آشكار ساخت، آنان با وى به مخالفت پرداختند و در اين مخالفت سماجت ورزيدند و در نتيجۀ فرو رفتن در مخالفتى شديد با آن حضرت، انديشۀ شرارت آميز قتل وى به دلهايشان گذشت. در اين زمان هيچ كس از پيامبر حفاظت و حراست نمى كرد جز خاندان او، شرافتمندى اين خاندان، منزلت و جايگاه اين خاندان در ميان اعراب و ترس قريش از قيام اين خاندان به خونخواهى وى و براى دفع عار و

ص: 148


1- - هود/ 91.

ننگ حمايت نكردن از افراد خود. همين حمايت بود كه پيامبر را قادر ساخت تا از ابتداى رسالت خويش كه ظلمت را مى شكافت، به سوى صبحى روشنگر و تابان و بلكه به سوى نهارى حركت كند كه همۀ جهان را آكنده از نور مى سازد. در همه اين مدت، خداوند چنين تقدير كرد كه كسانى از او حمايت كنند و بدين ترتيب دعوت رسول خدا بر روى پاى خود ايستاد و به دفاع از خود و دفع حيله هاى دشمنان پرداخت.

56 - ممكن است كسى بگويد: «درست است كه كافران نتوانستند به شخص پيامبر آسيبى برسانند، اما به پيروان او آسيبهايى رساندند و مانع آن شدند تا دعوت او به ضعيفان برسد و در اين ميان، جايگاه و منزلت رسول خدا در ميان خاندان خويش مانع از آن نشد تا به صحابۀ او آسيب وارد كنند و يا در راه رسالت او موانعى به وجود آورند. در واقع نيز ما شاهديم كه حتى برخى از صحابه در زير شكنجۀ كافران جان باختند».

ما نيز اظهار مى داريم: اين سخن، خود دليل آن است كه اگر صاحب رسالت همانند آن ضعيفان بود و كسى وجود نداشت تا از او حمايت كند، با اين استدلال كه او اصل و سر منشأ رسالت است و اگر او را بكشيم مشكل از ميان مى رود، او را نيز مى كشتند و بدين ترتيب، دعوت در مهد خويش مرده بود و آنان توانسته بودند آن را متوقّف سازند.

حتّى ملاحظه مى شود كه مقدار شكنجه و آزارى كه مشركان به مؤمنان روا مى داشتند، به تناسب قدرت خانوادۀ آنان و اصل و نسب ايشان - كه در ميان همۀ اعراب بدان فخر مى شد - تفاوت مى يافت. به عنوان مثال كسانى چون ابو بكر و عثمان داراى وجاهت خانوادگى و وضعيتى بودند كه براى خاندان ياسر و جناب بن ارت فراهم نبود و اين بى پناهان، سخت ترين آزارهايى را كه يك انسان مى تواند از برادر انسانش ببيند تحمّل كردند تا آنجا كه مى توان گفت در زير شكنجه هايى چون شكنجه هايى كه به اصحاب اخدود روا داشته شد قرار گرفتند.

ص: 149

البتّه پيامبر نيز آزار و اذيّتهايى را از كافران متحمّل شد. اما آنان در ابتدا به سبب موقعيت خاندان پيامبر انديشۀ قتل وى را نداشتند و تنها هنگامى به اين فكر افتادند كه از متوقّف ساختن دعوت او نااميد شدند و مشاهده كردند كه پيامبر در تلاش براى گسترش دعوت خود به خارج از شهر مكّه است و كم كم نور آن به سوى ديگر قبايل عرب كشيده مى شود. تنها در اين زمان بود كه براى قتل آن حضرت اقدام كردند، اما در اين زمان، دير شده و وقت آن فرا رسيده بود كه پيامبر دولت ايمان را - كه عناصر تكوين آن فراهم شده بود - استوار كند، امّا در سرزمينى خارج از مكّه.

اينگونه خداوند مؤمنان را با سختيها آزمود تا آنجا كه آنان براى حفظ دين خود هجرت گزيدند و اين بدان سبب است كه سختيها دلها را از صلابت پر مى كند و اراده را استوارى مى بخشد تا ديگر ضعيف و سست نشود، اندوه در آن راه نيابد و از گشايش الهى و از اعتلاى كلمة اللّه نوميد نگردد. بدينسان، خداوند مردانى را مى پرورد كه ستونهاى استوار حق باشند. در قرآن كريم مى فرمايد: «آيا پنداشته ايد به بهشت وارد خواهيد شد اما همانند آنچه بر گذشتگانتان آمده بر شما نخواهد آمد؟ آنان گرفتار آسيبها و آزارها شدند و پيوسته به تزلزل خوانده شدند تا آنجا كه رسول و آنان كه با او ايمان آورده بودند گفتند: «نصرت الهى كى خواهد بود؟». هان كه نصرت الهى نزديك است»(1).

57 - پيامبر رحمت ناگزير مى بايست در همه دوران زندگى خود رحيم باشد و در خردسالى بر عادت ترحم بر ضعيفان تربيت شود، خود در ميان مردم از نظر ثروت ضعيف باشد تا درد ضعيفان و بيچارگى مساكين را درك كند؛ چه، آن كه حال ضعيفان را خود تجربه نكرده باشد، نمى تواند رحيم باشد.

به همين سبب، پيامبر با آن كه از نظر نسب، در ميان قوم خود اصل و نسبى

ص: 150


1- - بقره/ 214.

والا داشت، امّا از نظر مالى ضعيف بود. او زندگى خود را به يتيمى آغاز كرد و سپس نيز گماشتۀ كسى ديگر در چوپانى گوسفندان بود. بدين ترتيب دو عامل پاكى و وارستگى در او در كنار هم قرار گرفته بود:

يكى از اين عناصر، اصل و نسب خانوادگى والاى اوست كه او را وادار مى ساخت تا نظر خود را به امور پست و ناچيز معطوف ندارد بلكه به امور والا توجّه داشته باشد تا بدين ترتيب، گرايشهاى او با شرافتمندى اصل و نسبش سازگارى و همسويى كند و دست به دست هم داده، او را به سوى تعالى پيش برد.

محمّد با همين جهت گيرى درست در انديشه و توجّه به معالى امور، شرافتمندى نسب خود را حفظ كرد، او صادق و امينى بود كه در او هيچ عاملى وجود نداشت كه اصل و نسب او را نسبى مخدوش جلوه دهد و از شرافتمندى والاى او بكاهد.

او بحق و براستى، شريف و بزرگوار و در ميان همۀ صاحبان اصل و نسب، انسانى كامل و مقتداى ديگران بود.

عنصر ديگر، يتيمى و كمى ثروت بود. نقش اين عامل آن بود كه او را پناهگاه ضعيفانى چون، بردگان، كارگران و فقيران قرار دهد تا نه تكبّر ورزد و نه رفعت طلبى كند، بلكه به ضعيفان نزديك و با آنان آشنا و مأنوس باشد، بى آنكه ذلّت و خوارى فقر و ضعفى كه از نياز ناشى مى شود و يا ذلّت پذيرى مساكين بر او عارض شود. بنابراين، او والا و بلند مرتبه مى باشد و هم اوست كه چشمۀ رحمت از دامان او بر مى جوشد، چرا كه اين چشمه از ميان سنگ ولاخ سختيها بيرون مى زند. او همچنين مصداق كامل انسان رحيم است؛ چرا كه، رحيم كسى است كه بى آنكه سختى او را خوار و زبون سازد، طعم آن را بچشد تا بر ديگران ترحّم و مهربانى ورزد و هيچ گاه كينۀ كسى را كه در ثروت و مكنت او بالاتر است به دل نگيرد، بلكه هميشه به پايينتر از خود بنگرد تا او را در زير حمايت خود قرار دهد، به وى كمك كند و او را بالا برد.

اين دو مايۀ تهذيب و وارستگى در شخصيّت پيامبر فراهم شد و او از كودكى

ص: 151

به سوى ارزشهاى والاى اخلاقى كه با صاحبان شرافت و سيادت سازگارى داشته باشد، توجّه خويش را معطوف داشت و هرگز اين شرافتمندى خانوادگى را وسيله اى براى دست اندازى به حقوق ديگران قرار نداد.

يتيمى و فقر پيامبر و كار و تلاش وى و حضور او در صحنه اى كه ضعيفان در آن بودند، وى را آشنا و نزديك آنان ساخت، بى آنكه بر آنان رفعت جويد. او احساس مى كرد كه در خلوص و پاكى همچون ضعيفان و در دورى از برخوردها و كارهاى پست همانند اشراف است؛ و او در همه احوال پرعطوفت و خونگرم بود.

اگر در احوال مردم بنگريم، خواهيم ديد كه چنانچه دلهاى ضعيفان به كينه با ديگران و به حسد ورزيدن بر مردم در آنچه خداوند از فضل خود به آنان بخشيده آلوده نشود، دلهايشان آراسته به اخلاص و با همين اخلاص است كه دلها نورانى مى شود، دلهايى كه به كمك آن انسان به حق و به راه راست مى گرود. اين نورانيّت از آنجا ناشى مى شود كه چنين دلهايى به غبار خواسته هاى نفسانى و لذّت جوييهايى كه مال و ثروت عامل و يا زمينۀ آن مى شود - و نيز به فرو رفتن و غرق شدن در چنين خواسته هايى آلوده نشده است. چنين انسانى به ايمان نزديك است و به آسانى و بسرعت ايمان به قلبش راه مى يابد. به همين دليل نيز، نخستين كسانى كه دعوت پيامبران را پاسخ مى گويند و به آن ايمان مى آورند و نخستين كسانى كه دعوت به هر حقى را لبيك مى گويند، همين فقيران و ضعيفانند؛ البتّه مشروط به آنكه دلهايشان به كينه، انتقامجويى و حسد كه ايمان را در دلها مى ميراند، آلوده نشده باشد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از رحمت بر ضعيفان برخوردار شده بود. زيرا احساس مى كرد خود از آنان است، البته بى آنكه آنچه ممكن است در دلهاى ضعيفان نهفته باشد او را نيز در ميان بگيرد، امورى چون احساس ذلّت و خوارى، تن در دادن به پستى و ديگر خصلتهاى ذلّت بار جانكاه. بروز چنين صفاتى در ضعيفان نيز بدان خاطر است كه اگر ضعيف گرفتار كينه نشود دست كم ممكن است به نوعى از خشنودى و تن در

ص: 152

دادن به «اندك موجود» و چشم پوشى از حق پايمال شدۀ خود گرفتار شوند كه چنين چيزى مى تواند به نوعى ذلّت جويى منتهى گردد. اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) از همۀ مزاياى فقر از قبيل اخلاص و قرار داشتن در راستاى راه درست برخوردار شده بود، بى آنكه به تن در دادن ضعيفان به خوارى و زبونى گرفتار آيد؛ چرا كه، والايى اصل و نسب او، وى را از چنين حالتى بازمى داشت و دور مى كرد.

اين گونه است كه در شخصيّت محمّد (صلی الله علیه و آله) دو نيكى گرد آمده بود: نيكى نسب والا و نيكى اخلاص در پيشگاه خداوند. اين خود، زمينه اى در شخصيّت او براى پذيرش رسالت الهى كه انسانيّت را به تعالى مى رساند، بود.

اصل و نسب مطهّر

58 - مورّخان سيرۀ پاك برگزيدۀ بندگان خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين يادآور شده اند كه وى از فرزندان اسماعيل بود. اين در حالى است كه سلسله نسب كاملى از آن حضرت تا اسماعيل در دست نيست و تنها نام بيست تن در تاريخ ثبت شده است كه عبارتند از: عبد الله، عبد المطلب (شيبة الحمد)، هاشم (عمرو)، عبد مناف (مغيره)، قصى (زيد)، كلاب، مره، كعب، لوى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانة، خزيمه، مدركه، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان.

اين مقدار از سلسله نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مورد اتّفاق همۀ نويسندگان كتب سيره است و آن گونه كه روايت حاكى از آن مى باشد، اين مقدار از طريق روايتى از ابن عبّاس به دست آمده است. ابن عباس مى گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) وقتى اين نسب را تا عدنان مى رساند. بازمى ايستاد و سپس، مى فرمود: آنان كه از اين پس نسبى بياورند دروغ گفته اند؛ چرا كه خداوند تعالى مى فرمايد: «و در اين ميان قرنهاى زيادى فاصله است»(1).

ص: 153


1- - فرقان/ 38.

اين خبر كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده مى شود بر صدق اين نسب تا عدنان دلالت دارد. همچنين اين كه پيامبر اين نسب را تا عدنان مى رساند خود حاكى از دو امر است:

الف: ترديد در افرادى كه در طى اين سلسله پس از عدنان ذكر مى شوند و علاوه بر اين كشف اين حقيقت كه هركس از آن پس كسى را از افراد سلسلۀ سند نام برد، با روايت صحيحى به آن نرسيده و بلكه اين بخش از سلسله نسب - به فرض وجود آن - از طريق نسابها يا به اصطلاح معاصر، نژادشناسان است و اينان گاه براى تفاخر ورزيدن به دروغ و تهمت متوسّل مى شوند.

ب: راستى و درستى اين نسب تا عدنان؛ چرا كه پيامبر صادق امين جز حق و راستى بر زبان نمى آورد. همچنين بر مى آيد كه همين مقدار از نسب شريف آن حضرت به تواتر يا شهرت در ميان اعراب روشن بود. و جز اين مقدار هر چه باشد، جاى ترديد است و قائل شدن به آن تير در تاريكى افكندن و ظن و وهم را پذيرفتن؛ اين در حالى است كه «گمان هيچ گاه ما را از حق بى نياز نمى كند»(1).

سبب شهرت اين تعداد از نياكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز آن است كه اينان آثارى از خود بر جاى گذاشته بودند كه مايۀ افتخار فرزندانشان بود، هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگز به نسب خويش تفاخر نورزيد. امّا او از برترين اقوام و خاندانها بود، آنجا كه مى فرمايد: «من از گزيدگان، از گزيدگان، از گزيدگان ولادت يافته ام». در اينجا شاهديم كه آن حضرت از خوبى گذشتگان خود و جايگاه شرافتمندانه آنان ياد مى كند، امّا از اين كه به وسيلۀ آنها جوياى برترى بر ديگران باشد امتناع مى ورزد؛ چه، تفاخر به گذشتگان، برترى جويى و دست درازى به حريم ديگران است و گاه نيز مايۀ كينه توزى و اين در حالى است كه كينه توزى در شأن رسول خدا نيست.

59 - ظاهرا، فرزندان عدنان - البتّه آنان كه در سلسله نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 154


1- - يونس/ 36 و نجم/ 28.

قرار مى گيرند - در مكّه اقامت داشته اند، به اين دليل كه اسماعيل - كه بنيانگذار كعبه است - در نزديكى مكّه اقامت گزيده بود و علاوه بر اين، علماى علم انساب چنين يادآور شده اند كه همه اين بيست نفر در مكّه مى زيسته اند. همچنين به اين دليل كه آنان همه، نسل در پى نسل، در مكّه معروف و شناخته شده بوده اند و اين اشتهار تنها هنگامى حاصل مى شده است كه آنان در مكّه زندگى كرده باشند. افزون بر اين، دليل ديگر قداست كعبه و مكّه و نيز مسافرت مردم از نقاط دور دست به آن شهر است كه آنجا را مكانى مناسب براى زيستن قرار مى داده است.

گفته اند يكى از فرزندان عدنان در يمن اقامت گزيد و در آنجا نسلى از او پديدار شد. ماجرا بدين ترتيب بود كه عدنان دو پسر به نامهاى «معد» و «عك» داشت. عك با اشعريين همان طايفه بنى اشعر كه در يمن مى زيستند ازدواج كرد و به همين سبب به وطن همسر خويش يمن رفت.

در مورد ديگر افراد سلسله نسب پس از عدنان نيز، برخى از فرزندانشان از مكّه به نقاط ديگر هجرت مى كردند و برخى ديگر كه در سلسله نسب پيامبر قرار مى گيرد در مكّه مى ماندند، آن گونه كه مثلا در مورد دو فرزند عدنان يعنى معد و عك مشاهده كرديم كه يكى به همراه همسرش به يمن هجرت كرد و يكى در مكّه ماند.

معد نيز فرزندانى داشت كه از آن جمله اند: قضاعه - كه قبيله قضاعه به او منسوب است -، نزار كه در مكّه ماند و در ضمن سلسله نسب پيامبر قرار گرفت و فرزندان او نيز كه در مكّه ماندند يكى پس از ديگرى در اين سلسله قرار گرفتند.

نزار نيز داراى فرزندانى بود كه ربيعه - همان كه ربعيون منسوب به اويند -، انمار و اياد - كه نياى دو قبيلۀ ديگر به شمار مى روند - و بالاخره مضر كه يكى از اجداد پيامبر است و در مكّه اقامت داشت، از اين جمله اند.

مضر دو فرزند به نامهاى الياس و غيلان داشت. الياس كه بهترين اين دو بود، در سلسلۀ نسب پيامبر قرار دارد. چنين بر مى آيد كه در دوران الياس فرزندان

ص: 155

اسماعيل كم كم به تغيير دادن آنچه از شريعت و آيين وى و پدرش ابراهيم به ارث برده بودند، روى آوردند. اما الياس تغييراتى را كه آنان در سنّت و سيرۀ پدران خويش روا داشته بودند محكوم كرد.

ابن عبد البر در كتاب الاكتفاء در اين باره مى گويد: او بر همگان برترى داشت و همگان رأى و انديشۀ او را مى پسنديدند و چنان به او خشنود بودند كه تاكنون نسبت به هيچ يك از فرزندان اسماعيل چنان خوشنودييى از خود بروز نداده بودند. او با استفاده از چنين موقعيّتى آنان را به سنّتهاى پدران خويش بازگرداند و در اين راه تلاش فراوان كرد تا آنجا كه سنن و آداب مردم به همان صورت نخست خود برگشت.

پس از الياس فرزندش مدركه كه عامر نام داشت در سلسله نسب پيامبر قرار مى گيرد، هر چند الياس دو فرزند ديگر نيز داشت، اما تنها همين پسر برگزيدۀ فرزندان او بود. پدرش بدان سبب او را مدركه نام نهاد كه روزى شترى از ايشان فرار كرد. دو برادر عامر نتوانستند آن را تعقيب و رام كنند، امّا او براى يافتن و رام كردن اين شتر كه از آنان دور شده بود، برخاست، خود را به آن رساند و مهارش كرد و بازگرداند. او به همين سبب و به تناسب اين عمل مدركه ناميده شد يعنى كسى كه سريعا به مطلوب و گمشدۀ خويش مى رسد.

مدركه دو فرزند به نامهاى خزيمه و هذيل داشت كه از ميان اين دو خزيمه همان برگزيده اى بود كه در رديف اجداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.

خزيمه نيز داراى فرزندانى به نامهاى كنانه، اشد، اشدة و هون بود كه از اين ميان، كنانه بود كه مى بايست از نسل او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخيزد.

كنانه نيز فرزندان زيادى داشت. اما آنكه خداوند او را بر انگيخت تا نور وجود رسول خدا را در صلب وى قرار دهد، همان نضر بود. گفته شده است نضر همان كسى بود كه قريش را مجتمع ساخت. امّا بيشتر بر آنند كه نوۀ او فهر بود كه چنين كارى را صورت بخشيد.

ص: 156

نضر داراى فرزندان و نوادگان چندى بود كه نجيب ترين همه فهر در سلسله اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد.

اين فهر همان كسى است كه قريش ناميده مى شد و هم اوست كه قريش را مجتمع ساخت. وى مردى داراى تدبير و انديشه و خلق و خويى شايسته بود. او در وصيّت خود به هنگام مرگ، خطاب به فرزندش غالب كه جانشين او در زعامت و پيشوايى مردم بود و يكى از اجداد پيامبر است چنين مى گويد: «فرزندم، در اندوه پيش از مصيبت، نگرانى و تشويش خاطر است و پس از آن نيز چون مصيبت رخ دهد، گرمى آن را به سردى بدل سازد كه همه نگرانيها در گرمى و غليان مصيبت است. پس چون من مردم، گرمى و سوز اين مصيبت خود را به وسيلۀ تهديد مرگ از پيش رو، پشت سر و راست و چپ خويش و به وسيلۀ آنچه از آثار آن بر دوستداران زندگى مى بينى، سرد و خموش ساز. ديگر آنكه، به همان اندكى كه دارى، هر چند سود آن كم است، بسنده كن كه همان اندكى كه در دست توست بهتر از آن فراوانيهايى است كه چهره ات را سياه مى سازد و آبرويت را مى برد.

غالب نيز فرزندانى از خود به جاى گذاشت و از ميان همه، زعامت پيشوايى پس از خود را به لؤى سپرد. لؤى نيز چون جد و پدر خويش داراى حكمت و تدبيرى ويژه بود كه در دوران نوجوانى او، خود را آشكار ساخت. در همين زمان بود كه ميان او و پدرش غالب بحثى در گرفت كه انديشمندى و تدبير او را روشن كرد:

نوجوان به پدر خود گفت: «پدرم، هركس درخت نيكويى بپرورد، هرزه هاى مزرعه زندگى او كم خواهد شد و كشتزارش صفا و طراوت خواهد يافت و هركس آن را واگذارد، در آن اهمال ورزيده و هرگاه در چيزى اهمال شود از آن نامى نخواهد ماند. بر آنكه تربيت مى كند لازم است كه كار نيك كوچك فرزند را بزرگ بنمايد و بپرورد و بر آنكه تربيت مى شود لازم است كه كار ناشايست بزرگتر خود را كوچك بنمايد و بپوشاند.

پس پدر با تدبير در پاسخ وى گفت: «من با آنچه از تو مى شنوم بر فضل تو

ص: 157

استدلال مى كنم و به همين سبب برترى تو را بر مردمت آرزو دارم. اگر به برترى و پيشوايى دست يافتى، به فضل با قومت رفتار كن و رفتارهاى ناباورانۀ ناشى از جهل آنان را با حلم و بزرگوارى خويش بازدار، با مهربانى و مداراى خويش تفرقۀ آنان را به تجمّع بدل ساز كه مردان به كردار شايستۀ خود بر مردان برترى مى يابند. هركس نيز مردم را به منزلت و موقعيّت آنان مقايسه كند فضل و برترى را از ميان برده و به اين معيار هيچ كس بر ديگرى برترى نمى يابد. هميشه آنكه والاتر است بر آنكه فرومايه تر است برترى دارد».

همين نوجوان وقتى مردى كامل شد بر جاى پدر نشست. او خود داراى فرزندانى شد كه كعب خردمندترين و بافضيلت ترين آنها بود. او كه يكى از اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، همانند پدر و جد خود مردى با تدبير بود. راويان سيره آورده اند كه اين خطبه از اوست:

«اى مردم بشنويد و پند گيريد، بفهميد و فراگيريد، شبى سايه گستر است و روزى پرتوافكن. آسمان ساختمانى رفيع و زمين گهواره اى گسترده و ستارگان راهنمايانند و هيچ كدام بيهوده آفريده نشده اند تا از تدبّر در آنها روى برتابيد. آنان كه خواهند آمد، همانند گذشتگانند، سراى آخرت پيش روى شماست و حقيقتى كه بدان يقين داريم غير از گمانهاى شما. با بستگان خود پيوند بر قرار سازيد و منسوبان به خويش را نيز با خود و در كنار خود حفظ كنيد، به پيمانتان وفا ورزيد و اموال خود را براى به دست آوردن سود و حاصل به كار بنديد كه همين اموال مايۀ جوانمردى و آبروى شماست، اينها را از آنچه خداوند بر شما واجب ساخته دريغ مداريد.

حرمت حرم را پاس بداريد و به آن چنگ زنيد كه خبرى مهمّ در آنجا خواهد بود و در آنجا پيامبرى بزرگ بر خواهد خاست».

البتّه سيره نويسان اين خطبه را به وى نسبت مى دهند. امّا ما نمى توانيم به صدق و راستى و يا كذب اين نسبت حكم كنيم بلكه مسئوليّت اين نسبت را به دوش آنان مى اندازيم، خواه اين نسبت راست باشد و خواه دروغ.

ص: 158

كعب فرزندانى داشت كه برترين آنان مرة بود كه در سلسلۀ اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و او يكى از مردانى است كه قريش به آنان تفاخر مى ورزيد.

در سلسلۀ نياكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از مرة، كلاب قرار دارد و پس از او قصىّ كه برترين و مؤثّرترين فرزندان كلاب در ميان قريش و همان كسى است كه قريش را مجتمع ساخت. او كه زيد نام داشت به همين سبب كه قريش را گردهم آورده بود، «مجمّع» يا سازمان دهنده لقب يافت. او همچنين بدان سبب كه به همه امور قريش اطّلاعى عميق داشت و امورشان را سامان مى داد «قصىّ» نام گرفته بود.

قصىّ يكى از نياهاى نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى باشد و فاصلۀ زمانى زيادى با آن حضرت ندارد. او در امور مربوط به كليددارى كعبه، رياست دار النّدوة و از اين قبيل داراى موقعيّتى ويژه بود و به همين سبب مناسب است تا قدرى از او سخن گوييم.

قصىّ

60 - كلاب بن مره داراى دو پسر به نامهاى قصىّ و زهره بود و اين هر دو، از اجداد پيامبرند. قصىّ جدّ پدرى آن حضرت و زهره جدّ مادرى ايشان.

بدين ترتيب، خداوند كلاب را از دو مايۀ افتخار و شرف برخوردار ساخت: افتخار اينكه جدّ پدرى رسول خداست و افتخار اينكه جدّ مادرى اوست.

قصىّ در سرزمينهاى اعراب گشت وگذارى داشت. او در دوران نخست زندگى خويش به مادرش كه در ميان خاندان قضاعه به سر مى برد پيوست و در آنجا اقامت گزيد. او جوانى قدرتمند، بزرگوار و تسليم ناپذير بود كه از خوارى و ستم پذيرى ابا داشت. او روزى با يكى از جوانان قضاعه به نبرد پرداخت و بر او چيره شد. آنكه شكست خورده بود خشمگين شد و سوزش تيرهاى پيروزى قصىّ و ننگ و عار شكست جراحتى سخت بر دل او گذاشت. بنابراين، به پرخاش به همديگر پرداختند و آنكه شكست خورده بود خطاب به قصىّ گفت: «تو از ما نيستى. چرا به خاندان خود نمى پيوندى».

ص: 159

چنين بر مى آيد كه تا اين زمان قصىّ از پدر خويش و شرافت و منزلت وى آگاهى نداشت. چرا كه، وى پس از اين ماجرا نزد مادر رفت و از تلخى سخنى كه شنيده بود به مادر شكايت برد، مادر در پاسخ او گفت: «پسرم، به خداوند سوگند تو از نظر ويژگيهاى شخصى، پدر و نسب خانوادگى از او والاتر و با منزلت ترى.

تو پسر كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه قريشى هستى و خاندان تو در مكّه در جوار خانه خدا و در نواحى مجاور آن شهر هستند و اعراب به سوى آن خانه بار سفر بر مى بندند».

پس از اين ماجرا بود كه باقى ماندن در غربت بر قصى تنگ آمد و عزم آن كرد تا از ميان قضاعه بيرون رود و به خاندان خود بپيوندد. امّا مادرش به وى گفت:

«شتاب مكن تا ماه حرام فرا رسد و آنگاه در ميان اعرابى كه به حج مى روند، بيرون روى؛ زيرا من بيم آن دارم كه كسى از مردم به تو آسيبى برساند»(1).

پس از آنكه ماه حرام فرا رسيد، قصىّ كه مترصّد موقعيّتى مناسب و در تلاش براى رفتن به مكّه بود، به عنوان يكى از حاجيان از ميان خاندان قضاعه بيرون رفت. پس از رفتن وى به مكّه ديرى نپاييد كه وى عهده دار توليت كعبه شد و اين در حالى بود كه تا آن زمان اين سمت در اختيار قريش نبود و بلكه خزاعه آن را بر عهده داشت و ولايت بر امر حج و حقّ اجازۀ شروع مراسم حج در دست ديگران بود.

امّا قصىّ اين ولايت را با تدبيرى كه شايستۀ مردى كار آموخته و زيرك بود و با قدرتى كه شايستۀ مردى مقتدر و صاحب سلطه بود، از ديگران گرفت.

بدين ترتيب، قصىّ توليت كعبه و فرمانروايى مكّه را به دست گرفت و آنگاه، خاندان خود را از مناطق پراكنده اى كه در آنجا مى زيستند، گرد آورد. بنا به مقتضاى ولايت حج كه اينك در دست قصىّ بود، پستهاى «توليت كعبه»، «فرمانروايى مكّه»، «حجابت»، «رفادت»، «سقايت»، «رياست دار الندوه» و

ص: 160


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 73.

«لواء» در اختيار او قرار گرفت. سمت «حجابت» بدان معنى بود كه كسى كليدهاى كعبه را در اختيار داشته باشد و در خانه جز با اجازۀ او باز نشود. «سقايت» بر عهده گرفتن مسئوليت تأمين آب مورد نياز حجاج بود. «رفادت» نيز بدان معنى بود كه هر سال در موسم حج قريش سهمى از داراييهاى خود را براى هزينه هاى حج كنار مى گذاشتند و آن را در اختيار قصىّ قرار مى دادند و وى آن را صرف تهيّۀ غذا براى حجّاج مى كرد تا كسانى كه از زاد و توشه و توان مالى برخوردار نبودند از آن استفاده كنند. اين سنّت به دست قصىّ پايه گذارى شد و او بود كه قريش را به چنين كارى فراخواند و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، شما همسايگان خداوند و ساكنان جوار خانۀ او و ساكنان حرم هستيد. حاجيان نيز ميهمانان خدا و زايران خانۀ اويند و سزاوارترين ميهمانان براى گراميداشت. پس در روزهاى حج تا زمانى كه حاجيان از ميان شما بروند، آب و غذايى به آنان اختصاص دهيد».

منصب «لواء» نيز بدين معنى بود كه در هيچ جنگى پرچمى بسته نمى شد مگر به دست قريش. «دار النّدوه» نيز همان مجلس شوراى قريش بود كه در خانۀ قصىّ تشكيل مى شد و بعدها نيز مجمع مشورت همۀ اعراب قرار گرفت.

قصىّ همه اين مناصبى را كه به همّت خود به دست آورده بود، به فرزندش عبد الدّار واگذاشت تا بدين وسيله او را عزّت بخشد. او با اين كار قصد آن داشت تا فرومايگى ذاتى عبد الدّار را جبران سازد تا او بتواند بر عموزادگان خود در ديگر تيره هاى قريش برترى يابد. به همين دليل، هنگامى كه قصىّ اين پستها را به فرزندش واگذار كرد به وى چنين گفت: «پسرم، به خداوند سوگند تو را در فضل و شرافت به ديگر مردم خواهم رساند، هر چند آنان تاكنون بر تو شرافت و برترى يافته اند».

عبد الدّار اوّلين پسر قصىّ بود. قصىّ پسر ديگرى نيز به نام عبد مناف داشت كه به سبب ويژگيهاى شخصى خود، در مكّه شرافت يافته و كارش بالا گرفته بود و در حالى كه پدر اين دو زنده بود، هر يك راهى جداگانه را در پيش گرفتند.

ص: 161

همان گونه كه اشاره كرديم، عبد مناف به سبب داشته هاى خود و هوشمندى و فضيلت خويش شرافت و موقعيّتى كسب كرده و برادرش عبد الدّار در اين راه عقب افتاده بود و به همين سبب، قصىّ قصد آن داشت تا با اعطاى امتيازاتى كه به عبد الدّار داد او را به موقعيّتى همسان برادرش برساند.

عبد مناف چهارمين نياى پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه داراى چهار فرزند بود:

عبد شمس - جدّ امويان - مطّلب - آنكه شيبة الحمد يا عبد المطلب را تربيت كرد -، نوفل - جد جبير بن مطعم و بالاخره هاشم.

61 - اين چهار فرزند همانند پدر خويش داراى شرافتى ذاتى بودند و به همين سبب، آنچه را جدّشان قصىّ در اختيار عبد الدّار و فرزندان او قرار داده بود، در دست او باقى نگذاشتند، بلكه بر اين عقيده بودند كه خود به سبب فضيلتى كه از آن برخوردارند براى تصدّى اين سمتها سزاوارترند. در اين ميان قريش دربارۀ اينكه آيا بايد به فرزندان عبد مناف اين امكان و توان را داد تا مناصب مربوط به كعبه و مكّه را از عموزادگان خود بگيرند يا نه به چند دسته تقسيم شد: گروهى بر اين عقيده بودند كه فرزندان عبد مناف به سبب فضيلت خاصّ خود شايسته ترند و فرمانروايى و پيشوايى مكّه هديه اى نيست كه حتّى به آنكه شايسته آن نيز نباشد بخشيده شود، بلكه اين امر در اختيار كسى گذاشته مى شود كه شايستگى آن را داشته باشد.

گروهى نيز چنين مى ديدند كه فرزندان عبد الدّار سزاوارترند به اين دليل كه قصىّ كه خود صاحب اين حق بوده، آن را به عبد الدّار بخشيده است و علاوه بر اين، اين مناصب اكنون در اختيار فرزندان او قرار دارد و نمى توان آن را از دست صاحبانش بازستاند و به ديگرى داد. در اين ميان گروه سوّمى نيز بودند كه موضع بيطرفانه اتّخاذ كردند.

در اينجا بود كه اختلافى سخت پديدار گشت كه البتّه به صلحى استوار انجاميد. طرفين اين اختلاف در ابتداى امر مصمم بر جنگ شدند، اما زمانى كه اختلاف به اوج خود رسيد، بيدار شدند و فرجامى كه مى توانست اين جنگ به بار

ص: 162

آورد آنان را هشدار داد كه يا از جنگ و خونريزى دست بدارند و يا هر يك از طرفين از دعوى و جار و جنجال خود برگردد و چنين بود كه به سوى صلح حركت كردند و در نتيجه به اين توافق دست يافتند كه مناصب سقايت و رفادت در ميان فرزندان عبد مناف باشد و حجابت، لواء و رياست دار النّدوه همانند گذشته در اختيار فرزندان عبد الدّار باقى بماند.

از ميان همه فرزندان عبد مناف، هاشم از همه خوش سيماتر و آثار بزرگى از چهرۀ او هويداتر بود و به همين سبب بر ديگر برادران خود برترى داشت و برخى از مسئوليتهايى را كه فرزندان عبد مناف از عموزادگان خود گرفته بودند، در دست گرفت. در اين ميان برادر هاشم عبد شمس كه از شرافتمندى شخصى و جايگاهى ويژه در ميان اعراب - عموها - و قريش - خصوصا - برخوردار بود، با وى به رقابت برخاست. در اين شرف و برترى، مربى پيامبر عبد المطلب پشت سر هاشم قرار گرفت. در اينجا مناسب است تأمّلى دربارۀ عبد المطلب داشته باشيم.

عبد المطلب

62 - در اينجا اندكى به تأمّل مى ايستيم؛ زيرا اين شخصيّت همان كسى است كه پيامبر در دوران كودكى در دامن او تربيت شد.

مادر عبد المطلب از طايفۀ بنى نجار و ساكن يثرب بود. عبد المطلب نيز دوران كودكى خود را در اين شهر سپرى كرد و در ميان مردم آنجا در غربت تربيت شد تا زمانى كه عمويش مطلب او را با خود به مكّه برد و وى در آنجا همدم مطّلب بود و به همين سبب عبد المطلب نام گرفت.

قريش رياست و پيشوايى خود را در اختيار وى قرار داد. چه، او با توان والاى روحى و بدنى و گذشت و بزرگوارى خويش شايستگى چنين مقامى را داشت. او براى جوانان قريش يك پدر بود و براى ميانسالان يك برادر. در سيماى او سيادتى هويدا بود و در قامت او، اراده اى استوار اما همراه با آرامش و سكوتى

ص: 163

زيبا و حاكى از خشنودى امّا بدور از خوارى و ذلّت.

او همان كسى است كه چاه زمزم را كه «جرهم» به هنگام تسلّط بر مكّه با استفاده از قدرت خود آن را پر كرد و ساليان درازى همچنان اين چاه در همين وضعيّت ماند دوباره حفر كرد و در اين زمان بود كه مردم از آب آن استفاده كردند، خاطرات اسماعيل دوباره با حفر اين چاه زنده شد و قريش غرق در عزّت و كرامت گشت و اين به سبب حفر مجدّد چاهى بود كه به بركت مادر اسماعيل - كه خود و پدرش مايۀ افتخار عرب هستند - پديدار شد. اين اقدام كه به ابتكار عبد المطلب صورت گرفت، بر شرافت و برترى قريش در ميان اعراب افزود. امّا وى به دليل پاكى نفس خود كسى نبود كه با به ميان آوردن مناقب خود و سيماى سعادت بار و فرمانروايى شايسته اى كه خداوند به وى داده بود، بر كسى برترى جويد، بلكه او پيوسته خداوند را به آنچه وى را بدان رهنمون شده و موفّق داشته بود سپاس مى گفت.

نويسندگان سيره يادآور شده اند كه او چاه زمزم را در پى رؤياى راستينى كه پى درپى ديده بود، حفر كرد و اين اقدام ناشى از الهامى بود كه خداوند به سبب صفاى دل و نورانيّت روح اين مرد به وى داده بود.

علىّ بن أبي طالب (ع) از جدّ خود عبد المطلب روايت كرده است كه گفت من در حجر اسماعيل يعنى در كنار كعبه خوابيده بودم كه ناگاه كسى به خوابم آمد و گفت: «طيّبه را حفر كن». گفتم: «طيّبه چيست» «امّا او بى آنكه پاسخى بدهد از خوابم رفت. فرداى آن روز ديگر بار به همانجا بازگشتم و خوابيدم. ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «برّة را حفر كن». گفتم: «برّة چيست؟» امّا او از خوابم رفت. فرداى آن روز دوباره به همان جايگاه بازگشتم و خوابيدم. ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «مضمونه را حفر كن». گفتم: «مضمونه چيست؟» بى آنكه جوابى بدهد از خوابم رفت. روز بعد دوباره به همان نقطه برگشتم و در آنجا خوابيدم.

ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «زمزم را حفر كن». گفتم: «زمزم چيست؟» گفت:

ص: 164

«چشمه اى كه آب آن نه كاستى پذيرد و نه پايان يابد و گروههاى انبوه حاجيان را سيراب سازد. اين چشمه بين خون و امعاء و احشاء، در جايگاه نوك زدن زاغ اعصم نزد آبادى مورچگان قرار دارد». معنى عبارات اخير آن است كه اين چاه در جاى قربانگاهى قرار دارد كه قريش قربانيهاى خود را در آنجا در پيشگاه كعبه و بتها ذبح مى كرد و در آنجا سوراخ مورچگان قرار داشت و كلاغى نيز در آنجا نوك بر زمين مى زد. گويا اين دو علامت اخير از يك سو نشانه اى از جاى چاه بودند و از سوى ديگر، آيتى دال بر صدق و راستى آن كه به خواب عبد المطلب مى آمد و به او چنين دستورى مى داد.

به هر حال عبد المطلب دست به كار شد و چون آب پديدار گشت از خداوند به بزرگى ياد كرد. اينها همه در حالى صورت مى گرفت كه قريش شاهد اعمال او بود و گويا در ناباورى كامل نسبت به نتايج حفر چاه از سوى وى قرار داشت. امّا چون او تكبير گفت، دريافتند كه وى به آنچه مى خواسته، رسيده است.

ديگر مردم پس از مشاهدۀ موفّقيّت عبد المطلب، بر سر اين كه اين آب در تسلّط همۀ آنان باشد و نه در تسلّط وى، با او به گفتگو و چانه زدن پرداختند و گفتند: «اين چاه از آن اسماعيل است و ما در آن حقى داريم، پس ما را نيز در تسلّط بر اين چاه شريك خود قرار ده».

امّا او تسليم خواستۀ آنان نشد و چنين مصلحت ديد كه اين چاه تنها تحت سلطۀ خود او قرار داشته باشد. زيرا تنها او بود كه آن را حفر كرد. كسانى كه براى گرفتن اين حق از وى با او به مخاصمه پرداخته بودند، پس از بزرگواريها و نيكيهايى كه از او ديدند و پس از تأمّل در پيشوايى و مديريّت درست او دست از اين خواسته كشيدند. زيرا مى ديدند كه او آنان را از دسترسى و استفاده از اين آب بازنمى دارد، بلكه بى آنكه هيچ منّتى بگذارد و يا آزارى روا دارد، هم آنان و هم حاجيان را به عدالت و بر اساس توزيعى نيكو و با حفظ حق ولايت و تسلّط خود بر مصرف آن، از آن سيراب مى سازد.

ص: 165

توصيف زمزم به اين كه پايان نمى پذيرد و حاجيان از آن سيراب مى شوند، نوعى پيشگويى است كه گذشت زمان تا امروز آن را به اثبات رسانده است، چرا كه هنوز نيز حاجيان از اين چاه آب مى نوشند و آن نيز به سخاوتمندى آنان را برخوردار مى سازد، چه اينكه چشمه اى است غنى و آبى در جوشش و پايان ناپذير كه هنوز نيز بركت اسماعيل، مهترى عبد المطلب و دلالت بر اين حقيقت را كه خانۀ خدا را بركت در ميان گرفته است با خود به همراه دارد؛ چه، خداوند مى فرمايد: نخستين خانه اى كه براى مردم بنا نهاده شد خانه اى در مكّه كه مبارك است و منبع هدايت جهانيان»(1).

63 - هركس در تاريخ زندگى عبد المطلب بنگرد به اين نتيجه خواهد رسيد كه او واجد سه صفت ستوده بود:

الف) نيكى و گذشت: او پناهگاهى براى مردم، نزديك و آشنا با آنان و محبوب ايشان بود، با هيچ كس تندى نمى كرد و بر كسى برترى نمى جست و فخر نمى ورزيد، مردم مكّه به او اطمينان داشتند، او را مورد اعتماد مى دانستند و به داورى او، حتّى اگر بر ضرر ايشان بود، خشنود بودند.

ب) بركت: او دست به كار هيچ عملى نمى شد مگر آن كه خداوند در آن بركتى قرار مى داد كه حفر چاه زمزم يك نمونه است، او اگر در ميان قوم خود ثروتى سرشار نداشت، از كرمى سرشار برخوردار و در روزى او بركتى قرار داده شده بود، او فضل فراوانى را به قريش بخشيد و بر تودۀ آن مردم خير و بركت آورد، از بخشش به ديگران دريغ نمى ورزيد و همۀ ثروتها را به خود اختصاص نمى داد؛ چرا كه خداوند او را از آزمندى نفس حفظ كرده بود.

ج) اراده استوار: او اراده اى استوار داشت و بر هر كار نيكى كه بدان مى پرداخت، هر چند با مشكلات فراوانى روبرو شود، و بر كارهايى كه براى خير و

ص: 166


1- - آل عمران/ 96.

سعادت خود و ديگران لازم مى ديد، اصرار و پايدارى مى ورزيد؛ چه، او اراده اى قوى و عزمى راسخ داشت و عواقب و تبعات آنچه را مى گفت مى پذيرفت؛ آنسان كه علماى سيره چنين اظهار مى دارند كه در هنگام حفر زمزم هيچ كس جز پسرش حارث با او نبود.

در زمانى كه اعراب به فراوانى ثروت و زيادى پسران خود فخر مى ورزيدند و در مقام تفاخر بر ديگران اين سخن بر زبانشان جارى بود كه «من از تو ثروت و افراد بيشترى دارم»(1)، عبد المطلب به آنچه خداوند به او بخشيده بود، خشنود و قانع بود. او هر چند همانند ثروتمندان قريش و ثقيف ثروت فراوانى نداشت، امّا به داشته هاى خود قناعت مى ورزيد، زيرا همين مقدار براى حفظ آبرويش بسنده بود و از سوى ديگر وى آزمند آن نبود كه ثروت فراوانى گردآورد، بلكه او به آن علاقه داشت و مراقب آن بود كه از بخشش اموال خود به ديگران دريغ نورزد و همين امر، او را در شرافت بس است.

با همه اينها، او مشتاق آن بود كه پسران زيادى داشته باشد تا بدين وسيله از افراد بيشترى برخوردار باشد و بدين وسيله زينت يابد كه ثروت و فرزند زينت زندگى دنياست.

او نذرى كرده بود كه در آن رسوباتى از افكار جاهلى به چشم مى خورد و آن اين كه اگر ده پسر از او زنده بمانند، يكى از آنها را در پيشگاه كعبه قربانى كند. گويا او مى خواست تا بدين وسيله به كعبه تقرّب بيشترى جويد، آن گونه كه جدّش ابراهيم با عزم بر قربانى كردن نخستين فرزند خويش چنين قصدى داشت؛ با اين تفاوت كه عبد المطلب از پيش خود چنين نذرى كرد و به خاطر خداوند و به فرمان او دست به چنين كارى نزد و به همين دليل، آمادگى ابراهيم براى چنين كارى حاكى از روحيّۀ قوى او در پرستش خداوند بود و نذر عبد المطلب آميخته با افكار جاهلى.

ص: 167


1- - كهف/ 34.

اين تفاوت روشنى است ميان پدر پيامبران و خليل خداوند و برگزيدۀ او، ابراهيم با كسى كه در جاهليّت زيسته و آن را محكوم و ناروا ندانسته است.

با رسيدن تعداد پسران عبد المطلب به ده تن اين مرد مقتدر و با اراده تصميم به وفا كردن به نذر خويش گرفت. اما چه كسى را مى بايست براى قربانى انتخاب مى كرد؟ او براى حل اين مشكل تصميم به قرعه زدن گرفت. فرزندان را گردآورد و با آنان به داخل كعبه رفت و از آنان خواست تا هر يك ورقى بردارند و نام خود را بر آن بنويسند. او پيش از اين، فرزندان را از نذر خود آگاه ساخته بود و آنان با ميل و رغبت و بدون اكراه به آن تن در داده بودند. به هر حال، پس از آنكه نامهاى خود را نوشتند نام هر يك را در تيرى گذاشت و از خبره اى در كار قرعه خواست تا ميان آنان قرعه زند. او تيرهاى قرعه را بيرون كشيد و قرعه به نام عبد الله فرزند عبد المطلب و پدر محمّد (صلی الله علیه و آله) اصابت كرد.

با آن كه عبد الله دوست داشتنى ترين فرزندان عبد المطلب بود، امّا در پى اصابت قرعه به نام وى، عبد المطلب به تيز كردن تيغ خود پرداخت تا فرزندش را قربانى كند. در اين ميان، اين خبر در محافل قريش پيچيد كه عبد المطلب تيغ برگرفته است تا فرزند خويش را ذبح نمايد. بنابراين، شتابان به سوى وى آمدند و او را ديدند كه تيغ در دست آمادۀ قربانى فرزند دوست داشتنى خود است، بى آنكه در اين عزم سست شده و قصد درنگ داشته باشد. پس فرياد برآوردند كه «اى عبد المطلب چه مى خواهى؟ گفت: «فرزندم را قربانى مى كنم». شنيدن چنين خبرى قريش را هراسان ساخت و برادران عبد الله نيز كه دوستى برادر آن عزم و اراده و تسليم اوّليّۀ آنان را سست كرده بود، نگران و نالان شدند. امّا دوستى فرزند عزم و ارادۀ پير مرد فداكار و وفادار به نذر خويش را سست نكرد، هر چند كه اين قربانى از ميان همۀ فرزندان برايش دوست داشتنى تر بود. امّا از سوى ديگر، قدرت اراده و استحكام عزم و ايمان به معتقدات - هر چند باطل باشد - خودنمايى مى كرد.

قريشيان و فرزندان عبد المطّلب، او را سوگند دادند كه فرزند خويش را

ص: 168

قربانى نكند. چرا كه در اين صورت عواقب و نتايج چنين كارى متوجّه همۀ اعراب و قريش خواهد شد. آنان به او گفتند: «او را مكش تا بهانه و عذرى براى اين كار بيابى. اگر چنين كنى و فرزند را بكشى پيوسته مردان ديگر پس از تو فرزندان خود را براى كشتن در پيشگاه كعبه خواهند آورد و در چنين صورتى چگونه مردم به حيات و نسل خود استمرار خواهند داد؟

دختر خواهر عبد المطلب نيز به وى گفت: «به خدا سوگند، او را ذبح مكن تا بهانه اى براى اين كار بيابى» يعنى عذر و بهانه اى براى عمل نكردن نذر و به تعبير ديگر كفاره اى برايش بيابى كه اگر اين راه و چاره دادن فديه اى به جاى او باشد، ما از اموال خود اين فديه را خواهيم پرداخت.

براى يافتن راه حلّى، به سراغ يكى از رمّالان حجاز رفتند و او به آنان پيشنهاد كرد فديه اى كه ده شتر است بياورند و ميان عبد الله و اين شتران قرعه زنند و اگر قرعه به نام عبد الله اصابت كند، بر تعداد شتران بيفزايند تا زمانى كه بالاخره قرعه به نام شتران در آيد.

پيشنهاد او را به گوش گرفتند و همه بر اجراى آن متّفق شدند. سپس ده شتر را با عبد الله پيش آوردند و ميانشان قرعه زدند، قرعه به نام عبد الله در آمد. پس بر شمار شتران افزودند تا به بيست شتر رسيد، اين بار نيز قرعه به نام عبد الله اصابت كرد. بر شتران افزودند تا به سى رسيد، امّا بازهم قرعه به نام عبد الله در آمد. اين افزايش شمار شتران ده ده ادامه يافت تا به صد شتر رسيد و در اين هنگام بود كه بالاخره قرعه به نام شتران اصابت نمود.

پس از اصابت قرعه به نام شتران قريش گفتند: «اى عبد المطلب، مسأله پايان يافته و پروردگارت به فديه خشنود شده است». به ادعاى راويان عبد المطلب به اين مقدار بسنده نكرد و در پى بى آن بود كه از خشنودى خداوند به اين فديه مطمئن شود. به همين دليل قرعه را براى بار دوّم و سوّم تكرار كرد، امّا در هر بار نتيجه تكرار شد. پس اين شتران قربانى شدند و گوشتشان در اختيار همۀ مردم قرار گرفت

ص: 169

و هيچ كس از بهره مند شدن از آن محروم نگرديد.

64 - اگر اين ماجرا گوياى صفتى از صفات عبد المطلب باشد، وى را مردى تصوير خواهد كرد كه آنچه مى خواهد انجام مى دهد، عزمى استوار دارد، با خود و در انتخاب و ارادۀ خويش صداقت دارد، در بلا و گرفتارى شكيبا و نستوه است، بر آنچه برايش ناگوار است صبر پيشه مى كند، هر چند مقتضاى اين صبر ذبح دوست داشتنى ترين فرزندان باشد. بدين ترتيب، عبد المطلب به امتحانى الهى گرفتار آمد و به نيكى اين آزمون را پشت سر نهاد.

مرد مقتدر آن نيست كه ارادۀ خود را فرمانبر خواسته هاى دل و عزم خويش را تسليم شفقت و مهربانى خود سازد، بلكه مقتدر راستين و حقيقى آن است كه ايمان و اراده را بر خواسته هاى دل و محبّت و مهربانى خود چيره مى كند. عبد المطلب همين مرد مقتدر بود. البتّه اين اقتدار مانع از آن نمى شد كه او مهربان و دلسوز نيز باشد. او هرگاه به انديشه اى ايمان مى آورد، با قلبى صبور و پايدار و با روانى خشنود و آكنده از اطمينان، آن را به اجرا در مى آورد، هر چند منشأ ايمان او باطل باشد.

او قوى دل و داراى قلبى استوار بود و هرگز در هنگام رويارويى با يك حادثۀ غافلگيرانه، گرفتار اضطراب و ضعف و سستى نمى شد و هنگام مواجهه با رخدادى ترس انگيز دلش فرو نمى ريخت.

به عنوان مثال شاه حبشه با همه سلطنت و با فيلهاى خود با سپاهى انبوه و پرخروش، قدرتمند و با بيشترين توان رزمى و افراد، آمادۀ نبرد رو به سوى مكّه آورد و در اين هنگام همه دلها از جا كنده و پراضطراب شد مگر قلب عبد المطلب مهتر قريش و پيشواى بطحاء. او به نيكى سخن مى گفت و با گفته هاى خود، همراه با آرامشى كه آثار سستى و كوتاهى از حق در آن نبود، دشمنان را بيمناك مى ساخت.

سپاه حبشه هجوم آورد و شترانى از مكّيان را به پيش راند كه شترانى از عبد المطلب در اين ميان بودند. وى به ديدار ابرهه پادشاه حبشه و امير سپاه مهاجم

ص: 170

كه مردى طغيانگر و پرهيبت بود رفت. با مشاهدۀ او هيچ اضطرابى به دل مهتر سرزمين بطحاء راه نيافت، بلكه با هيبتى ويژه و با سكوت و آرامشى بزرگ منشانه كه هر بيننده اى را به ترس مى افكند و در عين حال به گذشت و بزرگوارى او مطمئن مى ساخت، به سوى او رفت. بمحض ملاقات هيبت او در دل ابرهه افتاد.

پس پرسيد كه به چه خاطر به وى مراجعه كرده است. عبد المطلب نيز از او خواست تا شترانش را به وى بازگرداند. ابرهه به عبد المطلب پاسخ داد كه او گمان مى كرده كه وى براى طرح خواهشى دربارۀ كعبه به ديدار آمده است. او همچنين با ريشخند گفت: «مى بينم كه از شتران خويش مى پرسى و دربارۀ كعبه هيچ پرسش نمى كنى».

عبد المطلب با قدرتى كه ترس را در دل ابرهه افكند به او پاسخ داد: «امّا شتران، من صاحب آنها هستم. خانه نيز صاحبى دارد كه از آن حفاظت كند». اين جواب در بر دارندۀ نوعى تهديد و ارعاب است؛ چه، عبد المطلب با اين پاسخ خود به ابرهه مى گويد: «گمان مبر كه تو پيروز و چيره مى شوى يا خانه اى را كه براى انهدام آن آمده اى، از جاى مى كنى، كه اين كار فوق قدرت تو و بلكه فوق توان و خارج از امكان توست. زيرا، آن، خانۀ خداست و خداوند از خانۀ خود حفاظت مى كند. تو هرگز پيروز نخواهى شد و خداوند تو را خوار خواهد ساخت». اين پاسخ براى دشمن ترس انگيز و نگرانى كننده و در عين حال، همراه با آرامشى حكيمانه و نرميى مناسب بود كه تنها از كسى ساخته است كه سخن سنج است و جايگاه هر سخنى را مى شناسد.

در جاى خود براى اين بحث تفصيل بيشترى خواهيم آورد. ان شاء الله.

عبد الله

65 - عبد المطلب - كه تاكنون از او سخن گفتيم - جدّ اوّل پيامبر بود كه وى را در دامان خويش تربيت كرد و نخستين چيزى كه پيامبر از او ديد، عزت و سربلندى مردان و حكمت و تدبير پيران و محبّت پدرانه اى بود كه وى به جاى پدرى كه ديدگانش به جمال او روشن نشده بود، به وى ارزانى مى داشت. پس از پشت سر

ص: 171

نهادن بحث از عبد المطلب، شايسته است از مردى سخن گوييم كه همۀ قريش براى نجات او از قربانى شدن فديه پرداخت. او عبد الله است، دوست داشتنى ترين و عزيزترين فرزندان براى پدر. آرى او دوست داشتنى ترين فرزندان دهگانه(1)عبد المطلب و به جمال ويژه اى آراسته بود. زيباترين جوانان قريش و محبوبترين آنان در ميان اين خاندان بود.

او دلى پاك، قلبى مطمئن و خشنود. بدانچه برايش تقدير مى شد و آمادۀ فداكارى در شرايط لازم بود. او هرگز در اين ترديدى نكرد كه خود را در اختيار پدر قرار دهد تا وى با قربانى كردن او به نذر خود وفا نمايد. بدين ترتيب، آمادۀ ذبح شد. او ذبيح دوّم پس از جدّش اسماعيل بود، هر چند فديۀ اسماعيل ذبحى عظيم و به فرمان خداوند بود، زيرا او خود، ابراهيم را به آنچه وى در خواب ديد، مورد آزمايش قرار داد و زمانى كه آزمايش از جانب خداوند باشد، ناگزير فديه نيز به امر يا نهى او خواهد بود. امّا قربانى شدن عبد الله به نذر عبد المطلب بود و فديه نيز با نظر مردم مكّه؛ چه، آنچه از جانب بشر باشد، مسئوليّت بعدى آن نيز از ايشان است و آنچه از خدا، تصميم دربارۀ آن با اوست.

زيبايى چهره و پاكى دل او، مردم را مجذوب و او را محبوب آنان مى ساخت و به همين سبب، وى را در اختيار پدر، كه قصد قربانى او را داشت، قرار ندادند و او را از دست پدر رهانيدند، پدرى مهربان، پرتدبير و مصمّم و مقتدر بر آنچه عزم آن مى كرد، هر چند آن چيز بر وى سخت و سنگين باشد.

او به سبب زيبارويى و جذبۀ خاص خود زنان را شيفتۀ خويش مى ساخت؛ امّا با همه اينها، مرد با عفّتى بود كه جز حلال نمى خواهد و از حلال دورى نمى گزيند. گويا او به سبب مروّت و جوانمردى و كرامت نفس از حرام پرهيز

ص: 172


1- - آن ده تن عبارتند از: حارث، زبير، حمزه، ضرار، ابو طالب - كه نام اصلى او عبد مناف بود -، ابو لهب - كه نامش عبد العزى بود -، عبد الكعبه، مغيره - نوفل و بالاخره عبد الله.

مى كرد نه به خاطر اجراى اوامر الهى. به عبارت ديگر، او امر مروّت و جوانمردى خويش و حفاظت از كرامت خود را پاسخ مثبت مى گفت و به سان اوامر دينى با آن برخورد مى كرد.

يك بار، زنى كه زيبارويى عبد الله او را به وسوسه انداخته و نيكى او وى را مجذوب ساخته بود، بر سر راه وى قرار گرفت و از او براى خود خواستگارى كرد و شايد هم قصد داشت به هر طريقى او را با خود هم آغوش كند. امّا او مردى بلند طبيعت بود كه جز عسلى حلال كه آن را به سبب عقدى به ملكيّت خود در آورده نگهدارى نمى كند و از آن نمى خورد و آن را به دزدى و ناپاكى نمى خواهد.

بنابراين، اين جوان مقتدر كه خواسته هاى دل او را به وسوسه نمى اندازد با بر زبان آوردن اشعارى بدين مضمون او را از خود مى راند.

«امّا حرام، مرگ از آن راحت تر است و حلال مقبول است امّا در اينجا حلالى نيست كه آن را بيان كنم. چگونه با اين كارى كه تو مى خواهى، مرد مى تواند آبرو و دين خويش را نگه دارد».

اين جوان خود را نگه داشت، امانتى را كه به دوشش بود حفظ كرد و اخلاق و كرامت خويش را پاس داشت. وى آنگونه كه هر جوانى سربار خاندان خود مى شود، سربار ديگران نبود. زيرا او مى خواست پاك و بزرگوار و محبوب زندگى كند تا بتواند امانت خدا براى انسانيّت را - كه رسالت خدا را به مردم مى رساند - بخوبى منتقل كند و اين كار با ازدواجى پاك و حلال ميسّر مى شد.

مادر

63 - هر دختر جوانى در خاندان قريش آرزوى آن داشت كه عبد الله جوان عبد المطلب همسر او و پدر فرزندانش باشد. او با عفّت و پاكدامنى به بيست سالگى يا سنى بالاتر از آن رسيد و در اين مدت، به شهوترانى با كسى زنا نكرد و هيچ گرايشى و تمايلى به بدى و ناپاكى نيز از او مشاهده نشد، بلكه وى هميشه به

ص: 173

خير گرايش داشت و نه چيزى بيش از آن.

از سوى ديگر، پدرش بر وى نظارت فرمانبرى و طاعت در غير معصيت خداوند داشت؛ چرا كه هميشه با پدر همراه و همدم بود و نمى توانست از او جدا شود يا با او مخالفت ورزد. زيرا او محبوب پدر و فرزند برگزيدۀ او بود. با چنين وصفى، پدر عبد الله براى او همسرى از عموزادگان قصىّ بن كلاب به نام آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره برادر قصىّ انتخاب كرده بود. پدر اين زن پيشواى بنى زهره بود، آنسان كه عبد المطلب پيشوايى فرزندان قصىّ و فرمانروايى مكّه را بر عهده داشت و هيچ كس به رقابت با او در اين سمت برنمى خاست. زيرا او پيشوايى بود كه بى هيچ اجبار و سختگيرى و اعمال فشارى بر مردم، از او اطاعت مى بردند. اين جوان در ازدواج با بنى زهره وجه مشتركى داشت، چه آن كه، عبد المطلب با هاله دختر وهب بن زهره(1) (عموى آمنه) ازدواج كرده بود و براى پسر خود نيز آمنه را انتخاب كرد. بنابراين، آمنه نوه عموى يكى از همسران عبد المطلب است. همسرى كه حمزۀ سيد الشهداء و صفيّه مادر زبير بن عوام يكى از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او ولادت يافتند.(2) بدين ترتيب، حمزه داراى سه پيوند خانوادگى با رسول خداست: نخست آنكه وى عموى پيامبر است، ديگر آن كه عموزادۀ مادر آن حضرت است و بالاخره آن كه، برادر رضاعى اوست. افزون بر همۀ اينها او يكى از دو عموى پيامبر مى باشد كه روياروى قريش در مكّه به دفاع از او برخاستند. او كسى است كه نه فقط به مقتضاى خويشاوندى نزديك و استوار

ص: 174


1- - مراد از اين وهب، وهب پدر آمنه نيست بلكه عموى پدر آمنه يا به تعبير ديگر برادر عبد مناف (پدر بزرگ آمنه) است. براى روشن شدن بيشتر مسأله مى توان سلسله اى بدين ترتيب ترسيم كرد. م. آمنه - وهب - عبد مناف زهره آمنه - وهب
2- - ر. ك. ابن كثير، محمد بن اسماعيل، البداية و النهاية، ج 2، ص 251.

خود با رسول خدا به دفاع از او پرداخت، بلكه وى اين كار را به اين دليل و به حكم ايمان به رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و جهاد در راه او انجام داد و به حقيقت سيّد و سرور شهيدان شد.

به همين نحو، صفيّه نيز با رسول خدا داراى دو پيوند خانوادگى است:

پيوند از طريق پدر رسول خدا و پيوند از طريق مادر آن حضرت؛ چرا كه، وى از يك سوى عمّۀ پيامبر و از ديگر سوى از عموزادگان مادر ايشان است كه در آسايش و در سختى در كنار وى و در همه حال برخوردار از شجاعت ويژۀ خاندان عبد المطلب بود.

بنى زهره يكى از اجداد پيامبر - كه اعراب او را كلاب و مورّخان او را به سبب تدبير و حكمت خود حكيم ناميدند - با پيامبر و با بنى هاشم در يك سلسله نسب قرار مى گيرند. آنان با اين وجود و على رغم آنكه مقتضاى چنين چيزى نزاع بر سر ارث و موقعيّت برجاى ماندۀ از گذشتگان مى باشد هيچ مخالفت و يا رقابتى با بنى هاشم نداشتند كه به دشمنى و كينه اى در دوران اسلام و جاهليّت انجاميده باشد، بلكه آنان با بنى هاشم همدست و دوست و پشتيبان بودند و اين نه به سبب تقديرى بود كه بر دلهاى آنان حاكم شده باشد بلكه به سبب مودّت و دوستيى بود كه قلبهاى آنان را با يكديگر پيوند مى داد.

در تاريخ آورده اند كه كلاب از كسانى بود كه ايمان داشت پيامبرى از ميان قريش برخواهد خاست. او هر جمعه در ميان مردم به ايراد خطبه مى پرداخت و آنان را به اين خبر متنبّه مى ساخت(1).

اگر اين خبر صحّت داشته باشد، مفادش آن خواهد بود كه كلاب از پايبندترين مردم به آيين ابراهيم و پيامبرى از ميان زادگان اسماعيل كه بعدها خواهد آمد بود. البتّه اين سخن مانع آن نمى شود كه بگوييم آثارى از بت پرستى جاهليّت

ص: 175


1- - ر. ك. همان، ص 254.

با ايمان وى در آميخته بود؛ چه اينكه ما چنين احتمالى را در مورد انديشمندان عرب و صاحبان اخلاق و همّت والا نفى نمى كنيم، كسانى كه عبد المطلب و پس از او ابو طالب پيشواى مكّه و حامى رسول خدا و آنكه وى را از آزار مشركان حفاظت مى كرد در ميان آنان قرار دارند.

لازم به يادآورى است كه آمنه از طرف مادر خود نيز به نياى مشتركى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد. زيرا، مادر وى برّه دختر عبد العزيز بن عثمان بن عبد الدّار بن قصىّ كه اين اخير يكى از اجداد پيامبر است، بود.

64 - در اينجا نكته اى مطرح مى شود و آن اينكه آيا آن گونه كه در تاريخ زندگى عبد الله روايت شده است عبد الله همسر ديگرى نيز قبل يا بعد و يا همزمان با آمنه داشت يا نه؟

ابن اسحاق در السير و المغازى در اين باره مى گويد:

«گفته شده است كه عبد الله يك روز - در حالى كه در ميان خاك و گل كار كرده و گل آلود بود - بر همسر ديگرى كه علاوه بر آمنه داشت وارد شد و او را به سوى خود پيش خواند. امّا او به خاطر آثار گل و خاكى كه بر عبد الله ديد در آمدن به سوى او درنگ ورزيد و خود را سنگين كرد. پس عبد الله از نزد او بيرون رفت و گل و خاكى را كه بر او بود شست و وضو ساخت. آنگاه قصد رفتن به سوى آمنه كرد و در راه خود بر اين زن نيز گذشت. اين بار آن زن او را به كنار خود فراخواند، امّا وى نپذيرفت و به سراغ آمنه رفت. با او همبستر شد و وى از آن پس به محمّد (صلی الله علیه و آله) باردار شد. عبد الله پس از آن ديگر بار از كنار آن زن گذشت و به وى گفت: «آيا خواسته اى دارى؟» او گفت: «نه، تو در حالى كه در ميان ديدگانت نورى سفيد پديدار بود، از كنارم گذشتى. من تو را به سوى خود خواندم، امّا از آمدن به سوى من امتناع ورزيدى و آمنه را برگزيدى و سراغ او رفتى و اينك آن نور از چهره ات رفته است»(1).

ص: 176


1- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1 ص 157.

ما اين خبر را مردود مى دانيم و عقيده داريم كه عبد الله فقط با آمنه مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، برترين خلق و نور عالم هستى ازدواج كرد. دلايل ما بر اين مدّعا بدين شرح است:

اولا: اين روايتى است كه تنها ابن اسحاق آن را آورده و در صحاح ستّۀ اهل سنّت نيز نيامده و اين در حالى است كه اگر عبد الله همسر ديگرى مى داشت، اين مسأله شهرت پيدا مى كرد و در كتب تاريخ ذكر مى شد، آن گونه كه خبر ازدواجهاى متعدّد عبد المطلب، فرزندان او از هر يك از زنان و شرح نسب و خاندان اين زنان در كتب تاريخ آمده است. علاوه بر اين، عبد الله پدر برترين همۀ آفريدگان از عبد المطلب كم منزلت تر نبود تا در صورت ازدواج مجدّد نام همسر دوّم او در كتب تاريخ ذكر نشده باشد؛ چه، او به بركت پدرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شرف و منزلتى والاتر از پدر خويش يافته بود.

ثانيا: در مورد اين ازدواج ادّعايى گفته نشده است كه اين ازدواج در چه زمانى صورت گرفت؟ وضعيّت و فرجام اين ازدواج چه بود؟ و چرا عبد اللّه در سنين پايين دست به ازدواج مجدد زد؟

نيامدن هيچ پاسخى براى اين سؤالات در روايت ابن اسحاق اين خبر را كه بر اساس معيارهاى علم درايه روايتى غريب است غير قابل قبول مى سازد.

ثالثا: آنچه در كتب سيره آمده و ما نيز در ابتداى همين بحث آن را يادآور شديم گوياى اين است كه زنى از او خواست تا با وى همبستر شود بى آنكه از ازدواج با او نام برد. نيز گوياى اين است كه وى با تنفّر به او پاسخ داد و دو بيت شعرى را بر زبان آورد كه از آن حكايت دارد كه او جز حلال كه آبرو و كرامت و شرافت خانوادگى او را حفظ مى كند، چيز ديگرى را نمى پذيرد.

رابعا: اين خبر دليل بطلان خويش را به همراه دارد. زيرا اين خبر مى گويد:

عبد الله در حالى كه گل آلود بود، آن زن را به همبسترى طلبيد ولى او تن در نداد. و حتّى پس از آن كه وى غسل كرد و وضو ساخت و با آمنه همبستر شد، بازهم اين

ص: 177

زن او را نپذيرفت. اين در حالى است كه او كه بنا به اين خبر همسر عبد الله بود، حق چنين كارى نداشت و علاوه بر اين، چگونه آنسان كه اين خبر نشان مى دهد، مى توان ادّعا كرد كه وى پس از آنكه عبد الله خود را شستشو داد و غسل كرد، آن زن به خاطر نورى كه در پيشانى او مى ديد آمادۀ پذيرفتن او بود؟ چرا كه، اگر اين سبب تن در دادن او به عبد اللّه باشد، چه چيز او را از دادن پاسخى مثبت به عبد اللّه در زمانى كه گل آلود بود بازمى داشت؟ زيرا، بنابراين ادّعا، آنچه در نظر اين زن اصل شمرده مى شد، آن بود كه نورى كه در وجود عبد اللّه قرار داشت، در رحم او جاى گيرد و روشن است كه غبارآلود بودن و امورى از اين قبيل، انسان را از چنان هدفى نمى تواند بازبدارد.

بنابراين، روايت ابن اسحاق در اصل و ساختار خود گرفتار نوعى آشفتگى و تناقض است و از اين رو، اصل اين روايت و جزئيات مطرح شده در آن، همه رد مى شود.

صفات برجستۀ آمنه

65 - آنگونه كه از اخبار بر مى آيد، آمنه زنى بردبار و صبور و در والايى مقام و نيز در اينكه خداوند او را براى مادر شدن براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انتخاب كرد آنگونه كه مريم براى مادرى مسيح برگزيده شده بود - شبيه او بود؛ البتّه تنها با اين تفاوت كه آمنه به صورتى عادى و همانند ديگر مردم آبستن آن وجود مبارك شد و مريم به گونه اى ديگر.

شباهت آمنه به مريم در صبر و بردبارى، در راحتى از فتنه ها و گرفتاريهاى ازدواج، و در مادرى صاحب بزرگترين رسالت در جهان هستى بود.

هر چند همسرى به آمنه بخشيده شد كه همگان به او نظر داشتند و محبوب آنان بود و همه دختران آن عصر آرزوى ازدواج با او را در سر مى پروراندند، امّا ديرى نپاييد كه اين همسر از او جدا شد. برخى از مورّخان اين مدت كوتاه را سه

ص: 178

روز يا سه ماه دانسته اند. او پس از اين مدت روانۀ مسافرت شد تا براى خانوادۀ خود رزق و روزيى فراهم آورد. بدين ترتيب، به ميان دايى زادگان پدر خود، بنى نجار رفت و در آنجا بدرود حيات گفت.

اين مادرى و همسرى است كه بر فراق و دورى همسر جوان خود صبورى پيشه كرد. او هنوز شيرينى ازدواج را نچشيده بود كه به حرمانى هميشگى در راه منافع قوم خود تن در داد، آنجا كه شوهرش براى فراهم آوردن رزق و روزى براى خاندان خويش روانۀ سفر شد و اين زن فاضل به غربت و فراق آنكه دوستش مى داشت بدين خاطر كه اين فراق و جدايى به نفع مصالح مردم و اصلاح وضعيّت آنان بود، رضايت داد و پذيرفت كه فرزند دلبندش در غياب شوهر محبوبى كه هنوز ديرى نپاييده كه زندگى در كنار او را آغاز كرده است متولّد شود. براى آمنه دل خوش داشتن به انتساب به عبد اللّه او را از لذّت بردن از زندگى در كنار وى بى نياز مى ساخت و او را از همه لذّتهاى اين ازدواج به لذّتى كه از داشتن نور چشم خود محمّد (صلی الله علیه و آله) مى ديد بسنده كرد. او بدين ترتيب، به غيبت شوهر تن در داد و با اطمينان خاطر به اميد ديدار وى و در آرزوى آن نشست كه خداوند اين جدايى را برطرف سازد. امّا خداوند - جلّت قدرته - ارادۀ آزمايش او را داشت و بدين خاطر، شوهر وى را در غربت از او گرفت. ولى او صابر و بردبار، بزرگوار و با گذشت، مشغول تربيت فرزند خود و به امر پروردگار خويش راضى و خشنود بود، بى آنكه از وى هيچ شكوه و ملامتى از زندگى و معيشت خود مشاهده شود.

هنگامى كه فرزند آمنه از دايه ها بى نياز شد، اين مادر به همراه فرزند خود بار سفر بربست و در مشقّتى كه تنها صابران توان آن را دارند، دشت و بيابان را درنورديد و به يثرب رفت تا در آنجا قبر همسرى را زيارت كند كه محل انظار و محبوب مكّيان بود، امّا خداوند او را نصيب آمنه ساخت، ولى تقدير حكيمانۀ الهى جز آن نخواست كه وى تنها جسد مدفون شده در خاك او را ببيند و او در همۀ اينها، صبور و پايدار و به تقدير خداوند عادلى كه «از آنچه مى كند پرسش نمى شود، بلكه مردم

ص: 179

مورد سؤال او قرار مى گيرند(1)» مطمئن بود.

او به مدت حد اقل سه سال در جوار قبر شوهرش ماند و اين مدت برايش بهرۀ فراوانى داشت؛ چرا كه، به همسر دوست داشتنى خود نزديك و بدين مجاورت دل خوش كرده و آرامش دل يافته بود.

بدينسان، او آنگونه كه نامش دربردارندۀ همين معنى است، صبور و با ايمان، همانند قومش شريف و به سان اصل و نسبش، كريم و بزرگوار بود.

چنين بر مى آيد كه آمنه دوست نداشت تا فرزند خود را از خاندانش كه اشراف مكّه بودند، دور كند. او همچنين كسى نبود كه اين فرزند مبارك را از جدّش دريغ بدارد؛ چه، او هميشه او را بر خود مقدّم مى داشت. به هر حال وى در حالى مشقّت سفر را تحمّل كرد و دشت و بيابان را درنورديد كه جز كنيزى با وى همراه نبود، كسى كه او را در تحمّل مشقّت و سختى راه يارى مى داد، در طول اين راه دراز همدم او بود و قبل از آن نيز در تربيت فرزند آمنه به وى كمك مى كرد.

اما سختيهاى سفر اين زن مجاهد در راه وفادارى و اخلاص نسبت به فرزند و جدّ وى را از پاى در آورد و او كه در راه بازگشت به مكّه بود در گذشت و در ابواء ميان مكّه و مدينه مدفون شد. او با تسليم روح خود، اين جهان را بدرود گفت و عزيز خود را واگذارد، آنسان كه پيش از اين پدرش را وداع گفته بود. با اين تفاوت كه وداع نخست او با عبد الله وداع با عزيزى بود كه راه ابديّت را در پيش داشت و وداع اخير وداع فرزند عزيزى بود كه او را در راه صعب زندگى و جهاد رها مى كرد. وى كودك خود را به همراه كنيزى كه با او بود، در پناه خدا رها كرد و خداوند نيز او را به ديدۀ بيناى خود حفظ كرد و پروراند تا زمانى كه به جدّ بزرگوار خود در ميان خاندانش پيوست و در دامان او قرار گرفت.

اينجا تأمّلى كوتاه شايسته است تا به اين مجاهد آرام و صبور نيك بنگريم.

ص: 180


1- - انبياء/ 23.

آمنه همچون مريم زيست، با اين تفاوت كه به سرّ عالم هستى آبستن بود و گويا امانت نبوّت را عهده دار شده بود تا آن را حفظ كند. او همچون مريم مقدّس بود، جز آنكه وى چون مريم برگزيدۀ از سوى فرشتگان الهى نبود، چه اينكه بتول را پيامبرى از پيامبران خداوند براى خود برگزيد و تحت تربيت قرار داد و در محراب وى را جاى داد و او پيوسته مورد مراقبت و سرپرستى قرار داشت، حال آنكه آمنه دختر وهب با زبان فطرت راستين مورد خطاب قرار گرفته و به حكم انگيزه هايى كه در دل پاك او قرار داشت از اين حقيقت آگاه شده بود كه امانتى را با خود به همراه دارد. در ايّامى كه او آبستن بود، اين امانت در رعايت خداوند به همراه او بود و او در حفظ اين امانت هيچ كوتاهى و سستى روا نمى دانست و اين در حالى بود كه وى هيچ هدايتگرى نداشت مگر پرتوى از فطرت كه در دل او تابيده بود و مگر احساس بر دوش داشتن امانتى بس گران.

ص: 181

ص: 182

فصل چهارم ولادت و خردسالى

جنين مبارك

66 - رخدادهاى اين هستى بر محور مقتضيات قانونى ثابت و استوار در نزد پروردگار عالميان جارى است كه خداوند آن را به حكمت خويش خواسته و به ارادۀ خويش برگزيده و به قدرت خود آن را برپا داشته است. نزد خداوند تصادف هيچ جايى ندارد و اعتبار شانس و تصادف تنها در ميان مردم است؛ چرا كه آنان اسباب را با مسبّباتى كه بطور عادى با يكديگر در رابطه اند پيوند مى دهند و قوانين محسوس و شناخته شده خود را بر روابط آنها حاكم و تطبيق مى كنند و اگر رخدادى از اين قوانين محسوس تخطّى كند، مى گويند اين يك تصادف است، حال آن كه اين يك تصادف [و امرى خارج از ناموس هستى نيست] و تنها ديدگاه كسانى است كه مادّيّات را درك مى كنند و به ماوراى آن فرا نمى رسند، بر اساس محسوسات خود حكم مى كنند و اين را نمى پذيرند كه سلطنتى نامحدود براى پديدآورندۀ همه اسباب و مسبّبات وجود دارد و اين اسباب و مسبّبات كه ما به مقتضاى مدركات حسّى خود بدان رسيده ايم ارادۀ او را محدود و مقيّد نمى سازد، بلكه اوست كه روابط اين اسباب و مسبّبات را به تدبير خود تقدير مى كند.

به هر حال، رابطه اى علّى و معلولى ميان رخدادهاى عالم هستى حاكم است، هر چند ما بسيارى از آنها را نيابيم. به عنوان نمونه، خداوند خود تصريح

ص: 183

فرموده است كه اگر مردم ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى ساختند، رزق سرشار و فراوانى بر آنان نازل مى گشت، آنجا كه مى فرمايد: «اگر ساكنان آباديها ايمان آورده و تقوى مى ورزيدند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

در جاى ديگرى خداوند پس از بيان آنكه بر ستمكاران آل فرعون عذاب و پليدى نازل ساخته، اين عذاب را به عصيان و نافرمانى آنان پيوند مى دهد، آنجا كه فرموده است: «ما خاندان فرعون را به قحطى و كاهش در ميوه ها و دستاوردها بگرفتيم، شايد يادآور شوند». آنان چون خوشيى به سراغشان مى آمد، مى گفتند:

«اين از آن ماست و اگر بدييى به آنان مى رسيد آن را از شومى موسى و همراهانش مى دانستند. هان كه شومى ايشان نزد خداست و لكن بيشتر آنان نمى دانند. آنان همچنين مى گفتند: «هر آيتى كه براى ما بياورى تا ما را مسحور خودسازى، ما به تو ايمان نخواهيم آورد». پس طوفان و ملخ، شپشك و قورباغه و خون، به عنوان آياتى روشن، بر آنان فرود فرستاديم. امّا آنان مردمى گنهكار بودند و تكبّر ورزيدند.

چون اين عذاب ناخوشايند بر آنان فرود آمد گفتند: «اى موسى پروردگار خويش را بدانچه به تو سپرده است بخوان كه اگر عذاب را از ما بردارى ما به تو ايمان خواهيم آورد و بنى اسرائيل را نيز با تو روانه خواهيم ساخت. هنگامى كه اين عذاب را كه به پايان خود رسيده بود از آنان برداشتيم، ديگربار پيمان مى شكنند. پس براى بار ديگر از آنان انتقام ستانديم و ايشان را بدان سبب كه آيات ما را دروغ شمردند و از آن غافل بودند، در دريا غرق ساختيم»(2).

اين آيات به صورت قطعى بر آن دلالت دارد كه خداوند بركات خود را بر كسانى كه بر راه حق استوار مانند، راه وصول به خير و سعادت را بپيمايند و به حقيقت بر خداوند توكّل ورزند، فرود مى فرستد و مردم را چنانچه سركشى و

ص: 184


1- - اعراف/ 69.
2- - همان/ 136-130.

طغيان ورزند گرفتار عذاب و حرمان و گرفتارى مى سازد و اين، بر اساس نظامى استوار است كه خداوند آن را مقرّر فرموده، هر چند با آن رابطه اى كه ما ميان اسباب و مسبّبات مى شناسيم، سازگار نباشد.

البتّه ما عقايد چينيان باستان را تكرار نمى كنيم كه بگوييم: اگر زمينيان روى در صلاح نياورند و بلكه فساد و عصيان پيشه كنند، هستى و آنچه در آسمانهاست آشفته و نابسامان مى شود؛ چه، اين عقيدۀ مردمى بت پرست است كه تنها به محسوسات ايمان دارند. امّا ما عقيدۀ مؤمنان را در دل و آن را بر زبان داريم كه مدبّر هستى همۀ امور را بر اندازه اى كه خود تقدير كرده و خواسته است و بر نظام و ترتيبى كه خود پسنديده جارى مى سازد كه او «از آنچه مى كند پرسش نمى شود بلكه مردمان مورد پرسش او قرار مى گيرند»(1).

66 - اين سخن را بدان جهت پيش آورديم كه توضيح دهيم از آن زمان كه نطفۀ محمد بن عبد الله (صلی الله علیه و آله) انعقاد يافت تا آن زمان كه روح او به سوى پروردگار پر كشيد، وجود اين شخصيّت مايۀ بركت براى قوم خود بود. بركتى كه خداوند در همان دوران قبل از ولادت آن حضرت به خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) ارزانى داشت، براى همۀ انسانيّت مايۀ خير و سعادت بود. يكى از مظاهر اين بركت حفاظت از كعبه بود، خانه اى كه كعبۀ مسلمانان و نخستين خانه اى است كه براى مردم برپا شده و مكان مقدّسى كه همۀ اديان آن را مقدّس مى شمردند.

نجات كعبه از هجوم مهاجمان در زمانى صورت پذيرفت كه هنوز چند ماهى به ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مانده بود. در آن زمان ابرهه پادشاه يمن و حبشه ارادۀ آن داشت تا كعبه را ويران سازد و به جاى آن خانه اى در يمن بنا كند تا اين خانۀ جديد پرستشگاه و مزار اعراب و جايگاه تجمّع و پناهگاه آنان باشد، آنسان كه كعبه چنين وضعى داشت. روشن است كه اين اقدام، نوعى رويارويى با دعوت ابراهيم بود

ص: 185


1- - انبياء/ 23.

كه مى فرمود: «پروردگارا، من برخى از خانوادۀ خود را در سرزمينى بى آب و علف و در جوار خانۀ پراحترام تو اسكان داده ام تا نماز را بپاى دارند. پس دلهاى مردم را بدان سوى مشتاق ساز و آنان را از ثمرات و نعمتها برخوردار نماى، باشد كه شكرگزارند».(1)

در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولادت نيافته بود، ابرهه با سپاه و تجهيزات خود آمادۀ هجوم شد و مكّه را در محاصرۀ خود قرار داد، امّا خداوند به بركت آن وجود مبارك، آنان را با سرافكندگى برگرداند، وجودى كه خداوند او را صاحب رسالتى گرداند كه به بيت اللّه شرافتى ديگر و حمايتى استوارتر مى بخشيد.

اينك شايسته است خلاصه اى روشن در اين باره بياوريم:

اصحاب فيل

67 - حاكميّت يمن در دست يكى از رجال حبشى بنام ابرهه قرار گرفت و او به فرمان حكومت حبشه فرمانرواى آن سرزمين شد. او در شهر صنعاء معبد بزرگ و با شكوهى به نام قليس برپا كرد، به آن هدف كه اعراب و بويژه اعراب مسيحى به جاى كعبه، بدان سوى حج گزارند. امّا آنان اين خانۀ جديد را جايگزين مسجد الحرام نكردند و بر آن برنگزيدند.

ابرهه كه خود را تابع حكومت حبشه مى دانست، پس از بناى اين معبد به نجاشى حبشه چنين نوشت كه «پادشاها، من براى تو معبدى ساخته ام كه تاكنون همانند آن براى شاهان قبل از تو بنا نشده است. من اين كار خود را پايان يافته نمى دانم مگر آن زمان كه حج اعراب را به سوى پرستشگاهى كه به نام توست برگردانم».

در اين ميان، يكى از اعراب كه از اين مقصود ابرهه آگاهى يافته بود و قصد تحقير اين معبد را داشت، به هدف هتك حرمت و مورد تمسخر قرار دادن آن، كارى توهين آميز در آن انجام داد.

ص: 186


1- ابراهيم/ 37.

ابرهه با مشاهدۀ اين كه اعراب معبد او را خوار مى شمارند و بى آنكه خستگى به آنان راه يابد يا كوتاهى ورزند همچنان به زيارت بيت اللّه الحرام ادامه مى دهند، چاره اى جز آن نديد كه براى رسيدن به مقصود خود و عملى ساختن هدف خويش، خانۀ كعبه را به كمك سپاهى گران و بسيار مجهّز نابود كند. او به همين سبب با سپاهى مجهّز به فيلهاى جنگى - كه در آن زمان در كنار اسباب و شتر به خدمت نبرد گرفته مى شدند - براى اجراى اين نقشه روانه شد.

اعراب با شنيدن خبر اين لشكركشى به حسّاسيّت و خطير بودن آن پى برده، نگران شدند و رويارويى با سپاه ابرهه را وظيفۀ خود دانستند. به همين دليل، گروهى آمادۀ نبرد شدند و بر ابرهه حمله بردند، امّا او آنان را به شكست واداشت و به راه خود به سوى مكّه ادامه داد در حالى كه هيچ كس به مقاومت با او برنمى خاست مگر آن كه شكست مى خورد و در حالى كه به هيچ كس يا هيچ گروهى از اعراب بر خورد نمى كرد مگر آن كه آنان را تسليم خود مى ساخت.

او در ادامۀ راه خود، به طائف رسيد و مردم آن شهر به سبب مشاهدۀ شكستهايى كه ابرهه به ديگران وارد ساخته بود با او از در آشتى و سازش در آمدند، بويژه آن كه آنان در شرافتى كه قريش به خاطر در دست داشتن توليت كعبه كسب كرده بود، خود را رقيب آنان مى دانستند و تلاش داشتند تا خانه اى را كه براى بت خود «لات» ساخته بودند پرستشگاه قرار دهند.

نزديك شدن سپاه مهاجم به مكّه قريش، كنانه، هذيل و ديگر قبايل ساكن در مكّه را نگران ساخت. آنان مى دانستند توان مقاومت در برابر ابرهه را ندارند. زيرا او، از يك سوى، از قدرت زيادى برخوردار بود و، از سوى ديگر، پيروزيهاى پى درپى بر گروههاى مقاوم در راه مكّه بر قدرت و روحيّۀ سپاه مهاجم و بر ترس و بيم مكّيان افزوده بود. آنان به همين دليل سكوت گزيدند تا آنچه را تقدير الهى پنهان ساخته، آشكار شود.

از سوى ديگر، احتمالا، به سبب آگاهى ابرهه از جايگاه و منزلت اين خانه

ص: 187

در كتب مقدّس و از جمله در كتب مسيحيان، نگرانى و ترسى پنهان بر وى چيره شده بود و به همين سبب ارادۀ آن نداشت كه بزور خانه را از مكّيان بگيرد بلكه در پى بى آن بود كه ساكنان مكّه اين خانه را - نه براى تعمير و آبادانى بلكه براى ويران كردن - در اختيار او قرار دهند كه در اين صورت به گمان ابرهه، چون مكّيان چنين كارى را صورت داده بودند وى توجيه و بهانۀ كافى براى اجراى قصد خود داشت.

به هر حال، او در جنگ با مكّيان بر سر خانۀ كعبه ترديد مى ورزيد و يا قصد آن داشت تا خانه را با صلح به چنگ آورد. بنابراين، فرستاده اى را روانۀ مكّه ساخت و به وى گفت: «بپرس كه سرور و مهتر ساكنان اين شهر چه كسى است و پس از آنكه او را يافتى به او بگو «پادشاه به شما مى گويد من براى جنگ با شما نيامده ام، بلكه براى ويران كردن اين خانه آمده ام. پس اگر به جنگ با او برنخيزيد، من نيازى به ريختن خون شما ندارم». اگر پيشواى مكّه به چيزى جز جنگ راضى نبود، او را به حضور من بياور».

فرستاده روانۀ مكّه شد و در آنجا آگاهى يافت كه پيشواى اين شهر و بزرگ قريش عبد المطّلب بن هاشم است. او پيامى را كه داشت به عبد المطّلب رساند و او نيز پاسخى صلح آميز به وى داد كه در لابلاى آن ايمان به پروردگار خانه به چشم مى خورد و اين ايمان خالى از تهديد دشمن به قدرت خداوند نبود.

عبد المطّلب گفت: «به خداوند سوگند ما سر جنگ با او و توان چنين چيزى را نداريم. اين خانه پراحترام خدا و خانۀ خليل او ابراهيم است. اگر خداوند خود، او را از آن بازدارد، خانه و حريم او خواهد بود و اگر خانه را به او واگذارد، به خدا سوگند، ما از آن حفاظت و دفاع نخواهيم كرد».

اين سخن آرام و نرم در درون خود تهديدى سخت را براى مردى مسيحى از اهل كتاب نهفته داشت. زيرا عبد المطّلب با اين سخن ابرهه را به اين حقيقت متذكّر مى گردد كه او به جنگ مكّيان نيامده بلكه با خداوند به جنگ پرداخته است و او خانه اى را ويران مى كند كه پدر پيامبران، ابراهيم آن را بنيان نهاده است.

ص: 188

بدين ترتيب، پاسخ عبد المطّلب با همه نرمش موجود در آن، دربردارندۀ تهديدى است كه هركس را كه به خداوند به رسالت الهى ايمان داشته باشد به ترس وامى دارد. بى ترديد اين سخن تأثير خاص خود را داشت؛ چرا كه، گاه يك سخن نرم اثرى را در دلها به وجود مى آورد كه از مقاومت با شمشير ساخته نيست، بويژه آنكه اين سخن خطاب به كسى باشد كه به پيروزى در همۀ جنگهايش و به شكست همه كسانى كه با او به مقاومت برخاستند خو گرفته است و تكرار نبردهاى متعارف با او همان نتيجۀ هميشگى را ببار خواهد آورد. بنابراين در اين سخن ابرهه به جنگى ناشناخته و نامأنوس تهديد مى شود و آن جنگ با خدا و جنگ با پدر پيامبران است.

68 - سپاه ابرهه در راه خود شترانى از عبد المطّلب را پيش راند. بنابراين، او خواستار ديدار با ابرهه شد و با او ملاقات كرد تا آنچه را به فرستادۀ وى گفته با گفتار خود كه كردارى را نيز در بر داشت مورد تأكيد قرار دهد. اين كرده ابو طالب كه عقيدۀ وى مبنى بر واگذاردن كار كعبه به خداوند را مورد تأييد قرار مى داد آن بود كه از ابرهه خواست تا شتران وى را كه با آگاهى ابرهه يا بدون اطّلاع وى مصادره شده است بازگرداند. براى همين مقصود بود كه عبد المطّلب - آن مرد پرهيبت و ترس افكن در دل دشمن كه خود هرگز نترسيده بود - با امير سپاه مهاجم ديدار كرد.

عبد المطّلب از زيباروى ترين، خوش سيماترين و پرهيبت ترين مردم بود و به همين سبب، چون ابرهه وى را ديد او را اجلال و اكرام كرد، از تخت شاهى فرود آمد و در كنار وى نشست و سپس به وسيلۀ مترجم خود به او گفت: «خواستۀ خود را بگوى». عبد المطّلب خطاب به مترجم ابرهه پاسخ داد: «خواستۀ من آن است كه يكصد شتر را كه از شتران من مصادره كرده اند به من برگردانى». ابرهه در پاسخ اظهار داشت: «هنگامى كه تو را ديدم مرا به اعجاب واداشتى و اكنون كه سخن گفتى به تو بى رغبت شدم. آيا دربارۀ يكصد شتر از شتران خود سخن مى گويى و خانه اى را وامى گذارى كه مورد احترام دين تو و دين پدرانت است و من براى

ص: 189

ويران كردن آن آمده ام، امّا در اين باره هيچ سخنى با من نمى گويى».

عبد المطّلب در پاسخ خود ابرهه را در مقابل خداوند و جبروت و قدرت او كه برتر از هر جلال و قدرتى است، قرار مى دهد و مى گويد: «من صاحب آن شترانم و آن خانه نيز صاحبى دارد كه از آن حفاظت خواهد كرد». ابرهه كه نگرانى بر او چيره شده بود گفت: «او كسى نيست كه مرا از اين خانه بازدارد».

عبد المطّلب نيز پاسخ داد: «تو باش با او». بى ترديد عبد المطّلب با اين پاسخ، ابرهه را به جنگ با خدا و به قدرت او تهديد مى كند: اولا، با تأكيد بر اين مطلب كه خداوند خود حافظ و نگاهبان خانه است و ثانيا، با اظهار اين جمله كه «تو باش با او»؛ چه اينكه، اين جمله هر چند لحنى آرام دارد، امّا تهديد آن روشن است و شايد آنچه اين قدرت تأثير را به اين كلام داده، همان لحن آرام است؛ زيرا، آرامش، دل را مخاطب خود قرار مى دهد و دل از اين خطاب پند مى گيرد، بويژه براى كسى كه از يك سو به پيروزيهاى مادّى خو گرفته و از سوى ديگر، چون يك مسيحى است، فى الجمله، به غيب ايمان دارد.

به هنگام حملۀ ابرهه اميد عبد المطّلب به پروردگار خود به تحقّق پيوست و از بركت آن وجود مباركى كه هنوز ولادت نيافته بود، امر الهى محقّق گرديد. آن وجود مبارك نيز كسى نبود مگر برترين آفريدگان محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله).

سپاهيان فيلهاى خود را به سمت بيت اللّه به حركت واداشتند امّا به امر خداوند كه از حركت بازشان داشته بود، بازايستادند و بدان سوى حركت نكردند.

پس فيلها را به سمت يمن برگرداندند و آنها حركت آغاز كردند. ديگر بار به سوى شام برگرداندند و آنها به راه افتادند، امّا چون خواستند دوباره آنها را به سوى خانۀ خدا به حركت وادارند، فيلها حركت نكردند(1).

بدين ترتيب خداوند اراده فرموده بود تا خانه را به بركت خود آن و به بركت

ص: 190


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 134-132. و البداية و النهاية.

جنين مباركى كه هنوز در پردۀ غيب پنهان بود نجات دهد. اگر ابرهه از همان آغاز و از همين ماجرا پند گرفته و تصميم بازگشت به يمن گرفته بود، حدّ اقل همين مقدار سود برده بود كه به سلامت بازگردد. امّا او تصميم به اجراى قصد خود گرفت و بنابراين، هيچ چاره اى جز آن نمانده بود كه خداوند به قدرت و عزّت خود با او برخورد كند. اينجا بود كه خداوند سپاهى از پرندگان را بر آنان نازل ساخت تا آنان را آماج سنگهاى سجّيل قرار دهد: «آيا نديدى كه خدايت با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكر آنان را گمراه و بى حاصل نساخت و پرندگان ابابيل را بر ايشان فرود نفرستاد تا آنان را آماج سنگهاى سجّيل قرار دهد؟ و بدينسان خداوند آنان را به سان علفهاى خرد شده قرار داد»(1).

بادهاى تندى بر آنان وزيدن گرفت و همراه اين باد پرندگان گروه گروه ظاهر شدند، در حالى كه ايشان را آماج سنگهاى سختى قرار مى داد كه به درون بدن نفوذ مى كرد، در خارج بدن نمى ماند و بلكه از پوست مى گذشت و به داخل بدن مى رسيد. اين سنگها آنان را همانند علفهايى قرار داد كه حيوانى قسمتهاى قابل استفادۀ آن را خورده و ساير قسمتها را بر جاى گذاشته باشد.

علماى تاريخ گفته اند اين سنگهاى سختى كه خداوند به وسيلۀ بادى تند بر آنان فرود فرستاده بود، سنگريزه هايى كوچك به اندازۀ دانۀ عدس بود كه پرندگان ابابيل آنها را با چنگ و منقار خود حمل مى كردند.

برخى از نويسندگان نيز اظهار داشته اند كه آنان به نوعى آبله كه زخمهايى را در بدنهايشان پديد آورد مبتلا شدند و شايد آن بيمارى سخت به سبب ميكروبهاى خاصّى بود كه در آن سنگريزه ها وجود داشت، سنگريزه هايى كه پرندگان مأمور هلاكت و عذاب مهاجمان آن را بر سر ايشان ريخته بودند.

من دليلى در دست ندارم كه ثابت كند آنان به سبب اين سنگها به آبله مبتلا

ص: 191


1- - سوره فيل.

نشده بودند، بلكه حتى دلايلى در تأييد اين نظريه وجود دارد. از جمله ابن اسحاق در كتاب السّير و المغازى مى گويد:

«يعقوب بن عينيه برايم روايت كرد كه نخستين بارى كه حصبه و آبله در سرزمين اعراب شيوع پيدا كرد، در همان سال حملۀ سپاه فيل بود»(1).

اينكه سپاهيان ابرهه به سبب آبله كشته شدند. در صورتى مقبول خواهد بود كه بگوييم سنگهايى كه اين پرندگان بر سر آنها فرو ريخته بودند، ميكروب اين مرض مهلك را در خود داشت. امّا آنچه در اين ميان نمى توان آن را پذيرفت اين سخن است كه مراد از پرندگان ابابيل همان ميكروبها هستند؛ چه اينكه چنين نظريّه اى مخالف تصريح قرآن خواهد بود آنجا كه مى گويد خداوند پرندگانى بر آن مهاجمان فرستاد و آن پرندگان سنگهاى سجّيل را بر سر آنها فرو باريدند.

69 - اين عذاب سختى بود كه در دنيا به اين مهاجمان رسيد؛ چه، پس از آنكه خداوند پرندگان را گروه گروه بر آنان فرو فرستاد و اين پرندگان آنان را آماج سنگريزه هايى سخت قرار دادند كه به درون بدن آنها نفوذ مى كرد و ميكروب امراض سخت و كشنده اى چون آبله و حصبه را در بدن آنها قرار مى داد، آنان در راه بازگشت يكى پس از ديگرى بر زمين مى افتادند و به هلاكت مى رسيدند. ابن اسحاق وضعيّت اين سپاهيان را به هنگام بازگشت چنين توصيف مى نمايد:

«آنان به قصد برگشتن از مكّه خارج شدند و راه بازگشت در پيش گرفتند در حالى كه در هر نقطه اى از راه كسى از آنان بر زمين مى افتاد و در هر جايى و در هر منزلگاهى تنى از ايشان به هلاكت مى رسيد. ابرهه نيز در اين ماجرا مجروح شد و سپاهيان او را نيز به همراه خود برگرداندند، امّا در طىّ راه انگشتان او يكى پس از ديگرى فرو مى افتاد و با افتادن هر انگشتى خون و چركى از آنجا مى ريخت و اين وضعيّت ادامه داشت تا او را وارد صنعاء كردند در حالى كه چون جوجه كبوترى پوست از بدنش فرو ريخته بود و چنان كه مى گويند وى نمرد مگر آن هنگام كه

ص: 192


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 173.

سينه اش شكافته شد و قلبش بيرون افتاد»(1).

به هر حال، ابرهه به همان جا كه آمده بود، بازگشت. امّا آن آمدن با برگشتن بسيار تفاوت داشت. او هنگام بيرون آمدن از يمن داراى بدنى قوى و روحيّه اى بالا و پرغرور بود و سپاهى گران او را همراهى مى كرد و چنين گمان داشت كه هيچ كس بر او چيره نخواهد شد. او در راه خود به سوى مكّه نيز هركس را كه به مقاومت در برابر او پرداخت مغلوب خود ساخت تا آنجا كه چون به آستانۀ خانۀ كعبه رسيد، خداوند را در خانۀ خود به مبارزه طلبيد و ارادۀ ويران كردن آن خانه اى داشت كه خداوند آن را مبارك ساخته است. امّا همين ابرهۀ پيروزمند و مغرور، شكست خورده و سرافكنده و - حقيقتا نه مجازا - پروبال شكسته بازگشت؛ چرا كه، اينك بدنش زخم برداشته و خود فرو افتاده و همه مكر و حيلۀ او ناكام مانده، همچون توطئه اى كور راه به جايى نبرده بود.

آرى، خداوند دعاى عبد المطّلب را برآورده ساخت، آن هنگام كه وى حلقۀ در كعبه را گرفته، چنين مى گفت: «غم و اندوهى از اين حمله نيست چه كه هر انسانى از حريم خود دفاع مى كند. پس تو نيز از حريمت پاسدارى نما. صليبها و نيرنگهاى آنان كه در مقابل تو قرار گرفته است، نبايد پيروز شود».

اين رخداد در زمانى به وقوع پيوست كه آمنه - آنكه همتا و همانند مريم است - آبستن بود و خداوند برترين آفريدگان را در او به وديعت نهاده بود. بدين ترتيب شاهديم كه اين شخصيّت از آن روز كه مادرش به او آبستن شد، مايۀ بركت بر همه اعراب و بر همۀ مردم قرار گرفت.

نه آبستن بودن آمنه به او برايش مشقّتى را ببار آورد و نه ولادتش و اين مادر نه در دوران باردارى و نه در هنگام وضع حمل هيچ رنج و سختيى را احساس نمى كرد تا آنجا كه خود مى گويد: «من به او آبستن شدم و هيچ مشقّت و رنجى نيافتم تا آن هنگام كه او ولادت يافت. آن زمان نيز نورى به همراه او بيرون آمد و سپس اين

ص: 193


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 173.

نوزاد در حالى كه روى دستهايش تكيه داشت، روى زمين قرار گرفت».

ميلاد هدايت

70 - بركات وجود محمّد بر ميلاد او پيشى گرفت. چه، آن گونه كه مورّخان مى گويند او پنجاه روز پس از آن كه خداوند بيشتر سپاهيان ابرهه را هلاك كرد و زمين آنان را فرو بلعيد و آنها كه زمانى به خود مغرور بودند با سرافكندگى و شكست بازگشتند، ولادت يافت.

قبل از آن كه به بحث ميلاد پيامبر بپردازيم، اين نكته را يادآور مى شويم كه وى در زمانى ديده به جهان گشود كه پدرش در مكّه حضور نداشت زيرا پيشتر اشاره كرديم كه عبد اللّه در همان روزهاى نخست ازدواج همسر خود را ترك گفت و در يكى از كاروانهاى تجارى قريش شركت كرد تا براى خاندان خود رزق و روزييى فراهم آورد و براى اين منظور به تجارت بپردازد. او كه امين و با وفا بود با كاروان تجارى قريش به يثرب رفت و در آنجا از فرصت حضور خود در يثرب براى زيارت قبر جدّ خود هاشم - كه براى حاجيان خوراك آماده مى ساخت تا از آن بخورند و به همين سبب نيز «هاشم» نام گرفته بود - استفاده كرد. امّا او از اين سفر بازنگشت، بلكه در ميان بنى نجّار كه بود بيمار شد و كاروان تجارى كه با او بود به مكّه بازگشت و او را در ميان آن خاندان - كه دايى زادگان پدرش و از بستگان سببى جدّش بودند - گذاشت و اين خبر را به پدر او كه وى را مورد مهر و محبّت خود قرار مى داد و نيز به همسرش رساند، همسرى كه بر غيبت او صبر كرده و گويا صبر كردن برايش تقدير شده بود. زيرا او كه به ديدار مجدّد شوهر خود اميد داشت، از اين آرزو محروم شد و تحمّل اين سختى بر او گرانى مى كرد، امّا وى با همه لطافت احساسات و شوق خود، صبور و پايدار بود.

عبد المطّلب با شنيدن اين خبر در پى فرزند بزرگ و محبوب خود حارث فرستاد و او نيز به آنجا كه عبد اللّه بود رفت و شاهد مرگ برادر شد. البتّه بنا به قولى

ص: 194

ديگر، عبد اللّه پيش از اين مرده بود و برادرش تنها با جسد مردۀ او مواجه شد.

اگر اين پدر در عزاى فرزند محبوب خود نشست و صبورى كرد، اين مادر نيز همسر عزيز خود را از دست داد و صبرى تلخ از او مى بايست، امّا با اين همه صبر اين مادر [آمنه] صبرى زيبا بود، صبرى نگهداشته شده در زندان دل و خالى از هرگونه ناله و فرياد و شكوه.

ولادت قبل از فوت پدر

71 - بيشتر راويان بر آنند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از وفات پدر ولادت يافت. امّا روايت ديگرى نيز وجود دارد حاكى از آن كه عبد اللّه زمانى پس از ولادت كودك آمنه بدرود حيات گفت. البتّه برخى از صاحب نظران اين مدّت را كوتاه دانسته و برخى ديگر آن را طولانى دانسته و حتّى برخى آن را به سه سال رسانده اند. از جمله ابن حزم ظاهرى مى گويد:

«پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه ديده به جهان گشود و هنوز سه ساله نشده بود كه پدرش فوت كرد و مادرش نيز زمانى وفات يافت كه او هنوز هفت سال را تمام نكرده بود»(1).

اين قول ابن حزم تقريبا به قول عوانة بن حكم نزديك است كه مى گويد عبد اللّه در حدود 28 ماه پس از ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رحلت كرد. البتّه ابن حزم به مدّت طولانى ترى اشاره دارد. زيرا 28 ماه با دو سال و يك فصل برابر است و به سه سال چندان هم نزديك نيست(2).

ص: 195


1- - ابن حزم، ابو محمّد، جوامع السيرة (؟). م.
2- - شايد نيازى به توضيح نباشد كه اين دو قول - بر خلاف آنچه مصنّف آورده - كاملا مى تواند با يكديگر آشتى داده شوند و يا حتى يك قول دانسته شود. زيرا ابن حزم تنها گفته است: عبد اللّه قبل از سه سالگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت و اين هيچ منافاتى ندارد با اينكه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام وفات پدر ميان دو و سه سال يا همان 28 ماه باشد. م.

از عوانه روايت شده است كه هم وى و هم پدرش گفته اند: «عبد اللّه پس از گذشت 28 ماه از سن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدرود حيات گفت».

علاوه بر اين اقوال، قول ديگرى مبنى بر اينكه وفات عبد اللّه هفت ماه پس از ولادت پيامبر بود، نيز وجود دارد.

نگارنده اين را كاملا بعيد مى داند كه در حدود سه سالگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه رحلت كرد. اين را نيز بعيد مى شماريم كه اصلا عبد اللّه پس از ولادت پيامبر وفات يافته باشد. زيرا، راويان بر اين اجماع دارند كه «پيامبر كه يتيم بود در ميان بنى سعد دوران شيرخوارگى را سپرى كرد». از سوى ديگر، روشن است كسى كه پدرش زنده باشد يتيم ناميده نمى شود. بنابراين، با توجّه به اينكه طولانى ترين دوران شيرخوارگى - براى كسانى كه مى خواهند اين دوره را كامل كنند - دو سال است و پيامبر نيز از همان آغاز تولّد يا پس از مدّتى كوتاه به دست دايه سپرده شده است، اتّصاف رسول خدا به صفت «يتيم» از همان آغاز زندگى و بنابراين، وفات عبد اللّه در همان زمان يا قبل از آن بوده است؛ چرا كه كسى كه پدرش زنده باشد، يتيم ناميده نمى شود، اين در حالى است كه راويان اجماع دارند او در هنگامى كه در اختيار حليمه قرار گرفت، يتيم بود.

آنچه را كه راويان برگزيده اند و اكثريّت غالب نيز بر آنند آن است كه عبد اللّه در زمانى وفات يافت كه هنوز آمنه به وجود مبارك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آبستن بود.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«مقصود آن است كه عبد اللّه هنگامى بدرود حيات گفت كه مادر رسول خدا به وى آبستن و - بنابر مشهور - او جنينى در شكم مادر بود».

ابن سعد [در كتاب الطّبقات الكبير] از عبد الرحمن بن ابى صعصعه روايت مى كند كه گفت:

«عبد اللّه در يكى از كاروانهاى تجارى قريش به آهنگ شام از مكّه بيرون رفت. اين كاروان تجارت خود را به پايان رساند و در راه بازگشت از مدينه

ص: 196

گذشت. عبد اللّه بن عبد المطّلب در آن زمان مريض بود. بنابراين، به همراهان گفت: «من در ميان دايى زادگان خود بنى عدى بن نجار مى مانم». او يك ماه در حالى كه مريض بود در ميان آنان ماند. پس عبد المطّلب بزرگترين پسر خود حارث را به سراغ وى فرستاد و او در آنجا دريافت كه عبد اللّه مرده و دفن شده است».

عبد المطّلب و برادران عبد اللّه بر وى بسيار اندوهگين شدند. در آن زمان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز جنينى بيش نبود. عبد اللّه روزى كه فوت كرد، 25 سال داشت»(1).

از اين اظهارات چنين بر مى آيد كه سفر عبد اللّه به شام بلافاصله پس از ازدواج يا پس از گذشت مدّت كمى از آن صورت گرفته است، آن گونه كه عبارت ابن كثير نيز بدان اشاره دارد و مى گويد:

«عمر او (عبد اللّه) در روز وفات 25 سال و سفر او اندكى پس از ازدواج بود»(2).

از اين سخن نيز استفاده مى شود كه ازدواج عبد اللّه با آمنه پس از بيست سالگى و در آستانۀ سنّ بيست و پنج سالگى بوده است.

واقدى نيز دربارۀ وفات عبد اللّه قبل از ولادت فرزند بزرگوارش چنين مى گويد:

«از نظر ما، اين ثابت ترين قول دربارۀ وفات عبد اللّه است».

اين همان نظريۀ مشهور است كه از ابن كثير نيز نقل شده است.

پديده هايى حاكى از منزلت ويژه

72 - آنسان كه ديديد، تكريم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى خداوند حتّى در زمانى كه او جنينى بيش نبود، آشكار شد و وجود او در روى زمين امرى خارق العاده بود، آنجا كه به بركت او خداوند اصحاب فيل را با خوارى و شكست از مكّه برگرداند و مكر آنان را ناكام و بى ثمر ساخت و نيز آنجا كه مادرش در دوران آبستن بودن به او هيچ يك از سختيهاى دوران باردارى را نديد و گويا وجود اين جنين مبارك، به سان نورى بود كه همچون آبى كه بسادگى در ناودانى جريان

ص: 197


1- - ر. ك: ابن سعد، ابو عبد اللّه محمّد، الطبقات الكبير.
2- - ر. ك: ابن كثير، البداية و النهاية، ج 2، ص 262.

مى يابد، از وجود اين مادر گذر كرد، هر چند زمان اين گذر به اندازۀ دوران معمولى باردارى به طول انجاميد.

علاوه بر اين، همه رخدادهايى كه پيرامون ولادت اين نور مبارك رخ داد به گونه اى بود كه از امورى الهى و اسرارى حكايت داشت كه براى اين مولود تازه در پردۀ غيب نهفته است. به عنوان مثال، پدرش امانت خداوند را در وجود آمنۀ بردبار و پراطمينان به وديعه مى گذارد و بلافاصله به سفر مى رود، گويا اين ازدواج تنها براى آن صورت پذيرفته بود كه عبد اللّه امانتى را كه با خود به همراه دارد در وجود همسر به وديعت نهد و با در پيش گرفتن سفر غربت وى را ترك گويد و خداوند او را پس از بر جاى نهادن اين امانت به سوى خود برد. گويا خلقت رسول خدا شبيه آن خلقتى بود كه خداوند مى فرمايد: «امر خداوند آن هنگام كه چيزى را بخواهد بدين ترتيب است كه به او بگويد بشو و آن نيز مى شود»(1).

نمونۀ ديگر آنكه، او به صورتى كاملتر از ديگران و گويا كه يك سال از سنّش گذشته ولادت يافت و پس از آن در گهواره قرار گرفت و دامان زنان پذيراى او نشد. مادر راستگويش مى گويد: «او در حالى كه بر دو دست خود تكيه داشت روى زمين قرار گرفت»، يعنى حالتى شبيه سجده داشت. برخى از راويان نيز گفته اند او در حالى كه بر دو زانو نشسته بود روى زمين قرار گرفت.

پس از ولادت، مادر بزرگوار به جدّش عبد المطّلب پيغام فرستاد و او را به ولادت پسرى كه خداوند به او داده است بشارت داد. او در پيغام خود گفت:

«براى تو پسرى متولّد شده است. براى ديدنش بيا».

آمنه اين فرزند را به جدّش منسوب داشت تا بدين وسيله غم و اندوهى را كه در پى مرگ فرزندش عبد اللّه بر دل او سايه افكنده و او بر آن صبورى نيز كرده بود برطرف كند. چون عبد المطّلب به حضور آمنه آمد، آمنه او را از ولادت پسرى مبارك و نيز از رؤيايى صادقه - كه راويان فراوانى آن را ذكر كرده اند و از منزلت

ص: 198


1- - يس/ 82.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد - آگاه كرد و بدين ترتيب، هر چند خود نيز اندوهگين بود، غمى را از دلى برداشت. چه، او صبورى بود كه با عبد المطّلب در غم فرزند خويش ابراز همدردى مى كرد، هر چند او از آمنه بردبارتر و بر اين كار تواناتر بود.

او اينك مايۀ تسليتى يافته بود كه تحمّل مرگ پسرش عبد اللّه را بر او آسانتر مى ساخت و يا اين غم را جبران مى كرد و اين مايۀ تسليت همان مولودى بود كه سرور همه آفريدگان و سرآمد همه و وجودى ستوده بود كه مصداق و مظهر حمد و تسبيح هستى به شمار مى رفت.

آنگونه كه خداوند به بركت وجود او قومش را بركت بخشيده بود، طليعه ها و نشانه هاى تكريم و بزرگداشت، قبل از ولادت آن حضرت، پديدار شده بود. در همين دوران بود كه مادرش رؤياى صادقه اى ديد. چنين رؤيايى الهامى از سوى خداوند يا راهنماييى از سوى اوست كه تنها آنكه دلش صفا گرفته و روحش راه يافته است به درك آن نايل مى شود. او در هنگامى كه باردار بود چنين خواب ديد كه نورى از وجود او به بيرون تابيد كه قصرهاى سرزمين شام را روشن ساخت.

ماجراى اين خواب در حديث صحيحى(1) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده است.

ابن اسحاق چنين اظهار داشته كه آمنه مى گفت هنگامى كه به او [محمّد] (صلی الله علیه و آله) آبستن بوده در خواب به او گفته شده است: «تو سرور اين امت را با خوددارى.

هنگامى كه او بر روى زمين قرار گيرد، بگوى «او را از شرّ هر حسودى به خداوند يگانه مى سپارم». سپس او را محمد نام بنه»(2).

ص: 199


1- - در اينجا و در مواردى كه پيش رو خواهيد داشت مراد از حديث صحيح، صحيح در اصطلاح اهل سنّت و آن حديثى است كه سلسله راويان آن متّصل و همه راويان عادل - البتّه با توجّه به اختلافاتى كه در تطبيق اين وصف وجود دارد - باشند و در حديث هيچ شذوذ يا تعارض با حديث مشهور و نيز هيچ علّت يا عيبى غير آشكار كه موجبات ضعف آن را فراهم مى آورد وجود نداشته باشد. براى توضيح بيشتر، ر. ك. مدير شانه چى، كاظم، دراية الحديث، ص 39 تا 43. - م.
2- - ر. ك. ابن كثير، البداية و النهاية، ج 2، ص 293.

ممكن است كسى بگويد: «چگونه تكريمى را به سبب يك خواب ثابت مى كنيد حال آن كه امكان دارد اين رؤيا مصداق «أضغاث احلام» يا «خوابهاى آشفته» اى باشد كه هيچ چيزى را اثبات نمى كند؟»

پاسخ چنين سؤالى اين است كه رؤياى صادقه چيزى شبيه الهام و گويا وحى الهى يا جزئى از وحى مى باشد، آن گونه كه از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت مى شود كه فرمود: «رؤياى صادقه جزئى از چهل و چهار جزء نبوّت است». همچنين در احاديث صحيح آمده است كه نخستين علايم وحى براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رؤياهاى صادقه اى بود كه آن حضرت مى ديد و «هيچ نمى شد كه خوابى ببيند مگر آن كه آن خواب مثل صبحى روشن به تحقّق مى پيوست».

اين چيزى است كه حقايق دينى دربارۀ رؤياى صادقه مى گويد. كسانى نيز كه در زمان حاضر، در زمينۀ اخلاق و مسائل روحى به ابراز عقيده مى پردازند مى گويند: «رؤياى صادقه سير روح است در ملكوت اعلى».

بى ترديد، ميان رؤياى صادقه و خوابهاى آشفته تفاوت بسيار است، خوابهايى كه تصويرى از حالت جسمى يا عصبى شخص است؛ همانند آن كه شخص در نتيجۀ زياد خوردن گرفتار پرخورى و شكم بارگى شده، يا اهل شراب، و يا داراى اعصابى ناآرام يا روانى پراضطراب و يا خود به امورى از امور مادّى و يا خواسته اى از خواسته هاى دل مشغول باشد و در پى بى آن خوابى ببيند كه چنين خوابى نه از چيزى حكايت دارد و نه مصداقى مى يابد. همين نوع خوابهاست كه «اضغاث احلام» ناميده مى شود، داراى تأويلى نيست و هيچ معبّرى آن را تعبير نمى كند.

بنابراين، اگر كسى پيدا شود كه منكر رؤياى صادقه شود و هر نوع خوابى را دروغ بشمارد و بگويد كه هر خوابى انعكاسى از انديشه هاى درون است، بايد گفت چنين كسى توان آن ندارد تا رؤياى صادقه را درك كند. زيرا آن را تجربه نكرده و اين بدان سبب است كه خداوند او را از توان روحى و قابليّت روانيى برخوردار نساخته است كه بتواند به كمك آن انديشيدن در لذّات و شهوات را مغلوب خود كند، بلكه

ص: 200

چون مى خوابد يا آلوده به شراب است يا پرخور و شكمباره و يا آن كه دل در پى خواسته هاى نفسانى و شهوات دارد و بدين ترتيب، شبش چون روزش، خوابش چون بيداريش و زندگيش سرتاسر انعكاسى و تصويرى از مادّه و مادّيات است، خواه در خواب و خواه در بيدارى.

73 - در لابلاى طليعه هاى عظمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه از اين پيش آورديم و از آن جمله، از خواب مادرش آمنه در دوران باردارى سخن رانديم - چنين برمى آيد كه نام گذارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امر هاتفى بوده كه به خواب او آمده و به وى چنين گفته بود.

اين رؤيا با خواب ديگرى كه پيشواى قريش عبد المطّلب ديده بود مطابقت داشت. عبد المطّلب در ميان قوم خود به پارسايى و عبادت اشتهار داشت و البتّه عبادت و پارسايى او، حرمان و رهبانيّت نبود بلكه پارسايى و عبادتى بود كه به مروّت و مردانگى زينت مى يافت. او، علاوه بر اين، مردى بود كه خوابهاى صادق مى ديد. با اين اوصاف، يك بار از عبد المطّلب سؤال شد كه «چرا او را محمّد ناميده اى؟» پيشواى وارستۀ قريش در پاسخ اظهار داشت كه وى چنين به خواب ديده است كه گويا زنجيرى از نقره از پشت او بيرون آمده كه يك سوى آن در آسمان است، سويى در زمين، سويى در شرق و سويى ديگر در غرب. سپس در همين خواب، آن زنجير به صورت درختى برگشت كه بر هر برگى از آن نورى مى درخشيد و ناگاه مردمان شرق و غرب پديدار شدند كه همه به اين درخت چنگ آويخته اند.

عبد المطّلب در پى بى آن برآمد تا از ميزان صدق و راستى خوابى كه ديده است آگاهى و اطمينان يابد. پس در اين باره از يكى از معبّران خواب پرسش كرد و در پاسخ به وى گفته شد كه فرزندى از صلب او پديدار خواهد شد كه مردم شرق و مغرب از او پيروى مى كنند و اهل آسمان و زمين او را مى ستايند(1).

ص: 201


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 168.

به هر حال اين خواب با خواب مادر پرمهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار هم قرار گرفت و هنگامى كه اين مادر خواب خود را به جدّ اين مولود مبارك گفت و او را فرزند جدّ خود خواند، عبد المطّلب نامى را كه خواب آمنه الهامگر آن بود يعنى نام محمّد (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت.

«بر او درود و سلام فرستيد كه خداوند در قدم بر او درود فرستاد و او را به وسيلۀ برخوردارى از اخلاقى شايسته مورد حمايت و مدد خويش قرار داد. پس اى كسانى كه او را گرامى مى داريد و ستايش مى كنيد، مژده تان باد».

نام «محمّد» براى اعراب معروف و شناخته شده نبود. علماى سيره آورده اند كه در جاهليّت هيچ كس به چنين نامى ناميده نشد مگر سه تن كه در عصر ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى زيستند.

صاحب كتاب الروض الانف در اين باره مى گويد:

«كسى را نمى شناسيم كه قبل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين اسم ناميده شده باشد، مگر سه تن كه چون پدرانشان نام محمّد را شنيده و از نزديك بودن زمان ظهور او آگاهى يافته بودند و نيز بدانان رسيده بود كه پيامبرى به اين نام در حجاز مبعوث خواهد شد، آزمند آن شده بودند كه اين پيامبر موعود، فرزند آنان باشد و لذا پسران خويش را محمّد ناميده بودند. ابن فورك در كتاب الفصول از اين سه تن نام برده و آنان عبارتند از: محمّد بن سليمان بن مجاشع (جدّ فرزدق، شاعر مشهور)، محمّد بن احيحه جلاح و محمّد بن حمران بن ربيعه. پدران اين سه تن مدّتى قبل به حضور يكى از پادشاهان رسيده بودند و او كه از كتاب نخست تورات اطّلاعاتى داشت، آنان را از مبعث پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاه ساخت. اتّفاقا در اين زمان زنهاى اين سه آبستن بودند و آنان نيز نذر كردند كه اگر پسر داشته باشند، آن را محمّد بنامند».

اين داستان را بدان سبب آورديم كه قلّت و ندرت كسانى را كه محمّد ناميده شده بودند اثبات كنيم؛ چرا كه، در آن زمان اين نام براى اعراب شناخته نبود. ما تقريبا با اين عقيده موافقيم كه تنها سه تن به اين نام خوانده مى شدند. حتّى اگر

ص: 202

چنين فرض شود كه تعداد اين افراد بيش از سه تن بوده، امّا بازهم خواهيم گفت تعداد آنان از اين رقم خيلى فاصله نداشته است؛ خواه آن كه سبب تسميۀ اين گروه اندك را همان بدانيم كه در تاريخ گفته شده و يا آن را چيز ديگرى بدانيم. به هر حال، اين نام تا دوران نزديك بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شناخته شده نبوده است.

البتّه ما به درستى سببى كه براى اين نامگذارى ذكر شده تمايل داريم؛ زيرا بشارت به رسولى به نام احمد كه همان محمّد است در مجامع اهل كتاب، يهود و مسيحيّت، شهرت داشت، هر چند آنان پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دعوت او پشت كردند و آن را مورد انكار قرار دادند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه آنچه آنان آن را مى شناختند، به سراغشان آمد، بدان كفر ورزيدند و آن را انكار كردند و اين در حالى بود كه دلهاى آنان به رسالت او يقين داشت»(1).

اين نام براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جانب خداوند انتخاب شده بود و با او بسيار مناسبت داشت. اينك شايسته است به مفهومى كه به مقتضاى قرائت اين نام از آن فهميده مى شود، اشاره كنيم.

صيغه تفعيل كه نام محمّد از آن مشتق شده بر تجدّد فعل و وجود آن در زمانى پس از زمان ديگر به گونه اى مستمر و در حال تجديد لحظه بلحظه دلالت مى كند و اين صيغه در جايى كه فعل مورد نظر تكرار شود، به كار گرفته مى شود. بنابراين، محمّد بدان معنى است كه حمد و ستايش او لحظه بلحظه به صورتى مستمرّ تا آن زمان كه خداوند او را به سوى خود فرا مى خواند، تجديد مى شود و تداوم دارد و اين بدان سبب است كه لحظه بلحظه كردارهاى شايسته از او سر مى زند و كردارهاى شايستۀ او - كه ستايش و تمجيد را مى طلبد -، گفتار صادقانۀ او - كه آن نيز مستوجب حمد است - و جهاد او در راه حق پايان نمى يابد و پيوسته استمرار دارد تا آن زمان كه حق را بر همه جا حاكم سازد و اين حق، شريعت الهى است كه تا روز قيامت پايدار و

ص: 203


1- - بقره/ 89.

جاويد است.

يكى ديگر از نامهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) «احمد» و اين همان نامى است كه در انجيل و در تورات بدان بشارت داده شده و صيغۀ «افعل التفضيل»، از مادّۀ «حمد» مى باشد. پس، او به مقتضاى مفهوم افعل التّفضيل شايستۀ ستايش فراوان و خود نيز، اهل حمد و سپاس و ياد فراوان خداوند است.

اين كه در تورات و انجيل تنها به اين نام احمد به آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده، شايد بدان سبب است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خود و بويژه پس از بعثت و گسترش دعوت، به اين نام شهرت يافته بود و علاوه بر اين، اين نام نامى است كه هيچ كس - هر چند به تعداد اندك - در آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشتراكى ندارد و بدين ترتيب بشارت عهدين تنها بر آن حضرت انطباق مى يابد.

تاريخ ولادت

74 - غالب علماى تاريخ و روايت بر آنند كه ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوازدهم ماه ربيع الاوّل بوده است(1) چرا كه سپاه فيل در ماه محرّم مكّه را در محاصرۀ خود قرار دادند و از سوى ديگر، آنگونه كه اكثريّت مورّخان اجماع دارند،

ص: 204


1- - البتّه در اينجا توجّه به اين حقيقت ضرورى است كه مقصود مؤلّف از اشتهار دوازدهم ربيع به عنوان روز ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشتهار در نزد اهل سنّت است كه از شيعه نيز كلينى با آنان هم رأى مى باشد. در مقابل اين شهرت، مشهور در نزد اماميّه آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هفدهم اين ماه ولادت يافت. البتّه اگر بپذيريم كه هجوم سپاه فيل در پانزدهم محرم بوده و روايتى كه از امام باقر (ع) رسيده است كه آن حضرت 55 روز پس از ماجراى اصحاب فيل ديده به جهان گشود، نظر كلينى قوّت خواهد يافت. براى آگاهى بيشتر رجوع كنيد به: مرتضى العاملى، جعفر، الصحيح من سيرة النبى الاعظم. ج 1، ص 78. م.

ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنجاه روز پس از اين ماجرا بوده است.

ميلاد پيامبر (صلی الله علیه و آله) با بيستم ماه آوريل مطابق است. در الروض الانف در اين باره چنين مى خوانيم:

«گفته شده است كه ولادت او (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاوّل بود و همين نيز معروف و مشهور است. امّا زبير چنين اظهار مى دارد كه اين ولادت در ماه رمضان بوده است. قول اخير با عقيدۀ كسانى كه مى گويند مادر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ايام تشريق(1) به او آبستن شد، موافقت دارد و خداوند خود آگاهتر است. همچنين گفته اند سپاه فيل در ماه محرّم به محاصرۀ مكّه آمد و آن حضرت پنجاه روز پس از هجوم سپاه فيل ولادت يافت كه همين نظريّۀ اكثر عالمان و رأى مشهورتر است.

آشنايان با محاسبات نجومى چنين اظهار مى دارند كه ميلاد آن حضرت با روز بيستم ماه آوريل مطابق است»(2).

در اينجا دو نكته قابل تأمل است:

الف - در اينجا روايت ديگرى وجود دارد حاكى از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه رمضان ديده به جهان گشود. از آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دقيقا چهل سال پس از ولادت مبعوث شدند، مقتضاى اين روايت آن خواهد بود كه بعثت و آغاز نزول قرآن نيز در ماه رمضان باشد، ماهى كه با ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن، نخستين پرتوهاى نور اسلام در زمين گسترد، ماهى كه روز جدايى حق از باطل در آن قرار دارد، آنگاه كه خداوند دعوت شرك را سرنگون و دعوت الهى را سربلند ساخت و بالاخره ماهى كه در پى فتح مكّه در آن، دولت بتها افول كرد، بتها از فراز كعبه فرو انداخته شد و نابود گشت و شيطان نااميد و مأيوس گرديد.

روايت فوق از نظر سازگارى و انطباق با ساير قراين به گونه اى است كه اگر اين كاستى دامنگير آن نمى شد كه «مشهور نيست»، آن را مى پذيرفتيم. امّا ترجيح

ص: 205


1- - ايام تشريق به روزهاى يازدهم، دوازدهم و سيزدهم ذى الحجّه گفته مى شود. م.
2- - ر. ك. سهيلى، عبد الرحمن بن عبد اللّه الروض الانف، ج 1، ص 107.

عقلى در علم درايت و روايت جايى ندارد.

ب - آنگونه كه نقل كرديم، صاحب الروض الانف يادآور مى شود كه بنا به قول مشهورتر، پيامبر (صلی الله علیه و آله) پنجاه روز پس از هجوم سپاه فيل ولادت يافت. امّا در اين باره، قول ديگرى - كه آن نيز مشهور است - وجود دارد، مبنى بر اينكه ميلاد آن حضرت 55 روز پس از اين ماجرا بود؛ آنسان كه از امام باقر (ع) روايت شده است.

قول اخير واجد صحّت بيشترى است؛ چرا كه گفته مى شود سپاه فيل در نيمۀ ماه محرّم به مكّه هجوم آورد و بنابراين، اگر بخواهيم قائل شويم كه ولادت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در روز دوازدهم ربيع الاوّل مى باشد، مناسب با چنين عقيده اى آن خواهد بود كه اين ميلاد بزرگ 55 روز پس از آن ماجرا صورت پذيرفته است و نه پنجاه روز پس از آن.

علاوه بر اين، همين قول اخير با تاريخ شمسيى كه براى ولادت آن حضرت ذكر شده، مطابقت دارد. به همين دليل، ما اين قول را بر مى گزينيم، البتّه مشروط به آن كه روايتى كه مبناى اين قول است، روايتى استوار باشد.

با همه اينها، اين اختلافات جزئى دربارۀ روز ولادت آن حضرت هيچ مشكلى را به وجود نمى آورد و مايۀ نگرانى نيست. چه، آن نور پردرخشش، به هر حال آشكار شد و به كيان انسانها نظر افكند در حالى كه گواهى براى امت خويش بود و پاسدارى براى شريعت و آيين خود و هم اوست كه براى مؤمنان به آيين خويش به ايمان آنان گواهى مى دهد و بر عاصيانى نيز كه سر از آيين او برتافته اند گواه است، ناظرى است بر همه مردم كه لغزشگاهها را براى منحرفان آشكار مى كند و رهپويان طريق حق را راه مى نماياند.

رواياتى كه دربارۀ ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما رسيده، همه از زبان و يا به نقل از كسانى است كه معاصر وى بوده اند و بر اساس مشاهدات يا مسموعات خود سخنى را ابراز داشته اند. از ديگر سوى روشن است كه آنچه بر مشاهده يا شنيدن از

ص: 206

معاصران كسى استوار باشد، اختلافات و تفاوتهاى بسيارى را در بر خواهد داشت و بنابراين هركس معلوماتى را كه خود دارد و با دانسته هاى ديگران متفاوت است، بيان مى كند، هر چند در اين ميان حقيقت تنها يكى است و مورّخ مى تواند در وراى اين اختلافات جزئى آن را بيابد و البتّه آنكه به حقيقت همه امور آگاهى دارد، تنها خداوندست.

طليعه هاى نبوّت در روز ولادت

75 - آمنۀ پاكدامن، فرزند مطهّر خود را به دنيا آورد و بدين ترتيب، جهان با تابش خورشيد اين وجود مبارك روشن گرديد. رواياتى كه در كتب سيره آمده، رخدادهاى فراوانى را يادآور شده كه در پى ولادت او رخ داده و يا با آن همزمان بوده است:

الف - گفته اند كه در آن هنگام، بتها از جاى خود كنده شد و به روى بر زمين افتاد. زيرا بت شكن آمده بود. البتّه اين فرو افتادن بتها به ارادۀ آنان نبود، بلكه به ارادۀ خداوند مقتدرى بود كه حكم او بر همه چيز جارى است.

ب - نورى ظاهر شد كه قصرهاى شام را روشن ساخت.

ج - يكى از يهوديان از اين ماجرا به ديگران خبر داد. در اين باره در سيرۀ ابن اسحاق چنين آمده است:

«هشام بن عروه از پدرش از عايشه روايت مى كند كه گفت: يكى از يهوديان كه به كار بازرگانى در مكّه اشتغال داشت، در آن زمان در اين شهر بود.

در آن شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولادت يافت، او در يكى از محافل قريش گفت:

«اى جماعت قريش، آيا امشب در ميان شما فرزندى به دنيا آمده است؟»

آنان گفتند: «به خداوند سوگند، نمى دانيم». او اظهار داشت: «اللّه اكبر، اگر شما نمى دانيد بنگريد و آنچه را برايتان مى گويم حفظ كنيد. امشب پيامبر اين امّت كه آخرين پيامبران است ولادت يافت. در ميان دو شانۀ او نشانى وجود دارد كه بر آن مويى كم پشت روييده است».

ص: 207

ابن اسحاق همچنين از حسان بن ثابت روايت مى كند كه گفت:

«من خردسال و هفت يا هشت ساله بودم و آنچه را مى ديدم يا مى شنيدم درك مى كردم كه روزى در يثرب مردى يهودى را ديدم كه فرياد مى زند: «اى جماعت يهوديان!». در پى فرياد او مردم در پيرامون او گرد آمدند و در حالى كه من نيز مى شنيدم، به او گفتند: «چه خبر است تو را چه مى شود؟» او در پاسخ اظهار داشت: «ستارۀ احمد طلوع كرده و امشب متولّد مى شود».

حسان بن ثابت همانگونه كه در اين روايت مدّعى شده هفت سال قبل از ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متولّد شده است. زيرا در هنگام هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه آن حضرت 53 سال سن داشت و حسان 60 ساله بود.

اخبار و روايات مختلف از منابع گوناگون در اين زمينه روايت شده است كه يهوديان مى دانستند كه در آستانۀ ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستند. ما نيز بر اين عقيده ايم كه يهوديان اطّلاعاتى از تورات در دست داشتند كه اين امكان را به آنان مى داد تا از اين حقيقت كه رسولى از ميان اعراب مبعوث خواهد شد، آگاهى داشته باشند. يهوديان به همين دليل، به اميد آمدن آن پيامبر و پيروى از او خود را بر مشركانى كه در كنار آنان مى زيستند پيروز مى خواندند.

د - مخزوم بن هانى مخزومى مى گويد: «ايوان كسرى در شب ميلاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لرزيد و چهارده غرفه از آن فرو ريخت. همچنين آتش آتشكده هاى ايرانيان كه از هزار سال قبل خاموش نشده بود، در اين شب خاموش گشت.

يكى از رجال كسرى نيز چنين خواب ديد كه شترانى سركش در حالى كه اسبهايى عربى را در پى مى كشند، دجله و فرات را كه در سرزمين ايران قرار داشت درنورديده اند.

هنگامى كه وى خواب خود را به اطّلاع كسرى رساند، اين خواب او را نگران ساخت. او با آن كه بردبارى خود را از دست داده بود، چنين وانمود كرد كه نگران و آشفته نيست بلكه پايدار و صبور است. وى همچنين بزرگان دولت را گرد

ص: 208

آورد و به آنان گفت: «آيا مى دانيد به چه منظور در پى شما فرستاده ام؟» گفتند:

«نه، مگر آن كه پادشاه بفرمايد». در همين جلسه بود كه گزارش خاموش شدن آتش آتشكده به آنان رسيد. سپس پادشاه سران را از خواب يكى از رجال حكومتى خود و از آنچه او را نگران ساخته بود آگاه كرد و آنان اين خواب و همچنين خاموش شدن آتش را چنين تأويل كردند كه رخدادى در سرزمين اعراب به وقوع مى پيوندد.

76 - در اينجا شايسته است به تأملى دربارۀ رواياتى بپردازيم كه دربارۀ سرنگونى بتها و به روى در افتادن آنها، برخاستن نورى در هنگام ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، شكاف برداشتن ايوان كسرى و بالاخره خاموش شدن آتشكده هاى ايران كه از هزار سال قبل خاموش نشده بود بپردازيم و اين حقيقت را متذكّر شويم كه آنچه در اينجا براى ما مدرك و معتبر است صدق راوى و روايت است و نه مقبول بودن چنين رخدادهايى از ديدگاه عقل ظاهربين. بنابراين اگر كسى از مورّخان به عدم صدق راوى يا روايت حكم كند، اين روايت را رد خواهيم كرد ولى اگر كسى به صرف آن كه عقل چنين چيزى را نمى پذيرد در صحت اينگونه روايات ترديد كند، اين موجب رد روايت از سوى ما نخواهد شد.

اينك دربارۀ رواياتى كه آورديم اين نكته را يادآور مى شويم كه صاحبان تحقيق در علم حديث مجوّزى براى تكذيب آنها نيافته اند. حافظ ابن كثير در اين بارۀ روايات فراوانى مى آورد، در صدق برخى از آنها ابراز ترديد مى كند و در مورد برخى ديگر سكوت مى گزيند. ما نيز در اينجا تنها آن رواياتى را آورده ايم كه ترديدى دربارۀ آنها به ميان نيامده است. بنابراين، وظيفۀ ماست آن رواياتى را كه مورد قبول قرار گرفته، بپذيريم و رواياتى را كه دربارۀ آنها ترديدى مطرح شده، رد كنيم؛ چرا كه، خبر يك راوى راستگو - تا زمانى كه دروغگويى او محرز نشده - مورد پذيرش قرار مى گيرد و بسيارى از احكام مبتنى بر اخبار و گواهيهاى راستگويان است، هر چند در اين اخبار و گواهيها احتمال دروغ وجود داشته باشد؛ چه، چنين احتمالى مبتنى بر دليلى نبوده و از ديگر سوى، مجرّد يك احتمال

ص: 209

ضعيف نمى تواند موجب ردّ گفته هاى راستگويان شود. زيرا در غير اين صورت، نه هيچ قضاوتى صورت مى پذيرد، نه هيچ متّهمى محكوم مى شود، نه حقّى ثابت مى شود و نه باطلى دفع مى شود. به همين دليل، چاره اى جز آن نداريم كه رواياتى را كه طعنى دربارۀ آن نرسيده مورد قبول قرار دهيم.

امّا در مورد پذيرش يا عدم پذيرش روايتى از ناحيۀ عقل، پيش از اين نيز يادآور شديم كه امور خارق العاده به تقدير خداوند صورت مى پذيرد، تقديرى كه به عادت و سنّت محسوس طبيعت و به اسباب و مسبّباتى كه در ميان مردم رواج دارد محدود و مقيّد نمى شود. زيرا، او خود خالق همه اسباب و مسبّبات است و به همين سبب، گاه در پى فساد برخى از مردم زلزله و نابودى و عذاب بر سر آنان مى آيد و از ديگر سوى، در پى تقوى و پرهيزگارى، نعمتهاى خداوند آشكار مى شود. در ابتداى همين فصل يادآور شديم كه خداوند نعمتهاى خود را بر كسانى كه تقوى و عمل صالح پيشه مى سازند فرو مى بارد، آن سان كه مى فرمايد: «اگر ساكنان آباديها ايمان آورده و تقوى مى ورزيدند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

بنابراين، كسانى كه مدّعى اند اين اخبار از نظر عقل پذيرفته نيست، تنها به اسباب و مسبّبات عادى كه بر افعال انسانها حاكم است مى نگرند. اگر اينان فراتر از اين نگريسته، به كسوف و خسوفى كه در عالم است، به آثارى كه در بادهاست و به زلزله ها و خسوفهايى كه در زمين است نگاهى آميخته به تأمل مى افكندند، هيچ تعليل و توجيهى براى اين رخدادها نمى يافتند مگر آن كه ارادۀ خداوند حكيم و آگاه و قاهرى كه بر همه چيز تواناست و از هيچ امرى مورد پرسش قرار نمى گيرد در كار باشد، خدايى كه آنچه مى كند در پى حكمتى است كه او خواهان آن است و در پى مصلحتى است كه وى آنها را تقدير كرده و آنها را به امورى كه خود از آن آگاهى دارد

ص: 210


1- - اعراف/ 69.

پيوند داده؛ چرا كه، او علاّم الغيوب است و تقدير او تقدير خدايى عليم و خبير.

بنابراين، اگر خداوند كرامت و بزرگى را براى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) تقدير و ارادۀ آن كرد كه كسانى از طريق رؤياهاى خود از كرامت او كه منادى حق خواهد بود. آگاهى يابند، اين تنها امر معقول و هر چه جز آن، نامعقول و مردود است.

زيرا با آنچه خداوند براى انسان تقدير كرده مخالفت دارد.

77 - براى هيچ خردمندى روا نيست به مجرّد اينكه چنين رخدادهايى با رويه و روش عادات انسانها و با آنچه مردم دربارۀ هر نوزادى بدان خو گرفته اند، چنين اظهار بدارد كه اينها همه توهّماتى است كه بر انديشۀ انسان چيره شده، خيالهايى است كه ذهن آنها را پرورانده و گمانهايى است كه بر تصوّر انسان عارض گشته است. بطلان چنين سخنى بدان جهت است كه اين مولود همانند ديگر مولودها نيست.

البتّه ما صدق و راستى اين رخدادها را ترجيح مى دهيم، هر چند مردم را ملزم به پذيرش آن نمى دانيم؛ چرا كه اين در ايمان دخالتى ندارد كه ايمان داشته باشيم مثلا ايوان كسرى لرزيد و شكافت، آتش خاموش شد و جهان در هنگام تشرّف يافتن به وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روشن گشت. زيرا اين امور از حقايقى نيست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به ايمان به آن فرا خواند و از سوى ديگر، آنچه ايمان داشتن به آن لازم مى باشد، تنها همان امورى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به آن فرا خوانده، از جانب خداوند از آن سخن گفته، امورى كه قرآن از آن مى گويد و بالاخره امورى كه اديان الهى به آن حكم مى كند.

اگر ما به آنچه در انجيلهاى موجود دربارۀ ميلاد مسيح و رخدادهاى همزمان با آن وجود دارد و به آنچه به حكم اين اناجيل مسيحيان معتقد به اين كتاب به آن ملزم داشته شده اند نظرى بيفكنيم، خواهيم ديد آنچه در سيرۀ رسول خدا دربارۀ حوادث همزمان با ولادت او آمده، در مقايسه با آنچه انجيلها از آن سخن مى گويند و مردم را نيز بدان ملزم مى نمايند، بسيار اندك است.

ص: 211

اينك مناسبت دارد نمونه هايى از آنچه را در انجيلها وجود دارد و در مورد ولادت مسيح ادعا شده است متذكّر شويم:

الف - در اصحاح دوّم از انجيل متى آمده است كه چون عيساى مسيح ولادت يافت، ستارۀ او در شرق طلوع كرد و به سبب پيدايش اين ستاره در شرق مردم از محلّ ولادت او آگاه شدند.

ب - در يكى از انجيلها دربارۀ ميلاد مسيح آمده است كه چون عيساى مسيح ديده به جهان گشود، غار با نورى عظيم روشن شد كه درخشش آن ديدگان قابله و خواستگار مادر او يوسف نجّار را خسته كرد.

ج - در اصحاح دوّم انجيل لوقا ذكر شده است كه هنگامى كه مسيح متولّد شد، فرشتگان سرود شادى و شادمانى خواندند و از ابرها نيز نغمه هايى طرب انگيز برخاست.

د - در همين انجيل چنين آمده كه «چوپانان بيابانها در پى ظهور ستاره مسيح از ولادت او آگاه شدند و براى وى سجده كردند».

ه - در اصحاح دوّم انجيل متى نيز چنين ذكر شده است: «چون عيسى در دوران پادشاه هيرمودس در بيت لحم يهودى ولادت يافت ناگاه مجوسيان از مشرق به اورشليم آمدند، در حالى كه مى گفتند: «آنكه در ميان يهوديان متولّد شده كجاست؟»

اين مختصرى از اظهاراتى است كه در انجيلهاى مسيحيان آمده و بى ترديد، آن اخبار و روايات صادقى كه در مورد ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفته مى شود، بسيار كمتر از امورى است كه اينان دربارۀ ميلاد مسيح مى گويند.

حق آن است كه ميان آنچه دربارۀ ولادت مسيح (ع) گفته مى شود و آنچه راويان راستگو دربارۀ ميلاد رسول رحمت (صلی الله علیه و آله) گفته اند، از دو جهت تفاوت دارد:

1 - آنچه در انجيل در مورد وضعيت عيسى ذكر مى شود نامأنوستر و آنچه دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفته مى شود به مراتب، به ذهن آشناتر و نزديكتر است.

ص: 212

2 - از ديدگاه اسلام، ما مسلمانان ملزم به پذيرش و ايمان آوردن به اين اخبار نيستيم، هر چند حقيقت داشته باشد. امّا بر خلاف ما، مسيحيان به صدق و راستى آنچه در اناجيل وجود دارد، ايمان دارند و هركس آنها را باور نداشته باشد، به اين كتاب كافر خواهد بود.

اگر حق همين امورى است كه يادآور شديم، هيچ كس از آنان كه دربارۀ سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) دست به قلم برده اند، حق آن را ندارند تا غبار ترديد را دربارۀ آنچه در خصوص ولادت آن حضرت گفته شده برانگيزند، چرا كه در اين صورت، بايد تپه هايى از خاك ابهام و ترديد در مورد آنچه در خصوص ميلاد مسيح (ع) گفته شده به ميان آورند. امّا به گفتۀ ابن عباس «انسان خارى را در چشم ديگران مى بيند امّا تكّه چوبى را در چشم خود نمى بيند» و اين تنها از سر بى انصافى و مصداق كامل آن است.

شيرخوارگى

78 - نخستين غذاى هر كودكى پس از ولادت شير مادر است؛ چرا كه اين شير همراه با رشد كودك تغييراتى هماهنگ مى يابد و هر قدر كودك بزرگتر مى شود، شير نيز غنى تر مى گردد تا زمانى كه كودك با استفاده از ديگر غذاها از آن بى نياز شود به همين دليل نيز يكى از نخستين چيزهايى كه از مادران خواسته شده، شير دادن فرزندان است، آنجا كه مى فرمايد: «مادران - هر كه بخواهد دوران شير دادن را كامل كند - به مدّت دو سال به فرزندان خود شير مى دهند»(1).

بدين ترتيب، مقتضاى فطرت آن بود كه آمنه اين مادر پرمهر همان كسى باشد كه شير دادن اين نوزاد مبارك را بر عهده مى گيرد. امّا در اين ميان، كسى نيز مى بايست تا در اين كار آمنه را يارى دهد. به همين سبب ثويبه - كنيز ابو لهب عموى

ص: 213


1- - بقره/ 233.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) - در كنار آمنه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شير داد. ابو لهب، هر چند پس از بعثت رسول رحمت (صلی الله علیه و آله) كينه و دشمنى با او پيشه كرد، امّا از آن پيش برادرش عبد اللّه و فرزندش محمّد (صلی الله علیه و آله) را دوست مى داشت و به همين دليل نيز، چون ثوبيه نخستين كسى بود كه خبر ولادت پسر برادر را به ابو لهب داد، وى او را به مژدگانى اين خبر آزاد كرد. اين كارى نيك از سوى ابو لهب بود كه جاى تقدير و اجر داشت، امّا كفر او و پيوستن او به مخالفان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه او و پيروان بى پناهش را آزار مى دادند، اين نيكى را پوشاند.

ثويبه در كار شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آمنه كمك كرد، هر چند او به حمزة بن عبد المطّلب نيز شير مى داد و شايد همين امر سبب شد تا عبد المطّلب در پى دايه هاى ديگرى براى شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد.

بر اين اساس مى گوييم: جستجوى دايگانى ديگر از ساكنان باديه براى شير دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله) داراى سه علّت بود:

الف - شير آمنه براى تغذيه نوزادش كفايت نمى كرد و شايد برخى از علل اين امر همان اندوه نهفته و عميق آمنه در پى مرگ همسر محبوب و والايش بود كه بر آن صبورى كرد بى آنكه چنين وانمود كند، اندوهى كه دردمندى همه قريش، دردمندى پدر عبد اللّه و دردمندى برادرانش آن را از ميان نبرده، هر چند از سنگينى آن كاسته بود؛ چه، همدردى در يك مصيبت و اندوه از سنگينى آن مى كاهد، امّا آن را از بين نمى برد.

ب - اين يكى از عادات و رسوم اشراف قريش بود كه زنانشان به فرزندان خود شير نمى دادند، بلكه آنها را به دايگان ساكن در باديه مى سپردند، آن گونه كه در زمان حاضر نيز اين عادت در ميان بزرگان شهرها يا صاحبان ثروت وجود دارد و زنان آنها به فرزندان خود شير نمى دهند، هر چند آنها را به روستا و بيابان نمى فرستند.

ج - وقتى كودكان در بيابان دوران شيرخوارگى را سپرى مى كردند، تغذيه اى

ص: 214

پاك و گوارا و هوايى عارى از آلودگيهاى شهر در اختيار داشتند؛ چرا كه ساكنان روستا به هواى پاك و تميز نزديكترند تا ساكنان شهرها.

صاحب الروض الانف در اين باره مى گويد:

«امّا سپردن فرزندان خود از سوى قريش و ديگران به دايگان ممكن است به دلايلى صورت مى پذيرفته كه يكى از آنها فراغت زنان براى پرداختن به شوهران خود است». همچنين ممكن است اين كار بدان سبب انجام مى شده تا كودك آنان در ميان اعراب باديه نشين تربيت شود و در نتيجه داراى زبانى فصيحتر و بدنى قويتر گردد... رسول اكرم در پاسخ ابو بكر كه گفته بود: «اى رسول خدا از تو فصيحتر نديده ام» فرمودند: «چه چيز مانع آن مى شود كه چنين باشم، در حالى كه فردى از خاندان قريش هستم و در ميان بنى سعد شير خورده ام».

به هر حال، دلايلى از اين قبيل زنان را وادار مى ساخت تا كودكان خود را به دايه هاى عرب باديه نشين بسپارند تا فرزندانشان بر تحمّل هواى گرم و طاقت فرسا خو گيرند، از نسيم صحرا بهره برند، عادات باديه را فراگيرند، از تماس با خشونتهاى صحرا سختى و مقاومت يابند و در ميان جلوه ها و راحتيهاى شهر زندگى نكنند و در معرض هيچ يك از رخدادهايى كه لازمۀ زندگى دنياست - چون تحمّل سختيها و ديگر مقتضيات زندگى - قرار نگيرند تا در نتيجه قوى و توانمند شوند.

79 - در اين ميان دايه هايى از بنى سعد بن بكر به مكّه آمدند و به جستجوى شيرخوارانى پرداختند كه آنها را شير دهند. يكى از عادات اعراب آن بود كه هيچ دايه اى مزدى براى شير دادن نمى گرفت، هر چند آنان هدايا و ارزاقى را از خانواده طفل مى پذيرفتند تا برخى از نيازهاى خود را از اين طريق برآورده سازند. آنان اين را براى خود ننگ مى شمردند كه از اجرت و حقوق معيّنى براى اين كار خود برخوردار شوند تا آنجا كه اين مثل در ميان اعراب شهرت و رواج يافت كه «زن آزاده مى ميرد ولى از سينۀ خود نمى خورد».

ص: 215

البتّه آنگونه كه در الروض الانف آمده، برخى از آنان بر اثر فشار تنگدستى و نياز براى كار خود اجرت نيز مى پذيرفتند.

از سوى ديگر، محمّد يتيمى بود كه پدرش پس از مرگ خود چيزى بر جاى نگذاشته بود مگر پنج شتر، چند گوسفند و كنيزى به نام ام ايمن كه بعدها پس از وفات آمنه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دامان تربيت خود گرفت. از اين رو رسول خدا هم يتيم و هم فقير بود.

با چنين وصفى دايه هاى بنى سعد وارد شهر شدند بدان اميد كه كودكانى براى شير دادن به آنان سپرده شوند و آنان از اين بابت هدايايى و يا اندكى ثروت و دارايى به دست آورند، بى آنكه سينه هاى خود را به اجرت دهند و از اين بابت مزدى بگيرند. بنابراين طبيعى است كه اگر اين زنان چنين اميدها و چشم داشتهايى داشتند، كسى جز كودكان ثروتمندان را پذيرا نمى شدند و به همين سبب، از آن يتيم فقير دورى مى گزيدند و بدينسان بود كه هر يك از دايه ها با در اختيار گرفتن طفلى از ثروتمندان آمادۀ بازگشت از مكّه شدند، مگر حليمه دختر ابو ذؤيب عبد اللّه بن حارث بن كبشه كه به همراه شوهر خود حارث بن عبد العزى ابن رفاعه به شهر آمده بود. آنگونه كه واقدى مى گويد، اين دايه ها ده تن بودند كه همۀ آنان جز حليمه با گرفتن كودكانى براى شير دادن بازمى گشتند. او نيز چون مشاهده كرد كه همۀ آنان كودكانى يافته اند و كسى جز آن يتيم پاك محمّد بن عبد اللّه باقى نمانده است، او را به اميد خير و سعادت و نه در آرزوى دستاوردى مادّى در اختيار گرفت. شايسته است در اينجا رشته سخن را به حليمه بسپاريم تا او خود، پاكدلى خويش و خيرات و بركاتى را كه خداوند به سبب آن يتيم به وى ارزانى داشت به تصوير كشد.

80 - وى مى گويد: در يكى از سالهاى قحطى و گرفتارى كه هيچ چيز براى ما نمانده بود، سوار بر ماده الاغى سفيد رنگ مايل به سبز در حالى كه ماده شترى فرسوده به همراه داشتم به مقصد مكّه بيرون رفتم. به خداوند سوگند، از اين شتر حتّى يك قطره شير به دست نمى آمد، همه شب را به خاطر گريۀ كودكى كه

ص: 216

همراهمان بود و از گرسنگى مى گريست نمى خوابيديم، نه در سينه ام شيرى بود كه او را سير كند و نه در پستان شتر شيرى كه او از آن تغذيه كند. امّا با اين همه در آرزوى گشايش و فرجى بوديم. من بر اين ماده الاغ نشستم و حتّى بدين سبب مورد سرزنش قرار گرفتم تا آنجا كه تحمّل اين بر خاندانم گران مى آمد.

به مكّه رسيديم و در آنجا تقاضاى كودكانى شيرخواره كرديم. هيچ زنى همراه ما نبود مگر آنكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر او عرضه مى شد، امّا او بمحض آن كه گفته مى شد كه اين طفل يتيم است از پذيرش وى خوددارى مى كرد. اين نيز بدان سبب بود كه ما اميد و چشم داشت خير و نيكى پدر كودك را داشتيم و با خود مى گفتيم جدّ و مادر اين كودك چه ممكن است بكنند.

جز من هيچ زنى از همراهان من نماند مگر آن كه كودكى شيرخواره در اختيار گرفت. هنگامى كه تصميم به برگشتن گرفتيم، به شوهرم گفتم: «به خداوند سوگند، من خوش ندارم كه از ميان همه همراهانم، تنها من بى آنكه كودكى يافته باشم بازگردم. به خدا سوگند، به سراغ آن يتيم مى روم و حتما او را مى گيرم».

همسرم گفت: «اشكالى ندارد كه چنين كنى. شايد خداوند بركتى براى ما در اين كار قرار دهد».

حليمه مى گويد: «پس به سراغ آن كودك رفتم و او را براى شير دادن گرفتم و اين در حالى بود كه هيچ چيز مرا به اين كار وادار نساخت مگر آنكه جز او نيافته بودم» هنگامى كه او را ستاندم، به ميان كاروان خود برگشتم بمحض آن كه او را در دامان خود قرار دادم، پستانهايم آنچه وى شير مى خواست به او تقديم داشت و او نوشيد و سير شد. برادرش فرزند نسبى حليمه نيز به همراه او شير نوشيد و سير شد و هر دو خوابيدند. اين در حالى بود كه ما قبل از آن نمى خوابيديم. در همين زمان شوهرم نيز به سراغ شترى كه داشتيم رفت و او نيز پستانهايش پر از شير بود. شبى را به خير و خوشى خوابيديم و فرداى آن، شوهرم به من گفت: «اى حليمه بدان كه به خدا سوگند، نصيبى پربركت در اختيار گرفته اى». من پاسخ دادم: «به خدا

ص: 217

سوگند، من نيز چنين اميد دارم». سپس از شهر بيرون رفتيم. من در حالى كه آن كودك را با خود همراه داشتم، بر ماده الاغى كه داشتيم نشستم به خداوند سوگند، مسافتى را به گونه اى سوار بر اين مركب طى كردم كه بر ديگر الاغها سخت و ناممكن بود تا آنجا كه همراهانم به من مى گفتند: «اى دختر ابو ذؤيب، چه خبر است! قدرى به پشت سر خويش به ما نيز توجّه كن. آيا اين همان ماده الاغى نيست كه سوار بر آن از موطن قبيله بيرون آمدى» و من نيز به آنان پاسخ دادم كه «آرى، به خداوند سوگند، اين همان است».

حليمه مى گويد: «سپس به منزلگاههاى خود در ميان بنى سعد وارد شديم.

ما در سرزمينى مى زيستيم كه هيچ نقطه اى را در روى زمين خدا خشكتر از آن سراغ نداشتم. با اين وجود، از زمانى كه ما اين نوزاد را به ميان خود آورديم، گوسفندان من سير و پرشير از چرا بازمى گشتند و ما از آنها شير مى دوشيديم و مى خورديم... تا آنجا كه كسانى از خاندان من كه شاهد اين وضعيّت بودند، به چوپانهاى خود مى گفتند: «متوجّه باشيد، گوسفندان خود را به آنجا به چرا ببريد كه چوپان دختر ابو ذؤيب به آنجا مى رود». امّا با اين وجود گوسفندان آنها گرسنه و بدون قطره اى شير از چراگاه برمى گشت و گوسفندان من سير و با پستانهايى پرشير بازمى گشتند و ما پيوسته در اين مدّت شاهد خير و بركت و فزونى در اموال خود از سوى خداوند بوديم».

81 - اگر محمّد از اين پيش با شكست سپاه فيل و بازگشت همراه با خوارى آنان از مكّه، مايۀ بركت بر مردم آن شهر شده بود، اينك نيز بركت او، هر جا كه وى مى رفت، با او همراه بود.

حليمه به پذيرش طفلى يتيم تن در داده و شوهرش نيز آن را پذيرفته بود و هر دو، پاكدل، مطمئن، متّكى به خداوند و قانع به آن چيزى بودند كه خداوند به ايشان مى داد. خداوند نيز، بدين خاطر، آنان را پاداشى نيك بخشيد، در حالى كه گرسنه بودند، سيرشان ساخت، به پستانهاى خشك شيرى فراوان داد، آن قدر بر

ص: 218

شير آن زن افزود كه اين يتيم مبارك و كودك آن زن را بسنده مى كرد، مزارع آن قوم را پس از ساليان خشكسالى خرم و سرسبز ساخت، پستان گوسفندان حليمه پرشير شد و بالاخره خيرى فراگير بود و فضلى بزرگ.

ممكن است كسى در اينجا در اين همه امور خارق العاده به شگفت در ايستد و از صحت آن پرسش كند. امّا ما مى گوييم: براى آنكه به خدا ايمان دارد هيچ جاى شگفتى نيست؛ چرا كه خداوند داراى تقديرى فوق تقدير و تدبير بندگان و نظامى فراتر از نظام مردمان است. شگفتى براى كسى خواهد بود كه تنها به امور مادّى و محسوس عقيده دارد و فقط به برقرارى روابطى ميان اسباب و مسبّبات عادى مى انديشد و از ماوراى آن غافل است.

نكته قابل تأمل در اينجا آن است كه هر چند اين يتيمى كه خداوند او را به ديدۀ محبّت خود بزرگ كرد، يتيم به دنيا آمد؛ امّا او خوارى و مقهور بودن يتيمان را نديد، بلكه پيوسته در دامان كسانى كه او را دوست مى داشتند قرار داشت.

نخستين كسى كه او را در دامن گرفت، مادر پرمهرش بود كه در همه هستى نورى جز نور وجود او نديده و غرق در محبّت او بود و وى را متقابلا غرق در عواطف خود مى ساخت. بدينسان، همه محبّت و مهر اين مادر به اين فرزند تعلّق داشت؛ چه اين كه او حتى شوهر خويش را از دست داده و آن بخش از محبّت و توجّهى نيز كه مى بايست بدو معطوف شود، به فرزندش تعلّق يافته و بدين ترتيب محبّت اين مادر به فرزند خود محبّتى خالصانه و بى آلايش بود كه مشاركت كسى ديگر صفاى آن را به تيرگى مبدّل نمى ساخت. دوستى و محبّت آمنه به همسر بزرگوارى كه از زيستن در كنار او بهره مند نشده بود، به اين عاطفه افزوده مى شد و روشن است كه فرزند چنين همسرى محبوب، با هر آنچه دارد دوست داشتنى است.

دوّمين كسى كه رسول خدا را در دامن محبّت خود گرفت، ام ايمن بود. وى ميراثى بود كه آن حضرت از پدر خويش مى برد و او همان گونه كه مادرى به فرزندش مهر مى ورزد، آن بزرگوار را دوست مى داشت و پس از فقدان آمنه، براى

ص: 219

رسول خدا همدمى پرعاطفه بود كه مهر و محبّتش مى توانست فقدان مادر را جبران سازد، هر چند اين جايگزين همانند اصل نمى شد.

سوّمين كس، دايه اى ناآشنا بود كه با شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مادر او محسوب گرديد. خداوند محبّت رسول خدا را در دل اين دايه نهاده و آن حضرت را نيز مايۀ بركت و ميمنت براى وى قرار داده بود تا او در محبّت آن بزرگوار دوستى با خدا و نيز در مهر و عاطفه او رزق و روزى خداوند را بيابد.

اين دامنهاى پاك و وارسته همان سرچشمه هايى هستند كه عطوفت انسانى از آن دو مى بارد و عاطفۀ اجتماعى و انس انسانى از آن برگرفته مى شود. بدين گونه است كه محمد (صلی الله علیه و آله) انسانى پرمحبّت بار آمد كه هركس با او آشنا مى شد، به او خو مى گرفت.

اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر خويش را از دست داده بود، خداوند چنين تقدير كرد كه جدّش به سرپرستى او برخيزد و اگر در دوران خردسالى مادر خويش را از دست داده بود، از عطوفت امّ ايمن برخوردار شد و برترين عواطف را از آن برگرفت و اين همه، جداى از آن اخلاق والا و بزرگ منشانه اى است كه خداوند در وجود او به وديعت نهاده بود.

82 - حليمه به قصد آن كه دو سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شير دهد، به اين كار پرداخت و اين در حالى بود كه وى در مهر و محبّت خويش ميان آن بزرگوار و فرزند خويش هيچ تفاوتى نمى گذاشت و هيچ محبّت و توجهى را از او دريغ نمى داشت و هيچ چيزى را به فرزند خود اختصاص نمى داد، بلكه آن دو را يكسان مى دانست.

هنوز پيامبر دوساله نشده بود كه از شير مادر بى نياز شد و به غذا خوردن پرداخت و كودكى قوى و بالنده شد كه با استفاده از غذاهاى معمولى از شير خوردن بى نياز مى شد. البتّه در اينجا تاريخ متذكّر آن نشده است كه آيا در اين زمان حليمه با پيامبر ديدار مى كرد يا اين كه با اطمينان خاطر او را براى رفتن به دشت و بيابان رها كرده بود. ليكن، اگر چه تاريخ متذكّر آن نشده كه اين مادر وى را مى ديده است، ما

ص: 220

مى توانيم چنين فرض كنيم كه وى هر از چند گاه او را ديدار مى كرد. اگر چه تاريخ متذكّر ديدار اين مادر و فرزند نشده و نهاية مفادّ چنين چيزى آن خواهد بود كه تاريخ نه اين ديدارها را نفى و نه اثبات مى كند، امّا فطرت و مهر و محبت - كه با صداقت و راستى بر مقتضيات خود دلالت دارند - چنين امرى را ايجاب مى كند و به همين دليل ما چنين اظهار مى داريم كه حليمه هر از چند گاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديده است(1).

قاعدة، پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو سال شيرخوارگى را پشت سر نهاد و از شير بى نياز شد، وظيفۀ دايه آن بود كه كودك را به خانوادۀ خود برگرداند و اگر بنا باشد كه وى مدّت بيشترى را نزد دايه بماند، اين كار با در خواست وى و موافقت خانوادۀ كودك خواهد بود. در اينجا نيز چنين شد. حليمه خود در اين باره مى گويد: «در حالى كه به خاطر خير و بركتى كه در اين كودك مى ديديم، شديدا به او نيازمند بوديم او را از ديگران دريغ مى داشتيم، وى را به حضور مادرش برديم.

در آن هنگام من به مادرش گفتم: «اجازه دهيد اين فرزند خود را يك سال ديگر نيز با خود ببريم. زيرا، به خدا سوگند، از وباى موجود در مكّه بر او بيمناكيم». به خداوند سوگند، همچنان در حضور اين مادر مانديم و به وى اصرار كرديم تا زمانى كه گفت: «بله».

حليمه خير و بركت را در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديده و به همين دليل مايل بود او را در ميان خاندان خود نگه بدارد تا خير و بركت نيز بر جاى بماند. او همچنين به رسول خدا مهر و محبّت يافته، چنان شده بود كه نمى توانست فراق و دورى او را تحمّل كند؛ گويا اين كودك از وى متولّد شده بود. از ديگر سوى آمنه نيز به سبب شوق و محبّتى كه به او داشت و مى خواست خود او را در دامن داشته باشد، راضى نبود كه فرزند خود را رها كند. او به همين دليل، با نخستين

ص: 221


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 171 و سيره ابن هشام.

درخواست حليمه فرزندش را به وى نسپرد، بلكه او پيوسته تقاضاى خود را تكرار كرد تا زمانى كه آمنه با تقاضايش موافقت كرد. شايد علّت پذيرش اين تقاضا از سوى آمنه همان چيزى بود كه حليمه اظهار داشت مبنى بر اين كه وى نسبت به وبايى كه در مكّه وجود دارد بر اين نوباوه بيمناك و نگران است و دوست دارد او همچنان از هواى پاك بيابان كه از هجوم وبا و ديگر بيماريها در امان مانده بهره برد و بدين ترتيب، آمنه از روى محبّت به فرزند، ايثار كرد و به اين پيشنهاد رضايت داد.

روايات شق صدر

83 - حليمه در حالى كه از باقى ماندن خير و بركت در خانۀ خود به فضل باقى ماندن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دامان او شادمان بود، به ميان بنى سعد بازگشت. او كه قبل از آن هم دايه و هم سرپرست اين بزرگوار بود، اينك تنها سرپرست او به شمار مى رفت و اين سمت وظيفۀ ديگرى را نيز بر دوشش قرار مى داد كه آن حفظ و نگهدارى و مراقبت از او بود. چرا كه پيش از اين، اين نوباوه تقريبا از دامان او دور نمى شد، امّا اكنون ديگر در دامان او نمى ماند بلكه خانه را ترك مى گفت تا بيرون رود و در اين سو و آن سو به گشت وگذار بپردازد و همين امر موجب نياز به مراقبت مى گشت و حليمه ناگزير بود پيوسته در پى او باشد.

يك بار حليمه از خانه بيرون رفت تا به جستجوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خواهر رضاعى او بپردازد. هوا بشدّت گرم بود و آن دو به خواب قيلوله رفته بودند.

هنگامى كه مادر از دختر خويش پرسيد كه چگونه در زير آفتاب خوابيده اند آن دختر گفت: پيامبر گرما را احساس نمى كند، زيرا هر جا مى رود ابرى در آسمان بر بالاى سر او قرار دارد و هر جا نيز مى ايستد آن ابر مى ايستد و هرگز از او جدا نمى شود.

در همين دوران، ماجراى شق صدر يا شكافتن سينۀ پيامبر مطرح مى شود كه اينك مناسب است دربارۀ اخبارى كه در اين موضوع رسيده است، اندكى به تأمل پردازيم چرا كه، اين ماجرا در روايات فراوانى طرح شده كه برخى كوتاه و برخى

ص: 222

طولانى، برخى داراى زيادت و تفصيل و برخى داراى كاستى و اجمال، ولى همه در مضمون اصلى با يكديگر متّفق اند.

اينك يكى از اين روايات را ذكر مى كنيم و آن روايت صحيح مسلم از طريق حماد و ابن سلمه به نقل از ثابت از انس بن مالك است مبنى بر اينكه در حالى كه رسول خدا با ديگر كودكان به بازى مشغول بود، جبرئيل نزد وى آمد، او را گرفت و بر زمين خواباند، سينۀ او را شكافت و قلب او را در آورد و از آن تكّه خونى سياه رنگ خارج ساخت و گفت: «اين بهرۀ شيطان است». سپس قلب را در تشتى طلايى با آب زمزم شستشو داد و ديگربار آن را التيام نمود و سر جاى خود قرار داد.

پس از اين ماجرا، كودكان ديگر نزد دايۀ او شتافتند و گفتند: «محمّد كشته شد».

پس آنان به سوى محمّد شتافتند و او را رنگ پريده يافتند». انس مى گويد: «من بخيه هاى بر جاى مانده از آن ماجرا را بر روى سينۀ او مى ديدم».

ما در مورد اين خبر و اخبار مشابه دو نكته را يادآور مى شويم:

يك - در اين خبر چنين آمده كه جبرئيل قلب پيامبر را با آب زمزم شستشو داد. اين در حالى است كه مى بينيم اين رخداد - در فرض صحّت آن - در بيابان و در نقطه اى دور از زمزم رخ داده و جاى اين پرسش است كه اگر اين شستشو با آبى كه جبرئيل به همراه داشت، انجام گرفت، از كجا معلوم مى شود كه آن آب از زمزم بوده است؟

دو - در ادامۀ اين روايت انس مى گويد كه وى آثار بخيه را بر سينۀ آن حضرت مشاهده مى كرده است؛ حال آن كه اگر اين ماجرا صحّت داشته باشد، با توجّه به اينكه اين كار از سوى يك فرشته انجام يافته، معقول آن است كه هيچ اثرى از آن بر جاى نمانده باشد، زيرا كار فرشته داراى اثرى محسوس نيست.

به عقيدۀ ما، اخبار شق صدر خالى از اضطراب و چندگانگى نيست، هر چند در فرض صحّت داشتن روايت، وقوع چنين رخدادى را نامقبول نمى دانيم.

امّا نكته آن است كه اضطراب و چندگانگى در اين اخبار ما را وادار مى سازد در

ص: 223

مورد آنها توقّف كرده نه آنها را مردود شماريم و نه مورد تأييد و تصديق قرار دهيم.

به هر حال اين ماجرا هر چه باشد، اين كودك مطهّر در ميان امورى خارق العاده قرار داشت كه عادة براى كودكانى در سنّ او رخ نمى دهد.

در الروض الانف آمده است كه حليمه پس از آن كه آمنه را بدين راضى ساخت كه محمّد را براى يك سال ديگر به ميان قبيلۀ خود ببرد، از بيم آنچه پيرامون او و بر او مى گذشت، پس از سپرى شدن دو يا سه ماه او را به مادرش برگرداند.

راويان در اينجا حديث شق صدر را آورده، يادآور شده اند كه چون اين ماجرا به گوش حليمه رسيد، وى بر آن كودك بيمناك شد و او را به مادرش عودت داد.

ابن اسحاق مى گويد حليمه مشاهده كرد كه برخى از مسيحيان پس از ديدن پيامبر و رؤيت نشانه هاى نبوّت در وجود او، از وى مى خواستند تا اجازه دهد آنان پيامبر را در نزد خود نگه دارند. حليمه به اين تقاضا مشكوك شد و از بيم آن كودك او را به مادرش برگرداند، تا خود را از مسئوليّت مراقبت از او فارغ سازد.

84 - اظهارات فوق حاكى از آن است كه پيامبر پس از گذشت دو يا سه ماه از سال سوّم به نزد مادرش برگشت. اين حقيقتى مقبول و معقول است؛ چرا كه، پس از اين سن ديگر دوران شيرخوارگى به سر آمده و وضعيّت نيز چنين اقتضا مى كرد كه مادر رضاعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دليل ترس و بيمى كه به دنبال بروز نشانه هاى نبوّت در پيرامون محمّد (صلی الله علیه و آله) در او به وجود آمده بود، او را به مادرش برگرداند.

لكن در الروض الانف چنين آمده است:

«بنابر آنچه ابو عمرو گفته، حليمه زمانى پيامبر را به مادرش برگرداند كه پنج سال و چند ماه سن داشت. از آن پس حليمه پيامبر را نديد، مگر دو بار: يكى پس از ازدواج او با خديجه بود كه نزد وى آمد تا از قحطى و خشكسالى و از اينكه مردم به تنگ در آمده اند شكايت كند. پس از اين مراجعه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ تقاضاى حليمه با خديجه صحبت فرمود و او بيست رأس گوسفند و چند بچه شتر به او بخشيد. بار ديگر نيز در روز نبرد حنين بود».

ص: 224

بى ترديد اين روايت با آنچه در سطورى قبل از همين كتاب و نيز از سيره ابن اسحاق نقل شد در تناقضى آشكار است. زيرا، يكى از اين دو مى گويد مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از دو سال و دو يا سه ماه او را از حليمه بازستاند و ديگرى حاكى از آن است كه اين كار پس از پنج سال و چند ماه صورت پذيرفت.

امّا مى توان بين اين دو روايت بدين ترتيب سازگارى و توافق برقرار ساخت كه بگوييم تاريخ اوّل، پايان دورانى است كه حليمه رسول خدا را براى آن در اختيار گرفته بود كه در دامان او و تحت حمايت و مراقبت او باشد. اين مانع از آن نمى شود كه پس از اين تاريخ نيز حليمه هر از چند گاه به حضور آمنه مى آمده و رسول خدا را مى ستانده است تا از يك سو، او از نسيم صحرا برخوردار شود و آسايش گزيند و از سوى ديگر، خود، به وجود او تيمّن و تبرك جويد. با اين وصف، تاريخ اخير يعنى پنج سال و اندى، زمانى است كه آمنه فرزند خود را به صورت كامل از حليمه بازستاند و از اين تاريخ به بعد بود كه ديگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ميان قبيلۀ بنى سعد نرفت. به همين سبب است كه گفته اند پس از آن تاريخ، ديگر حليمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نديد، مگر زمانى كه وى مردى كامل شده، ازدواج كرده بود و نيز زمانى كه وى رسالت خود را ابلاغ كرده و در نبرد حنين، سپاهيان براى يارى دادن به او با يكديگر در گفت وگو بودند. به هر حال، از آن تاريخ بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هميشه در كنار مادر خود ماند و مادر او را براى ديدن قبر پدر خويش و براى اين كه همراه وى، به خاطر وفادارى به آن شوهر پاك و محبوب، به زيارت قبر او روند، به مدينه برد.

حليمه پس از دو سال و اندى محمد (صلی الله علیه و آله) را به مادرش برگرداند و از آن پس، تا پنج سالگى آن حضرت مرتّبا با ميل خود و به اجازۀ خانواده اش به ديدار او مى آمد. ابن اسحاق در اين باره دو روايت آورده كه يكى را متذكّر شده، به ديگرى نپرداختيم.

به هر حال، سبب آن كه در فاصلۀ ميان اين دو تاريخ حليمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 225

را به صورت هميشگى نزد خود نگه نداشت و تنها گاهگاهى به ديدار وى مى آمد، امورى از اين قبيل بود:

ابن اسحاق چنين مى آورد كه مردم در گفته هاى خود مدّعى شده اند كه يك بار هنگامى كه حليمه به مكّه آمد و قصد رفتن به سراغ خانواده پيامبر (صلی الله علیه و آله) را داشت، او را گم كرد و هر چند در پى او گشت، او را نيافت. پس نزد جدّ آن حضرت آمد و گفت: «من امشب به همراه محمّد (صلی الله علیه و آله) به شهر آمدم و چون در بالاى مكّه بودم، مردم مرا گمراه كردند و او را گم كردم و اينك به خدا سوگند، نمى دانم او كجاست». پس عبد المطّلب برخاست و از خداوند خواست تا گمشدۀ او را بازگرداند. پس از اين دعا بود كه ورقة بن نوفل بن اسد و مردى ديگر از قريش محمّد (صلی الله علیه و آله) را يافتند و به حضور عبد المطّلب آوردند و گفتند: «اين فرزند توست كه ما او را در بالاهاى مكّه يافتيم». پس عبد المطّلب او را برگرفت و بر شانۀ خود گذاشته، به طواف كعبه پرداخته، او را به خدا مى سپرد و برايش دعا مى كرد.

عبد المطّلب، سپس، او را نزد مادرش آمنه فرستاد.

ابن اسحاق در صدر اين خبر در كتاب خود كلمه زعموا (مدّعى شده اند) را آورده كه نشان مى دهد او در اين روايت ترديد داشته و اين در حالى است كه جاى هيچ شك و ترديدى در آن وجود ندارد؛ چرا كه، اين خبر فى نفسه مورد قبول مى باشد و از توجّه فراوان جدّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى و نيز مواظبت حليمه از او و محبّت قريش نسبت به آن حضرت حكايت دارد.

امّا آيا اين ماجرا در نخستين دورۀ اقامت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد حليمه بوده و يا در دفعات بعدى كه حليمه براى تبرّك جستن به آن حضرت و نزديك بودن به او وى را با خود به صحرا مى برد و بر مى گرداند و مادرش نيز با اين كار موافقت داشت تا فرزندش از آب و هواى بيابان استفاده كند و از بيماريهاى موجود در شهر محفوظ بماند به وقوع پيوسته است يا نه؟ اين مسأله اى است كه تاريخ نسبت به آن سكوت اختيار كرده است.

ص: 226

- در صفحات قبل به خبرى كه ابن اسحاق دربارۀ سبب عودت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى حليمه در دوّمين يا سوّمين ماهى كه از تحويل گرفتن مجدّد او مى گذشت اشاره كرديم و اينك متن اظهارات او را كه يكى ديگر از اسباب نگرانى حليمه و در نتيجه انصراف او از نگه داشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد خود را بيان مى كند مى آوريم:

«يكى از اهل علم برايم چنين روايت كرد: يكى از عواملى كه مادر رضاعى پيامبر حليمۀ سعديّه را به بازگرداندن وى به مادرش واداشت، علاوه بر آنچه قبلا گفته ام، آن است كه گروهى از مسيحيان حبشه كه در مكّه بودند پس از پايان دوران شيرخوارگى وى و هنگامى كه حليمه او را به نزد مادرش مى برد، او را ديدند و دربارۀ او پرسش كردند و او را وارسى نمودند و پس به حليمه گفتند: «ما اين كودك را مى گيريم و وى را به حضور پادشاه و به سرزمين خود مى بريم كه اين، نوباوه اى است كه ماجرايى عظيم براى او رخ خواهد داد و ما از فرجام او آگاهيم».

ابن اسحاق در ادامه مى گويد:

«به ادّعاى آن كه برايم اين ماجرا را روايت كرده بود، تقريبا حليمه از اين گروه راحتى نيافت و آنان دست از او نكشيدند مگر زمانى كه حليمه اين كودك را نزد مادرش روانه كرد».

سفر آمنه به يثرب

85 - آمنه در حالى كه هنوز اندكى از بيست سالگى فراتر نرفته، الگويى از يك زن كامل بود. او بدين وصف بر آن شد تا به همراه فرزند خود و امّ ايمن دايۀ رسول خدا پس از مادرش روانۀ يثرب شود. اين تصميم به دو جهت اتّخاذ شد:

نخست آن كه، به همراه فرزندش به زيارت قبر پدر او برود كه اين خود، مصداق والاترين و زيباترين وفادارى به شمار مى رفت و آمنه به وى بسيار علاقه مند بود گويا او همسر خويش را امانتى مى ديد كه خداوند به وديعت به او سپرده بود.

ديگر آن كه، با نزديكان و خويشان عبد اللّه يعنى بنى نجّار آشنا شود، همان

ص: 227

خاندانى كه جدّ عبد اللّه، هاشم از آنان همسر گرفته، با سلمى دختر زيد بن عمرو كه از ثروتمندان و شرافتمندان مدينه بود و نسبش به عدى كه از طايفۀ بنى نجّار است مى رسيد ازدواج كرده بود.

اين دو هدف با سفر آمنه به مدينه برآورده مى شد. البته شايد در اين ميان انگيزه اى ديگر نيز وجود داشت و آن اين كه، او از هواى مرض آلود و وباى موجود در مكّه بر فرزند دلبندش بيمناك بود و مى خواست او را از آن جوّ آكنده از شلوغى و از آن شهر پرجمعيّت خارج كند. به همين دليل، پيش از اين حليمه هر از چند گاهى او را با خود به صحرا مى برد تا در آنجا جسم رسول خدا از آلودگيهاى مكّۀ شلوغ پاك و پيراسته شود، از هواى سالم بيابان كه جسم و جان او را طراوتى ديگر مى بخشد برخوردار شود، اراده اش بالنده تر گردد، در بيابان در تماسى مستقيم با طبيعت و مظاهر آفرينش قرار گيرد و هيچ پرده اى ميان او و آن مظاهر فاصله نيفكند و هيچ درى و گذرگاهى راه وصول به حقايق هستى را بر او نبندد، بلكه پيوسته با آسمان و رنگ لاجوردى آن، ستارگان و درخشش آنها و ماه و روشنايى آن در تماس باشد، خورشيد آن چراغ عالم و ماه آن پرتوافكن بر هستى را بى آنكه پرده اى يا مانعى برايش در ميان باشد به ديدۀ خويش ببيند، خورشيد را به هنگام طلوع درخشش در ميانۀ روز، به هنگام زردى آفتاب و به هنگام غروب مشاهده كند و روشنايى ماه در ساعات پس از غروب را بنگرد، آن هنگام كه پرتو مى افكند، نور تاريكى را مى شكافد، سيماى نورانى ماه درخشنده تر مى گردد، نغمۀ موسيقايى خوش را الهام مى دهد و در روشنايى آن آنان كه زيبايى منظرش و دلالتش بر آفريننده اى آگاه را دريافته اند، گرد هم مى نشينند.

به هر حال، مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را با خود به سفر برد تا قبر پدر را زيارت و با دايى زادگان خود ديدار كند و نيز اين مادر توانسته باشد او را از شلوغيهاى مكّه و موانع موجود در آن برهاند، با آنكه اين سرزمين براى او،

ص: 228

دوست داشتنى ترين نقطه از زمين خداوند بود. امّا از جانبى ديگر، وفاى به شوهر، مراقبت فرزندى كه جسم و جان او و خاندانش پاك و مطهّر است و نيز ضرورت ملاقات اين فرزند با ديگر بستگان خويش، امرى ديگر را مى طلبيد.

ظاهرا اين سفر هنگامى رخ داده بود كه آمنه محمّد (صلی الله علیه و آله) را پس از پشت سر نهادن پنج سال و چند ماه براى هميشه از دايه اش گرفته بود و آن حضرت ماههاى نخست سال ششم ولادت خويش را سپرى مى كرد.

اين برگزيدگان به مدينه رسيدند و قبر عبد اللّه، پدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همسر محبوب آمنه را زيارت كردند. ديدگان اشكبار شد و صداها خاموش و در مقابل چشمان كودكى پردرك و پراحساس، جانها به مناجات پرداخت. اينگونه بود كه اين نوباوۀ بزرگ پدرش را كه در خاك نهان شده بود شناخت، با ديدۀ خود قبر او را مشاهده كرد و در اشكهاى مادرش محبّت آن پدر را لمس كرد. منظره اى دلپذير در دل رسول خدا شكل گرفت و ندايى پنهان كه به قلب و احساس او مى رسيد و شايد اين نخستين اندوهى بود كه قلب پرطراوت و پيراسته او را در ميان مى گرفت.

او به همراه مادرش در كوشك بنى عدى بن نجّار اقامت گزيد. آن قصرى بود كه به سان يك دژ بر يكى از تپّه هاى بلند اطراف مدينه ساخته شده و در مدينه از شهرتى برخوردار بود.

چنين بر مى آيد كه اين اقامت كوتاه نبوده و احتمالا نسبة به طول انجاميده و به هر حال، در اين مدّت در ذهن آن نوباوه تصاويرى شكل گرفت كه به هنگام يادآورى آنها خيال روشنشان مى سازد و بدان شاخ و برگ مى دهد.

از آن جمله، از آن حضرت در هنگامى كه بار رسالت را بر دوش گرفته بود روايت شده است كه فرمود: «در همين جا به همراه كودكان دايى زادگانم پرندگانى به پرواز در مى آورديم و بر آن قصر بنى عدى مى نشستند». او همچنين دربارۀ خانه اى كه به همراه مادرش در آنجا اقامت گزيده بود، فرمود: «مادرم مرا در اينجا

ص: 229

اقامت داد و قبر پدرم عبد اللّه بن عبد المطّلب در همين خانه قرار دارد.

در گذشت آمنه

86 - آمنه به همان اندازه كه اقامت در آنجا برايش لذّت داشت، در آنجا ماند.

او، از ديگر سوى، قصد آن نداشت تا همچنان دور از بنى هاشم و دور از جدّ رسول خدا كه اينك كفالت او را بر عهده داشت، به سر برد. بنابراين ناگزير مى بايست به مكّه بازگردد.

او روانۀ مكّه شد، امّا در راه بازگشت در نقطه اى به نام ابواء(1) - كه به گفتۀ الروض الانف بين مكّه و مدينه و قبل از نيمۀ راه قرار دارد - مرگ وى را فرا رسيد و بدين ترتيب، محمّد (صلی الله علیه و آله) از پدر و مادر يتيم شد، همان شخصيتى كه خداوند او را ذخيره اى براى انسانيّت، راهنماى راه حق و منادى رحمت قرار داد و او پيامبر رحمت شد. اين بدان سبب بود كه ترحّم بر مردم از دردهاى درونيى سرچشمه مى گيرد كه در طول دوران زندگى به انسان مى رسد. به عبارتى ديگر، ترحّم ورزيدن بر ضعيفان تنها از كسى سر مى زند كه خود تلخى و مرارت ضعف را چشيده باشد و چه ضعفى نيز از يتيمى سخت تر است از ديگر سوى، در بسيارى از مواقع قسوت و سنگدلى از كسانى ناشى مى شود كه در آسايش و تنعّم زيسته، هميشه به جلوه هاى اين زندگى شادمان و سرخوشند.

به هر حال، مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى بدرود حيات گفت كه تازه آن حضرت با معنى زندگى آشنا مى شد و بتازگى شيرينى محبّت و زيبايى مهر و توجّه او را چشيده بود، شيرينى محبّت مادرى كه با تمام وجود خود در خدمت او بود و از او شادمانى مى گرفت، مادرى كه محبّت به اين فرزند را جبران محبّت شوهرى قرار

ص: 230


1- - صاحب الروض الانف در اين باره مى گويد: گفته شده است اين نقطه بدان سبب ابواء ناميده شده است كه سيل در آن جمع مى شد.

داده بود كه در همان آغاز ازدواج او را از دست داد. اگر از اين پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر خود را از دست داد، امّا آن فقدان در زمانى بود كه او هنوز در پردۀ غيب نهفتۀ الهى قرار داشت و جدّش عبد المطّلب نيز، پس از آن كه او ولادت يافت، محبّت پدر را براى او جبران كرد و او بدين ترتيب، درد اين فقدان را حس نكرد، زيرا از آن اطّلاعى نداشت و ديده به جهانى بدون حضور پدر گشوده بود. امّا اين بار وى زمانى مادر را از دست داد كه كاملا آگاه بود و شيرينى محبّت مادر را نيز حس كرده بود. اينجا ديگر هيچ چيز نمى توانست عطوفت آن مادر پرمهر را جايگزين شود و اين، حرمان از نعمتى بود كه قبلا وجود آن را درك كرده بود.

بدين ترتيب، سوز غم بر جان اين بزرگ عارض شد و در حالى كه هنوز نهالى نو پا بود آموختۀ صبر و بردبارى گشت. اين سوز غم پيوسته فزونى يافت و صبر نيز چنان. مرگ به شيون در آمد در حالى كه اين مادر و فرزند غريب بودند و هيچ مونسى نداشتند مگر صحرايى سوزان، راهى پرنشيب وفراز و مسافتى طولانى كه بايد پشت سر گذاشته مى شد. اينگونه، درد غربت، درد فقدان و درد جدايى، همه در كنار هم قرار گرفت. امّا با همۀ اينها كاروان رسول خدا با عنايت خاص خداوند به پيش رفت و اين نيز بدان خاطر بود كه پيامبر در كنار صبر و تحمّل درد و غم عنايت خداوند و لطف پردامنۀ او را نيز تجربه كند و از اين همه، توشه اى روحى برگيرد كه در هنگام رويارويى با شدائد و سختيها در راه دعوت به حق و نبرد عليه شرك و رويارويى با همۀ مشركان و همدستى آنان عليه او و در هنگامى كه او را در معرض آزار خود قرار مى دهند و لو در پى احساس ضعف به درگاه خداوند التجا مى آورد، اين توشه را يادآور گردد.

پس از اين فقدان بزرگ آنكه جانشين مادر شد و رسول خدا را در دامن گرفت، كنيزى حبشى بود. او هر چند مهر و محبّت مادر و توجّهى كه موجب سرافرازى است نداشت، امّا او را در حمايت و حفاظت خود قرار داد.

ارتباط يافتن زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كنيزى حبشى زاد و توشه اى انسانى

ص: 231

بود كه از سوى خداوند در اختيار او قرار مى گرفت تا اين را لمس كند كه مردم همه با هم برابرند و همه برتريها از آن كسى است كه كار نيكى از او سرزند نه آنكه به اصل و نسب خويش تفاخر ورزد. اين حكمت و تدبيرى شايسته بود كه دايه اى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را در دامن مى گيرد و او نمى تواند از وى بى نياز باشد، كنيزى حبشى است چه اينكه، اين امر تربيتى است از سوى خداوند بر مساوات و برابرى ميان همۀ مردم و بر اين حقيقت كه هيچ شرافتى نيست مگر سود رساندن به ديگران و داشتن عواطف انسانى نسبت به آنان. بدين ترتيب است كه در آينده زندگى اين شخصيت نيز از چنين كسى كه كنيزى حبشى دايگى او را بر عهده گرفته، محبّت مادرى را - هر چند كمتر از محبّت آمنه - به وى چشانده و با لطف و عنايت الهى او را به جدّش رسانده است، هيچ شگفت آور و نامأنوس نبود كه يار بردگان شود و مانع بردگى انسانها باشد. هيچ شگفت آور نيست كه چون مى شنود يكى از اصحابش ديگرى را با گفتن كلمه «اى سياهپوست» مورد سرزنش قرار مى دهد، خشمگين شود و فرياد برآورد كه «پيمانۀ دل لبريز شد، پيمانۀ لبريز شد، پيمانه لبريز شد. سفيد پوست را بر سياهپوست هيچ فضيلتى نيست مگر به تقوى. محمّد خود فرزند يك سفيد پوست است كه سياهپوستى، دايگى او را بر عهده گرفته، پس او هم فرزند سياهپوست و هم فرزند سفيد پوست است».

87 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) هم محبّت مادر را چشيد و هم تلخى فراق او را به همين دليل نيز هنگامى كه مردى كامل شد و پيامبر حق گرديد، به زيارت قبر مادر رفت.

در الروض الانف در اين باره چنين آمده است:

«در حديث است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبر مادرش را در ابواء زيارت فرمود. گريست و ديگران را نيز گرياند».

اين حديثى صحيح است. در حديث صحيح ديگرى نيز چنان آمده كه فرمود: «از خداى خويش براى زيارت قبر مادرم اذن خواستم و مرا اذن داد. پس اجازه خواستم تا برايش آمرزش بطلبم، امّا خداوند اجازه نفرمود». در سند بزاز در

ص: 232

حديث بريده چنين آمده كه چون آن حضرت خواست براى مادرش آمرزش طلبد، جبرئيل بر سينۀ او زد و گفت: «براى آن كه مشرك بوده است استغفار مكن». پس رسول خدا غمناك بازگشت. در حديث ديگرى عبارتى وجود دارد كه صحّت اين حديث را تقويت مى كند و آن اين كه مردى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «پدرم كجاست؟» پس فرمود: «در آتش». چون آن مرد پشت كرد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«پدر من و پدر تو هر دو در آتشند».

البتّه ما را چنان حقى نيست كه چنين سخنى دربارۀ پدر و مادر آن حضرت بر زبان آوريم؛ چه آن كه فرمود: «زندگان را به وسيله بدگويى از مردگان آزار مدهيد». اين نيز كه آن حضرت چنين سخنى دربارۀ پدر خود اظهار داشتند بدان دليل بود كه وى در دل آن مرد سؤال و ترديدى را مى ديد و حتّى در روايتى گفته شده است كه آن مرد پرسيد: «پدر تو كجاست؟» و در اين هنگام بود كه آن حضرت چنان فرمود:

معمر بن راشد نيز اين ماجرا را با عبارتى متفاوت با عبارت اين روايت، نقل كرده و البتّه در آنجا اين جمله را نياورده است كه آن حضرت فرمود: «پدر من و پدر تو هر دو در آتشند».

بى ترديد روايات فوق كه مدّعى است پدر آن حضرت در آتش قرار دارد، آن گونه كه از لحاظ سند روايتى غريب مى باشد، از نظر مضمون و محتوى نيز غريب است. زيرا خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما هيچ گاه امتى را عذاب نكرديم مگر آن هنگام كه رسولى را مبعوث نماييم»(1). از ديگر سوى اين در حالى است كه پدر و مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران نبود پيامبران مى زيستند، پس چگونه مى توان آنان را معذّب دانست؟ اگر چنين بگوييم، اين مخالف حقايقى دينى خواهد بود؛ چه اين كه، يكى از اين دو اساسا قبل از به دنيا آمدن

ص: 233


1- - اسراء/ 51.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافته و ديگرى نيز در حالى بدرود حيات گفت كه آن حضرت هنوز دوران خردسالى را مى گذارند و بالطبع، مبعوث نشده بود.

بنابراين، روايتى كه از معذب بودن والدين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آتش حكايت دارد، مردود و نامقبول است؛ اولا به علّت غريب(1) بودن سند حديث و ثانيا به علّت دورى مفاد و مضمون اين خبر از حقيقت امر.

اگر كسى بگويد: «پس چرا پيامبر از استغفار براى آن دو منع شده بود؟» چنين پاسخ خواهيم داد كه حتى در فرض صحّت چنين روايتى، شايد منع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمرزش براى آن دو از آنجا ناشى مى شود كه اساسا در اينجا موضوعى براى استغفار و آمرزش طلبيدن وجود نداشته است؛ چه اين كه آمرزش طلبيدن براى كسى متصوّر است كه مكلف به تكليفى باشد و از آن سرپيچى نمايد و مالا گرفتار گناه شود، حال آنكه در اينجا آن دو اصولا مكلّف به تكليفى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبوده اند و اين بر خلاف استغفار ابراهيم براى آذر است كه از آن منع شد. زيرا پدر ابراهيم يا در تفسير صحيحتر عموى او مخاطب دعوت و رسالت ابراهيم قرار گرفته و مكلّف به آن بود كه به خداوند ايمان بياورد و به بتها پشت كند، امّا چنين نكرد.

حقيقة من آنگاه كه شنيدم مى توان چنين تصوّر كرد كه عبد اللّه و آمنه به دوزخ در افكنده شوند، به تعجّبى سخت گرفتار شدم؛ چرا كه، عبد اللّه همان جوان صبورى است كه حتّى پذيرفت كه به خاطر نذر پدرش قربانى شود و به همين سبب با خشنودى، گام پيش نهاد و آن هنگام كه قريش فديۀ او را پرداختند، اين را نيز با خشنودى استقبال كرد، او همان پارساى پاكدامن و دور از لهو و بيهودگى و همان

ص: 234


1- - حديث غريب الاسناد حديثى است كه در تمام طبقات فقط يك نفر آن را از يك نفر نقل كرده باشد و يا حديثى است كه متن آن از طريق جماعتى از صحابۀ معروف باشد اما راوييى آن را به طريق ديگرى جداى از آن طريق معروف روايت كند. ر. ك. مدير شانه چى، محسن، دراية الحديث، ص 52. م.

مردى است كه آنگاه كه آن زن بر راهش قرار مى گيرد و مى گويد كه «آماده ام» به وى چنين پاسخ مى دهد كه مرگ از ارتكاب حرام آسانتر است. چگونه و چرا چنين كسى مجازات شود و عذاب بيند، حال آن كه دعوت رسولى به او نرسيده، هيچ رسالتى وجود نداشت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هنوز مبعوث نشده بود و از ديگر سوى خداوند هرگونه عذابى را تا زمانى كه رسولى نفرستاده منتفى اعلام فرموده است.

آمنه نيز همان مادر پرمهر و صبورى است كه حرمان از شوهر را ديد و بردبارى ورزيد، فرزندش را در فقر و يتيمى يافت و صبر كرد و با شكيبايى و خشنودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به ديدار دايى زادگانش در يثرب برد. اينك آيا عاقلى مى تواند چنين تصوّر كند كه چنين زنى به دوزخ در افكنده شود، آن هم بى آنكه رسالتى الهى در آن زمان در كار باشد كه او را هدايت كند و دعوتى به يگانه پرستى وجود داشته باشد كه او را سمت و سو دهد.

من دچار شگفتى شدم، نه فقط به سبب محبّتى كه به پيامبر مصطفى آن محبوب خلق خدا دارم - هر چند كه اين محبّت خود بتنهايى مى تواند در پديد آمدن چنين حالتى بسنده كند - بلكه بدان سبب كه داستان صبر و پايدارى آمنه مرا به حالتى رساند كه ديگر نمى توانم تصوّر كنم آن صبور - كه در همه چيز جز آن كه فرشتگان با وى همسخن نشدند همتا و همسان مريم بتول است - در عذاب دوزخ قرار گيرد.

88 - چنين بر مى آيد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه كه بر مزار مادرش مى گذشت، اشك از ديدگانش سرازير مى گشت و اين هيچ عيب نيست. چه، آن بزرگ خود مى فرمايد: «گريه از خداى رحمان و شيون از وسوسۀ شيطان است».

راويان آورده اند كه او چون از ابواء گذر كرد، گريست و آنان كه با او بودند نيز به ياد مادر آن حضرت گريستند.

قرطبى در تذكره مى گويد:

«ابو بكر خطيب در كتاب السابق و اللاحق و الناسخ و المنسوخ و نيز

ص: 235

ابو فحص عمر بن شاهين به اسناد خاص خود از عايشه چنين روايت آورده اند كه گفت: «رسول خدا حجّة الوداع را براى ما به جا آورد و در راه حج از قبر آمنه گذشت در حالى كه غمگين و حزين بود و من نيز در پى گريۀ او گريستم». او سپس در اينجا فرود آمد و به من گفت: «اى حميراء اندكى درنگ كن» پس من به ديوار خانه اى كه براى نگهدارى شتران در آنجا بود تكيه دادم. او مدّتى از من دور ماند و پس از آن در حالى كه شادان و متبسّم بود به سوى من بازگشت. من به او عرض داشتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم به فدايت، در حالى از نزد من دور شدى كه غمگين و حزين بودى و من نيز بر گريۀ تو گريستم امّا اينك در حالى بازگشته اى كه تبسّمى بر لب دارى. اى رسول خدا، اين از چه روست؟» فرمود:

«به زيارت قبر مادرم آمنه رفتم و آنجا از خداوند خواستم او را زنده سازد. خدا نيز او را زنده كرد و وى به من ايمان آورد».

دربارۀ دوباره زنده شدن پدر و مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت ديگرى نيز به همين مضمون آمده كه تنى چند از راويان مجهول در سلسله سند آن روايت وجود دارند.

ما بر اين عقيده ايم كه در اينگونه اخبار، تواتر اسناد ثابت نشده است تا بدان يقين كنيم، امّا با اين وجود همان سخنى را ابراز مى داريم كه صاحب الروض الانف مى گويد:

«خداوند بر هر چيزى تواناست و رحمت و قدرت او از هيچ امرى فرو نمى ماند. از سوى ديگر، پيامبر او نيز شايستۀ آن است كه خداوند او را به آنچه از فضل خود مى خواهد اختصاص دهد هر چه از كرامت خويش مى خواهد به وى ارزانى دارد».

ابن كثير در اين باب روايات فراوانى آورده و متذكّر شده كه اين روايات دچار غربت در مضمون و يا در سند است. وى همچنين خبرى را كه ما از عايشه نقل كرديم بدين ترتيب يادآور شده و در ذيل آن به اظهار نظر پرداخته است:

«روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پروردگار خويش خواست پدر

ص: 236

و مادر او را زنده سازد. خداوند نيز آن دو را زنده كرد و به او ايمان آوردند»...

البتّه اين حديث، بصورت جدى، حديثى منكر(1) است، هر چند وقوع چنين رخدادى كه اين حديث از آن حكايت دارد با توجّه به قدرت او امرى ممكن مى باشد. امّا آنچه در حديث صحيح ثابت شده با مفاد اين حديث تعارض دارد»(2).

نظر نهايى و آنچه ما پس از مراجعه به اخبارى كه در اين خصوص آمده اين است كه پدر و مادر محمّد (صلی الله علیه و آله) در دوران فترت پيامبرى و پيامبران مى زيستند و در عين حال، به هدايت و اخلاق شايسته اى كه شريعت فرزند آنان بدان فرا خواند، بسيار نزديك بودند. ما بر اين عقيده ايم كه پس از مراجعه به آيات قرآن و احاديث صحيح در خواهيم يافت كه اين دو نمى توانند از دوزخيان باشند و مادر مجاهد و صبور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مهر و محبّتى فراوان به فرزند خود داشت و نيز پدر او عبد اللّه از آتش دورند؛ چرا كه ما هيچ دليلى بر استحقاق آن دو براى عذاب دوزخ نداريم و بلكه ادلّه حاكى از لزوم و وجوب ستايش اين دو است.

هر چند محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آرمان و آرزوى ماست، امّا ما به حكم اين محبّت به چنين نتيجه اى نرسيده ايم، بلكه به حكم عقل و منطق، قانون راستين هستى، ادلّۀ شرعى مستحكم و اهداف و مقاصد شريعت چنين عقيده اى يافته ايم.

در دامان عبد المطّلب

89 - بر كه امّ ايمن، آن كنيز حبشى به مكّه بازگشت و آن نوباوۀ پاك و وارسته را كه اينك به ششمين سال عمر پربركت و سرتاسر خير و كردار نيك خود رسيده

ص: 237


1- - حديث منكر حديثى است كه فقط يك نفر آن را نقل كرده و مخالف مشهور باشد. گاهى از چنين حديثى به مردود و متروك نيز تعبير شده و آن وقتى است كه راوى متهم به كذب باشد. ر. ك. شانه چى، دراية الحديث، ص 69. م.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 281.

بود، به جدّش عبد المطّلب سپرد و او نيز وى را در جوار خود جاى داد و به خود نزديك ساخت.

در خانۀ عبد المطّلب، فرزندان دختر او و زنان و مردان جوان سكونت داشتند. آنجا حمزه بود، عبّاس بود و هاله همسر او و دختر عموى مادر رسول خدا نيز بود. هاله با رسول خدا خويشاوندى قبلى داشت و نمى توانست آن گونه به محمّد (صلی الله علیه و آله) بنگرد كه هر نامادرى ديگرى به فرزند شوهر خويش مى نگرد؛ بلكه او از آنجا كه دختر عموى مادر رسول خدا بود، همچون خاله اى براى او به شمار مى رفت. او كه كدبانوى اين خانه و سامان دهندۀ بيت عبد المطّلب و فرزندانش بود، به ديدۀ حقارت و خشم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى نگريست، بلكه بسان فرزندان خويش به او توجّه مى كرد. او را از چنان توجّهى برخوردار مى ساخت كه نسبت به فرزندان خويش روا مى داشت. بدين ترتيب، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان خانواده اى سرشار از توجّه و مهر به او مى زيست. نه يتيمى او وى را مقهور خود ساخت و نه فقدان والدين او را در رنج قرار داد و به ستوه آورد، هر چند نه احترامى كه او براى رسول خدا قائل مى شد همانند احترام آن پدر و مادر فقيد بود و نه توجّه او به سان توجّه آن دو. با اين همه در ميان همۀ اطرافيان آن حضرت هيچ كس نبود كه عطف توجهى مقدور او باشد و آن را به رسول خدا ارزانى ندارد.

عبد المطّلب زيباترين سيماى ممكن براى نوباوگان را در چهرۀ او مى ديد و بدينسان دو محبّت در وجود وى نسبت به نوۀ خويش جمع شده بود: يكى محبّت پدر رسول خدا عبد اللّه كه مرگ او را در حالى كه هنوز نهالى نوپا بود غافلگير ساخت و ديگر، محبّتى كه انسان خودبخود به يك نوباوۀ پاك و آراسته پيدا مى كند. به همين دليل، پيوسته او را به خود نزديكتر مى كرد.

از آنجا كه به طور طبيعى، يتيمى نوعى انزواطلبى و گوشه گيرى را در كودك به وجود مى آورد، اين جدّ بزرگوار نيز از آن بيم داشت كه يتيمى محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين اثرى را در دل او بر جاى گذارد. وى به همين سبب، در نزديك ساختن او به

ص: 238

خويشتن مبالغه داشت تا او براى هميشه با وى انس يابد.

در سيرۀ ابن اسحاق در اين باره چنين آمده است:

«براى عبد المطّلب تشكى در سايۀ كعبه گذاشته مى شد و پسرانش در پيرامون آن مى نشستند و حتّى در مواقعى كه او از آنجا برمى خاست، هيچ يك از فرزندانش به احترام او روى آن نمى نشستند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز تازه پسرى چست و چابك بود، به قصد نشستن در كنار عبد المطّلب و بر همان جايگاه ويژۀ او پيش مى آمد و عموهايش او را مى گرفتند تا از پدر خويش دور سازند. امّا عبد المطّلب هنگامى كه اين رفتار را مشاهده مى كرد مى گفت: «فرزندم را واگذاريد كه به خدا سوگند او داراى عظمتى است». وى سپس او را بر روى تشك خويش مى نشاند و دستى بر پشت او مى كشيد و از تماشاى كارهايى كه وى انجام مى داد لذّت مى برد و شادمان مى شد».

عبد المطّلب او را با توجّه و عنايتى پدرانه مورد مهر و محبّت قرار مى داد.

وى پيوسته او را به خود منسوب مى داشت. او به رسول خدا «فرزند عبد اللّه» نمى گفت بلكه او را با كلمۀ «فرزندم» مورد خطاب قرار مى داد تا با او انس گيرد و از او انس يابد و نيز او را از آن بازدارد كه در ميان فرزندان عبد المطّلب احساس غربت و تنهايى نمايد و چنين احساس نكند كه از آنها پايينتر است. او همچنين محمّد را در نشستن بر ديگران برترى مى داد تا از قهر يتيمى جلوگيرى كند. به كوتاه سخن، خداوند محبّت رسول خدا را در دل او نهاده بود.

بيشترين چيزى كه متولّيان امور ايتام از آن بيمناكند، آن است كه يتيمان احساس انزوا كنند و در نتيجه با مردم خو نگيرند. به همين دليل بود كه عبد المطّلب، آن مرد با تدبير، پرمهر و بزرگوار پيوسته روح انس و خو گرفتن با ديگران را در اين يتيم بر مى انگيخت.

فطرت سليم عبد المطّلب و فراست و تيزانديشى او اين حقيقت را به وى الهام مى كرد كه محمّد در آستانۀ رخدادى عظيم است. نشانه هاى چنين حقيقتى، در خوابى كه عبد المطّلب ديد، در وضعيّتهايى كه وى خود را در او مشاهده كرد و

ص: 239

بالاخره در اخبارى كه در دوران شيرخوارگى و زندگى وى در نزد حليمه دربارۀ او برايش نقل شده براى عبد المطّلب هويدا شده بود. به همين دليل نيز گاه اظهاراتى بر زبان او جارى مى گشت حاكى از آن كه او در انتظار خبر عظيمى براى اوست، آنگونه كه خبرى كه در سطور قبل از ابو طالب نقل كرديم، چنين نشان مى دهد.

علاوه بر اين ابن اسحاق با سند خود چنين روايت مى كند:

«چون آمنه وفات يافت، عبد المطّلب رسول خدا را در اختيار گرفت و در كنار خود قرار داد و چنان دلسوزى و محبّتى بر وى روا داشت كه نسبت به هيچ يك از فرزندان خود نشان نداده بود. او آن حضرت را به خود نزديك مى ساخت و رسول خدا در هنگام خلوت عبد المطّلب و هنگام خواب بر وى وارد مى شد و بر بستر و بالش او مى نشست و او نيز هنگامى كه چنين مى ديد، مى گفت: «فرزندم را واگذاريد كه او سلطنتى را پايه گذارى مى كند»(1).

در خانۀ عبد المطّلب دل ديگرى نيز بود كه محبّتى به سان محبّت مادر به او ارزانى مى داشت و همۀ وجود خود را در او مى ديد و همانند مادرش به او توجّه و مهر مى ورزيد. آن دل ديگر، دل آن زنى بود كه همچون مادر، وى را در دامن خود قرار داده و پيامبر از غربت و تنهايى خويش به او پناه برده و او، امّ ايمن بود.

عبد المطّلب در غياب خود در امر مراقبت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى اعتماد مى ورزيد و به او مى گفت: «اى بركه، از فرزندم غفلت مكن كه من او را در رديف جوانانى كه بر آستانۀ بلنداى سعادتند يافته ام و اهل كتاب نيز چنين گمان دارند و مدّعيند كه پسرم پيامبر اين امّت است».

عبد المطّلب، به دليل كمال عطف و توجّه خويش و خو گرفتن و آشنا شدن پيامبر با كمال مهر و محبّت او، هيچ چيز نمى خورد مگر آنكه مى گفت: «فرزندم را بياوريد». پس فرزندش را مى آوردند.

در همين زمان، خداوند براى بارى ديگر روحيّۀ اين نوباوه را با حرمانى ديگر

ص: 240


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 282.

مى آزمايد: براى بار نخست در زمانى كه ديدۀ محمّد به جمال پدر روشن نشده بود مرگ او را در ربود. دوّمين بار، مرگ شاخ زندگى مادرش را درهم شكست و اين در حالى بود كه او مهر و محبّت مادر را درك كرده و او را چون شاخه اى سرسبز ديده بود كه پژمرده و زرد مى شود. او در سوّمين آزمايش نيز جدّ خويش را ديد كه او را ترك مى گويد. او بدين ترتيب، هم پدر نزديكتر و هم پدر دورتر خود را از دست مى داد. وى آن هنگام كه مرثيه هاى مرگ عبد المطّلب را شنيد، عظمت آنچه را از دست مى داد بيشتر از پيش حسّ كرد، مرثيه هايى كه در آخرين لحظات حيات آن پير بزرگوار و در حالى كه مرگ به سوى او پيش مى آمد آغاز شد و از منزلت و جايگاه ويژۀ او حكايت داشت.

اين اشعار و مرثيه ها از سوى دختران عبد المطّلب سر داده مى شد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«چون عبد المطّلب احساس كرد كه مرگ نزديك است، از دختران خويش خواست تا بر او مرثيه بخوانند و آنان نيز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شنيد بر او مرثيه خوانى مى كردند».

اين خوانى بليغ ترين نوحه سرايى بود و اين خبر حكايت از آن دارد كه عبد المطّلب با همه كهولت سن كاملا هوشيار بود و سستى انديشه كه ديگر پيران را عارض مى شود او را عارض نشده بود.

در كنف حمايت ابو طالب

90 - آن يتيم بزرگوار در عزّت و غرق در توجّه و محبّت و گذشت، در دامن مادر پاكش، در دامان ام ايمن نيكوكار كه بركت خانۀ عبد المطّلب بود و بالاخره در كنف حمايت مردى شريف و فرمانرواى قوم خود به سر برد و هرگز احساس خوارى يا مقهور بودن نكرد، بلكه پيوسته شرف و بزرگوارى و عطوفت و گذشت را احساس مى نمود و اين حالت ادامه داشت تا آن كه به سنّ هشت سالگى رسيد.

ص: 241

در اين سنّ جد و حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گذشت، امّا در حالى كه او با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد، عطف توجّه او به اين بزرگ از ميان نرفت، بلكه همچنان با حقيقت استمرار يافت و به همين دليل هنگامى كه احساس كرد كه مرگش نزديك است، ابو طالب را به نگهدارى و مراقبت از پيامبر (صلی الله علیه و آله) وصيّت كرد. او به آن جهت وى را به اين وصيّت برگزيد كه او در ميان قريش بر جاى عبد المطّلب مى نشست و علاوه بر اين، وى بيش از ديگر فرزندان عبد المطّلب به آن حضرت نزديك بود؛ چه، او و عبد اللّه هر دو از يك مادر يعنى از فاطمه دختر عمرو بن عائذ از بنى مخزوم بودند.

ابو طالب نيز حقّ اين وصيّت را ادا كرد. وى آن گونه كه بايد، پيامبر را مورد مراقبت قرار مى داد و تا سر حدّ امكان در همه آمد و شدها او را با خود مى برد و پيوسته با او همراه بود؛ چرا كه، او اينك كم كم عادات جوانان را پيدا مى كرد و در اين مرحله از زندگى هيچ چيز بيش از همراهى آميخته با نصيحت و راهنمايى نياز او را برآورده نمى ساخت. به همين دليل و به دليل محبّت شديد به او، ابو طالب پيوسته با او همراهى مى كرد، او را به محبّتى كه حتّى به فرزندان خود نداشت اختصاص مى داد، جز در كنار او نمى خوابيد و بركت و ميمنتى را در او مشاهده مى كرد كه تا آن زمان نديده بود. مثل ابو طالب به سان مثل حليمۀ سعديّه و فرزندانش بود، آنجا كه چون پيامبر در ميان آنان قرار گرفت، پس از دوران گرسنگى سير شدند و پستان خشكيدۀ شترشان دوباره شيرى گوارا نثارشان ساخت.

ابو طالب تا حدّى در بحران مادّى به سر مى برد. عائلۀ او به هنگام غذا خوردن كاملا سير نمى شدند، ولى زمانى كه محمّد به همراه آنان غذا مى خورد سير مى شدند. به همين سبب نيز هر زمان ابو طالب مى خواست به آنان غذا بدهد، به ايشان مى گفت: «همانگونه كه بوديد باشيد تا فرزندم محمّد بيايد». چون او مى آمد، به همراه وى به غذا خوردن مشغول مى شدند و مشاهده مى كردند كه غذاى موجود از آنان زيادت مى كرد و چون با آنان نبود، سير نمى شدند و

ص: 242

بدين خاطر ابو طالب به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «تو به حقيقت مايه نيكى و بركتى».

اين خلاصه اى است كه ابن اسحاق در سيرۀ خود آن را مى آورد(1).

من دلايلى در اختيار ندارم كه بتوان اين اظهارات را نقض كرد؛ چرا كه اين قدرت خداست كه همه چيز را شامل است و اگر خداوند رسول خدا را به چنين بركتى برگزيده، اين نيز يكى از نشانه هاى نبوّت اوست كه از اين پيش نمونه هاى خارق العادۀ ديگرى از اين قبيل بر دست او جارى شده بود، بسيار آشكارتر، روشنتر و پرمفهومتر. چه، نورى كه به هنگام ولادت او درخشيد، شكست برداشتن ايوان كسرى، شكستن كنگره هاى آن، خاموش شدن آتشكدۀ فارس، بركتى كه با قدوم او بر حليمه و خاندانش نازل شد همه و همه امور خارق العاده اى به شمار مى روند كه مورد حاضر در شهادت بر نبوّت او در آينده از همه گويايى كمترى دارد.

در مقابل اظهارات ابن اسحاق، از حسن بن عرفه كلامى آمده كه ظاهرا نشان دهندۀ نوعى تعارض با آن مى باشد. او از ابن عباس چنين روايت كرده است كه گفت: «ابو طالب، سفره كودكان را نزد ايشان قرار مى داد و آنان مى نشستند و غذاها را از همديگر مى ربودند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با آنان نمى خورد و چون عمويش اين حالت را مشاهده كرد، سهم طعام او را جدا ساخت».

اين روايت ممكن است نوعى تعارض را نشان دهد. امّا با دقّت و تفحّص در اين دو روايت روشن مى شود كه هيچ تعارضى در بين نيست. زيرا از روايت اوّل چنين بر مى آيد كه سير شدن كودكان و اضافه آمدن غذا در هنگامى بود كه رسول خدا در ميان آنان و بر سر سفرۀ آنها مى نشست. معنى اين حديث آن نيست كه او همانند آنها غذا را از ايشان در ربايد. تنها مفهوم اين حديث با حديث اخير آن است

ص: 243


1- - ر. ك. البداية و النهاية. ج 2. ص 282.

كه وى در حالى كه برايش سهم جداگانه اى كنار گذاشته شده بود، در جمع ديگر كودكان به غذا خوردن مشغول مى شد و اين امر براى آن بود كه مجبور نشود در كار ربودن غذاها از همديگر با ديگر كودكان به مسابقه بپردازد. چرا كه نفس پاك و وارستۀ او وى را از اين بازمى داشت كه براى برداشتن غذا بر ديگران پيشدستى كند و اين روحيّه از ادبى است كه خداوند به او آموخته بود و از عفّت و دورى وى از حرص و ولع به خوردن؛ آن گونه كه از مطالعۀ صفحات تاريخ زندگى او بر مى آيد.

بنابراين به مقتضاى اين دو روايت، براى حصول بركت همان بس بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در غذا خوردن در كنار آنان قرار گيرد. شايد نيز با اين كار ابو طالب كه سهميّۀ او را جدا مى ساخت و او را از ديگران جدا مى كرد، بركت سفرۀ او فزونى مى يافت، چه خداوند اين احترام ابو طالب بندۀ بزرگوار خود به رسولش را با چشمه اى از فيض فراگير خود جبران مى نمود(1).

ص: 244


1- - جاى بسى تعجّب و بلكه محلّ شكوه است كه چگونه آقاى ابو زهره با آنكه در موارد فراوانى در اين كتاب مواضع منصفانه و مبتنى بر تحقيق در پيش گرفته، در اينجا از كنار سوابق و مواضع درخشان ابو طالب بى هيچ اشاره اى، گذشته است؟ شايد بيم آن داشته، در نتيجه تحقيق خود، ناگزير از ابراز حقايق شود كه به سبب آن مورد ملامت دوستانش قرار گيرد. م.

فصل پنجم در كار و زندگى

به سوى كار

91 - محمّد عزم كار نمود و اين در حالى بود كه او هنوز به سنّ بلوغ نرسيده امّا نوجوانى بالنده و توانا شده بود. او به كارى پرداخت كه نوعى رفق و مدارا، و توجّه و عنايت و مهر ورزيدن بر ضعيفان را مى طلبيد. اين كار چوپانى بود كه داراى سه مزيّت است:

الف - اين كار صيانت حيوان ضعيفى است كه از پيش بردن آن، عطوفت و مدارا مى طلبد.

ب - در كنار اين كار، وى با نوجوانانى معاشرت مى ورزيد كه آن تكبّر و برترى طلبى دوران جاهليّت كه مردم به شرافت و اصل و نسب خويش بر ديگران فزونى و فخر مى طلبيدند، در ميان آنان وجود نداشت.

ج - در اين كار درآمدى از دسترنج خود او به دست مى آمد كه بهترين درآمدها بود؛ چه، بهترين در آمد آن است كه حاصل دسترنج و كار بدنى انسان باشد.

او پيش از اين در كنار فرزندان حليمه كه برادران رضاعى او به شمار مى رفتند در ميان قبيلۀ بنى سعد به چراندن گوسفندان مى پرداخت و اين بازى او در اواخر دوران شيرخوارگى و اوايل دوران دايگى حليمه بازى سودمندى بود، چرا كه بهترين بازى آن است كه مصلحت و سودى نيز در بر داشته باشد. اين كار حتّى براى

ص: 245

او كه هنوز كودكى بيش نبود اجرت و مزدى داشت؛ چه، يكى بازى بود و اجرت آن نيز بهره بردن از همين بازى و سرگرمى حلال و مفيد.

ثابت شده است كه او در مكّه در زمانى كه نوجوانى بالنده و توانا شده بود، چوپانى كرد، امّا او اين بار براى بازى و سرگرمى به اين كار نپرداخت، بلكه براى آن دست به اين كار زد كه در آمد حلالى به چنگ آورد و روزى پاك و پاكيزه اى بخورد.

در كتب صحاح آمده است كه او در مكّه به صورت «دانگى» گوسفند مى چراند و اين «دانگها» را از صاحبان گوسفندها مى ستاند. به نظر مى رسد اين «دانگها» سهميّۀ معيّنى از شير گوسفندان بود كه به وى تعلّق مى گرفت. او آنان را به چرا مى برد و در مقابل آن سهميّۀ مشخّصى از شير از آن او مى شد. شايد وى اين شير را به مصرف خود و فرزندان ابو طالب مى رسانده، يا از آن مى خورده و صدقه نيز مى كرده و بدين ترتيب به دو نيكى دست مى يافت: نيكى روى پاى خود ايستادن و نيكى صدقه دادن و يا حق خويشاوندى را ادا كردن.

چنين بر مى آيد كه چوپانى يكى از تربيتهاى الهى براى پيامبران بوده؛ چرا كه، آنان را به رفق و مدارا، توجّه به ضعيفان، به نيكى از پيش بردن گريختگان و كنار هم آوردن آنان و نزديك ساختن آنها به گلۀ خود آموخته مى ساخت و عادت مى داد.

آنگونه كه ابن اسحاق به سند خود آورده، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است:

«هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه گوسفند چرانيده است». گفته شد: «حتّى شما اى رسول خدا!» پس پيامبر رحمت فرمود: «و من نيز».

در برخى از اخبار نيز چنين روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «موسى در حالى مبعوث شد كه چوپان بود. داوود نيز در حالى برانگيخته شد كه چوپان بود. من نيز در حالى به پيامبرى مبعوث شده ام كه زمانى چوپان بوده ام».

در الروض الانف در تعليل اين مسأله چنين آمده است:

«خداوند بدان سبب اين كار را در ميان پيامبران قرار داد تا زمينه اى براى

ص: 246

آنان باشد كه در آينده فرمانروايان مردم باشند و امتهاى آنان رعيّت ايشان. او يك بار چنين به خواب ديد كه از چاهى آب مى كشد و گوسفندانى سياه و گوسفندانى خاكى رنگ در پيرامون اويند»(1).

اين رؤياى صادقه با آن گوسفندان خاكى رنگ به رعيّت اشاره دارد تا اين حقيقت را الهام دهد كه حاكم بر مردم با مدارا و عطف و توجّه بى آنكه آنان را تحت فشار قرار دهد در طلب غذايى براى آنان به پيش مى برد و بى هيچ اجبارى و بى آنكه خسته شان كند، از خيرى به خير ديگر انتقالشان مى دهد، آنگونه كه چوپان گلۀ خود را با تشويق و به آرامى از چراگاهى به چراگاه ديگر مى برد و نه با اجبار و ترساندن.

حمايت الهى

92 - خداوند محمّد را در همۀ مراحل زندگى و از آن جمله در مرحلۀ آغاز آن در حمايت خود قرار داد و بدين ترتيب بود كه دوستانش كفالت او را بر دوش كشيدند و او نه روح و روانش آزرده شد و نه از يتيمى به ستوه آمد و اينگونه، او چون درختى آراسته، دوست داشتنى و آشنا و اهل انس به رشد و بالندگى خود ادامه داد و خود را از فرو افتادن در گردابهاى انحراف حفظ كرد.

طبيعت كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دليل آسان بودن، آن را براى خود برگزيد، چنين اقتضا داشت كه وى با كودكانى از طبقات گوناگونى درآميزد كه اكثريّت آنان از طبقۀ فقيران، خدمتگزاران و بردگان بودند؛ چه، تنها همين گروه براى چنين كارى كه از كارهاى بالا شمرده نمى شود و در رديف كارهاى كوچك و حقير قرار دارد، به كار گماشته مى شدند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آن كه در اين دوران با غلامان، خدمتگزاران و بردگان در مى آميخت، اما از عزّت نفسى كه البتّه بدور از هرگونه سركشى و تكبّر و زياده طلبى بود دست نشست و از آن مرتبت فرود نيامد؛ چه، شرافت نسب، پاكى اصل، آن والايى و سرورى و علوّى كه در خانوادۀ خود

ص: 247


1- - ر. ك. سهيلى، الروض الانف، ج 1، ص 11.

مى ديد و بالاخره عشق به مكارم اخلاقى و دورى از تكبّر و پرهيز از خوار شمردن ضعيفان او را به والايى و سرافرازى فرا مى خواند و از سوى ديگر، كوچكى كار صرف نظر از ثمرات آن و تأثير آن در تربيت نفس و آموختن آن بر رفتار و برخورد درست و مدارا با مردم - او را به سوى فروتنى و خشنودى به اندكى از بهره هاى دنيوى مى كشاند.

در اين ميان حبّ لهو و سرگرميهاى آلوده و يا ناآلوده بر دلهاى گروهى از اين نوجوانان كه پيامبر به همراه آنان به شبانى مى رفت مستولى شده بود، بويژه برخى از آنان كه كسان يا سرپرستان ايشان در فساد و شهوت غوطه ور بودند. برخى از همين جماعت بودند كه گرايشهايى به بدى و شرآفرينى داشتند و پس از آن كه بزرگتر مى شدند، رشد مى كردند و به بلوغ مى رسيدند، عناصر فساد در جامعه به شمار مى رفتند و اگر ضعف همه جا رحمت و مهربانى را در درون شخص برمى انگيزد و وى را به سوى دوستى پاك و بى ريا با ديگران فرا مى خواند، امّا براى اين افراد مايۀ كشاندن آنان به نوعى غرور و بى حيايى مى گشت. غرور و بى حيايى نيز به غلبه خواسته هاى دل و اين غلبه به فساد رهنمون مى شود. اين در حالى است كه همنشينى موجب آن مى شود كه آلودگى از بيمار به تندرست سرايت كند و به گفتۀ آن شاعر عرب «گاه گرى از جاى نشستن شتر به شتران سالم سرايت مى نمايد».

به اين دليل، بيشترين چيزى كه نسبت به آن بر محمّد (صلی الله علیه و آله) بيم مى رفت، همين سرايت غرور و بى حيايى بود؛ چه، اين براى هر نوجوانى در اين سنين امرى دوست داشتنى و دلپسند است و از ديگر سوى، محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين زمان در چنين سنينى قرار داشت. امّا در اين ميان تربيت الهى او اقتضايى ديگر داشت و او را از چنان چيزى دور مى ساخت. او خود دربارۀ خويش چنان مى گويد كه گاه اين غرور او را وسوسه مى كرد امّا خداوند او را از در افتادن به آن دام نگه مى داشت. او كه صادق و امين است، آنگونه كه بخارى از او روايت كرده، مى فرمايد: «هيچ گاه به انديشۀ كارى از كارهاى جاهليّت نيفتادم، مگر دو بار». ابن اسحاق گفته است:

ص: 248

يكى از اين دو بدين ترتيب بود كه وى در حالى كه به همراه يكى از پسران قريش به چراندن گوسفندان مشغول بود، به دوستش گفت: «تو مراقب گوسفندان باش تا من به مكّه روم و بازگردم». آن شب در مكّه مجلس عروسيى برپا بود كه در آن لهو و طربى در كار بود. محمّد روانۀ مكّه شد و چون به نزديك آن خانه رسيد كه مى خواست در مجلسى كه آنجا بود حضور يابد، خواب او را فرا گرفت و وى به خواب رفت تا صبح روز بعد كه آفتاب بر او تابيد و اين مصونيتى بود كه از جانب خداوند به وى ارزانى داشته شد. بار دوّم نيز ماجرايى مشابه به اين بود كه وى چون بار نخست به خواب رفت.

در اين دو نمونه شاهد آنيم كه چگونه خداوند او را از فرو غلتيدن در خواسته هاى نفسانى حفظ مى كند. خداوند در گام نخست هدايت او راه گناه را بر او بست و اين نه به سبب مجاهدتى نفسى از سوى او بود؛ چه اينكه، سنّ او به وى اجازه و توان مجاهدت نفس را نمى داد. بلكه اين بسته شدن راه گناه بر او به وسيلۀ كارى خارج از ارادۀ او يعنى خوابى سنگين صورت پذيرفت و اين خود نعمتى براى او بود. اين خواب همچنان استمرار و ادامه يافت تا آنگاه كه ارادۀ او قوّت گرفت و عزمى استوار پيدا كرد كه مى توانست او را از گناه بازدارد. اين در حالى است كه به مقتضاى نظام انديشۀ بشر، اگر خداوند او را به وسيلۀ خوابى كه بر او غالب ساخت، او را از گناه مصون نمى داشت، چه بسا او در پى خواستۀ دل روانه مى شد و بدين طريق شهوات بر او غلبه مى كرد. امّا عصمت خداوندى در اوّلين قدم و نخستين اقدام مانع او شد و اين در حالى است كه «صبر و پايدارى در نخستين ناكامى مهم است»، آنگونه كه آن حضرت خود، پس از آنكه مبعوث به رسالت گشت، چنين فرمود(1).

ص: 249


1- - البتّه در تحليل اين بحث نبايد عصمت خدشه ناپذيرى را كه شيعه براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ائمه (ع) قائل است و به مقتضاى آن انديشه هر گناهى در هر مقطعى از سنّ آن بزرگواران امرى نامتصوّر است، از نظر دور داشت. م.

به سوى تجارت

93 - قريش در ميان اعراب به بازرگانى و تجارت شهرتى بسزا داشتند و بزرگان و سران اين طايفه همه، بازرگان بودند. اين نيز بدان سبب بود كه مكّه سرزمينى مناسب براى كشاورزى نبود، بلكه در بيابانى بى كشت و زرع قرار داشت.

از ديگر سوى، اعراب از چنان صنعتى نيز برخوردار نبودند كه منشأ درآمدى اقتصادى براى آنان باشد. رواج بازرگانى در اين شهر نيز از اين مايه مى گرفت كه مكّه، به دليل وجود خانۀ كعبه محلّ تجمّعى براى همۀ مردم بود و زائران آن خانه از هر نقطۀ دور و يا نزديك بدانجا مى آمدند و در ايّام حج بازارهايى برپا مى شد، بازرگانان در اين بازارها به تجارت مى پرداختند و در كنار آن شبهاى شعر و مسابقات ادبى برگزار بود. بدين ترتيب در كنار مبادلات تجارى نوعى مناظرۀ ادبى و ترويج و تبليغ دستاوردهاى ادبى وجود داشت.

درآمد ثروتمندان قريش از طريق تجارت به دست مى آمد. افراد متوسّطتر نيز هر كدام بر حسب توان خود و بر حسب ثروتى كه در اختيار داشتند، به كار تجارت مى پرداختند. در اين ميان تاجران بزرگ اين شهر - كسانى چون عبّاس بن عبد المطّلب، وليد بن مغيره و ابو بكر به كار مبادلۀ كالاهاى تجارى يمن و شام اشتغال داشتند.

اين گروه از طريق يمن كالاهاى ايران را به روم و از طريق شام كالاهاى روم را به ايران منتقل مى كردند. بنابراين، آنها دو نوع سفر تجارى داشتند: يكى در تابستان كه به شام مى رفتند و كالاهاى ايرانى را به آنجا مى بردند و در مقابل كالاهاى روم را از آن ديار مى آوردند. ديگرى سفر زمستانى بود كه در طى آن كالاهاى رمى را به يمن مى بردند و كالاهاى ايرانى را از آن سرزمين خريدارى مى كردند.

بدين ترتيب، ممرّ درآمد بازرگانان عمدۀ مكّه تجارت خارجى، راه كسب روزى مردم ميان حال، تجارت داخلى و منبع در آمد افراد تهيدست چراندن گاو و گوسفند و شتر بود.

ص: 250

بدين گونه، مقتضاى چنين جامعه و زندگى در آميخته به تجارت و مبتنى بر آن، آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز به پيشۀ ثروتمندان و افراد متوسّط جامعه يعنى همان تجارت روى آورد. ديگر عاقلانه نبود كه او همچنان يك چوپان باقى بماند؛ چه، اين كار در زمانى با سنّ او تناسب داشت كه خردسال بود. امّا اينك كه بزرگتر شده، ناگزير بايد به تجارت داخلى و خارجى روى آورد و بازارهاى صادرات و واردات را بشناسد. براى چنين منظورى، وى ناگزير از سفر بود و در اين ميان خداوند به او الهام كرد مترصّد سفر با كاروان قريش باشد، كاروانى كه كالاهايى را به شام مى برد و كالاهايى را از آنجا مى آورد.

سفر در كنار ابو طالب

94 - چون پيامبر به سن بلوغ رسيد، ناگزير مى بايست به كارى كه منبع درآمد قومش بود، روى آورد. او كاروان مناسب سفر را يافت و در آن كاروان سرپرست و حامى او، عمويش ابو طالب حضور داشت. وى تقاضا كرد كه در كنار اين كاروان قرار گيرد، همراه آنان حركت كند، از اين طريق زندگى در سفر را تجربه نمايد، امور تجارى را كه بزرگان مكّه دست به كار آن بودند، فراگيرد، از احوال و اوضاع آگاه شود و در امور زندگى خبره و چيره دست گردد.

چنين به نظر مى رسد كه عمويش سنّ او را كم مى دانست و بر اين عقيده بود كه چنين سفر سختى از توان او بيرون است و علاوه بر اين، هيچ سود و منفعتى را برايش در پى ندارد؛ چه، در اين كاروان مال و ثروتى ندارد تا كسى او را بشناسد.

امّا رغبت فراوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اين سفر او را وادار ساخت تا به تقاضاى وى پاسخ مثبت دهد. در كتب سيره اين شوق چنين بيان شده است كه: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شيفتۀ سفر شد و دوست داشت به همراه كاروان باشد. پس ابو طالب بر او دل سوزاند و دربارۀ او به ديگر كسانى كه در اين كاروان همراه او بودند توصيه كرد و گفت: «هرگز نه او از من جدا مى شود و نه من از او».

ص: 251

اينجا جاى تأملى كوتاه است و آن اينكه چرا اين قدر اشتياق فراوان به اين سفر داشت؟ در اظهاراتى كه در سطور قبلى آورديم، تقريبا پاسخ اين سؤال روشن شد و آن اينكه او مى خواست از امور تجارت از نزديك آگاهى يابد نه آنكه فقط از آن چيزى شنيده باشد. همچنين مى خواست خود را براى دست به كار تجارت شدن آماده سازد تا به جاى بسنده كردن به چوپانى در آينده به اين كار بپردازد.

امّا سبب امتناع ابو طالب در وهلۀ نخست - آنگونه كه از روايت فوق بر مى آيد - آن است كه وى نسبت به سختيهاى راه سفر و نيز نسبت به احتمال گم شدن او در طىّ اين راه بيمناك بود و به همين دليل هنگامى كه تسليم خواستۀ او شد گفت: «هرگز او از من جدا مى شود و نه من از او».

محمّد (صلی الله علیه و آله) به همراه عمويش براى تجارت شام بيرون رفت. در طىّ راه اين سفر، كاروان در سرزمينى كه شهر بصرى در آن قرار داشت فرود آمد. بصرى محلى بود كه صومعه هاى راهبان مسيحى در آنجا بود و آنان در اين صومعه ها اقامت داشتند و به عبادات خويش و شناخت بيشتر تورات و انجيل و آنچه در آن دو كتاب است، مشغول بودند. بنابراين، اين راهبان، علاوه بر رهبانيّت و زهد و پرهيزگارى خود از كتاب و اشارات و بشارات آن آگاهى داشتند.

نشانه و بشارتى ديگر به نبوّت

95 - اين سفر نشانۀ بزرگ و آشكارى از نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اعلام بشارتى به اين نبوّت و نيز اعلام امارات و نشانه هاى آن را در خود داشت.

در بصرى در يكى از صومعه ها راهبى به نام بحيرا بود. او از كتاب خدا آگاهيهايى داشت، آن چنان كه همۀ كسانى كه در اين صومعه ها بودند به تورات و انجيل آگاهى داشتند و اين علم را، نسل پس از نسل از خود به ارث مى گذاشتند.

آنچنان كه طبيعت هر راهبى است، طبيعت بحيرا نيز آن بود كه براى ديدار با كاروانهايى كه از آنجا مى گذشت و نيز براى پى بردن به احوال و امور آنان و

ص: 252

همچنين به ميهمانى خواندن كاروانيان از صومعۀ خويش بيرون نيايد. زيرا راهبان در پى گوشه گيرى و انزوايند و از اين سنّت تجاوز نمى كنند و از احكام آيين خود سر برنمى تابند. چنين بر مى آيد كه كاروانهايى كه از آنجا مى گذشتند، به اين امر خو گرفته و بويژه در مورد اين راهب به اين امر عادت كرده بودند كه نه وى را مى ديدند و نه او آنان را ملاقات مى كرد.

امّا در اين بار، اين راهب از صومعۀ خود بيرون آمد؛ چه، وى شاهد بيّنات و نشانه هايى در يكى از اين كاروانان بود كه با آنچه او دربارۀ بشارت عيسى به پيامبرى به نام احمد كه پس از او مى آيد در اختيار داشت مطابقت مى كرد. به همين سبب، او از صومعۀ خود بيرون آمد تا با اين كاروان ديدار كند و ببيند چه كسى است كه امارات و نشانه هايى كه او در اختيار دارد بر او انطباق مى يابد و چه كسى است كه بشارت عهدين در وجود او تحقّق پيدا مى كند. نشانه ها از اين قبيل بود كه اين كاروانيان در نزديك صومعۀ او فرود آمدند، او ابرى را ديده بود كه بر سر آن كاروانيان سايه مى افكند و به هر سو كه آنان مى رفتند حركت مى كرد و هر جا نيز بازمى ايستادند ، بازمى ايستاد و بالاخره او شاهد آن بود كه هنگامى كه اين قافله به سايۀ درختى پناه آورد، شاخه هاى درخت فرو ريخت و به جانبى چرخيد تا آنكه يكى از اين كاروانيان را كه همان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود در سايۀ خود قرار داد. او همۀ اين نشانه ها را مشاهده كرد.

چنين برمى آيد كه يا او آن كودكى را كه در پى او بود نشناخت و يا آن كه او را بازشناخت، امّا در پى بى آن بود تا از حال و وضعيّت او آگاهى بيشترى بيابد و بقيّۀ نشانه هايى را كه بر اين دلالت داشت كه او همان فرد مذكور در انجيل است، مشاهده كند.

او به همين سبب تمايل داشت به آگاهيهاى بيشترى دربارۀ اين قوم دست يابد و لذا به اكرام اين كاروان پرداخت و براى آنان ميهمانيى ترتيب داد كه همۀ آنان را اعمّ از كوچك و بزرگ پذيرا مى شد و هيچ كس را فروگذار نمى كرد. وى پس از آن

ص: 253

در پى اين كاروانيان فرستاد و آنان را به اين ميهمانى دعوت كرد. او در پيام خود به آنان گفت: «اى جماعت قريش، من براى شما طعامى فراهم آورده ام و دوست دارم تا همۀ شما، كوچك و بزرگ و برده و آزاد، در اين ميهمانى شركت كنيد».

اين شگفت آور نبود كه بحيرا كاروانى را به كنار سفرۀ خود خواند، بلكه شگفت آور آن بود كه او حاضر شد صومعۀ خود را ترك گويد و به سوى اين كاروان بيايد. به همين خاطر است كه يكى از مردان قريش خطاب به وى گفت: «اى بحيرا، به خداوند سوگند تو امروز هدفى دارى. تو تاكنون چنين كارى نسبت به ما نمى كردى و ما فراوان از كنار صومعۀ تو مى گذشتيم. پس امروز چه غرض و هدفى دارى؟»

بحيرى در پاسخ او گفت: «راست گفتى. آنچه مى گويى واقعيّت دارد، امّا شما ميهمان هستيد و من دوست داشته ام شما را اكرام كنم و غذايى برايتان فراهم آورم كه همه از آن بخوريد». پس همۀ آن كاروانيان در بر او جمع شدند و هيچ كس باقى نماند مگر محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) كه به خاطر كمى سنّ از شركت در محفل او خوددارى فرمود و در زير همان درخت ماند و از شتران آنها نگهدارى كرد. هنگامى كه آن راهب كاروانيان را ديد، آن صفاتى را كه پيامبر موعود در كتب آنان به آن متّصف شده بود، در هيچ يك از آنان نيافت. پس به ايشان يادآور شد كه وى خواسته بود هيچ كس از شركت در ميهمانى او خوددارى نورزد. در پاسخ به او گفتند: «اى بحيرى، هيچ يك از كسانى كه مى بايست مى آمدند خوددارى نكرده مگر نوجوانى كه كم سن وسالترين فرد در ميان ماست كه او در كنار باروبنۀ ما مانده است». بحيرى به آنان گفت: «چنين مكنيد. او را نيز فرا خوانيد تا بر سر اين سفره حضور يابد». يكى از مردان قريش از ميان كاروانيان برخاست و گفت: «سوگند به لات و عزّى كه اين سرزنش و كوتاهى از ما بود كه از ميان همۀ ما محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بر سر اين سفره حضور نيابد».

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين وليمه حاضر شد و آن مرد او را به دامن

ص: 254

محبّت گرفت و در جايى مناسب او نشاند و او را به عنايت و توجّه فراوانى اختصاص داد.

بحيرى با دقّت به نگاه كردن به محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخت و به دقّت به برخى از اندام او كه مى توانست نشانه هاى نبى موعود را در آنجا بيابد، مى نگريست تا آن هنگام كه كاروانيان غذا خوردن را به پايان رساندند و متفرّق شدند. پس در اين هنگام به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى نوجوان، به حق لات و عزّى از تو مى خواهم پاسخ آنچه را مى پرسم، به من دهى». بحيرى تنها از اين رو نام لات و عزّى را بر زبان آورد كه شنيده بود قوم پيامبر به نام اين دو سوگند مى خورند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز نوجوانى كم سنّ و سال بود و مبعوث نشده بود در پاسخ وى فرمود: «به حق لات و عزّى از من چيزى مخواه كه به خداوند سوگند هيچ چيز را اندازه آن دو مبغوض نمى دارم». پس بحيرى از سوگند دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين نام صرف نظر كرد و گفت: «تو را به خدا سوگند كه از آنچه مى پرسم مرا پاسخ دهى». در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اكنون آنچه در نظر دارى بپرس».

بدين ترتيب، بحيرى به پرسش از كاروان رسول خدا و احوال و روحيّات و امور او پرداخت و آن حضرت نيز وى را پاسخ مى فرمود. ابن اسحاق مى گويد:

«پس از اين گفت و شنود، همه صفات و نشانه هايى كه بحيرا در دست داشت با اظهارات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تطابق كرد».

وى سپس به پشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگريست و مهر نبوّت را در ميان شانه هاى او و درست در همان جايى كه وجود اين مهر در آنجا علامتى از علايم نبوّت بود، يافت.

او پس از فراغت از همۀ اينها به عمويش ابو طالب رو كرد و گفت: «اين نوجوان از تو نيست». ابو طالب گفت: «او فرزند من است». بحيرى اظهار داشت: «او فرزند تو نيست و نبايد پدر اين نوجوان زنده باشد». در اين هنگام

ص: 255

ابو طالب گفت: «آرى، او پسر برادر من است». ديگر بار، راهب پرسيد: «پس پدرش چه شد؟» پاسخ داد: «در زمانى كه مادرش به اين فرزند آبستن بود، وفات يافت». راهب گفت: «راست مى گويى. پسر برادرت را به شهر خود برگردان و از يهوديان بر حذر باش كه به خداوند سوگند، اگر او را ببينند و بدان امورى كه من از او دريافتم، آگاهى يابند، آسيبى به او خواهند رساند؛ چرا كه، براى فرزند برادرت رخداد و ماجرايى عظيم خواهد بود. پس بسرعت او را به شهر خود برسان».

به دنبال اين ماجرا، ابو طالب سريعا وى را بازگرداند و به مكّه رساند، آنگاه تجارت خود را پى گرفت(1).

96 - آنچه گذشت يكى از رواياتى بود كه دربارۀ اين سفر و ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بحيراى راهب رسيده است. در اينجا نه در آنچه بحيرى گفته و نه در اصل ماجرا، هيچ غرابتى وجود ندارد. زيرا، همان گونه كه در پيشگفتار اين كتاب آورديم، بشارت آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نزد اهل كتاب ثابت است. از سوى ديگر، هيچ مسأله اى نيز در اين ماجرا وجود ندارد كه باور كردن آن مستلزم امرى محال و يا نامقدور باشد، بلكه اين خبرى است كه با چگونگى نشأت رسول خدا در نخستين مراحل زندگى خود سازگارى كامل دارد. اين كه ابرى بر سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) سايه مى افكنده نيز هيچ نكته اى در بر ندارد كه واقعا غريب و نامأنوس و يا حدّ اقل به گمان منكران غريب باشد، منكرانى كه منش و رويّۀ آنان انكار هر چيزى است كه مادّى و محسوس نباشد. در مقابل انكار اين ناباوران چنين پاسخ داده مى شود كه شواهد صدق و راستى در اين خبر به عيان وجود دارد؛ چه، مهر نبوّت پديده اى ظاهر و آشكار بر جسم پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود كه كسانى آن را ديده و توصيف كرده بودند.

بنابراين اگر اين منكران تنها به امور مادّى و محسوس ايمان مى آورند، اين يك پديدۀ مادّى آشكار است كه در او وجود داشت و در هيچ كس ديگر نبود. پس اينان

ص: 256


1- - اين روايات در البداية و النهاية، الاكتفاء و سيره ابن هشام ذكر شده است.

چگونه ترديد مى آورند؟ علاوه بر اين، شاهد ديگرى نيز بر صدق و راستى اين روايت وجود دارد و آن وجود اين صفات و اوصاف معروف در تورات و انجيل حتّى پس از تحريف آنهاست. اگر در اين ميان اهل كتاب پاره اى از آنچه را بدان يادآور شده بودند، از ياد بردند و پارۀ ديگر را نيز تباه كردند، امّا بشارتهاى آمدن رسول موعود و به رغم منكران افزون و برترى طلب، خودنمايى مى كند و بدين ترتيب، هيچ مجالى براى ترديد باقى نمى ماند.

در ادامۀ بررسى اين حديث تنها اين نكته باقى مى ماند كه بحيرى ابو طالب را از يهوديان بر حذر مى دارد و بيم مى دهد با آن كه در برخى از روايات چنين آمده است كه وى با يادآورى اينكه روميان او را آزار مى دهند، ابو طالب را از اين مردم بيم داد و اين ممكن است نشان دهندۀ نوعى تناقض و چندگانگى در روايات مربوط به اين ماجرا باشد. امّا پاسخ ما آن است كه ترساندن ابو طالب از هر دوى اينها از سوى آن راهب جايز و ممكن است زيرا، روميان به فرقۀ مسيحى نسطورى گرايش داشتند كه در مقابل اعراب و حتّى هر مذهب دينى جز مذهب خود عميقا كينه مى ورزيدند و به همين سبب دشمنى و عداوت فراوانى ميان آنان و يعقوبيان مصر حكمفرما بود و اين دو فرقه با همديگر روابطى به سان روابط يهوديان با مسيحيان بلكه روابطى تيره تر از آن داشتند. حتّى هنگامى كه عقيدۀ اين دو طايفه قدرى به همديگر نزديكتر شد، دشمنى ميان آنان شديدتر از گذشته ادامه يافت؛ چه، هر يك با اصرار در پى بى آن بود تا ديگرى را در درون خود هضم كند.

امّا يهوديان، هر چند گروهى كه در جزيرة العرب و در يثرب سكونت داشتند با تهديد مشركان به آمدن پيامبرى كه زمانش فرا رسيده است خود را بر آنان پيروز مى خواندند، ولى خوش نداشتند كه اين پيامبر موعود از فرزندان اسماعيل باشد، زيرا حسد آن قوم آنان را در وضعيّتى قرار مى داد كه بر ايشان سنگين بود پيامبرى از غير فرزندان اسحاق مبعوث شود.

مهر پيامبرى كه در پشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داشت، يك برآمدگى

ص: 257

گوشتى در ميان دو شانه او و به گونه اى متناسب و بى آنكه منظره اى ناخوشايند را به وجود آورد بود. گفته شده است اين برآمدگى به سان يك سيب بود و همچنين گفته شده به اندازۀ قطر گردن عصا قطر داشت. در اينجا بايد به اين نكته توجّه كرد كه فراوانى تشبيهاتى كه دربارۀ اين برآمدگى آمده، ناشى از اظهارات افراد مختلفى است كه آن را در بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرده و آنگاه هر كدام آن را به چيزى شبيه دانسته اند، نه آن كه اختلافى در اصل وجود اين برآمدگى و يا كيفيّت آن وجود داشته باشد، بلكه هر چه هست، اختلاف در عبارات كسانى كه آن را ديده اند و اختلاف در نحوۀ تشبيه آن به ديگر چيزها از نظر حجم از سوى اين افراد و نيز اختلاف در ديدگاه آنان در توصيف اين برآمدگى است.

گفتنى است، روايتى كه ما دربارۀ اين سفر و شرح ماجراهاى آن آورديم، كوتاهترين و خلاصه ترين روايات در اين مورد است. امّا ترمذى روايتى ديگر و طولانى تر از اين نقل كرده كه در آن چنين آمده است:

«چون بحيرى دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دست خود گرفت، گفت:

«اين سرور جهانيان و فرستادۀ پروردگار دو جهان است كه خداوند او را به عنوان رحمتى بر مردمان مبعوث مى دارد». در اين هنگام پيران قريش گفتند: «تو از كجا چنين آگاهيى به دست آورده اى؟» او گفت: «چون شما در آستانۀ ورود به اين سرزمين قرار گرفتيد، هيچ سنگ و هيچ درختى نماند مگر آنكه به سجده در افتاد و اين در حالى است كه جز در پيشگاه پيامبرى از پيامبران خدا سجده روا نيست.

همچنين من او را از مهر نبوّتى كه در پايين استخوان شانه اش قرار دارد، مى شناسم». بحيرى پس از اين گفتگو در پى كار خود رفت و غذايى براى كاروانيان فراهم ساخت»(1).

97 - محمّد از سفرى بازگشت كه از خلال ماجراهاى پيرامون آن چنين برمى آيد كه وى قصد داشت بدين طريق از شام و اوضاع و احوال آن، از تجارت و

ص: 258


1- - ر. ك. الروض الانف، ج 1، ص 219.

شئون آن و بالاخره از وضعيّت خريدوفروش در بازارها آگاهى يابد.

در طى اين سفر بشارتهايى كه از نبوّت او حكايت داشت، چهرۀ خود را پديدار ساخت و پيران قريش به جايگاه و منزلت نوجوانى كه همراهشان به سفر آمده بود آگاهى يافتند، آنكه همچون پدرش، در ميان آنان محبوب بود تا آنجا كه وقتى بحيرى آنان را متذكّر ساخت كه محمّد در ميان ايشان نيست و بايد او همچون ديگران در ميان جمع آنها حضور مى داشت، به خود آمدند و يكى از آن جمع گفت: «اين ملامتى براى ماست كه او در ميانمان نباشد». همين شخص در پى اين سخن محمّد را به ميان جمع خواند و با احساس محبّتى فراوان و بى ريا و به علامت اظهار ندامت از آنچه پيش آمده بود، او را در دامن خود گرفت.

كاروانيان همه اين ماجراها را به چشم خود ديدند و ابو طالب نيز نصيحت راهب را پذيرفت و از بيم آنچه راهب وى را از آن بر حذر داشته بود كه ممكن است يهوديان يا روميان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، با شتاب و بسرعت او را از سفر به ميان قومش بازگرداند.

تاكنون نيز يادآور شديم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مشتاق شركت در اين سفر بازرگانى بود و ابو طالب از روى مهر و محبّت و ملاطفت خواستۀ او را برآورده ساخت. او به گمان اينكه اين خواسته اى كودكانه است و هيچ هدف و يا تلاش مثمر ثمرى را در بر ندارد، از سر محبّت و ملاطفت اين تقاضا را پذيرفت. امّا بر خلاف اين تصوّر ابو طالب، چنين به نظر مى رسد كه اين خردسال بر خلاف ديگر خردسالان در پى تلاشى پرفايده در اين سفر است و مى خواهد بدين طريق خود را براى كارى آماده كند كه بتواند به وسيلۀ آن روى پاى خود بايستد و سربار عموى خود كه از امكانات محدودى برخوردار است نباشد. او در پى سودى از دسترنج خود بود.

چنين است كه مى گوييم نه تنها يتيمى پيامبر را مقهور و ذليل خود ساخت، بلكه خداوند او را به عزّت خود سربلند و گرامى داشت و هيچ كس نتوانست او را مقهور خويش كند و بدين ترتيب يتيمى عزيز و محبوب بود؛ همين يتيمى باعث آن

ص: 259

شد تا وى جدّيّت و تلاش براى كسب رزق و روزى - بى آنكه به كسى جز خدا اعتماد شود - را بياموزد و تجربه كند و بدينسان، او دستاوردهاى مثبت يتيمى را در اختيار گرفت و آثار سوء آن به وى نرسيد.

اين حقيقت آنجا روشن مى شود كه توجّه كنيم پيامبر پيش از اين در پى اتّكاى به خود بود. ديديم كه او حتّى آن زمان كه هنوز كودكى بيش نبود، به چراندن گوسفندان همت گماشت و اكنون نيز كه دوران خردسالى را به سوى نوجوانى پشت سر مى نهاد، به حرفۀ اشراف مكّه يعنى تجارت روى آورد. البتّه تاريخ يادآور نشده كه وى از چه زمانى به تجارت روى آورد. امّا نشانه هاى موجود اين انديشه را براى ما ايجاد مى كند كه وى اين كار را از سنينى پايين شروع فرموده است.

اينكه در سطور قبل گفتيم هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شركت در اين سفر تجربه كردن و آشنايى با تجارت بود به دو دليل است:

اوّلا - او تمايل شديدى به آن داشت كه در كاروانى تجارى به سفر رود. از ديگر سوى، نمى توان چنين فرض كرد كه او تنها براى بهره ورى از تفريحات و خوشيهاى سفر تقاضاى آن را داشته است؛ چه، او خردسالى پرتلاش و جدّى بود، نه از كسانى كه دل در پى لذّت جويى دارند.

ثانيا - او نمى توانست به ثروت هيچ كس متّكى شود. زيرا سرپرست او ابو طالب خود مردى فقير و كم بضاعت بود.

محمّد در لباس يك تاجر

98 - محمّد (صلی الله علیه و آله) از هنگام رسيدن به سنّ بلوغ به تجارت روى آورد. در منابع تاريخى چنين ثبت شده است كه او به همراه يك يا چند نفر شريك به اين كار اقدام مى فرمود، از جمله در تاريخ آمده كه وى شريكى به نام سائب بن ابى سائب داشت كه از شركت داشتن با او خشنود بود و در او روحيّاتى مى ديد كه با اخلاق وى سازگارى داشت، هر چند به تعالى و والايى آن نمى رسيد. وى همچنين در

ص: 260

خريدوفروشهاى خود با كسانى كه لجاجت نمى ورزيدند، سخت نمى گرفت و چنين نبود كه براى سختگيرى در تجارت، كالاهاى نامرغوب را پنهان سازد و كالاهاى مرغوب و خوش ظاهر را آشكار كند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در زمان فتح مكّه نيز با اين شريك خود برخورد كرد، از او استقبال فرمود و حق دوستى سابق خويش با او را به جاى آورد، با شادمانى و با چهره اى گشاده با او ديدار كرد و با يادآورى گذشتۀ او كه براى انس گرفتن با وى در زمان حاضر صورت پذيرفت، به وى فرمود: «مقدم برادر و شريك من گرامى باد، آنكه در معامله سختگيرى و لجاجت نمى كرد».

در تاريخ در اين مورد كه پيامبر به خريدوفروش چه چيز مى پرداخت، ذكرى به ميان نيامده و اين بدان سبب است كه سيره نويسان به جاى پرداختن به زندگى شخصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امورى مى پردازند كه با رسالت او، نشانه هاى حاكى از نبوّت وى و رخدادهاى خارق العاده راستينى كه زندگى او را، در سفر و حضر، در ميان گرفته ارتباط دارد. دليل چنين جهت گيرييى نيز آن است كه همۀ مورّخان در بررسى زندگى همۀ شخصيّتها آن چيزى را مورد اهتمام و توجّه قرار مى دهند كه مشخّصۀ فرد مورد نظر آنان است و وى را از ديگران جدا مى سازد، آنگونه كه مثلا اگر كسى قصد قلمفرسايى دربارۀ زندگى يكى از نوابغ داشته باشد، تنها به جلوه هاى اين نبوغ و زمينه هاى بروز آن در اين شخصيّت مى پردازد و به ديگر جوانب زندگى وى - مگر آن مقدار كه براى روشن ساختن چهرۀ آن شخصيّت لازم است - توجّهى مبذول نمى دارد.

در مورد تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه الگوى والاى انسانيت به شمار مى رود نيز وضع به همين گونه است و نويسندگان سيرۀ او تنها توجّه خود را به آنچه به رسالت او ارتباط مى يابد - خواه قبل و خواه بعد از آن باشد - معطوف مى دارند و تنها عدّۀ اندكى از آنان به جنبه هايى از زندگى او كه به حيات وى به عنوان يك انسان مربوط مى شود مى پردازند، مگر آن كه اين جنبه ها به نوعى با رسالت او پيوند

ص: 261

داشته باشد كه در اين صورت مورد توجّه همگان قرار مى گيرد.

آنچه براى ما روشن است اين است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در مرحلۀ نخست حيات خود در لباس يك چوپان يا يك تاجر و الگويى براى امانت و راستى و محل انظار و توجّه ديگران بود. مهمترين ويژگيهايى كه در سرتاسر حيات او را از ديگران ممتاز مى ساخت همين صدق و راستى، امانت و وفاى به عهد و معاشرت نيكو بود. او همچنين در جايگاه يك پناه و ملجأ براى مردم قرار داشت كه زود انس و آشنايى مى گرفت و ميان ديگران نيز الفت و آشنايى ايجاد مى كرد، دل خويش را بر هر كار بزرگ منشانه اى مى گشود و كمك خويش را از هركس كه بدان نياز داشت دريغ نمى فرمود.

او آنسان كه در همه كارها در سرتاسر حيات خود چنين روحياتى داشت، در تجارت نيز چنين بود تا آنجا كه «امين» نام گرفت. اين لقب همانند يك اسم علم بر او دلالت داشت، به گونه اى كه هرگاه اين نام بتنهايى به كار گرفته شود، به آن حضرت انصراف مى يابد؛ چه، اين نام وقتى بتنهايى به كار گرفته مى شود، تنها براى اوست. او در صدق و امانت بدان پايه رسيد كه هركس صدق و امانت پيشه كند به او نخواهد رسيد. وى به دليل همين ويژگيها، در مكّه سرآمد همگان بود، بى آنكه بر كسى تكبّر ورزد و يا برترى طلبد.

با همه اين توضيحات هنوز اين سؤال بى پاسخ مانده است كه وى به تجارت چه چيزى مى پرداخت؛ چرا كه، تاريخ در اين باره اطّلاعاتى در اختيار ما قرار نمى دهد. با اين وجود، مى توان اين خلأ را كه در اين مقطع از تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار دارد با اين فرضيّه پر كرد كه او به خريدوفروش كالاهايى مى پرداخت كه در داخل مكّه مورد مبادله قرار داشت و به بيرون از اين شهر صادر نمى شد. اين فرض نيز بدان دليل است كه ما هيچ مدركى دال بر اينكه او با كاروانهاى تجارى شام و يمن از مكّه بيرون مى رفته در دست نداريم. بنابراين تجارت او به همراه شريك خود به چهارچوب داخل شهر و نيز بازارهاى ويژۀ ايّام

ص: 262

حج براى كسانى كه به اين شهر مى آمدند، محدود مى شد. آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم، در مكّه بازارهايى وجود داشت كه در ايّام حج پر از تاجران سرزمينهاى مختلف مى شد. از آنجا كه حاجيان از سرتاسر سرزمين عربى، از دورترين تا نزديكترين نقطه، به اين شهر مى آمدند، لزوما بايد در اين بازارها كالاهايى براى عرضه به حاجيان وجود داشته باشد تا آنان در ضمن فروش كالاهايى كه با خود به اين شهر مى آوردند، اين كالاها را نيز خريدارى كنند و به شهرهاى خود ببرند.

بنابراين، همان گونه كه سفر تابستانى و زمستانى قريش نوعى تجارت خارجى به شمار مى رفت كه از طريق آن كالاهاى ايرانى و رومى با همديگر مورد مبادله قرار مى گرفت، مكّۀ مكرّمه نيز مركز تجارت داخلى در ايّام حج و محلّ عرضۀ كالاهاى ايرانى و رومى در اين بازار و در نتيجه پخش آنها در سرزمين اعراب بود و بدين ترتيب، بازارهاى خريدوفروش در اين شهر رواج شايانى داشت.

مشاركت در امور اجتماعى

99 - پيامبر در كارهاى گروهى و اجتماعيى كه قوم او انجام مى دادند مشروط به آن كه آن كار نوعى تعاون و همكارى در خير و سعادت آفرينى باشد، از آنان جدا نبود و هرگاه آنان تصميمى همگانى داشتند، او نيز بدان مى شتافت و به اندازه اى كه برايش امكان پذير بود در آن كار مشاركت مى فرمود، بى آنكه به باطل خشنود شود يا از حق شادمان نگردد؛ بلكه او پيوسته با حق و بدان شاد و خشنود و مخالف باطل بود و در مقابل آن سر بر مى تافت، بدون آن كه هيچ جار و جنجالى بپاكند و يا با كسى دشمنى ورزد؛ چه، نه دشمنى ورزيدن در شأن او بود و نه خشم و كينه به دل گرفتن از اخلاق او. بلكه وى در همه حال مهربان، پرگذشت، بردبار و نيكنفس بود. او هنگامى كه «دار الندوه» منعقد مى شد، در آن شركت مى فرمود و به اظهارات بزرگان عرب گوش فرا مى داد، آنچه را حق مى يافت و بدان خشنود بود،

ص: 263

مورد استقبال قرار مى داد و از آن شادمان مى گشت و نفرت و ناخشنودى خود را از آنچه حق نبود، آشكار مى ساخت.

در كتاب زهر الآداب چنين آمده است:

«پيامبر در دوران خردسالى در مجلس قريش شركت كرد. تنى چند از بزرگان يمن در اين جلسه شركت داشتند. در اين ميان، يكى از خسروان يمنى رسول خدا را ديد كه گاه خيره و تند مى نگرد و گاه نگاهى آرام و حاكى از شادى به آنان مى افكند. او پس از آنكه چنين ديد، گفت: «چه خبر است كه اين جوان را مى بينم گاه با نگاهى تيز و گاه به ديده اى لطف آميز و شرمگين به شما مى نگرد! به خداوند سوگند، اگر نگاه نخست او تيرى مى بود، دلهاى شما را يك يك به رشتۀ خود مى كشيد و اگر نگاه دوم او نسيمى مى بود، مردگان شما را زنده مى ساخت».

پيامبر از زندگى اجتماعى بريده نبود؛ چه، او رسول رحمت و محبّت و الفت دادن ميان گروههاى مختلف مردم بود بنابراين، ناگزير مى بايست در سختى و آسايش در ميان مردم باشد و از آنان جدا نشود مگر جايى كه گناهى در بين باشد كه در چنين صورتى، بى آنكه كينۀ دست اندركاران آن را به دل بگيرد، از آن گناه دورى مى گزيند و از سويى ديگر، آنان را به حق و راستى و پرهيز از گناهان هدايت مى كند. بنابراين طبع محمّد طبع انزواطلبى نبود بلكه طبيعت او، ارتباط و اتّصال با مردم بود تا از اين طريق مايه هاى سلامتى و سرچشمه هاى مرض را بشناسد؛ چرا كه، دورى و انزواطلبى از زندگى و مردمان از طبيعت مردان قوى نيست، بلكه اين از ضعف روحيّه بر مى خيزد، مگر آنجا كه براى عبادت خداوند باشد كه در چنين صورتى، آن كه براى عبادت از مردم دورى گزيده، با خدا انس مى گيرد و پس از بر گرفتن اندوخته هاى لازم از اين خلوت روحانى، به سراغ مردم مى رود.

نبرد فجار

100 - كلمه «فجار» در اصل لغت مصدر فعل «فاجر» مى باشد، آن گونه كه

ص: 264

مصدر افعال قاتل و ناقش نيز بر وزن فعال يا مفاعلة يعنى قتال يا مقاتلة و نقاش يا مناقشة است. از آنجا كه مصدر فعال يا مفاعلة بر كارى طرفينى دلالت دارد، كلمه فجار به معنى مبادلۀ فجور خواهد بود، يعنى هر دو طرف درگير در اين نبرد در كار مبادلۀ فجور و تباهيها با يكديگر همدست بودند. تباهيى كه اين دو گروه با هم دست اندركار تبادل آن بودند، آن بود كه به جنگ در ماههاى حرام مشغول شدند.

در دوران جاهليّت، شروع به جنگ كارى حرام و ممنوع شمرده مى شد. شايد اين حكم باقيمانده اى از آيين ابراهيم بود. به همين دليل، اسلام نيز آغاز كردن جنگ و يا ادامۀ آن را - مگر در موارد ضرورت - حرام اعلام كرد، آنجا كه در قرآن كريم آمده است: «عدد ماهها، در نزد خداوند دوازده ماه است كه در كتاب خداوند آن روز كه آسمانها و زمين را خلق كرد تقدير شده و چهار ماه از اينها ماههاى حرامند.

اين آيينى استوار است. پس در اين ماهها بر هيچ كس ستم روا مداريد. با همه مشركان بجنگيد، آنگونه كه آنان با همۀ شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(1).

آنگونه كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده اين ماههاى حرام عبارتند از:

ذو القعده، ذو الحجّه، محرّم و رجب كه ميان جمادى الثّانى و شعبان قرار مى گيرد.

در سه ماه نخست هرگونه جنگ حرام بود تا آمدن به حج و برگشتن از آن در جوّى آكنده از اطمينان و آرامش و امنيّت صورت پذيرد و در ماه رجب نيز جنگ بدان خاطر حرام دانسته مى شد كه حجّ عمره در اين ماه انجام مى گرفت.

آن گونه كه در كتب سيره آمده، ماجراى اين جنگ كه در طىّ آن حرمت ماه حرام شكسته شد، از اين قرار بود كه مردى از بنى هوازن به نام عروة الرّجال يكى از كاروانهاى تجارى نعمان بن منذر را كه در آن انواع كالاهاى تجارى و عطر و حرير بود در «جوار» خود گرفت. «جوار دادن» به يك كاروان بدان معنى بود كه اجازه

ص: 265


1- - توبه/ 36.

ندهد كسى متعرّض آن شود. در چنين حالتى گفته مى شد كاروان در «جوار» فلانى قرار دارد. چنين كاروانى «لطيمه» ناميده مى شد.

از آنجا كه اين اعطاى پناهندگى بر يكى از مردان كنانه به نام براض بن قيس گران مى نمود، زيرا او را از تعرّض به آن كاروان منع مى كرد؛ وى از اين كار خشمگين شد و با خشم به عروه گفت: «آيا حتّى در مقابل كنانه هم به كاروان پناه مى دهى؟» او گفت: «آرى و نيز در مقابل همۀ مردم».

پس از اين گفت وگو، اين هر دو در كنار هم به راه رفتن پرداختند و در اين هنگام، براض كنانى عروه هوازنى را غافلگير كرده، بر او تاخت و او را به قتل رساند. در پى اين ماجرا، قريش نيز به كنانه پيوست و نبرد ميان كنانه و قريش، از يك سوى و هوازن، از سوى ديگر، شعله ور شد. اين دو گروه به مدّت چهار روز درگير نبرد بودند و در چهارمين روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد حضور يافت. نبرد اخير كه به فجار چهارم شهرت يافته سخت ترين اين نبردها بود.

پس از اين چهار روز دو طرف درگير با يكديگر آتش بس موقّت كردند تا در سال آينده در عكاظ نبرد خود را پى گيرند.

با فرا رسيدن سال بعد چون دو گروه در موعد مقرّر گرد آمدند، عتبة بن ربيعه بر شتر خويش نشست و چنين بانگ برآورد كه «اى جماعت مضر بر سر چه مى جنگيد؟» مردان هوازن در پاسخ گفتند: «تو ما را به چه فرا مى خوانى؟» او گفت: «صلح». گفتند: «چگونه؟» وى اظهار داشت: «ديۀ كشتگانتان را مى دهيم و تا زمان پرداخت ديه موقّتا گروگانهايى در اختيارتان قرار مى دهيم و خود نيز ديۀ كشتگان خويش را مى بخشيم». گفتند: «چه كسى چنين تعهّدى به ما مى دهد و تو كيستى؟» گفت: «من عتبة بن ربيعه هستم». بدين ترتيب وى با قبيله هوازن اعلام صلح نمود و خاندان او نيز چهل نفر از مردان خود را كه حكيم بن حزام از آن جمله بود، به گروگان، به سوى هوازن فرستادند. آن قبيله نيز چون گروگانها را در نزد خود ديد به وفادارى مقابل اطمينان يافت از ديۀ كشتگان خود گذشت و گروگانها را

ص: 266

نيز بازگرداند و بدين ترتيب نبرد فجار با صلحى همراه با بزرگوارى پايان پذيرفت.

101 - در اينجا اين سؤال را مطرح مى كنيم كه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام شركت در اين نبردها چقدر بود؟ او چه مأموريّتى در اين جنگ داشت؟ و چه چيز او را وادار ساخت تا در اين جنگ حضور يابد؟

در پاسخ سؤال نخست، ابن هشام در السيرة النبويّة مى گويد: «سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان بين چهارده تا پانزده سال بود». امّا ابن اسحاق مى گويد:

«او در سنّ بيست سالگى بود».

هيچ يك از دو روايت فوق داراى ترجيحى بر ديگرى نيست، جز آن كه، سند روايت ابن اسحاق قويتر است؛ چه، شافعى مى گويد: «مردم در شناخت سيره جيره خور ابن اسحاق هستند». در مقابل، شايد يكى از حقايقى كه به روايت ابن هشام قوّت بيشترى مى دهد اين نكته است كه بنا به گواهى تاريخ در اين نبرد عموهاى رسول خدا او را گرفتند تا به صحنۀ جنگ نرود. اين خود، حكايت از آن دارد كه وى در آن زمان هنوز يك خردسال بود و اين در حالى است كه اگر كسى بيست سال سنّ داشته باشد، «خردسال» ناميده نمى شود.

به هر حال، نظر ما اين است كه او بيست ساله بود، آن گونه كه آنچه در بحث «حلف الفضول»، خواهد آمد، نيز همين را تأييد مى كند.

با آن كه در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست سال داشت، امّا وارد صحنه كارزار نشد. زيرا اين جنگ جنگى عادلانه نبود و فطرت سالم پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى اين اجازه را نمى داد كه در جنگى مبتنى بر تباهكارى كه حرمتها از سوى طرفين شكسته شده است و هر دو طرف درگير در آن گناهكارند، شركت جويد. چگونه اين شخصيّت پاك و مطهّرى كه خداوند او را به عنايت خاصّ خود پرورانده است، وارد صحنۀ كارزارى مى شود كه از نظر علّت، زمان و رخدادها گناه آلود بود؟

بنابراين حق آن است كه بگوييم تنها نقشى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين جنگ داشت آن بود كه پس از شعله ورتر شدن آتش آن در آن حضور يافت. همين مقدار

ص: 267

نيز بدان سبب بود كه عموهاى او در اين پيكار شركت داشتند و شايد او دوست داشت حدّ اقل شاهد صحنۀ اين جنگ باشد؛ چه، او دلى پاك داشت كه نمى توانست در زمانى كه مردم در گرفتارى اند، آرام و آسوده باشد. بنابراين، او تنها در اين نبرد مشاهده كننده و گاه نيز يك مدافع بود و به كارى كه جنگ و هجوم شمرده شود، دست نزد. او خود دربارۀ نقش دفاعى خود كه هيچ ماجراجوييى در آن نبود، چنين مى فرمايد كه «من نيزه را از عموهايم بازمى داشتم» يعنى مانع آسيب نيزه ها به آنان مى شدم.

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد تنها سپرى بازدارنده براى عموهاى خود بود و هرگز دست اندركار نبرد نشد، مگر آن كه، از خويشان خود و سرپرستان خويش كه حق سرپرستى از او را به جا آورده بودند، دفاع كرد.

به هر حال، او در اين نبرد كه حتّى از نظر شعله افروزانش جنگى گناه آلود بود، تنها يك بيننده بود و در هيچ عمل تهاجمى و جنگى شركت نجست مگر آن كه سپرى براى عموهايش بود.

حلف الفضول

102 - پيامبر در مطلع زندگى خويش در ميان قوم خود به سر برد و با وجدان اجتماعى آنان - در صورتى كه در راستاى خير و نيكى باشد، همراه مى شد و از هر گونه شر و بدى اجتناب مى ورزيد و خود را بدان نمى آلود. او آنچه را كه با فطرت سليم كه خداوند وى را بر آن فطرت آفريده و با راه راستى كه خداوند او را بدان رهنمون شده و وى را آموخته بود سازگارى داشت، انجام مى داد.

از اين جمله، «حلف الفضول» بود، همان پيمانى كه ابن كثير دربارۀ آن مى گويد: «اين بزرگ منشانه ترين و شرافتمندانه ترين پيمان در ميان اعراب بود».

اين پيمان در زمانى انعقاد يافت كه به اجماع همۀ راويان - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست سال داشت راويان گفته اند: پس از نبرد فجار، حلف الفضول در ماه ذى - القعده منعقد شد و آن نبرد چهار ماه قبل از اين پيمان رخ داده بود. بر اين اساس،

ص: 268

نبرد فجار در يكى از ماههاى حرام يعنى ماه رجب به وقوع پيوسته است. مورّخان دربارۀ اين جنگ نگفته اند كه آن در زمانى رخ داد كه مراسم حج برپا بود. اين نيز تأييد مى كند كه نبرد در سه ماه ذو القعده، ذو الحجّه و محرّم نبوده و در ماه رجب صورت گرفته است، ماهى كه از «ماههاى حج» شمرده نمى شود ولى يكى از «ماههاى حرام» است.

در مورد سبب انعقاد اين پيمان گفته اند:

مردى از زبيده كالاهايى را به مكّه آورد. عاص بن وائل آنها را از او خريد، امّا بهاى آن را به وى نپرداخت. او براى استيفاى حق خود به بنى عبد الدار، مخزوم، جحم و ديگران شكايت برد و كمك خواست، امّا پاسخى نشنيد و بدين ترتيب چون مشاهده كرد كه حقش از ميان رفته و كسانى نيز كه از آنها تقاضاى كمك كرده از كمك كردن به او فرو نشسته اند، صبحگاهان در حالى كه قريش در محافل خود بر پيرامون كعبه نشسته بودند، بر بالاى كوه ابو قبيس رفت و با بلندترين صدا چنين فرياد برآورد كه:

«اى آل فهر، به يارى مظلومى بشتابيد كه در متن مكّه كالاهايش را از او گرفتند و او در مكّه از خانه و كسان خود دور است.

«به داد محرم درمانده اى برسيد كه هنوز عمره اش را به پايان نبرده است و ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود قرار دارد.

«اى مردان مكّه، حرمت از آن كسى است كه بزرگوارى خويش را به غايت رساند و نه براى تاجرى نيرنگ باز و تبهكار».

اين مرد ستمديده با اشعارى كه بر زبان آورد و با يادآورى ستمى كه بر او رفته است، غيرت آن مردم را بر مى انگيزد، بويژه آن كه وى يادآور مى شود اين ستم در متن سرزمين الهى و در كنار خانۀ خدا يعنى آنجا رخ داده است كه هيچ ثروتى در آن به غارت نمى رود و هيچ حقى پايمال نمى شود، اين ستم درست در نقطه اى بين حجر اسماعيل و حجر الاسود يعنى همانجايى كه آن را مقدّس مى شمارند به وقوع پيوسته

ص: 269

و بالاخره به اين اشاره مى كند كه او در اين زمان احرام عمره بر تن داشته است.

نخستين كسانى كه به اين دعوت الهى پاسخ دادند و به كمك او پيشگام شدند، فرزندان عبد المطّلب بودند؛ چه، در پاسخ او زبير بن عبد المطّلب برخاست و گفت: «چرا اين مرد واگذاشته شود؟» يعنى آنكه روا نيست او را بى ياور رها كرد.

به همين منظور، طايفه هاى بنى هاشم، بنى زهره و بنى تيم بن مرّه در خانۀ عبد اللّه بن جدعان كه مردى سخاوتمند بود، گرد هم آمدند و او براى آنان غذايى فراهم ساخت. اين اجتماع در ماه ذى القعده بود.

آنان بر اين همپيمان شدند كه تا زمانى كه قطرۀ آبى در درياها باقى است و تا زمانى كه زمين و آسمان برجاى است در مقابل هر ستمگرى بايستند تا آن هنگام كه حقّ ستمديده را به وى بازگرداند و نيز با مردم تهيدست در تأمين زندگى آنان همراه باشند.

پس از انعقاد اين پيمان، قريش از آن اطّلاع يافت و آن را «حلف الفضول»(1)ناميد.

اين پيمان بمحض مورد توافق قرار گرفتن به اجرا در آمد؛ چه، شركت

ص: 270


1- - در مورد وجه تسميه اين پيمان به حلف الفضول وجوهى ذكر شده است، از جمله: اين پيمان باشباهت ترين قرارداد به توافقى بود كه پيش از اين اعراب «جرهم» بر آن همسوگند شده بودند كه هر ستمديده اى را در مقابل آن كه به وى ستم كرده يارى دهند. كسانى كه داعيان اصلى اين پيمان بودند سه نفر از اشراف به نامهاى «فضل بن فضاله»، «فضل بن حارث» و «فضل بن وداعه» بودند و بدين سبب، پيمان به حلف الفضول يا پيمان فضل ها شهرت يافت. اين نظريّۀ ابن قتيبه است. اين پيمان بدان سبب حلف الفضول نام گرفت كه شركت كنندگان در آن دست به كار تعهّداتى افزون فضل شدند و بدان التزام داشتند. اين پيمان از آن جهت چنين نامى به خود گرفت كه فضول به معنى حقوق مى باشد و شركت كنندگان اين پيمان نيز چنين متعهد شدند كه حقوق صاحبان حق را به آنان برگردانند.

كنندگان در آن به سراغ عاص بن وائل رفتند و كالاهاى آن مرد زبيدى را از او بازستاندند و به صاحبش برگرداندند. زبير بن عبد المطّلب در افتخارورزى به اين پيمان در دو بيت شعر چنين مى گويد:

«در حلف الفضول بر اين همپيمان شدند كه در درون مكّه هيچ ستمگرى ستم نراند.

«اين امرى بود كه بر آن همعهد شدند و بر آن توافق كردند و از اين پس، مجاور و زائر در ميان مردم اين شهر از هر گزندى ايمن است».

مشاهدۀ اين پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شادمان ساخت و وى حتّى در دوران ظهور اسلام اعلام فرمود كه اين پيمان را به مورد اجرا مى گذارد، آنجا كه مى فرمايد: «من در خانۀ عبد اللّه بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در دوران اسلام نيز به آن فرا خوانده مى شد، پاسخ مى گفت. آنان بر اين همسوگند شدند كه حقوق هر كسى را به صاحب آن برگردانند.»

نيز روايت شده است كه فرمود: «در خانۀ عبد اللّه بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه دوست ندارم به جاى آن طلاى سرخ در اختيار مى داشتم، پيمانى كه اگر در اسلام نيز به آن فراخوانده مى شدم، پاسخ مى دادم.

اين پيمان در دوران قبل از بعثت در موارد ديگرى نيز اجرا شد. از جمله چنين روايت شده است كه مردى از خاندان خثعم، به قصد حج يا عمره، در حالى كه دخترش را كه او نيز از زيباروى ترين مردم بود به همراه داشت، به مكّه آمد. در اين ميان نبيه بن حجاج اين دختر را، بزور، از پدرش ستاند و او را از ديدۀ او پنهان ساخت. پس آن مرد خثعمى بانگ برآورد كه «چه كسى مرا در مقابل اين مرد يارى مى دهد؟» به او گفته شد: «بر تو باد به حلف الفضول». پس او در كنار كعبه ايستاد و چنين فرياد كشيد كه «اى اعضاى حلف الفضول!» به دنبال اين فرياد، اعضاى آن پيمان در حالى كه شمشير بر كشيده و به او مى گفتند: «تو را فريادگر رسيده، چه مى شودت» از هر طرف به سوى او سرازير شدند. او در پاسخ آنان گفت: «نبيه با

ص: 271

بزور ستاندن دخترم بر من ستم روا داشته است». پس اعضاى آن پيمان به همراه او روانه شدند و بر در خانۀ نبيه ايستادند. او نيز از خانه بيرون آمد. آنان بر در خانه او ماندند تا زمانى كه آن دختر به نزد پدر خويش بازگشت.

انعقاد چنين پيمانى در آن زمان ضرورت داشت. زيرا مكّه شهر مركزى اعراب بود و كالاهاى آنان به اين شهر مى آمد و به همين سبب ناگزير مى بايست امنيّت در آن حكمفرما باشد و اين شهر، شهر آسودگى و اطمينان خاطر و شهر پاس داشتن حقوق مردم شمرده شود و هيچ ستمى در آن وجود نداشته باشد تا مردم با رغبت و بيش از پيش به آنجا بيايند.

علاوه بر اين، مردم از هر آبادى دور و نزديك بدان سوى حج مى گزاردند و از اين روى، ناگزير مى بايست ساكنان آن در اين راه دست بدست هم دهند كه اين شهر به صورت جايى در آيد كه در آن همۀ حقوق محترم شمرده مى شود، آنگونه كه خود بيت مقدّس داشته مى شود.

افزون بر اينها، اين شهر مهد خانه اى بود كه خداوند آن را محل گرد آمدن مردم قرار داده بود و بنابراين در اينجا علاوه بر امنيّت جانى امنيّت مالى و امنيّت نسبت به آنچه انسان براى آسايش خاطر خود بدان محتاج است، ضرورت داشت.

ازدواج

103 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سنّ ازدواج رسيد، امّا مانند ديگر جوانان در جامعۀ آن روز خيلى زود ازدواج نكرد و همچنان بى آنكه متوجه ازدواج باشد يا در آن بينديشد، به حيات خود ادامه داد تا به سنّ 25 سالگى رسيد.

چرا در تاريخ زندگى او سراغ نداريم كه قبل از اين سنين در انديشۀ ازدواج برآمده باشد؟ با آن كه او پاكدامنى بزرگوار بود كه حتّى در دوران خردسالى نيز چيزى از قبيل آنچه بزرگواران را گرفتار رسوايى مى سازد از او سر نزد و حتّى آنگاه كه در همان دوران، روزى ارادۀ آن كرد كه با اندكى ايستادن در كنار مجلس عروسيى

ص: 272

كه سرتاسر حرام نبود بلكه گاه ممكن بود حرامى در آن به چشم خورد به بازى و لهوى روى آورد، خداوند او را از در افتادن به اين كار حفظ كرد و خواب را بر وى غلبه داد و او همۀ آن شب را خوابيد و تنها نوازش پرتو آفتاب بود كه او را بيدار كرد.

از سوى ديگر، آن گونه كه حيات وى در دوره هاى بعد گواهى مى دهد، مردى نبود كه زمينه و انگيزۀ ازدواج در او نباشد و علاوه بر آن در ميان قوم خود فردى ناشناخته نيز نبود، بلكه او همان كسى بود كه اگر به خواستگارى زنى مى رفت پاسخ منفى نمى شنيد، از اخلاقى والا و شايسته برخوردار بود كه دلها را شيفتۀ خود مى ساخت، چنان زيبايى و جمالى داشت كه ديدگان را به خود مى دوخت و همه را در آرزوى يك نگاه به سوى خود مى كشاند، همه قرشيان او را دوست داشتند و از اين كه او به خانوادۀ آنها بپيوندد خشنود مى شدند.

با اين وصف جاى اين سؤال خواهد بود كه آيا او فقير بود و چيزى نداشت كه براى همسرى كه خواهد گرفت به مصرف رساند؟ پاسخ آن است كه آرى او يك ثروتمند نبود. امّا وى از همان آغاز زندگى خويش بر اين خو گرفته بود كه كار كند و به همين سبب نيز در ابتدا چوپانى كرد و سپس به تجارت پرداخت. اگر چه تجارت چندان سود سرشارى براى او به بار نياورد كه او را ثروتمند سازد، امّا بسنده مى كرد و بنابراين از اين ناحيه نيز دليلى براى تأخير ازدواج نبود. پس چرا او در ازدواج تأخير ورزيد؟

آنچه در تاريخ حيات او، از آغاز تا زمانى كه جوانى كامل شد، براى ما ملموس مى باشد، اين است كه او چندان اهتمامى به خواسته هاى جسمانى خود نشان نمى داد و زن در انديشه و ذهن او جايى نداشت؛ چه، زن و زندگى و خوراك و پوشاك دلهاى خالى از انديشه هاى متعالى را به خود مشغول مى دارد. محمّد (صلی الله علیه و آله) در هيچ يك از مراحل حيات خود از كسانى نبود كه لذّتهاى جسمى و خواسته هاى نفس دلهاى آنان را به خود مشغول مى دارد. اين حالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نه از سر ضعف نفس بود، بلكه از قوّت آن و از همتى والا سرچشمه مى گرفت كه پيوسته رو به سوى كمال بود و نيز از عزمى راستين و اراده اى قوى ناشى مى شد كه سلطنت

ص: 273

خواسته هاى نفسانى را بر خود نمى پذيرد، بلكه همۀ عواطف را به زير سلطۀ خود در مى آورد و تنها اهدافى والا مى تواند آن را به سوى خود بكشاند. بدين وصف هيچ زنى - با هر اندازه زيبايى - او را فريفتۀ خود نمى ساخت و هيچ هدف و آرمانى جسمى و هيچ خواسته اى از خواسته هاى تن بر او چيره نمى شد، و البتّه در عين حال، او به روح حرمان طلبى نيز گرايشى نداشت.

گويا او تنها به حياتى روحى - بى هيچ حرمانى - زنده بود و گرفتاريها و انديشۀ تن، سنگينى خود را بر دل او نمى افكند. گويى او فرشته اى مختار و مكلّف بود كه خداوند را نافرمانى نمى كرد، تنها به آن دليل كه قصد نافرمانى نداشت. بنابراين چنين نيست كه او به دليل ناتوانى از گناه و امتناع معصيت بر وى نافرمانى نمى كرد، بلكه عصمت او از آنجا ناشى مى شد كه وى خويشتن را از گناه نگه مى داشت.

بنابراين، او در اين خويشتن دارى داوطلبانه، فضيلت و برترى ديگرى مى يابد و همانند فرشته اى نيست كه نافرمانى برايش امكان ندارد.

خديجه

104 - در تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين سراغ نداريم كه وى، خواه در دوران خردسالى و خواه در بحبوحۀ جوانى، دربارۀ ازدواج سخن آغاز كرده باشد مگر آن هنگام كه اين خواسته به وى يادآورى مى گرديد و در اين باره مورد تقاضا قرار مى گرفت نه آن كه خود يك متقاضى باشد.

اينك شايسته است اخبارى را كه در كتب سيره دربارۀ ازدواج آن حضرت با بانوى قريش و اين كه چگونه اين آشنايى با مشاركت در تجارت آغاز شد و به مشاركت در همۀ زندگى انجاميد آمده است، بياوريم.

محمّد (صلی الله علیه و آله) به امانت و اخلاق شايسته شهرت يافته بود و گروههاى مردم مكّه در شب نشينيها و در ديگر مجالس خود از امانتدارى او سخن مى گفتند. اين در زمانى بود كه وى در محدودۀ داخل مكّه و متناسب با توان و دارايى خود - كه

ص: 274

قدرى اندك بود - به تجارت مى پرداخت. از ديگر سوى، خديجه ثروتى فراوان داشت تا آنجا كه كاروان كالاهاى تجارى او بتنهايى، از نظر حجم و از نظر ارزش كالاها با كاروان قبيلۀ قريش برابرى مى كرد.

او زنى با تدبير و در ميان مردم فردى شرافتمند و با آن كه دو شوهر او پيش از آن مرده بودند، هنوز از زيبايى و طراوت جوانى برخوردار بود. او خود عهده دار تجارت نمى شد؛ چرا كه، اين كار با زنان تناسبى نداشت و به دليل سختى سفر در آن زمان، مسافرت كردن و از اين سو به آن سو بار تجارت كشاندن كار مردان شمرده مى شد. سختى سفر در آن زمان بحدّى بود كه عبد اللّه بن عبّاس مى گويد:

«اگر اين روايت نبود كه سفر جزئى از عذاب است مى گفتم عذاب جزئى از سفر است نه آنكه سفر بخشى از عذاب باشد».

خديجه با همۀ اقتدار و شخصيّتى كه داشت، به همين دلايل، خود براى تجارت روانۀ شام نمى شد، بلكه يكى از اين دو طريق را در پيش مى گرفت:

يكى اين بود كه كسانى را اجير مى ساخت تا در مقابل اجرت معيّنى كه وى به ازاى مقدار تلاش آنان در طىّ سفر در اختيار آنان قرار مى داد، وكيل او در امر تجارت باشند. اين وكلا به نام خديجه خريدوفروش مى كردند و در درآمد حاصل از تجارت بهره اى نداشتند، بلكه تنها از اجرتى معيّن برخوردار مى شدند، خواه تجارت سودى در پى داشته باشد و خواه ضررى به بار آورد. مزد و اجرت اين گروه بسته به يكى از دو عامل: مقدار آسايش و امنيّت سفر و نيز مقدار كار و تلاش شخص در طىّ سفر و يا بسته به هر دو عامل فوق تعيين مى شد.

طريق ديگر عقد نوعى قرارداد مضاربۀ شرعى بود، بدين ترتيب كه افراد طرف قرارداد بر اين مبنا كه سود حاصل از معاملات ميان او و ايشان بر اساس سهميّۀ مشخّص چون يك چهارم، يك ششم يا يك هشتم و از اين قبيل تقسيم شود، به تجارت اموال و سرمايه هاى خديجه مى پرداختند. ملكيّت اموال و سرمايه هاى به كار گرفته شده با خديجه بود و به همين دليل، اگر تجارت به جاى

ص: 275

سود دادن ضررى داشت، اين خسارت تنها متوجّه خديجه بود. چنين قراردادى در شريعت مقدّس اسلام مضاربه يا قراض ناميده مى شود.

بى ترديد، هر دو روش فوق محتاج آن بود كه فرد يا افراد طرف قرارداد از امانت كامل برخوردار باشند. به همين سبب، خديجه آنچه را از كارگزاران خود انتظار داشت، امانتدارى بود؛ چه، اين افراد در هر كارى كه انجام مى دادند نايب او شمرده مى شدند و تنها در هنگام رفتن و برگشتن با او مواجه مى شدند. البتّه او علاوه بر اعتماد بر امانتدارى كارگزاران خود، كسانى از قبيل ميسره غلام خود را با آنان همراه مى ساخت.

در اين ميان، خبر امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه به تجارتى محدود اشتغال داشت و نيز اخبار شرافتمندى، عفّت و درستكارى و راستى او كه اينك مطمح انظار همگان بود به خديجه رسيد. ظاهرا او بمجرّد گذشتن انديشۀ محمّد در خاطرش به هيچ كس ديگر به جاى وى خشنود نمى شد، زيرا او در امانت، عفّت، شرافت نفس، اخلاق والا و دورى از فرو افتادن در پرتگاه رذايل نظيرى نداشت.

105 - در همين زمان كه خديجه در انديشۀ آن بود كه رسول خدا را وكيل خود در سفر كاروان تجاريى كه كالاهاى او را به همراه كالاهاى ديگر حمل مى كرد قرار دهد، ابو طالب نيز در اين مى انديشيد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را براى كار كردن در كاروان تجارى خديجه به وكالت از او به وى معرّفى كند تا بدين وسيله تنگدستى ساليان سخت گذشته را كه در خانۀ او سايه افكنده بود از محمّد (صلی الله علیه و آله) دور سازد.

چنين به نظر مى رسد كه خديجه در پى كسى بود كه او را براى بر دوش كشيدن بار سنگين وكالت خود شايسته مى بيند و خواستاران او وى را از يكديگر در مى ربودند. در همين زمان بود كه ابو طالب به محمّد - آن مقتدر امانتدار - توصيه كرد تا خود را براى بر عهده گرفتن تجارت خديجه عرضه كند و از بيم آن كه كسى ديگر بر او سبقت گيرد در اين كار شتاب ورزد. امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين كه خود را عرضه نمايد، ذلّتى مى ديد كه هيچ انسان بزرگ منشى به آن تن در نمى دهد و موجبات

ص: 276

اتّهامى را مشاهده مى كرد كه هيچ امانتدارى آن را نمى پذيرد. او عزّت و سربلندى يك فرد مورد تقاضا را مى خواست نه ذلّت و خوارى يك متقاضى. براى روشن شدن موضوع بهتر است گفتگويى را كه ميان اين عمو و برادرزاده اش صورت پذيرفته به خوانندگان گرامى تقديم داريم:

ابو طالب گفت: «اى پسر برادر، من مردى بى ثروت هستم و زمانه نيز بر ما سخت گرفته و سالهايى ناخوشايند ما را تحت فشار قرار داده است. نه منبع درآمدى داريم و نه تجارتى. اينك اين كاروان قبيلۀ توست كه آمادۀ روانه شدن به سوى شام است و خديجه بنت خويلد نيز در اين ميان مردانى از خاندان تو را مى فرستد تا بر روى ثروت او به تجارت بپردازند و به منافعى دست يابند. اگر نزد او مى رفتى، به خاطر آنچه از پاكى و طهارت تو به او رسيده است، تو را بر ديگران برمى گزيد، هر چند من خوش ندارم تو روانۀ شام شوى و از يهوديان بر تو بيمناكم.

امّا چاره اى از اين كار نيست».

محمّد (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «شايد او براى اين مقصود در پى من بفرستد».

ابو طالب نيز اظهار داشت: «مى ترسم كسى غير از تو را عهده دار كار خود سازد»(1).

در اين گفتگو مى توانيم مشاهده كنيم كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) شرف و امانت خود را حفظ مى كند و به ديگران عرضه نمى دارد تا مورد قبول يا ردّ آنان قرار گيرد؛ چه، آن كه او براستى و به حقيقت امين است امانتدارى و شرافت را دستمايه اى قرار نمى دهد تا به وسيلۀ آن تجارت كند، هر چند شرافت به جاى خود امرى مطلوب و امانتدارى نيز يكى از خويهاى شايسته است كه هيچ انسان امانتدار و شرافتمندى آن را راهى براى كسب در آمد قرار نمى دهد و هدف

ص: 277


1- - ر. ك. زرقانى، شرح المواهب اللدنيه.

از امانت و شرافت در نظر چنين كسانى هرگز اين نيست تا در نتيجه تنها در چنين راهى و براى رسيدن به چنين هدفى ابراز شود. با اين وجود، امانتدارى مى تواند ثمرات خوشى را به بار آورد، آنگونه كه هر زمين پاك و هر درخت شكوفايى ثمر مى بخشد.

گفته شده است ماجراى اين گفتگو ميان ابو طالب و برادرزاده اش به خديجه رسيد و او كه از صدق و امانت و اخلاق شايستۀ محمّد امين اطّلاع داشت امّا پيش از اين نمى دانست كه او چنين كارى را قبول خواهد كرد و خواهد خواست، او را طلبيد.

به نظر من چنين نبوده، بلكه خديجه خود به اين موضوع مى انديشيد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خدمت كاروان تجاريش در آورد و اين رغبت و تمايل او با رغبت عموى پيامبر تلاقى يافت، خواه آن كه خديجه از اين گفتگو اطّلاع داشت يا از آن بى اطّلاع بود. چنين است كه خداوند چون چيزى را بخواهد، اسباب و زمينه هاى آن فراهم مى شود و آن امر به ثمر مى نشيند.

به هر حال، خديجه در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و او را به حضور طلبيده به وى اظهار داشت:

«آنچه از راستگويى و امانتدارى فراوان و اخلاق شايسته است به من رسيده مرا بر آن داشته است تا در پى تو بفرستم بدان منظور كه با كاروان تجارى من روانۀ سفر شوى و من نيز دو برابر آنچه به ديگران مى دهم، به تو خواهم داد».

از خلال اين سطور به خوبى مى توان مشاهده كرد كه چگونه خديجه بدان رغبت داشت كه تجارت خود را به او بسپارد و به سبب همين رغبت در برابر آنچه به ديگران مى داد به او داد. اينك جاى اين سؤال است كه چرا خديجه اجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دو برابر ديگران قرار داد؟ پاسخ اين سؤال آن است كه چنين در دل او افتاده بود كه اين تجارت به بركت امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و شجاعت و شهامت او براى ايستادن در مقابل هرگونه حرص و آزمندى سودآور خواهد بود.

شايد نيز در اينجا رغبت نهانى وجود داشت كه او را وادار مى ساخت به گونه اى

ص: 278

جز آنچه با ديگران رفتار مى كرد با او برخورد كند، رغبتى كه حقيقتى را در خود نهان ساخته بود و او از آشكار كردن آن خوددارى مى ورزيد و بعدها خود را در آن كار خيرى كه به تحقّق پيوست نشان داد.

پس از پيشنهاد خديجه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مسافرت با كاروان تجارى او، وى به ديدار عموى دوست داشتنى خود شتافت تا او را از آنچه گذشته بود آگاه كند و به وى خبر دهد كه خديجه او را براى كار خود خواسته است. ابو طالب با شنيدن اين خبر شادمان شد و به برادرزاده گفت: «اين رزق و روزييى است كه خداوند به سوى تو روانه داشته است».

نشانه هاى نبوت در طى سفر

106 - كاروان روانه شد، در حالى كه برترين خلق خداوند در آن قرار داشت و خداوند به بركت او اين كاروان را در سايۀ عنايت خود قرار داده بود. سفر اين كاروان سفرى بى فراز و نشيب نبوده و بلكه مشقّت و سختى در آن وجود داشت، هر چند اين مشقّت و سختى فزون از توان انسان نبود. آن گونه كه قبلا نيز گفتيم، كاروان تجارى خديجه، بتنهايى، با همۀ كاروان قريش برابرى مى كرد.

اين قافله در مسير خود به بازار بصرى رسيد، همان جايى كه چندى پيش از اين، زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوازده ساله بود، با عمويش ابو طالب بدان رسيده بود.

در مقابل روايت فوق روايت ديگرى نيز وجود دارد حاكى از آن كه اين كاروان به بازار حباشه كه جايى در سرزمين تهامه بود، وارد شد. امّا روايت نخست روايتى مشهور و به صداقت نزديكتر و بلكه تنها همين روايت، صادق است. زيرا تهامه در داخل سرزمين عرب است، با آنكه اين سفر به مقصد شام صورت گرفت؛ چه اينكه كالاهايى كه در اين كاروان بود كالاهايى براى فروش به شام بود نه به اعراب.

در اين سفر ميسره غلام خديجه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را همراهى مى كرد، البتّه نه براى آن كه بر او نظارت داشته باشد؛ چه، چنين چيزى در مورد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قابل

ص: 279

تصوّر نيست، بلكه براى آن كه در خدمت او قرار گيرد و در بستن و گشودن بار اشتران به وى كمك كند.

خروج اين كاروان از مكّه يا رسيدن آن به بازار مذكور در نيمۀ ماه ذى الحجّه بود و در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست و پنج سال داشت(1).

اين كاروان زمانى پس از برپايى بازارهاى عكاظ، ذى المجاز و مجنّه كه در ايام حج در مكّه برپا مى شد، روانه شده بود و اين اشاره دارد كه كاروان مزبور شامل كالاهايى از اين بازار كه از يمن و ديگر سرزمينهاى دور و نزديك عربى بدانجا آورده مى شد بود و اين كالاها را به سوى شام مى برد؛ چرا كه در آن زمان اين كالاها در بازارهاى مكّه فروخته مى شد تا پس از آن به شام يا يمن منتقل شود.

هنگامى كه اين كاروان به بصرى رسيد، طىّ مسير، توان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفته بود و به همين سبب به زير سايۀ درختى نزديك صومعه راهبى به نام نسطورا پناه برد. اين راهب، غير از آن راهبى است كه در سفر نخست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه با آن حضرت ملاقات كرد، زيرا، نام راهب نخست بحيرى بود و نام اين، نسطورا. علاوه بر اين از آن سفر حدود سيزده سال گذشته و در اين مدّت چه بسا آن راهب فوت كرده يا صومعۀ خود را عوض كرده بود.

در اين هنگام نسطورا با ميسره غلام خديجه كه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در خدمت او بود ملاقات كرد و از او پرسيد: «اين مردى كه در زير سايه درخت فرود آمده كيست؟» او گفت: «اين مردى از قريش و از ساكنان حرم است». راهب گفت: «كسى جز پيامبران خدا در زير اين درخت ننشسته اند». گويا اين درخت از ديرباز محل استراحت پيامبران بوده و تنها آنان در سايۀ آن فرود مى آمده اند و ديگران از كنار آن مى گذشته و به آن اعتنايى نمى كرده اند.

برخى از سيره نويسان اين مطلب را بعيد شمرده اند؛ چرا كه، فاصلۀ زمانى

ص: 280


1- - ر. ك. عسقلانى، ابن حجر، المواهب اللدنيه، ج 1، ص 198، چاپ به همراه شرح.

زيادى ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) و عيسى (ع) بوده و - از نظر اين گروه - يك درخت به صورت عادى نمى تواند چنين عمر درازى داشته باشد. علاوه بر اين پذيرفتنى و معقول نيست كه بگوييم درختى در كنار راهى پر از فراز و نشيب و سختيها وجود داشته، امّا در عين حال عابران در زير سايۀ آن بار نمى افكنده اند، مگر آن كه به احتمال ضعيفى گفته شود اين يكى ديگر از اختصاصات پيامبران بوده است كه ديگران از پناه گرفتن در سايۀ آن روى گردان مى شده و تنها پيامبران به سوى آن مى آمده، گويا آنان مأمور بوده اند تا به سايۀ آن پناه برند.

به دليل همين بعيد بودن تفسير فوق، اكثريّت سخن آن راهب را چنين تفسير كرده اند كه وى مى گويد: «همينك در زير سايۀ اين درخت كسى جز پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) ننشسته است». بنابراين، او به دليل نشانه هايى كه در دست داشته است، محمّد (صلی الله علیه و آله) را پيامبر خدا مى خواند و اينگونه به وى اشاره مى كند كه او همان كسى است كه اينك در زير سايۀ درخت فرود آمده است.

ما نيز مى خواهيم به همين تفسير اخير باور داشته باشيم. زيرا هيچ دليلى وجود ندارد كه ما درخت يا خانه يا هر جاى ديگرى را منحصر به پيامبر بدانيم، بلكه اين انحصار به فرد در ويژگيهاى شخصى و در اكرام و گراميداشت پيامبر و در نشانه هايى كه در او آشكار است(1) مى باشد.

دربارۀ همين سفر گفته شده است هر زمان كه آفتاب شديدتر مى شد، ميسره

ص: 281


1- - روايت مى شود كه چون آن راهب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديد، به او نزديك شد، بر سر و پاى او بوسه زد و به وى گفت: «به تو ايمان آوردم و گواهى مى دهم كه تو همان كسى هستى كه خداوند در تورات از او ياد كرده است». وى چون مهر نبوّت را ديد بر آن نيز بوسه زد و گفت: «گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و همان پيامبر امّى هستى كه عيسى به آمدنت مژده داده است». همچنين روايت مى شود كه پيامبر در اثناى تجارت با يكى از طرفهاى خود اختلاف پيدا كرد و آن مرد به آن حضرت گفت: «به لات و عزى سوگند ياد كن». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من به آن دو سوگند نخورده ام». آن مرد نيز گفت: «سخن حق همان است كه تو مى گويى».

دو فرشته را مى ديد، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر شتر خود نشسته و به پيش مى رود، بر سر او سايه مى افكنند.

ما نمى توانيم اين امور خارق العاده را مشروط به آن كه باشند صحيحى كه قابل ترديد نباشد روايت شود مورد انكار قرار دهيم. امّا در سند روايت فوق جاى بحث و ترديد هست.

محمّد (صلی الله علیه و آله) مدّتى در شام ماند و كالاهاى كاروان خديجه را به فروش رساند و از محل بهاى فروش آنها، كالاهايى از شام خريد و به همراه كاروان به مكّه بازگشت.

در آن زمان مقدار سود معامله به وسيلۀ مقدار ثمنى كه براى خريد كالاهاى شام به مصرف مى رسيد، مشخص مى شد، كالاهايى كه به وسيلۀ بازرگانان ديگر در كاروانى كه به سوى يمن مى رفت بدان ديار منتقل مى گشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدّت اقامت در شام همه كالاهايى را كه از مكّه خريدارى كرده بود، به فروش رساند و مقدار پولى كه از طريق اين فروش به دست آمده بود، دو برابر سرمايه به كار گرفته شده در كلّ كاروان تجارى خديجه بود و بدين ترتيب مى توان يافت كه سود اين تجارت برابر با اصل سرمايه بود.

چنين سودى به بركت امانتدارى محمّد (صلی الله علیه و آله) و علاقۀ او به تجارت و به بركت چيزى فراتر از اين يعنى همان بركتى حاصل شد كه بر همه كارهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرو مى باريد.

تصاحب يك گوهر

107 - ميسره غلام خديجه او را از آنچه ديده بود، نيكنفسى پيامبر، از انس خوش او، از برخورد شايسته و بزرگوارى و گذشت او و از اين كه او موقعيّت پناهگاهى براى مردم داشت، آشناى همگان بود و مردم را با يكديگر پيوند مى داد، آگاه ساخت و اين در كنار شرافتمندى اصل و نسب پيامبر و اخلاق نيكوى اجتماعى

ص: 282

و فردى او بود. شايد نيز ميسره خديجه را از آنچه در ماجراى ملاقات با آن راهب رخ داده و از توجّه خداوند به او در گرماى هوا و از اين كه به گمان او دو فرشته در هنگام شدّت گرما بر او سايه مى افكندند و بالاخره از نشانه هاى ديگرى از اين قبيل كه همه از نبوّت او حكايت داشت، آگاه ساخته بود.

علاوه بر اينها او مى ديد كه پيامبر از چه موقعيّت و منزلتى در ميان قريش برخوردار است و چگونه هركس با او مواجه مى شود محبّتى سرشار به او از خود نشان مى دهد و او محبوب ديگران و آشناى همگان است.

همۀ اين اسباب و زمينه ها اين چشم داشت را در خديجه به وجود آورد كه همسر او و مادرى براى پاكترين فرزندان از نسل پاكترين مرد باشد. او رغبت و تمايل فراوانى به اين امر يافت، با آن كه او همان زنى بود كه پس از مرگ دو شوهر قبلى خود كه از آنان صاحب فرزندانى شده بود، در ميان اشراف مكّه خواستگاران فراوانى داشت.

امّا آن پاكدامن خويشتن دار همه اين خواستگاران را - با فراوانى آنها و با رفعت مقام مادّى آنان از ديد مردم و با همه والايى نسب آنان در نگاه صاحبان اصل و نسب - نپذيرفت.

امّا او در اين جوان هاشمى محمّد (صلی الله علیه و آله) چيزهايى مى ديد كه در ديگر مردان، اعم از پير و جوان، وجود نداشت. وى به همين سبب بدان تمايل يافت كه او را تصاحب كند، بى آنكه در اين ميان عشق و جنون عاشقى و سبك خردى و ناسنجيده كارى در كار باشد، بلكه اين رغبت با اراده اى مقتدرانه و انديشه و تأمّلى شايسته در گذشته و حال و آينده همراه بود؛ چه، خديجه برتر از آن بود كه حالت عاشقان داشته باشد و علاوه بر آن، سنّ او، شرافتمندى و جايگاه و منزلت او در ميان قريش هرگز به وى اجازه نمى داد تا فريفتۀ جلوه ها و صفاتى شود كه ديگر زنان فريب خورده را مفتون خود مى ساخت.

حال بايد ديد آيا محمّد علاقه مند به ازدواج با او يا زنى ديگر جز او بود؟ آيا او هرگز با خود دربارۀ چنين مطلبى انديشيده و يا چنين وسوسه اى به دلش گذشته بود؟ هيچ دليلى كه حاكى از چنين امورى باشد ثابت نشده است. زيرا، هرگز

ص: 283

چنگال امور شهوانى و لذّت طلبى و امورى از اين نوع در قلب او فرو نرفته بود. امّا با همۀ اينها او چون تذكّر داده مى شد، به ياد چنين ضرورتى مى افتاد و بنابراين ناگزير كسى مى خواست تا اين نقش را ايفا كند.

108 - خديجه با زيركى خاصّ خود و با فطرت خويش دريافته بود كه ناگزير كسى مى بايست تا رسول خدا را تذكّرى دهد. وى خود اين مهم را عهده دار شد.

چه، زنان در اين كار از قدرتى خاص برخوردارند، هر چند چنين كارى از سوى كسى چون خديجه با نوعى روگرفتن و شرم همراه و از هرگونه پرده درى به دور بود.

بدين ترتيب، خديجه نفيسه بنت فيه را روانه ساخت تا محمّد (صلی الله علیه و آله) را متوجّه امر ازدواج سازد و آنچه را در قلب او مى گذرد به دست آورد. او نيز چنين كرد. شايسته است در اينجا سخن را به نفيسه واگذاريم:

او مى گويد: خديجه زنى با تدبير، بردبار و شريف بود و خداوند براى او خير و كرامتى خواسته بود. او در ميان قريش از اصل و نسب دارترين، شرافتمندترين و ثروتمندترين آنان بود و همه خاندان او علاقه مند آن بودند كه اگر بتوانند با او ازدواج كنند. آنان به خواستگارى او آمدند و ثروتهايى در اين راه خرج كردند. خديجه پس از آنكه محمّد (صلی الله علیه و آله) همراه كاروان تجارى او از شام بازگشت مرا براى تحقيق در وضعيّت او به سوى وى فرستاد. من به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) رفتم و گفتم: «اى محمّد، چه چيز تو را از ازدواج كردن بازمى دارد؟» گفت:

«چيزى در دست ندارم كه به كمك آن ازدواج كنم». من گفتم: «اگر اين مشكلت برآورده شد و به مال و جمال و شرافت و دارندگى فرا خوانده شدى، آيا پاسخ مثبت نمى دهى؟» او گفت: «آن كه چنين صفاتى برايش مى گويى كيست؟» گفتم:

«خديجه». گفت: «چگونه من مى توانم با او ازدواج كنم؟» پس من به سوى خديجه رفتم و وى را از موافقت پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاه ساختم. او نيز در پى بى آن حضرت فرستاد كه در فلان ساعت به اينجا بيا.

محمّد (صلی الله علیه و آله) براى ديدار با خديجه رفت و وى اين امر را با آن حضرت در

ص: 284

ميان نهاد و پس از آنكه اطمينان يافت كه به او پاسخ منفى نخواهد داد، از او خواستگارى كرده گفت: «اى پسر عمو، من به خاطر قرابتى كه با تو دارم و به خاطر نسب والايى كه تو دارى و به خاطر امانتدارى، حسن خلق و راستگويى تو، به تو تمايل يافته ام».

در پى اين پيشنهاد بزرگ منشانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرش خود را اعلام فرمود، هر چند اين پذيرش هنوز در قالب يك پيمان زناشويى در نيامده بلكه تنها نوعى خواستگارى مقدّماتى بود.

آن زن بزرگوار مسأله را ميان خود با او محدود نگه نداشت، بلكه مى بايست از اين پس دو خانواده با يكديگر ملاقات كنند، اراده ها با هم يكى شود و رغبت دو خانواده با هم توافق داشته باشد، چرا كه، ازدواج پيوند دو خانواده است و نه فقط پيوند دو شخص.

وى به همين سبب به محمّد (صلی الله علیه و آله) گفت: «به سراغ عمويت برو و به او بگوى فردا به ملاقات ما بشتاب».

فرداى آن روز ابو طالب به حضور خديجه رسيد. خديجه به وى گفت: «اى ابو طالب، نزد عمويم برو و به او بگوى تا مرا به ازدواج پسر برادرت در آورد».

ابو طالب نيز با اصل اين ازدواج و با اينكه به نوبۀ خود در پى اين كار بر آيد، موافقت كرد و گفت: «اين كار خداست».

109 - خواستگارى صورت پذيرفت و دو خانواده با يكديگر به توافق رسيدند. روز ازدواج نيز فرا رسيد و مهر اين پيوند دوازده و نيم اوقيه(1) طلا بود.

رؤساى مضر و بزرگان و اشراف مكّه براى انجام عقد گردهم آمدند. در اين مجلس وكيل خديجه، عموى او و آنكه از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن مى گفت

ص: 285


1- - اوقيه يكى از مقياسهاى وزن است كه مقدار شرعى آن به حسب موزون تفاوت مى يابد. هر اوقيه در غير طلا و نقره مساوى 127 گرم در نقره مساوى 119 گرم و در طلا مساوى 7/5 مثقال و يا 29/75 گرم است. ر. ك. قلعه چى، محمّد رواى و قتيبى، محمّد صادق، معجم لغة الفقهاء، ص 97 - م.

ابو طالب بود. وى در آغاز به ايراد خطبه ايستاد و گفت:

«سپاس خداوندى را كه ما را از نسل ابراهيم، برجاى ماندگان اسماعيل، شاخه هاى روييده از ريشه معد و بخشى از مضر قرارداد و ما را نگاهبانان خانۀ خود و اداره كنندگان حرم خويش ساخت. براى ما خانه اى قرار داد كه به سوى آن حج مى گزارند و حرمى امن به ما ارزانى داشت و ما را بر مردم حكومت بخشيد. اينك اين برادرزاده ام محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است كه با هيچ مردى مورد مقايسه قرار نمى گيرد، مگر آن كه بر او برترى مى يابد، هر چند از ثروت كمى برخوردار است، امّا ثروت سايه اى رو به نابودى و پديده اى در حال دگرگونى و تغيير است. محمّد، همان كه از خويشاوندى او آگاهيد، خديجه بنت خويلد را خواستگارى مى كند و براى كابين او - نقدى و مهريه - دوازده و نيم اوقيه طلا قرار مى دهد. او به خداوند سوگند در آينده ماجرايى بزرگ و موقعيّتى خطير خواهد داشت».

پس از پايان خطبه ابو طالب ورقة بن نوفل - كه به نظر مى رسد چنين اجازه اى داشت كه از طرف خديجه عهده دار عقد شود - برخاست و چنين ايراد خطبه كرد:

«سپاس خداوندى را كه ما را آنسان كه گفتى قرارداد و به آنان كه برشمردى فضيلت بخشيد و اينك ما پيشوايان و فرمانروايان عربيم. شما شايستۀ همۀ آن فضائلى هستيد كه ياد شد و اين خاندان فضل شما را انكار نمى كند. هيچ كس از مردم نيز فخر و شرف شما را منكر نمى شود. اينك ما مشتاق آنيم تا به ريسمان شما و شرافتمندى شما بپيونديم. پس اى جماعت قريش گواه باشيد كه من خديجه بنت خويلد را به ازدواج محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در آوردم».

امّا ابو طالب به اين بسنده نكرد و دوست داشت عموى خديجه قبول اين ازدواج را اعلام كند. زيرا او بيش از ورقة بن نوفل به خديجه نزديك بود.

بنابراين، اظهار داشت: «دوست داشتم عموى خديجه نيز در اعلام اين موضع با تو شريك شود». به دنبال اين سخن، عموى خديجه، عمرو بن اسد گفت: «اى جماعت قريش، گواه باشيد كه من محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را به ازدواج خديجه

ص: 286

بنت خويلد در آوردم».

با پايان خطبه، مهتران قريش بر اين ازدواج گواهى دادند.

از آنچه گذشت روشن مى شود كه آنكه از جانب خديجه عهده دار خطبه شد، عمويش عمرو بن اسد بود كه پسر برادرش ورقة بن نوفل نيز با او همراهى مى كرد(1).

ص: 287


1- - در اينجا دو نكته را متذكّر مى گرديم: الف - ما در بيان ميزان مهر به آنچه در خطبۀ ابو طالب آمده است استناد كرده ايم، در حالى كه در برخى كتب سيره چنين آورده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهر خديجه را بيست شتر قرار داد. بنابراين ميان اين دو روايت نوعى تعارض مشاهده مى شود كه براى رفع آن و براى جمع كردن ميان دو روايت، دو طريق وجود دارد: يكى آنكه گروهى چنين ميان دو روايت جمع كرده اند كه آنچه در روايت دوّم ذكر شده، مبلغى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به آن افزوده اند، چه، بزرگواران بر آنچه بر ايشان واجب و لازم است مى افزايند. ديگر آنكه مى توان چنين گفت كه اصل مهر همان بيست شتر بوده و مقدار طلايى كه ابو طالب در خطبه خود ذكر كرده ميزان قيمت اين شترهاست. ب - مشهور و معروف آن است كه آنكه خديجه را به ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آورد، عمويش عمرو بن اسد بود. در مقابل اين قول، گفته شده است كه برادر خديجه عمرو بن خويلد اين كار را بر عهده گرفت. امّا روايت نخست روايتى مورد اعتماد است و به غير آن توجّه نمى شود. در اين ميان آنچه ابن اسحاق گفته است مبنى بر اينكه پدر خديجه، خويلد او را به ازدواج پيامبر درآورد، قولى نادرست مى باشد؛ چه اينكه، خويلد - بنا بر آنچه ثابت و مشهور است - قبل از نبرد فجار مرده بود و علاوه بر اين، روايتى كه اين نظريّه در آن آمده، دربردارندۀ اظهاراتى است كه از نادرست بودن و جعلى بودن آن حكايت دارد؛ چه راويان اين سخن گفته اند: «پدر خديجه در اين هنگام مست بود و در همين حالت مستى با پيامبر سخن گفت و خطبه خواند و خديجه لباسى روى او انداخت و بر بدنش عطر ماليد. چون او از مستى به هوش آمد گفت: «اين لباس و اين عطر چيست؟» خديجه به او پاسخ داد: «تو مرا به ازدواج محمّد در آوردى». امّا او انكار كرد، ولى پس از آنكه محمّد را ديد، با اين ازدواج موافقت كرد». اينك جاى توجّه به اين حقيقت است كه عقل و عرف اين را نمى پذيرد كه مردى از اشراف عرب در حال مستى عقد ازدواجى را به اجرا در آورد و از سوى ديگر ممكن نيست، ابو طالب كه مردى بزرگ و مسن بود و علاوه بر آن وكالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در اجراى صيغۀ عقد بر عهده داشت، چنين كسى را طرف خطاب خود قرار دهد.

مشهور ميان دانشمندان و صاحبان سيره و تاريخ آن است كه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ازدواج 25 و سنّ خديجه در اين زمان چهل سال بود.

البتّه اقوال ديگرى نيز دربارۀ سنّ اين دو در زمان ازدواج وجود دارد كه هيچ كدام از آنها به مرتبۀ شهرت نرسيده است. از آن جمله، گفته مى شود سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام 29، 21 يا سى سال بود و حتّى ابن جريح مى گويد رسول خدا در اين زمان 37 سال داشت.

اين اقوال هيچ كدام داراى سندى نمى باشد و آنچه بيش از همه اعتبار دارد، همان قول مشهور است مگر آنكه دليلى بر خلاف آن اقامه شود. علاوه بر اين، برخى از اين اقوال اساسا با سير حوادث تاريخى سازگارى و انسجام ندارد؛ چه اينكه، مورّخان بر اين اتّفاق نظر دارند كه ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلافاصله پس از نبرد فجار نبوده و بلكه مدّتى پس از آن صورت پذيرفته و اين در حالى است كه اگر ازدواج رسول خدا - آنگونه كه در يكى از اين اقوال مى بينيم - در سنّ 21 سالگى باشد، بلافاصله پس از نبرد فجار خواهد بود زيرا اين نبرد در زمانى كه آن حضرت بيست سال داشت به وقوع پيوسته بود. اين تقدير كه سنّ آن حضرت در زمان ازدواج 37 سال بود نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا مفهوم چنين سخنى آن خواهد بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا سنّ 37 سالگى در رهبانيت مى زيست. علاوه بر اين، همۀ دختران پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از هجرت ازدواج كردند و حتّى برخى از آنان پس از ازدواج نخست، در همين دوران طلاق گرفتند و دوباره نيز همسر گرفتند.

اين در حالى است كه اگر ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سن 37 سالگى مى بود، همه دختران او قبل از هجرت به سن بلوغ نرسيده بودند، بويژه آنكه نخستين فرزندان آن حضرت از خديجه دختر نبودند، بلكه اوّلين فرزند قاسم بود كه كنيه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از همين جا گرفته شد. سپس فرزند ديگرى به نام طيّب به دنيا آمد و در پى او نوبت به دختران رسيد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه سياق وقايع تاريخ با همان قول مشهور

ص: 288

سازگارى و انسجام مى يابد و همين قول نيز قولى مستند و اقوال جز آن فاقد هرگونه سند است.

امّا دربارۀ سنّ خديجه در هنگام اين ازدواج، قول مشهور همان چهل سال مى باشد، هر چند اقوال ديگرى مبنى بر 35 و 25 سال نيز وجود دارد، امّا اين دو قول اخير از هيچ سند و مدركى برخوردار نيست. از ديگر سوى، تاريخ پيوسته بر آنچه مشهور است و سندى نيز دارد اعتماد و بدان استناد مى كند. با اين وصف هيچ اختلافى ميان سيره نويسان در اين امر وجود ندارد كه سنّ آن بزرگ كه خداوند او را جزايى نيكو دهد در اين هنگام چهل سال بود و هر قولى كه جز اين را اثبات كند، سخنى بى اساس است كه سيره نويسان و محقّقان آن را تأييد نمى كنند.

ما نيز از آن كسانى نيستيم كه مشتاق نوآورى و ابراز عقايد تازه باشيم. زيرا، اگر چه در برخى از علوم نوآورى و ابراز عقايدى نامأنوس كارى رواست، امّا در تاريخ هرگز چنين چيزى مجاز دانسته نمى شود، چرا كه در تاريخ در پى عقايد نامأنوس رفتن انكار حقايقى مشهور و پذيرش چيزهايى مخالف مشهور و فاقد سند است.

حقايق در تاريخ همان امورى است كه شهرت يافته است و آنچه جز آن باشد، پذيرفته نمى شود، مگر آنكه دلايل استوارى وجود داشته باشد كه عقيدۀ مشهور را مورد تكذيب قرار دهد و حقايقى ديگر را كه مشهور از آن سخن نگفته اند، به اثبات برساند. خداوند خود به حقيقت امور آگاه است.

خداوند او را بى نياز ساخت

110 - محمّد (صلی الله علیه و آله) يتيم ديده به جهان گشود و به يتيمى نيز بزرگ شد. امّا خداوند آن گاه كه مشيّتش اقتضا كرد توانگرى و آسايش حاصل از كار را به او بخشيد و زندگى سخت او را تأمين كرد و بدين ترتيب، او به چراندن گوسفندان و تدبير تجارت پرداخت. پس از آن نيز خداوند در روزى او گشايشى فراهم آورد و همسرى با وفا و مورد پسند به او داد. بدين سان خداوند انسانيّت رسول خود را

ص: 289

تكميل كرد و مادر بودن و همسر بودن را براى خديجه به كمال رساند و هر دو براى زندگى همدست شدند و هر يك از آنان، با آنچه ديگرى داشت كاستى خود را تكميل كرد. همسر، زنى شريف و ثروتمند بود و شوهر نيز مردى كامل، اهل كار و تلاش، قوى و امانتدار. اينگونه بود كه خداوند با امانتدارى محمّد خديجه را براى پيش بردن تجارت خود از ديگران بى نياز ساخت. او با مردى خود، سرپرستى اين زن را عهده دار شد و آن زن نيز با اعتماد به حسن نيّت و پاكى طينت اين مرد، مال و ثروت خود را در راه خير و فزون شدن قرار داد.

او از اين پيش، با دريافت مزدى دو برابر كه خديجه نيز با ميل بدان راضى بود، سرمايه هاى او را در تجارت به كار مى گرفت و به بركت مداخلۀ او اين سرمايه ها سودى چند برابر آنچه ديگران به دست مى آوردند، به بار مى آورد. او بنده اى شكرگزار بود و اگر به همين ترتيب روى سرمايه هاى خديجه و ديگران كار مى كرد خداوند سرچشمه هاى رزق و روزى را بر او فرو مى باريد و اگر او در پى ثروت و جلوه هاى اين جهان مادّى مى بود، اينك جوانى و ثروت را در كنار هم به دست مى آورد.

امّا او چنين مصلحت ديد كه بدون دريافت هيچ سودى و مزدى بر روى سرمايۀ خديجه كار كند و بدون دريافت بهايى براى كار خود ثروت و سرمايۀ او را دو چندان سازد. وى چنين مصلحت ديده بود كه خديجه، به سبب پاكى اصل و نسب و شرافتى كه خود داشت، مادرى براى فرزندان او باشد.

او براى پروراندن نطفۀ خويش كاملترين زن قريش و پرمايه ترين آنان در كرامت و بزرگوارى را برگزيد كه البتّه، خداوند چنين زنى را براى او انتخاب كرد تا در سختى و گرفتارى همدمى براى او باشد و در آن هنگام كه بلا فزونى مى گيرد و گرفتارى سنگينتر مى شود، مخالفان او را در فشار و تنگنا قرار مى دهند و او دوست نمى دارد تا به بدى با آنان پاسخ گويد، با كلمات خوش خود و با مهربانى و محبّت با او ابراز همدردى نمايد. او در چنين زمانى كه به زودى فرا مى رسيد نيازمند كسى بود تا در

ص: 290

سايۀ مهر و محبّت او پناه برد، آنچنان كه به آن نياز داشت كه كسى از او دفاع كند.

اگر در گذشتۀ تاريخ زن نوح و همسر لوط از يارى اين دو پيامبر صالح سرباز زده بودند، امّا همسر رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) با كردار خود مقام و منزلت زنان را بالا برد؛ چه، او زنى پرگذشت و سخاوتمند، همدرد و آرامش بخش، مهربان و پرمحبّت و فرزندآور بود و در سايۀ اين امتيازات بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با قريش، با همه كينه و جفاكارى و سرسختى خاصّ خود، برخورد مى كرد، امّا چون به خانه مى آمد، در آنجا آرامش و آسايش و امنيّت مى يافت.

اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) در آغاز حيات خود و در دوران نيازمندى عطوفت مادر پرمهر خود را از دست داده بود، امّا خداوند با دادن خديجه به آن حضرت اين كاستى را جبران ساخت؛ چه او هم همسر بود، هم مادر و هم دوست و شريك زندگى.

111 - خداوند آن يتيم بزرگوار را بى نياز ساخت. او نيازمند و گرفتار بود، امّا ثروتمند و بى نياز شد. امّا آيا طغيان ورزيد و خود را از رحمت خداوند بى نياز دانست؟ آيا به بازى و لهو سرگرم شد؟ آيا زندگى دنيا را وسيله اى براى بازى و خوشى و سرمستى قرار داد؟ آيا به فزون طلبى و زياده جويى روى آورد؟ نه، هيچ چيز از اين قبيل نبود. چه اين كه، تنها كسى چنين مى كند كه ثروت را هدف خود قرار داده است، نه آن كه آن را راهى به سوى خير و سعادت و هميارى با ديگر انسانها قرار دهد.

محمّد (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مال و ثروت را هدفى قرار دهد و در پى بى آن باشد و يا آن را آرمانى قرار دهد كه پيوسته در انتظارش باشد. او هرگز فزون طلبى را نمى خواست و در هيچ مرحله اى از مراحل زندگى خويش با اين واژه آشنا نشد.

او ثروت را به عنوان وسيله اى در اختيار گرفت تا با آن به كارهاى خير بپردازد و نيكوكارى كند. او يتيمان و بى پناهان را خوراك مى داد، آنان را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى رساند، هيچ نيازمند كمكى را نمى يافت مگر اين كه به وى كمك مى كرد، هيچ تنگدستى را نمى ديد مگر آن كه نياز او را برآورد مى ساخت،

ص: 291

هيچ گرسنه اى را نمى يافت مگر آن كه او را سير مى كرد و هيچ يتيمى كه گرد غربت بر صورتش نشسته نمى ديد مگر آن كه او را سربلند مى ساخت. وى پيوسته در جستجوى كاستيها و نيازهاى ديگران بود تا اين شكاف را پر كند.

او در پيرامون خود نگريست و سرپرست و دوستدار خود ابو طالب را در گرفتارى و تنگدستى ديد. پس نزد عمويش عبّاس كه مردى ثروتمند بود رفت و گفت: «بيا تا هر يك از ما يكى از فرزندان ابو طالب را بر عهده گيريم تا گرفتاريهاى او كمتر گردد». بدين ترتيب، آن دو به حضور ابو طالب رفتند، اين پيشنهاد را به او عرضه داشتند. وى نيز در پاسخ گفت: «عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد برداريد». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على را و عبّاس جعفر را بر عهده گرفت و بدينسان، على فرزند رسول خدا شد كه در مكتب نبوّت پرورش يافت.

هركس در پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، از يارى و بركت و از برخورد خوش او بهره مند شد، گويا او بر اموال خديجه تسلّط يافته بود تا ثمرات اين اموال را در راه خير پخش كند، خيرات و بركاتش همگان را در برگيرد و فضل و بخشش او بيش از پيش شود.

در زمانى كه قريش هم از طريق معامله و هم از طريق ربا به كسب در آمد مى پرداخت و يكى را شبيه ديگرى مى دانست و چنين مى گفت كه «خريدوفروش همانند رباست»، محمّد (صلی الله علیه و آله) تنها از طريق خريدوفروش حلال به كسب درآمد مى پرداخت و حاضر به كسب درآمد از طريق حرام نبود. او در كنار اين امر، گرفتاران و درماندگان را از كمك و امداد خويش برخوردار مى ساخت و روشن است كه چنين كسبى پردرآمد و پربركت خواهد بود.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تنگدستى شروع شد و به چنين ثروتى رسيد؟

پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه در زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت، در گرفتارى و گشايش، در دوران ناخوشاينديها و دوران خوشيها، در سختى و

ص: 292

در آسايش نمونه اى از انسانيّت كامل بود. چه، نه فقر او را در خاك مسكنت نشاند و نه تنگدستى او را ذليل و خوار ساخت. بلكه وى با عزّت و صبورى پايدارى كرد، با كرامت و بزرگوارى قناعت ورزيد، براى كسب رزق و روزى خود جدّيّت كرد و كوشيد تا با نيروى كار و تلاش از تنگناى فقر بيرون رود و با غناى نفس و صفاى دل از سختيهاى زندگى برهد. او مردى فقير، امّا فقيرى با عزّت نفس و كرامت و اهل كار و كسب درآمد حلال بود. وى به همين سبب در دوران فقر و تنگدستى خويش هرگز نگفت كه «پروردگارم مرا خوار ساخته است». او با ضعيفان زيست و ضعف و احساس آنان را درك كرد و هرگز در پى آرزوها و آرمانهاى دروغين ندويد.

پس از اين دوران، خداوند او را به وسيلۀ دارايى و ثروت مورد آزمايش قرار داد و او در اين دوره نيز سپاسگزارى بود كه خير و بركت را بر ديگران فرو مى باريد و از حق مال و ثروت، هم در نحوۀ كسب و هم در نحوۀ مصرف آن آگاهى داشت و بدين ترتيب، جز از حلال درآمدى كسب نمى كرد و جز در راه حلال به مصرف نمى رساند. او در كسب درآمد و ثروت و در مصرف آن براى ديگران سودمند بود؛ چه، هم در آمد او از حلال بود و هم مصرف آن در كارهاى حلال و روا.

از ديدگاه اجتماعى نيز ثابت شده است كه كسب حلال آن است كه به گونه اى منفعت عمومى در آن وجود داشته باشد. به عنوان مثال، كشاورزى كارى حلال است، زيرا در طىّ اين كار و از طريق كشت و زرع و ميوه هايى كه از زمين گرفته مى شود، خوراك و پوشاك براى مردم فراهم مى آيد. كار كردن با نيروى بازو نيز كسبى حلال است، زيرا از طريق صنعتها و فنونى كه در آن نيروى بازو به كار گرفته مى شود، منافعى عمومى به وجود مى آيد. تجارت نيز نمونۀ ديگرى از كار حلال است، زيرا از طريق آن، كالاهايى از ديگر سرزمينها براى مردم آورده مى شود كه عادة مردم به آن سرزمينها سفر نمى كنند و علاوه بر اين، اين كار وسيله اى است براى توزيع خيرات و بركات زمين بر همۀ مردم به گونه اى كه هيچ سرزمينى از اين نعمتها بى بهره نمى ماند و در هيچ سرزمينى نيز كسى به دليل برخوردارى فراوان از

ص: 293

نعمتهاى مادّى طغيان پيشه نمى كند.

نكتۀ اخير آن كه، محمّد بن عبد اللّه در زندگى انسانى خود قبل از بعثت الگويى والا از يك فقير شكيبا كه على رغم فقر از كار و تلاش فروگذار نمى كند و نيز الگويى والا از يك غنى سپاسگزار كه در دوران ثروتمندى همانند تهيدستان و ضعيفان زيست ارائه كرد. چه، او در هر دو حالت از غناى نفس برخوردار بود.

112 - پس از آن كه وسايل زندگى براى محمّد (صلی الله علیه و آله) فراهم گرديد، او به لذّتها روى نياورد تا عسل آن را بچشد و چيزى از آن به خود اختصاص دهد، بلكه به غير حلال و امور ناپسندى كه با مروّت و مكارم اخلاقى منافات دارد بى رغبت بود. البتّه زهد و بى رغبتى او زهد و بى رغبتى انسانى محروم و زهدى برخاسته از حرمان نبود، چه او در پى نعمتهاى پاك الهى مى رفت و براى كسب آن كار و تلاش مى كرد امّا هرگز به دست آوردن آنها را آرمانى براى خود نمى دانست، چه، چنين چيزى انسان را در پى شهوات روانه مى سازد.

در اينجا نكتۀ ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه، او مال و ثروت را بى مقدار مى دانست و براى آن ارجى قائل نبود مگر به همان اندازه كه وى را براى رسيدن به مكارم اخلاق و سود رساندن به آدميزادگان يارى مى داد. سودى كه او به مردم مى رساند، دورى از همه توهّمات و پندارهاى جاهلى و كينه ها و اختلافات رايج در جاهليّت بود.

وى در ميان همه آسايش زندگى - بى آنكه رفاه طلبى در كار باشد - با دورى گزيدن از بت پرستى و آنچه بدان مربوط است و با پشت كردن به آنها و بى آنكه تسليم اين توهّم شود كه اين بتها مى توانند تأثيرى در انسان داشته باشند، به مطالعه و تفكّر در هستى و آنچه و آنكه در آن است و به تأمّل در اسرار هستى كه در وراى اين عالم قرار دارد پرداخت.

او هرگز در مقابل بتى سجده نكرد و هيچ انديشۀ بدى او را اغوا نكرد بلكه او پيوسته مردى پاك، فروتن و امانتدار بود.

ص: 294

او از بدنى قوى برخوردار بود و اندامى سست نداشت. وى با قويترين يلان مكّه در مى آويخت و بى آنكه به او صدمه اى برساند او را شكست مى داد. با وجود اين قدرت بدنى در دوران قبل از بعثت، از وى سراغ نداريم كه به كسى ستمى يا تجاوزى روا داشته باشد. او هرگز دست به سوى كسى دراز نكرد تا به او آسيبى رساند. هيچ كس سراغ ندارد كه وى در كينه و دشمنى با كسى داخل شده باشد؛ چه اينكه، اين كار در شأن او نبود و وى هرگز سرمستى نمى كرد، تكبّر نمى ورزيد و طغيان پيشه نمى كرد.

اگر در مورد موسى كه انسانى قوى بود چنين آمده است كه يكى از مصريان را كه به فردى از بنى اسرائيل ستم روا داشته، به جرم ستم ورزيدن بر يكى از افراد گروه او و بى آنكه ستمى كرده باشد، او را به قتل رساند؛ امّا در مورد محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين نقلى نشده است كه وى هيچ كس را، خواه از دوستان و خواه از دشمنان، مورد آزار قرار داده باشد. البتّه هر يك از اين دو پيامبر داراى فضيلتند، امّا خداوند برخى از پيامبران را بر برخى ديگر فضيلت مى دهد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه قدرت بدنى پيامبر (صلی الله علیه و آله) عليه هيچ كس به كار گرفته نمى شد، بلكه نيروى او براى خداوند و در خدمت انسانيّت و در مرحلۀ بعد در خدمت خاندانش بود، بى آنكه با استفاده از اين نيرو كسى را مورد ستم و تجاوز قرار دهد.

تجديد بناى كعبه

113 - همان گونه كه پيش از اين يادآور شديم، هيچ كارى همگانى كه ذاتا مشتمل بر خير و نيكى و براى مردم نيز مايۀ خير باشد وجود نداشت مگر آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با دارايى و با تلاش خود در آن مشاركت مى جست.

از ديگر سوى، نوعى رابطۀ گسست ناپذير و سست ناشدنى، كه پيوسته زمان به زمان در حال تجديد و نو شدن بود، ميان قريش و بلكه عموم اعراب وجود

ص: 295

داشت كه آنان را به يكديگر پيوند مى داد.

اين رابطه بر دو عنصر استوار شده بود:

يكى كعبۀ مكرّمه بود كه پدر پيامبران و خليل خداوند، ابراهيم آن را بنا كرد، خانه اى كه نخستين خانه بود كه براى مردم ساخته مى شد، مردم برگرد آن طواف حج مى كردند و در آن مناسكى ويژه را به جاى مى آوردند.

ديگرى عقيدۀ آنان به اين حقيقت بود كه خداوند آفريدگار آسمانها و زمين است.

اعراب به شدّت مراقب اين رابطه بودند و هرگز به آن پشت نمى كردند و آن را از هم نمى گسستند و قريش در اين ميان ويژگى ديگرى داشت؛ چه، آنان عزّت خويش را كه مايۀ سربلندى آنان مى شد و شرف خويش را كه در مقابله همۀ اعراب بدان مباهات مى ورزيدند در همين رابطه مى ديدند و براى آنان همين بسنده بود كه اعراب در همه جا جز سرزمين آنان به جنگ و نبرد مى پرداختند، امّا چون بدانجا مى آمدند، در حرم امن الهى قرار مى گرفتند، آنسان كه خداوند نيز بر آنان منّت نهاده، چنين فرمود: «آيا آنان نديدند كه ما سرزمين آنان را حرمى امن قرار داديم با آنكه مردم از سرزمينهاى اطراف آن ربوده مى شدند و امنيّتى نداشتند؟ آيا آنان به باطل ايمان مى آورند و به نعمت خداوند كفر مى ورزند؟»(1).

در اين ميان خرابيى بر بناى كعبه عارض شده بود و قريش قصد آن داشت تا به تجديد بناى آن بپردازد. اين رخداد ده سال پس از ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خديجه و در زمانى كه آن حضرت 35 سال سنّ داشت و مردى كامل شده بود، به وقوع پيوست و آن گونه كه برخى از راويان بدون استناد به هيچ سند صحيحى مدّعى آن شده اند در دوران قبل از ازدواج آن حضرت نبود.

بدين ترتيب با توجّه به اين كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سنّ چهل سالگى

ص: 296


1- - عنكبوت/ 67.

صورت گرفت و در زمان تجديد بناى كعبه آن حضرت 35 سال سنّ داشت، تجديد بناى كعبه پنج سال قبل از بعثت بود.

بنا بود تجديد بناى كعبه با توجّه به همان وضعيّتى صورت پذيرد كه ابراهيم آن را بدان گونه بنا كرده بود. قريش آمادۀ اين كار شد و تصميم بر آن گرفت كه براى اين امر جز مال حلال و پيراسته از هرگونه ناپاكى مورد مصرف قرار نگيرد و كار كردن براى اين مهم تنها با نيّتهاى خالص و پاك باشد.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«كعبۀ مشرّفه پناهگاه و مأواى قريش در مقابل هجوم ديگران و مايۀ شرافت آنان بود. به همين سبب، آنان چون از ويران شدن خانه بيمناك شده بودند، تصميم داشتند آن را تجديد بنا كنند. در هنگامى كه آنان قصد شروع تجديد بناى كعبه را داشتند، يكى از بزرگان بنى مخزوم به مردم گفت: «اى جماعت قريش، در بناى اين خانه هيچ چيز از درآمد خود مگر آن كه حلال است قرار ندهيد. پس نه مهر هيچ زن بدكار و نه سود بيع ربا و نه مظلمۀ كسى از مردم در سرمايۀ تجديد بناى اين خانه قرار نمى گيرد(1).

بناى اوّليّۀ كعبه

114 - اين وضعيّت و اين سير تاريخى از ميزان تأثيرپذيرى قريش از كعبه و احترام آنان به اين خانه حكايت دارد و نيز گوياى اين حقيقت است كه كعبۀ مشرّفه با ارتباطى كه با ابراهيم داشت ريسمان اتّصال قريش با ابراهيم را برقرار مى ساخت و اين به نوبۀ خود، نوعى وجدان زنده را در آنان به وجود مى آورد و همين وجدان زنده بذرى بود كه مدّتى بعد درخت ايمان و توحيد از آن روييد.

اين اهميّت قابل توجّه كعبه، ما را بدان فرا مى خواند كه به زندگى و دوران ابراهيم خليل بازگرديم تا ببينيم بناى اوّليّۀ خانه چگونه بود تا پس از آن به سير وقايع

ص: 297


1- - ر. ك. ابن كثير، اسماعيل، البداية و النهاية، ج 2، ص 301.

بعدى پيرامون اين خانه بپردازيم.

بنا بر مشهور ابراهيم نخستين كسى است كه خانۀ كعبه را بنا كرد و در هيچ سند تاريخى درستى نيامده است كه اين خانه قبل از زمان ابراهيم بنا شده باشد. ابن كثير در اين باره مى گويد:

«در هيچ خبر صحيحى از معصومى نيامده كه اين خانه قبل از ابراهيم بنا شده است. كسانى نيز كه به كلمه «مكان البيت»(1) براى اثبات اين مدّعا كه خانه از پيش بنا شده بود استدلال كرده اند، اين كلمه نه در چنين معنايى ظهور دارد و نه بر چنين مدّعايى دلالت مى كند. زيرا مراد از «مكان البيت» در اينجا همان مكانى است كه در علم الهى، مشخّص و در تقدير او، مقرّر و در نزد همه پيامبران از آدم تا ابراهيم مورد احترام و تعظيم بود.

پيش از اين يادآور شديم كه رواياتى دال بر اين وجود دارد كه آدم گنبدى بر اين نقطه بنا كرد و فرشتگان به وى گفتند: «ما پيش از تو اين خانه را طواف كرديم. نيز رواياتى دال بر اين كه كشتى نوح چهل روز پيرامون آن چرخيد و رواياتى ديگر از اين قبيل وجود دارد امّا همۀ اين روايات از «اسرائيليات» است و از اين پيش يادآور شديم كه اين روايات را نه مى توان رد كرد و نه مى توان پذيرفت»(2).

ابن كثير، در ادامه به اين نتيجه مى رسد كه تاريخ اسلامى هيچ بنيانگذارى براى كعبه قبل از ابراهيم نمى شناسد.

اينك ما نيز در همان حد كه ابن كثير توقّف كرده توقّف مى كنيم و در پى توهّمات يا افسانه هايى كه گواهى بر تأييد آن در تاريخ صحيح وجود ندارد و هيچ مؤيّدى بر آن در كتب دينى صحيح و ثابت شده موجود نيست، نمى رويم و در وادى گمان و وهم پرسه نمى زنيم كه «گمان هيچ، از حق بى نياز نمى كند و بيانگر آن

ص: 298


1- - اشاره به آيه 26 سوره حج كه به عقيدۀ استدلال كنندگان به مفهوم اين آيه جايگاه بيت الله پيش از زمان ابراهيم آماده و معيّن بوده است. م.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 1، ص 163. م.

نمى شود»(1).

البتّه به اين نكته نيز بايد توجّه داشت، آنسان كه يادآور شده ايم، مكان آن خانه قبل از بنيانگذارى آن، در تواريخ گذشته مكانى آشنا و در تاريخ گذشتگان مورد تقديس بوده است. ابن كثير نيز همين مطلب را مورد تأكيد قرار مى دهد و مى گويد:

«مكان كعبه قبل از آن كه از سوى ابراهيم بنا شود مكانى مورد توجّه و در همۀ عصرها و همۀ زمانها مكانى مقدّس بوده است»(2).

اين، سخنى حق است؛ چه، قرآن كريم نيز بدين اشاره دارد كه اين خانه قبل از آن كه ابراهيم آن را بنا كند، داراى مكانى مشخّص بود: آنجا كه خداوند مى فرمايد: «آن هنگام كه ما جايگاه آن خانه را براى ابراهيم مهيّا ساختيم»(3) كلمه «بوّأنا» كه در آيه آمده است، اشاره به آن دارد كه خداوند از قبل براى اين خانه جايگاهى تقدير كرده بود و چون زمان بناى آن رسيد، ابراهيم را بدانجا رهنمون ساخت.

اينك كه ما نيز به همان نتيجه اى رسيديم كه ابن كثير و ديگران بدان رسيده اند، مبنى بر اينكه مكان كعبه قبل از برپايى آن، مورد توجّه و مقدّس بود، اين گمان در ما قوّت مى يابد كه ممكن است قبل از بناى كعبه نوعى بناى ديگر پيرامون آن نقطۀ مقدّس ساخته شده بوده است تا مورد توجّه و مراقبت قرار گيرد و از گم شدن مصون بماند. امّا اينكه چه كسانى آن بناى قديم را ساخته بودند و چه كرده بودند، اين نكته اى است كه در تاريخ به سكوت برگزار شده و براى ما نيز بحث دربارۀ آن، بى آنكه هيچ كتابى از معصومى در اين مورد و يا هيچ سند تاريخيى در دست داشته باشيم، تيرى در تاريكى افكندن است و مهار گمان و وهم را در آنجا كه نبايد رها كردن.

ص: 299


1- - يونس/ 36 و نجم/ 28.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 298. م.
3- - حج/ 26.

شايد فزون طلبى در دانش ما را به طرح اين سؤال بكشاند كه آيا در مقايسه ميان مسجد الاقصى و بيت اللّه الحرام كدام يك كهنتر است. پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه قدر مسلّم، آن كه كعبه را بنيان نهاد ابراهيم بود. ولى در مورد بيت المقدّس گفته شده يعقوب يعنى نوۀ ابراهيم آن را بنا كرد و همچنين گفته شده است كه پس از آن بنا شد. علاوه بر اين در حديث صحيح از ابو ذر (ره) رسيده است كه:

گفتم: «اى رسول خدا، اوّلين مسجدى كه بنا شده كدام است؟» فرمود:

«مسجد الحرام». گفتم: «و پس از آن؟» فرمود: «مسجد الاقصى».

دربارۀ اين خانه بايد چنين تصوّر كرد كه پس از آن كه كعبه از سوى ابراهيم بنا شد، اصلاحات فراوانى در آن به عمل آمد؛ چه، بنايى كه ابراهيم برپا كرد، بنايى نبود كه در طول بيش از هزار سال ويرانى ناپذير برجاى بماند. زيرا اين خانه همانند اهرام مصر نبود كه فرعون با غصب و به كارگيرى همه نيروها و همه مردم آن را بنا كرد، بلكه اين خانه را ابراهيم خليل به همراه فرزندش اسماعيل بالا برد، بى آنكه در طى اين كار سر سوزنى از مال ديگران غصب شود و يا زور بازوى هيچ انسان ديگرى بناحق به كار گرفته شود.

تجديد بنا از سوى قريش

115 - قريش با عزمى استوار و راستين و حتّى مى توان گفت: با عزمى پاك و بى ريا، به كمك تلاش فرزندان خود و اموال پاك و ناآلودۀ خويش كه هيچ ناپاكيى در آن نبود، آمادۀ تجديد بناى كعبه شد. در آن اموال، نه خونبهايى بناحق گرفته شده، نه ربا و نه مهر زنان بدكاره وجود داشت.

فرزندان قريش بى آنكه با يكديگر به نزاع و خصومت بپردازند و بى آنكه سستى از خود نشان دهند، وارد صحنۀ چنين كارى شدند و خود را براى كارى آماده كردند كه هر چند در مقايسه با ساختمانهاى برافراشته بر ستونهاى ارم و كاخهاى در زمين استوار فرعونها حجم چندانى نداشت امّا در باطن و محتوا كارى بس بزرگ و

ص: 300

دشوار به شمار مى رفت؛ چه اين خانه مقدّس ترين بنايى بود كه آدميزادگان مى ساختند و مردمان شهر و روستا بپامى كردند. زيرا اين كعبه بود، «نخستين خانه اى بود مبارك كه براى مردم برپا مى شد»(1).

قريشيان ناگزير بودند قبل از بناى مجدّد كعبه باقيمانده هاى آن را خراب كنند.

چنين به نظر مى رسد كه گذشت زمانهاى طولانى بر آن بنا و سنگهاى آن باعث شده بود تا برخى از جانوران در نزديك آن زندگى كنند. در خبر آمده است كه مردم چون خواستند به خانه نزديك شوند به گمان خود، مارى را ديدند كه خانه را در ميان گرفته و سر روى دم گذاشته است. آنان بشدّت از آن مار ترسيدند و اين بيم به خاطرشان رسيد كه ممكن است به سبب اين اقدام خود به هلاكت و بلا گرفتار شده باشند. مردم بدين سبب نگران و درمانده شدند و هيچ كس گام پيش نمى نهاد و بدين ترتيب كار روى دست آنها ماند و ماجرا بر ايشان مشتبه گشت. چون چنين شد، آنان گمان كردند كه اين رخداد به خاطر گناهكارى ايشان در هنگام بناى خانه رخ داده يا مال و ثروتشان حلال نيست، يا در كارى كه انجام داده اند ناپاكى و ناخالصى بوده و يا آن كه در دلها مشكلى است.

در اين هنگام بود كه مغيره مخزومى برخاست و چنين بديشان اندرز داد كه حسد نورزند، با يكديگر مشاجره نكنند و كار را با هم تقسيم نمايند و از نو عزم خود را جزم كنند.

در البداية و النهاية ابن كثير آمده است كه:

«چون ديگر بار عزم آن كار كردند، آن مار رفت و از ديدگان آنها غايب شد و آنان چنين فكر كردند كه اين ماجرا از سوى خداوند و براى اندرز گرفتن ايشان بوده است»(2).

اگر خبر فوق صحّت داشته باشد بايد آن را چنين تصوير كنيم كه مارى در

ص: 301


1- - آل عمران/ 96.
2- - البداية و النهاية، ج 2، ص 300. - م.

گوشۀ يكى از سنگهاى كعبه خزيده بود كه ممكن است خداوند راه آن را بدان سوى قرار داده بود، نه آنكه آن را از آسمان فرود بفرستد. بلكه خداوند مارى را از نقطه اى ديگر بدان نقطه راه سپر كرده بود تا مردم بترسند و در هنگام بناى كعبه دل از ناپاكيهاى جاهليّت بشويند؛ چه، اين خانۀ خداوند بود كه ابراهيم آن را به فرمان وى بنيان گذاشت و بنابراين چنين خانه اى لزوما مى بايست كسانى كه در آن مشغول كارند حدّ اقل در هنگام اشتغال به اين كار پاك و مطهّر باشند. در عمل نيز در پى مشاهدۀ اين مار، آنان خود و اموال خود را پاك كردند و آنگاه بناى كعبه را عهده دار شدند.

«سپس قريش خانه را به چهار بخش تقسيم كرد: جانبى كه در كعبه آنجاست، به بنى عبد مناف و بنى زهره تعلّق گرفت؛ ميان ركن يمانى و ركن حجر الاسود در اختيار بنى مخزوم قرار گرفت كه تيره هايى از قريش نيز به آنان پيوسته بودند؛ جانب مقابل در كعبه از آن بنى جمع و بنى سهم شد و بالاخره جانب حطيم كه حجر اسماعيل در آن قرار دارد، به بنى عبد الدار بن قصى، بنى اسد بن عبد العزّى و بنى عدى بن كعب تعلّق يافت»(1).

پس از اين تقسيم و پس از آن كه همه به اين تقسيم تن در دادند و بدان خشنود شدند، لازم بود در مرحلۀ نخست باقيمانده هاى خانه خراب و پس از آن تجديد بنا آغاز شود. امّا هيبتى كه كعبه در دلهاى آنان داشت و نيز عجز آن مردم از درك پاسخ اين سؤال كه آيا اين كار ارادۀ خداوند پروردگار و حامى خانه بود يا اين خواسته ها و هوسهاى آنان بود كه ايشان را به چنين كارى وادار مى كرد، از خراب كردن باقيمانده هاى كعبه ترس داشتند.

در پى اين ترديد و درنگ وليد مخزومى پيش آمد، كلنگى برداشت و در حالى كه مى گفت: «پروردگارا جز ارادۀ خير نداريم». خطاب به مردم چنين اظهار داشت كه من بر شما پيشگام شدم. وى سپس، قسمتى از دو ركن حجر الاسود و يمانى را

ص: 302


1- - همان. ص 303. - م.

كه سهميّۀ بنى مخزوم بود خراب كرد. امّا با اين وجود مسئولان ديگر بخشها براى خراب كردن قسمت خود گام به پيش ننهادند.

فرداى آن روز وليد مصمّم شد تا كارى را كه آغاز كرده است با كلنگ خود به پايان برساند و بدين ترتيب، مردم نيز همراه با او در كار خراب كردن قسمتهاى خود شريك شدند و به اين كار ادامه دادند تا وقتى كه پايه هاى بنايى را كه ابراهيم نهاده بود، ديدند.

مقتضاى فطرتى كه هيچ پيامبرى به آبيارى آن نيامده آن است كه در چنين زمينى توهّمات فراوانى جريان يابد و روايات گوناگونى پيرامون اين اوهام نقل شود كه ما از همه آنها روى بر مى تابيم و به ذكر آنها نمى پردازيم.

116 - مردم پس از اين مرحله، به بنا كردن خانه پرداختند. چنين به نظر مى رسد كه در كار نقشه پردازى و بناى اين خانه مردى قبطى به نام با قوم به آنان كمك كرد. او كه يكى از موالى بنى اميّه بود، همان كسى است كه نقشۀ خانه كعبه را طرح كرد.

هر يك از گروههاى چهارگانه به تكميل بناى بخش خود پرداخت و در اين ميان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با كار كردن در كنار عمويش عباس بن عبد المطّلب در اين امر شركت داشت. بخارى و مسلم در اين مورد از جابر روايت كرده اند كه گفت: «به هنگام بناى كعبه پيامبر و عبّاس به كار حمل سنگها پرداختند».

هدف ما از آوردن اين حديث صحيح بيان اين حقيقت است كه محمّد در حالى كه در عنفوان جوانى بود، در شرافتمندانه ترين كار قريش مشاركت ورزيد و سنگ بر روى شانه نهاد. او هرگز به رفاه مغرور و فريفته نشد و هرگز سرمست خوشى مال و ثروت نگشت. بلكه حيات او حيات مردان مقتدر بود.

به هر حال، قريش بناى مجدّد خانه را به پايان برد. ارتفاع بنايى كه آنان ساختند هيجده زراع بود. آنها همچنين حجر اسماعيل را كه شش يا هفت ذراع است و در سمت مقابل شام قرار مى گيرد، بيرون از خانه قرار دادند، زيرا بودجۀ

ص: 303

آنان كمتر از اندازه بود و به ناگزير نتوانستند خانۀ كعبه را روى همان پايه هايى كه ابراهيم بنا كرده بود بسازند.

ممكن است در اينجا كسى اين سؤال را مطرح كند كه قريش خود از ثروتمندان عرب بودند و ثقيف كه آنان نيز ثروتمند بودند در كنار آنها مى زيستند.

بنابراين، براى قريش امكان داشت تا چنين برنامه اى را به آگاهى همگان برسانند و آنچه مى خواهند براى اين كار گردآورند. پس چگونه با چنين وصفى بودجۀ آنان براى اين بنا كفايت نمى كند؟

پاسخ چنين سؤالى آن است كه قريش ديگر اعراب را در اين كار شركت نمى داد تا افتخار ساختن كعبه و منصب كليددارى و توليت آن تنها به آنان تعلّق داشته باشد. علاوه بر اين، آنان چنين تصميم گرفته بودند كه تنها اموالى در اين كار هزينه كنند كه از راه پاك و حلال به دست آمده باشد نه آن كه از راهى آلوده و نادرست تحصيل شده يا اندك شبهه اى در آن وجود داشته باشد. از ديگر سوى چنين به نظر مى رسد كه آنان اموال حلال فراوانى در اختيار نداشتند و اين هم بدان سبب بود كه ربا و قمار در ميان آنان گسترش يافته و اين نيز مشكل بود كه بتوانند از ميان اموالى اينچنين، اموال پاك و حلال را جدا سازند.

آنان تنها يك در از سمت مشرق براى كعبه گذاشتند. ابن كثير در اين باره مى گويد:

«آنان در خانه را بلندتر از زمين قرار دادند تا همه كس بدان وارد نشوند و بدين ترتيب، خود هر كه را مى خواهند اجازه دهند تا وارد خانه شود و هر كه را مى خواهند اجازه ندهند».

پس از ظهور اسلام، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر از بيم برانگيز بودن فراوانى خرابى و بنا بر خود واهمه نداشت، مى خواست خانه را به همان صورت كه در زمان ابراهيم بوده است، تجديد بنا كند. در صحيح مسلم و صحيح بخارى به نقل از عايشه چنين آمده است كه پيامبر به وى فرمود: «آيا نديدى كه مردمت توان ماليشان نمى رسيد. اگر اين نبود كه هنوز اين خاندان از دوران كفرشان چيزى

ص: 304

نگذشته و از اين دوران فاصله نگرفته اند، كعبه را در هم فرو مى ريختم و آن را دوباره ساخته درى از جانب مشرق و درى از سمت غرب براى آن قرار مى دادم و حجر اسماعيل را نيز داخل خانه مى كردم».

117 - بناى خانه بخوبى پايان يافت و در هنگام برپا كردن اين بنا مردم دچار هيچ اختلاف و مشكلى نشدند. زيرا هر يك از تيره هاى قريش بخشى مختصّ به خود داشت. امّا در اينجا كارى تقسيم ناپذير نيز وجود داشت و آن حجر الاسود بود.

قريش بر سر اينكه چه كسى سنگ را در جاى مخصوص خود در اين بنا قرار دهد گرفتار اختلاف شد. نه اختلاف بلكه جدال و منازعه اى شديد بر سر اين مسأله در گرفت و نزديك بود خونها ريخته شود و شمشيرها از آن سيراب.

در اين ميان، بنى عبد الدار با استناد به اين كه پيش از اين قصى توليت خانه كعبه را به ايشان سپرده بود خواهان تصدّى اين كار بودند. اين گروه تشتى پر از خون آوردند و با بنى عدى بن كعب بن لؤى پيمان نبرد تا مرگ بستند و براى استوارى اين پيمان دستهاى خود را در خونى كه آن تشت را پر كرده بود فرو بردند.

بدين ترتيب قريش چهار شب تمام در همين وضعيّت به سر برد و بحران بر محافل آنان حكمفرما بود.

آنان پس از گذشت اين چهار شب در مسجد الحرام گرد هم آمدند و دربارۀ آتش بس با يكديگر به گفتگو پرداختند. ديگر بار تشتهاى خون يا تشتهاى مرگ بر چيده شد، مردم رو به انصاف آوردند، تيرهاى شرّ و بدى را پنهان كردند و يا آنها را از سينه بيرون كشيدند.

بسيارى از مواقع يك حسن نيّت زمينه هاى بدى را از ميان مى برد و در ميان خصومت و دشمنى نورى از انوار محبّت و دوستى را بر مى گشايد. نشست آرام قريش در مسجد الحرام به بركت بيت اللّه راهى بر چنين گشايشى بود.

اين گونه بود كه يكى از مسن ترين مردان قريش برخاست، آنان را به صلح و آرامش و ترك مخاصمه طلبيد و گفت: «اى جماعت قريش در آنچه اختلاف

ص: 305

داريد، نخستين كسى را كه از در اين مسجد وارد شود حكمفرما قرار دهيد تا در ميان شما داورى كند». حاضران نيز اين پيشنهاد را پذيرفتند و دريافتند كه اين توفيقى از جانب خداوند است، آن هنگام كه چهره نخستين كس نمايان گشت و ناگاه ديدند كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است و بزرگ آن جمع گفت: «اين امين است و ما به داورى او خشنوديم».

محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان آنان امين ناميده مى شد و اين نام به او اختصاص داشت، به گونه اى كه هرگاه اين اسم بتنهايى به كار مى رفت - آنسان كه قبلا نيز يادآور شده ايم - به او انصراف داشت. آن كه هر چه بر عمر مباركش گذشت بيش از پيش اطمينان مردم را به امانتدارى، راستى، تدبير و عدالت خويش استوارتر ساخت.

به همين سبب، هنگامى كه مردم دريافتند داور آنان كه حق را به صاحبانش خواهد داد محمّد بن عبد اللّه است، دلهاى همه آرامش و خشنودى يافت.

پيامبر به ميان آن اجتماع رسيد و ماجرا را به او اطّلاع دادند. او نيز از اين استقبال كرد و ديدگانش روشن شد آن سان كه دلهاى پراضطراب مردم با دين او روشن شده بود. وى فرمود: «پارچه اى برايم بياوريد». آوردند. پس خود سنگ را برداشت و با دست خويش بر روى آن پارچه نهاد و سپس فرمود: «هر يك از قبايل گوشه اى از اين پارچه را بگيرد و سپس همگى آن را بلند كنيد». آنان چنين كردند و سنگ را تا جايگاه آن آوردند و در اين هنگام او خود با دست مباركش آن را در جاى خود گذاشت و سپس بنا بر روى آن ادامه يافت(1).

اين تدبيرى والاست كه اختلاف به وسيلۀ آن از ميان رفت و به جاى آن كه شمشيرها به ميان بسته شود و مردم آمادۀ مرگ شوند كار به توافق انجاميد. اين نفس مباركى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، در زمانى كه طليعه هاى نبوّت آشكار شده و نشانه هاى آن خود را هويدا ساخته بود.

ص: 306


1- - ابن هشام، السيرة النبوية.

118 - كعبه مشرّفه سر به آسمان برافراشت و در دوران پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز بناى آن به همين شكل باقى ماند. او دوست داشت خانه را به همان وضعيّتى كه در دوران ابراهيم دارا بود بازگرداند، امّا چنين انديشيد كه قريش اندكى پيش از اين كافر بوده اند و ممكن است چنين كارى آثار نامطلوبى بر آنان برجاى گذارد.

بنابراين وى قريش را با چنين كارى آزرده خاطر نساخت.

در گذر تاريخ، دوران خلفاى راشدين، دوران معاويّه و سپس فرزندش يزيد فرا رسيد و در اين دوران بود كه گروهى از مؤمنان عليه او شوريدند. از جمله اين قيام كنندگان عليه يزيد، عبد اللّه بن زبير بود. زمانى كه آن قاتلان ستمگر، امام حسين بن على (ع) را به شهادت رساندند، كار عبد اللّه بالا گرفت.

با فرا رسيدن عبد الملك بن مروان، وى به كار مقابله با عبد اللّه - كه اكنون تنها دشمن او به شمار مى رفت - پرداخت و جنگ و نبرد در گرفت، پايگاه عبد اللّه بن زبير يعنى مكّه به محاصره در آمد، كعبه با منجنيق هدف قرار گرفت و ويران شد. پس از اين ويرانى پسر زبير به دوباره برپا كردن خانه بر پايۀ همان اساس پرداخت كه ابراهيم بنا كرده بود. او طول كعبه را افزايش داد و حجر اسماعيل را كه قريش به دليل كمبود ثروت حلال در ميان دارايى خود نتوانسته بود آن را بسازد، در داخل كعبه قرار داد و از آنجا كه حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از طريق خالۀ خود عايشه شنيده بود - كه ما اندكى پيش آن را آورديم - درى ديگر نيز به كعبه گشود.

امّا حاكميت عبد اللّه بن زبير دوامى نيافت و وى كشته شد و حجاج بن يوسف ثقفى كارگزار عبد الملك چيره شد. او پس از فتح مكّه دربارۀ تغييراتى كه عبد اللّه بن زبير در بناى كعبه به وجود آورده و آن را به همان جايى كه در زمان ابراهيم بود برگردانده بود. از عبد الملك بن مروان نظر خواست و عبد الملك نيز در پاسخ او چنين نوشت: «امّا آنچه را بر طول كعبه افزوده است، باقى گذار و آنچه را از جانب حجر اسماعيل افزوده به همان پايه هاى قبل برگردان و درى نيز كه او گشوده است ببند». حجاج نيز در پى اين دستور چنان كرد، هر چند روايت شده

ص: 307

كه بعدها، عبد الملك از اين اجازه خود پشيمان شد و حجاج را لعنت كرد.

در دوران عباسيان مهدى عباسى نيز در اين انديشه برآمد كه بناى كعبه را به همان جايى كه در زمان ابراهيم بوده است بازگرداند. امّا امام مالك او را سوگند داد كه چنين نكند. وى به مهدى گفت: «از اين بيم دارم كه كعبه در آينده بازيچۀ شاهان قرار گيرد». در پى اين خواسته مالك، او نيز اين كار را واگذارد.

ثابت عقيدگان

119 - از آنچه گذشت مشاهده كرديم كه چگونه قريش مراقب خانۀ خدا بود و آن را والا مى داشت؛ چرا كه علوّ و شرافت خود را در آن مى ديد. آنان در بپاداشتن شئون حج سختگيرى مى كردند. آنان همچنين بدعتهايى در مناسك حج به وجود آوردند كه با مناسك حجّى كه ابراهيم به جاى مى آورد تفاوت داشت. ايشان براى خانۀ كعبه تعظيم و احترام بسيار زيادى قائل بودند تا آنجا كه به خاطر شدّت سخت گيرى و علاقه مندى نسبت به اين خانه ملتزم شده بودند كه در شب عرفه از كنار آن نروند. اينان به همين سبب «حمّس»(1) ناميده شدند.

آنان مى گفتند: ما فرزندان حرم و خادمان خانۀ خداييم. اين مردم به همين دليل وقوف در عرفات را به جاى نمى آوردند، با آنكه مى دانستند كه اين جزئى از مناسك حج ابراهيم و عرفات يكى از مشاعر حج است. ابن كثير اين سخن را چنين تكميل مى كند:

«آنان حتّى از چهارچوب آن بدعتهاى فاسدى كه خود در حج به وجود آورده بودند تجاوز نمى كردند، در حالت احرام هيچ پنير و چربيى از شير

ص: 308


1- - حمّس جمع كلمه احمس و به معنى كسى است كه در امور دينى سختگيرى از خود نشان دهد. آنان خود را بدين سبب چنين مى ناميدند كه با وارد كردن اين بدعتها به آيين حج و مواظبت بر ديگر مناسك آن در امور دين سختگيرى مى كردند. ر. ك. حسنى. هاشم معروف. سيرة المصطفى، ص 99. - م.

نمى گرفتند و هيچ چربى و روغنى از گوشت نمى گرفتند، در هيچ خيمه مويى وارد نمى شدند و هرگاه مى خواستند سايه گزينند تنها به سايۀ خيمه هاى چرمى مى رفتند، حاجيان و عمره گزاران را - تا زمانى كه در احرام بودند - از اين منع مى كردند كه جز از طعام قريش بخورند يا در غير لباس قريش به طواف بپردازند به گونه اى كه هرگاه كسى از حاجيان لباسى از لباسهاى «حمّس» «يعنى قريش و فرزندانشان»... و ديگر قبايلى چون كنانه و خزاعه كه با آنان هم پيمان شدند نمى يافت، برهنه طواف مى كرد، حتّى اگر زن باشد. به همين سبب اگر زنى در چنان موقعيّتى قرار مى گرفت، برهنه به طواف مى پرداخت و دست بر عورت خود مى گذاشت و مى گفت: «امروز همه يا برخى از آن نمايان است و از اين پس آنچه را نمايان شده بر كسى روا نمى دارم».

در اين ميان اگر كسى از حاجيانى كه لباس خمسى يافته بود، در اين لباس حدثى مى كرد و او ناگزير لباس را عوض كرده و در لباس خود طواف مى كرد، لازم بود پس از فراغت از طواف آن لباس را به كنارى اندازد و ديگر از آن استفاده نكند و هيچ كس، نه او و نه ديگران، نيز حق نداشت به آن دست بزند. اعراب آن لباس را «لقى» يا «دور انداخته» مى ناميدند(1).

120 - اين نمونه هايى از علاقۀ شديد قريش نسبت به خانۀ كعبه است كه در ميان آنان جريان داشت. آنان حج را تنها زيارت خانۀ خدا مى دانستند و اين نمونه اى از شدّت علاقۀ آنان به اين خانه بود. آنان تا آن حدّ به كعبه اهميّت دادند كه يكى از مناسك مهم حج ابراهيم را كه مايۀ اعتبار حج است يعنى عرفه و طواف را كه ركنى از اركان حج است و در طول همۀ سال وقت مشخّص و محدودى ندارد از ياد برده بودند.

امّا اين يكى از نشانه هاى نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه وى حتّى قبل از بعثت عادات و رسوم قريش در حج را پيروى نمى كرد، بلكه وقوف به عرفه را انجام مى داد و اين، بى ترديد، توفيقى از جانب خداوند بود و الهامى از جانب او كه

ص: 309


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 305. - م.

حج را آنگونه كه ابراهيم به جاى مى آورده است به جاى آورد. او هرگز در طواف نيز به رويّۀ معمول اعراب عمل نكرد، بلكه طواف را آنگونه كه ابراهيم انجام مى داد، برگزار مى كرد.

در اين ميان مشاهده مى شود كه جنبۀ تجارى در ميان خاندان قريش از دو جهت خود را حتّى در مراسم حج نشان مى داد:

الف - حجاج حق آن نداشتند كه از خوراكى جز آنچه از قريش به دست مى آورند و يا از لباسى جز لباس قريش استفاده كنند كه اين الزام نوعى ترويج و تبليغ عملى براى تجارت قريش بود.

ب - در اين ايام، هيچ تجارت و خريدوفروشى در بازارهايى كه در مجاورت مكّه قرار داشت برگزار نمى شد.

بى ترديد، اين آداب و عادات و رسوم عملا با نوعى از فحشاء همراه بود؛ چه، برخى از قبايل هنگامى كه لباسى از لباسهاى «حمّس» نمى يافتند، برهنه طواف مى كردند در حالى كه زنان نيز در ميان آنان بودند و عورت خود را با دستهاى خود مى پوشاندند.

قريشيان چنين مى پنداشتند كه در اين احكام و آيينها از جانب خداوند مأمور شده اند، در حالى كه خداوند اين اعمال را محكوم كرده است، آنجا كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر كار ناشايستى انجام دهند، مى گويند ما پدران خويش را بر اين آيين ديده ايم و خداوند ما را به آن فرمان داده است. بگو خداوند به فحشاء فرمان نمى دهد. آيا آنچه نمى دانيد به خداوند نسبت مى دهيد؟ بگو پروردگارم به دادگرى فرمان داده است و اينكه چهرۀ خود را در مقابل هر پرستشگاهى راست كنيد و با اخلاص او را بخوانيد كه آنسان كه شما را بيافريد، بازمى گرديد. گروهى از شما را هدايت كرد و گروهى گرفتار گمراهى شدند. آنان به جاى خداوند شياطين را دوستان خود گرفته و چنين گمان دارند كه به حقيقت راه يافته اند. اى آدميزادگان، در نزد هر مسجدى زينت خود را برگيريد، زينتى كه خداوند آن را به همراه روزيهاى

ص: 310

پاكيزه براى شما از زمين بيرون آورد. بگو اينها در سراى دنيا از آن مؤمنان است و در آخرت به آنان اختصاص دارد. اينگونه ما آيتها را براى كسانى كه مى دانند بيان مى كنيم. بگو پروردگارم امور فحشاى پنهان و آشكار و گناه و ستم به غير حق را و اينكه به خداوند شرك ورزيد - يعنى همان چيز كه هيچ حجت و دليلى بر آن فرود نفرستاده است - و نيز اين را كه آنچه نمى دانيد به خداوند نسبت دهيد حرام كرده است»(1).

محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از آنكه جبرئيل بر او نازل شود، از همه ناپاكيهاى جاهليّت گريزان بود، هر چند آن مردم مدّعى بودند كه اين ناپاكيها به فرمان خداست!

او هرگز براى بتى سجده نكرد، هيچ فحشا و لهوى مرتكب نشد، در لغزشگاههايى كه جوانان جاهليّت در آنها مى غلتيدند فرو نغلتيد، هرگز شراب ننوشيد و هرگز قمار نكرد. اين سكوت او خود بسيار معنى داشت؛ چه اينكه، در سكوت چنين مؤمنى همه آنچه قريش در آن فرو رفته بودند محكوم مى شد.

اكنون در سير حوادث تاريخ زمان بعثت و هنگام آغاز رسالت فرا رسيده؛ چه اينكه، محمّد (صلی الله علیه و آله) به سن 35 سالگى وارد شده، هنگام بعثت نزديك شده، زيرا رسول خدا در آستانۀ چهل سالگى كه سن آغاز بعثت است قرار گرفته است.

امّا قبل از آنكه به مبحث رسالت و بعثت وارد شويم و بعثت نبوى را مورد بحث قرار دهيم لازم است، دو مبحث ديگر را پشت سر نهيم:

الف - صفات كمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بيان اخلاق والا و كاملى كه او داشت؛ چه اينكه، او الگوى همه جانبه اى از اخلاق متعالى انسانى و قبل از آنكه به رسالت مبعوث شود در اخلاق و روحيّات خود، چون فرشتگان بود تنها با اين تفاوت كه وى از اراده و اختيار برخوردار و داراى جسمى انسانى و زندگى بشرى بود امّا خداوند وى را پروراند تا پيامبر برگزيدۀ او باشد كه در ميان جامعه «درس نخوانده ها» ديده به جهان گشوده و فردى از آنان است.

ص: 311


1- - اعراف/ 33-28.

ب - حالات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تأمّلات روحانى و عبادت او تا اين حقيقت بروشنى بر ايمان ملموس شود كه «خداوند خود مى داند رسالت را در كجا قرار دهد»(1).

ص: 312


1- - انعام/ 124.

فصل ششم كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

اشاره

121 - اين فصل از سخن را پيش از مبحث بعثت مى آوريم تا بخوبى به درك اين حقيقت نائل شويم كه خداوند چه كسى را از ميان همه بندگان خويش به عنوان رسول عالميان برانگيخته و چگونه او را با تربيت پربركتى كه براى او داشت، ادب آموخت و او را كامل آفريد. ضرورت چنين كمالى كه از سوى خداوند به وى داده شد از آنجا برمى خاست كه رسالت او دعوت ديگران به كمال و تعالى و به همين سبب او خود حدّ نهايى و كمال مطلق در خلقت بشر بود.

ما در اين فصل قصد آن داريم كه نمونه هايى از اخلاق شايستۀ برخاسته از فطرت آن بزرگ را به صحنۀ بحث بياوريم كه وى آنها را از وحى الهى نگرفته، هر چند با آنچه بعدها از وحى الهى گرفت و آنچه قرآن وى را متخلّق به آن ساخت تا آنگاه كه اخلاق متين او شكل گرفت مطابقت كامل داشت و آنگونه كه عايشه گفته است «اخلاق او، قرآن بود». روشن است آنچه به مقتضاى خلقت و ناموس هستى امرى اخلاقى شمرده شود، با آنچه پيام وحى است و با آنچه پيامبر مردم را بدان فرا خواند و آنان نيز در كسب آن امور به وى نزديك شدند و البتّه به آنچه او رسيده بود نرسيدند، همسو و سازگار خواهد بود.

در كتاب الشفاء از قاضى عياض در مقدّمۀ سخن اين نويسنده دربارۀ اوصاف

ص: 313

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) چنين آمده است:

«صفات جمال و كمال انسان دو گونه است: ضرورى و دنيوى كه سرشت انسان و ضرورتهاى زندگى اين جهان آن را اقتضا مى كند، و اكتسابى و دينى كه همين نوع است كه دارندۀ آن مورد ستايش قرار مى گيرد و به خداوند نزديك مى شود. علاوه بر اين از جهتى ديگر نيز اين صفات به دو گروه تقسيم مى شود:

گروهى كه تنها يكى از دو وصف فوق بر آن صادق است و گروهى كه آميخته اى از دو نوع مزبور مى باشد». امّا آن صفاتى كه فقط ضرورى و غير اكتسابى هستند صفاتيند كه شخص نه در آنها از خود اراده و اختيارى دارد و نه آنها را به دست مى آورد از قبيل امورى طبيعى و نهفته در خلقت او چون سلامت و كمال جسم، زيبايى چهره، توانايى عقلى، درستى فهم، فصاحت گفتار و سخاوتمندى به ارث برده از نياكان. البتّه ضرورتهاى زندگى دنيوى و مقتضيات آن چون خوراك، پوشاك، مسكن، ازدواج، ثروت و آبروى شخص نيز به اين دو گروه از صفات ملحق مى شود.

امّا صفات اكتسابى اخروى همۀ خويهاى شايسته و فضايل شرعى از قبيل دين دارى، دانش، حلم و بردبارى، صبر، شكرگزارى، عدالت، زهد، سكوت، آرامش و وقار، رحم و خوش خلقى، معاشرت نيك و همانند آن را شامل مى شود و مجموع همۀ اين فضايل و خويها «حسن خلق» نام مى گيرد.

در اين اظهارات مشاهده مى كنيم كه قاضى عياض صفاتى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن آراسته بود، به دو بخش تقسيم كرده است: يكى صفاتى كه از فطرت انسانى سرچشمه مى گيرد كه اين صفات همان كمال فطرت است و ويژگيهاى بدنى آن حضرت نيز بدان ملحق مى شود، و ديگرى صفاتى كه وى به مقتضاى تعاليم دينى آموخته و كسب كرده است كه قاضى عياض امورى چون فروتنى، حلم و بردبارى، صبر، شكرگزارى و برخورد خوش و اجمالا آنچه را به حسن خلق كه حاصل همۀ فضايل انسانى است مربوط مى شود، در اين رديف بر مى شمارد و چنين يادآور مى شود كه برخى از اين صفات اكتسابى كه به حكم شرع

ص: 314

و وحى بدان فرا خوانده مى شويم به گونه اى است كه فطرت سليم و وحى الهى در آن با يكديگر تلاقى مى يابد، به عنوان مثال، سخاوت، فروتنى، صبر، فصاحت در گفتار، آرامش و خون سردى، تأمل شايسته در كارها، نرمش و مدارا در گفتار و كردار، نرمش دور از ضعف و سستى و اظهار حق بدور از خشونت، صفاتى از اين قبيل مى باشد كه همه در شخصيّت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) وجود داشت و به مقتضاى فطرت سليم و به بركت زمينه هايى كه خداوند قبل از بعثت در وجود او نهاده بود تا براى بر دوش كشيدن مسئوليّتى خطير يعنى رساندن پيام خداوند به مردم آماده شود در او شكل گرفته بود.

در اين فصل از كتاب به بحث دربارۀ آن دسته از صفاتى مى پردازيم كه به مقتضاى طبيعت انسانى بلندى كه خداوند در وجود حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) سرشته بود و نيز صفاتى كه به برخوردها و روابط انسانى، محبّت و دوستى، رفق و مدارا، فصاحت و سخنورى او و امورى از اين قبيل ارتباط مى يابد، صفاتى كه زمينه ساز پذيرش رسالت و بر دوش كشيدن بار آن و اداى حقّ اين رسالت و دعوت به سوى آن با ابزارهايى كه موجب رشد و تقويت آن مى شد به شمار مى رود. اگر چه اين صفات پس از بعثت نيز در وجود او استمرار داشت، امّا در اين دوره اينها ميوه هايى الهى در نهال وجود او بود كه مردم همه از آن بهره مند شدند. اگر ما در آينده نيز در آينۀ اظهارات صحابه دربارۀ دوران پس از بعثت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آراسته به همين صفات خواهيم ديد اين بدان معنى نخواهد بود كه بعثت اين صفات را به وجود آورد، بلكه بدان معنى است كه اين صفات در اين دوران زبانى گوياست در تأييد اين حقيقت كه خداوند از اين پيش اين صفات را در وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نهاده بود.

ما اين بحث را بر مبحث بعثت مقدّم آورديم زيرا در عالم واقع نيز اين صفات داراى نوعى تقدّم است چه، خداوند اين صفات را در پيامبر به وجود آورد تا شخصيّتى كامل باشد و بتواند سنگينى بار رسالت را بر دوش كشد.

ص: 315

توانايى بالاى عقلى

122 - تواناييهاى عقلى آن اندازه كه در محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بالا و فراوان بود در هيچ كس ديگر فراهم نيامده است، آنسان كه اگر حتّى وحى بر او نازل نمى شد و مورد خطاب آسمانى قرار نمى گرفت، خردمندى و انديشۀ آن بزرگ بتنهايى براى آن كه دولتى را برپا كند و جامعه اى فاضل و پاك و آراسته به وجود آورد، بسنده مى كرد. امّا خداوند نعمت خود را بر او به كمال رساند و آنگاه او را پيامبرى از پيامبران خود قرار داد. بدين ترتيب، مايه هايى درونى كه از طريق درك فطرى تحقق پيدا مى كرد و اين درك با رشد خلقت انسانى كامل مى شد در كنار رسالت الهى كه هدايتگر و رهنماست در آن حضرت جمع شده بود. اين ويژگيهاى خاصّ تكوينى مقدّمۀ رسالت الهى محسوب مى شد و هيچ يك از اين دو نيز بى نياز كنندۀ از ديگرى نبود؛ چه، نه رسالت در موطنى جز عقلى كامل و انديشه اى پردرك و شخصيّتى بزرگوار كه خداوند او را براى جايگاه رسالت خود و بر دوش كشيدن امانت خويش برگزيده بود، جاى مى گيرد و نه لياقت و توانمندى عقل و انديشه، در بالاترين درجات خود، بى نياز كنندۀ از رسالت است، زيرا عقل بتنهايى قادر به تدبير حال و آينده تا روز قيامت نيست. بلكه تنها به تدبير و سامان دادن آنچه در پيرامون آن است و آن را فراگرفته مى پردازد و اگر از هدايت وحى برخوردار نشود جز به آنچه پيش پاى آن است نمى انديشد و پرده ها و حجابها را به سوى ماوراى آنچه اكنون در دست دارد نمى درد. بنابراين ناگزير مى بايست علم الهى آن را از آگاهى نسبت به آينده برخوردار سازد، زيرا تنها خداوند به پيدا و پنهان آگاه است و توانمندى عقل، هر اندازه كه باشد، نمى تواند جز زمان خاصّى را كه در آن قرار دارد اصلاح كند؛ چه، «هر چيز را در نزد پروردگار مقدار و اندازه اى است»(1).

ص: 316


1- - رعد/ 8.

از آن هنگام كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) زندگى را آغاز كرد، عقل كامل او زيور پرارجى بود كه او را بر كودكان همسنّ و سال خود برترى مى داد و از آن زمان كه پا به دوران نوجوانى مى نهاد، خردمندى زينت بخش او و اين شكوفايى عقلى براى جدّش عبد المطّلب - كه وى را تحت كفالت خود در آورده بود تا خلق و خوى مردان كامل را عادت او سازد - آشكار بود.

هنگامى نيز كه او پس از مرگ جدّش عبد المطّلب به خانۀ عمويش ابو طالب رفت، در ميان همۀ فرزندان ابو طالب، نوجوانى كمال يافته و با وقار بود كه قبل از ديگران دست به سوى غذا دراز نمى كرد و در جمع ديگر فرزندان كه بر سر غذاها نشسته بودند قرار نمى گرفت، بلكه در دراز كردن دستان خود به سوى غذا درنگ و تأخير مى ورزيد، بى آنكه پرخور يا آزمند و طمع ورز باشد، او نوجوانى آرام و با وقار بود كه در بسيارى از موارد به اندكى يا كمتر از آن بسنده مى كرد تا آنگاه كه عموى پرمهرش متوجّه او مى شود و غذايى را كه دور از دست اوست نزديك او مى گذارد و حصّه اى به او اختصاص مى دهد تا رنج و دردسر بر سر غذا ريختن در جمع ديگران را از او بردارد.

اين توانمندى عقلى روز بروز خود را شكوفاتر از گذشته نشان مى داد تا آن هنگام كه به سنّى رسيد كه مى توانست به كسب درآمد بپردازد. در اين هنگام به چراندن گوسفندان پرداخت تا از دسترنج خود بخورد و به همان مقدار كه در اين دنيا سود مى رساند، از آن بهره برگيرد، البتّه بى آنكه اين كار را پيشۀ هميشگى خود كند يا از مقدار لازم كمتر بدان بپردازد.

او با همين انديشمندى سرنوشت آيندۀ خود را در دوران آتى عمر خويش درك مى كرد. وى، به همين سبب، خود را براى در پيش گرفتن كار خاندان خود و منبع در آمد و مايۀ تأمين زندگى و توان آنان يعنى تجارت آماده مى سازد و به عمويش ابو طالب اصرار مى كند كه او را در كاروان تجارى قريش به همراه خود به شام ببرد تا در امور خريدوفروش در بازار خبره شود و با منابع قابل صادرات و شايستۀ

ص: 317

واردات آشنا گردد. اين انديشه در زمانى بود كه او در سنّ دوازده سالگى به سر مى برد ولى با اين همه از چنان هوش و انديشمندى بالايى برخوردار بود كه چون از اين سفر برگشت، عقل او مالامال از تجربه شده بود و به بركت همين تجارب بود كه مى توانست با آگاهى كامل از كار و پيشۀ خود و آشنا با بازار و كالاهاى سودآور و يا ضرر آفرين، تجارت را در پيش بگيرد.

به سبب همين كمال عقلى اين جوان تاجر در محافل قريش حضور مى يافت، در دار النّدوه شركت مى كرد و بدقّت در آنچه گفته مى شد مى پرداخت تا اگر حق باشد، آن را بپذيرد و به كار بندد و اگر باطل باشد، آن را نپذيرد و بدان پشت كند و بالاخره در حلف الفضول عضويّت مى يابد و به بركت همين عقل كامل و انديشمندى چنين مى بيند كه تعهّد ديگرى او را به اندازه و به جاى اين پيمان خشنود و شادمان نمى سازد و هيچ نصرت و پشتيبانى را براى حق قوى تر از اين نمى بيند تا آنجا كه به فرمودۀ خود اگر در دوران اسلام و پس از فراگير شدن دعوت حق نيز بدان فرا خوانده شود، به پاس احترام آن پيمان و ارج نهادن به آن بدان پاسخ مثبت مى دهد.

بدينسان مشاهده مى كنيم او چگونه از درك و انديشه برخوردار شده بود و خود نيز در راه بارورتر كردن آن تلاش كرد و اين مهم را از طريق كسب تجارب و ارتباط با جامعه محقّق ساخت، رابطه اى بدان منظور كه خير و شرّ جامعه را بشناسد و چنانچه فضل الهى نيز با او همراه شود در راه درمان دردهاى آن گام بردارد.

اينك براى ما كه از توانمندى عقلى او كه نه فقط ظاهر امور را درك مى كرد بلكه به حقايق هستى راه مى يافت سخن مى گوييم لازم است تا به پرهيزى كه او از عادات بى دليل اعراب داشت نيز توجّه كنيم. او از عادات جاهلى كه بى هيچ دليل و برهانى و بى آنكه مبتنى بر پايۀ آگاهيهايى ناشى از حقايق ثابت و استوار باشد چيزى را تحريم مى كرد و چيزى ديگر را حلال مى شمرد، نفرت داشت و از آن

ص: 318

گريزان بود و به همين دليل هرگز نمى بينيم كه او در مقابل بتى سر به سجده فرود آورده باشد. زيرا حكم عقل از او چنان مى طلبد كه در مقابل آنچه حتّى صاحب هيچ سود و زيانى براى خود نيست سجده نكند. به همين سبب نيز او از بت پرستى متنفّر بود و نام بردن از بتان را نيز خوش نداشت تا آنجا كه هنگامى كه آن راهب وى را به نام لات و عزّى سوگند داد، وى با آنكه هنوز نوجوانى بيش نبود، چنين فرمود كه «هيچ چيز را به اندازۀ آن دو ناخوشايند نمى دانم» و يا در جايى ديگر، هنگامى كه با آن تاجر اختلافى پيدا كرد و او وى را به نام لات و عزّى سوگند داد، او از سوگند خوردن خوددارى مى ورزد و آن تاجر نيز با اعتماد بر امانتدارى آن حضرت حق مورد اختلاف را به وى مى دهد.

چه عقلى كاملتر از اينكه در حالى كه خاندان او را مى بينيم كه در آيين حج از سنّت ابراهيم انحراف يافته اند و علاقۀ افراطى و افتخار ورزيدن آنان به كعبه، ايشان را تا آن حد پيش برده كه وقوف در عرفات را به جاى نمى آورند، اين مرد خردمند كامل محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بتنهايى پاى به عرصه مى نهد، سنّت ابراهيم را بازمى شناسد و وقوف در عرفات را به جاى مى آورد. چنين رفتارى تنها از مردى خردمند سر مى زند كه عقل خود را در آرامش و بدور از مجادله وارد عمل مى كند؛ چه اينكه، جدل نزاع به وجود مى آورد و آنجا كه نزاع باشد، شك و ترديد هست و حقيقت ميان نزاع طرفين با يكديگر نابود مى شود.

قريش نيز، همه، از كمال عقل و قدرت ادراك اين بزرگ آگاه شد و به همين سبب، هنگامى كه وقوع رويارويى حتمى شد و نزديك بود شمشيرها از نيام بركشيده و جنگها برپا گردد و چون يك تصادف او را به اين ماجرا فرا خواند كه «پيش آى و ميان مردم به حق داورى و مشكل آنان را حل و فصل كن»، مردم همه حكم و داورى او را پذيرفتند. زيرا مى دانستند كه حكم اين داور حكم عقل و حق خواهد بود. اينك جاى اين پرسش است كه چه انسانى كه خردمند و حكيم نباشد، به حكمى راه مى يابد كه بتواند همۀ آنان را خشنود سازد؟ تنها اوست كه به چنين

ص: 319

حكمى راه مى يابد و همۀ مردم را در فضيلت حمل حجر الاسود تا مقابل جايگاه ويژۀ آن شركت مى دهد، بى آنكه هيچ خصومت، كينه و يا زياده طلبيى ميان آنان باشد. آنگاه خود با دستان خويش اين سنگ را در ابتداى اين جابجايى بر مى دارد و مردم نيز به دليل والايى خرد او در اين امر با او به مخالفت نمى پردازند. وى سپس در انتهاى اين جابجايى، آن سنگ را ديگر بار به دستان خويش بر مى دارد و آن را با دو دست خود در جايگاه ويژه اش قرار مى دهد و مردم نيز آنچه را او انجام مى دهد مى پذيرند.

او به دليل كمال عقل خود همراه با آنان كه در تعصّب جاهلى فرو غلتيده بودند، فرو نغلتيد، هرگز از آن سخن نگفت و هرگز بر محور آن با كسى مجادله نكرد، هميشه صلح و دوستى را دوست داشت و دوستدار جنگ و خصومت نبود و به همين دليل نيز عملا وارد صحنه نبرد فجار نشد مگر به اندازه اى كه تيرهاى مهاجمان را از عموهاى خود دفع كرد تا بدين طريق از آنان حمايتى كند و رحمتى بدانان نشان داده باشد و اين، به اقتضاى صلۀ رحم بود و نه به اقتضاى جنگى كه در طىّ آن حرمتهايى هتك شده و ماههاى حرام حلال شمرده شده بود.

به تأكيد، محمّد بن عبد اللّه سركشى هواهاى خود را در طول دوران زندگى خويش قبل از بعثت مهار كرده بود؛ چه اينكه، نه در زمانى كه يك نوجوان بود آنچه نوجوانان مى كنند انجام داد، نه در زمانى كه در عنفوان جوانى به سر مى برد آنچه جوانان انجام مى دهند از او سر زد و نه پس از آن كه مردى كامل شد، دست به كارهايى همانند ديگران زد، آن هنگام كه خلق و خوى او همان گونه كه جسمش كامل شده بود كامل شد و او بدين ترتيب، مرد مقتدرى بود كه بر خواسته ها و هواهاى خويش غلبه داشت و در پى اين خواسته ها راه انحراف نمى پيمود و هيچ شهوتى در او نفوذ و تأثير انگيزش نداشت. اين در حالى است كه هرگاه سلطه هواى نفس ضعيف شود، سلطۀ حق قدرت مى يابد و هرگاه تيزى شهوت به كندى گرايد، حكومت عقل سربلند مى كند. چه، حكومت عقل با حكومت شهوت و

ص: 320

هواى نفس در جنگ و در تناقض و عاقل سربلند كسى است كه بر هواها و شهوت خويش غلبه مى يابد و تنها عقل و خردش همان نيروى غالب و مسلّط مى باشد. از ديگر سوى، عقل هرگز راه گمراهى نمى پويد مگر آنگاه كه هوا به دل راه يابد و صفاى آن را مكدّر سازد. بنابراين محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) خردمندترين قريش بود؛ چرا كه، او همان كسى است كه هواى نفس آن گونه كه بر ديگر سران مكّه چيره شده بود، بر او سلطه نيافت.

قاضى عياض در فضيلت خردمندى او و آثار اين خردمندى در اسلام مى گويد:

«امّا در توانمندى عقلى، ذكاوت و هوشمندى، قدرت حواس، فصاحت لسان، اعتدال حركات و حسن شمايل او؛ هيچ ترديدى نيست، چرا كه او هوشمندترين و خردمندترين مردم بود. هركس نيز در تدبير امور باطن و ظاهر مردم از سوى او، سياست كردن و پيشوايى خاصّه و عامه از جانب وى، شمايل شگفت آور او و نيز در سيرۀ بديع آن بزرگ و به اضافه در آن علومى كه وى افاضه كرد و آيينهايى كه مقرّر داشت تأمّل ورزد - علوم و آيينهايى كه وى بى آنكه هيچ دانشى از آن پيش اندوخته و يا تمرين و تلاشى در پيش گرفته و يا كتابى مطالعه كرده باشد، به افاضه و تقرير آنها پرداخت - گرفتار كوچكترين ترديدى در رجحان عقل او و تيزانديشى وى نخواهد شد و اين چيزى است كه به سبب تحقّق و روشن بودن آن نيازى به تقرير و بيان ندارد»... وهب بن منبه گفته است: «71 كتاب خواندم و در همه آنها چنين يافتم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از نظر خردمندى گزيده ترين مردم و از نظر رأى و تدبير برترين آنان بود». در روايت ديگرى به نقل از وهب است كه «71 كتاب خواندم و در همۀ آنها چنين يافتم كه به همۀ مردم از آغاز تا فرجام اين عالم تنها آن اندازه از عقل و انديشه داده شده كه در مقايسه با خردمندى و عقل او (صلی الله علیه و آله) به سان دانۀ شنى در ميان همۀ شنهاى موجود در اين جهان است»»(1).

ص: 321


1- - ر. ك. قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 43، چاپ حلبى.

ابن كثير نيز مى گويد:

«بر هر صاحب خردى روشن و معلوم است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از خردمندترين بلكه انحصارا خردمندترين و كاملترين آنان به طور مطلق و در عالم واقع و نفس الامر مى باشد»(1).

پس از بعثت نيز نشانه هاى عقل و خردمندى او، در سياست و تدبير رعيّت، خود را بروشنى نشان داد؛ چه، در اين دوران خداوند احكام شرع را و آنچه از مدارا با مردم و كوتاه كردن دست ستمگران و حمايت از حق در مقابل هجوم باطل لازم بود بر او وحى مى فرستاد و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را وامى گذاشت تا خود، با همان روشى كه خود مى خواهد و با اختيار، حق را در ميان مردم خويش به مورد اجرا گذارد، البتّه اختيارى همراه با هدايت و مراقبت پروردگار؛ چه، اگر او اشتباهى در كار خود مى كرد، در صورتى كه اين اشتباه به بيان شريعت و احكام آن مربوط مى شد، خداوند او را به اين خطا متوجّه مى ساخت.

در اين اختيارى كه خداوند به او واگذاشته بود، عقل و هوشمندى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در قالب استوارى تدبير و كياست حكيمانه اش خود را آشكار ساخت.

به عنوان نمونه، زمانى كار نفاق و منافقان بالا گرفت و آسيبهايى كه آنان وارد مى آوردند فزونى يافت. در اين هنگام عمر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست تا آنان را به قتل برساند، امّا او فرمود: «مردم نگويند محمّد اصحاب خود را مى كشد».

سپس در زمانى ديگر نفاق شدّت يافت تا آنجا كه افراد هر خانواده اى كه در آن منافقى وجود داشت، اين انديشه را در سر مى پروراند كه وى را بكشند. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «عمر كجاست تا ببيند اگر من آن روز كه وى آن را وقت كشتن اينان مى دانست آنها را مى كشتم، كسانى را به غيرت و انتقامجويى وادار مى ساختم كه امروز مى خواهند خود اين منافقان را بكشند».

پيامبر با چنين انديشۀ حكيمانه اى به استقبال قبول رسالت پروردگار خود

ص: 322


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 6، ص 56.

رفت و با چنين انديشۀ حكيمانه اى مدينۀ فاضله اى را كه بر اساس حكم خداوند و امر و نهى او استوار شده بود، اداره كرد و تشكيلاتى اسلامى را در آن به اجرا در آورد.

بلاغت

123 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فردى از قريش بود و در ميان قبيله اى نشأت يافت كه زبان و لهجۀ آن فصيحترين لهجه هاست. او در موسم حج در بازارهاى مكّه حضور مى يافت و طعم شيرين اشعارى را كه در آنجا سروده مى شد مى چشيد. وى همچنين در ميان خاندان بنى سعد كه جزئى از قبيلۀ هوازن به شمار مى رفت فصاحت بيشترى يافت؛ چه، هوازن از فصيحترين اعراب بودند. بدين ترتيب در گفتار او، زبان عقل و منطق و تمدّنى نسبى كه در مكّۀ مكرّمه وجود داشت با سادگى باديه نشينى و شيرينى و روانى الفاظ كه در لهجۀ فصيحترين قبيلۀ باديه نشين خودنمايى مى كرد در كنار هم قرار گرفت.

به همين دليل، محمّد بن عبد اللّه در گفتار خود فصيحترين مردم بود كه از حكمت و حقايق ناب سخن مى گفت و آن هنگام كه به راهنمايى و ارشاد مردم دهان مى گشود، كلمات او به سان گوهرهايى بود كه بدور از آراستگيهاى تصنّعى در ميان مردم پراكنده مى شد و اصول سخن و حقايق ناب را در خود داشت.

هنگامى كه در برخورد با مردم و در شب نشينيهاى پيراسته از بى عفّتى آنان سخن مى گفت، كلام او زلال گوارايى بود كه به سان نسيمى خوش و آرام در دلها جريان مى يافت و آب طراوت بخشى بود كه به قلبها خرّمى مى بخشيد و تشنگى دلها را به سيرابى مبدّل مى ساخت.

امّ معبد دربارۀ گفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران پس از بعثت چنين مى گويد: «به گاه سكوت، وقار در او نمايان بود و به گاه سخن، والا. زيبايى و ظرافت، سخن او را والايى مى بخشيد، سخنش شيرين و ناب بود، نه بى مقدار و

ص: 323

نه گران و سنگين. نطق او دانه هاى رشته اى جواهر بود كه فرو مى ريخت».

اين وصف كلام پيامبر پس از بعثت و نقطۀ اوج و پايان همان سير كمالى است كه قبل از بعثت در سخن او وجود داشت؛ چه، دوران قبل از مبعث نقطۀ آغاز و دورۀ بعد از آن نقطۀ فرجام يعنى نقطۀ برگزيده شدن او از جانب خداوند و رسيدن او به مقام رسالت و مبلّغ وحى بود. او ميان ايجاز و وضوح جمع مى كرد، كلماتى كه به كار مى برد اندك و معانى آن فراوان بود، بى آنكه هيچ تعقيد و دشواريى در كار باشد، بلكه سخن او به سان دشت هموارى بود كه هيچ سختى و سنگلاخى در آن وجود نداشت و در سخنش زيبايى الفاظ، بى آنكه هيچ تكلّفى در كار باشد، و شيرينى عبارات، بى آنكه هيچ آرايش و صناعتى لفظى و بى مورد وجود داشته باشد، جلوه مى كرد و بدين ترتيب، زيبايى كلام او، جمالى برخاسته از طبع او بود، نه ترديدى در آن وجود داشت و نه خشونت و نه سازگارى.

در سخن او معناى الهام بود و خداوند آن را به صفا و پاكى آراست؛ چه اين سخنان از دلى با صفا و قلبى سرشار از ايمان و راستى برمى خاست و همچون قلب او از هرگونه شائبه پيراسته بود.

جاحظ در وصف كلام او چنين مى گويد:

«كلامى بود كه حروف و عبارات آن اندك، معانى و مضامينش فراوان، فراتر از توصيف، پيراسته از تكلّف، در جايگاه بسط و توضيح مبسوط، و در جايگاه كوتاهى و ايجاز كوتاه و مختصر بود. از كلمات نامأنوس و بيگانه دورى مى گزيد و به عبارات مستهجن كوچه و بازارى بى رغبت بود. جز از ميراث حكمت. سخن نگفت و جز به كلامى كه عصمت آن را در ميان گرفته، با تأييد الهى استوارى يافته و توفيق با آن همراه شده دهان نمى گشود. چنين كلامى همان است كه خداوند محبّت و دوستى را متوجّه آن ساخته، لباس پذيرش را بر تن آن پوشانده و در آن شيرينى را با استوارى، الهام بخشى فراوان را با كمى تعداد كلمات در كنار هم قرار داده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بى نيازى از اعادۀ سخن خويش و با كمتر نياز داشتن شنونده به تكرار آن، هرگز كلمه اى را كه مى بايست فرو نگذاشت،

ص: 324

هرگز گامى از گامهايش نلغزيد، هرگز دليلش در بيان حقيقت فرو نماند، هيچ خصمى در مقابل او به ايراد سخن برنخاست و هيچ سخنورى او را مغلوب نساخت. او خطبه هاى بلند را با سخنانى كوتاه آغاز مى كرد، هرگز در پى خاموش كردن و قانع ساختن مخاطب نبود مگر به وسيلۀ آنچه خصم از آن آگاهى داشت. جز به صدق و راستى استدلال نمى كرد و جز به وسيلۀ حق گشايش نمى جست، از عوام فريبى كمك نمى گرفت و سخنان فريبنده را به كار نمى برد، عيبجويى نمى كرد و به بدگويى دامن نمى آلود، نه كندى مى كرد و نه شتاب، نه بسيار طول و تفصيل مى داد و نه سخن را بيش از حد كوتاه و مختصر مى ساخت.

بدين وصف است كه مردم هيچ سخنى سودمندتر، راست تر، متوازنتر، خوش شيوه تر، والاتر و با مضامينى شايسته تر، بجاى تر و - از نظر ورود به مطلب و خروج از آن - ساده تر، در معنى فصيحتر و در مفهوم خود روشنتر از كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشنيدند».

بدينسان، براى او سلامت معانى در كنار انتخاب عبارات مناسب در جاى مناسب خود گردآمده بود، بى آنكه با سخنى آهنگين همچون شعر بر گوشها بنوازد، بلكه او گوشها را با سخنانى مى نواخت كه به آرامى و نرمى در دلها فرو مى رفت، به سان آب گوارا و زلالى در قلبها فرو مى نشست و از تناسب و سازگارى كاملى ميان معانى بلند خود و الفاظ زيباى خويش برخوردار بود، بى آنكه خاطر را خسته كند و گوش را آزار دهد.

در كلام او شيرينى خاصى وجود داشت، الفاظ از زبانى واضح و روشن بيرون مى آمد، حروف از مخارج خود ادا مى شد و در جايگاه مناسب قرار مى گرفت و بدين گونه شنونده از شيرينى كلام، حلاوت الفاظ و تازگى معانى، آن هم در قالب شيوه اى بدور از دشوارى و تكلّف، فريفته و حيران مى گشت؛ آنسان كه عايشه در وصف كلام او مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنگونه كه شما مهار سخن را رها مى كنيد به نقل پياپى كلام نمى پرداخت، بلكه به سخنانى ناب و روشن دهن مى گشود كه هركس در حضور او مى نشست اين سخنان را حفظ مى كرد».

ص: 325

بنابراين، سخن گفتن او همراه با نرمى و درنگ بود، نه به سرعت در سخنان خود پيش مى رفت و نه با شتاب آن را پى مى گرفت تا آنجا كه عايشه چنين روايت مى كند كه اگر شنونده اى مى خواست حروف سخنان او را در هنگام سخن گفتن بشمارد، مى توانست چنين كند.

اينگونه سخن گفتن، فصيحترين سخن و رساترين شيوۀ القاى حقايق به مخاطب است؛ چه اينكه، درنگ در سخن گفتن به شنونده اين امكان را مى دهد تا زيبايى الفاظ را بچشد، در معانى آن تأمّل ورزد، آنچه سخنران مى گويد به ذهن بسپارد و انديشه هاى طرح شده را پى گيرد، بى آنكه خود را خسته و ملول سازد.

اين در حالى است كه اگر سخن گفتن با نرمى و تأنّى همراه نباشد، شنونده از پى گرفتن معانى طرح شده فرو مى ماند و اگر شنونده اى از راه پيمودن به همراه افكار طرح شده و از ادراك اهداف و مقاصد سخن فرو ماند، ملال و خستگى او را در ميان مى گيرد.

124 - نطق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شتابزدگى و سريع حرف زدن و ديگر عيوب سخن گفتن پيراسته و با صوتى آرام و عميق بود، صوتى كه صدق و راستى آن را مى آراست و بدين ترتيب آن را به درون دلها مى نشاند و عاقلان را به حق رهنمون مى گشت. آهنگ صداى او، آهنگى آرام و قوى و همراه با صوتى بدون خشونت و درشتى بود كه در آن، عمق فطرى آهنگ با زيبايى، گيرايى و بلندى صوت و البتّه بدور از داد و فرياد در مى آميخت.

روايت شده است كه امام حسن بن على (ع) يكى از دو سبط گرامى و محبوب رسول خدا - از هند بن ابى هاله پسر خديجه كه مردى وصّاف بود در مورد پيامبر سؤال كرد و فرمود: «گفتم: سخن گفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برايم توصيف كن». گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته محزون و هميشه در انديشه بود، راحتى نداشت، بدون احساس نياز سخنى نمى گفت، سكوتى طولانى داشت و آغاز و پايان كلمات را با تمام دهن ادا مى فرمود. از اصول سخن و از فضل سخن

ص: 326

مى گفت، بى آنكه در آن زيادت و يا كوتاهيى باشد، نرمخوى بود و نه سختگير و نه سست و زبون، نعمت خداوند را هر چند اندك نمايد بزرگ مى داشت و به مذمّت يا مدح آنچه مذمّت نمى شده نمى پرداخت و اگر كسى حقّى را به ناروا مورد تعرّض قرار مى داد، خشمش فرو نمى نشست مگر آنگاه كه به يارى حقّ پايمال شده برخيزد، به گاه اشاره كردن با تمام كف دست اشاره مى كرد، به گاه تعجب كف دست را مى چرخاند و برمى گرداند، در هنگام سخن گفتن انگشتان را روى كف دست مى خواباند و انگشت شست دست راست را بر كف دست چپ مى زد، چون خشمگين مى شد به نفرت روى برمى گرداند و چون شادمان مى گرديد، ديدگان فرومى هشت، بيشتر خندۀ او تبسّم بود و دندانهاى مبارك همچون دانه هاى تگرگ نمايان مى شد».

هر چه راويان در بلاغت سخن، فصاحت عبارات و زيبايى نطق او بگويند، بازهم به حقيقت بلاغت او راه نمى يابيم؛ چه، روايت مأثورى كه از او مى خوانيم، در آن دانشى جامع و فراگير و عباراتى مى يابيم كه هر شنونده اى آن را گوارا مى بيند و در آن نفوذ الهام و هماهنگى الفاظ را مشاهده مى كند. در روايات رسيده از او حكمت و مضامين نيكو و جمع كردن ميان دو ويژگى روانى و سهولت را مى بينيم، بى آنكه الفاظ و عباراتى خشك و معانى و مضامينى پست در كار باشد، بلكه همۀ كلام در معنا و مضمون در انديشه ها و مداخل سخن كه در آن وجود دارد به گونه ايست كه به دلها راه مى يابد و جايگاه خود را پيدا مى كند. هر كس به سخن او استشهادى كند اگر آن را در مقابل عامّۀ مردم اظهار دارد، آن را به چنگ مى گيرند و اگر در مقابل خاصّه به آن زبان گشايد، آن را هضم مى كنند. هر انسانى با هر اندازه توان سخنان او را درك مى كند. او هرگز كلمات نامأنوسى را به خاطر نامأنوس بودن بر نمى گزيند و هيچ لفظى را به خاطر شيرينى آن به كار نمى بندد، بلكه همه ويژگيها و جلوه هاى كلام او به آسانى و آرامى به پيش مى آيد و اگر فراتر رويم خواهيم گفت اين سليقۀ كامل است كه نطق مى كند و اين فصاحت

ص: 327

فطرى است كه سخن مى گويد. عقيدۀ ما نيز در توصيف كلام او تنها از سر محبّت به آن بزرگ نيست، بلكه حقيقت چنين است.

در پايان بر ما لازم است سخن جاحظ را يادآور شويم كه پس از وصف كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از بيمناك شدن از اينكه گفته شود اين توصيف از محبّت وى به آن بزرگ برخاسته است مى گويد: «شايد كسى كه در علم و دانش چندان وسعى نداشته و با موازين سخن آشنا نباشد، چنين گمان مى كند كه ما در مدح و ستايش و بزرگداشت رسول خدا و جلوه دادن و خوب نماياندن كلام او به تكلّف افتاده ايم، آنچه را او ندارد و قدر و منزلت او بدان نمى رسد از پيش خود ساخته و پرداخته ايم در حالى كه هرگز چنين نيست و سوگند به آنكه دروغ بافى در نزد علما را حرام كرده و تكلّف در نزد حكيمان و جلوه گرى و دروغ پردازى دروغگويان در نزد فقيهان را قبيح شمرده، هيچ كس مگر آن كه راه بيهودگى مى پيمايد چنين گمانى نمى كند».

بسيار سخن گزافه و سنگينى است سخن كسانى كه بگويند ما در توصيف بلاغت سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله) و كمال كلام او و نيز رسيدن وى به والاترين مراتب ممكن براى انسانها در سخنورى و وصول به مرتبه اى كه هيچ كس بدان فرا نمى رسد از حدّ اعتدال تجاوز كرده ايم. بلكه آنچه در اين باره گفتيم، حقيقتى است كه هيچ شك و ترديدى در آن راه ندارد. ما نه تنها از حد آنچه هست تجاوز نكرده ايم، بلكه به آن فرا نرسيده ايم و فرا نخواهيم رسيد.

125 - در اينجا بر خود لازم مى دانيم اظهارات قاضى عياض را در وصف فصاحت و بلاغت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياوريم. او مى گويد:

«امّا فصاحت زبان و بلاغت سخن؛ او در اين ميدان در جايگاه نخست و در وضعيّتى بود كه قابل انكار و ناشناخته نيست، وضعيّتى با ويژگيهايى چون:

سلامت طبع، مهارت در راه سپردن به سوى مقصد سخن، ايجاز عبارت، درخشندگى لفظ، روانى سخن، درستى مضامين و قلّت تكلّف. اصول سخن به او

ص: 328

بخشيده شده و بدائع حكمت به او اختصاص يافته و زبان و لهجۀ همۀ اعراب به او آموخته شده بود و به همين سبب، هر ملّتى را به زبان خود مورد خطاب قرار مى داد و به لغت خود با آنان سخن مى گفت و به همين زبانها، كلام خود را به سر منزل بلاغت مى رساند تا آنجا كه بسيارى از اصحابش در مواردى از شرح كلام و تفسير سخنش پرسش مى كردند». هركس در حديث و سيرۀ او تأملى ورزد، اين حقايق را در خواهد يافت و بدان خواهد رسيد. اين ويژگيها نه در سخن گفتن او با قريش و انصار و مردم مجاز جلوه گر است، بلكه سخنان او با وطيفه هندى، قطن بن حارثه عليمى، اشعث بن قيس، وائل بن حجر كندى و ديگر كسان از شاهان يمن و خسروان حمير را مى بينيم كه به همين جلوه ها آراسته است»(1).

اين اظهارات حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ لهجه هاى اعراب را مى دانست و اين توانايى از طريق اقامت وى در مكّۀ مكرّمه - كه قبايل عرب در موسم حج در آنجا گردهم مى آمدند - و نيز به بركت علاقه مندى او به فهم اين لهجه ها و هوشمندى او كه به درك آنها مى رسيد و نيز به فضل فراگيرى هوشمندانۀ او نسبت به آنچه مى شنيد و حفظ آنچه در پيرامونش مى گذشت براى او به دست آمده بود.

برخى از راويان آورده اند كه او با مفردات فراوانى از فارسى و رومى نيز آشنايى داشت. در يكى از نامه هاى او به روميان شاهدى بر اين حقيقت وجود دارد؛ چه، در آن نامه آمده است كه «اسلم تسلم و الاّ فعليك اثم البريسيّين»، «اسلام بياور تا در امان باشى وگرنه گناه بريسيين بر تو خواهد بود». در اين عبارت، كلمه بريسيّين كلمه اى رومى است كه دقيقا در معناى خود يعنى عامّۀ مردم و كشاورزان و ديگر گرفتاران به كار رفته است.

فراگيرى لهجه هاى مختلف عرب و تفاوتهاى اين لهجه ها حاكى از آن است كه خداوند او را براى رسالت الهى فراگيرى آماده مى ساخت. قاضى عياض براى

ص: 329


1- - ر. ك. قاضى عياض، الشفاء، ص 441.

اثبات اين مدّعا كه او با لهجه هاى عرب و تفاوتهاى آنها آشنا بود شواهدى از نامه هاى آن حضرت (صلی الله علیه و آله) به همدان و وائل بن حجر مى آورد و آنها را با كلام قريش دربارۀ صدقات كه ظاهرا موضوع اين نامه ها نيز در همين خصوص بوده است مقايسه مى كند.

عياض در ادامه مى گويد:

«امّا دربارۀ سخنان عادى و فصاحت آشكار او و حكمت ها و اندرزهاى مأثورش كتابها تأليف شده و برخى از اين سخنان است كه در فصاحت همسان و در بلاغت هيچ هماوردى ندارد. از آن جمله است عباراتى چون: «خون مسلمانان با يكديگر برابر است و پست ترين آنان مى تواند از جانب آنها پيمان ببندد و آنان همه در مقابل ديگران يد واحدند»؛ «مردم همانند دانه هاى شانه اند»؛ «هر مرد با آن كسى است كه دوست مى دارد»؛ «در همدمى آن كه آنچه تو برايش مى بينى او برايت نمى بيند هيچ خيرى نيست»؛ «مردم معدنهايى اند»؛ «هر مرد كه قدر خويش بداند هلاك نمى شود»؛ «آن كه مورد مشورت قرار مى گيرد امين است»؛ «خداوند رحمت فرستد بر آن بنده اى كه سخن نيكى بگويد و غنيمتى به چنگ آورد يا سكوت گزيند و سلامت ماند»؛ «اسلام بياور تا در سلامت بمانى و خداوند اجر تو را دو چندان دهد»؛ «دوست داشتنى ترين شما در نزد من و نزديكترين شما به جايگاه من در روز قيامت خوش خلق ترين شما و كسانى اند كه بال محبت بر ديگران مى گشايند، مأنوس همه اند و همگان را انس مى دهند»؛ «شايد او بدانچه به او مربوط نمى شد سخن نمى گفت و بدانچه او را بى نياز نمى ساخت بخل نمى ورزيد»؛ «آدم دو رو در نزد خداوند آبرومند نيست».

از همين قبيل است نهى آن حضرت از قيل و قال، فراوانى پرسش و سؤال، به هدر دادن ثروت و مال، منع از اسراف و عقوق والدين و زنده به گور كردن دختران. نيز از همين نمونه هاست فرمودۀ او كه: «هرجا بودى تقواى خداوند پيشه ساز، در پى گناه كارى نيك انجام ده كه آن را پاك مى كند و با خوش خلقى با مردم رفتار كن»؛ «بهترين كارها ميانه ترين آنهاست»؛ «با اندكى واهمه و احتياط دوستت را دوست بدار شايد روزى همو دشمن تو باشد»؛ «ظلم

ص: 330

ظلمتى است در قيامت».

بالاخره گوهرى از همين رشته است فرمودۀ او در دعايش كه: «پروردگارا رحمتى را از پيشگاه تو مسألت دارم كه با آن قلبم را هدايت كنى، كارم را بدان سامان دهى، پراكندگى مرا به وسيلۀ آن التيام دهى، غيبتم را با آن جبران كنى و در حضور، منزلتم را بالا ببرى، كردار مرا به وسيلۀ آن پاك گردانى و با آن رشد و راستى را به من الهام دهى، الفت و آشنايى مرا بدان بازگردانى و به بركت آن مرا از هر بدى نگاه بدارى. پروردگارا فوز سعادت را به گاه داورى در قيامت و منزلت شهيدان و رفاه و آسايش خوشبختان سراى آخرت و پيروزى بر دشمنان را از تو مى طلبم».

اينها نمونه هايى از احاديثى است كه راويان شايسته از راويانى شايستۀ ديگر از سخنان، خطبه ها، دروس، ادعيه و خطابات او روايت كرده اند»(1).

قاضى عياض در ادامۀ گفته هاى خود از پيمانهايى كه با قبايل ديگر منعقد مى ساخت و از قراردادهاى آتش بس كه با آنان مى بست ياد مى كند، پيمانها و قراردادهايى كه از نظر استحكام تعهّدات و دقت مشروط به حدّى است كه نوشتۀ هيچ نويسنده و يا تعهد هيچ طرف پيمانى بدان فرا نمى رسد؛ چه، اين پيمانها به مرتبه اى از بلاغت و فصاحت رسيده كه هيچ چيز با آن مقايسه نمى شود و تقليد آن نيز ممكن نيست و نيز در اين ميدان آن قدر به پيش تاخته كه از اندازه بيرون است.

وى همچنين با يادآورى اين حقيقت كه جملاتى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده كه هيچ كس قبل از آنچنان نفرموده است مى گويد:

«نمونه هايى از برخى از كلمات او كه تا آن زمان بر زبان كسى جارى نشده و هيچ كس نيز توان آن ندارد تا در قالب آن سخنان سخنى همانند بياورد گرد آورده ام نمونه هايى از اين قبيل كه «حمى الوطيس» يعنى تنور شعله برافروخت كه كنايه از شدّت يافتن جنگ است، «مات حتف انفه» كنايه از مرگ عادى و مرگ در بستر است، «لا يلدغ المؤمن من حجر مرّتين» يعنى هيچ مؤمنى دو بار از يك

ص: 331


1- - همان، ج 1، ص 46.

سوراخ گزيده نمى شود و «السّجيد من وعظ بغيره» يعنى خوشبخت كسى است كه از سوى ديگرى نصيحت و اندرز داده شود».

بدينسان قاضى عياض با مطرح كردن عباراتى جامع از آن حضرت و با طرح معانيى بلند و والا و الفاظى كه از آن نور برمى خيزد و حقايق اين هستى را به بيان مى آورد، به اثبات فصاحت كلام پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بلاغت محمّدى (صلی الله علیه و آله) مى پردازد.

126 - اگر بخواهيم سخنان كسانى از صحابۀ او را كه كلام رسول خدا را بى واسطه شنيدند و به تماشاى جمال آن پرداختند و نيز سخنان كسانى را كه به نقل روايات ديگران در سيرۀ او پرداخته اند رها كنيم و تنها در احاديث صحيح و مدوّن كه عادلان طبقه پس از طبقه از او نقل كرده اند بنگريم و اگر بخواهيم از عبارات آن بزرگ شيوۀ سخن او را دريابيم و از كلماتى كه از او رسيده معانى بلند و استوار كلام او را بجوييم، از برخى از آنچه در اين سير و تأمل به دست مى آيد به نكاتى از اين قبيل دست خواهيم يافت:

الف - الفاظ در سخنان او ساده و روان آمده و ما در اين سخنان شاهد نوعى جمال و آراستگى طبيعى هستيم. الفاظ را در هماهنگى و انسجام مى بينيم كه برخى در دامن برخى ديگر قرار گرفته اند، با ايجاز در لفظ و استوارى در معنى و توجّه به مقصد سخن و گاه نيز اعطاى تصويرى حقيقى از آن مقصد و منظور. به هر حال سخن او را جمالى طبيعى چون جمال و آراستگى طبيعت است. اگر مى خواهيد بيشتر اين حقيقت را لمس كنيد مى توانيد سخن او را در دعوت به قناعت و خشنودى به همان اندك موجود و پرهيز از لجاجت ورزى كه حاصل چنين روحيّه اى است، بدقّت بنگريد آنجا كه مى فرمايد: «بى نيازى از فراوانى مال و ثروت نيست، بلكه بى نيازى [در] غناى نفس است». از همين قبيل است فرمودۀ او در دعوت به خويشتن دارى، آنجا كه مى فرمايد: «قدرتمند بودن به بر زمين زدن ديگران نيست، بلكه قدرتمند كسى است كه در هنگام خشم خويشتن دار باشد».

چنين تعابير ساده و پرژرفا همه جا در كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه

ص: 332

توجيهات او وجود دارد و به سبب همين سادگى تعابير و ژرف معنى است كه كلام او بسرعت حفظ مى شود؛ چه، اين كلام سخنى است كه براى حفظ شدن گفته مى شود.

ب - يكى از خصايص بلاغت نبوى آن است كه آن حضرت در بيان حقايق از حدود عقل فطرى بشر فراتر نمى رود به گونه اى كه عقل مى تواند كلام او را با همه جلال و عظمت معنى و عمق و قدرت نفوذ آن در دلها درك كند؛ بويژه آن كه مخاطبان علم امورى را در كلام او مى يابند كه تاكنون از آن آگاهى نداشته اند.

شايسته است فرمودۀ آن حضرت در مورد وحدت امّت اسلامى و تعاون بايستۀ آن را بنگريد: «مؤمن با مؤمن ديگر چون ساختمانى است كه برخى از بخشهاى آن برخى ديگر را استوار مى دارد». نيز اين كلام او را كه «مثل مؤمنان در دوستى و مهربانى با همديگر مثل پيكرى است كه چون عضوى از آن به درد آيد ديگر اعضاى ديگر با تب و بيدار خوابى با آن همراهى و همدردى مى كند»، همچنين اين سخن او را بخوانيد دربارۀ پيمانهايى كه در حالى بسته مى شود كه هنوز دلها پر از كينه است و كينه از آن بركنده نشده است، آنجا كه دربارۀ چنين پيمانهايى مى فرمايد: «اينها آرامش و آتش بسى روى دود و آتش است». از اين تشبيه زيبا هر انسانى مى فهمد كه دلها فاسد است و اين صلح ظاهرى بر كينه هايى كه به دلها در آميخته و با آن عجين شده غلبه نمى يابد. از قبيل همين تعابير روشن است: فرمودۀ آن حضرت در فضيلت كار و تلاش و اينكه هركس بايد خود بار خويش را بر دوش كشد و براى كمك كردن به ديگران به گاه امداد طلبى آنان آماده باشد، آنجا كه مى فرمايد: «دست بالاتر بهتر از دستى است كه پايين باشد»؛ كلام او دربارۀ امرى كه در آن اختلافى نباشد، با اين تعبير كه «دو بز به هم شاخ نمى زنند»؛ فرمودۀ آن حضرت در مورد پخش شدن خيرات و بركات خداوند در سرتاسر سرزمين و برخوردارى هر سرزمينى از سهم خاص رزق و روزى خود، آنجا كه مى فرمايد: «هر سرزمينى با آسمان خود است»؛ و بالاخره فرمايش وى دربارۀ مدارا با زنان در فرمانى كه مردان با خشونت آنان را به

ص: 333

پيش مى بردند، آنجا كه فرمود: «آرام! با جامهاى بلورين با احتياط برخورد كن».

اكثر اين تعبيرات در زبان عربى - در آن روزگار - تعابيرى جديد بود كه در سخن هيچ سخنور ديگرى نيامده بود. اين تعابير با اين وجود از نظر معنى روشن و مقصد و مقصود آن آشكار و واضح است، نه از دسترس فهم عامّه دور و از آن فراتر است و نه گوش خاصّان از آن بيزارى مى جويد، بلكه همۀ مردم در آن علم و دانشى را مى يابند كه تاكنون با آن آشنا نبوده و از آن بى بهره بوده اند.

ج - كلام او از اصول سخن است، دربردارندۀ حكمتى و داراى كلمات اندك و معانى تازه كه تاكنون ناشناخته بوده است. اين فرمودۀ آن حضرت را بنگريد كه در پاسخ اين پرسش كه «آيا بر آنچه زبانمان بدان گويا مى شود مورد مؤاخذه و محاسبه قرار مى گيريم؟» فرمود: «آيا چيزى جز درو كرده هاى زبان، مردم را به روى در مى افكند؟»؛ نيز اين فرمودۀ او را كه درباره به جاى آوردن صلۀ رحم و استوار داشتن پيوندهاى خانوادگى به گاه سست كردن و ترك اين پيوندها از سوى ديگران اظهار مى دارد: «آن كه رفتار ديگران را متقابلا به همان اندازه پاسخ داده و جبران كرده، صلۀ رحم به جاى نياورده، بلكه استوار دارندۀ پيوند خانوادگى تنها آن كسى است كه به هنگام قطع اين پيوندها از سوى ديگران آن را استوار مى دارد و برقرار مى سازد»؛ نيز اين فرموده را كه «خداوند بر آن بنده اى رحمت فرستد كه بگويد و غنيمت برد يا سكوت گزيند و از سخن نابجا و فرجام آن ايمن ماند».

د - يكى از پديده هاى فراگير در كلام او آن است كه پيوسته عقل و وجدان را مخاطب خود قرار مى دهد، بى آنكه الفاظى ناپسند به كار گيرد يا به تكلّفى در ترتيب معانى گرفتار آيد، بلكه همۀ سخنان او با همۀ ويژگيها در مجرايى آرام، بسادگى و به نيكى و با ارزشمندى در حالى كه دربردارندۀ راهنمايى است به پيش مى رود. براى نمونه اين كلام وى را بخوانيد كه در دعوت مردم به اينكه در گفتار و كردار خود نقش آفرين و سازنده باشند و بى تأمّل و بى تفكّر در پى هر كسى نروند مى فرمايد: «مباد كسى از شما پيرو باشد و بگويد اگر مردم نيكى

ص: 334

كردند نيكى مى كنم و اگر بدى كردند بدى مى كنم. بلكه خود را براى اين آماده كنيد كه اگر مردم نيكى كردند شما نيز بهتر شويد و اگر بدى كردند شما از بدى كردن دورى گزينيد».

ه - كلام او از صناعات بديع پيراسته است؛ چه، سخن او بى آنكه از صناعتى سود بجويد، خود بديع است. البتّه گاه مواردى از سجع در كلام او مى آيد، امّا آن سجعى نيست كه او در پى ايجاد آن برآمده باشد، بلكه سجعى است حاكى از استوارى سخن كه به صورت طبيعى آورده شده است. به عنوان نمونه اين فرمودۀ او را بنگريد كه «رحم اللّه عبدا قال فغنم او سكت فسلم»(1). بى ترديد در اين سخن سجع يا چيزى شبيه آن وجود دارد، امّا اثرى از تكلّف نيست و هر يك از كلمات در جاى خود و در معناى خود به كار گرفته شده است به گونه اى كه اگر خواسته باشيد به جاى آن كلمه اى ديگر بياوريد، معناى سخن به شما چنين اجازه و امكانى را نخواهد بخشيد. آيا مثلا مى توان كلمه «غنم» را با همه غناى مفهومى آن با كلمۀ ديگرى تعويض كرد كه همان مفهوم را برساند و از همان ايجاز و هماهنگى با ديگر كلمات برخوردار باشد؟ همين گونه است اگر بخواهيد واژه اى را جايگزين واژه «سلم» كنيد با همه مفاهيمى كه اين كلمه بدان اشاره دارد از سلامت زبان و در امان ماندن آبرو از سخنان بيهوده تا پربارى و شكوفايى عقل و انديشه و دورى از لجاجت ورزى در سخن.

بدين ترتيب شاهديم كه او جز حكمت نمى گويد و جز به فضيلت دهان نمى گشايد و همين حكمت و فضيلت مقصود كلام اوست و اگر در اين ميان آراستگى در كار باشد، آراستگيى است كه نه در آن تكلّفى وجود دارد، نه ناهمگونى در تركيب آن و نه تلاشى براى به كار گرفتن صناعاتى ادبى كه جمال

ص: 335


1- - «خداوند بر آن بنده اى رحمت فرستد كه بگويد و غنيمت برد يا سكوت گزيند و از سخن نابجا و فرجام آن ايمن ماند».

فطرى سخن را مى پوشاند و پوششى از غوغاى اوزان و قافيه ها به روى آن قرار مى دهد.

در كلام رسول خدا جمال فطرى سخن و نيكويى الفاظ بى هيچ آرايشى، بلكه سجعى به سان آواز كبوتران، بى آنكه هيچ قصدى براى وصول به آن در كار باشد و يا تلاشى در اين راستا مبذول شده باشد، خود را نشان مى دهد و اين امر حتّى در بيان حقايق شرعى و معانى دقيق فقهى نيز وجود دارد. به عنوان مثال، در بيان شروط باطل مقارن با عقد و دليل بطلان اين شروط مى فرمايد: «ما بال اقوام يشترطون شروطا ليست فى كتاب الله. ما كان من شرط ليس فى كتاب الله تعالى فهو باطل، و ان كان مائة شرط. قضاء الله حق و شرط الله تعالى اوثق و انما الولاء لمن اعتق»(1).

آيا در اين كلام ملاحظه نمى كنيد كه سخنى است داراى جمال فطرى كه در اسلوبى استوار و هماهنگ آمده، نيكويى در آن آشكار است، بى آنكه پيرايشى در كار باشد و زيبايى در آن جلوه گر است بى آنكه آرايشى در كار باشد. اين كلام با همه اينها، دربردارندۀ فقهى پرژرف است كه ژرفا و محتواى آن را فقيهان درك مى كنند و كسانى نيز كه در فقه به سر منزل نرسيده اند معنى آن را مى فهمند.

كلام رسول خدا به غايت روشن و واضح است و خود بخود از انديشه زاييده شده بى آنكه به اعمال فكر يا گردآورى الفاظ و يا ترتيب و تنسيق كلمات پرداخته شود. بلكه همه جا، اين معانى بلند و مورد نظر است كه در قالب الفاظى استوار، روشنگر و واضح شكل مى گيرد.

و - گاه كلام او شيوۀ داستانى به خود مى گيرد و با اين شيوه، داستانى را در اسلوبى ترسيم كننده و تجسّم بخش نقل مى كند. در اين نوع از سخن رسول خدا

ص: 336


1- - «در چه انديشه اند كسانى كه به شرطهايى ملتزم مى شوند كه در كتاب خدا نيست؟ هر شرطى كه در كتاب خدا نباشد، باطل است، هر چند صد شرط از اينگونه وجود داشته باشد. تقدير الهى حق است و شرط الهى استوارتر و ولايت تنها از آن كسى است كه برده را آزاد مى كند».

حقايق داستان، خود به سخن در مى آيند و درهاى پند و اندرز در كلامى آسان و مرسل بر روى خواننده گشوده مى شود و هر شنونده يا خواننده اى مى تواند به پايان اين راه و به مقصود سخن راه يابد و به درك معانيى نايل آيد كه پيامبر صادق آنها را در كلام خود مورد نظر داشته است، بى آنكه هيچ اسرافى در كاربرد الفاظ و يا كاستيى در اداى معانى وجود داشته باشد، بلكه الفاظ به كار گرفته شده معانى مقصود را به صورت كامل ايفا كرده و هيچ حشو و بيهوده گويى وجود ندارد. به عنوان مثال، داستانى را كه در صحيح بخارى و ديگر كتب از آن حضرت نقل شده است، مى نگريم:

يك روز در حالى كه سه نفر در كوهستانى راه مى پيمودند، باران در گرفت.

آنان ناگزير به غارى پناه بردند. در همين حال صخره اى از بالاى كوه بر روى دهانۀ غارى كه در آن بودند افتاد و دهانۀ آن بر روى آنان بسته شد. در اين حال يكى از آنان به ديگران گفت: «در كارهايى كه براى خداوند انجام داده ايد بنگريد و خداوند را به حرمت آن كارها بخوانيد شايد خداوند دهانۀ غار را بر شما بگشايد». پس يكى از آنان گفت: «پروردگارا، من پدر و مادرى پير و همسرى و نيز كودكانى خردسال داشتم كه براى تأمين آنها چوپانى مى كردم. هنگامى كه از چراندن گوسفندان به ميان آنان بر مى گشتم، گوسفندان را مى دوشيدم و آنگاه پيش از رفتن به سراغ كودكانم از مادرم شروع مى كردم و بدانان شير مى نوشاندم. يك روز در پى چرا از آنان دور شدم و دير وقت، شبانگاه به خانه برگشتم و پدر و مادرم را خوابيده يافتم. پس همان گونه كه هميشه گوسفندان را مى دوشيدم، دوشيدم و ظرف شير را آوردم و بالاى سر آن دو ايستادم در حالى كه دوست نداشتم آنان را از خواب بيدار كنم و نيز دوست نداشتم قبل از آن دو كودكان خود را كه اطراف مرا گرفته بودند، شير بنوشانم. بر همين حال بودم و آن دو نيز بودند تا آن كه سپيده دميد. اينك پروردگارا اگر مى دانى كه اين كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، شكافى در اين غار پديدآور كه آسمان را ببينيم».

ص: 337

در پى اين دعا خداوند در دهانۀ آن غار شكافى پديد آورد و از آنجا آسمان را ديدند.

ديگرى گفت: «پروردگارا، من دختر عمويى داشته، در شديدترين اشتياقى كه يك مرد به يك زن علاقه مند مى شود به او علاقه مند شدم و از او كام خواسته، امّا او امتناع كرد مگر بدان شرط كه صد دينار در اختيار او قرار دهم. من خود را به زحمت انداختم و خسته شدم تا زمانى كه آن صد دينار را براى او گردآوردم و در اختيارش گذاشتم. هنگامى كه خواستم از او كام بگيرم گفت: «اى بندۀ خدا از خدا بپرهيز و مهر را مگر آنسان كه حق است مگشاى»؛ پس من از كنار او برخاستم.

اينك پروردگارا اگر مى دانى كه من آن كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، شكافى و راه خروجى براى ما از اين سنگ قرار ده».

سپس خداوند نيز راه خروجى گشود.

سوّمين فرد اين گروه نيز گفت: «پروردگارا، من كارگرى را در مقابل چند «فرق»(1) برنج به خدمت گرفته بودم. هنگامى كه وى كار خود را به پايان رساند، گفت: «حق مرا به من ده». من نيز آن مقدار برنج مقرّر را در اختيار وى قرار دادم، امّا او از پذيرش آن امتناع كرد. من آن برنجها را مرتب كاشتم و برداشت كردم تا زمانى كه از حاصل آن تعدادى گاو و نيز چوپانانى فراهم آوردم. پس او ديگر بار به من مراجعه كرد و گفت: «از خداوند بپرهيز و حق مرا مورد ستم قرار مده». گفتم:

«به سراغ آن گاوها و چوپانانشان برو و آنها را در اختيارگير». او گفت: «آيا مرا ريشخند مى كنى؟ از خداوند بپرهيز و مرا استهزاء مكن». من گفتم: «من تو را ريشخند نمى كنم. آن گاوها و چوپانان را در اختيارگير». او نيز رفت و آنها را در

ص: 338


1- - در قاموس محيط آمده است كه فرق يا فرق پيمانه رايج در آن عصر در مدينه بوده و برابر است با سه و سق يا شانزده رطل. به هر حال قدر مسلم اين يك واحد اندازه گيرى رايج در آن زمان است. مؤلّف.

اختيار خود گرفت. اينك پروردگارا اگر مى دانى كه من آن كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، باقيماندۀ اين گذرگاه را نيز بر ما بگشاى».

پس از آن بود كه خداوند باقيمانده را نيز بر آنان گشود.

اينك ما در اين داستان واقعى و راستين تأملى مى كنيم. ما در اينجا عبارتها را روان و بدور از هرگونه تعقيد و پيچيدگى مى يابيم و در كنار آن، تصويرى روشن از كارهايى كه از دل صاحبان آن مايه گرفته و آنان بدان كارها خشنودى خداوند را در نظر داشته اند مشاهده مى كنيم. اين حديث در اين مطلب روشنى و صراحت دارد و علاوه بر صدق داستان پندها و اندرزهايى نيز در آن نهفته است كه رسول خدا آنها را متذكّر گرديده و اين نكات از آن بر مى آيد:

اولا: كارها تابع نيّتهاست و خداوند جز كارهاى پاك و خالصانه را نمى پذيرد و هيچ گاه عملى پاك نمى شود مگر اينكه در آن، كسب رضايت و خشنودى خداوند و آنچه در نزد اوست اراده شده باشد، نه جاه طلبى و نه شرافت و ثروت، بلكه تنها و تنها خدا و خواست الهى هدف كار باشد، آنسان كه مى فرمايد: «كسى از شما مؤمن نمى شود مگر آن كه وقتى كارى را دوست مى دارد آن را مگر براى خداوند دوست نداشته باشد».

ثانيا: تقدير الهى بر اساس نظامى استوار كه در حيطۀ آگاهى اوست و با حكمتى دقيق كه وى آن را تقدير مى كند پيش مى رود، خداوند در كار هركس كه روى به سوى او آورد گشايش ايجاد مى كند و او دعاى گرفتار را به پاكى قدمش و به بركت اخلاص دلش و نيّت خالص او در جستن آنچه نزد خداوند است پاسخ مى دهد، آن گونه كه مى فرمايد: «اگر مردم آباديها ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى كردند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

ثالثا: اين ماجرا حكايت از آن دارد كه خداوند مؤمنان با تلاشى را پاداش خير

ص: 339


1- - اعراف/ 69.

مى دهد كه به كارهاى مثبتى كه به مردم و بويژه نزديكان انسان سود مى رساند دست مى زنند، آنسان كه در مورد آن مرد نخست ديديم كه وى به پدر و مادر خود چگونه نيكى مى كند و آن دو را بر كودكان خردسال خود مقدّم مى دارد و فرزندان خود را در انتظار مى گذارد تا پدر و مادر خويش را آزرده خاطر نسازد. اين نمونه اى از ايثار است، چرا كه فرزندان پاره اى از آن مرد محسوب مى شدند و مقدّم داشتن پدر و مادر بر آنان مقدّم داشتن ايشان بر خود وى بود. به عبارت ديگر در اينجا مقدّم داشتن والدين بر كودكان نمودى از ايثار و به عكس آن مقدّم داشتن فرزندان بر پدر و مادر نشانى و مصداقى از خودپسندى بود. امّا آن مرد با اولويّت دادن به پدر و مادر خود مصداق اين آيه قرار گرفت كه: «هر چند خود نيازمند و تنگدست باشند ديگران را بر خود برمى گزينند»(1).

رابعا: داستان گوياى اين است كه خوددارى از دامن زدن به شرور پس از فراهم آمدن زمينه ها و فشار عوامل و گرايشها، از كارهاى مثبتى است كه شخص در مقابل آن پاداش داده مى شود. بنابراين، در اينجا هم فضيلت مورد بحث يك كار مثبت است نه صرفا يك امتناع.

خامسا: ماجرا بر اين دلالت دارد كه وفاى به حقوق فضيلتى اسلامى است و آن كس كه حق ديگران را پايمال كند به خداوند نزديك نيست، بلكه نزديكترين مردم به خداوند كسى است كه حقّ هر صاحب حقى را به وى بدهد. داستان، ضمنا گوياى اين نيز هست كه بايد مزد كارگر به وى داده شود و اين كار قبل از آن كه عرق وى خشك شود صورت گيرد كه «خداوند پاداش هر كه را كار نيكى به جاى آورد ضايع نمى سازد»(2).

ز: علاوه بر همۀ اينها، استوارى سخن در توصيه هاى اخلاقى و در

ص: 340


1- - حشر/ 9.
2- - اشاره به كهف/ 30.

پيمانهايى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) منعقد مى ساخت به اوج خود و بالاترين حدّ ممكن در يك سخن بليغ مى رسد. او پيمانهايى را منعقد مى سازد و در آنها هيچ حقّى را نمى گذارد مگر آن كه آن را در قالب عباراتى روشن و صريح و عارى از هرگونه نقطۀ ابهام كه مى تواند موجب نزاع و درگيرى در برداشت از آن شود مى آورد و هيچ تعهّدى از تعهّدات خود را نمى گذارد مگر آن كه آن را نيز در قالب عباراتى صريح و بدور از پيچيدگى و نقص و ابهام متذكّر مى گردد.

بنابراين پيمانهاى او صريح و شرايط آن به گونه اى كامل تدوين يافته است، چه حد و مرز حقوق را همين شرايط موجود در هر پيمان مشخّص مى كند.

اگر سياستمداران عصر حاضر با اخلاص اسناد پيمانهايى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) املا فرموده است مورد بررسى و مطالعه قرار دهند و بخواهند، در جستجوى حقيقت، پيمانهايى پاك و پيراسته به خاطر خشنودى خداوند بنگارند هيچ ثروتى پربارتر از پيمانهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى يابند كه بتواند مايۀ كار آنها قرار گيرد.

ما در بحث از سياست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين باره سخن خواهيم گفت كه اين خود سخنى فراوان مى طلبد.

كمال اخلاقى: مدارا

127 - خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر تو بر خويهايى والايى»(1). بنابر آنچه احمد بن حنبل در مسند خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است، آن حضرت فرمود: «براى آن مبعوث شدم كه مكارم اخلاقى را به غايت برسانم»، نيز فرمود:

«پروردگارم مرا تأديب كرد و نيكو تأديبم نمود».

كمال اخلاقى واژه اى كوتاه است كه فضايل بسيارى را در درون خود جاى

ص: 341


1- - قلم/ 4.

مى دهد: فضيلت دوستى، چنگ زدن به فضايل و پرداختن به حق آن را در بر مى گيرد، حسن معاشرت و صفاى دوستى را شامل مى شود، صلۀ رحم و نيكى كردن به همسايۀ نزديك و دور را مشمول خود مى سازد، ديگر دوستى و مدارا ورزيدن با مردم را شامل مى گردد، تواضع و فرو نهادن بال رحمت و حمايت براى مردم را در خود جاى مى دهد، انسان دوستى و برخورد خوب با مردم را در بر دارد، شامل حلم و بردبارى و خويشتن دارى و پرهيز از جفا مى گردد، فرو خوردن خشم و دورى گزيدن از غيظ و كينه را در پوشش خود مى گيرد. شرم و حيا و بر ديگران - چه آشنا و چه ناآشنا - سلام كردن را نيز مى گيرد، سخاوت و گذشت از هر آنچه دارد و بى اعتنايى بدانچه بيرون از اختيار اوست را مشمول خود مى سازد، خشونت و سختگيرى را از ساحت صاحب اين صفت دور مى كند، بخشش خطاكاران و صرف نظر از لغزش آنان را در بر مى گيرد، شامل مقابله به نيكى با آن كه بد كرده است مى شود، پيراستن و رهاندن دل از كينه ها را دربردارد، روى برتافتن از جاهليّت و ترك مجادله و ستيزه جويى و پرهيز از دشنام گويى را در خود دارد و بالاخره آسان گيرى بر مردم و پرهيز از سختگيرى و جذب ديگران و بشارت دادن به آنان و خوددارى از طرد ايشان را شامل مى گردد.

كوتاه سخن آن كه، «اخلاق نيكو»، تهذيب نفس، تربيت وجدان، انس گرفتن با مردم و نزديك شدن به آنان و نيز آغوش حمايت بر آنان گشودن، تواضع و فروتنى، مدارا با ضعيفان و نزديك شدن به آنان، دردمند بودن به دردهاى آنان و شادمانى به شادى ايشان و با آنها آميخته بودن را - البتّه بى آنكه از آنان تأثيرى پذيرفته و به گناه دامن زده باشد - شامل مى گردد.

اين حقيقتى روشن است كه «اخلاق نيكو» چنان تأثيرى در پيشبرد دعوت حق از خود برجاى مى گذارد كه هيچ برهانى و هيچ گونه قياس و استدلالى نمى تواند چنان اثرى را بيافريند. اين نيز روشن است كه چنين چيزى از اوصاف نبوّت است.

ص: 342

خداوند درباره آثار و نتايج خوى محمّدى (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «بدانچه از رحمت الهى بود، براى آنان نرمخوى شدى و اگر درشتخوى و سخت دل مى بودى، از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و برايشان از خداوند آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت نماى و چون عزم بر كارى نمودى، بر خداوند توكّل كن كه خداوند توكل كنندگان را دوست دارد»(1).

كمال اخلاقى: گذشت

128 - خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را براى اين آماده ساخته بود كه هدايتگرى به حق و به راه راست باشد؛ چه اينكه خداوند اخلاق سرتاسر كمالى به او بخشيد كه قلبها را با خود مأنوس مى ساخت و دلها را بر پيرامون خود گرد مى آورد مگر دلهاى آن كسانى كه طغيان و تكبّر در پيش گرفته و خواسته هاى دل خويش را بر حق برگزيده بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت خويشاوند را دوست مى داشت و دوست را به خود نزديك. نيز هيچ كس را درگير دشمنى و عداوت نمى ساخت، بلكه در ميان همۀ مردم مردى پاك و خويشتن دار بود كه از سخن ناسزا و كردار ناروا پيراسته بود، از خواسته هاى دل و سركشى تمايلات نفسانى دورى مى گزيد، دشمنى نمى ورزيد، جنجال و غوغا نمى آفريد و در گفتار و كردار خود پرده هاى عفّت و عصمت را نمى دريد. او همان راستگو و همان امين بود و همو بود كه درمانده را ياور و ضعيف را دادرس بود و ديگران را در مقابل سختيها و ناملايمات روزگار از كمك خويش برخوردار مى ساخت و از هر كه بر او سستى مى ورزيد در مى گذشت مگر آن كه اين ستم موجب زير پا گذاشتن حرامى از محرّمات الهى يا تاختن بر فضيلتى از فضايل شده باشد.

ص: 343


1- - آل عمران/ 159.

اگر گفته اند گذشت و گشاده رويى خوى مسيح بود و او خطاكاران را مورد گذشت و بخشش قرار مى داد، مى گوييم چنين خويى خوى همۀ پيامبران و بويژه خوى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بود. اين، خوى و خصلتى مبتنى بر كار و تلاش مثبت بود نه مبتنى بر تروك و مبارزه اى منفى با ناشايستها؛ چه او كارهاى نيك را انجام مى داد و از كارهاى بد دورى مى گزيد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين تاجرى بردبار و با گذشت و گشاده روى بود، تا آنجا كه روايت شده است وى قبل از بعثت كالايى را به يكى از قريشيان فروخت و مقدارى از كالاى فروخته شده باقى ماند كه آن مشترى قرشى آن را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگرفته بود. به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) سه شب در انتظار او به سر برد و هر شب به آن نقطه اى كه از هم جدا شده بودند مى رفت و در آنجا منتظر مى ماند تا او را گم نكند و ديگر نتواند او را بيابد و در نتيجه حقّى كه از آن اوست تضييع گردد.

اين خوى در دوران پس از بعثت نيز ادامه يافت و همين يكى از اركان پيشرفت دعوت و پشتوانه هاى آن بود. او در اين دوران در پاسخ به دعوت الهى كه «عفو را پيش گير و به نيكى امر كن و از جاهلان دورى گزين»(1) شيوۀ عفو از خطاهاى ديگران و دورى گزيدن از جاهليّت را در پيش گرفت.

همين خلق و خوى بود كه بى آنكه دليل و برهانى در كار باشد، مردم را به سوى ايمان جذب مى كرد، هرچند حقيقت به خودى خود واضح و آشكار بود و اين خلق و خوى پيامبر بزرگوار (صلی الله علیه و آله) بر وضوح آن مى افزود.

شايسته است واقعه اى را متذكّر گرديم كه در طىّ آن، عفو و گذشت موجب كشاندن كسى به سمت اسلام شده است:

يك روز در حالى كه مردم در حال گفتگو با همديگر و سرگرم صحبت بودند

ص: 344


1- - اعراف/ 199.

و رسول خدا نيز در زير درختى خوابيده بود، غورث بن حارث بر آن شد تا آن حضرت را مورد حملۀ خود قرار دهد. او نزديك شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها هنگامى متوجّه او گشت كه وى بر بالاى سر آن حضرت ايستاده، شمشير خود را بر بالاى سر وى بر كشيده و مى گويد: «اينك چه كسى تو را از آسيب من حفظ مى كند؟». پيامبر با قلبى آكنده از ايمان و زبانى آراسته به راستى فرمود:

«خداوند». در اين هنگام شمشير از دست آن مرد بر زمين افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را برداشت و فرمود: «اينك چه كسى تو را از من حفظ مى كند؟» او در پاسخ گفت: «بهترين كسى باش كه چنين موقعيّتى به دست مى آورد». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را رها كرد و مورد عفو قرار داد: پس از اين ماجرا، دل آن مرد كه زمانى آكنده از نفرت و گريزان بود به اسلام و به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نزديك شد و وى كه زمانى قصد كشتن آن حضرت را داشت، پس از آن يكى از مبلّغان محمّد (صلی الله علیه و آله) شد و به ميان قوم خود رفت و آنان را به محمّد (صلی الله علیه و آله) و دين او علاقه مند مى ساخت و مى گفت:

«من از نزد برترين بندگان خدا به سراغ شما آمده ام».

آن گونه كه در البداية و النهاية آمده، هند بن ابى هاله پسر خديجه از همسر وى قبل از ازدواج با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيان كلّى اوصاف و احوال آن حضرت مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان خويش را محبوس مى داشت مگر از آنچه مردم را سودمند مى افتاد و آنان را انس و آشنايى مى داد و ايشان را نمى راند و دور نمى ساخت؛ او بزرگ هر قومى را بزرگ مى داشت و همو را بر آنان مى گمارد؛ از مردم حذر داشت و خود را از نيرنگ بدخواهان حفظ مى كرد، بى آنكه گشاده رويى خود را از ايشان پوشيده و دريغ بدارد؛ به تفقّد از اصحاب خويش مى پرداخت و از مردم دربارۀ آنچه در ميان آنها وجود داشت پرس وجو مى فرمود؛ نيكى را تحسين مى كرد و به تقويت آن مى پرداخت و بدى را تقبيح مى نمود و به تضعيف و سست كردن بنياد آن مى پرداخت؛ شيوه اى ميانه و با اعتدال داشت و از آن فاصله نمى گرفت و غافل نمى شد مبادا كه مردم نيز غافل شوند و از راه اعتدال

ص: 345

كناره گيرند؛ براى هر وضعيّتى و موقعيّتى اندوخته اى و ساز و توشه اى داشت؛ نه از آنچه حق بود كوتاهى و نه از آن تجاوز مى كرد؛ كسانى از مردم كه در پى او بودند، نيكوترين خلق بودند و بالاخره برترين مردم در نزد او خيرخواه ترين آنان براى همگان و با منزلت ترين افراد در پيشگاه او آن كسى بود كه بيش از همه با ديگران ابراز همدردى و پشتيبانى مى كرد»(1).

هند دربارۀ چگونگى نشستن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:

«وقتى به ميان مردمى مى رفت، در مجلس آنان در هرجا كه جاى نشستن بود مى نشست و ديگران را نيز به همين شيوه امر مى فرمود؛ به هر يك از كسانى كه با او در جايى مى نشستند همان قدر از احترامى كه شايسته اش بود ارزانى مى داشت به گونه اى كه هيچ كس چنين احساس نمى كرد كه در پيشگاه آن حضرت كسى ديگر را بر او برترى است؛ با هركس كه با او مى نشست و يا به گفت و شنود مى پرداخت آن قدر صبر و حوصله از خود نشان مى داد تا آن كه آن كس مى رفت؛ هركس از او چيزى مى خواست، وى را بازنمى گرداند مگر با آوردن خواستۀ او و يا حدّ اقل با سخنانى كه او را آرامش مى بخشيد. مردم از گشاده رويى و خوى خوش او در راحتى و آسايش بودند و او پدرى براى آنان شده بود و از نظر او مردم همه در حقوقى كه دارند برابر و يكسان شمرده مى شدند.

مجلسى كه وى در آن حضور داشت مجلس حكمت و حيا و صبر و امانت بود، در آن صداها بلند نمى شد و حرمتها شكسته نمى گرديد، سخنان ناخواسته اى از جانب او به ميان نمى آمد؛ مردم در آن مجلس همه با يكديگر برابر بودند و تنها مايۀ برترى برخى از آنان بر برخى ديگر تقوى و پرهيزكارى بود؛ نيز همه در آنجا متواضع و فروتن بودند و بزرگ را مورد توقير و احترام و خردسال را مورد رحمت و مهربانى قرار مى دادند و نيازمند را در طرح خواسته هاى خويش بر خود مقدّم مى داشتند و حرمت غريب و ناآشنا را نگه مى داشتند»(2).

وى در ادامه در وصف شيوۀ برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با همنشينان خود مى گويد:

ص: 346


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 32 و 33.
2- - همان. ص 33.

«او پيوسته گشاده روى و خوش برخورد و نرمخوى بود، نه درشتخوى بود و نه سختگير، نه پرخاشگر و نه دشنام ده، نه عيبجوى و نه پرشوخى. از آنچه ما دوست نداشتيم چشم مى پوشيد و هر كه به او اميد و به درگاه او خواسته اى داشت از او نوميد و از برآوردن آن خواسته ناكام نمى شد. او خود را از سه چيز رهانده بود: ستيز و لجاجت در سخن، زياده گويى و [بالاخره] گفتن آنچه به وى سودى ندارد و به او مربوط نيست. او همچنين مردم را از اين سه ايمن داشته بود: هيچ كس را مذمّت و بر عيوبش ملامت نمى كرد، در پى اسرار او نبود و بالاخره مگر دربارۀ آنچه به پاداش آن اميد داشت سخن نمى گفت.

هنگام سخن گفتن او، همنشينان سكوت مى گزيدند، گويا كه پرنده اى بر روى سرشان نشسته است و چون او سخن به پايان مى برد آنان آغاز سخن مى كردند و البتّه در حضور آن حضرت به نزاع و درگيرى با يكديگر نمى پرداختند.

وى از آنچه مردم مى خنديدند مى خنديد و از آنچه آنان به شگفت در مى آمدند به شگفت در مى آمد. او با بردبارى به غريبان گوش فرا مى داد و درشتى آنان در گفته ها و خواسته هايشان را تحمّل مى فرمود، هر چند اصحابش آنان را به حلم و خويشتن دارى در سخن گفتن فرا مى خواندند. وى مى فرمود: «هرگاه كسى كه حاجتى دارد ديديد، او را يارى دهيد». او همچنين ستايش را مگر از كسى كه مى خواست به جبران نيكيى كه از او ديده بپردازد نمى پذيرفت و سخن هيچ كس را نمى بريد مگر آن كه وى خود سخن خويش را به پايان مى رساند يا برمى خاست»(1).

هند در ادامۀ در وصف سكوت آن حضرت مى گويد:

«سكوت او به چهار سبب بود: حلم، حذر، تقدير و تفكّر. امّا تقدير او به اين بود كه نگاه خويش را به صورتى برابر و همسان به همه مى انداخت و به همه گوش فرا مى داد. تفكّر او نيز در آنچه باقى مى ماند و آنچه فانى مى شود بود. براى وى حلم و صبر در كنار هم قرار گرفته بود و هيچ چيز او را به خشم نمى آورد و بى قرار نمى كرد»(2).

ص: 347


1- - همان.
2- - همان.

كمال اخلاقى: ويژگيهاى اخلاقى خارق العاده

129 - اينك شايسته است اندكى به بررسى اين عنوان رسا و مفهوم نهفته در آن، يعنى ويژگيهاى اخلاقى كه منادى حق و صاحب رسالتى كه خداوند بر دوش او نهاده است بايد واجد آن باشد و نيز آثار چنين خوى و خلقى در گرويدن مردم به اين دعوت بپردازيم.

يكى از نويسندگان در بر شمردن امور خارق العاده اى كه با دعوت محمّدى همراه بود مى گويد:

يكى از بزرگترين امور خارق العاده اى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از آن برخوردار بود، اخلاق اوست؛ چه، چنين خوى و خلقى خود يك امر خارق العاده در ميان آدميزادگان محسوب مى شود. خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از خوى فرشتگان نيز برتر است، چرا كه فرشتگان به مقتضاى نحوۀ وجود خود از خويى نيكو و اجتناب ناپذير برخوردار شده اند آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «در آنچه خداوند به آنان امر فرموده نافرمانى او نمى كنند و آنچه را بدان امر مى شوند انجام مى دهند»(1). محمّد (صلی الله علیه و آله) معنويّتى صرف به سان معنويّت عيسى نداشت، بلكه او از معنويتى انسانى برخوردار بود، با همه خواسته هاى جسمانى معقول در انسان و در كنار آن، تجرّد روح. بنابراين، محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان همۀ انسانها تنها انسانى است كه انسانيّت كامل در او جلوه گر و نهاد او به معنويّتى ارادى آميخته است؛ چه هر خوى و خلق نيكويى كه مى تواند برخاسته از اراده و مايه گرفته از تربيت باشد در نهاد و وجود او جاى داشت. او پاكدامنى محروم از گرايشهاى شهوانى نيست، بلكه پاكدامنى خويشتن دار است كه هرگز به ناپاكى و ناشايستها دامن نيالود. بنابراين فضيلت او در دامن بر كشيدن از هر ناپاكى و پرهيز از هر آلودگى على رغم انسان

ص: 348


1- - تحريم/ 6.

بودن او و برخوردارى او از هر آنچه طبيعة در وجود هر انسانى قرار دارد جلوه گر است. اين در حالى است كه عفّت و پاكدامنى يك انسان محروم از گرايشهاى شهوانى چونان پاكدامنى كسى نيست كه برخوردار از شهواتى است كه مى تواند بر او چيره شود و خواسته هايى نفسانى دارد كه رو در روى او قرار گيرد و در پى نبردى ميان اين دو نيرو در وجود او، عفّت و پاكدامنى پيروز مى شود و فضيلت چيرگى مى يابد، چه آنچه با چنين رويارويى و نبردى به دست آيد به مراتب گران قدرتر و ارزشمندتر از آن چيزهايى است كه بى هيچ رنج و تلاشى بسادگى به دست مى آيد.

1 - نخستين صفتى كه پسر خواندۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) هند بن ابى هاله براى آن حضرت برمى شمارد آن است كه وى زبان خويش را محبوس مى دارد. به بيان ديگر زبان او چونان گنجى گرانبها در خزانه پنهان است و مگر به امّيد خير و نيكى آشكار نمى شود و هيچ جرأت گريختن و لجام گسستن ندارد. رسول خدا هرگز دهان نمى گشايد مگر بدانچه براى مخاطبانش اهميّت دارد، آنان را سودمند مى افتد، قلبهاى آنان را به يكديگر انس و آشنايى مى دهد، دلهاى آنان را به همديگر نزديك مى سازد، ناآشناى جمع آنان را با ايشان الفت و انس مى دهد و به اداى حق به صاحبان آن فرا مى خواند: او هرگز به ستيزه و مراء سخن نمى گويد، كسى را مذمّت نمى نمايد، زياده گويى نمى كند مبادا سخنى ناخواسته از دهان بيرون افتد، حرمتها را نمى شكند، سخن هيچ كس را قطع نمى كند مگر آن كه وى خود از سخن گفتن بازايستد.

به گاه سخن گفتن، كلامش قاطع و روشنگر و فرموده اش حكمت و درايت است.

كوتاه سخن آن كه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان خويش را در سلطۀ خود داشت و هيچ سخن نمى گفت مگر آنجا كه براى احقاق حقى، يا ابطال باطلى، ايجاد محبّت و دوستيى، كاشتن نهال مودّتى و يا به جاى آوردن كار خيرى و برقرار ساختن صلح و آشتيى كلامى ضرورت داشت. به عبارت ديگر زبان آن حضرت از حيطۀ ارادۀ او

ص: 349

بيرون نبود و بلكه تكميل كنندۀ شخصيّت وى بود و در زير سلطۀ او و ارادۀ حق جوى وى قرار داشت.

2 - دوّمين صفت آن است كه وى با صحاب خود انس و آشنايى و با آنان احساسى همانند داشت تا بسادگى در دلهاى آنان بنشيند. او بزرگان آن مردم را بزرگ مى داشت و كوچكتران و فرومايگان آنان را نيز بالا مى برد تا همه احساس كنند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فردى از خود آنان است. وى بذر محبّت خود را ميان آنان مى كاشت و به يكايك آنان گوش فرا مى داد تا همه كس چنين احساس كنند كه مورد توجّه آن حضرت قرار دارند. او همچنين هرگاه كار نيكى را مشاهده مى فرمود، نيكى آن را اظهار مى داشت و هرگاه كار زشت و ناروايى مى ديد، با آرامش و ملايمتى شايسته هدايتگرى امين كه جذب مى كند و نه دفع، به خود نزديك مى سازد و نه از خود دور، زشتى آن را مورد تذكّر قرار مى داد؛ چه، او هرگز از برملا كردن باطلى سكوت نمى گزيد.

او در ميان آن مردم بيداردلى بود كه هرگز غفلت به خود راه نمى داد مباد كه آنان نيز غافل شوند و يا از حق فاصله گيرند. او هرگز انديشۀ بدى را در مورد كسى در سر نمى پرورانيد، نجاتبخش آنان بود و در عين حال هشيار به گونه اى كه از هر كس گمان و انديشۀ بدى داشت حذر مى نمود و خود را از او حفظ مى كرد، بى آن كه روى ترش كند يا سخنى درشت بر زبان آورد، بلكه او در همه احوال انيسى آشنا بود كه آغوش دل بر مردم مى گشود تا نيكان آنچه در دل دارند بگويند و بدخواهان نيز از اين شرم كنند كه پنهان دل خود را آشكار سازند. بدين ترتيب، مكنونات دل اينگونه مردم همچنان نهان مى ماند و گاه نيز در نتيجۀ همين نهان و خفته بودن، انديشه هاى بد از ميان رخت برمى بست و اين كسان هدايت و راستى مى يافتند؛ چه، آنگاه كه رذيلتى نور نبيند، گذشت زمان آن را در تاريكى مى پوساند و از ميان مى برد.

3 - سوّمين صفت تواضع بزرگوارانۀ آن حضرت است كه هيچ نشانى از

ص: 350

فرومايگى و ذلّت و زبونى در آن نيست. او چون به ميان جمعى مى رفت، هرجا كه جاى نشستن بود مى نشست و اصحاب خود را نيز به همين شيوه ترغيب مى كرد؛ او در هرجا مى نشست با همنشينان فروتنى مى فرمود و بال رحمت بر آنان مى گشود و ميان آنان به برابرى و مساوات رفتار مى كرد؛ پيوسته گشاده روى و نرمخوى بود؛ از آنچه نيكو نبود چشم مى پوشيد مگر آن كه اين سكوت و چشم پوشى موجب ترك وظيفۀ تبليغ و ارشاد باشد؛ هنگام راهنمايى و ارشاد به اشاره اى آرام بسنده مى كرد، اگر اين كافى نبود، كنايه و اگر آن نيز كفايت نمى كرد هشدار و تذكّرى عمومى مى داد و اگر مى ديد كسى از مردم به كار بدى مشغول است رو در روى او قرار نمى گرفت كه «بد كرده اى»، بلكه مى فرمود: «برخيها را چه مى شود كه چنين و چنان مى كنند». بى ترديد، اينگونه توبيخى كه مفهومى عمومى و فراگير داشته باشد، زيباتر و پسنديده تر و در عين حال كارآتر و مؤثّرتر است.

او شوخى نمى فرمود مگر اندكى و اگر شوخيى مى كرد با عبارات و كلماتى حكمت آميز بود و حدّ اقل نكته اى را در بر داشت، آن گونه كه به عمّۀ خود صفيّه فرمود: «هيچ پيرزنى به بهشت وارد نمى شود». او نيز با شنيدن اين سخن گريست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام فرمود: در آنجا از «زنانى پستان برآمده و همسان»(1) مى شوى.

ملاحظه مى كنيد كه چگونه در اين شوخى اشاره اى لطيف به يكى از احوال آخرت وجود دارد.

4 - چهارمين صفت دورى آن حضرت از پرخاشگرى و تندخويى است؛ او نه درشتخوى و نه سختگير بود، نه عيبجو و نه در پى اسرار مردم، نه پرخاشگر و غوغاگر و نه ناسزاگوى و دشنام ده. او هرگز به دشنام و ناسزا دهن نمى گشود حتى اگر راست باشد، چه آن كه دهان گشودن به سخنان ناسزا هرچند توصيفى راستين

ص: 351


1- - اشاره است به نبأ/ 33.

و واقعى از مخاطب چنين سخنى باشد صحيح نيست مگر آن كه نگفتن موجب تضييع حق و يا تقويت باطلى شود. حتّى در چنين موردى نيز آن حضرت از آن كار ناروا كه كسى انجام داده است نام مى برد بى آنكه آن كس را بدين كار برنجاند.

5 - پنجمين صفت پرهيز كامل او از هرگونه مذمّت است مگر آن كه احقاق حقّى او را كاملا ناگزير از اين كار سازد. حتّى در چنين حالتى نيز به كنايه سخن مى گويد و تنها كلمات و اظهاراتى را مى پسندد كه پوشيده و از بى حيايى دور باشد؛ چه، او تنها از چيزهايى سخن مى گويد كه به پاداش آن اميد دارد و خيرى را براى مردم به وجود مى آورد.

6 - ششمين صفت كه از اظهارات هند بن ابى هاله برمى آيد آن است كه وى پيوسته - آنسان كه اشاره كرده ايم - در سكوت بود. البتّه اين سكوت، سكوت فردى ناتوان و عاجز از سخن گفتن نبود، بلكه سكوت كسى بود كه قبل از آن كه سخنى بگويد مى انديشد و از اين پرهيز مى كند كه سخنى از او پخش شود كه شايستۀ چون اويى نيست، سكوت كسى كه همه چيز را مى سنجد و سكوت كسى كه خموشى او حلم و تعقل و گاه چشم فرو بستن و گذشت از آن كسى يا كسانى است كه در گفته هاى آنان سخنى ناروا بوده است.

7 - هفتمين ويژگى آن است كه وى به سبب چيزهايى كه به شخص او مربوط مى شود خشمگين و از خود بى خود نمى شود، بلكه خشم او تنها براى خدا و تنها در آن هنگام است كه حرمتهاى الهى شكسته شود. در چنين صورتى او برمى خيزد و هرگز سكوت نمى گزيند تا اين كه حدود الهى اقامه شود.

130 - اين اوصافى است كه هند بن ابى هاله دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر كرده است. او مردى وصّاف بود كه هيچ نكته اى از دسترس او بيرون و هيچ زاويه اى از نگاه او مكتوم نمى ماند و مكنونات دل را از اظهارات زبان كشف مى كرد.

تاكنون برخى از گفته هاى او در مورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى شما به صورت خلاصه آورديم و اينك نيز مناسب است اندكى از سخنان كسانى را نقل

ص: 352

كنيم كه با او همنشين و در ارتباط بودند تا ببينيد او چگونه همنشينى با وفا و برخوردار از خلق و خويى آرام و بدور از پرخاشگرى و جفاكارى بوده است.

عروة بن زبير از خاله اش عايشه روايت كرده است كه در وصف اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «هرگز نه هيچ خادم و كنيزى و نه هيچ زنى و نه هيچ چيزى ديگر ذهن او را به خود مشغول و از اين بازنداشت كه در راه خداوند جهاد كند.

هيچ گاه ميان دو كار مخيّر نمى گرديد مگر آن كه دوست داشتنى ترين آنها در نزد او آسانترين آنها بود مگر آن كه اين آسانترين كار، گناه باشد. او هيچ گاه از آنچه با او مى كردند انتقام نگرفت مگر آن كه حرمات الهى هتك شود و در اين هنگام بود كه براى خدا انتقام مى گرفت».

ابو هريره نيز در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «پدر و مادرم فداى او باد، با همه بدن رو مى كرد و با همه بدن پشت مى نمود. او نه بد اخلاق بود و نه دشنام گوى و نه پرخاشگر و غوغاگرى در كوچه و بازار».

اين توصيف كه از نحوۀ برخورد پيامبر با مردم حكايت دارد به سه نكته اشاره مى كند:

الف: او در ملاقات خود با مردم با همه بدن بدان كه با او ملاقات مى كرد روى مى نمود و چنين نبود كه نيمى از صورت به او روى كند يا با كناره زبان با او سخن گويد و يا آن كه به صورتى اهانت آميز و حاكى از تحقير روى به جانب كسى نمايد بلكه او به صورتى كامل به ديگران روى مى كرد، آنسان كه به صورت كامل نيز پشت مى نمود و به گاه پشت كردن نيز تنها هنگامى چنين مى كرد كه مخاطب او سخن خويش را به پايان برده بود. در اين هنگام در حالى كه مخاطب او هيچ سخنى را ناگفته نگذاشته است از او جدا مى شد و چنين نبود كه سخنان او را ناتمام بگذارد، بدان گوش ندهد و روى برتابد.

ب: آنسان كه در اوصافى كه هند بن ابى هاله براى آن حضرت آورده متذكّر شديم او هرگز با سخنان ناروا و با دشنام و يا با سخنانى خارج از جادّۀ بايستۀ آن با

ص: 353

مردم مواجه نمى شد.

ج: او در كوچه و بازارها سر و صدا و جار و جنجال نمى كرد و همه چيز او آميخته به آرامش و سكوتى زيبا و جلال و شكوه بود.

آن گونه كه از اظهارات هند بن ابى هاله بر مى آيد، او به غايت و در بالاترين حدّ ممكن متواضع بود و فروتنى داشت. وى ميان اين دو مخير شده كه پيامبر و فرشته باشد يا پيامبر و بنده، امّا اين را برگزيده بود كه پيامبر و بنده باشد.

اين پيامبرى است كه خداوند او را در ميان مردمى كينه دل و غرق در غرورى جاهلى و تكبّرى و تفاخرى به اجداد و قبيلۀ خود برانگيخت، پيامبرى كه ميان جبروت فرشته بودن و بردگى بنده بودن مخيّر مى گردد، امّا بردگى بنده بودن را برمى گزيند چرا كه مى خواهد با بندگان نزديك و نه اينكه بر آنان برتر باشد؛ چه، هدايت و راهنمايى از آن كه با مردم نزديك است به ثمر نمى نشيند و در مقابل، راهنمايى آن كسى كه خود را بر مردم برتر مى شمارد آنان را از حق دورتر مى سازد.

ابو امامه روايت كرده است كه «روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه بر عصايى تكيه داشت به ميان ما آمد و ما به احترام او برخاستيم. امّا او فرمود:

«برنخيزيد آنسان كه غير اعراب برمى خيزند تا همديگر را تعظيم كنند». او همچنين فرمود: «من نيز بنده اى هستم و آن گونه كه هر بنده اى مى خورد مى خورم و آنسان كه هر بنده اى مى نشيند مى نشينم».

در كتاب الشفاء قاضى عياض چنين مى خوانيم:

«در حديثى كه از عمر روايت شده آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«مرا آن گونه مستاييد كه مسيحيان فرزند مريم را ستودند. من تنها بنده اى از بندگان خدا هستم. بگوييد بندۀ خدا و رسول او».

همچنين از انس بن مالك دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است زنى كه سخنى براى گفتن در سر مى پروراند، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت:

«من به پيشگاه تو حاجتى دارم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «اى مادر فلان، در هر راه و در هر گذرى كه در مدينه خواسته باشى براى شنيدن

ص: 354

خواستۀ تو مى نشينم تا آن را بر آورم»(1).

پيامبر در خانه و در برخورد با خانواده نيز فروتن بود و بى هيچ استنكافى در كارخانه به همسرش كمك مى كرد: لباس خود را مى شست، گوسفند خود را مى دوشيد، لباس خويش را وصله مى كرد، كفش خود را وصله مى زد، زانوى شتر خويش را خود مى بست و خود به آن آب و علف مى داد، با خدمتگزار خود غذا مى خورد و بارهايى كه داشت خود بر دوش مى كشيد.

حتّى گاه كه كنيزى از كنيزان نيازمند مدينه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد مى كرد، آن حضرت به وى كمك مى فرمود تا او كار خود را به انجام رساند و بى هيچ كاستى و نقصى با دستان پر بازگردد.

هيبت رسول خدا

132 - با وجود اين تواضع بزرگوارانه و دور از خوارى و زبونى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيبت او نيز در دلها جاى گرفته بود، آن هم در بالاترين حدّى كه هيبت مردى كه خداوند او را رسول خود بر جهانيان قرار داده است مى تواند در دلها جاى گيرد.

حتّى مى توان چنين گفت كه اين تواضع و فروتنى او نيز به سبب آگاهى وى از شدّت هيبت اوست كه مى بايست با آن تواضع از سنگينى آن كاسته شود. مى توان بالاتر از اين نيز گفت كه اين تواضع و آن هيبت هر دو از يك سرچشمه مى جوشيدند و هر دو پشتوانۀ همديگر بودند و بالاتر آن كه چنين تواضعى - بدور از ذلّت و زبونى - تنها از كسانى مى تواند بروز يابد كه در درون قوى و مقتدرند و چنين احساس نمى كنند كه با كردار خود و با فروتنى خويش به ذلّت و خوارى فرو مى افتند.

توصيفگران مجلسى را كه پيامبر و اصحابش در آن حضور داشتند به اوصافى ستوده اند كه از هيبت والاى او و وقار فراوان و عظمت نهفته در سكوت او حكايت

ص: 355


1- - الشفاء، ج 1، ص 76.

دارد؛ چه مجلس او آكنده از وقار بود و نشستگان در آنجا هيچ سخن نمى گفتند مگر آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ سخن دهد. اگر او سكوت مى گزيد همه سكوت مى گزيدند و از آنچه او فرموده بود فراتر نمى رفتند و از ارادۀ او فاصله نمى گرفتند و اين همه در جوّى آكنده از تواضع و آرامش بود.

او گاه علاقه مند آن بود تا فروتر آيد و فروتر آيد تا كسانى كه با آنان سخن مى گويد و قصد هدايتشان دارد، احساس نزديكى بيشترى به وى نمايند. گاه در مجلس او زنان به صحبت كردن با همديگر مى پرداختند، بى آنكه سخن درشتى از آن حضرت در نهى آنان صادر شود و با آن كه او كه قادر بود با نگاه هاى خود آنان را به سكوت وادارد، آنها را از اين كار منع نمايد و يا با خشم مورد عقابشان قرار دهد.

او يك بار به ارشاد و نصيحت جمعى از زنان مشغول بود و آنان در پرسش از آن حضرت بر يكديگر پيشى مى جستند و به همين سبب سر و صدايى به راه انداخته بودند. در همين حال عمر وارد شد و آنان سكوت گزيدند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديدن اين منظره تبسّمى فرمود آنسان كه دندان مباركش ديده شد. پس عمر به پيامبر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خداوند تو را خندان بدارد! چه چيز تو را به خنده واداشت ؟» آن پيامبر پرمهر و رءوف و بزرگوار فرمود: «اين زنان در حضور من سر و صدايى داشتند، امّا چون تو را ديدند سكوت گزيدند». آنگاه عمر رو به زنان كرد و گفت: «اى كسانى كه دشمن خود هستيد آيا از من بيم داريد و از رسول خدا نمى ترسيد؟» يكى از آنان در پاسخ اظهار داشت: «امّا تو درشتخويتر و سختگيرترى».

عمر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيبتى فزونتر نداشت، بلكه تفاوت در اين بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى با هيبت و در عين حال محبوب بود كه فروتنى مى كرد تا به دلهاى مردمان راه يابد، او نمى گذاشت هيبتش موجب ترس ديگران گردد، بلكه اين هيبت را تنها در راه ارشاد و هدايت به كار مى گرفت، چه هدايت هدف او بود، چه در

ص: 356

حال تواضع و چه در حال هيبت افكنى.

ماجراها و رخدادهايى دربارۀ نمايش اين هيبت در آغاز بعثت روايت شده است. امّا او كسى نبود كه اين هيبت را كه مى تواند صاحب خود را بر ديگران تحميل كند به كار گيرد، مگر در مواردى اندك. اين امر بدان سبب بود كه پاسخ ديگران به دعوت او تنها در پى برداشت آنان و قانع شدن آنان به حقّانيّت اين آيين باشد، بى آنكه هيچ تهديد و يا تطميعى در اين ميان ايفاى نقش كند مگر تطميع و ترغيب بدانچه به سبب خشنودى خداوند در روز قيامت به بندگان خواهد رسيد.

امّا در آنجا كه رو در روى سران شرك قرار مى گرفت و با ريشخند كينه توزانۀ آنان روبرو مى شد، قدرت الهى و توانمندى خويش و آن هيبت ربّانيى را كه خداوند به وى بخشيده بود بر آنان آشكار مى ساخت. اينك مناسب است دو نمونه از اين برخوردها را متذكّر گرديم:

الف: عمرو بن عاص روايت مى كند كه يك روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طواف خانۀ كعبه پرداخته بود. در همين حال، سران قريش در آستانۀ كعبه نشسته بودند و در هر طواف كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنجا مى گذشت، با گفته هاى خود به آن حضرت طعنه مى زدند و آثار آزردگى بدين طعنه ها در چهرۀ او پديدار مى شد. آنان اين كار را تكرار كردند تا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هفت دور طواف خود را به جاى آورد و آنگاه به اين جماعت رو كرد و با قدرتى شايستۀ يك مؤمن و با عزمى راستين و با هيبتى مناسب گفته هاى خود فرمود: «اى جماعت قريش، رويتان سياه باد و خداوند بينيتان را بر خاك مالد، خواهمتان كشت». اين سخن او آنان را نگران و ترسان ساخت تا آنجا كه هيچ يك از آن جماعت نبود مگر آن كه با زيباترين سخن او را آرام مى ساخت و مى گفت: «اى ابو القاسم به درايت بازگرد كه ما هرگز از تو شرى و بدييى سراغ نداشته ايم».

بى ترديد، در اينجا اين هيبت الهى رسول خدا كه پروردگار جهانيان به او

ص: 357

بخشيده بود كه به همه چيز پايان داد. تأثير روانى اين تهديد نيز از آنجا ناشى مى شد كه از مردى با اقتدار و با هيبت صادر شده بود.

ب: يكى از سركشترين مردم در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن هشام بود كه در تاريخ اسلام، بحق، ابو جهل نام گرفته است. او مردى بدكار بود كه نه شرافتى داشت كه او را در سخن گفتن پايبند خود سازد و نه خلق و خويى بزرگوارانه كه او را از رفتار ناشايست خود بازدارد؛ بلكه اين كينه هاى پنهان بود كه او را به پيش مى برد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در مقابل او بى هيچ اقدامى متقابل پايدارى و خويشتن دارى مى نمود تا بدين وسيله توجّه مردم را بيش از پيش به اسلام معطوف بدارد. به همين سبب بود كه آن حضرت اين طاغوت را در فرو رفتن روزافزون خود در شرآفرينى و بدى واگذارد.

در اين ميان مردى عرب از او طلبى داشت و او پرداخت آن را به تأخير مى انداخت و حتّى از آن به كلّى سرباز مى زد. اين امر آن مرد عرب را واداشت تا از ديگر سران مكّه كه آنان نيز بر همان نهاد و بر همان آيين او بودند كمك بجويد شايد طلب او را از وى بازستانند. آنان از روى ريشخند آن مرد را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حواله دادند و آن مرد نيز به سراغ پيامبر آمد و از ايشان كمك خواست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى احقاق حق آن مرد به در خانۀ ابو جهل پليد رفت و در را كوبيد. او در حالى كه از بيم عزم و ارادۀ محمّدى لرزه بر اندامش افتاده بود بيرون آمد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «بدهى اين مرد را به وى بپرداز». بدين ترتيب جلال و شوكت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تكبّر و غرور جاهلى را شكست و او اموالى را كه آن مرد از وى مى خواست آماده كرد و در اختيارش گذاشت، در حالى كه به زبونى افتاده و مايۀ ريشخند جاهل صفتانى چون خود وى گرديده بود.

صرف نظر از اين نمونه ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بيم و ترس كسانى كه هيبت او در دلهايشان افتاده و آنان را گرفته بود مى كاست. به عنوان نمونه روايت شده است كه مردى بر آن حضرت وارد شد و از هيبت او لرزه بر اندامش افتاد. رسول

ص: 358

خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد فرمود: «بر خود آسان گير كه من پادشاه نيستم. من فرزند زنى از قريش هستم كه در مكّه به سان ديگران گوشت نمك سود مى خورد».

ابو هريره نيز روايت كرده است كه «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بازار رفتم. آن حضرت شلوارهايى خريد و به ترازودار فرمود: «وزن كن و دقيق اندازه بگير». در اين ميان، كاسب دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى گيرد و مى بوسد، امّا آن حضرت دست خود را مى كشد و مى فرمايد: «اين كارى است كه غير اعراب با شاهان خود مى كنند و من پادشاه نيستم، بلكه مردى از شمايم». وى آنگاه شلوارها را برداشت. پس من پيش رفتم تا آنها را بردارم، امّا او فرمود: «صاحب هر چيزى سزاوارتر است كه آن را بردارد».

اين همه در حالى است كه كم اند مردمانى كه تواضع و هيبت در آنان در كنار يكديگر قرار گرفته باشد، امّا محمّد بن عبد اللّه به عاليترين درجات هيبت رسيده و در عين حال، آن قدر در تواضع و فروتنى پيش رفته بود كه به هر نيازمند و ضعيفى نزديك مى شد، هر ضعيفى با او انس مى گرفت و هر نيازمندى براى برآوردن نياز خود به او چشم اميد مى دوخت.

بيشترين كسانى كه تكبّر مى ورزند از آنان هستند كه در درون خود احساس ضعف مى كنند و در خود چنان قدرت شخصيّتى نمى يابند كه هيبت آنان را مايه بخشد. به همين سبب نيز براى جبران ضعف شخصيّت خود از تكبر ورزيدن و تحقير ديگران و برترى طلبى بر آنان كمك مى جويند تا كاستى درون خود را جبران سازند و از ضعف خويش بكاهند يا هيبتى ساختگى براى خود به وجود بياورند كه از مال و ثروت مايه مى گيرد و اگر آن ثروت برود آنان نيز رفته اند يا از مقام و موقعيّتى مايه مى گيرد كه به وسيلۀ آن بر ديگران برترى مى طلبند امّا آن روز كه از اين مقام و موقعيّت برداشته شوند، احساس پوچى و كوچكى مى كنند. امّا آن كس كه شخصيّتى با هيبت دارد كه هيبت او از خلقت خداوندى و از علم و فضيلت و قوّت نفسى كه خداوند به او داده است ناشى مى شود، ديگر نيازى به هيبت ساختگى و

ص: 359

تكبّر و برترى طلبى بر ديگران و تحقير و اهانت به آنان ندارد.

بنابراين، هيبت فطرى و تكوينى كه از علم و اخلاق و فضيلت مايه مى گيرد با تواضع و فروتنى چون دو برادر تنى هستند كه از يك مادر زاييده شده اند و از يكديگر جدا نمى شوند؛ چرا كه چنين هيبتى فطرى نيازمند تغذيه و مايۀ حياتى ساختگى نيست، بلكه چنين هيبتى تواضع را ايجاب مى كند تا در نتيجه پيوند و تكامل اجتماعى شكل گيرد.

عفو و گذشت

132 - اين دو از قلبى سليم و خلق و خويى بزرگ منشانه سرچشمه مى گيرند.

از عايشه روايت شده است كه دربارۀ خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت:

«خوى او قرآن بود»؛ چه، او رهنمودهاى قرآن را به دل مى گرفت و از شيوه اى كه قرآن پيشنهاد مى كرد بى هيچ انحرافى و بى آنكه هيچ كژى در آن روا دارد پيروى مى كرد. او اين امر الهى را فرمانبردار بود كه مى فرمايد: «عفو در پيش گير، به نيكى فرمان ده و از جاهلان دورى گزين»(1) و نيز آنجا كه مى فرمايد: «نيكى با بدى برابر نيست. حتّى بديها را با آنچه نيكوتر است پاسخ ده كه در اين صورت خواهى ديد آن كه ميان تو و او دشمنى و عداوت بود به سان دوستى صميمى در آمده است»(2).

خداوند او را پيش از بعثت براى آن آماده ساخته بود كه نسبت به لغزشهاى مردم بسيار با گذشت باشد و از خطاهاى آنان چشم درپوشد. از ديگر سوى روشن است كه عفو و گذشت جز در قلبى كه از كينه ها و دشمنيها خالى باشد جاى نمى گيرد. نيز آن كس كه تلاش مى كند تا خلق را به حق راهبرى كند ناگزير بايستى

ص: 360


1- - اعراف/ 199.
2- - فصلت/ 34.

به فراروى خويش نظر افكند و نه آن كه به آنچه پشت سر اوست و به كينه هاى گذشته و مؤاخذۀ افراد بر سوابق آنان بنگرد كه چنين چيزى هر كه را بدان گرفتار باشد به عقب بر مى گرداند و در نتيجه، تفكّر و انديشۀ او بدانچه مى بايست در آينده بدان بپردازد مشغول نمى شود و بلكه پيوسته گرفتار اين انديشه مى ماند كه كينه و خشم خود را از كسانى كه در گذشته رو در روى او ايستادند با انتقام از آنان فرو نشاند. اين در حالى است كه آن كس كه صاحب رسالتى است و منادى دعوت به حق است نمى تواند انسانى واپس گرا باشد كه گذشته او را از انديشيدن به آينده بازمى دارد ، بلكه بايد چنين كسى انسانى آينده نگر باشد.

محمّد (صلی الله علیه و آله) - آن كه پروردگارش او را به نيكى تأديب كرد و آن كه خداوند او را براى آن آفريد كه قويترين رسالت و عظيمترين هدايت را بر دوش كشد، پروردگارش او را با روحيّه اى آكنده از گذشت و عفو پروراند تا پيوسته دلش متوجّه همان چيزهايى باشد كه خداوند وى را براى آن آماده ساخته تا دعوت به حق را بر دوش گيرد و تنها به اين مهم بپردازد. بدين ترتيب، وى هر كينه اى را پشت سر مى انداخت و هر واجبى كه بود بدان مى پرداخت تا رسالت را به كاملترين شكل آن به مردم ابلاغ كند. هرگز دل او به كينه اى مشغول نمى شد و هرگز حقدى آن را آكنده نمى ساخت؛ چه نشاندن چنين خارهايى در دل، شخص را از كار و تلاش بازمى دارد ، پيوندها را برهم مى زند و دشمنى را به صحنه مى آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برتر از آن بود كه دل به چنين چيزهايى مشغول بدارد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت چنين بود و هرگز در تاريخ حيات او سراغ داشته نشد كه دل خويش را به كينه هاى جاهليّت و دشمنيهاى ناشى از فرهنگ جاهلى مشغول داشته باشد. او حتّى در اواخر دوران رسالت خود نيز عفو عمومى اعلام مى كند و با قدرت پيامبرى صاحب عزم و اراده مى گويد: «هان كه خونهايى كه در جاهليّت ريخته شده ملغى است و اوّلين خونى كه به آن عفو را آغاز مى كنم خون عمويم حارث بن عبد المطّلب است».

ص: 361

او پس از بعثت نيز بشدّت مراقب و در پى بى آن بود كه همه زمينه هاى پيدايش كينه ها و احقاد را از ميان بردارد و اين مهم با منع سخن چينى انجام مى گرفت، هر چند آن سخنى كه از كسى نقل مى شود راست باشد. در حديث صحيح از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده است كه فرمود: «هيچ كس سخنى از كسى به من نرساند [كه] من دوست دارم با قلبى سالم و عارى از بدبينى نسبت به كسى از شما به ميانتان آيم»(1).

او به سبب علاقه اى كه به عفو و گذشت و بزرگوارى داشت، هرگز كسى را بر كارى كه انجام شده - البتّه در مواردى كه به خود وى مربوط مى شد - سرزنش نمى كرد. انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «به خداوند سوگند، هرگز به خاطر كارى كه كردم به من نگفت كه چرا چنين كردى و هرگز به سبب كارى كه نكردم از من نپرسيد كه چرا چنان نكردى».

همين همنشين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در سفر و در حضر در خدمت ايشان بوده است مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خوش خويترين مردم بود. او يك روز مرا در پى كارى فرستاد و من گفتم: «نمى روم»، هرچند چنين در نظر داشتم كه در پى بى آن كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است بروم. به همين سبب اندكى بعد روانۀ انجام آن كار شدم و به كودكانى كه در بازار مشغول بازى بودند برخورد كردم و در آنجا ايستادم. ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پشت سر گردن مرا گرفت».

انس مى گويد: «پس نگريستم و او را ديدم كه مى خندد. سپس او فرمود:

«اى انيس، آنجا كه گفتم رفتى». من نيز گفتم: «آرى مى روم اى رسول خدا».

پس از اين برخورد انس روانۀ انجام آن كارى شد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از وى خواسته بود.

اين خبرى است كه در مقايسه با اخبار و احوال نبوّت محمّدى خبرى كوتاه به نظر مى رسد، امّا در محتوا و در مفهوم خبرى بزرگ و با اهمّيّت است كه در آن

ص: 362


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 38.

گذشت و گشاده رويى و خوش خويى جلوه مى كند:

اوّلا: در اين كه رسول خدا خادم خود را كه با او مخالفت ورزيده و فرموده او را نپذيرفته بود مؤاخذه و سرزنش و ملامت نكرد و او را واگذارد تا خود بينديشد و نيز اين را پذيرفت كه او اگر مى خواهد برود با اختيار و بدون هيچ گونه اجبار و اكراهى روانه شود.

ثانيا: در اين كه آن حضرت به تعقيب او پرداخت تا ببيند گذشت و بزرگوارى چه ثمرى به بار آورده و سركشى دلها با گذشت و سهل گرفتن و با برادرى رفتار كردن - بى آنكه هيچ فشار و اجبارى همراه با ترشرويى و عصبانيّت در كار باشد - چگونه درمان مى شود.

و ثالثا: با اين كه او تنها به اين بسنده نكرد كه بر خادم نافرمان خود خشم نكند، بلكه على رغم اين نافرمانى، با او شوخى مى كند؛ پشت گردن او را مى گيرد و با شوخى و خنده او را كه با فرمودۀ وى مخالفت كرده و از ارادۀ او سربرتافته است با كلمۀ مصغّر انيس صدا مى زند و بدين وسيله او را مورد لطف و نوازش قرار مى دهد.

وى آنگاه با اعلان پيروزى عفو و گذشت و پرهيز از مؤاخذه بر ظاهر كارها مى فرمايد: «آنجا كه گفتم رفتى؟!». اين كمال نبوّت و اخلاق پيامبرى است كه دلهاى گريزان را فرا مى خواند و در گلستان حقيقت ساكنشان مى سازد و همراه با عفو و گذشت و بزرگوارى آنان را با خود آشنا و مأنوس مى نمايد.

همين انس مى گويد: «يك روز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه مى رفتم در حالى كه آن حضرت بردى بر تن داشت كه كناره هاى آن درشت و خشن بود. در همين حال يكى از اعراب باديه نشين به محكمى رداى او را پيش كشيد آنسان كه پشت گردن رسول خدا هويدا شد و ديدم كه كنارۀ ردا از شدّت كشيدن آن به وسيلۀ آن مرد گردن آن حضرت را خراشيده است. آن مرد سپس گفت: «اى رسول خدا دستور بفرما از مال خداوند كه در نزد توست اندكى به من دهند». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با خنده در

ص: 363

وى نگريست و آنگاه فرمود تا قدرى به وى دهند».

اين گشاده رويى و آن عفو و گذشت خلق و خوى او بود چه قبل از بعثت و چه آن هنگام كه آزارهاى مشركان عليه او فزونى و شدّت يافت و او در اين دوران خشونت قريش را با سخنانى آرام و حاكى از مدارا پاسخ مى گفت و آزارهاى آنان را با گذشت و گشاده روييى بزرگوارانه - كه به وسيلۀ آن بر ايشان منّت نمى گذاشت بلكه بدان وسيله خداوند هر كه را مى خواست هدايت مى كرد - جواب مى داد. اگر عفو و گذشت اساس و پايۀ دعوت رسول خدا نبود او نيز خواسته هايى چون خواسته هاى نوح براى مردمش از خداوند مى طلبيد، آنگاه كه وى گفت:

«پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ جنبنده اى باقى مگذار كه اگر باقيشان گذارى بندگانت را گمراه كنند و مگر بدكاران ناسپاس نزايند»(1). امّا خداوند برخى از پيامبران را بر برخى ديگر برترى مى دهد و هر امّتى را رسولى است با خلق و خويى مناسب كه مى تواند راهى براى ارشاد و هدايت آنان باشد.

روايت شده است هنگامى كه قريش آزار پيامبر را به آخرين حدّ رساند و هنگامى كه آن حضرت به ثقيف پناهنده شد و آن مردم نيز عدّه اى از سبكسران و اوباش خود را عليه او شوراندند، جبرئيل بر وى نازل شد و گفت: «خداوند حيله و نيرنگ قومت عليه تو و آن پاسخى را كه به تو دادند شنيد و اينك فرشته كوهها را فرمان داده تا هرچه تو دربارۀ آنان مى خواهى به او فرمان دهى و او اجرا كند. در اين هنگام فرشتۀ كوهها بر آن حضرت سلام كرد و ايشان را مخاطب خود قرار داد و گفت: «مرا بدانچه خواهى فرمان ده كه اگر خواهى دو كوه دو جانب مكّه را بر روى آنان بخوابانم». امّا پيامبر بزرگوار و با گذشت فرمود: «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند».

ابن منكدر آورده است كه جبرئيل به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «خداوند به آسمان

ص: 364


1- - نوح/ 27-26.

و زمين و كوهها دستور فرموده است تا در فرمان تو باشند». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«عذاب را از امّت خود به تأخير مى افكنم. شايد خداوند بر آنان توبه كند».

گذشت و بزرگوارى آن حضرت در بخشش آن كسانى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جلوه گر است كه با او دشمنى ورزيد، او را آزار دادند، به جنگ با او برخاستند، هيچ شيوه اى براى آزار و جنگ و كشتن نيافتند مگر آن كه آن را به كار گرفتند و هيچ حيله اى را فرو نگذاشتند مگر آن كه بدان توسّل جستند و سرانجام كار آن شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پيروزى قاطع و چشمگيرى بر آنان غلبه يافت.

هنگامى كه خداوند مكّه را براى رسولش گشود، آن حضرت بى آنكه در اين بينديشد كه اگر مشركان پيروز مى شدند با او و مؤمنان چه رفتارى در پيش مى گرفتند، تنها در اين انديشه بود كه چه رفتارى شايستۀ چون اوست و چه برخوردى مى تواند دلهاى آنان را پاك سازد و كينه ها را از آن بزدايد، با مهربانى و محبّتى كه شايسته مى ديد، سران قريش را مخاطب خود قرار داد و فرمود: «گمان مى كنيد با شما چه خواهم كرد؟» آنان گفتند: «برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوارى. جز خير به تو گمان نمى بريم». آن حضرت نيز فرمود: «همان سخنى را با شما مى گويم كه يوسف به برادرانش گفت كه «امروز بر شما مؤاخذه اى نيست. خداوند شما را مى آمرزد كه او مهربانترين مهربانان است»(1). برويد كه همه آزادشدگانيد».

پيامبر با اين عفو عمومى همۀ كينه ها را به پايان خود رساند و آنها را پشت سر افكند تا مردم به استقبال عصرى جديد در سايۀ اسلام بروند.

هركس منادى دعوت مردم به حق است بايد دل خود را از دو چيز پاك سازد:

يك: از چركين بودن و دردناك بودن از مردم به سبب آزارهايى كه در گذشته داشته اند، ناسزاگوييهايى كه كرده اند و كينه هايى كه در دل او بر جاى گذاشته اند؛

ص: 365


1- - يوسف/ 92.

چرا كه او براى هدايت مردم آمده است نه براى مقابله به مثل با بديها و نه براى آن كه خود را به انتقام از آنان مشغول كند، هرچند اين انتقام كارى حق و يا بازستاندن حقّى از دست رفته باشد. براى وصول به چنين هدفى راهى جز آن نيست كه گذشته ها را از خاطر محو كند و هيچ راهى براى محو اين خاطره ها نيز وجود ندارد مگر عفو و گذشت، زيرا عفو و چشم در پوشيدن از آنچه گذشته تنها وسيله اى است كه اين امكان را به منادى حق مى دهد كه از همه چيز جز انديشيدن به حق رها باشد.

دو: از اين كه خودخواهى در دل او جاى داشته باشد؛ چه، او بايد خودخواهى را از خويشتن دور كند و به هيچ كارى براى خود نينديشد. اين مهم مقتضى نوعى ايثار و فانى شدن و غرق شدن دعوتگر در آن رسالتى است كه مردم را بدان فرا مى خواند. علاوه بر اين، پيراستن دل از خودخواهى ممكن نيست مگر با غلبۀ اين روحيّه كه شخص حقوق خود را - البتّه اگر موجب اقامۀ باطل يا ابطال حقّى و يا دست كشيدن از حقوق عمومى نباشد - رها كند. به همين سبب است كه منادى حق، حقوق فردى خود را به فراموشى مى سپارد و بى آنكه سستيى در كار باشد نسبت به آن اهمال مى ورزد و البتّه در اين ميان هيچ حقّى از حقوق عامّۀ مردم و هيچ مهمّى از موجبات دعوت خويش را رها نمى كند، چرا كه او حتّى اگر در حقوق فردى خود تساهل مى ورزد بدين منظور است كه بتواند با تمام وجود به احقاق حقوق عامّه بپردازد.

اگر مناديان به حقيقت و ياوران حق، كه از مردم عادى هستند، بايد چنين وضعيّتى داشته باشند، آن كه رسول پروردگار جهانيان است چگونه وضعى خواهد داشت؟ بايد گفت: او حقوق فردى خويش را به فراموشى مى سپارد و از آن در مى گذرد و پيوسته حقوق مردم را متذكّر مى گردد و ذرّه اى در آن كوتاهى نمى كند.

عايشه در وصف اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «او نه بد اخلاق بود و نه دشنام گوى و نه پرخاشگر و غوغاگرى در كوچه و بازار. او بدى را با بدى مقابله

ص: 366

نمى كرد، بلكه عفو و گذشت داشت».

كوتاه سخن آن كه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز خير در دل نداشت و هر آنچه را مى توانست وى را عليه كسى بر انگيزد از دل زدوده بود. اينگونه است كه آن حضرت جز سود براى مردم چيزى نداشت و هرگز سنگينى بار كينه و ناخشنودى از كسى - مگر براى خداوند - به خود تحميل نكرد.

حياى رسول خدا

132 - حيا يك صفت روحى و روانى است كه اثر آن در رفتار شخص ظاهر مى شود، بدين معنا كه شخص هرگز عملى را كه مردم خوش ندارند و يا براى آنان مأنوس نمى باشد مرتكب نشود، هيچ كارى يا رفتارى مخالف فضيلت از او سر نزند، به هيچ رذيلت و پستيى نيالايد و هيچ كارى كه مردم آن را رفتار ناشايست مى دانند و آن را نمى پذيرند از خود بروز ندهد و نيز در راه بر آوردن نيازهاى اجتماعى - مادام كه گناه نباشد - كار و تلاش كند.

در اينجا صفاتى ناشايست وجود دارد كه ممكن است با حيا در آميخته شود و يا صفاتى شايسته وجود دارد كه در نگاه اوّل در تعارض و دوگانگى با حيا ديده مى شود؛ چه، برخى گمان كرده اند حيا يك ضعف روانى است و علاوه بر اين سكوتى كه با حيا همراه است نوعى رياكارى مى باشد.

چنين گمانى يك پندار باطل است، چه اين كه حياى حقيقى نه يك ضعف است و نه از يك ضعف مايه مى گيرد، بلكه از كمال برمى خيزد، زيرا آن كس كه از حيا برخوردار است دوست ندارد كه رفتارى از او سرزند مگر آن كه ذاتا كامل باشد.

چنين فردى هرگز نمى پسندد كه رفتارى از او سرزند كه ذاتا نامقبول است يا مردم آن را نامقبول مى دانند. روشن است كه چنين روحيّه اى نه تنها يك ضعف به شمار نمى رود، بلكه نوعى قوّت و مايۀ پاكيزگى و صفاى جامعه از آلوده شدن به مظاهر بى بندوبارى اجتماعى و سست شدن روابط انسانيى است كه پيوندى روحى ميان

ص: 367

افراد جامعه برقرار مى سازد.

شجاعت و حيا در يك نقطه به هم مى رسند و آن نقطه تلاقى همان قلّۀ كمال است؛ چه اين كه اظهار سخن حق در جاى مناسب و موقع مناسب آن با حيا سازگارى دارد و از ديگر سوى سكوت از اظهار حق در هنگام نياز به آن نه تنها مصداقى از حيا نيست بلكه نوعى زبونى و ذلّت پذيرى است. افزون بر اين، حيا پشتوانه اى براى فضيلت و مانع بروز و ظهور رذيلت است. بنابراين، اگر حيا تأثيرى در شجاعت دادن به شخص براى اظهار حق داشته باشد - كه دارد -، آن اثر اين است كه شخص را وادار مى سازد حق را بگويد، امّا با شيوه اى آرام و بى آنكه خشونتى در كار باشد تا در نتيجه دعوت به حق سودمندتر، استوارتر و راهگشاتر افتد. اگر نيز چنين اقتضا شود كه حق به صورتى آشكارتر اعلان گردد، دعوت بدان به ويژگى قدرتمندى زيور خواهد يافت و البتّه حيا مانع چنين امرى نخواهد گشت.

همچنين كسى حق ندارد چنين گمان كند كه در حيا نوعى رياكارى وجود دارد، چرا كه حيا آن است كه جز به حق دهان نگشايى و آن را سبك نشمارى و ديدگان خود را در مقابل باطل نبندى. چنين حيايى به صاحب خود اين امكان را مى دهد تا با سياستى پايبند به اصول دعوت بى هيچ نرمش و كوتاهى - به استثناى مدارا با مردم - حق را به پيش برد.

قاضى عياض در كتاب الشفاء در بيان حيا چنين مى گويد:

«امّا در مورد حيا و چشم فروپوشى؛ حيا حالت رقّتى است كه به هنگام انجام فعلى كه شخص ناخشنودى ديگران از آن را احتمال مى دهد و يا در هنگام انجام كارى كه انجام ندادنش بهتر است در چهرۀ انسان پديدار مى گردد. چشم فروبستن نيز آن است كه انسان از آنچه آن را طبيعة خوش ندارد اظهار غفلت و به اطّلاع يافتن بدان بى رغبتى كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حياكارترين مردم و چشم پوشترين آنان از اسرار زندگى مردم بود. خداوند در قرآن مى فرمايد: «اين كار شما مردم پيامبر را آزار مى داد و او

ص: 368

از شما شرم مى كند. امّا خداوند از حق پروا و شرمى ندارد...»(1). از ابو سعيد خدرى نيز روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دوشيزگان در حجله حياى بيشترى داشت»(2)».

نمودها و جلوه هاى حياى پيامبر در همه احوال و شئون او خود را نشان مى دهد و اينك ما براى نمونه برخى را ذكر مى كنيم و اين اندك از ساير جلوه ها حكايت خواهد كرد.

الف: برخى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب شدّت كرامت و بزرگوارى آن حضرت در خانۀ ايشان به صرف غذا مشغول مى شدند و پس از آن نيز شروع به صحبت از اين سوى و آن سوى مى كردند. گاهى، اين كار آنان موجب به هم ريختگى در خانه مى شد و اسباب سلب آسايش خانواده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خستگى و دلگيرى آن حضرت را فراهم مى آورد. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين شرم داشت كه آنان را به ترك خانه دستور دهد يا چنين چيزى را از آنان درخواست نمايد و يا حتّى به شكلى بدان اشاره كند تا آنجا كه خداوند خود عهده دار ادب آموختن مسلمانان در اين مورد شد و رسول خدا را از اين معاف ساخت كه با قانون حياى خود مخالفت كند. خداوند به مؤمنان فرمود: «اى مؤمنان به خانه هاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد نشويد مگر آن كه به غذايى در آنجا دعوت شويد در چنين صورتى مى توانيد برويد، البتّه بى آنكه مدّتى زودتر برويد و در آنجا به انتظار آماده شدن غذا بنشينيد.

ولى هرگاه دعوت شديد برويد و چون خورديد پراكنده شويد و به سخن گفتن سرگرم نگرديد. اين كار شما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آزرده مى سازد و او از شما شرم مى دارد. امّا خداوند از حق شرم و پروايى ندارد. هرگاه نيز از همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزى خواستيد از پس پرده آن را بخواهيد كه اين هم براى دلهاى شما و هم براى دلهاى آنان پاكتر است. هرگز شما را چنين حقّى نيست كه رسول خدا را

ص: 369


1- - احزاب/ 53.
2- - قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 68.

بيازاريد و نه آن كه از پس او با همسران او ازدواج كنيد كه چنين كارى در نزد پروردگار گران است»(1).

ب: يكى ديگر از جلوه هاى حياى رسول خدا و رو در رو قرار گرفتن او با مردم - البتّه بى آنكه حقّى پايمال شود - آن است كه وقتى در مورد كسى از كارى كه او دوست ندارد به وى خبر مى رسيد، رو در روى او به وى تذكّر نمى داد كه كارى نامطلوب و ناپسند از نظر شرع انجام داده است، بلكه مى فرمود: «چه خبر است مردمى را كه چنين و چنان مى كنند». وى بدين شيوه، آن كار ناپسند را محكوم و از آن نهى مى كرد، بى آنكه از فاعل آن نام برد.

چنين برخوردى علاوه بر اين كه جلوه اى از حيا است، اولا نهى را به صورتى عمومى آورده و محكوميّت را شامل هر كسى قرار داده كه ممكن است چنين كارى از او سر زند، ثانيا از آنجا كه بدون نظر داشتن به فاعل، اصل يك كردار محكوم شده اين امر نشانگر آن است كه كار مزبور ذاتا و صرف نظر از اين كه چه كسى دست به كار آن مى شود قبيح و ناپسند است و ثالثا اين خود نوعى تدبير و برخوردى حكيمانه است، چرا كه رو در رو با يك كردار ناپسند برخورد كردن، موجب خوارى مرتكبين آن مى گردد و تكرار توبيخ و سرزنشهاى رو در روى مى تواند به ادامۀ آن كردار ناپسند و حتّى تظاهر به آن بينجامد. به عبارتى ديگر سرزنش و تحقير پى درپى شخص به سبب كارهايى كه انجام داده دست شيطان را بر او بيشتر خواهد گشود. به همين سبب است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به گروهى از مردم كه به شراب خوارى شلاّق خورده به همين جرم مى گفتند: «خداوند ذليلت كند» فرمود: «شيطان را عليه او يارى مدهيد».

ج: يكى ديگر از مظاهر حياى او آن است كه اگر كارهاى ناپسندى به صورت نادر اتّفاق مى افتاد و حالتى فراگير و عمومى نداشت و يا احتمال پيدايش چنين

ص: 370


1- - احزاب/ 52.

حالتى نبود، خود با آن كار برخورد نمى كرد، بلكه اصحاب خود را برمى انگيخت تا به وى تذكّر دهند. يك بار مردى كه لباسى پرزرق وبرق، زرد رنگ و خيره كننده كه به نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايستۀ مردان با كمال نبود به حضور آن بزرگ رسيد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين وضع، خود به او تذكّر نفرمود، بلكه پس از بيرون رفتن آن مرد به يكى از اصحاب خود فرمود تا به وى تذكّرى دهد. اين موضعى بود كه اوّلا حياى پيامبر، ثانيا مداراى وى با آن مرد و مواجه نكردن او با تلخى تذكّر مستقيم و آشكار و ثانيا پرهيز از تحميل ذلّت و خوارى بر آن شخص آن حضرت را بدان واداشته بود.

د: يكى ديگر از مظاهر حيا و دوستى و مهربانى او آن است كه چون با كسى ملاقات مى نمود، روى خود را از او به جانبى ديگر برنمى گرداند تا آن كه او از حضور ايشان برود.

انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه وقتى آن حضرت به كسى روى مى كرد، صورت خود را از او برنمى گرداند تا آن كه مخاطب او وى را ترك مى گفت.

انس همچنين روايت مى كند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى دست مى داد، دست خود را نمى كشيد تا آن كه آن طرف ديگر دست خويش را به عقب مى برد. هرگاه نيز كسى قصد آن داشت تا با آن حضرت رازى را در ميان نهد، سر خود را به سوى او خم مى كرد و همچنان مى ماند تا وقتى كه آن شخص از ايشان بخواهد كه راست شود.

در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه حيا و ديگر خصوصيّات اخلاقى پيامبر (صلی الله علیه و آله) - كه به نظر شما در تسهيل پيشبرد دعوت او نقش دارد - تنها آدابى شخصى است و چگونه مى تواند با تبليغ رسالت ارتباط داشته باشد؟

پاسخ ما به چنين سؤالى آن است كه ويژگيهاى اخلاقى پرچمدار يك دعوت

ص: 371

مردم را به سوى موضوع دعوت مى كشاند. بنابراين، اگر اين پرچمدار فردى بد دهن و دشنام گو يا پرخاشگر و يا داراى چنين روحيّه اى باشد كه مردم را به سبب كارهايشان مورد سرزنش قرار دهد و يا آن كه عباراتى سركوبگرانه داشته باشد، مردم از او مى گريزند و هيچ كس به دعوت وى پاسخ مثبت نمى دهد، مگر آن عدّه اندكى كه صرفا پويندۀ حقيقت هستند و آن اندازه كه محتواى دعوت براى آنان اهميّت دارد ظاهر آن واجد اهميّت نيست.

بدين وصف، اگر بپذيريم كه خوى خوش دلها را به سوى حق برمى گرداند و مجذوب آن مى سازد، حيا يكى از مهمترين ويژگيهاى اخلاقى خواهد بود كه بيش از ويژگى ديگرى مى تواند مردم را جذب كند، چرا كه حياكارى، آن را كه به چنين زيورى آراسته است بر اين شيوه مى دارد كه مردم را غافلگيرانه با چيزهايى كه نمى پسندند مواجه نسازد، بلكه از همان راهى وارد شود كه آنان با آن آشنايى و انسى دارند. با چنين شيوه اى است كه دلها از حق نمى گريزد و از آن فاصله نمى گيرد، آنسان كه از ديگر سوى سختگيرى پيشواى يك دعوت و ناآراستگى و نامطبوع بودن گفته هاى او در راه دعوتش مشكلاتى را به وجود مى آورد و سنگين نشان دادن و بسيار غريب و نامأنوس نماياندن دعوت به ردّ آن از سوى مردم مى انجامد.

علاوه بر اين روشن است كه هرگاه نوعى نرمخويى - البتّه بدور از هرگونه ضعف - و نوعى قدرتمندى و استوارى در راه حق با اين حيا همراه شود، سخنان منادى حق از راهى سهل و هموار به دلها راه خواهد گشود.

امام على بن ابى طالب (ع) نيز در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى فرمايد:

«او گشاده دل ترين، راستگوترين، نرمخويترين و با همنشينان بزرگوارترين مردم بود».

آرى، چنين پيوندى ميان خوش خويى و حسن برخورد با همنشينان از يك سوى و حيا و شرم از سوى ديگر و نيز استوارى و پايبندى به حق آميخته اى از اخلاق نيك

ص: 372

و بزرگوارانه در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آورده بود كه او را بر اين شيوه مى داشت تا توجّه دادن مردم به حق را با ملايمت و نرمش رها نكند و از ديگر سوى به وى اين امكان را مى داد تا بسادگى به انجام امر نبوّت و رسالتى كه از جانب خدا مأمور است دست يابد.

يكى از كسانى كه فضيلت ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را درك كرده داستانى را ذكر كرده است كه بر پيوند ميان خوش رويى و خوش خويى با حيا و لطف ادب آن حضرت دلالت مى كند.

اين مرد عرب كه ابن جبير است مى گويد: روزى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه خارج مدينه را در پيش گرفتيم و به بيرون شهر رفتيم. در همين روز يك بار از باغ خود بيرون آمدم و زنانى را مشغول گفت و شنود با همديگر ديدم. آنان اعجاب مرا برانگيختند. به همين سبب به درون باغ برگشتم و لباسى فاخر پوشيدم و ديگر بار در آمدم و به گوش كردن سخنان آن زنان نشستم. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه باغ يا از خيمه اى كه در آنجا داشت بيرون آمد و چون مرا ديد فرمود: «اى ابو عبد اللّه، چه چيز تو را به گوش كردن گفته هاى آنان نشانده است؟» من از آن حضرت ترسيدم و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، شترى گريزان و رمنده دارم و ريسمانى برايش مى خواهم بگيرم».

ابن جبير مى گويد: آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد و من نيز در پى او به راه افتادم. يك بار در طى راه، آن حضرت رداى خويش برداشت... و براى قضاى حاجت رفت و پس از آن وضو ساخت و چون ديگر بار به نزد من برگشت گفت:

«اى ابو عبد اللّه، رمندگى شترت تاكنون چه به باور آورده است؟!». سپس ما به راه خود ادامه داديم و در هيچ منزلى آن حضرت با من برخورد نمى كرد مگر آن كه مى فرمود: «سلام بر تو اى ابو عبد اللّه، اين رمندگى شترت چه به بار آورده است!».

ابن جبير چنين ادامه مى دهد: «من براى آن كه ديگر بار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 373

مواجه نشوم راه خود تا مدينه را با سرعت سپرى كردم و از آن پس از رفتن به مسجد و ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرهيز نمودم. چون اين ماجرا طولانى شد، ساعات خلوت بودن مسجد را پيدا كردم و در آن ساعتها به نماز خواندن در مسجد مى رفتم. يك روز در همين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يكى از خانه هاى خود كه بر پيرامون مسجد بود بيرون آمد و دو ركعت نماز كوتاه به جاى آورد و آنگاه در همانجا نشست. من نيز بدان اميد كه پيامبر مرا واگذارد و برود نماز خود را طولانى كردم، امّا آن حضرت فرمود: «اى ابو عبد الله، هرچه مى خواهى نمازت را طول بده، امّا من برنمى خيزم تا تو نمازت را به پايان برى». من كه چنين ديدم، با خود گفتم: «به خداوند سوگند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عذرخواهى خواهم كرد و دل او را آرام خواهم ساخت».

او مى گويد: پس نماز خود را به پايان بردم و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «سلام بر تو اى ابو عبد اللّه، اين رمندگى شترت چه به بار آورده است!».

من در پاسخ اظهار داشتم: «اى رسول خدا از روزى كه اسلام آورده ام، شترم نگريخته است». پس آن حضرت دو يا سه بار فرمود «خداوند تو را رحمت كند» و سپس از من دست كشيد و دوباره به آن ماجرا اشاره نكرد(1).

ما در اينجا خوانندگان گرامى را به نگريستن به نحوه تأديب اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آن حضرت كه با پرهيز از هرگونه ناسزاگويى صورت گرفته است و نيز به ملاحظۀ حياى مؤمن كه عاليترين نمونۀ خود را در رفتار پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشان مى دهد و بالاخره به دقّت در ادب هدايت محمّدى دعوت مى كنيم.

در اينجا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى را مشاهده مى فرمايد كه جمعى از زنان را ديده، از آنان خوشش آمده و به همين سبب بهترين لباس خود را پوشيده و در كنار آنان نشسته است و حتّى هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او در اين باره پرسش مى فرمايد، پاسخ دروغ ارائه مى دهد.

ص: 374


1- - ابن جوزى، عبد الرحمن. الوفا في، الوفا فى اخبار المصطفى، ج 3، ص 449.

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بيند كه اين مرد مرتكب دو گناه شده است:

نخست آن كه وى پردۀ حيا را دريده و در جمع زنان نشسته كه اين كار خود نوعى پرده درى و علاوه بر آن موجب شكستن حياى زنان و نوعى هتّاكى نسبت به آنان مى باشد.

ديگر آن كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته است.

امّا با همۀ اينها، پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شيوه اى زيبا او را بر كارى كه كرده است ملامت مى نمايد و بر ملامت او اصرار مى نمايد. البتّه سخن رسول خدا با آن مرد به گونه اى كه در ابتدا او را به اين گمان وامى دارد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين دروغ او را باور كرده، امّا از ديگر سوى، اين سخن اشاره اى با لطافت بدين مطلب دارد كه آن مرد حقيقت امر را اظهار نداشته است. پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن پس نيز آن پاسخى را كه وى براى توجيه كار خود به آن حضرت داده بود هر از چندگاه بآرامى براى او تكرار مى كند تا بدين شيوه او را به توبه و آمرزش طلبيدن از خداوند وادار سازد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از وى چنين مى خواهد از اصل كار خود و سپس از دروغى كه گفته است توبه كند، به همين دليل سؤال خود را با حالتى شبيه يك شوخى امّا به قصد ملامت و تذكّر تكرار مى نمايد. آن حضرت، كه به تأثير چنين شيوه اى در دل مخاطب خود آگاهى داشت، تكرار اين سؤال را رها نكرد مگر هنگامى كه آن شخص به آنچه مرتكب شده و به اين كه در پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته بود اقرار و اعتراف كرد.

بدين ترتيب، براى آن مرد كه به سبب فرار از رويارويى و ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كردۀ خود پشيمان شده بود، اقرار و اعتراف به گناه خويش نخستين در توبه بود كه بر روى او گشوده شد.

جود و سخاوت پيامبر (صلی الله علیه و آله)

134 - جود، آن هنگام كه به وسيلۀ آن قصد تفاخر نشود، درى از درهاى

ص: 375

رحمت و خير است كه بر نيازمندان گشوده مى شود. اين در آن هنگام گشوده مى شود كه ثروتمندى از آنچه دارد به نيازمندان دهد و در اين كار خود هيچ منّتى بر آنان و يا هيچ توقّع فزونى يافتن ثروت خود را نداشته باشد، بلكه بدان هدف بذل سخاوت كند كه نياز نيازمندى را بر طرف سازد يا مددخواه را كمكى رساند و يا به تعبير ديگر صدقه اى دهد و در آن انتظار هيچ پاداش و سپاسى از مردم نداشته و بلكه تنها بدانچه در پيشگاه پروردگار است، اميد داشته باشد.

چنين ويژگيى خوى و خصلتى اجتماعى است كه پيوند دوستى و محبّت ميان يكايك افراد جامعه برقرار مى سازد.

حكيمان فضايل را چهار چيز شمرده اند كه حكمت، شجاعت، عفت و سخاوت اند. بنابراين، جود و سخاوت فضيلتى گروهى است كه تنها كسانى آن را دارند كه حقوق جامعه بر خود را درك و احساس مى كنند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى با سخاوت بود كه آنچه را در اختيار داشت، اگر چه خود بدان نيازمند مى بود - به ديگران مى بخشيد و همو بود كه به مؤمنان آموخت تا اگر چه خود نيازمند و محتاج باشند ديگران را بر خود ترجيح دهند.

ابن عباس مى گويد: «او سخاوتمندترين و بخشنده ترين مردم بود كه بيشترين جود و بخشش را در ماه رمضان، آن هنگام كه جبرئيل با پيام وحى الهى با او ملاقات مى كرد و قرآن را بر او وحى مى كرد داشت. بنابراين جود و سخاوت و خير رسول خدا سرشارتر و فراوانتر از نسيمى همه جا گسترده بود.

بدين وصف جود و سخاوت صفت هميشگى او بود كه كاستى نمى يافت و پيوسته رو به فزونى داشت، در ماه رمضان اوج مى گرفت و در دهۀ آخر همين ماه به اوج خود مى رسيد.

او پيش از بعثت نيز بخشنده و سخاوتمند بود، آنسان كه پس از بعثت نيز چنين و بلكه فراتر از آن بود، زيرا هر چه او داشت، پس از بعثت كمال و فزونى يافت. اوست كه خديجه در آستانۀ بعثت به وى اظهار مى دارد كه «تو بار زندگى

ص: 376

ناتوانان را بر دوش مى كشى و نادار را برخوردار مى سازى».

در كتاب الشفاء در همين باره آمده است كه آن حضرت اسيران هوازن را كه شش هزار نفر بودند به آنان برگرداند و آن هنگام كه عباس بن عبد المطلب نود هزار درهم و آن قدر طلا به پيشگاه آن حضرت غنيمت آورد كه نمى توانست آن را از زمين بردارد، فرمود تا آنها را بر روى حصيرى ريختند و سپس به سراغ آنها رفت و همه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود.

يكى از آثار بزرگوارى و سخاوت وى آن بود كه هر غنيمتى را كه به پيشگاه آن حضرت مى آوردند توزيع مى كرد و هيچ چيز از آن - مگر آن قدر كه او را بسنده مى كرد - براى خود نگه نمى داشت.

او هرگز نيازمندى را بى آنكه نيازش را برطرف سازد برنمى گرداند و تا آنجا سخاوت و بخشش مى ورزيد كه آنچه را داشت مى بخشيد و حتّى اگر چيزى نداشت بار ذين و بدهى را بر دوش مى گرفت تا بدين وسيله نياز نيازمندان را برآورده سازد. آن گونه كه ترمذى روايت كرده است، يك بار مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و چيزى از ايشان خواست. آن حضرت فرمود: «چيزى در اختيار ندارم، امّا مى توانى آنچه مى خواهى به ذمّۀ من براى خود خريدارى كنى و هرگاه چيزى داشتيم آن را ادا خواهم كرد». در اين هنگام عمر كه مى ديد رسول خدا كه چيزى در اختيار ندارد، پرداخت بهاى كالاهايى را كه آن مرد مى خواهد بخرد بر عهده مى گيرد تا آن را بعدا بپردازد، به آن حضرت گفت: «خداوند تو را بدانچه توان آن را ندارى موظّف نكرده است». پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه نمى خواست كسى ميان او و سرشت او كه خداوند نهاد وى را بر آن استوار ساخته و همين سرشت او را در حدّى فراتر از همه سخاوتمندان و بخشندگان قرار داده بود فاصله افكند از اين گفتۀ عمر ناخشنود شد. آن مرد انصارى كه به پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواسته اى آورده بود، اين ناخشنودى را در چهرۀ آن حضرت مشاهده كرد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، انفاق كن و از پيشگاه خداوند از تنگدستى مترس». پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه از

ص: 377

اين پيش به سبب گفتۀ عمر ناخشنود شده بود، در پى اين سخن آن مرد تبسّم فرمود و آثار شادمانى در چهره اش پديدار گشت و آنگاه فرمود: «من به همين كار امر شده ام».

جود و سخاوت خاتم انبياء از اين مايه مى گرفت كه او با توجّه به اسباب و عوامل بر خداوند اعتمادى فراوان داشت، ديگران را بر خود بر مى گزيد و خود را موظّف مى دانست نياز هر نيازمندى را برآورده سازد. بنابراين جود و بخشش او تنها يك سخاوت صرف نبود، بلكه سخاوتى بود همراه با بر دوش كشيدن بارهاى گران. او حقيقتى را اظهار فرموده و اين فرمودۀ خويش را با كردار خود مورد تأييد قرار داده بود كه «هركس پس از مرگ ثروتى برجاى گذارد، از آن وارثانش باد و هر كس زن و فرزندانى نيازمند، مسئوليت آنان با من و سنگينى تأمين آنها بر من».

بنابراين، طبق اين فرموده، ثروت مردم براى خود آنهاست مگر در مورد زكاتى كه در ثروت آنان واجب است، امّا آنان كه قادر به ادارۀ زندگى خود نيستند، عائلۀ پيامبرند و او بتنهايى بار مسئوليّت آنان را بر دوش مى كشد، چرا كه نيازمندان و فقيران عائله خداوندند و اين رسول اوست كه از جانب خداوند مسئوليت آنان را عهده دار مى شود.

انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ چيزى ذخيره نمى كرد».

از ابو هريره نيز روايت شده است كه مردى به گدايى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت كه مال و ثروتى در اختيار نداشت، براى تأمين خواستۀ او وام گرفت.

جود و سخاوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نيز فراتر است تا آنجا كه وى گاه لباس خود را براى حاجتمندى از تن در مى آورد و به او مى بخشيد. طبرانى از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پارچه فروشى را ديد و پيراهنى از او به چهار درهم خريد و در حالى كه اين لباس را پوشيده بود بيرون

ص: 378

آمد. در همين حال مردى از انصار آن حضرت را مى بيند و عرضه مى دارد: «اى رسول خدا پيراهنى به من درپوشان كه خداوند تو را از لباسهاى بهشت بپوشاند».

پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيراهن خود را درآورد و بدان مرد پوشاند. سپس به همان دكّان بازگشت و پيراهنى ديگر به چهار درهم خريد و در حالى كه تنها دو درهم ديگر برايش مانده بود از آنجا بيرون آمد. در راه كنيزى را ديد كه مى گريد. پرسيد: «چرا گريه مى كنى؟» پاسخ داد: «اى رسول خدا، كسان من دو درهم به من دادند تا با آن آرد بخرم، امّا آن دو درهم از دست رفت». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن دو درهمى را كه برايش باقى مانده بود، به آن كنيز بخشيد، امّا بازهم مشاهده كرد كه مى گريد. ديگر بار او را صدا زد و پرسيد: «اينك كه دو درهم را گرفته اى چرا گريه مى كنى؟» او گفت: «مى ترسم آنان مرا بزنند». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه آن كنيز به در خانۀ صاحبان آن كنيز روانه شد و در آنجا بر آنان سلام كرد. آنان صداى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شناختند... سپس گفتند: «پدر و مادرمان فدايتان باد! چه چيز شما را بدينجا آورده است؟» فرمود: «اين كنيز از آن مى ترسيد كه او را بزنيد». در اين هنگام صاحب آن كنيز گفت: «چون تو با او آمده اى، او براى خشنودى خداوند آزاد است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پى اين اقدام آن شخص، آنان را به خير و سعادت و بهشت مژده داد.

تمام پولى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه داشت از همان آغاز تنها ده درهم بود كه آن حضرت دربارۀ بركت اين پول مى فرمايد: «خداوند بركتى به اين ده درهم داد و بدين وسيله بر رسول خود و بر مردى از انصار پيراهن پوشاند و از آن برده اى را آزاد كرد. خداوند را سپاس مى گويم كه به قدرت خويش ما را روزى داد(1).

ص: 379


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 6، ص 40. البتّه چنان كه ابن كثير متذكّر مى گردد در سلسله راويان اين حديث افرادى هستند كه برخى آنها را ضعيف و غير ثقه دانسته اند.

او ثروت خويش را در راه خدا انفاق مى كرد و مردم را نيز به اين مهم تشويق مى نمود. او در كرم و بخشش خود بر خداوند در اينكه رزق و روزى خواهد رساند اعتماد فراوان داشت؛ چه، اوست كه به بلال مى فرمايد: «اى بلال انفاق كن و از پروردگار عرش از تنگدستى بيم مدار». نيز مى فرمايد: «هيچ روزى صبح نمى شود مگر آن كه دو فرشته هستند كه يكى مى گويد: پروردگارا به آن كه انفاق مى كند ثروتى جايگزين ده و ديگرى مى گويد: پروردگارا به آن كه انفاق نمى كند كاستى و نقصانى در ثروتش برسان».

اين كرم و بخشش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به دوران پس از بعثت اختصاص نداشت، بلكه پيش از آن نيز بود. ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره مى گويد:

«او قبل از بعثت و پس از آن، پناهگاه فقيران، بيوه زنان، يتيمان، ناتوانان و مساكين بود»(1).

اينك شايسته است اين نكته را نيز يادآور شويم كه سخاوت و بخشندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشندگى آن كسى نيست كه از مال و ثروت روى برمى تابد و در طلب آن برنمى آيد و يا بخشندگى آن كس نيست كه خود را از همه اسباب زندگى مادّى مى برّد و رهبانيّت اختيار مى كند، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مال و ثروتى را كه به سراغ او مى آمد رها نمى كرد و بلكه از راههاى حلال و بدور از ناپاكيها در طلب آن برمى آمد، امّا تنها براى آن كه اين مال و ثروت بر روى دستان او بگذرد و به ضعيفان، يتيمان، بيوه زنان و مساكين برسد. بنابراين دستان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا پلى است كه اين مال و ثروت آن را به سوى نيازمندانش پشت سر مى گذارد.

او مردى تجارت پيشه بود كه از اين راه براى خود و براى همسر پاكدامن و امين خويش درآمد كسب مى كرد و بفراوانى آن را به وى ارزانى مى داشت. او در اين راه همۀ تجارب تجارى خود را كه از محيط تجارى مكّه كسب كرده بود به كار

ص: 380


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 43.

مى گرفت، امّا او هرگز اين كار را براى آسايش خود يا همسرش انجام نمى داد، بلكه براى آن دست به كار كسب درآمد مى شد تا خود و همسرش ثروت پاك و حلال آنان را در اختيار فقيران و ضعيفان قرار دهند.

دربارۀ عيسى (ع) گفته اند كه به مال و ثروت بى اعتنا و زاهد و پارسا بود و براى كسب آن هيچ كار و تلاشى مبذول نمى داشت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان ديگر مردمان و در ميان آنان زندگى مى كرد و از همان آغاز زندگى خويش به كار و تلاش و تجارت مى پرداخت تا ثروتى به دست آورد و حاصل دسترنج خود را به ناتوانان انفاق كند. به ديگر بيان او خود را به عنوان يك كارگر به كار واداشته بود تا در خدمت ديگران باشد.

هر يك از اين دو شيوه فضيلت است، امّا زهد محمّد (صلی الله علیه و آله) زهدى مثبت و ايجابى است، چه اين كه وى از راههاى حلال به كسب درآمد و ثروت مى پردازد و چنين كار و تلاشى براى كسب در آمد دربردارندۀ منافعى براى همگان است، زيرا اين كار و پيشه يا كشاورزى است كه خوراك انسان را تأمين مى كند، يا كار و تلاشى صنعتى كه بر ثروت عمومى مى افزايد و يا تجارت و پيشه ورى كه از طريق آن خيرات و بركات زمين را كه در سرزمين بر مى جوشد به سرزمينى ديگر انتقال مى دهد و هر يك از اينها كه باشد منافعى فراگير دارد. علاوه بر اين، درآمدى كه از راه كار و تلاش به دست مى آيد تنها در دستان تلاشگر سخاوتمند باقى نمى ماند، بلكه به سوى ديگران نيز سرازير مى شود. بدين وصف چنين زهدى زهدى مثبت و دربردارندۀ كار و تلاشى مفيد براى جامعه است.

مهربانى و مهرورزى

135 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دو صفت رحمت و رأفت كه مفهومى نزديك به همديگر دارند ستوده شده است، آنجا كه قرآن كريم مى فرمايد: «شما را پيامبرى آمده است از خودتان كه رنج بردن شما بر او گران و سنگين و وى نسبت به

ص: 381

شما حريص و به امور شما علاقه مند و بر مؤمنان رءوف و مهربان است»(1).

نيز مى فرمايد: «و ما تو را نفرستاديم مگر آن كه رحمتى بر جهانيان باشى»(2).

از اين پيش در مباحثى در اين زمينه، بيان كرديم كه مهربانى و رحم ورزيدن آثارى فراگير در پى دارد. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز خود به اين امر اشاره فرموده است؛ چه، او اصحاب خود را مرتّبا به مهربانى با همديگر تشويق و ترغيب مى كرد و آنگاه كه يكى از اصحاب به وى عرضه داشت «اى رسول خدا بسيار از رحمت و مهربانى سخن مى گويى با آن كه ما با همسران و فرزندان خود مهربانيم»، فرمود: «من در پى اين نيستم، من مهربانى با همگان را خواهانم».

شفقت و رأفت معمولا در مواضع خاصّى خود را نشان مى دهد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر خلاف معمول مردم هم از مهربانى و رحمت همگانى و هم از رأفت و مهرورزى فردى برخوردار بود، البتّه مشروط به آن كه اين مهرورزى فردى با مهربانى با همگان تعارض نداشته باشد، بدين ترتيب كه بر گناهكاران ستمگرى كه مرتكب گناه مى شوند دلسوزى شود، گناهى كه مستلزم استحقاق حدّى از حدود الهى و كيفرهاى شرعى مى شود. به همين سبب است كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «زن و مرد زناكار هر يك را صد تازيانه زنيد و اگر به خداوند و به روز واپسين ايمان داريد در اجراى احكام دين الهى گرفتار دلسوزى نسبت به آنان نشويد. نيز مى بايست مجازات زناكار را گروهى از مؤمنان شاهد باشند»(3).

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با رأفت و مهربانيى كه دلهاى گريخته از حقيقت را رام مى ساخت و دورى آنها را به نزديكى و تندى و خشونت آنها را به انس

ص: 382


1- - توبه/ 128.
2- - انبياء/ 107.
3- - نور/ 2.

و نرمى مبدّل مى كرد به معالجۀ اين دلها مى پرداخت.

در همين مورد روايت مى شود كه يكى از اعراب باديه نشين به حضور آن بزرگ رسيد و چيزى خواست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به وى بخششى كرد و آنگاه به وى فرمود: «آيا به تو احسان كردم؟» او پاسخ داد: «نه احسان كردى و نه حتّى كار پسنديده اى انجام دادى». در اين هنگام مسلمانانى كه در آنجا حضور داشتند خشمگين شدند و براى سركوب كردن او برخاستند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان اشاره فرمود تا از چنين قصدى دست بردارند. سپس، آن حضرت برخاست و به خانه رفت و در پى بى آن مرد فرستاد و چيزى بر آنچه به وى داده بود افزود و آنگاه فرمود: «آيا به تو احسان كرده ام؟» او پاسخ داد: «آرى، خداوند تو را در خانواده و كسانت خير دهد». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «تو آن سخنانى را كه خود مى دانى بر زبان آوردى و اين سخنان، در دل اصحاب من گمانها و انديشه هايى در اين باره بر جاى گذاشت. اينك اگر دوست دارى، آنچه را اكنون در حضور من اظهار داشتى در جمع آنان نيز بگو تا آنچه نسبت به تو در دل دارند از ميان برود». او نيز به اين پيشنهاد پاسخ مثبت داد و شامگاهان همان روز يا در فرداى آن، رسول خدا با آن مرد به مسجد آمد و فرمود: «اين مرد باديه نشين آن سخنان را كه مى دانيد گفت و ما بر عطاى خود به او افزوديم و او اظهار داشت كه به اين مقدار راضى و خشنود شده است». آن مرد نيز گفت: «آرى، خداوند تو را در خانواده و كسانت خير دهد». سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: مثل من و اين مرد مثل آن مردى است كه شترى داشت و آن شتر گريخته بود. پس مردم در پى بى آن شتر دويدند و بر رمندگى او افزودند. در اين هنگام صاحب شتر به مردم گفت: «شتر مرا به خودم واگذاريد كه من خود بيشتر از شما با آن آشنايم و مى توانم با نرمى آن را رام كنم». پس از اين سخن، مردم كنار رفتند و آن مرد خود از روبروى شتر به سراغش رفت و آن را كه در مزبله اى مى چريد پيش خواند و به سوى خود برگرداند تا آنجا كه شتر پيش آمد و در مقابل او زانو به زمين نهاد و آن مرد ديگر بار جهاز آن شتر را بر

ص: 383

پشتش محكم كرد و بر آن نشست. اينك من نيز اگر آن هنگام كه اين مرد آن سخنان را اظهار داشت به شما اجازه داده بودم، او را مى كشتيد و او روانۀ دوزخ مى گشت»(1).

اين روايت از تدبير دعوت و ارشاد و هدايت به حق و اينكه چگونه اين تدبير گريختگان را رام مى كند، نزديكتر مى آورد و مجازات نمى كند، آنان را به حق نزديك و با آن مأنوس مى سازد و به دام مرگ نمى افكند و نيز از اين كه چگونه چنين تدبيرى دلها را در اختيار مى گيرد و تأديب مى كند و بى هيچ خشونتى آنها را به راه راست مى آورد حكايت دارد.

همچنين اين روايت نشان دهندۀ شفقت و مهرورزى كامل و گوياى اين حقيقت است كه مهرورزى و مهربانى چارۀ درد دلهاست و نه خشونت و سختگيرى؛ چه اين كه خشونت و سختگيرى موجب سركوب شديد شخص مى شود و گاه به اصرار و لجاجت او بر بدى و امتناع از بيرون آمدن از دايرۀ آن مى انجامد.

علاوه بر اين، روايت فوق نمودارى از كمال تبليغ و تبليغ آميخته به كمال رسالت الهى و تعليم اين اصل به زمامداران است كه چگونه مى توانند به تدبير و سياست مردم بپردازند و آنان را به سوى موضع حق و حمايت از آن بكشانند.

از اين مهربانى و مهرورزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عموم مردم كه بگذريم مهرورزى و مهربانى شخصى او با بستگان خود نيز در برخورد آن حضرت با خويشان و نزديكان و همسران و بستگان - خواه دور و خواه نزديك - جلوه گر است. به عنوان نمونه چنين روايت مى شود كه هنگامى كه عبّاس بن عبد المطّلب عموى آن حضرت در غزوۀ بدر به اسارت مسلمانان در آمد، آن حضرت خواب نداشت و به ناله و زارى عموى خود مى گرييد.

ص: 384


1- - الشفاء، ج 1، ص 72.

در اين ماجرا البتّه به فرض صحت دو نكته كه ظاهرا متناقض با يكديگر نيز به نظر مى رسد جلوه گر است: نخست دردمندى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سبب كه عموى محبوبش اسير شده و اينك تلخى و رنج اسارت را مى چشد كه اين امر پيامبر را اندوهگين مى ساخت و آن حضرت بر عموى خود به همين سبب دل مى سوزاند؛ ديگر عدالت ثابت و استوارى كه به موجب آن همۀ مردم در نتايجى كه در پى كارهاى خود مى بينند و نتايجى كه به طور طبيعى بر كردار آنان مترتّب مى گردد با يكديگر برابر و همسانند.

بنابراين در اين ماجرا گرايشهاى عاطفى و انگيزۀ مهر و دوستى در كنار اجراى موجبات عدالت قرار گرفته و اين در حالى است كه چنين چيزى براى كسى جز محمّد سخت و دشوار مى باشد.

در جايى ديگر نيز اين همزيستى ميان انگيزۀ عاطفى مهر و دوستى و علاقه مندى و اصرار بر عدالت و پايبندى به وظيفه در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را در ماجراى اسارت همسر دختر آن حضرت نشان مى دهد. داماد پيامبر در يكى از غزوه ها به اسارت مسلمانان در آمد و آن حضرت وى را از پرداخت فديه براى آزادى خويش معاف نفرمود و اين را نپذيرفت كه وى بدون پرداخت فديه آزاد شود. در پى بى آن، زينب همسر وى و دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گردنبندى را كه در زمان عروسى وى مادرش خديجه - آن گراميترين زنان نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) - به او داده بود براى فديۀ آزادى شوهرش به خدمت آن حضرت فرستاد. در اينجا بود كه در دل آن مرد عدالتگر امورى كه همه مى توانست در آن قلب شفيق و پرمهر تأثير بگذارد در كنار هم قرار گرفت. در اينجا دلسوزى بر دختر خويش، خاطرات وفادارترين، نيكوكارترين، پرمهرترين و گراميترين زنان در نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بالاخره آن عدالتى كه لازم بود و بر اساس آن مى بايست هيچ تفاوتى ميان اسيرى با اسير ديگر نباشد در قلب و انديشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خودنمايى مى كرد. اينجا تكليفى سخت و طاقت فرسا و احساس و عاطفه اى قوى رو در روى هم قرار داشت. اينك اين

ص: 385

محمّد بود كه از شدّت تأثيرى كه آن خاطرات در دل او ايجاد كرده و از سوى ديگر آنچه وظيفه او را بدان فرا مى خواند مى گريست. او به همين سبب اصحاب خود آن رزمندگان مجاهد - را براى بحث در مورد مسأله اين فديه گرد هم مى آورد و از آنان مى خواهد تا در مورد آنچه مى بايست بر اساس وظيفۀ خود انجام دهد و با احساس و عاطفۀ خود نيز به كنار آيد و آنچه آنان بر آن عقيده اند نظر دهند و سرانجام رأى سربازان حق در اين باره آن مى شود كه آن گردنبند را به صاحبش عودت دهند.

در اينجا ما محمّد (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه چگونه ميان مهر پدرى و خاطرات همسر نيكوكار پرمهر و دلسوز خويش از يك سوى و وظيفۀ عدالتجويانه اى كه بايد به اداى آن بپردازد، سازگارى و آشتى برقرار مى كند. در اينجا بخوبى مشاهده مى كنيم كه نه مهر پدرى با وظيفه در تعارض قرار مى گيرد و نه وظيفه اى از وظايف عدالتخواهانه سدّ راه اين مهر مى گردد.

او همه مردم را برابر مى دانست، آن گونه كه اين عقيده به مساوات ميان مردم در ماجراى برخورد او با پسر زينب كه نوادۀ اوست خود را نشان مى دهد:

فرزند زينب در حال جان دادن بود و مادرش در پى رسول امت و پدر خويش فرستاد، امّا آن رسول پرمهر از بيم آن كه مبادا شفقت و مهرورزى ضعيف و كم رنگ شود چنين نمى خواست كه شاهد احتضار نوۀ خود شود. به همين سبب به دختر خويش پيغام فرستاد كه «براى خداست آنچه بدهد و آنچه بستاند. هر چيز نيز در نزد او تقدير شده و مشخّص است. پس بايد صبر پيشه كنيم تا پند و عبرت گيريم». امّا دختر پدر خويش را سوگند داد و به وى اصرار كرد تا بر بالين نوه حاضر شود. حضرت نيز به همراه كسانى از صحابه كه آنجا بودند برخاست، به خانۀ زينب رفت و نوۀ خويش را در حال احتضار در دامن گرفت. پس اشك از ديدگان محمّد بن عبد اللّه سرازير شد و در اين هنگام سعد بن ابى وقاص به ايشان عرض كرد:

«اى رسول خدا، اين چيست؟!». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اين مهربانى و

ص: 386

رحمتى است كه خداوند در دل هر كه از بندگان خويش بخواهد جاى مى دهد و همو جز بر بندگان مهربان خود مهر نمى ورزد».

در جايى ديگر، اين مهر و محبّت با مواظبت بر اداى وظيفه، خود را در ماجراى مرگ فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراهيم - كه خداوند او را در سنين بالا به رسول خود بخشيد و سپس اين امانت را بازپس گرفت، نشان داد. آنسان كه روايت شده است هيچ گاه آثار اندوه و غم پدرانه چنان كه در وفات ابراهيم بود بر چهرۀ رسول خدا ديده نشد؛ چه او از اندوه آنچه بر وى رسيده - و بسيار سنگين نيز بود - گريست، امّا در همين هنگام چون اسامة بن زيد آن حضرت را در حال گريه مشاهده كرد و فرياد و ناله بركشيد، آن رسول حق به وى فرمود: «اى اسامه، گريه از رحمان است و ناله و شيون از شيطان».

او در همان حالت گريه مى فرمود: «مرگ حقّ است، امّا دل اندوهگين و ديده اشكبار مى شود و ما در فراقت، اى ابراهيم، غمگينيم».

اتّفاقا در همان روز خورشيد گرفت و در اينجا بود كه دوستداران آن حضرت گفتند: «خورشيد به سبب مرگ ابراهيم كسوف كرده است». امّا پيامبرى كه پاسدار عقايد درست و دور از اوهام بود، غم خويش را به فراموشى سپرد يا آنچنان كه پيوسته چنين بود وظيفه را بر احساس اندوه خود غلبه داد و به خطبه ايستاد و فرمود: «خورشيد و ماه دو آيت الهى اند كه براى مرگ كسى يا براى زندگى كسى كسوف و خسوف نمى كنند».

آن حضرت پس از آن مردم را امامت كرد و نماز آيات به جاى آوردند.

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بدين گونه مردى پرمهر، دلسوز، آشنا و مهربان بود، امّا هرگز عواطف و احساسات فردى او وظيفه اش را تحت تأثير قرار نمى داد، بلكه هميشه وظيفه برخوردار از اولويّت و شايسته آن بود كه بر هر چيزى مقدّم داشته شود.

مهربانى و دلسوزى او فراگير و بدين ترتيب رحمتى همه جا گستر است كه به

ص: 387

فردى جداى از ديگر افراد اختصاص ندارد. او حتّى اگر گاهى خشمگين مى شود كه خشم او نيز تنها براى خداست -، امّا همچنان رحم و مهربانى با همگان بر قلب پاك او كه از هر بدخواهيى براى مردم عارى و پيراسته است سايه مى افكند و همه چيز را تحت تأثير خود قرار مى دهد و بدين ترتيب به درگاه خداوند تضرّع مى آورد و عرض مى كند: «پروردگارا من نيز انسانى به سان ديگر انسانها هستم و آن گونه كه هر انسانى خشمگين مى شود، خشمگين مى شوم. پس هرگاه بنده اى را نفرين كرده ام، آن نفرين را براى او سبب پاكى گناهان و رحمت بر وى و به منزلۀ نمازى و وضويى و مايۀ قربتى به خود قرار ده كه بدان وسيله او را در روز قيامت به خود نزديك سازى».

همۀ پديده ها و مظاهر زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شفقت و مهربانى است؛ زنى كه سخنى براى گفتن در سر دارد، در كنار خيابانى با آن حضرت برخورد مى كند و وى نيز براى شنيدن حاجت وى مى ايستد و بدين شيوه دل او را آرامش مى دهد.

در جايى ديگر كنيزى پولى را كه براى تهيّۀ آرد به وى داده اند گم مى كند و آن حضرت همان قدر پول در اختيار وى قرار مى دهد و هنگامى كه او همچنان از بيم آن كه مباد مالكانش او را بزنند مى گريد، آن پيامبر مهربان به همراه او به در خانۀ صاحبانش مى رود تا آن كه ايشان را از زدن و ايذاى آن كنيز بازدارد.

در موردى ديگر، يكى از سبطين در حالى كه او در سجده است بر پشت وى مى نشيند و آن حضرت سجدۀ خود را طولانى مى كند تا نوۀ خويش را آزرده خاطر نسازد و آن جدّ مهربان و رءوف همچنان پشت خود را مركب رهوار آن نوباوه نگاه مى دارد تا هنگامى كه وى خود كنار مى رود.

و بالاخره شاهدى ديگر آن كه در حال نماز صداى گريۀ كودكى را مى شنود و در پى بى آن نماز خويش را كوتاهتر برگزار مى كند تا در بر آن طفل كسى باشد كه بر گريۀ او دل سوزانده است.

البتّه نمونه هايى از قبيل آنچه گفته شد فراوان است، امّا آنچه در اينجا قابل

ص: 388

تأمّل مى باشد آن است كه ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه همان گونه كه شفقت و مهربانى عيسى از معنويّت او برخاسته بود و او با وجود آن كه مؤسس دولت و حكومتى نيز نبود چنين روحيّه اى داشت، در مورد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز شفقت و مهربانى او امرى مسلّم است، امّا آيا اين امر با رسالت و حاكميّت او بر شئون مسلمانان نيز ارتباطى داشت؟

ما در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم كه عيسى (ع) نيز صاحب رسالت و مكتبى بود و مقتضاى اين رسالت آن بود كه با آنان كه به آيين خود دعوتشان مى كند رءوف و مهربان باشد. بنابراين، مهربانى و شفقت از مقتضيات دعوت و رسالت است و دعوتى كه از قلبى پرمهر و آكنده از محبّت برخيزد در دلهايى پاك و مؤمن و آكنده از ايمان جاى مى گيرد و همين مهربانى و رحمت است كه مردم را به سوى منادى يك دعوت جذب مى كند نه قساوت و سخت دلى. به ديگر سخن، دلهايى كه مخاطب دعوت حق قرار مى گيرد، برخى از آنهاست كه خداوند به وسيلۀ ايمان قوى منادى آن و مهربانى و شفقت او و نيز به وسيلۀ مجذوب شدن صاحبان آن دلها به سبب صاحب دعوت به سوى حق، آنها را براى پذيرش حق و ايمان آوردن به آيين دعوت جديد مى گشايد؛ برخى از آنهاست كه نيازمند دليل و برهان مى باشد كه دلهاى اهل برهان و دليل چنين است و براى همين گونه كسان نيز پيامبران آيات و معجزات خويش را به همراه دارند و بالاخره برخى از اين دلهاست كه بر آن پرده اى افكنده شده و از درك حقايق عاجز است. صاحبان چنين دلهايى پيوسته دليل و برهان طلب مى كنند و دعوت نيز بر آنان تكرار مى شود و اگر با اين وجود نيز ايمان نياورند و همچنان راه ستم در پيش گيرند با سركوب آنان تدبيرشان خنثى مى شود.

همچنين شفقت و دلسوزى از مقتضيات ولايت و زمامدارى است و به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمامداران و واليان را به مدارا كردن با مردم فرا خواند و براى آنان چنين دعا فرمود كه با مردم مدارا ورزند و با آنان دلسوز و مهربان باشند و با سنگدلى، ستم، به زور بر كارى واداشتن و يا به ذلّت و زبونى كشاندن دلهايشان

ص: 389

آنان را آزرده نسازند، آنجا كه فرمود: «پروردگارا، هركس چيزى از ولايت و زمام امور امّت مرا در دست گيرد و با آنان مدارا كند تو نيز با او مدارا كن و بر او آسان گير و هر كه چيزى از ولايت و زمام امور امّت من در دست گيرد و بر آنان سخت گيرد تو نيز بر او سخت گير».

امير مؤمنان على (ع) نيز در پرتو هدايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين معنى را بخوبى درك كرده و آموخته بود و به همين سبب نيز هنگامى كه مالك بن اشتر نخعى را به ولايت مصر مأمور نمود در همان بخشهاى نخستين حكم وى چنين آورد كه «... قلب خود را از مهربانى و رحمت براى رعيّت و محبّت و دوستى با آنان و نيز لطف و احسان بديشان آكنده ساز و بر آنان وحشيى درنده مباش كه تنها دستاورد كار آنان را از آن خويش مى سازد»(1).

صدق و امانت و عفّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

136 - در اينجا سخن از صدق و همچنين امانت و عفّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چندان ضرورى به نظر نمى رسد، چه اين كه او راستگويى است كه از آغاز حيات خود تا عروج روحش به سوى خداوند به صدق و راستگويى شناخته مى شد و حتّى يك دروغ در طول حيات مباركش از او ديده نشده است.

حتّى گذشته از مقام نبوّت و شخصيّت والاى رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) اصولا دروغگويى از اخلاق بزرگان عرب نبود، چرا كه آنان به اقتضاى زندگى در سرزمينى كه هيچ قدرت طغيانگرى در آنجا سلطه اى نداشت تا بر انديشه و دل و زبان و تفكّر آنان حكم براند از نوعى آزادگى برخوردار بودند و همين آزادگى آنان را وادار مى ساخت تا روحيّۀ تملّق گرانه اى نداشته باشند و به اميد پاداش وصله اى چربزبانى كنند.

ص: 390


1- - شريف رضى، نهج البلاغه با مقدّمۀ صبحى صالح، نامه 53.

اين حقيقتى روشن است كه هر جا پادشاهى خودسر و ستمكار بر مردم حكم مى راند و هوسهاى فرمانروايان بر مردم حكومت مى كند، دو ويژگى كه لازمۀ گريزناپذير چنين وضعيّتى رخ مى نمايد: نفاق و دروغگويى؛ چه كذب مولود طبيعى اين وضعيّت و نفاق نيز ذاتا نوعى كذب و دروغ است و دروغ يكى از لوازم نفاق به حساب مى آيد. به همين سبب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده كه فرمود:

«سه چيز نشانۀ نفاق است: به گاه سخن دروغ بگويد، چون وعده اى دهد تخلّف كند و چون امين قرار داده شود در امانت خيانت نمايد».

به هر حال، به دليل آنچه گفتيم در ميان اعراب پديدۀ نفاق و دروغگويى بروز نيافت مگر آنچه گاه با تمدّنهاى شهرهايى كه پادشاهان و زمامدارانى ستمگر و مستبد بر آنها حكم مى راندند همراه مى شد، آنسان كه در هر جاى ديگر نيز چنين حاكمانى تسلّط داشته باشند چنين وضعيّتى به بار مى آيد. براى نمونه در اين زمينه مى توان از مناطق مجاور سرزمين عرب مناطق شمال جزيره و شام نام برد كه در زير سلطۀ خاندان نعمان و غسّانيان قرار داشت، چه اين احتمال وجود دارد كه در اين مناطق نفاق، دروغگويى و تملّق و در پى اين دو خيانت در امانت خود را نشان داده باشد.

اينك به ذكر شاهدى از تاريخ مى پردازيم كه نشان مى دهد حتّى بزرگان اعراب مشرك نيز با دروغگويى ميانه اى نداشتند تاريخ مى گويد هنگامى كه ميان ابو سفيان كه سردمدار مشركان و پرچمدار شرك بود با هرقل پادشاه روم دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگويى در گرفت و وى در مورد نسب رسول از ابو سفيان پرسش كرد، او در پاسخ گفت: «او در ميان ما اصل و نسبى بالاتر دارد». وى همچنين به سؤالات متعدّد هرقل دربارۀ پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اخلاق و ويژگيهاى او با صدق و راستى و بى آنكه در گفته هاى خود حيله اى به كار برد پاسخ گفت و در حالى كه در پى حقايقى كه در مقابل هرقل بدان اعتراف كرده و آن را يادآور شده، خشمگين بود چنين اظهار داشت: «اگر بيم آن نبود كه اعراب از من دروغى سراغ

ص: 391

داشته باشند، دروغ مى گفتم».

بنابراين، در ميان اعراب ساكن مكّه و مدينه و باديه دروغگويى و نفاق رواج نداشت و حتّى پس از بعثت نيز در ميان مسلمانانى كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پاسخ گفتند نفاقى مشاهده نشد مگر در مورد يهوديان و مشركان مدينه كه در مجاورت آنان مى زيستند؛ چه، همزمان با قدرت يافتن مسلمانان نفاق و دو رويى در ميان گروههاى اخير خودنمايى كرد.

بدين ترتيب، در ميان چنين مردمى راستگو هيچ شگفت آور و نامأنوس نبود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) انسانى راستگو باشد.

البتّه صدق و راستگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان راستگويى ديگرانى چون ساكنان مكّۀ مكرّمه و مناطق مجاور آن نبود؛ چه، راستگويى او صدق و راستى كسى بود كه خداوند او را براى آن آماده ساخته است كه فرستادۀ او بر جهانيان باشد. خوى و خلق و ويژگيهاى اخلاقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نشانه هاى حاكى از نبوّت او بود. او تنها صداقت در گفتار نداشت، بلكه هم در سخن گفتن، هم در درك و احساس خود و هم در دل و انديشه به زيور صداقت آراسته بود. به بيانى روشنتر، او با راستى و صداقت در درك و احساس خود ديدگاهى صادق و راستين از اشياء و اشخاص داشت و در توصيف آنها نيز صادق بود و از آنچه در ظاهر مى ديد نهفته هاى درون را درك مى كرد و به حقايقى كه در بطن پديده ها مكنون است راه مى يافت. او در نگريستن به خود و ارزيابى خويش و كارهايى كه مى بايست انجام دهد نيز صادق بود، جايگاه كارهاى نيك را مى دانست و هر كار نيكى را در جاى خود انجام مى داد و خاستگاه بديها را نيز مى شناخت و از آن دورى مى گزيد. او در اهداف و مقاصد خود صداقت و در درك حقايق و توجّه به آنها اخلاص و سمت و سوى و نگرشى راستين و عارى از هرگونه كژى داشت و بدين ترتيب، ادراك و دريافت او از امور ادراكى درست بود و در هر آنچه به دل و ضمير ارتباط دارد راه راستى مى پيمود.

ص: 392

افزون بر اين، از آنجا كه اساس ايمان اخلاص در كردار و گفتار و پندار مى باشد، چنين تصوّرى امكان ندارد كه با وجود دروغگويى ايمان نيز وجود داشته باشد، آن گونه كه پس از آغاز نبوّت، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين پرسش شد كه «آيا مؤمن مى تواند ترسو باشد؟»، در پاسخ فرمود: «امكان دارد». نيز پرسيده شد كه «آيا مؤمن بخيل مى شود؟»، فرمود: «بخيل مى شود». امّا هنگامى كه اين سؤال مطرح شد كه «آيا مؤمن دروغگو مى شود؟» فرمود: «نه، مؤمن دروغگو نمى شود». اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان جهت است كه كذب با اخلاص در گرايشها، گفته ها و كرده ها دو نقيضند كه هرگز با همديگر جمع نمى شوند.

امّا در مورد امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همين بس است كه يادآور شويم اين چيزى است كه قريش همه بر آن هم عقيده بودند و بدان ايمان داشتند تا آنجا كه آن حضرت در ميان آنان به «امين» اشتهار يافت. آرى، او به امانتدارى شناخته و امين خوانده مى شد. اين امانتدارى جاى شگفت ندارد، چرا كه امانت و صداقت دو پرتو از يك خورشيد و با يكديگر متلازمند و نه امانتدارى بدون صدق و راستى وجود دارد و نه صداقت و راستگوييى بدون امانتدارى؛ چه، صداقت خاستگاه همه فضيلتها و كذب لانۀ همه رذيلتهاست.

عفّت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نيز نيروى پاس دارنده از سوى خداوند براى رسول خود بود كه بدان وسيله وى را از در افتادن به لهو و خوشگذرانى نگه داشت. به عبارتى ديگر، چنين چيزى امكان ندارد كه شهوات نفسانى همراه با انحرافات آن وجود داشته باشد، مگر آن كه لهو و خوشگذرانى با همه انواع و اشكال خود نيز در كنار آن وجود دارد، امّا خداوند رسول خود را نه تنها از خواسته هاى نفسانى و شهوات انحراف آميز مصون داشته، بلكه وى را از مقدّمات آن و گرفتار آمدن در زمينه هاى پيدايش آن نيز حفظ كرده و بدين ترتيب او را از لهو و خوشگذرانى حتّى در شكل عارى از گناه آن بدور داشته بود.

ص: 393

ما پيش از اين ماجرايى را آورديم كه چگونه آن حضرت در دوران نوجوانى به سوى اين تمايل كشيده مى شود كه در جوار مجلس عروسيى لهو آميخته حضور يابد، امّا هنگامى كه بدان سوى رفت خداوند بى آنكه وى دلگير شود خواب را بر او غالب كرد و وى از اين خواب بيدار نشد مگر آن وقت كه تابش نور خورشيد او را بيدار كرد و در شب ديگر نيز همين مسأله تكرار شد.

در دوران خردسالى چنين عفّت و مصونيّتى يار آن حضرت بود تا آن هنگام كه وى بزرگتر و صاحب اراده اى مسلّط بر خود و خواسته هاى خود شد و در اين هنگام، دور ساختن او از لهو و خوشگذرانى به وسيلۀ اراده اى برخاسته از دركى صادق بود نه به وسيلۀ غلبه دادن خواب بر آن حضرت از سوى خداوند.

او بدين ترتيب خويشتن دارى كرد و هرگز كارى از او سر نزد كه در آن نشانى از رفتن در پى خواسته هاى سركش يا شهوتهاى طغيانگر و غالب باشد، تا آن زمان كه ازدواج فرمود و در اين هنگام حلالى پيراسته از هر شك و شبهه در اختيار وى قرار داشت.

وفادارى و پايبندى به پيمانها

137 - اگر بخواهيم به ويژگيهاى اخلاقى كسى پى ببريم بايد به اين حقيقت توجّه داشته باشيم كه ميزان وفادارى و توجّه فرد به كسانى كه با او رابطۀ خويشاوندى و يا دوستى و همنشينى دارند چگونه است چرا كه اين امر از سجاياى اخلاقى او حكايت مى كند و آن كه كريم و بزرگوار است حقّ همنشينى و دوستى و حقوق خويشاوندى را آنسان كه بايد مراعات مى كند، در راه تعميق اين پيوندها مى كوشد و آنها را از هم نمى گسلد و پيوسته آنها را به ياد دارد و مورد انكار قرار نمى دهد. بنابراين وفادارى خلق و خوى مردان بزرگوار است و وسيلۀ ميزان وفادارى آنان آنچه خداوند از گشاده رويى و بزرگوارى و دلهاى آكنده از ايمان به نيكيها و اعتراف به آنها براى صاحبانش بدانان بخشيده است شناخته مى شود.

ص: 394

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن بزرگوار با كرامت بسيار وفادار بود و وفادارى او نسبت به همنشينان گذشتۀ خود توجّه همۀ كسانى را كه به مطالعۀ سيرۀ او پرداخته اند به خود جلب مى نمايد:

الف: آشكارترين گواه اين حقيقت، وفادارى آن حضرت با خديجه است كه در فقدان او دوستان وى را مورد محبّت قرار مى داد، روابطى را كه او برقرار كرده بود همچنان استوار مى داشت و هرجا نامى از او به ميان مى آمد از او به نيكى ياد مى كرد و كردار سرتاسر نيكى و زيبايى او را مورد تقدير قرار مى داد تا آنجا كه عايشه مى گويد: «غيرت من عليه هيچ زنى آنسان كه عليه خديجه برانگيخته شده بود برانگيخته نشد و اين بدان سبب بود كه پيوسته مى شنيدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او ياد مى كرد و گاه مى شد كه گوسفندى مى كشت و آن را به دوستان قديمى خديجه اهدا مى كرد. ديگر آن كه خواهر خديجه به حضور وى بار يافت و آن حضرت با ديدن او آسوده خاطر گشت و يا يك بار زنى بر او وارد شد و آن حضرت با روى گشاده با او برخورد كرد و به نيكى از وى تفقّد نمود و هنگامى كه آن زن بيرون رفت فرمود:

«اين زن در زمان خديجه به خانۀ ما مى آمد».

نمونه اى ديگرى كه از وفاى او نسبت به خديجه حكايت مى كند آن است كه يك بار در پى ستايش فراوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن همسر نيكوكار، عايشه به اعتراض به ايشان گفت: «آيا او جز پيرزنى نبود كه خداوند بهتر از او را به تو داد؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «بدان كه به خداوند سوگند، خداوند بهتر از اويى به من نداده است. او در زمانى كه مردم كفر ورزيدند به من ايمان آورد، در زمانى كه مردم مرا دروغگو خواندند و تكذيب كردند او مرا تصديق نمود، در زمانى كه مردم مرا از همه چيز محروم ساخته بودند او با بخشش مال و ثروت خويش با من همدردى كرد و بالاخره خداوند از او پسرى به من داد و از هيچ يك از ديگر زنان نه».

او به سبب شدّت وفادارى با خديجه هرگاه كسى از فرزندان وى را كه از شوهر قبلى او بودند مشاهده مى كرد، آنان را غرق در محبّت و توجّه مى ساخت

ص: 395

چنان كه يك بار وقتى صداى پسر خديجه هاله را شنيد كه نزد آن حضرت مى آيد، در حالى كه با شوق و شادى فرياد مى زد: «هاله، هاله» به استقبال او رفت... و وى را اكرام فراوان كرد.

چنين است كه مى گوييم وفادارى و پايبندى به پيمانها از ايمان مرد است و ما را در اثبات اين مدّعا شخصيّت والاترين موجود عالم هستى بسنده خواهد كرد كه چون مؤمنترين بود، ناگزير وفادارترين نيز بود.

ب: يكى ديگر از شواهد گوياى وفادارى و قدرشناسى او روايتى است به نقل از ابو قتاده كه چون هيئت اعزامى از سوى نجاشى پادشاه حبشه كه مهاجران بدان سرزمين را پناه داده و گراميشان داشته بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد وى به خدمتگزارى آنان برخاست و چون اصحاب گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما براى تو خدمت آنان مى گذاريم»، آن قدرشناس با وفا فرمود: «آنان اصحاب مرا گرامى داشته اند و من نيز دوست دارم نيكى آنان را پاسخ دهم».

آرى، محمّد (صلی الله علیه و آله) نيكى را با نيكى پاسخ مى داد و اگر چنين نبود از آنجا كه او اسوۀ مردم بود نيكى و قدرشناسى از ميان مردم رخت برمى بست.

ج: يكى از نمونه هاى ديگر كه از وفادارى بزرگوارانه او، و از لطف و مودّت او و از فراموش نكردن او از كسانى كه با او پيوند دوستى و همنشينى هر چند در زمانى بسيار دور از اين زمان داشتند - به مقتضاى آن كه بزرگوار و كريم همنشينان گذشتۀ خود را، خواه ناتوان باشند و خواه توانگر و بالا و خواه زمانى از همنشينى با آنان گذشته و خواه نگذشته باشد، از ياد نمى برند - اين نمونه است كه آن حضرت (صلی الله علیه و آله) خواهرى رضاعى به نام شيما داشت. هنگامى كه اسيران هوازن را آوردند و او نيز در ميان آنان بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را شناخت و پس از آن رداى خود را براى او گسترد و به وى فرمود: «اگر دوست داشته باشى مى توانى به عزّت و احترام در نزد من بمانى و اگر نيز دوست ندارى توشۀ راه در اختيارت مى گذارم و به ميان خاندان خود برمى گردى». او نيز رفتن به ميان آنان را برگزيد و رسول

ص: 396

خدا (صلی الله علیه و آله) وى را بدانجا فرستاد.

همچنين از عمرو بن سائب روايت شده است كه روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جايى نشسته بود كه پدر رضاعيش وارد شد. آن حضرت كناره اى از لباس خود را بر زمين گسترد و او بر آن نشست. سپس مادر وارد شد و بازهم وى جانبى ديگر از لباس خود را براى او بر زمين پهن كرد و او روى آن نشست. بالاخره يكى از برادران رضاعيش آمد و آن حضرت برخاست و او را پيش خود نشاند.

د: او حتّى چنان با وفاست كه مهر و محبّت آن كسى را كه تنها به ولادت او شادمان شده از ياد نمى برد و از آن قدردانى مى كند: ابو لهب كنيزى داشت كه در پى ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت شير داده و سپس نزد ابو لهب رفته، وى را به ولادت آن حضرت مژده داده و ابو لهب نيز او را به مژدگانى اين خبر خوش آزاد كرده بود. به همين سبب، تا زمانى كه اين كنيز زنده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى وى هدايايى پى درپى مى فرستاد و حتّى هنگامى كه بدرود حيات گفت، آن حضرت در مورد باقيماندگان وى پرسش كرد كه در پاسخ گفتند: «هيچ كس از او باقى نمانده است».

يكى از ويژگيهاى اخلاقى ديگر او آن بود كه پيوسته رابطۀ خويشاوندى خود با كسان و خويشان را حفظ و تقويت مى كرد، هرچند آنان يار و ياور او نباشند، چه آن كه او اين كار را در مقابل آنچه آنان مى كردند انجام نمى داد، بلكه از روى مهربانى و از سر محبّت با آنان رابطه داشت. روايت شده است كه آن حضرت دربارۀ برخى از خويشاوندان خود فرمود: «آنان ياوران من نيستند و البتّه رابطه اى خويشاوندى دارند كه از طريق همان به مداواى آنان خواهم پرداخت»(1).

پرستشگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله): قبل از بعثت

138 - ابراهيم پدر پيامبران در شناخت پروردگارى كه شايستۀ پرستش باشد و

ص: 397


1- - [براى توضيح بيشتر] ر. ك. الشفاء، ج 18، ص 74 و 75.

هيچ بت و سنگ و درختى و يا هيچ چيز ديگر از مخلوقات را شريك او در پرستش قرار ندهد متحير مانده بود. خداوند در قرآن كريم اين تحيّر وى را نقل كرده است، بدين ترتيب كه او در آغاز، الوهيّت بتان را انكار كرد و پدرش را بر پرستش آنها مورد مؤاخذه قرار داد. قرآن دربارۀ داستان ابراهيم مى گويد: «آن هنگام كه ابراهيم به پدر خويش آزر گفت، آيا بتهايى را خدايان خود قرار مى دهى؟ من تو و قومت را در گمراهى آشكارى مى بينم. بدينسان ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مى دهيم تا از اهل يقين باشد. هنگامى كه چتر شب بر او گسترد، ستاره اى ديد و گفت: «اين خداى من است»، امّا هنگامى كه آن ستاره افول كرد گفت: «من افول كننده ها را دوست ندارم». پس هنگامى كه ماه را در تابش ديد گفت: «اين پروردگار من است»، امّا چون آن نيز غروب كرد گفت: «اگر پروردگارم مرا هدايت نكند از مردمان گمراه خواهم بود. پس آن هنگام كه خورشيد را در درخشش ديد گفت: «اين خداى من است كه اين بزرگتر است»، امّا چون آن نيز غروب كرد گفت: «اى مردم، من از آنچه شما شريك خداوند قرار مى دهيد بيزارم. من روى به درگاه خداوندى آورده ام كه آسمانها و زمين را بيافريد و من از مشركان نيستم و بلكه حنيفم»(1).

در اين آيات ملاحظه مى كنيم كه چگونه ابراهيم راه خروج را از گمراهيى كه قوم او در آن غوطه ور بودند آغاز كرد و به بيان اين حقيقت پرداخت كه بتى كه نه سود مى رساند و نه ضررى شايسته پروردگار بودن نيست. وى به ادلّه اى كه بتواند به وسيلۀ آن اوهامى را كه دامنگير او مى شد از راه بردارد و از آن پس خدايان وهمى را درهم كوبيد و با درهم كوبيدن آنها اين امر برايش روشنتر و در انديشۀ او قويتر شد كه اين بتان هيچ نيرو و توانى پنهان يا آشكار ندارند و قادر نيستند ضررى براى او به وجود آورند.

وى سپس به آزمايش خدايانى كه پرستش آنها در ميان قوم او رواج داشت پرداخت. او كه از ساكنان عراق بود و با آن مردم آشنايى و از اين آگاهى داشت كه

ص: 398


1- - انعام/ 79-74.

برخى از آنان ستارگان را مورد پرستش قرار مى دهند، به ستاره اى روى آورد تا شايد سرّ نهفته در درون آن و نيرويى در آن بيابد كه بدان شايستگى معبود شدن بدهد، امّا بزودى دريافت كه آن افول كننده است و بقايى پيوسته و برخاسته از ذات خود ندارد و در نتيجه چنين چيزى شايستۀ آن نيست كه خدايى كند. سپس به ماه به عنوان سيّاره اى بزرگ روى آورد، امّا آن را نيز همانند ديگر ستارگان و سيارگان يافت. او كه به مصر نيز رفته و مردم آنجا را ديده بود كه عقيده دارند آلهۀ آنان در خورشيد قرار دارد، سپس به خورشيد روى آورد، امّا آن را نيز شايستۀ خدايى نيافت، چرا كه آن نيز غروب كرد.

بدين ترتيب ابراهيم را در تحيّر و سرگردان مى بينيم تا آن هنگام كه خداوند او را هدايت كرد و در پى هدايت الهى پدر پيامبران شد و ديگر پيامبرانى كه پس از او آمدند و قرآن نيز از آنان ياد كرده است از نسل او برخاستند.

اينگونه است كه مى گوييم در مورد ابراهيم هدايت الهى در پى تحيّر و سرگردانى و جاى گرفتن يقين و اطمينان در قلب او پس از ترديدى حيرت زا بود.

پيامبر ما محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نيز نخستين گام از گامهاى ابراهيم را كه انكار بت پرستى بود برداشت. وى از همان آغاز پرستش بتان را انكار فرمود و آنها را به رسميّت نشناخت؛ هرگز براى بتى سجده نكرد، هرگز بتى را تقديس نفرمود و اگر كسى او را به بتى سوگند مى داد بدان سوگند ياد نمى كرد، آنسان كه چون بحيراى راهب خواست تا او را به لات و عزّى سوگند دهد، اين خواست او را رد كرد و فرمود كه ذكر نام آنان را نيز خوش ندارد كه او حقيقة از به ميان آمدن نام هيچ چيز به اندازۀ نام بتان اكراه نداشت.

بدينسان محمّد (صلی الله علیه و آله) نوادۀ ابراهيم آنچه را جدّش درك كرده بود درك كرد و با عقل سليم خود و به فطرت الهى آنچه را او دانسته بود دانست، امّا جداى از آن گام نخست كه ذكر كرديم، وى ديگر گامهايى را كه ابراهيم در شناخت خدا برداشت برنداشت. او هرگز از چنين مرحله اى كه در آن به جستجوى شناخت خدا در ستاره يا

ص: 399

خورشيد برود گذر نكرد، بلكه بى نياز از چنين مراحلى، در همان مرحلۀ پرستش خداوند و درك عظمت قدرت او و شايستگى او و نه هيچ چيز ديگر براى خدايى ايستاد.

سبب اين امر نيز كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به برداشتن گامهايى كه ابراهيم برداشته بود نيازى نداشت آن است كه ابراهيم در زمان خود كسانى را مى ديد كه در كنار بتها، ستارگان و يا خورشيد را مى پرستند. به عبارت ديگر، او در جامعه اى نبود كه در ميان مردم آن كسانى وجود داشته باشند كه فراوان ياد خدا كنند، هر چند انحرافاتى در عقايد آنان راه يافته باشد. امّا بر خلاف اين، اعراب به سبب باقيمانده هايى از آيين ابراهيم در ميان آنان خدا را مى شناختند و در مراسم حج - آن آيين عبادى كه آرمان ابراهيم بود - از خدا ياد مى كردند. بنابراين، آنان هرچند همراه با انحرافاتى به خدا آگاهى داشتند و يكسره نسبت به او نادان و بى اطّلاع نبودند و همان گونه كه يادآور شديم در مناسك حج، در تلبيه گفتن و در وقوف به مشاعر نام خدا را بر زبان جارى مى كردند و گمراهى آنان در اين بود كه به خداوند شرك مى ورزيدند. اين در حالى است كه آنچنان كه از تاريخ كلدانيان و مصريان برمى آيد آنان در هيچ آيين عباديى از خدا ياد نمى كردند.

به همين سبب وقتى محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان قومى نشأت يافت كه خدا را مى شناختند و البتّه در پرستش او بتانى را شريك وى قرار مى دادند، بدعتهاى آنان را مورد انكار قرار داد و بدان پشت كرد و حتّى بر انكار آنها اصرار فراوان ورزيد و از باقيمانده هاى آيين ابراهيمى تنها اعتراف به خداوند را بر جاى گذارد. بدين ترتيب او به ربوبيّت يگانه او و به شايستگى اختصاصى او براى خدايى و پرستش شدن ايمانى راسخ داشت(1).

ص: 400


1- - البتّه ما رسول خود را از اين باعظمت تر مى دانيم كه خداپرستى او از تأثير جامعه اى شبه مسلمان در دوران قبل از نبوّتش ناشى شده باشد، بلكه او خود سرّ عالم هستى و فيض نازل شدۀ الهى براى دستگيرى انسانهاى مانده در منجلاب جهان شرك آميز مادى و هموست كه از وى چنين روايت شده كه فرمود: «در حالى كه گل آدم سرشته مى شد من پيامبر بوده ام» م.

ممكن است در اينجا كسى به طرح اين پرسش بپردازد كه مگر نه اين است كه خداوند در قرآن كريم چنين فرموده كه «آيا خداوند تو را يتيمى نيافت و تو را در پناه خود گرفت و آيا تو را گمراه نيافت و هدايتت كرد»(1) و مگر نه اين است كه خداوند طبق اين آيه رسول را گمراه خوانده و مى گويد او در پرستش در گمراهى بود و اين در حالى است كه اگر كسى خدا را بشناسد در پرستش گمراه نمى شود؟

ما در پاسخ چنين سؤالى خواهيم گفت: محمّد بن عبد اللّه خدا را مى شناخت، به او ايمان داشت و آنسان كه جدّش ابراهيم بر اين عقيده بود كه بتان هيچ سود و زيانى ندارند او نيز منكر آن بود كه بتها شايستۀ ذرّه اى تقديس و احترام باشند. امّا در اين ميان، او در انتخاب شيوه اى كه با آن به پرستش خدا بپردازد و به عبارتى ديگر دربارۀ آيين و مراسم عبادى شايسته در تحيّر و سرگردانى بود. او به مقتضاى راستى دل و انديشۀ خويش به خداوند يگانه و پرستش موحّدانۀ او راه يافته و ارادۀ آن داشت به اداى حق الهى برخيزد، ليكن آيين ابراهيم به فراموشى سپرده شده بود و جز اندكى از آن معلوم نبود. به همين سبب چنين چيزى اجتناب ناپذير مى نمود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره در حيرت و سرگردانى افتد تا آن زمان كه خداوند او را به باقيمانده هاى دين ابراهيم رهنمون شود. همين نيز مفاد

ص: 401


1- - ضحى 7-6. مناسب است در اينجا نظر علاّمه طباطبايى در تفسير آيۀ فوق و برداشت ايشان از آيه «و جدك ضالا فهدى» را يادآور شويم. ايشان مى فرمايد: مراد از اين كه آن حضرت گمراه بود، حالت وى فى نفسه و با قطع نظر از هدايت خداوند تعالى است، چه آن كه نه براى او هدايتى است و نه براى هيچ كس ديگر از مردم مگر به خداوند سبحان. بنابراين نفس رسول خدا به خودى خود در گمراهى قرار داشت، هرچند هدايت الهى از آن زمان كه اين نفس مبارك هستى يافت با آن همراه و ملازم آن بود. بدين ترتيب اين آيه در معناى خود همانند فرمودۀ خداوند در سورۀ شورى آيه 52 است كه «نه مى دانستى كتاب چيست و نه ايمان را مى شناختى». ر. ك: الميزان [متن عربى] ج 20، ص 310. م.

اين آيۀ قرآنى است كه مى فرمايد: «بدينسان ما از جانب خويش روحى بر تو وحى فرستاديم. تو نه مى دانستى كتاب چيست و نه ايمان [را مى شناختى]، امّا ما آن وحى را نورى قرار داديم كه به وسيلۀ آن هر كه از بندگان خويش را كه مى خواهيم هدايت مى كنيم و تو براستى به راه راست راهبرى مى كنى»(1).

139 - محمّد (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز كه به سن تميز رسيد يك پرستشگر بود و پيوسته انديشۀ خود را به خدا مشغول مى داشت و در اين مى انديشيد كه چگونه و از چه راهى او را پرستش كند. او پس از چندى، عبادت خداوند را در تفكّر در آفريده هاى او مى يابد. بايد گفت: اگر خداوند ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانده بود تا از اين راه به ادراك پروردگار خود برسد، محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز از همان زمان كه نوجوانى پاك و معصوم بود در نگريستن به آفرينش آسمانها و زمين، ماه و خورشيد و ستارگان ميان زمين و آسمان عبادتى مى يافت. او به آسمان و برجها و زيبايى آن، به خورشيد و درخشش آن و به شب و همه جا گسترى آن به اين ديده نمى نگريست كه مناظرى زيبا و جلوه هايى خيره كننده است، بلكه به دلالت آنها بر خالق خود مى نگريست. او به اين پديده ها مثلا به خورشيد بدان مقصود نگاه نمى كرد كه سرّ تابش و درخشش آن چيست، بلكه او مى خواست راز دلالت آنها بر پديدآورندۀ هستى را دريابد. به همين سبب پيوسته پديده هاى چون زمين، آب، گياهان، درختان و ميوه ها انديشۀ او را به خود مشغول داشت نه براى آن كه بداند چگونه و با چه خصوصيّتى آفريده شده، بلكه براى آن كه بداند چه كسى آنها را آفريده است. از همين روى بود كه وى هرچه بيشتر براى شناختن پديدآورندۀ هستى و دلالت پديده ها بر او، به انديشيدن در اين پديده ها فرو مى رفت، ايمان وى به او، جستن خشنودى و رضاى او و بالاخره آرامش دل وى فزونى مى يافت.

او به شناخت خالق و پى بردن بدانچه او را خشنود مى سازد روى آورد و به سان عابدى كه در دير خود معتكف مى شود تنها به اين امر پرداخت و در پى چيزى

ص: 402


1- - شورى/ 52.

جز خشنودى او نبود. امّا در اين ميان، او از آنچه وى را خشنود مى سازد و آيينى براى پرستش او به شمار مى رود آگاهى نداشت مگر در مورد چيزهايى چون حج و مناسك آن كه اعراب آن را از دوران ابراهيم به ارث برده بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر اداى اين مناسك و خداپرستى به وسيلۀ انديشيدن در مخلوقات او، انديشه و دل و زبان خويش را نيز از هر آلودگى پاك داشته تا آنجا كه به فطرت پاك و قلب سليم خود مردى ربّانى شده و همه كارهايى كه انجام مى داد تنها براى خشنود كردن خداوند بود. او با خوى خوش با مردم برخورد مى كرد، دروغ نمى گفت، صدقه مى داد و به مردم خير و نيكى مى رساند، چرا كه آنان را عائلۀ خداوند مى دانست.

آرى، همه چيز در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدايى بود و قلب او به خداوند تعلّق داشت و در پيشگاه او تسليم و فروتن بود. او در عالم هستى جز خدا نمى ديد و خود را نيز جز بنده اى خاضع و سر بر آستان او فرود آورده نمى دانست.

وى تنها در اين ميان از شكلى كه خداوند براى پرستش خود بدان راضى است آگاهى نداشت ولى با اين همه يكپارچه قلب و زبان و كردار و پندار و خلق و خوى او خداپرستى بود.

زهد او در آميزش با مردم او را روى گردان از همه آن بديهايى كه آن مردم در آن غرق شده بودند مى نمود؛ از بتهايى كه آنان مى پرستيدند، از باده اى كه مى نوشيدند، از قمارى كه بدان مشغول مى شدند، از جنگها و خصومتهايى كه شعله افروز آن مى گشتند، از كينه هايى كه در شأن او نبود، از مجادله هايى كه نمى توانست هدف او قرار گيرد، از شعرى كه گمراهان از آن پيروى مى كنند و بالاخره از گناه بزرگى كه هيچ گناهى سنگينتر از آن نيست، گناه تقديس سنگها و مقدّس شمردن آنها به جاى پيروى از اديان و تقديس آنها. اينها همۀ مظاهرى از زهد و پارسايى او در آميزش با مردم بود.

او به همين سبب قبل از بعثت نيز از اين روى گردان بود كه در شب نشينيها يا

ص: 403

ديگر مجالسى كه قريشيان اوقات فراغت خود را با آن پر مى كردند شركت جويد مگر آن كه اجتماع آنان در كار خيرى باشد كه خوى بزرگوارانه او وى را به همراهى با آنان در آن كار فرامى خواند، آنسان كه آن حضرت در ماجراى تجديد بناى كعبه با آنان همراهى فرمود و يا هرگاه مسأله اى جدّى در ميان بود در جمعى كه بدان منظور گردآمده بودند شركت مى جست، آنچنان كه در «حلف الفضول» حضور يافته بود.

سبب اين روى گردانى او از اجتماع آن مردم نيز اين بود كه وى از محافلى كه در آن يادى از خدا نبود و از انديشيدن در او كه از همتا و شريكى منزّه است بى بهره و دور بود دورى مى گزيد. او كه همه زندگى اش براى خدا بود همچنين مى خواست انديشۀ خود را تنها به او مشغول و معطوف بدارد چرا كه انديشيدن دربارۀ آن ذات مقدّس و در انديشه خشنود ساختن او بودن از عبادت اعضا و جوارح به مراتب برتر است.

او خلوت انسى را كه با خدا داشت رها نمى كرد و بيرون نمى رفت مگر براى انجام كارى نيك، يا اطعام فردى مسكين، يا دادرسى فردى گرفتار و يا گرامى داشتن ميهمانى كه مقدمش براى او گرامى بود. طبيعى است كه اينها نيز همه عبادت بود، چه او در اين كارها هدفى جز خداوند و به دست آوردن خشنودى و رضاى او نداشت و چه عبادتى از اين والاتر و از اين باارزشتر است؟

همه چيز در عالم هستى او را به ياد خدا مى انداخت و هرچه در پديده ها مى نگريست دلالت آنها بر خداوند را مى ديد و هرچه در نعمتهاى اين هستى مى نگريست، پديدآورندۀ هستى بخش را به ياد مى آورد.

او پس از بعثت نيز مردم را به تفكّر در خداوند فرا مى خواند و مى فرمود: «در نعمتهاى الهى بينديشيد». وى همچنين اين فرمودۀ خداوند را بر مردم نقل كرد كه مى فرمايد: «من گنجى نهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم. پس خلق را بيافريدم و آنان به من مرا شناختند».

ص: 404

محمّد (صلی الله علیه و آله) پيوسته اعلام مى فرمود كه تفكّر در خداوند و آفريده ها و نعمتهاى او اساس عبادت است و هيچ عبادتى بدون معرفت خدا وجود ندارد.

صفىّ رسول خدا و محبوب برگزيده او على بن ابى طالب (ع) مى فرمايد: «از رسول خدا دربارۀ طريقه و سنّت او پرسيدم. فرمود: شناخت سرمايه من، حبّ الهى اصل و اساس مورد اعتماد من، شوق مركب من، صبر رداى من، رضا و خشنودى به خواست الهى دستاورد من، عجز در پيشگاه او افتخار من، زهد و پارسايى حرفۀ من، يقين نيروى من، راستى شفيع من، طاعت مايۀ اعتماد و كفايت كنندۀ من، جهاد هم آغوش من است و نور ديدۀ من در نماز است».

چند جمله ديگر نيز در روايت ديگرى به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) افزوده شده است كه «ميوه دل من در ذكر خداوند، كار من براى امتم و شوق من به پروردگارم است»(1).

140 - يكى از ويژگيهاى اخلاقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دورى گزيدن از مردم بود، مگر در به جاى آوردن كارى نيك و پسنديده، صلۀ رحم، دادرسى گرفتاران و يا بر دوش كشيدن بار زندگى ناتوانان. در چنين مواردى آن حضرت با مردم درمى آميخت و به آنان نزديك مى شد تا سودى بديشان برساند. او حتّى زمانى كه در خلوت انس نيز قرار داشت از مردم بريده نبود چرا كه وى مگر براى خير و سعادت مردم نيامده و خلوت او خلوت انسى بود كه در آن به سوى خداوند - آفريدگار مردم - قرار و آرامش مى يافت تا از آن پس به هدايت مردم بپردازد.

هر چه بر عمر آن حضرت مى گذشت، دورى گزيدن وى از مردم و انديشيدن او در چگونگى كسب خشنودى پروردگار، شناخت صفات او و راه يافتن به كارى كه او را خشنود مى سازد نيز بيشتر مى شد و وى در اين خلوت گزينى و تفكّر مايۀ روشنى ديدگان و آرامش دل خويش را مى يافت و در اين همه، جز خدا

ص: 405


1- - الشفاء. ج 1. ص 86.

نمى خواست.

براى او دورى گزيدن از مردم خلوت انسى را فراهم مى آورد كه در آن به پرستش خداوند مى پرداخت، آنچنان كه راويان نيز آورده اند كه «او در شبهاى «ذوات العدد»(1) در غار حرّاء به عبادت مى نشست». وى پيوسته بر اين خلوت انس و عبادت خويش مى افزود، آنسان كه راويان مى گويند: «وى در هر سال يك ماه را در غار حرّاء به عبادت مى پرداخت تا آن كه در زمانى كه در غار حرّاء در خلوت انس با خداوند بود بعثت پيش آمد».

همان گونه كه پيش از اين آورده ايم، او براى اقامت در حرّاء توشه برمى داشت و يك ماه را در آن غار به عبادت و ذكر خدا مشغول مى شد.

دانشمندان اين مسأله را مورد بحث قرار داده اند كه او چه شيوه اى براى پرستش خداوند داشت و آيا بر آيينى از آيينهاى آسمانى قبل از خود بود يا نه. در همين باره ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«دانشمندان دربارۀ شيوه تعبّد او قبل از بعثت اختلاف دارند كه آيا او بر شريعت و آيينى بود يا نه و اگر بر آيينى بود آن آيين چيست. در همين خصوص گفته شده است بر آيين نوح و نيز گفته شده بر آيين ابراهيم بود كه همين نيز احتمالى قويتر است. همچنين گفته شده او بر آيين موسى بود و نيز چنين اظهار شده كه وى آنچه را از نظر وى برايش ثابت شده بود كه آيينى آسمانى است از آن پيروى مى كرد و آن را مورد عمل قرار مى داد»(2).

اين سخن ابن كثير در اين باره است و قبل از آن كه آن را با همۀ اقوال مختلفى كه ميان پيروى حضرت محمّد از آيين نوح، ابراهيم و موسى وجود دارد مورد پذيرش قرار دهيم تذكّر دو نكته را لازم مى دانيم:

ص: 406


1- - مراد از اين شبها شبهاى دهه آخر ماه رمضان است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنها به اعتكاف مى پرداخت. ر ك: عزه (روزه محمّد)، سيرة الرسول، ج 1، ص 31 - م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 6.

الف: بنا بر آنچه از تصريح قرآن و سيرۀ نبوى به دست مى آيد اين حقيقتى ثابت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درس نخوانده بود و نه مى خواند و نه مى نوشت.

همچنين او از كتب اديان پيشين آگاهى نداشت و نه تورات را مى شناخت و نه انجيل را و نه هم در مكّه - محلّ اقامت او - مدارسى براى عقيدۀ آسمانى موسوى يا مسيحى وجود داشت، هر چند در اين دو كتاب بشارتهايى در مورد رسولى پس از آن دو پيامبر كه نامش احمد (صلی الله علیه و آله) است داده شده بود.

هنگامى كه قرآن از اخبار و تاريخ يهوديان و پيامبران پيشين سخن به ميان آورد گفتند: «فردى از مردم اين گفته ها را به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آموزد، امّا قرآن اين تهمت نارواى آنان را چنين پاسخ داد كه «ما مى دانيم آنان مى گويند فردى از انسانها او را آموزش مى دهد در حالى كه زبان آن كه قرآن را به او نسبت مى دهند غير عربى و اين كتاب به زبان عربى واضح و استوارى است»(1).

بدين ترتيب قرآن كريم اين حقيقت را اثبات كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از شريعتهاى پيشين آگاهى نداشت و همين نيز سخن حقّ است و با اعجاز قرآن سازگارى و هماهنگى دارد چه با پذيرش اين كه پيامبر به اخبار گذشتگان آگاهى قبلى نداشت مى توان گفت قرآن از طريق وحى الهى اخبار صحيح گذشتگان را به مردم رسانده است.

ب: در مكّۀ مكرّمه عدّۀ معدودى بودند كه منكر پرستش بتان بودند و آنها را مورد پرستش قرار نمى دادند. اين گروه حنفيان ناميده مى شدند و - گفته شده است - بر اساس باقيمانده هايى از آيين ابراهيم خدا را پرستش مى كردند و به همين سبب بدين نام خوانده مى شدند. همچنين در مورد عبادت رسول خدا در غار حرّاء در روايتى به جاى كلمه «يتحنّث» به معنى پرستش مى كرد كلمه «يتحنّف» به معنى آيين حنفى به جاى مى آورد به كار رفته است. اين روايت در كنار وجود گروه

ص: 407


1- - نحل/ 103.

فوق الذكر حكايت از آن دارد كه بخشى از آيين ابراهيم - كه در مورد حج به يقين مى توان چنين گفت - برجاى مانده بود و همين برجاى ماندن بخشى از يك چيز گاه گوياى آن است كه پى بردن به بخشهاى ناشناخته و مجهول آن نيز ممكن است.

به همين دليل ما اين نظر را بر مى گزينيم كه آن حضرت به عقيدۀ ابراهيم پى برده و شايد برخى از جزئيّات و تفاصيل آيين عبادى او از قبيل اركان نماز را دريافته بود. ما با وجود اظهار چنين نظرى اين راى را اختيار مى كنيم كه پرستش خداوند از سوى رسول به الهام الهى بود و نه البتّه وحى، چه او پيوسته در تفكّر و هماره در خشوع و هر دم در تأمّل در هستى بود و نخستين عبادت او عبادت با تفكّر و انديشيدن. وى بدين ترتيب زمينۀ آن يافته بود كه الهام خداوند به او رسد، البتّه وى احتمالا آن گونه كه برخى از مناسك حجّ ابراهيم را دريافته، به برخى از نماز او نيز پى برده بود.

علاوه بر اين، محمّد (صلی الله علیه و آله) از رؤيايى صادق برخوردار بود، آن گونه كه عايشه مى گويد: «آغاز وحى با رؤياى صادقه بود و هرگاه آن حضرت خوابى مى ديد چون صبحى روشن به تحقق مى پيوست». بنابراين، چنين احتمالى وجود دارد كه آن حضرت دربارۀ نماز ابراهيم رؤيايى صادق چون صبحى روشن ديده باشد.

به هر حال، مفادّ روايات هرچه باشد، اين حقيقتى ثابت و مسلّم است كه آن حضرت در شبهاى «ذوات العدد» در غار حرّاء به عبادت مى پرداخت و از اين خلوت انس بهره ها بر مى گرفت. نيز در دوران قبل از بعثت پيوسته الهامات الهى به او مى رسيد و رؤياهايى به روشنى صبح مى ديد. اين نيز مسلّم است كه وى از آن هنگام كه به سنّ درك معانى دينى رسيد، پيوسته در تفكّر و براى شناخت خداوند و راه كسب خشنودى او در تدبّر و تأمّل بود.

ما به اقتضاى همۀ اينها اين رأى را سرانجام برمى گزينيم كه آن حضرت بر اساس آيين ابراهيم خدا را مى پرستيد و از طريق الهام و يا رؤياى صادقه و يا كشف

ص: 408

ناشى از تأمّل و تدبّر به برخى از بخشهاى آن آيين پى برده بود. ما همچنين اين احتمال را بسيار دور از واقعيّت مى دانيم كه او شيوۀ پرستش خود را از تورات و انجيل گرفته باشد، چرا كه او از اين دو كتاب آگاهيى نداشت.

پرستشگرى رسول خدا: پس از بعثت

141 - آنچه گذشت تصويرى صادقانه و يا نزديك به واقعيّت از عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت بود كه گوياى آن است كه او براى خدا بپاخاست و تنها در پى كسب خشنودى او بود. وى اگر چه آيين ابراهيم را به صورت كامل در نيافته، امّا آن مقدار از آن شناخته بود كه بدان وسيله خدا را پرستش كند و خشنودى او را بجويد. همچنين قلب او صاف و نورانيّت يافته بود و به همين سبب نيز چيزهايى درك كرد و دلش آكنده از اخلاص و در نتيجه پذيراى الهام خداوند شده بود. وى همچنين مى دانست كه آيين ابراهيم مقتضاى فطرت سالم و آيينى مبتنى بر راستى و يگانه پرستى و پرهيز از سختگيرى است و به همين دليل نيز آن را اختيار كرد و راهى را كه آن شريعت بدان فرا مى خواند در پيش گرفت.

بنابراين عبادتى كه او را به سوى خداوند سوق مى داد در دل و روان او و در هستى و وجود او ريشه داشت و اين قبل از آن بود كه كتابى هدايتگر بر او نازل شود، همان كتابى كه پس از نزول حيرت و سرگردانى او را از ميان برد، راهها را برايش روشن ساخت و جزئيات و احكام دين را به تفصيل بيان داشت. بى ترديد او پس از نزول كتاب الهى بيش از پيش راه يافته شد و عبادتى كه وى در جاهليّت بدان مى پرداخت چون بذرى مناسب در قلب او جاى گرفته بود كه اينك رشد مى كرد، زيرا آن بذر بدان سبب كه در سرزمينى خرّم و پاك و با طراوت، بى آنكه آبيارى و تربيت شود، پيش از بعثت رشد كرده و ثمر بخشيده بود و اينك كه با بعثت محمّدى اين بذر به ثمر نشسته آبيارى و تربيت مى شد رشد و بالندگى بيشترى مى يافت و در قلبى پردرك شكوفه به بار مى آورد.

ص: 409

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پى درپى با قلب پاك و سراسر اخلاص خود و با شناخت شريعت الهى و با اتّصال يافتن به منبع وحى خداوندى - بى آنكه هيچ گسستگى و توقّفى در كار باشد - به خداوند نزديكتر و نزديكتر شد تا آنجا كه پرستشگرترين بندگان خداوند گشت و هر چه بر علم او به خداوند و شريعت او افزوده شد، خداپرستى، ترس از خداوند و تلاش براى كسب خشنودى او نيز فزونى يافت، آنسان كه بنابر روايت ترمذى، ابو ذر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل مى كند كه فرمود: «من چيزهايى مى بينم كه شما نمى بينيد و چيزهايى مى شنوم كه نمى شنويد. من بر آسمان - كه شايستۀ گام نهادن بر آن است - گام نهادم و هيچ اندازه كف دستى نيافتم مگر آن كه در آنجا فرشته اى به سجده در مقابل خداوند پيشانى بر زمين نهاده بود. به خداوند سوگند، اگر آنچه من مى دانم مى دانستيد اندك مى خنديديد و فراوان مى گريستيد».

از عايشه دربارۀ خداپرستى و عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سؤال شد و وى چنين پاسخ گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن قدر روزه مى گرفت كه مى گفتيم او افطار نخواهد كرد و گاه آن قدر روزه نمى داشت كه گمان مى كرديم او ديگر روزه نخواهد گرفت».

در صحيح مسلم و صحيح بخارى روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن قدر به نماز مى ايستاد تا آنجا كه پاهايش ورم كرد. در اين هنگام بدان حضرت گفته شد: «آيا نه چنين است كه خداوند همۀ گناهان تو را از گذشته و حال آمرزيده است؟» در پاسخ فرمود: «آيا حال كه چنين است بنده اى سپاسگزار نباشم؟».

همچنين در صحيحين مسلم و بخارى به نقل از ابو درداء آمده است كه گفت: «در ماه رمضان در گرمايى شديد از شهر بيرون رفتيم در حالى كه كسى در ميان ما روزه نداشت مگر رسول خدا و عبد اللّه بن رواحه».

در همين دو كتاب به نقل از علقمه روايت شده است كه گفت: از عايشه پرسيدم كه «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روز خاصّى از روزها را به عبادت مى پرداخت؟» او

ص: 410

پاسخ داد كه «نه، كار او مدام بود و كدام يك از شما قادر بر آن چيزى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن قادر بود؟».

در اين حديث معنى اين سخن كه كار او مدام بود آن است كه او استمرار بر عبادت را دوست داشت و از ترك آن ناخشنود بود. او پيوسته در عبادت و پرستش خداوند بود، هر چند از آن به سختى و مشقّت در افتد. او از مؤمنان نيز استمرار در عبادت را - هر چند مقدار آن اندك باشد - مى خواست و به همين سبب مى فرمود:

«دوست داشتنى ترين اعمال نزد خداوند مداومترين آنهاست، هر چند اندك باشد».

اين امر بدان جهت است كه استمرار بر عبادت هرچند به مقدار اندك مؤمن را پيوسته به ياد خدا نگه مى دارد و لحظه اى خود را از او دور و غافل نمى داند و خداوند پيوسته در قلب او قرار دارد و بدين ترتيب آن فرمودۀ رسول خدا در وجود او تحقّق مى يابد كه «خداوند را آنسان پرستش كن كه گويا او را مى بينى كه اگر تو او را نبينى او تو را مى بيند».

به هر حال، به سبب اهميت استمرار بر عبادت است كه آن حضرت در جاى ديگر نيز فرمود: «خداوند كارهاى با تداوم را دوست دارد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به اين فرا مى خواند كه نماز خود و سوره اى را كه در آن قرائت مى كنند كوتاه بگيرند و امامان جماعت همسان با نماز ضعيفترين فرد خود نماز به جاى آورند تا از نماز خسته نشوند. وى به همين سبب هنگامى كه يكى از اصحاب خود را مشاهده كرد كه امامت نماز ديگران را بر عهده گرفته و سوره اى طولانى انتخاب كرده و اين كار بر مردم سنگين است به وى فرمود: «تو فتنه گرى»، چرا كه طول دادن نماز جماعت به بدبين شدن كسانى كه توان چنين چيزى را ندارند مى انجامد.

امّا او بر خلاف آنچه براى مردم مى خواست در تهجّد شبانه سخت ترين عبادت را براى خود انتخاب مى فرمود، زيرا او توان تحمّل چيزهايى را داشت كه عامّۀ مؤمنان توان آن را ندارند و وى به همين سبب چيزهايى را براى آنان انتخاب

ص: 411

مى كرد كه بر آنان سخت و سنگين ننمايد.

عوف بن مالك در وصف نماز و عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفته است: «من با رسول خدا بودم كه وقت نماز فرا رسيد پس آن حضرت مسواك كرد و وضو ساخت و سپس به نماز ايستاد و من نيز در پى او به نماز ايستادم. او پس از حمد سوره بقره را آغاز كرد و به تلاوت آن پرداخت و در هنگام تلاوت نيز به هيچ آيه اى از آيات رحمت برخورد نكرد مگر آن كه ايستاد و آن را از خداوند خواست و به هيچ آيه اى از آيات عذاب نيز بر نخورد مگر آن كه ايستاد و از آن به خداوند پناه برد.

سپس به ركوع رفت و آن را به همان اندازه كه در حالت قيام بود طول داد و در همه اين مدّت اين ذكر را بر زبان داشت كه «سبحان ذى الجبروت و الملكوت و الكبرياء و العظمة». وى پس از ركوع به سجده رفت و همين ذكر را ادا كرد»(1).

بدينسان، عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه دربردارندۀ ذكرى دائم و تلاوت قرآنى مداوم است.

از ديگر نمونه هاى عبادت او آن است كه اصحاب خويش را تشويق مى فرمود تا قرآن بخوانند و او گوش فرا دهد. هنگامى نيز كه اين نكته را به آن حضرت يادآور شدند كه قرآن بر قلب ايشان نازل شده و ديگر چه نيازى به گوش كردن آن است، در پاسخ آنان فرمود كه وى دوست دارد قرآن را از ديگرى بشنود.

او با همۀ اين استمرار بر عبادت كه قرآن كريم آن را توصيف كرده و آن حضرت نيز بدان فرا خوانده و آن را بيان فرموده است، حتّى آن هنگام كه از نماز و عبادت و يا از راهنمايى مردم سكوت مى فرمود در تفكّرى هميشگى در نعمتهاى خداوند و در تأمّلى عميق در آفريده هاى او بود تا بدين وسيله عظمت و كمال سلطنت او را درك كند.

بدين وصف، او آن عبادت تفكّر و تأمّل را كه پيش از بعثت آغاز كرده بود رها

ص: 412


1- - الشفاء، ج 1، ص 85.

نكرد، آنسان كه هند بن ابى هاله مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در حزن و هماره در تفكّر بود و راحت و آرام نداشت». او همچنين فراوان استغفار مى كرد چرا كه استغفار خود نوعى عبادت است، زيرا از يك سو احساس به وجوب پناه بردن به خداوند و از سوى ديگر اين احساس را به عابد مى دهد كه آنچه از عبادت انجام داده كافى نبوده است. اين احساس قصور و ناكافى بودن عمل، خود مستوجب احساس فقر بيشتر به خداوند، نزديك شدن به او و عظمت و جلال او و نيز درك اين حقيقت است كه عمل هرچند بزرگ باشد در درگاه خداوند و در مقابل او كوچك و بلكه ناچيز است. علاوه بر اين، هركس حسنات و نيكيهاى خود را فراوان و خود را بى نياز از استغفار بداند، گويا در عبادتى كه انجام مى دهد بر خداوند منّت دارد. امّا احساس نياز به استغفار و پناه بردن به درگاه خداوند انسان را از منّت نهادن دور مى سازد. عارفان الهى نيز فراوان ديدن عبادت و عجب را هر چند از ناحيه فرمانبران امر خداوند باشد دشمن مى دارند و حتّى برخى از آنان معصيتى را كه موجب پديد آمدن حالت خوارى بر درگاه خداوند و طلب مغفرت از او گردد بهتر از طاعتى مى دانند كه با عجب همراه شود، آنسان كه حكيم عارفان مى فرمايد: «گناهى كه خوارى بر درگاه خداوند بر جاى گذارد بهتر است از طاعتى كه ناز كردن بر خداوند را به بار آورد»، نيز مى فرمايد: «معصيتى كه خوارى و خود شكستن را از خويش بر جاى گذارد از طاعتى كه ناز كردن و به خود باليدن را در پى داشته باشد بهتر است».

اينگونه است كه سرور عابدان (صلی الله علیه و آله)، عبادت خويش را به استغفار محكم مى ساخت تا ذرّه اى عجب به وى راه نيابد.

زهد پيامبر (صلی الله علیه و آله): قبل از بعثت

142 - محمّد (صلی الله علیه و آله) در فقر و يتيمى بزرگ شد و با همين وضعيّت با زندگى مواجه گرديد. پس از آن كه او يتيم از پدر ديده به جهان گشود، مادرش نيز در ابواء

ص: 413

بدرود حيات گفت و آن حضرت را به جدّش عبد المطّلب سپرد و او نيز به نيكى به سرپرستى و تربيت او پرداخت. امّا هنوز به سنى كه بتواند با سختيها دست و پنجه نرم كند و آيندۀ خويش را تقدير نمايد نرسيده و هنوز دو سال از به سر بردن در تحت سرپرستى آن جدّ مهربان سپرى نشده بود كه او نيز وفات يافت، هرچند وى در اين دوران على رغم احساس فقر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را در سايۀ محبّت خود پروراند، نيازهاى او را برطرف كرد و هرچه از خير و نيكى در توان داشت در پاى او ريخت و او را از محبّت خويش سرشار ساخت، آن محبّتى كه عاطفه او را تغذيه مى كرد و به او اين امكان را مى داد تا انسانى پرمهر باشد نه كينه دل و گريزان از جامعه.

وى پس از وفات جدّ خود با ضعفى كه از كمى سن وى ناشى مى شد و با فقرى كه او را ناتوان مى ساخت كم كم با زندگى مواجه مى گشت. اين نيز بدان سبب بود كه عمويش ابو طالب كه اينك كفالت او بر عهدۀ وى قرار گرفته بود، مردى عائله مند بود و به همين سبب ناگزير مى شد در تأمين نيازهاى مادّى آن حضرت سختگير باشد. از ديگر سوى اين نونهال كه عقل و دركش بر سنش پيشى داشت و از چنان ادراك و احساس قويى برخوردار بود كه آنچه را در پيرامونش مى گذشت بخوبى مى فهميد به حال و وضع عمو و سرپرست و حبيب خود - كه وى را در محبّت خود غرق ساخته و جان و روان او را بدين وسيله تغذيه كرده بود - پى برد و بر همين اساس از نظر او كارى مى بايست كه اگر چه وى را از عموى خود بى نياز نسازد امّا تا اندازه اى به او كمك كند.

وى در راستاى اين منظور در آغاز به چوپانى گوسفندان كه در دوران زندگى در ميان بنى سعد آن را ديده و با آن آشنا بود روى آورد و براى برخى از مردم مكّه در مقابل اجرتى معيّن كه سهمى از شير آن گوسفندان بود گوسفند چرانيد و از مزدى كه دريافت مى كرد بهره مند شد و به ابو طالب نيز كمك كرد.

وى پس از مدّتى، بر روى سرمايۀ اندكى كه خود داشت و يا بر روى سرمايۀ

ص: 414

ديگران به تجارت مى پرداخت تا آنجا كه در همين دوره به امين شهرت يافت. وى سپس بر روى سرمايۀ خديجه تجارت كرد و او نيز به خاطر صدق و امانتى كه رسول خدا بدان شهرت يافته بود و نيز بدان سبب كه در دستان او سرمايه هاى خديجه سودى دو چندان به بار مى آورد مزد او را دو برابر كرد.

پس از چندى ازدواج آن حضرت به وقوع پيوست و ثروتى فراوان در اختيار او قرار گرفت. امّا او كسى نبود كه در پى جمع كردن مال و ثروت و اندوختن آن باشد، چه سراغ نداريم كه براى او سرمايه و ثروتى گرد آمده باشد، بلكه وى آنچه را به دست مى آورد در راههاى خير چون صلۀ رحم، كمك به نيازمندان، دادرسى گرفتاران و همدردى با نيازمندان در سختيها و گرفتاريهايشان و نيز كمك به آنها در مقابل مشكلات زندگى به مصرف مى رساند.

بدين ترتيب است كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) والاترين الگوها را از «زهد مثبت» ارائه مى دهد و نه «زهد منفى» كه زهد بى بهرگان است. زهد او زهد توانگرانى است كه قادرند از راههاى حلال و پاك به كسب در آمد بپردازند و آنگاه پس از گردآوردن مال و ثروتى به هرگونه اندوختن و روى هم انباشته كردن آن مگر براى ضرورتى بى رغبتى نشان مى دهند و بدين شيوه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از مبعوث شدن همان موضوع و همان روشى را دربارۀ مال و ثروت در پيش گرفت كه خداوند وى را بر آن مبعوث داشت و به آن مأمور ساخت.

آرى، بدينسان محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه از كار و تلاش شايسته در به دست آوردن روزى حلال و فراوان فراموش نمى كند و در همان حال به دام خوشگذرانى و سرمستى ثروت نمى افتد، طلا و نقره نمى اندوزد و به اسبهاى بر آخور بسته و چهارپايان و مزارع تفاخر نمى ورزد، بلكه همۀ ثروت خويش را به دور از هرگونه بيهوده كارى، فزون طلبى و برترى جويى در جاى خود به مصرف مى رساند .

اگر در اينجا چنين سؤال شود كه چگونه است كه موارد مصرف اين انفاقهاى

ص: 415

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت براى ما شناخته نشده است، در پاسخ خواهيم گفت: «بزرگواران پنهانى انفاق مى كنند و نه در آشكار. از ديگر سوى، اين نظريّۀ كلّى و مسلّم كه او انفاقهاى فراوان داشت به دو دليل براى ما ثابت مى شود:

الف: اين گفتۀ امّ المؤمنين خديجه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه با روحى آكنده از اطمينان و آرامش به آن حضرت مى گويد: «تو بار زندگى ناتوانان را بر دوش مى كشى، به نيكى پذيراى ميهمان مى شوى، گرفتاران را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى دهى و فرياد خواهان را دادرس مى شوى».

اينك با توجّه به اطمينان به گفته هاى خديجه، همين سخن ما را براى بيان آن نظر اجمالى كفايت خواهد كرد.

ب: با آن كه او در تجارت خود مردى درستكار بود و احتمال ورشكستگى وى وجود ندارد و با آن كه او بى علاقه به تجمّلات بود و بدين نحو احتمال مصرف اموال وى در اين راه نيز نمى رود و با آن كه درآمدى فراوان داشت و اجرت فراوانى از سوى خديجه به خاطر كار كردن روى سرمايه هاى او به دست مى آورد، هيچ اثرى از اين كه آن حضرت ذخيره و اندوخته اى از ثروت داشت وجود ندارد و به همين سبب است كه مى گوييم آن ثروت فراوان بايد در راه انفاقهايى آنچه خديجه بدان اشاره دارد به مصرف رسيده باشد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه زهد رسول خدا قبل از بعثت همان زهد وى در دوران پس از بعثت بود؛ يعنى به دست آوردن حلال، نه براى آن كه ذخيره و روى هم انباشته شود، بلكه براى آن كه در راه مكارم اخلاقى و كمك به ضعفا و ناتوانان مورد استفاده قرار گيرد. بنابراين، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى ثروت برمى آيد براى آن كه به ديگران دهد و ثروت خويش را فزونى مى بخشد تا ديگران را سير كند. او حتّى براى خود و خانوادۀ خويش جز اندكى به حدّ ميانه بى آنكه تنگدستى مشهود و يا محروميّت آشكارى در بين باشد خرج نمى كند، بلكه ثروت حلال به دست مى آورد و تنها به كمترين مقدار ممكن بسنده مى كند و البتّه خود را از آنچه حلال و پاكيزه

ص: 416

است محروم نگه نمى دارد. اين حال و ويژگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از بعثت و نيز پس از بعثت است.

143 - زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه وى در ميان ظلمت جاهليّت به فطرت سالم خود بدان راه يافته، بالاترين مراتب زهد بود.

اينك مناسب است اندكى از كلام برخى صوفيان دربارۀ زهد صوفى و عارف را بياوريم تا به مقام زهد و پارسايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از نزول كتاب هدايتگر و راهنما بر وى آگاهى يابيم. ابن عطاء اسكندرى(1) در كتاب الحكم العطائية در اين باره چنين مى گويد:

«زاهد را در دنيا دو نشان است: نشانى در حالت فقدان اسباب شهوات و نشانى در حالت وجود آن. نشان زاهد در حالت وجود اين اسباب روى گردانى از آنهاست و نشان حالت فقدان آنها را حتى وى از اين ناحيه است. پس ايثار شكر نعمت داشتن است و آسوده بودن از فقدان اين اسباب شكر نعمت نداشتن».

امّا زهد محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت بالاتر از اين مرتبه بود كه در صورت داشتن به ديگران ايثار كند و در صورت نداشتن از آن غمگين نباشد، چرا كه زهد او زهد كسى بود كه براى دست يافتن به اسباب لذايذ مادّى كار و تلاش مى كند و چون بدان دست يابد، آن را به خود اختصاص نمى دهد، بلكه آن را به ديگران ايثار مى نمايد.

او در انتظار زهد فقدان نبود چه اينكه به انتظار اينكه چه پيش خواهد آمد و آن اسباب فراهم خواهد گشت يا فراهم نخواهد گشت نيز ننشسته بود و بلكه براى «داشتن» آن تلاش مى كرد تا آن را به فقيران «انفاق» كند و ديگران را از آن بهره مند سازد. بنابراين، آنسان كه اشاره كرده ايم زهد او زهد مثبت و سازنده بود، نه زهد

ص: 417


1- - ابن عطاء الله اسكندرى از مشهورترين صوفيان زمان خود كه در سال 709 ه -. ق در مدرسۀ منصوريّه در قاهره در گذشت. كتاب «تاج العروس و قمع النفوس» در تصوّف و كتاب «الحكم العطائيه» نيز از اوست كه ابن زهره اظهارات فوق را از كتاب اخير ذكر كرده است. به نقل از المنجد فى الاعلام. م.

حرمان كه از فلسفۀ هند مايه گرفته است. به ديگر عبارت زهد او زهدى دستاورد ساز بود كه براى ديگران در آمد به وجود مى آورد و براى خود مقدارى اندك و همان اندازه كه زندگى خود را بپا دارد و بتواند همچنان به كسب روزى براى ديگران ادامه دهد باقى مى گذاشت.

احمد بن حنبل مراتب زهد را چنين ترتيب داده است كه مرحلۀ نخست كه كمترين حدّ زهد مى باشد ترك حرام است. مرتبۀ دوّم نيز ترك حلالهاى غير ضرورى است كه شخص خود را از برخى از آنها مى كند و خود را از برخى حلالها بى آنكه آنها را حرام بداند محروم مى سازد تا نفس خويش را به تحمّل حرمان در صورتى كه برخى از خواسته هاى حلالش برآورده نشود عادت دهد كه اين زهد تهذيب و تربيت نفس است. مرتبۀ سوّم نيز كه بالاترين مرتبه مى باشد آن است كه خود را از ذكر و ياد خدا به گرفتارى دنيا و خواستن همه چيز آن براى خود مشغول نسازد كه اين زهد عارفان است.

زهد محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت حتّى از اين نيز فراتر و والاتر بود، چرا كه وى پيوسته در هر كارى كه انجام مى داد، در هر عبادتى كه در پيش مى گرفت و در هر انديشه اى كه فكر خود را در آن به كار مى گرفت به ذكر و ياد خدا مشغول بود و براى آن كار نمى كرد كه حاصل كارش به خود وى بازگردد، بلكه براى آن كار مى كرد كه حاصلش به سود ديگران تمام شود. بدينسان، او در سرتاسر حيات خود پرستشگرى بود كه جز براى خدا كار نكرد و اگر مشغول داشتن دل به ذكر خداوند زهد عارفان است، وى زهدى فراتر از اين داشت.

زهد پيامبر: پس از بعثت

144 - زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت ادامۀ زهد وى در دوران پيش از آن بود، هر چند اين زهد پس از بعثت صورتى والاتر و پرارج تر يافت، زيرا وى در اين دوره بار رسالت و مسئوليت يك دولت را بر دوش كشيد و در همان حال، به

ص: 418

برترى طلبى بر ديگران با سلطه و سلطنتى كه داشت بى رغبت و نسبت به آن زاهد بود، زهدى كه همۀ مؤمنان با آن آشنا بودند تا وى اسوه و الگويى نيكو براى آنان در اين امر - البتّه تا آنجا كه در توان آنان است - باشد. زهد وى همچنين زهدى سازنده بود كه در پرتو آن، رسول خدا در همه صحنه هاى زندگى به كار و تلاش مى پرداخت، نه زهد كسى كه در ديرى و صومعه اى اعتكاف كند. او هم خود زهدى سازنده داشت و هم اين روح را در مؤمنان برمى انگيخت و آنان را بدان فرا مى خواند.

شايد يكى از آشكارترين مظاهر زهد وى آن است كه وى اين را نپذيرفت به سان داوود و سليمان و برخى از ديگر پيامبران يك پادشاه باشد، آن گونه كه بنا بر نقل بخارى ابن عباس چنين روايت مى كند كه خداوند فرشته اى از فرشتگان خود را به همراه جبرئيل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن فرشته به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «خداوند تو را ميان اين دو مخيّر ساخته است كه پيامبر و بنده باشى يا پيامبر و پادشاه». امّا آن حضرت در پاسخ فرمود: «بلكه پيامبر و بنده خواهم بود».

با بعثت رسول خدا و نزول قرآن آيات اين كتاب الهى مردم را به بى رغبتى به حرام و منع همۀ امّت اسلامى از آن فرا خواند و در همۀ اين آيات خطاب الهى در وهلۀ اوّل متوجّه پيامبر بود.

در كتاب البداية و النهاية در اين باره آمده است:

«خداوند مى فرمايد: «بدانچه ما مردان و زنانى از آنان را بدان كاميابى داديم چشم مدوز كه اين شكوفه ها و جلوه هاى زندگى دنياست تا آنان را در آن بيازماييم و رزق پروردگارت بهتر و پاينده تر است»(1).

نيز مى فرمايد: «خويش را با آنان كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگار خود را مى خوانند و روى و رضاى او را مى جويند شكيبا ساز و از آنان ديده توجّه و محبّت بر مگير كه زيور زندگانى دنيوى را بخواهى از آن كس كه قلب او را از

ص: 419


1- - طه/ 131.

ذكر خود غافل ساختيم و در پى خواسته هاى دل خود رفت و كارش به تباهى كشيد فرمان مبر»(1).

همچنين مى فرمايد: «پس از آن كه از ذكر ما روى برتافت و جز زندگى دنيا را نخواست روى برتاب كه همين دنياطلبى حد نهايى آگاهيهايى است كه آنان بدان در رسيده اند»(2).

در جايى ديگر نيز مى فرمايد: «ما هفت آيه و قرآنى عظيم به تو داديم.

ديدگان خود را بدانچه ما مردان و زنانى از ايشان را بدان كاميابى داديم مدوز، بر آنان اندوهگين مباش و بال محبّت خويش را براى مؤمنان فرو نه»(3).

افزون بر آنچه ذكر شد آيات قرآن در اين باره فراوان است...»(4).

خطاب همۀ اين آيات به پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، امّا تكاليفى كه مفاد آنها مى باشد متوجّه همه مؤمنان است و تنها به او اختصاص ندارد.

آيات فوق حاكى از دو نكته است:

الف: دعوت به پرهيز از حرام كه اين زهد عامّۀ مردم است و به همين سبب نيز از همه خواسته شده است.

ب: اين نكته كه پرهيز از حرام تنها اين نيست كه انسان در مرحلۀ عمل از جنبۀ مادّى از حرام امتناع كند، بلكه بايستى دل و روان انسان نيز از رغبت به حرام و گرايش به اسباب آن دور باشد. به همين سبب نيز در آيات مزبور، نهى متوجّه اسباب و عوامل روانى است نه فقط جنبۀ خارجى آن، چنان كه مى فرمايد: بدانچه ما برخى از زنان و مردان آنان را بدان كاميابى داديم چشم مدوز كه اين شكوفه و جلوۀ زندگى دنياست»(5).

ص: 420


1- - كهف/ 28.
2- - نجم/ 30-29.
3- - حجر/ 88-87.
4- - البداية و النهاية، ج 6، ص 48.
5- - طه/ 131.

گويا در آيات پيش دعوت به همراهى با كسانى كه از شهوات دورى گزيده و به خداوند روى مى آورند و نيز به پرهيز از در آميختن با كسانى است كه در شهوات غوطه ورند، آنسان كه مى فرمايد: «خويش را با آنان كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگار خود را مى خوانند و روى و رضاى او را مى جويند شكيبا دار»(1). چنين دعوتى بدان سبب است كه همنشينى با كسانى كه در هر آمد و شد و در هر صبح و شام خويش روى به خداوند دارند، مفهوم دورى گزيدن از حرام و روى آوردن به خداوند را در روان انسان، سخت تر مى سازد.

ما پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شاهد آنيم كه هرچه توانايى مالى آن حضرت فزونى مى يابد، هرچه حوزۀ سلطنت و قدرت او وسيعتر مى شود، هر چه وظايف او گسترده تر مى گردد و هرچه بيشتر به رويارويى با سختيها و گرفتاريها مى پردازد، زهد و بى رغبتى او به دنيا فزونتر مى گردد و اين بدان سبب است كه او تحمّل گرفتاريها و سختيهاى نبرد را سرآغازى بر تربيت نفس و واداشتن آن به ترك لذّتها و يا دادن چنين توانى به آن مى دانست. او امّت خويش را با زبان گفتار به اين مهم فرا نمى خواند، بلكه با زبان كردار دعوتشان مى كرد و اين زبان براى چنين مهمّى سودمندتر و كارآتر بود، چرا كه هيچ درست نيست دعوت به ساده زيستن از ناحيۀ كسى صورت پذيرد كه خود غرق در ناز و نعمت است، چه، چنين كسى وضعيّت و كردارش ادّعا و گفتارش را نقض خواهد كرد و ديگر نه به گفتار او گوش مى سپارند و نه سخنى از او پذيرفته خواهد شد.

145 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از هجرت بار زندگى مؤمنان ناتوان و محروم را بر دوش مى كشيد و هر درآمدى كه از طريق تجارت بر روى سرمايۀ خديجه به دست مى آورد در راه تأمين مؤمنان محروم كه نخستين پيروان او بودند به مصرف مى رساند، آن هم در زمانى كه مشركان از سير كردن محرومان و بويژه محرومان

ص: 421


1- - كهف/ 28.

مؤمن خوددارى مى كردند بلكه از شكنجه و خوارى و ستم خويش آنان را به ستوه مى آوردند. در چنين زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بخششهاى مادّى خود و با توصيۀ آنان به صبر و درخواست گشايشى هرچه زودتر براى آنان از خداوند با آنان همراهى و اظهار همدردى مى كرد و از هيچ تلاشى فروگذار نمى نمود. خود به اندكى از رفاه مادّى كه به زندگيش سامان مى بخشيد بسنده مى كرد تا بتواند بار دعوت و رسالت و اداى حق آن را بر دوش كشد.

هنگامى كه به مدينه هجرت كرد، با فزونى يافتن مشغله و با پرداختن به امور اسلام و مسلمانان از تجارتى كه راه درآمد او بود دست كشيد. البتّه چنين برمى آيد كه وى اين پيشه را قبل از هجرت كنار گذاشته و احتمالا آن را پس از وفات خديجه (سلام الله عليها) رها كرده بود و از آن پس زندگى او از بيت المال كه خود يكى از كارگزاران آن و بلكه نخستين كارگزار آن بود و علاوه بر آن به مقتضاى ولايت عامّه اسلامى بر خمس درآمدهاى جامعه نيز ولايت داشت تأمين مى شد. آن ولايت بر خمس از اين آيه قرآن استفاده مى شود كه فرمود: «بدانيد كه آنچه به دست مى آوريد خمس آن از خدا و رسول، خويشاوندان، يتيمان، مسكينان، درراه ماندگان و براى مصرف در راه خدا و نيز براى كارگزاران آن است، البتّه اگر كه به خداوند و بر آنچه ما بر بنده خود در روز جدايى حق از باطل و روز رويارويى آن دو سپاه در نبرد بدر نازل كرديم ايمان داريد. خداوند بر هر چيزى تواناست»(1).

به هر حال، هنگامى كه ممر تأمين زندگى او بيت المال و يا خمسى گرديد كه با سخت ترين و بيشترين تلاش و كوشش وى نصيب مسلمانان مى شد، زهد او در زندگى و بى اعتنايى به رفاه مادّى هرچند اندك بيش از پيش فزونى يافت و اگر ادامۀ زندگى ايجاب نمى كرد و اگر چند لقمه اى نمى بايست كه پيكر خود را بدان ايستاده بدارد، حتّى از همان چند لقمه نان خالى نيز زهد مى ورزيد.

ص: 422


1- - انفال/ 41.

او پيوسته روى حصير مى خوابيد تا آنجا كه بدن وى را آزرده مى ساخت. در همين باره از ابن مسعود روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته بر حصير خوابيد و آن حصير پوست او را آزرده ساخت. پس من دستى بر آن موضع آزرده كشيدم و گفتم: «آيا اجازه نمى دهيد برايتان چيزى پهن كنيم كه شما را اندكى محفوظ بدارد و بر آن بخوابيد؟» در پاسخ فرمود: «مرا به دنيا چه كار؟ مثل من و دنيا جز مثال آن سوارى نيست كه لختى در زير سايۀ درختى بياسايد و سپس آن سايه را ترك گويد و در پى كار خود رود».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بالشى از ليف خرما داشت. يك بار كه آن حضرت سر بر چنين بالشى نهاده بود عمر بن خطاب ايشان را ديد. پس گريست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد از او پرسيد: «اى عمر چرا گريه مى كنى؟» او پاسخ داد: «چرا گريه نكنم با آن كه مى بينم كسرى و قيصر در آن وضعيّتى كه دارند در دنيا زندگى مى گذرانند و تو در اين حالت كه شاهد آنم؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى عمر آيا خشنود نيستى كه دنيا از آنان و آخرت از آن ما باشد؟» عمر گفت: «چرا». فرمود: «چنين است».

قوت زاهد

146 - در صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا روزى آل محمد را به قدر كفايت قرار ده». اين دعاى محمّد (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداى خويش است و ما نمى دانيم آيا مراد از اين دعا آن است كه وى از خداوند مى خواهد براى آل محمد روزيى فراهم آورد يا آن كه از خدا مى خواهد تنها به قدر كفايت به آنان روزى دهد و آنان را نيز بر تحمّل آن توانا سازد تا بتوانند بر چنان قوت اندكى صبر كنند، بدان خشنود باشند و چنان قناعتى در پيش گيرند كه آنان را از هر چيز ديگر غنى و بى نياز سازد.

البتّه در پاسخ مى توان چنين گفت كه دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر دو جنبۀ فوق را در بر دارد و برآورده شدن آن با دو امر ممكن است: هم با فراهم ساختن

ص: 423

قوت لازم براى آنها و هم با اين كه خداوند در دلهاى خاندان محمّد (صلی الله علیه و آله) - از همسران و ديگر منسوبان - خشنودى و رضايت دادن به همين مقدار از روزى و صبر كردن بر آن بيفكند و آنان چون او زهدى الهى پيشه كنند، آنچه را او تحمّل مى كند تحمّل نمايند و بر آنچه او صبر و شكيبايى مى نمايد شكيبايى ورزند تا بتوانند الگويى براى ديگران باشند و كسى از آنان حتّى بر مال حلال طمعى نبسته باشد.

آرى، كردار و رفتار سرپرست اين خانواده نيز همسو با اين دعا و زاهدانه بود، آنسان كه احمد بن حنبل روايت كرده است كه ابو هريره مى گويد: «هيچ گاه پيامبر خدا و خانواده اش سه روز پى درپى از نان گندم سير نشدند تا آن زمان كه بدرود حيات گفت». معنى اين حديث آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين را از تجمّل و رفاه مى دانست كه انسان سه روز پى درپى از نان گندم سير بخورد. به همين سبب، بيشتر غذاى او نان جو بود كه گاهى قدرى خرما نيز با آن همراه مى شد.

عايشه مى گويد: «تا آن زمان كه رسول خدا بدرود حيات گفت، خاندان او از نان سير نشدند و هرگز از سفرۀ او پاره نان اضافه برداشته نشد». از اين خبر چنين استفاده مى شود كه در سفرۀ آن حضرت تنها همان مقدار غذا گذاشته مى شد كه به مصرف مى رسيد و هيچ اضافه اى از آن برگردانده نمى شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين پس زده هايى از نان به كنار نمى گذاشت، بلكه همه نان را - بى آنكه قسمتهاى خوب و بد آن را جدا سازد - به مصرف مى رساند، آن گونه كه عايشه مى گويد: «سوگند بدان كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت، او از آن زمان كه خداوند او را مبعوث ساخت تا آن زمان كه روح او را به پيشگاه خود خواند نانى را خوب و بد نكرد و نان انتخاب شده نخورد».

خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هميشه نان همراه با خورشت نداشتند، بلكه بسيارى از اوقات نان خالى و بدون هيچ گونه خورشتى مى خوردند، آن گونه كه بنا بر نقل بخارى و مسلم از عروة بن زبير، عايشه مى گويد: «ما خاندان محمّد (صلی الله علیه و آله)

ص: 424

گاه يك ماه بر ما مى گذشت و هيچ آتشى در ديگدان روشن نمى كرديم و تنها خرما و آب، خوراكمان بود، البتّه ساكنان خانه هاى اطراف ما كه از انصار بودند گاه از شير گوسفندان و شتران خود قدرى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرستادند و او از آن شير به ما مى داد و خود نيز مى خورد».

بدينسان مى بينيم كه چگونه خداوند دعاى رسول خود را بر آورده ساخت و رزق و روزى خود و خاندان او را به قدر كفايت و در پايين ترين حد ممكن قرار داد تا بتواند اسوه و الگوى مسلمانان و مايۀ آرامش روحى فقيران جامعه باشد و هيچ كس در آن جامعه سنگينى حرمان را بر خود احساس نكند و مردم به سبب آن كه تنها به خاطر گرويدن به اسلام از فراوانى روزى، اسباب آسايش و رفاه و زندگى پرتنعّم در اين دنيا محروم شده اند، نوميد و دل خسته نگردند.

در كنار اين زهد نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه وى هيچ نوع ميوه و يا خوراكى از آن انواعى كه مرفّهان و صاحبان تنعّم و ثروت از آن برخوردار مى شوند را بر خود حرام ندانست و بلكه هر حلالى را مى پذيرفت، هرچند البتّه پيوسته به كمترين ميزان بسنده مى كرد تا روح و روان خويش را از خواسته ها و لذّتها بريده دارد و بدينسان تقويت كند و در نتيجه اراده اى كه در زير سايۀ عقل حكم مى راند غلبه داشته باشد و نفس او برده اى فرمانبردار براى خواسته ها و شهوات نباشد و بلكه حكمران و فرمانروا و كنترل كنندۀ آنها باشد و به اسارت حكومت آنها در نيايد.

147 - او با همه آن كه چنين زهدى را در پيش گرفته و بدان پاى بند بود و خود را ملزم به پياده كردن آن مى دانست، امّا مردم را به چنين چيزى فرا نمى خواند بدان سبب كه آنان تحمّل آن را ندارند و او خود، به مردم فرمان داده است تنها دست به كارهايى بزنند كه توان آن را دارند و بر خود ستم نورزند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ كس رو در روى اين دين به قدرت نمايى نپرداخت مگر آن كه دين بر او غلبه كرد.

پس سنجيده عمل كنيد و به دين نزديك شويد».

به هر حال، آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) خود را به زهد ورزيدن پايبند ساخته بود

ص: 425

و ديگران را تا آن حد بدان ملتزم نمى دانست بدان مقصود كه هيچ فقيرى به فقر خود و هيچ تنگدستى به دست تنگى و كم داشتن خويش احساس ذلّت و خوارى نكند.

در همين باره روايتى در البداية و النهاية آمده است كه به نقل آن مى پردازيم:

«بيهقى به نقل از ابو داوود سجستانى... آورده است كه كسى بلال، مؤذّن رسول خدا را مورد پرسش قرار داد و گفت: «به من بگوى مخارج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چگونه بود؟»

بلال پاسخ داد: از آن زمان كه خداوند او را به رسالت مبعوث ساخت تا زمانى كه بدرود حيات گفت، هيچ كارى در اين رابطه نداشت مگر آن كه من از جانب وى بدان مى پرداختم. هرگاه نيز مسلمانى به حضور وى مى رسيد و آن حضرت او را نيازمند و عائله مند مى ديد و به من دستور مى فرمود و من نيز در پى بى آن روانه مى شدم، لباسى و قدرى خوراك براى او مى خريدم و آن نيازمند را لباسى مى پوشاندم و غذا مى دادم تا آن كه روزى يكى از مشركان با من برخورد كرد و گفت: «من توانايى مالى دارم و از اين پس از هيچ كس جز من وام مگير». من نيز چنان كردم كه تا اين كه يك روز وضو گرفتم و برخاستم تا براى نماز اذان بگويم.

ناگاه آن مرد مشرك را در ميان گروهى از بازرگانان ديدم و او با مشاهدۀ من چنين مرا مخاطب قرار داد كه «اى حبشى». من نيز در مقابل به او گفتم: «اى كم خرد».

او با شنيدن اين گفته مرا مورد پرخاش و هجوم خود قرار داد و سخنانى درشت و سنگين بر زبان راند و گفت: «نمى دانم چقدر تا پايان ماه كه ظاهرا انتهاى مهلت وامى بود كه بلال از او گرفته بود فرصت دارى؟» گفتم: «اندك». گفت: «تنها چهار روز تا پايان ماه فاصله دارى و در آن وقت آنچه را از تو طلب دارم خواهم خواست. من آنچه را به تو داده ام نه به احترام خودت و نه به احترام صاحبت رسول خدا بوده است، بلكه بدان خاطر آنها را به تو داده ام كه بردۀ من شوى و آنچنان كه از اين پيش گوسفند مى چرانيده اى تو را به چرانيدن گوسفندان بفرستم».

بلال مى گويد: من از اين سخن غم و انديشه اى آن سان كه مردم در دل مى گيرند در دل گرفتم. پس روانه شدم، اذان گفتم، نماز عشا به جاى آورديم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. در اين هنگام، از آن حضرت اجازۀ بار يافتن

ص: 426

خواستم و به من اجازه فرمود. به خانه در آمدم و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، پدر و مادرم به فدايت باد، آن مرد مشركى كه قبلا گفتم از او وام مى گرفتم چنين و چنان گفت و اينك چيزى ندارم و كسى نيز نيست بدهى مرا به آن مرد ادا كند و او آبروى مرا خواهد برد. اينك اجازه ام دهيد تا بر در خانه هاى كسانى روم كه اسلام آورده اند تا خداوند رسول خود را روزيى دهد كه بدان وسيله پرداخت بدهى مرا عهده دار شود».

او در ادامه مى گويد: پس از آن ملاقات بيرون آمدم و به خانۀ خود رفتم و شمشير، نيزه، كمان و كفش خويش را بالاى سرم گذاشتم تا اگر آن مرد متعرض من شود از خود دفاع كنم و روى به سمت مشرق خوابيدم. از شدّت نگرانى خوابم مى برد از خواب مى پريدم امّا چون مى ديدم كه هنوز شب است دوباره به خواب مى رفتم تا آن كه بالاخره فجر اوّل طالع شد. در اين هنگام بود كه خواستم روانۀ بيرون شوم امّا صداى انسانى را شنيدم كه مى گويد: «اى بلال پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بده». پس روانۀ خانۀ آن حضرت شدم و بر در خانه چهار شتر كه بارهايى بر پشت آنها بود ديدم. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و اجازۀ نشستن خواستم آن حضرت فرمود: «مژده ات باد كه خداوند آنچه را كه بتواند بدهى تو را ادا كند آورده است». پس من حمد و ثناى خداوند گفتم و آن بزرگ فرمود: «آيا آن چهار شترى را كه بيرون خانه زانو بر زمين نهاده بودند نديدى؟» گفتم: «آرى، ديدم». فرمود: «آن شتران و آنچه بر پشت آنهاست - كه بر پشت آنها جامه ها و خوراكيهايى بود كه رئيس فدك به وى هديه كرده بود - از آن توست. آنها را در اختيار خود گير و بدهى خود را بدان وسيله ادا كن».

بلال مى گويد: من نيز چنان كردم، بارهاى شتران را فرو نهادم و آنها را علف دادم و سپس روانۀ اذان گفتن براى نماز صبح شدم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز را به جاى آورد به سمت بقيع رفتم و در آنجا دست بر گوش خود نهادم و فرياد بر آوردم كه «هر كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طلبى داشته است حاضر شود». پس پيوسته آن روز را به فروش و عرضۀ آن اموال و به اداى بدهيها پرداختم تا آنجا كه هيچ بدهيى براى آن حضرت در روى زمين نماند و دو يا يك و نيم اوقيه

ص: 427

اضافه ماند. پس در حالى كه نيمى از روز گذشته بود روانۀ مسجد شدم و در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه تنها نشسته است. پس سلام كردم و آن حضرت به من فرمود: «آن بدهيهايى كه تاكنون بود چه شد؟» گفتم: «خداوند همۀ مطالباتى را كه بر رسولش بود ادا كرد و هيچ از آن مطالبات باقى نماند». آن حضرت پرسيد: «آيا چيزى اضافه مانده است» گفتم: «دو دينار». فرمود: «راهى پيدا كن كه مرا از همين دو دينار نيز آسوده خاطر سازى كه من هيچ به خانه نخواهم رفت تا آسوده خاطرم كنى».

بلال چنين ادامه مى دهد كه امّا هيچ كس به سراغمان نيامد و آن حضرت آن شب را در مسجد به صبح آورد و فرداى آن روز نيز در مسجد ماند تا آن كه در اواخر روز دو نفر سوار غريبه آمدند و من پيش آنها كه محتاج نيز بودند رفتم و آنان را جامه اى و خوراكى دادم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز عشا را به جاى آورد، ديگر بار مرا خواست و پرسيد: «آنچه داشتى چه شد؟» گفتم: «خداوند تو را از آن آسوده ساخت». پس آن حضرت تكبير گفت و خداوند را سپاس گفت كه او را از اين بيم رهانيده كه مرگ او را فرا رسد و چيزى از اين اموال نزدش مانده باشد.

سپس من به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتم تا هنگامى كه نزد همسرانش رفت و بر يك يك آنان سلام كرد و به خانه اى كه در آن مى خوابيد روانه شد.

بلال سخن خود را چنين به پايان مى رساند كه «اين پاسخ سؤالى است كه از من خواستى»(1).

148 - اين خبر را على رغم همۀ احوال طول و تفصيل آن ذكر كرديم براى آن كه حاكى از سه نكته است:

اولا: از زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از اين كه وى هيچ چيز را در خانه ذخيره نمى كرد و نمى اندوخت حكايت مى كند.

ثانيا: بر اين حقيقت دلالت دارد كه آن حضرت بار مالى زندگى صحابه عائله مند و نيازمند را بر دوش مى گرفت، آنان را از بردگى بدهكارى آزاد مى كرد و

ص: 428


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 55 و 56.

بدانان كمك مى نمود تا ذلّت و خوارى نيازمندى را نچشند.

ثالثا: گواه آن است كه وى اگر گاه نمى توانست نياز نيازمندى را برآورد به وى مى فرمود تا بر ذمّۀ او از كسى وام بگيرد، آنسان كه حديثى ديگر نيز كه قبلا نيز آن را متذكّر شديم صراحة بر اين امر دلالت دارد. آن حديث كه ترمذى آن را به سند خود روايت كرده چنين است كه مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و از ايشان خواست تا قدرى به او كمك كنند. پيامبر در پاسخ فرمود: «اكنون چيزى در اختيار ندارم، امّا برو و بر عهدۀ من چيزى كه نيازت را برآورده سازد بخر و هرگاه چيزى برايم فراهم شود، آن بدهى را خواهم پرداخت». در اين هنگام عمر بن خطاب به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا خداوند تو را بدانچه توان آن ندارى مكلّف نساخته است». پيامبر از اين گفته عمر ناخشنود شد، امّا در اين ميان مردى از انصار كه در آنجا حضور داشت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انفاق كن و از پيشگاه صاحب عرش از تنگدستى مترس». پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شنيدن گفتۀ آن مرد انصارى تبسم فرمود و بدان سبب خنده بر چهرۀ ايشان پديدار گشت.

149 - آنچه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گذشت بر زنان او نيز مى گذشت و آنان در اكثر مواقع با شكيبايى آن را تحمّل مى كردند.

روايت مى شود كه زنى از انصار بر عايشه وارد شد و مشاهده كرد تنها عبايى بستر رسول خداست. پس بيرون رفت و تشكى كه با پشم پر شده بود به خانۀ آن حضرت فرستاد. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خانۀ عايشه آمد و آن را ديد فرمود:

«اى عايشه اين چيست؟» عايشه گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فلان زن انصارى بر من وارد شد و بستر تو را ديد. پس رفت و اين را فرستاد». امّا پيامبر به همسرش فرمود: «آن را به وى بازگردان».

عايشه مى گويد: «من آن را بازنگرداندم و دوست داشتم كه آن تشك در خانه ام باقى بماند تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه بار به من تذكّر داد و سپس فرمود:

«اى عايشه آن را برگردان كه به خداوند سوگند، من اگر مى خواستم خداوند

ص: 429

كوههايى از زر و سيم همراهم روانه مى داشت».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ چيزى خراب شدنى براى فرداى خود نمى اندوخت. در همين باره احمد بن حنبل روايت كرده است كه هديه اى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده شد. آن حضرت گوشت يكى از دو پرنده اى را كه ظاهر آن هديه را تشكيل مى داد به انس خادم خود خورانيد و يكى ديگر باقى ماند و فرداى آن روز كه شد وى آن گوشت باقيمانده را آورد، امّا پيامبر به وى فرمود: «آيا تو را از اين نهى نكرده ام كه براى فردا چيزى بر جاى گذارى؟».

البتّه هنگامى كه خداوند نخلستانهاى بنى نضير را در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داد، آن حضرت مقدارى از خرماى آن، به قدر كفايت يك سال خانواده، كنار مى گذاشت و ذخيره مى كرد و بقيّه را در راه خريد اسبان و شتران تربيت شده براى جنگ و خريد سلاح به مصرف مى رساند.

او هيچ زر و سيمى براى خود نيندوخت تا آنجا كه در روزهاى آخرين بيمارى كه بر بستر افتاده بود تنها شش يا هفت دينار در اختيار داشت و همان را هم آن قدر اصرار فرمود تا انفاق كردند و از آن نيز آسوده خاطر گشت.

روايت شده است كه در هنگام آخرين بيمارى آن حضرت قطعه طلاى كوچكى كه بدان «ذهبيّه» گفته اند در اختيار ايشان بود، امّا آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) آن را نيز صدقه داد تا در حالى بدرود حيات بگويد كه هيچ چيز نه در اختيار دارد و نه بدهكار است. به همين سبب است كه فرمود: «ما پيامبران چيزى به ارث نمى گذاريم»(1).

150 - زنان پيامبر چون خاندان او بودند و توسعۀ زندگى آنان مآلا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برمى گشت براى گرفتن هر نوع بهانه از بهانه جويان آنان نيز آنچه را او

ص: 430


1- - البتّه در اين حديث سخنى و در اين روايت تأمّلى است كه در بحث فدك به آن خواهيم پرداخت. م.

تحمّل مى كرد متحمّل مى شدند.

ليكن چنين برمى آيد كه آنان يك بار و بلكه برخى از آنان چندين مرتبه چيزهايى از آن حضرت خواستند كه در اختيار نداشت و به همين سبب از آنان دلگير شد و در مقابل چنين سوگند ياد كرد كه يك ماه با هيچ كدام به بستر نرود. وى بدين ترتيب از همه آنها دورى گزيد و در خانۀ اختصاصى خود نشست. در همين ايّام بود كه يك روز عمر بر آن حضرت وارد شد و ايشان را بر حصيرى خوابيده ديد كه جسم ايشان را آزرده بود. پس ديدگانش در اشك نشست، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «تو را چه مى شود؟» او گفت: «تو برگزيدۀ خلق خدايى در حالى كه قيصر و كسرى در چنان وضعيّتى به سر مى برند». پس آن حضرت در حالى كه چهرۀ مبارك سرخ شده بود نشست و فرمود: «اى پسر خطاب، آيا تو در ترديدى؟ آنان كسانى اند كه خداوند خوشيهاى آنان را در زندگى دنيا به ايشان داده است. آيا خشنود نمى شوى كه دنيا براى آنان و آخرت براى ما باشد؟».

به هر حال، در پى اين تصميم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه خداوند اين اقدام آن حضرت را كه يك ماه زنان خويش را بر خود حرام كرده است مورد عتاب قرار داد و فرمود: «اى پيامبر، چرا آنچه را خداوند برايت حلال كرده بر خود حرام مى دارى و خشنودى و رضايت همسران خود را مى جويى؟ و خداوند غفور و رحيم است.

خداوند گشودن سوگندها را براى شما مقرر داشته و خداوند مولاى شما و همو آگاه و حكيم است. آنگاه كه پيامبر با برخى از همسران خود رازى در ميان نهاد و وى نيز آن را براى ديگران فاش ساخت و از ديگر سوى نيز خداوند اين ماجرا را بر پيامبر خود آشكار ساخت و او نيز برخى از آن را بيان و از بيان برخى ديگر اعراض فرمود و آنگاه كه خبر اين كار همسرش را به وى داد، وى با شگفتى گفت: «چه كسى تو را از اين ماجرا آگاه ساخته است؟» فرمود: «خداوند داناى آگاه مرا از اين امر با خبر كرد». اينك اى دو همسر رسول خدا، حفصه و عايشه اگر به درگاه خداوند توبه كنيد همين بهتر است كه دلهايتان راه كژى پيموده بود و اگر عليه او

ص: 431

همدست شويد، خداوند و جبرئيل و مؤمنان درستكار دوست اويند و از آن پس فرشتگان پشتيبان وى خواهند بود. شايد اگر او شما را طلاق دهد، خداوند زنانى بهتر از شما جايگزينتان سازد كه مسلمان، مؤمن، فروتن، توبه كننده، پرستشگر، روزه دار باشند خواه دوشيزگانى شوهر نديده و خواه بيوگان»(1).

زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين شكوه داشتند كه آن حضرت آنچه را خود بدان ملزم است بر آنان نيز تحميل كرده، هر چه خداوند آنها را بر آن وامى داشت، به مراتب سبكتر بود. امّا به هر حال وى از خداوند چنين خواسته بود كه روزى كسان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به قدر كفايت قرار دهد و آن را تا حد زندگى مرفّه و غرق در آسايش و تنعّمى بالا نبرد. وى به همين سبب چنان سوگند ياد كرده بود تا براى تأديب زنان و دادن درس و تجربه اى به آنان و شايد نيز افزون كردن مهر و محبّت آنان به مدّت يك ماه به آنها نزديك نشود و پس از آن كه اين مدّت سپرى شد نيز تنها هنگامى به ميان آنان برگشت كه آنان را صراحة ميان دو راه مخيّر ساخته بود: يكى آن كه روزى آنان به قدر كفايت باشد و دور از هرگونه رفاه مگر به حلال و ديگرى آن كه به نيكى از آنان جدا شود و رهايشان سازد. اين اعلام صريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امر الهى بود آنجا كه فرمود: «اى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همسرانت بگوى اگر زندگى دنيا و جلوه ها و زينتهاى آن را مى خواهيد، بياييد تا چيزى به شما دهم و به نيكى و زيبايى شما را رها كنم و اگر نيز خدا و رسول او و سراى آخرت را مى خواهيد باشيد كه خداوند براى نيكوكاران از شما پاداشى بزرگ آماده ساخته است. اى زنان پيامبر، هركس از شما كار ناشايستى و بدكاريى آشكار انجام دهد عذاب او دو برابر خواهد شد و اين امر بر خداوند سهل و آسان است. هر كه از شما نيز براى خدا و رسول او فروتن و فرمانبر شود و كار نيك به جاى آورد، به او پاداشى دو برابر خواهيم داد و براى او رزق و روزى فراوانى فراهم ساخته ايم. اى زنان پيامبر، شما همانند ديگر زنان

ص: 432


1- - تحريم/ 5-1.

نيستيد. اگر كه تقواى خدا داريد در گفتن نرم سخن مگوييد تا آن كه دلش بيمار است در شما طمع بندد و بلكه به نيكى و با حالتى مناسب و با عفّت سخن گوييد و در خانه هاى خود بمانيد و در كوچه و بازار به سان جاهليّت خودآرايى و خودنمايى مكنيد، نماز به پاى داريد، زكات بدهيد و از خدا و رسول او اطاعت كنيد. خداوند اراده كرده است پليدى را از اهل اين خانه دور كند و شما را آن گونه كه خود مى خواهد پاك بدارد»(1).

رسول خدا فرمان پروردگار به مخيّر ساختن زنان خود به انتخاب يكى از دو راه پيش گفته شده به اجرا گذاشت و اين امر را از عايشه آغاز كرد و به وى فرمود:

«من مسأله اى را با تو در ميان مى گذارم و لازم نيست در دادن پاسخى به من در اين باره شتاب كنى تا آن كه از پدر و مادرت نظر بخواهى». آنگاه رسول خدا آيات فوق الذكر را تلاوت فرمود. امّا عايشه در پاسخ گفت: «آيا در چنين كارى از پدر و مادرم نظر بخواهم؟ من خدا و رسول او و سراى آخرت را برگزيده ام».

ديگر زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز چنين پاسخى به وى دادند و بدين ترتيب زندگى زاهدانه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برگزيدند و بدينسان شايستۀ همسرى خاتم پيامبران و سرور زاهدان شدند.

صبر و پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله)

151 - گذران خردسالى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين اقتضا مى كرد كه خصلت صبر در او شكل گيرد و وضعيّت آن حضرت در دوران نوجوانى و جوانى نيز همين ويژگى را در او مى پروراند و روح فراگيرى فضيلتها را در او رسوخ بيشترى مى داد، آن هم در ميان جامعه اى كه رذيلتهاى فراوان در آن وجود داشت و جز به صبر و خويشتن دارى و پرهيز از خواسته هاى دل و شهوتهايى كه در محيط مكّه حكمرانى

ص: 433


1- - احزاب/ 33-28.

مى كرد نمى توانست بر آنها غلبه يابد، چرا كه اين حقيقتى روشن است كه هيچ كس نمى تواند به رويارويى چنان رذيلتهايى برود مگر انسانهاى صبور و پايدارى كه زمينه هاى شهوت را در درون خود درهم كوبيده و نفس را از پيروى خواسته هاى خود و گرايشهاى شيطانى دور ساخته باشد.

بى ترديد قويترين مظاهر صبر خويشتن دارى است و همين است كه هركس در زندگى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بنگرد آن را از آغاز زندگى و خردسالى آن حضرت تا دوران جوانى و تا آن زمان كه مردى كامل شد مشاهده خواهد كرد و در آن حضرت اصرار و پايداريى بر خلق و خويى واحد كه همان خوى فضيلت است و عقيده اى واحد كه خداپرستى است خواهد يافت كه هر چيزى در پيرامون آن به تزلزل در مى آيد امّا در آن هيچ تزلزلى راه نمى يابد.

روشن است كه اتّخاذ چنين موضعى جز براى انسانى صبور و پايدار ممكن نيست انسانى كه نه داشتن او را مغرور و سرمست مى سازد، نه فقر او را نالان و نگران، نه رواج فراوان تقديس بتان او را به آنها متمايل مى سازد و نه تقليد بزرگان و گذشتگان او را بدين وامى دارد كه سر در مقابل بتى فرود آورد و يا به سلطه و قدرت آن اعتراف كند، بلكه در درون خويش، در جامعۀ خود و در همۀ جوانب و مظاهر زندگى خويش به رويارويى با بت پرستى برمى خيزد، بى آنكه به گناهى آلوده و يا از كسانى كه سر در مقابل بتها فرو مى نهند خشنود و شادمان باشد.

چنين ويژگيهايى به خويشتن دارى، درست انديشى و داشتن ديدگاهى درست و صبرى عميق نيازمند است كه در ژرفاى دل و در جاى جاى قلب نفوذ كند و اين همه جز براى انسانى صبور و پايدار كه با سلاح صبر رخدادها را مغلوب خود مى سازد و با نباختن خود و نگران نشدن بر دشمنان چيره مى گردد امكان پذير نخواهد بود.

صبر به اعتبار اختلاف موضوع و مورد آن و نيز صدماتى كه شخص صبور با آن مواجه مى شود داراى اقسامى است:

ص: 434

الف: صبر بر گرفتاريهايى كه براى انسان پيش مى آيد.

يكى از گرفتاريهاى از اين نوع كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد فقر و تنگدستى بود، امّا آن حضرت هرگز خود را به سبب اين فقر گرفتار ذلّت نساخت و به خوارى تن در نداد و به خاطر ضعفى كه فقر به وجود مى آورد تسليم ديگران نشد، بلكه با صبر و پايدارى و با سعى و تلاش و كوششى پيگير به همان اندكى كه داشت بسنده مى كرد و از آن خشنود بود تا اجازه ندهد فقر باعث آن گردد كه احساس زبونى و خوارى در روان او راه يابد يا در اثر نيازمندى قدرتها و قابليّتهاى معنوى و درونى او به بيهودگى رود. چنين صبرى صبر پيامبر است كه هرگز نشانى از خوارى و ذلّت فقر در او مشاهده نشد، بلكه حتّى زمانى كه سفره اى پهن مى شد او اوّلين كسى نبود كه دست به سوى آن دراز مى كرد و در دوران خردسالى خود از آنانى نبود كه زودتر به سوى به دست آوردن غذايى پيش مى تازند و ديگران را به كنارى مى زنند.

او حتّى در آن دوران مراقب بود تا هرگز دست به چنين كارى نزند حتّى اگر به قيمت از دست دادن غذا تمام شود.

ب: صبر بر محروميّت از رسيدن به خواسته ها و شهوات نفس و پايدارى در سركوب آن و صبر بر دفع انديشه هاى فاسد و پايدارى در مقابل برخى از مقتضيات جامعۀ بت پرستان چون تحريم امور حلالى از قبيل «بحيره»، «سائبه»، «وصيله» و «حامى» و يا حلال و مباح شمردن امور حرامى چون «منخنقه»، «موقوذه»، «متردّيه»، «نطيحه»(1)، شرب خمر، قماربازى و قرعه كشى با «ازلام» يا تيركهاى

ص: 435


1- - گفتنى است كه از موارد فوق چهار مورد نخست به سنّتهايى اشاره دارد كه اعراب در دوران جاهليّت براى برخى از چهارپايان داشتند كه حاكى از نوعى احترام براى آنها بود، امّا اسلام همۀ آنها را نفى كرد. در مورد هر يك از اينها اختلافاتى وجود دارد كه ما براى تبيين آنها در حدّى كه در اينجا لازم است نخستين قولى را كه علاّمه طباطبايى دربارۀ آن ذكر كرده است مى آوريم و تحقيق بيشتر را به خوانندگان علاقه مند وامى گذاريم: بحيره آن بود كه چون شترى پنج بار آبستن مى شد پس از آخرين بار گوش آن را مى شكافتند و از آن پس كشتن و خوردن گوشت آن يا سوار شدن بر آن را بر خود حرام مى دانستند. سائبه آن بود كه گاه به نذر مى گفتند: «شترم آزاد است» و پس از تحقّق نذر مانند بحيره سوار شدن بر آن و كشتن و خوردن گوشت آن را بر خود حرام مى دانستند. وصيله آن بود كه اگر گوسفندى برّۀ ماده اى مى زاييد آن را براى خود نگه مى داشتند و اگر نر مى زاييد آن را براى خدايان قرار مى دادند و اگر دوقلو هم نر و هم ماده مى زاييد، بره نر را براى بتان يا خدايان ذبح نمى كردند. حامى نيز كه اگر از شتر نرى ده شتر به وجود مى آمد بر آن سوار نمى شدند و رهايش مى گذاشتند. نقل به معنى از الميزان، ج 6، ص 158-156. امّا در چهار مورد اخير به حيواناتى اشاره دارد كه به كيفيّتهاى گوناگون از بين مى رفتند و گوشت آنها با اين كيفيت - اگر كه تذكيه نشود - از نظر اسلام حرام است، امّا اعراب آنها را براى خود حلال مى شمردند. اينك مفهوم خلاصه اى از هر يك را بيان مى داريم: منخنقه: حيوانى را گويند كه با خفه كردن يا خفه شدن بميرد. موقوذه: حيوانى را گويند كه بر اثر زدن به آن بميرد. مترديه: حيوانى است كه از بلندى بيفتد و هلاك شود. نطيحه: نيز حيوانى است كه حيوان ديگر آن را بكشد. نقل به معنى از الميزان، ج 5، ص 164 و 165 - م.

ويژه كه نوعى قرعه كشى مرسوم در جاهليّت بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از مبعوث شدن از همه اين محرّمات پرهيز مى كرد و اين امر تنها به تقويت روح و روان با نيروى صبر و نيز قدرت بردبارى و تحمّلى كه خداوند به رسول خود داده بود ميسّر مى گرديد.

ج: صبر بر مصيبتهايى كه در طول زندگى بر شخص وارد مى آيد.

اگر اين نوع صبر را نيز در نظر بگيريم خواهيم ديد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) براى آن پا به صحنه زندگى گذاشته بود كه صبور و شكرگزار باشد، چه در همان آغاز كه وى هنوز با زندگى آشنا مى شد، مادرش بدرود حيات گفت و دايۀ حبشى آن حضرت

ص: 436

وى را به نزد جدّش برگرداند امّا، ديرى نپاييد و تازه به سنينى پا مى گذاشت كه در آن، معنى سرپرست و حامى را درك مى كرد و بدان نياز داشت، امّا جدّش نيز وفات يافت و آن بزرگمرد به خانۀ عمويش كه عائله مند و تنگدست بود منتقل شد و در آنجا نيز عملا اين را آموخت كه چگونه در هنگامى كه كودكان همه با هم به سوى سفره دست مى گشايند صبر و تأمّل كند، چه اين كه وى در آن دوران در چنين هنگامى دست به سوى سفره دراز نمى كرد.

از آن پس نيز آن حضرت در چراندن گوسفندان و پس از آن در كسب رزق و روزى مورد نياز خود صبورى آموخت.

بدين ترتيب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صبر اندوخته و پشتوانه اى بود كه او را براى رويارويى با سختيهاى روزگار و مشكلات زمانه آماده مى ساخت و وى به كمك آن بتنهايى و با صبورى و پايدارى همه سنگينيهاى زندگى را بر دوش مى كشيد.

او همچنان كه در مقابل گرفتاريها و مصايب و در برابر كمى مال و ثروت صابر و شكيبا بود، در نعمت فراوانى ثروت و دارايى نيز پايدار و با ظرفيّت بود و آن هنگام كه از طريق كار و تلاش بر روى سرمايه هاى خديجه كه اينك همسر او بود ثروت فراوانى در اختيار آن حضرت قرار گرفت، طغيان و سركشى در پيش نگرفت و بدينسان نعمت را تحمّل كرد آن گونه كه نقمت را تحمّل كرده بود و در نعمت خود را كنترل كرد آن گونه كه در نقمت و بلا خويشتن دارى نموده بود و نه در آن زمان ناشكيب بود و نه در اين زمان سرمست و به خود مغرور، آنسان كه خداوند در قرآن كريم بيان فرموده كه آن كس كه در زمان محروميّت و نداشتن مأيوس و نوميد نشود و در زمان آسايش و برخوردارى طغيان نورزد، همو مؤمن پايدار و صبور است، آنجا كه مى فرمايد: «اگر انسان را از رحمتى از پيشگاه خود برخوردار سازيم و سپس آن را از او برگيريم، او ناسپاس و بسيار مأيوس مى شود و اگر او را پس از گرفتارى و سختى آسايش و نعمت بچشانيم، مى گويد بديها از من رخت بربست و

ص: 437

در اين هنگام او بسيار شادمان و به خود مغرور است، البتّه مگر آن كسانى كه صبر پيشه كردند و كارهاى درست انجام دادند كه اينان را بخشايشى از خداوند و پاداشى بزرگ است»(1).

روشن است كه صبر در چنين وضعيّتى خويشتن دارى در كنار ثروت از والاترين انواع صبر است، چه اين كه اينگونه صبر صبر مردان بزرگى است كه قدرت بر تحمّل مشكلات و بارهاى سنگين مسئوليت بدانان بخشيده شده و در دوران آسايش و گشايش، در سرمستى و خوشگذرانى غرق نمى شوند و پايدار مى مانند و در دوران سختى و گرفتارى خود را نمى بازند و به هراس و نوميدى نمى افتند تا به ذلّت و خوارى در افتند.

بدين گونه است كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه خداوند او را به رسالت خويش مبعوث سازد با آن صبورى و پايدارى خود آمادۀ پذيرش بزرگترين رسالت عالم هستى شده بود.

152 - با برخوردارى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) از چنين خلق و خوى صبورانه اى است كه خداوند او را انتخاب مى كند تا رسول او باشد و در ميان مردمى سخت و تندخوى و با مقاومت، آنان را به توحيد فرا خواند، مردمى كه تبليغ چنين دعوتى در ميان آنان به عزم و تدبيرى راسخ نياز دارد كه صبر يكى از خاستگاههاى آن است و بلكه آن عزم نيازمند صبرى تلخ و طاقت فرساست كه تنها از مردان صاحب اراده و اقتدار و تنها از پيامبران اولو العزم ساخته است، آنسان كه خداوند به رسول صبور خود - در زمانى كه سختيها از هر طرف او را در ميان گرفته بود چنين فرمود: «آنسان كه پيامبران اولو العزم صبر كردند صبر كن و بر ايشان شتاب مخواه، چه آن روز كه آنچه را وعده داده مى شوند. ببينند چنان است كه گويا جز لحظه اى از روز سپرى نكرده اند. اين هشدارى است و آيا جز مردمان

ص: 438


1- - هود/ 11-9.

فاسق هلاك مى شوند؟»(1)

پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، مى بايست با صبر و پايدارى همۀ مشكلات علاج شود. به همين سبب نيز آن حضرت در مقابل مشركان در آن توهّمات و پندارهاى باطلى كه داشتند ايستاد، در حالى كه آنان بر باطل اصرار مى ورزيدند در دعوت آنان به حق صبر پيشه كرد، در برابر سبك خردان آنان شكيبايى نمود و آزارهاى مستمرّ آنان را تحمّل كرد، آزارهايى كه كينه توزان و گرفتاران در تعصّبات جاهلى بدان دامن مى زدند و بزرگان و سران آنان نيز اين رفتار آنان را محكوم نمى كردند. او همچنين در دعوت مردم به اسلام در مقابل آنچه راه اين دعوت را دشوار مى كرد و در مسير اين حركت موانعى به وجود مى آورد صبر و پايدارى مى ورزيد.

به سبب اين اهميّت و سازندگى صبر است كه خداوند آن را به عنوان يكى از اوصاف برجستۀ مؤمنان معرّفى كرده، مى فرمايد: «مژده ده صابران را كه چون مصيبتى به آنان در رسد مى گويند ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم»(2).

آرى، پيامبر بحقيقت و براستى صابر و بردبار بود و به صبر و بردبارى فرا خواند. از او روايت شده است كه فرمود: «هيچ كس نيست كه مصيبتى به وى رسد و بگويد «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُهْتَدُونَ» (3) و نيز بگويد پروردگارا مرا در مصيبتم پاداش ده و بهتر از آنچه از دست داده ام جايگزين آن ساز «مگر آن كه خداوند او را در اين مصيبت كه ديده پاداش مى دهد و بهتر از آنچه از دست داده برايش جايگزين مى سازد».

صبر جميل كه صبر بدور از اضطراب و آشفتگى و بلكه صبرى با استوارى

ص: 439


1- - احقاف/ 35.
2- - بقره/ 156-155.
3- - همان/ 157-156: «ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم. اينانند كه سلام و رحمت خداوند بر آنان باد و همينان راه يافتگانند».

دل، اطمينان قلب و تحمّل و بردبارى است نيرويى براى صاحب خود و آن كه بدان فضيلت آراسته است فراهم مى آورد و علاوه بر اين، از تفويض امور به خداوند كه همراه با بذل كار و تلاش لازم و بدور از هرگونه سستى و زبونى صورت پذيرفته است حكايت دارد؛ چه، آن مؤمن صابرى كه كار را به خدا وامى گذارد، حقيقة به قدرت خداوند و به اين ايمان دارد كه اوست كه هر تغييرى در ارادۀ وى قرار دارد.

به همين سبب است كه رسول صابر و پايدارتر از هر كه به مصيبتى گرفتار آيد چنين مى خواهد كه كار را به خدا واگذارد چه اينكه اين امر به او توان و بردبارى بيشترى مى دهد.

ابن قيم جوزى دربارۀ چاره كردن مصايب و مشكلات براى نفس با تفويض امور به خداوند مى گويد:

«... اين سخن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را دربارۀ چاره كردن كارها با صبر فرموده، از رساترين، كارآترين و سودمندترين شيوه هاى چاره گرفتاران به مصيبت در دنيا و آخرت آنان است، چه، اين شيوه كه «انا لله و انا اليه راجعون» بگويد دو نكتۀ مهم را در بر دارد كه هرگاه بنده اى به شناخت آن دو برسد مصيبتش بر وى آسان خواهد شد:

نخست آن كه هر بنده اى و ثروت و خانواده او حقيقة ملك خداوند و وى آن را به عاريه در نزد بنده گذاشته است. پس هرگاه آن را از او بازستاند چنان است كه عاريه دهنده اى عاريۀ خود را از عاريه كننده پس گرفته است. همچنين هر بنده اى در ميان دو عدم قرار گرفته است: عدمى قبل از وجود يافتن او و عدمى نيز پس از آن. آنچه هر بنده اى مالك آن مى باشد نيز چيزى است كه براى زمان كوتاهى به وى به عاريه داده شده و او خود آن را از عدم به وجود نياورده است تا حقيقة ملك او باشد وگرنه اگر چنين بود او مى توانست پس از وجود يافتن آن دارايى آن را از آفتها حفظ كند و اگر چنين بود آن داراييها برايش باقى مى ماند. پس آيا جز اين است كه بنده در آنچه در اختيار اوست هيچ تأثيرى و يا نسبت به آن هيچ مالكيت حقيقى ندارد؟

ص: 440

همچنين هر بنده اى در مورد آنچه در اختيار اوست تنها آن گونه تصرّفاتى را مى تواند انجام دهد كه يك بردۀ فرمانبر و يك دهقان انجام مى دهد و به همين دليل نيز براى بنده هيچ تصرّفى و هيچ گونه كارى جايز و روا نيست مگر آنچه با فرمان مالك حقيقى وى و آنچه در اختيار دارد سازگارى داشته باشد...

ديگر آن كه فرجام بنده و بازگشت او به سوى مولاى حقيقى او خداوند است و وى چاره اى جز آن ندارد كه دنيا را پشت سر گذارد و آنسان كه نخستين بار تنها و بدون هيچ گونه مال و ثروت و زن و فرزند آفريده شد ديگر بار بتنهايى، امّا همراه با نيكيها و بديهايى كه با خود آورده است، در پيشگاه خداوند حاضر شود.

اينك اگر اين آغاز حيات يك بنده و اين فرجام و پايان اوست، چگونه مى تواند با آمدن آن كه هست شادمان و يا با رفتن آن كه نيست غمگين و نالان شود؟

بنابراين انديشيدن هر بنده اى در آغاز و فرجام خويش يكى از بزرگترين درمانهاى درد مصيبت و درمان ديگر نيز آن است كه بداند و يقين داشته باشد كه آنچه به او رسيده چنين نبوده كه مى توانسته است به او نرسد و آنچه به او نرسيده نيز چنان نبوده كه بتواند به او برسد، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «هيچ مصيبتى در روى زمين و در جانهايتان به شما نرسد مگر آن كه در كتابى پيش از آن كه بيافرينيم مقرّر شده است كه اين بر خداوند سهل و آسان است»(1)»(2).

153 - محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در بالاترين درجۀ شكيبايى و صبرى قرار داشت كه يك صابر مى تواند واجد آن باشد. او قبل از بعثت در شادمانى و اندوه، در فقر و غنا و در ناتوانى و توانمندى صابر و پس از بعثت نيز در اداى رسالت، تبليغ و دعوت مردم به سوى آن پايدار بود و در هنگام دعوت در مقابل مشركان استقامت و در مقابل قوم خود بردبارى ورزيد، قومى كه به او جفا كردند، در حالى كه او را مى شناختند انكارش نمودند و در حالى كه او صادق و امين بود وى را به دروغ

ص: 441


1- - حديد/ 22.
2- - ابن قيم جوزى، زاد المعاد فى هدى خير العباد.

متّهم ساختند و نيز به وى تهمت دروغ و ديوانگى زدند و بر او اتّهام بستند و بالاخره آنچه مى توانستند دربارۀ او و رسالت وى گفتند، امّا صبر و شكيبايى او همۀ اين تهمتها را در سايۀ خود گرفت و او نه در دعوت خود سست شد و نه از پاسخ دادن آنان به اين دعوت نااميد. او تنها اين را مى پسنديد كه آنچه را بدان امر شده است بر آنان فرياد كند و بر انكار آنان شكيبايى ورزد بى آنكه از ايمان آوردن آنان نوميد شود و آنان را مورد نفرين قرار دهد. به همين سبب بود كه او آن دعاى نوح را بر زبان نياورد كه گفت: «پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ جنبنده اى باقى مگذار كه اگر باقيشان گذارى بندگانت را گمراه كنند و مگر بدكاران ناسپاس نزايند»(1)، بلكه فرمود: «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند» و نيز فرمود:

«من اميد آن دارم كه خداوند از نسل اين مردم كسانى پديد آورد كه خداپرست باشند».

به هر حال، آنان او و اصحابش را آزار دادند و اين در حالى بود كه او توانايى آن را داشت كه آنان را درهم كوبد يا خشم خداوند را بر آنان بطلبد و عذاب و خوارى الهى را بر آنان فرو خواهد، امّا با اين وجود، او با همۀ اين آزارها و ستمهاى مردمش با قلبى آكنده از اميد و اطمينان به اين حقيقت كه او به تبليغ رسالت پروردگار خود برخاسته و در اين راه هيچ سستى و كوتاهى روا نداشته است و با درك اين مهم كه خداوند خواست خود را عملى خواهد ساخت و عاقبت از آن پرهيزگاران خواهد بود روبرو شد.

در دوران تبليغ رسالت، گاه آن ستمكار قريش در حالى كه آن حضرت در نماز بود، زهدان و شكنبۀ حيوانى ذبح شده بر پشت آن حضرت مى افكند، امّا وى نه خشمگين مى شد و نه بر آشفته و بر شوريده، چرا كه خشم و عصبانيّت قدرت و برندگى حق را كم مى كند و بر آشفته شدن انديشۀ كسانى را كه به دعوت آنان

ص: 442


1- - نوح/ 27-26.

پرداخته پراكنده و از انديشيدن در حقّ دور مى سازد. اين در حالى است كه مراقب آن بود كه به آنان آزادى انتخاب كردن بدهد و در جوّى آكنده از آرامش و سكوتى انديشه برانگيز مجال سنجيدن امور را به آنان بخشد. از ديگر سوى خشم و غضب مخاطب را به انكار و مخالفت وادار مى سازد و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست تا ريشۀ كينه هاى دشمنى برانگيز را از دلهاى آن مردم بر كند و به جاى آن نيروى حقيقت و حقيقت طلبى را در آن جارى سازد و جاى دهد تا آن نيرو به آرامى و در حالى كه آنان هيچ هراس و نگرانيى از جانب آن ندارند و از آن ناحيه اطمينان دارند در دل و انديشۀ آنان فرو نشيند.

او به گونۀ طبيبى كه به معالجۀ مريضى پرداخته كه دهانش كف كرده و غوغا به راه انداخته است امّا طبيب با حكمت و تدبير با وى برخورد كرده و مى داند كه اين فريادها و اين مقاومت در برابر معالجه از طبيعت مرض زاييده شده و سرانجام او به هدف خود كه شفا بخشيدن به آن مريض است خواهد رسيد صبر و پايدارى و تحمّل مى كرد و البتّه بايد نيز چنين مى بود تا بى آنكه مخاطبان خود را آزرده و نگران سازد و يا با آنان كينه و دشمنى ورزد به هدف خويش دست يابد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مسخره و ريشخندى كه مشركان مى كردند صبر ورزيد و خود را بدان ملزم مى دانست كه هرچه آنان بر ريشخند و مسخره اى كه مى كنند بيفزايند، توجّه او به امر دعوت، قدرت و توان بردبارى او و رغبت وى به پايدارى در مقابل آنان فزونى گيرد، بى آنكه هيچ نوميدى در او راه يابد و يا توانش به سر آيد، چرا كه صبر و پايدارى نوميدى را دور مى سازد، اميد را پيش مى آورد، به راهى كه شايسته تر است رهنمون مى گردد و دلها را، اگر كه در آن نيرويى براى زنده ماندن وجود داشته باشد، بيدار مى كند. اين حقيقتى ترديدناپذير است كه صبر و تحمّل ورزيدن در مقابل كسانى كه دلهايشان گريزان و رمنده است، به سان آب دادن و تربيت يك نهال است كه نمى ميراند بلكه زندگى به بار مى آورد. از ديگر سوى نيز، ناشكيبايى كردن و به منازعه و مشاجره پرداختن، دل را از حق به خود مشغول

ص: 443

مى دارد و موجب مى شود هركس در سويى قرار گيرد و جز آنچه خود دارد نبيند و از ديدن آنچه ديگرى دارد كور شود و در نتيجه ديدگاهى يك جانبه و خود محور براى هر يك از دو طرف به وجود آيد و روشن است كه چنين ديدگاهى نمى تواند صاحب خود را به حقيقت راه گشايد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين بر آزارهايى كه به وى و حتّى به كسان و خويشاوندانش مى رسيد صبر مى كرد، آن گونه كه مشاهده مى كنيم هنگامى كه قريش به مدّت سه سال پى درپى بنى هاشم را در محاصرۀ اقتصادى قرار داد چگونه وى صبر كرد و بنى هاشم نيز از خود مقاومت نشان داد و هر سختگيريى را از مشركان پذيرا شد امّا حاضر نشد محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم آنان كند.

بنابراين محمّد (صلی الله علیه و آله) را دو صبر مى بايست: صبر منادى دعوت به حقّ كه بايستى براى دعوت خود ستمى مشاهده كند و جفايى كه حتّى آن پيوندهايى را از هم گسسته كه خداوند بدان فرمان داده است؛ و ديگر صبر بر ديدن آزارهايى كه به بستگان و خويشاوندان وفادار مى رسد و او مى بيند كه وى سبب آن شده است تا اين همه تلخى و مرارت محروميّت و محاصره نصيب خاندان و دوستانش گردد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن روز كه به ميان قبيلۀ ثقيف رفت تا آنان را به ايمان فرا خواند امّا آنان او را مورد آزار قرار دادند و سبك خردان و نوجوانان خود را عليه او تحريك كردند تا بر او سنگ زنند تا آنجا كه خون از بدن مبارك جارى ساختند نيز صبر كرد و آن هنگام نيز كه جبرئيل و يا فرشته كوهها با آن حضرت پيشنهاد داد كه مى تواند دو كوه دو سوى مكّه را بر روى ساكنان آن هموار سازد صبورى بزرگوار بود كه از پروردگار خود خواست تا آنان را مهلتى دهد و با آنان مدارا كند. وى در همان روز با حالتى آكنده از اطمينان و آرامش و حاكى از صبر و بردبارى فرمود كه جز رضا و خشنودى پروردگار خويش را نمى جويد، آنجا كه با خداى خويش مى گويد: «اگر بر من خشمگين نخواهى شد، من به اين رفتارها كه مشركان دارند اهميّتى نمى دهم».

154 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده فرمود آزارها و شكنجه هاى

ص: 444

سختى به برخى از كسانى كه ايمان آورده اند مى رسد به آنان اجازه داد تا به حبشه هجرت كنند، امّا در اين ميان خود پايدار و استوار در مكّه ماند در حالى كه نه از دعوت خويش دست برمى داشت و نه از كسانى كه دعوتشان مى كرد مى گريخت، بلكه در مقابل آنان با شكيب پايدارى مى كرد و با نرمش و آرامش و برخوردى خوش با آنان روبرو مى گشت، هرچند آنان در مقابل رفتارى مناسب آن در پيش نمى گرفتند و بلكه به او جفا روا مى داشتند و با او ستم مى كردند.

او حتّى در آن روز كه به مدينه نيز هجرت كرد اين هجرت براى آن نبود كه از آنان ترسيده و يا صبرش به سر آمده، بلكه بدان سبب بود كه دعوت الهى او كه اينك در يثرب پايگاهى يافته چنين هجرتى را اقتضا داشت. او حتّى آن هنگام كه از مكّه بيرون مى رود در همين بيرون رفتن صبر جلوه گر است، چرا كه او از مكّه يعنى از همان جايى بيرون مى رود كه دوست داشتنى ترين سرزمين براى اوست و اگر نبود كه مردم آنجا ايمان نياوردند و بلكه او را در معرض آزارهاى خود قرار دادند هرگز از آنجا به سرزمينى ديگر نمى رفت. بنابراين خروج آن حضرت از مكّه نه از روى ترس و از سر بيم، بلكه جلوه اى از صبر و بردبارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

او پس از هجرت نيز مجاهدى صبور و پايدار بود كه در سه جبهه صبر ورزيد و به پايدارى دعوت نمود:

الف: در جبهۀ نبرد با خواسته ها و شهوتهاى دل پايدارى كرد و جهاد در اين جبهه را جهاد اكبر ناميد و از مؤمنان نيز خواست در اين راه در پى او روند.

ب: در جبهۀ نبرد با مشركان پايدارى نشان داد و مجاهدى استوار بود كه هيچ نيرويى او را به تزلزل وادار نمى كرد و اگر حتّى همۀ مشركان عليه او همدست مى شدند. ذرّه اى سستى به انديشۀ وى راه نمى يافت، آنسان كه در نبرد احزاب مشركان از خارج شهر و يهوديان از داخل به نبرد با مسلمانان روى آوردند «آنگاه كه از بالاى سرتان و از زير پايتان به نبرد شما آمدند و آنگاه كه ديده ها به تحيّر ايستاد و دلها به گلو رسيد و به خداوند گمانهايى روا داشتيد. در اينجا بود كه مؤمنان گرفتار

ص: 445

آزمون الهى شدند و تكان سختى بر آنان وارد آمد»(1).

در اينجا پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه در اين نبرد سرنوشت ساز پايدار و منادى پايدارى و استقامت بود و در هيچ لحظه اى هرچند كه شدّت و سختى به آخرين درجۀ خود رسيده باشد اميدوارى از قلب او فاصله نگرفت.

ج: در جبهۀ داخلى نيز باز در سه جانب در مقابل سه گروه صبر و شكيبايى و پايدارى نشان داد.

در مقابل سست عقيدگان به مدارا برخورد كرد و روح ايمان را در آنان دميد. ضعف و سستى عقيدگى اين گروه گاه در صحنه ها و موقعيّتهايى كه در آن به پايدارى و استقامت، قدرت اراده و استوارى در مقابل سختيها و مشكلات و ايستادگى در گرماگرم نبرد نياز بود خود را نشان مى داد و برخوردى با شكيبايى در مقابل آن مى بايست.

در مقابل منافقان كه اظهار ايمان مى كردند و كفر خويش را پنهان مى داشتند، يأس و سستى را در جامعه القاء مى نمودند و مؤمنان را به ترديد و دودلى فرا مى خواندند و برخى از مسلمانان سست عقيده نيز به آنان مى گرويدند صبر نشان داد. او در مقابل آن وسوسه ها و شايعاتى كه آنان دربارۀ او و خاندان و خانواده اش بر مى انگيختند و پخش مى كردند بردبارى و شكيبايى ورزيد، آنسان كه گفته هايى دروغين به عايشه نسبت دادند، و آن را پخش كردند و در اين هنگام عمر به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد داد تا بزرگ منافقان را بكشند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين را نپذيرفت و چنين فرمود كه دوست ندارد مردم بگويند محمّد (صلی الله علیه و آله) اصحاب خود را مى كشد.

او همچنان موضع خويشتن دارى و شكيبايى در پيش گرفت تا فتنه خود از ميان رود آن گونه كه برخى حشرات با سمومى كه خود به وجود مى آورند مى ميرند.

در مقابل يهوديان ساكن مدينه نيز صبورى و شكيب در پيش گرفت تا فساد

ص: 446


1- - اشاره به ماجراى افك كه در فصول آينده بدان پرداخته خواهد شد. م.

آنان خود بخود بر ملا شود و در اين هنگام نيز وى با صبورى و پايدارى آنان را به برخى از گناهانى كه مرتكب آن شده بودند مورد مؤاخذه و مجازات قرار داد.

از اينها كه بگذريم صبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل سختيها و ناملايمات صبر انسان پرگذشت و عاقبت انديشى بود كه مى داند فرجام نيك در هر كارى مگر با صبرى پيگير و مستمرّ امكان پذير نمى شود. بدين سبب، وقتى كارى به مشكل برمى خورد و سردرگمى پيش مى آمد نگران و آشفته و نالان نمى شد، بلكه با دقّت و با حوصله به آن كار مى پرداخت و در اين راه صبر و بردبارى مى ورزيد و با تدبير و به آرامى در پى راه چاره اى بر مى آمد و مى فرمود: «صبر در همان نخستين ضربه اى كه وارد مى آيد بايسته است». بنابراين هنگامى كه كارى بر او مشكل مى آمد پريشان و نگران نمى شد و انديشه و تدبيرش را نمى باخت، بلكه بر خود مسلّط بود و بدور از بى قرارى و ناشكيبى به تدبير كار مى پرداخت و چنين مى ديد كه صبر و شكيبايى از ايمان است.

در اين ميان ناملايمات روانى و روحى بيش از گرفتاريهاى مادّى به صبر و تحمّل نيازمند است و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام پيش آمدن چنين ناملايماتى موضعى آميخته به صبرى شايسته داشت. به عنوان نمونه مى توان موضع آن حضرت در ماجراى «افك» را مورد توجّه قرار داد كه پس از اشاعۀ آن سخن ناروا دربارۀ عايشه آن حضرت اين خبر را دريافت كرد و در پى بى آن گمانهايى در ذهن او ايجاد شد و خود را در برخى از رفتارهاى وى نشان داد و بر چهرۀ وى نيز آثارى از آن پديدار گرديد. امّا او كه الگوى كامل ثبات و پايدارى و تدبير درست كارها بود برخى از نزديكان را براى مشورت در اين باره فرا خواند تا ببيند آن ماجرا چه مقدار واقعيّت و صحّت داشته است. برخى از اين كسانى كه براى مشورت فرا خوانده شدند - چون عمر - وقوع چنان ماجرايى را نفى مى كرد و بر نفى آن اصرار و تأكيد داشت، امّا برخى ديگر چون على (عليه السلام) به جستجو و تحقيق بيشتر در اين مسأله از طريق پرسش از كنيز عايشه معتقد بودند. رسول

ص: 447

خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با آرامشى ويژۀ انسانهاى صابر و شكيبا چنين ديد كه راه اخير سالم تر و سنجيده تر است و به همين دليل اين راه را پيمود و به اين نتيجه كه متّهم از اين ماجرا تبرئه است دست يافت. روشن است كه اتّخاذ چنين موضع مدبّرانه اى تنها از صبور حكيم و با تدبيرى ساخته است كه در آن هنگام كه انديشه فرو مى ماند و عواطف برانگيخته مى شود و پا به صحنه مى گذارد عقل و انديشه را بر هر چيزى ديگر غلبه دهد. چنين كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) نبود كه هميشه حكمت و تدبير بر دل و انديشۀ او حكم مى راند.

صبر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در گرفتاريها و ناملايمات و در هنگام نبرد صبر كسى بود كه قبل از رخ دادن بلا و گرفتارى آن را پيش بينى مى كند و خود را براى رويارويى با آن آماده مى سازد، چه، خداوند از اين پيش او را از آنچه بر وى و بر مؤمنان خواهد رسيد آگاه ساخته بود تا در مقابل آن صابر و پايدار باشند، آنجا كه فرمود: «ما شما را به برخى از ترس، گرسنگى و كاستى در ثروتها و جانها و ميوه ها خواهيم آزمود و صابران را بشارت باد، آنانى كه چون مصيبتى به آنان در رسد گويند ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم»(1). نيز فرموده بود: «آيا گمان كرده ايد كه به بهشت در خواهيد آمد و همانند آنچه بر كسانى كه قبل از شما بودند نخواهد رسيد كه سختى و گرفتارى به آنان رسيد و چنان دچار تكانهايى سخت شدند كه رسول و كسانى كه با او ايمان آورده اند گفتند پيروزى و يارى الهى كى خواهد بود. هان كه پيروزى و يارى الهى نزديك است»(2). همچنين فرموده بود: «آيا گمان كرده ايد به بهشت در خواهيد آمد بى آنكه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند و صابران و پايداران را بداند؟»(3). در جاى ديگر نيز فرموده بود: «اى ايمان آورندگان صبر ورزيد و

ص: 448


1- - بقره/ 156-155.
2- - همان/ 214.
3- - آل عمران/ 142.

شكيبايى كنيد و آمادۀ نبرد باشيد و از خدا بترسيد باشد كه رستگار شويد»(1).

كوتاه سخن در اين باره آن كه صبرى داوطلبانه و بدون هيچ گونه ناله و زارى و گلايه و ناشكيبى سلاح و اندوخته رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبليغ رسالت پروردگارش بود كه قبل از بعثت بر آن پرورش يافته و پس از بعثت نيز مايۀ حيات او بود.

عدالتخواهى و عدالتگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

155 - امانتدارى و عدالتخواهى دو روى يك سكّه اند و چنين امكان ندارد كه امانتدارى غير عادل و عادلى غير امين باشد، چرا كه امانت آن است كه انسان حقوق ديگران را مورد انكار قرار ندهد و بدان اعتراف كند و عدالت نيز چيزى است كه از انصاف ورزيدن انسان و قرار دادن ديگران به جاى خود آغاز مى شود. به همين سبب است كه قرآن كريم امانتدارى و عدالت را در رديف هم خواستار شده و مى فرمايد: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبان آن بدهيد و آن گاه كه در ميان مردم به داورى پرداختيد به عدالت داورى كنيد خداوند شما را به امورى بسيار نيكو شايسته اندرز مى دهد و خداوند شنوا و بيناست»(2).

محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت به امانتدارى شهرت يافته بود تا آنجا كه او را «امين» مى ناميدند و آن هنگام كه در ماجراى تجديد بناى كعبه قرار بر اين گذاشتند كه اوّلين كسى را كه از در وارد مى شود در ميان خود داور قرار دهند و محمّد نخستين كسى بود كه وارد شد از آمدن وى شادمان شدند و او را به داورى پذيرفتند و گفتند: «او امين است». او در دوران پيش از بعثت در همه آنچه به وى مربوط مى شد با ديگران انصاف مى ورزيد و در همه برخوردها و معاملات خود با آنان تجسّمى از عدالت بود كه نه كسى را مى فريفت و نه حيله اى عليه كسى به كار

ص: 449


1- - همان/ 200.
2- - نساء/ 58.

مى بست.

يك بار در همان دوران خديجه زيد بن حارثه را كه غلام او بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهدا كرد و از آن پس وى غلام آن حضرت بود. در اين ميان، هنگامى كه خانواده و كسان زيد كه در پى او بودند به محلّ او پى بردند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده و مى خواستند با پرداخت بهاى او وى را آزاد كنند، آن مرد عدالتگر در مورد حقّى كه آنان داشتند با آنان لجاجت نورزيد و اين حق را به ايشان داد كه فرزند خود را ببرند. او حتّى از عدالت نيز فراتر رفته با آنان احسان كرد و فرمود: «اگر او مى خواهد همراه شما برود او را بدون اينكه بهايى بدهيد در اختيار گيريد». ليكن زيد اين را نپذيرفت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را ترك گويد، بلكه اين را پذيرفته بود كه در غربت و در بردگى امّا در جوار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سر برد و با خانواده و كسان خود نرود. در اينجا يك بار ديگر عدالت در قلب آن رسول بزرگوار جلوه مى كند و آن حضرت زيد را فرزند خواندۀ خود مى كند تا بدين وسيله دورى وى از خانواده و كسان خويش را كه خود خواسته بود جبران نمايد. در آن زمان اين كار در ميان اعراب و همچنين روميان رواج داشت و فرزند خوانده به نسب خانوادگى آن كه او را به فرزندخواندگى گرفته ملحق مى شد و مثلا به زيد كه اينك فرزند خواندۀ پيامبر شده بود زيد بن محمّد گفته مى شد. به مقتضاى اين الحاق وى يك قرشى بود و به همين عنوان نيز ازدواج كرد تا زمانى كه پس از بعثت فرزندخواندگى تحريم شد و عدم الحاق فرزند خوانده به نسب خانوادگى كسى كه او را در اختيار گرفته مورد تصريح قرار گرفت.

در دوران قبل از بعثت گاه كسانى كه با هم درگيرى و خصومتى داشتند براى داورى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعه مى كردند. به عنوان نمونه روايت شده است كه ربيع بن خيثم در اين دوران داورى مخاصمات خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى آورد و اين بدان سبب بود كه آن حضرت به صدق، امانت و درستكارى و به اين كه جز به حق سخن نمى گويد و جز به حق روى نمى آورد و هرگز به باطل تن در

ص: 450

نمى دهد و آن را نمى پسندد شهرت يافته بود.

عدالتگرى پس از بعثت

156 - او در تقسيم غنايم جنگى همه را تقسيم مى كرد و حق هر كسى را به وى مى رساند و بجز اين هيچ توجّهى نمى كرد، چرا كه او هيچ هدفى جز عدالتخواهى نداشت. او به هر يك از مردم به اندازۀ مقدار مشاركتشان در جهاد سهمى از غنيمت مى داد و گاه نيز به كسانى كه تنها به زبان اسلام آورده بودند و وى مى خواست دلهاى آنان را به اين دين نزديك سازد قدرى مى بخشيد، چه اين كه پيوسته اندكى از غنايم را به همين گروه اختصاص مى داد. وى همچنين از غنايم جنگهاى مسلمانان مقدارى نيز به برخى از قرشيانى مى داد كه در هنگام فتح مكّه داوطلبانه و بى هيچ اجبارى! اسلام آورده بودند، امّا به سبب دشمنيهاى فراوانى كه پيش از آن با رسول خدا روا داشته بودند، آن حضرت دوست داشت با بخششهايى به آنان دلهاى آنان را به اين دين نزديك و آشنا سازد تا همچنان بر اين دين بمانند.

يك بار يكى از سست عقيدگان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «عدالت كن» و آن حضرت به وى چنين پاسخ فرمود كه «واى بر تو، پس از من چه كسى با تو عدالت خواهد ورزيد؟».

تفصيل اين خبر آن گونه كه در كتب حديث آمده و در صحيح مسلم و صحيح بخارى ذكر شده آن است كه قتاده روايت مى كند مردى از باديه نشينان كه تازه اسلام آورده بود در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم را تقسيم مى كرد به حضور ايشان رسيد و گفت: «اى محمّد، به خداوند سوگند اگر خدا نيز به تو فرمان دهد كه عدالت ورزى عدالت نمى ورزى». آن حضرت فرمود: «واى بر تو، چه كسى پس از من با تو به عدالت رفتار خواهد كرد؟». سپس فرمود: «از اين مرد و كسانى چون او بر حذر باشيد كه در ميان امّت من امثال اين مرد هستند كه قرآن مى خوانند و اين قرآن از حنجرۀ آنان تجاوز نمى كند و به صحنۀ عمل و كردار آنان وارد نمى شود.

ص: 451

اگر چنين كسانى بيرون آيند آنها را بكشيد و اگر دوباره نيز برخيزند آنها را بكشيد».

اين سخن گوياى عدالت مطلق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، چه وى چنان گفته درشتى را از آن معترض مى شنود و او را از اعتراضى كه دارد منع نمى كند، امّا در پاسخ وى برايش روشن مى سازد كه او عدالتگر راستين است و پس از او دوران خونريزيها، فراخواهد رسيد و در آن دوران هركس همانند او عدالت ورزد نجات خواهد يافت و هركس عدالت نداشته باشد به سراشيبى سقوط انحراف يافته است.

همچنين اين روايت حاكى از آن است كه امثال آن مرد از عدالت مفهوم ديگرى مى خواهند و در پى خواسته هاى دل خويش داورى مى كنند و با نگرشهاى سطحى خود خار چشمى براى حكومت عدالتگر اسلامى محسوب مى شوند. نيز حاكى از آن است كه سلامت نظام جامعه و حكومت در سركوب چنين كسانى است هرچند به قتل پى درپى آنان بينجامد و اين البتّه در صورتى مجازات چنين كوته نظران است كه عليه حاكم عادل قيام كنند وگرنه كشته نخواهند شد، آنسان كه على (عليه السلام) مى فرمايد: «آن كس كه حق را بجويد امّا آن را به اشتباه گيرد و به آن نرسد همانند آن كس نيست كه باطل را بجويد و به آن نيز برسد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماجراى پيش گفته در ادامۀ سخنى فرمود كه عدالت مطلق او را كه بر امانتدارى وى استوار شده مورد تأكيد قرار مى دهد، آنجا كه مى فرمايد: «سوگند به آنكه جانم در دست اوست من به انتخاب خود نه چيزى به

ص: 452


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، خ 61. گفتنى است كه امام در اين خطبه به تفاوت انگيزه هاى مخالفان حكومت عدالت اشاره دارند: گروهى خيرخواهانه و در جستجوى حق اما محروم از شناختى درست از عدالت و عدالتگر و حقّ و حقّ جوى در پى تحليل غلط خود حكومت حق و عدالت را حكومت ناحق مى پندارند و در مقابل آن قرار مى گيرند كه خوارج از اين دسته اند و گروهى نيز بدخواهانه و در جستجوى باطل على رغم شناختن عدالت از بى عدالتى و حق از باطل در پى هواهاى شيطانى و نفاق نهفته در درون خويش حاكميّت را از آن خود مى دانند و در مقابل حكومت عدالت قرار مى گيرند. اين گروه كه شاخص آن در اين خطبه - بنا به تصريح سيد رضى - معاويّه است سزاوار نابودى و سركوبند. م.

شما مى دهم و نه چيزى از شما بازمى دارم. من تنها يك خزانه دارم».

رسول عدالتخواه حتّى اگر گمان مى كرد كه خود ستمى روا داشته حق را دربارۀ خويش نيز جارى مى كرد، آنسان كه يك بار در حالى كه وى به تقسيم غنايم مشغول بود، يكى از مسلمانان باديه نشين با آن حضرت جار و جنجال مى كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با چوبى كه در دست داشت او را كنار زد و او اظهار داشت كه دستش درد گرفته است. پيامبر امين و عدالتگر نيز آن چوب را به وى داد تا انتقام ستاند. امّا آن مرد از اينكه چنان كارى انجام دهد شرم كرد و آن حضرت را بخشيد.

او به سبب شدّت عدالتجويى خويش پيوسته از اين در بيم بود كه مباد در حالى كه حقى از ديگران بر گردن اوست به ملاقات خداوند رود. به همين علت نيز هنگامى كه در بستر آخرين بيمارى افتاده و سخت خسته و ناتوان بود برخاست، به مسجد آمد و به مردم فرمود: «اى مردم، هركس شلاّقى بر پشت او زده ام، اينك اين پشت من، برخيزد و انتقام خويش بگيرد؛ هركس آبرويى از او برده ام، اينك اين آبروى من، برخيزد و انتقام گيرد؛ هركس از او مالى ستانده ام، اينك اين مال و ثروت من، برخيزد و از آن بردارد و از بر آشفته شدن من بدين سبب بيم نكند كه چنين چيزى از من سر نمى زند. هان كه دوست داشتنى ترين شما نزد من آن كسى است كه اگر حقّى بر من دارد آن را از من بستاند يا مرا حلال كند تا من با دلى خوش و قلبى پاك پروردگارم را ملاقات كنم».

محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را از ستم - هرگونه كه باشد - و از خوردن مال همديگر و نيز همكارى با ستمگران - به هر شكل كه باشد - نهى مى فرمود و بر آن تأكيد داشت؛ چه مى فرمايد: «از دعاى ستمديده اى عليه خود بترسيد كه ميان چنين دعايى و خداوند هيچ حجابى وجود ندارد»، «هركس با ستمگرى راه پويد، به سوى آتش رفته است». او همچنين ستمديدگان محكوم را از اين كه از ستم حاكمان ستمگر سكوت كنند نهى مى فرمايد چه چنين كارى خود همكارى با آنان است. او

ص: 453

مى فرمايد: «خداوند عامّۀ مردم را به ستم خاصّه مورد مؤاخذه قرار نمى دهد مگر آنگاه كه ستم را مشاهده كنند و آن را تقبيح نكنند». او همچنين وادار كردن ستمگران به عدالت را از سوى مردم واجب اعلام مى دارد و بر اين مهم تأكيد و توصيه فراوان مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «به خداوند سوگند به معروف و نيكى امر مى كنيد، از بدى و منكر نهى مى نماييد، دست ستمگر را مى بنديد و او را كاملا تسليم حق و در چهارچوب آن محدود مى سازيد يا آن كه خداوند دلهايتان را با همديگر نامهربان مى سازد و پس از آن به درگاه او دعا مى كنيد، امّا دعايتان برآورده نمى شود».

اين احاديث حاكى از دو نكته است:

الف: پايبندى فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عدالت، دعوت به آن و سختگيرى در مورد آن و نيز چنگ زدن به آن، چرا كه عدالت در ذات خود نوعى كمال و حاكى از درستى دل و انديشه شخص - خواه حاكم باشد و خواه محكوم - و بالاخره كمال مطلق است، اگر كه چنين كمالى وجود داشته باشد.

ب: اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به عدالت اجتماعى فرا مى خواند زيرا همين عدالت است كه كار جامعه بدان سامان مى يابد و در پرتو آن نه مردى به همسر و خاندان خويش، نه خويشاوندى به خويشاوندى، نه رئيسى به مرئوسى، نه حاكمى به محكومى و نه صاحب ولايتى بر آن كه در ولايت اوست ستم روا مى دارد.

به سبب همين اهمّيّت عدالت است كه در حديثى قدسى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خداوند چنين نقل سخن مى كند كه «اى بندگان من، من عدالت را بر خويش مقرّر داشته ام. پس شما نيز بر همديگر ستم مرانيد».

157 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت تمامى خصومتهاى مسلمانان را - در امور خصوصى و عمومى - مورد داورى و قضاوت قرار مى داد و در اين قضاوتها حكم الهى را كه باطل از هيچ جانب - نه از پيش روى و نه از پشت سر - بدان راه

ص: 454

ندارد مطرح مى ساخت و بدين ترتيب داوريهاى او به هدف قضاوت كردن بر اساس حكم الهى و اجراى اوامر و نواهى خداوندى انجام مى گرفت و احكامى كه صادر مى فرمود عادلانه بود، نه از توانگرى جانبدارى كرده و نه حق ناتوانى را پايمال كرده بود.

هنگامى كه فاطمۀ مخزومى دزدى كرد و اين براى قريش ناگوار بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست او را قطع كند، اسامة بن زيد كه يكى از افراد محبوب رسول بود نزد آن حضرت رفت و خواست وساطت كند تا پيامبر با قطع دست آن زن حدّ الهى را در مورد او جارى نفرمايد، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را راند و با انتقاد و محكوم كردن اين خواستۀ اسامه به وى فرمود: «آيا در مورد عدم اجراى حدّى از حدود الهى وساطت مى كنى؟». وى سپس در ميان مردم به خطبه ايستاد و فرمود: «چه شده است برخى را كه در مورد حدّى از حدود الهى به وساطت مى پردازند؟ آنچه مردمان پيش از شما را در هلاكت افكند آن بود كه چون دزدى از آبرومندان سرقت مى كرد او را رها مى كردند و هرگاه دزدى ناتوان سرقتى مى نمود دست او را قطع مى كردند. به خداوند سوگند اگر فاطمه دختر محمّد هم دزدى كرده بود دست او را مى بريدم».

بدين وصف، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مظهر عدالت بود كه در هيچ يك از احكام الهى نه از كسى جانبدارى مى كرد و نه با كسى لجاجت مى ورزيد.

او همچنين در داورى مخاصمات به واقعيّت قضايا مى نگريست و بر آن اساس متجاوز را بازمى شناخت و عليه او حكم مى كرد، نه آن كه تنها ظاهر مسأله را ملاحظه نمايد. در صحيح بخارى و صحيح مسلم روايت شده است كه يك بار مردى دست مرد ديگرى را دندان گرفت و آن مرد دست خود را از دهان او بيرون كشيد و در پى بى آن دندانهاى او فرو افتاد. آن دو شكايت خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بردند. چنين به نظر مى رسد كه كسى كه طرح دعوى كرده و مدّعى شده بود همان مردى بود كه ابتداء دست ديگرى را دندان گرفت. پس از طرح دعوى، رسول

ص: 455

خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه آن مدّعى را مورد ملامت قرار داده و ديۀ دندانهاى او را به هدر رفته اعلام داشت فرمود: «آيا كسى از شما آن گونه كه حيوانى نر گاز مى گيرد، برادرش را دندان مى گيرد. تو هيچ ديه اى ندارى».

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى هوشيارانه به موضوع مسأله مى افكند تا موضوع تجاوز مورد داورى و نيز اين را كه چه كسى سبب وقوع اين جرم شده بازشناسد. علاوه بر اين، اين ماجرا به كسانى كه به دفع ستمى از خود مى پردازند و تنها راه دفع ظلم را در آن مى بينند كه به ستمگر آزارى وارد آورند اشاره دارد و مى گويد چنين كسانى از نتايجى كه بر كار آنها مترتب مى شود مورد تبرئه قرار مى گيرند و نسبت به آن هيچ مسئوليتى ندارند و همه مسئوليت متوجّه كسى است كه مسبّب واقعه شده است، هرچند آن طرف ديگر آزارى به او رسانده باشد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قضاوت خود سه مسأله را مورد توجّه قرار مى داد:

اولا: عدالت و مساوات ميان مردم در اجراى احكام الهى به گونه اى كه هيچ تفاوتى ميان يك فرمانروا و يك شهروند عادى يا يك توانگر و يك ناتوان وجود نداشته و در نتيجه، همه مردم در مقابل قانون يكسان باشند، چه به فرمودۀ خود وى «مردم به سان دندانه هاى شانه برابرند».

ثانيا: وى اثر اجتماعى حكم خود را مورد توجّه قرار مى دهد و كسانى را كه شرير هستند و فساد فراوانى از آنان سر مى زند مورد تشديد مجازات قرار مى دهد تا بدين وسيله جامعۀ مسلمان را از شرّ او در امان بدارد.

ثالثا: او به سبب شدّت ايمان و علاقه مندى به عدالت از اين بيم داشت كه مبادا از ناحيۀ او بر كسى ستمى رفته باشد، بدان سبب كه برخى در طرح دعاوى و مخاصمات ادلّه و شواهد خود را با فصاحت و شيوايى سخن بيان مى دارند و برخى ديگر از چنين چيزى ناتوان مى مانند و در نتيجه حكمى بر اساس واقع نابرابر امّا بر اساس ادلّۀ ظاهرى برابر و عادلانه صادر مى شود. بدين جهت است كه مشاهده مى كنيم آن عادل امين مى فرمايد: «شما خصوماتى پيش من مى آوريد و شايد در اين

ص: 456

ميان برخى از شما حجت و دلايل خود را بهتر از ديگرى بيان مى دارد و به اثبات مى رساند. پس هر كه در چنين حالتى به نفع او و عليه حق برادرش براى او حكمى صادر مى كنم، قطعه اى از آتش براى او جدا مى كنم».

بحقيقت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذات خود و در هر كارى كه بدان مى پرداخت و در هر حكمى كه صادر مى فرمود مظهر عدالت بود و در همه چيز حتّى در هدايايى كه به وى به عنوان پيشواى مؤمنان تقديم مى شد برابرى و مساوات را به اجرا مى گذاشت. ابن قيّم در اين باره در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد مى گويد:

«در صحيح بخارى آمده است كه يك بار قباهايى از ديبا با دگمه هاى طلا به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اهدا شد و آن حضرت آنها را ميان تنى چند از صحابه تقسيم نمود و يكى براى مخرمة بن نوفل كه در آنجا نبود نگه داشت و هنگامى كه وى به همراه فرزندش مسور به حضور ايشان رسيد، وى را پذيرفت و به او فرمود: «اى ابو مسور، اين عبا را براى تو پنهان كرده بودم».

بدينسان مشاهده مى كنيم كه عدالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عدالتى فراگير است نه محدود. وى همچنين آن گونه كه تاريخ زندگى او قبل و بعد از بعثت از آن حكايت دارد، هرگز بر كسى ستم روا نداشت و حقّ كسى را پايمال نكرد بلكه پيوسته نسبت به حقوق ديگران دلسوز و مراقب و نگهبان آن بود.

او همچنين در آنجا كه مى توانست هديه هاى اصحاب خويش را جبران مى كرد و بدانان هدايايى متقابل مى داد، چرا كه هديه جلوه اى از محبّت است و او محبّت را با محبّت پاسخ مى گفت و مبادله مى كرد. بنابراين، او حتّى در آنچه از عواطف و احساسات بدان فرا مى خواند و در آنچه از دوستى مايه مى گيرد، عدالتخواه و عدالتگر بود.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پيش از بعثت

158 - برخى از عالمان دربارۀ شجاعت چنين اظهار مى دارند كه نيرويى است

ص: 457

برخاسته از «قوّۀ غضب» انسان، امّا تابع حكم عقل و تابع تدبير و شناخت و همين نيرو يا همين صفت وسيله و راهى است براى دفع آزارها و سود رساندن به جامعه.

اين صفت با تهوّر مرادف نيست، هرچند خاستگاه هر دو يكى و همان قوّۀ غضب است كه در موقع در معرض آزار قرار گرفتن شخص دفاع از آن را بر عهده مى گيرد تنها با اين تفاوت كه تهوّر خيزشى است خارج از سيطرۀ حكم عقل و حكمت و بيرون از تبعيّت شناخت و آگاهى، امّا شجاعت بر خلاف آن، تنها از تفكّر و انديشه اى سالم و از اسباب حكمت و تدبير درست سرچشمه مى گيرد.

شجاعت از ديگر سوى هيچ منافاتى با احتياط و پرهيز ندارد، بلكه همين پرهيز و هوشيارى آن را در زير سلطۀ خود گرفته به پيش مى راند و بدان جهت مى دهد. گاه حتّى ترس هم مى تواند در كنار شجاعت قرار گيرد، زيرا انسان شجاع نه متهوّر و بى باك - قبل از هر اقدامى در آن ترديد و تأمّل روا مى دارد و كار و نتايج آن و هرگونه اقدامى را با اهدافى كه بر آن مترتّب مى شود و نيز اين نكته را كه آيا تنها راه برخورد برخورد با شمشير است مورد بررسى و ارزيابى قرار مى دهد. بنابراين تدابير و تأمّلاتى از اين قبيل مى تواند با شجاعت همراه شود و به همين سبب، شجاع تنها آن كسى نيست كه هيچ ترس و بيمى در او راه ندارد، بلكه شجاع آن كسى است كه همۀ انگيزه ها را در كنترل خود گيرد و با صبر و شكيبايى كامل همراه با تدبيرى استوار به كارى اقدام نمايد. به عبارت ديگر تصوّر شجاعت ممكن نيست مگر با تدبير، صبر، درستكارى و سنجيده كار كردن و بالاخره شناخت و آگاهى كامل از اهداف و مقاصد و نتايجى كه هر اقدامى در پى خواهد داشت.

شجاعت گاه تنها معنوى است و هيچ نمود حسّى ندارد و گاه نيز حسّى است امّا با انگيزه هاى معنوى و تمايل به احقاق حق و از ميان بردن باطل.

اينك پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت الگوى كاملى براى شجاعت معنوى بود كه در پرتو آن در راه حق از هيچ مخالفتى بيم به دل راه نداد. چه، در زمانى كه قريش همه بت مى پرستيدند او در مقابل هيچ بتى سجده نكرد و با اين كار خود

ص: 458

رو در روى آنان قرار مى گرفت و به هيچ چيز اهمّيّت نمى داد؛ در زمانى كه آنان به لات، عزّى، منات و ديگر نامهايى كه آنان را خدايان خود مى خواندند و خداوند هيچ دليلى بر حقّانيّت آنها بر ايشان نازل نساخته سوگند مى خوردند، او به هر كه از او مى خواست تا چنين سوگندى بخورد پاسخ منفى مى داد و مى فرمود آن بتان را خوش ندارد. روشن است كه چنين موضعى تنها از شجاعى با ايمان كه ايمان وى بدانچه عقيده دارد ايمانى قوى است مى تواند صادر شود، آنسان كه روزى ميان آن حضرت با فروشنده اى در مورد كالايى اختلاف مى افتد و او از ايشان مى خواهد تا به لات و عزّى سوگند ياد كند، امّا آن بزرگ اين خواسته را رد مى كند و قويّا پاسخ مى دهد كه اين نامها را دوست ندارد و آن مرد نيز به سبب جلال و عظمت ايمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و شجاعت او در ابراز اين ايمان گفته وى را بى هيچ سوگندى مورد پذيرش قرار مى دهد.

او در سفر به شام در زمانى كه 25 سال سن داشت در دل و در انديشه و در قلب خود شجاعتى بسزا داشت، آن هنگام كه مردان كاروانى را كه زمام هدايت خود به او سپرده بودند از اين بازداشت كه با مردان قافلۀ ديگر مسابقه گزارند. او بدين ترتيب با اين منع شهامت آميز كه از هر ترس و بيمى بدور بود رو در روى آنان قرار گرفت و يك بار ديگر نيز در طىّ همين سفر در اقدامى ديگر راهى جز راه آن كاروان ديگر براى خود و كاروانيان همراه او در پيش گرفت تا از ابواء و از كنار قبر مادرش كه در آنجا قرار داشت بگذرد و اينك كه نخستين بارى بود كه با آن قبر مواجه مى شد و مادر خويش را كه در شش سالگى او و زمانى كه وى رخدادهاى پيرامون خود را درك مى كرد بدرود حيات گفته بود به ياد مى آورد بر آن قبر بگريد.

او با آن كه اين راه را براى كاروان خود انتخاب كرد و با آن كه به گمان همراهان وى اين راه صعب العبور بود امّا وى خود آن را راهى هموار و قابل عبور مى دانست زودتر از كاروان ديگر به مقصد رسيد بى آنكه هيچ مسابقه اى در كار باشد.

اين خبر به خودى خود از قدرت و توانايى رسول خدا براى تدبير امور، از

ص: 459

آشنايى او با نزديكترين راههاى ممكن براى رسيدن به هدف، از مداراى او با همراهان، از پرهيز جستن وى از مسابقاتى كه ثمرى جز خستگى براى طرفين به بار نمى آورد، از نرمش و خوش خويى او با كسانى كه همراه اويند، از شجاعت بى نظير و بالاخره از قدرت بردبارى و پايدارى والاى آن حضرت حكايت مى كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن هنگام كه در ماجراى تجديد بناى كعبه داورى ميان قبايل عرب را در نصب حجر الاسود پذيرا شد در اوج شجاعت قرار داشت، چرا كه وى با آن كه مى دانست مسأله چقدر داراى حسّاسيّت است و علاوه بر آن يك داور نمى تواند همه طرفهاى يك دعوا را از خود خشنود سازد به چنين كارى اقدام نمود، هرچند به توفيق خداوند توانست با ابتكار خود همه آنان را خشنود و راضى سازد.

بدينسان، محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت مردى شجاع بود كه حق را بر زبان مى آورد و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به دل راه نمى داد و حق را آشكار مى ساخت بى آنكه كسانى را كه رو در روى او قرار داشتند مورد اعتنا و يا تحقير قرار دهد، بلكه وى بدان خشنود بود كه حق را اظهار دارد و همين برايش بسنده مى كرد.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت

159 - از آنجا كه بعثت از نخستين تا آخرين دورۀ خويش و دوره هايى كه در اين فاصله قرار مى گيرد نيازمند شجاعت است، شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت خود را در كاملترين شكل نشان داد. هنگامى كه آن حضرت با ورقة بن نوفل پسر عمّ خديجه ملاقات فرمود وى به او گفت: «هيچ كس همانند آنچه تو آورده اى نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است». با چنين وصفى اين حقيقتى روشن است كه رويارويى با دشمنان يك تفكّر جديد به شجاعت، ثبات دل و قدرت بردبارى و شكيبايى نياز دارد و «خداوند كه خود مى داند رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1)، پيامبرى ترسو، رسولى پريشان خاطر و پيغمبرى بر نمى گزيند كه در

ص: 460


1- - انعام/ 124.

نخستين برخورد يأس و نوميدى در دل او قرار گيرد، بلكه پيامبرى را برمى انگيزد كه با پايدارى به كار خود ادامه مى دهد و براى رويارويى با مشكلات يكى پس از ديگرى و گاه همه با هم آن هم به صورتى سخت و علاج ناپذير آماده است، مشكلاتى كه هيچ كس جز مردان قوى دل، با شجاعت و برخوردار از عزمى راستين و آرامش و استواردلى شايستۀ مؤمنان توان رويارويى با آن را ندارد.

در همان نخستين دوران بعثت ابو جهل را مى بينيم كه مى غرّد و مى تازد و آزار مستمرّ مسلمانان را پيشه و وجهۀ همّت خويش مى سازد شايد بتواند محمّد و اصحاب او را در طريق دعوت پيگير به حق كه لحظه اى سست نمى شود به ترس وادارد ، امّا هرچه آزار آن حضرت و آزار مؤمنان شديدتر، متنوّع تر و فشرده تر مى شود، آن رسول نيز بر تلاش خويش مى افزايد، نه خسته مى شود و نه بيم به دل راه مى دهد، بلكه با شجاعت و اطمينان دل حق را فرياد مى زند.

او دشمنانى داشت كه برخى بسيار تندى و حالتى هجومى داشتند، امّا آن حضرت از چنين كسانى نيز ترس و بيمى به خود راه نداد، هرچند به نرمى با آنان سخن گفت، چرا كه نرم سخن گفتن سجيّۀ او و بلكه وظيفۀ او بود تا بدين وسيله به دلها نزديك شود و درشتى و سخت دلى از خود نشان ندهد تا مردم از پيرامون او پراكنده شوند.

نمونه اى از اينگونه دشمنان و اينگونه دشمنيها عمر بن خطاب بود. وى كه مردى گردن كش و به خود مغرور بود و از او ترس داشتند در زمانى كه هنوز مشرك بود به سراغ مسلمانان كه در خانۀ ارقم بن ابى ارقم گردهم آمده بودند رفت.

همه ترسيدند، مگر دو نفر: يكى حمزه شير خدا و سيد الشهداى اصحاب او كه شمشير خود را برداشت تا چنانچه عمر قصد سوئى داشته باشد او را به قتل برساند و ديگرى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) كه به جاى ترس، اميد و به جاى اضطراب و آشفتگى، اطمينان خاطر از خود نشان داد و فرمود: «او را به درون خانه راه دهيد». بدين ترتيب وى وارد خانه شد در حالى كه رسول خدا همچنان با اطمينان و

ص: 461

آرامش آنسان كه شايستۀ مؤمنى شجاع است بر جاى ايستاده بود. پس عمر را با قدرت به سمت خود كشيد تا آنجا كه وى نرم و آرام شد. سپس او را به اسلام دعوت فرمود و او نيز اسلام آورد.

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) دلاور مردى بود كه با آن كه مى دانست سران مشركين توطئۀ قتل او را بر سر دارند، همچنان به دعوت خويش ادامه داد نه به خاطر توطئه هاى آنان سستى به خود راه داد و نه به سبب آزارهايى كه به او و اصحابش مى رسيد سست شد.

او دلير مردى بود كه در سفر هجرت و آن هنگام كه به غار ثور پناه برده بود و مشركان نيز شمشير به دست او را در محاصرۀ خود گرفته بودند با شجاعت و استوارى دل به آن همراه كه ترس بر او چيره شده بود فرمود: «انديشه مدار كه خدا با ماست»(1).

او آن هنگام كه در يثرب با يهوديان مواجه شد در حالى كه از حيله هاى يهوديان و آزار دهى آنان و نيز نيرنگهاى خبائث آميز آنها كه از هيچ شيوۀ مكّارانه اى فروگذار نداشت آگاه بود و آن هنگام كه آن گروه خواستند يك بار با افكندن سنگى از فراز برج و يك بار با سمّى كردن غذاى او او را بكشند نه ترس به خود راه داد و نه از دعوت حق سكوت گزيد، بلكه پيوسته آنان را به حق فرا خواند «و آنان مكر ورزيدند و خداوند نيز تدبير كرد و خدا بهترين تدبير كنندگان است»(2).

شجاعت معنوى او در برخورد با منافقان خود را در سياست او آشكار مى ساخت. او آنسان كه حق را در ميان صحابۀ خويش فرياد مى زد، آن را در ميان منافقان نيز فرياد مى زد و در برخورد با آنان شيوه اى سياستمدارانه در پيش مى گرفت و آن هنگام كه عمر مى خواست رئيس منافقان عبد اللّه بن ابى را بكشد، رسول خدا

ص: 462


1- - توبه/ 40.
2- - آل عمران/ 54.

بى آنكه به اعتراض عمر و يا به موقعيّتى كه وى در ميان مسلمانان كسب كرده بود وقعى نهد با قدرت او را از اين كار منع نمود و براى روشن شدن او فرمود: «من آنها را نمى كشم تا اعراب نگويند محمّد اصحاب خود را مى كشد». او در اين سياست و انديشه بسيار دورانديش تر از عمر بود، چرا كه پس از اين برخورد مدبّرانه با گذشت زمان خانواده هاى منافقان از وجود آنها دلخسته شدند و از رسول خدا براى كشتن منافقان اجازه خواستند، آنسان كه پسر عبد اللّه بن ابى از رسول خدا خواست به وى اجازه دهند تا خود پدرش را به قتل برساند، امّا آن حضرت به وى اجازه نداد و در اين هنگام فرمود: «اينك عمر كجاست تا مشاهده كند. اگر آن روز كه او از من خواست تا آنان را بكشم آنان را كشته بودم غيرت كسانى را كه امروز مى خواهند آن منافقان را بكشند عليه خود برانگيخته بودم».

او رادمردى بزرگ منش بود كه پذيرفت قرارداد صلح حديبيه را همان گونه بنويسد كه مشركان مى گفتند و بر اساس آن مسلمانان را ملزم به پذيرش اين شرط سخت مى كردند كه هر كه از مشركان بدون اجازۀ ولىّ خود از مكّه بيرون رود مسلمانان وى را به آن شهر برگردانند ولى هركس از مسلمانان مرتد شود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به سوى مكّه ترك گويد آنان وى را باز نخواهند گرداند. در اين هنگام بود كه عمر و گروه زيادى از مسلمانان خشمگين شدند و يكى از آنان گفت: «چرا در مورد دين خود سازش و ذلّت را قبول كنيم؟». اين خشم آن هنگامى شديد شد كه يكى از مسلمانان قرشى در همين زمان در حالى كه زنجير بر دست و پايش بود به ميان مسلمانان گريخت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به جمع مشركان بازگرداند.

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه مى دانست مسلمانان با اخلاص ولى در اشتباهند با شجاعت و شهامت اين اعتراض و خشم مسلمانان را ناديده گرفت. امّا بعدها هنگامى كه از او خواستند تا به اين شرط عمل نكند و آن را ملغى اعلام دارد، حكمت و تدبير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در التزام به اين شرط براى آنان روشن شد، چرا كه مشاهده كردند از يك سو كسى از مؤمنان مرتد نشد و از سوى ديگر افرادى

ص: 463

از قريش نيز كه اسلام آوردند و از مكّه بيرون آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را نپذيرفت بر سر راههاى تجارى قريش به كمين نشستند و آنان را گرفتار مشكلات و دردسرهاى تازه اى كردند، برخى از كاروانيان را كشتند و - آنسان كه در فصول آينده به بحث از اين مسأله خواهيم پرداخت - اموال فراوانى از آنان به غنيمت گرفتند.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميدان نبرد

160 - جنگ و نبرد كه براى محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحابش خوشايند نبود بر آنان نوشته شد، چرا كه دعوت اسلامى مى بايست به راه خويش ادامه دهد و دشمنان را از سر راه كنار زند تا دين الهى همه گير و دلها به راستى رهنمون شود و ديگر فتنه اى و اكراهى بر ترك آيين هدايت و سر در گمراهى فرو بردن وجود نداشته باشد. اين مهم در هنگامى صورت مى پذيرفت كه خداوند به فرستادن دين حق بر مؤمنان منّت نهاده بود و اهل ايمان از اين بيش نمى توانستند خوارى و ذلّت ببينند و به يارى آن دين كه منّتى الهى بر آنان است نپردازند. به همين سبب نيز به مؤمنان اجازۀ دفاع و نبرد داده شد، آنجا كه خداوند فرمود: «به كسانى كه هدف نبرد مشركان قرار گرفته اند بدان سبب كه مورد ستم قرار گرفته اند اجازۀ نبرد داده مى شود و خداوند بر يارى آنان تواناست، آن كسانى كه بناحق از خانه و كاشانۀ خود رانده شدند و هيچ جرمى نداشتند جز آن كه مى گفتند پروردگار ما اللّه است. اگر غلبۀ برخى مردم بر برخى ديگر و يا پس راندن برخى به وسيلۀ برخى ديگر نبود صومعه ها، كليساها، عبادتگاهها و مساجدى كه در آن نام خداوند فراوان ياد مى شود ويران مى گشت. البتّه هر كه را به وى يارى دهد يارى خواهد كرد و خداوند قدرتمند و استوار است»(1).

اينك با نزول اين آيات جهادى در راه خدا و براى يارى حق مى بايست و نيز مى بايست محمّد (صلی الله علیه و آله) خود اين جهاد را در همه جبهه ها و در همۀ مناطق و در همه

ص: 464


1- - حج/ 40-39.

اشكال و گونه هاى خود رهبرى كند، بويژه آن كه وى كسى نبود كه به نيروى ديگران جنگ را اداره كند، ديگران را به ميدان نبرد بفرستد و خود بدان سوى نرود، بلكه وى خود روانه صحنۀ پيكار مى شد تا بدين ترتيب، در هر كارى كه مردم را بدان فرا مى خواند خود الگويى شايسته باشد و از نثار جان خويش دريغ ندارد و آسايش و راحتى را به خود اختصاص ندهد و كار و تلاش و سختيها را به ديگران واگذارد، بلكه وى اراده داشت تا خود در رأس پرهيزكاران تلاشگر باشد و چنين نيز بود.

او خود در رأس مجاهدان راه خدا قرار داشت، آن گونه كه قاضى عيّاض در الشفاء مى گويد:

«او بارها در صحنه هاى سختى حاضر شد كه جنگاوران و قهرمانانى از آن گريخته بودند. امّا او همچنان ثابت و استوار بود و از جاى خود تكان نمى خورد، به دشمن روى مى آورد و بدانان پشت نمى كرد و هرگز دچار تزلزل نمى گشت.

و هيچ دلاور مردى جز او(1) نيست كه فرارى در تاريخ زندگى او ثبت و گريزى از او به خاطر سپرده نشده باشد»(2).

برخى از آيه «فَقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ لاٰ تُكَلَّفُ إِلاّٰ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ» (3) از عبارت «لا تكلف الاّ نفسك» چنين فهميده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مأمور بود

ص: 465


1- - اين نكته گفتنى است كه اگر بخواهيم به اين روايت مذكور در كتب معتبر حديثى اهل سنّت توجّه داشته باشيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد «من و على از يك نور بوديم» و اگر بخواهيم پيامبر و على را يك روح در دو كالبد و يك فروغ در دو مشعل بدانيم نيازى به افزودن بر اين استثنا نخواهد بود، چه در اين صورت وصف كمال رسول وصف كمال وصىّ اوست. امّا اگر از پرتو اين حقيقت به مرتبه اى نازلتر آييم افزودن على (عليه السلام) و فرزندان معصوم او بر اين استثنا و ذكر نام آنان در رديف كسانى كه در صحنۀ نبرد حقّ و باطل يك لحظه نگريخته اند به شهادت تاريخ ضرورتى انكارناپذير خواهد بود. م.
2- - الشفاء ج 1، ص 66.
3- - نساء/ 84: «در راه خدا نبرد كن كه هيچ كس جز تو بدين امر مكلف نگردد و نيز مؤمنان را به نبرد ترغيب نماى».

كه اگر مشركان رو در روى او قرار گيرند، هرچند تنها باشد بايد با آنان به جنگ و نبرد بپردازد و اين وظيفۀ اختصاصى رسول خداست.

به هر حال، هرچه مفهوم اين آيه باشد، اين حقيقت انكارناپذير خواهد بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود بار سنگين جهاد و نبرد روياروى در صحنۀ پيكار را بر دوش مى كشيده، در اين راه دريغى نداشت و صابرتر و پايدارتر از همه اصحاب خود در صحنۀ نبرد بود، چه اينكه هرگز از صف پيكار نگريخت و هرگز جاى امنى براى خود انتخاب نكرد، هرچند همۀ اطرافيان از پيرامون او گريخته باشند.

از دليرمرد ميداندار اسلام على بن ابى طالب روايت شده است كه فرمود:

«هنگامى كه تنور جنگ به شعله ورترين حالت خود مى رسيد و چشم ها سرخ مى شد، ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى بريم و هيچ كدام ما بيش از او به دشمن نزديك نبود. من خود در نبرد بدر مشاهده كردم كه به پيامبر پناه مى برديم و او از همۀ ما به دشمن نزديكتر و از همه دلاورتر بود»(1).

بدينسان، رسول خدا پرچم هدايت مسلمانان در ميدان نبرد و شجاعترين و پايدارترين مجاهدان بود.

عبد اللّه بن عمر كه خود شاهد جنگهايى بوده است مى گويد: «هرگز از رسول خدا با شجاعت تر، كارآتر، بخشنده تر و خشنودتر نديده ام». بنابراين، او شجاعى خشنود به تقدير الهى، بزرگوار و بخشنده و صبور و پايدار بود كه در گرماگرم نبرد در ميدان مى ايستاد و شمشير برمى كشيد تا هر نعرۀ سرمستانه اى را پاسخ گويد و خفه كند.

او با همۀ شجاعت و دليرى و با همه استواردلى بردبار و پرتحمّل بود، آنسان كه در نبرد احد بسختى مجروح شد و خون از سرتاسر زخمهاى او سرازير

ص: 466


1- - گفتنى است بخشى از آنچه مصنّف بدان استناد جسته در نهج البلاغه آمده است. ر. ك. غريب كلامه/ 9.

گشت، امّا با اين همه به پيكار و مقاومت ادامه داد و سست و تسليم نشد. دشمنان قصد آن داشتند در نبرد احد و در گرماگرم جنگ و گريز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند. به همين هدف، اميّة بن خلف براى كشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيش تاخت. او كه در نبرد بدر در رديف اسراى مسلمانان قرار گرفته از همان روز خود را براى چنين كارى آماده ساخته و چنين انديشه اى در سر پرورانده بود و هنگامى كه در نبرد احد مشاهده كرد چندان كسى در سپاه مسلمانان به مقاومت نايستاده است، در حالى كه سر تا پا زره بود و تنها چشمهايش ديده مى شد و طبعا هيچ شمشير و نيزه اى نمى توانست بسادگى به او آسيبى برساند، و نيز در حالى كه مى گفت: «زنده نمانم اگر كه محمّد زنده بماند و نجات يابد»، پيش تاخت، امّا تنى چند از مسلمانان سدّ راه او شدند. از ديگر سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه اينك از زخمهايش خون مى ريخت با مشاهدۀ او فرمود راهش را باز بگذاريد. آنگاه نيزه اى از حارث بن صمه گرفت و چون شيرى قوى پنجه با آن نيزه به سوى او پريد و نيزه را چنان در گردن او فرو برد كه وى از شدّت ضربت بسختى بر زمين افتاد و حتّى گفته شده يكى از دنده هايش شكست. وى آنگاه به ميان قريش برگشت در حالى كه مى گفت: «محمّد مرا كشت» و آنان نيز مى گفتند: «بر تو ايرادى نيست كه چنين كسى تو را كشته است».

امّا او در پاسخ آنان گفت: «اگر همۀ مردم جمع مى شدند وى آنان را مى كشت.

مگر نه اين است كه گفت تو را مى كشم؟ به خداوند سوگند با آن قدرتى كه او داشت اگر آب دهن بر من مى انداخت مرا مى كشت». به هر حال، اين مرد در راه بازگشت قريش به مكّه بر همان عقيدۀ نادرستى كه داشت هلاك يافت.

نمونۀ ديگر آن كه آن حضرت در نبرد با هوازن يا همان جنگ حنين خود بتنهايى در مقابل سپاه مهاجم ايستاد و اگر هيچ دليل ديگرى بر شجاعت او نباشد، همين نمونه براى بيان شجاعت و ايستادگى آن حضرت بسنده خواهد كرد.

161 - اين شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگ مسلّحانه است. امّا دربارۀ شجاعت معنوى او در صلح و بدور از صحنه هاى رويارويى مسلّحانه از اين پيش

ص: 467

اشاره اى كرديم و گفتيم او چگونه در راه حق از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم نداشت و در كردار خود به محيط و آداب و رسوم موجود و يا گذشتۀ آن توجّهى نداشت، چرا كه اين عادات و تقاليد اغلب ناروا و نادرست بود و از انديشه نورزيدن و عدم درك حقايق از سوى آن مردم نشأت مى گرفت. او در جامعۀ خود بى اعتنا به همه اين مسائل هر كارى كه نيك و پسنديده بود پسنديده مى شمرد و هر كارى كه ناروا و نادرست بود نادرست مى شمرد. اين صفات و خصال چه پيش از بعثت و چه پس از آن به صورتى يكسان در شخصيّت آن حضرت وجود داشت و آن رادمرد از مردم نمى ترسيد، بلكه تنها از خداوند پروا داشت. با اين وجود، هر جا نيز مدارا كردن را راه هدايت مردم مى يافت با آنان مدارا و نرمش نشان مى داد، چه او در همه حال هدايتگر، راهنما و منادى دعوت به حق بود.

او آنجا كه كسى فريادرسى مى طلبيد، آنجا كه درمانده و گرفتارى كمك مى جست و آنجا كه پاسخ دادن وظيفۀ او و فريادرسى لازم بود، به امداد آنان مى شتافت.

يك بار برخى از مردم مدينه به سبب عامل وحشت آفرينى كه به آنان رسيده بود دچار ترس شدند و فريادى بركشيدند. پس گروهى در پى بى آن صدا كه شنيده بودند روانه شدند تا ببينند فرياد كمك خواهى از كجاست. در اين ميان هركس با خود گمان مى كرد كه او قبل از ديگران به كمك شتافته است. امّا هنوز بدانجا نرسيدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در حال بازگشت از آنجا ديدند كه پيش از آنها به كمك شتافته و حتّى براى آن كه خود را زودتر به فريادخواهان برساند بر اسبى برهنه و بى زين و لجام كه از ابى طلحه بود نشسته و زودتر از آنان بدانجا رسيده بود و اينك در حال بازگشت از آنجا و در حالى كه شمشير به گردن آويخته بود بدانان مى فرمود: «ديگر آن فرياد را نخواهيد شنيد».

بدين وصف است كه مى گوييم شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه جلوه ها و گونه هاى آن كامل و بى همتا بود: اگر سخن حقّى مى بايست اظهار شود بروشنى

ص: 468

از آن سخن مى گفت و آن را زير لب زمزمه نمى كرد، اگر صحنه نبردى بود پيشتاز همه صفها مى شد و خود را به كنارى نمى كشيد و اگر فريادرسى مى بايست او در فريادرسى بر همگان پيشى مى گرفت و بدين ترتيب، در همۀ جبهه هاى و در هر حال رادمردى دلاور بود، امّا بى آنكه تكبّر ورزد، فخر بفروشد و يا بر ديگران برترى بجويد، چه اينكه او در همه خويها و سجاياى خويش دعوتگرى به حق و به راه راست بود.

اينچنين است كه از انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه خطاب به آن حضرت گفت در جنگاورى و قدرت ستيز بر همۀ مردم برترى. مقصود وى از اين سخن آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ستم ستيزى و برخورد با قدرت عليه آن در آن هنگام كه ديگر موعظه و اندرز سودى ندارد و مردم از منكرانى صرف به ستمگرانى گنهكار تبديل مى شوند كه مى كوشند با فتنه گرى، كه از كشتن و خونريزى نيز بدتر است، مردم را از دين خود بازدارند بر همگان برتر است.

سيماى مردانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

162 - گاه ويژگيهاى جسمى شخص از روحيّات اخلاقى و ويژگيهاى عقلى او حكايت و يا از آن نشانى دارد. به عنوان مثال كسانى كه از نظر جسمى يا روانى استثنايى شمرده مى شوند، اغلب علايمى جسمى چون كجى و لاغرى عضلات صورت، ناهماهنگى و كجى در برخى از اعضا، لوچى چشم يا انحرافاتى در صورت دارند كه اين ويژگيها براى آشنايان با روانشناسى و روان درمانى و محقّقين در امور كودكان استثنايى مسأله اى روشن است.

در مقابل اعتدال جسمى و تناسب اعضا، اجمالا، حاكى از درستى و سلامت عقل و روان است و غالبا اعتدال و سلامتى روانى با اعتدال و سلامتى كامل جسمى همراه مى باشد كه اين دو از نظر درونى و از نظر ظاهرى يك تركيب هماهنگ و يك «كل» منسجم را تشكيل مى دهد و بنابراين در اين گونه افراد همه

ص: 469

عناصر يا اندامهاى تشكيل دهنده جسم در يك انسجام و هماهنگى قرار دارد و هيچ حالت عقب افتادگى در آن مشاهده نمى شود و از سوى ديگر انسجام كامل روانى و عقلى كامل و خلق و خويى به كمال آراسته در كنار آن به چشم مى خورد.

در حديث معراج است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيامبران الهى را به اوصافى خوانده كه بر كمال جسمى - يعنى كمالى آراسته به زيور جمال كه هرگز موجب نفرت ديگران از آنان نمى گردد - دلالت مى كند. سعيد بن مسيّب روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراهيم، موسى و عيسى را براى اصحاب خود مورد توصيف قرارداد و فرمود: «امّا ابراهيم، هيچ مردى شبيه تر از او به پيامبر شما و نيز شبيه تر از پيامبر شما به او نديده ام. امّا موسى، مردى است گندمگون، بلند قامت، لاغراندام و با موهاى مجعّد و بينى درشت، گويا مردى از قبيله شنوءه(1) است. امّا عيسى بن مريم مردى سرخ چهره با قامتى متوسط، موهايى صاف و صورتى پرطراوت است گويا از حمام بيرون آمده، او همچنين اصلع بوده و شبيه ترين مردان شما به او عروة بن مسعود است».

اين اوصاف سه پيامبر از پيامبران اولو العزم است كه از كمال هماهنگى و انسجام جسمى در آنها - البتّه با اندك تفاوتى در جزئيّات و مشخّصات - و نيز از اشتراك همۀ آنان در هماهنگى جسمى كامل حكايت دارد. در تأييد همين مضمون دارقطنى به نقل از انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند هيچ پيامبرى بر نينگيخت مگر آن كه خوش سيما و خوش صدا بود، امّا پيامبر شما از همه خوش سيماتر و خوش صداتر است».

ص: 470


1- - شنوءه نام يكى از قبايل منشعب شده از تيرۀ اعراب قحطانى و اصالة يمنى است كه پس از ويران شدن سدّ مأرب آن ديار را ترك گفته، در سرزمين تهامه سكونت گزيده و بعدها منقرض شده است. م.

اين در ميان پيامبران الهى تازگى نداشت كه همۀ ويژگيهاى جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جالب توجّه بوده و او همان گونه كه خلقى زيبا داشت خلقى زيبا داشته باشد. هنگامى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) با قرآن كريم مشركان را به مبارزه طلبيد، خدايان آنان را به باد انتقاد گرفت و باطل بودن پرستش آنها را روشن ساخت و هنگامى كه مشركان مشاهده كردند، عموى پيامبر ابو طالب على رغم گفتگوى آنان با وى همچنان از او حمايت مى كند جوانى خوش قامت و خوش سيما كه به گمان آنان زيباترين جوانان قريش بود به حضور ابو طالب آوردند تا وى را به جاى محمّد (صلی الله علیه و آله) به فرزندى گيرد و محمّد (صلی الله علیه و آله) را در اختيار آنان قرار دهد تا او را به قتل برسانند. امّا ابو طالب معامله روى فرزند برادر خود را نپذيرفت و با حالتى آميخته به مسخره و نيشخند بدانان گفت: «فرزند خود را به من مى دهيد تا او را غذا دهم و بزرگ كنم و من فرزند خود را در اختيار شما قرار دهم تا او را بكشيد».

روايت فوق بر اين دلالت دارد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از كمال جسمى خوبى برخوردار بود و خداوند او را صورت و سيرت زيبايى بخشيده بود.

بى ترديد، اين هماهنگى و سلامت جسمى در پيشبرد دعوت و گرويدن مردم به آن كه با الهامى روحانى آميخته بود نقش خاصى از خود بر جاى گذاشت. در همين باره روايت مى شود كه پس از آن كه دعوت محمّدى در سرتاسر جزيرة العرب طنين انداز و شناخته شد و آنسان كه در مورد هر دعوت و عقيدۀ تازه و نامأنوسى براى مردم چنين وضعى پيش مى آيد تكذيب كنندگانى براى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه اكثريّت را تشكيل مى دادند - پيدا شدند، يكى از اعراب باديه نشين با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و از ظاهر آراسته و سيماى پرفروغ او و تابش نورى بر پيشانى وى شگفت و بيمى در دل او جاى گرفت و آنگاه پرسيد: «كيستى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «محمّد». پس آن مرد با ايمانى حاكى از درك و رسيدن به حقيقت گفت: «آيا تو همانى كه قريش دربارۀ او مى گويد دروغگوست؟» فرمود: «آرى».

آن مرد گفت: «اين، سيماى يك دروغگو نيست». آنگاه پرسيد: «مردم را به چه

ص: 471

چيز فرا مى خوانى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ حقيقت دعوت اسلامى را براى او بيان فرمود و او نيز اسلام آورد.

وصّافان در توصيف سيماى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار گفته اند و از طرق مختلفى روايت شده است كه وى از جمالى برخوردار بود و سيمايى پرفروغ و پردرخشش داشت. اينك ما از اين روايات دو روايت كه وصف جامعى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در بر دارد انتخاب و تقديم مى داريم:

الف: حديث هند بن ابى هاله پسر خديجه كه مردى وصّاف و برخوردار از دقّت و شناخت خوبى در بيان اوصاف بود.

ب: حديث امّ معبد، با اين اعتقاد كه اين حديث و حديث قبل ما را از اقوال ديگر بى نياز خواهد ساخت.

163 - حديث هند بن ابى هاله ربيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه امام حسن بن على (عليه السلام) آن را روايت كرده است.

نخستين سرور جوانان بهشتى مى فرمايد: از دايى خود هند بن ابى هاله كه مردى وصّاف بود و من دوست داشتم پاره اى از آراستگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برايم توصيف نمايد تا بدان استناد نمايم در اين باره پرسيدم و او گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردى والامقام و بلند مرتبه بود، چهره اش به سان ماه شب چهارده مى درخشيد، قامتى ميانه، جثّه اى تنومند و موهايى صاف داشت، اگر گيسوانش به اطراف سر مى ريخت آن را رها مى كرد و اگر چنين نبود موهاى سرش از نرمۀ گوش نمى گذشت، گيسوانى فرو افتاده از نرمۀ گوش داشت، رنگ پوست او روشن، پيشانى وى وسيع، ابروهايش كشيده و پرپشت و از هم جدا بود و ميان دو ابرويش رگى قرار داشت كه به هنگام خشم حركت مى كرد، بينى كشيده و ميان بر آمده، محاسنى پرمو، چشمانى درشت و سياه، دهانى بزرگ، دندانهايى زيبا و جداى از يكديگر و خط باريكى از موى روييده ميان سينه و شكم داشت، گردن وى آنسان زيبا و پردرخشش بود كه گويا گردن عروسكى طلايى است، از اندامى ميانه و

ص: 472

متناسب برخوردار، تنومند و قوى اندام بود، قامتى راست داشت و شكم و سينه اش در يك راستا قرار مى گرفت، سينه اى ستبر و پهن با فاصله فراوان ميان دو بازو، مفاصلى درشت و بدنى سفيد و نورانى داشت و از جلو گردن تا ناف وى خطى از موى كشيده مى شد و البتّه روى سينه و شكم عارى از مو ولى دو ساعد و شانه ها و بالاى سينه اش داراى مو بود، مچ دستانى كشيده، كف دستان و كف پاهايى بزرگ و صاف، انگشتانى راست و كشيده داشت و گودى كف پايش كامل بود.

«به هنگام برخاستن خود را از جا مى كند، به هنگام گام برداشتن درست آن را برمى داشت، به هنگام راه رفتن به آرامى راه مى پيمود، در هنگام رفتن دستها را به حركت در مى آورد، زمانى كه راه مى رفت به گونه اى بود كه گويا از سراشيبى به پايين مى آيد، وقتى رو به جانب كسى مى كرد با همه بدن به او روى مى نمود، چشمها را فرو مى انداخت و نگاهش به زمين بيش از نگاه به آسمان و بيشتر نگاه هايش نيم نگاه بود. از پى اصحاب خود مى رفت و با هركس برخورد مى نمود سلام مى كرد».

اينها اظهارات هند بن ابى هاله است كه از جمال مردانه و كمال انسانى رسول خدا حكايت دارد و گوياى آن است كه همۀ صفات او به گونه اى بود كه نگاه هر بيننده اى را به سوى خود مى كشيد كه چشم از او برنمى داشت. به همين سبب نيز كسانى كه دل از همه چيز عارى داشتند در اوّلين برخورد بدون هيچ كينه و حسدى به او نگاه مى كردند و او را الگويى كامل از مرد و مردانگى و نشانى آشكار از منزلت والاى اخلاقى و محبّت مى يافتند، چه، او از روى تفاخر پيشتر از ديگران قرار نمى گرفت و از سر به خود باليدن بر ديگران پيشى نمى جست، بلكه متواضعانه حتّى در پى مردم راه مى رفت و از روى محبّت و دوستى بر هر كه با او برخورد مى نمود سلام مى كرد تا ترشرويى و بى محبّتى بر مهر و دوستى پيشى نگيرد.

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سيما و پيكر خويش جمالى داشت كه ديدار با او را مطلوب و بلكه مورد رغبت ديگران قرار مى داد و شايد به همين دليل در دوران

ص: 473

جاهليّت ميان او و ديگر مردم نه دشمنيى وجود يافت، نه كينه اى شكل گرفت و نه دشنام گويى و پرخاشى در قالب خشم و پرخاشهاى جاهليّت ميان او و كسى ديگر رخ داد، بلكه او پيوسته آشنا و زود انس و به دلها - به ويژه دلهايى كه كژى و حق گريزى در آن جاى نگرفته - بود.

اين جاذبه هاى طبيعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر جذّابيّت شديدى بود كه خداوند به وى بخشيده و از پاكى او حكايت داشت و از آنچه در روح پاك و سالم او كه نه پرخاش، نه خشم و ديگر گريزى بدان راه مى يابد سخن مى گفت.

اينك مناسب است توصيفى را يادآور شويم كه يكى از زنانى كه رسول خدا را در راه هجرت به مدينه مشاهده كرده متذكّر آن شده است.

آن زن كه امّ معبد نام دارد چنين اظهار داشته كه يك روز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه ابو بكر و غلامش عامر بن فهيره و راهنماى گروه عبد اللّه بن اريقط با وى همراه بودند بر مى خورد. آنها از وى مى پرسند كه آيا شير يا گوشتى دارند تا از آنها خريدارى كند، امّا آنان چيزى نزد آن زن نيافتند و وى در پاسخ آنان گفت: «اگر چيزى در اختيار داشتم از پذيرايى شما دريغ نمى كردم». گفتنى است آن زن و خاندان او در آن زمان گرفتار قحطى و خشكسالى شده بودند، امّا با اين وجود رسول خدا نگريست و گوسفندى را در خيمۀ آن زن ديد و آنگاه فرمود: «اى ام معبد، اين گوسفند چيست؟» او پاسخ داد: «سختى روزگار و خشكسالى آن را لاغر كرده است» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا اجازه مى دهى آن گوسفند را بدوشم؟» او گفت: «اگر شيرى داشته باشد بدوشيد». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن گوسفند را خواست و آنگاه نام خدا را بر زبان آورد و آن را دوشيد. در پى بى آن در يك بار دوشيدن آن قدر شير به دست آمد كه همۀ آنها را بسنده كرد. سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را براى بار ديگر دوشيد و ظرف پرشير را براى آن زن باقى گذارد.

هنگامى كه شوهر اين زن به خانه آمد اين را كه آن شير از گوسفند آنها باشد منكر شد و گفت: «اى امّ معبد اين شير را از كجا آورده اى در حالى كه گوسفند خشك كرده

ص: 474

و هيچ حيوان شيرده ديگرى نيز در خانه نيست».

وى در پاسخ شوهر خويش گفت: «به خدا سوگند، مردى مبارك از اينجا گذشت و چنين و چنان گفت». در اين هنگام شوهرش گفت: «اوصاف او را برايم بگوى كه به خداوند سوگند به نظر من اين همان مردى بود كه قريش در جستجوى اوست».

آن زن در پاسخ گفت: «مردى ديدم خوش سيما و با جمال، خوش خلق و نمكين چهره كه نه عيبى چون بزرگى شكم داشت و نه كاستيى چون كوچكى سر، خوش چهره و زيباروى بود؛ در چشمانش سياهى و درشتى، در مژگانش پرى و درشتى و در صدايش گرمى و دو رگه بودن زيبايى مى افزود؛ سياه چشم، سياه مژه، كشيده ابرو و ابروان به هم پيوسته بود؛ در گردنش سفيدى و درخشندگى و در محاسنش پرى خودنمايى مى كرد؛ هنگام سكوت و قارى بر او بود و هنگام سخن گفتن والايى از او بود و حسن و زيبايى او را در برداشت، شيرين سخن و گزيده گوى بود نه ياوه گوى و نه كم گوى، گويا كه سخن گفتن او دانه هاى رشته مرواريدى بود كه فرو مى ريخت. زيباترين و خوش سيماترين مردم از فاصلۀ دور بود و شيرينترين و نيكوترين آنان از نزديك؛ ميان قامت بود و نه از بلندى قد كسى او را منفور مى داشت و نه از كوتاهى آن مورد تحقير؛ شاخه اى ميان دو شاخۀ بلند و كوتاه و خوش منظرترين اين سه شاخه و نيك قامت ترين آنها بود و بالاخره، همراهانى او را در ميان داشتند كه اگر سخنى مى گفت به گفتۀ او گوش فرا مى دادند و اگر فرمانى مى داد نه ترش روى و نه گريزان، بلكه بى درنگ و شتابان به اجراى آن مى شتافتند»(1).

164 - اين دو روايت توصيفهايى است كه شاهدان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او بيان داشته اند و حاكى از سه نكته است:

يك: آراستگى و زيبايى پيكر جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كمال هماهنگى و

ص: 475


1- - البداية و النهاية، ج 1، ص 30-29.

تناسب ميان اعضا و اندام او به گونه اى كه اگر نقّاشى بخواهد تصويرى از مردى كامل الخلقه و متناسب ترسيم كند، ترسيمى زيباتر و گويا از آنچه در روايات كسانى كه پيامبر را ديده اند وجود دارد نخواهند يافت، چه همه در او زيبايى و جمال مى ديدند، خواه آن كه با او دشمنى ورزيده و كينۀ او در دل داشت و خواه آن كه از او فرمان برده و ايمان به او را در دل داشت.

به هر حال، آنچه در رسول خدا خودنمايى مى كند صفاتى است كه در هر بيننده اى آثار خود را بر جاى مى گذارد؛ بر ايمان موافقان او مى افزايد و حسد و كينه توزى و در پى آزار بر آمدن را نيز از سوى كسانى كه از روى سركشى و تكبّر با او مخالفت و دشمنى ورزيده بودند دو چندان مى كرد، چرا كه زورگويان هرچه ببينند عوامل تقويت آنچه مخالف خواسته هاى آنان است روشنتر و قويتر مى شود بر زورگويى و ستم خويش مى افزايند، بويژه اگر قوّت يافتن و روشنتر شدن آن عوامل واقعيّاتى ثابت و مشهود آنان باشد و نه اخبارى كه بتوان آنها را مورد انكار قرار داد.

اين حقيقتى روشن است كه قريش از وجود آن شايستگيهاى جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و به همين سبب نيز هنگامى كه مى خواستند پيشنهاد تعويض وى با كسى ديگر را به ابو طالب بدهند زيباترين و چابكترين جوان خود را انتخاب كردند، امّا غافل از آن كه نور انسانيّت و رسول بشريّت كجا و آن ديگر كجا.

دو: اين كه قلب پاك او سيماى او را پيوسته نورانيّت مى بخشيد و بدين سان، آنگاه كه در جايى راه مى پيمود نورى كه خداوند آن را به سبب صفاى قلب و نورانيّت دل او به وى ارزانى داشته بود او را در ميان مى گرفت، آنسان كه امّ معبد در توصيف او مى گويد: «او پيشانى پرفروغ و غرق در نورانيّت داشت بى آنكه بر كسى برترى طلبد يا فخر فروشد، بلكه در ميان مردم و با مردم فروتن و با مدارا و چونان يكى از آنان بود، البتّه مگر در فضيلت رسالت و آنچه خداوند

ص: 476

اختصاصا به او بخشيده بود تا بدان وسيله بتواند سخن خوش حقّ را به امّت خويش برساند».

سه: شدّت جذّابيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) البتّه همراه با هيبتى كه سخن او را در دلها جاى مى داد و همراه با كمال محبّت و كشانده شدن مهر همه دلها به سوى او و يا حدّ اقل كشانده شدن مهر دلهايى كه از كينه هاى ديرينه يا لجاجت و سختى در مخالفت با او عارى و پيراسته است، چه اين كه اينگونه دلها در مقابل هرگونه عامل مؤثّرى كه آنها را به سوى پاكى بكشاند مقاومت نشان مى دهد به عبارت ديگر، اين گونه دلها به بدى آلوده و شيطان در آن مأوى گرفته و وسوسه هاى شيطانى بر آن چيره شده است و در نتيجه چنين قلبى نمى تواند حقيقت را مورد باور قرار دهد و در رديف كسانى قرار مى گيرد كه با يقين به حقيقت آن را مورد انكار قرار مى دهند، چنان كه مشركان قدرت نفوذ شخصيّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى دانستند و علاوه بر آن از حقايق و دلايلى كه راستى دعوت او را مورد تأييد قرار مى داد آگاه بودند و به همين دليل نيز، شتابان به سراغ قبايل عرب مى رفتند و آنها را به محمّد (صلی الله علیه و آله) و آيين او بدبين مى كردند تا وى نتواند با شخصيّت و گفتار خود و نيز با آياتى كه خداوند بر دستان او آشكار ساخته و با آياتى كه بر او وحى فرستاده در آنان تأثيرى بيافريند.

امّا با همۀ گستردگى و عظمت توطئه هاى آنان، مردم از توجّه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) و گوش فرا دادن به فرموده هاى او گريزان و به آن بدبين نشدند، چرا كه حقّ خود به خود روشن و ادلّۀ آن استوار و افزون بر آن منادى اين دعوت حق نيز مردى بود كه دلها به سوى او كشيده و مجذوب مى شد و جانهاى كسانى كه حق جويند و اگر حق را بيابند و يا بدان فراخوانده شوند در آن ترديد و دودلى روا نمى دارند به وى گوش مى سپارند.

165 - هر چه در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشت از قدرتمندى، جمال و كمال آن حضرت حكايت مى كرد. به عنوان نمونه هنگامى كه وى سن شصت سالگى را

ص: 477

پشت سر نهاده بود، هنوز آثارى از پيرى در چهره اش وجود نداشت و بلكه همه موهايش كاملا سياه بود تا آنجا كه اندك موهاى سفيدى كه بر سر و صورت او روييده توسط برخى از اصحاب و خادمان او مورد شمارش قرار گرفته و آنان چنين گفته اند كه جز بيست موى سفيد مشاهده نكرده اند و حتّى خادم آن حضرت انس شمار اين موها را يازده عدد دانسته است.

بدينسان وى در زمانى كه شصت سال از سن مبارك خود را پشت سر نهاده بود هنوز يك جوان خوانده مى شد و همه موهايش به سان جوانان سياه بود. حتّى اگر گاهى حالتى در موهايش به چشم مى خورد كه اين گمان را به وجود مى آورد كه آن حضرت خضاب كرده است، چنين چيزى وجود نداشت و بلكه آن حالت در اثر استعمال فراوان مشك و ماليدن آن بر موهاى خود از سوى آن حضرت ناشى شده بود، چه اين كه او بوى خوش را فراوان دوست مى داشت، آنسان كه از او چنين روايت شده كه فرمود: «از اين دنياى شما سه چيز را دوست مى دارم: زن، بوى خوش و نماز كه نور ديدگان من در آن قرار داده شده است».

در اين حديث ملاحظه مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز را از همين دنيا دانسته و آن را در رديف امورى از امور دنيا ذكر فرموده كه برايش دوست داشتنى است. اين نيز بدان سبب است كه نماز علاوه بر آن جنبۀ معنوى و علاوه بر آن كه ذكر و ياد خداست، دنيا را نيز به صلاح مى آورد، زيرا كه ضمير انسانى را پرورش مى دهد و وجدان را آبيارى مى كند و طراوت مى بخشد و بدين شيوه فرد را از زشتيها و آلودگيها بازمى دارد و در نتيجه زندگى خوب دنيوى و اخروى شخص را تأمين مى نمايد.

همچنين از اين روايت و رواياتى ديگر چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته مراقب بود عطر استعمال كند تا در مجلس او و در ملاقات وى با ديگران بوى خوش فضا را پر كند و به هر جا دست مى زند بوى خوشى از دست او بر جاى بماند، آن گونه كه هرگاه وى دستى بر سر بچّه اى مى كشيد، بوى خوش آن بر جاى

ص: 478

مى ماند و از آن طريق در مى يافتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست بر سر آن بچّه كشيده است.

استعمال بوى خوش از سوى آن حضرت با توجّه به اين حقيقت است كه بوى خوش مايۀ آرامش دل است، همنشين از آن استقبال مى كند و بدان روى مى آورد و دلها به سوى آن كشيده مى شود، آن گونه كه در مقابل از بوى بد مى گريزد و دور مى شود.

رسول مطهّر آن گونه كه به پاكى و آراستگى دل توجّه داشت به پاكى و آراستگى ظاهر خويش نيز توجّه مى كرد و آنسان كه به طهارت درون اهميّت مى داد به نظافت برون نيز اهميّت مى بخشيد.

شايسته است در اين باره رشتۀ سخن را به قاضى عيّاض بسپاريم كه در كتاب الشفاء مى گويد:

«امّا در مورد نظافت و تميزى جسم و بوى خوش و استعمال عطر او و نيز پاكى و پيراستگى او از هر زشتى و آلودگى بايد گفت خداوند ويژگيهايى را به او اختصاص داده كه در غير او يافت نمى شد و همو اين ويژگيها را به زيبايى و نظافت ظاهر و خصال فطرى ستوده تكميل كرده بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «دين بر پاكيزگى بنا شده است».

همچنين از انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه گفت: «هيچ مشك و عنبرى و هيچ عطرى خوشبوتر از آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استفاده مى كرد استشمام نكرده ام».

از جابر بن سمره نيز روايت شده كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دستى بر گونۀ او كشيده و او در اين بارۀ گفته است: «او دستى بر گونۀ من كشيد و در دست او آرام بخشى و بوى خوشى يافتم كه گويا او دستهاى خود را از عطردان در آورده است.

ديگران نيز گفته اند او دست خويش را - خواه عطر زده و خواه عطر نزده - در دست ديگرى مى گذاشت و در اثر آن يك شبانه روز بوى خوش از آن دست استشمام مى شد. گاه نيز دست خود را بر سر كودكى مى كشيد و آن كودك به نشانۀ

ص: 479

همان بويى كه از دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر سرش مانده بود از ديگران شناخته مى شد. يك بار نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خانۀ انس خوابيد و در خواب بر بدن او عرق نشست و در اين هنگام مادر انس ظرفى آورد و عرقى را كه از بدن آن حضرت مى ريخت! در آن جمع مى كرد و چون پيامبر دربارۀ اين كار از او پرسيد گفت: «ما اين را به عطرهايى كه داريم خواهيم آميخت كه خوشبوترين عطر است».

بخارى نيز در كتاب بزرگ التاريخ خود از جابر نقل كرده است كه گفت:

هيچ گاه چنين نمى شد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از راهى برود و كسى ديگر نيز در پى او روانه شود مگر آن كه از بوى عطرى كه از آن شخص احساس مى شد روشن مى گشت كه وى از راهى رفته كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن رفته بود.

اسحاق بن راهويه نيز مى گويد: بوى خوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از استعمال عطر نبود.

همچنين مزنى از جابر روايت كرده است كه گفت: يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا پشت سر خويش بر مركب نشاند و من مهر نبوّت را كه بر شانۀ او بود در دهان گرفتم و از آن پس بوى خوشى به مشامم مى رسيد»(1).

اينك شايسته است در آنچه اسحاق بن راهويه روايت كرده و يا خود آن را اظهار داشته است اندكى تأمل كنيم، چه او مى گويد بوى خوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشى از استعمال عطر نبود، امّا ما مى گوييم بى هيچ ترديدى چنين چيزى ممكن و محتمل است و از نظر شرع و عقل امرى محال نيست، چرا كه خداوند ويژگيهايى را به رسول خود داده بود كه در ديگر مردم وجود نداشت و خداوند خود مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد؛ ليكن در روايات صحيح چنين آمده و اين مطلب ثابت شده است كه آن حضرت عطر استعمال مى فرمود و چنين چيزى نه تنها براى او يك عيب نيست بلكه پسنديده و مطلوب است، آنسان كه وى خود بوى خوش و عطر را در رديف چيزهايى ذكر مى فرمايد كه براى او دوست داشتنى است.

ص: 480


1- - الشفاء، ج 1، ص 40.

به هر حال اين نكته مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراقب بود هميشه خوشبو باشد تا وضعى پيش نيايد كه همنشين خود را از خود براند، بلكه چنان باشد كه او را مجذوب و دوستدار خود سازد.

مهر نبوّت

166 - آن صفات جسمى كه تاكنون بدان پرداختيم همه، صفات كمال و جمالى است كه هرچند كسى از مردم نمى تواند به همۀ آنها در رسد، امّا برخى از مردم در برخى از آن صفات در مقدارى و رتبه اى پايينتر با او اشتراك مى يابند. لكن در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى صفتى جسمانى است كه تنها اختصاص به خود او داشت. آن صفت جسمانى اختصاصى، وجود يك برجستگى گوشتى در ميان دو شانۀ آن حضرت بود كه هرچند قدرى برآمدگى داشت، امّا كوچك بود به گونه اى كه از روى لباس به صورت يك برجستگى مشهود خود را نشان نمى داد، چه اين كه در توصيف آن گفته شده «چون تخم كبوتر» و نيز گفته شده «چون يك سيب» - و لا بد يك سيب كوچك - بود آن گونه كه سلمان فارسى مى گويد: «به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و... مهر نبوّت را ميان دو شانۀ او بسان تخم كبوترى مشاهده كردم».

به هر حال، روايات در اين مورد به آن حد از فراوانى است كه اين خبر را مى توان «مشهور» و «مستفيض»(1) دانست و گويا آن برآمدگى صفتى جسمانى

ص: 481


1- - روايت مستفيض آن روايت يا خبرى است كه راويان آن در هر طبقه بيش از دو و به قولى ديگر بيش از سه نفر باشند، امّا آن خبر به حد تواتر نرسيده باشد. چنين خبرى را مشهور نيز مى گويند، البتّه با اين تفاوت كه در مستفيض رسيدن تعداد راويان به سه يا دو نفر در هر يك از طبقات لازم دانسته مى شود در صورتى كه ممكن است در حديث مشهور تنها در برخى از طبقات چنين شرطى وجود داشته باشد. همچنين گاه روايت مشهور به روايتى نيز اطلاق مى گردد كه بر زبانها تكرار شده و اشتهار يافته است، هرچند روات آن در برخى از طبقات از يك نفر تجاوز نكند. نقل با تصرف از مدير شانه چى، محسن دراية الحديث، ص 50-49. م.

گواه بر رسالت او بوده كه هيچ كس از كسانى كه آن را مى ديده اند توان كج بحثى و انكار و مجادله نداشته اند، چه، خداوند را در ميان آفريده هاى خويش آياتى است.

علت مقدم آوردن بحث از صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله)

167 - روشى كه معمولا صاحبان آثار دربارۀ سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در پيش گرفته و مى گيرند آن است كه بحث از صفات آن حضرت را پيش از پرداختن به بعثت مطرح نساخته و تنها آن را پس از بحث از دوران رسالت از آغاز تا فرجام و تا هنگامى كه آن حضرت بدرود حيات گفت و به عبارت ديگر در قسمت پايانى سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى آورند.

امّا ما چنين مناسب ديديم كه سخن از اوصاف و ويژگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را قبل از پرداختن به رسالت و ماجراهاى دوران مأموريّت آن حضرت به اداى رسالت الهى بياوريم. دليل ما براى طرح مباحثى كه در اين فصل گذشت و سبب پرداختن به اين امر قبل از بعثت آن است كه اين امكان را در اختيار خواننده گرامى خود قرار دهيم كه بداند اين كيست كه خداوند او را به اداى رسالت الهى مأمور ساخته و اين كيست كه خداوند از ميان همگان تنها او را برانگيخته است تا براى همۀ مردم از عرب و غير عرب نويدبخش و هشدار دهنده باشد. همچنين براى آن كه بداند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همۀ صفات و كمالات خود چون ديگر مردم نبود، هر چند خود فردى از آنان محسوب مى شد. به عبارت ديگر او از مردم، امّا - در اخلاق و صفات خود - نه چون مردم بود. از مردم بود، امّا در بالاترين رتبۀ كمالى كه براى يك انسان رسيدن به آن ممكن است. او هرچند از فرشتگان نبود، امّا از همۀ آنان برتر و در ميان همۀ مردم براى قبول رسالت الهى شايسته تر و سزاوارتر بود.

پس از شناخت اين صفات و پى بردن به آنها و نيز درك اين حقيقت كه رسول خدا در ميان همۀ افراد نسل معاصر خود بلكه در ميان همۀ مردم در همۀ نسلها

ص: 482

اختصاصا چنين ويژگيهايى داشته است كه كسى نمى تواند بگويد چرا خداوند به جاى او ابو جهل را يا عمر و ابو بكر را برنينگيخت و يا چرا به جاى او على (ع) را كه از نيكان و استوار مردان و قهرمانان است به رسالت مبعوث نكرد. پس از روشن شدن صفات و ويژگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر كسى نمى تواند به طرح چنين سؤالى كه چرا ديگرى به جاى او پيامبر نشد بپردازد، چرا كه آن صفات خلق و خلق كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن برخوردار بود براى هيچ كدام از نامبردگان و براى هيچ كس ديگر از مردم يا اساسا و كلا و يا در آن حد وجود نداشت و آن تابندگى و نورانيّت و درخشندگى در هيچ يك از آنان و در هيچ كس از ديگران نبود و در هيچ كس جز آن كاملترين آفريدۀ الهى به چشم نمى خورد.

بنابراين، اگر اين صفات و فضائلى كه خداوند به محمّد (صلی الله علیه و آله) بخشيده و رحمتى كه خداوند به او اختصاص داده همان چيزهايى است كه وى را آمادۀ آن ساخته بود تا تنها او از ميان همگان بار رسالت الهى را بر دوش كشد، بايد گفت اين صفات و ويژگيها مقدّمۀ رسالت و بعثت است نه نتيجۀ آن. از ديگر سوى، مقتضاى منطق و عقل آن است كه مقدّمه قبل از ذى المقدمه و قبل از نتيجه قرار گيرد و زمينه را براى بعد از خود آماده سازد. به ديگر عبارت بحث از صفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) «پيشگفتارى» بر بحث رسالت و بعثت است و پيشگفتار نمى تواند بعد از مبحث اصلى طرح شود، بلكه لزوما مى بايستى قبل از آن قرار گيرد، براى آن زمينه هاى لازم را فراهم آورد، آن موضوع را روشن سازد و راههاى ورود به آن را نشان دهد.

در اينجا ممكن است كسى به طرح چنين اشكالى بپردازد كه شما در بحث از صفات و ويژگيهاى بزرگوارانۀ رسول خدا اخبار و روايات و شواهدى از دوران پس از بعثت و پس از آغاز رسالت آورده ايد و بدين گونه دچار تناقض گويى شده ايد چرا كه گفته ايد جايگاه منطقى بحث از صفات قبل از بعثت است امّا در عمل به بحث در مورد بعد از بعثت و صفاتى از آن دوران پرداخته ايد.

ص: 483

پاسخ ما به چنين اشكالى آن است كه ما براى بيان مطلب مورد بحث خود از رواياتى كه دربارۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت رسيده است كمك جسته ايم چرا كه اين روايات صفات آن حضرت قبل از بعثت را نيز روشن مى سازد. به عبارت ديگر هرچند اين روايات گفته هاى آن كسانى است كه پس از بعثت و در طول دوران رسالت آن حضرت را ديده و آن صفات را مشاهده كرده اند، امّا اين صفات صفاتى ذاتى و درونى است كه با بعثت و آغاز رسالت نيامده است؛ چه نمى توان گفت اوصاف جسمى او اوصافى است كه پس از بعثت به وجود آمده است، بلكه اين اوصاف قبل از بعثت وجود داشته و پس از آن نيز ادامه يافته است. در مورد صفات اخلاقيى چون امانتدارى، صداقت، عفت، حلم و بردبارى، عفو و گذشت كه آن حضرت بدان آراسته بود نيز نمى توان چنين پنداشت كه اينها صفاتى است كه پس از بعثت وجود يافته است، بلكه اين صفات، «ملكه هايى ذاتى» است و نه «احوالى عرضى»، ملكه هايى كه چون ديگر ملكات نفسانى در نفس انسان جاى مى گيرد و كاملا مستقر مى گردد.

علاوه بر اين، سبب آن كه ما به رواياتى ناظر به پس از بعثت استشهاد كرده ايم آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت از دلايل آشكار و روشنى كه بگويد او در آينده پيامبر خواهد شد و نيز از اصحاب و پيروانى برخوردار نبود تا سيرۀ او را در پيش گيرند و خلق و خوى او را ثبت و تدوين نمايند و جزئيّات زندگى او اهميّت دهند. بنابراين تنها هنگامى كشف اين اوصاف نهفته در درون رسول خدا و يا اطلاع يافتن از صفات آشكار او امكان پذير شد كه وى به ابلاغ دعوت خداوند در ميان مردم برخاست، با آنان درآميخت و با قبايل ديدار كرد و در حالى كه در همۀ اينها مردمانى را كه با او كنار مى آمدند به خود نزديك مى ساخت، راهنماييشان مى كرد و هدايتشان مى نمود و در مقابل مردمانى كه با او سر جنگ و مخالفت داشتند بردبارى نشان مى داد، دشنامشان نمى گفت و با پسنده ترين شيوه به مجادله با آنان مى پرداخت و آغوش مهر و محبّت بر آنان مى گشود و درشتخوى

ص: 484

و سخت دل نبود.

بنابراين، اخبارى كه براى اثبات صفات خلقى و اوصاف خلق رسول خدا بدان استناد و استشهاد كرده ايم، از رسالت و بعثت نشأت نگرفته و بلكه صفات و اوصافى ثابت و درونى بود كه بعثت و رسالت باعث آن شده است تا پرده از روى آنها برداشته شود و آن صفاتى كه خداوند به رسول خود بخشيده و بدان وسيله او را براى قبول رسالت آماده ساخته بر همگان روشن گردد «و او رحمت خويش را به هر كس بخواهد اختصاص مى دهد و او داراى فضل بزرگ و فراوانى است»(1).

ص: 485


1- - آل عمران/ 74.

ص: 486

فصل هفتم بشارت پيامبر موعود

اشاره

168 - در جهان فتنه هايى مادى موج مى زد، جنگ ميان ايران و روم پى درپى برپا بود، در ساليان قبل از عصر نبوّت عيسى، سپاهيان يونانى به فرماندهى اسكندر تا ماوراى ايران را در نور ديدند و به چين رسيدند، عصر پس از عيسى نيز دوران ستمديدگى دينى بود. نخست مسيحيان گرفتار ستم شدند و دوران سركوب آنان حدود سه قرن به طول انجاميد و در طى اين دوران، شديدترين سختيها و آزارهايى را كه كسى به خاطر اعتقادش متحمل مى شود و مؤمنى به سبب ايمانش بدان گرفتار مى گردد تحمّل كردند تا آنجا كه نرون يكى از امپراتوران رومى آنان را به قير آغشته مى ساخت و آنان را بدانان آتش مى زد و در حالى كه مشعلهايى انسانى در پيرامون محفل او مى سوخت، به مجلس خود ادامه مى داد. آن مشعلها از انسانهايى مؤمن تشكيل مى شد كه ايمانى صادقانه داشتند و هرگز در اين عقيدۀ خود تغيير و تبديلى نپذيرفتند، بلكه عذاب خوارى و زبونى را كه در انتظار آن نيز بودند پذيرا شدند، امّا اين را نپذيرفتند كه براى به چنگ آوردن متاع دنيا و يا دفع عذاب و شكنجه از خود، در عقيدۀ خويش تغييرى روا دارند.

مصر از نخستين سرزمينهايى بود كه به آيين مسيحيّت نخستين گردن نهاد و هيچ تغيير و تبديلى در عقيدۀ خود روا نداشت. به همين سبب نيز، ساكنان اين سرزمين بيشتر از مردم ديگر سرزمينها در معرض آزار و شكنجۀ روميان كه بر آنجا و

ص: 487

بر شام سلطه مى راندند قرار داشتند و در دوران دقلطيانوس عذابى سخت دامنگير آنان شد و قتل عامها و خونريزيهايى در آن سرزمين به راه افتاد كه تاريخ آن را ثبت كرده است. تاريخ قبطيان نيز اين قتل عامها را ثبت كرده، از روميان با تعابيرى حاكى از ننگ و عار و از مصريان قديم با افتخار ياد مى كند و قبطيان عصور بعد را به درس گرفتن از آنها فرا مى خواند.

هنگامى كه در ثلث اوّل قرن چهارم ميلادى كنستانتين امپراتور روم به مسيحيّت گرويد، اين خود سرآغاز راهى شد بر سايه افكندن انحراف بر آيين مسيح. در اين دوران، سركوبى كه متوجّه مسيحيان بود به يهوديان انتقال يافت و آنان جام شكنجه و عذاب چشانيده شدند و از آن نوشيدند. سپس نوعى ديگر از مظلوميّت و ستمديدگى پديدار گشت، بدين ترتيب كه پس از انحراف كليساى روم از عقيدۀ يگانه پرستى به تثليث اين كليسا در برخى از جزئيات عقايد مسيحى با كليساى مصر به مخالفت پرداخت و بدين ترتيب، فشار و ستم به ميان خود مسيحيان كشانده شد و دو فرقه نسطورى كه نمايندۀ عقيدۀ روم بود و يعقوبى كه نمايانگر عقايد مصر به شمار مى رفت شكل گرفت.

اين نخستين اضطراب و آشفتگى فكرى در عقيدۀ مسيحيت انحراف يافته بود كه به امورى ذاتا نامعقول انجاميد، از اين قبيل كه مسيح پسر خداست و او از آسمانهاى بالا آنجا كه خداوند پدر او قرار دارد، فرود آمده و در زمين تجسّم يافته است تا گناه آدم در نافرمانى پروردگار خود و خوردن از «شجرۀ ممنوعه» بخشيده شود. در اين ميان يكى از نكات عجيب و شگفت آور آن بود كه پاك كردن آن معصيت نخستين به وسيلۀ فرو رفتن در معصيت ديگرى بزرگتر و عميقتر از آن يعنى قتل همان كه در نظر آنان پسر خدا بود صورت بگيرد. اين در حالى است كه عقل هرگز چنين معنايى را درك نمى كند و نمى پذيرد كه نافرمانيى كه در پيشگاه خداوند سنگينتر است، كفّارۀ گناهى كوچكتر و سبكتر و بلكه كفّارۀ يك فريبى باشد كه انسان به وسيلۀ دشمنى پركينه و گنهكار بدان گرفتار شده است.

ص: 488

از ديگر غرايب اين عقيده آن است كه سعى مى كند ميان يگانه پرستى و تثليث نوعى آشتى و سازش برقرار كند و به همين خاطر تصويرى پيچيده و سخت ارائه مى دهد. امّا با وجود همين تناقض و تصوير پيچيده، اين عقيده از سوى انديشمندان جامعۀ خود با مقدارى ترديد مورد تأييد و باور قرار مى گيرد و از سوى عوام مورد پذيرش مطلق واقع مى شود.

169 - اعراب نيز در حيرت و سرگردانى شديدترى به سر مى بردند، هر چند زندگى آنان اين امكان را بديشان نمى بخشيد كه در زمينۀ عقايد به تأمّل و تفكّر بپردازند و چه بسا اگر به تأمل مى پرداختند و پيروى كوركوانه از گذشتگان بر آنان چيره نبود و چنين نمى گفتند كه «ما پدران خويش را بر آيينى يافتيم و در پى آنان بدانان اقتدا مى كنيم»(1)، مى توانستند - همه يا لااقل برخى - به صواب دست يابند، آن گونه كه «حنيفان» از عهدۀ اين مهم برآمدند و قبل از بعثت تعداد معدودى در رديف اين گروه قرار داشتند.

حيات روحى اعراب در ميان توحيدى جزئى و بت پرستيى جانبى در اضطراب و در حركت بود. آنان از يك سو از ابراهيم پيروى مى كردند و چنين عقيده داشتند كه تنها خداوند آفريدگار هستى، پديدآورنده و تدبير كنندۀ آن است و به عبارتى ديگر بدين ترتيب به توحيد در خلقت و هستى بخشى عقيده داشتند و از سويى ديگر، سنگهايى را كه نه سودى مى رساند و نه مى تواند ضررى به بار آورد، شريك خداوند در امر پرستش قرار مى دادند و بر اين گمان بودند كه پرستش بتان آنها را شفيعانى برايشان قرار مى دهد كه به شفاعت خواهند پرداخت.

در اين ميان، بشاراتى به آمدن پيامبرى كه بزودى مبعوث خواهد شد در سرزمينهاى عربى به گوش مى خورد و بر زبان برخى از اعراب جارى مى شد، آن گونه كه از قسّ بن ساعده ايادى نقل شده كه در يكى از خطبه هاى خود چنين يادآور

ص: 489


1- - زخرف/ 23.

گشت كه پيامبرى وجود دارد كه اعراب به درك زمان او نايل شده اند و هنگام بعثت او فرا رسيده است.

سرزمين عربى و بويژه حجاز براى پذيرش رسالتى جديد آمادگى داشت و در آن از احتمال آمدن پيامبرى كه مبعوث خواهد گشت ياد مى شد و بسيارى از كسانى كه بررسى در ديگر اديان داشتند، از اين امر سخن مى گفتند، از قبيل آنچه در سطور قبل به نقل از قسّ بن ساعده گذشت. شايد آنچه از وى نقل شده به اين اشاره داشته باشد كه او با مسيحيّت ارتباطى داشت و از آنان اين بشارت را گرفته بود؛ بويژه آن كه در قرآن كريم چنين بشارتى در نزد مسيحيان اثبات شده است و به تصريح قرآن مژدۀ آمدن احمد (صلی الله علیه و آله) در تورات و انجيل وجود دارد، آنجا كه خداوند مى فرمايد: آنان كه از پيامبرى امّى پيروى مى كنند كه نام او را در نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مى يابند»(1)، «محمّد رسول خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سختگير و با همديگر رءوف و مهربانند. آنان را در ركوع و در سجده مى بينى كه فضل و خشنودى خداوند را مى جويند. نشان ايمان آنان از اثر سجده هايشان بر پيشانى آنان است. اين مثل مؤمنان در تورات و مثل آنان در انجيل است»(2)، «ياد آر آن هنگام را كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه آن هنگام كه كتاب و حكمتتان دادم و سپس رسولى كه تصديق كنندۀ آنچه با شماست آمده به او ايمان آوريد و او را يارى كنيد. گفت: آيا اقرار كرديد و پيمان مرا بر اين حقيقت گرفتيد؟ گفت: پس گواهى دهيد و من با شما از گواهانم»(3) و «ياد آر آن هنگام كه عيسى پسر مريم گفت: اى بنى اسرائيل، من رسول خدا به سوى شمايم و تأييد كنندۀ آنچه از تورات در پيش روى دارم و مژده دهنده ام به پيامبرى كه پس از من

ص: 490


1- - اعراف/ 157.
2- - فتح/ 29.
3- - آل عمران/ 81.

مى آيد و نامش احمد است»(1).

بدين ترتيب، ما نصوص قرآنى فراوانى را مى يابيم كه در آنها چنين آمده كه نام محمّد (صلی الله علیه و آله) در تورات و انجيل ذكر شده است. ما در فصل دوّم همين كتاب به ذكر نام پيامبر در همه اديان كهن قبل از تحريف آنها حتّى در آيينهاى برهمايى و زرتشتى تحريف و تبديل نيافته اشاره كرديم و در اينجا آنچه بيشتر براى ما اهميت دارد پى بردن به اين حقيقت است كه نام او در تورات آمده است.

170 - ما نصوصى در تورات - حتّى پس از تحريف آن و حتّى پس از آن كه پيروان اين كتاب بخشى از آنچه را بدان يادآور شده بودند از ياد بردند - مى يابيم كه با ايماء و يا اشاره اى روشن - كه بيشتر به تصريح نزديك است - به آمدن پيامبر خدا محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بشارت مى دهد. اينك متنى را كه تقريبا در اين باره صراحت دارد و به هر حال خواه با اشاره و خواه با تصريح نصّى در اين باره است مى آوريم:

«پروردگار از سينا آمد و از سعيرا درخشيد و از جبل فاران جلوه كرد».

ابن ظفر كه يكى از نويسندگان مسلمان در سيرۀ پاك رسول خداست نص فوق را تفسير كرده، چنين مى گويد:

«مراد از آمدن پروردگار از سينا تكلّم خداوند با موسى و مقصود از درخشيدن از سعيرا يا جبل اشقر كه كوههاى فلسطين مى باشد و روستاى ناصره، زادگاه عيسى در آن نزديكى قرار دارد، فرو فرستادن انجيل بر عيسى از جانب خداوند و منظور از جلوه كردن از جبل فاران كه همان كوههاى مكّه مى باشد، نزول قرآن است»(2).

از اين اظهارات چنين برمى آيد كه رموز فوق رمزهايى از جاهايى است كه مهد رسالتهايى بوده و بيانگر پيامبرانى است كه در اين سرزمينها مبعوث شده اند. مراد از

ص: 491


1- - صفّ/ 6.
2- - ر. ك. ابن ظفر، خير البشر، ص 9.

جمله «پروردگار آمد» نيز آمدن رسالتهاى الهى است؛ چه اين كه، خداوند خود فرود نمى آيد، بلكه اين هدايت اوست كه از آسمان نازل مى شود و امر و نهى او بر زبان پيامبران جارى مى گردد. در نصّ فوق از سه مكان ياد شده است: سينا كه كليم خدا موسى در آنجا مورد خطاب قرار گرفت؛ فلسطين، مكان نزول رسالت الهى بر عيسى در سرزمينى كه وى در آنجا زاده شد و نور رسالت او نيز از همان جا برخاست؛ فاران آنجا كه مكّه مكرّمه كه خداوند بر شرف و عظمت پيامبر آن بيفزايد، قرارداد و رسالت خداوند از آنجا آمد و اين رسالت همان وحيى بود كه بر محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نازل گشت.

ابن ظفر در كتاب خود خير البشر در بيان بشارت تورات به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گويد:

«در يكى از ترجمه هاى عربى تورات موسى خواندم كه در آن چنين آمده بود: «خداوند پروردگارت پيامبرى از برادران تو بلند مى كند. پس فرمان او را گوش دار آن گونه كه در روز اجتماع در حوريب به خداوند خود گوش فرا دادى، آنجا كه گفتى: «ديگر بر نمى گردم كه صداى الله پروردگار خود را بشنوم تا نميرم!

پس خداوند مرا گفت: «چه خوب گفته اند». و شما براى مردم پيامبرى از برادرانشان خواستيد و من كلام خويش را در دهن او مى گذارم و او هر چيزى را كه من او را بدان امر مى كنم براى شما مى گويد. هر كسى، از آنكه به نام من سخن گويد فرمان نبرد من از او انتقام مى گيرم»».

در اينجا مشاهده مى كنيم كه چنين ذكر شده است كه پيامبر موعود از برادران بنى اسرائيل خواهد بود و نه از خود آنان. اين در حالى است كه اين برادران كسانى نيستند مگر فرزندان اسماعيل، برادر بزرگتر اسحاق كه نياى بنى اسرائيل به وى مى رسد؛ چه، تنها همين فرزندان اسماعيل هستند كه به آنان «برادران بنى اسرائيل» گفته مى شود و عيسى و پيامبران قبل از او چون داوود و سليمان و ديگر رسل برادران بنى اسرائيل خوانده نمى شوند، بلكه به آنان زادگان اسرائيل گفته مى شود. زيرا فرزندان يعقوب پسر اسحاق هستند.

ص: 492

ابن ظفر در ادامه مى گويد:

«اين گفتۀ خداوند كه «كلام خويش را در دهن او مى گذارم» بوضوح نشان مى دهد كه مقصود از اين عبارت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) است؛ چرا كه، معناى عبارت مزبور آن است كه خداوند به كلام خود بر او وحى مى فرستد و او بدان سخن مى گويد، يعنى خداوند قرآن را بر او نازل مى سازد و او بدان سخن مى گويد»(1).

171 - اگر اشارات روشنى - آن گونه كه گذشت - در تورات وجود دارد در انجيل نيز همانند آن و بلكه روشنتر از آن را خواهيم يافت؛ چه اينكه، بشارت به كسى به نام پارقليط يا فارقليط در انجيل آمده و ترجمۀ اين كلمۀ عربى به زبان عربى دقيقا مرادف احمد است و بنابراين، چنين بشارتى كه در انجيل آمده منطبق بر مژدۀ آمدن احمد است، همان گونه كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «من...

بشارت دهنده به پيامبرى هستم كه پس از من مى آيد و نامش احمد است»(2). در انجيلهاى مختلف از زبان عيسى چنين آمده است كه:

«اگر مرا دوست مى داريد توصيۀ مرا نگه بداريد و من به سوى پدرم فرا خوانده مى شوم و او براى شما فارقليط ديگرى مى فرستد كه هميشۀ دهر با شما خواهد بود.»

اين تصريح بيانگر آن است كه خداوند پس از عيسى رسولى را كه همان احمد است بر مى انگيزد و او - آن گونه كه عيسى به تبليغ امر پروردگار قيام كرده بود - به تبليغ امر الهى برمى خيزد، آيين او تا هميشۀ روزگار باقى و پابرجاست، پس از آن شريعتى ديگر وجود ندارد و صاحب اين دين خاتم الانبياست.

البتّه تعبير از خداوند با كلمه «پدر» ناشى از تحريفاتى است كه مسيحيان پس از انحراف و تغيير در عقايد خود در معنى خداوند به وجود آوردند. بنابراين عبارت

ص: 493


1- - ر. ك. همان، ص 11 و خير الدين، عبد العزيز، السيرة العطرة.
2- - صف/ 6.

فوق كه در آن كلمه پدر آمده، از انجيل پس از تحريف گرفته شده است، هرچند كه بسيارى فرزند عيسى براى خداوند را به فرزندى نعمت و محبّت و به گونه اى مجازى تفسير مى كردند، آن گونه كه يهوديان با چنين مفهومى مجازى اظهار مى داشتند كه «ما فرزندان خدا و دوستداران اوييم»(1).

در همين انجيلهايى كه حتّى پس از تحريف آيين مسيحيت وجود دارد، چنين آمده است:

«اين سخن كه شنيديد، از من نيست، بلكه از پدر است كه مرا به اين پيام فرو فرستاده و اينك من با شمايم. امّا پارقليط روح القدس كه پدرم او را به نام من مى فرستد، او همه چيز را به شما تعليم مى دهد و همه آنچه را به شما مى گويم يادآورتان مى گردد».

شايد تنها نكتۀ تعجب انگيز در متن فوق اين باشد كه رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به نام مسيح مى داند كه چنين چيزى بى ترديد تحريف يافته است. به هر حال، حتّى به فرض صحت چنين چيزى مراد از اينكه رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) به نام مسيح مى باشد اين نيست كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصوير كاملى از دعوت مسيح باشد، بلكه مراد آن است كه رسالت او در دعوت مسيح به يگانه پرستى با آن موافق است و دعوت محمّد در اصول همان چيزهايى است كه عيسى (ع) بدان فرا مى خواند و چيزهايى كه با دعوت او توافق دارد، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «براى شما از دين آن چيزى تشريع كرده كه نوح را بدان سفارش كرده، آن چيزى كه بر تو دربارۀ آن وحى فرستاديم و آنچه ابراهيم، موسى و عيسى را بدان توصيه نموديم كه دين را بپاى داريد و در آن تفرقه نورزيد. آنچه مشركان را بدان فرا مى خوانيد بر آنان بسيار سنگين است»(2).

همچنين روايت شده است كه عيسى دربارۀ پارقليط فرمود:

ص: 494


1- - مائده/ 18.
2- - شورى/ 13.

«آنكه از نزد پدرم به سوى شما مى فرستم روح حق است كه از پدر صادر مى شود و براى من گواهى مى دهد و شما نيز براى من گواهى مى دهيد، زيرا از ابتداى امر من با من بوده ايد».

اين روايت بدان صراحت دارد كه كتابى كه بر محمّد (صلی الله علیه و آله) فرو فرستاده مى شود يعنى همان قرآن بر اين گواه است كه تورات و انجيلى را كه پيشاپيش آن قرار دارد تأييد مى كند. در عبارت فوق، قرآن، بحق، روح حق ناميده شده و قرآن كريم نيز چنين نامى بر اين كتاب نهاده است، آنجا كه مى فرمايد: «بدين ترتيب ما روحى از امر خويش بر تو نازل ساختيم»(1).

همچنين در اناجيل آمده است:

«تا زمانى كه من نروم فارقليط به ميان شما نمى آيد و هنگامى كه او بيايد، جهان را بر گناه سرزنش خواهد كرد. او از پيش خود سخن نمى گويد، بلكه آنچه را با مردم از آن سخن مى گويد از خداوند مى شنود و مردم را به حق سياست مى كند و آنان را از حوادث و غيبها آگاه مى سازد»(2).

در اين متن صفتى وجود دارد كه اختصاصا در ميان همۀ پيامبران وصف پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) است، آنجا كه مى گويد: «مردم را به حق سياست مى كند»، چه، تنها اين رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه به بيان حقايق الهى كه بدان مبعوث شده بسنده نكرد، بلكه به ادارۀ مردم براى اجراى تعاليم رسالت خود پرداخت، دولتى را تأسيس كرد و نظامهاى قرآنى را با دقّت و سلامت به اجرا در آورد. اين توصيف كاملى از رسالت و عملكرد محمّد (صلی الله علیه و آله) است.

آن گونه كه آورديم، آشنايان با زبان عبرى مى گويند ترجمۀ دقيق كلمۀ پارقليط كه در اين نصوص آمده احمد مى باشد؛ چه، كلمۀ پارقليط به معنى كسى است كه سر و حكمت را مى داند و به همين سبب به غايت حمد و ستايش

ص: 495


1- - همان/ 52.
2- - به نقل از نهاية الارب و السيرة العطرة.

رسيده است.

172 - ابن ظفر در كتاب خير البشر عباراتى را از كتب عهد قديم، از زبور داوود و كتاب اشعياء، شمعون و حزقيل مى آورد. از آن جمله عبارتى است كه در مزامير داوود چنين آمده است:

«پروردگارا بنيانگذار سنت را يحيى قرار ده».

همچنين در آن مى خوانيم:

«هنگامى كه بدين منظور سخن رحمت بر لبانت جارى شود، براى هميشه بر تو بركت مى فرستم. پس شمشير به ميان بند كه جمال و حمد تو چيره است. بر مركب سخن حق نشين كه آيين تو با هيبت دست راست تو مقرون است و ملّتها در زير سلطۀ تو به تواضع در مى آيند».

هيچ ترديدى در دلالت اين نصوص بر مژده دادن به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود ندارد. البتّه اشاراتى كه در عبارت فوق نهفته است بروشنى نصوصى كه از تورات و انجيل نقل كرديم نمى باشد و بلكه ممكن است به دلالت اقتضاى بر چنين بشارتى دلالت كند و نه به اشاره اى بدون قرينه، زيرا، مقدارى دقّت و تأمّل مى طلبد تا به اين نكته برسيم كه آنكه سنّت يعنى همان يگانه پرستى و طريق استوار عبوديّت را زنده ساخت، محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه پس از انحراف يافتن مسيحيّت به تثليث به اين مهم برخاست.

در نصّ فوق نوعى دلالت تضمّن نيز وجود دارد، چه در آن متن پيامبر موعود چنين توصيف شده كه خداوند او را بركت مى بخشد و آيين او با هيبت دستان آن پيامبر همراه است. اين در حالى است كه آيين محمّد (صلی الله علیه و آله) عهده دار دفع باطل با آنچه در دست راست حمل مى شود يعنى با شمشير شد، حال آنكه شريعت عيسى چنين نبود و بلكه مسامحه و نرمخويى در آن غلبه داشت و او نه شمشير برگرفت و نه حواريّين را به شمشير برگرفتن توصيه كرد. تنها پيامبرى كه پس از دوران داوود نبى شمشير برگرفت و باطل را سركوب كرد و در دوران او حواريّين از اصحابش

ص: 496

همه سركشان در زير لواى آيين اسلام كرنش كردند، محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

در زبور عبارت ديگرى نيز وجود دارد كه شايد اين عبارت در دلالت بر سلطۀ آيين محمّد (صلی الله علیه و آله) صراحت بيشترى داشته باشد. متن اين عبارت چنين است:

«هنگامى كه از يك سوى دريايى به سوى دريايى ديگر، و از سرزمين نهرها به كنارۀ بيابان عبور كند و ساكنان جزيره ها در پيشگاه او به روى در مى افتند، آنان را سرنگون مى كند، دشمنانش دهان بر خاك مى نهند، پادشاهان قربانيهايى به حضور او مى آورند، ملّتها به فرمانبرى تسليم او مى شوند. زيرا او ضعيف مغلوب و درمانده را رهايى مى بخشد، ضعيف بى ياور را قوى مى دارد، بر مسكينان ترحّم مى ورزد، نماز مى گزارد، در همه وقت بر او بركت و تحسين فرستاده مى شود و تا ابد ياد او پاينده است».

اين اظهارات، سخن از مردى است كه در آينده مى آيد و بى ترديد در دوران پس از داوود و سليمان هيچ پيامبرى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) چنان نكرد كه در اين متن پيشگويى شده است و بنابراين، اين يادى از پيامبر موعود با ذكر صفات و مشخّصات اوست نه آن گونه كه در انجيل مى بينيم ذكر نام او.

173 - در كتاب اشعياى نبى چنين آمده است:

«بندۀ من كه روحم در او دميده است، وحى خويش را بر او فرو مى فرستم و او عدل مرا در ميان ملّتها آشكار مى سازد و آنان را به توصيه هايى سفارش مى كند، نمى خندد، صدايش در بازارها شنيده نمى شود، ديدگان نابينا و گوشهاى ناشنوا را باز مى كند و دلهاى بسته را زنده مى سازد، آنچه به او مى دهم هيچ كس ديگر را نمى دهم، او مشقح و در ستايش و حمد آن به آن خداوند است.

از دورترين نقطۀ زمين فرا مى آيد، بيابان و ساكنانش به آمدن او شادمان مى شوند، بر فراز هر بلنديى تهليل مى گويند و بر بلنداى هر تپّه اى اين سخن را تكرار مى كنند. او ضعيف و مغلوب نمى شود و به هواپرستى نمى گرايد، صالحان را كه همچون استخوانى ضعيف هستند خوار و زبون نمى سازد، بلكه صدّيقان را قوى مى دارد و او نور خداست كه خاموش نمى شود و بر شانه هاى او علامت پيامبرى است».

ص: 497

نكتۀ قابل توجّه در اين متن آن است كه اوصافى كه در آن آمده تقريبا اوصافى عينى است و بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انطباق عينى مى يابد؛ نه فقط در آيين او، بلكه در اخلاق و سيره اش. متن فوق به گونه اى به بيان اعمال و سجاياى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى پردازد كه گويا اشعيا پيامبر را ديده است. سپس در اين متن به ذكر ويژگيهاى جسمانى او مى پردازد و علامت پيامبرى را كه همان مهر نبوّت است و در ميان شانه هاى او قرار دارد يادآور مى گردد.

در ادامۀ اين متن، نام پيامبر با كلمه اى قريب به پارقليط مشاهده مى شود، چه اينكه در اينجا از «مشقح»(1) ياد مى شود و معنى اين كلمه محمّد (صلی الله علیه و آله) است، آن گونه كه معنى پارقليط احمد و اين هر دو از نامهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) است.

در كتاب شمعون نيز آمده است:

«پروردگار بيّنات را از جبل فاران آورد و آسمانها و زمين از تسبيح او و از تسبيح امّتش آكنده گشت».

در اين عبارت پيامبر موعود با ذكر مكان رسالت و بعثت او مشخص شده، چه، جبل فاران همان كوههاى مكّه است و پس از ابراهيم در مكّه و در ميان كوههاى مجاور آن كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) برنخاسته است. بنابراين، متن فوق آگاهى دادن به پيامبر موعود با ذكر مكان بعثت اوست، نه با ذكر نام و اوصاف وى.

اخبار رايج در ميان اعراب دربارۀ پيامبر موعود

174 - در سرزمين عرب و بويژه در اطراف مكّه و مدينه سخنانى رواج يافته بود حاكى از آن كه پيامبرى در زمان حاضر برانگيخته خواهد شد. مسيحيان اين سخنان را رواج داده بودند. آنان پيشگويان جزيرة العرب به شمار مى رفتند كه بسيارى از ايشان در اطراف اين سرزمين اقامت داشتند و مردم در سفرهايى كه به

ص: 498


1- - مشقح در زبان عربى به معنى حمد است.

شام مى رفتند - از آنجا كه در طىّ اين سفرها راهبانى را مى ديدند كه در صومعه ها به پيشگويى اشتغال دارند و گاه وبيگاه با آنان ديدار مى كردند - اين اخبار و سخنان را از آنان مى گرفتند و به ميان مردم مى آوردند.

يهوديان مدينه نيز از اين امر ياد مى كردند و بدين وسيله بت پرستانى را كه در مجاورت آنان مى زيستند مورد تهديد قرار مى دادند و به اين گمان كه پيامبر موعود آنان را بر ديگران پيروز خواهد ساخت و دين آنان را مورد تأييد قرار خواهد داد، با الهام از اشارات كتب خود از اين رخداد قريب الوقوع سخن مى گفتند و خود را بدين وسيله پيروز مى خواندند، با الهام از اشاراتى كه در نزد آنان تفاسيرى روشن داشت و اين تفاسير در ميان اندوخته هاى علمى آنان قرار مى گرفت كه آن را از اسلاف و گذشتگان خود به ارث مى بردند. اين تفاسير در لابلاى آثار بر جاى مانده از اسلاف يهوديان قرار داشتند. با آن كه يهوديان خود مى دانستند كه آنچه را خداوند بر آنان نازل ساخته مورد كتمان قرار مى دهند تا از اين طريق علم در انحصار آنها باشد و بتوانند به مردم دروغ بگويند و مدّعى آن شوند كه تنها خود دوستان و فرزندان خدايند، امّا از ميان گفته هاى آنان جسته و گريخته سخنانى به چشم مى خورد حاكى از آن كه بزودى پيامبرى از ميان فرزندان عمويشان اسماعيل مبعوث خواهد شد.

اگر اين خودپسندى بود كه يهوديان را وادار ساخت آنچه را خداوند بر ايشان نازل كرده از ديگران كتمان نمايند، همين نيز آنان را واداشت تا از اخبار پيامبر موعود كه در نزد آنان در تورات نام او نوشته شده است سخن گويند. زيرا، آنان با اوس و خزرج كه در مجاورت ايشان مى زيستند، در جنگ بودند و به همين سبب، براى آنان از اين مسأله كه پيامبرى مبعوث خواهد شد سخن مى گفتند. نه براى آن كه حقيقت را اعلان كنند، بلكه براى آن كه به وسيلۀ چنين ابزارى كه در اصطلاح امروز جنگ روانى ناميده مى شود و پديده اى لازم در كنار جنگ فيزيكى است بر دشمنان خود چيره شوند، براى آن كه پيروزى و غلبه به دست آورند و براى آن كه

ص: 499

خود را سربلند و آنان را خوار و زبون جلوه دهند و بالاخره، براى آن كه به آنان هشدار دهند كه آينده از آن ايشان است. روشن است كه چنين جنگى روانى ترس و دلهره را در دلهاى دشمنان پايدار نگه مى دارد.

قرآن كريم اين مسأله را چنين بيان مى دارد: «آنان بر كافران پيروزى مى جستند ولى آن هنگام كه آنچه آن را مى شناختند به سويشان آمد، به او كفر ورزيدند. پس لعنت خداوند بر كافران باد. چه بد بهايى است آنچه خود را بدان فروخته اند كه بدانچه خداوند از فضل خويش بر هر يك از بندگان خود كه مى خواهد فرو فرستاده است به ستمگرى كفر ورزند. آنان غضبى را پس از غضبى ديگر به سوى خود جلب كردند و كافران را عذابى خواركننده است»(1).

در اين ميان، نجران آكنده از مسيحيان بود. چنين برمى آيد كه اين مسيحيان همانند مسيحيان امروز و ديروز اروپا نبودند، بلكه باقيمانده اى از نصرانيّت مسيح در ميان آنان برجاى مانده بود و پس از بعثت نيز به همين سبب در مقايسه با يهوديان و مشركان به مسلمانان نزديكتر بودند. آنسان كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

«دشمن ترين مردم با ايمان آورندگان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين و دوستدارترين آنان با مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند: ما مسيحى هستيم.

اين بدان سبب است كه در ميان اينان كشيشان و راهبانى قرار دارند و نيز اين مردم تكبّر نمى ورزند. چون آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند مى بينى كه به سبب آنچه از حق شناخته اند اشك از ديدگانشان سرازير مى شود و مى گويند: پروردگارا ما ايمان آورديم. پس ما را با گواهى دهندگان بنويس. ما را چه مى شود كه به خداوند و آنچه از حق بر ما آمده است ايمان نياوريم با آن كه طمع آن داريم كه پروردگارمان ما را در جمع مردمان درستكار در آورد»(2).

ص: 500


1- - بقره/ 90-89.
2- - مائده/ 84-82.

از ميان اين مردم فريادى بلند برمى خاست و از اين خبر مى داد كه پيامبرى وجود دارد كه هنگام آمدنش فرا رسيده و مردم در دوران او زندگى مى كنند. چنين برمى آيد كه صاحبان اين فرياد از باقيماندگان يگانه پرستانى بودند كه به تثليث نگرويده بودند؛ چه اينكه، در گذر زمان هر از چند گاه گروهى موحّد وجود داشته اند، هرچند كه آنان گاه حتّى يك قرن فاصله با گروههاى قبل از خود مى يافته اند. اظهاراتى كه در قرآن كريم آمده از وجود چنين گروههايى در ميان مسيحيان حكايت دارد.

تاريخ نيز در اخبار خويش و در سيرۀ پاك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين روايت مى كند كه پس از آن كه در پى اعلان آشكار از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان در زير فشار ستم مشركان قرار گرفتند، ماجراى هجرت مسلمانان به حبشه پيش آمد و در طىّ اين مهاجرت مسلمانان با استقبال و برخورد خوش پادشاه حبشه مواجه شدند.

همچنين آمده است كه نجاشى پادشاه حبشيان يگانه پرست بود و دربارۀ عيسى و مادرش همان نظرى را داشت كه قرآن كريم ابراز مى دارد، مبنى بر اين كه آن دو خدايانى در كنار خداوند نبودند.

175 - انديشۀ پيشگويى از آمدن پيامبرى كه زمان ظهور او نزديك شده به ميان قريش و مردم مناطق مجاور مكّه كشيده شد و در اين ميان، چهار تن از قريشيان بودند كه منكر تأثير بتها و ضرر رساندن يا سود رساندن آنها و نيز از پرستش آنها روى گردان بودند. اين چهار تن عبارتند از ورقة بن نوفل، عبد اللّه بن جحش، عثمان ابن حويرث و زيد بن عمرو بن نفيل.

اين چهار تن از بت پرستى نجات يافته و برخى به برخى ديگر چنين گفته بودند كه «به خداوند بدانيد كه خاندان شما بر حق نيستند. آنان دين ابراهيم را به خطا رفته اند. ما بر پيرامون سنگى به طواف نمى پردازيم كه نه مى شنود و نه مى بيند، نه سودى مى رساند و نه ضررى به بار مى آورد. اى مردم براى خود دينى بجوييد كه به خداوند سوگند بر هيچ عقيدۀ حقى نيستيد».

ص: 501

دو تن از اين گروه به آيين مسيحيّت در آمدند كه عبارتند از ورقة بن نوفل و عثمان بن حويرث. فرد اخير به دربار قيصر رفت و در آنجا به مسيحيّت گرويد و منزلت و موقعيت شايسته اى در نزد او داشت.

عبد اللّه بن جحش نيز در تحيّر و درماندگى بود تا زمانى كه اسلام آمد و او به اين عقيده گرويد.

زيد بن عمرو بن نفيل آخرين فرد اين گروه به مكّه و مردمان آن پشت كرد و به سير در سرزمينهاى عربى پرداخت تا دين ابراهيم را بيابد و از آن آگاه شود. او سرانجام، از آنجا كه برخى از مسيحيان وى را از قريب الوقوع بودن ظهور پيامبرى نو خبر داده بودند، در انتظار پيامبر موعود نشست.

در سيرۀ ابن هشام در اين باره چنين آمده است:

«زيد بن عمرو بن نفيل در جستجوى دين ابراهيم و در حالى كه از راهبان و احبار پرسش مى كرد، از مكّه بيرون رفت و همه جا به اين جستجوى خود ادامه داد تا آن كه همۀ جزيره را درنورديد و به موصل رسيد. سپس در راه خود به پيش رفت و در سرتاسر شام گشت تا آن كه به راهبى در تپّه اى در سرزمين بلقاء(1)رسيد. آن راهب كسى بود كه به ادّعاى مسيحيان علم مسيحيان به او مى رسيد.

زيد دربارۀ دين ابراهيم و آيين حنفيّت از آن راهب پرسيد و وى در پاسخ وى گفت: تو در طلب دينى هستى كه امروز كسى را نمى يابى كه تو را بر آن دين بدارد. امّا اينك زمان پيامبرى فرا رسيده كه از همان سرزمينى كه تو از آنجا آمده اى برمى خيزد و به دين ابراهيم مبعوث مى شود. پس به او بپيوند كه او اينك مبعوث شده و اين زمان زمان اوست». در آن روزگار شام در زير سلطۀ آيين يهودى و مسيحى بود و او هيچ يك از اين دو آيين را نمى پسنديد. به همين سبب نيز هنگامى كه راهب مزبور آن سخنان را با او در ميان نهاد بسرعت به قصد مكّه بيرون رفت و هنگامى كه به ميان سرزمين لخميان رسيد، بر او هجوم بردند و او را كشتند»(2).

ص: 502


1- - بلقاء نام آباديى در نزديكى دمشق است.
2- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 232.

دوست زيد ورقة بن نوفل با قصيده اى بر او مرثيه خواند. در آن قصيده آمده است:

«اى پسر عمر هدايت يافتى و نيك كردى و از تنورى پر از آتش برافروخته دورى گزيدى، با اعتقاد به پروردگارى كه همانند او پروردگارى نيست و با رها كردن بتهاى طغيان آور در جاى خود.

و با دريافتن دينى كه در طلب آن بودى. تو از يگانگى پروردگار خود غافل نبودى.

و بدين ترتيب در سرايى كه اقامتگاهى شايسته است قرار گرفتى و در آنجا از كرامت الهى برخوردارى و در اين نعمتها به ناز و بازى مشغولى».

اين قسمتى از مرثيۀ ورقة بن نوفل در قصيدۀ منسوب به او بنابر صحيحترين روايات است و از اين حكايت دارد كه ورقة و دوستش زيد بن عمرو در كنار انكار بت پرستى به رستاخيز و روز قيامت عقيده داشتند.

176 - ورقه پس از آنكه به آيين مسيحيّت در آمد، به علوم اين آيين آگاه شد، به اسرار كتب آنان دست يافت، به مطالعه در اديان پرداخت و حقايق اديان را با يكديگر مورد مقايسه قرار داد، به اين حقيقت پى برده بود كه زمانى كه وى در آن زندگى مى كند زمان ظهور پيامبر (صلی الله علیه و آله) است و بلكه چنين جزم يافته و حكم كرده بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) همان پيامبر موعود مى باشد و ظهور وى به تأخير انجاميده است.

ابن اسحاق در اين باره روايت كرده است كه خديجه آنچه را غلامش ميسره از قول نسطوراى راهب گفته - مبنى بر اينكه صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بيانگر آن دانسته بود كه او همان پيامبر موعود است - براى ورقة بن نوفل كه يك مسيحى مطّلع از كتب آنها بود رساند و او نيز به وى گفت: «اى خديجه اگر اين اظهارات راست باشد و ميسره راست گفته، محمّد پيامبر اين امّت است و من مى دانم كه اين امّت

ص: 503

باشد و ميسره راست گفته، محمّد پيامبر اين امّت است و من مى دانم كه اين امّت را پيامبرى موعود مى باشد كه اينك زمان اوست».

ورقه با اطلاع از چنين خبر قريب الوقوعى در انتظار بود و ظهور پيامبر موعود را دير مى دانست و مى گفت: «تا كى انتظار؟».

ورقه در اين باره قصيده اى دارد كه در آن چنين آمده است:

«به غم گرفتار آمده ام و اين غم مرا بسيار به خود مشغول ساخته و پيوسته به ياد آنم؛ غمى پديد آمده از انديشه اى كه مدّت زمانى است گريه و شيون مرا برانگيخته است.

نيز در انديشه اى گرفتار آمده ام برخاسته از توصيفهاى پى درپى خديجه در مورد همسر خويش؛ پس اى خديجه انتظارم به طول انجاميده است.

بر اساس آنچه تو گفته اى اميد آن دارم كه شاهد قيام او در سرزمين مكّه باشم.

او نورى را در اين سرزمين آشكار مى سازد كه همۀ زندگان در پرتو آن خويش را از آشوب و اختلاف دور مى دارند.

و او بر هر كه با او سر جنگ داشته باشد خسارت و ناكامى فرود مى آورد و هر كه را با او از در مسالمت در آيد به پيروزى و رستگارى مى رساند».

اين سخن ورقه است آن هنگام كه دختر عمويش خديجه از حال محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) سخن گفت و آن، در پى اظهارات غلام خديجه ميسره به وى بود كه در سفر به شام كه به هدف تجارت بر روى سرمايۀ خديجه صورت گرفت با او همراهى مى كرد. آن سفر - آن گونه كه قبلا يادآور شده ايم - قبل از ازدواج ميان خديجه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلكه در زمانى صورت گرفته بود كه خديجه انديشۀ اين ازدواج را در سر مى پرورانيد، انديشه اى كه تنها پس از اين اظهارات ميسره ريشه دار شد.

آگاهى سلمان از نبوّت پيامبر قبل از وقوع آن

177 - سلمان قبل از آن كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كند از مسألۀ بعثت

ص: 504

پيامبر (صلی الله علیه و آله) اطلاع داشت و تنها با اين هدف كه پيامبر را به وسيلۀ اوصافى كه قبل از ملاقات با وى و قبل از بعثت برايش بيان شده بود، بازشناسد با وى ديدار كرد. اين كه وى چگونه چنين آگاهيهايى در اختيار داشت و ماجراى اين ديدار چگونه بود، آنچه در اين باره اخبار صحيح بر آن تواتر دارند و خلاصه ماجرا آن گونه كه در احاديث صحيح آمده چنين است كه سلمان مردى ايرانى و از مردم اصفهان بود.

پدرش كدخداى ده و او در نزد پدر برگزيده و در آيين زرتشتى تحصيلاتى به دست آورده، تا آنجا كه به خدمتگزارى آتشكده در آمده بود و شعلۀ آن را برمى افروخت و از آن دور نمى شد. در اين ميان، پدر او يك بار به طور ناگهانى متوجه غيبت او شد.

سلمان خود مى گويد: «پس من در پى كارى كه او مرا براى آن فرستاده بود روانه شدم و در راه خود به كليسايى از كليساهاى مسيحيان برخورد كردم و صداى آنان را كه در كليسا به نماز مشغول بودند شنيدم. من از وضعيّت و عقايد آن مردم اطّلاعى نداشتم و چون صداى آنان را شنيدم، بر ايشان وارد شدم تا ببينم چه مى كنند. هنگامى كه آنها را ديدم، نمازشان مرا به اعجاب واداشت و به كار آنان رغبت يافتم و با خود گفتم: «به خداوند سوگند، اين دينى از دينى كه ما داريم بهتر است». به خداوند سوگند، از آنان جدا نشدم تا وقتى كه خورشيد غروب كرد و مزرعۀ پدرم را از ياد بردم و به سراغ آن نرفتم. پس از آن مسيحيان پرسيدم كه «اصل اين ديانت در كجاست». گفتند: «در شام». پس به نزد پدرم بازگشتم. او در اين زمان به سبب تأخير من در پى من فرستاده بود و من او را از همه كارهايش بازداشته بودم. به همين سبب نيز هنگامى كه به نزد وى رفتم، به من گفت: «اى پسرم، كجا بودى؟» گفتم: «پدر، من با مردمى برخورد كردم كه در يكى از كليساهاى خود مشغول نماز بودند و آنچه از دين آنان ديدم مرا به اعجاب واداشت. پس به خداوند سوگند، همچنان در نزد آنان ماندم تا خورشيد غروب كرد» او گفت: «فرزندم، در آن دين خيرى نيست، بلكه دين تو و دين پدرانت از آن بهتر است». من گفتم:

«نه، چنين نيست، به خداوند سوگند، آن دين از دين ما بهتر است».

ص: 505

سلمان مى گويد: «پدرم بر من بيمناك شد و پاى مرا در بند كرد و سپس مرا در خانۀ خود زندانى ساخت».

چنين برمى آيد كه سلمان توانست از اين بند برهد؛ چه اينكه مى گويد: «من براى مسيحيان پيغام فرستادم و گفتم: «اگر كاروانى از تاجران مسيحى از شام به ميان شما آمد، پس از آن كه كار خود را به پايان بردند و خواستند بدانجا برگردند، مرا از ايشان مطّلع سازيد». زمانى گذشت، كاروانيانى به شهر آمدند و چون خواستند بازگردند زنجير از پاى خود برداشتم، با آنان بيرون رفتم تا به شام رسيدم.

چون وارد شام شدم پرسيدم: «عالمترين معتقدان اين ديانت كيست؟» گفتند:

«اسقفى كه در كليساست». پس به سوى او رفتم و به وى گفتم: «به اين دين رغبت يافته ام و دوست دارم همراه تو باشم، در كليسايت تو را خدمت گزارم، از تو بياموزم و با تو نماز به جاى آورم». بدين ترتيب بدان كليسا در آمدم».

سلمان يادآور مى شود كه آن اسقف مردى بدكنش بود. ديگران را به صدقه دادن امر مى كرد و بدان تشويق مى نمود، امّا آنچه را از اين طريق گرد مى آورد براى خود مى اندوخت و به مساكين نمى بخشيد تا آنجا كه هفت خمره طلا برايش برجاى ماند.

همچنين سلمان يادآور مى شود كه وى او را به دليل اين عملكرد بسيار مورد تنفّر مى داشت و هنگامى كه در گذشت و مسيحيان براى دفن او گرد آمدند، وى كردار او را بر آنان فاش ساخت و آنها را به محل اختفاى گنج رهنمون شد. پس او را بر صليب كشيدند و سنگسار كردند.

پس از مرگ اسقف مزبور سلمان در خدمت اسقف صالحى درآمد كه پيوسته شب و روز در عبادت بود. وى زمان درازى را در كنار او ماند و چون مرگ وى نزديك شد، سلمان از او وصيّت طلبيد و به وى گفت: «مرا به چه كسى سفارش مى كنى و به چه چيز مرا فرمان مى دهى؟» او گفت: «اى پسرم، به خداوند سوگند، هيچ كس را نمى شناسم كه بر آن عقيده و آيينى باشد كه تو بر آنى؛ چه،

ص: 506

مردم همه هلاك گشته و عقيدۀ خود را تغيير داده و بيشتر عقايدى را كه داشته اند رها كرده اند، مگر مردى در موصل. پس به او بپيوند».

سلمان به دوست آن اسقف در موصل پيوست و خيرى عظيم در نزد او يافت. چون هنگام مرگ وى نيز فرا رسيد، از او پرسيد: «مرا به چه كسى سفارش مى كنى؟» او گفت: «پسرم، به خداوند سوگند، هيچ كس را نمى يابم كه بر آن آيين كه تو داشتى باشد مگر مردى در نصيبين»(1).

چون به خدمت آن مرد رسيد و او نيز در بستر مرگ قرار گرفت، وى را به مردى در عموريه رهنمون شد و سلمان نيز به سوى او سفر كرد و خيرى عظيم در بر او يافت و مدّت نسبة زيادى در نزد او اقامت گزيد و در همين دوران به كار و تلاش براى كسب درآمد پرداخت و از اين طريق، صاحب تعدادى گاو و گوسفند شد.

چون مرگ اين اخير نيز فرا رسيد، سلمان از او پرسيد كه «مرا به چه كس سفارش مى كنى و به چه امر مى كنى؟» او در پاسخ گفت: «پسرم، به خداوند سوگند، كسى شايسته تر نمى شناسم كه بر آن آيينى كه من و تو داشتيم باشد تا به تو امر كنم او را امين بدانى و به او پناه برى. امّا اينك زمان پيامبرى نو فرا رسيده، او به دين ابراهيم مبعوث مى شود، در سرزمين عرب برمى خيزد، به سرزمين ميان دو «حرّه»(2) كه در ميان آنها نخلى وجود دارد با علامتهايى كه پوشيده نيست مهاجرت مى كند، هديه را مى گيرد و صدقه را نمى خورد و در ميان دو شانه اش مهر نبوّت وجود دارد. اگر مى توانى به وى در آن سرزمين بپيوندى، چنين كن».

سلمان بار سفر به سوى وادى القرى و آنگاه مدينه بست. امّا در ميانۀ راه تنى چند از بازرگانان خاندان كلب با وى برخورد كرد. سلمان به آنان گفت: «مرا به همراه خود به سرزمين عرب ببريد و من نيز در مقابل، اين گوسفندان و گاوهاى

ص: 507


1- - شهرى بر سر راه كاروانهايى كه از موصل به شام مى رفتند.
2- - حرّه به سرزمينى داراى سنگهاى سياه كه برجاى مانده از يك آتشفشان بود گفته مى شد.

خود را به شما مى دهم». آنان اين قرارداد را پذيرفتند، ولى با او حيله ورزيدند، به وى خيانت كردند و هنوز به وادى القرى نرسيدند كه بر وى ستم روا داشتند و او را به عنوان برده به يكى از يهوديان فروختند. امّا سلمان خود را به خدا سپرده، چه او همان مردى بود كه در همۀ سرزمينها به گشت وگذار پرداخت، در حالى كه دين حق را مى جست. او مردى بود كه مى خواست خداوند را آن گونه كه آيين الهى ايجاب مى كند مورد پرستش قرار دهد. وى به همين خاطر زندگى پرآسايش در سايۀ پدر خويش را رها كرده و در جستجوى هدايت در دشت و بيابان به سير و سفر پرداخته بود.

او كه اينك به عنوان برده به مردى يهودى فروخته شده و به همراه او روانۀ مدينه بود آن نخلهايى را كه اسقف عموريّه براى وى توصيف كرده بود، مشاهده كرد. وى از ديگر سوى، از اين شادمان بود كه به مردى يهودى فروخته شده كه وى نيز او را براى يكى از عموهايش در ميان خاندان بنى قريظه خريده و اينك او را به مدينه مى برد.

در همين زمان كه سلمان در مدينه اقامت داشت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث شد. او در اين مدّت هيچ اطّلاعى از اين رخداد نداشت، زيرا بردگى او را از اين بازمى داشت كه به پيگيرى اخبار پيامبرى كه كتب آسمانى به آمدن وى مژده داده و اسقفها برايش نقل كرده و راهبان به وى گفته بودند بپردازد.

در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت گزيد و اينك در راه خود به سوى مدينه بود. در روز ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلمان روى نخلى از نخلهاى ارباب خود به كار مشغول بود كه در اين ميان يكى از عموزادگان ارباب وى بدان جا آمد و ايستاد در حالى كه مردم مدينه و اوس و خزرج را دشنام مى داد و مى گفت: «به خداوند سوگند، هم اينك آنان در قباء پيرامون مردى اجتماع كرده كه از مكّه به ميان آنان آمده است و آنان گمان دارند كه او يك پيامبر است»(1).

ص: 508


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 219.

داستان سلمان چنين ادامه مى يابد كه با شنيدن اين سخن لرزش شوق بر بدن او افتاد، شوق رفتن به قباء يعنى همان جايى كه شنيده بود در ميان كسانى كه آنجا گرد آمده اند كسى هست كه ادّعاى پيامبرى دارد. پيش از اين نيز اسقف عموريّه براى او روشن ساخته بود كه پيامبر موعود به اين سرزمين هجرت خواهد كرد. پس خود را آماده كرد و در حالى كه ثروتى اندك همراه داشت روانه قبا شد و در اينجا بود كه با ديدگان خود آنچه را از اين پيش شنيده بود مى ديد. او در غياب محمّد (صلی الله علیه و آله) از اين آگاهى يافته بود كه او يك پيامبر است و به همين دليل نيز، دشت و بيابان را در نور ديده بود تا وى كه از ماجراى پيامبرى اين رسول موعود آگاه است، او را ببيند.

ملاقات صورت گرفت و گفتگو ميان آن دو آغاز شد، در حالى كه سلمان در پى بى آن بود تا وضعيّت پيامبر را بيازمايد. او آن مكان را همان گونه كه آن اسقف گفته بود مشاهده كرد و تنها همين مانده بود كه وضعيّت رسول خدا را مورد آزمايش قرار دهد.

قبلا به سلمان گفته شده بود كه پيامبر موعود هديه مى پذيرد امّا از قبول صدقه امتناع مى فرمايد. به همين دليل نيز در هنگام اين ملاقات سلمان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «چنين به من رسيده است كه تو مردى صالحى و اصحابى به همراه تو هستند كه غريب و نيازمندند. اين، اندكى است كه من براى صدقه دادن داشته ام و اينك شما را از هركس ديگر سزاوارتر به اين صدقه يافته ام».

اين صدقات تحويل داده شد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن نخورد، بلكه به اصحاب خود فرمود: «بخوريد ولى خود دست به سوى آن دراز نفرمود.

بدين ترتيب، آن صفتى كه سلمان از اين پيش از آن اطّلاع داشت، ظهور يافت و وى با خود گفت: «اين يكى».

او پس از آن تصميم گرفت تا ببيند كه آيا او هديه مى پذيرد يا نه، تا بدين وسيله اوصافى كه از آن اطّلاع داشت همه كامل گردد. به همين دليل چيزهايى مناسب هديه گرد آورد و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه رسيد و عرض كرد:

ص: 509

«ديدم كه صدقه نمى خورى. اينك اين هديه اى است كه به گراميداشت تقديم مى دارم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه را پذيرفت و خود به همراه اصحابش از آن تناول فرمود.

اين بار سلمان با خود گفت: «اين دو».

او از توصيفى كه اسقف عموريّه كرده بود مى دانست كه در ميان دو شانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهر نبوّت وجود دارد. به همين سبب مى خواست تا آن را نيز ببيند. تنها همين نشانه باقى مانده بود تا وى از صدق اخبارى كه داشت بر آن كه اكنون به ملاقاتش آمده بود اطمينان يابد.

او مى گويد: «بر آن حضرت سلام كردم و سپس به پشت سر آن بزرگ رفتم تا بنگرم كه آيا مهر نبوّت را كه آن دوست برايم توصيف كرده بود مى بينم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا ديد كه به پشت سر او رفته ام، دريافت كه من در صحّت خبرى تحقيق مى كنم كه برايم گفته شده است. پس رداى خويش را از پشت كنار زد و من به مهر نبوّت نگريستم و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شناختم. پس در حالى كه گريان بودم به بوسه زدن بر او پرداختم. در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «پيش آى». من پيش رفتم و در مقابل آن حضرت نشستم»(1).

سلمان تا زمانى برده بود و بردگى او را از اين بازمى داشت كه در ركاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرد، حتّى او نتوانست در غزوۀ بدر شركت جويد. بعدها پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى پيشنهاد فرمود تا با مالك خود پيمان مكاتبه منعقد كند، يعنى در برابر آزادى خود، مالى يا استفادۀ خاصى را بر عهده گيرد كه به وى تقديم دارد. او نيز چنين كرد و صحابه نيز در اجراى اين قرار داد و پرداخت مال الكتابه به وى كمك كردند و بدين ترتيب، وى پس از مدّتى از بردگى آزاد شد.

178 - اين خبر را پس از مختصرتر كردن آن - كه البتّه با همۀ اختصار هنوز هم

ص: 510


1- - همان. ص 220.

طولانى بود - به دو سبب مطرح ساختيم:

سبب اوّل آن كه ببينيم چگونه آن كه در طلب حق است به رنج بردن و سختى كشيدن در راه آن تن در مى دهد. سلمان جوانى خردسال و بلكه تقريبا يك نوجوان بود كه در سايۀ پدرش از رفاه و آسايشى سرشار و رزق و روزييى فراوان و گوارا برخوردار بود. او كليسايى را مى بيند كه در آن بندگانى اند كه آن آتشى را كه خود وى خدمتگزار آن بود نمى پرستند. در پى بى آن، عبادت آنان او را به خود جذب مى كند. پس تمايل خود را به مسيحى شدن به پدرش ابراز مى دارد، امّا پدرش او را به زنجير مى كشد. ولى او تسليم نمى شود و مى كوشد تا زنجير از پاى خود بگشايد و به مسيحيان بپيوندد و آنچه را در پى بى آن است در آغوش كشد. وى سپس رنج سفر از سرزمينى به سرزمين ديگر را بر خود هموار مى سازد تا به آن حقّى برسد كه در جستجوى اوست. او در اين راه به بردگى گرفتار مى آيد، امّا صبر مى كند و از هدفى كه دارد روى گردان نمى شود. او مى پذيرد كه در بند بردگى و در مظلوميّت، با صبورى و توكّل بر خداوند زندگى كند تا به هدف خود كه ديدار با مطلوب خويش است برسد. وى به اين تلاش ادامه مى دهد تا آن كه او را مى يابد. در اين ميان امداد الهى در راه رهايى از بردگى به كمك او مى آيد. آرى، او عابدى به حقيقت صبور بود كه از آن هنگام كه بندهايى را كه پدرش بر دست و پاى او بسته بود بازگشود ، همراه آن بندهاى عقل و دل خويش را نيز برداشت و تنها پرستشگر خداوند شد و جز خشنودى او را نجست. اگر او پدر خويش را رها كرده بود، اينك در دامان محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و او وى را در دامن پذيرفت و فرمود:

«سلمان از ما اهل بيت است».

سبب دوّم - كه همين نيز سبب اساسى است - آن كه اين نيز گواهى ديگر است بر اين حقيقت كه مسألۀ پيامبر موعود در ميان اعراب در عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) معروف و زمينه هاى آگاهى يافتن از اين حقيقت براى آنان مهيّا بود و جويندگان اين حقيقت و آنان كه صفايى در دل داشتند از اين امر آگاه و اكثر مردم به دليل توجّه نداشتن به

ص: 511

شناخت اين حقيقت از آن غافل و نسبت به آن نادان بودند؛ چه اينكه، آنان داراى چنان گرايشى دينى نبودند. كه از آنچه از امور دينى آينده زندگى خويش نمى دانند آگاه شوند تا آنجا كه چون آن بشير نذير آمد، با براهين روشن و قاطع خود آنان را غافلگير مى سازد و پس از بشارت و انذار او نوبت عقاب و ثواب مى رسد.

پيشگويى يهوديان از آمدن پيامبر موعود

179 - قبلا به اين اشاره كرديم كه يهوديان در مقابل كافران بت پرست به آمدن پيامبرى كه پشتيبان آنان خواهد بود، يهوديان را يارى خواهد كرد و در مقابل بت پرستان قرار خواهد گرفت، خود را بر آنان پيروز مى خواندند. امّا در اينجا چنين اشاره اى ما را از تصريح بى نياز نمى سازد و ناگزير پاره اى توضيح مى بايست تا اين شناخت براى پژوهشگران به دست آيد كه در آن عصر دلايلى كافى وجود داشت كه نشان مى داد نزديك است خداوند پيامبرى را از جانب خود در ميان آنان آشكار سازد تا با برخوردارى از محبّت الهى، آيات و رسالت او را براى ديگران بيان كند.

سخن از پيامبر موعود تنها در ميان كسانى از اوس و خزرج كه با آن حضرت معاصر شدند نبود، بلكه قبل از اين دوران و پيش از رخ دادن جنگ ميان يهود و اين دو قبيله از اين حقيقت سخن گفته مى شد. به عنوان نمونه، در تاريخ آمده است كه تبع پدر كريب يمنى به يثرب آمد و چون يكى از مردم اين شهر يكى از مردان او را كشت، اين بر او گران آمد و به همين سبب به جنگ با آنان پرداخت. در همين حال كه وى در جنگ با آنان بود، دو تن از احبار يهود بنى قريظه كه به اصول و منابع دين يهودى و اسرار نهفته در اسناد دينى يهود آگاه بودند، نزد او آمدند و گفتند: «اى پادشاه، چنين مكن كه اگر قصد دارى تنها آنچه خود اراده كرده اى به انجام رسانى، ميان تو و اين مقصد مانعى خواهد افتاد و از مجازات الهى ايمن نيستى». او نيز در پاسخ به آن دو گفت: «به چه سبب چنين است؟» گفتند: «اينجا محل هجرت

ص: 512

پيامبرى است كه از اين حرم و از ميان قريش برمى خيزد و اينجا سراى و محلّ استقرار او مى شود»(1).

پيشگويى هايى يهوديان دربارۀ پيامبرى كه خواهد آمد در همه جاى يثرب شايع گشته بود و نسل پس از نسل در ميان مردم منتقل مى گشت و همين نيز يكى از اسباب شتافتن انصار به پاسخ مثبت دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود؛ چه، آنان از اين طريق و به سبب معلوماتى كه از يهوديان گرفته بودند از كتاب الهى آگاهيهايى داشتند. قتاده دربارۀ مردان قوم خود و سبب شتافتن آنان به پاسخ دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به يارى و كمك او برخاستن چنين مى گويد: «آنچه در كنار رحمت الهى ما را به اسلام خواند و ما را به سوى آن هدايت كرد، همان چيزهايى بود كه از مردان يهود مى شنيديم. ما بت پرست و مشرك بوديم و آنان چيزهايى داشتند كه در نزد ما نبود. در اين ميان بين ما و آنان كينه ها و جنگهايى بود و هنگامى كه ما به پيروزيهايى عليه آنان دست مى يافتيم كه برايشان ناخوشايند بود، به ما مى گفتند: «زمان ظهور پيامبرى نزديك شده كه در همين زمان مبعوث مى شود و ما در كنار او با شما مى جنگيم و به سان قوم عاد و ارم شما را نابود مى سازيم». ما بسيار اين سخن را از آنان مى شنيديم و به همين سبب، هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبعوث شد، چون ما را به خدا فرا خواند، به او پاسخ مثبت گفتيم و از طريق آن تهديدهايى كه به وسيلۀ آمدن او از سوى يهوديان متوجّه ما مى شد او را شناختيم و در گرويدن به او بر آن جماعت پيشى جستيم. ما به او ايمان آورديم و آنان كفر ورزيدند».(2)

يهوديان تنها به ذكر خبر آمدن پيامبر موعود بسنده نمى كردند، بلكه در كنار اين مژده، از ايمان به آخرت، پاداش با نعمتهاى جاويد يا مجازات با عذاب دوزخ سخن به ميان مى آمد. چنين برمى آيد كه آن جماعت منكر رستاخيز نبوده، بلكه

ص: 513


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 164.
2- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 211.

برخى از آنان به آن عقيده داشته و برخى ديگر به آن كافر بوده اند.

سلمة بن سلام كه يكى از انصار است در اين باره چنين مى گويد: «ما همسايه اى از يهوديان بنى عبد الاشهل داشتيم. او يك روز از خانۀ خود به حضور ما بيرون آمد و بر سراى بنى عبد الاشهل ايستاد و از قيامت، رستاخيز، حساب، ميزان و بهشت و دوزخ سخن گفت. مردم به او گفتند: «چه مى شودت! آيا بر اين عقيده اى كه اين شدنى است كه مردم پس از مرگ به سرايى كه در آنجا بهشت و دوزخ است برانگيخته مى شوند و به اعمال خود پاداش مى بينند؟» او گفت: «سوگند به آن كه به وى سوگند خورده مى شود، آرى...». پس به وى گفتند: «هان! آيت اين سخن چيست؟». گفت: «پيامبرى كه در همين محدوده مبعوث مى شود». وى در اين هنگام با دست به جانب مكّه و يمن اشاره كرد. مردم پس از اين گفته او پرسيدند: «كى او را مى بينيم؟».

سلمه مى گويد: «او در پاسخ آنان به من كه كم سن وسال ترين همه بودم نگريست و گفت: «اگر اين نوجوان عمر به سر برد او را درك خواهد كرد».

سلمه مى گويد: «به خداوند سوگند، زمانى به درازا نكشيد كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به رسالت برانگيخت و او را زنده در ميان خود يافتيم. پس به او ايمان آورديم و آنان از سر حسد و از روى سركشى به وى كفر ورزيدند».

يكى ديگر از يهوديان از اوصاف پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و از جملۀ اين اوصاف آن بود كه «حلم و بردبارى او بر نادانيش پيشى گرفته و فزونتر است و او هرگز سبك خردى نمى كند». در اين خصوص، از عبد اللّه بن سلام صحابى روايت شده است كه مى گويد: زيد بن سميه كه خداوند هدايت او را خواسته بود چنين گفته است: «هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نگريستم، هيچ نشانى از نشانه هاى نبوّت باقى نماند مگر آنكه آن را ديدم، جز دو نشانه كه به تحقيق آن در وجود او نپرداختم. آن دو اين بود كه «حلم و بردبارى او بر نادانيش پيشى گرفته و شدّت جهل و نادانى بر او فزونى نمى گيرد مگر آنكه حلم مى ورزد». من به همين

ص: 514

دليل مى خواستم با او معاشرت كنم و مخفيانه از حلم و جهل او آگاه شوم».

«زيد بن سميّه» به همين منظور داستانهاى بى ثمرى دربارۀ پدران خويش براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل كرد. او خود مى گويد: «چون آن مهلت مقرّر به پايان رسيد، به حضور او رسيدم و در حالى كه وى در جمع صحابۀ خود به تشييع جنازه اى مشغول بود، پيراهن و رداى او را گرفتم و با چهره اى درهم كشيده در وى نگريستم و گفتم: «اى محمّد، آيا حق مرا نمى دهى؟ به خداوند سوگند اى فرزندان عبد المطلب من شما را چنين يافته ام كه در دادن حق ديگران كوتاهى و تأخير مى ورزيد». در اين هنگام، عمر در حالى كه چشمانش چون فلك دوّار از حدقه در آمده خيره در من نگريست و گفت: «اى دشمن خدا، آيا آنچه را شنيدم به رسول خدا مى گويى و آنچه مى بينم با او روا مى دارى؟ سوگند به آنكه او را به حق برانگيخته است، اگر ملاحظۀ سرزنش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نمى كردم با شمشير خود تو را گردن مى زدم». در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آرامى و به نرمى به عمر مى نگريست. آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه فرمود: «اى عمر، من و او به جاى چنين رفتارى كه تو كردى به اين امر ديگرى محتاجتر بوديم و آن اين كه مرا به نيك ادا كردن حق او فراخوانى و او را به خوب پيگيرى كردن و دنبال كردن حق خود دعوت كنى. اى عمر، به همراه او برو و حق او را بده و بيست صاع خرما نيز بر آن بيفزاى و تسليم او كن».

180 - اينها نقلهايى تاريخى و ثابت است كه روشن مى سازد عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) عصرى بود كه در آن از پيامبرى موعود سخن به ميان مى رفت و اين سخن از دو منبع برمى خاست:

نخستين منبع تلاشى بود كه از سوى كسانى كه در پى احياى آيين ابراهيم بودند به عمل مى آمد. چه، برخى از مردم مكّه به ضرورت احياى آيين حنفى و پرسهولت ابراهيم ايمان داشتند. آنان به مقتضاى فطرت خود چنين دريافته بودند كه خداوند فرزندان ابراهيم را بى خير و بدون هدايتگرى كه آنان را هدايت كند و

ص: 515

بى هيچ راهنمايى كه به حق رهنمونشان گردد رها نمى كند.

در خلال همين فصل با چهره هايى آشنا شديد كه بر آيين قوم خود شوريدند، برخى از آنان به آيين مسيحى دل بستند و بدان در آمدند و برخى نيز در سرزمينها به گردش پرداختند و به جستجوى عقايد سالمى كه بت پرستى در آن راه نيافته باشد برآمدند و در طلب حقيقت جام شهادت نوشيدند، تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت دربارۀ آنان مى فرمايد: «خداوند او را به عنوان راهنماى گروهى جداى از ديگران مبعوث خواهد ساخت».

دوّمين منبع كتب اديان كهن، اقوال راهبان و احبار و اظهارات علماى تاريخ يهودى و مسيحى بود. به عنوان مثال، بحيراى راهب محمّد (صلی الله علیه و آله) را در دوران نوجوانى ديد و اوصافى را كه براى پيامبر موعود مى دانست در او يافت، نسطوراى راهب در دوران جوانى آن حضرت با وى ملاقات كرده و خبر اين دو ملاقات در ميان اعراب پخش شده بود. علاوه بر اين، مسيحيان نجران و ديگران مردم را يادآور اين حقيقت مى شدند كه در انتظار پيامبرى موعودند كه از صفات وى آگاهى دارند. در اين ميان از محمّد (صلی الله علیه و آله) بيش از هركس ديگر به عنوان اين موعود نام برده مى شد. البتّه هدف اين گروهها آن نبود كه قصد اعلان حقيقتى را داشته باشند يا در پى هدايتى بوده باشند، بلكه براى فرونشاندن كينۀ خود و خاموش كردن آتش دشمنيهاى خويش و يا شعله ورتر كردن آن به اين كار مى پرداختند؛ چه، هنگامى كه شمشيرهاى بت پرستان در جانشان مى نشست، اين حقيقت را آشكار مى ساختند، خبر آمدن پيامبر موعود را يادآور مى شدند و خطاب به دشمنان خويش مى گفتند:

«ما به همراه آن پيامبر موعود شما را خواهيم كشت، آن گونه كه قوم عاد و مردم شهر ارم كشته شدند.

بدين ترتيب، خبر آمدن پيامبر موعود در اينجا و آنجا پراكندند و صاحبان انديشه آمدن او را مورد توقع داشتند و مى دانستند كه زمان او فرا رسيده است و او در چنين شرايطى در تأييد كتب تحريف نشده اى كه پيش روى آنان بود، به عنوان

ص: 516

مايۀ رحمت بر جهانيان و هدايتگر به سوى حق و پشتيبان و ياور آن، به هدايت مردم آمد و خداوند با براهين روشن و آشكار او را مؤيّد ساخت.

اخبار كاهنان

181 - نويسندگان سيره چنين يادآور شده اند كه كاهنان نيز به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده بودند. ما بر اين نيّت بوديم كه از پرداختن به اين بحث خوددارى ورزيم به اين دليل كه:

اوّلا: چنين بحثى باب اوهام و انديشه هاى خرافى را در سيره سرور بشر، پيامبر حق و عدل مى گشايد، پيامبرى كه انديشه ها را به سوى حقيقت برمى انگيخت تا بى آنكه اوهام بر آن سايه افكند يا خرافه اى كه بر پايۀ عقل استوار نبوده و بر هيچ خبر راستى كه بر سندى صحيح مبتنى نيست استوار باشد به سوى حقيقت راه پويد.

ثانيا: چنين اخبارى از كاهنان با سند صحيحى كه بتوان به آن اعتماد كرد ثابت نشده است.

ثالثا: ثابت نشده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت به كاهنان پناه برده و يا به گفته هاى آنان اعتماد و اطمينان كرده باشد.

رابعا: اگر حتّى كاهنان در بشارت دادن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى گفته باشند و چنين رواياتى دربارۀ آنان صحّت داشته باشد، ممكن است آنان از طريق كتب آيينهاى پيشين و پيروان اين كتابها به اين اخبار دست يافته باشند، چه، آنان در دوران پيش از بعثت انديشمندان عرب به شمار مى رفتند. آنها احتمالا اين معلومات خود را به عنوان پيشگوييهاى كاهنان و در قالب سخنان بى اساس ويژۀ آنان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت از اعتنا به آن نهى فرمود ابراز مى داشتند.

به هر حال، ما قصد پرداختن به اين مسأله را نداشتيم، زيرا، ضررى كه در آوردن اين بحث به بار مى آيد از سود آن بيشتر است.

ص: 517

امّا از ديگر سوى، به دلايلى به نوشتن در اين موضوع وادار شديم:

اوّلا: به اين دليل كه برخى از سيره نويسان اخبارى با تأييد اين روايات به نقل آنها پرداخته اند و مستشرقان نيز آنها را دستاويزى براى پيوند دادن رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) با كاهنان و ارتباط برقرار كردن ميان قرآنى كه از جانب خداوند نازل گرديد با سجعهاى كاهنان قرار داده اند.

ثانيا: برخى از نويسندگان به تبع اخباريين چنين گمان برده اند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيوسته در دوران قبل از بعثت به گفته هاى كاهنان گوش فرا مى داد.

بنابراين، بر خود لازم دانستيم تا در مقابل اين تفكّر بايستيم.

182 - سخن از كاهنان را با خبرى آغاز مى كنيم كه به سيف بن ذى يزن نسبت داده شده و گفته مى شود از نداهاى جنّيان است، چه، اين خبر در كتاب هواتف الجان آمده و اين همان كتابى است كه پيشگوييهاى كاهنان بر اساس آن مى باشد. در اين كتاب چنين آمده است:

«سيف پس از ملاقات با عبد المطّلب پرسيد: «اى جماعت كدام يك از ميان شما سخن گوست» عبد المطّلب گفت: «منم عبد المطّلب بن هاشم» گفت:

«پيش آى». پس او را نزد خود آورد و سپس رو به وى و مردم كرد و گفت: «خير مقدمتان باد و اينجا مركبى رهوار، سفرى هموار، خوابگاهى آماده و پادشاهى بخشاينده خواهيد يافت كه عطاى بيكران مى بخشد. پادشاه سخن شما را شنيده از قرابت شما آگاهى يافته، وسيلۀ قرب شما به خود را پذيرفته است و شما شب و روز ما را ميهمان خواهيد بود و تا آنگاه كه اقامت كنيد از كرامت برخوردار شويد و اگر نيز قصد سفر داشته باشيد از هداياى ما بهره ببريد.

سپس آنان برخاستند و به محل مخصوص اقامت و پذيرايى از ميهمانان رفتند و در آنجا يك ماه اقامت كردند، بى آنكه پادشاه به آنان اجازۀ بار يافتن و يا ترك آن ديار را بدهد.

پس از اين مدّت، به يك باره پادشاه توجّه خود را به عبد المطّلب معطوف داشت و در پى او فرستاد و او را به خود نزديك ساخت و وى را به خلوت خويش

ص: 518

برد و سپس به او گفت: «اى عبد المطّلب، من از اسرارى كه از آن آگاهم چيزى را با تو در ميان مى گذارم كه اگر كسى جز تو بود طرح چنين رازى با او روا نمى داشتم. امّا من تو را جايگاه مناسبى براى حفظ اين سر دانسته ام. پس بايد اين راز همچنان نزد تو پوشيده بماند تا آن كه خداوند به افشاى آن اذن دهد كه خداوند فرمان خويش را به انجام خواهد رساند. من در كتاب نهان و در علمى پنهان كه آن را به خود اختصاص داده و از ديگران پنهان داشته ايم خبرى مهم و امرى خطير يافته ام كه متضمّن زندگى شرافتمندانه و مرگى با فضيلت براى مردم - عموما - و براى گروه تو - خصوصا - و براى تو - به طور اخصّ - است». در اين هنگام عبد المطّلب گفت: «چون تويى سزاوار شاد كردن ديگران و نيكى رساندن به آنان است. اى همه باديه نشينان - گروه گروه - فداى تو! آن خبر چيست؟». او گفت:

«هنگامى كه در سرزمين تهامه فرزندى به دنيا آيد كه بر او نشانى و در ميان دو شانۀ او خالى سياه است امامت از آن او خواهد شد و به سبب او پيشوايى تا قيامت در اختيار شما قرار خواهد گرفت».

عبد المطّلب گفت: «مباد كه پادشاه را ناخشنود كنم! اينك من با بهترين توشه اى كه يك ميهمان مى تواند برگردد برمى گردم. اگر هيبت و عظمت و شكوه پادشاه نبود در مورد اين مژده اى كه به من داد بيشتر مى پرسيدم تا شادى من افزون شود».

سيف بن ذى يزن گفت: «اكنون همان زمانى فرا رسيده كه آن فرزند به دنيا بيايد و يا اينكه آمده و نام او محمّد است، پدر و مادر او مى ميرند و جدّ او و عمويش عهده دار او مى شوند. او فرزندى است كه در ميان تلخيها بزرگ مى شود و خداوند او را آشكارا برمى انگيزد و از ميان ما براى او ياورانى قرار مى دهد كه به يارى آنان دوستان خويش را عزّت و اقتدار مى بخشد، دشمنان خويش را ذليل و خوار مى سازد، مردم را از جنگ بازمى دارد، نعمتهاى روى زمين را بر آنان حلال و گوارا مى كند، بتها را درهم مى شكند، آتش را خاموش مى سازد، خداوند را مى پرستد و شيطان را نااميد مى كند. گفتۀ او روشنگر و داورى او عدالت است.

معروف را به جاى مى آورد و مردم را بدان امر مى كند و منكر را از خود دور داشته و

ص: 519

مردم را از آن نهى مى نمايد».

عبد المطّلب با شنيدن اين سخنان گفت: «پادشاها، عزّتت افزون، نامت بلند، ملكت پايدار و عمرت دراز باد! آنچه گفتى هنوز در پردۀ ابهام است. آيا پادشاه مى تواند روشنتر بفرمايد و اندكى توضيح بيفزايد؟».

ابن ذى يزن در پاسخ گفت: «سوگند به خانه اى كه داراى پرده هاست و سوگند به نشانهايى كه بر پيشانى مردان بلند آوازه است، تو اى عبد المطّلب جدّ آن فرزندى و اين دروغ نيست».

در اين هنگام عبد المطّلب به سجده در افتاد و پادشاه به او گفت: «سر بلند كن كه سينه ات آسوده و كارت در تعالى باد. اكنون بگو آيا از آنچه گفتم چيزى دريافتى؟» عبد المطّلب گفت: «اى پادشاه، مرا فرزندى بود كه وى را دوست مى داشتم و با او مهربان بودم. من يكى از زنان بزرگوار خاندانش آمنه دختر وهب را به ازدواج او در آوردم و وى فرزندى آورد، نام او را محمّد گذاشتم، پدر و مادرش وفات يافتند و من و عمويش عهده دار او شديم».

ابن ذى يزن گفت: «آنچه من گفتم منطبق بر همان چيزى است كه تو گفتى. پس فرزند خويش را حفاظت كن و دربارۀ او از يهوديان بر حذر باش كه دشمنان اويند و البتّه خداوند آنان را بر او مسلّط نخواهد كرد. آنچه را به تو گفتم از جماعتى كه همراه تويند پنهان بدار كه من از اين اطمينان ندارم كه حبّ رياست و رقابت جويى بر سر آن آنان را وسوسه نكنند و در صدد حيله اى عليه او و يا انداختن او در دامان مكرى نباشند كه البتّه سرانجام يا اينان و يا فرزندانشان چنين خواهند كرد. اگر اين نبود كه مى دانم قبل از بعثت او مرگ مرا در خواهد يافت سپاه خويش را به راه مى انداختم تا در يثرب، آنجا كه خاستگاه حكومت اوست، جاى گيرم، چه اين كه من در كتاب ناطق و علم سابق چنين مى يابم كه در يثرب كار او سامان مى گيرد، ياران او آنجايند و قبر او نيز در آنجاست. اكنون اگر از آسيب رسيدن به او بيم نداشتم با همين كه او هنوز خردسال است مسأله بعثت او را آشكار مى ساختم و در پى او همۀ نيزه ها و پرچمهاى اعراب را بر خاك مى افكندم. امّا اينك اين مسأله را تنها با تو در ميان مى گذارم و البتّه همراهان تو را

ص: 520

نيز كم نمى شمرم و در حق آنان كوتاهى نمى كنم»(1).

183 - اين بخشى از كتابى است كه بى ترديد از نظر بشارت دادن به پيامبر موعود و خبر دادن از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربردارندۀ هيچ حقيقتى نيست و شايد اگر چنين نسبتى به سيف بن ذى يزن كه اين روايت مدّعى آن است صحّت داشته باشد، منشأ و منبع اين اظهارات آگاهيهايى باشد كه سيف از طرق ديگر در اختيار داشته است؛ چه، او يك مسيحى آگاه بود نه يك بت پرست نادان و بيسواد.

ما نمى توانيم قائل به آن شويم كه سيف يك كاهن بوده است هرچند روايت فوق در كتاب هواتف الجانّ وجود داشته باشد، هرچند گفته شود كاهنان به وسيلۀ الهامهاى جنّيان سخن مى گفتند و گفته هاى آنان را تكرار مى كردند و هرچند چنان كه ما مى گوييم نمونه هايى از سجع ويژۀ كاهنان - و البتّه نه به صورت فراگير بلكه به صورت موردى و جزئى - در آن وجود داشته باشد. زيرا ممكن است وجود اين سجع در اظهارات سيف بن ذى يزن كار كاهنانى باشد كه مى خواستند اوّلا به وسيلۀ آوردن عباراتى مسجّع در كلام وى و ثانيا با قرار دادن اين روايت در كتاب هواتف الجانّ او را در جماعت كاهنان در آورند.

بنابراين، حقيقت آن است كه اين حديث، همان سان كه گفته شد، سخنان كسانى است كه از كتب الهى آگاهيهايى داشته و اين روايت از روايات مشهور و مستفيض است.

از همين قبيل است آنچه به سند صحيح از برخى از افراد خاندان مضر روايت مى شود كه گفت: «در آستانۀ شام بوديم كه در كنار بركه اى كه درختانى چند در آنجا وجود داشت فرود آمديم. يكى از راهبان صداى ما را شنيد و به كنار ما آمده گفت: «اين زبان كه با آن سخن مى گوييد زبان مردم اين سرزمين نيست» گفتيم:

ص: 521


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 329 و 330، به نقل از: خرئطى، ابو بكر، هواتف الجان.

«آرى، ما مردمى از مضر هستيم» پرسيد: «از كدام گروه مضر؟» گفتيم: «از خندف». گفت: «هان كه در آينده اى نزديك پيامبرى كه آخرين پيامبران است در ميان شما مبعوث مى شود. پس به سوى او بشتابيد و بهرۀ خود را از او برگيريد تا هدايت شويد». ما پرسيديم: «نام او چيست؟» گفت: «نامش محمّد (صلی الله علیه و آله) است»(1).

بى ترديد خبر فوق با خبر سيف بن ذى يزن تلاقى و همسويى دارد تنها با اين تفاوت كه اين روايت داراى عبارات مسجّع نيست و به الهام جنّيان منسوب داشته نشده بلكه به يكى از راهبان نسبت داده شده و منبع و منشأ اين اظهارات كتبى دانسته شده كه در اختيار آنان قرار داشته نه آنكه اين منبع و منشأ الهام جنّيان دانسته شود.

184 - بنابراين، اگر در عبارات كاهنان نيز اظهاراتى ببينيم كه به نام پيامبر (صلی الله علیه و آله) اشاره دارد، اين اظهارات از الهامهاى جنّيان يا از علوم كاهنان نيست و منبع آن پيشگوييهاى آنان نمى باشد، بلكه كاهنان در صورت بر زبان آوردن چنين سخنانى، آنها را از آنچه بر زبان راهبان جارى شده و كتب آنان گوياى آن بود و علومى كه آنان داشتند اخذ كرده باشند.

به عنوان مثال گفته هاى سطيح كاهن را مى نگريم كه مى گويد: «چون تلاوت فراوان شود، آب درياچۀ ساوه فروكش كند و صاحب چوبدست بيايد...».

ابن كثير در توضيح اين سخن مى گويد مراد وى از «صاحب چوبدست» پيامبر (صلی الله علیه و آله) است. امّا ما بر اين عقيده ايم كه اين سخن از صحّت چندانى برخوردار نبوده و علاوه بر اين چنين پيشگوييى به فرض صحّت از كهانت سطيح مايه نمى گيرد، بلكه منبع آن جايى ديگر است، چه اوّلا پيامبر اكرم صاحب چوبدست نبود، بلكه او اگر از قدرت براى پيش بردن دعوت خود بهره جسته باشد

ص: 522


1- - همان. ص 331.

با شمشير در مقابل تجاوزات باطل به حق ايستاد نه با چوبدستى. ثانيا: بر فرض اينكه مراد سطيح پيامبر اكرم بوده و وى چنين سخنانى گفته باشد، اين پيشگويى خود وى به عنوان يك كاهن نيست بلكه تكرار همان چيزهايى است كه ديگران مى گفتند؛ چه، در آن زمان اين حقيقت در ميان اعراب پخش شده بود كه پيامبر موعود بزودى خواهد آمد. در آن دوران اهل كتاب اين مطلب را در ميان محافل خود پيوسته تكرار مى كردند و در هنگام ضرورت آن را در مقابل عامّۀ مردم نيز اظهار مى داشتند، هرچند در اين ميان مسيحيان به صورت آشكارتر و روشنتر به اعلان اين حقيقت مى پرداختند و يهوديان تنها هنگامى كه در جنگهاى خود با بت پرستان به سختى مى افتادند از آمدن پيامبرى كه در كتب دينى آنان مژده داده شده بود سخن به ميان مى آوردند تا بدين وسيله براى خود مايۀ پايدارى و اميدوارى و براى دشمنان خويش زمينۀ خوارى و نوميدى فراهم آورند و به اميد آينده اى كه از آن ايشان است از دشمنان خود انتقام جويند. البتّه آنگاه كه پيامبر موعود مبعوث شد همين دشمنان بر آنان پيشى جستند و آنان خود عقب ماندند و بدين ترتيب، آن فرجام خوش به ديگران تعلّق گرفت و وضعيّت به ضرر آنان در آمد و آنان براى هميشه در همين خوارى خواهند ماند. ان شاء اللّه.

آيا محمّد از راهبان، كاهنان و احبار درس آموخت؟

185 - محمّد (صلی الله علیه و آله) در مكّه يعنى شهرى غرق در بيسوادى مى زيست كه نه در آنجا كتابى خوانده و نه علمى و دانشى جستجو مى شد. او همانند ديگر ساكنان اين شهر، در كلاس هيچ درسى و در حضور هيچ معلمى ننشست و اگر چه برخى از مردم شهر از توانايى خواندن و نوشتن برخوردار بودند، امّا او از اين توانايى بهره اى نداشت، بلكه آنچه او را بر مردم شهر امتياز و برترى مى داد، تواناييهاى بدنى، قدرت ادراك و تعقّل، دورى از بت پرستى و محكوم كردن آن، خوش نداشتن بتها و سوگند خوردن به آنها بود، بى آنكه مردم خود را منفور بدارد و يا با آنان اعلام

ص: 523

دشمنى كند. او هرگز با قوم خود كينه و دشمنى نورزيد، بلكه مهربان و آشنا و اهل الفت با ديگران بود، هرچند در آنچه آن مردم مى كردند با آنان همسويى نداشت و كردار آنان را مورد انكار قرار مى داد و محكوم مى ساخت و البتّه هرگز بر كسى خشم نمى گرفت، با كسى دشمنى نمى ورزيد و سخنان زشت و ناروا بر زبان نمى راند.

حد اكثر چيزى از اديان كه او در پى شناخت آن بود، دين ابراهيم بود چرا كه، آثار و باقيمانده هاى اين دين هنوز در جامعۀ آن روز پابرجا بود و برخى از آيينها و احكام و فرايض اين دين يعنى حج - البتّه با مقدارى تفاوت - به مورد اجرا در مى آمد و علاوه بر آن مردم به انتساب خود به ابراهيم فخر مى ورزيدند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه ابراهيم نياى قوم او و پيامبرى مرسل است. محمّد مى خواست در كنار پشت كردن به بتها بداند ابراهيم از جانب پروردگار خود - كه او مى دانست خدايى است يگانه و يكتا، فرد و صمد كه نه زاييده شده و نه مى زايد - مردم را به چه چيزهايى فرا مى خواند.

در اين ميان، او اطّلاع چندانى از ديگر پيامبران چون موسى، عيسى، داوود و سليمان و بويژه اطّلاعات دقيقى از جزئيات كتب آنها و از جمله تصريح اين كتب به آمدن پيامبرى پس از موسى و عيسى و اينكه او از جبل فاران يعنى همان كوههاى مكّه بر خواهد خواست نداشت تا از اين فرصت به سود خود استفاده كند و مدّعى آن موقعيّتى شود كه كتب پيشين براى پيامبر موعود پيش بينى كرده و او از آن اطّلاع داشته است.

در دو ملاقاتى نيز كه پيامبر با راهبان داشت از آنان درسى نياموخت چه، در اين ملاقاتها دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفته مى شد و نه اينكه او خود با راهبان گفتگو كند. علاوه بر اين، وى آن هنگام كه با بحيرا ملاقات كرد كودكى خردسال بود و خاندان و همراهانش از جانب او سخن مى گفتند. همچنين در تاريخ چنين سراغ نداريم كه همراهان آن سفر گفته باشند كه آن راهب سخنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در

ص: 524

ميان نهاد.

در سفر دوّم نيز هرچند او به سنّ جوانى رسيده بود، امّا سخن در آن محفل دربارۀ او بود و چنين ثابت نشده است كه روى سخنى با او باشد. البتّه در اين ملاقاتها وقتى از پيامبرى موعود سخن به ميان مى آمد، طبيعى بود كه وى نيز همانند خاندان خود اين سخنان را مى شنيد.

علاوه بر اينها چنين سراغ نداريم كه آن حضرت عنايت و توجّهى ويژه به تاريخ مسيحيّت و يا اخبار يهود و چيزى از اين قبيل داشته باشد، بلكه توجّه او در مطلع زندگى خود به كسب رزق و روزى و در نخستين سالهاى جوانى به امر تجارت معطوف بود و پس از آن كه امكانات زندگى برايش فراهم گشت، به عبادت و پرستشى شبانه روزى روى آورد و در همه احوال بسيار تأمّل مى كرد، با تفكّر در آفرينش، آفريدگار را مى جست و با تأمّل در هستى هستى بخش را مى جوييد.

با همۀ اينها، نويسندگان غربى چنين ادّعا مى كنند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت در تاريخ و اخبار يهود مطالعه مى كرد و به سخنان و درسهاى احبار يهودى و راهبان مسيحى گوش فرا مى داد.

اين نويسندگان از طرح چنين ادّعايى دو هدف را مدّ نظر دارند:

الف - اثبات اين كه محمّد (صلی الله علیه و آله) تنها به وسيلۀ تعاليم يهودى و مسيحى به ترك بت پرستى رسيد و هرگز به مقتضاى فطرت و انديشۀ خود و باقيمانده هاى آيين ابراهيم به چنين نتيجه اى دست نيافت. گويا اين نويسندگان در پى آنند تا اين اقدام شجاعانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كارى به مراتب پايينتر از كار زيد بن نفيل و ورقة بن نوفل نشان دهند در حالى كه - آنسان كه در خبر بحيراى راهب آمده - در تاريخ ثابت است كه وى زمانى كه هنوز دوازده سال داشت لات و عزّى را خوش نداشت.

ب - طرح اين ادّعا كه قرآن كريم تاريخ پيامبران و ماجراهاى آنان را از تورات و انجيل گرفته و حاصل دانشى بوده كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را از اين كتب گرفته و وحى الهى نبوده است، در حالى كه اين امرى مسلّم و ثابت است كه داستانهايى كه دربارۀ

ص: 525

پيامبران در قرآن آمده داستانهايى راست و غير قابل ترديد مى باشد و داستانهاى موجود در ديگر كتب تحريف شده دربردارندۀ فساد و گمراهى است، از قبيل خبر مستى لوط و نزديكى وى با دو دختر خود و از قبيل زنا كردن داوود با همسر فرمانده سپاه خود كه داستانهايى دروغى و موجود در ديگر كتب است كه در قرآن از آن اثرى وجود ندارد.

برخى از نويسندگان فريب خوردۀ ما نيز از روى حسن نيّت از اين ادّعاى اروپاييان پيروى كرده و به خباثت تفكّرات آنان و آنچه در دل نهان مى دارند پى نبرده اند، با آنكه براى اين نويسندگان شايسته است آن اروپاييان را با استنباطهاى خاص خود واگذارند و خود در اخبار پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در كتب سيرۀ دقيق و دور از اوهام و خرافات آمده است، تأمّل ورزند و پيروى از استنباطات فاسدى كه بر هيچ خبر تاريخى و يا سند تاريخى استوار نيست و به تأييد نمى رسد را رها كنند و بدانند كه پيامبر از احبار و راهيان دور بود، پيشگوييهاى كاهنان را باور و تأييد نمى كرد ، پس از بعثت نيز از گوش فرا دادن به گفته هاى كاهنان نهى فرمود، سجع گويى كاهنان را محكوم مى كرد و كردار كسانى را نيز كه از آنان تقليد مى كردند ناروا مى دانست.

ص: 526

فصل هشتم بعثت محمّدى

تجلّى اعظم

186 - محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه خداوند او را به عنوان رحمت بر جهانيان برانگيزد، بر دو امر ملتزم بود:

يك: او اهل لهو و بيهودگى نبود. در دوران خردسالى چنين، سپس نوجوانى حق جوى و پس از آن پارسايى عاكف و روى گردان از مردم بود مگر آنچه كه حق جامعه بر او ايجاب مى كرد كه عطايى به نيازمندى برساند، كمكى را به كمك خواهى ارزانى دارد، به گرفتارى امداد رساند، سنگينى بار بيكسى را بر دوش كشد، ميهمانى را پذيرا گردد، صلۀ رحمى به جاى آورد و به كار نيكى از اين قبيل برخيزد.

او وظايف خود را در جامعه بر دوش مى كشيد و گوشه گيرى بود كه انزوا را بر فرو رفتن در ميان تودۀ مردم برمى گزيد تا هيچ چيز از آلودگيهايى كه دامن آنان را مى آلود به وى نرسد، چه، او طاهر و وارسته اى بود كه خداوند او را به نيكى ادب آموخته و وى بدين ترتيب، دوران نخست زندگى او زمينه ساز دوران دوّم و آيتى بر اين حقيقت بود كه او همان مردى است كه منكر را محكوم مى دارد، به بد گفتن دهن نمى گشايد، با كسى دشمنى نمى ورزد و به مجادله نمى پردازد، نيز آيتى بر اين حقيقت كه او همان پيامبر موعود و همان نبىّ منتظر است. وى در همه حال، در خلوت گزيدن و در مشاركت ورزيدن در امور جامعه، آشنايى محبوب بود كه

ص: 527

قريش، همگى او را، آنسان كه بايد، ارج مى نهادند.

دو: او پس از به جاى آوردن عبادت فراوان و پس از اشتغال تام به پرستش خداوند، در حالى كه مى ديد قريش به پرستش بتان خود مشغول شده اند، محلى را براى عبادت و سلوك برگزيد كه در آنجا به سير و سلوك مى پرداخت و آن همان غار حراء بود.

آنچنان كه از وضعيّت قريش كه در بت پرستى فرو رفته بودند برمى آيد، در ميان اين خاندان جز گروهى به نام حنيفان كسى نبود كه به پرستش خداوند بينديشد يا در پرستش بتان آنها ترديد ورزد و از آن سرباززند؛ چه، از نظر تاريخى چنين چيزى به ثبوت نرسيده و هيچ رخدادى در تاريخ ذكر نشده كه از تمرّد كسى يا كسانى جز حنيفان بر آيين بت پرستى حكايت داشته باشد. قراين و شواهدى كه قريش را در ميان گرفته و آنچه از وضعيّت اين خاندان ثابت شده حكايت از آن دارد كه آن مردم هيچ تلاش و انديشه اى در امر عبادت به عمل نياوردند، بلكه بى هيچ تفكّر و تدبّرى از آيينى كه پدران خود را بر آن يافته بودند پيروى مى كردند. حتّى اگر برخى از اين مردم، ساعاتى به خلوت با خود و گوشه گيرى مى پرداختند، بسيارى از آنان از پرستش بتان خارج مى شدند و به پرستش خداوند يكتا روى مى آوردند، چه، تأمّلى اندك مى توانست آنان را از ظلمت به نور و از گمراهۀ بت پرستى به صراط هدايت وحدانيّت آورد، امّا آن ديگران مردمى مادّى بودند كه مى گفتند: «هيچ چيز جز همين زندگانى دنيوى ما نيست و ما مبعوث نخواهيم شد»(1). نيز مى گفتند: «چيزى جز همين زندگانى دنيوى وجود ندارد و مى ميريم و زندگى مى كنيم و چيزى جز روزگار ما را از بين نمى برد»(2).

اگر برخى چنين قلم فرسايى كرده اند كه خلوت گزيدن براى عبادت آيينى در

ص: 528


1- - انعام/ 29.
2- - جاثيه/ 24.

ميان آنان بود كه با آن بتها را مى پرستيدند و براى بت پرستى خلوت مى گزيدند، اينچنين سخنى، سخن كسانى است كه تنها مى خواهند اسلام را لكّه دار كنند و براى محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز رفعت و سربلندى نمى طلبند و حقيقت ناب را دربارۀ او اظهار نمى دارند بلكه چهرۀ وى و اسلام را ديگرگون جلوه مى دهند و حق را به باطل در مى آميزند.

187 - محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در عبادت تلاشى فراوان داشت، بويژه از آن هنگام كه از جهت مادى تأمين شد و از اين ناحيه اطمينان خاطر يافت و تجارت بر روى سرمايه هاى خديجه را چنين تنظيم كرد كه كسى يا كسانى ديگر زير نظر او به كار بپردازند. در آن زمان وى فرصت بيشترى براى پرداختن به عبادت داشت چه ديگر نيازى به اين نبود كه خود براى تجارت بيرون رود، آن گونه كه تاريخ نيز پس از سفر وى در 25 سالگى هيچ سفر ديگرى را كه بدين منظور صورت گرفته باشد براى وى ثبت نكرده است.

هرچه رسول خدا دوران جوانى خود را بيشتر پشت سر مى نهاد، عبادت، خلوت گزينى و روى برتافتن او از لذّتها و شهوات بيشتر از پيش مى شد، بى آن كه حلالى را حرام كند يا از طيّبات الهى دورى گزيند، بلكه همانند ديگران مى خورد و مى آشاميد بى آنكه هيچ اسراف و زياده روييى در كار باشد، آنسان كه آيين پاك او نيز كه خداوند آن را به عنوان رحمتى بر جهانيان نازل ساخت چنين مقرّر مى دارد.

او يكى از ماههاى سال را براى عبادت و خلوت گزيدن در غار حراء برگزيد.

آن گونه كه ابن كثير در البداية و النهاية آورده است، اعراب در دوران جاهليّت آيين و مراسم خاصى را براى آن غار قائل بودند. ابن كثير مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر سال يك ماه به غار حراء مى رفت و در آنجا به عبادت مى پرداخت. اين كار يكى از آيينهاى عبادى قريش در دوران جاهليّت بود»(1).

بنا به اظهار ابن كثير آن غار از اماكنى بود كه قريش آن را جايگاه يكى از

ص: 529


1- - البداية و النهاية. ج 3. ص 5.

آيينهاى عبادى در دوران جاهليّت مى دانست و شايد آنان آمدن به اين غار را به مناسك حج افزوده بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز مى ديد كه اين غار بهترين مكان براى عبادت است، چرا كه، در طول سال كسى بدانجا نمى رفت و همانند بيت اللّه الحرام كه محل تجمّع اعراب قرار مى گرفت و هر روز اعراب بر پيرامون آن طواف مى كردند، نبود. چنين به نظر مى رسد كه با گذشت زمان رفتن به آن غار به عنوان يكى از آيينهاى عبادى متروك شده و شايد اين كار از چيزهايى بود كه در آيين حج ابراهيمى وجود نداشت و بعدها آن را به اين آيين افزوده بودند. به هر حال پرداختن بيشتر به اين موضوع در بحث ما كه سيرۀ رسول خداست چندان اهميّتى ندارد.

در احاديث صحيح چنين آمده است كه آن حضرت (صلی الله علیه و آله) در شبهاى دهۀ آخر ماه رمضان بر آيين ابراهيم به عبادت مى پرداخت و پيوسته در هر سال در ماه رمضان براى ديگر ماهها توشۀ عبادت برمى گرفت. وى مراسم عبادى ماه رمضان را با رفتن به جوار خانۀ خدا و طواف پيرامون كعبه آغاز مى كرد، آنگاه صدقات فراوانى مى داد و اطعام مى كرد و سپس به غارى در كوه حراء مى رفت. اين غار در پايين و در دامنۀ كوه قرار نداشت، بلكه دهانۀ غار در نقطه اى بلندتر بود. اين غار به گونه اى است كه هم اكنون نيز اگر كسى قصد رفتن به آن را داشته باشد تنها با كوه پيمايى همراه با مشقتى و نه به آسانى به آن نمى رسد. نيز اگر كسى از پايين به اين غار بنگرد خواهد ديد كه رسيدن به آن جز با مشقت و سختى امكان پذير نيست و اين خود، حكايت از آن دارد كه خداوند به محمّد (صلی الله علیه و آله) توانايى جسمى قابل ملاحظه، توانايى و تحمل و رغبتى صادقانه به عبادت ارزانى داشته بود، عبادتى كه تنها بندگان صاحب عزم و اراده بر آن قادرند.

هنگامى كه شهر رمضان به پايان مى رسيد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه بازمى گشت.

او در راه بازگشت به خانه به سراغ بيت اللّه الحرام مى رفت و به طواف بر پيرامون آن مى پرداخت، از توشه اى كه برايش باقى مانده بود، صدقه مى داد و از آنچه برايش بر جاى مانده اطعام مى كرد و سپس در بر خديجه همسر پاك خويش مأوى مى گرفت.

ص: 530

از سياق اخبار و روايات صحيح چنين استفاده مى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام رفتن به غار حراء توشه اى با خود برمى داشت و بتنهايى روانۀ غار مى شد تا در آنجا بتواند دور از خانواده و دوستان اعتكاف كند و بى هيچ مشغلۀ ذهنى تنها در حضور آن حبيبى باشد كه هيچ شريك ندارد، در حضور خداوند سبحان و تعالى.

در مقابل اين نظريّه كه از اخبار صحيح استفاده مى شود ابن اسحاق در سيرۀ خود عبارتى آورده كه نشان مى دهد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراه خانوادۀ خود به غار حراء مى رفت. ابن اسحاق مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر سال در ماه رمضان در غار حراء مجاور مى شد و هر مسكينى را كه به او مراجعه مى كرد اطعام مى فرمود. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعتكاف خود را با پايان يافتن آن ماه به پايان مى برد و از اعتكاف بازمى گشت نخستين كارى كه قبل از رفتن به خانه انجام مى داد رفتن به كنار كعبه بود. او آنجا مى رفت و هفت بار و يا آنچه خداوند مى خواست طواف مى كرد و سپس به خانۀ خود برمى گشت. اين كار ادامه داشت تا آن سالى فرا رسيد كه خداوند او را در آن مبعوث ساخت و آن ماهى كه خداوند آن كرامتى كه مى خواست بدو بخشيد. آن ماه ماه رمضان بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن ماه، همان سان كه هميشه براى اعتكاف به غار حراء مى رفت و خانواده اش نيز با وى همراه بود بدين منظور از شهر بيرون رفت»(1).

اين اظهارات نشان مى دهد كه در شب نزول وحى و در شبهاى قبل از آن خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او بود، چه، او تصريح دارد كه پيامبر در حالى براى اعتكاف بيرون مى رفت كه خانواده اش او را همراهى مى كرد. اين در حالى است كه چنين عبارتى جز در آنچه ابن اسحاق نقل كرده ديده نمى شود و علاوه بر آن، شايد اصلا معنى اعتكاف و خلوت گزيدن با وجود خانوادۀ پيامبر در كنار او سازگارى نداشته باشد، چه، اعتكاف به منظور عبادت مقتضى آن است كه شخص

ص: 531


1- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 236، به نقل از سيره ابن اسحاق.

از خانه و كسان دور باشد و تنها توجّه خود را به خداوند معطوف دارد.

به همين سبب ما اظهارات ابن اسحاق را مردود مى دانيم، هرچند مى توان گفت كه شايد خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه او مى رفتند، امّا در كنار او نمى ماندند، بلكه تا رسيدن به غار و تا هنگام اعتكاف وى را همراهى مى كردند و آنگاه او را با عبادت خود تنها مى گذاشتند.

188 - اينك خبرى را كه دربارۀ آغاز وحى در صحيح بخارى و ديگر صحاح اهل سنّت آمده است مى آوريم:

بخارى از عروة بن زبير از خاله اش عايشه روايت مى كند كه گفت:

«نخستين چيزى كه وحى با آن آغاز شد، رؤياى صادقه بود. او هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه همانند صبح روشن تحقق مى يافت. سپس خلوت و انس محبوب او قرار گرفت و در غار حراء با خداى خود خلوت مى كرد و در شبهاى «ذوات العدد»(1) و پيش از آن كه به نزد خانواده اش برگردد در آن غار به عبادت مى پرداخت و توشه برمى گرفت و سپس به نزد خديجه بازمى گشت و براى رفتن به اعتكافى ديگر خود را آماده مى ساخت. اين كار ادامه يافت تا آن زمان كه وحى حضرت حق بر او فرود آمد در حالى كه در همان غار بود»(2).

روايت فوق كه بخارى آن را از حبيب رسول خدا نقل كرده، نزديكترين روايات به صحّت، ارجح همۀ روايات و صادقترين آنهاست كه از حقايق ذيل حكايت دارد:

الف - وحى خداوند در هنگامى بر پيامبر رسيد كه او در غار حراء بود و خانواده اش همراه وى نبودند. او در هنگام حضور در غار براى بازگشتن به خانه و زندگى عادى خويش توشه برمى گرفت و اين روايت حاكى از آن نيست كه در اين

ص: 532


1- - مقصود از شبهاى «ذوات العدد» شبهاى دهه آخر ماه رمضان است كه در آنها به اعتكاف مى پرداخت. ر. ك: روزه، محمّد عزه، سيرة الرسول، ج 1، ص 31. - م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 2.

هنگام خانواده اش نيز او را همراهى مى كرد.

ب - در اين خلوت انس جان و روح او صفا مى يافت و براى خداوند خالص مى شد.

ج - همين صفاى دل و جان زمينه اى بود كه به صدق رؤياهاى او انجاميد.

در اينجا دو سؤال مطرح مى شود:

يك: پيامبر از چه هنگام هر سال يك ماه خلوت مى گزيد؟

دو: وحى و نزول روح القدس بر آن حضرت چگونه آغاز شد؟ آيا وى در خواب با فرشتۀ وحى مواجه شد يا آن كه در عالم بيدارى او را مشاهده فرمود؟

پاسخ سؤال اخير را در ادامۀ مورد بحث قرار مى دهيم و به ايجاز از آن سخن مى گوييم. امّا در مورد پاسخ سؤال نخست و اينكه خلوت گزينى آن حضرت در غار حراء از چه زمان آغاز شد، اين حقيقت، مورد اتفاق همگان است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى رشد كرد كه توجّهش به خداوند معطوف بود و جز او را نمى پرستيد. وى از آن هنگام كه به سنّى رسيد كه معنى عبادت را درك مى كرد و حق خالق بر مخلوق را مى شناخت، خود را ملتزم به آن مى دانست كه يك «عابد» باشد. او با تدبّر در ملكوت و تأمّل در هستى به سوى خداوند راه يافت و به پرستش او پرداخت، هرچند از همان آغاز به روش و چگونگى عبادت خداوند نرسيد، چه، اين امرى وراى توان انديشه هاى بشرى است و در آن ناگزير منقول و حديثى مى بايست. از اين پيش نيز اشاره كرديم كه او براى شناخت آيين ابراهيم كه باقيمانده هايى از آن در جزيرة العرب و بويژه در مكّه وجود داشت تلاش مى كرد.

در صدر كلام خويش نيز اين نظر را برگزيديم كه پيامبر به سبب صفاى دل خويش و شايد از طريق رؤياى صادقه به كيفيت نماز ابراهيم پى برده بود، چه، هيچ عبادتى بدون نماز نيست و بنابراين، مادام كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به عبادت مى پرداخت و اين عادت و رويّۀ او شده بود، ناگزير بايد او به كيفيت نماز رهنمون شده باشد.

اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان آن ظلمت فراگيرى كه از بت پرستى به وجود آمده،

ص: 533

راه تأمّل و خداپرستى را در پيش گرفته بود، ناگزير بايستى از بت و بت پرستى روى گردانده باشد تا تنها دل به سوى خداوند مشغول دارد، در دلش جز او نباشد و او را آنچنان بپرستد كه گويا او را مى بيند. او بدين ترتيب، با دل نورانى خويش به درجۀ نيكى و نيكوكاران و به رتبه اى شايستۀ تحمّل مقام رسالت و اصل گشت. بنابراين، ناگزير بايد چنين باشد كه وى مدّتى به خلوت گزيدن با خداى خويش پرداخته تا دل او تنها براى خداوند باشد.

اما اين كه نظام و برنامۀ منظّمى كه وى براى عبادت خود بدان پايبند بود از چه زمان آغاز شد و وى از چه هنگام در طول سال از ميان همۀ مردم بتنهايى به عبادت خداوند مى پرداخت و سپس در ماه رمضان هر سال براى عبادت خلوت مى گزيد، سؤالى است كه در پاسخ آن از اخبار و روايات صحيح چنين برمى آيد كه قدر مسلّم اين كار در همان سال بعثت آغاز نشده بلكه اين سال سال پايان آن برنامه با نزول وحى بر آن حضرت بود، آن هنگام كه روح القدس به عنوان فرستادۀ خداوند بر او نازل گشت.

بنابراين، لزوما مى بايست شروع اين برنامۀ منظّم مدّتى قبل از نزول وحى و به گمان ما سالها قبل از آن باشد. البتّه ما نمى توانيم اين مدّت را بدقّت حدس بزنيم، هرچند چنين به ذهنمان مى رسد كه اين مدّت از پنج سال كمتر نيست يعنى از زمانى كه خانۀ كعبه مورد تجديد بنا قرار گرفت و او با دست مبارك خويش حجر الاسود را در جاى خود قرار داد، البتّه «تنها اين گمان ماست و يقين نداريم»(1).

189 - اينك زمان پرداختن به پاسخ سؤال نخست است و اينكه وحى با چه چيزى آغاز شد. از عايشه نقل شده است كه «وحى با رؤياى صادقه آغاز شد و او هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه چون صبح روشن تحقق مى يافت».

البتّه اين روايت حكايت از آن ندارد كه آغاز وحى خداوند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با رؤياى صادقه بود، بلكه حاكى از آن است كه آغاز اشراق الهى و اتّصال به

ص: 534


1- - جاثيه/ 32.

خداوند به وسيله رؤيا صورت پذيرفت. رؤياى صادقه اگر چه جزئى از الهام الهى است، امّا وحيى نيست كه بر اساس آن تكليفى نسبت به پيامبر به وجود آيد. آن حضرت خود مى فرمايد: «رؤياى صادقه بخشى از 46 بخش وحى است».

بنابراين، چنين رؤيايى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحى الهى نبود، هرچند مثلا براى ابراهيم وحى كامل محسوب مى شد و وى بر اساس چنان رؤيايى ارادۀ قربانى كردن فرزندش اسماعيل را نمود تا آن گاه كه خداوند فديه اى به جاى او فرستاد چنان كه مى فرمايد «با ذبحى بزرگ او را فديه فرستاديم»(1). در اينجا اين رؤيا وحى الهى بود.

آنچه در نزد مورّخان سيرۀ پاك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثبوت رسيده آن است كه وحى از همان ابتدا با خطاب روح القدس جبرئيل به پيامبر (صلی الله علیه و آله) آغاز شد. امّا بر خلاف اين نظريّه در سيرۀ ابن اسحاق چنين آمده است كه نخستين خطاب جبرئيل به محمّد (صلی الله علیه و آله) در خواب و از طريق رؤيايى صادقه بود كه پس از آن رسول خدا در حالى كه اين خطاب را به خاطر داشت از خواب بيدار شد.

در سيرۀ ابن هشام به نقل از ابن اسحاق چنين مى خوانيم:

«جبرئيل به امر پروردگار فرود آمد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: او در حالى كه من خوابيده بودم قطعه اى از ديباج آورد كه نوشته اى در آن بود. پس گفت:

بخوان گفتم: نمى خوانم. پيامبر مى فرمايد: پس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم مرگ مرا فرا رسيده است. سپس رهايم ساخت و گفت: بخوان. گفتم: چه بخوانم؟ سپس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم اين مرگ است كه فرا رسيده. سپس رهايم كرد و گفت: بخوان. من گفتم: «چه بخوانم». اين سخن را تنها از بيم آن گفتم كه ديگر بار آن كردۀ خود را با من تكرار نكند. پس گفت: «بخوان به نام خدايت كه آفريد. انسان را از علق خلق كرد. بخوان به نام پروردگار بزرگ خويش كه انسان را با قلم بياموخت، انسان را آنچه نمى دانست بياموخت»(2).

ص: 535


1- - صافات/ 107.
2- - علق/ 5-1.

پيامبر مى فرمايد: پس من خواندم و او نيز كار خود را به پايان برد و از من روى برتافت و در اين ميان من از خواب بيدار شدم، در حالى كه گويا آن كلمات بر قلبم نقش شده بود. از غار بيرون رفتم تا آن هنگام كه به ميان كوهها رسيدم. در اين زمان آوايى از آسمان شنيدم كه مى گويد: اى محمّد، تو رسول خدايى و من جبرئيل. پس سر به سوى آسمان بلند كردم و نگريستم. ناگاه جبرئيل را به صورت مردى ديدم كه پاهايش به سمت افق كشيده شده و مى گويد: اى محمّد، تو رسول خدايى و من جبرئيل.

پيامبر مى فرمايد: پس ايستادم، نه به پيش مى رفتم و نه به عقب برمى گشتم، بلكه به جبرئيل مى نگريستم. در اين زمان به نگريستن به زواياى افق پرداختم و در هيچ سو نمى نگريستم مگر آنكه جبرئيل را در آنجا با همان حالت مى ديدم. همچنان ايستاده بودم، نه به پيش گام مى نهادم و نه به پشت سر برمى گشتم. آن قدر اين توقف به طول انجاميد تا آنجا كه خديجه فرستادگانى در پى من فرستاد. آنان به بلندترين نقطۀ اين ارتفاع رسيدند امّا مرا نيافتند به سوى خديجه بازگشتند و من در همان جاى خود ايستاده بودم. پس از مدّتى جبرئيل از من روى برتافت».

بى ترديد ميان اين روايت با روايت شمارۀ قبل تفاوتى ذاتى و اساسى وجود دارد.

190 - خبر صحيح بخارى و ديگر صحاح اهل سنّت حاكى از آن است كه رويارويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل امين در بيدارى بوده است و نه در خواب، امّا اين خبر دوّم از آن حكايت دارد كه اين رويارويى در خواب صورت گرفته و نه در بيدارى، هرچند بر مبناى اين روايت آن خواب همانند بيدارى بود، چه پس از آن كه وى از خواب بيدار شد، همۀ آنچه را جبرئيل گفته بود به خاطر داشت، و حتّى يك كلمه از آن را از ياد نبرد و بى ترديد اين خواب نيز نوعى وحى بود و بنابراين، اختلاف ميان دو روايت اختلاف در نحوۀ اين وحى است نه در اصل معنى و از اين جهت، اين دو خبر با يكديگر همسويى دارند نه اختلاف.

على رغم وجود اين همسويى در اصل معنى، نوعى اختلاف در نحوۀ رخ

ص: 536

دادن اين واقعه و اينكه آيا رويارويى پيامبر با جبرئيل در خواب صورت گرفته است يا در بيدارى وجود دارد.

بسيارى از علما مى گويند تا زمانى كه اصل معنى اين دو روايت با يكديگر يكى است و تعارض كلى ميان آن دو وجود ندارد، جمع ميان اين دو روايت به اين كه بگوييم واقعۀ مورد بحث تكرار شده و يك بار در خواب و يك بار در بيدارى به وقوع پيوسته است برقرار مى شود. بر اين اساس، ملاقات ميان پيامبر و روح القدس در خواب آغاز شده و سپس در بيدارى تحقّق يافته و بدين ترتيب، آن خوابها زمينه اى براى آشكار شدن جبرئيل در مقابل ديدگان پيامبر در بيدارى بوده است.

ابن كثير در البداية و النهاية چنين جمعى را بيان كرده و آن را بر اساس روايت عايشه در اين مورد كه مى گويد وحى با رؤياى صادقه آغاز شد مبتنى ساخته است.

او مى گويد:

«بنابراين، گفتۀ عايشه كه «آنچه وحى با آن آغاز شد رؤياى صادقه بود و هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه چون صبح روشن تحقّق مى يافت» گفتۀ ابن اسحاق بن يسار بن عمر ليثى را تقويت مى كند كه گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: جبرئيل در حالى كه من خوابيده بودم نمطى از ديباج آورد كه نوشته اى در آن بود پس گفت: بخوان. گفتم: نمى خوانم. پس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم مرگ مرا فرا رسيده است. سپس رهايم ساخت.

ديگران نيز احاديثى به مضمون حديث عايشه آورده اند. بنابراين، اين خوابها زمينه اى بود براى آنچه بعدا در بيدارى ظهور مى يافت. در كتاب مغازى موسى بن عقبه به نقل از زهرى به اين تصريح كرده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرشتۀ وحى را در خواب ديد و پس از آن، در بيدارى آن فرشته به سراغش آمد.

در كتاب دلايل النبوة از ابو نعيم اصفهانى آمده است كه وضعيت همه پيامبران اينگونه بود كه در ابتدا در خواب وحى بر آنان فرود مى آمد تا آن هنگام كه براى مشاهدۀ عينى رسول وحى آماده مى شدند، وحى در بيدارى به سراغ آنان

ص: 537

مى آمد، چه، از علقمة بن قيس روايت شده است كه گفت: «نخستين چيزى كه از غيب به پيامبران مى رسد، در خواب است تا دلهايشان به اين آرام شود و خو گيرد، آنگاه وحى بر آنان نازل مى شود».

بدين ترتيب، به حقيقت ثابتى مى رسيم كه با همه نقلهايى كه در اين باره آمده سازگارى دارد و با عقل نيز سازگار است. آن حقيقت اين است كه ملاقات پيامبر با روح القدس در مرحلۀ نخست در عالم خواب صورت مى گرفت، خوابهايى كه در وضوح و روشنايى همانند ديدن در بيدارى بود، چه، به گفتۀ عايشه همانند صبح روشن به تحقّق مى پيوست. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از طريق اين رؤياهاى صادقه با روح القدس آشنا شد و به او خو گرفت و دل او سرشار از معنويّت گشت، مشاهدۀ فرشتۀ وحى در عالم بيدارى صورت پذيرفت. زيرا، اين موقعيتى بسيار خطير و سنگين بود كه تنها آن هنگام دلها توان تحمّل آن را مى يابد كه با معنويّت صفا يافته و صيقل ديده باشد.

ممكن است در اينجا كسى بگويد از روايت عايشه چنين استفاده مى شود كه گرايش پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خلوت گزيدن براى عبادت خداوند پس از آن رؤياهاى صادقه بود در حالى كه آنچه شما گفتيد چنين نشان مى دهد كه صفاى دل پيامبر به وسيلۀ عبادت بر اين رؤياها پيشى داشته است.

در پاسخ چنين سخنى مى گوييم: از آن روز كه پيامبر ديده به جهان گشود و كودكى خردسال در گهواره بود، صفاى روحى در دل او حاصل شده بود. اگر عيسى در گهواره و در كودكى سخن گفت، محمّد (صلی الله علیه و آله) در گهواره و در كودكى به درك حقايق نايل آمد. صفاى روحى پيوسته در طول حيات زيبندۀ او بود و هميشه دل او صفا داشت و ناگزير اين صفاى پيوسته و هميشگى تا دوران آغاز جوانى و سنين پس از آن استمرار يافته باشد و بنابراين، رؤياهاى صادقه در مرحلۀ نخست از نشانه هاى نبوّت او، از آن پس پرتوى از وحى و در مرحلۀ اخير، آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد، وحى الهى بود كه در طى آن جبرئيل امين را در خواب مى ديد.

ص: 538

البتّه اگر ناگزير مى بايست از اين روايت كه ديدن رؤياهاى صادقه بر خلوت انس آن حضرت تقدّم داشت استفاده كنيم خواهيم گفت علاقۀ بيشتر آن بزرگ به خلوت گزيدن ثمرۀ رؤياهاى صادقه اى بود كه پى درپى تكرار مى شد و اين علاقه را بيش از پيش افزون مى ساخت.

پيشتر گفتيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با باقيمانده هاى آيين ابراهيمى آشنايى داشت و بر اساس همين آيين نماز به جاى مى آورد. ما در آنجا تنها پرتوى به اين حقيقت يافته بوديم كه او با نمازگزاردن بر طبق آيين ابراهيمى آشنا بود و در آن بحث اين احتمال را مطرح كرديم كه آن حضرت از طريق رؤياى صادقه اى اين آشنايى را يافته باشد، امّا اينك اين نظريّه را بيشتر از حدّ يك گمان رجحان مى دهيم در حدّى كه اينك اين نظريّه به عقيدۀ ما نزديك به يقين است.

ملاقات با روح القدس

191 - روح القدس همان جبرئيل امين است آنسان كه خداوند مى فرمايد:

ما او را به روح القدس مؤيّد داشتيم»(1) و نيز مى فرمايد: «روح الامين آن را بر قلب تو نازل ساخت تا از هشداردهندگان باشى»(2).

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غار حراء(3) به پرستش خداوند مشغول بود

ص: 539


1- - بقره/ 78.
2- - شعراء/ 193.
3- - غار حراء غارى است كوچك در بلنداى كوه حراء و آن كوهى است در شمال شرق مكّه كه در حدود سه مايل از شهر فاصله دارد. اين كوه داراى پوشش گياهى و درخت نيست، بلكه پوشيده از سنگلاخها و عارى از هرگونه آبادى است كه مردم براى زندگى به آنجا پناه نمى برند و در آنجا مسكن نمى گزينند. راه پيمايى در اين كوه در گذرگاههاى صعب العبور و داراى پرتگاه ممكن است و شخص نمى تواند از شهر به اين كوه برسد مگر در فاصلۀ حدود دو ساعت راه پيمايى در راههاى ناهموار. هنگامى كه به دامنۀ كوه برسد تنها پس از مدّتى حدود يك ساعت مى تواند به دهانۀ غار برسد و تازه

جبرئيل بر او فرود آمد، آن هنگام كه قلبش به جايگاه قدس پر كشيده، از زمين به سوى ملكوت الهى اوج گرفته و بدين سان، دلش آمادۀ آن شده بود تا نورى آسمانى را در آغوش كشد. در اين هنگام فرستاده اى امين از جانب پروردگار جهانيان بر رسول همۀ آفريدگان فرود آمد تا رسالت پروردگار را بر دوش او نهد و وى آن را از جانب پروردگارى غفور به همۀ جهانيان ابلاغ نمايد.

نزول وحى از آن زمان به بعد ادامه يافت. امّا سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه نزول وحى از چه زمانى آغاز شد؟ گفته اند نزول وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در چهل سالگى يعنى در سنينى صورت گرفت كه سن ميانسالى و زمان بالندگى روحى، جسمى و عقلى انسان و سنّ توانايى بر دوش كشيدن بار مسئوليتهاست. خداوند دربارۀ اين سن مى فرمايد: «چون به ميانسالى و به چهل سالگى رسيد گفت: پروردگارا مرا بياموز و بر آن دار تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم ارزانى داشتى شپاس گزارم و كارهاى شايسته اى به جاى آورم كه تو آن را مى پسندى»(1) محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز چون به اين سن رسيد خداوند رسالت خود را به سوى او فرستاد و او را كه آمادۀ چنين چيزى بود بندۀ خالص خويش ساخت و او را

ص: 540


1- - احقاف/ 15.

برگزيدۀ خلق خود كرد و وى را پيامبرى مرسل قرار داد.

رويارويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با روح القدس دو بار صورت پذيرفت كه يكى از آن دو مقدّمۀ ديگرى قرار گرفت و آن مقدّمه همان مرتبۀ نخستين بود كه خود يك رويارويى كامل به شمار مى رفت، هرچند در خوابى چون بيدارى صورت يافت، چه وضوح و روشنايى آن خواب از بيدارى كمتر نبود و وى در همين رؤيا نخستين آيات قرآن را دريافت داشت و آنچه بود برگرفت و نخستين آيات پروردگار خود را حفظ كرد و چون از خواب بيدار شد، هرچه را حفظ كرده بود در خاطر داشت و هيچ چيز از آن را از ياد نبرده بود.

چون هستى را با بصيرت خاص خود آن گونه كه بود ديد، ديگر بار آن كه در خواب او را ديده بود ملاقات كرد و به چشمان خود او را مشاهده كرد و براى بار ديگر در عالم بيدارى مخاطب او قرار گرفت، در حالى كه پيش از اين از طريق خوابى كه ديده با او آشنايى يافته بود. اگر اين آشنايى قبلى وجود نداشت، سختى و مشقّت تحمّل چنين رخداد عظيمى بر او سنگينى مى كرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين بار دريافت كه وى مخاطب رسالت و پيامى ويژه از جانب خداوند است و شرافت چنين خطابى را يافته است. او در اين دو ملاقات در ميان هاله اى از نور قدسى قرار داشت. البتّه با همين وجود براى يك انسان كه در زمين به سر برده تحمّل چنان خطابى سخت و سنگين بود، هرچند او با صفاى درونى خود در انتظار نورى الهى به سر مى برد كه جاى جاى زندگى او را در ميان گرفته و زواياى آن را آكنده ساخته بود.

در اين لقاء نورانى نزول اوّلين آيات آن صورت گرفت. شب اين نزول نيز شب قدر بود كه در آن امر الهى تقدير شده و رسالت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مورد ابرام و تأييد قرار گرفت، آنجا كه مى فرمايد: «ما آن را در شب قدر فرود فرستاديم و چه مى دانى شب قدر چيست؟ شب قدر از هزار ماه برتر و شبى است كه به اذن پروردگار ملائكه و روح جبرئيل بر هر امرى نازل مى شود. اين شب تا طلوع فجر

ص: 541

شب بركت و تهنيت است»(1). البتّه در اين باره سخنى است كه خواهد آمد.

راويان مى گويند اين نزول در شب بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل پس از عام الفيل بوده است. همچنين گفته مى شود اين نزول در شب بيست و چهارم ماه مى باشد. به هر حال على رغم اختلاف راويان در تعيين اين شب، قدر مسلم آن است كه شب نزول قرآن در ماه رمضان بوده است، آن گونه كه خداوند مى فرمايد:

«ماه رمضان ماهى است كه قرآن در آن نازل شده است، كتابى كه مايۀ هدايت مردم و آيات هدايت و نشان امتياز حق از باطل است»(2). البتّه در اين باره نيز سخنى در آينده خواهد آمد.

نگرانى همسر درستكار

192 - خديجه همسر محمّد (صلی الله علیه و آله) و آن زن درستكار و پاكدل و پاكروان با الهامى كه به روح او در رسيده بود، به مشقّت و سختيى كه شوهرش بدان گرفتار شده، پى برد و به صورتى غير عادى نگران و مضطرب شد. او از قبل نيز به غيبت شوهر در ماه رمضان عادت داشت و او بود كه توشۀ گذران روزهاى اعتكاف را در اختيار او قرار مى داد و خداوند نيز او را از توشۀ تقوى برخوردار مى ساخت. امّا اين بار وى از غياب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگران شد و به پرس وجو دربارۀ او پرداخت. او در اين ميان مى دانست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غار حرا و در جهادى روحى است، جهاد كسى كه از زمين و زمينيان مى برّد تا به آسمان بپيوندد.

در همين زمان كه خديجه به صورت غير عادى از غياب شوهر نگران شده بود، ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرده و دلش لرزان بود، وارد شد و بدين ترتيب، نگرانى خديجه نيز برطرف گرديد، هرچند او اين

ص: 542


1- - سوره قدر.
2- - بقره/ 185.

حالت خود را آشكار ساخت و گفت: «اى ابو القاسم، كجا بودى؟ به خداوند سوگند، من فرستادگان خود را در پى تو فرستاده ام و آنان همه جاى مكّه را گشته و بر گرديده اند بى آنكه تو را بيابند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را در خواب و در عيان مشاهده كرده بود با خديجه در ميان نهاد، در حالى كه دلش مى لرزيد و مى فرمود: «مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد». پس او را پوشاندند و ترس و وحشت از او كه مى گفت «بر خود بيمناك شده بودم» رخت بربست.

در اينجا زمان نقش آفرينى همسر و يار درستكارش فرا رسيده بود تا با سخن خود ايفاى نقش كند. او به مقتضاى منطق فطرت كه مى گويد «هركس نيكى كند جز نيكى پاداش نخواهد ديد» وظيفۀ پاسخگويى به نيكيهاى پيامبر را بر دوش خود احساس كرد و گفت: «نه چنين بيمى روا نيست و خداوند هرگز تو را وانمى گذارد و خوار نمى سازد، چه، تو صلۀ رحم به جاى مى آورى، سخن راست مى گويى، ميهمان را گرامى مى دارى، سنگينى بار زندگى بى كسان را بر دوش مى كشى، ناداران را برخوردار مى سازى و مردم را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى رسانى». او همۀ اين صفات را در شوهر خود آن امين پاك مشاهده و به احساسى فطرى اين را درك كرده كه ثمرۀ اين همه پاكى و نيكى جز نيكى و پاكى نخواهد بود. ابن اسحاق مى گويد: خديجه پس از آگاهى از اين خبر و پس از اظهار سخنانى چند، گفت: «اى پسر عم، شادمان باش و استوار؛ چه، سوگند به آن كه جان خديجه در دست اوست، من چنين اميد دارم كه تو پيامبر اين امّت باشى».

خديجه اين سخنان را به آن سبب بر زبان آورد كه از اين آگاهى داشت كه اخبارى به او رسيده بود كه بزودى پيامبرى در ميان اين امّت مبعوث خواهد شد.

به ديدار ورقة بن نوفل

193 - نمى دانم آيا اين شادى خديجه از رخداد عظيمى كه براى شوهرش توقّع داشت و شادى از نور فراگيرى كه از خانۀ او پرتوافكن مى گشت بود يا شادى

ص: 543

او از ديدارى مجدّد با همسر كه او را به تحرّك فرا مى خواند. به هر حال، خديجه در خود رغبتى براى كار و تلاش در مسأله اى كه پيش آمده بود مى يافت و از ديگر سوى انتظار آن داشت كه مسير زندگى شوهرش در آينده دچار تغيير و دگرگونى شود. پس برخاست، لباسى بر تن كرد و به همراه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) به ديدار ورقة بن نوفل روانه شد.

ورقه از حنيفانى بود كه بت پرستى را رها كرده، به خداپرستى روى آورده بودند. او مسيحيّت را براى خود برگزيده بود، به آن دليل كه زبان عبرى مى دانست و با استفاده از آن به مطالعه در اين آيين پرداخت و تورات را نيز مورد مطالعه قرار داد و بدين ترتيب، با استفاده از اصلى ترين منابع از دو ديانت مسيحى و يهودى آگاهى يافت. چنين به نظر مى رسد كه او با آيين مسيحى مبتنى بر يگانه پرستى آشنا بود، نه آيين تثليث. زيرا، اين تثليث امرى نوظهور و تحريفى بود كه بعدها در آيين مسيحى به وقوع پيوست و علاوه بر اين، مسيحيّت شرق كه در عراق و كناره هاى جزيرة العرب رواج داشت از نسطوريوس پيروى مى كرد و او منكر آن بود كه مسيح، خدا يا پسر خدا باشد. همچنين ورقه خود بر اين عقيده بود كه كلمه «ابن» يا «پسر» كه در برخى از كتب مسيحى آمده، موجب گمراهى آنان شده و ناشى از تحريف است گذشته از همه اينها، گذشته زندگى ورقه اين اجازه را به ما نخواهد داد كه بگوييم او به تثليث عقيده داشت، چه، او عبادت بتهايى را كه نه سودى مى رساند و نه ضررى رها كرده بود و با چنين وصفى چگونه مى توان گفت كه وى به تثليثى كه نمى توان آن را در ذهن تصوّر كرد گردن نهاده باشد؟

ورقه تا آن حد از زبان عبرى آگاه بود كه به اين زبان مى نوشت و آثارى را كه به اين زبان نوشته شده بود مى خواند و مطالعه مى كرد. او به همين سبب، از بشاراتى كه در تورات و انجيل دربارۀ پيامبر موعود آمده و اين بشارت كه رسولى به نام احمد خواهد آمد آگاهى داشت.

افزون بر اينها، ورقه اينك به سنين پيرى رسيده و انديشه اش پختگى لازم

ص: 544

را يافته بود.

در چنين حالتى، دختر عم او، خديجه بنت خويلد، به حضور وى رسيد.

در اين ديدار خديجه به ورقه كه از نعمت بينايى محروم بود گفت: «از پسر برادرت بشنو». آنگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود با ورقه در ميان نهاد و وى گفت: «اين همان ناموسى است كه بر موسى نازل مى شد اى كاش من در آن هنگام جوان بودم و كاش در آن زمان كه خاندانت تو را از شهر بيرون مى كنند زنده مى بودم». در اين هنگام پيامبر كه از اين به شگفت بود كه چگونه او از حق سخن مى گويد و مردم او را از شهر آواره مى كنند فرمود: «آيا آنان كسانى اند كه مرا از شهر بيرون كنند؟» اين پرسش، نداى بى گناهى فطرت بود قبل از آن كه خداوند او را با سختيهاى دعوت الهى درگير سازد و قبل از آن كه باطل در جولان سركشانۀ خود در مقابل نور حق بايستد.

ورقه كه با اخبار پيامبران و سختيها و گرفتاريها و شدائدى كه آنان با آن مواجه شده بودند آشنايى داشت گفت: «آرى، هيچ كس همانند آنچه تو بر مردم آورده اى بر مردم نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است و اگر من آن روز را درك كنم تو را با قدرت پشتيبانى خواهم كرد».

اين سخن ورقه ثمرۀ تحقيق و مطالعۀ روشنگرانۀ او در تجارب انبياء الهى بود.

ممكن است در اينجا كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا ورقه از ناموسى كه بر موسى نازل شده يعنى از تورات نام برد و از انجيل كه بر عيسى نازل شده و كتاب متأخّر از تورات است ذكرى به ميان نياورد؟

پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه تورات دربردارندۀ آيينى بود كه پيامبران پس از موسى به آن عمل مى كردند و پس از آن كه يهوديان تعاليم آن را مورد اهمال قرار دادند و آن را به اجرا در نياوردند، عيسى (ع) براى احياى آن كتاب و براى اعلان حقايق موجود در آن مبعوث شد. از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: «من براى احياى «ناموس» آمده ام». همچنين در كتب مسيحيان به اين

ص: 545

تصريح شده كه شريعت و آيين تورات را مى توان مورد عمل قرار داد مشروط به آن كه در انجيل نصّى در مخالفت با آن نيامده باشد.

خداوند براى آن پير، ورقه، چنين تقدير نكرد كه در نبردى كه ميان حق و باطل در گرفت، حضور يابد و ديرى نپاييد كه وى در زمانى كه هنوز دعوت محمّدى علنى نشده بود، در گذشت، چه، مدّتى به طول انجاميد تا محمّد (صلی الله علیه و آله) مأمور ابلاغ رسالت و آشكار كردن آنچه بدان امر شده بود گشت.

دورۀ انقطاع وحى

194 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه او اينك بار مسئوليت گرانى را بر دوش گرفته و اين موقعيّتى خطير است كه انسانيّت او را والا مى سازد و تعالى مى بخشد.

به همين دليل، آنچه موجب ترس و بيم شده، دوست داشتنى و مورد تمايل نيز بود و او پس از آن كه در اوّلين رويارويى با روح القدس جبرئيل گرفتار ترس و بيم شد، اينك آرزو مى كرد ديگر بار او را ببيند تا وى امر الهى را به او برساند و او نيز پاسخ مثبت گويد و امانتى را كه خداوند براى او انتخاب كرده، بر دوش كشد.

او چنين انتظار داشت كه چون دوباره به غار برگردد، او را خواهد ديد، امّا فرشتۀ وحى براى مدّتى از او غايب شد و به سراغ او نيامد و بدين ترتيب، گمانهايى به دل او راه يافت. شايد او چنين گمان مى كرد كه ترس او در اوّلين رويارويى او را از اين موقعيّت دور ساخته است كه به برخاستن به امر رسالت الهى مأمور شود. او مشتاق و آزمند پاسخ گفتن به دعوت حق بود و آن كه به پرداختن به كارى آزمند و مشتاق است، در آن شتاب مى ورزد و غياب آن را طولانى تر از آنچه هست احساس مى كند. شايد نيز از اين بيم داشت كه آنچه آن انديشمند آگاه، ورقة بن نوفل، به وى اظهار داشته بود، به حقيقت مقرون نگشته است و شايد رؤيايى كه ديده و شهودى كه تجربه كرده شبيه آن چيزى باشد كه براى كاهنان ادّعا مى شود و اين چيزى بود كه او از آن تنفّر داشت و آن را محكوم مى كرد.

ص: 546

شايد انديشه هايى از اين قبيل او را نگران ساخته و وى نزول مجدّد وحى را آرزو داشت و چنين احساس مى كرد كه اين امر بسيار به طول انجاميده است. او نيك مى دانست كه ديگر بار آرام و قرار نمى يابد مگر آن كه وحى دوباره بازگردد.

اين انقطاع وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرانى مى كرد و بر آن نعمتى كه وى در انتظار دريافت آن از جانب خداوند بود، بيم مى رفت.

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«پس از آن مدّتى در نزول وحى فاصله افتاد تا آنجا كه اين امر بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرانى كرد و او را اندوهگين ساخت».

بخارى نيز در الجامع الصحيح چنين يادآور شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به غار حراء يعنى همان جا كه روح القدس در آنجا نازل مى شود مى رفت و در انتظار مى نشست. او مى گويد:

«سپس وحى متوقّف شد تا آنجا كه - بنا بر آنچه به ما رسيده است - تا آن حد اندوهگين شد كه از تلخى آن اندوه بر آن شد تا خود را از نوك قلّه هاى بلند بر زمين افكند(1) [!] و هرگاه بر فراز قلّه اى مى رفت تا خود را بر زمين اندازد، جبرئيل به نظرش مى آمد و مى گفت: «اى محمّد تو به حقيقت رسول خدايى». پس دوباره التهابش فرو مى نشست، دلش آرام مى گرفت و برمى گشت. امّا چون بازهم

ص: 547


1- - البتّه نمى توان بسادگى چنين احاديثى را پذيرفت، هرچند در صحيح بخارى نقل شده باشد، زيرا اولا صرف نقل شدن حديث در اين كتاب - بر خلاف عقيدۀ برخى از متعصّبان - دليل بر صحت آن از نظر سند نيست و ثانيا متن اين حديث نيز با ديگر مفاهيم مسلّم اسلامى سازگارى ندارد؛ چگونه مى توان پذيرفت پيامبرى كه به اعتراف مؤلّف كتاب حاضر معصوم است، پيامبرى كه جز به فرمان وحى حركتى و سخنى از او صادر نمى شود و پيامبرى كه مى بايست الگوى كامل و ترسيم كنندۀ عملى اصول اسلام باشد براى يك خودكشى اقدام كند در حالى كه اسلام خودكشى را بر هركس حرام كرده و اختلافى نيز در اين باره وجود ندارد؟ شايد راوى حديث فوق قصد آن داشته است تا شدّت تأثر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انقطاع موقّت وحى را برساند و بدين منظور نيز از چنين تعابيرى استفاده كرده است. م.

مدّت انقطاع وحى طولانى مى شد، ديگربار دست به چنين كارى مى زد و چون به قلّۀ كوه مى رسيد دوباره جبرئيل بر او آشكار مى شد و همان سخنان را اظهار مى داشت».

اين روند ادامه داشت تا آن زمان كه دوران انقطاع وحى به پايان رسيد.

در صحيح بخارى و صحيح مسلم به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى چنين آمده است:

«از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود: در حالى كه راه مى رفتم، ناگاه صدايى از آسمان شنيدم. پس به بالا نگريستم و همان فرشته اى را ديدم كه در حراء بر من نازل شده بود. او بر كرسيى ميان زمين و آسمان نشسته بود. پس جانبى از آن را به سوى خود كشيدم تا آنگاه كه بر زمين افتادم. در پى بى آن به سوى خانواده ام برگشتم و گفتم: «مرا بپوشانيد». از آن پس بود كه خداوند اين آيات را نازل كرد كه «اى به جامه در پيچيده، برخيز و هشدار ده و پروردگارت را بزرگ دار و لباس خويش پاكيزه ساز و از آلودگى دورى گزين»(1). در پى نزول اين آيات جريان نزول وحى ديگر بار پى گرفت و ادامه يافت»(2).

مدّت انقطاع وحى

195 - روايات در بيان مدّتى كه وحى انقطاع يافته بود، ميان روايتى كه اين مدّت را طولانى مى داند و روايتى كه آن را كوتاه مى شمرد اختلاف دارند.

به عنوان مثال در المواهب اللدنيه اين مدّت به سه سال مى رسد در حالى كه اين مدّتى طولانى است و ما آن را بعيد مى دانيم، بدان علّت كه قائل شدن به چنين مدّتى طولانى با اين نمى سازد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران انقطاع وحى در رنج و مشقّتى شديد بود تا آنجا كه مى خواست خود را از فراز قلّۀ كوهها به پايين پرت كند و

ص: 548


1- - مدثر/ 4-1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 16 به نقل از بخارى و مسلم.

اين امر پيوسته تكرار مى شد، چه، خداوند اجلّ از آن است كه آن را كه به عنوان رحمت بر جهانيان برگزيده است در وضعيّتى بيفكند كه چنان مدّتى طولانى در نگرانى و اضطراب به سر برد، بى آنكه پايانى براى اين دوران بشناسد كه با فرا رسيدن آن اين انقطاع خاتمه خواهد پذيرفت. علاوه بر اين، آمادگى براى امرى خطير همانند قبول رسالت براى چنين مدّت مديدى بر جاى نمى ماند بلكه چنين فاصله اى ممكن است انسان را به فراموشى وادارد. افزون بر اين دو امر، هيچ يك از منابع اصلى تاريخ و حديث آن را متذكّر نشده يعنى نه ابن اسحاق از آن ذكرى به ميان آورده و نه بخارى چنين چيزى را روايت كرده است.

در مقابل قول اخير، سهيلى مى گويد: «اين مدّت دو سال و نيم بوده است». همچنين گفته مى شود اين مدّت دو سال مى باشد. علاوه بر اين سه قول روايات گوناگونى در تحديد اين مدّت آمده كه كمترين آنها سه روز و بيشترين آنها چهل روز است.

روايت شده كه ابن اسحاق بر اين يقين بوده است كه سخن كسانى كه گفته اند اين مدّت دو يا سه سال بوده توهمى بيش نيست.

كسانى كه اين مدّت را سه سال مى دانند به آنچه در تاريخ احمد بن حنبل و يعقوب بن سفيان به نقل از شعبى آمده است استناد مى كنند كه وى مى گفت:

«انقطاع وحى در چهل سالگى آن حضرت روى داد و به مدّت سه سال در دوران نبوّت، اسرافيل انيس او شد و سخن به او مى آموخت».

آن روايت را روايتى «عالى»(1) نمى دانيم كه موجب ترديد در اقوال مخالف آن باشد. زيرا:

اوّلا: اين روايت مى گويد اسرافيل در سه سال دوران انقطاع وحى به رسول

ص: 549


1- - روايت يا حديث عالى حديثى است با سلسله سند پيوسته كه تا معصوم مى رسد و واسطه هاى نقل آن كمتر است. م.

خدا (صلی الله علیه و آله) آموزش مى داد و چنين چيزى در تاريخ ثابت نشده، بلكه آنچه به ثبوت رسيده آن است كه پيامبر، از نخستين بار كه نور آسمانى به وى رسيد تا آخرين تابش اين فروغ، در ارتباط با جبرئيل روح الامين بود.

ثانيا: شعبى خود يك تابعى است و در اين روايت متذكّر آن نشده كه روايت خود را از كدام يك از صحابه نقل مى كند و علاوه بر اين، بسيارى از راويان آن را انكار كرده اند. به عنوان مثال واقدى مى گويد: هيچ يك از فرشتگان جز جبرئيل با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ارتباط نبود.

به هر حال پس از اين اظهارات چنين مى بينيم كه تقدير و تحديد اين مدّت به سال، هر اندازه باشد، امرى نامعقول و نامقبول است و از سوى ديگر داراى هيچ سند صحيحى نيز نيست تا حدّ اقل آن را يك منقول بدانيم و نقل پشتوانۀ آن قرار گيرد. آنچه در اين ميان عقيدۀ ماست آن است كه اين مدّت را بايد در محدودۀ چند ماه دانست و شايد بنا بر آنچه بعدا به آن اشاره خواهيم كرد(1)، پنج ماه و اندى باشد.

196 - تا اينجا بحث پيرامون نخستين رويارويى پيامبر با وحى الهى كه از طريق آن فيض خداوند به محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) رسيد به پايان برديم. امّا قبل از آن كه اين فصل را خاتمه دهيم و به بحث پيرامون آغاز تبليغ و بر دوش كشيدن سختيهاى رسالت و دعوت و جهاد در راه آن از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن هنگام كه امر الهى را آشكار ساخت بپردازيم و پيرامون آن موضوعات در فصول آينده سخن گوييم شايسته است به روشن كردن حقيقت پيرامون سه مسأله كه عالمان دربارۀ آن سخن گفته اند پرداخته شود:

يك: ماهى كه در آن وحى نازل شد. در اين خصوص يك قول اين است كه ماه نزول وحى ماه رمضان بود. اين قول همان است كه كتب سيره از آن ياد كرده و ما نيز آن را ترجيح داده و به آن رسيده و سيرۀ پاك پيامبر اكرم را بر مبناى آن پيش

ص: 550


1- - در اواخر بحث شماره 197 به اين بحث پرداخته شده است. م.

برده ايم. هرچند درست آن بود كه قولى جز اين ذكر نكنيم، امّا بناى آن نداريم تا مسأله اى را كه مورد اختلاف علماست بى هيچ بحث و كنكاشى در آن و بدون بيان نظريّۀ درست تر در ميان آراء و نظرات گوناگون واگذاريم. قول ديگر در اين باره ربيع الاوّل و قول سوم رجب است. بنابراين، به دليل اختلاف آراء در اين مورد لازم است به ازالۀ شبهات از پيرامون قول حق و آشكار بپردازيم.

دو: اوّلين آياتى كه از قرآن نازل شد و پاسخ به اين سؤال كه آيا اوّلين آيات آيات نخستين سورۀ علق بود يا آيات آغازين سورۀ مدثّر.

سه: انواع وحى كه پيامبر با آن مورد خطاب الهى قرار مى گرفت.

ماه نزول وحى

197 - در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد از ابن قيم جوزى چنين آمده است:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهل سال را تمام كرد، نور نبوّت بر او تابيد، خداوند او را به رسالت خويش مورد اكرام قرار داد و او را به اين كرامت برگزيد و وى را امين ميان خود و بندگانش ساخت. هيچ اختلافى در اين نيست كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز دوشنبه بوده و آنچه در اين ميان مورد اختلاف مى باشد، ماه بعثت و نيز روز آن است: گفته شده است بعثت در روز هشتم ربيع الاول و 41 سال پس از حادثۀ سپاه فيل مى باشد كه همين نيز قول اكثر است. همچنين گفته شده است كه بعثت و نزول وحى در ماه رمضان بود. كسانى كه بر اين نظرند به فرمودۀ خداوند استدلال كرده اند كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه قرآن به عنوان هدايت براى مردم در آن نازل شده است»(1). اين گروه مى گويند هنگامى كه خداوند پيامبر را به نبوّت مورد اكرام قرار داد و قرآن را به صورت اجمالى بر او نازل ساخت در ماه رمضان و در شب قدر بود كه خداوند قرآن را به آنجا كه پيامبر مشغول اعتكاف در آن بود نازل كرد و سپس هماهنگ با حوادث به صورت تدريجى در طول 23 سال قرآن نزولى ديگر يافت...».

ص: 551


1- - بقره/ 185.

از اين اظهارات صريحا چنين استفاده مى شود كه از نظر اكثريّت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در سال چهل و يكم عام الفيل مبعوث شد. اگر آن گونه كه مورّخان اتّفاق نظر دارند پيامبر در عام الفيل متولّد شده، بايد در هنگام بعثت يك سال از سن چهل سالگى گذشته باشد. امّا از صدر كلام ابن قيّم چنين برمى آيد كه انوار نبوّت قبل از رسيدن آن حضرت به سنّ چهل و يك سالگى بر دل وى تابيده و بنابراين نزول آن انوار چند ماهى بر بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) تقدّم داشته است، چه كلام ابن قيّم در اين صراحت دارد كه انوار نبوّت در چهل سالگى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرود آمد و نه پس از پشت سر گذاشتن سن چهل سالگى و اين در حالى است كه اصل بعثت همانگونه كه يادآور شديم پس از گذشتن آن حضرت از سن چهل سالگى بوده است.

روايت مشهور كه جمهور اهل سنّت نيز بر آنند آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل عام الفيل مبعوث شد. اين نظريّۀ مشهور و گزيدۀ ماست. در كنار اين نظريّه گفته شده پيامبر در هفتم و نيز گفته شده است در بيست و چهارم اين ماه مبعوث شد(1).

ص: 552


1- - البتّه آنچه از طريق اهل بيت روايت شده - و مى دانيم اهل بيت به آنچه در بيت بگذرد آگاهترند و به اطّلاع از رخدادهاى زندگى پيامبر سزاوارتر - اين است كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيست و هفتم ماه رجب بوده است. اين نظريّه در ميان شيعه شهرت دارد و بلكه مجلسى ادّعاى اجماع در مورد آن كرده و از غير شيعه نيز چنين چيزى روايت شده است. با توجّه به اين كه نزول قرآن اجمالا در ماه رمضان صورت گرفته بايد چنين اظهار داشت كه مانعى ندارد اصل بعثت در ماه رجب صورت گرفته و حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين ماه پيامبر شده و پس از آن نزول تدريجى قرآن در ماه رمضان آغاز و اوّلين آيات در اين ماه بر آن حضرت نازل شده يا آن كه در اين ماه نزول يكبارۀ قرآن بر قلب پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته و پس از آن، به مناسبت، آن حضرت به ابلاغ و تلاوت آيات قرآن بر مردم مأمور شده است. يكى از روايات حاكى از آن است كه قبل از نزول قرآن، گاه فرشته مورد مشاهده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گرفت. اين روايت مى تواند مؤيّد همين نظر باشد كه ميان بعثت و نزول قرآن فاصله اى وجود داشته و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ماه رجب مبعوث شده و پس از آن در ماه رمضان نزول قرآن Ẓ

ما به طريق ذيل ميان اين روايات سازگارى و جمع برقرار مى كنيم و مى گوييم.

نخستين نزول وحى در بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل ولى مأموريّت آن حضرت به تبليغ وحى در هشتم ربيع الاوّل بوده است. بدين ترتيب، فاصلۀ زمانى ميان اين دو مرحله پنج ماه و اندى خواهد بود يعنى ماههاى شوال، ذو القعده، ذو الحجّه، محرم و هفت روز از ماه ربيع الاوّل. اين جمع ما را به اين نظر رهنمون مى شود كه دوران انقطاع وحى نيز كه براى پيامبر دورانى سخت بود، همين دوران مى باشد. در شرح المواهب اللدنيه با اشاره - و نه بصراحت - به اين نظر پرداخته شده است. در آن كتاب چنين مى خوانيم:

«ميان دو نقل، نقلى كه پيامبر در ماه رمضان مبعوث شد و نقلى ديگر مبنى بر اين كه بعثت در ماه ربيع بوده، به همان نحو كه حديث عايشه نيز با آن همسويى دارد، جمع و سازگارى برقرار شده است، آنجا كه عايشه مى گويد:

«نخستين چيزى كه وحى با آن آغاز شد، رؤياى صادقه بود». بنابراين جمع، پيامبر در ماه ربيع به وسيلۀ رؤياى صادقه نبى خداوند بوده و سپس در ماه رمضان جبرئيل بر وى نازل شده است»(1).

مشاهده مى كنيم كه صاحب شرح المواهب اللدنيه از ابن حجر نقل مى كند كه وى در كتاب فتح البارى اين جمع و تأليف را آورده است. ما در اصل چنين توفيقى و اينكه اختلاف در تاريخ شروع وحى به اختلاف در نحوۀ آن و يا مفاد آن برمى گردد با ابن حجر موافقيم امّا در اين استنباط وى كه نزول وحى در ماه ربيع به سال 41 به وسيلۀ رؤياى صادقه و نزول جبرئيل در ماه رمضان همان سال بوده است با او مخالفيم، زيرا كسانى كه گفته اند نزول وحى در ماه رمضان صورت گرفته

ص: 553


1- - شرح المواهب اللدنية، ج 1، ص 207.

چنين مى گويند كه پيامبر به چهل سالگى رسيده بود نه آن كه بگويند به 41 سالگى.

بنابراين، براى ايجاد سازگارى و جمع كامل ميان روايات مختلف مى گوييم:

در ماه رمضان سال 40 رؤياى صادقه و در پى بى آن ملاقات حضورى با جبرئيل صورت پذيرفت و جبرئيل پيامبر را ديگر بار به آنچه در خواب ديده بود متذكّر گشت و پيامبر با مشاهدۀ عينى وى آن رؤيا را نيز پذيرفت و پس از آن مدّتى وحى قطع شد و اين مدّت بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار گرانى كرد و به دنبال اين مرحله كه پنج ماه و اندكى به طول انجاميد نزول قرآن تجديد شد. بدين ترتيب آنسان كه يادآور شديم طول دوران انقطاع وحى براى ما به دست مى آيد، آنچه قبلا نيز به عنوان يك گمان آن را مطرح كرديم، امّا اينك آن را مؤداى روايات صادق مى دانيم و در مى يابيم كه همين، نقطۀ تلاقى روايات چندى است كه در نگاه اوّل نوعى تناقض و ناسازگارى ميان آنها مشاهده مى شود، امّا با اين جمع و سازگارى كه برقرار شد مشاهده مى كنيم كه هيچ تعارض و ناسازگارى ميان آنها وجود ندارد، بلكه همۀ روايات در يك نقطه با همديگر تلاقى مى يابد.

اوّلين آيات نازل شده از قرآن

198 - در قبل يادآور شديم كه همۀ راويان سيره بر اين موضوع وحدت نظر دارند كه در پى رؤياى صادقۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، فرشتۀ وحى آن حضرت را به همان حقايقى كه در خواب بر او آورده بود مورد خطاب قرار داد و گفت: بخوان. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: نمى خوانم. اين مذاكره روحانى بدانجا پايان مى يابد كه جبرئيل از جانب پروردگار خود اين آيات را بر پيامبر خواند كه «بخوان به نام پروردگارت كه آفريد، انسان را از علق خلق كرد. بخوان به نام پروردگار گرامى خود، آن كه به قلم آموخت و انسان را آنچه نمى دانست بياموخت»(1).

ص: 554


1- - علق/ 4-1.

اگر اين آيات از قرآن كريم مى باشد كه چنين نيز هست و هركس منكر آن شود بايد توبه كند، بى ترديد اوّلين آياتى از قرآن كه نازل شد همين آيات خواهد بود و اگر ما از اين پيش به اين نتيجه رسيديم كه اوّلين آيات قرآن در ماه رمضان نازل شد و آغاز وحى در ماه رمضان بود، رمضان شهر قرآن و شهر وحى خواهد بود، آنسان كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه در آن قرآن به عنوان هدايت مردم و آياتى از هدايت و نشانى براى جدايى حق از باطل نازل شد»(1).

اينها حقايق روشنى است كه هيچ ترديد و اختلافى در آن وجود ندارد و مايۀ هيچ ترديد و اختلافى نيز نمى شود، امّا در اين ميان رواياتى وجود دارد كه ظاهرا حاكى از نوعى تعارض با اين حقيقت غير قابل ترديد و غير قابل انكار مى باشد و شايسته است برخى از روايات را ذكر كنيم تا روشن شود كه هيچ تعارضى در بين نيست.

در صحيح بخارى و صحيح مسلم به نقل از يحيى بن ابى كثير آمده است كه گفت: «از ابو سلمة بن عبد الرحمن پرسيدم كه كدام يك از آيات قرآن قبل از ديگر آيات نازل شد؟ او گفت: «يٰا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ» (2). پس من گفتم: و «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ...» (3). او گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: يك ماه در حراء اعتكاف كردم و هنگامى كه آن را به پايان بردم از غار فرود آمدم و به ميان درّه آمدم. پس ندايى به من رسيد و من به پيش روى، پشت سر، راست و چپ خويش نگريستم و هيچ چيز نديدم. سپس در آسمان نگريستم و ناگاه او را بر عرش و در آسمان ديدم. لرزشى بر من افتاد [يا گفت] وحشتى در من افتاد. پس نزد خديجه رفتم و از آنان خواستم تا مرا پوشاندند و در اين هنگام اين آيات نازل شد كه «اى جامه به خود پيچيده، برخيز

ص: 555


1- - بقره/ 185.
2- - مدثر/ 4-1.
3- - علق/ 1.

و پروردگار خود را بزرگ دار و جامۀ خويش را پاكيزه ساز»(1). در روايت ديگرى به اين اشاره دارد كه اين آيات نخستين آيات نبود. البتّه در آن روايت چنين نيز نيامده كه مشاهدۀ روح القدس جبرئيل قبل از همه چيز بود چه، اين روايت مى گويد:

«ناگاه آن فرشته اى را ديدم كه در حراء بر من نازل مى شد. او بر كرسيى ميان زمين و آسمان نشسته بود. پس من جانبى از آن را به سوى خود كشيدم.

روايت اخير مرجع ضميرى را كه در روايت نخست وجود دارد كه مى گويد «ناگاه او را بر عرش و در آسمان ديدم» مشخّص ساخته و بيان مى دارد كه مراد از «او» در آن روايت همان فرشته است.

اين كلام بى هيچ ترديدى نشان مى دهد كه وحى براى نخستين بار در غار حرّاء بر پيامبر نازل شده و در همان جا آيات اوّل سورۀ علق فرو فرستاده شده و پس از آن در مرحلۀ بعد آيات آغازين سورۀ مدثّر نازل گشته و نه آن گونه كه ابو سلمه مى پندارد در نخستين وحى الهى اين آيات به پيامبر ابلاغ شده است.

در اين ميان نگاهى دقيق اين حقيقت را بر ما روشن خواهد ساخت كه اوّلين آيات نازل شده از قرآن همان آيات نخست سورۀ علق بوده و اين اصلى غير قابل خدشه و مناقشه ناپذير است. پس از نزول اين آيات به مدّت پنج ماه و چند روز جريان وحى قطع شده و پس از گذشت اين دوره، آيات ابتداى سورۀ مدثّر نازل شده است.

از اين پيش يادآور شديم كه دورۀ انقطاع وحى پس از نزول آيۀ «اقرأ» در ماه رمضان سال چهل عام الفيل آغاز شده و در ماه ربيع الاوّل سال چهل و يكم پايان يافته است.

حقيقت آن است كه روايات ظاهرا دوگانه كه پيرامون نخستين آيات نازل شدۀ قرآن رسيده براى آگاهان اهل تأمّل هيچ تناقض و دوگانگيى ندارد، چه، اوّلين آياتى كه از قرآن كريم نازل شد دربردارندۀ امرى به تبليغ رسالت الهى نيست، بلكه در نخستين نزول وحى، ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح القدس و اعلام قرآن

ص: 556


1- - مدثر/ 4-1.

كريم و مفاهيم اوّليّۀ آن يعنى تعليم مردم و بيان حق و ذكر اين نكته كه كتاب خداوند به نام او خوانده مى شود و به نام او يادش شناخته مى شود صورت پذيرفته، ولى مأمور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت الهى با نزول آيات نخست سورۀ مدثّر آغاز شده است. بدين ترتيب، روايت دال بر اين است كه اولين نزول وحى، آيات سوره علق بوده به فرو فرستاده شدن اصول تعاليم و مفاهيم اسلامى بدون مأموريّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به تبليغ آن نظر دارد و روايت ابن ابى سلمه كه مدّعى است اوّلين آيات، آيات سورۀ مدثّر مى باشد، به آغاز مأموريّت تبليغ اوامر الهى نظر دارد.

ابن كثير نيز به چنين جمعى اشاره كرده، در مورد روايت صحيح بخارى به نقل از عبد الرحمن ابن ابى سلمه چنين مى گويد:

«اين روايت نفى نمى كند كه جبرئيل در مرتبۀ نخست آيات «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ...» (1) را به پيامبر الهام كرده و آنگاه پس از نزول آيات «يٰا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ وَ اَلرُّجْزَ فَاهْجُرْ» (2) با آن حضرت ملاقات كرده و در پى بى آن جريان وحى پى گرفته و بتدريج ادامه يافته باشد. از پس نزول اين آيات بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با نهايت توان به اداى رسالت الهى برخاست، آستين همّت بالا زد و دور و نزديك و برده و آزاده را به خدا فرا خواند و در اين هنگام هر انديشمند با نجابت و خوشبخت به او ايمان آورد و هر سركش كينه توزى بر مخالفت و نافرمانى او اصرار ورزيد».

مراتب و اشكال وحى

199 - در اين مبحث به بحث دربارۀ وحى و انحاء آن مى پردازيم، وحيى كه بر پيامبر نازل گشت و در مرحلۀ نخست با رؤياى صادقه آغاز شد و به شيوه هاى

ص: 557


1- - علق/ 4-1.
2- - مدثّر/ 5-1.

ديگر پى گرفت و بتدريج بر پيامبر نازل گشت تا زمانى كه در طول مدت 23 سال، قرآن كريم كامل شد.

در قرآن كريم دربارۀ شيوه هاى خطاب خداوند به پيامبران خويش چنين آمده است: «براى هيچ بشرى اين امكان نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در قالب وحى و الهام يا از پشت پردۀ غيب و يا آن كه فرستاده اى را به سوى او فرو فرستد»(1).

بى ترديد، آنچه در اين آيه بيان شده، روشهايى است كه تنها خداوند به وسيلۀ آنها كسانى از مردم را كه خود برگزيده، مورد خطاب خويش قرار مى داده است. اينك جاى اين پرسش است كه خطاب خداوند به پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از كدام يك از اين انواع بود؟ اين مبحث جاى پاسخ دادن به اين سؤال مى باشد، چه اينكه دربارۀ آغاز نزول وحى سخن مى گوييم و به همين سبب مناسبت دارد تا با سير جريان وحى تا ساعتى كه خاتمه يافت، همراه شويم و آن را بازشناسيم.

ابن قيّم در كتاب زاد المعاد چنين اظهار مى دارد كه وحى داراى هفت مرتبه است. اينك ما به بررسى اين مراتب با اندكى توضيح در هر مورد مى پردازيم، هر چند اين مقسم وحى دقيقا شامل آن تعداد از مراتب نمى گردد، به اين دليل كه برخى از اقسام مذكور در برخى از اقسام تداخل دارد و به همين سبب، حد و مرزهايى كه در اين اقسام بيان شده چندان دقيق و جداكننده از همديگر نيست.

مرتبۀ اول: رؤياى صادقه. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) واجد اين مرتبه بود تا آن گاه كه چون زمان بعثت فرا رسيد، اين رؤياها ظهور يافت و آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است، در همين رؤيا اوّلين آيات قرآن نازل شد و سپس اين خواب با خطاب روح القدس جبرئيل مورد تأكيد و تأييد قرار گرفت و خطاب عينى جبرئيل پشتوانه و مؤيّد آن شد.

ص: 558


1- - شورى/ 51.

اين نوع از رؤيا در پاره اى موارد مى توانست موجب تكليف نيز بشود، آن گونه كه در ماجراى ابراهيم در قضيّۀ ذبح فرزند چنين بود، آنجا كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «ابراهيم گفت پروردگارا مرا فرزندى از صالحان ده. ما نيز او را به پسرى بردبار مژده داديم و شاد ساختيم. هنگامى كه آن پسر رشدى يافته در كنار پدر اين سو و آن سو مى رفت ابراهيم به وى فرمود: پسرم، من چنين در خواب ديده ام كه تو را ذبح مى كنم، نظر تو در اين باره چيست؟ او گفت: اى پدر آنچه بدان امر شدى به انجام رسان كه ان شاء الله مرا از صابران و پايداران خواهى يافت. هنگامى كه هر دو تسليم ارادۀ الهى شدند و ابراهيم فرزند را براى كشتن به رو بر زمين خواباند، ما او را مخاطب ساختيم كه اى ابراهيم، آن رؤيا را تحقيق بخشيده اى. ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. اين امتحانى روشنگر است. و آنگاه ذبحى بزرگ براى او فديه فرستاديم»(1).

در اين آيات شاهد آنيم كه خليل خدا ابراهيم از رؤياى خويش دريافت كه مأمور آن شده است تا فرزند خود را ذبح كند و به همين سبب نيز پايدار و صبور، در حالى كه اسماعيل اوّلين فرزندش بود و مى بايست او را قربانى مى كرد اين تكليف الهى را پذيرفت. پاسخ مثبت به اين دعوت از سوى ابراهيم، حقيقة، آزمايشى روشنگر بود، چه، هم ابراهيم دعوت خداوند را پاسخ گفت و هم اسماعيل اين پاسخ را پذيرا شد و بدين ترتيب هر دوى آنان از نيكوكاران و نيك، پايداران بودند.

مرتبۀ دوّم: آنچه فرشتۀ وحى در دل و انديشۀ او مى افكند. اين تعبير ابن قيم از اين مرتبه است و از آن چنين استفاده مى شود كه فرشته واسطه ميان خدا و رسول بود و به امر پروردگار در روح پيامبر مى دميد و بدين ترتيب آنچه از اين راه به پيامبر مى رسيد وحيى بود كه از طريق فرشته دريافت مى داشت. ابن قيم براى اين نوع اخير اين حديث را مثال مى آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «روح القدس چنين

ص: 559


1- - صافّات/ 107-100.

در قلبم دميد كه هيچ كس نخواهد مرد مگر آن كه روزى خود را بخورد. پس تقواى خداوند پيشه كنيد و به پاكى در طلب روزى برآييد».

تفاوت ميان اين نوع با وحيى كه با ملاقات جبرئيل صورت مى پذيرد آن است كه در نوع اخير ملاقات با جبرئيل در عالم خارج و در قالب يك خطاب خارجى است، امّا در نوع ديگر، ملاقات در دل و در قلب و در عقل صورت مى پذيرد.

شايد بتوانيم نوع نخست را از آن نوع بدانيم كه با روانه داشتن يك فرستاده به سوى پيامبر به او وحى مى شود ولى در آن نوع ديگر، هنگامى كه صرفا يك الهام الهى در كار باشد و پيامبر نيز يقين كند كه آنچه به دل و انديشۀ او مى گذرد الهامى از جانب خداوند است، در اين صورت كلام خداوند بى آنكه هيچ واسطه اى در اين ميان قرار گيرد به پيامبر وحى شده است.

مرتبۀ سوّم: همسخنى با فرشته، بدان گونه كه مثلا فرشته در صورت مردى ظاهر مى شود و پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد تا وى آنچه را فرشته به او مى گويد درك كند. گاه فرشتۀ وحى در صورت مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد كه آن حضرت گمان مى كرد وى فردى از انسانهاست نه يكى از فرشتگان.

به عنوان مثال، آن گونه كه نسائى به سند صحيحى از عبد اللّه بن عمر روايت مى كند، گاه فرشتۀ وحى در صورت دحيۀ كلبى به حضور پيامبر مى رسيد. گفته شده آمدن جبرئيل به حضور پيامبر در چهرۀ دحيۀ كلبى پس از نبرد بدر بوده است.

ابن قيم مى گويد: دحيه مردى خوش سيما بود آنچنان كه چون براى تجارت مى آمد زنان زيباروى براى ديدن او از خانه بيرون مى آمدند.

البتّه آمدن جبرئيل در صورت دحيۀ كلبى بدان معنى نيست كه جبرئيل امين از حالت روحانى بودن بيرون آمده يا روحانيّت از او رفته است، بلكه او همچنان يك روح و آن چهره اى كه در آن ظهور يافته، ظهور روح است در قالب يك جسم و على رغم اين، هنوز معناى فرشته در او به جاى خود باقى است و هيچ مانعى از نظر عقل وجود ندارد كه يك پديدۀ روحانى در قالب انسانى كه داراى جسم است ظهور

ص: 560

يابد. دحيه نيز در اين دگرگونى ظاهر فرشته و در آمدنش به صورت وى هيچ نقش و تأثيرى ندارد، چه، او همچنان يك موجود زنده است كه حيات در كالبد او جريان دارد، مى خورد، مى آشامد و همه شئون زندگى يك انسان را به جاى مى آورد و در آمدن فرشته به صورت وى هيچ كاستى و نقصى و يا تحوّل و تغييرى در او ايجاد نمى كند.

اينكه روح القدس در قالب يك جسم آشكار شود مقتضى آن نيست كه جسم فرشته و يا فرشته جسم شود، چه، فرشته روحى غير حيوانى و بى بهره از زندگى انسانى است به گونه اى كه اگر آن پيكرى را كه در قالب آن در آمده، رها سازد، هستى او از ميان نمى رود. زيرا فرشته پديده اى جسمى نبوده و بلكه روحى است كه در قالب جسمى كه خداوند خلاّق و عليم آن را آفريده قرار مى گيرد و يا به صورت آن جسم ظاهر مى شود و هنگامى كه فرشته از نظرها پنهان شود آن جسم انسانى نيز رخت برمى بندد.

مرتبۀ چهارم: سروش نهانى. گاه روح القدس با صدايى به سان صداى يك زنگ او را مخاطب خود قرار مى داد. ابن قيم مى گويد سخت ترين نوع وحى بر پيامبر همين نوع بود. او مى گويد:

«فرشته به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مى آميخت آنچنان كه حتّى در روزهاى بسيار سرد عرق از پيشانى وى سرازير مى گشت و حتّى آن هنگام كه بر شتر نشسته بود، شتر بر زمين مى نشست. يك بار در حالى كه پاى آن حضرت بر روى پاى زيد بن ثابت قرار داشت بر اين شيوه وحى بر او نازل شد و پاى آن بزرگ آن قدر بر روى پاى زيد سنگينى كرد و آن را فشرد كه نزديك بود آن را خرد كند».

بخارى از زيد چنين نقل مى كند كه گفت: در حالى كه ران پاى پيامبر روى پاى من قرار داشت خداوند بر وى وحى فرستاد. پس پاى وى آنچنان بر من سنگينى كرد كه ترسيدم ران پايم خرد شود.

در صحيح مسلم و صحيح بخارى و نيز در الموطأ به نقل از عايشه آمده

ص: 561

است كه حارث بن هشام از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «چگونه وحى بر تو نازل مى شود؟» فرمود: «گاه مثل صداى يك زنگ به سراغم مى آيد كه همين سخت ترين حالت بر من است. در اين زمان در حالى كه آنچه را گفته فرا گرفته ام، از من جدا مى شود. گاه نيز فرشته در صورت يك مرد برايم ظاهر مى شود و آنچه را مى گويد درك مى كنم».

عايشه خود نيز مى گويد: «من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه در روزهاى بسيار سرد فرشته بر او نازل مى شود و در حالى كه عرق از پيشانى پيامبر سرازير است، از آن حضرت جدا مى شود»(1).

ما در اينجا سعى آن نداريم كه به توضيح اين مرتبه در رسيم، چه، اينها مراتبى روحى است كه انديشۀ ما به درك حقيقت آن فرا نمى رسد. البتّه مى كوشيم تا تنها تصوّرى از اين مرتبه بيابيم، بى آنكه آن را كاملا شناخته باشيم، چرا كه تنها كسى از اين پديده شناختى به دست مى آورد كه خود آن را تجربه كرده باشد و اين در حالى است كه كسى جز برگزيدگان نيكو و پاك الهى چنين چيزى را تجربه نكرده است.

آنچه ما از اظهاراتى كه دربارۀ اين حالت آمده در مى يابيم آن است كه جبرئيل امين با پيامبر و به روح و جسم او در مى آميخت و با صدايى قوى و فرياد مانند كه خشونتى چون خشونت صداى يك زنگ داشت او را مخاطب قرار مى داد، او آن صدا را مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، آن را احساس مى كرد و ديگران احساس نمى كردند و بدين ترتيب، فرشتۀ وحى با كلامى قابل فهم، هر چند با صدايى محكم و با خطابى استوار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن مى گفت و با در آميختن با روح و جسم پيامبر سخن گويى سنگين در جسم و تن او مى شد كه بر آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) روى آن نشسته بود، فشار زيادى وارد مى ساخت. در اين حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 562


1- - شرح المواهب اللدنية، ج 1، ص 29.

آنچه را او مى گفت مى فهميد، حفظ مى كرد و درك مى نمود و از آن ناآگاه نمى ماند، بدان گونه كه تنها هنگامى فرشته از او جدا مى شد كه او آنچه را آن فرشته خواسته بود تا از جانب خداوند - كه قدرتش والا و منتش بر ما گران است - به وى ابلاغ نمايد دريافته و درك كرده بود.

عسقلانى در المواهب اللدنية احاديثى آورده كه به اين مرتبه از وحى نظر دارد و آن را توضيح مى دهد.

از جملۀ آنها حديثى است كه طبرانى به نقل از زيد بن ثابت مى آورد كه گفت:

«من كاتب وحى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودم. هنگامى كه وحى بر او نازل مى شد، التهابى سخت بر او عارض مى گشت و عرقى فراوان به سان دانه هاى ريز مرواريد از چهره اش سرازير مى شد و آنگاه از او رخت برمى بست و من آنچه را فرشته وحى گفته بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) املاء مى كرد مى نوشتم. او گاه در هنگام نوشتن ران پاى خود را روى ران پاى من مى گذاشت و در اين مواقع، نوشتن را به پايان نمى بردم مگر آن كه نزديك بود پايم بشكند و تا آنجا بيم داشتم كه با خود مى گفتم ديگر نمى توانم روى پايم بايستم و راه بروم. هنگامى كه سورۀ مائده(1) بر او نازل شد و او در اين هنگام روى شتر نشسته بود نزديك بود، بازوى شترش بشكند».

مرتبۀ پنجم: مشاهدۀ عينى جبرئيل. ابن قيم در اين باره مى گويد:

«او [پيامبر] فرشته را به همان صورتى كه بدان خلق شده است مشاهده مى كند و وى آنچه را مى خواهد به او وحى مى كند. آن گونه كه خداوند در سورۀ نجم ذكر كرده، اين حالت دو بار براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) رخ داده است».

ابن قيم به اين آيات سورۀ نجم اشاره دارد كه مى فرمايد: «سوگند به ستاره آنگاه كه فرود آيد، صاحب شما [محمّد] نه گمراهست و نه در ضلالت و اغواگرى

ص: 563


1- - البتّه مراد وى از اين سخن، نزول آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» است نه تمام سوره.

و نه از سر خواسته هاى دل سخن مى گويد. سخن او تنها وحيى است كه بدو وحى مى شود و فرشتۀ توانمند [جبرئيل] آن را به وى آموخته است، همان فرشتۀ مقتدرى كه به صورت كامل بر پيامبر جلوه كرد، آنگاه كه او در افق اعلى بود و سپس نزديك شد و وحى بر وى فرود آمد. او به اندازۀ دو كمان نزديك و بلكه نزديكتر از آن بود.

پس خداوند به بندۀ خويش وحى كرد آنچه كرد. دل آنچه را او ديده بود دروغ ندانست و انكار نكرد. آيا شما او را بر آنچه مى بيند سرزنش مى كنيد؟ او يك بار ديگر نيز او را در نزد سدرة المنتهى ديده بود»(1).

ابن قيّم آن رؤيت روحانى را چنين تفسير مى كند كه پيامبر جبرئيل را حقيقة مشاهده كرده است. امّا در نظر من آن رؤيت رؤيتى با نور بصيرت و به قدرت روح بوده نه با نور ديده و نه به شكل جسمى و ملموس، چه اين كه جبرئيل يك روح است، پس چگونه مى تواند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را مشاهده كند مگر آن كه او يك موجود محسوس باشد؟ اگر نيز بگوييم جبرئيل در قالب كالبدى جسمى در مى آمد، اين هيچ تفاوتى با مرتبۀ سوّم و رؤيت فرشتۀ وحى در قالب پيكر انسانى نخواهد داشت، با آن كه فرض ما اين است كه اين مرتبه چيزى جداى از مرتبۀ سوّم مى باشد.

ابن قيم از عبد اللّه بن مسعود نقل مى كند كه گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) جبرئيل را با همان صورتى كه وى بر آن خلق شده است نديد مگر دو بار: يكى هنگامى بود كه وى از جبرئيل خواست تا خود را به او نشان دهد و او همۀ افق را گرفت. بار ديگر در شب معراج و در نزد سدرة المنتهى بود.

مرتبۀ ششم: خطاب بى واسطه، از قبيل آنچه خداوند دربارۀ امورى چون وجوب نماز در آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب معراج در اوج آسمانها بود به وى وحى كرد. مفهوم كلام ابن قيم در اين مورد آن است كه اين مرتبه از وحى عبارت است از دريافت مستقيم پيام الهى از خداوند، نه از طريق رؤياى صادقه و نه

ص: 564


1- - نجم/ 14-1.

از طريق يك فرشته - با هر حالتى كه داشته باشد - بلكه پيامى از خداوند. اين امر مقتضى رؤيت نيست، چه ممكن است خداوند از پشت پردۀ غيب با آن بنده اى كه براى پيامبرى برگزيده سخن گويد تا كلام خداوند بى آنكه ذات والاى او با چشم مشاهده گردد بر بنده اش القاء شود. ذات او قابل رؤيت نيست، آنسان كه از او سؤال شد كه «آيا پروردگار خود را ديده اى؟» در پاسخ فرمود: «او نور است. پس كجا مى توانم او را ببينم؟».

تفسيرى كه ما از اين مرتبه برگزيديم، اين مرتبه را با مرتبۀ هفتم يكى مى سازد و اگر بنا باشد كه لزوما اين دو مرتبه را از يكديگر منفك و جدا سازيم، خواهيم گفت: اين مرتبه، وحى مباشر و مستقيم خداوند در شب معراج است، بى آنكه هيچ چيز در اين بين واسطه شود. بنابراين تا آن اندازه كه ما بر آن اساس كه ابن قيم تقرير مى نمايد تصوّر مى كنيم در اين مرتبه كلامى در كار نيست كه خداوند بدان سخن گفته باشد، بلكه اين مرتبه مرتبۀ وحى مستقيم است.

مرتبۀ هفتم: سخن از پس پردۀ غيب. ابن قيم در تفسير اين مرتبه مى گويد:

«سخن گفتن خدا با او بدون وساطت هيچ فرشته اى، آن گونه كه خداوند با موسى بن عمران سخن گفت. اين مرتبه به تصريح نص قرآن و بطور قطعى براى موسى و براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) ما نيز در حديث معراج ثابت است».

با اين تفسير روشن مى شود كه مرتبۀ ششم و هفتم با يكديگر تداخل دارند و هيچ يك از اين دو، مرتبه اى خاص و مستقل نيست(1).

در حقيقت اين مراتب [همه يا اكثر آنها] در يكديگر تداخل دارند و همۀ آنها در قرآن كريم ذكر شده است، آنجا كه مى فرمايد: «براى هيچ بشرى اين [امكان] نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در [قالب] وحى و الهام يا از پشت پردۀ

ص: 565


1- - مراتب مذكور در زاد المعاد، ج 1، ص 25 و بعد از آن و المواهب اللدنيه و شرح آن، ج 1، ص 225 و بعد از آن آمده است.

غيب و يا آن كه فرستاده اى را به سوى او فرو فرستد»(1).

دعوت حق

200 - پس از آن كه به مدّت حدود شش ماه يا اندكى كمتر از آن وحى الهى قطع شد، امر الهى به تبليغ رسالت و بر دوش كشيدن اين بار مسئوليت سنگين و كشاندن آن به ميان مردم بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرود آمد و پروردگار او را مخاطب اين فرمان قرار داد كه دامن بركشد و تنها به عبادت خداوند در غار حراء بسنده نكند، هرچند اين عبادت بتنهايى براى تهذيب نفس و صفا دادن به روح آن بزرگ و براى تحقّق اين مهم كه در نهان و در خلوت راز و نياز و مناجات با خداى خويش در پيوند و ارتباط باشد كافى بود، امّا چنين چيزى براى يك فرستادۀ امين الهى كفايت نمى كرد، بلكه او مى بايست در مقابل همۀ جهانيان از پروردگار خود سخن گويد و دو عبادت او در كنار هم قرار گيرد: عبادت فردى با تهذيب خود و تقويت روح و نيز توجّه كامل دل به خداى يگانه اى كه هيچ چيز در آسمان و زمين از او پوشيده نيست؛ و عبادت اجتماعى با پيشتازى و پرداختن به دعوت حق، فرا خواندن مردم به روى آوردن به پرستش خداى يگانه، اصلاح خلق و به پيش بردن آنان با مهر و محبتى آشكار كه شب و روز نمى شناسد. اين هدف بزرگ و اساسى رسالتى بود كه خاتم الانبياء محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) آن را بر دوش گرفت، پيامبرى كه خداوند او را به ندايى استوار و مؤكّد چنين امر فرمود كه «اى جامه به خود پيچيده، برخيز و هشدار ده و پروردگار خويش را بزرگ دار و جامۀ خويش پاكيزه ساز و از پليدى دورى گزين و به فزون طلبى مپرداز و براى پروردگارت صبر و پايدارى پيشه كن»(2).

اين آيات كريم هشدار به عذاب سخت الهى در صورت ادامه دادن كفر و

ص: 566


1- - شورى/ 51.
2- - مدثر/ 6-1.

عصيان، دعوت به عبادت خداوند تعالى، پاك ساختن جامعه هم از لحاظ ظاهرى و هم از لحاظ باطنى، ترك فسادورزى و دورى گزيدن از پليدى، پرستش خداوند به عنوان تنها راه دفع شر و منع آزار و عذاب را در بردارد. به طور خلاصه، اين آيات كه اوّلين در خواست تبليغ دعوت الهى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست در بر دارندۀ سه امر مى باشد كه خلاصۀ دعوت محمّدى است و يا به عبارت ديگر رمزى از همۀ جنبه هاى تكليفى آن به شمار مى رود. آن سه امر عبارتند از:

الف - ايمان به حساب و مجازات. اين مطلب با امر رسول خدا به هشدار دادن مردم مورد اشاره قرار گرفته است، چه اين امر به روز واپسين و حساب و مجازاتى كه در مقابل كارهاى بد و پاداشى كه در مقابل كارهاى خوب وجود دارد، اشاره مى كند.

ب - تربيت نفس انسانى با عبادت و صبر و تطهير دلها با اخلاص براى خداوند و بزرگ داشتن او كه يگانه و بى شريك و سلطنت جهان و ستايش جهانيان از آن اوست. اين مطلب با آيه «و پروردگار خويش را بزرگ دار و جامۀ خويش پاكيزه ساز» مورد اشاره قرار گرفته است.

ج - از ميان بردن هرگونه آزار نسبت به جامعه اى كه آن حضرت در آن مى زيست و سود رساندن به آن جامعه. اين مهم با آيات «از پليدى دورى گزين و به فزون طلبى مپرداز» مورد اشاره قرار مى گيرد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه آيات آغازين سورۀ مدثّر رمزى از خلاصۀ حقايق اسلامى است كه اين دين بر آن استوار گشته است. اين حقايق عبارتند از يگانه پرستى، ايمان به روز واپسين، تطهير دلها، دفع فساد و جلب منفعت عام.

مراحل دعوت

201 - ابن قيم جوزى در كتاب زاد المعاد پنج مرحله را براى دعوت رسول

ص: 567

خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر مى كند كه عبارت است از:

مرحلۀ اول: پيامبر شدن، چه، هيچ كس به حقى كه از جانب خداوند نازل شده فرا نمى خواند مگر آنكه پيامبر باشد.

ابن قيم اين را يكى از مراحل دعوت مى داند امّا ما چنين چيزى را قائل نيستيم، بلكه از نظر ما اين امر اصل هستى و وجود دعوت است، چه، هيچ دعوتى به ايمان به رسالت الهى [كه شخص خود حامل آن است] صورت نمى پذيرد مگر از آن كه پيامبر فرستاده شده از جانب خداوند باشد. بنابراين، اين مهم پشتوانه و ستودن دعوت و اصل و قلب آن است نه يكى از مراحل آن كه دعوت با آن آغاز شده است.

مرحلۀ دوّم: هشدار خويشان نزديك. خداوند [مدتى پس از آغاز دعوت] رسول خود را به اين امر مأمور ساخت، آنجا كه فرمود: «خويشان نزديك خود را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه تو را پيروى كند، بال محبّت بگستران»(1).

پيامبر در پى اين خطاب الهى به دعوت خويشان پرداخت و بنى عبد مناف را فراخواند و به آنان فرمود: «آيا اگر شما را از آن آگاه سازم كه سپاهى در اين درّه است و قصد تهاجم بر شما را دارد، آيا مرا باور مى كنيد؟» آنان گفتند: «ما از تو دروغى سراغ نداريم». پس فرمود: «من رسول خدا به سوى شمايم. در پيش روى من عذابى سخت است و پيش روى بهشتى ابدى و دوزخى پايدار».

مرحلۀ سوّم: هشدار قبيله و مردم شهر: روش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت آن بود كه از دايره محدودتر آغاز مى كرد و سپس به دايرۀ گسترده تر و آنگاه به دايره گسترده تر از آن مى پرداخت. او به همين دليل، پس از انذار خويشان و كسان نزديك خود، به دعوت قبيلۀ خود قريش و خاندانهاى دور و نزديك اين قبيله پرداخت. در همين مرحله، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ساكنان شهر مكّه و مناطق مجاور آن

ص: 568


1- - شعراء/ 216-215.

را مورد انذار و مخاطب دعوت قرار داد.

مرحلۀ چهارم: دعوت اعراب و به گفتۀ ابن قيم هشدار دادن مردمى كه هيچ پيامبرى پيش از آن نيامده بود مگر آن كه به وى ايمان آوردند. اين مردم همان اعراب جزيرة العرب هستند، اعم از دور و نزديك و اعم از ساكنان شهر و باديه.

بدين ترتيب در اين مرحله دعوت رسول خدا همه كسانى را كه به زبان عربى سخن مى گفتند شامل شد، بى هيچ تفاوتى ميان دور و نزديك.

مرحلۀ پنجم: كشاندن تبليغ دعوت به ميان اقوام غير عرب يعنى روم، ايران، حبشه، مصر و شام كه اين كار با اعزام فرستادگان، فرستادن نامه ها، روانه كردن مبلّغان و سرانجام تجهيز سپاههايى صورت گرفت كه به دفاع در مقابل مهاجمان يا كسانى برآمد كه در تلاش براى تهاجم بودند، مانع گسترش دعوت اسلام مى شدند و به ملّتها اجازه نمى دادند تا به شناخت اين دين دست يابند و به همين دليل، جهادى لازم بود تا راه راست از گمراهى و هدايت از ضلال روشن گردد و پس از روشن شدن حقايق، ملّتها بر اساس دليل و برهان راهى را كه مى خواهند انتخاب كنند: «هيچ اكراهى در دين نيست و راه راست از گمراهى جدا و روشن شده است. پس هركس به طاغوت كفر ورزد و به خداوند ايمان آورده به ريسمانى استوار چنگ زده كه هيچ گسستنى نيست و خداوند شنوا و آگاه است»(1).

پيامبر اكرم در طىّ ساليان دعوت خويش اين مراحل پنج گانه را سپرى فرمود، هرچند تفاوت ميان مرحلۀ دوّم و سوّم و جدا كردن آن دو از يكديگر بسيار دشوار است، زيرا اين دو مرحله تقريبا يك مرحله به شمار مى روند. و مرحلۀ نخست نيز يكى از مراحل دعوت به شمار نمى رود، بلكه زمينه و خاستگاه آن است، مگر آن كه مراد ابن قيم از مرحلۀ نخست همان دورانى باشد كه از نزول

ص: 569


1- - بقره/ 256.

اوّلين آيات سورۀ علق كه در نخستين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل بر او نازل گشت آغاز مى شود و با گذشت كمتر از شش ماه با نزول آيات آغازين سورۀ مدثّر پايان مى يابد.

202 - در مرحلۀ دوّم كه بحث دربارۀ آن را پيش روى داريم دعوت هنوز مخفيانه بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها با خويشان و دوستان نزديك و برگزيدگان از صحابۀ نيك و بزرگوار ملاقات مى فرمود.

در اين مرحله به آن دليل دعوت پنهانى صورت مى گرفت تا نخستين پايه هاى بناى عظيم اسلام بتواند شكل گيرد، چرا كه نخستين دانه هاى بذر اسلام را بايد در نهان كاشت، زيرا، كاشتن آن در مقابل ديدۀ همگان آن را قبل از آنكه ريشه دار شود و ساقه اى استوار يابد در معرض نابودى قرار مى دهد.

هر انديشۀ تازه اى ناگزير مى بايست در مرحلۀ نخست دلهايى آكنده از ايمان به خود را در پيرامون خويش گرد آورد و آنگاه آشكارا از آن سخن گفته شود، نيز ناگزير مى بايست گروهى شكل گيرد كه پيشتاز دعوت مى شوند؛ چه، هر انديشۀ نو به سان جنينى در شكم مادر است. كه به عنوان موجودى كامل پا به عرصۀ وجود نمى نهد تا ياراى آن داشته باشد كه با همۀ عوامل نابود كنندۀ خويش دست و پنجه نرم كند، از همۀ عناصر بقا بهره جويد و از همه اسباب و زمينه هاى قدرت تغذيه كند. به همين دليل، دعوت به هر انديشۀ تازه اى مقتضى به پيش بردن دعوت به صورت نهانى و آنگاه اعلان و آشكار ساختن آن است. به همين سبب نيز مرحلۀ آغازين دعوت به اين شكل برگزار شد و سپس ديگر مراحلى كه پس از آن قرار دارد تحقّق پذيرفت.

راويان چنين مى گويند كه دوران دعوت پنهان حدود سه سال بود و در اين دوره هم در مراسم عبادى و هم در سخن گفتن با يكديگر دربارۀ آنچه به اين آيين نو مربوط مى شود پنهان كارى مى كردند. گفته اند مراسم پنهان در طىّ اين دوران در خانه ارقم بن ابى ارقم برگزار مى شد.

ص: 570

امّا لازم است در اينجا بدانيم كه پنهان كارى در اين دوران شامل نهان كردن دعوت نمى شد، چه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) هشدارهايى را كه بر او نازل مى شد و بشارتهايى را كه همراه داشت بر مردم آشكار مى ساخت و آنچه را پنهان مى كرد برگزارى آيينهاى عبادى بود كه خداوند جهانيان مردم را بدان فرا خوانده بود. به دليل همين ابراز عقايد بود كه مؤمنان بى پناه و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) گرفتار ستم شدند. البتّه اين دوران پيش از زمانى بود كه حمزه و عمر اسلام آوردند و مسلمانان در صفوفى استوار و در حالى كه آشكارا از اسلام سخن مى گويند به رويارويى مشركان برخيزند و قدرت شرك را به قدرت خداوند و نيروى حق به مبارزه بطلبند و در اين راه صبر را هرچند تلخ باشد پيشه كنند و آن را گواراى خويش دانند.

پس از طىّ دوران دعوت پنهانى اين دعوت كاملا آشكار شد و همين بود كه به نور حق و به تابش اخلاص صفهاى مشركان را مى شكافت، آن هنگام كه خداوند رسول خود را با فرمانى روشن و قاطع مخاطب ساخت كه «آنچه را بدان امر مى شوى آشكار ساز و از مشركان روى برتاب»(1).

پس از نزول اين آيه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آشكار ساختن دعوت خود در مقابل مشركان و مجادله با آنان به وسيلۀ قرآن كريم و نيز با اطمينان دادن به مؤمنان به حقيقت در آنچه مردم را بدان فرا مى خواند به پايدارى در مقابل مشركان پرداخت، با قرآن با آنان جدل مى كرد، آن كتاب را بر ايشان مى خواند و آنان را به اين مبارزه مى طلبيد كه همانندى براى آن بياورند. آنها نيز در مقابل او را تهديد مى كردند، وى و خانواده اش را مى ترساندند، بنى هاشم را در محاصرۀ اقتصادى قرار مى دادند و آزارهايى به آنان روا مى داشتند كه در فصول آينده به بيان آنها خواهيم پرداخت.

بنى هاشم - به استثناى ابو لهب - و نيز بنى مطلب در كنار او در صفى واحد قرار گرفته بودند و بيشتر آنها به نام خويشاوندى با او همراهى مى كردند و عدّه اى

ص: 571


1- - حجر/ 94.

ديگر بدين خاطر كه حق را در بر او مى ديدند.

آن هنگام نيز كه ابو طالب - آن مردى كه فرياد خويش را به دوستى و خويشاوندى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلند كرد - وفات يافت، ابو طالب به دعوت قبايل عرب در ايّام حج و در ميان گروههايى از آنان كه به مكّه مى آمدند پرداخت تا آن زمان كه اسلام صاحب فرمانى نافذ در سرتاسر جزيرة العرب گشت و نور يگانه پرستى بر ديگر سرزمينهاى آن سوى جزيرة العرب، سرزمين پس از سرزمين ديگر، تابيد.

ص: 572

فصل نهم سرآغاز و سير دعوت

نخستين اسلام آورندگان

203 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايجاد نخستين هستۀ اسلام روى آورد و به همين سبب در مرحلۀ اوّل به دعوت كسانى پرداخت كه در كنار او مى زيستند. در آن دوران سه تن با پيامبر زندگى مى كردند: نخستين آنها امّ المؤمنين خديجه، پناه و مأوى، همراه و همدرد، مهربان و غمخوار، مادر فرزندان و يار زندگى رسول خدا و دوّمين آنها على بن أبي طالب (ع) بود، همان كه در تحت كفالت و سرپرستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داشت و او عهده دار تأديب و تربيت وى شده بود، به آن دليل كه از سويى ابو طالب فرزندان زياد و ثروتى اندك داشت و از ديگر سوى برادرزاده اش محمّد در نتيجۀ پرداختن به كار تجارت بر روى سرمايه هاى خديجه از مال و ثروتى افزون برخوردار و عبّاس نيز كه يكى از ثروتمندان قريش به شمار مى رفت داراى اموالى فراوان بود. در اين ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) به دليل احساس قوى خود وصلۀ رحم و نيز محبّتى كه به خويشان داشت، حال عمويش را براى عبّاس يادآور شد و به وى پيشنهاد فرمود تا هر يك از آنها يكى از فرزندان ابو طالب را تحت كفالت خود قرار دهند. در نتيجۀ اجراى اين پيشنهاد، على (ع) در تحت كفالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و هنگامى كه دهساله بود، وحى الهى نازل شد و دعوت اسلامى قد برافراشت.

سوّمين فرد زيد بن حارثة بن شرحبيل، يكى از اعراب بنى كلب بود. او به

ص: 573

روش مرسوم در دوران جاهليّت در زير يوغ اسارت قرار گرفت، بدين ترتيب كه گروهى از سواران و عيّاران او را كه هشت سال داشت در اسارت گرفتند و وى را در يكى از بازارها فروختند و وى سرانجام در اختيار خديجه قرار گرفت و او نيز وى را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد و بدينسان، او به مقتضاى رويّۀ موجود آن زمان در ميان اعراب بردۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) محسوب مى شد.

پدر زيد با غيبت او بسيار نگران و نالان شد و در فقدان او گريست و شعرى در اين باره گفت كه در آن چنين آمده است:

بر زيد مى گريم و نمى دانم او چه كرده، آيا زنده است تا به بازگشت او اميد رود يا مرگ او را فرا رسيده.

به خداوند سوگند نمى دانم و از اين در پرسشم كه آيا پس از دور شدن از من دشت تو را در دامن گرفته و يا كوه تو را بر دامان خويش نهاده است.

كاش مى دانستم آيا روزگار براى تو بازگشتى تقدير كرده است. مرا در دنيا همين شادمانى بسنده مى كند كه به سوى من بازگردى.

خورشيد به هنگام طلوع او را به يادم مى افكند و در هنگام غروب و افول ياد وى را زنده مى كند.

اگر بادها بوزند، ياد او را برخواهند انگيخت. پس چه بسيار غم و اندوه و بيم من به طول انجاميده است.

در همه زندگى در تلاش و جستن او در سرتاسر زمين خواهم بود و خواهم كوشيد و تا آن زمان كه زنده ام از گشتن و جستن خسته نخواهم شد مگر آن كه شتران فرو مانند و.

يا آن كه مرگ به سراغم آيد كه هركس مردنى و نابود شدنى است، هرچند آرزوهاى دراز او را مغرور سازد(1).

ص: 574


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 248.

در پى مفقود شدن زيد، پدرش در همه سرزمينهاى عربى به جستجوى او پرداخت تا آن كه وى را در دوران قبل از بعثت در نزد محمّد (صلی الله علیه و آله) يافت. آن حضرت نيز كه به مقتضاى فطرت خويش دشمن بردگى بود، نخواست تا زيد را به اقامت اجبارى نزد خود ناگزير سازد. بنابراين، او را ميان رفتن با پدرش و ماندن در كنار خود مخيّر قرار داد و فرمود: «اگر خواستى در نزد من اقامت گزين و اگر خواستى با پدرت روانه شو».

امّا براى آن جوان تقديرى ديگر شده بود و او چنين انتخاب كرد كه به جاى آزادى و زيستن در كنار پدر و خاندانش با محمّد (صلی الله علیه و آله) كه اينك از نور نبوّت نشانى داشت بماند. امّا پدرش به سرزنش وى پرداخت و گفت: «اى زيد آيا بردگى را بر پدر و مادر خود برمى گزينى؟» او گفت: «من چيزهايى از اين مرد ديده ام و من كسى نيستم كه از او جدا شوم».

با مشاهدۀ اين وفادارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست وى را گرفت و به ميان سران قريش رفت و فرمود: «گواه باشيد كه اين فرزند من است من از او ارث مى برم و او از من».

پدرش نيز با مشاهدۀ اين جريان دل آرام و خشنود شد.

از آن پس اين جوان «زيد بن محمّد» خوانده مى شد تا آن زمان كه مسألۀ فرزندخواندگى به شكل رايج آن در آن زمان ممنوع دانسته شد و خداوند دربارۀ كسانى كه به فرزندخواندگى گرفته شده اند فرمود: «آنان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين در نزد خداوند به عدالت نزديكتر است. اگر پدران چنين كسانى را نشناسيد، آنان موالى شما و برادران دينيتان هستند»(1).

اسلام در خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله)

204 - آغاز اسلام از خانۀ نبوّت و نخستين دعوت در بيت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 575


1- - احزاب/ 5.

بود. كسانى كه اعضاى اين بيت به شمار مى رفتند و بدان حد رسيده بودند كه مى توانستند به درك روشنى از حقايق كلّى دين نايل آيند، آن سه تنى بودند كه از آنان سخن گفتيم: خديجه بنت خويلد همسر پاك، با وفا، امين و مهربان و دلسوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؛ على بن أبي طالب، همان نوجوانى كه پيامبر او را پروريد و بالاخره زيد، آن بردۀ مخلص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آن حضرت قيد بندگى را از او برداشت و وى را به شرافت انتساب به قريش رساند تا آنجا كه به وى «زيد بن محمّد» گفته مى شد تا هنگامى كه خداوند اين فرزندخواندگى را الغاء كرد، امّا اين در حالى بود كه زيد به اسلام و ايمان شرافت يافته و شرافت آزاد بودن و احترام نسب اصلى خويش را كه به هيچ سابقۀ بردگى آلوده نشده بود به همراه داشت.

خديجه از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل امين ملاقات فرمود و در حالى كه دلش لرزان بود به سوى وى بازگشت و از آن زمان كه ورقة بن نوفل وى را از منزلت و جايگاه محمّد (صلی الله علیه و آله) و از اين آگاه ساخت كه او پيامبر اين دوران است و پيامبرى پس از او نخواهد بود، به آن حضرت ايمان آورد.

او از همان لحظۀ نخست ايمان آورد و ايمان او مايه آرامش و امنيّت به شمار مى رفت، چه او همان پناه و مأوايى بود كه با رحمت و عطوفتى كه در خود داشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بحبوحۀ سختيهاى مبارزه عليه وضعيّت موجود و به گاه شدّت اين رويارويى بدانجا پناه مى آورد. ابن هشام در السيرة النبويه در اين باره چنين مى گويد:

«او در كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشتيبان او نخستين كسى بود كه به خدا و رسول او ايمان آورد و آنچه را او آورده بود مورد باور و تأييد قرارداد و بدينسان، خداوند از سختى و سنگينى بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاست و او هيچ ردّى در مقابل خود و هيچ تكذيب و دروغ شمردنى در مقابل دعوت خويش نمى يافت كه از آن اندوهگين شود، مگر آن كه هنگامى كه به سوى خديجه بازمى گشت، خداوند اين اندوه را مى گشود و آن زن او را به پايدارى مى خواند و از آلام او مى كاست، او را مورد تصديق قرار مى داد و آنچه را مردم با او مى كردند بر او سهل و قابل تحملتر مى ساخت».

ص: 576

او كه خداوند از او راضى باد بدين ترتيب به منزلتى برتر از منزلت همسران همۀ پيامبران ديگر دست يافت و بلكه بر قلّۀ شرافت و والايى در ميان زنان جهان نشست، تا آنجا كه يكى از سه زن برتر در ميان زنان عالم هستى گشت: او، مريم بتول كه فرشتگان آسمانى او را مخاطب خود ساختند و پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پارۀ تن خديجه فاطمۀ زهراء (س).

خداوند تحيّت پاك و مبارك خويش را بر خديجه فرو فرستاد و از پيامبر خواست تا از زبان جبرئيل چنين به وى خبر دهد كه خداوند بر او سلام مى فرستد.

عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان امر شد كه خديجه را به خانه اى از مرواريد گرانبها مژده دهد كه هيچ سر و صدا و درد و رنجى در آن نيست.

او خانه اى را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده ساخته بود كه آرامش، امنيّت، بركت و دوستى بر آن حكمفرما بود و رنج خستگى و غبار جار و جنجالها و سر و صداها در بيرون آن خانه فرو ريخته مى شد و به همين سبب نيز خداوند خانه اى در بهشت براى او تقدير كرد كه راحت و آسايشى كامل، زيبايى و گيرايى در آن بود و جمال ظاهر با خوشى آرامش پس از رنج و جنجال در كنار هم در آن تلاقى مى يافت.

او بويژه آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سلام خداوند را به وى رساند با درون بى آلايش خويش منزلت والايى را كه در نزد خداوند داشت احساس كرد و اين سلام الهى را پاسخ داد و گفت: «خداوند خود سلام است و سلامت و آرامش از او و بر جبرئيل نيز سلام باد». در اين عبارت، ايمان راستين در كنار تسبيح و تنزيه خداوند قرار گرفته، چه آن كه به جبرئيل درود متقابل مى فرستد، امّا در مورد خداوند مى گويد او خود، سلام و اعطا كنندۀ سلامتى و آرامش و ذات او فراتر از آن است كه مورد خطاب و سلام ما قرار گيرد. در شرح المواهب اللدنية در اين باره چنين اظهار نظر شده است:

ص: 577

«اين از درك و فهم والاى اوست كه به جاى درود متقابل به خداوند گفتن، به ستايش و ثناى او مى پردازد و ميان آنچه بايست با آنچه نبايست تفاوت مى گذارد».

با آن كه اين ادراك و فهمى سليم است من نيز مى گويم اين احساسى عميق و ايمانى راستين به خداوند است.

اسلام على (ع)

205 - على (ع) در زمان بعثت ده سال سن داشت و سنين رشد و تميز را پشت سر نهاده و داراى ادراكى در معانى دينى شده بود. اين، هنوز نيز حكم همه علماى اسلامى است كه بر صحّت اسلام كودك مميّز و معتبر بودن اسلام وى اتّفاق دارند، هر چند در اعتبار داشتن ارتداد وى در صورتى كه اسلام وى قبلا احراز شود يا به اعتبار والدين به مسلمان بودن او حكم شود اختلاف دارند.

على (ع) در هنگام بعثت در سن تميز و از چنان ذكاوت و هوشمنديى برخوردار بود كه به وسيلۀ آن بر همه همسالان و اقران خود پيشى مى جست. او علاوه بر اين استعداد ذاتى، در نزولگاه وحى و در خاستگاه نبوّت مى زيست و آنچه را به فهم و ادراك خود به آن نمى رسيد، با تقليد و توانايى شايستۀ خويش بدان دست مى يافت و پرتو نبوّت او را رهنمون مى گشت و نور آن در پيرامون او مى تابيد.

گفته اند نخستين تابش نور هدايت بر على (ع) آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را الگوى والاى خود قرارداد و از او تقليد مى كرد، در پى او مى رفت و در جاى گامهاى او گام مى نهاد. ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره مى گويد:

«يكى از عالمان چنين يادآور شده است كه هنگامى كه وقت نماز مى شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درّه هاى اطراف مكّه مى رفت و على بن ابى طالب نيز با پنهان كردن ماجرا از پدرش ابو طالب و همۀ عموها و تمامى خاندان خود به همراه او بيرون مى رفت و هر دو در آنجا نمازهاى خود را به جاى مى آوردند و چون عصر فرا مى رسيد بازمى گشتند و تا آن زمان كه خداوند مى خواست مى ماندند.

ص: 578

امّا ديدۀ ابو طالب پسرش و پسر برادر و حبيبش محمّد (صلی الله علیه و آله) را زير نظر داشت و به همين سبب آن دو را در حال نماز مشاهده كرد. پس رو به محمّد كرد و گفت: «اى پسر برادر اين دينى كه تو را پايبند آن مى بينم چيست؟» فرمود: «عمو، اين دين خدا، دين فرشتگان او، دين رسولان او و دين پدرمان ابراهيم است كه مرا به رسالت براى رساندن آن به مردم مبعوث ساخته است و تو نيز اى عمو، سزاوارترين كسى هستى كه نصيحت و خيرخواهى خود را به او ارزانى داشته و او را به هدايت فراخوانده ام و تو سزاوارترين كسى هستى كه مرا در مقابل اين دعوت پاسخ گفته و مرا بر آن يارى داده است».

در اين هنگام محمّد (صلی الله علیه و آله) ابو طالب را به دو چيز فراخواند: ايمان به اين دين و يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله). ابو طالب دعوت دوّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت، امّا دعوت نخست را نه(1)، چه او چنين پاسخ داد كه «اى پسر برادر من نمى توانم دين پدران خويش و آن آيينى را كه آنها بر آن بوده اند ترك گويم، امّا به خداوند سوگند، هيچ امر ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد».

اين گفتگويى است كه ميان ابو طالب با برادرزاده اش جريان يافت، گفتگويى كه از نخوت و غرورى بزرگوارانه و تعصّب نسبت به آنچه گذشتگان و پدران ابو طالب بر آن بودند حكايت دارد تعصّبى نه ذاتا امرى پسنديده است و نه از او با آن

ص: 579


1- - اين از انصاف دور خواهد بود كه ايمان ابو طالب آن مؤمن مظلوم قريش مورد انكار قرار گيرد. وضوح اين حقيقت به حدى است كه على رغم همۀ ملاحظه اى كه آقاى ابو زهره در اظهارات خود نشان مى دهد، انصاف وى به او اجازه نداده است تا ابو طالب را در رديف كافران و مشركان قرار دهد، هرچند - شايد به دلايلى - از تصريح به اين كه ابو طالب مؤمن بود حاشيه رفته است. به اين دليل كه يادآورى پاره اى حقايق دربارۀ ايمان ابو طالب در حد لازم وظيفه اى اجتناب ناپذير است و از آنجا كه در شماره هاى 283 و 282 مؤلّف كتاب به تفصيل دربارۀ ابو طالب سخن رانده و تا مرز اعلان اين حقيقت كه ابو طالب مؤمن قريش است و بلكه بيش از آن پيش رفته است، ما نيز سخن خود را به آن فصل واگذار مى كنيم. م.

والايى انديشه و قوّت نفس انتظار مى رود. امّا اين چيزى است كه خداوند آن را به خاطر حكمتى خواسته بود تا مردم نمونه و مثالى از مردانى را در اين جريان ببينند كه انسانهايى والامنش و بزرگ و با اين وجود مشركند، چه، او از نظر روحيّات درونى مردى بزرگ، امّا از لحاظ عقيده والا نبود(1).

ابو طالب در برخورد با فرزند خويش نيز رو به وى كرد و گفت: «فرزندم، اين دينى كه تو بر آنى چيست؟» او اظهار داشت: «پدرم، من به خداوند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده ام، آنچه را او آورده مورد تصديق قرار داده ام، براى خدا به همراه او نماز گزارده ام و از او پيروى كرده ام».

در اينجا ابو طالب آزاده و بزرگ منش را مى بينيم كه همان رفتارى را با فرزند خود در پيش مى گيرد كه با پسر برادر در پيش گرفت. او بى آنكه سختگيرى كند و در تنگنا قرار دهد و دلگير شود به فرزندش مى گويد: «او به چيزى جز خير و سعادت تو را فرا نخوانده است. پس با او همراهى كن»(2).

ابن اسحاق در سيرۀ خود علاوه بر روايتى كه ذكر شد روايت ديگرى نيز آورده است كه مشتمل بر زيادتى نسبت به آن روايت مى باشد او مى گويد:

«يك يا دو روز بعد از نزول وحى على بن ابى طالب نزد آن دو يعنى خديجه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مشغول نماز بودند آمد. پس گفت: «اى محمّد، اين چيست؟» فرمود: «دين خداوند است كه براى خود اختيار كرده و پيامبران خود را بدان برانگيخته است. پس من تو را به خداوند يگانه كه هيچ شريك ندارد و به عبادت او و نيز به اين فرا مى خوانم كه به لات و عزّى كفر ورزى». على (ع) در

ص: 580


1- - برخوردارى ابو طالب از چنان شخصيتى والا و بزرگ منشى او خود از دلايلى است كه ايمان او را قوت بيشترى مى بخشد و اگر اين حقيقت مورد اعتراف قرار مى گرفت كه وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان داشت، هرگز نيازى به چنين تحليلهايى پيچيده و ناسازگارى نبود. م.
2- - اگر دلايل آشكارى كه بر ايمان ابو طالب دلالت مى كند - و در جاى خود از آن سخن خواهيم گفت - وجود نداشت، اين جمله و جملات ديگرى از اين قبيل خود در اثبات ايمان وى بسنده مى كرد. م.

پاسخ فرمود: «اين چيزى است كه من تا امروز نشنيده ام و من تصميم بر هيچ كارى نمى گيرم مگر آن كه با پدرم ابو طالب در اين باره مشورت كنم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين را خوش نداشت كه قبل از علنى شدن كار او سرّش فاش شود. پس به على (ع) فرمود: «اى على اگر ايمان نياوردى، اين مسأله را كتمان بدار». على آن شب را درنگ كرد و سپس خداوند اسلام را به قلب او افكند. فرداى آن روز آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و به حضور وى رسيد و گفت: «اى محمّد چه چيز بر من عرضه داشتى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گواهى مى دهى كه خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى انباز است. نيز به لات و عزّى كافر مى شوى و از آنچه شريك خداوند قرار داده شده بيزارى مى جويى». على (ع) نيز، چنان كرد و اسلام آورد. روايت مى شود كه او ايمان خود را از ابو طالب پنهان مى داشت، ولى هنگامى كه وى از اين امر آگاه شد، به فرزندش گفت: «پسر عموى خويش را پشتيبان باش و او را يارى كن».

اين زيادتيى است كه ابن اسحاق در روايت دوّم خويش مى آورد. اين روايت با روايت اوّل تعارضى نداشته و بلكه مطالبى افزون بر آن را دربردارد. چه، مؤادى روايت اخير آن است كه على بن ابى طالب همانند هر كسى كه در چنين سنّى است مصلحت ديد كه ماجرا را با پدر خويش در ميان نهد، آنسان كه هر كودك ديگرى نيز آنجا كه مسألۀ مهمّى در كار باشد قبل از هرگونه اقدامى در آن باره، آن را بر والدين خويش عرضه مى دارد. همچنين اين روايت حاكى از آن است كه در مرحلۀ بعد ايمان بدانچه پسر عمّش از جانب خداوند آورده بود در دل او افتاد و وى بدان خشنود و دل آرام بود و براى نماز گزاردن در درّه هاى مكّه در پى او مى رفت.

نخستين خانواده در اسلام

206 - پس از ايمان على (ع) يا همزمان با آن، زيد بن حارثه نيز ايمان آورد. او محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را بر پدر خويش ترجيح داد و اين را انتخاب كرد كه به جاى آن كه آزاد و در ميان خانوادۀ خود زندگى كند، در كنف حمايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به

ص: 581

سر برد. به همين دليل ناگزير او مى بايست از نخستين كسانى باشد كه به اسلام مى گرويد. بدينسان وى بى آنكه ترديد و درنگى روا دارد و بيمى به دل راه دهد يا نگران شود بسرعت به آيين اسلام در آمد و هيچ خود را بر اين كار سرزنش نكرد.

بدين ترتيب، خانواده اى پرارج بر محور ايمان شكل يافت و در نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ام المؤمنين خديجه و يار برگزيده و صفىّ رسول خدا على بن ابى طالب، او را همراهى مى كردند.

يحيى بن عنيف، يكى از كسانى است كه در اين ايام به قصد زيارت و تجارت به مكّه رفته بود. خوب است زمام سخن را به او واگذاريم تا از آنچه ديده است بگويد:

«در دوران جاهليّت به مكّه رفتم و ميهمان عبّاس بن عبد المطّلب شدم.

هنگامى كه خورشيد برآمد و به ميانۀ آسمان رسيد، به كعبه مى نگريستم كه جوانى وارد شد، نگاهى به آسمان انداخت، سپس رو به كعبه رفت و روى بدان جانب ايستاد. ديرى نپاييد كه پسرى نيز وارد شد و در سمت راست او ايستاد. اندكى نگذشت كه زنى نيز وارد شد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع رفت و آن پسر و آن زن نيز ركوع كردند. آن جوان برخاست و آن پسر و آن زن نيز برخاستند.

پس به سجده در افتاد و آن دو نيز سجده كردند. من از عبّاس پرسيدم: «اى عباس، گويا خبرى مهم در كار است». او گفت: «آيا مى دانى اين كيست؟» گفتم: «نه».

گفت: «اين محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب پسر برادر من است. آيا مى دانى اين پسر كيست؟» گفتم: «نه». گفت: «اين على بن ابى طالب است. آيا مى دانى آن زن كه پشت سر آن دو مى باشد، كيست؟» گفتم: «نمى دانم». گفت: «اين خديجه همسر پسر برادر من است. پسر برادرم چنين گفته كه پروردگارت آفريدگار زمين و آسمان او را به آيينى كه تو وى را در حال اداى آن مى بينى امر كرده است.

سوگند به خداوند، بر روى زمين كسى جز اين سه تن نمى شناسم كه به اين دين در آمده باشد».

ص: 582

آرى، اين سه نخستين كسانى بودند كه به اسلام عقيده داشتند و زيد بن حارثه نيز نفر چهارم اين گروه بود كه به آنان پيوست.

از روايات صادقى كه تاكنون گذشت چنين برمى آيد كه اين پيشتازان بى آنكه دليلى بخواهند اسلام آوردند، بلكه به سبب آنچه خود به خود از حق دريافته بودند به اين آيين گرويدند، چه، كدام قلبى است كه از شائبه هاى هوا و هوس و اغراض خاص خالى باشد و آنگاه ايمان به سنگهايى را كه هيچ سود و ضررى ندارد همسان با ايمان به خداوند يكتا و يگانه اى قرار دهد كه تنها و بى نياز است، نه مى زايد و نه زاييده شده است. علاوه بر اين، در كنار اين حقيقت كه هر قلب سليمى به اندك تأمّلى آن را درك مى كند، صفات صاحب اين دعوت كه وى بدان اشتهار داشت، عاملى ديگر براى شتافتن آنان به ايمان بود، صفاتى چون خلق و خوى مبتنى بر راستى، گذشت و بزرگوارى فراوان و بالاخره عقلى سليم و پردرك. مجموعۀ اين صفات و ويژگيها سبب مى شد تا هيچ دودلى در كلام او ترديد نياورد.

بنابراين، آنچه اين خانوادۀ پاك را به انتخاب اين عقيده وادار ساخت، ادراك خود بخودى حقيقت، ايمان به راستگويى صاحب دعوت و علاوه بر اينها صفاى دل اين افراد بود، چه، كجا دلى صفايافته تر از دل خديجه و على بن ابى طالب است؟

نور از بيت نبوّت مى تابد

207 - نور از خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تابيد و پرتوى عظيم در بيرون اين خانه ايجاد شد، امّا آن پرتو از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار دور نشد، چه در اين مرحله تنها دلهاى دوستان پيامبر و كسانى را روشن ساخت كه در دل با او پيوندى داشتند، هر چند از خويشان دور يا نزديك او نبودند ولى به هر حال كسانى از خاندان و دودمان او به شمار مى رفتند. در اين ميان آيت بزرگ الهى آن بود كه برخى از خويشان بسيار نزديك پيامبر چون ابو لهب عموى او با وى به دشمنى پرداختند و برخى ديگر نيز يا از دين او پيروى نكردند و يا ايمان خود را آشكار نساختند، چون ابو طالب كه رسول

ص: 583

خدا (صلی الله علیه و آله) را پروردى و وى محبوب او بود و نيز چون عبّاس عموى ديگر پيامبر و كسانى از اين قبيل.

اين آيتى بزرگ، گواه آن بود كه اسلام از اين پيراسته و پاك است كه تعصّب به آن ارزش و بها دهد و يا به خاطر تعصّب از آن پيروى شود. آن دين خداست كه براى محو جاهليّت آمده و - آن گونه كه بيان خواهيم كرد - در سرتاسر دوران دعوت هيچ پاسخى به خاطر تعصّب و به انگيزۀ طرفداريها و جانبداريهاى گروهى و قبيله اى بدان داده نشده است تا كسى نگويد خاندانى به سلطنتى چشم دوخته بود و يا از سلطه اى كه داشت براى پيشبرد نبوّتى كه در ميان آنان برخاسته بود، بهره جست؛ بويژه آن كه از ديرباز رياستها و مسئوليتهاى مربوط به كعبه، نسل در پى نسل، در ميان بنى هاشم قرار داشت و آنان بدين وسيله از نوعى سلطه و نفوذ برخوردار بودند و ابو طالب آخرين فرد اين خاندان بود كه معاصر پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى زيست.

اگر بنى هاشم نخستين كسانى نبودند كه اسلام آوردند، امّا نخستين مردمى بودند كه اسلام را يارى كردند و به يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) برخاستند. اين يارى از روى تعصّب بود و نه، عقيدۀ آنان به اسلام، چه، در آن زمان اين يكى از عادات و رسوم عرب بود كه هركس در پناه حمايتى مبتنى بر تعصّب مى زيست و خاندان او وى را به دشمن تسليم نمى كردند و تسليم كردن او را نوعى ذلّت و خوارى براى خود محسوب مى داشتند و سستى كردن در يارى او را مايۀ قهر و زبونى خويش مى دانستند، بويژه آن كه محمّد يك متجاوز نبود، بلكه مورد ستم و تجاوز ديگران و آزار آنان قرار داشت كه به گونه اى توصيف ناپذير بر او فرو مى باريد.

براى اثبات اين حقيقت كه يارى و پشتيبانى بنى هاشم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام سختى و گرفتارى از تعصّب برخاسته بود، به اين گواهى تاريخ اشاره مى كنيم كه آنان پس از قدرت يافتن محمّد (صلی الله علیه و آله) از وى پشتيبانى نكردند، بلكه حتّى عبّاس عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه پس از ابو طالب بزرگ بنى هاشم شمرده مى شد،

ص: 584

همراه با ديگر مشركان به جنگ با سپاه پسر برادرش محمّد (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و همراه با ديگر مشركانى كه اسير شدند به اسارت مسلمانان در آمد و پيامبر نيز او را همانند ديگران، جز با دريافت فديه آزاد نكرد.

اسلام ابو بكر

208 - ما قصد وارد شدن در اين بحث را نداريم كه آيا او در اسلام آوردن بر على (ع) پيشى گرفته يا على قبل از او اسلام آورده، چه، اين مسأله اى گروه گرايانه است كه مسلمانان فرقه گرا به آن دامن مى زنند. شيعيان على را مقدّم مى دانند و امويان و ناصبى ها با آن مخالفت مى ورزند و هر يك از اين گروهها نيز گروهى از صحابه را همرأى و همراه خود مى دانند.

ما اينك قصد دامن زدن به اين بحث را نداريم و آنچه آن را اظهار مى داريم اين است كه اين هر دو از نخستين مردانى بودند كه اعلام مسلمانى كردند: ابو بكر به عنوان مردى كامل و در سن چهل سالگى و على (ع) به عنوان فردى دهساله كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، هرچند سن تميز و درك را پشت سر مى نهاد و در حالى كه خوبى را از بدى بازمى شناخت و اهل تدبير و انديشه بود اسلام آورد(1). پيش از اين يادآور شديم كه فقهاى مسلمان اسلام آوردن كودك مميّز را صحيح مى دانند، و او در اعتبار داشتن ارتداد او و ترتّب مجازات بر آن اختلاف دارند.

ابو بكر هنگامى كه از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى يافت، به اسلام گرويد.

او كه نامش تا آن زمان «عتيق» يا «عبد الكعبه» بود از سوى پيامبر عبد اللّه نام گرفت.

دربارۀ وجه تسميۀ قبلى او به آن دو نام گفته اند براى مادر وى هيچ اولاد ذكورى باقى نمى ماند و هنگامى كه ابو بكر به دنيا آمد، مادرش او را عتيق [يعنى رهيده]

ص: 585


1- - براى آشنايى بيشتر با اين كه آيا على (ع) در زمان اسلام آوردن بالغ بود يا نه و آيا اسلام او واجد اعتبار است يا نه به مجادله اى كه ميان جاحظ و اسكافى در شرح ابن ابى الحديد. ج 13 از صفحه 215 تا صفحه 295 نقل شده رجوع كنيد.

ناميد زيرا او از مرگ رهيده بود. همچنين وى از آن جهت عبد الكعبه نام گرفت كه مادرش نذر كرده بود چنين نامى بر وى گذارد. امّا به هر حال پس از اسلام آوردنش پيامبر (صلی الله علیه و آله) نام عبد اللّه را براى وى انتخاب فرمود.

مشخّصه اى كه وى در ميان اعراب داشت آن بود كه از انساب آگاهى داشت و نسابۀ عرب بود. او همچنين از اخبار پيشينيان آگاهى داشت و تاجرى معروف به صدق و امانت بود، هرچند شهرت وى در اين زمينه بدان پايه كه رسول خدا شهرت داشت نمى رسيد. شايد اين روح امانتدارى از دوست همسفرش محمّد بن عبد اللّه به وى سرايت كرده بود، چه، آن دو به دليل همسانى مشرب و انديشۀ خويش با يكديگر دو دوست و دو يار سفر بودند، هرچند ابو بكر چنان نزاهت و پاكيى نداشت كه حبيب و خليل او محمّد (صلی الله علیه و آله) در بيزارى از بتان از آن برخوردار بود.

بدينسان تفاوت ميان آن دو به سان تفاوت ميان دو كس است كه خداوند يكى از آنان را به گونه اى تربيت كرده و پرورانده است كه رسول و پيامبر او باشد و يكى ديگر را به عنوان يك همنشين نيك و پرهيزگار براى او آفريده باشد.

همراهى آن دو در سفر آنان را به سان دو معاشر در كمال توافق اخلاقى قرار داده بود، تا آنجا كه در آن زمان كه نشانه هاى نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پديدار گشته و بعثت در شرف وقوع بود، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از چشم خديجه دور مى شد و در همين زمان ابو بكر به حضور وى مى آمد، خديجه با نگرانى از او مى پرسيد كه «اى عتيق، او كجا رفته است؟».

راويان چنين مى گويند كه ابو بكر پيش از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به ايمان آوردن دعوت كند اسلام گزيد، چه او منتظر آن بود كه نبوّت دوستش محمّد (صلی الله علیه و آله) آشكار شود. اين توقّع نيز از آنجا ناشى مى شد كه وى كلام ورقة بن نوفل را از طريق خديجه آگاهى يافته بود. او يك روز در حضور حكيم بن حزام بود كه يكى از كنيزان خديجه بدانجا آمد و به حكيم گفت: «امروز عمّه ات خديجه مى گويد شوهرش پيامبرى مرسل چون موسى است». در اين هنگام ابو بكر دريافت

ص: 586

كه آنچه وى توقع آن را داشته به وقوع پيوسته، نور پرتو افكنده و جز آن نمانده است كه از اين پرتو بهره جويد و به سوى آن رود. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت و چون پيامبر از او دعوت كرد تا اسلام آورد، مسلمان شد. دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او درخواستى از يك ناآگاه نبود بلكه دعوت از كسى بود كه حق را شناخته، آن را انكار نكرده و تسليم خداوند شده است»(1).

به همين سبب ابن اسحاق در سيرۀ خود روايت كرده كه چنين به وى رسيده است(2) كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هيچ كس را به اسلام فرا نخوانده ام مگر آن كه تأمّل و ترديد و انديشه اى داشت جز ابو بكر كه چون اسلام را برايش يادآور شدم هيچ ترديد و تأمّلى در اين امر نكرد».

بنابراين، قبل از آن كه ابو بكر به ايمان آوردن دعوت شود، دل وى گرايشى به اسلام داشت و سبب آن نيز نشانه هايى بود كه وى از نبوّت رسول خدا مشاهده كرده بود، و نيز آنچه وى از كلام ورقه شنيده بود و بالاخره او دوست وفادار و حبيب و يار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

به سبب همين نورانيّت دل و صفاى قلب و گرايش آن به حق بود كه وى خوابهايى مى ديد كه تعبير آن مژده دادن وى به ايمان بود، آن گونه كه در الروض الانف چنين آمده است:

«يكى از زمينه هاى توفيقى كه خداوند به ابو بكر عطا فرمود آن بود كه وى يك بار چنين در خواب ديد كه ماه بر مكّۀ مكرّمه فرود آمد و در ميان همۀ خانه ها و منازل شهر پخش شد و در هر يك از خانه ها جزئى از آن قرار گرفت. امّا آنگاه كلّ آن در خانۀ وى بود. او خواب خود را بر يكى از اهل كتاب گفت و او آن را چنين تعبير كرد كه زمان پيامبر موعود فرا رسيده و او از وى پيروى خواهد كرد و

ص: 587


1- - شرح المواهب اللدنّيّة. ج 1. ص 240.
2- - تاكنون اين شيوۀ نويسنده كتاب نبوده است كه احاديثى را كه به اين وضوح مرسل بودن آن آشكار است، بياورد. م.

به وسيلۀ او خوشبخت ترين مردم خواهد شد. به همين سبب آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به اسلام دعوت كرد، پاسخ مثبت داد».

ابو بكر به اسلام گردن نهاد و انس و آشنايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او بيشتر شد، همراهى و همنشينى ميان آن دو استحكام يافت و پس از آن كه همنشينى ميان آن دو تنها بر آشنايى روحى و سازگارى اخلاقى استوار شده بود، اين بار انس و آشنايى ميانشان بر ايمان به خداوند يگانه و پشتيبانى و همراهى در سختيهاى زندگى استوار گرديد و محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) علاوه بر آن قوّت نفسى كه خود داشت و منزلتى كه در پيشگاه خداوند و در ميان مردم از آن برخوردار بود، منزلت ابو بكر و آشنايى مردم با او و منزلت وى در ميان آنان را نيز نيرويى در خدمت دعوت حق كه منادى آن بود قرار داد.

گرويدن پى درپى مخلصان

209 - با اسلام آوردن ابو بكر اين عقيدۀ جديد از خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراتر رفت، چه تا آن زمان، اسلام تنها محدود به همان سه تنى بود كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى زيستند: همسر پيامبر خديجه، دست پروردۀ او على (ع) و بالاخره همنشين با وفاى وى زيد بن حارثه. ما در ميان اين سه تن هيچ ترتيبى را ذكر نمى كنيم، هرچند بى هيچ ترديد و تأمّل و ملاحظه اى اين را مورد تأكيد قرار مى دهيم كه به اجماع مسلمين، نخستين آنان همان زن پاكى بود كه قبل از بعثت، پس از تابش فجر اسلام و پس از مأمور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت الهى از او پشتيبانى كرد و در پيشگاه خداوند فضلى و منتى عظيم داشت.

پس از اسلام آوردن ابو بكر پى درپى گروهى اسلام آوردند كه داراى سابقۀ دوستى و يا محبّتى با پيامبر بودند و استعداد و آمادگيى داشتند. نخستين كسى كه پس از بيت نبوى و ابو بكر مسلمان شد عثمان بن عفّان بود كه سابقۀ آشنايى و دوستى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ارادۀ آن داشت تا با پيامبر (صلی الله علیه و آله) رابطۀ خويشاوندى بر قرار

ص: 588

سازد و داماد وى شود. هنگامى كه اين خبر به وى رسيد كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) دختر خويش رقيه را به ازدواج عتبه در آورده، بر اين حسرت خورد. او خود در اين باره مى گويد:

«در آستانۀ كعبه نشسته بودم كه شنيدم محمّد (صلی الله علیه و آله) دختر خويش رقيّه را به ازدواج عتبه در آورده است. پس حسرتى در دلم افتاد كه چرا من در اين امر بر او پيشى نجسته ام. پس به سوى خانۀ خويش روانه شدم تا سعدى بنت كريز را ببينم.

او به من اطّلاع داد كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به پيامبرى برگزيده است...».

همچنين، عثمان مى گويد: اين زن وى را به پيروى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تشويق كرد، هرچند خود اسلام خويش را اعلام نكرده بود.

او مى گويد: «من كه با ابو بكر همنشينى داشتم در پى اين رخداد، با او تنها نشستم و ابو بكر نيز مرا به اسلام آوردن تشويق كرد».

عثمان چنين ادامه مى دهد: در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) در حالى كه على (ع) همراهش بود از آنجا گذشت. پس ابو بكر نيز در پى او روان شد و او در جايى نشست. پس از مدّتى به سراغ من آمد و فرمود: «دعوت خداوند را به بهشت او پاسخ گوى كه من رسول خداوند به سوى تو و به سوى همۀ خلق اويم». به خداوند سوگند چون اين سخن را شنيدم نتوانستم خود را نگه دارم و اسلام آوردم و ديرى نپاييد كه با رقيّه ازدواج كردم.

ازدواج او با رقيّه آرزويى بود كه وى از مدتها پيش آن را داشت و هنگامى كه عتبة بن ابى لهب در اين امر بر وى پيشى جسته بود به تحقق پيوست. ماجرا نيز از اين قرار بود كه آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خانوادۀ خود را به اسلام فرا خواند، ابو لهب تحت تأثير جاهليّت كورى كه بر او غلبه داشت پسر خويش را وادار ساخت تا رقيّه را طلاق دهد. در اين هنگام عثمان آن خواستۀ ديرين خود را ديد كه خداوند برايش مهيّا ساخته است و بدين ترتيب، خير و سعادتى عظيم نخست به سبب اسلام، سپس به بركت پيوند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و آنگاه به واسطۀ رقيّه براى او فراهم

ص: 589

گشت.

پس از عثمان، زبير بن عوام، عبد الرحمن بن عوف و طلحة بن عبيد اللّه به اسلام گرويدند. فردا خير كه از خويشان ابو بكر بود به دعوت او مسلمان شد، هر چند چنين به نظر مى رسد كه اين هر سه تن به دعوت وى اسلام گزيدند، زيرا او مردى محبوب در ميان قوم خود بود. به هر حال، اين گروه همراه هم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و مسلمانى خود و پشتيبانى خويش را از او اعلام كردند.

در پى اين گروه ابو عبيده عامر بن جراح، ابو سلمه عبد الله بن عبد الاسد (همسر ام سلمه كه پس از وفات ابو سلمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با وى ازدواج كرد)، ارقم بن ابى ارقم، عثمان بن مظعون و دو برادرش قدامه و عبد الله، عبيد بن حارث بن عبد المطلب، سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل (كه پدرش از حنفيانى بود كه به بت پرستى پشت كرده بودند) و همسرش فاطمه بنت خطاب اسلام آوردند و به همين ترتيب هر روز بر جمعيّت مسلمانان افزوده شد.

اين گروه نماز خود را پنهانى به جاى مى آوردند.

اينك شايسته است قبل از پرداختن به ساير مراحل دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نماز و زمان تشريع آن بپردازيم.

نماز

210 - با نزول آيات آغازين سورۀ مدثّر پيامبر به تبليغ رسالت و دعوت به امر خداوند و دين الهى مكلف گرديد. اين در حالى است كه هيچ دينى بدون نماز وجود ندارد، بلكه هر دينى را لزوما نمازى مى بايست، چه، هر دينى را عبادتى و آيينى براى پرستش ضرورى است و هيچ آيينى بدون نماز نيست كه آن عمود دين و ستون و ركن استوار آن است.

به همين سبب نيز تبليغ دين الهى با تشريع نماز همزمان گشت، چرا كه عملا نماز با هر دينى همراه و مقترن است.

ص: 590

راويان گفته اند بلافاصله پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز كه در آن زمان دو بار در روز يكى صبح و يكى شامگاهان و هر بار دو ركعت به جاى آورده مى شد تشريع گرديد. مزنى يكى از ياران شافعى در اين باره مى گويد: نماز قبل از معراج واجب شده بود و يك نماز قبل از طلوع خورشيد و يكى پيش از غروب به جاى آورده مى شد. آيۀ ذيل گواه اين مدّعاست، آنجا كه مى فرمايد: «شامگاهان و صبحگاهان پروردگار خويش را تسبيح گوى»(1).

عايشه در حديثى كه عروة بن زبير از او روايت كرده گفته است: «نماز به صورت دو ركعت دو ركعت واجب شد. سپس، خداوند چنين فرمود كه در حضر چهار ركعت باشد، ولى وجوب آن را بر همان دو ركعت باقى گذارد. بدين ترتيب روشن مى شود كه نماز از ابتداى اسلام واجب بوده و آنچنان كه از اين روايت برمى آيد اين فريضه در آغاز به صورت دو ركعتى و در دو وقت شبانه روز يعنى صبحگاهان و شامگاهان، قبل از طلوع خورشيد و پيش از غروب واجب شده بود.

اين نمازهايى است كه بر همۀ مسلمانان واجب شده است، امّا نماز مستحب هميشه راه آن باز و پيامبر (صلی الله علیه و آله) مأمور به فراوان نماز گزاردن است، آنسان كه آيات ذيل به طلب نمازهاى فراوان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوياست: «اى جامه به خود پيچيده، شب را بپاخيز مگر اندكى، نيمش را يا اندكى از آن بكاه يا اندكى بر آن بيفزاى و قرآن را به آرامى بخوان. ما گفتارى گران بر تو فرو خواهيم افكند. گاه پيدايش شب پررنج تر است و به گفتار استوارتر تو را به هنگام روز مجالى فراوان است و دراز»(2).

راويان آورده اند كه جبرئيل امين وضو ساختن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياموخت. آنان مى گويند: جبرئيل در حالى كه پيامبر در مناطق بالاى مكّه بود بر او نازل شد و آنگاه با قسمت انتهايى اندام خويش به كناره درّه اشاره كرد و آبى

ص: 591


1- - غافر/ 55.
2- - مزمل/ 7-1.

برجوشيد. پس جبرئيل وضو ساخت و پيامبر قبل از نمازگزاردن بدين وسيله وضو را فرا گرفت.

صاحبان سيره اين حديث را به سند غير متّصل ذكر كرده اند، امّا همين حديث به صورت متّصل نيز از زيد بن حارثه روايت شده است.

بدين ترتيب روشن مى شود كه وضو براى هر نمازى لازم است و در زمانى واجب شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز در مكّه بود و اين وجوب باقى ماند. همچنين اين نكته بروشنى استفاده مى شود كه در ابتدا دو ركعت نماز در دو نوبت واجب بود، امّا در گذر زمان چهار ركعت در هنگام ظهر، عصر و عشا و سه ركعت در هنگام مغرب واجب شد و دو ركعت صبح نيز به وجوب خود باقى ماند. اين نمازها جداى از نمازهاى مستحبى است كه در فقه بيان شده است.

در اينجا بحثى از سوى عالمان مطرح شده كه چندان ثمرۀ عمليى بر آن مترتب نيست و آن اينكه مى گويند وجوب نمازهاى يوميّه كه يك سال قبل از هجرت در نماز مقرّر گرديد - و در فصول آينده بدان خواهيم پرداخت - اكتفاى به دو نماز در روز را نسخ كرد و اين نسخ به سنّت عملى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به نقل متواتر به ما رسيده است ثابت شده، اجماع علما نيز بر آن اتّفاق يافته و به ضرورت از دين شناخته شده است بدان گونه كه هركس آن را مورد انكار قرار دهد كافر خواهد بود.

قرآن كريم به اوقات اين نمازهاى پنج گانه اشاره كرده، آنجا كه فرموده است: «بر نمازها و نماز ميانه مواظبت ورزيد»(1) در تفسير آيه گفته اند مراد از «نماز ميانه» نماز عصر است، هرچند بعيد نيست كه مراد از آن نماز ظهر باشد. نيز خداوند در آيۀ ديگرى با اشاره به اوقات همۀ نمازها چنين فرموده است: «منزه است خداوند آن هنگام كه روز را به عصرگاهان مى رسانيد و آنگاه كه به صبح مى بريد و او را در آسمانها و زمين سپاس و ستايش است و شامگاهان و آن زمان كه

ص: 592


1- - بقره/ 238.

به نيمروز مى رسيد»(1).

در اين آيه، خداوند با عبارت «حين تصبحون» آنگاه كه به صبح مى بريد به نماز صبح و با عبارت «حين تمسون» آن هنگام كه روز را به عصرگاهان مى رسانيد به نماز عصر و با كلمه «عشيّا» شامگاهان به نماز مغرب و عشاء اشاره فرموده است، تا آنجا كه برخى از فقها گفته اند(2) وقت نماز مغرب و عشاء يكى است كه مغرب در ابتدا و عشا پس از آن به جاى آورده مى شود. در اين آيه نماز ظهر و وقت آن با عبارتى تقريبا صريح به بيان آورده شده است، آنجا كه مى فرمايد «وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» (3)[آن زمان كه به نيمروز مى رسيد].

خويشاوندان نزديكت را هشدار ده

211 - با آن كه تعداد اندكى از بزرگان قريش به آيين اسلام در آمدند، امّا همۀ مردم دعوت محمّد را كه حامل رسالتى الهى بود كم و بيش شنيده بودند و آگاهى از اين ماجرا به سان نورى به داخل همۀ خانه ها راه يافته بود، تا آنجا كه گفته شده است: هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نبود مگر آن كه از اسلام، از دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) و از اينكه وى مورد خطاب آسمان قرار مى گيرد آگاهى داشت. چه، بسا خبرها و ماجراهايى كه در خفا و پنهان است امّا از آن خبر دارند. دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چنين بود، هرچند او هنوز مردم را بدان فرا نخوانده و هيچ دشمنى، كينه و خصومت و درگيريى را به وجود نياورده بود، زيرا اين دعوت تنها از سوى كسانى مورد اهتمام و توجّه قرار گرفت كه از صفاى دل برخوردار بودند، صفايى كه

ص: 593


1- - روم/ 19-18.
2- - نظر ايشان در اينجا به فقهاى اهل سنّت است وگرنه در ميان فقهاى شيعه نه برخى بلكه همه فقها قائل به اشتراك وقت اين دو نماز به استثناى دو وقت مختص نماز مغرب و نماز عشاء شده اند. م.
3- - روم/ 18.

تعصّب و يا لجاجت ورزيدن و كينه توزى آن را مكدّر نساخته بود. بدين ترتيب در آن زمان دو گروه كه در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشت: گروهى پيرو و هوادار، هرچند تعدادشان اندك بود و گروهى بى اعتنا و بى توجّه، هرچند كه اكثريّت را تشكيل مى دادند.

در اين ميان ضعيفان وارد اين ميدان شدند كه پيوسته دلهايشان صفايافته تر و انصاف و ادراك آنان بيشتر و بالاتر است؛ چرا كه آنان احساس ستمديدگى مى كنند و در آرزوى تغييرى در وضعيّت جامعه مى نشينند و آن هنگام كه نورى مى تابد آنان نخستين كسانى هستند كه به پرتو آن بال مى گشايند و به اميد نجات خود، هرچند در آينده اى دور، به پاسخ آن مى شتابند. در اين ميان وضعيّت چنين مردمى ياراى ماندن ندارد و حق نيز نمى تواند شاهد بقاى آن و از آن خشنود باشد. آنان خود نيز براى هرگونه فداكارى در راه تغيير وضعيت موجود آماده اند، چه، وضعيتى كه آنان دارند آميخته به بدبختى است و آنگاه كه اميدى به خير و سعادت و تغيير باطل وجود داشته باشد، هيچ گونه آزارى نمى تواند بر بدبختى موجود آنان بيفزايد و بدين گونه است كه مردى راستين درهاى اميد را به روى مردم مى گشايد و باب يأس را مى بندد. و در اثر همين اميدوارى به تغيير وضعيت، نوعى تسلّى و دلگرمى به وجود مى آيد، هرچند حالت موجود دردآور و تأسّف بار باشد.

بدين سبب ضعيفان و بردگان به اسلام گرويدند، كسانى چون عمار بن ياسر و پدر و مادر او، خباب بن ارت، بلال حبشى و عدّه اى فراوان به سان آنان كه دعوت در ميان آنان راه يافته، شنيدن آن را شيرين و خوش مى دانستند، با راستى بدان پاسخ مثبت مى دادند و هر عذابى را در راه آن عذب و گوارا مى ديدند.

براى اين گروه، گرويدن به اين دعوت بر هيچ معجزه و دليلى كه خصم را به ميدان طلبد استوار نبود، بلكه آنان حق را جارى و روان مى ديدند كه به خود فرا مى خواند، آنچه از قرآن نازل شده بود بدان پاسخ مثبت مى گفتند، زيرا آن را حقى روشن مى ديدند و منادى آن محمّد (صلی الله علیه و آله) را راستگويى امين بدينسان، ديگر نيازى

ص: 594

به دليل نبود، چه دليل را براى آن كه دو دل است اقامه مى كنند و آن حقيقتى را كه محتاج مقدّمات و نتايج باشد توضيح مى دهند، امّا در اينجا پيامبر و صاحب آن دعوت «امين» بود و آنچه مى شنيدند قرآن كريم و كسانى از بزرگان نيز كه بدان پاسخ گفته بودند، فاضلان و امينان آن مردم بودند.

اينگونه، دعوت به سان آبى زلال و گوارا در نهان چمن سرسبز و در زير بوته هاى گلزار خرّم گروندگان به خويش پيش مى رفت، امّا سرانجام ناگزير مى بايست در جايى خود را نشان دهد تا كسانى كه در آن نزديكند از آن آگاهى يابند و اين زلال در پرتو روز روشن و پرفروغ آشكار و علم به آن در همه جا جارى گردد، چه خفا و پنهانى هر چه باشد خالى از ابهام نيست.

به همين دليل آنگاه كه دعوت نهانى كه سازندۀ افراد بود با تشكيل نخستين هسته ها راه رشد را پيمود، خداوند از رسول خود خواست آن را علنى نمايد، آنجا كه فرمود: «خويشاوندان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند بال رحمت بگستران و اگر از تو نافرمانى كردند، بگوى من از آنچه شما مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكل كن»(1).

در پى نزول اين آيه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اجراى اين فرمان الهى برخاست و بنى هاشم و بنى عبد مناف و ديگر تيره هاى قريش را در صفا گرد آورد و بدانان فرمود: «آيا اگر به شما اطّلاع مى دادم كه سپاهى در درّه است و قصد تهاجم به شما را دارد مرا تأييد و باور مى كرديد؟» گفتند: «آرى، ما دروغى را از تو سراغ نداريم». سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ سخنانى در دعوت آنان به رسالت الهى ايراد فرمود:

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به صحيح بخارى بسپاريم:

«از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت: چون آيات «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ»

ص: 595


1- - شعراء/ 215-214.

«اَلْأَقْرَبِينَ وَ اِخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِمَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ» (1) نازل شد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا رفت و چنين بانگ مى زد كه «اى زادگان فهر، اى فرزندان عدى».

او ديگر تيره هاى قريش را نيز فرا خواند تا همه گرد آمدند و حتّى آن كس كه نمى توانست خود بيرون آيد كسى فرستاد تا ببيند چه خبر است، پس ابو لهب و همه تيره هاى قريش بيرون آمدند و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا اگر به شما اطلاع مى دادم كه سپاهى در درّه است و قصد تهاجم به شما را دارد مرا تأييد و باور مى كرديد؟» گفتند: «دروغى از تو سراغ نداريم». پس فرمود: «من شما را از عذابى سخت كه پيش روى من است بيم مى دهم». در اين ميان ابو لهب برخاست و گفت: «همه روز نابودى بر تو باد، آيا به چنين هدفى ما را گرد آورده اى؟» در اين هنگام بود كه فرمودۀ خداوند كه «دو دست ابو لهب بريده باد»(2) نازل شد».

اين روايت از آن حكايت دارد كه زمامدار مخالفت و رويارويى با اين دعوت مبارك عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو لهب بود تا مردم چنين گمان نكنند كه اين دعوت و رسالت برخاسته و مدد جسته از تعصّب خاندانى يا تيره اى از يك قبيله است، بلكه بدانند كه اين، رسالت الهى و پيام خداوند براى مردم است.

مسلم از ابو هريره روايت كرده است كه چون آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد، در ميان مردم ايستاد و فرمود: «اى جماعت قريش، جانهاى خود را بازخريد. من در مقابل خداوند هيچ پاسخگويتان نخواهم بود. اى فرزندان عبد المطّلب در مقابل خداوند هيچ پاسخگويتان نخواهم بود. اى صفيّه اى عمّۀ رسول خدا در مقابل خداوند هيچ پاسخگوى تو نخواهم بود. اى فاطمه دختر رسول خدا هر چه از ثروت مى خواهى از من بخواه كه من در مقابل خداوند هيچ پاسخگويت نخواهم بود».

حديث فوق مشروط بر تأييد بخارى حديثى «مخرج» خواهد بود. امام احمد

ص: 596


1- - شعراء/ 215-214.
2- - مسد/ 1.

نيز در مسند خود همانند اين حديث را روايت كرده است.

212 - در التاريخ الكبير از ابن اثير آمده است:

«چون خداوند آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» را بر رسول خود نازل كرد، اين فرمان بر رسول سنگين آمد و دلگير شد. پس چون بيمارى در خانه نشست و عموهايش به عيادت او آمدند. او در پاسخ آنان فرمود: «من از بيماريى رنج نمى برم، ولى خداوند مرا فرمان داده است كه خويشان نزديك خود را انذار كنم».

آنان به وى عرضه داشتند: «آنان را به حضور خويش دعوت كن و از ابو لهب دعوت مكن كه اگر چنين كنى، او نخواهد آمد».

پس پيامبر خويشان نزديكش را كه تنى چند از بنى مطلب بن عبد مناف نيز با آنان همراه بود دعوت كرد. مجموع اين دعوت شدگان 45 نفر بودند. امّا آن روز كه فرا رسيد، ابو لهب كه وى نيز در آن جلسه حضور يافته بود، بر همه پيشدستى كرد و گفت: «اين عموها و عموزادگان تويند. پس سخن گوى و سبك خردى را واگذار و بدان كه خاندان تو توان رويارويى با همه اعراب را ندارند و من سزاوارترين كسى هستم كه تو را بگيرد و زندانى كند. اگر بر آنچه اكنون بر آنى همچنان اصرار ورزى چنين كارى كه تو را به زندان افكنند براى آنان آسانتر و قابل تحمّلتر از اين است كه تيره هاى مختلف قريش بر تو تازند و اعراب نيز در اين كار به كمك آنان شتابند. من هيچ كس را نديده ام كه چيزى ضرربارتر از آنچه تو براى قوم خود آورده اى براى خاندان خويش آورده باشد».

پس از اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سكوت گزيد و در اين جلسه هيچ سخن نگفت و اين از حكمت و تدبير او در سخن گفتن بود. چه، در اين جلسه ابو لهب دست به ايجاد جوّى آكنده از اعتراضات شديد و هشدار زد و بدين ترتيب، هر مخالفى را مورد تشويق قرارداد و هرچند كه از آن پيش در ترديد بود، اينك ترديد از ميان رفته و حالت اعتراض آميز به خود گرفته بود. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خود را به جلسه اى ديگر واگذاشت تا غبار اين اعتراضى كه ابو لهب برانگيخته بود فرو نشيند.

ص: 597

ابن اثير چنين ادامه مى دهد:

«پيامبر ديگر بار آنان را دعوت كرد. پس ايستاد و فرمود: «سپاس خداوند را. او را مى ستايم و از او كمك مى جويم، به او اعتماد مى ورزم و بر او توكل مى كنم و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و هيچ شريكى ندارد». سپس فرمود: «هيچ پيشوايى به مردم خويش دروغ نمى گويد. سوگند به آن خدايى كه هيچ خدايى جز او نيست، من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرستادۀ اويم به ميان شما خصوصا - و به سوى همۀ مردم - عموما - سوگند به خداوند آنسان كه مى خوابيد، مى ميريد و آنسان كه بيدار مى شويد، برانگيخته خواهيد شد و به آنچه مى كنيد مورد محاسبه قرار خواهيد گرفت و فرجام، يا بهشتى است جاويد و يا دوزخى ابدى».

در اين بار ابو لهب پيشدستى نكرد، بلكه حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو طالب سخن آغاز كرد، هرچند از رسول پيروى نمى كرد. او در همراهى پيامبر، بى آنكه در اصل رسالت با وى موافق باشد(1) و نيز بى آنكه اين سخنان نشان پيروى او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يا گواهى بر دشمنى با او باشد گفت: «چه بسيار همراهى و همكارى با تو را دوست داريم! چه بسيار اندرز تو را پذيراييم و چه بسيار سخن تو را باور داريم! اينان فرزندان پدر تويند كه گردهم آمده اند و من نيز يكى از آنان هستم با اين تفاوت كه من بيش از همه به آنچه تو دوست دارى مى شتابم. پس راهى را كه به آن امر شده اى در پيش گير كه به خداوند سوگند، پيوسته تو را در حمايت خود خواهم داشت و به سود تو عمل خواهم كرد و البته دلم ياراى آن نمى دهد كه به دين عبد المطّلب پشت كنم».

ص: 598


1- - البتّه اين تحليل و اين سخن بر مبناى نظر كسانى است كه به ايمان ابو طالب اعتراض نمى كنند. امّا بنابر نظر ما كه ايمان ابو طالب را حقيقتى انكارناپذير مى دانيم، نياز به چنين تحليلى نيست و در تعليل موضع ابو طالب نيز بايستى اين موضع را يك موضع عقيدتى و برخاسته از ايمان او و نه يك موضع عاطفى و برخاسته از مهر و نبوّت او دانست. م.

ابو لهب خاموش نشد كه باطل هميشه لجوج است، بلكه گفت: «به خداوند سوگند، اين فتنه و شرّ است. جلوى او را بگيريد، قبل از آن كه ديگران بگيرند».

ابو طالب با اصرار بر موضع خود گفت: «به خداوند سوگند تا زنده ايم از او دفاع خواهيم كرد».

ميان ابو طالب و ابو لهب

213 - موضع ابو طالب نياز به هيچ تعليلى ندارد چه اين كه اين، موضع مردى مهربان و دلسوز(1) نسبت به آن كسى بود كه وى را تحت كفالت خود گرفته و پرورانده بود. پس از مرگ عبد المطّلب ابو طالب عهده دار سرپرستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و با آن كه بزرگترين فرزندان عبد المطّلب نبود، امّا وى او را از ميان همۀ فرزندان براى اين مهم برگزيد. او اينك با دفاع از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انگيزۀ محبّت و دوستى خود با او و نيز به وصيّت پدرش در مورد حفظ و حراست از او پاسخ مى داد و بدين ترتيب، وى حق اين وصيّت را ادا كرد حتّى آن هنگام كه محمّد (صلی الله علیه و آله) جوانى مقتدر و بالنده گشت. البتّه در اين زمان ابو طالب احساس مى كرد كه با بزرگتر شدن فرد مورد وصيّت حفظ و حراست از او نيز مشكلتر و خطيرتر مى شود و پس از آن كه زمانى تنها شامل سرپرستى او مى شد. اينك شكل حمايت به خود مى گيرد و پس از آن كه زمانى تنها سرپرست او بوده، اينك در قالب دفاع از او تحقّق مى يابد.

آنچه در اين ميان نيازمند تعليل مى باشد موضع ابو لهب است، چه، او آنچه

ص: 599


1- - البتّه اين تحليل و اين سخن بر مبناى نظر كسانى است كه به ايمان ابو طالب اعتراف نمى كنند. امّا بنابر نظر ما كه ايمان ابو طالب را حقيقتى انكارناپذير مى دانيم، نياز به چنين تحليلى نيست و در تعليل موضع ابو طالب نيز بايستى اين موضع را يك موضع عقيدتى و برخاسته از ايمان او و نه يك موضع عاطفى و برخاسته از مهر و محبت او دانست. م.

را خويشاوندى او با پيامبر ايجاب مى كرد و حتّى آنچه را تعصّب وى اقتضا داشت ابراز نكرد، تعصّبى برخاسته از آن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از بستگان پدرى و نزديكان بسيار نزديك او و قاعدة بر او بود تا به حمايت و دفاع از او برخيزد. او نه تنها چنين نكرد، بلكه سكوت نيز نگزيد و چون دو عموى ديگر پيامبر، حمزه و عبّاس كه هر دو تا آن زمان اسلام نياورده بودند، كار را به برادرش ابو طالب وانگذاشت.

شايد اگر اندكى به طبيعت ابو لهب و روحيّاتى كه او را در ميان گرفته بود اشاره كنيم، تفسير اين موضعگيرى او برايمان آسان خواهد شد و به درك در پيش گرفتن اين موضع از جانب وى كه با محمّد دشمنى ورزيد و بر خلاف همۀ خويشاوندان دور و نزديك در اين رابطه عمل كرد، نايل خواهيم آمد.

طبيعت عبد العزّى يا همان ابو لهب با طبيعت ديگر برادرانش اختلاف داشت.

چه، برادران او با اخلاق و روحيّات خالص عربى در پى سرورى، شرافت و عزّت بودند امّا او در طلب ثروت و مال دنيا و اهل خودخواهى و خودپسندى بود. روشن است كه هركس چنين باشد پيوسته به دورى گزيدن از هرچه رنج و زحمتى را در پى داشته باشد و يا تأثيرى در مال و ثروت وى بر جاى گذارد و آشفتگيى را پديد آورد تمايل دارد. وى با برخوردارى از هوش و ذكاوت بالايى كه داشت دريافته بود كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش درآمدى است بر رنج و سختى براى هر كه بدان گردن نهد يا از آن حمايت و دفاع كند. او به همين سبب، در مقابل اين دعوت ايستاد و در اين راه سختى و لجاجت ورزيد. طبيعت مادّه گراى او وى را وادار ساخت تا در هيچ امرى معنوى و روحى و در اميد پيروزى محمّد (صلی الله علیه و آله) نينديشد و طبع خودپسنديش وى را بدان رهنمون شد تا به احساسات ديگران و به كمك كردن به آن كه به همكارى طولانى و درازمدتى از خاندان خود نيازمند بود فكر نكند.

چنين طبيعتى كه در پى چيزى جز امنيّت مالى و تدابيرى كه تضمينهاى بيشترى را در اين باره ايجاد مى كند نيست، هرگونه تغييرى را در وضعيّتى كه پدرانش از آن برخوردار بوده اند خوشايند مى داند و مشتاق آن است كه زندگى روى روالى ثابت و

ص: 600

بى هيچ تغيير و ديگرگونى و نگرانى به پيش رود.

شايد همين طبيعت بود كه او را وادار ساخت تا حتّى در نبرد بدر به همراه مشركان از شهر خارج نشود، در حالى كه عبّاس، هرچند با ناخشنودى، در اين نبرد شركت جست.

علاوه بر اين عامل روانى و درونى، عامل ديگرى نيز براى موضعگيرى خصمانۀ ابو لهب وجود داشت و آن، همسر او امّ جميل اموى خواهر ابو سفيان بود. او عاملى تقويت كننده و توجيه گر آن طبيعت كينه توز بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خوش نداشت و همسرش خديجه امّ المؤمنين نيز خوشايند وى نبود و بويژه از آن روز كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كردند، اين دو كينه و ناخشنودى در يك جا جمع شد. ما نمى دانيم كه آيا آن ازدواج مسبّب اين خوش نداشتن است يا آن كه عاملى ديگر در كار بود.

او به سبب همين ناخشنودى، شوهر خويش را تحريك مى كرد و آتش كينۀ او را شعله ورتر مى ساخت، بويژه آن هنگام كه فكر مى كرد ممكن است آتش دشمنى ابو لهب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب قرابت و خويشاوندى خاموش شود و بويژه آن هنگام كه بالا گرفتن كار دعوت و جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديد و مشاهده مى كرد كه نام او در سرتاسر سرزمين عربى بر زبانها جارى است و حتّى اين سرزمين را به سوى سرزمينهاى مجاور چون شام، مصر و روم درنورديده است.

او حتّى به ذمّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قالب شعر پرداخت و او را به جاى محمّد [ستوده] مذمّم [نكوهيده] خواند آنچنان كه مى گويد:

«مذمّم كه ما او را رانده ايم، دين او را نپذيرفته ايم و از فرمان او سر بر پيچيده ايم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ريشخند با شعر او برخورد كرد و اين را بدگويى و دشنام خود ندانست زيرا، آن زن نام آن حضرت را در شعر خود نياورده [و بلكه فردى به نام مذمّم را مورد بدگويى قرار داده] بود. آن بزرگ مى فرمايد:

«بنگريد كه چگونه خداوند دشنام و لعن آنان را از من بر مى گرداند. آنان مذمّم را

ص: 601

دشنام مى دهند و مذمّم را لعنت مى فرستند، در حالى كه من محمّد هستم».

زن ابو لهب علاوه بر اين صفات همه صفاتى را كه هر زن سبكسرى ممكن است داشته باشد در خود داشت، از آن جمله اينكه به سخن چينى مى پرداخت و آتش دشمنيها را شعله ور مى ساخت. خداوند دربارۀ او در قرآن كريم چنين فرموده است: «دو دست ابو لهب بريده باد. مال و ثروتى كه اندوخته بود هيچ بكارش نيامد و او را سودمند نيفتاد. بزودى در آتشى پرزبانه در خواهد افتاد. همسرش نيز هيزمكش [خصومتهاست] و در گردن او ريسمانى از ليف خرما»(1).

اين ابو لهب است و اين راز دشمنى او با حق و با محمّد (صلی الله علیه و آله) است با آن كه آن حضرت از خويشاوندان نزديك او بود و وى در روز ولادت آن بزرگ از اين ماجرا شادمان شده بود.

214 - اين ابو لهب و اين هم موضع او در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از دوستى و محبّت وى نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران خردسالى او اينك موجبات ناخشنودى وى را فراهم آورده و بدين ترتيب وضعيّتى را پديدار ساخته بود كه دو طبع در آن با يكديگر به مخالفت پرداخته بود: طبيعت مادّى عمو و طبيعت روحى و معنوى پسر برادر كه هيچ آزمند ثروت و مال نيست.

امّا بر خلاف ابو لهب، ابو طالب دشمن دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبود و اظهارات وى چنين نشان مى دهد كه او هيچ عناد و دشمنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نداشت.

بلكه به همان اندازه كه ابو لهب داراى صفاتى متناقض با دعوت پيامبر بود، ابو طالب صفاتى داشت كه با اصل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در توافق و همسو بود.

چه، ابو طالب خودپسند و عاشق ثروت نبود، بلكه چنانكه برمى آيد از اخلاق و روحيّاتى برخوردار بود كه وى را به سوى ايثار و محبّت متمايل مى ساخت و وى به همين سبب، تحمّل رنج و سختى در راه يارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آسايش و

ص: 602


1- - مسد/ 5-1.

راحتى برگزيد و در حالى كه ابو لهب امنيّت و آسايش را به هر قيمت و به هر صورتى كه باشد بر همه چيز ترجيح مى داد، ابو طالب شيخ بطحاء امنيّت و آسايشى را كه با ستم همراه باشد انتخاب نمى كرد، بلكه با خشنودى از رويارويى با همۀ وسايل سختى و امور ناخوشايند و با قلبى پايدار و پرتوان به مقابله با ستم مى پرداخت.

در حالى كه ابو لهب عاشق ثروت بود و آن را بر همۀ عوامل و اسباب حيات معنوى پركرامت ترجيح مى داد، ابو طالب به اندكى از ثروت بسنده مى كرد، بى آن كه مروّت خويش را در راه به دست آوردن خواستهاى خويش ببازد كه از نظر او، مروّت به جستن موضعى شايسته تر بود تا فزون طلبى در ثروت. به همين دليل، وى محدود و در تنگنا بود نه آن كه برخوردار باشد و در ثروت و رفاه.

به سبب همۀ اينها، ابو طالب پذيرفته بود كه پشتيبان و ياور محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد. زيرا، مهربانى او و مروّت وى و نيز روحيّۀ پشتيبانى بزرگوارانۀ عربى او را به چنين موضعى مى طلبيد و او به اقتضاى سجاياى درونى خويش به اين تقاضاى درون پاسخ گفت، نه سست شد، نه ضعفى از خود نشان داد و نه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كرد، بلكه همچنان به پشتيبانى از او در همه سختيها ادامه داد تا آن روز كه بدرود حيات گفت.

در اين هيچ شگفتى نيست كه ابو طالب به يارى پيامبر برخيزد، بلكه همۀ شگفتى در اين است كه چگونه وى به آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدان دعوت مى كرد نگرويد(1). «اين تقدير خداى عزيز و عليم

ص: 603


1- - البتّه اگر ايمان ابو طالب مورد اعتراف قرار گيرد. چنين شگفتى در كار نخواهد بود. آنچه در اينجا مايۀ شگفتى بلكه سؤال برانگيز و موجب گلايه مى باشد، اين است كه چرا آقاى ابو زهره كه در موارد ديگر بخوبى نشان داده كه در برقرارى جمع ميان اقوال مختلف و حقايقى كه در نگاه اوّل با يكديگر دوگانگى دارند مهارتى بسزا دارد، در اينجا به ايمان ابو طالب اعتراف نكرده و براى رفع اين سرگردانى و تعجّب در تأليف و آشتى دادن به حقايق مختلف چنين ابراز نداشته است كه ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورد ولى به همان دلايلى كه ايشان آن را تقدير عزيز عليم مى داند و به ادّعاى وى

است»(1). البتّه از اين پيش يادآور شديم كه چنين چيزى بدان سبب بود كه اين توهّم به وجود نيايد كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نوعى تعصّب جاهلى مايه مى گرفت.

ابن كثير در البداية و النهاية چنين ذكر كرده است كه اگر آنچنان كه از محتواى گفته هاى ابو طالب برمى آيد - آنجا كه مى گويد: «اگر سرزنش ديگران يا بيم دشنام نبود، مرا مى ديدى كه آشكارا بدان [آيين] روى مى آوردم» - او اسلام آورده بود، مشركان با او به دشمنى برمى خاستند آنسان كه با محمّد (صلی الله علیه و آله) به دشمنى برخاسته بودند با آن كه او قبل از بعثت آن امين محبوبى بود كه به سخنانش گوش فراداشته و به تدبير و حكمت او اطمينان داشته مى شد. امّا خداوند براى او چنين تقدير كرده بود كه بر آيين قوم خويش بماند تا بخوبى بتواند پوششى براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بازوى توانمندى براى او در مشكلات و گرفتاريها باشد. ابن كثير مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشتنى ترين مردم براى او بود. او به آن حضرت مهر و محبّت مى ورزيد، به وى نيكى مى كرد، از او دفاع و حمايت مى نمود و در اين راه با همۀ خاندان خود به مخالفت مى پرداخت با آن كه بر دين همان مردم و بر آيين آنان بود، تنها با اين تفاوت كه خداوند دل او را به محبّت پيامبر آزموده بود، البتّه محبّتى طبيعى و عاطفى و نه شرعى. استمرار او بر آيين قوم خود نيز به

ص: 604


1- - انعام/ 96.

حكمت الهى و آن تدبيرى بود كه خداوند براى حمايت رسول خود مقدر ساخته بود. چه، اگر ابو طالب مسلمان مى شد(1) در ميان مشركان قريش آبرو و موقعيّتى و فرمانى روا نمى داشت، نه از او بيم داشتند و نه به وى احترام مى گذاشتند و [در اين صورت بر رسول خدا و] بر ابو طالب جرأت مى يافتند و دست و زبان به بدى به سوى او دراز مى كردند. چنين است كه خداوند آنچه مى خواهد مى آفريند و آنچه مى خواهد برمى گزيند و همو خلق خويش را به گونه ها و گروههايى مختلف تقسيم كرده است»(2).

215 - دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز پنهانى بود و هر يك از دوستان و آشنايان و نزديكانى را كه همانند خود او بودند دعوت مى كرد و سپس هر كه چهرۀ خوش اسلام را تجربه كرده بود و نيز دوستان و آشنايانى را كه با او در رفت و آمد بودند به حق فرا مى خواند و آنگاه اين دلهاى طالب حق بود كه به نيروى محبّت آن دوست با وفا و آن حق آشكار مى توانست در هنگام دعوتى آشكار به اين دعوت او گوش فرا دهد. امّا آن پديده نورانى نمى توانست براى مدّت زيادى پنهان بماند و بناچار هرچند در دايره اى محدود مردم از آن آگاهى مى يافتند.

216 - بنابراين اگر گريزى از آن نبود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود عهده دار اعلان و آشكار سازى دعوت شود. وى به همين سبب آن گونه كه به دعوت ساكنان بيت نبوى كه وحى بر آنجا تابيده و خود در ميان آنان قرار داشت پرداخته بود، اينك به امر خداوند دست به كار اعلان دعوت در ميان خويشاوندان خود شد تا آن كه ايمان مى خواهد بياورد ايمان آورد و آن كه كفر مى ورزد كفر ورزد.

شايد در نظر نخست بخوبى و روشنى اين حقيقت آشكار شود كه بيشتر افراد خاندان آن حضرت دعوت او را رد كردند و كسى بدان پاسخ نداد مگر برخى از زنان خاندان پاك پيامبر چون صفيّه و فاطمه همسر ابو طالب. نخستين كسى كه به دشمنى

ص: 605


1- - جاى سؤال است كه چرا به جاى اين جمله چنين اظهار نشده است كه «اگر ابو طالب اسلام خويش را آشكار مى ساخت، آبرو و موقعيّتى در ميان مشركان نداشت؟». م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 41.

صداى خويش را بلند كرد از همين خاندان و يكى از كسان نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) يعنى عمويش ابو لهب بود(1). اين خود يكى از دلايل ملموس و عينى اين حقيقت است

ص: 606


1- - از آنجا كه مؤلّف از اين بحث به اجمال گذشته است - و البتّه هدف وى از مجمل آوردن اين مبحث روشن نيست - مناسبت و بلكه ضرورت دارد خلاصه اى از چگونگى آغاز اين مرحله ارائه شود. مورّخان در اين باره مى گويند: چون آيۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» (شعراء/ 214) نازل شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور طلبيد و از وى خواست غذايى آماده كند و بنى عبد المطّلب را دعوت كند تا [گرد هم آيند و] پيامبر با آنان گفتگو و رسالت خويش را به ايشان ابلاغ كند... على (ع) اين مأموريّت را به انجام رساند... امّا چون در اين جلسه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد سخن گفتن كرد ابو لهب پيشدستى كرد و سخنى حاكى از استهزاء و ريشخند به زبان آورد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز از سخن گفتن صرف نظر فرمود و مدعوّين پراكنده شدند. فرداى آن روز پيامبر (صلی الله علیه و آله) از على (ع) خواست آن دعوت را تكرار كند. اين بار پس از سير شدن ميهمانان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آنان فرمود: «اى زادگان عبد المطّلب! به خداوند سوگند هيچ جوانى در ميان اعراب نمى شناسم كه بهتر از آنچه من برايتان آورده ام براى قوم خويش آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است شما را بدان فرا خوانم؛ پس كدام يك از شما در اين مهم مرا دستيار مى شود تا برادر، وصىّ و خليفۀ من در ميان شما باشد؟» همگان در پاسخ دهان فرو بستند جز على (ع) كه فرمود: «من اى پيامبر خدا در اين مهم تو را دستيار مى شوم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به حاضران [و با اشاره به على] فرمود: «اين، برادر، وصىّ و خليفه من در ميان شماست. به فرمان او گوش داريد و از او اطاعت كنيد». در پى اين ماجرا حاضران خنديدند و به ابو طالب گفتند: «او [پيامبر] به تو دستور مى دهد كه به فرمان فرزندت گوش سپارى و او را فرمان برى». حديث فوق در منابع فراوانى از منابع اهل سنّت چون تاريخ طبرى ج 2، ص 63، مختصر تاريخ ابى الفداء ج 2، ص 14، كنز العمال (چاپ دوم) ج 15، ص 116 تاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام على ج 1، ص 87 و 88، شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 244 حياة محمد (چاپ اول)، ص 104، الكامل ابن اثير، ج 2، ص 62 و 63، السيرة الحلبية، ج 1، ص 286، مسند احمد، ج 1، ص 159 و منابع ديگر نقل شده است. ر. ك. العاملى، جعفر مرتضى، الصحيح من سيرة النبى الاعظم، ج 2، ص 12 و 13 و همچنين، امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 2، ص 284-278 و حسينى فيروزآبادى، مرتضى، فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 384-380 - م.

كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى يك برنامه و طرح مشخّص قبلى نبود، بلكه پاسخى بود به دعوت الهى.

البتّه همين اعلان دعوت به خويشاوندان نزديك در واقع اعلان اين مسأله به همۀ اعراب بود، چه اين اعلان از بالاى كوه صفا صورت گرفت و مردم هم كم و بيش آن را شنيدند و هرچند خطاب سخنان به خويشاوندان نزديك آن حضرت بود، اما كسانى كه اين حقيقت به آنان اعلام مى شد همه قريش بودند و بدين وسيله دعوت پيامبرى آشكار شد كه به عنوان رحمتى بر جهانيان مبعوث شده بود.

رهگذران اين خبر را شنيدند و همۀ كسانى كه مكّى نبودند امّا در مكّه به سر مى بردند در پيرامون دعوت او به گفتگو پرداختند و بدينسان، دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) كه اينك مأمور ابلاغ رسالت پروردگار خود شده بود در همه جا گسترد، بى آنكه با مشركان جنگ و دشمنيى برپا شود، رودررويى با آنان ايجاد گردد و يا آيين آنان به مبارزه طلبيده شود و مورد تهديد قرار گيرد.

به هر حال دعوت پيامبر آنسان كه آبى زلال بر روى زمينى كه از گياه و بوته پوشانده شده است حركت مى كند به صورت نهانى در جامعه به سير و حركت خود ادامه مى دهد، ثمر به بار مى آورد، گياه بر مى روياند و هرچند مخفيانه بوته هاى تازه روييده را بارور مى ساخت. كسانى كه اسلام را به عنوان دين خويش برگزيده بودند نيز مراسم عبادت خود را از ديد ديگران مخفى مى داشتند. آنان به درّه هاى مكّۀ مكرّمه مى رفتند و در آنجا نماز مى گزاردند. در تاريخ چنين سراغ نداريم كه آنان براى نماز به صورت آشكار و علنى و با حالتى تهديدكننده به كعبه رفته باشند، بلكه آنها مراسم عبادى خود را پنهان برگزار مى كردند.

اسلام آوردن گروه زيادى در اين دوران روايت شده است و اين اسلام آورندگان، برگزيدگان صحابه اند كه دعوت اسلامى بر آنها استوار شده بود و نخستين پايه از ستونهاى تبليغ محمّدى را تشكيل مى دادند.

ص: 607

بدانچه مأمور شدى بانگ در ده

217 - در سير مراحل دعوت اين آيه نازل شد كه «بدانچه مأمور شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان. ما تو را در مقابل استهزاء كنندگان كفايت خواهيم كرد، آنان كه با خداوند خدايانى ديگر قرار مى دهند. پس بزودى خواهند دانست. البتّه ما مى دانيم كه تو از آنچه آنان مى گويند دلگير مى شوى. پس به ستايش پروردگارت او را تسبيح گوى و از سجده گزاران باش و پروردگار خويش را پرستش كن تا يقين ببايدت»(1).

برخى از صاحبان سيره بر اين عقيده اند كه موظّف شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طور كامل به دعوت همۀ مردم به رسالت الهى از زمان نزول آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» آغاز شد. ابن كثير از جملۀ اين گروه است كه در اين باره چنين مى گويد:

«به عنوان امر الهى به رسول خويش مبنى بر ابلاغ رسالت خداوند تعالى فرمود: «خويشان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند بال رحمت بگستران و اگر از تو نافرمانى كردند بگوى من از آنچه شما مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكّل كن، آن كه تو را آن هنگام كه برمى خيزى و نيز انتقال تو در سجده گزاران را مى بيند و او همان سميع و عليم است»(2). نيز فرمود: «اين ذكرى براى تو و قوم توست و در آينده مورد پرسش قرار خواهيد گرفت»(3) همچنين فرمود: «آن كه قرآن را بر تو واجب ساخته، تو را به معاد بازخواهدگرداند»(4) يعنى همان كسى كه قرآن را بر تو فرض ساخت و تبليغ آن را بر تو واجب گرداند، تو را به سراى آخرت بازخواهدگرداند تا در اين باره از تو بپرسد، آن گونه كه فرموده است: «سوگند به پروردگارت كه همه

ص: 608


1- - حجر/ 99-94.
2- - شعراء/ 220-214.
3- - زخرف/ 43.
4- - قصص/ 28.

آنان را دربارۀ آنچه مى كردند، مورد پرسش قرار خواهيم داد»(1). در اين باره [كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مكلف به تبليغ رسالت بر همگان بود] آيات و احاديث بسيار فراوانى آمده است»(2).

از اين اظهارات چنين مى يابيم كه ابن كثير به تدرّج و سير مرحله بمرحلۀ دعوت اعتقاد ندارد و به نظر او از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انذار خويشان نزديك خود مأمور شد، دعوت همگانى بود و اگر در اين آيه تنها از خويشاوندان نزديك پيامبر نام برده شده اين حاكى از آن نيست كه در اين آيه دعوت تنها منحصر به آنان دانسته شده است، بلكه چنين چيزى در آيه حاكى از آغاز دعوت با خويشاوندان يا اعلام دعوت در مقابل آنان على رغم مورد خطاب بودن ديگران مى باشد و هرگز نشان دهندۀ انحصار دعوت و رسالت به آنان نيست، زيرا رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) سفيد و سياه و زرد و آزاد و برده را مورد خطاب قرار مى دهد.

ما در اين مدّعا كه رسالت محمدى عام و فراگير بود و به خويشاوندان دور يا نزديك منحصر نمى شد با ابن كثير موافقيم، امّا در اينجا تدرّج و ترتيب و سيرى مرحله بمرحله در كار دعوت و خطاب مردم به رسالت الهى در كار بوده است، هر چند اين تدرّج و ترتيب خود، دعوت همۀ مكلّفين را بى هيچ تفاوتى ميان دور و نزديك در بردارد و همگان بى هيچ تفاوتى موظّف به پاسخ دادن به اين دعوتند.

البتّه به گمان ما در آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» (3)، خطاب آيه به خاندان و خويشاوندان نزديك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محدود نبوده است. به همين دليل نيز محمّد (صلی الله علیه و آله) در اجتماعى كه با آنان در صفا برگزار فرمود، ديگران را در كنار آنها به تجمّع فرانخواند، چه پذيرفتنى و معقول نيست كه عموم مردم با خطابى كه به گروه خاصّى از مردم اختصاص دارد، مورد خطاب قرار گيرند، بلكه ناگزير بايد اين

ص: 609


1- - حجر/ 25.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 38.
3- - شعراء/ 214.

خطاب خاص را به همان گروه خاص ابلاغ كرد. [به همين سبب، براى مورد خطاب قرار دادن همگان خطابى ديگر مى خواست و] اين خطاب در آيات «فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ...» (1) بر پيامبر نازل گشت.

آنچه از ابن اسحاق نيز آمده مؤيّد همين نظر است. وى مى گويد:

«سه سال پس از بعثت، خداوند رسول خود را مأمور ساخت تا بدانچه امر شده آشكارا بانگ برآورد و بر آزار مشركان صبر كند. [پيش از آن] اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هنگام نماز به درّه هاى مكّه مى رفتند و نماز خود را از ديد ديگران پنهان مى داشتند. [در همين زمان، يك بار] در حالى كه سعد بن ابى وقاص به همراه تنى چند در [يكى از] درّه هاى مكّه مشغول نماز بودند، برخى از مشركان در آنجا ظاهر شدند و با آنان برخورد كردند و ايشان را بر آنچه مى كردند مورد سرزنش و ملامت قرار دادند تا آنجا كه به جنگ با ايشان پرداختند. در اين زمان سعد بن ابى وقاص مردى را با استخوان چانه شترى مضروب ساخت و سر او را شكافت و اين اوّلين خونى بود كه در طريق اسلام ريخته مى شد»(2).

ابن اسحاق قبل از اين كلام در جاى ديگرى چنين گفته است:

«مردم، زن و مرد، كم كم به اسلام در آمدند تا آنجا كه نام اسلام در مكّۀ مكرّمه گسترش يافت و بر سر زبانها افتاد. سپس خداوند رسول خود را بدان مأمور ساخت كه آنچه را بدان امر شده فرياد كند و مأموريّت خود را بر مردم آشكار سازد. آن گونه كه به من رسيده است، مدّتى كه ميان دوران پنهان داشتن رسالت از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا آن زمان كه خداوند او را به بر ملا كردن دين خود امر كرد سه سال بود و پس از اين مدت خداوند بر رسول خود وحى فرستاد كه «بدانچه مأمور شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان»(3).

بدين ترتيب مى توان گفت: دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خلال سه سال

ص: 610


1- - حجر/ 94.
2- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 263، به نقل از ابن اسحاق.
3- - حجر/ 94.

نخست در طىّ سه مرحله سير خود را پى گرفت، مراحلى كه از اين پيش به نقل از ابن قيم در زاد المعاد از آن ياد كرديم و گفتيم كه دعوت از خود پيامبر (صلی الله علیه و آله) و از خانۀ آن حضرت شروع شد و از آنجا به ميان دوستان و نزديكانى كه با او در ارتباط بودند راه يافت، از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به دوستش ابو بكر و از وى به دوستانى چون طلحة بن عبيد الله و عثمان بن عفّان و همچنين از بيت نبوى به صفيّه و زبير و ديگر خويشاوندان نزديك و دوستان نزديكتر انتقال يافت. اين دو مرحلۀ نخستينى بود كه ابن قيم در بيان مراحل دعوت بدان پرداخته است.

پس از اين دو مرحله، مرحلۀ سوّم يعنى دوران دعوت همگانى قريش و مخاطب ساختن آنان به خطاب دعوت حق فرا رسيد بى آنكه در اين دوران دعوت پيامبر به بيت نبوى يا دوستان پيامبر (صلی الله علیه و آله) اختصاص داشته باشد.

در هر يك از مراحل، دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همان جا آغاز شده متوقّف نمى ماند، بلكه چون نورى كه به ميان تاريكى جريان يابد، به مرحلۀ ديگر مى كشيد. به عنوان مثال، در دوران دعوت خويشاوندان نزديك، خبر دعوت به همۀ قريش رسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها فرزندان عبد المطّلب و بنى هاشم را در نهانخانه به خدا و رسالت الهى نمى خواند، بلكه بى هيچ پنهان كاريى آنان را مخاطب دعوت قرار مى داد.

218 - در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه: رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين دعوت چه دليلى را در اختيار داشت و ارائه مى كرد؟ چه، آنچه از قرآن تا آن زمان نازل شده، اندك بود و بيشتر آيات قرآن پس از آن دوره نازل شد. در تاريخ نيز چنين ذكر نشده است كه كسى دربارۀ قرآن بحثى و مجادله اى كرده يا دليلى از آن خواسته و يا بدان استدلال شده باشد. بنابراين، چه چيز مردم را بدان رهنمون مى شد كه بى آنكه هيچ دليلى ارائه شده و يا برهانى اقامه شده باشد از دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيروى كنند؟

پاسخ اين سؤال آن است كه آنچه مردم بدان پاسخ مثبت مى دادند، اصل

ص: 611

حقيقت و آن چيزهايى بود كه از تاريخ زندگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مردم آشكار شده بود، چه، او راستگويى بود كه حتّى يك دروغ از وى سراغ نداشتند، امينى بود كه هرگز كار او به خيانت و مايه هاى تشويش خاطر نيالوده بود، پاك و آراسته بود و به خاطر مكارم اخلاق خويش محبوب ديگران و انديشمندى بود كه هيچ انحراف فكريى از وى سراغ نمى رفت بلكه خردمندى صاحب ادراك و فهمى استوار و درست در همه برخوردها و همه كردارهايش بود.

علاوه بر اين، قرآنى كه وى در همان آغاز بر مردم تلاوت مى كرد و آن كه با بيان خود از هر بيانى ديگر فراتر و از آن والاتر است كه انسانى بتواند به بلنداى آن در رسد، عاملى ديگر بود و در كنار آن نورانيّت و صفاى دل آن مردم و تحيّر و سرگشتگى آنان در بت پرستى زمينه سازى براى دعوت، چه آنان بتها را مى ديدند كه قدرت و تأثير خود را در دلهاى آنان از دست داده و ارج و منزلت آنها در قلوب آنان فرو ريخته است. افزون بر اينها، در اين ميان باقيمانده هايى از اديان آسمانى كه در انديشه آنان خودنمايى مى كرد و نيز برخى از سنن ابراهيم و آيين هاى به ارث مانده از او وجود داشت كه در حجّ به اداى آن مى پرداختند و به انتساب خود به ابراهيم افتخار و مباهات مى ورزيدند. بالاخره آن كه گرايشهايى چون حسد، كينه توزى و يا رقابتهاى بى ثمر و هلاكت آور و عواملى از اين قبيل كه مانع از تابيدن نور به دلهاى ديگران مى گرديد به دلهاى آنان راه نيافته و دلهاى آنان كه رسول خدا را پيروى كردند و به دين او ايمان آوردند دلهايى صفا يافته و آنچه از غبار بت پرستى بر قلبهاى آنان نشسته در زوال و نابودى و بدين سبب، حق تنها چيز و همان چيزى بود كه پرتوش مى تابيد و آن مردم را به سوى خود مى كشاند. اينها همه عوامل و زمينه هايى براى پذيرش دعوت و افزون بر آن آيات روشنى است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) همراه داشت.

صاحبان پژوهش در اخلاق و روحيّات مردم دلها را هنگام رويارويى با حق به سه گروه تقسيم كرده اند:

گروه اوّل گروه نزديك به هدايت و آن مردمى هستند كه به صرف بيان حق آن

ص: 612

را مى پذيرند. براى اين گروه تنها بيان حقيقت كافى است كه آنان را به راه راست رهنمون گردد. اينان به هيچ دليلى جز چراغ نورانى حق نيازى ندارند و همان كسانى اند كه حق را مى نگرند در حالى كه دلهايشان از تمايل به لذّت و شهوت خالى و بدين سبب نور حكمت بر آن تابيده و صفا يافته است و بدين ترتيب پرتو هدايت بدان راه يافته، بدان گويا شده، آن را جامۀ عمل پوشانده و در طريق آن حركت كرده اند. اينان از منادى حق و آنكه آن را ابراز مى دارد هيچ برهانى نمى خواهند كه از سوى او اقامه شود. بنابراين براى اين گروه حق دليل صدق و راستى خويش را با خود به همراه دارد و دلهايشان به سوى آن مى گرايد. كسانى كه در آغاز دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن بزرگ گرويدند از اين گروهند.

گروه دوّم گروهى هستند كه انديشه هاى آنان آكنده از باورهاى قبلى است و يا در دلهاى آنان انگيزه هاى گرايش به حق و مايه هاى گرويدن به باطل درهم آميخته و از چنان ادراك و فهمى برخوردارند كه مى توانند به وسيلۀ آن حق و باطل را از همديگر جدا كنند. اينان به دليل و برهان نيازمندند تا به وسيلۀ آن كژانديشيهايى را كه به قلبهاى آنان راه يافته و بر دلهاشان اثر گذاشته از ميان بردارند و كنار زنند.

بنابراين، برهان به اين گروه كمك مى رساند و راه را بر آنان روشن مى سازد. براى اينان، نفس حقيقت بتنهايى و بيان آن براى اين كافى نيست كه بر آنان چيره شود و آنان را به راه هدايت آورد و از اين رو، دليلى مى بايست كه مايه هاى هدايت را بر غير آن برترى دهد.

گروه سوّم گروهى اند كه گمراهى و تيره دلى بر آنان چيرگى يافته و بدين سبب، حق را به خاطر خود حق پيروى نمى كنند، حقيقت در دلهاى آنان شكوفه نمى زند، در دلهاى آنان بصيرت آميخته به اخلاصى در طلب حق وجود ندارد و در عين حال در بصيرت و بينايى آنان ناتوانى افتاده، بر دلهايشان مهر زده و بر فهم و ادراك آنها پرده افكنده شده است. اينان همان دشمنان كينه توز سرسختند كه خداوند آن را دشمنان حق و حقيقت قرار داده و همينانند كه پيوسته در موضع

ص: 613

دشمنى با پيروان حق و آنان نيز در موضع دفاع از حق در برابر اينانند و بدين ترتيب رابطۀ آنان با حق تنها دفعى متقابل است: آنان از انتشار حق جلوگيرى مى كنند و مدافعان حق آنان را از اين بازمى دارند كه آسيبى به حق برسانند. اينگونه است كه در ميان اين دو گروه پيوسته شمشير حاكم است.

[اگر بخواهيم مردمى را كه معاصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند در اين گروهها قرار دهيم خواهيم گفت:] نخستين مؤمنان، كسانى چون خديجه، على (ع)، زيد، ابو بكر، عثمان، زبير و ديگر پيشتازان از گروه اوّلند و پس از آنان نوبت به كسانى رسيد كه قرآن كريم آنان را با تحدى و اعجاز مورد خطاب قرار داد و برخى از آنان راه يافتند و برخى ديگر گمراه و مصداق «تجاوزگران گنهكار» شدند. بدين ترتيب جهاد ميان اين دو گروه ضرورت يافت و شمشير ميان آنان قرار گرفت، چه، منادى هيچ دعوت جاويدى نمى تواند اجازه دهد كه شر و بدى سلطه بگستراند و حق خوار و زبون شود.

پاسخ پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار

219 - محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان پروردگار خويش را پاسخ گفت و پس از آن كه زمانى هر كه را به رسالت الهى فرا مى خواند در خلوت او را دعوت مى كرد و پس از آن كه در مرحلۀ بعد حتّى آن زمان كه دعوت را علنى ساخت آن را به خويشاوندان نزديك خود محدود مى كرد، اينك هر كه را مى ديد به دعوت او مى پرداخت و در بازارهايى كه در اطراف مكّه برگزار مى شد به گشت وگذار پرداخته، مردم را به دينى كه آورده فرا مى خواند و رسالت پروردگارش را تبليغ مى كرد، بى آنكه در دعوت به حق و يگانه پرستى و پرستش خداوند يگانه يكتا و بى انباز هيچ تلاشى را دريغ دارد. ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«مقصود آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته و به استمرار، شب و روز، در نهان و آشكار [مردم را] به خداوند فرا مى خواند و هيچ رادعى او را از اين بازنمى داشت

ص: 614

نمى داشت و هيچ مانعى او را از اين راه برنمى گرداند و هيچ سدّى راه را بر او نمى بست. پيوسته در مجامع و محافل و مجالس و مناسبتها و ايام حج در پى مردم بود و هر كه را مى ديد، از حرّ و برده و از توانگر و ناتوان به حق فرا مى خواند و همه مردم در اين دعوت و خطاب يكسان و برابر بودند. در پى اين اعلان دعوت بود كه قدرتمندان درشتخوى بر او و كسانى از مردم ناتوان كه از او پيروى كرده بودند سختگيرى كردند»(1).

سختگيرترين و كينه توزترين آنان نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عموى وى عبد العزّى ملقب به ابو لهب و فرد پس از او عمرو بن هشام بود كه در تاريخ اسلام، بحق لقب ابو جهل يافت. فرد نخست آزارهايى بدنى و يا آزارهايى به وسيلۀ گفتار خود براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نداشت، هرچند تنها به اين بسنده نكرده كه به حمايت وى نپردازد بلكه در رويارويى و مقابله با دعوت او اصرار و شدّت نشان مى داد.

ابو جهل بر خلاف وى مردى فاجر و ستمكار بود كه دشمنى او با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشانى از بدكارى او در گفتار و كردار و دشمنى وى با ضعيفان نمودارى از كينه و ستم ورزى او بود. ما در فصول آينده در بحث از توطئه هاى ستمگرانۀ دشمنان اسلام دربارۀ ابو جهل و انگيزه هايى كه وى را به اتّخاذ چنين موضعى غير قابل توجيه و ظالمانه كه از هيچ انسان بزرگوار و با كرامتى سر نمى زند مستقلا سخن خواهيم گفت.

ابو لهب در موضع جنگ و ستيز با دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود و به همين سبب، در همه ملاقاتهايى كه آن حضرت در ايام حج با قبايل عرب داشت، وى را تعقيب مى كرد و هرجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محفلى يا مجلسى شركت مى فرمود، او نيز بدانجا مى رفت، فرياد مخالفت بلند مى كرد و از آنان مى خواست تا به دعوت وى پاسخ ندهند.

احمد بن حنبل از ابى زنّاد به نقل از پدرش روايت كرده است كه مردى به نام ربيعة بن عباد گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در بازار ذى المجاز ديدم كه مى فرمود:

ص: 615


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 40.

«اى مردم بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد» مردم نيز بر پيرامون او گرد آمده بودند و پشت سر او نيز مردى خوش سيما بود كه مى گفت: «اين دروغگويى سبك سر است». آن مرد هر جا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى رفت در پى او بود و چون دربارۀ او پرسيدم، گفتند اين عموى او ابو لهب است».

بيهقى نيز روايتى همانند اين با اندكى زيادت از ربيعه بن عباد نقل كرده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ذى المجاز ديدم كه حتّى در منازل مردم به سراغشان مى رفت و آنها را به خداوند فرا مى خواند. در همين حال پشت سر او نيز مردى كج بين با گونه هاى برافروخته حركت مى كرد و مى گفت: «اى مردم، اين مرد [رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] شما را از دين خود و از دين پدرانتان نفريبد و بازندارد». من پرسيدم كه اين كيست. در پاسخم گفته شد «او ابو لهب عموى پيامبر است».

در اين احاديث ملاحظه مى شود كه ابو لهب پذيرفته بود او همان كسى باشد كه در راه دعوت مشكل تراشى مى كند. شايد او خود چنين چيزى را براى خويش انتخاب كرده و شايد نيز مخالفان دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) وى را براى اين كار انتخاب كرده بودند تا سخنان وى بيشتر مورد تأييد و باور ديگران قرار گيرد، چه، او خويشاوند نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و با اين خويشاوندى او را تكذيب مى كرد. البتّه از نظر ما چنين چيزى خود مؤيّدى ديگر بر صدق و راستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست.

ابو لهب به سبب كينه و گمراهى خويش اين حقيقت را از ياد برده بود كه حق خود داراى نورى پردرخشش است كه او و امثال او نمى توانند مانع تابندگى آن شوند امّا اين كينۀ جاهلانه، غلبۀ خواسته هاى نفسانى و تسلّط انگيزه ها و اهداف مادّى بر وى بود كه او را از درك اين حقيقت دور مى داشت.

به هر حال، محمّد (صلی الله علیه و آله) پس از نزول آيه «فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ» (1). سنگينى جهاد در راه رسالت الهى را بر دوش كشيد و در پاسخ

ص: 616


1- - حجر/ 94.

دعوت او، گروهى از صحابۀ كرام كه خداوند هدايتشان كرده بود پيشتاز شدند، كسانى كه گمراهى را به هدايت و باطل را به حق فروختند و خداوند جانهايشان را از آنان خريد و پيشتازان پيشگام بودند.

پيشتازان پيشگام

220 - از اين پيش به پيشتازى و تقدم چهار تن در گرويدن به اسلام سخن گفتيم:

خديجه ام المؤمنين مايۀ آرامش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خانۀ او را گلشن آرامش قرار داده بود و پيامبر پس از رويارويى با رنجهاى دشمنى دشمنان و سختيهاى جهاد در راه خداوند در بر او مى آسود و آنجا همدردى او را مى يافت و قلبى مهربان و آكنده از دوستى و چه دوستى بزرگوارانه اى كه پس از رويارويى پيامبر با دروغ و تهمتها غبار رنج و خستگى را از دل او مى زدود و صفا و آرامش را جايگزين آن مى ساخت.

على بن ابى طالب آن مردى كه در پى اندكى تفكر و تأمل به تصديق عموزادۀ خود پرداخت در حالى كه هنوز ده سال سن داشت. وى در ابتدا تصميم گرفته بود تا با پدر خويش در اين باره مشورت و از او نظر خواهى كند، امّا با خود انديشيد و در تنهايى به تدبّر پرداخت و آنگاه بى آنكه از پدر خويش نظر خواهى نمايد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ايمان خود را به وى اطّلاع داد و بدين ترتيب، او با همه كمى سن و طراوت تن از روى انديشه و بر اساس شناخت اسلام را پذيرفت و بدان ايمان آورد.

زيد بن حارثه، همان مردى كه پيش از بعثت، زندگى در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آزاد بودن و برگشتن به دامن پدر و مادر خويش برگزيده و به عبارتى ديگر برده بودن امّا در كنار پيامبر زيستن را بر آزاد بودن امّا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور شدن برگزيده بود، هرچند از آن پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد و فرزند خويش قرار داد تا از وى ارث برد و او نيز از آن حضرت.

ص: 617

ابو بكر صديق، يار وفادار! پيامبر و دوستى كه دل خويش را براى خداوند خالص ساخته و اگر ابراهيم پدر پيامبران خليل خداوند بود، او نيز بزرگ باور داران حقيقت! و خليل محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. پيش از اين نيز اشاره كرديم كه وى در پذيرش اسلام هيچ ترديد و تأمل نكرد و در پى آن كه به وسيلۀ حكيم بن حزام از گفتگويى كه دربارۀ رسالت محمّدى ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله)، ورقة بن نوفل و خديجه صورت پذيرفته بود آگاهى يافت به ايمان آوردن به او شتافت.

اسلام آوردن ابو بكر برخى از دوستان و آشنايان او را وادار ساخت تا با اسلام انس گيرند و آشنايى يابند، چه، او مردى آشناى ديگران و محبوب آنان بود. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«ابو بكر مردى آشنا براى قوم خود، دوستى خوش برخورد با آنان، بيش از همۀ قريش به انساب اين قبيله آشنا، بيشتر از آنان به خير و شر اين خاندان آگاه و مردى تاجر، با اخلاق و مشهور بود و مردان قومش به دلايل گوناگونى به خاطر علم و آگاهى او، به خاطر تجارت وى و به خاطر برخورد خوشش به سراغ وى مى آمدند و با وى انس مى گرفتند و او نيز در اين ميان افراد مورد اعتماد قوم خود را كه با او دمساز مى شدند و در محضر او مى نشستند به اسلام دعوت مى كرد و بدين ترتيب بنابر آنچه به من [ابن اسحاق] رسيده است، زبير بن عوّام، عثمان بن عفّان، طلحة بن عبيد اللّه، سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمن بن عوف به دست او مسلمان شدند»(1).

اين گروه براى اسلام آوردن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند. از آن پس نيز ابو بكر همچنان به گستراندن دعوت به ميان دوستان، آشنايان و نزديكان خود ادامه داد تا آنجا كه ديگر بار با گروهى ديگر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد. از آن جمله اند: عثمان بن مظعون، ابو عبيده عامر بن جراح، ابو سلمة بن عبد الاسد و

ص: 618


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 29، به نقل از ابن هشام، السيرة النبوية و ابن اسحاق كتاب السير و المغازى.

ارقم بن ابى ارقم.

به فضل خداوند و به اخلاص گزيدگانى كه دلهاشان صفا يافته و قلبهاشان به راستى آمده بود، تعداد مسلمانان رو به فزونى گذاشت تا آن كه شمار آنان به 83 تن رسيد كه زنانى نيز كه اسلام به دلهايشان راه يافته بود بخشى از اين رقم را تشكيل مى دهند. ام جميل خواهر عمر و شوهرش سعيد بن زيد بن نفيل نيز در همين گروه قرار داشتند و در پذيرش اسلام از پيشگامان بودند.

در همين زمان، ابو بكر تقاضاى آن داشت كه مسلمانان قبل از آن كه شمار آنان افزون گردد، در دعوت به اسلام به جهاد برخيزند، امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) صاحب دعوت و زمامدار تبليغ بر اين بود كه مسلمانان همچنان خويشتن دارى نشان دهند تا تعداد آنان افزايش و انسجام بيشترى يابد. در اين ميان كثرت نسبى مسلمانان، هر چند تعداد آنان در واقع اندك بود ابو بكر را فريفته بود و او همچنان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پذيرش اين نظريّه اصرار ورزيد تا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پذيرفت كه [رسما] دعوت مخفى را علنى سازند. چنين برمى آيد كه با دعوت خويشاوندان نزديك از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مسأله حالت علنى يافته بود و مردم در آن باره سخن مى گفتند، امّا بسيار اندك بودند كسانى كه دعوت را مى پذيرفتند و فراوان بودند آنانى كه با آن به مخالفت برمى خاستند. البتّه در اين ميان گروهى نيز بودند كه هيچ موافقت يا مخالفتى از آنان دانسته نشده است.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبل از اين اقدام، هر يك از مسلمانانى را كه تا آن روز ايمان آورده بودند به ميان قبيلۀ خود فرستاده بود تا قبايل خود را به اسلام فرا خوانند، به همراه ابو بكر بيرون آمد و به مسجد الحرام رفت. سپس در آنجا در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود، ابو بكر به ايراد خطبه ايستاد.

ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«اين نخستين خطيبى بود كه (پس از رسول خدا) مردم را به خدا و رسول او فراخواند و پس از آن مشركان عليه ابو بكر و مسلمانان شوريدند و او را در يكى از

ص: 619

گوشه هاى مسجد شديدا مضروب ساختند. ابو بكر در اين ماجرا زير لگدهاى ديگران قرار گرفت و شديدا مضروب شد»(1).

221 - پس از آن و بويژه پس از اعلان اسلام در مقابل بنى هاشم و بنى عبد المطّلب در محلّۀ صفا، اسلام كم كم چون نورى در ميان تاريكى رو به گسترش نهاد و كسانى چون فرزندان مظعون از بنى كعب بن لوى، عبيدة بن حارث بن مطلب، سعيد بن زيد بن نوفل و همسرش فاطمه (خواهر عمر)، عمير بن ابى وقاص، عبد اللّه بن مسعود هذيلى، اسماء دختر ابو بكر و برخى ديگر از مردمان آزادۀ مكّه كه هرچند داراى چندان مال و ثروت و رياستى نبودند، به اسلام گرويدند.

عامر بن فهيره غلام ابو بكر كه پيش از آن غلام خاندان اسد بود و وى او را خريدارى كرد، از مستضعفانى است كه در همان آغاز مسلمان شدند.

صهيب بن سنان نيز از اين گروه است. گفته مى شود او غلام عبد اللّه بن جدعان بود. وى را رومى نيز گفته اند. سبب اين تسميه آن است كه وى در سرزمين روم در اسارت قرار داشته است.

بلال حبشى نيز از همين جماعت است. او غلام يكى از مشركان بود كه شكنجۀ فراوانى را به وى روا داشتند و ابو بكر او را خريد و آزاد كرد.

ياسر و پسرش عمّار و مادر او نيز از همين جمله اند. ياسر از اعراب قحطانى از قبيلۀ مذجح و پسرش عمّار غلام بنى مخزوم بود، بدان سبب كه مادرش سميّه كنيز اين خاندان و در زمان بردگى اين فرزند را به دنيا آورده بود. در نظام موجود در ميان اعراب آن زمان كسى كه در دوران بردگى مادر متولد مى شد به تبع او برده بود و در حرّ بودن از پدرش تبعيّت نمى كرد. اعراب اين نظام را از آنچه در ميان روميان در آيين برده دارى رواج داشت، گرفته بودند.

خباب بن ارت نيز از اين جمله بود و از اين قبيل ضعيفان و بى كسان ديگرى بودند كه به اسلام شتافتند. آنان به سوى خير دنيا و آخرت شتافته بودند و اگر در

ص: 620


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 30.

آغاز دعوت بدين سبب مورد آزار قرار گرفتند، امّا در پايان فرجامى خوش يافتند، آنسان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما ارادۀ آن داريم كه بر آنان كه در زمين مورد استضعاف قرار گرفتند منت گذاريم و آنان را پيشوايان قرار دهيم و ايشان را وارثان سازيم»(1).

اسلام در طىّ اين دوران به خانه هاى زيادى راه يافت و هيچ خانه اى نبود مگر آن كه از مسألۀ دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و اگر چه شمار مسلمانان اندك بود، امّا هيچ خانه اى از خانه هاى مكّه از مسلمانى يا قلبى متمايل به اسلام خالى نبود. بدين ترتيب، مشركان احساس كرده بودند كه پايه هاى دولت بتها رو به نابودى نهاده و سنگها در راه از دست دادن سلطه و تأثير خويش است.

بدين ترتيب، اگر هنوز كسى به بت پرستى خود ادامه مى داد، نه از روى عقيده بلكه به سبب عادت، نام بتى را بر زبان مى راند، كافى بود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را به خداوند زنده و پايدار بى انباز فرا خواند تا بت از جايگاه خويش فرو افتد و منزلت خويش را ببازد. ديگر به هيچ چيز نياز نبود مگر اندكى تفكّر تا اوهام رخت از ميان بربندد و بتها ديگربار به صورت سنگهايى درآيد كه جز سنگ نيست. بدينسان، هر كس بتى مى پرستيد و بدان تمسّك مى جست يا به آن ايمان نداشت و يا اگر ايمان داشت در جنجال و آشوبى كه خود بپاكرده سرگردان بود.

اسلام به ميان قبايل راه مى يابد

222 - از آن هنگام كه خداوند رسول پروردۀ خويش را مأمور آن ساخت تا بدانچه مأمور شده بانگ برآورد و از آن زمان كه وى با گروههاى مردم ملاقات مى فرمود اندك اندك اسلام به ميان قبايل راه يافت، از آن هنگام كه او در كوچه و بازار به دعوت مردم به سوى خداوند مى گشت و با بانگ برآوردن به امر پروردگار

ص: 621


1- - قصص/ 5.

خويش به مجالس وارد مى شد و در مناسك حج آنجا كه گوشى شنوا مى يافت به دعوت قبايل مى ايستاد و با افراد نيز به گفتگو مى پرداخت و آنان از او مى پرسيدند و او با گشاده رويى خاص صاحب دعوت و بدانچه خداوند به او وحى فرستاده بود و به الهام پرتو نور نبوّت بدانان پاسخ مى گفت تا آن زمان كه اسلام سخن همۀ قبايل و افرادى شد كه به قصد حج يا عمره و يا تجارت و بازرگانى به سوى خانۀ خدا بار سفر مى بستند و پيامبر در ميان اين افراد و قبايل كسانى يافت كه دلهايشان به اسلام مى گرويد و به دعوت او گوش فرا مى دادند و با اعتراف و اذعان به حقيقت، به يگانگى خداوند ايمان مى آوردند.

شايد اسلام آوردن ابو ذر غفارى و ضماد از ازد شنوءة از جمله دلايل اين مدّعا باشد كه در اين دوران اسلام به ميان قبايل مختلف عرب راه يافته بود.

بيهقى دربارۀ اسلام آوردن ابو ذر به نقل از وى چنين روايت كرده است كه گفت: «به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و گفتم: سلام بر تو اى رسول خدا.

گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و محمّد رسول خداوندست. پس شادمانى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كردم».

چنين برمى آيد كه مسلمان شدن ابو ذر و بار يافتن وى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نتيجۀ رخدادهايى پيش از اين صورت پذيرفته و مقتضاى آن رخدادها اين است كه خبر اسلام و دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از قوم خود براى پذيرش اين عقيده به ميان خاندان بنى غفار رسيده و در پى بى آن، اين خاندان ابو ذر را در جستجوى كشف حقيقت اين آيين روانه كرده بود تا از صدق و راستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه به سراغ آن قوم رود اطلاع يابند.

در البداية و النهاية دربارۀ اسلام ابو ذر چنين آمده است:

«بخارى به سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: چون خبر بعثت رسول خدا (صلى اللّه) به ابو ذر رسيد، وى به برادرانش گفت: «بسوى اين درّه [اشاره به مكّه] بر مركب نشين و از اين مردى كه ادعا مى كند پيامبر است و از

ص: 622

آسمان به وى خبر مى رسد آگاه شو و نيز به سخنان او گوش فرا ده و سپس نزد من برگرد». آن برادر روانه شد، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و كلام وى را شنيد و سپس نزد ابو ذر برگشت و گفت: «او را ديدم كه به مكارم اخلاق امر مى كند و كلامى دارد كه شعر نيست» ابو ذر گفت: «درد مرا درمان نساختى». پس خود به مسجد الحرام آمد و رسول خدا را كه نمى شناخت و نيز خوش نداشت دربارۀ او از ديگران پرسشى كند، جست تا آن كه شب فرا رسيد. پس [در كنارى] خوابيد. در اين هنگام على (ع) او را ديد و دريافت كه او مردى غريب است. ابو ذر چون وى را ديد در پى او به راه افتاد، امّا بى آنكه هيچ يك از ديگرى چيزى بپرسند به جاى خود بازگشت. تا اينكه صبح روز بعد توشه و مشك خود را برداشت و به مسجد آمد و آن روز را در مسجد ماند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را نديد تا اينكه ديگر بار شب فرا رسيد. پس ابو ذر به همان جا كه شب قبل خوابيده بود برگشت. اين بار نيز على (ع) با او برخورد كرد و به وى فرمود: «آيا وقت آن نرسيده است كه مرد به خانۀ خود بيايد». پس او را بلند كرد و با خود به خانه برد بى آنكه هيچ كدام از ديگرى چيزى بپرسند تا اينكه شب سوّم فرا رسيد و على (ع) همان كار را تكرار كرد، امّا اين بار از ابو ذر پرسيد: «آيا نمى گويى چه چيزى تو را به اينجا آورده است؟» او گفت: «اگر با من پيمان بندى و قول دهى كه مرا راهنمايى خواهى كرد خواهم گفت. على (ع) نيز چنان كرد و او انگيزۀ خود از سفر را بازگفت. پس على (ع) فرمود: «اين حق است و آن [مرد كه مى گويى] رسول خداست. پس چون صبح فرا رسد در پى من بيا و من اگر در طول راه چيزى نگران كننده براى تو ديدم از رفتن بازخواهم ايستاد گويا كه مى خواهم براى قضاى حاجت بروم. اگر نيز بى هيچ توقفى به راه خود ادامه دادم در پى من بيا تا به همان جا كه وارد مى شوم وارد شوى».

چون صبح فرا رسيد اين كار را انجام دادند و على در حالى كه ابو ذر در پى او مى رفت روانۀ خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و به حضور ايشان رسيد و او نيز بار يافت و پس از آن قدرى از سخنان او شنيد و در همان جا اسلام آورد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «به ميان قبيلۀ خود برگرد و آنان را از آنچه ديده اى

ص: 623

آگاه ساز [و همانجا بمان] تا دستورى از من به تو برسد». ابو ذر در پاسخ گفت:

«سوگند به آن كه تو را به حقيقت برانگيخت اسلام را در ميان آنان فرياد خواهم كرد». پس بيرون آمد و خود را به مسجد الحرام رساند و در آنجا با صداى بلند فرياد زد كه «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله»... پس از اين ماجرا مشركان آن قدر وى را زدند كه او را بر زمين انداختند. امّا در اين هنگام عبّاس آمد و خود را روى او انداخت و خطاب به مشركان گفت: «واى بر شما، آيا نمى دانيد او از بنى غفار است و راه تجارت شما به شام از كنار اين قبيله مى گذرد؟».

بدين ترتيب عبّاس او را از مشركان نجات داد، امّا فرداى آن روز ابو ذر ديگر بار همان كار را تكرار كرد و مشركان نيز عليه او برخاستند و او را زدند و براى بار ديگر عباس خود را روى او انداخت و وى را نجات داد»(1).

در اين روايت چنين ملاحظه مى شود كه در اين دوره كم كم خبر اسلام در خارج مكّه رو به گسترش و پخش شدن نهاده بود. راويان مى گويند: در پى اسلام آوردن ابو ذر و به تبع او خاندان غفار به اسلام گرويدند.

خبر اسلام نه تنها به مردمانى كه در نزديكى مكّه به سر مى بردند رسيده بود، بلكه به قبايلى دورتر چون ازدشنوءة رسيده و يكى از آنان به نام ضماد اسلام آورده بود.

ضماد مردى بود كه به اعراب چنين اظهار مى داشت و ادّعا مى كرد كه او هر كس را كه ديوانه و يا مسحور شده باشد مورد معالجه قرار مى دهد. در اين ميان گروهى از سبك خردان مكّه قصد آن داشتند كه توهين به رسول خدا و بدگويى از او را به غايت برسانند. بنابراين، به وى مراجعه كردند و با اظهار اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديوانه است وى را دعوت كردند تا آن حضرت را ببيند.

ضماد به دعوت آنان آمد و گفت: «اين مرد كه مى گوييد ديوانه است كجاست؟ شايد خداوند او را بر دستان من شفا دهد». او با محمّد (صلی الله علیه و آله) ملاقات

ص: 624


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 34.

كرد و به آن حضرت گفت: «من براى اينگونه بادها مى توانم طلسم بنويسم و خداوند هركه را خواهد بر دستان من شفا مى دهد. به سوى من پيش آى». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى سه بار فرمود: «سپاس خداوند راست. او را سپاس مى گوييم و از او يارى مى جوييم. هركس را كه خداوند هدايت كند گمراه كننده اى نخواهد بود و هركس را خداوند راه ننمايد هدايتگرى. گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست يگانه است و او را شريكى نيست».

در اين هنگام، ضماد كه از سخنان پيامبر تأثير برگرفته و خداوند دل او را به سوى ايمان گشوده بود، گفت: «به خداوند سوگند، من سخنان كاهنان، گفته هاى ساحران و كلام شاعران را شنيده، ولى تاكنون همانند اين كلمات نشنيده ام. پس دست خود پيش آر تا با تو بيعت اسلام بر بندم». بدين ترتيب، او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اسلام بيعت بست.

قابل ملاحظه آن است كه ضماد پس از شنيدن كلام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت مى گويد: «سخنان خود را بر من تكرار كن كه اين كلمات به مرز سحر رسيده است».

اين وضعيّت كسانى بود كه به آيين اسلام در مى آمدند. آنان همه به صورت فردى به اين آيين مى پيوستند و جز آنچه در مورد بنى غفار گفته شده است سابقه ندارد كه به صورت گروهى مسلمان شده باشند. اين مسلمانان هر چند اندك، امّا رو به فزونى بودند نه رو به كاستى. آنان از خاندانها و ملل گوناگون بوده و اينك مرزهاى شهر مكّه را درنورديده بودند. اينك آيا قريش در مقابل چنين وضعيّتى چه مى كرد؟

رويارويى

223 - ورقة بن نوفل چنين پيش بينى كرده بود كه ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) و قوم او به سبب آنچه خداوند به وى وحى مى فرستد و او به اداى رسالتى كه خداوند او را

ص: 625

بدان مأمور ساخته برمى خيزد جنگى در خواهد گرفت، چرا كه به گفتۀ او، هيچ كس بر مردم خود همانند آنچه پيامبر براى مردمش آورد نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است.

محمّد (صلی الله علیه و آله) از نظر مردم و قوم خود مردى بزرگ و دوست داشتنى بود و همه به او انس مى گرفتند و بطور كامل به او اطمينان و اعتماد مى ورزيدند، تا آن زمان كه وى آنان را بدانچه خداوند به او بخشيده بود مخاطب ساخت. در اين هنگام بيشتر كسانى كه در مكّه بودند مخالف او و سپس دشمنان دعوت او شدند.

آنان در آغاز دعوت او را مورد انكار قرار مى دادند و در ادامه، در مقابل آن به مقاومت و پايدارى پرداخته و هر كه از پيروان آن را كه مى توانستند مورد ستم قرار دادند.

اين بدان سبب بود كه مردم از پيش چنين دعوتى را پيش بينى نمى كردند و از محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را انتظار نداشتند و بدين ترتيب، با دعوت حق غافلگير شدند و طبيعى است كه غافلگير شدن با امور ناآشنا و نامأنوس آنجا كه توقّع و انتظارى از پيش در كار نباشد انكار و مخالفت به وجود مى آورد.

هرچند خاستگاه رسالت در ميان فرزندان ابراهيم بود و اين امر در بيرون مكّه بر سر زبانها افتاده بود، امّا در درون مكّه مردم از اين امر سخنى به ميان نمى آوردند كه آنان مردمى مادّى بودند و هيچ چيز جز تجارت و حج براى آنان اهميّتى نداشت.

شايد اهميّت حج نيز براى آنان تنها بدين سبب بود كه به بركت نام اين خانه بر همۀ اعراب برترى مى جستند و در ميان آنها به شرافتمندى از ايشان ياد مى شد و نيز چنين احساس مى كردند كه اعراب پيرو آنهايند و آنان سروران و فرمانروايان عرب هستند آن هم در سرزمينى كه سرورى و فرمانروايى در آنجا بدشوارى حاصل مى شد و در ميان مردمى كه هيچ رياستى را مورد پذيرش و اعتراف قرار نمى دادند و برسميّت نمى شناختند مگر آنچه از ناحيۀ آن خانه با عظمتى به وجود آمده باشد كه خداوند آن را كرامت بخشيد و آن را حرمى امن قرار داد كه محصولات هر سرزمينى از هر نوع

ص: 626

بدانجا حمل مى شد.

براى آن مردم چيزى از «مجاور كعبه بودن» اهميت نداشت مگر آن شرافتى كه از اين همجوارى كسب مى كردند و مگر اين امر كه آنجا جاى تجارت اعراب بود آنسان كه مكان به جاى آوردن مناسك و آيين عبادى آنان و جايگاه امنيّت به هنگام درگيرى مردم در جنگ و گرفتارى آنان در دام ترس و وحشت نيز بود و مردم با اقامت در جوار كعبه از نظر مالى در امنيّت قرار داشتند، چه، آنجا گذرگاه تجارت و مأوى و مأمن آنان به شمار مى رفت، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «[آن] به خاطر دوستى و وحدت برقرار كردن ميان قريش است و اين دوستى و وحدت [مايۀ] سفر تابستان و زمستان آنان. پس بايد پروردگار اين خانه را بپرستند، آن كه به جاى گرسنگى آنان را سير كرد و به جاى ترس امنيّت را بدانان بخشيد»(1).

اگر در آغاز، غافلگير شدن اعراب با ظهور پديده اى كه انتظار آن را نداشتند، آنان را به در پيش گرفتن موضع انكار و ناديده انگاشتن كشاند، امّا آنان در اين راه پيش رفتند و از انكار به استنكار و محكوم كردن تغيير موضع دادند و اين مرتبه اى برتر از مرتبۀ انكار صرف است، چه، انكار صرف تنها يك امر سلبى و يك نوع مبارزۀ منفى است كه ممكن است در پى بى آن اگر دليلى پا به صحنه گذارد، ايمان جايگزين آن شود. امّا استنكار يك عمل و يك مبارزه رويارويى شمرده مى شود بدين معنى كه شخص اوّلا حق را انكار مى كند و ثانيا دعوت به سوى آن را محكوم مى كند. به هر حال آن مردم پس از استنكار به معارضه و رويارويى كشانده شدند و تمامى اينها از همان غافلگير شدن سرچشمه مى گرفت. معارضه نيز ممكن است كار را به جحود و آن نيز به كفر و سپس به آزار گروندگان به حق بكشاند.

224 - دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) كه مردم با آن غافلگير شدند، تغييرى بود در وضعيّتى كه آنان داشتند: آنان به بت پرستى خو گرفته بودند، بى آنكه چندان ايمانى

ص: 627


1- - ايلاف.

قوى به آن داشته باشند، هرچند گفته هاى آنان تقديس بتان را در جاى جاى خود داشت و آنان دربارۀ بتها به اوهام و خرافاتى عقيده داشتند و با تسلّط و نفوذ اين اوهام و خرافات، در پرستش خداوند بتها را نيز شريك او قرار مى دادند، در حالى كه خود مى دانستند كه خداوند آفريدگار آسمان و زمين است.

از ديگر سوى روشن است دوستداران مال و ثروت و برترى طلبى و فزون طلبى بر مردم هيچ تغييرى را خوش نمى دارند، بلكه زندگى آرام و عادى را مى پسندند كه هيچ تغيير و دگرگونى در افكار و انديشه ها وجود نداشته باشد.

چنين مردمى هيچ در انديشۀ چنان تغييراتى نيز برنمى آيند و به همين سبب، آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را مخاطب دعوت الهى ساخت، پاسخ آنها اين بود كه «ما از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم. آيا چنين عقيده اى درست است حتّى اگر پدران آنها هيچ درك نمى كردند و راه نيافته بودند؟»(1).

خداوند در جاى ديگرى دربارۀ آنان چنين مى فرمايد: «چون بدانان گفته شد از آنچه خداوند نازل ساخته پيروى كنيد، گفتند: «ما از آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم پيروى مى كنيم». آيا بايد چنين بگويند حتّى اگر شيطان آنان را به عذاب برافروختۀ دوزخ فرا مى خواند»(2).

آن مردم به شرك خو گرفته بودند و با توحيد الفت و انسى نداشتند، هرچند حق روشن و برهان آن استوار بود. آنها به بتان تمسّك مى ورزيدند در حالى كه بدانها ايمان نداشتند و به همين سبب نيز آن بتان را درهم مى شكستند و با همين حالت مورد پرستش قرار مى دادند و يا بى آنكه نام بت تغيير كند سنگى را جايگزين سنگى ديگر مى ساختند.

با همۀ اينها، آن مردم حاضر نبودند اين بتها را به سوى آيينى كه بدان آشنايى ندارند ترك گويند.

ص: 628


1- - بقره/ 170.
2- - لقمان/ 21.

البتّه اين مردم، پيش از اين از آنچه از اخلاق و رفتار محمّد (صلی الله علیه و آله) ديده بودند چنين حدس مى زدند و اين انتظار را داشتند كه او آنان را به تحريم خمر كه بدان اعتياد داشتند فرا خواهد خواند، زيرا وى خود در دوران جاهليّت هرگز طعم اين مسكر را نچشيد. قرآن كريم نيز خمر را رزقى نيك ندانسته، مى فرمايد: «از ميوه هاى خرما و انگور نوشابه هايى و روزى نيكى برمى گيريد»(1). در اين آيه اين نوشابه ها در مقابل روزى نيك قرار گرفته و اين اشاره است به قبح آن.

همچنين در آن دوران ربا بخشى از تجارت آنان به شمار مى رفت و در چنين وضعيتى آنان بر خلاف ميل خود شاهد آن بودند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در تجارت خويش نه به اين كار دامن مى آلود و نه از آن خشنود بود. آنان همچنين مشاهده مى كردند كه قرآن كريم در ميان آنان تلاوت مى شود و به تحريم آن اشاره مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «آنچه به ربا مى دهيد تا در اموال و سرمايه هاى مردم فزونى يابد و بهره دهد، در نزد خداوند فزونى نخواهد يافت و سودى نخواهد بخشيد. آنچه به زكات مى دهيد و در آن خدا را و خشنودى او را مى طلبيد، ثروت چنين كسانى دو چندان خواهد شد»(2).

اين آيه حاكى از آن بود كه اين دين جديد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده است، رباخوارانى را كه ثروت خود را در ربا به كار مى گيرند نگران خواهد ساخت، كسانى كه اموال خود را به نسيه به ديگران مى دادند و بهرۀ تجارت ديگران را به عنوان ربا مى خوردند. در ميان اين گروه بزرگانى بودند كه از همين راه به ثروتى گران دست يافته بودند و مى گفتند: «خريدوفروش تنها همانند رباست»(3).

بدين ترتيب، آن مردم چنين گمان كرده بودند كه اين دين تازه همه كارهاى آنان را برهم خواهد زد و بدين سبب، شتابزده به انكار آن پرداختند.

ص: 629


1- - نحل/ 67.
2- - روم/ 39.
3- - بقره/ 275.

جعفر بن ابى طالب در گفتگويى كه با نجاشى پادشاه حبشه داشت، وضعيت آن روز اعراب را بزيبايى ترسيم كرد. ما نيز به همين دليل اين گفتار را كه ميان پادشاه و مهاجران به آن ديار و سخنگوى آنان رخ داد، آن گونه كه در روايات صحيح آمده است مى آوريم:

در اين گفتگو نجاشى پرسيد: «دين شما چيست؟ آيا شما مسيحى هستيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «آيا يهودى هستيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «پس بر آيين قومتانيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «پس دين شما چيست؟» گفتند: «اسلام».

گفت: «اسلام چيست؟» گفتند: «خداوند را مى پرستيم و هيچ شريكى براى او قرار نمى دهيم». گفت: «چه كسى چنين آيينى برايتان آورده است؟» گفتند:

«مردى از ميان خود ما آمده كه ما از اين پيش شخصيّت و نسب او را مى دانيم.

خداوند همان گونه كه به سوى كسانى كه قبل از ما بودند پيامبرانى را فرستاد، او را به سوى ما مبعوث نمود و او ما را به نيكى، راستى، وفادارى و امانتدارى فرمان داد و ما را از اين نهى كرد كه بت بپرستيم. او ما را به پرستش خداوند تعالى، آن يگانۀ بى شريك امر فرمود و ما او را تصديق كرديم و كلام الهى را دريافتيم و دانستيم كه آنچه او آورده، از پيشگاه خداوند است. چون چنين كرديم، قوممان با ما از در دشمنى در آمدند و با پيامبر راستگو به دشمنى پرداختند، او را دروغگو خواندند و خواستند او را بكشند و از ما نيز خواستند بتان را مورد پرستش قرار دهيم. پس ما با بيمناكى بر دين خود و خون خويش از ميان قوممان به سوى تو گريختيم».

اين اظهارات تا حدّى ترسيم كنندۀ آن تغييرى است كه اعراب با ظهور اين دين جديد در عادات خود مى ديدند و به همين سبب نيز به رويارويى با آن و در صورت امكان سد طريق آن كمر بسته بودند.

225 - يكى ديگر از عواملى كه آنان را به اين واداشت كه به انكار دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپردازند، غرابت و نامأنوس بودن خود دعوت براى آنان بود.

آنان پيش از اين به چنين چيزى ايمان نداشتند كه سرايى ديگر وجود دارد كه در آنجا

ص: 630

نيكوكار پاداش نيكى خود را و بدكار جزاى بدكارى خويش را مى بيند و آنجا بهشتى جاويد است و دوزخى پايدار. اين در حالى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه خداوند او را به ابلاغ رسالت مأمور ساخت و وى در انذار قوم خود به خطبه ايستاد، با آگاهى از اين كه آن مردم از حيات آخرت غافلند، در خطبۀ خود اين امر را مورد تأكيد قرار داد و فرمود: «سوگند به خداوند، آنسان كه مى خوابيد، مى ميريد و آنسان كه بيدار مى شويد، برانگيخته خواهيد شد و در مقابل نيكى خود نيكى و در برابر بدى خود بدى پاداش خواهيد يافت و فرجام شما، يا بهشتى است جاويد و يا دوزخى ابدى و شما نخستين كسانى هستيد كه آنان را نسبت به عذاب سختى كه در مقابل ديدگان من است، هشدار مى دهم».

مشركان عرب مردمى مادّى بودند كه جز به آنچه محسوس بود ايمان نداشتند. آنان خدا را مى شناختند، امّا چون او از ديدگان آنها نهان بود، او را مورد پرستش قرار نمى دادند و بلكه به جاى آن، سنگهايى را مى آراستند تا به پرستش آنها بپردازند.

بدين ترتيب همۀ آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را بدان فرا مى خواند براى آنان نامأنوس و ناآشنا بود و طبيعى است كه هركس بى آنكه دليلى به او عرضه شود يا اگر دليلى عرضه شده آن را بفهمد با امرى شگفت آور و ناآشنا مواجه شود، آن را انكار مى كند و بلكه بى هيچ دليلى به محكوم كردن آن مى پردازد. خداوند در مورد انكار سراى آخرت و آنچه در آنجاست از سوى اين مردم چنين مى فرمايد: «اگر شگفت مى كنى، شگفت گفتۀ آنان است كه: آيا در آن هنگام كه خاك باشيم، ما در خلقتى ديگر خواهيم بود. آن مردم كسانى هستند كه به خداى خويش كافر شده اند و همانانند كه زنجيرهايى در گردنهاشان و همانان اصحاب آتش و آنان در آن آتش جاودانند»(1).

در جايى ديگر درباره شگفتى آنان از خلقتى دوباره مى فرمايد: «او براى ما

ص: 631


1- - رعد/ 5.

مثلى آورد و خلقت خويش را از ياد برد و گفت: «چه كسى اين استخوانها را كه پوسيده و خاك شده زنده مى سازد؟». بگو همان كه نخستين بار آن را بيافريد، آن را زنده خواهد ساخت و او به هر آفرينشى آگاه و تواناست»(1).

به سبب ناآگاهى مردم به پيامبرى و تاريخ پيامبران، اين امر كه مردى از ميان خود آنان رسالت الهى را به جمع آنان آورد و به خداوند فرا خواند شگفتى و تعجّب را در دلهاى آنان برانگيخت. اگر آنان مى دانستند كه پيامبر نيز ناگزير فردى از مردم است كه در ميان ديگران راه مى رود، تعجب آنان برانگيخته نمى شد كه پيامبر آنان فردى از خود آنها بود. از همين روست كه برخى از آنان در دعوت ديگران به باقى ماندن بر پرستش بتان مى گفتند: «سران آن قوم چنين داد سخن دادند كه «راه خويش را پى گيريد و بر پرستش بتان خويش پايدار باشيد كه اين خواسته ما است.

ما در آخرين دين [مسيحيّت] چنين چيزى را نشنيده ايم و اين تنها يك دروغ بافى است. آيا از ميان همۀ ما تنها قرآن بر او نازل شده است؟!». البتّه آنان نسبت به ذكر من قرآن در ترديدند و بلكه هنوز عذاب را نچشيده اند»(2). بدين ترتيب روشن مى شود كه يكى از اسباب و زمينه هاى شگفتى آنان از انسان بودن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همين است كه آنان درس نخوانده بودند و قبل از آن با معنى رسالت آشنايى و از آن آگاهى و دركى نداشتند. خداوند در جايى ديگر از زبان اين مردم مى فرمايد:

گفتند: «اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در كوچه و بازار راه مى رود؟ چرا فرشته اى بر او نازل نشده است تا در كنار او هشدار دهنده مردمان باشد يا گنجى به وى داده نشده و يا داراى باغى نيست تا از [ميوۀ] آن بخورد؟». آن ستمگران [به مؤمنان] گفتند: «تنها از مردى سحر شده پيروى مى كنيد»(3).

بنابراين، جهل اعراب به رسالتهاى الهى و پيامبرى و نبودن پيامبرانى در ميان

ص: 632


1- - يس/ 79-78.
2- - ص/ 8-6.
3- - فرقان/ 8-7.

آنان تا رسالتهاى الهى براى بشر را از آنان آموخته و اين حقيقت را دريافته باشند كه پيامبران نيز افرادى از همين مردمند، آنان را به تعجّب از اين امر واداشته بود كه پيامبر انسانى همانند آنان باشد كه از آنچه آنان مى خورند بخورد و از آنچه مى آشامند بياشامد. اگر چنين چيزى براى آن مردم تعجّب و تازگى داشت، اين وظيفۀ آنان بود كه با حقايق آشنا شوند تا اين تعجّب از آنان رخت بربندد و وظيفۀ آنان بود كه با نور نبوّت آشنا شوند و بدان خو گيرند، امّا آنها عناد ورزيدند و اين عناد و دشمنى در آنان ريشه دواند و بدان سبب، جحود و كفر از آن مردم سرزد.

226 - علاوه بر اين عوامل، محمّد (صلی الله علیه و آله) با اين دعوت كه ميان فقير و غنى تساوى برقرار مى كرد و حتّى در اموال ثروتمندان سهمى از آن تهيدستان قرار مى داد، جلال و شوكت ثروتمندان آن قوم را خدشه دار ساخت و مراكز و مايه هاى قدرت آنان را بشدّت تكان داد و آنان چنين احساس كردند كه زمين در زير پايشان در حركت است؛ چه صاحبان اصل و نسب به اصل و نسب خويش بر ديگران برترى مى جستند و بر اين گمان بودند كه تنها آنان صاحبان مجد و شرافتند و ديگر مردم در رتبه اى پايينتر از آنان قرار دارند، آنان والايند و ديگران پست تر. بنابراين لازم بود در مقابل اين منادى نوظهور به مقاومت برخاسته شود، آن مناديى كه به زبان گفتار و كردار چنين مى گفت كه «هيچ عربى را بر غير عرب برترى نيست، مگر به تقوا.

بهشت از آن كسى است كه تقوا داشته باشد، هرچند برده اى حبشى باشد و آتش از آن كسى كه نافرمانى كند، هرچند سيدى قرشى باشد».

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرتمند و ناتوان را همرديف و همپايۀ يكديگر مى شمارد.

آنان اين حقيقت تلخ را حتّى در پيروان آن بزرگ مشاهده كرده بودند؛ به عنوان مثال، نسابه عرب و آشناى قريش ابو بكر را مى ديدند كه در كنار بلال و بردگان خود به سر مى برد و هيچ چيز مگر فضيلت ايمان ميان آن دو تفاوتى به وجود نمى آورد؛ چه، تنها ايمان معيار شرافت و ضعف و بزرگ بودن و

ص: 633

كوچك بودن است.

بى ترديد، اين اصول اصولى اجتماعى بود كه رؤسا و شريفان مكّه آن را نمى پذيرفتند و از ديگر سوى محمّد (صلی الله علیه و آله) ناگزير به اجرا درآورندۀ اين اصول بود، چه، او قبل از آن كه پيامبر و رسول خدا باشد، آنها را به اجرا در مى آورد اينك چگونه مى توانست آنها را اجرا نكند، در حالى كه وحى بر او نازل شده و اين اصول را نظامى واجب الاتّباع دانسته كه هركس آن را به اجرا در نياورد، حتّى اگر امروز مجازات و مؤاخذه نشود، فرداى قيامت آتشى فروزان او را در آغوش خواهد كشيد و در آتش افكنده خواهد شد.

آنچه اين مدّعا را تقويت مى كند كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به برابرى اجتماعى خوشايند قريش نبود آن است كه پيش از همه ضعيفان و تهيدستان بدانچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان فرا مى خواند شتافتند، بى آنكه از آن گريزان باشند، بلكه آنان با قدرت بدان پاسخ مثبت دادند. قدرتمندانى نيز كه به اسلام گرويدند از همان آغاز آن رفتارى را با بردگان در پيش گرفتند كه با افراد غير برده در پيش مى گرفتند.

بنابراين، ناگزير مى بايست با اين جريانى كه به همراه دعوت وارد اين جامعه شده است، به مقابله برخاسته و بدان اجازه داده نشود تا رشد يابد و روى پاى خود بايستد و قدرتى شكل گيرد كه همه آن شرافت موهوم و همۀ آن سلطنتى كه قريش از آن برخوردار بود و آن را از شرافتمندى سست بنيان گرفته بود، درهم فروريزد.

علاوه بر اين مخالفان رسول خدا سروران و مهتران جامعه بودند و شبه حكومتى داشتند و با چنين وصفى، اگر دين محمّد همه جا گستر مى شد، حكومت در اختيار حق قرار مى گرفت، برابرى حكمفرما مى گرديد و گرايشها و كشمكشهاى قبيله اى از ميان مى رفت، محمّد (صلی الله علیه و آله) سلطنت پيدا مى كرد و همۀ حاكميّت و سلطه اى كه آنان داشتند را از آنان سلب مى كرد و همۀ آن مجد و عظمت كهن و كنونى آنان در مقابل ديدگانشان فرو مى پاشيد، چه، آنان سلطنت و شوكت خود را بر اين پايه استوار ساخته بودند كه فرزندان اسماعيل و نسل ابراهيمند و اينك اين

ص: 634

محمّد بود كه به دين ابراهيم فرا مى خواند و بى هيچ حيله و دغلى مى گفت: «اين آيين ابراهيم حنيف است، همان كه از مشركان نبود». بنابراين مشركان مكّه در چنين وضعيّتى چه مى توانستند انجام دهند؟ ناگزير تنها راه چاره آن بود كه دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) ريشه كن گردد و اين ندا در نطفه خفه شود.

افزون بر اينها، برخى از بزرگان قريش خود را رقيب محمّد (صلی الله علیه و آله) مى دانستند و خود مى پرسيدند كه چرا او صاحب چنين منزلت و فضيلتى بر ماست با آن كه ما به چنين چيزى سزاوارتريم.

وليد بن مغيره از كسانى بود كه چنين سخنى بر زبان آورده و مدّعى آن شده بود كه او ثروتمندتر و برخوردارتر از طرفداران و به نبوّت شايسته تر و سزاوارتر است. عروة بن مسعود ثقفى نيز از همين افراد بود كه آيۀ ذيل دربارۀ اين دو نازل شد: گفتند: «چرا اين قرآن بر آن دو بزرگ دو آبادى مكّه و طايف نازل نشده است؟». آيا آنان فضل و رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما در ميان مردم روزى آنان در زندگى دنيا را تقسيم كرديم و برخى را بر برخى ديگر برترى داديم تا برخى از شما برخى ديگر را به خدمت گيرند و رحمت و فضل خداوند از همه آنچه آنان گرد مى آورند برتر و والاتر است. اگر بيم آن نبود كه همه مردم در كفر ملّتى واحد شوند، براى آنان كه به خداوند كافر مى شوند براى خانه هاى آنان سقفهايى از نقره و طبقه ها و پلّه هايى قرار مى داديم كه بر بالاى آن روند و نيز براى خانه هاى آنان درهايى قرار مى داديم و بالشها و تختهايى كه بر آن تكيه زنند و نيز زيورهايى براى آن قرار مى داديم. البتّه همۀ اينها جلوه هاى زندگى دنياست و سعادت آخرت در نزد پروردگارت از آن پرهيزگاران است»(1).

227 - افزون بر آنچه گفتيم، تعصّب جاهلى عربى كه اعراب آن را نسل به نسل از نياكان به ارث مى بردند و در دلهاى آنان جاى داشت، خود عاملى ديگر

ص: 635


1- - زخرف/ 35-30.

بود. اعراب در منزلت و موقعيّتى كه قريش داشت با آنان رقابت مى كرد، قريش با بنى قصىّ در آن موقعيّتى كه اين خاندان داشت رقابت نشان مى داد، بنى قصى و ديگران با بنى عبد مناف رقابت داشتند و بنى اميّه رقيب بنى هاشم بودند در آن رياستى كه اين خاندان بدان دست يافته و منزلت والايى كه به سبب كليددارى كعبه و بر عهده داشتن مسئوليّت اين امر به دست آورده بودند، چه، هاشم رياست را از عبد مناف و عبد المطّلب آن را از هاشم و بالاخره ابو طالب آن را از عبد المطّلب به ارث برده بود.

بدين ترتيب دعوت اسلامى كه در ميان بنى هاشم قد بر افراشت در معرض دشمنى كسانى كه با قصى دشمنى داشتند و در معرض كينۀ كسانى كه با عبد مناف خصومت مى ورزيدند و هدف خشم و دشمنى كسانى كه دشمنان بنى هاشم به شمار مى رفتند قرار گرفت و از همه اين گروههايى كه كينه ها و خصومتهاى قومى و قبيله اى داشتند نيروى معارض دعوت شكل يافت. شايد روشنترين تصوير اين كينه ها كه همه در يك جا گردهم آمده در شخصيّت عمرو بن هشام جلوه گر بود، همان كه در اسلام به نام ابو جهل شهرت يافت و شايستۀ چنين نامى نيز هست كه او فرعون اين امّت بود، هرچند فرعون در آن پايه از سبك خردى، نادانى و كم عقلى كه او داشت نبود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو جهل را لعنت فرستاد و آنگاه او را به كنيه اش (ابو الحكم) مخاطب قرار داد و فرمود: «اى ابو الحكم، به سوى خداوند و رسول او آى كه من تو را به پيروى خود فرا مى خوانم» ابو جهل در پاسخ گفت: «اى محمّد، آيا تو از دشنام گويى خدايان ما دست مى شويى؟ آيا تو جز اين مى خواهى كه گواهى دهيم تو رسالت را ابلاغ كرده اى؟ اينك ما گواهى مى دهيم كه ابلاغ كرده اى. سوگند به خداوند، اگر مى دانستم كه آنچه تو مى گويى حق است از تو پيروى مى كردم».

اين گفتگويى است آرام كه همه از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكمت و تدبير و

ص: 636

از جانب عمرو بن هشام سبك سرى و كم خردى؛ چه، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را با كنيه اش يعنى با كلمه «اى ابو الحكم» مورد خطاب قرار مى دهد، او وى را متقابلا با كنيه مخاطب نمى سازد، بلكه با سبك خردى به آن حضرت مى گويد: «اى محمّد»، بى آنكه كنيۀ او را بر زبان آورد.

البتّه اين چندان مسأله اى با اهميّت نيست و آنچه در اين ميان واجد اهميّت مى باشد آن است كه وى پس از اين ماجرا و پس از دور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از صحنه اين گفتگو به يكى از همسخنان خود مى گويد: «به خداوند سوگند، من مى دانم كه آنچه او مى گويد حق است. امّا در اين ميان يك مسأله مرا از اعتراف به حقيقت بازمى دارد و آن اينكه، فرزندان قصى گفتند: «حجابت و پرده دارى كعبه از آن ماست» گفتيم: «باشد». گفتند: «سقايت و آب دادن حاجيان در دست ماست» گفتيم: «باشد». سپس گفتند: «ندوه و مجلس مشورتى قريش در اختيار ماست» گفتيم: «باشد». سپس گفتند: «لواء و پرچمدارى جنگ از آن ماست» گفتيم: «باشد». سپس آنان اطعام كردند و ما نيز به سان آنان اطعام كرديم و چون آنها احساس برابرى كردند گفتند: «پيامبرى در ميان ماست». به خداوند سوگند، اين را نمى پذيرم»(1).

تيره هاى مختلف قريش همه، بنى قصى را چنين مورد ملامت قرار دادند كه آنان پرده دارى خانۀ كعبه، پرداختن به امور آن و ادارۀ بيت يعنى شرافتى كه بالاتر از آن شرفى نيست، آب دادن حاجيان كه وسيله اى براى اشتهار نام آنان و سربلندى يافتن ايشان است، دار الندوه يعنى مجلس مشورتى عرب كه بدين ترتيب رؤساى عرب به شمار مى رفتند و بالاخره پرچمدارى قريش را، يكجا، در اختيار دارند كه اين امر اعراب را بر ضد آنان مى شوراند.

رقابتى كه بدين ترتيب شكل يافته بود كم كم به انكار حقيقتى انجاميد كه

ص: 637


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 65.

فرزندان قصىّ منادى آن بودند و بنى هاشم كه برخى از آنچه را قصىّ از قريش به ارث برده در اختيار گرفته بودند در رأس آنها قرار داشتند.

اگر قريش عموما در آنچه بنى قصىّ به دست آورده بود با آنان سر رقابت يا حسادت داشت، امّا با بنى عبد مناف خصومت و كينه اى بيشتر روا داشته مى شد، به اين دليل كه اين فرزندان عبد مناف بودند كه شرافت و پيشوايى قصىّ و قدرتى را كه او در اختيار داشت به ارث برده بودند. اين حقيقت كه بنى عبد مناف مورد حسادت و كينۀ ديگران بودند، بخوبى در گفته هاى ابو جهل خود را نشان مى دهد.

آنان كه دشمنانى بودند فرو رفته در لجاجت دشمنى و كينه، به صورت پنهانى قرآن را شنيدند و پس از شنيدن آن در حالى كه تحت تأثير آن قرار گرفته بودند، در اين باره به گفتگو پرداختند. يكى از آنان خطاب به ابو جهل گفت: «اى ابو الحكم، نظر تو دربارۀ آنچه شنيدى چيست؟» او با بغضى در گلو گفت: «چه شنيدم؟! ما و بنى عبد مناف به نزاع بر سر كسب شرافت و موقعيّت برتر پرداختيم. آنان اطعام كردند و ما نيز طعام داديم، آنان بار مسئوليّت بر دوش گرفتند و ما نيز بر دوش كشيديم، آنان هديه وصله دادند و ما نيز داديم تا آنجا كه ما كه چون دو اسب مسابقه بوديم به برابرى يكديگر رسيديم و در اين زمان، آنان گفتند: «پيامبرى از ميان ما مبعوث شده كه از آسمان به وى وحى مى رسد». ما چه هنگام مى توانيم چنين مدّعايى را درك كنيم؟ به خداوند سوگند هرگز به او ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد»(1).

اگر ابو جهل [در رفتار خود] شديدترين و احمقانه ترين معارضه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ترسيم مى كرد، اين رويارويى او روشنترين تصوير از تعصّب جاهلى است، تعصّبى كه بر بصيرت انسان پرده مى افكند و بدين ترتيب ديده از مشاهدۀ حق كور مى شود و آن را درك نمى كند، بلكه آن را درك مى كند امّا بدان اذعان و اعتراف

ص: 638


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 316.

نمى كند و به جاى حقّ راستين خوش فرجام، به باطل پست بدفرجام تن در مى دهد.

228 - ما اين حقايق را يادآور شديم نه بدان خاطر كه موضع جاهلانۀ دشمنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را توجيه كنيم، دشمنانى كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) سر جنگ داشتند و در خصومت و دشمنى با او كار را به غايت رساندند و بر او ستم راندند و همان «شياطين الانس»(1) بودند كه خداوند براى هر يك از پيامبران برگزيدۀ خود تنى چند از آنان قرار مى داد تا بدين ترتيب آن پيامبر با آنان به رويارويى بپردازد و خداوند براى او ثواب و پاداش جهاد و پايدارى را بنويسد.

بلكه هدف ما از طرح آنچه تاكنون گفتيم آن است كه رخدادهاى تاريخى آن مقطع را با نزديكترين دلايل و زمينه ها ريشه يابى كنيم و غرابت و شگفتى اين را كه چگونه آنان با ظهور نخستين طليعه هاى حقيقت با آن به دشمنى پرداختند از ميان برداريم و نيز بدان خاطر كه هر جستجوگرى بتواند انگيزه هاى واقعى آن اصرار و لجاجت قريش در مخالفت و دشمنى با او را دريابد، لجاجتى كه آنان را به آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) كشاند و آنان در گفتار خود در اين لجاجت راه مبالغه پيمودند و آتش كينه هاى ديرينۀ خويش را شعله ور ساختند، چه، دشمنى با دين در دلهاى آن مردم نهفته بود و به نيروى دعوت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بيدار شد و سر برآورد.

روشن است كه ريشه يابى يك كار و آن را ناشى از عوامل و زمينه هاى خود دانستن، توجيه آن كار محسوب نمى شود بلكه تبيين آن است، هرچند در اين مورد اسباب و عوامل، خود گناه است و لجاجت و گناه جز گناه پديد نمى آورد و از لجاجت جز گناه و بدكارى زاييده نمى شود.

بدون توجه به آن زمينه ها و عواملى كه گفتيم ممكن است مردم تعجّب كنند كه چگونه آن مردم كه خود داراى درك و انديشه اى از وحدانيّت بودند، از پذيرش دعوت به خدا سر برمى تابند و درباره خداوند توانا كه خود او را مى شناسند به

ص: 639


1- - اشاره به آيه 112 سوره انعام كه مى فرمايد: «و بدينسان براى هر پيامبرى دشمنانى قرار داديم كه همان شيطانهاى آدميان و پريان هستند». م.

مجادله مى پردازند يا چگونه كسانى چون وليد بن مغيره كه از زيركان عرب است و كسانى چون نضير بن حارث در موضع مخالفت با دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرند با آن كه صاحبان درك و فهمى سليمند. امّا اگر عواملى كه برشمرديم مورد توجّه قرار گيرد پاسخ اين خواهد بود كه به سبب همان عوامل و زمينه ها، آنان از ديدن حقيقت نابينا شدند و ميان گذشته اى كه بدان خو گرفته و در آن با آسايش و ثروت و جاه و جلال و سلطه مأنوس و آشنا بودند در حالى كه اينك آن را درك كرده و نور حق را در آن ديده بودند در تحير و سرگردانى به سر مى بردند، نورى كه در پرتو آن حركت كردند، امّا هنوز آن پرتو بر ايشان نتابيده و در شعاع آن قدمى نمى پيمودند كه ظلمت ثروت، سياهى جاه طلبى، پردۀ برترى جويى و حجاب تعصّب هلاكت بار قبيله اى سد راه مى شد.

البتّه كسانى در اين ميان بودند كه اندك اندك نور به دلهايشان راه مى گشود و در ميان آن ظلمت كينه و دشمنى نورى پديد مى آمد كه بدانچه انديشۀ برتر است رهنمون مى گشت و خداوند خود به آنچه در دلهاست آگاه است.

استقبال مردم از دعوت پيامبر

229 - پس از آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا دعوت خود را علنى ساخت و نخست خويشاوندان نزديك خويش و سپس همۀ اعراب را مخاطب قرار داد، مردم در مكّۀ مكرّمه پيام دعوت را دريافت داشتند در حالى كه از اين آيين جديد در شگفت و به شگفتى آن در حيرت و سرگشته بودند.

در اين ميان مخاطبان دعوت و كسانى كه آن را دريافت داشتند به چند گروه تقسيم شدند:

گروه نخست، كسانى كه صفاى دل آنها آنان را به سوى اين دعوت كشاند و نخستين پيشگامانى بودند كه خداوند آنها را براى بر دوش كشيدن بار دعوت خويش و يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تبليغ رسالت الهى و گسترش آن در سرزمين عربى و سپس

ص: 640

كشاندن آن به سرزمينهاى مجاور آن برگزيده بود.

در ميان اين گروه ضعيفان و ناتوانانى بودند كه از هرگونه سلطنت و قدرت و از جلوه هاى زندگى دنيا بى بهره بودند و در دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امل و اميدى به آخرت مى ديدند، هرچند در وضعيّتى قابل قبول و شايسته قرار نداشتند وضعيّتى كه به پايان يافتن آن اميد مى رفت و اسلام در اين دوران چنين اميدى را به وجود آورده بود. بدين ترتيب آنان به سوى دعوت شتافتند و در راه آن شكنجه ها را به جان چشيدند و بى آنكه به ستوه آيند يا از دين برگردند بر اين آيين پايدارى ورزيدند و با تحمّل همۀ بدبختيها و گرفتاريها با شكيبايى و ايمان و پايدارى به راه خويش ادامه دادند و خداوند نيز آنان را توانگرى و سلطه داد و پاداش صبر و پايدارى آنان را بديشان بخشيد كه «تنها صابرانند كه پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند»(1).

گروه دوّم گروهى هستند كه از همان آغاز با پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام دشمنى كردند و دست به كار هجوم عليه مؤمنان شدند. ابو لهب عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس اين گروه قرار داشت. برخى از افراد اين گروه، تا آن حد در دشمنى فرو رفتند و آنسان در خصومت لجاجت ورزيدند كه به آزار مؤمنان و شكنجۀ بردگان و فقيران مستضعف و به ايذاء كسانى پرداختند كه قدرت و توانى در اختيار نداشتند؛ نه خويشاوندانى كه به حمايت آنان برخيزند و نه ياران و كسانى كه از آنان دفاع كنند.

در آن زمان بسيارى از كسانى كه به اسلام گرويده بودند چنين وضعيّتى داشتند و هيچ كس را نمى يافتند كه به آنان پناهندگى اعطا نمايد و از آنان دفاع كند. در ميان كسانى كه به آزار و شكنجۀ مؤمنان مى پرداختند، ابو جهل در رأس همه قرار داشت.

گروه سوّم وضعيّتى ميانه بين اين دو گروه داشتند. آنان به اسلام گردن

ص: 641


1- - زمر/ 10.

ننهادند و از پيشگامان و پيشتازان نبودند، بلكه موضعى آميخته به انتظار و موضع كسانى را در پيش گرفته بودند كه دعوت را رد كرده بى آنكه با آن دشمنى ورزند يا رو در روى آن قرار گيرند. بيشتر بنى هاشم، برخى از بنى اميّه و برخى از قريش در اين گروه قرار مى گرفتند و آنسان كه در هر خاندانى تنى چند مسلمان شده بودند، تنى چند از افراد اين گروه نيز بودند.

از اين گروه هركس خداوند سينۀ او را براى پذيرش اسلام فراخ مى ساخت، به عنوان يك مجاهد پايدار كه هر آزارى و ساده تر از آن هر ريشخند و استهزايى را تحمّل مى كند به صفوف مسلمانان مى پيوست. اسلام از همين مردم نيرو مى گرفت، آنسان كه از آزاردهندگان شكنجه گر نيز نيرو مى گرفت. در اين مورد عمر بن خطاب ما را براى نمونه آوردن بسنده خواهد كرد، چه، او از آزاردهندگان بود تا آنجا كه - بنابر آنچه راويان مى گويند - در صدد قتل پيامبر (صلی الله علیه و آله) برآمد، امّا رحمت الهى او را دستگير شد و خداوند سينۀ او را براى پذيرش اسلام فراخ ساخت و بر قلب و زبان او حق را نقش كرد و بدينسان او يكى از پشتوانه هاى مسلمانان در آن زمان قرار گرفت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به دعوت مى پرداخت، نه از آن صرف نظر مى كرد، نه موانع و پيشامدها دعوت او را نرمتر مى كرد و دامنۀ آن را محدودتر مى ساخت - هرچند مخالفان بسيار باشند - نه آزار و شكنجه اى در اين مرحله به او و بزرگان صحابه مى رسيد و نه ستمى كه بر پيروان مستضعف او روا داشته مى شد، بر آنان سنگينى مى كرد. البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب آزارى كه به اين گروه مى رسيد اندوهگين مى شد، با آنان ابراز همدردى مى كرد و آنان را به صبر و پايدارى فرا مى خواند، خود نيز پايدارى مى فرمود تا آنان از او اسوه بگيرند، اگر نيازى داشتند به آنان كمك مالى مى كرد و بالاخره بزرگانى كه ايمان آورده بودند به آن مؤمنان زير ستم و شكنجه براى بازخريدن آزادى خويش كمك مى كردند.

در اين ميان، هرچه بر شمار مؤمنان افزوده مى شد، آزارها نيز فزونى

ص: 642

مى يافت و مخالفت بيشتر مى گشت. چه، هر اندازه حق قدرت و قوت مى يافت و پيروان آن زيادتر مى شد، مخالفان از اين نااميد مى شدند كه نور خداوندى را كه در مكّه جلوه گر شده بود خاموش سازند. البتّه نشانه هاى فزايندۀ اين يأس و نوميدى بهانه هاى بيشترى را براى فرو رفتن بيشتر و لجاجت ورزيدن در باطل در اختيار آن مخالفان قرار مى داد و آنان همچنان در راه باطل و تمسك به آن پيش مى رفتند.

بدين ترتيب، كسانى كه پذيرفته بودند شلاق شكنجه باشند به گمراهى خويش ادامه مى دادند و بيش از پيش در آن غوطه ور مى شدند. كسانى هم كه پذيرفته بودند بدون آزار دادن ديگران در جبهۀ مخالف قرار داشته و بدون اعمال هيچ گونه سختگيرى نسبت به كسانى كه اين آيين جديد را پذيرفته بودند در سپاه مخالفان باشند، با همان شيوه كه خود مى پسنديدند به راه خود ادامه مى دادند و پيشنهادهايى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ارائه مى كردند كه به گمان آنان و اقتضاى آنچه شيطان مادّه و مادّه پرستى به اذهان و انديشه هاى آنان افكنده بود مى توانست او را بفريبد و از ادامۀ راه خود و اعلان دعوت روى گردان سازد.

230 - بيشتر راويان يادآور شده اند هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بى آنكه از بتهاى قريش به بدى ياد كند يا آنان و پدرانشان را به كم خردى و سفاهت متّهم سازد آنان را به اسلام دعوت مى كرد، با موضع مسالمت آميز آنان و يا دفاع آنان از عقايد خود با شيوه هاى پسنديده و يا بى اعتنايى و عدم اهتمام برخى از آنان به رويارويى با وى مواجه مى شد امّا زمانى كه به بدگويى بتان آنها و متّهم كردن آنها و پدرانشان به سبك خردى پرداخت، آنان به جاى آن موضع قبلى به مقاومتى سخت پرداختند كه اين مقاومت در برخى از آنان در شكل آزار مسلمانان جلوه كرد و در برخى از آنان در شكل استنكارى مستمر. پس از آن نيز اين موضع به دشمنى، كينه برانگيزى و قطع روابط كهن خانوادگى تغيير شكل و تحوّل يافت.

در مقابل اين موضع راويان، حقيقت آن است كه ما هيچ نمى توانيم چنين تقسيم بنديى در كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دو مرحلۀ مزبور و چنين فارق زمانيى

ص: 643

بيابيم، بلكه واقعيّت مشهود آن است كه دعوت به توحيد و تحريم بت پرستى و براى خداوند شريك قرار دادن از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث شد و از آن زمان كه خويشاوندان نزديك خود را از رسالت الهى آگاه ساخت با محكوم كردن بت پرستى آغاز شد، چه، آن حضرت در پى انذار آنان چنين فرمود كه در صورت نافرمانى آنها از آنان و آنچه مى پرستند بيزار است، آنسان كه قرآن كريم مى فرمايد: «خويشاوندان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند، بال رحمت بگستران و اگر تو را فرمان نبردند بگو من از آنچه مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكّل كن»(1).

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آشكار ساختن دعوت و اعلان آن به اعراب عموما - و قريش - خصوصا - مأموريّت يافت نيز همين موضوع نسبت به بتان ابراز گرديد آنجا كه خداوند تعالى مى فرمايد: «بدانچه امر شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان. ما تو را در مقابل ريشخند كنندگان كفايت خواهيم كرد، كسانى كه در كنار خداوند خدايى ديگر قرار مى دهند و زود است كه بدانند»(2).

اگر ما هيچ فارق زمانيى ميان دو مرحلۀ دعوت نمى يابيم و اگر آياتى كه در آغاز دعوت در مكّۀ مكرّمه نازل شد در مضامينى كه دربارۀ بتان در برداشت با آخرين آياتى كه در آخرين روزهاى اقامت آن حضرت در مكّه در همين مورد نازل شد اشتراك داشت، لازم است به اظهار اين حقيقت بپردازيم كه هيچ تفاوتى ميان دو وضعيّت وجود ندارد كه در وضعيّتى از بتان آنها به بدى ياد شود و در وضعيّتى ديگر نه.

حقيقتى كه ما بدان دست يافته يا بدان گمان داريم آن است كه رويارويى قريش با دعوت با شگفتى و دهشت آنان از آنچه بدان غافلگير شده بودند و با طرح اين پرسش در ميان آنان آغاز شده بود كه حقيقت آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا

ص: 644


1- - شعراء/ 217-214.
2- - حجر/ 96-94.

مى خواند چيست؟ در آن زمان برخى از آنان مى دانستند و باور داشتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را به چنان دعوتى فرا مى خواند و برخى ديگر نيز در صحت انتساب چنين دعوتى و چنان سخنى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترديد داشتند. امّا در اين ميان در حالى كه آنان در پرس وجو بودند در ميان همۀ ناباورى آنها نداى دعوت در جامعۀ آنان گسترش پيدا مى كرد و از ميان همان مردم كسانى را مى يافت كه آن را مورد تصديق قرار مى دادند خواه برده و خواه آزاد، خواه از شرافتمندان و خواه از مستضعفان. در اين هنگام بود كه تازه آنان بيدار شدند و به اين نكته توجه يافتند كه بايد به رويارويى اين حركت جديد بپردازند، چرا كه اينك آنان مشاهده مى كردند كه اين جريان يك رخداد جدّى است و نه يك شوخى، قوى است و نه آن كه ضعف بدان راه يابد. هرچند در آن زمان پيروان اين انديشۀ نو اندك بودند، امّا آنان روز بروز بيشتر مى شدند و در آينده نيز رو به فزونى بودند. بدين ترتيب، آنان ناگزير بودند خود را براى رويارويى با اين واقعيّت تازه در زمانى كه هنوز يك نهال نوپاست قبل از آن كه ريشه دواند و ساقه اش قوى شود آماده سازد.

231 - بدين ترتيب به اين حقيقت مى رسيم كه هرچه دعوت گسترش مى يافت و هرچه گروندگان به آن بيشتر مى شدند، مقاومت و رويارويى با آن نيز سختى و شدت مى يافت و هرچه آنان مشاهده مى كردند كه دعوت، هرچند به مقدار اندك، رشد و گسترش مى يابد، احساس خطر شديد مى كردند و هرچه بيشتر احساس خطر مى كردند، لجاجت و خشونت آنان نيز بيشتر مى شد. زيرا آنان نسبت به سيادت و سرورى خود و نظامهاى اجتماعى خويش احساس خطر مى كردند و مى ديدند كه زير پايشان مى لرزد و خالى مى شود. به همين سبب نيز مقاومت آنان به اشكال گوناگون شدّت مى يافت و در اين ميان، هركس به مقتضاى طبيعت خويش و با شيوه اى كه خود مى پسنديد، عمل مى كرد: گروهى با آزار مؤمنان، گروهى با استهزاء و ريشخند و گروهى با شكايت بردن به حضور ابو طالب حامى پيامبر، هرچند همه اين شيوه ها در اين نقطه اشتراك داشت كه با طبيعت

ص: 645

صاحبان خود سازگار و هماهنگ بود.

به طور كلى، اعتراض و رويارويى آن مردم با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و دعوت او در سه شكل ظهور يافت:

شكل نخست: تلاش براى وادار كردن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ترك دعوتى كه بدان قيام كرده و از طريق آن به گسترش دادن اسلام و مبارزه با بت پرستى در همۀ اشكال آن مى پرداخت.

شكل دوّم: مجادله با پيامبر و تلاش براى اين كه او را با طرح خواسته هايى كه ذاتا نامعقول بود دچار مشكل سازند و به قصد به عجز كشاندن وى و اظهار عجز او در مقابل همۀ مردم و بدان اميد كه شايد اين كار بتواند مردم را از گرويدن به او منع كند صورت مى گرفت.

شكل سوّم: آزار در اشكال مختلف آن كه از آزار دادن شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خصوصا و مردمان مؤمن عموما آغاز شد تا آنجا كه حتّى بزرگان آن جمع نيز از اين آزارها در امان نبودند. روشن است كه مستضعفان در چنين جايى وضعيّتى نامناسبتر داشتند و اين آزار نسبت به آنها سخت تر و شديدتر بود. پس از اين آزارهاى شخصى نوبت به آزار گروهى رسيد. اين آزار گروهى از سوى قريش نسبت به همۀ بنى هاشم و عموزادگان آنها بنى مطلب روا داشته شد. اين دو خاندان مورد محاصره همۀ قريش قرار گرفتند، امّا هيچ كس از ميان آنان جز ابو لهب حاضر به پذيرش ننگ جدايى از خاندان خود نشدند و اين محاصره را با صبر و پايدارى و همدردى و همكارى پذيرفتند و همۀ مؤمنان بنى هاشم و بنى مطلب رنج اين سختى را برابر تحمل كردند.

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه اين آزارها باعث مى شد تا گرايش به اسلام روز بروز گسترش و قدرت بيشترى بيابد، زيرا مردم برغم و درد دردمندان دل مى سوزاندند و حميت و غيرت كسانى كه با ستمديدگان پيوندى داشتند برانگيخته مى شد و مروّت ايشان آنها را بدان وامى داشت تا به رغم آن ستم و شرارتى كه از

ص: 646

سوى آزاردهندگان روا داشته مى شد و در رويارويى با آن به همان آيينى بگروند كه سبب پيش آمدن همۀ آزارها براى معتقدانش بود، آنسان كه آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى مشركان سبب آن شد كه حمزة بن عبد المطّلب اسلام آورد و ايمان خود به اين عقيده را اعلان دارد.

گاه نيز پيش رفتن آزار دهنده در آزار و ستم خويش و افراط ورزيدن او در اين امر انگيزه و زمينه اى براى آن مى شود كه دلش بشكفد و راهى براى ايمان به درون آن بازشود، آنسان كه در مورد عمر بن خطّاب چنين بود و خونى كه از زخم تن خواهرش به سبب آزار او از سوى عمر به خاطر ايمان آوردنش به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون جهيد، سبب و زمينۀ آن شد تا خداوند دل او را براى شنيدن آيات قرآن بگشايد و خداوند بر او رحم كرد و دل او را براى ايمان گشود و او ايمان آورد.

همچنين، همين آزارها سبب هجرت مسلمانان به حبشه شد و در همين هجرت، نام اسلام در گوشه و كنار آن سرزمين گسترد، هرچند جز پادشاه حبشه كسى ديگر در آن سرزمين به اسلام نگرويد.

در فصول آينده، پس از به پايان بردن بحث از مراحل دعوت دربارۀ اشكال مختلف رويارويى مشركان با اسلام سخن خواهيم گفت.

آنان كه به خدا و رسول پاسخ گفتند

232 - اسلام از همان زمان كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد به دلها راه يافت و اگر چه كسانى كه به گرويدن به آن شتافتند اندك بودند، اين وضعيّت هر دعوتى است كه تنها به حق و حقيقت متّكى باشد، چه، چنين دعوتى به آرامى و با تأنّى به دلهاى گروهها و جماعات راه مى يابد بى آنكه هيچ شتابى و يا نفوذى غير مبتنى بر تفكّر و تأمّل در كار باشد و البتّه آن هنگام كه به هر حال با چنين وصفى به قلبى راه يابد چون كوهى راسخ و استوار خواهد بود.

ممكن است كسى در اينجا به طرح اين نكته بپردازد كه دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله)

ص: 647

يك انقلاب فكرى، عقيدتى، اجتماعى، اقتصادى و انسانى فراگير بود و انقلابها عموما چنين است كه توده ها را به خود جذب مى كند و آنان يكباره به يارى و پذيرش آن برمى خيزند. بنابراين، چرا دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن كه يك انقلاب بود چنين وضعيّتى نداشت؟

در پاسخ چنين سؤالى مى گوييم: آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد در نتايج، اهداف و دستاوردهايش و نه در رخدادها و شيوه هايش، بزرگترين انقلابى بود كه بشريّت در تاريخ خود مشاهده كرده است. اصولا انقلابهايى كه در شكل يك شورش سركش ظهور مى يابند، نمودى از احساسات توده ها هستند، شبيه احساسات افراد كه ديرى نمى پايد كه به خمودى مى گرايد و خاموش مى شود. اين، ويژگى همۀ احساسات است و هيچ تفاوتى در اين امر نيست كه آن احساساتى متعلّق به يك فرد يا يك جامعه باشد. در اين مورد مى توان به عنوان نمونه اى روشن به انقلابهاى قرون اخير اروپا نگريست، مثلا بزرگترين اين انقلابها انقلاب كبير فرانسه است كه در آغاز فرانسه شديدا تحت تأثير آن قرار گرفت، امّا ديرى نپاييد كه از درون به خوردن خود پرداخت و سران آن گروه گروه عليه يكديگر شوريدند تا آن كه در پايان، كار به چيزى همانند حكومت قيصرها انجاميد، آن گونه كه در دوران ناپلئون يعنى همان مردى كه ميوۀ رسيدۀ جامعه را چيده وضعيّت چنين بود.

امّا دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) از حكم عقل و منطق و از امداد الهى به وسيلۀ روح القدس سرچشمه مى گرفت. آن دعوت نمودى از احساسات نبوده و بلكه دلهايى آكنده از اطمينان و خشنودى و دلهايى مشتاق حقيقت ايمان آورد، آن را پذيرفت، ايمان بدانها راه يافت و ديگر بيرون نيامد. چنين چيزى شايستۀ دوام و ثبات در دلهايى است كه بدان راه يافته است. حقيقتى اينگونه، چون بتابد تابش آن خاموشى ناپذير است و شبيه آتشى كه در خار و خاشاك مى افتد و به اندك بادى خاموش مى شود نيست، بلكه شبيه آبى در درون چاهى عميق و پرژرف است كه وزش هيچ بادى به آن نمى رسد و دستخوش هواى نفس و خواسته هاى دل

ص: 648

قرار نمى گيرد.

به همين سبب، كسانى كه به اسلام مى گرويدند اندك اندك به اين آيين در مى آمدند بى آنكه خيزشى و يا حركتى ناشى از يك احساس زودگذر در كار باشد.

233 - دلهاى مؤمنان از همان آغاز در بوتۀ امتحان قرار گرفت: اسلام حركت خود را آغاز كرد و چون نورى در ميان ظلمت به پيش مى رفت. با تابش آن، دلهايى مؤمن نورانيّت يافت و در ميان لجاجت شرك و كژى مشركان بدانها راه گشود و در آن استقرار گرفت. گروهى مؤمن اسلام آوردند، امّا از اين منع شدند كه حتّى شعائر دينى خود را اقامه كنند و به همين سبب آنان در آغاز دوران دعوت در مسجد الحرام نماز به جاى نمى آوردند و بلكه براى اقامۀ اين مهم به درّه هاى مكّه مى رفتند. آنان دين خود را مخفى مى داشتند و قرآن كريم را آشكارا در ميان مردم تلاوت نمى كردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با آن منزلت و جايگاهى كه در ميان قريش داشت چنين مى كرد يك بار ابو جهل - كه اين اسم را در دوران اسلام يافت و با آن كردارى كه وى در پيش گرفته، شايستۀ چنين نامى بود - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در نماز ديد. پس به سراغ آن حضرت آمد و با تبختر و تكبرى آشكار گفت: «آيا تو را از نماز در اينجا بازنداشتم ؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او توجّهى نكرد زيرا مى دانست كه ادب اسلامى آن است كه چون با لغو و بيهودگى مواجه شود، به بزرگى از كنار آن بگذرد.

نخستين مسلمانان اين امكان را در اختيار نداشتند كه آشكارا براى فرا گرفتن تعليمات دين خود از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر پيرامون او گرد آيند، بلكه مخفيانه در خانۀ ارقم بن ابى ارقم جمع مى شدند.

مورّخان گفته اند: هنگامى كه عمر اسلام آورد، در آن خانۀ مبارك 39 نفر مسلمان گرد آمده بودند. البتّه اين روايت بدان معنى نيست كه مسلمانان در آن هنگام تنها اين تعداد بودند، بلكه علاوه بر آنانى كه در خانۀ ارقم گردهم آمده بودند، بردگان مؤمنى نيز وجود داشتند كه گرفتار كارهاى صاحبان خود و يا در زير

ص: 649

شكنجۀ كسانى قرار داشتند كه آنان را براى بازداشتن از دين خود و وادار كردن به خروج از دين زير شكنجه اى سخت قرار مى دادند.

برخى از مؤمنان بودند كه براى حفظ دين خود و براى ايمن ماندن از سرزنش و يا شكنجه و آزار، ايمان خود را از خانواده، پدر، مادر و برادر و خواهر خويش پنهان مى ساختند. چه در هر خانه اى كسى يا كسانى بودند كه به اسلام در آمده و به همين جرم مورد سرزنش و ملامت ديگران و حتّى خانوادۀ خود قرار مى گرفتند و سپس اگر آنان اين سركشى خود را ادامه مى دادند، آن سرزنش جاى خود را به شكنجه مى داد و هيچ خويشاوند مهرورز يا اراده سختى از سوى كسانى كه خداوند به آنان ايمان بخشيده و به نيروى يقين چنگ زده اند نمى توانست در مقابل اين آزارها از آنان حمايت كند.

هيچ يك از مسلمانان از بيم آزار ديگران آشكارا قرآن را تلاوت نمى كردند مگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه دعوت الهى و تبليغ رسالت پروردگار بر او چنين ايجاب مى كرد كه قرآن را آشكار سازد، هر قدر در اين راه مورد آزار قرار گيرد.

خداوند او را از آزار مردم نگه مى داشت و به همين سبب قريش نمى توانست او را از تلاوت قرآن بازدارد. آنان از همين رو همديگر را از اين نهى مى كردند كه به قرآن گوش فرا دهند، امّا هر يك از آنان دور از چشم دوستان خود، مخفيانه به گوش دادن آيات قرآن مى رفتند و به آنچه خود، همديگر را از آن نهى مى كردند مى شتافتند. جالب آن كه هر كدام از اين افراد نيز گمان مى كرد كه تنها اوست كه با اين قرار مخالفت كرده است، امّا واقعيّت آن بود كه همۀ آنان آنچه را بر آن اتّفاق كرده، مورد نقض قرار داده بودند.

راويان آورده اند كه نخستين كسى كه پس از پيامبر آشكارا به تلاوت قرآن پرداخت عبد اللّه بن مسعود بود. ابن اسحاق از عروة بن زبير به نقل از پدرش زبير بن عوام روايت كرده است كه گفت: روزى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گردهم آمده بودند و گفتند: «به خداوند سوگند تاكنون قريش نشنيده است كه كسى قرآن را

ص: 650

آشكارا بر آنان تلاوت كرده باشد. كيست مرد آن كه قرآن را به گوش آنان برساند؟» در اين ميان عبد اللّه بن مسعود گفت: «من به گوش آنها خواهم رساند». گفتند:

«ما از آنها بر تو بيمناكيم و مردى را مى خواهيم داراى خاندان و كسانى كه اگر آنان بخواهند او را بكشند، از وى حمايت و پاسدارى كنند». امّا عبد اللّه گفت: «مرا رها كنيد كه خداوند از من حمايت خواهد كرد. پس ابن مسعود روانه شد تا به هنگام ظهر و در زمانى كه قريش در محافل خود بر پيرامون كعبه به گفتگو مشغول بودند در كنار مقام ابراهيم قرار گرفت و با صداى بلند فرياد كشيد كه: «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ عَلَّمَهُ اَلْبَيٰانَ...» (1).

راوى مى گويد: قريش به وى خيره شدند و مى گفتند: «ابن ام عبد چه مى گويد؟» برخى از آنان چنين اظهار داشتند كه «او برخى از آنچه را بر محمّد نازل شده است برمى خواند». پس به سوى او برخاستند و به زدن بر سر و صورت او پرداختند، امّا او تا آنجا كه خداوند مى خواست تلاوت كرد. او پس از آن در حالى كه صورتش مضروب و مجروح شده بود، به ميان دوستان خود برگشت. آنان با مشاهدۀ او گفتند: «اين همان چيزى است كه نسبت به آن بر تو بيم داشتيم». او گفت: «هم اينك نيز رويارويى با دشمنان خدا براى من سهل و به همان آسانى است كه از اين پيش بود». امّا آنان در پاسخ وى اظهار داشتند «تو را همين بس كه آنچه را آنان دوست نداشتند به گوششان رسانده اى».

234 - تمامى ماجراهايى كه گفته شد حاكى از سه مسأله است:

الف: پنهان داشتن عبادت مگر آنچه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى پذيرفت، چه، او بشدّت بدان علاقه مند بود تا آنجا كه توان دارد، عبادت خويش را آشكار سازد و تا آنجا كه برايش ممكن است آشكارا به تلاوت قرآن بپردازد، بى آنكه در كار خود ترديدى نشان دهد يا از آن امتناع ورزد، زيرا او مأمور

ص: 651


1- - الرحمن/ 4-1:» به نام پروردگار بخشاينده مهربان. خداى رحمان قرآن بياموخت. انسان را بيافريد و بيان به وى آموخت».

چنين كارى بود و او تبليغ رسالت را بر عهده داشت.

چنين برمى آيد كه هرچند مشركان از اين كار وى دچار مشكل مى شدند و اين مسأله بر آنان سنگينى مى كرد، امّا او را از كار خود بازنمى داشتند و حتّى اگر براى چنين چيزى تلاش نيز مى كردند كسى را نمى يافتند كه به تقاضاى آنان پاسخ مثبت دهد و با آنها به همكارى بپردازد. آنان به همين سبب به اعراض دائمى و هميشگى از او و گاه آزار و گاه نيز ريشخند وى مى پرداختند و اين بدان سبب بود كه آنان بر دلهاى خود پرده اى سنگين نهاده بودند كه قرآن را نمى شنيدند، هرچند كه آنان گوشهاى خود را براى اين كه صداى قرآن بدان وارد نشود، مى گرفتند.

ب: آزارهايى كه مشركان به مؤمنان روا مى داشتند از عزم و ارادۀ آنان نمى كاست و استوارى دلهاى آنان را به سستى مبدّل نمى ساخت. اين عبد اللّه بن مسعود است كه وى را مورد ضرب و جرح قرار مى دهند، امّا وى همچنان به قرآن خواندن خويش ادامه مى دهد و آنان نيز به زدن او تا هنگامى كه بدانجا كه خداوند خواست مى رسد، بى آنكه به زدنهاى آنان توجهى نشان دهد.

حالتى كه عبد اللّه بن مسعود داشت كه به هنگام قرائت قرآن او را مورد ضرب و جرح قرار مى دادند، نشان دهندۀ وضعيّت مؤمنان و موضع آنان در برابر آزارهاى كافران است كه به سبب ايمان آنها كافران به آزارهاى خود ادامه مى دادند و قدرت و گسترش اسلام نيز على رغم همۀ اينها رو به فزونى بود.

ج: مشركانى كه تلاوت آيات قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى شنيدند، خشمى را كه در دلهاى آنان قرار داشت، گاه آشكار مى كردند، چه آنكه در پاره اى موارد آزارهايى نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا مى داشتند. البتّه آنان پيوسته اگر از غير پيامبر تلاوت آيات قرآن را مى شنيدند، خشم خود را آشكار مى ساختند، زيرا آنان با شنيدن آيات قرآن در مى يافتند كه دعوت گسترش يافته و پيروان آن پى درپى فزونى يافته اند. در اين مورد خشم آنان تنها از شنيدن قرآن نبود، بلكه هم از آن بود و هم از افزايش يافتن تعداد گروندگان به آن، چه، هنگامى كه پديده اى - هرچند به مقدار

ص: 652

اندك - گسترش و فزونى يابد، پيروان خود را به رسيدن به هدف مژده مى دهد و اميدوارتر مى سازد و دشمنان خود را به عاقبتى تلخ و سخت هشدار مى دهد.

اسلام حمزه

235 - ملاحظه كرديم كه آزارهاى مشركان نه تنها مانع از پاسخ دادن مردم به دعوت نگرديد، بلكه حتّى گسترش آن را نيز محدودتر نساخت و حتّى اثرى معكوس بخشيد، آنسان كه مى بينيم برخى از مسلمانانى كه در اسلام ثابت قدم نيز بودند، همين آزارها بروشنى سبب اسلام آوردن آنان شده بود.

در اين مقام شايسته است ماجراى اسلام حمزه را كه شاهدى بر اين واقعيّت است، يادآور شويم. ذيلا ماجراى كامل او را آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است، مى آوريم. او مى گويد:

«مردى از آگاهان اسلم چنين برايم روايت كرد كه ابو جهل در كنار صفا با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و آن حضرت را آزار داد و دشنام گفت و سخنانى ناخوشايند به وى روا داشت، از مذمّت گويى دين او تا تضعيف رسالت وى. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او هيچ سخن نگفت و اين همه در حالى صورت مى پذيرفت كه يكى از كنيزان عبد اللّه بن جدعان در آن نزديك در خانه اى بود و اين ماجرا را مى شنيد... ديرى نپاييد كه حمزه كه از صيد برمى گشت و كمان خود را در دست داشت، بدانجا وارد شد. او شكارى روزانه داشت كه هر روز بدان منظور بيرون مى رفت و چون از شكار برمى گشت به خانه نمى رفت مگر آن كه به طواف خانه مى آمد و چون به طواف مى آمد، از كنار هيچ يك از محافل قريش نمى گذشت مگر آن كه در آنجا مى ايستاد و به گفتگو مى پرداخت. او باعزّت ترين و باصلابت ترين جوانمرد قريش بود.

هنگامى كه حمزه از كنار آن كنيز كه دشنام گويى ابو جهل را شنيده بود گذشت، او گفت: «اى ابو عماره، كاش آنچه را ساعتى پيش از اين، پسر برادرت از ابى الحكم بن هشام ديد شاهد بودى. ابو جهل او را در اينجا ديد. پس او را آزار

ص: 653

داد و دشنام گفت و سخنانى ناروا به او رساند و سپس از او دور شد، ولى محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ سخنى با او نگفت».

در پى اين خبر حمزه كه اينك خداوند كرامتى را براى او تقدير كرده بود، خشمگين شد. پس دوان دوان به راه افتاد و به قصد ديدن ابو جهل در كنار هيچ كس توقّف نكرد تا اگر او را ببيند، از او انتقام ستاند. چون وارد مسجد الحرام شد او را كه در ميان مردم نشسته بود، ديد. پس به سوى او شتافت تا آن كه بر بالاى سر او ايستاد و كمان خود را بلند كرده، بر سر او كوفت و زخم بدى در آن به وجود آورد.

او سپس گفت: آيا او را ناسزا مى گويى با آن كه من بر آيين اويم و آنچه او مى گويد مى گويم. اگر مى توانى آن دشنامها را به من بازگوى». در اين هنگام، تنى چند از بنى مخزوم به سوى حمزه برخاستند تا ابو جهل را يارى كنند، امّا ابو جهل به آنان گفت: «ابو عماره را واگذاريد كه به خداوند سوگند، من دشنامهايى ناروا به پسر برادر او روا داشتم». حمزه اسلام خويش و پيروى خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به اكمال و سرحد تماميّت رساند»(1).

آنچه ابن اسحاق در اينجا يادآور گشته، اين توهّم را براى انسان به وجود مى آورد كه حمزه اسلام خود را اعلان كرد و با اين اعلان در صف مؤمنان در آمد و ايمان آورد. امّا بر خلاف آنچه از اين اظهارات برمى آيد، در البداية و النهاية از همين ابن اسحاق روايت ديگرى نقل شده مبنى بر اين كه حمزه آن هنگام كه اعلام كرد كه او پيرو محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است، اين سخن را تنها از روى تعصّب و غيرت بر زبان آورد و پس از آن بود كه در انديشۀ راه خروجى از آنچه كرده بود برآمد يا در طريق ايمان راه گشود. اينك آن گفته هاى حمزه را آن گونه كه ابن اسحاق از وى نقل كرده و در كتاب البداية و النهاية آمده است مى آوريم:

«حمزه پس از آن برخورد به خود آمد و گفت: «اين چه كارى بود كه كردم! پروردگارا اگر آن كار خير بود، باور آن را در دلم قرار ده وگرنه برايم راه خروجى از آنچه خود را در آن افكنده ام، پيش آور». پس شبى را گرفتار به وسوسه هاى

ص: 654


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 292.

شيطانى خوابيد كه هيچ شبى را آنسان گرفتار شيطان نخوابيده بود تا آن كه صبح روز بعد فرارسيد. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى پسر برادر، من در كارى گرفتار آمده ام و راه خروج از آن را نمى دانم. اينكه كسى همانند من به چنان كارى كه نمى داند چگونه است؟ آيا اين رشد و هدايت است يا گمراهيى سخت؟ سخنى با من بگوى كه رغبت آن يافته ام كه با من سخن گويى».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى روى كرد و او را به حقيقت يادآور گرديد و پند داد و او را ترساند و مژده داد. بدين گونه، خداوند با آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود، ايمان را در قلب حمزه افكند و او گفت: «گواهى مى دهم كه تو اى پيامبر راستگويى. پس اى پسر برادر دين خود را هويدا كن كه به خداوند سوگند دوست ندارم كه همۀ آنچه در زير آسمان قرار دارد از آن من باشد بدان قيمت كه بر دين گذشتۀ خويش باقى باشم».

بدين ترتيب حمزه اسلام آورد و او از كسانى بود كه اين دين به وى افتخار و سربلندى يافت.

بيهقى نيز همانند اين حديث كه از ابن اسحاق نقل شد آورده است»(1).

از اين كلام و كلام سابق چنين برمى آيد كه حمزه داراى نوعى گرايش دينى بود كه در آغاز بر باطل قرار داشت و پس از آن بر حق قرار گرفت. او در دوران جاهليّت هنگامى كه از صيد و شكار خود برمى گشت، به هيچ محفلى در نمى پيوست مگر آن كه به طواف كعبه مى رفت. چنين مردى كه داراى طبعى دينى است، هنگامى كه نور حق را ديد در آن به سير و حركت پرداخت و به سبب راستى درك خود هنگامى كه در ميان خشم با قدرت و خشونت اعلام مسلمانى كرد، خواست تا پس از آن در اين حالتى كه برايش پديدار شده امعان نظر كند تا ببيند آيا بايد از اين حالت بيرون رود و در چنين صورتى راه بيرون رفتن چيست يا آن كه بايد بر همين وضع بماند و به راه خود ادامه دهد. بدين ترتيب بود كه حيرت و سرگردانى بر او عارض شد و همين حيرت راهنما و هدايتگر او شد و بدين وسيله خداوند او را به اسلام

ص: 655


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 33.

رهنمون گشت.

اسلام عمر

236 - اسلام همچنان در گسترش و بالندگى بود و اگر زمانى با گرايش مستضعفان و بى پناهان به آن آغاز شده بود و شمار توانگران و بزرگان در ميان مسلمانان اندك بود، امّا اينك شمار بزرگان افزايش مى يافت، هرچند تعداد آنان هنوز، بدون مقايسه و بذاته، اندك بود. اينك بزرگان و سرشناسان قريش اندك اندك به صفوف مسلمانان در مى آمدند و هرچند كمى از رنج و سنگينى وضع مستضعفان مى كاستند.

نخست حمزه به صف مسلمانان در آمده و براى اولين بار در تاريخ اسلام ضربتى بر سر ابو جهل كوفته و سرش مجروح مى شود. در اين ميان گروهى از قبيلۀ وى به نفع او برمى خيزند و مردى پرقدرت و سرسخت در مقابل آنان قرار مى گيرد تا آنجا كه مردى چون ابو جهل براى لحظاتى حكمت و تدبير فرا مى آموزد و آنان را به اين فرا مى خواند كه حمزه را واگذارند. شايد نيز وى آن گروه را بدين فرا خواند كه با كناره گيرى از اين ماجرا خود را از آسيب ضربات حمزه محفوظ بدارند.

نويسندگان سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تاريخ اسلام آوردن حمزه را يادآور نشده اند، هرچند برخى از آنان آن را نزديك به زمان اسلام آوردن عمر و مسلمان شدن او را اندكى پس از آن دانسته اند. از آنجا كه مسلمانى عمر در حدود سال ششم پس از بعثت به تحقّق پيوست، اسلام آوردن حمزه را نيز مى توان در حدود همين سال دانست. اعتقاد به چنين تاريخى براى اسلام گزيدن عمر از آنجا ناشى مى شود كه وى پس از هجرت مسلمانان به حبشه مسلمان شد و از سوى ديگر اين هجرت در سال ششم رخ داده است. نويسندگان سيره در گذشته تنها همتشان اين بود كه وقايع تاريخى را به روايات صحيح ذكر كنند، امّا آنان اعتناى چندانى به ذكر تاريخ وقايع نداشتند مگر آن كه آن واقعه با رخداد مشهور ديگرى همزمان شده باشد

ص: 656

كه در اين موارد به ذكر تاريخ واقعۀ مشهورتر مى پرداخته اند و ما مى توانيم از طريق آن تاريخ رخدادهاى همزمان با آن را نيز كشف كنيم. آن گونه كه مثلا ايمان آوردن عمر بن خطاب با رخداد تاريخى هجرت مسلمانان به حبشه همزمان بود و ما از طريق آگاهى به همزمانى اين دو واقعه و علم به وقوع رخداد هجرت در سال ششم بعثت بدين نتيجه مى رسيم كه وى در همين سال مسلمان شد.

عمر قبل از آن كه اسلام بياورد، نسبت به مسلمانان بسيار سختگير بود و هيچ راهى براى آزار آنان نمى يافت مگر آن كه آن را مى پيمود، امّا در نهاد او دركى صحيح وجود داشت كه اگر به گمراهى مى رفت او را هدايت مى كرد. و نيز او طبعى رحيم و مهربان داشت كه اگر سنگدلى مى ورزيد و درد دردمندى را بر مى انگيخت، اين درد همان سان كه آن گرفتار در آزار را مى آزرد او را نيز آزرده مى ساخت.

شايد مهمترين حادثه اى كه او را تكان داد، آن بود كه مؤمنان را مى ديد كه براى حفظ دين خود و گريز از آزار او و امثال او هجرت مى گزينند. اين مهاجرت مؤمنان توجّه او را به آن كژى و گمراهيى كه در خود او وجود داشت و نيز هدايت و راه راستى كه مؤمنان در آن بودند جلب كرد.

ابن اسحاق از يكى از زنانى كه خود را آمادۀ هجرت كرده بود روايتى ناظر به اين حقيقت آورده است. او مادر عبد اللّه بن خثعمه است كه عمر بن خطاب وى را راهى هجرت ديد و از او دربارۀ خروجش از شهر پرسيد و با تأسّف گفت: «اى مادر عبد اللّه، براى رفتن آماده مى شوى؟» او گفت: «آرى، سوگند به خداوند در سرزمين خداوند روانه خواهيم شد تا خداوند براى ما فرج و گشايشى قرار دهد كه شما ما را آزار داديد و مقهور خود ساختيد». او در پاسخ گفت: «خداوند به همراهتان باد». آن زن گفت: «من در او رقّت و ترحمى را يافتم امّا آن را نمى توانستم بخوبى مشاهده كنم. او پس از اين گفتگو از آنجا رفت و ما نيز از نظر او آمادۀ رفتن شديم». در اين ميان فرزند اين زن، عامر آمد. وى به فرزندش گفت: «كاش لحظاتى

ص: 657

پيش عمر و دلسوزى و رقّت او و اندوهناكى وى بر ما را مى ديدى». عامر به مادرش گفت: «آيا به اسلام آوردن او آزمند و اميدوار شده اى؟» او گفت: «آرى»، عامر اظهار داشت: «او اسلام نمى آورد مگر آن كه الاغ خطاب پدر وى مسلمان شود».

عامر اين سخن را تنها از سر نااميدى از مسلمان شدن او بر زبان آورد.

از اينجا استفاده مى شود كه عمر هرگاه گروهى از قوم خود را مى ديد كه به سبب ستم همكيشان او براى حفظ دين خود از آن شهر مى گريزند، دردمند مى شد كه او عدالتى در نهاد خود داشت، هر چند تعصّبى نسبت به آنچه پدران و نياكانش بر آن بودند در كنار اين عدالت خودنمايى مى كرد.

چنين برمى آيد كه دردمندى وى از بيرون رفتن برخى از خاندان خود كه مقهور آنان بودند، وى را از اين بازنمى داشت كه همچنان نسبت به برخى از خويشاوندان و كسان خود كه از مسلمانى آنان اطلاع داشت آزار و شكنجه روا دارد.

در اين ميان ماجرايى ديگر نيز او را تكان داد:

خلاصۀ ماجرا از اين قرار بود كه فاطمه دختر خطاب و خواهر عمر به همراه همسرش اسلام آوردند و از بيم سختگيرى عمر و خويشاوندان خود مسلمانى خويش را پنهان نگه داشتند. در اين ميان نعيم بن عبد اللّه نيز ايمان آورده بود و اين هر سه اسلام خود را پنهان مى داشتند و در خانۀ سعيد بن زيد همسر خواهر عمر قرآن تلاوت مى كردند. خباب بن ارت نيز به حضور فاطمه بنت خطاب مى رسيد و قرآن بر او تلاوت مى كرد. در اين ميان يك روز عمر شمشير به ميان بست و به آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گروهى از اصحاب او كه حدود چهل زن و مرد بودند بيرون رفت. در طىّ راه يكى از افراد قريش با او برخورد كرد و از وى پرسيد؟ «به كجا مى روى؟» او گفت: «قصد محمّد، اين سبك خردى را دارم كه وحدت قريش را به تفرقه مبدّل ساخته، انديشه آنان را سبك خوانده، دين آنان را مورد عيبجويى قرار داده و خدايان ما را ناسزا گفته است. قصد او را دارم وى را به قتل برسانم».

ص: 658

آن مرد قرشى به وى گفت: «اى عمر خود را فريفته اى. آيا فكر مى كنى كه بنى عبد مناف تو را وامى گذارند كه محمّد را بكشى و آنگاه در روى زمين راه بروى؟ چرا به سراغ خانواده ات برنمى گردى تا كار آنان را سامان دهى؟» او گفت: «كدام يك از خانواده و كسان من؟» آن مرد پاسخ داد: «پسر عمت سعيد بن زيد بن عمرو و خواهرت فاطمه دختر خطاب. آن دو، به خدا سوگند، به پيروى محمد در دينش پرداخته اند. تو را باد به آن دو تن».

بين اين خبر با خبر ام عبد اللّه هيچ تناقضى وجود ندارد، زيرا هنگامى كه وى براى مهاجران دل سوزاند، اين دلسوزى از روى گرايش وى به اسلام نبود، بلكه دلسوزى و دردمنديى به سبب فراق و دورى خاندان خود بود و در اين ميان نفس غير مؤمن او اين انديشه را به ذهن وى انداخته بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) سبب همه اين فراق و درد است. در اين حال، رايحه اى از ايمان و وسوسه كفر و شرك در درون او در كشاكش قرار داشت.

عمر به خانۀ خواهرش روانه شد. در آن خانه سه تن مخفى شده بودند:

خواهر عمر، شوهر و يار او كه ايمان آورده بود و بالاخره خباب بن ارت كه به ديگران قرآن مى آموخت و صحيفه اى را به همراه داشت كه سوره طه در آن نوشته شده بود. هنگامى كه آنان صداى عمر را شنيدند، خباب در مخفيگاهى يا در گوشه اى از خانه پنهان شد و فاطمه بنت خطاب خواهر عمر نيز آن صحيفه را گرفت و آن را زير ران خويش مخفى ساخت. امّا عمر كه با نزديك شدن به خانه صداى قرآن خواندن خباب بر آن دو را شنيده بود، چون وارد خانه شد گفت: «اين همهمه اى كه مى شنيدم چه بود؟» آن دو گفتند: «چيزى نبوده است كه بشنوى». امّا او گفت: «بوده است، به خداوند سوگند، خبر يافته ام كه شما به پيروى دين محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخته ايد. او همچنين بر سر شوهر خواهرش سعيد بن زيد فرياد زد و با او تندى كرد و در پى بى آن، خواهرش فاطمه بنت خطاب برخاست او را از شوهرش دور سازد، امّا او خواهرش را مضروب و مجروح ساخت. هنگامى كه

ص: 659

عمر چنين كرد، خواهرش به همراه شوهر گفت: «آرى، ما مسلمان شده ايم و تو نيز آنچه مى خواهى بكن». چون عمر خونى را كه از زخم خواهرش فرو غلتيده بود مشاهده كرد، از كردۀ خود پشيمان شد و به خود آمد و به خواهرش گفت: «آن صحيفه اى كه شنيدم آن را مى خوانديد بده تا ببينم اين چيست كه محمّد آورده است». گفتنى است كه عمر قادر به خواندن و نوشتن بود. هنگامى كه چنين گفت، خواهرش در پاسخ وى اظهار داشت: «ما از تو بر آن بيم داريم». او گفت:

«نترس». وى همچنين به بتان خود سوگند خورد كه پس از خواندن، آن صحيفه را ديگر بار به وى برگرداند. در پى اظهار اين سخن از سوى عمر، خواهرش به اسلام آوردن او اميدوار و آزمند شد و به وى گفت: «تو چون مشركى نجسى و اين كتاب را جز دستى پاك لمس نمى كند. پس عمر برخاست و وضو ساخت و خواهرش نيز آن صحيفه را در اختيار او قرار داد و او آن را خواند. هنوز مقدارى از آيات صدر سوره را خواند كه گفت: «اين چه كلام زيبا و خوشى است!» هنگامى كه خباب اين گفته را شنيد، به ديدار عمر بيرون آمد و گفت: «اى عمر، به خداوند سوگند اميد آن دارم كه خداوند تو را به قبول دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختصاص و امتياز داده باشد كه من ديروز از او شنيدم كه مى فرمود: «پروردگارا، اسلام را با ابو الحكم بن هشام يا با عمر بن خطاب مؤيّد دار». پس اى عمر به خدا بشتاب به خدا بشتاب...». در اين هنگام عمر گفت: «اى خباب، مرا به محمّد (صلی الله علیه و آله) رهنمون شو تا به حضور او رسم و اسلام آورم». خباب در پاسخ وى اظهار داشت: «او در خانه اى در كنار كوه صفا در ميان تنى چند از اصحاب خويش است».

پس عمر شمشير خود را برداشت و به ميان بست و سپس به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اصحابش نيز همراه او بودند روانه شد. چون به آنجا رسيد، در خانه را كوبيد. چون مسلمانان صدا را شنيدند، يكى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخاست و از شكاف در نگريست و عمر را ديد كه شمشير به ميان بسته است. پس به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بازگشت و با نگرانى گفت: «اى رسول خدا، اين عمر بن

ص: 660

خطاب است كه شمشير به ميان بسته است». در اين هنگام حمزة بن عبد المطّلب عرضه داشت: «اى رسول خدا، به او اجازه ده كه اگر در طلب امر خيرى باشد آن را به وى ارزانى خواهيم داشت و اگر در طلب شرى باشد او را به شمشير خودش خواهيم كشت». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به او اجازه دهيد». در پى اجازۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن مرد برخاست و به او اجازۀ ورود داد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به استقبال او برخاست و در سراسرى خانه با او ملاقات فرمود و در ميان رداى او را گرفته او را بشدّت به سوى خود كشيد و فرمود: «اى پسر خطاب چه چيز تو را بدينجا آورده است؟ به خداوند سوگند نمى دانم كه تو بى هيچ سببى آمده باشى مگر آن كه رخدادى تكان دهنده بر تو نازل شده باشد». عمر در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حضورت آمده ام تا به خدا و رسول او و بدانچه از جانب خداوند آمده است، ايمان آورم». در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) تكبير گفت و كسانى كه در آن خانه بودند دريافتند كه عمر مسلمان شده است.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيد كه اسلام عمر بن خطاب از قلبى برخاسته بود كه به عدالت و به رحم و مهربانى ورزيدن ايمان داشت، هرچند غبارى از عادات جاهلى و آنچه قومش بر آن بودند بر روى آن قرار گرفته بود و هرچند قبل از آن كه اسلام را درك كند، تعصّب وى او را بدان كشانده بود كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمنى ورزد، چه، او چنين گمان مى كرد كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحدت آراى قريش را به تفرقه مبدّل مى سازد و جايگاه ويژۀ آنان در ميان عرب را از ميان مى برد و البتّه او در اين گمان به خطا مى رفت. امّا به هر حال، تحليل و جدا كردن نور حق از باطل و بازشناختن مؤمن و كافر بهتر از لجاجت و ثبوت رأى بر باطل است. اين چيزى است كه در آغاز بر عمر پنهان بود ولى با اين وجود بر آن كسانى از قوم خود كه از سرزمين خود هجرت مى گزيدند دل مى سوزاند تا آن كه چون مشاهده كرد خون از زخم تن خواهرش بيرون مى جهد، آن ضربۀ تكان دهنده بر او وارد آمد و آن غبارى را كه بر دل او قرار گرفته بود از ميان برداشت و بدين ترتيب، عمر آن مهربان

ص: 661

عادل پردركى بود كه خداوند غبار باطل را از دل او برگرفت.

در آستانۀ دورانى جديد

237 - اسلام آوردن حمزه و در پى بى آن، مسلمان شدن عمر آغاز دورانى جديد براى اسلام بود. مسلمانان در آغاز، مستضعفانى بودند كه مورد ستم قرار مى گرفتند، امّا نمى توانستند بديهايى را كه به آنان روا داشته مى شد با رفتارى همانند آن پاسخى متقابل گويند، توان آن نداشتند كه از خود دفاع كنند و دشمنانشان نيز نه به پيمانهايى كه با آنان داشتند وفا مى ورزيدند، نه «جوار» و پناه دادن كسى به آنان را محترم مى شمردند، نه خود پناه مى دادند و نه به مقتضاى هيچ دوستى و خويشاونديى با آنان عمل مى كردند، بلكه شكنجه بدانان روا مى داشتند و بى آنكه هيچ مقابله اى را انتظار داشته باشند خوارى و زبونى را به آنان تحميل مى كردند.

در اين ميان حتّى اگر مشركانى با مروّت از آزار مؤمنان ابا مى كردند و از آن روى برمى تابيدند، بدان سبب بود كه آنان نمى خواستند به پستى آزار برده اى يا انسانى ضعيف و يا كسى كه توان هيچ مقابله اى ندارد تن در دهند.

هنگامى كه حمزه اسلام آورد، بزرگ فرومايگان مشرك، ابو جهل براى نخستين بار ضرباتى را احساس مى كرد كه بر سر او فرود مى آمد و خونى را مى ديد كه از زخمهايش فرو مى ريخت و اگر چه يارانى از ميان قبيله اش به كمك او برخاستند، امّا وى از درگير شدن در يك جنگ وحشت كرد و از اين ترسيد كه اين، آغاز آن نبرد باشد، نبردى كه او از فرجام آن بيم داشت، آنسان كه وضعيّت هر دور از مروّتى كه بر ناتوانان دست ستم دراز مى كند و از توانمندان مى ترسد چنين است.

زمانى نيز كه عمر اسلام آورد، اين فاجعه اى براى شرك و مشركان و شكل يافتن دورانى جديد بود، دوران افتخار ورزيدن مسلمانان به اسلام، آشكار ساختن آن پس از يك دوران سير پنهانى و قرار گرفتن همۀ مسلمانان در يك صف در مقابل

ص: 662

مشركان پس از آن كه زمانى از يكديگر جدا و متفرّق بودند.

عمر در روز مسلمان شدن در خانۀ ارقم بن ابى ارقم در كنار صفا در حالى كه شمار مسلمانان به چهل تن نزديك شده بود به آنان پيوست و در اين هنگام برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به چه سبب دين خود را مخفى مى داريم با آن كه ما برحقيم و به چه سبب آنان دين خود را آشكار مى سازند با آن كه بر باطلند؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «ما اندكيم و آنچه را ما از ستم مردم ديده ايم، شاهدى». عمر گفت: «سوگند به آن كه تو را به حق مبعوث داشت، هيچ مجلس و محفلى از مجالس و محافلى كه در آن نداى كفر در داده ام نخواهد ماند مگر آن كه در آن ايمان خود را آشكار خواهم ساخت».

پس از اين گفتگو، عمر به طواف خانۀ كعبه بيرون رفت و سپس با سران قريش كه خبر اسلام آوردن او را شنيده و اينك در انتظار او بودند برخورد كرد. در اين هنگام ابو جهل گفت: «فلانى مدّعى است كه تو سبكسرى كرده اى». او در پاسخ با صداى بلند گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست، يگانه و بى شريك است و محمّد (صلی الله علیه و آله) فرستاده و بندۀ اوست». در اين هنگام مشركان به سوى وى پريدند تا او را بر زمين كوبند. در رأس اين گروه عتبة بن ربيعه قرار داشت. او همان كسى است كه از پيش ابو بكر را بر زمين كوبيده، او را مضروب ساخته و مجروح كرده بود. گويا اينك اين طلب عمر بود كه آن كار وى را انتقام گيرد. به همين سبب بر او پريد و او را بر زمين كوبيد و آنسان كه شترى نعره كنان مى نشيند، بر روى او نشست و به زدن او پرداخت و انگشت خويش در چشمان او فرو مى برد و عتبه نيز فرياد مى كشيد. پس از چندى مردم دور شدند و عمر نيز از روى او برخاست و بدين ترتيب، كينۀ مسلمانان - عموما - و كينۀ ابو بكر بخصوص - فرونشانده شد.

عمر اصرار بر آن داشت كه جز اشراف قريش را هدف ضربات خود قرار ندهد تا آنان طعم و حرارت آن ضربات را بچشند. او به همين دليل، چون يلان

ص: 663

چهره هاى آنان را بر زمين مى ماليد. در اين نبرد كه عمر آن را برانگيخت، هيچ يك از شريفان مكّه به وى نزديك نمى شد مگر آن كه وى او را مضروب مى ساخت تا آنجا كه آن مردم از رويارويى با او ناتوان شدند. وى پس از آن در مجالس و محافلى كه از اين پيش در آنها شركت مى كرد حضور يافت و اسلام خود را اعلام مى داشت(1). آنان نيز به رويارويى او مى پرداختند و وى جامهايى از همانند آن بديهايى كه آنان، خود مى كردند به ايشان مى چشاند.

او پس از اين ماجرا، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مسلمانان در كنار وى بودند، برگشت و آنان را بدين فرا خواند كه ديگر متفرّق و جداى از يكديگر نمانند و بلكه همه با هم در مقابل مشركان خود را نشان دهند. در پى اين پيشنهاد، مسلمانان گردهم آمدند و با هم بيرون رفتند تا همگى در جوار كعبۀ مقدّس نماز به جاى آورند. آنان در دو گروه قرار گرفتند كه حمزه در رأس يكى از آنها و عمر در رأس ديگرى بود.

آنان با گروه متّحد خود مشركان را به مبارزه طلبيدند كه به منع آنان بپردازند، امّا هيچ پاسخى براى اين مبارزه جويى عملى خويش مشاهده نكردند، چرا كه هنوز آن پيشوا و منادى بدى كمان حمزه را به خاطر داشت كه سر او را مى شكافت و عتبه نيز بر زمين كوبيده شدن خود از سوى عمرو اين را كه وى انگشتان خود را در ديدگان او فرو مى برد از ياد نبرده بود.

بالاخره اسلام آشكار شد و نور عيان گشت و كاروانها خبر قدرت يافتن اسلام و سستى و خوارى شرك را به هر ديار بردند و آنسان كه خواهيم گفت، ستمديدگى و مظلوميّت به جاى آن كه متوجّه افراد باشد متوجّه گروهها گشت. اين مظلوميّت در طول دوران دعوت ادامه يافت و با هجرت به مدينه پايان پذيرفت.

اينك مشركان بر آن شده بودند تا در كنار ستمها و آزارهايى كه روا

ص: 664


1- - ابن كثير. البداية و النهاية. ج 3. ص 31 و 79.

مى داشتند، سه شيوه ديگر را نيز در پيش گيرند:

الف: تلاش براى به سازش كشاندن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از طريق مماشات ورزى با او تا وى را از دعوت آشكار خود بازدارند.

ب: به مجادله پرداختن با پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى عاجز ساختن او و يا نشان دادن ضعفى از سوى وى در مدّعاى خويش.

ج: شكايت بردن از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به عمويش ابو طالب.

ص: 665

ص: 666

فصل دهم تلاشهاى تازه

تلاش براى جذب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

238 - كافران از تسليم پيامبر از طريق برخوردهاى قهرآميز نااميد شدند: آنان اصحاب او را مورد آزار و شكنجه قرار دادند، امّا آنها پايدارى ورزيدند؛ او را نيز آزردند، امّا به چيزى دست نيافتند و هرچه بر آزارها افزودند، ايمان بيش از پيش به دلهاى مردمان راه گشود؛ چه، با آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان خداوند حمزه را به اسلام رهنمون گشت و او از طرفداران سرسخت مسلمانان قرار گرفت، در پى آزار رساندن عمر به خواهر خود و شوهر او و بدان سبب كه مؤمنان را مشاهده كرد كه از شهر و ديار و از ميان قوم خود هجرت مى گزينند، دلش نرم شد و ايمان آورد و ايمان او فاجعه اى براى مشركان بود كه خداوند بدان فاجعه آنان را در غم نشاند و اين تازه مسلمان به صورت نيرويى براى اسلام در آمد كه توانست فارقى ميان دو دورۀ پنهان سازى اسلام و آشكار كردن آن و در عيان به پرستش پرداختن و اظهار آواى حق در درون مسجد الحرام باشد.

اگر چه مشركان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مورد آزار قرار مى دادند، امّا وى با آنان از در مسالمت در مى آمد و با سخنان حكمت آميز و اندرزهاى نيكو آنان را به اسلام فرا مى خواند و هيچ از دعوت خود دست نمى كشيد و با آنان نيز قطع رابطه نمى كرد، بلكه به دردهاى آنان دردمند مى شد و در بحرانها با آنان همدردى مى كرد، تا آنجا كه

ص: 667

حتّى يك بار مردم مكّه گرفتار قحطى و خشكسالى شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى نزول باران دعا كرد و باران آمد.

چنين برمى آيد كه اين ماجرا در دوران اقامت پيامبر در مكّه و در فاصلۀ ميان وفات ابو طالب و هجرت به مدينه صورت پذيرفته است. اين مدّعى از آن روست كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از برآورده شدن حاجتش آرزو كرد كه ابو طالب در آن زمان زنده مى بود شايد ايمان مى آورد(1) و در مى يافت كه دين محمّد (صلی الله علیه و آله) خير و سعادتى براى مردم و خاندان اوست.

همچنين روايت شده است كه ماجراى طلب باران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دورانى رخ داد كه آن حضرت در مدينه بود و در آن زمان فرموده بود كه كاش ابو طالب زنده مى بود و او را يارى مى كرد(2).

ص: 668


1- - ديگر بار يادآور مى شويم كه چنين روايات و چنين ادعاهايى با اين حقيقت كه ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده بود، سازگارى و هماهنگى ندارد. م.
2- - البتّه آنچه دربارۀ مشاهدۀ طلب باران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى ابو طالب گفته مى شود اين است كه وى در دوران حيات عبد المطّلب شاهد اين ماجرا بوده است. در همين راستا، روايت شده كه رقيّه دختر ابو اصفى بن هشام گفت: ساليانى از قحطى و خشكسالى پى درپى بر قريش گذشت تا آنجا كه از شدّت كمبود و گرسنگى ناخنها سياه و استخوانها نرم شد. در همين زمان كه ما در اندوه و گرفتارى به سر مى برديم... ناگاه شنيدم هاتفى به صداى بلند فرياد برمى آورد كه «اى جماعت قريش اين پيامبرى كه از ميان شما مبعوث خواهد شد اينك زمان ظهور او فرا رسيده است. هان كه در ميان خويش بنگريد كه در ميان شما مردى است بلند قامت، سفيد چهره و با بينى كشيده». اينك بايد او و فرزندش حاضر شوند و از هر تيره اى مردى برگرد او جمع شود. نيز بايد عطر استعمال كنند و در حالى كه آن مرد پاك و نيك نفس در ميان آنان است هفت بار برگرد كعبه طواف كنند. پس آن مرد دعا كند و مردم آمين بگويند...». رقيّه مى گويد: من ترسان شدم، عقلم به تحير و سرگشتگى ماند و خواب خويش را براى ديگران بازگو كردم... آنان گفتند: آن مرد شيبة الحمد عبد المطّلب است. پس قريش يكى پس از ديگرى نزد او آمدند و از هر تيره اى مردى با او همراه شد و همه با هم پس از استعمال عطر به استلام اركان و طواف كعبه پرداختند و سپس راه صعود به كوه ابو قبيس را در پيش گرفتند. چون بر دامنۀ كوه

در اين ميان برخى از مشركان بودند كه حالات و شواهدى مى يافتند حاكى از اين حقيقت كه آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده است مورد پذيرش قرار دهند يا حدّ اقل به تكذيب آن نشتابند و در اين كار تأمّل ورزند تا آن زمان كه ببينند آيا دعوت او مورد پذيرش قرار مى گيرد و همگانى مى شود يا آن كه به سستى مى گرايد و مورد پذيرش قرار نمى گيرد.

به عنوان مثال، از نضر بن حارث روايت شده است كه گفت: «اى جماعت قريش، به خداوند سوگند، اينك مسأله اى براى شما رخ داده كه چاره اى در رويارويى آن نداريد. محمّد در زمانى كه هنوز پسرى خردسال بود، مورد رضايت ترين، راستگوترين و امانتدارترين شما بود تا آن زمان كه موى سفيد بر چهره اش پديدار گشت و در اين زمان، آنچه را مى بينيد بر شما آورد و شما گفتيد او يك ساحر است در حالى كه او به خداوند سوگند، او ساحر نيست، چه ما ساحران و گره ها و دميدنهاى آنان را ديده ايم و او چنين چيزهايى ندارد. نيز گفتيد او يك كاهن است در حالى كه، به خداوند سوگند، او كاهن نيست و ما كاهنان و حالات آنان را ديده و سجع گوييهاى آنها را شنيده ايم. گفتيد او شاعر است. نه به خداوند سوگند، او شاعر نيست كه ما شعر را ديده و انواع آن را، هزج و رجز(1) آن را

ص: 669


1- - نام دو بحر از بحور اصلى شعر كلاسيك و مشترك ميان دو زبان فارسى و عربى است. م.

شنيده ايم. گفتيد او يك ديوانه است در حالى كه ديوانه نيز نيست. پس نه راهى براى سركوب اوست، نه راهى براى مهار كردنش و نه راهى براى كنار آمدن او.

اينك در مسأله او بنگريد و تأمّل ورزيد كه به خداوند سوگند، رخدادى عظيم بر شما نازل گشته است»(1).

ملاقات مكّيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى جذب وى

239 - از جابر بن عبد اللّه روايت شده است كه قريش گفتند: «ببينيد آگاهترين شما به سحر و كهانت و شعر كيست تا بيايد و با اين مرد كه اجتماع ما را برهم زده و متفرّق ساخته، كار ما را به تشتّت كشانده و دين ما را مورد مذمّت قرار داده است گفتگو كند و ببيند او چه مى خواهد». در پى اين پيشنهاد، آنان به همديگر گفتند:

«ما كسى جز عتبة بن ربيعه نمى شناسيم». پس او را به همين منظور فرا خواندند و به وى كه در ميان قريش مردى مهتر و بردبار بود گفتند: «تنها تو اى ابو وليد شايستۀ چنين كارى».

در روايت ديگرى چنين آمده است كه عتبه خود به قريش پيشنهاد چنين كارى را داد و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، آيا به سوى اين مرد بروم و پيشنهادهايى به وى عرضه دارم شايد برخى از آنها را بپذيرد و از ما دست بدارد؟» گفتند: «آرى، ابو وليد».

به هر حال خواه او به قريش چنين پيشنهادى كرده و خواه آنان از او چنين چيزى را خواسته باشند، او به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و پيشنهادهايى را به آن حضرت تقديم داشت كه به گمان وى براى بازداشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از پيگيرى و ادامۀ دعوت مردم به حق بسنده مى كرد.

عتبه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پسر برادر، آنچنان كه مى دانى تو در ميان ما از

ص: 670


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 289.

موقعيّت و منزلتى در اصل و نسب برخوردارى و جايگاهى والا در اين خاندان دارى.

اينك تو بر قبيله و قوم خود مسأله اى خطير آورده اى و بدان وسيله اجتماع آنان را متفرّق ساخته، انديشه هاى آنان را به سبكى و پوچى خوانده، از خدايان و دين اين مردم بدگويى كرده و همه پدران و گذشتگان آنان را كافر خوانده اى. اكنون از من بشنو تا امورى بر تو عرضه دارم كه در آن بنگرى، شايد برخى از آنها را مورد پذيرش قرار دهى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اى ابو وليد بگوى كه گوش فرا مى دهم».

او گفت: «اى پسر برادر، اگر بدانچه بر مردم آورده اى، در پى ثروتى هستى، ما آن قدر از اموال و داراييهاى خود براى تو گرد آورده و به كنارى نهاده ايم كه اگر آنها را بپذيرى ثروتمندترين ما خواهى بود. اگر نيز جوياى رياستى ما تو را پيشواى خود مى سازيم تا در مورد هيچ كارى مگر با اجازۀ تو تصميمى نگيريم. اگر نيز در پى سلطنتى، تو را سلطان خود ساخته ايم و اگر هم آنچه بر تو مى آيد چيزى است كه به نظرت مى رسد و نمى توانى آن را از خود دفع كنى، ما براى تو طبيبى خواهيم جست و ثروت خود را در اين راه مصرف خواهيم كرد تا تو را معالجه كنيم، چه، گاه حالت جنّزدگى بر شخص چيره مى شود و مى بايستى مورد مداوا قرار گيرد».

پس از آن كه عتبه سخنان خود را به پايان رساند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اى ابو وليد، آيا سخنت را تمام كردى؟» او نيز گفت: «آرى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از من بشنو». او گفت: «چنين مى كنم».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين آيات كتاب الهى را بر وى تلاوت كرد كه «فرستادنى است از جانب خداوند بخشايندۀ مهربان و كتابى است كه آيات آن جدا [و تبيين] شده [تا] كتابى عربى و خواندنى براى مردمى باشد كه مى دانند...»(1).

ص: 671


1- - فصّلت/ 4-1.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان آياتى از اين سوره را به ترتيل بر وى تلاوت فرمود.

چون عتبه اين آيات را شنيد، بدان گوش فراداد و دستهاى خويش را پشت سر خود برده، بر آن تكيه زد تا اين آيات را استماع كند تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آيه سجده كه در اين سوره قرار دارد رسيد و سجده كرد و به او فرمود: «اى ابو وليد، شنيدى؟» او نيز گفت: «شنيدم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «اينك اين تو و اين آيات كتاب خدا».

پس از اين گفتگو، عتبه به سوى دوستان خود روانه شد. چون او را ديدند برخى به برخى ديگر گفتند: «ابو وليد، اينك با چهره اى غير از آنچه هنگام رفتن داشت، به ميان شما آمده است».

هنگامى كه به شنيدن خبر مأموريّت عتبه نشستند، گفتند: «اى ابو وليد، چه خبر به همراه دارى؟» او گفت: «خبرم اين است كه به خداوند سوگند، كلامى شنيدم كه هرگز تاكنون همانند آن را نشنيده ام. به خداوند سوگند، آن نه شعر است و نه كهانت. اين جماعت قريش، از من فرمان بريد و مسئوليت اين امر به من واگذاريد. اين مرد را با آنچه دارد رها كنيد و از او دورى گزينيد كه به خداوند، اين كلامى را كه از او شنيدم امرى خطير خواهد بود. در صورتى كه او را به خود واگذاريد اگر اعراب بر او چيره شوند، شما به وسيلۀ ديگران از عهده او بر آمده ايد و اگر او بر اعراب چيره شود، سلطنت او سلطنت شما و عزت و سربلندى او عزّت و سربلندى شما خواهد بود و شما بيشتر از همۀ مردم به او مباهات خواهيد ورزيد و به سبب پيروزى او شادمان خواهيد بود».

امّا آن مردم نصيحت او را نپذيرفته، گفتند: «اى ابو وليد، او با زبان خود تو را سحر كرده است». امّا وى كه در آن هنگام در نصيحت خود امين بود گفت:

«اين نظر من است و شما آنچه مى خواهيد بكنيد»(1).

ص: 672


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 64.

240 - آزارهاى مستمر قريش را از تحقّق اين خواسته ناكام ساخت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را از ايمان خود برگردانند، بلكه اين شكنجه ها سخت و رنج دادنهاى پى درپى بر ايمان مؤمنان و پايبندى آنان بدانچه عقيده داشتند مى افزود و آنسان كه يادآور شديم گاه نتايجى چون اسلام آوردن حمزه و عمر بر اين آزارها مترتّب مى گشت و علاوه بر آن كم كم مسلمانان به آزارهاى متقابل دست مى زدند و بدين ترتيب، ابو جهل اين حقيقت تلخ را دريافت كه چگونه مردى عادل و قدرتمند سر انسانى بدكار چون او را مى شكافد. عمر نيز اين درس را به آنان آموخت كه چگونه عصيانگرى شر آفرين مورد ضرب و جرح قرار مى گيرد.

اينك با شيوه هايى چون شيوۀ اخير قريش به تجربه كردن اين طريق پرداخت كه با نرمش با اين رخداد جديد برخورد كند و پيشنهادهايى را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرضه بدارد كه به گمان آنان بى آنكه ايشان را به ايمان نزديك سازد مى تواند پيامبر را به آنان نزديك كند. آنان پيشنهادهايى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) ارائه دادند كه با منطق خودشان سازگارى داشت و كسانى چون خود آنها را نرم مى كرد. آنان شرافتمندى و والامنزلتى را به او پيشنهاد كردند تا پيشواى فرمانرواى ايشان باشد، سلطنت را به وى پيشنهاد كردند تا پادشاه آنان شود و بالاخره، دارايى و ثروت را در مقابل او قرار دادند تا ثروتمندترين آن مردم گردد. امّا هنگامى كه او همۀ اين پيشنهادها را رد كرد در حالى كه به گمان آنان هيچ كس چنين پيشنهادهايى را رد نمى كرد مگر آن كه عقل خود را از دست داده باشد و در حالى كه آنان به مقتضاى منطق مادّى خود، برترى و والايى را جز به مال و ثروت و رياست و قدرت و سلطنت نمى دانستند - چنين به او پيشنهاد دادند كه وى را به زبردست ترين طبيبان نشان دهند تا آنها وى را معالجه كنند. امّا او به جاى آن كه با آرى و نه به آنها پاسخ دهد آيات قرآن را برايشان تلاوت فرمود تا بدانند كه آنچه نزد اوست از همۀ آنچه آنان پيش روى وى قرار مى دهند بهتر است بلكه وى آنچه را آنان به او وعده مى دهند در مقايسه با آنچه خود دارد كه برتر و پاينده تر است، چيزى كه شايستۀ نام بردن از آن باشد نمى داند.

ص: 673

مشركان كار را بر محمّد (صلی الله علیه و آله) و پيروانش سخت گرفتند و لحظه بلحظه عرصه را بر آنان تنگتر كردند. به ستم و آزار مسلمانان در صدد حل اين مشكل برآمدند، امّا سودى نبخشيد. ديگربار براى حل آن از طريق رشوه دادن ثروت و رياست تلاش كردند، امّا بازهم تلاش آنها به هيچ فايده اى نينجاميد. پس اينك چه مى بايست مى كردن؟

ظاهرا چنين است كه اين بار هيچ راهى براى آنان جز پرداختن به مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقى نمانده بود تا از اين طريق عجز و ناتوانى او در مقابل چشمان همگان آشكار شود و ديگر بر شمار پيروان او افزوده نگردد.

مجادله با پيامبر

241 - مشركان ديگر بار آن پيشنهادهايى را كه عتبه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ارائه داده بود تكرار كردند. امّا اين بار آنها را به صورت گروهى و دسته جمعى به عرض آن حضرت رساندند تا بدين وسيله به وى اطمينان بيشترى نسبت به وعده هاى خود بدهند و با ارائۀ خواسته هاى خود به صورت دسته جمعى وى را در موقعيّتى قرار دهند كه ناگزير به پذيرش آن شود. آنان همچنين تصميم داشتند در صورت ردّ اين خواسته ها از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مجادله با وى بپردازند.

به همين منظور، سران مخالف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تيره هاى مختلف گرد هم آمدند و پس از آن كه تعداد لازم جمع شدند، برخى به برخى گفتند: «در پى محمّد (صلی الله علیه و آله) بفرستيد و با او به گفتگو بپردازيد و مجادله كنيد تا، ديگر دربارۀ او مسئوليتى نداشته باشيد».

بدين ترتيب، در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند كه «سران و بزرگان قومت به خاطر تو گردهم آمده اند تا با تو سخن گويند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز كه بشدت به هدايت آنان علاقه مند بود و هدايت يافتن آنان را دوست مى داشت و خوارى و گمراهى آنان بر او سنگين بود، با اين گمان كه شايد

ص: 674

مشركان دربارۀ او عقيده اى تازه پيدا كرده اند، بسرعت به سراغ آنان شتافت و در كنارشان نشست.

آنها به وى چنين اظهار داشتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، ما در پى تو فرستاده ايم تا در مورد تو مسئوليتى نداشته باشيم در حالى كه - به خداوند سوگند - مى دانيم هيچ يك از اعراب چنين چيزهايى كه تو بر قوم خود روا داشتى بر قوم خود روا نداشته است:

تو پدران را مورد عيبجويى قرار داده اى، دين را به باد انتقاد گرفته اى، انديشه ها را سبك و سفيهانه خوانده اى، خدايان را دشنام و ناسزا گفته اى و هيچ كار زشتى در حق اين مردم نمانده است مگر آن كه آن را انجام داده اى. اينك اگر تو بدان هدف اين سخنان تازه را آورده اى كه مال و ثروتى را گردآورى، ما براى تو از داراييهاى خود چنان ثروتى جمع كرده ايم كه بتوانى ثروتمندترين ما شوى. اگر در پى شرافت و رياستى، ما تو را پيشوا و سرور خود مى سازيم. اگر هم جوياى سلطنتى، ما تو را پادشاه خود قرار مى دهيم و بالاخره اگر آنچه به تو مى رسد چيزى از جن است كه به نظرت مى آيد كه چه بسا نيز چنين باشد، ما همه ثروت خود را در جستجوى طبيبانى براى مداواى تو صرف مى كنيم تا يا تو را از اين مرض بهبودى دهيم و يا آن كه در مورد تو مسئوليت خود را ادا كرده باشيم ديگر مسئوليتى نداشته باشيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «آنچه مى گوييد در مورد من صحّت و حقيقت ندارد. من آنچه را آورده ام، بدين سبب نياورده ام كه ثروت شما، سرورى بر شما و سلطنت در ميان شما را خواسته باشم. بلكه خداوند مرا به عنوان پيامبر بر شما مبعوث ساخته، كتابى بر من فرود فرستاده و مرا فرمان داده است كه براى شما يك بشارت دهنده و يك هشدار دهنده باشم. من نيز پيام خداوند را به شما مى رسانم و خيرخواهى شما كرده ام. اينك اگر آنچه را بر شما آورده ام از من بپذيريد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر نيز دعوت مرا به خودم برگردانيد، من بر فرمان خداوند پايدار خواهم بود تا آن كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

ص: 675

آنان گفتند: «اى محمّد، اگر آنچه را به تو پيشنهاد داديم نمى پذيرى، تو خود مى دانى كه هيچ كس از مردم داراى سرزمينى تنگتر و محدودتر از سرزمين ما، زندگانيى سخت تر از ما و ثروتى كمتر از ما نيست. پس براى ما از پروردگار خود كه تو را بدانچه مبعوث داشته بر انگيخته است بخواه كه اين كوههايى را كه سرزمين و شهرها را تنگ و محدود ساخته از كنار ما به سويى ديگر روان سازد و سرزمين ما را بگشايد و وسعت دهد؛ نيز براى ما نهرهايى چون نهرهاى شام و عراق برجوشاند و هر يك از پدرانمان را كه در گذشته است ديگربار از خاك برانگيزد و قصىّ بن كلاب كه پيرى راستگوى بود در ميان اين برانگيخته شدگان باشد تا ما از آن گروه برانگيخته شده دربارۀ آنچه تو مى گويى بپرسيم كه آن حق است يا باطل است. اگر آنچه را از تو خواسته ايم براى ما به انجام رساندى و آن گذشتگان نيز تو را تأييد و تصديق كردند، ما نيز تو را تأييد و تصديق خواهيم كرد و جايگاه تو در پيشگاه خداوند و نيز اين را در خواهيم يافت كه تو، آنچنان كه مى گويى، پيامبرى».

مفادّ اين سخنان آن است كه سران مشركان، آيات و نشانه هاى ديگرى را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواستند. امّا خداوندى كه به دلها آگاه است به سبب آنچه آنان در دل داشتند چنين تقدير نكرد كه آن خواسته ها بر آورده شود، هر چند عيسى براى مردمى چون اين مردم آياتى بالاتر از اين و معجزاتى چون زنده كردن مردگان و شفا دادن كوران مادرزاد آورده بود. امّا خداوند، خود آن كسى است كه پيامبران خود را از ميان بندگان برمى گزيند و خود نيز مى داند به وسيلۀ چه كسى رسالت خود را مؤيّد سازد.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من به چنين مأموريّتى مبعوث نشده ام. من تنها همان چيزهايى را از جانب خداوند بر شما آورده ام كه خود مرا بدان مبعوث داشته است و من نيز آنچه را بدان فرستاده شده ام به شما ابلاغ كرده ام و اينك اگر آن را بپذيريد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر آن را به من برگردانيد، پايدارى و صبورى مى كنم تا آن زمان

ص: 676

كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

آنان گفتند: «اگر چنين نمى كنى، براى خود چيزى بگير و از پروردگارت بخواه كه براى ما فرشته اى برانگيزد كه تو را در آنچه مى گويى مورد تأييد و تصديق قرار دهد و ما را از آزار تو بازدارد؛ نيز از خداوند مى خواهى كه براى ما باغها، گنجها و قصرهايى از طلا و نقره قرار دهد و تو را از آن حاجتهايى كه در طلب آن مى بينيمت بى نياز سازد كه ما شاهديم تو در بازارها به راه مى افتى و در پى كسب رزق و روزى بر مى آيى، آنسان كه ما نيز چنين مى كنيم. چنين چيزهايى از خداوند بخواه تا او برآورده سازد و ما اگر تو آن گونه كه خود ادّعا مى كنى پيامبر هستى، از والامنزلتى تو در پيشگاه خداوند آگاه شويم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من چنين نمى كنم و من كسى نيستم كه از پروردگار خود چنان چيزهايى بخواهد و من به چنين امورى به سوى شما مبعوث نشده ام، بلكه خداوند مرا به عنوان يك بشارت دهنده و يك هشدار دهنده برانگيخته است. پس اگر آنچه را بر شما آورده ام مورد پذيرش قرار دهيد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر آن را به من برگردانيد، پايدارى و صبورى خواهم كرد تا آن كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

آنان ديگر بار گفتند: «پس پاره اى از عذاب بر ما نازل ساز - آن گونه كه خود مدّعى هستى كه خداوند اگر بخواهد چنين مى كند - چه، ما ايمان نخواهيم آورد مگر آن كه چنين كارى انجام دهى».

رسول صادق و امين (صلی الله علیه و آله) ديگر بار در پاسخ آنان فرمود: «اين با پروردگار من است و اگر بخواهد با شما چنان خواهد كرد».

سران مشرك بازگفتند: «اى محمّد گويا پروردگار تو ندانسته كه ما با تو خواهيم نشست و دربارۀ آنچه پرسيديم از تو پرسش خواهيم كرد و آنچه خواستيم از تو تقاضا خواهيم كرد تا تو را از اين پيش براى چنين امرى آماده سازد و تو را چيزهايى بياموزد كه بدان ما را پاسخ گويى و تو را از آنچه در صورت پذيرفته نشدن

ص: 677

آنچه آورده اى انجام خواهى داد آگاه كند. به ما چنين خبر رسيده است كه اين سخنان را مردى در يمامه به نام رحمن به تو مى آموزد. به خداوند سوگند، ما هرگز به رحمن ايمان نخواهيم آورد. اينك اى محمّد، ما بهانه را بر تو تمام كرده و به خداوند سوگند، تو را با آنچه با ما كرده اى وانخواهيم گذاشت مگر آن كه يا ما تو را هلاك سازيم و يا تو ما را نابود كنى».

يكى از همين مردم گفت: «ما فرشتگان را كه دختران خدايند مى پرستيم».

ديگرى نيز گفت: «ما به تو ايمان نخواهيم آورد مگر آن زمان كه... خدا و فرشتگان را رو به روى ما بياورى»(1).

آنان همچنان در درخواست آيات و نشانه هاى محسوس و طلب عذاب الهى به سخن ادامه دادند. سپس، عبد اللّه بن ابى اميّة بن مغيرة بن عاتكه عمه رسول خدا و دختر عبد المطّلب گفت: «اى محمّد، خاندان تو آنچه را به تو ارائه كردند كردند و تو آن را نپذيرفتى؛ سپس چيزهايى از تو پرسيدند تا بدان وسيله از جايگاه تو در پيشگاه خداوند آگاه شوند، امّا چنان نكردى؛ ديگر بار از تو خواستند تا آن عذابى را كه بدان تهديدشان مى كنى هرچه زودتر بر آنان فرود آورى و تو نخواستى. پس سوگند به خداوند به تو ايمان نخواهم آورد مگر آن كه نردبانى به سوى آسمان گيرى و در حالى كه من مى نگرم از آن بالا روى تا آن رسالت الهى را بياورى و نامه اى گشاده با خود به همراه آورى و نيز چهار تن از فرشتگان را كه گواهى دهند تو همان گونه اى كه خود مى گويى. سوگند به خداوند اگر چنين نيز كنى، گمان دارم بازهم تو را تصديق نخواهم كرد»(2).

ص: 678


1- - اسراء/ 92-90. در اين سوره از آيات 85 تا 97 به تفصيل اين تقاضاهاى مشركان يا به عبارت بهتر بهانه هاى آنان و نيز پاسخ آنها بيان شده است. م.
2- - به نقل از تفسير طبرى «سورۀ اسراء»؛ تفسير ابن كثير، «تفسير همين سوره»؛ سيره ابن هشام و البداية و النهاية.

242 - آنان آنچه را مى خواستند تقاضا كردند، نه براى آن كه ايمان آورند، بلكه براى آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در حرج قرار دهند و قدرت مجادلۀ خود را آشكار سازند كه آنان به تعبير قرآن «مردمى كينه ورز» هستند. شايد يكى از شواهدى كه نيّات حقيقى اين مردم را برملا مى سازد گفتۀ آن مرد هاشمى و زادۀ عاتكه بنت عبد المطّلب است كه گفت: «به خداوند سوگند، اگر چنين نيز كنى، گمان دارم بازهم تو را تصديق نخواهم كرد». گويا وى با اين گفتۀ خود تصريح مى كند كه انكار دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدّم بر هر دليلى و در دلهاى آنان جاى گرفته است و حتّى به فرض ظهور آن آيات و نشانه هايى كه تقاضا كردند، از آن بيرون نمى آيد.

بدين سبب، اگر خواسته هاى آنان برآورده مى شد، آنان جز به سركشى خويش نمى افزودند و آن گونه بودند كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «آنان سخت ترين سوگند را ياد كردند كه اگر آيتى بر آنان فرو رسد، ايمان مى آورند. بگو، آيات در پيشگاه خداوند است و چه مى دانيد كه اگر اين آيات نيز بر آنان آيد، ايمان نمى آورند. آنسان كه نخستين بار نيز ايمان نياوردند، ما دل و ديدۀ آنان را باژگون سازيم و آنان را در طغيان و سركشى خود واگذاريم كه هرچه بيشتر در آن فرو روند. اگر ما حتّى فرشتگان را بر آنان فرود مى فرستاديم، مردگان با آنان سخن مى گفتند و همه چيز را پيش چشمان آنان گرد مى آورديم، آنان كسانى نبودند كه ايمان بياورند، مگر آن كه خداوند بخواهد. امّا بيشتر آنان نادانند»(1).

خواسته هايى كه آن مردم پيش آوردند، براى درمانده ساختن مخاطب خود بود، نه در جستجوى دليل، چه، آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده بود حق بود و خود بخود روشن و آشكار و به سبب همين حقّانيّت مؤمنان از آن پيروى كردند. افزون بر اين، سخنانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مردم مى آورد با خود دلايلى به همراه داشت حاكى از آن كه اين سخنان از پيشگاه خداوند نازل مى شود و قرآنى پيراسته از كژى است كه گمراه را رهنمون مى گردد و راه پويان در ظلمت را راه مى نماياند. آن همان

ص: 679


1- - انعام/ 111-109.

چراغ پرفروغى بود كه عرب و غير عرب از اين عاجزند كه همانندى برايش بياورند، آنسان كه خود مى فرمايد: «بگو اگر همه انسانها و پريان بر اين همدست شوند كه همانندى براى قرآن بياورند، همانند آن نخواهند آورد، هرچند در اين كار برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

بر اساس آنچه تاكنون گذشت مى توان خواسته هاى آن مشركان را چنين خلاصه كرد:

1 - آنان كه در پى دلايل و شواهد مادّى و محسوس هستند، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند كه سرزمينشان را براى آنان فراخ سازد و مردگانشان را از خاك برانگيزد.

2 - از پيامبر (صلی الله علیه و آله) تقاضا كردند كه فرشته اى براى آنان مبعوث شود كه بر نبوّت او گواهى دهد.

3 - آنان تقاضا كردند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سرزمين خشك آنان را به باغ و بستانهايى تبديل كند كه گنجها و قصرهايى از طلا و نقره در آن باشد. همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بدان متّهم كردند كه مردى از اهل يمامه او را تعليم مى دهد.

4 - در خواست كردند كه پاره اى از عذاب بر آنان نازل شود.

5 - آن را خواستار شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نردبانى حاضر كند و بر آن به آسمان رود و در حالى كه نوشته اى بر صفحۀ كاغذ به همراه دارد از آسمان پايين آيد.

آنان اين خواسته ها را مطرح ساختند، نه براى آن كه ايمان بياورند، بلكه براى آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در حرج قرار دهند. اگر آنان در پى ايمان آوردن بودند و شواهدى به قصد اين منظور مى خواستند، هرگز تقاضاى آن نمى كردند كه پاره اى از عذاب بر آنها نازل شود، چه، چنين عذابى آنان را نابود مى ساخت و پس از نزول عذاب و نابودى، ديگر جايى براى ايمان نخواهد ماند.

ص: 680


1- - اسراء/ 88.

راست گفت عبد اللّه بن ابى اميّة بن مغيرة بن عاتكه عمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از طرح خواسته هاى خود، وعده نداد كه در صورت برآورده شدن خواسته هايش ايمان خواهد آورد، بلكه سخن خود را چنين به پايان برد كه گمان نمى كند حتّى در صورت آمدن آن آياتى كه وى خواسته است، ايمان بياورد.

به همين سبب نيز پيامبر (صلی الله علیه و آله) از خداوند نخواست كه خواسته هاى آنان را برآورد، بلكه خواسته هاى آنان را از همان ابتدا رد كرد، زيرا خود مى دانست كه در صورت برآورده شدن اين خواسته ها و ايمان نياوردن آنان، آنسان كه قوم عاد و ثمود هلاك شدند، اين مردم نيز گرفتار هلاكت و نابودى خواهند شد، همچنين، پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه معجزه اى جاويد و پايدار دارد و آيين و شريعت او به پايدارى اين اعجاز جاويدان و هميشگى است و به همين سبب، شايستۀ چنين آيين جاويدى معجزه اى نيست كه در لحظه اى صورت گيرد، و سپس تمام شود.

چنين روايت كرده اند كه چون آنان اين خواسته ها را تقاضا كردند و سؤالات خود را مطرح نمودند، به پيامبر وحى شد كه «اگر مى خواهى با آنان مدارا كنى مدارا كن و اگر نيز مى خواهى آنچه را تقاضا كرده اند به آنان دهى، چنين خواهيم كرد و در اين صورت، اگر تكذيب كنند، آنسان كه اقوام قبل از آنها را نابود ساختم، نابود خواهند شد «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ اين وحى الهى فرمود:

«نه، بلكه با آنان مدارا خواهم كرد».

همچنين، روايت كرده اند كه مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: «از پروردگارت بخواه كه كوه صفا را براى ما يكسره زر سازد تا به تو ايمان آوريم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين مى كنيد؟» گفتند: «آرى». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعا فرمود و در پى بى آن دعا جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: «خداوند تو را سلام مى فرستد و مى فرمايد: «اگر بخواهى كوه صفا براى آنان طلا مى شود و در اين صورت، هر كس پس از اين آيت كفر ورزد، او را آن گونه عذاب خواهم كرد كه هيچ يك از جهانيان را چنان عذاب نكنم و اگر نيز بخواهى در رحمت و توبه بر آنان

ص: 681

مى گشايم». رسول خدا آن مهربان با رأفت فرمود: «بلكه همان توبه و رحمت را خواهانم».

در قرآن كريم، اين خواسته هاى مشركان و پاسخ آنها آمده است، آنجا كه خداوند، آن راستگوترين گويندگان، مى فرمايد: «آنان گفتند: «ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر آن كه چشمه هايى براى ما از زمين بر جوشانى يا برايت باغى از خرما و انگور باشد [باغى] كه نهرها از ميان آن به گونه اى وصف ناشدنى برجوشد يا آن كه آنسان كه ادعا مى كنى، پاره اى از عذاب از آسمان بر ما نازل كنى و يا آن كه خداوند فرشتگان را پيش روى ما حاضر آورى يا برايت خانه اى از زر باشد يا در آسمان بالا روى. ما حتّى بالا رفتن تو به آسمان را نيز باور نخواهيم كرد مگر آن كه نامه اى بر ما فرود آورى كه ما آن را بخوانيم». بگو پروردگار من منزّه است. آيا من جز انسانى به رسالت فرستاده شده بوده ام؟»(1).

خداوند در آيات ديگرى نيز اين خواسته ها را مورد اشاره قرار داده و بيان فرموده است كه اگر خواسته هاى آنان نيز حاصل مى شد ايمان نمى آوردند، آنجا كه خداوند مى فرمايد: «هيچ آيتى از آيات پروردگارشان بر آنان نمى آيد مگر آن كه از آن روى برمى تابند. آنان حق را آن هنگام كه بر آنان آمده است دروغ شمرده اند و زود است كه خبرهاى آنچه آن را مايۀ استهزا و ريشخند قرار مى دادند بر آنان بيايد. آيا آنان نديده اند كه چقدر قرنهايى پيش از ايشان اقوامى را هلاك ساختيم كه بدانان تواناييهايى داده بوديم كه به شما مردم نداده ايم ما بارانهاى عذاب را به فرو فروريختنى وصف ناپذير بر آنان فرود فرستاديم و نهرهايى پديد آورديم كه در زير آنان به حركت و خروش در مى آمد و بدين ترتيب، آنان را به سبب گناهانشان نابود ساختيم و پس از آنان قرنهايى ديگر پديد آورديم. اگر حتّى بر تو نامه اى در كاغذى فرو مى فرستاديم كه آن را با دستان خود لمس مى كردند، بازهم آنان كه كافر شده اند مى گفتند: «اين هيچ نيست مگر سحرى آشكار». آنان گفتند: «چرا بر او فرشته اى

ص: 682


1- - اسراء/ 94-90.

نازل نشده و اين در حالى است كه اگر فرشته اى نازل مى كرديم، كار آنان تمام شده بود و ديگر مهلتى نمى يافتند. اگر ما حتّى او پيامبر خود را فرشته اى نيز قرار مى داديم، آن فرشته را نيز در صورت يك مرد در مى آورديم و بر آن فرشتگان آنچه را مردم مى پوشند مى پوشانديم»(1).

مشركان همه اين خواسته ها را مطرح ساختند، نه براى آن كه ايمان آورند؛

چرا كه قبل از طلب اين آيات عقيده به كفر داشتند و در صورتى كه در مسأله اى عقيده به باطل مقدّم شده باشد، و شخص با پيشداورى مشخّصى به سراغ حقيقتى برود همۀ راهها و شيوه هايى كه براى آن پيموده مى شود - خواه شيوه هاى سلبى و برآورده نشدن دليل و آيتى كه آنان جوياى آنند و خواه شيوه هاى مثبت و برآورده شدن خواسته هاى آنان - يا پاسخى جز انكار و اعتراف نكردن به آن روبرو نخواهد گشت، زيرا براى كسى كه به منظور ناتوان ساختن مخاطب و از سر لجاجت به طرح سؤال مى پردازد، قوّت و استحكام دليل جز بر اصرار او در باطل خود و فراوانى ادلّه نيز جز بر فرو رفتن بيشتر او در انكار حقيقت و لجاجت ورزى او نخواهد افزود.

خداوند قرآن را دليلى براى آنان قرار داد تا فرصت انديشيدن بيشترى در اختيار آنان قرار دهد، زيرا قرآن در طىّ زمان دعوت، پيوسته و لحظه بلحظه، آنان را مخاطب خود مى سازد و ممكن است در هر يك از اين لحظات توبه و مغفرتى پيش آيد، در حالى كه ادلّۀ حسّى به گونه اى است كه فقط در يك لحظه و براى يك بار پديدار مى گردد و پس از آن يا عذاب است و يا ايمان.

تاريخ گذشته، اندرزى است براى آنان، چه هيچ گاه آيتى از آن نوع كه اين مردم خواستار آن شدند بر آنها نمى آمد، مگر آن كه نتيجه اش هلاكت و نابودى بود نه اقرار و اعتراف به حقيقت، چرا كه آن مردم كسانى نبودند كه به حق اعتراف كنند، چون قبل از آن آيات موضع تكذيب حقيقت را در پيش گرفته بودند. آيۀ قرآن

ص: 683


1- - انعام/ 9-6.

بدين مسأله اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ چيز ما را از آنان بازنداشته است كه آيات خود را فرو نفرستيم مگر آن كه پيشينيان آن را تكذيب كردند. و ما شتر را به [قوم] ثمود داديم پس بدان ستم كردند و ما آيتهاى خود را مگر براى ترساندن فرو نمى فرستيم».(1)

243 - همۀ آن سؤالاتى كه از سوى مشركان مطرح مى شد جز براى آن نبود كه پيامبر را در موضع عجز و ناتوانى قرار دهند و در صورت آشكار شدن ضعف او - به زعم آنان - از آن دستاويزى بسازند براى بازداشتن مردم از پيروى او و قرار گرفتن در مقابل سرچشمه ايمانى كه پيوسته در جريان است و قطع نمى شود.

امّا آيا آنچه آنان مى خواستند تحقق يافت؟ هرگز چنين نشد و همين، آيتى ديگر بر صدق و راستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤيد اين حقيقت قرار گرفت كه او جز حق نمى جويد، اين همه در حالى بود كه پيروان آن حضرت روز بروز افزايش مى يافتند و نه كاستى مى پذيرفتند و نه كسى از آنان از دين برمى گشت، هرچند در مقابل آنان، مشركان آيتهاى الهى را و نيز اين مسأله را كه خداوند يگانه است و يا چند خدا وجود دارد دستاويز مجادلات خود قرار مى دادند و دربارۀ خداوند سخت مقتدر به مجادله مى پرداختند.

كمك گرفتن از اهل كتاب

244 - مشركان قبل از هر چيز موضع انكار را در پيش گرفتند و آنگاه كه حق بر آنان بيامد، آن را دروغ شمردند و راه ايمان را به دلهاى خود بستند.

اصولا مردم دو گروهند:

گروهى كه حق را در انديشه و دل خويش فرا يافته، به محض شنيدن، آن را درك مى كنند. اين گروه تنها بدان خاطر جوياى دليل مى شوند كه دلهاشان اطمينان بيشترى يابد و ايمانشان فزون گردد. براى اينان، دليل به وچودآورندۀ ايمان در

ص: 684


1- - اسراء/ 59.

دلهايشان نيست، بلكه آن را تثبيت مى كند و همينانند كه خداوند درباره آنها مى فرمايد: «امّا كسانى كه ايمان آورده اند، آيات قرآن بر ايمانشان بيفزود»(1).

گروهى ديگر به كفر مى شتابند و قبل از هر چيز موضع انكار در پيش مى گيرند. اينان راههاى ورود ايمان به دلهاى خود را بسته اند و همانانند كه خداوند دربارۀ آنها مى فرمايد: «خداوند بر دلهاى آنان و بر گوشهايشان مهر نهاده و بر ديدگان آنها پرده اى افكنده است و براى آنان عذابى سخت»(2).

اينگونه مردم دليل را براى آن نمى خواهند كه در پرتو آن راه پويند، بلكه مى خواهند خصم خود را ناتوان كرده و به او دروغ بگويند. ببينيد خداوند دربارۀ آن مشركان سركش كه به رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند، چه فرموده است. او مى فرمايد: «آنگاه كه آنان گفتند: «پروردگارا اگر اين همان حق است و از پيشگاه تو نازل شده، سنگهايى را از آسمان بر ما فرو ببار يا عذابى دردناك بر ما بياور».

البتّه خداوند آن نيست كه تا تو در ميان آنانى، آنها را عذاب كند و خداوند آن نيست كه در حالى كه آنان از او آمرزش مى طلبند آنها را عذاب دهد»(3).

مشركان پس از طرح اين خواسته ها و بهانه ها احساس كردند كه هيچ كس به خاطر اين بهانه ها به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى اطمينان نشده بلكه دليلى است بر حماقت و كم خردى آنان و عاملى براى فرو رفتن هرچه بيشتر آنها در گردابى از تفكّرات و انديشه هاى بى حاصل كه هيچ مايۀ هدايتى در خود نداشت، چه آن بهانه اى كه در صورت عملى شدنش آنان را پيش از آن كه بتوانند ايمان بياورند نابود و هلاك مى ساخت، چگونه دليلى مى توانست باشد؟ بهانه هايى از اين قبيل كه بارانى از سنگ بر آنان فرو بارد يا عذابى دردناك دامن گيرشان شود.

آنان در اين دليل آوردنها و به عبارت درست تر در اين بهانه جوييهايى كه از

ص: 685


1- - توبه/ 124.
2- - بقره/ 7.
3- - انفال/ 33-32.

نادانى آنها پرده برمى داشت ناتوان شدند و به نوعى استدلال نسبى به كمك اهل كتاب روى آوردند و از آن جماعت كمك جستند بدان اميد كه آنان در متوقّف ساختن دعوت به حق كه مردم در مسير آن به ايمان مى گرويدند، امدادشان رسانند.

245 - ابن عباس روايت كرده است كه قريش نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را نزد عالمان يهودى مدينه فرستاد و آن دو را مأمور كرد كه پس از توصيف وضعيت محمد (صلی الله علیه و آله) براى آن عالمان و پس از اظهار اين پيام قريش كه «آن عالمان پيروان نخستين كتابند و چيزهايى از علوم پيامبران در اختيار دارند كه ما از آن بى بهره ايم بهره ايم» دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان بپرسند.

آن دو به قصد مدينه از مكّه بيرون آمده و وارد اين شهر شدند و در آنجا از عالمان يهودى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرسش كردند و وضعيّت و برخى از گفته ها و عقايد او را به اطّلاع آنان رساندند و گفتند: «شما پيروان توراتيد و اينك ما به سراغ شما آمده ايم تا در مورد اين مرد به ما آگاهى دهيد».

عالمان يهودى در پاسخ به آن دو فرستاده گفتند: «در مورد سه چيز كه به شما مى گوييم از او بپرسيد. اگر به آن پرسشها پاسختان گويد پيامبرى الهى است و اگر نگويد مردى دروغگوست كه دربارۀ او نظر خود را اجرا خواهيد كرد:

(الف) دربارۀ گروهى از جوانمردان كه در دورانهاى كهن بودند از او بپرسيد كه وضعيّت آنان چگونه بود. چه آنان ماجرايى شگفت داشتند.

(ب) دربارۀ مردى جهانگرد از او بپرسيد كه ماجراى او چه بود، مردى كه شرق و غرب زمين را درنورديد.

(ج) از او دربارۀ روح پرسش كنيد كه چيست».

اگر در اين موارد پاسختان دهد از وى پيروى كنيد و اگر پاسخى ندهد، مردى دروغگوست. هرچه خود مى دانيد با او انجام دهيد.

نضر و عقبه پس از اين مأموريت به ميان قريش برگشتند و گفتند: «اى

ص: 686

جماعت قريش راه چاره اى برايتان آورده ايم كه مسأله ميان شما و محمّد (صلی الله علیه و آله) را حل خواهد كرد. عالمان يهودى از ما خواسته اند در چند مورد از او پرسش كنيم.

آن دو فرستاده اين موارد پرسش را با قريش در ميان نهادند و سران اين خاندان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آنچه را عالمان يهودى دستور داده بودند از وى پرسيدند.

چنين به نظر مى رسد كه آنان چنين مى پنداشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون دفعات قبل با تكرار دعوت حق آنان را بر خواهد گرداند. امّا اين پندار آنان به تحقق نپيوست؛ چه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را برنگرداند، بلكه مهلتى معيّن فرمود تا پس از سپرى شدن آن بدانان پاسخ گويد، چرا كه معجزۀ بزرگ او قرآن كريم مى توانست پاسخ آن سؤالها را در برداشته باشد. او به همين سبب به آنان وعده داد در صورتى كه به وى مهلتى دهند، آنان را پاسخ گويد. تعيين چنين مهلتى نيز بدان جهت بود كه او از پيش خود سخن نمى گفت و هيچ آگاهيى جز آنچه خداوند در اختيار وى قرار مى داد نداشت و لذا مى بايست در انتظار پاسخ آن سؤالات به كمك وحى الهى باشد. به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «فردا دربارۀ آنچه پرسيده ايد به شما پاسخ خواهم گفت». آن بزرگ در اين فرمودۀ خود، پاسخ به پرسشهاى مشركان را بر مشيت و خواست خداوند معلّق نفرمود.

مشركان از حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و آن حضرت پانزده شبانه روز در انتظار ماند و نه در اين مدّت در اين باره وحيى به او رسيد و نه جبرئيل بر وى فرود آمد تا آنجا كه مردم مكّه جنجال و آشوب بپا كردند و گفتند محمّد وعدۀ فردا به ما داده، امّا اينك پانزده روز گذشته و در اين مدت او هيچ پاسخى دربارۀ آنچه از او پرسيده ايم در اختيار ما قرار نداده است؛ نيز تا آنجا كه توقف نزول وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را غمگين ساخت و آنچه مردم مكّه مى گفتند بر وى گرانى مى كرد.

پس از گذشت اين مدّت بود كه جبرئيل بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد. اينك جاى اين پرسش است كه چرا در چنين مدتى نزول وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) تأخير شد.

پاسخ ما به اين سؤال در دو نكته خلاصه مى شود:

ص: 687

يك: او هنگامى كه وعده داد كه فردا به سؤالات آنان پاسخ خواهد فرمود، اين كار را بر ارادۀ الهى معلّق نساخت و ان شاء الله نگفت. اين در حالى است كه قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ چيز را مگوى كه فردا انجام خواهم داد مگر آن كه خداوند بخواهد»(1).

دو: آمدن پاسخ آن سؤالات پس از يك دوره انتظار و پس از حساس شدن مردم نسبت به اين ماجرا و نيز در پى رواج اين شايعه از سوى مشركان كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از پاسخ آنان درمانده است موجب مفيدتر و مؤثّرتر افتادن پاسخى را كه بنا بود داده شود فراهم آورد؛ چه، بدين ترتيب آن پاسخ در زمانى كه بدان نياز بود ارائه مى شد و به همين دليل استوارتر در دلها جا مى گرفت و تحدّى و مبارزه طلبى آن بيشتر در انديشه ها استقرار مى يافت و هرچه بيشتر آن مشركان را مورد تخطئه و تكذيب قرار مى داد و حيلۀ آنان را در گلوهايشان خفه مى كرد؛ چه با طولانى شدن اين مدت آنان در همه جا در اين باره سخن گفته بودند و بدين ترتيب.

آن زمان كه پاسخ پرسشهاى آنان ارائه گرديد، همه كسانى كه شايعۀ ناتوانى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ مشركان به آنان رسيده بود و روى اين موضوع حساس شده بودند، در جستجوى آن پاسخ بر مى آمدند و از آن آگاهى مى يافتند و اين امر زمينه هاى فراوانترى را براى تصديق و باور كردن رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى مردم فراهم مى آورد.

افزون بر اين دو نكته، اين تأخير حكايت از آن داشت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) اين كتاب را از جانب خود نياورده و آن را از پيشگاه خداوندى مى آورد كه به امور پنهان و آنچه آفريده آگاه و شنوا و بيناست.

246 - به هر حال، پاسخ هر سه سؤال مشركان به آنان داده شد:

پاسخ نخستين سؤال آنان اين بود كه آن گروه جوانمرد همان اصحاب كهف بودند كه در سوره اى به همين نام از آنان ياد شده است. در اينجا شايسته است در

ص: 688


1- - كهف/ 26.

آياتى از اين سوره را كه به اين موضوع اشاره دارد بنگريم:

«آيا پنداشتى اصحاب كهف و رقيم از آيتهاى ما در شگفت بودند آن گاه كه آن جوانان به غار پناه بردند و گفتند: «پروردگارا ما را از پيشگاه خويش رحمتى ده و از كار ما برايمان راهنما و رهبرى آماده ساز». پس ما در آن غار بر گوشهاى آنان چندين سال مهر نهاديم و سپس آنان را ديگر بار برانگيختيم تا بدانيم كه كدام يك از دو گروه آن مدّتى را كه سپرى كرده اند به ياد سپرده اند. ما خبر آنان را به حقيقت بر تو مى خوانيم. آنان گروهى بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند و ما نيز بر هدايت آنان بيفزوديم و آنگاه كه برخاستند بر دلهايشان پيوند استوارى زديم و دلهايشان را استوار ساختيم و آنان گفتند: «پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است و جز او خدايى را نمى خوانيم كه اگر چنين كنيم ياوه گفته ايم. اينان قوم مايند كه جز او خدايانى گرفته اند. چرا آنان برايشان حجتى آشكار نمى آورند؟ پس چه كسى ستمگرتر از آن است كه بر خداوند دروغ بندد؟ آن هنگام كه شما از آن مردم و آنچه مى پرستند مگر خداوند دورى گزيديد. پس به غار پناه بريد تا پروردگارتان رحمت خويش را برايتان بگستراند و گشايش و فراخنايى در كارتان براى شما آماده سازد».

تو خورشيد را مى بينى كه - در حالى كه آن گروه در قسمت پروسعت ترى از غار قرار داشتند - به هنگام طلوع كردن از تابش مستقيم بر غار آنها به جانب راست كج مى شد و به هنگام غروب آنان را به جانب چپ برمى گرداند. اين از آيات الهى است و هر كس خداوند او را هدايت كند، راه يافته است و هركس خداوند او را گمراه سازد برايش دوستى راهنما نخواهى يافت»(1).

داستان اصحاب كهف ادامه مى يابد تا به اين آيه ختم مى شود كه: «و آنچه را از كتاب پروردگارت بر تو وحى شده است بخوان كه كلمات الهى را تبديل كننده و تغييردهنده اى نيست و جز او پناهگاهى نخواهى يافت»(2).

ص: 689


1- - كهف/ 17-9.
2- - همان/ 27.

اين پاسخ سؤال نخست بود كه بخشى از سورۀ كهف را تشكيل مى دهد و خواندن آن بر مردم باعث مى شد تا قرآن به گوشهاى مشركان برسد و اين خود، دعوت به حق و دعوت به راه راست بود و باعث مى شد كه مردم به اعجاز بيانى قرآن پى ببرند.

امّا پاسخ سؤال دوّم كه پرسش از مرد جهانگرد بود نيز در اواخر همين سورۀ كهف آمده است، آنجا كه مى فرمايد: «در مورد ذى القرنين از تو مى پرسند بگوى خبرى از او بر شما خواهم خواند. ما به او حكومت و اقتدارى در روى زمين بخشيديم و به او از هر چيز وسيله اى داديم و آن وسايلى ديگر در پى آورد تا آن زمان كه به غروبگاه خورشيد رسيد و آن را مشاهده كرد كه در چشمه اى گل آلود غروب مى كند. وى در آنجا مردمى را يافت. ما به او گفتيم: «يا شكنجه مى دهى و يا دربارۀ ايشان نيكويى در پيش مى گيرى». او گفت: «امّا هركس ستم ورزد او را مجازات خواهيم كرد و سپس به پيشگاه پروردگار خود برگردانده مى شود و او نيز وى را به عذابى ناخوشايند گرفتار مى سازد و امّا آن كس كه ايمان آورد و كارهاى شايسته به جاى آورد برايش پاداشى نيكو خواهد بود و ما در تقدير خويش براى او گشايش اراده خواهيم كرد. سپس او وسيله اى ديگر را پى گرفت تا آنجا كه به نقطۀ طلوع خورشيد رسيد و مشاهده كرد كه آن بر قومى طلوع مى كند كه هيچ پرده اى ميان آن و آنان قرار نداده ايم...»(1).

اين آيات در ادامۀ ماجراى ذى القرنين را پى مى گيرد و بدين جا ختم مى شود كه مى فرمايد: «و در آن روز برخى از ايشان را واگذارديم تا در ميان برخى ديگر چون موجى به حركت درآيند و در صور دميده شد پس آنان را گرد آورديم»(2).

پاسخ سوّمين سؤال مشركان در سورۀ اسراء آمده است، آنجا كه مى فرمايد:

«از تو دربارۀ روح مى پرسند. بگو روح از امر پروردگار من است و شما جز اندكى

ص: 690


1- - همان/ 90-83.
2- - همان/ 99.

از دانش داده نشده ايد»(1).

آنسان كه ملاحظه شد همه اين پاسخها در قالب آيات قرآن به گوش مشركان رسيد و همه كسانى كه غوغاى ناتوانى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در رويارويى و پاسخ دادن به آنان را بپا كرده بودند، آن را شنيدند و يا آن را خواندند. آن آيات در ميان آياتى از قرآن كريم كه پيامبر بر آن مردم تلاوت مى فرمود بر آنان خوانده مى شد و بى ترديد، اين امر اثرى قوى در آنان و در همه كسانى كه از ماجراى اين مخاصمه ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مشركان آگاهى يافته بودند و نيز در رأس همه آثار فراوانى را در دلهاى كسانى بر جاى گذاشت كه روح قرآن و دلايل اعجازش در قلبهاى آنان جريان يافته بود. اينك جاى اين پرسش است كه آيا با اين همه آن مردم ايمان آوردند؟ قدر مسلّم آن است كه اين ماجرا دست كم بر ايمان ايمان آورندگان افزود.

اشتياق به شنيدن قرآن

247 - هنگامى كه عتبة بن ربيعه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد تا به نام قريش از آن حضرت دلجويى كند و هنگامى كه پيشوايى و مهترى قوم يا سلطنت و يا ثروت فراوان و يا اين را كه چنانچه پيامبر جن زده است مى توانند براى او پزشكى حاضر كنند به وى پيشنهاد كرد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پاسخهايى كه همۀ پيشنهادهاى آنان را رد مى كرد، آياتى از ابتداى سورۀ فصّلت را بر او تلاوت فرمود.

او نيز در پى شنيدن اين آيات به ميان دوستان و يارانش بازگشت و به آنان گفت: «اى مردم، امروز در اين مسأله از من فرمان بريد و از آن پس نافرمانيم كنيد كه به خدا سوگند، از اين مرد سخنانى شنيدم كه تاكنون گوشم همانند آن نشنيده است و نمى دانستم در پاسخ آنچه عرضه دارم».

مشركان پس از آن كه از تأثير اعجازى قرآن آگاهى يافته بودند، بسيار به اين علاقه داشتند كه به قرآن كريم گوش فرا دهند، البتّه نه براى آن كه بدان ايمان

ص: 691


1- - اسراء/ 85.

آورند، بلكه براى آن كه با آن آشنا شوند و وسايل لازم براى رويارويى با آن را فراهم آورند و نيز بدان خاطر كه برخى از آنان على رغم همه انكار و ناباورى نسبت به آن و اصرار بر اين موضع خود از تهديدات و هشدارهايى كه در قرآن آمده بيم داشتند و حتّى از تهديدى كه صرفا از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته باشد بيمناك بودند.

به عنوان مثال روايت شده است كه يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ابو لهب فرمود: «اى ابو الحكم، به خداوند سوگند، بسيار خواهى گريست و اندكى خواهى خنديد». اين تهديد در قلب چونان سنگ ابو لهب جاى گرفت و حد اقل براى يك لحظه آن را نرم كرد و بدين ترتيب، وى با نرمى و مهربانى گفت: «اى پسر برادر، چه بد به وسيله نبوّت خويش مرا تهديد مى كنى!».

در اين سخن ابو لهب بخوبى شاهد آنيم كه وى با يادآورى رابطه اى نزديك و استوار ميان خود و او خطاب خويش را نيكويى مى بخشد و اين چيزى است كه تا آن زمان از ابو لهب مشاهده نشده بود.

قرآن كريم بزرگان قريش را به شنيدن خود مى كشاند، هرچند آنان ايمان نياورده بودند. يك بار وليد بن مغيره قرآن را شنيد و سپس در وصف آن به قريش چنين گفت كه «قرآن را شيرينى و حلاوتى است و بر آن زيبايى و جلوتى. فراز آن پرثمر و نشيبش آكنده و سرشار است. بر هر كلامى برترى دارد و هيچ سخنى از گفته هاى بشر از آن فراتر نمى رود».

او همچنين اين را كه قرآن شعر باشد نفى كرد، امّا لجاجت و اصرار وى بر انكار و ناباوريش او را بدان كشاند كه بگويد قرآن سحر است، هرچند خود در آغاز به نسبت دادن چنين وصفى به قرآن كريم خشنود نبود.

اگر مؤمنان مجذوب قرآن كريم و دوستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز اخلاص و نورانيّت دلهاى خود به وسيلۀ ايمان به خداوند شدند، مشركان نيز به سبب آشنايى با سخن بليغ و دلدادگى به اينگونه سخنان شيفتۀ قرآن كريم شدند، امّا ظلمتهايى كه

ص: 692

بر دلهاى آنان چيره شده بود، ميان آنان و ايمان آوردن به آن فاصله و جدايى انداخت، چه «خداوند بر دلهاى آنان مهر نهاد و بر گوشها و ديده هاى آنان پرده اى است»(1).

آنان همه مشتاق شنيدن قرآن بودند، بى آنكه در اين امر هيچ تفاوتى ميان كوچك و بزرگ در كار باشد، البتّه كوچكترها ايمان مى آوردند و براى بزرگان متكبّر و لجوج اين قرآن شنيدن، تنها بر كفر و سختگيرى آنان مى افزود؛ چه، قوّت و استحكام دليل، دل مخلص را از ايمان آكنده مى سازد و دل كينه توز حسدورز را از كفر و لجاجت پر مى كند و هرچه او در عناد و مخالفت خود بيشتر فرو رود، كينه و خشم او نسبت به محمّد (صلی الله علیه و آله) و كسانى كه به او گرويده اند فزونتر مى گردد.

248 - ابن اسحاق از ابن شهاب زهرى روايت كرده كه وى چنين حديث آورده است كه مى گويد: شبى ابو سفيان بن حرب، ابو جهل عمرو بن هشام و اخنس بن شريق بن وهب ثقفى همپيمانان بنى زهره براى شنيدن قرآن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در خانۀ خود به نماز مشغول بود، بيرون آمدند و در حالى كه هيچ يك از آنان از جاى ديگرى اطّلاعى نداشت، هر يك نقطه اى را براى نشستن انتخاب كردند، در آنجا نشستند و سرتاسر آن شب را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش فرا دادند و چون صبحگاهان شد، از آنجا دور شدند. آنان تصادفا با يكديگر بر خورد كردند و با مشاهدۀ همديگر به سرزنش متقابل پرداختند و برخى به برخى ديگر گفتند:

«ديگربار به چنين كارى بازنگرديد كه اگر برخى از سبك خردانتان شما را ببينند، در دل آنها انديشه اى ديگر انداخته ايد. آنان سپس متفرّق شدند و چون شب ديگر فرا رسيد، هر يك از آنان به همان جا كه شب قبل بودند بازگشتند و دوباره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش دادند تا سپيده دميد. آنگاه متفرّق شدند و باز هم اتّفاقا در راه بازگشت با يكديگر برخورد كردند و برخى به برخى ديگر همان سخنانى را گفتند كه نخستين بار گفته بودند و ديگربار متفرّق شدند. هنگامى كه سوّمين شب فرا رسيد،

ص: 693


1- - بقره/ 7.

باز هر يك از آنان به جاى خود برگشتند و به گوش دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شب را سپرى كردند و با طلوع فجر آنجا را ترك كردند. اين بار هم تصادفا در راه با همديگر برخورد كردند. اين بار يكى از آنان گفت: «از همديگر جدا نمى شويم تا زمانى كه هم پيمان شويم كه ديگربار بازنگرديم».

سرانجام آنان در اين باره همپيمان شدند، آنسان كه خداوند، تعالى، دربارۀ همين گروه مى فرمايد: «آنان كه كافر شدند گفتند: به اين قرآن گوش فرا مدهيد و در هنگام تلاوت آن ياوه گوييد شايد كه چيره شويد»(1).

اين گروه پس از شنيدن آيات قرآن درباره آنچه شنيده بودند، با يكديگر به گفتگو مى پرداختند. به عنوان نمونه اخنس بن شريق ثقفى نظر ابو سفيان را دربارۀ آنچه شنيده است جويا شد و گفت: «اى ابو حنظله مرا از رأى خود دربارۀ آنچه از محمّد (صلی الله علیه و آله) شنيدى آگاه ساز». او گفت: «اى ابو ثعلبه، به خداوند سوگند چيزهايى شنيدم كه با آنها آشنايم و معنى و مقصود آن را مى فهمم. چيزهايى نيز شنيدم كه نه معناى آن را دريافتم و نه مقصود از آن را». اخنس نيز در پى اين سخن ابو سفيان گفت: «من نيز همين گونه». وى پس از آن از نزد ابو سفيان رفت و به سراغ ابو جهل آمد و گفت: «اى ابو الحكم، نظر تو دربارۀ آنچه از محمّد (صلی الله علیه و آله) شنيدى چيست؟» او گفت: «چه شنيدم؟! ما و فرزندان عبد مناف بر سر شرافت و آقايى با همديگر به رقابت و نزاع پرداختيم. آنان اطعام كردند، ما نيز اطعام كرديم.

آنان بار مسئوليت بر شانه گرفتند و ما نيز گرفتيم. آنان هديه و صله دادند و ما نيز داديم تا آن هنگام كه چون دو اسب مسابقه به برابرى همديگر رسيديم و در اين هنگام، آنان گفتند از ما پيامبرى است كه از آسمان به وى وحى مى رسد. ما كى چنين چيزى را مى توانيم درك كنيم؟ به خداوند سوگند، هرگز ايمان نخواهيم آورد و هرگز او را تصديق نخواهيم كرد».

لازم به يادآورى است كه پيش از اين نيز اين بخش از گفته هاى ابو جهل را

ص: 694


1- - فصلت/ 26.

يادآور شديم.

249 - هدف از طرح اين ماجرا و اين روايت آن است كه مشاهده شود چگونه آنان به سوى شنيدن قرآن جذب مى شدند، آنسان كه مؤمنان به شنيدن و تلاوت آن روى مى آورند؛ البتّه تفاوت ميان اين دو گروه تفاوت ميان كسى است كه در جستجوى حقيقت است و با اعتراف به آن بدان گوش مى سپارد و كسى كه غير حق را مى جويد، امّا تنها شيرينى و آراستگى حقيقت وى را به سوى خود مى كشاند.

به همين سبب بود كه آنان ايمان نمى آوردند. گويا خداوند آن دگرگون كنندۀ دلها آنان را مجذوب قرآن ساخته بود تا آيات آشكار و دلايل استوار را بشناسند و هدايت شوند و اگر نيز پس از آن كافر شدند، كفرى على رغم شناخت و شنيدن حق و به عبارت ديگر نخست شناخت حق با ادلّۀ خود و سپس روى برتافتن از آن باشد.

چنين روى برتافتنى از آن كسانى است كه گمراهى و ضلالت بر آنان نوشته شده است و هيچ عذر و بهانه اى براى آنان نيست؛ زيرا آنان خود خريدار گمراهى شدند و از هدايت روى برتافتند. على رغم اينكه آنان در دل شبهاى تيره و تار به شنيدن آن مى شتافتند و گوى سبقت از يكديگر در مى ربودند و هرچه بر اين توافق مى كردند كه ديگر بار به اين كار نپردازند بازهم پيمان مى شكستند و آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روشنى روز آشكارا قرآن را بر آنان تلاوت مى فرمود، آن را مورد ريشخند و تمسخر قرار مى دادند و بدان گوش نمى سپردند، زيرا بيم داشتند كه مباد پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) فزونى يابند، پيامبرى كه دعوت او خارى در چشم آنان و استخوانى در گلويشان بود.

ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرآن بر آنان تلاوت مى فرمود و آنان را به آن فرا مى خواند، بريشخند مى گفتند: «دلهاى ما در لاكى فرو رفته و پوشيده است از آنچه ما را بدان فرا مى خوانيد و در گوشهاى ما نيز سنگينى است و ميان ما و تو حجابى. پس تلاش كن كه ما نيز تلاش مى كنيم»(1).

ص: 695


1- - فصّلت/ 5.

خداوند دربارۀ اين مردم مى فرمايد: «ما بر دلهاى آنان پوششى قرار داديم كه آن را نفهمند و در گوشهاى آنان نيز سنگينيى و هرگاه پروردگارت را بتنهايى در قرآن يادآور شوى، گريزان از آن روى برتابند. ما داناتريم بدانچه آنان بدان گوش فرا مى دهند، آن هنگام كه به تو گوش مى سپارند و آنگاه كه ستمگران به همديگر مى گويند تنها از مردى سحر شده پيروى مى كنيد. ببين كه چگونه مثلهايى برايت آورده و گمراه شده اند و ديگر هيچ راهى ندارند. آنان گفتند: آيا آن هنگام كه ما استخوان و خاك باشيم در آفرينشى تازه برانگيخته خواهيم شد؟ بگو نه استخوان و خاك، بلكه سنگ و آهن باشيد يا موجودى از قبيل هر آنچه در دلهاى شما بزرگ است. آنان خواهند گفت چه كسى ما را بازمى گرداند. بگوى همان كه نخستين بار شما را آفريد»(1).

اين آيات علاوه بر آنچه در مورد علاقه مندى شديد كافران به گوش فرادادن به قرآن كريم - كه از آن سخن رفت - از سه مطلب سخن مى گويد:

الف: قرآن كريم آن مردم را به گوش فرادادن به خود مى كشاند و مجذوب مى ساخت و اين به سبب بلاغت آن بود، بلاغتى كه صاحبان سخن و آشنايان با زيباييهاى گفتار را به شنيدن آن و درك جايگاه و منزلت آن جذب مى كرد و به وسيلۀ آن، مردم تفاوت ميان كلام خود و كلام خداوند را درك مى كردند و اختلاف ميان سخن انسان و فرمودۀ پروردگار جهانيان را كه حجت الهى تا روز قيامت است يادآور مى گرديدند. بدين وصف، اگر آيات محسوس الهى آن مردم را در مقابل عظمت خود مغلوب مى ساخت و بر گوشهاى آنان مى نواخت و بيشتر آنان آن را دليلى بر حقّانيّت پيامبر مى ديدند، اين بلاغت و شيوايى سخن نيز خود آيتى معنوى بود كه دلهاى آنان را مجذوب و قلبهايشان را به خود فرا مى خواند تا كسانى كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است از آن آگاهى يابند و بدين ترتيب حجت الهى بر آن مردم تمام و براهين لازم براى آنان اقامه شود تا هيچ نادانى و جهالت را بهانه نكنند و

ص: 696


1- - اسراء/ 51-46.

عذرى برايشان بر جاى نماند.

ب: آنان، بى آنكه از ايشان خواسته شود تا همانندى براى قرآن بياورند، از اين كه از عهدۀ چنين كارى برآيند احساس عجز و ناتوانى كردند و آنچنان زيبايى و استوارى سخنى را در آن مشاهده نمودند كه هرگز بدان نمى رسند و چنان بلاغت شگفت برانگيزى را در آن ديدند كه تا آن زمان نشنيده بودند تا آنجا كه يكى از آنان با آن كه هنوز كافر و گمراه است مى گويد: «اين سخنان بر هر كلامى برترى دارد و هيچ سخنى از گفته هاى بشر از آن فراتر نمى رود».

بنابراين شاهديم كه آن مردم هرچند به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اذعان نكردند، امّا به بلاغت سخن او اعتراف نمودند و به عبارتى ديگر على رغم وجود دلايل لازم كفر را بر ايمان برگزيدند.

ج: انكار و روى گردانى اين گروه از حقيقت بر رغبت آنان در جستجوى حق پيشى گرفته بود. اين در حالى است كه هر كه چنين باشد، نه دليلى او را رهنمون مى شود و نه حجت و برهانى او را قانع مى كند؛ چه، در چنين وضعيّتى ديگر شخص طالب حقيقت و در جستجوى آن نيست و به همين دليل تلاش نمى كند تا راهى را كه مى تواند او را به سر منزل ايمان برساند بجويد. اين نيز روشن است كه هركس كژ كژراهه اى را بپيمايد كه به حقيقت مطلوب نمى رساند، هرگز بدان نمى رسد و بلكه هرچه در آن راه بيشتر به پيش رود، بيشتر از حق دور مى شود و هر چه افزونتر در اين باتلاق فرو رود روى گردانى او از حقيقت افزونتر مى گردد و هر چند پرچمدار حقيقت او را به سوى حق فرا خواند، به وى گوش نمى سپارد و دعوت او را نمى شنود، چرا كه از او دور شده و اگر سخن او را بشنود، پاسخى از دلش بدان داده نخواهد شد.

اين نيز روشن است كه هركس راه راست را در پيش گيرد به حق مى رسد، چرا كه نشانه هاى حق و ظواهر حاكى از آن، موجود و رهگشا و راهنماست. اين راه راست كه از آن ياد كرديم، اخلاص در طلب حق است بى آنكه دل در گرو

ص: 697

خواسته اى، يا شهوتى و يا خودكامگى و خودپسندى باشد كه خير را از ميان مى برد و راههاى جاى گرفتن خير و سعادت در آن را مسدود مى سازد.

آزار و فتنه گرى

250 - از آن هنگام كه دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) پا به عرصۀ ظهور گذاشت، پيروان تعصّبات جاهلانه كه منزلت و جايگاه ويژۀ خاندان هاشمى را نفى مى كردند و عادت و شيوه شان بود كه در آنچه خداوند به مردم ارزانى داشته است بر آنان حسد ورزند و نيز همان كسانى كه به ناپاكيهاى جاهليّت از بت پرستى تا تحريم روزيهاى پاك و طيّب الهى خو گرفته بودند، همه و همه خواه به شكل فردى و خواه به صورت گروهى تلاش كردند تا در مقابل رشد و حركت دعوتى بايستند كه در بالندگى و فزايندگى است، گام به پيش مى نهد و يك قدم عقب نمى نشيند، هرچند حركت آن آهنگى كند دارد، امّا بى هيچ توقّف و خمودى استمرار مى يابد. هرچند نور اين دعوت درخشش مى كرد و دايرۀ وسيعترى را در پرتو خود مى گرفت، آنان گمان مى كردند كه نور دعوت شعله اى خاموش شدنى است. آنها به همين سبب سعى كردند تا با حيله هاى مختلف و ارائۀ پيشنهادهايى كه حالتى شبيه رشوه داشت، اين فروغ را خاموش سازند، امّا اين سعى ذرّه اى فايده نبخشيد. آنان تلاش كردند تا با مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ناتوان سازند، امّا بازهم نوميد و دل شكسته در حالى كه حجّت بر آنها تمام شده و عذر و بهانه از ايشان ستانده شده بود بازگشتند. همچنين كوشيدند تا در زمانى كه قرآن كريم تلاوت مى شود در آن ميان جار و جنجال بپا كنند. بر همين اساس بود كه با يكديگر پيمان بستند، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرآن را تلاوت مى فرمايد، ياوه گويى كنند.

آنان همه اين تلاشها را مبذول داشتند، امّا هيچ يك نتيجه اى به بار نياورد و اسلام همچنان به راه خود ادامه مى داد و هرچند مشكلاتى از ناحيۀ آن بر سر راه آن قرار داشت امّا اين مشكلات و موانع حركت را متوقّف نمى ساخت، هرچند از

ص: 698

سرعت آن مى كاست.

به همين دليل، آنان راهى جز اين دو نداشتند:

الف: آزار پيگير كسانى كه هيچ قدرت و مكنتى نداشتند و در پى صلح و آرامش بودند، كسانى كه ايمان در دلهايشان جريان داشت و بر اين عقيده بودند كه ايمان آنان را بدان ملتزم مى دارد كه بر بلا و گرفتارى صبورى پيشه كنند و هرچند توان نيز داشته باشند بدى را با بدى پاسخ ندهند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صاحب رسالت اسلام خود در رأس اين گروه بود و بردگان و فقيرانى كه خاندان و كسانى و يا قدرت و شوكتى نداشتند نيز همراه او.

ب: كمك جستن از كسانى كه به گمان آنان داراى نفوذى اخلاقى در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند. از نظر مشركان ابو طالب تنها كسى بود كه براى اين امر مناسبت داشت؛ چه او عموى پيامبر بود كه در دوران خردسالى كفالت او را بر عهده گرفته، در دوران بزرگسالى نيز حمايت از او را بر دوش كشيده و علاوه بر اين سرور و پيشواى بنى هاشم بود.

زمانى كه مشركان راه اخير را بر روى خود بسته ديدند، به آزارهايى كه روا مى داشتند افزودند و به آن صورت گروهى بخشيدند و ديگر به آزارهاى فردى بسنده نمى كردند. آنان مشاهده كردند كه بنى هاشم، از مؤمن و كافر، در كنار محمّد (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته اند و بر اساس غيرت و تعصّب خانوادگى از او حمايت مى كنند. البتّه در اين ميان، ابو لهب كه خداوند براى او چنين تقدير كرده بود كه شعله اى از آتش دوزخ باشد وضعى ديگر داشت. او به خداوند كافر شد، به آيين خويشاوندى پشت كرد، غيرت و تعصّب خانوادگى و يارى كسان و خويشان را زير پا گذاشت و پسر برادر خود را تسليم آزارهاى مشركان ساخت و در گمراهى سختى فرو رفت.

آزار مستضعفان

251 - ابن اسحاق مى گويد: مشركان به ستم و تجاوز به مسلمانان و كسانى

ص: 699

كه از صحابۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند و از او پيروى مى كردند پرداختند و هر يك از قبايل متعرّض مسلمانانى شدند كه در ميان آنان قرار داشتند. آنها مسلمانان مستضعف قبايل خود را به زندان مى افكندند و با ضرب و شتم و با خواباندن بر ريگهاى تفتيدۀ مكّه در گرماى روز مورد شكنجه و آزار قرار مى دادند تا آنان را از دين خود برگردانند. در پى اين آزارها و شكنجه ها برخى از آنان از شدّت شكنجه ها و گرفتاريهايى كه به آنان مى رسيد گرفتار تزلزل در عقيده مى شدند و برخى ديگر كه خداوند آنان را در مقابل آن شكنجه ها از تزلزل محفوظ داشته بود، ثابت و استوار مى ماندند.

در اين ميان مؤمنان راستينى كه توانى در اختيار داشتند، به كمك بردگان مؤمنى مى پرداختند كه در همان آغاز دعوت به ايمان شتافته بودند آنان همچنين به تهيدستان كمك مى كردند تا بتوانند در مقابل كسانى كه آزارشان مى دهند پايدارى ورزند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را خود و همسرش در اختيار داشتند، به همين مستضعفان اختصاص داد. او خود در راه بذل ثروت و دارايى و همه مايملك خويش پيشگام شد تا ديگر هيچ مانعى نتواند او را از ادامه دعوت بازدارد و آنچه را در اختيار دارد، پشتوانه اى براى مؤمنان مستضعف باشد.

خلاصه آن كه، در اين دوره بردگان گروهى بودند كه چون به آيين آزادگى و آزادى گردن نهادند مورد سخت ترين شكنجه و خشونت قرار گرفتند.

بلال و برادرانش

252 - يكى از نخستين مسلمانان بلال بن رباح بود. او بردۀ اميّة بن خلف بود و وى او را به هنگام ظهر و در هواى بسيار گرم از خانه بيرون مى برد و وى را به پشت بر روى ريگزارهاى مكّه مى خواباند و سپس دستور مى داد تا صخرۀ بزرگى بياورند و بر روى سينه او قرار دهند. آنگاه به او مى گفت: «در همين حالت خواهى بود مگر آن كه بميرى يا به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شوى و لات و عزّى را مورد پرستش

ص: 700

قرار دهى». امّا او تحمّل بلا و شكنجه را بر اين برمى گزيد كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شود و به شرك بازگردد. به همين سبب نيز با فريادى دادرس طلبانه اين كلمه را تكرار مى كرد كه «احد، احد»؛ يعنى آن كه خداوند يگانه است. او اين كلمات را با شتابى فراوان ادا مى كرد و آن به سبب سختى و سنگينى شكنجه و نيز به خاطر شتافتن به اثبات صبر و پايدارى خويش و پاسخ ندادن به آنچه آنان از او مى خواستند بود، هرچند سخت ترين شكنجه را تحمّل كند.

امّا در اين ميان مردى از صاحبان مروّت و جوانمردى از آنجا گذشت و بلال را كه در زير شكنجه قرار داشت، كمك رساند. اين مرد ابو بكر بود كه به اميّه گفت: «آيا در مورد اين بينوا بلال از خداوند پروا نمى كنى؟ تا كى او را شكنجه خواهى داد؟» اميّه در پاسخ گفت: «اين تويى كه او را به تباهى كشانده اى. پس او را از اين وضعيّت كه مشاهده مى كنى نجات ده». ابو بكر ديگر بار گفت: «چنين مى كنم، من برده اى سياه دارم كه از اين مرد چابكتر و قويتر و بر آيين توست. او را در مقابل اين در اختيارات قرار مى دهم». اميّه اظهار داشت: «پذيرفتم». اميّه چنين مى انديشيد كه در اين معامله سود برده، چرا كه برده اى قوى كه بيشتر در فرمان و در كنترل اوست در اختيار گرفته است.

ابو بكر نيز شادمان از آنچه خداوند به وى داده است بلال را از اميّه ستاند و آزاد كرد و او از آن پس مؤذّن اسلام بود. ابو بكر علاوه بر بلال شش نفر ديگر نيز آزاد كرده است كه بدين ترتيب شمار آنان به هفت تن مى رسد. اينان كسانى هستند كه خداوند براى رهانيدن آنان از آزار و شكنجه بر آنان منّت نهاد و آزادى از بردگى به دست ابو بكر نصيبشان ساخت. اين گروه عبارتند از: عامر بن فهنيره كه در جهاد اسلامى در نبردهاى بدر و احد شركت داشت، ام عبيس، زنبره نهدى و دختر او كه هر دو در اختيار زنى از بنى عبد الدار قرار داشتند. يك روز در حالى كه آن زن دارى اين دو را به تهيّۀ مقدارى آرد فرستاده بود و به آن دوّمى گفت: «به خداوند سوگند هرگز آزادتان نخواهم كرد»، ابو بكر از آنجا گذشت و به آن زن گفت: «سوگند خود

ص: 701

را بشكن». او پاسخ داد: «تو بند بردگى اين دو درهم بگسل، چه تو آنان را به تباهى كشانده اى، پس آزادشان ساز». ابو بكر نيز پرسيد: «به چه بهايى آن دو را مى فروشى؟» آن زن بهايى را مشخّص كرد و ابو بكر نيز گفت: «آن دو را خريدم و آزاد كردم». سپس رو به آن دو كرد و گفت: «آردهاى آن زن را به خودش برگردانيد». آن دو گفتند: «اى ابو بكر، آيا اجازه مى دهى همين كارى را كه شروع كرده ايم به پايان بريم و سپس به آن برگردانيم؟» او پاسخ داد: «اين با خود شماست اگر كه خواسته باشيد».

يك بار نيز در حالى كه عمر در دوران شرك خود كنيزى را زير شكنجه گرفته و او را آزار مى داد تا از اسلام دست بردارد و در حالى كه عمر آن بينوا را در حدّى مورد ضرب و آزار قرار مى داد كه خود خسته مى شد و از فرط خستگى نه از روى دلسوزى و ترحم او را وامى گذارد، ابو بكر از آنجا گذشت و آن كنيز را از عمر خريد و آزاد كرد(1).

هنگامى كه هميارى ابو بكر با مستضعفان و آزاد كردن بردگان از سوى وى فزونى يافت، پدرش ابو قحافه كه هنوز مشرك بود به وى گفت: «پسرم، مى بينم كه بردگانى ناتوان را آزاد مى كنى. چه خوب بود تو كه قصد چنين كارى داشتى، مردانى چابك را آزاد مى كردى تا از تو حمايت و دفاع كنند». امّا ابو بكر در پاسخ پدر خود گفت: «من آنچه را مى خواهم تنها به خاطر خداوند مى خواهم».

روايت شده است كه در اين هنگام اين آيات نازل شد(27) كه «و امّا آن كس كه

ص: 702


1- - رواياتى كه در مورد آزاد كردن بردگان از سوى ابو بكر از آنها ياد شد را از سيره ابن هشام، ج 1، ص 319-317 نقل كرده ايم. مؤلّف. البتّه در اين مورد آن گونه كه در مجمع البيان آمده است نظر ديگرى نيز وجود دارد كه نزول آيه را در مورد ابو دحداح انصارى صحيح مى داند و روايت ابن زبير مبنى بر نزول آيه در شأن ابو بكر در مقابل آن قرار دارد. به هر حال نظر گزيده تر از ديدگاه تفسير فوق آن است كه بگوييم مراد از اين آيه هر كسى است كه از چنين صفاتى برخوردار باشد. م.

ثروت خويش را داد و پرهيزگار شد و تصديق به نكوكارى كرد، برايش گشايش و آسانى فراهم خواهيم ساخت و امّا آن كس كه بخل ورزيد و خود را بى نياز دانست و نكوكارى يا بهشت و دوزخ را مورد تكذيب قرار داد او را به سختى و دشوارى رهنمون خواهيم گشت. ثروت او آنگاه كه تباه شود هيچ بى نيازش نخواهد ساخت و او را سودمند نخواهد افتاد. هدايت براستى بر ماست و سراى آخرت و نخستين سراى زندگى از آن ما. من شما را از آتشى بيم دادم كه شعله برمى كشد و جز بدبخت تيره روى بدان در نمى افتد، همان كه دروغ شمرد و پشت كرد. آن آتشى است كه پرهيزگارى كه ثروت خويش را مى دهد تا پاك شود از آن دورى مى گزيند.

هيچ كس را در نزد او خداوند نعمتى نيست كه پاداش داده شود مگر آنچه در پى كسب خشنودى پروردگار برترش به جاى آمده باشد و چنين كس بزودى با دريافت پاداش الهى خشنود خواهد شد»(1).

خاندان ياسر و ديگران

253 - خانوادۀ ياسر خانواده اى بود كه همه اعضاى آن مسلمان شدند و به خداوند ايمان آوردند. اين خانواده از مال و ثروت و مقام برخوردار نبود و علاوه بر آن ضعف بردگى نيز دامنگير آن شده بود.

پدر اين خانواده ياسر مورد شكنجه قرار گرفت و مادر اين خانه سميّه نيز شكنجه ديد و بدكارى ابو جهل نسبت به وى بدانجا كشيد كه نيزه اى را در شكم او فرو برد و سميّه به سبب آن در گذشت و بدين ترتيب، نخستين شهيد مسلمان شد كه فداى دين خود گشت.

عمار سخت ترين شكنجه ها را چشيد و با خشنودى و نيكى پذيراى آن گرديد. در همان زمان كه وى در زير شكنجه قرار داشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار وى گذشت و به وى فرمود: «اى ابو يقظان، پايدارى كن». آنگاه براى وى چنين

ص: 703


1- - ليل/ 21-5.

دعا كرد كه «پروردگارا هيچ كس از خاندان عمار بن ياسر را عذاب مده».

هنگامى كه ظهر فرا مى رسيد و هوا گرم مى شد، خاندان مخزوم اين خانواده را به وسيله خواباندن بر ريگزارهاى مكّۀ مكرّمه شكنجه مى كردند. يك بار در همين حال كه آنان در زير شكنجه قرار داشتند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت و فرمود: «اى خاندان ياسر پايدارى كنيد كه وعده گاه شما بهشت است».

گاهى به سبب آزارهايى كه مشركان به هدف بازداشتن و برگرداندن مسلمانان از عقيدۀ خود بر آنان مى رساندند، برخى از آنان در زير فشار شكنجه سخنانى كه نشان از كفر داشت بر زبان مى آوردند. به عنوان نمونه، آنان آن قدر بر شدّت آزار و شكنجۀ عمّار افزودند تا جايى كه او را وادار ساختند كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدگويى كند. او پس از ارتكاب چنين امرى كه زير فشار شكنجۀ شديد صورت گرفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين ماجرا آگاه ساخت و آن حضرت براى وى روشن فرمود كه بر آن كس كه با قلبى مطمئن به ايمان به كارى خلاف اين عقيده و اين ايمان واداشته شود هيچ مؤاخذه اى نيست.

سعيد بن جبير مى گويد وى از عبد اللّه بن عباس چنين پرسيد كه «آيا مشركان آزار اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بدانجا مى رساندند كه آنان ناگزير از ترك دين خود شوند؟» عبد اللّه در پاسخ اظهار داشت: «آرى، آنان برخى از مسلمانان را مى زدند، گرسنه نگه مى داشتند و تشنگى مى دادند تا جايى كه نمى توانست به سبب شدّت ضرباتى كه بر او فرود آمده، راست بنشيند تا آنگاه كه آن روى برتافتن از دين را كه آنان از آنها مى خواستند جامۀ تحقّق مى پوشاندند و تا آن زمان كه مشركان به آنان مى گفتند: «لات و عزّى دو خدا در مقابل خداوند هستند». و آنها نيز اظهار مى داشتند كه «آرى» و اين اظهار بدان منظور صورت مى گرفت كه از آن سختى و رنجى كه بدان گرفتار آمده اند رهايى يابند.

ابن كثير مى گويد:

«دربارۀ چنين مواردى خداوند اين آيات را نازل فرمود كه «آن كس كه پس

ص: 704

از ايمانش به خداوند كافر شود مورد غضب است مگر كسى كه دلش به ايمان آرامش يافته و با آن وجود بر خلاف آن وادار شده است. البتّه آن كس كه سينۀ خود را بر كفر گشوده، بر چنين كسانى خشم خداوند و براى آنان عذابى بزرگ است.

اين بدان سبب است كه آنان زندگى دنيا را بر آخرت برگزيدند و خداوند مردم كافر را هدايت نمى كند. اينان همان كسانى اند كه خداوند بر دلها، گوشها و ديدگان آنان مهر نهاده و آنان همان ناآگاهانند. ناگزير همين گروه در آخرت نيز زيانكارانند»(1).

بنابراين، اين گروه به سبب توهين و شكنجۀ فراوانى كه بدانان روا داشته شد، معذور بودند. خداوند به قدرت و نيروى خود ما را از چنين چيزى محفوظ بدارد و در پناه خود گيرد»(2).

تهديد به بدگويى

254 - مشركان شيوه هاى مختلفى را براى آزار مؤمنان در پيش گرفتند:

هركس را كه خاندان و كسانى نداشت كه از او حمايت كنند، مورد شكنجه و ضرب و شتم شديد قرار دادند. ابو جهل كه يكى از اين شكنجه گران بود تا آنجا در پستى و رذالت فرو رفت كه نيزه اى را بر شرمگاه زنى فرود آورد و او را به قتل رساند، بى آنكه ملاحظۀ هيچ ادبى از آداب انسانيّت و يا آيين بزرگوارى عرب را كرده باشد. اين وضعيّت برخورد مشركان با كسانى بود كه خويشاوندان و خاندانى نداشتند تا به دفاع و حمايت از آنان برخيزند.

مشركان همچنين هركس را كه خاندان و كسانى داشت با تقبيح و سرزنش مورد مؤاخذه قرار مى دادند. ابو جهل آن سبك خرد قريش و بزرگ اوباش و اراذل اين خاندان عهده دار اين كار شده بود. ابن اسحاق در كتاب السير و المغازى در اين باره مى گويد:

ص: 705


1- - نحل/ 109-106.
2- - ابن هشام.، السيرة النبوية، ج 1، ص 321.

«ابو جهل فاسق كه مردان قريش را عليه مسلمانان بر مى انگيخت و وسوسه شان مى كرد، هنگامى كه مى شنيد مردى اسلام آورده كه صاحب شرافت و حاميانى است، او را مورد سرزنش و تحقير قرار مى داد و به او مى گفت: «تو دين پدرت را كه از تو برتر بود رها كرده اى. ما انديشۀ تو را سفيهانه خواهيم دانست و رأى و عقيده ات را سست و زبون و نيز تو را بى منزلت و بى شرافت خواهيم شمرد». اگر نيز آن تازه مسلمان، يك تاجر بود، به وى مى گفت: «سوگند به خداوند، تجارت تو را بى رونق خواهيم كرد و ثروتت را نابود خواهيم ساخت».

اگر هم آن تازه مسلمان يك انسان بى پناه و مستضعف بود، وى را مورد آزار و شكنجه قرار مى داد و ديگران را عليه او تشويق مى كرد»(1).

سردمداران كفّار، آن هنگام كه يكى از آنان به اسلام مى گرويد، امثال ابو جهل را از سرزنش و توبيخ آنان منع نمى كردند، هرچند آنها را از كشتن اين گروه بازمى داشتند تا ناگزير نشوند تاوان تعصّبات جاهلى را پس دهند.

مردانى اسلام آوردند و بنى مخزوم - همان گروه ابو جهل - ارادۀ آن داشتند تا با همان شيوه اى كه يادآور شديم، يعنى با سبك خواندن انديشۀ آنان، آنها را مورد سرزنش و ملامت قرار دهند. امّا اين گروه از آسيب خاندان اين ايمان آورندگان بيم داشتند. به همين سبب براى كار خود از خاندان آنان اجازه خواستند و آنها نيز چنين اجازه اى را بدانان دادند؛ آنها گفتند: «ما ارادۀ آن داشتيم كه اين جوانان را بر اين دينى كه تازه آورده اند، مورد سرزنش قرار دهيم تا بدين وسيله ديگران را از اين آسيب مصون بداريم».

آنها اين سخن را با هشام بن وليد كه برادرش در جمع ايمان آورندگان بود در ميان نهادند و او نيز در پاسخ آنان گفت: «چنين اجازه اى داريد. اين كار را انجام دهيد و او را سرزنش كنيد، امّا مباد كه به جان او تهديدى رسانيد، از كشتن او پرهيز كنيد كه به خداوند سوگند ياد مى كنم اگر او را بكشيد، شرافتمندترين مرد شما را خواهم كشت».

ص: 706


1- - همان.

آنان با دريافت اين پاسخ با خود گفتند: «خداوند او را لعنت كند! به خداوند سوگند، اگر آن مرد به دست ما جراحتى بردارد، وى شرافتمندترين مردان ما را خواهد كشت». پس به همين سبب او را رها كردند و دست از وى كشيدند(1).

در همين راستا، هر كدام از اين تازه مسلمانان كه طلبى را از كسى مى خواست به وى نمى دادند و در دادن آن تأخير و تعلّل ورزيده و بلكه اساسا آن را پرداخت نمى كردند.

يكى از اين نمونه ها خباب بن ارت است كه به سبب آن كه صاحب خاندان و كسانى نبود، مشركان وى را مورد آزار و شكنجه قرار مى دادند و با اين وجود، در صنعت و پيشۀ او نيز كارشكنى مى كردند و مزد آنچه را انجام مى داد به وى نمى پرداختند.

بخارى از خباب بن ارت روايت كرده است كه مى گويد: «من مردى آهنگر بودم. يك بار براى عاص بن وائل شمشيرى ساختم و سپس به وى مراجعه كردم تا مزد كار خويش را بستانم. امّا او گفت: «نه، به خداوند سوگند مزدت را نخواهم داد مگر آن كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شوى». من گفتم: «نه، به خداوند سوگند هرگز به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر نمى شوم تا آن كه تو بميرى و ديگر بار مبعوث شوى».

عاص بن وائل در پاسخ گفت: «وقتى مردم و سپس مبعوث شدم نزد من آى كه در آنجا ثروت و فرزندانى دارم».

در اين هنگام خداوند اين آيه را نازل فرمود كه: «آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت ثروت و فرزند داده خواهم شد؟ آيا او بر غيب آگاهى يافته يا از خداوند پيمانى گرفته است؟ هرگز چنين نيست. ما آنچه را او مى گويد خواهيم نوشت و عذابى براى او خواهيم گسترد و آنچه را مى گويد برايش بر جاى خواهيم گذاشت و تنها به پيشگاه ما خواهد آمد»(2).

ص: 707


1- - همان.
2- - مريم/ 80-77.

پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله)

255 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين پيام را در دلهاى مؤمنان مى افكند كه ايمان مستلزم تحمل سختيها و مشقتهاست و بهايى كه بايد براى پاداش اخروى داده شود تحمل همۀ چيزهايى است كه حق آن را در اين دنيا ايجاب مى كند. او همچنين اين پيام را به آنان مى داد كه خداوند ياور بندگان مؤمن خويش است، البتّه پس از آن كه ايمان آنان را بيازمايد و صبر و پايدارى آنان محرز شود.

بخارى از خباب بن ارت روايت كرده است كه گفت: «در زمانى كه سختيهاى فراوانى را از ناحيۀ مشركان ديده بوديم، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سايۀ كعبه مشرّفه بالشى از پشم سياه زير سر داشت، به حضور وى رسيدم و گفتم:

«آيا از خداوند نمى خواهى كه مشركان را نابود سازد؟» پس آن حضرت در حالى كه صورتش سرخ شده بود نشست و فرمود: «كسانى پيش از شما بودند كه با شانه هايى از آهن همه گوشت و پوست آنان تا استخوان برداشته مى شد، امّا اين كار آنان را از دين خود بازنمى داشت و اره بر فرق سر آنان گذاشته و سر آنان به دونيم مى شد، امّا اين نيز آنان را از دين خود روى گردان نمى ساخت. اين ماجرا فرجام خوشى خواهد يافت تا آنجا كه راكبى از صنعاء تا حضر موت بتازد و در طىّ اين راه طولانى از هيچ چيز بيم نداشته باشد مگر آن كه از خداوند بترسد...، امّا شما شتاب مى كنيد».

مؤمنان از سوزندگى و گرماى ريگزارهاى مكّه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت آوردند و از پيروزى جويا شدند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به صبر و پايدارى فرا خواند كه هيچ ايمانى بى پايدارى و بدون صبر ايمان نيست. گويا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مؤمنان را از همان حقايقى آگاه مى ساخت كه قرآن كريم پس از آن متذكّر آنها گرديد، حقايقى از اين قبيل كه بهشت پاداش صبر و پايدارى است و ناگزير آزمايش و امتحانى صورت گيرد: «آيا گمان كرده ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آنكه

ص: 708

همانند آنچه بر كسانى كه پيش از شما بودند رسيده بر شما نيز برسد، آنان گرفتار رنج و سختى شدند و تا آنجا متحمل تكانهايى سخت شدند كه پيامبر و كسانى كه با او ايمان آورده بودند گفتند: «يارى خداوند كى خواهد بود». بگو: «هان كه يارى خداوند و پيروزى الهى نزديك است»(1).

علاوه بر اين حقيقت، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مردم را نفرين مى فرمود خداوند ريشۀ آنان را از روى زمين برمى كند و در اين صورت، اسلام كسى را نمى يافت تا دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پس از نابودى اين مردم بر دوش كشد. به همين دليل نيز هنگامى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) خبر داده شد كه خداوند مى تواند دو كوه دو جانب مكّه را روى شهر بخواباند، آن آخرين رسول الهى چنين پاسخ فرمود كه «من اميد آن دارم كه خداوند از صلب اين مردم كسانى را بيرون آورد كه خداوند را پرستش كنند».

خداوند نيز اين اميد رسول خود را محقق ساخت و از همين مردم كسانى پيدا شدند كه خداوند را مورد پرستش قرار دادند و بلكه كسانى از همين مردم به منظور جهاد در راه خداوند شمشير در كف گرفتند و از نسل همين انسانها كسانى بودند كه نور اسلام را به شرق و غرب جهان رساندند.

آزار شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله)

256 - آزارهايى كه به مستضعفان مى رسيد ناله و فرياد شكايتى را در پى داشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين ناله و فرياد را شنيد و اين خود، براى او دردى جانكاه بود. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت آوردند و وى شكايت ايشان را با دعوت به صبر پاسخ گفت و به بهشت مژده شان داد. او اگر از جام سراسر دردى كه آن مردم مؤمن سر مى كشيدند جرعه اى نمى نوشيد، نمى توانست پيامبر رحمت باشد و اگر در آسايش و در گرفتارى با ديگران همسويى و همگانى نمى كرد نمى توانست منادى

ص: 709


1- - بقره/ 214.

دعوت مردم به مساوات و همدردى مردم با يكديگر در راحتى و در رنج باشد.

آنسان كه قبلا نيز اشاره شد، بنى هاشم مانع از اين مى شدند كه كسى قصد جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بكند، امّا آنان نمى توانستند او را از اين نيز محفوظ بدارند كه سبك خرد خوانده شود و مورد ريشخند و يا حتّى آزار قرار گيرد، بلكه اوباش و نابخردان آن جامعه از سوى كسانى چون ابو جهل و حتّى كسانى چون ابو لهب عليه او شورانده مى شدند و مورد تشويق قرار مى گرفتند. اين وقاحت و بى شرمى تا آنجا بالا گرفته بود كه همين ابو لهب فرزند خود را - آن ملعون ملعون زاده - چندان جرئتى داده بود كه در حضور بزرگ بطحاء ابو طالب - آن بزرگوار بزرگ زاده - آب دهان به چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيفكند.

بخارى به سند خود از عروة بن زبير از عمرو بن عاص روايت مى كند كه گفت: «يك بار در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجر اسماعيل و در جوار كعبه به نماز ايستاده بود، عقبة بن ابى معيط وارد شد و لباس خود را بر گردن پيامبر گذاشت و به قصد خفه كردن گردن آن حضرت را محكم فشرد. در اين هنگام ابو بكر آمد و شانه هاى آن مرد را گرفت، او را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور ساخت و اين آيات را تلاوت كرد كه «آيا مردى را به اين اتهام مى كشيد كه مى گويد پروردگار من خداوند يكتاست در حالى كه او آيات آشكارى از جانب پروردگارتان بر شما آورده است.

اينك او را واگذاريد كه اگر دروغگو باشد عواقب دروغش بر خود اوست و اگر راستگو باشد و شما با او مخالفت كنيد برخى از آن تهديدهايى كه متوجّهتان ساخته به شما خواهد رسيد. خداوند هيچ اسرافكار دروغگويى را هدايت نمى كند»(1).

اين بى شرميها تا آنجا بالا گرفت كه حتّى ابو جهل - كه لعنت خداوند بر او باد - در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشغول نماز است و در مقابل خداوند به سجده افتاده، شكنبۀ گوساله بر پشت او مى گذارد و فاطمه زهراء كه هنوز كودكى خردسال است مى آيد و در حالى كه آن مشركان را لعنت مى فرستد، آن را از پشت پدر

ص: 710


1- - غافر/ 28.

برمى دارد.

ناپاكى دل ابو جهل ملعون را بدانجا كشاند كه در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمد، بى آنكه به اين اعتنايى كند كه ممكن است بنى هاشم براى گرفتن انتقام او به خونخواهى برخيزند و هرچند در پيروى از دين او گردهم نيامده اند، در ستاندن انتقام خون او گرد هم آيند. او همچنين بدين نمى انديشيد كه نخواهد توانست از دست ابو طالب و از شمشير خداوند، حمزه رهايى يابد. اينچنين است كه كينه هاى نهانى و ريشه دار شخص را كور و كر مى سازد و در نتيجه چنين شخصى احمق در فرجام و عواقب بدكار خود نمى انديشد و تنها خود را به اين انديشه مشغول مى سازد كه خشمى را كه در دل دارد و به هيچ وجه نمى تواند او را فرو بخورد به هر وسيلۀ ممكن فرو بنشاند.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه سردستۀ سبك خردان قريش، ابو جهل در ميان آنان ايستاد و چنين گفت: «اى جماعت قريش، محمّد از پذيرش هر چيزى جز آنچه مى بينيد سرباز زده و تنها بر اين مصمّم شده است كه دين ما را مورد انتقاد و مذمّت قرار دهد، پدران ما را ناسزا گويد، ما را به سبك انديشى متهم سازد و خدايان ما را دشنام دهد. من با خداوند پيمان مى بندم كه همين فردا در گوشه اى در كمين او بنشينم و هنگامى كه در نماز خود به سجده رود، فرق او را بشكافم. بگذار پس از آن بنى عبد مناف هرچه مى خواهند بكنند».

فرداى آن روز ابو جهل سنگى برداشت، در گوشه اى پناه گرفت و به انتظار آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آمد... و به نماز ايستاد.

اين در حالى بود كه قريشيان از خانه ها بيرون آمده و طبق عادت در محافل و در ميان همنشينان خود نشسته بودند. به هر حال هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت، وى آن سنگ را بلند كرد و به سمت پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و خود را به نزديك وى رساند، امّا با حالتى بهت زده، رنگ پريده و ترسان، در حالى كه دستهايش خشك شده بود به گونه اى كه آن سنگ از دستهايش افتاد، بازگشت... در اين هنگام

ص: 711

مردانى از قريش به سوى وى آمدند و گفتند؛ «اى ابو الحكم، تو را چه شده است؟» او گفت: «برخاستم تا آنچه را ديروز گفته بودم اجرا كنم، امّا هنگامى كه به وى نزديك شدم شترى نر ميان من و او قرار گرفت كه - به خداوند سوگند - تاكنون به سان پيشانى، گردن و دندانهاى آن براى هيچ حيوان نرى نديده ام؛ چنين حيوانى قصد آن داشت كه مرا بخورد»(1).

بيهقى و امام احمد نيز همانند اين حديث روايت كرده اند، هرچند آنچه از احمد بن حنبل روايت شده خلاصه اى از روايت بيهقى است.

هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله)

257 - اين برخى از آزارهايى است كه مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا مى داشتند و اين گذشته از ريشخندهايى است كه به هنگام راه رفتن و يا سخن گفتن آن حضرت از او مى كردند و گذشته از متّهم كردن او به ساحر و ديوانه از سوى آنان و گذشته از دشمنى آنان با او در زمانى كه قبايل را به اسلام فرا مى خوانده است.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا سبب اين همه آزار آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردى با هيبت و ترس افكن در دل آنان نبوده و به عبارت ديگر مردى نرمخو، بردبار و فروتن بود كه همگان بر او جرأت داشتند؟

پاسخ اين سؤال آن است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) فردى با روحيه اى بالا و قوى، شخصيتى با هيبت و همان مردى بود كه خداوند قدرت و توان انسانى كاملى به وى بخشيده بود. او شخصيت با هيبت و در عين حال دوست داشتنيى بود كه نمى خواست از كسى بيم به دل راه دهد و اگر بخواهد كسى را بيم دهد به آسانى اين هدف برايش حاصل شود. خداوند او را از شرّ مردم محفوظ مى داشت، امّا چنان است كه معمولا احمقان و نابخردان وسوسه مى شوند كه بزرگواران را بيازارند.

محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز انسانى با گذشت و بزرگوار بود كه هرگز نخواست ديگران را به

ص: 712


1- - به نقل از ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 43.

وحشت اندازد و از خود بترساند، بلكه او دوست داشت با مردم نزديك و از آنان باشد تا بتواند با آنان انس و آشنايى يابد و آنان را از خود به وحشت نيندازد.

با همه اينها اگر جايى مناسبتى مى يافت هيبت خود را در دلهاى مشركان مى انداخت. ما براى مثال دو نمونه را ذكر مى كنيم كه در هر دو هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايانبخش همه چيز و خاتمه دهندۀ همه مسائل بود:

نخستين نمونه روايتى است كه از عبد اللّه بن عباس رسيده آنجا كه مى گويد:

«يك روز اشراف قريش را ديدم كه در حجر اسماعيل گرد آمده بودند. آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ياد كردند و گفتند: «تاكنون همانند آنچه از اين مرد ديديم و بر آن صبر و خويشتن دارى نشان داديم نديده ايم؛ او انديشه هاى ما را سبك خوانده، پدرانمان را ناسزا گفته، دينمان را مورد انتقاد و مذمّت قرار داده و خدايان ما را دشنام داده و از ناحيۀ او در مشكلى بزرگ گرفتار آمده ايم». در همين حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و قدم زنان به سوى كعبه پيش آمد و ركن كعبه را استلام نمود. آنگاه در حال طواف خانه از كنار اشراف قريش گذشت و آنان با كلماتى به وى طعنه زدند و او را آزردند و من آثار اين آزردگى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديدم. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) بى آنكه اعتنايى كند گذشت و چون براى دوّمين بار از كنار آنان گذشت، ديگربار با سخنانى همانند بار نخست او را مورد طعن و آزار قرار دادند و باز آثار آن را در چهرۀ او ديدم. امّا او گذشت. چون در سوّمين مرتبه ديگربار طعنه هايى همانند گذشته به وى روا داشتند به آنان فرمود: «اى جماعت قريش، آيا مى شنويد؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست به كشته شدن وعده تان باد». آن مردم اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دريافتند و تحت تأثير آن قرار گرفتند تا آنجا كه هيچ يك از آنان نبود مگر آن كه چنان آرام گرفته بود كه گويا پرنده اى روى سرش نشسته است و پرالتهابترين و پرشورترين آنان تا پيش از اين برخورد اينك از او شرم مى كرد تا آنجا كه يكى از آنان به وى مى گويد: «اى ابو القاسم، عاقلانه راه خود را در پيش گير و برو كه تو تاكنون مردى نادان نبوده اى».

ص: 713

در اين لحظات، آنچه آن مردم را با نگرانى و اضطراب مواجه ساخت، عزم و استوارى محمّد (صلی الله علیه و آله) بود كه در پى بى آن، دهشت آنان را در ميان گرفته و هيبت پيامبر آنان را به ترس واداشته بود. اگر چه آنان پس از اين برخورد نيز همدست شدند و عزم آن كردند كه وى را در همين جا مورد آزار قرار دهند، امّا اين مانع از آن نمى شود كه هيبت او در دلهاى آنان افتاده باشد، هيبتى كه آنان نتوانستند پاسخى در مقابل آن از خود نشان دهند مگر پس از توطئه و گفت و شنودى طولانى و اصرار بر رويارويى با آن هيبت و اقتدار كه اگر براى بار ديگر به نمايشش مى گذاشت، آنان را بيش از پيش نگران و ترسان مى ساخت، امّا او هميشه به نرمش و پرهيز از خشونت گرايش داشت.

دوّمين نمونه ماجراى تاجر اراشى است كه شترانى به مكّه آورد. ابو جهل آنها را از او خريد، امّا در پرداخت بهاى آن تعلّل كرد. آن پيشه ور به ميان مردم آمد، قريش را مخاطب خود قرار داد و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در گوشه اى از مسجد نشسته بود، گفت: «اى جماعت قريش، كيست مردى كه مرا در مقابل ابو الحكم بن هشام يارى دهد؟ چه، غريب و در راه مانده ام و او حق مرا از من ستانده است».

كسانى از قريش كه در آنجا حضور داشتند با توجه به آن كه مى دانستند ابو جهل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كينه دارد، به آن حضرت اشاره كردند و به آن مرد گفتند: «آن مردى را كه نشسته است مى بينى، نزد او برو كه به تو در مقابل ابو جهل كمك خواهد كرد».

آن مرد به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مقابل ابو جهل رسيد و آنجا ايستاد و ماجراى خود را براى وى ذكر كرد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عزم بازستاندن حق آن مرد غريب برخاست، در حالى كه قدرتى جز آنچه خود داشت و پناهى جز يارى خداوند نداشت.

از ديگر سوى، چون آن گروه قرشى مشرك اين وضعيت را مشاهده كردند،

ص: 714

به يكى از افراد خود گفتند: «در پى او برو و ببين چه خواهد كرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد بيرون آمد و به در خانۀ ابو جهل رفت و در را كوبيد، بدان گونه كه مى خواهد ارادۀ خويش را بر اين طاغوت بدكار تحميل كند.

ابو جهل از درون خانه گفت: «كيست؟» فرمود: «محمّد است بيرون آى». او در حالى كه رنگ از چهره اش پريده و خونى در آن جريان نداشت، از خانه بيرون آمد و رسول خدا با عزم و استواريى كه امثال ابو جهل را به ترس و وحشت مى افكند فرمود: «حق اين مرد را به وى بازگردان». آن طاغوت خوار و زبون در پاسخ گفت: «از همين جا مرو تا حق اين مرد را به وى دهم». پس به داخت خانه رفت و حق آن مرد را آورد و در اختيارش قرار داد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى اين امر و در حالى كه خداوند با هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله) حق را به جاى خود برگردانده بود، برگشت و به آن پيشه ور نيز فرمود: «در پى كار خود برو».

آن مرد اراشى نيز ديگر بار به سراغ همان جمعى كه براى نخستين بار از آنان كمك خواسته بود و از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نام برد و گفت: «خداوند او را پاداشى نيكو دهد كه آنچه را از آن من بود برايم بازستاند».

آن مردى كه از سوى مشركان به قصد تعقيب اين ماجرا فرستاده شده بود نيز در بازگشت گفت: «امرى شگفت آور را مشاهده كردم. به خداوند سوگند، هنوز در خانه ابو جهل را نكوبيد كه او بيرون آمد در حالى كه روح از تنش رفته بود».

پس از اين ماجرا ابو جهل به ميان مشركان آمد و آنان به وى گفتند: «واى بر تو، تو را چه مى شود؟! به خداوند سوگند، تاكنون همانند آنچه تو كردى نديده ايم». او در پاسخ گفت: «چه غافليد! هنوز در خانه ام را نكوبيده و صداى او را نشنيده بودم كه ترس مرا در ميان گرفت و سپس به پاسخ او بيرون آمدم و ديدم كه پشت سر او شترى نر است كه تاكنون همانند پيشانى، گردن و دندانهاى او براى هيچ حيوان نرى نديده ام» به خداوند سوگند، اگر از آنچه او مى خواست سر

ص: 715

بر مى تافتم، آن شتر مرا مى خورد».

چرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هيبت خود مشركان را به وحشت نمى افكند؟

258 - مشركان آزارهاى خود را متوجه مؤمنان مستضعف مى ساختند و در عين حال كينه و دشمنى با صاحبان حلم و بردبارى و جوانمردى را كه اهل خشونت نبودند نيز پنهان نمى داشتند. آنان توقّع رويارويى از سوى كسانى چون ابو بكر، عثمان و جعفر بن ابى طالب نداشتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود در رأس همين گروه اخير بود.

بدين ترتيب، مشركان، مستضعفان و بى پناهانى را كه از توان و نيرويى براى رويارويى برخوردار نبودند هدف آزارهاى خود قرار مى دادند، امّا چنين نرسيده است كه آنان كسانى را مورد آزارهاى سخت قرار داده باشند كه از توان مقابله برخوردار بودند و در مقابل يك ضربه چند ضربه به آنان وارد مى آوردند. به عنوان مثال گزارش نشده است كه مشركان حمزة بن عبد المطّلب را هدف آزار قرار داده باشند، زيرا آنان از عواقب چنين اقدامى ايمن نبودند و از وى انتظار برخورد و رويارويى داشتند؛ چه، ابو جهل فرومايه اين حقيقت را با ضربتى كه بر سرش فرود آمد تجربه كرده بود. آنان همچنين عمر بن خطّاب را كه چهرۀ آنها را سياه ساخته، دماغشان را به خاك ماليده و بر اجتماع آنان تاخته بود، به همين سبب مورد آزار قرار ندادند، چرا كه از او بيم داشتند و مى ترسيدند.

محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كسانى چون عمر كم اقتدارتر و كم هيبت تر نبود، بلكه به مراتب از هيبت و اقتدارى فزونتر و غير قابل مقايسه برخوردار بود. او همچنين در قوّت دل و قدرت بدن كمتر از حمزه نبود، امّا با اين وجود آنان او را هدف آزار قرار دادند.

اينك جاى اين پرسش است كه چرا پيامبر، آنسان كه به عمر و حمزه اجازه فرمود تا قدرتى از خود نشان دهند، از هيبت، قدرت شخصيّت و قوّت دل خويش

ص: 716

بهره نجست و در نتيجه كسانى چون ابو جهل در همان راه جهالت كه در پيش گرفته بودند پيش رفتند؟ چرا او چنين نكرد و هر آزارى را در راه دعوت پذيرا شد و به ترساندن و بيم دادن ديگران دست نيازيد بلكه بدان تن در داد كه بلا و گرفتارى بر او و اصحاب بى پناهش فرود آيد؟

پاسخ آن است كه چنين رفتارى شايستۀ پيامبران است. او نيامد تا با قهر و غلبه با مردم برخورد كند، بلكه او يك مبلّغ بود. او نيامد تا بزور بر مردم حكم راند، بلكه وى دعوتگرى بود كه مردم را به حق فرا مى خواند و با براهين روشن قانعشان مى ساخت. بنابراين، اگر او از هيبت خود بهره مى جست و تهديد و وحشت انگيزى را به خدمت مى گرفت، مردم بى آنكه به كمك براهين و دلايل قانع شوند تنها به سبب ترس از او پيروى مى كردند و در اين صورت نفاق در ميان كسانى كه ظاهرا به دعوت او پاسخ گفته بودند حكمفرما مى شد. اين در حالى است كه دين به مدد منافقان بى ايمان استوار نمى گردد.

پيامبر امين (صلی الله علیه و آله) مؤمنانى مى خواست و مى خواهد كه از روى رغبت و نه از سر ترس به اسلام درآيند و هيچ بيم و وحشتى به هر شكل در ايمان آنان دخالت نداشته باشد. اسلامى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده، آمده بود تا كسانى كه حقيقت را به عيان مشاهده و آن را لمس كرده اند، آن را به نسلهاى پس از خود برسانند، چرا كه اسلام دين همۀ مردم در همۀ زمانهاست نه دين يك نسل و يك دوره. به همين سبب ناگزير مى بايست كسانى آن را بر دوش كشند كه به آن قلبا «ايمان» داشته باشند نه آن كه صرفا «پيروان» آن باشند.

چنين چيزى قابل تحقّق نيست مگر آن هنگام كه ايمانى استوار در كار باشد كه صاحب آن به كمك همين ايمان پايدارى ورزد و در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين پايدارى و استوارى را اثبات كند؛ در مقابل ديدگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در معرض گرفتارى و شكنجه قرار گيرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) قوّت پايدارى و استوارى ايمان او را مشاهده كند تا پس از آن نسبت به قدرتمندى و استحكام پايه هاى تبليغ رسالت الهى

ص: 717

در شرق و غرب اين كرۀ خاكى آرامش خاطر يابد.

كسانى كه تنها تحت تأثير هيبت پيامبر و از روى ترس ايمان مى آورند، هنگامى كه آن بزرگ را در ميان خود نبينند خيلى زود به وى پشت مى كنند. وضعيّت مؤمنان مدينه بخوبى گوياى اين حقيقت است، چه در آغاز در ميان آنان اثرى از نفاق نبود تا آن كه مؤمنان صاحب قدرتى شدند كه به وسيلۀ آن بر ديگران تسلّط يافتند و در اين هنگام بود كه نفاق پديد آمد و كسانى كه از آن پس به اسلام گرويدند غالبا «پيروان» اين دين بودند نه «مؤمنانى» با ايمان پايداران و استوار مردان؛

البتّه از ميان همين گروه مؤمنان پيرو، مسلمانان مجاهد و پايدارى نيز بودند و از همين گروه اعرابى بودند كه با جريان قويتر حركت مى كردند، كسانى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب كافرتر، منافقتر و بيشتر شايستۀ آنند كه حدود الهى را ندانند»(1). همينها بودند كه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرتد شدند.

افزون بر حقايق فوق الذكر، خداوند رسول خدا را به دعوت ديگران از طريق حكمت و اندرز فرمان داده بود، آنجا كه مى فرمايد: «به حكمت و اندرزهاى نيكو به راه پروردگارت فراخوان و با شيوۀ برتر با آنان مجادله نماى»(2).

چنين مأموريّتى اقتضاى آن داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پناهى براى همۀ مردم، اهل آرامش و نرمش در دعوت خود و با مخاطبان خويش فروتن و نرمخوى باشد نه سختگير و درشتخوى و نه تهديدگر و وحشت برانگيز.

نرمش و فروتنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سان كه قدرتمندانى را جرأت آن بخشيد كه چون نور حق هويدا شد به آزار پيروان آن پرداختند، ضعيفان و بى پناهان را به خود نزديك ساخت و همينان بودند كه پايه هاى نخستين دعوت و مايه هاى قدرت حق را تشكيل مى دادند بى آنكه بر ديگران غلبه و سلطه اى يا حكمرانى داشته باشند.

ص: 718


1- - توبه/ 97.
2- - نحل/ 125.

همين نرمش و فروتنى و متقابلا تجاوز و ستم مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) حتّى برخى از صاحبان قدرت را نيز به اسلام نزديك ساخت و البتّه هرگز آنان را دور نكرد. آيا مشاهده نمى كنيد كه بسيارى تنها بدين سبب اسلام مى آوردند كه مى ديدند محمّد (صلی الله علیه و آله) با آن گذشتۀ سراسر بزرگوارى و با اين حاضر آكنده از عظمت هرگز به احدى اجازه نمى داد تا او را آزار دهد و بدين ترتيب، آزارهايى كه به او روا داشته مى شد انظار را به سوى او متوجّه مى ساخت و كسانى را كه مى دانند آزادگان چه رفتارى را بايد داشته باشند و چه رفتارى را بايد با آنان داشت به سمت خود مى كشاند و اين امر آنان را به تفكّر در آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را بدان فرا مى خواند، بى آنكه تبعيضى ميان آنها روا بدارد وامى داشت و همين براى در آمدن آنان به صفوف مسلمانان كافى بود تا با آن سر جنگ نداشته و يا نسبت به آن بى تفاوت نبوده و بلكه ياوران آن باشند.

به اين دلايل و نيز بدان سبب كه خداوند خود مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد و در كجا آن را مستقر سازد و از كجا آن را به اكناف و اطراف عالم بگستراند و نشر دهد، براى رسول خويش اين راه را برگزيد و در مقابل او قرار داد كه با سهولت و نرمش و مدارا كارها را پيش برد. بى آنكه هيچ خشونت و يا به استخدام گرفتن تهديد و ترسى در كار باشد، هرچند آن تهديد و آن ترس برانگيزى از قوّت دل پيامبر مايه بگيرد و نه از قدرت شمشير.

هجرت به حبشه

259 - روز بروز تعداد كسانى كه از رسول خدا پيروى مى كردند و در صبر ورزيدن بر آزارها به او اقتدا مى نمودند افزايش مى يافت و علاوه بر آن ديگر در ميان طبقات مستضعف و محروم از قدرت و ثروت، محدود نمى ماند، بلكه كم كم برخى از اشراف مكّه نيز به اين آيين در مى آمدند.

با افزايش تعداد مسلمانان، آزار و ستم به آنان نيز فزونى و تنوّع بيشترى

ص: 719

مى يافت: از آزار با شلاّق و ضربت دست و انداختن بر روى ريگزارها در گرماى روز تا كارهايى كه جز از سبك خردان فرومايه سر نمى زند - از قبيل رفتارى كه ابو جهل با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ديگران داشت - و از ريشخند و استهزاء تا منع مسلمانان از پرستش خداوند. در اين ميان، آن آزاردهندگان در برخورد با صاحبان كرامت و بزرگ منشى بستانى سرسبز و آماده براى پروراندن گلبوته هاى گذشت و بزرگوارى آنان مى ديدند.

بدين وصف، آزارهاى مشركان همگانى شده بود و با بقاى مسلمانان در مكّه و مناطق مجاور آن راهى براى رهايى از اين آزارها وجود نداشت. بنابراين، ناگزير هجرتى مى بايست «و هركس در راه خدا هجرت گزيند در روى زمين مهاجرپذيرانى فراوان و گشايشى خواهد يافت»(1).

امّا اينك به چه سرزمينى مى بايست مهاجرت مى كردند؟ ناگزير سرزمينى مى بايست كه در آن آزادى وجود داشته و از سلطۀ مكّه و قريشيان مكّى كه در ميان ديگر قبايل از موقعيّت خوبى برخوردار بودند دور و در زير سلطۀ حاكمى نيكنفس قرار داشته باشد كه نه خود آزارشان دهد و نه اين امكان را در اختيار ديگران گذارد كه آزار دهند تا در نتيجه مسلمانان بتوانند دور از ستم و ستم پذيرى به سر برند.

اين ويژگيها در سرزمين حبشه فراهم بود؛ چه آنجا از سلطه و نفوذ قريش دور بود و چون ديگر قبايل و امداد قريش و پيرو آنان نبود. علاوه بر اين، در آنجا فرمانروايى پاك و نيكو وجود داشت كه به اين صفت مشهور و نامور بود.

به همين سبب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود پيشنهاد فرمود تا بدانجا هجرت كنند. وى آنگاه كه مشاهده كرد روزبروز بلا و گرفتارى بر آن مؤمنان فرو مى رسد و نمى تواند آن را از ايشان دور كند، بدانان فرمود: «چه خوب است به سرزمين حبشه برويد كه در آنجا پادشاهى است كه در مملكت او به هيچ كس ستمى روا داشته نمى شود و آنجا سرزمين راستى است بدانجا برويد و در همان سرزمين

ص: 720


1- - نساء/ 101.

بمانيد تا آن كه خداوند در اين وضعيّت كه اكنون داريد گشايشى پديد آورد».

مهاجرت به حبشه آغاز شد و نخستين گروه مهاجران در سال پنجم بعثت روانۀ آن سرزمين شدند.

بى ترديد، اين هجرت علاوه بر دفع آزارها از مؤمنان و محفوظ ماندن از آسيب آن و نيز منع فتنه و گرفتاريى كه مسلمانان را خسته كرده بود، دستاوردى ديگر نيز داشت و آن، شناساندن اسلام و اصول اسلامى به ديگران بود؛ چه، سخنگوى مهاجران، جعفر بن ابى طالب در مقابل نجاشى ايستاد و به بيان حقايق اسلامى، آنچه آيين يكتاپرستى بدان فرا مى خواند - از قبيل صلۀ رحم و تشويق به مكارم اخلاقى - و نيز آنچه اين آيين از آن منع مى كند - از فساد جاهليّت و تعصّبات فراگير اعراب جاهلى - پرداخت. گفتنى است كه پيش از اين، اظهارات جعفر بن ابى طالب را ذكر كرده ايم.

افزون بر اين، دستاورد ديگرى نيز براى اين هجرت وجود داشت و آن عبارت بود از آشنايى مسيحيان با اسلام و ديدگاه اين دين دربارۀ مسيح. بدين ترتيب، اين هجرت بذر اسلام را در سرزمينى مى كاشت كه غير از سرزمين مكّه بود، آن سان كه هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه نيز موجب آشنايى يهوديان با اسلام و دعوت آنان به اين آيين شد و كسانى كه اسلام آوردند و كسانى نيز كه كافر شدند، كفر ورزيدند و با اين آيين به دشمنى و رويارويى پرداختند «و هركس راه هدايت پويد براى خود اوست و هركس نيز به گمراهه رود، خود را گمراه ساخته است»(1).

مسلمانان هجرت به حبشه را در قالب گروهها و دسته هايى چند به انجام رساندند. عثمان بن عفان و رقيّه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از طلاق وى و خواهرش از سوى دو پسر ابو لهب ملعون به ازدواج عثمان در آمد در نخستين گروه بودند و شمار اين گروه حدود ده تن زن و مرد بود.

ص: 721


1- - زمر/ 41.

پس از اين گروه دسته هاى ديگر مسلمانان يكى پس از ديگرى راه حبشه را در پيش گرفتند.

ابن اسحاق مى گويد: «همۀ مسلمانانى كه به سرزمين حبشه هجرت كردند و خود را بدانجا رساندند به استثناى فرزندان خردسالى كه آنان را به همراهشان بردند يا در آنجا به دنيا آمدند، 83 نفر بودند».

البتّه ابن كثير اين رقم را مورد مناقشه قرار داده و بدين نتيجه رسيده است كه در مورد سه نفر اضافى پس از تكميل هشتاد نفر شك و ترديد وجود دارد. او همچنين از احمد بن حنبل به نقل از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت: «در حالى كه به حدود هشتاد تن مى رسيديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را روانۀ سرزمين حبشه ساخت»(1).

260 - ابو بكر از كسانى نبود كه به حبشه هجرت كردند، هرچند خداوند براى او چنين تقدير كرد كه همراه با گراميترين بندگان خدا محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) روانۀ هجرت به مدينه شود. آن گونه كه ابن اسحاق و بخارى به نقل از عروة بن زبير از عايشه نقل كرده اند ماجراى عدم شركت ابو بكر در اين هجرت از اين قرار بود:

عايشه مى گويد: «هنگامى كه سرزمين مكّه بر ابو بكر تنگ آمد و در آنجا گرفتار آزار شد و آنچه را قريش با همدستى يكديگر عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحابش انجام مى دادند مشاهده كرد، از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه هجرت خواست و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او اجازه داد. بدين ترتيب وى روانۀ هجرت به حبشه گشت. امّا هنگامى كه به اندازۀ يك ياد و روز راه پيمايى از مكّه دور شد، ابن دغنه از افراد بنى حارث بن ابى بكر كه پيشواى حبشيان بود، با او برخورد كرد و پرسيد كه «كجا اى ابو بكر؟» او پاسخ داد: «قومم مرا بيرون رانده، مرا آزار داده و بر من سخت گرفته اند». او پرسيد:

«چرا؟ به خداوند سوگند، تو زينت خاندانى، در سختيها و گرفتاريها كمك مى كنى، كارهاى نيك انجام مى دهى و بينوايان را برخوردار مى سازى. برگرد كه

ص: 722


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 69.

در پناه منى». او نيز به همراه ابن دغنه به شهر بازگشت و چون وارد مكّه شد، ابن دغنه در كنار او در جمع مردم بپاخاست و گفت: «اى جماعت قريش، من به ابن ابى قحافه پناهندگى داده ام و هيچ كس نبايد مگر به خير و نيكى متعرّض او شود».

در پى بى آن بود كه مشركان از او دست كشيدند و وى در خانۀ خود نشست. او دم در خانۀ خود مسجدى داشت كه در آنجا نماز به جاى مى آورد. او مردى نازكدل بود كه به هنگام تلاوت قرآن گريه مى كرد و در پى بى آن، كودكان و زنان و بردگان به تماشاى او مى ايستادند و از آن هيبتى كه از او مى ديدند به اعجاب واداشته مى شدند.

در اين هنگام، تنى چند از مردان قريش به سراغ ابن دغنه مى روند و به او مى گويند: «اى پسر دغنه، تو به اين مرد پناهندگى نداده اى تا ما را آزار دهد. او مردى است كه چون نماز مى خواند و آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده مى خواند دلها را نرم مى كند. او داراى هيبتى است و ما نسبت به كودكان، زنان و بردگان خود از او بيم داريم كه مباد آنان را بفريبد. نزد او برو و به او فرمان ده تا به داخل خانۀ خود برود و هرچه مى خواهد انجام دهد».

بدين ترتيب ابن دغنه نزد ابو بكر رفت و به وى گفت: «اى ابو بكر، من به تو پناهندگى نداده ام تا خاندان خود را آزار دهى. آنان آن جايى را كه تو در آن به عبادت مى پردازى خوش ندارند و بدان سبب از تو آزرده شده اند. پس به درون خانه ات برو و آنجا هرچه دوست دارى انجام ده». امّا ابو بكر در پاسخ وى گفت: «آيا مى خواهى پيمان اعطاى پناهندگى تو را به تو بازپس دهم و در پناه خداوند باشم؟»

او گفت: «آرى، پيمان پناهندگى مرا به خودم برگردان». ابو بكر نيز اظهار داشت:

«پناهندگيت را به تو پس دادم».

پس ابن دغنه برخاست و به ميان سران قريش آمد و گفت: «اى جماعت قريش، پسر ابى قحافه پناهندگى مرا به خودم برگردانده است و اينك اين شماييد و اين هم او».

بدين ترتيب، ابو بكر پذيرفت كه در آزار و شكنجه باقى بماند و همچنان در

ص: 723

مقابل خانۀ خود يا در آستانۀ آن آشكارا به نماز بايستد و بر هيچ كس جز خداوند اعتماد و اتّكال نورزد. او اين را پذيرفت كه همچنان نزديك پيامبر و در معرض همان چيزهايى قرار داشته باشد كه آن حضرت در معرض آن بود. او به همۀ اين آزارها تن در داد و به بودن در كنار آن بزرگ دل خوش داشت.

تعقيب دوستانه و تعقيب دشمني آميز

261 - مهاجران براى اين كه مبادا در دين خود دچار فتنه شوند و نيز براى رهاندن خود از تحمل خوارى و اهانت و ريشخند و استهزا به سرزمين حبشه سفر كردند و در آنجا فرمانروايى نيك يافتند كه مقدم آنان را گرامى داشت و آنان را در سرزمين خود آزاد و آسوده خاطر گذاشت.

در اين ميان، ابو طالب در فراق فرزند خود جعفر و نيز به سبب آنچه بر مسلمانان مكّه رسيده بود تا آنجا كه آنان ناگزير شده بودند از اين شهر بگريزند دلگير شد و به همين سبب(1) براى نجاشى پيغامى فرستاد و در مورد مسلمانان به او سفارش كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز نامه اى به نجاشى فرستاد و در آن به نيكى با مسلمانان اشاره فرمود و او را به پذيرش اسلام امر كرد. آن گونه كه در روايت بيهقى آمده متن نامه چنين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم.

«از محمد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه

«سلام بر تو. من به سوى تو خداوندى را كه پادشاه قدوس و مؤمن و مهيمن است مى ستايم و گواهى مى دهم كه عيسى روح خدا و كلمۀ اوست كه آن را به مريم بتول، آن پاكدامن عفيف و نيكو القا فرمود و وى به عيسى باردار شد و

ص: 724


1- - جاى اين پرسش است كه «چرا اين موضع را كه بروشنى مى تواند حاكى از ايمان ابو طالب باشد، بى هيچ دليلى، برخاسته از مسائل عاطفى جلوه مى دهند؟». م.

خداوند او را از روح و از دم خود خلق كرد، آنسان كه آدم را بقدرت خود و روحش را به دميدن خويش آفريد...

«من تو را به خداوند يگانه اى كه شريك ندارد، به فرمانبرى مستمر او به اين كه از من پيروى كنى و به من و آنچه بر من آمده است ايمان آورى فرا مى خوانم كه من رسول خدايم و اينك پسر عم خود جعفر را به سوى تو فرستاده ام و تنى چند از مسلمانان نيز همراه اويند. هنگامى كه نزد تو آمدند، پذيراييشان كن و گستاخى و سركشى واگذار. من تو و سپاهيانت را به خداوند - عزّ و جلّ - فرا مى خوانم و اينك رسالت الهى را به تو ابلاغ مى كنم و اندرز داده ام. پس نصيحت مرا بپذيريد.

سلام بر آن كس كه راه هدايت را پيروى كند.

در اين نامه دو مسأله پيگيرى شده است:

الف: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه نجاشى را به خداوند دعوت مى كند؛ چه او هرجا مناسبتى و مردى شايسته و مناسب را مى يابد دعوت خويش را پى مى گيرد. اينك او سينه اى بازيافته كه حق بدان راه مى گشايد، چرا كه هر عادلى به حق گوش فرا مى دهد و از كسانى مى باشد كه به پيام حق گوش مى سپارند و نيكوترين راه را مى پويند.

نجاشى در پاسخ اين نامه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت و به او و رسالتش ايمان آورد. او با پذيرش دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه اى بدين شرح به آن حضرت نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم «به محمّد رسول خدا «از نجاشى اصحم بن ابجر «اى پيامبر خدا، سلامى از خداوند و رحمت الهى و بركات او بر تو باد.

هيچ خدايى جز او نيست كه مرا به اسلام هدايت كرد. اى رسول خدا نامه ات به من رسيد كه در آن دربارۀ عيسى امورى را يادآور شده بودى. ما آنچه را تو به هدف

ص: 725

تبليغ آن به سوى ما فرستاده شده اى دريافتيم و پسر عم تو و همراهانش را به خود نزديك ساختيم. من گواهى مى دهم كه تو رسول راستگوى خدا و تأييد كنندۀ رسالتهاى پيش از اين هستى. من با تو و با پسر عمويت بيعت كردم و به دست او به پيشگاه پروردگار جهانيان اسلام آوردم و پسر خود اريحا بن اصحم بن ابجر را به سوى تو فرستادم. اى رسول خدا، من تنها مالك خويشتن هستم و اگر خواسته باشى به حضورت مى رسم، چه، گواهى مى دهم كه آنچه مى گويى حق است».

در اين نامه ملاحظه مى كنيم كه نجاشى فرزند خود را در رأس گروهى از حبشه به هدف ديدار با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اظهار تسليم آنان به فرمان خدا و رسول او روانه مى كند.

ب: اين نامه، علاوه بر اين، مشتمل بر ادامه توجّه به مهاجران است؛ چه در طىّ اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نجاشى را به خوش رفتارى با مسلمانان در طول دورۀ اقامت در حبشه و نيز به آن دعوت مى فرمايد كه با تكبر و سركشى صاحبان قدرت و سلطنت آنان را دلگير نسازد.

به خاطر همين محبّت فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مهاجران و نيز به خاطر احساس وظيفۀ آن حضرت مبنى بر لزوم وفادارى و سپاسگزارى از آن كه شايستۀ ستايش و حد اقل سزاوار مقابله به مثل و رفتارى نيكوست بود كه چون آن هيئت اعزامى به حضور ايشان رسيد، خود آن حضرت به خدمتگزارى و پذيرايى آنان مى پرداخت؛ آن گونه كه بيهقى به سند خود از ابو امامه روايت كرده است كه گفت: «هيئت نجاشى وارد مدينه شدند و آن حضرت (صلی الله علیه و آله) خود برخاست و خدمت آنان مى گزارد. اصحاب وى مى گفتند: «اى رسول خدا، ما تو را از اين كار بى نياز مى كنيم». امّا وى فرمود: «آنها اصحاب مرا اكرام و با آنان نيكى كرده اند و من دوست دارم اين عمل را جبران كنم».

262 - اين بود تعقيب دوستانۀ رسول خدا نسبت به اصحابش كه هجرت گزيده بودند. اين تعقيب انسان پرمهر و با عطوفتى است كه مى خواهد نسبت به

ص: 726

وضعيّت اصحابش كه به آن سرزمين دور مهاجرت كرده اند اطمينان خاطر يابد. او به همين دليل به پادشاه آن ديار توصيه كرد و او در نتيجه همين توصيه در صف مسلمانان در آمد، آنان را برادرانه - و نه فقط آن گونه كه از يك پادشاه عادل انتظار مى رود - مورد اكرام و احترام قرار داد و آنان در نتيجۀ همين برخوردها اقامتى خوش در آن سرزمين داشتند.

اين تعقيب دوستان بود و امّا تعقيب دشمنان درست در مقابل آن قرار مى گرفت. آنان نه تنها به اين بسنده نكردند كه مؤمنان را از خانه و كاشانه و از ثروت و دارايى خويش دور سازند، بلكه تصميم بر آن گرفتند كه به سخن چينى و ايجاد زمينۀ نامناسب براى آنان بپردازند و وضعيّت را به گونه اى قرار دهند كه همان سان كه آنان اين مؤمنان را بيرون راندند، آن سرزمين كه پذيراى مهاجران شده است نيز آنان را از خود براند. اين بدان سبب بود كه مشركان مى ديدند كه آن مهاجران اسلام را پخش مى كنند و سايۀ پربار آن را در همه جا مى گسترانند. به همين سبب نيز تعصّبات جاهلى آنان را بر آن داشت تا آن اقامت خوش و آن آرامش و امنيّت و سامان داشتن كارهاى مهاجران را به تباهى كشند. آنان براى همين منظور كسانى را روانه داشتند تا براى تحريك نجاشى عليه مسلمانان مهاجر تلاش كنند.

ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه سران قريش مشاهده كردند كه مسلمانان در سرزمين حبشه با كمال آرامش و امنيّت استقرار يافته اند و در آن ديار صاحب خانه و قرارگاهى شده اند، با همديگر به تبادل نظر و طرح اين توطئه پرداختند كه دو مرد كارى از ميان خود دربارۀ وضعيت اين گروه به حضور نجاشى اعزام كنند تا مسلمانان را به مكّه و به ميان آنان بازگرداند تا بتوانند ديگر بار آنان را از دين خود برگردانند. آنها همچنين قصد آن داشتند تا بدين وسيله مهاجران را از سرزمينى كه در آن آرامش و امنيّت يافته اند بازگردانند.

به همين منظور بود كه عبد اللّه بن ربيعه و عمرو بن عاص را به حبشه روانه كردند و هدايايى نيز به همراه آنان فرستادند تا آنها را به نجاشى هديه كنند و بدين وسيله

ص: 727

او را بفريبند.

به هر حال اين فرستادگان عازم حبشه شدند و اين مسأله مهاجران پاكباز را نگران ساخت.

از امّ سلمه دربارۀ ماجراهاى اين مهاجرت روايتى آمده است كه مى گويد:

هنگامى كه در سرزمين حبشه مستقر شديم نجاشى بهترين پناهندگى را به ما داد و ما نسبت به دين خود در امنيّت بوديم، خدا را پرستش مى كرديم و هيچ چيز نمى شنيديم كه بر ايمان ناروا و دوست نداشتنى باشد. هنگامى كه خبر اين وضعيّت به قريش رسيد، آنان اين توطئه را طرح كردند كه از ميان خود دو مرد كارى دربارۀ ما به حضور نجاشى روانه كنند و هدايايى از كالاهاى جالب و نادر مكّه به وى دهند... به همين منظور پوست و چرمى فراوان جمع كردند و به حبشه آوردند و در آنجا هيچ يك از كشيشان دربار او را نگذاشتند مگر آن كه هديه اى به وى دادند.

سپس عبد اللّه بن ربيعه و عمرو بن عاص را به همين منظور فرستادند و برنامۀ خود را به آنان گفتند. سپس آنان به حضور نجاشى رسيدند، هداياى وى را به او دادند و آنگاه از وى خواستند قبل از آن كه با مهاجران وارد گفتگو شود آنان را به ايشان تحويل دهد. آن دو از مكّه بيرون آمدند و به حضور نجاشى رسيدند و اين در حالى بود كه ما در سرزمين او در بهترين سراى و در نزد بهترين همسايه بوديم».

آن دو فرستاده سفارشهايى را كه قبيله شان بدانان كرده بود به انجام رساندند.

و هديۀ هر كشيشى را به وى دادند و هنگام اعطاى اين هديه به وى چنين متذكّر شدند كه گروهى از سبك خردان آن مردم - البتّه به ادعاى آنان - به ميان حبشيان آمده اند.

آنان آيين خود را ترك گفته و به آيين شما نيز در نيامده اند و بلكه دينى تازه آورده اند كه نه ما آن را مى شناسيم و نه شما. اينك بزرگان قوم اين گروه ما را در اين باره به حضور پادشاه فرستاده اند. بنابراين، هرگاه پادشاه دربارۀ آنان با شما سخنى گفت به وى چنين توصيه كنيد كه آنان را به ما تسليم كند و با ايشان گفتگويى نكند؛ چه، خاندان و قوم اين گروه به آنان بيناتر و به كاستيها و عيوب آنان آگاهترند.

ص: 728

در پى اين ملاقاتها كشيشان نيز وعده بر آوردن خواسته هاى فرستادگان را به آنان دادند و بدين ترتيب مأموران اعزامى قريش به وسيلۀ رشوه دادن به كشيشان مقدّمه و زمينۀ لازم براى ديدارى مطلوب با پادشاه را فراهم آوردند و سپس به ملاقات وى رفتند و قبل از آغاز سخن هداياى خود را به وى تقديم نمودند. آنگاه در غياب مهاجران سخن آغاز كردند و گفتند:

«پادشاها، گروهى از نابخردان ما به سرزمين تو پناه آورده اند آنان دين قوم خود را ترك گفته، بدين شما نيز در نيامده و دينى آورده اند كه خود آن را ابداع كرده اند، نه ما با آن آشناييم و نه شما. اينك اشراف و بزرگان قوم اين گروه - از پدران، عموها و خويشاوندان آنان - ما را دربارۀ همين عدّه به حضور تو فرستاده اند. آنان خود به اين گروه بيناتر و به عيوب و كاستيهاى ايشان آگاهترند و پيش از اين در اين باره آنان را ملامت و سرزنش كرده اند».

در اين هنگام كشيشان سخن آغاز كردند و آن هديه ها زبان آنان را گشود و گفتند: «پادشاها، اين سخن درستى است. آنان خود به اين گروه بيناتر و به عيوب و استيهايشان آگاهترند. اين افراد را به اين دو تسليم كن تا آنها را به سرزمين خود برگردانند.

اينجا بود كه نجاشى احساس كرد هجومى باطل در كار است. به همين سبب، اين حيله را با قدرت رد كرد و گفت: «من آنان را به اين دو تسليم نمى كنم.

تاكنون تقريبا چنين رخ نداده است كه قومى در جوار من قرار گيرند و در سرزمين من استقرار يابند و مرا بر ديگران برگزينند و من آنان را برانم مگر آن كه آنان را به حضور خود فراخوانم. اينك دربارۀ اين گروه نيز بايد آنان را به حضور بخوانم و از آنان دربارۀ آنچه اين فرستادگان در موردشان مى گويند پرسش كنم. اگر آنان همان گونه بودند كه اين دو مى گويند، آنان را به ايشان تسليم خواهم كرد و به ميان قوم خود برخواهم گرداند و اگر چيزى جز اين باشد، آنان را از اين دو حفاظت خواهم كرد و تا زمانى كه در جوار من باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم نمود».

اين سخن حق از حاكمى عدالتگر است. در پى اين سخن، نجاشى به دنبال

ص: 729

اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد تا آنان را با دو فرستادۀ قريش روبرو كند.

مسلمانان مهاجر به حضور نجاشى رسيدند و پادشاه اسقفهاى دربار را دعوت كرد. او كه تا آن زمان هنوز مسيحى بود، در حضور آنان از مهاجران پرسيد: «اين دينى كه به سبب آن دين پدران خود را ترك گفته و در دين من و در دين هيچ يك از اين ملّتها در نيامده ايد چيست؟».

در اين هنگام جعفر بن ابى طالب چنين پاسخ داد:

«پادشاها، ما مردمى گرفتار جاهليّت بوديم، بت مى پرستيديم، كارهاى زشت و ناروا انجام مى داديم، رابطۀ خويشاوندى را از هم مى گسستيم، با همسايگان و پناهندگان بدى مى كرديم و در ميان ما قوى ضعيف را مى خورد. ما بر اين وضعيّت بوديم تا آن كه خداوند پيامبرى را به سوى ما فرستاد كه نسب او، راستگويى وى، امانتداريش و پاكدامنيش را مى دانيم. او ما را به خداوند فرا خواند تا او را يگانه بدانيم و مورد پرستش قرار دهيم و آنچه را ما و پدرانمان به جاى او مى پرستيديم - از سنگ و چوب - رها كنيم. او همچنين ما را به راستى در گفتار، اداى امانت، صلۀ رحم، حسن برخورد با پناهنده و همسايه و خوددارى از دامن زدن به امور حرام و خون ديگران فرمان داد و از پليديها و سخن دروغ و ناحق با زمان داشت».

جعفر همچنان اصول و تعاليم اسلام را برشمرد و آنگاه گفت: «پس ما او را مورد تصديق قرار داديم و به او ايمان آورديم و بر آنچه از جانب خداوند آورده بود از او پيروى كرديم: خداوند يگانه را پرستيديم و هيچ چيز را شريك او نساختيم، آنچه را او بر ما حرام كرده بر خود حرام دانستيم و آنچه را بر ما حلال كرده، حلال.

در اين هنگام قوم ما بر ما دست درازى كردند و شكنجه مان دادند و ما را از دين خود به امورى ديگر دعوت كردند تا ما را به پرستش بتان بازگردانند و... به اين كه آن ناپاكيهايى را كه قبلا براى خود حلال مى شمرديم ديگر بار حلال بدانيم. هنگامى كه آن مردم ما را مقهور ساخته، بر ما ستم روا داشتند و سخت گرفتند و ميان ما و

ص: 730

دينمان مانع شدند، به قصد سرزمين تو بيرون آمديم و تو را بر ديگران برگزيديم و به زندگى در پناه تو علاقه مند شديم و اين اميد را به خود داديم كه در حضور تو مورد ستم قرار نگيريم».

در اين هنگام نجاشى در جستجوى حقيقت و در طلب آگاهى به جعفر گفت: «آيا از آنچه او از جانب خداوند آورده است چيزى به همراه دارى؟»

جعفر گفت: «آرى». نجاشى به وى اظهار داشت: «آنچه دارى بياور». پس جعفر آياتى از آغاز سورۀ مريم بر او تلاوت كرد.

در آياتى كه جعفر قرائت نمود ماجراى زكريا و اينكه خداوند يحيى را به وى بخشيد ذكر شده و سپس به مسأله آبستنى مريم به عيسى پرداخته شده است، آنجا كه فرشته بر او نازل گشت و گفت: «من فرستادۀ پروردگارت هستم تا پسرى پاك به تو دهم...» در ادامۀ اين آيات از ولادت عيسى سخن به ميان آمده است. وقتى آيات مزبور با اين وصف در حضور نجاشى قرائت شد، او از روشنى حقايق كه پيش رويش قرار داشت تحت تأثير قرار گرفت؛ چه، او مؤمنى بود كه چون حقيقت بر او عرضه گردد آن را درك مى كند. او همچنين مردى عدالتگر و در عدالت و ايمان خود نيّتى پاك داشت. او از شدت تأثير پذيرفتن از اين آيات و از فرارسيدن به حقيقت آن قدر گريست كه محاسنش تر شد.

گفته اند پس از تلاوت اين آيات كشيشان نيز بمحض شنيدن آنها مهاجران را مورد تأييد قرار دادند.

به هر حال در پى اين ماجرا نجاشى گفت: «اين حقايق با آنچه عيسى آورده است همه از يك مشعل پرتو مى گيرد». وى سپس به آن دو فرستادۀ قريش گفت:

«برويد كه به خداوند سوگند، آنان را به شما تسليم نمى كنم و آنها در اين سرزمين دلگير و دل آزرده نخواهند شد»(1).

ص: 731


1- - اين خبر با همه تفاصيل آن از ام سلمه روايت شده است و ما در برخى از كلمات آن تصرف كرده ايم، البتّه به گونه اى كه عبارت خبر را از آنچه بوده تغيير نداده است.

263 - اين نخستين دور مكر باطلى بود كه بر ضدّ پيروان حق طرّاحى شد و نتيجۀ آن نيز چيزى جز احقاق حق نبود. امّا عمرو بن عاص كسى است كه با نخستين شكست باطل در حيله هاى خود متوقّف نمى شود؛ چه، او مردى چيره دست در اين ميدان است. به همين سبب نيز بود كه اين گفتگو ميان او و همراهش كه از وى پاكدلتر بود در گرفت:

عمرو بن عاص به او گفت: «به خداوند سوگند، فردا با برنامه اى به حضور پادشاه رسم كه با آن بنياد مهاجران را بر كنم». دوست عمرو به وى پاسخ داد:

«چنين مكن كه آنان هرچند با ما مخالفت كرده باشند امّا بستگان و كسانى دارند».

امّا عمر و حيله گر گفت: «به خداوند سوگند، پادشاه را از اين مطلع خواهم ساخت كه آنان مدّعيند عيسى بن مريم بنده اى از بندگان است».

فرداى آن روز فرا رسيد و عمرو به همراه دوستش عبد اللّه بن ربيعه با نجاشى ديدار كرد و گفت: «پادشاها آنان عقيده اى خطير در مورد عيسى بن مريم اظهار مى دارند. در پى آنان بفرست و از آنچه دربارۀ او مى گويند بپرس».

بدين ترتيب، نجاشى در پى مسلمانان فرستاد و آنان به همين سبب در ترس و نگرانى و حيرت و سرگردانى گرفتار شدند و برخى گفتند: «دربارۀ عيسى بن مريم چه خواهيم گفت». امّا آن كسانى كه آزارهاى قوم خود را تحمل كرده بودند براى آن كه سختيهاى ديگر را نيز پذيرا شوند آمادگى داشتند. آنان به همين سبب با اطمينان خاطر گفتند: «به خداوند سوگند، همان چيزهايى را خواهيم گفت كه پيامبرمان فرموده است. حال نتيجه هرچه مى خواهد باشد.

به هر حال مسلمانان مهاجر به حضور نجاشى رسيدند. با ورود آنها نجاشى از ايشان پرسيد: «درباره عيسى بن مريم چه عقيده اى داريد؟».

جعفر در پاسخ او اظهار داشت: «دربارۀ او همان اعتقادى را داريم كه پيامبرمان (صلی الله علیه و آله) آورده است. او مى فرمايد: عيسى بندۀ خداوند و رسول او و روح او و كلمۀ وى است كه آن را به مريم آن دوشيزۀ پاكدامن القاء كرد».

ص: 732

نجاشى با شنيدن اين سخنان دست خويش را بر زمين زد و قطعه چوبى برداشت و آنگاه گفت: «به خداوند سوگند، عيسى بن مريم حتّى به قدر اين چوب از آنچه تو گفتى فراتر نيست».

در اين هنگام كشيشان نيز در آنجا حضور داشتند و در پى اظهار اين سخن از سوى نجاشى در اطراف او با همديگر به قيل و قال پرداختند. به همين دليل وى رو به آنان كرد و گفت: «به خداوند سوگند چنين است، هرچند شما قيل و قال كنيد».

وى آنگاه به مسلمانان و اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو كرد و بدين مضمون گفت: «برويد كه در امان هستيد. هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد.

هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد، هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد. دوست ندارم كه كوهى از طلا داشته باشم و در مقابل فردى از شما را آزار دهم».

بدين ترتيب نجاشى، آن مرد با همت حق و پيروان آن را يارى كرد و به آيين اسلام در آمد، آن گونه كه نامۀ وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبلا آن را آورديم از اين حقيقت حكايت مى كند. او همچنين هديۀ قريش را به آنان بازپس داد، آنسان كه حيلۀ آنان دربارۀ گروهى از قبيله و خاندان خود را به آنها برگرداند.

امّا آن هدايا آثار خود را بر كشيشان بر جاى گذاشت. چنين برمى آيد كه آنان پس از اسلام آوردن نجاشى با همدستى برخى از رجال آن منطقه عليه وى توطئه كردند و يكى از آنان بر ضد او به شورش دست زد و مسلمانان نيز به سبب اين مسأله نگران شدند. ام المؤمنين ام سلمه مى گويد: «به خداوند سوگند هرگز اندوهى سنگينتر از آن اندوهى نديده ايم كه خبر شورش عليه نجاشى به ما رسيد، از آن بيم كه مباد آن مرد بر نجاشى غلبه كند و در نتيجه مردى بر سر كار آيد كه آنسان كه نجاشى حقّانيّت ما را مى دانست، حقى براى ما قائل نباشد».

به هر ترتيب اين ماجرا با پيروزى نجاشى بر شورشيان پايان يافت و زبير بن عوام كه از مهاجران بود آن خبر را به ايشان داد و آن مسلمانان مهاجر با شنيدن اين

ص: 733

خبر شاديى بى نظير يافتند.

264 - كار مسلمانان در حبشه سامان يافت. در اينجا نقطۀ ابهامى كه وجود دارد آن است كه تاريخ اين نكته را متذكّر نشده است كه آيا مسلمانان در حبشه كار و پيشه اى داشتند يا ميهمان نجاشى بودند. تاريخ در اين باره هيچ نگفته است. اين نيز بدان سبب است كه مورّخان سيرۀ نبوى تنها به وضعيّت روحى مسلمانان، وضعيّت اسلام و تحمّل آزارها و سختيها از سوى مسلمين در راه عقيدۀ خود توجّه داشتند و در اين زمينه تا آنجا كه هر حقيقت جويى بخواهد كسب آگاهى كند طول و تفصيل داده اند، امّا هرگز به كار و پيشۀ مادّى مسلمانان از صنعت و پيشه ورى نپرداخته اند!

امّا ما مى خواهيم آنچه را تاريخ در لابلاى صفحات خود ناگفته دارد كشف كنيم. ما اين ناگفته ها را از چهرۀ كسانى كه به آن ديار هجرت كرده بودند بازمى شناسيم و اينك به همين سبب است كه بايد از چهرۀ آن مهاجران وضعيّت و احوال آنان را نيز تصوّر كنيم.

يكى از اين مهاجران عثمان بن عفّان بود. او كه تاجرى چيره دست به شمار مى رفت در حالى از مكّه به حبشه آمد كه على القاعده مقدارى از ثروتش را نيز با خود داشت. او از ديگر سوى كسى نبود كه كار تجارت خود را واگذارد تا به جاى خوردن از دسترنج خود از صدقات ديگران بخورد. علاوه بر اين، تاريخ چنين چيزى را متذكر نشده است كه مسلمانان در طى مدت اقامت در حبشه ميهمان نجاشى بوده اند، چه آن كه پيوسته شمار مسلمانان مهاجر رو به افزايش بود و قاعدة نجاشى نمى توانست چنين بار سنگين ماليى را بر دوش كشد. بنابراين اگر لزوما مى بايست دربارۀ نحوۀ تأمين معيشت مسلمانان فرضيّه اى ارائه دهيم چنين تصوّر خواهيم كرد كه عثمان به مسلمانان مهاجر كمك مى كرد تا بتوانند كارهاى درآمدزايى در پيش بگيرند كه مايحتاج آنان را به اندازۀ كافى - بدور از اسراف و كمبود - تأمين نمايد.

ص: 734

بنابراين، فرضيّۀ ما در اين مورد شامل دو بخش است:

الف: چنين فرض كنيم كه مسلمانان به كارهايى مى پرداخته اند كه نيازهايشان را تأمين مى كرده است. به عبارت ديگر مهاجران مسلمان سربار ديگران نبوده اند؛ چه، اين از مكارم اخلاقى در اسلام شمرده نمى شود كه كسى سربار ديگران باشد.

ب: چنين فرض كنيم كه نوعى تعاون و همكارى كامل ميان مسلمانان وجود داشته و توانگر به ناتوان و ثروتمند به تهيدست كمك مى كرده است؛ چه اگر برادرى اسلامى با اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمحض رسيدن به مدينه روابط ميان مهاجر و انصار و دو تيرۀ اوس و خزرج را سازمان بخشيد، همين برادرى طبيعى و پيمان تعاون و همكارى، اوّلا به حكم غربت و دورى از وطن و ثانيا به مقتضاى نيازمندى و ثالثا به حكم اخلاق اسلامى كه مهربانى و دوستى ورزيدن با همديگر را ايجاب مى نمايد، خود را در سرزمين حبشه بر كرسى نشاند. اين مهربانى و دوستى متقابل ادامه يافت و صورتى ديگر از جريان حمايت مسلمانان صاحب ثروت از مسلمانان مستضعف بود كه در مكّه جريان داشت، آن كه در آنجا ابو بكر با خريدن بردگان مسلمان و آزاد كردن آنان، بى هيچ منّت و آزارى، همين كار را انجام مى داد.

نيرنگ تازه

265 - در اينجا نيرنگى تازه را مشركان بدان دامن زدند و فريب خوردنى كه به اقتضاى زمينه ها برخى مهاجران در دام آن افتادند.

ماجرا از اين قرار بود كه آن دو فرستاده كه مأموريّت داشتند با ملاقات با نجاشى و به وسيلۀ هداياى رشوه مانند و نيز سخنان پرآب و تاب و وسوسه افكنيى فسادانگيز خود آن پادشاه را تحريك و به اين وادار سازند كسانى را كه در خانه و سرزمين او استقرار يافته، در سايۀ عدالت او آرميده و سركوب شده و سرزنش شده از سرزمين خود بيرون آمده اند از حبشه اخراج كند در اين مأموريت با شكست مواجه شدند.

ص: 735

در پى اين شكست يكى از آن دو يعنى همان مكّار قريش و سياستمدار نيرنگباز آنان عمرو بن عاص اقدام به پخش شايعاتى كرد مبنى بر اين كه قريش به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده است.

اين شايعات سريعا در همه جا گسترد تا آن كه به مؤمنان مهاجر رسيد و برخى از آنان آن را باور كردند و بدان دل دادند؛ چه انسان پاكدل گاه فريب مى خورد آنسان كه از اين پيش شيطان جدّ ما آدم را كه پاكدل بود فريفت.

بدين ترتيب برخى از مهاجران كه اين شايعه را صحيح پنداشته بودند و شمار آنان حدود 33 تن بود روانۀ بازگشت به مكّه شدند. امّا هنوز در آستانۀ اين شهر قرار نگرفته بودند كه مشاهده كردند آزار و ريشخند و استهزاء به استقبالشان مى آيد. در اين هنگام برخى از آنان در پناه بعضى از بزرگان مشركين قرار گرفتند، برخى به استقبال آزارها رفتند و بر آن صبر كردند و برخى ديگر نيز از سوى بستگان و نزديكان خود محبوس شدند.

نيرنگبازان توانسته بودند با اين شيوه برخى از مهاجران را از حبشه بازگردانند تا ديگر بار بتوانند آنان را به زير سلطۀ ظالمانۀ خود گيرند. امّا هدف مشركان مبتنى بر بازگرداندن تمامى مهاجران به صورت كامل تحقّق نيافت، زيرا اكثر مسلمانان فريب اين شايعه را كه تهمتى خباثت آميز و حيله گرانه بيش نبود نپذيرفته و در سرزمين حبشه مانده بودند.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: آيا شما مدركى نيز براى اثبات اين فرضيّه كه چنين چيزى يك شايعه بود در دست داريد؟ بويژه آن كه اسباب و عوامل ديگرى براى اين بازگشت مهاجران جز آنچه شما گفتيد ذكر مى شود. آن اسباب و زمينه ها به ماجراى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشركان و تمجيد آن حضرت از لات و عزى يا افسانۀ غرانيق برمى گردد كه بسيارى مدّعى آنند و در صحيح بخارى نيز آمده است.

پاسخ ما به چنين ايرادى آن است كه ما به مقتضاى فرضيّه هاى تاريخى و ضرورتهاى تاريخ كه از تعليل اسباب و زمينه هاى وقايع با مقايسۀ آنها با موقعيّت

ص: 736

زمانى مقارن با اين وقايع به دست مى آيد به ابراز اين عقيده پرداخته ايم كه اين شايعۀ تعجّب آور سبب بازگشت گروهى از مهاجران گرديد، شايعه اى كه در پى يك رخداد تاريخى مسلّم در همه جا پخش شد. آن واقعه نيز عبارت بود از طرد دو فرستادۀ قريش از سوى نجاشى، دو فرستاده اى كه مأموريت داشتند تا وى را به اخراج مؤمنان از آن سرزمين وادار سازند تا بدين وسيله بتوانند ديگر بار بر گردۀ مؤمنان سوار شوند و آزاديهاى آنان را سلب كنند و آنان را از دين خود بازدارند. آنها همچنين مأموريّت داشتند مردان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به تباهى كشند.

بى ترديد در چنين شرايطى آنسان كه اين دو رخداد يعنى ناكامى فرستادگان قريش در مأموريت خود و پخش اين شايعه از نظر زمانى با يكديگر مقارنند، عقل مى تواند روابط منطقيى را ميان اين دو برقرار سازد و بسادگى به اين نتيجه دست يابد كه آن ناكامى علّت دست يازيدن مشركان به اين نيرنگ تازه بود.

ما نمى توانيم سبب ديگرى را كه مورّخان سيرۀ نبوى يادآور شده اند يعنى سجدۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل لات، منات و عزّى را حتّى فرض كنيم تا چه رسد به آن كه آن را صحيح بدانيم.

اينك شايسته است پيرامون اين حديث سخن گوييم و محال بودن پذيرش آن را روشن سازيم هرچند در كتب حديث روايت شده باشد.

در كتاب البداية و النهاية در مورد سبب رواج اين شايعه چنين آمده است:

«اين امر را سببى بود و آن عبارتست از آنچه در صحيح بخارى و ديگر كتب آمده مبنى بر اين كه رسول خدا يك روز را با مشركان سپرى كرد. خداوند آيات «سوگند به ستاره آنگاه كه فرو افتد، صاحب شما [پيامبر] نه گمراه شد و نه بيراهه پوييد»(1) را بر رسول خود نازل كرد و او آنها را بر ايشان تلاوت مى فرمود تا هنگامى كه سوره را به پايان برد و هركس از مسلمان و مشرك و انسان و جنّ كه در

ص: 737


1- - نجم/ 2-1.

آنجا بود سجده كرد. اين سجده را نيز سببى است كه مفسّران آن را در ذيل آيه «و ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آن كه چون تمنّى(1)مى كرد شيطان در آنچه او تمنّى كرده بود القاء مى كرد. امّا خداوند پس از آن آنچه را شيطان القا مى كند منسوخ مى نمايد و سپس آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند دانا و حكيم است»(2) آورده اند و در همين جا داستان غرانيق را يادآور شده اند. ما چنين برگزيده ايم كه از ذكر اين افسانه خوددارى كنيم تا كسانى كه آن را در جاى خود قرار نمى دهند و تحليل درستى از آن ندارند آن را نشنوند. البتّه اين نكته را متذكّر مى شويم كه اصل اين داستان در صحيح بخارى وجود دارد. بخارى مى گويد: «ابو معمر ما را حديث گفت [كه] عبد الوارث ما را حديث گفت [كه] ايوب از عكرمه از ابن عباس حديث آورد كه گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سورۀ نجم سجده كرد و مسلمانان و مشركان و انسانها و پريان با او به سجده در آمدند».

بخارى براى نقل اين حديث سند ديگرى جز سند مسلم ذكر كرده است.

مسلم مى گويد: «محمّد بن بشار ما را حديث گفت [كه] غندر بر ما نقل حديث كرد [كه] شعبه به نقل از ابو اسحاق ما را حديث گفت كه از اسود به نقل از عبد الله [بن عباس] شنيدم كه گفت: پيامبر در مكه و النّجم را قرائت كرد و در پى بى آن سجده كرد و هر كه با او بود نيز سجده نمود، مگر پيرمردى كه مشتى خاك يا ريگ برداشت و به سوى پيشانى برد و گفت: همين مرا بس است...

اين حديث را مسلم، ابو داوود و نسائى روايت كرده اند و احمد نيز همانند آن از نظر سند روايت كرده است»(3).

به اعتقاد ما اين افسانه ساختگى و دروغ است به اين دليل كه:

اوّلا: مقتضا و مفادّ اين حديث! آن است كه پيامبر پس از تلاوت «أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاّٰتَ وَ اَلْعُزّٰى وَ مَنٰاةَ اَلثّٰالِثَةَ اَلْأُخْرىٰ» (4) تحت تأثير شيطان عبارت «تلك الغرانيق

ص: 738


1- - در ترجمه اين عبارت بدين گونه نكته اى وجود دارد كه روشن خواهد شد. م.
2- - حج/ 52.
3- - البداية و النهاية، ج 3، ص 90.
4- - نجم/ 20-19: «آيا لات و عزى و منات آن سوّمين ديگر را ديديد؟».

العلى و ان شفاعتهن لترتجى»(1) را افزوده و هنگامى كه سوره را به پايان رسانده و به اين فرمودۀ خداوند رسيده است كه «آيا از اين سخن شگفتى مى كنيد و مى خنديد و نمى گرييد و شما ناآگاهانيد. پس براى خداوند سجده و او را پرستش كنيد»(2)، سجدۀ واجب قرآن به جاى آورد و مشركان نيز چون پيامبر از بتان به نيكى ياد كرده بود براى بتان خود سجده كردند.

قائل شدن به چنين چيزى، بى ترديد، باطل و محال است كه صورت واقع به خود گرفته باشد، زيرا شيطان در هيچ امرى و بويژه در مسألۀ وحى و نزول قرآن بر پيامبر مسلّط نمى شود وگرنه اگر چنين چيزى امكان پذير باشد در خود قرآن ترديد و بطلان راه مى يابد و به مقتضاى چنين ترديدى فاسقان اين را امرى محتمل مى دانند كه تغيير و تبديل و زيادتى بر قرآن كريم عارض شده و اين امكان وجود داشته باشد كه پيامبر به عنوان مبلّغ رسالت الهى گرفتار بيهوده گويى و دور شدن از مفهوم آنچه خداوند بر او نازل ساخته شده باشد. اين در حالى است كه چنين چيزى بى هيچ ترديدى باطل است.

ثانيا: در اين اخبار و روايات اظهاراتى كه وجود دارد به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسناد داده نشده است و علاوه بر اين همه آنها «مرسل» است و به همين سبب قابل اعتنا نيست.

ثالثا: كسانى كه افسانۀ غرانيق را پذيرفته اند اين افسانه را به تفسير آن آيه ارتباط و اسناد داده اند كه مى گويد: «و ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آن كه چون «تمنّى» مى كرد، شيطان در آنچه او «تمنّى» كرده بود القا مى كرد. امّا خداوند، پس از آن آنچه را شيطان القا مى كند منسوخ مى نمايد و سپس آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند دانا و حكيم است»(3).

ص: 739


1- - ترجمۀ اين عبارت كه با وزنى هماهنگ آيات قبل و بعد ساخته شده چنين است: «اينها درناهايى بلندپروازند كه به شفاعتشان اميد مى رود».
2- - نجم/ 62-59.
3- - حج/ 52.

اين گروه مدّعى آن شده اند كه شيطان اين را در منويّات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) القاء كرد كه «اينها درناهايى بلندپروازند كه به شفاعتشان اميد مى رود». به عقيدۀ اينان، سپس اين زيادتى كه شيطان القاء كرده بود نسخ شد و آيات قرآن استوار گرديد.

لازمۀ چنين اعتقادى آن است كه در اصل قرآن كريم ترديد شود و دروغ پردازان و تهمت زنان بتوانند اين گفتۀ خود را كه در قرآن كاستى و فزونى وجود دارد بر اساس آن مبتنى سازند. اين در حالى است كه صاحب چنين سخنى كه در قرآن كاستى و فزونى وجود دارد كافر است، چرا كه اين فرمودۀ قرآن را مورد انكار قرار داده كه اين كتاب تا روز قيامت از هر تغيير و تحريفى مصون و محفوظ است، آنجا كه مى فرمايد: «ما ذكر را فرو فرستاديم و ما آن را نگاهبانيم»(1).

ص: 740


1- در افسانه ساختگى غرانيق آيه 52 سوره حج مورد استناد فراوان قرار گرفته است. به دليل اهميت اين بحث، نخست توجّه خوانندگان گرامى را به متن آيه كه ترجمه اى از آن قبلا گذشت جلب مى نماييم. آيه چنين است: «وَ مٰا أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاٰ نَبِيٍّ إِلاّٰ إِذٰا تَمَنّٰى أَلْقَى اَلشَّيْطٰانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اَللّٰهُ مٰا يُلْقِي اَلشَّيْطٰانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللّٰهُ آيٰاتِهِ وَ اَللّٰهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ». علاّمه طباطبايى در تبيين معنى آيۀ فوق دو معنى را براى كلمه تمنّى بيان مى فرمايد. وى مى گويد: «تمنّى عبارت از آن است كه انسان وجود آنچه را دوست مى دارد - خواه امرى ممكن باشد و خواه امرى محال - تقدير نمايد همانند اين تمنّى فقير كه ثروتمند باشد و اين تمنّى انسان كه جاودانگى يابد. همچنين گفته شده كه گاه تمنّى به معنى قرائت و تلاوت نيز آمده است». مفهوم اين آيه بر اساس نخستين معنى كه مراد از تمنّى تمنّى و خواست دل باشد آن خواهد بود كه: ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى نفرستاديم مگر آن كه چون تمنّى مى كرد و برخى از آنچه را آرزو داشت - از فراهم آمدن اسباب و زمينه ها براى پيشرفت دين او و روى آوردن مردم و ايمان آنها به آن - تقدير مى كرد و تحقّق يافته مى شمرد، شيطان سدّ راه اين آرمان باشد و با وسوسه كردن مردم و برانگيزاندن ستمگران و تشويق و واداشتن مفسدين به افساد و مقابله با دين نقشه هاى خود را القا مى كرد و كار و برنامۀ آن پيامبر و رسول را با فسادورزى هاى ديگران روبرو مى ساخت و تلاشهاى او را با ناكامى مواجه مى كرد امّا از آن پس خداوند القائات شيطان را از ميان برمى دارد و زايل مى سازد و سپس با به موفقيت رساندن تلاشهاى آن رسول يا آن پيامبر و با آشكار ساختن حق آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند آگاه و حكيم است. «امّا بنابر دوّمين معنى كه مراد از تمنّى قرائت و تلاوت باشد، آيه بدين مفهوم خواهد بود: ما قبل از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى نفرستاديم مگر آن كه چون به تلاوت و قرائت آيات الهى پرداخت، شيطان با وسوسه هاى خود شبهه هاى گمراه كننده اى در اين ميان القاء كرد و يا فردى به وسوسۀ شيطان كلماتى در آن ميان انداخت تا مردم بتوانند بدين وسيله با پيامبر به مجادله برخيزند و كار را براى مؤمنان با فساد و تباهى روبرو سازند. امّا از آن پس خداوند شبهه هايى را كه شيطان القاء كرده است باطل مى كند و با توفيق پيامبر در ردّ آنها يا با نزول آياتى در رد اين شبهه ها آنها را از ميان برمى دارد». همان گونه كه ملاحظه شد هيچ يك از اين دو معنى براى آيه با استفاده اى كه طرّاحان افسانۀ غرانيق از آن كرده اند سازگارى و انسجام ندارد و از ديگر سوى با عصمت پيامبر نيز ناسازگار نيست. علاّمه طباطبايى در ادامه اين ماجرا را شديدا رد كرده مى فرمايد: «ادلّۀ قطعى بر عصمت پيامبر متن اين حديث را كه دربردارنده اين افسانه است تكذيب مى كند، هرچند چنين فرض شود كه سند آن سندى صحيح مى باشد؛ چه واجب است ساحت مقدس پيامبر را از امثال چنين گناهانى پيراسته دانست. افزون بر اين كه حديث غرانيق زشت ترين و رسواترين جهالت و نادانى را به پيامبر نسبت داده و مدعى است و چنين تلاوت فرموده است كه «اينها درناهايى بلندمرتبه اند و به شفاعت ايشان اميد مى رود». بر اساس اين حديث وى حتّى نسبت به اين جاهل بود كه اين عبارت كلام الهى نيست و جبرئيل آن را بر وى نازل نساخته است. وى حتّى - به مفادّ اين حديث - اين را نيز نمى دانست كه اظهار چنين سخنانى كفر صريح و موجب ارتداد است. وى بر همين جهل و نادانى بود تا هنگامى كه با پايان سوره سجده كرد و آنان نيز سجده كردند و در همۀ اين مدت او متوجه حقيقت امر نشد و پس از آن نيز همچنان در اين جهالت و نادانى باقى ماند تا آن كه جبرئيل بر وى نازل شد و از وى خواست تا سوره را ديگر بار براى او بخواند. پيامبر سوره را براى جبرئيل قرائت فرمود و آن دو عبارت را نيز تكرار كرد و همچنان بر جهالت و نادانى خود اصرار ورزيد و پايدار ماند تا آنجا كه جبرئيل اين دو عبارت را مورد انكار قرارداد و اعلام كرد كه اينها از قرآن نيست. سپس خداوند آيه اى را نازل ساخت كه به ادعاى طرفداران اين افسانه سر زدن چنين جهالتها و نادانيها و خطاهاى افتضاح آميزى را از سوى همۀ پيامبران و رسولان اثبات مى كند. اين آيه بنا به تفسيرى كه موافقان افسانه مزبور از آن دارند همان آيه 52 سوره حجّ است...». علاّمه در ادامه به ادلّۀ ديگرى در بطلان اين افسانه مى پردازد و سرانجام چنين اظهار مى دارد كه «بدين ترتيب با باور كردن چنين افسانه هايى و تجويز اين احتمال كه برخى از آيات قرآن اثرى از القائات شيطان باشد اعتماد و اطمينان به كتاب خداوند از همه جهات از ميان مى رود و رسالت و دعوت نبوى از اساس لغو مى شود كه ساحت حق از چنين چيزى پيراسته است. نقل به معنى با اندكى تصرف از الميزان، ج 14، ص 397-390، م.

ممكن است كسى بگويد: پس آيه 52 سوره حج را كه متن آن گذشت چگونه تفسير مى كنيد؟

پاسخ چنين سؤالى آن است كه «تمنّى» آن چيزهايى است كه انسان به مقتضاى غريزۀ خود آنها را آرزو مى كند. پيامبران نيز به حكم غريزۀ خود از اين معصوم نيستند كه آرزوهايى در دل داشته باشند. در اينجاست كه شيطان از راه

ص: 741

آرزوها وارد مى شود و خواسته هاى دل را جلوه و زينت مى دهد و نيكو مى نماياند.

در اين هنگام خداوند اين آرزوها را از قلب پيامبر خود منسوخ مى نمايد و مى زدايد و بدين ترتيب آيات پيدا و پنهان خود بر نبوّت و رسالت و حقيقت را استوار مى سازد و اينگونه دلهاى پيامبران را پاك و پيراسته مى كند.

ممكن است گفته شود: اينك با رواياتى كه به گفتۀ ابن كثير از بخارى نقل شده است چه خواهيم كرد؟

پاسخ ما آن است كه اين، روايتى است حاكى از مسأله اى كه تصوّر آن در مورد خدا و رسول او محال مى باشد و چنين روايتى - هركس راوى آن باشد - رد مى شود. آيا مى توان گفت پيامبر مسحور شيطان شده و به قرآن چيزى افزوده كه شرك شمرده مى شود؟

از ديگر سوى اين روايت يك خبر واحد است و اگر ما بخواهيم در اينجا قاعدۀ شافعى را عمل كنيم كه مى گويد «هركس خبر واحدى را رد كند، به توبه امر نمى شود» يعنى كافر نيست، ميان دو راه قرار خواهيم داشت: يا آن كه اين حديث را انكار كنيم و كافر نيز شمرده نشويم يا آن كه به چيزى كه مايۀ ترديد در قرآن و رسالت است عقيده پيدا كنيم و در نتيجه كافر شويم. در چنين وضعيّتى از نظر ما، مقتضاى احتياط، لازمۀ اعجاز و سلامت قرآن و نيز عصمت پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آن

ص: 742

است كه نسبت چنين ماجرايى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) را منكر شويم و به قرآن كريم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلكه به خداوند ايمان داشته باشيم.

ما اين بحث را با اين نتيجه گيرى به پايان مى بريم كه سبب گسترش اين شايعه كه مردم مكّه اسلام آورده اند، آن افسانه كه مردم را از دين برمى گرداند و به ترديد در قرآن و پيامبر (صلی الله علیه و آله) وامى دارد نبوده و بلكه - بنابر آنچه از سياق تاريخ و پيوند وقايع تاريخى و همزمانى آنها استنباط كرده ايم - سبب رواج چنين شايعه اى نقشه اى ماهرانه از سوى مشركان در راستاى تحقيق اين هدف بوده است كه آن مهاجرانى را كه براى حفظ دين خود گريخته بودند ديگربار به مكّه بازگردانند تا مجدّدا آنها را با دست و زبان مورد آزار قرار دهند.

ص: 743

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران/ محمد ابوزهره؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-392-6(ج.1) ؛ 964-444-393-4(ج.2) ؛ 964-444-394-2(ج.3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج. 1،2،3 (چاپ سوم: 1380): 7000 ریال (دوره)

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص)، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری، حسین، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9/الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست سرفصلهاى جلد دوّم

فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى

فصل دوازدهم: فقدان

فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى

فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد

فصل پانزدهم: نقطۀ عطف

فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى

فصل هفدهم: اسلام و جهاد

فصل هيجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى

فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل، نبرد بدر

فصل بيستم: منافق پروران

فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد

فصل بيست و دوم: غزوۀ احد

فصل بيست و سوم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد

فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب

فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى 11 * پيامبر در مكّه مبارزه و پايدارى مى كند 11 * ملاقات مشركان با ابو طالب 12 * تحريم اقتصادى بنى هاشم 18 * موريانه 21 * پيامبر به دعوت ادامه مى دهد 27 تلاش براى شكستن پيمان محاصره 34 * لغو عملى پيمان 41 * گسترش دعوت اسلامى 43

فصل دوازدهم: فقدان 49 * سال اندوه 49 * ابو طالب و ايمان او 62 * خديجه (س) 72 * پس از وفات ابو طالب 75 * در پناه خداوند 78 * هيبت در كنار محبّت 81 * سفر به طائف 86 * عداس و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 90 * دعا، بخشش و گذشت 91 * گوش فرا دادن جنّيان به قرآن خوانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 93 * برخوردارى از پناهندگى مطعم بن عدى 97

فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى 101 * شكافته شدن ماه 101 * اسراء و معراج 108 * اسراء سفرى جسمانى 113 * معراج روحانى 119 * اسراء و معراج در صحاح ستّه 124

فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد 133 * گسترش اسلام در سرزمينهاى عربى 133 * هيأت مسيحيان نجران 136 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) دين خود را بر قبايل عرضه مى دارد 138 * برخى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى پذيرفتند 141 * ميان ايران و روم 146 * ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج 149 * آغاز ارتباط با مردم يثرب 151 * نبرد بعاث 154 * آغاز اسلام انصار 155 * عقبۀ اولى يا نخستين بيعت 157 * مصعب بن عمير 160 * نخستين نماز جمعه اى كه در مدينه اقامه شد 162 * دوّمين پيمان عقبه 167 * بيعت 171 * اطّلاع قريش از بيعت 174

ص: 7

فصل پانزدهم: نقطۀ عطف 179 * آغاز هجرت 179 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به هجرت تشويق مى كند 181 * اجازۀ هجرت به مسلمانان 182 * ضرورت هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 190 * رخدادى * همزمان با هجرت 193 * اجراى توطئه 196 * پيامبر روانه هجرت مى شود 200 * در غار ثور 204 * ماجراى سراقه در راه مدينه 208 * كاروان در راهى سخت 211 * امّ معبد 212 * چند حادثۀ خارق العاده ديگر 216 * ورود به قباء 219 * ورود به مدينه 221 * اقدامات پس از هجرت: نماز جمعه و خطبه ها 225 * بناى مسجد نبوى 231

فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى 235 * برپايى حكومت اسلامى 235 * نخستين اقدامات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه 255 * مؤاخات يا پيمان برادرى 257 * صلح و دوستى ميان ساكنان مدينه 264 * تعيين حقوق و تكاليف در زمينه هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى و نظامى 267 * متن پيمان 268 * نگاهى به پيمان 273 * تشريع اذان 277

فصل هفدهم: اسلام و جهاد 283 * اجازه براى نبرد 283 * آغاز نبردها و نخستين سريه ها 287 * سريۀ حمزه 289 * سريۀ عبيدة بن حارث بن عبد المطلب 290 * سريۀ سعد بن ابى وقّاص 291 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانۀ جهاد مى شود 293 * جنگ پيامبر يا نبرد براى فضيلت 296 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در اهداف و انگيزه ها 300 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: قبل از ورود به صحنۀ كارزار 304 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در صحنۀ كارزار 306 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: نحوۀ پايان جنگ 313 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: رفتار با شكست خوردگان 316 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلام: رفتار با اسيران 318 * جنگى كه عبادت است 321 * كوتاه سخن در بحث از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 323 * مراحل جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) 326 * نگاهى به مرحلۀ اوّل 329 * غزوۀ ابواء يا «ودان» 330 * غزوۀ بواط 331 * غزوۀ عشيره 331 * غزوۀ بدر اولى 335 * سريۀ عبد الله بن جحش 335 * جنگ در ماه حرام 340 * هدف از جنگهاى مرحلۀ نخست 343

ص: 8

فصل هجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى 349 دو تشريع اجتماعى 349 * تغيير قبله 350 * روزۀ ماه رمضان 354 * وجوب زكات فطر 359

فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل؛ نبرد بدر 363 * مقدّمات بدر 363 * كاروان 364 * مقايسۀ دو سپاه 370 * رويارويى دو سپاه در روز جدايى حق از باطل 381 * فرماندهى و تشكيلات 386 * سازماندهى و تشكيلات 391 * صحنۀ كارزار 393 * كشتن و به اسارت گرفتن 399 * نتايج و پيامدهاى نبرد 399 * كرامتها و ارزشهاى انسانى در رخدادهاى پس از نبرد 403 * اسيران 406 * اسير گرفتن يك اشتباه است 413 * انفال 417 * آثار نبرد در مدينه 420

فصل بيستم: منافق پروران 425 * سابقۀ روابط يهوديان با پيامبر 425 * اخراج منافقان از مسجد 429 * فسادانگيزى يهوديان در ميان مسلمين 331 * همه گناهكار نيستند 434 * رشك و حسد 437 * مجادله با اهل كتاب 440

فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد 449 * زكات 449 * ديات 454 * ازدواج على (ع) و فاطمه (س) 457 * غزوۀ كدر 459 * غزوه سويق 462 * غزوۀ ذى امر 464 * غزوۀ فرع 466 * پرده از روى بنى قينقاع كنار مى رود 467 * محاصرۀ بنى قينقاع 470 * سريۀ زيد بن حارثه 473 * كعب بن اشرف يهودى 476

فصل بيست و دوّم: غزوه احد 485 * زمينه ها 485 * شمشير قدرت به جاى كاروان تجارت 486 * تصميم پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى 490 * پيامبر مؤمنان را آماده نبرد مى كند 493 * منافقان 495 * آرايش صفوف 497 * دو سپاه 500 * كارزار 504 * آغاز نبرد 506 * شهادت حمزه، خسارتى سنگين 507 * غنايم مرگ آفرين 510 * مردانى استوار بر پيمان خويش 520 * شادمانى ابو سفيان از پيروزى 523 * احد در آيينۀ قرآن 524 * پايان نبرد 530 * غزوه حمراء الاسد 531 * مهربانى و رحمت فرمانده 535 * آمار و ارقام 539 * درسهاى احد 541 * دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد 544 * پيامدهاى احد 546 * يهوديان در فرداى احد 549 * احكام شرعى احد 552

ص: 9

فصل بيست و سوّم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد 561 * واكنشهايى كه احد در ميان اعراب در پى داشت 561 * سريۀ ابو سلمه 564 * ماجراى رجيع 566 * سوء قصد نافرجام و سريۀ عمرو بن اميّه 571 * حادثۀ بئر معونه 574 * غزوۀ بنى نضير 581 * اخراج بنى نضير از مدينه 583 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: منع تخريب 587 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: احكام غنايم 594 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: تحريم خمر 597 * تأثير غزوۀ بنى نضير بر ديگر يهوديان 601 * غزوه ذات الرّقاع 604 * نماز خوف 606 * سوء قصد 610 * همچنان مهربانى 613 * غزوۀ بدر الآخر 616 * غزوۀ دومة الجندل 619 * سازندگى اخلاقى در مدينه 620

فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب 625 * از دومة الجندل تا خندق 625 * زمينه ها و علل نبرد احزاب 626 * حفر خندق 630 * گرسنگى و تأمين آذوقه 635 * مقدّمات رويارويى 638 * آمادگى براى رويارويى 645 * حيله اى تازه 647 * جاسوس يهودى 650 * رويارويى 651 * عبور از خندق 652 * تهاجم به خانه هاى مسلمانان 655 * دعاى پيامبر در احزاب 658 * پايان نبرد 659 * نتايج و دستاوردهاى احزاب 661 * غزوۀ بنى قريظه 663 * فرمان خداوند 666 * پذيرش داورى سعد بن معاذ 669 * نگاهى به داورى سعد 670 * چند حكم شرعى 673 * تقسيم غنايم 675 * چند توضيح 676 * قتل خالد بن سفيان هذلى 680 * پايان ماجراى احزاب 682

فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز 685 * ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش 685 * كسب اجازه براى ورود به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 690 * وجوب همگانى اجازه خواستن براى ورود به هر خانه اى 693 * غزوۀ بنى لحيان 695 * غزوه ذى قرد 697 * غزوۀ بنى المصطلق 700 * يك فتنه 702 * اسيران بنى المصطلق 707 * يك برداشت اشتباه 711 * ماجراى افك 713 * كينۀ عايشه از على (ع) 730 * حدّ قذف 732 * حدّ لعان 734 * حدّ زنا 737

ص: 10

فصل يازدهم مبارزه و پايدارى

پيامبر در مكّه مبارزه و پايدارى مى كند

266 - اينك با به پايان بردن بحث از هجرت به حبشه و ماجراهايى كه در پيرامون آن گذشت، ديگر بار به سخن از پيامبر بر مى گرديم تا به تماشاى جهاد و پايدارى او و نيز آنچه قريش با او و بنى هاشم روا مى داشتند بنشينيم، بنى هاشم همان خاندانى كه مروّت و مردانگيشان به آنان اجازه نداد تا محمد (صلی الله علیه و آله) را به قريش واگذارند تا آنان او را مورد آزار و شكنجه قرار دهند يا زندانى كنند و يا به قتل رسانند، همان خاندانى كه بزرگ آن ابو طالب چون كوهى استوار بر جاى ايستاد و به حمايت از محمّد (صلی الله علیه و آله) ادامه داد و از اين كه او را واگذارد ابا داشت، در اين ميان خديجه نيز در داخل خانه به همدردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداخت و او در حالى كه از آزارهاى قوم خود به تنگ آمده و دلگير شده بود به كنار خديجه مى آمد و در حالى از خانه بيرون مى رفت كه عزم و اراده خويش را تجديد كرده و خستگى نبرد با قريش را از تن فرو نهاده بود تا به نبردى ديگر روى آورد و پابرجا و با اراده اى استوار به پيش رود و نيز در حالى بيرون مى رفت كه از خداوند توشۀ يارى و از همسر و از عموى خويش توشه آرامش دل و تأييد گرفته بود.

از سوى ديگر، قريش نيز آزارهاى خود نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را به آخرين حد رسانده بود، اما در عين حال چنين احساس مى كرد كه

ص: 11

ريشه هاى بنياد آنان از زمين كنده مى شود. آنان به همين دليل به هر اندازه مشاهده مى كردند كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروندگانى براى خود يافته است، بر دشمنى، لجاجت و سختگيريهاى خود مى افزودند؛ بويژه آن كه برخى از مردان توانمند و با هيبت قريش كم كم به آيين جديد مى گرويدند.

مشركان در ميان اين بحران سختى كه از روى ستمكارى و تجاوزگرى خود را بدان گرفتار ساخته بودند اميد آن داشتند كه از طريق عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو طالب كه هنوز بر دين آنان(1) و از ديگر سوى شيخ و پيشواى ابطح بود و آن خاندان بر او حق فرمانبرى داشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر او حق حمايت خواهى داشت آن حضرت را به سكوت وادار سازند.

ملاقات مشركان با ابو طالب

267 - مشركان نقشۀ خويش را طرح كردند و پس از آن كه مشاهده كردند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى دهد و هيچ مانعى از آزارهاى جسمى گرفته تا ريشخندها و سبك خرديهايى كه از سوى احمقهاى آنان صورت مى گرفت نمى تواند او را از راهى كه در پيش گرفته بازدارد و او همچنان بى آن كه گاهى به عقب برگردد در راهى كه خداوند براى او تعيين كرده به پيش مى رود و پس از آن كه به اين نتيجه رسيدند كه ابو طالب به درخواست فردى آنان پاسخ مثبت نخواهد گفت، از روى خستگى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را واگذاشتند و هر چند آزارهايشان ادامه داشت ديگر به مجادله با او ادامه ندادند [و براى تجربه شيوۀ جديد مقابله] افراد و شخصيتهاى داراى پايگاه و موقعيت در خاندان قريش را براى ملاقات با ابو طالب گردهم آوردند.

ص: 12


1- - آن گونه كه قبلا يادآور شديم و در فصل آينده به تفصيل به اثبات اين عقيده خواهيم پرداخت كه ما ابو طالب را بر كيش مشركان نمى دانيم، بلكه او را مؤمن راستين و مظلومى مى دانيم كه مورد ستم تاريخ قرار گرفته است. م.

بدين ترتيب، هيأت قريش به ملاقات ابو طالب رفت و سخنگوى آنان چنين اظهار داشت:

«اى ابو طالب، برادرزادۀ تو خدايان ما را ناسزا گفته، دين ما را مورد انتقاد قرار داده، و نوباوگان ما را گمراه كرده و به كژانديشى كشانده است. اينك يا او را از ما بازمى دارى يا اين كه او را به ما وامى گذارى تا خود به جاى تو با او برخورد كنيم كه تو آنسان كه ما نيز بر آيين مخالف اوييم بر آيينى مخالف اويى».

اما ابو طالب كه مردى هشيار بود با گفتار و پاسخى مناسب و آميخته به آرامش و نرمى آنان را بازگرداند و آنان رفتند.

از سوى ديگر به رغم اين تلاش مشركان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى داد و بى هيچ كوتاهى و توقفى دين الهى را آشكار مى ساخت و شمار مسلمانان نيز پيوسته افزايش مى يافت و اينك حتى [مرزها را درنورديده] به ديگر قبايل خارج مكّه و نيز به حبشه رسيده بود.

همين امر باعث شد كه خشم مشركان برانگيخته شود و مشاهدۀ اين وضعيّت به سبب روح كينه توزى كه داشتند - بر آنان گران آيد. به همين دليل نيز ديگر بار جمع خود را جمع كرده، كينه خويش را شعله ورتر ساختند و يكديگر را براى شدّت بخشيدن و استمرار آزار مسلمانان تشويق و ترغيب نمودند و در اين ميان صاحب نظران آن جمع چنين مصلحت ديدند كه براى بار دوم به سراغ ابو طالب بروند امّا اين بار با خطابى شديدتر و به صورتى خشونت آميزتر.

مشركان به همين منظور در حضور ابو طالب گرد آمدند و يكى از آنان خطاب به وى گفت: «اى ابو طالب تو در ميان ما يكى از سالمندان و صاحب شرافت و جايگاهى ويژه اى. ما پيش از اين از تو خواستيم فرزند برادرت را بنشانى اما تو او را از تعرّض به [دين] ما بازنداشتى. اينك به خداوند سوگند، ما بر ادامۀ دشنام گويى پدران، گمراه خواندن انديشه ها و بدگويى از خدايان خويش صبر نخواهيم كرد مگر آن كه يا او را از ما بازدارى يا در اين باره هم با او و هم با تو خواهيم جنگيد تا آن

ص: 13

كه يكى ديگرى را از بين ببرد».

اين بار تهديدى كه از سوى مشركان متوجّه ابو طالب مى شد تهديد به قطع رابطه بود آنان اينك همه پرده ها را دريده و هيچ ملاحظه پيرى، كهنسالى و شرف و منزلتى كه در نخستين ملاقات از آن سخن مى گفتند نكردند. به همين سبب نيز اين موضع مشركان تأثيراتى را در روحيّۀ ابو طالب بر جاى گذاشت و او مشكلاتى را پيش روى خود ديد، هر چند از حمايت محبوب خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست نكشيد، اما وى تصميم گرفت تا مشكلى را كه برايش پيش آمده با برادرزاده در ميان گذارد و در ماجراى برخورد خاندان قريش با او كه اينك بحرانى شده بود او را شريك و همراه خود سازد. به همين سبب نيز به وى گفت: «اى پسر برادر، [سران] قبيله ات پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند. اينك شايسته است بر من و بر خود سخت نگيرى و مرا به كارى وادار نسازى كه در توانم نيست».

[على رغم اعلام چنين سخنى از سوى ابو طالب] عزم محمّد (صلی الله علیه و آله) كه از خداوند تأييد مى گيرد و از او يارى مى جويد سست نشد، هر چند وى مايل بود چنين احساسى كند كه از حمايت خاندان خود برخوردار است. به هر حال، او دردمند و اندوهگين شد، البتّه نه به سبب ترس از مشركان، بلكه بدان سبب كه گمان كرده بود عموى محبوبش از يارى او گام به عقب نهاده و او را كه در ميدان نبرد و رويارويى با مشركان است بى ياور گذاشته، در يارى او ضعف و سستى در پيش گرفته و يا او را به دشمنان واگذاشته است.

در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سخنى را بر زبان آورد كه فقط شايستۀ پيامبران اولو العزم است، چه اين كه فرمود: «اى عمو، به خداوند سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند تا به ازاى آن اين امر [رسالت] را رها كنم از آن دست نخواهم كشيد تا زمانى كه خداوند ارادۀ خود را چيره سازد يا در اين راه نابود شوم».

پس از اين سخن بر چهره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشك پديدار گشت و آن حضرت

ص: 14

برخاست البته اشك ريختن وى از روى ضعف و سستى نبود، بلكه بدين سبب بود كه وى از عمو و حبيب خود انتظارى جز اين نداشت كه دست از يارى او نكشد و او را در مقابل دشمنان وانگذارد.

ابو طالب با اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه با به ميان آوردن گفته هاى قريش به پسر برادر خويش جفا كرده و او را در غم نشانده است.(1) به همين سبب چون آن حضرت پشت كرد او را صدا زد كه «فرزند برادرم برگرد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز برگشت و ابو طالب آن مرد با عظمت گفت: «فرزند برادرم، برو و آنچه دوست دارى اظهار دار كه به خداوند سوگند هرگز به هيچ بهايى تو را وانخواهم گذاشت».

خبر اين گفت و شنودها به قريش رسيد و آنان بدين وسيله دريافتند كه راهى براى دسترسى به محمّد (صلی الله علیه و آله) به منظور كشتن، زندانى كردن و يا تبعيد او ندارند و ابو طالب از او حفاظت و حمايت مى كند، اما با اين وجود حيله هاى قريش پايان نيافت - چرا كه گرايشها، و تمايلات هر چند گناه آلود نيز باشد در برخورد با عوامل محدودكننده و موانع خاموش نمى شود - و به چاره انديشى پرداختند و به نتيجه اى بسيار تعجّب آور و نامأنوس دست يافتند كه هر چند براى اعراب در دوران جاهليّت چندان شگفت آور نبود چه؟ در آن دوران، فرزندخواندگى در اشكال مختلف در ميان اعراب رواج و رسميّت داشت. آنان اين رسم و آيين را از روميان گرفته بودند و بر اساس آن اين امكان وجود داشت كه فرزندان يا برادران و يا حتى برادرزادگان خود را با همديگر مبادله و معاوضه كنند.

به هر حال، مشركان نزد ابو طالب رفتند تا به وى پيشنهاد دهند پسر برادرش را تسليم آنان كند و آنان در مقابل يكى از جوانان قريش را در اختيار او قرار دهند، گويا در پندار آن گروه مهر و محبّت كالايى قابل مبادله و خريدوفروش بود تا يكى از آن محروم و كسى ديگر به جاى وى از آنان برخوردار گردد.

ص: 15


1- - آن گونه كه يادآور شده ايم چنين اظهاراتى از آثار به جاماندۀ ستم تاريخ به ابو طالب است كه بايد با ابطال آنها به حقيقت مكتوم مظلوم تاريخ قبل از هجرت رسيد. م.

سخنگوى مشركان به آن بزرگ مرد ابو طالب گفت: «اى ابو طالب، اين عماره پسر وليد چابكترين و زيباترين جوانان قريش است او را در اختيارگير كه يارى و دفاع متقابل تو از او و او از تو و پرداخت ديه متقابل با توست. او را به فرزندى خود گير كه او براى توست و در مقابل پسر برادرت - همين كه با دين تو و دين پدرانت مخالفت ورزيده، اجتماع خاندان تو را بر هم زده و انديشه هاى ما را سبك خوانده است - را در اختيار ما قرار داده تا او را بكشيم كه يك مرد به يك مرد».

بى ترديد اين انديشه هاى سخيف بود كه مردى پسر برادر خود را براى كشتن در اختيار آنان قرار دهد و فرزند آنان را در اختيار گيرد و تربيت و حمايت كند. به همين سبب نيز، آن مرد با عظمت لحظه اى در پاسخ آنان درنگ نكرد تا هر چه زودتر سخافت اين انديشه را بر آنان آشكار سازد. وى گفت: «به خداوند سوگند، چه دادوستد بدى از من مى خواهيد! آيا فرزند خود را مى دهيد تا او را براى شما سير و بزرگ كنم و من فرزند برادر خويش را در اختيار شما قرار مى دهم تا او را بكشيد؟ به خداوند سوگند هرگز چنين چيزى نخواهد شد».

در اين ميان مطعم بن عدى از بنى عبد مناف گفت: «اى ابو طالب، به خداوند سوگند خاندانت با تو انصاف ورزيده و براى راحت شدن تو خود را به زحمت انداخته اند». اما ابو طالب با حالتى آميخته به سرزنش و نكوهش به وى پاسخ داد:

«به خدا سوگند، آنان با من انصاف نكرده اند، بلكه تو بر اين انديشه شده اى كه مرا خوار و سركوب كنى و مردم نيز عليه من همدست شده اند. پس هر چه دوست دارد انجام ده».

در پى اين گفتگو، مشركان اصرار و سختگيرى بيشترى كردند تا آنجا كه - به گفتۀ ابن كثير - كار رو به تباهى نهاد، جنگ شعله برافروخت و آن مردم با دشمنى از يكديگر جدا شدند و همديگر را به جنگ خواندند.

268 - بدين ترتيب، ابو طالب در وضعيّتى سخت و روياروى سختگيرى قبيلۀ

ص: 16

خود قرار گرفت و اين در حالى بود كه او تصميم آن نداشت تا به هر صورت از برادرزاده خود دست يارى بردارد، هر چند با سختيهاى فراوانى مواجه شود، چه اين كه شيخ بطحا و فرزند عبد المطلب هر چيزى را در راه مردانگى و همت خويش [و بلكه به عقيده صحيحتر در راه ايمان قلبى و] عزم و اراده هاشمى خود تحمّل مى كرد.

اين برخورد مشركان ابو لهب را - هر چند موقتا و هر چند از روى دلسوزى و مهر و عاطفه - به برادرش نزديك كرد و بدين سبب او بر قريش خشمگين شد كه شيخ بنى هاشم را در حرج قرار داده و وضعيّت را بر او مشكل ساخته است. بويژه اين خشم ابو لهب از آن جهت تشديد مى شد كه وى دوست داشت ابو طالب آن گونه كه محمد (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خويش گرفته به خواهرزادۀ او ابو سلمه نيز پناهندگى بدهد [و سرانجام نيز وى او را پناهندگى داد و آن هنگام كه] به وى گفتند: «تو پسر برادرت محمد (صلی الله علیه و آله) را در كنف حمايت خود گرفته اى، [اين به هر حال،] اما تو را با آن مرد ديگر [ابو سلمه] چه كار كه از فرزند او حمايت كنى؟»، ابو طالب پاسخ داد: «او از من پناه خواسته و نيز او پسر خواهر من است و اگر من از خواهرزادۀ خويش حمايت نكنم از برادرزادۀ خود نيز حمايت نخواهم كرد».(1)

به هر حال، غيرت ابو لهب به سبب شدت سختگيرى مشركان با برادرش برانگيخته شد و به همين سبب با حالى تهديدآميز خطاب به آنان گفت: «اى جماعت قريش، فراوان بر اين شيخ سخت گرفته ايد و اين در حالى است كه هنوز همه شما بر سر به دست آوردن پناهندگى او از ميان همۀ افراد و سران قوم - با يكديگر به رقابت و جدال مى پردازيد. به خداوند سوگند، از اين كار دست

ص: 17


1- - البته در چنين رواياتى و اصولا آن دسته از رواياتى كه حاكى از عاطفى بودن حمايت ابو طالب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يا حاكى از شرك او و يا حاكى از برابرى ديگران با او در داشتن چنين احساس وظيفۀ عاطفى و يا ناظر به تفسير آياتى از قرآن با انطباق بر او و يا دال بر فضيلتهايى به سان فضايل او براى سران مشركى است كه تنها براى حفظ جان خود اسلام آوردند جاى ترديد و تأمّل فراوان وجود دارد. م.

مى كشيد يا آن كه در همه خواسته ها و اهدافى كه او دارد به هميارى او برخواهيم خاست تا بدانچه مى خواهد برسد».

در پى اين موضع ابو لهب كه خود در جمع مشركان قرار داشت آنان از اين بيمناك شدند كه او به محمّد (صلی الله علیه و آله) بگرود آنسان كه از اين پيش نيز برادر ديگر او به محمّد (صلی الله علیه و آله) گرويده و به او ايمان آورده بود. او كسى جز حمزه نبود كه در پى رفتار ابو جهل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيوست.

مشركان به سبب همين ترس به خشنود كردن ابو لهب كه يار و همراه آنان بود شتافتند و گفتند: «اى ابو عتبه، ما از آنچه تو دوست ندارى صرف نظر مى كنيم».

با اين موضع ابو لهب، ابو طالب به آن چشم دوخت كه وى نيز در يارى دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او قرار گيرد تا بدينسان همه خاندان بنى هاشم موضعى مشترك در حمايت از برترين و گراميترين فرد خود داشته باشند.

اما اين موضع لحظه اى ابو لهب، تنها يك جرقّه بود كه ديرى نپاييد خاموش شد. به ديگر عبارت، اين موضع به سان اندكى آب بود كه براى فرونشاندن شعله هاى خشم و كينه توزى در وجود او بسنده نمى كرد و به همين دليل، او همچنان در شعله هاى آن آتش ماند و به دشمنى خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و دوستى با دشمنان او ادامه داد و در فتنه گريها و آزارهاى آنان عليه مؤمنان شركت مى جست بى آن كه مروّت و مردانگى، او را به خود آورد يا مهربانى و دلسوزى با برادر يا پسر برادر خويش او را از اين رفتار بازدارد.

تحريم اقتصادى بنى هاشم

269 - قريش در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در مقابل بنى هاشم كه از پيامبر حمايت مى كردند و اجازه نمى دادند مشركان متعرّض او شوند خسته و درمانده شد، بويژه در مقابل ابو طالب كه هيچ نيرنگ و تهديدى بر او اثر نمى كرد و همچنان به سان كوهى بلند و استوار به پشتيبانى او بر جاى ايستاده بود و هر تهديدى در مقابل

ص: 18

رفعت و استوارى او فرو مى ريخت و توان بر جاى ماندن نداشت، نه سست مى شد، نه ضعف به خود راه مى داد و نه در عزم و ارادۀ او رخنه اى مى افتاد.

هنگامى كه كار قريش بدينجا كشيد بر آن شدند كه موضعى عاقلانه را رها كنند و به خشونت محض متوسّل شوند يعنى پيامبر را بكشند بى آن كه به ابو طالب و بنى هاشم كه همراه او بودند اعتنايى كنند و به آنان نيز اهميّتى ندهند.

امّا ابو طالب به توطئه اى كه چيده بودند آگاهى يافت و در پى بى آن بنى عبد مناف را فرا خواند تا در حفاظت و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را همراهى كنند. ليكن هيچ يك از تيره هاى بنى عبد مناف به دعوت او و دعوت بنى هاشم پاسخ مثبت نداد: مگر بنى مطلّب كه در جاهليّت و اسلام با بنى هاشم بودند و بنى هاشم نيز در كنار ابو طالب، البته به استثناى ابو لهب و همسرش كه راه مخالفت با اسلام را برگزيده بودند و در دشمنيهاى قريش عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و توطئه هايى كه به مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سر مى پروراندند با آنان پيوسته همدست بودند.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن كثير بسپاريم تا ببينيم از زهرى چه روايت مى كند. او در البداية و النهاية مى گويد:

«موسى بن عقبه به نقل از زهرى گفت: سپس مشركان به شديدترين شكل ممكن بر مسلمانان سخت گرفتند تا آنجا كه ديگر توانى براى آنان باقى نمانده و در رنج و گرفتارى عظيم و طاقتفرسايى گرفتار آمده بودند. قريش نيز در ادامۀ مكر و حيله هاى خود بر اين اتّفاق كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در عيان به قتل برسانند.

هنگامى كه ابو طالب از اين تصميم آنان آگاهى يافت زادگان عبد المطلب را گردهم آورد و به آنان فرمان داد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به درّه اى كه در اختيار آنان قرار داشت [همان كه بعدها به شعب ابى طالب شهرت يافت] ببرند. وى همچنين از آنان خواست از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل هركس كه بخواهد وى را به قتل برساند حفاظت و حمايت كنند.

در پى اين دعوت ابو طالب، همه آنان (اعم از مسلمان و كافر) بر اجراى

ص: 19

خواستۀ او متّحد شدند، هر چند برخى از آنان اين كار را از روى غيرت و برخى ديگر آن را به سبب ايمان و يقين به رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) انجام دادند.

از ديگر سوى هنگامى كه مشركان قريش دريافتند بنى هاشم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خود گرفته و بر اين امر متّحد و مصمم شده اند گردهم آمدند و چنين تصميم گرفتند كه با آنان همنشينى و دادوستد نكنند و به خانه هاى آنان نيز نروند تا زمانى كه آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى كشته شدن در اختيار آن مشركان قرار دهند. آنان دربارۀ اين توافق نوشته اى تنظيم كردند و چنين عهد و پيمان بستند كه هيچ پيشنهاد صلحى را از سوى بنى هاشم نپذيرند و هرگز بر آنان دل نسوزانند تا زمانى كه آن حضرت را براى كشته شدن تسليم مشركان كنند.

بدين ترتيب، بنى هاشم سه سال در آن شعب ماندند و در اين مدت بلا و گرفتارى و رنجهاى طاقتفرسا بر آنان شدّت يافت و هيچ گاه اجازه نمى دادند موادّ خوراكى يا كالايى ديگر وارد مكّه شود و به آنان برسد، بلكه خود، به خريدن آن مى شتافتند و قصد آن داشتند تا با اين كار امكان يابند خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بريزند.

[در طول سالهاى محاصره] هنگامى كه شبها مردم به بسترهاى خود مى رفتند ابو طالب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست تا او نيز [در مقابل ديدگان مردم] به بستر خود برود و در آن بخوابد تا هركس نقشه اى و قصد سوئى درباره او داشته باشد ببيند كه آن حضرت به بستر خود رفته است. اما پس از آن كه مردم به خواب مى رفتند يكى از فرزندان يا برادران و يا عموزادگان خود را مى فرمود تا در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخوابد و متقابلا از آن حضرت مى خواست تا به بسترى ديگر رود و آنجا بخوابد».(1)

بدينسان آن عموى بزرگوار در مقابل هرگونه سوء قصد احتمالى تدابير احتياطى لازم را به عمل مى آورد و با آن كه پيرمردى در آخرين سالهاى حيات خود بود او را در بستر خود [با بسترى ديگر] مى خواباند و ديگرى را به جاى او مى خوابانيد و نيز هر از چندگاه جاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تغيير مى داد و يكى از

ص: 20


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 84.

فرزندان خود يا برادران يا برادرزادگان خود و فرزندان مطلّب يا ديگران را در جايگاه او مى خواباند. البّته ابو طالب، اگر چنين هم نمى كرد به تعصّب خانوادگى خويش وفا كرده بود، اما در اين ميان [عاملى ديگر](1) و شفقت و محبّت و رأفتى در كار بود كه خداوند در قلب ابو طالب بزرگوار جاى مى داد.

[به هر حال، طىّ آن سه سال محاصره اقتصادى] فشار دشواريها بر مؤمنان و بنى هاشم و بنى مطلّب هر روز بيش از روز پيش شدّت مى يافت تا آنجا كه اطفال خردسال آنان از شدت گرسنگى همچون بوته هايى نورسته پژمرده مى شدند.

محاصره اى كه در اين مدّت اعمال مى شد - به گفتۀ ابن اسحاق - محاصره اى كامل و همه جانبه بود تا آنجا كه حتّى شامل ازدواج نيز مى شد و نه به آنان همسر مى دادند و نه از آنان همسر مى گرفتند.

موريانه

270 - بنى هاشم و بنى مطلّب و در رأس آنان ابو طالب سه سال در محاصره به سر بردند و در اين سه سال پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با آنها بود. آنان كودكان خويش را مى ديدند كه گرسنگى آنان را مى گزد، اما هرگز ارادۀ آن بزرگمردان نستوه را متزلزل نمى كرد تا در صدد كسب پناهى و پناهگاهى براى خود برآيند يا محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم مشركان كنند تا او را به قتل برسانند، خداوند خواه در دلهاى مؤمنان اين گروه و خواه در دلهاى مشركان صبر و شكيبايى انداخته بود.

در اين ميان، خداوند در دو جا آيات خود را آشكار ساخت.

ص: 21


1- - عامل ديگر همان ايمان ابو طالب است، آن گونه مواضع درخشان او كه اين يكى از آنهاست چنين چيزى را اثبات مى كند. گويا مؤلّف نيز توجّه داشته است كه چنين مواضعى را نمى توان با مسائلى چون تعصّبات قبيله اى جاهلانه توجيه كرد، لذا در جستجوى توجيهى ديگر برآمده و بجاى آن كه به خود جرأت قبول - و يا اگر قبول دارد - جرأت اظهار اين حقيقت را بدهد كه همۀ مواضع درخشان ابو طالب و از جمله موضع اخير از ايمان او ناشى مى شود، توجيهى سست تر از آنچه خود آن را نپذيرفته اظهار داشته است. م.

يك: موريانه به سراغ آن عهدنامه رفت و هر كلمه اى را در آن كه نام خداوند يا صفت او بود و بدان سوگند همپيمانى بسته بودند تا اين پيمان و اين محاصره دائمى باشد از بين برد. گويا خداوند به موريانه چنين الهام كرده بود تا به مشركان بياموزد كه هرگز روا نيست نام خداوند در سندى آورده شود كه سند ستم و نافرمانى خداست.

از ديگر سوى خداوند رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) را از آنچه موريانه با الهام او كه پروردگار عالميان است و قدرت او والا و منّت او فراوان است انجام داده بود آگاه ساخت.

دو: در اوج شدّت محاصرۀ اقتصادى، به امر خداى متعال، محبّت و رأفتى در دلهاى برخى از همان كسانى كه پيمان ستم و تجاوز بسته بودند بر جوشيد همچون نهرى از آب زلال كه از سنگ بجوشد و تنى چند از مردان از تيره هاى گوناگون قريش چون بنى عبد مناف و بنى قصى و نيز مردانى كه از مادرانى هاشمى بودند و به سرزنش يكديگر پرداختند. آنان چنين احساس مى كردند كه پيوند خانوادگى را از هم گسسته و حق را مورد خوارى و بى اعتنايى قرار داده اند. به همين سبب نيز بر اين تصميم شدند كه آن پيمان را كه از سقف كعبه آويزان بود نقص كنند و عدم پايبندى خود را بدانچه در آن آمده اعلام نمايند.

در همين زمان كه اين انديشه در ميان برخى از سران مشرك قريش مطرح مى شد، ابو طالب نيز به سراغ آنان آمد تا به ايشان اطلاع دهد موريانه نام خداوند را در عهدنامۀ آنان از بين برده است و ديگر مفادّ ظالمانه و گناه آلودى را كه آنان در آن نامه تنظيم كرده و بر آن همپيمان شده بودند باقى گذاشته است.

بدين ترتيب ابو طالب، آن مرد با عظمت در حالى كه گروهى از بنى عبد المطلّب او را همراهى مى كردند روانۀ شهر شد و در جمع گروه فراوانى از قريش گفت: «رخدادهايى در ميان شما به وقوع پيوسته كه برايتان يادآور مى گرديم. آن نامه اى را كه بر آن همپيمان شده ايد بياوريد، شايد ميان ما و شما

ص: 22

صلحى برقرار شود.

مشركان كه با شنيدن اين سخن، مشتاق آن شده بودند كه بنى هاشم محمد (صلی الله علیه و آله) را در اختيار آنان قرار دهد با شادى و اميد نسبت به آن عهدنامه آن را آوردند و در حالى كه هيچ ترديد نداشتند كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) در اختيار آنان قرار خواهد گرفت آن را در ميان جمع خود نهادند و يكى از آنان گفت: «وقت آن رسيده است كه خواستۀ ما را بپذيريد و به توافقى بازگرديد كه ديگربار همۀ خانواده ها را در كنار هم قرار مى دهد، چه، تنها يك نفر رابطۀ ميان ما و شما را گسسته و شما او را مايۀ خطر و هلاكت قوم خود قرار داده ايد».

اما [با تعجّب] ابو طالب در پاسخ آنان اظهار داشت: «من به سراغ شما آمده ام تا خبرى را در اختيارتان قرار دهم كه مايۀ عبرت و تأمّل و تفكّر است.» پسر برادرم به من دروغ نگفته و چنين خبر داده است كه خداوند هرچه نامى از او در اين نامه بوده محو ساخته و از ميان برده و مكر و حيلۀ شما و آن مسأله اى را كه با ما داريد و عليه ما و در راه ستم بر ما با يكديگر همدست شده ايد واگذاشته است. پس [بررسى كنيد و] اگر آنچه مى بينيد همان گونه باشد كه پسر برادرم گفته است، از خواب بيدار شويد كه ما هرگز او را تسليم شما نخواهيم كرد مگر آن كه تا آخرين فرد ما بميرد، اما اگر آنچه او گفته باطل و دروغ باشد، ما او را به شما واخواهيم گذاشت و اگر خواسته باشيد او را خواهيد كشت و اگر خواسته باشيد زنده نگاه خواهيد داشت».

مشركان در پاسخ ابو طالب گفتند: ما نيز آنچه را تو مى گويى پذيرفته ايم.

گويا آنان از آنجا كه از ناحيۀ عهدنامۀ خود اطمينان خاطر داشتند چنين فكر مى كردند كه نتيجه آن خواهد شد كه ابو طالب محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم آنان كند. امّا چون نامه را باز كردند، آن را همان گونه يافتند كه رسول صادق و امين فرموده بود، هر چند اين بار نيز با آمدن آيات روشن حق بدان اعتراف نكردند، بلكه همچنان بر كفر و دشمنى خويش افزودند و سخن كفر بر زبان آوردند و گفتند: «اين چيزى جز

ص: 23

سحر آن مرد كه در ميان شماست نيست». بدين ترتيب، آن مشركان به همان ظلمتى كه بودند بازگشتند و بلكه كفرى بيشتر از آنچه تاكنون داشتند و سختگيريى شديدتر از آنچه تاكنون عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعمال مى كردند در پيش گرفتند و اين آيت جز بر كفر آنان نيفزود.

در اين ميان يكى از افراد خاندان بنى مطلب كه با ابو طالب همراه بودند گفت: «كسانى خارج از خاندان ما و شما سزاوارترند كه دروغ بگويند و سحر كنند. نظر شما چيست؟ چه اين كه ما مى دانيم آن قطع رابطه با ما و آن تحريم عليه ما كه شما همه بر آن همدست شده ايد به سحر و ستم نزديكتر است و اگر اين نبود كه شما بر سحر گردهم آمده ايد و همدست شده ايد اين نامۀ شما در حالى كه در دستتان است تباه نمى شد و بدين صورت در نمى آمد كه آنچه از سوگند و نام خدا در آن بوده از ميان رفته و آنچه از ستم و جفاكارى بوده بر جاى مانده است. اينك آيا ما ساحريم يا شما؟».

اين گفته هاى ابو طالب و كسانى از خاندانش كه همراه وى بودند، هر چند نتوانست دلهاى مشركان را شفا بخشد و پذيراى حق كند، اما صفوف متّحد بر باطل آنان را شكافت، چه در پى اين سخنان گروهى از بنى قصىّ و بنى عبد مناف و ديگر كسانى كه از اين پيش خود را بر اين پيمان و التزام بدان سرزنش و ملامت كرده بودند و برخى از آنان هم اينك آن عهدنامه را در اختيار خود داشتند سر بر آوردند و آنچه در دلهاى خويش نهان ساخته بودند آشكار كردند و با قاطعيّت و به دور از هر گونه ترديد و دودلى و با اراده اى استوار چنين اظهار داشتند كه «ما از آنچه در اين نامه است بيزاريم».

در پى اين تحوّلات ابو جهل آن مرد خبيث، بدنهاد، كژانديش و گمراه گفت: «اين تصميمى است كه با هماهنگى قبلى اتّخاذ شده است».(1)

271 - نتيجه اى كه از اين ماجراى تاريخى مى گيريم آن است كه اصرار و

ص: 24


1- - ر. ك. ابن كثير. البداية و النهايه ج 3، ص 84 و 85.

لجاجت بر كفر، قريش را بدان جا رساند كه براى كشتن محمد (صلی الله علیه و آله) تلاش كند و در اين راه به پيش رود، بى آن كه به فرجام چنين كارى و به موقعيّتى بينديشد كه در صورت وقوع چنين امرى و نيز قيام بنى هاشم به خونخواهى آن حضرت در آن گرفتار مى آمد.

شايد همين جا نقطۀ آغاز اين تفكّر بود كه [با گماشتن افرادى از قبايل مختلف براى اجراى اين نقشه] مسئوليت ريختن خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان قبايل متفرّق سازند، بدين ترتيب كه آن گماشتگان همه با هم ضربتى واحد بر او وارد آورند تا در اين صورت - البته به گمان آنان - ديگر بنى هاشم راهى براى انتقام گرفتن نداشته باشد و در نتيجه به اين امر تن در دهد و آنان نيز بدين گونه آسوده خاطر شوند، چرا كه در چنين صورتى با به قتل رساندن صاحب دعوت اسلامى آن را ريشه كن كرده اند.

اما از سويى ديگر محمد (صلی الله علیه و آله) نيز تنها با يارى جستن از خداوند به استقبال اين انديشۀ نكوهيده مى رود و در اين ميان عموى بزرگوار او [ابو طالب] بار سنگين حمايت از او را بر دوش مى كشد و هرگونه تهديد و يا آزار را تحمّل مى نمايد و براى حفاظت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با هر وسيلۀ ممكن تلاش مى كند تا آنجا كه حتى او را در بستر خويش مى خواباند خود در بستر او مى رود و آنچه را ممكن است رخ دهد پذيرا مى شود و خود را آمادۀ فدا كردن جان خويش براى آن حضرت مى دارد.

اين همه در حالى صورت مى گرفت كه او هنوز [در ظاهر امر] بر دين قريش بود و [به حسب ظاهر] به دين تازه در نيامده بود، هر چند آن گونه كه از برخى اشعار او بر مى آيد چنين به نظر مى رسد كه او در پنهان دل خويش به صحّت و درستى اين آيين اعتقاد داشت.

علاوه بر آنچه گفته شد از قسمتهاى پايانى داستان فوق چنين بر مى آيد كه بودند در ميان قريش افرادى كه از آنچه بر برادران آنان مى رسيد، ناخشنود و آزرده خاطر مى شدند. شايد نيز در ميان اين گروه تمايلى براى تصديق رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 25

وجود داشت و به همين دليل نيز اكثر اين گروه بعدها به اسلام در آمدند.

همچنين قسمت پايانى ماجرا حاكى از آن است كه برخى از افراد قريش هر چند خود نيز داوطلبانه به پيمان محاصره بنى هاشم پيوسته بودند، اما از نتايج آن چندان راضى نبودند و به همين سبب نيز پس از آن كه نتايج واقعى كار خود را در صحنۀ عمل مشاهده كردند نتوانستند آن را تحمّل كنند، چه اين گروه در ابتدا اين پيمان را نوعى تهديد [و جنگ روانى] مى دانستند نه يك اقدام عملى و قابل اجرا. از اين رو، هنگامى كه شاهد اجراى سرسختانۀ اين پيمان شدند، مشاهدۀ اين امر بر آنها گران مى آمد.

حتّى در اين ميان كسانى نيز بودند كه به صورت مخفيانه براى محاصره شدگان مواد غذايى مى فرستادند و برخى از بستگانشان كه از اين امر اطّلاع مى يافتند نيز آن را محكوم نمى كردند.

در همين باره روايت مى شود كه يك بار كه حكيم بن حزام بن خويلد برادرزادۀ خديجه به همراه غلام خود بارى از گندم براى عمّه اش خديجه كه همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شعب بود حمل مى كرد، ابو جهل با وى برخورد كرد و خود را به اين محموله آويخت و گفت، آيا به سراغ بنى هاشم مى روى؟ به خداوند سوگند نه تو و نه مواد غذائيت بدان سوى مى رود مگر آن كه تو را در مكّه رسوا سازم.

پس از اين سخن ابو جهل ابو البخترى بن هشام بن حارث بن اسد به مقابله او برخاست و گفت: «تو را با او چه كار؟» وى گفت: «او براى بنى هاشم موادّ غذايى مى برد». ابو البخترى با محكوم كردن اقدام ابو جهل به وى پاسخ داد: «اين طعامى است كه قبلا عمّه اش براى او فرستاده و در اختيار او قرار داشته است.

اينك آيا تو مانع از آن مى شوى كه اين مرد طعامى را كه از آن خود خديجه بوده است براى او بفرستد؟ راه او را باز بگذار».

على رغم اين سخنان، ابو جهل نپذيرفت كه راه را بر حكيم بن حزام باز بگذارد و به همين سبب آن دو به نفرين و ناسزاگويى يكديگر پرداختند. در اين ميان هيچ

ص: 26

چاره اى براى مقابله با ابو جهل وجود نداشت مگر آن كه مورد ضرب و شتم قرار داده شود. لذا، ابو البخترى استخوان شانه شترى برداشت و بر سر ابو جهل زد و آن را شكافت و وى را زير لگدهاى خود گرفت از ديگر سوى، حمزة بن عبد المطلّب نيز اين ماجرا را مشاهده مى كرد و اين در حالى بود كه مشركان دوست نداشتند خبر اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى هاشم برسد و در نتيجه آنان را مورد شماتت قرار دهند.

به هر حال طىّ سالهاى محاصره با چنين شيوه هايى موادّ غذايى به محاصره شدگان مى رسيد. علاوه بر كسانى كه گفتيم گروهى ديگر نيز در ميان امضاكنندگان عهدنامه وجود داشتند كه از اجراى آن ناخشنود و در انتظار به پايان رسيدنش بودند.

البته گفتنى است كه همۀ اينها چاره ساز آن مشقّتها و سختيهاى فراوانى نمى شد كه بنى هاشم و بنى مطلّب از قوم خود كشيدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با تحمّل آنها گرفتارترين مردم به اين سختيها و صبورترين همه در مقابل آن بود.

پيامبر به دعوت ادامه مى دهد

272 - اگر چه محاصرۀ اقتصادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاندان او را در تنگناى زندگى و از يك زندگى آسان و بى رنج و مرارت محروم ساخته و راههاى رسيدن رزق و روزى لازم را بر آنان بسته بود، اما هرگز نتوانست او را از دعوت به اسلام بازدارد و او همچنان شب و روز به پايدارى پيگيرى دعوتش على رغم همه تنگناهاى معيشتى بود و تا زمانى كه به اين فرمان الهى جامۀ عمل مى پوشاند كه «بدانچه بدان امر شده اى بانگ زن و از مشركان روى برتاب»(1)، نه خسته و درمانده مى شد و نه ملول و دل آزرده، آرى او از مشركان روى برتافته بود و دعوت به سوى خداوند را

ص: 27


1- - حجر/ 94.

ادامه مى داد و خداوند نيز او را به مدد و نيروى خويش يارى مى رساند. بنابراين او هر چند در ميان قوم خود تنها بود، اما به خداوند ايمان داشت و با اين همه پيوسته اين شعار را بر زبان داشت كه «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند» و نيز «من اميد آن دارم كه از نسل اين مردم كسانى پديد آيند كه خداوند را بپرستند». در اين ميان پيوسته مجادله ميان او و يكايك مردم در جريان بود و وى آنان را به حق فرا مى خواند اما آنان با در پيش گرفتن باطل راه را بر رواج كلمۀ حق مى بستند.

در اين ميان سبكسرى ابو جهل [كه يكى از نادان ترين مشركان بود] وى را بدانجا كشاند كه به همۀ آيين قوم. خويش كافر شود و خداوند را ناسزا گويد: اين در حالى است كه حتى در آيين مشركان نيز، هر چند براى خداوند شريكانى قائل بودند، او را خالق آسمانها و زمين مى دانستند. امّا على رغم همۀ اينها مشركان تا آن حد پيش رفتند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: يا بدگويى از خدايان ما را رها مى كنى يا آن كه خدايت را دشنام خواهيم گفت. به همين دليل و نيز به آن سبب كه كسانى چون ابو جهل و همكيشان او به هيچ آيينى جز تعصّبات جاهلى ايمان نداشتند و به چيزى معتقد نبودند كه به سبب آن احتمال اين كه خداوند را ناسزا گويند منتفى گردد و همچنين بدان جهت كه ابو جهل خداوند را دشنام گفت، با فرود آمدن وحى الهى، از بدگويى به بتان و سنگها [ى مورد پرستش مشركان] نهى شد تا بدور از ناسزاگويى بتان، دعوت به سوى توحيد ناب و بطلان پرستش بتها صورت پذيرد. به همين سبب خداوند خطاب به مؤمنان فرمود: «آن كسانى را كه در مقابل خداوند به خدايى مى خوانند دشنام مگوييد تا آنان از روى نادانى و ستمكارى خداوند را ناسزا گويند»(1).

[علاوه بر مشركانى چون ابو جهل كه با شديدترين وجه با اسلام و مسلمانان برخورد مى كردند] مشركانى نيز بودند كه مدّعى مى شدند مى توانند به تقليد قرآن بپردازند. چنين كسانى داستانهايى از جنگهاى ايرانيان و تاريخ اين سرزمين

ص: 28


1- - انعام/ 108.

مى آوردند و مردم را از توجّه به قرآن سرگرم مى كردند و از آن دور مى ساختند و آنگاه به مردم مى گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند محمّد (صلی الله علیه و آله) از من نيكوسخن تر نيست و سخن او نيز هيچ نيست مگر افسانه هاى پيشينيان كه وى خود آنها را نوشته آنگونه كه من اين داستانها را مى نويسم. پروردگار دو جهان گفته هاى چنين كسانى را نقل كرده و با آيات خواندنى قرآن كريم بدانان پاسخ گفته است آنجا كه مى فرمايد: «گفتند [اين قرآن] افسانه هاى پيشينيان است كه وى آنها را نوشته و صبحگاهان و شامگاهان بر او تقرير مى شود. بگوى قرآن را آن كس نازل ساخته است كه سر پنهان در آسمانها و زمين را مى داند و همو غفور و رحيم است. [نيز] گفتند: اين رسول را چه مى شود كه [چون ديگران] مى خورد و در بازار راه مى رود؟ چرا بر او فرشته اى نازل نشده است تا در كنار او و به همراه او هشدار دهندۀ [مردمان] باشد؟»(1)

بدين ترتيب، اين گروه قرآن را تكذيب مى كردند و حقايق آن را به بازى مى گرفتند و همينان از شنيدن آن مى گريختند و نيز هرگاه آن را مورد استهزاء قرار مى دادند به انتظار آنچه [در قرآن] دربارۀ اين استهزاء گفته خواهد شد و نيز به انتظار آن مى نشستند كه قرآن كريم آنان را مورد هجوم قرار دهد در اين هنگام بود كه نه مى توانستند از آن بگريزند و نه از شنيدن آن دل بركنند.

[افزون بر اين گروه] كسانى از مشركان نيز بودند كه به گمان خود حقايقى از اديان گذشته و يا اوهامى كه آن را حقايق اديان پيشين مى پنداشتند، در نقض قرآن مى آوردند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان اين گروه از مشركان مى نشست، به مجادلات آنان گوش مى داد و آنان را با پسنديده ترين شيوه به حق فرا مى خواند و در اين مسير هيچ راهى براى قانع كردن آنان نمى يافت مگر اين كه آن را مى پيمود و هيچ درى به اين مهم نمى ديد مگر اين كه آن را مى گشود.

در همين باره در البداية و النهاية به نقل از ابن اسحاق چنين آمده است:

ص: 29


1- - فرقان/ 7-5.

بر اساس آنچه به ما رسيده روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مسجد الحرام با وليد بن مغيره نشست. در اين ميان نصر بن حارث نيز آمد و به جمع آنان كه تنى چند از مردان قريش را در خود جاى داده بود پيوست. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و نصر بر او انتقاد و ايراد وارد ساخت، اما آن حضرت به وى پاسخ گفت و ايراد او را رد كرد و سپس بر او و ديگران اين فرمودۀ خداوند را تلاوت فرمود كه: «شما و آنچه در مقابل خداوند مى پرستيد همه هيزم جهنميد و بدان در خواهيد آمد [حال آن كه] اگر اين بتان خدايانى بودند، به آتش در نمى آمدند با آن كه همه بتان و بت پرستان پيوسته در آتشند و آنان را آه و ناله اى است اما ايشان نمى شنوند».(1)

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخاست [و رفت]. پس از آن عبد اللّه بن زبعرى سهمى آمد و در آنجا نشست. در اين هنگام، وليد بن مغيره به او گفت: «به خداوند سوگند، لحظاتى پيش، نصر بن حارث در مقابل پسر عبد المطلب [اشاره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] هيچ كارى و هيچ اقدامى نكرد و در حالى كه محمد (صلی الله علیه و آله) چنين ادعا مى كرد كه ما و آن خدايانى كه مى پرستيم هيزم جهنّميم [او هيچ پاسخى در مقابل وى نداد]».

عبد اللّه بن زبعرى با شنيدن سخنان دوستش گفت: «به خداوند سوگند، اگر محمد (صلی الله علیه و آله) را مى يافتم در مخاصمه با او دليل اقامه مى كردم. اينك از او بپرسيد آيا هر آنچه در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد به همراه پرستشگران خود هيزم جهنم خواهد بود؟ اگر چنين است، ما فرشتگان را نيز مى پرستيم، يهوديان عزير را مى پرستند و مسيحيان عيسى (ع) را مورد پرستش قرار مى دهند». وليد و ديگر كسانى كه با او همراه بودند از گفته هاى ابن زبعرى شگفت زده شدند و ديدند كه چگونه وى در مقابل پيامبر دليل اقامه كرده و به مجادله پرداخته است.

ص: 30


1- - انبياء/ 100-98.

پس از اين ماجرا سخن ابن زبعرى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شد و آن حضرت فرمود: «هركس خود دوست بدارد در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد، چنين كسى به همراه آن كه او را بپرستد در دوزخ خواهد بود. اين مردم، شيطان را و آنچه او آنان را به پرستش آن دستور مى دهد مى پرستند». به همين سبب نيز خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «آن كسانى كه از جانب ما نكويى براى آنان پيش گرفته است، همينها از آن [آتش] دورند، صداى آن را نمى شنوند و در آنچه دلهاى آنان بدان مايل است جاويدانند»(1). اين آيه به كسانى چون عيسى (ع) و عزير و ديگر احبار و راهبانى نظر دارد كه بندگى خداوند مى كردند.

همچنين در اين باره كه آن مردم مدّعى پرستش فرشتگان بودند و آن را دختران خداوند مى دانستند، اين آيات نازل گشت: «گفتند خداوند براى خود فرزندى اختيار كرده، حال آن كه او منزّه است و بلكه آن فرشتگان بندگانى گرامى داشته شده اند كه به گفتار بر او پيشى نگيرند و به فرمان او عمل مى كنند. او آنچه را پيش روى و پشت سر ايشان است مى داند و اين فرشتگان هيچ شفاعت نمى كنند مگر براى آن كسانى كه خداوند راضى باشد و ايشان از بيم او هراسانند و هر يك از آنها كه بگويد من در مقابل خداوند خدايى هستم، جهنم را پاداش او قرار دهيم كه بدينسان ما ستمگران را كيفر مى دهيم»(2)

علاوه بر اين، خداوند دربارۀ شگفتى و خوشايند مشركان از گفته هاى ابن زبعرى اين آيات را نازل كرد: «هنگامى كه پسر مريم مثل زده شد، ناگاه قوم تو اين سخن را مايۀ جنجال خود قرار دادند و گفتند: «آيا خدايان ما برتر است يا او». آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند».(3)».(4)

ص: 31


1- - همان/ 102-101.
2- - همان/ 29-26.
3- - زخرف/ 58-57.
4- - البداية و النهاية، ج 3، ص 88 و 89.

273 - اين ماجراها و پاسخها كه قرآن كريم به ايرادهاى مشركان داده از سه نكته حكايت دارد:

الف: مشركان به مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و در اين راه از همۀ دانشهايى كه ديگران در اختيار داشتند بهره مى گرفتند. آنان به سراغ يهوديان مى رفتند و از اين گروه كمك مى گرفتند و از آنان مى خواستند آنها را به امورى رهنمون شوند كه بتوانند به وسيلۀ آن در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استدلال و احتجاج كنند. همين گروه نيز بودند كه سؤالاتى در مورد اصحاب كهف، روح و ذو القرنين به مشركان تلقين كردند [و آنها نيز اين پرسشها را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ خواستند و در پاسخ آنان] آياتى از قرآن دربردارندۀ ارضاى دلهاى حق جوى و حق پوى و خواستار آن نازل گرديد، امّا آنان ايمان نياوردند و بلكه بر كفر خود همچنان اصرار ورزيدند و از روى تكبّر و خودبينى از پذيرش حقيقت سر برتافتند.

بدين گونه است كه مشركان را مى بينيم با آن كه بيسواد و درس نخوانده بودند و نه كتابى داشتند كه بخوانند و نه دانشى كه در كتب خويش ثبت كنند، امّا با اين وجود در صدد تحقيق در ماجراها و سرگذشتهايى از ديگر اديان برآمده، تلاش مى كردند به پاره اى از حقايقى كه نزد يهوديان و مسيحيان وجود دارد دست يابند.

البتّه نه بدان مقصود كه ايمان بياورند يا از آن حقايق براى شناخت حق و رسيدن به آن كمك گيرند، بلكه براى آن كه بدان وسيله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مجادله و رويارويى بپردازند. به همين سبب نيز خداوند نيّات آنان را آشكار ساخته، چنين فرموده است كه آنان در پى ايمان نيستند، بلكه در پى راههايى براى اعمال فشار بيشتر عليه مؤمنانند، آنجا كه مى فرمايد: «آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند»(1) و به ديگر عبارت، در پى آنند تا از هر راه ممكن دليلى و برهانى بر باطل خويش به دست آورند.

ب: آنان در ناخودآگاه ضمير خويش به اين حقيقت ايمان داشتند كه

ص: 32


1- - همان/ 58.

محمّد (صلی الله علیه و آله) بر حق است و قرآن كريم كتابى است غير قابل تقليد، امّا با اين همه پس از آشكار شدن حقيقت به ستيز با آن و لجاجت در مقابل آن مى پرداختند و به همين سبب نيز هنگامى كه همه يا برخى در بحث شكست مى خوردند، خاموش نمى شدند، بلكه به جستجوى بهانه هايى لجوجانه تر و، در پندار خود، دلايلى ظاهرا قويتر و استوارتر مى پرداختند. درست به همين دليل، هنگامى كه پيش روى مشركان نصر بن حارث شكست خورد و آيات و براهين حق آشكار گشت، تسليم آن نشدند و بلكه در دشمنى با حقيقت گفتند: «نصر بن حارث هيچ كارى از پيش نبرد». تا آن هنگام كه ابن زبعرى آمد و سخنى آورد كه به گمان وى مى توانست محمّد (صلی الله علیه و آله) را در بحث به شكست وادارد، هر چند اگر آن مردم طالب حق مى بودند كه نبودند - همين سخن مى توانست راهى به سوى شناخت حق قرار گيرد.

ج: در طول سالهاى محاصره، محمّد (صلی الله علیه و آله) در دعوت خويش سست نشد تا آنجا كه مشركان مأيوس شدند، امّا او و مؤمنان همچنان مطمئن و اميدوار، قوى و استوار ماندند، هر چند در زير شكنجه و ستم قرار داشتند.

اما به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نه سستى به خود راه داد، نه ضعف را پذيرفت، نه در مقابل مشركان نرمش نشان داد و نه اراده اش خلل برداشت.

ابن اسحاق دربارۀ همين دوران محاصره ماجراهايى فراوان را مطرح كرده كه بين پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قومش رخ داد و آنان در طىّ اين ماجراها هر تير زهرآگينى از آزار و حيله كه داشته اند رها كرده اند ابن كثير در البداية و النهاية پس از ذكر اين ماجراها مى گويد:

«ابن اسحاق همۀ اين ماجراها را يادآور شده و در رديف رخدادهاى ميان همپيمانى قريش عليه بنى هاشم و بنى مطلب و نوشتن آن عهدنامۀ ستم بار از سوى آنان و نيز محاصرۀ بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب ابو طالب تا زمان نقص اين پيمان و ماجراهاى پيرامون آن بدان پرداخته و اين ماجراها رخدادهايى مناسب با همان زمان است [كه وى آنها را در جاى خود قرار داده است]. به سبب همين

ص: 33

[تناسب و درستى كار ابن اسحاق] است كه شافعى مى گويد: هركس تاريخ فتوحات اسلامى [و سيرۀ پيامبر] را بخواهد، بر سر سفرۀ ابن اسحاق خواهد نشست».(1)

بنابراين شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حتّى در طى سالهاى محاصره دعوت خويش را ادامه مى دهد، به فرمان پروردگار خويش فرياد بر مى آورد، سست نمى شود، كوتاهى نمى كند و گرسنگى و برهنگى نه در عزم راستين او خللى وارد مى آورد و نه او را سست مى كند و وى همچنان ادامه مى دهد و با قدرت و عزمى راستين مى گويد: «من هشيار دهندۀ برهنه ام».

بدين وصف اگر چه قريش آزارها را به اوج خود رسانده، از آزارهاى فردى به آزارهاى گروهى و از آزار مؤمنان به آزار همه خويشان، نزديكان و دوستانى كه در كنار آنان قرار گرفته اند روى آورده بودند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ اعتنايى به همۀ اينها نكرد، چه او از جانب پروردگار جهانيان تأييد مى شد.

تلاش براى شكستن پيمان محاصره

274 - گاه رساندن سختگيرى و آزار به آخرين درجه ممكن به برانگيختن نوعى مهربانى و دلسوزى مى انجامد، چه ستمديده صابر و منادى حق كه هيچ دليلى براى وارد آوردن آن همه ستمها فرياد برانگيز از سوى دشمنان به خود نمى بيند، گاه چشمه هايى از مهرورزى و دلسوزى ايجاد مى كند و اين چشمه ها در دل ستمگر و يا آن كه خود مستقيما دست به ستم آلوده است بر مى جوشد.

در اين ماجرا نيز قريش بر عموزادگان خود از بنى هاشم و بنى مطلّب ستم روا داشت. اين در حالى بود كه بنى مطلب پذيرفته بودند كه درد و رنج عموزادگان خود يعنى بنى هاشم را ميان خود تقسيم كنند، چرا كه گرفتارى آنان در رنج و درد با غرور قوميّت آنان سازگار نبود و به همين سبب خود را بدان متعهّد

ص: 34


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 95

ساختند كه همان گونه كه از شرافت عموزادگى با بنى هاشم بهره برده بودند به درد و رنج آنان نيز شركت كنند.

ما چنين تصوّر نمى كنيم كه همۀ افراد و تيره هاى قريش با درك و انگيزه اى درونى بر محاصره و قطع رابطه با بنى هاشم همدست شده بودند، چرا كه، در طىّ دوران محاصره [به همين سبب] همه دوستيها از ميان نرفت و همه پيوندها از هم نگسست. به عبارت ديگر اگر چه در هنگام غلبه خشم و كينه و مخالفت با عقيدۀ تازه رسول خدا و نيز در راستاى انديشۀ نادرست نگهداشتن آنچه پدران بر آن بوده اند، همه يا بيشتر آنان تحت تأثير غيرت جاهلى و غيرت مبتنى بر بت پرستى به نداى تحريم پاسخ مثبت دادند، امّا معنى اين امر آن نيست كه همۀ آنان در باطن هم دل به اين دعوت گناه آلود سپرده بودند، بلكه چه بسا برخى از كسانى كه اين دعوت را ظاهرا پذيرفتند تنها موافقتى لفظى ابراز داشتند و يا تحت تأثير جريانى گذرا و آنى اعلام موافقت كرده بودند كه چنين پيمانى سست و ناماندنى است و به فراموشى سپرده مى شود پس از آن، اصل آنچه در دل است باقى مى ماند. اين مهم از دوستى ديرين ميان تيره هاى گوناگون اين قبيله و از محبّتى نشأت مى گرفت كه آنان را به همديگر پيوند مى داد، هر چند آيين و گرايشهاى آنان تفاوت داشته و يا عقيدۀ آنان از هم دور باشد، چه اين پيوندهاى ديرين، دور را نزديك مى سازد و راه را بر بى مهرى و قطع رابطه اى مستمر مى بندد.

قطع رابطه با بنى هاشم و تحريم آنها دلهاى مهربان و بار خرد را به سوى اسلام كشاند و ستمگرى باطل عليه پيروان حق و نيز اين حقيقت را روشن ساخت كه چون صاحبان باطل در اقامه برهان ناتوان و درمانده شوند بر سختگيريهاى خود مى افزايند و از ديگر سوى چون مردم در سرتاسر سرزمينهاى عربى خبر اين تحريم را بشنوند از سبب آن آگاهى مى يابند و در آن باره به گفتگو مى پردازند و دست اندركاران اين تحريم را به زياده روى و ستم محكوم مى كنند و بدين ترتيب حقيقت اسلام و دعوت اسلامى در ميان مردم پخش و منتشر مى شود. اين در

ص: 35

حالى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در طىّ اين دوران از بيان حقايق دينى و تلاوت قرآنى كه نور و براهين آن و شرافت انتساب آن به خداوند و اين كه وى بدين وسيله مردم را مورد خطاب قرار مى دهد و فطرتهاى سالم را به سوى خود مى خواند و بدان درخشندگى خاصى مى بخشيد خسته نمى شد و از آن فروگذار نمى كرد.

بدين ترتيب، ناگزير مى بايست اين پيمان شكسته شود، چرا كه به هدف مطلوب خود هر چند اهدافى چون اهداف و مقاصد ابو جهل باشد - نمى رسد و علاوه بر آن مانع آن نمى شود كه دعوت اسلامى در ميان اعراب دور و نزديك گسترش يابد، چه، هر اندازه براى پوشاندن نور دعوت تلاش مى شد، ظهور و تابش و درخشش پرتو آن و نيز جوشش چشمۀ سرشار آن فزونى مى يافت.

275 - از اين پيش اشاره كرديم كه از حقايق امور و مكنونات دلها و نيز برخى از نمودهاى اين مكنونات چنين بر مى آيد كه توافقى كامل بر تحريم گروهى بنى هاشم و بنى مطلّب وجود نداشت و اگر هم چنين چيزى بظاهر وجود داشت، تنها جنبۀ نمايشى و تظاهر بود، چه دلهاى همگى، آن را نمى پذيرفت و با آن همراه نمى شد.

ما در صفحات قبل داستان حكيم بن حزام را بيان كرديم كه براى عمّه اش خديجه و همسر پاك او و نيز كسانى از بنى هاشم كه با آن حضرت همراه بودند، گندم مى برد و يك بار در طىّ راه ابو جهل متعرّض او مى شود، اما ابو البخترى در مقابل او مى ايستد و وى را سرزنش مى كند كه حكيم بن حزام را از اين بازداشته كه گندم را به عمّه اش برساند. سرانجام نيز اين دو به ناسزاگويى يكديگر مى پردازند و ابو البخترى استخوان فكّ شترى بر مى دارد و بر سر ابو جهل فرود مى آورد و سر او را مى شكافد.

چنين برمى آيد كه اينگونه كمكها از سوى قريش به سبب دلسوزى و ترحّم آنان بر ستمديدگان و نيز به پاس خويشاوندى با آنان صورت مى گرفت، ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«هيچ كس در اين ماجرا به خوبى هشام بن عمرو بن حارث امتحان

ص: 36

نداد... او كه در ميان قوم خود شرف و منزلتى داشت - بنابر آنچه به من رسيده است - در زمانى كه بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب بودند شبانه شترى كه مواد غذايى بار داشت به سوى شعب مى آورد و چون به دهانۀ شعب مى رسيد، زمام شتر از آن بر مى گرفت و بر پهلويش مى زد تا شتر وارد شعب مى شد. وى در ديگر شبها نيز به همين گونه شترى با محموله اى از مواد غذايى به سوى شعب مى آورد».

اين كار پيوسته از سوى هشام تكرار مى شد و وى پى درپى به تأمين محاصره شدگان اقدام مى كرد. چنين كارى از سوى او نشانۀ خيانت در پيمان نيست، چه گناهكاران را پيمانى بر گناه نيست كه احترام آن لازم باشد، بلكه اين كار پاسخى است از سوى وى به پيوندهاى خويشاوندى و احساس ستم بار بودن كارى كه قوم او در پيش گرفته بودند.

اگر هشام افتخار آن را داشت كه با محاصره شدگان همكارى كند، در ترتيب دادن لغو اين پيمان از سوى مشركان نيز نخستين نشان افتخار را داشت.

از اين پيش يادآور شديم كه چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را از اين مطّلع ساخت كه موريانه هر چه را از نام خدا و سوگند به نام او در آن پيمان بوده از ميان برده و بقيّه مطالب گناه آلود آن را بر جاى گذاشته بود و نيز يادآور شديم كه چگونه اين ماجرا مقدّمه و زمينه ساز لغو پيمان شد، اما اينك شايسته است به اين بپردازيم كه چگونه در صفوف مشركين شكاف افتاد و و حدّت مورد نظر آنان در اين زمينه از ميان رفت.

هشام نخستين كسى بود كه عهده دار اين كار شد. اكنون مناسب است ترتيب مدبّرانه اين كار را از سوى او آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است يادآور شويم:

«وى [هشام بن عمرو بن حارث] به سراغ زهير بن ابى اميّه بن مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطلب [و عمّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بود رفت و گفت: «اى زهير، آيا مى پسندى كه خود بخورى و بپوشى و ازدواج كنى و بستگان مادرى تو در آن وضعيّتى به سر برند كه خود مى دانى و نه

ص: 37

به آنان چيزى فروخته و نه از آنان چيزى خريدارى شود، نه به آنان زن بدهند و نه از آنان زن گرفته شود؟ هان كه به خداوند سوگند ياد مى كنم اگر آنان بستگان مادرى ابى الحكم بن هاشم [ابو جهل] بودند و تو او را به انجام كارى مشابه اين با بستگان او فرا مى خواندى، هرگز پاسخ مثبت به تو نمى داد».

زهير در پاسخ گفت: «چه مى گويى هشام؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم به خداوند سوگند اگر حتّى يك نفر ديگر با من همراه مى شد براى لغو اين پيمان بپامى خاستم».

هشام در اين هنگام اظهار داشت: «من يك نفر ديگر سراغ دارم».

زهير پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» او در پاسخ گفت: «من»، زهير پس از آن گفت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم».

بدين ترتيب هشام به سراغ مطعم بن عدى رفت و به وى گفت: «اى مطعم آيا مى پسندى كه دو تيره از بنى عبد مناف هلاك شوند و تو شاهد اين ماجرا و در آن همگام و همراه قريش باشى؟ به خداوند سوگند، اگر چنين فرصتى را به قريش بدهيد به انجام چنين كارى خواهند شتافت».

مطعم در پاسخ وى گفت: «چه مى گويى؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم». اما هشام به وى پاسخ داد: «نفر دوّمى نيز براى همراهى با تو يافته ام».

او گفت: «آن يك نفر كيست؟» هشام گفت: «من». مطعم ديگر بار اظهار داشت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم». هشام نيز در پاسخ او گفت: «اين كار را نيز انجام داده ام». پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» گفت: «زهير بن ابى اميّه است».

ديگربار مطعم گفت: «نفر چهارمى نيز مى خواهيم».

پس هشام نزد ابو البخترى بن هشام رفت و همان سخنانى را كه با مطعم در ميان نهاده بود براى او نيز بازگفت. ابو البخترى از وى پرسيد: «آيا كسى سراغ دارى كه در اين راه به ما كمك كند؟» هشام در پاسخ او گفت: «زهير بن ابى اميّه و مطعم بن عدى و من با تو همراهيم». اما او اظهار داشت: «نفر پنجمى

ص: 38

مى خواهيم».

پس، هشام به سراغ زمعة بن اسود بن مطلّب بن اسد رفت و با او سخن گفت و خويشاوندى و حق بنى هاشم و بنى مطلّب را به او يادآورى كرد. وى اظهار داشت: «آيا در اين كارى كه مرا بدان فرا مى خوانى كس ديگر نيز هست تا با ما همراهى كند؟». او گفت «آرى» و پس از آن از گروهى كه قبلا با آنها ملاقات كرده بود نام برد.

بدينسان اين پنج نفر با همديگر قرار گذاشتند تا شبانه در منطقه حجون در بالاى مكّه با يكديگر ملاقات كنند. آنان با يكديگر ملاقات كردند و تصميم مشترك خود را گرفتند و بر اين امر همپيمان شدند كه براى لغو پيمان بپاخيزند. در اين ميان زهير به جمع دوستانش گفت: «من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كسى خواهم بود كه در اين باره سخن بگويد».

فرداى آن روز قريشيان روانۀ محافل و جمع دوستان خود شدند و در اين زمان بود كه زهير بن ابى اميّه در حالى كه لباس فاخرى بر تن داشت وارد شد و هفت بار بر گرد كعبه طواف به جاى آورد و آنگاه رو به مردم كرد و گفت: «اى مكيان، آيا درست است كه ما بخوريم و بپوشيم و بنى هاشم در معرض نابودى باشند و نه چيزى از آنان خريدارى و نه چيزى به آنان فروخته شود؟ به خداوند سوگند، من نمى نشينم تا آن كه اين عهدنامه ستم بار مبتنى بر تحريم و قطع روابط پاره شود».

در اين هنگام ابو جهل كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود گفت: «به خداوند سوگند، پاره نخواهد شد».

ليكن زمعة بن اسود در پاسخ ابو جهل اظهار داشت: به خداوند سوگند، تو بسيار دروغگويى. ما در آن هنگام كه اين پيمان را مى نوشتى نيز به نوشتن آن راضى نبوديم». ابو البخترى نيز گفت: «زمعه راست مى گويد. ما آنچه را در آن پيمان نوشته اى نه مى پذيريم و نه به رسميّت مى شناسيم». مطعم بن عدى هم

ص: 39

خطاب به دو دوستش اظهار داشت: «شما هر دو راست مى گوييد و هر كه جز اين بگويد دروغ گفته است. ما از اين پيمان و از آنچه در آن نوشته شده است به خداوند پناه مى بريم و از آن بيزارى مى جوييم».

در پى سخنان مطعم، هشام بن عمرو نيز سخنانى همانند آن اظهار داشت و در اين هنگام بود كه ابو جهل گفت: «اين تصميمى است كه در شب گرفته شده و دربارۀ آن در جايى ديگر مشورتهايى صورت پذيرفته است»(1)

276 - از اين ماجرا چنين بر مى آيد كه بزرگانى از قريش كه كينه اى نسبت به بنى هاشم در دل نداشتند، هر چند به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگرويده بودند، اما به اين تحريم و قطع روابط نيز خشنود نبودند، تحريمى كه هيچ دستاورد و ثمره اى نداشت جز برانگيختن احساسات و عواطف مردم به سود محمد (صلی الله علیه و آله) و خاندان و دعوت او، قريش در اين كار خود افراط در پيش گرفته بود.

همۀ اين گفتگو ميان ابو جهل و ديگران در حالى صورت گرفت كه ابو طالب بزرگوار در گوشه اى از مسجد نشسته و هيچ اعتنايى نمى كرد، گويا اين گفته ها براى او هيچ اهميّتى نداشت و گويا اصلا او و خاندانش مقصود همه آزارهاى كسانى چون ابو جهل فرومايه و نيز مقصود همه محبّت نيكان قومش نبودند. امّا هنگامى كه مشاهده كرد نيكان قوم مصمم شده اند و قصد آن دارند تا اين پيمان را لغو كنند، آن سخنان حقى را كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وى را از آن آگاه ساخته بود با قريش در ميان نهاد و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، برادرزاده ام به من اطّلاع داده كه موريانه پيمان ستم و اتهام و قطع روابط را خورده و هيچ نامى از خداوند در آن بر جاى نگذاشته است. پس آن عهدنامه را بياوريد و اگر آن گونه بود كه او فرموده است از تحريم ما دست برداريد و در مقابل اين حقيقت سر فرود آوريد و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را در اختيار شما قرار خواهم داد».

در اين هنگام بود كه بالاخره آن پيمان على رغم خواست ابو جهل و امثال او از

ص: 40


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 95.

سوى قريش لغو شد.

لغو عملى پيمان

277 - بالاخره آن پيمان شوم لغو شد و اين بى ترديد در ظلمات جاهليّت چشمى بود كه گشوده شد و كفۀ مروّت و مردانگى و صلۀ رحم را سنگين كرد، چه، بيشتر كسانى كه براى شكسته شدن اين پيمان تلاش كردند، يا داراى رابطۀ خويشاوندى نسبى يا سلبى با بنى هاشم بودند و يا آن كه تيره و خاندان آنان با اين خاندان قرابتى داشت. البته در اين ميان كسانى نيز بودند كه مروّت و جوانمردى و غيرت و غرورشان و نيز پاس داشتن احترام اصل و نسب خويش و اولويّت دادن به شرافت خانوادگى - على رغم همۀ اختلاف عقيده، كه البته آن نيز به سبب همين پيوندها و همين انگيزه ها اختلافى نه چندان ريشه دار آنان را به حركت واداشت و در مقابل لجاجتهاى ابو جهل ايستادند و بينى او را به خاك ماليدند و يكى از همينان گفت: «اگر در ميان محاصره شدگان يكى از بستگان ابو جهل مى بود او هرگز اين محاصره را نمى پذيرفت».

در سالهاى پس از اين محاصره، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردانگى آن صاحبان مروّت و جوانمردى را مورد تقدير قرار داد. البته بيشتر اين گروه، اسلام آوردند و از آنجا كه هم در دوران جاهليّت و هم در دوران اسلام مردانى نيك بودند دو نيكى براى آنان در كنار هم قرار گرفت و به دو افتخار دست يافتند. افتخار همت و مردانگى و افتخار ايمان. كسانى نيز به اسلام در نيامدند، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مروّت و مردانگى آنان را مورد قدرشناسى و تقديرى شايسته و مناسب قرار داد.

ابو البخترى از جملۀ اين گروه است. او همان كسى است كه چون ابو جهل، حكيم بن حزام را از اين بازداشت كه مقدارى گندم به خديجه و همسر او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز بنى هاشم برساند استخوان فكّ شترى بر سر او زد و او را زير لگد قرار داد. و نيز يكى از آن پنج تنى است كه در كنار كعبه فرياد لزوم پاره كردن

ص: 41

عهدنامه و لغو مفادّ آن بر آوردند و چنان اصرارى بر اين خواسته از خود نشان دادند كه ابو جهل و امثال او ناگزير شدند با تحمّل نكوهش و با سر شكستگى آنجا را ترك گويند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز بعدها اين موضع را مورد قدرشناسى قرار داد، چه، محمد (صلی الله علیه و آله) مردى بود كه گذشته هاى آكنده از بزرگوارى و نيكى را از ياد نمى برد.

او همچنين بر آن مصمّم شده بود تا پاداش شايسته اى در مقابل اين موضع قابل تقدير به وى دهد، چه وفادارى، خلق و خوى محمّد (صلی الله علیه و آله) و خلق و خوى اسلام بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آرزو داشت ابو البخترى نيز به سان ديگر برادران خود كه، اسلام آوردند و دو نيكى را از آن خود ساختند، اسلام بياورد، اما او اسلام نياورد و همچنان بر شرك خود باقى ماند. هنگامى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد كه وى در ميان ديگر مشركان روانه جنگ بدر شده است، به مسلمانان سفارش فرمود چنانچه كسى او را ببيند و به وى دست يابد او را نكشد. اتّفاقا در طىّ اين نبرد يكى از مسلمانان در حالى كه وى با يكى از دوستان مشرك خود همراه بود با او برخورد كرد و با مطرح كردن توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان براى او از كشتن او و درگير شدن با او خوددارى ورزيد، ليكن در اينجا نيز مروّت و جوانمردى! ابو البخترى به وى اجازه نداد خود بتنهايى جان سالم بدر برد و دوستش كشته شود.

به همين سبب به آن مسلمان گفت: «يا اين كه هر دو كشته مى شويم، يا هر دو نجات مى يابيم». در پى اين سخن ابو البخترى، آن مجاهد مسلمان او را به قتل رساند و كاش چنين نكرده بود!

به گمان من اين مسلمان مجاهد با سفارش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مخالفت ورزيد، چرا كه آن حضرت فرموده بود هيچ كس متعرّض او نشود و او را نكشد. از ديگر سوى مانعى نيز وجود نداشت كه آن مسلمان از كشتن ابو البخترى و دوستش خوددارى ورزد. حتى من چنين گمان مى كنم كه بهتر بود آن مسلمان براى اجراى

ص: 42

توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و با توجّه به اين كه ابو البخترى نجات خود را مشروط به نجات دوستش اعلام كرده بود آن هر دو را نكشد، چرا كه اسلام از كشتن انسانها نهى مى كند مگر آنجا كه ضرورتى در كار باشد كه در اين صورت نيز بايد بتدريج كار را با مراتب كمتر از قتل پيش برد و در صورت بسته بودن همۀ راهها از اين راه بهره جست. به گمان من اگر ابو البخترى زنده مى ماند در صف مؤمنان قرار مى گرفت، چه اين كه نيكان قريش در جاهليت اگر كه ايمان آوردند نيكانى در دوران اسلام بودند. به همين سبب، هرگاه به ياد مى آورم كه ابو البخترى به شمشير مسلمانان كشته شده است، بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را خواسته باشد خارى در دلم مى خلد.

گسترش دعوت اسلامى

278 - اين محاصرۀ اقتصادى و قطع روابط كه زاييدۀ افكار و دلهايى آلوده به بت پرستى و كينه توزى بود خود سبب گسترش اسلام و دعوتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمدار آن بود شد. چرا كه در طىّ اين دوران اعراب قطع روابط قريش با گزيدگان خود از خاندان بنى هاشم را مشاهده كردند. آنان چون به قصد حج يا عمره و يا به مقصد تجارت به مكّه مى آمدند و وارد بازارهاى مكّه مى شدند و مى ديدند كه بزرگان عرب از ورود به اين بازارها منع شده اند و در همه جا از دعوت به تحريم آنها و قطع روابط با آنها سخن به ميان مى آيد، ناگزير در صدد پرس وجو در اين باره بر مى آمدند كه چرا چنين چيزى صورت پذيرفته است. همچنين اين طبيعى بود كه آنان بخواهند با دعوتى كه از آن سخن به ميان آمده آشنا شوند و از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا خوانده است آگاه شوند. در چنين وضعيّتى، دعوت حق به گوش آنان مى رسيد و برخى از آنان ايمان مى آوردند و برخى نيز بر گمراهى خود باقى مى ماندند امّا از حقيقتى به نام اسلام آگاه مى شدند.

بدين ترتيب محاصرۀ بنى هاشم سبب آن شده بود كه اعراب نام اسلام و

ص: 43

دعوت اسلامى را بشنوند و دعوت محمّدى به ديگر قبايل عرب در سرزمينهاى عربستان برسد و برخى از آنان كه با اسلام آشنا شده اند خود ايمان آورند، برخى نيز سبب هدايت ديگران شوند و برخى نيز على رغم ايمان نياوردن دربارۀ آنچه بدان ايمان نياورده اند با ديگران سخن گويند. همچنين اين مسأله باعث شده بود كسانى كه اسلام را مى پسنديدند و كسانى كه آن را نمى پسنديدند از آن اطّلاع يابند و آن را با خود بدين سوى و آن سوى برند و چه بسيار همراه دارنده فقهى كه خود از آن بى بهره است و چه بسيار همراه دارنده آگاهيى كه آن را به آگاهتر از خود مى رساند.

در طىّ اين دوران مردم به مكّه آمدند و كسانى كه دلهايشان براى پذيرش اسلام صفا يافته بود به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش سپردند. اين در حالى بود كه قريش براى منع آنان در كمين بود و تلاش مى كرد تا آنان را از راه خدا بازدارد، اما اين تلاش آنان راه به جايى نبرد و بى حاصل ماند.

بدينسان كسانى كه خداوند تمايل به اسلام را در دلهاى آنان جاى داده بود به سوى حق حركت مى كردند و هيچ مانعى آنان را از اين راه بازنمى داشت و هيچ مشكلى راه را بر آنان نمى بست. مناسب است در همين باره داستان مردى را يادآور شويم كه بر اساس آنچه در ميان قبايل عرب دربارۀ محمّد (صلی الله علیه و آله)، و دعوت او به يگانه پرستى و كتابى كه به همراه دارد و بر مردم مى خواند و از نظر آن مردم كتابى شگفت است و تاكنون همانند آن و يا نزديك به آن نشنيده و نديده اند شنيده بود تلاش كرد تا اسلام را بيابد و بدان بگرود. اين در حالى بود كه قريش بشدّت مراقب اينگونه مردانى بود كه به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رفتند و از او مى شنيدند. آنان تلاش مى كردند تا اينگونه افراد را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متنفر و گريزان سازند، اما آنها نه تنها گريزان نمى شدند، بلكه رغبت و تمايل آنان براى يافتن حقيقت دو چندان مى گشت.

اين مرد، طفيل بن عمر و دوسى است. او كه در ميان قبيله دوس سرورى فرمانروا و مردى با شرافت بود، به مكّۀ مكرّمه آمد. سران مشرك قريش با او

ص: 44

ملاقات كردند و او را از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر حذر داشتند و وى را از اين نهى كردند كه با او ملاقات كند يا به گفته هاى او گوش فرا دهد.

آنان همچنان اصرار و سماجت ورزيدند تا آن كه او را وادار به پذيرش اين كردند كه به گفته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش ندهد. او به همين سبب پنبه در گوشهاى خود نهاد تا از پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى نشنود و سپس با همين وضع روانۀ طواف كعبه شد. اتفاقا در مسجد الحرام با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و سعى نمود آن گونه كه مردان قريش به او توصيه كرده بودند از آن حضرت چيزى نشنود.

اما از ديگر سوى پاكى و سيرت نيكويى كه خداوند به رسول خود ارزانى داشته بود، دلهاى پيراسته از ناپاكى را مجذوب او مى ساخت باعث آن گرديد كه وى نتواند حد اقل به اندكى از آنچه آن حضرت تلاوت مى فرمايد نيز گوش ندهد.

شايسته است در اينجا رشتۀ سخن را به خود طفيل بسپاريم تا از خود و وضعيتى كه داشت سخن بگويد، چه، گفتۀ وى بيش از هر چيز ديگر دربارۀ او و ماجرايى كه بر او گذشته بود روشنگر است. او مى گويد: [من در حالى كه پنبه در گوشهاى خود نهاده بودم چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشاهده كردم] با خود گفتم:

«مادرم به عزايم بنشيند. به خداوند سوگند من مردى هشيار و شاعرم و زشت و زيبا بر من پوشيده نمى ماند. پس اينك چه چيز مرا از اين بازمى دارد كه گفته هاى اين مرد را بشنوم تا اگر آنچه او در ميان مى نهد نيك و پسنديده باشد آن را بپذيرم و اگر بدو ناپسند باشد آن را رها كنم؟». در پى اين انديشه در آنجا ايستادم تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. پس من نيز بر او وارد شدم و گفتم: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) خاندان تو چنين و چنان گفتند و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و مرا از آنچه تو دارى بيم دارند تا هنگامى كه پنبه در گوشهايم نهادند تا سخن تو را نشنوم. اما خداوند روا نداشت جز اين كه گفته هاى تو را به گوشم برساند و چنين بود كه سخنانى نيك شنيدم. پس اينك آنچه دارى بر من عرضه دار». پس از اين گفته ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اسلام را بر من عرضه داشت و

ص: 45

آياتى از قرآن برايم تلاوت فرمود. به خداوند سوگند من هرگز سخنى پسنديده تر و نيكوتر و عقيده اى درست تر از آن نشنيده بودم و به همين سبب اسلام آوردم و به حق گواهى دادم.

طفيل در ميان قوم خود مردى شريف بود و سخنش مقبول همگان و افزون بر آن هرگز سخن دروغ و يا باطلى از او سراغ نداشتند. او با چنين وصفى قبيلۀ خود را به اسلام فرا خواند و آنان نيز داوطلبانه و با رغبت آن را پذيرفتند. دوس همچنان بر آيين اسلام بود تا زمانى كه دوران جهاد و نبرد مسلّحانه فرا رسيد و در اين دوران بود كه اين قبيله همراه ديگر مجاهدان به جهاد پرداخت و در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان و پس از آن نيز با از دين برگشتگان جنگيد و بر اسلام استوار و ثابت قدم بود.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ تلاش قريش در بازداشتن حركت اسلامى از ادامۀ سير خود سودى نبخشيد. چه اين كه هيچ كس را توان آن نيست كه نور را در مشت خويش گيرد و زندانى كند و پرتوهاى روشنگر و هدايتگر نور على رغم ظلمت انبوه راه خود را مى يابد و بر هر سو مى تابد. اسلام آوردن آن مرد و قبيله اش كه از او نام برديم تنها نمونه اى حاكى از گسترش رسالت محمدى (صلی الله علیه و آله) در اثناى سالهاى محاصره و پس از آن است كه نشان مى دهد هر تلاش كه عليه محمد (صلی الله علیه و آله) به عمل آمد و هر كارى كه قريش بدان دست زد، در نتيجه مايۀ خيرى براى دعوت توحيد و نداى روشن حقيقت شد.

از اين ماجرا و نظاير آن - كه فراوان است - مى توان دريافت كه چگونه اسلام كم كم در حال گسترش يافتن در سرتاسر جزيرة العرب اعم از نقاط دور و نزديك بود، بويژه آن كه اين مهم در زمانى صورت مى گرفت كه محور دعوت توحيد يعنى پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) هنوز در مركز تجمّع اعراب يعنى در مكّه اقامت داشت و بى آن كه از دعوت خسته شود و يا سستى به خويش راه دهد همچنان به دعوت مردم به سوى حق ادامه مى داد و مستضعفان و نيز برخى از توانگران به دعوت او گوش فرا

ص: 46

مى دادند، او خود در ميان همۀ مشركان نماز و عبادت خويش را آشكارا انجام مى داد و مشركان نيز در ظاهر آن را مورد استهزا قرار مى دادند، امّا در باطن بدان تمايل داشتند و نيز مى دانستند كه اين نماز و عبادت [و بلكه همۀ آيين محمدى] هجومى عليه آيين شركى است كه آنان بدان پايبندند و با انگيزه هايى ظاهرى چون تعصّب، كينه توزى و حسد - و نه از روى ايمان و يقين - از آن عقايد باطل دفاع مى كردند و البته در همان حال در نهان دل خويش مردمى دودل و مردّد بودند كه مؤمنان صاحب يقين خشم و كينۀ آنان را بر مى انگيختند و بدينسان نبردى ميان حقى روشن و آشكار و باطلى پوشيده در پردۀ ترديد و تزلزل جريان داشت

ص: 47

ص: 48

فصل دوازدهم فقدان

سال اندوه

279 - اين، نامى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سالى گذاشت كه در آن سيّد بطحاء ابو طالب بن عبد المطلّب و امّ المؤمنين خديجه - كه بهترين همسر براى بهترين مردان بود - وفات يافتند و به همين مناسبت آن حضرت اين سال را «سال اندوه» ناميد، چه در اين سال دو ياور و دو دوست را از دست داد و پس از رحلت آن دو ديگر كسى از بستگان و خويشاوندان نيافت كه جاى آنها را پر كند. آن دو پيوسته با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز همدردى مى كردند و پشتوانه و پشتيبان او بودند و اجازه نمى دادند آزارى از سوى مشركان به وى برسد كه جان وى را تهديد كند. به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن دو مايه اى براى آرامش و اطمينان خويش مى ديد.

يكى از اين دو ابو طالب بود كه پيوسته پيامبر (صلی الله علیه و آله) را يارى مى داد. و از او دفاع مى كرد و هر آزار و سختيى را در راه خشنودى او تحمّل مى نمود و هميشه تلاش داشت تا او را شادمان و خشنود بدارد. در اين ميان قريش پيوسته اين عموى بزرگوار را در تنگنا قرار مى داد، اما او همۀ سختگيرى و تنگناها را به جان پذيرا مى شد تا رفتارى از او سر نزند كه برادرزاده اش را در مشكل قرار دهد. او همۀ سرزنشهاى مردم را مى پذيرفت تا ملامت و سرزنش متوجّه برادرزاده اش نشود. من گواهى مى دهم كه هر كه سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بخواند نيز گواهى مى دهد كه

ص: 49

هيچ پدرى را مهربانتر از آن گونه كه ابو طالب نسبت به برادرزاده اش بود نمى توان يافت، بويژه آن كه بنابر آنچه مى گويند - او در اصل دعوتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) منادى آن بود مخالف وى بود و به دعوت او پاسخ مثبت نمى داد، هر چند به طور كلى به دعوت محمدى به يگانه پرستى و تلاش در جهت كاستن از آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى رسيد تعلق داشت.

به گمان نگارنده اگر ابو طالب آنسان كه كسانى چون حمزه و على (ع) [به صورت على] ايمان آورده بودند [علنا] اعلام مسلمانى مى كرد نمى توانست آنچنان كه در حالت آشكار نكردن ايمان، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دفاع و حمايت كند قريش را از آزار آنان بازدارد، از آنان دفاع و حمايت كند و مشركان را از آزار آنان مانع شود، چرا كه در اين صورت مشركان او را نيز در رديف دشمنان خود قرار مى دادند و بدين ترتيب با انكار سيادت و سرورى او از سوى قريش، سيادت كامل او بر بطحاء از ميان مى رفت و نمى توانست سپرى بازدارنده براى مسلمانان باشد امّا او در حالى كه ظاهرا بر آيين آنان بود به ايفاى چنين نقشى مى پرداخت. امّا عقيدۀ باطنى ابو طالب امرى است كه خداوند خود از آن آگاه است، هر چند اگر بخواهيم قراين يا دلايل و شواهدى را كه از مكنونات قلبى ابو طالب خبر مى دهد مبناى قضاوت قرار دهيم، خواهيم گفت ابو طالب نه كافر و بلكه مسلمان بوده، ليكن [مشكل آن است كه چنين چيزى با اين روايت در تعارض است كه مى گويد او به اظهار ايمان و بر زبان آوردن آن فرا خوانده شد، اما به اين خواسته پاسخ مثبت نداد، هر چند وى در هر حال حتى اگر او را مشرك نيز بدانيم، مردى بزرگوار بود.(1)

ص: 50


1- گويا مقصود مؤلّف از روايتى كه با ايمان ابو طالب تعارض دارد رواياتى است كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده مبنى بر اين كه ابو طالب در لحظات احتضار از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بر زبان آوردن اسلام دعوت شد، اما اين دعوت را نپذيرفت. اين در حالى است كه اولا كسانى از راويان اين احاديث چون اسحاق بن ابراهيم يا اسحاق بن راهويه، معمر بن راشد، زهرى، حرملة بن يحيى، عبد الله بن وهب، سعيد بن مسيّب، محمد بن عباد، محمد بن حاتم بن ميمون، يحيى بن سعيد، يزيد بن كيسان و ابو هريره - كه همين نشان افتخار ديگر راويان اين احاديث است به شهادت كسانى چون ذهبى، دارقطنى، نسائى، ابن ابى الحديد، مالك، دمياطى، ابو حاتم، اسكافى، ابو حنيفه به امورى چون دروغگويى، تدليس، مجهول بودن، جعل حديث، ناصبى بودن و عيوبى از اين قبيل متّهم شده اند و علاوه بر اين متن اين حديث نيز با دنبالۀ آن كه برخى از روايت كردن آن خوددارى نكرده اند در تعارض است، چرا كه دنبالۀ حديث حاكى از آن است كه به گواهى عباس بن عبد المطلب، ابو طالب آنچه را رسول اكرم از او خواسته بود بر زبان آورد. آنسان كه تاكنون چند بار وعده داده بوديم، شايسته است دربارۀ اين ستم تاريخ به ابو طالب كه به «مشرك مردن» متّهم شده، اندكى سخن گوييم، هر چند اظهارات مؤلّف در اين فصل و ديگر فصول خود گواه اين حقيقت است كه ابو طالب از نخستين مؤمنان بود، هر چند بنا به مصالح اسلامى بدان تظاهر نكرده باشد. بحث در مورد ايمان ابو طالب را در چند محور و به صورت خلاصه به ترتيب ذيل مطرح كرد: الف: ابو طالب در آيينۀ گفتار او اگر نظرى بيطرفانه و منصفانه به اظهارات گوناگون ابو طالب كه در مناسبتهاى مختلف ايراد شده و در كتب شيعه و سنى ثبت است بيفكنيم همه جا آثار ايمان و اعتقادى قلبى و صميمى به اسلام و رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) خواهيم يافت. تنها تفاوت اين اظهارات با شعار توحيد يعنى «لا اله الا الله» تفاوت در تركيب و انتخاب كلمات است، هر چند البته وى اين شعار را نيز بر زبان آورده است. اكنون براى نمونه گفته هايى از وى را يادآور مى شويم و تفصيل را به كتبى كه در اين باره نوشته شده است وامى گذاريم: 1 - در آن روز كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأمور به ابلاغ علنى رسالت شد خاندان خويش را به ميهمانى دعوت كرد در پايان گفتگويى كه ميان ابو طالب و ابو لهب در گرفت ابو طالب خطاب به آن مرد اظهار داشت كه «به خداوند سوگند تا زنده ايم از او حمايت و پاسدارى خواهيم كرد» و آنگاه خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى سرورم، برخيز و از آنچه دوست دارى سخن گوى و رسالت پروردگار خويش را ابلاغ كن كه تو راستگوى و صدّيقى» (خنيزى، عبد الله، ابو طالب مؤمن قريش ص 148 و امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 7، ص 355). اكنون مى پرسيم آيا هرگز يك كافر حاضر است نسبت به رسالتى آسمانى كه به آن عقيده ندارد چنين سخنى بر زبان آورد و خود را در مقابل بزرگان قوم خويش - كه با آنان همعقيده است! - قرار دهد؟ 2 - آن گونه كه حاكم در مستدرك آورده است ابو طالب در ابياتى خطاب به نجاشى چنين مى گويد: «بايد نيكان مردم بدانند كه محمد (صلی الله علیه و آله) وزيرى براى موسى و عيسى بن مريم است كه براى ما هدايتى چون آنچه ايشان آوردند آورده است. پس اينان همه به امر او [مردم را] هدايت مى كنند [از گناه] بازمى دارند» (الغدير، ج 2، ص 331). اينك مى پرسيم: آيا اين سخن چيزى جز ايمان به آمدن پيامبر موعود است كه تورات و انجيل مژدۀ آمدن او را داده بود؟ 3 - در ابيات ديگرى مى گويد: «او امين و محبوب مردمان است.» و مردم بر او برهان و هيبتى مى بينند... او پيامبرى است كه از نزد پروردگارش بر او وحى رسيده است... (همان، ص 331). اكنون مى پرسيم: آيا چنين سخنانى جز به معنى ايمان به رسالت و رسول است؟ 4 - آن گونه كه در سيرۀ ابن هشام ج 1، ص 373، شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 313، الروض الانف ج 1، ص 220، البداية و النهاية، ج 3، ص 87 و ديگر منابع آمده است ابو طالب در اشعار خود به مناسبت ماجراى محاصرۀ بنى هاشم در شعب و پيمان نامۀ محاصره از سوى قريش چنين مى گويد: «آيا نمى دانيد كه ما محمد (صلی الله علیه و آله) را رسولى چون موسى (ع) يافتيم كه در نخستين كتب نامش آمده است؟» اكنون مى پرسيم: تفاوت اين سخن با عبارت «گواهى مى دهم كه محمد رسول خداست» چيست؟ 5 - چنان كه در البداية و النهاية ج 3، ص 42، تاريخ ابى الفداء، ج 1، ص 120، فتح البارى، ج 7، ص 153 و 155، المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 61 و ديگر منابع آمده است. ابو طالب در ابياتى خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين اظهار مى دارد: «به خداوند سوگند، آنان با همه اجتماع به تو دست نخواهند يافت مگر آن زمان كه من در خاك بيارمم و پنهان شوم. پس به مأموريت خويش بانگى آشكار در ده كه بر تو هيچ خوارى نيست. بدان [مأموريت] شادمان باش و ديدگانت بدان روشن باد. تو مرا دعوت كردى و دريافتم كه خيرخواهى ام مى كنى، تو دعوت كردى و در اين دعوت امين بودى. دريافته ام كه دين محمد از بهترين اديانى است كه براى مردم آمده است» الغدير، ج 7، ص 334). اكنون اگر در اين ابيات دقّت كنيم در همه جاى آن نشانۀ ايمان و پايبندى به اسلام و حمايت از رسول خواهيم يافت و بدين ترتيب جاى اين پرسش خواهد بود كه: آيا مى توان چنين اظهاراتى را در كنار آن عملكرد صادقانه با انگيزه اى جز ايمان قلبى توجيه كرد؟ بگذريم از اين كه برخى - چون مؤلّف كتاب حاضر - انگيزۀ اين كردار و گفتار را تنها خويشاوندى و عواطف دانسته اند و اين چيزى است كه به اندك تأملى بطلان آن روشن مى شود، چه اگر بناى احترام به روابط خويشاوندى بود قاعدة مى بايست ابو طالب به آيندۀ روابط خويشاوندى خود با امثال ابو لهب و ديگر سران مشرك خاندان خويش بيشتر بينديشد تا به حمايت از جوانى با عقايدى مخالف با همۀ عقايد و آداب رايج در جامعۀ آن روز. افزون بر اين چه كسى مى تواند به خود اجازه دهد كه موقعيت خويش در ميان قبيله و خاندان را - آن هم در شرايط جامعۀ آن روز - به قيمت تسليم شدن به عواطف در معرض خطر و نابودى قرار دهد؟ اگر ابو طالب تسليم عاطفه بود چرا عواطفش به فرزندش على - كه قاعدة مى بايست شديدتر از عاطفه و محبّت نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) باشد - او را بدان وانداشت تا از فرزند خود بخواهد كه از همراهى پيامبر دست بردارد و با كناره گيرى از اين روياروييها، خاطر پريشان پدر پير خويش را آسوده سازد و عواطف و احساسات او را با گرفتار كردن خويش نيازارد؟ اگر ابو طالب از سر ترحّم به پيامبر اظهار علاقه و از او حمايت مى كرد چگونه توانست منظرۀ رقّت انگيز محاصرۀ زنان و كودكان بنى هاشم را كه آنان نيز بستگان او بودند تحمّل كند و حاضر شود تا آسايش فرزندان و برادرزادگان خويش را فداى نوآورى پسر برادر خود كند؟! ب: شخصيّت ابو طالب در آيينه عملكرد او: مجموعۀ عملكردهاى ابو طالب نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) به گونه اى است كه هيچ كس نتوانسته است آنها را انكار كند و به همين دليل راه توجيه و يا جعل احاديثى معارض با آن و يا استناد به چنين احاديثى در پيش گرفته شده است. اكنون به عنوان نمونه به عملكردهايى از او اشاره مى كنيم و شرح و تعليق بر آنها را به انصاف مخاطبان وامى گذاريم: 1 - آن گونه كه در المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 48، الخصائص الكبرى، ج 1، ص 86 و 124، سيره حلبيه، ج 1، ص 125 و ديگر منابع آمده در يكى از سالها كه قريش گرفتار قحطى و خشكسالى شد، ابو طالب خداوند را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوگند داد و به حق او از خدا تقاضاى باران كرد (الغدير، ج 7، ص 342). اين ماجرا حكايت از ايمان قلبى ابو طالب به موقعيّت و منزلت پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از دوران بعثت دارد. 2 - در جريان ماجراى دعوت خويشاوندان به اسلام از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از سخنان آن حضرت ابو طالب چنين اظهار داشت كه «چقدر همكارى با تو بر ايمان دوست داشتنى است، چقدر پذيراى خيرخواهى و نصيحت توايم و چه بسيار سخن تو را باور داريم... اكنون بدانچه مأمورى بپرداز كه به خدا سوگند از تو حمايت و دفاع خواهم كرد (همان، ص 352). 3 - آنسان كه در سيرۀ ابن هشام، ج 1، ص 265، تاريخ طبرى، ج 2، ص 214، الاصابه، ج 4، ص 116 و ديگر منابع آمده است. هنگامى كه ابو طالب از اسلام آوردن على (ع) اطّلاع يافت، به او گفت: «پسر عموى خويش را رها مكن» (همان، ص 356) و آن گونه كه كتاب حاضر نيز اشاره دارد هنگامى كه على (ع) از ابو طالب اجازه خواست تا اسلام بياورد ابو طالب با او مخالفت نكرد و او را از مسلمان شدن نهى نكرد. اينك هر يك از اين دو روايت را كه مورد پذيرش قرار دهيم دست كم از موافقت ابو طالب با اسلام آوردن على (ع) حكايت دارد و اين خود براى گواهى دادن بر اين حقيقت كافى است كه ابو طالب در باطن به اسلام عقيده داشت وگرنه مى توانست فرزند خويش على (ع) را به پذيرش آن توصيه كند و يا دست كم به مخالفت با او نپردازد؟ آن هم در شرايطى كه مسلمان شدن يك نوآورى و مخالفت با همۀ عقايد رايج محسوب مى شد. 4 - آن گونه كه در اسد الغابه، ج 1، ص 287، شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 305، الاصابه، ج 4، ص 116 و منابع ديگر آمده است هنگامى كه ابو طالب پيامبر (صلی الله علیه و آله) و على (ع) را در حال نماز ديد به جعفر فرزند خويش فرمان داده كه «در كنار عموزادۀ خويش به نماز بايست» (الغدير، ج 7، ص 357). 5 - در ماجراى مشهور اهانت ابى زبعرى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به دستور ابو جهل انجام گرفت آن گونه كه قرطبى در تفسير خود مى آورد پس از آن كه ابو طالب از اين ماجرا آگاهى يافت شمشير خود را برداشت، به كنار كعبه آمد و در آنجا اهانت ابن زبعرى را در حضور سران مشرك مقابله به مثل كرد. 6 - آنسان كه در كتب سيره آمده و در كتاب حاضر نيز مى خوانيم هنگامى كه سران قريش به ابو طالب مراجعه كردند و از او خواستند تا دست از حمايت پيامبر (صلی الله علیه و آله) بردارد وى به آنان پاسخ منفى داد و چون به او پيشنهاد كردند محمّد (صلی الله علیه و آله) را با يكى از بهترين جوانان قريش مبادله كند در پاسخ گفت: «آيا فرزند برادر خويش را به شما دهم تا او را بكشيد و آنگاه من فرزند شما را بگيرم و بزرگ كنم». همين ماجرا - آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد - به تيره تر شدن روابط انجاميد، كار ريشه دواند، آتش جنگ شعله برافروخت و خاندان به مخالفت علنى با يكديگر پرداختند. 7 - در پى همين ماجرا ابو طالب بنى هاشم را به همراهى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دعوت كرد كه همگان جز ابو لهب - پذيرفتند و پس از آن قريش پيمان محاصره و تحريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) را امضا كرد و خاندان بنى هاشم و بنى مطلّب به اشارۀ ابو طالب همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شعب رفتند و دو يا سه سال آنجا در محاصره ماندند. آنان در اين سالها وضع سختى گذراندند تا آنجا كه براى رفع گرسنگى از برگ درختان تغذيه كردند. 8 - در همين دوران - آنسان كه در كتاب حاضر نيز مى خوانيم و ديگر كتب سيره گواه آن است ابو طالب تدابير ويژه اى را براى حفاظت از جان پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى انديشيد و فرزندان، برادران و برادرزادگان و عموزادگان خويش را در بستر او مى خواباند. اكنون جاى اين پرسش است كه آيا چيزى جز انگيزۀ ايمانى مى تواند علّت اين همه فداكارى و مراقبت باشد. 9 - آنسان كه در الروض الانف ج 1، المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 72، تاريخ الخميس ج 1، ص 339 و ديگر كتب آمده است. ابو طالب چون مرگ خويش را نزديك ديد در جمع سران قريش كه بر بالين او آمده بودند ضمن سفارش آنان به نيكيها و برحذر داشتن ايشان از بديها گفت: «شما را به نيكى با محمّد (صلی الله علیه و آله) سفارش مى كنم كه او امين قريش، صدّيق عرب و جامع همۀ خوبيهايى است كه بدان سفارشتان كردم. او امرى بر ما آورده است كه دل آن را نپذيرفته و زبان - از بيم دشمنيها - آن را انكار كرده است. وى در ادامه به پيش بينى آيندۀ رسالت مى پردازد و پس از آن مى گويد: «به خداوند سوگند هيچ كس راه او را در پيش نمى گيرد مگر آن كه خرد پيشه كرده است و هيچ كس هدايت او را نمى پذيرد مگر آن كه سعادت يافته است». اين اظهارات ضمن دلالت صريح بر ايمان قلبى ابو طالب علّت اظهار نكردن اين حقيقت را از سوى وى نيز نشان مى دهد، آنجا كه گسترش دشمنيها و در نتيجه سلب امكان حمايت از پيامبر (صلی الله علیه و آله) را از خود علّت اين امر ذكر مى كند و البّته اين نكته اى است كه سير حوادث سيره و منطق رخدادها آن را اثبات و تأييد مى كند. 10 - آن گونه كه در الطبقات الكبير ابن سعد و در سيرۀ حلبيه، ج 1، ص 372 و 375 و ساير كتب نقل شده است چون وفات ابو طالب نزديك شد وى بنى عبد المطلّب را فرا خواند و به آنان گفت: «تا زمانى كه گوش به فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) و در پى امر او باشيد در خوبى و خوشى خواهيد بود، پس از او پيروى و حمايت كنيد تا هدايت يابيد» و در روايت ديگرى است كه به آنان گفت: «اى بنى هاشم، از محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان بريد و او را تصديق كنيد. تا رستگارى و هدايت يابيد» محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان بريد و او را تصديق كنيد تا رستگارى و هدايت يابيد». (الغدير، ج 7، ص 367). 11 - آن گونه كه در كتاب حاضر آمده است پس از هجرت مسلمانان به حبشه ابو طالب به نجاشى نامه نوشت و نسبت به مسلمانان به او سفارش كرد. اين مورد از مواردى است كه در آن جاى توصيه عملكرد ابو طالب به عنوان يك اقدام عاطفى و ناشى از محبّت او نسبت به پسر برادر خويش وجود ندارد، چه در اينجا نه محمّد (صلی الله علیه و آله)، بلكه مسلمانانى بى پناه به حبشه هجرت كرده بودند. ج: ابو طالب در آيينۀ گفتار ديگران: مجموعۀ اظهاراتى كه از بزرگان دين روايت شده به صراحت از ايمان ابو طالب حكايت مى كند و يا به گونه اى است كه بدون اعتقاد به مسلمان بودن ابو طالب پذيرش و توجيه آن روايات مشكل و مستلزم اشكالاتى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) يا امام معصوم است. اكنون به نمونه هايى از اين اظهارات اشاره مى كنيم: 1 - از زبان رسول خدا: ذخائر العقبى، ص 7، مسالك الحنفاء، ص 14 و الدرج المنيفه ص 7 به نقل از عبد الله بن عمر آمده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چون روز رستاخيز شود براى پدرم، مادرم، عمويم ابو طالب و برادرى كه در جاهليّت داشتم شفاعت خواهم كرد». در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 26 روايت شده است كه فرمود: او دربارۀ چهار تن به من وعده داده است: پدرم، مادرم، عمويم، و برادرى كه در جاهليّت داشتم». (الغدير، ج 7، ص 378). در سيرۀ ابن هشام ج 1، ص 84 آمده است كه پس از وفات ابو طالب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود: «برو، او را غسل بده، كفن نما و دفن كن. خداوند او را بيامرزد و رحمت كند» (خنيزى، ابو طالب مؤمن قريش، ص 223). همچنين در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 314، الغدير، ج 7، ص 374، 378 و معجم القبور ص 204 آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تشييع جنازۀ ابو طالب شركت كرد و پس از دفن شدن او خطاب به وى فرمود: «به خداوند سوگند براى تو استغفار و شفاعتى خواهم كرد كه جن و انس از آن به شگفتى درآيند». (ابو طالب مؤمن قريش، ص 224). از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه از ابو طالب ياد مى كرد و مى فرمود: «اى عمو! چه زود با فقدان تو روبرو شدم! (همان، ص 227، به نقل از منابع). اينها همه در حالى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست براى يك غير مسلمان استغفار كند، خبر از بهشتى بودن او بدهد، كسى را به غسل و تدفين او امر كند يا اجازۀ چنين كارى بدهد، براى او شفاعت كند و از فقدان او حسرت و اندوه به دل راه دهد. پس چاره اى جز اعتراف به مسلمان بودن ابو طالب نيست تا ساحت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آلوده شدن به چنان خلافهايى پيراسته بماند. 2 - از زبان على (ع) روايت شده است كه فرمود: «ابو طالب نمرد مگر آن كه آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خشنود مى ساخت برآورده كرد» (الغدير، ج 7، ص 369). همچنين روايت شده كه چون مردى به على (ع) گفت: «آيا تو در آن جايگاهى كه خداوند در آن قرارت داده با آن كه پدرت در عذاب دوزخ است؟!» آن حضرت در پاسخ فرمود: «خاموش شو، خداوند زبانت را ببندد! سوگند به آن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به حق به عنوان پيامبر خويش مبعوث ساخت، اگر پدرم دربارۀ هر گناهكارى بر روى زمين شفاعت مى كرد خداوند شفاعت او را مى پذيرفت...» (ابو طالب مؤمن قريش، ص 247 و 248). روايت ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده كه مى فرمايد: «به خداوند سوگند، ابو طالب بن عبد مناف بن عبد المطلّب مؤمن و مسلمانى بود كه ايمان خويش را مخفى مى داشت از بيم آن كه مبادا قريش همه بنى هاشم را هدف دشمنى خود قرار دهند» (الغدير، ج 7، ص 388). 3 - از زبان عباس؛ روايت شده است كه در هنگام احتضار ابو طالب و پس از آن كه وى سخنى زير لب گفت عبّاس صورت خود را نزديك برد و آنگاه گفت: اى پسر برادر [خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)]، به خداوند سوگند آن كلمه اى را كه تو از او خواستى ادا كند ادا كرد» الغدير، ج 7، ص 369 و 370). همچنين در شرح ابن ابى الحديد ج 3، ص 312 به صورت مسند از عبّاس و ابو بكر روايت شده است كه «ابو طالب نمرد مگر آن كه گفت لا اله الا الله، محمد رسول اللّه» (الغدير، ص 369). 4 - از زبان ابو ذر؛ روايت شده است كه گفت: «سوگند به آن كه خدايى جز او نيست، ابو طالب نمرد مگر آن كه اسلام آورد» (ابو طالب مؤمن قريش، ص 369). 5 - از زبان امام سجّاد (ع)؛ هنگامى كه دربارۀ ابو طالب و اين كه آيا او مؤمن بود يا كافر از او سؤال شد فرمود: «آرى [مؤمن بود]». گفتند: «كسانى مى پندارند كه او كافر است» و امام (ع) فرمود: «چه بسيار جاى شگفت است! آيا بر على بن أبي طالب طعن مى آورند يا بر رسول خدا؟ با آن كه خداوند در آياتى از قرآن پيامبر (صلی الله علیه و آله) را از اين نهى كرد كه زن مؤمنى را در همسرى مردى كافر باقى بگذارد و اين در حالى است كه هيچ كس ترديد ندارد كه فاطمه بنت اسد از مؤمنان نخستين بود و در عين حال در همسرى ابو طالب تا وفات او باقى ماند» (الغدير، ج 7، ص 389). 6 - از زبان امام باقر (ع)؛ روايت شده است كه فرمود؛ «به خداوند سوگند، اگر ايمان ابو طالب در يك كفّۀ ترازو و ايمان اين مردم در كفّۀ ديگر نهاده شود ايمان ابو طالب بر ايمان آنان مى چربد» (همان، ص 390). 7 - از زبان امام صادق (ع)؛ آمده است كه فرمود: «مثل ابو طالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان را در دل نهان داشتند و شرك را اظهار كردند و خداوند آنان را دو پاداش داد». (همان). 8 - از زبان امام رضا (ع)؛ هنگامى كه فردى به آن حضرت نامه نوشت كه «در ايمان ابو طالب ترديد كرده ام» و آن حضرت در پاسخ پس از ذكر آيۀ قرآن كريم (نساء/ 115) چنين مرقوم فرمود: «اگر به ايمان ابو طالب اقرار نكنى سرنوشت به سوى دوزخ خواهد بود» (الغدير، ج 7، ص 381). . د: ابو طالب و بهانه ها: برخى براى اثبات مسلمان نبودن ابو طالب ادلّه اى آورده اند كه بيشتر مى توان آنها را بهانه ناميد و نه دليل. عمده ترين اين بهانه هاى دليل گونه به قرار ذيل است: 1 - آيات قرآن: در اين زمينه بيشتر به سه آيه از آيات قرآن استناد شده و نزول آنها در شان ابو طالب دانسته شده است كه به ترتيب به آنها اشاره مى كنيم: سوره انعام/آيه 26: «آنان از آن نهى مى كنند و از آن دورى مى گزينند و تنها خويش را به هلاكت مى افكنند و درك نكنند». گفته اند اين آيه دربارۀ ابو طالب نازل شده و مراد از آيه اوست كه مردم را از آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) نهى مى كرد و در عين حال خود از درآمدن به اسلام امتناع داشت. اين ادّعا باطل است به اين دليل كه اولا با ديگر تفاسيرى كه مراد از آن را عموم كفّار مى داند در تعارض است، ثانيا سياق آيات مفيد همين عموم مى باشد آن گونه كه ابن كثير در تفسير خود (ج 2، ص 127) همين قول را از ابو حنيفه، مجاهد، ضحّاك، ابن جرير طبرى نقل مى كند و خود نيز آن را اظهر مى داند، همچنان كه رازى نيز در تفسير خود همين قول را اقوى مى شمرد و قرطبى نيز آن را ذكر مى كند - و ثالثا سند حديثى كه نزول آيه در مورد ابو طالب را اثبات مى كند در بخشى مرسل و در بخشى مسند خود نيز راوى آن به تدليس متّهم شده است. (الغدير، ج 8، ص 3 تا 8). سورۀ توبه/آيه 113: «براى پيامبر و ايمان آورندگان آن [حق] نيست كه براى مشركان كنند...» سورۀ قصص/آيه 56: «تو نمى توانى هر كه را دوست داشته باشى هدايت كنى، بلكه خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به هدايت يافتگان آگاهتر است. استدلال به اين دو آيه نيز نادرست است چرا كه اولا سند حديثى كه نزول آيه را در مورد ابو طالب اثبات مى كند ضعيف است، ثانيا آن گونه كه از سياق روايت بخارى و ديگر روايات برمى آيد هر دو آيه پشت سر هم و در پى وفات ابو طالب نازل شده و اين در حالى است كه بنا به عقيدۀ مفسّران نزول اين دو آيه در حدود ده سال با يكديگر فاصلۀ زمانى دارد، ثالثا آيه نخست حدود هشت سال پس از فوت ابو طالب نازل شده و نمى توان گفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين مدّتى مديد را به استغفار براى يك مشرك - به حسب ادّعاى برخى - سپرى كرده و در چنين مدّتى با صريح آيات قرآن در مورد دوستى نكردن با مشركان و به ولايت نگرفتن آنان - كه قاعدة كارى چون استغفار براى آنان را نيز شامل نهى خود قرار مى دهد - مخالفت مى ورزيده و پس از آن همه آيۀ نهى استغفار نازل شده است، رابعا حتّى در فرض پذيرش روايت حاكى از نزول آيه در مورد ابو طالب، اين روايت با روايات ديگرى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده و از اين حكايت دارد كه آن حضرت براى ابو طالب استغفار و شفاعت مى كند در تعارض خواهد بود، خامسا روايات ديگرى در مقابل روايت حاكى از نزول آن در مورد ابو طالب وجود دارد و حاكى از نزول آن به مناسبتهايى ديگر است كه بدين ترتيب اين روايات با آن روايت تعارض خواهد كرد و سادسا آيۀ دوّم به يك مفهوم عام و همگانى نظر دارد و سياق آيات قبل و بعد از آن مؤيّد اين حقيقت است (الغدير، ج 8، ص 8 تا 22). 2 - حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؛ حديثى كه در اين باره آورده اند - با اختلاف در عبارتهاى گوناگون - تقريبا بر محور چنين سخنى منسوب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه «ابو طالب در آتشى كم عمق قرار دارد». استناد به اين روايت از چند جهت نادرست است؛ اولا هيچ يك از طرقى كه براى اين حديث ذكر شده طريق معتبر و مقبولى نيست و بر راويان آن اشكالاتى است، ثانيا متن رواياتى كه از طرق مختلف بدين مضمون رسيده با يكديگر در تعارض است، ثالثا با ديگر احاديثى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد استغفار و شفاعت براى ابو طالب آمده است تعارض دارد، رابعا اگر مدّعاى قائلان به كفر ابو طالب و دليل آنها - هر دو - را پذيريم و در كنار هم قرار دهيم مدّعا و اين دليل با هم تناقض خواهد داشت چرا كه مدّعا اين است كه ابو طالب مشرك مرد و اين حديث مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را از عمق آتش به آتشى كم عمق آورد و به همين اندازه براى او شفاعت كرد تا خدمات او را جبران كند. (ابو طالب مؤمن قريش، ص 403-377). اكنون بايد پرسيد: چگونه اگر ابو طالب مشرك مرد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى او به همين اندازه شفاعت كرد؟ آيا احكام و قرآن در مورد عدم شفاعت براى كافران و مشركان مخصوص شفاعتهاى بزرگ است و شفاعت اندك را شامل نمى شود يا آن كه منع شفاعت عام و فراگير بوده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى با آن مخالفت كرده است؟! به هر حال سخن فراوان است و حقيقت روشن. پس بحثى بيش از اين ضرورت ندارد، امّا ذكر دو نكتۀ ديگر شايسته است: الف: همۀ ادلّه حاكى از ايمان ابو طالب، اقدامات او، گفتار او و گفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او از راهى بسيار پرخطر گذشته و به ما رسيده است. اين احاديث در حالى براى ما بر جاى مانده كه معاويّه و پيروان او با سالها حاكميّت جابرانه و با سالها ايجاد جوّ ترس و نگرانى در راه از بين بردن آثار فضايل بنى هاشم و على (ع) و آنچه به نحوى به او نسبت مى يابد تلاشى همه جانبه كردند، خواهان محو و سوزاندن اين احاديث شدند و مزدورانى براى جعل حديث در طعن بر بنى هاشم و فضايل بنى اميّه به خدمت گرفتند بنابراين رسيدن اين تعداد از ادلّه على رغم چنان جوّى به ما از آن حكايت دارد كه اگر چنين جوّى نبود ادلّۀ ايمان ابو طالب به سان خورشيدى روشنتر از آنچه هست در صفحات تاريخ مى درخشيد. ب: به سبب روشن بودن ايمان ابو طالب و مبرهن بودن برائت او از شرك - آن گونه كه در كتاب حاضر نيز شاهديد - كسى از اهل تحقيق به خود اجازه نداده و نمى دهد كه به شرك او معتقد شود. اظهارات مؤلّف در پايان اين بحث گواهى روشن بر اين حقيقت است و اينك دو گواه ديگر نيز بر آن مى آوريم: 1 - جاحظ در رسائل خود دربارۀ ابو طالب مى گويد: «به خاطر او بنى هاشم بر نصرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه پايدارى كردند و به خاطر او بنى هاشم محاصره در شعب را تحمّل كردند و به دعوت او همسرش فاطمه اسلام آوردند... پس او بهتر از همه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) همراهى كرد و براى او بابركت تر بود تا ابو بكر و ديگران و هيچ چيز او را از اسلام بازنداشت - البته اگر ثابت شود كه او اسلام نياورد - مگر تقيّه كردن او» (ابو طالب، ص 271). 2 - ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 14، ص 83 پس از ارائۀ بحثى مفصّل در مورد اسلام ابو طالب به اين موضوع چنين پايان مى دهد: يكى از طالبيان در اين عصر كتابى در مورد اسلام ابو طالب تصنيف كرد و آن را براى من فرستاد و از من خواست تا به خط خود نظمى يا نثرى بر كتاب بنويسم و به صحّت اين امر و مورد اطمينان بودن ادلّه اى كه بر آن اقامه شده است گواهى دهم. من براى اين كه حكمى قاطع در اين باره ارائه دهم خود را در موقعيتى سخت يافتم، چه از سويى در اين امر توقّف داشتم و از سويى ديگر [روا نمى دانستم كه از تعظيم و بزرگداشت ابو طالب خوددارى ورزم، زيرا مى دانم كه اگر او نبود] اسلام پشتيبان و پشتوانه اى نداشت و نيز مى دانم كه حق او بر هر مسلمانى در دنيا تا قيام قيامت واجب است. بدين ترتيب بود كه پشت جلد آن كتاب چنين نوشتم: اگر ابو طالب و فرزند او نبودند دين قامت بر نمى افراشت آن يك در مكه او را در پناه خود گرفت و حمايتش كرد و اين يك در مدينه [به حمايت او] سختيها را در آغوش كشيد. عبد مناف عهده دار كارى شد و آنگاه رخت بربست و على (ع) آن كار را تمام كرد...». - م.

اينها اشاراتى است به اين حقيقت كه ابو طالب تا چه اندازه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمايت مى كرد تا آنجا كه آن حضرت خود فرمود: «قريش نتوانست آنچه

ص: 51

در دوران پس از حمايت ابو طالب به من رساند در دوران حيات او به من برساند».

ص: 52

گذشته از ابو طالب، ام المؤمنين خديجه همسر مهربان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه

ص: 53

به سان يك مادر و بلكه بيشتر از آن به آن حضرت مهر مى ورزيد، مايۀ آرامش

ص: 54

ديگرى بود كه چون كارها سخت مى افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شديدترين برخوردى

ص: 55

را كه يك منادى حق مى تواند از مردم ببيند از قوم خود مى ديد و آنان در مقابل

ص: 56

دعوت او بر كفر و كينه و دشمنى خويش مى افزودند، آن حضرت با همه خستگى و

ص: 57

دل آزردگى به خانه برمى گشت و با آن همسر نيكوكار روبرو مى شد و او همان سان

ص: 58

كه نخستين بار نيز گفته بود: «به خداوند سوگند هرگز خداوند تو را بى ياور

ص: 59

نمى گذارد كه تو صله ارحام به جاى مى آورى، بار زندگى ناتوانان را بر دوش

ص: 60

مى كشى، درماندگان را در مقابل ناخوشيهاى روزگار يارى مى دهى»، به زبان حال وى را آرامش مى بخشيد و در اين هنگام بود كه دل وى آرام مى يافت و بدنش نيز مى آسود و خاطر آزرده اش التيام مى يافت.

عواطف اين همسر مهربان و مخلص در سخت ترين اوقاتى كه همۀ اسباب و عوامل تشويش و نگرانى در كنار هم قرار مى گرفت، در قالب خوشترين و باصلابت ترين گفته ها خود را نشان مى داد و بدينسان، خديجه مصداق كاملى از مايه هاى اميد و آرامش شوهر بود، آنجا كه قرآن كريم دربارۀ زن مى فرمايد؛ «از نشانه هاى او آن است كه براى شما همسرانى از خودتان بيافريد تا در بر او آرامش يابيد و ميان شما مودّت و رحمت قرار داد»(1).

آن گونه كه راويان به اين حقيقت رسيده اند «سال اندوه» سه سال قبل از هجرت و قبل از اعلام وجوب نمازهاى پنج گانه بود، بنابراين نظر، سال اندوه قبل از ماجراى معراج بوده است و به همين سبب نيز ما آن را قبل از پرداختن به بحث معراج آورديم. اين كه مى گوييم رخدادهاى «عام الحزن» قبل از معراج بود - اوّلا

ص: 61


1- - روم/ 21.

به دليل ترتيب زمانيى كه ميان اين دو مسأله بوده و ثانيا به آن دليل است كه معراج و اسراء به خاطر همدردى و تسليت دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و انس آن حضرت با پروردگار خويش انجام گرفت و به نظر ما در اين سفر روحانى احساس تنهايى و غربتى كه با فقدان دو ياور براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آمده بود از ميان رفت و خداوند با اين سفر روحانى براى حبيب خود روشن ساخت كه او خود دوست و ياور بزرگ و او خود تنها حامى و نگهبان است و هيچ كس را جز او چنين چيزى نيست، خواه دور باشد و خواه نزديك.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ ترتيب زمان ميان اين دو مسأله مى گويد:

«يعقوب بن سفيان از زهرى روايت كرده است كه گفت: خديجه قبل از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه و قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود، وفات يافت... بيهقى نيز مى گويد: واقدى چنين مدّعى است كه خديجه و ابو طالب سه سال قبل از هجرت و سالى كه مسلمانان از شعب بيرون آمدند وفات يافتند و خديجه 35 روز قبل از ابو طالب بدرود حيات گفت.

من مى گويم مراد راويان از وفات خديجه و ابو طالب قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود قبل از وجوب و تشريع اين نمازها در شب معراج مى باشد.

بنابراين براى ما نيز شايسته تر آن است كه همان گونه كه بيهقى و ديگران ماجراى وفات اين دو را قبل از بحث معراج آورده اند، اين بحث را قبل از پرداختن به آن مسأله ذكر كنيم»(1).

ابو طالب و ايمان او

280 - آنچه هيچ مؤمنى در آن ترديد و با آن مخالفتى ندارد اين است كه ابو طالب موضع قابل تقديرى در مقابل دعوت اسلامى داشت و مواضع او موضع كسى بود كه از حق حمايت و دفاع مى كند و در راه آن هر سختى و تنگنايى را پذيرا مى شود. چه او پذيرفت خود و بنى هاشم و بنى مطلّب در محروميّت به سر برند

ص: 62


1- - البداية و النهاية، ج 3. ص 127.

و در تأمين مايحتاج زندگى و خوراك روزانه بر آنان سخت گرفته شود و اين در دورانى بود كه قبيلۀ او قريش با بنى هاشم و ديگر كسانى از بنى عبد مناف كه به آنان پيوسته بودند - خواه مؤمن و خواه كافر - و در رأس همه با بزرگ آن خاندان ابو طالب - كه تحريك كننده و مشوّق همۀ آنان بود قطع رابطه كرد و آنان را مورد تحريم قرار داد.

البتّه هر چند ابو طالب چنين موضعى را با سربلندى در راه اعتلاى كلمۀ حق اختيار كرد امّا پا به پاى آن به دين حق در نيامد و يا حد اقل ظاهرا به اين دين نپيوست و همچنان بر آن آيينى كه داشت باقى ماند در حالى كه نه بدانچه محمد (صلی الله علیه و آله) او را بدان فرا مى خواند در مى آمد و نه حاضر بود از دفاع از او خوددارى ورزد.

ممكن است اگر كسى در سيره و روش ابو طالب مطالعه كند چنين پندارد كه همۀ اين مواضع، ناشى از تعصّب جاهلانه! ابو طالب و از شدّت محبت او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشى مى شده و محبّت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز يكى از انگيزه هاى ابو طالب براى اين حمايتها بود(1) و نه فقط تعصّب قبيله اى.

بدين ترتيب، ابو طالب نه بدين راضى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به خشم آورد و نه اين را مى پذيرفت كه رفتارى از او سرزند كه موجب خشنودى و شادمانى حبيب او و برادرزاده اش محمد (صلی الله علیه و آله) نشود.

در اينجا يك سؤال مطرح مى شود و آن اينكه آيا ابو طالب پس از اين آزمايش سختى كه در حمايت از دعوت اسلامى گذراند همچنان بر شرك باقى ماند و ايمان بر صفحۀ دلش نقش بست؟

در پاسخ اين سؤال برادران شيعۀ ما چنين اظهار مى دارند كه او مؤمن مرد و خداوند كلمۀ حق «لا اله الا الله و محمد رسول الله» را بر زبان او جارى ساخت.

ص: 63


1- - البته آنسان كه گفتيم مهمترين انگيزۀ ابو طالب براى در پيش گرفتن چنين مواضعى ايمان او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و رسالت الهى او بود كه البتّه شايد به مصالحى اظهار نشده و شايد نيز اظهار شده اما سالها حكومت امويان و حاكميّت آنان بر اوضاع دينى و سياسى امّت اسلامى آن را با همدستى جاعلان حديث و تحريفگران تاريخ پوشانده است. م.

آنان در اثبات اين عقيده رواياتى دارند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده است.(1)

اهل سنّت [البتّه به استثناى اهل تحقيق و پيراستگان از تعصّب] كه گروه فراوانى از علماى فقه و حديث [اهل سنّت] با آنان همعقيده اند چنين اظهار مى دارند كه او مشرك مرد و از جهنميان است، اما خداوند عذاب جهنّم را براى او سبكتر كرده و وى در آتش كم عمق خواهد بود.

اهل سنّت عقيدۀ شيعيان را چنين تخطئه مى كنند كه ابراز چنين عقيده اى از شدّت طرفدارى از على (ع) و دوستى با او ناشى مى شود(2)، چه اين طرفدارى و دوستى با على (ع) آنان را بدين موضع كشانده است كه به ايمان ابو طالب حكم كنند. سپس اهل سنّت ضعف سند اخبار و رواياتى را كه حاكى از اسلام او و بر زبان آوردن شهادتين از سوى اوست يادآور مى شوند و مى گويند اخبار صحيح [البتّه در نزد خود اين جماعت] چنين دلالت مى كند كه او كلمه «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» را بر زبان نياورده است. آنان همچنين اظهار مى دارند كه در روايتى كه در نظر آنان به طريق صحيحى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده چنين آمده است كه «او در آتش كم عمق مى باشد» و اين امر نيز در پاسخ دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواست

ص: 64


1- - از آنجا كه در پاورقى شمار 1 بتفصيل در اين باره سخن گفتيم در اين طور و سطور آينده از هر گونه تعليقى بر گفته هاى مؤلّف - مگر در برخى موارد - خوددارى مى كنيم و خوانندگان را به همان پاورقى ارجاع مى دهيم. م.
2- - آن سان كه اگر باب چنين سخنانى گشوده شود ما نيز خواهيم گفت موضع گروهى از علماى اهل سنّت كه عامّه نيز از آن پيروى كرده اند يا خود مستقيما تحت تأثير بغض و كينۀ برخى از آنان نسبت به اهل بيت اتّخاذ شده و يا حاصل چنان مستنداتى است كه بيش از آن كه «مستندات تاريخى» باشد «اسناد كينه ورزى» بنى اميّه با على (ع) و همۀ منسوبين به اوست، آن گونه كه به گفتۀ خنيزى بلا و گرفتارى [و ستمى كه در طول تاريخ به ابو طالب روا داشته شد] از آنجا بر وى فرود آمد كه او پدر امام على (ع) بود... و اگر او پدر كسى ديگر بود مورد هجوم تبليغى و دگرگون نشان دادن چهرۀ حقيقت و تحريف قرار نمى گرفت. بنابراين همۀ اين حملات تنها بر اثر بدخواهى نسبت به على (ع) متوجه ابو طالب شده و هدف همۀ آن دشمنيها فرزند او على (ع) است. عبد الله الخنيزى، ابو طالب مؤمن قريش. ص 374. م.

وى از خداوند در مورد كاستن از عذاب ابو طالب، به سبب ياوريهايى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند، حاصل شده است!

اكنون بر خود لازم مى دانيم از وضعيّت ابو طالب در هنگام بررسى وفاتش سخن بگوييم.

281 - كتب صحاح اهل سنّت همان گونه كه حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بيمارى ابو طالب نگران و از نتيجۀ آن بيمناك بود، اين نكته را نيز يادآور مى گردد كه مشركان قريش هم از مرگ او نگران و پريشان بودند، چه او همان سان كه حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود پناهگاه قريش نيز به شمار مى رفت و آنان دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى شكايت مى كردند بدان اميد كه او [با بازداشتن آن حضرت از دعوت خود] از مشكلات مشركان بكاهد.

اينك رشتۀ سخن را به ابن كثير مى سپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد.

وى در كتاب خود البداية و النهاية آورده است كه(1)

«ابن اسحاق مى گويد چون ابو طالب بيمار شده و خبر شدّت يافتن بيمارى او به قريش رسيد، آنان به يكديگر گفتند: حمزه و عمر از اين پيش اسلام آورده اند و دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) در ميان قبايل گسترده است. اكنون بياييد نزد ابو طالب برويم تا به خاطر ما فرزند برادرش را مورد مؤاخذه قرار دهد و او را نصيحت كند كه به خداوند سوگند، از اين ايمن نيستيم كه كار را از دستمان خارج سازند.

ابن اسحاق همچنين مى گويد. عبّاس بن عبد الله بن معبد به نقل از برخى كسان خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: كسانى از اشراف و سران قوم چون عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، عمرو بن هشام (ابو جهل)، اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب به سراغ ابو طالب رفتند و به وى گفتند: «اى ابو طالب تو در ميان ما داراى آن منزلتى هستى كه خود مى دانى - اينك جمعى كه خود مشاهده مى كنى به حضورت آمده اند و ما بر تو بيمناكيم. تو همچنين آن مسأله اى را كه ميان ما و برادرزاده ات وجود دارد مى دانى پس او را بخواه و از او براى ما و از ما براى او پيمان گير تا او از ما دست بردارد و ما نيز از او دست برداريم، او ما را با

ص: 65


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 127، با اندكى تصرف از سوى مؤلّف.

دينمان واگذارد و ما نيز او را با دينش واگذاريم».

پس ابو طالب در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن حضرت نيز آمد. در اين هنگام ابو طالب گفت: «اى پسر برادر، اين اشراف و سران قوم تواند كه براى ملاقات با تو جمع شده اند تا چيزى بدهند و چيزى از تو بگيرند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «اى عمو، [به آنان بگو] تنها يك كلمه است كه آن را اظهار مى داريد و در مقابل همه [رياست] عرب را در اختيار مى گيريد و غير عرب نيز بدان كلمه وامدار و فرمانبر شما مى شوند».

در اين هنگام ابو جهل گفت: «باشد [اين كه مشكلى نيست]، سوگند به پدرت ده كلمه مى گويم نه يكى».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مى گوييد لا اله الا الله و نيز دست از عبادت آنچه در مقابل او مى پرستيد مى شوييد».

مشركان با شنيدن اين سخن [از شگفتى] مشتان خود را بر كف دست كوبيده و گفتند: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) آيا مى خواهى يك خدا را جايگزين همۀ خدايان كنى!؟ اين خواسته اى بسيار شگفت است».

پس از اين گفت و شنود، آنان روى به همديگر كردند و گفتند: «به خدا سوگند، اين مرد هيچ يك از خواسته هاى شما را برآورده نخواهد كرد. در پى كار خود برويد و همان دين پدران خويش را در پيش گيريد تا آن كه خداوند ميان شما و او داورى كند».

بدين ترتيب، مشركان متفرّق شدند و در پى بى آن، ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اظهار داشت: «اى پسر برادر، به خدا سوگند من كه نديدم از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شنيدن اين گفتۀ ابو طالب منتظر و اميدوار آن شد كه وى ايمان بياورد و به همين سبب نيز مكرّرا به او فرمود: «عمويم، تو نيز اين سخن را بر زبان بياور تا بدين وسيله شفاعت براى تو در روز قيامت را روا بدارم».

ابو طالب نيز چون اين علاقه مندى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديد گفت: «اى پسر برادر، به خداوند سوگند، اگر بيم دشنام گويى مشركان به تو و نسل پدر

ص: 66

[وجد] تو پس از من و نيز اين بيم وجود نداشت كه قريش بگويد من از روى ترس از مرگ چنين سخنى اظهار داشته ام آن را ابراز مى كردم و چنين كارى انجام مى دادم تنها براى آن كه تو را بدان خشنود و شادمان سازم».

با همه اينها هنگامى كه ساعت آخر حيات ابو طالب فرا رسيد، عباس مشاهده كرد كه وى لبهاى خود را تكان مى دهد. پس [سر خود را نزديك او آورد و گوش داد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پسر برادر، برادرم آن كلمه را كه وى را به گفتن آن امر كردى بر زبان آورد»... اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: من نشنيدم».

اين روايت از سه نكته حكايت دارد:

الف: قريش وجود ابو طالب را تضمينى براى امنيّت خود و ارتباط خويش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به منظور تأثير گذاشتن در او بوسيلۀ عمويش كه پيشواى مكّه بود مى ديد.

ب: محبّت ابو طالب نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراوان بود و به همين سبب نيز براى خشنودى او و در راستاى همين محبّت كلمۀ توحيد را بر زبان مى آورد.

ج: ابو طالب دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد تصديق و باور قرار مى دهد.

دلالت روايت فوق بر اين مطلب از دو جهت است:

يكى آن كه وى گفت: «نمى بينم كه از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى». مفهوم اين سخن آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) امر معقولى از مشركان خواسته اى و آن، همان گفتن كلمه لا اله الا الله است.

ديگر آن كه به گفتۀ عبّاس، ابو طالب كلمۀ توحيد را بر زبان آورد.

در مقابل آنچه تاكنون مورد بحث قرار گرفت، كسانى كه ايمان ابو طالب را انكار كرده اند، اين گونه به اين روايت پاسخ مى دهند كه اوّلا سند روايت در يكى از طبقات خود مجهول است، زيرا مى گويد:... به نقل از برخى كسان خويش «بى آن كه در اين ميان روشن شود كه اين «برخى از كسان» كيست و در چه وضعيّتى قرار دارد، ثانيا احمد بن حنبل همين مضمون را نقل كرده، اما آن جمله عباس را

ص: 67

[كه حاكى از ايمان آوردن ابو طالب است] نياورده و ترمذى، نسائى و طبرى نيز همين شيوه را در پيش گرفته اند.

همچنين بخارى روايتى در همين باره آورده است كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از عمويش خواست كلمه لا اله الا الله را بر زبان آورد، ابو جهل و عبيد اللّه بن اميّه به وى گفتند: «اى ابو طالب، آيا از آيين عبد المطلب روى بر مى تابى؟» آن دو همچنان به وى اصرار كردند تا اين كه آخرين سخنى را كه ابو طالب بر زبان آورد اين بود كه «بر آيين عبد المطلبيم».

علاوه بر اين، روايات ديگرى - به اصطلاح اهل سنّت - صحيح وجود دارد حاكى از آن كه ابو طالب نپذيرفت ايمان بياورد و نيز حاكى از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود. «تا زمانى كه نهى نشوم برايت استغفار خواهم كرد».

282 - آنچه از مجموع ادلّه و روايات بدان مى رسيم آن است كه در اينجا سه نكته وجود دارد، دوتاى آن يقينى و سوّمى محل ترديد است:

يك: اين كه ابو طالب با دفاع از پيامبر، با دفاع از مسلمانان، با آنچه در مدح و ستايش دعوت و رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت، با آن محبّت و رأفت و دلسوزى و مهربانى نسبت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او كه در اشعار خود به اظهار آن پرداخت و با آن نكوهشها و مذمتهايى كه در اظهارات و گفته هاى فصيح، بليغ و هاشمى و مطلّبى، سازش ناپذير و سستى ناپذير خود كه هيچ يك از اعراب را توان رسيدن به آن پايه و يا مقابله با آن نبود در مورد مخالفان و تكذيب كنندگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمل آورد و در كنار همه اينها مى دانست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه يافته و راستگوست از اسلام حمايت و دفاع كرد.

دو: اين كه وى در هنگام وفات خواسته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خواسته هاى پاك و مقبول خواند، هرگز ديده نشده كه وى پس از بعثت [و حتى قبل از آن] بتها را ستوده و مقبول بداند و بالاخره هرگز مشاهده نشد كه وى تقديس و احترام بتان را بر [حمايت از] دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) برگزيند، بلكه وى پيوسته تحمّل

ص: 68

هر آزارى را در راه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرا شد.

سه: نكتۀ مورد ترديد [البتّه از نظر مؤلّف] به زبان آوردن كلمۀ «لا اله الا اللّه و محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)» از سوى ابو طالب است. در اين باره روايتى از عبّاس بن عبد المطلب رسيده حاكى از اين كه او اين كلمات را بر زبان آورده و اظهار كرد.

البته برخى از اهل سنّت عليه اين شخصيّت مطالبى گفته اند. عباس اين سخنان را قبل از آن كه اسلام بياورد گفته است. گويا اين اشكال كننده عبّاس را به دروغگويى قبل از دوران مسلمانى اش متّهم مى كند، با آن كه به خدا پناه مى بريم از اين كه وى حتى قبل از آن كه مسلمان شود دروغ بگويد، چه، او از سران و برگزيدگان قريش و عرب بود و اين در حالى است كه عرب دروغ نمى گويد.(1) ما به عنوان نمونه روايت بخارى درباره گفتگوى هر قل پادشاه رم با ابو سفيان را مى بينيم و مشاهده مى كنيم كه چگونه وى در حالى كه ميان او و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمنى وجود دارد چنين اظهار مى دارد كه «اگر بيم آن نبود كه اعراب از من دروغى سراغ داشته باشند دروغ مى گفتم». با اين وصف جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا عباس بن عبد المطلب در شرافت و همت از ابو سفيان بن حرب نيز كمتر است؟ نه، هرگز چنين نيست، بلكه او يك مرد قرشى و هاشمى و عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - خواه قبل از اسلام و خواه پس از ظهور اسلام - است.

283 - از اين ارائه كوتاه تاريخ ايمان ابو طالب كه سعى كرديم در طى آن در اختصار مطالب راستى و صداقت را محفوظ بداريم به اين نتيجه مى رسيم كه ابو طالب به هيچ وجه تكذيب كننده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اهل رويارويى و مقابله با او

ص: 69


1- - البته به حكم آن كه افراد بشر به استثناى معصومين - از گناه و خطا ايمن نيستند قائل شدن به چنين اصلى در مورد هر ملتى كه باشد امرى نادرست و در مورد حاضر با بسيارى از تصريحات قرآن كه مخالفان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يا حتى برخى از مسلمانان را به دروغگو بودن يا دروغ گفتن متهم مى كند در تعارض است. به گمان قوى، مراد نويسنده نيز قطعا اين نيست كه هر عربى معصوم مى باشد، بلكه قاعدة مراد وى آن خواهد بود كه شخصيّت عربى اصيل و هاشمى عبّاس از قراينى است كه احتمال دروغ گفتن را از سوى او ضعيف و بعيد مى نماياند. م.

نبود، اما در اين باره كه آيا او از مسلمانان بود يا نه، [اختلاف نظر است و از جمله] اين كثير مى گويد:

«همۀ اين حمايتها [از سوى ابو طالب] به اين سبب بود كه وى مى دانست پايه و اساس گفتار و كردار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر راستگويى و راه او راه هدايت است. اما با همه اينها، وى در دل ايمان نياورد، ميان آگاهى دل از حقيقتى و تصديق و باور كردن آن... شاهد اين امر فرمودۀ خداوند [دربارۀ اهل كتاب] است كه مى فرمايد: «آنان كه بديشان كتاب داديم، آن سان كه فرزندان خويش را مى شناسند او را مى شناسند و گروهى از آنان در حالى كه مى دانند، حق را كتمان مى نمايند(1)»...»(2).

گويا ابن كثير با شاهد آوردن اين آيه آگاهى ابو طالب از حقانيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آگاهى اهل كتاب به اين حقيقت تشبيه مى كند، چه اين كه آنان با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آن سان كه فرزندان خود را مى شناسند مى شناختند، به آنچه مقتضاى شناخت و لازمۀ آگاهيهايشان بود ايمان نياوردند و به ديگر عبارت مى دانستند امّا بدانچه مى دانستند اعتراف نمى كردند.

اينك من به خود چنين اجازه مى دهم كه با ابن كثير در اين عقيده و در اين سخن يا در تطبيق اين آيه بر ابو طالب مخالفت كنم. به گمان من ابن كثير، خود نيز ميان معرفت ابو طالب و شناخت او از خدا و دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و علم و آگاهى يهوديان تفاوتى آشكار يافته است. به عقيدۀ من علم و آگاهى ابو طالب با باورهايى همراه شده كه حاكى از اذعان و اعتراف او و به عبارت ديگر علم و شناخت وى علم و شناختى مقرون به يقين و اعتراف است، آن سان كه اظهارات وى و نيز دفاع او از اسلام از اين باورها حكايت دارد. بنابراين اگر در اينجا كاستى و ايرادى متوجّه ابو طالب باشد تنها اين خواهد بود كه چرا وى آنچه لازمۀ اين تصديق و اعتراف بوده بر زبان نياورده است. به همين سبب است كه من مى گويم ابو طالب

ص: 70


1- - انعام/ 20.
2- - البداية و النهاية ج 3، ص 126.

هرگز مشرك نبود، زيرا:

اوّلا: او گفته هاى شرك آميز قريش را رد كرد و به تأييد دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخت.

ثانيا: او از توحيد و موحّدان حمايت و دفاع كرد و همان گونه كه مؤمنان راستين آزار ديدند آزار ديد.

ثالثا: او خود [حتى بنابر روايتى كه ابن كثير و صحاح اهل سنّت آورده است] بدين تصريح كرد كه محمد (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است:

بنابراين اگر كسانى باشند كه در وارد كردن او به صف مسلمانان - هر چند سست عقيدگان مسلمان - ترديد بورزند ما در اين كه او را در زمرۀ مشركان قرار ندهيم هيچ ترديدى نداريم و اگر چنين به وى نسبت داده شده است كه در لحظات دم مرگ به پاسخ يكى از سران قريش چنين اظهار داشت كه «بر آيين عبد المطلبيم»، ما گمان نمى كنيم كه چنين سخنى از سوى او بتواند با آنچه وى در دفاع از اسلام انجام داد و با همۀ تصريحاتى كه وى داشت مبنى بر اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است، تعارض كند، بويژه آن كه وى در حالتى كه در سلامتى و صحّت كامل بود به راستگوى بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) تصريح كرده بود.

اكنون ما سخن خود درباره ايمان ابو طالب را با اين گفتۀ ابن كثير به پايان مى بريم كه:

«ابو طالب چنان نبود [كه بتوانند گروهى آياتى از قرآن را ناظر به او بدانند كه در تقبيح مشركان نازل شده است]، بلكه وى پيوسته با آنچه از گفتار و كردار در توان و آنچه از جان و مال در اختيار داشت مردم را از آزار رساندن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بازمى داشت، اما با اين همه خداوند به سبب آن حكمت بزرگ و دليل قاطع، آشكار و چيره شونده اى كه در اين امر دارد و ايمان بدان و سر فرود آوردن در مقابل آن واجب است براى او چنين تقدير نكرد كه ايمان بياورد. اينك اگر نه آن بود كه خداوند ما را از آمرزش طلبيدن براى مشركان نهى كرده است براى ابو طالب آمرزش مى طلبيديم و رحمت الهى را بر او

ص: 71

مى خواستيم»(1)

البتّه ما بنا بر آنچه استنباط كرده ايم مى گوييم: ابو طالب هرگز مشرك نبوده، چرا كه مشرك كسى است كه بت مى پرستد و آن را شريك خداوند قرار مى دهد، در حالى كه گفته ها و عملكردها و مواضع ابو طالب گوياى اين حقيقت است كه او پرستش بتان را امرى باطل و نادرست مى ديد. به همين سبب بدان تمايل دارم كه اگر اهل چنين مقامى باشم براى او آمرزش بطلبم و اين عقيدۀ خويش را ابراز بدارم كه او هرگز كافر نيست و البته خداوند خود بدانچه در دلها نهان و در سينه ها نهفته، آگاه است.

خديجه (س)

284 - خديجه دوّمين از دست رفته اى بود كه مرگ او اندوه را در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاى مى داد، چه، خديجه پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان كسى بود كه از آغاز بعثت و نزول نخستين وحى الهى و مأموريّت رسالت كه عظمت آن لرزه بر دل پيامبر (صلی الله علیه و آله) افكنده بود ترس و بيم را از دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور ساخت و همان كسى بود كه هرگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سرسختى و آزار قومش مواجه مى شد آزردگيهاى دل آن حضرت را التيام مى بخشيد و همان كسى بود كه در تحمّل بار سنگينى سختيها و مشكلات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدردى و همراهى مى كرد و در ميان همسران آن حضرت جايگاه نخستين را داشت.

به دليل همين جايگاه ويژه خديجه در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه آن حضرت در دوران حيات خديجه با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد، اما پس از مرگ

ص: 72


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 126. البتّه لازم نيست آقاى ابن كثير به خود زحمت دهند و بر ابو طالب منّت نهند و براى او آمرزش بطلبند، چه اين كه آمرزش طلبيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ائمّۀ طاهرين براى اين مؤمن مظلوم و راستين او را از دعاى خير ايشان - كه خود در صورت استحقاق بدان محتاجند - بى نياز مى سازد. م.

او با زنان متعددى ازدواج كرد و البته با اين ازدواجها نه در پى ارضاى شهوت، بلكه در پى بى آن بود كه ميان خود با برخى قبايل عرب صلح و دوستى برقرار سازد، به اصحاب خود محبّت ورزد و آنان را به خود نزديك كند يا زنان كسانى از صحابۀ خود را كه مى مردند و يا كشته مى شدند و همسرانى از خود بر جاى مى گذاشتند، بى آن كه هيچ كس اداره زندگى اين بازماندگان را بر عهده گيرد در پناه خود جاى دهد تا عملا اين فرمودۀ خويش را لباس تحقّق پوشد كه «هركس بميرد و مالى از خود بر جاى گذارد، از آن وارثانش و هركس بدهى يا نيازمندانى بر جاى گذارد، بر عهدۀ من خواهد بود».

به سبب همين جايگاه والاى خديجه در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عرصۀ اسلام است كه وى به خانه اى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داده شد، آنسان كه بخارى به سند خود از ابو هريره روايت مى كند كه گفت: جبرئيل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اكنون خديجه برايت ظرفى كه در آن خورشى - يا نانى يا نوشيدنى - است مى آورد. چون به حضورت رسيد از جانب پروردگارش و از جانب من به او سلام گوى و او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده ده كه نه در آن سر و صدايى است و نه خستگيى».

در همين باره سهيلى مى گويد:

«پروردگار بدان سبب او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داد كه او گوى سبقت را در ميدان ايمان ربوده بود و نيز بدان خاطر در آن قصر هيچ سر و صدا و هيچ مايه خستگى و دل آزردگى وجود ندارد كه او هرگز صدايش را از صداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلندتر نكرد، هرگز او را خسته و آزرده نساخت و هرگز بر او فرياد نكشيد و مايۀ خستگى و دل آزردگى او را فراهم نياورد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته از خديجه به نيكى ياد مى كرد، هر كه را او دوست داشت دوست مى داشت و به هر كه او محبت ورزيد، محبت مى ورزيد تا آنجا كه

ص: 73


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 127.

اين امر حسد و غيرت برخى از ديگر زنان او را برمى انگيخت، آن گونه كه عايشه مى گويد: «بر هيچ كس از زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) حسد نورزيدم آن گونه كه بر خديجه حسادت ورزيدم و اين بدان سبب بود كه پيوسته مى شنيدم آن حضرت به نيكى از او ياد مى كند و نيز خداوند به وى فرمان داد تا خديجه را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده دهد حتى اگر آن حضرت (صلی الله علیه و آله) گوسفندى قربانى مى كرد و تا آنجا كه امكان داشت از گوشت آن براى دوستان خديجه هديه مى فرستاد»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنان كه به ياد خديجه بود، ياد او و نيز هر كسى را كه مى توانست وى را به ياد خديجه بيندازد گرامى مى داشت. يك بار هاله بنت خويلد خواهر خديجه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست به حضور ايشان بار يابد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون صداى او را شنيد اجازه خواستن خديجه را به ياد آورد و دلشاد گشت و فرمود: «خدايا اين هاله است!».

احمد بن حنبل از عايشه روايت كرده است كه گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه از خديجه ياد مى كرد، نيكوترين ستايشها را در مورد او به عمل مى آورد». عايشه مى گويد: روزى من به حسد و غيرت واداشته شدم و گفتم: «چقدر از آن زن سرخ گونه ياد مى كنى با آن كه خداوند بهتر از او به تو داده است». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «خداوند بهتر از او به من نداده است، چه، هنگامى كه مردم به من كفر ورزيدند او به من ايمان آورد، هنگامى كه مردم مرا تكذيب كردند، او مرا تصديق نمود، در آن هنگام كه مردم مرا تحريم كردند او با در اختيار قرار دادن ثروت خود با من همدردى و همراهى كرد و [بالاخره] آن هنگام كه خداوند مرا از داشتن فرزند از ديگر زنان محروم ساخت، از او فرزندى به من بخشيد».

لازم به ذكر است كه اين فرموده را در زمانى آن حضرت فرموده است كه هنوز خداوند از ماريۀ قبطى، ابراهيم را به آن حضرت نداده بود

به هر حال، ما در اين سخن شاهد جايگاه خديجه در دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز

ص: 74


1- - همان، ص 128.

شاهد آن هستيم كه چگونه در آن زمان كه كارها به دشوارى برخورد كرد و بلا و گرفتارى شدت يافت او همدرد آن حضرت بود و چگونه آن زمان كه وى در ميان مردم تنها بود مونس و ياور وى بود و چگونه در آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از هراس آنچه مردم خواهند كرد و مى كنند نگران و بيمناك بود او مايۀ قرار و آرامش آن حضرت بود و بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت كه سال وفات او و وفات عموى گرامى اش را كه در آن اين دو دوست، حامى مدافع و مونس و غمخوار خويش را از دست داد «سال اندوه» بنامد.

بنابر روايات صحيح تر ابو طالب قبل از خديجه بدرود حيات گفت. گفته مى شود اين مدت تنها سه روز بود، البته در مقابل برخى راويان مى گويند وفات ابو طالب حدود 35 روز قبل از وفات خديجه بوده است. به هر حال آنچه در اين ميان مسلّم و نظر گزيده تر مى باشد آن است كه ابو طالب قبل از خديجه وفات يافت و وفات اين دو - هر كدام كه مقدم يا مؤخر باشد - غمى جانكاه و شديد را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر جاى گذاشته است.

پس از وفات ابو طالب

285 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «قريش نتوانست هيچ امر ناپسند و ناروايى بر من وارد آورد مگر آن هنگام كه ابو طالب بدرود حيات گفت».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دو دوست و دو همراه داشت: يكى حامى و مدافع او و ديگرى همدرد و مونس وى. اما آن هنگام كه وى برخاست، به دعوت مردم پرداخت و رسالت خداوند را بر مردم ابلاغ كرد، قريش موضع تهاجم در برابر او در پيش گرفت تا آنجا كه حتى آن حضرت را در خانه اش نيز آزار مى دادند و حتى همسايه هاى وى همسايه هاى بدى براى او بودند، كسانى چون ابو جهل، حكم بن ابى العاصى بن اميّه، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء و ابن اصداء هزلى كه حتّى برخى از آنان در حالى كه آن حضرت به نماز مشغول بود زهدان گوسفند روى او

ص: 75

مى انداخت. در همين باره مسلم از ابن مسعود روايت مى كند كه گفت: يك روز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار خانۀ كعبه به نماز ايستاده، ابو جهل و دوستان و يارانش در آنجا نشسته و اتفاقا روز قبل از آن شترى كشته بودند، ابو جهل برخاست و گفت: «كدام يك از شما به سراغ زهدان شترى كه فلان خاندان كشته است مى رود تا آن را بردارد و به هنگام سجدۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را بر روى شانۀ او قرار دهد؟» در پاسخ او يكى از شقاوتمندترين آنان برخاست و در پى انجام آن كار روانه شد، آن را آورد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت آن را ميان شانه هاى او گذاشت و بدين ترتيب ناظران خنديدند و چنان خنده هاى مستانه اى سر دادند كه روى همديگر مى افتادند. من در اين ميان شاهد اين ماجرا بودم و مى ديدم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر از سجده بر نمى دارد... تا آن هنگام كه يكى رفت و ماجرا را به فاطمه (س) اطّلاع داد. او كه در آن زمان دختركى بيش نبود بدانجا آمد، آن زهدان را از روى شانۀ پدر برداشت و آنگاه رو به مشركان كرد و به دشنام گويى آنان پرداخت. هنگامى نيز كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان رساند، سر برداشت و آنان را مورد نفرين قرار داد، او كه به هنگام دعا كردن و يا مسألت نمودن از خداوند سه بار دعا و خواستۀ خود را تكرار مى كرد سه بار فرمود: «خداوندا تو خود سزاى قريش را بده». چون مشركان نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيدند خنده از ميانشان رخت بربست و از اين نفرين بيمناك شدند. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا سزاى ابو جهل بن هشام، عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، وليد بن عقبه، امية بن خلف و عقبة بن ابى معيط را بده».

راوى در ادامه مى گويد: به آن كه محمد (صلی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت من همۀ آنانى را رسول خدا از ايشان نام برد در نبرد بدر در ميان كشته شدگان ديدم.

بدين ترتيب آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد روزبروز شدّت يافت و چنان كه به نظر مى رسد آزارهايى كه به شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد همه پس از وفات كه ابو طالب بود.

ص: 76

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«به نظر من بيشتر آن رواياتى كه گذشت، از اين قبيل كه آنان در هنگام نماز پيامبر (صلی الله علیه و آله) زهدان شتر روى شانۀ او مى انداختند - آنسان كه روايت ابن مسعود گوياى اين مطلب است - نيز آنچه عبد الله بن عمرو بن عاص روايت كرده مبنى بر اين كه مشركان يك بار بشدت بر گلوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فشار وارد آوردند و خواستند آن حضرت را خفه كنند، همچنين اين تصميم ابو جهل - كه لعنت خدا بر او باد - مبنى بر اين كه در حال نماز لگد خود را بر روى گردن آن حضرت بگذارد و البته در اين كار موفق نشد و بالاخره امورى نظير اينها همه در دوران پس از وفات ابو طالب صورت گرفته و آوردن آنها در اينجا مناسبتر و صحيح تر است و البته خداوند خود داناست»(1).

اين سخنى پرارج و با اعتبار است و ما بر اساس همين مى گوييم كه آزارهاى مشركان دو مرحله داشته است:

مرحلۀ اول: قبل از وفات ابو طالب: در اين دوران آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها با وسايلى چون ريشخند و تمسخر و دشنام بود و جز آزارهاى زبانى آزار ديگرى براى او نداشتند. در اين دوره كسانى چون ابو جهل و عقبة بن ابى معيط و ديگر سبكسران قريش به اين كار ناروا دست مى زدند.

البته در همين مرحله آزارها و شكنجه هاى بدنى متوجه مستضعفان و بى پناهان و مؤمنانى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گرديد و همين آزارها به دو بار هجرت مسلمانان به حبشه انجاميد و كسانى چون جعفر بن أبي طالب و عثمان بن عنان كه از بزرگان قوم به شمار مى رفتند شايد به سبب همين آزارهاى زبانى و ريشخند و تمسخر بدان ديار هجرت گزيدند.

مرحلۀ دوّم: پس از وفات ابو طالب؛ در اين مرحله آزارها شدّت يافت اين آزارها نه تنها به گفتار بود، بلكه شامل آزارهاى بدنى و آزار در عمل نيز مى شد تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير گرديد [پس از بيرون رفتن از مكّه و سفر با طايف]

ص: 77


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 135. با اندكى تلخيص و تصرف از سوى مؤلّف.

از بزرگان قريش درخواست پناهندگى كند تا در پناه آنان وارد شهر شود در پى بى آن، مطعم بن عدى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خود قرار داد و بدين ترتيب اگر چه او حمايت ابو طالب را از دست داده بود، اما خداوند حمايت خود را از رسول خويش جايگزين آن ساخت.

در پناه خداوند

286 - بخارى به سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: [يك روز] در حالى كه پيامبر به نماز مشغول بود، ابو جهل از كنار وى گذشت و گفت:

«اى محمد، آيا تو را از اين كه نماز بخوانى نهى نكرده ام؟ تو خود مى دانى كه در اين شهر هيچ كس بيش از من دوستان و همدمانى ندارد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از خود راند و در اين هنگام اين آيه نازل شد كه: «پس او همدمان و جمع دوستان خود را فرا بخواند و ما نيز فرشتگان عذاب را فرا خواهيم خواند(1)» [عبّاس ادامه مى دهد كه] به خداوند سوگند اگر او همدمان و دوستان خود را فرا مى خواند آتش عذاب الهى او را فرا مى گرفت.

طبرى نيز به سند خويش از ابو هريره روايت كرده است كه [ابو جهل خطاب به جمع سران مشرك قريش گفت: «آيا دوست داريد كه در مقابل ديدگانتان چهرۀ محمد (صلی الله علیه و آله) به خاك ماليده شود؟» آنان گفتند: «آرى»، وى گفت: «سوگند به لات و عزى هنگامى كه او را ببينم در اينجا به نماز ايستاده است لگد بر گردن او خواهم گذاشت و چهره اش را به خاك خواهم ماليد».

بدين ترتيب هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اقامۀ نماز به مسجد الحرام آمد و به نماز ايستاد، ابو جهل به سوى آن حضرت رفت تا پا بر روى گردن ايشان بگذارد. امّا هنوز دور نشده بود كه دوستانش ناگهان او را ديدند كه به عقب برمى گردد و دو دست خود را در پيش روى سپر خويش ساخته است. بنابراين به او

ص: 78


1- - علق/ 18-17.

گفتند: «تو را چه شده است؟» گفت: «ميان خود و او خندقى پر از آتش و جايى ترس آور و بالهايى ديدم». در اين باره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خداوند سوگند، اگر او به من نزديك مى شد ملائكه او را درمى ربودند».

عكرمه از ابن عباس روايت مى كند كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان مكّه مجادله اى در گرفت در حالى كه رسول آنان را به خداوند مى خواند و براى آنان بيان مى فرمود كه سنگها نه قادرند سودى برسانند و نه ضررى و هيچ نمى توانند در مقابل خدا براى آنان كارى انجام دهند، پس از اين مجادله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جمع مشركان را ترك گفت. در اين هنگام ابو جهل در ميان دوستانش برخاست و گفت:

«اى جماعت قريش او چنان كه مى بينيد جز اين را نپذيرفت كه دين ما را مورد انتقاد قرار دهد، پدرانمان را ناسزا گويد، انديشه مان را سبك خواند و خدايانمان را دشنام دهد. اينك من با خداوند پيمان مى بندم كه فردا سنگى بردارم و در انتظار او به كمين بنشينم و چون در نماز خود به سجده رود با آن سنگ سر او را بشكافم تا پس از آن بنى عبد مناف هرچه مى خواهند انجام دهند».

فرداى آن روز ابو جهل سنگى برداشت و در كمين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انتظار نشست. در اين هنگام آن حضرت وارد شد و از آنجا كه در آن زمان هنوز به سوى بيت المقدس نماز مى خواند ميان دو ركن حجر الاسود و يمانى به انتظار ايستاد و كعبه را پيش روى خود قرار داد و به سوى شام به نماز ايستاد.

از ديگر سوى مشركان قريش نيز بر طبق عادت هميشگى خود بدانجا آمدند، در جمع دوستان و محافل خود نشسته در انتظار مشاهدۀ ماجرا بودند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت ابو جهل سنگ را برداشت و به سوى آن حضرت رفت، ولى چون به او نزديك شد در حالى كه بهت زده ترسان و رنگ پريده و دستهايش بر روى آن سنگ خشك شده بود تا آنجا كه آن سنگ از دستش افتاد و برگشت.

در اين زمان مردان قريش كه براى تماشاى ماجرا جمع شده بودند اين صحنه

ص: 79

را مشاهده كردند و با برگشتن ابو جهل به وى گفتند: «اى ابو الحكم، تو را چه شده است؟» او گفت: «به سوى او رفتم تا آنچه را ديروز با شما در ميان نهاده بودم انجام دهم، امّا چون به او نزديك شدم، شترى نر كه به خدا سوگند به سان يال و گردن و تارك و دندان او تاكنون نديده ام ميان من و او قرار گرفت و مى خواست مرا بخورد». آنچه گفته شد نمونه اى از اخبار راويان ثقه اى است كه به اسناد صحيح و قوى به ما رسيده و گرچه در سند برخى ضعف وجود دارد، اما اين ضعف با تأييد اخبار و رواياتى كه داراى سند قويتر و مضامينى مشابه هستند برطرف مى شود، هر چند همان روايت قويتر ما را بسنده خواهد كرد. به همين سبب ما آنچه را ابن كثير روايت كرده مبنى بر اين كه اين آزارها پس از وفات ابو طالب به تحقق پيوست ترجيح مى دهيم.

اصولا بسيارى از رواياتى كه با اسناد صحيح در كتب تاريخ و سيره آمده، زمان وقايع و رخدادها را ذكر نمى كند و بيشترين توجه آن كتب به تصوير كردن حقيقت رخدادها از طريق روايت كردن آن از راويان ثقه و مورد قبول مى باشد.

بنابراين اگر چه زمان اينگونه رخدادهاى تاريخ در كتب خاص آن ذكر نشده باشد، مورّخ پژوهشگر حق آن را دارد كه اين رخدادها را در سياق مناسب تاريخى و در رديف رخدادهايى كه با آن مناسبت دارد ذكر كند.

در همين راستا مناسبترين زمانى كه بر اساس تحليل و بررسى و پژوهش، براى آزارهاى مشركان نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مى رسيم همان زمانى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يارى و حمايت خويشاوند نزديك خود را كه خداوند محبت به رسول و حمايت از پيامبرش را به او الهام كرده بود از دست داد، خويشاوندى كه اگر چه در بيشتر دوران حيات خود پيروى خويش از پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آشكار نساخت اما پيوسته از او حمايت كرد تا زمانى كه خداوند او را به سوى خود فرا خواند و از اين هنگام به بعد بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها از حمايت و يارى خداوند كه لحظه اى بنده و رسول خويش را وانمى گذاشت برخوردار بود.

ص: 80

هيبت در كنار محبت

287 - حمايت الهى از رسالت خويش كه محمد (صلی الله علیه و آله) ابلاغ آن را به مردم بر دوش كشيده با هيبتى همراه شده بود كه در زمان مناسب و هنگامى كه آزارها شدت و ريشخندها فزونى مى يافت خود را نشان مى داد و بدين وسيله خداوند آن مردم را متذكّر مى گشت كه او پيامبر خويش را در معرض آزار و ريشخند آنان تنها نمى گذارد. بدين ترتيب در اوج ريشخندها و دست درازيهاى آنان به مقام نبوّت هيبتى بازدارنده از سوى آن حضرت خود را نشان مى داد.

شايسته است در اين مورد دو رخداد را ذكر كنيم كه در هر دوى آنها هيبت محمد (صلی الله علیه و آله) كه خداوند آن را در كنار دلسوزى و مهربانى آن حضرت به وى داده بود جلوه گر است:

رخداد نخست ماجراى آن مرد اراشى است. خلاصه ماجراى وى آن گونه كه ابن اسحاق آن را به نقل از عبد الملك بن ابى سفيان ثقفى روايت كرده و ما نيز قبلا آن را بتفصيل آورديم از اين قرار است كه مردى از اراش شترانى به مكّه آورد و ابو جهل آنها را از او خريد و در پرداخت بهاى آن تعلّل مى ورزيد. آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار جمع قريش ايستاد و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گوشه اى از مسجد نشسته بود و گفته هاى او را مى شنيد خطاب به آن جمع گفت: «اى جماعت قريش، آيا مردى هست كه مرا در مقابل ابو الحكم بن هشام يارى دهد كه من مردى غريب و در راه مانده ام و او حقّم را از من ستانده است؟»

در پاسخ او كسانى كه در آن جمع بودند به دليل آگاهى از كينه و دشمنى موجود ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو جهل از روى ريشخند به آن حضرت اشاره كردند و به آن مرد اراشى گفتند: «آن مرد را مى بينى، به سراغ او برو كه در مقابل ابو جهل تو را يارى خواهد داد».

آن مرد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و در كنار ايشان ايستاده ماجراى خود

ص: 81

را براى او يادآور گشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به همراهى آن مرد برخاست. از سويى ديگر چون مشركان مشاهده كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يارى آن مرد برخاسته به يكى از مردان جمع خود گفتند: «در پى او برو و ببين كه چه خواهد كرد».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى خانۀ ابو جهل روانه شد و چون به در خانۀ او رسيد در را كوبيد و ابو جهل [از درون خانه] گفت: «كيست؟» فرمود: «محمّد است، بيرون آى» پس ابو جهل در حالى كه رنگ از چهره اش پريده و خون در آن از جريان افتاده بود بيرون آمد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «حق اين مرد را به او بده». او در پاسخ گفت: «باش تا آنچه بر عهدۀ من دارد به او دهم» پس به درون خانه رفت و حق آن مرد را آورد و در اختيارش قرار داد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از در خانۀ او برگشت و به آن مرد نيز فرمود: «در پى كار خود برو». امّا آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار همان جمعى كه از آنان كمك خواسته بود ايستاد و گفت «خداوند او [پيامبر] را جزاى خير دهد كه [به كمك او] آنچه را از آن مرد مى خواستم ستاندم».

پس از اين سخنان مشركان قريش به سراغ آن مردى كه وى را براى تعقيب ماجرا فرستاده بودند رفتند و گفتند: «چه ديده اى؟» گفت: شگفتى از شگفتيها به خداوند سوگند بمحض آنكه در خانۀ او را كوبيد او در حالى كه روح در تن نداشت بيرون آمد. پس محمد (صلی الله علیه و آله) گفت: حق اين مرد را به وى بده او گفت: «باشد اندكى صبر كن تا حق اين مرد را به وى دهم. آنگاه به درون خانه رفت و حق آن مرد را برايش آورد و پرداخت».

چيزى نگذشت كه ابو جهل به ميان جمع مشركان آمد و آنان به وى گفتند:

«واى بر تو! به خداوند سوگند تاكنون همانند آنچه تو كرده اى نديده ام». اما او پاسخ داد: «واى بر شما! به خداوند سوگند هنوز در خانه ام را نكوبيده بود و صدايش را نشنيده بودم كه سرتاسر وجودم آكنده از ترس شد و بيرون آمدم و در اين هنگام پشت سر او شترى نر مشاهده كردم كه تاكنون به سان يال و گردن و تارك و دندان او

ص: 82

نديده ام. به خداوند سوگند اگر از آنچه او مى خواست خوددارى مى كردم آن شتر مرا مى خورد».

اين رخداد حاكى از دو نكته مى باشد:

اولا حاكى از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه هرگاه مى خواست در راه اقامۀ حق و نابودى باطل از آن كمك مى گرفت نه آن كه پيوسته در راه دعوت به خدا از آن سود جويد، چه، او مى خواست هماره مهربان و با رأفت باشد چرا كه رأفت و مهربانى دلها را نرم و مهيّا مى سازد در حالى كه اگر پيوسته از هيبت و ارعاب سود جسته شود دلها نگران و گريزان و ترسان مى شود و اين در حالى است كه رسالت الهى همواره آشنا ساختن دلها با همديگر و نرمش را مى طلبد و خداوند خود به رسول خويش مى فرمايد: «تو بدانچه از رحمت خداوند بود براى آنان نرم شدى و اگر درشتخوى و سخت دل بودى از اطرافت پراكنده مى شدند»(1).

ثانيا از اين حكايت دارد كه سبكترين و گستاخ ترين مردم و آن كه بيش از همه بر ديگران مى تازد و حقوق آنان را مورد بى اعتنايى قرار مى دهد از ميان همگان ترسوترين و در تنهايى بيمناكترين و نگرانترين مردم و در رويارويى با دشمن خود ترسويى بزدل است آنسان كه بخوبى شاهد آنيم حاكمان ستمگرى كه در آزار مردم هيچ حد و مرزى را مراعات نمى كنند هنگامى كه احساس نمايند خود - و نه اطرافيانشان - هدف و مقصود حملات هستند و در اين ميدان تنهايند نگرانترين مردمند و از ضعف خود دست به هر تلاشى مى زنند و اين خود نشانى از شدت احساس ناتوانى آنان است كه نه تنها با ترس تنافى ندارد، بلكه در صحنۀ رويارويى چنين افرادى با اشخاص قوى و مقتدر يكى از لوازم امر است.

اما رخداد دوّم رخدادى است كه بيهقى به سند خود از عروة بن زبير روايت مى كند كه گفت: به عبد الله بن عمرو بن عاصى گفتم: «در ميان عداوتها و دشمنيهايى كه قريش عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز مى داشت كدام يك را از همه

ص: 83


1- - آل عمران/ 159.

فزونتر و آشكارتر ديدى؟» او گفت: يك روز ديدم كه بزرگان و سران قريش در حجر اسماعيل گرد آمده بودند. آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن به ميان آوردند و گفتند: آنسان كه ما در مورد اين مرد صبر و خويشتن دارى پيشه كرده ايم نديده ايم در حالى كه او انديشه هاى ما را سبك خواند، پدرانمان را ناسزا گفته، دينمان را مورد انتقاد و تحقير قرار داده، اجتماع ما را به تفرقه گرفتار ساخته، خدايان ما را دشنام داده و ما در مورد او گرفتار مشكلى بزرگ شده ايم».

راوى مى گويد: در همين حال كه قريشيان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا ظاهر شد و به سوى خانۀ كعبه پيش آمد و سپس در حالى كه برگرد كعبه طواف مى كرد از كنار آنان گذشت و آنان با سخنانى به او طعنه زدند و وى را آزردند. من آثار اين آزردگى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديدم، امّا او در چنين حالى از كنار آنان گذشت و چون براى بار دوّم به كنار جمع آنان رسيد ديگربار همان طعنه ها را متوجه او ساختند. او آزرده شد و من آثار اين آزردگى را در چهرۀ وى مشاهده كردم [اما اين بار نيز چيزى نفرمود و] چون براى سوّمين بار از كنار آنان عبور كرد، به سان دفعات قبل به وى طعنه زدند. اين بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جماعت قريش، آيا مى شنويد؟ اينك به كشتن شما آمده ام».

اين تهديد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشركان را به خود متوجّه ساخت تا آنجا كه همه آرام شدند به گونه اى كه گويا پرنده اى روى سرشان نشسته است تا آنجا كه سختگيرترين آنان در آن لحظه از در نرمش با او در آمدند و حتّى يكى از آنان اظهار داشت كه «اى ابو القاسم راه خود را به درستى در پيش گير كه تو از اين پيش نادان و سبكسر نبوده اى».

پس از اين برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و فرداى آن روز ديگربار مشركان در حجر اسماعيل گردهم آمدند. در حالى كه من [عبد الله بن عمرو] در ميان آنان بودم يكى از ايشان به ديگران گفت: «از آنچه از او به شما رسيده و از شما به او رسيده سخن گفتيد و چون بدانچه دوست نمى داريد روى آورد او را واگذاشتيد».

ص: 84

اتّفاقا در همين زمان كه آنان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد الحرام وارد شد و آنان همه با هم به سوى او شتافتند و او را در ميان خود گرفته، مى گفتند: «تويى كه چنين مى گويى و تويى كه چنان مى گويى». آنان آنچه را در مذمّت بتان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان رسيده بود يك يك بر شمردند و در همه موارد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «آرى، من چنان مى گويم».

در اين ميان من يكى از مشركان را ديدم كه ميانۀ رداى او را گرفت و در همين حال ابو بكر به مقابله با او برخاست و گفت: «واى بر شما، آيا مردى را كه مى گويد پروردگار من اللّه است مى كشيد؟»

پس از مدّتى مشركان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست كشيدند و اين بزرگترين چيزى و بيشترين آزارى بود كه مشركان قريش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا داشتند و من تاكنون ديده ام(1).

اين رخداد نيز همچون رخداد نخست از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت روحى او حكايت دارد و البته اين هيبت با گناهانى كه مشركان از آن پس در مورد آن حضرت مرتكب مى شدند منافاتى نداشت، زيرا گرچه كه هيبت و أبّهت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن لحظه اثر روانى بر آن كافران مى كرد امّا اين منافى آن نيست كه از آن پس براى رويارويى و مقابله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برنامه ريزى و انديشه شود. آن مشركان در نخستين بار با هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) مواجه شدند و آن حضرت بدان گونه با آنان مواجه شد كه زبان آنان را از طعنه زدن و ريشخند كردن بست و وحشت و ترس را در دلهاى آنان جاى داد و اين شيوه در قلب آنان تأثير كرد، اما هنگامى كه آنان ديگر بار به خود برگشتند و پس از رويارويى با آن ضربه اى كه هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان وارد آورده بود براى بار ديگر انديشه و تدبير گناه آلود خويش را به كار گرفتند به تدبير امور خود پرداختند و از آن پس آن حركت ناپسند از برخى از ايشان سرزد كه ميان رداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و البتّه اين رخداد با هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن هنگام كه عزم

ص: 85


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 46.

خويش را جزم مى كرد و ترس از رويارويى با خويش را در قلب مخالفان مى افكند هيچ منافات ندارد. بسا كه در افرادى غير از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدا نيز شاهد همين حقيقتيم كه هيبت آنان مانع اجراى نقشه هاى مخالفان دربارۀ آنها نمى شده است.

مثلا على (ع) كه خود از هيبت والايى برخوردار و بلكه مردى بود كه دشمنانش از او بيمناك بودند و همين هيبت او باعث آن شده بود چون نقشۀ قتل او را ريختند دو نفر داوطلب اجراى اين طرح شوم شدند و شمشير خود را به مدت يك ماه به سم آلودند، از نقشۀ دشمنان مصون نماند و هيبت أبّهت او مانع از اقدام دشمن عليه او نشد.

بالاخره بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه خداوند با آنچه خود شر اشرار را سد كرد و بدانچه از قدرت روحى و عزم راستين به آن حضرت داد وى را در مقابل قريش در حمايت خويش حفظ كرد.

سفر به طايف

288 - حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) از مردم مكّه رنجها ديد، آنها بودند كه مانع از راه خدا مى شدند و در برابر دعوتش مقاومت مى كردند، پيامبر و اصحاب با وفايش را آزار مى دادند، اما او با اين همه دعوت الهى را به آنان ابلاغ كرد، هر چند آنان در مقابل، او را مورد هجوم خود قرار دادند و با هر شيوۀ ممكن در مقابل دعوت الهى او به مقابله و مقاومت پرداختند. البتّه خداوند را در اين امر حكمتى است، چه، اهل مكّه نخستين كسانى بودند كه از اين دين فرمان مى بردند گفته مى شد آنها از اين طريق در پى به دست آوردن حكومت و سلطه بر مردم هستند.

از ديگر سوى از آنجا كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همگانى بود و اختصاص به مردم مكّه نداشت بلكه بايد همۀ مردم از آن برخوردار مى شدند، آن حضرت در راه گسترش حوزۀ دعوت عازم طايف شد. طايف شهرى در نزديكى مكّه و همانند مكّه و از قدرت، توان، سلطه و ثروت از طريق تجارت و زراعت برخوردار بود و

ص: 86

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اميد داشت يارى و نصرتى از مردم آن ديار ببيند كه از قريش نديده بود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نوعى با برخى از مردمان طايف بستگى خانوادگى داشت، چه، آن حضرت در ميان بنى سعد دوران شيرخوارگى را سپرى كرده بود و اين خاندان كه دايه ها و پرستاران آن بزرگ در ميانشان بودند در نزديكى طايف به سر مى بردند.

علاوه بر اين طايف نسبة شهرى نزديك مكّه محسوب مى شد، چه اين شهر در فاصلۀ 120 مايلى مكّه قرار دارد و چنين مسافتى در عرف مردمان صحرانشين چندان مسافتى دور نيست.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اواخر ماه شوال سال دهم بعثت به طايف سفر كرد نه تنها بدان سبب كه - آنچنان كه كتب سيره مى گويند - اين شهر در نزديكى مكّه قرار داشت، اگر چه كه اين يكى از دلايل و انگيزه هاى آن سفر بود امّا نه مهمترين آنها بلكه نيز بدين علت كه حالتى شبيه نوميدى از ايمان آوردن قريش يا باقيماندگان اين خاندان كه تا آن زمان هنوز مسلمان نشده بودند براى آن حضرت پيش آمده بود و براى او شايسته نبود كه پيش از آن آهن سرد بكوبد يا دعوت خود را تنها منحصر به آن طايفه كند، چه اين كه نوعى روح مجادله و كج بحثى بر آن مردم غالب شده بود، بى آن كه در پى قانع شدن و به دست آوردن حقيقت باشند و به همين سبب آن حضرت چنين مصلحت مى ديد كه ديگر خود را به چنين مردمى مشغول نسازد و به سوى سرزمينى ديگر كه همان طايف بود برود بدان اميد كه آنان از او پيروى و سپس او را يارى كنند.

هر چند آنچنان كه گفتيم مسافت ميان مكّه و طايف 120 مايل بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ اين مسافت را پاى پياده طى كرد، در حالى كه كسى جز غلام او زيد بن حارثه به همراهش نبود، همان مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين پيش او را آزاد كرده و او به صورت يكى از دوستان مهربان آن حضرت در آمده بود و ديگر

ص: 87

غلام او محسوب نمى شد، بلكه يار و ياورى براى او بود.

دربارۀ اين كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسافت ميان مكّه و طايف را پاى پياده طى فرمود گفته شده است اين امر بدان علت بود كه وى نمى خواست كسى از اين سفر اطّلاع پيدا كند البتّه اين مى تواند بخشى از علّت و توجيه اين كار باشد، اما ما مى گوييم: او در راه دعوت الهى خويش جهاد مى كرد و تلاش و فعّاليّت و مجاهده در اين راه را به غايت رسانده بود [و شايد همين امر باعث آن مى شد كه در راستاى همين تلاش و مجاهده طريقى را كه براى پرداختن به امر رسالت خويش مى پيمايد پياده طى كند].

[به هر حال، دربارۀ ادامۀ اين سفر و نحوۀ ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف] ابن اسحاق در سيرۀ خود به سند خويش نقل مى كند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف رسيد، به سراغ سه تن از افراد ثقيف كه اشراف و سران مردم آن شهر در آن روزگار محسوب مى شدند رفت. آنان سه برادر بودند به نامهاى: عبد ياليل مسعود و حبيب فرزندان عمرو بن عمير بن عوف بن عقدة بن غيرة بن عوف بن ثقيف(1).

او با اين سه تن كه به سبب موقعيّت ويژۀ پدرشان در ثقيف از اشراف و بزرگان آن قوم محسوب مى شدند ملاقات كرد، اما اين ملاقات و - بالتّبع - اين سفر پاسخ مثبتى را از سوى آنان و ديگر مردم به همراه نداشت، هر چند جهادى از سوى صاحب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) در راه آن بود.

اينك شايسته است گفتگويى را كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزندان عمرو بن عمير ثقفى روى داد يادآور شويم:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فرزندان عمرو بن عمير نشست و آنان را به خداوند فراخواند و دربارۀ هدفى كه به منظور آن به ديار آنان سفر كرده يعنى يارى آنان به او در راه اسلام و قرار گرفتن در كنار او و در مقابل كسانى از خاندان آن حضرت كه با وى به مخالفت و مقابله برخاسته بودند سخن گفت، اما آنان سخنان ناروايى در

ص: 88


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 135 و ابن هشام، السيرة النبوية ج 1، ص 419.

پاسخ آن بزرگ ابراز داشتند و يكى از آنان چنين گفت كه اگر خداوند اين پيامبر را فرستاده باشد، او پردۀ كعبه را پاره پاره خواهد كرد. اين مرد با گفتۀ خود امكان اين را كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به عنوان رسول خود بر مردم فرستاده باشد معلّق بر اين دانست كه او پردۀ كعبه را پاره پاره كند و روشن است كه چنين چيزى به دليل قداست كعبه در رديف محالات قرار دارد [و بدين ترتيب مفهوم اين سخن آن است كه اين شخص ايمان آوردن خود به رسول و رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را امرى محال مى داند. ديگرى نيز در پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا خداوند هيچ كس ديگر جز تو را نيافت كه فرستادۀ خود قرار دهد؟» اين مشرك نيز با اين گفته رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را انكار مى كند. بالاخره سوّمين آنان مى گويد: «اگر تو آن گونه كه خود مى گويى رسول خدايى، از آن بالاترى كه من پاسخى در مقابل تو اظهار دارم و اگر نيز بر خدا دروغ مى بندى، شايستۀ من نيست كه با تو سخن گويم».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اين پاسخها به گونه اى ريشخند و تمسخر پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه از آنان پاسخ مثبتى به دعوت خويش نخواهد ديد و آنان گمراهى را در مقابل هدايت خريدارند.

لذا آن حضرت از ايشان مأيوس شد. اما از ديگر سوى اين احتمال وجود داشت كه اگر چه آنان به دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ نداده اند، اما قدرى مروّت و مردانگى در ايشان وجود داشته باشد.

به همين علّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه نمى خواست خبر مسافرت او به طايف به مشركان مكه برسد و اين خبر آنان را تحريك كند از سران ثقيف خواست تا ماجراى سفر او به ميان آنان را پنهان بدارند. اما آنان به سبب فرومايگى و پستى خود اين ماجرا را پنهان نداشتند و آن را فاش كردند و بلكه از آن بالاتر، سبكسران و بردگان خويش را عليه او شوراندند و تشويق كردند تا او را دشنام دهند و در پيرامون او داد و فرياد بلند كنند تا مردم در آنجا گرد آيند.

موسى بن عقبه روايت كرده است كه مردم طايف در دو سوى راهى كه او از

ص: 89

آن مى گذشت صف كشيدند و چون آن حضرت از ميان آنان مى گذشت در هر قدمى كه بر مى داشت سنگى به سوى او مى افكندند تا جايى كه خون از پاهاى او جارى ساختند. اما او در همان حال كه از پاهايش خون مى ريخت از ميان آن مردم گذشت(1).

به هر حال، پيامبر (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت از آن سفر سخت به ميان مردمى را در پيش گرفت كه از معنى مردانگى بويى نبرده بودند و از كرامت انسانى در هر صورتى از صورتهاى خود هيچ نمى دانستند.

[گويند] سخت ترين بلا و گرفتارى آن است كه احساسات دشمنان كينه توز را تحريك كند، آن سان كه اينجا آنچه آن پست فطرتان و فرومايگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انجام دادند احساسات و عواطف عتبه و شيبه پسران ربيعه را كه از آن پيش خود در آزار دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه همكارى مى كردند برانگيخت. اين دو در نزديكى طايف باغى داشتند كه اينك پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سايۀ يكى از درختان آن پناه برده بود. در اين هنگام انگيزۀ خويشاوندى در وجود پسران ربيعه به حركت در آمد و آن دو غلام خود - به نام عداس - را فرستاد تا براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قدرى انگور بچيند و به وى تقديم دارد كه اين از كرم قريش است.

عداس و رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

289 - عداس كه مردى مسيحى بود [در پى دستور صاحبان خود] ميوه هايى را كه چيده بود و در سينيى قرار داشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد. آن حضرت نيز خوردن ميوه را با جمله «به نام خدا» آغاز كرد. در اين هنگام عداس به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نگريست و در چهرۀ آن حضرت خيره شد و سپس گفت: «به خدا سوگند، اين كلام كلامى است كه مردم اين سرزمين آن را بر زبان نمى آورند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اى عداس، تو از كدام سرزمينى

ص: 90


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 136.

و دينت چيست؟» او گفت: «مسيحى و از مردم نينوا». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از آبادى آن مرد صالح يونس بن متى هستى». او با شنيدن اين جمله گفت: «از كجا مى دانى يونس بن متى كيست؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او برادر من است. وى پيامبر بود و من نيز پيامبرم».

در اين هنگام عداس خود را روى دست و پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) افكند و بر دست و پا و سر آن حضرت بوسه مى زد. از ديگر سوى فرزندان ربيعه كه شاهد آنچه از آن جوان مسيحى سر مى زد بودند، حتّى از مشاهدۀ اين ماجرا نيز دلهايشان براى پذيرش اسلام نرم نشد و يكى از آنان به ديگرى گفت: «او [محمّد (صلی الله علیه و آله)] غلام تو را برايت تباه كرد».

هنگامى نيز كه عداس به سوى آن دو برگشت به وى گفتند: «واى بر تو اى عداس! چرا سر و دست و پاى اين مرد را مى بوسى؟» او گفت: «مولاى من، در روى زمين هيچ موجودى برتر از اين [مرد] نيست. او مرا از حقيقتى آگاه ساخت كه جز پيامبران آن را نمى دانند» آن دو در پاسخ او اظهار داشتند: «عداس مراقب باش كه او تو را از دينت بازندارد كه دين تو از دين او بهتر است».

در اين ماجرا شاهد آنيم كه عاطفۀ آميخته به بزرگوارى در كنار گمراهى آشكار خود را نشان مى دهد و در شرايطى كه حقيقت واضح و روشن بود، آنان در حالى كه در دل نسبت به آن يقين داشتند، آن را مورد انكار قرار دادند و طغيان و كفران و گمراهى بر آنان حكمفرما بود.

دعا، بخشش و گذشت

290 - پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بى مهرى و جفا كارى آن مردم فرومايه و تلخى آزارهاى آنان و آن اهانتى را كه به وى روا داشتند احساس كرد و هيچ نقطۀ آرامشى جز آن نيافت كه دست تضرّع به سوى خداى خويش بردارد و به او پناه برد، بدين سان او پس از ترك گفتن پسران ربيعه و پشت سر نهادن ماجراى برخوردش با عداس

ص: 91

به درگاه خداوند دعا كرد و فرمود:

«پروردگارا از كاستى توان خود، از كمى چاره در كار خويش و از بى مقدارى در نظر مردم به تو شكايت مى آورم. اى بخشنده ترين بخشندگان و مهربانان، تو پروردگار مستضعفينى و تو پروردگار منى. مرا به كه وامى گذارى؟ به بيگانه اى كه بر من هجوم آورد يا به دشمنى كه كار مرا در اختيار او قرار مى دهى؟ اگر خشم تو بر من نباشد من هيچ باك ندارم [و اين همه را تحمّل مى كنم]، اما عافيت تو برايم سهلتر و باگشايش تر است. به نور جمال تو كه ظلمتها بدان روشن شده و كار دنيا و آخرت بدان سامان يافته به تو پناه مى برم از اين كه خشم تو بر من فرود آيد يا ناخشنودى تو مرا در ميان گيرد. تو را حق ملامت و عتاب است تا آن كه خشنود شوى. هيچ توان و قدرتى جز به [نيروى] تو نيست».

اين دعايى است برخاسته از روحى آزرده امّا خشنود، چه او به بزرگترين دعوت الهى در عالم هستى برخاسته و بنابراين در راه چنين دعوتى هر چيزى هر چند خشن و هر سختيى هر چند عظيم، آسان و سهل است و او آنچه را خداوند تقدير كرده و آنچه را او خوش مى دارد پذيرا مى شود و هيچ چيز جز خشم و خشنودى خداوند براى او اهميّت ندارد و هر چه جز آن سهل است.

خداوند نيز اين دعاى رسول خود را پاسخ گفت و به وى فرمود كه وى خود با اوست، آن سان كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه عايشه روايت مى كند كه وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا روزى سخت تر از روز نبرد احد بر تو گذشته است؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «[آرى]، آنچه از اين مردم ديدم، آن هنگام كه خود را بر عبد ياليل عرضه داشتم... و او بدانچه از وى مى خواستم پاسخ مثبت نداد. پس من در حالى كه انديشناك بودم راه خويش را در پيش گرفتم و از اين حالت بيرون نيامدم مگر آنگاه كه خود را در قرن الثعالب ديدم.

پس سر خويش را بلند كردم و ناگاه در آسمان ابرى ديدم كه بر سرم سايه افكنده است. در آن نگريستم و ناگاه جبرئيل (ع) را مشاهده كردم. او مرا صدا زد و

ص: 92

گفت: «خداوند گفته هاى آن مردم را با تو و آن پاسخهايى كه به تو دادند شنيد و اينك فرشتۀ كوهها را به فرمانبرى تو فرستاده است تا او را بدانچه مى خواهى فرمان دهى». در اين هنگام فرشتۀ كوهها مرا مخاطب ساخت، بر من سلام كرد و گفت:

«اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، خداوند مرا فرستاده و او خود گفته هاى قوم تو به تو را شنيده است. من فرشتۀ كوههايم كه پروردگارت مرا به سوى تو فرستاده است تا مرا بدانچه مى خواهى فرمان دهى. اينك اگر بخواهى من دو كوه مكّه را بر روى مردم مى خوابانم». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرشته فرمود: «من اميد آن دارم كه خداوند از نسل اين مردم كسانى به وجود بياورد كه خدا را بپرستند».(1)

بدين سان مشاهده مى كنيم كه خداوند دعاى رسول خدا را پاسخ فرمود و اگر آن حضرت در دعاى خويش از ضعف و كاستى توان خود سخن گفته بود خداوند براى او روشن ساخت كه او خود همۀ قدرتها را در اختيار وى قرار مى دهد و امكان ندارد در شرايطى كه خدا با اوست او در نزد مردم خوار باشد. او نه وى را در مقابل دشمنان و نه به اميد يارى دوستان رها كرده، بلكه كار او با خداست و او خود بر همه بندگان قهر و غلبه دارد و هر كه با او باشد هرگز خوار نمى شود.

گوش فرا دادن جنّيان به قرآن خوانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

291 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اين اصرار و اشتياق داشت كه مردم از دعوت حق پيروى كنند، و به خدا و رسول او ايمان آورند و بت پرستى را واگذارند. او آن گونه بود كه خداوند خطاب به وى مى فرمايد: «شايد تو جان خويش را در اين اندوه ببازى كه چرا آنان مؤمن نيستند»(2).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين وصف به درگاه خداوند شكايت برد كه خاندان و قبيلۀ او از وى فرمان نمى برند و ديگران نيز چون ايشانند. اما خداوند در پاسخ

ص: 93


1- - البداية و النهاية ج 3، ص 137.
2- - شعراء/ 3.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او روشن ساخت كه اگر كسانى از خاندان او كه از او پيروى كرده اند شمارى اندك هستند، اما او پيروانى از جنّيان دارد. خداوند با نزول وحى به رسول خود خبر داد كه برخى از جنّيان آيات قرآن را گوش داده اند و بدان كافر نشده، بلكه ايمان آورده اند.

آنچنان كه راويان آورده اند پس از خروج آن حضرت از طايف و پس از آنچه در آنجا بر او گذشت، خداوند به وى چنين وحى فرمود كه «آن هنگام كه تنى چند از جنّيان را متوجّه تو ساختيم كه قرآن را بشنوند. آنان چون حضور قرآن را دريافتند گفتند خموش باشيد و گوش فرا داريد و چون قرائت پايان يافت به سوى قوم خويش، به انذار آنان، برگشتند [و] گفتند: «اى مردم ما [آيات] كتابى شنيديم كه پس از موسى (ع) نازل شده و آنچه را [از كتب سماوى] پيش روى دارد مورد تأييد قرار مى دهد و به راه حق و راه راست هدايت مى كند. اى قوم ما منادى دعوت الهى را پاسخ مثبت گوييد و به او ايمان آوريد تا [خداوند] از گناهانتان بيامرزد و از عذابى دردناك پناهتان دهد. هر كس منادى دعوت الهى را پاسخ نگويد در زمين ناتوان كنندۀ اين دعوت نخواهد بود و او را در برابر خداوند ياران و دوستانى نيست و چنين كسانى در گمراهى آشكارند»(1).

همچنين خداوند در سورۀ جنّ فرمود: «بگو به من وحى رسيده است كه تنى چند از جنّيان [به قرآن] گوش داده و گفتند: ما قرآنى شگفت شنيديم كه به صلاح و دوستى هدايت مى كند. پس بدان ايمان آورديم و هيچ كس را شريك پروردگار خويش قرار نخواهيم داد. او - كه بلند مرتبه است - پروردگار ماست كه هرگز همسر و فرزندى نگرفته است. البتّه كم خرد و سبكسر جمع ما سخنانى ناروا بر خدا مى گفت و ما بر اين گمانيم كه هيچ انسان و پريى بر خداوند دروغ نخواهد بست.

[نيز به من وحى شده است كه] مردانى از انسانها به مردانى از جنّيان پناه مى بردند و بدين طريق بر رنج و گناه آنان افزودند»(2).

ص: 94


1- - احقاف/ 32-29.
2- - جن/ 6-1.

آن گونه كه ظواهر قرآن و آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است حكايت دارد جن گونه اى از موجودات در مقابل انسان است و نه آن كه نوعى از انسان باشد. بنابراين، گفته كسانى كه مى گويند جنّيان طايفه اى از انسانها هستند كه در زمين غايب شده يا دور شده اند با مفاد قرآن كريم سازگارى ندارد و همچنين آن كسانى نيز كه مى گويند جنّيان همان مسيحيان به خطا رفته و از صواب دور شده اند، چه اين عقيده به صورت بديهى باطل است، هر چند برخى از كسانى كه در مقابل آنچه غربيان مى گويند استقلال فكرى از خود ندارند و از چنان توانى برخوردار نيستند كه به وسيلۀ آن بتوانند حق را از باطل و درست را از نادرست بازشناسند با اتّخاذ چنين موضعى از غربيها پيروى كرده اند.

همۀ عبارات قرآنى [كه از جن سخن به ميان آورده] بدين تصريح دارد كه جنّيان گونه اى از موجودات و در مقابل انسان هستند. آيات قرآن در اين باره فراوان و از اين جمله است:

«روزى كه [خداوند] همۀ خلايق را محشور سازد [و به پريان گفته شود] اى جماعت جنّيان از انسانها فزونى يافتيد و [در اين ميان] دوستان آنها از انسانها گويند پروردگارا برخى از ما ديگر بهره مند شده و آن مدتى را كه بر ايمان مقرّر داشتى به پايان برديم. [خداوند] گويد: آتش جايگاه شماست و در آن جاودان خواهيد بود جز آنچه خداوند بخواهد كه پروردگار تو حكيم و آگاه است. بدين سان ما برخى از ستمكاران را با برخى ديگر به سبب آنچه انجام مى دادند و فراهم مى كردند دوست مى گردانيم. اى جماعت جن و انس آيا براى شما رسولانى از جنس خودتان نيامد كه آيات مرا بر شما مى خواندند و شما را از مواجه شدن با اين روز بيم مى دادند؟ آنان در پاسخ گفتند: ما عليه خويشتن گواهى مى دهيم. زندگانى دنيا آنان را فريفته و مغرور ساخته و بر خويشتن گواهى دادند كه كافر بوده اند»(1).

آيات فوق بصراحت بر اين دلالت دارد كه جن يك نوع و انسان نوعى ديگر

ص: 95


1- - انعام/ 130-127.

از موجودات است.

در آيۀ ديگرى خداوند چنين مى فرمايد: «بگو اگر جنّيان و انسانها بر اين همدست و مجتمع شوند كه همانندى براى اين قرآن بياورند همانندى برايش نخواهند آورد، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

نيز مى فرمايد: «اى جماعت جن و انسان اگر توان آن داريد كه از كرانه هاى آسمانها و زمين بيرون رويد برويد، اين در حالى است كه جز به سلطنت و قدرتى بيرون نخواهيد رفت»(2).

ما از صريح اين آيات چنين استفاده مى كنيم كه انسان و پرى با يكديگر تفاوت دارند و نه انسان از پرى و نه پرى از انسان است. از سوى ديگر بر ما لازم است آنچه را از ظاهر الفاظ [و بالتّبع الفاظ قرآن] استفاده مى شود مورد استناد قرار دهيم، مگر آن كه دليلى بر اين اقامه شود كه اين كلام با اين ظاهر، با حقيقتى از حقايق دينى كه از ضرورات دين دانسته شده و يا با امرى از امور عقلى كه مخالفت با آن محال است تناقض دارد.

بنابراين آن كسانى كه مى خواهند لفظ جن را از ظاهر خود در قرآن كريم خارج سازند و بدان مفهومى ديگر دهند، از همان كسانى هستند كه در غير محسوس نمى انديشند جز به مادّه ايمان ندارند و به تبع آن از ايمان به غيب بى بهره اند، ايمان به غيبى كه نخستين ركن ايمان و مرز جدايى ايمان و كفر است و به همين سبب نخستين وصف از اوصاف مؤمنان متّقى ايمان به غيب دانسته شده آنجا كه خداوند مى فرمايد: «اين كتاب هدايت متقين است، كسانى كه به غيب ايمان دارند و...»(3).

اينك اين پرسش مطرح مى شود كه حقيقت جن چيست؟ در پاسخ مى گوييم

ص: 96


1- - اسراء/ 88.
2- - الرحمن/ 33.
3- - بقره/ 2-1.

ما به همان حقيقتى گرايش داريم كه مسلمانان به اثبات آن پرداخته اند مبنى بر اين كه جن از آتش آفريده شده است. مسلمين در اتّخاذ اين عقيده نه به اوهام و تخيلات، بلكه به نصّ قرآن كريم استناد جسته اند، چرا كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ ابليس ملعون مى گويد «او از جنّيان بود و از فرمان پروردگار سر برتابيد»(1). از سوى ديگر در جاى ديگرى پس از آن كه ابليس تكبر ورزيد و از فرمان خدا سر برتافت و در مقابل آدم سجده نكرد، بنابر آنچه خداوند در قرآن از زبان او آورده وى خود مى گويد: «من از او [آدم] برترم كه مرا از آتش آفريدى و او را از خاك خلق كردى»(2)، بدين ترتيب با در كنار هم قرار دادن اين دو آيه ثابت مى شود كه شيطان كه به صرع لفظ قرآن از جنّيان بود از آتش آفريده شده و چون او ساير جنّيان نيز از آتش آفريده شده اند. اين حقيقتى است كه صرع قرآن از آن حكايت دارد.

به هر حال، در اين ماجرا گوش دادن جنّيان به آيات قرآن و ايمان برخى از آنان مايه دلگرمى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد، چه آيات قرآن مى گويد اگر چه جريان گرويدن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان انسانها كند شد، اما جنّيان به پاسخ دعوت او شتافتند و اينك پيامبر را آن شايسته است كه مورد اين خطاب خداوند قرار گيرد كه «ديگر بر آن مردم بدكار اندوه مدار»(3).

برخوردارى از پناهندگى مطعم بن عدى

292 - [پس از آن سفر] ناگزير مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جايگاه نزول وحى و مركز تجمّع اعراب در موسم حج يعنى مكّۀ مكرّمه بازگردد، زيرا طرحى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ادامۀ دعوت ترسيم و آن را از طايف آغاز كرده بود چنين اقتضا مى كرد كه آن حضرت به مكّه بازگردد چرا كه طرح از اين قرار بود كه آن

ص: 97


1- - كهف/ 50.
2- - اعراف/ 12.
3- - مائده/ 26.

حضرت در اثناى اجتماع و هيأتهاى قبايل مختلف در مكّه كه براى حج خانۀ خدا بدانجا مى آمدند تماس بگيرد و با آنان ملاقات كند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم به بازگشت به مكّه گرفت. او در هنگامى كه در نزديكى حراء بود زيد بن حارثه كه وى را در اين سفر همراهى مى كرد و از اين بيم داشت كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) آسيبى برسد از آن حضرت خواست تنها با استفاده از پناهندگى يكى از بزرگان مكّه وارد اين شهر شود تا آسيبى نبيند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين پيشنهاد زيد را پذيرفت و به اخنس بن شريق پيغام فرستاد كه در پناه او وارد مكّه شود، اما او پاسخ داد كه وى همپيمان قريش است و در مقابل آنان نمى تواند به كسى پناه دهد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سهيل بن عمرو پيغام فرستاد تا در پناه او در آيد، اما او نيز پاسخ داد كه بنى عامر بن لوئى در مقابل بنى كعب بن لوى به كسى پناهندگى نمى دهد.

پس از آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مطعم بن عدى پيغام داد كه او را در پناه خود قرار دهد. به فرستادۀ آن حضرت گفت: «باشد، به او بگو [در پناه من] به شهر بيايد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ او رفت و شب را در نزد او ماند. چون صبح فرا رسيد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) همراه او و شش يا هفت فرزندش - بنا بر اختلاف روايت - در حالى كه همۀ آنان شمشير حمايل كرده بودند بيرون آمد. آنان وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا مطعم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به طواف خانه بپرداز». [آن حضرت نيز به طواف پرداخت] در حالى كه مطعم و فرزندانش شمشير به ميان بسته بر اطراف كعبه ايستاده اين كار اعلانى پشتوانه دار از اين پناه دادن بزرگوارانه بود.

در همين زمان، ابو سفيان بن حرب بن اميّه بن عبد مناف وارد مسجد الحرام شد و رو به مطعم بن عدى كرد و گفت: «آيا او را پناه داده اى يا از او پيروى مى كنى؟» او گفت: «تنها پناه داده ام» و در اين هنگام ابو سفيان اظهار داشت: «پس بيمى بر تو نيست».

ص: 98

گويا ابو سفيان با اين پرسش خود بدين اشاره دارد كه اگر او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تبعيت مى كند، بايد بداند كه ابو سفيان در حال جنگ با پيامبر (صلی الله علیه و آله) است و به تبع آن دامنۀ اين جنگ پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نيز مى گيرد، اما اگر تنها به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پناه داده، اين تعهّد او محترم داشته مى شود، زيرا وى خود يكى از افراد آنان است و آنان با او هيچ دشمنى و خصومتى ندارند.

از اينجاست كه حكمت الهى را در اين كه ابو طالب با آن همه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان خود را آشكار نساخت در مى يابيم، چرا كه اگر او اسلام خود را علنى مى ساخت، مشركان همزمان با آزارهايى كه به پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رساندند و در اين كار هيچ عهد و پيمانى را محترم نمى شمردند با او نيز به جنگ مى پرداختند.

ص: 99

ص: 100

فصل سيزدهم دو حادثۀ غيبى

شكافته شدن ماه

293 - گفتيم كه پس از دعاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حوادثى به امر خدا روى داد كه مى توان گفت بر اثر رخداد دعاى او بود و براى ز دور ساختن تنهايى و احساس غربت از قلب مطهر او، چه، آمدن فرشته كوهها به حضور آن حضرت براى آن بود كه او كه از كاستى توان و ضعف قدرت خويش به خداوند شكايت برده بود احساس قدرت كند، گوش فرا دادن جنّيان به قرآن كريم و ايمان آوردن برخى از آنان نيز براى آن بود كه آن حضرت با احساس فراوانى پيروان انديشۀ تنهايى را از خود دور كند و بالاخره فراهم آمدن پناهندگى اعطايى (از سوى يكى از بزرگان مكّه) براى آن كه آن حضرت به شهر وارد شود و در آنجا دعوت خويش را تكميل كند و همۀ اين رخدادها براى اثبات اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را راه و چاره فراوان است. به بيان ديگر، خداوند او را بدين رهنمون گشت تا كمى راه و چاره را كه از آن به خداوند شكايت برده بود مرتفع گردد.

اينك پس از همۀ اينها نوبت به آيات محسوس مى رسيد كه شكافته شدن ماه و سير شبانه تا قدس و معراج از آن جمله بود تا خداوند به رسول خويش بيان بنماياند كه «[اى رسول] خداوند تو را رها و فراموش نكرده است»(1).

ص: 101


1- - ضحى/ 3.

پيش از اين يادآور گشتيم كه صاحبان سيره، وقايع تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به ترتيب رخ دادن آنها ذكر نكرده اند. آنان در همين مورد ماجراى شكافته شدن ماه را پس از بحث معراج آورده اند، اما ما همان سان كه ابن كثير اين شيوه را ترجيح داده اين را بر مى گزينيم كه با توجه به فوت خديجه قبل از تشريع نمازهاى پنج گانه و نيز با توجه به اين كه نمازها در سفر معراج تشريع شده است اسراء و معراج پس از وفات خديجه و ابو طالب بوده است.

هر چند در كتب صاحبان سيره بحث از شكافته شدن ماه پس از ماجراى معراج ذكر شده، اما مناسب حوادث همين ترتيبى را كه ما برگزيده ايم توجيه و تقويت مى كند، كه اين ماجرا نيز دليلى است بر صحت و درستى رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) هر چند قرآن كريم خود بتنهايى معجزه اى بزرگ بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دشمنان را با آن به مبارزه طلبيد و بدان تحدّى كرد و آن را يك معجزه شمرد.

اينك شايسته است به اصل موضوع بحث يعنى ماجراى شكافته شدن ماه بپردازيم:

خداوند در قرآن كريم فرموده است: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(1).

ابن كثير در توضيح و دربارۀ اين آيه و ماجرايى كه آيه بدان اشاره دارد مى گويد:

«مسلمانان همه بر اين اجماع دارند كه اين حادثه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وقوع پيوسته و احاديث متواترى نيز از طرق مختلف در اين باره رسيده است كه براى هر كه در آنها بنگرد و بدانها احاطه اى داشته باشد يقين خواهد كرد. ما در اينجا اگر خدا بخواهد، آنچه را از اين روايات كه امكان دست دهد يادآور مى شويم. اعتماد و تكيۀ ما به اوست»(2).

ابن كثير در ادامه اخبار و روايات صحيحى را كه در اين باره آمده است ذكر

ص: 102


1- - قمر 1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 118.

مى كند. ما قبل از آن كه روايات گوياتر را از ميان اين روايات انتخاب كنيم و يادآور شويم اين نكته را متذكّر مى گرديم كه [در قرآن كريم] اخبار شكافته شدن ماه به لفظ ماضى آمده و اين نشان از حكايت امرى كه رخ داده و نه امرى كه وقوع آن احتمال مى رود دارد. از ديگر سوى [از نظر اصولى] ظواهر الفاظ قرآن مورد استناد و پذيرش قرار مى گيرد، البتّه تا زمانى كه قرينه اى از قبيل حقايق ثابت شدۀ به اجماع يا علم ضرورى و يا حقيقتى از حقايق عقلى كه ثابت شده و مجالى براى ترديد در آن نيست بر معناى ديگرى غير از آنچه ظاهر عبارت قرآن است دلالت نكند.

گفتنى است ما اين را نمى پذيريم كه قرآن مورد تأويل قرار گيرد و يا از آنچه ظاهر آن دلالت مى كند دور شود، آن هم به مجرّد استبعاد مطلبى از جانب برخى از انديشه هاى سطحى نگر و يا متأثر از آنچه عادت مردم بر آن است و با آن انس و آشنايى دارند كه هر چه را جز آن است مورد انكار قرار مى دهند و باور ندارند كه نيرويى هستى بخش دگرگونى آفرين و وجود دهنده يعنى قدرت و اراده اى الهى وجود دارد كه ايمان بدان ضرورى است و باور ندارند كه خداوند آنچه را بخواهد مى كند و تنها او آفرينندۀ همه چيز است و اسباب و مسبّبات را او آفريده و لازم نيست ارادۀ او از طريق اسبابى عادى و مأنوس براى ما جارى شود و «او از آنچه مى كند مورد پرسش قرار نمى گيرد، در حالى كه مردم از آنچه مى كنند مورد پرسش قرار مى گيرند»(1).

بدين سبب ما چنين اظهار مى داريم كه ماجراى شكافته شدن ماه قبل از نزول اين آيه و در عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) رخ داده است، چرا كه آيه «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(2) از شكافته شدن ماه با عبارتى كه دلالت بر زمان ماضى دارد سخن مى گويد و اين بدان معنى است كه حادثۀ مورد بحث در آيه در زمان گذشته به وقوع پيوسته است. اما معنى كردن آيه با اين توجيه كه مراد از فعل ماضى در اينجا مضارع

ص: 103


1- - انبياء/ 23.
2- - قمر/ 1.

و اشاره به اين است كه ماه خواهد شكافت معنى كردن لفظ است به معنايى غير از آنچه ظاهر آن مى باشد و اين در حالى است كه هر گونه تفسير كلمات قرآن به چيزى جز ظاهر آن نيازمند دليل و توجيهى براى آن و محتاج قرينه اى است حاكى از آن كه از اين لفظ چيزى جز آنچه ظاهر آن مى باشد اراده شده است.

294 - اين آن چيزى است كه ظاهر آيۀ قرآن از آن حكايت دارد و آن - خودبخود - حجّت و برهانى است گوياى وقوع اين حادثه كه با وجود آن نيازى به دليلى ديگر در تأييد شقّ القمر نيست چه قرآن خود تأييد كنندۀ ديگر امور است نه اين كه از چيزى تأييد بگيرد. البتّه در اين ميان سنّت و اخبار كيفيّت وقوع حادثه و نه اصل آن را بيان مى كند و بنابراين، اينك به سراغ سنّت مى رويم تا ببينيم اين ماجرا چگونه رخ داده است.

ابن كثير مى گويد اصل وقوع و يا مشكل آن با رواياتى به طرق مختلف از بسيارى صحابه اثبات مى شود. او در ادامۀ رواياتى از انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جبير بن مطعم، حذيفه، عبد الله بن عمر، ابن مسعود، ابن عباس نقل مى كند [كه همه حاكى از همين ماجراست].

بخارى و مسلم نيز اين را [به طرق گوناگون] روايت كرده اند كه مردم مكّه از پيامبر (صلی الله علیه و آله) آيتى خواستند و در اين هنگام ماه دو بار شكافت.

در روايت مسلم از قتاده از انس بن مالك است كه مردم مكّه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند آيتى بدانان نشان دهد و آن حضرت ماه را به دو نيمه به آنان نشان داد.

بخارى نيز همين روايت را نقل كرده و چنين افزوده است تا آنجا كه [نيمى از آن در جانبى از حراء و نيمى در جانبى ديگر و] كوه حراء را ميان دو نيمه ماه ديدند».

با توجّه به اين روايت جمله اى را كه در روايت فوق وجود دارد مبنى بر اين كه «ماه دو بار شكافت» مى توان چنين تفسير كرد كه مراد از دو بار شكافته شدن ماه شكافته شدن آن به دو نيمه است.

ص: 104

امام احمد بن حنبل نيز از جبير بن مطعم روايت كرده است كه گفت: «در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه شكافت و به دو نيمه شد، نيمه اى بالاى اين كوه و نيمه اى بر فراز آن كوه. در اين هنگام آنان گفتند محمد ما را سحر كرده است. آنان همچنين گفتند: اگر محمّد ما را سحر كرده باشد نمى تواند همۀ مردم را سحر كند».

بخارى از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «ماه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكافت»

بخارى همچنين مى افزايد: «پيش از اين گذشت كه اين ماجرا قبل از هجرت [به مدينه] رخ داد و ماه به دونيم شد، آن سان كه دو نيمۀ آن را ديدند».

بنا بر آنچه ابو نعيم به سند خود از ابن عباس روايت مى كند، وى گفته است:

مشركان كه كسانى چون وليد بن مغيره، ابو جهل بن هشام، عاص بن وائل، عاص بن هشام و همانند ايشان در ميان آنان بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند و به آن حضرت گفتند: «اگر تو راستگويى، ماه را براى ما به دو نيمه كن، نيمه اى بر كوه ابو قبيس و نيمه اى بر قيقعان» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «آيا ايمان مى آوريد؟» گفتند: «آرى». پس [آن حضرت از خداوند خواست آنچه آنان تقاضاى آن كرده اند براى وى برآورده سازد]. بدين ترتيب در آن شب كه از شبهاى نيمۀ ماه بود ماه به دو نيمه شد؛ نيمه اى بر ابو قبيس و نيمه اى ديگر بر قيقعان [قرار گرفت].

بدين ترتيب روايات در اين باره به تضافر رسيده است: برخى از آنها از اين حكايت دارد كه ماه به دو نيمه شد و در آن هنگام يكى از شبهاى نيمۀ ماه بود و برخى نيز آن شب را مشخّص كرده و شب چهاردهم ماه دانسته، اما آنچه مسلّم است اين است كه هيچ كس حق ندارد درباره اين روايات كه همه همديگر را تأييد و تقويت مى كنند ترديدى روا دارد تا آنجا كه حتّى ابن كثير مدّعى آن است كه اخبار شكافته شدن ماه در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حدّ تواتر رسيده است و ديگر هيچ مجالى

ص: 105

براى هيچ تكذيب و هيچ دليل و مجوّزى براى هيچ ترديدى وجود ندارد، بويژه آن كه اصل اين ماجرا، با ظاهر قرآن اثبات شده و روايات تنها شكل آن - و نه اصل وقوع آن - را عهده دار شده است، چرا كه اصل وقوع آن با قرآنى ثابت شده كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد، هر چند كسانى كه منكر اين گونه حقايق مى شوند ظاهر قرآن را نامأنوس و ناآشنا مى شمارند و پس از آن - تازه در صورتى كه اندك ايمانى در دلهاى آنان باقى مانده باشد - به تأويل روى مى آوردند [وگرنه اصل قرآن را نيز مورد انكار قرار مى دهند].

295 - كسانى كه از مفاد آيات قرآن به شگفت مى آيند و اظهار نامأنوس بودن آن مى كنند و سپس در صورتى كه مسلمان باشند به تأويل آيات روى مى آورند چنين اشكال مى كنند كه اگر چنين حادثه اى كه يك رخداد جهانى است وقوع مى يافت، على القاعده بايستى در همۀ سرزمينهاى عالم ديده مى شد و تنها اعراب شاهد آن نمى شدند. اين اشكال را [پيش از همه] مسيحيانى كه كتب شرق شناسى نوشته اند بر زبان آورده و كسانى كه مسائل اسلامى را از آنان مى گيرند و از طريق آنان مى شناسند اين اشكال را از آنها نقل كرده اند.

اينك ما [در وهلۀ اوّل] به آن دانشمندان غربى كه در قرآن كريم تشكيك مى كنند مى گوييم شما در آيين خود امورى شگفت انگيزتر و نامأنوستر از اين را مورد تصديق قرار داده ايد، چه انجيلهايى كه به ديدۀ باور به آنها مى نگريد و بدانچه در آن است ايمان داريد دربردارندۀ امورى از اين قبيل است آن سان كه در مورد ميلاد مسيح (ع) در انجيل چنين آمده كه ايرانيان زرتشتى از طريق ستاره اى كه نشان ولادت مسيح (ع) بود از ميلاد او آگاهى يافتند و از سرزمين خويش به قصد ديار او حركت كردند در حالى كه آن ستاره پيشاپيش آنان حركت مى كرد تا آنجا كه از طريق همين [ستاره يا] ستارگان محلّ ولادت او را يافتند. اينك جاى اين پرسش از شماست كه آيا آن سان كه از مسلمانان مى خواهيد ثابت كنند كه همه مردم شكافته شدن ماه را ديده اند همه مردم در زمان ولادت مسيح (ع) آن ستاره را ديدند و از

ص: 106

طريق آن ولادت عيسى را دريافتند؟ اگر چنين چيزى وجود داشته باشد شما حق داريد كه قرآن را به چنين بهانه اى مورد تكذيب قرار دهيد. امّا حقيقت آن است كه به تعبير قرآن در مورد اين گونه مردم «سخنى كه از دهان آنان بيرون مى آيد سخنى سنگين است و آنان جز دروغ نمى گويند»(1).

افزون بر اين، هر چند اين اشكال كنندگان در اشكال خود اخلاصى نداشته و حتى بدانچه مى گويند ايمان نداشته باشند، ما اين اعتراض و اشكال را مى پذيريم و در پاسخ آن اظهار مى داريم كه اعراب مشرك چون شكافته شدن ماه را به دو نيمه مشاهده كردند بدان ايمان نياوردند و گفتند «محمد ما را سحر كرده است»، آن گونه كه خداوند گفته هاى آنان در اين باره را حكايت مى كند و مى فرمايد: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت. [البته] اگر آنان آيتى ببينند از آن روى برتابند و گويند اين سحرى پايدار است»(2). در اين ميان برخى از آنان تصميم بر آن گرفتند كه در اين باره تحقيق كنند و نتيجۀ اين تحقيق آن شد كه كسانى كه در شهر مكّه اقامت نداشته اند نيز ماه را به دو نيمه ديده اند. در اين باره امام احمد و نيز بخارى و مسلم از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت: در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه به دو نيمه شكافت و در اين هنگام قريش گفت: «اين سحر ابن ابى كبشه است» آنان بدين جهت [به يكديگر] گفتند: «ببينيد كسانى كه در سفر بوده اند برايتان چه خبر خواهند آورد، چه محمّد نمى تواند همه مردم را سحر كند».

بيهقى نيز روايتى همانند اين از عبد الله بن مسعود نقل كرده كه مى گويد: ماه در مكّۀ مكرّمه شكافت به گونه اى كه دو نيمه شد. در اين هنگام كفّار قريش به مردم مكّه گفتند: اين سحرى است كه ابن ابى كبشه شما را بدان مسحور ساخته است.

پس ببينيد آنها كه در سفر بوده اند [چه مى گويند] اگر آنان همانند آنچه شما ديده ايد ديده باشند، اين سحرى است كه او نسبت به شما به عمل آورده است». راوى

ص: 107


1- - كهف/ 5.
2- - قمر/ 2-1.

مى گويد: پس از كسانى كه در سفر بودند و از كسانى كه از هر سو آمده بودند پرسيدند و آنان نيز پاسخ دادند كه «ما ديده ايم».

از اين احاديث صحيح چنين بر مى آيد كه همگان شاهد اين رخداد بوده اند و آن اختصاص به منطقه اى يا سرزمينى نداشته است و نيز اهل تحقيق و تدقيق در اين باره جستجو كرده و دريافته اند كه اين رخداد در همه مناطق مجاور آنان مورد مشاهده قرار گرفته است و يا كسانى كه در سفر بوده اند خبر آن را آورده اند. اين حقايق حكايت از آن دارد كه همگان شاهد اين حادثه بوده اند.

علاوه بر اين قرآن كريم كتابى راستگو و رواياتى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز رسيده آراسته به راستى و از هر نظر صادق است و راهى براى انكار آن با تو هم هيچ خيال پردازى و يا با شگفتى و اظهار ناآشنايى هيچ شگفت كننده اى وجود ندارد، چه اين كه دلايل و نشانه هاى صدق و راستى موجود و آشكار است و حقيقتى روشن را نمى توان با توهّم خيال پردازى، يا با اظهار شگفتى شگفت كننده اى و يا با انكار كافر منكرى رد كرد.

افزون بر اين، اخبارى رسيده حاكى از آن كه شكافته شدن ماه در هند رؤيت شده است. در اين باره ابن كثير مورّخ اسلامى مى گويد:

«علاوه بر اين، اين رخداد در بسيارى از سرزمينها مشاهده شد و گفته مى شود كه اين رخداد مبدأ تاريخ برخى از سرزمينهاى هند قرار گرفت، بنايى در آن شب [و به ياد بود آن] ساخته شد و «شب شكافته شدن ماه مبدأ تاريخ شد»(1).

اسراء و معراج

اشاره

296 - اسراء [يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بيت المقدس] قبل از هجرت به وقوع پيوسته و آن گونه كه بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده يك سال قبل از آن و بنابر آنچه حاكم روايت كرده شانزده ماه قبل از آن بوده است.

ص: 108


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 120.

بر همين اساس دربارۀ ماهى كه اسراء در آن صورت پذيرفته اختلاف شده، سدى مى گويد در ذى قعده و زهرى مى گويد در ربيع الاول اتّفاق افتاده است.

از جابر و ابن عباس نيز روايت شده است كه گفتند: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب دوازدهم ماه ربيع الاول به دنيا آمد، در همين ماه مبعوث شد، در همين ماه به معراج رفت، در همين ماه هجرت كرد و بالاخره در همين ماه بدرود حيات گفت».

در روايت ديگرى آمده است كه اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بود، در اين باره ابن كثير مى گويد:

«حافظ ابن سرور مقدسى همين نظر را برگزيده و در اين باره حديثى آورده كه سند آن صحيح نيست و ما در فضايل ماه رجب اين نكته را متذكّر شديم. آن حديث اين است كه «اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بوده است»

البته خداوند خود داناست.

برخى نيز چون مدّعى اند كه اسراء در شب اوّلين جمعۀ ماه رجب بوده است اين شب همان «ليلة الرغايب» است كه نماز مشهورى در آن بدعت نهاده شد، در حالى كه هيچ اصلى ندارد و البتّه خداوند خود داناست»(1).

در نهاية الارب آمده است كه اسراء در شب شنبه هفدهم رمضان و هيجده ماه قبل از هجرت به وقوع پيوست و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 51 سال و نه ماه سن داشت.

بدين ترتيب به اين نتيجه مى رسيم كه صاحبان سيرۀ نبوى در تعيين روزى كه

ص: 109


1- - البداية و النهاية. ج 3، ص 109. البته هرگز چنين ملازمه اى وجود ندارد كه آنچه ابن كثير اصل و مستندى براى آن نديده و يا نخواسته ببيند واقعا نيز داراى اصل و مستند شرعى نباشد، زيرا روشن است كه هر يك از مذاهب فقهى در احكام خويش اصول و ادله خاص خويش را دارند و تا زمانى كه بنا نباشد اصل درستى و يا نادرستى هر يك از اين مذاهب مورد بحث و مناظره قرار گيرد - كه البته چنين چيزى حقانيت مذهب فقهى شيعه را آشكار مى سازد - بدعت خواندن اعمال خاصى كه در يك مذهب وجود دارد و مذهب ديگر آن را به رسميت نمى شناسد قضاوتى عجولانه بيرون از موضع خويش است. اما اگر در بدعت خواندن را بگشاييم اعمالى چون نماز تراويح و دهها همانند آن به چنين عنوانى شايسته تر خواهد بود. از اين كه بگذريم، خاصه داراى رواياتى در اين زمينه هستند كه از طريق معتبر خويش كه طريق حق است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه حتى از ائمه هدى (صلی الله علیه و آله) نقل مى كنند و از جمله آن كه فرمود: نخستين شب جمعه اين ماه [- رجب] غفلت نورزيد اين شبى است كه فرشتگان آن را ليلة الرغائب مى نامند، چه آن كه چون ثلثى از شب بگذرد هيچ فرشته اى از آسمانها و زمين نمى ماند مگر آن كه در كعبه و اطراف آن گرد هم مى آيند و در اين ميان خداوند آنان را مورد توجه قرار مى دهد و مى فرمايد: اى فرشتگانم آنچه مى خواهيد از من مسألت كنيد و آنان نيز مى گويند: پروردگارا حاجت ما آن است كه روزه داران رجب را بيامرزى و خداوند نيز مى فرمايد: چنين كردم. ر. ك. ملكى تبريزى، ميرزا جواد، المراقبات، ص 45. - م.

اسراء در آن صورت گرفت اختلاف دارند و البته اصل مسأله ثابت و مسلّم است و مورّخان بر اين اتّفاق دارند كه اين ماجرا پس از سفر آن حضرت به طايف و پاسخ منفى مردم آنجا به او رخ داده است.

همچنين اين كه اين سفر در بيست و هفتم ماه رجب صورت يافته باشد مفادّ خبرى است كه سند آن از نظر حافظ و محدّث ابن كثير صحيح نيست و به همين دليل پس از ذكر اين روايت مى گويد: «خداوند خود آگاه است». امّا از ديگر سوى ما شاهد آنيم كه عامّه اين تاريخ را پذيرفته و يا مقبول دانسته اند و ما نمى توانيم آنچه را مردم مورد پذيرش قرار داده اند رد كنيم، بلكه آن را مى پذيريم، اما بدون هيچ قطع و يقين و جزمى در اين باره:

علاوه بر آنچه گفته شد روايات در اين مورد اتّفاق دارند كه اسراء و معراج حد اقل يك سال قبل از هجرت بوده و چنين بر مى آيد كه در ثلث اوّل يا آخر سال قبل از هجرت بوده و البته خداوند خود آگاه است.

همچنين ما از سياق حوادث تاريخى و مناسبتى كه ميان حوادث وجود دارد چنين در مى يابيم كه ماجراى اسراء و معراج پس از شكافته شدن ماه رخ داده است.

297 - در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه با توجه به اين

ص: 110

كه خداوند حكيم و عليم است و همه كارها را با ميزان و معيار آن و در جايگاه و زمان و مدت خاصّ خود قرار مى دهد و نيز با توجّه به اين كه چنين حقّى داريم كه از حكمت الهى اندكى آگاهى يابيم - بى آن كه يقين داشته باشيم كه حتما همين مراد خداوند است - و با توجّه به اين كه او آگاه و با تدبيرى است كه هيچ چيز، بزرگ يا كوچك، در آسمان و در زمين بر او پوشيده نمى ماند، سرّ اسراء و معراج و مناسبت آن و نيز يقين اين برهۀ زمانى براى آن چيست؟

در پاسخ چنين سؤالى با توجّه به آنچه بدان رسيده ايم خواهيم گفت:

خداوند سبحان دعا و تضرّع پيامبر (صلی الله علیه و آله) به درگاه خويش را برآورد، آن هنگام كه وى در پى بيرون آمدن از طايف از ضعف توان خويش به خداوند شكايت كرد و خدا نيز او را به نيرويى الهى مدد رساند و آنگاه كه از كمى تدبير و چاره به او شكايت برد وى را به حسن تدبيرى شايسته براى ورود به مكّه همراه با امنيت خاطر و اطمينان از امداد خويش بهره مند ساخت و همچنين او را به وسيلۀ آيتى محسوس از نوع آنچه آنان مى خواستند مورد تأييد قرار داد، هر چند آنان به دعوت منادى الهى پاسخ مثبت ندادند، چه، معاند را دليل قانع نمى كند هر چند دليلى محسوس باشد. بدين سان آنان گفتند پيامبر ما را سحر كرده است و اين در حالى بود كه كاروانها شكافته شدن ماه را در سفر رؤيت كرده بودند. پس از همۀ اينها نوبت به آيتى ديگر و انس و احساس آرامش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ لقاى پروردگار در معراج مى رسيد، خواه آن كه بگوييم لقاى او با خداوند تنها ملاقاتى روحانى و در خواب بود و يا چيزى فراتر از رؤيا بود.(1)

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از از دست دادن دو حبيب خود خديجۀ مهربان و ابو طالب دلسوز احساس نوعى تنهايى و غربت كرد، اما خداوند با كردۀ خويش به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود كه انس و آشنايى با خدا بزرگتر، رحمت و مهربانى او

ص: 111


1- - خير الدين، عبد العزيز، السيرة العطره و قلقشندى، نهاية الارب، ج 16، ص 283 و 284.

باعظمت تر، حمايت او از انسان بزرگوارانه تر و اين عنايت و توجّه او به رسالت تو - اى پيامبر - است كه تو را به آرزويت خواهد رساند و خواسته ات را برايت برآورده خواهد ساخت و تو را به هدف و مقصودت و اصل خواهد كرد كه او مهرورزى مهربان و مهيمن است.

بدين سبب بود كه ماجراى اسراء و در پى بى آن معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانها صورت پذيرفت

298 - اينك به آياتى از قرآن كريم مى پردازيم كه به اسراء تصريح و به معراج اشاره اى روشن كرده و از اين جمله است كه مى فرمايد: «منزّه است خدايى كه بندۀ خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامونش را بركت داديم برد تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم كه او شنواى بيناست»(1).

در آيۀ فوق به اسراء يا همان سفر شبانه تصريح و يا عبارت «تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم» به معراج اشاره شده است.

در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «ما آن خوابى را كه به تو نموديم و نيز آن درخت لعنت شدۀ در قرآن را جز آزمايشى براى مردم قرار نداديم و آنان را بيم مى دهيم و مى ترسانيم، اما اين [بيم دادن و ترساندن] جز بر سركشى آنان نمى افزايد»(2).

در تفسير آيۀ فوق برخى از مفسّران آورده اند كه مراد از اين خواب معراج است»(3).

ص: 112


1- - اسراء/ 1.
2- - همان/ 60.
3- - البتّه در تفسير اين آيه نظر ديگرى كه همين نيز نظر صحيح است وجود دارد. آن گونه كه در تفسير الدّر المنثور از تفاسير اهل سنّت و نيز از طريق خاصّه در كتب ديگر رواياتى حاكى از اين امر آمده، مراد از اين خواب در آيۀ فوق رؤيايى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديد كه بنى اميّه چون ميمون بر منبر او بالا و پايين مى پرند. بنابر همين نظر مراد از «درخت لعنت شدۀ در قرآن» نيز درخت ناپاك منافقان متظاهر به دينى است كه مايۀ فتنه، آزمايش و سرگشتگى بسيارى از مردم شد. براى توضيح بيشتر ر. ك. طباطبايى، الميزان [عربى]، ج 13، ص 150-136.

همچنين خداوند در سوره نجم مى فرمايد: «سوگند به ستاره آنگاه كه فرود آيد [و غروب كند]، صاحب شما [پيامبر] گمراه نشده و راه كژى در پيش نگرفته است و اين نيست بجز وحيى كه [جبرئيل] آن نيرومند قدرتمند به او آموخته است.

پس ايستاد در حالى كه او در افق بالا بود و سپس او [پيامبر يا جبرئيل] نزديك شد و بر قرب افزود و تنها دو كمان فاصله داشت يا كمى نزديكتر بود.

پس خداوند آنچه به بندۀ خويش وحى كرد. دل آنچه را ديد دروغ نديد. پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد در حالى كه او را يك بار ديگر نيز ديد، نزد سدرة المنتهى و آنجا كه بهشت آنجاست، آن هنگام كه آن درخت آنچه را پوشاند پوشاند [و در اين همه] ديده نلغزيد و خطا نرفت و [بلكه] از آيات پروردگار بزرگ خويش مشاهده كرد»(1).

مفسّران در تفسير آيۀ فوق چنين تقرير كرده اند كه اين آيات دربارۀ معراج نازل شده و - به عقيدۀ ما - اين امرى روشن است و اگر حتى آيات قبل به اين تصريح نداشت كه معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانهاى بالا بوده، در اين آيات اشاره هايى كه وجود دارد واضح و تقريبا صريح است و اشارۀ واضح در حكم الفاظ صريح مى باشد.

برخى از علماى سيره در اين بحث چنين اظهار داشته اند كه اسراء از شعب ابو طالب آغاز شده است، به عقيدۀ ما هر چند سند اين روايت صحيح است، اما ماجراى اسراء به اين حقيقت اشاره دارد كه در آن زمان ابو طالب وفات يافته و مأموريت او پايان پذيرفته بود. البتّه در اين ميان آنچه در صحيح بخارى ثابت شده اين است كه اسراء از حطيم در مسجد الحرام آغاز شد.

اسراء سفرى جسمانى

299 - ظاهر آيۀ قرآنى كه مثبت اسراء مى باشد يعنى آيۀ نخست سورۀ

ص: 113


1- - نجم/ 18-1.

اسراء(1) آن است كه اين سفر شبانه با تن و روان صورت پذيرفته و به همين سبب خداوند «اسرى بعبده» فرموده و اين در حالى است كه عبد [يابنده خدا] به مجموع پيكر انسانى تن و روان با هم، اطلاق مى شود و تا زمانى كه آيۀ قرآن در چنين چيزى ظهور دارد و هيچ دليلى از عقل و نقل در نقض آن اقامه نشده، پذيرش همين ظاهر لازم است، چه اين حقيقت در جاى خود ثابت شده كه هر لفظى به معناى ظاهرى آن تفسير مى شود مگر آن كه به دليل وجود معارضى حمل آن بر ظاهر امكان نداشته باشد، حال آن كه در اينجا هيچ معارضى براى ظاهر آيه وجود ندارد.

علاوه بر اين، روايت شده است كه آن حضرت در راه سفر خود به بيت المقدس به كاروانى از قريش برخورد كرد و [صداى حركت مركب او] يكى از شتران اين كاروان را وادار به فرار ساخت و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاروانيان را به محل آن شتر رهنمون گشت و [چون آنان به مكّه بازگشتند] مكّيان را از اين ماجرا آگاه كردند(2).

همچنين روايت شده است كه مردم مكّه سخنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر را انكار كردند و اوصاف يكى از كاروانهاى خود را كه در راه شام بود و آن حضرت با آن برخورد كرده بود از او خواستند و رسول نيز آن را براى ايشان توصيف فرمود. آن گونه كه در البداية و النهاية مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر خود و استدلال بر صدق و راستى خويش فرمود:

«نشان صدق اين ماجرا آن است كه من در طى اين راه به كاروان بنى فلان در فلان نقطه برخورد كردم و صداى مركبى(3) كه بر آن نشسته بودم يكى از شتران

ص: 114


1- - اسراء/ 1: «سُبْحٰانَ اَلَّذِي أَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بٰارَكْنٰا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيٰاتِنٰا»، «منزّه است خدايى كه بندۀ خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامونش را بركت داديم برد تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم».
2- - سهيلى، الروض الانف، ج 1، ص 244.
3- - اين مركب همان «براق» است كه درباره اش سخن خواهيم گفت.

آنان را رماند، اما من آنان را به محل آن شتر رهنمون شدم و اين در حالى بود كه در راه خود به سوى شام بودم. سپس پيش رفتم و هنگامى كه در ضجنان بودم با كاروان بنى فلان برخورد كردم و كاروانيان را خفته يافتم. آنان ظرف آبى داشتند كه روى آن را با چيزى پوشيده بودند. من آن پوشش را برداشتم و آنچه در آن بود نوشيدم و آن را همانند قبل پوشاندم. نشانۀ صدق اين ماجرا آن است كه همينك كاروان آنان از ثنية التنعيم البيضاء وارد مى شود در حالى كه شترى خاكسترى رنگ پيشاپيش كاروان است كه دو جوال بر بار اوست: يكى سياه و ديگرى سياه و سفيد.

[در پى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مردم به منطقۀ پيچ تنعيم رفتند و همان شترى را كه رسول توصيف فرموده بود پيشاپيش كاروان ديدند و نيز از كاروانيان دربارۀ آن ظرف و آن شتر رميده پرسيدند و آنان ماجرا را همان گونه توصيف كردند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرموده بود»(1).

اين روايت همه حاكى از آن است كه اسراء يا همان سفر شبانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى با روح و بدن بود، چه اين كه آن حضرت [و نه روح او] با مسافران ميان راه مكّه و شام برخورد كرد و از آنچه در اين برخورد پيش آمده بود براى مكّيان سخن گفت و اين گفته ها [از سوى آن مسافران] مورد تصديق و تأييد قرار گرفت. البتّه هر چند در سند برخى در اين روايات جاى تأمل و سخن است، اما مجموع آنها به گونه اى است كه هر يك ديگرى را تأييد و تقويت مى كند و مهمتر از همه آن كه به ظاهر آيۀ قرآن مؤيّد همين مطلب است و بلكه هيچ مفهوم و مدلولى جز همين ندارد مگر آن كه دليلى در مقابل آن اقامه شود.

علاوه بر اين، اگر اسراء تنها يك سفر روحانى و يا يك رؤياى صادق بود هيچ شگفتى و غرابتى وجود نداشت كه مانع تصديق آن از سوى مردم شود و در چنين صورتى قبل از هر چيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اطّلاع مى داد كه اين سفر يك

ص: 115


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 110

رؤيا و يا وحيى از جانب خداوند بوده است.

در مقابل اين قول [يعنى قول به اسراء جسمانى] كه آيۀ قرآن گوياى آن است قول ديگرى وجود دارد كه از عايشه و از معاوية بن ابى سفيان روايت شده است.

البتّه معاويه و پدر او در زمان معراج و اسراء از كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تكذيب مى كردند و با او دشمنى و مقابله داشتند، امّا اين احتمال وجود دارد كه او آنچه را در اين باره مى گويد از ديگر كسانى كه خود شاهد و يا ناظر بوده اند نقل كرده باشد، آن سان كه عايشه نيز با آن كه در آن زمان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ازدواج نكرده بود در اين باره به نقل از ديگران سخن گفته است.

به هر حال معاويّه كه پس از عايشه اسلام آورد، به اين گفتۀ عايشه براى اثبات ادعاى خود استناد كرد، در حالى كه [به ادّعاى او و هم مسلكانش] به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نسبت داده اند كه امر فرمود اين دين از عايشه گرفته شود!

در اين ميان اين خبر در درون خود شامل اظهاراتى است كه اين گمان را در انسان به وجود مى آورد كه معاويه در روايت كردن اين حديث از عايشه راست نگفته است، چه اين كه در روايت معاويه آمده است كه عايشه مدعى است «او بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را غايب نيافت». اين فقره از روايت به وچودآورندۀ اين گمان اين گمان در خواننده است كه در زمان معراج پيامبر و عايشه در يك بستر بوده اند در حالى كه مورّخان و محدّثان بر اين اجماع دارند كه پيامبر در مدينه با عايشه همبستر شد طرفداران اين نظريّه به روايتى از حسن بصرى استناد مى كنند كه مراد از رؤيا در آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) همان چيزى است كه در شب معراج به وقوع پيوست و از سوى ديگر مراد از رؤيا همان چيزى است كه انسان در خواب مى بيند، آن گونه كه پس از آن كه يوسف آنچه در خواب ديده بود به پدرش يعقوب گفت وى به او چنين توصيه كرد كه «يٰا بُنَيَّ لاٰ تَقْصُصْ رُؤْيٰاكَ عَلىٰ إِخْوَتِكَ» (2) يعنى

ص: 116


1- - اسراء/ 60
2- - يوسف/ 5.

«اى پسرم رؤياى خويش را براى برادرانت بازمگوى [در اين آيه ملاحظه مى شود كه يعقوب براى آنچه يوسف در خواب ديده بود كلمه رؤيا را به كار برد.]

همچنين در كتاب بصائر فيروزآبادى آمده است:

«رؤيا همان چيزى است كه در خواب مى بينى. جمع اين كلمه رؤى است همانند واژه هدى گاه نيز همزه رؤيا برداشته و اين كلمه به و او خوانده مى شود»(1)

[اينك حتى به فرض پذيرش روايت فوق] جاى اين پرسش است كه آيا اين رؤيا كه آيه بدان تفسير شده دربارۀ معراج بود و يا اسراء در خواب ديده شده است.

در پاسخ اين سؤال روايتى كه از حسن بصرى رسيده چنين مى گويد كه «آن خواب در شب معراج بوده است» ما نيز مى گوييم درست است كه آن رؤيا در شب معراج بوده [اما از اين امر چنين استفاده نمى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سفر از مكّه تا قدس را در آن شب به خواب ديده] و از ديگر سوى نصوصى كه دربارۀ شب معراج رسيده گوياى اين حقيقت است كه مراد حسن بصرى و موافقان او در اين باره كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن شب رؤيايى ديد آن است كه آن حضرت معراج را در عالم رؤيا ديده است و نه آن سفر را.

طرفداران اين نظريّه كه اسراء روحانى بود و نه جسمانى، همچنين به حديثى استناد كرده اند كه بخارى به نقل از انس بن مالك آورده است كه گفت: شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام به اسراء برده شد قبل از آن كه بر او وحيى برسد در حالى كه در مسجد الحرام خوابيده بود سه نفر به سراغ او آمدند و يكى از آن سه گفت: كدام يك از آنها [مردم] همان [پيامبر] است؟ فرد بعدى گفت: «اين يك و همو بهترين آنان است». آنگاه آخرين فرد گفت: «بهترين آنان را بگيريد»... پس از اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را نديد تا آنكه شبى ديگر آنان را به ديدۀ دل ديد در حالى كه چشمانش به خواب رفته و البتّه دلش خوابيده نبود - آن سان كه همۀ پيامبران چشمانشان به خواب مى رود ولى دلهايشان بيدار است - آنان با او هيچ

ص: 117


1- - ر. ك. فيروزآبادى، صائر ذوى التمييز فى لطائف الكتاب العزيز، ج 3، ص 177.

سخن نگفتند تا آن كه ديگر بار او را در كنار زمزم [بر زمين] گذاشتند، پس جبرئيل او را از ايشان گرفت.

اين حديث حديثى طولانى است كه در پايان آن چنين آمده است: «او از خواب برخاست در حالى كه در مسجد الحرام بود».

سهيلى صاحب الرّوض الانف بر اين عقيده است كه روايت فوق «نص» است و هيچ اشكالى در آن نيست.

بر خلاف آنچه سهيلى عقيده دارد. ما اين دلالت روايت را بر اين كه اسراء روحانى است داراى اشكال مى بينيم، چرا كه روايت مزبور مى گويد «قبل از آن كه وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شود سه تن به سراغ او آمدند» و بنابراين متن روايت هيچ اشاره اى به مسألۀ اسراء و معراج ندارد و شايد اين ماجرا - در فرض اين كه روايت صحيح باشد - به موضوع ديگرى مربوط مى شود.

سهيلى همچنين بر اين عقيده است كه ادلّه اى كه در مورد اسراء رسيده با يكديگر تعارض دارد. وى به همين سبب ميان اين ادلّۀ متعارض بدين گونه توافق و همسويى برقرار كرد. كه اسراء دو بار بوده است: يك بار روحانى و بار ديگر جسم و روح با هم.

در مقابل، ما بر اين عقيده ايم كه ادلّه در اين باره هيچ تعارضى با همديگر ندارد، بلكه تنها ادلّه اى است گوياى اسراء يا سفر جسمانى مى باشد كه هيچ مجال ترديدى در آن وجود ندارد، چه اين كه آن ادلّه از قوّت برخوردار است و هرگز دليل ضعيفتر توان تعارض با دليل قويتر را ندارد.

به همين سبب ما معتقديم اسراء يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به قدس با جسم و روح - هر دو - بوده است همچنين ما در آنچه دربارۀ اسراء بدان استناد و استدلال شده هيچ دليلى نمى يابيم كه اسراء تنها روحانى بوده باشد و علاوه بر اين دربارۀ آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) نيز موضوع

ص: 118


1- - اسراء/ 60 البته پيش از اين به نقل از علاّمه طباطبايى آورديم كه مراد از رؤيايى كه آيه از آن سخن مى گويد همان است كه خواب ديد بنى اميه از منبر او بالا و پايين مى پرند. م.

رؤياى مورد بحث آيه را اسراء نمى دانيم، بلكه به نظر ما موضوع اين آيه [و آنچه به خواب ديده شده] همان معراج است.

[علاوه بر ادلّۀ فوق] هيچ غرابت و شگفتى در اين نيست كه خداوند رسول خود را در يك شب از مكّه به بيت المقدس ببرد و بازگرداند و چنين چيزى در مورد خداوند هيچ بعيد نيست چرا كه فاصلۀ زمان و مكان براى بندگان تصوّر و معنى دارد و نه براى خداوند سبحان كه بر هر چيزى توانا و خود آفرينندۀ زمان و مكان است.

معراج روحانى

300 - اكثر انديشمندان اسلامى بر آنند كه معراج همانند اسراء جسمانى (يعنى هم با جسم و هم با روح) بوده است. آنان اين نظريّه را از ظواهر احاديث صحيحى گرفته اند كه در آنها تصريح شده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آدم، ابراهيم، ادريس، عيسى، يحيى و موسى در آسمانها ملاقات كرده [و اين ملاقاتها حاكى از معراج جسمانى] است.

اين گروه از علما كه ظاهر احاديث را مورد استناد قرار داده اند، در بحث از اين كه ملاقات آن حضرت با خداوند چگونه بود توقّف كرده و گرفتار اختلاف شده اند و برخى از آنان گفته اند پيامبر پروردگار را مشاهده كرد و با او سخن گفت.

اين ملاقات و همسخن شدن با خداوند احترام گراميداشتى براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود كه خداوند به منظور نزديكتر ساختن او به خود و بزرگداشت او چنين امتياز منحصر به فردى به وى مى بخشد. به نظر اين گروه اين ملاقات غير از آن چيزى است كه در آيۀ «وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّٰهُ إِلاّٰ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» (1) به عنوان طرق دريافت پيام و سخن الهى مشخّص و محدود شده، چه اين كه در ميان

ص: 119


1- - شورى/ 51: «هيچ بشرى را آن نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در شكل وحى يا از پس پردۀ غيب و يا آن كه پيكى به سوى او بفرستد».

سه طريقى كه در آيۀ فوق آمده چيزى به نام «مشاهدۀ خداوند» و دريافت مستقيم وحى از او وجود ندارد.

نظريّۀ فوق، رأى احمد بن حنبل و ابو الحسن اشعرى است.

در مقابل، گروهى بر اين عقيده اند كه چنين چيزى رخ نداده است، مستند عقيدۀ اين گروه روايتى است كه مسلم از ابو ذر نقل كرده است كه گفت: به پيامبر گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا پروردگار خويش را ديده اى؟» در پاسخ فرمود:

«او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟» البتّه در روايت ديگرى است كه آن حضرت به جاى جملۀ اخير فرمود. «و من نورى را ديده ام».

كسانى كه دربارۀ اسراء قول به روحانى بودن آن را اختيار كرده اند در اينجا نيز به طريق اولى قائل به روحانى بودن معراج شده اند و بدين ترتيب به عقيدۀ اين گروه تمام اين سفر خواه سير از مكّه تا قدس و خواه سير آسمانى معراج تنها يك رؤياى صادق بوده است. ما از اين پيش دربارۀ ادلّۀ اين گروه دربارۀ روحانى بودن اسراء سخن گفتيم.

در اين ميان برخى از كسانى كه در مسألۀ اسراء قائل به جسمانى بودن آن شده بودند در اين مسألۀ در كنار گروه اخير قرار گرفته اند. اينان مى گويند معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روحانى بوده و در اين باره هيچ «نصّى» از قرآن وجود ندارد كه ظهور در جسمانى بودن معراج [همراه بودن جسم و روح در اين سفر] داشته باشد تا هيچ گريزى از پذيرش آن و هيچ راهى براى تأويل و تفسير آن وجود نداشته باشد، بلكه ما الفاظ و عباراتى را كه در قرآن بدين مسأله پرداخته به گونه اى مى بينيم كه با همان ظاهر و معناى متبادر به ذهن آن - و نه حتى با تأويل و تفسيرى كه از آن به عمل مى آيد - اين مفهوم را مى پذيرد كه معراج تنها روحانى بوده است.

اينك مناسب است نظرى به آياتى كه بر مسألۀ معراج دلالت دارد بيفكنيم:

يكى از اين آيات آيۀ نخست سورۀ اسراء است كه تنها به معراج اشاره مى كند و صريحا گوياى آن نيست، چه اين كه معراج از عبارت «لزيه من آياتنا» در اين آيه

ص: 120

استفاده مى شود و آيه چنين مورد تفسير قرار مى گيرد كه مراد از آياتى كه خداوند به رسول خود و بندۀ خويش نشان داد همان آيات مشهود او در سفر معراج و آيات امامت انبياى پيشين بوده است.

ديگر آياتى نيز كه به مسألۀ معراج نظر دارد عبارات آنها به گونه اى است كه تنها از طريق اشارات آميخته به تشبيه و رمز و ديگر صنايع ادبى بر معراج دلالت مى كند و همه در درجه اى از شكوه و والايى ادبى و بيانى است و جايگاهى منحصر به فرد را از آن خود ساخته كه هيچ سخن بدان نمى رسد. اكنون به بررسى يكايك اين آيات مى پردازيم:

آيۀ پنجم و ششم سورۀ نجم چنين مى گويد: «عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىٰ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىٰ» (1) در تفسير اين آيه گفته اند مراد از «شديد القوى» كه رسول خدا را آموخت جبرئيل امين است و اگر نيز مراد خداوند باشد، اين تعليم از طريق تلقين [مستقيم پيام الهى] نبوده، بلكه از طريق راهنمايى و الهام بوده است [و بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اين آيه دلالتى بر معراج جسمانى ندارد].

در آيۀ بعد «وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىٰ» نيز مراد از آن كه در افق اعلى بود همان جبرئيل است. در آيه «ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰى» نيز [بنا بر يكى از دو تفسير آن] مراد آن است كه جبرئيل فرود آمد و به پيامبر نزديك شد. آيه «فَأَوْحىٰ إِلىٰ عَبْدِهِ مٰا أَوْحىٰ» نيز بدين معناست كه خداوند از طريق جبرئيل به پيامبر وحى كرد «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىٰ» هم آن كس كه دو بار از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديده شده بود، جبرئيل است. آيۀ قبلى «مٰا كَذَبَ اَلْفُؤٰادُ مٰا رَأىٰ» بروشنى بدان اشاره دارد كه آن آيات كبرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را ديد به ديدۀ دل مورد مشاهدۀ او قرار گرفت و نه به چشم سر.

[در اين ميان تنها آيه اى كه مى تواند به گونه اى ثبات كنندۀ معراج جسمانى باشد، آيۀ «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» است، اما اگر در معنى اين آيه دقت شود خواهيم

ص: 121


1- - اين آيه و آيات پس از آن كه مورد بحث و تحليل قرار گرفته، آيات اوّل تا هيجدهم سورۀ نجم است كه ترجمه آنها در صفحه 822 گذشت. م.

ديد] مراد از «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» آن است كه چشم افزون از توان خود نخواست و از حد خويش تجاوز نكرد. در اين آيه نفى «ما» يا ممكن است به اين معنى باشد كه رؤيتى با چشم در كار نبوده است تا بيننده خارج از توان خويش بر دوش گيرد و درماند از حد خويش تجاوز كند و يا ممكن است براى بيان اين نكته باشد كه چشم از حدّ خود تجاوز نكرد تا طغيان و سركش كرده باشد و در اين تلاش نمايد كه آنچه را ديدنش براى آن ممكن نيست ببيند و اين راه كج را در پيش گيرد كه درماند و خسته كند و آنچه را نديده است در نفس القاء نمايد.

بنابراين، ما با اين نگاه و بررسى جستجوگر به اين نتيجه مى رسيم كه اگر چه اسراء با همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده، اما معراج تنها روحانى و يك رؤياى صادق بوده است. ما به ادلّۀ ذيل اين نظر را برگزيده ايم:

الف: در روايت معراج چنين آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ اين سفر با آدم، ابراهيم، موسى، يحيى و ديگران ملاقات كرد و اين در حالى است كه آنچه در زمان اين سفر از آن پيامبران باقى مانده تنها ارواح آنها بود و بدنهاى آنان در روز قيامت از سوى پروردگار مبعوث و برانگيخته خواهد شد. از سوى ديگر اگر فرض شود كه خداوند بدنهاى اين پيامبران را مبعوث و ديگر بار زنده ساخته و پس از آن ميرانده است، اين فرضى بعيد است و در هيچ حديثى از احاديث و يا در هيچ خبرى از اخبار - هر چند ضعيف - نيامده و اين در حالى است كه هر فرضى در امور عينى كه دليلى از نقل براى آن نباشد به صاحبش برگردانده مى شود مگر آن كه اين فرض امرى باشد كه برهان عقلى ما را بدان مى رساند، اما در مورد بحث ما هيچ دليلى اعم از عقلى و نقلى وجود ندارد كه اعادۀ حيات جسمى پيامبران گرامى خداوند و به فنا برگرداندن دوبارۀ آنها را اثبات كند.

ب: آيات مبارك قرآنى كه به مسألۀ معراج نظر دارد بدين نكته اشاره و بلكه تصريح مى كند كه اين سير و سفر آسمانى روحانى بوده و هيچ ادراكى حسىّ در كار نبوده و بلكه همه به قلب و ديدۀ دل بوده است، چه خداوند مى فرمايد: دل آنچه را

ص: 122

ديد دروغ نديد پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد؟».(1)

بنابراين قرآن از اثبات رؤيت آيات الهى با ديدۀ دل سخن مى گويد و نيز از اين كه روا نيست ستيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه دل او كه هرگز دروغ در آن راه ندارد ديده. اين خواست قرآن و صدق اين فرموده محقق نمى شود مگر آن كه رؤيت آيات الهى از سوى پيامبر رؤيتى روحانى باشد، چه رؤيت با ديدۀ دل چيزى جز رؤيت روحانى نيست، بويژه آن كه قرآن آن هنگام كه از حس بينايى و چشم ظاهر سخن به ميان مى آورد اين را نفى مى كند كه چشم چيزى ديده باشد نه اين كه آن را اثبات كند.

ج: روايات معراج بدين تصريح دارد كه پيامبر پروردگار خويش را ديد و اين در حالى است كه در مورد پروردگار تنها رؤيت با ديدۀ دل و با استحضار عظمت او در قلب و انديشه و با سير روحانى به سوى خداوند امكانپذير مى باشد و علاوه بر آن در حديث ابو ذر آن سان كه قبلا متن آن را آورديم پيامبر در پاسخ آن صحابى جليل مى فرمايد: «او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟».

البتّه ما در اينجا به اين مطلب نمى پردازيم كه آيا رؤيت خداوند در روز قيامت ممكن است يا نه چه اين كه آنجا روز قيامت و برپايى رستاخيز و برانگيختن دوبارۀ بندگان از خاك و هنگام رفتن بهشتيان به بهشت و دوزخيان به دوزخ و بقاى در آن است و سخن دربارۀ چنان عالمى غير از سخن گفتن دربارۀ اين دنياست كه در آن با كمك حسّ مشاهده مى كنيم و مى بينيم و اگر بنا باشد در اين دنيا رؤيت خداوند محقّق شود به ديدۀ فناپذير خواهد بود، در صورتى كه رؤيت پروردگار از سوى بهشتيان - از نظر كسانى كه بدان اعتقاد دارند - با ديدۀ جاودانه است. خداوند خود مى داند كه چگونه ديده مى شود.

به هر حال، پس از اين تحليل و تفسير به دو حقيقت ذيل دست مى يابيم.

الف: به دليل ظاهر نصوصى كه مثبت اين حقيقت است و هيچ دليل

ص: 123


1- - نجم/ 12-11.

معارضى نيز با آن وجود ندارد اسراء يا همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده است.

ب: به دليل آن كه در قرآن كريم ادلّه اى حاكى از جسمانى بودن معراج وجود ندارد و [حتى در فرض وجود چنان ادلّه اى] دلايلى ديگر از عقل و نقل در تعارض با آن داريم، معراج روحانى بوده است.

اكنون پس از اين تجليل شايسته است نظرى به احاديث حاكى از اسراء و معراج در صحاح ستّه بيفكنيم و البته در پرتو دو حقيقت مزبور عبارات و كلمات موجود در اين روايات را تفسير كنيم.

اسراء و معراج در صحاح ستّه

301 - اين امكان وجود داشت كه بحث از معراج و اسراء را در همين جا به پايان بريم، اما لازم ديديم با آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره نقل شده آشنا شويم و مشاهده كنيم كه چگونه هر چه در اين مورد آمده بر اين مبناست كه معراج روحانى بوده است.

دربارۀ اسراء و سپس معراج آسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايات مختلفى [از طريق اهل سنّت] رسيده است كه ما از آن ميان روايت بخارى را بر مى گزينيم و آن را آن گونه كه در البداية و النهاية آمده نقل مى كنيم:

«بخارى به سند خويش از انس بن مالك به نقل از مالك بن صعصعه روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شبى كه به سير روحانى برده شد با مردم سخن گفت و فرمود: «در حالى كه در حطيم - و شايد فرمود در حالى كه در حجر اسماعيل - خوابيده بودم موجودى آمد».

راوى مى گويد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شنيدم كه فرمود: «پس از اينجا تا آنجا را شكافت». پس از جارود كه در كنار من نشسته بود پرسيدم مقصود آن حضرت چيست؟ جارود گفت: يعنى از گودى زير گلو تا پايين شكم او و نيز شنيدم كه مى گويد از روى سينه تا پايين شكم او.

ص: 124

به گفتۀ راوى رسول خدا در ادامه فرمود: «پس قلبم بيرون آورده شد و سپس تشتى طلايى و پر از ايمان آورده قلبم در آن شسته شد، پر گرديد و به جاى خود برگردانده شد. سپس مركبى سفيد رنگ كوچكتر از يابو و بزرگتر از الاغ آورده شد».

در اين هنگام ابو جارود به انس گفت: «اى ابو حمزه، اين همان براق است؟» و انس پاسخ گفت: «آرى».

در ادامۀ اين روايت چنين آمده است كه «آن مركب گامهاى خود را به بلندترين شكل بر مى داشت. پس من بر آن مركب نهاده شدم و جبرئيل مرا روانه ساخت تا به آسمان اين دنيا رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:

«كيست؟» و جبرئيل پاسخ داد كه: «جبرائيل». گفته شد: «اين كيست كه با توست؟» پاسخ داد: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ گفت:

«آرى» پس گفته شد: خير مقدمش باد! خوش آمده است». پس در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، ناگاه آدم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدرت آدم است. بر او سلام كن» من بر او سلام كردم و او پاسخ گفت و سپس فرمود: «به فرزند صالح آدم و به پيامبر صالح خوشامد باد!».

«سپس جبرئيل مرا به آسمان دوّم برد و اجازۀ ورود و بازشدن در خواست. گفته شد: «اين كيست». او گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» [گفت:

«آرى».] پس گفته شد: «او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين سان در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم يحيى و عيسى را كه پسر خالۀ همديگرند ديدم و جبرئيل گفت «اينان يحيى و عيسى هستند. بر آنان سلام كن». من نيز بر آن دو سلام كردم و آنان پاسخ دادند و گفتند: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».

«سپس جبرئيل مرا به آسمان سوّم برد و اجازۀ ورود خواست» پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». ندايى در رسيد كه «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمّد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد:

ص: 125

«او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين ترتيب در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، يوسف را ديدم و جبرئيل گفت: «اين يوسف است. بر او سلام كن». من نيز بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»

«سپس مرا بالا برد تا به آسمان چهارم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت:

«محمد». سؤال شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، ادريس را ديدم و جبرئيل گفت: «اين ادريس است. بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»

«سپس مرا به آسمان پنجم برد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:

«كيست؟» گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت:

«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد:

«او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، هارون را ديدم و جبرئيل گفت: «اين هارون است بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!».

«سپس مرا بالا برد تا به آسمان ششم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه با توست؟» گفت:

«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». پس چون بدين آسمان وارد شدم، موسى را ديدم و جبرئيل گفت: «اين موسى است. بر او سلام كن». سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!». چون از او گذشتم، گريست و در اين هنگام به وى گفته شد: «چه چيز تو را به گريه واداشته است؟» گفت:

«براى آن مى گريم كه جوانى پس از من مبعوث شده كه از امت او بيش از آنچه از امت من به بهشت مى رود به بهشت خواهد رفت».

سپس مرا بالا برد تا به آسمان هفتم رسيد و جبرئيل اجازۀ ورود خواست.

ص: 126

پس به او گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خير مقدم باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم ابراهيم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدر تو ابراهيم است بر او سلام كن».

سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «فرزند و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».

سپس بالاتر برده شدم و به سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا چهار نهر ديدم:

دو نهر آشكار و دو نهر پنهان. پس گفتم: «اى جبرئيل، اين چيست؟» گفت:

«آن دو نهر نهان دو نهر بهشتى و آن دو نهر آشكار نيل و فرات است.

سپس براى من [پرده از] بيت المعمور كه هر روز هفتاد هزار فرشته بدان در مى آيند برداشته شد و پس از آن جامى از شراب، جامى از شير و جامى از عسل آورده شد و من شير را برداشتم. پس گفت: «اين فطرت پاكى است كه تو و امّتت بر آن هستيد».

سپس پنجاه ركعت نماز در هر روز بر من واجب شد و آنگاه برگشتم و در راه با موسى برخورد كردم. او گفت: «به چه چيز امر شده اى؟».

در روايت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «به پنجاه ركعت نماز در هر روز امر شده ام». موسى گفت: «امت تو نمى تواند در هر روز پنجاه نماز به جاى آورده به خداوند سوگند، من پيش از تو مردم را آزموده ام و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. اينك تو به سوى پروردگارت بازگرد و از او براى امّت خود تخفيف بخواه».

در ادامۀ روايت از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آمده است كه «پس برگشتم و بدان سبب ده نماز از من برداشته شد ديگر بار نزد موسى برگشتم و او همان سخن را بازگفت و در پى بى آن دو بار [به آسمان] بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد. چون دوباره نزد موسى آمدم، او همان گفته را تكرار كرد و ديگر بار بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد پس دوباره نزد موسى آمدم و او همان گفته را بر زبان آورد. در پى بى آن [به آسمان] برگشتم و اين بار به ده نماز در هر روز امر شدم. اين بار نيز چون نزد موسى برگشتم او همان سخن پيشين را تكرار كرد و ديگر بار

ص: 127

بازگشتم و اين بار به پنج نماز در هر روز امر شدم چون به نزد موسى برگشتم پرسيد: «به چه چيز امر شدى؟» گفتم: «به پنج نماز در هر روز»، اما اين بار هم موسى گفت: «امت تو توان به جاى آوردن پنج نماز در هر روز را ندارد و من پيش از تو مردم را آزموده و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. ديگر بار به پيشگاه پروردگارت برگرد و از او براى امت خود تخفيف بخواه». اما من پاسخ دادم: «آن قدر از پروردگارم [تخفيف] خواسته ام كه شرمگين شده ام و اينك به همين مقدار خشنود و تسليمم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامه فرمود: «چون از اين مقام گذشتم، مناديى مرا صدا زد و گفت: «گذشتى و خشنود و تسليم شدى و تكاليف بندگان مرا نيز سبكتر ساختى».

در روايت ديگر بخارى در كتاب التوحيد چنين آمده است كه:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مشورت موسى به خداوند مراجعه كرد، در پنجمين مراجعه در پيشگاه پروردگار عرضه داشت: «پروردگارا، امت من، تن و قلب و گوش و چشم آنها ضعيف است. پس براى ما تخفيف ده» و خداوند نيز در پاسخ فرمود: «اى محمد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ داد: «لبيك و سعديك».

خداوند فرمود: «در پيشگاه من اراده تغيير نمى پذيرد و [اصل تكليف] همان گونه است كه در «امّ الكتاب» «بر تو واجب ساخته ام». نيز فرمود: «بر هر حسنه اى ده برابر پاداش است و بدين سان نماز واجب بر تو در «امّ الكتاب» پنجاه نماز اما عملى كه بر تو واجب مى باشد پنج نماز است».(1).

يكى از نكات مورد اتفاق در قضيّۀ معراج و اسراء اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز همۀ پيامبران را امامت كرد. بنا به عقيدۀ كسانى كه معراج را روحانى مى دانند و نيز بر مبناى آنان كه اسراء را روحانى مى دانند، اين امامت امامتى روحانى بود كه به رؤيايى صادق ثابت شده است. اما در مقابل سياق روايت برخى از راويان چنين است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى بود كه وى به مسجد الاقصى وارد شد. گروه سوّمى از راويان نيز هستند كه سياق

ص: 128


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 118-116.

روايت آنان گوياى اين است كه اين امامت در مسير معراج آسمانى [جسمى] پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته است.

در اين ميان نظريّۀ مورد قبول ابن كثير در تاريخ خود آن است كه اين امامت پس از نزول آن حضرت از سير آسمانى معراج صورت پذيرفته است. او در اين باره مى گويد:

«سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيت المقدس فرود آمد و ظاهرا همه پيامبران به پاس عظمت و گراميداشت او در هنگام بازگشت وى از محضر والاى الهى با او فرود آمدند، آنچنان كه عادت و رسم بدرقۀ هر ميهمانى چنين است و قبل از ديدار با آن كه به ملاقات او خواند شده اند با كسى ملاقات نمى كنند. به همين سبب نيز هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار يكى از آنان مى گذشت چون آن پيامبر براى سلام گفتن بر او پيش مى آمد، جبرئيل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «اين فلانى است بر او سلام كن». بنابراين، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از صعود خود به آسمان با اين پيامبران برخورد كرده بود، ديگر نيازى به آشنا شدن دوباره با آنان نداشت. يكى از نكاتى كه مؤيّد اين مطلب مى باشد آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چون وقت نماز فرا رسيد، آنان را امامت كردم» و اين در حالى است كه در آن هنگام وقت هيچ نمازى جز نماز صبح فرا نرسيد و در اين هنگام بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به امر جبرئيل كه فرمان پروردگار را اعلام مى كرد نماز آنان را امامت كرد»(1).

اين سخن حاكى از آن است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از نزول آن حضرت از افق اعلى بوده و معراج نيز، همان گونه كه ما به اين نتيجه رسيده ايم، روحانى بوده است.

اين تفصيل ماجراى اسراء و معراج بود، آن گونه كه در قرآن بدان تصريح شده و آن گونه كه روايات صحيح گوياى آن است. البته ما در اين باره قدرى به اطناب بحث كرديم و اين بدان جهت بود كه در اين باره فراوان اظهار نظر شده و روايات مختلفى رسيده است و لازم بود در اين موضوع، قدرى بحث را روشن و

ص: 129


1- - همان ص 113.

عقيدۀ درست را در اين ميان بيان كنيم(1)، بويژه آن كه اين موضوع و نيز مسألۀ

ص: 130


1- - در اينجا ذكر اين نكته خالى از فايده نخواهد برد كه در ميان روايات شيعه نيز روايات فراوانى در اين موضوع رسيده، در پاره اى از جزئيات با آنچه در اين كتاب آمده متفاوت و در عمده اصول اين رخداد با آن متّفق است. از آنجا كه اظهارات مؤلّف در اين بحث، در بخش عمده اى، با نظرات علاّمه طباطبايى در اين باره همسانى و هماهنگى دارد مناسب ديديم سطورى از بحث مفصّل ايشان در اين مورد را ترجمه كنيم. علاّمه در تفسير آيات نخست سورۀ اسراء مى گويد: آنچه در اينجا بايستى گفته شود اين است كه اصل اسراء [و معراج] از چيزهايى است كه انكار بدان راه نمى يابد، چه قرآن بر آن تصريح كرده و رواياتى متواتر از پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ائمه عليهم السّلام در اين باره رسيده است. اما در مورد كيفيت اسراء ظاهر آيه و روايات به كمك قراينى كه آن را در ميان گرفته و با ظهورى كه قابل انكار نيست آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح و جسم از مسجد الحرام به مسجد الاقصى به سيرى شبانه برده شد. اما دربارۀ عروج آن حضرت به آسمانها آن گونه كه ان شاء الله در تفسير آيات سورۀ نجم خواهد آمد - ظاهر اين آيات و صريح روايات با همۀ فراوانى، وقوع اين حادثه است و هيچ راهى براى انكار كلّى آن وجود ندارد، البتّه اين امكان وجود دارد كه گفته شود اين سير آسمانى روحانى بوده است، ولى نه آن گونه كه معتقدان به روحانى بودن معراج مى پندارند و آن را از قبيل رؤيا و آنچه شخص خوابيده در خواب مى بيند مى دانند، چرا كه اگر چنين مى بود، نه آن اظهار قدرت و توانايى و كرامت الهى كه اين آيات با سياق خود بر آن دلالت مى كند، معنى و مفهومى داشت، نه آن انكار شديدى كه قريش در هنگام بازگو كردن اين ماجرا از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان از خود نشان دادند وجهى داشت و نه آنچه پيامبر دربارۀ حوادث در طىّ اين مسير براى مردم فرموده، مفهوم و معقول بود. بلكه - اگر چنين چيزى وجود داشته - عروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح مبارك خويش به ماوراى اين عالم بوده است، يعنى همان جا كه فرشتگان گرامى خدا در آنجا سكنى دارند، اعمال بدانجا منتهى مى شود و تقدير از آنجا صادر مى شود و آن حضرت در آنجا آياتى از آيات بزرگ پروردگار خويش ديده، حقيقت اشياء و نتايج اعمال براى او چهره اى مثالى يافته، ارواح پيامبران بزرگوار را مشاهده كرده و با آنان به گفتگو پرداخته، با فرشتگان گرامى خداوند ملاقات نموده و با آنها به سخن پرداخته و [بالاخره] چنان آياتى از آيات الهى ديده است كه جز به تشبيه هايى چون تخت، پرده و سراپرده قابل توصيف نيست. ر. ك. الميزان [عربى]، ج 13، ص 33 و 32 علاّمه آنگاه در تفسير سورۀ نجم مى فرمايد: ما در آنجا [تفسير سورۀ اسراء] در ذيل روايات به نقل اختلافاتى پرداختيم كه در كيفيّت معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اين كه آيا در خواب بوده و يا بيدارى و در صورت اخير جسمانى بوده و يا روحانى وجود دارد و از صاحب المناقب نقل كرديم كه اماميّه معتقد است سير شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى با روح و جسم هر دو [و به عبارت ديگر جسمانى] بوده و آيۀ [نخست] سورۀ اسراء بر آن دلالت دارد. اما در مورد ادامۀ اين سفر از مسجد الاقصى به آسمانها، گروهى به جسمى بودن آن قائل شده و بسيارى از شيعه نيز در اين نظر با آنان همراه گشته اند و البته برخى از آنان به روحانى بودن آن گرايش نشان داده اند و برخى از متأخّرين نيز به همين نظر گرويده اند. [از نظر ما نيز] اگر كه قراينى كه آيات و روايات را در ميان گرفته اين مطلب را تأييد كند، هيچ مانعى از قائل شدن بدان وجود ندارد همان، ج 19، ص 36 م - م.

شكافته شدن ماه از بزرگترين امور حسّى خارق العاده و اعجازى است كه كمتر - آن گونه كه به قرآن و اعجاز آن استناد و تحدّى مى شود - بدان تحدى شده و البتّه اين بدان جهت است كه رسول اكرم تنها با چيزهايى تحدّى مى كرد و دشمنان را به مقابله و همانند آوردن براى آن فرا مى خواند كه با جاودانگى شريعت و پايدارى رسالت وى تناسب داشته باشد اين، همان چيزى است كه همۀ نسلهاى بشر را تا روز رستاخيز مخاطب دعوت خود قرار مى دهد و اين، همان قرآن كريم است.

ص: 131

ص: 132

فصل چهاردهم در آستانۀ دوران جديد

گسترش اسلام در سرزمينهاى عربى

302 - خداوند چنين تقدير كرد كه مكّۀ مكرّمه پايگاه وحى و نخستين خاستگاه دعوت اسلامى باشد، چرا كه اين شهر و اين سرزمين از ديرباز محلّ توجّه اعراب، جايگاه تجمّع و امنيّت و آرامش آنان بود و سرچشمۀ علوم و معارف عربى - به آن اندازه كه در نزد اعراب آن روزگار وجود داشت - به شمار مى رفت؛ آنجا محلّ حجّ بيت اللّه الحرام، نقطۀ اجتماع عرب در اين موسم، محلّ برپايى بازارهاى كالا و نمايشگاههاى ادبى بود و در موسم حج اعراب از هر كوره دهى دوردست در آنجا گرد مى آمدند و در بازارهايى كه در اين موسم در آنجا برپا مى شد شاعران و سخنوران عرب در عكاظ، ذى المجاز و ذى المجنه به مسابقه با يكديگر مى پرداختند.

بدين ترتيب اگر چنين جايگاهى در ميان اعراب براى مكّه وجود داشت، اين طبيعى بود كه هر رخدادى كه در آنجا روى دهد اخبارش به همۀ سرزمينهاى عربى برسد و اگر يكى از اين رخدادها ظهور مكتب پيامبرى بود كه مردم را به شكستن بتها و پرستش خداوندى يگانه فرا مى خواند، حتمى بود كه سواران و كاروانها اين خبر را به سرتاسر سرزمين عرب برسانند.

در اين ميان، برخى از اعراب بودند كه به اين رخداد چندان اهميّتى

ص: 133

نمى دادند و برخى ديگر نيز نسبت به آن اهتمام و حسّاسيّت نشان داده، يا در صف مخالفان آن قرار مى گرفتند و يا در جستجوى حق در پى كشف حقيقت اين رخداد بر مى آمدند.

واقعيّت امر نيز چنين بود چه اين كه اخبار ظهور پيامبر و طنين دعوت او به حق و به راه مستقيم در سرتاسر سرزمين عرب گسترده بود و كسانى از اعراب بودند كه در طلب شناخت قضيّۀ پيامبر كريم (صلی الله علیه و آله) به مكّه مى آمدند و كسانى نيز بودند كه فرستاده يا فرستادگانى را براى تحقيق و تفحّص دربارۀ دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اين شهر مى فرستادند، آن گونه كه حكيم عرب اكثم صيفى فرزندان خود را روانۀ مكّه ساخت تا با آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شوند و آنان چون به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و دربارۀ حقيقت دعوت از آن حضرت پرسش كردند، اين آيه را بر آنان تلاوت فرمود كه: «خداوند به عدالت و احسان و خير رساندن به بستگان فرا مى خواند و از فحشا و منكر و از سركشى نهى مى كند و شما را اندرز مى دهد شايد يادآور گرديد»(1).

چون اين آيات به اكثم رسيد گفت: «اگر اين دعوت يك دين نباشد، [لااقل] خلق و خويى شايسته براى مردم و امرى نيكو است. فرزندانم در اين مسأله نخستين كسان و پيشتازان باشيد نه آخرين كسان و دير گرويدگان».

ابو ذر غفارى نيز يكى از همين كسانى است كه به دنبال آگاهى عمومى اعراب و شهرت دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) در ميان مردم اسلام آورد.

طفيل بن عمرو نيز از ديگر كسانى است كه به همين نحو اسلام گزيد. او كه مردى شريف و سپاسگزار بود، با دريافت خبر دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و پس از آن كه خود به مكّه آمد تا از نزديك با اين مسأله و با آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شود، مسلمان شد.

ص: 134


1- - نحل/ 90.

اينك رشتۀ سخن را به خود وى وامى گذاريم تا از ماجراى اسلام آوردن خود سخن گويد. او اظهار مى دارد پس از آن كه به مكّه آمده، گروهى از مردان قريش نزد او رفتند و گفتند: «اى طفيل، تو به سرزمين ما وارد شده اى و [لازم است تو را از اين حقيقت آگاه سازيم كه] اين مرد كه در ميان ماست بر ما ستمى بى حد روا داشته، اجتماع ما را متفرّق ساخته، كار ما را به تشتّت كشانده و سخن او سحر است كه بدان وسيله ميان پدر و فرزندانش، شخص و برادرانش و مرد و همسرش جدايى مى افكند و اينك بيم همان خطراتى بر تو و قوم توست كه بر ما رسيد. پس مبادا با او سخن بگويى يا چيزى از او بشنوى».

طفيل مى گويد: «به خداوند سوگند، آنان آن قدر به من اصرار كردند كه مصمّم شدم هيچ از او نشنوم و هيچ با او سخن نگويم حتّى آن هنگام كه به مسجد الحرام روانه شدم از بيم آن كه از او سخنى بشنوم و بدان سبب كه نمى خواستم از او بشنوم پنبه در گوش خود گذاشتم و روانۀ مسجد شدم. در مسجد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه در جوار كعبه به نماز ايستاده است.

[ناخودآگاه] به او نزديك شدم و خداوند نيز جز اين تقدير نكرد كه قدرى از سخن او به گوش من برساند و بدين ترتيب من سخنى فراوان و نيكو شنيدم و در اين هنگام با خود گفتم: «مادرم به عزايم بنشيند! به خداوند سوگند من مردى شاعر و هوشمند هستم و براى من نيك از بد مخفى نمى ماند. پس چه چيز مرا از اين بازداشته است كه آنچه را اين مرد مى گويد بشنوم تا اگر آنچه او آورده نيك باشد آن را بپذيرم و اگر بد و ناروا باشد آن را واگذارم».

بدين ترتيب، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فراغت از نماز خود روانۀ خانه شد، طفيل كه به اسلام تمايل يافته بود در پى بى آن حضرت رفت و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شد و گفت:

«اى محمد، خاندان تو چنين و چنان گفتند: و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و همچنان مرا از دعوت تو ترساندند تا آن كه پنبه اى در گوش خود

ص: 135

نهادم تا [از تو چيزى] نشنوم. اما خدا جز اين نپسنديد كه سخن تو را به گوش من برساند و من چون آن را شنيدم، آن را دعوتى نيكو يافتم. پس دعوت خود را بر من عرضه دار».

طفيل چنين ادامه مى دهد: «پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [دعوت خويش را] بر من عرضه داشت و [آياتى از] قرآن كريم بر من تلاوت فرمود. به خدا سوگند، من از آن سخنى نيكوتر و چيزى درست تر نشنيدم و به همين سبب اسلام آوردم و شهادتين بر زبان جارى ساختم و گفتم: «اى رسول خدا، من در ميان مردم خود مردى فرمانروا هستم و اينك به ميان آنان بر مى گردم و آنها را به اسلام فرا مى خوانم. پس از خداوند بخواه تا براى من آيتى قرار دهد كه در دعوتى كه از آنان به عمل مى آورم يار و پشتيبان من باشد».

بدين ترتيب، طفيل به ميان خاندان خود بازگشت و آنان را به اسلام كه نور آن از مكّه برخاسته بود فرا خواند.

هيأت مسيحيان نجران

303 - از ديگر كسانى كه پس از آگاه شدن از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام آوردند هيأت مسيحيان نجران بودند كه شمار آنان حدود بيست تن بود. آنان پس از آگاهى از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق حبشه به همين منظور به مكّه آمدند.

شايسته است در اين باره رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد:

«در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود بيست مرد يا در همين حدود از مسيحيان چون خبر پيامبر را از طريق حبشه شنيدند به حضور ايشان رسيدند و در حالى كه مردانى از قريش در جمعهاى دوستانۀ خود در پيرامون كعبه نشسته بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز در مسجد الحرام يافتند. با او به گفتگو پرداختند و سؤالاتى از آن حضرت مطرح ساختند. پس از فراغت از پرسشهايى دربارۀ آنچه

ص: 136

مى خواستند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به خداوند دعوت كرده و آياتى را قرآن كريم بر آنان تلاوت فرمود. آنها چون قرآن را شنيدند، اشك از ديدگاه نشان سرازير گشت و سپس به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند و بدان ايمان آوردند و آن را تصديق كردند و از طريق اين آيات با حقايقى آشنا شدند كه در كتب دينى خود دربارۀ دعوت او از آن سخن گفته شده بود.

هنگامى كه آنان پس از ايمان آوردن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حضور ايشان برخاستند، گروهى از قريش - و در رأس آنان ابو جهل - بر سر راه آنها قرار گرفتند و با اظهار سخنانى نادرست و گناه آلود خطاب به اين مسيحيان گفتند:

«شما چه بد فرستادگانى هستيد! كسانى از همدينانتان كه پشت سر شمايند شما را [براى تحقيق] روانه مى كنند تا [پس از تحقيق] به ميان آنان برگرديد و خبر اين مرد را بر ايشان ببريد، اما شما هنوز در حضور او مستقر نشده بوديد كه دين خود را رها كرديد و او را در آنچه مى گويد مورد تصديق و باور قرار داديد. ما هيچ فرستادگانى و پيكهايى احمقتر از شما سراغ نداريم.

آن مسيحيان در پاسخ گفتند: «سلام بر شما، ما جاهلانه با شما همسخن نمى شويم. آنچه ما بر آنيم براى خودمان و آنچه شما بر آنيد براى خودتان، اما هيچ خيرى را از خود دريغ نمى داريم».

خداوند در قرآن كريم - البتّه تحت عنوان اوصافى عمومى براى اهل كتاب - به ماجراى اين گروه اشاره كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «كسانى كه پيش از قرآن به آنان كتابى داديم، همانان به آن ايمان دارند و چون بر آنان تلاوت شود گويند بدان ايمان آورديم. آن حق است و از جانب پروردگارمان و ما قبل از آن مسلمان بوده ايم. اينان كسانى اند كه به سبب صبرى كه از خود نشان دادند، دو بار پاداش به ايشان داده مى شود. آنان بدى را با نيكى پاسخ مى گويند و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى كنند. آنان چون لغو و بيهوده بشنوند از آن روى برتافته و گويند كردار ما از آن خودمان و كردار شما از آن خودتان باشد سلام بر شما كه ما جاهلان را نمى خواهيم. تو [اى رسول] هر كه را دوست بدارى نمى توانى هدايت كنى و

ص: 137

بلكه خداوند است كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند و ما خود به راه يافتگان آگاهتريم»(1).

بيشتر مفسّران اين نظر را ترجيح داده اند كه اين آيات دربارۀ مسيحيان نجران كه از آنان سخن گفتيم نازل شده و دربارۀ نجاشى و پيروانش نبوده است.

ابن اسحاق مى گويد آياتى كه دربارۀ نجاشى و پيروانش نازل شده آياتى از سورۀ مائده است كه مى فرمايد: «كينه توزترين مردم نسبت به مؤمنان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين آنان به دوستى مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند ما مسيحى هستيم. اين بدان سبب است كه آنان كشيشان و راهبانى [شايسته] دارند و تكبّر نمى ورزند و چون آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند مى بينى كه ديده هايشان به سبب آنچه از حق دريافته اند اشكبار مى شود و مى گويند پروردگارا، ايمان آورديم پس ما را در رديف گواهان [حقيقت] بنويس. چرا به خداوند و آنچه از حق بر ما آمده ايمان نياوريم در حالى كه آرزو داريم كه پروردگارمان ما را با صالحان درآورد.

پس خداوند آنان را به سبب آنچه گفتند بهشتهايى پاداش داد كه در زير آنها نهرهايى جارى است و جاويدان در آن خواهند بود كه اين پاداش نيكوكاران است»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) دين خود را بر قبايل عرضه مى دارد

304 - در اين دوره از ظهور اسلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نااميد شده بود كه همۀ نزديكان او ايمان بياورند، هر چند رحمت الهى مى توانست - البته پس از گذشت زمان و تحولاتى چند - آنان را به ايمان آوردن وادار سازد. بنابراين اگر چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ايمان آوردن قوم خود در آن زمان نوميد شده، اما از اين مأيوس نگشته بود كه پس از تحوّلات و رخدادهايى چند آنان ايمان بياورند، چه خداوند آن سان كه نوح را مخاطب فرموده، به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نفرموده بود كه «از قوم تو جز

ص: 138


1- - قصص/ 56-52.
2- - مائده/ 85-82.

كسانى كه تاكنون ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد»(1).

گرچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مرحله از قوم خود جز آزار نديد، امّا در ميان كسانى كه به حج و يا به ديدار او مى آمدند، كسانى را يافت كه سخن حق به دلهايشان اثر مى كرد. ما از اين پيش مشاهده كرديم كه چگونه نور اسلام از مكّه به خارج مى تابيد و افرادى از قبايل عرب به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و به آيات قرآن گوش فرا مى دادند. اينان از همان كسانى بودند كه «همه سخنان را مى شنوند و نيكوترين آنها را پيروى مى كنند»(2). اينان چون قرآن بر آنان تلاوت مى شد، در پيشگاه عظمت آن به سجده در مى افتادند و پس از آن نيز قبايل و خاندانهاى خود را به اسلام دعوت مى كردند.

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين مصلحت ديد كه خود در موسم حج به سراغ قبايل عرب برود و هنگامى كه آنان در منى توقّف مى كنند به يكايك آنها مراجعه كند و آنان را به حق فرا خواند و قرآن را بر ايشان بخواند. امّا قريش بدين تصميم رسول خدا پى برد. به همين سبب گروهى از كسانى كه در دشمنى با حق غوطه ور بودند دست به كار آن شدند تا سدّ راه خداوند شوند. ابو جهل و ابو لهب كه در رأس اين گروه قرار داشتند پيوسته در صدد آن بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تعقيب كنند.

هنگامى كه آن حضرت مردم را با فرمودۀ «بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد» مردم را به توحيد دعوت مى فرمود نيز آن دو - گاه اين و گاه آن يك - به مردم مى گفتند: «اى بنى فلان، اين مرد شما را بدان فرا مى خواند كه پيمان عبادت لات و عزى را از عهدۀ خود برداريد و به آن بدعت و ضلالتى كه او آورده ايمان بياوريد.

از او فرمان نبريد و هيچ به گفته هاى او گوش فرا ندهيد».

بدين ترتيب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) به پيش مى رفت و آنان كه سدّ راه خدا مى شوند نيز با آن پنجه در پنجه داشتند، اما نور حق چيزى است كه ضلالت و

ص: 139


1- - هود/ 36.
2- - زمر/ 18.

گمراهى آن را خاموش نمى سازد و ديده از آن نابينا نمى شود. در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به دعوت مشغول بود - خواه مردم از او فرمان برند و خواه نبرند.

البته او گاه اندكى غفلت دشمنان از مقابله با پيروان خود را مى ديد و از اين فرصت بهره مى جست. به هر حال، مقدار پاسخ مردم هر چه كه باشد، اعلان عقيدۀ توحيد بر مردم اذهان آنان را متوجّه انديشيدن دربارۀ بتها مى كرد و صرف همين انديشه براى نابودى بتها كافى بود.

از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر موسمى خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت و سران آنان را مخاطب پيام دعوت خود قرار مى داد و با هر يك از بزرگان قبايل سخن مى گفت و البتّه در همۀ اين ملاقاتها جز اين از آنها نمى خواست كه او را پناه دهند و از او دفاع كنند وى مى فرمود: «من هيچ كس را ناگزير از پذيرش چيزى نمى كنم. هركس كه بدانچه او را بدان فرا مى خوانم راضى و خشنود باشد، راضى خواهد بود و هركس آن را خوش ندارد من او را ناخوشايند نخواهم داشت. من تنها خواهان آنم كه مرا در مقابل قتل كه قصد آن را نسبت به من دارند از من دفاع و حمايت كنيد تا رسالت پروردگار خويش را به مردم برسانم تا آن كه خداوند براى من و هر كه همراه من است بدانچه خود مى خواهد تقدير كند.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شيوه اى مدبّرانه و حكمت آميز آنان را دعوت مى كرد. از آنجا كه اعراب بدين شهرت داشتند كه دوست دارند نيازمند كمكى را مدد دهند، پيامبر نيز با همين شيوه و از همين راه به سراغ آنان مى رفت و از همان آغاز از موضع جنگ و خصومت با دين و همه مقدّسات آنان با آنها مواجه نمى شد و آنسان برخورد مى كرد كه خداوند امر فرموده بود: «[اى پيامبر] با حكمت و با اندرزهاى نيكوتر [مردم را] به خداوند فرا خوان و با آن شيوه كه نيكوتر است با آنان مجادله كن»(1).

ص: 140


1- - نحل/ 25.

[در برخورد با اين دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله)] بيشتر گروههاى مخاطب او دعوت حق را دوست نمى داشتند، برخى نيز برخورد و پاسخى درست در مقابل آن حضرت داشتند، برخى هم به ايشان مى گفتند: «به خاندان خودت بپيوند و به ميان آنان برو»، اما در اين ميان برخى نيز بودند كه به سخن حق دل مى دادند، هر چند بسيارى از همين گروه نيز نمى توانستند يكباره از يوغ آنچه تاكنون داشته اند رها شوند.

برخى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى پذيرفتند

305 - على رغم مخالفت و عدم همكارى برخى از گروهها و افراد و تمايل برخى به همكارى، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ملاقات با قبايل مختلف در موسم حج ادامه مى داد. او مردم را و كلانتران و اشراف و سران آنان را شناسائى مى كرد و در اين مسير ابو بكر كه از آگاهترين مردم به احوال و انساب عرب بود با آن حضرت همراهى مى كرد.

در كنار قبايلى كه از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى برتافته بودند قبايلى نيز وجود داشتند كه از گوش دادن به دعوت پيامبر استقبال مى كردند و به نوعى بدان پاسخ دادند تا آن كه - آن گونه كه در آينده بيان خواهيم كرد - در اين ميان دو قبيلۀ اوس و خزرج خود را نشان دادند. اينك ما به روايتى در مورد برخى از گروههاى عرب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از ملاقات با قبايل يثرب با آنان ملاقات كرد و نوعى تمايل به دعوت آن حضرت از خود نشان دادند مى پردازيم تا ببينيد چگونه پاسخ آنها حاكى از قدرت و توان آنان براى دفاع و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت انديشۀ آنان مى باشد.

در البداية و النهاية در اين مورد چنين آمده است:

«ابو نعيم روايت كرد در يكى از دفعاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرب عرضه فرمود، على بن ابى طالب (ع) و ابو بكر را نيز با خود همراه برد. اين بار قبيلۀ مورد ملاقات بنى شيبان بن ثعلبه بودند كه ميان آنان و ابو بكر

ص: 141

پيوند خويشاوندى و دوستى وجود داشت. در اين ملاقات بين پيامبر و اين گروه گفتگويى طولانى صورت گرفت ماجراى اين گفتگو بدين ترتيب بود كه ابو بكر به آن گروه گفت: «از چه خاندانى هستيد؟». آنان پاسخ دادند: «از بنى شيبان بن ثعلبه».

وى پس از آن رو به جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد، از اينان كه بگذريم هيچ كس عزيزتر در ميان خاندانشان وجود ندارد و اينان سرآمد خاندان خود و سرآمد مردمند».

گفتنى است در ميان اين افراد كسانى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبيصه، مثنى بن حارثه و نعمان بن شريك وجود داشتند. در اين هنگام ابو بكر به مفروق بن عمرو كه در ميان آنان از سخنگويان و چيره دستان اين ميدان بود رو كرد و پرسيد: «قبيلۀ شما چند تن است؟» او گفت: «ما افزون بر هزار تنيم، اما هرگز به سبب كاستى افراد خود شكست نمى خوريم».

ابو بكر پرسيد: «چگونه از خود [و آنچه در اختيار داريد] دفاع مى كنيد؟» مفروق گفت: آنچه بر ماست تلاش و كوشش است و هر قومى را نگهبانى است». ديگر بار پرسيد: «جنگ ميان شما و دشمنانتان چگونه است؟» او پاسخ داد: «ما در آن هنگام كه خشمگين مى شويم دلاورترين مردان در رويارويى با دشمن هستيم. ما جنگ را بر زن و فرزند و شمشير را بر همبسترى با همسران خويش بر مى گزينيم و پيروزى و يارى نيز از آن خداست، گاه ما را غلبه و گاه [ديگران را] بر ما غلبه مى دهد».

وى آنگاه رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «شايد تو از قريش هستى!» ابو بكر نيز در پاسخ او اظهار داشت: اگر به شما رسيده كه او رسول خداست، اينك اين همان مرد است».

مفروق گفت: «به ما رسيده است كه او چنين مى گويد». وى سپس رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و [در كنار آن حضرت] نشست.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شما را به گواهى دادن به اين كه خدايى جز الله نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه مرا پناه دهيد و ياريم كنيد

ص: 142

فرا مى خوانم تا آنچه را خداوند مرا بدان امر كرده از جانب او به مردم برسانم كه قريش در مقابل امر الهى با يكديگر همدست شده، رسول او را تكذيب كرده خود را با [مشغول شدن به] باطل از حق بى نياز دانسته اند با آن كه خداوند خود غنى و ستوده است».

در پى فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مفروق از آن حضرت پرسيد: «اى قرشى، ديگر به چه چيز فرا مى خوانى؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيات را بر وى تلاوت فرمود كه «بگو بياييد تا آنچه را خداوند بر شما حرام كرده بخوانم كه هيچ چيز شريك او قرار مدهيد، به پدر و مادر نيكى كنيد، فرزندان خود را از بيم تنگدستى نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به پليديها - آنچه از آن آشكار و آنچه پنهان است - نزديك نشويد و مرتكب قتل نفس كه خدا آن را حرام كرده نشويد مگر آن كه به استناد حقى باشد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد انديشه كنيد. [نيز] به مال يتيم نزديك نشويد تا زمانى كه به سن كمال برسد مگر به شيوه اى كه نيكوتر و پسنديده است، با قسط و درستى وزن و پيمانه را كامل اندازه كنيد كه هيچ نفسى جز بدانچه در توان آن است مكلّف نمى شود، وقتى سخن مى گوييد عدالت را مراعات كنيد هر چند [آن كه عليه او گواهى مى دهيد] از بستگان باشد و به پيمان الهى وفا كنيد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد يادآور گرديد. اين راه مستقيم من است، آن را در پيش گيريد و از راههاى ديگر مرويد كه شما را از راه او دور سازد.

اين چيزى است كه خداوند به شما توصيه مى كند، شايد تقوا پيشه كنيد»(1).

در اين هنگام مفروق گفت: «ديگر به چه چيزى فرا مى خوانى؟ به خداوند سوگند اين، كلام زمينيان نيست و اگر چنين مى بود تاكنون از آن آگاهى مى يافتيم.

اين بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «خداوند به عدالت و احسان و دادن [حق] بستگان امر مى كند و از فحشاء و منكر و سركشى نهى مى كند و شما را [بدين] اندرز مى دهد شايد متذكر گرديد»(2).

ص: 143


1- - انعام/ 153-151.
2- - نحل/ 90.

مفروق پس از شنيدن اين آيات گفت: «اى مرد قرشى، به مكارم اخلاق و كارهاى نيك فرا خواندى. دروغ گفتند آن قومى كه تو را تكذيب كردند و دروغگو خواندند». مفروق كه گويا دوست داشت هانى بن قبيصه نيز با او در سخن گفتن همراه شود، پس از به پايان بردن كلام خود گفت: «و اين هانى بن قبيصه شيخ و پيشواى دينى ماست».

در اين هنگام هانى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى برادر قرشى من سخن تو را شنيدم و گفتۀ تو را تصديق كردم، اما بر اين عقيده ام اين كه ما تنها در پى يك جلسه كه در حضور ما نشسته اى، بى آن كه هيچ نشستى قبل و يا بعد از آن باشد و در حالى كه در دعوت تو نينديشيده و در فرجام آنچه ما را بدان فرا مى خوانى تأمل نكرده ايم دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم لغزشى در انديشه، نوعى سبك خردى و كم تأمل ورزيدن در فرجام امور است و اصولا لغزش با شتاب و عجله همراه است و [علاوه بر اين] ما فرستادگان خاندانى هستيم كه در اينجا حضور ندارند و ما نيز دوست نداريم در نبودشان براى آنان تعهّدى و پيمانى ببنديم. با اين حال، تو در پى كار خود مى روى و ما نيز برمى گرديم و تو در كار خويش مى نگرى و ما نيز مى نگريم».

هانى كه گويا دوست داشت مثنى بن حارثه نيز در سخن گفتن با او همراه شود گفت: «اين مثنى شيخ و پيشواى امور جنگى ماست».

در اين هنگام مثنى گفت: «اى برادر قرشى، من سخن تو را شنيدم و گفته هايت را پسنديدم و آنچه بدان سخن گفتى مرا به اعجاب واداشت، اما پاسخى كه به تو مى دهم همان پاسخ هانى بن قبيصه است و [درست نيست] تنها به خاطر يك جلسه كه تو با ما نشسته اى دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم بويژه آن كه ما در ميان دو سرزمين [با دو فرهنگ بيگانه] قرار گرفته ايم: يكى يمامه و ديگرى سماوه». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «اين دو سرزمين كدامست؟».

او پاسخ داد: «اما يكى از آن دو سرزمين عربى و بيابانى سوزان است و ديگرى سرزمين ايرانيان و بستر نهرهاى كسرى. اينك ما به پيمانى گردن نهاده ايم كه كسرى از ما گرفته است مبنى بر آن كه هيچ نقشه اى برپا نكنيم و هيچ فتنه گرى

ص: 144

را پناه ندهيم. شايد آنچه تو ما را بدان فرا مى خوانى از همان چيزهايى باشد كه پادشاهان [ايران] آن را خوش ندارند. البته آنچه مربوط به سرزمين عرب مى شود [و آنچه آنان را ناخوشايند مى افتد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذرا و مورد پذيرش قرار مى گيرد، ولى آنچه به سرزمين ايران مربوط مى شود [و شاهان آن ديار را ناخوشايند مى سازد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذر او مورد پذيرش قرار نمى گيرد. اينك اگر تو مى خواهى كه در آنچه به اعراب مربوط مى شود [و در مقابل آنان] تو را يارى دهيم و از تو دفاع كنيم اين كار را خواهيم كرد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آن گروه فرمود: «پاسخى ناشايست نداديد، چه، به آنچه راست است تصريح كرديد [بدانيد كه] هيچ كس به دين خداوند برنمى خيزد مگر آن كه از همه جوانب بر آن احاطه يابد».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا مى خواهيد ديرى نپايد كه خداوند سرزمين و اموال آنان را به شما ارزانى بدارد و دختران آنان را همبستر شما كند و شما خداوند را تقديس و تسبيح كنيد؟».

نعمان بن شريك در پاسخ گفت: «خداوندا! اى برادر قرشى اين سخن را از زبانت بشنويم!».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «ما تو را به اذن او، گواه بشارت دهند» هشدار دهنده، دعوتگر به سوى خداوند و چراغى روشنگر [قرار داديم و] بر مردم فرستاديم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپس در حالى كه دستان ابو بكر را گرفته بود برخاست».

ابن كثير در ادامه پس از به پايان بردن اين حديث مى گويد:

«اين حديثى جدا شگفت آور است كه ما به سبب آنچه از دلايل نبوّت، محاسن اخلاق و خصلتهاى نيكو و فصاحت و صراحت لهجۀ عرب در آن وجود دارد آن را در اينجا درج كرديم»(2).

ص: 145


1- - احزاب/ 46.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 145-143.

آن گونه كه مشاهده كرديم در اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين پيشگويى فرمود كه آنان بزودى بر ايران غلبه خواهند يافت. در عمل نيز چنين شد و در آن هنگام پيامبر وقوع اين رخداد را به مردم اعلام كرد و فرمود: «خداوند را فراوان سپاس گزاريد كه فرزندان ربيعه بر ايرانيان چيره شده اند».

خبر طولانى فوق از چند نكته حكايت دارد:

الف - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در موسم حج به دعوت مردم و گسترش دعوت در ميان قبايل گوناگون - خواه قبايل مجاور ايران و خواه قبايل مجاور روميان در شام - مشغول بود و گاه با تأييدى از سوى اين قبايل على رغم دورى مسافت آنها روبرو مى شد.

ب - او همچنان كه گاه با سر بر تافتن از دعوت خويش مواجه بود، گاه نيز با حسن تفاهم و درك دعوت خويش از سوى ديگران روبرو مى گشت، هر چند آنان از ايمان آوردن به او سرپيچى مى كردند. البته منشأ اين مسأله آن بود كه آنها نمى خواستند به صرف يك جلسه نشستن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تغيير عقيده دهند.

ج - دوست داشتن تسلّط بر مردم به شرافت و رياست خويش و رقابت با همديگر در اين زمينه بود كه آنان را گمراه ساخت، چه، آنجا كه رقابت [اينگونه] در كار نباشد، مجالى براى تفكّر و تدبّر خواهد بود [و آنجا كه رقابت در كار باشد تفكّر و تأمّل رخت بر خواهد بست].

د - پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه به اذن الهى و علم او ميان ايران و روم رخ خواهد داد.

ميان ايران و روم

306 - در اينجا به مناسبت پيشگويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شكست ايرانيان در مجاورت سرزمين عرب و به تحقق پيوستن اين پيشگويى شايسته است به طرح پيشگويى قرآن دربارۀ پيروزى ايرانيان بر روم و اين كه ايرانيان پس از اين پيروزى

ص: 146

شكست خواهند خورد بپردازيم، آنجا كه در قرآن كريم چنين آمده است: «الم در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] روميان شكست خوردند و البته آنان پس از اين شكست خود ديگر بار تنها در طىّ ساليانى معدود پيروز خواهند شد. كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهند بود و در آن روز [كه روميان پيروز شوند] مؤمنان به نصرت الهى شادمان خواهند شد كه او هر كه را بخواهد يارى مى دهد و او عزيز و مهربان است»(1).

صاحبان سيره و مورّخان چنين آورده اند كه كسرى ايرانيان را به جنگ روم فرستاد و ايرانيها پيروز شدند از آنجا كه آنها آتش پرست و به سان بت پرستان بودند و اين هر دو گمراهى از يك منبع سرچشمه مى گرفت، مشركان بت پرست به اين پيروزى افتخار مى كردند و مى گفتند آنان ناگزير بزودى بر مسلمانان پيروز خواهند شد زيرا آنان درس نخوانده اند و اهل كتاب نيستند و اين در حالى است كه مسيحيان اهل كتاب از ايرانيان شكست خورده اند تا چه رسد به مسلمانان كه داراى كتابى نيستند. بدين ترتيب مشركانى كه در جوار مسلمانان مى زيستند پيوسته در مقابل آنان تفاخر مى كردند و از آنجا كه ذكر ماجراى پيروزى ايرانيان بر روميها بنحوى اين ابهام را در برداشت كه بزودى مشركان نيز بر مؤمنان پيروز خواهند شد، با ذكر اين ماجرا بر آنان برترى مى جستند و در اين هنگام بود كه آيات فوق بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد.

يك بار يكى از مشركان چنين اظهار داشت كه روميان پيروز خواهند شد، اما ابو بكر در پاسخ او گفت: «آنها در چند سال معدود پيروز خواهند شد». در پى اين گفته، آن دو بر سر تحقّق اين امر با تعدادى شتر شرطبندى كردند كه اگر روميها در طىّ چند سال آينده پيروز شوند آن مشرك شرط را بپردازد و اگر پيروز نشوند ابو بكر آن را پرداخت كند.

با گذشت ساليانى اندك روميها پيروز شدند و ابو بكر شرط را برد.

ص: 147


1- - روم/ 5-1.

چنين بر مى آيد كه اين پيروزى پس از هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه رخ داده است.

ابن كثير در تفسير خود از ذيل آيۀ پيش مى گويد:

«مشهور آن است كه كسرى خود به پيكار عليه هر قل در سرزمين او رفت و او را شكست داد تا آنجا كه براى هر قل جز شهر قسطنطنيّه نماند. كسرى آن شهر را نيز براى مدتى طولانى در محاصرۀ خود قرار داد تا زمانى كه اين محاصره خود كسرى را گرفتار مشكل ساخت، اما على رغم اين همه به سبب دژهاى استوار و نفوذناپذيرى اين شهر و نيز بدان سبب كه از يك سو به خشكى و از سويى ديگر به دريا منتهى مى شد و آذوقه و ما يحتاج روميها از سمت دريا به آنان مى رسيد، كسرى نتوانست آنجا را فتح كند.

چون اين ماجرا به طول انجاميد قيصر حيله اى انديشيد و در پى بى آن از كسرى درخواست كرد در مقابل اموالى كه از او مى گيرد از سرزمين او دست بردارد و در مقابل هرچه مى خواهد بر او شرط قرار دهد.

كسرى نيز اين خواسته را پذيرفت و غنايم فراوانى شامل طلا و جواهرات و پارچه و خدمتگزار و گونه هايى ديگر از اين قبيل، آن قدر كه هيچ يك از شاهان دنيا توان پرداخت آن را ندارد از او طلبيد.

قيصر نيز به اين خواسته ها تن در داد و كسرى را به اين گمان انداخت كه او آنچه راوى خواسته است در اختيار دارد... وى همچنين از كسرى خواست تا اجازه دهد او براى جمع آورى اين غرامت از محل اندوخته ها و درآمدهاى ديگر سرزمينها [از شهر بيرون رود] و روانه منطقۀ شام و ديگر مناطق سرزمين خويش شود.

وى پس از آن، در حالى كه كسرى در كنار قسطنطنيه در انتظار بازگشت قيصر اردو زده بود در ميان سپاهى متوسط از شهر بيرون رفت و بلافاصله براى اجراى نقشۀ خود روانه شد تا به سرزمين ايران رسيد و در آنجا فساد و فتنه برپا كرد و در حالى كه بيشتر جنگجويان فارس همراه كسرى بودند به قتل كسانى از آنان كه در آن سرزمين باقى مانده بودند و نيز ديگر مردان پرداخت... و همچنان به نبرد و

ص: 148

كشتار ادامه داد و پيش رفت تا به مداين كه قصر پادشاهى كسرى در آنجا قرار داشت رسيد و همۀ مردمى را كه در آنجا بودند كشت و تمامى محصولات و ديگر اموال آنان را در اختيار گرفت و زنان را اسير كرد. سر شاهزاده را نيز تراشيد و او را بر الاغى سوار كرد. آنگاه قدرى از دستبندها و النگوهايى كه در نهايت خوارى و ذلّت از ايرانيان ستانده بود به سوى كسرى فرستاد و به او چنين پيغام نوشت كه اين همان چيزى است كه خواسته اى. آن را بگير...».

از ديگر سوى، كسرى نابينا شد و هر چند محاصرۀ خود را بر قسطنطنيّه شديدتر و تنگتر كرد، اما به هدفى دست نيافت.

بدين ترتيب كسرى پس از آن كه به سبب حيله هاى پى درپى قيصر گرفتار ناكامى و اندوه شده بود به سرزمين خود بازگشت و بدينسان ايرانيان در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] آن گونه كه بر روم غلبه يافته بودند ديگر بار شكست خوردند چنين است كه كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهد بود(1).

اين خبر بدين سبب در اينجا آورده شده كه اين ماجراها ادامۀ پيروزى بنى شيبان بر كسرى است كه رسول خدا بدان پيشگويى فرموده بود. لذا ما اين خبر را در جاى خود ذكر كرده ايم، چرا كه بخشى از رخدادهاى مربوط به اين موضوع قبل از هجرت آغاز شد و تا دوران پس از آن ادامه يافت و علاوه بر آن، اين ماجرا به گونه اى به پيروزى آيندۀ اسلام در ايران اشاره دارد.

اينك پس از به پايان بردن سخن در اين موضوع ديگر بار به ملاقاتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قبايل در دورۀ قبل از هجرت و زمينه سازيهايى كه قبل از هجرت براى آن انجام گرفت بازمى گرديم.

ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج

307 - آن گونه كه از اين پيش گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را به قبايل نشان

ص: 149


1- - ابن كثير، تفسير، ج 3، ص 424 و 425.

مى داد. او از هيچ قبيله و گروهى كه در موسم حج به مكّه آمده است اطلاع نمى يافت مگر آن كه آنان را به اسلام، به توحيد و ايمان به خداوند و به اين كه او رسول خداست دعوت مى كرد و از وجود هيچ بزرگى در ميان آنان كه گفته هايش مورد پذيرش ديگران قرار مى گيرد مطلع نمى شد مگر آن كه [به صورت اختصاصى] اسلام را بر او عرضه مى داشت.

آن حضرت با بسيارى از كسانى كه از شمال و جنوب سرزمين عرب به مكّه آمده بودند و كسانى كه در مجاورت روم يا ايران قرار داشتند ملاقات فرمود و در پى ملاقات با يكى از قبايل ربيعه كه در مجاورت ايران مى زيستند و آن حضرت در ميان آنان مردانى غيرتمند از اشراف عرب كه صاحب معرفت و ادراك و اهل درك و فهم بودند، به ملاقات مردانى از يثرب رفت و در ابتدا با گروههاى اندكى از آنان ديدار كرد و در ادامه، آنان همه در پى هدايتى الهى و به دنبال اعلام پيروى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اساس ايمان به او بر تأييد و يارى او اتّفاق كردند.

يثرب با اوضاع و احوال خاصّ خود و با ويژگيهايى كه داشت، همان سرزمينى بود كه مى توانست دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) را بپذيرد چرا كه يهوديان ساكن اين شهر - آنچنان كه خوى و خصلت يهوديان در هرجا كه باشند نيز همين است - با ساكنين اصلى آن جنگ داشتند و با آنان در صلح و هماهنگى نبودند. از ديگر سوى ساكنان يثرب بت پرست و يهوديان اهل كتاب بودند و با استفاده از اين موقعيت آنان را چنين تهديد مى كردند كه در زمان حاضر پيامبرى مبعوث شده كه يهوديان را در مقابل بت پرستان يارى مى دهد، آن گونه كه قرآن كريم به اين موضوع اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه كتابى از جانب خداوند بر آنان آمد كه آنچه را آنان در ميان خود داشتند مورد تصديق قرار مى داد و در حالى كه آنان آمد از اين پيش [به استناد آمدن او] خود را بر مشركان پيروز مى خواندند آن هنگام كه همانچه مى شناختند به ميان آنان آمد بدان كافر شدند. پس لعنت خداوند بر كافران باد».(1)

ص: 150


1- - بقره/ 89.

بدين ترتيب مردم يثرب از طريق همين مجادلات خود با يهوديان شناختى از نبوّت و دركى از بعثت محمدى (صلی الله علیه و آله) داشتند. آنان علاوه بر اين در دو قبيلۀ بزرگ اوس و خزرج جاى مى گرفتند و پيوسته اختلافات شديدى ميان اين دو برپا بود و گاه كار به جنگ ميان آنها مى كشيد. البته شايد اين اختلافات نتيجۀ دسايس يهوديان بود كه در هر جا و در سايۀ هر جامعه اى كه زندگى مى كنند وحدت آنان را بر هم مى زنند و بذر فتنه در ميان آنان مى كارند. بدينسان حالت قهر و جدايى ميان اين دو قبيلۀ ساكن يثرب استمرار داشت و هر از چند گاه ميان آنان جنگ در مى گرفت. در اين ميان برخى از آنان از قريش عليه گروه مقابل خود كمك مى خواستند و بدين ترتيب نيازمند پشتيبانى و همكارى خارجى بودند. از ديگر سوى نيز به علت خونريزيهاى پى درپى در اين شهر، آنان از هركس كه ميان آنها وحدت و آشتى بر قرار سازد استقبال مى كردند و در اين ميان اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه ميان آنان وحدت برقرار كرد و اين خداوند بود كه دلهاى آنان را با يكديگر آشتى و انس داد، آنسان كه فرمود: «به ياد آريد آن زمانى را كه دشمن همديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان انس و آشتى برقرار كرد و به نعمت او با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبۀ پرتگاه آتش بوديد و شما را از آن نجات داد»(1).

آغاز ارتباط با مردم يثرب

308 - ارتباط با مردم يثرب با ارتباطاتى فردى با برخى از افراد اوس و خزرج آغاز شد و پس از آن راه تكامل را در پيش گرفت تا زمانى كه ارتباطاتى با گروههاى آنان برقرار شد و پس از آن ماجراى بيعت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفت و دو بار تكرار شد.

ابن اسحاق روايت مى كند كه سويد بن صامت كه از بنى عوف و مردى شريف

ص: 151


1- - آل عمران/ 103.

با اصل و نسبى والا بود و به سبب تلاش و شكيبايى و نيز شرافت خود «كامل» خوانده مى شد و علاوه بر آن مردى شاعر بود و گفته هايش در ميان خاندانش مورد پذيرش قرار مى گرفت به قصد حج وارد مكّه شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از آمدن او به مكّه مطّلع شد به سراغ او رفت و با او ديدار كرد و او را به اسلام فرا خواند و بين آن دو گفت و گويى سودمند رخ داد، چرا كه او يك عرب باديه نشين و بى بهره از دانش نبود، بلكه از چنان دانشى برخوردار بود كه فرصت آگاهى از پيامبر و رسالت را براى او آماده مى ساخت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سويد را به اسلام دعوت كرد و او در پاسخ گفت: «شايد آنچه تو با خود دارى همانند آن چيزى است كه من با خود دارم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «تو چه چيز با خود دارى؟» او گفت: «حكمت لقمان». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن را بر من عرضه بدار». او نيز آن را بر آن حضرت عرضه داشت و آن بزرگ فرمود: «اين كلام كلامى نيكو اما آنچه با من است كلامى برتر از آن است. اين [كه من دارم] قرآنى است كه خداوند آن را نازل ساخته و دربردارندۀ هدايت و نور است».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آياتى از قرآن بر او تلاوت كرد و او را به اسلام دعوت فرمود. او نيز از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دورى نگزيد و گفت: «اين كلامى نيكوست».

وى پس از اين ملاقات به مدينه بازگشت و به ميان خاندان خود رفت، امّا ديرى نپاييد كه از سوى قبيلۀ خزرج به قتل رسيد. ماجراى قتل او قبل از واقعه بعاث كه ميان اوس و خزرج رخ داد صورت پذيرفت.

بعدها گروهى از خاندان او مى گفتند ما بر اين عقيده ايم كه او مسلمان كشته شد. [البته اين مقدار واقعيّت دارد كه] در ديدار او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدّماتى از اسلام آوردن او فراهم گشت، چه، او دربارۀ قرآن گفت: «اين كلامى نيكوست». اين سخن حكايت از آن دارد كه دل او بر ايمان گشوده شده بود، هر چند قرآن سزاوار توصيفى بالاتر از اين است.

ص: 152

پس از اين سفر سويد، گروههايى از اوس - و در رأس آنها انس بن رافع - به مكّه آمدند و در جستجوى هم پيمانانى از قريش در مقابل خزرج برآمدند تا آنان را در مقابله با اين قبيله يارى دهند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خبر آمدن آنان به مكّه اطّلاع يافت و به ملاقات آنان رفت و در ميان آنان نشست و فرمود: «آيا به آنچه نيكوتر از آن چيزى است كه بخاطر آن به اين شهر آمده ايد تمايلى داريد؟» آنان گفتند: «آن چيز چيست؟». فرمود: «من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرستادۀ او بر بندگانم و آنان را به اين فرا مى خوانم كه خداوند را بپرستند و هيچ چيز را شريك او قرار ندهند. همچنين بر من كتابى [از جانب پروردگار] نازل شده است».

سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) [تعاليم] اسلام را براى آنان ذكر فرمود و آياتى از قرآن كريم بر آنان تلاوت كرد.

در ميان اين گروه جوانى پردرك و خوش فهم بود كه اياسن بن معاذ نام داشت. وى به همراهان خود گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند اين از آنچه شما در پى بى آن آمده ايد بهتر است». اما رئيس گروه او را از ادامۀ سخن بازداشت و گفت: «اين سخن را واگذار كه به خداوند سوگند ما براى چيزى جز اين آمده ايم».

بدين ترتيب اياسن بن معاذ ساكت شد و اين گروه به مدينه بازگشت. مدّتى بعد رياس بدرود حيات گفت. كسانى از خاندان او كه شاهد مرگ او بودند چنين اظهار داشته اند كه آنها پيوسته مى شنيدند كه وى لا اله الا الله، اللّه اكبر، سبحان اللّه و الحمد للّه مى گفته و بدين ترتيب اين گروه در اين هيچ ترديدى ابراز نداشته اند كه او مسلمان مرد و خداوند به وى بصيرت داد و به او روحى پاك ارزانى داشت كه حق را در نخستين بار كه مى شنود درك كند و چون براى خدا خالص شده است به او ايمان بياورد.

ص: 153

نبرد بعاث

309 - بعاث نام محلى در [نزديكى] مدينه است كه اوس و خزرج در آنجا به نبرد با همديگر پرداختند، نبرد بزرگى كه در آن خونهاى فراوانى ريخته شد و بسيارى از اشراف و بزرگان اوس - خزرج به قتل رسيدند تا آنجا كه به گفتۀ ابن كثير از شيوخ و بزرگان آنان تنها عدّۀ اندكى باقى ماندند و بدينسان جنگ آنان را در چنگهاى خود بشدّت فشرد. اين نبرد بلافاصله پس از بازگشت [فرستادگان] اوس از مكّه صورت گرفت سفرى كه در طىّ آن رسول خدا خود را بر آنان عرضه داشته و يكى از جوانان آن گروه به وى پاسخ مثبت داده اما رئيس گروه او را از اين كار بازداشته بود.

اين حقيقتى است كه در بسيارى از موارد شدت و سختى نورى را در دل به وجود مى آورد و گويا در اثناى برخورد اقوام و گروهها با همديگر و نبرد و خونريزى ميان آنها پرتوى روشنگر خود را نشان مى دهد، آن گونه كه در برخورد و شيئى با بارهاى مثبت و منفى جرقّه اى مى جهد و نورى به وجود مى آيد.

از ديگر سوى، ماجراى بعاث در زمانى ميان آنان روى مى داد كه مدّتى قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهان و فرستادگان يثرب را به انديشيدن دربارۀ آنچه آورده فرا خوانده بود و آنان سابقۀ ذهنى اندك و ظاهرى از بعثت او داشتند و بدين ترتيب [با نتايجى كه طرفهاى ديگر در اين نبرد بدان رسيدند] اين نبرد آغازى بود بر گرويدن گروهى مردم يثرب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه از اين پيش به صورت فردى به او مى گرويدند.

بخارى در الجامع الصّحيح به سند خود از عايشه روايت مى كند كه گفت:

«نبرد بعاث نبردى بود كه خداوند آن را به رسول خود تقديم كرد؛ چه، آن حضرت زمانى وارد مدينه شد كه اجتماع و وحدت بزرگان و سران آنان بر هم خورده، جنگاورانشان به قتل رسيده»، داغ جنگ بر سينه هاى آنان نهاده شده بود و كسانى كه اين داغ را بر دل داشتند جوياى صلح و آرامش بودند و دلهاى خود را بر نعمت الهى

ص: 154

[يعنى اسلام] گشوده بودند.

آغاز اسلام انصار

310 - از اين پيش گفتيم كه نفوذ اسلام به يثرب و گرويدن مردم بدان در ابتدا به صورت فردى بود و افراد يك يك و جداى از همديگر به اين دين در مى آمدند و پس از آن كم كم به صورت گروهى، دسته اى در پى دستۀ ديگر اسلام آوردند.

افرادى كه قبل از اسلام آوردن دسته جمعى، اسلام آورده بودند در ميان خاندان خود نعمت اسلام را يادآور مى شدند و آنها را با آن آشنا مى ساختند اين در حالى بود كه آنان هيچ دشمنيى نسبت به خاندان پيامبر نداشتند كه رقابت بر سر به دست آوردن مناصب و يا حسد آن را در دل خويش پنهان ساخته و يا كينه اى ديرينه عليه خاندان او آن را برانگيخته باشد. بدين ترتيب زمينه هاى شناخت حق و موجبات پيروى از آن در ميان آنان پديدار گشت، بى آن كه مانعى در كار باشد، كه سد راه ايمان به خداوند شود و پرده اى از كينه و دشمنى بر دلها مى افكند و مانع از آن مى شود كه نور حق بدان راه يابد و آن را روشن سازد.

در مراسم حجّى كه در پى نبرد بعاث برپا شد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در اين موسم در سرزمين منى خود را بر قبايل عرب عرضه مى كرد و به سراغ آنان مى رفت، با گروهى از خزرج ملاقات فرمود.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان ملاقات كرد پرسيد: «شما كه هستيد؟».

گفتند: «افرادى از خزرج» فرمود: «از همان پناه دهندگان يهود؟» گفتند: «آرى».

فرمود: «آيا نمى نشينيد تا با شما سخن گويم؟» پاسخ دادند: «چرا».

پس در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشستند و آن حضرت ايشان را به خداوند دعوت فرمود و اسلام را به آنان ارائه فرمود و آياتى از قرآن بر آنها تلاوت كرد.

گفتنى است كه آنچه خداوند براى اين مردم دربارۀ اسلام [و مهيا شدن زمينه هاى پذيرش آن از سوى آنها] به وجود آورده، آن بود كه يهوديان در سرزمين

ص: 155

آنان مى زيستند. يهوديان اهل كتاب و آن مردم مشرك و بت پرست بودند و يهوديان كه سرزمين مردم يثرب را در اشغال خود گرفته بودند هنگامى كه ميان آنان و مردم مسأله اى در مى گرفت مى گفتند: اينك پيامبرى مبعوث شده كه زمان او فرا رسيده است و ما از او پيروى خواهيم كرد و در كنار او شما را به سان قوم عاد و ثمود خواهيم كشت»(1).

اين ملاقات و گفتگو در حالى صورت مى گرفت كه چند نفرى كه پيش از آن به مكّه آمده و طعم شيرين اسلام را چشيده بودند، زمينه هاى انديشۀ اسلامى را در ميان آنان به وجود آورده بودند و به همين سبب نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين گروه سخن گفت و آنان را به اسلام فرا خواند، گفته هاى يهوديان را در جمع خود به ميان كشيدند و يادآور شدند و آنگاه به همديگر گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند مى دانيد كه اين همان پيامبرى است كه يهوديان شما را به آمدن او تهديد مى كردند نكند كه آنها در گرويدن به او بر شما پيشى گيرند».

آنان به همين دليل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ مثبت و او را مورد تصديق قرار دادند آنها دوست داشتند اسلام در ميان ايشان حاكم شود و خاندانشان حق را بشناسند و اسلام راه آنان به سوى خير و سعادت گردد. بدين سبب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند كه «ما خاندان خويش را در حالى پشت سر گذاشته ايم كه در ميان هيچ قومى به اندازۀ آنان كينه و جنگ و دشمنى وجود ندارد و شايد خداوند آنان را برگرد تو متجمّع سازد كه هيچ كس عزيزتر از تو نيست».

بدينسان اين گروه به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند.(2)

كتب سيره نامهاى اين گروه را - كه همه از خزرج بودند - يادآور شده اند. البته روايت در اين اختلاف دارد كه آيا آنان شش نفر بودند و يا هشت نفر و آيا همۀ آنان از

ص: 156


1- - به نقل از البداية و النهاية، ج 3، ص 148 و 16.149
2- - آنچه در اين سطور گفته شد سياق تاريخى اين ماجرا و بدان گونه است كه ابن هشام، ابن كثير، سهيلى، ابو نعيم و صاحبان صحاح ستّه در كتب خود آورده اند.

خزرج بودند يا نه، چه برخى روايات حاكى از آن است كه ابو الهيثم از قبيلۀ اوس در ميان اين گروه بود.

به هر حال، اين گروه [براى آن مردم] هيأت خير و حق و راستى بود، چه آنان هنوز به مدينه بازنگشتند كه به سخن گفتن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دعوت او پرداختند تا آنجا كه نام او و دعوت او همه جا را گرفت و در همه جا گسترد و در ميان مردم يثرب بر سر زبانها افتاد. در اين ميان كسانى از اين مردم بودند كه به مجرد ذكر نام پيامبر و دعوت حق بدان ايمان مى آوردند و هيچ برهانى براى آن نمى جستند چرا كه اين دعوت به يگانه پرستى و توحيد بود و به ذات خود صادق. آنان نيز اين را مى دانستند و به اين ايمان داشتند كه خداوند بتنهايى خالق آسمانها و زمين است. به عبارت ديگر آن مردم يكسره از خداوند بى اطّلاع نبودند، بلكه در ميان آنها باقيمانده هايى از ديانت ابراهيم برجاى بود و افزون بر آن، يهوديان نيز در ميان ايشان مى زيستند و اين حقيقت را يادآورشان مى گرديدند كه در مكّه پيامبرى مبعوث شده است. بدين ترتيب، دعوت به خداوند در ميان چنان مردمى با استقبال و پاسخ مثبت روبرو مى شد و هيچ لجاجت و سرسختيى در مقابل آن نبود.

اينگونه بود كه پيش از آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شود و پيش از آن كه فرستاده اى بدان جا گسيل دارد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن را بر آنها تلاوت كند اسلام در مدينه گسترده شد تا آنجا كه ابن اسحاق به سند پيوسته خود مى گويد: هيچ خانه اى از خانه هاى انصار نماند مگر آن كه در آن نام و يادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. مردم همه از آن آگاهى داشتند و اجمالى از دعوت او را مى دانستند و آمادۀ بيعت شده بودند.

عقبه اولى يا نخستين بيعت

311 - نداى دعوت محمّدى در گوشه و كنار شهر يثرب طنين انداز شد و مردم همه جا از آن سخن مى گفتند، البته نه به سان كسانى كه بر سر به دست آوردن

ص: 157

رياست و اقتدار با يكديگر نزاع و رقابت مى كنند تا در نتيجۀ اين دعوت با آن سر ناسازگارى داشته باشد و نه به سان آنانى كه تحت تأثير تعصّباتى جاهلانه قرار دارند و مى خواهند از آن دفاع كنند، بلكه پاسخ آنان به اين دعوت و سخن گفتن ايشان از آن پاسخ كسانى بود كه حق را مى جويند و بدان دل داده بودند و از اين پاسخ مثبت خود چنين اميد دارند كه تفرقه اى كه آنان را به گروههاى مختلف تقسيم مى كرد و از هم جدا مى ساخت و در جنگى هميشگى قرارشان مى داد رخت از ميان بربندد و بالاتر از همه اميد آن داشتند بدين وسيله موضع برترى را در مقابل يهوديان كه با تهديد آنان به اين كه در آينده پيامبرى از اهل كتاب در مقابل آنها قرار خواهد گرفت به دست آورند. به همين سبب مردم يثرب به پذيرش دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شتافتند چرا كه آنان در جستجوى حق بودند و جز آن را نمى جستند.

در پى نخستين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از مردم يثرب كه در آن ديدار جوّى از تفاهم حاكم بود و يثربيان آرزوى خير و امنيّت و صلح با حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان خود كردند، در موسم حجّى كه يك سال پس از آن فرا رسيد دوازده فرستاده از اوس و خزرج به مكّه آمدند، البتّه اين بار نه تنها براى زيارت حج بلكه هم براى اين مقصود و هم براى ديدار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله). اين در حالى بود كه آنان هنگامى كه براى ديدار با او با يكديگر همپيمان شده بودند و تصميم گرفته بودند از جانب خود و از جانب مردمى كه آنان را فرستادگان خود قرار داده اند پيمانها و تعهّداتى در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسپارند عملا به او گرويده بودند و اينك از جانب آن مردم سخن مى گفتند و از جانب آنها عهد و پيمان مى بستند.

از عبادة بن صامت روايت شده است كه گفت: «من در ميان جمعى كه در عقبۀ اولى حضور داشتند بودم و ما دوازده تن بوديم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرديم».

پيمان بيعتى كه در اين ملاقات منعقد شد منشور شريعت اسلامى دربارۀ

ص: 158

روابط اجتماعى و خانوادگى بود. از آنجا كه آنچه در اين پيمان از فرستادگان مدينه خواسته شد بر اساس عقيدۀ توحيدى بخشى از عقايد اسلام و بخشى از عبادات آن است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان تعهّد گرفت كه در عمل بدان پايبندى نشان دهند.

[آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است] عباده در ادامۀ سخن خود متن پيمان را چنين ذكر مى كند:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر... اين امور با ما بيعت كرد و پيمان نهاد كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهيم، دزدى نكنيم، زنا نكنيم، فرزندان خود را نكشيم، دربارۀ فرزندانى كه از خود مايند به تهمت آنان را به ديگران نسبت ندهيم و [بالاخره] در هيچ كار خيرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى نكنيم».(1)

در ادامۀ همين حديث در كتاب مذكور چنين آمده است:

«[پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:]» اگر به اين پيمان وفا كرديد بهشت از آن شما خواهد بود و اگر به يكى از اين گناهان دامن آلوديد و در دنيا به سبب آن حدّ خورديد همين حد كفّارۀ آن خواهد بود و اگر آن را تا روز قيامت پوشانديد تكليف آن با خداست. اگر خود بخواهد عذاب مى كند و اگر بخواهد مى بخشد».

اين حديثى است كه در صحيح مسلم و بخارى و ديگر كتب از طرق گوناگونى به نقل از «زهرى آمده است».(2)

در اينجا مشاهده مى كنيم كه شروط قرار داده شده در پيمان بيعت براى بيان برخى از تكاليف عارى از اختلاف اسلامى بود نه آن كه دربردارندۀ امورى پيرامون پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به او باشد، چرا كه در آن زمان هنوز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تصميم آن نداشت كه به ميان آن مردم هجرت كند و هنوز امر صريح و يا الهامى از جانب خداوند در اين باره نرسيده بود. بنابراين پيمان بيعت عقبۀ اولى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان پناه دادن به آن حضرت نبوده و بلكه پيمان تأييد اسلام و جنگ در دفاع از آن نيز نبود، زيرا كه چنين چيزى تنها هنگامى امكان پذير

ص: 159


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151-150.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151-150.

مى باشد كه ايمان در دلها استوار گردد و در عمل نيز پايبندى بدان نشان داده شود.

بسيارى از صاحبان سيره اين بيعت را «بيعت نساء» ناميده اند. به گمان ما اين نامگذارى در همان زمان بيعت صورت نگرفته و بلكه بعدها به دليل مشابهت آن با شروطى كه قرآن كريم براى بيعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زنان تعيين كرده بدين نام شهرت يافته است، هر چند زمان و موضوع اين بيعت با بيعت آن حضرت با زنان تفاوت داشت - كه اين پيمان با مردان و آن ديگرى با زنان بود - و در عين حال شرايط و احكام مقرّر در آن براى زنان و مردان تفاوتى نداشت.

متن شروطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن شروط با زنان بيعت مى كرد و به عبارت ديگر متن بيعت زنان كه پس از هجرت تحقق پيوست در قرآن چنين آمده است:

«اى پيامبر، آن هنگام كه زنان مؤمن به حضورت آيند و بر اين شروط با تو بيعت كنند و پيمان نهند كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهند، سرقت نكنند، دزدى نكنند، فرزندان خود را نكشند، دروغى و تهمتى دربارۀ فرزندانى كه از خود آنهاست به ديگران نبندند و در هيچ كار خيرى نافرمانى ات نكنند با آنان بيعت كن و از خداوند بر ايشان آمرزش طلب [كه] خداوند غفور و رحيم است»(1)

مصعب بن عمير

312 - آن گروه اعزامى در حالى كه بركت الهى و نعمت ايمان آنان را در ميان داشت به يثرب بازگشتند و در پى بازگشت آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى را كه از بستگان آن حضرت بود و نسبتش در قصى به سلسله نسب ايشان متصل مى شد روانۀ آن شهر كرد.

پيامبر او را بدان منظور به مدينه فرستاد تا كسانى را كه هنوز ايمان نياورده اند به ايمان فرا خواند، مردم را آموزش دهد و در دين آگاه سازد و بالاخره بر آنان قرآن تلاوت كند.

ص: 160


1- - ممتحنه/ 12.

بيهقى به سند خود از عمير بن قتاده روايت كرد كه چون مردم يثرب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواستند كه مصعب را به ميان آنان بفرستد آن حضرت او را بدان شهر فرستاد.(1)

البتّه ما بر خلاف آنچه بيهقى روايت كرده اين نظر را بر مى گزينيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود مصعب را برگزيد و خود تصميم گرفت وى را به ميان آن مردم بفرستد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن بر ايشان تلاوت كند، چه اين معقول نبود كه صاحب رسالت آنان را كه به خدا و رسول ايمان آورده بودند رها كند و كسى به ميان ايشان نفرستاد تا بدان آموزش دهد. البته اين احتمال نيز وجود دارد كه آنها هم چنين درخواستى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرده باشند و بدين ترتيب اعلام رغبت آنان با تصميم آن حضرت همزمان و همسو شود.

[به هر حال] مصعب بن عمير در حالى كه دانش اسلامى و آگاهى از قرآن را با خود به همراه داشت به ميان آنان رفت و به تعليم اصول و مبانى اسلام و عبادات و احكام دينى به آنان و نيز تلاوت قرآن كريم بر آنان پرداخت و به همين سبب نيز در مدينه «قارى» نام گرفت.

او پس از آن كه به مدينه وارد شد در خانۀ اسعد بن زراره مسكن گزيد. او در مدينه نماز مردم را امامت مى كرد، چه او از همۀ مردم به قرآن و اسلام آگاهتر بود و براى آن به شهر آمده بود كه قرآن را بدانان بياموزد و بنابراين آنان در مقابل او دانش اندوزانى در برابر استاد خود به شمار مى آمدند و علاوه بر همۀ اينها، صاحب رسالت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به ميان آنان فرستاده بود و او نايب آن حضرت بود و اين در حالى است كه نايب مشروعيّت خود را از آن كه سلطه خود را به وى تفويض كرده است مى گيرد.

البتّه راويان سيره سبب ديگرى نيز براى اين امر ذكر مى كنند كه از تعصّبات جاهلى سرچشمه مى گيرد و آن اين كه قبيلۀ اوس خوش نداشت كه كسى از خزرج

ص: 161


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151.

آنان را امامت كند و در مقابل خزرج نيز دوست نداشت كسى از اوس آنان را امامت نمايد. ما بر اين عقيده ايم كه همان دو سبب نخست بسنده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر است.

گفتنى است كه بر پايۀ برخى از روايات گاه به جاى مصعب، اسعد بن زراره امامت مى كرد.

نخستين نماز جمعه اى كه در مدينه اقامه شد

313 - اين عنوانى است كه ما آن را از ابن هشام گرفته ايم و وى نيز آن را از ابن اسحاق نقل كرده است:

اينك در توضيح اين عنوان مى گوييم بيعت عقبۀ اولى و ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم يثرب پس از اسراء و معراج و پس از آن كه نماز واجب شد صورت پذيرفت. چرا كه نماز جمعه جايگزين نماز ظهر - كه يكى از نمازهاى پنج گانه و تشريع شده در معراج است مى باشد - بنابراين، اكنون كه اسلام در مدينه همه جا رايج شده و مى رود تا يك شهر اسلامى را تشكيل دهد و جايگاه امنيّت جانى و دينى براى مؤمنان باشد و با توجّه به اين كه نماز جمعه در جايى كه امنيت و ثبات بدان گونه كه اسلام و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پسندد باشد اقامه مى شود، ناگزير بود كه در اين شهر نماز جمعه برپا شود.

بدين ترتيب، اسعد بن زراره كه مصعب در خانۀ او بود به همراه وى و در حالى كه تعداد گروه آنان چهل مرد بود روانۀ كوه هزم النبيت در دشت بنى بياضه در منطقۀ بقيع كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد گرديد.

آن گونه كه در البداية و النهاية و السيرة و النبوية آمده ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«محمد بن ابى امامة بن سهل بن حنيف از پدرش از عبد الرحمن بن كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: زمانى كه پدرم ديد چشم خود را از

ص: 162

دست داده بود من او را پيش مى بردم. يك بار هنگامى كه او را به سوى نماز جمعه مى بردم وى چون صداى اذان نماز را شنيد بر ابو امامه اسعد بن زراره درود فرستاد».

راوى مى گويد: پس اندى به همين حال ماند و هيچ صداى اذان نماز جمعه را نمى شنيد مگر آن كه بر او درود مى فرستاد و برايش آمرزش مى طلبيد.

راوى در ادامه مى گويد: من با خود گفتم: به خداوند سوگند من از دريافتن سرّ اين كار درمانده ام آيا بهتر نيست در اين باره از او پرسم. پس به وى گفتم:

«اى پدر، چرا هرگاه صداى اذان جمعه مى شنوى بر ابو امامه درود مى فرستى؟».

او گفت: «فرزندم، او اوّلين كسى بود كه در هزم النبيت در دشت بنى بياهنه در منطقۀ بقيع جايى كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد براى ما نماز جمعه برپا كرد».

راوى مى گويد: «من پرسيدم: شما در آن زمان چند نفر بوديد؟».

پدرم پاسخ داد: «چهل مرد»!

گفتنى است كه كار مصعب و اسعد بن زراره تنها به برپايى نماز محدود نمى شد، بلكه آن دو، مردم را در يثرب به اسلام نيز فرا مى خواندند.

در سيرۀ ابن اسحاق و در البداية و النهاية در اين باره آمده است:

«يك روز اسعد بن زراره با مصعب بن عمير به قصد محلّۀ بنى عبد الاشهل و بنى ظفر بيرون رفت و به يكى از باغهاى بنى ظفر در كنار چاهى به نام «چاه مرق» وارد شد و در آنجا نشست و در پى بى آن گروهى از كسانى كه اسلام آورده بودند در كنار آن دو گرد آمدند.

در اين ميان اسيد بن حضير و سعد بن معاذ كه خود پسر خالۀ اسعد بن زراره بود شاهد اين ماجرا بودند. آن دو كه هنوز مشرك و بر دين خاندان خود بودند و از سران و اشراف قوم خود به شمار مى رفتند سخنان مصعب و اسعد را شنيدند و در پى بى آن سعد بن اسيد گفت: «بى پدر شوى! برخيز سراغ اين دو مرد برو كه به خانۀ ما آمده اند تا سست عقيدگان ما را گرفتار سبكسرى و بى خردى كنند و آن دو را از

ص: 163

كار خود بازدار و آنان را از اين نهى كن كه ديگر بار به خانۀ ما آيند چرا كه اگر اسعد بن زراره آن نسبتى با من نداشت كه خود مى دانى من خود اين كار را انجام مى دادم. اما او پسر خالۀ من است و روى آن ندارم كه با او برخورد كنم».

پس اسيد بن حضير نيزۀ خود را برگرفت و به سراغ آن دو رفت. چون سعد بن زراره او را ديد به مصعب گفت: «اين پيشواى قوم خود است كه نزد تو آمده، خدا را براستى به او بشناسان». مصعب نيز پاسخ داد: «اگر بنشيند با او سخن خواهم گفت».

چون اسيد به كنار آن دو رسيد به دشنام آنان ايستاد و گفت: «چه چيز شما را بدين جا آورده است كه سست مايگان ما را به بى خردى واداريد؟ اگر جان خود را دوست داريد، از ما دست برداريد و دور شويد».

در اين ميان غلام اسيد نيز به سخن آمد و گفت: «اين ترسوى غريب رانده شده را با خود به خانۀ ما آورده اى تا سست مايگان ما را به باطل بفريبى و آنان را به او دعوت كنى؟».

مصعب در پاسخ به اسيد گفت: «آيا نمى نشينى كه گوش فرا دهى تا اگر چيزى از آن را بپسندى آن را بپذيرى و اگر خوش ندارى از آن دورى گزينى؟» او پاسخ داد: «سخنى منصفانه گفته اى».

وى سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و در كنار آن دو نشست. پس مصعب دربارۀ اسلام با او صحبت كرد و قرآن بر او تلاوت نمود.

آن گونه كه از مصعب و اسعد نقل شده است، آن دو پس از ماجرا گفتند:

«به خداوند سوگند ما قبل از آن كه او سخنى بگويد در نورانيّت چهرۀ او و رفتار همراه با نرمش او اسلام را در چهرۀ او ديديم».

به هر حال در پى اين گفتگو، اسيد بن حضير پرسيد: «چه اين دعوت زيبا و نيكوست! وقتى مى خواهيد به اين دين درآييد چه مى كنيد؟».

آن دو پاسخ دادند: «غسل و تطهير مى كنى و لباسهاى خود را پاك مى كنى و آنگاه شهادتين بر زبان مى آورى و سپس نماز مى گزارى».

او برخاست، وضو ساخت، لباسهاى خود را تطهير كرد و شهادتين بر

ص: 164

زبان راند. سپس برخاست و دو ركعت نماز به جاى آورد. آنگاه به مصعب و اسعد گفت: «پشت سر من مردى است كه اگر از شما پيروى كند، هيچ كس از قوم او با وى مخالفت نخواهد كرد و همه در پى او خواهند آمد. من او را كه سعد بن معاذ است هم اينك آمد به سراغ شما خواهم فرستاد.

پس از آن اسيد برخاست، نيزۀ خود را برداشت و به سوى سعد و خاندان او در حالى كه گرد همديگر نشسته بودند رفت.

هنگامى كه سعد بن معاذ اسيد را مشاهده كرد كه به سوى آنان برمى گردد [خطاب به اطرافيان خود] گفت: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه اسيد با چهره اى متفاوت با آنچه از حضور شما رفته بود بازمى گردد».

هنگامى كه اسيد به ميان آنان بازگشت در كنار آن جمع ايستاد و سعد او را مخاطب قرار داد كه «چه كردى؟» او پاسخ گفت: «با آن دو مرد سخن گفتم و بر آنان هيچ ايرادى نيافتم. من آن دو را از كار خود نهى كردم و آنان گفتند: «هرچه تو دوست بدارى انجام مى دهيم». همچنين گويا بنى حارثه به سراغ اسعد بن زراره رفته اند تا او را بكشند و اين بدان خاطر است كه از اين آگاهى يافته اند كه او پسر خالۀ توست».

راوى مى گويد: در پى اين سخنان سعد بن معاذ در حالى كه خشمگين و از آنچه اسيد در مورد قصد بنى حارثه گفت بيمناك بود بسرعت برخاست، نيزه اش را به دست گرفت و [خطاب به اسيد] گفت: «به خدا سوگند مى بينيم كه كارى از پيش نبرده اى».

بدين ترتيب سعد به سوى آن دو حركت كرد و چون آنان را در جاى خود و در كمال آرامش نشسته ديد دريافت كه اسيد [با اين حيله اى كه به كار برده] قصد آن داشته تا سعد را وادار به شنيدن سخنان آن دو مسلمان سازد. وى به همين سبب به دشنام گويى آن دو ايستاد و سپس خطاب به اسعد بن زراره گفت: «اى ابو امامه به خدا سوگند، اگر آن خويشاوندى ميان من و تو نبود از من چنين برخوردى نمى ديدى. آيا در خانۀ ما بدانچه آن را دوست نداريم ما را غافلگير مى كنى؟

راوى چنين ادامه مى دهد: [از آنجا كه] قبلا اسعد بن زراره به مصعب گفته

ص: 165

بود به خدا سوگند اينك مردى به حضورت آمده كه اگر از تو پيروى كند هيچ كس از خاندان او از پيروى تو سر بر نخواهد تافت، مصعب خطاب به سعد گفت: «آيا نمى نشينى و گوش فرا دهى تا اگر چيزى را پسنديدى آن را بپذيرى و اگر خوش نداشتى ما آنچه را دوست ندارى از تو دور مى سازيم؟».

سعد در پاسخ او گفت: «به انصاف سخن گفتى». سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و نشست پس مصعب اسلام را بر او عرضه كرد و آياتى از قرآن برايش تلاوت نمود.

آنچنان كه موسى بن عقبه مى گويد آن آيات آيات نخست سورۀ زخرف بود. راوى به نقل از مصعب مى گويد: «به خدا سوگند قبل از آن كه او سخن بگويد در نورانيّت او و برخورد همراه با نرمش وى اسلام را در چهره اش ديديم».

به هر حال سعد پس از سخنان مصعب گفت: «اگر بخواهيد اسلام آوريد و به اين دين درآييد چه مى كنيد؟» آن دو در پاسخ گفتند: «غسل و تطهير مى كنى و لباس خويش را پاك مى سازى و سپس شهادتين بر زبان مى آورى و آنگاه دو ركعت نماز به جاى مى آورى».

راوى در ادامه مى گويد: پس سعد برخاست، غسل كرد و لباسهاى خود را تطهير نمود و آنگاه شهادتين بر زبان راند و سپس دو ركعت نماز به جاى آورد.

وى پس از آن نيزۀ خود را برداشت و به ميان جمع خاندان خود برگشت، در حالى كه اسيد بن حضير نيز با او بود.

هنگامى كه خاندان او وى را روانۀ بازگشت به ميان خود ديدند گفتند: «به خدا سوگند ياد مى كنيم كه سعد با چهره اى جز آنچه از ميان ما رفته بود بازمى گردد ».

چون سعد به ميان مردم بازگشت در كنار اجتماع آنان ايستاد و گفت: «اى فرزندان عبد الاشهل، وضعيّت من را در ميان خود چگونه مى بينيد؟».

آنان گفتند: «تو سرور ما، گزيده رأيترين در ميان ما و خوش فكرترين مايى». وى با شنيدن اين اعتراف گفت: «از اين پس سخن گفتن با زن و مرد شما بر من حرام باد تا آن گاه كه به خدا و رسول او ايمان آوريد».

ص: 166

در پايان روايت فوق چنين آمده است: «به خداوند سوگند [در پى اين گفته ها در محلّۀ بنى عبد الاشهل هيچ زن و مردى نماند مگر آن كه مسلمان شد».(1)

پس از اين ماجرا اسعد بن زراره، سعد بن معاذ و مصعب بن عمير در خانۀ اسعد گرد آمدند و به دعوت مردم به اسلام پرداختند تا آنجا كه اسلام در مدينه گسترش يافت همۀ افراد خاندان بنى عبد الاشهل - از زن و مرد - ايمان آوردند.

ما دربارۀ تبليغات مصعب بن عمير و اسعد بن زراره به تفصيل سخن گفتيم و گفتگوى ميان آن دو و بزرگان و سران خاندانها را نقل كرديم، چرا كه آگاهى يافتن از گفته هاى بزرگان - به همان صورت كه از دهان آنان بيرون آمده است - حالات و روحيّات آنها را به تصوير مى كشد. آنان همكارى و همسويى با دعوت حق را بدانجا مى رساندند كه حاضر مى شدند بى هيچ چانه زدن و كنكاشى به اين دعوت گوش فرا دهند و از آن پيروى كنند. اين خود از صفاى دل اين گروه حكايت دارد و روشن است آنجا كه دل از رقابت و مسابقه بر سر افتخارات و از جنگ قدرت بريده و برهنه باشد با سلامت و استقامت به حق روى مى آورد و بدين ترتيب به گرويدن بدان مى شتابد، بويژۀ آن كه دلهاى اين مردم آكنده از اين احساس بود كه پيروى از دعوت حق راه نجات آنان از پراكندگيها و منازعاتى است كه آنان را به جنگ كشانده و در زير فشار خود خرد كرده است، افزون بر اين نشانه هايى و خبرهايى نيز دربارۀ ظهور نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محمد كه يهوديان يا تهديد آنان بدان رخداد خود را بر ايشان پيروز مى خواندند به اين مردم رسيده بود.

دوّمين پيمان عقبه

314 - نخستين پيمان عقبه پس از اوّلين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از خزرج منعقد شد و به وسيلۀ همين گروه خبر اسلام به مدينه يعنى همان جايى

ص: 167


1- - البداية و النهاية، ج 23، ص 152 و 153.

رسيد كه خداوند آن را آمادۀ آن ساخته بود كه «مدينه فاضلۀ» اسلام و «مدينة - الرسول» باشد. در نخستين پيمان عقبه مخاطبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اصول و مبادى اسلام آشنا شدند و بر آن اصول با آن حضرت بيعت كردند و همين اصول مفاد پيمانى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنان مى گرفت.

امّا دوّمين پيمان با بيعت عقبه در هنگامى صورت مى يافت كه اسلام در مدينه گسترش پيدا كرده و بدين ترتيب اين پيمان مقدّمه اى براى هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

چنين بر مى آيد كه اين بيعت در آخرين بارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در موسم حج در ميان قبايل حضور مى يافت و با آنان ملاقات مى كرد و پس از آن كه در موسم قبل از آن نخستين بيعت يا همان پيمان عقبۀ اولى انعقاد يافته بود صورت پذيرفت و به همين سبب نيز مفاد اين پيمان بر خلاف عقبۀ اولى دربردارندۀ پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به آن حضرت بود.

همچنين به نظر مى رسد خبر ملاقاتهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - از گوشه و كنار - به قريش مى رسيد و آنان سعى مى كردند تدابيرى احتياطى در مقابل آن اتّخاذ كنند و مراقب باشند، چه اين كه آنها مشاهده مى كردند پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرضه مى دارد و اين در حالى است كه آنان بشدت از اين بيمناكند كه در مقابل ديدگان آنها دعوت به توحيد از ميان آنان به ميان همه اعراب كشيده شود، بويژه آن كه چنين انتظار مى رفت طرفهاى ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت بگروند و او نيز از نيروى آنان كمك بگيرد و بدين وسيله قدرتى را در مقابل قريش تشكيل دهد. پيش از اين ديديم كه چگونه به همين سبب ابو جهل و ابو لهب - به نوبت - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كردند.

اين بار مصعب بن عمير و اسعد بن زراره در حالى به مكّه آمدند كه گروهى از اوس و خزرج كه اسلام آورده بودند، گروهى از مردم مدينه كه هنوز در شرك به سر مى بردند و طعم شيرين اسلام را نچشيده بودند و بالاخره گروهى چون عبد الله بن

ص: 168

ابى ابن سلول كه به اسلام دل نداده و كينه نسبت به اسلام و مسلمين قلب او را آكنده ساخته بود - تا آنجا كه بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد و پيوسته فتنه انگيزى مى كرد و هر جا زمينه اى مى يافت دست به كار فتنه اى مى شد - آن دو را همراهى مى كردند.

[در اين مرحله به سبب آنچه قبلا يادآور شديم و بدان سبب كه قريش مراقب فعّاليتهاى تبليغاتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود] آن حضرت از دو ناحيه بيمناك و مراقب بود: يكى از ناحيۀ قريش كه پى برده بود دور از چشم آنها ماجرايى در حال شكل گرفتن است و به همين علّت جاسوسان آنها همه جا در پيرامون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بودند، تا آنجا كه آن حضرت در هنگام ملاقات خود با هيئت اوس و خزرج در عقبه به آنان فرمود: «سخن گويتان حرف خود را بزند و خطبه اى طولانى ايراد نكند، چرا كه مشركان جاسوسانى بر شما گماشته اند و اگر از برنامۀ شما آگاهى يابند آن را برملا خواهند كرد»؛ و ديگرى از ناحيه مشركانى از اوس و خزرج كه با مسلمانان همراه بودند. شايد نيز هشدارى كه آن حضرت نسبت به وجود جاسوسان مشركين داد، هر دو گروه را در برداشت: مشركان قريش و مشركان ديگرى كه با هيأت مؤمنان همراه بودند.

به سبب همين بيمناكى و احتياط نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدو ورود اين گروه به مكّه با آنان ملاقات نكرد و از آنان بيعت نگرفت، بلكه براى اين مقصود موعدى براى ديدار با آنها در سرزمين منى قرار داد.

ابن اسحاق به سند خود از كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: «به آهنگ حج روانه شديم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موعدى براى ملاقاتمان در عقبۀ منى در يكى از شبهاى ميانى تشريق(1) معيّن فرمود. پس چون از حجّ فراغت يافتيم و آن شبى كه در آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وعده داشتيم فرا رسيد. در حالى كه موعد ديدار خود با آن حضرت را از مشركانى كه همراهمان بودند پنهان مى كرديم... [به

ص: 169


1- - ليالى تشريق به سه شب پس از عيد قربان گفته مى شود. - م.

همين منظور] آن شب را در ميان قوم خود و در كنار زاد و توشۀ خويش [همانجا كه منزل كرده بوديم] خوابيديم و چون ثلثى از شب گذشت مخفيانه از منزلگاه خود براى ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم، در حالى كه براى مراعات احتياط چون كبك آرام گام بر مى داشتيم تا اين كه سرانجام در حالى كه 73 مرد بوديم و دو زن نيز با ما همراه بودند در عقبه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرديم».

گفتنى است كه بر خلاف آنچه روايت كعب گوياى آن است روايت ديگرى نيز رسيده است مبنى بر اين كه شمار مردان در اين ملاقات 72 تن بود و دو زن نيز با آنان همراه بودند.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) در موعد معيّن و در مكان تعيين شده، در حالى كه عموى وى عباس بن عبد المطلّب كه هنوز بر آيين قوم خود بود او را همراهى مى كرد، براى آن كه از هيأت مدينه براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان بگيرد و از يارى و كمك آنان به وى اطمينان خاطر يابد. عباس در اين ملاقات خطاب به فرستادگان مدينه گفت: «اى جماعت خزرج(1)، آنچنان كه مى دانيد محمّد از خاندان ماست و ما از او در مقابل كسانى از قوم خود كه رأيى چون رأى ما دربارۀ او دارند [ولى با دعوت او مخالفند] دفاع كرده ايم. بنابراين، او در ميان قوم خود در عزّت و سربلندى و در شهر و ديار خويش برخوردار از حمايت است، اما با اين وجود وى جز اين را نپذيرفته است كه به سوى شما روى آورد و به شما بپيوندد. اينك اگر معتقديد كه حق آنچه او را بدان دعوت كرده ايد ادا خواهيد كرد و از او در مقابل مخالفانش به حمايت و دفاع خواهيد پرداخت، اين شما و اين آنچه خود خواسته ايد و بر عهده گرفته ايد، اما اگر معتقديد پس از آن كه او به ميان شما بيايد، او را در مقابل ناخشنوديها رها خواهيد كرد و دست از يارى او خواهيد كشيد،

ص: 170


1- - ابن هشام مى گويد: اعراب اين تيره از عرب را - اعم از اوسيان و خزرجيان - خزرج مى ناميدند، چرا كه طايفۀ خزرج بزرگتر و ريشه دارتر بودند. شايد نيز اين تسميه بدان سبب بود كه افراد اين طايفه بيشتر و يا در نزد قريش شناخته شده تر بودند.

از همين الان او را واگذاريد كه او در شهر و ديار و در ميان خاندان خود از دفاع و حمايت و از عزّت برخوردار است».

در اين هنگام سخنگوى اوس و خزرج [خطاب به عبّاس] گفت: «آنچه را گفتى شنيديم» پس [رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و چنين ادامه داد:] «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن بگوى و براى خود و پروردگار خود آنچه دوست دارى از ما [تعهد و پيمان] بخواه.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و آنان را به خداوند فرا خواند و به اسلام تشويق و ترغيب فرمود. آن حضرت همچنين از آنان خواست از ميان خود دوازده پيشوا برگزينند و آنان نيز چنان كردند.

بيعت

315 - آن گونه كه در روايات متضافر آمده اين دوّمين بيعت گروهى از مردم مدينه با رسول خداست كه خود به دو بخش تقسيم مى شود:

الف: بخشى مشتمل بر پيمان ستاندن از آنان در التزام و پايبندى به اصول اسلام. امام احمد بن حنبل دربارۀ همين بخش روايت مى كند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين مورد فرمود: «با من بيعت مى كنيد بر فرمانبرى و اطاعت در نشاط و سستى، بر تأمين مخارج من در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر و [بالاخره] بر اين كه در راه خدا سخن حق را بگوييد و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيد».

ب: بخشى مخصوص يارى آن حضرت از سوى آنان و دفاع از وى. در همين مورد ابن اسحاق از ابو امامة روايت مى كند كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:

«اى محمد آنچه دوست دارى براى پروردگارت [از ما] بخواه و آنچه براى خود دوست دارى نيز بخواه و سپس به ما بگوى در صورتى كه آنچه مى خواهى و آنچه خدا مى خواهد انجام دهيم چه مقدار اجر و پاداش خواهيم داشت».

ص: 171

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اما براى پروردگارم از شما چنين مى خواهم كه او را پرستش كنيد و هيچ شريكى براى او قرار ندهيد. براى خود و اصحابم نيز از شما اين را مى خواهم كه ما را پناه و يارى دهيد و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيد از ما نيز دفاع كنيد».

احمد بن حنبل همچنين از عبادة بن صامت روايت كرده است كه گفت: «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر فرمانبرى و اطاعت از او در حال نشاط و سستى، بر تأمين مخارج او در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر، بر اين كه در راه خدا سخن حق را اظهار داريم و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيم و بالاخره بر اين كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يثرب آيد او را يارى دهيم و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيم از او نيز دفاع كنيم و [در مقابل] بهشت از آن ما باشد بيعت كرديم».

اينها رواياتى چند دربارۀ عبارات واردشدۀ در متن بيعت و معانى و مفاهيم آنهاست كه هيچ اختلافى با يكديگر ندارد، بلكه هر نقصى كه در روايتى وجود دارد با روايت ديگر تكميل مى شود و بدينسان اين روايات تكميل كنندۀ همديگرند.

از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دربارۀ نتايج اين بيعت روايت شده است كه فرمود: «[از آنها] گرفتم و [به آنها] دادم».

آرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان بر يگانه پرستى، اطاعت و فرمانبرى از او و امر به معروف و نهى از منكر پيمان گرفت و در مقابل آنان را به بهشت وعده داد.

آنها به پيامبر وعدۀ يارى و پناه دادن دادند و اين امر به آگاهى و اطّلاع كامل كه از جانب خداوند به آنان داده شده بود صورت مى گرفت، چه اين كه برخى از آنان اين مسأله را تبيين كردند كه در مقابل وعدۀ يارى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و التزام به اين وعده چه تبعاتى را بايد متحمّل شوند. اينك شايسته است برخى از سخنانى را كه قبل از بيعت آن گروه از مردم مدينه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان آنها ردّ و بدل شد يادآور گرديم.

ص: 172

قبل از اين بيعت عباس بن عبادة بن فضله انصارى يكى از افراد بنى سالم بن عوف خطاب به ديگران گفت: «آيا مى دانيد در مقابل چه كسانى [و به چه قيمتى] با اين مرد بيعت مى كنيد؟» آنان پاسخ دادند: «آرى». او گفت: «شما به قيمت جنگ با سياه و سفيد با او بيعت مى كنيد. پس آيا به نظر خودتان چون نقص و مصيبتى بر اموال و يا اشراف و بزرگان شما وارد شود او را رها نخواهيد كرد؟ اگر چنين است از همين الآن او را واگذاريد كه در آن صورت [كه او را در چنان موقعيّتى رها كنيد] خوارى دنيا و آخرت بر شما خواهد بود، امّا اگر معتقديد كه به قيمت به غارت رفتن اموال و كشته شدن بزرگان و اشراف خود به آنچه او را بدان فرا مى خوانيد وفادار خواهيد ماند، اين - به خداوند سوگند - خير دنيا و آخرت است».

آنان در پاسخ او گفتند: «او را به قيمت خسارت در اموال خود و كشته شدن سران و بزرگان خويش به ميان خود مى بريم».

براء بن معرور يكى از ديگر پيشوايان و سرانى است كه در مقابل فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آنگاه كه از آنان خواست در مقابل آنچه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنند از او نيز دفاع كنند - گفت: «به خداوند سوگند در مقابل آنچه از كيان خويش دفاع مى كنيم از تو دفاع خواهيم كرد. ميان ما و آن مردم (يعنى يهوديان) پيمانهايى وجود داشته كه آنها را مى گسليم، اما آيا اين احتمال نمى رود كه اگر ما آنچه را تو مى خواهى پذيرفتيم و تو را يارى داديم و پس از آن خداوند تو را چيره ساخت به ميان قوم خود برگردى و ما را رها كنى؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن تبسّمى كرد و سپس فرمود: «خون من با خون شما و مرگ و زندگى من با مرگ و زندگى شما گره خورده است(1). من از

ص: 173


1- - اين جمله ترجمۀ عبارت «الهدم الهدم» مى باشد كه در فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده است. ابن هشام نيز در ترجمه و تفسير اين عبارت مى گويد معنى اين سخن آن است كه عهد و پيمانى كه من ببندم عهد و پيمان شماست و جنگى كه با من باشد جنگ با شما.

شمايم و شما از منيد با هركس وارد جنگ شويد جنگ مى كنم و با هر كه از در صلح درآييد صلح».

پس از آن كه اين بيعت منعقد شد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوازده پيشوا براى آنان برگزيد و سپس خطاب به آنان فرمود: «شما در ميان قوم خود عهده دار آنان و امورشان هستيد، آنسان كه حواريين براى عيسى بن مريم كفيل او و عهده دار مردم بودند.

من نيز كفيل و عهده دار قوم خود هستم».

بدينسان بيعت صورت پذيرفت و مقدّمه اى براى هجرت گرديد، چه اين كه اساس اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هجرت همان حمايتى بود كه آن حضرت در مدينه از آن برخوردار مى شد.

علاقه و شور و شوق انصار به اين بيعت بسيار بالا بود تا آنجا كه حتى برخى مى خواستند مفاد پيمان را [از همان لحظه] اجرا كنند و عليه قريش درون خانۀ آنها وارد جنگ شوند، آنسان كه همين عباس بن فضله كه اندكى پيش از او سخن گفتيم اظهار داشت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، اگر خواسته باشى با شمشيرهاى خود عذابى سخت بر همۀ آنانى كه در منى گرد آمده اند وارد مى آوريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:

«ما به چنين چيزى امر نشده ايم، به ميان كاروان و منزلگاه خود برگرديد».

اطّلاع قريش از بيعت

316 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشدت مراقب آن بود كه مبادا مشركان قبل از صورت پذيرفتن بيعت در مكان مقرّر از اين موضوع اطّلاع يابند، چه اين كه آنان از آن جهت كه از حركات اوس و خزرج بيمناك و نگران بودند جاسوسانى را در هرجا براى اطلاع از تحرك آنان گماشته بودند.

در چنين اوضاع و شرايطى بيعت كنندگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منزلگاه خود بازگشتند و فرداى آن روز گروهى از سران و بزرگان قريش به سوى منزلگاه آنان

ص: 174

روانه شدند وقتى به آنجا رسيدند، خطاب به آنان گفتند: «اى جماعت خزرج، به ما چنين خبر رسيده است كه شما به سراغ اين مرد هم خاندان ما آمده ايد و مى خواهيد او را از ميان ما بيرون بريد و نيز شما با او عليه ما و از موضع جنگ با ما بيعت مى كنيد، به خداوند سوگند اگر ميان ما و شما جنگى درگيرد شما در ميان همه تيره هاى عرب بيش از همه مبغوض ما خواهيد بود».

از ديگر سوى در ميان گروهى كه از يثرب به مكّه آمده بودند عدّه اى مشرك نيز وجود داشتند و در اين ميان كسانى كه دلهايشان به اسلام متمايل گشته و ايمان آورده بودند تلاش داشتند مسألۀ بيعت و هرچه با آن ارتباط دارد از ديد و اطلاع مكّيان پوشيده و مخفى بماند. به همين سبب كسانى از همين مشركان به ميان سران قريش روانه شدند تا سوگند ياد كنند كه هرگز چنين چيزى نبوده است و ما از آن اطلاعى نداريم. سران قريش نيز سخن اين گروه را بدان سبب كه همانند آنان مشرك بودند پذيرفتند.

ابن اسحاق روايت كرده است كه سران قريش نزد عبد الله بن ابى بن سلول - كه در آن زمان مشرك بود و بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد - آمدند تا در مورد مسألۀ بيعت از او بپرسند. او نيز بدانان گفت: چنين كارى يك اقدام بزرگ محسوب مى شود و تاكنون قوم من نبوده اند كه در پى كارى از اين قبيل روانه شوند و من از آن اطّلاعى نداشته باشم».

از آنجا كه در ابتداى امر قريش تنها احتمال چنين حادثه اى را مى دادند و بدان يقين نداشتند، صرف يك تكذيب براى برطرف شدن اين گمان كافى بود، هر چند براى آنان اطمينان نياورد. به همين سبب نيز [هر چند تا اندازه اى از نگرانى آنان كاسته شد]، اما آنها به جستجو و تحقيق در مورد صدق و يا كذب اين خبر پرداختند تا از آن مطمئن شوند، اما پس از آن كه مردم منى را ترك گفتند، سرانجام آنان دريافتند كه چنين بيعتى صورت گرفته و آنچه را تنها آنها گمان مى داده اند به تحقّق پيوسته است.

ص: 175

اين ماجرا مشركان قريش را نگران و بيمناك ساخت. به همين دليل به تعقيب بيعت كنندگان پرداختند، اما بدانان نرسيدند و تنها از ميان اين گروه به سعد بن عباده و منذر بن عمرو كه هر دو از پيشوايان [منتخب در جريان اين بيعت] بودند دست يافتند. البته منذر توانست با آنان مقابله كند و اجازه ندهد او را به اسارت درآورند و يا در تعقيب وى خود را به او برسانند. اما سعد بن عباده از سوى مشركان دستگير شد و آنان دستهاى او را به گردنش بستند و آنگاه وى را روانۀ مكّه كردند و به شهر آوردند. اين در حالى بود كه مشركان در طىّ مسير تا مكّه او را با گرفتن موهاى جلو صورتش - كه بلند و فراوان بود - به پيش مى كشيدند و كتك مى زدند.

سعد دربارۀ اين ماجرا مى گويد: «به خداوند سوگند من در اختيار آنان بودم كه ناگاه تنى چند از قريش سوى من آمدند در حالى كه در ميان آنان مردى زيباروى با چهره اى نورانى و پردرخشش بود. در اين هنگام من با خود گفتم: «اگر در كسى از اين مردم خيرى باشد در همين مرد خواهد بود». هنگامى كه وى نزديك من قرار گرفت، بدرشتى با من سخنانى چند گفت و من با خود گفتم: «نه، به خداوند سوگند اصلا پس از اين در ميان اين مردم خيرى نيست».

به خداوند سوگند من همچنان در اسارت آنان بودم كه يكى از مردانى كه با همين گروه بود به من روى كرد و گفت: «آهاى، آيا ميان تو و هيچ كس از قريش پيمانى و قرار اعطاى پناهندگى وجود ندارد؟» من گفتم: «به خداوند سوگند، چرا. من كاروان تجارى جبير بن مطعم را در پناه حمايت خود قرار مى دادم و در مقابل هركس كه در سرزمين من قصد ستم و تعرّض به آنان داشت از آن دفاع مى كردم و براى حارث بن حرب بن اميّه نيز همين كار را مى كردم». او گفت:

«هان، آن دو تن را بخوان و پيمانى را كه با آنان دارى يادآور شو». پس من چنان كردم و آن مرد رفت و آن دو تن را در مسجد الحرام در كنار كعبه ديد و به آنان گفت:

«همينك مردى در ابطح كتك زده مى شود و او شما را بانگ مى كند». پرسيدند:

«آن مرد كيست؟» وى پاسخ داد: «او سعد بن عباده است». آن دو گفتند: «راست

ص: 176

گفته است، به خداوند سوگند او كاروان تجارت ما را در پناه خود قرار مى داد و اجازه نمى داد در منطقۀ او مورد ستم و تعرّض قرار گيرد». به هر حال آن دو پس از شنيدن اين مسأله آمدند و مرا آزاد كردند».

ما اين داستان را با همۀ طولانى بودنش آورديم تا روشن شود كه چگونه اين مسأله قريش را سخت مى آزرد و به خشم مى آورد كه تقاضاى محمّد (صلی الله علیه و آله) با پاسخى مثبت مواجه شود و او پناهگاه و پايگاهى براى دعوت خويش در يثرب بيابد. اين خشم خود را در تعقيب مردم مدينه از سوى مشركان و نيز در آزار و شكنجه اى كه به سعد بن عباده روا مى داشتند نشان داد. او تنها كسى بود كه مشركان به وى دست يافتند و قبل از آن، ديگران از دسترس آنها دور شده بودند و اگر زمانى كه اين گروه متجاوز از هفتاد تن بودند مشركان به آنها مى رسيدند، خدا مى داند كه چه فرجامى به بار مى آمد. شايد در همين جا نخستين نبرد ميان مشركان و مسلمانان برپا مى شد، هر چند اين تعقيب، خود، نخستين نبرد ميان نبردهاى مسلمان - با تعداد اندك - و نيروى مشركين - با تعداد فراوان - بود و شايد در همين ماجرا مشركان اين حقيقت [تلخ] را دريافتند كه دوران استضعاف رو به پايان نهاده و خداوند خود پشتيبان پايداران است.

ص: 177

ص: 178

فصل پانزدهم نقطۀ عطف

آغاز هجرت

317 - اينك مسلمانان دريافتند كه پناهگاهى تازه دارند و مى توانند بدان جا بروند. امّا مشركان متقابلا چنين احساس مى كردند كه اسلام، پاك و آراسته، چيره و قدرتمند خود را از سرزمين آنان به بيرون كشاند تا با دشمنان خدا مقابله به مثل كند. آنان همچنين اين حقيقت تلخ را دريافتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به قدرتى دست يافته است كه اگر قصد سوئى دربارۀ او داشته باشند با آن قدرت به مقابله آنان خواهد پرداخت. اين را نيز درك كردند كه قبايل عرب يكى پس از ديگرى بر گرد پيامبر جمع شده اند، اما با اين همه اين مشركان هرگز از اين پشيمان نشدند كه به جنگ با او برخاسته اند و اجازۀ ادامۀ دعوت را در مكّه به او نداده اند، بلكه - درست برعكس - با او و اصحابش با آزار و ايذاء و ريشخند روبرو شدند، بى آن كه هيچ ندامتى به دلهاى آنان راه يابد، چرا كه آنها همچنان در سركشى و گمراهى خود غوطه ور بودند و كينه و دشمنى بر دلهايشان سايه افكنده بود، آرى هركس كينه و دشمنى بر دل او چيره شود و او را در سيطرۀ خود گيرد نه از راه جهالت بازمى گردد و نه حتّى قصد آن مى كند كه از آنچه بدان گرفتار است برگردد، بلكه برعكس هرچه اين كينه و دشمنى در دل او قويتر و ريشه دارتر گردد بر صلابت تندى خويش در مقابل حق مى افزايد و روشن است كه با چنين تيزى و صلابت [يا به تعبير ديگر] لجاجتى ديگر

ص: 179

جايى براى پشيمانى و ندامت باقى نمى ماند، چرا كه احساس ندامت از احساس سلطۀ حق بر دل زاييده مى شود امّا حق را هيچ سلطه اى بر دلهاى مشركان نيست كه شرك و تعصّب در آن جاى گرفته و بدين ترتيب است كه جلوه هاى قدرت يافتن حق جز بر سركشى و تكبّر و عناد آنان نمى افزايد.

اين را نيز نبايد از ياد ببريم كه رقابت ميان عشيره هاى گوناگون قريش و جنگ آنان بر سر به دست آوردن رياست و قدرت يكى از اسباب اصليى بود كه آنها را از حق روى گردان مى ساخت و كفر را در دلهاى ايشان رسوخ بيشتر مى داد و هرچه بر قدرت دعوت حق افزوده مى شد، مشركان احساس مى كردند كه اين به معنى افزايش قدرت و رياست بنى هاشم يعنى خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست و [طبعا از قدرت و سيادت ديگر تيره هاى قريش مى كاهد].

به همين دليل بود كه چون مشركان مشاهده كردند مسلمانان براى تشكيل نيرويى در مقابل آنان مكّه را ترك مى گويند و همانند دو بار هجرت به حبشه در اينجا براى حفظ دين خود تنها به اين بسنده نمى كنند كه از مشركان و آزار آنان بگريزند و بلكه براى آن از شهر مكّه بيرون مى روند كه به توفيق و هدايت الهى نيرويى فراهم آورند كه بدان وسيله در مقابل مشركان ايستادگى و استقامت ورزند بر مسلمانانى كه در ميان آنان باقى مانده بودند بيش از پيش سخت گرفتند.

آنچه در سطور پيشين بدان اشاره كرديم تفاوت واضحى را كه ميان هجرت به حبشه و هجرت به مدينه وجود دارد نشان مى دهد تفاوتى كه به سبب آن هجرت به حبشه، در هر دو بار خود، مشركان را به ترس وانداشت و حتى - آن گونه كه يادآور شديم - مهر و دلسوزى برخى از مشركان چون عمر بن خطاب را نسبت به مسلمانان مهاجر برانگيخت. در حالى كه هجرت مسلمانان به يثرب مشركان را آشفته خاطر ساخت و خشم آنان را برانگيخت و اگر در اينجا از سوى مشركان دلسوزيى وجود داشت اين دلسوزى نسبت به خود آنها بود و نه ديگران.

اين تصويرى از احساسى است كه مشركان در هنگام بيعت مردم يثرب با

ص: 180

رسول خدا داشتند، اما از آن سو مؤمنان و پايداران اندك اندك احساس مى كردند كه نصرت الهى بر آنان فرا رسيده و به چنان قدرتى دست يافته اند كه مى توانند استضعاف و استهزايى را كه از سوى مشركان متوجّه آنها مى شد از خود دور سازد و اين وعدۀ الهى را محقّق سازند كه «ما ارادۀ آن داريم تا بر كسانى كه در زمين به استضعاف كشانده شده اند منّت نهيم و آنان را پيشوا و وارثان [زمين] قرار دهيم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به هجرت تشويق مى كند

318 - پس از دوّمين بيعت عقبه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تشويق مؤمنان به هجرت به مدينه پرداخت و از ديگر سوى ساكنان آن شهر - از اوس و خزرج - نيز به دعوت مردم به دين الهى و نشر اين آيين در ميان برادران و بستگان خويش پرداختند تا آن كه مسلمانان گروه بزرگى را در مدينه تشكيل مى دادند و همينان از آن پس انصار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به سان حواريّين بودند با اين تفاوت كه حواريّين افرادى معدود و اندك بودند امّا انصار تعدادى بسيار.

بخارى و مسلم به طرق مختلف از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده اند كه فرمود: چنين در خواب ديدم كه به سرزمينى كه داراى نخل است هجرت مى كنم و [پس از اين رؤيا] چنين گمان كردم كه اين سرزمين «يمامه» يا «هجر» خواهد بود.

زهرى نيز از عروة بن زبير به نقل از عايشه روايت كرده است كه گفت:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در زمانى كه هنوز در مكّه بود به مسلمانان فرمود: «من سرزمينى را كه بدانجا هجرت مى كنيد [در خواب] ديدم و به من سرزمينى باير و شوره زار در ميان دو دشت سوخته نشان داده شد».

به هر حال، پس از ذكر نام مدينه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از تشويق مردم به هجرت بدان شهر از جانب آن حضرت كسانى از مسلمانان كه قصد هجرت داشتند بدانجا هجرت كردند و آنهايى كه پيش از اين به حبشه هجرت كرده بودند از

ص: 181


1- - قصص/ 5.

آنجا به مدينه بازگشتند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود و در رواياتى كه مى آورد چنين مدّعى است كه اذن هجرت يا امر الهى مبنى بر هجرت در آيۀ ذيل آمده است، آنجا كه فرمود: «به كسانى كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم رفته است اجازه داده شد و خداوند بر يارى آنان قادر است؛ كسانى كه از شهر و خانه هاى خود اخراج شدند بى آن كه هيچ گناهى بر آنان و هيچ حقى براى مخالفانشان باشد جز آن كه آنان گفتند: «پروردگارمان الله است» - اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود، صومعه ها، كنيه ها و عبادتگاههايى و مساجدى كه فراوان در آنها ذكر نام خدا مى شود نابود مى گرديد. به تحقيق خداوند هر كه را او را يارى دهد يارى خواهد داد كه خداوند مقتدر و توانا است - همان كسانى كه اگر در زمين به آنان قدرت و سلطنت دهيم نماز به پاى دارند و زكات دهند، امر به معروف كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام كارها از آن خداست»(1).

البته به اعتقاد ما اين آيات در مدينه نازل شده، زيرا سورۀ حج از سوره هاى مدنى است و علاوه بر اين، آيات پيشگفته حكايت از آن دارد كه مسلمانان در طىّ هجرت از سرزمين خود رانده شده اند و اين در حالى است كه اگر نظر ابن اسحاق را بپذيريم مى بايستى اذن خداوند به خروج از مدينه قبل از آن و به عبارت ديگر، سبب قبل از مسبّب مى بود، با آن كه آيات مورد بحث از ماجرايى كه از اين پيش گذشته است سخن مى گويد. بنابراين به عقيدۀ ما اجازه اى كه در اين آيات داده شده اجازۀ جنگ است كه پس از هجرت و آن هنگام به مسلمانان داده شده است كه در يثرب - همانجا كه مدينة الرّسول شده بود - به صورت قدرتى متمركز در آمدند.

اجازۀ هجرت به مسلمانان

319 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازۀ هجرت داد و براى آنان بيان كرد كه

ص: 182


1- - حج/ 41-39.

يثرب پناهگاه آنان و همان جايى است كه در آن از يارى و پشتيبانى برخوردار خواهند شد و فرمود: «خداوند براى شما برادرانى و سرايى قرار داد كه در آن امنيّت يابيد».

پس از اين اجازۀ صريح كه شايد بتوان آن را يك دستور نيز دانست، مسلمانان خواه به شكل گروهى و خواه فردى به مدينه هجرت كردند. البته آنان راه آسانى را براى انجام اين مهم پيش روى خود نيافتند بلكه با مشكلاتى كه از سوى قريش در اين راه ايجاد مى شد روبرو شدند، چرا كه قريش پس از آگاهى يافتن از ماجراى بيعت انصار چنين احساس كرده بود كه مسلمانان در يثرب - كه بعدها مدينة الرّسول شد - در كنار ديگر برادران خود قرار مى گيرند [و قدرتى را عليه آنان تشكيل مى دهند]. آنان به همين سبب به تعقيب و جستجوى كسانى كه قصد هجرت داشتند پرداختند تا اگر بتوانند آنها را از هجرت منع كنند، آنسان كه براى منع امّ سلمه و همسرش از هجرت تلاش كردند و تنها به همسرش اجازه دادند در صورتى كه دوست دارد خود بتنهايى اقدام به مهاجرت كند. امّا در مقابل اين تلاش آنان، ابو سلمه بتنهايى راه مدينه در پيش گرفت و آن زن نيز با اراده اى برخاسته از ايمان صبر كرد و [پس از چندى] او نيز در تنهايى روانۀ مدينه شد و البتّه در طىّ راه خود كسى را از جوانمردان يافت كه به كمك وى در راه هجرت شتافت.

مشركان گاه به حيله و دروغ متوسّل مى شدند تا بدين وسيله مهاجران را از راه برگردانند و سپس بى آنكه خود را به عهد و پيمانى ملزم و وفادار بدانند، آنان را مورد شكنجه و آزار قرار دهند. يكى از اين افراد كه هدف حيله و سپس آزار مشركان قرار گرفت عياش بن ابى ربيعه است.

روايت مى شود كه چون عيّاش راه هجرت به مدينه را در پيش گرفت، ابو جهل بن هشام و حارث بن هشام كه هر دو عموزادگان و برادران نامادرى او بودند در پى او روانه شدند و در مدينه خود را به او رساندند، در آن زمان كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه به سر مى برد آن دو وارد شهر شدند و به او گفتند:

ص: 183

«مادرت نذر كرده است هيچ موى خود را شانه نزند تا تو را ملاقات كند و هرگز سايه نگزيند تا هنگامى كه تو را ببيند». در پى اين سخن او بر مادر خويش دل سوزاند و قصد بازگشت كرد. عمر كه همراه او بود به وى گفت: «اى عيّاش، به خداوند سوگند اينان تنها تو را براى اين مى خواهند كه تو را از دين خويش برگردانند. از آنان برحذر باش، چه - به خداوند سوگند - وقتى كه شپش مادرت را آزار دهد موى خود را شانه خواهد زد و وقتى گرماى مكّه بر او فشار آورد به سايه خواهد رفت». اما او كه فريب خورده بود در پاسخ گفت: «[با بازگشت به مكّه] با مادرم نيكى مى كنم و [علاوه بر اين] در آنجا مالى دارم، آن را مى گيرم [و بر مى گردم]». عمر در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند تو خود مى دانى كه من يكى از ثروتمندترين افراد قريش هستم و اينك نيم ثروت من از تو با آنان مرو». امّا عيّاش بازهم نپذيرفت و اصرار داشت به مكّه برگردد. عمر كه چنين ديد به او گفت: «اكنون كه آنچه خود دوست دارى انجام مى دهى، اين شتر مرا بگير كه شتر رام و فرمانبردارى است. بر پشت آن بنشين و اگر در كار اين دو تن امرى ترديد برانگيز ديدى به وسيلۀ اين شتر خود را از آنان برهان».

به هر حال عيّاش آن شتر را گرفت و سپس به همراه آن دو تن از مدينه به قصد مكّه بيرون آمد. در طىّ راه ابو جهل به عيّاش گفت: «برادر، شترم درشتى مى كند.

آيا مرا پشت سر خويش بر شتر خود سوار نمى كنى؟» او گفت: «چرا». پس هر دوى آنها شتران خود را خواباندند تا ابو جهل بر شتر عياش سوار شود. اما چون پياده شدند حارث و ابو جهل بر او تاختند و وى را در بند كردند و سپس او را با خود به مكه بردند و از او خواستند از دين خود برگردد و او نيز در حالى كه قلبش به ايمان آراسته و مطمئن بود [ظاهرا] از دين برگشت.

گفتنى است كه عمر دوست و همراه عيّاش در راه هجرت بود و آن دو همراه ديگرى نيز به نام هشام بن عاص داشتند كه قبل از رسيدن به مدينه افراد خاندانش خود را به وى رساندند و او را از ادامۀ راه و از دين خود بازداشتند و او

ص: 184

نيز از دين برگشت.

عمر كه ماجراى فوق از او روايت شده مى گويد: «به خداوند سوگند ما با خود مى گفتيم خداوند عذر كسى را كه از دين برگردد نمى پذيرد». در روايت عبد الله بن عمر به نقل از پدرش نيز چنين آمده كه گفت: «خداوند از آن كسانى كه از دين برگشته، هيچ اظهار راستى، هيچ اقدامى متقابل براى جبران آن و هيچ توبه اى را نمى پذيرد، كسانى كه خدا را شناختند ولى پس از آن تنها به سبب بلا و گرفتاريى كه به آنان رسيد به كفر بازگشتند».

به هر حال گروهى از مسلمانان چنين عقيده اى داشتند و با خود چنين مى گفتند شايد اين عقيده براى آن در دلهاى اين گروه جاى گرفته بود كه بتوانند بيشترين بلا و آزار ممكن را [در راه خدا] تحمّل كنند و صبر و پايدارى آنان موجب تقويت روحيّه و تشويق ديگران باشد. زيرا كه روحيّۀ قويتر پيشتازان به ديگران نيز سرايت مى كند آنسان كه آب از فراز بلندى به پايين سرازير مى شود(1).

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد خداوند اين آيات را بر او نازل ساخت كه «بگو اى بندگان من كه بر خويش اسراف و ستم روا داشته ايد از رحمت خداوند نوميد شويد خداوند همه گناهان را مى آمرزد همو غفور و رحيم است.

پيش از آن كه عذاب بر شما وارد آيد و آنگاه كه يارى نخواهيد شد، به سوى خداوند بازگرديد و توبه كنيد و قبل از آن كه عذاب خداوند به صورت ناگهانى و در حالى كه درك نمى كنيد شما را فرا رسد از [اين] نيكوترين چيزهايى كه از جانب پروردگارتان بر شما نازل شده است پيروى نماييد»(2).

ص: 185


1- - البته در مقابل اين اظهارات مؤلّف مى توان گفت اتخاذ چنين موضعى دربارۀ كسانى كه از روى تقيّه ظاهرا از دين دست مى كشيدند - بويژه پس از نزول آيه 106 سوره نحل كه بنا بر يكى از تفاسير دربارۀ كسانى چون عمار ياسر نازل شده و تقيه هايى از اين نوع را مجاز دانسته است - موضعى سختگيرانه و ناهماهنگ با روح آميخته به عفو قرآن است و شايد آيه اى كه در سطور بعد مؤلّف بدان اشاره دارد اعلام موضع قرآن كريم در مقابل چنين مواضعى است. م.
2- - زمر/ 55-53.

پس از آن كه اين آيات نازل شد عمر آن دو دوستى را كه سفر خويش به سوى مدينه را به همراه آنان آغاز كرد و حتى يكى از آنها تا مدينه با او همراهى كرد ولى پس از آن هر دوى آنها به دليل فشار بستگان خود در ظاهر از دين برگشتند از ياد نبرد و به همين دليل نامه اى براى آن كه اين آيه در آن نوشته شده بود ارسال كرد. وى اين نامه براى هشام بن عاص كه قبل از عيّاش گرفتار قوم خود شده و از دين برگشته بود فرستاد و او نيز با آن كه در ابتدا فهم اين نكته برايش مشكل بود كه چرا عمر اين آيه را براى او فرستاده است پس از قرائت آيه آن را فهميد و دريافت كه اين آيه دربارۀ او و امثال او كه از رحمت الهى نوميد شده بودند نازل شده است.

البتّه در روايت ديگرى چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مدينه هجرت كرد فرمود: «چه كسى به سراغ عيّاش بن ابى ربيعه و هشام بن عاص مى رود؟» وليد بن مغيره در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من آن دو را به حضور شما مى آورم». بدين ترتيب وى مخفيانه به مكّه رفت و در آنجا با زنى برخورد كرد كه غذايى را با خود مى برد. وليد از او پرسيد: «اى كنيز خدا، قصد كجا دارى؟» او پاسخ داد: «قصد اين دو زندانى [اشاره به همان دو مسلمان] دارم». پس وليد در پى او روانه شد و از محل نگهدارى آن دو آگاهى يافت. از آنجا كه آن دو در يك چهار ديوارى بدون سقف نگهدارى مى شدند چون شب فرا رسيد، وليد از بالاى ديوار به داخل آنجا رفت و سپس حنجرى در زير زنجيرى كه بر پاى آن دو بسته شده بود گذاشت و پس از آن با شمشير خود بر زنجير كوبيد و بدين ترتيب آن بند گسسته شد و وليد توانست آن دو را با خود به مدينه بازگرداند.

320 - به سبب تعقيب و مراقبت شديد قريش، مؤمنان از بيم ستم آنان كه از ترس آنان از تجمّع مؤمنان در مدينه و تشكيل نيرويى عليه آنها و منع آنها از بازداشتن مردم از دين خويش ناشى مى شد مخفيانه از مكه بيرون مى رفتند و حتّى مردان قدرتمند مسلمان نيز همين شيوه را در پيش مى گرفتند تا در امان از آزار مشركان در هجرت به مدينه موفّق شوند. در اين ميان تنها عمر بن خطّاب بود كه در جاى جاى

ص: 186

مكّه مكرّمه ايمان خود را آشكار مى ساخت. او به همين دليل در ماجراى هجرت نيز شيوۀ پنهانى را نپذيرفت و با اعلام اين كه قصد هجرت دارد و نيز با تهديد هركس كه در مقابل او بايستد به صورت آشكار روانۀ مدينه شد.

در روايتى منسوب به على (ع) آمده است كه فرمود: «هيچ كس از مهاجران سراغ ندارم كه مخفيانه هجرت نكرده باشد مگر عمر بن خطّاب او چون قصد هجرت كرد، شمشير به ميان بست، كمان بر شانه نهاد، چند تير در دست گرفت و چوبدستى خود را برداشت و آنگاه در حالى كه سران قريش در پيرامون كعبه بودند به جانب كعبه رفت و هفت بار طواف كرد و پس از آن به پشت مقام [ابراهيم] آمد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. سپس در كنار تك تك تجمعهاى قريش ايستاد و خطاب به آنان گفت: «رويتان سياه باد! خداوند پوزه تان را به خاك بمالد! هركس كه مى خواهد مادرش به عزايش بنشيند، يا فرزندش يتيم شود و يا همسرش بيوه گردد، در پشت اين دره [و در خارج شهر] مرا ملاقات كند»(1).

ممكن است در اينجا كسى اين پرسش را مطرح كند كه بنابر مشهور در سفر عمر بن خطاب، عيّاش بن ابى ربيعه با او همراه بود و هشام بن عاص نيز قصد همراهى با او را داشت [در صورتى كه در روايت منسوب به على (ع) ذكرى از كسى ديگر به ميان نيامده است و] بنابراين چگونه مى توان ميان اين روايت و روايت مشهور توافق قرار كرد.

ما در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم در اينجا توافق و همسويى برقرار كردن ميان روايات ممكن است و هرجا چنين آشتيى امكان پذير باشد ديگر جايى براى ردّ يكى از روايات يا هر دوى آنها نيست. در مورد اين دو روايت يعنى روايت مشهور و روايت منسوب به امام على (ع) [مى توان گفت] اين همراهى كه مورد

ص: 187


1- - گفتنى است كه مؤلّف بر خلاف شيوۀ خود در غالب موارد هيچ سندى براى اين روايت جز كتاب اشهر مشاهير الاسلام از رفيق عظيم كه از كتب متأخر است ذكر نكرده و ما نيز به سندى دست نيافتيم. م.

بحث روايت مشهور مى باشد در طىّ سفر صورت پذيرفته و از ديگر سوى اين نكته روشن است كه شروع سفر پس از مصمّم شدن بر آن و جدّى بودن و اصرار داشتن بر اين تصميم ممكن مى شود و بنابراين در مورد بحث عيّاش و هشام با عمر قرار گذاشته بودند تا در نقطه اى به نام تناضب در حوزۀ خاندان بنى غفار همديگر را ملاقات كنند، در صورتى كه آنچه روايت على (ع) از آن سخن مى گويد مربوط به زمانى است كه عمر هنوز در مكّه بوده و در آنجا قصد خود را مبنى بر هجرت به مدينه اعلام داشته است.

بدين ترتيب در مورد سير رخدادها در اين ماجرا مى گوييم عمر در مكّه آن سخنانى را كه روايت شده بر زبان آورد و قريش را به مبارزه طلبيد و پس از آن راه خود را به سوى نقطه اى كه با همراهانش در آنجا قرار گذاشته بود در پيش گرفت و در آنجا با حضور عيّاش و غيبت هشام كه خاندانش او را از اسلام بازداشته بودند و او نيز تحت فشار آنان و در حالى كه دلش به ايمان استوار بود ظاهرا از اسلام دست برداشته بود مواجه شد [و از آنجا به بعد به همراه عيّاش راه خود را به سوى مدينه ادامه داد].

به هر حال، هجرت مسلمانان مهاجر به صورت پنهانى و دور از چشم قريش انجام مى گرفت و آنان در مقصد سفر خويش به خانه هاى انصار وارد مى شدند.

[در ميان اين مهاجران] عمر بن خطاب پس از آن كه به مدينه رسيد و خانواده و برادرش زيد بن خطاب و نيز عمرو بن سراقه و ديگران به او پيوستند، به خانۀ رفاعة بن عبد المنذور بن زهير از خاندان بنى عمرو بن عوف در منطقۀ قباء رفت.

طلحة بن عبيد و صهيب بن سنان نيز بر ضبيب بن اصاف وارد شدند و به همين نحو همۀ مهاجران به خانه هاى انصار رفتند، كسانى كه آنان را پناه مى دادند و يارى مى كردند و از ايشان استقبال مى نمودند تا آنجا كه مهاجران احساس مى كردند كه گويا در ميان خاندان و كسان خود قرار دارند، چرا كه ايمانى راستين آنان را گرد همديگر آورده و محبّت خدا و رسول آنها را در ميان گرفته و آنان را دوستانى براى

ص: 188

همديگر قرار داده بود كه همه بر خوان نعمت الهى نشسته اند. انصار به نيكى فضل و برترى مهاجرانى را كه در مقابل نخستين ضرباتى كه به نيروى در حال شكل گيرى اسلام وارد مى آمد تحمّل كرده بودند آزارهاى مشركان را به جان خريده و از سرزمين و از كنار آنچه در اختيار داشتند بيرون رانده شده بودند درك مى كردند و بدينسان بود كه خداوند آنان را به جاى ترس و بيمى كه از آن رنج مى بردند از امنيّت و به جاى خواريى كه ضعيف تران متحمّل آن مى شدند از عزّت و سربلندى برخوردار ساخت؛ چه، به عزّتمندى خداوند عزّت يافتند و به توفيق الهى و به سبب همين مؤمنان بود كه خواست الهى [در جامعه] تحقق يافت.

همينانند كه خداوند دربارۀ شان مى فرمايد: «[غنايم] از آن تنگدستان مهاجرى است كه از سرزمين خود و از آنچه داشتند رانده [و محروم شدند] و در پى فضل و خشنودى الهى اند و خدا و رسول او را يارى مى دهند و همينان راستگويانند. نيز براى آن كسانى كه قبل از آنها در اين خانه ها بودند و ايمان گزيده بودند و هركس را كه به سوى آنان هجرت كند دوست مى دارند و در دل خود را نيازمند و وابسته بدانچه به مهاجران داده شده است نمى بينند و [ديگران] را بر خود ترجيح مى دهند هر چند خود تنگدست باشند. هركس از بخل خويش در امان بماند [در رديف] رستگاران خواهد بود»(1).

همچنين خداوند دربارۀ اين گروه از مسلمانان مى فرمايد: «پيشتازان نخستين، از مهاجر و انصار و نيز كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، خداوند از آنان خشنود است و آنان از او خشنودند و نيز [پروردگار] براى آنان بهشتهايى آماده كرده است كه از زير آن نهرهايى جارى است و جاودان در آن خواهند بود كه اين، رستگارى بزرگى است»(2).

پيشتازان نخستين كه در اين آيه از آنان ياد مى شود همان كسانى هستند كه

ص: 189


1- - حشر/ 9-8.
2- - توبه/ 100.

براى حفظ دين خود از مكه هجرت كردند و در سايۀ [حكومت] الهى و نه حاكميت جز او قرار گرفتند. انصار نيز همان كسانى اند كه در پيشتاز بودن در طريق اسلام پشت سر مهاجران قرار مى گيرند. آنان آنسان كه دلهاى خويش را بر مهاجران گشودند سرزمين خود را نيز بر روى آنان گشودند و آنها را بر خود برگزيدند.

بدين ترتيب افتخار مقام نخستين در مسابقه گرويدن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن مهاجران و افتخار رتبۀ دوّم از آن كسانى است كه به نيكى از گروه نخست پيروى كردند و بنابراين گروه نخست افتخار پيشتازى و گروه دوّم افتخار پيروى را از آن خود ساخته اند.

ضرورت هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله)

321 - مسلمانان بتدريج به صورت گروهى و فردى، پنهانى مهاجرت مى كردند و البتّه عدّۀ معدودى نيز اين كار را به شكل آشكار انجام مى دادند، آنسان كه عمر اين كار را انجام داد و هجرت خود را علنى ساخت و حتّى مشركان را در صورتى كه قصد ممانعت او را داشته باشند به مبارزه طلبيد. بى ترديد از ديگر مردان صاحب قدرت كسانى چون حمزه سيد الشهداء نيز بودند كه هجرت خود را مخفيانه انجام نمى دادند، چه اين كه كسى چون حمزه با آن ايمان و هيبت و قدرت خويش اهل آن نبود كه قصد خود را مخفيانه عملى سازد، بويژه آن كه خاندان او بنى هاشم و در رأس آنان عبّاس بن عبد المطلب هرگز به خود اجازه نمى دادند مانع ارادۀ حمزه شوند يا با هجرت او موافق نباشند در حالى كه عباس خود هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفته بود، آن گونه كه خطبۀ وى در هنگام عقد پيمان دوّم عقبه حاكى از اين امر است زيرا كه مفادّ اين پيمان پناه دادن مردم مدينه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و يارى رساندن به او از سوى آنان بود و چنين پيمانى كه لازمه اش سفر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه بود در حضور و با رضايت عبّاس صورت گرفت. علاوه بر اين ما حتى اگر با تصوّر عقلى و منطقى قضايا در اين ماجرا همسو شويم خواهيم گفت عباس نه

ص: 190

تنها مانع هجرت حمزه نمى شد بلكه از آن استقبال مى كرد تا وى با هجرت به مدينه در كنار برادرزاده اش محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و او را يارى دهد.

به هر حال هيچ كس از مسلمانان نيست كه در تاريخ چنين ثابت شده باشد كه قبل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت نكرد، جز على (ع) و ابو بكر، امّا على (ع) به همراه پيامبر در مكّه ماند و بنا بر آنچه در تاريخ ثبت شده است به دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه در شهر مكه بماند و امانتهايى را كه نزد آن حضرت بوده به مردم بازگرداند در مكّه ماند و پس از آن حضرت هجرت كرد. ابو بكر نيز مشغول فراهم آوردن مقدّمات هجرت بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وى خواست تا در مكّه بماند و نيز گاه در فرموده هاى خود اشارات و كناياتى بدين مسأله داشت كه او ممكن است همراه وى در طىّ اين سفر باشد.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در همين مورد مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه اصحاب مهاجر او مكّه را ترك گفتند به انتظار اجازۀ خداوند براى هجرت در اين شهر ماند و به استثناى كسانى كه زندانى و يا وادار به ترك دين خود مى شدند هيچ كس جز على بن أبي طالب (ع) و ابو بكر بن ابى قحافه نماند. ابو بكر در موارد زيادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه هجرت خواست، اما هر بار پيامبر به وى مى فرمود: «شتاب مكن شايد خداوند براى تو همراهى قرار دهد» و ابو بكر نيز مشتاق آن مى شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همراه و او همراه آن حضرت باشد»(1).

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان زمان كه در عقبۀ منى با اوس و خزرج ملاقات كرد و نخستين بيعت عقبه تحقق يافت آنسان كه همين بيعت نشان دهندۀ آن است خود را براى هجرت آماده مى كرد سپس دوّمين بيعت عقبه كه پيمان پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آن مردم و يارى رساندن به او بود منعقد شد و اين خود دليلى ديگر است بر اين كه او عزم و ارادۀ هجرت داشت. در پى اين دو رخداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازه و يا فرمان داد كه به مدينه هجرت كنند و آنان نيز، خواه در

ص: 191


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 175.

شكل گروهى و خواه فردى، غالبا به صورت پنهانى و بعضى به صورت آشكار به مدينه هجرت كردند. اين هجرت زمينه اى براى گسترش هر چه بيشتر دعوت اسلامى و انتقال اين دعوت از نقطه اى كه در آن اين دعوت از نيرو و اقتدارى برخوردار نبود به نقطه اى ديگر كه اسلام در آن از قدرت فراوانى برخوردار مى شد و نيز انتقال دعوت به سرزمينى بود كه در آن مسلمانان از چنان سلطه اى برخوردار مى شدند كه بتوانند دولتى اسلامى برپا كنند. زيرا معقول نبود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اصول و تشريفات اسلامى را در مكّه در حالى كه در زير سايۀ بت پرستى و سلطۀ مشركان قرار دارد اجرا كند، زيرا امورى از قبيل جمع آورى زكات تنها در سايۀ حكومتى اسلامى و عادل امكان پذير است كه آن را از اغنيا و ثروتمندان مى ستاند و به فقرا و نيازمندان مى رساند. همچنين اجراى اصول برابرى و برادرى، دعوت مسلمانان به مهرورزى متقابل به همديگر تا مصداق سختگيران بر مشركان و مهربانان با يكديگر»(1) قرار گيرند، اقامۀ حدود شرعى و بازدارنده به منظور ايجاد جامعه اى مطلوب، قصاص عادلانه، تنظيم روابط ميان مردم بر اساس خشنودى متقابل و عدالت و بالاخره مقابله با رباخوارى سرچشمه گرفته از جاهليّت، همه و همه جز در سايۀ حاكميّت الهى و ايجاد حكومتى اسلامى كه فرمان الهى را به اجرا در مى آورد و مردم را از آنچه او نهى كرده است دور مى سازد امكان پذير نيست.

علاوه بر اين، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست جامعه اى با افكار عمومى صحيح كه در آن منحرف به راه راست برگردد و جويندگان هدايت راه صحيح را بيابند و نيكوكار پاداش كار خويش را ببيند بوجود آورد مگر در سايۀ برپايى حكومتى اسلامى.

بدين ترتيب هجرت به مدينه ضرورتى لازم و ضرورى بود تا پايه هاى اسلام برپا و تحكيم شود و دعوت اسلامى عالمگير گردد و چنين است كه مى بينيم هجرت از يك رخداد خاص و ساده و مقطعى و يا از بيم و وحشت از يك رخداد محتمل ناشى نشده و بلكه علل و دلايل مهم ديگرى در وراى اين رخداد بزرگ تاريخ وجود دارد.

ص: 192


1- - اشاره به آيه 29 سوره فتح.

رخدادى همزمان با هجرت

322 - رخداد هجرت با ماجرايى كه از سوى قريش به وقوع پيوست همزمان شد و بسيارى از نويسندگان سيره چنين گمان كردند كه همين ماجرا علّت هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و هجرت از آن ناشى شده است امّا به عقيدۀ ما هجرت به مدينه مسأله اى از پيش تعيين شده و برنامه اى حساب شده بوده [و اتّفاقا با آن ماجرا همزمان شده] است.

خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «[به ياد آر] آن هنگام را كه كافران دربارۀ تو چنين انديشيدند و نقشه پرداختند كه تو را [از آنچه دارى] بازدارند يا تو را بكشند يا [از شهر] برانند. آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره پردازان است».(1)

بر اساس اين آيه مشركان براى خود نقشه ها و طرحهايى مى پردازند و خداوند نيز امورى را تمهيد مى كند و رسول خدا را متوجه آن مى سازد. آن زمان همان هجرت است، امّا نقشه اى كه مشركان پرداختند خلاصۀ آن از اين قرار است:

مشركان مشاهده كردند پيروان محمّد (صلی الله علیه و آله) از مكّه بيرون رفته اند تا در سرزمينى ديگر گرد هم آيند و به همراه مردم يثرب قدرتى را تشكيل دهند كه در مقابل شرك مى ايستد و بر مشركان مى تازد. در چنين وضعيّتى آنان كه، بى ترديد، بيش از همۀ مخالفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيروانش دشمنى داشتند ناگزير آن نيروى در حال شكل گرفتن را در مقابل خود و تهديد عليه خود مى ديدند و چاره اى جز آن نبود كه قبل از ريشه دار شدن خطر و قبل از به تحقق پيوستن آمال مسلمانان براى رويارويى با آن چاره كنند.

اينك اگر چه پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت كرده بودند و جز تنى چند از

ص: 193


1- - انفال/ 30.

ناتوانان و بردگان كسى در مكّه نمانده بود، امّا هنوز پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان آنان قرار داشت و همو بود كه رأس اين حركت خطر آفرين براى مشركان به حساب مى آمد و اگر موفّق مى شدند بلايى بر سر او بياورند به هدف خويش دست مى يافتند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره چنين مى گويد:

«چون قريش مشاهده كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى ياران و طرفدارانى سواى قبيله و سرزمين آنان شده است و هنگامى كه خروج اصحاب پيامبر از مكّه به مقصد اين پيروان جديد را ديدند دريافتند كه مسلمانان به سرزمين مناسب ديگرى روى آورده اند و در ميان مردم آن كيان دفاع و حمايتى براى خود يافته اند. آنان به همين سبب مراقب بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان آن طرفداران جديد نرسد زيرا مى دانستند او بر جنگ با آنان مصمّم شده است».(1)

مشركان قريش به همين سبب در دار النّدوه كه در خانۀ قصى بن كلاب تشكيل مى شد و مجلس تصميم گيرى قريش بود و در مورد هيچ كار مهمى تصميمى نمى گرفتند مگر آن كه در اين مجلس مطرح مى شد گرد هم آمدند.

در اين ميان مردى از سرزمين نجد در اجتماع آنان حضور يافت. گفته شده است اين مرد نجدى شيطان بود كه در صورت پيرمردى ظاهر شده بود و البته - از نظر ما - حتى اگر او شيطان نبود امّا در ناپاكى و خباثت بسان او بود.

مشركان در مورد محمّد (صلی الله علیه و آله) به مشورت و تبادل نظر پرداختند. در اين هنگام يكى از آنان به ديگران گفت: «تاكنون آنچه ديده ايد در نتيجۀ كار اين مرد رخ داده است. اكنون نيز - به خداوند سوگند - ما از ناحيۀ او از اين ايمن نيستيم كه با همدستى و در ميان كسانى از غير ما خاندان كه پيرو او شده اند بر ما يورش آورد.

پس شايسته است در مورد او تصميم مشخّصى بگيريم».

در پاسخ او يكى گفت: «او را به زنجير كشيد و سپس زندانى كنيد و آنگاه در انتظار آنچه بر سر افراد همانند او و شاعرانى آمد، كه پيش از او بودند و برخى از آنان بدين شيوه مردند بنشينيد».

ص: 194


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 176.

ليكن آن پيرمرد نجدى اظهار داشت: «اين نظر درستى نيست. اگر آن گونه كه مى گوييد او را زندانى كنيد دعوت و فرمان او از پشت ديوارهاى زندان به ميان اصحابش خواهد رسيد و در چنين صورتى نزديك است كه بر شما يورش برند و اين زندانى را از چنگ شما در آورند و سپس به كمك دعوت او شمار آنان بر شما فزونى يابد تا آنگاه كه بر شما چيره شوند. بنابراين، اين نظر نظر پسنديده اى نيست.

چاره اى ديگر بينديشيد».

در اين هنگام يكى ديگر از مشركان گفت: «او را از ميان خود مى رانيم و از سرزمين خويش تبعيد مى كنيم. زيرا - به خداوند سوگند - اگر او از ما دست بردارد و از ما دور شود و ما از او آسوده شويم و كار خويش را چون گذشته سامان دهيم و وحدت و الفت خود را به همان وضع نخست برگردانيم بر ايمان هيچ اهميّتى ندارد كه او كجا برود و كجا سكونت گزيند».

اما بازهم همان مرد نجدى گفت: «اين نيز نظرى پسنديده نيست. آيا شما نيكى گفتار و شيرينى سخن او و چيرگى او بر دلهاى مردمان را به كمك آنچه مى آورد نمى بينيد؟ به خداوند سوگند، اگر اين كار را انجام دهيد هيچ از اين ايمن و آسوده خاطر نخواهيد بود كه او در ميان يكى از محلاّت عرب ساكن شود و آنگاه به شيوايى گفتار و شيرينى سخن خويش بر آنان چيره گردد و آنها نيز در آنچه وى مى گويد پيرو او شوند و پس از آن او با سپاهى كه از آنان تشكيل مى دهد به سوى شما حركت كند و سرزمين شما را به زير گامهاى آنان برد و حاكميتتان را از دستان شما خارج سازد و آنگاه با شما هر چه خود مى خواهد انجام دهد. بنابراين، مناسب است چاره اى ديگر بينديشيد».

در اين هنگام ابو جهل بن هشام گفت: «به خداوند سوگند، من دربارۀ او نظرى دارم كه گمان نمى كنم تاكنون شما بدان راه يافته باشيد». گفتند: «اى ابو الحكم، آن نظر چيست؟». گفت: «بر اين عقيده ام كه از هر قبيله اى جوانى رادمرد، معتدل و مناسب در اختيار گيريم و سپس شمشيرى برنده در اختيار هر يك

ص: 195

قرار دهيم، آنگاه آنان بر او حمله برند و همه با يك ضربت هماهنگ او را بكشند و ما از او آسوده شويم. اگر اين گروه چنين كارى را انجام دهند مسئوليت خون او در ميان همۀ قبايل پخش مى شود و در اين صورت ديگر بنى عبد مناف نمى توانند با همه تيره هاى قبيله و دودمان خود وارد جنگ شوند و بنابراين به گرفتن ديه تن در مى دهند و ما نيز ديۀ قتل او را مى پردازيم».

در پاسخ ابو جهل آن مرد نجدى گفت: «نظر درست همين است كه اين مرد اظهار داشت و اين همان رأيى است كه هيچ رأى درستى جز آن وجود ندارد».

پس از آن كه مشركان به چنين تصميم مشتركى رسيدند، خداوند پيامبر خود را از نقشه و حيله اى كه آنان پرداخته بودند آگاه كرد و از او خواست تا آن شب را در بستر خويش نخوابد.

اجراى توطئه

323 - مشركان چنين توطئه كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، اما خداوند پيامبر خويش را از اين توطئه آگاه كرد، چه اين كه «آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره گرها است»(1).

احمد بن حنبل به سند خويش از ابن عباس روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود، پس اصحاب خويش را به هجرت فرمان داد و اين آيه از سوى خداوند بر او نازل شد كه «پروردگارا مرا در آور درآوردنى درست و بيرونم بر بيرون بردنى درست و براى من از پيشگاه خود سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد قرار ده»(2). قتاده در تفسير آيه گفته است مقصود از «درآوردن درست» همان هجرت به مدينه و در آمدن آن حضرت بدان شهر بود و مقصود از «بيرون بردنى درست» هجرت و بيرون رفتن آن حضرت از مكّه و مراد از سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد»

ص: 196


1- - انفال/ 30.
2- - اسراء/ 80.

نيز همان كتاب الهى و واجبات و حدود الهى».

بدين ترتيب است كه مى گوييم خروج او از مكّه يعنى از دوست داشتنى ترين نقطۀ روى زمين براى آن حضرت براى دعوت به حق و اعتلا و سر بلندى آن و ورود آن بزرگ به مدينه نيز به مقصود يارى حق و اعتلاى آن و به عبارتى ديگر خروج او «خروجى راست و درست» و ورود او نيز «ورودى راست و درست» و هر دو مصاديقى از حق بود.

[مشركان در تاريكى شبى كه قصد اجراى توطئه خود را در آن شب داشتند گرد هم آمدند و خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به محاصرۀ خود در آوردند تا هنگامى كه آن حضرت از خانه خارج شود او را به قتل برسانند آنان در آغاز تلاش نداشتند به خانۀ آن حضرت وارد شوند.

سهيلى در بيان علّت اين شيوۀ مشركان مى گويد: برخى از مفسّران علّتى را كه باعث شد مشركان على رغم آن كه براى كشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند و على رغم آن كه ديوارهاى خانه كوتاه بود به خانۀ آن حضرت يورش نبردند. در خبرى كه آنان آورده اند آمده است كه آنان يك بار قصد آن كردند به داخل خانۀ آن حضرت حمله كنند، اما در همين زمان صداى فرياد زنى از درون خانه برخاست و در پى بى آن يكى از مشركان به همراهان خود گفت: «به خداوند سوگند اين مايۀ ننگ و ملامت در ميان اعراب خواهد بود كه دربارۀ ما بگويند از ديوارهاى خانه اى بالا رفته ايم و امنيّت دختر عموهاى خود را از آنان سلب كرده ايم و حرمت ناموس خويش را شكسته ايم». همين امر بود كه باعث شد مشركان بر در خانه توقّف كنند و در انتظار خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بمانند.

از ديگر سوى هنگامى كه خداوند پيامبر خويش را از توطئه آنان آگاه ساخت وى امانتها وديعه هايى از مردم مكّه در اختيار داشت، كه در مكّه هيچ كس نبود كه كالاى گرانبهايى داشته باشد و در مورد حفظ آن نگران باشد مگر اين كه آن را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گذاشت و اين على رغم شدّت دشمنى و كينه توزى سران

ص: 197

مشركين عليه آن حضرت و ناشى از اطمينان مردم و آگاهى آنان از راستگويى و امانتدارى آن حضرت بود.

به هر حال، به سبب وجود همين امانتها پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در مكّه به جانشينى خود گذاشت و نيز از وى خواست تا در بستر او بخوابد(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود: «در بستر من بخواب و اين برد حضرمى مرا روى خود بكش و زير آن بخواب كه هيچ امر ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد».

بدين ترتيب على (ع) - آن مؤمن راستين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را باور داشت و آن دلاور مرد مقتدر و نيرومندى كه از مرگ در راه خدا هراسى به دل راه نمى داد - در حالى كه در آن زمان بيست و دو يا بيست و سه سال از عمرش مى گذشت در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.

ابن اسحاق به سند خود از كعب قرطى روايت كرده است كه چون مشركان بر در خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد هم آمدند ابو جهل كه در جمع آنان بود خطاب به آنها گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) مدّعى است كه اگر از او پيروى كنيد پادشاهان عرب و عجم مى شويد و پس از مرگتان برانگيخته مى شويد و براى شما باغهايى چون باغهاى اردن قرار داده مى شود و اگر چنين نكنيد [و پيروى او نباشيد] مورد كشتار قرار خواهيد گرفت و پس از مرگ مبعوث خواهيد شد و به آتشى در خواهيد افتاد و خواهيد سوخت».

اما در همين زمان بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون آمد، مشتى خاك بر گرفت و سپس فرمود: «آرى چنين مى گويم و تو نيز يكى از آنانى». خداوند نيز ديدگان آنها را از ديدن او ناتوان ساخت و وى آن مشت خاكى را كه برداشته بود بر

ص: 198


1- - البته اين كه بگوييم وجود اين امانتها علت يا يكى از علل باقى گذاشتن على (ع) به جاى خود در مكّه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود سخنى ناروا نيست. اما اين با تحليل منطقى قضايا سازگارى ندارد كه همين امر را علّت آن نيز بدانيم كه على (ع) در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوابيد. بنابراين بايد در پى يافتن علل و اسباب ديگرى براى اجراى چنين طرحى از جانب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اين اقدام شجاعانۀ امير مؤمنان بود. م.

سر آنان مى ريخت و اين آيات را تلاوت مى فرمود كه «پس سوگند به قرآن كريم كه تو از فرستادگان خداوند بر [دعوت مردم به] راهى راست كه از جانب خداوند عزتمند مهربان فرو فرستاده شده هستى تا مردمى را هشدار دهى كه پدرانشان از اين پيش هشدار داده شدند و مردمى ناآگاه و غافلند. زمان تحقّق ارادۀ الهى در مورد آنان فرارسيده است و آنان ايمان نمى آورند. ما بر گردنهاى آنها غل و زنجيرهايى نهاده ايم كه تا چانه هاى آنان را گرفته است و آنان لجام زدگانند. نيز از پيش روى آنان و از پشت سر آنان پرده اى بر ديدۀ شان قرار داديم و آنان را پوشانديم. پس ايشان نمى بينند».(1)

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار مشركان گذشت و در حالى كه آنان او را نمى ديدند اين آيات را بر آنان خواند.

البتّه خواه اين روايت كه مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را مخاطب سخنان خود قرار داد صحّت داشته باشد و خواه صحت نداشته باشد اصل مسأله تغيير نمى كند و در هر حال مى گوييم حقيقت امر آن است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت، اين آيات را تلاوت فرمود و بر چهره هاى آنان خاك افشاند و به سوى نقطه اى كه در آن ابو بكر قرار داشت روانه شد.

اما مشركانى كه توطئه قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر داشتند و براى اجراى اين توطئه بر در خانۀ آن حضرت ايستاده بودند همچنان بر جاى خود به انتظار آن ماندند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون بيايد و آنان او را به قتل برسانند. اين وضعيّت ادامه داشت تا آن كه يكى از كسانى كه جزء آن جمع نبود و ظاهرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بيرون از خانۀ ديده بود به سراغ آنان آمد و گفت: «در اينجا به انتظار چه نشسته ايد؟» گفتند: «در انتظار محمّد (صلی الله علیه و آله)». او گفت: «خداوند ناكامتان ساخت. به خداوند سوگند محمد از ميان شما از خانه بيرون رفت و علاوه بر آن هيچ يك از شما را نگذارد مگر آن كه بر سرش خاك افشاند و پس از آن در پى

ص: 199


1- - يس/ 9-1.

كار خود رفت. اينك آيا مشاهده نمى كنيد كه چه بر سرتان آمده است؟».

در پى سخنان اين مرد، مشركان دست روى سر خود كشيدند و متوجه خاكى كه بر سرشان افشانده شده بود شدند، اما با وجود آن گفته هاى اين مرد را باور نكردند و در صدد تحقيق بيشتر بر آمدند. آنان هر بار پس از نگاه افكندن به درون خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در بستر آن حضرت مى ديدند كه برد مخصوص ايشان را روى خود انداخته است و به همين سبب گمان مى كردند كه خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بستر خوابيده است. لذا با خود مى گفتند: «به خداوند سوگند، اين كه در بستر خوابيده محمّد است كه برد مخصوصش را نيز روى خود كشيده است» آنان تا صبح روز بعد در همين وضعيت به سر بردند و چون صبح فرا رسيد على (ع) از بستر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و در اين هنگام بود كه آنان گفتند: «به خداوند سوگند، آن كه ديشب خبر رفتن محمّد (صلی الله علیه و آله) را به ما داد راست گفته بود».

پيامبر روانۀ هجرت مى شود

324 - از اين پيش اشاره كرديم كه ابو بكر احتمال مى داد وى به همراهى پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كند. او به همين علّت دو شتر خريد و آنها را به خانۀ خود برد و به منظور آماده كردن براى چنين مقصدى به آنها آب و علف داد.

از ديگر سوى آن گونه كه از عايشه روايت شده است هر روز يا صبحگاه و يا شامگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو بكر مى رفت تا آن كه روز موعود هجرت فرا رسيد. عايشه مى گويد: در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ساعتى از روز به خانۀ ما آمد كه تا آن روز معمول نبود. چون ابو بكر پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در چنين ساعتى ديد گفت: «گمان نمى كنم كه چيزى باعث شود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ساعت به سراغ ما بيايد مگر آن كه رخدادى تازه به وقوع پيوسته باشد...». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به من اجازۀ بيرون رفتن [از مكّه] و هجرت داده شده است».

ص: 200

در اين هنگام ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا همراهتان خواهم بود؟».

فرمود: «همراهم خواهى بود».

راوى در ادامه مى گويد: «به خداوند سوگند تا آن روز نديده بودم كه كسى از شادى گريه كند تا آن كه در آن روز ابو بكر را ديدم كه مى گريد و سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، اين دو مركب است كه بدين منظور آماده كرده ام».

اين ملاقات و اين ماجرا در شبى صورت مى گرفت كه خداوند رسول خود را از توطئۀ مشركان دربارۀ او آگاه ساخت و به وى اجازۀ هجرت داد و پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) درحالى كه خداوند بر چهره هاى مشركان پرده افكنده بود از خانه بيرون آمد، آن سفر سخت و آن هجرت مبارك كه از قبل زاد و توشۀ آن آماده شده بود آغاز شد.

گفتنى است كه پيش از اين، ابو بكر عبد الله بن اريقط را كه مادرش از بنى سهم بن عمرو و پدرش از بنى بكر و خود مشرك بود اجير كرده بود تا راهنماى آنان در اين سفر باشد. وى همچنين دو مركبى را كه آماده داشت در اختيار عبد اللّه گذاشته بود و او آنها را مى چراند تا آن زمان كه موعد خروج از مكّه فرا رسيد.

روايت شده است كه ابو بكر شتر بهتر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. در پى بى آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) قيمت شتر را از او پرسيد و او قيمت را يادآور شد و گفت: «از آن شما باد».

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) به دنبال موعدى كه با ابو بكر داشت پس از بيرون آمدن از خانه به خانۀ ابو بكر آمد و آنگاه هر دو از در پشت خانۀ وى بيرون رفتند كه اين شيوه شيوه اى با اطمينان بخش تر براى پنهان داشتن امر از ديد مشركان بود تا آنان نتوانند به تعقيب بپردازند و بدين ترتيب اين سفر مبارك در امنيّت بيشتر برگزار شود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر پس از آن راه خود به سوى غار ثور را در پيش گرفتند و اين در حالى صورت مى گرفت كه آنان پيش از اين با راهنماى خود قرار گذاشته

ص: 201

بودند پس از سه شب همديگر را در غار ثور ملاقات كنند»(1).

ابو نعيم روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ترك مدينه اين دعا را بر زبان آورد:

«سپاس خداوندى كه مرا آفريد در حالى كه هيچ نبودم. پروردگارا مرا در مقابل نگرانيهاى دنيا و سختيهاى روزگار و مصيبتهاى روز و شب يارى ده.

پروردگارا در سفرم مرا همراه باش و در ميان خاندانم مرا جانشين و كفيل؛ در آنچه به من روزى داده اى بركتم ده، در پيشگاه خويش زبون و تسليمم ساز، بر

ص: 202


1- - البته در مقابل آنچه در اينجا آمده سير و ترتيب ديگرى نيز براى اين ماجرا ذكر شده كه از اين قرار است: بنابر نقل تفسير الميزان در الدر المنثور از ابو نعيم در الدلائل از ابن عباس چنين روايت شده است كه گفت: چون در آن شب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه بيرون آمد خود را به غار ثور رساند. در ميانۀ راه ابو بكر در پى بى آن حضرت روانه شد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صداى پاى او را شنيد از اين بيم به دل راه داد كه تعقيب كنندگان قريش او را يافته باشند. از ديگر سوى ابو بكر نيز كه متوجّه چنين احساسى شد تنحنحى كرد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين صدا را شنيد دريافت كه ابو بكر است. پس ايستاد تا ابو بكر خود را به وى رساند و هر دو با هم وارد غار شدند... آنگاه هر دوى آنها سه روز در غار ماندند و در طىّ اين مدت عامر بن فهيره براى آنان غذا مى آورد و على در مكّه زاد و توشه براى آنها فراهم مى آورد. پس سه شتر خريدند و على براى آنان راهنمايى اجير كرد و چون پاره اى از شب سوّم گذشت على آن شتران و راهنما را به دهانۀ غار آورد... در همين كتاب به نقل از اعلام الورى و قصص الانبياء آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه روز در غار ماند و پس از آن خداوند به او اجازۀ هجرت داد... در اين ميان چوپانى به نام ابن اريقط از آنجا گذشت و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را براى راهنمايى اين سفر به خدمت گرفت و خواست تا نزد على برود و از آن حضرت بخواهد براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) زاد و توشه و مركب تهيّه كند. ابو بكر نيز از او خواست نزد اسماء برود و براى او [و راهنماى سفر] زاد و توشه و دو مركب تهيّه ببيند. ابن اريقط نزد على رفت و آن حضرت براى رسول خدا زاد و توشه و مركبى فراهم كرد و ابن فهيره نيز زاد و توشه اى به همراه دو مركب براى ابو بكر فرستاد. الميزان، ج 9 نقل با تصرف و اختصار - م.

خلق و خوى شايسته مرا قوّت بخش مرا به پيشگاه خود محبوب ساز و به مردم مرا وامگذار. اى پروردگار مستضعفين و اى پروردگار من، به جمال پركرامتت كه آسمانها و زمين بدان روشن شده، تاريكيها بدان رخت بر بسته و كار اوّلين و آخرين مردمان بدان سامان يافته پناه مى برم از اين كه خشم خويش را بر من روا دارى، ناخشنودى و قهر خود را بر من فرود آورى. به تو پناه مى برم از زوال نعمتهايت، از غافلگير شدن به نقمتهايت، از رخت بر بستن عافيت و از همه جلوه هاى - خط و ناخشنوديت فرجام و فرمان از آن توست و من بهترين آنچه را در توان دارم تقديم مى كنم و هيچ نيرو و توانى نيست جز به فيض تو»(1).

از ديگر فرموده هاى آن حضرت به هنگام ترك مكّه آن است كه چون [براى آخرين بار به كعبه] نگريست فرمود: «تو [اى سرزمين مكّه] دوست داشتنى ترين سرزمينهاى خداوند براى من هستى و اگر نبود كه ساكنان تو مرا از دامنت بيرون راندند هرگز بيرون نمى رفتم».

گفتنى است مراد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كه مردم او را بيرون راندند همان آزارها و ممانعتهايى است كه براى دعوت وى به عمل مى آوردند و منجر به هجرت وى از اين سرزمين گرديد.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين دعاى تضرّع آميز سفر خويش را آغاز كرد، سفر مباركى كه ثمرات شيرينى را براى همۀ بشريّت به بار مى آورد و آغاز گسترش و فراگيرى دعوت او گشت.

كوتاه سخن آن كه، انديشه هجرت در پى دوّمين پيمان عقبه و به دنبال پايان حج آن سال نضج گرفت و اين در حالى بود كه مسلمانان قبل از آن به مدينه هجرت كرده بودند. گفته اند هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم و ماه سفر سال پس از پيمان عقبه نبود، هر چند در اين زمان و احتمالا از ابتداى همين ماه آغاز شده بود و بنابر صحيحترين روايات پيامبر (صلی الله علیه و آله) و همراهان در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل وارد مدينه شدند.

ص: 203


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 178.

احمد بن حنبل از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «پيامبر در روز دوشنبه ديده به جهان گشود، روز دوشنبه مبعوث شد، روز دوشنبه از مكّه بيرون آمد، روز دوشنبه وارد مدينه شد و روز دوشنبه نيز وفات يافت».

در غار ثور

325 - هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخستين و بلكه بزرگترين پيروزى بود، چرا كه پيروزيهايى كه از آن پس به دست آمد همه ثمرات و دستاوردهاى اين پيروزى و بدين ترتيب اين اقدام كليد و دروازه تمامى ديگر پيروزيها بود، آن سان كه خداوند نيز از اين پيروزى در قرآن كريم چنين ياد كرده و مى فرمايد: «اگر او را يارى ندهيد، خداوند پيش از اين او را يارى داد، آن هنگام كه كافران وى را كه به همراه كسى ديگر بود [از مكه] بيرون راندند هنگامى كه آن دو در غار بودند و آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراهش مى گويد: بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست. پس خداوند آرامش خود را بر او [رسول خود] نازل ساخت و او را به سپاهيانى كه شما آنها را نديديد يارى كرد و خواست و ارادۀ كافران را مغلوب و خواست و ارادۀ الهى را چيره ساخت و خداوند عزيز و حكيم است»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر روانۀ غار ثور كه در فاصله اى نه چندان نزديك در جنوب مكّه قرار مى گيرد شد. در طىّ راه گاه ابو بكر در جلو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گاه پشت سر آن حضرت حركت مى كرد و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد اين رفتار وى از او پرسش كرد [!] وى پاسخ داد: «هنگامى كه پشت سرت قرار مى گرفتم بيم آن داشتم كسى از مقابل متعرّضت شود و زمانى كه جلو تو قرار مى گرفتم از آن ترس داشتم كه از پشت سر مورد تعرّض قرار گيرى». در روايت ديگرى آمده است كه وى گفت: وقتى پيشاپيش تو قرار مى گرفتم از تعقيب كنندگان بيم داشتم و زمانى كه پشت سر تو قرار مى گرفتم از ديده بانان بيمناك بودم».

ص: 204


1- - توبه/ 40.

بيهقى از عمر بن خطّاب روايت كرده است كه گفت: «شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه هجرت كرد روانۀ غار [ثور] شد، در حالى كه ابو بكر به همراه او بود و گاه پيشاپيش آن حضرت و گاه نيز پشت سر ايشان راه مى پيمود تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متوجه نكته اى در اين شيوه راه رفتن شد و پرسيد: «اى ابو بكر تو را چه شده است كه زمانى پيشاپيش من و زمانى نيز پشت سرم حركت مى كنى؟».

او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احتمال تعقيب تو از سوى دشمن را به ياد مى آورم پس پشت سرت حركت مى كنم و ديگر بار به ياد اين احتمال كه ديده بانان از پيش روى، تو را خواهند ديد مى افتم و به همين سبب پيشاپيش تو راه مى روم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوباره از او پرسيد: «آيا دوست دارى اگر خطرى در بين باشد به جاى من به تو برسد؟» او گفت: «سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، آرى».

[بر اساس روايت فوق] هنگامى كه آن دو به دهانۀ غار رسيدند ابو بكر خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى در جاى خود درنگ كن تا [وارد غار شوم و] آن را براى شما پاكسازى كنم». بدين ترتيب وى به درون غار رفت و بازگشت، اما يادش افتاد كه سوراخهاى داخل غار را وارسى نكرده است. به همين سبب ديگر بار به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «در جاى خود لختى ديگر باش تا پاكسازى كنم». پس دوباره به درون غار رفت و همه جا را وارسى و پاكسازى كرد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اينك وارد شويد».

عمر در ابتداى اين روايت چنين گفته است: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، يك شب ابو بكر از همه عمر خاندان عمر بهتر است»(1).

به هر حال، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور ماند در حالى كه به وعدۀ الهى اطمينان داشت، به مشقّتى كه در راه دعوت و تبليغ رسالت مى كشيد خشنود و اين را پذيرفته بود كه مكّه مكرّمه را ترك گويد، سرزمينى كه براى آن حضرت

ص: 205


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 180. البته شايد اصل اين سخن آن اندازه كه طرف ديگر مقايسه محل تأمل و بحث است قابل بحث نباشد. م.

دوست داشتنى ترين سرزمين به منظور بر پايى دولت اسلامى در آن بود، اما ساكنان آن ديار امكان ادامۀ دعوت در آنجا را به وى ندادند بلكه تلاش كردند تا او را به قتل برسانند و همين تلاش ناموفّق در كنار انكار و لجاجت و كفر آنها و رد كردن آيات الهى از سوى آنان سبب آن شده بود تا آن حضرت به مقصد سرزمينى ديگر براى برپايى حكومت اسلامى از مكّه بيرون رود.

از ديگر سوى مشركان يا دست كم گروهى از سركشان آنان دريافتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه خارج شده و آن كه جاى او خوابيده على است و آنان بدين گمان كه در كمين پيامبر به انتظار موقع مناسب نشسته اند على را تحت نظر مى داشته اند.

آنها تلاش كردند تا از على اطّلاعاتى در مورد مقصدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى آنجا رفته است به دست آورند، اما بدين خواسته دست نيافتند. بنابراين راه ديگرى را در پيش گرفتند و به رديابى او و بررسى جاى پاى آن حضرت پرداختند تا از اين طريق دريابند كه وى كجا رفته است و در كنار اين اقدام نيز كسانى را روانۀ كوچه و بازار و جاهايى كه در شهر و اطراف آن قرار داشت كردند تا وى را - خواه زنده و خواه مرده - نزد مشركان بياورند.

به هر حال، مشركان در نتيجۀ تعقيب خود و رديابى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به كوه ثور يعنى همان كوهى رسيدند كه آن حضرت در غارى در آن كوه بود، امّا در اينجا آيتى ديگر از آيات الهى خود را نشان داد و عنكبوتى بر دهانۀ آن غار تارى تنيد گويا كه از سالها پيش در آنجا بوده است. افزون بر اين، دو كبوتر نيز بر دهانۀ غار تخم گذاشتند.

اين دو حادثه از ديگر آيات و نشانه هاى محسوس بر نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، هر چند آن حضرت براى اثبات نبوّت خود به آنها استناد نفرمود و تنها به قرآن كريم استناد و استدلال مى كرد. دليل اين امر نيز آن است كه قرآن معجزۀ جاويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) تا روز قيامت و حجّت خداوند بر خلق خود در همه نسلها و همه

ص: 206

گروههاى بشر است.

كوتاه سخن اين كه مردانى از قريش در پى رد پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا دهانۀ غار آمدند، اما با آنچه گفتيم روبرو شدند و چون تارهاى عنكبوت را مشاهده كردند گفتند: «سالهاست كه هيچ كس وارد اين غار نشده است». اين در حالى بود كه آنان حتى اگر يك نگاه هم به داخل غار مى انداختند پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند، اما خداوند ديده هاى آنان را بدان سو متوجّه نساخت. گفتنى است كه در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كمال آرامش و اطمينان به نماز ايستاده بود، اما ابو بكر نگران بود تا آنجا كه چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان برد با حالتى آميخته به نگرانى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) [!] خطاب به آن حضرت گفت: «خويشاوندانت در تعقيب تواند. اينك به خداوند سوگند من براى خود دل نگران نيستم، بلكه از آن بيم دارم كه آسيبى را بر شما ببينم». اينجا بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).

اين برخورد با خاندان پيامبر و ماجراى آن چيزى است كه در داخل غار روى مى داد و اين در حالى است كه ابو بكر پيش از آن ترتيب كارها را براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) داده، از جمله فرزندش عبد الله را كه جوانى آگاه، زيرك و اهل فهم بود موظّف ساخته بود در زمانى كه او و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار به سر مى برند، اخبار قريش و نقشه هايى را كه آنان مى كشند براى آنها بياورد و هيچ امرى دربارۀ نقشه هايى كه عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش مى كشند نشنود مگر آن كه به هنگام تاريكى شب خبر آن را به آنها برساند. وى همچنين از غلامش عامر بن فهيره خواسته بود تا شبانگاهان گله اى را كه در اختيار دارد در كنار غار بخواباند تا آنان از شير گوسفندان استفاده كنند و چون سپيده دم فرا رسد گله را به سوى مكّه حركت دهد تا بدين ترتيب هم آنان غذاى خود را از شير اين گله تأمين كنند و هم آن كه رد پاى كسانى كه شبانه براى آوردن غذا يا اخبار و اطّلاعات به آن غار آمد و شد دارند بدين وسيله از

ص: 207


1- - توبه/ 40.

ميان برود.

همچنين در طىّ اين مدّت «اسماء» دختر ابو بكر براى آنان غذايى آماده مى كرد و آن را در انبانى مى گذاشت. وى يك بار هنگامى كه چيزى نيافت تا به وسيلۀ آن سر انبان را ببندد «نطاق» يا همان كمربند يا دامن خود را نيمه كرد و با تكّه اى از آن سر انبان را محكم كرد. او كه به همين سبب «ذات النطاقين» نام گرفت، هر روز يا در فرصتهاى ممكن براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش غذا مى برد.

ماجراى سراقه در راه مدينه

326 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) سه روز در غار ثور ماند تا تعقيب كنندگان قريش از دستيابى به آن حضرت مأيوس شوند و در نتيجه كار تعقيب را متوقّف سازند. وى پس از گذشت اين مدت به همراه راهنماى مشرك خود - كه البته امين بود و هيچ قصد حيله و نيرنگ و فريب وى را نداشت - راه مدينه را در پيش گرفت. اين راهنما آن حضرت را از راه كنارۀ ساحل به سوى مدينه هدايت كرد تا هيچ كس از جويندگان قريش كه در پى تعيين جايزه از سوى سران آنان براى هر كه زنده يا مرده محمد (صلی الله علیه و آله) را بياورد در هر سو به جستجوى او مى پرداختند و همه جا در پى او بودند نتواند به او دست يابد، چرا كه هرگز گمان نمى كردند آن حضرت اين راه را انتخاب كند.

سراقة بن مالك بن جعشم يكى از كسانى بود كه مصمّم شده بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دسترسى پيدا كند. ابن اسحاق از او روايت مى كند كه گفت:

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد مهاجرت از مكّه بيرون رفت قريش براى هر كس كه او را بيابد و به آنان تسليم كند صد شتر جايزه تعيين كرد. در همين زمان در حالى كه من در انجمن قبيله ام نشسته بودم مردى از ما وارد شد... و گفت: «به

ص: 208

خداوند سوگند سه سوار ديدم كه اندكى پيش از كنار من گذشتند. من بر اين عقيده ام كه آنان محمد و همراهانش بودند».

در اين هنگام من با چشم به او اشاره كردم تا ساكت شود... پس اندكى در جمع دوستان ماندم و آنگاه [به بهانه اى] بيرون آمدم. اسب خود را آماده كردم.

سلاحم را بر گرفتم و تيرهاى مخصوص قرعه را در آوردم تا بدان قرعه بزنم. سپس زره پوشيدم و روانه شدم. چون در اين باره قرعه زدم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم. اين در حالى بود كه من اميدوار بودم او را به قريش تحويل دهم و صد شتر جايزه بگيرم. به همين سبب در تعقيب او بر اسب نشستم و به راه افتادم.

در همين زمان چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و از بالاى اسب افتادم و با خود گفتم: «اين ديگر چيست؟» سپس تيرهاى قرعه را در آوردم و ديگر بار قرعه زدم اما بازهم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم، اما نتوانستم راهى جز تعقيب او در پيش گيرم. به همين سبب در تعقيب او و به دنبال جاى پاى او بر اسب نشستم و روانه شدم. امّا بازهم چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و بر زمين افتادم و ديگر بار با خود گفتم: «اين چيست؟» سپس دوباره تيرهاى قرعه را در آوردم و قرعه زدم و در پى بى آن به تعقيب او ادامه دادم. هنگامى كه پيامبر و همراهانش را از دور ديدم براى چندمين بار دستهاى اسب در زمين فرو رفت و لغزيد و من نيز از بالاى اسب افتادم. سپس برخاستم و آن را وادار به برخاستن كردم.

اسب برخاست و در اثر به زمين زدن مرتب دستهايش غبارى چون گردبادى به هوا بلند شد و چون اين صحنه را مشاهده كردم دريافتم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيره و از اين كه دست من به او برسد در امان است. پس از همان فاصلۀ اندكى كه داشتم او و همراهانش را صدا زدم و گفتم: «من سراقة بن جعشم هستم. لحظه اى به جانب من بنگريد تا با شما سخنى در ميان نهم كه به خداوند سوگند من هيچ قصد سوئى نسبت به شما ندارم و چيزى از من نخواهيد كه برايتان ناخوشايند باشد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ گفت: «از ما چه مى خواهى؟» گفتم: «نوشته اى بدهيد

ص: 209

تا [به عنوان امان نامه] ميان من و شما موجود باشد».(1).

در اين روايت مشاهده مى شود سراقة خود بدين اعتراف كرده كه در پى چه هدفى بوده است اما آن هنگام كه آيات حق را ديده و به رسالت يقين يافته مطمئن شده است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از جانب خداوند يارى و پيروز مى شود.

به هر حال در پى درخواست سراقه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشته اى به او داد و او نيز اين نوشته را بخوبى نگهدارى كرد تا زمانى كه فتح مكّه فرا رسيد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از ناحيۀ حنين و طايف نيز آسوده خاطر گرديد. در اين هنگام بود كه سراقه با همراه داشتن آن نوشته به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد. وى خود در اين باره مى گويد: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك شدم. آنگاه نامه را در دستم گرفتم و بلند كردم» و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نوشتۀ تو براى من است و من سراقة بن مالك بن جعشم هستم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «امروز روز وفاست».

بدين ترتيب سراقه مسلمانى خود را اعلام كرد، هر چند چنين به نظر مى رسد كه وى حتّى از همان روز كه در تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمد و آن حضرت را ديد و آيات حقيقت را مشاهده كرد، به صدق آن بزرگ ايمان داشت(2) و به همين سبب نيز مى خواست نوشته اى از ايشان بگيرد.

سراقه در اين ملاقات دربارۀ حكم شتر گمشده اى كه وى آن را آب داده پرسيد و چنين گفت: «شترى گمشده خود را به استخرى كه براى شتران خود پرآب كرده بودم رسانده، اينك آيا از بابت اين كه من او را آب داده ام اجرتى به من تعلق

ص: 210


1- - اين ماجرا با اندكى تفاوت در البداية و النهاية ج 3، ص 185، آمده است. م.
2- - از آقاى ابو زهره در شگفتم كه چگونه در اينجا به صرف وجود يك شاهد كه آن هم از زبان خود سراقه است ايمان او را اثبات مى كند اما در بحث از ايمان ابو طالب از اعتراف صريح به اين حقيقت كه ابو طالب يك مؤمن واقعى با همۀ شرايط بود دريغ مى نمايد هر چند نمى تواند از اظهار حقيقت با عباراتى پيچيده تر شانه خالى كند. م.

مى گيرد؟» رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «هر كارى كه زحمت و رنجى را بطلبد سزاوار مزد و پاداش است».

به هر حال سراقه ايمانى حقيقى آورد و پس از آن به ميان خاندان خود برگشت و زكات اموال خويش را به پيشگاه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرستاد.

كاروان در راهى سخت

327 - سفر مبارك هجرت سفرى آسان و دور از مشكلات نبود، چرا كه طى كردن راهى [نسبة دراز] در صحرا خود نه تنها كارى آسان نيست، بلكه كارى است بس دشوار و مستلزم پيمودن راههايى صعب العبور از شنزارها و كويرهاى سوزان گرفته تا سنگلاخهاى سوخته و يا باتلاقها و نيزارها، بويژه آن كه راهنماى اين سفر راهى انتخاب كرده بود كه دشوارترين و صعب العبورترين راههاى صحرا بود، چه اگر او همان راهى را در پيش مى گرفت كه راه معمولى قريش بود و تا اندازه اى نيز با آن مأنوس و بدان خو گرفته بودند، قريش مى توانست راحت تر به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپردازد. به همين سبب راهنماى سفر راه ساحل [درياى سرخ] را كه براى رفتن به يثرب پيمودن اين راه معمول نبود انتخاب كرد.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا اماكنى را كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از آنها عبور كرد ذكر كند. او مى گويد:

«هنگامى كه راهنماى سفر عبد الله بن ارقط [يا اريقط] آن دو را از غار بيرون برد، از جنوب مكّه آنها را عبور داد و آنها را از راه ساحل به پيش برد تا به راهى كه در جنوب عسفان وجود داشت رسيد. وى سپس آنان را از همين راه از جنوب امج گذراند و سپس [از بيراهه] آنان را از قديد گذراند و پس از آن همچنان پيش رفت تا ديگر بار به راه برخورد كرد. وى از اينجا به بعد آنان را از راه پيش برد و از كنار خرار، ثنيه المرة، لقف، مدبحه لقف و از ميان مدلجه محاح كه بدان مجاج گفته مى شود گذارند. سپس آنان را از كنار محلّۀ مجاج و از ميان محلّۀ ذى الغضوين و يكى از طايفه هاى ذى كشر [و در روايت ابن كثير ذى كشد] پيش

ص: 211

برد. پس از آن آنها را از جداجد، اجرد، سلم كه يكى از طوايف مخالف تعهن - نام محلّه اى ديگر - بود و سپس از محلّۀ عبابيد و از فاحه [يا قاحه] گذراند.

وى سپس آن دو را به عرج برد. در آنجا يكى از مركبهاى اين گروه زمين گير شده بود و به همين سبب يكى از مردان قبيلۀ اسلم به نام اوس بن حجر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر مركبى به نام ابن الرداء نشاند كه حضرت تا مدينه با همين شتر راه را طى كرد. آن مرد همچنين غلام خود را كه مسعود بن هنيده نام داشت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه كرد.

پس از اين نقطه، راهنماى سفر پيامبر را از عرج حركت داد و به سوى ثنية الغائر [يا ثنية الغائر] كه پيچى در جانب راست راه آنان بود پيش برد و به محلّۀ ريم رساند و سپس در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد و ظهر نزديك بود به محلّۀ قباء و بر خاندان بنى عمرو بن عوف وارد كرد»(1).

اين روايتى است كه نقاط عبور كاروان مبارك هجرت را بيان كرده است.

همان گونه كه مشاهده مى شود همه اين نامها نامهاى محلاّت و نقاط ناشناخته اى در سرزمين صحراى عرب و نام نقاطى است كه هيچ كس جز افراد آگاه و خبره از آن آگاهى نداشتند، كسانى چون همين راهنماى آگاهى كه كاروان هجرت را راهنمايى كرد و هر چند مشرك، اما در عين حال امين بود.

روايت فوق حاكى از اين است كه اين سفر چقدر مشكل و طاقتفرسا بوده است تا حدّى كه مركبهاى سوارى را زمينگير و ناتوان ساخت تا آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ناگزير از تعويض مركب خويش شد.

ام معبد

328 - در اينجا سخن از زنى پاكدامن و مخلص است كه در ميانۀ راه

ص: 212


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 189 و 190؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 491 و 492.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قديد با آن حضرت ملاقات كرد. در اثناى اين ملاقات يكى ديگر از رخدادهاى خارق العاده به وقوع پيوست و بدين ترتيب اين رخداد بر رخدادهاى خارق العاده اى چون: كيفيّت خروج آن حضرت از مكّه كه خداوند پرده بر ديدگان مشركان افكند و آنان موفّق نشدند او را ببينند و نيز ماجراى تنيدن تار به وسيلۀ عنكبوت بر دهانه غار، تخم گذاشتن كبوتر در همانجا و بالاخره در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه و بر زمين خوردن مكرّر وى، افزوده مى شود.

اينها همه امور خارق العادۀ محسوسى است كه از معجزات حسى موسى و عيسى كمتر نيست، گرچه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به استناد اين امور خارق العاده در مقابل قريش و همه انسانها به احتجاج و تحدّى نپرداخت، بلكه تنها با قرآن يعنى همان معجزۀ بزرگ خويش مخالفان را به مبارزه طلبيد.

رخداد خارق العاده اى كه در جريان عبور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار خيمۀ امّ معبد خود را نشان داد از اين قرار بود كه آن حضرت از گوسفند لاغرى كه زايمان كرده بود و هيچ شيرى نداشت، چند بار شير دوشيد و همراهان خود و نيز ساكنان آن خيمه را سير كرد.

اينك اصل اين ماجرا را آن گونه كه بيهقى به سند خويش از ابى معبد خزاعى نقل كرده و در البداية و النهاية نيز آمده است مى آوريم:

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب هجرت به همراه ابو بكر، عامر بن فهيره غلام ابو بكر و راهنماى گروه عبد الله بن اريقط ليثى از مكّه بيرون آمد. گروه مهاجران در راه خود از كنار خيمۀ امّ معبد خزاعى گذشتند. امّ معبد زنى كارى و با فضيلت و شجاعت بود كه دامن گره مى زد و بر در خيمه مى نشست و به رهگذران آب و غذا مى داد.

اين گروه چون از كنار خيمۀ اين زن گذشتند از او پرسيدند كه آيا شير و يا گوسفندى نزد او هست تا از وى خريدارى كنند. اما آنان نزد وى هيچ نيافتند و او در پاسخشان گفت: «اگر چيزى مى داشتيم از پذيرايى شما دريغ نمى كردم».

گفتنى است كه در آن سال آن قوم در خشكسالى و تنگدستى به سر مى بردند.

ص: 213

به هر حال پس از پاسخ اين زن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اطراف خيمه نگريست و گوسفندى را در گوشۀ خيمه ديد. لذا به آن زن فرمود: «اى امّ معبد، اين گوسفند چيست؟» او گفت: «گوسفندى است كه از شدّت ضعف و زمين گير بودن از گله مانده است». آن حضرت پرسيد: «آيا شيرى دارد؟» گفت: «از اين ضعيفتر است». فرمود: «آيا اجازه مى دهى تا آن را بدوشم؟» او پاسخ داد: «اگر شيرى داشته باشد بدوشيد».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن گوسفند را خواست آنگاه دستى بر آن كشيد و نام خدا را بر زبان جارى ساخت و سپس دستى ديگر بر پستانهايش كشيد و ديگربار نام خداوند بر زبان آورد و پس از آن ظرفى خواست تا همه گروه خود را سير كند.

سپس پاهاى گوسفند را از هم باز كرد و ظرفى گذاشت و در آن شير دوشيد و آن را پر كرد [و سپس براى آن زن فرستاد] و او را و پس از او اصحاب خود را سير كرد و آنان پى درپى نوشيدند و پس از آن كه همه سير شدند خود نوشيد و فرمود: «آن كه به ديگران آب مى دهد آخرين كسى است كه مى نوشد».

رسول خدا پس از آن ديگربار آن ظرف را پر از شير كرد و براى آن زن گذاشت و سپس گروه مهاجران آنجا را ترك گفتند.

ديرى نپاييد كه شوهر آن زن به خيمه برگشت در حالى كه چند بز لاغر و ضعيف كه استخوانهايشان پوك شده بود و آهسته آهسته راه مى رفتند مى چراند.

وى چون آن ظرف شير را مشاهده كرد شگفت زده شد و از همسرش پرسيد: «اى ام معبد، اين شير از كجاست؟ ما كه حيوان شيردهى نداشتيم و گوسفندى كه در خيمه بود نيز خشك كرده است».

ام معبد در پاسخ همسرش گفت: «نه به خداوند سوگند ما حيوانى شيرده نداشتيم، امّا مردى از كنار خيمۀ ما عبور كرد كه چنين و چنان گفت». همسرش اظهار داشت: «اوصاف او را براى من بگوى كه به خداوند سوگند من فكر مى كنم اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست».

ام معبد اظهار داشت: «مردى ديدم خوش سيما و با جمال، خوش خلق و نمكين چهره كه نه عيبى چون بزرگى شكم داشت و نه كاستيى چون كوچكى سر،

ص: 214

خوش چهره و زيبا روى بود، در چشمانش سياهى و درشتى در مژگانش پرى و درشتى و در صدايش گرمى و دو رگه بودن بر زيبايى مى افزود؛ سياه چشم مشكين مژه، كشيده ابرو و ابروانش به هم پيوسته بود؛ در گردنش سفيدى و درخشندگى و در محاسنش پرى خودنمايى مى كرد؛ هنگام سكوت و قارى بر او بود و هنگام سخن گفتن والايى او بود و حسن و زيبايى او را در ميان داشت؛ شيرين سخن و گزيده گوى بود نه ياوه گوى و نه كم گوى، گويا كه سخن گفتن او دانه هاى رشته مرواريدى بود كه فرو مى ريخت؛ زيباترين و خوش سيماترين مردم از فاصله دور بود و نيكوترين آنان از نزديك؛ ميان قامت بود و نه از بلندى قد كسى او را منفور مى داشت، نه از كوتاهى آن مورد تحقير؛ شاخه اى ميان دو شاخه بلند و كوتاه، و خوش منظرترين اين سه شاخه و نيك قامت ترين آنها بود و بالاخره، همراهانى او را در ميان داشتند كه اگر سخن مى گفت به گفتۀ او گوش فرا مى دادند و اگر فرمانى مى داد نه ترش روى و نه گريزان، بلكه بى درنگ و شتابان به اجراى آن مى شتافتند».

شوهر ام معبد با شنيدن اين اوصاف گفت: «به خداوند سوگند، اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست. اگر من با او برخورد مى كردم از او خواهش مى كردم اجازه دهد تا با او همراه شوم. اكنون نيز اگر بتوانم براى همراه شدن با او [و يافتن وى] تلاش خواهم كرد»(1).

اين داستان ام معبد و اين نيز گفته هاى اوست كه از اين پيش در بحث از صفات و ويژگيهاى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بخشى از آن را آورده بوديم.

گفتنى است كه نام كامل اين زن - آن گونه كه در كتب سيره ضبط شده - عاتكه بنت خلف بن معد بن ربيعة بن اضرم و نام شوهر او نيز اكثم بن غرى بن معبد بن ربيعة بن اضرم است و آن گونه كه از سلسله نسب معلوم مى شود اين هر دو عموزادگان يكديگر بودند.

گفته شده است شوهر ام معبد اسلام آورد و به مدينه هجرت كرد.

ص: 215


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 192 و 193.

چند حادثۀ خارق العادۀ ديگر

329 - راهنماى كاروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كاروان را از راههاى غير اصلى و راههايى كه كمتر كسى از آن عبور مى كرد به سوى مدينه پيش برد و از اماكن مختلفى گذشت. در طىّ اين راه امور خارق العادۀ فراوانى رخ داد كه البتّه همه در اين ويژگى با همديگر مشتركند كه به نحوى با حوادثى كه ممكن است براى يك رهگذر از بيابان رخ بدهد و با مسائلى از قبيل آب و توشه در ارتباط هستند و اين نيز بدان سبب است كه امور خارق العاده [در حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مناسب با اوضاع و شرايط و زمينۀ وقوع آن خود را نشان مى داد.

از جملۀ اين حوادث خارق العاده ماجرايى است كه در البداية و النهاية به نقل از بيهقى آمده است:

بيهقى به سند خود از قيس بن نعمان روايت كرده است كه گفت: زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر مخفيانه از شهر مكّه بيرون آمدند [در راه خود به مدينه]، با برده اى كه گوسفند مى چراند برخورد كردند و از او شير خواستند. او گفت: «گوسفند شيردهى ندارم جز اين كه بزى جوان هست كه در ابتداى زمستان آبستن شده و بزغاله اش سقط شده و شيرى برايش نمانده است» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«آن را بياور». چوپان آن را آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را گرفت، دستى بر پستانش نهاد و دعا كرد تا آن كه شير از پستانش جارى گشت. در اين هنگام ابو بكر ظرفى آورد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن ظرف شير دوشيد و ابو بكر از آن نوشيد. سپس ديگربار آن حضرت ظرف را پرشير كرد و چوپان از آن نوشيد و در آخر نيز خود نوشيد».

پس از اين حادثه چوپان گفت: «به خداوند سوگندت مى دهم، تو كيستى؟ به خداوند سوگند تاكنون هرگز همانند تو نديده ام». آن حضرت پرسيد: «آيا مطمئن هستى كه راز مرا پنهان خواهى داشت تا تو را آگاه سازم؟» او گفت:

«آرى». پس فرمود: «من محمد بن عبد الله هستم». ديگربار چوپان پرسيد: «آيا تو همان كسى هستى كه قريش مدّعى ديوانه بودن اوست؟» فرمود: «آنان چنين

ص: 216

مى گويند». پس آن چوپان گفت: «گواهى مى دهم كه تو پيامبرى و نيز گواهى مى دهم كه آنچه آورده اى حق است و نيز اين كه آنچه تو كردى هيچ كس نمى تواند انجام دهد مگر آن كه پيامبر باشد. اينك من پيرو توام». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى شنيدن گفته هاى او فرمود: «تو امروز نمى توانى چنين كنى. [باش] تا آن هنگام كه به تو خبر رسد كه من چيره شده ام، آنگاه نزد ما بيا».

ماجراى فوق را [علاوه بر بيهقى] ابو يعلى نيز روايت كرده و در همين جا ابو نعيم نيز ماجراى ديگرى را از عبد الله بن مسعود نقل كرده است كه مى گويد:

من نوجوانى بودم و در مكّه براى عقبة بن ابى معيط گوسفند مى چراندم. در همين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر كه از مكه گريخته بودند [به كنار گلّۀ من] آمدند و آن حضرت رو به من كرد و فرمود: «اى جوان آيا شير دارى ما را سير كنى؟» گفتم:

«من امانتدارم و حق ندارم به شما شير بدهم». پس آن دو گفتند: «آيا بره اى دارى كه تاكنون آبستن نشده باشد؟» گفتم: «آرى». پس آن را آوردم و ابو بكر آن را گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پستان آن را گرفت و دعا كرد و پستان پر از شير شد.

پس ابو بكر تكه سنگى كه گوديى در ميان آن بود آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شير آن گوسفند در داخل آن تكه سنگ دوشيد و به من نيز از آن شير نوشاند. سپس خطاب به پستان گوسفند فرمود: «جمع شو» و آن نيز جمع شد.

مدّتى بعد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و گفتم: «از اين كلام نيكو (يعنى قرآن) به من بياموز». آن حضرت در پاسخ فرمود: «تو جوانى تعليم يافتنى هستى». پس بدين ترتيب بود كه هفتاد سوره از قرآن را از زبان آن حضرت شنيدم و هيچ كس در اين امر نمى تواند با من رقابت كند»(1).

البته صاحب نظران و عالمان سيرۀ نبوى دربارۀ ماجراى اخير سخنى و تأمّلى دارند چه اين كه ابن مسعود از كسانى بود كه قبل از هجرت اسلام گزيد، در راه خدا آزار ديد و به حبشه هجرت كرد. اين در حالى است كه داستان فوق اين توهّم را به وجود مى آورد كه وى در اثناى سفر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه [و يا پس از آن] مسلمان شده است.

ص: 217


1- - همان، ص 194 و 195.

ليكن حقيقت آن است كه اين نظر عالمان سيره اصل ماجرا و نيز اصل وجود خوارق عادت را منع نمى كند، چه اين كه وجود چنين رخدادهايى در احاديث صحيح ثابت شده است و به همين سبب نيز چه بسا نقد عالمان سيره دربارۀ رخدادى از رخدادهاى خارق العاده ناظر به وضعيّت و زمان يا روال تاريخى ماجراها باشد و نه اصل آن.

هر چند ممكن است چنين به نظر برسد كه در اين موضوع راه تطويل در پيش گرفتيم، امّا واقعيّت آن است كه هيچ اطناب و تطويلى در اينجا صورت نگرفته، چرا كه آنچه نقل شد ماجراهايى صادق و راست است و در نقل صادق و راست هيچ تطويل نيست.

اين ماجراها همه حاكى از آن است كه سرور و پيامبر ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صاحب چندان امور خارق العادۀ محسوسى است كه از نه معجزۀ حسّى موسى فزونتر بوده و در مفاهيم روحانى و معنويى كه در بردارد از معجزات عيسى كمتر نيست، چه او كارهايى چون زنده كردن مرده و بيرون آوردن او از قبر انجام داد و محمّد (صلی الله علیه و آله) كارهايى از قبيل آنچه گذشت. البته بايد به اين نكته توجه داشت كه اختلاف نوع اين امور خارق العاده حاكى از ضعف جنبۀ روحانى در معجزات محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست. و اگر از اين نيز بگذريم امورى چون اسراء و معراج معجزاتى مادّى و معنوى و رخدادهايى از قبيل در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كرد و نيز جوشيدن شير از پستان حيوان فاقد شير به دست آن حضرت و تكرار اين حادثه از قدرتى معنوى حكايت دارد كه از زنده كردن مردگان كمتر نيست. امّا با همه اينها هرگز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با اين امور خارق العاده با دشمنان احتجاج نكرد و تنها به وسيلۀ قرآن كريم آنان را به ميدان مبارزه طلبيد قرآنى كه «خداوند آن را بر بندۀ خويش نازل كرد تا براى همۀ جهانيان هشدار دهنده باشد»(1).

ص: 218


1- - فرقان/ 1.

ورود به قباء

330 - كاروان مبارك هجرت به راه صعب العبور خود در ميان سختيهاى صحراى سوزان ادامه داد و براى فرار از تعقيب قريش راهى طولانى و سخت را برگزيد. در طى اين راه آيات الهى يكى پس از ديگرى خود را نشان داد و مرتب تكرار شد تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) واقعا به اين حقيقت توجّه داشته باشد كه خداوند با اوست هرجا برود و هرجا منزل گزيند، آنسان كه از اين پيش نيز بدين حقيقت به چشم ايمان آگاهى يافته بود و آن را ديده بود آنجا كه در غار به همراهش فرمود: «بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).

امّا به هر حال سختيهاى اين راه با رسيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قباء - آنجا كه ياران و مدافعانى بودند و آنجا كه آن حضرت با مؤمنانى ديدار كرد كه چشم به راه او بودند و براى ورود آن حضرت به ميان خود لحظه شمارى و شادمانى مى كردند - پايان يافت.

ابن اسحاق در اين باره به سند خود از عبد الرحمن بن عويمر بن ساعده چنين روايت مى كند:

از يكى از افراد خاندان خود كه از اصحاب پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود شنيدم كه مى گويد: چون خبر خروج پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكّه به ما رسيد و انتظار ورود او به مدينه را داشتيم هر روز پس از نماز صبح به بيابانى كه پشت محلّ سكونتمان قرار داشت مى رفتيم و به انتظار پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى نشستيم و به خداوند سوگند آنجا را ترك نمى گفتيم مگر هنگامى كه آفتاب همه جا را مى گرفت و هيچ سايه اى نمى ماند. تنها در اين هنگام بود كه به علت گرماى هوا و از آنجا كه فصل گرم سال بود به خانه هاى خود مى رفتيم اين كار هر روز تكرار شد تا اينكه روزى فرا رسيد كه در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به محلّۀ ما وارد شد. آن روز نيز همانند ديگر روزها به بيرون رفتيم و در انتظار نشستيم و چون هيچ سايه اى نماند و آفتاب همه جا را

ص: 219


1- - توبه/ 40.

گرفت به خانه هاى خود برگشتيم. اتّفاقا در همين زمان كه ما در خانه هاى خود بوديم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد، نخستين كسى كه او را مشاهده كرد مردى يهودى بود كه پس از ديدن آن حضرت با صداى بلند فرياد كشيد كه «اى بنى قيله (يعنى انصار) اين فرد مورد انتظار شماست كه آمده است».

پس به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم و او را به همراه ابو بكر كه همسنّ وى بود ديديم كه در سايۀ درخت خرمايى نشسته است. مردم برگرد آن دو اجتماع كردند و از آنجا كه بيشتر ما تا آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نديده بوديم آن حضرت را از ابو بكر بازنمى شناختيم تا آن كه سايۀ درخت از روى سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار رفت و ابو بكر برخاست و با رداى خود سايه اى براى آن حضرت درست كرد و در اين هنگام ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شناختيم»(1).

آن گونه كه صاحبان سيره مى گويند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كلثوم بن هندم وارد شد. برخى ديگر نيز مى گويند آن حضرت بر سعد بن خيثمه وارد شد. البته ابن اسحاق ميان اين دو روايت توفيق برقرار كرده و مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا بر كلثوم وارد شد ولى هنگامى كه مردم به ملاقات او مى آمدند و در حضور او مى نشستند در خانۀ سعد بود.

عباراتى در تاريخ آمده كه از اين حكايت دارد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اقامت در خانۀ سعد را بر مى گزيد، زيرا سعد مردى مجرّد و خانۀ او نيز اقامتگاه مسلمانان مهاجر مجرّد بود.

پس از ورود به قبا ابو بكر نيز بر خبيب بن اساف وارد شد.

در همين محلّۀ قبا بود كه على بن ابى طالب (ع) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوست، زيرا آن حضرت سه روز پس از حركت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مكّه ماند تا امانتهاى ايشان را به مردم بازگرداند. وى پس از اين سه روز راه خود به سوى مدينه را در پيش گرفت. چنين به نظر مى رسد كه على (ع) درست همان مقدار در مكّه ماند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور مانده بود.

ص: 220


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 196 و 197.

به هر حال على (ع) در منزلى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن سكونت گزيده بود يعنى در منزل كلثوم بن هندم به آن حضرت پيوست. چنين به نظر مى رسد كه حضور على (ع) در قباء حد اقل به فاصلۀ يك شب پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفته است، زيرا آن حضرت يك يا دو شب در قباء [به انتظار ورود على (ع)] ماند.

ابن اسحاق مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چهار شبانه روز يعنى روزهاى دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، و پنجشنبه را در قبا ماند و در اين مدت مسجد قبا را برپا كرد مسجدى كه خداوند دربارۀ آن در قرآن كريم مى فرمايد: «همانا آن مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوى بنا شده سزاوارتر است كه در آن [به نماز] بايستى. در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد»(1).

بنابراين مسجد قبا همان مسجدى است كه از روز نخست بر پايۀ تقوى بنا شده، مسجد كسانى است كه دوست دارند بى آن كه هيچ ريا و نفاقى در آنان باشد در عبادت خويش پاك باشند و همين مسجد شايستۀ آن است كه «مسجد هجرت» خوانده شود.

گفتنى است كه ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول و بنا به قولى ديگر در روز بعد بوده است، هر چند قول اول را راويان ترجيح مى دهند.

ورود به مدينه

331 - روز ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه براى مردم آن شهر و براى نسلهاى پس از آنان و بلكه براى همۀ آفريدگان روز مباركى بود، چه اين همان روزى است كه در آن اسلام از حالت قبلى خود كه تنها دعوت اسلامى منحصر به مكّه و محلاّت مجاور آن بود و نظام و تشكيلات روشن، مدوّن و فراگيرى نداشت و تنها

ص: 221


1- - توبه/ 108.

به دعوت در دايرۀ عقيده و روشن كردن آن براى مردم محدود مى شد خارج شد و به صحنۀ ديگرى گام نهاد؛ صحنۀ تعميم دعوت به صورت عملى در سرتاسر سرزمينهاى عربى و در جاى جاى آن و از آنجا به آن سوى مرزهاى اين سرزمين به حوزۀ دولتهاى مجاور و پس از آن به سرتاسر عالم، كشورى پس از كشور ديگر.

در اين ميان مردم مدينۀ منوّره آن فضيلتى را كه خداوند به آنها ارزانى داشته و آن افتخارى را كه مدينه بدان دست يافته است درك مى كردند و مى ديدند كه شهر آنان اوّلا پناهگاه و خاستگاه يارى و ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ثانيا موطن برپايى نظامى اسلامى و ثالثا جايگاهى شده است كه اسلام بدان پناه مى آورد. آنان همچنين درك مى كردند كه بت پرستى رو به افول نهاده و يهوديان نيز ديگر به آگاهيهاى دينيى كه داشته اند يا به كتابى كه پيش از آن بر آنان نازل شده بر آن مردم تفاخر و فزون طلبى و برترى جويى ندارند.

به همين سبب مردم مدينه با فريادهاى اللّه اكبر و لا اله الاّ الله كه به ميمنت قدوم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر مى دادند به استقبال آن كه هدايت خويش را در [سايۀ ارشاد] او مى ديدند بيرون آمدند، در حالى كه شادمان بودند و خود را طليعه دار عزّت و كرامت و پاكى و طهارت از بت پرستى مى ديدند.

بخارى و مسلم به سند متّصل از ابو بكر روايت كرده اند كه گفت: «هنگامى كه وارد مدينه شديم مردم به كنار راه آمدند و يا بر بالاى بامها رفتند و جوانان و خدمتگزاران فرياد مى زدند كه «الله اكبر رسول خدا آمده است. الله اكبر محمّد آمده است. الله اكبر محمد آمده است الله اكبر رسول خدا آمده است». در ميان چنين جوّى رسول خدا چون وارد مدينه شد به راه خود در ميان جمعيّت ادامه داد و بدانجا كه فرمان داشت رفت».

بيهقى در دلايل النّبوّة، ابو بكر مقرى در الشمائل، طبرى در الرياض از عبيد الله بن محمد بن حفص پسر عايشه بنت طلحه مشهور به ابن عايشه روايت كرده اند كه در هنگام ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) زنان بر بالاى بامها رفتند و به مباركى ورود آن

ص: 222

حضرت اين سرود را سردادند كه

«ماه از ثنية الوداع بر ما تابيد.

تا آن زمان كه كسى خدا را بخواند شكر و سپاس [اين موهبت] بر ما واجب است.

اى كه در ميان ما مبعوث شده اى فرمانى روا بر ما آورده اى»(1).

اين خبر در سنن ترمذى و سنن نسائى نيز از سائب بن يزيد روايت شده است.

روايت فوق تصويرى است از يك استقبال با شكوه در ميان فريادهاى تكبير كه به ميمنت ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر داده مى شد. در كنار اين صحنۀ استقبال عمل ديگرى نيز در معناى خود زيباتر و باشكوهتر از اين استقبال جريان داشت و آن عبارت بود از رقابت و سبقت هر يك از عشاير اوس و خزرج بر سر به دست گرفتن

ص: 223


1- - طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا ما دعا للّه داع أيها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع قابل ذكر است كه ابن قيّم چنين عقيده دارد كه اين شعار در هنگام استقبال مردم از پيامبر (صلی الله علیه و آله) در بازگشت وى از غزوۀ تبوك و تنها شامل دو بيت نخست بوده است. ابن قيم براى اين عقيده به دو دليل استناد مى كند. يكى آن كه در غياب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ تبوك فتنه گران در مدينه فتنه بپا كردند و همين امر سبب شد تا مسلمانان به ورود پيامبر اشتياق بيشترى داشته باشند و از آن شادمان شوند و بدين ترتيب نوجوانان و زنان در استقبال آن حضرت اين شعار را سر دهند، ديگر آن كه ثنيّة الوداع در مدخل مدينه از سمت [شمال] مقابل شام قرار دارد نه در مدخلى كه در سمت مكّه قرار مى گيرد. ابن قيّم در اين باره مى گويد: «چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [در بازگشت از تبوك] به مدينه نزديك شد مردم براى استقبال از آن حضرت بيرون آمدند و زنان و كودكان نيز بيرون آمدند و اين شعار را سردادند كه طلع البدر علينا من ثنيات الوداع. وجب الشكر علينا ما دعا لله داع». البته برخى از راويان مى گويند اين شعار در هنگام ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكه به مدينه سر داده شده است. اما [از نظر ابن قيّم] اين توهّمى آشكار است، زيرا ثنية الوداع در مدخل مدينه از سمت شام قرار دارد و كسى كه از مكّه به مدينه بيايد از اين نقطه گذر نمى كند و آن را نمى بيند مگر آن كه به قصد شام از مدينه بيرون آيد». مؤلّف.

زمام شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا اقامت آن حضرت در ميان آنها باشد.

در اين ميان مردانى از بنى سالم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند:

«اى رسول خدا، در ميان ما اقامت گزين كه ما از عدّه و عدّه و توان دفاعى خوبى برخورداريم». اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

پس از آن مردانى از نبى بياضه آمدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان ما آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». اما آن حضرت فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

شتر به راه خود ادامه داد تا اين كه از محلّۀ بنى ساعده عبور كرد. در اينجا سعد بن عباده و منذر بن عمرو در ميان تنى چند از رجال بنى ساعده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان ما، آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

شتر همچنان پيش رفت تا به برابر محلّۀ بنى حارث بن خزرج رسيد و معاذ بن ربيعه، خارجة بن زيد و عبد الله بن رواحه در ميان تنى چند از رجال بنى حارث بن خزرج بر سر راه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفتند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان برادران خويش و جايى كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

بدين ترتيب شتر همچنان به راه خود ادامه داد تا به محلّۀ بنى مالك بن نجار رسيد و در آنجا بر در خانۀ ابو ايّوب انصارى زانو بر زمين نهاد.

ابن اسحاق مى گويد: پس از زانو زدن شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن پياده نشد تا آن شتر برخاست و در حالى كه رسول خدا مهار آن را رها كرده و آن را كنترل نمى كرد از آن نقطه دور شد ولى ديگربار به پشت سر برگرديد و به همان جا كه براى نخستين بار زانو زده بود برگشت... در اينجا بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شتر پياده شد و ابو ايّوب نيز زاد و توشۀ آن حضرت را برداشت و به خانۀ خود برد.

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو ايّوب خالد بن زيد رفت و تا زمانى كه

ص: 224

مسجد نبوى و خانه اى براى آن حضرت ساخته شد در همان جا ماند.

اقدامات پس از هجرت: نماز جمعه و خطبه ها

اشاره

332 - رواياتى كه تاكنون آورديم نشان مى دهد كه چگونه انصار در خانه هاى خود خواه به صورت فردى و خواه گروهى، مقدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرامى مى داشتند و همۀ محلاّت و عشاير مدينه افراد خود را آماده مى كردند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان حمايت و دفاع از او و جنگ در كنار وى مى بستند، بى آن كه در اين پيمان هيچ شرط و يا ملاحظاتى بياورند.

چنين به نظر مى رسد كه اين مسأله خشم مشركان مدينه و بويژه خشم كسانى را كه بعدا نام منافقين بر آنان اطلاق شد و چيزى جز آنچه آشكار كرده بودند در دل داشتند برانگيخت، آنسان كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از هيچ محلّه و يا خانه اى نگذشت مگر آن كه به وى خير مقدم گفتند و تأييد خود از او را اعلام داشتند جز عبد الله بن ابى كه بعدها سردستۀ منافقان مدينه شد.

موسى بن عقبه گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه خود با عبد الله بن ابى بن سلول برخورد كرد و انتظار آن داشت كه وى آن حضرت را به خانۀ خود دعوت كند. اما او كه در آن زمان پيشواى خزرج بود [بر خلاف اين انتظار] به آن حضرت گفت: «به سراغ همان كسانى كه تو را دعوت كرده اند برو و بر آنها وارد شو».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين ماجرا آن را با تنى چند از انصار در ميان نهاد و در پاسخ سعد بن عباده به عنوان عذرخواهى از كارى كه عبد اللّه كرده است گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خداوند به [آمدن] تو بر ما منّت نهاد در حالى كه ما قصد آن داشتيم تاج شاهى خود بر سر او نهيم و او را پادشاه خود سازيم».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مدينه و سكونت در خانۀ ابو ايوب انصارى به سه مطلب پرداخت:

الف: نماز جمعه

ص: 225

ب: ايراد خطبه براى مردم

ج: بناى مسجد

نماز جمعه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان بنى سالم بن عمرو بن عوف به جاى آورد. چنين به نظر مى رسد كه آن حضرت اين نماز را در زمينى باز برگزار كرد، زيرا در آن زمان هنوز مسجدى برپا نشده بود. هر چند از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نقطه را براى نماز برگزيده بود - به ويژه آن كه وى ولىّ امر مسلمين نيز بود - همين نقطه مسجدى به شمار مى رفت كه در آن نماز اقامه مى شد.

در مورد خطبۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز گفته شده است آن حضرت اين خطبه را در روز جمعه ايراد فرمود. البتّه در اين باره دو روايت وجود دارد كه يكى از آنها متضمّن دو خطبه است و بدين ترتيب مجموعا سه خطبه از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده است يكى خطبه اى كه ابن جرير طبرى آن را نقل كرده، ديگرى كه نسبة كوتاهتر است و بيهقى آن را روايت نموده و بالاخره سوّمى نيز توسّط بيهقى پس از ذكر اين خطبه آمده است.

اينك ما هر سه خطبه را ذكر مى كنيم، هر چند دربارۀ برخى از راويان آنها جاى ترديد و تأمّل و جاى سخن است، اما اين سه خطبه در مجموع به كلام و مواعظ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شباهت دارد:

يك: خطبه به روايت طبرى:

سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم، و از او كمك مى جويم، از او آمرزش مى طلبم و از او هدايت مى خواهم. به او ايمان دارم و كافر نيستم و با هركس كه به او كافر شود دشمنم.

گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و هيچ شريك ندارد و محمّد بنده و فرستادۀ اوست كه او را پس از دوره اى از غيبت رسولان، فقدان آگاهى، گمراهى مردم، درهم ريختگى اوضاع و نزديك شدن به قيامت و پايان عمر هستى، با پيام هدايت و دين حق و نور و موعظه برانگيخته است.

ص: 226

هر كه از خدا و رسول او فرمان برد راه يافته و هركس از فرمان آن دو سر برتابد كژراهه اى در پيش گرفته گمراه گرديده و از راه هدايت بسيار دور شده است.

شما را به تقواى خداوند سفارش مى كنم، چه، اين بهترين توصيۀ يك مسلمان به مسلمان ديگر است كه او را دربارۀ امور اخروى تشويق و ترغيب كند و به تقواى الهى امر نمايد، پس دربارۀ آنچه خداوند شما را از آن ترسانده است از خداوند پرهيز و پروا كنيد كه هيچ نصيحتى از اين بهتر و هيچ يادآوريى از اين برتر نيست و همين سپر حمايتى است براى آن كه با بيم و پروا بدان عمل كند و يار و ياورى راستين است براى هر آنچه از آخرت مى جوييد.

هركس در آشكار و نهان ميان خويش و خداى خود اصلاح كند و بدين امر جز خشنودى خداوند را نجويد، همين براى او در اين جهان مايۀ يادآورى و پس از مرگ نيز آن هنگام كه هركس نيازمند آن چيزى است كه پيش فرستاده است و آرزو مى كند هر آنچه جز اين [كارهاى خدايى وى] بوده اينك از او دور گردد يك ذخيره خواهد بود.

خداوند شما را دربارۀ خويش هشدار مى دهد و البتّه او با بندگان رئوف و همان كسى است كه، فرمودۀ خويش را به عرصۀ تحقّق آورد و به وعدۀ خود وفا كرد و هيچ تخلّفى در وعده و خواست او نيست، چه هموست كه مى فرمايد: «در پيشگاه من اراده اى تغيير نمى كند و من بر بندگان هيچ ستم روا نمى دارم»(1).

در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه «هركس از خداوند پروا كند خداوند گناهان او را مى پوشاند و به او اجرى فراوان مى دهد»(2) و «هر كسى از خداوند پروا كند به موفّقيّتى بزرگ دست يافته است.

در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه تقواى خداوند نفرت او را از انسان بازمى دارد، مجازات او را بازمى دارد و ناخشنودى او را بازمى دارد. تقواى خداوند انسان را روسفيد و پروردگار را خشنود مى كند و بر درجات شخص مى افزايد.

بهرۀ خود را [از ثواب و كار خير] برگيريد و در مورد خداوند [و فرمان او]

ص: 227


1- - ق/ 29.
2- - طلاق/ 5.

كوتاهى نكنيد كه او كتاب خويش را به شما آموخته، راه خود را براى شما گشوده و هموار كرده تا راستگويان را بشناساند و دروغگويان را آشكار كند. پس احسان كنيد آنسان كه خداوند به شما احسان كرده است. با دشمنان او دشمن باشيد و در راه خدا آن گونه كه بايد جهاد كنيد كه او شما را [از ميان همۀ امم] برانگيخت و مسلمان ناميد تا هركس هلاك مى شود [و از حق پيروى نمى كند] با آياتى آشكار چنين كند و هركس نيز راه حيات مى پويد [و با حق همراه مى شود] از روى دلايل روشن چنين كند.

هيچ نيرويى جز به فيض الهى نيست. پس فراوان ياد خدا كنيد و براى پس از مرگ كار كنيد كه هركس ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، خداوند او را از هر مشكلى كه ممكن است ميان او با ديگر مردم به وجود بيايد آسوده مى سازد و خود كفيل او مى شود.

اين بدان سبب است كه خداوند بر مردم حكم مى راند و مردم بر او حكم نمى رانند، او قدرت را از مردم مى گيرد و آنان را از كار خود بازمى دارد امّا مردم او را از كارى بازنمى دارند. الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»(1).

اين خطبه اى است كه ابن جرير طبرى آن را روايت كرده است و البته اگر ابن كثير آن را نقل نكرده بود، ما به نقل آن نمى پرداختيم، امّا او آن را نقل كرده و در پايان نيز چنين اظهار نظر مى كند:

«ابن جرير اين خطبه را چنين روايت كرده است و البته سند آن مشتمل بر ارسال(2) است»(3).

ما همان گونه كه گذشت بر اين عقيده ايم كه اين خطبه با آنچه در بردارد داراى بيشترين شباهت به خطبه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و در عين حال به عقيدۀ ما اوّلا از اكثر خطبه هاى آن حضرت طولانى تر ثانيا مشتمل بر تكرارى غير مأنوس در

ص: 228


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 213.
2- - ارسال آن است كه بخشى از سلسله سند و يا تمام آن ذكر نشود. م.
3- - البداية و النهاية، ج 3، ص 213.

ساير خطب ايشان و ثالثا دربردارندۀ برخى از آيات مدنى است كه پس از زمان اين خطبه ايراد شده است [و همين سه نكته اين خطبه مرا تضعيف مى كند و در هر حال] خداوند خود آگاه است.

دو: خطبۀ اوّل به روايت بيهقى

وى اين خطبه را از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده و مى گويد: اين نخستين خطبه اى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت در مدينه ايراد فرمود آن حضرت در ميان مردم برخاست، خداوند را سپاس گفت و وى را بدانچه شايسته بود ستايش كرد و سپس فرمود:

«اى مردم براى آيندۀ خود [چيزى] پيش بفرستيد كه خواهيد دانست كه به خداوند سوگند كسى از شما مى ميرد و گوسفندان خود را [در بيابان] بى هيچ چوپانى رها مى كند و سپس [چون به حضور خداوند مى رود] خداوند در حالى كه هيچ سخن گويى و هيچ حاجبى ميان او و بنده اش قرار ندارد به او مى فرمايد: «آيا رسول من به سراغ تو نيامد تا پيام مرا به تو برساند؟ آيا تو را ثروت ندادم و نعمت نبخشيدم؟ پس اينك براى خود چه پيش فرستاده اى؟» پس آن شخص جانب راست و چپ خويش را مى نگرد و هيچ مشاهده نمى كند. آنگاه پيش روى خود را مى نگرد و جز جهنم نمى بيند. پس هركس مى تواند - هر چند شده با يك نيمه خرما - چهرۀ خويش را از آتش دور بدارد و هركس حتى همين مقدار هم در اختيار ندارد با يك سخن خوش همين كار را بكند كه شخص با يك كار نيك از ده برابر تا هفتصد برابر پاداش مى بيند.

و السّلام على رسول الله [عليكم] و رحمة الله و بركاته»(1).

سه: خطبۀ به روايت دوم بيهقى

بيهقى مى گويد: سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطبه اى ديگر ايراد فرمود كه از اين قرار است:

ص: 229


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 214.

سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم و از او كمك مى جويم.

از شر نفس خود و از بديهاى عمل خويش به خداوند پناه مى بريم. هركس را خداوند هدايت كند هيچ گمراه كننده اى نخواهد بود و هركس را او گمراه كند هيچ هدايت كننده اى.

گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست (و هيچ شريك ندارد و يگانه است).

نيكوترين سخن كتاب خداست و هركس كه خداوند اين كلام را در دل او زيبا جلوه گر ساخته وى را پس از كافر بودن به آيين اسلام در آورده و او نيز اين كتاب را [كه سخن خداست] بر سخن مردم برگزيده رستگار شده است كه اين، نيكوترين و رساترين سخن است.

آن را كه خداوند دوست داشته دوست بداريد و خدا را نيز با تمام دل دوست داشته باشيد و (هرگز از كلام الهى و ذكر او خسته و ملول نشويد و دلهايتان تيره و از آن روى گردان نشود)، چه، هركس كه خداوند او را برمى گزيند و برترى مى دهد، نيكوترين كارها، نيكوترين بندگان، درست ترين سخن را و هر آنچه از حلال و حرام در ميان مردم قرار دارد و بدانان داده شده است به او مى آموزد و براى او بيان مى دارد. پس خداوند را پرستش كنيد و هيچ چيز شريك او قرار ندهيد و آنسان كه شايسته است از او پروا كنيد و در آن سخنان نيكويى كه بر زبان مى آوريد با خداوند [در صحنۀ عمل] راستگو باشيد و به فيض رحمت خداوند در ميان خود با همديگر دوستى و مهربانى ورزيد و [بدانيد كه] خداوند خشم مى كند كه پيمان او شكسته شود. و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته»(1).

ابن كثير پس از آوردن اين روايت دربارۀ آن چنين اظهار نظر مى كند كه

«در سند اين روايت نيز ارسال وجود دارد و البته اين روايت روايت قبلى را تأييد و تقويت مى كند، هر چند عبارات و الفاظى كه در اين دو آمده با يكديگر متفاوت است»(2).

ص: 230


1- - همان.
2- - همان.

آنچه تاكنون گذشت متن خطبه هايى است كه براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت در مدينه روايت شده است، هر چند انتقادهايى كه قبلا گفتيم بدان وارد مى باشد و از نظر سند نيز گرفتار نقص ارسال است. امّا با اين وجود اين خطبه ها اجمالا مشتمل بر خطّمشى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مؤمنان و تقويت ايمان و روح تقوا در آنان است، آنسان كه فرموده هاى آن حضرت در دوران قبل از هجرت بر خطّمشى او در دعوت مشركان به توحيد دلالت مى كند.

بناى مسجد نبوى

333 - اين سوّمين برنامه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت خود در مدينه بدان پرداخت البته او قبل از اين، هنگامى كه به محلّۀ قبا وارد شده بود اقدام به ايجاد مسجد قبا يعنى همان مسجدى كرد كه در قرآن كريم «مسجد بنا شده بر پايۀ تقواى الهى و خشنودى او» و نيز مسجدى خوانده شده است كه مردانى بدان مى آيند كه دوست دارند پاك و پيراسته باشند و خداوند نيز اين پاكان را دوست دارد(1).

اما هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خانه ابو ايوب انصارى سكنى گزيد در انديشه ايجاد مسجدى در مدينه برآمد. اين مسجد يكى از همان سه مسجدى است كه به قصد آنها بار سفر بسته مى شود: مسجد الحرام، مسجد الاقصى و همين مسجد (مسجد النبى).

از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: ناقۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محلّ بناى مسجد زانو بر زمين نهاد. آنجا جايى بود كه پيش از بناى مسجد مسلمانان مدينه در آن نماز مى خواندند.

البتّه نقطه اى كه شتر زانو بر زمين نهاد قبل از آن كه مسجد و يا محلّ نماز مسلمانان شود به صورت طويلۀ شتران مورد استفاده قرار مى گرفت و از آن دو پسر يتيم از فرزندان انصار بود كه تحت سرپرستى اسعد بن زراره - نخستين مبلّغ اسلام

ص: 231


1- - اشاره به آيه 108 سوره توبه. م.

قبل از هجرت - بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خريد اين زمين با آن دو پسر يا با سرپرست آنها و يا با آنها در حضور سرپرستشان گفتگو كرد و آنان گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما اين زمين را به تو مى بخشيم». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) از پذيرش هر راهى جز خريد آن در مقابل پول امتناع ورزيد و بدين ترتيب اين زمين را به ده دينار از آن دو پسر خريدارى فرمود.

قبل از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زمين را خريدارى كند تنها يك چهار ديوارى و بدون سقف بود و تا پيش از هجرت، اسعد بن زراره در آنجا نماز جماعت و جمعه رو به سوى قبله مسجد الاقصى - كه قبلۀ پيامبر در زمان اقامت در مكّه بود - اقامه مى كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از هجرت آنجا را به صورت مسجد در آورد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بنايى مربّع شكل برپا كرد كه از هر طرف يكصد ذراع طول داشت. ابن قيّم مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) پايه هاى ديوار را حدود سه ذراع قرار داد و بنا را با آجر ساخت. امّا برخى ديگر گفته اند قسمتى از بنا با تكّه هاى سنگ برپا گرديد.

هر كدام از مهاجرين و انصار كه در هنگام بناى مسجد در آنجا حضور داشتند در برپايى آن شركت كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود كار مى كرد و آجر و سنگ جابجا مى نمود و اين بيت را بر زبان داشت كه

«پروردگارا هيچ خوشيى جز خوشى آخرت نيست پس انصار و مهاجران را بيامرز».

مسلمانان نيز ابياتى از شعر بر زبان داشتند و در همين حال خشت جابجا مى كردند. يكى از آنان در شعر خود براى تشويق ديگران و برانگيختن شور و التهاب بيشتر براى كار چنين مى گفت:

«اگر ما بنشينيم و رسول خدا كار كند اين از سوى ما كارى بس گمراهى آميز

ص: 232

خواهد بود». به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين مسجد را بنا كرد و قبلۀ آن را رو به مسجد الاقصى و نيز براى آن سه در قرار داد: درى به نام باب الرّحمة، درى در انتهاى مسجد و درى ديگر كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود از آن وارد مى شد. آن حضرت ستونهاى مسجد را از تنه هاى درخت و به گفته سهيلى از تنۀ درختان خرما و سقف آن را از چوب درختان خرما محراب آن را از خشت و به قولى ديگر از سنگهايى كه روى هم به صورت مرتّب چيده شده بود ساخت.

ستونهاى مسجد در ايام خلافت عمر پوشيده بود و وى آن را با ستونهاى جديدى ساخت. بعد از آن نيز عثمان ستونهايى از سنگهاى نقش دار براى آن قرار داد و سقف آن را با چوب ساج پوشاند و براى آن محرابى از سنگ ساخت.

در دوران خلافت عبد الملك بن مروان خانه هاى زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه نه نفر بود به مسجد ضميمه شد. در دوران عبّاسيان نيز مهدى عبّاسى سوّمين خليفۀ اين خاندان در سال 160 ه. ق. آن را بازسازى كرد و توسعه داد و پس از آن مأمون نيز بخشى به آن ضميمه و پايه هاى ساختمان آن را استوار كرد.

كوتاه سخن در اين باب آن كه سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بناى اين مسجد و مسجد قبا برپا كردن آن با كمترين هزينه و در ساده ترين شكل ممكن بود تا همه به ساختن مساجد تشويق شوند.

گفتنى است كه مسجد الرسول كه يكى از سه مسجدى است كه به قصد آن بار سفر بسته مى شود در عين حال كه مسجد بود، خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود. آن حضرت در همين مكان نه خانه داشت كه برخى از ديوارهاى چوبى با رومالى گل و با سقفهاى چوبى و برخى ديگر با سنگ و سقفهاى چوبى كوتاه ساخته شده بود.

كرسى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از چوبهايى كه با ليف خرما به هم بسته شده ساخته شده بود. اين خلق و خوى پيامبر است و خوشا بحال كسى كه از آن درس بگيرد و اين سؤال را مطرح كند كه آيا مى توان به زندگيى به سان زندگى او رسيد و بدان چشم دوخت؟

ص: 233

ص: 234

فصل شانزدهم نخستين جامعۀ اسلامى

برپايى حكومت اسلامى

اشاره

334 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كرد و مكّه را ترك گفت، جايى كه براى او دوست داشتنى ترين سرزمين محسوب مى شد، چرا كه مسجد الحرام در آنجا قرار داشت، آنجا سرزمين نزول وحى بود، كسان و خويشاوندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آنجا زندگى مى كردند و آثار ابراهيم در آنجا بود. اما او على رغم همۀ اينها به مدينه هجرت كرد و اين نبود مگر براى آن كه به امر پروردگار خويش در آنجا حكومت اسلامى برپا كند، چرا كه وى تنها به هدف رهبانيّت و يا صرف جنبه هاى معنوى در حيات انسان يا فقط براى تهذيب جانها نيامده، بلكه به عنوان رحمتى بر همۀ جهانيان مبعوث شده بود و ناگزير مى بايست براى تحقّق اين مهم حكومت حق برپا، باطل نابود، ستم منع و انسانيّت سامان داده شود، تعاون و همكارى در ميان مردم گسترش يابد و همۀ امتيازاتى كه برخى از انسانها را بر گردۀ برخى ديگر سوار مى كند محو گردد و فساد از روى زمين رخت بربندد.

به اين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدانجا هجرت كرد كه بتواند در آن دولتى مؤمن [به خدا] برپا كند كه از بدى بازمى دارد و مردم را در كار نيك مساعدت مى نمايد و راه آنان را به سوى چنين مقصدى مى گشايد. چنين است كه هر رسول صاحب مكتب، بر اساس آن يك حكومت ايجاد مى كند. آنسان كه موسى به اقامۀ

ص: 235

حكومت حق پرداخت، آن هنگام كه از سرزمين زير سلطۀ فرعون بيرون رفت تا از امّت خويش قدرتى متشكل بسازد كه حق را اعتلا مى بخشد. وى در ايجاد چنين قدرتى از بنى اسرائيل تلاش كرد و كوشيد روح عزت و كرامت را در آنان ايجاد كند، روحى كه در هيچ وجودى جاى نمى گيرد مگر آن كه دوستى انصاف و عدالت، رحمت، برادرى، مدارا و ديگر دوستى نيز در كنار آن مى نشيند، چه اين كه انسان عزّتمند كسى است كه به انصاف و عدالت و با رحمت و مهربانى با ديگران رفتار مى كند و انسان پست و فرومايه كسى است كه ستم مى كند، بر مردم بناروا سخت مى گيرد و به جاى بذل رحمت و مهربانى ستم و كينه را تقديم آنان مى كند.

آرى، موسى تلاش كرد تا روح دلاورى را پس از آن كه روح خمودگى و ذلّت پذيرى در دلهاى آنان جاى گرفته بود در آنها برانگيزد. اما آنان در پاسخ او كه خواستار عزت و دفاع از خويشتن براى آنها بود گفتند: «تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(1).

عيسى نيز براى ايجاد يك جامعه ايمانى تلاش كرد. گرچه از وى روايت شده است كه فرمود: «كار قيصر را به قيصر واگذاريد و كار خدا را به خدا» و گرچه جنگى عليه كسى برپا نكرد و دولتى ايجاد ننمود، اما مردم را به فضيلت و محبّت و توجه به معنويّت فرا خواند، آن هم در ميان سلطۀ مادّيات بر جامعۀ آن روز يهود به گونه اى كه با همه انسانيّت سر قهر و ناسازگارى داشتند، اما در عين حال فرمانبر دولت روم، بى آن كه هيچ تمرّد و مخالفتى از خود بروز دهند، بلكه به ذلت و خوارى تن در داده و آن را پذيرفته بودند آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر آنان - در هر جا كه باشند - ذلت و خوارى تقدير شده است مگر به سببى از جانب خداوند و يا سببى از جانب مردم [كه اين ذلت را از آنان دور سازد]»(2). بنابراين هر چند عيسى [به اقتضاى شرايط حاكم] براى برپايى يك حكومت تلاش نكرد، اما منادى

ص: 236


1- - مائده/ 24.
2- - آل عمران/ 112.

رحمت و مهربانى و دوستى و برادرى در ميان مردمى خشن و غير قابل كنترل بود، مردمى كه به ابراز كينه و دشمنى عليه هر كه قدرت و توانى نداشته باشد مى پردازند و در همان حال در مقابل صاحبان قدرت سر تسليم فرود مى آورند و زندگى خود را در فسادانگيزى و بر هم زدن روابط ميان ديگران سپرى مى كنند.

به هر حال، پس از آن دو پيامبر و در پى دورانى از فقدان رسولان الهى، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) براى برپايى حكومت فضيلت بپاخاست، زيرا او آخرين پيامبر و آخرين كنگرۀ رفيع در ساختمان نبوّت بود. بنابراين ناگزير مى بايست رحمتى را كه از جانب خداوند واسطۀ آن براى مردم بود در ميان جامعه اى مؤمن به امانت گذارد تا آن جامعه پس از او عهده دار تبليغ رسالت الهى شود و در اين راه در مقابل هر مشكلى بايستد و در طريق دعوت مردم به آن و گسترش اصول اسلام در سرتاسر زمين با مردم مدارا و دوستى ورزد و بدينسان از طريق امّتى كه امانتدار رسالت شده و دولتى كه حمايت از آن را بر دوش گرفته است رسالت اسلامى به همۀ نسلهاى بشر منتقل شود.

برپايى دولت اسلامى به دست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پياده كردن عملى فضيلت، عدالت و مساوات در جامعه، نمونه اى عملى از محو روح امتيازات كاذب و تبعيض نژادى و گسترش ايمان و فداكارى و اميد به آنچه در نزد خداوند مى باشد و نيز برهان قاطعى است براى كسانى كه مدّعى اند برپايى حكومتى برتر و مبتنى بر اصول اخلاقى آرزويى نيست كه عملى نشود، بلكه واقعيتى است كه در صحنۀ عمل اجرا شده و نشانه هاى آن هنوز نيز باقى است. همچنين برهانى است در مقابل كسانى كه به حقوق انسانها تجاوز مى كنند و آن را پايمال مى نمايند و در رفتار خود راه اسراف در پيش مى گيرند، با اين ادّعا كه فضيلت و اخلاق تنها امورى فردى است و نمى تواند مبناى روابط اجتماعى و تمامى روابط انسانها باشد. به عبارت ديگر برپايى حكومت اسلامى دليلى است عليه كسانى كه مدّعى اند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى او و منحصر به مسجد و كنيه و كليساست، حال آن كه اگر چنين

ص: 237

بود هرگز پيامبر هجرت نمى كرد و بدين خرسند بود كه در مكّه بماند و از مشركان بخواهد تا او را در آنچه مى پرستد، آزاد بگذارند و او نيز آنان و آنچه را مى پرستند رها كند و چه بسا نيز مشركان چنين چيزى را مى پذيرفتند، بويژه آن كه آنها از اخلاق نيكو، صدق و راستى، اصل و نسب درست و شرافت خاندان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آگاه بودند.

اما رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى آثار گسترده تر و فراتر از اين و حوزه عملى وسيعتر بود. ما سخن همان كسانى را كه مى گويند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى اوست تكرار مى كنيم امّا اين «رابطه» را به گونه اى درست تفسير مى كنم آن را تعميم مى دهيم و مى گوييم اين رابطه تنها به نماز و روزه محدود نمى شود بلكه علاوه بر آن، مهربانى ورزيدن با ديگر بندگان، عدالت ورزيدن ميان آنها را شامل مى شود، صرف نظر از اين كه از چه نژاد و داراى چه رنگى هستند تا آن كه مصداق اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ترسيم كند كه «هيچ كس از شما مؤمن نخواهد بود مگر آن كه چون چيزى را دوست مى دارد تنها آن را به خاطر خداوند دوست داشته باشد». بنابراين از ديدگاه اين تفسير هر كار نيكى كه صلاح جامعه در آن باشد اعم از عدالتى كه برپا داشته شود يا ستمى كه سركوب گردد و يا برابرى و مدارايى كه ميان مردم برقرار شود همه و همه اگر به قصد رضاى خدا صورت گيرد مصاديقى از عبادت يا همين «رابطه» است. از ديگر سوى هيچ مصلحى قادر بر اصلاح نيست مگر آن كه نيّت خويش را براى خداوند خالص سازد و سود رساندن به مردم را تنها براى خشنودى خداوند علىّ قدير بخواهد.

بنابراين كسانى كه مى خواهند عبادت خداوند را از خوب برخورد كردن با ديگران و تنظيم روابط و نوع برخوردها ميان مردم جدا كنند، در حقيقت قصد آن دارند تا دين را از لوازم خود، حقيقت را از آنچه بر آن مترتب مى شود و بالاخره مقدّمه را از نتيجه جدا سازند.

335 - [در كنار حقيقتى كه يادآور شديم بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه]

ص: 238

اعراب شايسته ترين مردم براى اعمال تجربه برپايى دولت فضيلت بودند، دولتى كه خداوند در كتاب خود و بر زبان پيامبر خويش اركان و اصول و پشتوانه هاى آن را مقرّر داشته و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز راههاى ممكن اجراى احكام الهى را تبيين فرموده، تفاصيل عباداتى واجب چون روزه، نماز، حج و زكات را روشن ساخته، هر چند نماز در آخرين روزهاى اقامت آن حضرت در مكّۀ مكرّمه در سفر روحانى معراج تشريع شده است.

خداوند براى برپايى چنين حكومتى مبانى ساختن جامعه و گروه را - از گروه كوچكى چون خانواده تا گروههاى بزرگتر و نحوۀ روابط جامعه ها در جنگ و صلح - وضع كرده است.

اينك در اينجا مناسب خواهد بود با اظهاراتى موجز دربارۀ موضوعاتى كه در آن اشاره ما را از تصريح و اجمال ما را از تفصيل بى نياز نمى كند از اهداف اجتماعى و بين المللى و فراگير حكومت اسلامى سخن گوييم:

الف: تهذيب فردى؛

يكى از اهداف اجتماعى اسلام [يا اوّلين گام در ساختن جامعه اسلامى] تهذيب يكايك افراد است تا از مجموع آنها واحدهاى سازگارى تشكيل يابد كه در نهايت جامعه را به وجود مى آورد. براى تحقّق چنين هدفى است كه عبادتهاى گوناگون تشريع شده و احكام خاصّى براى آنها معيّن و به مورد اجرا گذاشته شده است تا جامعه از ناپاكيها پيراسته شود و نيكان از آسيب شرآفرينى بدان در امان بمانند. به همين سبب از جمله نماز تشريع شده است، عبادتى كه خداوند در مورد ثمره و نتيجۀ واقعى آن مى فرمايد: «نماز [انسان را] از فحشاء و منكر بازمى دارد و ياد خداوند [از هر چيزى] برتر و والاتر است»(1). به همين سبب روزه تشريع شده است تا جانها تطهير شود و روحانيّت و معنويّت بر آن غلبه كند، اراده ها تقويت شود و هيچ يك از مؤمنان فرمانبر هواها و خواهشهاى نفس نباشد، بلكه عقلش را بر شهوتش غلبه دهد و شهوت او چون

ص: 239


1- - عنكبوت/ 45.

برده اى فرمانبردار در اختيار عقلش قرار گيرد نه آن كه فرمانده و سرور باشد. به همين منظور حج تشريع شده است تا انسانها با همديگر آشنا شوند و وجدان انسانى با بار يافتن در كنار سفرۀ ضيافت پروردگار پاك و خالص گردد. به همين هدف زكات تشريع شده است تا از طريق آن توانگر به يارى و كمك ناتوان بپردازد و مردم در سازگارى و همزيستى با يكديگر باشند.

اسلام در پى بى آن است تا بدين ترتيب، در جنبۀ مثبت، با تزكيه و تطهير روح و پرورش و شكوفا ساختن روابط اجتماعى، گسترش روح مهربانى و رحمت در دلها و همكارى ميان افراد جامعه كلّ جامعه تطهير شود.

از سوى ديگر نيز در كنار وجوب عبادات مذكور، كفّارات تشريع شده است تا اگر دلها به گناه آلوده گشت از اين طريق پاك شود و در توبه هم از جنبۀ عملى و هم از جنبه روانى - بر روى همگان باز باشد. همچنين صدقه تشريع شده است تا انسان بتواند به وسيلۀ آن خود را از هر گناهى پاك سازد، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: صدقه گناه را خاموش مى كند، آن گونه كه آب آتش را خاموش مى سازد». راز اين حقيقت نيز آن است كه هر گناهى هر چند مقدار ستم بر مردم در آن كم باشد با كمك به مردم [البته براى خداوند] پاك مى شود.

ب: توجّه به اصلاح خانواده؛

[اسلام پس از تربيت افراد مهذّب] به تشكيل خانواده مبتنى بر ارزشها پرداخته و اين بدان سبب است كه خانواده هسته بناى جامعه و نخستين واحدى است كه زيربناى تشكيل آن به شمار مى رود. به همين دليل نيز قرآن كريم به بيان احكام روابط اجتماعى و توضيح تكاليف و حقوق ميان زن و شوهر و پدر و مادر و فرزندان توجّه خاصى نشان داده است. [اين نكته جالب توجّه خواهد بود كه بدانيم] همۀ احكام شرعى ناظر به عبادات و معاملات در قرآن به صورت مجمل آمده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تفاصيل و جزئيات آن را نه فقط در گفتار بلكه حتى در صحنۀ عمل بيان فرموده و اين در حالى است كه تنها در مورد خانواده خداوند خود در قرآن كريم عهده دار بيان تفاصيل و جزئيات احكام و مسائل آن

ص: 240

شده، تكاليف متقابل خانوادگى، نحوۀ روابط خانواده و راههاى حلّ هر بحرانى در اين روابط و نيز احكام ميراث را به گونه اى مفصل و مشخص و بى هيچ ابهام و اجمالى و همچنين احكام طلاق و مسائل مربوط به آن را بيان كرده است.

اينها همه براهينى روشن است در مقابل كسانى كه مى خواهند مسائل شرعى را از حقيقت خود تحريف كنند و نظامى براى خانواده مقرّر دارند كه در كتاب الهى نيامده و در پيشگاه خداوند نظامى مردود است، چه اين كه اين نظام، تقليدى از كسانى است كه نه از جايگاه خانواده آگاهى دارند و نه از آزادى و آزادگى حاكم بر آن.

ج: توجّه به افكار عمومى:

حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان الهى آن را بنيان نهاد بر پايه ايجاد و گسترش افكار عمومى شايسته استوار است. به همين سبب اسلام مردم را به امر به معروف و نهى از منكر مكلّف كرده و اين دو مهم را معيارى از يك امت شايسته دانسته است. هر چند افكار عمومى حاكم در محيط مكّه افكارى شرك آميز بود و به همين علت نيز از در ستيز با يگانه پرستى در آمد و هر زشتى و ناپاكى را روا دانست اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پرتو هدايت خداوند و دستورات قرآن كريم به ايجاد افكار عمومى و جوّى شايسته و پسنديده پرداخت كه هر كژى را به راستى تبديل كند و راه را بر ناپاكيها ببندد.

خداوند خود دربارۀ اهميّت اين دو اصل مى فرمايد: «شما بهترين امّتى بوديد كه براى مردم برانگيخته شديد، [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد و به خداوند ايمان داريد»(1) و در جاى ديگرى نيز بيان مى دارد كه لعن و نفرين بر كسانى است كه افكار عمومى را آلودۀ و تباه مى سازند، آنجا كه فرمود: «كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند از زبان داوود و عيسى بن مريم مورد لعن قرار گرفتند.

اين به سبب عصيان آنان بود و بدان سبب كه تجاوز كار بودند و از منكر كه خود آن را انجام مى دادند نهى نمى كردند. چه بسيار بد است آنچه آنان مى كردند»(2).

ص: 241


1- - آل عمران/ 110.
2- - مائده/ 78 و 79.

به منظور شكل گرفتن افكار عمومى شايسته بر هر مؤمنى واجب شده است كه شرّ و بدى را زشت و ناروا بشمرد، آن را محكوم كند، آن را نپذيرد و آن را نيكو نداند؛ چرا كه در غير اين صورت امور جامعۀ اسلامى گرفتار آشفتگى و نابسامانى مى شود و كشتى حيات جامعه واژگون مى گردد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «حكايت آن كه در حدود [و قوانين الهى] سستى و سازش كند حكايت گروهى است كه در كشتى نشستند و برخى در قسمتهاى پايين و برخى در قسمتهاى بالاى آن جاى گرفتند و آنگاه آن كه در قسمت پايين كشتى جاى داشت براى برداشتن آب از روى سر كسانى كه در قسمت بالا قرار داشتند مى گذشت. آنان از او آزرده شدند [و از آمد و شد او منع كردند]، پس او تيشه اى برداشت و مشغول سوراخ كردن پايين كشتى شد. مردم سراغ او آمدند و گفتند: «تو را چه مى شود؟» او گفت: «شما از كار من آزرده شديد [و از آن منع كرديد] در حالى كه من ناگزير به آب نياز دارم». در چنين وضعى اگر آنان [كشتى نشينان] مانع او شوند او را نجات دهند و خويش را نيز نجات دهند و اگر او را رها كنند او را هلاك سازند و خود را نيز به هلاكت افكنند».

افكار عمومى شايسته و سالم كه اسلام خواهان تحقّق آن است همان است كه از ظلم و ستم جلوگيرى كند و عدل را برپاى دارد. زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «يا آن كه [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد، دست ستمگر را مى بنديد و او را در چار ديوارى حق جاى مى دهيد و با آن كه دلهاتان از همديگر گسسته و با هم نامهربان مى شود و پس از آن دعا مى كنيد ولى استجابتى نمى يابيد».

افكار عمومى سالم و شايسته آن جوّى است كه فضيلت و ارزش بر آن حاكم است و در آن هر رذيلت و ضدّ ارزشى از ميان مى رود و امكان ظهور نمى يابد. به منظور رسيدن به چنين چيزى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به حيا يعنى به همان چيزى امر مى كند كه به صاحب خود اجازه نمى دهد جز در لباس نيكى و نيكوكارى

ص: 242

در مقابل مردم ظاهر شود. آن حضرت مى فرمايد: «حيا، همه خير است» و «هر دينى خوبى ويژه دارد و خوبى ويژۀ اسلام، حياست».

نخستين مظهر جوامع انسانى منحرف و جوامعى كه زشتيها بر آن حكمفرماست فقدان حياست و به همين سبب ستمگرانى كه به خود و ملّت خويش ظلم روا مى دارند مردم را به كنار گذاشتن حيا و آشكار ساختن رذيلتها فرا مى خوانند و اين رذيلتها را به نامهايى مى خوانند كه خداوند هيچ حجّت و دليلى بر آن قرار نداده است.

د: كرامت؛ حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مدينه بنيان نهاد منادى كرامت بخشيدن به انسانها است، كرامتى تنها بدان سبب كه انسانها انسانند نه بدان سبب كه از اصالت خاندان و از نام و آوازه برخوردارند، يا بدان سبب كه از نژاد سفيد يا سياهند و يا حتى بدان سبب كه مسلمانند، بلكه تنها و تنها به خاطر انسانيّتى كه در آنها وجود دارد؛ آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و آنان را در خشكى و دريا سوار كرديم و از پاكيزه ها روزيشان داديم و آنان را مشخّصا بر بسيارى از آنان كه آفريديم برترى داديم»(1). خداوند بردگان را گرامى داشت و كرامت بخشيد و قرآن كريم به آزاد كردن آنان فرا خواند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين را ممنوع كرد كه آقايى بردۀ خويش را به ذلّت كشاند و يا با سپردن تكاليفى كه در توان او نيست او را تحت فشار قرار دهد و به ستوه آورد، آن گونه كه احمد بن حنبل از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود: «هركس بندۀ خويش را مضروب سازد كفّارۀ اين عمل آزاد كردن اوست». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) جان غير برده را با جان برده و بلكه جان برده را با جان آقاى او برابر دانست و فرمود: «هر كس به بندۀ خويش را گرسنگى دهد او را گرسنگى دهيم و هركس بندۀ خويش را بكشد او را بكشيم».

ه: عدالت؛

قرآن كريم عدالت را در تمامى جنبه ها و انواع آن واجب

ص: 243


1- - اسراء/ 70.

دانسته و آن را مظهر اسلام شمرده است. در اين باره روايت مى شود كه چون خبر دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اكثم بن صيفى رسيد فرزندان خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرستاد تا با دعوت او آشنا شوند و اطّلاعاتى از آن به دست آورند. در اين ملاقات آن حضرت اين آيه را برايشان تلاوت فرمود كه «خداوند به عدل و نيكى كردن و احساس به خويشاوندان فرمان مى دهد و از هر زشتى و نادرستى و سركشى نهى مى كند [و] شما را اندرز مى دهد شايد كه متذكّر گرديد»(1).

عدالت ورزيدن، چه با دوستان و چه با دشمنان به صورت يكسان امرى مطلوب است و به همين سبب خداوند مى فرمايد: «هرگز كينه و دشمنى شما را بدان وادار نسازد كه عدالت نورزيد. عدالت كنيد كه اين به تقوا نزديكتر است»(2).

بنابراين مشاهده مى شود كه عدالت، و حتّى با دشمنى كه مورد كينه و نفرت است به تقوا نزديكتر باشد.

عدالت در مفهوم خود شامل عدالت در قانون نيز هست بدان معنى كه قانونى كه بر مردم حاكميّت دارد بايد اجراى آن نيز در مورد همه يكسان و همانند باشد، نه در اجراى آن ناتوان در معرض تبعيض قرار گيرد و نه از توانگر در هر رفتار و كردارى كه دارد طرفدارى و جانبدارى شود، بلكه بايد اساس آن بر مبناى «برابرى در اجرا» باشد. از همين روست كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «همۀ شما از آدميد و آدم از خاك و هيچ فضيلت و برتريى براى عرب بر عجم [و عجم بر عرب] نيست مگر به تقوا. [امير مؤمنان على (ع) نيز به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اقتدا كرد آنجا كه فرمود: «ضعيف و ناتوان در نزد من عزيز است تا حقّ او را براى وى بازستانم و توانگر و قوى در نزد من ضعيف است تا حق را از او بگيرم»](3).

عدالت در مفهوم خود همچنين عدالت اجتماعى را در بر مى گيرد بدان معنى

ص: 244


1- - نحل/ 90.
2- - مائده/ 8.
3- - نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، خ 37.

كه هر انسانى بايد بتواند از زندگى با كرامتى برخوردار گردد بى آن كه حقّى از حقوق وى از او بازداشته و يا از او سلب شود. نيز بايد بتواند از همۀ استعدادهاى خود در آنچه منافعى را براى او و يا گروهش در بردارد بهره ور شود و بالاخره آن كه بايستى براى هر انسانى اين فرصت فراهم گردد كه بتواند همۀ توان خود را - اعمّ از تواناييهاى انديشه يا تن - به كار گيرد.

البته عدالت اجتماعى لزوما به معنى از ميان بردن و محو كامل فقر نيست، زيرا فقر و غنا دو واقعيت موجود در عالم هستى است و محو آن به صورت كامل آن گونه كه برخى از آن سخن گفته اند - ممكن نيست و آنچه در اين ميان مقتضاى عدالت اجتماعى است آن است كه تبعيض طبقاتى از ميان برود و ديگر گروهى از مردم نتوانند به حكم نژاد و طبقۀ خود بر ديگران سلطه داشته باشند يا توانگرى دست ستم به سوى ناتوانى دراز كند و يا فقيرى را به صرف فقير بودنش به بردگى خويش گيرد.

[در سايۀ عدالت اجتماعى] بايستى زندگى مناسب و آميخته به كرامتى براى همۀ مؤمنان فراهم گردد و حكومت اسلامى عهده دار امور ناتوانان شود تا اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تحقّق يابد كه «هركس از خود ثروتى برجاى گذارد از آن ورثه اش و هركس عائله و نيازمندانى از خود بر جاى گذارد مسئوليّت آن با من خواهد بود».

عدالت در گسترۀ مفهوم خويش عدالت در روابط بين المللى را نيز در بر مى گيرد. اين جنبه از عدالت كه در تصريحات و اشارات قرآن كريم و در سيرۀ عملى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تقرير و بيان شده مبتنى بر سه اصل است: اصل وفاى به عهد، اصل مقابله به مثل - البته بى آن كه در هتك حرمت زنان و كودكان و قتل آنان و نيز هتك حرمت ناموس مسلمانان از سوى آنها با آنان مقابله به مثل شود، چرا كه اين عدالت و فضيلت در گناه و جنايت مقابله به مثل نمى كند - و بالاخره اصل صلح بدين معنى كه اساس روابط مسلمانان با ديگران صلح و مسالمت است مگر

ص: 245

آن زمان كه از ناحيۀ آنان تجاوزى به مسلمانان صورت گيرد، يا خود را براى تجاوز آماده كنند، يا با آزادى عقيده [و در نتيجه با نفوذ افكار اسلامى به ميان خود] مبارزه كنند و بالاخره در مقابل دعوت اسلامى بايستند، دعوتى كه مردم را به اين فرا مى خواند كه تنها دين دين الهى باشد و هيچ مؤمنى وادار به ترك عقيدۀ خود نگردد و هرگز عقيده دستخوش ستم و تجاوز قرار نگيرد.

و: تعاون و همكارى؛

حكومت اسلامى بر اساس تعاون و همكارى مبتنى شده است، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر نيكى و تقوى با يكديگر همكارى كنيد و بر گناه و ستم و تجاوز همكارى نكنيد»(1).

اصولا هر گروهى كه اسلام آن را شكل داده و يا به رسميّت مى شناسد بر اساس همين تعاون و همكارى استوار شده است، به عنوان مثال در خانواده تعاون و همكارى ستون اصلى و مايۀ استوارى آن را تشكيل مى دهد: زن مايۀ آرامش شوهر و شوهر مايۀ اعتماد و حافظ امنيّت زن است و فرزندان و پدر و مادر نيز در سختيهاى زندگى با يكديگر همراهى و همكارى مى كنند و در خوشيها در كنار هم از آن بهره مند مى شوند.

از خانواده كه بگذريم و به گروه كوچكى يا جامعۀ كوچكى كه از همسايه ها و مردم محلّه و يا آبادى تشكيل مى شود نظرى بيفكنيم خواهيم ديد كه در اينجا نيز تعاون و همكارى مايۀ اصلى همۀ پيوندها و روابط به شمار مى رود. به همين سبب است كه قرآن كريم به نيكى كردن با همسايه، خويشاوند، همكار و همسفر سفارش كرده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز بدان توصيه فرموده است.

از اين گروه نيز كه بگذريم و به جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت بنگريم بازهم خواهيم ديد كه تعاون و همكارى ستون اصلى بنيان آن را تشكيل مى دهد و همۀ طوايف با گروههاى كوچكتر با تلاشهاى گوناگون خود در بالا بودن منزلت جامعۀ خويش مى كوشند و گويا اين تلاشها نهرهايى كوچك است كه همه در رودى عظيم

ص: 246


1- - مائده/ 2.

به هم مى پيوندد و بدين ترتيب قطره اى از اين آب به هدر نمى رود و بلكه مزارع خرّم و سرسبز و ميوه هاى لذيذ و گوارا به بار مى آورد.

بنابراين در داخل جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت هر يك از گروهها نيرويى را تشكيل مى دهند كه در كنار ديگر نيروها قدرتى بزرگ را به وجود مى آورد؛ صنعتگران خود يك نيرو، كشاورزان نيرويى ديگر و همسو و هم جهت با يكديگر و دانشمندان نيز نيرويى جدا به شمار مى روند كه ديگر قشرها را از آگاهيهاى لازم برخوردار مى سازند و بدينسان همه گروهها همراه با هم و همسو با يكديگر عمل مى كنند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حكومت اسلامى را بر اساس اصل همكارى و تعاون بنيان گذارد و قرآن نيز اين اصل را در دقيقترين معانى خود بيان كرد. حكومتى كه قرآن كريم بدان توصيه نمود و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را عملى ساخت اصلى با خود به همراه آورد كه هيچ حكومتى - چه قبل و چه بعد از آن - از آن برخوردار نبود. اين اصل عبارت است از بازپرداخت بدهى كسانى كه در راههاى صحيح وام گرفته اند بى آن كه در راه فساد آن را مصرف كرده باشند و يا در مصرف آن اسراف ورزيده باشند از پرداخت آن عاجز شده اند. در حالى كه قوانين حكومت روم در برخى از ادوار خود به طلبكار اجازه مى داد تا بدهكار را در ازاى بدهى اش به بردگى بگيرد، مشاهده مى كنيم حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به اذن خداوند بنيان نهاد در راه ادا و پرداخت بدهيهاى بدهكاران تلاش مى كرد.

اگر سخن از امّت اسلامى را رها كنيم و به كلّ جامعه انسانى بنگريم خواهيم ديد قرآن كريم و سنّت محمّدى (صلی الله علیه و آله) خواهان آن است كه تعاون و همكارى اصل و پايۀ همۀ روابط انسانى قرار گيرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در حكومتى كه ايجاد كرد همه جا بر اساس تعاون همگانى انسانها عمل كرد تا اين دعوت خداوند را پاسخ گويد كه مى فرمايد: «اى مردم ما شما را از زن و مرد بيافريديم و شما را ملّتها و قبايلى قرار داديم تا همديگر را [بدين وسيله] بازشناسيد [ولى] گرامى ترين شما نزد

ص: 247

خداوند پرهيزگارترين شماست»(1).

قرآن كريم به منظور استوار كردن تعاون و همكارى چنين مقرّر مى دارد كه انسانها همه يك امّتند و سلسله نسب همۀ انسانها تنها به يك انسان مى رسد؛ خداوند مى فرمايد: «اى مردم پروا كنيد از پروردگار خويش كه شما را از نفس واحد [يك انسان] آفريد و از همان جفتى براى آن خلق كرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانى برانگيخت و از خداوندى پروا كنيد كه به وسيلۀ او مورد پرسش همديگر قرار مى گيرد و نيز از بستگان پروا كنيد كه خداوند بر شما ناظر و نگاهبان است»(2).

ر: با يهوديان؛

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز برپايى حكومت خود در مدينه اصل وحدت بين المللى و همزيستى مسالمت آميز را به اجرا در آورد و بر همين اساس با يهوديان و با بسيارى از قبايل عرب پيمان [صلح] بست.

ممكن است در اينجا كسى در صدد اين پرسش برآيد كه آيا اصل تعاون و همكارى با جنگ تعارض ندارد. در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم كه اگر همۀ مردم خوب مى بودند و اگر قانون جنگل در برخى از حكومتها جارى نبود قطعا جنگ با اصل تعاون و همكارى تعارض داشت. اما [بايد اين واقعيّت را پذيرفت كه] همان گونه كه در ميان افراد كسانى بد يافت مى شوند در ميان دولتها نيز اشرارى وجود دارند بنابراين اگر تنها راه بازداشتن اشرار از اعمال شرارت آميزشان مجازاتهاى بازدارنده است حكومتهاى بد نيز تنها از طريق جنگ بازدارنده از شرآفرينى خويش منع مى شوند. به همين سبب است كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد امّا خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(3).

چنين است كه مى گوييم جنگ با اشرار [در تاريخ اسلام] جلوه اى ديگر از

ص: 248


1- - حجرات/ 13.
2- - نساء/ 1.
3- - بقره/ 251.

همكارى در راه خير و نيكوكارى و دفع گناه و ستم و تجاوز بود و همه جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى دفع اشرار و نيز بازداشتن شاهان ستمگر از آن صورت مى گرفت كه با سلب آزاديهاى مشروع از ملّتهاى خود آنان را به ستوه آورند.

ز: رحمت و مودّت؛

اصل رحمت و عطوفت فراگير و مودّت دوستى انگيز و پرهيز از كينه هاى دشمنى آور از اصولى است كه حكومت اسلامى بر آن استوار است. البتّه اساس رحمت و مهربانى رحمت و مهربانى با نيكان است نه با اشرار و تبهكاران، زيرا كه در آيين اسلام رحمت تنها يك انگيزۀ عاطفى و احساسى زودگذر نيست، بلكه مراد از رحمت اسلامى رحمت همگانى است. روايت شده است كه يكى از صحابه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، بسيار از رحمت سخن گفتى و ما با زنان و فرزندان خويش مهربانى مى كنيم» و آن حضرت در پاسخ فرمود: «مقصود من اين نيست، بلكه مقصود من رحمت بر همگان است». به همين منظور نيز مجازاتهاى بازدارنده در اسلام به عنوان مصداقى از رحمت همگانى مقرّر گرديده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «آن كه [بر ديگران] رحم ندارد بر او رحمى نيست» و اين نيز روشن است كه برخى از رحم و مهربانيها در درون خود بدترين و سخت ترين شقاوتها و بى رحميها را نهان دارد و رأفت و رحمت و دلسوزى بر مجرم از همين قبيل است. به همين سبب قرآن كريم مى فرمايد: «زن و مرد زناكار هر يك را صد تازيانه زنيد و دلسوزى بر آنها در [اجراى] دين خداوند شما را نگيرد [و مانعتان نشود]، اگر به خداوند و روز واپسين ايمان داريد»(1).

رحمت عادلانه به افراد همان رحمتى است كه به ضعيفان، بردگان، فقيران و يتيمان ارزانى داشته مى شود، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مرا در ميان ضعيفان بگذاريد كه يارى و روزيى كه به شما داده مى شود به [بركت] ضعيفانتان است». او به همين سبب مردم را به رحم ورزيدن بر زن ضعيف و ناتوان و به رحم

ص: 249


1- - نور/ 2.

ورزيدن و مهربانى با بردگان و نيز رحمت بر يتيمان از طريق اصلاح امور آنان و نگهدارى از اموال ايشان سفارش كرد.

اينها اشاره هايى است به اصول رحمت در حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان قرآن بنيان نهاد.

اما مودّت و مهرورزى مايۀ بقاى روابط انسانى است كه اسلام افراد و گروهها را بدان فرا خوانده است. به همين دليل پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آشكار اسلام كردن را كه مظهر مودّت است و ميهمانى دادن را كه مايۀ تحكيم آن است از نيكوترين نشانه هاى مسلمانى دانست و فرمود: «بهترين [نشانۀ] اسلام و مسلمانى آن است كه ميهمانى دهى و بر هركس كه مى شناسى و هركس كه نمى شناسى سلام كنى».

آرى، خداوند به مودّت فرمان داد و آن را مايۀ بقاى خانواده ساخت، آنسان كه فرمود:» از نشانه هاى او [خداوند] آن است كه از خود شما برايتان جفتهايى بيافريد تا در بر آنها آرام گيريد و ميان شما مودّت و رحمت را جاى داد»(1).

اسلام همچنين صلۀ رحم را به عنوان مظهرى از مودّت با خويشاوندان واجب ساخته است، آن گونه كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «هر كدام از شما خواهان آن است كه رزق و روزى او بركت داده شود و اجل او به تأخير افتد بايد صلۀ رحم به جاى آورد» و «آن كه [نيكى را با نيكى] پاداش مى دهد و برابر مى كند صلۀ رحم نكرده بلكه تنها كسى صلۀ رحم كرده است كه در هنگام قهر خويشاوندان با آنان رابطه استوار سازد».

مودّت نه تنها با فرزندان امّت اسلامى واجب است، بلكه حتى با مخالفان دينى نيز - تا زمانى كه به دشمنى با مسلمانان برنخاسته و يا به آنان ستم و تجاوزى نكرده اند - واجب است خداوند تعالى خود اين حقيقت را بيان فرموده و آن را به عنوان قانونى عام و فراگير در روابط و برخوردهاى مسلمانان با ديگران مقرّر داشته

ص: 250


1- - روم/ 21.

است، آنجا كه مى فرمايد: «خداوند دربارۀ كسانى كه بر سر دين با شما نجنگيدند و شما را از سرزمين خود بيرون نراندند شما را از اين نهى نمى كند كه با آنان نيكى و بديشان عدالت ورزيد كه خداوند مجريان قسط و عدالت را دوست دارد. تنها خداوند دربارۀ آن كسانى كه بر سر دين با شما جنگيدند و شما را از خانه هاى خود بيرون راندند و در بيرون راندنتان با يكديگر همدست شدند، شما را از اين نهى مى كند كه آنان را به دوستى و سرپرستى خويش گيريد كه هركس از شما آنان را به دوستى گيرد از ستمگران خواهد بود»(1). نيز در جاى ديگرى مى فرمايد: «هيچ مردمى را كه به خدا و رسول او ايمان دارند نمى يابى كه با آنان كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند رابطۀ دوستى برقرار سازند»(2).

روايت شده است كه در دوران پس از صلح حديبيّه يك بار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه قريش گرفتار قحطى و خشكسالى شده است و آن حضرت به حاطب بن ابى بلتعه پانصد دينار داد و وى را روانه ساخت تا با اين پول گندم بخرد و در ميان فقراى قريش پخش كند.

از ديدگاه اسلام حتّى در زمان جنگ مسلمين با ملّتى كه دولت حاكم بر آنها طرف جنگ است اما خود آنها وارد جنگ نشده اند قطع روابط نمى كنند و تنها رابطۀ خود را با كسانى قطع مى نمايند كه در صحنۀ جنگ حضور يافته اند و يا با در اختيار قرار دادن توان فكرى و انديشۀ خود در خدمت جنگ يا با سازماندهى و انجام دادن كارها عملا وارد جنگ شده اند. تنها همين گروهند كه مصداق «كسانى كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند» خواهند بود.

كوتاه سخن آن كه اسلام رابطۀ دوستى را با هيچ ملّتى نمى گسلد، بلكه آن را پيوسته برپا مى دارد و كسانى را كه مشمول قطع روابط مى شوند تنها در دايرۀ همان گروههاى پيش گفته كه آن روابطى را مى گسلند كه خداوند به برپا داشتن آن امر كرده

ص: 251


1- - ممتحنه/ 9-8.
2- - مجادله/ 22.

است محدود و منحصر مى داند.

ح: جلب منافع و دفع مفاسد؛

حكومت اسلامى كه قرآن اصول آن را بنياد نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را در صحنۀ عمل به اجرا گذارد و پايه هاى آن را استوار ساخت بر رعايت مصالح دنيوى و اخروى مردم و بر اساس قاعده اى مبتنى است كه در قرآن كريم آمده است آنجا كه مى فرمايد: «در آنچه خداوند به تو داده است در پى سراى آخرت باش و البتّه بهرۀ خويش از دينار را از ياد مبر و آنسان كه خداوند به تو نيكى كرده است نيكى كن و در پى فسادانگيزى در زمين مباش كه خداوند فسادانگيزان را دوست ندارد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه مراعات مصالح اجتماعى و رسيدن به آن از اهداف اسلام است. البته در اينجا بايد به دو نكته توجّه داشت:

يك: منافعى كه در اينجا از آن سخن مى گوييم منافع عامّۀ مردم در بالاترين حدّ ممكن است و دوّمين حال مصالح و منافع فرد نيز از بين نرفته و در ضمن منفعت عموم قرار گرفته است، هر چند در جايى كه ضررى به منافع عامّه نداشته باشد و با آن در تعارض نباشد در كنار منافع عامّه قرار مى گيرد و شخص بدان مى رسد. امّا آنجا كه تعارضى در كار باشد و جمع ميان منافع فرد و منافع جامعه ممكن نگردد منافع عامّه مقدّم داشته مى شود و ضررى كه به فرد مى رسد اجتناب ناپذير مى گردد تا از وارد آمدن ضرر به عامّه جلوگيرى به عمل آيد. به همين دليل اسلام جهاد را تشريع كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان تشويق و ترغيب فرموده است، هر چند در آن ضررهايى شخصى بر مجاهدان كه سختى و درد نبرد را بايد بچشند وارد مى آيد، چه زيرا اگر جهاد ترك مى شد تا به افراد ضررى نرسد كار به از ميان رفتن و هلاكت جامعه و سلطۀ شر بر خير مى انجاميد.

دو: در اسلام تحقيق مصالح و منافع معنوى از طريق انجام تكاليف و پايبندى به حقوق و نيز تهذيب نفس، همانند مصالح مادى و بلكه قويتر از آن،

ص: 252


1- - قصص/ 77.

مطلوب دانسته مى شود و از ديدگاه اسلام مصالح حقيقى و اصلى شخص [كه همان مصالح دينى است] قبل از مصالح زودگذر دنيوى مورد توجّه قرار مى گيرد و به همين سبب عنايتى كه به امر عبادت و ملاحظۀ آن شده به مراتب بيش از عنايت به مسائل زندگى مادّى است، دنيا راه يافتن سعادت در آخرت و نگريستن به آخرت و در نظر داشتن آن حاكى از عاقبت انديشى و گسترده تر ديدن است «و سراى آخرت سراى زندگى است، اگر كه مى دانستند»(1).

البتّه اسلام مردم را به رهبانيّت در دنيا فرا نمى خواند، اما بدين دعوت مى نمايد كه مؤمن زندگى و آسايش آن را از حلال به دست آورد و از حرام بپرهيزد.

البته روشن است كه پرهيز از حرام بدان سبب تشريع شده است كه دامن زدن به آن مصالح حقيقى را كه در اسلام تنها همين نوع از مصالح، مصالح خوانده شده از ميان مى برد و به عبارت ديگر هيچ مصلحتى از مصالح حقيقى از دست نمى رود مگر آن كه حرامى مورد ارتكاب قرار گرفته باشد، زيرا هر حرامى ناگزير مستلزم ستم بر ديگرى و از ميان بردن منافع ديگران است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) خود مباحها را مورد استفاده قرار مى داد و مسلمانان را از اين كه روزيهاى پاك و حلال اين دنيا كه خداوند آن را حلال فرموده بر خود يا ديگران حرام كنند نهى مى فرمود. خداوند نيز در قرآن كريم كسانى را كه حلالها را حرام مى شمرند محكوم كرده و مى فرمايد: «بگو چه كسى زينت الهى را كه خداوند براى بندگان خود [از زمين] بيرون آورده است و نيز روزيهاى پاك و خوش [اين دنيا] را حرام كرده است؟ بگو اينها براى آن كسانى است كه ايمان آورده اند تا در دنيا از آن بهره مند شوند و در آخرت نيز به صورت ناب و خالص در اختيار آنان قرار گيرد.

اينگونه ما آيات خود را براى مردمى كه مى دانند به تفصيل بيان مى داريم. بگوى پروردگار من تنها پليديها و ناپاكيها را - آنچه از آن آشكار و آنچه نهان است - و نيز گناه و سركشى به غير حق و [همچنين] اين را كه به خداوند شرك ورزيد با آن كه

ص: 253


1- - عنكبوت/ 64.

هيچ آيتى و دليلى بر اين نيامده است و [بالاخره] اين را كه آنچه نمى دانيد به خدا نسبت دهيد حرام كرده است»(1). در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن پاكيزه هايى را كه خداوند برايتان حلال [اعلام] كرده است حرام مدانيد و [از حوزۀ حلال خدا به ارتكاب حرام] تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوز كنندگان و ستم ورزان را دوست ندارد. از آنچه حلال و پاكيزه است و خداوند روزيتان ساخته بخوريد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد»(2).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه حكومت فضيلتها و ارزشها بر حرمان استوار نشده و بلكه حرمان صرف در مقابل آن قرار دارد، آن گونه كه علاوه بر تصريحات قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از اين نهى فرمود كه مؤمنى آنچه را خداوند حلال كرده بر خود حرام بشمارد. در همين باره احمد بن حنبل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه فرمود: «بخوريد و بياشاميد و بپوشيد بى آن كه اسراف ورزيد و باد غرور و تكبر به سر گيريد». همچنين روايت شده است كه از احمد بن حنبل دربارۀ معنى ورع سؤال شد و در پاسخ گفت: «ورع طلب حلال است».

بنابراين در حكومت اسلامى مبتنى بر ارزشها هيچ رياضتى براى خود محروم داشتن از نعمتهاى حلال خداوند وجود ندارد، هر چند در سايۀ اين حكومت و در تعاليم اسلام زهد هست تا نفس انسانى بر قدرتمندى و داشتن توان لازم در بريدن از خواستهاى دل - آن هنگام كه سر به طغيان بردارد - عادت داده شود.

در حكومت اسلامى تمامى مصالح بر پايۀ حفاظت از جان، دين، عقل، نسل و مال استوار شده و به همين دليل نيز خداوند براى هركس كه به مصلحتى از اين مصالح آسيبى بزند - متناسب با مقدار آسيب و تجاوز او به اين مصالح - مجازاتهايى قرار داده است. بنابراين اگر تجاوز شخص به امورى باشد كه حيات انسان بدان بستگى دارد و زندگى جز بدان تحقّق نمى يابد در اين صورت مجازاتى كه

ص: 254


1- - اعراف/ 33-32.
2- - مائده/ 87.

تشريع شده نيز [مجازات مرگ و] به اندازۀ همين تجاوز است؛ اگر تجاوز نسبت به امورى باشد كه على رغم اين تجاوز همچنان زندگى ممكن ولى با مشقّت فراوان همراه است در اين صورت مجازات شرعى از صورت پيش كمتر خواهد بود و در صورتى كه اين تجاوز تنها نسبت به يك امر رفاهى يا امر از امور موجب كمال صورت گيرد مجازات شرعى بازهم كمتر از حالت سابق خواهد بود. حدود و قصاص از قوانين جزائى اسلامى اند كه به همين علّت و به خاطر مصالح مردم تشريع شده و همان گونه كه گفته ايم جلوه اى از رحمت بر همگان است.

بدينسان حكومت اسلام رحمتى بر همۀ بندگان خدا و ضامن مصالح و منافع آنان بود و مصداقى از اين فرمودۀ خداوند كه «ما تو را جز به عنوان رحمتى بر جهانيان نفرستاديم»(1).

نخستين اقدامات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه

336 - گفتار ما در صفحات قبل به نخستين حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان پروردگار خود بنا نهاد كشيده شد و به صورت خلاصه بى آن كه به شرح و تفصيل سازمان حكومتى موجود در آن عصر و قوانين آن حكومت بپردازيم به اصول و بنيادهاى آن اشاره كرديم و با اشاراتى كوتاه ولى روشن و نه با عباراتى پرطول و تفصيل از مقاصد و اهداف حكومت اسلامى عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) سخن گفتيم تا مردم از دو نكته آگاهى يابند.

يك: آن كه اصولى كه اين حكومت بر آن مبتنى شده اصولى است كه عقل سليم - عقلى كه انگيزه هاى ناشى از تقليد آن را در پى خود نمى كشد و به دنبال خواسته هاى دل نيست - آن را مى پذيرد؛ اين را بدانند كه برپايى حكومت بر اساس احكام قرآن و سنّت و الهام گرفته از وحى الهى باعث مى شود حكومت از هر آشفتگى به دور باشد و در پى خواسته هاى اين يا آن تزلزل در آن راه نيابد و همچنين

ص: 255


1- - سباء/ 28.

اين را بدانند كه حكومت اسلامى با منافع مردم سازگار است. هنگامى كه از يكى از اعراب باديه نشين پرسيده شد كه چرا به محمد ايمان آورده اى آن عرب - كه از انديشه و روح سليم برخوردار بود - در پاسخ گفت: «هيچ چيز نديدم كه محمد بگويد بكن و عقل بگويد نكن و هيچ كارى نديدم كه محمّد بگويد نكن و عقل بگويد بكن».

دو: آن كه به سخنان كسانى پاسخ دهيم كه در مقابل خداوند به ناروا سخن مى رانند و مى گويند دين تنها براى عبادت است و كار دنيا را مردم خود سامان مى دهند؛ اما ما بيان كرديم كه چگونه عبادت خداوند امرى فراگير و شامل اطاعت از همۀ فرامين اوست و از جملۀ اين فرامين آن كه از هر چه او حلال يا حرام دانسته و از هر چه او سازمان و نظامى براى آن معيّن فرموده است پيروى كنيم.

تجارب بشرى نيز اين حقيقت را اثبات و تأييد كرد كه مى بايست حكومتى اسلامى برپا شود كه از ستم جلوگيرى و حق و عدالت را در ميان مردم اقامه كند؛ ما از عصرهاى بسيار دور شاهد حكومتهايى بوده ايم كه ظهور كرده اند و حكومتهايى را نيز ديده ايم كه سقوط كرده اند و ديده ايم كه چگونه ملّتها در ميان حاكمان ستمگر و جنگ قدرت آنان به فراموشى سپرده و به تباهى كشانده شده اند و به هر مقدار كه آن حاكمان سركشى و برترى طلبى داشته اند به همان مقدار نيز ستمى فراگير و نه محدود و اندك وجود داشته است؛ چه از عهد روميان تا ديگر اعصار رعاياى چنين حكومتهايى فداى جنگ و قدرت طلبى حكمرانان بوده اند.

قرآن كريم كه نظام حكومت در اسلام را سازمان داده است مردم را به آن فرا مى خواند كه خود [در چهارچوب احكام الهى] حاكم بر سرنوشت خويش باشند و [از ديدگاه قرآن] هر حاكمى اوّلا در مقابل خداوند مسئول است و بايد احكام او را به اجرا در آورد و ثانيا در مقابل ملّتها مسئول است كه نبايد آنان را در زير بار ستم خويش به ستوه در آورد و بر آنان سخت بگيرد مگر آن كه اين سختگيرى لازمۀ اجراى حكم خداوند باشد.

ص: 256

مؤاخات يا پيمان برادرى

337 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اقدامات خود در مدينه را با ايجاد روابطى ميان مسلمانان كه آنان را به يكديگر پيوند مى دهد و وحدتى را به وجود مى آورد كه همه عناصر مختلف جامعۀ اسلامى را با همۀ اختلاف در اصل و نسب و زادگاه در خود جاى مى دهد آغاز كرد تا از جامعه اى كه از قبايل و تيره ها و نژادهاى مختلف تركيب يافته بود جامعه اى متّحد و هماهنگ در احساسات و افكار به وجود آورد كه همۀ تفاوتها در آن از ميان مى رود و هر آنچه به جاى وحدت تفرقه آور است رخت از ميان بر مى بندد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در مدينه مهاجرانى را مى ديد كه از تيره هاى گوناگون بودند و انصارى كه آنان را پناه و يارى داده بودند، امّا هنوز خونهاى گذشته در ميان آنان خشك نشده بود. به همين سبب آن حضرت به سراغ اين جامعۀ از هم گريزان آمد تا ميان دلهاى افراد آن آشتى و الفت برقرار سازد - آنسان كه هر امّتى نيز از دلهايى كه در ابتدا از هم گريزان بوده اند تشكيل مى شود - و آنها را بر محور حق گرد هم مى آورد. اين در حالى است كه آنچه مى توانست بيش از هر چيز استوارترين رابطه را ميان افراد اين جامعه برقرار كند ايمان به خداوند و سر فرود آوردن در مقابل احكام الهى، آن هم در سايۀ پاكترين موجود عالم هستى يعنى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

سهيلى در الروض الانف مى گويد:

«رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) [پس از هجرت] ميان اصحابش كه به مدينه آمده بودند برادرى برقرار كرد تا بدين وسيله احساس تنهايى را كه از غربت بدانان دست مى داد از آنان دور سازد و پس از جدايى آنان از كسان و خاندان آنان را با همديگر آشنايى و انس دهد و آنها را به وسيلۀ همديگر قوى و دلگرم سازد».

به عقيدۀ نگارنده آنچه سهيلى مى گويد تنها بخشى از اهداف مؤاخات است

ص: 257

در حالى كه اولا و بالذات به هدف به وجود آوردن وحدت جامعۀ مؤمنان صورت مى پذيرفت. به همين سبب نيز در مرحلۀ اوّل پيمان برادرى ميان مهاجرين و انصار، پس از آن ميان مهاجرين با همديگر و در مرحلۀ سوّم ميان دو طايفۀ اوس و خزرج يعنى دو گروه عمدۀ انصار برقرار شد تا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بتواند با الفتى كه دلها را در كنار يكديگر قرار مى دهد و گريز آنها از همديگر و ناآشنايى آنها با هم را محو مى كند شكافى را كه از اين پيش ميان اين گروهها وجود داشته است پر كند. [اين در حالى است كه اگر اهداف مؤاخات تنها همان بود كه سهيلى مى گويد ديگر نيازى به دو مرحلۀ اخير وجود نداشت.]

بنابراين مؤاخات بدان سبب صورت گرفت كه پس از آن تنها برادرى ايمان رابطۀ ميان افراد با اصل و نسب و داراى شرافت خانوادگى و بردگان ضعيف و فاقد سابقۀ شهرت خانوادگى را تشكيل دهد. به همين سبب در جريان مؤاخات حمزة بن عبد المطلب برادر زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داده مى شود.

بدين ترتيب - آنسان كه گفتيم - مؤاخات براى شكل دادن به جامعه و بنيان نهادن اصل مساوات و برابرى به صورت عملى انجام شد.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا تفاصيل اين ماجرا را بيان كند. او مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان اصحاب خود، از مهاجر و انصار، برادرى برقرار كرد و بنا بر آنچه به ما رسيده است - و به خدا پناه مى بريم از اين كه سخنى را به او نسبت دهيم كه نگفته است - فرمود: «در راه خدا دو نفر دو نفر با هم برادر شويد». وى سپس دست على بن ابى طالب (ع) را گرفت و فرمود: «اين برادر من است». بدين ترتيب [در ماجراى عقد مؤاخات ميان مسلمين] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سيد رسولان و امام متقين و رسول رب العالمين كه او را نظير و همتايى در ميان آدميان نيست با على بن ابى طالب (ع) برادر شدند و حمزة بن عبد المطلب، آن شير خدا و شير رسول او با زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برادر شد تا آنجا كه حمزه در روز نبرد احد هنگام شهادت زيد را وصى خود قرار داد. همچنين

ص: 258

جعفر بن ابى طالب مشهور به ذو الجناحين آن روز در حبشه بود با معاذ بن جبل از خاندان بنى سلمه برادر شد و ابو بكر نيز با خارجة بن زهير پيمان برادرى بست»(1).

ابن اسحاق در ادامه از ديگر مسلمانانى كه دو به دو با يكديگر برادر شدند نام مى برد و از جمله يادآور مى شود كه بلال مؤذّن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ابو رويحه برادر شد.

برادرى ميان اين دو تن - همانند ديگر برادريهايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برقرار ساخت - ادامه يافت و هرگز قطع نشد. حتّى زمانى كه عمر بن خطّاب ديوانى براى دريافت بيت المال ترتيب داد و نام افراد را در آن ثبت كرد از بلال كه به شام رفته و در آنجا براى جهاد در راه خدا اقامت گزيده بود پرسيد «سهم خود از بيت المال را به چه كس وامى گذارى؟» او در پاسخ گفت: «به ابو رويحه كه هرگز از او جدا نخواهم شد، به سبب آن پيمان برادرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان من و او برقرار فرمود».

بدين ترتيب عمر سهميۀ او را به سهميۀ ابو رويحه ضميمه كرد.

ابن قيّم جوزى از كسانى است كه منكر مؤاخات ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) شده و تنها به ذكر اين نكته پرداخته است كه «پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجرين و انصار برادرى برقرار كرد».

او همچنين آنچه را ما از ابن اسحاق نقل كرديم از او نقل كرده و پس از آن اينگونه اظهار نظر مى كند:

گفته شده است پيامبر مؤاخات دوّمى ميان مهاجران با همديگر برقرار فرمود و در اين بار على را به برادرى خويش گرفت. اين در حالى است كه تنها مؤاخات نخست ميان مهاجر و انصار ثابت شده است و [از ديگر سوى] مهاجران با برخوردارى از اخوّت اسلامى و برادرى ناشى از همشهرى بودن و نيز قرابت خانوادگى از عقد مؤاخات [در مدينه] با همديگر بى نياز بودند بر خلاف مهاجرين با انصار كه به چنين عقدى نياز داشتند. [علاوه بر اين] اگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجران با همديگر برادرى برقرار مى كرد سزاوارترين مردم به اخوّت او

ص: 259


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 226.

دوست داشتنى ترين مردم به وى، همسفر او در طريق هجرت، يار او در غار برترين صحابه و عزيزترين آنها در نزد او ابو بكر بود(1). رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «اگر از زمينيان دوستى مى گرفتم ابو بكر را دوست گرفته بودم [!]»

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم ابن قيّم روايت مسلم را تنها به اين علت كه براى او بعيد به نظر مى رسيده انكار كرده است، بى آن كه در روايت ايرادى اصولى وارد آورد. او تنها مسأله مؤاخات و انگيزه هاى آن را به وضعيّتى كه ميان مهاجرين و انصار وجود داشت و بدان علت كه پيمان اعطاى پناهندگى به مهاجران و از سوى انصار بدين وسيله استوارتر مى شد و مهاجران به چنين چيزى نياز داشتند مربوط مى داند. به عقيدۀ او مهاجران به چنين پيمانى با يكديگر نياز نداشتند و در مورد انصار نيز همين وضعيّت وجود داشت.

ابن كثير نيز در اين عقايد با ابن قيّم همراه و موافق است و دربارۀ آنچه ابن اسحاق در اين مورد گفته چنين ابراز نظر كرده است:

«در برخى از آنچه ابن اسحاق گفته است نظر است. اما در مورد ماجراى مؤاخات پيامبر (صلی الله علیه و آله)، يكى از علما منكر آن است و صحّت آن را قبول ندارد.

دليلى كه وى آورده آن است كه پيمان برادرى مزبور اساسا براى دلگرم ساختن

ص: 260


1- - چقدر بايستى كسى چشم ديدن حقيقت را نداشته باشد كه به خاطر تلاش در محو فضيلتى از فضايل بيشمار امير مؤمنان على (ع) ماجرايى تاريخى را كه در ضمن آن فضيلتى براى او ثابت شده است از اساس انكار كند «اين ديده نيست كه كور مى شود بلكه دلى كه در سينه است كور [و از ديدن حق محروم] مى گردد»، (حج/ 46). علاوه بر اين چرا نمى گوييد اگر رسول خدا اخوّت برقرار مى كرد شايسته ترين فرد به اين اخوّت همان كس بود كه از نور حقيقت او آفريده شده است، آنجا كه فرمود: «من و على قبل از خلقت آدم نورى در پيشگاه خداوند بوديم و چون خدا آدم را آفريد آن نور را دو قسمت كرد: قسمتى من و قسمتى على» (فيروزآبادى، مرتضى، فضايل الخمسه من الصّحاح السّتّه، به نقل از الرياض النضرة، ج 2. ص 164) و يا فرمود: «على از من است و من از على ام از گل من آفريده شده و من از گل ابراهيم آفريده شدم» (همان، به نقل از هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد).

مسلمانان به يكديگر و آشنا و مفهوم نزديك ساختن قلوب آنان با همديگر تشريع شده و به همين سبب هيچ مفهومى ندارد كه - چنانچه ابن اسحاق مدّعى شده است آن حضرت ميان حمزه و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست - ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى يا ميان مهاجرى با مهاجر ديگر پيمان برادرى منعقد ساخته باشد، مگر آن كه بگوييم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [در ماجراى مؤاخات با على (ع)] نخواسته است مصلحت على را به ديگرى واگذارد، زيرا او همان كسى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كودكى على (ع) و در دوران زندگى پدر او ابو طالب تأمين زندگى او را به عهده داشت. مى توان گفت به همين ترتيب نيز بود كه حمزه عهده دار مصالح و سرپرستى غلام خود زيد بن حارثه شد و به همين اعتبار نيز با او پيمان برادرى بست. خداوند خود آگاهتر است»(1).

ما آنچه را ابن قيّم انكار كرده است ثابت مى دانيم و چنين ترجيح مى دهيم كه مؤاخات يا انعقاد پيمان برادرى ميان انصار با همديگر و مهاجرين نيز با همديگر را ثابت شده بدانيم. اين عقيده بدان سبب است كه حافظ ابن كثير در صحّت روايتى كه مثبت اين ماجراست سخنى نياورده است و بعلاوه اين كه ابن قيّم تنها انگيزۀ مؤاخات را دادن دلگرمى به مهاجران از ناحيۀ انصار دانسته، حصرى است كه هيچ دليلى بر آن وجود ندارد و بلكه وى از ظاهر هجرت و پناه دادن و يارى مهاجران [از سوى انصار] چنين برداشتى كرده است.

به عقيدۀ ما تنها هدف مؤاخات حصول اين دلگرمى نبوده و بلكه آثار ديگرى از اين قبيل داشته است:

الف: برقرارى آشنايى و الفت ميان قوى و ضعيف و به وجود آوردن زمينۀ دوستى و همراهى ميان مؤمنان و جلوگيرى از اين كه مسلمانى خود را از مسلمان ديگر برتر بداند. گواه اين مدّعا آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان حمزه كه از بزرگان و داراى اصالتى خانوادگى بود با زيد بن حارثه كه در ابتدا برده اى بود و آن حضرت بر او منّت نهاد و او را آزاد كرد، او را بالا برد و فرزند خويش خواند تا

ص: 261


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 237.

جايى كه خداوند فرزندخواندگى را تحريم كرد و فرمود: «او فرزندخواندگان شما را فرزندانتان قرار نداده است»(1). برادرى برقرار ساخت و اين حكمت و تدبير آن حضرت بود كه چنان فردى را برادر يكى از زادگان عبد المطلب كرد.

ب: اين كه مهاجران از قبايل مختلفى بودند و از اين ميان مسلمانان قرشى خود هر كدام از خاندانى رقيب خاندان ديگر بودند و به همين دليل مى بايست به طريقى آثار تعصّبات جاهلى از ميان آنان رخت بربندد و همه به مقتضاى اخوّت اسلامى در يكديگر ادغام شوند.

ج: اين كه انصار در داخل خود مجموعه اى به هم پيوسته و با يكديگر پيوند خورده نبودند؛ چه در كنار هدايت يافتگى آنان [به دين اسلام] شعله هاى كينه هاى گذشته ميان اوس و خزرج نيز زبانه مى كشيد و ناگزير مى بايست براى به فراموشى سپردن آن كينه ها تلاشى به عمل آيد و اين تلاش همان پيمان برادرى و مؤاخات بود.

د: اين كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با انعقاد پيمان برادرى چنين نظامى را براى وحدت بخشيدن به مسلمانان براى دوران پس از خويش تشريع كرد و آن پيمان كه بسته شد تنها حكمى براى يك حادثۀ خاص و راه حلى مقطعى براى علاج وضعيّت موجود ميان مهاجران و انصار نبود، بلكه اقدامى بود براى نزديكتر ساختن مسلمانان به يكديگر و نظامى بود كه مى بايست براى هميشه از آن پيروى شود، چه بسا نيز در دوران پس آن حضرت نياز به چنين پيمانى شديدتر و بيشتر بود و به همين سبب نيز انواع «ولاء» كه در صدر اسلام مقرّر گرديد منسوخ نشد و ثبوت «ولاء» ميان اعراب و غير اعراب كه پس از آنان اسلام مى آورند مقرّر گرديد.

338 - پيمان برادرى در عمل نيز آثار خود را نشان داد و دلهاى مؤمنان را به ريسمان دوستى به يكديگر پيوند زد؛ بخارى، مسلم و احمد روايت كرده اند كه عبد الرحمن بن عوف به مدينه آمد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان او و سعد بن ربيع انصارى

ص: 262


1- - احزاب/ 4.

پيمان برادرى برقرار ساخت. پس از آن سعد به او گفت: «اينك تو برادر منى و من ثروتمندترين مرد مدينه هستم، بنگر كه اين نيم ثروت من است آن را براى خود بردار. همچنين من دو همسر دارم، بنگر كه هر كدام را تو مى خواهى طلاق دهم».

عبد الرحمن در پاسخ او گفت: «خداوند در خاندان و در ثروتت به تو بركت دهد.

مرا به بازار راهنمايى كنيد [تا كسبى پيشه كنم]. او را ارشاد كردند و وى رفت و به خريدوفروش پرداخت، سودى به دست آورد و قدرى روغن و كشك آورد. سپس مدّتى ديگر - آن مقدار كه خداوند مى خواست - به اين كار ادامه داد تا آن كه روزى در حالى وارد شد كه عطر زعفران از او به مشام مى رسيد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اين چيست؟» او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، زنى به همسرى گرفته ام» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه مقدار به او مهر داده اى؟» او گفت: «به وزن يك هسته خرما طلا». آن حضرت فرمود: «پس وليمه اى ده، هر چند با [كشتن] يك گوسفند».

مهاجران نيز به چيزى جز آن كه پناه داده شوند طمع نداشتند. بخارى از ابو هريره روايت كرده است كه انصار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «نخلستانها را ميان ما و برادرانمان تقسيم كن». آن حضرت فرمود: «نه [چنين نمى كنم] تا در خرما نيز خود را شريكتان بدانند» و آنان گفتند: «فرمان تو را به جان مى شنويم». مهاجران همچنين هر مقدار را كه برادران آنان از انصار به ايشان ارزانى مى داشتند فراوان مى ديدند؛ احمد بن حنبل از انس روايت كرده است كه مهاجران [به پيامبر (صلی الله علیه و آله)] گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هيچ مردمى نديده ايم كه بر آنان وارد شده باشيم و بيش از اين مردم اندكى كه مى خواهيم براى آنان انجام دهيم دارند با ما همدردى كنند و بيش از اين مردم به ما فراوان ببخشند. آنان زحمت كار را از ما برداشته ولى در آسايش ما را شريك خود ساخته اند تا آنجا كه بيم آن يافته ايم ايشان همه اجر و پاداش را ببرند». آن حضرت فرمود: «نه، تا زمانى كه آنان را بستاييد و براى آنان به درگاه خداوند دعا كنيد [شما هم پاداش مى بريد]».

ص: 263

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مهاجران خواست آنان نيز كار كنند تا انصار نيز آن گونه كه بدانان پناه داده و آنها را يارى رسانده اند از كار آنان بهره مند شوند.

روايت شده است كه روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به انصار فرمود:

«برادرانتان اموال و فرزندان خود را رها كرده و به ميان شما آمده اند». آنان پاسخ دادند: «اموال ما ميان ما و آنان مشترك باشد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا راه ديگرى جز اين نيست؟» گفتند: «چه راهى اى رسول خدا؟» فرمود: «اينان مردمى هستند كه با كار [مناسب با محيط شما] آشنايى ندارند. شما عهده دار [آموزش و به كار گرفتن آنها] مى شويد و در مقابل سهم خاصّى از حاصل كار را به آنان مى دهيد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز اين را نمى پذيرفت كه مهاجران نيز در كنار انصار كار كنند و حاصلى كه از زمينهاى انصار به دست مى آيد به صورت عادلانه تقسيم و سهمى به زمين و سهمى ديگر نيز به كار اختصاص داده شود.

صلح و دوستى ميان ساكنان مدينه

339 - عقد مؤاخات ميان مهاجران و انصار و نيز مهاجران با همديگر و انصار نيز در داخل مجموعۀ خود اقدامى در جهت منسجم و سازگار كردن افراد با يكديگر و برقرارى تعاون ميان آنان و به عبارت ديگر پيمانى در جهت استوار ساختن رشته هاى محبّت و دوستى ميان افراد مؤمن و اساس و زيربناى روابط اجتماعى و الفت اجتماعى در جامعۀ مدينه بود.

اما در كنار اين پيمان كه پيمان برادرى افراد با همديگر بود ناگزير تنظيم و ترتيبى براى چگونگى روابط گروههاى خانوادگى و خاندانها و عشاير گوناگون با همديگر و نيز تعاون و همكارى ميان قبايل و تيره ها اتخاذ مى شد تا ارتباط ميان اين گروهها بر اساس همكارى در كارهاى خير و دفع شر برقرار گردد و همۀ آنان در جلب خير و منفعت و در دفع شر از جامعۀ خويش با يكديگر متحد و همسو باشند.

ص: 264

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايجاد روابط دوستانه و تأليف گروههاى مختلف ساكن در مدينه - اعم از مهاجرين، انصار، يهوديان و بلكه مشركان مدينه - با يكديگر پرداخت.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«در مدينه از قبايل يهود بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه سكونت داشتند. آنان قبل از اوس و خزرج و آن گونه كه طبرى مى گويد در ايام بخت النصر زمانى كه سرزمين مقدّس را مورد هجوم قرار داد و فتح كرد [از آنجا هجرت كرده و] در اين شهر سكونت گزيدند.

سپس هنگامى كه سيل عرم رخ داد و قبايل يمن در اين سوى و آن سوى متفرق گرديدند، اوس و خزرج در مدينه و در كنار روميان سكونت گزيدند و با آنان همپيمان شدند و از آنجا كه آنان را به سبب دانش و آگاهى از طريق آنچه از پيامبران بدانان رسيده بود بر خود برتر مى ديدند كم كم خود را همسان آنان مى كردند»(1).

اما پس از هجرت بدان سبب كه پيامبر موعود از ميان فرزندان اسماعيل مبعوث شده و نه از ميان فرزندان اسحاق، يهوديان كينۀ مؤمنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به دل گرفتند اين در حالى بود كه آنان پيش از اين خود را به اميد آمدن پيامبر موعود بر مشركان مدينه پيروز مى خواندند، ليكن «هنگامى كه آنچه از آن آگاهى قبلى داشتند به سراغ آنان آمد بدان كفر ورزيدند. پس لعنت خداوند بر ستمكاران باد»(2).

ابن قيّم معتقد است كه پس از هجرت، مدينه محلّ سكونت گونه هاى مختلفى از مردم شد و مؤمنان در دو گروه مهاجر و انصار و نيز يهوديان در طوايف مختلف بنى نضير، بنى قينقاع و بنى قريظه در آنجا زندگى مى كردند و كسانى نيز در خارج اين شهر علم دشمنى با آنان بر افراخته بودند. او در اين باره چنين مى گويد:

ص: 265


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 224.
2- - بقره/ 89.

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد كفّار در برخورد با او به سه گروه تقسيم شدند: گروهى با پيامبر وارد مصالحه شدند و بر اين پيمان بستند كه با او وارد جنگ نشوند و عليه او با يكديگر همدست نگردند و نيز عليه او با دشمنانش رابطۀ دوستى برقرار نكنند. آنان بر كفر خود باقى ماندند و در عين حال از امنيّت جانى و مالى برخوردار بودند، گروهى نيز از در جنگ با او در آمدند و علم جنگ عليه او برافراشتند. گروه سوّمى نيز پيامبر را واگذاشته، نه با او صلح كردند و نه با وى به جنگ پرداختند. بلكه به انتظار نشستند تا ببينند فرجام كار او و يارانش به كجا خواهد كشيد. البتّه از اين گروه برخى در دل دوستدار پيروزى آن حضرت بر دشمنانش بودند، برخى پيروزى دشمنان بر او را دوست داشتند و برخى نيز در ظاهر در صف ياران پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آمدند و در واقع امر با دشمنان او همراه بودند تا در برخورد با هر دو گروه مسلمان و كافر از امنيّت برخوردار باشند. اينان همان منافقانند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با هر يك از اين طوايف و گروهها بر اساس آنچه خداوند به وى وحى كرده بود رفتار مى فرمود».

هر چند ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به ظهور چنين رفتارهايى انجاميد، اما همۀ اين گروهها و همۀ اين انشعاب و انقسام در يك زمان صورت نپذيرفت، چه، به عنوان مثال - به گمان من و نيز آن گونه كه سياق رخدادهاى تاريخى نشان مى دهد و در آينده به بيان آن خواهيم پرداخت - نفاق، تنها پس از پيروزى مسلمانان در نبرد بدر خود را نشان داد. هنگامى كه بنى قينقاع از اين پيروزى آگاه شدند و در پى بى آن كينۀ خود عليه مؤمنان را آشكار ساختند و قصد شرآفرينى داشتند و مسلمانان با آنان وارد نبرد شدند و شر آنان را بازداشتند، از يك سو نفاق خود را نشان داد و از ديگر سوى برخى از دشمنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام دشمنى خود را اعلام كردند.

به هر حال، زمان ظهور اين گروهها هرچه باشد آنچه مسلم است اين است كه از همان آغاز هجرت دست كم پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سه گروه مواجه بود: مشركان

ص: 266

قريش كه عليه او به دشمنى علنى مى پرداختند و او را از خانه و كاشانه اش بيرون رانده بودند - هر چند كه هجرت امرى ناگزير و مقدّر بود -، يهوديان كه در كنار ديگر مردم يثرب زندگى مى كردند و روابط همسايگى و همجوارى آنان را به آن مردم نزديك و عقايدشان آنها را از ايشان دور مى ساخت و بالاخره كسانى كه از جامعۀ مؤمنان كناره مى گرفتند نه با آنان جنگ داشتند و نه به كمك دشمنان آنان مى پرداختند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را در دلها نهان بود و نيز اين را برملا نمى ساخت كه چه كسانى در دل خواستار پيروزى او بر دشمنان و چه كسانى خواستار پيروزى دشمنان او هستند. زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) شريعت و آيينى را به اجرا در مى آورد كه به آنچه ظاهر است حكم مى كند و باطن را به خداوند وامى گذارد؛ هر چند البتّه مردم را به احتياط و برحذر بودن فرمان مى دهد آنسان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اى مؤمنان اسلحه برگيريد و آماده شويد»(1).

تعيين حقوق و تكاليف در زمينه هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى و نظامى

اشاره

340 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينۀ منوّره متن قراردادى را تقرير فرمود كه براى مؤمنان امتثال فرمان الهى در تنظيم جامعه، تعاون اجتماعى و اقتصادى، تنظيم روابط و امور سياسى، برقرارى هماهنگى و همسويى ميان قبايل و تيره هاى مختلف و همكارى و تعاون آنان در كارهاى خير و مقابله با شر و علاوه بر آن بيانگر حكم الهى - به صورت عملى - دربارۀ منع ظلم و ستم ميان افراد و گروهها بود.

اين پيمان احكامى را كه بر مؤمنان حاكم بود به يهوديان و ديگر طوايف موجود در مدينه نيز تعميم داد بدين معنى كه از همان حقوق و تكاليفى كه مؤمنان از آن بهره مند بودند برخوردار شوند، نه در دينشان از آنان ممانعتى به عمل آيد و نه بر

ص: 267


1- - نساء/ 71.

سر اعتقادشان و در اين زمينه به آنها ستمى روا داشته شود و بالاخره آن كه رياست عاليۀ جامعۀ مدينه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.

اين قرارداد براى يهوديان نيز پيمانى خاصّ بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان منعقد مى ساخت اينك زمان آن فرا رسيده است كه متن اين قرارداد را آن گونه كه ابن اسحاق روايت كرده و در صحاح ستّه نيز روايت شده است بياوريم:

متن پيمان
341 - [الف: بخشى مربوط به مؤمنان]

بسم الله الرحمن الرحيم اين قراردادى است از سوى محمّد پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مؤمنان و مسلمانان اعم از قريش و [ساكنان] يثرب و هركس ديگر كه از آنان پيروى كرده به آنان پيوسته و در كنار ايشان به جهاد پرداخته است؛ مبنى بر اين كه

[1] مسلمانان همه - جداى از ديگر مردم - گروهى واحد را تشكيل مى دهند.

[2] مهاجران قريش بر همان عرفى كه قبلا در پرداخت ديه هاى خود بدان عمل مى كرده اند باقى اند و خود به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان فديۀ آزادى اسيران خويش را مى دهند.

[3] بنى عوف نيز بر اساس همان عرف و رويّۀ قبلى خود ديه هاى خود را عهده دار خواهند بود و فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[4] بنى ساعده بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[5] بنى حارث بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى

ص: 268

خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهد پرداخت.

[6] بنى جشم بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[7] بنى نجار بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[8] بنى عمرو بن عوف بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[9] بنى نبيت بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[10] مؤمنان هيچ بدهكار و درمانده اى را در ميان خود وانمى گذارند مگر آن كه به نيكى [اموالى] براى فديه دادن يا پرداخت ديه از سوى او در اختيار وى قرار مى دهند.

[11] هيچ مؤمنى كسى را كه پيمان ولاى شخص ديگرى دارد جداى از آن شخص و بدون اجازۀ او طرف پيمان خود قرار نمى دهد.

[12] مؤمنان پرهيزگار همه در مقابل هر كدام از آنان كه سركشى كند، يا براى ستمى يا گناهى يا تجاوزى يا فسادى در ميان مؤمنان تلاش و دسيسه كند قرار خواهند گرفت و همه عليه چنين كسى [يا كسانى] همدست خواهند شد، گرچه فرزند يكى از آنان باشد.

[13] هيچ مؤمنى به قصاص كشتن كافرى كشته نمى شود و به هيچ كافرى عليه مسلمانى يارى داده نمى شود.

[14] ذمّه [و پيمان اعطاى امن] الهى براى همه يكى است و ضعيفترين

ص: 269

فرد جامعه نيز اگر كسى را پناه دهد براى ديگران محترم خواهد بود.

[15] هر كه از يهوديان از ما پيروى كند از يارى و همراهى برخوردار خواهد شد بى آن كه مورد ستم قرار گيرد يا كسانى عليه او همدست شوند.

[16] مصالحۀ مؤمنان به صورت يكپارچه صورت مى گيرد و هيچ مؤمنى در جنگ در راه خدا جداى از ديگرى مصالحه نمى كند مگر آن كه اين حق براى همه يكسان و به برابرى براى همه وجود دارد.

[17] هر طايفه اى كه به همراه ما در جنگ شركت جويد، ديگر طوايف پشت سر آنها و كمك آنها خواهند بود.

[18] مؤمنان در خونى كه از هر يك از آنان در راه خدا ريخته شود اولياى دم همديگر محسوب مى شوند.

[19] مؤمنان پرهيزگار بر بهترين و شايسته ترين راهند.

[20] هيچ مشركى [از مشركان مدينه] مال و جان كسى از قريش را پناه نمى دهد و در مقابل مؤمنى او را در حمايت خود نمى گيرد.

[21] هركس با آگاهى و قصد مؤمنى را بكشد در مقابل آن قصاص خواهد شد مگر آن كه اولياى مقتول رضايت دهند. مؤمنان همه در مقابل چنين كسى قرار دارند و براى آنان روا نيست مگر اين كه عليه او بايستند.

[22] براى هيچ مؤمنى كه آنچه را در اين قرار داد است به رسميّت شناخته و مورد اعتراف قرار داده و به خدا و روز قيامت ايمان آورده باشد روا نيست كه هيچ فتنه گرى را يارى و پناه دهد و هركس چنين فردى را پناه دهد لعنت و خشم خداوند تا روز قيامت بر او خواهد بود و هيچ عذر و بهانه و يا غرامتى در اين باره مورد پذيرش قرار نخواهد گرفت.

[23] هرگاه شما [مؤمنان] در مسأله اى اختلاف پيدا كرديد مرجع آن خداوند و محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.

[ب: بخش مربوط به يهوديان]

[24] يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ [با ديگران] باشند با مسلمانان

ص: 270

همپيمان هستند.

[25] يهوديان بنى عوف در كنار مؤمنان گروه مستقلّى را تشكيل مى دهند و يهوديان و مسلمانان - اعمّ از خود و بردگانشان - هر گروه دين خود را خواهند داشت مگر آن كسى كه ستم و گناه پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خويش را به هلاكت خواهد افكند.

[26] يهوديان بنى نجّار از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[27] يهوديان بنى حارث از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[28] يهوديان بنى ساعده از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[29] يهوديان بنى جشم از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[30] يهوديان بنى اوس از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[31] يهوديان بنى ثعلبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

مگر آن كسى كه گناه و ستم پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خود را به هلاكت خواهد افكند.

[32] جفنه كه يكى از تيره هاى بنى ثعلبه است همانند خود بنى ثعلبه خواهد بود.

[33] يهوديان شطيبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود و تنها نيكى و نه گناه از آنان سر خواهد زد.

[34] موالى ثعلبه همانند خود ثعلبه خواهند بود.

[35] كسان و نزديكان يهوديان نيز حكم آنان را خواهند داشت.

[36] هيچ يك از يهوديان مگر به اجازه محمد [براى جنگ از شهر]

ص: 271

بيرون نمى روند.

[37] هيچ يك از زخمهاى كهن با انتقام جويى دوباره تازه نمى شود و هر كس به قتل و آزار ديگران برخيزد، خود و خاندانش را در معرض قتل و آزار قرار داده است؛ البتّه به استثناى كسانى كه مورد ستم قرار گرفته [و اينك به حكم شرع قصاص مى كنند] و خداوند بر اين امر راضى و خشنود است.

[38] يهوديان عهده دار مخارج خود و مسلمانان نيز عهده دار مخارج خود خواهند بود.

[39] ميان طرفهاى اين پيمان قرار يارى همديگر عليه هركس كه به جنگ آنان بپردازد و نيز خيرخواهى و نصيحت و نيكوكارى به يكديگر و نه گناه جارى خواهد بود و هيچ كس حق ندارد با همپيمان خود رفتار گناه آلود داشته باشد.

ستمديده يارى خواهد شد و يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ با ديگران باشند با آنها همراه و متّحد خواهند بود.

[40] يثرب براى طرفهاى اين پيمان منطقه امن و هرگونه جنگ داخلى در آن ممنوع است.

[41] هركس از پيمان جوار و پناهندگى كسى برخوردار شده همانند آن شخص حق آسيب رساندن و رفتار ناشايست با ديگران را ندارد.

[42] به ناموس هيچ كس مگر باجازه او پناه داده نمى شود.

[43] هر مسأله يا درگيريى ميان افراد طرف اين پيمان رخ دهد كه بيم فساد ناشى از آن برود، مرجع حل آن خداوند و رسول او محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.

[44] خداوند بر نيكى و پرهيزگارى، كه اين پيمان بر آن مبتنى است گواه است.

[44] به هيچ يك از افراد قريش و كسانى كه به يارى آنان پرداخته اند پناه داده نمى شود.

[45] يهوديان متعهّد مى شوند عليه هركس كه به يثرب هجوم آورد مسلمانان را يارى دهند و اگر به مصالحه و آشتى فراخوانده شوند صلح خواهند كرد. [متقابلا] اگر آنان مسلمانان را به چنين چيزى فرا خوانند چنين حقى را بر

ص: 272

مؤمنان خواهند داشت، مگر در مورد آن كسى كه بر سر دين با مسلمانان جنگ كند.

[46] هر يك از گروههاى مردم به ادعاى سهم خود از جانب گروهى كه وارد مصالحه با ديگران شده خواهند پرداخت.

[47] يهوديان اوس - اعم از خود و موالى آنها - از همانند آنچه در اين پيمان [براى ديگر يهوديان ذكر شده] و نيز از نيكى محض از سوى طرفهاى اين پيمان - و نه گناه و ستم - برخوردار خواهند بود و در روابط نيكى و نه گناه حاكم خواهد بود.

[48] هيچ كس هيچ كارى انجام نمى دهد مگر آن كه خود مسئوليت آن را بر عهده مى گيرد.

[49] خداوند بر اين كه اين راست ترين پيمان است گواهى مى دهد.

[50] اين پيمان از هيچ ستمكار و گناهكارى حمايت نمى كند.

[51] هركس از شهر بيرون رود و هركس در مدينه بماند در امان خواهد بود، مگر آن كسى كه ستم و گناه مرتكب شود.

[52] خداوند پناه آن كسى است كه نيكى و تقوا ورزد و رسول خدا نيز پناه اوست.

نگاهى به پيمان

342 - اين سندى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ آن جامعۀ جديدى را براى ساكنان مدينه سازمان داد و در آن نه تفاوتى ميان مهاجر و انصار و نه تبعيضى ميان مسلمانان و يهوديان گذاشت.

اينك به بررسى چند نكتۀ مهم در اين پيمان مى پردازيم:

الف: به حكم نظام جديدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه به وجود آورد رياست عاليه و مسئوليت اجراى اين پيمان بر عهدۀ آن حضرت قرار گرفت. به همين سبب نيز به هيچ يك از طوايف يهود اجازه داده نشد تا بدون اذن پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانه جنگى

ص: 273

شود تا در نتيجه به كارى دامن نزنند كه وضعيّت جامعۀ جديد را دچار آشفتگى نمايد، جامعه اى كه مى بايست بر اساس تعاون و همكارى در جلب منافع و دفع بديها بنا شود و در سايۀ آن، همه با يكديگر بر اساس صداقت و دوستى و پرهيز از هر گونه همكارى در راه تجاوز و گناه برخورد كنند.

ب: به مقتضاى اين پيمان يهوديان ساكن مدينه [در كنار مسلمانان] ملّت واحدى را تشكيل مى دهند و بدين ترتيب داراى قوانين خاصّى كه در مورد ديگران جارى نباشد و يا داراى سازمان و تشكيلات ويژه اى كه بر ديگران قابل انطباق نباشد نمى شوند. البته اين يكپارچگى ملّى آنان با حفظ ديانت آنان همراه است و احترام و آزادى عقايد در اين پيمان مراعات مى شود و بر اساس آن هيچ كس حق ستم و تجاوز به يهوديان را نخواهد داشت، حكم الهى در مورد آنان جارى خواهد بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق خواهد داشت در صورتى كه مصلحتى در كار نبيند در كارهاى آنها داورى نكند آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «اگر [براى داورى] به حضور تو آمدند در ميان آنان داورى كن و يا از آنان روى برتاب كه اگر از آنان روى برتابى هيچ آسيبى و ضررى به تو نخواهد رسيد. اگر نيز در ميان آنان داورى كردى به قسط و برابرى حكم كن كه خداوند برپاى دارندگان قسط و عدالت را دوست دارد»(1).

اين آيه [و نيز مفاد پيمان] نشان مى دهد كه يهوديان در امور مربوط به نظام عمومى جامعه - از قبيل احترام و امنيّت جانى و منع ستم و ظلم - تابع فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند، امّا در امور خاصّ خود تنها هنگامى آن حضرت دربارۀ آن حكم مى فرمود كه آنان به وى مراجعه كنند. البتّه در اين صورت نيز او مى تواند حكم كند و مى تواند اظهار نظر نكند.

به همين سبب نمى توانيم بگوييم يهوديان تماما احكام اهل ذمّه را داشتند، بلكه از جهتى همانند اهل ذمّه و از جهتى ديگر همانند همسايگان و شهروندانى عادى بودند كه در روابط خاصّ خود با ديگران بى آن كه هيچ ستمى به آنان روا

ص: 274


1- - مائده/ 42.

داشته شود از حقوق عادى خود برخوردار بودند.

ج: مبناى اين پيمان همكارى ميان عشاير مختلف بود به گونه اى كه بر اساس آن هر عشيره اى به كمك افراد ضعيف خود مى پردازد، آنان را از ثروت خويش برخوردار مى سازد، ديۀ كشتگانى را كه از سوى افراد عشيره به قتل رسيده اند پرداخت مى كند و فديۀ آزادى اسيران خود را به صورت مشترك مى پردازد.

اين امر حاكى از آن است كه هر شخصى - در دايرۀ امور غير خلاف و نه در دايرۀ ستم و تجاوز و يا انتقام - در ميان خاندان خود از احترام و حقوق مناسب خود برخوردار است.

د: در كنار تعاون محدود در داخل هر يك از عشاير، نوعى تعاون عمومى نيز بر اساس اين پيمان وجود دارد به گونه اى كه همۀ مؤمنان تك تك و به صورت گروهى در يارى ستمديدگان همدست و همراه يكديگرند.

به همين دليل آنجا كه در متن اين پيمان از قصاص نام برده شده همۀ مؤمنان موظّف به همكارى با اولياى مقتول در اين امر شده اند. همچنين همه مسلمانان در دفع هركس كه فتنه يا حادثه اى برپا كند و يا به برانگيختن كينه و دشمنى ميان مردم بپردازد موظّف به همكارى با يكديگر شدند.

با اين همكارى مناسب در سايۀ اين پيمان كارها به نحوى كه خير و سعادت جامعه را در پى داشته باشد، منافع جامعه را محقّق سازد و آسيبها را از آنان دور كند سامان مى يابد. اگر اين پيمان به صورت كامل به اجرا در مى آمد از مؤمنان و همسايگان آنان «مدينۀ فاضله» اى شكل مى گرفت.

اين پيمان همچنين مقتضى آن است كه دشمن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنان يهود شمرده شوند و به هيچ كس از قريش يا كسانى كه با آنان همكارى مى كنند پناه داده نشود. به موجب اين پيمان يهوديان موظّف مى شوند مشركان را كه دشمنان خدا و مسلمانان به شمار مى رفتند به دوستى نگيرند، چرا كه اين پيمان همۀ مردم مدينه را - اعم از مسلمان و يهودى - يك ملّت واحد قرار مى دهد كه دشمنان آنان و دشمنان

ص: 275

همۀ و دوستان آنان دوستان همه محسوب مى شوند و همه در دفع دشمنان همدست و يار يكديگرند تا امنيّت همه به صورت يكپارچه تأمين شود. بر اساس اين پيمان، هركس به گروهى يا فرقه اى از مردم مدينه حمله كند به همه مردم مدينه حمله كرده است. بى ترديد اين بند از پيمان يهوديان را ملزم به تعهداتى مى كند، چرا كه اين پيمان حقوقى در اختيار آنان قرار مى دهد و تكاليفى براى آنان معيّن مى كند و از آنجا كه حقوق و تكاليف هميشه داراى رابطۀ متقابل با يكديگر است در صورتى كه يهوديان به پاره اى از تكاليف معيّن شده در اين پيمان عمل نكنند قطعا مقدارى از حقوق خود را نيز از بين برده اند.

از آنجا كه ولايت و دوستى بر اساس اين پيمان به صورت يكپارچه اعمال مى شود، درست نيست كه يهوديان بر خلاف آنچه در اين پيمان تصريح شده با دشمنان محمّد (صلی الله علیه و آله) همكارى كنند.

[در صحنۀ عمل] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مفادّ اين پيمان وفا كرد. اما آيا يهوديان نيز به آن وفا كردند؟ رخدادهايى كه پس از اين زمان رخ داد بخوبى به اين پرسش پاسخ مى دهد و اين با توجّه به اين نكته مهم است كه التزام به اينگونه قراردادها يك مسألۀ دو جانبه مى باشد و اگر يكى از طرفين در عمل آن را زير پا بگذارد، حقوقى كه پيمان عهده دار آن است نيز از ميان مى رود، در اين ميان اگر اخلال به مفادّ پيمان در امور روابط خارجى يعنى مثلا در مورد برقرارى روابط دوستانه ميان يهوديان و مشركان عليه مسلمانان باشد موجب از ميان رفتن پيمان جوار [و حالت شبه ذمّه اى] كه يهوديان در جامعۀ مدينه از آن برخوردار بودند مى شود و كسى كه پيمان وحدت و دوستى مشترك را شكسته ملزم است همزيستى در جامعۀ مسلمانان را رها كند و از مدينه بيرون برود و متقابلا طرف ديگر نيز حق دارد او را به صورت دلخواه يا به اجبار از شهر بيرون كند و اگر طرف پيمان شكن از بيرون رفتن امتناع كند، طرف مقابل حق دارد هر چند با كشتن پيمان شكنان امنيّت داخلى جامعه خود را تأمين كند، چرا كه در وضعيّت مزبور آن كه قبلا طرف پيمان بوده به صورت

ص: 276

يك دشمنى در آستين درآمده و لازم است هر چند با كشتن از آستين رانده شود، چرا كه بايستى يا امنيّت در روابط حكمفرما باشد و يا در صورت حكمفرما شدن ترس و ناامنى جنگ مشكل را حلّ كند.

تشريع اذان

343 - جامعۀ اسلامى شكل گرفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را سازمان داد و نهادهاى آن را معيّن فرمود و در پرتو اين سازماندهى دلها را با برقرارى برادرى ميان مؤمنان به همديگر نزديك ساخت و اصول و مقرّراتى نيز براى نزديك ساختن دلهاى كسانى كه تازه ايمان مى آورند به جامعۀ مؤمنان وضع كرد.

همچنين پيمانى منعقد شد كه برادرى ميان افراد و هماهنگى ميان گروههاى مختلف برقرار كرد، حقوق و تكاليف هر گروهى را مشخّص ساخت و يهوديان به موجب آن از وظايف و تكاليف همسان با مسلمانان در امور عمومى برخوردار شدند هر چند در شئون خاص خود حق داشتند مستقلا تصميم بگيرند و در صورت داورى خواستن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن حضرت مى توانست در صورت تمايل بر اساس آنچه قرآن كريم مقرّر داشته ميان آنان حكم كند.

پس از اين اعمال هماهنگى و شكل گيرى روابط قلبى جامعۀ مؤمنان وقت آن بود كه آيينى بنيان نهاده شود كه دلهاى مؤمنان را به يكديگر بيشتر نزديك سازد. اين بنيان با تشكيل نمازهاى جماعت و اعلام عمومى وقت نماز و دعوت عموم مردم به آن براى اداى جماعت در وقت خويش و از طريق اذان استوار مى شد و بدين ترتيب وقت آن فرا رسيده بود كه اذان تشريع شود.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت و برادران مهاجر او نيز به وى پيوستند و بزرگان جامعه انصار نيز در كنار او قرار گرفتند كار اسلام استحكام پيدا كرد: نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا

ص: 277

درآمد، حلال و حرام مقرّر گشت و اسلام ميان مردم [مدينه] جاى گرفت...

از زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه وارد شده بود، مردم در هنگام نماز بدون هيچ گونه اعلام و يا دعوتى گرد آن حضرت جمع مى شدند و در اينجا بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر آن شد شيپورى به سان شيپور يهوديان به كار گيرد و مردم براى نماز بدان وسيله فرا خوانده شوند. اما آن حضرت اين شيوه را نپسنديد و از آن برگشت و فرمود تا از ناقوس استفاده شود. ناقوسى نيز آماده شد تا براى اعلام وقت نماز براى مسلمانان مورد استفاده قرار گيرد(1).

البتّه در مورد روايت ابن اسحاق بايد به دو نكته توجّه داشت:

الف: آنجا كه ابن اسحاق مى گويد «نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا درآمد و حلال و حرام مقرّر گشت» [مقصود آن نيست كه همه در يك زمان بوده، بلكه] اين رخدادها در زمانهاى مختلفى و حتى يكى از آنها يعنى نماز قبل از هجرت صورت پذيرفته است، زيرا نماز در سفر ملكوتى معراج واجب شد. البته شايد آنچه در مدينۀ منوّره نسبت به گذشته تازگى داشته برپايى نماز به صورت جماعت بوده است كه در شرايط استقرار امنيّت و ثبات امكانپذير مى گردد، آن گونه كه عبارت ابن اسحاق نيز به اين حقيقت اشاره دارد.

ب: در اظهارات ابن اسحاق چنين آمده كه استفاده از شيپور يهوديان و يا ناقوس مسيحيان از خاطر مبارك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذشت.

اين در حالى است كه ابن ماجه از سالم بن عبد الله از پدرش نقل كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنچه مى تواند به وسيلۀ آن براى نماز به آنان خبر دهد مشورت كرد و مسلمانان از شيپور نام بردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خاطر شباهت اين به كار يهوديان و احتمال شماتت آنها آن را نپذيرفت. سپس ناقوسى را پيشنهاد كردند، اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خاطر مسيحيان آن را نپسنديد.

اين خبر از دو جهت با خبر ابن اسحاق تعارض دارد:

يك: اين كه بنا بر روايت ابن اسحاق رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده از

ص: 278


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 231 و 232.

شيپور بود در حالى كه بنا بر روايت ديگر آن حضرت دربارۀ مسألۀ كيفيّت اعلام نماز با مردم مشورت فرمود و آنان شيپور را پيشنهاد كردند ولى آن حضرت اين پيشنهاد را نپسنديد.

دو: در روايت ابن اسحاق چنين آمده است كه آن حضرت حتى اجراى طرح استفاده از ناقوس را آغاز فرمود در حالى كه روايت ديگر حاكى از آن است كه آن حضرت اصلا چنين كارى را نمى پسنديد.

به نظر نگارنده روايت ابن ماجه به مقام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر، در مجموع مناسبتر و صحيحتر است و البته خداوند خود به حقيقت امور آگاهى دارد.

ابن اسحاق در ادامۀ روايت خود پيرامون مسألۀ اذان چنين مى گويد:

«در همين حال كه مسلمانان در انديشۀ استفاده از ناقوسى بودند، ناگاه عبد الله بن ثعلبة بن عبد ربه «اذان» را در خواب ديد. پس نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: ديشب [به خواب ديدم] كه كسى مرا به طواف برد. در همان حال كه طواف مى كردم مردى كه دو لباس سبز بر تن داشت و ناقوسى در دست خود گرفته بود از كنارم گذشت من به وى گفتم: «اى بندۀ خدا، آيا اين ناقوس را مى فروشى؟» او گفت: «با آن چه مى كنى؟» گفتم: «به وسيلۀ آن مردم را براى نماز فرا مى خوانيم». وى گفت: «آيا دوست ندارى تو را به شيوه اى بهتر رهنمون شوم؟» گفتم: «آن شيوه چيست؟» گفت: «مى گويى اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر، اشهد ان لا اله الا اللّه، اشهد ان لا إله الا اللّه، اشهد انّ محمّدا رسول اللّه، اشهد انّ محمّد رسول اللّه، حىّ على الصلاة، حىّ على الصلاه، حىّ على الفلاح، حىّ على الفلاح، اللّه اكبر، اللّه اكبر، لا اله الا اللّه».

چون عبد اللّه بن زيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين خواب آگاه ساخت پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين ان شاء الله خواب حقّى است. پس برخيز و آن را به بلال آموزش بده كه صدايش از تو بلندتر است».

هنگامى كه بلال اذان گفت عمر بن خطاب كه در خانه بود آن را شنيد. پس در حالى كه [از شتاب] دامن لباس خود را در پى مى كشيد و مى گفت: «اى

ص: 279

نبى خداوند، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت من نيز همانند آنچه او در خواب ديد در خواب ديده ام» به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و آن حضرت نيز در پاسخ او فرمود: خداوند را بر اين سپاس مى گوييم»(1).

اين ترتيبى است كه ابن اسحاق در نحوۀ راه يافتن مسلمانان به كيفيّت اذان آورده و مدّعى است اين مهم از طريق خوابى كه دو تن از صحابه ديدند و در پايان مشورت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با صحابۀ خود در اين مورد صورت پذيرفت و آن حضرت خواب صحابۀ خود را تقرير فرمود و بدين ترتيب مشروعيّت اذان از اقرار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - و نه از خواب و رؤيا - ناشى شد.

امّا ابن هشام در السيرة النّبويّة در مورد روايت ابن اسحاق چنين اظهار نظر كرده كه در مورد اذان و صيغۀ آن وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد نه آن كه يك خواب منشأ آن باشد. وى مى گويد:

ابن جريح گفته است: عطاء به من گفت كه از عبيد الله بن عمير ليثى شنيدم كه مى گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بر اين انديشه شدند كه براى فراخوانى مردم به اجتماع براى نماز از ناقوس استفاده كنند. در همين حال كه عمر بن خطاب مى خواست دو چوب براى آماده كردن ناقوس بخرد در خواب ديد كه «ناقوس را استفاده نكنيد، بلكه براى نماز اذان گوييد». پس عمر براى اطّلاع دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه ديده بود قصد زيارت آن حضرت كرد. امّا در راه با صداى اذان بلال شگفت زده شد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را از خوابى كه ديده بود با

ص: 280


1- - همان. ص 232 ناگفته نماند كه بنابر آنچه تاريخ گوياى آن است و نيز بنا بر آنچه فقه اهل بيت كه نزديكترين فقه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست از آن سخن مى گويد جمله «حىّ على خير العمل» نيز يكى از فصول اذان است كه عمر آن را از اذان برداشته و - چنان كه در آن روايت مشهور آمده - گفته است: «سه چيز در عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته كه من از آنها نهى و آنها را حرام اعلام مى كنم و بر آنها مجازات مى كنم: متعه نساء، متعه حج و حىّ على خير العمل». ر. ك.: النص و الاجتهاد ص 206 و 207 به نقل از شرح تجريد قوشچى، «اواخر مبحث امامت»، و الغدير، ج 6، ص 213، به نقل از شرح تجريد و نيز طبرى در المستبين. - م.

خبر ساخت، آن حضرت فرمود: «پيش از اين در اين مورد وحى نازل شده است».

روايت اخير بدان تصريح دارد كه در مورد اذان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحى نازل شد و به وسيلۀ آن تفاصيل و جزئيّات اذان مقرّر گرديد نه آن كه رؤياى عبد الله بن ثعلبة بن ربيعه باشد.

ما البتّه روايت اخير را ترجيح مى دهيم به اين دليل كه اذان يكى از شعائر مهم اسلام است و جوامع اسلامى بدان شناخته مى شود. روشن است كه چنين عبادتى با اين درجه از اهميّت از امورى نيست كه بتواند از طريق شورا انجام شود، هر چند در اين ماجرا ممكن است در ابتدا مشورتى در اين باره كه چه طريقه اى براى اعلام وقت نماز انتخاب كنند مشورتى صورت گرفته باشد ولى پس از آن وحى الهى در اين باره نازل شده و اين طريقه را مشخّص كرده و بدين گونه اذان يك سنّت الهى شده و اين در حالى است كه سنّت بويژه يك سنت شرعى نمى تواند از طريق رؤيايى كه يك يا دو نفر ديده اند مشخّص گردد و تنها راه آن وحى خداوند است، بويژه آن كه اذان براى هر يك از نمازها يك سنّت مؤكّد مى باشد و بسيارى از علما [ى اهل سنّت] قائل به وجوب كفايى آن در نماز جماعت هستند و مى گويند در صورتى كه ترك شود همه افراد مرتكب گناه شده اند.

علاوه بر اين، تفاصيل و جزئيّات و اجراى اذان كه بدون آنها اذان فاقد صحّت است تنها به امر پروردگار مى تواند مشخّص شود، زيرا اذان يك عبادت است و اجزاى عبادت تنها از طريق وحى خداوند به پيامبر [يا بيان رسول خدا و امام معصوم] به عنوان اجزاى عبادت شناخته مى شود و اعتبار مى يابد نه به وسيلۀ خواب ديگران، هر چند كه از جايگاه والايى نيز برخوردار باشند.

ص: 281

ص: 282

فصل هفدهم اسلام و جهاد

اجازه براى نبرد

344 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت به گسترش دعوت و حمايت از مؤمنان مستضعفى پرداخت كه در راه عقيدۀ خود مورد آزار قرار مى گرفتند و وادار به ترك دين خويش مى شدند. براى تحقّق اين امر چاره اى جز جنگ عليه مشركانى كه مؤمنان را هدف آزارهاى خود قرار مى دادند وجود نداشت گزيرى جز آن نبود كه كعبه از بت پرستى و بت پرستان نجات يابد و بتهايى كه در آن قرار گرفته بودند درهم شكسته شوند.

به همين سبب جنگ تشريع شد و خداوند تعالى در كتاب خود در اين باره فرمود: «خداوند از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند و خداوند هيچ جنايتگر ناسپاسى را دوست ندارد. براى آنان كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم روا داشته شده اجازۀ [نبرد] داده شد و خداوند بر يارى آنها تواناست، همان كسانى كه بى آن كه هيچ حقّى در كار باشد و هيچ جرمى مرتكب شده باشند مگر آن كه گفتند پروردگار ما خداوند است از خانه هاى خود بيرون رانده شدند.

اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود صومعه ها و كنيسه ها و عبادتگاهها او مساجدى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد.

خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد كه خداوند مقتدر و عزتمند

ص: 283

است؛ كسانى كه اگر در زمين بدانان قدرت و سلطه اى دهيم نماز برپاى مى دارند زكات مى دهند و امر به معروف مى كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام امور از آن خداست»(1).

بدين ترتيب اجازۀ نبرد داده و در جهاد گشوده شد. در اين آيات مبارك علّت اين امر، نتايجى كه در پى بى آن خواهد بود و اين كه آن نتيجه خير و سعادت مى باشد بيان شده است. گفتنى است كه اسباب خير در واقع خير است هر چند در ظاهر ناخوشايند باشد چرا كه از سوى خداوند بعنوان راه حركت مسلمانان بيان شده و هرچه از سوى خداوند تعيين شود خير است، آنسان كه مى فرمايد: «نبرد بر شما فرض گرديد با آن كه براى شما ناخوشايند است. چه بسا چيزى را خوش نداريد و همان برايتان خير است و نيز چه بسا چيزى را خوش بداريد در حالى كه همان برايتان شر است. خداوند مى داند و شما نمى دانيد»(2).

در نخستين آيه پيش گفته كه در آن اجازۀ نبرد به مسلمانان داده شده لطايفى ادبى وجود دارد كه با قرآن كريم - يعنى رساترين سخن در جهان انسانى - در تناسب و هماهنگى كامل است:

يك: آن كه هر چند در اين آيات اجازۀ نبرد به مسلمانانى داده شد. امّا چنين چيزى مورد تصريح قرار نگرفته، بلكه به مؤثّرترين عاملى كه مؤمنان را به جنگ و دفاع از خود وامى دارد يعنى به اين كه در صحنۀ جنگ از سوى دشمنان عليه آنان بپا شده تصريح شده است، چه اين كه با كلمه «يقاتلون» كه در اين آيه آمده اين مطلب بيان شده است كه مشركان عملا با مسلمانان وارد جنگ شده اند؛ آنان را آزار داده اند و تلاش كرده اند تا آنها را از دين خود برگردانند و مغلوب فتنۀ خويش سازند. اين در حالى است كه «فتنه از كشتن هم بالاتر است»(3). آنان همچنين تلاش

ص: 284


1- - حج/ 41-38.
2- - بقره/ 216.
3- - همان/ 121.

كردند پيامبر را به قتل برسانند و مؤمنان را نيز در جريان ماجراى دوّمين بيعت عقبه بكشند. بنابراين تعبير به جملۀ «هدف جنگ قرار گرفته اند» در اين آيه بيانگر آن است كه نبرد مؤمنان با مشركان در مقابل جنگى است كه از سوى آنان با آزار مؤمنان آغاز شده و اينك اين نبرد دفع آن آزارها و دفع فسادانگيزى در زمين است آنسان كه فرمود: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود، فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد [و به همين سبب آنچه اين فساد را از بين مى برد تشريع كرده است]»(1).

دو: آن كه خداوند بدان تصريح فرموده كه نبرد براى بازداشتن ستمگران از ستم و يا ادامۀ آن مى باشد.

سه: آن كه مؤمنان بر حقّند و اگر نبردى از سوى آنان صورت گيرد دفاع از توحيد و ايمان بدان است و به عبارت ديگر نبردى است كه خود نوعى دعوت به سوى خداوند و نشأت گرفته از انگيزه ها و عوامل شايسته و پسنديده است.

چهار: آن كه نبرد يا جهاد در راه خدا طريقۀ دفع باطل است و اگر نبود فساد در زمين حكمفرما مى گشت و اگر نبود خداپرستى رواج نداشت و مساجد، كنيسه ها و كليساها و عبادتگاههايى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد. بنابراين جهاد در حقيقت يارى خدا و حمايت از حق است و به همين سبب در ادامۀ آيات فرمود: «خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد»(2).

پنج: آن كه هدف نهايى كه در پى اين نبرد به دست مى آيد حاكميّت يافتن ارزشها و حقايق اسلامى است زيرا فرجام اين نبرد مقدّس حاكميّت يافتن كسانى است كه نماز به پاى مى دارند و زكات مى دهند. به عبارت ديگر نتيجۀ جهاد آن است كه حق خواهان امكان آن يابند كه به گفتار و كردار مردم را به حق فرا خوانند و بدين ترتيب شريعت اسلامى استوار و حاكم گردد.

ص: 285


1- - همان/ 251.
2- - حج/ 40.

كوتاه سخن آن كه اين آيات بدان اشاره دارد كه هدف نبرد مسلمانان پس از دفع ستم و تجاوز حاكم كردن دعوت اسلامى و تحقّق بخشيدن به اين مهم است كه مردم - بى آن كه هيچ فشار و فتنه اى در كار باشد و وادار به پذيرش و يا ترك عقيده اى شوند - به دين الهى درآيند.

از همين جا از آيات فوق بدين نتيجه دست مى يابيم كه انگيزۀ جهاد در اسلام از اين دو ناشى مى شود:

الف: دفع ستم و منع فتنه؛ آنسان كه مى فرمايد: «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند هيچ ستمى مگر بر ستمگران نخواهد بود»(1).

بر اساس اين آيه هر تجاوزى با پاسخى متقابل روبرو مى شود و محمّد (صلی الله علیه و آله) كه آيين حق را آورده است ارادۀ ستم ديگران به طرفداران اين آيين را با سكوت و اجازۀ ادامه يافتن آن پاسخ نمى گويد: بلكه ستم و تعرّض را با تعرّضى همانند آن دفع مى كند، آنسان كه خداوند فرمود: «در راه خدا با آن كسانى كه با شما مى جنگند نبرد كنيد و البتّه ستم روا مداريد كه خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست ندارد»(2).

ب: امكان پذير ساختن و حاكميّت دادن به دعوت اسلامى: بدين طريق كه موانعى كه پادشاهان و حكّام ستمگر در راه پذيرش دعوت اسلام از سوى مردم به وجود مى آورند و يا آن را به تأخير مى اندازند از ميان برداشته شود. البتّه اين بدان معنى نيست كه ملّتها با زور شمشير وادار به پذيرش اسلام شوند، بلكه مراد آن است كه زمينه اى به وجود آيد تا مردم با استفاده از آن بتوانند به دعوت اسلامى دست يابند و اسلام را بشناسند و پس از به دست آوردن اين شناخت از آنجا كه هدايت از گمراهى و حق از باطل جدا مى شود هركس مى خواهد ايمان بياورد و هر

ص: 286


1- - بقره/ 193.
2- - همان/ 190.

كه مى خواهد كافر بماند، آنسان كه مى فرمايد: «در [پذيرش] دين هيچ اجبار و اكراهى نيست و راه هدايت از گمراهى و ضلالت جدا شده است پس هركس به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد به ريسمانى استوار چنگ زده كه هرگز گسستنى نيست و خداوند خود شنوا و داناست»(1).

آغاز نبردها و نخستين سريه ها

345 - مشركان قريش مؤمنان را از مكّه بيرون راندند و آنان را وادار به ترك اموال و خانه و كاشانۀ خود كردند و تلاش نمودند تا آنها را از دين برگردانند. در چنين وضعى آنسان كه آنان مؤمنان را در تنگنا قرار داده بودند لزوما مى بايست در تنگنا قرار داده شوند و از گمراهى و سركشى بيشتر بازداشته شوند و اين حقيقت بدانان تفهيم گردد كه باطل ماندنى نيست بلكه اين حق است كه قدرت يافته و جلوه گر شده است.

بدين سبب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام «سريه» ها پرداخت. سريّه ها گروههاى كوچكى از سربازان مسلمان بودند كه يكى از فرماندهان در رأس آنها قرار مى گرفت. به عبارت ديگر اين گروهها همانند يگانهايى نظامى بودند كه فرمانده عالى سپاه آنان را به مأموريّت جنگ و يا بستن راه بر گروهى از دشمنان مى فرستد.

اين يگانها همانند «دسته» در عرف كنونى نظام ارتش بودند.

برخى از نويسندگان چنين استنباط كرده اند كه اين سريه ها براى مصادرۀ اموال كاروان قريش يا دست كم گروهى از تجّار قريش اعزام مى شدند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبرد خود عليه مشركان را با محاصرۀ اقتصادى قريش آغاز كرده بود.

امّا برداشت ما اين است كه اگر چنين محاصرۀ اقتصاديى در كار باشد همه راههاى درآمد و ممرّ روزى همه قريش را مى بندد و به عبارت ديگر همۀ قريش را

ص: 287


1- - همان/ 256.

شامل مى شود. اين در حالى است كه به عقيدۀ ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگز اراده آن نداشت كه همۀ افراد قريش را گرفتار قحطى و گرسنگى سازد، زيرا همۀ افراد اين طايفه بر آن آيين و روشى نبودند كه ابو جهل و ابو سفيان و كسانى از قبيل اين دو كه از همان آغاز موضع دشمنى با عقيدۀ اسلامى را در پيش گرفتند و بر اين گمراهى و سركشى اصرار ورزيدند و بدان ادامه دادند آن را در پيش گرفته باشند. بلكه در ميان قريش كسانى نيز وجود داشتند كه دست به هيچ ستمى نزدند، موضع سكوت و بى طرفى اختيار كردند و گرچه ايمان نياوردند امّا در صدد دشمنى با عقيدۀ اسلامى نيز برنيامده بودند.

از ديگر سوى اين حقيقت روشن است كه مناسب اصول اسلامى نيست كه فرمانبرداران به جرم عصيانگران و يا بيطرف ها به گناه شرآفرين ها بسوزند، بويژه آن كه در ميان قريش كسانى وجود داشتند كه بر اثر اجبار و اكراه سران مشرك و به ديگر عبارت اسير ارادۀ آنان بودند و برخى نيز با مؤمنان و حتّى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) رابطۀ مودّت و خويشاوندى داشتند و اين در حالى است كه اگر يك محاصرۀ اقتصادى برقرار شود تنها گروه خاصّى را در بر نمى گيرد بلكه همه را شامل مى شود و كسانى را كه در اوج شرآفرينى و خصومت بودند در كنار كسانى كه موضع بيطرف اختيار كرده اند و حتى با مؤمنان دوستى و رابطه داشتند مشمول خود مى سازد با آن كه قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ كس بار مسئوليّت كسى ديگر را بر دوش نمى كشد»(1).

بنابراين به عقيدۀ نگارنده هدف از اعزام اين سريّه ها محاصرۀ اقتصادى قريش نبود، بلكه هدف از آن رويارويى با سران قريش بود، چه اين كه معمولا آنها مالك ثروتهاى كلانى بودند كه كاروانهاى مورد تعرّض آن را حمل مى كرد و نيز همين سران و سردمداران بودند كه مؤمنان را از خانه و كاشانه و دارايى خويش دور ساخته بودند و بنابراين اينك سزاى آنها بود كه از ناحيۀ همين كسانى كه روزى آنها را از دارايى و ثروت خويش دور ساخته اند هدف تعرّض و

ص: 288


1- - انعام/ 164.

در تنگنا قرار گيرند تا بدين وسيله مؤمنان كار آنان را مقابله به مثل كرده باشند و علاوه بر آن احتمالا بتوانند اموالى در مقابل آنچه از دست داده اند در اختيار گيرند و همچنين تنگناهايى مالى براى آن سران ستمگر به وجود آورند تا آنها وبال كار خويش را بچشند.

سرّيه حمزه

346 - اعزام سريّه ها [از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)] در سال اول هجرت آغاز شد. سريّه ها از تعداد نه چندان زيادى از مجاهدان تشكيل مى شد كه متعرّض كاروانهاى تجارى يا مردان قريش كه قصد شام داشتند مى شدند تا آنان را از ادامۀ راه بازدارند و يا بر اموال آنان مسلّط شوند و يا با آنان به نبرد پردازند.

نكتۀ قابل توجّه در اين سريّه ها آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مجاهدان تشكيل دهندۀ آنها را از مسلمانان قرشى انتخاب مى فرمود و هيچ يك از انصار در جمع آنان قرار نمى گرفت.

نخستين سريّه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام داشت به فرماندهى حمزة بن عبد المطلّب بود. حمزه در ماه رمضان سال اول هجرت و هفت ماه پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به سمت سواحل درياى سرخ روانه شد. تعداد افراد اين سريه به سان ديگر سريه هاى اعزامى در اين سال سى مرد از مهاجران و پرچم آن سفيد بود.

اين گروه راه را بر يكى از كاروانهاى قريش، كه به سران و بزرگان آن قوم تعلّق داشت و مركّب از سيصد نفر ابو جهل عمرو بن هشام در رأس آنان بود، بست.

دو گروه - گروهى به فرماندهى شير خدا و شير رسول او حمزه و گروه ديگر به فرماندهى پست ترين و خبيث ترين فرد قريش يعنى ابو جهل - رو در روى هم قرار گرفتند، اما با ميانجيگرى مردى از اعراب به نام ابن عمرو جهنى از جنگ با يكديگر خوددارى كردند و بدين ترتيب هيچ درگيرى صورت نگرفت.

ص: 289

سريه عبيدة بن حارث بن عبد المطلب

347 - در شوال همين سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمى سفيد رنگ براى عبيدة بن حارث بست و وى را مأمور كرد تا در رأس شصت نفر از مهاجران - بى آن كه كسى از انصار با آنان باشد - به سوى بطن رابغ روانه شود.

اين گروه با مشركان كه شمار آنان دويست نفر بود و سفيان بن حرب بن صخر فرماندهى آنها را بر عهده داشت برخورد كرد.

اين برخورد در كنار چاهى به نام اخياء و پس از آن كه مؤمنان از ثنية المرة گذشته بودند صورت گرفت و در طىّ آن هيچ جنگى ميان آنها در نگرفت و تنها تيراندازى ميان دو گروه رخ داد. در همين رويارويى بود كه سعد بن ابى وقاص با آن كه فرمانده گروه نبود تيرى به سوى دشمن افكند و اين نخستين تيرى بود كه در راه اسلام افكنده شد.

آنچه تاكنون گفتيم ترتيبى است كه واقدى براى اين سريّه ها در نظر گرفته و سريّۀ حمزه را قبل از سريّه عبيده آورده است.

اما ابن اسحاق بر خلاف واقدى مدّعى است كه سريّۀ عبيده نخستين سريّه بوده است و نه سريّۀ حمزه، او مى گويد:

«برخى مى گويند پرچم حمزه نخستين پرچمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسى از مسلمانان بست. اين اظهار عقيده از آنجا ناشى شده است كه سريّۀ حمزه و عبيده همزمان با يكديگر بود و همين امر موجب مشتبه شدن مسأله بر اين قائلين شده است».

همان گونه كه ملاحظه مى شود واقدى بر خلاف ابن اسحاق اين دو سريّه را همزمان با يكديگر نمى داند، بلكه چنين اظهار مى دارد كه سريّۀ حمزه در ماه هفتم و سريّۀ عبيده در هشتمين ماه پس از هجرت صورت گرفته است.

علاوه بر اين، اختلاف ديگرى نيز ميان روايت ابن اسحاق و روايت واقدى

ص: 290

وجود دارد، زيرا كه بنا بر روايت واقدى حمزه با ابو جهل روبرو شد، اما بنا بر روايت ابن اسحاق وى با عكرمة بن ابى جهل برخورد كرد.

آن گونه كه از لحن گفتار ابن كثير بر مى آيد وى - آن گونه كه در آينده روشن خواهيم كرد - روايت واقدى را درست تر مى داند.

سريّۀ سعد بن ابى وقّاص

348 - در ماه ذى القعده يعنى در همين ماه پس از هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سعد بن ابى وقّاص را در رأس گروهى به مأموريت روانه ساخت. علّت اين امر آن بود كه آن حضرت اطّلاع يافت كاروانى از قريش از مناطق اطراف خواهد گذشت.

به همين سبب وى را در رأس بيست تن از مهاجران به نقطه اى به نام خزار فرستاد و از وى خواست از اين نقطه تجاوز نكند.

سعد مى گويد: «در رأس بيست نفر پياده روانه شدم، ما روزها را مخفى مى شديم و شبها راه مى پيموديم تا آن كه در صبح روز پنجم به خزار رسيديم.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما سپرده بود تا از اين نقطه نگذريم و قبل از روزى كه ما به آنجا برسيم كاروان از آنجا گذشته بود».

بدين ترتيب سعد با كسى برخورد نكرد و از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از وى خواسته بود از نقطۀ مشخّص شده تجاوز نكند همچنين آن حضرت دستورى براى تعقيب دشمن به آنان نداده بود، زيرا - آنچنان كه به نظر مى رسد - آن حضرت مى خواست دشمن را در راه غافلگير كند، چرا كه غافلگيرى ترس و بيم را بر دشمن حكمفرما مى كند و آنان را مغلوب مى سازد و اين در حالى است كه تعقيب حالت غافلگيرى ندارد. علاوه بر اين، اين گروه پياده بودند و نمى توانستند بدون هيچ گونه مركبى در صحرا به تعقيب دشمن بپردازند.

واقدى در روايت خود - آن گونه كه از ابن سعد نيز نقل كرده است - تعداد

ص: 291

افراد اين سريّۀ را بيست يا بيست و يك نفر مى داند در حالى كه ابن اسحاق مى گويد سعد در رأس ششصد نفر از مجاهدين از مدينه بيرون رفت.

شايد از ميان اين دو روايت روايت واقدى قابل قبول تر و روشنتر باشد، زيرا كه به گواهى تاريخ كاروان قريش از حدود شصت نفر تشكيل يافته بود و براى مقابله با چنين رقمى همان بيست و يك نفر پياده مناسبتر به نظر مى رسد.

349 - بنا به اظهار واقدى هر سه سريّه پيش گفته شده در سال نخست هجرت: يكى در ماه رمضان، ديگرى در ماه شوال و سومى نيز در ذى القعده همان سال بوده است. اما طبرى در تاريخ الامم و الملوك مدّعى است به نظر ابن اسحاق اين سريّه ها در سال دوم هجرت رخ داده است.

حقيقت آن است كه ابن اسحاق خود مشخّص نكرده كه اين سريّه ها در سال نخست هجرت و يا در سال دوّم بوده، اما از قراين مى توان چنين به دست آورد كه در سال دوّم صورت پذيرفته است، زيرا وى اين سريّه ها را پس از نخستين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يعنى غزوۀ ودان ذكر كرده و آن غزوه به تصريح ابن اسحاق در ماه صفر سال دوّم بوده است.

بنابراين اگر ابن اسحاق رخدادها را به حسب ترتيب زمانى آنها آورده باشد اين سه سريّه در سال دوّم خواهد بود، امّا ما در سيرۀ وى مشاهده مى كنيم كه او گاه از رخدادها و حوادثى در غير زمان خود و تنها به آن دليل كه موقعيّت اقتضا كرده و سخن بدان جا كشانده شده است بحث مى كند.

از همۀ اينها كه بگذريم حتى به فرض آن كه ابن اسحاق اين سريّه ها را در سال دوّم بداند، امّا ابن كثير عقيدۀ واقدى را و اين كه در سال اوّل هجرت بوده است ترجيح مى دهد. او مى گويد:

«واقدى داراى نظرات تازه و منحصر بفرد و تاريخى غالبا تحرير يافته است، چه او از پيشوايان بزرگ اين فن، مردى راستگو و پركار است، آن گونه كه مادر كتاب خود به نام التكميل فى معرفة الثقات و الضّعفاء و المجاهيل دربارۀ جرح و

ص: 292

تعديل او بتفصيل سخن گفته ايم»(1).

350 - علاوه بر مسألۀ ترتيب زمانى اين سريّه ها و بررسى روايات در اين باره، مسألۀ ديگرى نيز وجود دارد كه قابل توجّه است و آن مسأله عبارت است از مقدار التزام و تعهّد محافظان كاروانهاى قريش در اعتقادات خود، زيرا گروهى از كسانى كه حفاظت از اين كاروانها را بر عهده مى گرفتند از مؤمنانى بودند كه عقيدۀ خويش را پنهان مى داشتند به همراه كاروانهاى قريش از شهر بيرون مى آمدند تا شايد در طىّ راه موقعيتى براى پيوستن به مؤمنان بيابند و فرصتى را كه براى هجرت با خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكه از دست داده اند جبران كنند و ديگربار خود را به مسلمانان برسانند.

به همين سبب در جريان سريّۀ عبيدة بن حارث كه بدون هيچ گونه جنگى ميان طرفين خاتمه يافت، دو نفر از آن كاروان گريختند و به مسلمانان پيوستند:

ابن عمرو بهرانى همپيمان بنى زهره و عتبة بن غزوان بن جابر مازنى همپيمان بنى نوفل بن عبد مناف. اين هر دو مسلمان بودند، امّا از طريق قرار گرفتن در جمع كافران - براى محفوظ ماندن از آزار و اذيّت - خود را به مسلمانان رساندند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانۀ جهاد مى شود

351 - آنسان كه از اين پيش اشاره كرديم با نزول آيات سورۀ حج به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ نبرد داده شد. در اين هنگام آن حضرت خود را آماده نبرد ساخت و به اعزام سريّه هاى پى درپى پرداخت و پس از اين سريّه ها بود كه «غزوات» آغاز شد.

در اصطلاح مورّخان سيرۀ نبوى (صلی الله علیه و آله) اصطلاح سريّه به گروههايى متشكّل از تعدادى از مؤمنان خواه كم و خواه زياد و اغلب كم اطلاق مى شود كه براى رويارويى با مشركان اعزام مى شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنان

ص: 293


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 234 و 235.

نمى رفت، امّا غزوه به گروههايى گفته مى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنها روانه شد، خواه آن كه عملا نيز وارد نبرد شده يا نشده باشند.

همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد عليه مشركان را با سريّه هاى حمزة بن عبد المطلب، عبيدة بن حارث و سعد بن ابى وقّاص كه در ماههاى رمضان، شوّال و ذى القعدۀ سال نخست هجرت به اعزام آنها پرداخت آغاز فرمود و پس از غزوه ها در سال دوّم هجرت عملى شد.

مورّخان در شمارۀ غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختلاف دارند. البتّه اين اختلاف در اصل وقوع يا تعداد جنگها نيست، بلكه از اين ناشى مى شود كه آنان در اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با سپاه همراه بود تا غزوه خوانده شود و يا همراه نبود تا سريّه ناميده شود اختلاف كرده اند. به عبارت ديگر پس از تحقيق روشن مى شود كه مورّخان دربارۀ تعداد كل «مغازى» يا جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعم از غزوه و سريّه اتفاق نظر دارند و تنها اختلاف اندك آنان در اتّصاف برخى از جنگها به عنوان غزوه يا سريّه است.

آن گونه كه امام احمد بن حنبل در مسند خود نقل كرده تعداد كلّ اين جنگها چهل و سه مورد است. او از قتاده روايت مى كند كه مغازى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهل و سه مورد بود كه شامل بيست و چهار سريّه يا اعزام و نوزده غزوه مى شد كه در هشت تاى آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود وارد صحنۀ نبرد شد: بدر، احد، احزاب، مريسيع، خيبر، فتح مكّه و حنين.

همچنين آن گونه كه در البداية و النهاية آمده دربارۀ اين جنگها چنين روايت شده است:

«موسى بن عقبه به نقل از زهرى مى گويد: اين جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خود در آنها وارد صحنۀ نبرد شد؛ نبرد بدر در رمضان سال دوّم، نبرد احد در شوّال سال سوّم، نبرد خندق يا همان جنگ احزاب و بنى قريظه - در شوّال سال چهارم، نبرد با بنى مصطلق و بنى لحيان در شعبان سال پنجم، نبرد خيبر در سال

ص: 294

ششم، نبرد فتح مكه در رمضان سال هشتم، نبرد حنين و محاصرۀ طايف در شوّال همان سال و... سپس سفر حجّة الوداع در سال دهم هجرت همچنين آن حضرت در دوازده [يا يازده] غزوه ديگر شركت داشت كه در آنها نبردى صورت نگرفت و نخستين اين غزوه ها غزوه ابواء بود»(1).

از اين سياق تاريخى چنين به نظر مى رسد كه غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوزده مورد و سريّه ها يا اعزامها بيست و چهار مورد بود. برخى از غزوات آن حضرت در آنها جنگى ميان مؤمنان و مشركان در گرفت و برخى ديگر در آنها هيچ نبردى در نگرفت يا به سبب خطاى برخى از رزمندگان مسلمان شبه شكستى بر آنان وارد آمد و وارد جنگ نشدند يا آن كه متقابلا مشركان بدون جنگ و درگيرى از رويارويى با مسلمانان گريختند. در چنين مواردى پيروزى مسلمانان از طريقى غير از نبرد و با اسبابى چون وزش باد و طوفان به دست آمد، آن گونه كه در نبرد احزاب چنين وضعيّتى به وجود آمد و هر چند شكست نصيب مشركان شد، امّا ميان آنان و مسلمانان چندان جنگى در نگرفت و بلكه اين جنگ در پى شكست مشركان ميان مسلمانان و يهود بنى قريظه صورت گرفت.

در ميان غزوه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غزوه هايى بوده است كه در آنها هيچ گونه جنگ و درگيرى [و يا شكست و گريزى] نبود. غزوه هاى ابواء، عشيره، غطفان و بدر اولى از اين دسته اند و در رأس همۀ غزوات از اين نوع غزوۀ حديبيه قرار دارد كه در آن صلح ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان برقرار شد كه همان نقطۀ شروعى در بسيارى از فتوحات اسلامى گشت و همان فتح المبينى بود كه قرآن كريم درباره اش فرمود: «ما براى تو فتحى آشكار پديد آورديم تا خداوند گناهان تو را، آنچه كه پيشى گرفت و آنچه پس از آن آمد، بيامرزد، نعمت خويش را بر تو كامل گرداند، به راه راست هدايتت كند و پيروزيى عزتمندانه نصيبت نمايد»(2).

ص: 295


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 242.
2- - فتح/ 3-1.

جنگ پيامبر يا نبرد براى فضيلت

352 - در سريّه هايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام فرمود هيچ نبردى در نگرفت و بلكه در همه موارد دو گروه بدون هيچ گونه درگيرى و به صورت مسالمت آميز از يكديگر جدا شدند و تنها در يك مورد در سريّه عبيدة بن حارث سعد بن ابى وقّاص به سوى دشمن تير انداخت.

اين سريّه ها هر چند به جنگ و درگيريى نينجاميد، امّا فوايدى را در برداشت، زيرا دست كم سه نكته را به قريش آموخت يا سه احساس را در آنان به وجود آورد:

يك: اين كه اسلام به قدرت و نيرويى دست يافته و بنابراين ناگزير يا بايد به پذيرش آن بشتابند تا آخرين گروندگان به آن نباشند يا آن كه ديرى نخواهد پاييد كه قصاص و پاسخ متقابل ستمى كه بر مؤمنان روا داشته بودند بر آنان فرا رسد.

دو: اين كه قدرت اسلام بزودى مؤمنانى را كه هنوز مشركان بدانان آزار وارد مى آورند و براى برگرداندن آنها از اين تلاش مى كنند از چنگال آنان نجات خواهد داد، آنسان كه قرآن كريم از اين حقيقت سخن گفته است.

سه: اين كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) با نيروى حق آنان را در تنگنا قرار خواهد داد، آنسان كه آنان وى را در مشكل قرار دادند و اصحاب مستضعف و بى پناه او را در مكّه در تنگنا قرار دادند و آنان را از سرزمين خويش و از خانه و كاشانۀ خود بيرون راندند و اموال آنها را مصادره كردند.

بنابراين سريه هاى مسلمانان در نخستين سال پس از هجرت اعلام اين حقيقت بود كه خداوند اسلام را از قدرت و غلبه اى برخوردار ساخته تا به وسيلۀ آن مشركان را تا زمانى كه با آنها سر جنگ دارند و به قدرت اسلام سر تسليم فرود نمى آورند بترساند.

غزوات رسول خدا نيز در مرحلۀ نخست - يعنى غزوات ابواء، عشيره،

ص: 296

غطفان و بدر اولى - خالى از هرگونه جنگ و درگيرى و تنها براى اعلام همين حقيقت صورت مى گرفت.

اما چون قريش قدرت مؤمنان را احساس كرد و سپاهى گران تشكيل داد و به سوى مدينه روانه داشت بى آن كه هيچ كاروانى تجارى پيشاپيش آن داشته باشد و از آنجا كه اين امر چنين نشان مى دهد كه آنان قصد جنگ داشتند، عملا جنگ ميان مسلمانان و مشركان آغاز شد، جنگى كه سپاه مهاجم آن را مشركان تشكيل مى دادند. از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز نمى توانست در داخل مدينه منتظر آن بماند كه مشركان با سپاه خود آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند، بلكه گريزى جز آن نبود كه آن حضرت به رويارويى آنان در خارج شهر بشتابد، زيرا كه «هيچ مردمى در درون خانۀ خود هدف جنگ و تاخت وتاز قرار نگرفتند مگر آن كه خوار و زبون شدند»(1)، آنسان كه على (ع) - آن قهرمان جهاد و مبارزه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را تربيت كرد و حكمت و حقايق ناب و روشنگر را به وى آموخت چنين فرمود.

در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) به جنگ مى پرداخت. پاسخ چنين سؤالى آن است كه چنين چيزى در ميان پيامبران الهى تازگى نداشت، زيرا كه موسى كه از پيامبران اولو العزم است در طول دوران دعوت خود به جنگ پرداخت و بنى اسرائيل را نيز به ايمان و جنگ در راه آن فرا خواند اما آنان از اين دعوت سرباز زدند و خود را در خسارتى بزرگ افكنده، در حالى كه خوارى و زبونى و ترس بر آنان حكم مى راند به موسى گفتند:

«تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(2).

همچنين از توراتى كه در حال حاضر در دست يهوديان قرار دارد چنين استفاده مى شود كه موسى با برخى از پادشاهان جنگيد و سرزمين آنان را به سپاه خويش درنورديد و داوود و همچنين فرزندش سليمان نيز [در راه دعوت خود] جنگيدند.

ص: 297


1- - نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، خ 27.
2- - مائده/ 24.

در مورد عيسى نيز اگر وى به جنگى دست نزد شايد بدان سبب است كه براى وى جنگ تشريع نشده و دعوت او - از آنجا كه ميان آن تا بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حدود ششصد سال و اندى فاصله است و اين فاصله فاصلۀ چندان درازى نيست - زمينه و مقدّمه اى براى دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

علاوه بر اين مكتب محمّد (صلی الله علیه و آله) براى همۀ جهانيان - اعم از زرد و سفيد و سياه و سرخ - بود و ناگزير مى بايست اقطار عالم را در نورد دو و با قدرت و صلابت به همۀ سرزمينها برسد. روشن است كه چنين چيزى تنها با آمادگى كامل مسلمانان براى نبرد امكان پذير مى گرديد، زيرا كه جهان در آن روز در زير سلطۀ پادشاهان ستمگر و سران مستكبر قرار داشت.

همچنين آيين محمّدى دربردارندۀ اصولى مخالف و ناسازگار با وضعيّت حاكم بود و ستمگران آن عصر به همين سبب با آن حضرت جنگيده بودند و اينك ناگزير مى بايست قدرتى در مقابل ستم براى جلوگيرى از ادامۀ آن به قدرت حق وجود داشته باشد و بدين ترتيب جنگ يا حدّ اقل آمادگى براى آن ضرورتى گريزناپذير بود.

گذشته از اينها كار مردم بر محور حق سامان نمى يابد مگر آن هنگام كه اصول و بنيادهاى مبتنى بر عدالت از قدرتى برخوردار باشد كه از آن حمايت و دفاع كند بى آن كه عليه ديگران ستمى را روا بدارد. اين در حالى است كه اسلام كه دين فضيلت است آيين ضعف و سر فرود آوردن در مقابل قدرتهاى ديگر نبوده، بلكه آيين مقتدر و بازدارنده و از ميان برندۀ هرگونه شر و نادرستى و مدافع خير است.

در اين آيين چنين نيامده كه هركس بر گونۀ راستت نواخت گونۀ چپت را براى يك سيلى ديگر پيش آر، بلكه در اين آيين چنين آمده كه «هركس بر عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرّضى همانند آن با وى مقابله كنيد و از خدا پروا داشته باشيد»(1).

ص: 298


1- - بقره/ 194.

البتّه در اين آيين عفو و صبر نيز هست، آنسان كه مى فرمايد: «عفو كنيد و بگذريد»(1) اما عفو تنها در آن جايى است كه حاكميّت در اختيار اسلام قرار گرفته باشد و بنابراين عفو اسلامى، عفوى از موضع قدرت و مايه عزت است نه ناشى از ضعف و تسليم طلبى؛ آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «عفو گذشت جز بر عزت و كرامت شخص نمى افزايد». خداوند نيز در قرآن كريم مؤمنان را به صبر و خويشتن دارى فرمان داده و مى فرمايد: «اگر مجازات كنيد، همانند آنچه به شما ستم روا داشته شده است مجازات نماييد و البتّه اگر صبر [و خويشتن دارى] كنيد اين براى صابران بهتر است»(2). صبر و خويشتن دارى در صحنۀ نبرد موجب آن مى شود كه سپاه به جنگ كشانده نشود و بلكه از خود خويشتن دارى نشان دهد بدان اميد كه صلحى صورت پذيرد و شمشيرها از نيام بر كشيده نشود؛ آنسان كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در جنگها اين شيوه را در پيش مى گرفت و سپاهيان را به اين امر سفارش مى فرمود. در اين ميان گذشت از كسانى كه مؤمنان را آزار داده بودند نيز صبر و تسلّط بر خود لازم داشت. بنابراين صبر تنها در صحنۀ رويارويى با دشمن در ميدان نبرد نبوده و نيست، بلكه هم در آنجا و هم در قدرت تسلّط بر خود در جلوگيرى از غلبۀ روح انتقامجويى امرى اجتناب ناپذير است.

جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آنسان كه خواهيم ديد - جنگهاى مبتنى بر فضيلت و مشتمل بر خير و سعادت و رفق و مدارا بود، هر چند شمشيرها از نيام كشيده و رودرروى هم قرار گرفت و كسانى به هلاكت رسيدند. به عبارت ديگر، جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخت چگونه در حالى كه از نوك شمشيرها خون مى چكد فضيلت و ارزش مى تواند حكمفرما باشد و چگونه مى تواند رحمت و مهربانى خود را در صحنۀ جنگ كه ذاتا پديده اى ناخوشايند است خود را نشان دهد و به سان نسيمى خوش در ميان آفتابهاى سوزان بوزد و چون سايه اى در ميان

ص: 299


1- - همان/ 109.
2- - نحل/ 126.

صحرا راحتى و آرامش را به رهگذران تقديم دارد.

به همين مناسبت شايسته است قبل از پرداختن به غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حاكميّت ارزشها بر اين جنگها سخن گوييم و در اين بحث اوامر و فرمانهاى قرآن به مجاهدين، سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ مراحل گوناگون جنگ از آغاز تا پايان آن و توصيه هاى آن حضرت به سپاهيان خويش را مستند آراء خويش قرار دهيم.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

در اهداف و انگيزه ها

353 - رحمت و مهربانى يكى از فضايل والاى انسانى است، در حالى كه رحمت اسلامى تنها يك واكنش عاطفى زودگذر و يا يك دلسوزى و مهرورزى شخصى نيست كه هم نسبت به نيكوكار و فاضل و هم نسبت به بدكار و فاجر روا داشته شود، بلكه رحمت اسلام رحمتى همگانى و همسو با منافع عمومى جامعه است و به همين سبب گاه جنگ نيز [با چنين تفسيرى از رحمت] مصداقى از آن خواهد بود و حتّى تا زمانى كه جنگ در راه فضيلتها و ارزشها باشد وجود آن به عنوان مصداقى از رحمت ضرورت خواهد داشت، آنسان كه قبلا با اين آيه آشنا شديم كه مى گويد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(1).

بنابراين دلسوزى و ترحّم نابجا بر ستمگر و خوددارى از قصاص او هرگز رحمت نيست، چرا كه در بلاى چنين دلسوزى و ترحّمى، قساوت و سنگدلى بر ستمديده نهفته است و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هركس بر ديگران ترحّم نمى ورزد شايسته ترحم ورزيدن نيست».

بدين ترتيب جنگ اسلامى مشروعيّت خود را از رحمت به دست آورده،

ص: 300


1- - بقره/ 251.

رحمت در همۀ مراحل بر آن سايه گسترانده و با رحمت نيز به پايان مى رسد. به عبارت ديگر، همان گونه كه اين رحمت و دلسوزى بر پيكر انسان است كه عضوى از آن قطع شود تا همۀ آن را به فساد و تباهى نكشاند در جامعه نيز اين جلوه اى از رحمت است كه عناصر فساد از آن محو شود تا پيكرۀ اجتماع را به فساد نكشد و نيز لازم است براى سلامت همۀ مردم دامن ستم گروهى اندك به حق حيات ديگران با امحاء تجاوز آنان برچيده شود تا مردم همه در امنيّت و سلامت به سر برند و بى آن كه هيچ مانعى براى اظهار سخن حق وجود داشته باشد اين سخن چون زلالى گوارا در كالبد جامعه جريان يابد.

اينك زمان آن فرا رسيده است تا با استناد به كتاب الهى و سنّت نبوى دربارۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گوييم.

آن گونه كه قرآن كريم تصريح دارد انگيزه و هدف از اين جنگها مقابله با ستم مشركان عليه مسلمانان است، آن گونه كه در قرآن كريم مى فرمايد: «در راه خدا با آن كسانى كه با شما مى جنگند نبرد كنيد و البتّه ستم روا مداريد كه خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست ندارد»(1) و «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خدا باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند، هيچ ستمى مگر بر ستمكاران نخواهد بود»(2).

در ادامۀ همين آيات خداوند اين را كه با متجاوزان مقابله به مثل مى شود مورد تصريح قرار داده، مى فرمايد: «هركس عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرّضى همانند آن با وى مقابله كنيد و از خداوند پروا داشته باشيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(3). در ابتداى همين آيه نيز خداوند به يكى از مصاديق اين مقابله به مثل اشاره كرده و فرموده است: «[جنگ در] ماه حرام

ص: 301


1- - بقره/ 190.
2- - همان/ 193.
3- - همان/ 194.

در مقابل [جنگ در] ماه حرام و اين حرمتها با يكديگر برابر و در مقابل همديگر است»(1).

در پرتو اين نصوص و [در روال تاريخى حوادث صدر اسلام] مشاهده مى كنيم كه تعرّض از سوى مشركان با ابزارهايى چون تعرّض به آزادى دينى و تلاش در بازداشتن مؤمنان از ايمان خويش آغاز شد و مسلمانان به مقابله با آن فرمان داده شدند.

گفتنى است كه اگر چه ما به دفع ستم و تجاوز فرمان داده شده ايم امّا در كنار آن دو فرمان سازندۀ ديگر نيز متوجه ما شده است: نخست نهى از تجاوز است؛ ما از هرگونه تجاوز بدين معنى كه ما از ورود به جنگ كسانى كه هنوز جنگى را با ما آغاز نكرده اند و مانع ادامۀ حركت دعوت اسلامى و به پيش رفتن آن نشده اند نهى شده ايم. فرمان ديگر نيز پرهيزگارى و خداترسى و پايبندى به ارزشها و فضيلتها [در مراحل مختلف جنگ و بلكه در همۀ مراحل زندگى] است، بدان معنى كه اگر آنها متعرّض ناموس ما شوند ما متعرّض ناموس آنها نمى شويم و اگر آنها كشتگان را مثله كنند ما كشتگان آنان را مثله نمى كنيم.

ما از مطالعۀ سيره در مى يابيم كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سيزده سال تمام مردم را به خداوند و به ايمان دعوت فرمود و در طىّ اين سالهاى متوالى آزارهاى مشركان عليه او و مسلمانان، بويژه مسلمانان بى پناه ادامه داشت و هيچ كس جز عدّه اى اندك كه مشركان از شدّت برخورد آنها بيمناك بودند يعنى امثال حمزه و عمر از آن آزارها بى نصيب نماند، هر چند تسليم اين آزارها نشدند و نسبة عقيدۀ آنان سالم ماند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز از اين آزارها در امان نبود و همان گونه كه قبلا آورده ايم در حال سجده، زهدان شتر بر روى او افكندند و در شب هجرت نيز قصد كشتن آن حضرت را داشتند. اما آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) هجرت كرد و ديگر

ص: 302


1- - همان/ 194.

مسلمانانى كه توان هجرت داشتند نيز راه هجرت در پيش گرفتند و براى حفظ دين خود كه آن را پذيرفته بودند خانه و كاشانه و اموال و ثروت خود را رها كردند.

اينها همه در حالى بود كه مشركان همچنان بر گمراهى و عناد خود اصرار داشتند و علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى را در مكّه گذاشته بود كه ناتوان بودند و توان هجرت نداشتند و اينك از شديدترين شكنجه هاى مشركان رنج مى بردند. اكنون آيا در چنين وضعى و با چنين وصفى اين مقتضاى رحمت بود كه اين گرفتاران در شكنجه همچنان در زندان شكنجه و آزار مشركان بى هيچ دادرسى رها شوند؟ هرگز چنين نيست بلكه لزوما مى بايست كسانى كه آنان را آزار و شكنجه مى دهند عاقبت تلخ اين كار خود را بچشند.

از همين جا و از ديگر آيتى كه پيش از اين از آنها سخن گفته شد به اين نتيجه دست مى يابيم كه هدف و انگيزه جنگهاى صدر اسلام دفع ستم و تجاوز، منع آزارهاى مستمر مشركان، مجازات ستمگران و امنيّت برقرار كردن براى دعوت اسلامى بود تا ديگر هيچ فتنه و فشارى در راه دين نباشد و مردم براحتى بتوانند از آنچه مقتضاى دليل است پيروى كنند و از پيروى حاكمان ستمگرى سربرتابند كه آنان را تحت فشار قرار داده اند و انواع خوراكيها و ستمها را بدانان روا مى دارند.

اين وضعيّت و اهداف و انگيزه هاى نبرد در شبه جزيرۀ عرب است كه در آن قريش جنگ عليه مسلمانان را آغاز كرد و سپس اين تجاوز ديگر طوايف و قبايل را نيز شامل شد، آن هنگام كه همه در جنگ احزاب يا غزوۀ خندق گردهم آمدند تا ريشۀ اسلام را در مدينۀ منوّره از بيخ و بن بركنند و در اين هنگام بود كه اين فرمان الهى نازل شد كه: «با همه مشركان بجنگيد آنسان كه آنان همه عليه شما مى جنگند»(1).

امّا در مورد وضعيّت و انگيزۀ جنگ با مشركان خارج از شبه جزيره بايد به اين حقيقت توجّه داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همۀ پادشاهان و سران طوايف توسّط

ص: 303


1- - توبه/ 36.

فرستادگان خود كه از رجال با تدبير مسلمان بودند نامه فرستاد آن گونه كه نامه هايى براى هرقل، بزرگ مصر، كسرى و ديگر پادشاهان و برخى از اميران مناطق عرب نشين دورتر روانه ساخت. امّا هيچ يك از سران غير عرب به اسلام پاسخ مثبت نداد و هر چند برخى از آنان پاسخى آميخته به احترام و برخى پاسخى زننده و ناروا به اين نامه ها دادند، اما هيچ كدام به نداى دعوت اسلامى پاسخ نگفتند و برخى در گفتار و برخى ديگر در كردار خود به ردّ آن پرداختند و با اين اقدام همانند مشركان عليه اسلام اعلام جنگ نمودند. در همين زمان بود كه كسرى در اين انديشۀ خام برآمد كسانى را براى قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأموريت دهد قيصر نيز [هر چند خود دست به اقدامى نزد، امّا] فرمانروايش در شام كسانى را كه اسلام آورده بودند به قتل رساند. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقابله با آن حكومت و به سرزمين شام روى آورد و به همين منظور بود كه غزوۀ مؤته، غزوۀ تبوك و توصيۀ اكيد آن حضرت به روانه شدن سپاه اسامه به سوى شام صورت پذيرفت.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه انگيزۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دفع ستم و آزار و تجاوز و برقرارى شرايط مناسب براى دعوت اسلام بوده است، نه آن كه اكراه و يا اجبارى براى پذيرش دين در كار باشد آنسان كه قرآن كريم بدين تصريح كرده كه «هيچ اكراه [و اجبارى] در امر پذيرش دين نيست و راه هدايت از گمراهى جدا شده است» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز كسى را به اجبار وادار به پذيرش اسلام نكرده و حتّى آن گونه كه در تاريخ آمده زمانى كه يكى از انصار قصد آن داشت تا فرزند خود را به اسلام وادار سازد، او را از اين كار نهى فرمود.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

قبل از ورود به صحنۀ كارزار

354 - فضايل و ارزشها در جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن هنگام كه به اعزام سپاهيان خود به مناطق دور مى پرداخت خود را نشان مى دهد. آن حضرت در اين

ص: 304

مواقع سپاه خود را به خويشتن دارى و درنگ قبل از وارد شدن به صحنۀ نبرد فرمان مى داد و از مؤمنان مى خواست در آرزوى جنگ نباشند، چه اين كه جنگ مايۀ گرفتارى دل و آسيب و از ميان رفتن جسم انسان است. آن حضرت به اصحاب خود مى فرمود: «در آرزوى رويارويى با دشمن [صحنۀ جنگ] نباشيد و اگر نيز با آنان روبرو شديد از خود صبر و شكيبايى نشان دهيد».

در رويارويى سپاه مسلمين با مشركان [در هرجا كه بود] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمن را ميان انتخاب يكى از اين سه امر مخيّر مى ساخت:

اسلام آورند.

پيمان دهند كه تجاوزى از ناحيۀ آنان صورت نخواهد گرفت يا به اصطلاح امروز پيمان عدم تجاوز منعقد كنند.

و بالاخره آن كه به جنگ تن در دهند.

روشن است كه در صورت انتخاب راه دوّم از سوى دشمن، اسلام از ناحيۀ آنان امنيّت مى يافت و دعوت اسلامى مى توانست با برخوردارى از امنيّت به راه خود ادامه دهد و مردم نيز بتوانند بى هيچ مانعى از نزديك با آن برخورد كنند و دلايل قانع كنندۀ حقيقت در مقابل آنان قرار گيرد و از آن پس هركس راه هدايت در پيش گيرد به سود خود كند و هركس راه ضلالت خواهد به زيان خويش.

ما اگر به صحنۀ كارزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شويم اين دعاى رسول خدا قبل از شروع جنگ كه حاكى از احساس آن حضرت از يگانگى خداوند و يكسان بودن مردم و يكپارچه بودن بشريّت است توجه ما را به خود جلب خواهد كرد آنجا كه مى فرمايد: «پروردگارا ما بندگان توايم و آنان نيز بندگان تواند، زمام ما و زمام آنان به دست توست [پس] پروردگارا آنان را شكست بده و ما را پيروز گردان».

البتّه گفتنى است كه جزء اخير دعاى آن حضرت تنها بدان سبب است كه آنان با بازداشتن مردم از دين خود و انكار حق عليه آن و عليه آزادى و احترام عقايد و دين دست به تجاوز زده اند [و به همين علّت مستحقّ چنين نفرينى شده اند].

ص: 305

به هر حال، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى در هنگام آماده شدن براى نبرد نيز بشدّت علاقه مند به پرهيز از آن بود، آنسان كه چون معاذ بن جبل را به فرماندهى گروهى گماشت و به جانب يمن گسيل داشت به وى فرمود:

«با آنان وارد جنگ نشويد مگر آن كه [به ايمان] دعوتشان كنيد. در اين هنگام نيز اگر از پذيرش آن سرباز زدند بازهم با آنان وارد جنگ نشويد تا آنان نبرد با شما را آغاز كنند. اگر آنان نبرد را آغاز كردند بازهم وارد جنگ با آنان نشويد تا آن كه كسى را از شما بكشند. در اين صورت كشته را نشان آنان دهيد و بگوييد: «بياييد تا راهى بهتر از اين بيابيم»، زيرا اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند اين از همۀ آنچه [در روى زمين است و] خورشيد بر آن مى تابد برايت بهتر خواهد بود».

از اين سفارش چنين در مى يابيم كه حتّى در زمانى كه دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفته اند نيّات صلح جويانۀ اسلام بر جاى خود باقى است، چه، فرمانده سپاه اسلام وارد جنگ عليه دشمن نمى شود مگر پس از آن كه آنان را به عقد پيمانى فرا مى خواند كه آزادى عقايد در آن تأمين شود. وى حتّى پس از ردّ اين دعوت از سوى دشمن بازهم با آنان وارد نبرد نمى شود بلكه صبر مى كند تا آنان - اگر قصد جنگ دارند - آن را شروع كنند. پس از اين نيز دست به نبرد نمى زند مگر آن زمان كه عملا آنان كسى از مسلمانان را به قتل برسانند. در اين هنگام نيز درس و عبرتى را كه در اين خون به ناحق ريخته شده وجود دارد به آنان يادآور مى شود و اگر از اين پند نگرفتند تنها در اين صورت است كه فقط شمشير [به عنوان آخرين راه حل] باقى مى ماند تا به امر خداوند ميان مسلمانان و مشركان حكم كند و خداوند خود بهترين حكم كنندگان است.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

در صحنۀ كارزار

355 - آنسان كه مهر و محبّت و مدارا در آغاز جنگ و نحوۀ شروع آن

ص: 306

عاملى تعيين كننده بود در صحنۀ نبرد نيز همه جا جلوه گر است، چرا كه جنگ مورد بحث ما جنگ يك پيامبر است نه جنگ براى برترى طلبى يا يك خونريزى بى هدف، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در توصيف دعوت و نبردهاى خود فرمود: «من پيامبر رحمت و من پيامبر حماسه ام». در حقيقت رحمت و حماسه در اينجا با يكديگر تلاقى دارند، زيرا اين حماسه جز براى رحمت نبود - كه رحمت حقيقى در اين عالم به معنى قطع ريشه هاى فساد و مقابله با شرّ و بدى است - و هرجا حماسه اى وجود داشت راهى به سوى تحقّق رحمت عامّه بود.

در آغاز هر نبردى از نبردهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تلاش در جهت آشنايى و الفت ميان دلها حتّى در آن لحظه اى كه شمشيرها از نيام كشيده شده درهم آميخته است - با آن همراه بود. به همين سبب هنگامى كه سربازان خود را براى نبرد روانه كرد بدانان چنين توصيه فرمود: «با مردم به دوستى و آشنايى رفتار كنيد و با آنان خويشتن دارى ورزيد و بر آنان حمله ور نشويد مگر آن كه ايشان را [به ايمان] فرا خوانيد چه اگر آنچه از مردم شهر و روستا و بيابان و محلّه است را مسلمان به حضور من آوريد برايم دوست داشتنى تر از آن است كه مردان آنها را بكشيد و زنان و كودكانشان را به اسارت بياوريد».

بنابراين جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهاى دوستى آميز است كه به محبّت و مهربانى و به مراقبت و تلاش در حفظ جان مردم - مگر در مواردى كه ضرورتى گريزناپذير وجود داشته باشد - آراسته است، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان خود را سفارش مى فرمود به از ميان بردن كشت و زرع، قطع درختان و كشتن زنان و كودكان و مردانى كه در جنگ نقش و نظرى نداشته اند و به هيچ نحوى در آن شركت نورزيده اند دست نزنند. از اين جمله است سفارش ذيل كه فرمود:

«به نام خدا و به بركت الهى روانه شويد. هيچ پيرمردى رو به نيستى، هيچ كودكى و هيچ زنى را نكشيد و راه اسراف و خيانت نپوييد. غنايم خود را گرد آوريد. در پى اصلاح باشيد و نيكوكارى كنيد كه خداوند نيكوكاران را

ص: 307

دوست دارد».

به همين مضمون سفارش ديگرى از آن حضرت رسيده است كه فرمود: «به نام خدا و در راه او حركت كنيد و با دشمنان خدا به نبرد بپردازيد و خيانت و حيله و نيرنگ نورزيد، مثله نكنيد و هيچ نوزادى را نكشيد».

آن حضرت همچنين به خالد بن وليد مى فرمود: «هيچ زن و فرزندى و نيز هيچ كارگر گماشته اى را نكش».

با اندك تأمّلى در اين سفارشها روشن مى شود كه جنگهاى مبتنى بر فضيلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى تواند به معنى تلف كردن و از ميان بردن و ايجاد فساد و يا بى اعتنايى مطلق به همۀ پايبنديهاى انسانى باشد. زيرا كه آن حضرت هر كارى را در جنگ روا نمى دانست و دست به كارهايى نمى زد كه امروز فرماندهان نظامى از آن بهره مى جويند كارهايى از قبيل كشتار جمعى و از ميان بردن نسل انسانى و محصولات كشاورزى مردم و سمّى كردن آنها به منظور كشتن مردمان.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در منع كشتن كودكان و كهنسالان كه وارد جنگ نمى شوند و به تدبير آن نيز نمى پردازند و نيز كشتن زنان شدّت عمل فراوان نشان مى داد چرا كه جنگهاى مسلمانان تنها به هدف دفع ستم و تجاوز و يا انتقام و قصاص گرفتن از تجاوزگران - تا زمانى كه به تجاوز خود ادامه مى دهند يا اين نيّت را در سر مى پرورانند - صورت مى گرفت در حالى كه گروههاى مذكور نه جنگ مى كردند و نه دست به ستم و تجاوزى زده بودند و نه مى توانستند سر جنگ با دعوت اسلامى داشته و مانعى در راه حركت آن شوند.

يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگى از ميان كشتگان گذشت و در ميان آنان جنازۀ زنى را مشاهده فرمود و در پى بى آن فرمود: «بنا نبود زنى كشته شود». وى سپس به خالد بن وليد فرمان فرستاد كه هيچ زن و كودك و گماشتگان كارگر را نكشد».

اگر آن حضرت مى شنيد كه سربازانش كودكى يا كودكانى را به قتل رسانده اند

ص: 308

بشدّت خشمگين مى شد. يك بار به وى خبر رسيد كه سربازان اسلام برخى از اطفال مردم را كشته اند. پس [به توبيخ آنان] به خطبه ايستاد و فرمود: «برخيها را چه شده است كه آن قدر در كشتن ديگران پيش رفته اند كه كودكان مردم را كشته اند؟ هشدار كه كودكان را نكشيد... هشدار كه كودكان را نكشيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كشتن كارگران مزد بگيرى كه در ازاى دريافت مزد خود براى ديگران كار مى كردند نهى فرمود و اين نهى را تكرار كرد، چرا كه جنگ او به هدف كشتن توانگران قادر و يا تنگدستان ناتوان نبوده بلكه به هدف مقابله با ستم و تجاوز كسانى كه اسلحه در دست گرفته اند و يا به تدبير و فرماندهى جنگ عليه مسلمانان پرداخته اند صورت مى گرفت و اين در حالى بود كه كارگران - البتّه مشروط به آن كه كارشان تهيّۀ اسباب و مقدّمات و وسايل مورد نياز جنگ نباشد - در هيچ يك از اين دو گروه قرار نمى گرفتند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين از تخريب و از جمله از قطع درختان بدان سبب كه ضرورتى براى آن نبود - مگر در مواردى كه دشمن از آن به عنوان وسيلۀ استتار و كمين عليه مسلمانان استفاده كند - منع مى فرمود.

356 - [بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه] جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همانند جنگهاى فرومايگان پستى نبود كه بر گردن گناهكار و بى گناه شمشير مى نهند، بلكه جنگ او جنگ مردان مقتدر و والا صفتى بود كه شمشير را تنها بر موضع درد و مرض و آن جايى كه فساد در آن نهفته و كمين كرده است مى گذراند تا شر را از كمينگاه خود در آورند و در اين منطق جز آن كسى كه شمشير برگرفته و ستم و تجاوز كرده و يا به تدبير و فرماندهى جنگ پرداخته است كشته نمى شود.

اينگونه است كه مى گوييم فضيلتها و ارزشهاى انسانى در همه مراحل جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - از آغاز تا پايان - بر آن سايه گستر بود و هر چند اين جنگها براى دفع تجاوز دشمنان ضرورتى انكارناپذير به نظر مى رسيد امّا - آنسان كه تاكنون تكرار كرده ايم - مقيّد به مراعات فضيلتها و ارزشها بود، زيرا خداوند ما را

ص: 309

بدان فرمان داده است در هنگام ردّ ستم و تجاوز تقوا را مراعات كنيم و بنابراين [از ديدگاه اسلام] حتى مقابله به مثل هم وقتى مقيّد به مراعات تقواست چنين ايجاب مى نمايد كه سپاه ايمان حرمت فضيلتها را به خاطر انجام مقابله به مثل درهم نشكند و اگر در جايى اين مقابله با فضيلتها در تعارض باشد مراعات فضيلتها مقدّم و لازم است چرا كه اين اصل از اصولى است كه در هيچ حال تخلّف از آن جايز نيست.

ممكن است برخى از اين تعجّب كنند كه چگونه ممكن است در ميان چكاچك شمشيرها و آنجا كه ريختن خون انسانها روا شمرده مى شود و روشن است كه با روا شمرده شدن خون انسان ديگر حرمتى و احترامى براى چيزى نمى ماند بازهم فضيلتها حكمفرما باشد.

ما در پاسخ اين تعجّب و استفهام مى گوييم: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهاى يك پيامبر است و مقيّد به قانونى آسمانى، جنگهايى كه پيامبر بدانها پرداخت تا اصل حاكميّت ارزشها و فضيلتها را به مردم بياموزد، چه، اين يك ضرورت است كه تا زمانى كه در نظام زندگى انسان چيزى به نام جنگ وجود دارد بايد مقيّد به فضيلت باشد و اين خاتم الانبياست كه بايد تعليم اين اصل را عهده دار شود، چرا كه او آخرين مشعل هدايت آسمانى است.

علاوه بر اين جنگ پيامبر جنگ براى فضيلت است و طبيعة رذالت و پستى را از خود و از صفحۀ گيتى مى راند. در چنين شرايطى معقول و پذيرفتنى نيست كه هدف از جنگى و انگيزه جنگى دفاع از حقّ و فضيلت باشد و در عين حال در ميدان چنين نبردى همۀ حرمتها از سوى رزمندگانى كه به اين هدف وارد نبرد شده اند تنها براى مقابله با سپاه دشمن و متجاوزان پست شكسته شود، چه، هر چند سپاه دشمن از هر قيد و تعهّد اخلاقى رها باشد، اما سپاه فضيلت به فضيلت پايبند و مقيّد است و هر چند دشمن در صورتى كه بتواند همۀ حرمتها را هتك مى كند و زنان و فرزندان و پيرمردانى را كه هيچ راهى براى دفاع از خود ندارند مى كشد، سپاه اسلام همسان آنان عمل نمى كند، چون پايبند و متعهّد به فضيلت و اخلاق بزرگوارانه

ص: 310

است. اگر چه دشمن كشتگان را مثله مى كند و پيكر آنان را پس از كشتن از هم مى درد، اما سپاه ارزشهاى انسانى به امر فرمانده خويش كه فرمود: «از مثله كردن پرهيز كنيد» دامن به چنين كارى آلوده نمى سازند.

در تاريخ مشاهده كرديم كه سپاه مشركان در نبرد احد عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نزديكترين خويشاوند و حبيب او حمزۀ سيد الشهداء را به قتل رساندند و پس از آن پيكر او را مثله كردند. امّا با همه منزلت و جايگاه اين شهيد نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن حضرت حتى لحظه اى در اين انديشه برنيامد كه در آينده كسى از كشتگان آنها را مثله كند.

بالاخره اگر چه دشمن اسيران را گرسنه نگه مى دارد و يا به تشنگى مى كشد، اما سپاه مسلمين اين را مايۀ ثوابى بزرگ مى داند كه اسير را اطعام كند تا فرمودۀ الهى در وصف [آن گروه از] مؤمنان راستين را تحقّق بخشد كه فرمود: «در دوستى او مسكين و يتيم و اسير را اطعام مى كنند»(1).

357 - اگر به خاطر فرمان الهى مبنى بر رعايت تقوى در هنگام ردّ تجاوز دشمن و مقابله با آن مراعات فضيلتها در صحنۀ نبرد يك ضرورت شمرده مى شود، پاسدارى از كرامت انسانى يكى از اين فضيلتها و بلكه در رأس همۀ آنهاست، آنسان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و آنان را در خشكى و دريا بر مركب نشانديم و از نعمتهاى پائيزۀ خود روزى آنان كرديم و آنها را بر بسيارى از آنچه آفريده ايم برترى كامل داديم»(2). بنابراين حتّى كرامت دشمن به عنوان يك انسان همانند كرامت دوست محترم است.

البتّه ممكن است برخى از مردم اين را آنجا كه شمشيرها درهم آويخته و همان است كه حكم مى راند مسأله اى شگفت آور و نامأنوس تصوّر كنند، زيرا اين زمان زمان تكريم و گرامى داشتن نيست و بلكه زمان كشتن است. امّا ما مى گوييم

ص: 311


1- - انسان/ 8.
2- - اسراء/ 70.

هيچ شگفتى و غرابتى در اين امر وجود ندارد، چه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ انتقام نيست، بلكه جنگى است كه به خاطر درهم كوبيدن شر و جلوگيرى از ادامۀ آن صورت مى گيرد و به همين دليل از آنجا كه ديگر كشته نمى تواند به شرآفرينى ادامه دهد، پس از كشتن اعمال ناروايى با كشتگان از قبيل مثله كردن روا نيست.

از همين جاست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دفن كشتگان قريش فرمان داد و اجازه نداد جنازه هاى آنها طعمۀ پرندگان لاشخور و حيوانات درندۀ ديگر شود. وى فرمان داد كشتگان قريش [براى مصون ماندن از درندگان] در چاه افكنده شود.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين از مورد حمله قرار دادن و كشتن مجروحى كه بر زمين افتاده است و نيز از شكنجۀ كشتگان نهى فرمود، چرا كه توان مجروح رو به سستى نهاده و تاب و ياراى مقاومت و حركتى ندارد.

فرمانهايى از اين قبيل از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه به پاس حرمت كرامت انسانى و نيز بدان سبب است كه هدف جنگ از ديدگاه او چيزى جز به سستى كشاندن قدرت سركشان و طغيانگران و دفع ستم و تجاوز آنان نيست نه آن كه هدف انتقام گرفتن از آنان باشد.

حتّى در مورد مقابله به مثل نيز كه قوانين جنگ آن را اقتضا مى كند و به حكم دفع ستم و تجاوز ضرورتى انكارنشدنى و گريزناپذير است، مسلمان تا آخرين حدّ ممكن در اين راه پيش نمى رود هر چند فضايل و كرامتهاى انسانى از سوى دشمن هتك شود؛ بلكه مسلمان به امر پروردگار حتّى در هنگام دفع ستم و تجاوز به تقوا و خداترسى امر شده است، آنسان كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) الگوى كامل و والاى اجراى اين اصل مهم بود، چه، اوست كه بايد مردم از وى اين حقيقت را بياموزند كه اگر انسانى با برادر انسانش وارد جنگ شود حتّى در اين شرايط بايستى قانون اخلاق و آيين مردانگى ميان

ص: 312

آنان حكمفرما باشد و نه قانون جنگل.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

نحوۀ پايان جنگ

358 - جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به يكى از اين سه شيوه پايان مى يافت يا به يكى از اين سه نتيجه منتهى مى گرديد:

الف: آتش بس: پيمانهاى آتش بسى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديگران منعقد مى ساخت مورد توجّه و علاقۀ آن حضرت بود بدان سبب كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «اگر آنان از خود تمايل به صلح نشان دادند تو نيز بدان تن ده و بر خداوند توكّل كن»(1) و نيز مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد همه در صلح و دوستى با يكديگر درآييد»(2). علاوه بر اين - همان گونه كه گفتيم - اصل در روابط مسلمانان با ديگران صلح و مسالمت است و جنگ تنها زمانى برپا مى شود كه ضرورت دفع ستم و تجاوز دشمن با حركتى نظامى و البتّه با مراعات فضيلتها و ارزشها آن را ايجاب كند. اين در حالى است كه در هرجا آتش بس و ترك مخاصمه ممكن باشد ديگر ضرورتى براى جنگ وجود ندارد، زيرا كه ضرورتها را به اندازه اى كه ضرورت است مى توان اجرا كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه پيمانهاى صلحى منعقد ساخت پيمانهاى آتش بسى نيز بست و در همۀ اين پيمانها روحيّۀ مسالمت جويانۀ آن حضرت و علاقۀ آن بزرگ به صلح و دوستى هويدا بود و همان گونه كه گفته ايم آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) وارد هيچ جنگى نمى شد مگر آن كه به دشمن پيشنهاد صلح مى فرمود تا [اگر آنان از پذيرش آن سرباز زنند] ضرورت جنگ محرز گردد.

در همۀ موارد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آتش بس و ترك مخاصمه را به حكم قدرت و

ص: 313


1- - انفال/ 61.
2- - بقره/ 208.

از موضع قدرت بر دشمن خود تحميل نمى كرد، بلكه با گذشت و بزرگوارى و به هدف نزديك ساختن دلهاى گريزان مخالفان به عقد قرار داد با آنان مى پرداخت.

شايد يكى از گوياترين نمونه ها براى بيان اين حقيقت پيمان ترك مخاصمه يا آتش بس و صلح حديبيّه باشد. در آن ماجرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاهى گران و مردانى قوى و تجهيزاتى كامل براى به جاى آوردن حجّ خانۀ خدا به سوى مكّه حركت كرد. امّا هنوز پيشنهاد صلح و ترك مخاصمه به آن حضرت نرسيد كه از آن استقبال كرد و حتّى شروطى را پذيرفت كه جز انسانهاى با گذشت و بزرگوار بدان تن در نمى دهند. اين در حالى بود كه آن گونه كه از ظاهر اين پيمان برمى آيد اين پيمان اجحاف و تبعيض فراوانى را نسبت به مسلمانان روا مى داشت به گونه اى كه كسى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست آن را بپذيرد، امّا او با همۀ اين اوصاف آن را پذيرفت.

اينك شايسته است متن روايتى را كه در اين باره آمده، بر اساس آنچه در صحاح ستّه روايت شده است، يادآور گرديم:

بخارى چنين روايت مى كند كه در ماه ذى القعده سال ششم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد حجّ خانۀ خدا و بدين نيّت كه دست به جنگ نزند مگر آن كه بدان مجبور شود از مدينه حركت كرد. از سوى ديگر هنگامى كه قريش از عزم آن حضرت و روانه شدن ايشان به همراه اصحاب خود به سمت مكّه آگاه شدند سپاهى گرد آوردند تا مانع عبور او و همراهانش شوند. هنگامى خبر اين اقدام قريش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد كه آن حضرت لباس حجّ بر تن داشت و به همراه آن سپاه بزرگ قصد حجّ كرده بود. پس اصحاب خود را گرد آورد و فرمود: «به من نظر بدهيد». ابو بكر در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو به قصد خانۀ خدا بيرون آمده اى و نمى خواهى كسى را بكشى يا با كسى جنگ كنى. پس [به راه خود ادامه مى دهيم و] هركس مانع راهمان شود با او مى جنگيم.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان فرمود: «به بركت و ياد الهى به راه خود

ص: 314

ادامه دهيد». هنگامى كه سپاهيان در آستانۀ مكّه قرار گرفته بودند نيز به آنان فرمود:

«به خداوند سوگند هيچ طرح و توافقى از من نخواهند خواست كه در آن حرمتها و ارزشهاى الهى بزرگ داشته شود مگر آن كه با آن موافقت خواهم كرد».

زمانى نيز كه فرستادگان قريش به حضور آن مقام رسيدند بدانان فرمود: «ما نه براى جنگ، بلكه به قصد عمره آمده ايم. اينك قريش را نيز جنگ خسته كرده و بدان گرفتار ساخته و اكنون اگر بخواهند [وارد صلح شويم] درخواست آنان رد نخواهد شد و مشكلات ميان خود و آنان را حل خواهم كرد».

بنابراين مشاهده مى كنيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه به سپاه خود و به يارى خداوند كه فوق هر چيز است دلگرم و در موضع قدرت بود بدانان پيشنهاد ترك مخاصمه و صلح داد و آنان نيز آتش بس را آن هم با شروطى كه اغلب دلخواه آنان بود پذيرفتند؛ شروطى از اين قرار كه

يك: وى به مكّه برگردد و در اين سال حجّ به جاى نياورد. جنگ به مدّت ده سال ترك شود و در طىّ اين مدّت مردم در امنيّت به سر برند و آسيبى به همديگر روا ندارند و [پيامبر (صلی الله علیه و آله)] به همراه اصحاب خود در سال بعد به حجّ بيايد.

دو: هركس از افراد قريش كه به مقصد شام از مدينه عبور كند از امنيّت جانى و مالى برخوردار خواهد بود.

سه: هر مسلمانى كه بدون اجازه ولىّ خود از مكّه به مدينه و به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) برود وى او را به مكّه و به ميان قريش بر مى گرداند.

چهار: هر كه از كسانى كه اكنون با محمّد همراهند از دين خود برگردند و به مكّه روند قريش او را به سوى محمّد باز نخواهند گرداند.

همان گونه كه ملاحظه مى شود اينها همه شروطى است كه به تمايل قريش نوشته شده است و تنها در اين ميان يك شرط وجود دارد كه مصالح دعوت اسلامى را تأمين مى كند و در رأس همۀ ديگر اهداف مى باشد. آن تنها شرط عبارت است از اين كه هر يك از اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) كه به قصد حجّ يا عمره و يا در پى كسب

ص: 315

درآمد وارد مكّه شود خود و اموالش در امان خواهد بود.

علاوه بر شروط فوق الذّكر يك شرط سياسى نيز به مصلحت هر دو طرف پيمان وجود داشت و آن اين كه هركس بخواهد با محمّد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود مى توان چنين كند و هركس نيز بخواهد با قريش همپيمان گردد مى توان دست به چنين كارى بزند.

ب: صلح كامل: به معنى قطع تمام مخاصمات و پايان حالت جنگى ميان دو طرف و نه فقط برقرارى يك آتش بس. چنين صلحى بر مبناى عدالت و وفادارى و پايبندى به كليّۀ التزامات و تعهّدات و احترام حقوق طرفين و پيمانى است كه وفادارى به آن و هر شرط مشروعى كه در برداشته باشد لازم مى باشد.

اينگونه پيمانها قبل از هرگونه نبرد و درگيرى و هنگامى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) طرفهاى خود را ميان انتخاب يكى از سه راه اسلام آوردن، پيمان صلح بستن و يا جنگ كردن مخيّر قرار مى دهد منعقد مى شود و بدين ترتيب مانع از برپايى جنگ مى گردد نه آن كه وسيله اى براى پايان دادن به درگيرى باشد.

ج: پيروزى مسلمانان: كه در مقابل به معنى تسليم شدن كافران مى باشد.

اين خود يكى از انواع صلحى است كه پيش از اين به آنها اشاره كرديم.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

رفتار با شكست خوردگان

359 - گذشت و روح بزرگوارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهربانى و مدارا با مردم خود را در جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هنگام شكست يا تسليم شدن دشمن نشان مى دهد.

در جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك نكتۀ قابل توجّه وجود دارد و آن اين است كه در هيچ يك از اين جنگها مسلمانان متحمّل شكستى كه همراه با تسليم پذيرى باشد نشدند و دشمنان اسلام نيز به هيچ پيروزى چشمگير و قاطعى در عصر

ص: 316

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عصر خلفاى راشدين دست نيافتند. حتى در نبرد احد نيز كه ظاهرا مسلمانان دچار شكست شدند اين شكست با تسليم پذيرى همراه نبود، چه اين كه تسليم پذيرى ذلّت و خوارى را در بردارد و اسلام دين عزّت و كرامت است و به همين دليل ممكن نيست كه مسلمانان مؤمن آن هم تحت فرماندهى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) تسليم دشمن شوند. لذا ما در همين نبرد احد شاهد آنيم كه آن حضرت باقيماندۀ سپاه درهم ريخته و متفرّق مسلمانان را دوباره گرد مى آورد و قصد آن مى كند كه به تعقيب مشركان بپردازد، امّا چون مشركان از اين تصميم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى مى يابند راه برگشت به مكّه را در پيش مى گيرند و از اين به ظاهر پيروزى خود به همين غنيمت كه سالم و زنده از صحنۀ نبرد با مسلمين برگردند بسنده مى كنند، چه آنان مى دانستند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) براى خدا و در راه خدا مى جنگد و از جانب خداوند تأييد مى شود.

به هر حال در جنگهاى اسلامى كه با پيروزى سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) خاتمه مى يافت و دشمن تسليم مى شد، آن حضرت به سان ستمگران تجاوزگر اين شعار را بر زبان نمى راند كه «واى بر شكست خوردگان»، بلكه در اين هنگام اين عدالت بود و اين بزرگوارى و گذشت محمّدى (صلی الله علیه و آله) بود كه خود را نشان مى داد.

آخرين جنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قريش نبردى بود كه به فتح مكّه انجاميد. در پى اين پيروزى، پيامبر (صلی الله علیه و آله) با كسانى مواجه مى شود كه او و اصحابش را در زير شكنجه و آزار و تحت فشار قرار دادند و شديدترين شكنجه ها را به اصحاب او روا داشتند - تا آنجا كه برخى از آنان از شدت شكنجه جان باختند - و بالاخره مصمّم به قتل آن حضرت شدند و البته آنان مكر و حيله و چاره مى پرداختند و خداوند نيز در مقابل آنان تدبير مى كرد و او بهترين تدبيركنندگان است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان و با سركردۀ جنگ [چند سال] شرك عليه اسلام يعنى ابو سفيان روبرو شد، امّا با آن كه پيروز و چيره شده بود، [به جاى انتقام گرفتن] پرچم امان در ميان آنان گسترد و مناديش فرياد برآورد كه «هركس به خانۀ ابو سفيان

ص: 317

برود در امان است، هركس به مسجد الحرام برود در امان است و هركس به خانۀ خود برود در امان خواهد بود».

بدين ترتيب پيروزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن مهربان دلسوز و آن رحيم رءوف - به معنى گستردن و برافراشتن پرچم امان در جاى جاى مكّۀ مكرّمه و بر پيرامون خانۀ خدا بود. زمانى كه آن حضرت با سران قريش ملاقات كرد نيز به آنان فرمود:

«گمان داريد با شما چه كنم؟» آنان گفتند: «تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوار و با گذشت هستى» و آن حضرت فرمود: «همان سخنى را مى گويم كه برادرم يوسف گفت كه «امروز بر شما نكوهشى نيست، خداوند شما را مى آمرزد و او بخشنده ترين بخشندگان است»(1) برويد كه همه آزادشدگانيد».

اينك به حقيقت جاى اين پرسش است كه كدامين جنگ جز جنگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانده آن است با چنين گذشت و بزرگواريى پايان مى يابد؟ بدينسان است كه مردم را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسوه و الگويى شايسته است.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

رفتار با اسيران

360 - شايد گوياترين دليل بر اين كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در طىّ آن به دفاع از مؤمنان رانده شدۀ بى گناه از خانه و كاشانۀ خود و محروم شدۀ از ثروت و اموال خويش تنها بدان جرم كه گفته بودند پروردگارشان اللّه است - پرداخت جنگهايى است كه به مردم مى آموزد خلق و خوى نيكو بايد با هر جنگى همراه و فضيلت و ارزش در همۀ مراحل بر آن سايه گستر باشد، برخورد آن حضرت با اسيران نبرد است. او با اسيران به مدارا رفتار مى كرد و كرامت انسانى آنانى را زير پا نمى نهاد بدان گونه كه تاريخ بشريّت هيچ رزمنده اى را به اندازه محمّد (صلی الله علیه و آله) مهربان با اسيران جنگ سراغ ندارد.

ص: 318


1- - يوسف/ 92.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته دربارۀ اسيران به سربازان اسلام توصيه و سفارش مى فرمود و هنگامى كه كسانى در جنگ بدر به اسارت مسلمانان درآمدند در خانه هاى انصار از آنان نگهدارى مى شد و در واقع در ميهمانى به سر مى بردند و نه در اسارت، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان فرموده بود: «همديگر را به رفتار شايسته و نيكوكارى با اسيران سفارش كنيد».

اينك جاى اين پرسش است كه «چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اسيران سفارش مى فرمود و در اين سفارش تأكيد فراوان داشت؟».

پاسخ آن است كه اصولا اسير هنگامى كه به اسارت در مى آيد كه شعله هاى جنگ زبانه مى كشد و چه بسا برخى از آنان تا چند لحظه قبل از اسارت كسانى از سپاه مسلمين را به قتل رسانده باشند. به همين سبب در چنين وضعيّتى به خاطر خشم و عصبانيت سربازان و بويژه برانگيخته شدن احساس انتقام جويى احتمال ستم و تجاوز به اسير مى رود - آن گونه كه آمريكاييها و اروپاييها با اسيرانى كه آنان را مجرم جنگى نام نهادند چنين رفتارهايى در پيش گرفتند - امّا از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسوه والاى انسانيّت است و بايستى بهترين الگوى رفتار را در جنگهاى خود براى بشريّت بر جاى گذارد از آزار اسيران نهى فرمود و حتى به اكرام و گرامى داشتن آنها فرمان داد تا بدين وسيله روح انتقامجويى عليه اسيران نتواند در ميان سپاه اسلام ظهور يابد. مسلمانان دربارۀ اسيران بدر به اين توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل كردند تا آنجا كه كسانى كه پذيراى اسيران در خانه هاى خود شده بودند در استفاده از غذا و ديگر امكانات آنان را بر خود و زن و فرزندان خود مقدّم مى داشتند.

اين را مردان در صحنۀ دو نبرد و دو جهاد حضور مى يافتند كه نخستين آنها نبرد با شمشير در ميان زبانه هاى شعله ور جنگ بود و هنوز اين شعله ها فرو نمى نشست كه جهاد دوّم شروع مى شد و آن عبارت بود از فرو خوردن خشمها و به فراموشى سپردن كينه ها و اعمال خويشتن دارى تا آن كه در برخورد با

ص: 319

شكست خوردگان و بويژه اسيران رفتارى از آنان سر نزند كه مورد خشنودى خداوند نباشد.

در صفحات پيش اين آيه را يادآور شديم كه: «در راه دوستى او مسكين و يتيم و اسير را اطعام مى كنند»(1). اينك نيز به يادآورى اين نكته مى پردازيم كه اسلام در برخورد با اسير دو نكته را لازم دانسته است.

الف: سپاه اسلام حق ندارد از سپاه دشمن اسير بگيرد مگر آن كه در زمين خون بريزد و سپاه دشمن با زخمهايى كه برداشته از ادامۀ نبرد ناتوان شود، آنسان كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارد اسير در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين خون بريزد شما [با اسير گرفتن بى موقع] در پى بهرۀ دنياييد و خداوند آخرت را [براى شما] مى خواهد و او عزّتمند و حكيم است»(2).

ب: قرآن كريم كه به فرمودۀ آيۀ «ما ذكر را بر تو نازل ساختيم تا آنچه را بر مردم نازل شده براى آنان بيان كنى»(3) پيامبر مجرى احكام آن است در مورد سرنوشت نهايى اسيران دو راه را كه راه سوّمى براى آن نيست پيشنهاد مى كند و مى فرمايد: «وقتى با كافران رودررو شديد آنان را گردن بزنيد و چون آنان را با خونريزى زمينگير ساختيد ريسمانها [ى اسارت را بر آنان] محكم ببنديد و پس از آن يا بر آنان منت خواهيد نهاد و يا از آنان فديه خواهيد گرفت و [آزادشان خواهيد كرد] تا آن كه جنگ بارهاى خود را فرو گذارد [و اندكى از بار مالى آن با اين فديه گرفتن جبران شود]»(4).

گفتنى است كه آزادى اسير در مقابل فديه گاه به اين است كه در مقابل آزادى اسيرانى كه در دست مسلمانان قرار دارند به همان تعداد از اسيران مسلمان آزاد شوند و گاه به اين است كه ثروتى در مقابل اسير به مسلمانان داده شود.

ص: 320


1- - انسان/ 8.
2- - انفال/ 67.
3- - نحل/ 44.
4- - محمد/ 4.

البتّه در مواردى كه اسير فاقد مال و ثروت باشد آزادى يكجانبۀ او تنها راه ممكن خواهد بود و اين نيز مصداقى ديگر از گذشت بزرگوارانه و زيباى مسلمانان است، آن سان كه خداوند پيامبر خود را فرمود كه «پس به زيبايى از آنان در گذر»(1).

نيز نمونه اى از در پيش گرفته عفو و گذشت در كارهاست آن گونه كه فرمود: «عفو و گذشت در پيش گير، به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(2).

جنگى كه عبادت است

361 - جهاد در راه خداوند بزرگترين عبادت است و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه نماز را به مسلمانان آموخت و فرمود: «به همان شيوه كه مى بينيد من نماز به جاى مى آورم نماز به جاى آوريد»، جنگ مبتنى بر فضيلت را نيز به آنان و بلكه به همۀ بشريّت آموخت و به زبان حال فرمود: «به همان شيوه كه مى بينيد من نبرد مى كنم در راه فضيلت و در پرتو فضيلت نبرد كنيد».

بدين سان جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هدف خود كه اعتلاى كلمۀ الهى و غلبۀ اراده و خواست خداوند و نيز مغلوب ساختن خواست كافران بود دست يافت و هنوز نيز [با گذشت چندين قرن] الگوهاى شايسته و والايى كه اين جنگها براى بشريّت ترسيم كرد همچنان برپاست، هدايت مى كند و راه درست را به جهانيان مى نماياند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد را بالاترين درجۀ زهد و عبادت دانست و فرمود:

«جهاد مايۀ اعتلاى دين است» آن حضرت همچنين از رهبانيّت منع كرد و به جاى رهبانيّت فريضۀ مسلمانان را جهاد دانسته فرمود: «در هر دينى رهبانيّتى است و رهبانيّت اين دين جهاد است».

سرخسى علّت اين امر را كه رهبانيّت اسلام جهاد است اين مى داند كه جهاد

ص: 321


1- - حجر/ 85.
2- - اعراف/ 199.

مشتمل بر امورى چون دورى از آميزش با ديگر مردم، روى گردانى از كارهاى دنيوى، روى آوردن به آنچه مايۀ رفعت دين است و نيز امر به معروف و نهى از منكر كه مشخّصۀ اين امّت است مى باشد

در حقيقت مجاهد و راهب در سه نكته با يكديگر همانندى و در دو نكتۀ ديگر با هم اختلاف دارند. اما نكاتى كه در آن تشابه دارند عبارت است از:

الف: كناره گزيدن از مردم و خروج از دايرۀ زندگى عاديى كه ديگر مردم خود را بدان مشغول ساخته اند، عمر خويش را به خوردن، آشاميدن و بهره ورى از ديگر جلوه ها و لذايذ حيوانى زندگى دنيا سپرى مى كنند.

ب: راهب از زن پرهيز مى كند و مجاهدى كه به افتخار شركت در جهاد نايل آمده نيز در مدّتى كه بدان مشغول است از زن و فرزندان كه پاره هاى جگر اويند بريده و از آنان دور شده است.

ج: هر دو جان و هستى خويش را به خداوند تقديم داشته اند: راهب به عبادت مشغول شده تا به نظر خود، به آن معنويّتى كه او را به خدا نزديك مى سازد دست يابد و مجاهد نيز در راه خدا از هستى و از جان خويش دست شسته آن را تقديم خداوند داشته است تا از حقّى كه خداوند به يارى آن فرمان داده است دفاع و حمايت كند.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه ميان راهب و مجاهد مشابهت وجود دارد، هر چند در هدفى كه هر يك از آن دو از كار خود دارند نوعى اختلاف حاكم است؛ چه، راهب تنها براى خود و براى رسيدن به عبادت انفرادى خويش از مردم كناره مى گيرد، در حالى كه مجاهد بدين هدف [چند وقتى] از صحنۀ زندگى عادى دور مى شود كه از حق و از مردم حمايت و دفاع كند و فرمان پروردگار خويش را به اجرا در آورد.

بنابراين عبادت راهب تنها بمنظور نتيجه گيرى شخصى خود اوست و از آن فراتر نمى رود، در حالى كه عبادت مجاهد به هدف منافع عموم مردم است و به عبارت ديگر در عبادت راهب نوعى خود خواهى وجود دارد در حالى كه عبادت

ص: 322

مجاهد همه اش ايثار و دگر دوستى است.

از همين جاست كه اسلام رهبانيّت را منع كرده است، چرا كه رهبانيّت به معنى گريختن از زندگى و سختيهاى آن، يك مرگ انتخابى است - آن گونه كه قوانين اروپايى راهبان را در حكم مردگان مى شمارد - و اين در حالى است كه اسلام براى هيچ بنده اى و هيچ خداپرستى چنين مرگى انتخابى و چنين فرارى غير مسئولانه را نمى خواهد بلكه خواهان آن است كه مؤمن به عنوان زنده اى در ميان زندگان سودمند به حال مردم و حمايت كننده اى از آنان در مقابل خطرات و ناخوشاينديها باشد، زيرا عبادات اسلامى عبادتهايى مبتنى بر برخورد منفى با مظاهر حيات نيست و به جاى آن مبتنى بر برخورد سازنده با پديده هاى عالم هستى و به معنى مشاركت در پيشبرد بشريّت است و به همين منظور عالى رساندن هر نوع سودى به ديگران - از ديدگاه شرع - يك صدقه محسوب مى شود، آن سان كه فرمود: «هيچ مسلمانى نيست كه درختى بنشاند يا زراعتى بكارد و انسانى ديگر يا حيوانى از آن بخورد مگر آن كه به ازاى اين كار براى او صدقه اى نوشته مى شود».

البتّه معنى اين سخنان آن نيست كه مسأله اى به نام معنويّت و جنبه هاى روحانى در زندگى انسان در اسلام وجود ندارد، بلكه در اين دين معنويّت در صدر همۀ امور قرار دارد و به عنوان مثال نماز و روزه و حج و اعتكاف مشتمل بر جنبه هاى معنوى و بلكه همۀ آن معنويّت است، امّا معنويّت و توجّه به جنبه هاى روحانى از ديدگاه اسلام به معنى بريدن از زندگى و زندگان نيست، بلكه در كنار تجرّد و جدا شدن از تن و خواسته ها و شهوات آن و نيز تعالى روان و روح به بهبود روابط ميان انسانها و اين نكته نيز توجّه دارد كه مؤمن آشنا و سازگار با ديگران باشد و با مردم انس بگيرد و ديگران نيز با او انس گيرند.

كوتاه سخن در بحث از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

362 - آنچه تاكنون به عنوان مقدّمه اى بر پرداختن به جنگهاى

ص: 323

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و تاريخ اين جنگها گذشت به هدف ردّ گفته ها و پاسخگويى به شبهه هاى گروهى صورت گرفت كه در اين باره سخنانى نادرست اظهار داشته اند و چنين مى پندارند كه جنگ و خونريزى نمى تواند كار پيامبران باشد.

چنين پندارى و چنين سخنى جز يك اتهام نيست، چرا كه تا آدميزاده آدميزاده است ناگزير بايد سلطه جويى بر همديگر وجود داشته باشد. به عبارت ديگر از آن زمان كه شيطان از سر تكبّر و برترى طلبى از سجده كردن بر آدم امتناع ورزيد نبرد و رؤيايى ميان خير و شر برپا شده و دشمنى ميان رذيلت كه تجاوز مى كند و فضيلت كه از خود دفاع مى كند برقرار و استوار گرديده و از همان زمان كه آدم و ذرّيّۀ او به زمين فرو آمدند و شيطان نيز با اين تهديد كه «مؤكّدا همۀ آنان را وسوسه خواهم كرد و از راه بيرون خواهم برد مگر بندگان مخلص تو را»(1). با آنان همراه شد، اين فرموده خداوند جامۀ عمل پوشيد كه «از بهشت [به زمين] فرود آييد كه برخى دشمن برخى ديگريد»(2) و از همان زمان جنگ ميان خير و شر آغاز شد.

در چنين وصفى شايسته نيست شرّ و بدى به حال خود گذاشته شود تا همچنان به جولان خود ادامه دهد و هيچ دفاعى در مقابل آن صورت نگيرد. از همين جاست كه جنگ ميان فضيلتها و رذيلتها ضرورت مى يابد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(3).

كسانى كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد اعتراض قرار داده اند تصوّرى از جنگ جز اين ندارند كه يك سلطه جويى بشرى و به سان جنگ و به هم پريدن حيوانات درّنده بر سر خوردن يك شكار يا مسكن گزيدن در يك جنگل است. اينان به سبب غرق شدن در مادّيّت نمى توانند اين را تصوّر كنند كه جنگى براى احياى

ص: 324


1- - حجر/ 40-39.
2- - بقره/ 36.
3- - همان/ 251.

فضيلتها و اعتلاى حق و سركوب كردن باطل صورت پذيرد و اين در حالى است كه جنگهاى پيامبرانى چون موسى، داوود، سليمان و ديگر رسولان الهى در تعقيب چنين هدفى بوده نه آن كه ناشى از سلطه جويى و خونخوارى آنان باشد كه از چنين گمانى به خداوند پناه مى بريم و ذات او پيراسته از چنين نسبتى است چه، او جز فرشتگان با كرامت خويش بر آدميان نمى فرستد.

ما از مجموع بحثى كه گذشت به حقايق ذيل كه حقايقى آشكار و روشن است دست يافتيم:

الف: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اعتلاى كلمۀ حق و محو باطل ضرورتى گريزناپذير بود و رسالت او نيز به سر فرود آوردن و خوار شدن خير در مقابل شر فرا نمى خواند و از ديگر سوى دعوت او نمى توانست به راه خود ادامه دهد مگر آن كه موانعى كه بر سر راه آن قرار مى گيرند و مانع از رسيدن آن به مردم مى شوند برطرف شود تا تبليغ رسالت به نحو درست و كامل انجام گيرد و البتّه پس از آن مردم از اين اختيار برخوردار باشند كه هر كس مى خواهد راه هدايت را برگزيند و هر كس مى خواهد به گمراهى خويش ادامه دهد كه «هر كس راه هدايت در پيش گيرد به سود خود كرده و هر كس گمراه ماند به زيان خويش بر گمراهى مانده است»(1).

ب: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهايى اسوه و الگو و مبتنى بر فضيلت بوده كه به انسان مى آموزد چگونه مى تواند هم يك انسان با فضيلت و هم يك رزمنده و جنگجو باشد و چگونه در همان حال كه شمشيرها بر هم اصطكاك مى يابد انسانيّت مى تواند محترم شمرده شود.

ج: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كسانى كه در پرتو هدايت او راه مى سپرند و او را در جنگ و صلح اسوۀ خود قرار مى دهند نوعى عبادت است، چرا كه اعتلاى حق و تلاش و جنگ در اين راه عبادت شمرد مى شود و خداپرستى از ديدگاه اسلام

ص: 325


1- - زمر/ 41.

به معنى اعتكاف هميشگى در صومعه ها - بدون هيچ كار سودمندى از سوى شخص نيست، بلكه هر كار مفيدى اگر شخص در آن نيّت خدا كند مصداقى از خداپرستى است، چه، كارها به نيّت [كنندۀ آن] سنجيده مى شود و براى هر كس همان چيزى است كه قصد و نيّت آن كرده است».

مراحل جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

اشاره

363 - لازم بود قبل از پرداختن به اصل بحث از جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مراحل مختلف آن و نبردهايى كه آن حضرت بدان اقدام فرمود اندكى دربارۀ ويژگيها و وضعيّت اين جنگها سخن گوييم زيرا ذكر كلمۀ «جنگ» ممكن است موجبات نگرانى و ترس را براى انسان فراهم آورد و از همين جا بود كه آشنا ساختن خوانندگان محترم با اين حقيقت ضرورت مى يافت كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان جنگهايى كه ديگر مردم بدان دامن مى زنند و مبتنى بر انگيزه هايى از قبيل شهوت غلبه بر ديگران با چنگ و دندان است تفاوتى آشكار دارد و جنگهايى نشأت گرفته از اصول نبوّت است كه ارزشها و فضايل انسانى انگيزۀ آن را تشكيل مى دهد و حق خواهى و خوش خويى و اخلاق بزرگ منشانه در همه مراحل و جنبه ها در اهداف، انگيزه ها، آغاز و پايان آن و نحوۀ برخورد با شكست خوردگان - بر آن سايه گسترده است. ما بر اساس همين ضرورت مبحث گذشته و را مطرح كرديم تا پاك از ناپاك و سره از ناسره جدا شود و ديگر هيچ ملحدى نتواند زبان عليه مقام رسالت و خاستگاه هدايت بگشايد و بناروا داد سخن دهد و به باطل بر حق افترا بندد. هدف ما آن بود كه در آن بحث حقايق را پيش روى چنين كسانى قرار دهيم تا اگر بخواهند در پرتو آن راه يابند و اگر خداوند بر ديدگان آنها حجاب افكنده باشد، آنان را هيچ هدايتگرى نباشد و به راه حق نيايند و در نتيجه، حاصل تلاشهاى بيهوده و تهمتهاى نارواى آنان آن شود كه شاعر گفت:

چراغى را كه ايزد بر فروزد *** هر آن كس پف كند ريشش بسوزد

ص: 326

اينك پس از اين مقدّمه وارد بحث اصلى خود دربارۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شويم. اصولا جنگهاى مسلمين در دوران حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مى توان در سه مرحله قرار داد:

مرحلۀ اوّل: توجّه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به تعرّض به كاروانهاى تجارى قريش بدين هدف كه قدرت حق را به آنان بفهماند و بدين وسيله آنها را وادار به دست كشيدن از فتنه گرى و بازداشتن مردم از دين خود سازد و علاوه بر اين باعث شود آنان پس از آن كه نور حقيقت در هر سو پرتو افشانده اين نور را درك و احساس كنند و دريابند كه هيچ گريزى از ارادۀ خداوند مگر به سوى او ندارند.

مرحلۀ دوّم: رويارويى با كسانى كه به هدف دستيابى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اجراى نيّات پليد خود دربارۀ او به مدينه هجوم مى آوردند بدان گمان كه خواهند توانست با اين كار خود اسلام را ريشه كن سازند و به اهداف خود در اين باره دست يابند. آنان اين تلاش نافرجام خود را در مكّه آغاز كرده بودند و از آن پس نيز كوشيدند تا درخت اسلام را كه به عقيدۀ خود آنها در مدينه استوارى يافته بود قطع كنند.

نبردهايى چون بدر، احد، خندق يا احزاب و نيز غزوات بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه در اين مرحله صورت گرفت.

مرحلۀ سوّم: رويارويى با اعراب كه همه عليه او اعلام جنگ كرده و يا جنگيده بودند و اينك او حق و بلكه وظيفه داشت عليه آنان وارد نبرد شود، آن سان كه خداوند فرموده بود: «با همۀ مشركان بجنگيد آن سان كه آنان همه عليه شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(1).

در غزواتى كه در اين مرحله صورت گرفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) دعوت به اسلام را عموميّت داده، مردم را ميان پذيرش اسلام كه حقيقت و اصول و اركان آن را بر ايشان روشن ساخته بود، يا جنگ و يا قرارداد صلح مخيّر قرار مى داد و اگر آنان

ص: 327


1- - توبه/ 36.

صلح را بر مى گزيدند كه همان باقى بود و اگر جنگ را انتخاب مى كردند و پس از آن شكست مى خوردند با چنان برخورد گرم و دوستانه و آميخته با مدارا و محبّتى مواجه مى شدند كه هرگز گمان آن را نداشتند و همين امر موجب انس و آشنايى آنان با اسلام مى گرديد و ايمان به دلهايشان راه مى گشود.

در اين مرحله جنگهاى مسلمانان با مشركان از جزيرة العرب به خارج اين سرزمين منتقل شد، چرا كه در اين دوران رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به دعوت پادشاهان و سران دول مجاور به اين كه يا اسلام بياورند و يا راه را بر ورود دعوت اسلامى به سرزمين خود نبندند پرداخت. از ميان اين پادشاهان و سران تنها نجاشى اسلام آورد و ديگران نيز برخى اساسا به نامۀ آن حضرت پاسخ ندادند، برخى به بدى پاسخ دادند و برخى ديگر نيز هر چند ايمان نياوردند اما پاسخى نرم در مقابل آن ابراز داشتند.

اتّفاقا در اين ميان كارگزار قيصر در شام و سربازان او مسلمانان آن ديار را به قتل رساندند و بدين ترتيب مسلمانان شام نيز به سان مسلمانان مكّه، در معرض تلاش براى بازداشتن آنان از دين و در معرض فتنه اى دينى قرار گرفتند و اين در حالى بود كه خداوند به جنگ در راه رفع فتنه فرمان داده و فرموده بود: «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند، هيچ ستمى مگر بر ستمكاران نخواهد بود»(1). به همين سبب بود كه غزوه مؤته و پس از آن غزوه تبوك رخ داد.

در همين دوران يهوديانى كه قبلا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از مدينه رانده بود در خيبر گرد هم آمدند تا مدينه را مورد تهاجم خود قرار دهند و بدين ترتيب ناگزير مى بايست قبل از آن كه آنها مدينه را مورد تعرّض و تهاجم قرار دهند، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ پيكار با آنان برآيد.

نبردهاى ديگرى نيز كه در اين مرحله روى داد همه با تجاوز عملى و يا اعلام تجاوز دشمنان و سدّ كردن راه دعوت اسلامى از سوى آنان آغاز شد.

ص: 328


1- - بقره/ 193.
نگاهى به مرحلۀ اوّل

364 - [اينك ما مرحلۀ اوّل از مراحل پيش گفته را مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم و دو مرحلۀ ديگر را كه دربردارندۀ رخدادها و نبردهاى بيشترى است به فصول بعدى واگذار مى كنيم].

مرحلۀ مورد بحث را مى توان به دو دورۀ كوتاهتر تقسيم كرد:

الف: دوره اى كه شاهد هيچ جنگ و نبردى نظامى نبود و بلكه همۀ برخوردها با مسالمت پايان مى يافت. در روياروييهايى كه در اين مرحله ميان مسلمانان و مشركان صورت مى گرفت از يك سو دلهاى گريزان از اسلام به آشنايى با آن فرا خوانده مى شد و اين دين به دلها و انديشه ها نزديك مى شد و اين حقيقت براى قريش روشن مى گرديد كه خداوند اسلام را عزّت و قدرت بخشيده و مسلمانان به قدرتى فراتر از آن حد كه آنان توان دسترسى به آن و رويارويى با آن را دارند دست يافته اند و مردم - كه آنان قصد آن را داشتند تا ميان آنان و اسلام فاصله بيندازند - اينك از اسلام استقبال مى كنند.

ب: دوره اى كه در آن جنگ و خونريزى صورت گرفت.

در دورۀ نخست از دو دورۀ فوق چهار غزوه - قبل از غزوۀ بدر كه آغاز دورۀ دوّم است - صورت پذيرفت كه در همۀ آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شركت داشت.

اين چهار غزوه عبارتند از غزوۀ ابواء يا ودان، غزوۀ بواط، غزوۀ عشيره و غزوۀ بدر اوّلى كه البتّه سريّۀ عبد الله بن جحش نيز در فاصله زمانى ميان اين دو غزوه در گرفت.

سه غزوۀ نخست از غزوات فوق در راه ميان مكّه و مدينه رخ داد و آخرين آنها يعنى بدر اوّلى هر چند در مسير اين راه نبود امّا در نقطه اى در نزديكى مدينه صورت پذيرفت.

ص: 329

غزوۀ ابواء يا «ودان»

365 - اين غزوه در سال دوّم هجرت و در ماه صفر واقع شد. ودان نام آبادى عمده و بزرگى است كه ابواء نيز در نزديكى آن قرار دارد. اين غزوه در ميان اين دو آبادى رخ داده و به همين جهت هم مى توان آن را غزوۀ ودان ناميد و هم مى توان آن را غزوۀ ابواء نام نهاد. اين دو آبادى در نزديكى جحفه و ميان اين نقطه و مدينه قرار گرفته و با شهر حدود بيست و سه فرسنگ فاصله دارد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى اين غزوه در ميان گروهى از مهاجران كه حتّى يك نفر از انصار با آنان همراه نبود از مدينه بيرون رفت، چرا كه وى اطّلاع يافته بود كاروانى از مكه [به قصد شام] بيرون آمده [و از آن ناحيه عبور خواهد كرد]. به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تعقيب آن بر آمد، امّا هنگامى به اين نقطه رسيد كه كاروان قريش آنجا را ترك گفته بود.

در همين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بنى ضمره روبرو شد و با آنان بر اين امر پيمان صلح بست كه هرگاه مسلمانان آنان را به يارى بطلبند آنها به يارى مسلمانان بپردازند و در مقابل از امنيّت جانى و مالى برخوردار باشند و مسلمانان نيز موظّف شوند در مقابل هر كس كه به اين طايفه تجاوز كند از آنان حمايت كنند.

اين پيمان را از سوى بنى ضمره مخشى بن عمر ضمرى كه يكى از بزرگان قوم خود در آن زمان بود امضاء كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ترك مدينه به منظور اين غزوه، سعد بن عباده را به جانشينى خود در مدينه گماشت. آن حضرت پس از انعقاد پيمان صلح با بنى ضمره باقيماندۀ ماه صفر را در همان جا ماند و بدين ترتيب غيبت آن حضرت از مدينۀ منوّره پانزده شب طول كشيد.(1)

ص: 330


1- - نويرى، نهاية الارب، ج 17، ص 4.

غزوه بواط

366 - در ماه ربيع الاوّل همان سال به رسول خدا خبر رسيد كه كاروانى از قريش مركّب از دو هزار و پانصد شتر در حالى كه صد نفر آن را همراهى مى كنند و اميّة بن خلف فرماندهى آنان را به عهده دارد از شام بدان سوى مى آيد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سعد بن معاذ را در مدينه جانشين خود ساخت و پرچم سياه خود را به سعد بن ابى وقّاص داد، در ميان يكصد نفر از مجاهدان از مدينه به قصد استقبال اين كاروان [و به آهنگ منطقه بواط] بيرون آمد. بواط نام كوهى در منطقۀ رضوى و در كوهستان جهينه است.

هنگامى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه رسيد كسى را نيافت.

غزوه عشيره

غزوه عشيره(1)

367 - در همين سال در ماه جمادى الاولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت كه كاروانى از قريش روانۀ شام است. به همين سبب براى رويارويى با آن از مدينه بيرون آمد و [پس از مقدارى راه پيمودن] در زير سايۀ درختى در يكى از مزارع ابن ازهر به نام ذات الساق توقّف فرمود و در همان جا نماز به جاى آورد و اين نقطه مسجد او شد. در همين جا براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غذايى آماده شد و هم وى و هم اصحابش غذا خوردند. سپس براى او از چاهى به نام مشيرب آب برداشته شد.

آنگاه آن حضرت به جستجوى خود در ميان درّه هاى پيچ در پيچ آن منطقه به تعقيب خود ادامه داد و پس از آن وارد راه اصلى شد و پس از طىّ مسافتى در نقطه اى به نام عشيره در دشت ينبع فرود آمد و ماه جمادى الاولى و چند شبى از جمادى الآخر را در همان جا ماند.

امّا از ديگر سوى قبل از رسيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاروان قريش از آنجا گذشته بود و به همين سبب هيچ جنگى در نگرفت، هر چند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

ص: 331


1- - اين غزوه غزوه عسيره نيز ناميده مى شود.

دستاوردهاى ديگرى در اين سفر داشت و توانست با بنى مدلج و همپيمانان اين طايفه قرار داد صلح منعقد سازد. بدين ترتيب اگر چه آن حضرت در اين غزوه به كاروان مورد نظر دست نيافت و از اين راه مال و ثروتى به دست نياورد، اما دلهايى را به دست آورد و با خود آشنا و مأنوس ساخت و همين براى او كافى بود، چه، اين مهم از نخستين كارها و وظايف در تعقيب رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه ابو سلمۀ اسدى را در مدينه به جانشينى خود گذارد و پرچم سپاه را نيز به حمزة بن عبد المطلّب داد.

ابن اسحاق مى گويد: در همين غزوه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كنيۀ ابو تراب را به على (ع) داد. وى مى گويد:

در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را دربارۀ على [و دادن اين كنيه به او] فرمود گفته است. يزيد بن خثيم به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده است كه گفت: در غزوۀ عشيره در دشت ينبع من و على دو دوست و همراه يكديگر بوديم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن سرزمين فرود آمد يك ماه را در آنجا ماند و در همين مدّت با بنى مدلج و همپيمانان آنها از بنى ضمره پيمان صلح بست. در همين ايّام يك روز على (ع) به من گفت: «اى ابو يقظان آيا دوست دارى به سراغ آن چند نفر - از بنى مدلج كه در چاهى كار مى كردند - برويم و ببينيم چگونه كار مى كنند؟» پس بدين ترتيب به سراغ آنان رفتيم و مدّتى به تماشاى كار آنها پرداختيم تا اين كه خواب بر ما غلبه كرد. پس به نخل كوتاهى در زمينى پرخاك تكيه داديم و در آنجا خوابيديم. به خداوند سوگند هيچ چيز ما را از خواب بيدار نكرد مگر آن كه ديديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پاى خود ما را از خواب حركت مى دهد.

پس برخاستيم و در حالى كه گرد و خاك فراوانى از آن زمين پرخاك بر سر و رويمان نشسته بود نشستيم. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به علّت خاكى كه بر سر و روى على (ع) نشسته بود آن حضرت را چنين خود مخاطب خود قرار داد كه «اى ابو تراب».

ص: 332

سپس ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از آنچه كرده بوديم آگاه ساختيم و وى فرمود:

«آيا شما را از دو تن كه تيره روزترين مرد مانند آگاه نكنم؟» گفتيم: «چرا، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس فرمود: «[آن دو تن] يكى احيمر ثمود است كه ناقه را پى كرد و ديگرى كسى است كه اى على بر اين - اشاره به سر خويش - ضربتى فرود مى آورد تا آنجا كه اين - اشاره به محاسن خود - از خون آن تر مى شود»(1).

ابن كثير پس از نقل روايت فوق چنين دربارۀ اين حديث به تحليل پرداخته است:

«اين حديث از اين نظر [كه به پيشگويى دربارۀ آينده پرداخته] غريب است اما از جهت ديگر در اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) على را ابو تراب ناميده مؤيدى دارد، آن گونه كه در صحيح بخارى آمده است كه روزى على (ع) خشمگين از فاطمه از خانه بيرون آمد و به مسجد آمد و در همان جا خوابيد. در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ على (ع) رفت و دربارۀ او [از فاطمه] پرسيد و وى پاسخ داد كه خشمگين از خانه بيرون رفته است. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد آمد و او را بيدار كرد و به پاك كردن گرد و خاك از چهرۀ وى پرداخت و در اين حال مى فرمود: «برخيز اى ابو تراب»(2).

ما دربارۀ اين كنيه چنين ادامه مى دهيم كه اين كنيه براى على (ع) دوست داشتنى ترين كنيه بود، چه، آن نامى بود كه از حبيب خود و سرپرست دوران كودكى خويش محمّد (صلی الله علیه و آله) گرفته بود بويژه آن كه اطلاق اين كنيه از سوى

ص: 333


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 247. البته يادآور مى شود در احاديث صحيح از اين كه على (ع) از فاطمه خشمگين بود ذكرى به ميان نيامده است و نيز علاوه بر اين وجه تسميه مناسبتهاى ديگرى نيز براى اعطاى كنيه ابو تراب از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به على ذكر شده و از جمله به مناسبت رخدادى در روز برقرارى مواخات ميان مهاجرين و انصار يا به مناسبت بازگشت على (ع) از غزوه عشيره دانسته شده است. ر. ك. الغدير، ج 6، ص 338-333 و فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 248 - 245. - م.
2- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 247. البته يادآور مى شود در احاديث صحيح از اين كه على (ع) از فاطمه خشمگين بود ذكرى به ميان نيامده است و نيز علاوه بر اين وجه تسميه مناسبتهاى ديگرى نيز براى اعطاى كنيه ابو تراب از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به على ذكر شده و از جمله به مناسبت رخدادى در روز برقرارى مواخات ميان مهاجرين و انصار يا به مناسبت بازگشت على (ع) از غزوه عشيره دانسته شده است. ر. ك. الغدير، ج 6، ص 338-333 و فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 248 - 245. - م.

وى با اين همراه شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دست بر چهرۀ وى كشيد تا آن سان كه با شريعتى كه آورده و به مردم رسانده غبار از چهرۀ حقايق عالم بشريّت زدود از چهرۀ اين حقيقت نيز غبار بزدايد.

آن سان كه ابن كثير مى گويد دو خبر فوق با يكديگر تلاقى و همسويى دارند و هر دو بر اين دلالت مى كنند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در موارد مختلفى با اين كنيه آن حضرت را خوانده است.

گروهى از فرمان پروردگار خويش سر برتافتند و راه فسق در پيش گرفتند، در ميان آن كسانى كه در گمراهيهاى اين گروه از آنان پيروى مى كنند چنين شايع كرده اند كه اين كنيه حاكى از كمى شأن و منزلت على (ع) در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است. امّا به عقيدۀ ما آن سان كه كردار اين گروه كردارى زشت و ناشايست است سخن آنان نيز زشت و ناروا است.

همان گونه كه اشاره كرده ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه با بنى مدلج و همپيمان آنان بنى ضمره پيمان صلح بست. سهيلى در الروض الانف متن قرار دادى را كه ميان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و بنى ضمره منعقد شد بدين شرح آورده است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم [اين پيمانى است] از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بنى ضمره مبنى بر اين كه آنان خود و اموالشان در امنيّت است و تا در درياها صدفى هست اين خاندان از يارى مسلمانان در مقابل هر كه به آنان تعرّض كند برخوردار خواهند بود مگر آن كه جنگ عليه آنان بر سر دين الهى باشد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اگر آنان را به يارى فرا خواند به وى پاسخ مثبت خواهند داد و بدين وسيله طاعت خداوند كرده، از پناه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار خواهند شد و نيكان و پرهيزگاران آنان از يارى بهره مند خواهند بود».

ص: 334

غزوۀ بدر اولى

368 - آن گونه كه يادآور شديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه جمادى الاولى و چند شبى از جمادى الآخر را در عشيره ماند و پس از آن به مدينه بازگشت. امّا هنوز چند شبى در مدينه نماند كه احساس كرد قريش در انديشۀ شبه حمله اى عليه مدينۀ منوّره بر آمده است تا اين گمان را براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وجود آورد كه قريش هنوز عزم نبرد عليه مسلمانان و سر پيكار عليه آنان دارد و هشدارهايى كه وى و گروههاى اعزامى [يا همان سريّه هاى او] متوجّه آنان ساخته نتوانسته است در ارادۀ آنان خللى وارد آورد.

به همين سبب بود كه كرز بن فهر قرشى به مناطق مجاوز و نزديك مدينه تعرّض كرد. در پى بى آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زيد بن حارثه را بر مدينه گماشت و به تعقيب او روانه شد و تا وادى صفوان در منطقۀ بدر پيش رفت. اما كرز و همدستانش توانسته بودند از آن نواحى بگريزند و دور شوند و جان خود را نجات دهند. به همين دليل سپاه ايمان به آنان دست نيافت و به مدينه بازگشته، باقيماندۀ ماه جمادى و ماه رجب و شعبان را در مدينه سپرى كرد.

اين غزوه كه در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دشمن رويارو نشد و به نبرد نپرداخت بدر اوّلى ناميد مى شود، در مقابل بدر كبرى كه خداوند در قرآن كريم آن را «يوم الفرقان» يا روز جدايى حق از باطل نام نهاده است، چه در آن روز خداوند برترى و غلبه را از آن خود و حقيقت و ايمان قرار داد و شكست و زبونى را از آن شيطان و كفر.

گفتنى است كه در غزوۀ بدر اوّلى شمشير خداوند علىّ بن ابى طالب (ع) پرچمدار سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

سريّه عبد اللّه بن جحش

369 - تاكنون دانستيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمانى كه به مدينه آمد با ساكنان آن

ص: 335

شهر موضع مسالمت و دوستى در پيش گرفت و با آنان پيمان حسن همجوارى و نيكوكارى بست. همچنين ديديم كه چگونه نخستين غزوات آن حضرت دربردارندۀ هيچ جنگ و حادثه اى نبود و تنها موجب انعقاد پيمانهاى صلح و دوستى و نيز آشنا و نزديك ساختن دلهاى كافران به دين حق - هر چند همچنان بر كفر خود استوار مانده بودند - شد [امّا همين مقدار دستاوردى خوب به شمار مى آمد] چرا كه آشنا و نزديك ساختن دلهاى گريزان با اسلام آن را در پى خواهد داشت كه اين دلها شيفته و جوياى حق شود و بى آن كه تاريكى و سياهى گريز و ناآشنايى بر آن چيره گردد نور بدان راه يابد.

در اين ميان برخى از قبايل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و بى هيچ نفاق و ترديد و دودليى با آن حضرت اظهار دوستى مى كردند. يكى از اين قبايل قبيله جهنيّه است. احمد بن حنبل در مسند خود به نقل از سعد بن ابى وقّاص چنين روايت مى كند:

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد، [سران] قبيلۀ جهنيّه به حضور ايشان رسيدند و گفتند: «تو در ميان ما فرود آمده اى. اطمينانمان ده تا همه به حضورت آييم. پيامبر به آنان اطمينان و امان داد و آنها نيز اسلام آوردند.

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه رجب ما را كه صد نفر بوديم روانه كرد و فرمود تا به يكى از محلاّت بنى كنانه كه در جوار جهنيّه قرار داشت حمله بريم. ما بر آنان حمله ور شديم، امّا چون آنها زياد بودند در مقابل ايشان به جهنيّه پناه برديم و آنان نيز از ما دفاع كردند و ما را از تعرّض آن قوم مصون داشتند ولى پرسيدند كه چرا در ماه حرام نبرد مى كنيد.

در پى اين ماجرا به مشورت با هم پرداختيم و برخى گفتند: «به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مى گرديم و آن حضرت را از آنچه گذشته است آگاه مى سازيم».

برخى ديگر نيز گفتند: «نه، در همين جا مى مانيم» در اين ميان من [سعد بن ابى وقّاص] به همراه تنى چند گفتيم: «نه، [اين كار را نيز انجام نمى دهيم،] بلكه به سراغ كاروان قريش مى رويم و آن را صاحب مى شويم».

ص: 336

[گفتنى است كه در آن زمان] هر كس چيزى از غنايم از دشمن مى گرفت از آن خود او بود.

به هر حال ما به سوى آن كاروان حركت كرديم و دوستان ما نيز به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشتند و آن حضرت را از آنچه گذشته بود آگاه كردند. در پى اين خبر آن حضرت خشمگين و در حالى كه چهره اش سرخ شده بود برخاست و فرمود: «آيا به صورت گروهى از نزد من رفتيد و متفرّق برگشتيد؟! تنها تفرقه همۀ آن كسانى را كه قبل از شما بودند هلاك ساخت بزودى كسى را بر شما خواهم گماشت كه هر چند برترين فرد شما نيست اما پايدارترين فرد در مقابل گرسنگى و تشنگى است».

اين روايت احمد است و در سند آن نيز كسانى وجود ندارند كه طعنى در مورد او [از سوى علماى رجال] سراغ داشته باشيم.

بيهقى در دلايل النبوه ماجراى فوق را شبيه به صورتى كه گذشت روايت كرده و البتّه به متن اين روايت چنين افزوده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ آنان در ماه حرام را محكوم كرد.

به هر حال حديث فوق - خواه به روايت احمد و خواه به روايت بيهقى - حاكى از سه نكته است.

الف: پس از روشن شدن آيات و نشانه هاى حقيقت جهنيّه اسلام آورد و آمادگى خود را براى يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام كرد.

ب: مسلمانان در اين ماجرا هر چند قصد جنگ داشتند، امّا با توجّه به دريافتن به ماه حرام در مورد اين كه به جنگ بپردازيد يا نه دچار ترديد شدند و عملا دست به نبرد نزدند.

ج: در همين زمان كاروانى از قريش در شرف آمدن بوده و شايد همين امر علّت اصلى اعزام اين سريّه را تشكيل مى داده است.

به هر حال وضعيّت روايت فوق كه دو امام حديث بر آن اتّفاق دارند هر چه كه باشد بدين حقيقت اشاره دارد كه اين سريّه تحت فرماندهى عبد اللّه بن حجش روانۀ

ص: 337

مأموريّت خود شده است.

بر خلاف روايت احمد كه تعداد افراد را يكصد نفر مى داند ظاهر روايت ابن اسحاق آن است كه شمار اين گروه هشت تن بود. وى همچنين نام تمامى شركت كنندگان در اين سريّه را كه به سان ديگر سريّه ها و غزواتى كه تاكنون بدان اشاره كرده ايم، همه از مهاجرين هستند و حتى يك نفر از انصار در ميان آنان وجود ندارد آورده است.

اين احتمال وجود دارد كه اين تعداد محدود از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از مشاهدۀ اختلاف از سوى آن حضرت مقرّر گرديده است، اختلافى كه شايد همين تعداد فراوان افراد آن را سبب گرديده، زيرا هر چه افراد [بيشتر باشند زمينۀ اختلاف بيشتر و] هر چه كمتر باشند زمينۀ اختلاف كمتر و اين در حالى است كه اختلاف مايۀ هلاكت است.

البته روايت ابن اسحاق لزوما حاكى از اين نيست كه تعداد افراد اين سريّه حتما همان هشت نفر بودند و شمارشان از اين تجاوز نمى كرد، زيرا مى توان گفت اين هشت نفر كه از آنان نام برده شده به همراه تعداد ديگرى - نه چندان كم - در اين سريّه شركت داشته اند.

ابن اسحاق در ادامۀ روايت خود ماجرا را چنين بيان مى كند:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه اى براى عبد اللّه بن جحش نوشت و در اختيار وى قرار داد و از او خواست نامه را باز نكند مگر پس از آن كه دو روز راه پيمايى كند.

پس از آن در نامه مى نگرد و روانۀ مأموريّتى مى شود كه آن حضرت به وى داده است... او نيز پس از دو روز راه پيمايى به همراه گروه خود نامه را گشود و در آن چنين ديد: «وقتى در اين نامه ام نگريستى به راه خود ادامه ده تا در نخلستانى ميان مكّه و طايف فرود آيى و در آنجا در كمين و مراقبت قريش بنشينى و اخبار آنان را به دست آورى و به ما برسانى.

چون عبد اللّه اين نامه را خواند گفت: «به گوش جان شنيدم و فرمان بردم». وى همچنين همراهان خود را از مضمون اين نامه آگاه ساخت و گفت:

ص: 338

«پيامبر مرا از اين نهى فرموده است كه كسى از شما را به همراهى خود وادار سازم. پس هر كدام از شما كه جوياى شهادت است و بدان شوق و رغبت دارد با من روانه شود و هر كس نيز مى خواهد برگردد. من خود در پى فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اجراى آن مى روم»(1).

اين كه عبد الله ياران خود را مخيّر به ماندن يا رفتن ساخت حكايت از آن دارد كه شمار آنان چندان هم اندك نبوده است، چرا كه چنين تخييرى تنها در ميان گروهى نسبة بزرگ امكان دارد [تا پس از رفتن برخى هنوز تعداد قابل توجّهى باقى بمانند] و بنابراين عادة چنين تخييرى نمى تواند در ميان يك گروه كوچك هشت يا نه نفرى صورت بگيرد.

شايد هم اين تخيير قبل از آن افتراق و جدايى گروهى از افراد اين سريّه و احتمالا مقدّمۀ آن جدايى كه از سستى برخى از دلها ناشى شده، بوده است و در اين اعزام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشته تنها كسانى كه صاحب عزم و اراده و دلى استوار هستند و سستى و دودلى يا احتمال آن از دلهاى آنان رخت بربسته است روانه شوند و تحت فرماندهى امير خود راه حجاز را در پيش گيرند.

در اين ميان سعد بن ابى وقّاص و عتبة بن غزوان كه از همان هشت تن بودند و هر دو يك شتر داشتند كه به نوبت بر آن سوار مى شدند از عبد اللّه عقب ماندند. اما قافلۀ وى به راه خود ادامه داد، در حالى كه اين اميد وجود داشت كه آن دو تن بتوانند گروه خود را بيابند و به آن ملحق شوند.

به هر حال عبد اللّه با باقيماندۀ گروه خود به راه ادامه داد تا آن كه كاروان قريش را كه مردانى از آنان و همپيمانانشان به نامهاى عمرو بن حضرمى بن عبد الله بن عبّاد، عثمان بن عبد الله بن مغيره مخزومى، برادرش نوفل بن عبد الله و بالاخره حكم بن كيسان مولى مغيرة بن شعبه آن را همراهى مى كردند يافت.

مردان كاروان چون گروه اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه اينك در نزديك آنان

ص: 339


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 249.

قرار داشت ديدند از آنان و از رويارويى با آنان ترسيدند. اما چون عكاشه بن محصن را كه از افراد اين گروه بود مشاهده كردند كه سر خود را تراشيده [بدين گمان كه آنان روانۀ حج هستند] از ناحيۀ اين گروه آسوده خاطر شدند و با خود گفتند: «اينها قصد رفتن به عمره دارند از ناحيۀ آنها خطرى تهديدتان نمى كند».

از ديگر سوى با توجّه به اين كه آن روز آخرين روز ماه رجب بود و اين ماه در رديف ماههاى ذى القعده، ذى الحجّه، محرّم و در شمار ماههاى حرام قرار دارد، افراد گروه عبد الله در اين باره با يكديگر به مشورت پرداختند كه آيا در ماه حرام به جنگ بپردازند يا آن كه امشب كاروان قريش را واگذارند كه در اين صورت آنان وارد محدودۀ حرم خواهند شد و ديگر مسلمانان نخواهند توانست متعرّض آنان شوند و به همين سبب نيز نمى بايست همين يك شب باقيمانده از ماه حرام را صبر كنند.

نتيجۀ اين مشورت به اتّفاق آرا آن شد كه وارد جنگ شوند. به همين سبب يكى از افراد سريّه حضرمى را هدف تير خود قرار داد و به قتل رساند. عثمان بن عبد الله بن مغيره و حكم بن كيسان را نيز به اسارت گرفتند و تنها نوفل بن عبد الله توانست از چنگ آنان بگريزد.

بدين ترتيب افراد اين گروه، به همراه كاروان به غنيمت گرفته و اسيران خود، به مدينه بازگشت و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

جنگ در ماه حرام

370 - گروه اعزامى با كاروان غنايم و دو اسير خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و اين در حالى بود كه آنان در ماه حرام وارد جنگ شده بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه بشدت مراقب و پايبند به حرمتها و قوانين بود از اين كار آنان احساس گناه مى كرد و به همين سبب فرمود: «من شما را به جنگ در ماه حرام فرمان نداده بودم» آن حضرت همچنين آن دو اسير را موقتا بازداشت كرد و از توزيع غنايم خوددارى ورزيد. اين كار و اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مردم را پشيمان

ص: 340

ساخت و پنداشتند كه خود را در مهلكه افكنده اند. در اين ميان حتى ديگر مسلمانانى كه در اين سريّه شركت نداشتند به سرزنش آن گروه پرداختند كه چرا آنان به جنگ دامن زده اند و آزمايش خوبى از خود نشان نداده اند.

در مورد اسيران قريش نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزادى آنان را به تعويق انداخت تا سعد بن ابى وقّاص و دوستش به مدينه برگردند. وى پس از بازگشت آن دو اسيران را آزاد كرد.

در پى اين رخداد موج تبليغاتى عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به راه افتاد كه بيش از هر كسى مشركان مكّه و يهوديان مدينه به آن دامن مى زدند. مشركان قريش آشكارا به اين تبليغ مى پرداختند و البته آنچه عامل محرّك آنان براى اين كار بود حرمت مناسك و محرّمات نبود بلكه آنچه آنان را براى اين امر تحريك مى كرد كاروانى بود كه در مقابل آنچه آنان از مجاهدان مهاجر گرفته بودند از آنها گرفته شده بود و محرّك ديگر خشم و ناخشنودى آنان از اين بود كه مى ديدند مسلمانان به قدرتى دست يافته اند كه مى توانند به وسيلۀ آن به تأديب آنها بپردازند و بالاخره آخرين محرّك آنان اين بود كه خود را در آستانۀ وضعيّتى جديد مى ديدند كه از هم اكنون طليعه هاى آن پديدار شده بود.

بدين ترتيب مشركان مكّه چنين وانمود كردند كه آنان مدافع حرمتها و ارزشهايند و اين محمّد است كه حرمتهايى را كه آنان پاسدار آنند مى شكند! آنها از ياد برده بودند كه چگونه خود، مسلمانان را وادار به ترك عقيدۀ اسلامى و آزار در اين راه مى كردند و حرمت بيت اللّه را شكسته بودند. آنها فراموش كرده بودند كه خداوند آزار ديگران را خواه در ماه حرام و خواه در ساير ماهها حرام كرده است.

يهوديان نيز در اين ميان فرصتى مناسب براى تشفّى دادن به كينه و خشم نهان خود يافته بودند و به همين سبب سخنانى بر زبان مى آوردند كه از كينۀ درونى آنان و از دشمنى ديرينه شان نسبت به اسلام حكايت داشت، كينه اى كه در آغاز آن را پنهان مى كردند، امّا سرانجام على رغم همۀ پنهانكاريها و بر خلاف ميل آنها اين كينۀ نهان

ص: 341

خود را بر زبان آنان آشكار ساخت «و آنچه هنوز در دل نهان مى داشتند خطيرتر از اين اظهارات بود»(1).

اين وضع همچنان برپا بود و نزديك بود مجاهدان پاكباز مسلمان از اندوه اين كار خود جان بسپارند تا اين كه آيات ذيل نازل شد: «دربارۀ ماههاى حرام و جنگ در اين ماههاى از تو مى پرسند. بگوى جنگ در اين ماهها كارى گران و سنگين است ولى بازداشتن مردم از راه خدا، كفر ورزيدن به او و به مسجد الحرام و نيز بيرون راندن ساكنان حرم از آن در نزد خدا كارى به مراتب سنگينتر از آن است و فتنه [و بازداشتن مردم از دين خود] از كشتن بالاتر است. آنان هنوز نيز با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از دين خويش برگردانند»(2).

اين آيات مايۀ آرامش و آسودگى خاطر مؤمنان و در مقابل پاسخى قاطع و كوبنده به كافران و اعلام اين حقيقت بود كه كسانى كه خود حرمتهاى الهى را شكسته، به خداوند و به مسجد الحرام كافر شده، مردم را از راه خدا بازداشته و در خانۀ امن الهى با مؤمنان جنگيده اند حق ندارند دربارۀ شكسته شدن حرمت ماههاى حرام سخن گويند.

علاوه بر اين در اين ماجرا به اين نكته نيز بايد توجّه داشت كه كسانى كه جنگ را آغاز كردند مشركان بودند زيرا نخست آنان بودند كه به مناطق اطراف مدينه تعرّض كردند، هر چند به هدفى نرسيدند و از آن نواحى گريختند. امّا در عين حال آيا آنان انتظار داشتند و آيا اين صحيح بود كه مؤمنان آنها را به حال خود رها كنند تا ديگر بار هجوم خود را تكرار كنند؟ پاسخ آن است كه به هيچ وجه مؤمنان نمى توانستند مشركان را به همان حال رها كنند تا در درون خانه هاى مسلمانان بر آنها حمله ور شوند.

به هر حال: مسلمانان در اين سريّه كاروان تجارى قريش را در اختيار خود

ص: 342


1- - آل عمران/ 118.
2- - بقره/ 217.

گرفتند و اين نبرد مقدّمه اى بر بدر كبرى بود.

هدف از جنگهاى مرحلۀ نخست

371 - در اين مرحله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود روانۀ سه غزوه شد و چهار گروه يا چهار سريّه نيز به اطراف اعزام كرد. در هيچ يك از اين غزوه ها و سيره ها هيچ جنگ و خونريزيى در نگرفت مگر آن كه در سريّۀ عبيدة بن حارث بن عبد المطلّب سعد بن ابى وقّاص تيرى افكند و در سريّۀ عبد الله بن جحش نيز تيرى به جانب حضرمى افكنده شد و وى به قتل رسيد. اين تير نيز تيرى بى هدف بود و فقط براى به دست آوردن غنيمت افكنده شده بود و روشن است كه چنين چيزى را نمى توان يك نبرد ناميد بلكه بيش از هر چيز تلاشى است براى به دست آوردن ثروتى كه آنچه مشركان به هنگام بيرون راندن مؤمنان از مكّه - بى آن كه گناهى مرتكب شده باشند - از آنان غصب كردند نيز در آن ميان وجود داشت.

اينك جاى اين پرسش است كه اگر در اين غزوات و سريّه ها هيچ نبرد متقابلى صورتى نگرفت چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود و اصحاب و سربازان خويش را به زحمت اين كار افكند. پاسخ چنين سؤالى در چند نكتۀ ذيل روشن مى شود:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با حالتى شكسته و در ظاهر شبيه يك رانده شده از مكّه بيرون آمد تنها بدان هدف كه براى حق نيرويى فراهم آورد. به همين سبب اينك كه آن نيرو فراهم آمده بود ناگزير مى بايست در راه اظهار قدرتى كه خداوند او را بدان مؤيّد داشته دست به كار شود تا به ستمگران بفهماند كه حق را قدرتى است و اگر آنان به ميل خود راه را بر دعوت حق باز نگذارند ناگزير خواهند شد على رغم ميل خويش اين راه را باز كنند و در چنين وضعيّتى ناگزير حق را هجوم و صولتى خواهد بود كه آزارهاى آنان را مانع شود يا حدّ اقل باطل را هنگام وارد آوردن آزار به مؤمنان به ترديد گرفتار سازد و اين حقيقت تلخ را به مشركان بچشاند كه اگر از نداى وجدان نمى ترسند ناگزير از چكاچك شمشيرها [در صحنۀ نبرد با مسلمانان

ص: 343

قدرتمند] خواهند ترسيد.

بدين ترتيب اين سريّه ها و غزوه ها جلوه هايى از قدرت حق [و مانورهايى نظامى] بود تا مشركان با درس گرفتن از آن راه را بر دعوت به حق باز گذارند تا همچنان به پيش رود و ضميرهاى خفته را بيدار كند، چه برخى از ضميرهاست كه صداى گرم و مهرآميز و آرام حق را نمى شنود و تنها هنگامى بيدار مى شود كه صداى نيرومند قدرت حق را بشنود و در اين هنگام است كه از شدّت آزارهاى خود عليه حقجويان مى كاهد و در پى بى آن - اگر كه ضلالت و گمراهى براى او تقدير نشده باشد در طريق هدايت قرار مى گيرد.

ب: هر چند در اين سريّه ها و غزوات جنگى وجود نداشت امّا باعث مى شد تا مسلمانان به بررسى بيشتر سرزمين عربى [و مناطق مجاور مدينه كه بويژه براى مهاجران ناشناخته تر بود] بپردازند و با پستى و بلندى و كوه و درّه و نقاط ناشناختۀ آن آشنا شوند و كسانى كه تاكنون با چنين مناطقى آشنا نشده بودند از آن آگاهى يابند و همچنين در اين مناطق با اعراب در چادرها و خانه ها و محلاّت آنها ملاقات كنند و افكار و انديشه ها را متوجّه اسلام سازند و اصول و مبانى آن را براى ديگران تبيين كنند.

علاوه بر اين در گشتهايى كه سريّه هاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمل مى آوردند با مسيرهاى عبور كاروان تجارى قريش آشنا مى شدند، كاروانى كه تودۀ مردم مكّه در آن سهم اندكى داشتند و بخش عمدۀ آن متعلّق به تاجران ثروتمند مكّه بود.

در اين ميان گروههايى كه در پى كاروانهاى تجارى قريش براى دست يافتن به آن و مصادرۀ اموال آن مى رفتند تنها بدين سبب دست به چنين اقدامى مى زدند كه اين اموال مورد مصادره جبران اموالى باشد كه مشركان از آنان غصب كرده بودند.

از اين پيش نيز گفته ايم كه هدف از اين اعزام سريّه ها اعمال محاصرۀ اقتصادى عليه قريش نبود و اين بر خلاف آن چيزى است كه در اظهارات برخى از نويسندگان و در

ص: 344

عرف سياستمداران و طرفهاى درگير جنگ در عصر حاضر بچشم مى خورد و چنين اقداماتى به هدف ايجاد تنگنا و مشكلات اقتصادى در تأمين مايحتاج و خوراك مردم عليه جبهۀ مقابل خود انجام مى دهند و اجازه نمى دهند براى آنان هيچ موادّ غذايى و يا وسايل ضرورى ديگر براى ادامۀ زندگى و عمران و سازندگى فرستاده شود.

روشن است كه در جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - اعم از غزوه ها و سريّه ها - چنين هدفى تعقيب نمى شد، بلكه هدف از آنها مقابله با تاجران بزرگى بود كه همه يا اغلب آنها عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اعلام جنگ كرده، در آزار اصحاب و ياران او و بيرون راندن آنها از خانه و كاشانۀ خود با يكديگر همدست شده بودند.

بنا بر اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اعزام سريّه ها و غزوات يك جنگ اقتصادى عليه همۀ مردم كه بى گناه و گناهكار را با هم شامل شود نبود بلكه هدف مصادرۀ اموال ستمگرانى بود كه اموال و داراييهاى مجاهدان را غصب كرده بودند، مهاجرانى كه به فرمودۀ قرآن از خانه هاى خود و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شدند بى آن كه هيچ جرمى را مرتكب شده باشند مگر آن كه گفتند پروردگار ما اللّه است.

ج: در اين غزوات در كنار دعوت مردم به خداوند كه با حكمت و اندرزهاى نيكو صورت مى گرفت، دلهاى مردم به اسلام نزديك و با آن آشنا مى شد، چه در همين غزوه ها پيمانهاى همكارى متقابل و عدم تعرّض بسته مى شد، آن گونه كه در غزوۀ ودان با بنى ضمره پيمان بسته شد كه هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به كمك فرا خواند به اين دعوت پاسخ مثبت دهند و در غزوۀ عشيره نيز با بنى مدلج و همپيمانانشان از بنى ضمره پيمان همكارى و يارى متقابل ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و آنان انعقاد يافت و قراردادى در اين باره - كه متن آن را به نقل از الروض الانف سهيلى آورديم - نوشته شد.

بنا بر اين اگر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه ها جايى را فتح نكرد امّا دلهايى را گشود و با آيين خود آشنا و به خود نزديك ساخت تا ايمان بدانها راه يابد و همين

ص: 345

مايۀ قدرت حقجويان گردد، زيرا آشنا و مأنوس ساختن دلها با حقيقت راه ورود اين نور به دلهاست و نيز باعث مى شود دلها گريزان و ترسان از حقيقت نامأنوس باشد و در نتيجه كور شود.

نكتۀ قابل ملاحظه در اين سريّه ها و غزوات آن است كه در هيچ يك از اين اعزامها كسى از انصار به همكارى و همراهى خوانده نشد و همۀ افراد سپاه را مهاجرين تشكيل مى دادند. اينك با توجّه به اين كه چنين چيزى به صورت اتفاقى حاصل نشده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كار هدفى داشته است اين پرسش مطرح مى شود كه چرا چنين كارى صورت مى گرفت.

پاسخ اين پرسش در نكات ذيل روشن خواهد شد:

الف: با توجّه به اين كه اين مهاجران بودند كه مورد آزارهاى بدنى و هتك حرمت از سوى مشركان قرار گرفته بودند - بالطّبع - آنان بيش از هر كس ديگرى تمايل به انتقام گرفتن و مورد قصاص قرار دادن كسانى داشتند كه آنان را در معرض آن آزارها قرار داده بودند و بدين ترتيب مهاجران سزاوارتر از ديگران براى رويارويى با مشركين بودند.

علاوه بر اين همين مهاجران بودند كه مورد استضعاف قرار گرفته و مشركان قصد خوار ساختن آنها را داشتند و به همين سبب رويارويى آنان با مشركان و فرار مشركان از همين ستمديدگان ديروز به صورت روشنتر و گوياترى اين حقيقت را بيان مى كرد كه حق برترى و قدرت يافته و اينك در زمين خداوند براى اين حقجويان سلطه و تمكنّى به وجود آمده است. چنين رويارويى مؤثرتر و تهديدكننده تر بود. به عنوان نمونه اين جاى تأمل است كه سران قريش آن هنگام كه عمّار ياسر را مشاهده مى كردند كه با قدرتى كه خداوند به او داده راه را بر آنان مى بندد و به مقابله با آنها مى ايستد چه حالتى مى توانستند داشته باشند، بويژه آن كه آنان همين ديروز او و پدر و مادرش را در زير شكنجه هاى سخت خود قرار داده و مادر او را در زير شكنجه به قتل رسانده بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در همان هنگام خطاب به اين

ص: 346

خاندان فرموده بود: «اى خاندان ياسر پايدارى كنيد كه بهشت وعده گاه شماست».

ب: كسانى كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شده بودند، مهاجران بودند و به همين سبب آنان بيش از ديگران حق داشتند به مطالبۀ اموالى كه از آنان غصب شده و خانه هايى كه از آنان ويران شده برخيزند و همچنين بدين وسيله شرّ اين ستمگران را از سر خاندان و برادران مستضعف خويش كه هنوز هجرت نكرده بودند كوتاه كنند و يا آنان را به جزاى آنچه كرده اند برسانند.

ج: مهمترين علّت آن است كه پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم مدينه و انصار شامل پناه دادن به آن حضرت و يارى رساندن به او و دفاع از او در مقابل آنچه از خود و فرزندان و زنان خويش دفاع مى كنند مى شد و در آن پيمان چنين نيامده بود كه آنان به همراه او براى جنگ از مدينه خارج شوند، هر چند به صورت ضمنى از اين پيمان چنين استفاده مى شد كه آنان در صلح و جنگ با او همراهند [و اين امر شامل جنگ در خارج مدينه نيز مى شود].

به همين دليل پيامبر دوست نداشت آنان خارج از آنچه متن پيمان مشترك مدينه بر آن تصريح دارد - به گونه اى كه هيچ جاى تأويل در آن نيست - با او همراه شوند و به همين سبب انصار را به بيرون آمدن از مدينه به همراهى او در اين جنگها فرا نخواند، بويژه آن كه براى چنين لشكركشيهاى محدودى در ميان مهاجرين به اندازۀ كفايت نيرو وجود داشت.

به همين دليل كه پيمان مدينه بر شركت انصار در جنگهاى خارج از مدينه تصريح نداشت هنگامى كه خطرى جدّى خود را نشان داد و مشركان با سپاهى گران و متجاوز از هزار تن به قصد تعرّض به مدينه روانه شدند آن حضرت [براى رويارويى با آنان در خارج مدينه] با انصار به مشورت پرداخت تا آنان با خشنودى خود و در صورت تمايل در اين نبرد شركت جويند. اين مشورت هنگامى صورت

ص: 347

مى گرفت كه مشركان با همه ساز و توان و توشه و افراد خويش به قصد رويارويى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند و انصار نيز محلّ امّيد آن حضرت بودند و بر اساس آنچه ايمان انصار آنان را بدان فرا مى خواند و ملزم مى ساخت - كه همين نيز استوارترين پيمان بود - آن حضرت به يارى آنان چشم اميد داشت.

ص: 348

فصل هجدهم پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى

دو تشريع اجتماعى

اشاره

372 - كار پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها جنگ، اعزام گروههاى گشتى، عقد پيمانهاى جديد و تنظيم شئون مدينه و مناطق مجاور آن نبود، بلكه او در كنار همۀ اينها به تنظيم امور حكومت بر اساس وحى الهى نيز مى پرداخت، چه او از روى خواسته هاى دل سخن نمى گفت و جز به وحى فرمان نمى داد. به عنوان نمونه اصل جهاد با دشمن به وحى الهى تشريع شد و امور اجرايى و ترتيبات جزئى آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تفويض و واگذار شد تا كسانى كه پس از او مى آيند در شرايط انقطاع وحى بتوانند با اسوه قرار دادن آن حضرت به اجراى همين وظيفه برخيزند.

گذشته از اين، كار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تنها تنظيم امور حكومت نيز نبود، بلكه ابلاغ تكاليف دينى و عباديى وجود داشت كه آن حضرت دستور آنها را از خداوند مى گرفت. برخى از اين تكاليف تكاليف اجتماعى بودند كه نقش آن به وجود آوردن و تربيت روحى قوى در پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود تا در پرتو نظام اجتماعى استوار و انسجام يافته اى كه مستحكمترين عناصر پيوند اجتماعى اجزاى آن را به همديگر پيوند مى دهد از آنان نيرويى متّحد و مقتدر به وجود آورد و بدين سان جامعه اى مستقل و متّكى به خود شكل گيرد.

به همين سبب همۀ فاصله ميان ماههاى جمادى الاخرى يا بهتر بگوييم رجب

ص: 349

و رمضان و يا بخش اعظم اين مدّت، دوران تشريع امور عبادى به هدف تقويت نفوس و دلهاى مسلمانان و نيز تقويت جامعۀ اسلامى بود. در همين مدّت تغيير قبله از بيت المقدّس به كعبه، روزۀ ماه رمضان و زكات فطر كه احكامى اجتماعى به شمار مى روند تشريع شد.

تغيير قبله

373 - تغيير قبله اعلام اين حقيقت از جانب خداوند بود كه بتها نابود مى شود و يا رو به نابودى است. هنگامى كه نمازهاى پنج گانه - كه اگر درست به جاى آورده شود ثواب پنجاه نماز را خواهد داشت - پس از سفر روحانى معراج تشريع گرديد، قبلۀ مسلمانان به جانب شام و رو به سوى مسجد الاقصى بود، امّا [با توجّه به اين كه اين ناحيه در شمال مكّه قرار مى گيرد] در بخشى از مكّه اين امكان وجود داشت كه كعبه نيز پيش روى نمازگزاران و ميان او و مسجد الاقصى قرار بگيرد و بدين سان وى در نماز خود رو به سوى كعبه و مسجد الاقصى - با هم - بايستد و به فرمان پروردگار خويش ميان دو قبله جمع كند. امّا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه هجرت فرمود ديگر چنين نحوه جمع ميان دو قبله امكان نداشت زيرا رو به جانب هر يك قرار گرفتن مستلزم پشت كردن به ديگرى بود.

در آغاز هجرت پيامبر در زمانى كعبه را ترك گفته بود كه بتها آن را در ميان داشت و هنوز نشانه اى كه حاكى از زوال آنها باشد در ميان نبود و به همين سبب رو به جانب كعبه - با آن وضعيّت - ايستادن به معنى ايستادن رو به جانب بتها بود.

از ديگر سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشدّت علاقه مند آن بود كه اوّلا بتها از حريم كعبه زدوده شوند و ثانيا كعبه قبلۀ مسلمانان باشد. اين در حالى بود كه خداوند به رسول خويش فرمان داده بود موقتا بيت المقدّس را قبلۀ خويش قرار دهد، زيرا در آن زمان هنوز خداوند نشانه اى حاكى از اين كه كعبه از اين وضعيّت خارج خواهد شد و وضعيّتى ديگر خواهد يافت در اختيار پيامبر قرار نداده بود. البتّه شايد آن

ص: 350

حضرت به امر پروردگار خويش از اين اطّلاع داشت كه قبله قرار دادن بيت المقدّس و پشت به كعبه ايستادن مسأله اى موقّت است و سرانجام همان كعبه قبله و روى بدان جانب ايستادن نشانه اى حاكى از ميان رفتن دولت بتان و طهارت يافتن كعبه خواهد بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به درگاه خداوند تضرع مى كرد تا زمان موعود و بازگشت قبله به جانب كعبه را نزديكتر سازد چرا كه بازگشت به جانب كعبه بازگشت به كعبۀ ابراهيم پدر پيامبران الهى و نشانه اى حاكى از نصرت الهى و از ميان رفتن بتها در زمانى دور يا نزديك - هر چند در مقياس عمر سالها و ايّام روزگار چندان زياد نيست - بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند زارى مى كرد تا آنچه را كه شايد دور است نزديكتر سازد.

در اين ميان يهوديان نيز گمان مى كردند كه قبله قرار گرفتن مسجد الاقصى بدان معنى است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) خارج از پيامبران بنى اسرائيل نيست. اين گمانى باطل و پندارى نادرست بود كه در دل و انديشۀ آنان جاى گرفته بود، دل و انديشه اى كه نخست به خيال پردازى روى مى آورد و سپس آرزوها و تخيّلاتى بدان راه مى يابد و آنگاه عقيده پيدا مى كند، به سان دين دارانى كه به دين نمى گروند مگر آن كه آرزوهاى آنان را برآورده سازد يا با آنها همسويى داشته باشد.

به هر حال مدّتى قبل از بدر بود كه زوال دولت بتها - كه در روز برپايى اين نبرد تحقق يافت - اعلام شد و خداوند اجازه و فرمان داد تا قبله به جانب كعبه تغيير يابد يا بهتر بگوييم - به جانب كعبه برگردد. چنين بود كه آيات خداوند بر پيامبر نازل شد كه «سبك خردانى از مردم خواهند گفت چه چيز آنان را از قبله اى كه تاكنون داشتند برگرداند. بگوى شرق و غرب از آن خداست و هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند. بدين سان ما شما را امّتى ميانه قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و رسول نيز بر شما گواه باشد. ما آن قبله اى را كه بدان سوى مى ايستادى جز براى آن

ص: 351

قرار نداديم كه كسانى را كه از رسول پيروى مى كنند از كسانى كه به گذشتۀ خويش بر مى گردند بازشناسيم، هر چند اين امر مگر براى آنان كه خداوند هدايتشان كرده كارى گران و سنگين بود. [امّا] خداوند آن نيست كه ايمان شما را ضايع و بى اثر سازد كه خداوند بر مردم رءوف و مهربان است. ما سر بلند كردن تو به جانب آسمان را ديده ايم و تو را به جانب قبله اى بر خواهيم گرداند كه از آن خشنودى. پس روى به جانب مسجد الحرام برگردان و [شما مؤمنان نيز] هر جا كه بوديد روى بدان جانب كنيد. كسانى كه اهل كتابند مى دانند كه اين فرمانى حق از جانب پروردگار ايشان است و خداوند از آنچه آنان مى كنند غافل نيست. اگر تو هر آيتى را [كه اهل كتاب مى خواهند] در اختيار آنان قرار دهى از قبلۀ تو پيروى نخواهند كرد و تو نيز تابع قبلۀ آنان نخواهى بود و آنان نيز هر [طايفه] تابع قبله ديگرى نيست. اگر پس از آنچه از علم و آگاهى به تو رسيد از خواسته هاى دل آنان پيروى كنى از ستمگران خواهى بود»(1).

با اين فرمان الهى و با اين آيات قبله به جانب كعبه تغيير يافت. اين آيات از دو نكته حكايت يا بدان اشاره دارد:

الف: اهل كتاب پيش از تغيير قبله از اين كه مسلمانان از قبلۀ آنان پيروى مى كنند شادمان بودند و اينك همانان بودند كه مى گفتند: «چه چيز آنان را از قبله اى كه تاكنون داشته اند برگردانده است؟».

ب: قبله قرار گرفتن بيت المقدّس پيش از اين تنها حكمى موقّت بود كه به زوال سبب آن زايل مى شود و بنابراين به عقيدۀ ما از آنجا كه تغيير قبله پايان حكم موقّتى بوده كه اعتبار آن انقضا يافته در اينجا هيچ نسخى در كار نيست.

374 - اكنون جاى پرداختن به اين بحث است كه در چه زمانى اين تغيير صورت گرفت. در اين باره روايات چندى رسيده كه ظاهرا نوعى اختلاف در آنها وجود دارد، امّا همه در اين اتّفاق دارند كه پس از ماه جمادى الآخر [سال دوّم

ص: 352


1- - بقره/ 144-142.

هجرت] اين جريان رخ داده است. اختلاف اين روايات در اين است كه آيا اين مسأله در ماه رجب و يا در ماه شعبان بوده؛ از قتاده، زيد بن اسلم و عبد الله بن عباس روايت شده كه در ماه رجب بود، امّا روايت ديگرى حكايت از اين دارد كه در ماه شعبان بوده است.

آن گونه كه از نقل كلام ابن اسحاق در البداية و النهاية بر مى آيد، هر چند قول نخست نيز از او روايت شده امّا ظاهرا چنين به نظر مى رسد كه وى به نظريّۀ اخير گرايش داشته، وى اين ماجرا را پس از سريّۀ عبد اللّه بن حجش آورده با آن كه اين سريّه در آخرين روز ماه رجب بوده است [و قاعدة اگر اين دو ماجرا همزمان نباشد بايستى تغيير قبله در ماه شعبان باشد]. اينك متن عبارت ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره را مى آوريم:

«ابن اسحاق پس از بحث از سريّۀ عبد اللّه بن حجش مى گويد: «گفته شده است در شعبان همين سال درست هيجده ماه پس از ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه قبله [از مسجد الاقصى] به كعبه تغيير يافت. ابن جرير اين قول را از سدى روايت مى كند و بنا بر اين سند نقل او از ابن عباس، ابن مسعود و تنى چند از ديگر صحابه خواهد بود. امّا اكثريّت بيشتر از عالمان گفته اند: قبله در نيمۀ شعبان و هشت ماه از هجرت گذشته تغيير يافت».

ابن اسحاق در ادامه از محمّد بن سعد از واقدى نقل كرده است كه قبله در روز سه شنبه نيمۀ شعبان تغيير كرد(1).

به هر حال ابن كثير [در تفسير خود] متذكّر شده است كه وى به روايت نيمۀ شعبان تمايل بيشترى دارد چه اين كه همين نظر اكثريّت غالب است و به گفتۀ ابن كثير اكثريّت غالب روايتى را اختيار نمى كنند مگر آن كه صحّت آن بر ايشان محرز شده باشد. علاوه بر اين مشاهده مى كنيم كه پيوسته آنچه را همۀ مردم و از جمله علما مورد قبول قرار مى دهند رد نمى شود مگر آن هنگام كه دليلى قاطع يا

ص: 353


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 252.

حدّ اقل دليلى برتر از مستند اين امر مورد قبول عموم بر خلاف آن اقامه شود.

همچنين ما شاهد آنيم كه مردم مسلمان روز نيمۀ شعبان را به عنوان روزى مبارك جشن مى گيرند. اين جشن و اين مباركى با اين سازگارى دارد كه همين روز روز تغيير قبله از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه هر دو مقدّس است باشد، چه اين روز روز شادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود.

نكتۀ قابل ملاحظه در اظهارات ابن كثير آن است كه وى مدت زمان ميان هجرت يا ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه و تغيير قبله را هيجده ماه دانسته و اين در حالى است كه اگر ما اين مدّت را از نيمۀ ربيع سال اوّل يا دقيقتر از دوازدهم اين ماه تا نيمۀ شعبان سال دوم حساب كنيم اين مدّت هيجده ماه نمى شود(1) و هفده ماه خواهد بود.

روزۀ ماه رمضان

375 - ابن جرير طبرى روايت كرده است كه آن سان كه تغيير قبله در ماه رمضان صورت گرفت تشريع روزه نيز در اين ماه بود.

روايت شده است كه مسألۀ تشريع روزه سه مرحله را طى كرد:

مرحلۀ اوّل: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد يهوديان را ديد كه روز عاشورا روزه مى گيرند. پس در اين باره از آنان پرسيد و آنان گفتند: «اين روزى است كه خداوند در آن موسى را نجات داده است». آن حضرت در پاسخ آنان فرمود: «ما به موسى سزاوارتريم». پس به همين سبب آن روز را روزه گرفت و مردم را نيز به روزه داشتن آن روز فرا خواند.

اين مرحلۀ اوّل است و از روايت چنين فهميده مى شود كه روزۀ تشريع شده

ص: 354


1- - البتّه گفتنى است كه اگر ما ورود رسول اكرم به مدينه را دوازدهم ربيع و تغيير قبله را نيمۀ شعبان سال دوّم هجرت بدانيم، هر چند ميان اين دو حادثه هيجده ماه كامل نخواهد بود امّا مسألۀ تغيير قبله در ماه هيجدهم هجرت قرار خواهد گرفت. م.

در اين مرحله به اجتهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. امّا ما بايد در كنار آن وحيى نيز در اين باره در نظر بگيريم و بدان قائل شويم چرا كه اگر وحيى در اين مورد نازل نشده بود رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مردم را از جانب خود به چنين عبادتى امر كند.

مرحلۀ دوّم: هنگامى است كه آيات ذيل نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شد آن سان كه بر كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شده بود. شايد تقواى خدا پيشه كنيد. چند روز مشخّص و محدود [روزه است] و هر كه از شما مريض يا در سفر باشد تعدادى از روزهاى ديگر [روزه خواهد گرفت]. بر كسانى نيز كه توان آن نداشته باشند به جاى آن فديه اى است كه خوراك بينوايان باشد. پس هر كس داوطلبانه روزه بگيرد همين براى او بهتر است و اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است البتّه اگر كه بدانيد»(1).

ابن كثير مى گويد در اين مرحله مسلمانان ميان اين كه روزه بگيرند يا روزه نگيرند مخيّر بودند و هر كس مى خواست روزه مى گرفت و هر كس نمى خواست روزه نمى گرفت.

ما در اين باره نظرى داريم كه در سطور آينده پس از بحث مرحلۀ سوّم بدان خواهيم پرداخت.

مرحلۀ سوّم: هنگامى است كه با نزول آيات ذيل روزۀ ماه رمضان بر همگان واجب شد، آنجا كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه قرآن در آن نازل شده تا هدايت مردمان و آياتى از هدايت و روشنگرى باشد. پس هر كس از شما كه ماه را ببيند بايد روزه بگيرد و هر كس كه مريض يا در سفر باشد چند روزى از روزهاى ديگر [سال]. خداوند براى شما سهولت را مى خواهد و خواهان سختى و مشكل براى شما نيست. و بايد اين تعداد را كامل كنيد و خداوند را بر آنچه هدايتتان كرده است بزرگ داريد و باشد كه سپاس به جاى آريد»(2).

ص: 355


1- - بقره/ 185-183.
2- - بقره/ 185-183.

ابن كثير در ادامه براى اين مرحله دو دورۀ كوتاهتر ذكر مى كند:

الف: دوره اى كه در آن مسلمانان پس از افطار تا هنگام خواب مى خوردند و مى آشاميدند و پس از خوابيدن اباحه خوردن و آشاميدن از بين مى رفت.

ب: دوره اى كه در آن خداوند همبستر شدن با زنان و نيز خوردن و آشاميدن را از هنگام افطار تا طلوع فجر حلال اعلام فرمود، آنجا كه اين آيات نازل گرديد كه: «در شب روزه، همبستر شدن با زنان برايتان حلال شده است كه آنان لباس شما و شما لباس آنان هستيد. خداوند مى داند كه شما به خود خيانت مى كرديد. پس بر شما توبه كرد و شما را بخشيد. پس اكنون با زنان همبستر شويد و آنچه را خداوند برايتان نوشته [و تقدير كرده] است بجوييد و بخوريد و بياشاميد تا آن هنگام كه از روشنايى فجر، براى شما رشتۀ سفيد از رشته سياه جدا و شناخته شود. سپس روزه را تا شب به پايان بريد و در حالى كه در مسجد به اعتكاف نشسته ايد با زنان همبستر نشويد. اينها حدود الهى است بدان نزديك نشويد. بدين سان خداوند آيات خود را براى مردم بيان مى كند شايد تقوا پيشه كنند»(1).

376 - اكنون جاى تأمّل در اظهارات ابن كثير از دو ناحيه است:

الف: وى مى گويد در هنگام تشريع روزه در دوّمين مرحله مسلمانان مخيّر بودند كه روزه بگيرند يا نگيرند و به جاى آن فديه دهند. شايد وى اين سخن را از قسمتى از آيه كه مى گويد: «بر كسانى نيز كه توان آن نداشته باشند به جاى آن فديه اى است كه خوراك بينوايان باشد»(2) استنباط كرده است.

به عقيدۀ ما و به پيروى از علماى سلف يا حدّ اقل برخى از آنها چنين تخييرى ميان روزه داشتن و روزه نداشتن در كار نبوده است چرا كه:

يك: چنين چيزى با وجوب روزه تناقض دارد و اين در حالى است كه به مقتضاى آيۀ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شد آن سان كه بر

ص: 356


1- - همان/ 187.
2- - همان/ 184.

كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شده بود. شايد تقواى خدا پيشه كنيد»(1) روزه «واجب» شده و حتّى براى مؤكّد بودن اين وجوب با كلمه «بر شما نوشته شد» از آن تعبير شده تا اين حقيقت بيان شود كه وجوب روزه يك شريعت ازلى و دائمى است كه بر مؤمنان نوشته شده است آن سان كه بر ديگران و پيروان اديان گذشته نوشته شده بود. همچنين در قسمت اخير آيه سخن الهى حاكى از آن است كه روزه راهى براى رسيدن به تقواى خداوند است و اين در حالى است كه تقوا هميشه و در هر حال مطلوب است [و بايد آنچه راه رسيدن بدان است هميشه لازم باشد نه آن كه ميان آن و چيزى ديگر تخيير برقرار شود].

دو: خداوند بر آن كسى كه به عذر سفر يا مرض روزه نمى گيرد واجب ساخته است كه در بقيّۀ ايّام سال به همان اندازه روزه بگيرند. اين مسأله حكايت از آن دارد كه تعداد روزهاى روزه گرفتن مشخّص و زمان آن نيز معيّن است و حتّى در صورت وجود عذر به صورت كلّى ترك نمى شود و فوت نمى گردد، بلكه واجب است قضاى آن داده شود. اين در حالى است كه اگر تخييرى ميان روزه گرفتن و روزه نگرفتن در كار بود در همين جا كه مناسبترين جاست ذكر مى شد و قضا در روزهاى ديگر سال واجب اعلام نمى گرديد و حدّ اقل مسافر يا مريض مقيم در حضر مى توانست به استناد همين تخيير روزه نگيرد و قضاى آن را نيز ندهد.

سه: آيه «كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلصِّيٰامُ» ، «روزه بر شما نوشته شد» با آيۀ «شَهْرُ رَمَضٰانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ» ، «ماه رمضان همان است كه قرآن در آن نازل شده» وحدت سياق دارد و معقول نيست كه دو آيه كه هر دو بخشهايى از يك متن را تشكيل مى دهند يكى ناسخ و ديگرى منسوخ باشد [و به موجب يكى تخيير ثابت شود و به موجب ديگرى اين حكم لغو گردد]. بلكه معنى مناسب و سازگار با اين وحدت سياق آن است كه آيۀ دوم بيانى براى عبارت «ايّاما معدودات»، «چند روزى مشخّص و محدود» در آيۀ اوّل باشد و نه ناسخ آن.

ص: 357


1- - همان/ 183.

چهار: مقصود از «يطيقونه»، «كسانى كه توان آن را ندارند» كسانى است كه با روزه گرفتن در نهايت سختى قرار مى گيرند و توان آنان به پايان مى رسد و در آينده نيز امكان اعاده و قضاى روزه را ندارند. تنها چنين كسانى هستند كه به جاى روزه گرفتن فديه خواهند داد [و بنابراين اجازۀ ترك روزه به همگان داده نشده است].

روايت شده كه اين آيه منطبق بر پيرمردان و پيرزنانى است كه اگر روزه بگيرند تمام توان آنها گرفته مى شود. اين روايت از ابن عباس نقل شده و شامل زمين گير و مريضى كه اميد بهبود براى او نيست نيز مى شود.

پنج: آيۀ «پس هر كس داوطلبانه روزه بگيرد همين براى او بهتر است و اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است»(1) نيز بر تخيير ميان روزه گرفتن و روزه نگرفتن دلالت نمى كند، زيرا بروشنى مشخّص است كه مقصود از اين آيه روزۀ مستحبّى است و نه روزۀ واجب.

ب: وى مى گويد پس از وجوب روزه از سوّمين مرحله در دوره اى، خوردن و آشاميدن و همبستر شدن با زنان پس از هنگام خواب جايز نبود و در دورۀ بعد اين امر مجاز اعلام شد.

ما در مقابل اين سخن اظهار مى داريم كه در هيچ نص قرآنى و يا در هيچ حديث نبويى چنين نيامده است كه بمجرّد خوابيدن اباحۀ اكل و شرب و همبسترى با زنان از ميان مى رود، بلكه آنچه براى ما ثابت شده تنها اين است كه مسلمانان يا حدّ اقل برخى از آنها - به طور مسلّم - چنين كارى مى كردند و از خوردن و آشاميدن پس از خوابيدن خوددارى مى ورزيدند. حال آيا اين شيوۀ مسلمانان ناشى از برداشت آنان از آيه بوده و يا بر اساس دستورى صريح در اين مورد بوده است؟ ما اگر به جستجوى نصّ صريحى در اين باره بپردازيم در قرآن كريم و در فرموده هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى نمى يابيم و بنا بر اين از نظر ما گزيده تر همان است كه اين شيوۀ عمل مسلمانان از برداشتى كه آنان از آيۀ قرآن داشته اند ناشى مى شده

ص: 358


1- - همان/ 184.

است. آيۀ «عَلِمَ اَللّٰهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتٰانُونَ أَنْفُسَكُمْ» ، «خداوند مى داند كه شما به خود خيانت روا مى داشتيد»(1) نيز همين مطلب را مورد تأييد قرار مى دهد. راغب اصفهانى مادّه «اختيان» را [كه فعل تختانون از آن گرفته شده] به خيانت معنى كرده است و به نظر نگارنده معنى آيه آن است كه شما مى خواستيد صيانت نفس كنيد و با وادار كردن خود بدانچه توان آن نداريد [يعنى ترك اكل و شرب و همبسترى با زنان به مجرّد خوابيدن پس از افطار] به خود خيانت روا داشته ايد. به همين سبب نگارنده بر اين عقيده است كه مسلمانان اين كار را به سبب برداشتى كه از آيۀ وجوب روزه داشتند انجام مى دادند و بعدا قرآن كريم اين برداشت را تصحيح كرد و حقيقت امر را روشن ساخت و بنا بر اين نزول آيۀ «عَلِمَ اَللّٰهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتٰانُونَ أَنْفُسَكُمْ» (2) شروع دوره اى جديد نبود بلكه تنها اصلاح يك برداشت نادرست بود.

نگارنده به اين ايمان و اعتقاد دارد كه آيات مباركى كه تاكنون در اين بحث مطرح شد همه داراى يك سياق است و در آن ناسخ و منسوخى وجود ندارد و خداوند خود آگاهتر است.

وجوب زكات فطر

377 - در سال دوّم هجرت خداوند زكات فطر را بر مؤمنان واجب ساخت.

از سياق رخدادهاى تاريخى چنين بر مى آيد كه اين زكات در پى وجوب روزه واجب شد، آن سان كه روايت شده است در رمضان همين سال يك يا دو روز قبل از عيد فطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد وجوب زكات فطره قبل از افطار كردن در روز عيد به ايراد خطبه پرداخت. در اين مورد ابن كثير مى گويد:

«در اين سال مردم به زكات فطر فرمان داده شدند. گفته شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك يا دو روز قبل از عيد فطر براى مردم به ايراد سخن پرداخت و آنان را

ص: 359


1- - همان/ 187.
2- - همان/ 187.

به اين كار فرمان داد. در همين سال پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز عيد را به جاى آورد. آن حضرت به همراه مردم به مصلّى رفت و اين اوّلين نماز عيدى بود كه برپا شد.

[مسلمانان در هنگام روانه شدن به سوى مصلّى نيزه اى را كه از آن زبير بود و نجاشى به او هديه كرده بود پيشاپيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بردند و از آن پس اين نيزه در اعياد پيشاپيش آن حضرت برده مى شد»(1).

گفتنى است كه حركت دادن اين نيزه پيشاپيش رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در تجمّعات اعياد رمزى حاكى از وحدت اجتماعى مبتنى بر عبادت و خداپرستى و نيز حاكى از اين حقيقت بود كه اين جامعه به يارى خداوند جامعه اى عزّتمند است كه در سر تا سر آن عزّت و كرامت حكمفرماست و هيچ در آن جاى ذلّت و خوارى نيست.

همچنين لازم به يادآورى است كه از سياق رخدادهاى تاريخى چنين بر مى آيد كه زكات فطره پس از واقعه بدر واجب شد، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين رخداد و يك يا دو روز مانده به پايان ماه رمضان در اين مورد به ايراد خطبه پرداخت. امّا در مورد روزه آنچه مسلّم است اين است كه اين مهمّ - بنا بر روايت ارجح - در ماه شعبان و قبل از نبرد بدر واجب شده بود.

برخى از راويان متأخّر معتقدند كه زكات اموال نيز در همين سال واجب شده است، آن سان كه ابن كثير مى گويد:

«آن گونه كه تنى چند از متأخّران گفته اند در همين سال [يعنى سال دوم هجرت] زكات داراى نصاب [يا همان زكات اموال] واجب گرديد»(2).

قبل از به پايان بردن اين فصل دو نكتۀ ديگر را متذكّر مى گرديم:

الف: صريح احاديثى كه در مورد زكات فطر رسيده آن است كه اين زكات واجب است نه آن كه مستحب مؤكّد باشد يا آن گونه كه مذهب حنفى مى گويد واجب باشد امّا فرضى نباشد. ترمذى به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا

ص: 360


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 255 و 256.
2- - همان، ص 256.

جارچيى را در ميان حجّاج مكّه گماشت تا اعلام كند كه «آگاه باشيد كه زكات فطر بر هر مسلمانى - زن و مرد و آزاد و برده - واجب است». البتّه بدين معنى كه بر توانمندان واجب است زكات هر يك از اقشار فوق را كه در نفقۀ خود دارند پرداخت كنند.

ابن قيّم جوزى دربارۀ اين زكات مى گويد:

«از سيرۀ وى (صلی الله علیه و آله) آن بود كه زكات فطر را به مساكين اختصاص مى داد و آن را بر اصناف ثمانيه(1) تقسيم نمى كرد و نه به چنين چيزى فرمان داد و نه كسى از صحابۀ او يا كسانى كه بعد از آنان آمدند چنين كردند، بلكه حتّى يكى از دو قول در ميان ما (يعنى قول حنبلى) آن است كه دادن زكات فطر به غير از مسكين جايز نمى باشد و همين قول نيز گزيده تر است».

زكات فطر رمزى است به معنى شركت دادن بينوايان در شادى عيد به اين كه آنان را با پرداخت زكات بدانان از سؤال كردن در اين روز بى نياز سازند، آن گونه كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز روايتى بدين مضمون رسيده است.

ب: همان گونه كه اشاره كرديم روزه قبل از نبرد بدر كبرى واجب شد، زيرا روزه خويشتن دارى و روح صبر را در انسان شكوفا مى سازد و ارادۀ وى را بالا مى برد. اين در حالى است كه اينها ابزار و زمينه هاى روانى جهاد است زيرا اندوخته جهاد صبر است و بنا بر اين وجوب روزه با اين دستاوردها مقدّمۀ و ايجاد آمادگيى براى آن رخدادى بود كه در آينده به وقوع مى پيوست رخدادى به نام نبرد بدر.

ص: 361


1- - مقصود از اصناف ثمانيه همان هشت گروهى است كه در آيۀ قرآن از آنها ياد شده است آنجا كه مى فرمايد: «زكات تنها براى فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، بدهكاران، در راه خدا و براى درراه ماندگان است». (توبه/ 60).

ص: 362

فصل نوزدهم روز جدايى حق از باطل؛ نبرد بدر

مقدّمات بدر

378 - غزواتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اوايل سال دوّم هجرت بدانها اقدام فرمود و سريّه هايى كه آن حضرت اعزام كرد همه براى آگاه كردن قريش از اين امر بود كه اسلام اينك به قدرتى دست يافته كه با اتّكاى بدان كسانى را به هماوردى مى طلبد كه معتقدان به آن را آزار دادند و براى بازداشتن مردمان مستضعف از دين خويش تلاش كردند و آنان را در زير فشار و شكنجه قرار دادند تا از دين خود برگردانند، هر چند كه از اين تلاش به هيچ هدفى دست نيافتند.

همچنين اين غزوه ها و سريّه ها براى آن بود كه آن حضرت با مناطق مختلف سرزمين عربى آشنا شود و نيز مردمان اين سرزمين را از وجود حقيقتى به نام اسلام آگاه سازد و دلهاى آنان را به اين حقيقت نزديك كند تا در آينده آنها را بر محور كلمۀ حق گرد هم آورد. علاوه بر اين وى با برخى از اقوام ساكن اين مناطق پيمانهاى عدم تعرّض و همكارى و يارى متقابل منعقد ساخت.

اكنون زمان آن فرا رسيده بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صورتى جدّى با قريش رو در رو شود، امّا نه با اعزام سريّه اى به سوى كاروان تجارى آنها، بلكه با غزوه اى كه خود در آن شركت داشته باشد، بويژه آن كه زمينه هاى چنين رويارويى فراهم شده و مشركان از اين آگاهى يافته بودند كه مسلمانان به قدرتى دست يافته اند كه آنان با وجود اين قدرت مى توانستند فرجام كار خود را حدس بزنند. آنها مى ديدند كه آن

ص: 363

حضرت راه تجارت آنان را بر ايشان بسته است، چرا كه از اين پيش جنگ ميان وى و مشركان عملا آغاز شده بود آن هنگام كه آنان مؤمنان را از خانه و كاشانۀ خود بيرون راندند و به قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم گرفتند و دست به كار اجراى اين تصميم شدند.

از ديگر سوى از آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از هيچ كاروانى از قريش، خواه روانۀ سفر به شام و خواه در راه بازگشت از آن ديار، آگاهى نمى يافت مگر آن كه براى رويارويى با آن اقدام مى كرد مشركان نيز خود را آمادۀ چنين مقابله اى كردند و از زمانى كه در سريّۀ عبد اللّه بن حجش عمرو حضرمى به قتل رسيد آنان احساس خطر كردند و كاروانهاى تجارى خود را در حفاظت و حمايت نگهبانان قرار مى دادند.

در اين ميان قبل از سريّۀ عبد اللّه بن حجش كاروانى از قريش به همراه چهل نگهبان از مكّه روانۀ شام شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جانب آن شتافته بود تا خود را بدان برساند، امّا هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان كاروان نرسيده، آن كاروان گريخته بود. [اكنون اين كاروان در شام بود و] از آنجا كه اموال ثروتمندان قريش در اين كاروان قرار داشت رسول اكرم به انتظار بازگشت آن نشست و به تعقيب اخبار قريش و اخبار اين كاروان پرداخت.

كاروان

379 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت كه كاروان قريش در راه بازگشت از شام است و در حمايت سى يا چهل نفر قرار دارد. به همين سبب مسلمانان را به رويارويى با اين كاروان فرا خواند و فرمود: «اين كاروان قريش است و اموال و داراييهاى آنان در آن قرار دارد. پس به مقابلۀ با آن بيرون رويد شايد خداوند غنيمتى نصيبتان سازد».

برخى خيلى زود به اين دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پاسخ مثبت دادند و برخى ديگر در اين باره درنگ و تأخير كردند، هر چند همين گروه نيز آمادۀ همراهى با سپاه

ص: 364

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بودند، چرا كه آنان انتظار يك نبرد را نداشتند و گمان مى كردند اين حركت نيز همانند ديگر سريّه ها كه در طىّ آن با مشركان وارد نبرد نمى شدند و در آنها جنگى صورت نمى گرفت برگزار شود.

از ديگر سوى ابو سفيان نيز كه سرپرستى كاروان قريش را كه مركّب از هزار شتر بود بر عهده داشت از اين بيمناك بود كه مسلمانان با وى رودررو شوند و همان گونه كه با حضرمى رفتار كردند و او را به قتل رساندند با وى نيز برخورد كنند. وى به همين سبب در جستجوى اخبار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او و تعقيب حركتهاى آنان بود و به اين منظور از هر راهگذرى كه با وى برخورد مى كرد در اين باره مى پرسيد تا آن كه اطّلاع يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اصحاب خود را براى رويارويى با او بسيج كرده و بدين ترتيب دريافت همان سرنوشتى در انتظار او و كاروان اوست كه حضرمى و كاروان او دچار آن شد.

دقّت و مراقبت ابو سفيان نسبت به اين كاروان وى را به انجام دو اقدام همزمان واداشت:

الف: راهى جز راه بدر را در پيش گرفت و كاروان خود را نجات داد به گونه اى كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهاجران وارد سرزمين بدر شدند دريافتند كه كاروان از آنان گريخته است و آنان نتوانسته اند بدان دست يابند و بايد در انتظار نبرد با قريش باشند.

ب: كسى را روانۀ مكّه و ديدار با قريش كرد و از آنان كمك خواست تا بتواند از كاروان حمايت كند و در برقرارى امنيّت راه تجارت قريش از تعرّض محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او تلاش كند. وى همچنين از آنان خواست سپاهى را براى سركوب و نابود كردن محمّد و اصحاب او تجهيز كند. وى ضمضم بن عمرو غفارى را روانۀ مكّه ساخت تا خطرى را كه متوجّه كاروان شده براى آنان روشن سازد و به آنها اطّلاع دهد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحابش متعرّض كاروان شده اند.

ضمضم روانۀ مكّه شد و در ميان آن درّه بر شتر خويش كه بينى و گوش آن را

ص: 365

بريده و جهازش را نيز وارونه كرده و در حالى كه خود نيز پيراهن خويش دريده بود تا توجّه مردم را به خود و آنچه مى گويد جلب كند فرياد زد كه «اى جماعت قريش! مصيبت! مصيبت! اموالتان را كه همراه ابو سفيان است دريابيد كه محمّد به همراه اصحاب خود متعرّض آن شده و گمان ندارم كه بتوانيد خود را بدان برسانيد.

كمك! كمك!».

اين كلمات آتشين با آن ظاهر ضمضم قريش را واداشت تا براى دفاع از اموال و داراييهاى خود و نجات آن برخيزد. بدين ترتيب تمامى افراد قريش از دو حال خارج نبودند: يا آن كه تصميم داشتند خود روانۀ جنگ شوند يا كسى را به نيابت از خود روانه مى كردند تا از اموال آنان و از اموال همۀ قريش دفاع كند.

در همين زمان كه قريش براى رويارويى آماده شده و ساز و برگ و توشۀ مورد نياز خويش را آماده كرده بود. بدانان خبر رسيد كه ابو سفيان راه كاروان را تغيير داده و آن را نجات داده است. وى فرستاده اى به جانب قريش فرستاد تا به آنها مژدۀ نجات كاروان را بدهد و بگويد «شما تنها بدان هدف بيرون آمده ايد كه از كاروان خود و از مردان خويش حمايت كنيد، امّا اكنون خداوند آنها را نجات داده است، پس برگرديد».

بدين ترتيب انگيزه اى كه در ظاهر علّت تشكيل آن سپاه و حركت آن از مدينه بود از ميان رفت، امّا در اين ميان هنوز انگيزۀ كينه هاى درونى در دلهاى برخى از مشركان باقى بود و ابو جهل كه در رأس اين گروه قرار داشت مى گفت: «به خداوند سوگند برنمى گرديم تا آن كه وارد سرزمين بدر شويم».

در اين ميان در حالى كه هنوز آنان در جحفه بودند يكى از همپيمانان بنى زهره اظهارات ابو جهل را رد كرد و گفت: «اى بنى زهره، خداوند اموال شما را نجات داده و مخزمة بن نوفل را كه از افرادتان است (و در ميان محافظان كاروان بود) جان سالم به در برده و اكنون شما [با ادامۀ كار خود] به نعمت و ثروت خداوندى كافر و ناسپاس مى شويد. ننگ و ترس اين كار را براى من قرار دهيد و بازگرديد كه شما را

ص: 366

نيازى بدان نيست بدون آمادگى و ابزار كامل روانۀ جنگ شويد. آنچه اين مرد مى گويد مورد پذيرش ما نيست».

بدين ترتيب از خاندان بنى زهره كسى راه را ادامه نداد و از بنى عدى بن كعب نيز كسى در جنگ شركت نكرد، امّا از ديگر خاندانهاى قريش هيچ خاندانى نبود مگر آن كه گروهى از آنان روانۀ نبرد گرديد.

در اين حال در ميان صفوف كسانى كه براى نبرد روانه شده بودند گفتگوهايى جارى بود كه مى توانست ترديدهايى را در ادامۀ راه آنان ايجاد كند، به عنوان مثال، يكى از قريشيان به طالب بن ابى طالب گفت: «اى بنى هاشم، ما مى دانيم كه هر چند شما به همراه ما بيرون آمده ايد، امّا دلهاى شما با محمّد است». در پى اين گفته طالب خشمگين شد و با ديگر كسانى كه برگشته بودند راه بازگشت در پيش گرفت.

اين ترديد و اين بازگشت در حالى از ناحيۀ برخى صورت مى گرفت كه رجال نامى قريش براى دفاع از كاروان روانه شده بودند. در اين ميان، بى ترديد، در اراده كسانى نيز كه همچنان بر رفتن به جنگ مصرّ مانده بودند به سبب همين اختلافات و دودليها و نيز بازگشت برخى از سپاهيان سستى به وجود آمده بود، بويژه آن كه اكنون علّت اصلى اين لشكركشى نيز از ميان رفته بود.

به هر حال على رغم اين اختلاف و دودلى سپاه قريش مركّب از نهصد و پنجاه نفر رزمنده و به همراه دويست اسب كه در پى خود مى كشيدند و تعداد بيشمارى شتر و نيز در حالى كه رامشگران و نوازندگان در ميان سپاه دايره مى زدند و به دشنام گويى مسلمانان ترانه مى خواندند بر شتران رهوار يا چموش خود راهى نبرد با مسلمانان شد.

380 - اينك آن كاروان را با ماجراهايش وامى گذاريم تا شمّه اى نيز از ماجراهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان سخن گوييم.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان جمعى حدود سيصد و نه نفر روانۀ بدر شد. اين

ص: 367

نخستين بارى بود كه مهاجرين و انصار هر دو گروه در سپاه شركت داشتند، سپاهى كه روانه شده بود تا در بدر با آن كاروان پيش گفته رو در روى شود، امّا نتوانست بدان دست يابد و ابو سفيان با قرار دادن بدر در سمت چپ مسير كاروان خود و با در پيش گرفتن راهى جز راه بدر آن كاروان را به همراه همۀ مردانى كه حفاظت از آن را بر عهده داشتند نجات داد.

از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از طريق اخبارى كه به دست مى آورد اطّلاع يافت كه سپاه قريش با چنان افراد فراوان و با اسبها و شتران آماده براى نبرد از مكّه بيرون آمده است و اينك اگر چه كاروان از دست آنان در رفته، امّا نبردى سخت در پيش است و ناگزير جنگى در خواهد گرفت.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه گروهى اندك را كه البتّه به اتّكاى ايمان قدرت فراوانى يافته بودند گرد آورد به تقويت روحيّه و وحدت بخشيدن به خواسته ها و تمايلات و يكى كردن دلهاى آنان پرداخت. او از ناحيۀ مهاجرين و انصار اطمينان خاطر داشت امّا از اين بيمناك بود كه انصار فكر كنند پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارند آنان را ملزم به خروج از مدينه نمى كند، بلكه اين پيمان تنها هنگامى براى آنان تعهّد ايجاد مى كند كه دشمن به مدينه حمله ور شود. بنابراين آنان ناگزير نيستند به همراه وى براى نبرد با گروهى از مدينه بيرون روند كه هنوز به شهر و سرزمين آنان نيامده است، چرا كه متن آن پيمان چنين بود كه آنان گفته بودند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ما از تعهد نسبت به تو تا زمانى كه به شهر ما نرسى كناريم و هنگامى كه به ديار ما رسيدى حفاظت از تو وظيفۀ ماست و در برابر آنچه از خود و زنان و فرزندانمان دفاع مى كنيم از تو نيز دفاع خواهيم كرد». شايد نيز در عمل هم برخى چنين گمانى به دل راه داده بودند.

به همين دليل و از آنجا كه در هنگام رويارويى با دشمن حدّ اقل نسبت به سپاه خود بايد اطمينان كامل داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست از آنچه در دلهاى كسانى كه به يارى او پرداخته، او را پناه داده بودند و اكنون براى مصادرۀ كاروان و

ص: 368

نه براى نبرد از مدينه بيرون آمده اند مى گذرد آگاه شود. بدين ترتيب پيامبر با اصحاب خود به مشورت پرداخت تا به ثمرات يك مشورت مفيد و سازنده دست يابد و از وضعيّت و روحيّۀ سپاهيان خود از مهاجر و انصار آگاه شود.

در اين مشورت هر يك از ابو بكر و عمر به ابراز نظرات خود پرداختند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرات ديگران را مى خواست. پس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن راهى را كه خدا به تو نشان داده در پيش گير كه به خداوند سوگند ما آن سان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند كه «تو و پروردگارت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(1) به تو نخواهيم گفت و بلكه مى گوييم «تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما نيز در كنار شما مى جنگيم. سوگند به آن كه تو را به پيام حق برانگيخت اگر ما را تا برك الغماد نيز براى جنگ ببرى براى فتح آن سرزمين در كنار تو خواهيم جنگيد تا به آن هدف برسيم».

در پى سخنان مقداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ستود و براى وى دعا كرد.

در اينجا آن حضرت نسبت به مهاجرين اطمينان خاطر يافت و تنها اين باقى مانده بود كه نسبت به انصار كه گمان مى كردند پيمان نخستين آنان با رسول اكرم آنها را ملزم به خروج از مدينه نمى سازد نيز اطمينان خاطر يابد. به همين سبب به آنان فرمود: «اى مردم به من نظر دهيد».

در اين هنگام سعد بن معاذ گفت: «به خدا سوگند اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گويا روى سخنت با ماست!» فرمود: «آرى». سعد گفت: «ما به تو ايمان آورده ايم تو را تصديق كرده ايم و گواهى داده ايم كه آنچه تو آورده اى حق است. همچنين در اين باره با تو عهد بسته ايم و با تو پيمان گوش سپردن و فرمان بردن نهاده ايم. پس اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را خود مى خواهى انجام ده كه ما با توييم. سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت، اگر ما را در مقابل اين دريا قرار دادى و به دريا زدى ما نيز در پى تو به دريا خواهيم زد و حتّى يك نفر از ما از همراهى با تو خوددارى

ص: 369


1- - مائده/ 24.

نخواهد كرد. ما از اين ناخشنود نيستيم كه به كمك ما با دشمن روبرو شوى و ما را به رويارويى با آنان برى، چرا كه ما در جنگ پايداريم و در رويارويى و نبرد راستگو و استوار. اميد آن كه خداوند تو را به مشاهدۀ موضعى از ما بنشاند كه ديدگان و دلت بدان نورانى و شاد شود. به اميد بركت و فضل الهى ما را به پيش ببر».

در پى اين اظهارات و اين مواضع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطمينان يافت كه اينك وعدۀ خداوند به تحقق پيوسته و سپاهى همراه اوست كه به خداوند و به حق ايمان دارد و ترديد در او نيست. به همين سبب بود كه آن حضرت از گفته هاى سعد بن معاذ شادمان شد و به نشاط آمد و فرمود: «روانه شويد و شادمان باشيد كه خداوند يكى از آن دو طايفه را [كاروان يا سپاه] به من وعده داده است و به خداوند سوگند گويا همينك كشته شدن آن مردم را به ديدگان خويش نظاره مى كنم.

اين سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه عزم خود را براى نبرد استوار كرده و قدرت خداوند نيز پشتيبان آن بود.

مقايسۀ دو سپاه

381 - ديديم كه چگونه سپاه پيامبر دل خود را به نيروى ايمان و حقيقت استوار ساختند، هر چند عدّه و عدّۀ آن اندك و كم بود، چه آن سپاه جز دو اسب و چهل شتر آن هم براى بيشتر از سيصد نفر نداشت و مجاهدان مسلمان به نوبت بر مركبهايى كه داشتند سوار مى شدند و هر مركبى مورد استفادۀ بيش از چهار نفر قرار مى گرفت. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود نيز به نوبت بر مركب مى نشست و حتّى آن هنگام كه اصحاب وى قصد آن داشتند در هنگام فرا رسيدن نوبت پياده روى آن حضرت وى را از اين امر معاف بدارند فرمود: «من از شما ناتوانتر و يا كمتر از شما خواهان اجر و پاداش نيستم».

در مقابل اين سپاه اندك سپاه كفر نهصد و پنجاه نفر مرد جنگى و هفتاد اسب و تعداد فراوانى شتر داشت كه علاوه بر استفاده از آنها به عنوان مركب بخشى از

ص: 370

آنها را نيز به مصرف آذوقه سپاه مى رساندند. در اين ميان آنچه اين سپاه كم داشت ايمان و اراده و بلكه تصميم قطعى به نبرد بود، زيرا بسيارى از آنها گرفتار ترديد بودند و حتّى برخى ديگر كه روانۀ جنگ شدند و به ميدان كارزار نيز گام نهادند از عزم و اراده اى برخوردار نبودند. براى اثبات اين حقيقت قرائنى از اين قبيل وجود دارد:

الف: آنان براى حمايت از كاروان تجارى خود از مكّه بيرون آمده بودند و علاقۀ بسيار به حفظ اين كاروان آنها را بر آن داشته بود به استقبال هر خطرى در اين راه بروند زيرا اگر به حمايت از كاروان بر نمى خاستند ثروت و دارايى و در پى بى آن نعمت و آسايش خويش را از دست مى دادند و علاوه بر آن در ميان ديگر اعراب خوار و زبون مى شدند. امّا اكنون ابو سفيان براى آنان پيام فرستاده بود كه كاروان نجات يافته است. وى در پيام خود گفته بود: «شما تنها بدان هدف از شهر بيرون آمده ايد كه از كاروان خود و از اموال و مردان خويش حمايت و دفاع كنيد، امّا اكنون خداوند كاروان را نجات داده است. پس بر گرديد».

روشن است كه بدين ترتيب با از ميان رفتن علّت اصلى خروج اين سپاه ديگر سببى نبود كه غيرت آنان را براى جنگ بر انگيزد. امّا در اين ميان كينه هاى نهفته و حسد ابو جهل نسبت به بنى هاشم ابو جهل را تحريك كرد و او نيز مردم را به ادامۀ كار و پرداختن به نبردى كه از كينه و حسد مايه مى گرفت واداشت و بدين ترتيب او و كسانى كه چون او بودند روانۀ اين نبرد شدند.

ب: به همين سبب بنى زهره همه از اين سپاه جدا شدند و برگشتند و ابو جهل را به حماقت و نادانى متّهم كردند و يكى از آنان گفت: «اى بنى زهره، شما را نيازى بدان نيست كه بدون آمادگى و ابزار كامل روانۀ جنگ شويد».

ج: برخى از افراد قدرتمند قريش نيز كه موقعيّت و منزلتى در ميان خاندان خود داشتند در خروج از مكّه گرفتار ترديد شدند. از اين جمله مى توان أميّة بن خلف را نام برد كه از بيرون رفتن از مكّه خوددارى ورزيد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

ص: 371

«أميّة بن خلف كه شيخى جليل و تنومند و درشت اندام بود از رفتن امتناع كرد و در پى بى آن در حالى كه وى در مسجد الحرام در ميان افراد خاندان خود نشسته بود عقبة بن ابى معيط آتشدانى كه در آن قدرى آتش و بخور بود نزد او آورد و بر زمين نهاد و گفت: «اى ابو على، بخور بر آتش نه كه تو چون زنانى». او نيز در پاسخ عقبه گفت: خداوند رويت را سياه كند! چه زشت پيامى آورده اى!»(1).

بدين سان اين مرد بى آن كه شورى در سر داشته باشد تنها از بيم سرزنش ديگران روانۀ اين نبرد شد.

ابو جهل نيز كه در ايّام حج مردم را از پيروى كردن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازمى داشت از اين كه خود در صحنۀ نبرد حاضر شود امتناع كرد و عاص بن هاشم بن مغيره را در مقابل پرداخت بدهيهاى فراوان وى كه او را ورشكست كرده بود به جاى خود به جنگ فرستاد.

طالب بن ابى طالب نيز از كسانى است كه از شركت در نبرد خوددارى ورزيد و علّت اين امر نيز همان بود كه به گفته يكى از مردان قريش «دل بنى هاشم با محمّد (صلی الله علیه و آله) بود».

در اين ميان تنها نكتۀ شگفت آور شركت عبّاس عموى پيامبر در سپاه مشركين است، زيرا وى همان مردى است كه در هنگام ملاقات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج در جريان دوّمين پيمان عقبه با آن حضرت همراه آمده بود تا از حمايت آنان از وى مطمئن شود و به آنان بگويد كه او در ميان خاندان خود از حمايت و دفاعى برخوردار است و اگر آنان نخواهند توانست از او دفاع و حمايت كنند او را از هم اكنون در حمايت خاندان خود بگذارند. بنا بر اين بايد گفت عبّاس - همانند برخى ديگر - كسى نبود كه با سپاهى همراه شود كه به جنگ برادرزادۀ او مى رود و مى خواهد او را شكست دهد بلكه وى تنها بدان سبب به همراه سپاه از مكّه بيرون آمد كه سرزنش

ص: 372


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 258.

قريش را كه او يكى از بزرگان آنان به شمار مى رفت از خود دور سازد و در ميان آنان در انزوا قرار نگيرد و همچنان سلطه و فرمانروايى او محفوظ بماند.

به گمان ما حتّى خود ابو سفيان نيز به ضرورت اين جنگ چندان اعتقاد نداشت و نامه اى كه او براى قريش فرستاد گواه اين امر است.

د: قريش - عموما - از جنگ ترس داشت، زيرا اولا آنان پس از آن كه آماده و مجهّز شدند جنگهايى را به ياد آوردند كه پيش از اين ميان آنان و بنى بكر بن عبد مناف رخ داده بود. آنان از اين بيم داشتند كه بنى بكر در چنين موقعيّتى از پشت سر به آنها حمله برند تا آنجا كه حتى يكى از مردان قريش گفت: «ما از اين بيم داريم كه آنان از پشت سر ما بيايند».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه آنان از جنگ مى ترسيدند و گمان داشتند رخنه گاههايى كه در پشت سر خويش براى نفوذ دشمنان ديگر خود فراهم مى آورند بيش از خطرات و جنگهايى است كه پيش روى دارند و به همين دليل نيز به اين جنگ ايمان و عزم و اراده اى براى وارد شدن بدان نداشتند، مگر آن كسانى كه كينه و حسد و جهل آنان را از ديدن هر واقعيّتى كور كرده بود.

ثانيا آن مشركان از مؤمنان و رويارويى با آنها نيز وحشت داشتند و حتى برخى از آنان در هنگام رويارو شدن دو سپاه و يا نزديك شدن به لحظات نبرد ديگران را از جنگ بازمى داشت. برخى از اين افراد شايد براى جلوگيرى از خونريزى سپاهيان را از جنگ بازمى داشتند، آن سان كه گفته هاى آنان از اين حكايت دارد كه على رغم همه اختلاف عقيده، آنان مراعات شئون خويشاوندى را مى خواهند و نه جنگ را.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه چون مشركان استقرار يافتند عمير بن وهب جمعى را روانه كردند و به وى گفتند: «اصحاب محمّد را براى ما تخمين بزن». وى نيز با اسب خود اطراف لشكر اسلام را دور زد و سپس به ميان مشركان برگشت و گفت: «آنان سيصد نفرند اندكى بيشتر و يا اندكى كمتر، امّا

ص: 373

اجازه دهيد كه آيا آنان گروهى در مخفيگاه و يا گروهى پشتيبان كه در پى آنان خواهد آمد ندارند». بدين ترتيب وى همه دشت بدر را تا نقطه هاى خيلى دور طى كرد و چيزى نديده [به ميان مشركان برگشت و] گفت: «چيزى نيافتم». البتّه او وضعيّت وحشت انگيزى را كه ديده بود براى آنان بيان كرد و توضيح داد كه معيار تعداد افراد سپاه نيست، بلكه معيار قدرت اراده و آمادگى براى مرگ است. وى خطاب به سپاه قريش كه اينك آماده و در آستانۀ نبرد بود گفت: «اى جماعت قريش، گرفتاريهايى در پيش است كه مرگ را به ارمغان دارد. اينك شتران يثرب براى ما مرگ حتمى آورده اند. آنان مردمى هستند كه هيچ پناهگاه و هيچ سپر حفاظتى جز شمشيرهاى خود ندارند. به خداوند سوگند گمان نمى كنم كسى از آنان كشته شود مگر آن كه دست كم يك تن از شما را بكشد. بدين وصف اگر آنان تعدادى از شما را بكشند زندگى پس از آن ديگر چه خوشى و چه صفايى خواهد داشت؟ تصميم خود را بگيريد».

حكيم بن حزام اين سخنان را شنيد و در پى بى آن در ميان سپاهيان به راه افتاد و نزد عقبة بن ربيعه رفت و به وى گفت: «اى ابو وليد، تو بزرگ قريش و سرور و فرمانرواى اين قوم هستى، آيا مايل نيستى كارى انجام دهى كه تا دنيا دنياست به نيكى از تو ياد شود؟» او گفت: «اى حكيم، اين كار چيست؟» او پاسخ داد: «مردم را بر مى گردانى و خود مسئوليّت همپيمان خود عمرو بن حضرمى را (كه در سريّۀ عبد الله بن حجش كشته شده بود) به دوش مى گيرى». او در پاسخ اظهار داشت:

«تو در اين امر بر من گواه باش، چرا كه آن همپيمان من بوده و ديۀ او بر عهدۀ من است».

بلافاصله در پى اين گفتگو عتبة بن ربيعه برخاست و چنين خطابه ايراد كرد:

«اى جماعت قريش شما با اين كار خود كه با محمّد و اصحاب او بجنگيد هيچ كارى از پيش نبرده ايد و هيچ سود نبرده ايد چه، به خدا سوگند، اگر با او بجنگيد و وى را با اصحابش بكشيد براى هميشه هرگاه يكى از شما به ديگرى بنگرد از او نفرت

ص: 374

خواهد داشت كه كسى از بستگان مادرى يا پدرى يا فردى از خاندان او را كشته است. برگرديد و كار محمّد را به ديگر اعراب واگذاريد كه اگر بر او چيره شوند اين همان چيزى است كه شما مى خواهيد و اگر نتيجه اى جز اين به بار آيد در حالى با او مواجه خواهيد شد كه او را در معرض آنچه [از قتل و كشتار] خواسته ايد قرار نداده ايد».

سپاهيان مشرك اين سخنان را شنيدند، امّا ابو جهل - آن هيمه آور جنگ كه خواهان آن بود و حسادت وى او را بدين كار وامى داشت عامر بن حضرمى برادر عمرو حضرمى را كه از سوى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل رسيده بود تحريك كرد تا مردم را به خونخواهى برادر خويش فرا خواند و او نيز فرياد برداشت كه «وا عمراه». بدين ترتيب دلها تحت تأثير تعصّب قرار گرفت و مردم عزمى بر جنگ يافتند و ديگر بار همدستى خود را بر آن شرّى كه قصد آفريدنش را داشتند حفظ كردند.

از همۀ آنچه گفته شد به اين نتيجه مى رسيم كه ارادۀ جنگ در ميان سپاه قريش ضعيف و اسير ترديد و دودلى بود، چه اين كه انگيزه و عامل اصلى اين لشكركشى از ميان رفته و صاحب نظران قريش ابراز ترديد كرده بودند؛ برخى مردم را به مراعات شئون خويشاوندى فرا خواندند و برخى از وضعيّت اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) و اراده و آمادگى آنان براى مرگ در راه خدا بشدت تحت تأثير قرار گرفتند و ترسيده بودند و علاوه بر اين سپاه قريش از پشت جبهۀ خود بيم داشت.

بنا بر اين سپاه قريش از ارادۀ استوارى براى جنگ برخوردار نبود و اين در حالى است كه قدرت هر سپاهى بيش از هر چيز از اراده و عزم افراد آن بر مى خيزد.

امّا برخى افراد سپاه شرك جز واكنشى احساساتى و برخاسته از كينه و حسادت نداشتند و اين انگيزه اى است كه هر چند مى تواند در بر انگيختن افراد و در آغاز كار ثمربخش باشد، امّا در هنگام رويارويى با دشمن و هنگام شعله ور شدن زبانه هاى

ص: 375

آتش جنگ ادامه نمى يابد.

اين وضعيّت سپاه باطل است كه خود را در بهم ريختگى و فقدان اراده در صفوف آن نشان مى دهد، فقدان اراده اى كه ناگزير نتيجه اى جز شكست در پى ندارد.

ما مى گوييم اين رحمت خداوند و فضل الهى بر سپاه ايمان بود كه سپاه كفر را به گونه اى قرار داد كه در درون خود وسايل شكست و عوامل سرافكندگى خويش را بپرورد.

382 - اينك سخن را به سپاه مقابل، سپاه برتر يعنى سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آوريم.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جنگ مصمّم شده بود، امّا جنگى كه انگيزۀ آن به دست آوردن مال و ثروت و يا جلوه اى از جلوه هاى دنيا نبود، بلكه انگيزه آن بود كه دشمن خدا به رويارويى مؤمنان آمده و آنان ناگزير بودند تا به دعوت خدا و رسول او و اين مژده كه يكى از دو نيكى - يا پيروزى و به دست آوردن غنيمت و يا شهادت كه البتّه هر دوى آنها غنيمت است - را به دست خواهند آورند پاسخ مثبت دهند و وارد نبرد شوند.

هنگامى كه مشركان از طريق جاسوس خود وضعيّت مسلمانان را مشاهده كردند اين وضعيّت آنان را به وحشت انداخت در حالى كه آن مؤمنان سيصد و نه و يا به گفتۀ ابن كثير سيصد و سيزده تن بودند.

علاوه بر اين خداوند مشركان را به آن اندازه اندك به مؤمنان نماياند كه مورد اعتنا قرار نمى گيرد و هيچ ترسى را به وجود نمى آورد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين امر را در خواب ديده و مؤمنان نيز در صحنۀ نبرد آنان را اين گونه مشاهده كرده بودند، چنان كه خداوند مى فرمايد: «آنگاه كه خداوند آنان را در خواب به تو اندك نشان مى دهد و اگر آنان را بسيار به شما مى نماياند سست مى شديد و در كار نبرد اختلاف و نزاع مى كرديد امّا خداوند شما را [از چنين امرى ناخوشايند] در امان داشت و او

ص: 376

به آنچه در دلهاست آگاه است. نيز آن هنگام كه در زمان رويارويى با آنان آنها را در ديدگان شما اندك و شما را نيز در ديدگان آنها اندك نماياند تا خداوند آنچه را شدنى بود تحقق بخشد و بازگشت همه كارها به سوى خداست»(1).

بدين سان مشاهده مى كنيم كه مشركان مگر آن كسانى كه حماقت بر آنها حكمفرما شده بود از رويارويى با مؤمنان ترس داشتند و براى استقبال نبرد دو دل بودند، در حالى كه مؤمنان در پرتو مژده اى كه خداوند بدانان داده بود مسألۀ رويارويى با مشركان را كوچك و پيش پا افتاده تصوّر مى كردند و بى هيچ ترسى پيش مى تاختند و تنها از خدا كمك مى جستند و خداوند نيز آرامش را در دلهاى آنان مى افكند و بدين ترتيب معنويّت بر آنان سايه گستر بود و نيز خداوند آنان را مدد مى رساند و آنان را با سپاهى از فرشتگان و نيز با آرامش و اطمينانى كه در دلهاى آنان افكنده بود يارى مى كرد و آنها به پيروزى اطمينان و به آنچه نزد خداوند بود اميدوار بودند و تنها از ذات او مدد مى جستند، آن سان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «آنگاه كه از پروردگارتان يارى مى طلبيديد پس خداوند پاسختان داد كه من شما را به هزار فرشته كه پى درپى همديگرند يارى مى رسانم. خداوند اين يارى را جز مژده اى [براى شما] و جز براى آن قرار نداد كه دلهايتان بدان آرامش و اطمينان يابد و اين در حالى است كه نصرت و يارى تنها از جانب خداوند است و خداوند عزيز و حكيم است. آن هنگام كه خداوند خواب سبكى را بر شما غلبه مى دهد تا مايۀ آرامشى از او باشد و نيز [آن هنگام كه] از آسمان براى شما آبى فرو مى فرستد تا شما را بدان وسيله تطهير كند و پليدى شيطان را از شما ببرد و دلهاى شما را با يكديگر پيوند دهد و بدان وسيله گامها را استوار سازد. آنگاه كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى فرستد كه من با شمايم. پس مؤمنان را استوار داريد. من در دلهاى كافران ترس خواهم افكند. پس گردنهاى آنان را بزنيد و هر سر انگشت [و دستاويزى] از آنان را قطع كنيد. اين بدان سبب است كه آنان با خدا و رسول او از در جنگ در

ص: 377


1- - انفال/ 43 و 44.

آمدند و هر كس با خدا و رسول او از در جنگ در آيد خداوند را [بر او] عقوبتى سخت است»(1).

اينك دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند: يكى برخوردار از عدّه و عدّۀ فراوان ولى فاقد ايمان حتّى ايمان به جنگى كه بدان وارد شده بود و خداوند با از ميان بردن انگيزه و علّت اين جنگ، با ترديد در برخى از سران آن گروه، با انشعاب برخى از خاندانها، با بر انگيختن عاطفۀ محبّت به بستگان و احياى رابطه اى كه آن را گسسته بودند و انديشه و نقشه هاى آنان را سست و ناكام ساخته بود و در هنگام رويارويى ترس را بر دلهاى آنان چيره ساخته بود و ديگرى برخوردار از اراده اى استوار و وحدت آفرين و شادمان به مژده اى كه خداوند با يارى فرشتگان به آنان داده و به فرشتگان وحى فرموده بود كه مؤمنان را استوار دارند و آرامش و اطمينان را در دلهاى آنان بيفكنند تا آنجا كه در پى همين احساس آرامش و امنيّت خوابى سبك آنان را فرا گرفت و خداوند باران نرمى بر آنان فرو فرستاد تا زمين زير پاهايشان آماده و محكم شود. اينان به جاى جستجوى كاروان اينك آرمان مى طلبيدند، زيرا در آغاز براى به دست آوردن ثروت آن كاروان روانه شده بودند، امّا اكنون در پى آرمان اعتلاى خواست و فرمان الهى بودند. به عبارت ديگر آنان در زمانى مال و ثروت را مى خواستند، امّا اينك در پرتو عزّت الهى جوياى پيروزى و سر بلندى و قدرت بودند؛ آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنگاه كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از آن دو گروه [كاروان يا سپاهيان] از آن شماست و شما دوست داشتيد كه همان كه گل بى خار است از آن شما شود»(2).

اكنون دو سپاه در برابر هم قرار گرفته بودند: سپاهى كه سپر حفاظت آن عدّه و عدّه - امّا با سستى اراده ها - بود و سپاهى كه سپر حفاظت آن عزم، اراده، صبر و پايدارى، شهادت طلبى و عقيده به اين حقيقت بود كه يكى از دو نيكى، شهادت يا

ص: 378


1- - همان/ 13-9.
2- - همان/ 7.

ظفر، را به دست خواهد آورد و هر كدام كه باشد غنيمتى بزرگ است.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا چنين دو سپاهى با يكديگر برابر بودند؟ پاسخ آن است كه «نه»، چرا كه فرماندهان جنگها، چه در گذشته و چه در زمان حاضر، مقدار تأثير عوامل مادّى در جنگ و نقش آفرينى اين عامل را در پيروزى يا شكست يك چهارم عوامل غير مادى مى دانند. بر اساس اين معيار اگر چه تعداد سپاهيان قريش تقريبا هزار نفر بود امّا تعداد مؤمنان در معيار مقدار اثرى كه در صحنه سرنوشت جنگ از خود بر جاى مى گذارند دست كم هزار و دويست تن بود و اين علاوه بر آن تأييد الهى است كه خداوند درباره اش مى فرمايد «آنگاه كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى فرستد كه من با شمايم، مؤمنان را استوار داريد»(1) و نيز مى فرمايد: «[اى پيامبر] آنگاه كه تير افكندى اين تو نبودى كه تير انداختى و بلكه اين خداوند بود كه تير انداخت»(2).

بيان نسبت ميان قدرت و تأثير عوامل مادى در مقابل عوامل معنوى به يك چهارم در برابر سه چهارم اندازه گيرى است كه خبرگان امر بيان داشته اند و ممكن است نظرات آنها گاه درست و گاه نادرست باشد، امّا اندازه اى كه خداوند بيان داشته از اين بالاتر و بيشتر است، زيرا او يك مؤمن را در حالتى كه ضعف و سستى در وى راه نيافته باشد با ده كافر برابر مى داند و مى فرمايد: «اى پيامبر تنها خداوند و مؤمنانى كه از تو پيروى كردند كفايت است. اى پيامبر مؤمنان را به نبرد تشويق كن كه اگر بيست نفر صابر و پايدار از شما باشند بر دويست نفر چيره مى شوند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند بدين سبب كه آنان مردمى هستند كه درك نمى كنند چيره مى شوند. اكنون خداوند از قدرت شما كاست و دانست كه در شما ضعفى [در ايمان و اراده] وجود دارد. پس اينك اگر از شما صد نفر صابر و پايدار باشند بر دويست نفر چيره مى شوند و اگر از شما هزار نفر باشند

ص: 379


1- - همان/ 12.
2- - همان/ 17.

به اذن خداوند بر دو هزار نفر چيره خواهند شد و خداوند با پايداران است»(1).

ما در اين آيات مشاهده مى كنيم كه قدرت نيروى معنوى ده برابر قدرت مادى است، البتّه مشروط به آن كه در ميان مؤمنان افراد سست عقيده اى نباشند كه با مؤمنان درآميزند [و آثار سست عقيدگى خود را به آنان انتقال دهند] و نيز - بويژه - در ميان آنان منافقانى نباشند كه تنها براى مؤمنان خواهان شكست و سرافكندگى هستند، آن سان كه در قرآن كريم مى فرمايد: «آنان اگر در ميان شما [به هدف جهاد] بيرون آيند جز شكست و خوارى براى شما نخواهند خواست و در صفوف شما رخنه خواهند كرد تا فتنه اى برپا كنند، بويژه آن كه در ميان شما كسانى نيز هستند كه بسيار از آنان مى شنوند و خداوند به ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز در پى فتنه بودند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا آن زمان كه حق آمد و در حالى كه آنان خوش نداشتند امر خداوند آشكار شد»(2).

اين همان ضعفى است كه ممكن است در صفوف مؤمنان وجود داشته و موجب ضعف قدرت آنان شود، آن سان كه اين ضعف در نبرد احد و در زمانى كه رسول خدا صفوف مسلمانان را براى نبرد آماده مى كرد خود را نشان داد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «آن هنگام كه خاندان خويش را ترك گفتى و مؤمنان را در جايگاه ويژۀ آنان براى جنگ قرار مى دادى و خداوند شنوا و آگاه است، هنگامى كه دو گروه از شما قصد آن كردند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور و سرپرست آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل ورزند»(3).

اين نسبت قدرت مؤمنان به مشركان است در حالى كه هيچ نفاقى در جامعۀ مؤمنين نباشد كه در اين صورت نسبت قدرت آنان در مقابل مشركان ده برابر است.

امّا چنانچه منافقان و بيماردلان با مؤمنان درآميزند هر يك نفر از مؤمنان تنها با

ص: 380


1- - همان/ 65 و 66.
2- - توبه/ 47.
3- - همان/ 121 و 122.

دو كافر برابر خواهد شد. بنا بر اين بالاترين نسبت قدرت در جايى است كه ايمانى خالص و قوى در كار باشد و نسبت دوّم هنگامى كه بيماردلانى در صفوف مؤمنان جاى گرفته باشند. بدين ترتيب روشن مى شود كه هر يك از اين دو نسبت در جايى حاكم است و هيچ كدام ناسخ ديگرى نيست و در نتيجه ناسخ و منسوخى در كار نمى باشد و اين سخن صحّت ندارد كه آيۀ دوم ناسخ آيۀ اوّل است.

رويارويى دو سپاه در روز جدايى حق از باطل

383 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانۀ بدر شد تا به كاروان دست يابد، امّا بدان دست نيافت و به جاى كاروان با گروه مهاجمان مواجه شد و گريزى از جنگ نبود، زيرا قريش با همه تكبّر و خود خواهى خويش به ميدان آمده بود.

رسول خدا با رويارو شدن با دشمن به شناسايى آنان پرداخت و از طريق تعداد شترانى كه هر روز براى تغذيۀ سپاه كشته مى شد شمار سپاهيان آنان را بين نهصد تا هزار نفر تخمين زد. هنگامى كه آن حضرت از شمار آنان پرسيد و گفتند «آنان افراد فراوان و بيرون از شماره اند» ديگر بار پرسيد كه در هر روز چند شتر مى كشند. آنان پاسخ دادند «روزى نه تا و روزى ديگر ده تا». در اين هنگام آن حضرت فرمود: «آنان ميان نهصد تا هزار نفرند» و در واقع نيز آنها نهصد و پنجاه تن بودند.

همچنين رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اشراف و سرانى كه با آنان به نبرد آمده بودند، پرسيد در پاسخ آن حضرت، از عتبة بن ربيعه، برادرش شيبه و ديگر اشراف نام بردند. پيامبر نيز براى تشويق و ترغيب هر چه بيشتر سپاهيانى كه با او همراه بودند فرمود: «اينك اين قريش است كه پاره هاى جگر خويش را به ميدان آورده است».

با ورود به منطقه بدر مؤمنان در «عدوة الدّنيا» و مشركان در «عدوة القصوى» كه تپّۀ بلند شنى و دور از دشت بدر بود اردو زدند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «[ايمان مى آورند به] آنچه ما در روز جدايى حق از باطل و روزى كه آن

ص: 381

دو گروه با يكديگر رودررو شدند نازل كرد و خداوند بر هر كارى تواناست. آن هنگام كه شما در عدوة الدنيا و آنان در عدوة القصوى بودند و سواران در نقطه اى پايينتر از شما قرار داشتند حال آن كه اگر [براى چنين رويارويى] از اين پيش با يكديگر موعدى مشخّص مى كرديد از اين موعد تخلّف مى كرديد، امّا [اين رويارويى بدين شكل] براى آن بود كه خداوند مسأله اى را كه شدنى بود تحقق بخشد تا هر كس هلاك مى شود با آگاهى هلاك شود و هر كس [هدايت و] حيات مى جويد از روى آگاهى و دلايل روشن راه هدايت و حيات بيابد»(1).

بدين ترتيب انتخاب اين منطقه براى استقرار سپاه به امر پروردگار بود و نه به انتخاب كسى، زيرا اگر بنا بود اين مسأله از طريق رأى و ارادۀ افراد صورت گيرد قطعا در اين باره دچار اختلاف مى شدند، امّا خداوند خود مكان و زمان اين نبرد را تعيين كرد و محلّ استقرار و مقابل اردوگاه مسلمانان را كه سرزمينى شنى و هموار بود و وجود شنها در آن حركت را كند مى كرد با نزول بارانى اندك مرطوب و آمادۀ حركت و جولان در روى آن ساخت و در مقابل در اردوگاه قريش باران فراوانى فرو فرستاد كه راه رفتن آنان را با مشكل روبرو مى ساخت.

نسائى از مجاهد روايت كرده است كه گفت: خداوند بر آنان باران فرستاد و به وسيلۀ آن گرد و خاك موجود را فرو نشاند و زمين را سخت گردانيد و به مسلمانان نشاط و طراوت بخشيد.

به هر حال رسول خدا پس از ورود به منطقۀ بدر در رأس سپاه ايمان در كنار نزديكترين چاه بدر اردو زد و آنگاه در مورد وضعيّت استقرار سپاه خود اين مسأله را با اصحاب خويش در ميان نهاد. در پاسخ حباب بن منذر بن جموح جلو آمد و گفت: «اى رسول خدا، آيا تعيين اين نقطه براى استقرار چيزى است كه خداوند بر تو نازل ساخته تا حتى يك گام از آن جلوتر نرويم و عقبتر نايستيم يا آن كه [وحيى در كار نيست و] اين تدبير و انديشۀ جنگ و يك شيوۀ نظامى است؟».

ص: 382


1- - انفال/ 42 و 43.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «تدبير و انديشۀ جنگ و يك شيوه نظامى است».

ديگر بار حباب گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينجا نقطه اى مناسب براى اردو زدن نيست. سپاهيان را تا نقطه اى پيش بر تا به نزديكترين چاه تا اردوگاه دشمن برسى و سپس در آنجا فرود آيى و آنگاه ديگر چاهها را كه در آنجا وجود دارد پر كنى و در كنار اين چاه كه انتخاب كرده اى حوضى بسازى و از آب پر كنى و سپس با آن مردم وارد جنگ شو تا بدين ترتيب ما آب براى نوشيدن داشته باشيم و آنان نداشته باشند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين نقطه را برگزيد و پيشنهاد حباب بن منذر را به صورت كامل پذيرفت و در كنار چاهى كه انتخاب كرده بود حوضى بنا كرد و اين چاه بدان سبب كه آب چاههاى اطراف كه پر شده به سوى آن سرازير شده بود پرآب شد.

از ديگر سوى مشركان اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدند و دريافتند كه اين يك حيلۀ جنگى براى محروم ساختن آنها از آب است.

دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند و دو گروه متخاصم با يكديگر روبرو شدند و سرور پيامبران الهى (صلی الله علیه و آله) به درگاه پروردگار خود تضرّع كرد و از او كمك طلبيد.

درگيرى ميان اين دو سپاه زمانى آغاز شد كه مردى جسور از بنى مخزوم به نقشه اى كه مسلمانان بر سر آب كشيده بودند پى برد و گمان داشت كه مى تواند حوضى را كه مؤمنان ساخته بودند خراب كند. وى به همين جهت با خود گفت:

«يا از اين حوض آب خواهم نوشيد، يا آن را خراب خواهم كرد و يا در اين راه خواهم مرد». بدين ترتيب براى اجراى قصد خود پيش تاخت و حمزة بن عبد المطّلب به استقبال وى شتافت و بر او حمله برد. هنگامى كه اين دو با يكديگر روبرو شدند حمزه با شمشير خود پاى او را از نيمه قطع كرد، امّا او به سبب شدّت علاقه و تعصّب خويش به اجراى آنچه در سر داشت و بر آن سوگند ياد كرده بود خود را به سوى حوض كشاند و حمزه نيز در پى اين كار او را به قتل رساند.

ص: 383

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صحنۀ جنگ به سان ديگر سربازان خويش بود، امّا بنا به مصالح نظامى چنين مناسب ديد كه در نقطه اى بلندتر قرار گيرد تا بتواند بر حركت سپاه خود اشراف و نظارت كامل داشته باشد. به همين سبب جايگاهى بلندتر از زمين براى آن حضرت ساخته شد.

روايت مى شود معاذ بن جبل اين پيشنهاد را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده بود، آن سان كه ابن اسحاق به سند خود روايت مى كند كه معاذ گفت: «اى پيامبر خدا، آيا مناسب نيست برايتان جايگاهى بسازيم تا در آن قرار گيرى و مركبهايى برايت در كنار جايگاه آماده كنيم و آنگاه با دشمن رو در رو شويم و اگر خداوند ما را عزّت و سر بلندى بخشيد و بر دشمن پيروز ساخت، اين همان خواستۀ ماست و اگر نتيجه اى ديگر به دست آمد تو بر مركبهاى آماده ات مى نشينى و به كسانى كه در پشت جبهۀ ما هستند مى پيوندى، زيرا - اى رسول خدا - گروهى از ما در پشت جبهه مانده اند كه دوستى آنان با تو كمتر از دوستى ما نسبت به تو نيست و اگر مى دانستند كه تو با يك جنگ مواجه خواهى شد در شهر نمى ماندند و از تو جدا نمى شدند. در اين صورت خداوند تو را به وسيلۀ آنان در امنيّت و حفاظت قرار مى دهد و آنان براى تو خير خواهى مى كنند و در كنار تو مى جنگند». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را تحسين فرمود و براى او دعاى خير كرد.

بدين ترتيب آن جايگاه ساخته شد و فوايدى را نيز در بر داشت از جمله آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى توانست خود بر حركت و عملكرد سپاه خويش نظارت كامل داشته و همۀ آنان را به ديدگان خويش ببينند و بر كار آنها نظارت كند نه آن كه تنها گروهى از آنان را بتواند مشاهده كند و ديگران در معرض ديد او نباشند.

بى ترديد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن وجدان و با آن احساس محبّت و دلسوزى با سپاه خويش در پى مشاهدۀ سپاه قريش بر سپاهيان خويش دل سوزاند و به درگاه پروردگار خود تضرّع كرده، گفت: «پروردگار اينك اين قريش است كه با همه تكبّر و غرور خود به ميدان آمده با تو سر جنگ دارد و رسول تو را تكذيب مى كند.

ص: 384

پس پروردگارا آن نصرتى را كه وعده داده بودى محقّق ساز. پروردگارا آنان را همين امروز هلاك ساز».

روايت شده است كه ابو بكر نيز با پيامبر در جايگاه بود و معاذ بن جبل به همراه تنى چند از انصار در پيرامون جايگاه حفاظت از آن را بر عهده داشتند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در حال دعا و تضرّع به درگاه خداوند بود و علاوه بر آنچه آورديم، آن سان كه على (ع) روايت كرده است مى فرمود: «پروردگارا آنچه به من وعده داده اى محقّق ساز پروردگارا نصر و يارى خود را به ما ارزانى بدار». آن حضرت آن قدر دستهاى خود را به آسمان بلند مى كرد كه ردا از شانۀ او مى افتاد و ابو بكر كه آنجا بود آن را بر روى شانه هاى او قرار مى داد و حتّى از شدت زارى و ناله رسول خدا به درگاه خداوند از روى دلسوزى به آن حضرت گفت:

«اندكى از اين مناجات خود با پروردگارت بكاه كه او آنچه را وعده داده است برايت برآورده خواهد ساخت».

آرى رسول خدا، اين فرمانده حكيم و رشيد به خاطر محبت با سپاه خويش و تك تك افراد اين سپاه و نيز به سبب شدّت علاقه مندى به هدف اين جهاد يعنى حمايت از يگانه پرستى و از ميان بردن بت پرستى فراوان به درگاه خداوند دعا و تضرّع مى كرد و البتّه در كنار آن در تقويت اراده و عزم بر قتال در سپاه دوست داشتنى خويش تلاش مى فرمود و به عبارتى ديگر به سپاه خود روى مى آورد تا آمادۀ نبرد شود و با استفاده از توان آن در راه به دست آوردن پيروزى بكوشد و آنگاه با توكل بر خداوند به درگاه او روى دعا و تضرّع مى آورد تا از او كمك بگيرد و به مدد او خود و سپاهش توان نبرد و مبارزه و توان توكّل و اعتماد بر خداوند يگانه اى يابند كه بدون ارادۀ او هيچ كارى شدنى نيست.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان خداوند كه «اى پيامبر مؤمنان را به نبرد تشويق كن»(1) به تشويق و روحيّه دادن به سپاه خود پرداخت و به آنان فرمود:

ص: 385


1- - انفال/ 65.

«سوگند به آن كه جان محمّد (صلی الله علیه و آله) در دست اوست امروز هيچ كس با آنان وارد نبرد نمى شود و با پايدارى و استقامت و بى آن كه به دشمن پشت كند به قتل نمى رسد مگر آن كه به بهشت در خواهد آمد».

اين نمونه اى از تشويق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، امّا تشويق خداوند از آن نظر كه دربردارندۀ نوعى هشدار نيز هست از اين قويتر و مؤكّدتر است آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هرگاه براى نبرد با كسانى كه كفر ورزيده اند روبرو شديد بدانان پشت نكنيد كه هر كس از آنان روى برگرداند و پشت كند خشم و غضب خداوند را از آن خود ساخته و جايگاهش جهنّم كه بد جايگاهى و فرجامى است خواهد بود مگر آن كه براى تغيير شيوۀ نبرد جاى خود را تغيير دهد يا از جايى به سوى جايى و گروهى ديگر برود»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه تشويق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها در بر دارندۀ بشارت و مژدۀ و تشويق خداوند دربردارنده هشدار و تهديد است زيرا رسول خدا آنان را به فرجامى خوش در صورتى كه به پيش بروند مژده مى دهد و خداوند آنان را از فرجامى بد در صورتى كه از دشمن بگريزند يا از نبرد خوددارى ورزند بر حذر مى دارد.

فرماندهى و تشكيلات

384 - فرماندهى اين نبرد يك فرماندهى حكيمانه و همراه با مهر و دوستى و حزم و قدرت بود و بدين ترتيب اين فرمانده الگويى والا و شايسته در فرماندهى بود آن گونه كه در كردار و رفتار و خلق و خوى و آداب و سنن الگوى مؤمنان به شمار مى رفت چنان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «براى شما در [شخصيت] رسول خدا اسوه اى والا و نيكو بود»(2).

ص: 386


1- - انفال/ 16.
2- - احزاب/ 21.

[اينك شايسته است مظاهرى از اين فرماندهى حكيمانه را يادآور شويم]:

الف: نخستين مظهر فرماندهى حكيمانه و هدايتگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن بود كه او خود در صحنۀ نبرد در كنار سربازان قرار داشت و از آنان دور نبود، بلكه بر آنان اشراف و نظارت داشت و آنها را راهنمايى مى كرد و در سختيهاى نبرد شريك آنان بود آن سان كه در ثمرات آن نيز - خواه تلخ و خواه شيرين - خود را شريك آنان مى دانست.

از على (ع) روايت شده است كه فرمود: «ما آنگاه كه كار نبرد بالا مى گرفت و شعلۀ آتش برافروخته و چشمها از خشم سرخ مى شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى برديم و هيچ يك از ما بيش از او به دشمن نزديك نبود. در روز نبرد بدر خود مى ديدم كه ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى بريم و او از همه به دشمن نزديكتر است».

بنا بر اين پيامبر به عنوان يك فرمانده در صحنۀ نبرد حضور داشت و از آن دور نبود و هر چند اصحاب وى برايش جايگاهى ويژه بنا كردند امّا چنين بر مى آيد كه وى تنها به همان مقدار كه براى اشراف و نظارت بر سپاه و حركت سپاهيان و كنترل عمليّات و تشكيلات آنها ضرورت داشت در اين جايگاه مستقر مى شد.

ما در دوره هاى دورتر از صدر اسلام نيز فرماندهان مسلمانى چون صلاح الدين ايوبى را ديده ايم كه با درس گرفتن از هدايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاه خود مى زيستند و كسانى چون قطر(1) را ديده ايم كه خود يك سرباز و در كنار ديگر سربازان بوده اند و بدين سان پيروزى را به چنگ آورده اند.

كسانى از سران مسلمان را نيز مى شناسيم كه خود را فرمانده خوانده و از قصرهاى مجلّل خود به فرماندهى سير عمليّات نبرد پرداخته اند و به همين سبب شكست به بار آمده و در پى اهمال و سستى آنان سپاه خداوند تباه و هدر رفته است.

ص: 387


1- - مقصود وى الملك المظفر قطر است كه در فاصله سالهاى 1295 و 1260 به قدرت رسيد و در عين جالوت سپاه تاتار را شكست داد و سوريّه را به تصرف سپاه خود در آورد. المنجد فى اللغه و الاعلام. م.

ب: يكى ديگر از مظاهر فرماندهى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مساوات و برابرى او ميان خود و سربازان است به گونه اى كه هر سربازى خود را در كنار آن حضرت احساس مى كرد و در حقوق و تكاليف يك سرباز با او برابر بود. گوياترين گواه اين حقيقت آن است كه آن حضرت خود به همراه علىّ بن ابى طالب (ع) و مرثد يك شتر داشتند و هر سه به نوبت از آن استفاده مى كردند و حتّى هنگامى كه نوبت پياده روى او فرا رسيد و آن دو مى خواستند آن حضرت را از اين امر معاف بدارند اين خواسته را ردّ كرد و فرمود: «شما از من قويتر نيستيد و من نيز از شما بيشتر از اجر و پاداش بى نياز نيستم».

اكنون اين وضعيّت را با وضعيّت سربازان مسلمان و بويژه سربازان مسلمان مصر در عصر اخير مقايسه و عوامل تفرقه افكن و تبعيض آميزى را مشاهده مى كنيم كه باعث مى شود گروهى در آتش جنگ بسوزند و گروهى ديگر از ناز و نعمت برخوردار شوند و اگر در اين ميان پيروزيى در كار باشد افتخارات آن را از آن خود سازند و هيچ امتياز و افتخارى به كسانى كه طعمۀ زبانه هاى آتش جنگ شده اند تعلّق نگيرد و به همين سبب شكست در پى شكست به وجود آيد.

ج: از ديگر مظاهر فرماندهى پيامبر (صلی الله علیه و آله) دادن اين احساس به سربازان است كه آنان به اختيار خود وارد جنگ مى شوند و هيچ اكراهى در كار نيست، بلكه آنان خود با اين كار در پى اجر اخروى اند و اگر در پرتو هدايت الهى پيروزى به دست آورند براى خود آنان و براى آن حقيقتى خواهد بود كه آنان به دفاع از آن برخاسته اند و اگر كشته شوند نيز به افتخار شهادت و به بهشت خشنودى خداوند دست يافته اند و هيچ فاصله اى ميان آنان و بهشت نيست اگر به جنگ بپردازند و كشته شوند.

بنا بر اين آنان دست به تجارت سودآورى مى زدند كه خود انتخاب كرده و بدان مجبور نشده اند، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «خداوند جان و مال مؤمنان را از آنان خريد به بهاى آن كه بهشت از ايشان باشد و آنها نيز در راه خدا نبرد كنند، بكشند و كشته شوند. اين وعدۀ خداوند و حقّى بر اوست كه در تورات و انجيل و قرآن

ص: 388

ذكر شده است. چه كسى از خداوند به عهد خود وفادارتر است. پس به دادوستدى كه بدان اقدام كرده ايد شادمان باشيد و اين همان رستگارى بزرگ است»(1).

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين احساس را در قلب يكايك سربازان جاى داد كه آنان آزادند براى خداوند و براى حق و نه براى رسيدن به دنيا در راه حق نبرد كنند.

بدين ترتيب در پرتو هدايت الهى و فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ يك از سربازان سپاه خداوند «سرباز وظيفه» يا كسى كه به زور به جبهه آورده شده باشد نبود، بلكه همه سربازانى داوطلب بودند.

د: از ديگر نكات قابل توجّه در فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن بود كه او با همه حزم و صلابت و قدرت در فرماندهى و تشكيلات از نرمش نيز برخوردار بود؛ او در فرماندهى خود اهل نرمش و ملايمت و نه تكبّر و سلطه جويى بود و بدين سان فرماندهى او فرماندهيى آميخته به نرمش و آرام و هدايتگر بود بى آن كه سختگيرى و خشونتى داشته باشد. به همين سبب نيز دلها به او گرويده بود و بدين گونه همه سربازان بر محور اين فرماندهى حكيمانه گرد هم مى آمدند و در راه او و در راه حق داوطلبانه و از روى اختيار، نه از روى اجبار و اكراه جانفشانى مى كردند. اين جلوه اى از رحمت و مهربانى نبوّت بود آن گونه كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد:

«به سبب آنچه از رحمت خداوند بود براى آنان نرم شدى و اگر درشتخوى و سخت دل بودى از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و براى آنان آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت كن و چون بر امرى مصمّم شدى بر خداوند توكّل كن»(2).

ه: نكتۀ قابل ملاحظۀ ديگر در فرماندهى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) علاقه مندى و مراقبت آن حضرت از سربازان خود و مهرورزى و دلسوزى با آنها و اهميّت دادن به فرد فرد و يا گروههاى آنان بود، آن گونه كه در تضرّع آن حضرت به درگاه خداوند و

ص: 389


1- - توبه/ 111.
2- - آل عمران/ 159.

بيم او بر جان سربازان خويش اين حقيقت جلوه گر است، چرا كه از ديدگاه او سربازان دوستان و ياران او و مناديان حق و هدايتگران اين راه و حزب خدا بودند كه اگر از ميان مى رفتند ديگر كسى خدا را پرستش نمى كرد. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نهال عزّت و سربلندى را در نهاد آنان بارور مى ساخت و آنان احساس مى كردند كه مورد محبّت آن حضرت قرار دارند و از ديگر سوى اين روشن است كه چون سربازان چنين حقيقتى را احساس مى كردند در راه خدا جانهاى خود را بر كف مى گذاشتند و به او مى فروختند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)، اين فرمانده حكيم آن سان كه امروز برخى از فرماندهان نظامى مسلمان [البتّه در همان محيطى كه اين كتاب در آن تأليف شده] به سربازان خود به عنوان آلات و ادوات جنگ در كنار ساير ابزار و ادوات مى نگرند به سربازان خود نمى نگريست.

و: آخرين نكته آن است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در تحقّق فرمان الهى كه «در كار با آنان مشورت كن»(1) از طريق مشورت با سربازان خود آنان را نيز در تحمل مسئوليّتهاى جنگ شريك مى ساخت، چرا كه مشورت فرمانده با سرباز احساس مسئوليّتى را براى وى به دنبال دارد و اين احساس را در وى به وجود مى آورد كه در تصميمات فرماندهى او نيز داراى نقشى است و همين امر عزّت و پايدارى سربازى مسئول را كه يك ابزار جنگى نيست در او ايجاد مى كند. علاوه بر اين سرباز با شركت در اداره و تدبير جنگ قدرت نفس بيشترى مى يابد و اين خود اراده اى استوار و خلل ناپذير را در پى خواهد آورد.

آرى سپاه خداوند با چنين فرماندهى حكيمانه، آميخته به مهربانى و در عين حال حزم و قاطعيّت و درست انديشى تربيت شده بود و همين آن پيروزيهاى درخشان را در پى داشت.

ص: 390


1- - آل عمران/ 159.

سازماندهى و تشكيلات

385 - در نخستين گام براى سازماندهى سپاه، رسول خدا لشكر خود را در صفوف منظّمى پشت سر همديگر و در مقابل دشمن قرار داد، همان صفوفى كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد: «خداوند كسانى را كه در راه او در صفوف منظّمى چونان بنيانى استوار و محكم مى جنگند دوست دارد»(1). اين راهنماييى از سوى خداوند در مورد قرار گرفتن سربازان در صفهاى مرتّب و منظّم است كه رسول خدا همان كه هر جا نياز باشد با كردار و گفتار خود به تبيين قرآن مى پردازد - تفاصيل آن را مشخّص فرمود و به اجرا در آورد. از آنجا كه نبرد بدر نخستين نبرد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بود طبيعى بود كه اين نظام براى نخستين بار در بدر به اجرا در آيد.

ابن اسحاق در اين باره چنين روايت مى كند:

«رسول خدا چوبى در دست گرفت و به وسيلۀ آن صف سپاهيان را مرتّب ساخت وى در اين ميان از كنار سواد بن غزيه همپيمان بنى عدى بن نجار گذشت و او را مشاهده كرد كه از صف بيرون آمده است. پس با آنچه كه در دست داشت به روى شكم او زد و فرمود: «اى سواد برابر ديگران و درست بايست». وى گفت:

«اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا آزردى با آن كه خداوند تو را براى حق و عدالت بر انگيخته است. به من قصاص پس ده». در پى گفتۀ او رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) لباس از روى شكم خويش كنار زد و به وى فرمود: «قصاص كن». امّا او پيش آمد، آن حضرت را در آغوش گرفت و بر بدن او بوسه زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد از وى پرسيد كه «اى سواد چرا چنين كردى؟» او گفت: «دوست دارم آخرين خاطرۀ من با تو و آخرين ديدارم آن باشد كه بدنم با بدن تو تماس گرفت». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او دعاى خير كرد»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آراستن صفهاى مسلمانان دستوراتى را به آنان صادر

ص: 391


1- - صف/ 4.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 271.

فرمود و از آن سپاه ايمان خواست تنها در صورتى بر دشمن يورش برد كه آن حضرت خود فرمان آن را داده باشد. وى همچنين از آنان خواست فعلا موضع دفاعى در پيش بگيرند و دست به هجومى عليه دشمن نزنند مگر آن كه خود دستور حمله را صادر كند تا در اين صورت همه با هم و نه به صورت متفرّق و پراكنده بر آنان حمله ور شوند. وى همچنين فرمود كه هيچ مانعى براى تيراندازى به صورت فردى به سوى دشمن نيست، هر چند از سربازان خواست در تيراندازى اسراف نكنند، بلكه هدف خود را در هر تيراندازى مشخّص سازند، چرا كه اين كار براى دشمن ترس بيشترى را به وجود مى آورد و بيشتر موجب صرفه جويى و دوام تجهيزات سپاه مى شود.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود فرمان داد به دشمن حمله نكنند مگر آن كه وى خود چنين دستورى را براى آنان صادر كنند. او همچنين فرمود: «اگر دشمنان شما را محاصره كردند آنان را با تيراندازى از خود دور سازيد».

در صحيح بخارى از ابو اسيد روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد بدر به ما فرمود: اگر دشمن به شما نزديك شد به سوى آنان تير بيفكنيد و از نيزه هاى خود استفاده نكنيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين فرمان داد زنگها از گردن شتران بازشود تا توجّه سپاهيان را به خود معطوف ندارد. او شعار عمومى مسلمانان در اين نبرد را «احد احد» و شعار اختصاصى مهاجرين را «يا بنى عبد الرحمن» و شعار خصوصى اوس و خزرج را «يا بنى عبد اللّه» قرار داد.

همان گونه كه يادآور شده ايم شمار مؤمنان در اين نبرد سيصد و نه يا سيصد و سيزده تن و تعداد مهاجرين به روايت بخارى شصت و اندى و به روايت احمد هفتاد و شش نفر بود.

در اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم كلّ سپاه را كه به رنگ سفيد بود به

ص: 392

مصعب بن عمير سپرد و پرچم مخصوص مهاجرين را كه سياه رنگ بود به علىّ بن ابى طالب (ع) سپرد و پرچم انصار را كه آن نيز سياه بود به سعد بن معاذ و به روايتى ديگر به حباب بن منذر داد و قيس بن ابى صعصعه را دستيار خود قرار داد.

اين سازماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه فرماندهى انصار را به يكى از آنان و فرماندهى مهاجرين را نيز به يكى از آنان كه از يلان سپاه اسلام است واگذارد نه بدان هدف كه صفوف مهاجرين و انصار را از همديگر جدا سازد بلكه براى آن كه هر يك از اين دو گروه با فرمانده خود انس و آشنايى بيشترى داشتند و آن جهادى تحقّق يابد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت و بايد در اين راه رقيبان بر همديگر پيشى جويند.

صحنۀ كارزار

386 - پس از اين سازماندهى كه تا آن تاريخ در ميان اعراب سابقه نداشت وقوع درگيرى ميان دو سپاه نزديك و حتمى مى نمود: سپاهى برخوردار از قدرت ايمان و مصمّم بر جنگ و سپاهى فاقد ايمان به خداوند حتّى فاقد عزمى در اين نبرد، آن سان كه اين فرموده خداوند در مورد آن دو سپاه صدق مى كرد كه فرمود: «اين دو دشمنند كه دربارۀ پروردگار خويش با همديگر ستيز كرده اند. پس آنان كه كافر شده اند براى آنها لباسى از آتش بريده شده و از بالاى سرشان بر آنها آبى جوشان ريخته مى شود كه در اثر آن پوست و گوشت آنان و آنچه در درون بدن آنهاست مى گدازد و گرزهايى از آهن نيز بر گردن آنان است و هرگاه مى خواهند از آن گرفتارى و از آن اندوه بيرون روند بدان بازگردانده مى شوند و [به آنان گفته مى شود كه] عذاب آتش را بچشيد. [امّا نسبت به مؤمنان]، خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته انجام داده اند به باغها و بهشتهايى در مى آورد كه از زير آنها نهرهايى جارى است و در آنجا زينتها و دستبندهايى از طلا و مرواريد بر مى گيرند و لباسشان در آنجا حرير است و به سخن [و عقيده] پاك و شايسته

ص: 393

رهنمون شده اند و به راه خداوند ستوده راه يافته اند»(1).

هر چند اين آيات دربارۀ وضعيّت مؤمنان و كافران در آخرت است امّا به گونه اى به وضعيّت آنان در اين جهان نيز اشاره دارد.

به هر حال، نبرد بدر با هماورد طلبى برخى از مشركان آغاز شد و با دو شمشير: شمشير شير خدا و شير خدا و شير رسول او حمزه و شمشير يل ميداندار اسلام على بن ابى طالب (ع) پاسخ داده و بر زمين افكنده شدند. عتبة بن ربيعه به همراه برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان آمدند و هماورد طلبيدند. در پى بى آن سه نفر از انصار براى رويارويى با آنها وارد ميدان شدند، امّا آنان گفتند: «ما را به شما نيازى نيست. ما همتايان خود از خاندان خويش را مى خواهيم». سپس يكى از آنان فرياد زد كه «اى محمّد همتايان ما را كه از خاندان مايند به هماوردى ما پيش فرست».

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه تن از نزديكترين خويشاوندان خود يعنى دو تن از عموزادگان خود يعنى عبيدة بن حارث بن عبد المطلب و على بن ابى طالب (ع) و نيز عموى خود حمزه را براى نبرد با آن سه تن انتخاب كرد و به ميدان فرستاد.

چنين بر مى آيد كه اين سه مبارز مسلمان چهرۀ خود را به سلاح پوشانده بودند و مشركان نتوانستند آنان را بشناسند، امّا چون آنها خود را به آن سه مشرك معرّفى كردند آنها گفتند: «اين هماوردهايى شايسته و بزرگوار است».

سپس عبيده با عتبه، حمزه با شيبه و على با وليد وارد نبرد شد. هر يك از دو نفر اخير يعنى على و حمزه طرف خود را به قتل رساندند. عتبه و عبيده نيز دو ضربه با يكديگر تبادل كردند و هر يك به دست ديگرى مجروح شدند. امّا در اين هنگام حمزه و على با شمشير خود به عتبه حمله ور شدند و او را به قتل رساندند.

پس از آن طرفين به تيراندازى متقابل پرداختند و تنى چند از مسلمانان هدف تير قرار گرفتند و البتّه سپاه اسلام نيز با تيرهاى خود تنى چند از بزرگان قريش را

ص: 394


1- - حج/ 24-19.

شكار كردند. امّا از آنجا كه در مبادلۀ تير ميان طرفين امكان چنين انتخاب و شكارى وجود دارد و در نبرد با شمشير چنين چيزى ممكن نيست مشركان با مشاهدۀ اين وضعيّت چاره اى جز دست زدن به يك هجوم فراگير عليه مسلمانان نيافتند و بدين ترتيب حمله فراگير خود را آغاز كردند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اقدامى متقابل به سپاه خود فرمان داد همه با هم به صورت يكپارچه به مشركان حمله ور شوند. او همچنين مشتى خاك برداشت و با آن به استقبال قريش رفت و آنگاه فرمود: «رويتان سياه باد». پس خاك را به سوى آنان پاشيد و هيچ كس از مشركان از آسيب آن بى نصيب نماند. سپس به اصحاب خود فرمود: «به پيش!».

بدين ترتيب دو سپاه به يكديگر درآميختند و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بالاى جايگاه ويژۀ خود نظارت مى كرد و احساس مى نمود كه خداوند وعدۀ خود را محقّق ساخته و مشركان را شكست داده و اين آيت تحقّق يافته كه «چون تير افكندى تو نبودى كه تير انداختى بلكه اين خداوند بود كه تير انداخت»(1).

در اين هنگام سعد بن معاذ نيز شمشير به دست به همراه تنى چند از اصحاب در آستانه جايگاه ايستاده بود و همه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حفاظت و حراست مى كردند و از آن بيم داشتند كه دشمنان حملۀ خود را متوجّه او سازند.

در صحنۀ كارزار مسلمانان به كشتن يلان و سران مشرك قريش كه مردم را از دين خود بازمى داشتند پرداختند و گروهى از آنان را نيز اسير كردند و بدين ترتيب آسيب سختى به مشركان وارد آمد و دريافتند كه خواسته خداوند و ارادۀ الهى چيره خواهد شد.

387 - اكنون توجّه به دو نكته در رخدادهاى اين نبرد شايسته توجّه است:

يك: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد خويشاوندان خود و وظيفۀ وفادارى با

ص: 395


1- - انفال/ 17.

آنان و نيز اين حقيقت را از ياد نبرد كه جز او پاداش احسان بنى هاشم احسان و نيكى به آنان است، چه آنان بودند كه كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در رنج و مشكلى كه او داشت با وى شريك شدند و در حالى كه بر آيين قريش بودند به خاطر همين ابراز همدردى از سوى قريش در شعب ابى طالب در محاصره قرار گرفتند. با چنين وضعى اكنون رسم وفا و جزاى نيكيهاى آنان نبود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در ميدان نبرد به قتل برساند، بويژه آن كه آنان داوطلبانه براى جنگ نيامده اند و بلكه با اكراه به اين كار كشانده شده بودند.

همچنين در ميان سپاه قريش كسانى بودند كه مسلمانان را آزار نداده و بلكه در اين راه كوشيده بودند كه محاصرۀ بنى هاشم و بنى مطلب را بشكنند. اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه نيكى نيكوكارى را نسبت به خود از ياد ببرد با آن كه خداوند مى فرمايد: «آيا پاداش نيكى جز نيكى كردن است؟»(1).

در ميان مشركان عبّاس بن عبد المطّلب را مى ديديم، همان مردى كه در هنگام بيعت اوس و خزرج با رسول خدا در عقبۀ منى با آن حضرت مى رفت تا از اين مطمئن شود كه مردم يثرب خواهند توانست از او حمايت و دفاع كنند. با چنين وصفى آيا پيامبر مى توانست اجازه دهد شمشير سربازان مسلمان بر او فرود آيد؟

روشن است كه پاسخ اين سؤال منفى است و به همين دليل نيز آن حضرت به سپاه خود فرمود: «من اطّلاع يافته ام كه برخى از بنى هاشم و ديگران به اكراه به نبرد آورده شده اند و ما نيازى به جنگ با آنها نداريم. پس هر كس كسى از بنى هاشم را بيابد وى را نكشد، هر كس با ابو البخترى مواجه شود او را نكشد و هر كس عبّاس بن عبد المطّلب را ببيند وى را نكشد».

در اين هنگام يكى از كسانى كه برخى از بستگان او كشته شده بودند يعنى ابو حذيفه گفت(2): «آيا ما پدران و فرزندان و برادران خود را بكشيم و عباس را رها

ص: 396


1- - الرحمن/ 60.
2- - چنين به نظر مى رسد كه اين اظهارات از سوى ابو حذيفه در حضور پيامبر نبوده است.

كنيم؟ به خداوند سوگند اگر عباس را ببينم شمشير خود را در كام او فرو خواهم برد». اين سخن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و او را آزرده خاطر ساخت. پس دردمندانه خطاب به عمر بن خطاب فرمود: «آيا شمشير به روى عموى پيامبر كشيده مى شود؟».

اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به موضع آميخته به توجّه و عطوفت عبّاس با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و نيز بدان اشاره دارد كه وضعيّت كسانى چون او با كسانى چونان ابو لهب متفاوت است.

ابو حذيفه (كه شايد اين سخن را به علّت كشته شدن پدرش در سپاه مشركين گفته بود) [با شنيدن فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدت پشيمان شد و بعدها نيز پيوسته مى گفت: «من از آن سخنى كه در آن روز گفته ام ايمن و آسوده خاطر نمى شوم و هميشه نيز از آن مى ترسم مگر آن كه شهادت آن را پاك كند». و بدين ترتيب در نبرد «يمامه» شهيد شد و به آرزوى خود رسيد.

در نبرد بدر در پاسخ به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيچ يك از افراد بنى هاشم كه در جنگ شركت كرده بودند آسيبى نرسيد، زيرا آنان بستگان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بودند و در خلال ساليان مبارزه در مكّه آن حضرت را مورد توجّه و مراقبت خود قرار مى دادند و در همۀ گرفتاريها با او همدردى مى كردند و از ديگر سوى اين نبرد به آن دليل عليه قريش صورت نمى گرفت كه كافرند بلكه به دليل ستم و تجاوز آنان صورت مى گرفت و اين در حالى بود كه بنى هاشم هيچ ستم و تجاوزى به مسلمانان روا نداشته بودند و به همين سبب نيز پيامبر در مورد آنان چنين چيزى را از سپاهيان خود خواست.

ابو البخترى نيز كه رسول خدا فرمان پرهيز از قتل او را داده بود داراى موضع آشكار و درخشانى در نقض پيمان محاصرۀ پيامبر و بنى هاشم بود و بدين ترتيب در اين سختى به آن حضرت كمك كرده بود.

در طول نبرد مجذر بن زياد بلوى همپيمان انصار با او برخورد كرد و به وى

ص: 397

گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را از كشتن تو نهى كرده است. از آنجا كه ابو البخترى دوستى داشت كه به همراه او از مكّه بيرون آمده و دوست همسر و شايد نيز خويشاوند او بود از مجذر خواست تا از كشتن دوست او نيز خوددارى كند، امّا وى گفت: «به خداوند سوگند، ما دوستت را وانخواهيم گذاشت، چه رسول خدا تنها در مورد تو به ما فرمان داده است». ابو البخترى در پاسخ اظهار داشت:

«نه، به خداوند سوگند من چنين چيزى را نمى پذيرم و من و او هر دو با هم خواهيم مرد تا زنان مكه نگويند من براى حفظ زندگى خود دوست خويش را رها كرده ام».

بدين ترتيب آن دو وارد نبرد شدند و ابو البخترى نپذيرفت كه دست از شمشير بر دارد مگر آن كه كشته شود. وى در همين مورد چنين رجز مى خواند كه:

«هيچ آزاده اى دوست خود را رها نمى كند مگر آن كه بميرد يا همانچه را بر سر او آمده است ببيند».

دو: هر چند شرك دلها را از هم دور ساخته بود، امّا هنوز رابطۀ دوستى ميان برخى از مشركان و برخى از مسلمانان وجود داشت. به عنوان نمونه اميّة بن خلف كه از دوستان قديمى عبد الرحمن بن عوف بود رو در روى همديگر قرار گرفتند و عبد الرحمن دوست نداشت او را به قتل برساند بلكه مى خواست او را نجات دهد.

در اين ميان بلال كه پيش از اين بردۀ اميّه بود و اميّه او را براى ترك اسلام مورد آزار و شكنجه قرار مى داد و وى را به ريگزارهاى تفتيدۀ مكّه مى برد و در هواى گرم و سوزان بر روى زمين به پشت مى خواباند و سنگ بزرگى روى سينۀ او مى نهاد و به بلال مى گفت: «پيوسته در اين حال خواهى ماند مگر آن كه دين محمّد را رها كنى»، امّا بلال در پاسخ او مى گفت: «احد، احد» اميّه و فرزندش را به همراه عبد الرحمن ديد و مشاهده كرد وى به جاى آن كه او و فرزندش على را بكشد هر دو را به اسارت گرفته و پيش مى آورد. بلال اين را فرصتى مناسب ديد كه در آن مى توانست از اميّه انتقام بگيرد و او را به جزاى آنچه به منظور بازداشتن از دين بر وى روا داشته برساند. او به همين سبب با خود گفت: «اين رأس كفر اميّة بن

ص: 398

خلف است. زنده نباشم اگر اجازه دهم او زنده بماند». آنگاه فرياد بر آورد كه: «اى ياران خدا اين رأس كفر اميّة بن خلف است. زنده نمانم اگر او زنده بماند».

بدين ترتيب مسلمانان او را در محاصرۀ خود قرار دادند و وى را به همراه فرزندش به قتل رساندند.

كشتن و به اسارت گرفتن

388 - سپاه اسلام از آنجا كه در حال جنگ و نبرد بود مى كشت و اسير مى كرد، امّا معاذ بن جبل كه حراست از جايگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر عهده داشت با اسير گرفتن مخالف بود و عقيده داشت بايد خونريزى و كشتار در ميان كافران صورت گيرد.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«پيامبر آثار ناخشنودى را از آنچه مسلمانان مى كردند در چهرۀ سعد بن معاذ مشاهده كرد و به وى فرمود: «اى سعد به خدا سوگند گويا تو از آنچه مردم مى كنند ناخشنودى!» او گفت: آرى اى رسول خدا، اين نخستين بلايى بود كه خداوند بر مشركان نازل كرد و كشتار و خونريزى در ميان آن مشركان از نظر من دوست داشتنى تر از آن بود كه حتّى يك نفر از آنان بر جاى گذاشته شود»(1).

ما مشاهده مى كنيم كه موضعى كه از آن پس در قرآن كريم اعلام شد با اين پيشنهاد سعد همسويى داشت، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى نمى تواند اسير بگيرد مگر آن كه در زمين خون بريزد و دشمن را زمين گير كند»(2).

نتايج و پيامدهاى نبرد

389 - ما شرح اين نبرد را به دليل محدود بودن زمان آن به اختصار برگزار كرديم، چرا كه اين نبرد تنها يك روز يعنى از صبح روز هفدهم ماه رمضان سال دوم

ص: 399


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 284.
2- - انفال/ 67.

هجرت - يعنى همان ماه مباركى كه آخرين فتح مسلمانان نيز با نابودى بتها و پاكسازى بيت اللّه الحرام در آن صورت گرفت - تا پايان همان روز به طول انجاميد.

هر چند اين نبرد كوتاه بود و ما نيز بحث از آن را كوتاه برگزار كرديم، امّا نتايج بزرگ و درازمدتى را در حيات مسلمانان بر جاى گذاشت، چرا كه در اين نبرد سردمداران شرك كه اميد خيرى بدانان نبود و برخى از آنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان را آزار مى دادند و در اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نمى كردند و بلكه آتش جنگ مشركين عليه مسلمانان را بر مى افروختند و افروخته تر مى كردند كشته شدند.

در اين نبرد هفتاد تن از مشركان اسير شدند و هفتاد نفر ديگر نيز به قتل رسيدند. در ميان به اسارت درآمدگان كسانى چون نضر بن حارث كه در شكنجه هاى ابو جهل عليه مسلمانان شريك و همراه او بود و عقبة بن ابن معيط كه در مقابل هر منادى صلح و مسالمتى مى ايستاد آن گونه كه در برابر اميّة بن خلف موضع گرفت و او را به دليل امتناع از شركت در جنگ مورد سرزنش قرار داد و در بر افروختن شعله هاى جنگ تلاش كرد ديده مى شدند. نضر بن حارث را [به آن دليل كه يك مجرم جنگى بود] على بن ابى طالب (ع) به قتل رساند و روايت شده است كه عقبه نيز به دست آن حضرت به قتل رسيد.

با پايان يافتن نبرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاقه داشت از سرنوشت فرعون امّت، ابو جهل اطّلاع بيابد كه اگر خداوند وى را از او آسوده خاطر كرده وى را از انديشۀ فرعون رهانيده است.

ابن اسحاق روايت مى كرد كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دشمن فراغت يافت فرمان داد در ميان كشتگان به جستجوى ابو جهل بپردازند زيرا وى رأس همۀ فتنه ها و يكى از اهداف اصلى اين نبرد بود.

او براى آن كه از كشته شدن مصون بماند در ميان حلقۀ حفاظت كسانى چون عكرمه و برخى ديگر از سبك خردان قريش قرار داشت. نخستين كسى كه وى را

ص: 400

ديد و ضربتى بر وى وارد آورد معاذ بن عمرو بن جموح از بنى سلمه بود كه مى گويد: «او را همچون درختى تنومند در ميان ياران خودش ديدم و آنان مى گفتند هيچ كس نمى تواند به او دست يابد. من ضربتى بر او وارد آوردم و ساق پاى او را قطع كردم. در مقابل عكرمه نيز ضربتى بر من وارد آورد و دستم جدا شد».

معاذ بن جبل پس از آن نتوانست كار ابو جهل را تمام كند تا آن كه معوذ بن عفراء آمد و با او به نبرد پرداخت. امّا، هر چند وى را از راه رفتن ناتوان ساخت امّا نتوانست به حيات او پايان دهد تا آن كه عبد اللّه بن مسعود در حالى كه هنوز ابو جهل نيمه جانى داشت به سراغ او آمد و لگد روى گلوى او نهاد و خطاب به وى كه زمانى عبد اللّه را آزار داده بود گفت: «اى دشمن خدا او تو را خوار و زبون سازد». پس سر او را از تن جدا كرد و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

در نبرد بدر به زندگى سران كينه توز قريش پايان داده شد و كسانى كه باقى ماندند و آزار كمترى براى مؤمنان داشتند، هر چند كه كشته شدن بستگان و دوستان آنها كينه هاى تازه اى را در دلهاى آنان جاى داده بود.

در اين نبرد تنها چهارده نفر از مسلمانان به شهادت رسيدند كه اين رقم حدود يك پنجم رقم كشتگان دشمن را تشكيل مى دهد و اگر آمار اسيران قريش را نيز به كشتگان آنها بيفزاييم شمار تلفات مسلمانان يك دهم تلفات مشركين خواهد بود.

اين نبرد مايۀ آرامش و فرونشاندن خشم مؤمنانى بود كه در راه حق مورد آزار قرار گرفته و از خانه و كاشانه خود رانده شده بودند و نيز مصداقى از اين آيه بود كه «با آنان بجنگيد كه خداوند با دستان شما آنها را بكشد، خوارشان سازد، شما را بر آنان پيروز سازد و دلهاى گروهى مؤمن را آرام كرده و خشم نهفته در دل آنان را ببرد و خداوند بر هر كه بخواهد توبه مى كند»(1).

همه آن چهار مجازاتى كه براى مشركان در اين آيه ذكر شده است در نبرد بدر به تحقّق پيوست، زيرا در اين نبرد خداوند كسانى را كه مؤمنان را آزار مى دادند با

ص: 401


1- - توبه/ 14.

دستهاى همان آزارديدگان مجازات كرد، با شكست آنان را خوار و زبون ساخت و دلهاى مؤمنان را تسلّى بخشيد و كينۀ آنان را از ميان برد.

اين نبرد همچنين وسيله اى شد براى شكستن غرور برخى از مخالفان و واداشتن آنان به اين كه براى بار ديگر در دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) كه دعوت حق است بينديشند.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ قتل ابو جهل چنين مى گويد:

«قتل و زمين گير ساختن ابو جهل به دست جوانى از انصار صورت پذيرفت و پس از آن [در حالى كه هنوز رمقى در تن داشت] عبد اللّه بن مسعود به سراغ وى آمد، ريش او را به دست گرفت و بر روى سينه اش نشست. در اين هنگام ابو جهل به عبد اللّه گفت: «اى مردك چوپان بر جاى بلندى نشسته اى!». امّا عبد اللّه سر او را از تن جدا كرد و با خود برداشت و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و بدين وسيله خداوند دلهاى مؤمنان را تسلّى داد. اين نحوۀ خلاص شدن مسلمانان از دست ابو جهل براى آنان آرامش آفرين تر از اين بود كه صاعقه اى از آسمان بر او فرود آيد يا سقف خانه اش بر رويش خراب شود يا آن كه به طور طبيعى بميرد»(1).

مورّخان سيرۀ نبوى يادآور شده اند آن گونه كه برخى از بنى هاشم كه على رغم ايمان نياوردن تا آن زمان هميشه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدردى مى كردند در اين سپاه شركت كرده بودند در ميان اين سپاه كسانى نيز وجود داشتند كه شهادتين را بر زبان آورده، مسلمان شده بودند، امّا در مكّه مانده و اينك به رغم مؤمن بودن به عنوان تقيه همراه با مشركان به منطقه بدر آمده بودند. از اين گروه مى توان كسانى چون حارث بن زمعة بن اسود، ابو قيس بن فاكه، ابو قيس بن وليد بن مغيره، على بن امية بن خلف و عاص بن منبه بن حجاج را نام برد كه همگى در اين نبرد به قتل رسيدند.

ابن اسحاق مى گويد: دربارۀ همين گروه اين آيات نازل شد كه «كسانى كه

ص: 402


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 296.

فرشتگان در حالى جان آنان را مى ستانند كه به خود ستم كرده اند و آن هنگام كه فرشتگان از آنها پرسيده اند كجا بوده ايد پاسخ داده اند كه ما مستضعفان زمين بوديم و فرشتگان گفتند: «آيا زمين خداوند گسترده نبود تا در آن هجرت كنيد؟». اينانند كه جايگاهشان جهنم است و اين بد جايگاه و فرجامى است؛ البتّه مگر آن زنان و مردان و كودكان مستضعفى كه واقعا نيز هيچ چاره اى نداشتند و هيچ راهى نمى يافتند. اينانند كه اميد است خداوند از آنان درگذرد كه خداوند غفور و رحيم است»(1).

به هر حال خواه نزول آيات فوق دربارۀ اين گروه صحّت داشته باشد و خواه صحّت نداشته باشد اين آيات هر مؤمنى را كه در سرزمين كفر زندگى مى كند ملزم مى سازد از آن سرزمين به جايى هجرت كند كه در آن اسلام حاكميّت دارد و قدرت كفر را بر آن غلبه اى نيست. حتّى اگر بپذيريم كه آيه در مورد اين گروه نازل شده است بازهم حكم وجوب هجرت عموميّت خواهد داشت چرا كه به گفتۀ علماى علم اصول معيار عموم لفظ است نه خصوص مورد.

كرامتها و ارزشهاى انسانى در رخدادهاى پس از نبرد

390 - گفتيم كه جنگ اسلام جنگ فضيلت است و در آن چيزى به جز ريختن خون دشمن جنگى روا شمرده نمى شود. بنا بر اين در چنين جنگى به پاس كرامت و ارزش انسان مثله كردن جايز نيست و نيز نمى توان جنازۀ كشتگان دشمن را در بيابان رها كرد تا طعمۀ گرگ و لاشخور شود، بلكه به پاس كرامت انسان اين جنازه ها دفن مى شود، چرا كه خداوند مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت بخشيديم و آنان را در خشكى و دريا بر مركب نشانديم و از نعمتهاى پاكيزۀ خود روزى آنان كرديم و آنها را بر بسيارى از آنچه آفريده ايم برترى كامل داديم»(2). علاوه بر اين رسول

ص: 403


1- - نساء/ 99-97.
2- - اسراء/ 70.

خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز آدميزاده را خواه مرده و خواه زنده گرامى مى داشت. البتّه گفتنى است كه كشتن افرادى از انسان در ميدان جنگ و پس از تجاوز با گرامى داشتن انسان منافاتى ندارد، چرا كه تكريم انسان مصداقى از عدالت و عدالت دربردارندۀ كرامت و تكريم براى همه بشريّت است و در پرتو آن، انسان فاضل بدين طريق گرامى داشته مى شود كه حق او از آنان كه پايمالش كرده اند ستانده شود و انسان فاسد بدان طريق گرامى داشته مى شود كه حقّى كه مقتضاى عدالت است از او ستانده شود.

بر اساس همين اصول والاى انسانى بود كه رسول خدا جنازه هاى كشتگان مشركين را در صحنۀ جنگ بدر رها نكرد تا طعمۀ گرگهاى درندۀ بيابان و همچون لاشۀ مردار طعمه لاشخورها شود، آنسان كه سپاههايى نه تنها در برخورد با دشمن بلكه حتى در برخورد با كشتگان خويش نيز چنين كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پايان نبرد بدر به محلّى كه جنازه هاى مشركان در آنجا بود آمد و آنان را در يكى از چاههاى خشكيده و بى آب قديمى دفن كرد. عايشه بنا بر آنچه ابن اسحاق از وى روايت كرده است مى گويد: «پيامبر فرمان داد و جنازه ها را در چاه مدفون ساختند مگر جنازۀ امية بن خلف كه در درون زره خود باد كرده و آن را پر كرده بود و چون مسلمانان مى خواستند وى را از درون زره بيرون بياورند گوشتهايش از تنش جدا شد و به همين دليل او را رها كردند و البتّه مقدارى سنگ و خاك كه بدن او را بپوشاند روى جنازۀ او ريختند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كار را انجام داد تا پليديها و زشتيهاى آنان پوشانده شود و جنازه هايشان از درندگان و پرندگان لاشخور مصون بماند.

ابن اسحاق در ادامه مى گويد: برخى از عالمان برايم روايت كرده اند كه پيامبر خطاب به جنازه هاى كشتگان فرمود: «اى كسانى كه در چاهيد، چه بد خاندان و بستگانى براى پيامبر خود بوديد. شما مرا تكذيب كرديد در حالى كه ديگر مردم تصديقم كردند، مرا از خانه بيرون را نديد و ديگر مردم پناهم دادند و با من

ص: 404

جنگيدند و ديگر مردم مرا يارى كردند. اينك آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ چه، من آنچه را پروردگارم مرا وعده داده بود حق يافتم».

روايت مى شود كه حتّى آن حضرت از برخى از كسانى كه به چاه افكنده شده بودند به نام ياد كرد و فرمود: «اى عتبة بن ربيعه، اى شيبة بن ربيعه، اى اميّة بن خلف و اى ابو جهل - و همچنان نام برخى ديگر را ذكر كرد - آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ چه، من آنچه را پروردگارم به من وعده داده بود حق يافتم».

در هنگام اين خطاب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به كشتگان قريش - كه به نظر مى رسد چند بار صورت گرفته باشد - حاضران خطاب به آن حضرت گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا كسانى را مخاطب قرار مى دهى كه مردارى بيش نيستند؟». امّا آن رسول (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «شما بيش از آنان نمى شنويد اما [تنها تفاوت آن است كه] آنها نمى توانند پاسخى بدهند».

البتّه معنى اين سخن آن است كه اين كشتگان بيش از شما به حقيقت آنچه بدانان مى گويم رسيده اند وگرنه شنيدن به معنى گوش كردن نيازمند عضوى به نام گوش و دستگاه شنوايى است و اين در حالى است كه آنان اين توانايى را با مردن از دست داده بودند آنسان كه خداوند نيز خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «تو نمى توانى به كسانى كه در گورند چيزى بشنوانى»(1). به همين سبب است كه در روايت ديگرى از آن حضرت آمده است كه [به جاى آن كه بگويد آنان آنچه مى گويم مى شنوند] فرمود: «آنان بدانچه مى گويم آگاهند».

به هر حال درسى كه در اين ماجرا وجود دارد آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با پوشاندن جنازه هاى مشركان در راه كرامت و گرامى داشتن انسان گام برداشت تا به مسلمانان زنده بياموزد كه از اين نبرد درس كرامت بگيرند و آن درس اين كه «خداوند وعدۀ خويش را محقق ساخته، بندۀ خود را يارى كرده و دشمن خود و

ص: 405


1- - فاطر/ 35.

آنان را شكست داده است».

اسيران

391 - همچنان كه يادآور شديم سعد بن معاذ با اسير گرفتن از دشمن مخالف و خواستار آن بود كه به كشتار افراد دشمن ادامه داده شود تا آن كه زمين گير شوند.

او پيشنهاد خود را و اين كه اسير گرفتن را دوست ندارد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه داشت، امّا سياست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن بود كه به جاى كشتن دشمن آنها را زنده باقى بگذارد شايد تسليم حق شوند و در آينده پشتوانه و قدرتى براى اسلام باشند و در صف مؤمنان قرار گيرند زيرا تحقّق چنين هدفى هرچند در آينده اى دور بهتر از آن بود كه در زير خطهاى ماشين جنگ خرد و نابود شوند. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد او را نپذيرفت و مسلمانان هفتاد نفر از مشركان را به اسارت در آوردند.

پس از اسارت اين گروه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع اسيران با اصحاب خود به مشورت پرداخت، چرا كه او در كارهايى كه در آن مورد وحيى نازل نشده بود تنها با مشورت اصحاب خود دست به كار مى زد و به عبارت ديگر دربارۀ آنچه بايد بكند و نه آنچه تشريع مى كند - مشورت مى كرد و در چنين صورتى در كارى كه انجام مى داد مشورت روح عمل و مظهر قدرت اجتماع را تشكيل مى داد.

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه رسول اكرم [پس از اين جنگ] به اصحاب خود فرمود: «دربارۀ اين اسيران چه نظرى داريد؟» [در پاسخ آن حضرت جوابهايى ارائه شد و از آن جمله] ابو بكر گفت: «اى رسول خدا اينان خاندان و كسان تو هستند آنان را زنده بگذار و دربارۀ آنان تأمّل روا دار شايد خداوند آنان را ببخشايد». امّا عمر بن خطّاب گفت: «اى رسول خدا، اينان تو را تكذيب كردند و از خانه و كاشانه ات راندند. آنها را به حضور خود آر و گردن بزن».

عبد اللّه بن رواحه نيز گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درّه اى پرهيزم پيدا كن و آنان را

ص: 406

در آن درّه قرار ده و آنگاه در آن هيزمها، آتش زن».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين آراء كه از رأى ملايمتر شروع مى شد و پس از آن آراء شديدتر و سرانجام بسيار خشن و شديد مطرح شده بود گوش فرا داد و پس از آن آنان را ترك گفت تا همه دربارۀ عواقبى كه بر هر يك از اين اقوال مترتّب خواهد شد بينديشند. آنگاه دوباره به حضور اصحاب آمد و فرمود: «خداوند دلهاى برخى را چنان نرم مى كند كه از شير هم نرمتر مى شود و دلهاى برخى را چنان سنگين و سخت مى كند كه از سنگ هم سخت تر مى شود!».

به هر حال در اين نظرسنجى آراى گوناگونى ابراز شد رأيى آميخته به نرمى و رأيى ترس آور براى دشمن و نيز رأيى بسيار سختگيرانه تر از آن. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين شيوه را برگزيد كه بر اساس اصل «اسير در مقابل فديه» عمل كند، زيرا با عمل به اين شيوه هم نرمشى كه برخى خواستار آن بودند در پيش گرفته مى شد و هم اين شيوه براى مسلمانان كه در آن زمان چندان هم غنى نبودند منافعى را در پى داشت. البتّه رسول اكرم در كنار عمل به اين اصل اين اجازه را نيز براى خود باقى گذاشت كه كسانى را بكشد يا بدون گرفتن هيچ فديه اى آزاد كند، هر چند در مرحلۀ عمل بيشتر اسيران با پرداخت فديه آزاد شدند.

گفتنى است كه پيامبر براى تعيين مقدار فديۀ هر اسير بر اساس مقدار ثروت و دارايى او و براى آزادى اسير بدون پرداخت فديه بر اساس اين كه چه مقدار احتمال و گمان اسلام آوردن او وجود دارد و يا از روى تقيّه از مكّه بيرون آمده است و يا آن كه آزادى وى بدون هيچ فديه اى منافع و درآمدهايى را در آينده نصيب مسلمانان خواهد كرد عمل مى فرمود.

همچنين يك نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كشتن بنى هاشم نهى فرموده بود، امّا هيچ يك از آنان را بدون پرداخت فديه آزاد نكرد، در حالى كه مى دانست آنان با اكراه به جبهه آورده شده و به قصد جنگ نيامده اند.

ص: 407

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دستور فرمود صرف نظر از اين كه فرجام اسيران چه خواهد شد با آنان خوشرفتارى شود. در پرتو همين رهنمود، اسيران در خانه هاى انصار استقرار يافتند، آنسان كه گويا در ميهمانى به سر مى برند و نه در اسارت تا آنجا كه حتّى انصار اسيران را در خوراك بر خاندان و زن و فرزندان خويش مقدّم مى داشتند و اسيران نيز اين نكته را استنباط و از خوردن شرم مى كردند امّا مردان انصار بر آنان اصرار مى كردند كه بخورند. اينگونه بود كه آنان هر چند خود تنگدست و نيازمند بودند، امّا به ديگران ايثار مى كردند.

392 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ميان همه اسيران تنها به قتل عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث فرمان داد و دليل اين فرمان آن بود كه آن دو از فرماندهان سپاه دشمن در اين نبرد بودند و علاوه بر آن عقبه همان كسى بود كه پس از نجات كاروان و پس از آن كه برخى از بزرگان قريش چون اميّة بن خلف و عقبة بن ابى ربيعه مى خواستند به همين مقدار بسنده كنند و به پاس حرمت خويشاوندى از جنگ خوددارى ورزند به تحريك ديگران به نبرد پرداخت.

شعبى روايت كرده است كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل عقبه فرمان داد وى گفت: «اى محمّد، آيا از ميان همۀ قريش تنها مرا مى كشى؟» فرمود: «آرى».

سپس رسول اكرم رو به اصحاب خويش كرد و فرمود: «آيا مى دانيد اين مرد با من چه كرده است او يك بار در حالى كه من در پشت مقام ابراهيم در سجده بوده ام پايش را روى گردنم گذاشته و آن قدر فشرده است كه فكر كردم سرم گيج مى رود و نيز مى دانيد كه او يك بار ديگر هم در حالى كه من در سجده بوده ام شكنبۀ گوسفندى بر روى سر من انداخته و پس از آن فاطمه آمده و آن را از روى سرم برداشته است؟».

نضر بن حارث نيز چنين كسى بود. او پرچمدار سپاه مشركين در اين نبرد بود و به همين سبب كشتن او به دليل آزارهايى كه به مسلمانان روا داشته بود و نيز به علّت خوارى و زبونيى كه در اين كار براى مشركان وجود داشت عملى

ص: 408

پسنديده مى نمود.

پيامبر اكرم پس از كشتن اين دو تن براى آزادى اسيران ثروتمند بنى هاشم از آنان فديه گرفت و در اين باره سختگيرى كرد و از پذيرش هر راهى جز پرداخت فديه از سوى آنان خوددارى فرمود.

بهترين گواه اين حقيقت گفتگوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عبّاس عموى خود است كه وى را دوست مى داشت و از اسارت و از در زنجير بودن او دردمند مى شد.

عبّاس [براى نپرداختن فديه] مدّعى شد كه وى قبل از اين اسلام آورده و با اكراه و نه براى جنگ به منطقه آمده است. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آنچه بر ما حجّت است ظاهر توست و خداوند خود به مسلمانى تو آگاهتر است و تو را جزاى خير خواهد داد. او ديگربار مدّعى آن شد كه ثروتى ندارد تا فديۀ آزادى خويش را از آن پرداخت كند و عقيل و نوفل دو پسر برادرش نيز چنين وضعيّتى دارند. امّا اين بار هم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وى پاسخ فرمود كه «پس آن مالى كه نزد امّ الفضل گذاشتى و گفتى كه اگر در اين سفر كشته شوم اين مال از آن فرزندانم فضل، عبد اللّه و قثم باشد كجاست؟» عبّاس [كه از اطّلاع داشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين اموال شگفت زده شد] گفت: «به خداوند سوگند من اينك مى دانم كه تو رسول خدايى چرا كه اين مسأله را كسى جز من و ام الفضل نمى دانست».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آزادى عبّاس و دو پسر برادرش عقيل و نوفل صد اوقيه طلا از يكى از همپيمانان او به نام عتبة بن عمرو - از خاندان بنى حارث بن فهر - ستاند.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) فديه هاى آزادى اسيران را گرفت و هيچ ثروتمند و غير ثروتمندى را از اين قاعده مستثنى نكرد مگر آنان كه به اسلام آورد نشان اميد بود و يا آنان كه در مقابل آزادى اسير خود اسيرى از مسلمانان را بدون پرداخت فديه

ص: 409

آزاد مى كردند، آن گونه كه ابو سفيان يكى از مسلمانان را كه در سفر عمره اش به مكّه به اسارت در آورده بود آزاد كرد تا يكى از فرزندان او كه در اسارت مسلمانان قرار داشت آزاد شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در مقابل اين عمل او اسير وى را آزاد فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آزادى اسيران نوعى فديۀ غير مادى نيز مى پذيرفت و آن عبارت بود از تعليم سواد به بيسوادان. بنابراين اسيرانى كه توان مالى چندانى براى پرداخت فديۀ خود نداشتند و از توانايى خواندن و نوشتن بهره داشتند مى توانستند در مقابل باسواد كردن چند نفر از مسلمانان آزاد شوند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بر برخى از اسيران كه گمان مسلمانى آنان وجود داشت منّت مى نهاد و بدون پرداخت فديه آزادشان مى كرد: از اين جمله سهيل بن بيضاء است كه عبد اللّه بن مسعود به مسلمانى او گواهى داد و گفت: «من شنيده ام كه او از اسلام سخن مى گويد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز گواهى عبد اللّه را پذيرفت و بدون دريافت فديه سهيل را آزاد كرد.

يكى از ديگر اسيرانى كه بدون فديه آزاد شد. ابو العاص بن ربيع اموى همسر زينب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست. وى براى زينب همسرى خوب و بى آزار بود و حتّى هنگامى كه قريش تلاش كردند او را وادار سازند تا همانند پسر ابو لهب دختر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را طلاق دهد از پذيرش اين خواستۀ آنان خوددارى ورزيد.

پس از اسارت ابو العاص زينب همسر او كه در مكّه بود براى آزادى شوهر خود فديه اى به مدينه فرستاد و در ضمن آن گردنبندى نيز وجود داشت كه خديجه در هنگام عروسى او با ابو العاص به وى بخشيده بود. مشاهدۀ اين گردنبند از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خاطرات همسر مهربان و دلسوز او را براى وى زنده كرد و به همين سبب بسيار دلش بر وى سوخت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا مى توانست آن گونه كه كسانى از بنى مخزوم و ديگران را بدون دريافت فديه آزاد كرده بود ابو العاص را نيز آزاد كند. امّا به خاطر آن

ص: 410

كه هيچ يك از صحابه دلگير و آزرده خاطر نشود و يا كسى سخنى در دل نداشته باشد مسألۀ آزادى او را به صحابه واگذارد و بدانان فرمود: «اگر صلاح مى دانيد كه اسير اين زن [زينب] را آزاد كنيد و فديه اش را نيز به او برگردانيد اين كار را انجام دهيد».

در اينجا دو نكته دربارۀ ماجراى ابو العاص قابل توجّه است:

الف: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مصلحت ديد كه از آن پس زينب در مكّه و در خانۀ ابو العاص نماند و در همين مورد نيز از او تعهّد گرفت كه با برگشتن به مكّه اجازه دهد زينب آنجا را ترك گويد و به مدينه بيايد و او نيز به اين تعهّد خود عمل كرد.

ب: در آن زمان هنوز فرمان خداوند داير بر جدا كردن زنان مسلمان از مردان غير مسلم به دليل حلال نبودن براى آنان نازل نشده بود زيرا اين فرمان پس از صلح حديبيّه نازل شد و در آنجا بود كه خداوند فرمود: «اى مؤمنان اگر زنان مؤمن مهاجر به ميان شما بيايند آنان را بيازماييد [و البتّه] خداوند به ايمان آنان آگاهتر است. پس اگر دريافتيد كه آنان مؤمنند آنها را به ميان كفّار برنگردانيد كه نه آن زنان براى آنها حلال و نه آنها براى اين زنان حلال هستند. [در اين صورت پس از نگهداشتن اين زنان] آنچه را آن مردان براى مهر آنان داده اند به آنها پس دهيد و پس از آن پروايى بر شما نخواهد بود كه با پرداخت مزدها [مهرها] ى آن زنان با آنان ازدواج كنيد. دست در آغوش زنان كافر نشويد و آنچه را بدانان داده ايد بازستانيد و آنان [شوهران زنان مسلمان كه خود كافرند] نيز آنچه داده اند بازستانند اين حكم خداوند است كه ميان شما حكم مى كند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

در اين آيات به سبب تحريم زنان بر شوهران آنها يعنى كفر شوهران تصريح شده و مى فرمايد: «آنان را به ميان كفار برنگردانيد». در اينجا خداوند نفرموده است كه آنان را به ميان مشركان برنگردانيد بلكه از كافران سخن گفته است، واژه اى كه شامل مشركان و همچنين يهوديان و مسيحيان كه به محمّد كافر شده و به

ص: 411


1- - ممتحنه/ 10.

الوهيّت مسيح و تثليث ايمان آورده بودند نيز مى شود، آنسان كه قرآن خود، اهل كتاب را در رديف كافران قرار داده، مى فرمايد: «آنان كه گفتند خداوند همان عيسى بن مريم مسيح است كافر شده اند»(1). و «آنان كه گفتند خداوند يكى از آن سه است كافر شده اند»(2).

ديگربار به بحث خود بازمى گرديم و يادآور مى شويم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخى از كسانى را كه خيرى در آزادى بلاعوض آنان بود و يا قادر به پرداخت فديه نبودند بدون فديه آزاد كرد كه از اين جمله مى توان به مطلب بن حنطب بن حارث از بنى مخزوم، صيفى بن رفاعة بن عائد از بنى مخزوم و ابو عزه عمرو بن عبد اللّه بن عثمان نام برد كه مردى عائله مند بود و رسول خدا از او پيمان گرفت به پشتيبانى هيچ كس عليه او نپردازد. امّا وى كه مردى شاعر و انديشمند بود از اين پيمان سر برتافت و مشركان انديشۀ او را به بازى گرفتند و به ميان آنان برگشت. اين در حالى بود كه وى پيش از اين به اسلام نزديك شده و يا به اين آيين در آمده بود، چه، وى هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدون دريافت فديه او را آزاد كرد در مدح آن حضرت قصيده اى گفت كه در آن چنين آمده است:

«چه كسى اين پيام را از من به محمّد مى رساند كه تو حقى و تو پادشاهى ستوده اى؟».

همين فرد در جنگ احد نيز براى دوّمين بار اسير شد و اين بار نيز از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست تا او را بدون دريافت فديه آزاد كند، امّا آن حضرت فرمود: «تو را وانمى گذارم كه دستى بر سبيل خود بكشى و بگويى دو بار محمّد را گول زدم».

روايت مى شود كه در همين جا بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود».

كوتاه سخن آن كه خداوند اين اختيار را به رسول خود داده بود كه هرگونه

ص: 412


1- - مائده/ 17 و نيز 72.
2- - همان/ 73.

مى خواهد دربارۀ فرجام اسيران حكم كند و آن حضرت نيز برخى را كشت و برخى را با فديه آزاد كرد و گروهى ديگر را نيز بلاعوض آزاد كرد.

اسير گرفتن يك اشتباه است

393 - پس از آن كه مسلمانان در پى بى آن شورا مسألۀ اسيران را خاتمه دادند خداوند آياتى از قرآن را حاكى از اين كه مسلمانان با اسير گرفتن قبل از آن كه دشمن را با خونريزى زمين گير كنند دچار اشتباه شده اند و اين همان رأى سعد بن معاذ انصارى بود. ابن اسحاق ماجراى برخورد او را چنين روايت مى كند:

«هنگامى كه مسلمانان دست به اسير كردن [مشركان] زدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آثار ناخشنودى را در چهره سعد بن معاذ مشاهده كرد و فرمود: «اى سعد گويا مى بينم آنچه را مردم مى كنند خوش ندارى». او گفت: «آرى به خداوند سوگند اى رسول خدا، اين نخستين بلايى بود كه خداوند بر مشركان نازل ساخت و براى من خونريزى و كشتن دوست داشتنى تر از زنده گذاشتن آن مردان بود».

امّا پس از پايان يافتن مسأله اسرا اين آيات نازل شد كه «هيچ پيامبر حق ندارد اسير را در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين خون بريزد. شما [با اسير گرفتن بى موقع] در پى بهره دنياييد و خداوند آخرت را [براى شما] مى خواهد و او عزّتمند و حكيم است. اگر قانونى كه خداوند از اين پيش مقرّر داشته است نبود در آنچه در پيش گرفتيد عذابى بزرگ به شما مى رسيد. پس از آنچه به عنوان حلال و پاكيزه به غنيمت در آورده ايد بخوريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند غفور و رحيم است.

اى پيامبر به اسيرانى كه در اختيار داريد بگو اگر خداوند در دلهاى شما خيرى را سراغ دارد بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما خواهد داد و شما را خواهد آمرزيد و خداوند غفور و رحيم است(1).

بدين ترتيب بر اساس اين آيات اشتباهى از سوى مسلمانان صورت گرفته

ص: 413


1- - انفال/ 70-67.

بود، البتّه نه در آزاد كردن اسيران با دريافت فديه يا بدون آن بلكه در اين كه آنان قبل از آن كه خونريزى در ميان دشمن بپا كنند و قبل از آن كه با زخمهاى كاريى كه به مشركان وارد مى آورند آنها را از ايجاد جنگى ديگر عليه خود ناتوان سازند يا چنين جنگى را براى آنان - به سبب كشته هايى كه جنگ از آنان مى گيرد - گران و سنگين قرار دهند اسير گرفته اند. چه تنها در چنين صورتى مى توانند اسير بگيرند و در آنجاست كه با دريافت فديه يا بدون آن نسبت به آزادى آنها اقدام خواهند كرد، آن گونه كه در قرآن كريم مى فرمايد: «وقتى با كافران روبرو شديد آنان را گردن بزنيد و چون آنها را با خونريزى زمين گير ساختيد، ريسمانها [ى اسارت را بر آنان] محكم ببنديد و پس از آن يا بر آنان منّت خواهيد نهاد و يا از آنان فديه خواهيد گرفت [و آزادشان خواهيد كرد] تا آن كه جنگ بارهاى خود را فرو گذارد [و اندكى از بار مالى آن با اين فديه گرفتن جبران شود]»(1).

394 - در اينجا تذكّر سه نكته لازم است:

الف: مراد از آيه «اگر قانونى كه خداوند از اين پيش مقرّر داشته است نبود در آنچه در پيش گرفتيد عذابى بزرگ به شما مى رسيد»(2) همان سنّت الهى است كه مى گويد هيچ مجازاتى وجود ندارد مگر در موردى كه دستور صريحى دربارۀ منع رسيده باشد و اين در حالى است كه تا آن زمان (يعنى تا جنگ بدر) دستور صريحى دربارۀ منع اسير گرفتن وجود نداشت و بنابراين آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) انجام داد يك اجتهاد و يك برداشت بود و در اجتهاد خطا مجازاتى نيست.

ب: بسيارى از نويسندگان قديم و در پى آنان نويسندگان معاصر گفته اند اين آيه در موافقت با رأى عمر بن خطاب دربارۀ اسيران نازل شد در حالى كه به عقيده ما آيه قرآن موافقتى با رأى عمر ندارد زيرا در اين آيه با اصل اسير گرفتن قبل از خونريزى مخالفت شده در حالى كه عمر در نظر خود متعرّض چنين چيزى نشده و

ص: 414


1- - محمد/ 4.
2- - انفال/ 68.

تنها كسى كه از اين مسأله سخن به ميان آورده است سعد بن معاذ بود. بنابراين اگر بنا باشد بگوييم آيه در موافقت كسى نازل شده بايد بگوييم در موافقت سعد بن معاذ بوده و او صاحب چنين فضلى است كه «خداوند فضل خويش را به هر كه خواهد اختصاص مى دهد»(1).

ج: اين نكته اى پندآموز براى اهل عبرت و درس آموزى است و آن اين كه خداوند كه خود به غيب آگاه است و آشكار و نهان را مى داند و مى داند كه اسير گرفتن از دشمن قبل از زمين گير كردن آنان اشتباهى است كه مسلمانان بدان گرفتار خواهند شد چرا و چگونه رسول خود و حبيب خود محمّد (صلی الله علیه و آله) را وامى گذارد تا اصحاب او به چنين اشتباهى دست زنند، بويژه در حالى كه برخى از صحابۀ او بودند كه با اين كار مخالفت داشتند و آن را نادرست مى دانستند و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود نيز انسانى آگاه به درست و نادرست بود.

پاسخ چنين سؤالى آن است كه در اين مسأله درس و عبرتى وجود دارد و آن اين كه اگر پيامبرى كه از سوى خداوند به او وحى مى شود و پيامبرى كه خداوند او را خوى الهى آموخته در شرايطى كه به خود و به اجتهاد خود واگذاشته شود مرتكب خطا مى شود و اگر هيچ انسانى حتّى يك پيامبر [جداى از وحى و ارتباط الهى] از خطا مصون نيست و اگر خداوند خود تنها آگاه و داناى حكيمى است كه براى او گذشته و آينده اى معنى ندارد، پس بايد مستكبران مستبد و خودرأى بدانند كه آنان نيز به طريق اولى اشتباه و خطا مى كنند و آنان حق ندارند در پى غرور خود بروند و چنين گمان كنند كه انديشه ها و آراى آنان از هر اشتباهى پيراسته است و حق دارند به اتّكاى انديشه هاى خود ملّتهاى خويش را به پرتگاه نادرست ترين نتايج اين آراء و انديشه ها برند.

به عبارت ديگر در اين كه محمّد - يعنى همان پيامبرى كه به او وحى مى شود و علاوه بر اين از لحاظ انديشۀ بشرى انديشمندترين مردم است، آنچنان كه مردم

ص: 415


1- - حديد/ 21.

حتّى قبل از بعثت در كارهاى خود به او مراجعه مى كردند و از هدايت و راهنمايى او سود مى جستند - به خطا رود و آنگاه از جانب خداوند به آنچه درست است توجّه داده شود دربردارنده دو درس براى اهل بصيرت و عبرت است:

الف: هيچ كس نبايد به رأى خود مغرور شود و خودرأى باشد و آنچه را خود انديشيده تنها رأى درستى بداند كه هيچ خطا در آن راه ندارد. به عبارتى ديگر انسان نبايد آنچه را خود مى داند «علم» و آنچه را ديگران مى دانند «جهل» بداند.

ب: هيچ كس نمى بايد بويژه در انديشه هاى اجتماعى خويش خودرأى مى باشد و آنسان بگويد كه فرعون گفت: «بر هيچ عقيده اى شما را نيابم مگر آنچه خود بدان عقيده دارم و به هيچ راهى رهنمونتان نشوم مگر راه درستى و راستى»(1).

بنابراين بر ما جامعۀ مؤمن است كه آداب الهى بياموزيم و به خود و جامعۀ خويش اجازۀ غرور و خودرأيى ندهيم وگرنه بديها در حاضر و آيندۀ اين امّت حكمفرما شود، بلكه بايد شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ما اسوه اى والا و شايسته باشد نه آن كه فرعون براى ما شخصيّتى باشد كه در پى او رويم، چرا كه حق براى پيروى كردن از آن شايسته تر است.

ما امروز در عصر خود برادران فرعون را مى بينم كه دوست دارند آنچه ديگران براى آنها مى نويسند [و در ظاهر نوشتۀ آنان است] به سان آياتى از قرآن تلاوت و خوانده شود. اين فرعونيان با اين برخورد غرورآميز و خودمحورانه با مردم خويش و با سر فرود آوردن در مقابل ديگران ملّتها خود را در بدترين جايگاه و زشت ترين سراى جاى داده اند و اين بسيار فرجام بدى است. «در اين آيات مايۀ تذكر و يادآوريى است براى هر كه داراى دلى باشد يا گوش فرا دهد و [حق را] ببيند»(2).

ص: 416


1- - غافر/ 29.
2- - ق/ 37.

انفال

395 - در جنگ بدر هم مسلمانان در خارج از سرزمين و شهر و ديار خود و البتّه در نزديكى آن و هم مشركان در خارج از شهر و دور از خانه و كاشانۀ خود وارد جنگ شدند و آن شكست سخت دامنگير مشركان شد و آنان پس از پايان نبرد، فرار را برگزيدند و به هيچ چيز جز آنچه بر توانايى آنان براى بازگشت به شهر خويش مى افزود توجهى نداشتند و به همين مقدار راضى و خشنود بودند كه همه يا حتى برخى از آنان بسلامت به خانه هاى خود برگردند.

در نتيجۀ چنين فرارى مسلمانان به غنايمى دست مى يافتند. اين نخستين غنيمتى بود كه مسلمانان در طىّ يك جنگ به دست آوردند چرا كه اين نبرد نخستين جنگ كامل ميان مسلمانان و مشركان بود كه اين غنايم از آن بر جاى ماند، هر چند آن كاروانى كه مسلمانان در پى بى آن بودند به دست آنان نيفتاد.

پس از به دست آوردن اين غنيمتها از سوى مسلمانان رزمندگان مسلمان دربارۀ كيفيّت تقسيم اين انفال - كه همان غنيمتهاى تقسيم ناشده است - با يكديگر اختلاف كردند و از آنجا كه از نحوۀ تقسيم آن اطّلاع نداشتند آنان كه عدالتخواه بودند در اين مورد سؤال كردند و ديگرانى كه عدالتخواه نبودند گمان داشتند كه اين انفال از آن كسانى است كه آن را در اختيار گرفته اند.

اين مسأله از آنجا ناشى مى شد كه مجاهدان سه دسته بودند: دسته اى چون على (ع) و حمزه كه رودرروى دشمن قرار گرفته و نبرد كرده بودند، دسته اى كه در پى اين پيشتازان حركت مى كردند و همينان غنايم را جمع آورى كردند و در اختيار گرفتند و بالاخره گروهى كه حراست از جايگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر عهده داشتند.

عبادة بن صامت كه خود از بدريهاست مى گويد:

«با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد بدر بيرون آمديم و من نيز شاهد نبرد بدر

ص: 417

بودم. مردم با دشمن رودررو شدند و خداوند دشمن را شكست داد. پس گروهى در پى دشمن به تعقيب، كشتن و تكميل شكست آنان پرداختند، گروهى نيز به كار غنايم و جمع آورى و در اختيار گرفتن آن روى آوردند و گروهى نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و حراست كردند تا دشمن به جان وى سوءقصدى نكند.

چون شب فرا رسيد و همۀ سپاهيان گرد هم آمدند كسانى كه غنايم را جمع كرده بودند گفتند، «ما آن را جمع آورى كرده ايم و در اختيار گرفته ايم و كسى ديگر را در آن حقى نيست». گروهى نيز كه در تعقيب دشمن رفته بودند مى گفتند:

«شما به اين غنايم سزاوارتر از ما نيستيد چرا كه ما دشمن را از اين غنايم دور كرده ايم و آنان را شكست داده ايم و گريزانده ايم». بالاخره آن گروهى نيز كه حفاظت از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را بر عهده گرفته بودند گفتند: «ما از اين بيم داشتيم كه دشمن موفّق به سوء قصد عليه رسول خدا شود. پس او را در ميان گرفتيم و حراست كرديم». بدين ترتيب [چنين اختلافى وجود داشت و پرسشى دربارۀ نحوه تقسيم غنايم مطرح بود كه اين آيه نازل شد: «دربارۀ انفال از تو مى پرسند، بگوى انفال از آن خدا و رسول اوست. پس از خدا پروا كنيد و در ميان خود [روابط خويش را] اصلاح كنيد و از خدا و رسول او فرمان بريد، اگر كه ايمان داريد»(1). پس از اين آيات پيامبر (صلی الله علیه و آله) غنايم را ميان مسلمانان تقسيم كرد»(2).

اين بحث و گفت و شنود دربارۀ تقسيم غنايم زمانى بود كه هنوز مسأله به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه نشده بود و در همين زمان خداوند آياتى را نازل كرد كه اختلاف را حل كند و مايۀ دوگانگى و نزاع را از ميان بردارد. آنچه اين اختلاف را حلّ مى كرد و مايۀ دوگانگى و نزاع را برمى داشت اين بود كه مسألۀ غنايم را بايد به خداوند و به رسول او كه مجرى احكام الهى است واگذاشت و آنان حق ندارند با نظر خود آنها را تقسيم كنند، بلكه مرجع اين تصميم گيرى جاى ديگر است و به

ص: 418


1- - انفال/ 1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 302.

همين دليل آنان بايد آن نزاعى را كه داشته اند از ميان بردارند و نبايد در حالى كه حق آنان را برگرد خود متّحد ساخته و جهاد در راه آن آنها را با همديگر يكى كرده است، يك مسألۀ مادّى بتواند ميان آنان اختلاف به وجود آورد.

396 - اكنون جاى پرداختن به اين بحث است كه با تفويض مسألۀ غنايم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت چگونه آن را تقسيم كرد.

در اين مورد برخى گفته اند وى اين اموال را به صورت مساوى ميان همۀ مجاهدان قسمت كرد. دليل اين گروه نيز آن است كه در آن زمان هنوز آيۀ تقسيم و تخمين غنايم نازل نشده بود، آيه اى كه مى گويد: «بدانيد كه آنچه غنيمت گرفته ايد يك پنجم آن از آن خدا، رسول او، خويشاوندان [رسول] يتيمان، مسكينان و در راه ماندگان است، البتّه اگر كه به خداوند و نيز بدانچه ما در روز جدايى حق از باطل و در روزى كه آن دو گروه رودرروى همديگر قرار گرفتند ايمان داريد.

خداوند بر هر كارى تواناست»(1). بنا بر اين، به روايت اين گروه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم را به صورت مساوى ميان همۀ رزمندگان توزيع كرد چرا كه در آن زمان هنوز دليلى كه به موجب آن برخى بر برخى ترجيح داشته باشند وجود نداشت.

امّا برخى ديگر چون ابن كثير بر اين عقيده اند كه توزيع غنايم در نبرد بدر بر اساس آيۀ فوق و بر مبناى تخمين و اختصاص يك پنجم آن به طوايف مذكور صورت گرفته است، به آن دليل كه آيۀ مزبور با همين حادثه ارتباط دارد و بر اين اساس مسأله توزيع غنايم با خدا و و رسول (صلی الله علیه و آله) و بر مبناى حكمى كه در آيۀ پيش گفته مشخّص شده است مى باشد چرا كه آيۀ اختصاصى يك پنجم غنيمت به طوايف مذكور با آيۀ اوّل سوره كه سخن از ارجاع امر غنايم به خدا و رسول دارد متّصل و داراى يك سياق است. علاوه بر اين خود آيۀ نيز بدين اشاره دارد كه اين حكم همان چيزى است كه خداوند در روز جدايى حق از باطل و در روز رويارويى آن دو گروه [يعنى روز بدر] نازل شده [و تقسيم غنايم در آن روز بر اساس همين

ص: 419


1- - انفال/ 41.

حكم صورت گرفته] است.

در تأييد همين نظر اخير روايتى به نقل از على (ع) آمده مبنى بر اين كه يكى از دو شترى كه عموى او حمزه در زمانى پس از آن ذبح كرد از همان يك پنجم خمس بود كه در اختيار او قرار گرفته بود.

ما نيز همين نظر اخير يعنى رأى ابن كثير را بر مى گزينيم [و مى گوييم ميان دو آيه اى كه در بحث جارى از آن ياد كرديم هيچ ناسخ و منسوخى وجود ندارد، بلكه هر دو با يكديگر وحدت سياق دارند و بر اين اساس تقسيم غنايم در پى نبرد بدر بر مبناى اختصاص يك پنجم آن به طوايف مذكور در آيه صورت گرفته است].

آثار نبرد در مدينه

397 - نبرد بدر آثار گسترده اى را در ميان اعراب بر جاى گذاشت و در پى بى آن نبرد كاروانهاى عرب اين خبر را به هر سو بردند كه قريش به دست يكى از رانده شده هاى خود شكست خورده است، رانده شده اى كه مدّتى نه چندان پيش، او و اصحابش از خانه و كاشانۀ خود بيرون رانده بودند، تنها به اين دليل كه وى منكر بت پرستى است و مردم را به يگانه پرستى فرا مى خواند و مدّعى است كه از جانب خداوند بر او وحى نازل مى شود.

بدين ترتيب اين پيروزى بيدار باشى براى همۀ اعراب بود كه به حقّانيّت، حقيقت، سلامت و قدرت دعوت محمّدى توجه كنند و از همين جا بود كه كم كم عقيدۀ بت پرستى در ميان اعراب قدرت خود را از دست داد و رو به سستى و ضعف نهاد و كم كم انديشه ها به درك حقيقت روى آورد و توهّماتى كه تنها در خيال آنان دربارۀ بت ساخته شده بود رو به تضعيف گذاشت و بدين ترتيب نام خدا برترى و نام كفر سرافكندگى يافت و از همين جاست كه مى گوييم روز نبرد بدر روز جدايى حق از باطل بود چرا كه در همين روز صفوف مردم در برابر حق از همديگر جدا شد و مسلمانان از گروهى مستضعف و ستمكش به گروهى قدرتمند تبديل شدند كه هر

ص: 420

روز با گرويدن گروههاى تازه اى از مردم بر قدرت آنان افزوده مى شد، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «به ياد آوريد آن روزى را كه گروهى اندك و در زمين مستضعف بوديد و از آن بيم داشتيد كه مردم شما را بربايند. پس خداوند شما را پناه داد و به يارى خود تأييد كرد و از پاكيزه ها به شما روزى بخشيد، شايد كه سپاس بگزاريد»(1).

اين اشاره اى است به آن پيروزى آشكار در سرزمين عرب بدان معنى كه پس از اين نبرد مردم در سرتاسر جزيره به اسلام به عنوان تنها قدرت حقيقى در اين سرزمين نگريستند و در پى بى آن به تأمل و انديشه دربارۀ اين قدرت روى آوردند.

398 - اين بود تأثير عمومى اين نبرد در سرتاسر جزيرة العرب، امّا در مورد تأثير آن در داخل مدينه بايد گفت از آن پس اسلام در مدينه به شكل قدرتى در آمد كه از آن بيم داشته مى شد.

تا آن زمان در مدينه آميخته اى از بت پرستان اوس و خزرج كه بر بت پرستى خويش مانده بودند و عقايد خود را نيز آشكار مى كردند و نيز يهوديانى به سر مى بردند كه هر چند كينه در دلهاى آنان آتش افروخته بود آن را در حدّى مخفى نگه مى داشتند و در حدّى نيز در لحن گفتار و در ريشخندى كه به مؤمنان روا مى داشتند آن را آشكار مى ساختند. امّا پس از آن كه قدرت مسلمانان در جنگ بدر آشكار شد در ميان هر دو گروه مشرك و يهودى منافقانى به وجود آمدند كه سخن از اسلام بر زبان مى آوردند، ولى كفر در دل نهان مى داشتند و از چيزهايى سخن مى گفتند كه بدان عمل نمى كردند و اصلا بدان عقيده اى نداشتند. دربارۀ همين گروه سوره اى به نام منافقين نازل شد كه در آن مى فرمايد: «چون منافقان به حضور تو آيند گويند گواهى مى دهيم كه تو براستى رسول خدايى در حالى كه خداوند مى داند كه تو رسول اويى و خداوند گواهى مى دهد كه منافقين دروغگويند. آنان سوگندهاى دروغين خود را سپرى قرار داده اند كه در پشت آن سدّ راه خدا شده اند. آنان بسيار

ص: 421


1- - همان/ 26.

كار بدى مى كنند چرا كه آنان نخست ايمان آوردند ولى پس از آن كافر شدند پس خداوند بر دلهاى آنان مهر زد و آنان نمى فهمند»(1).

بدين ترتيب روشن مى شود همان قدرت اسلام كه در نبرد بدر ظهور كرد باعث شد تا اين مشركان و يهوديان براى محفوظ ماندن از آسيب قدرت مسلمانان ظاهر اسلامى به خود بگيرند و در عمل در ميان صفوف مسلمين ضعف و سستى به وجود آورند و كسانى را كه در دل و انديشۀ آنان ضعفى وجود دارد بفريبند. به عبارت ديگر قدرت اسلام سبب شد كسانى كه در دل به خدا و رسول او ايمان ندارند بى آن كه به دل ايمان آورند تظاهر به ايمان كنند و خود را در ظاهر پيرو اسلام نشان دهند.

ابن كثير دربارۀ ظهور اين پديده كه در سال دوّم هجرت رخ داد چنين مى گويد:

«در همين سال مشركان مدينه و يهوديان بنى قينقاع و بنى نضير و بنى قريظه و نيز يهود بنى حارثه سر تسليم در مقابل مسلمانان فرود آوردند و با مسلمانان از در مسالمت در آمدند و بسيارى از مشركان و يهوديان اظهار اسلام كردند در حالى كه در باطن امر منافق بودند و برخى بر همان عقيدۀ قبلى خود باقى ماندند و برخى نيز كلا ترك هر عقيده اى كرده نه با اين گروه و نه با آن گروه و ميان كفر و ايمان مردّد بودند، آنسان كه خداوند در قرآن كريم اين گروه را بدين وصف خوانده است»(2).

مراد ابن كثير از اشاره اى كه خداوند به منافقان دارد اين آيه است كه «منافقان با خداوند نيرنگ مى كنند و او نيرنگ آنان را تباه مى سازد. آنان چون به سوى نماز برخيزند بى حال و بى علاقه برخيزند. آنان براى مردم ريا و تظاهر مى كنند و جز قدرى اندك ياد خدا نمى كنند. آنها ميان اين [وضعيّت و ميان كفر و ايمان] مانده اند

ص: 422


1- - منافقين/ 3-1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 347.

و نه با اينانند و نه با آنان. هركس كه خداوند او را گمراه كند برايش هيچ راهى به سوى هدايت نخواهى يافت»(1).

از اظهارات ابن كثير چنين بر مى آيد كه پس از آن كه خداوند مسلمانان را پيروز ساخت و پرچم دين را به اهتزاز در آورد كسانى كه با اين دين مخالف بودند و در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى زيستند به سه گروه تقسيم شدند:

الف: گروهى كه از اسلام سخن بر زبان داشتند و كفر در دلهاى آنان جاى گرفته و بر آن حكمفرما بود. همين گروه مقصود اين آيه است كه مى فرمايد: «چون با مؤمنان روبرو شوند گويند ما ايمان آورده ايم و چون با شيطانهاى خود خلوت كنند و با آنان بنشينند گويند ما با شماييم و ما فقط [مؤمنان را] مسخره و ريشخند مى كنيم. خداوند آنان را ريشخند مى كند و مى گذاردشان تا همچنان در طغيان و سركشى خود دست و پا زنند»(2). اين گروه بر كفر خود ماندند و خداوند نيز آنان را در طغيان خود رها كرد چرا كه آنچه اين گروه اظهار مى كردند بيش از آن چيزى بود كه در دل نهان مى داشتند. آنان بر اين موضع خود همچنان ماندند و بدان ادامه دادند تا جايى كه روزبروز بر فساد و سركشى خود افزودند.

ب: گروهى كه در دل و در انديشه ضعيف بودند و انديشه هاى آنان فرو مانده بود. اين گروه در اين كه به اسلام تظاهر مى كردند، امّا در واقع هيچ عقيده اى در دل نداشتند منافق بودند. اين گروه هر چند عقيدۀ گذشته شان با تعارضى ميان آنچه اظهار مى داشتند و آنچه در باطن آنان بود تقريبا از ميان رفته بود، امّا هنوز تمايلاتى به آن عقيده داشتند. همين گروه است كه خداوند در توصيف آن مى گويد: «ميان اين دو مانده اند و نه با اينانند و نه با آنان»(3) و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در وصف آن مى فرمايد: «مثل منافق مثل گوسفندى سرگردان ميان دو گله است كه نمى داند به

ص: 423


1- - نساء/ 141 و 142.
2- - بقره/ 14 و 15.
3- - نساء/ 142.

سوى اين يك برود يا به سوى آن يك».

ج: اين گروه كه بيشتر يهوديان بنى نضير، بنى قينقاع، بنى قريظه و بنى حارث را به خود اختصاص مى داد بر عقيدۀ قبلى خود باقى مانده بودند و تلاش كردند تا از يك سو همچنان اين عقيده را حفظ كنند و از سوى ديگر اعتراضاتى دينى را متوجّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سازند. نفاق اين گروه در اين بود كه بدان پيمانى كه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بسته بودند با اخلاص وفا نكردند، بلكه انديشۀ خيانت به مسلمين را در سر داشتند و انتظار مصيبت را براى مسلمانان مى كشيدند. آنان حتّى با دشمنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) مكاتبه و آنها را عليه او تحريك مى كردند و بر خود ستم روا مى داشتند. آنها همچنين در برخورد با مشركان نيز نفاق خود را نشان دادند و به آنان مى گفتند «آن آيينى كه شما داريد بهتر از آيين يگانه پرستى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند».

فصل حاضر را با اين سخن كه پديدۀ نفاق پس از پيروزى درخشان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر دشمنان خود را نشان داد به پايان مى بريم و در فصل آينده با اختصار به بحثى مستقل دربارۀ يهود و پيروان آنان مى پردازيم.

ص: 424

فصل بيستم منافق پروران

سابقۀ روابط يهوديان با پيامبر

399 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدو ورود به مدينه با يهوديان پيمان بست و حقوق و تعهّدات آنان را مشخّص ساخت. وى بر آنان بر اساس نيكى و همكارى متقابل و نه همكارى در گناه و نيز بر اساس همكارى در دفع گناه و بدى و پرداخت ديه جنايت پيمان بست و آزادى كامل و تعهّد همكارى و حمايت به آنان داد و بر اين مضمون پيمانهاى عمومى و يا اختصاصى منعقد ساخت. امّا حسادتى كه در سينه هاى آنان جاى گرفته بود از اين بود كه رسول موعود كه آنان آرزوى بعثت او را در ميان فرزندان اسحاق داشتند از ميان فرزندان اسماعيل مبعوث شده بود. آنان مى دانستند كه در آينده پيامبرى مبعوث خواهد شد، امّا چون اين پيامبر موعود برانگيخته شد از روى همين حسادت آنچه را خود بدان آگاهى قبلى داشتند مورد انكار قرار دادند و بدان كافر گشتند و هرچه نيز اين يقين آنان بيشتر شد كه اين همان پيامبر موعود در تورات است بر خشم و كفر و دل آزردگى مى افزودند و هرچه آيات بيشترى از نبوّت او مى ديدند بر طغيان و گمراهى و بر سركشى و فساد در زمين مى افزودند، گويا تنها آنان سلالۀ قبايل هستند كه برادر خويش را كشت تنها بدان سبب كه قربانى يكى از آن دو پذيرفته شده و قربانى ديگرى يعنى همان قابيل پذيرفته نشده است.

اكنون مناسب است اظهارات صفيّه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دختر حيى

ص: 425

بن اخطب را بياوريم كه گواهى گويا بر وضعيّت او و ديگر يهوديان است. او مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد و در محلّۀ قبا در ميان بنى عمرو بن عوف سكونت گزيد پدرم حيى بن اخطب و عمويم ابو ياسر بن اخطب در سپيده دم صبح به حضور آن حضرت شتافتند و تا غروب برنگشتند و تنها در اين هنگام آن هم در حالتى كه شكسته شده بودند و گيج راه مى رفتند آمدند. من به استقبال آن دو پيش رفتم، آنسان كه هميشه چنين مى كردم. پس به خداوند سوگند نتوانستم از شدّت اندوهى كه در چهرۀ آنان بود حتى به يكى از آنان بنگرم. در اين هنگام از عمويم ابو ياسر شنيدم كه به پدرم مى گفت: «آيا اين همان [پيامبر موعود] است؟!»، پدرم گفت: «به خداوند سوگند، آرى». [پس عمويم پرسيد]: «آيا او را مى شناسى و تطبيق مى كنى؟» گفت: «آرى». ديگربار پرسيد: «در دل چه چيزى نسبت به او دارى؟» او گفت: «به خداوند سوگند كينۀ او را تا زمانى كه زنده باشم».

اين اظهارات گواهى صادقى از سوى زنى پاكدامن و نيك در مورد پدر خويش است كه آيات نشان دهندۀ نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) هم آن يهودى را به صورت مؤمنى راستين در نياورد، بلكه وى را به دشمن كينه توز تبديل كرد. اين از آثار حسادت است، همان حسادتى كه چون قربانى قابيل قبول نشد و قربانى هابيل پذيرفته شد قابيل را به قتل برادر وادار ساخت و اين در حالى است كه خداوند رحمت و فيض خويش را به هر كه بخواهد اختصاص مى دهد [و ديگر جايى براى حسادت نيست].

حيىّ بن اخطب و برادرش دو تصوير روشن از يهوديانى هستند كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه زندگى مى كردند و كينه، عامل محرّك آنان در همۀ رفتارهايشان بود و دلهايشان از خشم و كينه هايى نهفته انباشته شده بود.

پس از آن كه رسول خدا در بدر بر مشركان پيروز شد اين منافقان دل نگران تر شدند و چنين گمان كردند كه روزى نيز نوبت آنان فرا خواهد رسيد. به همين دليل به حكم غريزۀ حبّ بقا مى خواستند دست به كارى زنند كه به گمان آنها موجب بقا و

ص: 426

خلودشان باشد و مسلمانان نتوانند راهى براى بيرون راندن آنان از مدينه بيابند.

بدين ترتيب يهوديان مدينه با مشركانى كه هنوز در اين شهر حضور داشتند متّحد شدند و آنان را وادار ساختند كه در ظاهر ادّعاى اسلام كنند و در درون كافر باشند. به عبارتى ديگر يهوديان آنچه را خود در گذشته و حال بدان شهرت داشتند و شيوه اى را كه خود بدان عمل مى كردند به مشركان مدينه توصيه كردند.

اينگونه بود كه در پى حيله و فريب يهوديان كسانى از اوس و خزرج كه هنوز مشرك مانده بودند به آنان پيوستند. اين گروه هر چند شمارشان فراوان نبود، امّا با نفوذ به صفوف مؤمنان و با اظهار دين مى توانستند سستى و بى عقيدگى را به جامعه مؤمنان وارد كنند و زمينه هاى شكست را در ميان آنان فراهم آورند، آن گونه كه تلاشهاى اين گروه در غزواتى كه از آن پس واقع شد خود را نشان داد.

ابن اسحاق نام بسيارى از منافقان يهود را ذكر كرده كه در ظاهر وانمود كردند كه مسلمانند، امّا عقيدۀ اصلى خويش را پنهان داشتند و قصد آزار مسلمانان و مكر و حيله نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر پروراندند. وى همچنين نام كسانى از اوس و خزرج را متذكّر است كه همان راه يهوديان را در پيش گرفتند و به اسلام تظاهر كردند. بسيارى از اين گروه از خاندان خزرج بودند و عبد اللّه بن أبيّ بن سلول در رأس آنان قرار داشت، همان مردى كه در غزوۀ بنى المصطلق گفت: «اگر به مدينه بازگرديم يقينا آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از آنجا بيرون خواهد راند»(1).

منافقان خزرج و در رأس آنها عبد اللّه بن أبيّ بن سلول سعى داشتند با دسيسه هاى خود بنى نضير را به خود نزديك سازند و از آنجا كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى ترسيدند تلاش مى كردند اين گروه را با خود همراه كنند.

در پى همين تلاش منافقان يهوديان بنى نضير پيمانى را كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند شكستند و قصد آن داشتند تا در راه تحميل يك شكست بر مسلمانان با

ص: 427


1- - منافقون/ 8.

مشركان همكارى كنند. همين عبد اللّه بن ابى بن سلول و همراهانش بودند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بنى نضير را در دژهاى آنان محاصره كرد براى آنان پيغام فرستاد كه اگر آنان شهر را ترك گفتند، اين گروه نيز آنان را همراهى خواهند كرد. اين منافقان براى اطمينان يهوديان حتّى به تخريب خانه هاى خويش به دست خود و به دست مؤمنان پرداختند. اين منافقان به يهوديان گفتند: «پايدارى كنيد كه اگر از شهر رانده شويد ما نيز به همراهتان بيرون خواهيم آمد و هرگز در مورد شما از كسى فرمان نخواهيم برد و اگر نيز عليه شما جنگ كنند ما شما را يارى خواهيم داد». قرآن كريم وعده هاى اين گروه به يهوديان را چنين نقل مى كند كه «آيا آن منافقان را نديدى كه به برادران كافر خود از اهل كتاب مى گويند اگر رانده شويد به همراهتان بيرون خواهيم آمد و هرگز دربارۀ شما از كسى فرمان نخواهيم برد و اگر با شما جنگ كردند شما را يارى خواهيم داد. خداوند گواهى مى دهد كه اينان دروغ مى گويند و اگر اين يهوديان از شهر رانده شوند بيرون نخواهند رفت و اگر عليه آنان جنگى بپا شود آنان را يارى نخواهند كرد و حتّى اگر به آنان يارى دهند در صحنۀ نبرد پشت به جبهه خواهند كرد و هرگز پيروزى نخواهند يافت شما در دلهاى آنان از خدا ترس انگيزتريد بدان سبب كه آنان مردمى نادان هستند. [اين آيات تا آنجا ادامه مى يابد كه مى گويد ]: «... مثل آنان چون مثل شيطان است آنگاه كه به انسان گفت كافر شو و چون او كافر شد گفت من از تو بيزارم و من از خداوند پروردگار جهانيان بيم دارم»(1).

يكى از كارهاى منافقان اوس و خزرج و يهود آن بود كه در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور مى يافتند و بدانچه در آنجا مى گذشت گوش مى دادند و مسلمانان را به مسخره مى گرفتند و با توهّماتى كه به ميان مى آوردند و با سؤالهاى ترديد برانگيزى كه مطرح مى كردند و براى آن پاسخ مى خواستند ترديد و دودلى را به دلهاى مؤمنان مى افكندند.

ص: 428


1- - حشر/ 16-11.

اخراج منافقان از مسجد

400 - ابن اسحاق مى گويد: روزى گروهى از منافقان در مسجد گرد آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را مشاهده كرد كه ميان خود با همديگر آهسته گفتگو مى كنند و در گوش همديگر زمزمه دارند. پس دستور فرمود و آنان با برخوردى شديد از مسجد رانده شدند، چنان كه گاه مؤمنى پاى منافقى را مى گرفت و او را به بيرون مى كشيد، گاه گريبان او را به سوى خود مى كشيد و ضربات سيلى بر صورت او وارد مى آورد و مى گفت: «اف بر تو اى منافق خبيث، اى منافق از همان راه كه به مسجد رسول خدا آمده اى برگرد»، گاه مؤمنى به سراغ منافق ريش بلندى مى رفت و ريش او را در دست مى گرفت و با كشيدن آن وى را به دنبال خود مى كشاند و از مسجد بيرون مى راند و گاه نيز مؤمنى موى بلند سر منافقى را مى گرفت و او را بشدّت مى كشيد و علاوه بر اين برخى نيز از پشت سر به بيرون مسجد هل داده مى شدند.

اين شدّت در برخورد با شدّت در گفتار نيز همراه بود و كلماتى از اين قبيل به ميان مى آمد كه «اى منافق دوباره به مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك نشوى كه تو نجسى» يا از اين قبيل كه «شيطان و فرمان او بر تو غلبه كرده است».

اين منافقان و ديگر يهوديانى كه هنوز بر عقيدۀ خود باقى بودند بيش از هر كس ديگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزار مى رساندند، زيرا منافقان در صفوف مؤمنان رخنه مى كردند و با گوشهاى شنوايى كه در ميان مؤمنان داشتند ترديد و ضعف و شكست را در ميان آنان مى پراكندند، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «آنان اگر مى خواستند همراه شما براى جنگ بيرون بيايند از قبل توشۀ آن را آماده مى كردند، امّا [مسأله آن است كه] خداوند بيرون آمدن آنان را براى جنگ دوست نداشته و آنان را از اين مهم فرونشانده است و بدانان گفته شده است با آنان كه نشسته اند بنشينند. اگر آنان در ميان شما بيرون مى آمدند جز گسيختگى و ضعف بر شما نمى افزودند و در ميان شما نفوذ مى كردند و فتنه برپا مى كردند بويژه در

ص: 429

حالى كه در ميان شما گوشهاى شنوايى براى آنان هست و خداوند بر ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز در پى فتنه بر آمدند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا آنگاه كه حق آمد و امر خداوند آشكار شد در حالى كه آنان خوش نداشتند»(1)؛ يهوديان نيز در پشت سر منافقين با آنان همكارى مى كردند و با همدستى آنان مكر و حيله مى ورزيدند و البتّه خداوند نيز با تباه كردن حيله هاى آنان در مقابل آنها مكر مى كرد.

يكى از حيله هاى يهوديان براى ايجاد ترديد در دلهاى مسلمانان آن بود كه در ابتدا وانمود مى كردند كه مسلمان شده اند و پس از مدّتى اعلام مى كردند كه از اسلام برگشته اند تا بدين طريق مسلمانان را به ارتداد جرأت دهند و قبح اين كار را بشكنند الگويى براى كسانى باشند كه از آن پس مى خواهند از دين برگردند. قرآن كريم اين حيلۀ يهوديان را چنين برملا مى سازد: «گروهى از اهل كتاب گفتند در ابتداى روز بدانچه بر مؤمنان نازل شده ايمان بياوريد و در پايان همان روز كافر شويد شايد آنان نيز [از دين خود] برگردند. جز آنانى را كه از دين شما پيروى كرده اند امين ندانيد. بگوى هدايت تنها هدايت الهى است [بدان گونه كه] به كسى همانند آنچه به شما داده شده است داده شود يا آنان نزد پروردگارتان دربارۀ دينتان با شما محاجّه كنند. بگو فضل و برترى به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد و خداوند گشايش دهنده و داناست او رحمت خويش را به هر كه خواهد اختصاص مى دهد و خداوند صاحب فضلى بزرگ و فراوان است»(2).

اين شيوه هاى فسادانگيزى يهوديان بود كه نفاق پيشه مى كردند، بت پرستان را نيز به نفاق فرا مى خواندند و با نفاق خود بذر تفرقه را ميان مسلمانان مى پراكندند. آنان همچنين مؤمنان را مورد تمسخر و استهزا قرار مى دادند و از خود الگويى براى كسانى كه مى خواهند از دين برگردند عرضه مى داشتند بدين طريق كه

ص: 430


1- - توبه/ 48-46.
2- - آل عمران/ 74-72.

در ابتدا اظهار مسلمانى مى كردند و پس از آن از دين برمى گشتند تا الگوى بدى و بد الگويى براى مسلمانان باشند بدان اميد كه آنان از دين برگردند.

فسادانگيزى يهوديان در ميان مسلمين

401 - از مدتها پيش هميشه جنگ ميان اوس و خزرج برپا بود تا آن كه اسلام به مدينه آمد و خداوند بدان وسيله ميان آنان وحدت برقرار كرد و دلهاى آنان را به هم نزديك ساخت و بدين ترتيب قدرتى از آنان شكل گرفت.

در اين ميان يهوديان كه از آن دشمنى ديرين ميان اين دو طايفه خبر داشتند به طرح مسائلى مى پرداختند كه آتش كينه را كه خاموش شده بود دوباره شعله ور سازند و البتّه در هر يك از اين دو طايفه كسانى بودند كه به سبب سستى ايمان يا بقاياى تعصّبات جاهلى و يا بر سر ثروتهايى كه پس از جنگ به دست آنان مى افتاد گوشهاى شنوايى براى يهوديان و مكر و حيلۀ آنان بودند.

مردى از سران و سالمندان يهود به نام شماس بن قبس كه كينه اى فراوان و سعادتى بى حد در دل داشت از مسألۀ پيروزى محمّد و كرامتى كه خداوند در جنگ بدر به وى ارزانى داشته بود ترسان و نگران شد و از اين نيز احساس وحشت كرد كه مى ديد اوس و خزرج كه زمانى جداى از همديگر و رودرروى هم قرار داشته اند اينك با هم متّحد شده و به يارى يكديگر مى پردازند و با استفاده از اين همكارى قدرتى به وجود آورده اند كه مى توانند به وسيلۀ آن ثابت و استوار بمانند. وى چون اين حالت را مشاهده كرد و وحدت آنان برگرد محور اسلام را ديد گفت: «اينچنين خاندان بنو قيله در اين سرزمين همدست يكديگر شده اند! به خداوند سوگند اگر ميان توده هاى اين مردم وحدت و آرامش برقرار باشد ما ديگر نمى توانيم در كنار آنان بمانيم».

اين مرد خبيث چاره اى انديشيد و حيله اى به كار بست. وى تنها راه را آن ديد كه اختلافات گذشتۀ آنان را تازه كند. او به همين دليل ماجراى نبرد بعاث را كه ميان

ص: 431

اوس و خزرج در گرفته و در آن قبيله اوس به پيروزى دست يافته و در پى بى آن دو پيمان عقبه [از سوى خزرج] با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منعقد شده بود يادآور گرديد و از نو طرح كرد. او به طرح اين ماجرا در ميان گروهى از انصار پرداخت كه سبك خردانى نيز در ميان آنان وجود داشتند كه خيلى زود تحت تأثير قرار مى گرفتند. همين افراد در پى طرح آن ماجرا به گفتگو با يكديگر و در پى بى آن به تفاخر و نزاع پرداختند و اين نزاع بالا گرفت تا آنجا كه دو نفر - يكى از اوس و يكى از خزرج - با يكديگر گلاويز شدند و يكى از آنان به ديگرى گفت: «اگر دوست داشته باشيد مى توانيم آنچه را در گذشته بوده است دوباره زنده كنيم». در پى اين سخن حاضران خشمگين شدند و هر دو گروه حاضر چنين با يكديگر قرار گذاشتند كه در نقطه اى مشخّص با يكديگر رويارو شوند. آنان به همديگر گفتند: «موعد همۀ ما به هنگام ظهر».

اين خبر به گوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و دريافت كه اين فتنۀ يهود است.

پس به همراه گروهى از مهاجرين به ميان آنان رهسپار شد و به آنان فرمود: «اى جماعت مسلمانان خدا را! خدا را! آيا دعواى جاهليّت در حالى كه من هنوز در ميان شمايم و در حالى كه خداوند شما را به وسيلۀ اسلام هدايت كرده و بدان گرامى داشته، ريشه هاى جاهليّت را از ميانتان بركنده و شما را از كفر نجات داده و دلهاى شما را به همديگر نزديك ساخته است در ميان شما برپا مى شود؟!».

انصار پس از شنيدن اين كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافتند كه اين وسوسۀ شيطان و حيلۀ دشمنان بوده است. پس همديگر را در آغوش گرفتند و گريستند و سپس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدند در حالى كه همه سالم بودند و هيچ آسيبى بدانان نرسيده بود و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيروى مى كردند و در فرمان او بودند.

بدين ترتيب خداوند مكر يهوديان كافر را در گلوى آنان سوزاند. خداوند دربارۀ همين گروه اين آيات را نازل كرد كه «بگو اى اهل كتاب چرا سدّ راه خدا مى شويد و از هر كه ايمان مى آورد مى خواهيد راه كژى در پيش گيرد در حالى كه

ص: 432

خود [بر حقيقت] گواه و آگاهيد و خدا نيز از آنچه مى كنيد غافل نيست»(1). خداوند همچنين دربارۀ كسانى از مؤمنان كه در فتنه هاى يهوديان مى رفتند اين آيات را نازل فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از گروهى از كسانى كه بدانان كتاب داده شده پيروى كنيد شما را پس از ايمان به كفر برخواهند گرداند. چگونه مى توانيد كافر شويد در حالى كه اين شماييد كه آيات خداوند بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست؟ هركس به خداوند چنگ زند به راه راست هدايت شده است.

اى مؤمنان آنچنان كه بايد، از خدا پروا كنيد و جز مسلمان نميريد و همه به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نيز نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد آن هنگام كه شما با يكديگر دشمن بوديد. پس دلهاى شما را به يكديگر آشنا و مأنوستان ساخت و به [بركت] نعمت او برادر شديد. نيز شما بر پرتگاه گودالى از آتش بوديد و او شما را از آن نجات داد. اينگونه خداوند آيات خود را براى شما بيان مى كند شايد كه راه هدايت بيابيد. بايد از شما گروهى باشند كه مردم را به نيكى فرا مى خوانند، به معروف امر مى كنند و از منكر نهى مى نمايند و اينان همان رستگارانند. همانند آنانى نباشيد كه پس از آن كه بيّنات و آيات روشن الهى بر آنان رسيد اختلاف و تفرقه كردند و همينان بر ايشان عذابى سخت خواهد بود»(2).

در اين آيات مؤمنان نسبت به يهوديانى كه در ميان آنان تفرقه ايجاد مى كنند هشدار داده شده و وضعيّتى كه قبلا داشته اند يادآورى شده و همچنين راه بازداشتن اشرار و بدخواهان از نفوذ در صفوف آنان برايشان بيان داشته شده و آن راه اين است كه همديگر را به خير و نيكى سفارش كنند و امر به معروف و نهى از منكر نمايند و بدين ترتيب هر يك از آنان كه در دام توطئه و حيله اى بيفتد به وسيلۀ صاحبان خرد و تدبير كه در ميان همين مردمند راهنمايى شوند. همچنين اين نكته نيز در اين آيات يادآورى شده است كه تفرقه پس از آمدن آيات روشن حقيقت براى

ص: 433


1- - آل عمران/ 99.
2- - همان/ 105-100.

مردم گناهى بزرگ است و عذابى سنگين را در پى دارد.

همه گناهكار نيستند

402 - اگر چه آنچه گفتيم بر اكثر يهوديان ساكن مدينه در هنگام هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صدق مى كند، امّا بر همه صادق نيست، زيرا برخى از همين يهوديان بودند كه اسلام را به عنوان دين خود انتخاب كردند و به خدا و رسول او ايمان آورده بودند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «از اهل كتاب گروهى باقى اند كه سرتاسر شب آيات الهى را تلاوت مى كنند و در سجده اند. به خدا و روز واپسين ايمان دارند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و به نيكيها مى شتابند و همينان از صالحانند. آنان آنچه از كارهاى خير از اين پيش انجام داده اند را بى پاداش نخواهند يافت و خداوند به پرهيزگاران آگاه است»(1).

اين گروه هم از اهل كتاب و - پس از آن - هم از مؤمنان بودند و بر هر دوى اينها نيز پاداش داده خواهند شد.

دو تن از اين افراد كه از احبار و عالمان يهودى بودند عبد اللّه بن سلام و مخيرق هستند. در مورد اسلام آوردن عبد اللّه از وى نقل شده است كه گفت:

«وقتى نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شنيدم دريافتم كه اين همان پيامبر موعود با همان نام و اوصاف و اين زمان زمان اوست كه انتظار آن را مى كشيديم. امّا من اين مسأله را پنهان مى داشتم و از آن سخن نمى گفتم تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه او قبل از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه حضرت را شناخته بود و از اوصاف نبوّت كه تورات مژدۀ آمدن پيامبرى با آن اوصاف را داده و در او وجود داشت آگاه بود. او به همين سبب پس از آمدن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه به سبب شادمانى از اين امر دربارۀ اين مهم با خانواده و كسان خود سخن گفت، هر چند آنان در ابتداى امر با اين نظر او موافقتى نداشتند تا آنجا

ص: 434


1- - همان/ 115-113.

كه عمّۀ وى به او گفت: «به خداوند سوگند اگر شنيده بودى كه موسى بن عمران مى آيد بيش از اين شادمان نمى شدى!» آن مؤمن مخلص نيز كه شائبۀ هيچ تعصّبى نسبت به دين گذشته اش اخلاص او را لكّه دار نكرده بود گفت: «به خداوند سوگند او برادر موسى بن عمران است و بر دين او مبعوث شده است». پس از اين سخنان ديرى نپاييد كه اين عمّۀ مخالف سخنان او را پذيرفت.

عبد اللّه كه حق را شناخته بود، قوم خود يهود را نيز شناخته و انحراف آنان و نيز اين حقيقت را درك كرده بود كه آنان خواستۀ دل خود را خداى خود گرفته اند؛ اين خواست كه آنان بايد از ديگران جدا و ممتاز باشند تا آنجا كه دين خود را يك «نژاد» قرار داده اند و نه يك مكتب عقيدتى خالص.

عبد اللّه به همين دليل دوست داشت آنان را بر ملا كند. بدين سبب در حالى كه ايمان آورده امّا هنوز ايمان خود را آشكار نكرده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يهوديان مردمى دروغگويند و من دوست دارم مرا به يكى از خانه هاى خود برى و از آنان مخفى كنى. سپس [در حضور من و در حالى كه مرا نمى بينند] دربارۀ من از آنان بپرسى تا آنان پيش از آن كه از مسلمانى من آگاهى يابند به تو بگويند كه من در ميان آنان چه جايگاهى دارم، چرا كه اگر آنان بدانند كه من مسلمان شده ام درباره ام بد خواهند گفت و مرا متّهم خواهند كرد».

او خود مى گويد: پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا در يكى از خانه هاى خود پنهان كرد و در همان جا با يهوديان به گفتگو پرداخت و از آنان پرسيد: «حصين(1) بن سلام در ميان شما چه جايگاهى دارد؟» آنان گفتند: «او سرور ماست و پدرش نيز سرور ما بود و او بهترين ما و عالم ماست».

پس از آن كه يهوديان سخنان خود را به پايان بردند، عبد اللّه به ميان آنان آمد و بدانان گفت: «اى جماعت يهود از خدا پروا كنيد و آنچه را اين مرد برايتان آورده است بپذيريد كه به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست و

ص: 435


1- - حصين نامى است كه عبد اللّه قبل از مسلمان شدن داشت.

نام و اوصاف او را در تورات نوشته مى يابيد و اينك من نيز گواهى مى دهم كه او رسول خداست و به او ايمان مى آورم، او را [بر اساس آنچه در كتاب هست] مى شناسم و او را تصديق مى كنم». در اين هنگام بود كه يهوديان خطاب به وى گفتند: «دروغ مى گويى».

عبد اللّه مى گويد: در پى سخنان آنان من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «آيا به تو خبر ندادم كه آنان مردمى دو رو و دروغگويند و اهل حيله و نيرنگ و دروغ و بدكارى. پس اينك من مسلمانى خود و خانواده خود را اعلام مى كنم».

يهوديان پس از اين ماجرا به عيبجويى از عبد اللّه پرداختند و مى گفتند: «او از اشرار و بدان جامعۀ ماست». اين در حالى بود كه وى - به اعتراف خود آنان - نيكترين، آگاهترين و عادلترين آنان بود، امّا آنها پيوسته بدانچه مى دانند كافر مى شوند و آنچه را خود مى دانند كتمان مى كنند.

امّا در مورد دوّمين فرد يعنى مخيرق بايد گفت او از چهره هاى سرشناس يهود و يكى از عالمان برجستۀ آن قوم بود. او هم مردى ثروتمند و هم عالم بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را با اوصافى كه براى او در كتاب آمده بود مى شناخت.

او از كسانى نبود كه دين را يك نژاد مى دانند بلكه از كسانى بود كه به حق ايمان دارند و مى دانند كه حق بيش از هر چيز ديگرى شايستۀ پيروى از آن است.

ابن اسحاق مى گويد: «وى كه تحت تأثير دين دارى و علاقه به دين خود بود چون روز احد فرا رسيد خطاب به مردم گفت: «اى جماعت يهود به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه يارى دادن به محمّد يك حق است». وى سپس سلاح خود را برداشت و به صحنۀ نبرد احد آمد و در ميان سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت او همچنين به كسان خود وصيّت كرد كه اگر در اين نبرد كشته شود اموالش از محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود و او هر چه خواهد با آن خواهد كرد.

وى در نبرد بدر جنگيد تا آن كه كشته شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته مى فرمود: «مخيرق بهترين فرد يهوديان است»،

ص: 436

چرا كه او در ساعت گرفتارى و زمانى كه قريش براى خونخواهى و انتقام گرفتن به قصد حمله به مدينه آمده بود ايمان آورد و به چيزى جز آن راضى نشد كه در كنار مؤمنان باشد و پس از آن در صف مجاهدان قرار گرفت و در راه خدا شهيد شد. اين گونه است كه او مردى نيك و نيكوترين يهوديان بود.

رشك و حسد

403 - راست گفت خداوند آنجا كه دربارۀ اهل كتاب - عموما و يهود خصوصا - فرمود «گروهى از آنان مردمى درست و ميانه اند و بسيارى از آنان آنچه مى كنند بد است»(1). همين اكثريّت بود كه غوغا و جنجال مى آفريد و همين اكثريّت بود كه با همه لجاجت و سر سختى و حسادت ورزيدن بر مردم خود را نشان مى داد و چون كفى بر روى آب نمايان بود و نمايان ماند، چه همين اكثريّت يهوديان هستند كه از مردم - در هر جا و در هر زمان - بدشان مى آيد و جز خود را نمى توانند ببينند.

ما از اين پيش از وضعيّت يهوديان در فرداى غزوه بدر و نيز از كارهايى كه به سبب پيروزى مؤمنان از آنان سر زد سخن گفتيم و ديديم كه چگونه وقتى خير و نيكيى به فرد مورد حسد مى رسد چگونه حسود بر حسادت، كينه و درنده خويى خويش مى افزايد.

آنان در نخستين سال هجرت به سبب پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشتند و رشتۀ محبّتى كه به سبب همان پيمان ميان آنان و مؤمنان برقرار مى شد سكوت كردند چرا كه آن پيمان آن گروه را در حالى كه دين خود را نيز حفظ مى كردند در جامعۀ مؤمنان جاى مى داد و با آن در مى آميخت و بدانان مى گفت: «دين شما از آن خودتان و دين ما نيز از آن خودمان خواهد بود و از اين پس ميان ما و شما هيچ چيز جز دوستى و همكارى بر محور نيكى و تقواى و چيزى جز كمك به همديگر در دفع كسانى كه به مدينه هجوم مى آورند حكمفرما نخواهد بود».

ص: 437


1- - مائده/ 66.

اين سكوت در حالى بود كه حسد نسبت به پيامبر و مؤمنان دلهاى آنان را از درون مى خورد و كينه آنها را مى سوخت و به همين سبب هر چند مؤمنان در پيمان دوستى خود اخلاص و صداقت داشتند، امّا آنان كينۀ مؤمنان را در دل مى پروراندند.

چون مسلمانان در نبرد بدر بر دشمن خود پيروز شدند اوّلين نتيجه اى كه اين پيروزى در دلهاى آكنده از كينۀ آنان به بار آورد آن بود كه براى ايجاد فتنه و فساد عليه مسلمانان بپاخاستند و در اين راه با مشركان همدست شدند و آنان را به نفاق دعوت كردند و آنها نيز پذيرفتند و بدين ترتيب در ميان مشركان نيز گروهى منافق سر بر آوردند.

از آنجا كه نفاق در دلهاى آكنده از نفاق و كينه و ضعف و بى مقدارى جاى مى گيرد [و يهوديان و گروهى از مشركان مدينه به چنين خويى آلوده بودند] اوّلين نتيجۀ تلخى كه ناخواسته در پى پيروزى در غزوۀ مبارك بدر به وجود آمد نفاق بود كه چون غده اى آلوده خود را در رأس همۀ آثار جنگ تحميل كرد و در جامعۀ مسلمانان مايه هاى ضعف و سستى را فراهم آورد و آثار بد آن در كالبد جامعه نفوذ كرد.

منافقان به هدف بر هم زدن صفوف مسلمانان تلاش كردند و اين تلاش حضور خود را بيش از هر جا در زمان جنگ و آن هنگام كه شمشيرها برهنه اند و انسانها در كشاكش نبرد قرار مى گيرند نشان داد؛ به عنوان مثال در غزوۀ احد در سال سوّم هجرت منافقان تمرّد و نافرمانى و سستى و شكست را در ميان مسلمانان مى پراكندند و دلهاى سست عقيدگان را هدف مكر آكنده از ترس مى ساختند تا آنجا كه دو گروه از سپاه اسلام بر آن شدند تا پا از صحنۀ نبرد كنار بكشند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «آن هنگام كه از زن و فرزندان خود جدا شدى و مؤمنان را در جايگاه مناسب خود براى جنگ جاى مى دادى و خداوند سميع و عليم است. آنگاه كه دو گروه از شما در اين انديشه افتادند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل كنند و در حالى كه خداوند در نبرد

ص: 438

بدر شما را كه خوار و ضعيف بوده ايد يارى كرده است. پس از خدا پروا كنيد شايد كه شكر گزاريد»(1).

اين دو گروه كه قرآن كريم از آنان نام مى برد از منافقان و سست عقيدگان بودند.

بر اساس اين آيات مشاهده مى كنيم كه اگر مسلمانان در حالى روانۀ نبرد بدر شدند كه دلهايشان شادمان و اميدوار بود در شرايطى به نبرد احد وارد شدند كه منافقان در آنان تمرّد و ترديد و ناتوانى را القا مى كردند، امّا با همين وجود خداوند مؤمنان را يارى كرد و آنان اگر كه خود اسباب شكست را فراهم نمى آوردند و اگر كه در راه درست استقامت مى كردند و از آنچه رسول خدا فرموده بود انحراف نمى يافتند پيروز مى شدند.

در اين ميان در شرايطى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه به سر مى برد و منافقان و فريب خوردگان و حسودان مؤمنان را در ميان گرفته بودند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لازم بود تا به مؤمنان نسبت به اين گروه هشدار بدهد. به همين سبب پيامبر به اجراى اين مهم همت گماشت و اين آيات پروردگار را بر مردم تلاوت فرمود كه: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد كسانى را غير از همعقيدگان خود به دوستى و همكارى نگيريد كه در ايجاد سستى در شما فروگذار نمى كنند. آنان دوست دارند كه شما در رنج و مشكل گرفتار آييد. كينه از زبان آنها هويداست و البتّه آنچه در دل دارند از اين بزرگتر و بيشتر است. ما آيات الهى را برايتان بيان كرديم شايد كه انديشه كنيد. اينك اين شماييد كه آنان را دوست داريد و آنان شما را دوست ندارند. همچنين شما به همه كتاب [حقيقة] ايمان داريد در حالى كه آنان اگر در حضور شما قرار گيرند گويند ما ايمان آورديم و اگر به خلوت روند از شدّت خشم بر شما سرانگشت به دندان گزند. بگو از خشمى كه داريد بميريد كه خداوند بدانچه در دلهاست آگاه است.

اگر نيكيى به شما رسد آنان را بدحال كند و اگر بديى به شما رسد از آن شادمان شوند

ص: 439


1- - آل عمران/ 123-121.

و البتّه اگر صبر كنيد و از خدا پروا داشته باشيد مكر آنان هيچ آسيب و ضررى به شما نخواهد رساند خداوند آنچه را آنان مى كنند در احاطۀ خود دارد»(1).

بدين سان مشاهده مى كنيم كه كينه توزى و ممانعت يهوديان از خير و نيكى چگونه دلهاى گروهى را گرفتار تباهى ساخت و ميان آنان با مؤمنان تفرقه و جدايى به وجود آورد. آنان حتى در همين حد كه روابط اجتماعى ميان مردم را بر هم زنند و يا ضعيف كنند و نيز در راه به سستى كشاندن مسلمانان تلاش كنند و غير مسلمانان را به نفاق تشويق و ترغيب و آنان را با خود همراه سازند بسنده نكردند، بلكه براى ايجاد ترديد در دلهاى مؤمنان نيز تلاش كردند، چرا كه آنان به سبب حسادت خود دوست داشتند مؤمنان كافر شوند.

منافقان براى تأمين همين هدف سؤالات مشكل آفرينى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طرح مى كردند كه مقصود آنان از طرح آنها آن نبود كه پيامبر بودن او روشن شود بلكه اميد آن داشتند كه پيامبر از پاسخگويى به برخى از آنها ناتوان بماند و آنان همين را بهانه اى و دستاويزى براى ترديد افكنى و القاى شبهه در دلهاى مؤمنان قرار دهند. اكنون شايسته است به اين حيلۀ آنان نيز نظرى بيفكنيم.

مجادله با اهل كتاب

404 - پيامبر با بهترين شيوه به مجادله با اهل كتاب پرداخت در حالى كه مى دانست هدف آنان مكر و حيله عليه مسلمانان و القاى ترس و ترديد در دلهاى آنان است بدان اميد كه شكافى در مكتب بيابند و از شادى چنين يافته اى تبليغات زهرآگين كنند. با همين وجود خداوند به رسول خدا فرمود تا با آنان به بهترين شيوه مجادله كند زيرا همين مجادله يكى از شيوه هاى دعوت به راه خداست كه در رديف حكمت و پند و اندرزهاى نيكو دادن قرار دارد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «به راه خداى خويش با حكمت و پند و اندرزهاى نيكو فراخوان و با بهترين شيوه با آنان

ص: 440


1- - همان/ 12-118.

به مجادله بپرداز»(1).

بدين ترتيب آنان پرسش مى كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ آنچه خداوند از علم قرآن و حكمت به او داده بود بدانان پاسخ مى گفت و مكر آنان را در نطفه خفه مى كرد و رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) را تثبيت و ترديد هر انسان دودلى را از ميان مى برد.

آنان در حالى كه خود بر اساس آن آگاهيهايى كه از تورات داشتند مى دانستند كه تنها خداوند از قيامت و زمان آن آگاه است و در حالى كه از پاسخ پرسش خود آگاه بودند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيدند كه قيامت كى برپا خواهد شد تا از طريق طرح اين سؤال در مسألۀ بعثت كه مشركان با آن مخالف بودند ترديد به وجود آورند.

قرآن كريم اين پرسش و نيز پاسخ آن را چنين مطرح مى كند: «از تو دربارۀ قيامت مى پرسند كه كى و كجا برپا خواهد شد. بگو علم آن نزد پروردگار من است و كسى جز او آن را در وقت خود آشكار نمى سازد و آن در آسمانها و زمين سنگين و گران است و جز به صورت ناگهانى بر شما نخواهد آمد. از تو در اين باره مى پرسند گويا كه تو خود از آن آگاهى. بگو تنها علم آن نزد خداست، امّا بيشتر مردم اين حقيقت را نمى دانند»(2).

عبارت سؤال برخى از اين افراد به گونه اى بود كه از نوعى تشكيك و ترديد در نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) حكايت داشت، زيرا برخى مى گفتند: «اگر تو واقعا آن گونه كه مى گويى يك پيامبر هستى به ما بگو قيامت كى خواهد بود». امّا خداوند با همين وجود به پيامبر خود فرمان داد كه اين پرسش غير صادقانه را به صورت صادقانه پاسخ دهد، زيرا همين شيوۀ حق است و حق به پيروى كردن از آن شايسته تر است.

آنان همچنين براى به مشكل افكندن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ روح از آن حضرت پرسيدند بدان اميد كه بتوانند در دلهاى مؤمنان ايجاد ترديد كنند، امّا خداوند به پيامبر خود فرمود به آنان پاسخ دهد كه روح سرّى از اسرار وجود است كه كسى جز

ص: 441


1- - نحل/ 25.
2- - اعراف/ 187.

خداوند از آن آگاهى ندارد.

قرآن اين پرسش و پاسخ را چنين مطرح مى كند: «دربارۀ روح از تو مى پرسند بگوى روح از امر [و اسرار] پروردگار من است و شما جز اندكى از علم داده نشده ايد»(1).

حقيقت روح هنوز نيز سرّى از اسرار پروردگار است كه هيچ كس جز او آن را نمى داند و ما تنها مظاهر وجود آن را در خارج مى بينيم و نمى دانيم واقعيّت آن چيست. اين در حالى است كه آدميزاده تاكنون به بسيارى از مسائل هستى و پديده هاى ان آگاهى يافته و آسمانها و مدارات را به كمك استقرار و تجربه شناخته و به آسمان [خارج جوّ زمين] پرواز كرده و با همين اسباب مادّى به ماه رسيده، امّا تاكنون نتوانسته است كنه و حقيقت روح را دريابد هر چند به برخى از عوارض و ظواهر آن آگاهى يافته است.

آنان همچنين دربارۀ ذو القرنين و اين كه او كه بود و چه كرد به طرح سؤال پرداختند و خداوند بدان پاسخ فرمود، آن سان كه آيات ذيل از اين ماجرا حكايت دارد: «دربارۀ ذو القرنين از تو مى پرسند. بگوى سخنى دربارۀ او بر شما تلاوت خواهم كرد. ما در زمين به او قدرت و مكنت داديم و به او از هر چيزى سببى و وسيله اى داديم و او در پى بى آن وسيله رفت. تا آن هنگام كه به غرب عالم رسيد و خودش را ديد كه در چشمه اى گل آلود غروب مى كند و نيز در آنجا مردمى ساكن يافت. ما به او گفتيم يا [اين مردم را] آزار مى دهى يا به نيكى با آنان رفتار مى كنى.

او گفت: امّا هر كه ستمكار بوده است او را شكنجه و آزار خواهيم داد و سپس به سوى پروردگار خود برگردانده مى شود و خداوند نيز او را در معرض عذابى ناخوشايند قرار مى دهد، امّا آن كس نيز كه ايمان آورد و كار نيك انجام دهد براى او پاداشى نيكو خواهد بود و از امر خويش براى او سهولت و آسانى را خواهيم فرمود و بر او مقرّر خواهيم كرد. سپس ذو القرنين در پى وسيله اى رفت تا هنگامى كه به

ص: 442


1- - اسراء/ 85.

جايگاه طلوع خورشيد رسيد و آن را ديد كه در ميان مردمى طلوع مى كند كه ميان آنان و خورشيد هيچ پرده اى قرار نداده ايم. آنان اين گونه بودند [و هيچ خانه و خيمه اى نداشتند]. اينها همه [يعنى آنچه ذو القرنين انجام مى داد] در حالى بود كه ما به هر دانشى كه او داشت احاطه داشتيم. وى سپس در پى وسيله اى رفت تا آن كه به ميان دو كوه رسيد و نرسيده به آن دو كوه مردمى را يافت كه تقريبا چيزى نمى فهميدند.

آنان به ذو القرنين گفتند: قوم يأجوج و مأجوج تبهكاران روى زمينند. پس آيا هزينه اى در اختيار تو قرار دهيم تا در مقابل آن ميان ما و آنان سدّى بسازى. او گفت: آن ثروت و مكنتى كه خداوند به من داده برايم بهتر است پس تنها نيرويى و مردانى در اختيار من قرار دهيد تا بندى بزرگ ميان شما و آنان بسازم. همچنين [براى همين مقصود] پاره هاى آهن در اختيارم بگذاريد. [او بدين ترتيب ساختن سد را آغاز كرد] تا زمانى كه فاصله ميان اين دو كوه با اين سدّ پر شد و بلنداى سد به برابرى دو كوه رسيد. آنگاه گفت [براى ذوب كردن اين پاره سنگها كه در سد به كار مى رود] در آتش بدميد. [در آتش دميدند تا آن كه چون آن پاره آهنها را مثل آتشى گداخته ساخت گفت [آنچه لازم است] برايم بياوريد تا مسى گداخته بر آن بريزم.

پس [آن ديوار ساخته شد و] نتوانستند بر آن چيره شوند و بالا روند و نيز نتوانستند آن را سوراخ كنند. ذو القرنين گفت: [اى مردم] اين رحمت و فضلى از پروردگار من است پس هرگاه وعدۀ پروردگارم [در بر پايى قيامت] فرا رسد همين ديوار را نيز از هم مى ريزد و وعدۀ پروردگارم حق است»(1).

اين نمونه اى از پرسشهايى بود كه هدف منافقان از طرح آن ناتوان ساختن محمّد (صلی الله علیه و آله) از پاسخگويى بود تا چنانچه او از پاسخگويى درمانده شود از اين پيروزى خود تبليغ بر عليه پيامبر كنند و در دلهاى مؤمنان ترديد و شبهه بيفكنند. امّا پاسخ اين سؤال دريايى از علمى سرشار بود و نيز تحقيقى دقيق در سيرۀ ذو القرنين و اعمال و كردار او كه از آن اثرى و نام خيرى ماندنى بود. جالب آن كه اين بيان

ص: 443


1- - كهف/ 98-83.

روشن و شگفت آور و درست در سطح انديشه ها و به گونه اى قابل قبول براى دلهاى مخاطبان بود و به همين سبب اين پاسخ حجّتى براى مؤمنان و دليلى بر تثبيت عقيده اى بود كه آنان پذيرفته بودند.

منافقان سؤال ديگرى نيز در مورد قرآن مطرح كردند تا در اين كتاب كه دليل مكتب و رسالت محمّدى و حجت اثبات كنندۀ آن است كه هيچ باطلى نه از پيش روى و نه از پشت سر بدان راه نمى يابد ترديد به وجود آورند. آنان گفتند: «اى محمّد، آيا اين درست است كه آنچه آورده اى حقيقتى از جانب خداوند است؟ اگر چنين است چرا آن گونه كه تورات را منظّم و مرتّب مى يابيم اين كتاب مرتّب و منظّم نيست؟». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: شما خود مى دانيد كه اين كتاب از جانب خداوند است و اين حقيقت را در نزد خويش در تورات مى يابيد و [علاوه بر اين، دليل ديگر آن كه] اگر همه جنّيان و انسانها بر اين با يكديگر همدست شوند كه همانندى براى آن بياورند نمى توانند چنين كارى انجام دهند».

اعتراض نخست اين يهوديان منافق بر قرآن اعتراضى واهى بود، چرا كه حتّى در اين فرض كه تورات موجود در نزد آنان در آن زمان را الواح دهگانه اى بدانيم كه بر موسى نازل شده بود - از آنجا كه هر پيامبرى معجزۀ خاصى و مناسب با زمان خود دارد سياق و ترتيب قرآن را نمى توان با آنچه در تورات هست مقايسه كرد. به همين دليل نيز آنان سؤال خود را به سويى ديگر كشاندند، شايد در اينجا موفق به ايجاد ترديدى شوند. آنها گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، آيا هيچ انسان يا جنّى اين كتاب را به تو نمى آموزد؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه اين كتاب از جانب خداست و من رسول خدايم. شما خود اين حقيقت را نزد خود در تورات نوشته مى يابيد».

يهوديان ديگر بار با لجاجت و سرسختى گفتند: «خداوند وقتى رسولى را مبعوث مى كند آنچه را او بخواهد برايش انجام مى دهد و به وى توان انجام آنچه مى خواهد مى دهد. پس بر ما كتابى از آسمان [به صورت نوشته] فرود آور تا آن را

ص: 444

بخوانيم و اگر چنين نكنى ما خود همانند آن برايت خواهيم آورد».

آنان با اين سخن گفتند كه مى توانند همانندى براى قرآن بياورند و خداوند نيز در پاسخ آنان فرمود: «بگو اگر كه همه جنّيان و انسانها در اين باره گرد هم آيند كه همانندى براى اين قرآن بياورند نمى توانند مانند آن بياورند، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

زبان حال اين آيه خطاب به آن منافقان چنين است كه اگر مى توانيد همانندى براى قرآن بياوريد، امّا هرگز چنين توانى نداريد. راه حل اين است كه براى آوردن همانندى براى قرآن اقدام كنيد تا وضعيّت شما روشن شود و مكر و گمراهى نهفته تان آشكار گردد زيرا شما به سبك خرديهايى دامن زده ايد كه حتّى مشركان بدان دامن نزدند.

يهوديان پس از ناكامى اين سؤال سؤال ديگرى به ميان آوردند كه از انديشۀ مادى و از عدم شناخت آنان نسبت به خداوند و صفات او و اين كه او هيچ تمنايى ندارد و عزيز و حكيم است حكايت دارد. اين سؤال از آنجا ناشى مى شود كه آنان تحت تأثير فلسفۀ ايونى قرار داشتند كه تنها به اسباب و مسبّبات موجود در زندگى مادّى عقيده دارد و بجز آن ايمان ندارد. در اين فلسفه اسباب و علل عادى قانون حاكم بر هستى قرار داده شده و همه چيز بر اساس اصل علّيّت به وجود آمده، به عنوان مثال وجود انسان و بلكه همه انسانها معلول علّتى است و آن علت نيز خود ناشى از علّتى ديگر و بدين ترتيب در اين فلسفه هر چيزى به علّت قبل از خود بر مى گردد و اين رشته تسلسل تا بى نهايت ادامه مى يابد.

يهوديان با طرح اين سؤال نيز مى خواستند پيامبر را عاجز و ناتوان سازند.

آنان از ياد برده بودند كه خداوند قادر و مختار و فعّال ما يريد است و آفرينش هستى از سوى او بر اساس آن قانون كه ميان اسباب و علل مادّى در جريان است نمى باشد بلكه برخاسته از ارادۀ ناشى از اختيار اوست.

ص: 445


1- - اسراء/ 88.

سؤال يهوديان كه بر كفر آنان دلالت داشت اين بود كه گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، اين خداوند است كه مردم را خلق كرده است. پس چه كسى خدا را آفريده است؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شنيدن چنين پرسشى خشمگين شد و برآشفت و به سبب همين خشمى كه براى خدا بود با آنان تندى كرد. اين خشم از آنجا ناشى شده بود كه چنين سؤالى از سوى يهود كه اهل كتاب هستند مطرح مى شد با آن كه فرض اين است كه آنان خدا را مى شناسند، از صفات او آگاهند و مى دانند كه او اوّل و آخر و ظاهر و باطن و نيز فاعل مختار و قادر بر هر كار است و برتر و فراتر از او چيزى وجود ندارد و او مبدع و پديدآورندۀ هستى و آسمانها و زمين است. بويژه اين خشم آنجا بيشتر مى شد كه اعراب ناآگاه نيز به طرح چنين سؤالى نپرداخته بودند و مى دانستند كه خداوند آفرينندۀ هستى و يگانه است و برتر از او چيزى وجود ندارد.

آنان تنها در مقام پرستش بتهايى را كه خود ابداع كرده بودند و هيچ محبّتى بر آن از سوى خداوند نازل نشده بود شريك خداوند قرار مى دادند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خشمگين شد زيرا يهوديان اهل كتاب در انديشۀ چيزى بر آمده بودند كه حتّى مشركان بت پرست نيز بدان وادى وارد نشده بودند و اين چنين است كه لجاجت و تعصّب انسان را به جايى مى كشاند كه چيزهايى بر زبان آورد كه عقل خود او نيز آن را نمى پذيرد.

راوى اين ماجرا كه سعيد بن جبير است مى گويد: در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تأسّف مى خورد و خشمگين بود جبرئيل بر او نازل شد، او را آرامش داد و گفت: «اى محمّد خشم خود را فرو نه». آنگاه اين فرشته پاسخ آنچه را آنان پرسيده بودند چنين آورد كه «بگوى خداوند يگانه و يكى است او صمد است، نه مى زايد و نه زاده شده است و هيچ كس همتاى او نيست»(1).

اين آيات آنان را به وادى خطرناكى كه به شتاب در آن فرو رفته بودند توجه مى داد. امّا آنان ديگر بار حتّى از اعراب بت پرست نيز پايينتر رفته، چنين گمان

ص: 446


1- - توحيد.

كردند كه خداوند چون ديگر زندگان يك جسم مادّى است و البتّه اين گمان آنان نيز از رسوبات همان انديشه و مكتب مادّى بود.

آنان گفتند: «اى محمّد براى ما توصيف كن كه شكل و قيافۀ او چگونه و دست و بازوى او چه سان است؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار برآشفت و با آنان تندى كرد. پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و پاسخ اين پرسش را چنين آورد كه «آنان خدا را آنچنان كه بايد نشناخته اند. همه زمين در روز قيامت در چنگ اوست و آسمانها به دست او درهم پيچيده شده است. او منزّه و برتر است از آنچه آنان در آن باره شرك ورزند»(1).

اين نمونه هايى از گفتگوها و پرسش و پاسخهايى است كه ميان يهوديان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت؛ يهوديانى كه در بند هيچ فكر و منطق و علمى به كتاب خدا و در بند هيچ ايمانى به خداوند يگانه يكتا و فرد و صمد بى همتا و پروردگار شنوا و دانا نبودند و پيامبرى كه على رغم سوء نيّت آنان به نيكوترين شيوه به مجادله با آنان پرداخت تا اين فرمان الهى را تحقق بخشد كه «با اهل كتاب جز بدان شيوه كه برترين است مجادله نكنيد»(2).

اكنون يهوديان و آثار پيروزى جنگ بدر بر آنان و نيز اين بحث را وامى گذاريم كه آنان چگونه نفاق ورزيدند و به آزار روانى [يا جنگ روانى عليه] مسلمانان در اشكال گوناگون آن پرداختند و چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان كه در ميدان نبرد رو در روى مشركان پايدارى كرده بودند در مقابلۀ يهوديان نيز پايدارى از خود نشان دادند و چگونه به شرآفرينى اين گروه در ميدان دسيسه و سخن چينى و خيانت و تلاش در ايجاد ضعف در ميان مسلمانان يا در اصطلاح امروز جنگ سرد آگاهى داشتند و [با اتّكاى به اين آگاهى] پايدارى مى ورزيدند و بدين ترتيب در دو جبهه پيروز شدند و همين پيروزى زمينه ساز ديگر رخدادهاى تاريخ اسلام شد.

ص: 447


1- - زمر/ 67.
2- - عنكبوت/ 46.

ص: 448

فصل بيست و يكم رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد

زكات

405 - دو غزوه بدر و احد درسهايى را در زمينۀ جنگ براى مسلمانان به همراه داشت: نخستين غزوه علتهاى پيروزى را بدانان آموخت و دوّمين غزوه علل شكست و نيز اين حقيقت را به آنان آموخت كه اطاعت از فرماندهى سبب آشنايى و نزديكى دلها به همديگر و زمينه ساز پيروزى است. پس از اين دو غزوه در ساير نبردهاى مسلمين همۀ نتايج پيروزى بود، هر چند در برخى از غزوات همانند حنين يا برخى از غزوه هايى كه به قصد مناطق مجاور روم صورت گرفت در ابتداى نبرد پيروزى درخشانى به دست نيامد، امّا آنچه مسلّم است هيچ يك از اين نبردها شكست و خواريى را براى مسلمانان در پى نداشت.

اگر قبل از غزوۀ بدر و بلكه قبل از هر غزوه يا سريّه اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مؤاخات ميان مسلمانان پرداخت و اين اقدام مبناى وحدت افراد با همديگر شده بود، پس از اين غزوه خداوند زكات را تشريع كرد تا مبناى تعاون اجتماعى همه جانبه اى قرار گيرد.

خداوند قبل از غزوۀ بدر زكات فطر را واجب ساخت و اين نمادى از همكارى ميان فقير و غنى و البتّه بنا بر آنچه محقّقان اهل سنّت از قبيل ابن قيّم جوزى معتقدند در حوزه اى محدود بود و از فقيران و بينوايان تجاوز نمى كرد و اين

ص: 449

زكات در مواردى جز اين به مصرف نمى رسيد، چرا كه در روايت نيز آمده است كه قدر واجب در زكات فطر همان است كه بينوايان از سؤال كردن در آن روز كه روز شادى همۀ مسلمانان و عيد همگان است بى نياز شوند و بدين ترتيب به وسيلۀ اين زكات - كه به فتواى اكثر مسلمين - واجب است همگان در آن روز شادمان شوند.

امّا بر خلاف زكات فطر زكات اموال مبناى يك تعاون و همكارى فراگير است كه اقشار بينوا و نيازمندى چون فقير و مسكين و ديگر اقشار غير نيازمند را كه در موقعيّتى نيازى اجتماعى پيدا كرده اند در بر مى گيرد.

خداوند مصارف اين زكات را چنين مشخّص فرموده است: «زكات تنها براى فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، بدهكاران، در راه خدا و براى درماندگان است»(1).

در اين آيه ما هشت گروه را مى يابيم كه زكات براى آنان يا به وسيلۀ آنان مصرف مى شود، زكاتى كه ولىّ امر مسلمين آن را از همه سرزمينها جمع آورى مى كند و به مصرف مى رساند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «زكات را از ثروتمندان و افراد بى نياز جامعه بگير و به فقيرانشان بپرداز».

اينك دربارۀ هر يك از اين «اصناف ثمانيه» توضيحى كوتاه عرضه مى داريم:

يك و دو: فقيران و مسكينان: خلاصۀ آنچه فقها در مورد تفاوت ميان فقير و مسكين بدان رسيده اند آن است كه فقير به هر فرد محتاجى گفته مى شود، هر چند داراى كار و منبع درآمدى باشد كه نياز او را برآورده نمى كند. بر خلاف آن مسكين به كسى گفته مى شود كه به دليل نقصى و يا مرضى مزمن و يا پير بودن و اسبابى از اين قبيل از كسب هر گونه درآمدى - خواه كم و خواه زياد - ناتوان باشد. بنابراين هم فقير و هم مسكين هر دو نيازمندند امّا مسكين نيازمندتر است و بنابراين اگر بيت المال براى هر دو كفايت نكند مسكين مقدّم داشته خواهد شد.

سه: كارگزاران آن: يعنى هم كسانى كه زكات را از ثروتمندان مى گيرند و

ص: 450


1- - توبه/ 60.

جمع آورى مى كنند و هم كسانى كه آن را به نيازمندان و به موارد مصرف مى رسانند. نام بردن كارگزاران زكات هم در جمع آورى و هم در رساندن آن به موارد مصرف حكايت از آن دارد كه زكات يك بخش درآمد مستقل براى جامعه محسوب مى شود و چيزى جداى از بودجه دولت اسلامى است. به همين دليل كسانى كه به ترتيب امور بيت المال پرداخته اند بيت المال مستقل و جدايى را براى زكات پيش بينى كرده اند.

چهار: كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود: هدف از پرداخت زكات به اين گروه آن است كه با مصرف اندكى از ثروت دلهاى آنان به اسلام نزديكتر و ايمان آنان تثبيت شود و قبايل خود را نيز به اسلام دعوت كنند و به اين آيين نزديك سازند.

همان گونه كه صرف زكات براى نزديك كردن دل ديگران به اسلام و در راه دعوت به اسلام صحيح است صرف آن به عنوان سهم «كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود». در مورد كسانى كه به اسلام گرويده اند و در اين راه از خانوادۀ خود بريده اند و در تنگنا قرار گرفته اند نيز صحيح است و بايستى قدرى به اين گونه افراد داده شود تا دلهاى آنان به اسلام نزديكتر و ايمان آنان تثبيت و با كسانى كه به كمك نياز دارند همكارى شود.

پنج: آزادى بردگان: اين بدان سبب است كه اسلام دين آزادگى، دين كرامت و انسانيّت و دين عدالت حقيقى و دين برادرى است و به همين دليل نمى تواند بپذيرد كه انسانى در ملك ديگرى باشد.

از آنجا كه مدينۀ منوّره در عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بالاترين تصوير اجتماعى بود كه در آن احكام اسلام به صورت كامل به اجرا در مى آمد، در دوّمين سال هجرت احكام زكات از سوى خداوند تبيين شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اجراى احكام اجتماعى مبتنى بر عدالتى در جامعه پرداخت كه جامعه را در مقابل آفات اجتماعى حفاظت مى كرد. از اين جمله قرار دادن يكى از موارد مصرف زكات در راه آزادى

ص: 451

بردگان بود.

زكات در مورد آزادى بردگان به گونه هاى مختلفى به مصرف مى رسد: گاه صرف كمك به بردگان مكاتبى مى شود كه با صاحبان خود عقد مكاتبه بسته اند و متعهّد شده اند قيمت خود را به آنان بپردازند و در مقابل آن آزادى خود را به دست آورند و اينك توان پرداخت تعهّد خود را ندارند. در چنين مواردى از زكات به آنان كمك مى شود تا بتوانند مبلغى را كه متعهّد شده اند پرداخت كنند، قرآن كريم دربارۀ «بردگان مكاتب» چنين مى فرمايد: «كسانى از بردگان شما كه در ملك شمايند و خواهان قرارداد مكاتبه هستند اگر در آنان خيرى مى دانيد با آنان پيمان مكاتبه بنديد و از ثروتى كه خداوند به شما بخشيده است به آنان بدهيد»(1). علاوه بر اين مورد گاه نيز سهم بردگان در راه خريدن بردگانى كه در شرف آزاد شدن نيستند و آزاد كردن آنان به كار گرفته مى شود.

پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز برخى از حاكمان در اين راه اقدام مى كردند آن گونه كه روايت شده است در عهد عمر بن عبد العزيز كارگزار زكات در آفريقا براى وى نامه نوشت كه بيت المال از خزانه اضافه آمده است و فقيرى را نمى يابد كه به وى دهد. عمر در پاسخ او نوشت كه «بدهى بدهكاران را از بيت المال پرداخت كن». او اين كار را انجام داد امّا بازهم نامه نوشت كه بيت المال اضافه آمده است.

ديگر بار ابن عبد العزيز براى او نوشت كه «از بردگان مسلمين بخر و آنان را آزاد كن».

آزاد كردن اسيران با اين شيوه چيزى بود كه در عهد سيد رسولان محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز مسلمانان آزاده با انجام آن به يارى اسلام پرداختند.

شش: بدهكاران: البتّه مقصود از اين گروه كسانى هستند كه بدهكارى بر آنان سنگينى مى كند و در راهى غير معصيت وام گرفته اند و در مصرف آن نيز هيچ زياده روى و اسرافى نكرده اند، امّا با اين وجود اكنون از بازپرداخت آن عاجز

ص: 452


1- - نور/ 33.

مانده اند. در چنين موردى از زكات بدهى آنان پرداخت مى شود تا تنگدستى و گرفتارى اين گونه مردم بر طرف گردد.

همچنين زكات مى تواند در بازپرداخت بدهى كسانى به كار رود كه براى يك فعّاليّت اجتماعى از قبيل اصلاح ميان طرفين يك دعوا يا تحمّل ديه اى كه دو نفر بر سر آن با يكديگر اختلاف و نزاع دارند وام گرفته اند. بدهى اين گروه افراد نيز به وسيلۀ بيت المال داده و يا در اين خصوص با آنان همكارى مى شود، هر چند آنان نيازمند نباشند تا بدين وسيله اوّلا خسارتى كه اين گونه خير خواهان در چنين راهى متحمّل مى شوند سبكتر شود و ثانيا ديگر خير خواهان و جوانمردان به چنين كارهايى تشويق شوند.

در اينجا لازم است ميان شريعت الهى كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده است با آنچه در قانون روم در دوران معاصر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته مقايسه اى صورت گيرد. در حالى كه آن قانون در برخى از اعصار اين را مجاز مى دانسته است كه طلبكار به ازاى طلب خود بدهكار را به بردگى بگيرد شريعت آسمانى دستور همكارى با بدهكاران در پرداخت بدهيهاى آنان را صادر مى كند. اين تفاوتى روشن ميان يك دين آسمانى و يك قانون وضعى است.

هفت: درراه ماندگان: يعنى آن كسانى كه هر چند در شهر خود داراى مال و ثروتى هستند، امّا اينك در بلاد غربت و در سفر دست آنان تهى شده است. به اين گونه افراد نيز از محل زكات كمك مى شود. البتّه در مواردى كه شخص در شهر و آبادى خود داراى ثروتى است كه مى تواند بى هيچ مشقتى آنچه را در سفر از محل زكات دريافت داشته بازپرداخت كند مى توان اين مبلغ را به عنوان قرض در اختيار او قرار داد، هر چند در هر حال اصل آن است كه مبلغى كه در اختيار در راه مانده قرار مى گيرد به عنوان ملك او به وى داده شود و نه به عنوان قرض.

هشت: در راه خدا: يعنى هزينه كردن در امور جهاد كه اين يك هشتم از زكات در مورد تجهيز و تدارك و نيز مخارج جهاد مصرف مى شود.

ص: 453

برخى از دانشمندان مى گويند كلمه «فى سبيل الله» شامل همۀ مواردى كه در آن منافع عامّه تأمين مى شود از قبيل ساخت پل و جادّه خواهد بود. قفال شاسى [از علماى اهل سنّت] اين نظر را بر گزيده است مشروط به آن كه اين مصارف تنها در ذيل سهم هشتم يعنى «در راه خدا» قرار گيرد نه آن كه همۀ مصارف هشتگانه را تحت همين عنوان كلّى «منافع عامّه» قرار دهيم آن گونه كه برخى از كسانى كه هدفشان تعطيل اين فريضه يعنى فريضۀ زكات است چنين نظرى را ابراز كرده اند.

ديات

406 - قبل از غزوۀ بدر دوران اصلاح فردى مردم با امورى چون نماز و روزه و نيز دوران اصلاح اجتماعى محدود با تشريع زكات فطر بود. هدف از اين اصلاح فردى نيز آن بود كه دلها با قرب به خدا و درك عظمت و جلال او مأنوس و بدين ترتيب با همديگر آشنا و نزديك شود زيرا هر كس به خدا نزديك شود بر بندگان او مهربانى مى كند و هر كس بر بندگان خدا مهربان شود با آنان انس و آشنايى مى گيرد و در كنار آنان نيرويى اصلاح طلب را تشكيل مى دهد كه بنيان خير و حق را استوار مى دارد.

پس از اين دوران در دورۀ ميان بدر و احد زمان اصلاحى اجتماعى و فراگير فرا رسيد كه تشريع زكات گامى عملى در اين راه بود، زكاتى كه با قدرت به وسيلۀ حاكمى كه مشروعيّت سلطۀ خود را از خداوند گرفته است از مردم ستانده مى شود نه آن كه پرداخت آن داوطلبانه و از روى اختيار شخص باشد، هر چند حصول اجر و ثواب براى آن متوقف بر چنين چيزى است.

فريضۀ زكات يكى از پايه هاى تشكيل مدينۀ فاضله بود؛ چرا كه مدينۀ فاضله همان گونه كه دربردارندۀ اصول فضايل است بايد عوامل بازدارندۀ اجتماعيى نيز در حمايت و دفاع از فضيلت داشته باشد، چه، فضيلت و آيين مبتنى بر فضيلت اسلام آيينى نقش آفرين مثبت و سازنده است و به همين دليل بايستى از قدرت و نيرويى بهره مند باشد كه به وسيلۀ آن رذيلتها را از خود دور سازد. در چنين شرايطى

ص: 454

همان گونه كه قدرت و توان جنگى مسلمين نيرويى بازدارنده از تهاجم خارجى و عامل دفاع از كيان جامعه در مقابل هر گونه تجاوز است، عوامل بازدارندۀ اجتماعيى از قبيل حدود و قصاص و ديات نيز نيرويى محسوب مى شود كه به وسيلۀ آن به رويارويى با رذيلتها در جبهۀ داخل پرداخته مى شود.

ابن جرير طبرى چنين يادآور است كه ديه در سال دوّم هجرت تشريع شد.

البتّه مفهوم اين سخن آن است كه قصاص نيز بايد در همين زمان تشريع شده باشد، چرا كه قصاص خود نوعى ديۀ معنوى در شرايطى كه قصاص نفس يا عضو صورت نگرفته است محسوب مى شود.

بدين ترتيب در دوّمين سال هجرت با نزول آيات ذيل قصاص تشريع شد:

«دربارۀ كشتگان براى شما قصاصى تشريع و تقرير شده است: حر در برابر حر و برده در برابر برده و زن در مقابل زن. پس هر كس از سوى برادرش چيزى [از قصاص] به او بخشيده شود پس به همان قدر كه عرف است از او ديه مطالبه خواهد شد و او آن را به برادر خويش به نيكى ادا خواهد كرد. اين تخفيفى از ناحيۀ پروردگارتان و رحمتى از اوست پس هر كه پس از اين تجاوز كند و بعد از گذشت از قصاص ديگر بار قصاص بخواهد براى او عذابى دردناك خواهد بود. اى صاحبان خرد براى شما در قصاص زنده بودن است شايد كه پرهيزگارى كنيد»(1).

بى ترديد تشريع قصاص يك اصلاح مهم اجتماعى بود چرا كه قصاص از جان افراد انسان در مقابل ديگر انسانها دفاع مى كرد و با اجراى آيين قصاص زندگى همراه با آرامش و حيات آكنده از امنيّتى به وجود مى آمد كه در آن هيچ ستم و تجاوز و افسادى وجود نداشت. همچنين اجراى قصاص به معنى از ميان بردن آيين جاهليّت در ميان مردم بود كه بر اساس آن در مقابل يك نفر گاه هزار نفر كشته مى شد و قاتل يك فرد داراى موقعيّت اجتماعى بالا در مقابل او مورد قصاص قرار نمى گرفت و به جاى آن كسى كشته مى شد كه قبيله و خاندان مقتول او را از ميان

ص: 455


1- - بقره/ 178 و 179.

خاندان قاتل انتخاب مى كردند و او را همتاى مقتول مى دانستند و نمى پذيرفتند كه يك فرد [داراى هر موقعيّت و منزلت] در برابر يك فرد [با هر موقعيّت و منزلت] كشته شود.

افزون بر اين اجراى قصاص موجب از بين بردن ريشۀ حسد و كينه در دلها يا حدّ اقل كاستن از آثار حسد و موجب واداشتن حسود به خويشتن دارى مى شد، چرا كه وى مجازاتى را كه در صورت تجاوز وى از حدود آيين قصاص برايش وجود داشت پيش روى خود مى ديد. به همين سبب خداوند در قرآن كريم پس از بيان اين ماجرا كه حسادت قابيل باعث شد هابيل به قتل برسد چنين مى فرمايد: «به همين سبب بر بنى اسرائيل چنين مقرّر داشتيم كه هر كس كسى را - بى آن كه قصاص مقتولى در ميان باشد يا آن كس در زمين فساد كرده باشد - بكشد آنچنان است كه گويا همۀ مردم را كشته است و هر كس كسى را زنده سازد آنچنان است كه گويا همۀ مردم را زنده ساخته است»(1).

همان گونه كه يادآور شده ايم احكام ديات با همۀ انواع آن تابع اصل حكم قصاص است، حكمى كه به فرمودۀ قرآن كريم در تورات نيز آمده است و همين نشان مى دهد كه شريعت همۀ پيامبران آن را در برداشته و اسلام نيز آن را تأييد و اجرا مى كند، آنجا كه قرآن مى فرمايد: «ما در همان [تورات] بر آنان نوشتيم كه فرد در مقابل فرد، چشم در برابر چشم، بينى در برابر بينى، گوش در برابر گوش، دندان در برابر دندان قصاص مى شود و آيين قصاص در مورد زخم وارد آوردن نيز به اجرا در مى آيد. پس هر كس بدان تصدّق كند و از حقّ خود بگذرد اين كفّاره اى براى گناهانش خواهد بود و هر كس بدانچه خداوند نازل كرده حكم نكند چنين كسانى همان ستمگران خواهند بود»(2).

بدين ترتيب روشن مى شود كه در فاصلۀ ميان دو غزوۀ بدر و احد اصلاح

ص: 456


1- - مائده/ 32.
2- - همان/ 45.

اجتماعى بزرگى با برپايى آيين عدالت ميان مردم و تشريع قوانين قصاص و بيان آيين ديات - در مواردى كه شرايط قصاص فراهم نيست و يا امكان ندارد - صورت گرفت.

ازدواج على (ع) و فاطمه (س)

407 - در سال دوّم هجرت پس از غزوۀ بدر على (ع) با فاطمه (س) ازدواج كرد.

در همين باره بخارى به سند خود از علىّ بن ابى طالب (ع) روايت مى كند كه فرمود: «من شترانى از سهم خود از غنايم جنگ بدر در اختيار داشتم، زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن روز از خمسى كه خداوند سهم خاص او از غنايم قرار داده بود، دو شتر به من بخشيد. هنگامى كه قصد ازدواج با فاطمه (س) داشتم با مردى زرگر از بنى قينقاع قرار گذاشتم كه با من همراه شود تا با يكديگر به جمع كردن اذخر(1)برويم و آن را به زرگران بفروشم و بهاى آن را در وليمۀ عروسى مان صرف كنم.

در زمانى كه مى خواستم براى شترانم ريسمان و جهاز و جوال آماده كنم آنها را در كنار خيمۀ يكى از انصار گذاشتم و هنگامى كه آنچه مى خواستم گرد آوردم و به سراغ شتران بازگشتم، آنها را ديدم كه كوهانشان بريده، تهيگاههاشان دريده و جگرشان بيرون آورده شده است. پرسيدم: «چه كسى اين كار را كرده است؟» پاسخ دادند: «حمزة بن عبد المطلب كه اينك در اين خانه و در جمع دوستانى به شراب نوشيدن مشغول است و رامشگرى براى آنان ترانه مى خواند و مى گويد:

«اى خمر كه براى شتران چاق و فربهى». «... پس روانه شدم تا به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و در حالى كه زيد بن حارثه در حضور ايشان بود گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روزى چون امروز نديده ام. حمزه بر دو شتر من حمله برده، كوهان آنها را بريده و شكم آنها را دريده و اينك در خانه اى همراه دوستان خود به

ص: 457


1- - اذخر نوعى گياه صحرايى خوشبو است.

شراب نوشيدن مشغول است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رداى خود را طلبيد و بر تن كرد و آنگاه در حالى كه من و زيد او را همراهى مى كرديم به قصد خانه اى كه حمزه در آن بود روانه شد. پس اجازۀ ورود خواست و اجازه داده شد. پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سرزنش حمزه به خاطر آنچه كرده بود پرداخت. امّا حمزه كه مست و چشمانش سرخ شده بود نگاهى به سر و پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انداخت و گفت: «آيا شما همه جز بردگان پدر من هستيد؟» پيامبر با شنيدن اين سخنان دريافت كه او هنوز مست است. پس به عقب برگشت و از خانه بيرون آمد و ما نيز در پى او بيرون آمديم».

اين خبر را بدان جهت كه در آن نامى از ازدواج شير ميداندار اسلام على بن ابى طالب كه در آن زمان عمر او به بيست و چهار سال مى رسيد وجود دارد ذكر كرديم.

از اين خبر چند نكته مى توان استفاده كرد:

الف: على، آن مجاهد بزرگ براى مخارج ازدواج و عروسى خود ثروتى نداشت و به همين سبب به جمع آورى اذخر از بيابانها پرداخت تا از دسترنج خود در اين راه استفاده كند. اين در حالى است كه او پسر عمو و دست پروردۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

ب: اين خبر تصريح دارد كه دو شترى كه على (ع) داشت از سهميّه اى بود كه به عنوان خمس غنايم در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته بود و اين حاكى از آن است كه غنايم بدر مشمول خمس قرار گرفته و نه آن گونه كه ابو عبيد در كتاب الاموال مدّعى است به تساوى توزيع شده بود.

ج: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى در چنين موقعى اجازه خواستن براى ورد به خانۀ ديگران را از ياد نبرد.

د: اين روايت آثار سوء شراب را بر انسان نشان مى دهد، چرا كه از حمزه اگر در چنان حالتى نبود، محال بود كه چنين كارهايى انجام دهد.

ه: در آن زمان شراب هنوز به صورت قطعى حرام نشده بود هر چند حكم

ص: 458

آن به صورت كامل بيان شده بود.

و: شراب موجب كينه و دشمنى ميان افراد مى شود و اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) از حكيمان با تدبير نبودند نزديك بود در اثر همين ماجرا ميان آنان با حمزه دشمنى به وجود آيد(1).

غزوۀ كدر

408 - پس از غزوۀ بدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هدف شناسايى قبايل مجاور خود از مدينه بيرون مى رفت. از جمله هفت روز پس از بازگشت آن حضرت از بدر - آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد - وى به سوى بنى سليم حركت كرد و تا يكى از چاههاى آنان به نام كدر پيش رفت و در آنجا سه شب اقامت كرد و در اين مدّت به

ص: 459


1- از آنجا كه ستمى كه در اين بحث رفته و يا حدّ اقل اهمالى كه در اين مورد صورت گرفته است براى هيچ انسان منصفى قابل گذشت نيست لازم ديديم سطورى دربارۀ ازدواج مبارك بياوريم تا اين بحث را تكميل كنيم و بلكه درست تر بگويم متن اين بحث را كه مؤلّف فقط عنوان آن را آورده مطرح كنيم: «در الطبقات الكبير ابن سعد آمده است كه چون ابو بكر و عمر از زهرا خواستگارى كردند پيغمبر به سخن خود چيزى نيفزود و فرمود كه من در كار زهرا منتظر امر خدايم آنچه على را از خطبۀ زهرا بازمى داشت، شرم و فقر او بود و چون برخى از مسلمين او را به اين كار دلير كردند، به خدمت پيغمبر آمد، درحالى كه از شرم ديده بر زمين دوخته بود، البتّه پيمبر از آنچه در درون على مى گذشت آگاه بود و با خوش روئى هميشگى از او استقبال كرد و خوش آمد گفت و از سر لطف و مهر، نيازش را پرسيد و در پرسش پافشارى فرمود. على سربزير با آوائى نرم و ملايم گفت: اى رسول خدا! بياد فاطمه ام و ديگر سخنى نگفت. و پيغمبر چنين پاسخ داد كه: چه خوب است و خوش. على بيرون آمد تا سرگذشت خويش را براى اصحابى كه در انتظارش بودند، بازگويد و چون ماجرا را بازگفت، گفتند: پيغمبر خواستگارى ترا پذيرفته است. پيغمبر نيز به اندرون رفت تا از خواستگارى على، با پارۀ تنش زهرا سخن گويد و به روايت ابن سعد در طبقاتش چنين فرمود: من از خدا خواسته ام كه ترا به ازدواج بهترين و محبوبترين خلق خود درآورد و تو، على و برترى و پايۀ بلند وى را خوب مى شناسى، او امروز به خواستگارى تو آمده است اينك نظرت چيست؟ زهرا درنگ فرمود و چيزى نگفت پيغمبر بيرون آمد و فرمود: خاموشى او نشانۀ خشنودى و خواهانى اوست. سپس مسلمانان را جمع كرد و به سخنرانى پرداخت. و به روايت كشف الغمه كه از مناقب نقل كرده است چنين فرمود: خداوند به من فرمان داده است كه فاطمه را به زناشوئى على در آورم، اينك او را با چهارصد مثقال نقره، به ازدواج على در مى آورم سپس روى به على كرد و فرمود: پروردگارم مرا مأمور كرده است كه فاطمه را به ازدواج تو در آرم و من با كابين چهارصد مثقال نقره او را به پيوند تو در مى آورم آيا به اين زناشوئى خشنودى؟ على گفت: آرى اى رسول خدا؟ خشنودم سپس به سجدۀ در پيشگاه خدا پرداخت. و پيمبر فرمود: خدا بر هر دو نفرتان مبارك كند و از شما فرزندان پاك بسيار پديد آرد. در روايت انس بن مالك است كه فرمود: خدا بر شما مبارك كند و نيكبختتان گرداند و پيوندتان دهد، و از شما فرزندان پاك بسيار پديد آرد! انس بن مالك خود افزوده است كه بخدا قسم، خداوند از آنها فرزندان بسيار و پاك بوجود آورد. در برخى روايات اهل بيت آمده است كه مهر زهرا پانصد درهم و معادل دوازده و نيم «اوقيه» نقره بود كه هر اوقيه، چهل درهم است. و ابن سعد در طبقاتش ادعا مى كند كه مهر دختران پيغمبر از اين مرز نمى گذشت. در الاستيعاب ابن عبد البر است كه پيامبر خدا به زهرا فرمود: من ترا به ازدواج مردى كه سرور دنيا و آخرت و نخستين و بهترين و دانشمندترين و خردمندترين يارانم است، در آوردم. على (ع) نيز پس از آنكه زره اش را به مبلغ چهارصد و هفتاد درهم به عثمان بن عفان فروخت، پول ها را برداشت و مهر زهرا را به خدمت پيمبر آورد و تقديم نمود. پيغمبر مشتى از آن درهم ها برگرفت و به بلال داد و فرمود: براى زهرا عطر بخر. و با دو مشتش برخى ديگر برداشت و به ابى بكر داد و فرمود براى زهرا جامه و اسباب لازم خانه، خريدارى كن. و عمار ياسر و گروهى از صحابه را با وى روانه فرمود. آنها به بازار رفته و كالائى را مى آوردند و به ابو بكر نشان مى دادند كه اگر مى پسنديد، مى خريد. پيغمبر مقدارى پول به ام ايمن نيز داد تا كالاهاى خانگى بخرد و همۀ جهاز زهرا اينها بود: يك پيراهن به ارزش 7 درهم، يك سفره به ارزش 4 درهم، قطيفه اى سياه رنگ و خيبرى، تختى بافته از پوستۀ خرما، دو بستر از خيش مصرى كه لايۀ يكى از ليف بود و ديگرى از پشم گوسفند، چهار بالش چرمى طائفى كه لايۀ آنها «اذخر» بود، پرده اى نازك از پشم، حصيرى هجرى، يك دست آس، پارچى مسينه، يك دولابچه، يك شيرخورى، يك آفتابه، دو كوزۀ سفالى، يك عبا، يك سبوى آبى و ديگر اسباب ارزانى كه خاص مردم نيازمند بود. چون جهاز تمام شد و به پيغمبر نشان دادند، آنها را در دست مى گرداند و مى گريست و مى فرمود خداوندا! اين پيوند را بر خانواده اى كه بيشتر ظروفشان سفالى است، فرخنده فرما و اين چنين، و با همين سادگى خواستگارى و زناشوئى، على و زهرا پايان پذيرفت. و اين جهاز، ساده ترين جهازى بود كه مدينه بخود مى ديد. اين ازدواج در رجب سال دوم هجرت رخ داد و خاندان عبد المطلب از اين پيوند كه اختيار و خواست خداى پاك براى اين دو همسر - حتى پيش از آنكه خود بخواهند - بود، به شادى نشستند و خداوند بر خاطرۀ اين پيوند و نام بزرگ اين دو همسر، جاويدانى و ماندگارى را رقم زد و آن دو را نمونۀ انسان كامل به كمال انسانيّت رسيده، و نمودار والاى زن و مرد آدمى قرار داد. «بانوى بانوان، فاطمۀ زهرا اين چنين به استقبال زندگى تازۀ خود در خانۀ كوچكى رفت كه اين خانه از آن «حارثة بن نعمان» و پيوسته به منزل پدرش پيغمبر بود و على آن را براى زندگى نوينى كه تاريخ نگاران و حديث آوران به سختى و نادارى توصيفش كرده اند، فراهم فرمود. و مورخ و محدثى را نمى شناسيم كه زندگى توأم با سختى و تنگدستى زهرا را نفى كرده يا جهاز او را غير از همين جهاز اندك بداند. و اين بدان سبب بود كه پدر زهرا مالك چيزى نبود، و از غنائيم بسيارى كه به دستش مى رسيد، براى خود ذخيره نمى فرمود. و تجمل و زندگى ثروت مآبانه را دوست نمى داشت، بلكه در تمام جلوه هاى زندگى با نيازمندان برابرى نمود». به نقل از حسنى، هاشم معروف سيرة الائمه الاثنى عشر، ترجمه زندگانى خديجه كبرى و فاطمه زهرا (س) از على شيخ الاسلامى، ص 127-123 - م.

شناسايى آن مناطق و اوضاع و احوال آنجاها پرداخت و پس از آن به مدينه بازگشت، بى آن كه هيچ جنگ و يا برخوردى ميان او و ديگران صورت گرفته باشد. اين غزوه كه غزوۀ كدر ناميده مى شود در ماه شوّال سال دوّم هجرت رخ داد.

ص: 460

گشتهايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين دوران در ميان قبايل و مناطق مختلف انجام مى داد به هدف شناسايى اوضاع و احوال مناطق و قبايل و نيز شناساندن اسلام به آنها و دعوت اسلامى صورت مى گرفت. بنابراين اين نامگذارى اينگونه گشتها به غزوه به معنى جنگ نيست، بلكه به معنى نشر و گسترش دعوت اسلامى و

ص: 461

آماده شدن براى آينده است.

در اينگونه غزوه ها، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر غزوه كسى از اصحاب را جانشين خود مى گذاشت و شخص خاصّى را بدين منظور بر نمى گزيد.

غزوۀ سويق

409 - اين غزوه در ذيحجّۀ سال دوّم هجرت صورت گرفت و علّت آن از اين قرار بود.

بازگشت همراه با شكست قريش از بدر كينه اى شديد در دلهاى كسانى از سران مخالف نبوّت و محارب با دعوت محمّدى به يگانه پرستى و كنار گذاشتن بت و بت پرستى كه هنوز زنده بودند و از اين نبرد جان سالم به در برده بودند بر جاى گذاشت.

در اين ميان آن كه از همه بيشتر اسير اين كينه بود ابو سفيان بود، همان كه پس از كشته شدن ابو جهل و عقبة بن ابى معيط كه يكى از فرماندهان بزرگ بدر محسوب مى شد رهبرى مشركان در اختيار او قرار گرفته بود.

ابو سفيان پس از نبرد بدر و شكست كفّار در آن نذر كرد كه با زنى همبستر نشود مگر آن كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) حمله كند. اين در حالى بود كه وى به سبب شكست سختى كه به قوم او وارد آمده بود و بزرگان آنان كشته شده بودند و همين امر از يك سو ترس و نگرانى و از سويى ديگر تمايل به انتقام را در دلهاى آنان بر جاى گذاشته بود بشدّت از مسلمانان ترس و نگرانى داشت.

با اين حال وى براى اداى سوگندى كه خورده بود در رأس صد سوار از قريش روانه شد و راه بيابان پيش گرفت و در كنار قناتى در كوهى به نام يثب كه سه فرسنگ تا مدينه فاصله دارد اردو زد و بى آن كه به نبرد با كسى از مسلمانان بپردازد براى ارتباط برقرار كردن با بنى نضير كه در مجاورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه زندگى مى كردند و وى از كينه اى كه آنان عليه مسلمانان در دل داشتند و همچنين از پيمانى

ص: 462

كه با مسلمانان منعقد كرده بودند اطّلاع داشت تلاش كرد. چنين به نظر مى رسد كه وى با اين گروه از يهوديان رابطه اى دوستانه داشت كه دشمنى با مسلمانان عموما و دشمنى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خصوصا انگيزۀ آن بود.

ابو سفيان شبانه براى ملاقات با بنى نضير به در خانه حيى بن اخطب رفت و در را كوبيد، امّا او از ترس جان خود در را به روى او نگشود و وى به سراغ سلام بن شكم كه در آن زمان پيشواى بنى نضير و صاحب گنج نهان آنان بود رفت. وى ابو سفيان را پذيرفت و اخبار و اطّلاعاتى را در مورد مسلمانان كه ابو سفيان از آن بى خبر بود در اختيار او قرار داد.

ابو سفيان پس از به دست آوردن اين اطّلاعات از مدينه بيرون رفت و سپس از اردوگاه خود چند نفر را به يكى از نواحى مدينه به نام عريض فرستاد و آنان در اين منطقه به آتش زدن نخلها و تخريب پرداختند و يكى از انصار را به همراه همپيمان خود كه به كار كشاورزى مشغول بودند به قتل رساندند و پس از آن به اردوى خود بازگشتند.

در پى اين رخداد گروه ابو سفيان اردوگاه خود را ترك گفت و از آن اطراف گريخت. آنان براى آسان كردن فرار و براى سبك كردن خود آنچه را در اين محل با خود داشتند رها كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبل از هركس به پاسخ نعره مستانه مبارزه طلبى دشمن مى شتافت از اين ماجرا آگاه شد. پس ابو لبابه را در مدينه جانشين خود ساخت و از مدينه بيرون آمد و تا ناحيۀ مكدر پيش رفت. امّا از آنجا كه ابو سفيان خيلى زود آنجا را ترك گفته و گريخته بود مسلمانان به او دست نيافتند و تنها زاد و توشۀ بر جاى مانده از سپاه او را كه ارزش آن به دويست درهم مى رسيد در اختيار خود گرفتند.

بيشترين چيزى كه اين گروه از خود بر جاى گذاشته بود، سويق بود كه مسلمانان آنها را تصرّف كردند و از آن غذاى خوبى به دست آوردند. به همين دليل

ص: 463

نيز اين غزوه غزوۀ سويق ناميده شد.

نتيجۀ اين غزوه ترس شديدى بود كه براى مشركان به وجود آورد و به دشمنان فهماند كه مسلمانان بيدارند و مراقبند تا در معرض حملات غافلگيرانه و حيله و مكر آنان قرار نگيرند.

همچنين در نتيجۀ اين غزوه مشركان دريافتند كه آنان راهى جز شكست در مقابل مسلمانان ندارند و نيز اين حقيقت را درك كردند كه اينك حق به چنان قدرتى دست يافته است كه ديگر با تهاجمات غافلگيرانه و تعرّضهايى از اين نوع نمى توان آن را شكست داد.

هر چند مشركان در اين تهاجم خود دو نفر از مسلمانان را به قتل رسانده بودند، امّا چنين اقدامى براى يك قهرمان [و حتى در عرف معمول نظامى نيز] يك پيروزى محسوب نمى شود.

غزوۀ ذى امر

410 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ سويق باقيماندۀ ماه ذيحجه را در مدينه ماند و به تدبير امور مسلمانان و اجراى احكام قرآن پرداخت. امّا طولى نكشيد كه ديگربار به شناسايى مناطق عربى روى آورد و اين بار قصد صحراى نجد را كرد كه ابو سفيان از طريق آن به مدينه هجوم آورد و هر چند به رزمندگان مسلمان برخورد نكرده، امّا دو نفر از مسلمين را به قتل رساند و فرار كرده بود و بدين ترتيب وى را بايد خرابكار ناميد و نه جنگجو.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه عثمان بن عفان را بر مدينه گماشت و سرزمين نجد را به قصد قبايل غطفان درنورديد.

واقدى دربارۀ اين غزوه چنين مى گويد:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه گروهى از بنى ثعلبه از قبيلۀ غطفان در ذى امر گرد هم آمده اند و قصد جنگ عليه او را دارند. بدين ترتيب پيامبر در

ص: 464

دوازدهم ربيع الاوّل سال سوّم هجرت براى رويارويى با آنان مدينه را ترك گفت و عثمان بن عفّان را در مدينه به جانشينى گذاشت.

در اين غزوه كه چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان در آن شركت داشتند اعراب [بنى ثعلبه] از ترس رويارويى با مسلمانان به بالاى كوهها گريختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان پيش رفت تا به چاهى به نام ذى امر رسيد و بيش از يازده روز در آن منطقه نماند و [به مدينه] بازگشت».

واقدى همچنين متذكّر است كه در اين غزوه باران شديدى در گرفت به گونه اى كه لباسهاى [سربازان و از جمله لباسهاى] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيس شد.

پس آن حضرت در زير درختى جاى گرفت و لباسهاى خود را آويخت تا خشك شود و اين در جايى بود كه در معرض ديد مشركانى قرار داشت كه ترس از مسلمانان آنان را وادار به فرار كرده بود. امّا در اين ميان مردى پرشور از آنان به نام غورث بن حارث مورد فريب ديگران و تشويق آنان قرار گرفت تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) را كه در حال آسايش و آسوده خاطر است به قتل برساند.

آن مرد در حالى كه شمشير سنگين در دست گرفته بود به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و بر بالاى سر آن حضرت شمشير خود را بركشيده گفت: «اينك چه كسى مرا از تو بازمى دارد؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند». پس شمشير از دست او افتاد و آن حضرت آن را برداشت و به وى گفت: «اكنون چه كسى از تو در مقابل من دفاع مى كند؟» او گفت: «هيچ كس، امّا گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست. به خداوند سوگند از اين پس به هيچ كس عليه تو كمك نخواهم داد».

واقدى اين ماجرا را در اين غزوه ذكر مى كند در حالى كه بيهقى داستانى شبيه اين در ماجراى نبرد ذات الرّقاع ذكر كرده است.

برخى مى گويند اين دو ماجرا دو داستان جدا از هم هستند، امّا ابن كثير بر اين عقيده است كه از آنجا كه در هر دو ماجرا مردى به نام غورث شمشير برداشته و

ص: 465

قصد سوء به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرده است امكان ندارد كه دو واقعه شبيه به هم به اين شكل وجود داشته باشد مگر آن كه بگوييم در نخستين بار غورث به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعهد نداده است كه عليه او كارى نكند يا با كسى همكارى نداشته باشد و به همين سبب نيز جرأت آن را يافته است كه براى بار ديگر چنين كارى را انجام دهد.

خداوند خود به حقيقت امر آگاهتر است.

غزوۀ فرع

411 - قريش دوست نداشت محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در امنيّت زندگى كنند و همچنين هيچ چيز آنان را از تعرّض عليه مدينه بازنمى داشت جز آن كه هنوز خاطرات تلخ شكست را در اذهان داشتند و همين امر آنان را به ترس وامى داشت و ترس نيز خود عاملى بازدارنده براى آنان در راه رسيدن به اهداف شومشان بود.

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پيگيرى و تعقيب امور آنان و نيز كاستن از حوزۀ نفوذ آنان تلاش داشت و بدين وسيله مى خواست علاوه بر ترساندن آنان با قبايل مختلف عرب نيز آشنا شود و با گشت زنى در ميان تيره ها و قبايل گوناگون و برخورد با آنان در مناطق استقرار و سكونت خود از احوال و اوضاع آنها اطّلاع يابد و، نور اسلام را در ميان آنان گسترش دهد.

به همين منظور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد مقابله با قريش از مدينه بيرون آمد و تا بحران كه اقامتگاهى در منطقه اى به نام فرع بود پيش رفت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن مكان توقّف كرد و ماه ربيع الآخر و جمادى الاوّل را در آنجا ماند و در اين مدّت به بررسى اوضاع و احوال اعراب آن مناطق پرداخت و آنان را به اسلام دعوت كرد، بى آن كه در اين كار هيچ كوتاهى يا سستى اى از خود نشان دهد چرا كه اين همان هدفى بود كه براى آن مبعوث شده بود. او براى جنگ برانگيخته نشده بود، بلكه براى هدايت مردم برانگيخته شده بود و اگر گاه جنگى در مى گرفت به خاطر حمايت از دعوت در مقابل عوامل آسيب بخش و موانع حركت آن و نيز براى

ص: 466

جلوگيرى از بازداشتن مردم از دين به وسيلۀ دشمنان و همچنين به هدف گشودن راه دعوت صورت مى گرفت.

به سبب آنچه گفتيم هيچ كس نمى تواند اعتراض كند كه اگر در غزواتى از اين نوع هيچ حيله اى از سوى دشمن در كار نبود كه به مقابله با آن پرداخته شود و هيچ نبردى يا مصادرۀ كاروانى يا كمك به نيازمندى نيز وجود نداشت، چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدينه را ترك مى گفت و چنين مدتى كه چندان هم كوتاه نيست از آنجا دور مى ماند؛ زيرا هدف رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گسترش دعوت به خداپرستى و يگانه پرستى و نشر اسلام بود [كه اين هدف هم در اين غزوه ها به دست مى آمد] نه آن كه در همه جا هدف مصادرۀ اموال كاروان يا انجام يك جنگ باشد.

پرده از روى بنى قينقاع كنار مى رود

412 - پيش از اين به ايجاز و اختصار دربارۀ كارهايى كه يهوديان بدان مى پرداختند، از اين قبيل كه در دلهاى مؤمنان شبهه و ترديد بيفكنند و نيز دربارۀ تلاشهاى آنان در راه ايجاد ترديد و شكست در سربازان مسلمان و دربارۀ خشم و كينه اى كه پس از غزوۀ بدر در دلهاى آنان جاى گرفته بود و همچنين در اين مورد سخن گفتيم كه چگونه كينه و نفاق را به بت پرستان آموختند و خود در اين راه پيشگام شدند و چگونه هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ريشخند و طعنۀ آنان عليه مؤمنان را مشاهده كرد آنان را از مسجد بيرون راند.

در اين ميان گروهى از يهوديان بودند كه خشم و كينۀ خود را نشان دادند و وضعيت آنان مخفى نمانده بود، چرا كه آنان در داخل مدينه و در كنار مسلمانان مى زيستند و نه در مناطق مجاور و اطراف مدينه، اين گروه كسانى جز بنى قينقاع نبودند.

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدّت دوست داشت آنچه را در اين باره مى داند كه دلهاى اين گروه آكنده از كينه و دشمنى است به فراموشى بسپارد و

ص: 467

آنان را با سخن حكمت و اندرزهاى نيكو به حق دعوت كند، چرا كه منادى دعوت به حق هرگز از دعوت خود خسته نمى شود، هر چند مخاطب آن فردى يهودى باشد كه به هيچ چيز ايمان ندارد و جز شكست و سستى و خوارى را براى مؤمنان نمى خواهد.

يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بازار قينقاع با آنان ملاقات كرد و به سان يك همسايه كه با همسايۀ خود سخن مى گويد و با او پيمان بسته است كه جز هدايت و خيرخواهى او را نخواهد با آنان به سخن گفتن پرداخت و فرمود: «اى جماعت يهود، از خداوند بترسيد و از اين بيم داشته باشيد كه همانند آن گرفتارى و سختى كه بر قريش نازل كرد بر شما نيز فرو فرستد. اسلام آوريد كه خود مى دانيد من پيامبر فرستاده از جانب خدايم و اين را در كتاب خود و پيمانى كه خدا بر شما قرار داده است مى يابيد».

يهوديان اين سخن حكمت آميز و ناشى از دوستى رسول خدا را با سخنى كه به بى وفايى و تندى آميخته بود پاسخ دادند و گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) تو چنين گمان دارى كه ما خاندان توايم! اين مسأله تو را مغرور نكند كه به جنگ با كسانى پرداخته اى كه از جنگ آگاهى ندارند و تو از اين ضعف فرصتى براى خود يافته اى [و بر آنان پيروز شده اى] با آن كه ما كسانى هستيم كه اگر - به خداوند سوگند - با تو وارد جنگ شويم در خواهى يافت كه مرديم».

على رغم اين سخنان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين پاسخ تهديدآميز به ديدۀ اغماض نگريست، چرا كه او به جنگ با كسى كه تنها زبان تجاوز گشوده نمى پرداخت، بلكه با كسى وارد جنگ مى شد كه دست تجاوز نيز دراز كرده است.

ابن اسحاق مى گويد: آن سخنان را خداوند با اين آيات قرآن پاسخ داد كه «به آنان كه كافر شده اند بگوى بزودى شكست خواهيد خورد و به سوى جهنم كه بد جايگاهى و فرجامى است مبعوث خواهيد شد. براى شما آيتى [و درس عبرتى] بود در آن دو گروهى كه با يكديگر رودرروى شدند؛ گروهى در راه خدا مى جنگيد

ص: 468

و گروهى ديگر كافر بود و آنان را به چشم خود دو برابر مى ديد. خداوند هر كه را بخواهد به وسيلۀ يارى خويش تأييد مى كند. در اين امر براى صاحبان بصيرت درس عبرتى است»(1).

[شايد ذكر اين توضيح چندان ضرورى نباشد كه] اين دو برابر ديده شدن مؤمنان از سوى كافران در صحنۀ نبرد بود و در اين هنگام و در اينجا بود كه آنان مؤمنان را دو برابر آنچه بودند ديدند. اينگونه است هر كه را بخواهد - كم باشند يا زياد - به يارى خود مؤيّد مى دارد و چه بسيار كه گروهى اندك به اذن و به خواست خداوند بر گروهى بزرگ پيروز مى شود.

يهوديان بنى قينقاع نه تنها چنان پاسخى در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز داشتند، بلكه به اين نيز بسنده نكردند و به اين قانع نشدند كه تفرقه و ترديد را در ميان مسلمانان ايجاد كنند و به همين دليل بدى كردن در گفتار را به بدى كردن در صحنۀ كردار تبديل كردند. اين در حالى بود كه آنان در جوار مسلمانان زندگى مى كردند و با همين وجود آشكارا اعلام مى داشتند كه احترامى براى پيمان خود با مسلمانان قائل نيستند و اين پيمان را نقض مى كنند. آنان همچنين به آزار و اذيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى پرداختند.

ابن اسحاق مى گويد:

«يك بار زن عربى مقدارى شير به بازار بنى قينقاع آورد و در آنجا فروخت و آنگاه در كنار حجرۀ يكى از زرگران يهودى نشست. يهوديان خواستند او را وادار سازند تا حجاب از چهره برگيرد، امّا او نپذيرفت. پس آن مرد زرگر پايين لباس آن زن را به پشت لباس او گره زد و چون او برخاست اندامش پديدار شد و يهوديان خنديدند. پس آن زن فرياد كشيد و مردى از مسلمانان بر آن زرگر تاخت و او را كشت. از آنجا كه وى يك يهودى بود يهوديان [حاضر در آنجا] آن مرد مسلمان را در ميان گرفتند و كشتند. پس از آن، خانوادۀ آن مسلمان فرياد دادخواهى عليه يهوديان در ميان مسلمانان بلند كردند و اين امر مسلمانان را به

ص: 469


1- - آل عمران/ 12-13.

خشم آورد و بدين ترتيب شرّ و فتنه ميان آنان و يهوديان بنى قينقاع برپا شد»(1).

در اينجا بود كه گريزى از يك جنگ وجود نداشت تا از فضيلتها و از پاكدامنى و ناموس مسلمانان دفاع شود، بويژه آن كه يهوديان اينك با زشت ترين شيوه پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند.

محاصرۀ بنى قينقاع

413 - يهوديان بنى قينقاع با كارهايى چون ماجراى برخورد با آن زن، تهديد و دشنام و آزار مسلمانان و ستم به آنان و بالاخره با حفظ نكردن زبان خود از تعرّض به اسلام و مسلمين خباثت خود را نشان دادند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته با صبر و خويشتن دارى با آنان رفتار كرد و به عهد و پيمان خود با آنان استوار و متعهّد ماند تا هنگامى كه قتلى از سوى آنها صورت گرفت.

در اين زمان بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را در محاصرۀ خود قرار داد. آن حضرت در مدّت محاصره كه پانزده روز به طول انجاميد ابو لبابه بشير بن عبد المنذر را در مدينه به جانشينى گماشت.

هنگامى كه محاصرۀ اين طايفه شدّت يافت و به درازا كشيد يهوديان حكم و فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ خود را پذيرفتند و آن حضرت نيز آنان را نكشت و تنها آنان را از مدينه بيرون راند.

گفتنى است كه اين گروه از همپيمانان خزرج بودند و اين قبيله كسانى چون عبادة بن صامت و در مقابل كسانى از قبيل عبد الله بن ابى - سركردۀ منافقان - را در خود داشت. در ماجراى محاصرۀ بنى قينقاع عبد الله بن ابى به دفاع و يارى اين گروه پرداخت و خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى محمّد با همپيمانان من نيكى كن».

امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دادن پاسخى به او درنگ كرد و او ديگربار گفت: «اى محمّد، با همپيمانان من نيكى كن». ديگربار نيز رسول خدا از پاسخ دادن به او خوددارى

ص: 470


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 3-4.

كرد و او براى سوّمين بار گفت: «اى محمّد، با همپيمانان من نيكى كن».

در اين برخورد عبد اللّه تكبر و خيره سرى او در خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عنوان «اى محمّد» و بى آن كه از رسالت و عنوان او نامى به ميان آورد و به احترام نام آن حضرت را ببرد نكته اى قابل توجه است كه نشان مى دهد دل او آكنده از نفاق بوده و اين نفاق در لحن گفتار او آشكار بوده است، آنسان كه خداوند مى فرمايد «از لحن گفتار مى توانى آنان را بازشناسى»(1). وى علاوه بر اين خيره سرى در گفتار پيش تاخت و گريبان زره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «رهايم كن» پس خشمگين شد آنسان كه آثار اين خشم بر چهرۀ او پديدار گشت و آنگاه ديگربار فرمود: «واى بر تو رهايم كن». امّا آن منافق گفت: «به خداوند سوگند رهايت نمى كنم تا آن كه دربارۀ همپيمانان من احسان كنى و آنان را كه چهارصد مرد بدون زره و سيصد مرد برخوردار از زره هستند ببخشى كه آنان مرا از هر آسيبى محفوظ داشته اند و اينك [آيا مى شود كه] همۀ آنان را در يك روز درو كنى؟ من به خداوند سوگند مردى هستم كه از جنگ و مصيبت ترس دارم».

اين سخنان نشان مى دهد كه گويا وى گمان داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد كشتن آنان را دارد، امّا آن حضرت كه نمى خواست آنان را بكشد و بلكه فقط قصد بيرون راندن آنها را داشت در پاسخ عبد اللّه فرمود: «اين خواستۀ تو برايت برآورده است «يعنى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد كشتن آنان را ندارد و با شيوه اى كه كمترين آسيب و سختى ممكن را براى آنها دارد به دفع آزار آنان مى پردازد.

در همين حال كه موضع عبد اللّه بن ابى را مى بينيم شاهد موضعگيرى عبادة بن صامت - كه او نيز همانند عبد اللّه از همپيمانان بنى قينقاع بود - هستيم كه مى گويد: «من خداوند و رسول او و مؤمنان را به ولايت مى گيرم و از پيمان و ولايت اين كافران بيزارم».

اين نمونه اى از دو برخورد است: برخورد يك منافق و برخورد يك مؤمن.

ص: 471


1- - محمّد/ 30.

ابن اسحاق مى گويد: دربارۀ همين دو تن اين آيات نازل شده است كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد يهوديان و مسيحيان را به ولايت خود نگيريد كه آنان خود برخى ولىّ برخى ديگرند و هر يك از شما كه آنان را به ولايت بگيرد از آنهاست.

خداوند مردم ستمگر را هدايت نمى كند. پس كسانى را كه در دلهاى آنان مرض است مى بينى كه به سوى آنان مى شتابند و مى گويند ما بيم آن داريم كه جنگ و مصيبتى به ما رسد. اميد آن كه خداوند فتحى يا فرمانى ديگر از پيشگاه خود پيش آورد و آنان بر آنچه در دلهاى خود نهان داشته اند پشيمان شوند. كسانى كه ايمان آورده اند مى گويند: آيا اينان همان كسانى هستند كه سخت ترين سوگند را ياد كردند و پيمان بستند كه با شمايند؟ اينك كرده هاى آنان تباه شده و همينان زيانكارانند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر يك از شما كه از دين خود برگردد، بزودى خداوند مردمى را خواهد آورد كه او را دوست دارند و وى نيز آنان را دوست دارد، در برابر مؤمنان فروتن و در برابر كافران سختگيرند و در راه خدا جهاد مى كنند و بيم سرزنش هيچ ملامتگرى را به خود راه نمى دهند. اين فضل خداست كه آن را به هركس بخواهد مى دهد و خداوند گشاينده و داناست. ولىّ شما تنها خدا و رسول او و [آن كسى يا] كسانى است كه ايمان آورده، نماز به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند زكات مى دهند. هركس كه خداوند و رسول او و اين مؤمنان را به ولايت گيرد [از حزب خداست] و حزب خدا پيروز است»(1).

اگر اين صحّت داشته باشد كه اين آيات به مناسبت موضعگيرى رئيس منافقان و نيز آن مرد مؤمن انصارى نازل شده باشد خواهيم گفت مفادّ اين آيات يك مفهوم عام و وصفى فراگير و شامل همۀ افرادى است كه ولايتشان و دوستى شان با ديگران براى خداست و كسانى كه دوستى شان براى خدا نيست(2).

ص: 472


1- - مائده/ 56-51.
2- - البتّه ما چنين چيزى را نمى پذيريم، چه اين كه آيه «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ....» بنا بر روايات فراوان شيعه و سنّى در شأن امير مؤمنان على (ع) نازل شده است، آن گونه كه علاّمه طباطبايى در تفسير الميزان در ذيل همين آيه رواياتى را به نقل از منابع مختلف شيعه از قبيل الكافى، البرهان، غاية المرام، تفسير قمى، تفسير عياشى، امالى مفيد، الاحتجاج و الاختصاص آورده است كه همه بر اين مطلب دلالت دارد. در همين كتاب، در ادامۀ رواياتى از كتبى چون الجمع بين الصّحاح السته، مناقب ابن مغازلى و نيز به نقل از كسانى چون خطيب خوارزمى، حموينى و ابو نعيم آورده شده كه نزول اين آيه در شأن امير مؤمنان را از طريق اهل سنّت اثبات مى كند. در پايان بحث علامه طباطبايى در اين زمينه چنين اظهار نظر مى كند كه «روايات در مورد نزول دو آيه [«إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ» و آيه پس از آن] در مورد ماجراى صدقه دادن انگشترى [از سوى على (ع)] فراوان است و در نقل آن عدّه اى از صحابه شركت دارند، از قبيل ابو ذر، ابن عباس، انس بن مالك، عمار، جابر، سلمة بن كهيل، ابو رافع و عمرو بن عاص و نيز كسانى از ائمه (صلی الله علیه و آله) از قبيل امام على (ع)، امام حسين (ع)، امام سجّاد (ع)، امام باقر (ع)، امام صادق (ع) و ديگر امامان اهل بيت (ع). همچنين پيشوايان تفسير به مأثور، كسانى چون احمد، نسائى، طبرى، طبرانى، عبد بن حميد و ديگر حافظان و امامان حديث بر نقل آن اتّفاق كرده اند. متكلّمان نيز ورود روايت را امرى مسلّم گرفته اند و فقيهان نيز اين ماجرا را در مسألۀ «فعل كثير در اثناى نماز» و در مسأله «آيا صدقه داوطلبانه به عنوان زكات محسوب مى شود يا نه؟». آورده اند و هيچ يك از فحول ادب در ميان مفسران - چون زمخشرى در الكشاف و ابو حيان در تفسير خود - و نيز هيچ يك از راويان و ناقلان حديث كه آشنايان اين زبانند با آن مخالفتى نكرده اند. بنابراين جاى اعتنايى به گفتۀ برخى از آنان نمى ماند كه گفته اند: حديث نزول آيه در ماجراى انگشترى يك حديث جعلى است و حتى برخى چون ابن تيميه اجماع علما بر جعلى بودن اين روايت را ادعا كرده اند كه اين از عجيب ترين ادّعاهاست». ر. ك. الميزان، ج 6، ص 25-5.

به هر حال مسألۀ بنى قينقاع با بيرون راندن آنان از مدينه پايان يافت و اين شهر از لوث وجود آنان پاكسازى شد. اين پاكسازى ستمى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبوده و بلكه اقدامى بود در دفع ستم آنان و به پاسخ عهدشكنى آنها كه بد همسايگانى بودند و بيرون راندن آنان يك حق مسلّم براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود تا مردم از فساد آنان در امان باشند.

سريّۀ زيد بن حارثه

409 - قريش پس از غزوۀ بدر و شكست سختى كه در آن خورد نسبت به راه هميشگى كاروانهاى تجارت خود احساس امنيّت نمى كرد و به همين سبب راهى را انتخاب كرد كه هر چند طولانى تر امّا به گمان آنان برخوردار از امنيّتى بيشتر بود.

ص: 473

آنان اين بار راه عراق را برگزيدند و اين راهى بود كه تا آن زمان آن را طى نكرده بودند و به همين دليل چندان آشنايى با آن نداشتند. آنان به همين سبب مردى از بنى بكر بن وائل همپيمان بنى سهم به خدمت گرفتند تا هم راهنماى سفر آنان باشد و هم آنان از پيمانى كه وى با بنى سهم داشت به نفع خود استفاده كنند.

امّا از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن بيابان آشنا بود و گذرگاهها و راههايى را كه در آن وجود داشت مى شناخت. به همين سبب آن حضرت زيد بن حارثه را به مأموريت گماشت تا به تعقيب آنان در اين گذرگاههاى جديد بپردازد. او روانۀ مأموريت شد و مشركان نتوانستند از او بگريزند و در نتيجه او در كنار چاهى به نام قرده و در حالى كه آنان از آن چاه آب بر مى داشتند با آنها رودررو شد و كاروان تجارى همراه ايشان را مصادره كرد و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و ثروت موجود در اين كاروان به عنوان غنيمت ميان مسلمانان توزيع شد.

لازم به يادآورى است كه مردانى كه حفاظت از كاروان را بر عهده داشتند از رويارويى گريختند و جان خود را نجات دادند.

ابن اسحاق دربارۀ اين سريّه و آگاهى مسلمانان از كاروان قريش چنين مى گويد:

«خروج زيد بن حارثه براى اين سريّه در اوايل جمادى الاوّل [سال سوّم و] دقيقا بيست و هشت ماه پس از هجرت صورت گرفت. رئيس كاروان [كه اين گروه به رويارويى آن مى رفت] صفوان بن اميّه بود. علّت اعزام زيد بن حارثه نيز آن بود كه نعيم بن مسعود در حالى كه بر آيين قوم خود بود به مدينه آمد و خبر اين كاروان را به همراه خود آورد. او در ميان قبيلۀ بنى نضير با كنانة بن ابى حقيق ملاقات كرد در حالى كه سليط بن نعمان نيز در آنجا بود. آنان لختى شراب نوشيدند و دربارۀ اين كاروان با يكديگر به گفتگو پرداختند. پس از آن سليط بى درنگ بيرون رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين خبر آگاه ساخت و آن حضرت نيز در همان زمان زيد بن حارثه را به رويارويى با آن كاروان فرستاد. مسلمانان با اين كاروان برخورد كردند و اموال كاروان را در اختيار خود گرفتند هر چند از

ص: 474

دستيابى به مردان محفاظ آن كاروان ناكام ماندند و تنها دو يا يك نفر از آنان را به اسارت در آوردند. آنان كاروان را به مدينه آوردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را تخمين كرد و تنها خمس آن بيست هزار دينار شد. آن حضرت همچنين چهار پنجم ديگر پس از برداشتن خمس را در ميان كسانى كه در اين سريّه شركت كرده بودند تقسيم كرد»(1).

يكى از اسيران اين سريّه فرات بن حيان راهنماى كاروان بود كه اسلام آورد».

روايت فوق زمان سريّه و طريقى را كه مسلمانان از اين كاروان اطّلاع يافتند مشخّص مى كند، امّا به نظر نگارنده اطّلاع نعيم بن مسعود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين كاروان تنها يكى از راههاى خبر يافتن آن حضرت از ماجراى اين كاروان بود، زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مردى هشيار و نسبت به آنچه قريش انجام مى داد و نيز نسبت به اوقات اعزام كاروانهاى تجارى آنان به شام و يمن و نيز زمان بازگشت آنها آگاه بود، چرا كه معمولا قريش اوقات مشخّصى را براى اعزام كاروانهاى تجارى خود داشت، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «ماجراى شكست اصحاب فيل براى آشنايى دادن قريش [يعنى] آشنايى دادن آنان با سفر زمستان و تابستان بود پس بايد پروردگار اين خانه را بپرستند، همان كه به جاى گرسنگى خوراك و سيرى و به جاى ترس امنيّت به آنان داد»(2). در چنين شرايطى هيچ راهى جز آن نيست كه بگوييم پيامبر (صلی الله علیه و آله) با برخوردارى از فراست و هوشمندى يك مؤمن مى دانست كه آنان در اين زمان براى تجارت روانۀ شام خواهند شد و اگر از كنار شهرى كه او در آن اقامت دارد نگذرند ناگزير از راهى ديگر عبور مى كنند كه همان راه عراق است. بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود از اين كه قريش از اين راه براى تجارت استفاده خواهد كرد اطّلاع داشت و در همين زمان نعيم بن مسعود آن خبر را آورد و اين خبر آنچه را كه

ص: 475


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 5.
2- - ايلاف.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود بدان رسيده بود تأييد كرد.

كعب بن اشرف يهودى

415 - هر چند مسألۀ كعب بن اشرف يك مسألۀ خاص شخصى است، امّا با سير جنگهايى كه ميان مشركان مكّه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى گرفت و نيز با اقداماتى كه يهوديان، خواه به صورت فردى و خواه به صورت گروهى، در تضعيف روحيّۀ مسلمانان و تقويت و تشويق كفّار و نيز القاى ترديد و سستى در مردم مدينه و بالاخره به راه انداختن سپاههاى جنگى در مكّه انجام مى دادند - هر چند هر جا آنان آتشى بر افروختند خداوند آن را خاموش ساخت - ارتباط دارد.

كعب بن اشرف مردى است كه در راه رسيدن به چنين هدف شومى دست به كارهاى حسّاسى مى زد و آتش جنگ عليه مؤمنان را بر مى افروخت. او خود از بنى طئ و مادرش از بنى نضير بود و چنين بر مى آيد كه وى در پيمان مسالمت يهوديان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شركت نداشت و نسبت به مؤمنان موضع مسالمت جويانه و بيطرف در پيش نگرفت، بلكه دشمنى خود با مسلمانان را آشكار ساخت و تحت تأثير همين كينه و دشمنى به كار خود ادامه داد، آن گونه كه اين كينۀ نهفته و سلطه آن بر او خود را در اين موارد نشان مى دهد:

الف: او چون از كشته شدن مشركان در بدر اطّلاع يافت خشم خود را آشكار كرد و با عصبانيّت نسبت به مسلمانان گفت: «اگر محمّد بر اين قوم پيروز شده، زير خاك بهتر از روى زمين است». او بدين وسيله كينه اى را كه در دل نهفته داشت نشان داد و اينك جاى اين پرسش است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى كه كينۀ خود را چنين آشكار كرده و با او پيمانى نيز ندارد چه برخوردى بايد داشته باشد.

ب: او پيامبر (صلی الله علیه و آله) را هجو مى گفت و در اين كار زياده روى مى كرد بى آن كه ملاحظۀ هيچ حرمت و كرامتى را بكند، بلكه او از هر قيدى و از هر فضيلتى و نيز از آن مروّت آزاد و به سان ديگر برادران يهود خود بود كه موسى را آزار داده بودند.

ص: 476

ج: او در حالى به مدينۀ منوّره آمد كه دشمنى خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آشكار ساخته و علنا از آن سخن مى گفت، يهوديان را عليه مؤمنان مى شوراند و شرّ و فتنه ميان مسلمان بپا مى كرد، بى آن كه در بند هيچ خوى و خلقى و يا دينى و پيمانى باشد. وى همچنين در اشعار خود به نام زنان مسلمان تشبيب مى كرد و سخنانى ناروا دربارۀ زنان فاضل مسلمان بر زبان مى آورد.

د: وى همچنين يهوديان را تحريك و تشويق مى كرد تا پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بشكنند. او با كردار خود هركس را كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان نداشت تحريك مى كرد تا در مقابل او قيام كند و به جنگ بپردازد. او هيچ راهى از راههاى مكر و حيله را ناپيموده نگذاشت. او خانواده و زن و فرزندانى نداشت كه چون به ميان آنان رود او را از كارهاى خود بازدارند، بلكه وى مجرّد و در دژى خاص خود زندگى مى كرد و تنها از ناحيۀ مادر خود با بنى نضير نسبت داشت و به همين دليل تعهّدات بنى نضير شامل او نمى شد.

ه: او كار خود را در همين حد كه كينه و دشمنى در دل داشته باشد و به اشاعۀ فساد و نيز تحريك يهوديان بپردازد متوقّف نكرد، بلكه پا را از اين نيز فراتر گذاشته، به مكّه رفت و از قريش كمك خواست. او در مكّه بر كسانى كه در غزوۀ بدر به آنان آسيب و ضررى رسيده بود وارد شد و با پيوند زدن مرگ و زندگى خود به مرگ و زندگى آنان به تحريك آنها به جنگ پرداخت. هنگامى كه ابو سفيان از شدّت كبر و غرورى كه در دل داشت از او پرسيد كه «تو را سوگند مى دهم كه آيا دين ما حق است يا دين محمّد و اصحاب او و به نظر تو كدام يك از ما راه يافته تر و به حق نزديكتر است؟ ما شترانى قوى و فربه خوراك مردم مى كنيم و به جاى آب به آنان شير مى دهيم و تا نسيم مى وزد ديگران را اطعام مى كنيم» او پاسخ داد كه شما راه يافته تريد، خداوند در قرآن كريم در همين باره مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه پاره اى از كتاب به آنان داده شده است به جبت و طاغوت ايمان دارند و به كسانى كه كافر شده اند مى گويند آنان از كسانى كه ايمان آورده اند راه يافته ترند. همين كسانند

ص: 477

كه خداوند لعنتشان كند و هركس كه خداوند او را لعنت كند ديگر براى او ياورى نخواهى يافت. آيا آنان بهره اى از سلطنت دارند كه در اين صورت پشيزى به مردم نمى دهند يا آن كه بر مردم در آنچه خداوند از فضل خود بدانان بخشيده است رشك مى برند؟ ما از اين پيش به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داده و بدانان سلطنتى بزرگ بخشيده ايم [و بنابراين جاى اين نيست كه اين منافقان به بهره اى از كتاب يا سلطنت مغرور شوند و بدان بر مردم برترى جويند»(1).

چنين است كه كينه و دشمنى در گفتار آنان، تحريك دشمن در اعمال آنان و در پى فساد و اشاعۀ فحشا برآمدن در كردار آنان جلوه گر است، آنسان كه كعب نمونۀ روشنى از اينگونه مردم بود.

او در تحريك قريش شعر مى گفت از جمله قصيده اى با اين مطلع دارد كه «آسياب بدر براى كشتن مردان آن نبرد چرخيد و اينك بايد براى چونان بدرى گريه و فرياد برآورد و كمك جست».

او در ادامۀ همين قصيده مى گويد:

«كسانى مى گويند من كينۀ آنان را در دل پنهان مى دارم با آن كه ابن اشرف از اندوه [آن غم] لاغر شده و فرياد كمك خواهى بر مى آورد.

و مى گويد خبر يافته ام كه بنى مغيره همه به كشته شدن ابى الحكم [ابو جهل] تن در داده اند و كاستى اين ضعف و نقص را بر خود پذيرفته اند.

دو فرزند ربيعه [عتبه و شيبه] نيز كشته شدند و منبه با آن كه به سرنوشتى چون كشتگان گرفتار نيامد امّا مورد تعقيب قرار گرفت.

خبر يافته ام كه اينك حارث بن هشام در ميان مردم به كارهاى نيك مى پردازد و مردان شايسته را گرد مى آورد

تا در ميان اين گروهها به رويارويى يثرب برود و اكنون ما بر اساس آيين نيكى و جوانمردى از دلاور جنگجو دفاع و حمايت مى كنيم».

ص: 478


1- - نساء/ 54-51.

او بدين ترتيب با كلماتى كه آتش جنگ را شعله ور مى ساخت به رثاى كشتگان مى پرداخت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.

416 - اين رفتار مردى يهودى بود كه از قيد هر تعهّد و پيمانى رسته بود. اينك در چنين وضعى آيا بايد پيامبر سكوت اختيار كند با آن كه او رزمنده اى هشيار است كه رخنه گاههاى دشمن را براى آزار و جنگ عليه مسلمانان قبل از آن كه آنان از آن وارد شوند در اختيار مى گيرد؛ يا آن كه بايد عليه بنى نضير و كسانى كه اين مرد به آنان وابسته است اعلام جنگ كند؟ در حالى كه اكثريّت اين مردم تا آن زمان اقداماتى همانند اقدامات او عليه مسلمانان نكرده بودند و علاوه بر آن هيچ كس بار مسئوليت كسى ديگر را بر دوش نمى كشد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مردى است كه جز عليه كسى كه با او اعلام جنگ كرده اعلام جنگ نمى كند و اكنون يهوديان با او اعلام جنگ نكرده بودند؛ يا آن كه بايد سكوت گزيند و اجازه دهد اين فتنه سرايت كند و ديگر يهوديان نيز كارهاى او را تكرار كنند؟

بى ترديد در چنين شرايطى از آنجا كه داغ كردن آخرين درمان است مى بايست اين مرض در همان جا كه آغاز شده مورد مداوا قرار گيرد و بدان اجازه داده نشود تا به همه جسم سرايت كند و آن را تباه سازد كه در اين صورت ديگر راه نجاتى نخواهد بود.

بدين ترتيب راهى جز آن نماند كه كعب بن اشرف به قتل برسد تا فساد از ريشه خشكانيده شود. اكنون چه راهى جز كشتن او مى توانست وجود داشته باشد؟ قطعا راهى جز قتل او و جز آن نبود كه اين مرض نابود شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جنگ اين فتنه برود. حال آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست عليه همۀ يهوديان اعلام جنگ كند؟ پاسخ آن است كه «نه، او تنها عليه كعب اعلام جنگ مى كند»، چرا كه آنسان كه گفتيم ديگران به اعمالى مشابه اعمال او دست نزده بودند.

اينگونه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست تنها راه از ميان بردن اين فتنه را در پيش گيرد و داوطلبى بخواهد كه او را در پناهگاه خود كه يك دژ اختصاصى بود

ص: 479

به قتل برساند. او به همين سبب داوطلبى را خواست كه او را به قتل برساند بى آن كه آشوبى بيافريند و يا كسى از ديگر مردم بى گناه را كه در امنيّت به سر مى برند نگران سازد و بترساند. در پى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى كه توان چنين كارى را در خود مى يافتند داوطلب اين كار شدند و آن را بر عهده گرفتند. آنان همچنين از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه خواستند تا او را با حيله اى كه با سخنان خود مى آفرينند به قتل برسانند و آن حضرت اجازه فرمود.

ما بسيارى از غربيهايى را كه دربارۀ اسلام مى نويسند مى يابيم كه بر سر اين قضيّه طوفانى بپا كرده اند كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) با آن كه يك پيامبر فرستاده شده از جانب خداوند است اجازۀ يك ترور را مى دهد. آنان چنين ايرادى بر زبان آورده و از ياد برده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك پيامبر جنگجوست كه مردم را به سازش و تسليم طلبى در مقابل شرّ و فتنه فرا نمى خواند، بلكه به رويارويى با آن مى پردازد و اين در حالى است كه براى حفظ خون و جان مردم بى گناه به چنين چيزى نياز است و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اقتضاى حكمت خويش مى بايست ضرر بزرگتر را با ضرر كوچكتر دفع كند. اين حقيقتى روشن است كه در راه جلوگيرى از ريخته شدن خون مردم در يك جنگ لزوما مى بايست عوامل به وچودآورندۀ آن را از بين ببرد.

اين نيز روشن است كه جنگ افروز يك نفر است و كشتن يك نفر جنگ افروز بهتر از آن است كه گروهى در ميدان نبرد كشته شوند.

گفته اند: «اين قتل يك قتل بى خبر و يك ترور بود». ما در پاسخ مى گوييم آن مرد خود دشمنى خويش را آشكار ساخت، به نام زنان مسلمان تشبيب كرد، يهوديان را به عهدشكنى و قيام عليه مسلمانان فرا خواند و به اين بسنده نكرده، بلكه به مكّه رفت و كينه هاى مردم آن سامان را شعله ور كرد و به تشويق و تحريك آنان به جنگ پرداخت.

او همۀ اين كارها را علنا انجام داد. در چنين شرايطى اگر او اين احتمال را نمى داد كه ممكن است از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او گرفتارى و مشكلى به

ص: 480

وجود آيد و اگر چنين احتمال نمى داد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به حيات او پايان خواهد داد بايد بگوييم مردى ابله بود. اين در حالى است كه او هرگز چنين نبود و بنابراين زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان قتل او را صادر فرمود كه او احتمال آن را مى داد و يا قاعدة مى بايست احتمال آن را بدهد. از سوى ديگر روشن است كه چنين قتلى كه شخصى خود احتمال آن را بدهد يك قتل بى خبر نيست. به عبارتى ديگر فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر قتل كعب همانند آن است كه حاكمان در مورد افراد شرير اعلام مى كنند كه فلان شخص گناهها و تخلّفات فراوانى مرتكب شده است و هر كس او را زنده بياورد يا بكشد فلان پاداش را خواهد داشت.

ما اين را فرض گرفتيم و ثابت كرديم كه حكمت و عدالت و اخلاق اقتضا مى كرد كه مسلمانان از وى آسوده خاطر شوند و اين در حالى بود كه هيچ چاره اى براى خلاص شدن از او جز همين گونه كشتن وجود نداشت. بنابراين اگر ما اين كشتن را جايز ندانيم پس چگونه مى بايست اين هدف تحقق مى يافت؟ آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست وابستگان او را احضار مى فرمود تا او را تسليم كنند؟ روشن است كه نه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين كارى را انجام مى داد و نه آنان چنين كارى را براى پيامبر انجام مى دادند و مسئوليت كارهاى كعب را بر دوش مى گرفتند.

اگر اين راه نيز امكان پذير نبود آيا مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان احضار او را صادر كند و آنگاه او را به قتل محكوم و اين حكم را به اجرا در آورد؟ در چنين صورتى چه فرقى از لحاظ محتواى كار ميان اين شيوه با قتل او بدان شكل كه صورت گرفت وجود مى داشت؟

بدين ترتيب روشن مى شود كه قتل كعب يك ضرورت گريزناپذير بود و لازم بود پيشواى يك دولت عدالتخواه و عدالت پيشه بدان اقدام كند، چرا كه راهى براى دفع فساد و فسادانگيزى او جز كشتن وى - به هر طريق ممكن - وجود نداشت.

حدّ اكثر كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا بدان دست زد آن بود كه

ص: 481

ريختن خون او را مباح اعلام كرد و اين كيفرى بود بر آنچه او انجام داده و علاوه بر آن مانعى بود براى استمرار سركشى و طغيان او كه پيوسته به جنايت خود ادامه مى داد بى آن كه هيچ محذورى در كار خود بيابد. بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راهى جز اين دو نداشت: يا آن كه او را به قتل برساند و يا آن كه او را رها بگذارد تا همچنان به جنايت خود ادامه دهد. چنين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه نخست را برگزيد.

كسانى كه به ايجاد ترديد و القاى شبهه دربارۀ كارهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و رسالت آسمانى او كه براى همۀ جهانيان رحمت بود مى پردازند چنين مى گويند كه رسالت الهى با چنين قتل بى خبرى و اساسا با چيزى به نام قتل ناسازگار است، آنسان كه از عيسى روايت مى كند كه «هركس بر گونۀ راستت زد گونه چپ خود را براى ضربتى ديگر پيش آر».

ما در پاسخ چنين گزافه اى مى گوييم از ميان بردن دشمنان دعوت دينى هرگز با رسالت آسمانى ناسازگارى ندارد، چه، موسى كه خود از پيامبران اولو العزم است با دست خويش قتل انجام داد و جنگيد و بنى اسرائيل را نيز به جنگ دعوت كرد و هرگز اين مسائل با رسالت آسمانى او كه تورات كتاب آن است تنافى نداشت، كتابى كه عهد قديم مقدّس در نزد يهوديان و مسيحيان است.

همچنين بر اين پندارند كه رحمت نبوى اجازۀ كشتن و جنگ را نمى دهد. امّا ما در پاسخ مى گوييم جنگ و قتل مشروع از همين رحمت ناشى مى شود، چرا كه رحمت نبوّت يك عاطفۀ ناسنجيده نيست كه هم آنچه را شايسته است و هم آنچه را شايسته آن نيست در بر گيرد، بلكه رحمت نبوّت رحمتى همگانى است كه يكى از مصاديق آن مترتّب كردن آثار جرم يك مجرم بر كار او و جلوگيرى از فساد در روى زمين است، آنسان كه خداوند مى فرمايد؟ «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر جهانيان فضل

ص: 482

فراوان دارد»(1). پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز خود مى فرمايد: «من پيامبر رحمت و پيامبر حماسه ام». آرى حماسۀ او برخاسته از رحمت اوست.

از ديگر سوى بايد به اين حقيقت نيز توجّه داشت كه در بسيارى از موارد عفو و گذشت دربردارندۀ سخت ترين عذاب و شكنجه [براى ديگران] است، از اين قبيل كه جنايتكارى مورد عفو قرار گيرد كه ديگر هيچ اميدى به درست شدن او وجود ندارد. اين در حالى است كه شريعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشتمل بر عفو در مواردى است كه موجب ضررى براى همگان نباشد آن گونه كه خداوند در مورد توصيۀ مؤمنان به صبر مى فرمايد: «اگر مورد ستم و تعرض قرار گرفتيد شما هم تعرض و مجازاتى همانند آن را روا داريد و البتّه اگر خويشتن دارى و صبر كنيد اين براى صابران بهتر است»(2).

بايد به اين نكته توجّه داشت كه صبر و خويشتن دارى در مقابل جنايتكار تنها در مواردى است كه جنايت عليه فرد صورت گرفته باشد و متوجّه همگان نباشد.

بنابراين فرمان خداوند كه: «عفو در پيش گير و به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(3). تنها در مواردى است كه يك حق شخصى در كار باشد و ضرر آن به همگان برنگردد، آنچنان كه در همين باره مى فرمايد: «نيكى و بدى با يكديگر همسان و برابر نيست. بدى را با نيكى پاسخ ده كه در اين صورت خواهى ديد آن كس كه ميان تو و او كينه و دشمنى وجود داشته به صورت يك دوست نزديك در آمده است. اين توصيه را جز صابران و جز آن كسانى نمى گيرند و بدان عمل نمى كنند كه بهره اى بزرگ [از عقل و خرد] دارند. اگر در دلت انديشه اى شيطانى بخلد به خداوند پناه بر كه او شنوا و آگاه است»(4). اين آيه خود بروشنى گوياى آن

ص: 483


1- - بقره/ 251.
2- - نحل/ 126.
3- - اعراف/ 199.
4- - فصّلت/ 34.

است كه عفو از مجرم در امور شخصى و فردى است كه آثار آن متوجّه جامعه نمى شود. آن گفته اى هم كه به مسيح نسبت مى دهند - در فرض صحّت - تنها در مورد امور شخصى است و اگر هم ديگرانى از آن مفهومى فراگيرتر دريافته اند، هر كس از پيامبران راه و شيوۀ خود را دارد و خداوند خود هدايتگر همگان است.

ص: 484

فصل بيست و دوّم غزوۀ احد

زمينه ها

417 - شكست قريش در نبرد بدر آنان را غمگين و پريشان خاطر ساخت، چرا كه آن نبرد هنگامۀ جدايى حق از باطل و مظهر قدرت مؤمنان و ضعف كافران و نخستين شكستى بود كه از سوى سپاه ايمان به آنان تحميل مى شد. به همين دليل تلخى اين شكست براى آنان بسيار بود، چه آنان همراه با اين شكست سران و بزرگان خويش يعنى همان كسانى را از دست داده بودند كه به اقتضاى آيين جاهليّت خون هر يك از آنان برابر با خون همۀ مسلمانان و بلكه خون چندين قبيله بود. اين اندوه و پريشانى مشركان آن هنگام شديدتر مى شد كه بدانيم هيچ خانه اى در ميان قريش نبود مگر اين كه زخمى از اين نبرد بر جان آن نشسته و همين زخم روح انتقام را در آنان برانگيخته بود.

علاوه بر اين قريش با شكست در اين نبرد احساس كرده بود كه دولت شرك رو به افول نهاده است، دولتى كه آنان بدان پايبند و متّكى بودند و آن را عقيدۀ پدران خود محسوب مى كردند و مى گفتند ما تنها از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم، هر چند پدران آنان هيچ كار خردمندانه اى نكرده و راه هدايت در پيش نگرفته باشند.

همچنين آنان با اين شكست دريافتند كه جايگاه و منزلت آنان در ميان اعراب روبه نابودى نهاده و اگر اين وضعيت تكرار شود، جايگاه آنان و رياست و پيشوايى

ص: 485

آنها بكلى نابود خواهد شد. مشركان قريش گمان داشتند كه اعراب تاكنون تحت رياست و پيشوايى آنان بوده اند و اكنون از زير سلطه و نفوذ آنان بيرون مى روند و ديگر قبايل عرب اگر بتوانند موقعيّت خود را بالا مى برند و بر جاى آنان مى نشينند.

آنان افزون بر اين مى ديدند كه كاروانهاى تجارى آنان به عنوان غنيمت در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و ميان اصحاب او تقسيم مى شود و با پديد آمدن اين وضعيّت ديگر امكان اين را ندارند كه سفرهاى تجارى خود به مقصد شام را انجام دهند تا واردات و صادرات خود را پى گيرند و سفر زمستان و تابستان فرجام و صورت گيرد.

آنان همه اين ماجراهاى تلخ را مشاهده و تلاش كردند به محمّد دست يابند.

آنان براى رسيدن به همين هدف يورش سويق را انجام دادند اما هيچ دستاوردى از آن حاصلشان نشد و نه تنها سود فراوان نبردند، بلكه به اندكى از خواسته هاى خود نيز دست نيافتند.

آنان همۀ اين خواريها را به چشم خود ديدند. اينك در چنين وضعيّتى آيا مى بايست سكوت مى كردند؟ روشن است كه آنان حتّى اگر مى توانستند از تجارت خود بگذرند و در اين مورد سكوت گزينند نمى توانستند از رياست و پيشوايى خود چشم بپوشند و از سرورى خود كه صدمه ديده بود بگذرند و دربارۀ انتقام خونهاى سران و بزرگان آنان كه زعامت و پيشوايى آن قوم را بر عهده داشتند سكوت كنند.

شمشير قدرت به جاى كاروان تجارت

418 - عبد اللّه بن ابى ربيعه، عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميّه در ميان تنى چند از مردان قريش كه پدران و فرزندانشان در جنگ بدر كشته و يا زخمى شده بودند نزد ابو سفيان رفتند و با او صحبت كردند تا فرماندهى آنان را براى يك نبرد تازه به عهده بگيرد. از آنجا كه فرماندهى سپاه شكست خورده بدر با دو نفر يعنى ابو جهل و عقبة بن ابى معيط بود. اين مردان خواستار آن بودند كه در اين نبرد تنها

ص: 486

يك نفر [كه كسى جز ابو سفيان نبود] فرماندهى آنان را به دست گيرد زيرا ابو سفيان تنها برجاى ماندۀ از رجال و شخصيّتهاى آن قوم بود و در موقعيّتى مناسب رهبرى قرار داشت و همو بود كه كاروان تجارى قريش را نجات داده بود و اينك آن مردان خواهان آن بودند كه اين كاروان نجات يافته در راه انتقام گرفتن آنان از مسلمانان مصرف شود.

اين گروه كه به سراغ ابو سفيان رفته بود، خطاب به صاحبان و افراد آن كاروان گفت: «اى جماعت قريش، محمّد شما را مورد ستم قرار داده و خوبان شما را كشته است. پس با اين ثروت ما را در جنگ با او پشتيبانى كنيد شايد انتقام خود را از او بستانيم».

بدين ترتيب صاحبان آن كاروان از آن ثروت گذشتند تا بودجه اى براى تأمين هزينۀ جنگ باشد. اين بار مشركان عدّه و عدّۀ خود را آماده كردند چرا كه مى دانستند اين براى آنان مايۀ ننگ و عار خواهد بود كه نتوانند موقعيّت گذشتۀ خود را اعاده كنند.

همۀ خاندانهاى قريش بدين منظور گرد هم آمدند و هيچ يك از آنان نماند مگر آن كه خود را آمادۀ نبرد كرد و براى اين آماده شد كه همه با هم ضربه اى كوبنده به مدينه وارد آورند تا اگر حتى نتوانند اسلام را از بين ببرند حد اقل به هدف انتقام گرفتن از آنان دست يافته و شرف و موقعيت از دست رفتۀ خود را اعاده كرده و ننگ و عار را از خود دور ساخته اند.

قريش در اين بار كنانه و تهامه و نيز تعداد زيادى از سياهانى را به خود ملحق ساخت كه در جنگ با نيزه تجربه و توانى داشتند و وحشى قاتل حمزه كه به پاداش همين قتل آزاد شد از جملۀ همين گروه بود. او براى نبرد و براى رويارويى با سپاه مسلمانان نرفت، بلكه براى شكار حمزه و از ميان بردن مردى كه شمشير برّان او تهديدى براى قريش بود به منطقۀ احد رفت و به عبارتى ديگر نه براى جنگ بلكه براى ترور در رديف سپاه مشركان قرار گرفت.

ص: 487

مشركان قريش به اين نيز بسنده نكردند كه قبايل مجاور مكّه و سياهان را در كنار خود قرار دهند، بلكه از همراهى برخى از مشركان اوس در مدينه نيز كه كينه هايى چون كينۀ آنان داشتند و از طرفى به اين كه موضع نفاق در پيش گيرند راضى نمى شدند نيز استفاده كردند. در همين باره قتاده روايت كرده است كه ابو عامر بن صيفى از طايفۀ بنى ثعلبه از كسانى است كه قبل از ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه در آن شهر داراى موقعيتى بود. او كه به همراه پنجاه تن از جوانان اوس به مكّه آمده بود تا از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دور بماند در راس آنان روانۀ جنگ احد شد و قريش چنين گمان داشت يا او خود اين گمان را براى قريش به وجود آورده بود كه اگر اين مرد با خاندان خود يعنى اوس تماس بگيرد [و از آنان بخواهد كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) جدا شوند] هيچ كس با وى مخالفت نخواهد كرد.

بدين ترتيب سپاهى مركّب از حدود سه هزار نفر شكل گرفت در حالى كه دويست سوار آنان را همراهى مى كردند، صد نفر در جناح راست لشكر و صد نفر در جناح چپ آن.

از آنجا كه مشركان ديده بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بهره گرفتن از انگيزۀ تعصّب دينى و با پشتيبانى روحيّه اى معنوى كه برتر از هر عدّه و عدّه اى است و بر هر مشكلى فائق مى آيد به نبرد با آنان مى پردازد بر آن شدند كه آنان نيز از عوامل معنوى محرّك سود جويند و به همين دليل زنان خود را با خويش همراه كردند تا مردان از اين شرم كنند كه در مقابل زنان خود از صف نبرد بگريزند و زنان خود را به اسارت واگذارند.

بدين ترتيب ابو سفيان همراه با زن خود هند از مكّه بيرون آمد در حالى كه آن زن كينۀ انتقام فرزند، برادر و پدر خويش را در دل داشت. عكرمة بن ابى جهل نيز با زن خود ام حكيم دختر حارث بن هشام بن مغيره روانه نبرد شد و بدين ترتيب بسيارى از بانوان و زنان محترم قريش با سپاه همراه شدند تا همراهى آنان محرّكى براى نبرد و مانعى از فرار سپاهيان باشد.

ص: 488

كوتاه سخن در اين باره آن كه قريش با تهيّۀ عدّه و عدّه و سلاح و توشه و نيز همۀ عواملى كه مى تواند محرّك آنان باشد از مكّه بيرون آمد. اين همه آمادگى نيز بدان خاطر بود كه آنان مى دانستند به رويارويى دشمنى مى روند كه به سلاح روحيّه و ايمان كه آنان فاقد آنند مجهّز است.

مشركان قريش شاعران و خطيبان را نيز به همراه خود آوردند تا به تشويق سپاهيان بپردازند و روح شجاعت و دلاورى و اشتياق به نبرد را در آنان بدمند و كوتاه سخن آن كه در راه تجهيز سپاه خود به هر عامل تقويت كننده ممكن هيچ راهى را ناپيموده نگذاشتند.

يكى از كسانى كه به منظور تشويق سپاهيان به نبرد در اين سپاه شركت داشت ابو عزه عمرو بن عبد اللّه جمعى بود. او مردى شاعر بود كه در نبرد بدر به اسارت در آمد، امّا به آن دليل كه ثروتى نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدون دريافت هيچ فديه اى آزاد كرد و در مقابل از او تعهد گرفت به هيچ كس عليه او كمك نكند و بالتّبع زبان او نيز در خدمت تشويق ديگران به جنگ با آن حضرت قرار نگيرد. امّا در هنگام خروج سپاه احد مشركان آن قدر بر او اصرار كردند كه او را از پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت خارج كردند. به عنوان نمونه صفوان بن اميّه به وى گفت: «اى ابو عزه تو مردى شاعرى، با زبانت ما را يارى كن و به همراه ما بيرون بيا». او گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) مرا بدون فديه آزاد كرده و بر من منت نهاده است و اينك من قصد آن ندارم به كسى عليه او يارى دهم». صفوان ديگربار گفت: «آرى راست مى گويى، امّا تو ما را يارى ده كه من در مقابل در پيشگاه خداوند به تو پيمان مى سپارم كه اگر زنده برگشتى در مورد همسر كردن دخترانت تو را يارى دهم و اگر نيز كشته شوى، دخترانت را در كنار دختران خود قرار دهم تا در سختى و آسايش در كنار هم باشند».

سرانجام ابو عزه خارج شد و به همراه عدّه اى ديگر به تشويق بنى كنانه براى پيوستن به قريش براى جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت.

ص: 489

چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خروج قريش براى نبرد با او آگاهى داشت. در بسيارى از روايات نيز آمده است كه عبّاس بن عبد المطّلب كه در اين نبرد شركت نكرده بود اين خبر را براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرستاد. البتّه علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاسوسانى نيز داشت كه به شناسايى و كسب اطّلاعات در مورد كاروانهاى تجارى قريش مى پرداخت و روشن است كه اين جاسوسان به طريق اولى خبر تهاجمات نظامى قريش را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دادند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم اين اطّلاعات صبر كرد تا آنچه انتظار آن را دارد صورت پذيرد و در مقابل ديدگان آنان قرار گيرد. او نمى خواست قبل از آن خارج از محل اقامت و مأواى خود به رويارويى قريش برود.

به هر حال سپاه قريش راه خود را پشت سر نهاد و به مدينۀ منوّره رسيد و با حالتى آميخته به تهديد و تهاجم در مزارع اطراف مدينه پراكنده شد و اسبان و شتران خود را در اين مزارع رها كرد تا بچرند.

تصميم پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى

419 - سپاه سنگين مهاجم در اوّل شوّال سال سوّم هجرت به مدينه رسيد و غزوۀ احد در نيمه و به روايتى در يازدهم آن ماه صورت گرفت.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى با اين سپاه آماده شد، البتّه نه با اتّكا به فزونى عدّه و عدّه بلكه با قدرت ايمان و حق و به نيروى برخاسته از مشورت با مسلمانان و ايجاد روح تعاون و همكارى و ايجاد يكپارچگى روحى در ميان مسلمانان به همين وسيله، زيرا مشورت با مخلصان باعث مى شود تا روح آنان با يكديگر درآميخته و يك كل را تشكيل دهد به گونه اى كه هر يك از مسلمانان خود را جزئى از آن كل احساس كند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از نماز در حالى كه مسلمانان تهاجم را به چشم خود ديدند و مؤمنان از آن احساس خطر كردند برخاست و با مسلمانان در اين باره به

ص: 490

مشورت پرداخت.

محور اين مشورت بر پايۀ اين سؤال بود كه آيا بايد پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سپاه ايمان به خارج شهر برود و در آنجا كه بهترين جا براى جنگيدن است با دشمن رودررو شود يا آن كه بايد در مدينه بماند كه در اين صورت اگر دشمن همچنان در همان جا بماند اين بدترين ماندن براى اوست، زيرا بزودى ممكن است زاد و توشۀ آنان تمام شود و اگر وارد شهر مدينه شود، اين شهر با بناهاى محكمى كه از سنگ و آجر ساخته شده چون دژى است كه آنان با گذرگاههاى آن هيچ آشنايى ندارند.

مشورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صحابه در اين باره بود كه كدام يك از اين دو شيوه براى سركوب دشمن كارسازتر و به پيروزى نزديكتر است. البتّه او خود بيرون رفتن از شهر را دوست نداشت و آنچنان كه روايت شده است مى فرمود:

«بمانيد و زنان و كودكان را در چهار ديواريها قرار دهيد كه اگر آن قوم در داخل كوچه هاى شهر به رويارويى ما بيايند ما با آنان خواهيم جنگيد و زنان و كودكان از بالاى بام خانه ها بر آنان سنگ خواهند افكند».

ابن اسحاق روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: «اگر صلاح مى دانيد در مدينه بمانيد و آنان را در همان جا كه هستند واگذاريد. پس اگر آنان در همان جا ماندند در بد جايى مانده اند و اگر نيز بر ما وارد شدند ما در داخل شهر با آنان خواهيم جنگيد».

نكتۀ قابل توجّه در اين ميان آن است كه عبد اللّه بن ابى بن سلول نيز بر همين رأى بود. شايد او از رويارويى با دشمن مى ترسيد و نمى خواست [با عقب كشيدن از سپاهى كه از شهر بيرون مى رود] نفاق او آشكار شود و شايد نيز بر اين عقيده بود كه دوستان يهودى او از اين موقعيت كه جنگى در داخل مدينه روى دهد به عنوان فرصتى براى يورش عليه مسلمانان بهره خواهند برد.

به هر حال قصد وى از اين نظر هرچه باشد - كه خداوند بدان آگاهتر است - او به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه بمان و براى

ص: 491

رويارويى با آنان بيرون مرو كه به خداوند سوگند براى رويارويى با هيچ دشمنى از شهر بيرون نرفتيم مگر اين كه دشمن بر ما چيره شد و هيچ گاه در شهر نمانديم مگر اين كه بر دشمن چيره شديم. پس اى رسول خدا آنان را به حال خود بگذار كه اگر در همان جا كه هستند بمانند در بد زندانى مانده اند و اگر نيز وارد شهر شوند، مردان از پيش روى به جنگ با آنان خواهند پرداخت و زنان و كودكان از بالاى سر بر آنان سنگ خواهند افكند و اگر نيز بر گردند سر شكسته و همان گونه بر خواهند گشت كه آمده اند».

ليكن بسيارى از مسلمانان با اين نظر كه نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود مخالفت كردند. اين مخالفان خود به دو گروه تقسيم مى شدند: [گروهى دلاور مردان و دليرانى بودند كه در انتظار دشمن نشستن را با روح حماسى خود سازگار نمى يافتند و معتقد بودند لزوما بايد به ملاقات دشمن بروند و در انتظار آنان ننشينند.

حمزه يكى از اين گونه افراد بود كه با صلابت اظهار داشت: «سوگند به آن كه كتاب را بر تو نازل كرده است به جنگ با آنان خواهيم شتافت». يكى ديگر از دلير مردان انصار نيز گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر با داشتن چنين ملّتى به جنگ با آنان نروى كى به جنگ خواهى رفت؟».

گروه ديگر نيز كسانى بودند كه در نبرد بدر توفيق حضور نداشتند و مى خواستند در اين نبرد افتخارى همانند افتخار شركت در آن نبرد به دست آورند.

آنان مى گفتند: «ما از اين پيش در آرزوى چنين روزى بوده ايم و آن را از خدا مى خواسته ايم. اينك خداوند آن را براى ما فراهم آورده و به ما نزديك ساخته و فاصلۀ ما با آن اندك است».

بدين ترتيب به علت بيشتر بودن كسانى كه خواهان نبرد بودند و نيز كسانى كه مى خواستند به جاى افتخار شركت در بدر كه از آن محروم مانده بودند به افتخار شركت در احد دست يابند تصميم بر آن شد كه براى نبرد بيرون روند. زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خود آيين شورا را آورده و مردم را به آن فرمان داده بود پاسخى جز آن

ص: 492

نداشت كه به رأى اكثريّت عمل كند و آن را تخطئه نكند، آن گونه كه امروز مستبدّان اين عصر مروّج چنين شيوه اى هستند و تنها انديشۀ خود را انديشه اى درست مى دانند كه هيچ احتمال اشتباه در آن نمى رود و انديشۀ ديگران را تنها انديشه اى نادرست مى دانند كه هيچ احتمال درستى در آن نمى رود و بدين سان گروههاى فراوانى از مردم را به گرداب هلاكت و نيستى در افكنده اند.

پيامبر مؤمنان را آماده نبرد مى كند

420 - از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست نقاطى را براى عبور و اردو زدن سپاه خود معين كند و از مناطقى كه مشركان در آن قرار دارند عبور نكند به كسب اخبار و اطّلاعات در مورد مناطقى پرداخت كه دشمن ستمگر و فراوان او در آن حضور داشت.

آن گونه كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به مسلمانان فرمود: «چه كسى مى تواند ما را به نقطه اى نزديك آن گروه مهاجم برساند بى آن كه از راهى برود كه با آنان برخورد كند؟». در پاسخ مردى به نام ابو خثيمه گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)».

بدين ترتيب وى سپاه مسلمانان را پيش برد و آنان را از مزارع بنى حارثه و از ميان كشت و زرع آنان عبور داد. وى از جمله از ميان مزرعه مردى نابينا كه از منافقان بود و مربع بن قيظى نام داشت عبور كرد و چون آن مرد اين خبر را شنيد دعا كرد كه خداوند ريشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را بسوزاند. وى همچنين به خاك افشاندن به جانب سپاه پرداخت و مى گفت: «اگر تو رسول خدايى من بر تو حلال نمى دانم كه به باغ من وارد شوى». او علاوه بر اين مشتى خاك برداشت و گفت: «اى محمّد به خداوند سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك را بر سر كسى ديگر نمى ريزم آن را به سوى تو مى افشاندم». سپاهيان با شنيدن اين سخن به سوى او تاختند تا او را بكشند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «او را نكشيد كه اين

ص: 493

مرد كور دل و نابيناست». امّا گويا قبل از صدور اين دستور يكى از سپاهيان ضربتى بر سر وى وارد آورده سر او را شكافت.

گفتنى است كه روى آوردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نبرد با دشمن در خارج شهر پس از قبول رأى اكثريّت مسلمانان مورد مشورت او مبنى بر انجام چنين كارى و در حالى بود كه وى قبل از كشاندن آنان به سوى ميدان نبرد بدانان توجّه داد كه وى تسليم رأى آنان شده است، زيرا كه وى پس از ابراز رأى اكثريّت زره خود را بر تن كرد و سپر خويش را برداشت تا آمادۀ نبرد باشد. وى همچنين جايگاه و مسئوليّتهاى سپاهيان خود را مشخّص ساخت و همين امر گوياى آن بود كه او تسليم رأى اكثريّت شده است.

در اين ميان برخى از مؤمنان چنين احساس كردند كه پيامبر را به اكراه به چنين كارى واداشته اند. آنان با خود گفتند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما فرمان داد تا در مدينه بمانيم و او به خدا و خواست خدا آگاهتر است و از آسمان بر او وحى مى رسد».

آنان چنين مى پنداشتند كه نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر ماندن در شهر از وحى و فرمان خداوند در اين مورد ناشى شده است در حالى كه آنان به سبب شدّت ايمان و علاقۀ خود به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين گمانى كرده بودند و اگر واقعا در اين مورد وحيى در كار بود، ديگر در جايى كه فرمان خداوند و امر و نهى او هست جايى براى ابراز عقيده و اظهار نظر وجود ندارد. به همين دليل است كه مى گوييم نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا يك تدبير جنگى از جانب خود او بود و به همين علّت نيز هنگامى كه رأى اكثريّت بر چيز ديگرى قرار گرفت [از آنجا كه پاى وحى در ميان نبود] به حكم آيين شورا به اين رأى تن در داد.

چنين به نظر مى رسد كه مؤمنان در پى همين گمان از نظر خود برگشتند، امّا پس از مشورت و قطعى شدن نتيجه ديگر جايى براى ترديد و بازگشت وجود ندارد، زيرا ترديد موجب خلل در ارادۀ سپاه كه يكى از مايه هاى قدرت آن است مى شود و شكست را در پى مى آورد.

ص: 494

به همين دليل پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را متوجّه منع ترديد كرد و فرمود: «براى هيچ پيامبرى كه زره جنگ بر تن كرده و اجازۀ حركت سپاه را داده است روا نيست كه بر گردد مگر آن كه به جنگ بپردازد. من پيش از اين شما را به ماندن در شهر فرا خواندم امّا شما هيچ چيز جز رفتن به استقبال دشمن را نپذيرفتيد. اينك بر شما باد كه از خداوند پروا كنيد و چون با دشمن روبرو شديد در سختى نبرد صبر و پايدارى ورزيد و ببينيد خداوند از شما چه خواسته است».

در حالى كه - آن سان كه گفتيم - سپاه مشركان حدود سه هزار نفر بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه مؤمنان را كه شمار آنان با احتساب گروهى بيمار دل كه در ميان آنان وجود داشتند به هزار نفر مى رسيد پيش برد. در اين ميان برخى از انصار قصد آن را داشتند تا از همپيمانان يهودى خود نيز كمك بخواهند. زهرى روايت كرده است كه گروهى از انصار از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواستند كه از همپيمانان خود در مدينه كمك بطلبند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «ما را به آنان نيازى نيست»، چرا كه وى مى خواست سپاه او از كسانى تشكيل يابد كه همه براى دفاع از عقيدۀ خود سر جنگ دارند و علاوه بر آن خداوند نيز فرموده بود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد كسانى را غير از همعقيدگان خود به دوستى و همكارى نگيريد كه در ايجاد سستى در شما فروگذار نمى كنند. آنان دوست دارند كه شما در رنج و مشكل گرفتار آييد.

كينه از زبان آنان هويداست و البتّه آنچه در دل دارند از اين بزرگتر و بيشتر است»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر اين نمى توانست از يهوديانى يارى بخواهد كه همين چندى پيش ميان او و يك گروه از آنان يعنى يهود بنى قينقاع اختلافى در گرفت كه منجر به بيرون راندن آنان از مدينه شد و خداوند رانده شدن را بر آنان مقرّر فرمود.

منافقان

421 - در ميانۀ راه خداوند سپاه اسلام را از لوث منافقان پاك ساخت و حدود

ص: 495


1- - آل عمران/ 118.

يك سوّم از سپاه كه پيروان عبد اللّه بن ابى بودند كنار رفتند. عبد اللّه چنين نشان داد كه وى به عنوان خشم و اعتراض در مقابل اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظر او را نپذيرفته است از سپاه بيرون مى رود، آن سان كه هر مستبدّى نيز كه رأى خود را بر ديگران تحميل مى كند عارى از نفاق نيست و گاه نفاق او بدان حد كه عبد اللّه بن ابى داشت مى رسد. خروج عبد اللّه و همراهان او از سپاه اعلام نفاق آنان به مؤمنان بود، مؤمنانى كه عبد اللّه دربارۀ برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با نظر آنان گفت: «او از آنان اطاعت و با من مخالفت كرد».

در نتيجه دعوت عبد اللّه بن ابى از مردم براى كنار كشيدن از سپاه اسلام برخى از مخلصان به ملامت و سرزنش او پرداختند و كسانى نيز به او گرويدند.

يكى از كسانى كه به سرزنش عبد اللّه و همراهانش پرداخت عمرو بن حزام بود كه به آنان مى گفت: «اى مردم شما را به خداوند متذكّر مى گردم كه در زمانى كه دشمنتان به رويارويى آمده است قوم خود و پيامبر خويش را رها مكنيد». امّا آنان در نتيجۀ نفاق خود در حالى كه دشمن مدينه را در محاصرۀ خود داشت گفتند: «اگر ما مى دانستيم كه شما وارد جنگ مى شويد ياريتان مى كرديم، امّا ما بر اين عقيده نيستيم كه جنگى ميان شما و آنان صورت بگيرد». در اين هنگام آن مؤمن كه با نافرمانى منافقان مواجه شده بود گفت: «اى دشمنان خدا خداوند [از رحمت خويش] دورتان سازد! خداوند بزودى پيامبر خود را از شما بى نياز خواهد ساخت».

بازگشت عبد اللّه و گروه او باعث نگرانى برخى از مسلمانان دو دل شد، هر چند آنان از منافقان نبودند. زيرا دو گروه از مسلمانان در پى اين ماجرا در اين انديشه بر آمدند كه سست شوند و پا از صحنۀ عقب بشكند در حالى كه خداوند ياور آنان و ديگر مؤمنان بود. اين دو گروه كه بنى سلمه و بنى حارثه بودند در اين انديشه بر آمدند كه با كسانى كه با عبد الله برگشته بودند برگردند. اين انديشه [كه به عمل نپيوست] به سبب شدّت نگرانى آنان از رويارويى با دشمنى به مراتب بيشتر از سپاه مسلمين و مجهّز به سلاح و نيز آكنده از روح كينه و انتقام و علاوه بر اين بدان علّت

ص: 496

بود كه نفاق منافقان اندكى در دلهاى آنان تأثير گذاشته بود، هر چند خود از منافقان نبودند. همين گروهند كه مورد اشاره آيات ذيل قرار گرفته اند: «آنگاه كه دو گروه از شما در اين انديشه افتادند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل كنند»(1).

مردان اين دو گروه با نزول اين آيات كه مى گويد «خداوند ياور آنهاست» شادمان و از اين مطمئن شدند كه آنان هر چند دو دل بوده، امّا منافق نبوده اند، چرا كه ياور و دوست منافقان شيطان است و خداوند تنها ياور مؤمنان مى باشد.

گفتنى است كه در شرايطى كه منافقان از سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر مى گشتند، نوجوانان مؤمنى كمتر از پانزده سال وجود داشتند كه هر چند چندان مهارتى در تيراندازى و يا توانى براى نبرد نداشتند خود را براى شركت در نبرد عرضه مى كردند. به عنوان نمونه در صحيحين آمده است عبد اللّه بن عمر خود را براى شركت در احد عرضه داشت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رد كرد. همچنين آن حضرت در آن روز كسانى چون اسامة بن زيد، زيد بن ثابت، براء بن عازب و...

را رد كرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين قصد آن داشت رافع بن خديج را كه در همين سن بود برگرداند، امّا چون گفته شد كه وى در تيراندازى مهارت دارد، به وى اجازۀ شركت در نبرد را داد، چرا كه اين كار نيازمند قدرت بدنى فراوان نيست، بلكه نيازمند مهارت در هدفگيرى است. سمرة بن جندب كه وى نيز در همين سنّ و سال بود پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست او را برگرداند، امّا چون گفته شد كه او توان بر زمين زدن اسيران را دارد و ظاهرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز او را قدرتمند ديد، به وى اجازۀ حضور در نبرد داده شد.

آرايش صفوف

422 - اكنون كه خداوند سپاه ايمان را از لوث وجود منافقان پاك ساخت و

ص: 497


1- - همان/ 122.

دو دلان را نيز ثابت قدم كرد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صف آرايى مجاهدان و تعيين جايگاه و نقش هر يك در نبرد پرداخت و سپاهيان را به تقوى و پرهيزگارى و صبر و پايدارى فرا خواند و به اين حقيقت متذكّر ساخت كه خداوند آن گونه كه آنان را در نبرد بدر در حالى كه در موضع ضعف قرار داشتند يارى داد اكنون نيز ياور آنان است. وى همچنين به مؤمنان - در صورتى كه پايدارى كنند - بشارت پيروزى داد، آن گونه كه خداوند از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى فرمايد: «خداوند در بدر در حالى كه شما خوار بوديد ياريتان كرد پس از خداوند پروا كنيد شايد كه شكر گزاريد.

آنگاه كه به مؤمنان مى گفتى آيا اين شما را بسنده نمى كند كه پروردگارتان به وسيلۀ هزار فرشته كه از آسمان فرو فرستاده مى شوند از شما پشتيبانى كند؟ بلكه اگر صبر كنيد و پرهيزگار باشيد و بزودى همينك آنان بر شما درآيند پروردگارتان شما را به وسيلۀ پنج هزار فرشته كه همه نشان دارند پشتيبانى مى كند. پروردگار اين [امداد و پشتيبانى] را جز براى آن قرار نداد كه مايۀ بشارتى برايتان باشد و دلهايتان بدان آرام و مطمئن شود و يارى و پيروزى مگر از جانب پروردگار نيست و نيز اين امداد براى آن بود كه دنبالۀ [سپاه] كافران قطع شود يا خداوند آنان را سركوب كند و ناكام و سرشكسته برگردند»(1).

بدين ترتيب خداوند دلهاى مؤمنان را به اين مژده استوار ساخت كه اگر در ميدان نبرد پايدارى كنند و ثابت قدم بمانند و خدا را به ياد داشته باشند كه از همه قدرتها برتر است، اگر دل استوار دارند و از جنگ و تعقيب دشمن روى بر نتابند و به غنايم مشغول نشوند و بالاخره اگر به مخالفت با فرماندهى هشيار نپردازند كه آنان را به راه درست و به همكارى نزديك در ميدان نبرد فرا مى خواند، خداوند آنان را به وسيلۀ فرشتگان آسمانى يارى خواهد داد. مؤمنان همچنين دريافتند كه همه بايد سپاهى واحد با همكارى نزديك را به وجود آورند و گروههاى پراكنده اى نباشند كه بر سر به دست آوردن غنايم و يا حتى بر سر به دست آوردن افتخارات صحنۀ نبرد با

ص: 498


1- - آل عمران/ 127-122.

يكديگر به رقابت بپردازند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى دشمن پيش رفت و در درّه اى كه ميان كوه احد قرار داد اردو زد و كوه احد را در پشت صفوف سپاهيان خود قرار داد تا دشمن نتواند از پشت به آنان يورش برد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن همان گونه كه در نبرد بدر صفوف مسلمانان را آراسته بود و مشركان نيز از او تقليد كرده بودند صفوف مسلمانان را براى نبردى ديگر آراست و تيراندازان سپاه را كه پنجاه تن بودند پشت سر سپاه و بر آن درّه گماشت و عبد اللّه ابن جبير را به فرماندهى آنان برگزيد و از او خواست سواران مهاجم را با تيراندازى به سوى آنان از دستيابى به اردوى مسلمين دور سازند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «سواران مهاجم را با تير انداختن به سوى آنان از ما دور ساز تا از پشت سر بر ما حمله نياورند. در جاى خود استوار باش تا از اين نقطه كه تو هستى رخنه نكنند».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زره خود را بر تن كرد و دوباره سفارشهاى خود را به گروه تيرانداز مورد تأكيد قرار داد تا بدين وسيله مانع از آن شود كه سپاه مشركين اردوگاه مسلمانان را دور بزند و با افراد فراوان و سپاه سنگين خود بر مسلمانان يورش برد.

پيامبر پس از صف آرايى سپاه از آنان خواست وارد نبرد نشوند مگر آن كه خود فرمان نبرد را صادر كند تا بدين ترتيب همۀ آنان در حالى كه پشت سر اردوى آنان به وسيلۀ تيراندازان حفاظت و حراست مى شود به صورتى يكپارچه حمله كنند.

شيوه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صف آرايى مسلمانان به كار گرفت نوعى سازماندهى جنگى بود كه تا آن زمان مسلمانان با آن آشنايى نداشتند. در پرتو همين سازماندهى درست اگر تيراندازان فرمان آن حضرت را اطاعت مى كردند هرگز مايۀ نگرانى براى سپاه مسلمين به وجود نمى آمد و حتى در اين غزوه يك زخم

ص: 499

هم بر نمى داشتند.

بدين ترتيب سپاه ايمان صفوف خود را آراست و اكنون در مقابل آنان سپاه شرك قرار داشت كه به عدّه و عدّۀ خود مى نازيد، سپاهى كه مزارع مدينه را محلّ جولان و چراگاه متجاوز از دويست اسب و شتران بى شمار خود قرار داده و همين مسأله غيرت مردم مدينه را براى جنگ با مشركان برانگيخته بود تا آنجا كه يكى از آنان در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ رفتن به جنگ آنان با مسلمان به مشورت پرداخته بود گفت: «آيا مزارع و كشتزارهاى فرزندان اوس و خزرج چرانيده شود و به آنان هيچ آسيبى نرسد؟».

دو سپاه

423 - دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند، امّا هنوز نبرد ميان آنان آغاز نشده بود.

اينك قبل از آن كه به ماجراهاى صحنۀ نبرد بپردازيم لازم است دربارۀ وضعيّت ظاهرى و نيز اوضاع روانى دو سپاه سخن گوييم، چرا كه حالت كنونى دو سپاه فرجام نبرد ميان آنان را روشن مى سازد و خداوند خود ولىّ مؤمنان است.

سپاه مشركان از همه عوامل قدرت مادى برخوردار بود زيرا كه شمار آنان به چندين برابر شمار مسلمانان مى رسيد. از نظر انگيزه هاى روانى جنگ نيز امورى چون حسّ انتقامجويى، تلاش براى بازگرداندن موقعيّت از دست رفتۀ خود در ميان اعراب، بيم آنان نسبت به تجارت خود و مسير كاروانهاى تجارى كه تنها راه درآمد آنان بود و مسلمانان آن را مورد تهديد قرار داده و در هر گذرگاهى در كمين آن نشسته بودند بيش از پيش آنان را براى نبرد تحريك و بدان تشويق مى كرد و بدين ترتيب براى مشركان انگيزه اى قوى براى جنگ و نبرد و از ميان بردن افراد و داراييهاى مسلمانان وجود داشت. آنان همچنين دريافته بودند كه مسألۀ آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسألۀ مرگ و زندگى است، مرگى ذلّت بار و آميخته به ننگ و عار و

ص: 500

زندگى اى عزّتمندانه و با كرامت كه در آن به همان افتخارات ديرين خود فخر مى ورزند.

علاوه بر اين مشركان در مورد آرايش صفوف نبرد همان شيوه اى را به كار برده بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد بدر به كار برد و صفوف مسلمانان را آراست، زيرا كه معمولا طرفهاى جنگ از شيوه هاى آرايش نظامى و سازماندهى طرف مقابل خود استفاده و آن را مورد تقليد قرار مى دهند.

گذشته از اينها مشركان زنان خود را كه دلهايشان آكنده از كينه و انتقام بود با خود به صحنۀ نبرد آورده بودند بدين هدف كه به وسيلۀ آنان سربازان خود را ثبات قدم بخشند و به آنان اجازه ندهند تا ننگ فرار در مقابل زنان و رها كردن آنان براى اسارت را بر خود بپذيرند.

اينها همه وسايلى براى بالا بردن روحيّۀ سپاه و براى آن بود كه در روز نبرد فرار نكنند. علّت اين همه اصرار مشركان بر جلوگيرى از فرار سپاهيان نيز آن بود كه آنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را ديده بودند كه در هنگام نبرد ثابت قدم و استوارند و به گاه رويارويى با دشمن از صحنه نمى گريزند.

روايت شده است كه چون دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند و نبرد نزديك شد هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان با ديگر زنانى كه با او بودند برخاستند و دايره مى زدند و به تشويق و تحريك سپاهيان مى پرداختند. از آنجا كه پرچم سپاه مشركين در دست بنى عبد الدار قرار داشت، اين زن و همراهانش اين شعار را سر مى دادند كه

«هان اى بنى عبد الدار،

هان اى پشتوانه هاى سپاه

پيش رويد و شمشيرهاى بران خود را بر دشمن فرود آوريد».

همين هند كه كينۀ انتقام پدر و برادر و فرزند خويش را در دل داشت مى گفت:

ص: 501

«اگر رو به دشمن رويد با شما هم آغوش مى شويم و بسترى نرم برايتان مى گستريم

و اگر به دشمن پشت كنيد از شما جدا مى شويم جدا شدنى كه هيچ مهر و محبّتى در آن نيست».

ابو سفيان بشدت به آن علاقه داشت كه تا آخرين لحظه روح حماسه و نبرد را در سربازان خود برانگيزد. او به همين دليل به بنى عبد الدار كه پرچم سپاه در اختيار آنان بود گفت: «اى بنى عبد الدار، شما پرچم نبرد بدر را نيز در دست گرفتيد و آنچه كه خود ديديد به ما رسيد. اين در حالى است كه پرچم وضعيّت سپاه را مشخّص مى كند و اگر پرچم سقوط كند سپاه نيز سقوط مى كند. اينك يا از عهدۀ پرچم ما بر خواهيد آمد و يا آن كه پرچم را به خودمان وامى گذاريد كه خود از عهدۀ آن بر مى آييم». بنى عبد الدار بدين ترتيب به اين گفتۀ ابو سفيان اهتمام بيشترى نشان دادند و به او گفتند: «ما پرچم خاندان خود را در اختيار تو قرار مى دهيم و فردا كه با دشمن رو در رو شويم خواهى ديد كه چه خواهيم كرد».

424 - اين يك سوى جبهه و وضعيّت سپاهى است كه به عدّه و عدّه خود را مجهّز ساخته و روح قدرت و غيرت و تعصّب و حسّ انتقام را در خود پرورانده و بر انگيخته و بر محور باطل خويش متّحد و همه بر مدار كينه و حسادت و انتقام جويى با يكديگر همدست و همدل بودند.

اكنون زمان پرداختن به آن سوى ديگر جبهه و سپاه مسلمين است، سپاهى كه نمى توان گفت در ايمان و قدرت و روحيّه خود كمتر از سپاه پرانگيزه مشركان بود، چه اگر آنان انگيزه ها و محرّكهايى چون كينه و حسادت و انتقام جويى داشتند سپاه ايمان نيز از انگيزه هايى چون ايمانى قوى و چون كوه استوار، شهادت طلبى، اراده و عزمى محكم كه از جانب خداوند به آنان داده شده بود و علاوه بر اين از فرماندهى بزرگترين فرمانده از نظر ايمان و روحيّه كه خود شايسته ترين الگو براى مؤمنان است برخوردار بود. امّا با همۀ اينها چند نكتۀ قابل توجّه در مورد اين سپاه

ص: 502

وجود دارد:

الف: شايد انگيزۀ برخى از كسانى كه در نبرد بدر حضور نيافته، امّا غنايم آن را ديده بودند آن بود كه به جنگ با دشمن بپردازند و به رويارويى آنان روند بدان اميد كه به غنايمى همانند آنچه برادرانشان در نبرد بدر بدان دست يافته بودند دست بيابند، هر چند در مورد اين گروه نيز ايمان و عشق و علاقه به جانفشانى در راه اسلام انگيزه اى قويتر در كنار اين انگيزه بود، امّا جنبۀ مالى اهداف و انگيزه ها هر چند نيز ضعيف باشد در هنگامى كه اميد و احتمال بيشترى براى پيروزى وجود دارد قويتر مى شود. به همين دليل اسير گرفتن در جنگ قبل از زمين گير كردن دشمن به وسيلۀ خونريزى و كشتار در ميان آنان ممنوع شده بود. در اين وضعيّت در شرايطى كه اسير گرفتن ممنوع باشد به طريق اولى دنبال غنايم رفتن قبل از تثبيت پيروزى و استقرار اوضاع ممنوع خواهد بود.

ب: پس از تصفيۀ سپاه ايمان از لوث منافقان هنوز افراد دو دل و مردّدى در ميان مسلمانان حضور داشتند كه از اراده و عزمى استوار براى نبرد برخوردار نبودند. به عنوان نمونه در مورد آن دو گروهى كه در اين انديشه افتاده بودند كه از صحنه به كنار بروند نمى توان گفت كه تك تك افراد آن پس از برگشتن از اين تصميم چندان اراده و عزم استوارى براى نبرد داشتند و در پى پيروزى بودند، چرا كه هيچ چيز به اندازۀ ترديد و دودلى نمى تواند قدرت و ارادۀ سپاه را از بين ببرد و به همان اندازه كه در تك تك افراد در اين باره خللى وجود داشته باشد از قدرت سپاه كاسته مى شود.

ج: در اين ميان يهوديانى كه انتقامهايى را در دل داشتند و منافقان نيز به آنان پيوسته بودند در اطراف مدينه به سر مى بردند و مايۀ ناامنى در پشت سر سپاه به شمار مى رفتند.

البتّه با همۀ اينها فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه عوامل ضعف و سستى را از ميان برده و در پرتو آن در مراحل نخستين نبرد همۀ دودليها را پنهان ساخته بود و

ص: 503

گرايش به جمع آورى و علاقه به غنايم نيز خود را نشان نداد مگر آن هنگام كه نخستين طليعه هاى پيروزى پديدار شد و برق غنيمت چشم سپاهيان را خيره كرد و ديگر از آن پس گروههاى شكست خورده و باقيماندۀ سپاه دشمن مورد تعقيب قرار نگرفتند [تا پيروزى تكميل شود].

اين تصويرى منصفانه از دو سپاه است، هر چند خواست خداوند برتر و او عزّتمند و ياور سپاه خويش است، البتّه مشروط بدان كه در راه استوار بماند و در نبرد پايدارى ورزد و صبر و خويشتن دارى را پيشۀ خود كند كه اين خود پس از توفيق الهى يكى از مايه هاى قدرت است.

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده شده، روحيّه ها را بالا برده و تقويت كرده، عزمها را استوار ساخته و اين فرمان خداوند را لباس عمل پوشانده است كه «چون تصميم گرفتى بر خداوند توكّل كن»(1).

كارزار

425 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاهيان خويش را در جاى خود قرار داد و صفوف آنان را آراست. او در اين كار دو نكته را مورد توجّه و اهتمام فزونترى قرار داد:

الف: او به مسألۀ گروه تيرانداز كه پشت اردوگاه مسلمانان را حراست مى كرد توجّه و عنايت فراوانى داشت و مؤكّدا از آنان خواست جاى خود را به هيچ وجه ترك نكنند. از جمله به آنان فرمود: «پشت سپاه را براى ما حفاظت كنيد كه ما از اين بيم داريم كه از پشت سر به ما حمله كنند. در جاى خود بمانيد و به هيچ وجه آن را ترك نكنيد. حتّى اگر ديديد ما كشته مى شويم به كمك ما نياييد و از ما دفاع و حمايت نكنيد. تنها وظيفۀ شما آن است كه به سوى اسبان دشمن تير بيفكنيد كه اسب «از ناحيه اى كه تير مى آيد پيش نمى رود».

ب: او در صفوف نخست سپاه، مؤمنان استوار قدمى را قرار داد كه در نبرد بدر

ص: 504


1- - آل عمران/ 159.

امتحان خوبى داده بودند، كسانى چون على بن ابى طالب آن شير ميداندار اسلام و حمزة بن عبد المطلب شير خدا و رسول او و زبير بن عوام كه مشاهدۀ آنها از سوى دشمن شكست تلخ بدر را به آنان يادآور مى شد. اين شيوه از آرايش سپاه وسيله اى براى ترساندن دشمن و نيز دادن اين باور به آنان بود كه امروز نيز چون ديروز است و اين يلان صفوف دشمن را از هم مى شكافند و از ميان آنان براى كسانى كه پشت سرشان قرار دارند راه مى گشايند و ترس رويارويى با دشمن را - هر چند شمار آنان فراوان باشد - از دلها مى برند. البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين پيشتازان خواست خويشتن دارى ورزند و جز پس از صدور فرمان او بر دشمن يورش نبرند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين در چهرۀ تك تك سربازان خود نگريست و قهرمانان را تشويق و ترغيب مى كرد و يلان را به نبرد و دلاورى بر مى انگيخت. او همچنين شمشيرى در دست گرفت و از مؤمنان خواست آن را از او بستانند و حق آن را ادا كنند.

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد شمشيرى برداشت و فرمود: «چه كسى اين شمشير را مى گيرد و حق آن را ادا مى كند؟» پس مؤمنان به همديگر مى نگريستند و پاسخى داده نشد تا آن كه ديگر بار فرمود: «چه كسى اين شمشير را مى گيرد و حق آن را ادا مى كند؟»... اين بار ابو دجانه سماك گفت: «من آن را مى گيرم و حق آن را ادا مى كنم». پس آن را گرفت و با آن جمجمۀ مشركان را شكافت.

ابن اسحاق مى گويد:

«ابو دجانه مردى شجاع بود كه در هنگام نبرد باد به غبغب مى انداخت. او پيشانى بندى قرمز داشت كه به گاه نبرد بر پيشانى مى بست و با بستن آن همه مى دانستند كه او اينك آمادۀ نبرد است. هنگامى كه وى شمشير را از دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفت پيشانى بند خود را در آورد [و بست] و سپس در ميان دو سپاه با

ص: 505

تكبّر راه مى رفت... و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام فرمود: اين راه رفتنى است كه خداوند جز در چنين موقعيّتى آن را دشمن دارد»(1).

قابل ذكر است كه در غزوۀ احد، سپاه مشركان پرچم خود را در اختيار طلحه بن ابى طلحه و سپس برادرش عثمان قرار دادند و همه پرچمداران از بنى عبد الدار بودند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز پرچم نبرد را به على بن ابى طالب (ع) سپرد، امّا چون مشاهده كرد كه پرچم شرك در اختيار بنى عبد الدار قرار دارد آن را از او ستاند و به مصعب بن عمير كه او نيز از بنى عبد الدار بود سپرد.

آغاز نبرد

426 - ابو عامر بن صيفى كه از خاندان اوس بود و راهب ناميده مى شد و البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را زمانى كه به ميان قريش رفت و به تحريك آنان به نبرد پرداخت فاسق ناميد و قبل از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه داراى موقعيّتى در ميان خاندان خود بود نبرد را از جانب مشركان آغاز كرد.

مشركان ابو عامر را واداشتند تا پيشاپيش يك گروه از آنان كه حدود پنجاه نفر بود قرار گيرند. بدين گمان كه اين مسأله قدرت و ارادۀ انصار را سست و آنان را به ترديد وادار خواهد كرد. وى به همين دليل، هنگامى كه به صحنۀ نبرد وارد شد، بانگ بر آورد كه «اى جماعت اوس» و هنگامى كه در پاسخ او گفتند: «خداوند خير نشانت ندهد» و نيز آن هنگام كه وى اين پاسخ را شنيد و تير او و همراهانش به سنگ خورد و به هدف خود نرسيدند و گمان خويش را اشتباه يافتند خطاب به مشركان گفت: «پس از من و در دوران غياب من خاندانم گرفتار فتنه و بدى شده اند».

بدين ترتيب با شروع نبرد از سوى مشركان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اجازۀ نبرد را صادر كرد و پس از آن يلان نامدار سپاه اسلام به سپاه شرك تاختند و شمشير مى زدند و از مشركان مى كشتند. ابو دجانه يكى از اين كسانى است كه به ميان دشمن تاخت

ص: 506


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 15.

و با شمشيرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او داده بود بر فرق مشركان مى كوبيد، چرا كه او به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان داده بود حق آن شمشير را ادا كند. وى آنچنان با هيبت بر فرق دشمن مى كوبيد كه گاه با يك ضربت پيكر شخص را به دونيم مى كرد.

در اين ميان زنان مشرك نيز نقاب زده يا در چهرۀ مردان به ميدان آمده بودند و به همين دليل ابو دجانه در اثناى يورش خود به ميان دشمن با زنى مواجه شد كه گفته مى شد هند همسر ابو سفيان و دختر عتبه است. امّا چون ابو دجانه اطلاع يافت كه او يك زن است شمشير خود را كه بلند كرده بود از او دور ساخت و مناسب شأن و كرامت شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نديد كه با آن زنى كشته شود، هر چند عليه مسلمانان جنگيده باشد.

حمزة بن عبد المطّلب نيز با شمشير خود صفوف مشركان را مى شكافت و به ميان آنان مى زد و آنان از مقابل او مى گريختند، چونان خرگوشانى كه از مقابل شير برمند.

در سويى ديگر پرچمدار سپاه مشركان طلحة بن ابى طلحه هماورد مى طلبيد و هيچ كس جز علىّ بن ابى طالب (ع) به هماوردى او نشتافت. اين تنها حمله اى از حملات على بن ابى طالب بود و پس از آن ضرباتى كوبنده از او كه مورّخان آن را «ابكار» خوانده اند، يعنى ضرباتى كه يكى از آنها براى از پاى در آوردن دشمن كافى بود و نيازى به تكرار آن وجود نداشت.

شهادت حمزه، خسارتى سنگين

427 - مسلمانان ابتكار عمل را در دست گرفته بودند و حالت تهاجمى داشتند و مشركان در مقابل شمشيرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عليه آنان و شرك بر كشيده بود و در مقابل كسانى كه خداوند جانهايشان را در مقابل بهشت از آنان خريده بود تا نبرد كنند و بكشند و كشته شوند و بالاخره در مقابل كسانى كه به زندگى دنيا دل نبسته و تنها عاشق آن چيزى بودند كه نزد خداوند بود مى گريختند.

ص: 507

در اين گيرودار پرچمدار سپاه اسلام مصعب بن عمير به شهادت رسيد و ديگر بار پرچم در دست على (ع) قرار گرفت و از آن پس بر زمين نيفتاد، امّا در اين ميان خسارت بزرگ از كشته شدن حمزه به وجود آمد.

البتّه حمزه در يك غافلگيرى و يك حيله به قتل رسيد و نه در يك رويارويى يا مبارزه، چه هيچ كس توان كشتن مردان دلاور هاشمى را جز به مكر و حيله اى كه از ترس و يا از خيانت مايه مى گيرد ندارد.

قبل از نبرد احد هند و كسانى ديگر از قريش به وحشى سپرده بودند كه حمزه را به قتل برساند. او برده اى حبشى بود كه خوب نيزه مى پراند، هر چند توان و مهارتى در شمشير زدن نداشت و اگر هم مى داشت مرد شمشير زدن در مقابل حمزه نبود.

با فرا رسيدن نبرد احد حمزه در صحنۀ كارزار به پيش مى رفت و هر دلاورى كه به رويارويى او مى آمد را بر زمين مى افكند و هيچ كس به او نزديك نمى شد مگر آن كه حمزه با غرور دلاورى و با افتخار به مواضع درخشان خود در جنگ او را به ريشخند مى گرفت و بر خاك مى انداخت. در اين ميان وحشى كه آقاى او جبير بن مطعم بهاى آزادى او از بردگى را كشتن حمزه قرار داده بود در تعقيب حمزه و منتظر فرصتى براى حمله به او بود. او در پشت درختهايى كه در آنجا وجود داشت مخفى مى شد تا فرصتى مناسب براى او پيش آيد و حمزه را كه به گفتۀ خود او چون شترى خشمگين قلب لشكر را مى شكافت از پاى در آورد. بالاخره اين فرصت پيش آمد و او نيزۀ خود را كه ذرّه اى خطا نمى كرد پرتاب كرد.

بدين ترتيب حمزه عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سيّد شهيدان كشته شد، مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرمود: «سيّد شهيدان حمزه و نيز مردى است كه سخن حقى در مقابل پيشواى ستمگرى ابراز دارد و بدين سبب كشته شود».

هر چند اين كار جبير بن مطعم و هند بنت عتبه را راضى و خشنود مى ساخت، امّا هرگز اهل شرف و مردانگى را پسنديده نبود و بلكه فقط اهل پستى

ص: 508

و رذالت از آن خشنود بود. اينك جاى اين پرسش است كه چنين كارى خيانت آميز كجا و اقدام شجاعانه و مروّت آميز ابو دجانه كجا كه وقتى زنى را رو در روى خود يافت شمشير از روى او بر گرفت تا شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين ننگ پاك باشد كه زنى با آن كشته شده است.

شهادت حمزه هر چند باعث شد تا سپاه ايمان نيرويى را از دست دهد كه به اين سادگى جبران آن امكان نداشت، زيرا كه اينك مردى به شهادت رسيده بود كه با هزار مرد جنگى و دلير برابرى مى كرد - امّا باعث سستى و ضعف سپاه اسلام نشد، بلكه آن سپاه همچنان - هر چند اندوهگين، امّا بى هيچ ضعف و سستى - به راه خود و به تعقيب دشمن ادامه داد و بر اوضاع چيره بود و مشركان در پيشاپيش آن سپاه يكى پس از ديگرى بر زمين مى افتادند و پرچم خويش را بر خاك مى انداختند تا كسى ديگر آن را بردارد، چه، در آغاز پرچمدار مشركان طلحة بن ابى طلحه به قتل رسيد. پس برادرش عثمان پرچم را برداشت و او نيز كشته شد. در پى او بردار ديگرش ابو سعد آن را بر گرفت و با تهديد على از او خواست با وى هماورد شود.

على نيز - آن مردى كه هرگز از رويارويى نگريخته و به هماوردى هيچ كس نرفته مگر آن كه او را مغلوب ساخته است - به استقبال او شتافت و دو پرچمدار، پرچمدار سپاه مشركان و كسى كه پرچم سپاه اسلام پس از قتل مصعب بن عمير در دست او قرار گرفت، با يكديگر درآويختند و به تبادل ضربات شمشير با يكديگر پرداختند.

ضربت ابو سعد اصابت نكرد، امّا ضربت على (ع) بر او فرود آمد و او را بر زمين انداخت. پس از آن، على (ع) از او روى برتافت و كار او را تمام نكرد، شايد بدان علّت كه شير ميداندار اسلام يك زخمى بر زمين افتاده را نمى كشد، بلكه كسى را مى كشد كه روياروى او ايستاده است. او خود در اين باره هنگامى كه برخى از اصحابش از او پرسيدند كه چرا كار آن مرد را تمام نكرده است فرمود: «او عورت خويش را مقابل من قرار داد و بر او ترحم ورزيدم و دانستم كه خداوند او را كشته است».

ص: 509

ما به خود اجازه نمى دهيم كه بگوييم اين كار را با كار آن كس كه برده اى را به قتل حمزه گماشت و يا با كار آن قاتل مقايسه كنيد، چرا كه اين دلاورى على و آن خوى و منش بردگان است.

به هر حال پرچمداران قريش يكى پس از ديگرى به قتل رسيدند تا آنجا كه دشمن ناگزير شد پرچم خود را به يك زن بسپارد.

دلاوران سپاه اسلام حتّى پس از آن كه دشمن ناجوانمردانه حمزه را به قتل رساند دست به حيله اى نزدند و همچنان با رادمردى و درستكارى به فرود آوردن ضربات خود بر مشركان ادامه دادند و اين در حالى بود كه مسلمانان آن گونه كه سيبى را به دو نيمه بشكافند سپاه شرك را شكافته و پيوسته بر صفوف آنان مى تاختند و آنان نيز از رويارويى مى گريختند و توشه و اموال و دارايى خود را به غنيمت مى گذاشتند.

غنايم مرگ آفرين

428 - اردوى شرك از هم پراكند و بسيارى از آنان گريختند و از فراوانى افراد خود هيچ سودى نبردند و هيچ بهره اى نجستند. البتّه اين فرار در حالى صورت مى گرفت كه آنان خرد و ناتوان و زمين گير نشده بودند و با سپاه فراوان خود [بدون رويارويى] و در حالى صورت مى گرفت كه سواران تحت فرماندهى خالد بن وليد و سواران تحت فرماندهى عكرمة بن ابى جهل نيز در كنار آنان قرار داشتند و خود را آماده كرده بودند تا اگر فرصتى بيابند بر مسلمانان يورش آورند، بويژه آن كه اين دو فرمانده هر دو از افراد هوشمند و آگاه و تحت تأثير انگيزۀ تعصّب و خونخواهى بودند.

در اين ميان كارى كه غنيمت طلبان كردند همه چيز را عوض كرد. در حالى كه على و زبير و سعد بن ابى وقاص و ديگر دلاوران مسلمان انصار پشت مشركان را شكسته و آنان را وادار ساخته بودند تا هر چه دارند بر جاى گذارند و بگريزند، اين

ص: 510

گروه در پى بى آن دلاوران به راه افتاده، به جمع آورى غنيمت و تاراج اموال بر جاى مانده پرداختند و امثال ابو دجانه را در صحنه گذاشتند تا بتنهايى ضربات خود را بر فرق كافران فرود آورند، بى آن كه اين گروه به پشتيبانى از آنان و به محكم كردن پشت سپاه بپردازند. اينچنين است كه طمع طمع افزايد و ثروت گمراهى آورد.

ابن اسحاق وضعيّت نبرد را تا پيش از مسابقۀ جمع آورى غنايم چنين توصيف مى كند كه خداوند نصرت خويش را بر مسلمانان نازل كرد و وعدۀ خويش را براى آنان محقّق ساخت و مسلمانان مشركان را با شمشيرهاى خود مورد تهاجم قرار دادند تا آنجا كه آنان را از اردوگاه خود دور ساختند و هيچ ترديدى در شكست آنها نبود. مجاهد دلاور زبير بن عوّام نيز در اين باره مى گويد: «من خود ديدم كه اطرافيان هند و خدمتگزاران او دامن بالا زده اند و مى گريزند و فاصله اى با اسارت گرفتن آنان نيست».

در چنين شرايطى بود كه گروهى به جمع آورى غنايم پرداختند. از سوى ديگر تيراندازان محافظ درّه نيز مشاهده كردند كه غنايم رو به فزونى نهاده است و كسانى كه خواهان غنايمند براى جمع آورى و تصاحب آن با يكديگر به مسابقه پرداخته اند. به همين دليل، آنان نيز پاسدارى از پشت اردوى مسلمانان و دفع تعرّض سواران مهاجم را با تيرهاى خود رها و به اين فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كردند كه چون نمى خواست سپاه سنگين شرك سپاه مؤمنان را كه يك چهارم آنان نيز نبود اين سپاه را دور زند و در محاصره خود قرار دهد از آنان خواسته بود در هر صورت خواه مؤمنان پيروز شدند و مشركان را بكشند و خواه آنان كشته شوند جارى خود را ترك نگويند.

آنان در حالى حوزۀ نگهبانى خود را ترك كردند كه ديدگان خالد و عكرمه مراقب آنان بود و آنان در پى فرصتى براى به كار گماشتن سواران خود بودند.

بدين ترتيب سواران قريش با مشاهدۀ اين وضعيت [كوه احد را دو زده] به حوزۀ مأموريت تيراندازان مسلمان يورش بردند [و با شكست دادن آنان كه عدّۀ

ص: 511

اندكى از ايشان در آنجا مانده بودند] از پشت به سپاه مسلمين حمله كردند و اين در حالى بود كه سپاه قريش از آن سوى ديگر مى گريخت و انتظارى جز شكست براى خود نداشت تا آن كه در اين ميان خالد بن وليد خطاب به سپاه قريش فرياد بر آورد كه او به درهم كوبيدن سپاه مسلمانان از پشت پرداخته است.

اين گونه بود كه مشركان ديگر بار برگشتند و بر مسلمانان حمله ور شدند بدان هدف كه شكست سختى را به آنان تحميل كنند. آنان همچنين در جستجوى محمّد (صلی الله علیه و آله) بر آمدند تا او را به قتل برسانند. [البتّه اين حقيقت را نبايد از نظر دور داشت كه اگر آنان سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در محاصره خود گرفته بودند، امّا خداوند نيز از پشت سرشان آنها را در احاطۀ خود داشت.

ابن اسحاق دربارۀ اين مرحله از نبرد چنين مى گويد:

«پس مسلمانان پراكنده شدند و دشمن بر آنها چيره شد و روز آزمايش و امتحانى سخت فرا رسيد كه در آن خداوند هر كه را خواست به شهادت گرامى داشت، تا آن كه دشمن خود را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و سنگ به سوى او پرتاب كرد آن سان كه او از شدّت آن بر زمين افتاد، دندان مباركش شكست و صورتش شكافت و زبانش نيز زخم برداشت»(1).

بدين ترتيب سپاه شرك به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست يافت و بر اثر ضرباتى كه وارد كرد دو حلقه از حلقه هاى كلاه خود در گونۀ مبارك او فرورفت و آن حضرت به درون گودالى كه در آنجا قرار داشت و ابو عامر اوسى آن را حفر كرده بود تا مسلمانان به هنگام هجوم در آن بيفتند در افتاد. پس على بن ابى طالب (ع) دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و طلحة بن عبيد الله نيز آن حضرت را بلند كرد و او ايستاد.

سپس ديگر صحابه بدان سوى روى آوردند و به بر طرف كردن آثار زخم از چهرۀ او پرداختند. ابو عبيده عامر بن جرّاح آن دو حلقه اى را كه در صورت رسول

ص: 512


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 22.

خدا (صلی الله علیه و آله) فرو رفته بود با دندان خود در آورد و براى در آوردن هر يك از حلقه ها يكى از دندانهايش افتاد.

در اين ميان سپاه قريش كه هدفى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشت و گمان مى كرد كه اگر او را بكشد ديگر همه چيز پايان يافته است به سوى او روى آورد و به همين سبب يلان پيشتاز سپاه اسلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و به دفاع از او پرداختند، در حالى كه شمشيرهاى دشمن در جان آنان مى نشست و بسيارى از آنان فداى آن رسول شدند و كسانى از سپاه مشركان نيز كه ضربات پى درپى خود را بى هيچ ملاحظه اى متوجّه آن حضرت مى ساختند به قتل رسيدند.

در همين زمان كه روح حماسه در مسلمانان براى دفاع از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بالا گرفته بود مصعب بن عمير پرچمدار سپاه از سوى يكى از مشركانى كه قصد كشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را داشت به قتل رسيد و آن شخص چنين گمان كرد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. به همين دليل در ميان قريش بانگ بر آورد كه «محمد (صلی الله علیه و آله) كشته شده و پرچم را به على سپرده است».

در اين هنگام مشركان به پرتاب تيرهاى خود به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداختند و ابو دجانه خود را سپر حميات از آن حضرت كرده و در حالى كه بر روى او خم شده بود تيرهاى مشركان در پشت او فرو مى رفت و در همين حال سعد نيز به سوى مشركان تير مى انداخت تا آنان را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور سازد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به دست وى تير مى داد و مى فرمود: «پدر و مادرم فدايت باد تير بيفكن».

429 - اينك كسانى را كه در پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حراست از او مشغول بودند و نيز آن حضرت را ترك مى گوييم تا ببينيم پس از محاصرۀ سپاه مسلمانان از سوى مشركان چه بر اين سپاه گذشت.

در ميان مسلمانان شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. اين شايعه بسيارى را نااميد كرد و باعث شد سست عقيدگان مأيوس شوند و البتّه كسانى ديگر برشورند آنچنان كه انس بن نضر در ميان مسلمانان بانگ بر آورد كه «پس از رسول

ص: 513

خدا (صلی الله علیه و آله) زندگى را به چه كار مى خواهيد؟ برخيزيد و در همان راه كه او مرده است بميريد». گروهى نيز به دعوت او پاسخ گفتند و او خود نيز به نبرد پرداخت و كشته شد.

پس از مدتى كسى مژده آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته نشده است. پس ديگر بار برخاستند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از درّه اى كه در كنار كوه احد بود برخاست، در حالى كه كسانى چون على (ع) طلحه و زبير و ديگر مردان جنگى مسلمان در كنار او بودند و همه سعى داشتند تا پس از هجوم غافلگيرانۀ مشركان به آنان كه اوضاع سپاه آنان را در هم ريخته، كسانى در طى آن به قتل رسيده و نوعى هرج و مرج بر سپاه مؤمنان حاكم شده بود ديگر بار اوضاع را به حال نخست برگردانند و اين در حالى بود كه ابو سفيان و همراهان او از دور مسلمانان را تحت نظر داشتند.

در همين زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند دست دعا بر آورد كه «پروردگارا اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسى در روى زمين تو را پرستش نخواهد كرد». وى همچنين از اصحاب خود خواست تا مشركان را از دامنۀ كوه احد فرود آورند و مسلمانان به اجراى اين فرمان پرداختند، مشركان را از دامنۀ كوه فرود آوردند تا جايى كه آنان راه خود را گرفتند. اين در حالى بود كه آن سپاه زخم خورده و خسته و آزرده بود، اما با اين وجود اين قدرت ايمان بود كه در دلهاى باقيماندگان نبرد بدر و نجات يافتگان از شمشير حكم مى راند و آن گونه كه امير مؤمنان على (ع) آن قهرمان بدر و احد مى فرمايد: «نجات يافتگان از شمشير و شمشيرهاى كهنه نبرد باقى ماندنى ترند».

اين حماسه مسلمانان ديگر بار عزم و ارادۀ مشركان را سست كرد، زيرا از بالاى كوه بر سر سواران خالد كه از شكستى كامل رهايى يافته امّا به پيروزى درخشانى نيز نرسيده بودند سنگ مى باريد.

همچنين اين خبر و اين مژده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده است و خود به تدبير و

ص: 514

فرماندهى جنگ مى پردازد، يأس و نوميدى را در دلهاى مشركان جاى داد و آنان را از اين نااميد ساخت كه به يك پيروزى قطعى و نهايى كه قدرت مسلمانان را نابود كند دست بيابند.

ديگر بار پس از آن كه امور سپاه مسلمانان درهم ريخته بود فرماندهى سپاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و پس از آن كه مصعب بن عمير به قتل رسيده بود پرچم در دست على (ع) قرار گرفت. با قرار گرفتن پرچم در دست على (ع) - آن مردى كه پيش مى رفت و بر دشمن حمله ور مى شد و برايش هيچ تفاوت و اهميّتى نداشت كه دشمن به دست او كشته شود يا خود به دست آنان به قتل رسد و پس از آن كه مسلمانان بر كوه احد تسلّط يافتند، به نبردى جانانه دست زدند و در اين ميان تلاش خالد بن وليد نيز در ادامۀ هجوم خود سودى نبخشيد و دلاوران و برگزيدگان اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كسانى چون پرچمدار سپاه على (ع) و ابو دجانه و طلحه و زبير دست به ضدّ حمله اى عليه او زدند و با استواريى چون كوه سدّى در برابر تهاجم او شدند.

هنگامى كه سپاه مسلمانان درهم ريخت و بسيارى از آنان كه در مقابل مشركان تعداد قابل ملاحظه و فراوانى نيز به شمار نمى رفتند دستخوش هجوم و كشتار قرار گرفتند و نيز هنگامى كه چنين شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل رسيده است برق پيروزى در مقابل ديدگان قريش درخشيد و چنين گمان كردند كه آنان پيروزند و سپاه محمّد را كه سپاه ايمان است نابود خواهند كرد. امّا ديرى نپاييد كه چون پرچم مسلمانان بر فراز كوه احد به اهتزاز در آمد و هجوم خالد بن وليد و همراهان او سد شد و نيز چون على (ع) پرچم سپاه را در دست گرفت - با توجّه به آن كه پرچم نشان پيروزى است و اگر پرچمدار سست شود ديگران نيز سست مى شوند و با توجّه به آن كه قريش مى دانست على مردى نيست كه سست شود و آنان خود شمشير او را در بدر و احد تجربه كرده بودند و نيز از آنجا كه به گفتۀ خود ابو سفيان سپاه از ناحيۀ پرچمدارش شكست مى خورد - درخشش آن برق از ميان

ص: 515

رفت و آن گمان رخت بر بست.

از ياد نبريم كه در آغاز نبرد نيز سپاه قريش زخمهاى سختى از اين نبرد برداشته بود و تنها در زمان آشفتگى سپاه ايمان برق اميدى به دلهاى آنان راه يافته و مرهمى بر زخمهاى ايشان شده بود و چون ديگر بار اوضاع سپاه ايمان استقرار يافت زخمهاى آنان ديگر بار دهان گشود و از فرجام نبرد بيمناك و از يك پيروزى قطعى و نهايى نااميد شدند، زيرا مسلمانان را مشاهده كردند كه ديگر بار در مقابل آنان ايستاده اند، مسلمانانى كه آنان خود پيش از اين طعم هجوم ايشان را - هر چند كه اندك نيز بودند - چشيده بودند.

بدين ترتيب مشركان چنين مصلحت ديدند كه جنگ را در همين جا به پايان برند و به همين پيروزى موقّت شادمان باشند، زيرا آنان از اين بيم داشتند كه همين اندك نيز از دست ايشان برود، اندكى كه - اگر رخدادهاى آينده را با اين رخداد مقايسه كنيم و به اين توجّه داشته باشيم كه زمان حاضر لحظه اى گذراست كه از ميان خواهد رفت - ناگزير از ميان رفتنى بود.

430 - اين تصويرى از غزوۀ احد است كه مورّخان مى گويند: در اين جنگ، سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكست خورد. امّا به نظر ما نامگذارى آنچه در اين نبرد به مسلمانان رسيد به نام «شكست» كاملا بر واقعيت منطبق نمى باشد، بلكه شكست هنگامى صورت مى پذيرفت كه سپاه ايمان كاملا فرار و سپاه ديگر آن را تعقيب مى كرد و مدينه را در تصرّف خود قرار مى داد، در حالى كه مهاجمان خود نبرد را پايان دادند و گويا به همين اندازه بسنده كردند كه شمارى از مسلمانان را به قتل رسانده اند، چرا كه آنان توان بيش از اين را نداشتند، بويژه آن كه اينك برق شمشيرهاى مسلمانانى را مى ديدند كه تاكنون دو بار طعم آن را چشيده بودند. و نيز به همين دليل كه شكستى وجود نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تعقيب مشركان پرداخت.

البتّه اگر آنچه در نبرد احد پيش آمد يك «شكست» ناميده نمى شود يك

ص: 516

«پيروزى» هم براى هيچ يك از طرفين خوانده نمى شود، بلكه يك «زخم» براى مسلمانان است، آن سان كه قرآن كريم آن را «قرح» و «اصابه» ناميده و چنين مى فرمايد: «اگر قرح [گزند شمشيرى] به شما رسيده آن مردم را نيز [پيش از اين] گزندى همانند آن رسيده و اين ايام و روزگار است كه ما آن را ميان مردم دست به دست مى چرخانيم و براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بداند و از ميان شما شهيدانى بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد. نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟ شما پيش از اين كه با مرگ رو در روى شويد آرزوى آن را داشتيد و اينك كه آن را به چشم خود ديده ايد [نگران به همديگر] مى نگريد. محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او كشته شود يا بميرد به گذشتۀ خويش بازخواهدگشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود بر گردد هرگز به خداوند هيچ زيانى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد»(1).

431 - قبل از به پايان بردن سخن دربارۀ نبردى كه مشركان آن را از جانب خود پايان يافته اعلام كردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين مقدار پايان آن را رسما نپذيرفت، بلكه به تعقيب مشركان پرداخت و آنان را به فرار وادار ساخت، لازم است سه نكته را متذكّر گرديم:

الف: در اين نبرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از مشركان را به دست خود به قتل رساند. او ابى بنى خلف بود كه از همان زمان اقامت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مكّه مكرّمه قصد كشتن آن حضرت را در سر مى پروراند و چون نبرد احد فرا رسيد زرهى از آهن بر تن و بر صورت پوشانده و فرياد بر مى آورد كه «زنده نمانم اگر كه محمّد زنده بماند». پس مصعب بن عمير به رويارويى او شتافت و وى او را كشت - هر

ص: 517


1- - آل عمران/ 145-140.

چند روايت ديگرى حاكى از آن است كه كس ديگرى مصعب را به قتل رساند - و بدين ترتيب اكنون زمان آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شخصا او را از خويش براند.

پس نيزه اى بر گرفت و استخوان ترقوۀ ابى بن خلف را از شكاف ميان كناره بالاى زره و كنارۀ پايين صفحه كلاه خود نشانه رفت و اين نيزه از ميان آهن گذشت، به او اصابت كرد و وى را از روى اسب بر زمين انداخت. راويان مى گويند او با اين ضربت در دم جان نسپرد و در حالى كه چون گاو نرى خرناسه مى كشيد دوستانش به سراغ او آمدند و گفتند: «چرا اين قدر ناله مى كنى و نگرانى؟ اين تنها يك زخم كوچك است!» امّا او گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر آنچه بر سر من آمد بر سر همه مردم ذى المجاز مى آمد همه مى مردند». امّا ديرى نپاييد كه وى به هلاكت رسيد و روانۀ آتش شد كه اصحاب آتش نابودند.

ابن اسحاق در توصيف ماجراى قتل او به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

«... پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او را واگذاريد». بدين ترتيب چون او به آن حضرت نزديك شد، آن حضرت نيزه اى را از حارث بن صمه گرفت.

برخى به من گفته اند چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن نيزه را گرفت چنان از جاى پريد كه ما از اطراف او به هر سو پراكنده شديم چونان كه موى شتر به هنگام خشم و از جا پريدن راست و به اطراف پراكنده مى شود. آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به او كرد و آن نيزه را چنان در گردن او فروبرد كه از شدت آن چند بار روى اسب از اين پهلو به آن پهلو افتاد»(1).

اين روايت از قدرتمندى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد هر چند او در كمتر موردى، كسى را به دست خود به قتل مى رساند.

ب: در اين نبرد زنان مسلمان نيز در صحنۀ جنگ حاضر شده بودند تا براى مجاهدان آب بياورند و در صورت امكان به مداواى مجروحان بپردازند و چنانچه

ص: 518


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 15.

ضرورت اقتضا كند شمشير زنند. روايت مى شود كه امّ عمّاره نسيبۀ ما زنى به همراه سپاه مسلمين آمده بود و مشكى را با خود حمل مى كرد تا به سربازان آب برساند و بدين وسيله پشتوانه اى براى آنان باشد. هنگامى كه مشركان مسلمانان را در محاصره گرفتند و وى احساس كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در معرض خطر مشركان قرار دارد و آنان او را تنها هدف خود قرار داده اند شمشير بر كشيد و در كنار ديگر كسانى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمايت و دفاع مى كردند به دفاع از آن حضرت پرداخت و به سوى دشمن تير مى افكند تا آنجا كه زخمهاى شديدى بر او وارد آمد و زخمى عميق در شانۀ او ايجاد شد.

در همين نبرد بود كه فاطمه (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خون از چهره پدر مى شست و به مداواى زخمهاى او مى پرداخت. آن گونه كه بخارى از سهل بن سعد روايت كرده است كه گفت: «به خداوند سوگند من خود مى دانم كه چه كسى زخمهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى شست، چه كسى آب مى ريخت و به چه وسيله آن زخمها مداوا مى شد. فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زخمها را مى شست، على (ع) با سپرى كه پرآب كرده بود آب مى ريخت و چون فاطمه مشاهده كرد كه آب تنها باعث بيشتر شدن خونريزى مى شود پاره حصيرى بر گرفت و سوزاند و روى زخم قرار داد».

ظاهر اين خبر نشان مى دهد كه فاطمۀ اطهر (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با مجاهدان به صحنۀ نبرد آمده بود و به مداواى زخمهاى پدر مى پرداخت.

شايد خونريزى زخمهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنان ادامه داشته و زمانى كه به خانه آمده فاطمه به انجام اين كار پرداخته است. خداوند خود به حقيقت امر آگاهتر است.

ج: آنچه در اين نبرد مشركان با كشتگان و بويژه با پيكر مطهر حمزه كردند نكته اى قابل توجه است كه جا دارد با برخورد على (ع) آن هنگام كه هماورد خود ابن ابى طلحه را بر زمين زد و شمشير را بلند كرد تا او را به قتل برساند ولى چون عورت او پديدار شد ترحم و مروّت ورزيد و كار او را تمام نكرد مورد مقايسه قرار

ص: 519

گيرد، هر چند ابو سفيان و زن ابو سفيان كجا و على آن رادمرد و قهرمانى كه رو در روى دشمن با آنان مى جنگيد و از پشت بدانان خنجر نمى زد كجا!

مشركان زنان خود را بر جنازه هاى كشتگان مسلمان مسلّط كردند تا به فرماندهى هند دختر عتبه، همسر ابو سفيان و مادر معاويّه به مثله كردن كشتگان بپردازند. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«هند دختر عتبه و زنان همراه او خود را به ميان كشتگان زدند و به مثله كردن جنازه هاى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداختند و گوشها و بينيها را مى بريدند تا آنجا كه هند از گوشها و بينى مردان خلخال و گردنبند [و گوشواره] درست كرد و گوشواره ها و خلخال و گردنبندهاى خود را به وحشى داد. آنگاه جگر حمزه را درآورد و در دهان گرفت، امّا نتوانست آن را فرو دهد و بيرون انداخت. وى سپس بر بالاى صخره اى كه در كنارى بود و بر مسلمانان اشراف داشت ايستاد و با صداى بلند اين ابيات را بر زبان آورد كه

اينك ما پاداش كردار شما در بدر را داديم و اين سنت جنگ است كه پس از جنگ شعله برمى افروزد.

من نه ديگر بر از دست دادن عتبه صبر داشتم و نه بر فقدان برادرم، عمويم و بكر.

امّا اينك دل خود را تسلّى دادم و به عهد خويش وفا كردم و تو اى وحشى جوشى را كه در سينه داشتم فرو نشاندى

پس سپاس وحشى در هميشه عمرم بر من لازم است تا آن زمان كه استخوانهايم در قبر بپوسد»(1).

مردانى استوار بر پيمان خويش

432 - «از مؤمنان برخى مردانند كه بر آنچه با خدا پيمان بسته بودند وفادار و پايدار ماندند، برخى از آنان اين پيمان را به پايان بردند و در گذشتند و برخى نيز در

ص: 520


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 37.

انتظارند و هيچ در اين پيمان تغيير روا نداشته اند تا خداوند راستگويان را در مقابل راستگويى آنان پاداش دهد و اگر بخواهد منافقان را عذاب كند يا بر آنان توبه كند كه خداوند آمرزنده و مهربان است»(1).

اين آيات درست بر آن رادمردانى صدق مى كند كه در هنگامۀ احد پايدارى ورزيدند، خواه آن كه بگوييم آيات مزبور در مورد همين گروه نازل شده يا آن كه عموميّت دارد و همه مردان مؤمن مجاهد را در بر مى گيرد.

در اين نبرد مردانى استوار و صادق در صحنۀ جنگ و مردانى صادق و راستگوى در ايمان خويش نقش آفريدند كه سيد الشهداء حمزة بن عبد المطّلب كه سپاه مشركان را مردانه مى شكافت، ابو دجانه كه با شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر فرق مشركان مى كوبيد و حق آن شمشير را بخوبى ادا كرد، مصعب بن عمير، على بن ابى طالب (ع) كه در سخت ترين شرايط پرچم نبرد را بر دوش كشيد و قرار گرفتن پرچم در دست او سبب ترس و وحشت مشركان شد و بالاخره طلحة بن عبيد الله كه در تغيير چهرۀ جنگ از يك شكست در شرف وقوع براى مؤمنان به يك پيروزى در آستانه تحقق افتخار نخست را از آن خود ساخت از اين قبيلند، چه، پس از همين تغيير چهرۀ نبرد بود كه مشركان از بيم آن كه فرجام جنگ به ضرر آنان و نه به سود آنان باشد نبرد را خاتمه دادند. اين بيم هنگامى به وجود آمد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از قهرمانانى كه در اطراف او بودند خواست ابو سفيان و سپاهيان او را از فراز كوه احد برانند و اجازه ندهند آنان در آنجا استقرار يابند.

اكنون رشتۀ سخن را به بيهقى مى سپاريم تا ببينيم در دلايل النبوة در اين باره چه گفته است. او مى گويد:

«مردم همه از پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پراكنده شدند و جز يازده تن از انصار و طلحة بن عبيد الله از مهاجران كسى ديگر نماند. اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كوه بالا مى رفت، امّا در اين ميان مشركان خود را به مسلمانان

ص: 521


1- - احزاب/ 34 و 35.

رساندند. پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كسى نيست سد راه اينان شود؟» طلحه گفت: «من اى رسول خدا». فرمود: «كسى ديگر همانند تو». مردى از انصار گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس آن مرد به دفاع در مقابل دشمن پرداخت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جانب بالاى كوه حركت كرد. امّا آن مرد كشته شد و ديگر بار مشركان خود را به مؤمنان رساندند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كسى نيست سدّ راه اينان شود؟» طلحه در پاسخ همان سخن نخست خود را تكرار كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز همان گفتۀ قبلى خويش را تكرار فرمود و مردى از انصار پاسخ داد كه «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس به رويارويى با دشمن رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او به حركت خود به سمت بالاى كوه ادامه دادند و چون او كشته شد ديگر بار مشركان خود را به نزديك مؤمنان رساندند و به همين ترتيب هر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گفتۀ خود را تكرار مى فرمود و طلحه نيز همان پاسخ را مى داد و [با عدم پذيرش آن حضرت] كسى از انصار داوطلب دفاع مى شد و به او اجازه داده مى شد و او نيز همانند افراد قبل از خود به نبرد مى پرداخت. تا آنجا اين مسأله تكرار شد كه كسى جز طلحه نماند. اين بار چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه كسى سد راه اين افراد مى شود؟» طلحه گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». [پس به او اجازه داده شد و] او همانند افراد قبل از خود به رويارويى دشمن رفت و جنگيد و در اين راه انگشتانش قطع شد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه اصحابش [پس از پراكندگى] جمع شده بودند به همراه آنان بر بالاى كوه رفت [و آن را در تسلط خود گرفت]. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همين باره فرمود: «آن [نبرد احد] نبردى است كه از آن طلحه بود».

استقرار سپاه اسلام بر بالاى كوه مرزى بود ميان درهم ريختگى و آشوب در سپاه مؤمنان و تجديد قوا و سازماندهى مجدّد سپاه اسلام و در پيش گرفتن يك روال عادى و منظم بدور از هر گونه آشفتگى و برخوردار از پرچمدارى چون على بن ابى طالب (ع). از همين زمان به بعد بود كه مسلمانان به مقابله اى سخت با مهاجمان مشرك به رهبرى خالد بن وليد پرداختند و از آنان قصاص عدالت گرفتند و بدين سان درد و رنج زخمهايى كه برداشته بودند التيام يافت و سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سازماندهى

ص: 522

مجدّد پيدا كرد و به همين دليل نيز مشركان از بيم آن كه صحنۀ جنگ به زيان آنان برگردد و مسلمانان همانند نخستين مراحل نبرد به اذن خداوند بر آنان بتازند بسرعت جنگ را پايان دادند.

شادمانى ابو سفيان از پيروزى

433 - ابو سفيان پايان جنگ را اعلام كرد در حالى كه به همان نتايجى كه بدان رسيده بود شادمان و خشنود بود، هر چند اين يك پيروزى كامل براى او و يك شكست و نابودى براى مسلمانان محسوب نمى شد. امّا او انتقام خود را گرفته و همين برايش كافى بود، چه تجربه ها و رخدادهاى پيش از اين او را قانع كرده بود كه به همين مقدار بسنده كند تا آنچه را كه به دست آورده يعنى انتقام كشته هاى قوم خود را گرفته از دست ندهد. او به همين سبب ديگر به مدينه هجوم نبرد و نتوانست قدرت و پايگاهى را كه باعث مصادرۀ اموال و تهديد كاروانهاى آنان مى شد از ميان ببرد. با اين همه در حالى كه به آنچه به دست آورده بود تفاخر مى كرد در كنارى ايستاد و چنين بانگ برآورد كه «آيا محمّد در ميان سپاه است؟ آيا محمّد در ميان آن گروه هست؟ آيا محمّد در ميان آن گروه است؟» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را از پاسخگويى به او بازداشت و او ديگر بار فرياد برآورد كه «آيا ابن ابى قحافه [ابو بكر] در ميان مردم است؟ آيا ابن ابى قحافه در ميان مردم است؟ آيا عمر بن خطاب در ميان مردم است؟» وى سپس رو به ياران خود كرد و گفت: «معلوم مى شود كه اين افراد كشته شده اند و موفّق شده ايد شر آنان را از سر خود كم كنيد». در اين هنگام عمر نتوانست خود را كنترل كند و گفت: «اى دشمن خدا به خدا سوگند دروغ مى گويى. اينان كه گفتى همه زنده اند و آن چيزى را كه خوش ندارى هنوز بر جاى مانده است». آنگاه ابو سفيان فرياد برآورد كه «امروز در مقابل روز بدر كه سنت جنگ چنين و گاه به سود است و گاه به زيان.

شما در ميان مردم [آنان كه كشته شده اند] مثله اى خواهيد ديد كه من بدان فرمان

ص: 523

نداده ام و البتّه مرا آزار نيز نمى دهد». وى آنگاه به سر دادن اين رجز پرداخت كه «هبل سرافراز باد!»، «هبل سرافراز باد!» در پاسخ او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به اصحاب فرمود: «آيا پاسخ او را نمى دهيد؟» گفتند: «اى رسول خدا چه بگوييم؟» فرمود: «بگوييد: خداوند برتر و بالاتر است». ديگر بار ابو سفيان گفت: «عزّى از آن ماست و شما عزّى نداريد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به اصحاب فرمود: «آيا پاسخ او را نمى دهيد؟» گفتند: «اى رسول خدا، چه بگوييم؟» فرمود: «بگوييد خداوند ياور ماست و شما را ياورى نيست».

احد در آيينۀ قرآن

434 - خداوند صحنۀ نبرد احد و روحيّۀ سربازان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بويژه كسانى كه در پى ثروت و غنيمت بودند و نيز تأثيرات اين گروه در وضعيّت نبرد را دقيقا توصيف كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «اين بيانى براى مردم است و هدايتى و اندرزى براى پرهيزكاران و سست مشويد و اندوه به دل راه مدهيد كه اگر ايمان داشته باشيد شما برتريد. اگر قرح [گزند شمشيرى] به شما رسيده آن مردم را نيز پيش از اين همانند آن رسيده و اين ايام و روزگار است كه ما آن را ميان مردمان دست بدست مى چرخانيم و [نيز] براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بداند و از ميان شما شهيدانى بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد. نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟ شما پيش از اين كه با مرگ رو در روى شويد آرزوى آن را داشتيد و اينك كه آن را به چشم خود ديده ايد [نگران به همديگر] مى نگريد. محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او كشته شود يا بميرد به گذشتۀ خوش بازخواهيدگشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد هرگز به خداوند هيچ زيانى نخواهد رساند و

ص: 524

خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد. براى هيچ كس اين [تقدير] نيست كه بميرد مگر به اذن خداوند كه كتاب و تقديرى تعيين شده و محدود به زمانى مشخّص است و هر كس پاداش [و بهره] دنيا بخواهد قدرى از آن به او مى دهيم و هر كس نيز پاداش و بهرۀ آخرت بجويد از آن به او مى دهيم و سپاسگزاران را جزاى شكر خواهيم داد»(1).

اين آيات تصويرى از نتايج جنگ و نيز تصويرى از اين حقيقت به دست مى دهد كه آنچه به مسلمانان رسيد تنها يك گزند بود و آزمايشى براى مؤمنان تا خداوند مجاهدان پايدار را از دودلان سست عقيده جدا كند و البتّه اين خود اشاره اى است بدان كه در صف سپاه مؤمنان گروهى دودل نيز وجود داشته اند، آن گونه كه ما هم پيش از اين نكته را متذكّر شديم.

اين آيات همچنين از حقايق هميشه جاويدى سخن مى گويد، از آن جمله كه شايسته نيست يك بار گزند و آسيب و گرفتارى سستى و اندوه به بار آورد، چرا كه سستى و اندوه انسان را از رحمت خداوند نااميد مى سازد و اين در حالى است كه يأس و نوميدى در شأن يك مؤمن نيست «و جز مردم كافر از رحمت و گشايش خداوندى نااميد نمى شوند»(2)؛ نيز از اين جمله كه يك مقايسه ميان آنچه در گذشته بر كافران وارد آمده بود و آنچه در اين نبرد براى مؤمنان پيشامد كرد خاطر انسان را آسوده مى سازد و در مى يابد كه اين سنت خداوند در هستى است كه پيروزى و شكست دست بدست در ميان مردم بچرخد تا آن كه در فرجام كار پيروزى نهايى در دستهاى مؤمنان قرار گيرد، چرا كه «نصرت و پيروزى نيست مگر از جانب خداوند عزيز و حكيم»(3)؛ همچنين از همين قبيل است بيان اين نكته كه هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) صاحب و بنيانگذار دعوت محمّدى است، امّا شايسته نيست كه مرگ يا شهادت او

ص: 525


1- - آل عمران/ 145-138.
2- - يوسف/ 87.
3- - آل عمران/ 126.

نقطۀ پايانى بر دعوت و رسالت او باشد، بلكه اين وظيفه و رسالت مؤمنان پس از اوست كه خود را زيانكار نبينند و برگردند، بلكه بايد رسالت الهى را بر دوش كشند و آن را به ديگران برسانند و در راه آن جهاد كنند بى آن كه هيچ سستى و كوتاهيى در اين راه از خود نشان دهند.

اين تصويرى است از وضعيّت مسلمانان در پايان نبرد و درسهايى كه در آن وجود دارد. علاوه بر اين خداوند در جايى ديگر از كتاب الهى به توصيف اين نبرد در آغاز و ادامۀ آن و همچنين نتايجى كه در پى ترديد در اراده ها و يا در صورت عزم در جهاد و بالاخره به توصيف عوامل عجز و ناتوانى پرداختۀ چنين مى فرمايد:

خداوند آنگاه كه بر دشمن يورش مى برديد و آنان را به اذن او مى كشتيد وعدۀ خويش را بر شما محقّق ساخته بود تا آن كه سست شديد و در كار با هم ستيز كرديد و پس از آن كه خداوند آنچه را دوست مى داريد به شما نشان داده بود نافرمانى كرديد و [چنين است كه] برخى از شما خواهان دنيايند و برخى در پى آخرت. سپس خداوند شما را از آنان بازداشت و دست شما را از آنان كوتاه كرد تا شما را بيازمايد.

آنگاه بر شما گذشت كرد و خداوند بر مؤمنان فضل [و منت] دارد. آنگاه كه [گريزان رو به سوى كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس و هيچ چيز توجّهى نمى كرديد در حالى كه رسول شما را از آن سوى ديگر مى خواند. پس خداوند اندوه و انديشه اى ديگر به جاى آن اندوه كه داشتيد به شما داد تا ديگر بر آنچه از دست داده ايد و نه بر آنچه به شما رسيده است اندوهگين نباشيد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه است. پس خداوند در پى بى آن اندوه آرامش خوابى سبك را بر شما فرود آورد و گروهى را خواب فرا گرفت و گروهى ديگر نيز به فكر چيزى جز [حفظ] جان خود نبودند و گمانهاى ناروا و گمان جاهليّت بر خداوند داشتند و مى گفتند: «آيا ما چيزى از حقيقت هم داريم و بر حق هم هستيم؟ [در پاسخ آنان] بگوى حق همه از آن خداست. آنان چيزى در دل نهان دارند كه براى تو آشكار نمى سازند. [آنها] مى گويند اگر ما بر حق بوديم در اينجا كشته نمى شديم. بگو اگر حتى شما در

ص: 526

خانه هاى خود بوديد كسانى كه مرگ براى آنان تقدير شده بود به كشتنگاه خود مى آمدند. علاوه بر اين [كشته شدن و اين جنگ و ستيز] براى آن است كه خداوند آنچه را شما در سينه داريد بيازمايد و آنچه را در دلهايتان است پاك سازد و ايمانتان را خالص كند و خداوند به آنچه در سينه هاست آگاه است. آنان كه در روز رويارويى دو سپاه به شما پشت كردند، شيطان آنان را به سبب برخى از آنچه كرده بودند به گمراهى كشانده بود و البتّه خداوند از آنان گذشت كرد. خداوند آمرزنده و بردبار و با گذشت است»(1).

ما در اين آيات شاهد تصويرى دقيق از صحنۀ نبرد و روحيّه و نيّات افراد سپاه اسلام هستيم كه خداوند آگاه بدانچه در دلهاست آن را بيان فرموده است.

آيات فوق نخست به مراحل ابتداى نبرد و توضيح اين مسأله مى پردازد كه در ابتدا سپاه مشركان به تار و مار كردن و كشتن افراد دشمن و يا به تعبير ديگر به از ميان بردن روح و حسّ در آنان كه مظهر زندگى است پرداخت.

پس از آن اختلاف بر سر غنايم و نزاع بر سر اين كه آن را جمع آورى و يا رها كنند پيش آمد با اين توصيف كه اگر غنايم را رها مى كردند در آن طاعت فرمانده سپاه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و اگر به جمع كردن آن مى پرداختند در آن پيروى از هواى دل و اين در حالى بود كه قطعا راه نخست بهتر است و هر نزاعى نيز ضعف و سستى در پى مى آورد به همين دليل نيز قرآن از اين مرحله به عنوان مرحله «فشل» يا «شكست فاحش» ياد مى كند.

سپس عصيان و نافرمانى بر اغلب افراد غلبه كرد و در ميان اين اختلاف و نزاع آنچه در دلها نهان بود خود را آشكار ساخت و دلهايى كه در پى دنيا بود صاحبان خود را واداشت به گردآورى غنايم بروند و صف نبرد را بشكنند. بدين ترتيب بود كه خداوند سپاه خود را كه در ظاهر سپاهى متحد بود از مشركان بازداشت تا [آنان تسلّط يابند و] آن زخمها و كشتارهايى صورت گيرد كه بر مسلمانان وارد آمد.

ص: 527


1- - همان/ 155-152.

قرآن كريم تصويرى از دو روى شكست و پيروزى را ترسيم مى كند، آنجا كه آنان به فراز كوه مى گريختند [كه اين نماد شكست بود] و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را به روى برگرداندن به صحنه نبرد فرا مى خواند [كه اين عامل پيروزى مجدّد بود].

پس از همۀ اينها حسرت و ندامت بر مسلمانان چيره شد، چرا كه نه به مالى و ثروتى دست يافته و نه حتى افراد خود را حفظ كرده بودند. بدين ترتيب اندوهى شديد بلكه دو اندوه آنان را فرا گرفت: اندوهى به سبب از دست دادن افراد و از دست دادن غنايم كه شتافتن به كار گردآورى آن قبل از وقت مناسب عامل آن شده بود و اندوهى به سبب آنچه بر سرشان آمده بود و احساس [ندامتى] كه از آنچه كرده بودند به آنان دست داده بود. [بدين ترتيب آنان با مشغول شدن به اين احساس ندامت ديگر] نمى بايست بر غنايمى كه از دست داده اند و يا زخمهايى كه بر سپاه آنان وارد آمده است اندوهى داشته باشند، چرا كه هر چند اين مسائل نيز مايۀ اندوه است، امّا اندوه اصلى از آن چيزى است كه در درون افراد وجود داشته و آنان را در ظلمتى عميق قرار داده كه ديگر قادر به ديدن هيچ چيز نباشند. به عبارتى ديگر اصلى ترين مايۀ اندوه و گرفتارى اندوه خسته كننده و ملامت آور ندامت و حسرت نسبت به گذشته است.

هر چند اين اندوه و حسرت همگانى بود و شامل آنان كه خواهان دنيا بودند و نيز شامل آنان كه در پى آخرت بودند مى شد، امّا خداوند آخرت جويان را پس از اين اندوه مضاعف و متوالى به موهبتى ديگر برگزيد و گرامى داشت و براى آنان آرامش و اطمينانى ناشى از درس عبرتى كه از گذشته گرفته [و اينك به صحنۀ كارزار برگشته بودند] به وجود آمد. نشان اين آرامش و اطمينان همان خواب سبكى بود كه براى لحظاتى بر آنان غلبه كرد، چرا كه چنين چيزى جز در حالت اطمينان و آرامش روان و دل و خشنودى بدانچه خداوند تقدير كرده است به وجود نمى آيد.

اين گروه از افراد همه تلاش خود را در راه جهاد به عمل آورده بودند، امّا به پيروزى

ص: 528

چشمگيرى دست نيافتند و وضعيتشان [در ظاهر امر] همسان با وضعيّت گروهى شد كه شيطان آنان را به سبب آنچه از دنيا طلبى و غنيمت خواهى كردند گمراه ساخته بود.

در اين ميان كسانى كه آرامش و اطمينان نداشتند بدان سبب كه آنان عامل آشفتگى و درهم ريختگى سپاه ايمان شده بودند پيوسته در اندوه و در انديشه و ترسان بر جان خود بودند، چرا كه آنان از يك سوى غنايمى را كه در پى بى آن بودند از دست دادند و از سوى ديگر گرفتار حسرت و ندامتى بودند كه به سبب آنچه بر آنان و بر ديگر مؤمنان وارد آمده و نيز بدان سبب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى كرده بودند در دلهاى آنان جاى گرفته بود. حتّى برخى از افراد همين گروه پس از شكست موقّتى كه بر سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) وارد آمد در اين انديشه برآمدند كه به عبد اللّه بن ابىّ رئيس منافقان نامه بنويسند و براى خود از او امان بگيرند و در حالى كه زمانى نافرمانى او كرده اند اطاعت خود را از او اعلام دارند.

ابن كثير در اين مورد چنين مى گويد:

«پس از آن كه شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته شده است برخى از كسانى كه در پشت صخره مخفى شده بودند(1) گفتند اى كاش فرستاده اى داشتيم كه او را به حضور عبد اللّه بن ابىّ مى فرستاديم تا براى ما از ابو سفيان امان بگيرد.

اى مردم اينك محمّد (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. پس خاندان خود [قريش] برگرديد، قبل از اين كه آنان به سراغ شما بيايند و شما را بكشند».

امّا در اين هنگام انس بن نضر گفت: «اى مردم، اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز كشته شده باشد، خداى محمّد كشته نشده است. پس در آن راهى كه محمّد جنگيده

ص: 529


1- - شايسته بود آقاى مؤلّف اين كتاب آن گونه كه به تفصيل از ماجراهاى اين جنگ و از فضايل و دلاوريهاى كسانى چون طلحه سخن گفته است از «اصحاب صخره» يا «فراريهاى احد» و دست كم از ميان اين گروه از عثمان بن عفان كه ابن كثير نيز روايت حاكى از فرار او را آورده است نام ببرد و بگويد دوستان ديگر او كجا بودند كه فقط در آن آخرين مرحله جنگ و پس از خاتمه نبرد نامى از آنان آمده است. م.

است شما نيز بجنگيد».

او پس از اين سخنان شمشير بر گرفت و به جنگ پرداخت تا زمانى كه به قتل رسيد»(1).

ما از اين پيش در صدر بحث به اين مطلب اشاره كرديم [كه گروهى دو دل در ميان مجاهدان سپاه احد وجود داشتند] و اكنون نيز دوباره براى بيان سير اجمالى نبرد از ديدگاه قرآن متذكر آن گرديديم.

همين گروه كسانى هستند كه پيوسته در انديشه و اندوه بودند و شيطان به سبب ترديد و دودلى و مرض روانيى كه در دلهاى آنان وجود داشت آنها را به لغزش كشانده بود و همين لغزش مايۀ گرفتارى سپاه شد، هر چند به شكست كامل آن نينجاميد.

اين مطالب همان سخن ما را در صدر بحث و در تشريح وضعيّت سپاه مسلمانان تأييد مى كند كه گفتيم در اين سپاه افرادى دودل وجود داشتند كه در شرايط مقتضى مناديان فرار و شكست بودند و جز براى دستيابى به غنايم و نيز بدان سبب كه در آنچه مجاهدان بدر از غنايم به دست آورده بودند بر آنان حسرت مى خوردند در احد حضور نيافته و خواهان جنگ نبودند جز براى آنچه كه ديگران در نبردى پيش از اين بدان دست يافته بودند.

پايان نبرد

435 - گفتيم كه غزوۀ احد در بر دارندۀ شكستى [قطعى] براى مسلمانان نبود و اين مشركان بودند كه نبرد را به پايان بردند و نه مسلمانان.

البتّه اين حقيقت را مى پذيريم كه خسارات و زخمهايى بر سپاه مسلمانان وارد آمد، هر چند آنان را زمين گير و ناتوان نساخت. مشركان نيز زخمها و خسارتهايى كمتر از مؤمنان برداشتند و تنها كارى كه توانستند در اين نبرد انجام دهند آن بود كه

ص: 530


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 23.

بخشى از انتقام خود را گرفتند، امّا در همين هدف نيز توفيق كامل به دست نياوردند، چرا كه مى گوييم آيا آنان توانستند از على (ع) [كه بسيارى از كسان آنان را در بدر كشته بود] انتقام بگيرند؟ آيا آنان توانستند از زبير انتقام بگيرند؟ آيا توانستند از ابو دجانه انتقام بگيرند؟ آيا توانستند از طلحه انتقام بگيرند؟... حتى اگر از حمزه نيز انتقام گرفته بودند اينك كسانى كه در سوگ او نشسته بودند در كمين انتقامى ديگر از مشركان بودند.

اگر چه زمانى كه مؤمنان قدرت و سازمان خود را بازيافتيد و با استوارى پا به صحنۀ جهاد گذاشتند و مى رفتند تا ديگر بار طعم شكست را به مشركان بچشانند و اگر چه زمانى كه مشركان از برگشتن ورق و هجوم مجدّد و يورش دوبارۀ مسلمانان به سپاه خود، آنسان كه در آغاز چنان كرده بودند - بيمناك شدند نبرد را از جانب خود پايان يافته اعلام كردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ را پايان يافته ندانست و به همين دليل به تعقيب سپاه مشركان با استفاده از باقيماندۀ سپاه خود پرداخت، چرا كه اگر هفتاد نفر از سپاه او گرفته شده بود، امّا هنوز هم بيش از ششصد نفر ديگر در آن حضور داشتند و اگر چه زخمهايى برداشته بودند، امّا اين زخمها بر آنان سنگين نبود و زمين گيرشان نساخته بود. اين باقيماندگان همان برجاى ماندگان شمشير بودند و آن گونه كه قهرمان جهاد و مبارزه على (ع) فرموده است «برجاى ماندگان شمشير ماندنى ترند»(1).

غزوه حمراء الاسد

436 - پس از آن كه در [اواخر] روز شنبه پانزدهم شوال سال سوّم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از احد بازگشت، در صبحگاه روز يكشنبه سپاه خويش را به تعقيب مشركان فراخواند. آن حضرت در اين غزوه بر آن بود كه هيچ كس جز كسانى كه در احد با او بوده اند او را همراهى نكنند حتى هنگامى كه عبد اللّه بن ابى و

ص: 531


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، حكمت 84.

كسانى كه همراه او از سپاه احد جدا شده بودند تقاضا كردند كه در اين غزوه شركت جويند و در حالى كه مسلمانان از اين امر شادمان شدند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين تقاضاى آنان را رد كرد و فرمود: «هيچ كس جز آن كه در احد بوده است با من روانه نمى شود».

در پى اين دعوت كسانى كه دين خود را براى خدا خالص كرده و به همه سختيها و رنجها و زخمهايى كه بر آنان وارد آمده خشنود بودند دعوت او را پاسخ گفتند و روانه شدند. روايت شده است كه دربارۀ همين گروه از مؤمنان اين آيه نازل شد كه «كسانى كه پس از آن كه گزندى به آنان رسيد [بازهم] دعوت خدا و رسول را پاسخ گفتند براى نيكوكاران و پرهيزگاران از آنان پاداشى بزرگ است»(1).

اين يك سوى جبهه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون آمد تا نبرد ديروز را تمام كند و به تعقيب دشمنى بپردازد كه جنگ را از طرف خود پايان يافته اعلام كرده، در حالى كه هنوز آسياب آن در چرخش بوده است. آنان جنگ را از روى دلسوزى و مهربانى ترك نكردند، بلكه تنها به سبب بسنده كردن به همان نتايج اندكى كه به دست آورده بودند، آن را ترك كردند، نتايج و انتقامجويهايى كه هنوز تكميل نشده بود، چرا كه آن قهرمانانى كه در نبرد بدر يلان قريش را بر خاك افكنده بودند و مردانى چون على و طلحه و زبير هنوز زنده بودند و شمشيرهايشان بر روى مشركان بر كشيده بود.

امّا در سوى ديگر جبهه هنگامى كه مشركان با حالتى شبيهه فرار جنگ را به پايان بردند - بنا بر روايتى - به سرزنش همديگر پرداختند و برخى مى گفتند: «شما كارى از پيش نبرده ايد. شما شوكت و اقتدار آن مردم را شكستيد و سپس رهايشان كرديد و از آنان انتقام نگرفتيد و هنوز در ميان آنان سران و شخصيّتهايى وجود دارند كه عليه شما گرد هم آيند [و پرچم مبارزه برگيرند]».

اين اعتراف خود مشركان به زبان خود آنهاست و حقيقت امر نيز اين است كه

ص: 532


1- - آل عمران/ 172.

هنوز در ميان مردان و شخصيّتهاى پيرامون محمّد گروهى باقى مانده بودند كه مايۀ ترس و وحشت مشركان بودند و هراس از نصرت الهى دلهاى آنان را آكنده ساخته بود.

به دليل همان وضعيّتى كه اشاره كرديم و به سبب همان ملامتى كه آنان بر همديگر داشتند، اگر اين نبود كه اطّلاع يافتند خيزش اسلامى ديگرى به فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكل گرفته است مشركان انديشۀ آن داشتند كه هجومى مجدّد آغاز كنند. البتّه آن خيزش اسلامى از همان زمان كه پس از فروپاشى سپاه ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسلمانان را گرد آورد و به چشاندن عواقب كارهاى مشركان به آنان پرداخت آغاز شد و چون مشركان از حركت مجدّد سپاه اسلام اطّلاع يافتند از تصميم خود برگشتند و به همان مقدار كه به دست آورده بودند دل خوش كردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن مكتوم را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و به سوى حمراء الاسد كه در فاصلۀ حدود هشت مايلى مدينه قرار دارد روانه شد. در آنجا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با يكى از افراد بنى خزاعه، به نام معبد بن ابى معبد خزاعى، كه تمامى اين خاندان اعم از مسلمان و غير مسلمان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند برخورد كرد و وى گفت: «اى محمّد، به خدا سوگند، آنچه دربارۀ اصحابت به تو رسيد بر ما گران و سنگين است و ما دوست داشتيم كه خداوند آنان را از هر آسيبى مصون بدارد.

معبد پس از اين ملاقات به روحاء كه ابو سفيان در آنجا بود رفت، در حالى كه گفته شده است - آنان قصد جنگى ديگر عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشتند، هر چند هيچ اقدامى عملى در اين راه نكرده، بلكه ترسان و نگران بودند و به دليل همين ترس و نگرانى هنگامى كه شنيدند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به قصد رويارويى با آنان آمده است وحشت كردند [و گريختند].

در پى ملاقات معبد با ابو سفيان ابو سفيان از او پرسيد: «معبد چه خبر؟» او گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان جمعى از اصحاب خود به قصد تعقيب شما بيرون

ص: 533

آمده است كه تاكنون به سان آن جمع نديده ام و آنان عليه شما آتشى در دل دارند و اكنون كسانى كه در روز رويارويى مسلمانان با شما از همراهى سپاه مانده بودند با او همراه شده اند و بر گذشتۀ خود پشيمانند و همه چنان خشمى عليه شما در سينه دارند كه تا كنون مانند آن نديده ام». ابو سفيان با شنيدن اين سخن گفت: «تو را چه خبر است؟ چه مى گويى؟ به خدا سوگند از همين جا دور نمى شوى مگر آن كه پيشانى اسبان مهاجم را مى بينى. به خداوند سوگند ما براى هجوم عليه آنان گرد هم آمده ايم تا آن كه ريشۀ آنها بركنده شود». امّا معبد به او پاسخ داد كه «من تو را از چنين كارى نهى مى كنم».

سخنان معبد در اراده و عزم آنان خلل ايجاد كرد و از شوكت و أبّهت آنان كاست و آنان از رويارويى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترس داشتند. آنها با همين وجود بر آن شدند تا محمّد (صلی الله علیه و آله) را از دسترسى به خود بازدارند و به همين دليل نيز مردى از عبد القيس را مأمور كردند تا همان سان كه پيامبر آن مشركان را ترسانده بود آن حضرت را بترساند. آن مرد نيز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حمراء الاسد بود با آن حضرت ملاقات كرد و اطّلاع داد كه ابو سفيان قصد حركت به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را دارد تا باقيماندۀ سپاه او را نيز از بين ببرد. امّا اين خبر محمّد (صلی الله علیه و آله) را آن گونه كه ابو سفيان نگران شده بود نگران نكرد و فرمود: «خدا پشتيبان ماست و او خوب عهده دارى است».

بخارى مى گويد در همين باره اين آيه نازل شد كه «آنان كه برخى به ايشان گفتند مردم براى [رويارويى با] شما گرد آمده اند، از آنان بترسيد اين گفته بر ايمان آنان بيفزايد و گويند خدا پشتيبان ماست و او خوب عهده دارى است»(1).

سرانجام در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشركان را تعقيب مى كرد، آنان مأيوس و نااميد [به ديار خود] برگشتند و به آنچه به دست آورده بودند دل خوش كردند.

ص: 534


1- - همان/ 173.

اكنون با چنين وصفى جاى اين پرسش است كه آيا مسلمانان در غزوۀ احد شكست خوردند؟ پاسخ آن است كه در اين نبرد مسلمانان تنها گزند و زخمى برداشتند و اين در حالى است كه در هر جنگى ممكن است رزمندگانى مجروح و كشته شوند و چنين چيزى در قانون جنگ يك «شكست» محسوب نمى شود، بلكه شكست آن است كه رزمندگان به صحنۀ نبرد پشت كنند و ديگر بار نيز به صحنه برنگردند و كاملا فرار كنند.

مهربانى و رحمت فرمانده

437 - فرماندهى كه پا بپاى سپاه حركت مى كند و روح و دل خود را پيشاپيش آنان مى فرستد و در صحنه هاى خطر با آنان همراه مى شود بى آن كه هيچ بيم و انديشه اى به دل و خاطره راه دهد همان فرمانده مهربانى است كه خير و نيكى را پى درپى بر سپاه خود مى فرستد و به سان پدرى كه به فرزند توجّه مى كند به آن بذل توجّه مى كند و اگر آنان را به ميدان شهادت مى فرستد براى هدفى والاست كه خود نيز در راه رسيدن به آن پيشاپيش آنان گام برمى دارد.

بنابراين فرمانده پيروز فرماندهى نيست كه سربازان خود را آن گونه كه ابزار و ادوات جنگ را به ميدان مى برند به ميدان جنگ بفرستد بى آن كه قلبى مهربان بر آنان داشته باشد و در حالى كه اين حقيقت را از ياد مى برد كه سربازان قلبهايى انسانى هستند كه به ميدان فرستاده مى شوند و جانهايى گرانقدر هستند كه فداى يك هدف والاى انسانى مى شوند كه جنگ به خاطر آن صورت مى گيرد و به خاطر آن انسانهايى به ميان چكاچك شمشيرها مى روند و در راه يارى آن و در راه تأييد كلمۀ حق مرگ را در آغوش مى گيرند. چنين فرمانده سرسختى كه جنگ را فقط يك برنامۀ خشك و انعطاف ناپذير مى داند نه يك جلوه از رحمت و يا دست كم چيزى همراه با رحمت، هرگز پيروز نمى شود و اگر حتى يك بار پيروز شود اين پيروزى تكرار نمى گردد، چرا كه چنين فرماندهى ديگر سپاهى نمى يابد كه به يارى او [با دل

ص: 535

و جان] بپردازد. ما كسانى را ديده ايم كه خود را «فرمانده» مى نامند و مرگ سربازان خود را در بيابانها مشاهده مى كنند و مى بينند كه جنازه هاى آنان خوراك درندگان و گرگهاى صحرا مى شود و آنگاه بى آن كه هيچ غمى به دل راه دهند مى گويند:

«جنگ همين است» و درست به همين خاطر نيز شكستهاى آنان پى درپى تكرار مى شود.

ناپلئون بناپارت يك فرمانده ظاهرا پيروز بود تا آن هنگام كه سربازان خود را در روسيّه رها كرد تا در ميان يخ و برف از ميان بروند و خود به فرانسه بازگشت در حالى كه گرسنگى را به سربازان خويش تحميل كرد و همين امر سرآغازى بر شكست او شد و از آن پس به پيروزى چشمگيرى دست نيافت.

امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) الگويى والا از مهربانى يك فرمانده با سپاهيانش بود، گويا كه آنان پاره هايى از تن اويند. خداوند در قرآن از اين رحمت و مهربانى به نيكى نام برده و فرموده است: «بدانچه از رحمت خدا بود با آنان نرم شدى و اگر سخت دل و درشتخوى بودى از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و برايشان [از خداوند] آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت كن و البتّه چون عزم بر كارى گرفتى بر خداوند توكّل كن كه خداوند توكّل كنندگان را دوست دارد»(1).

رحمت و مهربانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان خود در نبرد احد و در پى زخمهايى كه بر جان ارتش اسلام نشسته بود خود را نشان داد، آنجا كه آن حضرت هيچ كس را سرزنش نكرد و هرگز به انديشه اش نگذشت كه سربازان را به سبب اشتباهاتى كه از آنان صورت گرفته است مورد محاكمه قرار دهد، بلكه همۀ تلاش او در ميدان جنگ اين بود كه سربازان خود را دوباره به صحنه برگرداند و وضعيّت را به حال نخست درآورد و مسلمانان پايدارى كنند و اجازه ندهند همه در مقابل هجوم دشمن كشته شوند و به همين سبب نيز آن حضرت آنان را به سوى فراز كوه احد برد و پرچم سپاه را نيز به كسى داد كه حق آن را ادا كند. خود نيز به نبرد و

ص: 536


1- - همان/ 159.

مقاومت پرداخت تا آن كه دشمن را از ريشه كن كردن بنياد مسلمين نااميد ساخت و آنان را وادار به ترس از مسلمانان كرد. به همين دليل نيز آن مشركان هنگامى كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدند كه ديگر بار حالت جنگى به خود گرفته و با آن زخمهايى كه برداشته ديگر بار آمادۀ نبرد شده است، هر چند شكست نخورده بودند از بيم آن كه شكست بخورند جنگ با مسلمانان را به پايان بردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سربازان خود را مورد عفو قرار داد تا غرور و قدرت آنان همچنان براى آينده بر جاى بماند، هر چند آنچه در احد از آنان سر زده بود نه تنها شادى آفرين نبود، بلكه غمبار نيز بود. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى به عفو آنان بسنده نكرد بلكه از خداوند براى ايشان مغفرت طلبيد.

شايد آنچه باعث شد مسلمانان ناگزير با مشركان رو در روى و درگير جنگ شوند نتايج همان شورايى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان برپا كرد و اگر آنان نظريّۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مورد عمل قرار مى دادند، حتّى از اين نيز بى نياز و در امان بودند. امّا آنچه سبب وارد آمدن خسارتها بر سپاه اسلام شد شورا نبود، بلكه نافرمانى در مقابل فرمانده و سرپيچى از نظام مقرّر بود. به همين سبب نيز هر چند شورا سبب درگير شدن در يك جنگ شده بود، امّا خداوند به ادامه كار بر اساس شورا فرمان داد، چرا كه حتّى اشتباه شورا دربردارنده يك درستى است و آن اين كه ارادۀ امّت تقويت مى شود، آنچنان كه درستى استبداد خود يك خطاست، چرا كه ارادۀ امت را ضعيف مى كند و ضعف اراده عزمها را سست مى كند و روان را تباه مى سازد و چنين چيزى بذاته يك اشتباه است.

رحمت و مهربانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين خود را در برخورد با شهدا نشان داد، چرا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان داد جنازه هاى آنان به جاى آن كه به سوى خانواده هايشان برگردانده شود در همان مكان دفن گردد و هر كس نيز خاندانش جنازۀ او را مى برند برگردانده و در همان محل شهادت دفن شود. اين كار بدان سبب بود كه اوّلا جنازه هاى آنان از هم نپاشد، ثانيا مشاهدۀ جنازه ها بستگان آنان

ص: 537

را اندوهگين و دردمندتر نسازد و ثالثا خانواده هاى شهيدان نوحه و ناله سر ندهند.

بنابراين رحمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مورد آن بود كه در همان جا كه شهيد شده اند دفن شوند تا اين افتخار و فضل آنان محفوظ بماند و مردم از آن آگاه شوند، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن پس به زيارت قتلگاه اين شهيدان مى آمد، ابو بكر، عمر و عثمان نيز همين كار را مى كردند و على (ع) نيز خاندان و فرزندان اهل بدر و احد را گرامى مى داشت و در نماز بر جنازه هاى آنان تكبيراتى را مى افزود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد در دفن جنازه هاى شهدا گاه بيش از يك نفر را در يك قبر دفن مى كرد و كسانى را كه با هم دوست بوده اند در كنار هم در يك قبر قرار مى داد و با آن كه شهدا همه داراى فضل و مقامى والا و شايسته اند در دفن آنان به ترتيب نخست كسانى را كه زهد و تقواى بيشترى داشته اند دفن مى كرد.

آن حضرت همچنين خانوادۀ شهيد را از گريه بر شهيدان خود بازنمى داشت ، هر چند او به فوز شهادت رسيده بود [و جاى گريه نداشت]. آن حضرت مى فرمود: «گريه از همان رحمان و ناله و شيون از شيطان است».

او خود بر عمويش حمزه مى گريست و هنگامى كه مشاهده كرد زنان بر كشتگان خود مى گريند اندوهگين و غمگسار فرمود «گريه كننده اى براى حمزه نيست».

يكى از جلوه هاى رحمت او بر خانواده شهيدان آن بود كه بانوى بزرگوار صفيّه عمّۀ خويش را از اين منع كرد كه جنازۀ برادر خويش را كه زنان مشرك آن را بازيچۀ هوسهاى خود قرار داده و مثله كرده بودند ببيند.

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«صفيّه دختر عبد المطّلب [به ميدان نبرد] آمد تا به جنازۀ برادر خويش بنگرد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پسرش زبير بن عوّام فرمود: «به سراغ او برو و او را برگردان تا آنچه را بر سر برادرش آمده است نبيند». وى به سراغ مادر رفت و گفت: «مادرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو را فرمان مى دهد كه برگردى». او

ص: 538

گفت: «چرا مرا برگرداند در حالى كه خود مى دانم كه برادرم مثله شده و اين در راه خداست و ما چه بسيار بر اين امر خشنود و بردباريم و ان شاء الله صبر و خويشتن دارى از خود نشان خواهم داد».

پس زبير نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و آن حضرت را از آنچه مادرش گفته بود آگاه ساخت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «راه او را باز بگذاريد».

بدين ترتيب صفيّه كنار جسد برادر آمد، بدان نگريست، بر آن نماز گزارد، كلمۀ استرجاع بر زبان آورد و براى او آمرزش طلبيد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد حمزه به همراه خواهرزاده اش عبد اللّه بن حجش - كه مادرش اميمه دختر عبد المطلب بود و - جنازه اش چون جنازۀ حمزه مثله شده تنها با اين تفاوت كه جگر او پاره نشده بود دفن شوند»(1).

اين گونه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرمانده مهربان پس از اين زخمها و آسيبها با خانواده هاى جراحت ديده ابراز همدردى مى كند، همدردى حقيقى و همدردى يك پيامبر كه به آنان اعلام مى دارد كشتگانشان شهيدند و زنده و در پيشگاه خداوند خود روزى مى خورند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «گمان مداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، بلكه آنان زنده اند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند»(2). و نيز اين حقيقت را به آنان يادآور مى شود كه اين شهيدان بهترين «آن دو نيكى» را به دست آورده و اينك آرزو مى كنند كاش بتوانند ديگر بار برگردند و به سان بار نخست در راه خدا به شهادت برسند، امّا خداوند براى آنان چنين تقدير كرده كه مرده اند و برنمى گردند و تنها در روز قيامت آن روز كه زمان آن نزد خدا مشخّص است برانگيخته خواهند شد.

آمار و ارقام

438 - ابو سفيان بن حرب فرمانده سپاه شرك پس از پايان نبرد احد به تفاخر

ص: 539


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 42.
2- - آل عمران/ 169.

ايستاد و گفت: «امروز در مقابل روز بدر كه سنّت جنگ روزى به سود است و روزى به زيان». او چنين گمان داشت يا مدعى بود كه كشتگان و خسارتهاى احد و بدر با يكديگر برابر و خسارتهاى مسلمانان در اين نبرد به اندازۀ خسارت مشركان در نبرد بدر است، امّا اگر بپرسيم آيا واقع امر نيز همين بود آمار و ارقام چيز ديگرى را به ما ارائه خواهد كرد، چرا كه در بدر هفتاد نفر از مشركان به قتل رسيدند و به همان اندازه نيز به اسارت درآمدند و همه در حالى كه شكست خورده و سرافكنده بودند و شمشيرها از پشت سر بر آنان فرود مى آمد گريختند. امّا آيا وضع مسلمانان نيز در نبرد احد چنين بود؟ در اين نبرد مسلمانان هفتاد كشته داشتند، چهار نفر از مهاجرين و بيش از شصت و پنج نفر از انصار. مسلمانان در اين نبرد هيچ اسيرى نيز ندادند و اين در حالى است كه مشركان در همين نبرد بيست و دو كشته و يك اسير داشتند.

آن اسير نيز ابو عزه جمحى بود كه در نبرد بدر نيز به اسارت در آمد و پس از آن آزاد شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان داد كه به همكارى با هيچ كس عليه او نپردازد، امّا به اين پيمان خيانت كرد و عليه مسلمانان دست به اقدام زد و به جنگ آنان آمد و براى بار دوّم اسير شد. او اين بار نيز از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواست او را به خاطر دخترانش و نيز به خاطر فقر و تنگدستى كه در آن گرفتار است آزاد كند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «نيكى با نيكى و بدى با مجازات پاسخ داده مى شود». همچنين فرمود:

«تو را رها نمى كنم كه دستى بر سبيل خود بكشى و بگويى دو بار محمّد (صلی الله علیه و آله) را فريب دادم. مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نمى شود». پس فرمان داد و او را به قتل رساندند.

در نبرد احد [بر خلاف وضعيّت مشركان در بدر] مسلمانان اسير ندادند، سرشكسته و ناكام نگريختند و از پشت سر هدف تيغ شمشير قرار نگرفتند. هر چند آنان در دوّمين مرحلۀ نبرد در محاصره دشمن قرار گرفتند، امّا توانستند بزودى خود را از اين محاصره درآورند و خود را به نقطه اى بلندتر و مسلّط بر آنان بكشانند و با انتخاب مكان مناسب به بيرون آوردن نتايج نبرد و ابتكار عمل از دست مشركان

ص: 540

بپردازند، تا آنجا كه مشركان دريافتند كه با اين نبرد مجدّد [در صورتى كه ادامه يابد] هر چه تاكنون به دست آورده اند از چنگ آنان در خواهد آمد.

همچنين در نبرد احد در فرداى آن مسلمانان به تعقيب مشركان پرداختند و اين نشان مى دهد كه آنان هر چند زخمهايى برداشته بودند، امّا شكست نخورده بودند، چرا كه براى خدا مى جنگيدند و جنگ براى خدا شكست ندارد.

بنابراين مشركان نمى توانند ادّعا كنند كه آنان با مسلمانان برابرند و نبرد قبلى را اكنون تلافى كرده اند، چرا كه مقايسه آمار و ارقام پيش گفته نشان مى دهد كه در مجموع خسارتهاى اين دو نبرد مسلمانان خسارتهاى بيشترى را به مشركان وارد ساخته اند. زخمها و خسارتهايى نيز كه در نبرد احد بر مسلمانان وارد آمد يك شكست محسوب نمى شود و به گفتۀ دوستمان فرمانده بزرگ سرتيپ ستاد محمود شيت خطاب از دست دادن ده درصد نيروى رزمى با سرپا بودن سپاه و با ادامه راه پيروزى از سوى آنان به هيچ وجه يك شكست دانسته نمى شود.

بنابراين آنچه در جنگ احد بر مسلمانان وارد آمد تنها يك گزند و يك آسيب بود آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر گزندى به شما رسيد پيش از اين به آن مردم نيز گزندى همانند آن رسيده و اين روزگار و ايام است كه آن را ميان مردم دست بدست مى چرخانيم»(1). در اين نبرد آنچه ميان دو گروه دست بدست شد شكست و پيروزى نبود، بلكه گزندها و آسيبهايى بود كه به صورت همانند به هر دو طرف رسيد و علاوه بر اين مشركان در مرحلۀ اوّل نبرد شكست خوردند و در مرحلۀ دوّم [على رغم تسلّط نسبى بر اوضاع] نتوانستند شكستى را نصيب مسلمانان سازند و بلكه در فرجام كار [و در تعقيب روز بعد] از رويارويى با آنان گريختند.

درسهاى احد

439 - هر چند مسلمانان در احد شكست نخوردند، امّا در اين نبرد دچار

ص: 541


1- - همان/ 140.

اشتباهاتى شدند كه باعث شد گزند و آسيبهايى همانند آنچه در مرحلۀ نخست بر مشركان وارد آورده بودند - و البتّه به مراتب سنگينتر از تعرّض آنان به مؤمنان و همراه با شكست و خفّت و خوارى بود - بر آنان وارد آيد و در همين اشتباهات درسها و عبرتهايى وجود دارد، چرا كه گزندهايى كه به مسلمانان رسيد به عوامل و اسبابى از اين قبيل برمى گردد:

يك: در سپاه مسلمانان كسانى وجود داشتند كه تنها در پى به دست آوردن غنيمت بودند و [پس از تسلّط مسلمانان بر اوضاع در نخستين مراحل نبرد] در مقايسۀ اوضاع با آنچه در بدر بود پيروزى را مسلّم تلقّى كردند و در پى غنايم رفتند.

نيّات اين گروه قبل از نبرد نيز خود را نشان داده بود، آنجا كه دو گروه با آن كه خداوند ياورشان بود بر آن شدند كه سست شوند و پا را از صحنۀ نبرد كنار بكشند.

اين نيّات و مقاصد در اثناى جنگ نيز خود را علنى ساخت آنجا كه به فرمودۀ قرآن كه مى گويد «برخى از شمايند كه خواهان دنيايند و برخى در پى آخرتند»(1) دنياخواهان در پى غنيمت رفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى كردند. اين گروه و نيّات آنان پس از نبرد نيز رخ نمود، زيرا آنان اندوهگين و نگران [جان] خود و از اين كه در جنگ شركت كرده اند پشيمان شدند، چرا كه به ثروت و غنيمتى دست نيافتند و خسارتهايى را نيز متحمّل شده بودند. آنان نمى دانستند كه آيين جنگ پيروى از سازمان و دستورات آن است و اگر از اين چهارچوب خارج شوند و با فرمان فرمانده مخالفت ورزند گرفتار شكست و مصيبت خواهند شد و اگر از او فرمان برند و راه درست را بپيمايند به توفيق خداوند به پيروزى خواهند رسيد.

همين گروه بودند كه در صحنۀ نبرد احد نيز ترديد دربارۀ جهاد را در دل مؤمنان ايجاد مى كردند و خداوند دربارۀ همين گروه مى فرمايد: «آيا هرگاه مصيبتى به شما برسد كه دو چندان آن به ديگران وارد آورده ايد مى گوييد اين ديگر از كجاست؟ بگو اين از ناحيۀ خود شماست. خداوند بر هر كارى تواناست و آنچه در

ص: 542


1- - همان/ 152.

روز رويارويى دو سپاه بر شما وارد آمد به اذن خداوند و براى آن بود كه مؤمنان را و نيز منافقانى را بشناسد كه نفاق پيشه كردند و [چون] به آنان گفته شد بياييد و در راه خدا نبرد كنيد يا دفاع نماييد گفتند: ما اگر در جنگ مهارتى داشتيم با شما همراه مى شديم. آنان در آن روز [كه چنين گفتند] به كفر نزديكترند تا ايمان. آنان به زبانهاى خويش چيزى را مى گويند و ابراز مى دارند كه در دلهاى آنان نيست و خداوند بدانچه آنان در دل پنهان مى دارند آگاه است»(1).

دو: برخى از افراد سپاه اسلام تحت تأثير گروه دنياطلب به جمع آورى غنايم مشغول شدند و پس از آن كه با ضربات اصحاب رادمرد و استوار محمّد (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان راستين صف شكن صفوف مشركان درهم ريخت به تعقيب آنان نپرداختند تا آنان را زمين گير و از اين ناتوان سازند كه مسلمانان را در محاصره خود گيرند و به هجومى عليه آنان روى آورند.

سه: گروه دنياطلب موجود در صفوف سپاه ايمان فرمانده خويش را نافرمانى كردند و هر چند آخرت طلبان در مقابل آنان ايستادند، امّا همين گروه پشت اردوى مسلمانان را خالى كردند و آسيبهايى بر مسلمانان وارد آمد.

هر چند نتيجۀ اين خسارتها شكست مؤمنان نبود، امّا حدّ اقل يك درس و يك دستاورد را با خود داشت و آن اين كه خداوند مؤمنان و آخرت خواهان را از كسانى كه دنيا طلبند و بدانچه در آخرت در پيشگاه خداوند وجود دارد نمى انديشند جدا ساخت، چه، در زمانى كه دنياطلبان در پى غنايمى مى دويدند كه مايۀ گرفتارى مسلمانان شد، مخلصان آخرت خواه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و ضربات شمشير دشمن را از آن حضرت بازداشتند و آنان را با تيرهاى خود از او دور ساختند. آنان كه جان خويش را به خدا فروخته بودند تحت فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرمانده بزرگ شمشير مى زدند و مى جنگيدند، مى كشتند و كشته مى شدند تا آنچه كه محاصره دشمن را شكستند و خود را به روى كوه احد رساندند و به وارد

ص: 543


1- - همان/ 167-165.

آوردن ضربات خود بر پيكر دشمن پرداختند، آنسان كه آنان را از پيروز شدن و از وارد آوردن يك شكست به مسلمانان نااميد كردند. خداوند در توصيف همين مجاهدانى كه صحنۀ جنگ را عوض كردند و پس از آن كه در نتيجه كار دنياطلبان وضعيّت به هم ريخته بود آن را سامان دادند چنين فرموده است: «و نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟»(1).

خداوند در نبرد احد مجاهدان پايدار و استوار را از ديگران جدا ساخت مجاهدانى كه برخى به شهادت رسيدند و برخى نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار آن نشستند.

به هر حال نتايج نبرد احد را هر چه بناميم و هر چه بدانيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را زخمى و آسيبى دانسته كه از ناحيۀ مشركان به مسلمانان رسيده است، آنجا كه فرمود: «از اين پس مشركان آسيبى همانند اين به ما وارد نخواهند آورد تا آن زمان كه خداوند فتح و پيروزى را از آن ما كند».

دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد

440 - مناسب ديديم به ذكر دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پس نبرد احد - با همه شدّتى كه بر مؤمنان داشت - تبرك جوييم. احمد بن حنبل در مسند خود به سند پيوسته از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت مى كند كه چون در روز نبرد احد مشركان پراكنده شدند [به اصحاب خود] فرمود: «مرتّب بايستيد تا پروردگار خويش را ستايش كنيم». پس همه پشت سر او به صف ايستادند و آنگاه فرمود: «پروردگارا همه سپاس و ستايش از آن توست، پروردگارا آنچه را كه تو بگشايى كسى بازنمى گيرد و آنچه را كه تو بازگيرى كسى نمى گشايد؛ آن كه را تو گمراه كنى كسى هدايت

ص: 544


1- - همان/ 141-142.

نمى كند و آن كه را تو هدايت كنى كسى گمراه نتواند كرد؛ آنچه را تو ندهى كسى ديگر نمى دهد و آنچه را تو بدهى كسى نتواند گيرد؛ آنچه را تو دور سازى كسى نزديك نكند و آنچه را تو نزديك سازى كسى دور نتواند كرد؛ پروردگارا از بركت و رحمت و فضل و روزى خود بر ما گشايش ده. پروردگارا آن نعمت جاويدى از تو مى خواهيم كه از ميان نمى رود و تغيير نمى پذيرد. پروردگارا در روز گرفتارى از تو نعمت و آسايش و در روز ترس از تو امنيّت مى خواهم. پروردگارا به تو پناه مى برم از شر آنچه به ما داده اى و از شر آنچه نداده اى. پروردگارا ايمان را براى ما دوست داشتنى قرار ده، آن را در دلهايمان زينت ده و زيبا بنماى و كفر و بدكارى و نافرمانى را بر ايمان ناخوشايند قرار ده و ما را از راه يافتگان بدار. پروردگارا ما را مسلمان بميران و مسلمان زنده بدار و ما را به نيكان و صالحان ملحق ساز بى آن كه خوارى ببينيم و يا فريب خوريم. پروردگارا خود با آن كافرانى بجنگ كه رسولان تو را تكذيب مى كنند و سدّ راه تو مى شوند و پليدى و عذاب خويش را بر آنان روا بدار.

پروردگارا خود با آن كافرانى بجنگ كه كتابى بدانان داده شده كه حقّ است».

دعاى فوق را احمد در مسند و نسائى نيز در سنن خود روايت كرده است.

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در حالى وارد جنگ شدند كه خواهان حق بودند، به خدا توجه داشتند و جز به خشنودى او در جهاد و شهادت و عشق خويش بدانچه نزد اوست خشنود نبودند و در حالى نيز از جنگ بيرون آمدند كه رو به سوى خدا آوردند و پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صفوف منظم به حمد و ستايش و سپاس ايستاده بودند، بى آن كه از عقيدۀ خود دست بردارند، بلكه در حالى كه اين جنگ بر ايمان و تسليم و اعتراف آنان به خداوند و واگذارى كارها به او افزوده بود و هرگز ترديدى به دل راه ندادند، بلكه بر ايمان و يقين خويش و به عشق و علاقۀ خود در دفاع و تعصّب نسبت به دين و نيز بر قدرت ربّانى خود افزودند و ضعيف و سست نشدند.

اينگونه بود كه نوعى «تبلور» و «پاكسازى» صورت گرفت و ناخالصيها از

ص: 545

ميان رفت و گوهر ناب برجاى ماند و صيقل يافت.

البتّه در همان حال كه مؤمنان پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دعا مشغول بودند كسانى كه بيم [جان] و انديشۀ [غنايم از دست رفته] در دل داشتند مى گفتند: «آيا اندكى از حقيقت نيز با ما هست و ما برحقّيم؟!... اگر ما بر حق بوديم در اينجا كشته نمى شديم»(1). در همين حال نيز منافقانى كه ضعف و تزلزل روحيّۀ اين گروه را مى ديدند به آنان مى گفتند: «اگر آنان از ما فرمان مى بردند [و به جنگ نمى رفتند] كشته نمى شدند. بگو شما اگر راست مى گوييد مرگ را از خودتان دور كنيد»(2).

پيامدهاى احد

441 - سپاه اسلام در نبرد احد شكست نخورد و البتّه مدعى نيز نيستيم كه به پيروزى دست يافت، چرا كه مشركان از صحنۀ نبرد جان سالم به در بردند و اين امكان را به مسلمانان ندادند كه ضربۀ سختى بر آنان وارد آورند. بلكه با خشنود شدن به آسيبهايى كه با حالتى شبيه يك غارت و شبيخون و نه در حالت يك نبرد عادلانه بر مسلمانان وارد آورده بودند از صحنۀ نبرد بيرون رفتند و از آنجا كه بر شتران خود سوار نشدند پيامبر (صلی الله علیه و آله) دريافت كه قصد بازگشت به مدينه را دارند. به همين سبب به مدينه برگشت تا در آنجا به مداواى مجروحين سپاه خود بپردازد و آنگاه پس از يك شب به مقصد حمراء الاسد بيرون آمد تا شايد به مشركان دست يابد و سپاه مؤمنان شكستى را بر آنان وارد آورند.

عبد اللّه بن عباس بر اين عقيده است كه خداوند پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در نبرد احد پيروزى و يارى داد. عبيد اللّه از ابن عباس روايت مى كند كه گفت: «خداوند در هيچ نبردى آنسان كه در نبرد احد [پيامبر را] يارى كرد يارى نكرد و پيروز نساخت» عبيد اللّه مى گويد: ما اين سخن ابن عبّاس را رد كرديم و نپذيرفتيم و او گفت:

ص: 546


1- - همان/ 154.
2- - همان/ 168.

«ميان ما و شما كتاب خدا داور است آنجا كه مى گويد: «خداوند وعدۀ خويش را بر شما محقّق ساخت، آنگاه كه به اذن او آنان را مى كشتيد»(1). در اين آيه واژه «حسّ» به معنى قتل است [و بنابراين مؤمنان بر مشركان چيره بودند و آنان را مى كشتند]... ساعات اوّل روز نبرد به سود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او بود تا آنجا كه از پرچمداران سپاه مشركان هفت يا نه نفر كشته شدند»(2).

بنابراين كشته شدن پرچمداران سپاه شرك دليل بر برترى كفّه مؤمنان در ترازوى اين نبرد است، چه در اين نبرد آن تعداد از پرچمداران سپاه شرك كشته شدند كه آنان ناگزير پرچم خود را به يك زن دادند و اين در حالى است كه پرچم سپاه ايمان در دست مصعب بن عمير بود و تنها همين يك پرچمدار مسلمان به هنگام دفاع از پيامبر (صلی الله علیه و آله) كشته شد و از آن پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را به على بن ابى طالب سپرد و توانست خود را به بالاى كوه احد بكشاند و در پى بى آن مشركان در حسرت دست يافتن به پرچم ايمان مى سوختند و هيچ كارى از پيش نبردند.

پس مشاهده مى كنيم كه در نبرد احد مسلمانان شكست نخوردند و پرچم آنان بر زمين نيفتاد، امّا با وجود همۀ اينها در ميان يهوديان و منافقان چنين شايعه پخش شد كه سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) شكست خورده است. آنان آسيبهايى را كه به سپاه مؤمنان رسيده بود شكست ناميدند و اين را فرصت و دستاويزى براى آن قرار دادند كه به شماتت كردن و ريشخند مؤمنان بپردازند تا آنجا كه يكى از آنان گفت: «اگر اين پيامبر مى بود شكست نمى خورد». آنها همچنين به سرزنش برادران خود و نيز ديگران پرداختند كه اگر با ما بوديد و با ما مى مانديد كشته و مجروح نمى شديد».

منافقان ريشخند مسلمانان را بدانجا رساندند كه سركردۀ آنان عبد اللّه بن ابىّ به ريشخند آنان تصريح كرد و چون گذشتۀ خويش وانمود كرد كه پيامبر را تأييد مى كند، امّا در واقع سخنان او هدفى جز مسخره كردن نداشت.

ص: 547


1- - همان/ 152.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 24.

ابن اسحاق مى گويد: «عبد اللّه بن ابىّ در ميان خاندان خود به شرافت و خانوادۀ او نيز به بزرگى مشهور بود. وى جايگاهى داشت كه هر جمعه در آن قرار مى گرفت و به ايراد خطبه مى پرداخت. در جمعه اى چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پايان خطبۀ خود نشست او برخاست و گفت: «اى مردم، اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان شماست كه خداوند به وسيلۀ او شما را گرامى داشته و عزت بخشيده است.

پس او را يارى و از او پشتيبانى و اطاعت كنيد».

او اين سخنان را جز ناشى از نفاق خود بر زبان نمى آورد و در پشت اين اظهارات كفر خود را پنهان مى ساخت و از سويى ديگر به پراكندن كفر و نفاق و ترديد و دودلى در دلهاى مؤمنان مى پرداخت. مسلمانان او را ديده بودند كه چگونه به پراكندن روح اختلاف و تفرقه و شكست در سپاه ايمان پرداخته و سپس از آن بيرون آمده و عقب نشسته بود تا اين روحيّه را به تمام سپاه سرايت دهد و روح ترديد را در ميان آنان بپراكند، تا آنجا كه دو گروه بر آن شدند تا پا را از صحنۀ نبرد كنار كشند و سست شوند [هر چند اين تصميم را عملى نكردند].

ابن ابىّ پيوسته آنچه را در دل نهان داشت آشكار مى ساخت. او در حالى به ايراد آن سخنان پرداخت كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زخم خورده برگشته ولى شكست نخورده بود [تا نيازمند توصيه هاى او باشد]. وى اين كار را مانند ديگر جمعه ها تكرار كرد تا آنجا كه مؤمنان دريافتند او قصد شماتت و ريشخند دارد و به همين دليل جامۀ او را گرفتند و گفتند: «اى دشمن خدا بنشين كه به خدا سوگند تو با آنچه كرده اى شايستۀ بر زبان آوردن چنين سخنانى نيستى». بدين ترتيب او در حالى كه از روى سر و گردن مردم مى گذشت و مى گفت: «به خدا سوگند گويا سخن گزافه اى گفته ام كه برخاسته و به تحكيم موقعيّت او پرداخته ام... تا آن كه مردانى بر من پريده و مرا به پايين كشيده اند». از مسجد بيرون رفت. در اين هنگام مردى از انصار به او گفت: «برگرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايت آمرزش طلبد». امّا او گفت: «به خدا سوگند، نمى خواهم كه او برايم آمرزش طلبد. او مى گويد كه

ص: 548

من قصد شماتت دارم».

عبد اللّه همان گونه بود كه خداوند در توصيف او و هم مسلكان او و ديگر بيماردلان مى فرمايد: «آيا آنان كه در دلهاى آنان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى نهفته درون آنها را بيرون نخواهد آورد [و آشكار نخواهد ساخت]؟ در حالى كه ما اگر مى خواستيم آنها را به تو نشان مى داديم و آنها را به چهره مى شناختى، هر چند آنان را در لحن گفتارشان مى شناسى و خداوند نيز كردار شما را مى داند. ما شما را مى آزماييم تا از ميان شما مجاهدان و پايداران را بشناسيم و كردارتان را آزمايش كنيم»(1).

به هر حال منافقان از آنچه در نبرد بدر گذشته بود شادمان شدند و نشانه هاى اين شادمانى كه از خشم و كينۀ آنان بود در گفتارشان خود را آشكار كرده بود، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «اگر خوبيى به شما رسد آنان را آزار مى دهد و اگر آزارى به شما رسد از آن شادمان مى شوند و البتّه اگر پايدارى ورزيد و تقوا داشته باشيد مكر آنان هيچ آسيب و ضررى به شما نخواهد رساند. خداوند بدانچه آنان مى كنند احاطه دارد»(2).

اين وضعيّت منافقان در فرداى جنگ احد بود. اينك ببينيم يهوديان چه وضعيّتى داشتند.

يهوديان در فرداى احد

442 - يهوديان از ماجراهاى احد عميقا شادمان بودند و آن ماجراها در آنان طمعهايى را به وجود آورده بود. آنها كينۀ انتقام از مسلمانان را در دل داشتند و داغى را كه مسلمانان در ماجراى بنى قينقاع به سبب اعمال اين گروه بر دل آنان نشانده بودند هنوز از ياد نبرده بودند، بويژه آن كه احتمال اين را نيز مى دادند كه سرنوشتى

ص: 549


1- - محمد/ 31-29.
2- - آل عمران/ 120.

كه بر بنى قينقاع وارد آمده بود بر آنان نيز وارد آيد. به سبب اين امور، هنگامى كه نبرد احد بدان شكل پايان يافت به جاى آن كه همچنان از هيبت مؤمنان بيمناك باشند اين را يك «فرصت مغتنم» براى خود شمردند و در انتظار پيشامدهاى ناگوار جديدى براى مسلمانان نشستند.

بى ترديد شادمانى يهوديان در پس نبرد احد شادمانى عميقى بود، بويژه آن كه حتّى برخى از همكيشان آنها از جمله ابو عمار راهب و همدستان او در كنار مشركين با مسلمانان جنگيده بودند، بدين گمان كه حضور آنها در جنگ مردم يثرب را از اطراف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهد پراكند.

يهوديان اين كينه را در گفتار و كردار خود نشان دادند و كار را به آنجا رساندند كه در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برآيند و در حالى كه اصحاب آن حضرت به همراهش بودند از فراز بام بر روى سر او سنگى رها كنند، هر چند كه خداوند آن حضرت را از اين سوء قصد نجات داد.

در اين ميان مسلمانان نيز به سبب اعمال و رفتار و كينه هاى نهان و آشكار و پيدا و پنهان يهوديان به آنان خوش گمان نبودند.

البتّه در اينجا همان گونه كه گفته ايم يادآور مى شويم كه همۀ يهوديان چنين نبودند، و در اين باره خداوند در قرآن مى فرمايد: «آنان همه با هم برابر نيستند و از اهل كتاب گروهى باقى اند كه در سرتاسر شب آيات خداوند را تلاوت مى كنند و در سجده اند»(1).

گروه مورد اشارۀ اين آيه كسانى از يهوديان چون عبد اللّه بن سلام و همراهان او هستند كه در پى ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه اسلام آوردند و پاداش دو نيكى [آيين سابق خود و نيز اسلام] را از آن خود كردند.

گروهى از همين افراد در خلال جنگ احد و در دوران شدت و سختى مسلمانان اسلام خود را آشكار كردند و در آن اخلاص نشان دادند. از جملۀ اين

ص: 550


1- - آل عمران/ 113.

افراد مى توان از مخرق ياد كرد كه ابن اسحاق دربارۀ وى چنين مى گويد:

«او يكى از افراد بنى ثعلبه و از كسانى است كه در نبرد احد كشته شد. او در روز نبرد احد خطاب به هم مسلكان خود گفت: «اى جماعت يهود، يارى دادن به محمّد (صلی الله علیه و آله) حقى است بر گردن شما». امّا آنان گفتند: «امروز روز شنبه است [و جنگ ميمنتى ندارد]». او پاسخ داد: «در اينجا ديگر شنبه و آيين شنبه براى شما وجود ندارد».

وى سپس شمشير و توشۀ خود را برداشت و روانۀ نبرد شد و نيز وصيّت كرد كه «اگر كشته شدم اموالم در اختيار محمّد قرار گيرد و او با آن هرچه خواهد خواهد كرد». او سپس خود را به حضور رسول خدا رساند و در كنار او جنگيد تا كشته شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - بنابر آنچه به ما رسيده است - فرمود: «مخرق بهترين يهوديان است»(1).

سهيلى روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال او را كه هفت باغ بود در مدينه وقف فرمود و اين نخستين وقفى بود كه صورت گرفت.

اين وقف يك سنّت است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را گذاشت و دليلى است براى كسانى كه وقف و تحبيس را مشروع دانسته اند، زيرا شيوه و سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا قيام قيامت برپاست.

از ديگر كسانى كه تا هنگام نبرد احد اسلام نياورده و تنها در آن زمان مسلمان شدند مى توان از اصيرم بن عبد الاشهل عمرو بن ثابت بن وقش نام برد. زمانى كه قريش به همراه سپاهيان و گروههاى ديگر به قصد هجوم به مدينه به منطقۀ احد آمدند غيرت او برانگيخته شد و به سپاهيان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوست و ايمان آورد در حالى كه او تا اين زمان از اسلام آوردن ابا داشت و حتّى آن را براى قوم خود نيز روا نمى دانست، امّا چون نبرد احد صورت گرفت او شمشير خود را برداشت و در رديف ديگر سپاهيان [رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] درآمد و به جنگ پرداخت تا وقتى كه زخمها او را زمين گير كرد. پس از پايان نبرد در حالى كه بنى عبد الاشهل در صحنۀ

ص: 551


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 36.

كارزار در پى كشتگان خود مى گشتند ناگهان او را ديدند و گفتند: «اين واقعا اصيرم است. اينك آيا چه چيز او را به ميدان نبرد آورده است در حالى كه ما زمانى از او جدا شديم كه منكر اسلام بود؟». پس از او پرسيدند كه «چه چيز تو را به جنگ آورده است؟ آيا دلسوزى براى خاندان و مردمت يا تمايل به اسلام؟». او گفت:

«تمايل به اسلام». من به خداوند به رسول او ايمان آورده ام و مسلمان شده ام و سپس شمشير خود را برگرفته به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدم و به جنگ پرداخته ام تا آن كه آنچه مى بينيد بر سرم آمده است»(1).

پس از اين ديرى نپاييد كه او درگذشت.

او در حالى اسلام آورد كه در صحنۀ جنگ بود و ميان مسلمان شدن، به جنگ آمدن و كشته شدن او وقت هيچ نمازى فرا نرسيد و او حتّى يك نماز هم نخواند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مژدۀ بهشت را براى وى داد.

ابو هريره از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه فرمود: «مردى را نام بريد كه حتّى يك نماز هم نخوانده و به بهشت درآمده است». [گفتند: نمى دانيم و] پرسيدند كه «او كيست؟» فرمود: «اصيرم بن عبد الاشهل عمرو بن ثابت».

اين تصويرى از رخدادهاى احد و آثار آن در داخل مدينه و مناطق مجاور است. امّا تأثيرات اين نبرد در سرزمين جزيرة العرب و در ميان قبايل دور از مدينه و ماجراهاى تلخى كه پس از احد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان وارد آمد چيزى است كه آن را به فصل آينده و بحث از سريّه ها و غزواتى كه پس از احد رخ داد وامى گذاريم.

احكام شرعى احد

443 - قبلا يادآور مى شويم كه غزوۀ بدر اعلام مشروعيّت جنگ در راه دفاع از خود، دفع ستم و تجاوز و حمايت از دعوت بود، آن گونه كه آيات ذيل بدان صراحت دارد: «به كسانى كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم

ص: 552


1- - همان، ص 37.

رفته است اجازۀ [نبرد] داده شد»(1)، «در راه خدا با كسانى كه با شما مى جنگند بجنگيد و ستم و تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوزكاران را دوست ندارد»(2)، «با آنان بجنگيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد»(3) و «جنگ براى شما نوشته و تقدير شد در حالى كه برايتان ناخوشايند است و چه بسا چيزى را ناخوشايند داريد و همان برايتان خير است و چه بسا نيز چيزى را دوست بداريد و همان برايتان شرّ است و خداوند مى داند و شما نمى دانيد»(4).

از همين قبيل آيات فراوان ديگرى در جواز جنگ و بلكه در وجوب آن به منظور دفع فساد نازل شده است، آنسان كه مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر مردم فضل فراوان دارد»(5).

اين تشريع اساسى به مناسبت اوّلين جنگ مسلمانان بود. امّا در غزوۀ احد احكام تفصيلى ديگرى دربارۀ جهاد در عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سازمان دادن به سپاه و در مقابله با دشمن تقرير شد كه از اين قبيل مى توان به موارد ذيل اشاره كرد:

الف: در اين غزوه ثابت شد كه افراد كمتر از پانزده سال در جنگ شركت داده نمى شوند مگر آن كه داراى توان و قدرتى چون توان و قدرت جوانان، يا داراى مهارتى فنى در جنگ از قبيل تيراندازى باشند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد به دو نوجوان زير پانزده سال اجازه نبرد داد: يكى به دليل مهارت وى در تيراندازى و ديگرى به دليل برخوردار بودن از قدرت و توانى كافى در بر زمين انداختن دشمن.

ص: 553


1- - حج/ 39.
2- - بقره/ 190.
3- - همان/ 193.
4- - همان/ 216.
5- - همان/ 251.

ب: پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد اجازه داد زنان نيز به منظور آب رساندن به سربازان، مداواى مجروحان و در صورت پرداختن به جنگ در غزوه شركت كنند، آنسان كه نسيبۀ ما زنى در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محاصرۀ مشركان قرار داشت و آنان قصد جان آن حضرت را داشتند همراه با ديگر مجاهدان به دفاع از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخت تا زمانى كه خداوند آن مشركان را خشمگين و عصبانى در حالى كه هيچ به دست نياورده بودند بازگرداند.

به دليل همين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فقها خروج زن به همراه سپاه را براى مداوا و براى نبرد جايز دانسته و البتّه برخى گفته اند براى وى جايز نيست بر اسب سوار شود مگر آن كه به قصد جنگ بيرون برود و در حالت جنگ باشد.

ج: از ديگر احكام آن است كه پس از آماده شدن براى نبرد ترديد و دودلى روا نيست، چرا كه ترديد سستى را در دلها ايجاد مى كند و اختلاف و پشت كردن به نبرد را در پى مى آورد. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه زره جهاد را بر تن كرد فرمود: «براى هيچ پيامبرى روا نيست كه زره جنگ بر تن كند و آنگاه [بى آن كه به نبردى برود] آن را درآورد».

به همين ترتيب در هر كار ديگرى نيز كه به شورا برگزار شود [مشروط به آن كه آن شورا مبنا بر صحّت داشته باشد] ترديد و دودلى روا نيست تا كارها سامان يابد و اختلاف رخت از ميان بربندد.

د: براى مجاهدان جايز است كه حتّى همه با هم از زمينى كه ملك خاص ديگران است عبور كنند، آن گونه كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را از برخى از باغها و اراضى گذراند و به اعتراض معترضان وقعى ننهاد. اين حكم بدان سبب است كه ملك خاص بايد مورد مراقبت قرار گيرد و محترم شمرده شود مگر در مواردى كه مراعات حقوق افراد موجب ضرر بر همگان باشد و در شرايطى كه سپاه اسلام راهى جز عبور از ملك مردم نداشته باشد عبور از آن اشكالى ندارد، هر چند صاحبان آن اعتراض كنند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعتراض آن نابينايى كه

ص: 554

سپاهيان او از باغ وى عبور كردند توجّهى نشان نداد و در مقابل كج ذهنى او فرمود:

«او نابيناى ديده و دل است».

ه: در حالى كه آرزوى مرگ در ساير شرايط و موارد جايز نيست، جايز است مجاهد مسلمان آرزوى شهادت در راه خدا كند، بى آن كه در مقابل دشمن تسليم بجويد و يا سستى از خود نشان دهد، بلكه با قدرت با عزّتمندى و با حزم و درستكارى به نبرد خويش ادامه دهد، آنسان كه عبد اللّه بن جحش هنگامى كه رو به ميدان نهاد دعا كرد و گفت: «پروردگارا مرا با كسى از دشمنان خويش رودررو كن كه كفر او شديد است و نبرد با او سخت تا با او بجنگم و او مرا به قتل رساند و لباس از تنم بركند و گوش و بينى مرا ببرد و چون با تو ملاقات كنم بپرسى كه اى عبد اللّه بن حجش در چه راهى گوش و بينى ات بريده شده است و من پاسخ دهم كه پروردگارا در راه تو».

چنين بر مى آيد كه اين دعاى عبد اللّه هنگامى بود كه او مشاهده كرد مشركان كشتگان مسلمانان را مثله مى كنند.

و: هر مسلمانى خود را بكشد گناه كرده و به دوزخ خواهد رفت، هر چند اقدام او به خودكشى ناشى از شدت جراحتها باشد، آن گونه كه مردى به نام قزمان در همين نبرد وقتى زخمهاى فراوان برداشت و زمينگير شد، از شدت زخمها خود را كشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را گناهكار خواند چرا كه از رحمت خدا نااميد شده و اين در حالى است كه «جز مردمان كافر از رحمت و گشايش خداوند نااميد نمى شوند»(1).

ز: سنّت در مورد شهدا آن است كه غسل داده نشوند و در لباسى جز آنچه در نبرد بر تن داشته و اكنون بر تن دارند كفن بدانان پوشانده نشود، بلكه با همان لباس خون آلود خود دفن مى شوند مگر آن كه دشمن لباس از تن آنان در آورده باشد كه در اين صورت كفنى ديگر بر آنان پوشانده مى شود.

ص: 555


1- - يوسف/ 87.

ح: سنّت ديگر در مورد شهيدان آن است كه به نقطه اى ديگر انتقال نيابند و در همان صحنۀ نبرد دفن شوند تا در زيارت قبور آنان در قتلگاهشان دو درس باشد:

درس شهادت و جهاد و درس ديدن مكانى كه مجاهدان اسلام در آنجا به نبرد و جهاد پرداختند تا آن كه به يكى از «آن دو نيكى» [پيروزى يا شهادت] رسيدند.

در نبرد احد حتّى برخى از مردم كشتگان خود را به مدينه انتقال داده بودند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود تا جنازه هايى را كه برده اند نيز برگردانند و در احد دفن كنند. جابر بن عبد اللّه در همين مورد مى گويد:

«در حالى كه در ميان نظاره كنندگان و منتظران بودم، ناگاه عمّه ام را ديدم كه پدرم و دايى ام را بر شترى گذاشته، به مدينه آورده است تا آنان را در مقبرۀ خانوادگى ما دفن كند. در همين زمان بود كه مردى خود را رساند در حالى كه مى گفت: «هان كه پيامبر فرمان مى دهد كشتگان را برگردانيد و آنان را در قتلگاه خود دفن كنيد». پس آن دو جنازه را برگردانديم و در همان جا كه كشته شده بودند دفن كرديم»(1).

با اين شيوه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سنّت در مورد شهيدان بر اين قرار گرفت كه در همان صحنۀ نبرد دفن شوند.

ط: جايز است كه دو يا سه نفر با هم در يك قبر دفن شوند، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد گاه دو يا سه جنازه را در كنار هم دفن مى كرد و مى پرسيد كه: «چه كسى از اين كشتگان بيشتر قرآن مى خوانده است؟» و چون در پاسخ به كسى اشاره مى كردند، او را قبل از ديگران در قبر جاى مى داد و اگر دو نفر با هم در دنيا رابطۀ دوستى و محبّتى داشته اند آنان را با هم در يك قبر دفن مى كرد، آنسان كه عبد اللّه بن عمرو بن حزم را با عمرو بن جموح به سبب دوستى آنان با همديگر، در يك قبر مدفون ساخت.

ى: در نبرد احد در زمانى كه سپاه مسلمانان در هم ريخته بود يكى از

ص: 556


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 43.

مسلمانان مسلمان ديگرى را به گمان اين كه از كافران است به قتل رساند و از آنجا كه خون مسلمان به هدر نمى رود و ديه اينگونه افراد بر بيت المال است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديۀ چنين كشتگانى را از بيت المال پرداخت كرد، چرا كه آنان در جنگى كه تحت فرماندهى او بود و در حالى كه او خود ولى امر مسلمانان بود به خطا از سوى مسلمانى ديگر كشته شده بودند.

ك: حكم وجوب جهاد از كسانى كه عذرى دارند برداشته مى شود ولى اگر در جهاد حضور يابند ثواب و پاداش خواهند ديد و اگر نيز كشته شوند شهيد خواهند بود. بنابراين رخصت ترك جهاد براى صاحبان عذر يك «رخصت» است و نه «عزيمت» آنسان كه [بر مبناى اهل سنّت و بر خلاف شيعه] روزۀ مريض و مسافر نيز چنين است و مسافر و مريض در عين حال كه اختيار دارد روزه نگيرد مى تواند نيز روزه بگيرد و در چنين صورتى روزۀ او پذيرفته مى شود و قضا ندارد [امّا شيعه معتقد است كه مسافر و مريض حق روزه گرفتن ندارد و اگر روزه بگيرد نيز درست نيست، چرا كه اين يك عزيمت است و نه رخصت].

در همين نبرد احد عمرو بن جموح كه لنگ بود و در حالى كه «بر لنگ اشكالى در شركت نكردن در جهاد نيست»(1)، در صحنۀ جنگ حضور يافت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را از جهاد منع نفرمود و او به جهاد پرداخت تا هنگامى كه شهيد شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود دفن او را در كنار شهيدى ديگر كه با هم رابطۀ دوستى و مودّت داشته اند بر عهده گرفت.

ل: وقتى دشمن به قصد هجوم به خانه ها و شهر مسلمانان حركت كند بر آنان واجب نيست براى نبرد با دشمن از شهر بيرون روند. البتّه لازم هم نيست به انتظار بنشينند تا دشمن به خانه و كاشانۀ آنان و به شهر آنان وارد شود، بلكه بايد ببينند كدام شيوه بيشتر مصالح آنان را تأمين مى كند و كدام شيوه يك حيله و برنامه درست نظامى است و هر كدام را كه بيشتر موجب سركوبى دشمن است انتخاب و بر اساس

ص: 557


1- - فتح/ 17 و نور/ 61.

آن عمل كنند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد همين شيوه را در پيش گرفت.

م: [در مواردى] مشورت كردن در جنگ لازم است، آن گونه كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان مؤمن خود مشورت كرد تا آنان با اطمينان و آرامش و با خشنودى و رضايت و بى آن كه بزور به كارى وادار شده و يا تحت فشار قرار گرفته باشند وارد نبرد شوند و با چنين شيوه اى اميد بيشترى به پيروزى وجود داشته باشد.

ن: نماز بر شهيد چون ديگر مردگان لازم نيست، چه در تاريخ آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد و در ساير نبردها بر شهيدى نماز نخواند، چرا كه نماز ميّت جز يك دعا و آمرزش طلبيدن براى ميّت نيست و اين در حالى است كه شهيد با شهادت خود ديگر از چنين دعايى بى نياز مى باشد(1).

س: ابن قيم جوزى مى گويد جايز است كه مجروح نشسته نماز بخواند، هر چند امام جماعت باشد. او مدّعى است وقتى امام جماعت مجروح شود نشسته نماز مى خواند و ديگران نيز نشسته پشت سر او نماز مى خوانند، آنسان كه در غزوۀ احد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين شيوه اى در پيش گرفت و اين شيوه تا پايان حيات او ادامه يافت.

البتّه در اين ميان اين كه آيا جايز است امام نشسته و مأموم ايستاده نماز به جاى آورد مسأله اى است كه مورد بحث و اختلاف فقها قرار دارد و اينجا جاى تفصيل آن نيست.

آنچه در اين بحث آورديم، همه احكامى مستفاد از عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ احد بود، چرا كه سيره و فعل پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيانگر براى احكام شرعى است كه از آن پيروى خواهد شد. بى ترديد برخى از اين احكام [در

ص: 558


1- - البتّه اين نكته را متذكّر مى گرديم كه در وجوب نماز بر ميّت از نظر شيعه فرقى ميان عادل و فاسق و شهيد و غير شهيد و حتّى آن كسى كه عمدا خودكشى نيز كرده است وجود ندارد و نماز بر هر مردۀ مسلمانى كه شش سال داشته باشد واجب است و چنين استدلالهايى حكم خداوند را بر نمى دارد. م.

شرايطى] در ذيل عنوان هر يك از «احكام ثلاثه تكليفيّه»(1) قرار مى گيرد. برخى از اين احكام تحت عنوان جواز به معنى اعم قرار مى گيرد و مصلحت موجود آن را واجب يا مستحب مى كند و گاه نيز تنها يك فعل مباح دانسته مى شود، آن گونه كه در مورد خروج زنان براى جهاد آن را يك امر مباح مى دانيم و گاه نيز مستحب مى شود و آن زمانى است كه در مردان نيرويى به قدر كفايت وجود داشته ولى نيروى زنان پشتوانه اى براى آنان محسوب شود و گاه نيز واجب مى شود و آن هنگامى است كه سربازان اسلام به تعداد زيادى افراد براى مداواى مجروحين خود نيازمند باشد و تأمين اين افراد از ميان مردان ممكن نگردد. حكم كسانى كه عذرى نيز دارند از همين قبيل است كه اصالة همراه نشدن آنان با مجاهدان و عدم شركت در جهاد جايز [به معنى اعم] است و در شرايطى كه فردى واجد عذر امّا داراى قدرت و توان قابل ملاحظه اى باشد، هر چند همچنان جايز است كه در خانه بنشيند، امّا براى چنين شخصى اولى و مستحب آن است كه در جهاد شركت كند و اگر شركت كند و كشته شود شهيد است و اگر هم زنده بماند پاداش مجاهدان را خواهد داشت و خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

ص: 559


1- - مراد وى از احكام ثلاثه تكليفيه جواز به معنى اعم، اباحه و منع به معنى اعم مى باشد. م.

ص: 560

فصل بيست و سوم از احد تا احزب؛ انعكاسهايى از احد

واكنشهايى كه احد در ميان اعراب در پى داشت

444 - اخبار و ماجراهاى احد را كاروانها از اين سو به آن سوى سرزمين عربى بردند و در اين ميان قريش مدّعى آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را شكست داده است. آنان اشعارى نيز در اين زمينه سرودند و اين در حالى بود كه شعر در آن زمان يك ابزار مهم نشر و يكى از اصلى ترين شيوه ها و طرق تبليغ به شمار مى رفت و هر رخدادى كه در قالب يك شعر قرار مى گرفت قابليّت و شايستگى آن را داشت كه همۀ قبايل عرب، دور و نزديك، از آن آگاهى يابند. علاوه بر اين در آن روزگار اعراب همه مايل بودند بدانند ميان قريش و محمّد (صلی الله علیه و آله) كه آنان او را بيرون رانده اند و يا به فرمان پروردگار خويش از سرزمين آنان بيرون رفته است و اينك ميان او با آنان جنگ و نزاع در گرفته و قريش براى جاهليّت و تكبّر و سلطۀ جاهلانۀ خود مى جنگد و او براى حق جهاد مى كند و باطل را از تعرّضى به حق دور مى دارد چه ماجراهايى در گرفته است.

اين اعراب در روز نبرد بدر ديده بودند كه حق، باطل را عقب رانده است.

اين عقب نشينى يا فرار مشركان در سرتاسر جزيرة العرب پخش شد و جلال و شوكت قريش را به نابودى كشاند يا در شرف نابودى قرار داد و هيبت و شكوه آنان را نيز شكست، در حالى كه آنان پيش از اين سران عرب و مايۀ شوكت و اقتدار و

ص: 561

بنيان آنان به شمار مى رفتند.

امّا پس از غزوۀ احد و در حالى كه مشركان شكست نخورده بودند لازم بود به پخش اين شايعه بپردازند كه آنان توانسته اند انتقام خود را از محمّد (صلی الله علیه و آله) بگيرند و به اهداف خود دست يابند. تا با پخش اين شايعه هيبت و اقتدار از دست رفته و شرافت و آقايى خود را كه محمّد پرچم آن را واژگون كرده بود بازيابند.

اگر شكست بدر موقعيّت قريش در ميان اعراب را متزلزل كرده و كسانى را كه چشم رقابت به موقعيّت آنان دوخته بودند عليه آنها برانگيخت، اينك لازم بود به پخش كردن چيزى بپردازند كه آن را به گمان خود شكست محمّد در احد مى دانستند و نيز لازم بود جوّ جزيرة العرب را از اين مسأله آكنده كنند و در هرجا اين رخداد را بر سر زبانها قرار دهند و اين در حالى بود كه جنگ احد تنها ميان بخشى از مردم يعنى ميان مكّه و طايف و مناطق مجاور آن از يك سوى و مدينۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى ديگر رخ داده بود.

اعراب كه كفر و نفاقشان از همه فزونتر و آگاهيشان از حدود آنچه خدا نازل ساخته كمتر است به هدف دشمن عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست به تحرّكى تازه زدند و بدين ترتيب قبايلى كه خداوند آنان را با ماجراى بدر مغلوب ساخته بود چشم طمع به پيروزى بر مسلمانان دوختند. به عبارتى ديگر عواملى كه مردم را عليه مؤمنان تحريك و تشويق مى كردند و به آنان جرأت رويارويى با مسلمانان را مى دادند به تحرّك در آوردند و به پخش اخبارى از آنچه آن را شكست مسلمانان مى دانستند و ديگران را عليه آنان برمى انگيزاند و كينه هاى بت پرستان را عليه آنان شعله ور مى ساخت پرداختند و بدين ترتيب حيله و خيانت با مسلمانان و آشتى و صلح با قريش از سوى قبايل مختلف عرب رو به فزونى نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او نيز در مقابل همۀ اينها صبر و پايدارى مى ورزيدند.

قريش همان قدر كه از ماجراى احد سرمست و مغرور بود به همان اندازه نيز دو مسأله اذهان آنان را به خود مشغول داشت:

ص: 562

الف: اين كه آنان نتوانسته بودند انتقام خود را به صورت كامل از دشمنان خود يعنى مسلمانان بگيرند، چه هنوز آن كسانى كه شمشيرهايشان در بدر بر گردن مشركان نشسته بود و آن يلان نامدار اسلام هنوز زنده بودند و شمشيرهايشان هنوز در نيام نرفته منتظر فرمان بودند تا ديگربار آن را بر گرده كافران فرود آورند. اگر مشركان توانسته بودند در احد از حمزه انتقام بگيرند، امّا هنوز كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، زبير بن عوّام، سعد بن ابى وقّاص، ابو عبيده عامر بن جراح در مقابل آنان قرار داشتند و هنوز نور خدا و رسول او در مقابل ديدگان آنها مى درخشيد و چشمانشان را كور مى كرد.

ب: اين كه آنان هنوز از هجوم مؤمنان عليه خود بيمناك و نگران بودند، بويژه آن كه مى دانستند مؤمنان در انتظار آنند كه آنها اسلام بياورند و تا زمانى كه بر آيين شرك هستند و با آن سر جنگ و تجاوز دارند شمشير حق پشت سر آنان بركشيده است.

آنان به همين دليل نيز پيوسته در جستجوى اخبار مسلمانان بودند و در راه تحريك قبايل عليه مدينه و مردم آن تلاش مى كردند و همچنين به هركس كه مسلمان يا مسلمانانى را براى آنان بياورد جوايزى مى دادند و از اعراب هر يك از ياران پيامبر را كه آنان بتوانند در اختيار خود گيرند مى خريدند. اعراب نيز كه كفر و نفاقشان از همه افزونتر است در اين كار با آنان همراهى مى كردند و البتّه در مقابل چشم داشتهايى نيز از آنان داشتند، آنسان كه خواهيم ديد چگونه به هر حيله و نيرنگى دست مى زدند تا به اين اهداف پست خود برسند.

به همين علّت است كه مشاهده مى كنيم گروههاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ماجراى احد گرفتار حيله و نيرنگ و خيانت همين اعراب مى شود. اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بشدّت مراقب بود و به پيگيرى اخبار و كشف مسائل پنهانى مى پرداخت و سعى مى كرد از هر راهى مراقب دشمن باشد و راه را بر آنان ببندد. او به همين سبب سريّه هايى را - كه به گفتۀ دوست نگارنده شيت خطّاب

ص: 563

گروههاى گشتى بودند - اعزام مى كرد تا به شناسايى آنچه در ميان قبايل و در سرزمين عرب مى گذرد بپردازد: برخى از اين گروهها با به دست آوردن غنايمى برمى گشتند و برخى ديگر در دام كمين دشمنى مى افتادند كه انتظار آنان را مى كشيد تا آنها را براى قربانى شدن در اختيار مشركان قرار دهد، دشمنانى كه برخى از آنان اظهار مسلمانى مى كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى يا كسانى را به منظور هدايت آنان به ميان آنها مى فرستاد و آنان در مقابل خيانت مى كردند و فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را براى خشنودى مشركان به قتل مى رساندند يا آنان را به قريش مى فروختند تا قريش انتقام خود را از آنان بگيرد و بدين وسيله خشم خود را فرو نشاند.

سريّه ابو سلمه

445 - طليحه و سلمۀ اسدى فرزندان خويلد افراد زيادى از بنى اسد را گرد آوردند تا به جنگ پيامبر (صلی الله علیه و آله) بروند بدان اميد كه بدين وسيله به چشم داشتهاى خود از قريش دست يابند. آنها پس از پخش شايعۀ شكست ادعايى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى قريش در اين پندار باطل افتاده بودند كه اينك مدينه در وضعيّتى قرار گرفته كه آنان و همانندهايشان مى توانند هوس رسيدن به آن را در سر بپرورانند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين توطئه و تجمّع و قصد آنان اطّلاع يافت. او كه نمى توانست به آنان اجازه دهد تا براى اجراى نقشۀ خود اقدام كنند - هر چند كه اين چيزى فراتر از توان آنان نيز بود - ابو سلمه را در رأس يكصد و پنجاه تن از مهاجرين و انصار به سوى آنان فرستاد و به پروا از خداوند و به نيكى با مسلمانانى كه همراهش بودند سفارش فرمود.

ابو سلمه به مقصد بنى اسد حركت كرد و تا قطن كه نام چاهى يا چشمه اى از آن بنى اسد بود پيش رفت.

چنين برمى آيد كه آن قوم، هر چند در انديشۀ جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمده بودند [اما آمادگى رزمى چندانى نداشتند و] با هجوم مسلمانان غافلگير شدند.

ص: 564

همين غافلگيرى آنان را بشدّت مرعوب ساخت و پراكنده شدند و گوسفندان و شتران زيادى از خود بر جاى گذاشتند.

ابو سلمه همه اين اموال را به غنيمت گرفت و سه برده نيز از آنان به اسارت در آورد و آنگاه به همراه غنايم به مدينه بازگشت. در بازگشت به مدينه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خمس آن غنايم و از جمله يك برده را در اختيار گرفت و در موارد مصرف خود صرف كرد و باقيماندۀ پس از تخميس را نيز ابو سلمه ميان همراهان و افراد سريّۀ خود تقسيم كرد. تخميس اين غنايم نيز بدان سبب بود كه در آن زمان خداوند اين حكم را تشريع فرموده و اين آيه را نازل كرده بود كه «بدانيد آنچه به غنيمت مى گيريد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان [او] و يتيمان و مساكين و در راه ماندگان است، اگر كه به خدا و به روز واپسين ايمان داشته باشيد»(1).

لازم به يادآورى است كه سريّۀ ابو سلمه در ماه محرّم سال چهارم هجرت يعنى سى و پنج ماه پس از هجرت صورت گرفت و ابو سلمه چند روز پس از بازگشت از اين سريّه در مدينه درگذشت. فرزند او عمرو در اين باره مى گويد:

«كسى كه پدرم را مجروح ساخته بود ابو اسامه جشمى بود. پدرم [پس از بازگشت از احد] يك ماه در شهر ماند و به مداواى زخمهاى خود پرداخت و چون بهبود يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم او را به مأموريّتى اعزام كرد و او نيز چند روزى از ما دور و در آنجا بود و چون به مدينه بازگشت زخم او دوباره دهن گشود و او سه روز گذشته از ماه جمادى الاول درگذشت».

بدين ترتيب اين شهيد در دو نبرد مأموريّت خود را ادا كرد: يكى در احد كه در آنجا مجروح شد و ديگرى در سريّه اى كه به هدف مقابله با بنى اسد صورت گرفت و پس از آن زخمهايش تازه شد و در كنار خانوادۀ خود به شهادت رسيد.

شايد دليلى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابو سلمه را براى اين مأموريّت انتخاب كرد آن

ص: 565


1- - انفال/ 41.

است كه وى خود از بنى اسد بود، چه نام او ابو سلمه بن عبد الاسد ابى طليحۀ اسدى است. بنابراين پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين مرد مؤمن را در رأس گروهى از مسلمانان به مأموريّت مى فرستد تا او با مشركان خاندان خود به نبرد بپردازد و از اين طريق دو دستاورد حاصل شود: يكى واداشتن مشركان به ايمان و تأديب آنها و ديگرى تأكيد بر محو تعصّبات جاهلى و احياى وحدت اسلامى.

ماجراى رجيع

446 - رجيع نام مكانى در فاصلۀ هشت مايلى عسفان است. ابن كثير به تبع واقدى اين ماجرا را «غزوۀ رجيع» ناميده است ولى ما اين نام را مناسب نمى دانيم و البتّه اين ماجرا ماجراى خيانت و نيرنگ برخى از مشركان به تشويق و تحريك قريش بود تا آنان بدين وسيله بتوانند انتقام خود را از مسلمانان كه كاملا نگرفته بودند و هنوز در ميان آنان كسانى به چشم مى خوردند كه شمشير بركشيده اند تا بار ديگر صفوف مشركان را با شمشيرهاى خود بشكافند بگيرند.

ماجراى رجيع آن گونه كه در كتب سيره و در احاديث صحيح آمده ماجراى نيرنگ و حيله و توطئه اى ننگين به تحريك قريش و از اين قرار است:

پس از غزوۀ احد گروهى از عضل و قاره كه دو خاندان از هون بن خزيمة بن مدركه بودند به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان ما گرايشى به اسلام هست. پس چند نفرى از اصحاب خود را با ما روانه ساز تا دين را به ما بفهمانند قرآن بر ما بخوانند و احكام اسلام به ما بياموزند.

ابن اسحاق به سند خود مى گويد تعداد افراد اين گروه شش نفر بود ولى بخارى در صحيح خود به سند خويش اين تعداد را ده نفر مى داند. به روايت ابن اسحاق فرمانده گروه ايمان مرثد بن ابى مرثد غنوى - برادر حمزه در جريان مؤاخات در مدينۀ منوّره در نخستين سال هجرت - بود، امّا به روايت بخارى كسى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به فرماندهى اين گروه گماشت عاصم بن ثابت بن افلح

ص: 566

بود. راويان اخبار و احاديث روايت بخارى را ترجيح مى دهند و واقدى نيز همين روايت را تأييد مى كند.

به هر حال گروه مؤمنان را ترك گفت و به سوى عضل و قاره روانه شد تا مبلّغان هدايت در ميان آن مردم باشد. آنان از آنجا كه نمى دانستند آن مردم قصد نيرنگى با آنان دارند كه تا آن زمان در ميان اعراب شرافتمند چنين حيله و نيرنگ و خيانتى سابقه نداشت حالت جنگى نداشتند و براى جنگ نيز نرفته بودند.

زمانى كه اين گروه به رجيع - كه در ميان مكّه و عسفان قرار داشت و محل زندگى قبيلۀ هذيل بوده رسيد با آنان نيرنگ ورزيدند و فرياد كمك خواهى [از كسانى كه از پيش در كمين نشسته بودند] بلند كردند و بدين ترتيب هيأت هدايت با حمله مردانى شمشير به دست كه آنان را در محاصرۀ خود قرار داده بودند غافلگير شد. مشركان همانگونه كه با نيرنگ و حيله مسلمانان را از مدينه بيرون آورده بودند قصد آن را داشتند با نيرنگ و فريب آنان را به اسارت بگيرند. به همين دليل نيز به آنان گفتند: «به خداوند سوگند، ما قصد كشتن شما را نداريم و تنها مى خواهيم بدين وسيله چيزى از مردم مكّه براى خود بگيريم». شايد آنان در اين ادعاى خود راست نيز مى گفتند و اين كار در اثر فريفته شدن آنان و ديگر اعراب به ادّعاهاى مشركان مبنى بر پيروزى بر محمّد و مژدۀ جايزه براى هر كسى كه مسلمانى را در اختيار آنان قرار دهد صورت مى گرفت.

مشركان در تكميل فريب خود گفتند: «ما با شما پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم». اين سخن عزم برخى از مؤمنان را سست كرد، در حالى كه آنان همه شمشير بركشيده بودند تا بجنگند و اگر بناست كشته شوند در حال جهاد بميرند و نه در حالى كه تسليم دشمن شده اند. به همين دليل نيز، عاصم بن ثابت، مرثد بن ابى مرثد و خالد بن بكير از ميان آن شش يا ده نفر - بنا بر اختلاف روايات - حتى پس از آن سخن نيز گفتند: «ما هرگز از مشركى عهد و پيمانى را قبول نمى كنيم».

ص: 567

اين سه بر حق نيز بودند، چرا كه همان مشركان بودند كه نخست با آنان مكر و نيرنگ ورزيدند يا نيرنگبازان خائن را بر آنان مسلّط كردند و حتّى در اين فرض كه آنان راست نيز مى گفتند و آن مسلمانان را به دست خود به قتل نمى رساندند، اما آنان را به مشركان مكه تسليم مى كردند تا در مقابل چيزى از آنان بگيرند و اين روشن است كه مشركان نيز آنان را در زير آزارهايى قرار مى دادند كه كمترين آن مرگ بود.

به همين دليل نيز آن سه تن جنگيدند و كشته شدند. آنان اين راه را انتخاب كردند كه به جاى آن كه در حالت تسليم به دشمن كشته شوند در جهاد جان بسپارند، اما برادرانشان آن موضع دلاورانه اى را انتخاب نكردند كه بدور از خوارى و تسليم طلبى و در اوج قدرت و سربلندى و در حال جهاد به شهادت آنان انجاميد.

بدين ترتيب باقيماندگان اين گروه كه به ادّعاى ابن اسحاق سه نفر به نامهاى زيد بن دثنه، خبيب بن عدى و عبد الله بن طارق بودند بدين گمان كه مشركان پيمان با آنان را پاس خواهند داشت خود را تسليم آنان كردند.

مناسب است اندكى از آنچه را مشركان با عاصم بن ثابت يعنى همان مردى روا داشتند كه در صحنه نبرد كسانى از قريش را كشته بود انجام دادند يادآور شويم.

از آنجا كه عاصم در جنگ احد دو پسر از يكى از زنان قريش به قتل رسانده بود، اين زن نذر كرده بود اگر به او دست بيابد در كاسۀ سر او شراب بريزد و بنوشد.

به همين دليل هنگامى كه عاصم به دست اين نيرنگبازان به قتل رسيد، آن زن سر او را خواست. روايت شده است كه چون اين زن قصد انجام چنان كارى را داشت مردى ابو سفيان بن حرب را متوجه ساخت كه اين زن با سر پسر عموى او چه خواهد كرد، اما ابو سفيان هيچ آن زن را از اين كار بازنداشت و وى را بر چنان قصدش سرزنش نكرد. آرى، از ابو سفيان همسر هند - كه كردار زشت او بر كسى پوشيده نيست - چه انتظارى مى توان داشت؟ آرى او هيچ مخالفتى با قصد شوم آن زن نكرد، اما خداوند سر مؤمن معتقد به خويش را از آلوده شدن نگاه داشت و به همين سبب نيز زنبورها در پيرامون آن سر به پرواز در آمدند تا آن را از دسترسى

ص: 568

بدخواهانش دور بدارند.

همچنين مناسب است به فرجام كسانى بپردازيم كه به عهد و پيمان مشركان دل خوش كردند و به اين فرمودۀ خداوند توجّهى نشان ندادند كه «آنان دربارۀ شما حرمت هيچ عهد و پيمانى را نگاه نمى دارند»(1). مشركان اين گروه را اسير كردند و به سوى مكّه روانه ساختند تا در آنجا به فروش برسانند. هنگامى كه به ظهران كه دشتى در نزديكى مكّه است رسيدند يكى از آن سه تن اسير يعنى عبد اللّه بن طارق توانست دست خود را باز كند و شمشير خويش را به دست گيرد. حيله گران با ديدن شمشير او از وى ترسيدند و زمانى از او دور شدند، اما به سوى وى سنگ پرتاب كردند تا او را كشتند و او در حالتى كه تسليم دشمن نبود، اما براى لحظاتى به پيمان آنان اعتماد و اطمينان كرده بود جان سپرد. اما آن دو نفر ديگر يعنى خبيب بن عدى و زيد بن دثنه در مكّه در مقابل دو اسيرى كه از هذيل در اختيار مكيان بود فروخته يا معاوضه شدند.

خبيب را كه در نبرد بدر حارث بن عمّار را كشته بود فرزندان او خريدارى كردند و او در اختيار آنان قرار داشت و آنان پيوسته خوارى و ذلّت بر او روا مى داشتند. اما او از ايمان خويش دلى گشاده داشت، هر چند آنان بر او اهانت روا دارند، زيرا نفس مؤمن خوارى نمى پذيرد. گويا او بدان سبب به پيمان آن مردم اطمينان كرده بود كه خداوند به مردم نشان دهد يك مؤمن آن هنگام كه گرفتار نيرنگ شود چگونه خواهد بود و چگونه در مقابل آزارها صبر و پايدارى نشان خواهد داد تا با صبر خود به آن درجاتى كه مجاهدان صحنۀ نبرد بدان رسيدند نايل آيد.

مشركان خبيب را به سوى چوبه دار بردند تا او را بر صليب كشند و او از آنان مهلت خواست تا دو ركعت نماز به جاى آورد. پس نماز خود را برگزار كرد و آنگاه شادمان رو به آن مردم كرد و به جلاّدان خود گفت: «هان كه به خداوند سوگند، اگر اين نبود كه گمان مى كرديد كار را به سبب ترس از مرگ طول داده ام نماز

ص: 569


1- - توبه/ 8.

بسيار مى گزاردم».

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نماز وى قبل از شهادت آگاه شد اين كار را تقرير كرد و بدينسان با تقرير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نماز به صورت يك سنّت درآمد.

پس از پايان نماز او را به صليب كشيدند و چون او را بستند گفت: «پروردگارا ما پيام رسول تو را رسانديم فردا تو نيز به او برسان كه چه بر سر ما آورده مى شود.

پروردگارا يك يك اين مردم را مشمول خشم خود ساز و آنان را تا آخرين نفر بكش هيچ يك از آنان را فرو مگذار».

بدين ترتيب خبيب به عنوان قهرمانى در ميدان مبارزه با نفس جان سپرد، آنسان كه دوستانش عاصم و مرثد و خالد در نبردى روياروى با همين مشركان به شهادت رسيدند و شمشيرهاى خود را رها نكردند. خبيب در حالى به دست مشركان به شهادت رسيد كه اين ابيات را بر زبان داشت:

«هنگامى كه مسلمان كشته مى شوم، هيچ از اين باك ندارم كه چگونه و به چه صورتى در راه خدا خواهم مرد.

اين با ذات مقدس الهى است كه اگر بخواهد به بندهاى از هم گسيخته و پاره پاره شدۀ انسان بركت مى دهد».

در همان روز كه خبيب كشته شد زيد بن دثنه نيز بر صليب كشيده شد. او مردى پايدار و خشنود [به آنچه خداوند تقرير كرده و مردى] مطمئن بود و چون در هنگام بر صليب رفتن ابو سفيان پيشواى شرك به او گفت: «اى زيد تو را به خداوند سوگند مى دهم، آيا دوست دارى اينك به جاى تو محمّد (صلی الله علیه و آله) در اختيار ما بود و او را گردن مى زديم و تو در ميان خانوادۀ خود بودى؟» گفت: «به خداوند سوگند دوست ندارم محمّد (صلی الله علیه و آله) در همان جا كه هست خارى بر بدن او خدشه و آزار وارد آورد و من در ميان خانوادۀ خود باشم».

در همين جا بود كه سردمدار طاغوتيان و پيشواى طاغوت گفت: «هيچ كس

ص: 570

از مردم را نديده ام كه به سان محبّت اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) با او كسى را دوست داشته باشند».

پس از آن، آن پايدار مقاوم شهيد راه حق شد.

ماجراى رجيع از سه مسأله حكايت دارد:

الف: از حيله و نيرنگ و خيانتى و نيز از به كار گرفتن پست ترين شيوه هاى خيانت كه قريش مشوّق آن بود.

ب: از اين كه قريش على رغم كشته هاى احد هنوز كينه هاى نبرد بدر را تسلّى يافته نمى ديد و همين نشان مى دهد كه آنان از روى اختيار نبرد احد را ترك نگفته و بدين كار وادار شده بودند وگرنه اگر اختيار كار با آنان بود در صحنه جنگ احد مى ماندند و انتقام خود را به صورت كامل مى گرفتند. همچنين اين مسأله نشان مى دهد كه آنان در نبرد احد نيز كينۀ انتقامهاى تازه اى را در دل گرفتند.

ج: از اين كه به سبب تبليغات قريش و پخش اين شايعه از سوى آنان محمّد (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد شكست خورده است، كسانى در ميان اعراب پيدا شدند كه به سود آنان كار مى كردند و به خشنود كردن آنها دل بسته بودند. اين در حالى است كه در فاصلۀ ميان بدر و احد هيچ رخدادى از اين قبيل و هيچ اثرى از چنين چيزى نبود و تنها پس از نبرد احد آن هم به سبب شايعه هايى كه قريش به پخش آنها دامن زد، وقايعى از اين نوع رخ داد.

سوء قصد نافرجام و سريّۀ عمرو بن اميّه

447 - حادثه بئر معونه ماجرايى ديگر پس از رجيع و ملحق به همان ماجراست كه در آن عليه حيله و نيرنگ و نيز اين كه برخى از قبايل به سود قريش عمل مى كردند خودنمايى مى كند و اگر در رجيع شش يا ده نفر از مسلمانان از دست رفتند در اين حادثه چهل نفر از آنان طعمۀ نيرنگ شدند، نيرنگى كه در مكّه طراحى مى شد و قريش نقشۀ آن را مى ريخت.

ص: 571

اما قبل از پرداختن به حادثه بئر معونه سوء قصدى را كه ابو سفيان نسبت به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سر پروراند و قصد داشت با اين شيوه به جنگ او برود متذكّر مى شويم. ماجراى اين سوء قصد بنابر آنچه واقدى مى گويد از اين قرار است:

ابو سفيان به تنى چند از قريش در مكّه گفت: «آيا كسى نيست محمد را كه آزادانه در بازارها [ى مدينه] راه مى رود ترور كند و انتقام ما را از او بستاند؟»(1) مردى در پاسخ اين دعوت به ابو سفيان مراجعه كرد و گفت: «اگر تو هزينۀ مرا بدهى من به قصد او بيرون مى روم و او را مى كشم. من راه بلدى هستم كه با كوه و بيابان آشنايم و خنجرى سبك و تيز به سان پرهاى زير بال عقابان دارم». پس ابو سفيان زاد و نفته و مركبى در اختيار او گذاشت و به وى گفت: «تو ياور مايى، نقشۀ خود را پنهان بدار كه من از اين آسوده خاطر نيستم كه كسى از آن آگاه شود و خبر آن را به محمّد (صلی الله علیه و آله) برساند. مراقب باش كسى از اين ماجرا اطّلاع پيدا نكند».

آن مرد روانۀ مدينه شد و پنج شبانه روز راه پيمود و صبح روز ششم به مدينه رسيد و در آنجا سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و سرانجام آن حضرت را در مسجد در ميان گروهى از اصحاب خود مشغول سخن گفتن يافت.

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ديد به وسيلۀ اعلامى كه خداوند به او كرده بود به كمك هوشمندى و فراستى كه يك مؤمن از آن برخوردار است دريافت كه او نقشه و حيله اى در سر دارد.

آن مرد پيش آمد و پرسيد: «كدام يك از شما پسر عبد المطلب است؟» رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «من زادۀ عبد المطلبم». پس آن مرد پيشتر رفت، تا آنچه را با ابو سفيان طرح كرده بود به اجرا در آورد. او خود را به سمت

ص: 572


1- - اين سخن ابو سفيان همانند ديگر ادلّه اى كه آورده ايم نشان مى دهد كه مشركان تا آن زمان على رغم همۀ رخدادهاى احد - انتقام خود را از مسلمانان نگرفته بودند و آنان را كجا كه به چنين امرى توفيق يابند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كج كرد و وانمود كرد كه مى خواهد با آن حضرت درگوشى كند.

اما برخى از صحابه متوجّه اين امر كه او ممكن است قصد شومى داشته باشد شدند و اسيد بن حضير او را كنار كشيد و گفت: «از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور شو». وى چون كمر آن مرد را گرفت دستش به آن خنجرى كه او پنهان كرده بود خورد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين مرد يك حيله گر است».

وى كه اينك نقشه اش كشف شده بود پشيمان شد و مى گفت: «اى محمّد خونم را نريزيد، خونم را نريزيد» و در اين ميان اسيد بن حضير نيز به او پاسخ مى گفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پى اين سخن او فرمود: «راستش را بگوى كه تو كيستى و چرا به مدينه آمده اى كه اگر راست گفتى همين راستگويى تو را سودمند خواهد افتاد و اگر دروغ گفتى [ما را ضررى نيست و] بدانچه تو قصد آن را داشته اى آگاهى دارم». آن مرد عرب در پاسخ گفت: «آيا در امان هستم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «در امانى». آنگاه آن مرد خبر توطئه مشترك خود با ابو سفيان را با آن حضرت در ميان نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز موقتا او را به اسيد بن حضير سپرد و چون فرداى آن روز فرا رسيد به او فرمود: «تو را امان داده ام، هرجا مى خواهى برو يا چيزى بهتر از اين را برگزين». او گفت: «چه چيز بهتر از رفتن است؟» فرمود:

«اين كه گواهى دهى خدايى جز الله نيست و من رسول اويم». آن مرد نيز شهادتين را ادا كرد.

با كشف اين توطئه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدانچه در مكّه براى او طرّاحى مى شد و آنچه دربارۀ او مى خواستند انجام دهند و نيز از اين حقيقت كه آنان از يك جنگ روياروى به نيرنگ و ترور روى آورده اند آگاهى يافت، حقيقتى كه در ماجراى رجيع خود را نشان داده بود و اكنون نيز در توطئه اى كه قريش در مكّه دربارۀ جان او ريخته بود خود را آشكارتر ساخت.

در مقابل اين توطئه ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به مكّه فرستاد تا از اوضاع و احوال آنجا آگاهى يابد و آنچه را ابو سفيان نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى خواسته انجام

ص: 573

دهد با او انجام دهد كه «حرمتها با يكديگر برابر و در مقابل همديگر است. پس هر كس عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرضى همانند با او مقابله كنيد و از خداوند پروا داشته باشيد و بدانيد با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عمرو بن اميّه ضمرى را كه از دلاوران چابك عرب بود و مسلمان شده و بر اين عقيده استوار مانده بود به همراه سلمة بن اسلم به مكّه روانه ساخت تا به بررسى اوضاع و احوال مكّه بپردازند و ابو سفيان را به قتل برسانند.

آن دو به مكّه رفتند و طواف كردند و نماز گزاردند، اما مردم مكه از وجود آن دو آگاه شدند. از آنجا كه عمرو از دلاوران عرب در جاهليّت بود و از قدرت و دلاورى او بيم داشتند گروهى براى رويارويى با او آماده شدند ولى وى از آنجا كه نقشۀ او و دوستش برملا شده بود از رويارويى با آنها خوددارى كرد و از مكّه به سوى مدينه برگشت. در طول راه در حالى كه سلمه خود را زودتر از دوستش به مدينه رسانده بود، دوست او عمرو به نبرد با افرادى كه به صورت فردى به تعقيب او آمده بودند پرداخت، برخى را به قتل رساند و برخى را به اسارت گرفت و به همراه اسيران خود به مدينه بازگشت.

حادثه بئر معونه

448 - در همين ماه كه ماجراى رجيع رخ داد يعنى در ماه صفر سال چهار هجرت اين حادثه به وقوع پيوست. ماجرا از اين قرار بود كه ابو براء عامر بن مالك بن جعفر مشهور به «ملاعب الاسنه» به مدينه آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام را بر او عرضه داشت و وى را به اسلام دعوت كرد. ابن اسحاق دربارۀ او و ماجرايش مى گويد:

«او اسلام نياورد، هر چند از آن، دورى نيز نجست، بلكه گفت: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) اگر امكان داشت مردانى از اصحاب خود به سوى مردم نجد

ص: 574


1- - بقره/ 194.

مى فرستادى و آنان آن مردم را به [ايمان آوردن به] رسالت تو دعوت مى كردند اميد آن را داشتم كه به دعوت تو پاسخ گويند». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من نسبت به آنان از مردم نجد بيم دارم». اما ابو براء گفت: «آنان در پناه من خواهند بود»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه بشدّت علاقه مند و در پى تبليغ رسالت پروردگار خود بود هنگامى كه موضعى مناسب براى تبليغ و زمينه اى براى آن يافت و بويژه هنگامى كه ابو براء اعلام كرد كه مبلّغان مسلمان در پناه او خواهند بود، گروهى را - كه به روايت بخارى هفتاد نفر و به روايت ابن اسحاق چهل نفر بودند - براى اين مأموريت فرستاد و منذر بن عمرو از افراد بنى ساعده را به فرماندهى آنان گماشت.

اينك ادامۀ اين ماجرا را به بخارى وامى گذاريم. او مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هفتاد نفر را كه به آنان قاريان قرآن گفته مى شد براى كارى فرستاد و در ميانۀ راه دو تيره از بنى سليم يعنى رعل و ذكوان در مكانى به نام بئر معونه سر راه آنان را گرفتند. آنان گفتند: «به خداوند سوگند ما به قصد شما نيامده ايم، بلكه در پى كارى ديگر كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ما را بدان گماشته روانه ايم». اما آن مردم [اعتنايى نكردند و] آن گروه را به قتل رساندند و پس از آن چهل روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نماز صبح آنان را نفرين كرد»(2).

بخارى در روايت ديگرى به بيان حال آن مردم و اين نكته كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند كسانى را به يارى آنان بفرستد تا قرآن را به آنها بياموزند چنين مى گويد:

«رعل و ذكوان و عصيّه و بنى لحيان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و در مقابل دشمن خود از آن حضرت يارى طلبيدند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) هفتاد نفر از انصار را كه به اصطلاح آن روز آنان را قاريان قرآن مى ناميم به كمك آنان فرستاد. آن گروه روزها هيزم جمع مى كردند و شبها نماز مى خواندند و چون به بئر معونه

ص: 575


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 73.
2- - همان. ص 71.

رسيدند آن مردم با آنان حيله ورزيدند و آنان را كشتند. پس اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت يك ماه در قنوت نماز صبح خود عليه گروههايى از اعراب يعنى عليه رعل و ذكوان و عصيّه و بنى لحيان دعا كرد»(1).

روايت شده است در زمانى كه آنان آماج حملات دشمن قرار گرفته بودند گفتند: «از جانب ما به خاندان ما برسانيد كه ما به ملاقات پروردگار خود شتافتيم و او از ما خشنود بود و ما از او خشنود بوديم». آنان در حالى هدف حمله قرار گرفتند كه به تعليم قرآن به مردم پرداخته بودند، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را براى همين مقصود اعزام فرموده بود. به همين سبب ما بر خلاف آنچه از دوّمين روايت بخارى برمى آيد اين نظر را ترجيح مى دهيم كه آنان براى جنگ يا براى كمك نظامى به كسى يا گروهى اعزام نشده بودند.

اكنون بتفصيل ماجراى اين گروه و فرجام آنان كه با حيله و نيرنگى روبرو شدند كه در نزد خداوند و در نزد هر انسان با شرافتى زشت و ناخوشايند است مى پردازيم.

آنان همان گونه كه ابو براء درخواست كرده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را مأمور كرده بود براى هدايت و راهنمايى مردم رفتند. در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه منذر بن عمرو نامه اى براى عامر بن طفيل فرستاد و به وى توضيح داد كه اين گروه تنها يك گروه تبليغى است و نه يك گروه نظامى به هدف جنگ. اما آن مرد كه از دشمنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود پيمان پناهندگى و تعهّد دوست مشرك خود ابو براء را كه به اصرار او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام آن گروه تن در داده بود - در حالى كه قبل از آن از اين امر ناخشنود بود ولى سرانجام اهميّت تبليغ و نيز اين نكته كه احتمال چنين حيله و خيانتى نمى رفت او را به اين كار واداشت - مراعات نكرد و محترم نشمرد و به همين سبب نيز حامل آن نامه را به قتل رساند.

بخارى در مورد عامر بن طفيل مى گويد:

ص: 576


1- - همان. ص 71.

«او [كه نبوّت را يك سلطنت مى دانست] سه راه را در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داد و گفت باديه نشينان از آن تو و ساكنان آباديها از آن من، يا آن كه من خليفۀ تو باشم و يا آن كه با هزاران هزار از قبايل غطفان با تو نبرد كنم»(1).

اين وضعيّت عامر بن طفيل است كه از پناه دادن دوست خود به مسلمانان اطّلاع داشت. او حتى به اين بسنده نكرد كه احترام اين پيمان را بشكند، بلكه از بنى عامر عليه آن گروه كمك خواست، اما آنان كه از پيمان اعطاى پناهندگى ابو براء اطّلاع داشتند از پذيرش اين خواسته امتناع كردند و گفتند: «ما تعهّد پناه دادن ابو براء را كه عهد و پيمانى در قرار دادن آنان در پناه خود بسته نمى شكنيم».

پس از ردّ كمك از سوى بنى عامر، عامر بن طفيل از قبايلى از بنى سليم يعنى از عصيّه، ذكوان و رعل كمك خواست و آنان به او براى آن مكر زبونانه و پست پاسخ مثبت دادند و بيرون آمدند و آن مسلمانان را در حالى كه بر مركبهاى خود سوار بودند در محاصره گرفتند. مسلمانان با مشاهدۀ اين مهاجمان شمشير بركشيدند و با آنان به نبرد پرداختند تا هنگامى كه تا آخرين نفر به شهادت رسيدند.

تنها از ميان آنان كعب بن زيد از طايفۀ بنى نجار نجات يافت كه در حالى كه او رمقى در تن داشت مشركان او را به خيال آن كه كشته شده است رها كردند و او توانست خود را نجات دهد.

گفتنى است كه در حالى اين گروه به قتل رسيدند كه عمرو بن اميّۀ ضمرى به همراه يكى از انصار در آن نزديكى بودند و چون آنان از اين امر [به وسيلۀ پرواز پرندگان لاشخور بر فراز آن نقطه] مطّلع شدند به كار آن كشتگان پرداختند و خبر آن را نيز براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند و آن حضرت سى روز به مناسبت آنچه بر اصحابش گذشته بود [و به روايتى چهل روز] عليه آن اعراب در قنوت نماز خود دعا كرد.

449 - اين خلاصه اى از ماجراى بئر معونه است كه در صفر سال پنجم

ص: 577


1- - همان. ص 71 و 72.

هجرت رخ داد. اما اكنون در اين باره چند نكته را شايسته ذكر مى دانيم:

الف: ابو براء يك مسلمان نبود ولى تمايلى به اسلام داشت. او از آنجا كه پيشواى قوم خود بود دوست داشت با آنان همراه باشد و از طرفى نمى خواست آنان را به اكراه به اسلام وادار سازد تا از او و از اسلام گريزان نشوند. وى به همين دليل علاقه داشت آن مردم با دعوت اسلام آشنا شوند تا پس از آشنايى آنان با اين آيين مسلمان شدن آنها را اعلام بدارد. وى در راه تأمين اين هدف به اين بسنده كرد كه [مبلّغانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخواهد و] آن مبلّغان را در پناه خود قرار دهد.

ب: عامر بن طفيل خيانتگر به سود قريش و به سود مشركان كار مى كرد و اين در حالى است كه اگر او به سبب شايعه اى كه قريش بر شكست محمّد در احد پخش كرده بود آنان را قدرتمند نمى يافت هرگز به چنين كارى دست نمى زد.

ج: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا كسانى را به سوى آن مردم فرستاد كه مبلّغان و حافظان قرآن بودند و روز را به انجام كار خير مى گذراندند و شب را زنده مى داشتند [و همين نشان مى دهد كه هدف آن حضرت از اين اعزام تبليغ بود و نه جنگ، زيرا او مردانى جنگاور و قهرمانانى چون على بن ابى طالب (ع)، سعد بن ابى وقّاص و زبير بن عوّام را به سوى آنان اعزام نكرد، هر چند اين گروه نيز در زهد و عبادت از آنان كمتر نبودند و شيران دلاور روز و زاهدان پارساى شب بودند.

د: اين رخداد دوّمين نيرنگى بود كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و عليه مبلّغان او روا داشته مى شد، چه نخستين حيله در رجيع و دوّمين آنها در بئر معونه بود.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آن كه رهبر اين امّت بود به همين سادگى فريب خورد؟ پاسخ چنين پرسشى آن است كه فريفته شدن دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امرى بعيد نبود، چرا كه او نيز همانند ديگران يك انسان بود و در كار خود به قدر ممكن احتياط مى كرد و همين او را بسنده بود. اما خداوند چنين تقرير فرمود كه آن مخلص بزرگوار فريفته شود، چه مخلص بزرگوارى كه كارهاى مردم را به نيكى حمل مى كند و در آن قصد خير را محتمل مى داند بسهولت بيشترى

ص: 578

فريب مى خورد تا آن نيرنگباز پستى كه همه كارهاى مردم را بد مى بيند و به همه بدگمان است.

خداوند در اين باره كه مشركان قصد فريب دادن آن حضرت را مى كردند مى فرمايد: «اگر آنان قصد خدعه و نيرنگ با تو داشته باشند خداوند تو را كفايت است، آن كه تو را به يارى خويش و به مؤمنان مؤيد داشت و دلهاى آنان را به هم نزديك ساخت [در حالى كه] اگر همه آنچه را در روى زمين بود خرج مى كردى نمى توانستى ميان دلهاى آنان الفت برقرار كنى، اما خداوند ميان آنان الفت ايجاد كرد كه او عزّتمند و حكيم است. اى پيامبر (صلی الله علیه و آله) تو را خداوند و كسانى از مؤمنان كه از تو پيروى مى كنند كفايت است»(1).

بنابراين چنين فرضى ممكن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خدعه و نيرنگ دغلبازان فرومايه دچار شود و آن مرد مؤمن حكيم با آن كه حكمت داده شده و آن را به مردم آموخته است از سويى كه آمادۀ آن نيست و به صورت ناخواسته گرفتار فريب شود.

از سوى ديگر نبايد اين را از ياد برد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدت علاقه مند تبليغ رسالت پروردگار و هدايت [مردم و از جمله] اعراب به يگانه پرستى و پرستش خداوند بى همتا بوده و اين همان هدفى بود كه او براى آن برانگيخته شده بود و حتى جنگهاى او نيز تنها به خاطر دفاع از همين دعوت و حمايت از آن در مقابل هرگونه ستم و تعرّض بود، نه آن كه يك هدف مطلوب مستقل باشد. بنابراين در چنين شرايطى اگر كسانى بيايند و بسادگى خود راه را بر روى دعوت بگشايند طبيعى بود كه به چنين دعوتى پاسخ مثبت دهد، بويژه آن كه در آغاز احتمال چنين حيله و نيرنگى نمى رفت، هر چند اگر همان نيرنگبازان دوباره تقاضايى مشابه مطرح مى كردند احتمال فريب فراوان بود.

در حقيقت بايد پذيرفت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماجراى رجيع هدف نيرنگ و خدعه قرار گرفت، چه او رسولى بود كه جز به تبليغ رسالت پروردگار خود

ص: 579


1- - انفال/ 64-62.

نمى انديشيد و به همين سبب نيز نمى توانست در پاسخ دعوتى كه خواهان تعاليم اسلام است ترديد از خود نشان دهد تا آنچه را خداوند تقرير و تقدير كرده است صورت واقع به خود بگيرد. اما در ماجراى بئر معونه هرگز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فريب نخورد، بلكه هشيار بود و بر جان فرستادگان خود از خشونت و بى وفايى مردم نجد و اين كه آنان اعرابى درشتخويند اظهار بيم كرد و با اعزام فرستادگان خويش موافقت نفرمود مگر آن زمان كه پيمان اعطاى پناهندگى به آنان با ابو براء بست و به اين نيز بسنده نكرد و براى عامر بن طفيل دربارۀ مأموريّت آنان نامه نوشت، هر چند چون فرستادۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن نامه را به او داد او آن را با شمشير خود پاره كرد و البتّه در اين ميان بنى عامر در پاسخ كمك طلبى عامر عليه فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) به كمك او نشتافتند تا احترام آن پيمان را كه ابو براء منعقد ساخته بود پاس بدارند. امّا او تحت تأثير روح دغلبازى و نيرنگ از ديگران كمك خواست و آنان نيز به او كمك كردند و آن ماجراى غمبار و كشتار عابدان زاهدى صورتى گرفت كه روزها به كار نيك مى پرداختند و شبها را به شب زنده دارى سپرى مى كردند اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين نيرنگ حيله گران پى برده و با قلب پاك و نورانى خود اين گمان را يافته بود كه ممكن است آنان دست به چنان كارى بزنند و به همين سبب نيز چندان علاقه اى به اعزام آنان نداشت و چون آنان به قتل رسيدند سى روز قنوت به جاى آورد تا از خداى خويش آمرزش طلبد، هر چند كه او در اين كار نه فريفته شده بود و نه چندان علاقه اى بدان داشت.

به هر حال صرف نظر از اين جنبه بحث آنچه در اين مورد مسلّم است اين است كه اقدام عامر بن طفيل به چنين جنايت و خيانتى جز از آن ناشى نشده بود كه مشركان شايع كرده بودند مسلمانان در نبرد احد شكست خورده اند، شايعه اى كه باعث شد دلهاى سازشكاران و مكّاران به اين گمان كه اكنون قريش صاحب قدرتى است بدانان مايل شود و اين در حالى بود كه خداوند خود ياور مؤمنان است.

ص: 580

غزوۀ بنى نضير

اشاره

450 - از اين پيش از اين نكته سخن گفتيم كه غزوۀ احد و اين گمان كه مسلمانان در آن شكست خورده اند كينه هاى نهفتۀ يهوديان و منافقين را آشكار ساخت و آنان آنچه را تاكنون از روى ترس و وحشت مخفى مى داشتند، اينك از سر كينه و دشمنى بروز دادند.

پس از آن كه حيله و نيرنگ عليه مسلمانان فزونى يافت يهوديان و منافقان نيز نمى توانستند به ايفاى نقش خود در اين ميدان نپردازند، بويژه آن كه آنان در جوار مسلمانان قرار داشتند و از توانايى بيشترى برخوردار بودند و حيله آنان كارآتر و مؤثّرتر بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هشيارى خود را در مقابل آنان حفظ كرد و مراقب حركات آنان و حيله هاى ديگران و سدّ كردن مكر آنان و بروز آنچه در دل پنهان مى داشتند بود، بويژه آن كه اين كينۀ نهان آنان خود را در گفتار آنها نشان داده و مكر آنان نيز در برخى از كردار آنها خود را بروز مى داد.

در اين ميان عمرو بن اميّۀ ضمرى دو مرد را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در پناه او قرار داده بود به قتل رساند و از آنجا كه اين يك قتل خطا محسوب مى شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «ديۀ آن دو را پرداخت مى كنم».

از ديگر سوى قراردادى كه در نخستين روزهاى پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه ميان او و طايف موجود در اين شهر بسته شده بود حاكى از آن بود كه مى بايست همه در پرداخت ديه به يكديگر كمك كنند. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه برخى از اصحاب او از جمله على (ع) و ابو بكر و عمر به همراه وى بودند به سراغ يهوديان بنى نضير رفت تا آنان سهم خود را در ديۀ قتل خطايى كه عمرو بن اميّه مرتكب آن شده بود بپردازند.

يهوديان هر چند در ظاهر سخنانى نرم بر زبان آوردند، امّا عليه او توطئه يك سوء قصد را ريختند. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «آرى اى ابو القاسم، ما آن

ص: 581

گونه كه خود دوست داشته باشى در مورد آنچه از ما كمك خواسته اى به تو كمك خواهيم كرد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه برخى با برخى ديگر در گوشى دارند؛ مؤمن اينگونه هشيار و مراقب است. آنان دربارۀ يك حيله با يكديگر زمزمه داشتند و برخى به برخى ديگر گفتند: «اين مرد را هرگز در چنين وضعيّتى نخواهيد يافت».

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اصحاب خود در كنار ديوار دژ آنان نشسته بود، آنان به همديگر گفتند: «چه كسى مرد آن است كه بر بالاى بام اين خانه رود و سنگى از آن بالا بر روى سر او بيفكند؟» مردى به نام عمرو بن حجاش بن كعب داوطلب كار شد و گفت: «من اين كار را انجام مى دهم». پس بر بالاى بام رفت تا نقشۀ خود را به اجرا درآورد.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه پيش از اين مكر مشركان در بئر معونه و رجيع را ديده بود و قاعدة مى بايست خيلى زود گمان يك حيلۀ جديد او را متوجه خود كند، خلوت برخى از آنان با همديگر و زمزمۀ آنان با يكديگر و حركات مشكوك آنها را مشاهده كرد و دريافت كه نقشه اى در كار است، بويژه آن كه در اين ميان تحرّك آنان رو به فزونى نهاده بود و در دادن پاسخ به آن حضرت درنگ نشان مى دادند. علاوه بر اين خداوند نيز رسول خود را از نقشۀ آنان آگاه يافت و «خدا آنچه را آنان نقشه آن مى پردازند [مى داند و] مى نويسد»(1).

از سوى ديگر صحابۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در داخل مدينه مشاهده كردند كه آن حضرت دير كرده است و به همين سبب از مردى كه از آن ناحيه به داخل مدينه آمد دربارۀ رسول اكرم پرسش كردند. همين نگرانى آنان را واداشت تا به قصد آن حضرت به سوى منطقۀ اقامت بنى نضير بيايند. آنان به قصد اين منطقه روانه شدند و خود را به آن حضرت رساندند و وى نيز آنها را از تحركات مشكوك و نقشه اى كه

ص: 582


1- - نساء/ 81.

يهوديان داشته اند آگاه كرد.

اخراج بنى نضير از مدينه

451 - يهوديان نه تنها دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همكارى را كه بر اساس تعهّدات آنان در پيمان خود با آن حضرت صورت گرفت پاسخ مثبت نگفتند، بلكه در ظاهر سخنانى نرم و فريبنده بر زبان آوردند و در نهان عليه او نقشه اى خبيثانه كشيدند و در صدد اجراى آن برآمدند.

اين خيانت به پيمانى بود كه آنان چند سال قبل با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بسته بودند و بنابراين پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست بپذيرد كه آنان در كنار او زندگى كنند و در همين حال پيمان استوارى را كه با او منعقد كرده اند و او از جانب خود به صورت كامل به آن وفا كرده است بشكنند. چه، حقوق و تكاليفى كه در پيمانها وجود دارد امورى متقابل و طرفينى است كه به مقدار التزام هر يك از طرفها به آن براى طرف ديگر الزام آور بوده و اين در حالى است كه حسن همجوارى و روابط سالم در درون يك جامعه امكان پذير نمى شود مگر در سايۀ پيمانهايى كه بدان وفا شود و تعهّدات و پيوندهايى كه ميان مردم رابطۀ دوستى و همكارى به وجود آورد.

[بدين ترتيب روشن مى شود كه با پيمان شكنى يهوديان اصول و مبانى تشكيل يك جامعۀ مشترك و ادامۀ حسن همجوارى با آنان از ميان رفته و] به همين دليل اخراج يهوديان از جامعۀ مدينه يك ضرورت گريزناپذير بود. علاوه بر اين علّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با علمى كه خداوند به او داده بود مى دانست كه آنان قصد دارند در آينده عليه او دست به اقدام بزنند و به همين دليل ديگر جايى براى همزيستى مسالمت آميز يهوديان و مسلمانان در مدينه وجود نداشت و مى بايست لزوما آن گروهى كه كمتر و سبكبارتر است آن جامعه را ترك گويد و آن سرزمين را به صاحبان اصلى خود كه همان اكثريّت مسلمانان بودند واگذار كند تا در آنجا در امنيّت و آرامش زندگى كنند، بى آن كه روباه صفتانى در ميان آنها به سر بردند.

ص: 583

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى يهوديان بنى نضير پيغام فرستاد كه بايد مدينه را ترك گويند، اولا به آن دليل كه پيمان خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شكسته و سهميّۀ خود در ديۀ مقتولها را نپرداخته اند و ثانيا به آن دليل كه به جان او سوء قصد كرده اند. حتى اگر آنان على رغم يقينى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مدّعى آن مى شدند كه چنين قصدى نداشته اند همان دليل نخست وعده شكنى آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بيرون راندن آنان بسنده مى كرد و ديگر در حالى كه آنان به پيمان خود با آن حضرت وفادار و پايبند نبودند جايى براى اقامت آنان در مدينه و راهى براى كنار آمدن با آنها وجود نداشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محمد بن سلمه را به سراغ آنان فرستاد تا بگويد كه بايد مدينه را ترك گويند، اما از ديگر سوى عبد الله بن ابىّ براى آنان پيغام فرستاد و آنها را از بيرون رفتن از شهر بازداشت و اعلام كرد كه او و يارانش در كنار يهوديان خواهند بود و اگر عليه يهوديان جنگ بپا شود همراه با آنان به جنگ خواهند پرداخت.

ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره چنين مى گويد:

«پس منافقان براى آنان پيغام فرستادند و به تشويق آنان به پايدارى و مقاومت و استوارى پرداختند و وعدۀ يارى به ايشان دادند و بدين ترتيب روحيّۀ آنان تقويت شد و حيى بن اخطب به حماسه آمد و براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيام فرستادند كه آنها از شهر بيرون نمى روند. آنها همچنين با اعلام لغو پيمانهاى خود با آن حضرت عليه او اعلام جنگ كردند»(1).

بدينسان يهوديان با لغو كامل پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه فقط بخش مربوط به همكارى متقابل در پرداخت ديه ها با او اعلام جنگ كردند و در چنين حالتى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست اجازه دهد آنان همچنان به پيمان شكنى و مكر و حيله بى اعتنايى به تعهّدات و پشت پا زدن به شئون حسن همجوارى و همزيستى

ص: 584


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 75.

ادامه دهند و با مسلمانان اعلام جنگ كنند و او هيچ اقدامى در مقابل آنان انجام ندهد.

اينگونه كه به رغم پشتيبانى آشكار و نهان منافقان با يهوديان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاوّل عبد الله بن مكتوم را در مدينه جانشين خود گذاشت و فرمان خروج سپاه به سوى بنى نضير را صادر فرمود و با مجاهدان مهاجر و انصار به مقصد آنان پيش رفت و در اطراف منطقۀ آنان اردو زد و به محاصرۀ آنان كه در دژهاى خود سنگر گرفته بودند پرداخت.

در اين ميان يهوديان چنين گمان كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخلستانهاى آنان را خواهد بريد و خواهد سوزاند. به همين دليل فرياد زدند كه «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) تو خود مردم را از فساد برحذر مى داشتى و اين كار را زشت و ناروا مى خواندى اكنون چگونه مى خواهى نخلهاى ما را قطع كنى و آتش بزنى؟» چنين بر مى آيد كه يهوديان واقعا چنين پنداشتند و يا آن كه چنين گمانى را به وجود آوردند تا بتوانند تسليم شدن به مسلمانان را [براى حفظ دارايى و ثروت خود] بپذيرند و اين در حالى است كه آن گونه كه سورۀ حشر اشاره دارد هيچ نخلى قطع و يا سوزانده نشد.

از اين پيش گفتيم كه منافقان و در رأس آنان عبد اللّه بن أبيّ در آغاز براى يهوديان پيغام فرستادند كه آنان با يهوديان همراهند تا بدين طريق آنان را وادار سازند در شهر بمانند و مقاومت كنند و همين پيغام باعث شد آنان در شهر بمانند و از بيرون رفتن خوددارى ورزند و به گمراهى و سركشى خود ادامه دهند و در نتيجه در محاصرۀ سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرند تنها بدان پشتوانه كه منافقان به آنان گفته بودند: «شما را تسليم نخواهيم كرد و اگر جنگى عليه شما برپا شود در كنارتان خواهيم جنگيد و اگر بيرون رانده شويد با شما بيرون خواهيم آمد».

يهوديان پس از محاصره با باور كردن اين وعدۀ منافقان در انتظار تحقق آن وعده و در آرزوى يارى آنان نشستند، در حالى كه آنان در ميان مسلمانان بودند و هيچ كارى نيز انجام نداده بودند. بدين ترتيب يهوديان ترسان و نگران شدند و خداوند ترس و وحشت را در دلهاى آنان جاى داد و آنها ناچار شدند از راه لجاجت

ص: 585

برگردند و ترك مدينه را كه خواست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود بپذيرند، بى آن كه جنگ و محاصره و يا فشار و اجبارى در كار باشد.

يهوديان از در سازش درآمدند و از پيامبر درخواست كردند از كشتن آنان خوددارى كند و تنها آنها را از مدينه بيرون براند و در مقابل آنان متعهّد مى شوند بيش از يك بار شتر با خود همراه نبرند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين خواسته را پذيرفت و آنان آن قدر از اموال خود كه بر بار شتر جاى مى گرفت با خود برداشتند گاه از سر خسّت مى شد كه برخى از آنان در خانه خود را بر مى داشتند و روى بار شتر مى گذاشتند و با خود مى بردند.

اين رانده شدگان به خيبر رفتند و در آنجا در كنار بنى قينقاع در دژهاى خيبر پناه گزيدند و برخى نيز روانۀ شام شدند.

از جمله كسانى كه از اشراف و بزرگان بنى نضير بودند و به خيبر رفتند و در آنجا از سران يهود و به شمار مى آمدند و مردم از آنها فرمان مى بردند مى توان از حيى بن اخطب و ابن ابى الحقيق نام برد.

همچنين لازم به يادآورى است كه محاصره و بيرون راندن اين يهوديان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شانزده روز به طول انجاميد و اكثر آيات سورۀ حشر در همين باره نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «آنچه در آسمانها و زمين است خداوند را تسبيح كرد و او عزتمند و حكيم است او همان كسى است كه كافران اهل كتاب را براى اوّلين بار از خانه هاى خود بيرون راند [در حالى كه] شما گمان نمى كرديد كه بيرون بروند و آنان خود نيز گمان داشتند كه دژهايشان آنان را در مقابل خداوند حفاظت خواهد كرد. پس خداوند از آنجا كه آنان گمان نداشتند بر ايشان وارد آمد و ترس را در دلهاى آنان افكند و آنان خانه هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان ويران مى كردند. پس اى صاحبان بصيرت عبرت برگيريد. اگر نبود اين كه خداوند ترك خانه و كاشانه را براى آنان تقدير كرده بود، آنان را در دنيا گرفتار عذاب و شكنجه مى ساخت و براى آنان در آخرت عذاب آتش است. اين بدان سبب است كه آنان با

ص: 586

خدا و رسول او از در ستيز درآمدند و هركس با خداوند بستيزد خداوند را عذابى سخت است. آنچه از خرماها بريديد و يا بر جاى گذاشتيد همه به اذن خداوند بود و نيز براى آن كه او فاسقان را خوار و زبون سازد»(1).

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:
منع تخريب

452 - در خلال غزوۀ بنى نضير پس از آن كه محاصره به طول انجاميد يهوديان چنين گمان كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخلهاى آنان را قطع خواهد كرد و به همين دليل در مقابل آن حضرت احتجاج كردند كه چگونه او كه مردم را از تخريب منع كرده و آن را نادرست مى شمارد خود مى خواهد نخلهاى آنان را قطع كند.

امّا حقيقت امر آن است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نخلهاى يهوديان را قطع نكرد، هر چند به منظور ترساندن آنان و وادار ساختن آنها به اين كه زودتر تسليم شوند در صدد قطع آن برآمد، چرا كه آنان در دژهاى خود مستقر شده بودند و از بالاى دژها سنگ پرتاب مى كردند و بنابراين تدبيرى لازم بود تا بدين ترتيب آنان از بالاى دژهاى خود پايين و بيرون آيند. آيۀ كريمۀ قرآن نيز در اين صراحت دارد كه آن حضرت به قطع ميوه ها و شاخه ها دستور داد و نه به قطع تنه هاى درختان، بلكه آنها را براى گذاشت و اگر آن حضرت تنه هاى درختان را نيز بريده بود ديگر تعبير آيه به «أَوْ تَرَكْتُمُوهٰا قٰائِمَةً عَلىٰ أُصُولِهٰا » يعنى آنها را بر روى تنه هاى خود باقى گذاشتيد صحيح نبود(2).

اينك مناسب است به بيان جوانب فقهى اين مسأله بپردازيم:

ص: 587


1- - حشر/ 5-1.
2- - البته اين سخن مؤلّف بر اين مبنى است كه كلمه «لينه» را در اين آيه به معنى شاخه بدانيم در صورتى كه بنابر آنچه علاّمه طباطبايى از راغب اصفهانى نقل مى كند لينه درختان نخل تازه روييده است و اختصاص به نوع خاصى از آن ندارد. همچنين در مقابل نظر مؤلّف، علاّمه روايتى مى آورد حاكى از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان قطع نخلها را داد و چون برخى از نخلها بريده شد يهوديان زبان به اعتراض گشودند. - م.

اساس بحث را در اينجا آيات نخست سورۀ حشر تشكيل مى دهد كه بيشتر ذكر شد و در سطور آينده نيز مجددا به بحث از آن خواهيم پرداخت. علاوه برين منع قطع درختان به شكل عام در سفارشهاى ابو بكر به يكى از فرماندهان خود آمده و اين در حالى است كه او تنها در كارهاى خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيروى مى كرد(1).

ص: 588


1- - بى مناسبت نيست پاسخى كوتاه به اين استدلال آقاى مؤلّف بدهيم و هم در كبراى مسأله و هم در صغراى آن مناقشه كنيم. اما مناقشه در كبرا را به غزالى وامى گذاريم تا اندكى در اين باره بگويد كه چگونه قول صحابى و از جمله رأى ابو بكر و عمر حجت نيست. او پس از بيان اقوال مختلفى كه دربارۀ حجّت بودن قول صحابى وجود دارد مى گويد «همۀ اين اقوال باطل است» و سپس چنين ادامه مى دهد كه: «آن كس كه غلط و سهو بر او رواست و عصمت او از سهو و خطا ثابت نشده است در قول او هيچ حجّتى نيست. چگونه مى توان به گفتۀ چنين كسانى با آن كه احتمال خطاى آنان مى رود استناد كرد؟ چگونه مى توان مدّعى عصمت براى آنان شد بى آن كه دليلى [روايتى] متواتر در اين باره وجود داشته باشد؟ چگونه مى توان عصمت را براى كسانى تصوّر كرد كه اختلاف آنان با همديگر ممكن و جايز است؟ چگونه دو معصوم مى توانند با يكديگر اختلاف داشته باشند؟ چگونه مى توان قول صحابه را حجّت دانست در حالى كه صحابه خود همه بر اين اتفاق دارند كه مخالفت با صحابه جايز است؟!، آنسان كه ابو بكر و عمر كسانى را كه بر اساس اجتهاد خود با آنان مخالفت كردند [و از صحابه نيز بودند] به دليل اين كارشان سرزنش نكرد، بلكه حتى در مسائل قابل اجتهاد بر هر مجتهدى لازم دانسته اند كه تنها از اجتهاد خود تبعيّت كند. بنابراين فقدان هرگونه دليلى بر عصمت صحابى، وقوع اختلاف ميان آنان و تصريح خود آنها به جواز مخالفت با ايشان در آنچه گفته اند سه دليل قاطع و روشن بر عدم حجّت بودن قول صحابى [و از جمله بنابر يكى از تفاسير و قدر متيقّن همۀ تفاسير قول ابو بكر و عمر] است». (المستصفى، ج 1، ص 135). براى توضيح بيشتر اين بحث و ادلّۀ مثبتين و منكرين مى توانيد به الاصول العامه للفقه المقارن، سيد محمد تقى حكيم صفحات 135 تا 143 و 435 تا 442 مراجعه كنيد. اما صغراى مسأله خود يك كتاب مستقل مى طلبد آن گونه كه كتب مستقلى در اين باره چون النص و الاجتهاد تأليف شده است و طالبان را به آن كتاب ارجاع مى دهيم. اما از ذكر بزرگترين اجتهاد مخالف نصّ ابو بكر نيز خوددارى نمى كنيم، آنجا كه او خلافتى را كه حق او نبود بزور از آن خود كرد و اگر هيچ دليلى بر محكوميت چنين كارى نباشد آيات صريح قرآن در منع ستم، تحريم حكم به غير ما انزال الله، تحريم غصب و منع سرقت و منع مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را شامل خواهد شد، آنسان كه امير مؤمنان اين كار او را به آن تشبيه مى فرمايد كه كسى پيراهن ديگرى را كه بر تن او آراسته نيست بزور در تن كشد. م.

اصل آن توصيه و ماجرايى كه اين توصيه را در ضمن خود دارد از اين قرارست كه احمد در مسند خود روايت مى كند ابو بكر سپاهيانى را به مأموريت فرستاد و يزيد بن ابو سفيان را نيز به فرماندهى آنان گماشت و در حالى كه يزيد بر مركب نشسته بود و ابو بكر در كنار او پياده مى رفت يزيد گفت: «آيا اجازه نمى دهى من پياده شوم و تو سوار شوى؟» او گفت: «نه من سوار مى شوم و نه تو پياده مى شوى كه من اين گامهاى خود را در راه خدا بر مى دارم و بر آن پاداش مى گيرم. تو مردمى را خواهى ديد كه به گمان خويش خود را در صومعه هايشان زندانى كرده اند. اين گروه را به پندارشان واگذار. مردمى را نيز خواهى ديد كه موهاى ميانۀ سر را كم كرده و در اطراف سر چون گيسوانى گذاشته اند. موهايى را كه اينگونه مردم گذاشته اند با شمشير بزنيد. اينك تو را به ده نكته سفارش مى كنم: «هيچ زنى يا كودكى و يا پير زمين گيرى را مكش، هيچ درخت ميوه و يا نخل خرمايى را قطع مكن و آتش مزن، هيچ بناى آبادى را خراب مكن، هيچ گوسفند يا گاوى را جز به منظور خوردن مكش، مترس و زياده روى نيز مكن».

اين سفارش ابو بكر است كه ناگزير مى بايست از رهنمود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرچشمه گرفته باشد و از آن حكايت كند!

به همين دليل ما اين را نفى مى كنيم كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نخلهاى بنى نضير را قطع كرده باشد، چه، اين محال است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در واقعه بنى نضير به آن فرمان دهد و ابو بكر به صورت مطلق از آن نهى كند(1). علاوه بر اين آياتى از قرآن كه دربارۀ ماجراى بنى نضير نازل شده حاكى از قطع درختان از سوى آن حضرت نيست، بلكه آنچه در آيه ذكر شد قطع برخى از ميوه ها و شاخه ها و بر جاى گذاشتن

ص: 589


1- - البتّه ما نمى دانيم چنين چيزى محال عقلى است يا عادى، در حالى كه گوياترين دليل محال نبودن يك چيز وقوع آن است و بنابراين حد اقل ماجراى فدك و ماجراهاى فراوان ديگرى از اين قبيل حكايت از آن خواهد كرد كه حد اقل محال نيست ابو بكر - به عنوان يك غير معصوم - كارى كند كه همانند كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نباشد تا چه رسد كه كاملا مخالف آن. م.

برخى ديگر بر روى تنه آنهاست.

با اين حال اين مسأله در ميان فقها محلّ بحث و مورد اختلاف است كه آيا در شرايطى كه جنگ سختى ميان مسلمانان و مشركان يا مسلمانان و كفّار درگيرد، تخريب در سرزمين دشمن و كارهايى از قبيل قطع درختان، انهدام ساختمانها، كشتن و از بين بردن حيوانات اهلى جايز است يا نه.

بسيارى از فقها در پاسخ اين سؤال بر آنند كه چنين كارى جايز است زيرا اين آيين و مقتضاى جنگ است كه هيچ چيز را در جلو راه خود نمى گذارد و علاوه بر اين در شرايطى كه كشتن انسانها رواست چگونه براى چيزهايى كه كم ارزشتر از جان انسانهاست احترامى خواهد ماند؟

قائلان به اين نظريّه به ادلّه اى از سنّت و سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگهاى آن حضرت استناد مى جويند از اين قبيل كه

يك: در ماجراى بنى نضير رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به تخريب خانه هاى آنان فرمان [و يا آن را اجازه] داد، آن گونه كه قرآن كريم در اين باره مى گويد: «خانه هاى خود را با دستان خويش و با دستان مؤمنان خراب مى كنند. پس اى صاحبان بصيرت عبرت برگيريد»(1).

دو: پيامبر اكرم [در ماجراى محاصرۀ طايف] فرمان آتش زدن قصر مالك بن عوف را كه فرمانده سپاه مشركان طايف بود صادر فرمود و نيز يكى از دژهاى طايف را با منجنيق هدف قرار داد.

سه: پيامبر (صلی الله علیه و آله) [در همين ماجرا] به قطع بوته هاى انگور قبيلۀ ثقيف فرمان داد، آن گونه كه در مغازى آمده است، آنان در هنگام قطع بوته هايشان به ناله در آمدند و گفتند: «پس از قطع اينها چگونه زندگى كنيم؟».

اين ادلّۀ اكثريّت است كه براى جواز تخريب در شرايطى كه جنگ ميان مشركان و مسلمانان بالا گيرد و شدّت يابد و مشركان پيوسته به آن دامن زنند.

ص: 590


1- - حشر/ 2.

امّا در مقابل اين گروه اقلّيّتى نيز قائل به منع تخريب و قطع درختان شده اند و در اين باره به گفتۀ ابو بكر كه نمى تواند خارج از فرمودۀ رسول خدا باشد! استناد كرده اند. در رأس اين گروه اوزاعى فقيه شام قرار دارد كه مى گويد تخريب جايز نيست مگر آن كه ضرورت جنگ آن را اقتضا كند، از قبيل آن كه جنگجويان دشمن در دژى سنگر گرفته باشند و دسترسى به آنان مگر با ويران كردن دژ امكان نداشته باشد يا درختان به صورت جنگلى انبوه در آمده باشد كه مشركان در آن پنهان شوند و جنگل را به عنوان كمينگاهى عليه مسلمانان مورد استفاده قرار دهند.

[نگارنده مى گويد] اگر ما در ادلّۀ گروه نخست كه به جواز تخريب در غير مواردى كه ضرورت گريزناپذيرى وجود دارد قائلند بنگريم خواهيم ديد اين دلايل اثبات نمى كند كه تخريب مطلقا و در هر شرايطى جايز باشد چرا كه [در مستنداتى كه آنان مطرح كرده اند] تخريب خانه هاى بنى نضير با فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آن بود كه آنان خانه هاى خود را به صورت دژهايى در آورده بودند و از فراز بام آنها بر مؤمنان سنگ مى افكندند و لازم بود اين دژها ويران شود تا تعرّض آنان دفع گردد و بنابراين در اين مورد ضرورت و اضطرار وجود داشت و موجب چنين كارى مى شد و از سوى ديگر اين نيز مسلّم و مورد اتّفاق همگان است كه «ضرورت فقط به همان اندازه كه ضرورت است احكام را تغيير مى دهد». در مورد تخريب قصر مالك بن عوف نيز همين وضعيّت وجود دارد و وى قصر خود را دژ مقاومت كرده بود. دژهايى كه با منجنيق ويران شد همين وضع را داشت و در اين مورد نيز تخريب آنها براى ضرورت جنگ بود و نه يك تخريب و به قصد افساد. اين مسأله هم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ قطع درختان انگور ثقيف برآمد، بدان خاطر بود كه آنان از انگورهايى كه به دست مى آوردند براى توليد شراب استفاده مى كردند و شراب و توليد آن حرام است. حتّى در همين مورد چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درختى را قطع نكرد، بلكه تنها دستور آن را صادر فرمود و يا تعداد اندكى از آن درختان قطع شد تا بدان وسيله ثقيف دچار ترس و وحشت شوند و زودتر به جاى آن كه به نبرد ادامه

ص: 591

دهد تسليم شود تا از اين طريق جان افراد بيشترى حفظ گردد. به همين سبب است كه مشاهده مى كنيم آنان بمجرّد آن كه ديدند مسلمانان تصميم قطع آن درختان را دارند تسليم شدند.

كوتاه سخن آن كه با بررسى و مراجعه به احكام شريعت مقدّس و منابع آن از كتاب و سنّت و نيز با مراجعه به سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او مى توان دريافت كه اين منابع و احكام بر جواز تخريب دلالتى نداشته بلكه منع آن را اثبات مى كند.

453 - اينك به تأمّلى در آيات نخست سورۀ حشر مى پردازيم تا ببينيم كه چگونه اين آيات دلالتى بر جواز تخريب به صورت مطلق و در همۀ شرايط ندارد و قطعى كه در اين آيات از آن ياد شده تنها قطع ميوه هاست و نه قطع خود درختان، زيرا مى فرمايد: «مٰا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهٰا قٰائِمَةً عَلىٰ أُصُولِهٰا فَبِإِذْنِ اَللّٰهِ» .

يعنى «آنچه از «لينه ها» بريديد و آنچه را بر تنۀ خود باقى گذاشتيد همه به اذن خداوند است»(1). در اين آيه از قطع لينه نام برده شده و اين در حالى است كه لينه به معنى ميوه است و كتب لغت همين معنى را تأييد مى كند، چه كلمۀ لينه جمع كلمۀ لون و لون به اتّفاق همگان نوعى خرماست. علاوه بر اين آيه ميان دو وضعيّت تخيير برقرار مى كند: اين كه لينه ها قطع شود و اين كه بر تنۀ خود باقى گذاشته شود. چنين چيزى مقتضى آن است كه تنه ها كه در آيه با كلمۀ «اصول» از آن ياد شده برجاى باشد و ميوه ها يا قطع و يا برجاى گذاشته شود.

بنابراين آيۀ قرآن حاكى از آن نيست كه قطع درختى صورت گرفته باشد و علاوه بر اين رواياتى نيز كه دربارۀ غزوۀ بنى نضير كه اين آيات ناظر بدان حادثه مى باشد آمده گوياى آن است كه اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها ميوه ها را قطع مى كردند و نه درختان را، چه اين كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از

ص: 592


1- - حشر/ 2.

اخراج اين طايفه يهود از مدينه ابو ليلى مازنى و عبد الله بن سلام را بر خرماهاى آنان گماشت و در اين هنگام ابو ليلى خرماهاى خوب را جدا مى كرد و ابن سلام «لون» يا خرماهاى بد را مى چيد و چون از ابو ليلى پرسيده شد كه چرا خرماهاى خوب را مى چيند، گفت بخاطر آن كه اين كار خشم يهوديان را بيشتر مى انگيزاند و هنگامى كه از ابن سلام پرسيدند كه «چرا خرماهاى بد را چيده اى؟» گفت: «براى اين كه من مى دانم خداوند پيامبر خود را بر اين قوم چيره خواهد كرد و اموال آنان را به غنيمت او در خواهد آورد. بنابراين دوست داشتم خرماهاى خوب را براى آن زمان بر جاى بگذارم».

بنابراين مشاهده مى شود كه آنچه در اينجا وجود دارد تنها قطع يا چيدن ميوه هاست و اين يك تخريب به شمار مى رود، چرا كه اين ميوه ها بالاخره به مصرف خوراك [انسان يا حيوان] خواهد رسيد.

كوتاه سخن آن كه آنچه ما دربارۀ جواز يا منع تخريب و سوزاندن و ويران كردن از منابع شرعى و سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان دست مى يابيم آن است كه:

اوّلا: اصل و اساس كار پرهيز از قطع درختان و تخريب ساختمانهاست، چرا كه هدف جنگهاى اسلامى آزار و آسيب رساندن به مردم نيست، بلكه هدف دفع ستم حاكمان ستمگر است، آن گونه كه روايات همين مطلب را اثبات مى كند.

ثانيا: اگر در شرايطى ثابت شود كه قطع درختان و تخريب ساختمانها حالت يك ضرورت گريزناپذير جنگى به خود گرفته، از اين قبيل كه دشمن از آن به عنوان پناهگاه و محلّ استتار و ابزارى براى آزار سپاه اسلام استفاده مى كند؛ در چنين شرايطى گريزى از قطع درختان و تخريب ساختمانها بدين عنوان كه يك ضرورت جنگى است وجود ندارد، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محاصره دژ ثقيف همين كار را انجام داد.

ثالثا: سخن فقها مبنى بر جواز تخريب و كندن درختان را بايد چنين تفسير

ص: 593

كرد كه مراد از اين جواز، جواز به سبب ضرورت جنگ است و نه براى مجرّد آزار دشمن و افساد، چرا كه دشمن اسلام ملّتى نيست كه در محاصره قرار گرفته، بلكه دشمن تنها همان گروهى است كه براى جنگ سلاح در دست گرفته است.

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:

احكام غنايم

454 - غنايم بنى نضير نخستين غنايمى بود كه به صورت مجموعۀ يك آبادى شامل مزارع، نخلستانها و دژها در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت و در همين غزوه بود كه وضعيّت زمينهايى كه بدين نحو در زير سلطۀ مسلمانان قرار مى گيرد روشن شد كه آيا بايستى در ميان رزمندگان مسلمان توزيع شود يا آن كه بايد وقف مصالح عامّۀ مسلمين باشد و به عبارت ديگر زمينها در اختيار صاحبان اوّليّۀ آن باقى بماند بر اين مبنى كه مالك عين شمرده نشوند، بلكه تنها در مقابل خراجى كه مى پردازند مالكان منفعت دانسته شوند - و منافع آن ملك خود آنان باشد و تنها خراج بپردازند.

فقها مى گويند از آنجا كه چنين زمينهايى عين آن ملك مسلمانان است خراجى كه از سوى اهل كتاب پرداخته مى شود در واقع به مثابۀ اجاره اى براى زمينهايى است كه در اختيار آنان قرار گرفته است.

خداوند در پى راندن بنى نضير از مدينه اين آيات را در مورد غنايم اين غزوه نازل كرد كه «آنچه را از اموال آنان [بنى نضير] كه خداوند از آن رسول خود كرده، [از آن اوست و] شما هيچ اسب و شترى در اين راه نتازانده [و جنگى] نكرده ايد و ليكن خداوند رسولان خود را بر آنچه بخواهد مسلّط مى سازد و خداوند بر هر كارى تواناست. آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و رسول و بستگان [پيامبر] و يتيمان، مساكين و درراه ماندگان است تا تنها در ميان ثروتمندان شما دست بدست نشود. آنچه پيامبر به شما داد بگيريد و آنچه شما

ص: 594

را از آن بازداشت از آن دست بداريد و از خدا پروا كنيد كه خداوند را مجازاتى سخت است. آن [فيء] براى آن مهاجران تنگدستى است كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خود رانده شدند، در حالى كه در پى فضل خدا و خشنودى اويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند همينان همان راستگويانند. و كسانى كه قبل از اينان خانه هاى خود را سراى ايمان كردند و در آن مسكن داشتند، كسانى را كه به سوى آنان هجرت مى كنند دوست دارند و به سبب آنچه بدانان داده شده است در دل خود هيچ نيازمندى نمى يابند و [ديگران را] بر خويش بر مى گزينند، هر چند خود تنگدست باشند و هر كه از بخل خويش [و آسيب آن] نگه داشته شود چنين كسانى رستگار خواهند بود. و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند و در دلهاى ما هيچ كينه اى نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند باقى مگذار پروردگارا تو رءوف و مهربانى»(1).

در اين آيات مشاهده مى شود كه خداوند آنچه را از ديگران در اختيار رسول خدا و مؤمنان قرار مى دهد به دو بخش تقسيم كرده است:

الف: اموال منقول كه در اين مورد اختيار كلّ آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست آن سان كه مى فرمايد: «خداوند رسولان خود را بر آنچه خواهد مسلّط مى سازد».

و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن را به مقتضاى فرمان الهى تقسيم مى كند، آنجا كه فرموده است: «بدانيد آنچه به غنيمت مى گيريد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و نزديكان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(2).

ب: اموال غير منقول: اين قسم از اموال را خداوند از آن خدا و رسول و نزديكان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان قرار داده است.

البتّه در اينجا اين بحث پيش مى آيد كه آيا زمينهاى فيء به سان ديگر اموال و

ص: 595


1- - حشر/ 10-6.
2- - انفال/ 42.

غنايم در نبردهاى مسلمين با كفّار، تخمين مى شود و تنها يك پنجم آن در اختيار خدا و رسول و براى او و بستگان و يتيمان و بينوايان مى باشد و چهار پنجم ديگر به مجاهدان اختصاص دارد يا آن كه همۀ آن از آن رسول [و امام] است؟

برخى از صحابه و از همه سختگيرتر بلال بر اين عقيده بوده اند كه چنين زمينهايى بايد به عنوان غنيمت در ميان سربازان اسلام توزيع شود، امّا در مقابل رأى على (ع) و عمر و گروهى از صحابه آن بود كه بايستى اين اراضى از آن همۀ مسلمانان باشد و [بدون حق خريدوفروش و تقسيم] تنها محصولات آن صرف مصالح عمومى مسلمين شود. اين اختلاف در هنگام تسلّط مسلمانان بر اراضى بين النهرين خود را نشان داد. پس از اين ماجرا عمر صحابه را در خارج مدينه گرد آورد و سه شبانه روز در مورد وضعيّت اين اراضى با همديگر به مناقشه و مجادله پرداختند. او استدلال مى كرد كه نبايد ثروتهاى جامعه در ميان ثروتمندان دست بدست شود و مى گفت: در آينده خداوند ايران و مصر و شام را بر ما خواهد گشود و اگر بنا باشد كه همۀ اين سرزمينها ميان سربازان تقسيم شود براى نسلهاى بعدى و براى [هزينۀ دولت و] دفاع از مرزها چه باقى خواهد ماند؟

در مقابل بلال و دوستانش چنين استدلال مى كردند كه اين سرزمينها غنيمت است [و به سان ديگر غنايم بايستى تقسيم شود]. وى تا آنجا به اصرار خود ادامه داد كه عمر مى گفت: «پروردگارا تو خود بلال و دوستانش را از من بازدار و عهده دار شو».

بالاخره پس از سه شبانه روز وى خواهان آن شد كه پنج نفر از انصار و پنج نفر از مهاجرين به داورى در اين مورد و حل اختلاف بپردازند. وى در ملاقات خود با اين گروه به آنان يادآور شد كه او تنها براى آن مزاحم اين گروه شده است كه ميان او و مخالفانش داورى كنند. وى همچنين يادآور شد كه به اين آيه نظر دارد كه مى گويد: «آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و

ص: 596

رسول او و بستگان و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(1). او سپس دربارۀ مفاد آيه به تفصيل سخن گفت و اقسام و گروههايى را كه در اين آيه مورد اشاره قرار گرفته تشريح كرد و گفت حاصل اين اراضى در درجۀ نخست از آن مهاجران و سپس از آن انصار - كه آنان را پناه دادند و ياريشان كردند - و سپس متعلّق به كسانى است كه پس از اينها مى آيند و «مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفته اند»(2).

پس از اين مباحث و پس از تلاوت اين آيات اختلاف از ميان رفت و اجماع مسلمانان بر اين قرار گرفت كه اين اراضى به مصداق آيۀ پيش گفته از آن همۀ مسلمانان و وقف مصالح عامّۀ مسلمين است.

به هر حال در ماجراى بنى نضير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محصولات اراضى يهوديان را در اختيار مهاجران قرار داد تا بدين وسيله مخارج آنان از دوش انصار - كه آنها را شريك اموال و خانه هاى خود كرده بودند - برداشته شود. آن حضرت چيزى از اين غنايم در اختيار انصار قرار نداد مگر دو نفر از آنها به نام ابو دجانه و سهل بن حنيف كه هر دو نيازمند بودند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم بنى نضير را در ميان نيازمندان، نزديكان و يتيمان و درراه ماندگان تقسيم كرد و پس از او نيز همين شيوه با مهاجران و انصارى كه در سالهاى بعد آمدند و نيز با تابعين در پيش گرفته شد.

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:

تحريم خمر

455 - آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق و صحاح ستّه آمده است تحريم خمر پس از غزوۀ بنى نضير صورت گرفت. ظاهرا اين تحريم آخرين مرحله در تحريم

ص: 597


1- - حشر/ 7.
2- - همان/ 10.

خمر و بيان كامل حقيقت خمر و تحريم همه جانبۀ آن بود، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد جز اين نيست كه شراب و قمار و بت و تيرها يك پليدى و كردار شيطان است. پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد. شيطان مى خواهد از طريق شراب و قمار كينه و دشمنى در ميان شما بيفكند و شما را از ياد خدا و از نماز بازدارد. پس آيا از آن دست بر مى داريد؟»(1).

قبل از اين تحريم كامل نيز چيزى در قرآن كريم يا سيرۀ رسول امين (صلی الله علیه و آله) وجود نداشته كه حاكى از اباحۀ خمر يا پذيرش آن باشد، بلكه تنها قبل از تحريم كامل مشمول عفو بوده است، آنچنان كه هر پديدۀ ديگرى نيز كه با روح اسلام تنافى داشته ولى قرآن از آن سخن نگفته مشمول عفو مى باشد و نه مباح. بنابراين قرار داشتن يك پديده در مرتبۀ عفو و مشمول عفو بودن آن بدان معنى است كه آن پديده بذاته يك پديدۀ ناخوشايند و از ديدگاه اسلام و اخلاق اسلامى نامطلوب است، امّا نصّى در قرآن كه موجب حرمت آن باشد نيامده و تا آمدن چنين نصّى مورد عفو قرار دارد و پس از آمدن آيه اى از قرآن در اين مورد حرمت آن روشن خواهد شد.

تحريم خمر در قرآن كريم طىّ چهار مرحله صورت گرفته است:

مرحلۀ اوّل: تنها اين حقيقت بيان شده كه خمر خود بخود يك پديدۀ ناخوشايند است، آنجا كه مى فرمايد: «از ميوه هاى خرما و انگور مادّۀ مسكر و نيز رزقى نيكو به دست مى آوريد»(2). در اين آيه مسكر در مقابل رزق نيكو قرار داده شده و اين در حالى است كه امكان ندارد آنچه در مقابل رزق نيكو قرار دارد خود نيز يك امر نيكو و پسنديده باشد. بنابراين اين آيه به ناخوشايند بودن و بد بودن خمر اشاره دارد.

مرحلۀ دوّم: بيان اين حقيقت كه گناهى ضرر بار در خمر وجود دارد و اگر

ص: 598


1- - مائده/ 90-91.
2- - نحل/ 67.

چه در آن نفعى وجود داشته باشد، امّا ضرر و گناه آن بيشتر است.

در اين مرحله از آنجا كه ناخوشايند بودن خمر به صورتى مؤكّدتر از سابق مطرح شده، اين ناخوشايندى به همراه علّت آن در آيۀ قرآن ذكر شده و مى فرمايد:

«دربارۀ شراب و قمار از تو مى پرسند. بگوى در آن دو گناهى بزرگ و نيز منافعى براى مردم است، امّا گناه آن دو از نفع آنها بزرگتر است»(1).

اين در حالى است كه به اعتراف همه انديشه هاى بشرى و اديان الهى چيزى كه ضرر آن بيش از نفع آن باشد ممنوع و حرام خواهد بود، چرا كه ملاك حرمت و اباحه و استحباب [در بسيارى از موارد] همين سود و زيان است. بنابراين آنچه منافعش بيشتر باشد مطلوب و آنچه ضررش افزونتر نامطلوب خواهد بود. از ديگر سوى بايد به اين حقيقت نيز توجّه داشت كه خداوند در حالى پديده ها را آفريده كه غالبا در آنها سود و زيان به يكديگر درآميخته است و چيزى كه سود محض يا ضرر محض باشد وجود ندارد و به همين سبب مطلوب يا نامطلوب بودن به اعتبار افزون بودن يكى از اين دو يعنى سود و زيان بر ديگرى است و همچنين به ميزان تفاوت مصلحت و كم يا زياد بودن آن طلب آن نيز درجات متفاوتى از وجوب و استحباب خواهد داشت و به ميزان تفاوت ضرر نيز نهى درجات متفاوتى خواهد يافت.

آيه اى كه گذشت به نوعى بر تحريم خمر دلالت داشت، امّا اين دلالت صريح و روشن نبود و به همين دليل نيز عمر پيوسته دعا مى كرد كه «پروردگارا در مورد خمر بيان روشن و كاملى براى ما فرو فرست».

مرحله سوّم: تربيت نفوس بر ترك خمر بدين شيوه كه افراد به تدريج عادت داده شوند كه خمر را در ساعاتى از شبانه روز و در اوقات پنج گانه از خود دور سازند تا هنگامى كه حكم تحريم كامل نازل شود، همه آماده باشند و بتوانند با كسب آمادگى قبلى به صورت كامل از آن ببرند و جدا شوند. در اين مرحله بود كه آيه ذيل نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در حالى كه مستيد به نماز

ص: 599


1- - بقره/ 219.

نزديك نشويد»(1).

از آنجا كه نماز ركن دين است و مسلمانان بايد آن را اقامه كنند و از طرفى اين فريضه در اوقات و ساعات مختلف شبانه روز پراكنده است، افراد ناگزير مى شوند صبحگاهان شراب ننوشند تا براى نماز صبح در حالت هشيارى كامل باشند و بدين ترتيب مردم وادار به ترك شراب صبحگاهان مى شدند؛ در طول روز نيز وقت كار و تلاش بود و جايى براى لهو و شراب وجود نداشت و چون ظهر نيز فرا مى رسيد حق نداشتند به دليل آن كه وقت نماز نزديك شده است خود را به شراب آلوده سازند؛ در هنگام عصر نيز كه ساعتى بعد فرا مى رسيد همين مسأله وجود داشت و زمان نماز مغرب و نماز عشاء نيز در پى بى آن مى رسيد و در آن وقت نيز ناگزير به ترك شراب بودند و بدين ترتيب شراب شامگاهى را نيز ترك مى كردند و تنها زمان پس از نماز عشا براى آنها باقى مى ماند و اين زمان نيز پس از خستگى و گرفتارى روزانه زمان خواب بود و بدين ترتيب تقريبا مسلمانان مجبور بودند در تمامى اوقات يا حد اقل بيشتر اوقات شبانه روز براى هشيار بودن در نماز از شرب خمر دورى گزينند.

مرحله چهارم: تحريم كامل و قطعى شراب. اين در حالى بود كه مسلمانان پيش از اين دريافته بودند كه اين پديده يك پديده ناخوشايند و بد است و علاوه بر اين از ضررهاى آن نيز كه از منافعش بيشتر است آگاهى يافته و در پى دورانى عادت داشتن به شراب و در پى بى آن كه شراب جزء جان آنها شده، خود را بر ترك آن و بى نيازى از آن تمرين داده بودند.

در همين مرحله بود كه اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد جز اين نيست كه شراب و قمار و بت و تيرها يك پليدى و كردار شيطان است. پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد»(2). روشن است كه تحريمى كه در اين آيه

ص: 600


1- - نساء/ 43.
2- - مائده/ 90.

بيان شده تحريمى مؤكّد مى باشد چرا كه علّت و فلسفۀ تحريم نيز مبنى بر اين كه شراب كينه و دشمنى را در ميان آنان به وجود مى آورد مطرح شده است.

ما از اين پيش ماجرايى را كه به سبب شراب نوشيدن حمزه ميان او و على (ع) در گرفته و وى شكم شتران على (ع) را دريده بود و اگر آن دو از خاندان نبوّت و پناهگاه آن نبودند نزديك بود اين به ماجرايى بزرگ تبديل شود يادآور شديم و ديديم كه چگونه شراب انسان را از ياد خدا دور مى سازد، چرا كه آن، صداى ضمير انسانى را خفه مى كند و او را در خمود و گيجى فرو مى برد و ديگر هيچ خوبيى درك نمى كند و نيز او را از نماز بازمى دارد و اگر هيچ بديى در شراب نباشد همينها بسنده خواهد كرد.

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه اين اصلاح اجتماعى در دوران پس از جنگ صورت گرفت و دليل آن اين است كه جامعه بايد از يك سو به دفاع از خود در مقابل دشمن خارجى و تعرّض او بپردازد و از سوى ديگر بايستى به پاكسازى درون خود از گناه و پليدى برخيزد. به همين دليل جهاد با نفس در تحريم خمر و دور كردن اين شيطان از حريم جان انسانها پس از جنگ با يهوديان و دور كردن آنها از حريم جامعۀ مسلمانها صورت گرفت و اين دو جهاد در كنار يكديگر قرار گرفت.

تأثير غزوۀ بنى نضير بر ديگر يهوديان

456 - از بنى نضير و از آنچه در دل نهان مى داشتند و نيز از اين سخن گفتيم كه چگونه آنان در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمدند تا جايى كه آن حضرت ناگزير به بيرون راندن آنها از مدينه شد، چرا كه او نمى توانست در شرايطى زندگى كند كه گرگهايى فرصت طلب نيز در كنار او به سر برند و عهد و پيمان خود را با او بشكنند، در انتظار فرصتى براى حمله ور شدن و از هم دريدن او و جامعۀ او باشند.

يهوديان در گذشتۀ خويش و در زمان حاضر نيز نشان داده اند كه جز منطق

ص: 601

زور را نمى فهمند و اگر طرف مقابل خود را قدرتمند بيابند در برابر او سر فرود مى آورند و البتّه به نفاق روى مى آورند و چه بسا نيز برخى از آنان با هشدارى كه قدرت حق متوجّه آنان مى سازد به راه راست هدايت مى شوند.

در مدينه رسول پس از بيرون راندن بنى نضير و پيش از آن برخورد با بنى قينقاع، از يهوديان طايفه اى جز بنى قريظه نمانده بود. اين خاندان با مشاهدۀ وضعيّت دو خاندان پيشگفته گرفتار ترس و بيم شدند و حتّى برخى از آنان به اين انديشه افتادند كه سر تسليم و اعتراف در مقابل كسى كه او را چون فرزندان خود مى شناختند، فرود آورند. از جملۀ اينها مردى به نام عمرو بن سعدى قرظى است كه به ديانت يهود بسيار پايبند بود. او پس از اخراج بنى نضير خود را به سرزمين آنان رساند و پس از گشت وگذارى در آن محلّه و پس از مشاهدۀ خانه هاى خراب شدۀ آنان و پس از آن كه مشاهده كرد آن محلّه به صورت خرابه و ويرانه اى درآمده است كه در آن صداى هيچ انسانى بلند نمى شود، مشاهدۀ اين وضعيّت و رؤيت آنچه بر سر برادرانش آمده بود، او را به اين فكر واداشت و به اين رهنمون شد كه در تورات بنگرد و در اوصافى كه در آن براى پيامبر موعود بيان شده دقّت و تأمل كند و آنچه را ديگران پنهان مى داشتند آشكار سازد و اكنون كه زمان درس گرفتن و عبرت آموختن بود آنچه را آنان مورد كتمان قرار مى دادند برملا كند. او به ميان خاندان خود بنى قريظه برگشت و به آنان گفت: «امروز عبرتهايى ديدم و از آن درس آموختم اينك پس از آن عزّت و مجد و شرافت و بزرگوارى و خردمندى خانه هاى برادرانمان را خالى ديدم. آنان اموال و داراييهاى خود را رها كرده، ديگران آن را در تصرّف خود گرفته اند و آنان زبونانه بيرون رفته اند... همچنين او با بنى قينقاع نيز جنگيده، آنان را كه داراى سلاح و مردان جنگى و شجاع بوده اند بيرون رانده است. وى آنان را محاصره كرده و هيچ كس از آنان نتوانسته است سر بر آورد تا آن كه باقيماندۀ آنان را به اسارت گرفته، در ميان آنان كشتار و خونريزى به راه انداخته و سپس آنان را در مقابل اين كه از مدينه بيرون روند واگذاشته است... اى مردم

ص: 602

شما آنچه خود مى دانيد ديده ايد. پس از من فرمان بريد و بياييد پيرو محمّد شويم كه به خدا سوگند خود مى دانيد او پيامبرى است كه به آمدن او مژده داده شده ايم».

در برابر سخنان او هيچ كس سخنى نگفت مگر كعب بن اسد كه برخاست و اظهار داشت: «اى ابو عبد الرحمن چه چيز مانع تو شده است كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروى كنى؟» او گفت: «تو اى كعب». كعب پاسخ داد: «چرا من در حالى كه هرگز مانع رفتن تو به سوى او نشده ام؟».

آنگاه يكى از يهوديان حاضر در آن جمع گفت: «تو پيشواى ما و كسى هستى كه عهد و پيمان تو عهد و پيمان ماست. پس اگر تو از او پيروى كنى، ما نيز از او پيروى خواهيم كرد و اگر تو از اين كار خوددارى ورزى، ما نيز خوددارى خواهيم ورزيد».

يهوديان پس از مشاهدۀ آنچه بر بنى قينقاع گذشته و نيز آنچه بر سر بنى نضير آمده بود در مورد خود چنين نگران شدند و آن حادثه ايشان را تكان داد و به تفكّر در كتابى كه داشتند و آياتى كه در اختيار آنان بود واداشت و پس از آن بى ترديد دچار حيرت و سرگردانى شدند؛ از يك سوى حقّى در مقابل آنان قرار داشت كه هر چند بدان اعتراف نداشتند اما آن را دريافته بودند و مى شناختند و از سوى ديگر تعصّبى بر آنان حكمفرما بود كه آنان را از حق دور مى ساخت و اجازه نمى داد اين گمان و بلكه اين حقيقت به ذهن آنان راه يابد كه ممكن است روزى دشمنانشان بر آنها غلبه يابند و آنان را به جزاى كارهاى خود برسانند و بالاخره از سويى ديگر ترسى در اين ميان وجود داشت كه با مشاهدۀ آنچه بر يهوديان بنى نضير و بنى قينقاع گذشته، بر آنان سايه گسترانده بود.

امّا در اين كشمكش خودخواهى يهوديان مانع آنان شد تا به انديشه و تأمل بپردازند و از آنچه صورت گرفته است درس عبرتى بياموزند و همچنين طمع و آزمندى آن قوم آنان را وادار ساخت تا كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را - به گمان خود - به ديگران واگذارند و به تماشا بپردازند و بى آن كه متحمّل ضررى و خسارتى شوند

ص: 603

شاهد آن چيزى باشند كه شادمانشان خواهد ساخت. اين خوى هميشگى يهوديان است كه با شمشير ديگران تعرّضى را كه متوجّه آنان است دفع مى كنند و تا در توان داشته باشند خود شمشير برنمى دارند.

به همين دليل و بدين ترتيب سرگردانى يهوديان بنى قريظه با اين تصميم پايان يافت كه همچنان بر گمراهى خويش باقى بمانند. آنان از آن پس رشتۀ ارتباط خود با قريش را نيز برقرار كردند و به همراه آنان به طرح نقشه عليه مسلمانان مشغول شدند، آن سان كه اين همكارى و اين توطئۀ مشترك در ماجراى غزوۀ خندق خود را نشان داد، آنجا كه يهوديان با مشركان همدست و همسوگند شدند كه از روبرو به دست مشركان و از پشت سر به دست يهوديان بر مسلمانان ضربه وارد آورند و در اين ميان منافقان به كار خود كه فسادانگيزى، ايجاد ضعف و ترديد و جاسوسى عليه مسلمانان بود، ادامه دهند.

اكنون سخن از يهوديان بنى قريظه را به جاى خود وامى گذاريم و به دنبالۀ حوادث تاريخى در فاصلۀ دو غزوۀ احد و احزاب مى پردازيم.

غزوه ذات الرّقاع

اشاره

457 - ذات الرّقاع نام سرزمينى است كه داراى نخلهاى فراوان بود. در وجه تسميۀ اين غزوه به ذات الرّقاع همچنين گفته شده است كه پرچمهاى سپاهيان در اين غزوه «رقاع» يا رنگارنگ بود و يا گفته شده است در اين منطقه از شدّت بادهايى كه مى وزيد سپاهيان تكه هاى چوب (رقاع) يا سفال به كنار پاهاى خود مى بستند.

اين غزوه در اواخر ماه جمادى [الاوّل] سال چهارم هجرت و به هدف بنى محارب و بنى ثعلبه از تيره هاى غطفان و به وسيلۀ سپاهى متشكل از چهار صد نفر صورت گرفت.

زمينه هاى اين غزوه نيز بدان برمى گشت كه چندى پيش هفتاد نفر از مسلمانان [در ماجراى بئر معونه] به دستور عامر بن طفيل به قتل رسيدند و سپس

ص: 604

مهاجمان گريختند كه اين امر از خوار شمردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سپاه او از سوى آنان حكايت داشت كه در پى ادّعاى شكست مسلمانان در احد از جانب قريش و پخش اين شايعه به منظور بازگرداندن حيثيّت و هيبت قريش و تحريك و تشويق اعراب عليه مسلمانان چنين جرئتى را به خود داده بودند. به همين دليل لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار قدرت مسلمانان را به قبايل غطفان نشان دهد و انتقام هفتاد نفر از پاكان صحابه را كه قربانى توطئه و فريب آن خاندان شده بود از آنان بستاند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو ذر را در مدينه به جانشينى خود گماشت و در رأس چهار صد تن از مسلمانان به قصد رويارويى با غطفان از مدينه بيرون رفت و در آنجا گروه عظيمى از غطفان را يافت و هر يك از اين دو سپاه از يكديگر ترسيدند و هيچ جنگى ميان آنان در نگرفت و به گفتۀ ابن اسحاق سپاهيان از همديگر بيم به دل راه دادند و جنگى صورت نگرفته، و محمّد (صلی الله علیه و آله) بر آنان چيزه نشد و انتقام خون پاكانى را كه قربانى نيرنگ شده بودند از آنان نگرفت.

در اين غزوه هر چند به دليل دور بودن منطقه رويارويى از مدينه و به دليل فراوانى سپاه غطفان از آنان انتقام گرفته نشد، امّا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) توانست آنان را مرعوب سازد و هيبت از دست رفتۀ سپاه اسلام را بازگرداند و شوكت ادّعايى قريش را بشكند. وى علاوه بر اين در سرزمينهاى عربى آن ناحيه نيز به گشت وگذار پرداخت و با آن آشنا شد و همچنين اين نكته را به قريش يادآور گرديد كه او همچنان در هر سو در مراقبت و تعقيب آنان است و اگر بخواهد مى تواند به تعقيب و مصادرۀ كاروانهاى تجارى آنان بپردازد.

گذشته از اينها نمى توان گفت وارد شدن به جنگى كه نسبت به نتيجۀ آن ترديد وجود داشت بهتر از آن بود كه نتايج مترتّب بر يك جنگ بدون دامن زدن به آن به دست آيد. در مورد قصاص خون كشتگانى كه طعمۀ نيرنگى زبونانه و پيمان شكنى ذلت بارى شده بودند كه هيچ عرب و غير عرب شرافتمندى آن را نمى پذيرفت نيز آن

ص: 605

حضرت كار را به خدا و به آينده اى نه چندان دور واگذاشت و خداوند در كمين كافران است. البتّه اگر آنان در آينده ايمان مى آوردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مردمى را كه به خدا و به آنچه بر رسول او نازل شده ايمان آورده اند به سبب آنچه در دوران كفر خويش مرتكب شده بودند مجازات كند.

نماز خوف

458 - در اين غزوه هر چند خداوند در دلهاى مشركان ترس و وحشت را جاى داده بود، امّا آنان آمادگى فراوانى براى جنگ داشتند و به همين دليل بر مسلمانان لازم بود در مقابل آنها هشيار و مراقب باشند. علاوه بر اين از آنجا كه مشركان مى دانستند و حتّى اين را بر زبان نيز آورده بودند كه نماز براى مسلمانان از هر كار ديگرى با اهمّيّت تر است در اين انديشه بر آمده بودند كه با فرا رسيدن وقت نماز مسلمانان را غافلگير كنند و بر آنان حمله برند. آنها در اين طمع بودند كه در هنگام نماز با حملۀ غافلگيرانۀ خود بر مسلمانان چيره شوند، امّا از سوى ديگر خداوند هشيارى و مراقبت را به سپاه خود آموخته بود، آنجا كه فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هشيارى و مراقبت اتخاذ كنيد»(1).

بدين ترتيب بود كه نماز خوف براى چنين مواقعى تشريع شد و آيات ذيل دربارۀ آن نازل گشت: «هرگاه [به منظور جهاد] در زمين سفر مى كنيد بر شما ايرادى نيست كه اگر از اين بيم داشته باشيد كه كافران بر شما بتازند نماز خود را كوتاه كنيد كه كافران براى شما دشمنانى آشكار بوده اند. هرگاه در ميان آنان بودى و بر ايشان نماز برپاى كردى، پس بايد طايفه اى از آنان در كنار تو بايستند و سلاح خود را نيز با خود همراه بگيرند و چون نمازگزاران به سجده مى روند آن گروه پشت سر شما و مراقب شما باشند و پس از آن گروه نگهبانان كه هنوز نماز نخوانده اند بيايند و با تو به نماز ايستند و [كسانى كه نماز خود را تمام كرده اند]

ص: 606


1- - نساء/ 71.

اسلحۀ خود را بردارند و آمادگى خويش را حفظ كنند. كافران دوست دارند شما از سلاح و از توشۀ خود غافل شويد تا همه با هم بر شما يورش آورند. اگر از باران آزار ديديد يا مريض بوديد بر شما ايرادى نيست كه سلاح خود را بر زمين گذاريد و البتّه آمادگى و هشيارى خود را حفظ كنيد. خداوند براى كافران عذابى خواركننده فراهم و آماده كرده است. پس آنگاه كه نماز را به پايان برديد، ايستاده و نشسته و خوابيده خدا را ياد كنيد و ذكر او گوييد و آنگاه كه آسوده خاطر شديد نماز را به پاى داريد كه نماز بر مؤمنان تقديرى نوشته شده و بايسته است. در جستجو و تعقيب آن قوم سست مشويد [و بدانيد كه] اگر شما در رنج و آزاريد آنان نيز در رنج و آزارند و شما چيزى را از خدا اميد داريد كه آنان اميد آن ندارند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

اين آيات كه ظاهرا در هنگام رويارويى ميان دو سپاه و آمادگى و هشيارى كامل دو سپاه نازل شده بر احكام چندى از اين قبيل دلالت مى كند:

الف: حكم شكستن نمازهاى چهار ركعتى در سفر و يا به سبب خوف كه نخستين آيه از آيات فوق حاكى از آن مى باشد.

ب: تشريع و چگونگى نماز خوف كه بنا بر ظاهر آيه دو ركعت است و همۀ سربازان حق ندارند با هم در نماز شركت كنند، بلكه ابتدا گروهى از آنان در حالى كه مسلّح هستند و ديگران نيز به نگهبانى مشغولند پشت سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نماز مى ايستند و يك ركعت از نماز خود را به جماعت برگزار مى كنند [و در همين جا سلام مى دهند]. پس از آن گروهى كه تا آن زمان به نگهبانى مشغول بوده، با همراه داشتن اسلحۀ خود مى آيد و به نماز مى ايستد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ركعت دوّم را با اين گروه به جا مى آورد و در پايان ركعت دوّم خود سلام مى دهد. سپس هر يك از دو گروه پيشگفته به خواندن ركعت ديگر نماز خود مى پردازد در حالى كه در زمان نماز هر گروه گروه ديگر به نگهبانى مشغول مى شود. بدين ترتيب براى

ص: 607


1- - همان/ 104-101.

گروهى كه ركعت اوّل را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آورده است ركعتى كه باقى مانده ركعت دوّم مى باشد كه به جاى مى آورند و براى گروه دوّم كه ركعت دوّم را با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جاى آورده ركعتى كه باقى مانده ركعت اوّل است كه اكنون خوانده مى شود.

در اينجا چند نكته را دربارۀ نماز خوف لازم به يادآورى مى دانيم:

يك: نماز خوف دو ركعت است و روايت شده كه اين نماز در حالت خوف در زمانى كه در سفر نباشد چهار ركعت بوده است.

در اين نماز پيامبر (صلی الله علیه و آله) يا هر امام جماعت ديگر نمازگزاران را به دو گروه تقسيم مى كند و در حال نگهبانى هر گروه نيمى از نماز را با گروه ديگر به جاى مى آورد و بدين ترتيب نگهبانى و مراقبت سپاه حتّى لحظه اى براى نماز نيز قطع نشده و نماز نيز به خاطر نگهبانى ترك نمى شود.

دو: اين نماز به اقامت فرمانده يا جانشين او برگزار مى شود تا بدين ترتيب نماز و جنگ از يك امامت و فرماندهى برخوردار [با يكديگر هماهنگ] باشد.

سه: در اين نماز همه از ثواب جماعت برخوردار مى شوند، زيرا هم گروهى كه در ركعت اوّل به امام پيوسته، پس از يك ركعت سلام داده و سپس نماز خود را تكميل كرده اند و هم گروهى كه در ركعت دوّم به جماعت پيوسته و پس از سلام به همراه امام آنچه را به جاى آورده اعاده و نماز خود را تكميل كرده اند به ثواب جماعت دست يافته اند.

ابن هشام روايات مختلفى را دربارۀ نماز خوف نقل كرده كه همه از اين نماز در مواقع مختلف حكايت دارد امّا اصل محتواى آن يكى است.

از جمله از جابر بن عبد الله روايت مى كند كه گفت: «در حالى كه گروهى مراقب دشمن بودند رسول خدا با گروه ديگر دو ركعت نماز به جاى آورد و سلام داد و سپس آن گروه آمدند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آنان نيز دو ركعت ديگر به جاى آورد».

اين روايت با آنچه آيۀ پيشگفته در مورد نماز خوف مى گويد مطابقت دارد و

ص: 608

از آنچه گفتيم بيرون نيست تنها با اين تفاوت كه بنا بر اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مجموعا چهار ركعت نماز به جاى آورده و هر يك از دو گروه سپاهيان دو ركعت را به همراه او و دو ركعت ديگر را پس از آن برگزار كرده اند.

ابن هشام همچنين از جابر روايت ديگرى آورده است مبنى بر اين كه گفت:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى جماعت ما نماز گزارد و در حالى كه همه پشت سر او بودند با جماعت به ركوع رفت، سپس سجده را به جاى آورد و صف اوّل نمازگزاران به همراه او سجده كردند و چون آنان سر از سجده برداشتند صف ديگر خود به صورت فرادى سجدۀ خويش را به جاى آوردند. سپس صف اوّل با صف دوّم جاى خود را با همديگر عوض كردند و پس از آن پيامبر با همۀ جماعت ركوع به جاى آورد و در پى بى آن به سجده رفت و صفى كه پشت سر او قرار داشت نيز با او سجده كرد و آنگاه كه آنان سر از سجده برداشتند صف دوّم خود به صورت فرادى سجدۀ خويش را به جاى آوردند. پس [اين نماز بدان ترتيب بود كه] پيامبر به همراه همۀ جماعت به ركوع مى رفت [و به همراه گروهى از سپاهيان به سجده مى رفت] و ديگران خود سجدۀ خويش را به شكل فرادى انجام مى دادند».

در عبارات روايت اخير ابن هشام نوعى آشفتگى وجود دارد و علاوه بر اين به نظر ما با مفادّ آيۀ قرآن مطابقت نمى كند و بنابراين شايسته تر پذيرش همان روايت اوّل است كه فقه مذاهب چهارگانه نيز آن را پذيرفته است(1).

ص: 609


1- - شايسته است يادآور شويم كيفيّت اين نماز در فقه شيعه بدين نحو است كه امام ركعت اوّل را با گروهى از سپاهيان به جاى مى آورد و چون براى ركعت دوّم برمى خيزد مأمومين نماز خود را به صورت فرادى ادامه داده، به پايان مى رسانند و سريعا جايگزين رزمندگان مى شوند و گروه دوّم خود را به ركعت دوّم نماز امام رسانده، به او اقتدا مى كنند و بدين ترتيب يك ركعت از نماز را با امام مى خوانند، هنگامى كه امام به تشهّد خود مى رسد صبر مى كند تا اين گروه برخيزند، ركعت دوّم نماز خود را بخوانند و خود را به او برسانند. در اين هنگام امام نماز خود را به همراه گروه دوّم سلام خواهد داد. م.

ج: آيات پيشگفته از اين حكايت دارد كه نماز در هيچ حال در سفر يا حضر و در حالت امنيّت يا ترس و وحشت ساقط نمى شود، هر چند ممكن است در سفر و در حالت خوف به صورت قصر برگزار شود و يا حتّى در پاره اى موارد با اشاره. امّا در هر صورت ساقط نخواهد شد چرا كه ذكر خداست و بنده موظّف است خواه ايستاده و خواه نشسته و خواه خوابيده اين ذكر خدا را به جاى آورد و تخلّف از آن در هيچ حالتى جايز نيست و هيچ بهانه اى براى ترك آن پذيرفته نمى شود - چرا كه خطاب بنده با خدا و آيين استوار دين است - و در شرايطى كه امنيّت و آرامش برقرار باشد واجب است به صورت كامل با ركوع و سجدۀ كامل و در صورت جماعت با اقتداى كامل به امام در همه بخشهاى نماز برگزار شود، آن گونه كه مى فرمايد:

«وقتى در شرايط امنيّت بوديد، نماز را به پاى داريد كه نماز بر مؤمنان تقدير نوشته شده و بايسته است»(1).

سوء قصد

459 - اگر مشركان غطفان از اين پيش هفتاد قارى مسلمان را پس از آن كه امان داده بودند كشتند و امان نامۀ مكتوب خود را پاره كردند و با قتل اين پاكان بى اعتنايى خود به هر پيمان و تعهدى را نشان دادند، اكنون نيز يكى از همين مردم در صدد آن برآمده بود تا كارى مكرآميزتر، مؤثرتر و زشت تر از آن كار انجام دهد.

ابن اسحاق به سند خود در اين باره چنين روايت كرده است:

«مردى از بنى محارب به نام غورث به خاندان خود محارب و غطفان گفت: «آيا دوست داريد برايتان محمّد (صلی الله علیه و آله) را بكشم؟» آنان گفتند: آرى امّا چگونه او را مى كشى؟» او گفت: «يكباره بر او حمله مى برم».

پس آن مرد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته و شمشير را بر دامن خويش نهاده بود، به حضور ايشان آمد و گفت: «اى محمّد، آيا اجازه مى دهى شمشيرت را ببينم؟». فرمود: «آرى». پس او شمشير را برداشت و آن را در دست

ص: 610


1- - نساء/ 103.

گرفته تكان مى داد - كه خداوند او را به زمين افكند - وى سپس گفت: «اى محمّد آيا از من نمى ترسى؟» فرمود: «نه، چرا از تو بترسم؟» او گفت: «آيا از من نمى ترسى در حالى كه شمشيرى در دست من است؟» فرمود: «نه، خداوند مرا در مقابل تو نگه مى دارد».

سپس آن مرد شمشير پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به وى برگرداند»(1).

اين روايت ابن اسحاق است. امّا روايت صحيحين به نقل از جابر بن عبد الله چنين است:

جابر مى گويد كه وى به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ نجد [غطفان] بود. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت را در پيش گرفت در درهّ اى پر از درخت به خوابى نيمروز فرو رفت و سپاهيان نيز در سايۀ درختان جاى گرفتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سايۀ درختى آسود و شمشير خود را از درخت آويزان كرد.

جابر مى گويد: ما اندكى به خواب رفتيم و ناگاه شنيديم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را مى خواند. ما به حضور او شتافتيم و در نزد او عربى را نشسته ديديم. آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «در حالى كه من خواب بودم، اين مرد شمشير مرا برداشته در دست گرفت و چون من بيدار شدم ديدم كه اين مرد شمشير بركشيد. بر بالاى سرم ايستاده است و مى گويد: «چه كسى در مقابل من از تو دفاع مى كند؟» گفتم: «خداوند». پس آن مرد شمشير را رها كرد و نشست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را مجازات نكرد»(2).

مسلم همين روايت را به طريق ديگرى نيز از جابر نقل كرده و در آن زيادتى وجود دارد. آن روايت چنين است:

«همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت را در پيش گرفتيم و چون به ذات الرّقاع رسيديم، از آنجا كه هرگاه درخت پرسايه اى مى ديديم براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گذاشتيم [در آنجا نيز درختى پرسايه ديديم و به آن حضرت واگذاشتيم و او در سايۀ آن به استراحت پرداخت]. در زمانى كه او خواب بود و

ص: 611


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 84.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 84.

شمشيرش به درختى در آنجا آويخته بود يكى از مشركان به سراغ او رفت و شمشير آن حضرت را در دست گرفت و [آنگاه بر بالاى سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاد و] گفت: «آيا از من نمى ترسى؟» فرمود: «نه». او گفت: «پس چه كسى است كه در مقابل من از تو دفاع كند؟» فرمود: «خداوند در مقابل تو از من دفاع مى كند»(1).

در روايات ديگرى آمده است كه شمشير از دست آن مرد افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را برداشت و فرمود: «اينك چه كسى در مقابل من از تو دفاع خواهد كرد؟» آن مرد گفت: «نيكى كن». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گواهى مى دهى كه خدايى جز اللّه نيست». او گفت: «نه، چنين گواهى نمى دهم امّا تعهّد مى سپارم كه عليه تو به جنگ نپردازم و با كسانى كه با تو مى جنگند نيز نجنگم» و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رها گذاشت و او به ميان دوستان خود رفت و گفت: «از حضور بهترين مردم مى آيم».

هر چند روايات دربارۀ اين ماجرا متعدّد است، امّا اين تعدّد مانع صدق آن نمى شود و هر يك از اين روايات ديگرى را تكميل مى كند و هيچ اختلافى ميان آنها وجود ندارد و همه از وقوع اين ماجرا در ذات الرّقاع خبر مى دهد. اگر در غزوۀ ديگرى از چنين ماجرايى سخن به ميان آمده، حاكى از تكرار آن است و هيچ تنافيى ميان روايات وجود ندارد.

ما اين ماجرا را به دو علّت و به دو هدف ذكر كرده ايم:

الف: نمونه اى از خلق و خويى را نشان دهيم كه برخى از مشركان تا آن حد تنزّل كرده بودند، خلق و خويى كه با جوانمردى و مقتضيات همجوارى سر ناسازگارى و از سوء قصد و حيله گرى و ترور و نيز از اين حكايت دارد كه چگونه آنان در دشمنى و مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هركارى را براى خود روا مى دانستند.

ب: نمونه اى از يك امر خارق العاده و يك اعجاز را نشان دهيم كه چگونه شمشيرى كه در هنگام خشم و قصد زدن ديگران دست شخص بدان مى چسبد بى هيچ اراده اى از دست او فرو مى افتد، چه آن مرد با آن كه از پيش بر اجراى قصد

ص: 612


1- - همان.

سوء خود مصمم شده و به اجراى آن برخاسته بود، چون زمان آن فرا رسيد دستش در اين كار او را يارى و همراهى نكرد.

آن گونه كه بارها يادآور شده ايم، در موارد فراوانى در زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين حوادثى به چشم مى خورد، امّا با وجود اين هرگز پيامبر اين حوادث را دليلى بر پيامبرى خود قرار نداد و به مبارزه طلبى و تحدّى اعراب بدان وسيله نپرداخت، بلكه تنها قرآن را اعجاز خود دانست و اعراب را به هماوردى و مقابله با آن فرا خواند. اين نكته بدان سبب است كه امور خارق العادۀ حسّى - از قبيل شفا دادن پيس و كور كه موسى انجام مى داد - با گذشت زمان از ميان مى رود در حالى كه بايد معجزۀ پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) يك معجزۀ جاويد باشد، چرا كه رسالت او جاويد است و با گذشت زمان از ميان نمى رود. چنين معجزۀ جاويدى چيزى جز قرآن نمى تواند باشد كه براى هميشه و در همه جا همۀ نسلها را به مبارزه مى طلبد، آنسان كه مى فرمايد: «بگوى اگر همۀ انسانها و پريان بر اين همدست شوند كه براى اين قرآن همانندى بياورند، نخواهند توانست همانندى برايش آورند، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

همچنان مهربانى

460 - ذكر اخبار غزوات و سرايا ما را از پرداختن به جنبه هاى اخلاقى كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او وجود داشت و دلهاى آنان را با او پيوند محبّت و مهربانى و دوستى مى داد بازداشت؛ او مهربانى دلسوز و رءوف بود كه به نيازمندان كمك مى كرد و با دردمندان همدردى. او سربازان خود را روانۀ ميدان نبرد نمى كرد مگر آن كه آنان احساس مى كردند غرق در مهربانيهاى اويند، چه او پيامبر رحمت و پيامبر حماسه بود و قبل از حماسۀ رحمت و مهربانى مى بايست، چرا كه ابزار و زمينۀ پيروزى مهربانى با مردم و مهرورزى با سپاهيان و رعايت حال

ص: 613


1- - اسراء/ 88.

همنشينان است.

در همين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه جابر بن عبد اللّه انصارى از ديگر همراهان عقب افتاده است و پشت سر ديگران حركت مى كند. سبب اين عقب ماندن او آن بود كه شترى ضعيف داشت. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از علت تأخير و كندى حركت او پرسيد و وى نيز در پاسخ گفت: «اين شتر مرا به تأخير انداخته است و كند راه مى رود». پيامبر به او فرمود: «شتر را بنشان». او شتر را نشاند و به دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چوبى از درختى جدا كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را گرفت و با آن چند ضربه بر پهلوى شتر وارد آورد و آنگاه به جابر فرمود: «سوار شو». او نيز سوار شد و با سرعتى همانند ديگران پيش راند تا آنجا كه خود مى گويد: «سوگند به آن كه او را به حق برانگيخته است، آن شتر پيوسته يك سر و گردن از ديگر شتران جلوتر بود».

چنين است كه يك فرمانده مهربان با سپاهيان خود همراهى و آنان را مراعات مى كند و مورد توجّه قرار مى دهد، به ضعيفان قدرت و نيرو مى بخشد و عقب ماندگان را رها نمى كند، بلكه مشكل آنان را برآورده مى سازد تا در سايۀ بركت خداوندى به همراه او به حركت خود ادامه دهند. هدف ما از آوردن روايت فوق نشان دادن همين حقيقت و ارائۀ تصويرى از يك رخداد خارق العادۀ ديگر بود [كه چگونه شترى ضعيف و ناتوان با ضربات او توان مى گيرد و همپاى ديگر شتران حركت مى كند].

داستان شتر جابر به همين جا ختم نمى شود، بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتر را از او خريدارى مى كند و چون او مى خواهد آن را به آن حضرت هديه كند وى از پذيرش اين امر سرباز زده و تنها خواستار خريد آن مى شود. سپس پيامبر بر سر تعيين قيمت با او وارد سخن مى شود و مى خواهد كه او شتر خود را به يك درهم بفروشد، امّا او نمى پذيرد. پيامبر قيمت را به دو درهم مى رساند، ولى او بازهم نمى پذيرد و همچنان پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) قيمت را بالا مى برد تا قيمت به يك اوقيه طلا

ص: 614

رسيد، امّا جابر پس از اين چانه زنى بر سر قيمت شتر را برايگان هديه كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان كه در سفر جوياى حال همكاروان خويش بود لازم بود بيشتر با او مأنوس شود، از وضعيت زندگى او آگاهى يابد و در صورت لزوم به او كمك كند. به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد كه «اى جابر آيا ازدواج كرده اى؟». گفت: «آرى اى رسول خدا». پس پرسيد: «آيا با باكره ازدواج كرده اى يا با زن شوهرديده؟» او گفت: «با زن شوهرديده». ديگر بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كنيزى دارى تا با او همبازى شوى؟» او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدرم در جنگ احد كشته شد و هفت دختر از خود بر جاى گذاشت. پس من با زنى ازدواج كردم كه مراقبت از اين دختران را بر عهده گيرد و سرپرستيشان كند». رسول مهربان رءوف در پاسخ او فرمود: «به خواست خدا كار درستى كرده اى».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى به اين نيز بسنده نكرد و حتّى وليمه اى به مناسبت ازدواج اين صحابى خود برپا كرد. وى زمانى كه به نزديكى مدينه و به نقطه اى به نام صرار در فاصلۀ سه مايلى مدينه رسيدند شترى به همين مناسبت ذبح فرمود و همه از آن خوردند.

اين در حالى بود كه هنوز آن شتر در اختيار جابر قرار داشت و وى مناسب ديد در ازاى اين محبّت و مهربانى شترى را كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيده بود براى آن حضرت بفرستد. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شتر را برگرداند و بهاى آن را نيز كه يك اوقيه طلا بود به همراه آن نزد جابر فرستاد.

شايسته است براى بركت و زينت كلام و صفا دادن دل خويش كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بياوريم. آن حضرت زمانى كه شتر را ديد پرسيد: «اين چيست؟» گفتند: «اين شتر جابر است». فرمود: «جابر خود كجاست؟» پس جابر به حضور ايشان رسيد و آنگاه كه حضرت فرمود: «زمام شترت را بگير كه اين شتر از آن توست». سپس بلال را خواست و به او فرمود: «با جابر برو و اين اوقيه طلا را براى او ببر».

ص: 615

ما اين ماجرا را آورديم بدان هدف كه با محبّت و رأفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان خود، با مراعات آنها از سوى وى و با مهربانيهاى آن حضرت براى شادمان كردن مسلمانان و دور كردن سختى و گرفتارى از زندگى آنان آشنا شويم، مهربانيهايى كه بدان منظور انجام مى گرفت تا با رفع مشكلات و مسائل مسلمانان از آنان نيرويى مقتدر تشكيل شود، زيرا قدرت و اقتدار در خشونت و سختگيرى نيست، بلكه با محبت و دوستى و مهربانى متقابل به وجود مى آيد.

غزوۀ بدر الآخره

461 - در پايان غزوۀ احد از سوى مشركان ابو سفيان با تهديد مسلمانان فرياد زد كه «موعد ما و شما در سال آينده در بدر خواهد بود».

امّا مسلمانان همچنان كه در پى بازگشت سپاه قريش در همان نبرد نشان دادند كه از رويارويى با آنان هيچ ترسى ندارند. به همين دليل نيز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در شعبان سال چهارم هجرت و در همان موعد مقرر عبد الله (فرزند عبد الله بن ابى بن سلول رئيس منافقان مدينه) را كه به سان پدرش در زمرۀ منافقان قرار نداشت در مدينه به جاى خود گذاشت و به سوى بدر حركت كرد تا انتقام مجروحان و شهداى مسلمان بويژه انتقام عموى خود و برادر رضاعى خويش حمزة بن عبد المطّلب را از مشركان بگيرد.

همان گونه كه گفتيم عبد الله به سان پدرش منافق نبود، بلكه از مؤمنان نيك و راستين بود تا آنجا كه چون كار نفاق در مدينه شدّت يافت او خود به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اجازه دهيد من خود پدرم عبد الله بن ابى را بكشم تا كسى ديگر او را به قتل نرساند و من بر او ناخشنود و كينه مند شوم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را در اين غزوه در مدينه به جانشينى خود گماشت و آن به دليل منزلت و جايگاه او در ميان مؤمنان و نيز بدان سبب بود كه وى از آسيب مرض نفاق و منافقان دور بماند و احساس كند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نزديك است.

ص: 616

در همان حال كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد الله را در مدينه جانشين خود ساخته بود پدر او عبد الله بن ابى مسلمانان را از بيرون رفتن به سوى بدر براى رويارويى با مشركان بازمى داشت و آن گونه كه عروة بن زبير روايت كرده است پيامبر مردم را براى رويارويى با ابو سفيان بسيج مى كرد و در مقابل منافقان برخاسته بودند و مردم را از نبرد بازمى داشتند. امّا خداوند اولياى خود را از وسوسۀ منافقان ايمن داشت و مسلمانان و اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانۀ بدر شدند و كالاهايى نيز با خود برداشتند تا «اگر ابو سفيان را در آنجا نيابند از كالاهايى كه در موسم بدر به عرضه گذاشته مى شود خريدارى كنند».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان هزار و پانصد نفر از مسلمانان در حالى كه هدف همۀ آنان به خاك ماليدن پوزۀ مشركان بود به سوى بدر حركت كرد و در آنجا هشت شبانه روز اقامت فرمود و در انتظار ابو سفيان و قريش در موعدى كه خود آنان معيّن كرده بودند نشست، امّا او در موعد مقرّر حاضر نشد.

ابو سفيان كه براى جنگ با مسلمانان و حضور در موعد مقرّر دچار ترديد و دودلى بود در ميان قريش از مكّه بيرون آمد تا به مجنّه در ناحيۀ ظهران رسيد. امّا هنوز ترديدى ناشى از ترس بر او مسلّط بود و به همين دليل به اين نتيجه رسيد از همان راهى كه آمده است بازگردد. وى در مورد علّت تصميم خود به بازگشت به قريش گفت: «اى جماعت قريش جنگ براى شما شايسته نيست مگر در سالى پرباران كه مراتع شما سيراب باشد و خود شير بنوشيد. امّا اين سال يك سال خشك و بى باران است و من از همين جا برمى گردم. شما نيز برگرديد».

پس از اين بازگشت مردم مكّه سپاهى را كه به فرماندهى ابو سفيان از مكّه بيرون رفته [و بى هيچ دستاوردى بازگشته بود] «سپاه سويق» مى ناميدند و مى گفتند: «شما فقط از شهر بيرون رفته ايد تا سويق بخوريد و برگرديد».

شايد اين نامگذارى قدرى حالت سرزنش و ملامت داشت، چرا كه آنان براى جنگ با مسلمانان از شهر بيرون آمده بودند، امّا بى آن كه با آنان رويارو شوند و

ص: 617

يا حتّى به نزديكى محل استقرار آنان برسند بازگشته بودند.

اين رخداد دلالت بر آن دارد كه ابو سفيان از رويارويى با مسلمانان ترسيده بود وگرنه سببى كه او براى برگشتن ذكر كرد يعنى مسألۀ خشكسالى در زمان خروج سپاه از مكّه پيش از عزيمت هم وجود داشت و بنابراين اگر علت واقعى بازگشت همان بود مى بايست اصولا از شهر بيرون نيايند. امّا او از شهر بيرون آمده و سپس در عواقب اين رويارويى انديشيده، شكست خود را پيش بينى كرد و با يادآورى طعم تلخ شكستى كه در بدر تجربه كرده بود، عافيت را برگزيد و به همين دستاورد راضى و خشنود شد كه سالم بازگردد!

در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدر اقامت داشت يكى از افراد بنى ضمره كه در غزوۀ ودان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان پيمان صلح بسته بود - نزد آن حضرت آمد و گفت: «اى محمّد، آيا براى رويارويى با قريش آمده اى؟» گويا اين سؤال او چنين ايهام داشت كه او نيز به سبب پخش شايعه شكست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در احد از سوى قريش به آنان تمايل يافته بود. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آرى اى مرد ضمرى. اگر نيز خواستى آنچه را با تو داريم (يعنى پيمان صلح گذشته) را بازپس مى گيريم و با تو مى جنگيم تا آن كه خداوند ميان تو و ما حكم كند». او گفت: «نه اى محمّد به خدا سوگند ما را به چنين چيزى نيازى نيست».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى آن كه هيچ جنگى درگيرد به مدينه بازگشت.

سبب رخ ندادن هيچ نبردى نيز پيمان شكنى قريش و عقب نشينى آنان از حضور در موعد نبرد بود و اين رخداد مانع آنچه قريش از پخش شايعۀ شكست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در احد انتظار داشت يعنى مانع ايجاد هيبت براى قريش و پايين آوردن موقعيّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان در جزيرة العرب و بالا بردن موقعيّت مشركان مى شد.

واقدى مى گويد: از آنجا كه در مدّت هشت روز اقامت مسلمانان در بدر بازارى در آنجا برپا بود مسلمانان در طىّ اين مدّت به تجارت پرداختند و در حالى كه از طريق خريدوفروش در همين بازار از هر درهمى يك درهم سود برده و سرمايۀ

ص: 618

خود را دو برابر كرده بودند برگشتند و اين مصداقى از كلام خداوند شد كه مى فرمايد: «پس به نعمتى از نعمتهاى خداوند و به فضل او در آمدند و هيچ گزندى بديشان نرسيده و خشنودى خدا را پيروى كردند و خداوند صاحب فضل فراوان است»(1).

غزوه دومة الجندل

اشاره

462 - دومة الجندل در فاصلۀ پانزده روز راه پيمايى از مدينه به سمت شام قرار دارد. اين غزوه بر خلاف ساير غزوه ها و سريّه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در نواحى سمت مكّه و نجد و مناطق مجاور آن صورت مى گرفت در سمت شام بود تا بدين وسيله قيصر روم كه در شام حاكميّت داشت به پيامبر و اين دين جديد كه در سرزمين جزيرة العرب ظهور كرده توجّه داده شود و در وضعيّت حال و آينده بينديشد و نسبت به آينده به او هشدار داده شود، آينده اى كه در ديگر غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقصد نواحى مجاور شام - كه در فصول آينده بدانها خواهيم پرداخت - خود را نشان مى داد.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين بار بر خلاف هميشه به سمت دومة الجندل روانه شد تا به سوى نزديكترين نقطۀ صحراى عرب به شام پيش روند. علاوه بر اين در اين منطقه گروه فراوانى با حالتى شبيه راهزنان هركس را كه از نزديك آنان مى گذشت مورد غارت و چپاول قرار مى دادند. همچنين در منطقۀ دومة الجندل بازارى بزرگ بود. اين دلايل و عوامل چنين ايجاب مى كرد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به سوى اين منطقه لشكركشى كند تا در آينده كه بايد سپاه او به سوى شام برود اين گذرگاه امن باشد.

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاول سال پنجم هجرت از مدينه بيرون رفت و سباع بن عرفطۀ انصارى را در شهر جانشين خود گذاشت؛ اقدامى كه

ص: 619


1- - آل عمران/ 174.

نشان مى دهد آن حضرت گروه خاصى از مسلمانان را براى اين كار در نظر نداشت و اين نوع از جانشينى مى توانست در اختيار هركس بدون توجّه به قبيله يا دسته اى كه در آن قرار مى گرفت قرار داده شود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به شركت در سپاه فرا خواند و در ميان هزار تن از مسلمانان روانۀ اين غزوه شد. او شبها را راه مى پيمود و روزها را در كمينگاه به سر مى برد، شايد به آن دليل كه اين غزوه در تابستان بوده و حركت در شب راحت تر انجام مى شده است. در هر حال چه اين احتمال صحّت داشته و چه نداشته باشد سير در شب موجب مخفى ماندن مسير و حركت مى شود و اين در حالى است كه لازمۀ جنگ نيرنگ است.

لازم به يادآورى است كه در اين غزوه مردى از بنى عذره كه راهنمايى كارآزموده بود راهنمايى سپاه مسلمانان را به عهده داشت.

هنگامى كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن منطقه رسيد از آنجا كه افراد شرور ساكن در آن منطقه از اين لشكركشى آگاهى يافته و از آنجا گريخته بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن منطقه هيچ كس را نيافت و چند روزى در آنجا توقف كرد و گروههايى از مسلمانان را براى دعوت مردم و قبايل مجاور به اسلام و نيز شناسايى با آن مناطق به اطراف گسيل داشت و كسانى نيز در همين مدت به دست او مسلمان شدند و سرانجام آن حضرت يك ماه پس از خروج از مدينه ديگر بار به آن شهر بازگشت.

سازندگى اخلاقى در مدينه

468 - غزوۀ بدر الآخره در شعبان سال چهارم و دومة الجندل در ربيع الاوّل سال پنجم هجرت صورت گرفته و اين نشان مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّتى در حدود شش ماه يا اندكى بيشتر در مدينه مانده بود.

اكنون جاى اين پرسش است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين مدّت در مدينه چه مى كرد؟

ص: 620

در پاسخ بايد اظهار داشت او در اين مدّت به اداى حق تبليغ رسالت الهى پرداخته بود، چرا كه او براى جنگ مبعوث نشده، بلكه براى تبليغ رسالت الهى مبعوث شده بود و در اين ميان جنگ تنها وسيله اى براى دفع كسانى به شمار مى رفت كه در مقابل دعوت قرار مى گرفتند، يا عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان توطئه مى كردند و يا براى بازداشتن مردم از دين خود تلاش مى نمودند. بنابراين جنگ و نبرد تنها براى حمايت از دعوت و آن اصل همه اهداف بود، دعوتى كه با بيان احكام الهى براى مردم عهده دار تبليغ رسالت خداوند مى شد.

در ساير موارد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فواصلى كه ميان غزوه ها در مدينه اقامت مى فرمود به بيان حقايق رسالت محمّدى، تبيين احكام شرعى، آموختن تعاليم الهى به مردم و آموختن قرآن به منظور حفظ كردن آن يا پاره هايى از آن به صحابه مى پرداخت تا در نتيجه مجموع صحابه روى هم كل قرآن را حفظ داشته باشند، هر چند در اين ميان برخى چون زيد بن ثابت بتنهايى همۀ قرآن را حفظ داشتند. به عبارتى ديگر كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فاصلۀ ميان غزوه ها تبليغ فرمانهاى الهى، بيان راههاى اجراى اين فرامين و به عمل در آوردن آنها و بالاخره تعليم حقايقى به مردم بود كه آموزش آن جز با عادت دادن مداوم آنان بدان ممكن نيست.

از اين پيش ديديم كه پس از غزوۀ بنى نضير خداوند آيات تحريم خمر را بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل كرد و اينك زمان آن بود كه آن حضرت به اجراى اين تحريم از طريق بيان مجازاتهايى كه مردم را از اين كار بازمى دارد بپردازد. در همين دوره بود كه شراب خوارى را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) آوردند و آن حضرت با دو كفش چهل ضربت بر بدن او زد كه مجموع ضربه هايى كه با دو كفش بر بدن او وارد آمد هشتاد ضربه شد و از همين جا بسيارى از صحابه حدّ شرب خمر را هشتاد ضربه دانستند.

پيامبر همچنين در منع شراب تأكيد فراوان و سختگيرى كرد و در مورد شراب خوار فرمود: «اگر شراب بخورد او را بزنيد، اگر دوباره بخورد بازهم او را شلاق زنيد و اگر براى بار سوّم دست به اين كار بزند او را بكشيد».

ص: 621

در اين ميان گروهى به حضور آن حضرت رسيدند و گفتند: «ما در سرزمينى سردسير به سر مى بريم و خود را با نوشيدن شراب گرم مى كنيم، امّا آن حضرت از نوشيدن آن [حتّى با وجود چنين بهانه اى] نهى فرمود و چون به ايشان اطّلاع داده شد كه آن مردم از شراب دست نمى كشند فرمود: «با آنان بجنگيد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبيين احكام الهى پرداخت، مردم را به اجراى آنچه خداوند بدان امر كرده و آنچه از آن بازداشته تمرين و عادت داد، به اجراى حدود شرعى پرداخت و ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند به وسيلۀ آنچه خداوند بر او نازل ساخته بود داورى كرد.

در همين دوران پيامبر (صلی الله علیه و آله) احكام ازدواج را براى مردم تبيين فرمود و محرّمات اين موضوع را به مردم آموزش داد و فرق ميان آنچه ازدواج مشروع و آنچه رابطۀ نامشروع است و نيز حقوق و تكاليف متقابل زن و مرد نسبت به همديگر را روشن ساخت و به بيان احكام ملكيّت خصوصى و در كنار آن ملكيّت عمومى و نيز تكاليف و حقوق اجتماعى مردم و استقبال از تازه مسلمانان براى تعليم اسلام به آنان پرداخت. او همچنين به ميان هر گروهى يا هر قبيله اى كسى يا كسانى را مى فرستاد تا امور دين را به آنان بياموزند و بدين وسيله اين فرمان الهى تحقّق يابد كه «چرا از هر بخشى از مردم گروهى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى به دست آورند و چون به سوى قوم خود بازگردند آنان را بترسانند شايد كه آنان ترس پيشه كنند؟»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به هدايت و راهنمايى كسانى كه به حضور او مى آمدند و كسانى كه به آن حضرت نزديك بودند مى پرداخت، مردان خود را براى هدايت و ارشاد به ميان مردمى كه از او دور بودند مى فرستاد و در اين حال آيات قرآن را از خداوند دريافت مى كرد و كسانى را كه در حضور او بودند و خواندن و نوشتن مى دانستند مى فرمود تا آنچه را فرشته وحى بر او نازل مى كند بنويسند. در

ص: 622


1- - توبه/ 122.

همين زمان آن حضرت به تعليم احكام معاملات، ديون، شروط و ديگر امورى كه به تنظيم روابط اجتماعى مربوط مى شود و از طريق آنها ساختار يك مدينۀ فاضله شكل مى گيرد مى پرداخت و بدين وسيله رسالت پروردگار خويش را تبليغ مى كرد.

ص: 623

ص: 624

فصل بيست و چهارم نبرد احزاب

از دومة الجندل تا خندق

464 - غزوۀ دومة الجندل در ربيع الاول سال پنجم هجرت و غزوۀ خندق يا احزاب پس از شش ماه يعنى در ماه شوّال همان سال صورت گرفت. در اين شش ماه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ دعوت و آموختن تعاليم اسلام دربارۀ امور اجتماعى، شئون مالى و غير مالى و مسائل اخلاقى و نيز به اعزام مبلّغان خود به ساير نقاط جزيرة العرب مى پرداخت و اين در حالى بود كه در آن زمان نام اسلام به سان نورى كه بر همه جا بتابد مرزهاى جزيره را درنورديده بود و رسول اكرم در امنيّت و آسايش به سر مى برد، بى آن كه هيچ مهاجمى به مدينه تعرّض كند و بى آن كه هيچ توطئه گرى سوء قصد به جان او نمايد، بلكه در حالى كه افرادى از قبايل مختلف براى ايمان آوردن تك تك به حضور او مى رسيدند و به صفوف مؤمنان مى پيوستند و يا براى تبليغ و به عنوان مناديانى براى اسلام به ميان قوم خود برمى گشتند.

در اين ميان يهوديان بنى خزاعه كه در جوار او بودند، هر چند مقاصد خود را آشكار نمى كردند امّا در نهان به توطئه چينى عليه او مى پرداختند و به وسيلۀ اعزام كسانى از يهوديان اخراجى بنى نضير با مشركان مكّه اعلام همبستگى مى كردند، زيرا آنان همه در مكر و حيله عليه مسلمانان و در اين نكته كه خواهان نابودى آنان

ص: 625

بودند يك ملّت محسوب مى شدند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين يهوديان از يك سو برخوردى مسالمت آميز داشت و از سوى ديگر هشيارى و مراقبت خود را نسبت به آنان حفظ مى كرد ولى آنان با او نيرنگ و حيله مى ورزيدند غافل از آن كه خداوند حيله هاى آنان را تباه مى سازد.

در اينجا توجّه خوانندگان را به اين حقيقت معطوف مى داريم كه غزوات رسول خدا هر يك بيش از يك ماه به طول نمى انجاميد. چنين مدّتى در مقايسه با عمر دعوت اسلامى [يعنى بيست و سه سال] مدّتى كوتاه است و بدين وصف اين غزوات بسان عارضه هايى گذرا كه مى آيد و مى رود مى نمايد. امّا در غير اين مدّت يعنى در زمانى كه جنگى و غزوه اى وجود نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت پروردگار خويش، بيان شريعت الهى، دفاع از عقيده و مكتب اسلام در مقابل يهوديان و مشركان از طريق اقامۀ ادلّه و براهين روشن مشغول بود و در اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمى كرد؛ به مجادله مى پرداخت، تبليغ مى كرد، تعليم مى داد، به حفظ قرآن وامى داشت و به تعليم حكمت مى پرداخت و مردم در هر سو سخنان او را بر زبان داشتند و از كرده هاى او حكايت مى كردند و بدين طريق تبليغ رسالت پيش مى رفت.

زمينه ها و علل نبرد احزاب

465 - سياق وقايع تاريخى چنين نشان مى دهد كه قريش دچار تزلزل روحيّه شده بود و از بيم آن كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاه او شكست بخورند نمى خواستند بتنهايى عليه مسلمانان وارد نبرد شوند. آنان به همين دليل [و فاصلۀ احد تا احزاب] در مدّت دو سال كامل، على رغم اين كه از سوى كسانى چون قبايل غطفان و ديگر خيانت پيشگان و حيله ورزان عليه مسلمانان تحريك مى شدند، براى هيچ نبردى عليه آنان پيشقدم نشدند، چرا كه آنان از رويارويى با مؤمنانى بيم داشتند كه در پى حيات جاويد و سراى آخرتند و جان خود را از تقديم كردن در پيشگاه خدا و از

ص: 626

شهادت دريغ نمى داشتند.

بدين ترتيب هر يك از قبايل دشمن بتنهايى از مسلمانان ترس داشت و آنان مى خواستند همان گونه كه در شرك و بت پرستى با يكديگرند در جنگ عليه مسلمانان نيز با يكديگر همدست شوند و همه با هم به صورت يكپارچه و متّحد بر مسلمانان يورش برند و آنان را در مدينه سركوب و ريشه كن سازند تا مدينه به وضع نخست خود برگردد و ديگربار سرزمين يهوديان و مشركان شود.

در اين ميان هر چند از يك سو نيازمندى به همديگر در طريق پيروزى شرك آنان را به وحدت و تجمع فرا مى خواند، از سوى ديگر نيز يهوديان اخراجى از مدينه به تدبير و برنامه ريزى اين كار براى مشركان مى پرداختند و به صفوف آنان مى پيوستند، چه، در همين زمان گروهى از سران بنى قينقاع و بنى نضير كه از مدينه رانده شده بودند به ملاقات مشركان رفته، آنان را به اتّحاد با همديگر و به همراه شدن با خود براى نبرد با مسلمانان - آن هم در شرايطى كه منافقان از حركت آنان پشتيبانى مى كردند و يهوديان بنى قريظه نيز همدستان آنان در داخل مدينه بودند - فرا مى خواندند و بدين ترتيب يهوديان تدبير كار مشركان را بر عهده داشتند يا دست كم در اين كار شريك آنان بودند.

ابن اسحاق به سند خود در اين باره مى گويد:

«ماجراى خندق چنين بود كه گروهى از يهوديان از جمله سلام بن ابى حقيق نضرى، حيى بن اخطب نضرى، كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق، هوذة بن قيس وائلى و ابو عمّار وائلى به همراه تنى چند از بنى نضير و بنى وائل - كه همين گروه جنگ احزاب را شعله ور كردند - به مكّه و نزد قريش رفتند و آنان را به جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرا خواندند و گفتند: «ما در كنار شما خواهيم بود تا زمانى كه ريشۀ اسلام را بركنيم».

در اين ميان قريش به آن يهوديان گفتند: «اى جماعت اهل كتاب، شما صاحبان علم و آگاهى و صاحبان نخستين كتاب الهى هستيد و مى دانيد ما با محمّد در چه وضعيّتى قرار گرفته ايم و بر سر چه چيز با همديگر اختلاف داريم. اينك

ص: 627

شما بگوييد آيا دين ما حق است يا دين او؟» آنان در پاسخ گفتند: «دين شما از دين او برتر و شما از او به حقيقت نزديكتريد».

همين گروهند كه آياتى از قرآن دربارۀ آنان نازل شد كه چنين شروع مى شود: «آيا نمى بينى كسانى را كه بهره اى از كتاب به آنان داده شده به جبت و طاغوت ايمان مى آورند و به كافران مى گويند كه آنان از مؤمنان راه يافته ترند؟ اينان همان كسانى اند كه خداوند آنان را لعنت فرستاده و هركس را كه خداوند لعنت كند ديگر براى او ياورى نخواهى يافت»(1)»(2).

يهوديان به تحريك مشركان قريش بسنده نكردند، چرا كه آنان به تحريك نياز نداشتند و تنها محتاج يارى و پشتيبانى بودند بلكه به سراغ غطفان - از اعراب شمالى و فرزندان قيس عيلان - رفتند و آنان را نيز به جنگ با پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرا خواندند و به آنان گفتند كه در كنارشان خواهند بود و نيز به آنان خبر دادند كه قريش نيز از دعوت آنان پيروى كرده و بدين ترتيب همه در رويارويى با او گرد هم آمده اند.

اينگونه بود كه همه عليه مسلمانان همدست شدند و قريش و غطفان و يهوديان و ديگر مخالفان اسلام در كنار هم قرار گرفتند؛ قريش به فرماندهى ابو سفيان بن حرب، غطفان به فرماندهى عينية بن حصن از بنى فزاره، بنى مرة به فرماندهى حارث بن عوف مرى و ديگران نيز هر يك به فرماندهى يكى از مردان جنگى عرب.

اينان همه گرد هم آمدند تا با همدستى ديگر قبايل عرب به جنگ مدينه بروند و اين در حالى بود كه خداوند نيز به رسول خود فرمان جنگ با همۀ آنان و بشارت آن را داده بود كه خود ياور آنان است، آنجا كه فرمود: «آن گونه كه همۀ مشركان با شما مى جنگند شما نيز با همه آنان بجنگيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(3).

ص: 628


1- - نساء/ 51.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 94 و 95.
3- - توبه/ 36.

در اين ميان خبر حركت مشركان به مقصد مدينه و نيز خبر فراوانى و انبوهى سپاه و آنچه آنان براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نقشه ريخته بودند و نيرويى كه براى رويارويى با مسلمانان گرد آورده بودند به آن حضرت رسيد. روايت شده است كه ابو سفيان فردى را براى تهديد مسلمانان به نيروهايى كه عليه آنان گرد آمده اند به مدينه فرستاد و نامه اى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او همراه كرد كه متن آن چنين است: «امّا بعد، تو قهرمانان ما را كشته اى، كودكان را به يتيمى نشانده اى و زنان را بيوه كرده اى.

اكنون قبايل و عشاير عرب همه گرد هم آمده اند و خواهان جنگ با تو و ريشه كن كردن آثار تواند. ما به قصد تو آمده ايم و نيمى از نخلستان مدينه را مى خواهيم. اگر خواستى پاسخ ما را خواهى داد وگرنه تو را مژدۀ ويرانى خانه و كاشانه و از بن بركنده شدن نام و آثارت باد.

قبايل بنى فزار براى يارى لات كه در كعبه است با يكديگر هم آوا شده اند.

شيران درنده قريش نيز به سوى تو روى آورده در حالى كه بر اسبان نامدار شعله برافروز نشسته اند»(1).

اين نامه اخبارى را كه قبل از آن به پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده بود مورد تأييد قرار داد، امّا از آنجا كه او و مؤمنان بر خدا اعتماد و توكّل داشتند اين تهديد سودى به حال دشمن نبخشيد و - چنان كه روايت شده است - آن حضرت در پاسخ چنين نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. نامۀ مشركان و منافقان و كافران و كسانى كه با خدا سر جنگ دارند رسيد و من سخن شما را فهميدم و اكنون به خداوند سوگند پاسخى براى آن جز نوك نيزه ها و لبۀ شمشيرها ندارم. پس به خود آييد و از پرستش بتان دست بداريد و خود را به ضربات شمشير و به جان خريدن تيرها و ويرانى خانه و كاشانه و از بن بركنده شدن نام و آثارشان مژده دهيد. سلام بر هركس كه از هدايت پيروى كند».

البتّه نگارنده در انتساب اين نامه به رسول خدا به دليل سجعى كه در آن به

ص: 629


1- - متن اين نامه در كتاب تاريخ الامم و الملوك ابن جرير طبرى آمده است.

چشم مى خورد ترديد دارد، ولى گذشته از مقدار ارزش اين نامه آنچه مسلم است اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادگى خود را براى رويارويى حفظ كرد و صحابۀ خود را فرا خواند و دربارۀ نحوۀ برخورد با اين گروه انبوه با آنان به مشورت پرداخت، چه مهاجمان آن قدر زياد بودند كه نه مى شد براى رويارويى با آنان به خارج مدينه رفت و نه مى شد اجازه داد تا همۀ آنها به شهر وارد شوند، بويژه آن كه يهوديان نيز در كنار مسلمانان مى زيستند و رخنه گاههاى موجود در مدينه و نقاط ضعف را به دشمن نشان مى دادند و بدين ترتيب هيچ يك از اين دو راه ممكن نبود و لزوما شيوه اى بازدارنده مى بايست تا در پرتو آن وعدۀ نصرت الهى به مؤمنان تحقّق يابد، نصرتى كه خداوند وعدۀ آن را داده و در آن باره فرموده بود:

«يارى مؤمنان حقى بر عهده ماست»(1).

در پاسخ اين مشورت و نظرخواهى سلمان فارسى برخاست و پيشنهاد ساختن خندق را مطرح كرد؛ شيوه اى كه ايرانيان در جنگهاى خود از آن استفاده مى كردند تا ميان خود و نيروهاى مهاجم سدّى به وجود آورند و در زمان موسى (ع) نيز از آن استفاده شد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين پيشنهاد را كه در ميان اعراب تازگى داشت و همه اين انديشه را تحسين كردند و مايۀ ترس و وحشت دشمنان نيز مى شد پذيرفتند و به اجرا گذاشتند. او به همين منظور مسلمانان را گرد آورد تا خندق را حفر كنند و زمانى كه مشركان به اطراف مدينه برسند با اين سد كه ميان آنان و مسلمانان قرار گرفته است روبرو شوند.

حفر خندق

466 - همۀ مردم مدينه وظيفه داشتند كه در حفر خندق شركت جويند، چرا كه آثار شوم اين هجوم دامن همه را مى گرفت و اختصاصى به گروهى جداى از

ص: 630


1- - روم/ 47.

گروهى ديگر نداشت چه وقتى كه شب شود همه جا تاريك مى شود.

در اين ميان تنها منافقان اجازه مى خواستند كه در اين كار شركت نكنند، آنان براى اين اجازه خود ضعف خويش را بهانه مى كردند در حالى كه هيچ ضعفى در بدنهاى آنان وجود نداشت، بلكه اين ضعف ايمان آنها بود كه ضعيفشان ساخته بود. حتّى برخى از آنان نيز كه در ابتدا به دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند در اثناى كار و چون سختى آن را مشاهده كردند در پى راه گريز و بهانه اى مى گشتند، چرا كه آنان اساسا قصد همكارى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نداشتند، هر چند اين كار تلاشى براى حفظ و حراست از مدينه يعنى اقامتگاه و پناهگاه آنان نيز باشد. خداوند دربارۀ اين منافقان مى فرمايد: «مؤمنان كسانى اند كه به خدا و رسول او ايمان آورده اند و چون بناى يك كار همگانى باشد از آن كنار نمى روند مگر آن كه در آن باره اجازه گيرند. كسانى كه از تو [اى پيامبر] اجازه مى گيرند تنها همانان كسانى هستند كه [واقعا] به خدا و رسول او ايمان دارند. اگر آنان براى برخى كارهاى خود از تو اجازه خواستند به هركس خواستى اجازه ده و براى آنان آمرزش بطلب كه خداوند غفور و رحيم است. خواندن رسول را در ميان خود همانند خواندن [و صدا زدن] يكديگر قرار مدهيد. خداوند مى داند و مى شناسد كسانى از شما را كه گريزگاهى مى جويند. پس بايد كسانى كه از فرمان او سر بر مى پيچند از فرمان [عذاب] خداوند و نيز از اين بترسند كه فتنه اى آنان را در ميان گيرد يا عذابى دردناك به آنان رسد»(1).

هر چند در ابتداى كار گروهى از منافقان از همكارى امتناع ورزيدند و گروهى نيز به مسلمانان پيوستند، امّا حتّى همين گروه اخير نيز از گروه نخست ضرربارتر بود، چرا كه به تضعيف مؤمنان مى پرداخت و نيروى آنان را براى كار سست مى كرد، زيرا نفوذ گروهى كه در پى گريزگاهى مى گردند در ميان مردمى كه به كارى مشغولند احساس خستگى بيشترى را براى آنان فراهم مى آورد و علاوه بر اين كسانى را نيز كه اراده شان در مقابل سختى كار و تلاش سست مى شود براى ترك آن

ص: 631


1- - نور/ 62 و 63.

تشويق مى كند.

به هر حال مؤمنان راستين دست به كار حفر خندق شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز به كار مى پرداخت و تلاش سخت در حفر خندق از خود نشان مى داد تا جايى كه خاك بر سر و روى آن حضرت مى نشست، امّا او با تلاشى خستگى ناپذير در كار سست نمى شد و حتّى اين را نيز نمى پذيرفت كه ديگر مؤمنان او را از كار معاف بدارند، چه او به زبان حال به مسلمانان مى گفت كه وى نه از ديگران ناتوانتر و نه از آنان به خواستن ثواب اخروى بى رغبت تر است.

با آن كه كار حفر خندق كارى طاقتفرسا و مشكل بود، امّا مؤمنان با شادى و با رويى گشاده به استقبال آن رفتند و حتّى در اثناى كار به سردادن رجزهايى پرداختند و در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با اداى كلمات آخر رجزها با آنان همراهى مى كرد و در مناسبتهاى مختلف جملاتى كه احساسات دينى مؤمنان را برانگيزد و دعايى نيز براى آنان باشد بر زبان مى آورد، از جمله روايت شده است كه مى فرمود: «زندگى تنها زندگى آخرت است. پس پروردگارا بر مهاجر و انصار ببخشاى». اين دعا مؤمنان را براى كار بيشتر تشويق مى كرد و آواى خوشى بر زبان آن حضرت به چنين كلماتى بود كه مسلمانان آرزوى آن را داشتند، مسلمانانى كه كار مى كردند و اين شعر را مى خواندند:

«ما كسانى هستيم كه تا زنده ايم براى هميشه پيمان و بيعت اسلام با محمّد بسته ايم».

و نيز اين اشعار را كه:

«[اى رسول] به خدا سوگند اگر تو نبودى ما هرگز راه نمى يافتيم، هرگز صدقه نمى داديم و هرگز نماز نمى گزارديم».

پس آرامشى بر ما فرود آر و به هنگام نبرد گامهايمان را استوار دار.

آنان كه همينك بر ما يورش آورده اند زمانى نيز خواسته اند ما را از اين بازدارند، امّا ما آن را نپذيرفته ايم».

ص: 632

مسلمانان اين اشعار را بر زبان مى آوردند ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه شعر شايستۀ مقام او نيست اين اشعار را نمى خواند و هيچ بيتى را با آنان نخواند، بلكه تنها كلمه آخر بيت را با آنان مى گفت تا نشانى باشد بر همراهى او با وجدان و احساسات و عواطف مسلمانان، بى آن كه در اين ميان سخنى بر زبان آورده باشد كه شايستۀ او نيست.

467 - حفر خندق سختى فراوانى به همراه داشت چرا كه در صبحگاه روزى بسيار سرد آغاز شده بود.

رسول اكرم [براى تسهيل و سرعت كار] خندقى را كه بايد حفر مى شد ميان اصحاب خود تقسيم كرد و براى هر چهار نفر از صحابه چهل ذراع معيّن فرمود و در اين ميان صحابه در اين با يكديگر رقابت و اختلاف داشتند كه سلمان فارسى در كدام گروه چهار نفرى قرار گيرد، چرا كه او مبتكر انديشۀ خندق و همان مردى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرموده بود: «سلمان از ما اهل بيت است».

در جريان حفر خندق كار سخت بود و غذا غير كافى، چرا كه بسيارى از صحابه با اشتغال به اين مهم از كسب درآمد و تحصيل رزق و روزى خود مانده بودند و بدين ترتيب سختى و شدّت كار و گرسنگى در كنار هم قرار گرفته بود و در اين ميان ايمان آنان بود كه از هر سختى و شدّتى مى كاست و صبر و پايدارى بود كه بر توان و تحمّل مسلمانان مى افزود و نيز توجه خداوند بود كه سختى و شدّت در مقابل آن تأثيرى نداشت.

ابن اسحاق و ديگران رخدادهايى خارق العاده را متذكر شده اند كه در گيرودار اين سختى و گرفتارى به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته است. او مى گويد:

«دربارۀ جريان حفر خندق احاديثى به من رسيده حاكى از ماجراهايى كه دربردارندۀ درسهايى در تصديق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اثبات حق بودن نبوّت اوست، از آن جمله اين كه جابر بن عبد الله انصارى مى گويد چون در طول حفر خندق به

ص: 633

صخره اى بزرگ برخورد كردند و نتوانستند آن را بردارند ماجرا را به عرض رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند. پس آن حضرت ظرف آبى خواست و آب دهن در آن انداخت و سپس دعايى بر آن آب خواند، آنگاه آن آب را روى سنگ ريخت. در اين حال آن سنگ از هم پاشيد آن سان كه برخى از حاضران آن صحنه مى گويند: «سوگند به آن كه او را به حق برانگيخت آن صخره از هم پاشيد و به شكل توده اى خاك نرم در آمد»(1).

اين ماجرا به روايات ديگرى نيز نقل شده از جمله خود ابن اسحاق روايت ديگرى را به نقل از سلمان فارسى مى آورد كه چنين گفت:

«در بخشى از خندق كلنگ مى زدم كه به سنگى سخت برخورد كردم و نتوانستم آن را از جا بركنم. در اين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در نزديك من قرار داشت مرا در حال كلنگ زدن ديد و سختى آن صخره را مشاهده فرمود. لذا كلنگ را از من گرفت و با آن ضربتى بر صخره وارد آورد و برقى از زير كلنگ جست.

سپس ضربه اى ديگر وارد كرد و برقى ديگر جهيد. آنگاه سوّمين ضربه را زد و براى سوّمين بار برقى جهيدن كرد. پس من گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم به فداى تو باد برقى كه در حال كنلگ زدن تو در زير كلنگ مشاهده كردم چه بود؟» فرمود: «اى سلمان، آيا تو نيز آن برق را ديدى؟» گفتم: «آرى». پس فرمود: «در نخستين جهش برق خداوند درهاى يمن را بر رويم گشود، در دوّمين برق خداوند درهاى شام و مغرب را به رويم گشود و در سوّمين بار خداوند درهاى مشرق را بر رويم باز كرد»(2).

اين روايت با روايت نخست اختلاف دارد و هيچ مانعى وجود ندارد كه دو رخداد به يك مضمون مشابه صورت گرفته باشد، بويژه آن كه روايت نخست از جابر و روايت دوّم از سلمان نقل شده است و بنابراين هر روايت از ماجرايى جداگانه حكايت دارد و در هر مورد امرى خارق العاده جداى از ديگرى رخ داده

ص: 634


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 97.
2- - همان، ص 99.

است، چه، در ماجرايى كه روايت نخست حاكى از آن است ريختن آبى كه با آب دهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مخلوط شده بود بر روى آن صخره آن را از هم پاشيد و به شكل توده اى خاك درآورد، امّا در ماجراى روايت دوّم خداوند چيزى را بر دست رسول خود جارى ساخت كه با آن اين مژده برايش روشن شد كه خداوند يمن و مناطق ماوراى آن، شام و مناطق ماوراى آن تا مغرب زمين و نيز مشرق را تا هند و چين بر او خواهد گشود.

ما منكر اين رخدادهاى خارق العاده در طول زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيستيم و نمى توانيم نيز منكر آن شويم، تنها لازم است مسأله اى را كه قبلا نيز يادآور شده ايم تذكر دهيم و آن اين كه اين امور خارق العاده كه خداوند آنها را بر دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) جارى ساخت، معجزۀ رسالت او و آن معجزه اى نيست كه مردم را به مقابله با آن و آوردن همانندى براى آن فرا مى خواند. بلكه معجزۀ بزرگ او همان قرآن است كه همۀ جهانيان را به هماوردى طلبيده است و آنان همه - هر چند همدست و پشتيبان يكديگر باشند - نخواهند توانست نظيرى برايش بياورند.

گرسنگى و تأمين آذوقه

468 - گفتيم كه حفر خندق هر چند خود كارى بسيار مشكل و طاقتفرسا بود، امّا با مشكلى سخت تر يعنى مشكل گرسنگى نيز همراه شده بود بدان سبب كه اوّلا مسلمانان از مدينه دور بودند و ثانيا از همه كارهاى ديگر و از تأمين آذوقه براى خود دست كشيده و تنها به كار حفر خندق مشغول شده بودند و هيچ تلاشى را به كار ديگرى اختصاص نمى دادند تا تأخير و كمبودى در اين مهم به وجود نيايد. در اين ميان آنان توجّهى نيز به مسألۀ خوراك نداشتند، چرا كه جهاد در راه خدا تغذيه اى روحى براى آنان بود كه به سوى آن روى مى آوردند، هر چند در اين راه بدنها خسته و فرسوده و ناتوان شود، چرا كه آنان آنچه را نزد خدا بود مى خواستند و در پى بى آن رستگارى بزرگ كه نزد اوست بودند.

ص: 635

در گيرودار اين مشكل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود الگوى والاى خويشتن دارى، صبر و طاقت و تحمّل گرسنگى بود تا آنجا كه حتّى سنگى بر شكم خود مى بست تا سختى گرسنگى را احساس نكند.

بخارى حديث جابر دربارۀ آن صخرۀ بزرگ را آورده و در آن به نقل از او چنين مى گويد: «ما در حال حفر خندق بوديم كه به صخره اى بزرگ برخورد كرديم. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «صخره اى در خلال حفر خندق در جلو راه ما قرار گرفته است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من خود به داخل خندق مى روم» و بدين ترتيب آن حضرت در حالى كه سنگى بر شكم خود بسته بود وارد خندق شد. اين در زمانى بود كه ما سه روز متوالى هيچ نخورده بوديم».

اين تصويرى از گرسنگى مسلمانان است، آن هم در زمانى كه آمادۀ جنگ مى شدند و تلاشى از خود نشان مى دادند كه جز مردان قوى دل و قوى ايمان نمى توانند بدان نزديك شوند.

در ميان اين گرسنگى ما رخدادهاى خارق العاده اى را مشاهده مى كنيم كه در طى آن غذايى اندك خوراك تعدادى فراوان را تأمين مى كند، آن گونه كه ابن اسحاق در اين باره دو روايت آورده است:

الف: روايتى در مورد خرماهايى كه دختر بشير آورد:

«ابن اسحاق به نقل از سعيد بن ميناء از دختر بشير بن سعد خواهر نعمان بن بشير روايت مى كند كه گفت: مادرم عمره بنت رواحه مرا خواست و مشتى خرما به من داد و آن را در دامن لباس خود ريختم. سپس به من گفت: «دخترم غذاى پدرت و دايى ات عبد الله بن رواحه را برايشان ببر». من آن خرماها را برداشتم و روانه شدم. در حالى كه [در منطقۀ خندق] در پى پدر و دايى خود مى گشتم، با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كردم و آن حضرت فرمود: «دخترم، اين چيست كه همراه دارى؟» گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين قدرى خرماست كه مادرم به وسيلۀ من براى پدرم بشير بن سعد و دايى ام عبد الله بن رواحه فرستاده تا

ص: 636

از آن تغذيه كنند». پس آن حضرت فرمود: «آن را به من بده» و من آن را به ايشان دادم و آن خرماها حتّى مشت آن حضرت را پر نكرد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود پارچه اى پهن كردند و آنگاه آن خرماها را روى پارچه ريخت و قسمت كرد. پس به يكى از كسانى كه آنجا بود فرمود:

«در ميان اصحاب خندق اعلام كن كه براى صرف غذا بيايند».

پس از اعلام همه كسانى كه در آنجا بودند آمدند و به خوردن آن خرماها پرداختند، امّا آن خرماها هر چه مى خوردند افزايش مى يافت تا آنجا كه همه از كنار آن سفره برخاستند در حالى كه خرماها از اطراف سفره مى ريخت»(1).

ب: ماجراى گوسفند جابر:

«ابن اسحاق از جابر نقل مى كند كه گفت: ما در خندق در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كار مى كرديم و در اين زمان من گوسفندكى لاغر و ضعيف داشتم. پس با خود گفتم: «به خدا سوگند چه خوب بود از اين گوسفند براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غذايى مى ساختيم».

پس زنم مقدارى جو آرد كرد و از آن برايمان نانى تهيّه كرد و من نيز آن گوسفند را كشتم و آن را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كباب كرديم.

از آنجا كه ما روزها در خندق كار مى كرديم و شامگاهان به داخل شهر و به خانه هاى خود برمى گشتيم، آن روز چون شامگاه شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست برگردد، من گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوسفندى داشتيم قدرى خوراك از آن برايت تهيه كرديم و همراه با آن قدرى نان نيز پخته ايم. اكنون من دوست دارم همراه با من به خانه ام بيايى».

من مى خواستم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود تنها به خانه ام بيايد. امّا بمحض آن كه اين سخن را گفتم آن حضرت قبول فرمود و سپس فرياد زد كه «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه جابر بن عبد الله بيايد».

من در اين هنگام با خود گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه ام آمد و مردم نيز با او آمدند. او نشست و ما آن غذا را به حضور

ص: 637


1- - همان، ص 99.

او آورديم. آن حضرت دو زانو نشست و آنگاه نام خدا بر زبان آورد [همراه با مردم] از آن خورد. مردم گروه گروه بر سر سفره نشستند و هر گروهى برمى خاست گروهى ديگر جاى آن را مى گرفت تا آن كه همه سير از سر اين سفره برخاستند»(1).

اين دو روايت حاكى از دو ماجراى خارق العادۀ ديگر در حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از قبيل خارق العاده هايى ديگر چون ماجراى ام معبد در راه هجرت و حاكى از رنج و سختى فراوانى كه به سبب كمبود مواد غذايى به مسلمانان و از جمله به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد و همچنين حاكى از پديده اى والا يعنى پديدۀ تعاون و روح همكارى است، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حتّى در پذيرش دعوت يكى از صحابه در چنان تنگنايى بتنهايى بر سر سفرۀ او نرفت و در پرتو هدايت او همه مسلمانان با هم سرنوشت و وضعيّتى مشترك داشتند.

مقدّمات رويارويى

469 - قريش به همراه كنانه، تهامه و سياهان و در حالى كه شمار آنان و همراهانشان به هزاران تن مى رسيد به جانب مدينه حركت كردند و در نقطه اى كه سيل در آنجا جمع مى شد، در رومه ميان دو نقطه به نامهاى جرف و زغابه فرود آمدند. قبايل غطفان و ديگر اعراب نجد نيز در نزديكيهاى احد مستقر شدند. در اين لشكركشى شمار سپاهيان قريش چهار هزار نفر و شمار همراهانشان شش هزار بود و فرماندهان مختلفى داشتند: فرمانده قريش ابو سفيان بن حرب و فرمانده غطفان عينية بن حصن بود و در اين ميان فرماندهان ديگرى نيز بودند كه گروههايى نسبة نه چندان بزرگ را رهبرى مى كردند، از جمله اشجع كه شمارشان چهار صد تن بود تحت فرماندهى مسعود بن رخيله و سليم كه شمارشان هفتصد تن بود تحت فرماندهى سفيان بن عبد شمس قرار داشتند.

ص: 638


1- - همان/ 98-99.

بدين ترتيب مشاهده مى شود كه آنان داراى يك فرماندهى واحد كه برنامه ها و سياستهاى آنان را تنظيم كند نبودند و در رأس هر گروهى و قبيله اى يكى از خود آن گروه و قبيله قرار داشت. هر چند چنين چيزى در مواردى مفيد بود، امّا در كنار آن رهبرى واحدى كه همه را تحت يك برنامه هماهنگ كند ضرورت داشت.

على رغم اين، مشركان تا اين مرحله دچار اختلاف نشدند، چرا كه آنان تا مدينه با يك هدف مشترك آمدند ولى در آنجا امكانى براى يك هجوم هماهنگ و يكپارچه يا يك حملۀ متفرّق نيافتند؛ هر چند [همان گونه كه خواهيم ديد] همين فقدان رهبرى واحد علّت شكست آنان در پى وزش آن بادهاى سهمگين و غلبۀ ترس بر دلهاى آنان و نصرت الهى مؤمنان از اين طريق بود.

مشركان به سمت مدينه حركت كرده بودند، بدان گمان كه همه با هم بر آن شهر يورش مى برند و مسلمانان را پراكنده و يا سركوب مى كنند و زنانشان را به اسارت مى گيرند. امّا آنان هنگامى به مدينه رسيدند كه خندق حفر شده بود. بدين ترتيب آنان با خندقى مواجه و غافلگير شدند كه ميان آنان و سپاه مؤمنان قرار داشت و آنها را از دسترسى به مسلمانان دور مى داشت، خندقى كه تا آن زمان با آن آشنايى نداشتند. مشركان اينك با حيله اى روبرو شده بودند كه برخاسته از يك انديشۀ عربى كه با آن انس و آشنايى داشتند نبود، بلكه ناشى از انديشه اى ديگر و ناآشنا بود. آنها بدين ترتيب با روبرو شدن با وضعيّتى جديد و غافلگير شدن به وسيلۀ آن دريافتند كه راهى براى ورود به مدينه ندارند. مشركان همچنين دريافتند كه مأموريّت غلبه بر محمّد و اصحاب او چندان هم سهل و آسان نيست و به تدبير و نقشه اى جديد جز آنچه تاكنون داشته اند نياز دارد و بايد از نقطه اى غير از اين نقطه كه خندق در آن قرار گرفته و عبور سپاهى چنان انبوه از آن امكان پذير نيست وارد مدينه شوند.

در چنين شرايطى حيى بن اخطب كه از اين پيش گروههاى متفرّق مشركان را براى رويارويى با اسلام گرد هم آورده بود، هر چند آنها نتوانسته بودند در قالب يك

ص: 639

گروه متشكل و تحت يك فرماندهى واحد در يكديگر ادغام شوند - ديگر بار به تحرّك پرداختند. او اگر پيش از اين در تشويق و تحريك مشركان موفّق شده بود، اكنون نيز احتمال نمى داد و براى او امكان نداشت كه در انضمام بنى قريظه به مشركان سست يا ناكام شود، بويژه آن كه اين خاندان در انتظار گرفتارى و جنگى براى مؤمنان و خواهان بدى و شكست براى آنان بودند و شايد نيز سعى داشتند عليه مسلمانان دست به تحرّكى بزنند، هر چند اين سعى و تلاش آشكار نبود. به همين سبب حيى به ميان بنى قريظه رفت تا آنان از پشت سر عليه مسلمانان دست به جنگ بزنند و حلقۀ محاصره مشركان را از آن ناحيه تنگ كنند و نيز مشركان بتوانند از طريق منطقۀ سكونت آنان راهى به درون مدينه بيابند و آنان از يك سو و يهوديان از سويى ديگر مسلمانان را هدف حمله قرار دهند.

امّا از سوى ديگر بنى قريظه مردمانى ماجراجو نبودند و به سان ديگر يهوديان زندگى خود را بسيار دوست داشتند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «آزمندترين مردم به زندگى دنيا را يهوديان خواهى يافت»(1).

در چنين وضعيّتى حيى بن اخطب بر بزرگ بنى قريظه كعب بن اسد قرظى كه از جانب خود و خاندان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان صلح بسته بود وارد شد. امّا كعب در وهلۀ اوّل او را به تندى ردّ كرد و گفت: «تو چه مرد بديمنى هستى! من با محمّد (صلی الله علیه و آله) پيمانى بسته ام و پيمان شكن نيستم و جز وفادارى و صداقت از او نديده ام». ولى پس از آن كه حيى به او طعنه زد و شجاعت او را مورد ريشخند و كنايه قرار داد، كعب در را به روى او گشود. آنگاه حيى به او گفت: «اى كعب چه فكر مى كنى! من عزّت روزگار را برايت آورده ام و دريايى مواج از انسانها آورده ام.

من قريش را با همه سران و بزرگان آن قوم آورده ام و آنان را در رومه آنجا كه سيل جمع مى شود مستقر كرده ام و نيز غطفان را با همه سران و بزرگان آن قوم آورده ام و در جوار احد ساكن ساخته ام، در حالى كه آنان به من قول داده اند و بر اين با من

ص: 640


1- - بقره/ 96.

پيمان بسته اند كه از اينجا نروند تا آن زمان كه ريشۀ محمّد و ياران او را بركنند». امّا كعب در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند ذلّت روزگاران و ابرى بى باران برايم آورده اى. من از محمّد و ياران او جز وفا و صداقت نديده ام».

با اين حال حيى همچنان بر كعب اصرار ورزيد و حيله هايى در سخن خود به كار بست و دروغهايى به خورد كعب داد تا اين كه وى سخن او را پذيرفت و بدين سان يك بار ديگر طبيعت مكّار يهودى، خود را نشان داد، زيرا يهودى كسى است كه به پيمان شرافت و كرامت و بزرگوارى وفا نمى كند، هر چند از سر ترس پيمان ذلّت و خوارى بر او تحميل مى گردد.

اين گونه بود كه چون حيى كعب را قانع كرد كه قدرت و پيروزى با قريش است و نيز چون به وى دربارۀ آينده اش اطمينان داد و به او تعهّد سپرد كه «اگر قريش و غطفان بر گردند و بر محمّد چيره نشوند، با تو به درون دژ خواهم آمد تا آنچه بر سرت مى آيد بر سر من نيز بيايد»، كعب اطمينان يافت، با سخنان حيى موافقت كرد و پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكست كه اين رأب او بود و حتّى اگر زمانى بر آن پيمان مانده بود از ترس جان خود بود و اكنون نيز از همين نقطۀ ضعف شيطان به درون او راه يافت و او به سخنان حيى قانع شد، در حالى كه دل او و دل ديگر يهوديان از دشمنى ديرينه اى آكنده بود، دشمنى و كينه اى كه به سبب آن هنگامى كه احزاب به جنگ مدينه آمدند خيلى زود يهوديان بنى قريظه به آنان پيوستند.

اين اتّفاق ميان حيى و كعب منعقد شد و حيى كوشيد تا اين خبر را به قريش و همراهانشان برساند.

در اين ميان خبر اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و او كه هشيار و مراقب بود و امكان نداشت از غفلت او سوء استفاده شود براى اطمينان از صحّت خبر و براى تعيين واقعيّت پيشواى طايفه اوس سعد بن معاذ و رئيس خزرج سعد بن عباده را در حالى كه عبد الله بن رواحه نيز همراهشان بود به سوى بنى قريظه فرستاد و به آنان فرمود: «برويد و ببينيد آيا آنچه دربارۀ اين گروه به ما رسيده صحيح است يا نه.

ص: 641

اگر صحت داشت به صورتى رمز گونه با من سخن گوييد كه خود خواهم فهميد و مراقب باشيد در روحيّۀ مردم ضعف و سستى به وجود نياوريد. امّا اگر آنان را هنوز در پيمان خود با ما وفادار يافتيد اين مسأله را علنا اعلام كنيد.

فرستادگان پيامبر به ميان بنى قريظه رفتند و آنان را در بدترين وضعيّت يافتند و مشاهده كردند كه آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كرده، منكر پيمان خود با او شده و مى گويند «نه عهدى ميان ما و محمّد وجود دارد و نه پيمانى». آنها حتّى با انكار پيامبر و گويا كه اصلا او را نمى شناسند گفتند: «اين محمّد ديگر كيست؟». سعد بن معاذ در مقابل اين مواضع نتوانست صبر و خويشتن دارى كند تا آنجا كه آنان را ناسزا گفت و آنان نيز او را ناسزا گفتند. امّا سعد بن عباده سعد معاذ را از ادامه اين كار بازداشت و گفت: «دشنام گويى آنان را رها كن كه آنچه ميان ما و آنان رخ داده با دشنام گويى حل نمى شود».

سعد معاذ و سعد عباده پس از اين مأموريت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند و آنچه را از حيله و خيانت آنان ديده بودند با اشاره خبر دادند و البتّه بدان تصريح نكردند تا ضعف در روحيّۀ مسلمانان ايجاد نشود.

470 - مشركان و يهوديان از دو سوى مدينه آماده نبرد عليه مسلمانان شدند و منافقان نيز در داخل به تضعيف روحيّه مسلمين و ايجاد ترديد و ترس در دلها پرداختند تا آنجا كه دلهاى گروهى سست ايمان دچار تزلزل شد و گمانهايى بر خداوند روا داشتند و حتّى برخى گفته هاى نامسلمانانى را بر زبان آوردند كه مى گفتند: محمّد وعدۀ تصاحب گنجهاى قيصر و كسرى را به ما مى داد، ولى اكنون حتّى ما اين امنيّت را نداريم كه براى قضاى حاجت از خانۀ خود بيرون برويم». برخى از همين سست عقيدگان براى حضور نيافتن در نبرد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه مى خواستند و حتّى برخى از آنان در حضور تنى چند از ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت گفتند: «خانه هاى ما در مقابل دشمن ناامن است، اجازه ده به خانه هاى خود برگرديم».

ص: 642

رساترين تصوير از اين وضعيّت و از غلبه ترس بر اردوى مؤمنان در كلام خداوند دربارۀ احزاب و سير ماجراها و نتايج آن آمده است، آنجا كه مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خداوند را بر خود به ياد آريد؛ آن هنگام كه سپاهيانى براى رويارويى با شما آمدند و ما نيز بادهايى بر آنان مسلّط كرديم و سپاهيانى كه شما آنان را نديديد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه و بيناى آن است؛ آن هنگام كه آنان از سمت بالا و پايين شهر شما [از مشرق و مغرب مدينه] به رويارويى شما آمدند. آن هنگام كه [از سر ترس] چشمها نگران شد و جانها به گلو رسيد و گمانهايى به خدا روا داشتيد و اينجا بود كه مؤمنان آزمايش ديدند و گرفتار تكانى سخت شدند؛ آن هنگام كه منافقان و كسانى كه در دلهايشان مرض است مى گفتند آنچه خدا و رسول او به ما وعده داده اند فريبى بيش نيست؛ آن هنگام كه گروهى از همين سست عقيدگان بيمار دل گفتند: اى مردم يثرب اينجا جاى ماندن نيست، برگرديد و گروهى ديگر از آنان نيز از پيامبر اجازۀ [ترك جهاد] مى خواستند و مى گفتند: «خانه هايمان ناامن است» اين در حالى است كه واقعا آن خانه ها ناامن نيست و آنان قصدى جز فرار ندارند و اگر از اطراف مدينه دشمن به خانه هايشان در آيد و سپس از آنان خواسته شود از دين برگردند، اين خواستۀ آنان را برآورده خواهند كرد و جز اندكى در اين كار درنگ نخواهند ورزيد. اين در حالى است كه آنان از اين پيش به خداوند پيمان سپرده بودند كه به دشمن پشت نكنند و پيمان خدا براى آنان مسئوليت آور است. بگوى اگر از مرگ يا كشته شدن بگريزيد اين فرار هيچ سودتان نخواهد بخشيد و حتّى اگر موفّق شويد جز بهرۀ اندك اين جهان را نخواهيد ديد. بگوى چه كسى شما را در مقابل اراده خداوند - اگر كه بر شما ارادۀ بديى داشته باشد و يا رحمتى را بر شما بخواهد - نگه مى دارد. آنان جز خدا ياور و پشتيبانى نمى يابند. خداوند مى شناسد كسانى از شما را كه ديگران را از جهاد بازمى داشتند و به برادران خود مى گفتند به جمع ما بپيونديد. آنان جز اندكى در جنگ حضور نمى يابند و جان خود را بر شما دريغ دارند و چون ترس بيايد آنان را مى بينى

ص: 643

كه در حالى به تو مى نگرند كه چون محتضرى در شرف مرگ چشمانشان به اين سو و آن سو مى چرخد و چون ترس از ميان برود با زبانهاى تند خود به شما نيش زنند و البتّه بر آن خيرى كه شما بدان دست يافته ايد بخل ورزند. اينان كسانى اند كه ايمان نياورده اند و خداوند نيز اعمال آنان را ضبط كرده است و چنين چيزى بر خداوند آسان است. آنان [حتّى پس از رفتن مهاجمان] هنوز نيز گمان دارند كه سپاههاى مهاجم نرفته اند و اگر هم آن سپاهها بيايند آنان دوست مى دارند كه كاش از شما دور و در بيابانها بودند تا از دور اخبار شما را بشنوند و از آن بپرسند. اين در حالى است كه اگر حتّى آنان در ميان شما نيز بودند جز اندكى نمى جنگيدند. [در آن پايداريها] رسول خدا، براى آنان كه به خدا و روز آخرت اميد دارند و فراوان ياد خدا مى كنند، الگويى والا بود. هنگامى كه مؤمنان سپاههاى مهاجم را ديدند گفتند:

«اين همان چيزى است كه خداوند و رسول او به ما وعده داده اند و خدا و رسول او راست گفته اند» و اين صحنه جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزايد. از مؤمنان مردانى هستند كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار ماندند و گروهى از آنان پيمان خود را به پايان بردند [و شهيد شدند] و گروهى ديگر نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار ماندند؛ تا خداوند راستگويان را در برابر راستگويى خود پاداش دهد و منافقان را اگر كه بخواهد عذاب كند يا بر آنان توبه نمايد كه خداوند غفور و رحيم است و خداوند كافران را با همان خشم و عصبانيّت خود و در حالى كه هيچ دستاوردى نيافته بودند برگرداند و خود براى مؤمنان اين نبرد را عهده دار شد كه خداوند مقتدر و عزّتمند است. و نيز خداوند كسانى از اهل كتاب را كه از آنان پشتيبانى كرده بودند از دژهاى خود به زير آورد و ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد تا گروهى را بكشيد و گروهى را به اسارت درآوريد. آنگاه سرزمين و خانه ها و اموال آنان و زمينى را كه تاكنون بدان پاى ننهاده ايد از آن شما كرد و خداوند بر هر كارى تواناست»(1).

ص: 644


1- - احزاب/ 27-9.

اين دقيقترين توصيف از ترس است كه بر دلهاى برخى غلبه كرده بود. امّا آيا با اين وضعيّت اراده و عزم پيامبر سست شد يا آن كه او همچنان به يارى خداوند اميد داشت، به تدبير كارها مى پرداخت و با عزمى كه شايستۀ رسولان اولو العزمى چون اوست آمادۀ نبرد مى شد و بدين سان الگويى شايسته براى مؤمنان همراه و پيرو خود ترسيم كرد؟

آمادگى براى رويارويى

471 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با سه هزار مسلمان رو به صحنۀ نبرد آورد و فرمان داد زنان و كودكان در خانه هايى محكم به سر برند تا از سويى زير نظر بنى قريظه نباشند و از سويى ديگر مسلمانان مجاهد از ناحيۀ زنان و فرزندان خود هيچ نگرانى نداشته و علاوه بر اين دشمن نتوانند غافلگيرانه بر خانواده هاى مسلمان هجوم آرد و آنان را به اسارت برد.

پيامبر همچنين از بيم آن كه دشمن در داخل مدينه دست به شورش زند نگهبانانى بر مدينه گماشت و مسلمة بن اسلم را در رأس صد نفر به حفاظت داخل و زيد بن حارثه را در رأس سيصد نفر ديگر به دفاع از مسلمانان در برابر يهوديان مأموريّت داد.

اينها همه تدابيرى براى جنگ بود و ضرورت نيز داشت چنين تدابيرى اتخاذ شود، چرا كه جنگ، حيله و تدبير است و خداوند خود نيز در مقابل مكر كافران مكر مى ورزد، آن سان كه مى فرمايد: «آنان مكر و تدبير مى كنند و خداوند نيز مكر و تدبير مى كند و خدا خود بهترين تدبير كنندگان است»(1).

در كنار اين تدابير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد آن داشت تا با به وجود آوردن طمع در برخى از مشركان آنان را از صفوف ديگران جدا سازد و در ميان آن سپاه انبوه شكاف به وجود آورد. وى كه قصد آزمند كردن غطفان و ساير اعراب نجد را كه با

ص: 645


1- - انفال/ 30.

آنان بودند داشت در پى دو تن از فرماندهان آن قوم يعنى عينية بن حصن و حارث بن عوف بن ابى حارثه فرستاد و از آنان خواست در مقابل دريافت يك سوّم محصولات مدينه با او مصالحه كنند. آنان نيز از روى طمع اين مصالحه را پذيرفتند و قبول كردند كه به سرزمين خود برگردند و حتّى در اين باره تعهّدى نيز از جانب خود نوشتند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قصد صلح با آن صورت نداشت و نمى توانست بدون مشورت با صاحبان محصولات مدينه چنين مصالحه اى را قطعى كند، پس از آن كه در پاسخ پيشنهاد او غطفانيان نوشته اى در اين باره دادند، آن حضرت در پى سعد بن معاذ و سعد بن عباده رؤساى اوس و خزرج فرستاد و اين ماجرا را به اطّلاع آنان رساند و در اين مورد از آنان نظر خواست. آن دو در پاسخ گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا اين كارى است كه تو خود دوست دارى انجام دهى يا كارى است كه خداوند به تو فرمان داده و ما نيز بايد بدان عمل كنيم؟» فرمود: «كارى است كه خود به خاطر شما انجام مى دهم و به خدا سوگند اين كار را انجام نمى دهم مگر به آن سبب كه ديده ام اعراب همه عليه شما از يك موضع واحد وارد عمل شده و همه با هم عليه شما از هر سو يورش آورده اند و به همين دليل نيز خواسته ام شوكت و اجتماع آنان عليه شما را به وسيله اى بشكنم». در اين هنگام سعد بن معاذ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمانى هم ما و هم اين مردم به خدا شرك مى ورزيديم، بت مى پرستيديم و خدا را نه مى شناختيم و نه پرستش مى كرديم و در آن زمان آن مردم چشم طمع به خوردن محصولات مدينه مگر از طريق خريدوفروش نداشتند. اكنون آيا زمانى كه خداوند ما را به اسلام هدايت كرده و بدان وسيله كرامت بخشيده است و ما را به آن و به تو عزيز داشته، اموال ما را به آنان مى دهى؟ به خدا سوگند ما به اين كار نيازى نداريم و جز شمشير به آنان ارزانى نخواهيم داشت تا آن كه خداوند ميان ما و آنان حكم كند».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سعد فرمود: «اين تو و اين هم پيمان مصالحه». پس سعد آن پيمان را برداشت و پاره كرد و بدين ترتيب ارادۀ صلح - اگر

ص: 646

هم وجود داشت - از ميان رفت.

البتّه در اين ميان پيشنهاد صلح تا همين مرحله دو دستاورد داشت:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) عزم و استوارى اصحاب خود را آزمود و دريافت كه آنان خواهان چيزى جز رويارويى با دشمن نيستند.

ب: اين پيشنهاد غطفان و قبايل و اعراب همراه با آنان را گرفتار طمع و آزمندى ساخت و اين در حالى است كه چون طمع در دلى بنشيند عزم و اراده از آن رخت بر بندد. به علّت همين آزمنديها نيز بود كه آنان از طولانى شدن محاصره و بى نتيجه ماندن آن خسته شدند و ميان آنان و قريش اختلافاتى به وجود آمد و در اين صدد بر آمدند تا از همان راهى كه آمده اند بى هيچ دستاوردى بازگردند.

حيله اى تازه

472 - با پيشنهاد پيشگفته رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانست ميان قريش و ديگر اعرابى كه به يارى آنان آمده بودند شكاف ايجاد كند و اكنون تنها آن مانده بود كه ميان قريش و يهوديان رخنه به وجود آورد.

در همين زمان بود كه خداوند كسى را فرستاد كه خود خواهان آن بود عامل اجراى اين تدبير شود. چه، مردى از غطفان به نام نعيم بن مسعود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من اسلام آورده ام، امّا خاندانم از مسلمانى من خبر ندارند. پس بدانچه مى خواهى مرا فرمان ده». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «تو تنها در ميان ما يك نفرى. اگر مى توانى در ارادۀ دشمن در رويارويى با ما خللى به وجود آور كه جنگ همه نيرنگ و تدبير است».

بدين ترتيب نعيم بن مسعود كه در دوران جاهليّت نديم يهوديان بنى قريظه بود خود را به ميان آنان رساند و گفت: «اى بنى قريظه، شما از دوستى من با خود و روابط ويژه اى كه با شما دارم آگاهيد. اينك قريش و غطفان در حالى به اين ديار آمده اند كه وضعيّتى چون شما ندارند. شما اين سرزمين سرزمينتان است و اموال و

ص: 647

زنان و فرزندانتان در اينجا قرار دارد و نمى توانيد از اينجا به جاى ديگرى برويد، امّا قريش و غطفان كه براى رويارويى با محمّد و اصحاب او آمده اند سرزمين آنان جايى ديگر است و زنان و فرزندانشان و اموالشان در جايى ديگر قرار دارد و اگر فرصتى به دست آورند بر محمّد و اصحاب او چيره شوند از آن استفاده مى كنند و اگر نيز چنين فرصتى پيش نيايد به سرزمين خود بر مى گردند و شما را در مقابل اين مرد تنها مى گذارند در شرايطى كه اگر در مقابل او تنها بمانيد توان رويارويى با او را نداريد. پس [پيشنهاد من اين است كه] در كنار اين خاندان به جنگ نپردازيد مگر آن كه گروگانهايى از سران و بزرگان آنان در اختيار گيريد تا پشتوانه اى براى شما در مقابل آن باشد كه عليه محمّد وارد جنگ شويد». يهوديان بنى قريظه نيز در پاسخ نعيم گفتند: «پيشنهاد درست و معقولى داده اى».

در واقع نيز پيشنهاد نعيم يك هشدار و بيدار باش صادقانه به بنى قريظه بود، هر چند به هدف سست كردن آنان و ايجاد شكاف ميان آنها و قريش صورت مى گرفت.

نعيم در ادامۀ كار خود به سراغ ابو سفيان بن حرب فرمانده قريش رفت و گفت: «شما از دوستى من نسبت به خود و از دورى من از محمّد آگاهيد. اكنون خبرى به من رسيده است كه بر خود لازم ديدم به منظور اداى وظيفۀ خيرخواهى در مقابل شما آن را به آگاهيتان برسانم. پس نام مرا در اين مسأله مخفى بداريد» گفتند: «چنين خواهيم كرد». آنگاه او گفت: «بدانيد كه يهوديان از كارى كه دربارۀ روابط خود با محمّد انجام داده اند پشيمان شده اند و براى او پيغام فرستاده اند كه «ما از آنچه كرده ايم پشيمان شده ايم اكنون آيا اين كار تو را خشنود مى سازد كه از دو قبيلۀ قريش و غطفان مردانى از سران آنان را در اختيار گيريم و به تو تحويل دهيم و تو آنان را گردن بزنى و پس از آن در كنار تو قرار گيريم و ريشه آنان را بركنيم؟» محمّد نيز براى آنان پيغام فرستاده است كه با چنين كارى موافق است. اكنون اگر يهوديان فرستادگانى به سوى شما گسيل داشتند و گروگانهايى از شما خواستند حتّى

ص: 648

يك نفر از جمع خود در اختيار آنان قرار ندهيد».

نعيم پس از اين كار به سراغ غطفان رفت و آنچه را با قريش مطرح كرده بود با آنان نيز در ميان نهاد.

پس از هشدار اين مسلمان هشيار و پرهيزگار ابو سفيان عكرمة بن ابى جهل را به ميان بنى قريظه اعزام كرد تا آنان را به جنگ عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرا خواند و بگويد كه «اينجا سرزمين اقامت ما نيست و اكنون اسبان و شتران ما از بين رفته اند. پس آمادۀ جنگ شويد تا با محمّد وارد نبرد شويم و از آنچه ميان ما و او بوده آسوده خاطر گرديم».

از آنجا كه آن روز شنبه بود يهوديان بهانه آوردند و گفتند: «ما در روز شنبه دست به كارى نمى شويم. حتّى برخى از ما نيز [اشاره به بنى قريظه] در اين روز كارى را آغاز كرده اند و به سرنوشتى گرفتار آمده اند كه بر شما پوشيده نيست...

علاوه بر اين ما مرد آن نيستيم كه در كنار شما و عليه محمّد بجنگيم مگر آن كه مردانى از خود را به گروگان در اختيار ما قرار دهيد تا به عنوان پشتوانه در اختيار ما باشند و ما پس از آن با محمّد وارد جنگ شويم، زيرا ما از اين بيم داريم كه اگر جنگ شما را به ستوه آورد و از ادامۀ آن ناتوان بمانيد بار بازگشت به سوى ديار خود بنديد و ما را در اين سرزمين رها كنيد در حالى كه آن مرد [اشاره به محمّد] در سرزمين ماست و ما را در برابر او توان رويارويى و توان تحمّل چنين وضعيّتى نيست».

بدين ترتيب با خوددارى قريش از تن دادن به تقاضاى يهوديان، يهوديان دريافتند كه قريش نمى خواهد موجبات امنيّت خاطر آنان را فراهم آورد و قريش نيز دريافت كه بنى قريظه مى خواهد پشتوانه اى براى خود در مقابل گرفتار شدن در وضعيّتى كه بيم آن دارند در اختيار گيرد و آنها را بكشد. اين گونه بود كه نقشه اى كه براى ايجاد شكاف ميان يهوديان و قريش طرّاحى شده بود عملى گرديد، زيرا بيشترين شكاف با از ميان رفتن اعتماد طرفين به يكديگر و سوء ظن متقابل به وجود مى آيد و اينك چنين وضعيّتى ميان مشركان و يهوديان پديد آمده بود.

البتّه على رغم اين مسأله همچنان يهوديان و مشركان به گمراهى خود ادامه

ص: 649

دادند، آن سان كه يهوديان جاسوسانى را عليه زنان و كودكان مسلمان كه در پناهگاههاى خود بودند مى گماشتند تا در صورت يافتن فرصتى بر آنان حمله كنند و بدين وسيله از محمّد و اصحاب او انتقام بگيرند [و مشركان نيز همچنان به محاصرۀ مدينه ادامه مى دادند. به عبارتى ديگر، هر چند از ميان رفتن اعتماد طرفين به همديگر بى تأثير نبود، امّا با اين وجود هنوز كينه و دشمنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان آنان وحدت و يگانگى برقرار مى كرد، چرا كه هنوز نه يهوديان بنى قريظه و نه مشركان قريش و غطفان از قصد آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قصد تهاجم به خانه هاى مسلمانان برنگشته بودند.

جاسوس يهودى

473 - صفيّه دختر عبد المطّلب عمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در يكى از پناهگاهها كه به حسان بن ثابت تعلّق داشت و او خود نيز در جنگ شركت نكرده و در جمع كودكان و زنان بود به سر مى برد و در آن زمان هنوز آيات حجاب و وجوب آن نازل نشده بود. صفيّه مى گويد: «در اين زمان كه بنى قريظه پيمان خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته و با او اعلام جنگ كرده بود مردى از يهوديان از كنار پناهگاه ما گذشت و به گشتن در پيرامون آن پرداخت».

صفيّه از اين كه او در اطراف پناهگاه زنان و كودكان پرسه مى زد و از آنجا كه يهوديان بنى قريظه با مسلمانان قطع روابط و اعلام جنگ كرده بودند دريافت كه اين مرد جاسوس يهوديان عليه مسلمانان است و در جستجوى رخنه گاهى براى هجوم عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى باشد. وى به همين دليل به حسان شاعر گفت: «در اينجا كسى نيست كه از ما در مقابل اين مرد دفاع كند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان به رويارويى دشمن رفته اند و نمى توانند در صورتى كه كسى قصد تعرّضى عليه ما داشته باشد دشمن را واگذاشته و به سراغ ما بيايند. اينك اين يهودى در پيرامون پناهگاه مى گردد و من از اين آسوده خاطر نيستم كه او ديگر يهوديان را به

ص: 650

رخنه گاههايى كه در پشت جبهۀ ما وجود دارد رهنمون شود، آن هم در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او از ما دور و به كارى ديگر مشغولند. پس به سراغ او برو و وى را بكش». امّا حسّان در پاسخ او گفت: «اى دختر عبد المطّلب خدا تو را بيامرزد. به خدا سوگند تو خود مى دانى كه من مرد اين كار نيستم».

صفيّه مى گويد: «وقتى اين برخورد را ديدم و از او خيرى نديدم ميان بر بستم و سپس عمودى در دست گرفتم و از پناهگاه بيرون رفتم و آن عمود را بر سر آن يهودى فرود آورده، او را كشتم و چون از او فارغ شدم و به پناهگاه بازگشتم به حسان گفتم: «اى حسان، از پناهگاه بيرون برو و سلاح و زره از آن مرد برگير كه چون او يك مرد است من نتوانستم زره از تن او در آورم». امّا حسان گفت: «اى دختر عبد المطّلب مرا به درآوردن سلاح و زره از تن او نيازى نيست».

ما اين ماجرا را يادآور شديم، نه براى آن كه شجاعت خواهر حمزۀ شير خدا را نشان دهيم يا به وضع حسّان بن ثابت اشاره كنيم، بلكه بدان هدف كه ببينيم چگونه يهوديان مشتاق بودند كه در غياب پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او متعرّض خانه هاى آنان شوند.

رويارويى

474 - دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند، در حالى كه سپاه شرك به فراوانى افراد، انبوهى و وفور تداركات و تجهيزات، به اين كه سپاه آنان همه اعراب را در خود جاى داده است، به اين كه توانسته اند با همدستى بنى قريظه مدينه را در محاصرۀ كامل قرار دهند و بالاخره به اين مى باليدند كه مى توانند از طريق همپيمانان خود شورشى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در داخل مدينه برپا كنند، امّا از اين غافل بودند كه در ميان آنان ضعفى وجود دارد كه مى تواند وحدت آنان را به تفرقه بدل كند، چه، آنان داراى يك فرماندهى واحد كه فرامين آن يك هجوم فراگير و همه جانبه را عليه مسلمانان سازمان دهد نبودند و بدين ترتيب انبوهى و فراوانى افراد

ص: 651

سپاه نمى توانست سودى به حال آنان ببخشد، چرا كه يك گروه اندك امّا همدل و متّحد از يك گروه بيشمار امّا متفرّق بهتر است. اين عيبى است كه در اصل مسأله تشكيل يك ارتش از گروههاى مختلف نهفته بود.

در كنار اين ضعف آزمندى غطفان كه شمار آنان به شش هزار تن مى رسيد براى به دست آوردن يك سوّم محصولات مدينه را نيز نبايد از ياد برد، چه پيشنهادى كه پيامبر در اين باره به آنان داده، هر چند به عمل نپيوسته بود امّا به همين مقدار نيز چون هنوز در صلح بر اساس همين مبنا باز بود - طمع و آزمندى آنان را در پى داشت و بازوهاى آنان را براى نبرد سست مى كرد.

علاوه بر اين دو ضعف، مسأله از ميان رفتن اعتماد طرفين ميان بنى قريظه و مشركان نيز علتى ديگر بود كه باعث مى شد عملا همپيمانى اين دو گروه با يكديگر سودى نداشته باشد، هر چند برخى از يهوديان - آن گونه كه ديديم براى اين تلاش كرده بودند كه به خانه هاى پيامبر و مسلمانان يورش برند.

اين تصويرى از روحيّات سپاه مشركان است. امّا در مورد سپاه مؤمنان شاهد آنيم كه سختى كار و نبرد اين سپاه را از عناصر منافق و سست عقيده و متزلزل پاكسازى كرده و آن را به صورت يك دست و خالص در آورده بود و كسى در ميان اين سپاه نبود مگر آن كه مصداق اين توصيف خداوندى قرار مى گرفت كه «از مؤمنان مردانى هستند كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار ماندند و گروهى از آنان پيمان خود را به پايان بردند [و شهيد شدند] و گروهى ديگر نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار ماندند»(1).

عبور از خندق

475 - سپاه انبوه شرك با رويارويى با خندق غافلگير شد، چرا كه آنان از اين پيش با چنين شيوه اى آشنايى نداشتند و علاوه بر اين اهل جنگهايى اين چنين با

ص: 652


1- - احزاب/ 23.

سپاهى متشكل از گروههاى مختلف نبودند تا بخوبى بتوانند تدابير و شيوه هاى لازم در چنين موقعيّتى را اتّخاذ كنند. آنان سدّى را در مقابل خود ديدند كه مانع آن مى شد تا همه با هم و همدوش يكديگر به مدينه يورش برند و ريشۀ اسلام را بر كنند.

چنين بود كه سپاه شرك در نخستين گام و نخستين هدف خود با ناكامى مواجه شد. امّا در اين ميان تنى چند از مشركان رخنه گاهى در خندق يافته و توانسته بودند اسبهاى خود را از آن بگذرانند. از جملۀ اين افراد مى توان به عكرمة بن ابى جهل به همراه تنى چند از بنى مخزوم و نيز عمرو بن عبد ود عامرى نام برد. او مردى وحشت انگيز بود كه در نبرد بدر حضور يافته و در آن مجروح شده و به دليل جراحتهاى خود نتوانسته بود در نبرد احد شركت جويد و اينك براى نبرد ديگرى بيرون آمده بود تا ديگر بار موقعيّت خود را به ديگران نشان دهد و خشم و كينه خود را تسلّى دهد.

عمرو وارد ميدان نبرد شد و هماورد طلبيد و سه بار هماورد طلبيد و در هر بار على (ع) داوطلب رويارويى با او شد [و هيچ كس ديگر پاسخى نگفت]، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دو بار نخست على (ع) را از اين رويارويى بازداشت و به سرزنش ديگر مسلمانان پرداخت و سرانجام در سوّمين بار به على (ع) اجازۀ نبرد داد.

هنگامى كه اين دو در ميدان رو در روى يكديگر قرار گرفتند على (ع) در دعوت او به طريق هدايت فرمود: «اى عمرو تو با خدا پيمان بسته اى كه هيچ كس از قريش تو را به يكى از دو كار فرا نخواند و ميان دو كار مخيّر نسازد مگر آن كه بهترين آن دو را مى پذيرى». او گفت: «آرى چنين است». على (ع) فرمود: «پس تو را به خدا و رسول او و به اسلام فرا مى خوانم». او گفت: «مرا بدين نيازى نيست». ديگر بار امير مؤمنان فرمود: «پس تو را به نبرد با خود فرا مى خوانم». او گفت: «چرا اى پسر برادر؟ به خداوند سوگند من دوست ندارم كه تو را بكشم».

امّا على (ع) فرمود: «ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم». در اين هنگام بود كه عمرو تحريك شد، از اسب خود فرود آمد و آن را پى كرد و آمادۀ نبرد

ص: 653

با على (ع) شد. چنين بر مى آيد كه در آن رويارويى على (ع) پياده بوده و به همين دليل نيز عمرو براى نبرد پياده شده است.

عمرو رو به سوى على (ع) آمد و آن دو با يكديگر درگير جنگ تن به تن شدند. او ضربتى بر على (ع) فرود آورد كه على (ع) آن را با سپر خود دفع كرد، امّا شمشير او از سپر نيز گذشت و سر آن حضرت را مجروح كرد. سپس على (ع) ضربتى بر استخوان شانه او فرود آورد و با همين يك ضربت - كه ضربات او هيچ كدام نيازى به تكرار نداشت - او را بر زمين انداخت و در اين هنگام مسلمانان تكبير گفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه على عمرو را به قتل رسانده است(1).

على (ع) سپس به اردوى مسلمانان بازگشت. در هنگام بازگشت عمر بن خطاب از آن حضرت پرسيد كه «آيا زره او را از تن وى در نياوردى كه در ميان همه اعراب زرهى به خوبى زره او نيست؟» على (ع) فرمود: «من ضربتى بر او وارد آوردم و او عورت خود را پيش آورد و من از اين كه زره از تن عموزادۀ خويش در آورم شرم كردم».

چنين بر مى آيد كه پس از كشته شدن عمرو بن عبد ود از آنجا كه او در ميان مشركان مردى بزرگ و براى آنان عزيز بود آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند در مقابل قيمت جنازۀ عمرو را به آنان دهد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن جنازه را [برايگان] در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «ما بهاى مردگان را نمى خوريم».

پس از كشته شدن عمرو كسانى از مشركان از جمله عكرمة بن ابى جهل و بنا بر برخى از روايات خالد بن وليد كه به اين سوى خندق آمده بودند، چون درگيرى ميان على (ع) كه در هيچ نبردى از دشمن نمى گريخت و عمرو را ديدند لحظه اى

ص: 654


1- - در همين مورد است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «رويارويى على (ع) با عمرو بن عبد ود در پيكار خندق برتر از اعمال امت من تا روز قيامت است». ر. ك. فضايل الخمسه من الصحاح السته ج 2، ص 357، به نقل از مستدرك الصحيحين، ج 2، ص 32، تاريخ بغداد، ج 13، ص 19 و تفسير فخر رازى، ذيل سوره قدر.

درنگ نكردند و خود را به آن سوى خندق رساندند، بى آن كه هيچ يك از آنان جرأت رويارو شدن با على (ع) كه عمرو را كشته بود به خود راه دهد.

ابن جرير طبرى در تاريخ الامم و الملوك متذكّر است كه نوفل بن عبد الله بن مغيره از مشركانى است كه به درون خندق آمد و مسلمانان وى را هدف سنگ قرار دادند و او نيز فرياد برآورد كه «قتلى شرافتمندانه تر از اين مى خواهم». پس على (ع) به درون خندق رفت و او را به قتل رساند.

در روايت ديگرى آمده است كه زبير بن عوام نوفل را كشت. به هر حال پس از كشته شدن او مشركان خواهان خريد جنازۀ او شدند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن جنازه را [برايگان] در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «ما بهاى كشتگان را نمى خوريم».

تهاجم به خانه هاى مسلمانان

476 - پس از آن كه گروهى از مشركان با استفاده از رخنه گاهى كه نقطه اى كم عرض و ديوار كنارۀ آن كم ارتفاع بود از خندق عبور كرده و دو تن از آنان يعنى عمرو بن عبد ود عامرى و نوفل بن عبد الله مخزومى به قتل رسيده بودند و در شرايطى كه ترس و وحشت به سبب اين قتل بر اردوى مشركان سايه افكنده بود، همچنان محاصرۀ مدينه ادامه داشت و طرفين از دو سوى خندق به تيراندازى به جانب يكديگر مى پرداختند و از هر طرف باران تير مى باريد.

در اثر تيراندازى و پرتاب نيزه يكى از مشركان هدف نيزه قرار گرفت و به قتل رسيد و پنج تن از مسلمانان نيز در همان صحنه و يكى از آنان نيز در خارج اين صحنه به شهادت رسيدند. فردا خير صحابى جليل سعد بن معاذ بود كه پيش از اين به همراه سعد بن عباده به ميان بنى قريظه رفته و خيانت آنان را ديده بود. او كه با زرهى تنگ كه دو آستين آن عاريتى بود به صحنۀ نبرد آمده بود هدف تيرى كه در رگ زير بازويش نشست و او را ناتوان ساخت قرار گرفت، امّا از خداوند خواست نميرد مگر پس از آن كه جزاى حيله و خيانت يهوديان بنى قريظه را با ديدگان خود ببيند. او

ص: 655

زنده ماند تا آن كه در ماجراى غزوۀ بنى قريظه داورى دربارۀ آنان را بر عهده گرفت و پس از آن روح او به ملكوت اعلى پرواز كرد.

بدين ترتيب على رغم آن كه جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان آغاز شده بود و آنان عليه آن حضرت دست به تحرّكاتى زده بودند، امّا از اين ناتوان مانده بودند كه با قرار گرفتن سدى چون خندق در جلو راه آنان به رسول خدا و مسلمانان استوار و راستينى چون على و برادران او كه پشت سر پيامبر بودند و برق شمشيرهايشان چشم مشركان را كور مى كرد دسترسى پيدا كنند. به همين سبب آنان چاره اى جز اين نداشتند كه از سمت پايين مدينه و از سمتى كه بنى قريظه خود قصد چنين كارى را داشتند تا بدين وسيله به يارى ديگر همكيشان خود - كه هم به خاطر آنان پيمان خويش با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند - برخيزند و كينۀ نهفتۀ خويش را تسلى دهند و انتقام برادران يهود خود يعنى انتقام بنى نضير و بنى قينقاع را از مسلمانان بگيرند، هر چند آنچه بر سر آن يهوديان آمده بوده تنها نتيجۀ ستم، تجاوز، پيمان شكنى و خيانت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ هجومى كه از جانب شرق مدينه عليه مسلمانان صورت گرفت چنين مى گويد:

«موسى بن عقبه مى گويد: پس مشركان يكى از گردانهاى رزمى پرقدرت خود را به سوى خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گسيل داشتند و مسلمانان تا پايان روز به رويارويى با آن پرداختند. اين گردان زمانى به صحنه رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمد كه وقت نماز عصر فرا رسيده بود و به همين سبب پيامبر و صحابه نتوانسته بودند نماز خود را بدان صورت كه مى خواستند به جاى آورند. امّا در پايان روز آن گردان مهاجم بازگشت و در اين زمان بود كه [مسلمانان نماز عصر و لحظاتى پس از آن نماز مغرب را به جاى آوردند و] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند شكمها و سينه ها و نيز قبرهاى آنان را پر از آتش كند كه ما را از نماز [اوّل وقت] بازداشتند»(1).

ص: 656


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 109.

اين روايت حاكى از آن است كه نگهبانانى كه پيامبر براى مراقبت و حراست در مقابل خيانت بنى قريظه گماشته بود [يعنى گروه سيصد نفرى زيد بن حارثه] به رويارويى با مهاجمان پرداختند و در ادامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به آن مجاهدان پاكباز پيوست و بدين ترتيب مشركان نتوانستند به خانه هاى مسلمانان دسترسى و بر آنها تسلّط يابند. امّا اگر چه آنان به خانه هاى مسلمين دسترسى نيافتند، امّا مردمى را كه در آن خانه ها بودند نگران كردند و همين، جنايت بزرگى بود كه يهوديان بدان دامن مى زدند و نيز نشانى از گرفتارى سختى كه انتظار آنان را مى كشيد.

گفتنى است كه هر چند پيامبر صحنۀ رويارويى با مشركان را در يك سوى مدينه ترك كرده بود تا به رويارويى با تعرّض آنان در سويى ديگر برود، امّا آن ناحيه را به همان مؤمنان راستينى واگذاشته بود كه بر پيمان خويش با خداوند استوار مانده و هيچ تغييرى در آن روا نداشته بودند.

همچنين لازم به يادآورى است كه در همين ماجرا جمع ميان نماز مغرب و عصر در وقت مغرب روايت شده و در احاديث صحيح آمده است و بخارى، مسلم، ترمذى و نسائى آن را روايت كرده اند. متن روايت بخارى آن گونه كه در البداية و النهاية آمده چنين است:

«در روز نبرد خندق عمر بن خطاب پس از غروب خورشيد در حالى كه مشركان قريش را دشنام مى داد و مى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نتوانستم نماز بخوانم تا زمانى كه نزديك بود خورشيد غروب كند» به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «به خداوند سوگند من نيز هنوز نماز نخوانده ام»(1).

[راوى مى گويد:] «پس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دشت فرود آمديم و وضو گرفتيم و در زمانى كه خورشيد غروب كرده بود نماز عصر را به جاى آورديم و پس از آن نيز به نماز مغرب برخاستيم».

ص: 657


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 109.

اين روايت از جايز بودن جمع ميان دو نماز و در حالتى كه يك نماز به تأخير افتاده باشد و آن هم جايز بودنى به سبب عذر جنگ حكايت مى كند، هر چند احمد بن حنبل جمع را خواه به عذر جنگ و خواه به عذرى ديگر جايز دانسته است.

دعاى پيامبر در احزاب

477 - آيا گمان برده ايد به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه همانند آنچه بر كسانى كه قبل از شما بودند رسيده بود بر شما نيز برسد، كسانى كه گرفتار آسيب و ضرر و دچار تكانهايى سخت شدند تا آنجا كه پيامبر و مؤمنانى كه با او بودند گفتند:

«پيروزى و يارى خداوند كى خواهد بود؟» هان كه يارى خدا نزديك است»(1).

گرفتارى مسلمانان شديد شد چه اين كه آنان حدود بيست روز در محاصره به سر بردند و از داخل نيز با چنان خيانتى از سوى بنى قريظه روبرو بودند و آنان حتّى قصد آن كرده بودند با يك گردان رزمى پرقدرت خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد تهاجم و در اختيار خود قرار دهند.

البتّه سختيهاى اين نبرد تنها براى مسلمانان نبود، بلكه سپاه شرك نيز در اين مدّت شبهاى بسيار سردى را تحمّل كردند، توشۀ آنان كم شد و اسبان و شترانشان هلاك شده بودند و برخى به برخى ديگر بدگمان شده بودند تا آنجا كه ابو سفيان در ميان آنان به ايراد سخن پرداخت و گفت: «اينجا جاى اقامت ما نيست، چه اين كه شتران و اسبان هلاك شده و بنى قريظه نيز به پيمانى كه با ما داشته اند وفا نكرده اند».

در چنين وضعيّتى، كاستيها و سختيهاى مؤمنان با صبر و پايدارى جبران مى شد، امّا مشركان نه ايمانى داشتند كه به آنان قدرت و نيرو بخشد و نه آرمان و اميدى در پيشگاه خداوند كه شجاعتشان دهد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به خدا توجه داشت و به درگاه او دعا مى كرد، آن سان كه روايات گوناگونى كه پاره هايى از ادعيه و تضرّعات آن حضرت

ص: 658


1- - بقره/ 214.

را در اين هنگامه نقل مى كند روايت شده است. اين دعاها تكرار شد و استجابت الهى را در پى داشت كه او خود مى فرمايد: «مرا بخوانيد تا پاسختان دهم»(1).

از جمله دعاهاى آن حضرت در اين هنگامه دعايى است كه احمد بن حنبل آن را روايت كرده است مبنى بر اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا نقاط ضعف و رخنه گاههاى ما را بپوشان و ترس ما را به امنيّت و آسايش خاطر مبدّل ساز».

از همين قبيل است دعايى كه در صحيحين روايت شده كه فرمود: «پروردگارا، اى فرو فرستنده كتاب و اى سريع الحساب دشمنان را شكست بده، پروردگارا آنان را شكست بده و متزلزلشان ساز و ما را بر آنان يارى ده و پيروز كن».

از همين ادعيه است دعايى كه در صحيح بخارى به نقل از ابو هريره روايت شده كه فرمود: «هيچ خدايى جز خداوند يگانه نيست، او كه سپاه خويش را عزّت بخشيد، رسول خدا را نصرت و عزّت داد و بتنهايى بر همه سپاههاى مهاجم چيره شد و پس از او هيچ نيست».

پايان نبرد

478 - خداوند دعاى رسول خود را برآورده ساخت و چه كسى از او به برآورده شدن دعايش شايسته تر بود و چه عبادتى از عبادت او - كه دعا نيز خود يك عبادت است - پاكتر، خالصانه تر و آراسته تر؟

خداوند در پاسخ دعاى رسول خود بادهايى سرد و سوزان آن هم در روزهايى بسيار سرد بر مشركان مسلّط كرد و اين بادها كه سپاه خدا بود ترس را در دلهاى مشركان جاى داد و آنان را با يكديگر بدبين ساخت؛ غطفان از قريش جدا شد و قريش عليه بنى قريظه و بنى قريظه عليه قريش گمانهايى در دل جاى داد تا آنجا كه روايت شده، يهوديان بنى قريظه فرستاده اى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام كردند و به اطّلاع رساندند كه حاضرند در مقابل بازگشت بنى نضير به مدينه با او و مسلمانان

ص: 659


1- - غافر/ 20.

صلح كنند.

ترس بر دلهاى مشركان سنگينى كرد و بادهاى سرد آنان را به ستوه آورد تا آنجا كه ابو سفيان رو به ديگران كرد و گفت: «از شدّت وزش باد به روزگارى افتاده ايم كه شاهديد: هيچ ديگى بر روى ديگدان نمانده، هيچ آتشى برافروخته نمى ماند و هيچ بنايى استوار نمى ايستد. پس كوچ كنيد كه من خود كوچ مى كنم».

بدين ترتيب مشركان ناكام و سرافكنده بازگشتند و تداركاتى را نيز كه با خود آورده بودند بر جاى گذاشتند، در حالى كه تنها توانسته بودند پنج نفر از مسلمانان را به شهادت برسانند و يك نفر را نيز مجروح كنند و در مقابل، مسلمانان سه تن از آنان را كشته بودند. يكى از اين سه تن عمرو بن عبد ود بود كه به دست على (ع) كشته شد. وى با چندين مرد جنگى برابرى داشت و نه با يك نفر.

خداوند دربارۀ نحوه خاتمه و نتايج اين نبرد چنين مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد نعمت خداوند را بر خود به ياد آريد، آن هنگام كه سپاهيانى براى رويارويى با شما آمدند و ما نيز بادهايى بر آنان مسلّط كرديم و سپاهيانى كه شما آنان را نديديد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه و بيناى آن است». و خداوند كافران را با همان خشم و عصبانيّت خود و در حالى كه هيچ دستاوردى نيافته بودند برگرداند و خداوند خود براى مؤمنان اين نبرد را عهده دار شد كه خداوند مقتدر و عزتمند است»(1).

بدين ترتيب نبرد احزاب پايان يافت نبردى كه سرتاسر جزيرة العرب براى آن به حركت درآمده بود و نعرۀ پيروزى بر مسلمانان و فرياد مرگ و نابودى آنان را سر مى داد و مدّعى آن بود كه اين نبرد ريشۀ اسلام را بر خواهد كند. امّا با اين همه سپاهيان مهاجم به خسارتى بزرگ گرفتار شدند و هم در ميدان نبرد شكست خوردند و هم دلهايشان پس از آن كه آيات پروردگار را ديدند مضطرب و پريشان شد.

در كتاب المغازى واقدى آمده است كه چون قريش به ستوه آمد، ابو سفيان

ص: 660


1- - احزاب/ 26-9.

نامه اى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت و آن را به وسيلۀ ابو سلمه حشنى براى آن حضرت فرستاد. متن آن نامه چنين بود:

«به نام پروردگار. به لات، عزى، اساف، نائله و هبل سوگند ياد مى كنم من همراه با جمع سپاهيان خويش به سوى تو آمدم و اكنون نيز قصد آن نداريم تا زمانى كه بنيان شما را ريشه كن نكرده ايم براى هميشه شما را ترك گوييم و ديگر به سراغتان نياييم. پس از آن كه به سراغ تو آمديم ديديمت كه رو در رو شدن با ما را خوش ندارى و ميان ما و خود سد و خندق برپا كرده اى و اى كاش مى دانستم چه كسى چنين چيزى را به تو آموخته است. اكنون اگر از محاصرۀ تو دست بر مى داريم و بر مى گرديم اين در حالى است كه روزى همچون روز نبرد احد را با شما داريم كه زنان بر شما چيره شدند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:

«از محمّد رسول خدا به ابو سفيان.

امّا بعد، نامۀ تو كه بر خدا مغرور شده اى به من رسيد. امّا اين كه گفته بودى همراه با همۀ سپاه خود به سوى ما آمده اى و قصد برگشتن ندارى تا آن كه ما را از ريشه بركنى، اين چيزى است كه خداوند مانع رسيدنت بدان خواهد شد و چنين مقصدى را نصيب ما خواهد ساخت تا تو ديگر از لات و عزّى سخن نگويى. امّا اين كه گفته بودى چه كسى اين شيوه را به من آموخته است، اين كار را خداوند بدان سبب كه مى خواهد تو و اصحابت را خشمگين سازد به من الهام كرد و بزودى روزى بر تو خواهد رسيد كه در آن لات و عزّى و اساف و نائله را درهم بشكنم و آن روز اين سخن را به تو يادآور خواهم شد».

نتايج و دستاوردهاى احزاب

479 - اين غزوه دستاوردهاى چندى از اين قبيل را در پى داشت:

الف: در اين غزوه خداوند كافران را خشمگين و بى آن كه هيچ دستاوردى به چنگ آورده باشند بازگرداند و اين در حالى بود كه آنان همۀ توان خود را براى اين

ص: 661

جنگ بسيج كرده و همه اعراب را گرد هم آورده بودند تا مدينه را مورد هجوم خود قرار دهند، امّا در حالى كه از اين لشكركشى بزرگ برمى گشتند كه تنها دستاورد آنان قتل شش مسلمان بود كه در مقابل آن نيز سه تن از مردان جنگى خود و از جمله شير دلاور خويش را كه به دست شير ميداندار اسلام على (ع) به قتل رسيده بود از دست داده بودند.

تأثير چنين شكستى آن بود كه از اين نااميد شوند كه بتوانند بر محمّد (صلی الله علیه و آله) چيرگى يابند، بويژه آن كه آنان نمى توانستند حركتى عظيمتر از اين يا حركتى همانند اين حركت براى يك بار ديگر عليه مسلمانان به وجود آورند. به عبارت ديگر اكنون زبان حال مشركان اين شده بود كه «ما را بر محمّد راهى نيست»، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز فرمود: «از اين پس ديگر قريش عليه شما نخواهد جنگيد و اين شماييد كه در آينده با آنان وارد جنگ خواهيد شد» و خداوند نيز - كه سخن او راست ترين سخن است - در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره و فرمود: «خداوند خود اين نبرد را براى مؤمنان عهده دار شد [و جنگ را براى آنان كفايت كرد]»(1).

ب: اعرابى كه پس از نبرد احد و پس از رواج اين شايعه از سوى قريش كه آنان بر محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروز شده و او و پيروانش شكست خورده اند چشم طمع به پيروزى بر مسلمانان دوخته بودند، در اين غزوه از صحنۀ رويارويى گريختند و متزلزل شدند و ديگر چشم طمع از پيروزى بر محمّد (صلی الله علیه و آله) برداشتند و حتّى تا آنجا ترسيدند كه ديگر از اين بيم داشتند عليه مسلمانان دست به طرح توطئه يا نقشه اى بزنند و يا در انديشۀ ستم يا خيانت و حيله اى عليه او برآيند.

همين نوميدى و يأس نيز ممكن بود آنان را به انديشيدن و تأمّل دربارۀ آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را به آن فرا مى خواند وادار سازد. به همين سبب نيز كسانى كه پس از اين ماجرا دسته دسته و يا تك تك به حضور پيامبر مى رسيدند تا اسلام بياورند رو به فزونى نهاد و هيأتهايى پى درپى به هدف آشنا شدن با اسلام به مدينه

ص: 662


1- - احزاب/ 25.

آمد، زيرا در اين زمان، ديگر پرده ها كنار رفته بود.

ج: آيات و نشانه هايى حسّى كه در طى آن غزوه خود را نشان داده بود امكان داشت كه ماده پرستان حس گرا را تحت تأثير قرار دهد به ويژه آن كه اگر چنين نشانه هايى در شرايطى كه ترس همه را در ميان گرفته باشد ظهور كند، چه در چنين شرايطى وقتى رخدادى بدون هيچ سبب و علّتى آشنا براى آنان به وقوع بپيوندد مى تواند آنان را به انديشه وادار سازد و لباس بت پرستى را از تن انديشه هاى آنان بركند و در چنين شرايطى است كه اندك اندك نور بر دلهاى آنان مى تابد و هر چه تابش اين نور بيشتر شود، بيشتر به حق روى مى آورند و خواهان آن مى شوند «و خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند»(1).

د: در جريان اين غزوه نيّات يهوديان آشكار شد و در معرض مشاهدۀ عينى قرار گرفت و بدين ترتيب آنچه را آنان پنهان مى داشتند به صورت يك شيء شناخته شده براى همگان در آمد؛ چه همين سختى و گرفتارى تهاجم احزاب كه مسلمانان را در ميان گرفته بود نقشه هاى يهوديان عليه مسلمانان را برملا كرد و پرده از روى چهره ها كنار رفت و ديگر نتوانست نفاق آن را بپوشاند و بدين ترتيب يهوديان رو در روى مسلمانان قرار گرفتند.

ه: ماجراى احزاب نشان داد كه وحدت و اجتماع اهل باطل يك تفرقه بيش نيست، چرا كه آنان براى اين هجوم گرد هم آمدند، امّا خيلى زود به سبب تمايل غطفان به صلح و بازگشت و نيز به سبب سوء ظن متقابل ميان يهوديان و سپاههاى مهاجم، مشركان در اهداف و انگيزه ها و در شيوۀ كار با يكديگر اختلاف يافتند.

غزوۀ بنى قريظه

480 - اين غزوه يكى از نتايج و پيامدهاى شكست فاحش قريش و ديگر قبايل عرب و ناكامى آنان در عبور از خندق و تهاجم مدينه است.

ص: 663


1- - بقره/ 213.

در طى لشكركشى اعراب عليه مدينه يهوديان بنى قريظه چنين به خود اجازه دادند كه پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بشكنند و يا بر خلاف آن عمل كنند و بكوشند تا نقاط ضعف و رخنه گاههاى مدينه را به دشمن اطّلاع دهند يا خود از آن استفاده كنند. آنان تهاجم اعراب عليه مدينه را فرصتى مناسب براى تحرّك عليه پيامبر و حمله به او شمردند و به جاى آن كه بر پيمان خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) استوار بمانند و سرنوشت خود را با مسلمانان پيوند دهند اين را فرصتى مغتنم براى تسلّط بر مدينه دانستند و به همدستى و همكارى با مهاجمان پرداختند و حتّى به هجومى عليه خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خانه هاى ديگر مؤمنان دست زدند.

هنگامى كه خداوند مشركان را خشمگين و بدون هيچ دستاوردى وادار به بازگشت كرد و خداوند خود اين نبرد را براى مسلمانان عهده دار شد يهوديان دريافتند كه اينك آن فرصت از دستشان رفته است و بايد در انتظار فرجامى خسارت بار باشند، چه، مشركان به سرزمين و خانه و كاشانۀ خود بازگشتند و به اين تن در دادند كه ذلت بازگشتى بى نتيجه را به خود بپذيرند. آنان بازگشتند، در حالى كه هيچ كس به تعقيب آنان نپرداخت و يا جزاى آنچه كرده بودند به آنان نداد. امّا بنى قريظه اينك ناگزير بودند در مقابل پيمان شكنى خود و در مقابل همدستى با مشركان حساب پس بدهند. به همين دليل ترس دلهاى آنان را آكنده ساخت و نتيجه آن شد كه خداوند فرمود: «و كسانى از اهل كتاب را كه از آنان پشتيبانى كرده بودند از دژهاى خود به زير آورد و ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد تا گروهى را بكشيد و گروهى را به اسارت درآوريد. آنگاه سرزمين و خانه ها و اموال آنان و زمينى را كه تاكنون بدان پاى ننهاده ايد از آن شما كرد و خداوند بر هر كارى تواناست»(1).

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخورد با بنى قريظه سه راه را پيش روى داشت:

الف: آن كه آنان را مورد عفو قرار دهد و اجازه دهد همچنان در خانه هاى خود در امنيّت به سر برند و همچنان در كنار مسلمانانى كه به آن خيانت كرده بودند

ص: 664


1- - احزاب/ 26-27.

به حيات خود ادامه دهند.

بى ترديد چنين چيزى امكان نداشت، چرا كه عفو و گذشت با كسانى مى توان در پيش گرفت كه اميد خير بدانان برود و اين در حالى است كه آنان احترام هيچ پيمانى نگه نداشته بودند و به فرمودۀ قرآن «چگونه مى توان عهد و پيمانى با آنان نگاه داشت در حالى كه اگر آنان بر شما چيره شوند حرمت هيچ عهد و پيمانى را دربارۀ شما نگه نمى دارند»(1).

ب: اين كه آنان را از خانه و كاشانه خود بيرون براند، آن سان كه بنى نضير را بيرون رانده بود. اين راه حل نيز راه حلى عادلانه نبود چرا كه نوعى مساوات در برخورد با آنان و برخورد با بنى نضير به وجود مى آمد و اين در حالى بود كه گناه بنى نضير كمتر از آنان بود و اين دو طايفه با يكديگر برابر نبودند، چرا كه بنى نضير تنها نقض پيمان كرده، ولى عليه خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خانه هاى مؤمنان دست به تهاجمى نزده بودند. امّا بنى قريظه بر خلاف آنها در شرايطى كه مدينه از دو سو مورد محاصره قرار گرفته و هدف تهاجم دشمن بود و گردانهاى رزمى آنان و نيز گروههاى رزمى مشركان مسلمانان را در محاصره قرار داده بودند يكى از عوامل گرفتارى و مصيبت بار براى مسلمانان و بلكه در حالى كه خندق ميان مشركان و مسلمانان فاصله انداخته بود مصيبت بارترين عامل عليه مسلمانان بودند.

ح: اين كه با عاقلانه نبودن دو راه حل پيش گفته و غير عادلانه بودن راه حل دوّم با آنان به جنگ بپردازد، جنگى كه اين فرياد حقيقت را بر سر آنان فرود مى آورد كه «واى بر خائنان حيله گر» و جنگى كه نتيجۀ آن قبل از وقوع قابل پيش بينى و روشن بود، چه در صورت وقوع اين نبرد آن يهوديان تا آخرين نفر نابود مى شدند و بدين ترتيب دلهاى مؤمنانى كه روزى به سبب ترس از پيوستن همين يهوديان به مشركان جانهايشان به گلو رسيده بود تسلّى مى يافت.

در اين ميان يهوديان بنى قريظه خواستار آن بودند تا همانند يهوديان بنى نضير

ص: 665


1- - توبه/ 8.

مدينه را ترك گويند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنجا كه وضعيّت اين گروه با آن گروه ديگر برابر نبود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار خويش طريقۀ جنگ عليه آنان را برگزيده بود، هر چند آنان اينك از در تسليم در آمده بودند.

فرمان خداوند

481 - فرمان خداوند در اين باره بر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نازل شد كه براى جنگ با بنى قريظه روانه شود، روايت شده است جبرئيل امين بر پيامبر پيام وحى آورد كه «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، سلاح را بر زمين نهاده اى؟» فرمود: «آرى». جبرئيل گفت:

«امّا فرشتگان سلاح بر زمين ننهاده اند و خداوند به تو فرمان مى دهد كه به سوى بنى قريظه بروى».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار و در حالى كه منطق جنگ نيز چنين چيزى را ايجاب مى كرد و هشيارى و مراقبتى كه خداوند از رسول خود خواسته بود همين را مى طلبيد، به سوى بنى قريظه حركت كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمان خداوند مردم را به جنگ فرا خواند و در ميان مردم اعلام فرمود كه «هر كه مطيع و فرمانبردار است نماز نگزارد مگر در جوار بنى قريظه».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به هنگام حركت سپاه عبد اللّه بن ام مكتوم را بر مدينه گماشت و پرچم سپاه خود را به على بن ابى طالب (ع) سپرد.

على (ع) به سوى بنى قريظه پيش رفت و چون به نزديك دژهاى آنان رسيد سخنان زشت و ناروايى از آنان شنيد كه نشان مى داد آنان گويا هنوز نيز در گمراهى خود به سر مى برند. على (ع) با شنيدن اين سخنان و از آنجا كه دوست نداشت سخنى ناروا دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشنود از نزديك آن دژها بازگشت و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به نزديك دژها رفت و خطاب به يهوديان فرمود: «اى ميمون زادگان، آيا [مشاهده مى كنيد كه] خداوند شما را خوار و زبون ساخته و عذاب و

ص: 666

ناخشنودى خويش را بر شما نازل كرده است؟» آنان گفتند: «اى محمّد تو كه مردى نادان نبوده اى».

به هر حال پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه سپاه خود را گرد آورده و پرچم سپاه را به على (ع) سپرده بود در كنار يكى از چاههايى كه به بنى قريظه تعلّق داشت اردو زد، در حالى كه در ميان اصحاب او كسانى وجود داشتند كه نماز عصر خود را در هنگام نماز شامگاه به جاى آوردند، چرا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود: «هيچ كس نماز عصر را به جاى نياورد مگر در [محلّه] بنى قريظه» و به همين دليل نيز نماز عصر را نخوانده بودند تا آن را در اين منطقه به امامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگزار كنند و بدين ترتيب نماز عصر را در وقت نماز شامگاهان در اين محلّه به جاى آوردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در اين مورد آنان را سرزنش نكرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرمان خداوند و به اقتضاى شرايط جنگ آنان را به مدّت بيست و پنج روز در محاصره قرار داد، ولى آنان براى جنگ بيرون نيامدند و اين در حالى بود كه در دژ كعب بن اسد و در كنار يهوديان بنى قريظه حيى بن اخطب نيز حضور داشت، همان كه اين گروه يهودى را به نقض پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تحريك كرده و به كعب قول داده بود در صورت بازگشت مشركان او نيز در دژ او در كنار او بماند و سرنوشت خود را با سرنوشت يهوديان بنى قريظه گره زند و اينك به اين تعهّد خود وفا كرده بود.

هنگامى كه يهوديان دريافتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى آن كه با آنان وارد جنگ شود آنها را رها نخواهد كرد و چاره اى جز جنگ ندارند كعب بن اسد در ميان آنان برخاست و سه راه را به آنها پيشنهاد فرمود:

الف: اين كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورند. او در اين باره به آنان گفت: «اين مرد را مورد تصديق قرار مى دهيم و با او بيعت مى كنيم كه به خداوند سوگند اين حقيقت براى شما روشن شده است كه او پيامبرى فرستاده شده از جانب خداوند و همان كسى است كه [وعدۀ آمدن] او را در كتاب خود مى بينيد. در

ص: 667

صورت انتخاب اين راه به امنيّت مالى و به امنيّتى براى زنان و فرزندان خود دست خواهيد يافت».

امّا يهوديان در پاسخ او گفتند: «ما هرگز حكم تورات را رها نمى كنيم و چيزى ديگر را جايگزين آن نمى سازيم».

ب: اين كه پس از كشتن زن و فرزندان خود و فارغ از آنها به جنگ بپردازند.

امّا آنان اين راه را نپذيرفتند.

ج: اين كه در روز شنبه با حمله عليه محمّد (صلی الله علیه و آله) او را غافلگير كنند، چرا كه ممكن است از آنجا كه محمّد اطّلاع دارد آنان در روز شنبه دست به جنگ نمى زنند در اين روز آمادۀ رويارويى با آنان نباشد [و در نتيجه شكست بخورد].

سرانجام يهوديان پذيرفتند كه تسليم شوند، امّا از نتايجى كه در پس اين تسليم وجود داشت بى خبر بودند. به همين دليل نيز به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيغام فرستادند كه ابو لبابه را به ميان آنان بفرستد.

چون ابو لبابه به ميان بنى قريظه رفت مردان به استقبال او آمدند و زنان و كودكان به سوى او شتافتند و در مقابل او به شكوه پرداختند. ابو لبابه با مشاهدۀ اين صحنه تحت تأثير عواطف و احساسات خود قرار گرفت و چون از او پرسيدند كه «آيا به نظر تو به داورى محمّد تن در دهيم؟» به گلوى خود اشاره كرد و گفت:

«آرى»، يعنى آن كه فرجام چنين كارى كشته شدن خواهد بود.

ابو لبابه خود دربارۀ اين ماجرا مى گويد: «به خداوند سوگند از آنجا دور نشدم كه دريافتم به خدا و رسول او خيانت كرده ام».

سپس ابو لبابه از ميان آن قوم برگشت و راه خود را در پيش گرفته، بى آن كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد به مسجد رفت و خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: «اين نقطه را ترك نمى گويم تا آن خداوند كارى را كه كرده ام بر من ببخشايد». اين نداى ضميرى مؤمن به خداوند و پايدار بر ايمان است.

از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون متوجّه دير كردن ابو لبابه شد از ماجراى

ص: 668

او آگاهى يافت.

اكنون داستان توبۀ ابو لبابه را به ادامۀ همين فصل واگذار مى كنيم تا ببينيم فرجام كار بنى قريظه كه به موجب عدالت دامنگير آنان شد به كجا انجاميد، فرجام قومى كه خيانت كرده، پيمان خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته و به تلاش جنايت بارى در راه به سقوط كشاندن حكومت اسلام دست زده بودند، امّا بر خلاف مقاصد آنها خداوند آنچه را شدنى بود به تحقّق درآورد.

پذيرش داورى سعد بن معاذ

482 - در حالى يهوديان بنى قريظه به داورى سعد - رئيس قبيله اوس - تن در دادند كه برخى از افراد اين قبيله انتظار داشتند پيامبر همان گونه كه بنى نضير و بنى قينقاع را از مدينه بيرون رانده بود، بنى قريظه را از مدينه بيرون براند و به همين اكتفا كند. اين در حالى بود كه جنايتى كه اين چند گروه يهودى انجام داده بودند با يكديگر تفاوت داشت، چرا كه دو گروه بنى نضير و بنى قينقاع - بر خلاف بنى قريظه - به همدستى با كسانى كه براى بركندن ريشۀ اسلام در مدينه آمده بودند، نپرداختند و با مسلمانان سر جنگ نداشتند و تنها عليه مسلمانان دست به حيله و نيرنگ زدند و پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند و به همين دليل نيز در مورد آنان منطق چنين ايجاب مى كرد كه به بيرون راندن آنان از مدينه اكتفا شود، چرا كه آنها با پشت پا زدن به پيمان صلح خود و قرار داد همزيستى مسالمت آميز در مدينه نشان داده بودند كه ديگر نمى توانند در مدينه بمانند.

امّا بنى قريظه، هم، پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكستند و هم به جنگ پرداختند و به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) [و خانه هاى مؤمنان] حمله ور شده بودند و اينك لازم بود تا رفتارى با آنان در پيش گرفته شود كه با طرفهاى يك جنگ - و نه با افراد پيمان شكن - در پيش گرفته مى شود و لازم بود رفتارى متقابل و همانند آنچه عليه مؤمنان روا داشتند و آنچه در صورت پيروزى سپاهيان مهاجم احزاب در انتظار

ص: 669

آن براى مسلمانان بودند با آنان روا داشته شود.

پس از پذيرش داورى سعد او كه در جريان محاصرۀ مدينه هدف تير مشركان قرار گرفته و زخمى شده بود و توان حركت نداشت سواره به سوى بنى قريظه رفت. هنگامى كه وى روانه بود گروهى از اوسيان از سر دلسوزى به بنى قريظه به وى گفتند: «اى ابو عمرو، دربارۀ همپيمانان خود احسان و نيكى كن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو را براى اين كار انتخاب كرده است كه در مورد آنان احسان كنى». امّا چون آنان بر او اصرار فراوان كردند وى گفت: «امروز براى سعد هنگام آن فرا رسيده است كه در راه خدا ملامت هيچ ملامتگرى او را تحت تأثير قرار ندهد».

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سعد ملاقات كرد، وى رو به ياران خود كرد و گفت: «در پيشگاه پيشواى خود بپاخيزيد» و آنان نيز به استقبال او بپاخاستند.

در اين هنگام انصار به سعد گفتند: «خداوند كار همپيمانانت را به تو واگذاشته است تا دربارۀ آنان داورى كنى». سپس سعد گفت: «دربارۀ آنچه داورى كنم عهد و پيمان خداوند بر شما باد». وى پس از ايراد سخنانى حكم خود دربارۀ بنى قريظه را چنين صادر كرد كه «من در ميان شما دربارۀ آنان چنين حكم مى كنم كه مردانشان كشته شوند، اموالشان تقسيم شود و زنان و كودكان به اسارت درآيند».

حكم سعد را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مورد تأييد قرار داد و فرمود: «به چيزى حكم كردى كه حكم خداوند از فراز هفت آسمان است». آنگاه آن حضرت اين حكم را به مورد اجرا در آورد و همه مردان بنى قريظه جز تعداد اندكى كه به دليل حقى و منتى كه بر برخى از صحابه داشته بودند از سوى آنان امان داده شدند به قتل رسيدند و زنان به اسارت در آمدند و اموال آنان به عنوان غنيمت ميان مسلمانان تقسيم شد.

نگاهى به داورى سعد

483 - بى ترديد داورى سعد دربردارندۀ مجازاتى شديد و در عين حال يك داورى عادلانه بود. اينك ما از اين جهت كه اين داورى عادلانه بود وارد بحث

ص: 670

نمى شويم بلكه به پاسخ اين سؤال مى پردازيم كه «آيا در اين حكم يا در اجراى آن جاى تخفيف وجود نداشت؟».

در پاسخ اين سؤال مى گوييم: يهوديان با مسلمانان سر جنگ داشتند و در موضع جنگ بودند و اين موضع را تا آخرين لحظه نيز حفظ كردند و هنگامى كه على (ع) به رويارويى با آنان شتافت و آنان را به عنوان طرفهاى يك جنگ مورد خطاب قرار داد و فرمود: «جامى را كه حمزه نوشيده بود خواهم نوشيد و دژهاى آنان را خواهم گشود» و هنگامى كه دلاورى و عزم استوار على (ع) و زبير را ديدند و دريافتند راهى جز شكست ندارند خود خواهان آن شدند كه سعد بن معاذ دربارۀ آنان داورى كند و خود داورى او را قبل از آن كه بدانند چه خواهد بود پذيرفتند. اين در حالى است كه به موجب آنچه قانون مقرّر مى دارد هر كس داورى كسى را بپذيرد تمام اختيارات خود در آن موضوع را به او واگذار كرده و داور با برخوردارى از اين «حقوق تفويض شده» مى تواند آنچه را خود در مورد آنان حكم عدالت مى داند مقرّر بدارد.

در اين ماجرا بويژه به اين نيز بايد توجّه داشت كه داور مورد قبول بنى قريظه يعنى سعد بن معاذ همان كسى بود كه قبل از اين به ميان آن يهوديان رفته، آنان را از شكستن پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برحذر داشته بود و آنان پاسخى شديد اللّحن به او داده بودند و سعد دريافته بود كه آنان خواهان از ميان رفتن اسلام و كشته شدن مسلمانان هستند.

حتّى پس از صدور حكم سعد همان كسانى كه خود توطئه كرده و اكنون محكوم داورى او بودند نيز به داورى او تن در داده و دريافتند كه اين جزاى كردار خود آنهاست، تا آنجا كه روايت شده است وقتى حيى بن اخطب را براى اعدام حاضر كردند وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به خداوند سوگند از اين كه با تو دشمنى كرده ام خود را سرزنش نمى كنم، امّا اين حقيقت را دريافته ام كه هر كس به خدا پشت كند خدا نيز او را خوار خواهد كرد». وى سپس به مردم رو كرد و

ص: 671

گفت: «اى مردم، ايرادى بر حكم خداوند نيست كه اين تقديرى نوشته شده و حماسه اى است كه خداوند آن را مقرّر داشته است». وى پس از اين سخنان براى اعدام آماده شد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه حتّى يهوديان خود نيز دريافته بودند كه اين يك قصاصى قانونى عليه آنان است. با اين وصف چه مى شود برخى از مردم را كه مى گويند: «لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آنان دل بسوزاند و با آنها مهربانى كند».

اينك ما از چنين كسانى مى پرسيم: اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردان آنان را به قتل نمى رساند - در حالى كه اگر آنان توان مى يافتند پيامبر و همۀ مردم مسلمان را مى كشتند و اسلام را از ميان مى بردند و در شرايطى كه گذشت دربارۀ جنايتكاران خود يك ستم است - پس چه بايد مى كرد؟ آيا مى بايست اموال آنان را در اختيار گرفته، آنان را از مدينه اخراج مى كرد در حالى كه چنين چيزى خود نوعى عفو را در برداشت و چنين عفوى يك ستم بود؟ علاوه بر اين در حالى كه اين يهوديان داراى هفتصد مرد جنگى بودند در صورتى كه پيامبر آنان را از مدينه بيرون مى راند چه پيش مى آمد؟ آيا آنان نيرويى جنگى را عليه اسلام تشكيل نمى دادند و آيا چون دو قبيلۀ يهودى ديگر به تحريك قبايل عرب عليه مسلمانان نمى پرداختند؟ آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى توانست بر آنان دلسوزى و مهربانى بورزد تا در آينده اگر به فرصتى دست يابند عليه مسلمانان دست به تهاجم بزنند؟ آيا درست است بر دزدانى مهر ورزيده شود تا ديگر بار اوضاع خود را سامان دهند و تجديد قوا كنند و آنچه را شخص بدان افتخار مى كند و آنچه دارد و ندارد از او بربايند؟

بنابراين چيزى جز قتل نمى توانست جزايى برابر و كافى براى كردار ناشايست آنان باشد و به عبارتى ديگر اين يهوديان بودند كه با رفتار و با توطئه هاى خود دست به خودكشى زدند.

ممكن است چنين گفته شود كه يهوديان خود را اسير مسلمانان كردند و اسير را نبايد كشت.

ص: 672

ما در پاسخ اظهار مى داريم مسلمانان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) اساسا كسى را به اسارت نگرفته بودند، چرا كه آنان به فرمان خداوند چنين حقّى را قبل از جنگ و قبل از زمينگير كردن دشمن نداشتند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى نمى تواند اسير در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين كشتار كند [و دشمن را زمينگير سازد]. شما بهرۀ دنيا را مى خواهيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [براى شما] آخرت را مى خواهد و خداوند عزيز و حكيم است»(1). بنابراين پيامبر حق نداشت در شرايطى كه هنوز دشمن را با وارد آمدن زخمهايى به آنان زمينگير نساخته بود از آنان اسير بگيرد [و آنان قبل از وارد شدن به جنگ] و در حالى كه جنگ از سوى مسلمانان پايان نيافته و نه هنوز شور دلها فرو نشسته و نه شمشيرها به نيام رفته بود آنان خود به داورى سعد بن معاذ تن در دادند. حتّى مى توان گفت جنگ عليه آنان ادامۀ همان لشكركشى احزاب بود، ماجرايى كه در طىّ آن يهوديان و مشركان دست بدست هم داده و اينك هر چند خداوند ترس را در دلهاى مشركان افكنده و آنان گريخته بودند امّا هنوز يهوديان در مدينه حضور داشتند و مى بايست آنان كه اعلام جنگ كرده اند در صحنۀ نبرد حاضر شوند، ولى چنين نكردند.

ممكن است كسى بگويد پيامبران مهربان و اهل رحمتند. امّا ما مى گوييم عدالت نيز مصداقى از رحمت و قصاص نيز «زندگى» است و اين از مصاديق رحمت اسلام است كه ستم دفع شود و از اساس نابود گردد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام همان گونه كه پيامبر «رحمت» بود پيامبر «حماسه» هم بود و خداوند نيز آن گونه كه رحيم است، عزيز و حكيم نيز هست.

چند حكم شرعى

484 - در جريان غزوۀ احزاب و بنى قريظه احكامى شرعى در مورد نماز به صورت عملى تقرير شد و احكام شرعى ديگرى نيز در جريان تقسيم غنايم بنى قريظه

ص: 673


1- - انفال/ 67.

- كه شايد بزرگترين غنايم تا اين زمان بود - مورد عمل قرار گرفت.

در مورد نماز، در جريان غزوۀ خندق هنگامى كه خانه هاى پيامبر و مسلمانان مورد هجوم واقع شد، نماز عصر تا پس از غروب به تأخير افتاد و بدين ترتيب اين نماز با تأخير و همراه با نماز مغرب به جاى آورده شد. به همين دليل برخى بدان قائل شده اند كه براى عذر جنگ مى توان دو نماز را با هم خواند. بسيارى از فقها نيز جمع ميان دو نماز را در مورد هر عذرى - خواه جنگ باشد و خواه چيزى ديگر - جايز دانسته اند. گفتنى است در فرضى تأخير نماز و جمع آن با نماز بعد [همانند قضيّۀ پيشگفته] نمازى كه با تأخير برگزار شده ادا خواهد بود و نه قضا.

در غزوۀ بنى قريظه نيز جمع ميان دو نماز عصر و مغرب صورت گرفت بدين ترتيب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به حركت به سوى بنى قريظه دعوت كرد و فرمود: «همانا كه نماز عصر را به جاى نياوريد مگر در [محلّۀ] بنى قريظه». پس برخى از مردم گفتند از اين كه نماز بخوانيم نهى شده ايم تا به منطقۀ بنى قريظه بياييم و به همين دليل در تأخير انداختن نماز تا آن هنگام بر ما گناهى نخواهد بود. بدين ترتيب نماز را تا وقت شامگاهان به تأخير انداختند و در آن هنگام آن را همراه با نماز مغرب به جاى آوردند. برخى ديگر از مردم نيز نمازى را كه در اين وقت به جاى آوردند نماز قضا محسوب كردند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ يك از اين دو گروه را مورد سرزنش قرار نداد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه [از نظر اهل سنّت] تأخير نماز و جمع آن با نماز بعدى صحيح است همچنين بر اين دلالت دارد كه گناهى بر اشتباه و خطا مترتّب نمى شود، آن سان كه فرمود: «از امّت من حكم خطا و فراموشى و آنچه بدان وادار و اكراه شده اند برداشته شده است». اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ خداوند است به اين دعاى مؤمنان كه «پروردگارا اگر فراموش كرديم يا اشتباه كرديم ما را مؤاخذه مفرماى پروردگارا بارهاى سنگين - آن گونه كه بر دوش پيشينيان ما نهاده اى - بر عهدۀ ما مگذار. پروردگارا ما را بدانچه در توانمان نيست وامدار. از ما در

ص: 674

گذر و ما را بيامرز. تو مولاى مايى پس ما را بر مردم كافر پيروز گردان و ياريمان ده»(1).

بى ترديد در مسألۀ فوق كه گروهى نماز به تأخير افتاده خود را ادا و گروهى ديگر آن را قضا دانستند يكى از دو گروه در اين اجتهاد خود خطا كرده است.

تقسيم غنايم

485 - بر خلاف اين كه آنچه در ساير غزوات گذشته به غنيمت مسلمانان در آمده، چندان فراوان نبود در غزوۀ بنى قريظه اموال نسبة فراوانى در مقايسه با ديگر غزوه ها و سريّه ها بويژه در مورد اموال غير منقول به غنيمت مسلمانان درآمد و به گفتۀ ابن اسحاق براى اوّلين بار اين غنايم مشمول «تخميس» قرار گرفت، بر اساس اين آيه كه مى فرمايد: «بدانيد آنچه به غنيمت در آورده ايد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و بستگان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(2).

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال بنى قريظه و زنان و كودكان آنان را پس از برداشتن يك پنجم آن در ميان مسلمانان تقسيم كرد و به هر اسب سوار سه سهم دو سهم براى اسب و يك سهم براى سوار - و به هر نفر پياده يك سهم داد. در آن روز تعداد سواران مسلمان سى و شش تن بوده و اين نخستين بارى بود كه غنايم مشمول خمس قرار مى گرفت و به يك نفر بيش از يك سهم داده مى شد»(3).

البتّه ما بر اين عقيده ايم كه اين اوّلين بار نبود كه غنايم قبل از تقسيم مشمول خمس قرار مى گرفت، چرا كه ما پيش از اين نظريّۀ ابن كثير در البداية و النهاية را برگزيديم كه مدّعى است آيۀ خمس غنايم - كه در سطور فوق بدان اشاره شد - قبل از تقسيم غنايم بدر نازل گرديد و غنايم بدر مشمول اين حكم قرار گرفت و دو شتر از

ص: 675


1- - بقره/ 286.
2- - انفال/ 41.
3- - البداية و النهاية، ج 4، ص 126.

همين خمس غنايم در اختيار على (ع) قرار داده شد.

ظاهرا تنها مسألۀ جديد در اين جريان، اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اختصاص سه سهم به سواران - دو سهم براى اسب و يك سهم براى سوار - و اختصاص يك سهم به افراد پياده بود در صورتى كه در تقسيم غنايم بدر چنين مبنايى براى تقسيم وجود نداشت، زيرا در آن نبرد اصلا سواران نقشى بر عهده نداشتند و تنها در ميان اردوى مسلمانان يك اسب موجود بود كه بنا به روايت به زبير بن عوّام تعلّق داشت.

اين نظرى است كه به عقيدۀ نگارنده رسيده و خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

چند توضيح

486 - يك: ابو رافع سلام بن ابى الحقيق از يهوديانى بود كه بيش از همه به تحريك ديگران عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداخت. وى از جمله كسانى بود كه در گردآورى سپاه احزاب متشكل از قبايل غطفان و قريش نقش فراوان داشت و پيوسته آنان را تحريك مى كرد تا جريان جنگ احزاب به راه افتاد. او از يهوديان بنى قريظه نبود و از طرف ديگر حاضر نشده بود چون حيى بن اخطب كه بر اساس تعهّدى كه به كعب بن اسد داده بود به دژ بنى قريظه رفت و سرنوشت خود را با سرنوشت آنان گره زد در كنار بنى قريظه بايستد و خود را شريك آنان بداند.

امّا ديدۀ بيدار حق نمى توانست از چنين عنصر جنگ افروزى كه به تحريك همه عناصر مخالف ديگر در سرتاسر جزيرة العرب پرداخته و براى تكرار اين كار آماده بود چشم پوشى كند و هشيارى و مراقبت نسبت به او و پيامدهاى تحريكاتش ضرورت داشت، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هشيارى و مراقبت خود را حفظ كنيد»(1).

ص: 676


1- - نساء/ 71.

اين فرمان خداوند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را ملزم مى ساخت قبل از اين كه او به تكرار اقدامات فساد برانگيز خود بپردازد و ديگر بار در تحريك عليه مسلمانان تلاش كند، به حلّ مسألۀ او بپردازد. به همين دليل آن حضرت فردى از مسلمانان را مأمور ساخت تا او را در دژ خود در منطقۀ خيبر به قتل برساند.

487 - دو: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از صدور حكم سعد بن معاذ در جريان اجراى اين حكم براى جدا كردن مردانى كه مشمول حكم اعدام قرار مى گيرند و كودكانى كه بايد به اسارت گرفته شوند آنان را از همديگر بازمى شناخت و كسانى را كه بر عانۀ آنان موى روييده بود مشمول اعدام و كسانى را كه اين موى بر عانۀ آنان نروييده بود مشمول عفو از اعدام قرار مى داد، چنان كه از ابن عطيه قرظى روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود هر كه از افراد بنى قريظه كه موى بر عانۀ او روييده بكشند، ولى از آنجا كه من هنوز نوجوانى بودم كه موى بلوغ بر تنم نروييده بود، مرا از كشتن معاف داشت».

صاحبان سنن اربع [نسائى، ترمذى، ابن ماجه و ابن داوود] نيز روايتى به همين مضمون از طرق ديگر آورده اند.

488 - سه: مناسب است ماجراى ابو لبابه و داستان او را كه حاكى از قدرت وجدان و ضمير اوست يادآور شويم.

پس از آن كه وى به ميان بنى قريظه رفت، آنان از او پرسيدند كه آيا به حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تن در دهند، او در پاسخ آنان به گلوى خود اشاره كرد بدان معنى كه فرجام كار آنان كشته شدن خواهد بود. وى هنوز سخن خود را به پايان نبرد كه نفس لوّامه در درون او بيدار شد و دريافت كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيانت كرده است، چرا كه از ماجرايى پرده برداشته كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اجازۀ آن را نداده و وى چنان حقى نداشته است. وى به اين سبب مستقيما بى آن كه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد به مسجد رفت و خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: «اين مكان را ترك نمى گويم تا خداوند آنچه را كرده ام بر من ببخشايد». وى

ص: 677

همچنين با خداوند چنين عهد كرد كه «هرگز به سرزمين بنى قريظه پاى نمى گذارم و هرگز در جايى كه در آن به خدا و رسول او خيانت كرده ام ديده نمى شوم».

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه متوجّه دير كردن ابو لبابه شد و از ماجراى او آگاهى يافت فرمود: «به خدا سوگند اگر او نزد من آمده بود از خداوند برايش آمرزش مى طلبيدم. امّا اكنون كه چنين كرده است من كسى نيستم كه او را از آنجا كه هست بيرون بياورم مگر آن كه خداوند بر او توبه كند و توبۀ نصوح هر چه را پيش از آن بوده است از ميان مى برد».

پس از مدّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق وحى الهى اطّلاع يافت كه خداوند توبۀ ابو لبابه را پذيرفته است. آن حضرت كه در اين هنگام در خانۀ امّ سلمه بود اين خبر را به امّ سلمه اطّلاع داد و اجازه فرمود وى اين مژده را به ابو لبابه بدهد. زيرا وى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواسته و گفته بود: «اى رسول خدا، آيا او را مژده ندهم؟» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وى فرموده بود: «اگر خواستى مانعى ندارد».

بدين ترتيب امّ سلمه بر در خانۀ خود ايستاد و ابو لبابه را كه در مسجد بود صدا زد و گفت: «اى ابو لبابه مژده ات باد كه خداوند توبه ات را پذيرفته است».

پس مردم به سراغ او رفتند تا وى را از آن ستون باز كنند، امّا او گفت: «نه، اين كار را نكنيد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين بند را بگشايد». وى صبر كرد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام رفتن به نماز صبح به مسجد روانه شد او را آزاد كرد.

گفتنى است ابو لبابه مدّت شش شبانه روز در مسجد خود را به ستون بسته بود و به درگاه خداوند تضرّع و زارى مى كرد و به هنگام نماز همسرش به مسجد مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و او نماز مى گزارد، آنگاه او را بار ديگر به ستون مى بست.

گفته اند اين آيه در مورد او نازل شد كه مى فرمايد: «ديگرانى كه به گناه خود اعتراف كرده اند و كارى شايسته با كارى ديگر كه ناشايست بوده درآميخته اند اميد است خداوند آنان را بيامرزد كه خداوند آمرزنده و مهربان است»(1).

ص: 678


1- - توبه/ 102.

اين تصويرى از ضمير بيدار يا نفس لوّامه است كه گناهان خود را احساس مى كند و به توبه روى مى آورد و از خداوند اميد مغفرت دارد و بدين ترتيب در پيشگاه خداوند ذليل و خوار مى شود. به همين سبب است كه صوفيه گفته اند:

«معصيتى كه ندامت و انكسار را در پى دارد بهتر از طاعتى كه دلال و افتخار را به دنبال آرد». آرى، اين نفس ابو لبابه بود كه دروغ نگفت، امّا پس از اظهار واقعيّت در اين گمان افتاد كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيانت كرده و قبل از صدور حكم از آن خبر داده و قبل از نمايان شدن يك رخداد آن را فاش ساخته است.

489 - چهار: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيران بنى قريظه را به نجد فرستاد و در آنجا به فروش رساند و در مقابل آن براى مسلمانان اسب و سلاح خريد تا قدرت اسلام فزونى يابد و تجهيزات آنان تكميل گردد و اين فرمودۀ خداوند تحقّق پيدا كند كه «آنچه از [ابزار] قدرت و اسبان آماده و بسته مى توانيد براى رويارويى با آنان آماده كنيد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين از ميان زنان بنى قريظه ريحانه بنت عمرو را براى خود برگزيد و از وى خواست اسلام آورد. امّا او بدين گمان و ادّعا كه بر آيين يهود مى ماند از پذيرش اين امر سرباز زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را به اين كار وادار نساخت و هيچ كارى انجام نداد كه به وسيلۀ آن او در دام فريب و حيله اى قرار گيرد كه ديگر اختيار و اراده از او سلب گردد. امّا پس از مدتى او خود داوطلبانه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و اسلام آورد. در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به او پيشنهاد كرد تا وى را آزاد كند و سپس به عنوان يك زن حر با او ازدواج نمايد، امّا او همچنان اين را پسنديد كه برده بماند تا در شرايط آسانترى به سر برد و تكاليف همسرى را بر دوش نگيرد. اين زن همچنان تا وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد آن حضرت ماند ولى در رديف همسران او قرار نگرفت.

490 - ماجراى زنان بنى قريظه حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكم

ص: 679


1- - انفال/ 60.

بردگى را [براى زنان و كودكان دشمن] در ميدان جنگ مقرّر فرمود تا مصداقى از مقابله به مثل باشد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هر كس عليه شما تعرّضى كرد، با تعرّضى همانند با او مقابله كنيد و البتّه از خدا پروا داشته باشيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(1). به بردگى گرفتن اسيران دشمن از آنجا حكم مقابله به مثل مى يافت كه اگر آنان كسى از مسلمانان را به اسارت مى گرفتند او را بردۀ خود قرار مى دادند و حتّى مسلمانانى را بدون اين كه هيچ جنگ و اسارتى در كار باشد به بردگى مى گرفتند، آن گونه كه پيش از اين به ماجرايى پرداختيم كه در طىّ آن مشركان تعدادى از مسلمانان را به اسارت و بردگى در آوردند و در مكّه به فروش رساندند و مكّيان نيز سخت ترين شكنجه و آزار را به آنان روا داشتند. بنابراين در چنين شرايطى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ ايرادى نبود كه از بنى قريظه اسير بگيرد و اين اسيران را به عنوان برده در نجد به فروش بگذارد.

بدين ترتيب ماجراى زنان بنى قريظه و به بردگى گرفتن آنان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاكى از يك مقابله به مثل با يهوديان و مشركانى بود كه حتّى در شرايط غير جنگى و خارج از صحنۀ نبرد و رويارويى مسلمانان را به اسارت و بردگى مى گرفتند؛ مقابله به مثلى در صحنۀ يك جنگ كه با تجاوز آنان آغاز شده بود، آن هم دو تجاوز؛ تجاوزى در خيانت و جاسوسى عليه مسلمانان و تجاوزى ديگر در اين كه هم آنان و هم مشركان در صورت امكان مسلمانان را به بردگى خود مى گرفتند، آن گونه كه در عمل نيز يك بار در ماجراى رجيع تنى چند از مسلمانان را به اسارت و بردگى گرفتند و در مكّه به فروش رساندند و مكّيان نيز آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داده بودند.

قتل خالد بن سفيان هذلى

491 - در شرع مقدّس، در موارد ضرورت و در حال جنگ چنانچه بيم فوت

ص: 680


1- - بقره/ 194.

نماز وجود داشته باشد به جاى آوردن آن با اشاره مجاز دانسته شده است.

ما اين بحث را از بحث جمع ميان دو نماز جدا كرديم و اينك متذكّر مى شويم زيرا اين حكم از ماجراى خالد بن سفيان بن نبيح هذلى استفاده مى شود. ماجراى او از اين قرار است كه در پى غزوۀ بنى قريظه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد كه آن مرد در عرفه مردم را براى هجومى عليه مسلمانان گرد مى آورد. پيامبر اطمينان يافت كه وى قصد شومى در سر دارد و به همين دليل بر آن شد تا فتنه را قبل از وقوع آن و قبل از آن كه وى به اجراى مقاصد خود بپردازد درهم بكوبد و ريشۀ فتنۀ او را بخشكاند، چرا كه هشيارى چنين چيزى را اقتضا مى كرد و اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رها مى كرد وى به جمع آورى سپاه خود مى پرداخت و يك خونريزى شكل مى گرفت و اين در حالى است كه - به حكم عقل و منطق - كشتن يك نفر به مراتب سهلتر و آسانتر از كشته شدن گروهى از انسانها در گيرودار يك جنگ و چنين چيزى لازمۀ حفظ جان انسانها از طعمه قرار گرفتن در دام يك جنگ است، هر چند آن انسانها گروهى مشرك باشند، چرا كه اميد مى رود خداوند كفر را از دلهاى همين گروه مردم نيز بيرون آورد و ايمان را جايگزين آن سازد.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن انيس را به مأموريّت عليه خالد بن سفيان گسيل داشت و به وى فرمود: «به من خبر رسيده است كه خالد بن سفيان بن نبيح هذلى در عرفه مردم را براى نبرد عليه من گرد هم مى آورد».

انيس شمشير به ميان بست و به سوى او رفت. وى از اين بيم كه در گيرودار گفتگو يا رويارويى با او از نماز خود بماند و از سوى ديگر با توجّه به آن كه وجوب نماز در هيچ شرايطى از ميان نمى رود، در حال راه رفتن نماز را خواند و ركوع و سجود را با اشاره برگزار كرد.

هنگامى كه انيس با خالد روياروى شد خالد از او پرسيد: «تو كيستى؟» او پاسخ داد: «مردى از عرب كه خبر تو و خبر اين كه عليه آن مرد [پيامبر] مردم را گرد هم مى آورى به او رسيده و به همين سبب به نزد تو آمده است». خالد گفت:

ص: 681

«آرى، من در اين انديشه ام».

آنگاه خالد و انيس اندكى با يكديگر راه رفتند تا زمانى كه انيس فرصتى مناسب پيدا كرد و خالد را به قتل رساند.

در اين ماجرا شاهد جواز به جاى آوردن نماز در شرايط جنگى و در ضرورت جنگ به صورت اشاره هستيم، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه به اين جهاد انيس دستور فرمود اين شيوه نماز او را نيز تقرير كرد و تقرير رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك حجّت شرعى است.

در مورد اين قتل بايد يادآور شد كه اين قتل به هيچ وجه يك ترور و يك قتل غافلگيرانه نيست، چرا كه خالد خود قصد جنگ عليه اسلام را داشت و به همين دليل لازم بود با او مقابله به مثل شود. علاوه بر اين قتل او موجب نجات و حفظ جان بسيارى از مردم مى شد و اين در حالى است كه پذيرش يك ضرر كوچك در راه دفع يك ضرر بزرگتر امرى منطقى و پذيرفتنى است.

ماجراى اخير همچنين حاكى از آن است كه حتّى پس از غزوۀ خندق نيز برخى تلاش داشتند تا از واقعيّت موجود بگريزند و با آن به مخالفت بپردازند، بدين گمان كه خواهند توانست بر مسلمانان چيره شوند. اين در حالى بود كه اكنون اسلام حاكميّتى حاكم يافته بود و در موضع تهاجمى قرار داشت و كسى نمى توانست عليه آنان دست به حمله اى بزند.

پايان ماجراى احزاب

492 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ ماه شوّال و ماه ذى القعده و نيز بخشى از ماه ذى الحجّه را در غزوۀ احزاب و بنى قريظه سپرى كرد.

پس از غزوۀ خندق پيامبر (صلی الله علیه و آله) با امّ حبيبه دختر ابو سفيان - كه مايۀ همه فتنه ها بود - و پس از آن با زينب بنت حجش ازدواج كرد.

قبل از آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سوده دختر زمعه، عايشه دختر ابو بكر و نيز

ص: 682

پس از نبرد بدر با حفصه دختر عمر و پس از احد با امّ سلمه ازدواج كرده بود.

آن حضرت پس از غزوۀ بنى المصطلق با جويريّه دختر حارث و در پى غزوه خيبر با صفيّه دختر حيى بن احظب ازدواج كرد كه شايسته است بحث دربارۀ همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) و عوامل و حكمت تعدّد ازدواج آن حضرت را به فصلى مستقل در اين باره واگذاريم.

ص: 683

ص: 684

فصل بيست و پنجم از احزاب تا صلحى آينده ساز

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش

493 - در سوره اى كه به نام غزوۀ احزاب ناميده شده است به دو نكته برخورد مى كنيم: يكى تحريم فرزندخواندگى و ديگرى عملى شدن اين تحريم در جريان ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش [كه قبلا همسر زيد بن حارثه يعنى فرزند خواندۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود]. به همين سبب بر خود لازم ديديم در اين مقام از اين ازدواج پيامبر (صلی الله علیه و آله) سخن گوييم و از آنجا كه اين ازدواج همراه با به اجرا درآوردن حكمى شرعى و در بر دارندۀ آن است به بيان اوضاع و احوال و شرايط مقارن با اين ازدواج بپردازيم.

آيات مشتمل بر تحريم فرزندخواندگى در اوايل سورۀ احزاب آمده و مى فرمايد: «خداوند براى هيچ مردى دو دل در درونش قرار نداده، همسرانى را كه با آنان اظهار مى كنيد مادران شما نساخته و فرزندخواندگان را نيز پسرهايتان قرار نداده است؛ اين [فرزندخواندگى و ظهار] تنها گفته هايى هستند كه بر زبان مى آوريد و خداوند حق را مى گويد و او به راه [درست] هدايت مى كند.

آنان را به نام پدران اصلى خويش بخوانيد كه اين در پيشگاه پروردگار عادلانه تر است. اگر پدران آنان را نمى شناسيد و نمى دانيد، آنان برادران دينى و

ص: 685

موالى شمايند»(1).

اين آيات اعلام تحريم قاطع فرزندخواندگى [و بى اثر بودن اين قرار داد] است و به همين دليل جايز است مرد با زنى كه قبلا همسر فرزندخوانده اش بوده ازدواج كند، چرا كه شرط حرام بودن زن پسر بر پدر آن است كه اين پسر از صلب شخص و پسر واقعى او باشد و نه پسر ادعايى و فرزند خوانده او، آن سان كه خداوند در بيان زنانى كه بر مرد حرامند از زن پسر در صورتى كه آن پسر از صلب شخص باشد نام مى برد و مى فرمايد: «و همسران آن پسرانتان كه از صلب شمايند.»(2)

تشريع اين حكم و تحريم فرزندخواندگى بدان سبب صورت گرفت كه اسلام مى خواهد كانون خانواده با پيوندهاى خويشاوندى واقعيّت دار استحكام و استوارى يابد و در آن عنصرى بيگانه كه از خويشاوندى واقعى برخوردار نيست و از صلب و از خون اين خانواده نيست در آن وجود نداشته باشد، چرا كه وجود چنين عنصرى روابط موجود در اين كانون را دچار از هم گسيختگى مى كند و موجب محروم شدن برخى از افراد صاحب حقوق از حقوق خود مى شود و با اين قاعده ثابت قرآنى منافات دارد كه «خويشاوندان [بر اساس آنچه] در كتاب خدا [هست] برخى به برخى ديگر اولى هستند»(3).

494 - در آن روزگار رسم فرزندخواندگى كه از قانون روم گرفته شده بود رواج داشت و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز بر اساس همين آيين زيد بن حارثه را فرزند خواندۀ خود ناميد و به خود ملحق ساخت.

البتّه اين كار قبل از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قبل از نزول وحى بر آن حضرت صورت گرفته و ماجراى آن از اين قرار بود كه زيد به عنوان برده در اختيار

ص: 686


1- - احزاب/ 4 و 5.
2- - نساء/ 23.
3- - انفال/ 75.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قرار داشت. در اين ميان خانوادۀ او كه در جستجوى وى بودند، او را در نزد آن حضرت يافتند و خواستار آن بودند تا با پرداخت بهاى وى او را از بردگى آزاد كنند. اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «او اگر خود بخواهد در اختيار شماست». ولى چون خانوادۀ او خواستند وى را با خود ببرند، او اين را ترجيح داد كه در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بماند و آن حضرت نيز او را آزاد كرد و براى احترام و گراميداشت او وى را فرزند خوانده خود خواند و بر اساس رسم رايج در آن زمان وى را به خود ملحق ساخت و از آن پس او زيد بن محمد خوانده مى شد.

پس از چندى زينب بنت حجش كه از يك خاندان اصيل قريش بود با زيد ازدواج كرد، بدين عنوان كه زيد يك مرد قرشى است و قريش از بااصالت ترين بزرگوارترين و گران قدرترين اعراب است، آن گونه كه قرآن كريم نيز آنان را گران قدرترين مردم خوانده و مى فرمايد: «رسولى بر شما آمده است كه از گران قدرترين شماست»(1).

اما در پى نزول آيات تحريم فرزندخواندگى و نفى الحاق فرزند خوانده اين زن ديگر به ادامۀ زندگى با زيد بى علاقه شد، چرا كه ديگر زيد بن محمد نبود بلكه بر اساس هويّت واقعى خود زيد بن حارثه بود.

در اين ميان زيد از اين كه همسرش به برترى نسبى خود بر او مى بالد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت مى كرد و آن حضرت نيز به او مى فرمود: «همسر خود را نگه دار و از خدا پروا كن»(2).

از سويى ديگر خداوند به رسول خود فرمان داد زيد را از طلاق همسر خود نهى نكند چرا كه خداوند در اين باره تقديرى ديگر كرده است «و هيچ زن و مرد مؤمنى را آن [حق] نيست كه چون خدا و رسول او امرى را تقدير كنند براى آنان در

ص: 687


1- - ترجمه بخشى از آيه 118 سوره توبه و ترجمه عبارت «لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ»، البته مشروط به آن كه كلمۀ اخير به فتح فاء قرائت شود.
2- - احزاب/ 37.

كار خود انتخابى وجود داشته باشد»(1).

آرى، خداوند چنين تقدير كرده بود كه زيد زينب را طلاق دهد و چون عدّه او به پايان رسد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به فرمان خداوند با او ازدواج كند تا عملا تحريم فرزندخواندگى و بى اثر بودن آن از نظر شرع به اجرا گذاشته شده و الگوى روشنى از عدم ترتّب هيچ اثرى بر فرزندخواندگى و نفى مؤكّد آن در شيوۀ عمل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ارائه گردد. بر همين اساس پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با زينب ازدواج كرد تا فرمان پروردگار خويش را به اجرا در آورد و از آن پس مردم در ازدواج با همسران قبلى فرزندخواندگان خود مشكلى نداشته باشند.

بنابراين ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب ناشى از شهوت و تمايلات جسمانى نبود، بلكه تنها پاسخى به فرمان خداوند بود. بدين ترتيب دروغ است آن اسرائيلياتى كه در آثار بزرگان مورخين و كسانى چون ابن جرير طبرى كه مسئوليت بزرگى در پخش اين دروغ اسرائيل و نصرانى متوجّه او مى باشد راه يافته است و دروغ مى گويند آن نويسندگان اروپائيى كه به گناه ترويج اين دروغ دامن مى زنند، هر چند كه براى آنان گناه و گناهكار معنايى ندارد و بالاخره دروغ مى گويند كسانى كه كوركورانه به تقليد اين نويسندگان مى پردازند و پا در جاى پاى آنان مى گذارند.

495 - آيات قرآن كريم به فرمان خداوند دربارۀ اين ازدواج تصريح داشته و بدين نكته نيز صراحت دارد كه اين ازدواج بدان سبب صورت گرفت كه از آن پس مسلمانان در اين مورد كه با همسران قبلى فرزندخواندگان خود ازدواج كنند مشكلى نداشته باشند. همچنين بدين مسأله تصريح مى كند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پدر هيچ كس از مردان مسلمان نيست. اما به رغم همۀ اين تصريحات قرآنى، اين تقليد و دروغ پراكنى است كه آثار سوء خود را در تاريخ و در تحليل اين رخداد نشان داده و اين مسأله بد فهميده شده است. به عبارتى ديگر در اين ماجرا آفت و نادرستى در دل و جان و در فهم تحليلگران است و نه در اصل رخدادهاى تاريخ.

ص: 688


1- - همان/ 36.

اينك مناسب است نظرى به اين آيات كه حقيقت را روشن مى سازد و دروغ دروغگويان و كسانى را كه انديشه هاى آنان متأثّر از دروغهاى رايج است برملا مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ زن و مرد مسلمانى را [حق] آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را تقدير كنند براى آنان در كار خود انتخابى وجود داشته باشد و هر كس خدا و رسول او را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى در افتاده است و آن هنگام كه به آن كسى كه خداوند به او نعمت بخشيده و تو نيز بر او نعمت نهادى مى گفتى همسرت را براى خود نگه دار و از خدا پروا كن و آن هنگام كه در دل خود چيزى را نهان مى ساختى كه خداوند آن را آشكار مى كند و [آن هنگام كه] از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بيم بدارى»(1). آنچه اين آيات بدان اشاره دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنهان مى داشت همان فرمان پروردگار به آن حضرت مبنى بر ازدواج با زينب پس از طلاق او از سوى زيد بود كه خداوند اين طلاق را تقدير كرده بود و اين همان چيزى است كه خداوند با نزول وحى آن را آشكار ساخت و بنابراين نه عشقى در كار بوده است و نه دوستى و محبّتى مراد از آنچه اين آيه بدان اشاره دارد كه پيامبر از اين بابت نگران بود كه ازدواج با همسر سابق فرزندخوانده اش دستاويزى به دست دشمنان و منافقان و بدخواهان و نفاق افكنان شود زيرا چنين ازدواجى از محرّمات جاهليّت بود و شگفت آور اين در حالى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست از مردم بيم نداشته باشد بلكه از خدا بترسد، چرا كه خشنود كردن مردم با چيزى كه حق نيست آن هم از مردمى كه خود مردم را به حق دعوت مى كند و بانگ حقيقت را بر مى آورد سزاوار نمى باشد.

سپس در ادامۀ آيات پيشگفته از همين سوره خداوند دربارۀ آن مسأله اى كه رسول او از مردم پنهان مى داشت چنين مى فرمايد: «چون زيد نياز خود را از او برآورده ساخت، او را به همسرى تو درآورديم تا بر مؤمنان در مورد [ازدواج با] همسران فرزند خوانده هايشان پس از آن كه آنان نياز خود را از ايشان

ص: 689


1- - همان/ 37.

برآورده اند مشكلى و ايرادى نباشد و فرمان خداوند شدنى بود»(1). پس از همين آيات خداوند به بيان اين حقيقت پرداخته كه اين ازدواج با فرمان او صورت گرفته و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان الهى هيچ ايرادى نيست، خواه مردم در اين باره سكوت گزينند و خواه در اين مورد با يكديگر زمزمه كنند. خداوند مى فرمايد: «در آنچه خداوند براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) واجب كرده هيچ ايرادى بر او نيست كه اين سنت خداوند در ميان كسانى است كه پيش از اين بوده اند - و نيز فرمان خداوند تقديرى مشخّص شده بوده است - كسانى كه رسالتهاى خداوند را تبليغ مى كنند و از او پروا دارند و از هيچ كس جز خداوند نمى ترسند و خداوند به عنوان مؤاخذه گر بسنده است. محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پايانبخش پيامبران است و خداوند بر هر كارى آگاه است»(2).

در اين آيات تحريم فرزندخواندگى و الغاى آن از ديدگاه اسلام ثابت شد و سرور رسولان و سرآمد پيامبران و آن پاكدامن بزرگوار محمد (صلی الله علیه و آله) اين سنت الهى را به مورد اجرا گذاشت. پس لعنت و نفرين خداوند بر دروغ پردازان اين عصر كه بى هيچ تأمل و انديشه اى به قلمفرسايى و بحث در مورد امورى كه محل اختلاف و مورد مناقشه است مى پردازند و هرگز در اين انديشه بر نمى آيند كه به حقيقت امر و به معنايى كه با ديگر حقايق دين سازگارى داشته باشد دست يابند.

كسب اجازه براى ورود به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

496 - خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خانه همه مسلمانان بود، بويژه آن كه اين خانه در نزديك مسجد و بلكه چسبيده به آن قرار داشت و نزديكترين خانه در ميان خانه هاى زنان پيامبر به مسجد خانۀ عايشه بود.

ص: 690


1- - همان.
2- - احزاب/ 40-38.

چنين بر مى آيد كه گروهى از مسلمانان در رفتن به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ ملاحظه نمى كردند، هر چند مؤمنانى كه ادب اسلامى به جان آنان در آميخته و خداوند نهاد آنان را به اسلام پالايش داده بود، بدون آن كه علّتى و سببى در دين باشد به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى رفتند و حتّى در اين هنگام نيز اجازۀ ورود مى گرفتند و در آنجا نمى نشستند. امّا بدان سبب كه گروهى از چنين آداب اسلامى بهره مند نبودند لازم بود در اين باره فرمانى از سوى خداوند بر مردم برسد و اين كار نيز صورت گرفت. علماى علم حديث اين آيات را كه مى گويد هيچ كس نبايد بدون اجازه به خانۀ پيامبر وارد شود و هيچ كس نبايد در آنجا سخن خود را طولانى كند و زياد بماند «آيات حجاب» ناميده اند.

اين آيات در نخستين شب ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش - آن زن درستكار و پاكدامن و وفادار به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - نازل شد. از انس بن مالك روايت شده است كه «چون پيامبر با زينب ازدواج كرد گروهى را براى [صرف شام] دعوت كرد. آنان غذا خوردند و پس از آن نشستند و به گفتگو با همديگر پرداختند و هر چند او آمادۀ برخاستن شده بود امّا آنان برنخاستند. هنگامى كه آن حضرت چنين ديد برخاست و با برخاستن او ديگران نيز برخاستند و تنها سه نفر در خانه ماندند.

پس از مدّتى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) برگشت تا به خانه وارد شود، هنوز هم آن گروه نشسته بودند و مدّتى طول كشيد تا آن كه بالاخره برخاستند و رفتند و من نيز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع دادم كه آنان رفته اند».

497 - اين ماجرا را هم بخارى و هم مسلم روايت كرده اند و خلاصه آن همان گونه كه مشاهده كرديد اين است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) وليمه اى براى ازدواج خود با زينب برگزار كرد و مردمى كه در آن وليمه شركت كرده بودند پس از آن كه شام خود را خوردند پراكنده نشدند و هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادۀ برخاستن شده بود، آنان برنخاستند تا آن كه پيامبر خود برخاست و ديگران نيز برخاستند و تنها سه نفر كه درك نمى كردند چه بايد بكنند ماندند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در حالى كه

ص: 691

آنان در يك خانه نشسته بودند به خانه هاى ديگر زنان خود رفت تا آن كه سرانجام آنان رفتند.

بخارى حديث ديگرى نيز به همين مضمون از انس بن مالك خادم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نقل كرده كه نشان مى دهد اين وليمه همگانى و فراگير بوده است.

متن روايت آن گونه كه در البداية و النهاية نقل شده چنين است:

«انس بن مالك گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى ازدواج خود با زينب وليمه اى برگزار و مردم را به نان و گوشت دعوت كرد و من براى دعوت مردم به شركت در ميهمانى فرستاده شدم. در اين ميهمانى گروه گروه مى آمدند و شام مى خوردند و مى رفتند و گروهى ديگر جايگزين آنان مى شدند. من همچنان مردم را دعوت مى كردم و مى آمدند تا وقتى كه ديگر كسى را نيافتم تا او را دعوت كنم. پس به پيامبر گفتم: «اى پيامبر خدا كسى را نمى يابم تا او را دعوت كنم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «سفره را جمع كنيد».

در اين ميان سه نفر در خانه ماندند و با يكديگر به گفتگو مشغول بودند پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن خانه بيرون شد و به خانۀ عايشه رفت و فرمود: «السلام عليكم اهل البيت و رحمة الله و بركاته». او نيز پاسخ گفت كه «و عليك السلام و رحمة الله و بركاته» مبارك باد آيا همسرت را خوب يافتى! سپس پيامبر به خانه هاى ديگر همسران خود سر كشيد و همه را با آن تحيّتى كه عايشه را مخاطب ساخته بود مخاطب قرار داد و آنها نيز به سان او پاسخ گفتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين همه بازگشت و هنوز آن سه را در خانه مشغول گفتگو با همديگر ديد»(1).

هر چند رواياتى كه در اين باره آمده با يكديگر اندك تفاوتى دارد و برخى دربردارندۀ اضافاتى نيز هست، اما همۀ آنها با يكديگر در كلّيّات اتّفاق دارند و همديگر را تأييد و تقويت مى كنند.

498 - ماجراى پيشگفته مقارن بود با نزول آيۀ حجاب، آنجا كه مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد به خانه هاى پيامبر وارد نشويد مگر آن كه به شما اجازه

ص: 692


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 147.

داده شود تا براى صرف خوراكى برويد و به ظرف آن نيز ننگريد ولى آن هنگام كه دعوت شديد وارد شويد و چون غذا خورديد پراكنده شويد و به سخن سرگرم مگرديد. اين كار شما پيامبر را آزار مى داد و او از شما شرم داشت، اما خداوند از اظهار حق شرم ندارد. چون از زنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزى خواستيد آن را از پشت پرده بخواهيد كه اين براى دلهاى شما و دلهاى آنان به پاكى نزديكتر است. شما اين حق را نداشته ايد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزار دهيد و حق نداريد براى هميشه پس از او با زنان او ازدواج كنيد. اين امر در پيشگاه خداوند امرى گران و سنگين است، اگر چيزى را آشكار سازيد و يا مخفى بداريد خداوند از هر چيز آگاه است. بر زنان هيچ پروايى نه در مورد پدرانشان، وجود دارد و نه در مورد فرزندانشان، نه برادرانشان، نه فرزندان خواهرانشان و نه زنان ايشان و نه آنچه در مالكيّت ايشان است و بايد از خدا پروا كنند. خداوند بر هر چيزى گواه و آگاه است»(1).

اين آيات تعاليمى الهى براى مردمى بود كه به چنين تعليمى نياز داشتند و تهذيب و تأديبى بود براى آن كه جامعه اى شكل گيرد كه بر اساس دوستى و مهربانى استوار است و نيز براى آن كه هيچ گونه آزارى روحى كه به دليل شرم و حيا براى برخى به وجود مى آيد در ميان نباشد.

وجوب همگانى اجازه خواستن براى ورود به هر خانه اى

499 - اسلام به تصريح قرآن چنين مقرر داشته است كه هيچ كس نبايد وارد خانۀ كسى شود مگر آن كه با آنان آشنايى و اجازۀ ورود يابد و نيز بر اهل آن خانه سلام كند تا بدين ترتيب روان مسلمين پرورش و تربيت يابد و اطمينان كاملى در ميان مردم داشته باشد و هيچ كس در روابط خود با ديگران شك و ترديد روا ندارد، آن سان كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد به خانه هايى جز خانه هاى خود

ص: 693


1- - احزاب/ 55-53.

وارد نشويد مگر آن كه با آنان آشنايى يابيد و بر اهل آن خانه ها سلام كنيد. اين براى شما بهتر است اميد كه متذكّر حقيقت گرديد. پس اگر در اين خانه ها كسى نيافتيد وارد آن نشويد مگر آن كه به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شود برگرديد برگرديد كه اين براى شما به پاكى نزديكتر است و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه است. البته بر شما ايرادى نيست كه به خانه هاى غير مسكون كه كالايى از شما در آن است وارد شويد و خداوند آنچه را آشكار و آنچه را پنهان مى داريد مى داند»(1).

خداوند همچنين حكم خدمتگزاران، بردگان [و فرزندان] خانه را بيان فرموده و بر آنان نيز اجازه طلبيدن قبل از شامگاه و قبل از نماز صبح و بعد از نماز ظهر را لازم دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد بايد كسانى كه در مالكيّت شمايند و نيز كسانى از شما كه هنوز به سن بلوغ نرسيده اند سه بار و در سه موقع اجازه بطلبند: قبل از نماز صبح، هنگامى كه در نيمروز لباس خويش را مى گذاريد و نيز پس از نماز عشاء كه اين، سه موقع نامحرم شماست و پس از اين سه موقع بر شما و بر آنان ايرادى نيست و همه مى توانيد در ميان همديگر آمد و شد كنيد. بدين سان خداوند آيات [خود] را براى شما بيان مى كند و خداوند عليم و حكيم است. هنگامى كه كودكان شما به سنّ بلوغ برسند بايد همان گونه كه طايفه هاى پيشگفته [براى ورود به خانه تان] اجازه مى طلبيدند اجازه بطلبند.

بدين سان خداوند آيات خود را براى شما بيان مى كند و خداوند عليم و حكيم است. زنان يائسه اى كه ديگر اميد آميزش با آنان نيست هيچ ايرادى بر آنان نيست كه برخى از جامه هاى خود را بگذارند، البتّه بى آن كه زينتهاى خود را آشكار سازند و در هر حال اگر عفّت جويند اين براى آنان بهتر است و خداوند شنوا و عليم است»(2).

ص: 694


1- - نور/ 30-27.
2- - همان/ 60-58.

غزوۀ بنى لحيان

500 - بنى لحيان همان كسانى هستند كه [در ماجراى رجيع] به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده بودند و خواستار آن شدند كه پيامبر كسانى را براى تعليم اسلام و آموزش قرآن به ميانشان بفرستد و پيامبر نيز در پاسخ تقاضاى آنان شش نفر از اصحاب اسلام شناس خود را ميان آنان فرستاد، اما پس از آن روشن شد كه آنان مى خواهند آنها را به عنوان اسير به قريش تحويل دهند. به همين دليل برخى از آنها با اين افراد درگير نبرد شدند و به وسيلۀ آنان به شهادت رسيدند و تنى چند نيز توسّط آنها در مكّه به فروش رسيدند و مشركان مكّه نيز آنها را تحت سخت ترين شكنجه و آزار قرار دادند و آنان را به فجيع ترين شكل به شهادت رساندند.

به همين دليل لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تأديب و مجازات اين خاندان در برابر آنچه قبلا كرده بودند بپردازد. البتّه اين تأديب بر خلاف آنچه برخى از افرادى كه توانايى تحقيق در مسائل را ندارند مى پندارند - يك انتقام نبود، بلكه اين يك قصاص است، قصاصى كه اولياى دم مقتولين بايد عهده دار آن مى شدند و اين در حالى است كه خدا و رسول او اولياى دم آن ماجرا بودند، آن گونه كه مى فرمايد:

«ولى شما تنها خدا و رسول او و آن مؤمنانى است كه نماز را به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1).

همچنين لازم بود تأديب اين گروه با وارد آوردن شديدترين مجازات عليه آنان صورت گيرد، چرا كه آنان در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست به حيله و نيرنگ زده بودند و به همين دليل نيز مى بايست مجازاتى به آنان برسد كه براى ديگران نيز درس عبرتى باشد تا آنان چنين نيرنگى را با والاترين هدايت الهى روا ندارند.

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ بنى قريظه باقيماندۀ ماه ذى الحجّه سال پنجم هجرت و نيز ماههاى محرم، صفر، ربيع الاول و ربيع الآخر

ص: 695


1- - مائده/ 55.

سال ششم در مدينه ماند و به تعليم امور دينى به مردم و تبليغ دعوت و ارتباط با قبايل عرب به منظور هدايت و راهنمايى آنان و بالاخره به تعليم اركان و شعائر دينى به اصحاب خود كه پس از او پرچم تعاليم دينى را بر دوش گرفتند پرداخت و آنگاه در ماه جمادى الاوّل سال ششم هجرت در تعقيب دست اندركاران ماجراى رجيع خبيب بن عدى و دوستان و ياران او به سوى بنى لحيان حركت كرد.

بيهقى معتقد است كه اين غزوه در سال چهارم بوده، اما ابن اسحاق آن را در سال ششم مى داند و ما نيز همين عقيدۀ ابن اسحاق را برمى گزينيم، چرا كه به گفتۀ شافعى «مردم همه در مورد سيره بر خوان نعمت ابن اسحاق نشسته اند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه قصد داشت آن نيرنگبازان را مورد حمله اى غافلگيرانه قرار دهد از مدينه به سمت شام حركت كرد تا به آنان چنين وانمود كند كه قصد آنان را ندارد - كه جنگ خدعه است - او پس از آن كه قدرى راه پيمود به سمت چپ و رو به سوى مكه تغيير مسير داد و سريعا به حركت خود ادامه داد تا قبل از مطّلع شدن بنى لحيان خود را به آنان برساند.

اما از سوى ديگر بنى لحيان كه دريافته بودند اينك قدرت در دست مسلمانان به فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته است، احتياط در پيش گرفتند و به كوهها پناه بردند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز كه از اين حركت آنان مطّلع شد و دريافت به مقصد خود نرسيده است همراه با دويست سوار از اصحاب خود به سوى غسّان به حركت ادامه داد و دو تن از سواران خود را براى شناسايى آن مناطق پيشاپيش فرستاد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه در طىّ اين غزوه در ميان قبايل سير كرد و با آن مناطق آشنايى يافت و به دعوت مردم به اسلام و نيز به بيان احكام خداوند براى صحرانشينانى كه با آنان مواجه مى شد پرداخت به مدينه بازگشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر چند در اين غزوه به تأديب و مجازات نيرنگبازانى كه با او خيانت و حيله ورزيده بودند توفيق نيافت، اما با اوضاع مناطق مختلف صحراى عرب و قبايل ساكن در آن سرزمينها آشنا شد و علاوه بر دعوت مردم به دين، در هركجا كه مى توانست به

ص: 696

بسيارى از شرآفرينان قبايل عرب قدرت و شوكت اسلام را نشان داد و سايه هيبت آيين جديد را در آن مناطق گسترد و همين امر آنان را وادار مى ساخت تا دربارۀ اين دين جديد كه حامل حقيقت و عدالت و برخوردار از قدرتى در حمايت آن است بينديشند.

بنابراين نمى توان گفت تنها دستاورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه بازگشت بسلامت به مدينه بود، بلكه او در اين سفر دستاوردى بزرگ داشت و آن نشر و گسترش دعوت، آشنايى با مردمى كه مخاطب اين دعوتند و بالاخره گسترش حاكميّت الهى در سرزمين عرب بود تا اسلام اين مناطق را درنورديده و راه خود را از آن به مناطق مجاورى چون شام و ديگر سرزمينها بگشايد.

غزوۀ ذى قرد

501 - غطفان كه در ماجراى احزاب اميد صلح و به دست آوردن غنايمى به عنوان وجه المصالحه از مسلمانان داشت با عدم اتخاذ تصميمى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مورد و با توجّه به اين كه اقدام آن حضرت اشتياق آنان به مصالحه تنها اقدامى براى جدا كردن آنان از قريش بود ناكام و خشمگين به همراه قريش از مدينه بازگشته بود، در صدد آن برآمد تا آنچه را نتوانسته است از طريق جنگ به دست بياورد از طريق تعرّضات موردى و از طريق غصب و غارت و چپاول و سپس فرار از صحنه به دست آورد. آنان بدين سان خود را در رديف راهزنان و بلكه دزدان عرب - كه همه خواه پيشتازان و خواه پيروان آنان با هم برابرند - قرار دادند.

اين سان بود كه عيينة بن حصن فزارى همراه با سوارانى از غطفان به اطراف مدينه حمله كرد و شترانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه در نخلستانهاى اطراف بودند تصرف كرد و مردى از بنى غفار را كه در آنجا بود به قتل رساند و همسر او را نيز به اسارت گرفت. آنان بدين ترتيب رفتارى همانند راهزنانى كه به غارت و چپاول

ص: 697

مى پردازند در پيش گرفتند و بر اين عقيده بودند كه اين شيوه در مقايسه با يك جنگ روياروى كه صحنه رويارويى و برخورد شمشيرهاى آماده باشد براى سركوب مسلمانان كارآتر است هر چند اين شيوه در مقايسه با آن از آيين مروّت و از خلق و خوى بزرگ منشانۀ عرب دورتر بود.

برخى از سواران مسلمان از اين ماجرا اطلاع يافتند، سلمة بن اكوع كه همراه با غلام خود طلحه بن عبيد الله سوار بر اسب به سوى نخلستان مى رفتند در ثنية الوداع برخى از سپاهيان و اسبهاى مهاجمان را مشاهده كردند. سلمه با مشاهدۀ آنان فرياد «كمك!» برآورد و سپس خود در تعقيب مهاجمان پيش تاخت. وى كه مردى قوى و چون شيرى درنده بود، خود را به آنان رساند و به سوى آنان به تيراندازى پرداخت و مى گفت: «بگير كه من ابن اكوعم و امروز روز رويارويى با فرومايگان پست است». مهاجمان به سبب شدّت اين تيراندازى قصد آن داشتند تا بر سلمه غلبه كنند، اما هر بار كه اسبهاى خود را به سوى او پيش مى راندند اسبها از رويارويى با تيرهاى او برمى گشتند و سلمه از سويى ديگر خود را به روبروى اسبها مى كشاند تا بتواند همچنان به سوى آنان تيراندازى كند. او همچنان تير مى انداخت و مى گفت: «بگير كه من ابن اكوعم و امروز روز رويارويى با فرومايگان پست است».

چون اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت سواران مهاجر و انصار را به مقابله با او فرا خواند. نخستين سوارى كه پاسخ گفت و به صحنه آمد مقداد بن اسود كندى بود و در پى او ديگر سواران پشت سر يكديگر به صحنه آمدند.

در ميان آنان مردى از زريق به نام ابو عياش همراه با اسب خود براى پيوستن به سواران پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «چه خوب بود اين اسب را به مردى كه بيش از تو با سوارى آشنا باشد مى سپردى». اما او گفت: «من از همه به سوارى آشناترم»، ولى چون بر اسب نشست هنوز پنجاه ذراع دورتر نرفته بود كه اسب او را بر زمين انداخت و كسى ديگر به جاى او بر اسب نشست.

ص: 698

به هر حال سواران مسلمان براى تعقيب مهاجمان آماده شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عبد الله بن مكتوم را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و با اصحاب خود به تعقيب آنان بيرون رفت. مسلمانان هر چند در جريان اين تعقيب نتوانستند همۀ شتران را از دست چپاولگران بيرون آورند اما به نجات تعدادى از شتران توفيق يافتند و تعدادى از مهاجمان را نيز كشتند پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به حركت خود ادامه داد تا در كوهى در ذى قرد اردو زد و ديگر مسلمانان نيز به او پيوستند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك شبانه روز در آنجا توقّف فرمود و پس از آن به مدينه بازگشت و به هر صد نفرى از مسلمانان يك شتر داد. همچنين در جريان اين تعقيب هنگامى كه سپاهيان مهاجم در حال فرار از سواران مسلمان بودند، در حالى كه بر شترى از شتران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود توانست خود را نجات دهد.

اين زن نذر كرده بود كه اگر اين شتر او را از چنگال مهاجمان برهاند و نجات دهد آن را ذبح كند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين انديشه او آگاهى يافت تبسّم كرد و فرمود: «چه مزد بدى براى اين شتر قرار داده اى، چرا كه خداوند تو را بر آن شتر نجات داد و آن وقت تو او را مى كشى! هيچ نذرى در معصيت خداوند و در آنچه ملك تو نيست محقّق نمى شود. اين شتر از شتران من بوده است. در سايۀ بركت خداوند به سوى كسان خود برگرد.

حديث فوق را از حسن بصرى به صورت موقوف(1) روايت كرده اند.

بدين ترتيب غزوۀ بنى لحيان كه به دفع تهاجم و تعرّض گروهى معارضى انجاميد پايان يافت.

ص: 699


1- - حديث موقوف حديثى است كه از صحابى معصوم نقل شده باشد بى آن كه وى خود آن را به معصوم اسناد دهد، خواه سند آن در نزد وى متّصل باشد و خواه منفصل. ر. ك. مدير شانه چى. كاظم، دراية الحديث. ص 79. - م.

غزوۀ بنى المصطلق

اشاره

502 - اين غزوه آنچنان كه ابن اسحاق به سند خود روايت مى كند در شعبان سال ششم هجرت به وقوع پيوسته، هر چند آن گونه كه واقدى در المغازى يادآور شده اين غزوه در ماه شعبان سال پنجم بوده است، چه وى مى گويد: «اين غزوه در روز دوّم ماه شعبان سال پنجم به وقوع پيوست».

برخى از نويسندگان عصر حاضر وقوع اين غزوه را در سال ششم محال دانسته اند و چنين دليل آورده اند كه در پى همين غزوه بود كه ماجراى افك روى داد و در طى اين ماجرا گفت و شنود و بحث لفظى شديدى ميان سعد بن عباده و سعد بن معاذ صورت گرفت و اين در حالى است كه سعد بن معاذ در پى زخمى كه در جريان غزوۀ احزاب برداشت در همان سال وفات يافت [و بنابراين آن غزوه به دليل همزمانى با ماجراى افك و حضور سعد بن معاذ در اين ماجرا و با توجّه به فوت او در سال پنجم نمى تواند در سال ششم به وقوع پيوسته باشد.

اما ما در مقابل اين استدلال بر اين عقيده ايم كه آن درگيرى لفظى ميان سعد بن عباده و سعد بن معاذ نبوده و بلكه ميان سعد بن عباده و اسيد بن حضير رخ داده و بنابراين هيچ دلالتى در ماجراى افك بر وقوع غزوۀ بنى المصطلق در سال پنجم نيست.

هر چند در روايات گوناگونى كه پيرامون اين غزوه رسيده است نشانى حاكى از ترجيح برخى بر ديگر اقوال نيست، اما ما بى آن كه يكى از اقوال را ترجيح دهيم قول ابن اسحاق را باور داريم و اين غزوه را بر اساس همان ترتيبى كه او آورده است پس از غزوۀ خندق و ماجراهاى پس از آن مى آوريم، چرا كه ما نيز اين را مى پذيريم كه در اين باره عقيدۀ ابن اسحاق را باور داشته باشيم، آن سان كه شافعى مى گويد:

«مردم دربارۀ سيره همه بر خوان نعمت ابن اسحاق نشسته اند».

503 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت يكى از قبايل خزاعه به نام بنى المصطلق به جمع آورى سپاه عليه او پرداخته است. از آنجا كه شيوۀ پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آن بود

ص: 700

كه هرگاه اطمينان مى يافت گروهى قصد تهاجمى عليه او را دارند قبل از اين كه آنان دست به تعرّض خود بزنند به رويارويى با آنان مى شتافت - چرا كه «هيچ قومى در درون خانۀ خود هدف تهاجم و نبرد قرار نگرفتند مگر آن كه خوار و ذليل شدند»(1) - آن حضرت ابو ذر غفارى را در مدينه به جانشينى گماشت و آن گونه كه واقدى مى گويد همراه با هفتصد نفر از مسلمانان به نبرد با آنان روانه شد و در چاهى به نام مريسيع رو در روى آنان قرار گرفت.

در جريان اين غزوه پرچم مهاجرين در اختيار ابو بكر و بنابر روايتى ديگر در دست عمار بن ياسر و پرچم انصار در دست سعد بن عباده قرار داشت.

پس از روياروى شدن با اين گروه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد به آنان چنين اعلام شود كه «بگوييد لا اله الا الله تا خود و اموال خود را حفظ كنيد»، اما آنان از پذيرش هر چه جز نبرد خوددارى ورزيد و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قدرت سپاه ايمان با آنان وارد نبرد شد. در اين نبرد هيچ يك از آنان نتوانستند از صحنه بگريزند و ده تن از آنان به قتل رسيدند و ساير مردان و زنان آنان به اسارت در آمدند.

در جريان اين نبرد يكى از انصار مرد مسلمانى را به نام هشام بن صبابه به اين گمان كه از مشركان است به قتل رساند. از آنجا كه اين قتل يك قتل خطا محسوب مى شد و ديۀ آن لازم بود، پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديۀ او را [از بيت المال] پرداخت كرد، چه، در پى قتل او برادرش مقيس بن صبابه از مكّه به مدينه آمده، اظهار اسلام كرد و ديۀ برادر خويش را خواستار شد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين ديه را به او پرداخت. على رغم اين كه ديۀ هشام پرداخت شد برادرش همچنان در مدينه و در ميان مسلمانان ماند تا هنگامى كه فرصتى به دست آورد و قاتل برادر خود را كشت و آنگاه از دين برگشت و به مكّه رفت. او بدين ترتيب مرتكب دو جنايت شد: جنايت نخست آن كه وى به رغم دريافت ديۀ برادرش و به رغم آن كه قتل او قتل خطا بوده و در قتل خطا قصاص وجود ندارد و انتقام گرفتن جرم و گناه است مسلمانى را كه عامل قتل

ص: 701


1- - شريف رضى. نهج البلاغه با مقدمه صبحى صالح، خطبه 27. - م.

برادرش بود كشت و جنايت دوّم آن كه وى پس از اظهار اسلام مرتد شد. او اينك به سبب اين دو گناه مستحق كشته شدن بود و هر يك از اين دو جنايت بتنهايى براى اباحۀ قتل او كفايت مى كرد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ريختن خون او را مباح اعلام كرد و وى از كسانى بود كه در روز فتح مكّه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنان اعلام شده بود كه خون آنان هدر است، هر چند خود را به پرده كعبه بياويزند.

از اين جريان چنين استفاده مى شود كه ارتداد موجب قتل است و اين فرد مصداق فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه «هر كس از دين برگردد او را بكشيد»، هر چند از اين نظر كه در اين مورد ممكن است جواز قتل او ناشى از قتل يك مسلمان به دست او و يا ناشى از ارتداد او باشد، دلالت اين حادثه بر حكم قتل مرتد [هر چند اصل حكم مورد مناقشه نمى باشد - دلالتى ظنى و يك احتمال است].

يك فتنه

504 - در جريان اين غزوه فتنه اى شعله برافروخت، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حكمت و تدبير خود آن را خاموش كرد.

ماجرا از اين قرار بود كه در حالى كه مردم از چاه آب برمى داشتند دو تن از مسلمانان - يكى سنان بن وبر جهنى همپيمان بنى عوف از خزرج و ديگرى جهجاه بن مسعود گماشتۀ عمر بن خطاب كه اسب او را پيش مى برد - بر سر به دست آوردن نوبت آب برداشتن با يكديگر درگير شدند و به نبرد با همديگر پرداختند و در اين هنگام سنان جهنى فرياد «اى جماعت انصار» و گماشته عمر فرياد «اى گروه مهاجرين» برآوردند.

در پاسخ اين فريادها هيچ كس از انصار يا مهاجران بدان وقعى ننهاد، امّا نفاق از اين موقعيّت براى برانگيزاندن روح انتقام و خونريزى سوء استفاده كرد؛ از آن جمله عبد الله بن ابى سردستۀ منافقان در جمع دوستان خود و در حالى كه

ص: 702

زيد بن ارقم نيز كه از منافقان نبود در آنجا حضور داشت خشمگين شده، برآشفت و گفت: «آنان در سرزمين ما به جنگ و نزاع و برترى طلبى عليه ما برخاسته اند. به خداوند سوگند ما و مردان مهاجر قريش تنها مصداق اين مثل گذشتگان قرار گرفته ايم كه «گرگ را در آستين خود پروراند». به خداوند سوگند اگر به مدينه بازگرديم آنان كه عزيزترند خوارتران را از آن ديار بيرون خواهند راند». وى آنگاه به كسانى از قوم او كه آنجا بودند رو كرد و گفت: «اين چه كارى است كه شما دربارۀ خود كرده ايد و آنان را در سرزمين خود جاى داده و اموال خود را با آنان تقسيم كرده ايد؟! به خداوند سوگند اگر آنچه داريد از ايشان دريغ مى داشتيد به سرزمينى ديگر مى رفتند».

در اين هنگام زيد بن ارقم كه آنجا بود پس از شنيدن اين سخنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت و اين ماجرا را به آن حضرت كه اكنون از نبرد با دشمن فراغت يافته بود اطّلاع داد. عمر كه در آنجا حضور داشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به عباد بن بشر فرمان ده تا او را بكشد». عمر اين سخن را از روى غيرت دينى خود گفت، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن مرد بردبار و صبورى كه به درمان جانها و حل مشكلات مى پردازد - فرمود: «اى عمر چگونه مى توان چنين كارى كرد تا مردم بگويند محمد اصحاب خود را مى كشد؟»

تنها راه حلى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اين مشكل انتخاب كرد آن بود كه فرمان بازگشت سپاه را صادر فرمود و آنان راه بازگشت در پيش گرفتند. هر چند اين راه حل ريشۀ فتنه را نمى خشكاند، امّا اجازه نمى داد بيش از اين شعله برافروزد، چرا كه ماهيّت فتنه آن گونه است كه هرچه بيشتر افراد بدان دامن زنند، هرچه بيشتر از آن سخن گفته شود و هرچه بيشتر بر سر زبانها بيفتد، بيشتر شعله مى افروزد و به همين دليل دور كردن مردم از جوّ فتنه و مشغول كردن آنان به امور ديگر تنها راه كاستن از شعله آن يا خاموش كردن آن است و در اين مورد فرمان حركت سپاه، مردم را از اين فتنه دور مى ساخت و به كارى ديگر مشغول مى داشت.

ص: 703

از ديگر سوى از آنجا كه منافق هميشه نيّات و اعمال خود را مى پوشاند و اجازۀ آشكار شدن آن را نمى دهد و حتّى اگر پرده از بخشى از آن كنار رود سعى مى كند تا آن را به همان وضع نخست برگرداند، عبد الله بن ابى بن سلول براى پوشاندن و كتمان كار خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «من هرگز آنچه آن مرد گفته نگفته ام و چنان سخنانى بر زبان نياورده ام». با توجّه به اين كه او به ادّعاى قوم خود در ميان آنان مردى بزرگ و شرافتمند بود، يكى از انصار كه در آنجا حضور داشت براى ملاحظۀ عبد الله يا براى كاستن از آثار اين ماجرا گفت:

«شايد آن جوان [زيد بن ارقم] اشتباه شنيده و درست متوجّه آنچه اين مرد گفته نشده است».

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با صدور فرمان حركت سپاه قبل از موعد مقرّر به حل اين مشكل پرداخت تا آنجا كه اسيد بن حضير به آن حضرت گفت: «اى پيامبر خدا خيلى زود و در وقتى كه تاكنون در زمانى همانند آن حركت نكرده اى حركت كردى». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا آنچه آن دوست شما گفته است به تو نرسيد؟» او پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كدام دوست؟» فرمود: «عبد الله بن ابى بن سلول». ديگربار پرسيد: «مگر او چه گفته است؟» فرمود: «او مدّعى است اگر به مدينه بازگردد آنان كه عزيزترند خوارتران را از آنجا بيرون خواهند راند».

اسيد گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو، آرى تو او را از شهر بيرون مى رانى كه تو عزيزى و او خوار و زبون است». وى سپس گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، با او مدارا فرماى كه به خداوند سوگند زمانى خداوند اين دين را به ميان ما آورد كه خاندان او برايش تاجى از زيور مى ساختند تا بر سر او نهند و اينك او چنين گمان مى كند كه تو سلطنتى را از دست او خارج ساخته اى».

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از حركت يك شبانه روز و نيم به صورت مستمر به حركت خود ادامه داد تا هنگامى كه در روز دوّم خورشيد سپاهيان را آزار مى داد و خواب بر آنان غلبه كرد. تنها در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه

ص: 704

توقّف سپاه را صادر فرمود و سپاهيان به خواب رفتند.

ابن اسحاق در مورد علّت اين كار مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها بدان سبب دست به چنين كارى زد تا توجّه مردم را از ماجرايى كه ديروز رخ داده بود بازدارد و به امور ديگر مشغول بدارد»(1).

بدين ترتيب مسلمانان در هنگام خواب نتوانستند اختلاف و درگيرى ديروز را به ياد بياورند، چه، تنها چيزى كه آنان درك مى كردند خستگى فراوان بود. همين خستگى فراوان جسمى نيز آنان را از نگرانيهاى روانى و روحى بازداشت و بدين ترتيب آتش فتنه فرو نشست تا در آينده در شكل فتنه اى ضرربارتر و پرتأثيرتر دوباره چهره نشان دهد، فتنه اى فرو نشست كه از نفاق و منافقان سرچشمه گرفت و شعله هاى آن گسترد تا آنجا كه دامنش برخى از انصار و مهاجرين را نيز گرفت.

گفتنى است هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از فرياد كمك خواهى آن دو تن از مهاجرين و انصار آگاهى يافت، فرمود: «اين را واگذاريد كه جريانى فاسد و متعفّن است. بگذاريد تا در تعفّن خود بگذرد و از ميان رود».

زمانى نيز كه خبر اظهارات و تحريكات عبد الله بن ابى به فرزندش عبد الله بن عبد الله - كه مردى مؤمن و از مؤمنان راستين بود - رسيد، وى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بنابر آنچه به من رسيده چنين اطلاع يافته ام كه قصد كشتن عبد الله بن ابىّ را دارى. اينك اگر واقعا چنين است و تو حتما بايد چنين كنى، مرا فرمان ده تا سر او را به حضورت آورم كه به خداوند سوگند مى دانى كه در ميان خزرج هيچ كس پيش از من به پدرش نيكوكار نيست و اينك من از آن بيم دارم كه ديگرى را به قتل او فرمان دهى و وى او را بكشد و پس از آن نفسم به من اجازه ندهد قاتل پدرم را ببينم كه در كوچه و خيابان راه مى رود و بدين ترتيب مسلمانى را در مقابل خون كافرى بكشم و به آتش درآيم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «[نه اين كه او را نمى كشى، بلكه تا زمانى كه

ص: 705


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 158.

او زنده و در ميان ماست با او خوشرفتارى مى كنى]».

هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين فتنه را با اقداماتى پيشگيرانه كه مانع از شدّت و گسترش دامنۀ آن مى شد پيشگيرى كرد، امّا اين فتنه آثار تألّمى را در روح او بر جاى گذارد، آنچنان كه برخورد آن حضرت در دلهاى مسلمانان نيز تأثيراتى را در پى آورد و از آن پس خاندان عبد الله ابن ابى بشدّت مراقب آن بودند مانع فتنه گرى او شوند و همچنين او را بر هر گفته اى كه از نهفته هاى درونش حكايت كند سرزنش مى كردند. بدين ترتيب اين اطرافيان عبد الله بن ابى بودند كه او را مورد سرزنش و مؤاخذه قرار مى دادند و نه ديگران به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين وضعيّت به عمر بن خطاب كه پيشنهاد قتل او را داده بود فرمود: «اى عمر، اكنون چگونه مى بينى؟ هان كه به خداوند سوگند اگر در آن روز كه تو گفتى او را مى كشتم غيرت كسانى را برانگيخته بودم كه اگر امروز فرمان كشتن آن مرد را به آنان بدهم او را مى كشند». عمر نيز با اعتراف به خطاى خود گفت: «آرى، به خداوند سوگند اينك دريافتم كه تدبير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تدبير من بابركت تر است [!]».

در همين ماجرا بود كه بخش نخست سورۀ منافقين نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «وقتى منافقان نزد تو آيند گويند ما گواهى مى دهيم كه تو براستى رسول خدايى در حالى كه خداوند خود مى داند كه تو رسول اويى و خداوند گواه است كه منافقان حقيقة دروغگويند. آنان سوگندهاى خويش را سپر خود قرار داده اند و سدّ راه خدا شده اند. هشدار كه آنان بسيار كار بدى مى كنند. اين بدى از اين قرار است كه آنان ايمان آوردند و سپس كافر شدند. پس خداوند بر دلهاى آنان مهر زد و آنان درك و فهم ندارند. چون آنان را ببينى چهرۀ آنان تو را به اعجاب خوشايند وامى دارد و اگر سخن گويند به گفته هاى آنان گوش فرا مى دهى. گويا آنان چون چوبهايى تكيه داده شده اند [و] هر فريادى را عليه خود مى پندارند. آنان دشمنند، در مقابل آنان هشيار و آماده باش، خداوند آنان را بكشد، دروغ آنان را تا كجا مى برد؟! چون به آنان گفته شود بياييد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايتان آمرزش طلبد

ص: 706

سربرمى پيچند و آنان را مى بينى كه تكبّر مى ورزند. براى آنان يكسان است كه برايشان آمرزش بطلبى يا نطلبى كه خداوند هرگز آنان را نخواهد آمرزيد و خداوند مردمان فاسق را هدايت نمى كند. آنان همان كسانى اند كه مى گويند به آنان كه در اطراف رسول خدايند انفاق و كمك نكنيد تا از پيرامون او پراكنده شوند. اين در حالى است كه گنجينه هاى آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان [اين معنى را] درك نكنند. آنان مى گويند اگر به مدينه برگشتيم عزيزترها خوارترها را از آنجا بيرون خواهند راند در حالى كه عزّت از آن خدا و رسول او و مؤمنان است و البتّه منافقان نمى دانند»(1).

اين حكم خداوند دربارۀ منافقان است كه مى فرمايد آنان درك نمى كنند و آمرزش طلبيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان سودى ندارد، چرا كه آنها در كفر خود غوطه ور شده و از آن نيز فراتر رفته اند، چرا كه كفر بتنهايى نادانى و حماقت و عناد است و غالبا از درك نكردن حق ناشى مى شود و نتيجۀ اين درك نكردن نيز اعتراف نكردن به حق است و به همين سبب نيز توبه كافران - هنگامى كه پرده هاى جهل و گمراهى كنار رود - نزديك است، اما نفاق از كفر بدتر و گناه آلودتر مى باشد، چرا كه نفاق عناد و كينه است، بى آن كه جهل و نادانى و عدم درك حقيقت در كار باشد.

به عبارت ديگر نفاق تلاشى است در پوشاندن حقايق، خاموش كردن شعله هاى ايمان در دل و از ميان بردن روزنه هاى تابش نور حق به قلب و به همين دليل است كه خداوند بر دلهاى منافقان مهر زده و دربارۀ آنان چنين حكم كرده است كه نور حقيقت پردۀ ظلمانى دلهاى آنان را نمى درد و آنان درك ندارند.

اسيران بنى المصطلق

505 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كشتن تعدادى از افراد بنى المصطلق توان تهاجم عليه مسلمانان را از آنان گرفت و ايشان را زمينگير كرد. وى پس از آن باقيماندۀ

ص: 707


1- - منافقين/ 8-1.

مردان و نيز زنان اين قوم را به اسارت در آورد، اما آنان را به بردگى نگرفت و برده قرار نداد، چنان كه گفته شده است آن حضرت در ابتدا اسيران بنى المصطلق را در ميان مسلمانان به عنوان غنيمت جنگ پخش كرد ولى در پايان همۀ آنان را آزاد ساخت.

بدين ترتيب، ما در رفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد اسيران شاهد نوعى تسهيل تدريجى و مرحله بمرحله هستيم و همين تسهيل تدريجى را دليلى ديگر بر رخ دادن اين غزوه پس از غزوۀ بنى قريظه مى دانيم، چرا كه در آن غزوه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از كشتن مردان و به اسارت در آوردن زنان آنان را به بردگى گرفت و در بازار نجد به عنوان برده به فروش رساند. امّا در اين غزوه آن حضرت با كار حكيمانه اى كه انجام داد [يعنى با ازدواج با جويريه] باعث آن شد هيچ كس از اين اسيران حتى پس از تقسيم آنها ميان مسلمانان شركت كننده در آن سپاه به معرض فروش گذاشته نشوند و هيچ كدام از زنان آنان نيز به كنيزى برده نشوند.

كتب سيره بر اساس روايات صحيح چنين آورده اند كه مردم اسيران زن و مرد بنى المصطلق را ميان خود تقسيم كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها جويريه دختر حارث را كه پس از آن در رديف زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت نزد خود نگهداشت.

اينك رشتۀ سخن را در اين باره به ابن هشام كه رواياتى را در اين مورد آورده وامى گذاريم. او مى گويد:

«گفته مى شود هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه برگشت از غزوۀ بنى المصطلق را در پيش گرفت، جويريّه دختر حارث را كه همراه خود و در اسارت داشت به عنوان امانت به مردى از انصار سپرد و از وى خواست تا از او مراقبت كند.

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد و [از ديگر سوى] پدر جويريّه حارث بن ضرار براى پرداخت فديه و آزاد كردن دختر خويش از اسارت روانۀ مدينه شد. وى در ميانۀ راه هنگامى كه در عقيق بود در شترانى كه به عنوان فديه به مدينه مى برد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد و آنها را در يكى از درّه هاى

ص: 708

عقيق پنهان كرد و سپس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد گفت: «اى محمد شما دخترم را به اسارت گرفته ايد و اينك اين هم فديۀ اوست». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آن دو شترى كه در عقيق در فلان درّه گذاشتى كجاست؟» حارث [از اين سخن شگفت زده شده بود] گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و تو اى محمد رسول خدايى كه به خداوند سوگند هيچ كس جز خداوند از اين آگاهى نداشت [كه شترانى در عقيق گذاشته ام]».

بدين ترتيب حارث اسلام آورد و به همراه او دو پسر وى و نيز گروهى از قوم او مسلمان شدند و وى نيز كسى را براى آوردن آن دو شتر فرستاد و آن دو را به نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد و در اختيار آن حضرت قرار داد و متقابلا پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز دختر او جويريه را به او سپرد و او نيز اسلام آورد و حقيقة نيز به اين عقيده پايبند شد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از پدرش خواستگارى فرمود و وى نيز او را به ازدواج آن حضرت درآورد و چهارصد درهم مهر او قرار داد.

پس از اين ماجرا هركس يكى از اسيران بنى المصطلق را در اختيار داشت او را آزاد كرد و با خود گفت: «آيا بستگان نسبى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به بردگى بگيريم؟»

اين روايت ابن هشام است كه متذكّر نشده آن را از چه كسى روايت كرده است، هر چند در صحاح ستّه بى آن كه تفاصيل ماجرا بدين صورت آورده شده باشد اشاراتى بدين مضمون وجود دارد. روايت مزبور حاكى از آن است كه جويريّه در بردگى قرار نگرفت، اما بر خلاف آن، روايت ابن اسحاق حاكى از آن است كه جويريّه نيز به سان ديگران به بردگى گرفته شد. آن روايت چنين است:

«از عروة بن زبير به نقل از عايشه روايت شده است كه گفت: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيران بنى المصطلق را به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار داد، جويريّه دختر حارث سهم ثابت بن قيس بن شماس يا يكى از عموزادگان او شد. پس براى آزادى خود با كسى كه او را در اختيار داشت قرار داد مكاتبه بست.

او كه زن شيرين و نمكينى بود و هيچ كس او را نمى ديد مگر آن كه به او دل مى بست، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد تا در پرداخت وجه مكاتبۀ خود از آن

ص: 709

حضرت كمك بگيرد.

عايشه مى گويد: به خداوند سوگند هنوز او را بر در خانۀ خود نديدم كه دريافتم پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز همان چيزى را در او خواهد ديد كه من ديده ام. او داخل شد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من جويريّه دختر پيشواى قوم خود حارث بن ابى ضرار هستم و اينك در بلايى گرفتار آمده ام كه خود مى بينى. من سهم ثابت بن قيس بن شماس يا يكى از عموزادگان او شده ام و با او براى آزادى خود قرارداد بسته ام و اينك به حضور تو آمده ام و براى پرداخت مبلغ مورد قرارداد خود از تو كمك مى جويم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا راهى بهتر از اين را نيز دوست دارى؟». او گفت: «چه راهى، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». آن حضرت فرمود: «وجه قرارداد مكاتبه تو را مى پردازم و با تو ازدواج مى كنم». او نيز گفت:

«اى رسول خدا، باشد اين را پذيرفتم»(1).

تفاوت ميان دو روايت فوق در اين است كه بر اساس روايت ابن اسحاق پدر جويريّه او را به ازدواج پيامبر (صلی الله علیه و آله) درآورد و همچنين جويريّه قبل از آن كه در بردگى كسى قرار گيرد پدرش با پرداخت فديه او را آزاد كرد و بالاخره تفاوت سوّم آن كه در روايت ابن هشام مبلغ مهر جويريّه ذكر شده است. اما در روايت ابن اسحاق چنين آمده كه وى در بردگى ديگران قرار گرفت و پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبلغ مورد قرارداد مكاتبۀ او را پرداخت و با او ازدواج كرد.

به عقيدۀ نگارنده سياق روايت ابن هشام با احكام اسلام سازگارى و تناسب بيشترى دارد، چرا كه بر اساس احكام اسلام پدر ولايت دختر را در مورد ازدواج بر عهده دارد و اين يك اصل پذيرفته شده در اسلام است و بر مبناى آن - مگر از نظر ابو حنيفه و مطابق راى اكثريّت فقها [ى اهل سنّت] - زن نمى تواند شخصا عهده دار ازدواج خود باشد.(2) علاوه بر اين در روايت ابن اسحاق نكته اى وجود دارد كه

ص: 710


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 159.
2- - در فقه شيعه نيز با اختلافى كه در اين باره وجود دارد يكى از اقوال منوط بودن ازدواج دوشيزگان به اجازۀ ولىّ آنهاست. م.

مى تواند موجب ضعف اين حديث به شمار رود و آن اين كه عايشه او را زنى شيرين و نمكين مى خواند و مى گويد «سوگند به خداوند هنوز او را بر در خانه ام نديدم كه از او بدم آمد و دريافتم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او همان چيزى خواهد ديد كه من ديدم». به عقيدۀ نگارنده اين عبارت نه از آن جهت كه تلويحا اتّهامى را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بردارد درست است و نه با شأن عايشه سازگارى دارد(1).

افزون بر اينها كتب صحاح ستّه روايت ابن اسحاق را نياورده اند.

به هر حال صرف نظر از آنچه در مورد اين روايات وجود دارد اين نكته مسلّم است كه ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جويريّه موجبات آزادى همۀ اسيران بنى المصطلق را فراهم آورد.

به عقيدۀ ما همين ازدواج براى اين كافى بود كه مسلمانان اسيران و بردگانى را كه از اين قوم در اختيار داشتند آزاد كنند و در عمل نيز چنين شد و در پى اين ازدواج مردان صد خانواده از بنى المصطلق آزاد شدند و آن خاندان اسلام آوردند و در سايۀ حاكميّت اسلام قرار گرفتند و زكات پرداخت كردند.

يك برداشت اشتباه

506 - پس از آن كه بنى المصطلق اسلام آوردند و در سايۀ حاكميّت اسلام قرار گرفتند و حكومت مدينه را پذيرفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وليد بن عقبة بن ابى معيط را براى جمع آورى زكات به ميان آنان فرستاد.

از سوى ديگر هنگامى كه بنى المصطلق از آمدن فرستادۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) مطّلع شدند بر مركب نشستند و به سوى او آمدند. وى نيز به اين گمان كه آنان براى حمله

ص: 711


1- - البتّه هر چند علت دوّمى كه مؤلّف ذكر كرده چندان سودى نمى بخشد - چرا كه وقتى مخالفت با خليفۀ مشروع مسلمين و بر دوش گرفتن پرچم جنگ عليه خليفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كسى روا باشد چنين سخنانى آن هم از يك زن جاى شگفت نخواهد داشت - امّا علّت اوّل علّتى واقعيّت دار و درست است و بايد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از چنين اتّهاماتى دور داشت. م.

به طرف او آمده اند از آنان وحشت كرد و اين در حالى بود كه ظاهرا آنان براى استقبال او آمده بودند و نه براى جنگ و قيام در مقابل او.

امّا وليد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و به آن حضرت چنين اطّلاع داد كه آن مردم قصد داشته اند او را به قتل برسانند و همچنين از پرداخت زكات خوددارى كرده اند.

اين مسأله خشم بسيارى از مسلمانان را برانگيخت و بسيارى دربارۀ جنگ عليه آن خاندان سخن گفتند و اين در حالى بود كه اساس همۀ اين مسائل بيش از يك سوء تفاهم نبود.

در اين ميان هيأتى كه از سوى آن خاندان اعزام شده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و اظهار داشت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هنگامى كه فرستاده اى به سوى ما روانه ساختى از اين خبر آگاه شديم و به استقبال او بيرون آمديم تا او را گرامى بداريم و زكاتى را كه پذيرفته ايم نيز در اختيار او قرار دهيم، ولى او برگشت و بر اساس آنچه به ما رسيده است اين گمان را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آورد كه ما براى كشتن او بيرون آمده ايم سوگند به خدا، ما هرگز براى چنين منظورى بيرون نيامده بوديم».

ظاهرا در اينجا سوء تعبير از وليد بوده و آن گروه نيز به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده بودند تا خود را از بيم جنگى كه سخن آن بر زبان برخى از مسلمانان جارى شده بود آسوده خاطر سازند. [رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اظهارات اين گروه را پذيرفت] چرا كه بايد كار يك مؤمن را به صورتى كه درست جلوه كند توجيه كرد.

گفته شده است در همين مورد بود كه آيۀ قرآن نازل شد و فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى خبرى برايتان آورد در آن تحقيق كنيد تا مبادا به سبب نادانى با مردمى درگير جنگ شويد و سپس بر آنچه كرده ايد پشيمان گرديد»(1).

ص: 712


1- - هجرات/ 6.

خداوند خود بدانچه در دلهاى مردم مى گذرد آگاه است.

ماجراى افك
اشاره

507 - يكى از ويژگيهاى عمدۀ غزوه بنى المصطلق آن است كه در پى بى آن رخدادهايى به وقوع پيوست كه احكامى در سياست جامعه و اصلاح دلها و معالجۀ روانهاى بيمار ره آورد آن بود.

در اين غزوه شاهد رفتار پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اسيران بنى المصطلق پس از از ميان بردن توان رزمى آن قبيله هستيم. در اينجا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به جاى كشتن مردان و به كنيزى گرفتن زنان و دريافت فديه در مقابل آزادى اسيران، بدون دريافت هيچ فديه اى آنان را آزاد كرد و اين كار او سنّتى براى ديگران شد.

او تنها در مواردى اسيران دشمن را به بردگى مى گرفت [يا مردان آنان را مى كشت] كه احتمال جنگى را در آينده ميان خود و كسانى كه از آنان اسير گرفته است مى داد، آنچنان كه در مورد يهوديان احتمال جنگى را كه آنان در طى آن مسلمانان را به اسارت و بردگى بگيرند مى داد و به همين دليل به نحوى كه احتمال مى داد آنان در آينده با مسلمانان رفتار كنند با آنان برخورد كرد، چرا كه در آن زمان هنوز جنگ ميان او و آن يهوديان برپا بود و توان رزمى آنان نابود نشده و قدرتى بودند كه از آن بيم مى رفت. اين در حالى است كه احتمال چنين جنگى از سوى بنى المصطلق وجود نداشت [و به همين سبب نيز چنان رفتارى در برابر آنان در پيش گرفته شد].

همچنين در جريان اين غزوه ماجراى فتنۀ خباثت آميزى از سوى منافقين در ميان مهاجرين و انصار كه پشتوانه هاى قدرت اسلام محسوب مى شوند برپا شد، ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حل اين فتنه پرداخت و با منافقان مدارا ورزيد تا آن كه ماهيّت آنان بر ديگران آشكار شود و خاندانشان آنان را طرد كنند و اين منافقان از سوى كسان و نزديكان خود مورد مؤاخذه قرار گيرند و از آن پس ديگر نفاق و فتنۀ

ص: 713

آنان در ميان مسلمانان هيچ تأثيرى نداشته باشد، چه در صورت برملا شدن ماهيّت منافقين ديگر كسى از مؤمنان فريب توطئۀ آنان را نمى خورد و گمراه نمى شود.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخت چگونه با واگذاردن منافقان - البتّه با حفظ هوشيارى و مراقبت در برابر آنان - بايد به حل اين مشكل پرداخت تا ريشه هاى آنان [كه چون علفهايى هرز عمرشان كوتاه است] خشك شود.

508 - در اين ميان رخدادى در طى اين غزوه به وقوع پيوست كه خودبخود يك گناه بزرگ بود و علاوه بر اين آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاندان او را نيز با خود همراه داشت و آثار خطيرى را در جامعه به بار مى آورد، چرا كه به اشاعۀ فحشاء در جامعه مى انجاميد و با به صحنه آمدن رذيلتها چهرۀ جامعه را آلوده مى ساخت و افزون بر اين نيز دربردارندۀ نوعى حمله عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و توهين به مقام شامخ صاحب رسالت بود، آن كه خداوند او را در آسمانها و زمين گرامى داشت و درباره اش فرمود: «براى شما در [شخصيّت] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) الگويى شايسته از كسانى بود كه به خدا و روز واپسين اميد دارند و فراوان ياد خدا كنند»(1).

اين ماجرا چيزى جز ماجراى افك نبود، جريانى كه منافقان و در رأس همه عبد الله بن ابى در خلق آن شركت داشتند، آنسان كه از عايشه روايت شده است، آن كه مسئوليت اساسى اين ماجرا را بر عهده داشت عبد الله بن ابى بود و البتّه در كنار آن از سوى برخى از مهاجرين و انصار نيز لغزشهايى در اين باره صورت گرفت و زبان كسانى از مسلمانان كه اخبار را بى اهميّت مى شمرند و بدون هيچ تحقيق و كنكاشى دربارۀ آن و بى هيچ تأمّلى در مورد محتوا و مفاهيم نهايى آن و بلكه از سر علاقه به حرف زدنهاى فاقد انديشه و تأمّل آن را مى پذيرند در اين ماجرا پيراسته نماند، هر چند پس از اين ماجرا همگان توجّه يافتند كه بايد در راه حفاظت جامعه از عناصر و عواملى كه شر و بدى را ترويج مى كنند و نيز در راه پرهيز از دنبال گمان رفتن و بالاخره براى حفظ كرامت و احترام ناموس مردم تلاش كرد. به دليل همين

ص: 714


1- - ممتحنه/ 6.

ره آورد نيز قرآن كريم ماجراى افك را خير ناميد و فرمود: «كسانى كه ماجراى افك را [به صحنه] آوردند گروهى اندك از شمايند و نبايد اين ماجرا را براى خود شرّ بپنداريد، بلكه آن براى شما خير است»(1).

خيرى كه در اين ماجرا خود را نشان داد در تبرئۀ خاندان نبوّت از اتّهامى [كه در ماجراى افك مطرح شد] بود و نيز در تطهير روح كسانى كه در اين ماجرا نقش ايفا كرده بودند - كه اين مهم با محكوم شدن آنان به تحمل هشتاد ضربه شلاّق صورت گرفت - و بالاخره در بيان اين حكم از سوى خداوند كه همين مجازات بازدارنده براى اين گروه بسنده است و گناه آنان مانع از اين نمى شود كه به آنان نيكى و خيرى روا داشته شود.

509 - اكنون ماجراى افك را آن گونه كه در كتب سيره و روايات صحيح آمده است مى آوريم:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام هر سفرى براى همراه بردن يكى از همسران خود قرعه مى زد و هر كه را قرعه به نام او اصابت مى كرد با خود به همراه مى برد. در سفر غزوۀ بنى المصطلق اين قرعه به نام عايشه اصابت كرد و وى به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون رفت. اما در جريان بازگشت براى قضاى حاجت از اردوگاه سپاه دور شد و بدين ترتيب از سپاه مسلمانان كه راه بازگشت را در پيش گرفته بود عقب افتاد.

خوب است ادامۀ ماجرا را از زبان خود عايشه بشنويم. او بر اساس روايتى كه با صحيحين موافقت دارد چنين مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سفر خود را به پايان رساند راه بازگشت را در پيش گرفت و چون به نزديك مدينه رسيد در منزلگاهى فرود آمد و پاره اى از شب را در آنجا ماند. سپس منادى به مردم اعلام حركت كرد و مردم نيز حركت كردند.

در اين ميان من براى كارى از منزلگاه بيرون رفته بودم، در حالى كه

ص: 715


1- - نور/ 11.

گردنبندى با خود همراه داشتم. چون از آن كار خود فراغت يافتم گردنبند از گردنم افتاد بى آن كه خود متوجّه اين مسأله شوم. ولى هنگامى كه به محل كاروان برگشتم آن را در گردن خود نيافتم و در حالى كه مردم حركت بازگشت خود را شروع كرده بودند به همان جايى كه رفته بودم بازگشتم و به جستجوى گردنبند خود پرداختم تا آن را يافتم.

از سوى ديگر كسانى كه محمل مرا آماده مى كردند در نبود من آمدند و محمل را كه قبلا از روى شتر بر زمين نهاده بودند ديگربار بر روى شتر نهادند در حالى كه گمان كرده بودند كه من همچون هميشه در محمل قرار دارم. آنان بى آن كه هيچ شك و ترديدى در مورد اين كه من در داخل محمل قرار دارم يا نه آن را بر روى شتر بستند و سپس مهار شتر را در دست گرفتند و به راه افتادند.

پس از حركت آنها من به محل كاروان برگشتم و ديدم كه هيچ كس در آنجا نيست و مردم همه رفته اند.

پس جامۀ خود را به خويش پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و گفتم وقتى كه همسفرانم متوجّه غيبت من شوند در پى من خواهند آمد.

به خداوند سوگند در همين حال كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه به منظور كارى بيرون رفته و او هم از كاروان عقب افتاده و حتّى شب را در اين منزلگاه نمانده بود از دور مرا ديد و به سوى من آمد و در كنارم ايستاد. او كه قبل از نزول آيۀ حجاب مرا ديده بود مرا شناخت و گفت: «انّا للّه و انا اليه راجعون اين همسر رسول خداست؟!». در حالى كه من خود را به جامه ام پيچيده بودم او گفت: «خداوند تو را بيامرزد چه شده است؟» اما من با او هيچ سخن نگفتم و پاسخ ندادم.

سپس او شترش را نزديك من آورد و خود دور شد و گفت: «سوار شو».

من سوار شدم و او مهار شتر را در دست گرفت و به راه افتاد و بسرعت حركت كرد تا خود را به مردم برساند.

به خداوند سوگند نتوانستيم خود را به مردم برسانيم و آنان نيز متوجّه فقدان من نشدند تا آن كه صبح شد و مردم بار سفر بر زمين نهادند. درست در

ص: 716

همين زمان بود كه چهرۀ آن مرد در حالى كه شتر مرا در پى مى كشيد براى آن مردم نمايان شد.

اينجا بود كه دست اندركاران ماجراى افك آنچه خواستند گفتند و آنگاه سپاه دوباره به راه افتاد و اين در حالى بود كه به خدا سوگند من از آن ماجرا هيچ خبر نيافتم.

سپس به مدينه وارد شديم و طولى نكشيد كه مريض شدم در حالى كه هنوز از آن ماجرا چيزى نمى دانستم. در اين ميان خبر مريضى من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به پدر و مادرم كه هيچ چيزى از اين ماجرا با من در ميان نمى گذاشتند رسيد و البته در همين زمان شاهد كم لطفى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به خود بودم. در حالى كه قبل از آن اگر از مريضى و غمى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت مى كردم مرا مورد محبت و مهربانى و لطف قرار مى داد، اين بار چنان نكرد و همين امر مرا ناخشنود ساخت. او اين بار چون به خانۀ من آمد تنها از مادرم كه در كنارم به پرستارى مشغول بود پرسيد: «اين چطور است؟» و ديگر هيچ بر اين نيفزود، آنسان كه من نگران شدم و چون بى مهرى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديدم به آن حضرت گفتم: «اگر اجازه مى داديد من به خانۀ مادرم مى رفتم و او پرستاريم مى كرد». او نيز فرمود:

«اشكالى ندارد».

پس به خانۀ مادرم رفتم، در حالى كه هنوز نيز از آن ماجرا هيچ نمى دانستم. آنجا ماندم تا اين كه پس از بيست و اندى شب از آن بيمارى كه داشتم ضعيف و ناتوان شدم. ما مردمى عرب بوديم و مبرزهايى را كه غير عربها در خانه هاى خود مى ساختند و مورد استفاده قرار مى دادند مورد استفاده قرار نمى داديم و از آن خوشمان نمى آمد و به بيابانهاى اطراف مدينه مى رفتيم. هر شب زنان براى قضاى حاجت خود بيرون مى رفتند و من نيز شبى به همين منظور بيرون رفتم، در حالى كه ام مسطح دختر ابو رهم بن مطلّب با من بود. در همين حال كه او با من راه مى رفت دامن لباسش با پايش بند شد و بر زمين افتاد. پس گفت: «اى مسطح خدا تو را بكشد». من گفتم: «چه سخن ناشايستى دربارۀ مردى از مهاجرين كه در بدر نيز حضور داشته است بر زبان آوردى؟» او گفت:

ص: 717

«اى دختر ابو بكر آيا خبر آن ماجرا به تو نرسيده است؟» گفتم: «چه خبرى؟» او نيز در پاسخ همه آن شايعاتى را كه وجود داشت به من اطّلاع داد». من ديگربار پرسيدم: «آيا واقعا چنين اخبارى منتشر شده و آنچه مى گويى راست است؟» او گفت: «آرى».

به خداوند سوگند او اين ماجرا را با من در ميان نهاد و ديگر نتوانستم براى قضاى حاجتم بروم و برگشتم. به خداوند سوگند از آن پس پيوسته مى گريستم تا جايى كه فكر كردم گريه جگرم را خواهد پوساند.

در اين هنگام به مادرم گفتم: «خداوند تو را بيامرزد: مردم آنچه گفتند گفتند و تو هيچ چيز از آن با من در ميان ننهادى!» او گفت: «دخترم! غصّه كم دار كه به خداوند سوگند كمند زنانى زيبا كه شوهرشان آنان را دوست داشته و همشويى نيز داشته باشند و آنگاه اين همشويها و ديگر مردم دربارۀ آنان سخن به ناروا نگويند».

پس از اين ماجرا در حالى كه من اطّلاع نداشتم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مردم به ايراد خطبه پرداخت و پس از حمد و سپاس خداوند گفت: «اى مردم برخى را چه شده است كه مرا با سخن گفتن در مورد خانواده ام آزار مى دهند و دربارۀ آنان سخنانى غير واقع بر زبان مى آورند و اين در حالى است كه من از آنان هيچ چيز جز خوبى نديده ام و نيز اين ماجرا را به مردى نسبت مى دهند كه از او نيز جز خوبى نديده ام و به هيچ يك از خانه هاى من مگر به همراه خودم نمى رود».

گناه اصلى اين ماجرا بر عهدۀ عبد الله ابن ابى و نيز تنى چند از خزرج بود و همچنين به گفته هاى مسطح و حمنه بنت حجش برمى گشت، بدين سبب كه خواهر او زينب همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و هيچ يك از زنان آن حضرت در موقعيّتى كه نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) داشتند به من نمى رسيد مگر همين زينب. در اين ميان از آنجا كه زينب مانعى دينى در پيش روى داشت و خداوند او را به همين دين دارى از ارتكاب گناه دور داشته بود جز خير و خوبى نگفت، ولى حمنه آنچه خواست دربارۀ اين ماجرا به شايعه دامن زد تا به سود خواهر خويش از موقعيّت من بكاهد و بدين وسيله دل خويش را نيز تسلّى بخشد.

ص: 718

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن خطبه را براى مردم ايراد فرمود اسيد بن حضير برخاست و گفت «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر آنان كه تو را آزرده اند از اوس باشند خود آنان را عهده دار مى شويم و اگر از برادران ما از خزرج باشند دربارۀ آنها فرمان خويش را به ما بده كه به خداوند سوگند كسانى كه اين كار را كرده اند سزاوار آن هستند كه آنان را گردن بزنى». در پى سخنان او سعد بن عباده برخاست. او كه پيش از اين مردى صالح و درستكار به نظر مى رسيد گفت: «به خدا سوگند، تو دروغ مى گويى و آنان را گردن نمى زنى. به خداوند سوگند اين سخن را بر زبان نياورده اى مگر آن كه مى دانى آن افراد از خاندان خزرج هستند و اگر كه آنان از خاندان خودت بودند هرگز چنين سخنى نمى گفتى». اسيد بن حضير در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند تو دروغ گفتى و تو منافقى و از منافقان دفاع مى كنى».

مردم در اين باره به بگومگو افتادند تا آنجا كه نزديك بود ميان اين دو خاندان يعنى اوس و خزرج جنگ و فتنه اى برپا شود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن [از منبر فرود آمده، به خانه] آمد و بر من وارد شد. پس على بن ابى طالب و اسامة بن زيد را خواست و با آنان در اين باره به مشورت پرداخت در پاسخ او اسامه زبان به ستايش گشود و سپس گفت:

«خانوادۀ تواند و ما از آنان جز نيكى نمى دانيم و اين ماجرا دروغ و باطل است. اما على (ع) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان فراوانند و تو مى توانى زنى ديگر به جاى او اختيار كنى. از آن كنيز بپرس كه راست ماجرا را به تو خواهد گفت».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بريره را خواست و در اين باره به پرسش از او پرداخت. در اين هنگام على (ع) برخاست و او را شديد مضروب(1) ساخت و به وى مى گفت: «راستش را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگوى» و او نيز مى گفت: «به خدا

ص: 719


1- - بيشتر روايات متعرض چنين چيزى نشده است كه على (ع) آن كنيز را زد و علاوه بر اين على (ع) نيز كسى نبود كه در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى را [آن هم يك كنيز و آن هم براى چنين مقصودى] بزند. به همين دليل نيز سهيلى كلمۀ ضرب را كه در برخى روايت آمده به معنى درشتى در گفتار دانسته است.

سوگند جز نيكى نمى دانم و نقصى در او به خاطر ندارم مگر آن كه گاه خمير درست مى كردم و سپس لحظه اى آن را به او مى سپاردم و او از آن غافل مى شد و گوسفند آن را مى خورد».

پس از اين ماجرا يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد، در حالى كه پدر و مادرم و نيز زنى از انصار با من بودند و هم من و هم آن زن انصارى مى گريستيم. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و آنگاه فرمود: «آنچه را مردم مى گويند خود شنيده اى، پس از خدا پروا كن و اگر كار بدى از قبيل آنچه مردم مى گويند مرتكب شده اى، به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبۀ بندگان خويش را مى پذيرد».

هنوز اين سخن را نگفته بود كه اشك از ديدگانم فرو باريد و آن قدر گريستم كه ديگر هيچ چيزى را احساس نمى كردم. در اين هنگام منتظر آن ماندم تا پدر و مادرم به آن حضرت پاسخى بدهند، اما آن دو هيچ سخن نگفتند.

به خداوند سوگند من خود را حقيرتر و كمتر از آن مى دانستم كه درباره ام آيه اى از قرآن نازل گردد كه تلاوت شود و در نمازها خوانده شود، اما اميد آن داشتم كه پيامبر در اين باره خوابى ببيند و خداوند كه خود بى گناهى مرا مى داند چيزى كه حاكى از برائت من باشد در خواب به آن حضرت نشان دهد. امّا اين كه آيه اى از قرآن درباره ام نازل شود - به خداوند سوگند - خود را از اين كمتر مى ديدم.

هنگامى كه ديدم پدر و مادرم سخنى نمى گويند به آنان گفتم: «آيا پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نمى دهيد؟». آنان نيز گفتند: «به خداوند سوگند نمى دانيم در پاسخ او چه بايد بگوييم».

به خداوند سوگند خاندانى را سراغ ندارم كه همانند آنچه در آن ايام بر خاندان ابو بكر گذشت بر آنان گذشته باشد.

به هر حال چون ديدم پدر و مادرم لال شده اند، گريستم و خود گفتم: «به خداوند سوگند، هرگز از آنچه تو مى گويى به درگاه خداوند توبه نخواهم كرد. به خداوند سوگند، مى دانم كه اگر به آنچه مردم مى گويند اقرار و اعتراف كنم - در حالى كه خداوند مى داند كه از چنين چيزى برى هستم - چيزى را خواهم گفت كه

ص: 720

واقعيّتى ندارد و اگر نيز آنچه را مى گويند انكار كنم، مرا باور نخواهيد كرد».

سپس خواستم نام يعقوب را بر زبان آورم و خود را به او تشبيه كنم كه اين نام به ذهنم نيامد و گفتم: «من همان سخنى را به شما مى گويم كه پدر يوسف گفت:

«صبرى نيكو [نشان خواهم داد] و بر آنچه مى گوييد به خداوند تكيه خواهم كرد و از او كمك خواهم خواست»(1).

به خداوند سوگند هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنجا را ترك نگفته بود كه حالت نزول وحى بر او عارض شد و خود را به جامه پيچيد و من نيز بالشى كه از پوست تهيّه شده بود، زير سر آن حضرت گذاشتم من چون اين حالت را ديدم - به خداوند سوگند - نه ترسيدم و نه از آن نگران شدم و بلكه دانستم كه من بى گناهم و خداوند [در آنچه وحى مى فرستد] بر من ستم نخواهد كرد. اما پدر و مادرم، به خداوند سوگند - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز در اين حالت بود كه گمان كردم آن دو از ترس اين كه وحى از جانب خداوند نازل شود و آنچه را مردم مى گويند تأييد كند جان ببازند.

سپس اين حالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايان يافت و نشست، در حالى كه دانه هاى درشت عرق بسان مرواريدى درشت در مقابل نور آفتاب - از چهرۀ آن حضرت فرو مى ريخت. آنگاه به پاك كردن عرق پرداخت و مى فرمود: «اى عايشه مژده ات باد كه خداوند [آيتى حاكى از] بى گناهى تو نازل كرده است». من در اين هنگام زبان به ستايش خداوند گشودم و گفتم: «الحمد للّه».

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان مردم رفت و براى آنان به ايراد خطبه پرداخت و آنچه را خداوند نازل كرده بود بر آنان تلاوت فرمود و سپس به شلاق زدن مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت و حمنه بنت حجش - كه از كسانى بودند كه به ترويج اين فحشاء پرداخته بودند - فرمان داد و آنان شلاّق خوردند»(2).

510 - ماجراى افك را با همۀ طول و تفصيل از زبان آن كه به چنين ماجرايى متهم شده است نقل كرديم. علت انتخاب اين روايت نيز آن بود كه اين روايت

ص: 721


1- - يوسف/ 18.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 163-161.

تقريبا مضامين موجود در همه رواياتى را كه در اين باره آمده است در بردارد و علاوه بر اين تصويرى از روحيّات عايشه در قبال اين ماجرا در زمانى كه او هنوز پيش از چهارده سال نداشت در اختيار ما قرار مى دهد.

در اين ماجرا عايشه همسر پاكترين موجود عالم هستى در سنينى نزديك به دوران كودكى مورد آزمايش قرار گرفت، نخست بدين طريق كه از كاروان عقب افتاد و در بيابان قفر تنها ماند و هيچ فرياد ترس بر نياورد و نگران نشد، بلكه كار خود را به خداوند واگذاشت و در حالى كه به فرمان او ايمان داشت، جامۀ خود را بر خويش پيچيد و در آرامش خوابيد و در انتظار تقدير خداوند نشست و از اين آگاه و مطمئن بود كه خداوند او را رها نخواهد كرد. در اين ميان مردى كامل كه به پاكدامنى مشهور و بنا به روايتى ديگر عنين بود و به زن رغبتى نداشت آمد و با ديدن او كلمۀ استرجاع بر زبان آورد، چرا كه اين مايه شگفتى بود كه در تاريكى شب و در چنان جايى ترسناك او را مشاهده كند. وى كلمۀ استرجاع بر زبان آورد و گفت:

«اين همسر رسول خداست؟!». آنگاه شتر را بر زمين نشاند و عايشه بى آن كه كسى كمك كند و در حالى كه محملش نبود - و پيش از آن بر بار شتر او به مدينه برده شده بود بدين گمان كه او نيز در داخل آن قرار دارد - بر شتر نشست.

سپس او در حالى با مدينه مواجه شد كه آن غوغا برپا شده بود و برخى نفاق خود را نشان داده بودند و عدّۀ زيادى نيز گمانهاى بد خويش را رها نمى كردند، در حالى كه چنين گمانهايى گناه بود، آنسان كه مى فرمايد «برخى از گمانها گناه است»(1).

آنان در پى گمان خود رفتند و شايعه پراكنى كردند بى آن كه به فرجام سخن خود، به تأثيرات اين گفته، به موضوع سخن، به كسى كه اين اتّهام عليه اوست و به موقعيّت والاى آن كه دامن اين شايعه او را نيز مى گيرد بينديشند. آنان بى آن كه به حقيقت ماجرا علم داشته باشند و بلكه تنها بر اساس يك سوء ظن و بر اساس تمايل

ص: 722


1- - حجرات/ 12.

به بر زبان آوردن سخنانى كه مايۀ فتنه است و سخنانى كه به نفع برخيها تمام مى شود اين ماجرا را تكرار كردند. چه زيبا و چه راست است سخن خداوند در توصيف كسانى كه به پندارهاى نادرست در جامعۀ انسانها دامن مى زنند و نيز در بيان آداب شايسته براى آنان و روشن كردن آنچه در مقابل اظهار سخنانى از سوى منافقان مغرض يا ساده دلان بى غرض بايستى بدان آراسته باشند؛ آنجا كه مى فرمايد: «آن زمان كه اين ماجرا را از طريق گفته هاى زبانى خود مى گرفتيد و به چيزى دهان مى گشوديد كه بدان آگاهى و علم نداشتيد و اين كار را سبك و بى اهميّت مى شمرديد در حالى كه نزد خداوند اين كار سنگين [و پرمسئوليت] است. چرا هنگامى كه آن [ماجرا] را شنيديد نگفتيد ما را آن حق نيست كه در اين باره سخن بگوييم، پروردگارا تو منزّه و پيراسته اى. اين تهمتى بزرگ است. خداوند شما را اندرز مى دهد كه دوباره هرگز به چنين كارى دامن نزنيد، اگر كه مؤمن هستيد»(1).

آرى، آنان اين ماجرا را از گفته ها و نه از ديده ها و مشاهدات خود و آن را از زبانهاى آكنده از ترديد و نه از منابع اطمينان آور يقينى گرفتند و به زبانهاى خود آن را در هر سو پخش كردند تا بدين وسيله مجالس خويش را گرم كنند و شب نشينيهاى آلوده و آميخته به فساد خود را رونق دهند، در حالى كه اين كار را يك كار عادى و دست كم مى شمردند، هر چند در نزد خداوند اين تهمتى بسيار بزرگ بود، اين در حالى است كه يك انسان مؤمن چنين شايعاتى را پخش نمى كند و گسترش نمى دهد، بلكه آن را رد مى كند و چنين پرگوييهايى را از خود دور مى سازد، چرا كه چنين چيزى به عنوان يك تهمت بزرگ شايستۀ يك مؤمن نيست.

اينجا در شرايطى كه آن سخن ناروا مطرح شده و مهاجر و انصار و مخلص و منافق - بى آن كه هيچ تحقيقى كنند يا از سخن ناروا او تهمت دورى جويند - آن را تكرار مى كردند، شاهد عظمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حسن ظنّ او به خانوادۀ خويش، قدرت ايمان پيامبر (صلی الله علیه و آله)، خويشتن دارى و صبر و بردبارى او هستيم و مشاهده

ص: 723


1- - نور/ 17-15.

مى كنيم كه از مردم به خود مردم گله مى كند و مى فرمايد: «برخى را چه شده است كه مرا با سخن گفتن در مورد خانواده ام آزار مى دهند و دربارۀ آنان سخنانى غير واقع بر زبان مى آورند و اين در حالى است كه من از آنان هيچ چيز جز خوبى نديده ام و نيز اين ماجرا را به مردمى نسبت مى دهند كه از او نيز جز خوبى نديده ام و به هيچ يك از خانه هاى من مگر به همراه خودم نمى رود».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى را كه به اين شايعه دامن مى زدند مورد سرزنش قرار داد، اين سرزنش تلويحا به كسانى نيز كه به شايعه پراكنان گوش داده بودند اشاره داشت و بدين ترتيب اين سخن از سر زبانها افتاد، چرا كه اينك كسى به نفى اين خبر و تكذيب آن پرداخته بود كه اين مسأله به او نيز ارتباط مى يافت و او كسى بود كه آن مردم خود او را مى شناختند و مى دانستند در پى خواسته هاى دل سخن نمى گويد.

اينگونه بود كه شعله هاى آتش اين فتنه فرو نشست. اما اكنون هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اساس اخلاق نبوّت اين ماجرا را خاتمه داده بود، اما هنوز بر اساس جنبه هاى انسانى شخصيّت خود نه اين خبر را تصديق و نه آن را تكذيب مى كرد و ترديدهايى در دلش وجود داشت، چه اين كه ترديد آن هنگام كه زمينه هايش - و لو به وسيلۀ يك گمان كه دليلى بر صدق آن به همراه نيست - فراهم گردد به سادگى به دل راه مى يابد.

در اينجا بازهم تعاليم والاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى آن كسانى كه به چنين چيزهايى مورد آزمايش قرار مى گيرند مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه آن حضرت به سوى خانوادۀ خود نمى شتابد تا آنان را مورد اتّهام و يا آزار قرار دهد يا كارهاى ديگرى از اين قبيل در مورد آنان مرتكب شود كه هر انسان ديگرى ممكن است در هنگام خشم و ترديد به همسر خويش بدان دست زند، بلكه آن حضرت با صبر و خويشتن دارى و با فرو خوردن خشم خويش و با آرامش كسى كه احتمال تبرئه همسرش را بيشتر از گناهكار بودن او مى داند با اين ماجرا روبرو مى شود.

ص: 724

امّا در اين ميان مسأله اى وجود داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست بر آن غلبه كند و آن اين كه آثار دردى كه در درون او نهفته است خود را نشان ندهد، هرچند آن حضرت زبان به لعن و نفرين و اظهار ناخشنودى خويش نگشود و بلكه حتّى در اين انديشه برنيامد كه اين رخداد را به رخ همسر بكشد تا زمانى كه تبرئه وى روشن شود و اين طوفان فرو نشيند و ابرى كه آسمان حقيقت را گرفته است از ميان برود و اين در حالى بود كه آن زن اينك از ماجرا خبر داشت، شايد نيز از آن بى اطّلاع و از آنچه بر زبان مردم جريان داشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اعلام دروغ بودن ماجرا آن را خاموش كرد غافل بود، ولى با همۀ اينها مى دانست كسانى كه اين شايعه را در مورد او پخش مى كنند گناهكار و مصداق اين فرمودۀ خداوند كه «كسانى كه زنان مؤمن و شوهردار را به زنا متّهم مى كنند در دنيا و آخرت مورد لعنت قرار دارند و عذابى بزرگ براى آنان خواهد بود»(1) و چه اتّهام زنايى بالاتر از آن كه به همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شود؟

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به منطق عقل و ايمان اين خبر را تأييد نمى كرد و به منطق بشرى در آن باره ترديد داشت، با خواصّ خود به مشورت و در پاسخ او برخى - آنچنان كه به عمر نسبت داده شده است - اين مسأله را شديدا تكذيب كرده، گفتند: «تو خود پاكى، خداوند جز زنى پاك براى تو برنمى گزيند». برخى نيز چون اسامة بن زيد زبان به ستايش گشوده سخنانى حاكى از اطمينان به عايشه بر زبان آوردند و برخى نيز چون على (ع) - آن قاضى درستكارى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد او فرمود: «آگاهترين شما به قضاوت على است» - با ارائه پاسخى قوى نه متّهم كردند و نه تكذيب، نه ستايش كردند و نه تهاجم، بلكه - به اصطلاح امروز - موضع بيطرف اتّخاذ كردند.

بى ترديد همين راه حل على (ع) نيز تنها راه از ميان رفتن همۀ ترديدها بود. آن حضرت فرمود: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان فراوانند و تو مى توانى به جاى اين زنى

ص: 725


1- - نور/ 23.

ديگر اختيار كنى». شكى نيست كه عايشه به عنوان يك زن از اين سخن على (ع) خشنود نشد، اما به هر حال - اين سخن هر اثرى نيز در دل عايشه بر جاى گذاشته باشد - حاكى از كمال بيطرفى على (ع) در اين مسأله است و همين نيز راه حل او را شايسته ترين راه حل براى پيروى از آنان مى سازد. او - آن داور احياگر حق - گفت:

«از آن كنيز بپرسيد كه راست ماجرا را خواهد گفت».

بدينسان تحقيق آغاز شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بريره را خواست و او نيز سخنانى اظهار داشت كه اطمينان را در دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاى داد و اندك اندك پرده هاى ترديد را كنار زد. او گفت: «به خدا سوگند، جز نيكى نمى دانم و نقصى در او به خاطر ندارم مگر آن كه گاه خمير درست مى كردم و سپس لحظه اى آن را به او مى سپاردم و او از آن غافل مى شد و گوسفند آن را مى خورد».

در اينجا قدرى اطمينان براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاصل شد، هر چند اين اطمينان هنوز كامل نبود، اين سخن بويژه از آنجا موجب اطمينان مى گشت كه در آن وضعى براى عايشه ذكر شده بود كه همان وصف مايۀ آن اتّهام شد، زيرا اگر غلبۀ و غفلت از آنچه در پيرامون او مى گذرد موجب آن شده بود تا گوسفند خميرى را كه به او سپرده شده است بخورد در اين ماجرا نيز چنين بى توجّهى و غفلتى سبب پيش آمدن زمينۀ ماجرا شد.

پيامبر پس از آن با ايمان خويش او را تبرئه كرد و با دليل اين برائت آرامش خاطر يافت به سراغ آن زن رفت و سخنى با او در ميان نهاد كه نشان مى دهد وى او را ترك نگفته و به او بى مهر نشده است. او فرمود: «اى عايشه، آنچه را مردم مى گويند خود شنيده اى، پس از خدا پروا كن و اگر كار بدى از قبيل آنچه مردم مى گويند مرتكب شده اى، به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبۀ بندگان خويش را مى پذيرد».

عايشه كه مى گريست با شنيدن اين سخن اشك خود را پاك كرد، زيرا وى از اين سخنان كه شنيد اميد خشنودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از مدّتى بى مهرى و اميد خشنودى بى قيد و شرط - و نه خشنودى مشروط - او را داشت و در آن آرزو بود كه پيامبر وى را از خود نراند و نفى نكند. او در انتظار ماند تا كسى از والدين او پاسخ

ص: 726

سخن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را كه از نفى مطلق اتّهام او و از اثبات كامل برائت و بى گناهى او حكايت نداشت بدهد، امّا آنان پاسخ ندادند و او اينك در حيرت و سرگردانى متّهمى بى گناه مانده بود كه اتّهامات از هر سو پيرامون او را گرفته بود و مى ديد كه اگر تكذيب كند باورش نخواهند كرد و اگر تأييد و اعتراف كند دروغ گفته است.

پس كار را به خدا واگذاشت، در حالى كه جز او اميدى نداشت و البته چنين نيز گمان نمى كرد كه آيه اى از قرآنى كه در نماز خوانده مى شود و هميشه تلاوت مى گردد در مورد بى گناهى او نازل شود، اما به هر حال اين آيات از سوى خداوند نازل شد: «كسانى كه ماجراى افك را [به صحنه] آوردند گروهى اندك از شمايند و نبايد اين ماجرا را براى خود شر بپندارند، بلكه آن براى شما خير است. براى هر يك از آنان [كه اين ماجرا را آفريدند] گناهكار خود خواهد بود و براى آن كه سهم عمده و بار مسئوليت آن را بر دوش كشيد عذابى بزرگ. چرا زمانى كه اين ماجرا را شنيديد مردان و زنان مؤمن گمان خويش به دل راه ندادند و نگفتند كه اين اتّهامى آشكار است؟. چرا بر آن ماجرا چهار شاهد نياوردند؟ پس چون شاهد نياورده اند همين گروه در نزد خداوند دروغگويان خواهند بود. اگر فضل خداوند بر شما و رحمت او در دنيا و آخرت نبود در آنچه بدان دامن زديد عذابى بزرگ به شما در مى رسيد. آن زمان كه اين ماجرا را از طريق گفته هاى زبانى خود مى گرفتيد و به چيزى دهان مى گشوديد كه بدان آگاهى و علم نداشتيد و اين كار را سبك و بى اهميّت مى شمرديد در حالى كه نزد خداوند اين كار سنگين [و پرمسؤوليّت] است چرا هنگامى كه آن ماجرا را شنيديد نگفتيد ما را آن حق نيست كه در اين باره سخن بگوييم، پروردگارا تو منزّه و پيراسته اى، اين تهمتى بزرگ است. خداوند شما را اندرز مى دهد كه دوباره هرگز به چنين كارى نگرويد اگر كه مؤمن هستيد.

خداوند براى شما آيات [حقيقت] را روشن مى سازد. و خداوند عليم و حكيم است. كسانى كه دوست دارند فحشا و زشتيها در ميان مؤمنان فاش شود و گسترش يابد براى آنان در دنيا و آخرت عذابى دردناك است و خداوند مى داند و شما

ص: 727

نمى دانيد. و اگر فضل و رحمت خداوند و اين كه او رحيم و رءوف است نبود [گمراه مى شديد]. اى كسانى كه ايمان آورده ايد در پى گامهاى شيطان مرويد كه او به زشتيها و منكرات فرا مى خواند و اگر فضل خداوند بر شما و رحمت او نبود هرگز هيچ يك از شما پاك نمى ماندند، ولى خداوند هركه را بخواهد پاك مى دارد و خداوند شنوا و داناست. و نبايد توانگران شما از اين كوتاهى ورزند كه به خويشاوندان، بينوايان و مهاجران در راه خدا ببخشند. بايد آنان مهربانى و گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد كه خداوند شما را بيامرزد و خداوند غفور و رحيم است كسانى كه زنان شوهردار مؤمن و بى خبر از ماجرا را به زنا متّهم مى كنند در دنيا و آخرت ملعونند و عذابى بزرگ براى آنان خواهد بود؛ آن روز كه زبان و دست و پاى آنان دربارۀ آنچه مى كردند عليه آنان گواهى دهد در آن روز خداوند جزاى شايستۀ ايشان را به آنان مى دهد و مى دانند كه خداوند حق آشكار است. زنان ناپاك براى مردان ناپاك، مردان ناپاك براى زنان ناپاك، زنان پاك براى مردان پاك و مردان پاك براى زنان پاك هستند و آنان همه از آنچه [آن دروغگويان] مى گويند مبرّايند و براى آنان مغفرت [خداوند] و روزى شايسته اى خواهد بود»(1).

511 - اين ماجراى افك [و تصوير در آيات قرآن] است و اكنون شايسته است در آنچه اين آيات از آن حكايت دارد بنگريم:

يك: بيشترين آسيبهاى جامعه از ناحيۀ مسائلى به آن وارد مى شود كه مردم آن را امورى ناچيز و بى اهميّت مى شمارند با آن كه در واقع ناچيز نيست، بلكه در پيشگاه خداوند گناهى بزرگ محسوب مى شود، همچنين از نظر آثارى كه به بار مى آورد نيز ناچيز نيست، چرا كه جامعه را از هم مى گسلد و فحشا را در جامعه مى گستراند و قبح رذيلتها را مى شكند و آنها را بى اهميّت نشان مى دهد و بدين ترتيب جوّى ناسالم و بلكه فاسد در جامعه شكل مى گيرد و اين در حالى است كه رذيلتها جز در دامن يك جوّ فاسد متولّد نمى شوند. به همين دليل است كه قرآن

ص: 728


1- - نور/ 26-11.

كريم بر مسأله وجوب امر به معروف و نهى از منكر تأكيد فراوان كرده تا بدين ترتيب جوّ افكار عمومى سالمى در جامعه به وجود آيد كه افراد را به فضيلتها تشويق كند و از رذيلتها بازدارد.

دو: شهادتى كه در مورد زنا باشد تنها به شرط اجتماع چهار شاهد پذيرفته مى شود و در غير اين صورت چنين اتّهامى دروغ شمرده مى شود و مدّعى حدّ قذف خواهد خورد، صرف نظر از اين كه از چه موقعيّت اجتماعى برخوردار باشد.

سه: آن كه ستم كند [و از مؤمنان باشد] لزوما مورد ستم نبايد قرار گيرد و در شرايطى كه مجازات كار خود را متحمّل شده است نبايد خير و نيكى از او دريغ داشته شود، آنسان كه ابو بكر به مسطح كه از نزديكان او بود نيكى و كمك مى كرد و چون در ماجراى افك شركت كرد وى اين كمك را از او قطع نمود. پس اين آيات نازل شد كه «و نبايد توانگران شما از اين كوتاهى ورزند كه به خويشاوندان، بينوايان و مهاجران در راه خدا ببخشند...»(1).

آيۀ فوق به دو نكتۀ دقيق ديگر نيز اشاره دارد:

الف: پرداخت زكات به گناهكار و نافرمان درست است، هر چند برخى از فقها آن را جايز ندانسته اند. علّت اين جواز نيز آن است كه ممكن است همين كمك آنان را از بسيارى از گناهان بازبدارد و دلهاى اين نافرمانان را به حقيقت نزديك سازد، چرا كه بى مهرى و طرد موجب پديد آمدن جرايم بيشتر مى شود و بخشش و عطا دلها را نرم مى سازد تا ديگر نگريزد و نيز چنين احساس كند كه زندگى در كنار جامعه و همراه با ديگران راحتى بيشترى را در بردارد.

ب: بخشش و عطا كردن در هنگام دورى دلهاى نافرمانان آنان را نزديك مى آورد و از دورتر شدنشان جلوگيرى مى كند و نيز صدقه دادن و مهرورزى با ديگران آتش گناه و معصيت [را كه در جامعه برافروخته شده است] خاموش مى سازد و غفران الهى را در پى مى آورد، آنسان كه مى فرمايد: «بايد با آنان

ص: 729


1- - همان/ 22.

مهربانى و گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد كه خداوند شما را بيامرزد؟»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «آن كه قطع رابطۀ ديگران را با كارى همانند آن پاسخ مى دهد صلۀ رحم نكرده، بلكه آن كسى صلۀ رحم مى كند كه در هنگام قطع رابطه از سوى آنان اين رابطه را برقرار نگه دارد.

چهار: اين آيات حاكى از آن است كه همۀ زنان پيامبر [تا آن زمان كه همسر او بوده اند] پاك بوده اند چرا كه زنان و مردان پاك براى همديگرند و اين سنت خداوند است كه تنها در مواردى خلاف آن مشاهده شده است: در مورد همسر فرعون كه قرآن از او به نيكى ياد كرده در حالى كه همسر بدترين مردم بود، در مورد همسر نوح و بالاخره در مورد همسر لوط كه اين دو تن به شوهران خود كه پيامبران الهى بودند خيانت روا داشتند. قرآن كريم دربارۀ همسر فرعون مى فرمايد: «خداوند به عنوان نمونه اى از كسانى كه ايمان آورده اند زن فرعون را مثل زد، هنگامى كه گفت:

«پروردگارا در نزد خود و در بهشت برايم خانه اى بساز و مرا از فرعون و كردار او نجات ده و از مردم ستمگر رهاييم بخش»(2). همچنين دربارۀ زن نوح و لوط در آيۀ قبل از اين آيه مى فرمايد: «خداوند به عنوان نمونه اى از كسانى كه كافر شده اند زن نوح و زن لوط را مثل زد، آن دو در خانۀ دو بندۀ صالح از بندگان ما بودند اما خيانت كردند و [اين نسبت خانوادگى] در مقابل خداوند هيچ سودى به حال آنان نبخشيد و گفته شد با كسانى كه به دوزخ وارد مى شوند به آن درآييد»(3).

كينۀ عايشه از على (ع)

512 - از سياق ماجراى افك - آن گونه كه عايشه آن را روايت كرده است - چنين برمى آيد كه وى آنسان كه از گفتۀ اسامه و ديگر كسانى كه او را ستايش كردند

ص: 730


1- - همان.
2- - تحريم/ 11.
3- - تحريم/ 10.

از فرمودۀ على (ع) خشنود نشد، چرا كه كلام على (ع) دربردارندۀ چيزى كه خشنود كنندۀ او باشد نبود، بلكه راه حلّى را براى خاتمه دادن به اين ماجرا و نيز براى آن كه بيش از اين انديشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين مسألۀ جنبى مشغول نباشد دربرداشت.

روشن است كه اين سخن على (ع) براى عايشه خشنودكننده نبود، چرا كه او بسان ديگران به بى گناهى وى شهادت نداده بود. شايد نيز عايشه بر اين عقيده بود كه على (ع) از ديگر صحابه به بى گناهى او آگاهتر است و از آنجا كه از بستگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) است شهادت او از گواهى ديگران مؤثرتر و قويتر خواهد بود [و به همين سبب نيز از آن حضرت انتظار گواهى دادن بر بى گناهى خود را داشت].

على (ع) علاوه بر اين كه به بى گناهى او گواهى نداد سخنى بر زبان آورد كه قاعدة زنى چون عايشه نمى توانست از آن خشنود شود، چرا كه فرمود: «زنان ديگر فراوانند و تو مى توانى به جاى او زنى ديگر اختيار كنى».

البته هر چند سخن على (ع) عايشه را خشنود نكرد، امّا راهى بود براى وادار ساختن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به تحقيق، تحقيقى كه اطمينان ابتدايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سپس تبرئۀ عايشه از سوى آن حضرت و آنگاه تبرئه او از جانب خداوند را در پى داشت.

مورّخان در مورد آنچه ميان على (ع) و عايشه در اين ماجرا به وجود آمده داد سخن در داده و تا آنجا پيش رفته اند كه همين جريان را علّت اصلى شورش عايشه عليه على (ع) در جنگ جمل دانسته اند.

امّا نگارنده مى گويد هر چند در اين ترديدى نيست كه گفتۀ على (ع) عايشه را خشنود نساخت، اما به گمان نگارنده او را به كينه نيز وانداشت(1)، گرچه او را به

ص: 731


1- - البته جاى اين پرسش است كه كدام عقل مى پذيرد كسى عليه كسى بر شتر جنگ نشيند و كينه او را در دل نداشته باشد، بويژه آن كه مردى كه عليه او مى جنگد امام مسلمين وظيفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مورد اتّفاق هر فريقى باشد و در مخالفت با او خشم خداوند و ناخشنودى او نهفته باشد؟ آرى اگر جنگى عقيدتى ميان مسلمان و كافرى در بين باشد، مى توان گفت مسلمان كينه اى شخصى عليه كافر در دل ندارد. اما در جنگ با خليفۀ مسلمين كه قطعا نمى توان انگيزه اى خدايى براى محارب يافت، قطعا بايد به سراغ انگيزه هاى شيطانى رفت كه كمترين آن، كينه هاى ديرينۀ شخصى است. م.

مخالفت با او كشاند! دليل آن كه عايشه كينۀ على (ع) را به دل نگرفت نيز آن است كه چون خبر وفات على (ع) به عايشه رسيد، وى نزد قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و گفت: «اى پيامبر نزد تو آمده ام تا خبر مرگ دوست داشتنى ترين صحابه ات را براى تو بياورم. آمده ام خبر مرگ صفىّ برگزيده ات و حبيب مرتضى على بن ابى طالب را به تو بدهم».

حدّ قذف

513 - به گمان نگارنده حدّ قذف به همين مناسبت و در زمانى كه ماجراى افك و اين تهمت پخش شده بود تشريع شده است، چرا كه آيا حدّ قذف، حدّ زنا و ماجراى افك همه با هم وحدت سياق دارد و در اين آيات در ابتدا چنين ذكر شده كه شرط اجراى حدّ زنا بر زناكار اجتماع چهار شاهد عليه اوست و در صورتى كه چهار شاهد وجود نداشته باشد كسى كه چنين اتّهامى را مدّعى شده است به عنوان سزاى دروغ خود شلاّق خواهد خورد. [اين را حدّ قذف گويند كه] در اين آيات بيان شده است: «كسانى كه زنان شوهردار را به زنا متّهم مى كنند و سپس چهار شاهد نمى آوردند آنان را هشتاد ضربت شلاّق بزنيد و هرگز شهادتى از آنان قبول نكنيد و آنان فاسقند مگر آن كسانى كه پس از آن توبه كنند و كار نيك به جاى آورند كه خداوند غفور و رحيم است»(1).

در اين آيه سه مجازات براى كسى كه تهمت زنا به ديگران زده بيان شده است: يك كيفر جسمى و دو كيفر معنوى. كيفر جسمى كه همان كيفر اصلى است هشتاد ضربت شلاّق مى باشد و دو كيفر معنوى نيز كه حالت تبعى دارند از اين قرار است:

الف: اوّلين كيفر آن است كه هرگز شهادتى از آنان [در محضر قضاوت] پذيرفته نشود، چرا كه آنان در جايى كه بايد خويشتن دارى مى كردند دروغ گفتند و

ص: 732


1- - نور/ 4.

علاوه بر اين خداوند آنان را دروغگو خوانده و حتّى در اين مورد حصر نيز آورده است زيرا مى فرمايد: «أُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ» ، «آنان فاسقند»(1). اينك جاى اين پرسش است كه چگونه مى توان گواهى كسانى را پذيرفت كه خداوند تنها وصف آنان را دروغگو بودن دانسته و به همين دليل منع پذيرش گواهى آنان هميشگى است.

ب: دوّمين كيفر تبعى آنان اين است كه فاسق خوانده شده اند و اين وصف تا زمانى كه توبه نكرده اند براى آنان ادامه دارد [اما در صورت توبه ديگر فاسق خوانده نخواهند شد] چرا كه صورت تحقّق توبه از وصف فسق براى آنان استثنا شده است و كسى كه توبۀ واقعى كند ديگر فاسق خوانده نمى شود بلكه حتى چنين كسى را گناهكار هم نمى توان ناميد زيرا توبه گناه را پاك مى كند و مى شويد، آنسان كه فرمود: «من مى آمرزم آن كسى را كه توبه كرد، ايمان آورد، كار شايسته انجام داد و سپس راه يافت»(2).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى همين ماجراى افك حدّ قذف را بر سه نفر يعنى مسطح، حسان بن ثابت و حمنه بنت حجش - خواهر زينب همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هر چند همشوى عايشه و در منزلت در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همسان او بود اما به ماجراى افك دامن نيالود - اجرا كرد.

514 - در اينجا ممكن است دو سؤال مطرح شود:

يك: با آن كه كسانى غير از سه فرد نامبرده از ماجراى افك سخن گفتند و آن را بر زبان آوردند، چرا تنها اين سه تن حدّ خوردند و در مورد ديگران حد اجرا نشد؟.

پاسخ اين پرسش آن است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين فرمود كه آن سه تن به چنين اتّهامى تصريح كرده اند و ظاهرا دلايلى يا دليلى بر اين كه آنان چنان

ص: 733


1- - همان.
2- - طه/ 82.

تهمتى را وارد ساخته اند اقامه شده و در مورد ديگران چنين دليلى اقامه نشده است.

دو: با آن كه عايشه مى گويد گناه بزرگ و مسئوليت اصلى اين ماجرا با عبد الله بن ابى بود چرا بر او حدّ قذف اجرا نشد؟

پاسخ اين پرسش نيز آن است كه بى شك او چنين نقشى را بر عهده داشت، اما وى از طريق دادن راهنماييهايى كه طرح چنين اتّهامى را از سوى ديگران آسانتر مى ساخت، بى آن كه خود به چنان اتّهامى تصريح كند به ايفاى نقش پرداخت. او در لابلاى گفته هاى خود به صورت ضمنى و تلويحى به اين ماجرا اشاره مى كرد و ديگران را وادار مى ساخت تا صريحا در اين باره سخن گويند. وى تنها در محفل خصوصى و جمع دوستان خود كه اذهان عامّه را با اشارات خود به اين مسأله توجه مى دادند بدين امر تصريح مى كرد و آنان نيز بى آن كه چيزى را آشكار سازند و بروز دهند و يا در اين باره تصريحى داشته باشند ديگران را به اين كار وامى داشتند و آنان را به سخن گفتن رهنمون مى شدند و اين نيز ويژگى هميشگى منافقين است كه كار خود را پنهان مى دارند و بظاهر از آن سخن نمى گويند و بدين ترتيب در مورد ديگران شرايط اقامۀ حدّ فراهم مى آيد و در مورد خود آنان چنين شرايطى فراهم نمى شود، ولى به هر حال خداوند به حقيقت امر آگاهتر است.

لازم به توضيح است كه حدّ قذف خواه در موردى كه مردى را به زنا متّهم كنند و خواه در موردى كه چنين اتّهامى را به زنى وارد آورند لازم الاجرا است.

حدّ لعان

515 - آيات لعان قبل از بحث از ماجراى افك و پس از آيات حدّ قذف آمده است.

حدّ قذف هنگامى جارى مى شود كه زنى مردى را يا مردى زنى را به زنا متهم

ص: 734

كند و آنگاه چهار شاهد بر آن نياورد و ميان اين دو متّهم و مدّعى رابطۀ زناشويى نباشد يعنى همسر يكديگر نباشند. اما لعان در هنگامى است كه مردى چنين اتهامى را به همسر خود وارد آورد.

حكم لعان نيز آن است كه مردى كه اين اتّهام را وارد آورده است چهار بار سوگند ياد مى كند كه او در آنچه - اعم از نفى ولد يا نسبت زنا - به همسر خويش نسبت مى دهد راستگوست و سوگند پنجمى نيز ياد مى كند كه اگر دروغ بگويد لعنت خداوند بر او باشد. بنابراين صيغۀ اين سوگند داراى دو نوع عبارت مثبت و منفى است:

عبارت مثبت در سوگند بر وقوع نسبتى كه وى به همسر مى دهد و عبارت منفى در سوگند بر استحقاق لعنت خداوند در صورتى كه دروغ بگويد.

آيه اى كه در آن حكم لعان آمده چنين است: «كسانى كه همسران خود را به زنا متّهم مى كنند و گواهانى بر اين مدّعا جز خود ندارند بايد يكى از آنان چهار گواهى و سوگند به نام خدا ياد كند كه او از راستگويان است و سوگند پنجم آن كه اگر از دروغگويان باشد لعنت خداوند بر او باد. [نيز براى زن] اين كه چهار بار به خداوند سوگند ياد كند كه مرد از دروغگويان است و سوگند پنجم آن كه اگر آن مرد از راستگويان باشد خشم خداوند بر زن باد شكنجۀ شلاق را از او دور مى سازد»(1).

گفتنى است اجراى احكام لعان تنها در صورتى لازم مى شود كه همسرى ميان زن و مرد يا واقعا و يا حكما به اين كه زن در عدّۀ طلاق رجعى باشد برقرار باشد.

همچنين در اين آيات تنها در مورد مردان يادآور شده است كه اين اتّهام زمانى موجب لعان مى شود كه چهار شاهد نداشته باشد و اين بدان سبب است كه عادة براى مرد امكان ندارد چهار مرد را حاضر كند كه زناى همسر او با ديگران را ديده باشند و علاوه بر اين خشمى كه مرد به سبب اين گمان يا ادّعا و يا حتى مشاهدۀ خود دارد بايد فرونشانده شود، هر چند با ابراز سخنى در حضور حاكم شرع و اقامۀ لعان باشد.

ص: 735


1- - نور/ 10-6.

از نظر اكثريّت فقها پس از اجراى لعان زن و مرد از همديگر جدا مى شوند، براى هميشه بر همديگر حرام خواهند شد، اما ابو حنيفه اين را مجاز دانسته است كه مرد در صورت تكذيب ادّعاى خود و برگشتن از آن مى تواند با عقد جديد و با قرار دادن مهر مجدّد با آن زن ازدواج كند.

برخى در عصر حاضر به طرح اين سؤال پرداخته اند كه در صورتى كه زنى شوهر خود را به زنا متّهم كند و چهار شاهد نداشته باشد آيا مى تواند با اجراى لعان موجب وجوب بر شوهر خود شود؟

پاسخ اين پرسش آن است كه لعان به نصّ قرآن كريم تنها در موردى ثابت شده است كه مرد چنين اتّهامى را به زن خود وارد كرده باشد كه در اين صورت [در حال فقدان شاهد] پنج سوگند با عبارت مثبت در مورد راستگو بودن خود و اثبات مدّعاى خود و يك سوگند با عبارت منفى در مورد استحقاق لعنت الهى بر خود در صورت دروغگو بودن ياد مى كند، اما بر خلاف آن زن چهار سوگند دالّ بر نفى ادعاى همسر و تنها يك سوگند در اثبات راستگو نبودن شوهر خود و استحقاق عذاب بر خويش در صورت راست گفتن او ياد مى كند.

اين در حالى است كه حدود فقط با نص ثابت مى شود و در صورت وجود شبهه حدّ برداشته مى شود، آنسان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «تا مى توانيد با پيش آمدن شبهه ها حدود را [از صحنۀ اجرا شدن] دور كنيد».

علاوه بر اين اثبات حدّ لعان در مورد مرد با قياس هم ممكن نيست، چرا كه در اينجا «علّت قياس» به يك نحو در «مقيس» و «مقيس عليه» وجود ندارد، چه، زن براى مرد ظرف نسل است و بنابراين اين حق اوست در صورتى كه فرزندى كه زن او به دنيا آورده از غير او باشد آن را از خود نفى كند و علاوه بر اين زناى زن از نظر ضررها و خطراتى كه بر سلسلۀ نسب به وجود مى آورد بيشتر از خطراتى است كه در اين مورد از زناى مرد ناشى خواهد شد. بنابراين زن و مرد در علّت حكم يعنى تبديل حدّ قذف به لعان با يكديگر اشتراك ندارند. گذشته از اين زن در خانۀ مرد

ص: 736

است و بنابراين ادّعاى مرد مبنى بر زناى همسرش ممكن است در حالتى باشد كه كسى ديگر در خانۀ او نبوده تا در اين باره اكنون به نفع او شهادت دهد، در حالى كه در مورد مرد در بيشتر مواقع اگر دست به زنايى بزند آن را در خارج از خانه انجام مى دهد و بنابراين آگاهى يافتن زن از آن يا ممكن است بدون هيچ گونه بيّنه اى بوده و تنها از حدس و تخمين ناشى شده باشد، يا ممكن است مستند به اخبار مردم باشد بى آن كه از افراد مشخّص نقل شود - كه در اكثر موارد چنين است - و يا ممكن است مستند به اخبار افراد خاص و معيّنى باشد كه تنها در اين صورت اتهام به زنا مطرح خواهد شد و [در صورت عدم اقامه شهادت چهار شاهد] حدّ قذف و آثار و تبعات جسمى و معنوى آن جارى خواهد گرديد [و بنابراين جايى براى اجراى حكم لعان از طرف زن نيست].

حدّ زنا

516 - اگر به آيات حدّ زنا، حدّ قذف و ماجراى افك نگاهى بيفكنيم آنان را پى درپى خواهيم يافت و همين توالى براى دلالت بر اين مطلب بسنده خواهد كرد كه اين آيات [از آيۀ اوّل سورۀ نور تا آيۀ بيست و ششم همين سوره] در يك زمان يا زمانهاى نزديك به هم و به يك مناسبت نازل شده است.

در اينجا مناسب است به اين اشاره كنيم كه آياتى كه در آن به مجازات زنا پرداخته شده دو دسته است و هر يك از آنها ديگرى را تفسير و تبيين مى كند.

الف: اين دو آيه كه مى فرمايد: «كسانى از زنان شما كه به فحشاء دامن مى آلايند چهار شاهد از ميان خود عليه آنان بياوريد. اگر آنان گواهى دادند، اين زنان را در خانه زندانى كنيد تا مرگ آنان فرا رسد يا خداوند راهى براى خلاصى ايشان قرار دهد. و نيز دو طرف زنا را مورد آزار قرار دهيد. پس اگر توبه كردند و نيكوكار شدند، از آنان دست برداريد كه خداوند توبه پذير و مهربان است»(1).

ص: 737


1- - نساء/ 15.

اين دو آيه حاكى از آن است كه در مورد زنا نوعى مجازات خاصّ زن و مجازاتى ديگر براى هر دو طرف اعم از زن و مرد وجود دارد. مجازات ويژۀ زن همان است كه وى را در خانه زندانى كنند تا زمانى كه بميرد يا خداوند راهى براى او قرار دهد. مجازات عمومى زن و مرد يك «آزار» است. البتّه در اين ميان رواياتى وجود دارد حاكى از مجازاتى اختصاصى براى مرد در مقابل مجازات اختصاصى زن و آن نيز عبارت است از يك سال تبعيد از شهرى كه در آن زندگى مى كرده است كه اين در مقابل مجازات زندانى شدن زن در خانه به مدّت يك سال قرار دارد.

مراد از «آزارى» كه در آيات فوق از آن سخن به ميان آمده در سورۀ نور بيان شده است و نه آن گونه كه در آثار بسيارى از نويسندگان به چشم مى خورد آيات سورۀ نور آيات پيشگفته را نسخ كرده است، چرا كه نسخ تنها در مواردى مقرّر مى گردد كه جمع ميان دو نصّ [دو آيه] متعارض ممكن نباشد و اين در حالى است كه در اينجا جمع امكان دارد و همين نيز لازم و بر هر چيزى مقدّم است زيرا هر يك از اين دو گروه آيات گروه ديگر را تبيين و تفسير مى كند.

ب: آيات سورۀ نور كه مى فرمايد: «مرد زناكار و زن زناكار هر يك از اين دو را صد ضربت شلاّق بزنيد و در مورد دين خدا بر آنان دچار دلسوزى نشويد. اگر كه به خدا و روز واپسين ايمان داريد. نيز بايد اين مجازات آنان را گروهى از مؤمنان ببينند. مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند و زن زناكار نيز جز مردى زناكار يا مشرك با او ازدواج نمى كند و چنين ازدواجى بر مؤمنان حرام است»(1).

در اينجا تذكّر دو نكته را لازم مى دانيم:

يك: ما با جزم و اطمينان نمى گوييم كه آياتى كه دربارۀ حدود زنا، قذف و لعان وجود دارد همه در پى غزوۀ بنى المصطلق يا در اثناى آن و يا در جريان ماجراى افك نازل شده است، بلكه آنچه گمان بيشتر ما بدان است اين است كه آيات حدّ قذف و زنا مدّتى - كوتاه يا دراز - قبل از اين غزوه نازل شده و به همين دليل نيز

ص: 738


1- - نور/ 3.

حدّ قذف بر كسانى كه به آن شايعه تصريح كردند جارى شد. بنابراين نبايد گفته شود مجازاتى در مورد اين افراد جارى شده كه در هنگام ارتكاب جرم از سوى آنان هنوز چنين مجازاتى براى آن جرم وجود نداشته و اين در حالى است كه مجازاتها هميشه در مورد جرايمى است كه پس از جهل آن مجازات صورت گرفته و نه در مورد حوادثى كه قبل از آن به وقوع پيوسته است، آنچنان كه حقوقدانان حقوق وضعى بر اين عقيده اند، هر چند جاى بحث و تدقيق بيشتر در اين نظريّه وجود دارد.

دو: در اسلام مرتبه و نحوۀ مجازات با موقعيّت كسى كه مرتكب جرم مى شود هماهنگى و همبستگى كامل دارد و هرچه مجرم مقام اجتماعى بالاترى داشته باشد جرم او نيز سنگينتر و مجازات او سنگينتر است و برعكس هرچه كم اهميّت تر باشد جرم كوچكتر و مجازات سبكتر است، چرا كه پى آمد اجراى حدّ هر يك از اين جرائم نوعى خوارى است و بر افراد كم منزلت تر از آنجا كه خود را كم و زبون مى بينند دامن زدن به چنين چيزى چندان سنگين نيست و لذا مجازات آن نيز نبايد چندان سنگين باشد و برعكس خود را آلودن، به كارى كه موجب خوارى مى باشد از افرادى كه داراى منزلت و موقعيت بالاترى هستند كارى گران و سنگين مى باشد و مجازاتى سنگينتر مى طلبد.

به همين دليل است كه در اسلام مجازات برده نصف مجازات جرم يك انسان آزاد قرار داده شده است، آنسان كه در مورد كنيزان مى فرمايد: «در صورتى كه شوهر داشته باشند چنانچه كار فحشايى انجام دهند نصف مجازات زنان حرّ شوهردار را خواهند داشت»(1). بنابراين از آنجا كه حدّ زناى زن مرصد شلاّق است، حدّ زناى كنيز پنجاه تازيانه خواهد بود.

اين مسأله در ساير حدود نيز وجود دارد و هيچ فرقى ميان حدّى با حدّ ديگر نيست. البتّه اين قاعده تنها در مورد مجازاتهايى است كه قابل نصف شدن هست.

فقها بر اين اجماع دارند كه حتّى پس از نصف شدن مجازات نيز در همان

ص: 739


1- - نساء/ 25.

نصف باقيمانده در مورد بردگان بايد با تخفيف برخورد كرد و بنابراين ضربات تازيانه اى كه بر يك برده زده مى شود خفيفتر از ضرباتى است كه بر يك انسان حرّ زده خواهد شد.

ص: 740

جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران/ محمد ابوزهره؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-391-839000ریال(دوره) ؛ 964-444-392-6(ج.1) ؛ 964-444-393-4(ج.2) ؛ 964-444-394-2(ج.3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج. 1،2،3 (چاپ سوم: 1380): 7000 ریال (دوره)

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص)، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری، حسین، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9/الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

فصل بيست و ششم حديبيّه؛ دورنماى پيروزى نهايى

مقدمۀ حركت

517 - اسلام در سراسر جزيرة العرب گسترش يافت، گروه فراوانى به آن گرويدند و بسيارى نيز از آن آگاهى يافتند. گروهى از اعراب مؤمن شدند، گروهى تنها به نام اسلام بسنده كردند و ظاهرا اعلام مسلمانى كردند هر چند كه به آن ايمان نياوردند و بالاخره گروهى همچنان به شرك خود باقى ماندند. اما قدرتى كه مسلمانان بدان دست يافته بودند و هيبتى كه براى آنان به وجود آمده بود آنان را كه به شرك خود باقى مانده بودند وادار مى ساخت به آيين يگانه پرستى و رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) بعنوان يك پديدۀ داراى موقعيّت و منزلت بنگرند كه شايستۀ آن است در آن انديشه و تأمل كنند نه آن كه بى هيچ تفكر و تأمّلى در همان وهلۀ نخست به رد و انكار آن بپردازند. به عبارتى ديگر اكنون ترديدهايى در مورد بت پرستى و مشروعيّت آن به دلهاى آنان راه يافته و اين در حالى بود كه پيش از اين على رغم بت پرستى با خدا و نام و صفات او آشنايى داشتند و بدين ترتيب ترديد آنها در مشروعيّت بتهايشان پاى نهادن به راهى بود كه سرانجام آنان را به ايمان و به دين فطرت مى رساند.

ص: 11

اين گونه بود كه دعوت اسلامى همه جا را فراگرفت و ديگر هيچ كس از اعراب و همكيشان آنان انديشه تهاجم به مدينه را به دل راه نمى داد و مدينه در پرتو عنايت خداوند محفوظ و در پناه قدرت او بود.

اينك چون محمد از ناحيۀ تهاجم اعراب آسوده خاطر شده يا از اين ايمنى يافته بود كه آنان با دشمنان او همپيمان شوند هنگام آن فرا رسيده بود كه آهنگ قريش - يعنى پرچمداران دشمنى با او - كند، البته نه بدان مقصود كه با آنان بجنگد، چرا كه در سريه ها و غزواتى كه تا كنون گذشت ديديم كه او جز براى دفاع وارد جنگ نمى شد؛ اما قريش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنى مى ورزيدند و ادارۀ مكّۀ معظّمه در اختيار ايشان بود پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست كارى كند تا آنان از دشمنى خويش دست بردارند و راه را بر روى دعوت اسلامى به آن شهر بگشايند و به مسلمانان براى برگزارى آيين حج كه يكى از احكام عبادى اسلام است اجازه دهند. علاوه بر اين او اكنون مى خواست به مسألۀ يهوديانى بپردازد كه در خيبر گرد هم آمده و همانان بودند كه انتقام كشتگان خويش را در دل داشته و بدين گمان كه مدينه شهر و موطن اصلى آنهاست آهنگ حمله عليه آن را داشتند.

بنابراين ضرورت داشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از نزديك با اوضاع و احوال قريش آشنا شود و ببيند آيا آنان اجازه مى دهند به اداى آيين حج - اين آيين بر جاى مانده از ابراهيم در سرزمين عرب - بپردازد يا آن كه همانند گذشته سد راه او مى شوند. لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين قصد خويش را با عمل نيز همراه كند. به همين دليل روانۀ حج شد و در اين سفر ماجراى صلح حديبيّه پيش آمد كه خداوند آن را فتح المبين ناميد، چرا كه همۀ موانعى را كه ميان پيامبر و قريش فاصله افكنده بود در اين سفر از ميان رفت، طى آن امين حبيبى كه در كودكى و جوانى او با وى آشنايى داشتند با آنان از نزديك ديدار و گفتگو كرد و بسيارى از پرده هايى كه به سبب جنگ و اختلاف و كينه ميان آنان با او قرار گرفته بود فرو افتاد.

ص: 12

غزوۀ حديبيه

518 - آن گونه كه همه روايات بر اين اتّفاق دارد، در ماه ذى القعده سال ششم هجرت كه از ماههاى حج است رسول خدا عزم حج كرد، در حالى كه به روايتى هفتصد نفر و به روايتى ديگر - كه از جابر بن عبد الله نقل شده - هزار و چهار صد نفر از اصحاب او را همراهى مى كردند. از ميان اين دو روايت كه روايت نخست از ابن اسحاق و روايت دوّم به نقل از بخارى و برخى ديگر است، روايت دوّم يعنى هزار و چهارصد نفر روايتى معقول به نظر مى رسد، چرا كه بنا بر روايات سپاه او در اين غزوه براى قريش سپاهى وحشت برانگيز بود و اين در حالى است كه سپاهى كمتر از هزار نفر نمى توانست وحشت آنان را برانگيزد.

رسول خدا نه به قصد جنگ بلكه به قصد حج كامل از مدينه بيرون رفت، اما هنوز به عسفان نرسيده بود كه با بشر بن سفيان كعبى ملاقات كرد. ظاهرا در اين زمان قريش كه نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان هشيار و مراقب بودند از اين حركت اطّلاع كامل داشته و يا گمانهايى مبنى بر آن به دست آورده بودند. لذا بشر بن سفيان به رسول خدا گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينك قريش از بيرون آمدن تو از مدينه اطّلاع يافته و براى رويارويى با تو بيرون آمده اند در حالى كه پوست ببر بر تن كرده و شتران تازه زا را با بچّه هايشان به همراه آورده و در ذى طوى اردو زده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو وارد مكّه شوى و اينك اين خالد بن وليد است كه در رأس سواران قريش تا كراع الغميم پيش آمده است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) - آن مهربان و آن دلسوز قوم خود و آن كه هر چند آنان با او جنگيده بودند، اما هنوز اميد اسلام آوردن آنان را داشت - در پاسخ او فرمود:

«واى بر قريش كه جنگ همۀ توان آنان را گرفته است: آنان چه ضرر مى كردند اگر كه كار مرا به ديگر اعراب وامى گذاشتند تا اگر آنها بر من چيره شدند ايشان به همان چيزى برسند كه در آرزويش بوده اند و اگر خداوند مرا بر آنان چيره سازد به اسلام درآيند بى آن كه هيچ آسيب و ضررى به ايشان رسيده باشد و اگر نيز ديگر اعراب

ص: 13

دست به هيچ كارى نزنند خود آنها در حالى كه توانى بر ايشان مانده است عليه من وارد جنگ شوند؟ پس قريش در چه گمانند؟ به خداوند سوگند پيوسته در راه آنچه خداوند مرا بدان مبعوث ساخته جهاد خواهم كرد تا آن كه خداوند آن را پيروز كند يا اين سخن به تاريخ سپرده شود».

در اين مرحله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاقه اى نداشت با جنگجويان قريش مواجه شود تا شمشير بر انديشه و فكر پيشى نگيرد، چرا كه او قصد حج داشت نه قصد آن كه قريش را به پذيرش چيزى ناگزير سازد، بلكه او ارادۀ آن داشت تا آنان با اختيار خود به او اجازۀ حج دهند يا اقدامى ديگر كنند و اين بدان سبب بود كه انتخاب و اختيار طرف را به حقيقت نزديك مى سازد و جنگ او را دورتر مى كند و به عبارت ديگر به اجبار واداشتن به كارى با شمشير دل را تيره و مجروح مى سازد و اين در حالى است كه آن حضرت اراده شفا دادن و التيام بخشيدن به دلها و فرونشاندن خشم ديرينه آنها را داشت و نه وارد آوردن جراحتى ديگر بر جراحتهاى كهنه.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داوطلبى از ميان مسلمانان خواست تا آنان را از راه ديگرى به سوى مكّه پيش برد. راهنمايى جلو آمد و سپاه اسلام را از طريقى صعب العبور جلو برد تا به ثنية المراد در كنار حديبيّه و در پايين مكّه رسيدند.

از سوى ديگر سپاهيان قريش با اطلاع يافتن از تغيير مسير سپاه اسلام برگشت تا خود را به مكّه برساند.

در همين زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه سپاه مسلمين در ثنية المراد بود شتر آن حضرت زانو بر زمين نهاد، گويا خداوند اين نقطه را براى توقف رسول خود برگزيده بود. هنگامى كه آن شتر زانو زد مردم گفتند: «از راه رفتن فرو مانده است». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از راه رفتن فرو نمانده و اين عادت اين شتر نيست، بلكه همان كه [سپاه] فيل را از مكّه بازداشت آن را بر جاى نشانده است.

امروز قريش مرا به هيچ طرح و برنامه اى كه در آن صلۀ رحم باشد فرا نخواهد خواند مگر آن كه با آن موافقت خواهم كرد و اين خواسته را برآورده خواهم ساخت». او

ص: 14

اين سخن را فرمود، چرا كه به عنوان هدايتگرى براى دعوت مردم به حق آمده بود تا پس از گذشت يك دوره از جنگهايى كه قريش عليه او برافروخته و اكنون كه خداوند او را بر آنان تسلّط داده بود دلهاى آنان را به خود و به دعوت خويش نزديك سازد.

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان توقّف سپاه را صادر كرد، اما سپاه گفتند: «در اين وادى آب نيست» و در واقع آنجا آبى وجود نداشت، اما در آنجا چاهى پر شده و قديمى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تيرى به يكى از اصحاب داد و او به درون چاه مخروبه رفت و آن تير را در درون چاه فرو برد و آب برجوشيد و سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را براى آب برداشتن فراخواند و همه آب نوشيدند.

تبادل پيام ميان دو گروه

519 - پيامبر در رأس سپاهى قوى و بزرگ قرار داشت و از سوى ديگر قريش آماده نبرد نبود و بنابراين اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم مى گرفت آنان را با سپاه خود در هم بكوبد به اين كار توفيق مى يافت، اما او به قصد اداى حج، خاموش كردن شعلۀ جنگ، نيكى با بستگان خويش، از بين بردن حالت گريز و قهر آنان و بالاخره به قصد از ميان بردن وحشتى كه بر اثر يك دورۀ طولانى از جنگ در دلهاى آنان جاى گرفته، آمده بود.

به همين سبب بى آن كه با نيروى قهر با قريش برخورد كند و يا آنان را به تحمّل ذلّت شكست وادار سازد اعلام مسالمت كرد.

در اين ميان بديل بن ورقاء به همراه تنى چند از مردان خزاعه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت پرسيدند كه به چه منظورى آمده است. پيامبر فرمود: به منظور جنگ با آنها نيامده و بلكه تنها به قصد زيارت خانۀ خدا و در حالى كه احترام حرم را نگه مى دارد آمده است. همچنين آن حضرت آنچه را با ديگران در اين باره مطرح ساخته بود در پاسخ اين گروه نيز اظهار داشت.

ص: 15

اين گروه نزد قريش بازگشتند و گفتند: «اى جماعت قريش، شما دربارۀ محمد شتابزده عمل مى كنيد، در حالى كه محمد براى جنگ با شما نيامده و بلكه تنها براى زيارت اين خانه آمده است». اما قريش به جبهه گيرى عليه اين گروه پرداخته، آنان را متهم ساختند و گفتند: «حتى اگر كه براى جنگ نيامده باشد با او رويارويى خواهيم كرد. به خداوند سوگند بزور به شهر ما وارد نمى شود تا اعراب در اين باره سخن نگويند».

قريش على رغم اين خيره سرى و خودسرى همه پرده هاى حيا را ميان خود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاره نكرد و مكرز بن حفص بن اخيف از بنى عامر بن لؤى را نزد آن حضرت فرستادند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با مشاهده او كه به سوى اردوى مسلمانان در حركت بود فرمود اين مردى حيله گر است و چون وى به حضور ايشان رسيد، آن حضرت با وى در اين باره كه به مقصود زيارت خانه خدا آمده و قصد جنگ ندارد به گفتگو پرداخت.

با آن كه قريش قصد داشت حتى از زيارت مسلمانان نيز جلوگيرى كند، اين بار حليس بن علقمه را به سوى اردوى آنان فرستاد. وى سردستۀ سپاهيان بود كه در جنگها به كمك قريش مى پرداختند. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دور او را مشاهده كرد فرمود: «او از مردمى خداشناس است. پس شتران قربانى را روياروى او قرار دهيد تا آنها را مشاهده كند». او چون شتران دربند را ديد كه از كنار درّه مى گذرند دريافت كه اين شتران قربانى حج اند كه به علّت دربند بودند طولانى پشمهايشان از ميان رفته است.

حليس به ديدن شتران بسنده كرد و به پاس احترام آنچه ديده بود بى آن كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كند به ميان قريش برگشت و دربارۀ مشاهدات خود با آنان سخن گفت. اما قريش به او گفتند: «بنشين كه تو يك عرب باديه نشينى و آگاهى ندارى».

ص: 16

حليس با شنيدن اين سخن خشمگين شد و گفت: «اى جماعت قريش، ما هرگز به خاطر چنين چيزى با شما همپيمان نشده و هرگز در اين باره با شما عهدى نبسته ايم. آيا كسى كه به تكريم خانۀ خدا آمده است از اين خانه دور داشته مى شود؟ سوگند به آن كه جان حليس در دست اوست يا محمد را وامى گذاريد تا كارى را كه براى آن آمده انجام دهد يا آن كه همراه با همه سپاهيان از شما جدا خواهم شد». امّا قريش در پاسخ او اظهار داشتند: «اى حليس از ما دست بردار تا براى خود تصميمى كه بدان راضى هستيم اتّخاذ كنيم».

على رغم اين دو كار ناموفّق هنوز نيز قريش در انتظار اقدامى از سوى پيامبر بود كه رضايت آنان را تأمين كند بى آن كه با او وارد جنگ شوند. آنان به همين دليل عروة بن مسعود ثقفى را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند، او برخورد ديگر كسانى را كه تا آن زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده و ناكام برگشته بودند و نيز اين مسأله را به قريش يادآور شد كه وى همچون فرزند آنان محسوب مى شود، چرا كه مادرش از دختران عبد شمس بوده است. وى به قريش گفت: «من آنچه شما را گرفتار ساخته شنيده ام و كسانى از قوم خود را كه از من فرمان مى برند گرد آورده و سپس نزد شما آمده ام تا با شما ابراز همدردى كنم». آنان در پاسخ او گفتند:

«راست مى گويى تو در نزد ما مورد اتهام نيستى».

مسعود كه اينك براى قريش روشن ساخته بود كه روابط نزديك خويشاونديى با آنان دارد و در مأموريّت خود امين قريش خواهد بود و به يارى آنان نيز تمايل دارد، در حالى كه اعتماد آنان را به دست آورده و به اين اعتماد دلگرم بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «من مردمان اوباش را براى رويارويى با تو گرد آورده و آنان را به حوزۀ تو آورده ام تا آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند و اينك اين قريش است كه بيرون آمده در حالى كه شتران تازه زا را با بچّه هايشان آورده است و پوست ببر بر تن كرده و با خداوند عهد كرده اند هرگز اجازه ندهند تو بزور به شهر آنان وارد شوى و خداوند خود بر اين مردم گواه و آگاه است و ممكن است همين

ص: 17

فردا از پيرامونت پراكنده شوند. اما در اين هنگام ابو بكر كه آنجا بود گفت: «آيا ما از پيرامون او پراكنده مى شويم؟».

سپس مسعود در حالى كه محاسن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دست مى گرفت به سخن گفتن با آن حضرت پرداخت كه اين كار و اين نحوه برخورد از گردن كشى، هرزگى، جرأت و خشونت او حكايت داشت. در اين ميان مغيرة بن شعبه شمشير به دست به منظور حراست در پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاده بود و هرگاه مسعود دست به سوى محاسن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دراز مى كرد دست او را پس مى زد و مى گفت: «دست خود را از صورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردار قبل از آن كه كارى كنم كه ديگر اين دست از تو نباشد». اما مسعود - آن مرد خشن و سختگير - در پاسخ شعبه گفت: «چقدر درشت خوى و سختگيرى!». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام تبسّم فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عروه همان سخنانى را فرمود كه با دو فرستادۀ پيشين فرموده بود. عروة بن مسعود پس از آن و در پى مشاهدۀ برخورد اصحاب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان قريش برگشت و گفت: «اى جماعت قريش، من قيصر را با همۀ سلطنت او، كسرى را با همۀ پادشاهى اش و نجاشى را در مملكت خويش ديده ام و به خداوند سوگند، تا كنون هيچ پادشاهى را در ميان مردم خود همانند محمد در ميان اصحاب خويش نديده ام. من مردمى ديدم كه در مقابل هيچ چيز از او دست نمى كشند. پس تصميم خود را در اين باره بگيريد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم همه فرستادگان قريش تا اين مرحله بر اين تأكيد داشتند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده و بلكه براى اداى حج و به منظور برقرارى پيوندهاى خانوادگى كه آنان آن را قطع كرده اند آمده است.

نيرنگ و گذشت

520 - نيرنگ از جانب قريش و عذر و گذشت از جانب محمد (صلی الله علیه و آله)، چه اين

ص: 18

كه در همان زمان كه براى قريش روشن شده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه با لباس احرام و در ماه حرام آمده و براى ايجاد دوستى - كه هرگز در جنگ محقّق نمى شود - آمده است، در همين زمان قريش در انديشۀ تجاوز و تعرّض برآمده بودند، چنان كه از ابن عباس روايت شده است كه مشركان چهل يا پنجاه نفر از مردان جنگى خود را مأموريّت دادند تا اردوگاه لشكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دور بزنند و اگر بتوانند يكى از اصحاب او را مورد هجوم خود قرار دهند.

اين مهاجمان را گرفتند و به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردند. گرچه آنان به سوى اردوى مسلمانان سنگ و تير پرتاب كرده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق داشت آنان را به عناوينى از قبيل گروگان در نزد خود نگه دارد اما آنان را مورد گذشت قرار داد.

فرستاده اى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

521 - تا اين مرحله فرستادگان قريش به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و برخى از آنان آنچه را مورد مذاكره قرار داده و يا ديده بودند بدرستى منتقل مى كردند و شايد برخى نيز مسائل را مورد تحريف قرار مى دادند. به همين دليل پيامبر علاقه داشت خود فرستاده اى را نزد قريش بفرستد تا با اوضاع و احوال آنان و مقاصدى كه در سر دارند آشنا شود. بدين ترتيب آن حضرت از عمر بن خطاب كه قبلا در زمان جاهليّت به ايفاى نقش ميانجى و سفير ميان برخى قبايل عرب و يا اعراب و ديگران پرداخته بود خواست تا اين كار را انجام دهد. امّا عمر از آنجا كه قبلا در برخورد با مشركان از خود شدّت نشان داده بود از اين انديشه داشت كه ممكن است چون با آنان روبرو شود او را زندانى كنند و نتواند به اجراى مأموريّت خود توفيق يابد و به همين دليل به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من از قريش بر خود بيم دارم و در مكه كسى از بنى عدى بن كعب نيست تا از من حمايت و دفاع كند و از ديگر سوى قريش نيز از دشمنى من با خود و درشتى من نسبت به آنها آگاه است. اما اكنون تو را به مردى كه در آن شهر موقعيت بهترى را داراست يعنى عثمان بن عفان

ص: 19

رهنمون مى شوم».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عثمان را خواست و او را نزد ابو سفيان و سران قريش فرستاد تا به آنان اطلاع دهد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

عثمان كه تا كنون سابقۀ خشونتى از او سراغ نداشتند و از خاندان اموى بود و كسانى از بنى اميّه در مكّه بودند كه او را پناه مى دادند و از او حمايت و دفاع مى كردند براى اجراى مأموريّت روانۀ مكّه شد.

عثمان در بدو ورود به مكّه و يا در راه ورود به اين شهر با ابان بن سعيد بن عاصى اموى برخورد كرد و او به سبب رابطۀ خويشاوندى و نيز به سبب آن كه دوست قديمى او بود با وى به محبّت برخورد كرد و او را در پناه خود جاى داد و به همراه خويش به مكّه برد و به همين سبب نيز خود را موظّف به دفاع از او مى دانست. وى همچنان در پناه ابان بن سعيد بود تا وقتى كه مأموريتى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او داده بود به پايان برساند.

عثمان براى انجام مأموريّت خود نزد ابو سفيان و سران قريش رفت و پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آنان رساند و به آنان اطلاع داد كه آن حضرت براى جنگ نيامده و تنها براى زيارت خانۀ خدا آمده است.

سران قريش بى آن كه گفته هاى عثمان را رد كنند آن را پذيرفتند و از وى استقبال كردند و حتى به او پيشنهاد دادند در امنيّت و اطمينان به طواف خانۀ خدا بپردازد. اما او از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «من كسى نيستم كه طواف كنم تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طواف كند».

بدين ترتيب عثمان مأموريّت خود را به انجام رساند، اما آنان او را نزد خود نگه داشتند، نه براى آن كه او را آزار دهند، بلكه براى آن كه با او مشورت كنند و از او نظر بخواهند شايد نيز به منظور دوستى و محبّت با او و گراميداشت وى اين كار را انجام دادند.

ص: 20

در اين زمان اين شايعه در ميان مسلمانان پخش شد كه عثمان كشته شده است.

بدين ترتيب افكار و انديشه ها نگران و پريشان شد و تصميم جنگ عليه قريش در ميان مسلمانان ظهور كرد، هر چند در وهلۀ اوّل چنين مقصودى در كار نبود.

بيعت رضوان

522 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كه به قصد حج و نه به قصد جنگ از مدينه بيرون آمده بود، چون عثمان از برگشتن از مكّه دير كرد و اين شايعه پخش شد كه وى كشته شده است و چنين احتمالى چندان بعيد نيز نبود، آن حضرت خود را آمادۀ جنگ عليه قريش كرد، چرا كه تجاوز از سوى آنان با قتل عثمان كه فرستادۀ صلح بود آغاز شده بود و اين كار خودبخود كارى زشت و نادرست به شمار مى رفت و علاوه بر اين نوعى ردّ صلح از سوى آنان محسوب مى شد و تجاوزى عليه پيك صلح بود با آن كه مرسوم آن است كه هيچ فرستاده اى را نبايد كشت، بلكه بايد او را اجازه داد تا به محل اصلى خود برگردد، خواه پيام او مورد پذيرش قرار گيرد و يا مورد پذيرش قرار نگيرد.

بنابراين مى بايست آمادگيهاى لازم براى نبرد فراهم گردد و از آنجا كه مسلمانان براى نبرد بيرون نيامده بودند لازم بود بيعتى مجدّد از آنان گرفته شود، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبردى را مى خواست كه با خشنودى و رضايت سپاه صورت گيرد و اين سنّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در همۀ جنگها بود كه خواهان سپاهى داوطلب بود كه به انتخاب خود و با خشنودى كامل و تنها به خاطر رضاى خداوند و به نيّت قرب به او وارد نبرد شوند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مسلمانان پيمان استقامت تا پاى جان و پرهيز از فرار از جنگ بست و فرمود: «از اينجا نمى رويم مگر آن كه با اين مردم بجنگيم كه آنان با قتل عثمان هر گونه صلحى را رد كرده اند».

ص: 21

اين بيعت كه «بيعت رضوان» نام دارد در زير سايۀ درختى صورت گرفت و همۀ مسلمانانى كه آنجا بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كردند و تنها يك نفر كه او هم قابل اعتنا نبود در اين بيعت شركت نكرد.

خداوند خشنودى خود را از كسانى كه حاضر شده بودند لباس احرام را از تن درآورند و لباس رزم بر تن كنند اعلام داشت و فرمود: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير درخت با تو بيعت كردند. پس خداوند آنچه را آنان در دل داشتند دانست و بيازمود پس آرامش را بر دلهاى آنان نازل كرد و به پاداش اين عمل به آنان مژدۀ پيروزى نزديكى را داد و نيز غنيمتهاى فراوانى كه آن را در اختيار مى گيرند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند غنايم فراوانى را كه در اختيار خواهيد گرفت به شما وعده كرد، پس درآوردن آن تسريع روا داشت و نيز دست ستم مردم را از شما كوتاه كرد و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و خداوند بدان وسيله شما را به راه راست هدايت كند و نيز مژده داد نعمت ديگرى كه شما خود توان آن نداشتيد و خداوند آن را در احاطۀ قدرت خود داشت و خدا بر هر كارى تواناست. البتّه حتى اگر آن كافران با شما مى جنگيدند نيز به صحنۀ نبرد پشت مى كردند و مى گريختند و سپس هيچ ياور و پشتيبانى نمى يافتند. اين سنّت خداوند در ميان پيشينيان شما نيز بوده و براى سنّت خداوند هيچ تغييرى نخواهى يافت. او همان كسى است كه دست ستم آنان از شما و دست شما را از آنان در درون مكّه و پس از آن كه شما را بر آنان چيره ساخت بازداشت و خداوند بدانچه مى كنيد بينا و آگاه است».(1)

بدين سان خداوند از اصحاب بيعت رضوان در اين كارشان خشنود شد و غنايم و دستاوردهاى فراوانى را از آن پس به ايشان ارزانى داشت و بيان فرمود كه نخستين غنيمت و دستاورد آن بود كه دست ستم آنان را از شما كوتاه كرد و آنها را از جنگ عليه شما بازداشت و اين دستاوردى عاجل و فتحى آشكار بود، آن سان كه

ص: 22


1- فتح/ 24-18.

به بيان اين حقيقت خواهيم پرداخت.

عقد پيمان آتش بس

523 - سرانجام قبيلۀ قريش قانع شدند كه محمد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده است و پس از آن كه عثمان نيز به اردوى مسلمانان بازگشت شمشيرها به نيام رفت، دلها آرام شد و ديگر باز عزم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تمايل او به يك صلح متجلّى شد. او خواهان طرحى بود كه بر اساس آن جنگ پايان بپذيرد و حرمتها حفظ شود.

در اين هنگام قريش سهيل بن عمرو از بنى عامر بن لؤى را به سوى محمد (صلی الله علیه و آله) فرستادند و به او گفتند: «نزد محمّد برو تا با او صلح كنيم و بگو هيچ راهى براى صلح با او نخواهد بود مگر آن كه امسال را به مدينه بازگردد تا اعراب در بارۀ ما نگويند كه او بزور به شهر ما وارد شد كه به خداوند سوگند، ما هرگز چنين چيزى را دوست نداريم».

بى ترديد اين پيش شرط به اصطلاح علماى قانون يك پيش شرط زورمندانه و دور از منطق بود. اما على رغم آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه به فرمودۀ پروردگار عزيز، رئوف و رحيم است - از قبول اين پيش شرط امتناع نورزيد، هر چند برخى از اصحاب او فرياد مخالفت بلند كردند، در حالى كه از آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست، از آنچه خواست مكتب بود و از آنچه دعوت اسلامى آن را ايجاب مى كرد آگاه نبودند و نمى دانستند دعوت به اسلام بر ترساندن مردم استوار نيست، بلكه به خواست و تمايل مردم متّكى است و اين دعوت با ابزار شمشير پيش نمى رفت و بلكه بر مركب پندها و اندرزهاى شايسته پيش مى رفت.

به هر حال سهيل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست و سرانجام توافقى ميان آن دو صورت گرفت كه خلاصۀ تعهّدات طرفهاى پيمان در آن از اين قرار بود:

الف: مسلمانان در سال جارى از حج صرف نظر كنند.

ب: به مدت ده سال طرفين با يكديگر در آتش بس به سر برند.

ص: 23

ج: هر كس از مكّه به مدينه رود پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را به مكّه بازخواهدگرداند و هر كس از مسلمانان مرتد شود و از مدينه به مكّه رود مكّيان موظف به بازگرداندن او نخواهند بود.

د: هر كس بخواهد مى تواند با محمد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و تعهّدات او را بپذيرد و هر كه نيز بخواهد مى تواند با قريش همپيمان شود و تعهّداتى را كه آنان دارند بپذيرد.

پس از برقرارى اين توافق شفاهى عمر اندوهگين و خشمناك ايستاد و به ابو بكر گفت: «اى ابو بكر آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر حق نيست؟» گفت: «چرا».

گفت: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» پاسخ داد: «چرا». پرسيد: «مگر آنان مشرك نيستند؟» در پاسخ اظهار داشت: «چرا». آنگاه گفت: «پس چرا در دين خود پيمان ذلت به آنان مى دهيم؟». ابو بكر به وى پاسخ داد: «به فرمان او پايبند باش كه گواهى مى دهم او رسول خداست». عمر نيز گفت: «من هم گواهى مى دهم كه او رسول خداست».

وى سپس نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا تو پيامبر خداوند نيستى؟» فرمود: «چرا». پرسيد: «آيا ما مسلمان نيستيم؟» فرمود: «چرا». سؤال كرد: «آيا آنان مشرك نيستند؟» فرمود: «چرا». پس گفت: «بنابراين چرا در دين خود پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» پيامبر مهربان در پاسخ او فرمود: «من بندۀ خدا و رسول اويم. هرگز با فرمان او مخالفت نخواهم كرد و او نيز مرا وانخواهد گذاشت».

در اين هنگام خاطر عمر آسوده شد و دريافت كه اين كار به فرمان خداوند صورت گرفته است. بدين ترتيب خشم او فرونشست و از كار خود پشيمان شده، بعدها نيز مى گفت: «از بيم آن سخن و از بيم كارى كه آن روز انجام دادم پيوسته نماز خواهم خواند و روزه به جاى خواهم آورد و صدقه خواهم داد و برده آزاد خواهم كرد».

ص: 24

نوشتن پيمان صلح

524 - پس از برقرارى توافق شفاهى بر مبنايى كه گفته شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را فراخواند و به او فرمود به نوشتن اين پيمان اقدام كند و بنويسد كه «بسم الله الرحمن الرحيم». اما سهيل نمايندۀ مشركان زبان به اعتراض گشود و گفت: «من خداى رحمان و رحيم نمى شناسم، بلكه بنويس «به نام پروردگار».

على (ع) نيز چنان نوشت. آنگاه فرمود: «بنويس اين پيمانى است ميان محمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سهيل بن عمرو». اما بازهم سهيل اعتراض كرد و گفت: «اگر گواهى داده بودم كه تو رسول خدايى با تو به جنگ نمى پرداختم. نام خود و نام پدرت را بنويس». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود بنويس: «اين پيمانى است ميان محمد بن عبد الله و سهيل بن عمرو مبنى بر اين كه:

الف: هر دو توافق كردند به مدّت دو سال هيچ جنگى بين آنان روى ندهد و مردم در اين مدت در آسايش و امنيّت به سر برند و با همديگر جنگ نكنند و در مقابل، هر يك از افراد قريش بدون اجازه ولىّ خود نزد محمّد آيد وى او را به ميان قريش برمى گرداند و هر كه از پيروان محمّد به ميان قريش بيايد آنان او را به وى برنمى گردانند.

ب: ميان ما احترام متقابل خواهد بود و هيچ سرقت و خيانتى وجود نخواهد داشت

ج: هر كس بخواهد مى تواند با محمد عقد و پيمان ببندد و هر كس نيز بخواهد مى تواند در پيمان قريش درآيد».

برخى از مشركان و از ميان مسلمانان نيز على بن ابى طالب (ع)، ابو بكر، عمر، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف بر اين پيمان گواهى دادند.

اينها مواردى بود كه در پيمان صلح نوشته شد و در كنار آن توافقى عملى نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را پذيرفته و قريش نيز متعهّد به اجراى آن بودند و آن اين بود كه قريشيان در تكميل اين قرارداد گفتند: «تو امسال به مكّه وارد نمى شوى

ص: 25

و برمى گردى و چون سال آينده فرارسد ما راه را بر تو باز مى گذاريم و تو در حالى كه سلاح مسافر يعنى شمشيرهايى به نيام كشيده شده به همراه دارى و هيچ چيز ديگر جز آن نياورده اى به همراه اصحاب خود وارد مكّه مى شوى و سه روز در آنجا اقامت مى كنى».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم همه سختگيريهاى مشركان از آنجا كه خواهان صلح بود اين پيمان را پذيرفت و آن را بر هر راه حل ديگرى ترجيح داد.

اين در حالى بود كه او سپاهى به همراه داشت كه قريش را توان رويارويى با آن نبود و آن حضرت مى توانست بويژه در شرايطى كه حجت را نيز بر دشمن تمام كرده و دلايل كافى براى جنگ عليه قريش در اختيار داشت عليه آنان وارد نبرد شود، اما او نه يك انسان سخت دل بلكه پيامبرى مسالمت جو بود كه مردم را به حكمت و اندرز ارشاد مى كرد و با ملايمت و مدارا آنان را به راه حق دعوت مى فرمود.

پس از انعقاد اين پيمان سران خزاعه برخاستند و گفتند ما به پيمان و قرارداد محمد (صلی الله علیه و آله) درآمده ايم و از ديگر سوى نيز بنى بكر برخاستند و گفتند ما خود را مشمول قرارداد و پيمان قريش مى دانيم.

ماجراى ابو جندل

525 - هنوز محلّ عقد قرارداد صلح را ترك نگفته و بلكه هنوز نوشتن آن را به پايان نبرده بودند كه ابو جندل - پسر سهيل بن عمرو نمايندۀ مشركان - در حالى كه غل و زنجير در پى خود مى كشيد به اردوى مسلمانان پيوست. سهيل با مشاهدۀ ابو جندل برخاست و بر صورت او سيلى نواخت و به سرزنش او پرداخت و سپس خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «قبل از اين كه اين مرد نزد تو بيايد مسأله ميان من و تو تمام شده است و اينك اين اولين كسى است كه من خواهان اجراى تعهدات تو درباره او و بر اساس اين پيمان هستم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:

«ما هنوز نوشتن پيمان و امضاى آن را به پايان نبرده ايم». اما سهيل گفت: «در اين

ص: 26

صورت كه فرزندم مشمول قرارداد نشود، ديگر من هيچ توافقى با تو نكرده ام». در روايت بخارى در اين باره علاوه بر اين گفتگو آمده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سهيل گفت: «او را به من ببخش». امّا او گفت: «من وى را به تو نمى بخشم».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين كار را بكن». او بازهم گفت: «چنين كارى نمى كنم».

اما در اين هنگام برخى از مشركان حاضر در آنجا گفتند: «ما او را به تو مى بخشيم ولى سهيل ولىّ اوست».

در اين ميان ابو جندل فرياد برآورد كه «اى جماعت مسلمانان آيا در حالى كه به عنوان يك مسلمان به اردوى شما آمده ام به ميان آنان برگردانده مى شوم؟ آيا نمى بينيد تا كنون چه بر سرم آمده است؟» بر اساس آنچه در روايت ابن اسحاق آمده است در اين هنگام عمر بن خطاب بدان سوى پريد و در كنار ابو جندل و همراه با او به راه رفتن پرداخت و به او مى گفت: «اى ابو جندل صبر كن كه آنان مشركند و خون آنان چون خون سگان بى ارزش است». وى در حال گفتن اين سخنان شمشير خود را نزديك ابو جندل و در دسترس او قرار مى داد.

عمر خود مى گويد: «آرزو داشتم در اين هنگام وى شمشير را از من بگيرد و با آن بر پدر خويش حمله برد اما او چنين كارى عليه پدرش دريغ داشت و نقشه ام از ميان رفت».

على رغم وضعيت رقّت آورى كه آمدن ابو جندل به اردوى مسلمانان - آن هم در حالى كه غل و زنجيرش را به همراه آورده بود - به وجود آورد و عواطف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را برانگيخت، آن حضرت به اجراى پيمان خود پايبند ماند و به ابو جندل فرمود: «صبر كن و خويشتن دارى بورز كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه تو و چون تواند گشايشى و راه علاجى قرار خواهد داد. ما با آن قوم پيمان صلح بسته ايم و در اين باره سوگندى الهى به همديگر داده ايم و اكنون به آنان خيانت نمى كنيم».

هر چند اين كلمات صبر و اطمينان را در دل ابو جندل جاى مى داد، اما

ص: 27

همچنان آتشى در دلهاى مسلمانان فروزان بود ولى به پاس احترام آن پيمان و نيز بدان سبب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود با فرمان پروردگار خويش مخالفتى نمى كند هيچ سخنى بر زبان نمى آوردند. در اين ميان عمر بار ديگر برشوريد و گفت: «آيا چنين نيست كه ما برحقّيم و دشمنان ما بر باطلند؟» فرمود: «آرى چنين است». اما عمر ديگر بار گفت: «پس اگر چنين است چرا دربارۀ دين خويش پيمان ذلّت به آنان مى دهيم؟» و رسول اكرم نيز در پاسخ او فرمود: «به آنان پيمان مى دهم و خداوند ياور من است». اما عمر بازهم گفت: «آيا تو به ما نمى گفتى به جوار خانۀ خدا مى رويم و به طواف آن مى پردازيم؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «آرى چنين گفته ام، اما آيا من به تو گفتم كه همين امسال به زيارت خانۀ خدا مى رويم؟ ترديد نداشته باش كه سرانجام به زيارت آن خانه و به طواف آن خواهى رفت».

روايت اخير روايت بخارى است كه ما آن را با روايت نخست كه روايت ابن اسحاق بود جمع كرديم و در مجموع به اين نتيجه رسيديم كه اين سخن دو بار از جانب عمر تكرار شده و مظهر خشم مؤمنان در كنار طاعت و خشنودى آنان بدان چيزى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان او بدان حكم فرموده است.

درآمدن از احرام

526 - اينك كه مى بايست مسلمانان بازگردند ضرورى بود كه با تراشيدن موى سر يا با كوتاه كردن آن از احرام بيرون آيند تا در سال آينده براى اداى عمره برگردند.

بنا بر روايت ابن اسحاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود خروج از احرام را با تراشيدن موى سر خويش آغاز كرد و از مسلمانان خواست شتران قربانى را در همان جا بكشند و سرهاى خود را بتراشند و آنان نيز با اقتدا به آن حضرت حلق و تقصير كردند.

اما بنا بر روايت بخارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار مردم را به اين دعوت مخاطب قرار داد كه «برخيزيد و شتران خود را قربانى كنيد و سرهاى خود

ص: 28

را بتراشيد».

در اين روايت چنين آمده است كه به خدا سوگند هيچ كس برنخاست تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن را سه بار تكرار فرمود. پس بر امّ سلمه كه در اين غزوه به او همراه بود وارد شد و آنچه را از مردم ديده بود با او در ميان نهاد و او در پاسخ آن حضرت بر اساس عاطفه و مهر و محبّت خود - كه گاه عاطفه هاى پاك حقيقتى را آشكار مى سازد - گفت: «اى پيامبر خدا آيا اين كار را دوست دارى؟ بيرون برو و با هيچ كس سخنى مگو تا آن كه شتران خود را قربانى كنى و آنگاه آن كس را كه موى سرت را مى تراشد بخوانى تا سرت را بتراشد». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون رفت و بى آن كه با كسى سخنى بگويد شتر خود را كشت و موى سر خويش را تراشيد و در پى بى آن، مسلمانان با مشاهدۀ اين جريان شتران خود را كشتند و به تراشيدن سر يكديگر پرداختند در حالى كه آن قدر اندوهگين بودند كه نزديك بود گردن هم را بزنند.

احكام فقهى تشريع شده در حديبيّه

527 - پس از پيمان حديبيّه زنان مسلمان مهاجر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و از آنجا كه پيمان آن حضرت با مشركان مبنى بر بازگرداندن مسلمانان مهاجرى كه به مدينه هجرت مى گزينند شامل اين زنان نمى شد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را به مكّه بازنمى گرداند. در همين هنگام بود كه حرمت بقاى زنان مسلمان در همسرى غير مسلمانان اعم از اهل كتاب و مشركين اعلام شد، آنجا كه فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند آنان را بيازماييد - و البته خداوند به ايمان آنان آگاهتر است - پس اگر آنان را مؤمن يافتيد آنها را به كافران برنگردانيد كه نه آنها براى ايشان و نه ايشان براى آنها حلالند و آنچه را [آن كافران] به اين زنان داده اند بديشان دهيد و هيچ ايرادى بر ايشان نيست كه اگر مزد [مهر] آنان را بپردازيد با آنان ازدواج كنيد و پيمان ازدواج با زنان كافر را باقى مگذاريد و آنچه را بديشان داده ايد بخواهيد و آنان مشركان نيز

ص: 29

آنچه به آنها زنان مسلمان داده اند بخواهند اين حكم خداوند است كه ميان شما داورى مى كند و خداوند آگاه و حكيم است و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود موفق به وصول آن نشويد و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج مهر آنان كرده اند بدهيد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد».(1)

ابن كثير در اين باره مى گويد:

در اين سال [سال ششم هجرت] زنان مسلمان بر مشركان حرام اعلام شدند و بدين مناسبت اين آيات نازل شد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند».(2)

وى همچنين مى گويد:

«سپس زنانى مسلمان و مؤمن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آنگاه خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه زنان مسلمان مهاجر به ميان شما آيند...» و در پى بى آن عمر بن خطاب دو زن مشرك را كه در اختيار داشت طلاق داد و با يكى از آنها معاوية بن ابى سفيان و با ديگرى صفوان بن اميه ازدواج كرد».(3)

نگارنده با استناد به همين اظهارات ابن كثير بر اين عقيده است كه تحريم ازدواج زن مسلمان با غير مسلمان و نيز ازدواج مرد مسلمان با زن مشرك در پى اين ماجرا و پس از عقد قرارداد «صلح حديبيّه» صورت گرفته است.

به هر حال آيات مذكور حاكى از سه مطلب است:

الف: ازدواج زن مسلمان و باقى ماندن او در پيمان ازدواج سابق با هر مرد كافرى حرام است، خواه آن مرد از مشركان و خواه از اهل كتاب باشد، چرا كه بر خلاف آنچه برخى از نويسندگان اخير كه به درك اصل حقايق نايل نمى آيند و آنچه

ص: 30


1- ممتحنه/ 10-11.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 180.
3- مائده/ 73.

را ابراز مى دارند آميخته به تعارف و يا دوستى با اهل كتاب و مسيحيان مخالف با مسلمانان است پنداشته اند - اهل كتاب نيز كافراند زيرا هم مسيحى به رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) و نيز به آنچه بر او نازل شده و نيز به يگانگى خداوند اعتقاد ندارد و هم يهودى به قرآن كريم و به پيامبر الهى محمد (صلی الله علیه و آله) كافر مى باشد. خداوند هم در قرآن كريم از اهل كتاب به عنوان كافر ياد كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «آنان هم كه گفتند خداوند يكى از سه [اقنوم] است كافر شدند» و يا مى فرمايد: «كافران از اهل كتاب رها نخواهند شد».(1)

بنابراين، كسانى كه ازدواج زن مسلمان با مرد غير مسلمان را جايز مى دانند از چهار چوب اسلام خارج شده اند، زيرا آنان قرآن كريم و حقيقتى را مورد انكار قرار داده اند كه از ضروريّات دين و از مسائل مورد اجماع فقهاى اسلام است.

ب: جايز نيست مرد مسلمان با زن مشرك ازدواج كند و اگر زن مشركى داشته باشد بايد او را طلاق دهد. به همين دليل نيز عمر با نزول آيات حاكى از اين مهم دو زن مشرك خود را طلاق داد، چرا كه قرآن كريم مى گويد: «وَ لاٰ تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوٰافِرِ» (2) يعنى اگر ميان شما و زنان كافر پيمان ازدواجى وجود داشته، آن پيمان را باقى مگذاريد. كلمه «كوافر» [بر وزن منابع] كه در اين آيه آمده است جمع كلمۀ «كافره» به معنى زن كافر است و نه جمع كافر به معنى مرد كافر، چرا كه اسم فاعل مذكر دال بر عاقل بر وزن فواعل جمع بسته نمى شود، ولى همين وصف در صورتى كه مؤنث باشد بر وزن فواعل جمع بسته خواهد شد مثل فاطمه و قافله كه به صورت فواطم و قوافل جمع بسته مى شود.

در اين آيه مراد از زنان كافر زنان مشرك است و شامل زنان اهل كتاب نمى شود تا بدين ترتيب آيۀ تحريم سورۀ ممتحنه كه از آن بحث مى كنيم با اين آيه كه ازدواج با زنان اهل كتاب را مجاز ذكر كرده، سازگار و قابل جمع باشد، آنجا كه

ص: 31


1- بيّنه/ 1.
2- ممتحنه/ 10.

مى فرمايد: «امروز پاكيها براى شما حلال شده و خوراك آنان كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده نيز برايتان حلال و خوراك شما نيز براى آنان حلال است و همچنين است زنان پارساى مسلمان و نيز زنان پارساى كسانى كه پيش از شما بدانان كتاب داده شده است».(1)

ج: عدالت چنين ايجاب مى كند كه در هنگام فسخ ازدواج مشرك با مسلمان بر اساس اين حكم آنچه را همسران اين زنان كه اينك به موجب حكم شرع ازدواج آنان فسخ شده است براى آنان خرج كرده اند به آنان پرداخت شود و بنابراين بايد مهريّه اى را كه آن مشركان قبلا به زنان فعلا مسلمان خود داده اند به مشركان برگردانده شود، چرا كه در اينجا فسخ به موجب اسلام و از جانب زن بوده است.

در مقابل همچنين در مواردى كه ازدواج زن مشركى با شوهر مسلمان خود به زنان خود خرج كرده و مهر آنان كرده اند به آنان پرداخت كنند، چرا كه پس از اسلام آوردن مرد فسخ مى گردد، مشركان بايد آنچه را اين گونه مردان براى سبب كه جدايى و فسخ ازدواج عملا ناشى از كار زن و از جانب او بوده است بايد خسارتهايى كه از اين طريق به مرد وارد آمده است جبران شود.

در اين ميان مسلمانان به حكم اسلام پاسخ مثبت گفتند، خسارتهايى را كه پرداخت آن به مشركان لازم بود مى پرداختند، چرا كه اين كار به موجب قرارداد صلح و به اقتضاى عدالت اسلامى بر عهدۀ مسلمانان بود، عدالتى كه خواه در برخورد با دشمن و خواه در برخورد با دوست وجود دارد، بدان سان كه مى فرمايد: «دشمنى با هيچ مردمى شما را به آن واندارد كه عدالت نورزيد.

عدالت كنيد كه همين به تقوا نزديكتر است».(2)

امّا مسلمانان در مقابل اين رفتار خود چنين مخالفتى در دست نداشتند كه

ص: 32


1- مائده/ 5.
2- همان/ 8.

مشركان لزوما خساراتى را كه به سبب فسخ ازدواج زنان مشرك با مردان مسلمان بر آنان وارد مى آيد و بايستى به موجب قرارداد آن را پرداخت كنند به آنان بپردازند.

به همين دليل قرآن كريم با فرض اين كه مشركان حقوقى را كه بر آنان لازم است پرداخت نكنند اين شيوه را پيشنهاد كرد كه از آنچه بايد در مقابل خسارتهاى مشركان به آنان داده شود خسارتهاى مسلمانان كسر شود و به مسلمانانى پرداخت كنند كه به سبب جدايى همسران مشرك خود دچار خسارت شده و مهريّه اى را كه به آن زنان پرداخت كرده اند از سوى مشركان به ايشان بازپس داده نشده است.

همچنين از آيات استفاده مى شود كه بيت المال مسلمانان عهده دار پرداخت خسارتهاى مشركان به سبب فسخ ازدواج همسران آنان كه به حكم اسلام صورت گرفته است مى باشد، چرا كه اين فسخ اجراى يك حكم شرعى همگانى و علاوه بر آن مقتضاى روح قرارداد حديبيّه ميان مشركين و مسلمانان است و به همين سبب بيت المال عهده دار تأمين آن مى شود.

مشركان نيز موظّف بودند خسارتهايى را كه به سبب اصرار زنان مشرك بر شرك خود و در پى فسخ ازدواج از سوى اين زنان به شوهران مسلمان آنها وارد آمده به صورت گروهى و با همكارى يكديگر پرداخت كنند و در صورت امتناع از اين كار، حقوق از دست رفتۀ مردان مسلمان كه به موجب فسخ ازدواج آنان با همسران مشرك خود از ايشان سلب شده از مجموع آنچه از سوى مسلمانان مى بايستى به مشركان پرداخت گردد برداشته و كسر مى شود. اين تفسير آيۀ كريمه اى كه مى فرمايد: «و اگر چيزى از [مهريّه] زنانى از شما كه به ميان كفّار رفته اند از دستتان برود [موفّق به وصول آن نشويد] و آنگاه از كافران در مقابل آن چيزى گرفتيد [و نگه داشتيد] به كسانى كه همسرانشان رفته اند همانند آنچه خرج [مهر] آنان كرده اند بدهيد».(1)

حكم مزبور تلويحا حاكى از اين است كه اگر سبب جدايى زن و شوهر از

ص: 33


1- ممتحنه/ 11.

همديگر از جانب زن باشد بر او واجب است مقدارى را كه همسر براى او خرج كرده در حدّ عرف كه تعيين ميزان آن با قاضى است - آن گونه كه چنين كارهايى در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت بود - به شوهر پرداخت كند. به موجب اين حكم اگر مردى مسلمان شود و زن وى اين را نپذيرد كه در يك دين آسمانى، اسلام يا اديان اهل كتاب، درآيد، در اين صورت بر وى واجب است آنچه را شوهرش براى او خرج كرده و يا خسارتهايى را كه به سبب امتناع آن زن از پذيرش يك دين آسمانى بر وى وارد آمده است به او پرداخت كند.

528 - در اينجا تذكّر چند نكته را لازم مى دانيم:

الف: احكام فقهى پيشگفته از متن آيه و از تفسير ابن كثير كه تفسير به مأثور محسوب مى شود گرفته شده است و به كتب فقهى كه آكنده از اختلافاتى در اين باره است ارجاع داده نشده اند. همچنين متذكّر مى شويم كه نمى توان گفت احكام مستفاد از اين روايات نسخ شده اند، چرا كه اولا ما دليلى ناسخ براى حكم اين آيات سراغ نداريم و ثانيا در قرآن كريم بويژه در بخش احكام آيه منسوخ شده اى وجود ندارد.

ب: بيشتر محدّثين مى گويند آيات مورد بحث در حالى نازل شده كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقۀ حديبيّه را ترك نگفته بود. از جمله ابو ثور مى گويد: اين آيه [آيۀ دهم سورۀ ممتحنه] بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد در حالى كه او در پايين حديبيّه بود و در زمانى كه با مشركان بر اين مبنا مصالحه كرد كه هر كه از ميان آنان به مسلمانان بپيوندد او را به آنها برگردانند. در همين زمان بود كه چون زنانى از ميان آنها به جمع مسلمانان پيوستند اين آيه نازل شد و خداوند به رسول خود فرمان داد مهريّۀ اين زنان را به شوهران آنها مسترد دارد. اين آيات در مقابل، مشركان را نيز بدان محكوم كرد كه هرگاه زنى از زنهاى مسلمانان بر شرك خود باقى بماند [از شوهر خويش جدا شود و] به ميان آنان برود مهريّۀ او را به شوهر مسلمانش برگردانند.

ص: 34

ج: هر چند احكام فوق الذّكر تنها احكامى بود كه در اين غزوه به نصّ قرآن ثابت شد، امّا به طور مطلق اينها تنها احكام تشريع شده در اين غزوه نبود، چه، احكام فراوان ديگرى نيز وجود دارد كه طىّ اين غزوه از طريق سنّت عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده، آن سان كه ابن قيّم در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد فصل مستقلى را به اين بحث اختصاص داده است.

529 - در اينجا مقتضى است به پاره اى از احكامى كه ابن قيّم ذكر كرده است اشاره كنيم:

يك: احرام بستن براى عمره در ماههاى حجّ جايز؛ صحيح و استمرار آن لازم است و هر چند احرام بستن براى عمره از خارج ميقات(1) نيز صحيح مى باشد، احرام از ميقات براى عمره افضل است، بدان سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرۀ خود از ميقات ذى الحليفه احرام بست و از همين ميقات براى حجّ نيز محرم شد.

دو: اشعار قربانى [حج قران] جايز است و نوعى مثله كردن به شمار نمى رود. اشعار بدين ترتيب است كه پس از اختصاص دادن حيوان به قربانى شدن در مكّه به منظور حجّ، شكافى در بينى او به علامت اين كه اين حيوان قربانى حج است. به طور طبيعى وقتى اشعار جايز باشد اختصاص قربانى و همراه كردن آن در سفر حج [البتّه حج قران] و در هنگام احرام بستن خودبخود يك سنّت خواهد بود، چرا كه اين سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه قربانيهايى براى حج مشخّص كرد و با خود همراه ساخت و آنها را اشعار كرد. در ميان اين شتران قربانى شترى نيز وجود داشت كه قبلا از آن ابو جهل بوده و به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار گرفته و اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در رديف شتران قربانى قرار داده بود تا بدين وسيله خشم ابو جهل را برانگيزد.

ص: 35


1- ميقات مكانهايى مشخّص در سر راه مكّه است كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معين شده و مسافر حق ندارد بدون احرام بستن از آنها بگذرد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين منظور كارى خشم برانگيز براى دشمن انجام داد كه از هيبت و اقتدار و سلطۀ آنان كاسته شود. اين حقيقت به اثبات برسد كه خواست خدا برتر و فرجام كار از آن پرهيزگاران است، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اين [حكم وجوب همراهى مسلمانان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بدان سبب است كه آنان هيچ تشنگى، رنج يا گرسنگى اى در راه خدا متحمّل نمى شوند و هيچ گامى كه موجب خشم كافران شود برنمى دارند و هيچ نبردى عليه دشمن نمى كنند مگر آن كه بدان وسيله عمل نيكى براى آنان نوشته مى شود. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد».(1)

سه: كمك خواستن از غير مسلمانانى كه نيّت سوئى نداشته باشند اشكالى ندارد، البتّه تنها در صورتى كه در اين كار سودى براى مسلمانان وجود داشته و احتمال يا گمان ضررى مترتّب بر اين مسأله - از هر نوع - وجود نداشته باشد، در غير اين صورت به منظور بستن راههاى نفوذ دشمن بر مسلمانان اين كار ممنوع خواهد بود. تشريع حكم مزبور مستند به آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه از عينية خزاعى كمك خواست و با آن كه كافر بود آن حضرت وى را بدان سبب كه مى توانست با كفّار آميزش داشته و بيشتر از اوضاع و احوال آنان آگاهى بيابد و بدين ترتيب مصلحتى در اين كار براى مسلمانان وجود داشت و هيچ ضررى در ميان نبود به عنوان جاسوس عليه دشمن به كار گرفت.

به نظر نگارنده در مورد فوق حقيقت امر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا از او تقاضاى همكارى نكرد، بلكه او خود اطلاعات خويش را دربارۀ مشركان و وضعيّت آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد و اين نيز بدان سبب بود كه خزاعه اعمّ از مسلمان و كافر با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوستى داشتند و به همين دليل نيز هنگامى كه پيمان صلح ميان قريش و آن حضرت منعقد شد آنان بر خلاف بنى بكر كه با قريش همپيمان شده بودند، در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درآمدند و هنگامى نيز كه

ص: 36


1- توبه/ 120.

قريش به همكارى با بنى بكر در تعرّض خود عليه خزاعه پرداخت پيامبر اكرم پيمان صلح خود با قريش را رها كرد و آمادۀ فتح مكّه شد.

چهار: ابن قيم مى گويد از ديگر احكامى كه از ماجراهاى غزوه حديبيّه استفاده مى شود آن است كه مستحب است امام به منظور استفاده از بهترين آراء، اطمينان نسبت به اطاعت و فرمانبرى سپاهيان، پى بردن به مصالحى كه تنها برخى بدان آگاهى يافته اند و نيز در پاسخ فرمان خداوند مبنى بر اين كه «در كار با آنان مشورت كن» به مشورت و نظرخواهى از سپاهيان خود بپردازد.

به اعتقاد ما نصوص قرآنى ايجاب مى كند كه امام با رعيّت در ادارۀ امور آنان مشورت كند هر چند كه اين امر در مورد جنگ مستحب است.

پنج: هرگاه مشركان، فاجران و فاسقان و بدعتگذاران خواهان امرى شوند كه موجب پاس داشتن حرمتهاى الهى و يا يك خواستۀ حق است به اين خواسته پاسخ مثبت داده مى شود، مگر آن كه اين كار موجب جرأت يافتن آنان عليه صاحبان حق يا موجب همكارى با گناهكارى براى انجام گناه شود و البتّه اين مسأله اى بسيار دقيق است، چرا كه به دست آوردن و يافتن حقى كه به باطلى بينجامد كارى است بس دقيق كه جز از عهدۀ مؤمنان و از صاحبان درك سالم برنخواهد آمد.

شش: حرم تنها منحصر به مسجد الحرام نيست بلكه شامل آن و مناطق اطراف مكّه تا شعاع مشخّصى نيز مى شود.

هفت: كسى كه در حج يا عمره محصور شده در همان محلّ كه راه بر او بسته شده است قربانى خود را مى دهد. محصر به كسى گفته مى شود كه به منظور حجّ يا عمره احرام بسته ولى از رسيدن به خانۀ خدا بازداشته شده است.

هشت: صلح با كفّار در صورتى كه مشتمل بر مصلحتى براى مسلمانان باشد جايز است، هر چند در اين صلح ستمى بر مسلمانان رود و اين ستم آشكار نيز باشد، زيرا معيار فرجام كار است اگر چه ستم موجب ضررى بر مسلمانان باشد از

ص: 37

باب مقدّم داشتن اقل الضررين [و بلكه از باب تقديم منفعت غالب بر ضرر اقل] به چنين صلحى اقدام خواهد شد، به گونه اى كه بر همين معيار صلح حديبيّه صورت گرفت و آن صلح با توجه به نتايج خود براى مسلمانان يك اقدام درست و برتر بود، هر چند آن نتايج و دستاوردها براى همه يا اكثريّت مسلمانان پوشيده بود.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منشأ استنباط احكام شرعى است، خواه آن اعمال در مورد تدابيرى مصلحت جويانه باشد خواه عبادتى مشخّص شده از سوى خداوند.

نكتۀ قابل توجّه در اين امر آن است كه وقتى در كارى مصلحتى وجود داشته باشد بر هر زن و مرد مسلمانى واجب است آنچه را مصلحت مى داند و يا معتقد است به انجام كارى واجب براى مسلمانان كمك مى كند ابراز بدارد، چرا كه چنين كارى از قبيل خيرخواهى در دين است كه پرداختن به آن واجب مى باشد آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «دين دارى عبارت است از خيرخواهى براى خدا و رسول او و براى كتاب خدا و براى خواص يا عامّۀ مسلمانان».

بر همين اساس است كه [بر مبناى روايتى كه نقل كرديم] امّ سلمه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيشنهاد كرد خود برخيزد، سر خويش را بتراشد و شتران خود را قربانى كند تا ديگران نيز در پى او اين كار را انجام دهند زيرا عمل بيش از قول مؤثر واقع مى شود و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در انجام آن احساس ذلّت و خوارى نكرد و بدون راه دادن ترديدى به دل پيشنهاد او را به اجرا درآورد. چرا كه حقّ شايسته ترين چيز براى پيروى از آن است و به خودى خود و صرف نظر از موقعيّت و مقام پيشنهاد دهنده نسبت به طرف پيشنهاد پيروى از آن لازم. پس شايسته است از هدايتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درس بگيريم و در پرتو آن هرجا سخن حقى بيابيم از آن پيروى كنيم و نيز منزلت زن(1) و حق آزادى و انتخاب و تعيين

ص: 38


1- در اين مورد نظر نگارنده به جامعۀ خود يعنى جامعۀ مصر در حدود سالهاى دهۀ هفتاد كه به احتمال زياد سالهاى تأليف اين كتاب است مى باشد - م.

سرنوشت و ارزش واقعى او را به وى بازگردانيم.

حديبيّه يا فتح المبين

530 - در بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ حديبيّه به مدينۀ منوّره سورۀ فتح بر آن حضرت نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «ما فتحى آشكار برايت پديد آورديم تا خداوند آنچه را از گناهان تو گذشته و آنچه را پس از آن است بيامرزد، نعمت خويش را بر تو تمام كند و تو را به راه راست هدايت كند».(1)

بنابراين خداوند اين صلح را و آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه بدان توفيق يافته بود «فتح المبين» ناميد و نه آن سان كه در انديشه و بر زبان برخى گذشت پيمان ذلّتى در اين. آرى اين صلح يك فتح بود، چرا كه جنگ چندين ساله ميان مشركين و مسلمانان را پايان مى بخشيد؛ يك فتح بود، چرا كه دلهايى را گشود كه مهر بر آن زده بود و انديشه هايى را فتح كرد كه بر آن پرده افكنده بود؛ يك فتح بود آن سان كه اگر كسى شمار مسلمانانى را كه در طول نوزده سال دعوت از آغاز تا نبرد حديبيّه و نيز تعداد مسلمانان در دو سال پس از صلح حديبيّه را برشمارد خواهد ديد كه تعداد آنان در اين مرحلۀ اخير بيشتر و يا دست كم برابر با تعداد آنان در مرحلۀ بسيار طولانى نخست است؛ يك فتح بود - و نه پيمان ذلّت - چرا كه مقدّمات ورود سپاه شكوهمند اسلام به شهر مكّه در دو سال بعد را فراهم آورد، ورودى كه در كمال آرامش و بدون خونريزى انجام گرفت و هيچ جنگى در طى آن رخ نداد مگر پاره اى درگيريهاى محدود با اندك افراد متمرّد مكّه و بالاخره يك فتح بود زيرا مسلمانان توانستند در پرتو آن و در اجراى مفاد قرارداد صلح [سال بعد] براى عمره به حج روند و سپس در آنجا سرهاى خود را بتراشند، تقصير كنند و در همان جا از احرام بيرون آيند.

لازم به يادآورى است كه مراد از آمرزش گناهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا آمرزش به مفهوم حقيقى آن نيست، بلكه مقصود از آن حقيقتى است دربردارندۀ

ص: 39


1- فتح/ 1-2.

خشنودى خداوند از آنچه رسول خدا انجام داده، مى دهد و يا خواهد داد. پس همه كردارهاى او مورد رضايت خداوند و بدين معنى «مغفور» است و گناه ناميدن آن مجازى است. بنابراين آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرزده باشد كه بتوان نام گناه بر آن نهاد، حدّ اكثر خطايى است كه به خاطر آن قابل سرزنش نيست.(1) از قبيل آنچه در مورد اسير گرفتن از دشمن در طىّ نبرد بدر صورت گرفت. فلسفه چنين اندك خطاهايى نيز آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين جهت هم الگو و اسوه اى براى مردم باشد تا مردم بدانند انسان اگر تسليم حكم عقل و انديشه خود شود ممكن است گرفتار خطا شود، هر چند اين انسان پيامبرى فرستاده شده از جانب خداوند و هر چند خاتم انبياء محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و هر چند در صراط مستقيمى باشد كه او رسول خود را بدان هدايت كرد و طريق دعوت اسلام گشت و پس از اين فتح المبين راهى هموار براى همۀ مردمان شده بود. يكى از نتايج فتح المبين حديبيّه بيعت همگانى و بيعتهاى پشت سر هم مؤمنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه با تو بيعت مى كنند با خدا بيعت مى كنند و دست خداوند بر روى دستهاى آنان است. پس هر كس بيعت خود را بشكند به زيان خود بيعت شكسته است و هر كس به آنچه با خداوند بدان پيمان بسته وفا كند خداوند پاداشى بزرگ به او خواهد داد».(2)

ص: 40


1- همان گونه كه قبلا يادآور شده ايم ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را حتّى از ارتكاب چنين خطاهايى نيز معصوم مى دانيم كه اين ضرورت عقل و حكم شرع است. دربارۀ اين آيه نيز مراد از «ذنب و گناه» آن گونه كه علاّمه طباطباى تقرير فرموده است گناه به معنى اصطلاحى رايج آن يعنى مخالفت با تكليف نيست، بلكه مراد از آنچه در اينجا ذنب خوانده شده اعمالى است كه از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه و پس از آن در مدينه نسبت گرفته و از ديد كافران و يا نزد آنها آثار بدى داشته كه به همان سبب پيامبر را شايستۀ مجازات و مورد مخالفت قرار گرفتن مى دانسته اند و مراد از واژۀ مغفرت نيز در اين آيه آن است كه خداوند با از ميان بردن شوكت و بنيان قريش آن تبعات و آثارى را كه نزد آنان بر اعمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مترتب شده و آنان آن را گناه مى دانستند پوشاند و آنان را از انديشۀ جنگ با او بازداشت - م.
2- فتح/ 10.

از ديگر نتايج فتح المبين آن بود كه جامعۀ اسلامى از عناصرى كه دلهايشان آلوده بود پاكسازى شد و اجتماعى از مردانى شكل گرفت كه تنها دل در پى حق داشتند و جز آن را نمى خواستند. به همين دليل در غزوۀ حديبيّه تنها كسانى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدند كه قصد خدا و قصد حج داشتند و نه آرزوى غنايم و دستاوردهاى مادى جنگ، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه از نبرد فرو نشسته اند، چون شما به نبردى كه در آن غنايم فراوان است روانه شويد تا آن غنايم را به چنگ آوريد، خواهند گفت بگذاريد ما هم در پى شما بياييم. آنان مى خواهند سخن خدا را دگرگون سازند و تغيير دهند. بگوى شما هرگز در پى ما نخواهيد آمد و شما چنينيد كه خداوند پيش از اين فرموده است. آنان خواهند گفت بلكه شما بر ما حسد داريد [اين سخن درست نيست] و بلكه آنان جز اندكى درك نمى كنند».(1)

در خلال اين غزوه مشاهده مى كنيم با آن كه مسلمانان براى حج بيرون رفته بودند براى نبرد چون با احتمال بروز جنگ مواجه شدند همه با هم به بيعت مجدّد با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداختند و با او پيمان جانفشانى در راه خدا بستند، آن سان كه آياتى از قرآن كه پيش از اين نيز آنها را آورديم بدين امر تصريح دارد: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آن هنگام كه در زير آن درخت با تو بيعت مى كردند پس خداوند آنچه را در دلهاى آنان بود دانست و آرامش را به دلهاى آنان نازل كرد و به عنوان پاداش مژده فتحى نزديك را به آنان داد و نيز مژده غنايم فراوانى كه آن را به دست مى آورند و خداوند عزّتمند و حكيم است. خداوند وعدۀ غنيمتهاى فراوانى كه آنها را در اختيار مى گيريد به شما داد و اين پيش آمدن غنايم را براى شما تسريع كرد و دست [ستم] مردم را از شما بازداشت و تا اين ماجرا آيتى براى مؤمنان باشد و شما را به راهى راست هدايت كند».(2)

علاوه بر اينها، حديبيّه فتح المبينى بود كه راه را بر پرداختن رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 41


1- همان/ 16.
2- همان/ 10-11.

به يهوديان و سپس مرزهاى روم مى گشود، آن سان كه خداوند در ادامۀ آيات سورۀ فتح به اين نكته اشاره فرموده است كه كسانى در آينده رو در روى مسلمانان قرار خواهند گرفت و مسلمانان بايد با آنها به نبرد بپردازند كه افرادى صاحب قدرت و توان جنگى هستند، آنجا كه فرمود: «به نبرد با مردمى فراخوانده خواهيد شد كه صاحبان قدرت و توان جنگى و مردمى سخت هستند. با آنان مى جنگيد يا آن كه تسليم مى شوند».(1) مراد از اين مردم در اين آيه روميان هستند بدين ترتيب اين آيه از جنگهاى آيندۀ مسلمانان با سرزمين روم خبر مى دهد.

افزون بر اينها، از آنجا كه اين هدف، تحمل رنجها و مشقتها وسيله ها و تلاشهايى را كه براى رسيدن به آن لازم است ايجاب مى كند - هر چند مشكل و تحمل آن بر روان انسان سخت و طاقت فرسا باشد - و نيز با توجّه به اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در حالى كه شمشيرهاى قريش پشت سر او قرار دارد به نبرد با يهوديان و از ميان بردن قدرت و شوكت آنان كه سرزمينى را پناهگاه خود ساخته و از اين پناهگاه براى آزار و آسيب رساندن به مسلمان سود مى جستند و هيچ عهد و پيمانى با آنان فايده اى نداشت بپردازد، ناگزير مى بايست يك سوى جبهۀ خود را با پيمان صلح با قريش مطمئن كند، هر چند در اقداماتى كه براى رسيدن به اين مقصود در پيش مى گيرد مواردى وجود داشته باشد كه برخى از مسلمانان آن را يك فريب خوردن آشكار بشمارند، در حالى كه در واقع حتى همين نقاط به ظاهر ضعف، راه درست گسترش دعوت اسلامى و جهت دادن آن به سوى جايگاههاى اصلى خود بود.

آخرين نكته آن كه اين صلح تأييد خواب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه پيش از اين ديده بود آنان به مسجد الحرام وارد مى شوند، هر چند تحقّق عملى اين رؤيا در سال پس از صلح مزبور بود، خداوند در اين باره مى فرمايد: «خداوند بحقيقت آن رؤيا را به رسول خويش راست نماياند كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و در حالى كه

ص: 42


1- همان/ 16.

پس از حج سرهاى خود را خواهيد تراشيد و تقصير خواهيد كرد و نيز در حالى كه از هيچ كس بيم نخواهيد داشت وارد مسجد الحرام خواهيد شد. پس خداوند آنچه را نمى دانيد مى دانست و قبل از تحقق اين رؤيا فتحى نزديك برايتان قرار داد. او همان كسى است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه دينها غلبه دهد و چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است».(1)

بدين ترتيب صلح حديبيّه فتحى و راهى به سوى فتحهاى بزرگتر بود و پس از آن مردم گروه گروه به دين خدا درآمدند.

ابن شهاب زهرى كه [به ادعاى نگارنده] درياى علم است دربارۀ اين صلح چنين مى گويد:

«در اسلام هيچ فتحى قبل از اين ماجرا صورت نگرفته كه بزرگتر از آن باشد. قبل از آن جنگ بر روابط ميان مردم حاكم بود، اما پس از آن كه صلح برقرار شد و جنگ بارهاى سنگين خود را فرونهاد و مردم امنيّت يافتند در برخورد با يكديگر به گفتگو با هم و به بحث و جدل دربارۀ اسلام پرداختند و هيچ عاقلى نبود كه دربارۀ اسلام با او سخن گفته شود مگر آن كه به اين دين درمى آمد و در آن دو سال پس از صلح حديبيّه شمارى از مردم اسلام آوردند كه برابر يا بيشتر از مسلمانانى بودند كه تا اين زمان اسلام آوردند».(2)

ما نيز اضافه مى كنيم كه پس از همين صلح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حل كامل مسأله يهود پرداخت و پس از آن به كار نشر اسلام در خارج جزيرة العرب روى آورد.

اجراى پيمان صلح

531 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) علاقه مندى كامل بدان داشت كه به پيمان صلح خود

ص: 43


1- همان/ 27-28.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 170.

وفادار باشد، چرا كه وفاى به پيمان به خودى خود يك ارزش است و علاوه بر اين خداوند مى فرمايد: «وقتى پيمانى بستيد به پيمان خدا وفا كنيد و سوگندهاى خود را پس از آن كه مؤكّد ساخته و خداوند را بر آن گواه قرار داده ايد نشكنيد».(1)

هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پيمان خود وفادار بود و به اجراى مفاد آن مى پرداخت، اما برخى از مؤمنان در پايبندى مشركان به آن ترديد داشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «شما به پيمان خود با آنان وفادار باشيد و در مقابل آنان از خداوند يارى بجوييد». اما در عين حال برخى از مسلمانان با بى اعتمادى به اين پيمان مى نگريستند و تنها به عنوان اطاعت از خدا آن را پذيرفته بودند. براى اين گروه تحمل دو مسأله سنگينى مى كرد:

الف: اين كه نتوانسته بودند به زيارت كعبه نائل شوند در حالى كه محرم شده بودند و علاوه بر اين در شرايطى كه قريش از توان لازم براى رويارويى با آنان برخوردار نبود، داراى چندان توانى بودند كه مى توانستند به وسيلۀ آن به زور وارد مكّه شوند. همين امر سبب آن شده بود كه آن سان كه گفته ايم در پاسخ دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بيرون آمدن از احرام به وسيلۀ حلق يا تقصير از خود كندى نشان دهند.

ب: اين كه قريش در تحميل شرايط صلح و در هنگام نوشتن پيمان مربوط به آن بيش از حد سختگيرى و به مسلمانان ستم روا داشته بودند. در اين ميان سخت ترين شرط آن بود كه هر كس به عنوان مسلمان از مكّه بگريزد و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شود پيامبر او را نپذيرد و او را به اولياى خود برگرداند و در مقابل هر يك از مسلمانان مرتد شود و به مكّه برود آنان مجبور نيستند وى را به مسلمانان برگردانند.

ظاهر اين شرط حاكى از فريب خوردن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود، چرا كه در آن مساواتى به نظر نمى رسيد. اما اگر واقع بينانه به بخش دوّم اين بند از پيمان يعنى باز

ص: 44


1- - نحل/ 91.

نگرداندن مسلمان مرتد از سوى قريش نظرى بيفكنيم در آن هيچ ضررى بر اسلام و هيچ خسارتى براى مسلمانان نخواهيم يافت، زيرا مسلمانان چه نيازى به فردى مرتد و سرگردان دارند؟ بگذار چنين كسى كه پذيرفته است منافق بماند و با پيوستن به صفوف منافقين ستون پنجمى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان باشد به جاى آن كه خارى در پاى مسلمين باشد هر جا مى خواهد برود. امّا نسبت به بخش اول اين بند يعنى بازنگرداندن مسلمانانى كه از مشركان گريخته اند، هر چند تحمّل آن - بسيار سنگين بود - بويژه هنگامى كه ابو جندل را ديدند كه غل و زنجير به همراه خود كشيده و به ميان مسلمانان آمده است و هر چند پذيرش آن در ظاهر كارى بسيار طاقت فرسا بود مگر براى مؤمنان راستين. در هر حال، اجراى آن در عمل به نتايجى انجاميد كه به زيان مشركان تمام شد و هيچ ضررى را متوجّه مسلمانان نساخت تا اينكه مشركان كه اين شرط از جانب آنها و به سود آنها در پيمان صلح گنجانده شده بود خواهان لغو آن شدند.

اينك نمونه اى از موارد اجراى اين پيمان بويژه بند مورد بحث آن را آن گونه كه در كتب سيره و احاديث صحيح آمده است مى آوريم:

اوّلين كسى كه بند مورد بحث از پيمان حديبيّه در مورد او اجرا شد فردى به نام ابو بصير عتبة بن سيد بن جاريه بود. وى قبلا در مكّه اسلام آورده و توانسته بود از زندان بگريزد و قصد پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه كند. پس از اين ماجرا برخى از مشركان براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواهان آن شدند كه پيامبر به موجب اين بند از پيمان وى را به آنها تسليم كند. آنان دو نفر از مشركان را يكى از مردان بنى عامر بن لؤى به همراه غلام خود - به همين منظور به مدينه فرستادند.

آن دو در حالى كه ابو بصير نيز نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود به حضور آن حضرت رسيدند و در پى بى آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير در حضور آن دو فرمود: «اى ابو بصير ما پيمانى به اين مردم سپرده ايم كه خود مى دانى و اينك براى ما در دينمان فريب و

ص: 45

خيانت روا نيست و خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه همراه [و همانند] تواند گشايش و راه چاره اى قرار خواهد داد». امّا او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا مرا به ميان مشركين برمى گردانى تا به خاطر دينم مرا بكشند؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «اى ابو بصير برو كه خداوند براى تو و ديگر مستضعفانى كه چون تو و همراه تواند گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

ابو بصير با آن دو روانه شد و به گرمى با آنان به گفتگو پرداخت و چنين وانمود كرد كه تسليم آنان است تا حدّى كه آن مرد عامرى به او اطمينان كرد. در اين هنگام ابو بصير به وى گفت: «اى مرد عامرى آيا اين شمشيرت تيز و برّان است؟» او گفت: «آرى، اگر مى خواهى نگاه كن». وى نيز آن را گرفت و با وانمود كردن اين كه به آزمايش آن مشغول است شمشير را بالا برد و بر سر آن مشرك فرود آورده او را به قتل رساند.

در پى اين ماجرا غلام آن مرد بسرعت خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در مسجد بود رساند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ او به اصحاب فرمود: «اين مرد حادثۀ نگران كننده اى ديده است». آنگاه به او فرمود: «هاى! تو را چه خبر است؟» او گفت: «آن دوست شما همراه مرا كشت».

در همين زمان كه وى به شرح ماجرا مشغول بود، ابو بصير شمشير به دست آمد و در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاد و آنگاه گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو به تعهد خود وفا كردى و هنگامى كه مرا به دست آن مردم سپردى خداوند از جانب تو حقى را كه بر تو بود ادا ساخت، اما من به غيرت دينى خويش از پذيرش اين ابا كردم كه از دين بازداشته شوم يا بازيچۀ ديگران قرار گيرم». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مادرش! اگر او مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود». به روايت بخارى آن حضرت فرمود: «مادرش! او اگر كسى داشت جنگ را برمى افروخت».

با اين سخن چنين به دل ابو بصير افتاد كه به ميان مشركان برگردانده خواهد

ص: 46

شد. همچنين از آنجا كه اين سخن اشاره به آن داشت كه او مى تواند و نيز حق دارد روى پاى خود و در مقابل مشركان بايستد، از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) و از مدينه بيرون رفت و خود را به كناره هاى دريا رساند.

از سوى ديگر، مستضعفان در بند مكّه از اين فرمايش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «اگر مردانى به همراه داشت شعله افروز يك جنگ بود» و نيز از ماجراى ابو بصير اطّلاع يافتند و در اين راه تلاش مى كردند كه خود را از بند برهانند و در رديف مردان ابو بصير قرار گيرند.

از جمله همان ابو جندل كه با غل و زنجير خود در حديبيّه به اردوى مسلمانان پيوسته و آنان او را برگردانده بودند به ابو بصير پيوست و ديگر مستضعفان از بند رسته نيز بدان علّت كه اگر به مدينه مى رفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را برمى گرداند به كنارۀ دريا رفتند و به او پيوستند و بدين ترتيب نيرويى شكل گرفت كه سدّ راه تجارت قريش شد و از هيچ كاروانى اطّلاع نمى يافت مگر آن كه متعرّض آن مى شد، مردان را به قتل مى رساند و اموال آنان را به غنيمت مى برد.

بدين ترتيب، ديگر حفظ اين بند از پيمان صلح به مصلحت مشركان نبود و اين بند را رها كردند، زيرا مستضعفانى كه هيچ پناهگاهى نداشتند قاعدة از اين حق برخوردار بودند و به اين كار واداشته مى شدند كه سزاى كار مشركان را به ايشان بدهند، چرا كه هيچ راهى براى حفظ امنيّت خود جز همين كار نداشتند و ترس از ناگزير شدن به ترك دين از سوى مشركان و يا ترس قتل، آنان را بدين كشانده بود كه چنين موضعى را آن هم به منظور نجات خود در پيش گيرند.

اينجا بود كه قريش كسانى را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و آن حضرت را سوگند رحمت و مهربانى دادند كه آن مستضعفان را به خود ملحق سازد و ديگر آنان را بازنگرداند.

اين فرجام بندى از پيمان بود كه دلهاى مؤمنان را آزرده و نگران ساخته بود و با آن كه در آغاز اين بند ظاهرا به سود مشركان در پيمان صلح گنجانيده شده بود

ص: 47

سرانجام به زيان آنان تمام شد. اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه حقايقى را درك مى كند كه هرگز به انديشۀ عمر و غير او نمى رسد و اين الهام خداوند است كه بر زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جارى شده بود، آنجا كه به ابو بصير فرمود: «خداوند براى تو و مستضعفان چون تو گشايش و راه حلّى قرار خواهد داد».

سرانجام در پى اصرار قريش بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى لغو اين مادّه از پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ابو بصير نوشت كه به همراه يارانش به مدينه بيايد و به نيروى مسلمانان بپيوندد. امّا اين نامه زمانى به او رسيد كه در بستر مرگ بود و بدين ترتيب او در همان جا وفات يافت و يارانش به مدينه برگشتند.

هجرت مستضعفان مكّه به مدينه

532 - پس از گشوده شدن راه هجرت مسلمانان به مدينه كه در پى الغاى آن بند از پيمان صلح حديبيّه صورت گرفت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مسلمانان بى پناهى را كه در مكّه اسلام مى آوردند تشويق نمود كه ديگر در حالت استضعاف در سرزمين شرك نمانند و به مدينه هجرت كنند. اين دعوت سرآغازى بر آن بود كه ديگر مسلمانان در نقاط مختلف پراكنده نمانند و در مدينه كه خاستگاه اسلام است گرد هم آيند.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقى ماندن مسلمانان را در ميان مشركين تا زمانى كه قدرت بيرون آمدن از ميان آنان را دارند منع كرد و فرمود: «هر كس در كنار مشركى بجنگد يا با او سكونت گزيند همانند اوست». و نيز فرمود: «سير هجرت قطع نمى شود تا توبه تمام شود و راه توبه بسته نمى شود مگر آن كه خورشيد از مغرب طلوع كند» و نيز فرمود: «پس از من هجرتهايى پى درپى خواهد بود. پس بهترين مردم روى زمين كسى است كه بيش از همه به هجرت پايبند باشد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از همه كسانى كه توان هجرت دارند خواست به پايگاه تجمّع مسلمانان يعنى مدينه هجرت كنند كه هر مسلمانى با هجرت خود دو

ص: 48

هدف را برآورده مى ساخت:

الف: هر مهاجرى از طريق بيرون آمدن از تحت ولايت كفر و شرك و درآمدن به ولايت مؤمنان كه اهل ولايت الهى و ولايت حقّند و درآمدن به زير پرچم عزّت و اقتدار و هجرت به آنجا كه پايگاه قدرت و امنيّت و ثبات براى مسلمانان است از استضعاف بيرون مى آمد و اين چيزى بود كه خداوند بر مردم واجب ساخته بود، آنجا كه فرمود: «كسانى كه فرشتگان در حالى جان ايشان را مى ستانند كه به خود ستم روا داشته اند فرشتگان به آنان گويند در چه حال بوديد؟ پاسخ دهند ما مستضعفان زمين بوديم. فرشتگان گويند: آيا زمين خدا وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد؟ آنان كه جايگاهشان دوزخ است و اين بدفرجامى است، البته به استثناى مردان، زنان و كودكان مستضعفى كه هيچ چاره و هيچ راهى ندارند. تنها آنانند كه اميد است خداوند از ايشان درگذرد و خداوند بخشنده و آمرزگار است. هر كس در راه خدا هجرت گزيند در زمين مهاجرپذيرهاى فراوان و گشايشى خواهد يافت و هر كس به قصد هجرت به سوى خدا و رسول از خانه بيرون رود و سپس مرگ او را دريابد پاداش او بر خداوند قرار گرفته و خداوند بخشنده و مهربان است».(1)

تأكيد اين آيات در حالى است كه اين آيات، نصّ صريح و الزام آور مى باشد و گريزى از اجراى آن نيست و فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز صريح و ايجاب كنندۀ هجرت است.

ب: هجرت يكايك مسلمانان به تجمّع مسلمين در مدينه مى انجاميد. در اجتماع قدرتى وجود دارد كه هرگز در فرد نيست و علاوه بر اين اين تجمّع به وحدت هر چه بيشتر مسلمانان و حفظ هيبت و اقتدار اسلام كمك فراوانى مى كند.

533 - ممكن است به مسألۀ هجرت و لزوم هميشگى آن چنين اعتراض شود كه چگونه مى تواند هجرت از سرزمين استضعاف مسلمين به آنجا كه پايگاه قدرت اسلام است براى هميشه مطلوب و مورد توصيه باشد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 49


1- نساء/ 101-97.

مى فرمايد: «هجرتى پس از فتح نيست».

در پاسخ چنين اشكالى مى گوييم اين حديث تنها در مورد هجرت از مكّه به مدينه يا از مكّه به ساير شهرهاست و علاوه بر اين هجرت قبل از فتح از همين شهر نيز مطلوب مى باشد زيرا مسلمانان در آن شهر از دين خود بازداشته مى شدند و در اين راه آزار مى ديدند و در ذلّت به سر مى بردند و نمى توانستند به اجراى شعائر دينى خود بپردازند. اما زمانى كه خداوند مكّه را بر مسلمانان فتح كرد و احكام اسلام در آنجا جارى شد و اين شهر نيز در رديف شهرهاى اسلامى قرار گرفت، ديگر دليلى براى هجرت از اين شهر وجود نداشت و بلكه چنين كارى يك كار نامطلوب شد و چه بسا كه هيچ سودى در برنداشته و ضررهايى را در پى مى آورد، چرا كه اگر اين كار ادامه مى يافت حرم خدا خالى از ساكنانى مى شد كه به حفاظت و خدمتگزارى آن بپردازند و اين در حالى است كه اين سرزمين دوست داشتنى ترين سرزمين براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان سرزمينى بود كه خداوند آن را مبارك قرار داده بود.

چند سريۀ ديگر

534 - سال ششم هجرت سرشار از تلاشهايى در دعوت مردم به اسلام و اعزام سريه ها به منظور شناسايى با مردم و قبايل گوناگون و نيز آشنا كردن آنان با اسلام و دعوت اسلامى و بيان حقايق اسلام بود.

برجسته ترين اين رخدادها غزوۀ بنى المصطلق - بنا به روايتى كه وقوع آن را در سال ششم مى دانند - و نيز غزوه حديبيّه بود كه فتح المبين و زمينه ساز فتح بزرگ مكّه در سال هشتم هجرت به شمار مى رفت.

اما علاوه بر اين دو رخداد مهم، در اين سال سريّه هايى نيز اعزام شدند، چرا كه در پى غزوۀ احزاب در سال قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرت اعتقادى و نيز قدرت نظامى و مادّى اسلام را مشاهده كرد و دريافت كه ديگر اين نظام كه تأييد خداوند را به همراه خود دارد در مقابل هيچ چيز شكست نمى خورد و بدين ترتيب

ص: 50

به اعزام گروههاى گشتى مسلمان پرداخت.

در همين سال و در ماه ربيع الاوّل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيدۀ جراح را در رأس چهل نفر پياده به سوى ذى القصّه فرستاد و آنان تا آن ناحيه پيش رفتند، اما افراد ساكن در آنجا به قلّۀ كوهها پناه برده بودند و بدين ترتيب ابو عبيده فقط توانست يك نفر از آنان را اسير كند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياورد.

همچنين در همين سال پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) زيد بن حارثه را به سوى بنى سليم فرستاد و در آنجا زنى از مزينه به نام حليمه آنان را به يكى از محلّه هاى بنى سليم رهنمون شد و مسلمانان نيز بدانجا رفتند و چند شتر و تعدادى گوسفند به غنيمت درآوردند و مردانى را كه در آنجا بودند به اسارت گرفتند. شوهر اين زن نيز در ميان همين اسيران قرار داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به همسرش بخشيد و هر دو را آزاد كرد.

در همين سال و قبل از ماجراى حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموالى از قريش كه از جملۀ آنها اموال ابو العاص بن ربيع نيز بود در اختيار گرفت. ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود كه قبلا به اسارت مسلمانان درآمده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را بدون دريافت فديه و تنها در مقابل اين شرط كه زينب را به آن حضرت برگرداند او را آزاد كرده بود.

او پس از آن كه همراهانش به قتل رسيدند و اموال آنان مصادره شد به مدينه گريخت و در آنجا به زينب كه در اين زمان در مدينه و نزد پدرش به سر مى برد پناه برد و او نيز وى را پناه داد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين پناهندگى را مورد پذيرش و ابو العاص را مورد اكرام و گراميداشت قرار داد آنگاه فرمان داد هر كس چيزى از اموال اين كاروان در اختيار دارد آن را برگرداند و همه اموالى را كه در اختيار داشتند برگرداندند تا جايى كه هيچ چيزى از اموال اين كاروان مفقود نشد. ابو العاص نيز آن اموال را به مكّه برد و امانتهايى را كه در آن كاروان از ديگر مردم در اختيار داشت و ساير اموال موجود در كاروان را به صاحبان آن برگرداند و پس از آن مسلمانى

ص: 51

خود را اعلام داشت و به مدينه هجرت كرد.

اين روايت كه ابن اسحاق و واقدى هر دو آن را نقل كرده اند حاكى از آن است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال ششم و قبل از نزول آيات تحريم زنان مسلمان(1) بر مردان كافر بود، در حالى كه ابن كثير بر اين عقيده است كه اعلام مسلمانى ابو العاص در سال هشتم هجرت صورت پذيرفته است. نگارنده نيز به روايت ابن اسحاق و واقدى تمايل دارد، چرا كه آن روايت با سياق آيه مزبور نيز سازگارتر است.

در شعبان همين سال ششم سريّۀ عبد الرّحمن بن عوف به سوى دومة الجندل و به منظور دعوت آنان به اسلام و نه به منظور نبرد - صورت گرفت. پيامبر در اين سريّه به عبد الرحمن فرمان داد كه «اگر اطاعت كردند با دختر امير آنان ازدواج كن» وى روانه مأموريت شد و آنان اسلام آوردند و عبد الرحمن نيز با دختر امير آن قوم به نام تماضر كلبى دختر اصبع - كه مادر ابو سلمة بن عبد الرّحمن بن عوف است - ازدواج كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در همين سال على بن ابى طالب (ع) را در رأس يكصد نفر از مسلمانان به سوى طايفه اى از بنى اسد اعزام كرد. ماجرا از اين قرار بود كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد گروهى عليه او دست به تجمّع مى زنند و قصد دارند به يهوديان خيبر بپيوندد و عليه مسلمانان با آنان همدستى كنند. اين خبر حاكى از آن بود كه آنان خود را براى نبردى عليه مسلمين آماده مى كنند. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به هدف رويارويى با آنان اعزام كرد و آن حضرت شبانه به سوى آنان راه پيمود و توانست يكى از جاسوسان آنان را دستگير كند و وى نيز نزد آن حضرت اعتراف كرد كه آنان به يهوديان خيبر پيشنهاد داده اند از خرماهاى خيبر را در اختيار ايشان قرار دهند و در مقابل آنان به همكارى با يهوديان بپردازند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه يهوديان خيبر به گردآورى سپاه عليه

ص: 52


1- مراد از اين آيات، آيات دهم و يازدهم سوره ممتحنه مى باشد - م.

او مشغولند و به همين دليل نيز چندان شگفت آور نبود كه پيامبر پس از غزوۀ حديبيّه و پس از قرارداد صلح و آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان به نبرد با اين يهوديان روى آورد.

سريۀ عكل و عرينه

535 - ابن كثير مى گويد كه اين سريّه در سال ششم هجرت رخ داده است.

وى اين قول را از واقدى نقل مى كند و مى گويد اين سريّه در ماه شوال اين سال يعنى يك ماه قبل از صلح حديبيّه كه در ماه ذى القعده بود صورت گرفت.

گفته اند اين سريّه به فرماندهى كرز بن جابر فهرى و در تعقيب افراد عرينى كه چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رسانده و شتران آن حضرت را مصادره كرده بودند و به فرمان آن حضرت، به وسيلۀ گروهى مركّب از بيست سوار صورت گرفت.

خلاصۀ ماجراى اين سريّه و علّت آن از اين قرار است كه گروهى چوپان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل رساندند و شتران آن حضرت را در اختيار گرفتند. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه را اعزام فرمود و گروه توانست شتران را بازگرداند.

در اين ماجرا اخبار و رواياتى وجود دارد كه لازم است نظرى به آنها بيفكنيم و ميزان اعتماد به صدق اين روايات و نيز صحّت يا عدم صحّت انتساب آن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مورد بررسى قرار دهيم.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«در صحيح بخارى و به همان مضمون در صحيح مسلم از طريق ايوب از ابو قلابه از انس روايت شده است كه گفت: گروهى از عكل اسلام آوردند و سپس به مدينه آمدند و اسلام خود را به اطّلاع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند. پس آن حضرت فرمود: به محل نگهدارى شتران برويد و از شير آنها بخوريد، آنان بدانجا رفتند و مدتى در همان محل ماندند و پس از آن چوپان آن حضرت را كشتند، شتران را با

ص: 53

خود بردند.

در پى اين ماجرا كسى شيون كنان خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند و اين ماجرا را به عرض رساند. هنوز خورشيد بالا نيامده بود كه آن حضرت خود را به اين گروه رساند و آنگاه فرمود تا ميخهايى داغ كردند و بدان وسيله بر بدن آنان داغ زدند و نيز دستها و پاهاى آنان را بريدند و آنان را روى ريگزار سوزان انداختند و هر چه آنان آب مى خواستند آبى نيز به آنان داده نشد و به همين وضع ماندند و جان باختند».

در صحيح مسلم نيز آمده است كه «آن حضرت بدان سبب چشمهاى آنان را درآورد كه آنان نيز چشمهاى چوپانان را درآورده بودند».(1)

كمال الدين بن همام از بزرگان فقهاى حنفيّه نيز مى گويد اين ماجرا را گروهى از محدّثان روايت كرده اند. اما به عقيدۀ نگارنده، هر چند تعداد مصادرى كه اين ماجرا را روايت كرده اند فراوان باشد، اين روايت خبر واحد است كه البتّه به ادعاى خبرگان علم حديث و رجال، راويان آن ثقه اند و سند آن سندى متّصل است و هيچ شكلى از ناحيۀ سند در اين روايت به رغم آن كه خبر واحد است وجود ندارد. به همين دليل و از آنجا كه ضعف يك حديث يا از ضعف سند و يا از ضعف متن و مخالفت آن با مسلمات شرع ناشى مى شود، ما به جنبۀ ضعف متنى حديث فوق مى پردازيم و اظهار مى داريم كه متن اين حديث با امورى كه در شرع مقدّس مسلّم شمرده شده است تعارض دارد، چرا كه:

اولا: بر اساس اين حديث گروهى مثله شده اند و اين در حالى است كه مثله كردن در شرع مقدّس اسلام حرام و ممنوع شمرده شده است.

اگر گفته شود در آن زمان هنوز مثله كردن منع نشده بود، در پاسخ خواهيم گفت ما در سالهاى قبل از اين ماجرا و در طىّ نبردهاى احد و احزاب مشاهده مى كنيم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ يك از كشته شدگان مشركين را مثله نكرد و اين حاكى از

ص: 54


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 179-180.

آن است كه در آن زمان نيز چنين عملى نهى شده بود.

اگر نيز گفته شود صحابه چنين كارى را با كشته شدگان انجام دادند و اين بدان سبب بود كه آنان كارى انجام داده بودند كه موجب حدّ راهزنى بر آنان مى شد ما نيز در پاسخ خواهيم گفت اگر نيز در اينجا اجراى حدى در كار باشد حد راهزنى و محاربه است كه در آن مجازاتى مثل مثله كردن وجود ندارد، چه در آيه اى كه منبع استنباط اين حدّ شرعى است مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين [خود] تبعيد شوند...»(1) بنابراين همان گونه كه مشاهده مى شود در اين آيه در رديف مجازات محاربين اشاره اى به مثله كردن نشده است.

ثانيا: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «اگر خواستيد [دشمن را] بكشيد به طرز درستى بكشيد». همچنين است كه قتل به موجب آيين قصاص مثله كردن را توجيه نمى كند و اگر نيز افرادى را كه در اين ماجرا كشته شدند طرفهاى يك جنگ بدانيم در جنگ نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را مجاز نمى دانست.

ثالثا: پيامبر (صلی الله علیه و آله) از كشتن مردم از طريق تشنگى دادن به آنها يا با حالت تشنگى نهى فرموده و اين در حالى است كه بنابراين روايت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را واگذاشت تا از تشنگى بميرند تا آنجا كه آنان حتى از شدت تشنگى دهان خود را به زمين مى كشيدند و در همين وضع ماندند تا به هلاكت رسيدند.

در دفاع از اين روايت گفته نشود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به چنين چيزى فرمان نداد، چرا كه ما مى گوييم بر اساس روايت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين ماجرا اطّلاع يافت و آن را مورد مخالفت قرار نداد و بنابراين اگر اين روايت را بپذيريم بايد اين را نيز مورد پذيرش قرار دهيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از چنين ماجرايى مخالف احكام اسلام

ص: 55


1- مائده/ 33.

اطّلاع داشته و از آن نهى نفرموده است.

كوتاه سخن دربارۀ اين روايت آن كه به عقيدۀ ما انتساب چنين خبرى به دليل مخالفت با مسائل مسلّم و قطعى شده شرعى فاقد صحّت است.

حدّ محاربه با خداوند و رسول (صلی الله علیه و آله)

539 - در اين مقام، فقها از ماجراى عرينها و آنچه در اين ماجرا دربارۀ حدّ شرعى راهزنى يا محاربه با خداوند و رسول او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده به سخن پرداخته و چنين روايت مى كنند كه آنچه انجام آن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده با حدّى كه در قرآن دربارۀ اين گونه مجرمان آمده است مطابقت دارد. اما ما گفتيم كه همۀ آنچه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده حدّ اقل به صورت كامل با آنچه در آيۀ ذكر شده مطابقت نمى كند، چرا كه در آيه قرآن درآوردن چشمهاى مجرمان يا كشتن آنان از طريق تشنگى به گونه اى كه از شدّت آن دهان خود را به زمين بمالند به عنوان مجازاتى براى محاربان و راهزنان ذكر نشده است و به همين دليل نيز ما انتساب اين روايت را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نپذيرفتيم.

اكنون متن آيه را ذكر مى كنيم تا ميزان مطابقت يا عدم مطابقت آن با ماجراى مورد بحث را روشن سازيم، خداوند مى فرمايد: «مجازات كسانى كه با خدا و رسول او محاربه و يا در ايجاد فساد در روى زمين تلاش مى كنند تنها آن است كه به طرز سختى كشته شوند، يا به صليب كشيده شوند، يا دستها و پاهايشان به صورت عكس يكديگر قطع شود يا از سرزمين خود تبعيد شوند. اين براى آنان مايه خوارى در دنياست و در آخرت براى آنان عذابى دردناك خواهد بود، مگر كسانى كه پيش از آن كه بر ايشان دست يابيد توبه كنند، پس بدانيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است».(1)

بى ترديد عنوان محارب بر آن گروه از افراد عرينه صادق است و در عمل نيز

ص: 56


1- مائده/ 33-34.

- طبق روايت - آنان برخى از مجازاتهاى محارب را از قبيل قطع دست و پا به چشم ديدند.

اكنون كه به بحث از محارب و راهزن پرداخته ايم مناسب است در حد امكان به پاره اى از احكام محارب پيرامون سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم و تفاصيل آن را به كتب فقه و مباحثى كه در اين زمينه در دو كتاب الجريمه فى الفقه الاسلامى و العقوبه فى الفقه الاسلامى داريم واگذاريم.

محاربان يا راهزنان كسانى هستند كه همه با هم به سرقت و راهزنى يا قتل مردم بى گناه مى پردازند و داراى توان و قدرتى مى باشند كه به وسيلۀ آن در مقابل حكومت اسلامى بايستند و بى آن كه هيچ دليل قابل قبولى براى اين كار خود داشته باشند به فسادانگيزى و شرآفرينى بپردازند.

نگارنده در اين مورد همان عقيدۀ مالكيّه را مى پذيرد كه جرايم راهزنان تنها شامل قتل و سرقت نمى شود، بلكه شامل همۀ گناهها از قبيل زنا، شرب خمر و استفاده از موادّ تخديركننده - خواه جامد باشد و خواه مايع و خواه از طريق نوشيدن يا از طريق دود كردن - نيز مى شود و تفاوتى نمى كند نيرويى كه آنان براى مخالفت با حكومت تشكيل داده اند در خارج از شهر باشد يا در شهرى پايگاهى براى خود گرفته باشند. در همۀ اين حالات و موارد تا زمانى كه آنان از قدرتى برخوردارند كه مى توانند دور از صحنه اى كه در آن مى توان به ستمديدگان مورد ستم و تعرّض آنها كمك كرد به جنايات خود ادامه دهند، مشمول حكم محارب خواهند بود، هرچند فقها در اين باره نظرات مختلفى دارند. همچنين بر طبق رأى مالك نيز كسانى كه از طريق حملات غافلگيرانه و ناجوانمردانه [ترور] به ارتكاب جنايات خود مى پردازند مشمول حكم محارب مى باشند و قرآن كريم نيز همۀ اين موارد را مى پذيرد.

مجازاتهايى كه براى محارب تعيين شده عبارت است از: كشته شدن، به صليب كشيده شدن، قطع دست و پا به صورت عكس يكديگر و تبعيد به نقطه اى دور كه در آنجا نتوانند به جنايات خود ادامه دهند. ابو حنيفه زندانى كردن را نيز از

ص: 57

قبيل تبعيد دانسته و چنين استدلال كرده است كه هدف از تبعيد محاربان جلوگيرى از تجمع آنان است و اين هدف در زندانى كردن آنان نيز به دست مى آيد.

در موارد فوق الذكر امام عادل به تناسب مجازاتى براى محارب برقرار مى كند و اگر او به قتل مردم پرداخته - بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر كه خود همكار و بازوى مباشر است - تنها به اعدام محكوم مى شود، اگر هم سرقت و هم قتل مرتكب شده - بازهم بى هيچ تفاوتى ميان مباشر و غير مباشر - كشته و به صليب كشيده مى شود، اگر تنها به سرقت و تاراج اموال مردم دست زده و مرتكب قتل نشده است دست و پاى او به صورت عكس يكديگر - يعنى پاى راست با دست چپ يا دست راست با پاى چپ - بريده مى شود و اگر تنها با ديگران همدست شده و قصد شرآفرينى داشته است تبعيد و از ديگران دور مى شود.

اين نظريّه اكثريّت فقهاست به تبعيّت از تابعين و نيز به تبعيّت عبد الله بن عبّاس كه از صحابه است، امّا مالك بر اين عقيده است كه امام صرف نظر از نوع جرمى كه مجرمين مرتكب شده اند در انتخاب هر يك از مجازاتهاى مذكور آزاد است، زيرا جرم اصلى محارب - صرف نظر از نوع كار او - همدستى با ديگران در انجام چنين جنايتهايى است، هر چند حتّى به اجراى يكى از آنها نيز توفيق نيابد و بنابراين امام عادل مى تواند آن مجازاتى را كه بيشترين اثر را در بازداشتن محاربان از كارهاى خود دارد انتخاب كند.

ص: 58

فصل بيست و هفتم سقوط آخرين پايگاه يهود

قبل از خيبر

537 - در سال ششم هجرت پس از صلح حديبيّه و در زمانى كه مسلمانان در احرام بودند حجّ واجب شد. مورّخان وجوب حجّ را در اين سال دانسته اند و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سال دهم هجرت حج را برگزار كرد.

در توجيه همين امر و يا با استناد به آن، نظريّۀ اكثر فقها [ى اهل سنّت] آن است كه حج پس از حصول قدرت براى انجام آن يك واجب فورى نمى باشد و تنها اداى آن در طول مدت عمر واجب است. اما برخى از فقها بر اين عقيده اند كه بمجرّد حصول استطاعت به جاى آوردن حجّ به عنوان يك واجب فورى بر شخص واجب است. اين گروه در توجيه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى گويند پيامبر (صلی الله علیه و آله) حج را تا سال دهم به تأخير انداخت بدان سبب كه وى تا قبل از سال دهم هجرت اصلا مستطيع نبود، چرا كه هنوز قبل از سال نهم بتها وجود داشتند و آن حضرت نيز به تبليغ رسالت خود و بيان احكام شريعت مشغول بود تا زمانى كه آيۀ اكمال دين(1) نازل شد و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرايض دينى را به صورت خلاصه براى

ص: 59


1- مقصود از اين، آيۀ سوم سورۀ مائده است كه پس از تبليغ فرمان خداوند در نصب على (ع) به مقام خلافت رسول در جريان حجة الوداع نازل شد و مى فرمايد: «امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خويش را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پسنديدم». - م.

مردم بيان فرمود و مسلمانان را بر اين كه رسالت خداوند را به آنان رسانده است گواه گرفت.

پس از صلح حديبيّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كار دعوت پرداخت و به جاى فرستادن گروههاى نظامى به منظور نبرد فرستادگانى را براى تبليغ و دعوت مردم به اسلام به اطراف گسيل داشت.

واقدى مى گويد: در ذى الحجّۀ سال ششم هجرت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) شش نفر از مسلمانان را به همراه نامه هايى به دربارهاى حاكمان و سران آن روزگار فرستاد: حاطب بن ابى بلتعه را نزد مقوقس فرمانرواى اسكندريّه، شجاع بن وهب را نزد حارث بن شمر غسّانى پادشاه اعراب مسيحى، رهينة بن خليفه كلبى را به دربار هرقل پادشاه روم، عبد الله بن حذافه سهمى را به دربار كسرى پادشاه ايران، سليط بن عمرو عامرى را نزد هوزة بن على حنفى و عمرو بن اميّه ضمرى را نزد اصحمة بن ابحر پادشاه مسيحى حبشه.

ما در فصول آينده در بحث مستقلّى از نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خواهيم گفت و در اينجا به ذكر همين نكته بسنده مى كنيم كه آن حضرت پس از صلح حديبيّه يكسره به كار تبليغ دعوت خود پرداخت و ديگر اين مهم را به جزيرة - العرب محدود نساخت بلكه به فراسوى اين سرزمين روى آورد.

به سوى خيبر

538 - هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت و تبليغ را لحظه اى وانگذاشت و جنگها او را از اين كار بازنداشت و در اثناى جنگها نيز به تبليغ ادامه مى داد، اما پس از انعقاد قرارداد صلح و ترك مخاصمۀ دهساله با قريش توانست همۀ همّت خود را متوجّه اين امر مهم سازد و علاوه بر اين به رويارويى با يهوديان خيبر و به جنگ با شام بپردازد، چرا كه روميان در شام تعدادى از مسلمانان آن ديار را به قتل رساندند و عملا شيوه هايى همانند قريش در پيش گرفته بودند و بدين ترتيب نبرد با آنان تا زمانى

ص: 60

كه فتنه از ميان برود و غلبه از آن خداوند گردد لازم بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از صلح حديبيّه آهنگ خيبر كرد. او كه نمى خواست در دو جبهه بجنگد پس از آسوده خاطر شدن از ناحيۀ مشركان قريش به نبرد با يهوديانى روى آورد كه همۀ پيمانهاى خود را با او شكسته بودند و عليه او دست به توطئه و تحريك ديگران و نيز به فسادانگيزى و دسيسه مى پرداختند.

دربارۀ تعيين زمان اين غزوه اختلافات و اقوال گوناگونى وجود دارد. از جمله به روايت عبد الرحمن بن ابى ليلى اين غزوه در ذى الحجّه سال ششم هجرت بود. چه وى آيه «وَ أَثٰابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» را كه در ماجراى صلح حديبيّه نازل شده است چنين تفسير كرده كه مراد از «فتح قريب» همان فتح خيبر است كه در سال ششم و بيست روز پس از اين صلح صورت گرفت. اما روايت واقدى به نقل از شيوخ خود حاكى از آن است كه اين غزوه در سال هفتم هجرت بود. ابن اسحاق نيز در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از حديبيّه ماه ذى الحجّه و چند روزى از محرّم را در مدينه مانده و در باقيماندۀ همين ماه به سوى خيبر حركت كرد».

بالاخره، روايات ديگرى نيز وجود دارد حاكى از اين كه غزوۀ خيبر در ماه صفر سال هفتم رخ داده است.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين غزوه در چه زمانى صورت گرفته باشد وقوع آن حادثه اى اجتناب ناپذير بود، چرا كه دشمنان يهودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه در خيبر گرد هم آمده بودند و در وارد آوردن شكست و خوارى به مسلمانان از هيچ اقدامى فروگذار نمى كردند و در انتظار فرصتى براى حمله به مسلمانان به سر مى بردند. ما از اين پيش در جريان سريۀ على بن ابى طالب به سوى بنى اسد بن بكر كه در فصل قبل از آن سخن به ميان آمد ديديم كه چگونه آنان با غطفان همدستى و همكارى مى كردند و از همكارى آنان برخوردار مى شدند و در مقابل اين تحرّكات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على بن ابى طالب را براى شناسايى اوضاع و احوال آنان مأموريت داد و آن حضرت نيز در كنار يكى از چاهها و محلاّت آنان يكى از جاسوسان آنها را به

ص: 61

اسارت درآورد. اين رخداد و رخدادهايى نظير آن نشان مى دهد كه يهوديان قصد آن داشتند كه از همكارى ديگران براى حمله به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) استفاده كنند يا خود با استفاده از همه توان و قدرت نظامى خود به همكارى با كسانى كه به جنگ عليه آن حضرت دست مى زنند بپردازند.

539 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه نبرد عليه يهوديان شد تا ديگر از سلطۀ يهود در سرزمين عرب چيزى باقى نمانده باشد مسلّم بود كه قبيلۀ غطفان نيز به آنان بپيوندد، چرا كه اين قبيله دشمنى فراوانى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت، محلّ سكونت آنان در نزديكى اقامتگاه يهوديان بود و علاوه بر اين قبلا در ماجراى نبرد احزاب كه خداوند آنان را ناكام ساخت و خشمگين و بى هيچ دستاوردى برگرداند با يهوديان سابقۀ همكارى داشتند. به همين سبب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) احتياط لازم را در اين باره به عمل آورد و اردوى لشكر مسلمانان را در نقطه اى ميان غطفان و خيبر قرار داد.

خلاصه ماجراى اين غزوه از اين قرار است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر از مدينه بيرون رفت و چون در آستانۀ مناطق اقامت آنان قرار گرفت به اصحاب خود فرمود بايستيد - و آنان ايستادند و آنگاه به تضرّع به درگاه خداوند پرداخت و از او يارى و كمك طلبيد و در حالى كه مسلمانان نيز با او تكرار مى كردند اين دعا را بر زبان آورد كه «پروردگارا، اى خداى آسمانها و آنچه در سايۀ آنهاست، اى خداى زمينها و آنچه بر دامان آنهاست، اى خداى شياطين و آنچه گمراه شدۀ آنهاست و اى خداى بادها و در هر سو پراكندۀ بر بال آنهاست، ما از تو خير اين آبادى و خير مردم آن و خير آنچه در آن است را خواهانيم و از شرّ مردم اين آبادى و آنچه در آن است به تو پناه مى بريم». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سپاهيان فرمود:

«به نام خداوند دست به كار نبرد شويد».

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مدينه به قصد خيبر بيرون رفت از عصر [يا مصر] كه نام كوهى در نزديكى مدينه است گذشت و در آنجا مسجدى بنا كرد و سپس از

ص: 62

صهباء گذشت و آنگاه سپاه خود را پيش برد و در دشتى به نام رجيع اردو زد. اين دشت در فاصلۀ ميان خيبر و غطفان قرار داشت و هدف از انتخاب اين نقطه آن بود كه امكان همكارى غطفان با يهوديان از آنان گرفته شود. بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را در نقطه اى ميان يهوديان و غطفان مستقر ساخت و ميان آنان فاصله افكند و قبل از استقرار سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين قبيله براى كمك به يهوديان حركت كرده بود و به همين دليل نيز آن حضرت گروهى از مسلمانان را به منظور ايجاد ترس و نگرانى در ميان غطفان به سوى محلّه هاى مسكونى اين قبيله اعزام كرد و چون اطّلاع يافتند كه مسلمانان به سراغ خانه و كاشانه و زنان و اموال آنان رفته اند گمان كردند كه مسلمانان از يهوديان صرف نظر كرده و قصد نبرد با آنان را دارند. همين امر سبب شد به خانه و كاشانۀ خود بازگردند و در آنجا اقامت گزينند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فاصله افكندن ميان غطفان و يهوديان از ناحيۀ آنان آسوده خاطر گشت و آنان با توقّف در محل سكونت خويش خود را از فرو افتادن در دام جنگ سالم نگه داشتند.

پرچمدار نبرد خيبر

540 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سرزمين خيبر وارد شد. خيبر سرزمين كشت و زرع بود، يهوديان كه در آنجا با در دست داشتن وسايل كشاورزى خود - از قبيل بيل و زنبيلهاى بزرگى كه در آنها كود و يا محصولات خود را جابجا مى كردند - به كار مشغول بودند با مشاهدۀ سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وحشت افتادند و گفتند: «محمد و سپاه خميس!»

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين حال براى فتح آبادى خيبر با همه قلعه ها و دژ و بارويش پيش رفت. آن گونه كه ابن قيم و صاحب معجم البلدان گفته اند دژهاى آنان عبارت بود از دژ ناعم، قموص، زبير، نطاة، كتيبه، وطيح و سلالم - دو دژ فرزندان ابو الحقيق - و دژ صعب بن معاذ.

ص: 63

در نبرد خيبر فرماندهى سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خود آن حضرت و آن سپاه مركّب از هزار و ششصد نفر از جمله دويست سوار بود و فرماندهى يهوديان را نيز كه سپاهى مركّب از هزار و چهارصد نفر داشتند سلام بن مشكم بر عهده داشت و پس از كشته شدن او فرماندهى را ابو زينب بن حارث بر عهده گرفت. همچنين در اين نبرد پرچمدار سپاه اسلام على بن ابى طالب (ع) بود، مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب قبل از نبرد دربارۀ او فرموده بود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند».

اكنون متن روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره به نقل از بخارى از البداية و النّهاية مى آوريم:

«بخارى به سند خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه در شب نبرد بدر فرمود: «فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند و خداوند با دستان او خيبر را فتح مى كند».(1) در پى اين سخن مردم همه آن شب را بى تاب و نگران آن بودند كه پرچم به كدام يك از آنان داده خواهد شد. چون صبح شد، همه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آرزو داشتند كه پرچم به آنان سپرده شود. اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «على كجاست؟» گفتند: «اى رسول، او به درد چشم مبتلاست».

در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پى على (ع) فرستاد و آن حضرت آمد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهان خويش را به چشمان او ريخت و براى او دعا كرد و ديدگان على بهبود كامل يافت گويا كه اصلا دردى در آن نبوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را در اختيار على قرار داد و آن حضرت پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، با آنان بجنگم تا وقتى همانند ما مسلمان شوند؟»

ص: 64


1- گفتنى است در حالى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين جمله را فرمود كه بنا به روايت ابن اسحاق و بيهقى و ابن كثير و... قبل از آن ابو بكر و عمر هر يك پرچم را در دست گرفته، به سوى دژهاى يهوديان رفته، اما كارى از پيش نبرده بودند و شكست خورده برگشته بودند - م.

فرمود: «هم اينك روانه شو تا در آستانۀ اجتماع آن مردم قرار گيرى. سپس آنان را به اسلام دعوت كن و آنچه از حق خداوند در اين باره بر آنان است ايشان را آگاه ساز. به خدا سوگند اگر خداوند يك نفر را به واسطۀ تو هدايت كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى داشته باشى».(1)

پس نبرد ميان دو سپاه در اطراف دژهاى يهوديان آغاز شد و به گفتۀ ابن اسحاق، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح و مصادرۀ اموال اين دژها يكى پس از ديگرى پرداخت.

در اثناى اين نبردها و يا در آغاز آن مرحب، سوار و مرد جنگى نامور آنان به ميدان نبرد آمد و هماورد طلبيد و در پاسخ او على بن ابى طالب (ع) به جنگ با او شتافت و وى را به قتل رساند.

پس از آن سپاه مسلمانان پيشروى را آغاز كردند و دژهاى يهوديان را يكى پس از ديگرى گشودند. اوّلين دژى كه گشوده شد دژ ناعم بود و در پى بى آن در حالى كه همانند فتح قبل از آن پرچم سپاه در دست على (ع) بود دژ قموص كه محلّ استقرار ابو الحقيق بود گشوده شد. هر دژى نيز فتح مى شد يهوديان از آن به دژ بعدى مى گريختند و بدين ترتيب از مقابل شمشيرهاى برّان و از رويارويى با قدرت ايمان مى گريختند و در كنار ساير يهوديان در دژ بعدى قرار مى گرفتند و البتّه در اين ميان گاه نبردهاى تن به تن صورت مى گرفت.

يادآور مى شويم - چنان كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است - فتح دژ قموص پس از بيست روز محاصره صورت گرفت و از آنجا كه اين دژ در سرزمينى بسيار گرم و سوزان و بد آب و هوا قرار داشت سپاه اسلام در طى آن محاصره مشكلات فراوانى را تحمّل كرد.

بنا به روايت واقدى، پس از آن يهوديان به دژ زبير كه دژى استوار بود گريختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف مدت سه روز آن را در محاصرۀ خود قرار داد.

ص: 65


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 185.

در اين ميان مردى از يهوديان كه ظاهرا به اسلام تمايل يافته بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اگر يك ماه هم به محاصرۀ آنها ادامه دهى هيچ باكى نخواهند داشت، چرا كه آنان سردابها و چشمه هايى در زير زمين و خارج از دژ دارند كه شبانه بدانجا مى روند و آب برمى دارند و مى نوشند و سپس ديگر بار به قلعۀ خود بازمى گردند و در مقابل تو به دفاع و مقاومت ادامه مى دهند. بنابراين اگر منابع تأمين آب آنها را از بين ببرى براى رويارويى با تو از قلعۀ خود بيرون خواهند آمد».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مكانى كه از آن آب خود را تأمين مى كردند رفت و چون آب را بر آنها قطع كرد، براى رويارويى از دژ خود بيرون آمدند و به نبردى سخت عليه مسلمانان پرداختند. طى آن نبرد تعدادى از مسلمانان و همچنين ده نفر از يهوديان كشته شدند و سرانجام اين دژ كه آخرين دژ نطاة بود گشوده شد.

در اين زمان مسلمانان دچار كمبود مواد غذايى شدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى پيامبر، به خدا سوگند ما خسته شده ايم و هيچ چيز در اختيار نداريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چيزى در اختيار نداشت كه به آنان بدهد، تنها دست دعا به درگاه خداوند برداشت و گفت: «پروردگارا، تو وضع اينان را خود مى دانى و مى دانى كه توانى ندارند و من نيز چيزى در دست ندارم كه در اختيار آنان قرار دهم. پس غنى ترين و پرآذوقه ترين دژهاى آنان را بر اين سپاه بگشاى». در پى اين دعا سپاه اسلام به نبرد روانه شد و خداوند قلعۀ صعب بن معاذ را كه در خيبر دژى پرآذوقه تر از آن وجود نداشت بر مسلمانان گشود.

پس از آن كه دژ مصعب و قبل از آن مجموعۀ دژ نطاة فتح شد سپاه اسلام به منطقۀ شق رفت كه در آن تعدادى دژ وجود داشت. نخستين دژى كه سپاه بدان پرداخت دژ أبى بود و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقابله با دژى به نام سموان روى آورد و نبرد سختى در آنجا درگرفت. در اين نبرد مردى به نام عزوان به ميدان آمد و هماورد طلبيد. حباب بن منذر از سپاه اسلام به رويارويى او رفت و با او

ص: 66

درگير شده دست راستش را قطع كرد سپس وى نيز از صحنه گريخت. اما حباب او را مورد تعقيب قرار داد، خود را به او رسانده او را پى كرد. پس از او مردى ديگر از يهوديان به صحنه آمد و هماورد خواست و يكى از مسلمانان به نبرد او شتافت، اما به دست وى كشته شد. پس از آن ابو دجانه به رويارويى با او رفت و او را به هلاكت رساند و زره و لباس رزم از تن او بركند و سپس يهوديان از رفتن به صحنۀ نبرد خوددارى ورزيدند.

در پى خوددارى يهوديان از نبرد تن به تن، مسلمانان فرياد تكبير سر دادند و به آن دژ هجوم آوردند و در حالى كه ابو دجانه پيشاپيش آنان قرار داشت وارد دژ شده در آن وسايل، غنايم و آذوقۀ فراوانى يافتند. سپاهيان يهودى مستقر در اين دژ نيز از مقابل مسلمانان به سان خرگوش رميدند و سپاه اسلام همچنان به پيشروى خود ادامه داد و پس از آن به سراغ دژ ديگرى از همين مجموعه به نام بزاة رفت.

يهوديان دژ بزات به مقاومت سختى پرداختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب آن حضرت به سوى اين دژ پيش رفتند و به تيراندازى عليه دشمن پرداختند.

آن حضرت خود نيز با دستهاى مبارك خويش تير مى افكند تا اينكه انگشتانش در اثر تيراندازى مجروح شد. سپس آن حضرت مشتى ريگ برداشت و به سوى دژ يهوديان پرتاب كرد و در پى بى آن زلزله اى در آن دژ افتاده بر زمين فرو ريخت و مسلمانان به يهوديان دست يافتند.

واقدى در ادامه اظهارات خود در مورد فتح اين دژها مى گويد:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ كسانى كه در مخفيگاهها بودند و به سراغ وطيح و سلالم - دو دژ ابى الحقيق - رفت و در آن دژها يهوديان به مقاومت سختى پرداختند و همه كسانى كه قبلا از مجموعه دژهاى نطاة و شق گريخته بودند در اين دژها گرد آمدند و در قموص، كتيبه - كه دژى استوار بود - وطيح و سلالم به مقاومت پرداختند و از اين دژها بيرون نيامدند تا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن شد آنان را به منجنيق بندد. پس از آن كه چهارده روز در محاصرۀ آن حضرت به سر برده بودند و اينك نيز با نصب منجنيق عليه آنان دريافتند كه هلاكت آنها نزديك

ص: 67

است، ابن ابى الحقيق از دژ بيرون آمد و به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخت».(1)

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سبب اين دژها را به منظور ويران كردن آن به منجنيق بست كه اينها خانه هاى مسكونى نبودند و بلكه قلعۀ مقاومت عليه سپاه اسلام بود.

از مجموعه مباحثى كه گذشت و از روايات مذكور دو نكته استفاده مى شود:

الف: دژهايى كه تا كنون از آنها نام برديم هر يك نام مجموعه اى از قلعه ها و برجهاست كه يكى پس از ديگرى بدون آن كه مورد تخريب قرار گيرد سقوط كرد و البته در هر يك از اين دژها يهوديان به مقاومت مى پرداختند و پس از آن كه ناگزير از فرار مى شدند به دژى ديگر كه پس از آن قرار داشت پناه مى بردند و به همين سبب نيز ابن اسحاق مى گويد: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نبرد دژهاى يهوديان يكى پس از ديگرى مى پرداخت».

اين محاصره و گريزها ادامه داشت تا هنگامى كه يهوديان در آخرين دژها يعنى وطيح و سلالم گرد هم آمدند و همين امر سبب طولانى شدن محاصره و نبرد شد و هر چند محاصره ادامه داشت، اما مقاومت يهوديان در داخل دژها نيز ادامه مى يافت، تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير در انديشۀ استفاده از منجنيق برآمد، چرا كه دسترسى به سربازان يهود جز با ويران كردن اين دژها امكان نداشت و اينك همان حالت ضرورت و اضطرارى پيش آمده بود كه به موجب قوانين اسلام تنها در اين موارد استفاده از چنين ابزارهايى مجاز دانسته مى شود.

در اين هنگام بود كه يهوديان با دريافتن اين حقيقت كه ناگزير از ميان خواهند رفت تسليم شدند.

ب: نبرد خيبر سخت ترين نبردى بود كه مسلمانان با آن روبرو شدند، چرا كه بر خلاف ساير جنگها كه رويارويى با دشمن در دشت باز صورت مى گرفت، در

ص: 68


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 199.

اين نبرد رويارويى مسلمانان با مردمى بود كه در دژهاى خود پناه گرفته و براى مواجهه با مسلمانان بيرون نمى آمدند و «چنين گمان داشتند كه دژهايشان از آنان در مقابل خداوند حفاظت خواهد كرد. اين بدان سبب بود كه آنان مردمى بودند كه هيچ درك نمى كردند».(1)

سرانجام مسلمانان در اين نبرد پيروز شدند و اين آخرين پيروزى بر آخرين پايگاه يهود در سرزمين جزيرة العرب بود و پس از آن ديگر يهوديان نتوانستند به جنگ و تحريكى آشكار عليه مسلمانان بپردازند، هر چند توطئه هاى خيانت آميز خود را ادامه دادند: «آنان مكر ورزيدند و خداوند نيز در مقابل آنان مكر و تدبير كرد و خداوند بهترين تدبيركنندگان است».(2)

در اين نبرد بيست و يك تن از مسلمانان به شهادت رسيدند و در مقابل بسيارى از يهوديان به قتل رسيده و بسيارى ديگر به اسارت درآمدند.

صلح و غنايم خيبر

541 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده منجنيق برآمد پسران ابو الحقيق از دژ خود بيرون آمدند و تسليم شدند و از آن حضرت خواستند با اين شرط با آنان مصالحه كند كه آنان ايمن شوند و اموال خود را تسليم كنند و در مقابل، اراضى، اموال، طلا و نقره، اسب و گاو و گوسفند خود را به آن حضرت واگذارند و تنها همان قدر از اموال خود را كه بر تن دارند با خويش به همراه ببرند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجمالا اين مصالحه را پذيرفت و به آن دو فرمود: «اگر چيزى را پنهان بداريد، خدا و رسول او از شما بيزار خواهد بود و هيچ پيمانى ميان ما و شما وجود نخواهد داشت». آنان نيز اين شرط را پذيرفتند.

ابن كثير مى گويد:

ص: 69


1- حشر/ 2.
2- آل عمران/ 54.

«هنگامى كه آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفتند و گنجينه اى را كه ثروت فراوانى در آن بود از آن حضرت پنهان داشتند روشن شد كه به پيمان خود پايبند نيستند و به همين سبب نيز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پسران ابو الحقيق و گروهى از خاندان او را به سبب نقض پيمان و عهدشكنى با آن حضرت به قتل رساند».(1)

اين اجمالى از قضيّه است كه بايد با استناد به احاديث صحيح - بويژه در تفصيل ميان اموال منقول و غير منقول كه محل اختلاف و موضوع احكام شرعى فراوانى است - بيشتر توضيح دهيم.

قرارداد مصالحه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان بر اين مبنا بود كه آنان به اندازۀ يك بار شتر از اموال خود بردارند و اموال منقول و غير منقول خود را براى مسلمانان بر جاى گذارند. پس از اين قرارداد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال منقول يهوديان را - اعم از طلا و جواهرات و پول نقد - گردآورى فرمود و ميان رزمندگان مسلمان بر مبناى سه سهم براى سواران - يعنى دو سهم براى اسب و يك سهم براى خود شخص - و يك سهم براى پيادگان تقسيم كرد و قدرى نيز در اختيار زنان و بردگان قرار داد، بى آن كه سهمى مشخّص به آنان اختصاص دهد.

ابو داوود به نقل از عمير كه برده ابو الاحم بود چنين روايت مى كند:

«همراه با سروران خود در خيبر حضور يافتم و آنان دربارۀ من با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كردند. پس فرمان داد شمشيرى به ميان بستم. در حالى كه شمشير را در پى خود مى كشيدم به آن حضرت اطّلاع داده شد كه من يك برده ام و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود قدرى از اموال به غنيمت درآمده را به من دادند».(2)

اين روايت حاكى از آن است كه بر خلاف رأى ظاهريّه مبنى بر اين كه عبد مالك چيزى نمى شود و او خود با آنچه در اختيار اوست ملك آقايش مى باشد، برده

ص: 70


1- البداية و النهاية. ج 4. ص 199.
2- همان، ص 204.

هم مى تواند مالك چيزى شود.

ابن اسحاق در مورد سهم زنان در غنايم خيبر مى گويد:

«همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى از زنان نيز در خيبر حضور يافتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از غنايم به آنان داد و سهمى مشخّص براى آنها تعيين نفرمود. از يكى از زنان بنى غفار برايم روايت شده است كه گفت: به همراه تنى چند از زنان بنى غفار به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه روانه خيبر بود رسيديم و گفتيم: «اى رسول خدا، ما دوست داريم در اين سفر با شما همراه شويم و به مداواى مجروحان و در حدّ توان خود به كمك به مسلمانان بپردازيم». آن حضرت فرمود: «در سايۀ بركت خداوند». پس ما با آن حضرت روانه شديم... و چون خداوند خيبر را بر او گشود قدرى از غنايم را به ما بخشيد».(1)

احمد بن جندل نيز به نقل از يكى از زنان در اين باره چنين روايت كرده است:

«در جمع شش نفر از زنان در غزوۀ خيبر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون رفتيم. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين اطّلاع يافت كه زنانى نيز همراه سپاهيان از شهر بيرون آمده اند، در پى ما فرستاد و ما را احضار فرمود. آنگاه در حالى كه خشم در چهرۀ او نمايان بود پرسيد: «چرا و به فرمان چه كسى بيرون آمده ايد؟» در پاسخ گفتيم: «بيرون آمده ايم تا تير به دست سربازان بدهيم، شربتى به آنان بنوشانيم، مجروحان را مداوا كنيم و شعرى بخوانيم و بدين وسيله در راه خدا كمكى ارائه كنيم». پس آن حضرت فرمان بازگشت داد و ما نيز برگشتيم، ولى چون خداوند خيبر را بر او گشود براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد».(2)

البتّه احتمالا مراد از اين كه مى گويد: «براى ما سهمى چون سهم مردان قرار داد» آن است كه همان سان كه سهميّه اى براى مردان مشخّص ساخت قدرى از

ص: 71


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 205 - م.
2- همان، ص 204 - م.

غنايم نيز - بدون تعيين سهميّه اى مشخّص - به آن زنان بخشيد. اين تقسيم در مورد اموال منقول و غير منقول خيبر از قبيل طلا، نقره، خرما و ديگر كالاهاى قابل انتقال يا به اصطلاح امروز ثروتهاى جارى به اجرا درآمد.

خيانت در پيمان

542 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر چنين پيمان بسته بود كه هر چه زر و سيم دارند و هر كالا و خوراكى در اختيار دارند تحويل مسلمانان دهند و اگر چيزى را پنهان بدارند، خود بخود پيمان آنان با آن حضرت نقض خواهد شد. اما آنان قدرى از ثروت خود را پنهان كردند و همين سبب لغو آن پيمان شد و در پى بى آن، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو پسر ابو الحقيق را به قتل رساند. پيش از اين اشاره اى به اين ماجرا كرديم و اينك مناسب است نظرى نيز به تفاصيل آن بيفكنيم:

بيهقى به نقل از... عبد اللّه بن عمر روايت كرده است كه گفت:... پس آنان پوستى را كه در آن طلا و جواهرات بود و از آن حيى بن اخطب بود و وى آن را در هنگام اخراج بنى نضير از مدينه با خود آورده بود پنهان كردند. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن كيسۀ زرى كه حيى بن اخطب از ميان بنى نضير آورده كجاست؟» پسر ابو الحقيق پاسخ داد: «هزينه هاى مختلف و مصارف جنگ آن را به پايان رسانده است» امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هنوز تازه پيمان بسته ايم و آن اموال نيز بيش از اين بوده است».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را در اختيار زبير قرار داد و زبير نيز او را تحت شكنجه گرفت و او كه قبلا حيى را ديده بود كه به خرابه اى آمد و شد مى كرده است گفت: «من حيى را ديده ام كه به خرابه اى در اينجا آمد و شد داشته است». در پى اين اطّلاع او، مسلمانان به جستجو و كاوش پرداختند و سرانجام آن كيسۀ زر را يافتند».(1)

بدين ترتيب پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان خيبر نقض شد و البته با اين

ص: 72


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 199 - م.

كار پيمان مزبور به صورت كامل لغو نشد و تنها نسبت به دو پسر ابو الحقيق كه ظاهرا اين كار را انجام داده بودند لغو شد و آن دو به جرم خيانت به قتل رسيدند.

از آنجا كه خداوند ترتيب تقسيم غنايم را چنان قرار داده بود كه سهمى از غنيمت از آن خدا و رسول او و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان باشد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرى از خمس غنايم را كه به نزديكان تعلّق داشت در اختيار بنى هاشم و بنى مطلّب قرار داد و براى بنى عبد شمس و بنى نوفل سهمى تعيين نكرد. در اين هنگام عثمان بن عفّان به نمايندگى از بنى عبد شمس يا همان بنى اميّه و جبير بن مطعم به نمايندگى از بنى نوفل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «از خمس خيبر به بنى مطلّب داده اى و ما را واگذاشته اى در صورتى كه ما و آنان در يك رتبه قرار داريم. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «بنى هاشم و بنى مطلّب يكى هستند و نه در جاهليّت از ما جدا شده اند و نه در اسلام».

علاوه بر اين بنى المطلّب كه نياى آنان عبد المطلّب جد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پرورش داده بود هيچ كينه اى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دل راه ندادند و هنگامى كه قريش بنى هاشم را در شعب ابو طالب مورد محاصره قرار داده بود بنى مطلّب به آنان پيوستند و پذيرفتند كه آنچه به بنى هاشم مى رسد به آنان نيز برسد. آنان بدين ترتيب حق خويشاوندى را بخوبى ادا كردند و از ميان خاندان هاشمى تنها ابو لهب نپذيرفته بود كه در رديف ديگر برادران خود قرار گيرد.

غنايم غير منقول

543 - آنچه گذشت در مورد نحوۀ تقسيم اموال و غنايم منقول از قبيل طلا و نقره و ساير كالاها بود. امّا در مورد اراضى و نخلستانها و ساير اموال غير منقول به همان ترتيبى كه در اموال منقول عمل شده بود عمل نشد و اين غنايم بر اساس شيوه اى ديگر تقسيم شد.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم گرفت يهوديان را بر اساس پيمانى كه با

ص: 73

آن حضرت داشتند از خيبر بيرون براند آنان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى محمد اجازه ده در اين سرزمين بمانيم و به عمران و آبادى آن بپردازيم». چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود يا اصحابش كارگرانى در اختيار نداشتند تا آنها را به كار كردن بر روى زمينهاى خيبر بگمارند و از سويى از چندان فراغتى نيز برخوردار نبودند كه خود اين كار را بر عهده بگيرند، آن حضرت پيشنهاد آنها را پذيرفت و اراضى آن منطقه را در اختيار يهوديان قرار داد، بدين شرط كه سهمى از خرما و ساير محصولات كشاورزى آن اراضى به آنان داده شود و باقيمانده اش از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.

از اين پيمان دو نكته برمى آيد:

الف: اراضى خيبر در دست يهوديان باقى مى ماند، بى آن كه آنها مالك آن شوند، بلكه تنها روى آن كشت و زرع مى كنند و به مراقبت از درختان مى پردازند و سهمى از محصولات در اختيار آنان و سهمى ديگر در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و آن حضرت آن را در موارد خود به مصرف مى رساند.

ب: اين پيمان از ناحيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك قرارداد لازم نبوده و هر وقت بخواهد مى تواند بنا به اقتضاى مصالح مسلمين اين اراضى را از دست يهوديان خارج سازد.

مالك دربارۀ اين گونه از اراضى مى گويد: در مورد اين گونه اراضى مفتوحه امام اگر بخواهد مى تواند آنها را تقسيم كند، يا به مصالح عامّه مسلمين اختصاص دهد، نيز اگر بخواهد مى تواند بخشى از آنها را تقسيم كند و يا برخى را به رفع نيازمنديها و مصالح عمومى جامعه اختصاص دهد.

روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سهمى از عايدات خيبر را كه طبق قرارداد در اختيار مى گرفت به همان شيوۀ معمول در مورد ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد و بنابراين خمس آن سهم خدا و رسول و بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان مى شد و چهار پنجم باقيمانده در اختيار رزمندگان خيبر كه مجموع آنها به يك هزار و پانصد نفر مى رسيد و اصحاب بيعت رضوان و ديگر كسانى كه در ادامۀ

ص: 74

اين غزوه به مسلمانان پيوسته بودند قرار مى گرفت.

در مقابل اين روايت، ابو داوود روايت كرده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه بر اساس پيمان در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت با همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم نمى كرد، بلكه آن را براى مخارج هيأتهايى كه به مدينه مى آمدند و نيز براى هزينه كردن در رفع مشكلات و گرفتاريهاى مردم نگه مى داشت و به عبارت ديگر آن را براى مصارف عمومى نگه داشته و به گروه خاصى اختصاص نمى داد.

ابن كثير در مورد روايت فوق مى گويد: «اين روايتى است كه تنها ابو داوود آن را نقل كرده است».

به هر حال، صرف نظر از موارد مصرف و نحوۀ توزيع سهميّۀ مسلمانان از محصولات اراضى خيبر، قدر مسلّم آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن اراضى را در دست يهوديان باقى گذاشت، البته نه بدان مفهوم كه آنان مالك آن باشند، بلكه بدان منظور كه تنها بر روى آن كار كنند و عين ملك از آن عامّۀ مسلمانان باشد. به همين دليل نيز امام مسلمين چنين حقّى را داراست كه هرگاه بخواهد به خاطر مصلحت مسلمانان مى تواند آنان را از اين اراضى اخراج كند.

آنچه عمر در مورد اراضى بين النهرين انجام داد نيز شبيه همين است بنابراين عمر هم مى توانست روزى كه گروهى از صحابه و در رأس همه بلال به مخالفت با كار او پرداخته بودند به اين امر استناد جويد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين قرارداد عبد اللّه بن رواحه را به مسئوليت تقسيم محصولات خيبر گماشت و او هر ساله ميان آنان مى رفت و با ارزيابى محصولات آن سرزمين سهميّۀ يهوديان را مشخص مى ساخت. وى مردى عادل بود كه نه بر آنان ستم روا مى داشت و نه از سهميّۀ مسلمانان مى كاست تا آنجا كه يهوديان از دقت فراوان او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت بردند. يهوديان حتى قصد آن داشتند به او رشوه پرداخت كنند، اما او در پاسخ آنان گفت: «اى دشمنان خدا آيا مرا به

ص: 75

آنچه حرام است به طمع مى اندازيد؟ به خدا سوگند، من از طرف كسى آمده ام كه محبوب ترين مردم نزد من است و اينك شما به سبب اين وعده اى كه به من مى دهيد در نزد من از خوك و از ميمون مبغوضتريد. اما اين دشمنى من با شما و نيز دوستى ام با او مرا به اين وانمى دارد كه با شما عدالت نورزم».

پس از آن كه عبد اللّه بن رواحه به شهادت رسيد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كار را به جبّار بن صخر سپرد كه در تخمين محصولات كشاورزى و برآورد آنها فردى خبره بود.

544 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيمى از محصولات خيبر را كه طبق پيمان در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت بر اساس همان مبناى مورد عمل در ساير غنايم ميان مسلمانان تقسيم مى كرد. وى بدين منظور عايدات هر كدام از اراضى خيبر را به يكى از سهام موجود در غنايم اختصاص داده بود بدين ترتيب كه نيمى از عايدات شق و نطاة را كه در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت به سپاهيان غزوۀ خيبر و محصولات قلعۀ كتيبه را به خمس خدا و رسول و سهم نزديكان آن حضرت، يتيمان، بينوايان، درراه ماندگان و نيز كسانى كه در برقرارى صلح ميان او و اهل فدك تلاش كرده بودند اختصاص داده بود.

اراضى نطاة و شق مجموعا به هيجده سهم تقسيم مى شد. پنج سهم اراضى نطاة و سيزده سهم اراضى شق، هر يك از اين هيجده سهم به يكصد سهم تسهيم مى شد و در مجموع يك هزار و هشتصد سهم به دست مى آمد كه در اختيار مجاهدان سپاه خيبر قرار مى گرفت.

ابن اسحاق در مورد بخشى از اين اراضى چنين مى گويد:

«كتيبه خمس خداوند و متعلّق به پيامبر (صلی الله علیه و آله) و سهم نزديكان، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و نيز از آن همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) و گروهى كه در صلح با اهل فدك تلاش كرده بودند شده بود».(1)

ص: 76


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

ابن اسحاق در ادامۀ اين روايت از برخى از مردان مسلمان كه از اين سهم برخوردار شده بودند و نيز از مقدارى كه آن حضرت به زنان يا به نزديكان خود و يا به نيازمندان اعطا مى كرد سخن گفته و اين امر حاكى از آن است كه چگونه آن حضرت اين بخش از غنايم را به نيازمندان به قدر رفع نياز آنها مى داد.

همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملكيّت اين اراضى را در اختيار كسى قرار نداد و سهمى از محصولات را در اختيار يهوديان و سهمى را نيز به مسلمانان اختصاص داد و برخى از مسلمانان را به مسئوليّت نظارت بر محصولات اين اراضى و تقسيم آنها گماشت، آن سان كه در ابتدا عبد اللّه بن رواحه و پس از آن جبار بن صخر اين مسئوليّت را بر عهده داشتند و تا پايان حيات آن حضرت نيز در اين مسئوليّت باقى ماندند.

پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر نيز همين روش را در پيش گرفت و عمر نيز در مدّتى از دوران خلافت خود به همين شيوه ادامه داد و پس از مدتى اراضى خيبر را از تصرّف يهوديان خارج ساخت و به صاحبان سهام محصولات آن اراضى داد. علّت اين تصميم عمر دو نكته بود:

الف: آنان در زمان حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از مسلمانان انصار را به نام عبد اللّه بن سهل به قتل رسانده بودند. وى در آن زمان در جمعى از دوستان خود براى چيدن خرما به آن سرزمين رفته بود، اما از آنان جدا شده و پس از مدتى جنازۀ او را در درون چاهى و در حالى كه گردنش شكسته شده بود يافتند و آنگاه او را از آن چاه درآورده، در جايى پنهان كرده و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشته بودند.

از آنجا كه در آن زمان اين ماجرا كشف نشده بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنان به پيمان كشت مشترك يهوديان بر روى اراضى مسلمانان وفا كرد و چون عمر به خلافت رسيد آنان را متّهم كرد كه مرتكب اين قتل شده اند.

دوّمين تجاوز يهوديان نيز در دوران خلافت عمر عليه عبد اللّه فرزند او صورت گرفته بود. عبد الله بن عمر به همراه زبير بن عوّام و مقداد بن اسود براى

ص: 77

بازرسى از اموال مسلمانان به خيبر رفت و در آنجا از همديگر جدا شده بودند. آنان دست عبد اللّه را شكستند و چون او نزد پدرش بازگشت گفته بود: «اين كار يهوديان است».

در پى بى آن بود كه عمر به مسجد رفت و خطبه اى خواند و گفت: «اى مردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين مبنا با يهوديان خيبر پيمان بسته بود كه هرگاه بخواهيم مى توانيم آنان را بيرون برانيم. اينك چنان كه به شما نيز خبر رسيده آنان عبد الله بن عمر را مورد تعرّض قرار داده، دست او را شكسته اند و پيش از اين نيز آن مرد انصارى را مورد تجاوز خود قرار داده اند چرا كه مى دانيد بى ترديد وى در آن سفر خود با دوستانش همراه بوده و در آنجا جز اين يهوديان دشمنى ديگر وجود نداشته است. پس هر كس ثروتى در خيبر دارد خود به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم».

مفهوم اين گفته ها آن بود كه يهوديان كه زمانى پيمان مزارعه با مسلمانان داشته اند اينك مورد اطمينان نيستند و با مسلمانان رفتارى به سان رفتار با دشمن و نه يك همپيمان در پيش گرفته اند.

ب: نكتۀ دوّمى كه عمر را ملزم مى كرد آنان را بيرون راند خصوصا پس از آن كه كينه و دشمنى خود را آشكار ساختند اين بود كه عمر مى دانست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است: «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرند».

بدين ترتيب گزيرى از اخراج يهوديان از خيبر نبود و به همين سبب عمر آنان را به ترك آن سرزمين فرا خواند و گفت: «هر كس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى دارد آن را بياورد تا به اجرا درآورم و هر كس نيز پيمانى ندارد آمادۀ ترك اين سرزمين شود».

اگر يهوديان تا آن زمان در آن سرزمين مانده بودند اين به خواست مسلمانان بود و هيچ پيمان دائمى در اين باره نداشتند.

از آنجا كه پيش از اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسانى كه سهميّۀ دائمى از

ص: 78

محصولات خيبر داشتند قطعه زمينهايى مشخّص كرده بود كه آنان مى رفتند و سهم خود را از آن زمين برمى داشتند، عمر پس از اعلام اخراج يهوديان از آن منطقه با قرار دادن مالكيّت اين زمينها در اختيار صاحبان سهام گفت: «پس هر كس ثروتى در خيبر دارد به سراغ آن برود كه من يهوديان را از آنجا بيرون مى رانم». بدين ترتيب سهم هر يك از مسلمانان از اين اراضى در ملك او قرار گرفت و خود هر گونه مى خواست به ادارۀ آن مى پرداخت.

در مورد سهميّۀ زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز عمر آنان را در انتخاب راه آزاد گذاشت و گفت: «هر يك از شما كه مشاركت را مى پسندد مى توانم با او قرارداد مشاركت ببندم بر اين مبنا كه در هر صد وسق(1) بيست وسق جو از آن او و اصل زمين و آب و بذر آن نيز از او باشد و هر كس نيز دوست دارد از همان سهمى كه قبلا از خمس برخوردار بود استفاده كند براى او همين كار را خواهم كرد».

از اين جريان چنين استفاده مى شود كه عمر چيزى به عنوان ارث از سهم نزديكان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار زنان قرار نداد، بلكه آنچه را در اختيار آنها قرار داد حقّى بود كه آنها در خمس داشتند، چرا كه خمس از آن خدا و رسول او و بستگان و نزديكان وى، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان است و پيش از آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر يكصد وسق يا دويست وسق - بنا بر اختلاف در روايت - بيست وسق جو - بدون اختلاف روايت در تعيين اين مقدار - براى آنان قرار داده بود.

بنابراين روشن مى شود كه سهميّۀ اين زنان ناشى از ارث نبود، بلكه استحقاق خود آنها بود و به همين دليل نيز عمر آنان را براى انتخاب يكى از اين دو راه آزاد گذاشت: يا آن كه همان مقدار مشخّص [بيست وسق جو در هر يكصد وسق] را كه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) معمول بود به آنان بدهد و يا آن كه همچون ديگر صاحبان

ص: 79


1- وسق برابر است با شصت صاع و يا يك بار شتر. ر. ك. دهخدا، لغت نامه. - م.

سهيم در خيبر كلّ محصول زمينهاى مشخّص شده و به ملكيّت درآمدۀ آنان را در اختيارشان قرار دهد.

فدك

545 - يهوديان فدك پس از مشاهدۀ آنچه بر يهود خيبر كه دژها و قلعه هاى استوارى نيز داشتند گذشته بود دچار ترس و وحشت شدند. آنان همچنين ديدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان بر اين مبنا مصالحه كرده است كه روى زمينها و درختهاى خود كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند.

يهوديان فدك - كه سرزمين بدون دژ و بارو بود - به سبب همين ترس بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جنگ عليه آنان بپردازد تسليم شدند و خواهان معامله اى همانند آنچه پيامبر با يهوديان خيبر در پيش گرفته بود با خود شدند.

راويان سيره بر اين عقيده اند كه اراضى فدك به سان اموال بنى نضير ملك اختصاصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و چون غنايم خيبر مشمول تقسيم قرار نمى گرفت.

ابن كثير دربارۀ اراضى فدك مى گويد:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج سالانه خانوادۀ خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند».(1)

اينك به دليل همين تشابه وضعيّت ميان اراضى فدك و اموال بنى نضير شايسته است نگاهى دوباره به آيات قرآن كريم دربارۀ آن اموال بيفكنيم. قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه را از اموال آنان [بنى نضير] كه خداوند از آن رسول خود كرده [از آن اوست] شما هيچ اسب و شترى در اين راه نتازانده [و جنگى نكرده] ايد و ليكن خداوند رسولان خود را بر آنچه بخواهد مسلط مى سازد و خداوند بر هر

ص: 80


1- البداية و النّهاية، ج 4، ص 203 - م.

كارى تواناست. آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و رسول و بستگان [پيامبر] و يتيمان، مساكين و درراه ماندگان است تا تنها در ميان ثروتمندان شما دست بدست نشود. آنچه پيامبر به شما داد بگيريد و آنچه شما را از آن بازداشت از آن دست برداريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند را مجازاتى سخت است. آن [فيء] براى آن مهاجران تنگدستى است كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خود رانده شدند، در حالى كه در پى فضل خدا و خشنودى اويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند. همينان همان راستگويانند و كسانى كه قبل از اينان خانه هاى خود را سراى ايمان كردند و در آن مسكن داشتند كسانى را كه به سوى آنان هجرت مى كنند دوست دارند و به سبب آنچه بدانان داده شده است در دل خود هيچ نيازمندى اى نمى يابند و [ديگران را] بر خويشتن برمى گزينند، هرچند خود تنگدست باشند و هر كه از بخل خويش [و آسيب آن] نگه داشته شود چنين كسانى رستگار خواهند بود و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند و در دلهاى ما هيچ كينه اى نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند باقى مگذار، پروردگارا تو رئوف و مهربانى».(1).

بنابراين اگر اموال بنى نضير و اراضى فدك را نظير يكديگر بدانيم در اين صورت مراد از اين گفته ابن كثير كه «اين اراضى ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود» اين خواهد بود كه اين اراضى مانند ديگر اموال و ديگر غنايم تقسيم نمى شد، به گونه اى كه يك پنجم آن از آن خدا و رسول و چهار پنجم ديگر آن مجاهدان باشد، بلكه تمام عايدات اين اراضى به مصرف همان مواردى مى رسيد كه خمس ساير غنايم در آن موارد هزينه مى شد، يعنى از آن خدا و رسول و بستگان و نزديكان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مصالح عامّۀ مسلمين به مصرف مى رساند و از باقيماندۀ آن هزينه هاى زندگى

ص: 81


1- حشر/ 10-6.

خود و خانوادۀ خود را به نحو متعارف تأمين مى كرد.

به همين دليل نگارنده بر اين عقيده است كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به معنى رايج اين كلمه نبود تا به ارث برسد و آنچنان كه كتب سيره و تاريخ پنداشته است نزاعى بر سر مالكيّت آن رخ دهد.

به گمان نگارنده، اختلاف مذكور در اين كتب اختلاف بر سر ادارۀ فدك و ولايت بر امور آن و مصرف عايدات آن در موارد معيّن خود بوده است، بدين اعتبار كه اين اراضى در سايۀ ولايت عامّه قرار نداشته و داراى ولايت خاصى است كه در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و جانشينان او در خاندانش قرار مى گيرد، آن سان كه در دوران خلافت عمر سرانجام مسألۀ فدك به برقرارى و اعادۀ چنين ولايتى انجاميد.(1)

ص: 82


1- به سبب اهميّت و سابقۀ تاريخى بحث در مورد فدك بى مناسبت نيست در اينجا به تأمّلى بيشتر بپردازيم. مسألۀ فدك از زواياى گوناگون و نيز جنبه هاى مختلفى قابل بحث و بررسى است و در طول تاريخ نيز اين مسأله از ديدگاههاى متفاوتى مورد مناقشه قرار گرفته است. هرچند ما در اينجا قصد طرح مفصّل ديدگاهها و قضاوتها و داورى در مورد ادلّه و ادّعاهاى مختلف را نداريم، اما يادآورى چند نكته را در اين باره ضرورى مى دانيم و تفصيل بيشتر را به منابعى كه بدين امر پرداخته است وامى گذاريم: الف: تاريخچۀ اجمالى فدك: فدك نام آباديى در حجاز است كه دو و يا سه روز راه پيمايى ميان آنجا و مدينه فاصله است. در اين آبادى يهوديان سكونت داشتند و پس از فتح خيبر از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن حضرت مصالحه كردند و بدين ترتيب اين آبادى در ملكيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت، چه اين اراضى از سرزمينهايى بود كه به وسيلۀ لشكركشى فتح نشد. پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين آبادى را به دختر خويش فاطمه سلام الله عليه تقديم كرد و تا هنگام وفات آن حضرت در اختيار ايشان باقى ماند، اما در پى وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خليفۀ اوّل آن را از ايشان ستاند. (صدر، محمد باقر، فدك فى التاريخ/ص، 22، به نقل از ابن حجر، الصواعق المحرقه). هنگامى كه عمر به خلافت رسيد فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگرداند. (امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 7، ص 194 و فدك فى التاريخ، ص 22). عثمان نيز پس از رسيدن به خلافت اين آبادى را به مروان بن حكم سپرد. ظاهرا على (ع) پس از تصدّى مقام خلافت آن را به اهل بيت برگرداند. اين آبادى پس از حاكميّت معاويه از سوى وى در اختيار مروان بن حكم، عمرو بن عثمان بن عفّان و يزيد بن معاويه قرار گرفت و سرانجام پس از دست بدست شدن ميان خاندان اموى، در دوران خلافت مروان بن حكم همۀ فدك از آن وى شد و او نيز آن را به فرزندش عبد العزيز و عبد العزيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد. (الغدير، ج 7، ص 195 و فدك فى التاريخ، ص 23.) عمر بن عبد العزيز پس از در اختيار گرفتن خلافت فدك را به فاطميّين برگرداند، اما يزيد بن - عبد الملك آن را از ايشان ستاند و همچنان اين آبادى در اختيار مروانيان ماند و پس از انقراض حكومت آنان سفّاح آن را به بنى الحسن بازگرداند. ولى دوّمين خليفۀ خاندان عبّاسى منصور آن را از بنى الحسن بازپس گرفت. مهدى خليفه بعدى عبّاسى آن را به فاطميّين عودت داد، ولى موسى بن مهدى آن را از ايشان ستاند و بدين ترتيب فدك تا دوران خلافت مأمون در دست خلفاى عبّاسى ماند و چون مأمون به خلافت رسيد آن را به فاطميّين بازپس داد. اين آخرين بارى بود كه فدك در اختيار فاطميّين قرار مى گرفت؛ چه، پس از خلافت متوكّل اين آبادى براى هميشه از آنان ستانده شد (الغدير، ص 196 و 197 و فدك فى التاريخ، ص 24 و 25). ب: فدك به عنوان يك رمز: يكى از جنبه هاى نزاع تاريخى فدك جنبه رمزى آن است، بدان معنى كه فدك رمزى از حقوق پايمال شدۀ خاندان علوى و بازگشت آن به صاحبان اصلى خويش سمبلى از بازگشت خلافت به خلفاى حقيقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين همان چيزى است كه با تفسير نزاع فدك به عنوان «نزاعى بر سر ولايت» و نه «بر سر مالكيّت» سازگارى دارد؛ البته نه ولايت به مفهومى كه مؤلّف كتاب حاضر تصوير كرده و آن را به ولايت بر اين آبادى و نظارت بر صرف عايدات آن در امور خيريّه محدود دانسته است، بلكه ولايت بر اين آبادى به عنوان جزئى از ولايت و حكومت بر همه سرزمينهاى تحت حاكميّت اسلام. گواه جنبۀ رمزى فدك گفتگويى است كه ميان امام كاظم (ع) و هارون صورت گرفته است. در اين گفتگو هنگامى كه هارون با اصرار فراوان از امام مى خواهد تا حدود فدك را مشخّص فرمايد تا او آن را به امام مسترد كند آن حضرت در پاسخ مى فرمايد: «مرز نخست آن عدن، مرز دوّم سمرقند، مرز سوّم آفريقا و مرز چهارم كناره هاى درياست، پشت جزيره ها و ارمنستان». (حضرت آية اللّه خامنه اى، سيد على، عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 48، 47). جالب اينجاست كه اين حدود چيزى جز مرزهاى آن زمان حوزۀ تحت نفوذ عبّاسيان نيست. شايد بتوان گفت نه تنها جنبۀ رمزى فدك در طول تاريخ منازعات علويان با امويان و عبّاسيان خود را نشان داده و در خاندان اهل بيت همواره به عنوان يك سند مظلوميّت تاريخى مطرح بوده است (عنصر مبارزه در زندگى ائمه، ص 46)، بلكه خلفاى نخستين عصر پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز خود به اين مسأله توجّه داشته اند، آن گونه كه روايتى از ابن ابى الحديد مؤيّد اين نكته است. او مى گويد: از علىّ بن فارقى پرسيدم كه آيا فاطمه در دعوى فدك صادق بود و او پاسخ داد: «آرى». پس به او گفتم: «پس چرا ابو بكر فدك را به فاطمه نداد در حالى كه فاطمه در ادّعاى خود بر حقّ بود؟» او در پاسخ من [ابن ابى الحديد] لبخندى زد و به مزاح گفت: «اگر ابو بكر امروز به صرف ادّعاى فاطمه [كه ادعايى راست نيز بود] فدك را به فاطمه مى داد فردا او دوباره مى آمد و مدّعى آن مى شد كه خلافت از آن همسر اوست». ابن ابى الحديد در ادامه مى گويد: «هر چند او اين سخن را از روى مزاح گفت، امّا اين يك سخن درست است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16. ص 284) ج: فدك به عنوان يك هديه: آنچه از منابع تاريخ برمى آيد اين است كه فدك از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت آن را در دوران حيات خويش به فاطمۀ زهرا (س) هديه كرد و به ايشان سپرد و اين آبادى در اختيار فاطمه (س) بود تا زمانى كه پس از وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابو بكر آن را از ايشان ستاند. (فدك فى التاريخ، ص 22) اكنون به پاره اى از شواهد كه گواه اين مدّعاست اشاره مى كنيم: 1 - در روايت الغدير به نقل از صحيحين، سنن بيهقى، الاموال ابو عبيد، معجم البلدان بلاذرى و منابعى ديگر چنين آمده است كه عمر پس از تصدّى خلافت فدك را به وارثان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگرداند و در اين زمان على (ع) مدّعى آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در زندگى خود به فاطمه داده است. (الغدير، ج 7، ص 194). 2 - در نهج البلاغه در نامۀ امير المؤمنين چنين آمده است كه «از همه آنچه در زير سايۀ آسمان است فدك در اختيار ما قرار داشت. امّا دلهاى گروهى آزمند آن شد و دلهاى گروهى ديگر نيز دربارۀ آن سخاوت كرد». (شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، نامه 45). 3 - در منازعۀ فاطمه (س) با ابو بكر نيز آن حضرت مدّعى آن بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فدك را در زندگى به ايشان سپرده است، چه اين كه فرمود: «ام ايمن براى من گواهى مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به من داده است». (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 214). 4 - در نامۀ مأمون به قثم بن جعفر كارگزار او در مدينه نيز اين گونه آمده است: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به فاطمه داد و به او هديه كرده بود، اين مسأله مسأله اى آشكار و شناخته شده بود و در ميان خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره اختلافى وجود نداشت» الغدير، ج 7، ص 196). بنابراين با ثبوت اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) داده بود و با مسلّم بودن اين نكته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز چون ديگران حق تصرّف در اموال خويش را داشت ديگر نوبت به استناد ابو بكر به اين حديث كه «پيامبران ارث نمى گذارند» نخواهد رسيد، زيرا در اين صورت فدك اصولا ارث نيست تا جاى طرح اين حديث باشد، بلكه هديه اى است كه به عنوان يك انتقال اختيارى ملك از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات ايشان صورت گرفته است. البتّه اين امر هيچ منافاتى با آن ندارد كه فاطمه زهرا (س) در منازعۀ با ابو بكر به اثبات اين كه او نيز مانند هر مسلمان ديگرى حق دارد از پدر خويش ارث ببرد پرداخت، زيرا هركس از حق خود محروم شود مى تواند براى دستيابى به آن از هر وسيله و از راهى بهره جويد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 277، به نقل از سيد مرتضى، الشافى فى الامامة). بدين ترتيب مطالبۀ فدك از سوى فاطمه زهرا (س) در نخستين مرحله مبتنى بر ادّعاى بخشيده شدن اين آبادى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش به آن حضرت بوده و چون منكران اين حقيقت به اين خواسته تن در نداده و راه ديگرى را در پيش گرفته، فرض مسأله را عوض كرده و در فرض جديد مدّعى بطلان توريث پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدند فاطمه (س) از راه ارث نيز به اثبات حق انكارشدۀ خويش پرداخت. د: فدك به عنوان يك ميراث: حتّى در اين فرض كه بپذيريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خويش فدك را به فاطمه (س) نداده بود، به موجب احكام ارث بايستى اين آبادى و حدّ اقل سهمى از آن به عنوان ميراث در اختيار آن حضرت قرار گيرد. توضيح اين مسأله متوقّف بر چند حقيقت است: يك: اين كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. اين چيزى است كه هيچ كس در آن اختلافى و يا ترديدى ندارد. دو: اين كه فدك از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، اين حقيقتى روشن و مورد تأييد شواهد و روايات تاريخى است، آن سان كه مؤلّف كتاب حاضر راويان سيره را بر اين عقيده مى داند و از جمله روايتى از ابن كثير در اين باره مى آورد و نيز آن سان كه ابن ابى الحديد دو روايت در اين مورد كه فدك ملك خاص رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود مى آورد. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 210). سه: اين كه عموم مسلمانان اموال خود را پس از مرگ به ارث مى گذارند و اين اموال قهرا به ورثۀ آنان تعلّق مى گيرد. اين نيز حقيقتى مسلّم است و كسى دربارۀ اين اصل كلّى ترديدى نياورده است. نصوص قرآنى كه در مورد ارث آمده تعميم و اطلاق دارد و شامل هر مسلمانى مى شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود نيز مشمول حكم مطلق و عمومى قرآن مى باشد. چهار: اين كه عموم و اطلاق ادلّه و قواعد ارث و حد اقل اصل مسلّم انتقال قهرى ملك ميّت به ورثۀ او صرف نظر از تفاصيل و نحوۀ تقسيم و سهام هر يك از وارثان - در مورد پيامبران (ع) يا پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) تخصيص نخورده و نسخ نشده است. در اين باره تنها شبهه اى كه مطرح شده حديثى است به نقل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه «پيامبران ارث نمى گذارند». به موجب اين روايت - در فرض صحّت آن - عموم آيات و ادلّۀ حاكى از ارث در مورد پيامبران تخصيص مى خورد و قاعدۀ كلّى انتقال قهرى اموال ميّت به ورثه در مورد پيامبران و بالتّبع در مورد پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و در نتيجه در مورد فدك كه از اموال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود استثنا برداشته و بنابراين نمى توان فدك را ارث رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دانست. بنابراين فرض بحث مدافعان كردار ابو بكر در مورد فدك چنين است كه ما قبول داريم آيات قرآن انتقال قهرى ميراث را اثبات مى كند، اما اين اصل به وسيلۀ روايت «ان النبى لا يورث» «از پيامبر ارث برده نمى شود» تخصيص خورده است. اكنون در مقابل چنين استدلالى به چند نكته اشاره مى كنيم، با اين اطمينان كه اهل تحقيق در مورد ترجيح عموم و اطلاق آيات قرآن و يا روايت ابو بكر داورى درستى خواهند كرد. 1 - آيا اين آيه را در قرآن ديده و به عموم آن توجّه كرده ايد كه مى فرمايد: «براى مردان سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند و براى زنان نيز سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان بر جاى گذارند، از كم آن يا زياد آن، [هر چه باشد در آن] سهم مشخّص و معيّنى [براى آنان] است» (نساء/ 7)؟ 2 - آيا به اين حقيقت توجّه كرده ايد كه روايت «از پيامبر ارث برده نمى شود» خبر واحد است و تخصيص كتاب به خبر واحد از سوى برخى از عالمان مورد انكار و يا حدّ اقل ترديد قرار نگرفته است؟ (خوئى، ابو القاسم، البيان، ص 391 و 400 و حكيم، محمد تقى، الاصول العامه للفقه المقارن، ص 242 تا 248) 3 - آيا اضطراب و اختلاف عبارتهاى مختلفى كه براى اين روايت نقل شده دليل بر وهن و سستى آن نيست؟ براى روشنتر شدن سؤال شكلهاى مختلفى را كه از اين روايت آمده مورد اشاره قرار مى دهيم: در جايى آمده است كه «ان الانبياء لا يورثون» «از پيامبران ارث برده نمى شود» (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 216)؛ در جايى «انا معاشر الانبياء لا نورث ذهبا و لا فضّة و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لكنّا نورث الايمان و الحكمه و العلم و السنه»، «ما پيامبران نه طلا به ارث مى گذاريم، نه نقره، نه زمين، نه مستقلاّت و نه خانه، بلكه تنها ايمان، حكمت، علم و سنت به ارث مى گذاريم» (همان، ص 214)؛ در جايى «لا نورث ما تركناه صدقه» با اين ترجمه كه «از ما ارث برده نمى شود، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است» يا با اين ترجمه كه «آنچه را به عنوان صدقه بر جاى گذاشتيم و به آن اختصاص داديم به عنوان ارث بر جاى نمى گذاريم و از ما ارث برده نمى شود» (همان، ص 218)؛ در جايى ديگر «لا نورث ما تركنا صدقة» با دو ترجمۀ فوق (همان) و بالاخره در جايى ديگر چنين آمده است كه: «ان النبى لا يورث»، «پيامبران ارث نمى گذارند» يا «از پيامبر ارث برده نمى شود» (همان، ص 219). جالب اينجاست كه همه اين روايات با اين اختلاف در عبارت تنها از طريق ابو بكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده و اين خود دليل سستى روايت است. 4 - آيا مى توان صدور چنين خبرى از پيامبر را باور كرد در صورتى كه عثمان خود به منظور تقاضاى سهم زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميراث آن حضرت واسطۀ آنان در نزد خليفه شد؟ (همان، ص 224) 5 - آيا مى توان گفت چنين فرموده اى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صادر شده و ان وقت عبّاس كه به موجب مفاد روايت ديگر از ارث بهره اى نمى برد چون ارثى وجود ندارد تقاضاى چيزى را كرده كه مستحق آن نبوده است؟ (همان) 6 - آيا مى توان گفت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى فرموده و على (ع) - آن كه در شهر علم نبوى است - از آن بى اطّلاع بوده و يا در صورت اطّلاع به همسرش اجازه داده است تا مدّعى چيزى شود كه مستحقّ آن نيست؟ چگونه على به همسر خويش اجازه داده است به مسجد برود، در اين موضوع با ابو بكر به منازعه بپردازد و سخنانى در مقابل او ايراد فرمايد كه جز با اجازه و صلاحديد او چنين سخنانى نمى گفت؟ يا اين كه فاطمه (س) بدون اجازه على (ع) به مسجد رفته است؟ 7 - اگر ابو بكر از پيامبر روايت مى كند كه پيامبر ارث نمى گذارند پس چرا خود سلاح، مركب و كفش پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به على (ع) مى دهد؟ (همان) 8 - اگر ابو بكر در نقل اين روايت صادق بود چرا در روز منازعۀ او با فاطمه و آنجا كه بشدّت به تأييدى براى روايت خويش نياز داشت هيچ كس از جماعتى كه بعدها مدّعى شنيدن اين روايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند - كسانى چون عمر، طلحه، زبير، عبد الرحمن و سعد - به تأييد او برنخاستند و نگفتند كه چنين سخنى از پيامبر شنيده اند؟ 9 - آيا چنين احتمالى وجود ندارد كه حتّى در فرض صحّت حديث مراد از ارثى كه نفى شده ارث به معنى اصطلاحى فقهى نيست؟ چه، اگر ارث در اين روايت به معنى مصطلح فقهى خود به كار برده شود جاى اين سؤال خواهد بود كه چگونه علم و حكمت و ايمان و سنّت قابل به ارث گذاشتن يا به ارث بردن به مفهوم فقهى خاص خود است؟ در حالى كه در روايت مورد ادّعا پس از نفى به ارث گذاشتن زمين و خانه و... چنين فرموده است كه «ما ايمان، حكمت، علم و سنّت را به ارث مى گذاريم». (همان، ص 214) 10 - اگر ابو بكر در ادّعاى خود صادق بود پس چرا سندى دربارۀ برگرداندن فدك به فاطمه (س) نوشت كه البتّه عمر مانع اجراى اين كار از سوى او شد؟ آيا چنين كارى نقض ادّعاى خود او در مورد عدم اجراى قواعد ارث دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيست؟ (الغدير، ج 7، ص 194). به نقل از سبط بن جوزى و سيرۀ حلبيه، ج 3، ص 391) 11 - آيا تفاوت شيوۀ عمل خلفا در مورد فدك و دست بدست شدنهاى متوالى آن بر مبناى قواعد مختلفى - گاه از باب ارث، گاه از باب هبه و گاه از باب خريدوفروش - خود دليلى روشن بر اين نيست كه مبناى مشخّص مشروعى براى برخورد با فدك - البتّه به استثناى حكم به بازگشت آن به وارثان اصلى خود كه مستند به ادلّۀ شرعى است - وجود نداشته است؟ 12 - آيا به تعارض چنين روايتى با نصّ قرآن كه حاكى از ارث برى، به مفهوم مصطلح فقهى، از پيامبران است توجّه كرده ايد؟ آياتى در قرآن وجود دارد كه حاكى از ارث برى پيامبران يا ارث برى از پيامبران مى باشد، از جمله اين كه مى فرمايد: «... پس از پيشگاه خويش مرا وليى [فرزندى] ببخش كه از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد» (مريم/ 5 و 6). در اين آيه مسلّما مراد از ارث ارث مالى به مفهوم مصطلح آن مى باشد، زيرا، اولا سياق آيات چنين دلالتى دارد، ثانيا ميراث در لغت به چيزى گفته مى شود كه حقيقت انتقال آن از مورّث به وارث ممكن باشد و ثالثا عرف نيز از ارث چنين مفهومى برداشت مى كند و نه توريث علم و حكمت را. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، به نقل از الشافى فى الامامه). - م.

اكنون به اظهارات ابن كثير در اين باره نظرى مى افكنيم:

«اين اموال ملك خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و آن حضرت به مقدار احتياج

ص: 83

سالانه خانواده خود از آن برمى داشت و باقيمانده را به مصرف خريد سلاح و تجهيزات و ساير مصالح عمومى مسلمانان مى رساند.

ص: 84

زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت، فاطمه و همسران پيامبر - يا بيشتر آنان - چنين عقيده داشتند كه اين اراضى از آن حضرت به ايشان به ارث رسيده

ص: 85

است. آنان اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نشنيده بودند كه: «ما پيامبران ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است».

ص: 86

هنگامى كه فاطمه (س) و همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) سهميّۀ خود را از اين اراضى خواستار شدند و از ابو بكر خواستند تا فدك را در اختيار آنان قرار دهد، وى فرموده

ص: 87

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه «ما ارث بر جاى نمى گذاريم و آنچه از خود گذاشته ايم صدقه است» به آنان يادآور شد و گفت: «من هر كه را عائلۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده

ص: 88

است عائلۀ خود مى دانم و به خداوند سوگند بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى من دوست داشتنى تر از آنند كه به خويشاوندان خود نيكى كنم و پيوند آنان را با خويش استوار بدارم».(1)

نگارنده چنين گمان نمى كند كه فاطمۀ زهرا (س) آن پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فدك را به عنوان ميراث خواستار شده باشد، بلكه وى خواهان آن بود كه ادارۀ مصارف آن در امور خيرات با او باشد، آن سان كه ابن كثير نيز در ادامۀ سخن خود مى گويد:

«عبّاس و على (ع) كه اينك ميراث از دست داده بودند، از طريق فاطمه (س) خواهان نظارت بر اين اراضى بودند كه به مصرف صدقات مى رسيد و نيز خواهان آن بودند كه خود اين اموال را در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مصرف مى رسانده است به مصرف برسانند».(2)

نگارنده بر اين عقيده نيست كه آنان خواهان ميراث بوده اند، چرا كه على (ع) كه فقيه صحابه و به فرمودۀ پيامبر آگاهترين آنان به فقه و داورى است - نمى توانست از اين سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه «پيامبران ارث بر جاى نمى گذارند»(3)،

ص: 89


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203.
2- همان مأخذ.
3- البته اگر چنين حديثى پس از حيات على (ع) جعل شده باشد ظاهرا على (ع) حق دارد از چنين مطلبى و به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى نداشته باشد و بلكه حق خواهد داشت بداند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين سخنى نفرموده است.

آگاهى نداشته باشد.

ابن كثير در ادامه مى گويد:

«ابو بكر از دادن فدك به آنان خوددارى كرد و... فاطمه (س) در اين باره از او خشمگين شد و اندوهى از اين جهت در دل گرفت و اين در حالى بود كه فدك [يا ولايت بر آن] از آن او نبود و ابو بكر نيز كسى بود كه هم او و هم ديگران از موقعيّتش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و تلاش وى در يارى دادن به اسلام در زمان حيات و پس از وفات آن حضرت [!] آگاه بودند. فاطمه شش ماه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت و... چون دوران خلافت عمر فرارسيد از او خواستند تا امور اين صدقه را به على و عبّاس واگذار كند. آنان از طريق وارد صحنه كردن برخى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند و او نيز به سبب فراوانى گرفتاريها و گسترش يافتن حوزۀ حكومت و پراكنده بودن رعاياى او اين كار را انجام داد».(1)

اين اظهارات ابن كثير است كه داراى جايگاه ويژه اى در تاريخ سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى باشد، امّا ما بر اين عقيده ايم كه اين گفته ها در حق فاطمه (س) كه عترت پيامبر به او ختم مى شود شايستۀ آن حضرت و موقعيّتى كه وى در نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشت نيست، چه اگر ابو بكر جايگاه خاصّ خود را داشته، فاطمه نيز جايگاه ويژه اى در محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارد و پارۀ تن اوست. بدين ترتيب، اين گفتۀ ابن كثير كه فدك از آن فاطمه نبود نوعى تجاوز از حدود عدالت مى باشد، چرا كه ما مى بينيم بعدها عمر بن خطّاب اين خواستۀ فاطمه (س) را برآورده ساخت و اين [در حالى است كه اگر او حقى نداشت عمر آن را به وارثان او نمى داد و بدين ترتيب اين] نشان مى دهد كه فاطمه (س) هنگامى كه كدورتى از ابو بكر به دل گرفت كارى ناروا نكرد.

علاوه بر اين مورد عبارت ديگرى نيز در اظهارات ابن كثير وجود دارد كه ما با آن موافق نيستيم. آن عبارت اين است كه وى مى گويد: «آنان با به صحنه آوردن

ص: 90


1- البداية و النهاية، ج 2، ص 203. - م.

كسانى از بزرگان صحابه عرصه را بر عمر تنگ كردند». اين گفته نه شايستۀ آن است كه دربارۀ على (ع) گفته شود و نه دربارۀ عمر، چه اين كه مقام على (ع) از آن بالاتر و والاتر بود كه بتوان در مورد او و خواستۀ او و نيز داورى خواستن او از صحابه در اين مورد عبارتى چون «عرصه را بر ديگرى تنگ كرد و او را در تنگنا قرار داد»، به كار گرفت و عمر نيز كسى نبود كه عرصه بر او تنگ شود و در مقابل جو فشار ناشى از به صحنه آوردن صحابه تسليم گردد. او مردى قوى و مقتدر بود كه از سرزنش هيچ سرزنشگرى بيم به دل راه نمى داد. ما هرگز دوست نداشتيم چنين گفته هايى از ابن كثير آن پيشوا و عالم معتقد به سلف [يا همان سلفى] بيان شود.

تنها چيزى كه در اين ميان دربارۀ آنچه ابن كثير از آن با كلماتى چون عرصه را بر عمر تنگ كرد و جوّ فشارى عليه او به وجود آورد تعبير مى كند مى توان گفت اين است كه احتمالا على (ع) و عبّاس گروهى از صحابه را به داورى در اين موضوع دعوت كرده و عمر نيز به آن دليل كه خواستۀ آنان را حق يافته تسليم آن شده است.

به هر حال اكنون اين بحث را با ادامۀ اظهارات ابن كثير دربارۀ فرجام ماجراى فدك به پايان مى بريم. او مى گويد:

«پس از آن كه عمر فدك را در اختيار على (ع) و عبّاس قرار داد، آن دو در مورد آن با يكديگر اختلاف پيدا كردند و اين ماجرا را براى داورى نزد عمر آوردند و گروهى از صحابه را نيز پيش از خود نزد او فرستادند و آنگاه از او خواستند فدك را ميان آن دو تقسيم كند و هر يك بتنهايى بر بخشى از آن نظارت داشته باشد. امّا عمر بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و از اين بيم داشت كه اين تقسيم حالتى شبيه تقسيم ميراث به خود بگيرد. وى آنگاه به آن دو گفت: «به صورت مشترك به نظارت و سرپرستى آن بپردازيد و اگر از اين كار ناتوان مانديد آن را به من برگردانيد كه به خداوندى كه آسمانها و زمين به نام او برپاست سوگند، در اين باره حكمى جز اين نخواهم داد».

پس از آن على (ع) و عبّاس به صورت مشترك فدك را اداره كردند و

ص: 91

پس از وفات آن دو نيز فرزندانشان تا زمان حكومت عبّاسيان به ادارۀ مشترك آن پرداختند و عايدات آن در همان مواردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال بنى نضير، فدك و سهم خود از محصولات خيبر را در آن مصرف مى فرمود به مصرف مى رسيد».(1)

رخدادهايى با مفهوم

اشاره

546 - در اثناى غزوۀ خيبر و در پس آن رخدادهايى صورت پذيرفت كه از قدرت ايمان برخى از مؤمنان و صدق و استوارى آنان در پيمان خويش با خداوند يا از نيرنگ و خيانت يهود و گذشت و بردبارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل آن حكايت مى كند و اغلب نيز از همين نوع اخير است.

اينك به ذكر چند نمونه از آن مى پردازيم:

يك: ماجراى چوپان يهودى

547 - اين ماجرا نشان مى دهد چگونه اسلام بسهولت به دلهاى مخلص و پاكى كه به هواى نفس آلوده نشده و تحت تأثير شهوات قرار نگرفته و پذيراى حقيقت است راه مى يابد. يكى از يهوديان برده اى سياهپوست داشت كه براى او گوسفند مى چراند. وى پس از آنكه از يهوديان شنيد كه فرمانده سپاه مقابل آنان ادّعاى پيامبرى مى كند، اين مسأله او را وادار ساخت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برود و دربارۀ آنچه وى مردم را بدان فرا مى خواند پرسش كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه بينوايان و مستضعفان ياوران او بودند و هرگز هيچ كس را براى عرضه داشتن اسلام به او بى مقدار و حقير نمى شمرد اسلام را بر او عرضه فرمود و او نيز اسلام آورد.

او كه اينك دلش به اسلام زينت يافته بود زيور امانتدارى را نيز بر آن افزود. او

ص: 92


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 203 و 204 - م.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «من گماشتۀ صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گوسفندها به امانت در نزد من است. پس بايد با آنها چه كنم؟» پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او نفرمود اين گوسفندان را كه سرانجام در اختيار سپاه پيروز قرار خواهد گرفت در آنجا بگذارد، بلكه اجازه داد امانت نزد صاحبش برگردد و به همين دليل فرمود: «روى گوسفندها را برگردان كه نزد صاحبشان برخواهند گشت». پس وى مشتى خاك برگرفت و به سوى گله گوسفندان افشاند و آنان را به سوى خيبر برگرداند و گفت: «به نزد صاحبتان برگرديد كه به خداوند سوگند هرگز با شما همراه نخواهم شد». پس گلۀ گوسفندان يكپارچه و آن سان كه گويا چوپانى آن را پيش مى برد به سوى دژ رفت و بدان وارد شد.

آن مرد سپس به سوى دژ يهوديان پيش رفت تا به نبرد بپردازد، اما هدف سنگ قرار گرفت و به قتل رسيد و در پى بى آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او شهيد شده و به بهشت رفته است».

دو: ماجراى عرب شهادت طلب

548 - بيهقى به سند خود روايت كرده است كه مردى از اعراب [در جريان خيبر] به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و به آن حضرت ايمان آورد و همراه او روانه شد و گفت: «مى خواهم همراه تو در جهاد شركت كنم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از اصحاب خود را به مراقبت و همراهى او سفارش كرد و وى در جهاد شركت جست. پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غنايمى به دست آورد و به تقسيم آن پرداخت سهمى نيز به اين عرب باديه نشين تازه مسلمان اختصاص يافت. وقتى سهميّۀ آن مرد به وى داده شد گفت: «اين چيست؟» گفتند: «سهمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تو اختصاص داده است». او در اين هنگام به آن حضرت گفت: «من براى چنين چيزى در پى تو نيامده ام بلكه بدين منظور در پى تو آمده ام كه تيرى بر اينجا - اشاره به گردن خود - نشيند و بميرم و به بهشت وارد شوم».

ص: 93

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «اگر با خداوند راست باشى خداوند نيز با تو راست خواهد بود».

آرى، او در حالى كه گرفتن سهم خود از غنيمت يك كار حلال بود، مال دنيا را به رغم حلال بودن و حق بودن آن نپذيرفت تا كار او تنها و تنها براى خدا باشد. هدف او از اين كار رد كردن يك چيز حلال نبود، بلكه حاكى از آن بود كه او پاداشى را براى جهاد خود نمى خواست.

هنگامى كه مسلمانان به نبرد [ى ديگر در ادامه نبردهاى خيبر] پرداختند، وى نيز در نبرد شركت كرد و تيرى در گلويش - همان جا كه اشاره كرده بود - نشست و جنازه او را به حضور پيامبر آوردند و آن حضرت نيز او را به عنوان شهيدى به درگاه خداوند تقديم داشت و فرمود: «پروردگارا، اين بنده توست كه به عنوان مهاجرى در راه تو بيرون آمده و به شهادت رسيده است و من بر اين حقيقت گواهم».

اين عرب باديه نشين مسلمان نمونه والايى از ايمان از خود نشان داد و تنها در پى آنچه نزد خداست و در جستجوى خشنودى او برآمد و هيچ سودى مادى از اين كار خود نخواست.

سه: حيله يك مسلمان براى نجات دارايى خود

549 - اسلام همچنان راه خود را مى گشود و به پيش مى رفت بى آن كه هيچ قدرتى و هيچ طاغوتى بتواند مانع گسترش روزافزون آن شود. اين آيين جديد در حالى كه هيچ مانعى سد راه آن نبود در سرتاسر جزيرة العرب در اين سو و آن سو خود را نشان مى داد و هر كس خواهان راه هدايت بود خود را در معرض تابش اين فروغ قرار مى داد و هر كس دلش بر حقيقت و نور هدايت گشوده بود بدان مى پيوست.

از اين جمله مردى به نام حجاج بن علاط سلمى اسلام آورد. او پس از فتح خيبر و از ميان رفتن همه عواملى كه مى توانست سد راه اسلام شود مسلمانى خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعلام داشت. او همچنين به آن حضرت گفت: «اى رسول

ص: 94

خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه در نزد همسرم امّ شيبه دختر ابو طلحه اموالى دارم و اگر اجازه دهيد به مكّه مى روم و اموال خود را در اختيار مى گيرم. او داراى پسرى از همسر خود در مكّه بود و اموالى نيز در مكّه و در كاروانهاى تجارى آنان داشت. اين شخص مردى علاقه مند به كار و زندگى و دارايى خود بود، چرا كه هر مؤمنى نيز چنين است و از يك سو بخيل و از سوى ديگر ولنگار نيست. اصولا فرق است ميان آن كه كسى بخيل باشد و كسى به كار و زندگى خود علاقه مند باشد، چه علاقه مندى آن است كه انسان در نگه داشتن حقّى كه از حلال آن را به دست آورده تفريط نكند و فردى اهمال گر نباشد كه نه حق خود را مى گيرد و نه حق ديگران را به آنان ادا مى كند، بلكه انسان بايد در مورد حق خويش تفريط نكند و البته در جاى خود گذشت نيز داشته باشد. اما انسان بخيل كسى است كه از مصرف كردن دارايى خود دريغ مى دارد و آن را در جاى خود مصرف نمى كند.

به هر حال حجاج كه علاقه مند به كار و زندگى و ثروت خود بود و نه بخيل، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست اجازه فرمايد تا او به سراغ اموال و داراييهاى خود در مكّه برود. از آنجا كه اگر مسلمانى خود را آشكار مى ساخت ثروتش را به او نمى دادند. حجّاج از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين اجازه خواست مسلمانى خود را پنهان بدارد و هر سخنى را كه موجب تسهيل دسترسى او به اموالش گردد - بى آن كه عمدا دروغ بيجا بگويد و يا مؤمنى را بفريبد - بر زبان آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به او اجازه داد.

حجّاج به مكّه رفت و در آنجا با مردانى از قريش كه مترصّد اخبار تازه بودند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرجام كار او پرسش مى كردند روبرو شد. آنان اطّلاع يافته بودند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به قصد خيبر حركت كرده و اين را نيز مى دانستند كه خيبر يكى از آباديهاى مهم حجاز و از توان رزمى و دفاعى خوبى برخوردار است و به همين دليل نيز در جستجوى كوچكترين خبر از ماجراى خيبر بودند و از سواران و مسافرانى كه به شهر مى آمدند در اين باره پرسش مى كردند.

ص: 95

هنگامى كه مشركان مكّه با حجّاج روبرو شدند در حالى كه از مسلمانى او آگاهى نداشتند و او نيز وضعيت خود را براى آنان آشكار نمى ساخت دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) و فرجام جنگ خيبر از او پرسيدند و گفتند: «اين گونه به ما رسيده كه آن راهزن نعوذ بالله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى خيبر حركت كرده است». حجّاج در پاسخ آنان گفت: «اين خبر به من نيز رسيده است و علاوه بر آن من خبرى ديگر نيز دارم كه شما را شادمان مى سازد، محمّد چنان شكستى را متحمّل شده است كه تا كنون همانند آن نشنيده ايد و اصحاب او چنان كشته و تار و مار شده اند كه هرگز مانند آن نخواهيد شنيد. محمّد خود نيز به اسارت گرفته شده و يهوديان گفته اند: «ما او را نمى كشيم تا او را به مكّه بفرستيم و مكّيان او را در ميان خود بكشند، اكنون در جمع آورى دارايى ام در مكّه به من كمك كنيد تا آن را از بدهكاران بگيرم كه مى خواهم به خيبر بروم و پيش از آن كه ديگر تاجران بر من سبقت بگيرند، از غنايمى كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او به دست آمده است خريدارى كنم». پس مشركان با او همكارى كرده، دارايى او را گرد آوردند و بدهكاران را نيز به پرداخت بدهيهاى خود به آن مرد تشويق كردند.

وى نيز اموالى را كه نزد همسر خود داشت به اين بهانه كه مى خواهد از اين فرصت طلايى براى تجارت استفاده كند و قبل از ديگر تاجران به سراغ غنايم خيبر برود از او گرفت.

از آنجا كه مردم معمولا به اخبارى گوش فرا مى دهند كه آنها را دوست دارند و از چنين خبرهايى شادمان مى شوند و اين شادمانى و علاقه آنان را كور مى كند و اجازه نمى دهد در صحّت و سقم اخبار تحقيق كنند يا حدّ اقل در آن شك و ترديدى روا بدارند و از آنجا كه مردم به چنين خبرهايى در خصوص ماجراهايى كه رخ دادن آن را دوست دارند بدون هيچ گونه تحقيقى دل خوش مى دارند، خبر شكست محمّد (صلی الله علیه و آله) بسرعت در مكّه پيچيد.

از سوى ديگر در مكّه دوستداران و بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز وجود

ص: 96

داشتند. عبّاس كه در رأس همه آنان بود از اين خبر نگران شد و به سراغ حجّاج رفت و گفت: «اين چه خبرى است كه آورده اى؟» حجّاج نيز در پاسخ به وى اظهار داشت خبرهاى ديگرى دارد كه پس از گرد آوردن ثروت و دارايى خود آن را در تنهايى با او در ميان خواهد نهاد.

پس از آن كه حجّاج از گردآورى ثروت و دارايى خود آسوده شد و قصد خروج از مكّه را داشت، ديگر بار با عبّاس ملاقات كرد و سه بار به او گفت: «اى ابو الفضل سخن مرا پنهان بدار كه از آن بيم دارم در تعقيب من آيند و پس از آن كه بيم تعقيب از ميان رفت آنچه را مى خواهى بگوى». عبّاس نيز در پاسخ او قول داد كه چنان خواهد كرد. در اين هنگام حجّاج گفت: «به خداوند سوگند در حالى پسر برادرت را ترك گفتم كه او را در حجله عروسى با صفيّه دختر امير آنان حيى ديدم و او خيبر را فتح كرده و اين سرزمين از آن او و اصحابش شده بود. اينك من اسلام آورده و تنها بدان منظور به مكّه آمده ام كه اموال خود را در اختيار گيرم و ببرم مباد كه بزور از من بازستانده شود. پس از اين كه سه روز گذشت، اين ماجرا را آشكار كن كه به خداوند سوگند او در همان وضعيّتى است كه ما دوست مى داريم».

عبّاس سه شبانه روز صبر كرد و از خانه بيرون نيامد و پس از آن لباسى نو و فاخر بر تن و بوى خوش استعمال كرد و عصاى خود را برداشت و به سوى كعبه آمد. مشركان چون او را با اين وضع مشاهده كردند گفتند: «خدايا! اين چه بردبارى و شكيبى در مقابل اندوه مصيبت است!». امّا عبّاس گفت: «سوگند به آن خدايى كه به او سوگند ياد كرديد هرگز چنين نيست. محمّد (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرده، دختر پادشاه آنان را به حجلۀ خويش درآورده، اموال و داراييهاى آن سرزمين را در اختيار گرفته و آن سامان همه از آن او و اصحاب او شده است». مشركان پرسيدند: «چه كسى اين خبر را براى تو آورده است؟» او گفت: «همان كسى كه آن خبر ديگر را براى شما آورده است. همان كس كه در حالى كه مسلمان بوده به ميان شما آمد، ثروت خود را گرد آورد و از اين شهر بيرون رفت تا به محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او

ص: 97

بپيوندد و با آنان باشد». آنان گفتند: «خدايا! اين دشمن خدا از دست ما در رفت! به خداوند سوگند اگر اين ماجرا را مى فهميديم مى دانستيم با او چه كنيم». مدّتى به طول نينجاميد كه خبر پيروزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مشركان قريش رسيد.

اينك در اين ماجرا تأمّلى مى ورزيم و به طرح اين پرسش مى پردازيم كه آيا سخنى كه اين مرد گفته يك دروغ شمرده مى شود و آيا اين يك گناه است؟

قبل از پاسخ دادن به اين پرسش به يادآورى اين نكته مى پردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ دروغ گفتن به حجّاج نداده و تنها به او چنين اجازه فرمود كه توريه كند و بى آن كه به سخنى دامن بزند كه در اصل دروغ است يا موضوع آن واقعيت ندارد، براى گرد آوردن ثروت خود تلاش كند. حال آيا با اين وجود چنين چيزى دروغ شمرده مى شود كه كسى با گفته هاى خود دشمن را به توهمى خطا دچار سازد و سپس در حالى كه در ميان مردمى ستمگر به سر مى برد حقيقت را از طريق مطرح كردن با يكى از آنان آشكار سازد، بويژه آن كه وى با مردمى سر و كار داشته كه نمى توانسته است جز با ايجاد چنين توهّماتى در آنان به حق خود برسد و نيز بويژه آن كه پس از مدّتى اين گمان خطا، آن هم به وسيلۀ عبّاس كه وى حقيقت را با او در ميان نهاده و از او خواسته است تا در وقت مناسب اين حقيقت را بيان كند از ميان رفته است؟

پاسخ ما به اين سؤال آن است كه وى دروغ نگفته و بلكه تنها بر تقويت گمان نادرستى كه در اذهان آنان جاى داده تأكيد كرده است و البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه

550 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه انسانى دلسوز و با مردم مهربان بود بلال را مشاهده كرد كه صفيّه و خواهر او را از ميان كشتگان يهود مى گذراند، در حالى كه يكى از آنان بشدّت ترسان و گريزان است و صفيّه آرام و تن به قضاى خداوند

ص: 98

در داده. پس به بلال فرمود: «آيا در دلت هيچ محبّتى نيست كه اين دو جوان را از ميان كشتگان بستگان خويش عبور مى دهى؟»

در اين ميان صفيّه در سهم غنايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت. آن حضرت كه پيوسته دلها را به خود نزديك مى ساخت و آنها را از خود نمى راند، آسان مى گرفت و كار را بر ديگران دشوار نمى كرد و مى فرمود: «آسان بگيريد و كار را دشوار نسازيد و بسنده كنيد و ديگران را از خود نرانيد». دوست نداشت صفيّه را بردۀ خود نگه بدارد و در حالى كه براى وى امكان داشت بهره هايى را كه از طريق ازدواج مى برد از طريق تملّك بر اين زن ببرد و اين كار حرام نبود آن را نپسنديد، چرا كه او اساسا بردگى را منفور مى داشت و بدان علاقه نداشت كسى را برده كند، بويژه آن كه آن كس شاهزاده باشد، چه او به اين علاقه مند نبود انسانى را كه زمانى در عزّت به سر مى برده به ذلّت نشاند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را آزاد كرد و با قرار دادن همين آزادى به عنوان مهر به او با وى ازدواج كرد. از آنجا كه همسر قبلى صفيّه كه پسر عموى او بود در جريان جنگ كشته شده بود پس از آن كه صفيّه با يك بار حيض ديدن پاك شد، پيامبر با او پيمان ازدواج بست و منتظر انقضاى مدّت عده نشد، زيرا كافر عدّه ندارد. به ويژه اين كه، عدّه صفيّه عدّه وفات بود و اين عدّه به منظور احترام به شوهر سابق است، در حالى كه كافر احترام ندارد و تنها كافى است از حامله نبودن زن اطمينان حاصل شود. به همين سبب نيز پيامبر به گذشت يك حيض براى آن زن بسنده كرد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون به صورت صفيّه نگريست اثر ضربتى در آن ديده و در اين باره از او پرسش كرد. وى نيز خوابى را كه چند شب پس از ازدواج با پسر عمويش ديده بود مطرح ساخت. وى در خواب ديده بود كه گويا ماه از آسمان در دامن او افتاده است. وى هنگامى كه اين خواب را با شوهرش در ميان نهاده بود، او سيلى اى بر صورت صفيّه وارد آورده، به او گفته بود: «آيا در اين آرزويى كه

ص: 99

پادشاه يثرب شوهرت شود».

اكنون با فتح خيبر اين خواب تحقّق مى يافت، چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فتح دژهاى خيبر آمد و آن زن در ميان اسيران قرار گرفت و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را به اين گرامى داشت كه وى را آزاد كرد و به همسرى خويش گرفت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ازدواج با صفيّه ضيافتى به همين مناسبت برگزار كرد. انس در اين باره مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نقطه اى ميان مدينه و خيبر به مدّت سه شب وليمه داد و من مردم را به آن دعوت مى كردم. در اين ميهمانى نان يا گوشت وجود نداشت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به بلال فرموده بود تا فقط سفره اى پهن كند و روغن و خرما در آن گذاشته شود. مسلمانان از اين وليمه استقبال كردند و گفتند:

«اين بابركت ترين همسران پيامبر بوده است».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در برخورد با او مهربان بود دلايل كشته شدن پدر و همسر وى را براى او روشن ساخت و وى را از اين حقيقت آگاه فرمود كه چگونه پدر او قبايل عرب را عليه او تحريك مى كرده و مى شورانده و وى نمى توانسته است او را همچنان آزاد بگذارد تا به تحريك اعراب ادامه دهد. همچنين براى صفيّه توضيح داد كه شوهر او بدان سبب كشته شده است كه در پيمان خود با آن حضرت خيانت ورزيده و مال پدر خود را پنهان ساخته و عهدشكنى كرده است.

دل صفيّه كم كم با مهربانيها و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او نزديك شد تا آنجا كه آن حضرت محبوبترين مردم براى او گرديد.

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صفيّه فوايدى اجتماعى در بر داشت:

اولا - اين ازدواج به خاموش كردن كينۀ فراوان مسلمانان نسبت به يهوديان مى انجاميد.

ثانيا - اين ازدواج الگوى شايسته اى را در برخورد با اسيران ترسيم مى كرد، چه صفيّه از اسيران دشمن بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آن كه او را به عنوان كنيزى به خانۀ خود برد با وى ازدواج كرد و در خانه نيز با او بهترين رفتار را داشت تا

ص: 100

الگويى براى مردم در مورد روابط خانوادگى و نيز براى خانواده خود بهترين فرد باشد، آن سان كه فرمود: «بهترين شما مردم بهترين فرد است براى خانواده اش.

من نيز بهترين كس براى خانواده ام هستم».

ثالثا - اين ازدواج مرهمى بر زخمهاى سنگين آن زن بود، زنى كه بلال او را به همراه خواهرش از ميان كشتگان عبور داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را براى جبران اين اندوه گرامى داشت و او را به بالاترين درجه اى كه يك زن مى تواند برسد يعنى به درجه «همسر پيامبر» رساند.

رابعا - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت روابط ميان مسلمانان و يهوديان را بهبود بخشد و آنان را شريك مسلمانان سازد و به همين دليل نيز با آنان مهربانى ورزد و با آنها آشنا شود. در چنين شرايطى اين ازدواج مى توانست يهوديان را به آن حضرت نزديك سازد و حالت آشتى ناپذيرى و گريز را از آنان بگيرد، هر چند يهوديان پيوسته سر ناسازگارى دارند.

خيانت و گذشت

551 - سلام بن شكم نخستين پرچمدار يهوديان خيبر بود كه به قتل رسيد. در پى قتل او همسرش كينۀ فراوانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به علّت آن كه يهوديان را به قتل رسانده و بويژه بدان سبب كه شوهر او را كشته بود در دل گرفت. او به همين دليل با همان ابزارى كه زنان براى قتل ديگران از آن استفاده مى كنند يعنى سم عزم كشتن آن حضرت را كرد. وى كه شنيده بود پيامبر دست گوسفند را بيشتر از ساير اعضاى آن دوست دارد گوسفندى را آغشته به سم كرد و سمّ فراوانى در دست آن داخل نمود و با اظهار محبّت و دوستى آن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. وى آن گوسفند طبخ شده را در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشت و آن حضرت نيز لقمه اى از گوشت دست آن در دهن نهاد، اما آن را فرو نبرد، شايد بدان سبب بود كه سم فراوان در اين قسمت، طعم آن را تغيير داده و مزه اى ناخوشايند داشت. به همين

ص: 101

دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن گوشت را از دست بر زمين نهاد و آنچه را در دهان داشت بيرون آورد. در اين ميان مردى از صحابه به نام بشير بن براء بن معرور كه شايد به علّت مشخّص نبودن سم در قسمتى كه او برداشت بود متوجّه وجود آن نشد قدرى از آن گوشت را خورد و ساعاتى بعد در اثر آن جان خود را از دست داد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام بيرون افكندن آن گوشت از دهان خود فرمود: «اين استخوان به من مى گويد كه آن مسموم است». پس آن زن را احضار كرد و در اين باره از او توضيح خواست او نيز به كار زشت خود اعتراف كرده، دشمنى خود را مورد تصريح قرار داد و گفت: «تو چيزى بر سر قوم ما آورده اى كه بر خودت پوشيده نيست... من نيز با خود گفته ام كه اگر آن مرد پيامبر باشد از اين ماجرا آگاه خواهد شد و اگر نيز پادشاه باشد از او آسوده خواهم گرديد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين گفتگو آن زن را مورد عفو قرار داد.

ظاهرا چنين بر مى آيد كه بشير در اثر سم آن زن كشته نشده بود وگرنه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان علت كه آن زن عمدا و از طريق حيله و خيانت كسى را به قتل رسانده است او را مورد عفو قرار نمى داد.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه گذشت و بزرگوارى بود و اين گذشت و بزرگوارى است كه هميشه ديگران را جذب مى كند و دورشان نمى سازد. عالمان مى گويند همين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دندان بر آن گوشت زد و آن را فرو نداد آثارى در جسم آن حضرت بر جاى گذاشت و هنگامى كه در آخرين بيمارى بدن آن بزرگوار ضعيف و ناتوان شد چنين احساس كرد كه آن سم در جسم او مى دود. روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرين بيمارى هنگامى كه ام بشر دختر براء بن براء بن معرور براى عيادت به حضور ايشان رسيد آن حضرت به وى فرمود: «اى مادر بشر اكنون زمان انقطاعى ابدى فرا رسيده كه ناشى از آن غذايى است كه در خيبر به همراه برادرت خوردم». بر اساس همين روايت، عالمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شهيد مى دانند.

ص: 102

بدين ترتيب ما در اين ماجرا شاهد كينه اى فراوان و نيرنگى آشكار و از سوى ديگر شاهد گذشتى وصف ناپذيريم كه به منظور مداواى دلهاى بيمار و كينه دار صورت مى گرفت. آن سان كه پيش از اين در ماجراى بنى نضير يهوديان تلاش كرده بودند با انداختن سنگ روى سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را به قتل برسانند و در آن كار ناكام شدند، در اين ماجرا نيز زنى يهودى تحت تأثير كينه فراوان خود تلاش كرد تا با مسموم كردن آن حضرت ايشان را بكشد و سرانجام نيز همين سم در جان او در آخرين بيمارى اثر كرد و بزرگترين شهيدان به لقاى پروردگار شتافت.

بازگشت جعفر بن ابى طالب از حبشه

552 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خيبر پيروزى قاطعى عليه يهوديان به دست آورد و بدين ترتيب سلطۀ يهوديان در بخشى از جزيرة العرب رخت بر بست، قدرت نظامى آنان درهم كوبيده شد و از شوكت و اقتدار آنان كاسته شد و اينك دشمنى هماهنگ با اسلام و پشت سر آن حركت مى كرد و از رويارويى با آن پرهيز داشت. در اين شرايط تنها آن مانده بود كه غريبانى مهاجر كه روزى از زير ستم و خوارى مشركان گريخته بودند ديگر بار به زير پرچم عزّت اسلام بازگردند و به جاى آن كه در استضعاف به سر برند - هر چند نيز در ميان مردمى بزرگوار و ميهمان پادشاهى بزرگوار باشند - با سربلندى بار گران جهاد در راه اسلام را بر دوش كشند.

اين نيز تحقق يافت و در همين غزوه جعفر بن ابى طالب و ديگر مهاجرانى كه به حبشه رفته و به فضيلت دو هجرت نايل شده بودند به ميان مسلمانان بازگشتند.

پسر عموى محبوب رسول مهربان خداوند با او ديدار كرد و آن بزرگوار بر پيشانى او بوسه زد و او را در آغوش گرفت و فرمود: «نمى دانم از كدام يك از اين دو شادمانتر باشم از فتح خيبر يا از آمدن جعفر؟».

پس از آن كه در پى غزوۀ احزاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عزت و اقتدار اسلام كه

ص: 103

خداوند برايش قرار داده بود اطمينان يافت و اسلام حالت تهاجم به خود گرفت و دشمن در مقابل آن سر تسليم فرود مى آورد و اين دين از شوكت و اقتدار آنان مى كاست و در امنيّت كامل همچنان مردم را به حق دعوت مى كرد و به پيش مى رفت و بويژه پس از صلح حديبيّه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مهاجران حبشه پيغام فرستاد تا در ميان مسلمانان حضور يابند و در كنار برادران خود به جهاد با دشمن بپردازند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه از اين راه دور در انديشۀ آن مهاجران بود عمرو بن اميّه ضمرى را نزد نجاشى بزرگ فرستاد تا امكان بازگشت مسلمانان مهاجر را فراهم كند. او نيز پس از آن كه مدّتى بخوبى از مسلمانان پذيرايى كرده بود آنان را به وسيلۀ دو كشتى برگرداند و آنها در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر بود بر آن حضرت وارد شدند. آنان از تيره ها و خاندانهاى مختلف قريشى و غير قريشى بودند، ولى على رغم اين اختلاف، ايمان به خداوند و جهاد و هجرت آنان را با يكديگر متّحد ساخته بود. در ميان اين مهاجران از سفر برگشته جعفر بن ابى طالب به همراه همسرش اسماء بنت عميس خثعميه و فرزندى از آنان به نام عبد اللّه بن جعفر كه در حبشه به دنيا آمده بود از خاندان بنى هاشم، خالد بن سعيد بن عاص و همسرش و نيز همسرش خالد بن سعيد از خاندان بنى اميّه، اسود بن نوفل بن خويلد از بنى عبد الدار بن قصى، حارث بن صخر و همسرش از بنى تيم بن مرّة بن كعب بودند و از ديگر خاندانهاى قريشى و غير قريشى نيز كسانى در ميان مهاجران به چشم مى خوردند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود نام اين مهاجران از سفر بازگشته را كه شامل شانزده مرد به همراه كودكان خردسال خود كه آنان را به حبشه برده و يا در آنجا به دنيا آمده بودند مى شدند آورده است. از جملۀ اين مهاجران مى توان از ابو موسى اشعرى و عموى او و برادرش ابو برده و نيز گروهى از اشعريّين و همچنين زنان كسانى نام برد كه شوهران آنها در حبشه وفات يافته بودند. بنا به روايت بخارى ابو موسى اشعرى

ص: 104

و گروه همراه او از مهاجرانى كه از مكّه به حبشه هجرت كردند نبودند، بلكه او در يمن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورد و پس از اطّلاع يافتن از هجرت آن حضرت از طريق دريا روانه شد تا به ايشان بپيوندد، امّا اتّفاقا به سوى حبشه رفت و در آنجا با جعفر بن ابى طالب ملاقات كرد.

ادامۀ اين سخن را به بخارى وامى گذاريم تا از زبان ابو موسى اشعرى به نقل ماجرا بپردازد:

«ابو موسى مى گويد: ما در يمن بوديم كه خبر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيديم. پس به قصد هجرت به سوى او از آنجا بيرون آمديم... و در كشتى نشستيم. اين كشتى ما را به حبشه و به مملكت نجاشى برد و در آنجا به جعفر - بن ابى طالب پيوستيم و در كنار او مانديم تا زمانى كه همه به همراه يكديگر از آنجا بازگشتيم و هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را فتح كرد به آن حضرت پيوستيم.

پس از بازگشت گروهى از مردم به ما مهاجران حبشه چنين مى گفتند كه: «ما در هجرت كردن [به مدينه] بر شما پيش گرفته ايم». از جمله روزى در حالى كه اسماء بنت عميس كه از مهاجران و همسر جعفر بود به ديدار حفصه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته بود عمر به خانۀ حفصه آمد و چون اسماء را ديد گفت: «اين زن كيست؟» حفصه در پاسخ گفت: «اين اسماء بنت عميس است».

پس عمر گفت: «آن زن حبشى و همان كسى است كه از آن سوى دريا آمده است؟». اسماء در پاسخ گفت: «آرى». آنگاه عمر به او گفت: «ما در هجرت بر شما پيشى گرفتيم و ما بيش از شما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاواريم». اسماء به او پاسخ داد كه «نه، به خدا سوگند هرگز چنين نيست. شما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده ايد و او گرسنه شما را سير مى كرده و نادان شما را اندرز مى داده است، ولى ما در سراى غربت و دورى بوده ايم و اين به خاطر خدا و به خاطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده است. به خداوند سوگند هيچ نمى خورم و نمى آشامم مگر آن كه آنچه را تو گفتى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگويم و در اين باره از او پرسش كنم. به خداوند سوگند نه دروغ خواهم گفت، نه از اين ماجرا خواهم كاست و نه بر آن

ص: 105

خواهم افزود».

اسماء به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى پيامبر خدا، عمر چنين و چنان گفت». پيامبر پرسيد: «تو در پاسخ او چه گفتى؟» گفت: «من در پاسخ چنين و چنان گفتم». پس آن حضرت فرمود: «هيچ كس از شما به من سزاوارتر نيست. او و دوستان او يك هجرت داشته اند و شما مسافران كشتى دو هجرت داشته ايد».(1)

اين سخنى است كه ميان صحابه جريان داشت مبنى بر اين كه كدام يك از دو گروه مسلمانان در هجرت بر ديگران پيشى داشته است؟ آيا كسانى كه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به مدينه هجرت كرده اند يا آن كسانى كه از بيم آزار و شكنجه مشركان و براى حفظ دين خود از مكّه به حبشه گريخته و در زمان هجرت به مدينه نتوانسته بودند در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قرار گيرند و دورى و غربت آنان را از هجرتى همراه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) محروم ساخته بود؟

اين ميدان رقابت ميان دو گروه از مسلمانان بود، هر چند هر گروه به جاى خود فضيلتى خاص خويش داشت، چه، كسانى كه با پيامبر به مدينه هجرت كرده بودند افتخار جهاد در غزوه ها و سريّه ها را به دست آورده، در بدر و احد و بنى - قينقاع و بنى نضير جنگيده بودند. رنج حفر خندق را متحمّل شده و بيم محاصرۀ احزاب را ديده بودند، و سپس به افتخار صبر و خويشتن دارى در ميان مبارزه با نفس و نه رو در رويى با دشمن - در ماجراى حديبيّه نايل آمده و سرانجام در بيعت رضوان شركت كرده بودند و مهاجران حبشه نيز به اين افتخار دست يافته كه در غربت و دورى و دور از ديگران بودند و آرزوى شركت در جهاد داشتند و از آن محروم بودند تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين غربت نجات داد و به سوى او آمدند تا چون ديگر برادران خود بار سنگين جهاد عليه دشمن را بر دوش كشند و بدين ترتيب بلاى غربت و دورى از آنان برداشته شده و جهاد و عزّت و سربلندى

ص: 106


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 205-206 - م.

جايگزين آن گردد.

غزوۀ وادى القرى

553 - در اطراف خيبر يا در نزديكى آن آباديهاى ديگرى براى يهوديان وجود داشت كه شكستهاى پى درپى ساكنان دژهاى خيبر درس عبرتى براى آنان نشده و باد غرور در سر داشتند و در اين پندار باطل بودند كه خواهند توانست بر مسلمانان پيروز شوند.

يهوديان وادى افقرى مغرور بودند و از آنچه در خيبر رخ داده بود درس عبرت نگرفته بودند. در چنين شرايطى بود كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وادى القرى عبور كرد و در همين زمان يكى از مسلمانان هدف تيرهاى يهوديان قرار گرفت و به قتل رسيد.

از سوى ديگر يهوديان وادى القرى به جمع آورى سپاه خود براى رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداختند و گروهى از اعراب نيز به آنان پيوستند و بدين ترتيب چاره اى جز نبرد عليه آنان كه هم از نظر مردم و هم در پيشگاه خداوند كمتر و ضعيفتر از خيبر و سپاه آن بودند وجود نداشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را آماده نبرد ساخت، پرچم اصلى سپاه را به سعد بن عباده و پرچمهايى نيز به حباب بن منذر، سهل بن حنيف و عباد بن بشر داد و آنگاه به سوى يهوديان پيش رفت و آنان را به اسلام دعوت فرمود و به آنان اطمينان داد كه اگر تسليم شوند حدّ اقل مال و جان خود را نجات داده اند و در آخرت حساب آنان با خداوند خواهد بود.

امّا يهوديان به دعوت خدا و رسول او پاسخ مثبت ندادند و جنگ را بر هر راه حل ديگرى برگزيدند و مردى از سپاه آنان به ميدان آمد و هماورد خواست. زبير بن - عوام به نبرد او شتافت و او را كشت. آنگاه مردى ديگر هماورد طلبيد كه او نيز به دست على (ع) كشته شد. اين نبرد تن به تن همچنان ادامه يافت تا زمانى كه

ص: 107

يازده نفر از يهوديان كشته شدند و اين در حالى بود كه هر بار كسى از آنان به قتل مى رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را ديگر بار به اسلام و به خداوند عزّ و جلّ دعوت مى فرمود. امّا آنان از پذيرش چنين دعوتى كور و كر شده بودند و ناگزير جنگى درگرفت كه با تيراندازى آنان به يكى از مسلمانان كه به قتل او انجاميد آغاز شده و در طىّ آن هيچ دعوت آنان به اسلام از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بديشان سوى نبخشيده بود.

در طىّ اين جنگ هرگاه وقت نماز فرا مى رسيد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به نماز مى ايستاد و پس از نماز آنان را ديگر بار به اسلام دعوت مى كرد، امّا سودى نمى بخشيد و بدين ترتيب آن روز به شب رسيد و صبح شد. هنوز خورشيد به اندازه يك كمان بيشتر بلند نشده بود كه يهوديان سلاح و ثروت و دارايى خود را تسليم مسلمانان كردند و سرزمين وادى القرى در اثر يك جنگ فتح شد و همانند اراضى فدك اراضى صلح نبود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت چهار روزه خود در وادى القرى اين منطقه را به سوى تيماء پشت سر نهاد. آن حضرت غنايم وادى القرى را به سان غنايم خيبر تقسيم كرد و اموال [منقول] پس از برداشته شدن خمس آن كه سهم خدا و رسول او، بستگان آن حضرت، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان بود در ميان سربازان سپاه تقسيم شد و اراضى آن سرزمين نيز در اختيار صاحبان آن ماند تا روى آن كار كنند و در مقابل نيمى از محصولات را بردارند و نيم ديگر نيز در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرد و آن حضرت آن را بر اساس همان روش معمول در ساير غنايم تقسيم كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد اموال خيبر و وادى القرى بر اين اساس عمل فرمود كه اين اموال غنيمت محسوب مى شود و بايد خمس آن تعيين شود، به همين سبب نيز آن حضرت خمس اموال منقول خيبر و وادى القرى و نيز خمس محصولات اراضى و باغستانهاى اين سرزمين را برمى داشت.

ص: 108

در آن زمان اجراى اين شيوه در مورد محصولات خيبر و وادى القرى امكان داشت زيرا تعداد مردم مدينه زياد نبود و همۀ آنان از مجاهدان سپاه بودند كه از غنايم سهم مى بردند و علاوه بر اين سهميه بينوايان و درراه ماندگان مشخص و ثابت بود و سلاح و تجهيزات مورد نياز مسلمانان نيز از محلّ همان خمس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خريدارى مى شد و آن حضرت مخارج ساليانه خود و خانواده اش را از آن بر - مى داشت و باقيمانده را صرف مصالح عامّۀ مسلمانان مى كرد. امّا در دوران عمر چون حوزۀ حكومت اسلام وسعت يافت، عمر خراج اين گونه اراضى را [به جاى معمول داشتن شيوۀ پيامبر در تقسيم عايدات اراضى خيبر و وادى القرى ميان فاتحان آن به مصالح عامّۀ مسلمانان و رفع نياز نيازمندان به صورت عمومى، قرار داد. وى اراضى بين النهرين و نيز اراضى خيبر را براى مدتى در دست صاحبان آن باقى گذاشت و با استناد به آنچه خداوند در مورد اموال بنى نضير در قرآن كريم فرموده است خراج حاصل از اين اراضى را صرف مصالح عمومى مسلمانان كرد.

او در توجيه اين كار خود مى گويد: «هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از اين بيم نداشتم كه براى مردم پس از ما چيزى بر جاى نماند هيچ آباديى را فتح نمى كردم مگر آن كه همان گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيبر را ميان سربازان تقسيم كرد تقسيم مى كردم. اما من اين اراضى و آباديها را به عنوان خزانه و منبع درآمدى براى همۀ مردم قرار دادم تا آن درآمد را ميان خود تقسيم كنند».

نگارنده بر اين عقيده است كه شيوه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خيبر در پيش گرفت و اموال منقول و عايدات اموال غير منقول را تنها ميان رزمندگان سپاه اسلام تقسيم كرد نيز در مفهوم نهايى خود چيزى جز همين شيوه كه عمر در پيش گرفت و عايدات را صرف مصالح عامّه كرد و به عنوان غنيمت با آن برخورد نكرد نبود، چرا كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر چه آن حضرت غنايم را تنها ميان رزمندگان توزيع كرد و به عامّه اختصاص نداد، امّا همه مردم مدينه در آن زمان يا جزء رزمندگان بودند و يا يتيم، در راه مانده و يا مسكين بودند و همه نيز در

ص: 109

مدينه مشخّص و شناخته شده بودند و اين در حالى است كه همين گروهها كه كلّ مردم مدينه را تشكيل مى دادند طبق اجراى قوانين غنيمت در مورد اين گونه عايدات از آن بهره مى بردند و نتيجه همان مى شد كه اين اموال را صرف منافع عامّه كنند.(1)

صلح تيماء

557 - با حوادثى كه در خيبر و وادى القرى به وقوع پيوست توان نظامى يهوديان از ميان رفت و تنها در اين ميان هنوز گروهى وجود داشتند كه حاكميّت و سلطۀ اسلام را نپذيرفته و حاضر نشده بودند بى آن كه ممانعتى از دين آنان به عمل آيد يا در مورد عقايد خود تحت فشار قرار گيرند از اسلام تبعيّت كنند. اين گروه همان يهوديان تيماء بودند كه در نزديكى شماء واقع شده بود.

اين يهوديان هنگامى كه آنچه بر سر خيبر و وادى القرى آمده و نيز از مسامحه و گذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به آنان و برخورد آن حضرت با اين دو گروه آگاهى يافتند تصميم به جنگ عليه آن حضرت نگرفتند و بلكه به حضور وى رسيدند و جزيه دادند. آنان در مورد پرداخت دو نوع جزيه، جزيه بر زمينها يا همان خراج و جزيه بر افراد كه در كتب فقه بتفصيل دربارۀ آن بحث شده است با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مصالحه كردند. اين اقدام به معنى آن بود كه آنان به تابعيّت حكم اسلام گردن نهاده و پذيرفته بودند از همان حقوق و تكاليفى كه مسلمانان دارند و برخوردار باشند و به قوانين و مقرّرات اسلام تن در دهند.

ما پس از به پايان رساندن بحث از سير اين غزوه در بحث از احكامى كه در

ص: 110


1- پوشيده نماند كه اين دو شيوه هر چند در مواردى با يكديگر تلاقى داشته باشد اما در اين كه در شيوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم به ملكيّت خصوصى رزمندگان درمى آمد و در اينجا بحثى از ملكيّت خصوصى وجود ندارد و نيز در اين كه در آن شيوه خمس غنايم برداشته مى شد و در اين شيوه خمس نبود و در نكات ديگرى از اين قبيل تفاوت كلّى و عينى ميان اين دو شيوه وجود دارد - م.

جريان اين غزوه تشريع شد بتفصيل در اين باره سخن خواهيم گفت.

بيرون راندن يهوديان از سوى عمر

558 - عمر در اجراى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة - العرب در كنار هم قرار نمى گيرد»، يهوديان خيبر و وادى القرى را از سرزمينى كه در آن ساكن بودند بيرون راند.

او بر خلاف رفتارش در مورد اين دو آبادى، يهوديان تيماء را اخراج نكرد، چرا كه آنان در مناطق داخلى جزيرة العرب به سر نمى بردند و از آنجا كه سرزمين آنان در نواحى نزديك به شام و در مجاورت مناطق داخلى جزيرة العرب قرار داشت فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «دو دين در جزيرة العرب در كنار يكديگر قرار نمى گيرد» شامل آنان نمى شد و علاوه بر اين آنان پذيرفته بودند كه همچنان در ذمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمانند و جزيه بپردازند و هيچ در صدد شكستن اين پيمان برنيايند و بالاخره آن كه سرزمين آنان از اراضى صلح محسوب مى شد و سرزمين «مفتوحه عنوة» يا سرزمينى كه با استفاده از زور به تصرّف مسلمانان درآمده باشد نبود.

ص: 111

ص: 112

فصل بيست و هشتم احكامى كه در خيبر تشريع شد

اشاره

559 - به دليل طولانى شدن غزوۀ خيبر و گوناگونى رخدادهايى كه در آن به وقوع پيوست، احكام فراوانى در طىّ اين غزوه تشريع شد و اين بخشى از تبليغ رسالت الهى از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بود، چه او پيامبر جنگ نبود و بلكه پيامبرى بود كه ابلاغ رسالت پروردگار خويش را بر دوش مى كشيد و به همين سبب تبليغ خواه در جنگ و خواه در صلح يك مطلوب حقيقى و مقصد نخست او به شمار مى رفت و جنگ نيز تنها به منظور دفاع و جلوگيرى از تلاش مشركان در بازداشتن مردم از دين و براى هموار كردن راه حركت دعوت اسلامى و بدين هدف كه مانعى در راه آن وجود نداشته و هيچ اكراهى در دين نباشد صورت مى گرفت تا «هر كس بخواهد راه هدايت بجويد به سود خود جويد و هر كس نيز گمراهى خواهد بر گمراهى و ضلالت خويش افزايد»(1)

بنابراين دعوت به اسلام اصل رسالت بود و جنگ وسيله اى براى كنار زدن آنچه سدّ راه آن مى شود.

به هر حال در اين غزوه احكام شرعى مختلفى تشريع شد كه به ذكر آن مى پردازيم:

ص: 113


1- يونس/ 108.

جواز مزارعه و مساقات

560 - يكى از روشنترين احكام ثابت شده در جريان غزوه خيبر آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان چنين قرارداد بست كه اراضى و باغستانهاى خيبر در دست آنان باقى بماند و آنان روى آن كار كنند و در مقابل كار خود نيمى از محصولات را بردارند و زمين و باغ و درختان در ملكيّت مسلمانان باقى بماند و نيم ديگر محصولات نيز در اختيار مسلمانان باشد. اين قرارداد شامل مزارعه و مساقات بود چه قرار دادن زمين در اختيار يهوديان براى كشاورزى روى آن يك مزارعه و قرار دادن باغستانها و درختان در اختيار آنان براى اصلاح و تربيت درختان يك مساقات شمرده مى شود و قرارداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان دربردارنده اين دو مضمون بود.

بنابراين كسانى كه قرارداد مزارعه و يا مساقات را جايز ندانسته اند سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نپذيرفته اند و اين قطعا كارى نادرست است. به عبارتى ديگر مزارعه و مساقات نوعى اجازه و نوعى مشاركت به شمار مى رود كه به عنوان يك وصف فقهى و نه يك حكم شرعى مى تواند درست اجرا شود و نيز مى تواند فاسد اجرا شود، اما اصل حكم شرعى و تشريع اين حكم با سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ثابت شده و جاى هيچ كنكاشى در آن نيست بنابراين اين نحوۀ كارهاى مكلّفين است كه مى تواند مطابق اين الگو صورت گيرد و صحيح باشد و يا مطابق آن صورت نگيرد و فاسد باشد. بدين ترتيب فقها بايد معيارهاى فقهى خود را مشخّص ساخته و بر افعال مكلّفين تطبيق نمايند، امّا سيرۀ و عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراتر و والاتر از آن است كه معيارهاى فقهى را بر آن تطبيق كنيم و آن را محكوم قياسها و معيارهايى بدانيم كه گاه صحيح و گاه ناصحيح در مى آيد و در مقابل نصّ هيچ ارزشى ندارد.

در قرارداد مزارعه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان منعقد ساخت بذر از آن حضرت نبود و بلكه هم بذر و هم كار از عامل بود. اين عمل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

ص: 114

چنين نوع مزارعه اى را تجويز كرده و اين را نيز مباح اعلام مى دارد كه زمين و بذر از صاحب زمين و يا بذر به نحو مشترك از مزارع و عامل باشد.

ابن قيم جوزى زمين را در قرارداد مزارعه به سرمايه در قرارداد مضاربه تشبيه كرده و مى گويد گاه مالك زمين بذر را نيز به واگذارى زمين ضميمه مى كند و گاه ضميمه نمى كند چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين قرارداد خود با يهوديان بذر را به اصل واگذارى زمين نيفزود.

به هر حال، صرف نظر از عنوان شرعى اين عمل در نزد فقها، مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمل خود باب اين كار را گشود كه هر كس زمينى دارد و نمى تواند به عللى، از قبيل آنچه به مجاهدان سپاه بدر اجازه نمى داد، خود عهده دار كشاورزى روى اين زمينها شوند و يا به عللى از قبيل بيمارى، نداشتن تخصّص و... خود مشغول كشاورزى بر روى زمين خويش شود آن زمين را در اختيار كسى ديگر قرار دهد تا او روى آن به كار و زراعت بپردازد.

چنانكه پيشتر متذكر شديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محصولات و عايداتى را كه از طريق اجراى اين قرارداد در اختيار آن حضرت قرار مى گرفت در ميان مسلمانان بر اساس همان شيوه مورد عمل در ساير غنايم تقسيم مى كرد.

تحريم گوشت الاغ

561 - هر چند مباح بودن گوشت اسب از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده است، امّا دربارۀ گوشت الاغ حكم نهى از آن حضرت روايت شده است. زيرا آن حضرت در جريان نبرد خيبر روزى مشاهده كرد كه برخى از اصحاب او گوشت الاغ مى خورند، سپس آنان را از اين كار نهى فرمود. ابن اسحاق به سند خود از يكى از كسانى كه در نبرد خيبر حضور يافته بود روايت مى كند كه گفت: «در حالى كه گوشتها در ديگها بود و ديگها مى جوشيد دستور نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كار به ما رسيد و ديگها را وارونه كرديم».

ص: 115

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«در خبر صحيح آمده است كه منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بانگ برآورد كه خدا و رسول او شما را از خوردن گوشت الاغ نهى مى كنند كه آن «رجس» [آلوده] است. پس ديگهايى را كه اين گوشتها در آن است و مى جوشد وارونه كنيد».(1)

رواياتى كه در تحريم گوشت الاغ رسيده صحيح و از جهات گوناگونى مؤيد همديگر است. اما با اين وجود، در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا با آن كه اين حيوان گوشتخوار و درنده نيست و بلكه حيوانى علفخوار و به هيچ وجه نمى توان آن را از درندگان حرام گوشت شمرد، خوردن گوشت آن تحريم شده است.

در پاسخ اين سؤال از سوى برخى از تابعين و نيز برخى از محقّقان و صاحب نظران پاسخهايى از اين قبيل عرضه شده است:

الف: اين تحريم بدان علّت صورت گرفته است كه اين حيوان به عنوان يك حيوان باركش مورد استفاده قرار مى گرفت و مردم از استفاده از آن بدين منظور در جريان خيبر ناگزير بودند. به همين سبب نيز ابن عبّاس گفته است گوشت آن ذاتا حرام نيست و در جريان خيبر به همين دليل از خوردن آن نهى شد.

امّا اين توجيه از دو جهت ضعيف به نظر مى رسد:

يك: با آن كه اسب براى جهاد بيشتر مورد استفاده قرار مى گرفت و نياز بيشترى به آن وجود داشت مع ذلك خوردن گوشت آن مباح شمرده شده است.

دو: صريح حديثى كه ابن اسحاق آن را آورده اين است كه الاغ «رجس» يعنى ناپاك است و بنابراين بايد در مورد آن تحريمى ذاتى وجود داشته و علّتى در اين حيوان باشد كه مانع استفاده از گوشت آن مى شود.

ب: تنها الاغهايى كه در خيبر بودند بدان سبب كه نجاست خورده و «جلاّل» بودند مورد تحريم قرار گرفته اند.

ص: 116


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 192.

ج: پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب از خوردن آنها منع كرد كه سپاهيان قبل از تقسيم آنها، آنها را مورد استفاده قرار داده بودند.

ممكن است در ردّ اين توجيه گفته شود چنين توجيهى با متن روايت كه مى گويد: «آن «رجس يا آلوده است» منافات دارد، امّا در پاسخ آن گفته مى شود:

آن الاغها بدان جهت بدين وصف خوانده شدند كه هنوز تقسيم نشده بودند و از اين جهت «ناپاك بودن و آلوده بودن» بر آنها صدق مى كرد. بنابراين معنى رجس در اين تفسير آن خواهد بود كه گوشت اين الاغها يك مال حلال نبود و خبيث و آلوده به شمار مى رفت.

به هر حال ابن كثير در اين باره مى گويد:

«تحريم آن مذهب اكثريّت فقهاى گذشته و حال و نيز مذهب امامان فقه اربعه است».(1)

شايد يكى از عجيبترين نظريه ها در اين مورد نظريّۀ مالك بن انس باشد كه از يك سو گوشت الاغ را تحريم مى كند و از سوى ديگر خوردن گوشت سگ را حلال مى داند. دليل و مستند اين فتواى مالك نيز آن است كه قرآن كريم خوردن صيد سگ شكارى را حلال دانسته مى فرمايد: «از تو مى پرسند چه چيز براى آنان حلال شده است؟ بگوى پاكيزه ها برايتان حلال شده است و نيز آنچه از شكار بر اساس آنچه خداوند به شما آموخته به سگان شكارى آموخته ايد. پس از شكارهايى كه آن سگان به دست مى آورند بخوريد و بر آن نام خدا را ببريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند سريع الحساب است».(2) وى با توجّه به اين آيه مى گويد چگونه مى توان پذيرفت كه گوشت سگ شكارى حرام باشد و آنگاه شكار او حلال شمرده شود؟

با توجّه به اين تأويلات مختلف برخى از علما اين عقيده را برگزيده اند كه

ص: 117


1- همان - م.
2- مائده/ 4. - م.

خوردن گوشت الاغ مكروه است، چرا كه تحريمى كه برخى بدان قائل شده اند مستند به روايتى قابل توجيه و تأويل است و در آن شبهه وجود دارد. چنين چيزى اقتضا مى كند كه خوردن چنين گوشتى مشمول حكم كراهت باشد و نه تحريم قاطع.

تحريم گوشت درندگان

562 - تحريم خوردن گوشت درندگان در جريان خيبر ثابت شده است. مراد از درنده هر حيوان گوشتخوار و يا داراى دندانهاى تيز برنده است. در اين باره ابن - اسحاق به سند خود روايت مى كند كه: «پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در آن روز از چهار چيز نهى فرمود: از وطى كنيزان باردار، از خوردن گوشت الاغ، از خوردن حيوانات درنده و از خريدوفروش غنايم قبل از تقسيم آن».

حيوانات درنده به دليل نصّ روايت فوق داراى حرمت ذاتى هستند و به همين سبب گوشت و آب دهان آنها حرام و به تبع آن نجس است. همچنين خوردن گوشت پرندگان درنده چون عقاب و كلاغ و كركس به دليل قياس با درندگان حرام مى باشد.

تحريم همبسترى با كنيزان باردار

563 - همبستر شدن با كنيزان باردار - كه به سبب اسارت يا به اسبابى ديگر به بردگى درآمده اند - به دليل روايت پيش گفته حرام است.

روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كه آب او كشت ديگران را آبيارى كند براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى

ص: 118

آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه آن را حتى اگر كهنه كرده باشد مسترد دارد».

در اين حديث دربارۀ مسائل و احكام گوناگونى سخن گفته شده كه ما اينك پيرامون نخستين مسألۀ آن يعنى تحريم همبسترى با كنيزان باردار سخن مى گوييم.

در اينجا آنچه متعلق نهى است سبب اين همبسترى نيست، چرا كه سبب تجويز آن [در موارد غير حرام] ملكيّت كنيز است و در مسألۀ مورد بحث چنين ملكيّتى وجود دارد و از اين جهت مشكلى وجود ندارد، بلكه مشكل در اينجا به وجود مى آيد كه چون مانعى براى همبسترى وجود دارد اثرى بر اين سبب مترتب نخواهد شد. مشكلى كه در اينجا وجود دارد آبستن بودن كنيز است كه در روايت پيش گفته به عنوان اين كه چنين كارى آبيارى كردن زرع ديگران مى باشد از آن نهى شده است و لزوما قبل از آن بايد كنيز استبراء شود. استبراء در صورتى كه شخص آبستن باشد با وضع حمل و در صورتى كه آبستن نباشد با گذشت يك حيض صورت خواهد گرفت چرا كه گذشت حيض نشان دهنده آن است كه كنيز آبستن نيست و همبستر شدن با او جايز است.

سبب جواز در چنين صورتى يك سبب شرعى و يك حكم شرعى است كه به حكم تقسيم غنايم و تعلق كنيز به فردى از افراد به عنوان سهم او از غنايم فراهم مى گردد و يك حكم تكليفى و سبب جعلى نيست كه مكلّف عهده دار آن باشد.

در اينجا يك بحث ديگر مطرح مى شود و آن اين كه آيا سبب عرفى هم مانند سبب شرعى است؟ يعنى آيا همان گونه كه در مورد زن باردار ملكيّت كه يك سبب شرعى است حاصل مى شود عقد او نيز كه يك سبب عرفى است صحيح است و اثرى بر آن مترتب خواهد شد يا نه؟

فقها در پاسخ اين سؤال با استناد به آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد وجوب نگه داشتن عدّه در پى هر همبستر شدنى كه از نظر شارع حرام نبوده و يا مورد عفو قرار گرفته مقرّر فرموده است، قائل به تعطيل شده اند و گفته اند عقد كردن زن حامله اى

ص: 119

كه عدّه نگه داشتن براى او لازم باشد - از آنجا كه در دوران عدّه عقد محقق نمى شود - باطل است. بنابراين اگر حاملگى زن ناشى از ازدواج صحيح و يا دخول به شبهه اى باشد كه به سبب آن حد زنا از شخص ساقط شود و اين كار زنا ناميده نشود، عقد در چنين صورتى صحيح نخواهد بود، چرا كه چنين زنى زن عدّه دار است و عقد زن عدّه دار صحيح نيست. به همين علّت در چنين مواردى اگر عقدى صورت بگيرد چنين سببى باطل و همبستر شدن با چنان زنى زنا خواهد بود.

امّا اگر زن از طريق زنا حامله شده باشد آيا عقد او صحيح و همبسترى با او جايز خواهد بود يا نه؟ در اين مورد فقهاء بر اين اتّفاق دارند كه در اينجا همبستر شدن جايز نيست چون مشمول همان حديث خواهد شد كه مى فرمايد: «براى آن كس كه به خداوند و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست كشت ديگران را آبيارى كند». امّا پاسخ به اين سؤال باقى مى ماند كه آيا عقد ازدواج با زنى كه از زنا آبستن شده در دوران حاملگى صحيح است يا نه؟ گفته اند در صورت پايان يافتن عدّه - قطعا و بنا بر اجماع - عقد صحيح خواهد بود، مشروط به آن كه زن توبه كرده باشد. امّا اگر عدّه وى تمام نشده باشد، هر چند از مقرّرات ثابت شرع آن است كه زناكار هر چند آبستن نيز باشد عدّه ندارد، ولى ازدواج با او - در فرض حامله بودن - تنها براى همان مردى كه اين زن از او آبستن شده صحيح خواهد بود زيرا او مشمول اين حديث كه كشت ديگران را آبيارى مى كند نمى شود. هر چند برخى از فقها حتّى در همين مورد نيز همبستر شدن با زن حامله را قبل از استبراء او مطلقا مكروه دانسته اند. در همين فرض كه زن از زنا حامله شده و در دوران حاملگى به سر مى برد اگر مردى غير از آن كه با او زنا كرده پيمان ازدواج با او ببندد ازدواج صحيح است، امّا حق همبسترى ندارد. امّا اين كه ازدواج صحيح مى باشد بدين علّت است كه براى چنين زنى عدّه اى وجود ندارد كه مانع صحّت ازدواج شود، چون براى زناكار حرمتى وجود ندارد. علّت تحريم همبسترى با چنين زنى نيز - على رغم جواز عقد او - بدان سبب است كه نصّ حديث پيشگفته است كه حاكى از منع

ص: 120

آبيارى كردن زرع ديگران است.

نظريّه اى كه در مسألۀ مورد بحث گذشت فتواى ابو حنيفه، شافعى و محمّد از اصحاب ابو حنيفه است. امّا در همين مسأله نظر ديگرى نيز وجود دارد كه فتواى مالك، ابو يوسف و زفر از اصحاب ابو حنيفه و بنا بر يكى از روايات فتواى احمد بن حنبل است. آن نظر اين است كه چنين ازدواجى صحيح نمى باشد، چرا كه وقتى همبسترى، كه انگيزۀ اصلى عقد ازدواج است صحيح نباشد اصل عقد نيز صحيح نخواهد بود، چه، در عقدى كه نتايج آن بر آن مترتّب نباشد چه سودى وجود خواهد داشت؟ علاوه بر اين هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همبستر شدن با زن آبستن را منع فرموده از ازدواج با چنين زنى نيز در دوران حاملگى نهى كرده است، چرا كه نهى از لازم همبسترى نهى از ملزوم عقد ازدواج نيز مى باشد. علاوه بر اين نهى از اين همبسترى به خاطر مراعات حقّ حمل است و اين حق بايد مراعات شود چون طفلى كه هنوز به دنيا نيامده جرمى مرتكب نشده است. يكى از مسائل ديگر در اينجا اين است كه اگر زنى بدون استبراء به عقد مردى درآيد و پس از آن روشن شود كه وى حامله بوده، آن عقد صحيح نخواهد بود، چرا كه به دليل وجوب حمل كار مؤمن بر صحّت و به آن دليل كه به موجب اين اصل بايد حاملگى اين زن را حاملگى ناشى از ازدواج يا ناشى از وطى به شبهه دانست آن زن زناكار نخواهد بود تا عدّه اى نداشته و در نتيجه ازدواج او صحيح باشد.

غنايم قابل تقسيم و غير قابل تقسيم

564 - [در جريان اين غزوه و ساير غزوات] ثابت شد كه اموالى كه به عنوان غنيمت تقسيم مى شود شامل اموال منقول و عايدات اموال غير منقول مى شود كه خمس آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستگان او، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان و چهار پنجم ديگر آن به رزمندگان سپاه فاتح تعلّق مى گيرد بر اين مبنا كه به افراد پياده هر كدام يك سهم و به سوارگان هر كدام سه سهم - دو سهم براى اسب و يك سهم براى

ص: 121

سوار - داده مى شود. علّت قرار دادن دو سهم نيز براى اسب آن است كه اولا اسب مخارج فراوانى را به صاحبش تحميل مى كند و ثانيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مى خواست همچنان هزينه هاى بالايى صرف اسبان شود تا اين ابزار مهم جنگ از قدرت كافى برخوردار بماند و ثالثا اين اقدام موجب تشويق سپاهيان به همراه آوردن اسب به صحنۀ نبرد مى شود و بدين ترتيب توان رزمى سپاه اسلام افزوده مى شود.

در مقابل روايت فوق، روايت غير مشهور ديگرى نيز وجود دارد داير بر اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هر اسب يك سهم و براى صاحب آن نيز يك سهم [يعنى مجموعا دو سهم] قرار داد.

در اينجا دو نكتۀ قابل توجّه در مورد غنايم وجود دارد:

الف: غنايم قبل از تقسيم نمى تواند ملك كسى شود، به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر تصريح فرمود كه كسانى كه سهمى از غنايم به آنان اختصاص مى يابد حق ندارند قبل از تقسيم غنايم سهم خود را بفروشند. آن حضرت در روايتى كه گذشت چنين فرمود: «براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست غنيمتى را مورد خريدوفروش قرار دهد مگر آن كه تقسيم شده باشد، براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست بر مركبى از غنايم مسلمين سوار شود مگر آن كه حتى اگر آن را ضعيف و لاغر كرده باشد آن را [به بيت المال] مسترد دارد. براى آن كس كه به خدا و روز واپسين عقيده داشته باشد روا نيست لباسى از غنايم [تقسيم نشده] مسلمين بپوشد مگر آن كه حتى اگر آن را كهنه كرده باشد آن را مسترد دارد». اين حديث حاكى از آن است كه غنيمت قبل از تقسيم شدن به تملّك در نمى آيد و نمى توان از آن استفاده كرد.

ب: غذايى كه قابل ذخيره نيست و ذخيره نمى شود مشمول خمس قرار نمى گيرد زيرا اساسا چنين چيزى غنيمت شمرده نمى شود تا خمس آن اخذ شود. همچنين چنين غذايى مى تواند گرسنگى سربازان را از بين ببرد و آنان را سير كند [و به همين سبب نگه داشتن آن تا زمان تقسيم موجب گرسنه نگه داشتن

ص: 122

سپاهيان مى گردد]. در غزوۀ خيبر مسلمانان گرفتار گرسنگى و كمبود شدند و اگر بنا بود موادّ غذايى به غنيمت درآمده مورد استفاده قرار نگيرد تا زمانى كه تقسيم شود، چنين كارى باعث مى شود سپاهيان در حالى كه موادّ غذايى در دسترس آنهاست گرسنه باقى بمانند و گرفتار مصيبت شوند. اين رنج و مشكلى افزون بر رنجها و مشكلات جهاد و مبارزه بود [و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استفاده از مواد غذايى را قبل از تقسيم آن مجاز اعلام كرد]. ابن اسحاق به سند خود از عبد اللّه بن مغفّل مدنى روايت مى كند كه گفت: «در خيبر انبانى از چربى در اختيار گرفتم و آن را بر روى شانه ام گذاشتم و به سوى باروبنۀ خود و به جمع دوستانم مى بردم. در همين حال يكى از مسلمانان كه مسئول امور غنايم بود مرا ديد و كنار انبان را گرفت و به سوى خود كشيده، گفت: «بيا و اين را ميان ديگر مسلمانان تقسيم كن».

عبد اللّه مى گويد: من با خود گفتم به خداوند سوگند هرگز اين غنيمت را به او نخواهم داد. امّا او همچنان آن انبان را مى كشيد. در اين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را مشاهده كرد و تبسّمى بر لب آورده به آن كسى كه مسئول غنايم بود فرمود: «آن انبان را به او واگذار و رهايش كن». پس من به سوى جمع دوستان و به كنار باروبنۀ خود روانه شدم.

565 - در اينجا يك مسألۀ قابل توجّه ديگر نيز وجود دارد و آن اين كه برداشتن چيزى از غنيمت بصورت پنهانى قطعا حرام است چون نوعى سرقت به شمار مى رود و نيز خداوند مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارد چيزى را از غنايم در ربايد و هر كه چيزى در ربايد روز قيامت با آنچه در ربوده مى آيد و سپس به هر كس هر چه پيش فرستاده داده مى شود و آنان مورد ستم قرار نمى گيرند».(1)

بر اساس اين آيه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق ندارد خود چيزى از غنايم در ربايد - و البته چنين چيزى در شأن او نيز نيست - يا چنين كارى را از سوى كسى يا كسانى ديگر مورد

ص: 123


1- آل عمران/ 161.

پذيرش قرار دهد و يا آن كه در اين باره سكوت گزيند. چنين كارى كه در آيۀ كريمه قرآن غلول ناميده شده هر چند نوعى ربودن محسوب مى شود، امّا حدّ دزدى بر كسى كه مرتكب آن شود جارى نمى شود چرا كه اوّلا غنيمت از چنان ملكيّت استوار و حدود محترمى كه يك ثروت شخصى از آن برخوردار است برخوردار نمى باشد و ثانيا رزمنده اى كه خود غنيمت را به دست آورده صاحب يك «شبه حق» در آن است و همين كافى است كه حدّ در مورد او اجرا نگردد، چرا كه هر نوع شبهه اى مانع اجراى حد مى شود.

على رغم آن كه چنين كارى موجب حدّ سرقت و دزدى بر شخص نيست، امّا خداوند مجازات سنگين آن در آخرت را مورد تأكيد قرار داده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در جريان غزوۀ خيبر اين مهم را به اطّلاع همگان رساند. روايت مى شود كه در ميان سپاهيان خيبر مردى به نام مدعم وجود داشت. او يك ردا از روى غنايم برداشته بود و هنگامى كه پس از كشته شدنش اموال او را مورد وارسى قرار دادند در ميان آنها علاوه بر اين ردا رشته اى نيز به ارزش دو دينار يافتند كه هر چند قيمتى اندك داشت امّا يك شيء ربوده شده از غنايم بود.

هنگامى كه اين مرد در وادى القرى هدف تير دشمن قرار گرفت و كشته شد مسلمانان گفتند: «شهادت گوارايش باد» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين نيست. سوگند به آن كه جانم در دست اوست همان ردايى كه در جنگ خيبر برداشته و هنوز در شمار غنايم قرار نگرفته و تقسيم نشده بود آتشى براى او برافروخته است».

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سبب كارى كه اين مرد انجام داده بود، او را از شمار شهيدان خارج ساخت.

وجوب امانتدارى حتّى با دشمن

566 - امانت يك نوع عدالت است، بلكه عدالت خود در ضمن يكى از

ص: 124

امانتهاى الهى قرار دارد و به همين دليل نيز خداوند اين دو را در رديف يكديگر قرار داده، مى فرمايد: «خداوند شما را بدان فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش ادا كنيد و هرگاه در ميان مردم داورى كنيد به عدالت داورى نماييد. خداوند به خوب چيزى اندرزتان مى دهد».(1)

در جريان غزوۀ خيبر پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين حقيقت را بيان فرمود كه رعايت امانت حتّى در مورد مال دشمن واجب است و دشمنى و كينه اهمال در آن را توجيه نخواهد كرد. اموال دشمن گرچه در سرانجام نبرد به غنيمت مسلمانان درمى آيد و مسلمانان آن را در اختيار مى گيرند، امّا اين غنيمت گرفتن قانون جنگ است و اسلام قانون جنگ را مقرّر مى دارد امّا خيانت - هر چند در مقابل دشمنى كه در حال جنگ است - از قانون اسلام نيست.

موسى بن عقبه از عروة بن زبير روايت كرده است كه در روز نبرد خيبر يكى از بردگان سياهپوست حبشى كه گوسفندان آقاى خود را مى چراند هنگامى كه مشاهده كرد يهوديان خيبر خود را براى جنگ آماده مى كنند از آنان پرسيد كه «قصد چه كارى داريد؟» گفتند: «به جنگ با اين مردى مى رويم كه مدّعى پيامبرى است».

نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دل آن چوپان جاى گرفت و با گوسفندانش به سوى آن حضرت حركت كرد و خود را به ايشان رسانده گفت: «به چه چيز مردم را فرا مى خوانى؟» فرمود: «تو را به اسلام فرا مى خوانم و نيز به اين كه گواهى دهى خدايى جز اللّه نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه جز خدا را نپرستى». وى پرسيد: «اگر به چنين چيزى گواهى دادم و به خدا ايمان آوردم چه چيز نصيب من خواهد شد؟» فرمود: «اگر با همين عقيده بميرى، بهشت». آنگاه آن چوپان مؤمن گفت: «اين گوسفندها نزد من امانت است». از آنجا كه امانت هميشه بايد رعايت شود و در اين اصل هيچ تفاوتى ميان دشمن در حال جنگ و دوست در حال همكارى وجود ندارد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ نفرمود كه اينها غنيمت مسلمانان

ص: 125


1- نساء/ 58.

است و نيز آنها را به اموال مسلمين ضميمه نساخت و به جاى آن به او امر كرد امانت را به صاحبانش مسترد دارد. آن حضرت فرمود: «گوسفندان را از اردوى ما بيرون فرست و مشتى ريگ به سوى آنها پرتاب كن كه خداوند اين امانت را براى تو ادا خواهد كرد».

او نيز اين كار را انجام داد و گلۀ گوسفندان به دژ يهوديان برگشت و مرد يهودى كه صاحب آن برده بود دريافت كه او مسلمان شده است.

اين چوپان امين در همان نبرد خيبر به شهادت رسيد و در سلك ياران جانباختۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آمد.

در اين ماجرا درسى حكيمانه براى همۀ كسانى وجود دارد كه در اموال مردم خيانت روا مى دارند و خيانت خويش را به اين بهانه كه آنان دشمنند توجيه مى كنند، در صورتى كه ممكن است همان گونه كه در خيانت خود ستمكارند در اين كه با مردم دشمنى مى ورزند نيز خيانتكار باشند و آن دشمنى براى خدا نباشد.

حكم نماز قضا

567 - هر انسانى ممكن است در زندگى خود با عذرهايى در انجام تكاليف روبرو شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنجا كه يك انسان است، آنچه بر هر انسانى عارض مى شود امكان عروض بر او را نيز دارد و آنچه هر انسانى را براى انجام تكليف دينى خود با مشكل روبرو مى سازد ممكن است او را نيز با مشكل روبرو كند.

بنا بر روايت در ماجراى خيبر يك بار چنين اتّفاق افتاد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خواب رفت خورشيد بالا آمد. هر چند نگهبان آن حضرت ايستاده و بيدار و موظّف بود آن حضرت را هنگامى كه مردم به خواب سنگين فرو رفته اند و او نيز به خواب رفته است، بيدار كند، امّا خداوند خواب را بر ديدگان نگهبان چيره ساخت و وى هنگامى بيدار شد كه آفتاب بالا آمده بود. با آن كه ديدگان پيامبران به خواب

ص: 126

مى رود، امّا دلهايشان بيدار مى ماند و نمى خوابد در طىّ غزوه خيبر هر چند قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيدار بود ديدگان او به خواب رفت تا اين كه خداوند انسان بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نشان دهد و كار او بتواند الگويى باشد براى مردم در جبران اعمالى كه قضا شده است، چه او الگوى شايسته مؤمنان است و اوست كه مى فرمايد:

«آن سان كه مى بينيد من نماز مى گزارم نماز بگزاريد». بنابراين او بايد براى مردم بيان كند كه چگونه در حال ادا و در حال قضا نماز خود را به جاى آورند.

اينك ماجرا را آن گونه كه در احاديث صحيح اهل سنّت و در كتب سيره آمده است [به نقل از البداية و النهاية] مى آوريم:

ابو داوود به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از خيبر مقدارى از شب را راه پيمود تا هنگامى كه خواب بر ما غلبه كرد.

در اين هنگام آن حضرت شتران را متوقّف ساخت و به بلال فرمود: «امشب براى ما نگهبانى بده».

بدين ترتيب به خواب رفتيم و خواب بر ديدگان بلال نيز غلبه كرد و او در حالى كه به جهاز شتر و به باروبنۀ خود تكيه داشت به خواب فرو رفت و هنگامى كه سپاهيان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلال از خواب برخاستند خورشيد بالا آمده بود.

نخستين كسى كه در اين لحظه بيدار شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه برخاسته نگران و پريشان بلال را صدا زد و او در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم فداى تو باد، آنچه بر تو غلبه كرده بود بر من نيز غلبه كرد».

پس شتران خود را اندكى پيش بردند و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وضو گرفت و به بلال براى اذان فرمان داد و او اقامه و اذان نماز را گفت و آن حضرت نماز صبح را براى آنان به جاى آورد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى به جاى آوردن آن نماز قضا فرمود: «هر كس نمازى را فراموش كند، پس هرگاه آن را به ياد آورد آن را ادا كند كه خداوند مى فرمايد: نماز را براى ياد من بر پاى بدارد».(1)-(2)

ص: 127


1- طه/ 14.
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 213.

از اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از اين جريان دو نكته استفاده مى شود:

الف: هرگاه نمازى به سبب فراموشى يا خواب قضا شود به جاى آوردن قضاى آن واجب است.

ب: نماز قضا را همان گونه كه مى توان فرادى به جاى آورد، به صورت جماعت نيز مى توان انجام داد و بى ترديد انجام آن به صورت جماعت بهتر است، چرا كه نماز جماعت [هر ركعت آن] بيست و هفت درجه بيشتر از فرادى ثواب دارد.

بنابراين بر خلاف توهّم برخى، به جاى آوردن نماز قضا با جماعت نيز صحيح است.

568 - در اينجا تذكّر اين نكته را لازم مى دانيم كه بنا بر اظهار برخى از فقها نماز قضاء مى تواند جايگزين نماز ادا شود، تنها در صورتى كه به سبب خواب يا فراموشى قضا شده باشد، امّا در صورتى كه علّت قضا شدن نماز چيز ديگرى باشد قضاى آن لازم نيست و نمى تواند نيز جايگزين ادا شود. بلكه در چنين صورتى تنها توبه مى تواند گناه ترك نماز را از بين ببرد و به جاى آوردن قضاى نماز انسان را از توبه بى نياز نمى سازد.

اين حكم بدان سبب است كه ترك نماز و از دست رفتن فضيلت وقت - بدون هيچ عذرى - چيزى نيست كه وجوب آن از ميان برود و بنابراين با بقاى وجوب چيزى كه زمان آن گذشته است قضاى آن هيچ سودى نخواهد بخشيد چون نماز همانند يك دادوستد مالى نيست كه جايگزين شود، بلكه عبادتى است كه براى پاك كردن دلها در اوقات خاصّى تشريع شده و عبادتى است كه خود آن مطلوب شريعت است تا زنگارى كه بر دل مى نشيند در اوقات خاصّى از شبانه روز زدوده شود و اين زنگار در صبحگاهان، ظهر و شامگاهان بر دل مى نشيند و در همين مواقع بايستى زدوده شود، آن سان كه مى فرمايد: «ستايش خداوند را هنگامى كه به شامگاهان مى بريد و هنگامى كه صبح مى كنيد و براى او در آسمانها و زمين ستايش و سپاس

ص: 128

است و نيز شامگاه و آن هنگام كه ظهر بر شما فرا مى رسد»(1). بنابراين، نماز در اوقات خاصّى مطلوب بالذّات و در وقت خود وسيلۀ تطهير دل و از ميان بردن زنگار آن است و نبايد دل را واگذاشت تا زنگار بر آن بنشيند و بدين ترتيب اگر نماز واگذاشته شود و زنگار بر دل نشيند اين كاستى را هيچ چيز جز توبه برطرف نمى كند.

نگارنده بر اين عقيده است كه در صورت ترك نماز بدون عذرى براى آن توبه لازم است و البته قضاى آن نيز در كنار توبه مى تواند مفيد باشد و خداوند بخشندۀ آن كسى است كه توبه كند، ايمان آورد و راه هدايت جويد.

تحريم متعه

569 - در البداية و النهاية چنين آمده است:

«صاحب نظران درباره حديثى كه در صحيحين از طريق زهرى از عبد الله و حسن فرزندان محمّد حنفيّه به نقل از پدرش على بن ابى طالب (ع) آمده سخن گفته اند. آن حديث چنين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر از متعه و از خوردن گوشت الاغ نهى فرمود.

اين عبارت صحيحين از طريق مالك و ديگران و به نقل از زهرى است و مقتضى آن است كه ازدواج موقت در جريان غزوۀ خيبر منع شده باشد. امّا اين از دو جهت با اشكال مواجه است:

الف: در روز خيبر زنانى در سپاه حضور نداشته اند كه به ازدواج موقّت با آنان نيازى وجود داشته باشد، چرا كه در طى آن غزوۀ سپاهيان با بهره ورى از كنيزان به اسارت درآمده از ازدواج موقّت بى نياز بودند.

ب: در صحيح مسلم به نقل از ربيع بن مسيره از معبد از پدرش روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان در زمان فتح مكّه اجازۀ ازدواج موقّت داد و سپس هنوز از مكّه بيرون نرفته بود كه ديگر بار از آن نهى كرد و فرمود: «خداوند

ص: 129


1- روم/ 17.

آن را تا روز قيامت حرام كرده است».

بنابراين اگر ما تحريم متعه در خيبر را بپذيريم بايد بگوييم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك بار در جريان خيبر از آن نهى كرده، سپس [در جريان فتح مكّه] آن را مجاز اعلام كرده و ديگر بار آن را قبل از خروج از مكّه مورد تحريم قرار داده است. بنابراين لازم مى آيد كه دو بار نسخ صورت گرفته باشد و چنين چيزى بعيد است.

امّا على رغم اين، شافعى تصريح كرده كه هيچ چيز را جز ازدواج موقت سراغ ندارد كه مباح بوده، سپس تحريم شده، ديگر بار مباح و سرانجام حرام شده باشد.

نكتۀ قابل ملاحظه در مورد اين نظريّۀ شافعى آن است كه هيچ چيز جز اطمينان وى به دو حديث پيش گفته او را به اظهار چنين سخنى نكشانده و اين نشان مى دهد كه جريان تحريم متعه در غزوۀ خيبر مورد قبول او بوده است».(1)

اين اظهارات ابن كثير است و به عقيدۀ نگارنده اشكالاتى كه وى در مقابل حديث تحريم متعه در خيبر اقامه كرده به هيچ وجه موجب ردّ حديثى كه مورد توافق مسلم و بخارى است نمى گردد.

الف: در مورد اشكال نخست يعنى وجود كنيزان اسير نه تنها اين مسأله مانع نهى از ازدواج موقّت نمى شود، بلكه حاكى از آن مى باشد و آن را تقويت و تأييد مى كند زيرا در جايى كه كنيزان فراوان باشند ديگر هيچ رنجى از عزب بودن وجود ندارد و بنابراين ضرورتى براى ازدواج موقّت نيست و اجازۀ اين كار وجود نخواهد داشت.

بدين ترتيب اشكال نخست نه تنها اشكال و ناقض حديث نهى نيست، بلكه مؤيّد آن مى باشد.

ب: اين كه نهى و اذن تكرار شده باشد تنها يك امر بعيد از نظر مسلم است

ص: 130


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 193.

كه تازه كلام شافعى با آن مخالفت دارد. بنابراين صرف آن كه چيزى از نظر مسلم بعيد باشد موجب نفى آن نشده و نگارنده حديثى را كه بخارى و مسلم هر دو بر آن اتّفاق كرده اند بر حديثى كه تنها مسلم آن را روايت كرده است ترجيح مى دهد.

به هر حال على رغم اشكالاتى كه ابن كثير مطرح كرده اين نكته از نظر نگارنده مسلّم است كه در جريان غزوۀ خيبر ازدواج موقّت مورد نهى قرار گرفته است خواه آن كه پس از آن اجازه اى در مورد آن داده شده و يا داده نشده باشد.

ماهيّت ازدواج موقّت

570 - نگارنده اينجا بر خود لازم مى داند به بيان حقيقت ازدواج موقّت - از ديدگاه معتقدان به جواز آن - بپردازد تا روشن شود كه آيا چنين قراردادى با احكام مسلّم ازدواج با اصول ضرورى دين سازگارى دارد يا ندارد.

ازدواج موقّت را چنين تعريف كرده اند كه «قراردادى است ميان زن و مرد در حضور دو شاهد مبنى بر اين كه مرد و زن به مدّت مشخّص در برابر مهر يا اجرت مشخّص با يكديگر زندگى كنند». صديق خان در كتاب سبل السلام اين مدت را متجاوز از چهل و پنج روز نمى داند، هر چند نظر مشهور آن است كه ازدواج موقّت با مدّتى بيش از اين نيز جايز است. اگر زن در مقدارى از مدّت ازدواج موقّت از تسليم خوددارى ورزد، به همان مقدار از اجرت يا مهر او كاسته خواهد شد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه ازدواج موقّت نوعى اجازه براى بهره ورى از زن و از قبيل اجازه به منظور شير دادن است.

ازدواج موقّت داراى احكام خاصّى از اين قرار است:

1 - در اين ازدواج توارث وجود ندارد و اگر يكى از طرفين بميرد طرف ديگر از او ارث نخواهد برد زيرا ارث بردن طرفين در ازدواج دائم و ميان دو همسر است، در حالى كه طرفين ازدواج موقّت همسر محسوب نمى شوند.

2 - در ازدواج موقّت طلاق، ظهار، ايلاء، لعان و احكامى از اين قبيل كه

ص: 131

احكامى در مورد نحوۀ پايان ازدواج وجود دارد جارى نيست و اين ازدواج بمجرّد پايان يافتن مدّت پايان مى پذيرد.

3 - عدّۀ ازدواج موقّت دو حيض - كه حدّ اكثر چهل و پنج روز است - و يا كوتاهترين مدّت از ميان دو مدّت گذشت دو حيض و يا پايان حاملگى است.

4 - در ازدواج موقّت عدّۀ وفات وجود ندارد(1) زيرا اين عدّه مخصوص ازدواج دائم است و عدّۀ ازدواج موقّت تنها دو حيض مى باشد.

5 - بالاخره اين كه، اين ازدواج از نظر شيعه كه معتقد به جواز آن هستند داراى هيچ يك از احكام و آثار ازدواج نمى باشد.(2)

ص: 132


1- نمى دانيم آقاى ابو زهره اين حكم را از كدام كتاب شيعه نقل كرده و با اين جزم و يقين آورده و اين در حالى است كه اگر نگوييم بنا بر همه اقوال، حد اقل بنا بر پاره اى از اقوال در ازدواج موقّت هم عدّۀ وفات وجود دارد - م.
2- براى اين كه نادرست بودن اين عقيدۀ مؤلّف روشن شود مواردى از احكام ازدواج دائم را كه در ازدواج موقّت - يعنى همان چيزى كه مؤلّف از ازدواج ناميدن آن ابا مى كند - وجود دارد يادآور مى شويم: 1 - در هر دوى آنها - هم در ازدواج موقّت و هم دائم - طرفين عقد بايد واجد شرايط باشند و در جانب مرد و زن هيچ مانعى نبايد وجود داشته باشد. بنابراين عقد دائم و همچنين متعه با زن شوهر دار، زنى كه در عدّه است، زنى كه از محارم سببى، نسبى و يا رضاعى است، زنى كه مشرك است و بالاخره هر زنى كه مانعى از موانع ازدواج در او وجود داشته باشد جايز نيست و در اين حكم هيچ تفاوتى ميان عقد دائم و موقّت وجود ندارد. 2 - ازدواج موقّت همانند ازدواج دائم به صرف رضايت طرفين و به معاطات صورت نمى پذيرد، بلكه در هر دو اجراى صيغۀ عقد با الفاظ خاصّ لازم است. همچنين شروطى كه در صيغه عقد دائم معتبر دانسته شده در صيغۀ عقد موقّت نيز بايد لحاظ شود. 3 - عقد ازدواج هم در موقّت و هم در دائم براى مرد و براى زن عقدى لازم مى باشد، البتّه مرد حق دارد در ازدواج دائم از طريق طلاق و در ازدواج موقّت از طريق بخشيدن باقيماندۀ مدّت به اين عقد پايان دهد. 4 - هر دو نوع ازدواج به يك نحو سبب محروميّت و نشر حرمت، خواه حرمت مطلق و خواه حرمت جمع، مى شود. بنابراين جمع ميان دو خواهر در متعه همانند جمع ميان دو خواهر در ازدواج دائم جايز نيست و همچنين جايز نيست مرد با مادر معقوده خود - خواه به عقد دائم و خواه عقد موقّت - ازدواج كند. علاوه بر اين همان آثارى كه بر رضاع از همسر دائم بار مى شود بر رضاع از همسر موقّت نيز بار خواهد شد. 5 - در حقوق مادّى متصوّر ميان پدر و فرزند از قبيل وجوب نفقه و توارث هيچ تفاوتى ميان فرزندى كه حاصل ازدواج دائم باشد با فرزندى كه حاصل ازدواج موقّت باشد وجود ندارد. 6 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت بمجرّد نزديكى كردن - حتّى چنانچه مرد عزل كند - فرزند - به حكم «الولد للفراش» به مرد ملحق مى شود. 7 - در هر دو نوع ازدواج، مهر محدود به حدّى نشده و مقدار مشخّصى براى آن از ناحيۀ شارع معين نشده است و بنابراين هر مقدار مهر مشروط به اين كه مال بر آن صدق كند كافى است، خواه كم و خواه زياد باشد. 8 - در ازدواج دائم اگر مرد زن را پيش از وطى طلاق دهد زن مستحق نصف مهر خواهد بود و در ازدواج موقّت نيز چنانچه مرد قبل از وطى مدّت متعه را ببخشد زن استحقاق نصف مهر را خواهد داشت. 9 - مجرّد خلوت كردن مرد با زن موجب التزام به احكام خاص مهر و عدّه كه در فرض مجامعت تشريع شده نخواهد بود و اين حكم در ازدواج موقّت و دائم به يك نحو وجود دارد. 10 - زن - خواه در ازدواج موقّت و خواه دائم - موظّف به نگه داشتن عدّۀ وفات در صورت فوت شوهر مى باشد، چنان كه در ازدواج دائم در صورت طلاق او از سوى شوهر پس از مجامعت موظّف به نگهداشتن عدّۀ طلاق و در ازدواج موقّت نيز در صورت پايان يافتن يا بخشيده شدن مدّت تمتّع پس از مجامعت موظّف به مراعات عدّه خواهد بود؛ تنها با اين تفاوت كه مقدار عدّه در فرض اخير با مقدار عدّه طلاق يكسان نيست. 11 - هم در ازدواج دائم و هم در موقّت هر شرط مشروعى در ضمن عقد نافذ خواهد بود. 12 - مقاربت با همسرى كه حائض است جايز نيست، خواه همسر دائم و خواه موقّت باشد. 13 - همانند عقد دائم چنانچه در عقد موقّت پس از اجراى آن فساد آن روشن شود عقد باطل و زن - در صورت عدم مجامعت با او - مستحقّ چيزى از مهر نمى باشد و در صورت مجامعت نيز در فرض علم او به تحريم مستحقّ چيزى از مهر نيست و در صورت جهل حق رجوع خواهد داشت. 14 - مرد نمى تواند با داشتن زنى دختر خواهر يا دختر برادر آن زن را نيز به عقد خود، خواه عقد دائم و خواه عقد موقّت، درآورد مگر اين كه آن زن اجازه دهد. (مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 249-251). كوتاه سخن آن كه «حكم ازدواج موقّت در همه احكام - خواه مشروط، خواه احكام ولايت و خواه احكام تحريم - همانند ازدواج دائم است. مگر در مواردى كه استثنا شده است». (همان. ص 255 به نقل از جبعى عاملى، زين الدين الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه). به عبارت ديگر «اصل اشتراك [ازدواج] دائم و منقطع در همه احكامى است كه موضوع آن نكاح و تزويج مى باشد» (همان، ص 255، به نقل از نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام). براى توضيح بيشتر رجوع شود به: مغنيه، محمّد جواد، فقه الامام جعفر الصادق، ج 5، ص 246-256؛ جبعى عاملى، زين الدين، الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيه، با حواشى كلانتر، محمّد، ج 5، ص 245-308؛ امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 6، ص 205-240؛ مطهّرى. احمد. مستند تحرير الوسيله. كتاب انكاح. ص 358 تا 386؛ نجفى، محمّد حسن، جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام، ج 30، ص 149 به بعد - م.

نگارنده [به ادّعاى خود] اين احكام را از كتب شيعه گرفته و به آنان نيز برمى گرداند.

ص: 133

احكامى كه شيعه اماميّه براى متعه مقرّر مى دارد چنين نشان مى دهد كه ازدواج موقّت در حقيقت يك ازدواج نيست، احكام آن را ندارد و بيشتر از هر چيز به اصطلاح اروپاييها - به دوست دختر گرفتن و - در اصطلاح قرآنى - به «اتّخاذ اخدان» شباهت دارد و اين عملى است كه قرآن كريم آن را بشدّت و براى هميشه نهى كرده است و در اين منطق تنها رابطۀ مجاز ميان زن و مرد رابطه ازدواج و يا ملك يمين دانسته شده و هر چيزى جز آن خوار شمردن زن و پايين آوردن شأن و منزلت اوست كه به سان كالايى براى ارضاى شهوت مرد به كار گرفته و سپس به كنار نهاده شود و مرد او را براى مدّتى به منظور برآوردن نياز جنسى خود به اجاره بگيرد.

قرآن كريم آنجا كه به بيان اوصاف مؤمنين مى پردازد به منحصر بودن نوع رابطه ميان زن و مرد در دو طريق پيش گفته اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد: «مؤمنان رستگار شدند، همان كسانى كه در نماز خود اهل خشوعند، همان كسانى كه از بيهودگى

ص: 134

دورى مى گزينند و همان كسانى كه به اداى زكات مى پردازند، همان كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا كنيزانى كه در ملكيّت آنان است كه در اين صورت آنان را سرزنشى و ملامتى نخواهد بود. هر كس جز اين راهى بجويد، چنين كسانى ستمگر خواهند بود».(1)

اين آيات دلالت روشن بر اين مطلب دارد كه همبسترى با زن جز از طريق ازدواج يا از طريق ملك يمين [خريد كنيز] حلال نمى شود و هر كس جز اين راهى بجويد گناهكار و ستمگر است. بنابراين كسانى كه متعه را جايز مى شمرند گناهكار و ستمگرند.(2)

ص: 135


1- - مؤمنون/ 7-1.
2- پرسش ما از آقاى مؤلّف آن است كه آيا كسى كه به حلال بودن حلال خدا و رسول او تا قيامت معتقد است گناهكار و ستمگر است يا آن كه حلال خدا و حلال رسول او را حرام مى كند ستمكار و اهل گناه است و يا آن كه براى توجيه چنين اجتهاد مخالف نصّى جار و جنجال تبليغاتى به راه مى اندازد و به وسيلۀ بازى با كلمات سعى مى كند اذهان را حتّى از اين دور بدارد كه حلال به نام ازدواج موقّت هم در ميان حلالهاى خداوند وجود داشته است. اكنون ما در پاسخ اظهارات مؤلّف كه بيش از استدلال به يك هوچى گرى شباهت دارد تنها دو نكته را روشن مى كنيم و از پرداختن به مباحث مفصّلى كه در اين باره شده است خوددارى مى ورزيم و اين دو نكته نيز در پاسخ دو محور جنجال تبليغاتى آقاى ابو زهره است. دو محور آن بازى با كلمات يكى سعى در ناميده نشدن ازدواج موقّت به عنوان يك ازدواج و خارج كردن اين نوع رابطه از تحت روابط زناشويى مشروع و آن دو طريق انحصارى ذكر شده در قرآن است و ديگرى تلاش در اثبات اين مدّعا كه اساسا متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حرام بوده و بنابراين ديگر بحث از اين كه متعه در زمان آن حضرت حلال بوده و عمر آن را حرام كرده يك بحث فاقد موضوع است! امّا ما در پاسخ اين دو نكته را روشن مى سازيم و به اشاره در توضيح اين دو حقيقت بسنده مى كنيم كه اوّلا متعه يك قسم از اقسام ازدواج است و ثانيا متعه در ابتدا در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده و بعدا حرام شده است. الف: متعه يك ازدواج است: در پاورقيهاى قبلى گذشت كه تمامى احكام و شرايط ازدواج دائم در ازدواج موقّت وجود دارد مگر موارد معدودى كه از اين قاعده استثنا شده است. همين اشتراك خود دليلى بر يكى بودن اين دو موضوع در صدق عنوان ازدواج بر آنهاست. علاوه بر اين در كلمات قدما و متأخّرين از متعه با لفظ ازدواج موقّت ياد شده است. همچنين نكاح كه در مقابل سفاح به كار رفته لفظى جامع و دربردارنده دو نوع موقّت و دائم است، چه اين كه در عبارات قدما، از متعه به عنوان سفاح نام برده نشده و بنابراين لزوما - حدّ اقل در تسميه و نامگذارى - بايد در ذيل عنوان نكاح قرار گيرد. ب: متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حلال بوده است: در اين باره به پاره اى از رواياتى كه از صحابه رسيده است اشاره مى كنيم: 1 - از جابر بن عبد اللّه روايت شده است كه مى گويد: ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در مقابل يك مشت خرما و آرد چند روزى متعه مى گرفتيم». (الغدير، ج 6، ص 205، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 395؛ فتح البارى، ج 9، ص 141؛ كنز العمان، ج 8، ص 294 و منابعى ديگر). 2 - از على (ع) روايت شده است كه فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نمى كرد هيچ كس جز بدبخت زنا نمى كرد». (همان، به نقل از تفسير طبرى، ج 5، ص 9؛ تفسير رازى، ج 3، ص 200؛ الدر المنثور، ج 2، ص 140 و منابعى ديگر). 3 - از ابو سعيد خدرى روايت شده است كه گفت: «ما تا نيمى از دوران خلافت عمر متعه داشتيم». (همان، به نقل از عمدة القارى، ج 8، ص 310) 4 - عمران بن حصين مى گويد: «آيۀ متعه در كتاب خداوند است و پس از آن هيچ آيه اى نازل نشده است كه آن را نسخ كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را به آن امر فرمود و ما در دوران او متعه داشتيم». (همان، به نقل از صحيح مسلم، ج 1، ص 474 و تفسير قرطبى، ج 2، ص 365). 5 - هنگامى كه به ابن عبّاس انتقاد شد كه چرا به جواز متعه فتوا مى دهد در پاسخ گفت: «ما از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايتان روايت مى كنيم و شما از ابو بكر و عمر برايمان روايت مى كنيد». (همان، به نقل از زاد المعاد، ج 1، ص 219) علاوه بر اين موارد قول به جواز متعه در نزد گروهى از صحابه و ديگران نقل شده است كه از آن جمله اند: عبد اللّه بن مسعود، عبد اللّه بن عمر، معاوية بن ابى سفيان، ابو سعيد خدرى، سلمة بن امية بن خلف، زبير بن عوام، خالد بن مهاجر بن خالد مخزومى، عمرو بن حريث، ابى بن كعب، ربيعة بن اميه، سمير يا سمرة بن جندب، سعيد بن جبير، طاووس يمانى، عطاء ابو محمّد مدنى، سدى، مجاهد، زفر بن اوس مدنى، ابن جريح مكى، مالك بن انس [در يكى از دو قول او] و فخر الدين زيلعى. (الغدير، ج 6، ص 222-220 به نقل) همچنين فخر رازى در تفسير خود مى گويد: «مسلمانان همه بر اين اتّفاق دارند كه متعه در ابتداى اسلام جايز بود». (التفسير الكبير، ج 10، ص 49) وى در جاى ديگرى نيز مى گويد: «ما منكر آن نيستيم كه در ابتداى امر متعه جايز بود». (همان. ص 53). حعباص مى گويد: «اهل نقل در اين اختلاف ندارند كه متعه در برخى اوقات جايز بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را مباح فرموده بود». (اللمعة الدمشقيه با حواشى كلانتر، ج 5، ص 247. به نقل از احكام القرآن، ج 2، ص 178.) نووى نيز مى گويد: «ثابت است كه نكاح متعه در اوّل اسلام جايز بود». (همان، به نقل از شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 9، ص 197) جالب اينجاست كه در اين عبارت با واژۀ «نكاح متعه» از ازدواج موقّت ياد شده و اين همان چيزى است كه مؤلّف كتاب حاضر از به كار بردن آن ابا دارد. - م.

قرآن كريم از گرفتن «أخدان» يا دوستان زن به صورت قاطع نهى كرده و اين در حالى است كه متعه چيزى بيش از اين نيست و بنابراين تحريم آن ثابت مى باشد.

ص: 136

قرآن كريم مى فرمايد: «آنچه غير از اينهاست [گروههايى از زنان كه به عنوان محرم ذكر شده اند] همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و به پاكدامنى اين كار را برگزار كنيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد و از ميان زنان دوست نگيريد»(1) همچنين دربارۀ ازدواج با كنيزان مى فرمايد: «هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد و خداوند به ايمان شما آگاهتر است. پس با اين زنان با اجازۀ اولياءشان ازدواج كنيد و مزد آنان را به قدر معروف بدهيد مشروط به آن كه آن زنان پاكدامن باشند و نه بدكاره و نه صاحبان دوستانى از مردان».(2) در جاى ديگرى نيز قرآن كريم در مورد حلال بودن ازدواج با زنان اهل كتاب مى فرمايد: «امروز پاكيزه ها برايتان حلال شده و نيز خوراك اهل كتاب براى شما حلال و آنچه شما مى خوريد نيز براى آنان حلال است و همچنين زنان پاكدامن

ص: 137


1- - مائده/ 5.
2- - نساء/ 25.

مسلمان و نيز زنان پاكدامنى از ميان كسانى كه قبل از شما به آنان كتاب داده شده است البتّه هنگامى كه مزد آنان را به آنان بدهيد و با پاكدامنى چنين رابطه اى برقرار كرده بدكار نباشد و دوست زن نگيريد».(1)

مراد از دوست زن گرفتن كه در اين آيات مورد نهى قرار گرفته توافقى ميان زن و مرد است مبنى بر اين كه [بدون برقرارى پيوند ازدواج] مدّت زمان مشخّصى را با مزد مشخّص در كنار يكديگر زندگى كنند و با پايان يافتن مدّت از هم جدا شوند.

اين قرارداد با متعه درست يك چيز است.(2)

نهى رسول خدا از متعه

571 - هيچ اذن صريحى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ متعه نرسيده و تنها آنچه از آن حضرت رسيده نهى صريحى از اين كار است و كسانى كه قائل به جواز آن شده اند چنين اذنى را از مفهوم نهى استفاده كرده اند چرا كه [به عقيدۀ آنان] نهى بايد موضوع داشته باشد و هيچ موضوعى براى متعه متصوّر نيست مگر آن كه بگوييم قبلا اذنى در مورد آن وجود داشته است.

همۀ علما [به نظر مؤلّف] بر اين اتّفاق دارند كه نخستين نهيى كه از متعه صورت گرفت در جريان غزوه خيبر بود و سپس اين نهى در پنج مورد ديگر تكرار شد: در عمرة القضاء، در غزوه تبوك، در فتح مكه و در حجّة الوداع.

البتّه اگر تضافر اخبار بر اين مطلب وجود نداشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متعه را جايز دانسته است مى گفتيم اين نهى ها همه به خاطر تأكيد بر منع متعه صورت

ص: 138


1- - مائده/ 5.
2- - بازهم مى پرسيم آيا به صرف شباهت ظاهرى ميان دو چيز آن دو را بايد يك چيز خواند؟ آيا حتّى بنا به عقيدۀ قائلان به قياس چنين قياسى را مى توان جارى ساخت؟ و آيا اگر چنين قياسى درست باشد اجازه خواهيد داد بگوييم توافق ميان زن و مرد براى يك زندگى مشترك دائمى يا بدون ذكر شرط، بى آن كه صيغه اى براى عقد خوانده شود با عقد ازدواج دائم يك چيز است؟. م.

گرفته، چرا كه گرفتن دوستان زن در جاهليّت يك عادت و رسم ريشه دار بوده و اين همه تأكيد براى قطع ريشۀ آن صادر شده است. امّا از آنجا كه اخبار فراوانى در مورد اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به متعه وجود دارد، اگر بخواهيم هر دو امر را بپذيريم - يعنى اذن بدون مطلق يا اذنى در شرايط خاص و به اقتضاى ضرورت جنگ و نيز نهى قاطع حاكى از تحريم ابدى آن - در اين صورت بايد گفت نخستين نهى به منظور بازداشتن كسانى كه قبلا به آنان اجازه داده شده بود و نهى هاى بعدى به منظور نسخ كلّى اذن اوّليّه صورت گرفته است.

علاوه بر اين، بايد نهى قاطع قرآن كريم از انتخاب درست زن و به عقيدۀ مترجم نه نهى از ازدواج موقّت را نيز از نظر دور نساخت نهيى كه يك «عزيمت» و يك «نبايد» است و هيچ تصوّر «رخصت» در آن نمى رود.

572 - اينك جاى بررسى مجدّدى در مسألۀ متعه است.

فقهاى اهل سنّت همه بر اين اتّفاق دارند كه چنين چيزى داراى حرمت ابدى و هميشگى است. البتّه تنها از ابن عبّاس روايت شده است كه وى آن را در موارد خاصّى در شرايط ضرورت جنگ مجاز مى دانست و اين نظر مستند به همان چيزى است كه گفته شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخى از جنگهاى خود به سبب مشكل عزب بودن سربازان آن را اجازه فرمود، هر چند مشخّص نيست كه چنين اجازه اى در كدام جنگ صورت گرفته است.

علاوه بر اين على (ع) ابن عبّاس را از اين فتواى خود نهى كرد و براى او روشن ساخت كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از آن نهى كرده است. على (ع) به او گفت: «تو به بيراهه رفته اى. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را نسخ كرده و به خداوند سوگند، اگر دو متعه را به حضورم آورند آن دو را سنگسار خواهم كرد». همچنين روايت شده كه همين ابن عبّاس نيز از فتواى خود مبنى بر جواز متعه برگشت و به منع آن فتوا داد.

افزون بر اين هيچ يك از علماى اهل سنّت چنين رابطه اى را به خاطر ضرورت و به منظور رفع نياز جوانانى كه براى آنها امكان ازدواج نيست جايز

ص: 139

ندانسته اند. بنابراين جواز چنين چيزى يك دروغ و يك تهمت است از سوى كسانى كه در سخن خود به چيزى پايبند نيستند، در علم تعمّقى دارند و به حلال و حرام اهتمامى نمى ورزند.(1)

اينك مناسب است در آراى شيعۀ اماميّه بنگريم. به عقيدۀ نگارنده اين تنها نظريّۀ متأخرين شيعه است(2) كه به جواز متعه فتوا داده اند در حالى كه امامان شيعه و اوصياى الهى چنين چيزى نگفته اند، هر چند برخى صدور چنان اجازه اى از آنان را نيز ادّعا كرده اند. افزون بر اين مصادر فقهى شيعه حاكى از نفى متعه از سوى امامان هدايتگر و در رأس آنها امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) است. از جمله روايت شده است كه بسّام صيرفى درباره متعه از امام صادق (ع) پرسيد و آن حضرت فرمود: «اين زنا است».(3) در كافى نيز به نقل از يحيى بن زيد فقيه عراق

ص: 140


1- - اين جمله و جملات ديگرى از اين قبيل كه در لابلاى اين بحث تكرار شده نمونه هايى است كه ثابت مى كند كار مؤلّف كتاب در اين بخش به جاى استدلال و برهان بازى با كلمات و جار و جنجال تبليغاتى است. - م.
2- - خوب است تذكر دهيم بر خلاف اين ادّعاى مؤلّف كه قول به جواز متعه را به متأخّرين شيعه نسبت مى دهد تنها در دو كتاب وسايل الشيعة و مستدرك الوسائل بيش از پنجاه حديث به نقل از ائمه (ع) - آن هم به طرق معتبر در نزد شيعه - آمده است كه همگى بر جواز متعه و حتّى برخى بر استحباب آن و برخى ديگر نيز بر استحباب مخالفت شخص با نذر و يا عهدى كه در مورد ترك اين عمل بسته است دلالت دارد. همچنين بر خلاف ادّعاى مؤلّف حكم به جواز متعه و عدم نسخ آن از نظر شيعه و حكم به جواز اوليّه آن از نظر اهل سنت اجماعى است و بنابراين نسبت دادن اين قول به فقهاى متأخّر شيعه ايجاد زمينه اى مناسب از سوى مؤلّف براى انتقاد بيشتر عليه اين حكم روشن فقهى است. - م.
3- - براى ما روشن نيست مؤلّف با استناد به كدام منبع معتبر چنين سخنى را به امام باقر (ع) يا امام صادق (ع) نسبت داده است. بر خلاف آنچه مؤلف در اينجا ادّعا كرده مترجم در بررسى خود به چنين حديثى دست نيافته است، هر چند تعداد اندكى از احاديث نقل شده از ائمه (عليهم السّلام) از نهى ايشان از متعه حكايت دارد كه البتّه اين احاديث نيز - با توجّه به قراين لفظى، قراين خارجى و نيز احاديث فراوان حاكى از اباحه و بلكه استحباب - در پاره اى موارد بر تقيّه و در مواردى نيز بر كراهت متعه براى افراد برخوردار از همسر حمل شده است. - م. لازم به ذكر است ما در كتاب كافى چنين حديثى نيافتيم. علاوه بر اين آنچه در متن حديث مورد ادّعا آمده با اجماع محصل و منقول متأخّرين و متقدّمين شيعه و نيز با روايات فراوان حاكى از اباحه و يا حتّى استحباب متعه در تناقض است. - م.

آمده است كه گفت: خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كراهت متعه و نهى از آن اجماع كرده اند.

بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده است كه گفت ابن عبّاس از دنيا نرفت مگر آن كه از اين فتوا برگشت. سعيد بن جبير نيز از ابن عبّاس پرسيد كه «دربارۀ متعه چه مى گويى كه مردم در اين مورد سخن فراوان گفته اند و از تو نيز نقل شده است كه به جواز آن فتوا داده اى او گفت: «به خداوند سوگند من هرگز به چنين چيزى فتوا نداده ام و آن چون خوردن ميته است كه جز در حال ضرورت جايز نيست». اين در حالى است كه ما هيچ ضرورتى براى چنين چيزى نمى يابيم تا به اقتضاى آن خوردن ميته در اين شرايط تجويز شود. بر خلاف آنچه برخى از كسانى كه هيچ ملاحظه اى دينى در دل ندارند مدّعى اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين تصريح فرمود كه هيچ ضرورتى براى جوانان وجود ندارد تا آنان را ناگزير از اين كار سازد.

آن حضرت فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند و هر كه توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

فقهاى شيعۀ اماميّه كه پس از عصر امامان شيعه آمده اند مدّعى عدم نسخ حكم ازدواج موقّت شده و در اين باره ادلّۀ ذيل را اقامه كرده اند:

الف: به اجماع همۀ مسلمين [اعم از شيعه و سنّى] جواز متعه ثابت شده و همه مسلمانان بر اين اجماع كرده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را اجازه فرموده است. اين در حالى است كه از سوى ديگر ادلّه حاكى از نسخ اين جواز همه خبر واحد است و به اتّفاق خبر واحد نمى تواند مفاد خبر متواتر و مفاد اجماع را نقض كند. از ابن مسعود روايت شده است كه وى به صحّت متعه فتوا داد و در صحيحين نيز چنين آمده كه او مى گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما اجازه داده است با زنى براى

ص: 141

مدّتى مشخّص در مقابل اندكى مزد ازدواج كنيم. ابن مسعود سپس اين آيه را تلاوت كرد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(1)

افزون بر اين نسخى كه در فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده مى شود ناظر به ميراث و طلاق است.

ب: دو آيه «پس در مقابل آنچه از ايشان بهره ورى كرده ايد به آنان مزد دهيد»(2) و «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن چيزهاى پاكى را كه خداوند برايتان حلال كرده است حرام مكنيد».(3) بر اباحۀ ازدواج موقّت دلالت مى كند.

اين استدلال [به ادّعاى مؤلّف] هم اجمالا و هم تفصيلا باطل است. اجمالا آن كه اين نظريّات پس از عصر امامان شيعه مطرح شده است(4) و تفصيلا نيز آن كه:

اوّلا: آيه اى كه [در استدلال دوّم] بدان استدلال كرده اند در ميان احكام ازدواج صحيح و داراى آثار شرعى مى باشد و موضوع آن متعه نيست، بلكه موضوع آن ازدواج است. چه در آيۀ قبل از آن به بيان زنانى كه ازدواج با آنان حرام

ص: 142


1- - مائده/ 87.
2- نساء/ 24.
3- مائده/ 87.
4- - چگونه اين نظريّه را مى توان از آن متأخّرين دانست در حالى كه حمل مفهوم آيه «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ» بر نكاح متعه از گروهى از مفسّران صحابه و تابعين چون ابن عبّاس، ابن مسعود، ابى بن كعب، قتادة، مجاهد، سدى، ابن جبير، حسن و ديگران نقل شده و مذهب امامان اهل بيت نيز همين است و از آن جمله از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) روايت شده كه آيۀ مورد اشاره ناظر به نكاح متعه است. همچنين آن گونه كه در الدرّ المنثور، مستدرك حاكم، صحيح ترمذى، صحيح بخارى، صحيح مسلم و منابعى ديگر از منابع اهل سنّت آمده نكاح متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته، در زمان ابو بكر هم اجرا مى شده و تنها در زمان عمر مورد نهى قرار گرفته است. - م.

است پرداخته شده و در ادامه مى گويد: «آنچه غير از اينهاست همه براى شما حلال مى باشد كه از آنان با اموال خود همسر بگيريد و شوهر آنان باشيد و به كارهاى زشت دامن نيالاييد».(1) بنابراين مراد از «بهره ورى» يا استمتاع كه در آيۀ مورد استدلال از آن سخن به ميان آمده «بهره ورى» ميان دو همسر(2) است و براى هر كسى كه اندك تسلّطى به زبان عربى داشته باشد اين حقيقت برايش روشن خواهد شد. علاوه بر اين، در آيۀ پس از آن مى فرمايد: «و هر كه از شما كه توانگرى آن را نداشته باشد تا با زنان پاكدامن و مؤمن [حرّ] ازدواج كند از آن كنيزان مؤمن كه در اختيار داريد به همسرى بگيرد».(3) همچنين اين عبارت در آيۀ فوق الذكر كه «مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسٰافِحِينَ» دلالت بر آن دارد كه مراد از استمتاع همان بهره ورى ميان زن و شوهر است نه متعه، چرا كه داشتن متعه موجب «احصان» نمى شود تا اگر

ص: 143


1- - نساء/ 24.
2- - مراد از اين استمتاع در آيۀ «فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/ 24) همان نكاح متعه است زيرا: اوّلا نكاح متعه در زمان نزول اين آيات در ميان مردم رواج داشته و از ديگر سوى آنچه در قرآن آمده و به امور موجود در آن زمان ناظر است با تعابير موجود و مورد استفاده در همان زمان از آن ياد شده و بنابراين حمل آن بر معناى لغوى خطاست، آن سان كه در مورد حج، بيع، ربا، ربح، غنيمت و مقوله هايى از اين قبيل آن را بر معناى لغوى حمل نمى كنند و به همان معناى اصطلاحى - آن هم در اصطلاح رايج در آن زمان برمى گردانند. ثانيا: اين آيه مى گويد بمحض تمتّع «بهره ورى» از هر نوع اجرت را بايد به زن پرداخت كرد و اين در حالى است كه اگر مراد از آن ازدواج دائم باشد مفادّ اين آيه با اين حكم مورد اتّفاق كه تنها با دخول كلّ مهر واجب مى شود منافات خواهد داشت. پس بايد مراد از اين استمتاع را همان بهره ورى دانست كه شرط لزوم پرداخت «اجرت» به زن دخول نيست و بمحض اجراى صيغه بايد آن را پرداخت كرد. ثالثا: آياتى كه قبل از اين آيه نازل شده به مسألۀ مهريّه و پرداخت آن به زنان رسيدگى كامل كرده و ديگر هيچ وجهى براى تكرار وجوب آن نيست و اين در حالى است كه اگر آيۀ مورد بحث را بر نكاح متعه حمل نكنيم و مراد از آن را ازدواج دائم بدانيم چنين تكرارى لازم خواهد آمد. - م.
3- نساء/ 25.

شخص در اين حالت زنايى مرتكب شود او را رجم كنند».(1)

ثانيا اجماعى بر اباحۀ متعه منعقد نشده و تعبير به اباحه در اين مورد يك اشتباه است. چه هيچ كدام از اهل تحقيق نگفته اند «مباح بود»، بلكه مى گويند اجازۀ انجام آن داده شده بود، آن سان كه اجازۀ خوردن ميته هم داده مى شود. اباحه تنها در مواردى است كه كارى ذاتا و بخودى خود اشكال نداشته باشد در صورتى كه اذن در جايى است كه كار تنها براى رفع ضرورت مجاز اعلام شود. بنابراين اگر حتّى تعبير به اباحه در اظهارات برخى از پيشوايان اهل سنّت وجود داشته باشد اين نوعى مسامحه در تعبير است.(2)

علما [ى مورد اصطلاح مؤلّف] پس از نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اين كه متعه نسخ شده است اجماع كرده اند و بنابراين جايى براى آن وجود ندارد كه ادّعاى اجماع بر جواز آن شود، حتّى اگر از ابن عبّاس روايت شده كه به جواز متعه تنها در شرايط ضرورت جنگ فتوا داده بود، باز روايت شده است كه او خود از اين فتوا برگشت.

علماى شيعه گفته اند: اجماع بر اباحه آن از سوى اهل سنّت و اهل تشيّع منعقد شده و تنها اهل سنّت قائل به نسخ آن شده اند، امّا نگارنده در پاسخ مى گويد همان ادلّه حاكى از اذن از نسخ نيز حكايت كرده است(3) و ادلّۀ هر دو امر فوق را

ص: 144


1- مراد از اين احصان در آيۀ احصان به ازدواج نيست تا اين اشكال لازم آيد، بلكه مراد از احصان عفت و پاكدامنى است يعنى آيه مى گويد از سه شيوه نكاح، ملك يمين و زنا و بدكارى بايد تنها دو شيوۀ نخست را برگزينيد و راهى جز آنچه خداوند تعيين فرموده است مجوييد. در اين ميان متعه كه نوعى نكاح است در داخل دو شيوۀ مجاز شرعى براى برقرارى روابط ميان زن و مرد قرار مى گيرد. م.
2- - اين نمونه اى ديگر از همان بازى با كلمات نويسنده است كه آنجا كه اظهارات علماى سلف طايفۀ او عليه ادّعاهاى وى مى باشد كلماتى را كه در تمام مباحث فقهى، بسيار دقيق به كار گرفته مى شود، تفسير كرده و جايى را كه به سود او نيست مسامحه در تعبير مى داند - م.
3- چگونه مى توان چنين سخن گفت در حالى كه اذن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نكاح متعه در عبارات بسيارى از صحابه و تابعين وجود دارد و هم شيعه و هم سنّى آن را پذيرفته اند در صورتى كه در

در بردارد و ديگر جاى آن نيست كه گفته شود اجماع بر اذن وجود دارد و اجماعى بر نسخ نيست.

ثالثا: ثبوت نسخ جواز متعه خبر آحاد نيست، بلكه متعه از امور ذاتا حرام و چون مردار و خوك و خون و حيوانى است كه بدون «بسم اللّه» ذبح شده باشد و در قرآن كريم تحريم آن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «و كسانى كه دامن خويش را نمى گشايند مگر بر همسران خويش يا زنانى كه در ملكيّت آنان است».(1)

ص: 145


1- - مؤمنون/ 7. شايان ذكر است كه اين آيه از آيات مكى است و عجيب آن كه آقاى مؤلّف در مواردى پيش از اين - در بحث از روزه و بحث از حدّ زنا - وقوع نسخ را بسيار مشكل و بلكه تقريبا ناممكن تصوير مى كند، ولى در اين بحث بدان قائل شود كه آيه اى مكى آيه اى مدنى را نسخ كرده است. علاوه بر اين همان گونه كه نويسنده معتقد است نسخ تنها در جايى امكان دارد كه هيچ نحوۀ جمع ميان دو دليل بظاهر ناسازگار وجود نداشته باشد و اين در حالى است كه متعه در عرف جارى آن زمان ازدواج و نكاح خوانده مى شده و تنها پس از منع عمر از اين امر به مرور زمان كاربرد كلمۀ نكاح در ازدواج موقّت از ميان رفته است. علاوه بر اين اگر تنها چند حكم از احكام ازدواج دائم در مورد ازدواج موقّت وجود نداشته باشد اين مانع از تسميۀ آن به «ازدواج يا نكاح» نخواهد شد، بويژه آن كه - آن سان كه گذشت - موارد اشتراك احكام متعه با عقد دائم بسيار بيشتر از اين چند مورد افتراق است. افزون بر اين در مورد ساير آيات قرآن نيز هيچ «رابطۀ ناسخ و منسوخى» ميان آنها با آيۀ متعه نمى يابيم و رابطۀ آنها با آن آيه از قبيل «رابطۀ مطلق و مقيّد» و «رابطۀ عام و خاص» است كه عمل به آنها بمراتب مقدّم بر پذيرش نسخ مى باشد. گذشته از آيات قرآن كريم سنّت نيز نمى تواند ناسخ آيۀ تشريع و اباحه متعه باشد زيرا: اوّلا: چنين نسخى اساسا باطل است، چرا كه عقل و سنّت مى گويد بايد روايت را بر كتاب عرضه داشت و آنچه را با كتاب مخالفت دارد كنار گذاشت.

اين آيه در تحريم صراحت دارد چرا كه رابطۀ مجاز زن و مرد تنها در دو رابطه ازدواج و ملكيّت محدود شد. و اين در حالى است كه مؤكّدا متعه نه ملكيّت است و نه ازدواج، چه آن كه در آن نه طلاق وجود دارد، نه ميراث و نه عدّۀ وفات يا عدّۀ طلاق و انفصال.(1)

علاوه بر اين نهى پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انتخاب دوست زن از متعه نيز ممانعت مى كند زيرا متعه چيزى جز اين نيست. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز اگر زمانى اجازه ازدواج موقّت را داد، اين به عنوان يك ضرورت [و رفع يك مشكل اضطرارى از طريق] مخالفت با يك حرام قطعى [يعنى متعه] بود. در همين باره و مواردى مشابه اين است كه علما قاعده «ضرورتها ممنوعيّتها را از ميان مى برد» را آورده اند.

علاوه بر اين پس از گذشت زمانى و پس از آن كه مردم با اسلام خو گرفتند و دوستى آن به جان آنان درآميخت و به صبر و خويشتن دارى ايمانى عادت كردند همين اباحه براى ضرورت نيز نسخ شد.

در حقيقت متعه چيزى جز يكى از بقاياى عادات جاهليّت نيست و چون در

ص: 146


1- - قبلا گذشت كه متعه نوعى نكاح يا ازدواج است و بسيارى از احكام آن را دارا مى باشد.

آن زمان مسلمانان هنوز تازه از جاهليّت درآمده بودند پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را براى كسانى كه هنوز عادات جاهلى در دل آنان وجود داشت در شرايط ضرورت جنگ مجاز اعلام فرمود و اين در حالى است كه از هيچ يك از مؤمنان راستينى چون على و ابو بكر و عمر [!] و نيز از هيچ يك از مهاجران و انصار و پيشگامان اسلام نرسيده است كه اين روش را تأييد كرده باشند(1)، در حالى كه اين افراد كسانى بودند كه در همه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور مى يافتند و در ميان آنان كسانى چون على (ع) بودند كه از توان بالاى جسمى برخوردار بودند. شايد طرح مشكل عزب بودن تنها از سوى اعراب يا كسانى كه چندان در اسلام ثابت قدم نبوده اند مطرح شده باشد. بنابراين نهى از متعه [به ادّعاى مؤلّف] به قرآن ثابت شده و نسخ اذن به آن در شرايط ضرورت نيز به سنّت ثابت شده است و اكنون نگارنده با به مبارزه

ص: 147


1- قبلا گذشت كه چگونه كسانى از صحابه و تابعين ازدواج موقّت را با خود داشتند يا آن را مجاز مى دانستند. علاوه بر اين ما نسبت به آن جملات نخست مؤلّف مى گوييم چگونه ايشان روا داشته است بگويد آن قدر عادات جاهلى در ميان مردم وجود داشته است كه آن حضرت از يكى از محرّمات قطعى خداوند - به ادّعاى مؤلّف - براى گروهى خاص چشم پوشى كرده است؟! در حالى كه آيات تحريم زنا - كه مؤلّف متعه را نيز نوعى از آن مى داند - در مكّه و سالها قبل نازل شده چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حرمت قطعى و مؤكّد آن را بارها ناديده گرفته است؟ در شرايطى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدون ملاحظه شرايط بت پرستى را تحريم كرده و سرقت و دزدى را ناروا شمرده و حتّى به ادّعاى مؤلّف در همين جريان غزوۀ خيبر يكى از مسلمانان شهيد را تنها به آن سبب كه يك رشتۀ كم ارزش دو درهمى در ميان اموال او بوده - و آن را از غنيمتى كه شبه حتّى در آن داشته بى اجازه برداشته و در حالى كه بر چنين كارى حد سرقت جارى نمى شود - از شمار شهيدان راه خدا خارج ساخته است و چگونه حكم مسلّم شرع در تحريم زنا و از جمله متعه را - به ادّعاى نويسنده - زير پا گذاشته و يا از اعلام آن ترس داشته است؟ آيا مى توان پذيرفت كه تنها براى ضرورتى كوتاه مدّت كه قاعدتا با توجّه به اين كه در زمان فتح خيبر از ميان رفته چندان هم ضرورتى فراگير نبوده است پيامبر كه حافظ شريعت است آيين ثابت شده شرع را كه چندين سال قبل در مكّه تشريع شده و قاعدة مردم به آن خو گرفته اند برداشته است؟ صدها چرا و چگونه ديگر از اين قبيل بر آنچه مؤلّف در صدد به كرسى نشاندن آن است وجود دارد - م.

طلبيدن ديگران مى گويد آيا هيچ كس در شرايط صلح و آرامش متعه را مجاز دانسته است كه شما شيعيان در سفر و حضر و در جنگ و صلح آن را حلال مى دانيد و كسانى نيز كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و محرّمات را حلال مى شمارند به تبليغ اين عقيده بپردازند؟(1)

رابعا: اين ادّعا كه حديث نسخ متعه خبر واحد است به دو سبب ادّعايى باطل شمرده مى شود:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نهى از متعه را در جمع سپاهى متجاوز از هزار و پانصد نفر اظهار داشته و بنابراين محال است ناقل آن يك نفر باشد، بلكه كسانى كه

ص: 148


1- - پاسخ اين پرسش را از منابع اهل سنّت بشنويد: در صحيح مسلم و مسند احمد از عطاء نقل شده است كه جابر بن عبد اللّه انصارى مى گويد: «در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر و نيز عمر متعه داشتيم تا آن كه اواخر دوران عمر فرا رسيد». روشن است كه اين دوره شامل همۀ صورتها يعنى جنگ و صلح و سفر و حضر مى شود. در الدر المنثور به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه رحمتى از جانب خداوند بر امت محمّد بود». اين عبارت هم شامل همۀ احوال و صورتها مى شود. در همين كتاب به نقل از ابن عبّاس آمده است كه متعه در دوران اوّليّۀ اسلام وجود داشت. در صحيح مسلم به نقل از جابر بن عبد اللّه آمده است كه ما در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر در ازاى پرداخت قدرى آرد يا خرما متعه مى گرفتيم. اين حديث نيز كه اطلاق دارد از جامع الاصول ابن اثير، زاد المعاد ابن قيم، فتح البارى ابن حجر و كنز العمّال هندى نقل شده است. اكنون اگر مؤلّف و همفكران ايشان از اين اشاره پاسخ خود را دريافته باشند - كه عاقل را اشاره اى كافى است - به ما حق خواهند داد در مقابل پرسش ايشان چنين بپرسيم كه آيا كسى قبل از عمر اين حلال خدا را حرام كرد و كسى جز او گفت: «دو متعه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته كه من از آن دو نهى مى كنم و بر انجام آنها مجازات مى كنم: «متعۀ حج و متعۀ زنان» تا كسانى كه هيچ حرمتى براى حقايق دينى قائل نيستند و حلال خدا را حرام مى شمرند و علاوه بر اين به حرام بزرگ «تشريع و بدعت در دين» دست مى زنند چنين عاجزانه به دفاع از آن و توجيه آن بپردازند؟ - م.

آن را روايت كرده اند به آن تعداد هستند كه تبانى و همدستى آنان بر پخش اين دروغ محال باشد. بنابراين وقتى چنان جمعى اين ماجرا را روايت كرده باشند فرض خبر واحد بودن آن بى هيچ ترديدى باطل است.(1)

ب: امّت همه بر اين نهى اجماع كرده اند و على (ع) نيز ابن عبّاس را به دليل فتوايش چنين سرزنش مى كند كه «تو به بيراهه رفته اى». ابن عبّاس در هنگام صدور آن فتوا هنوز يك نوجوان بوده و با پدرش كه به مدينه هجرت نكرده بود در مكّه به سر مى برده است و به همين دليل نيز توصيفى كه على از او به عمل آورده توصيفى درست است.(2)

ديگر بار نگارنده اين سخن خود را تكرار مى كند كه از هيچ يك از امامان

ص: 149


1- البتّه اين ادّعاى مؤلّف بى هيچ ترديدى باطل است. زيرا: اوّلا مؤلّف تنها حديث منع را به نقل از زهرى كه تازه روايت او جاى حرف دارد نقل كرده و طريق ديگرى براى روايت ذكر نكرده و در ساير منابع نيز تنها تعداد بسيار محدودى از طرق ديگر براى روايت ذكر شده است. ثانيا هر روايتى كه بيش از يك نفر آن را روايت كند متواتر نمى شود و همچنان خبر واحد خوانده مى شود و در حدى شرايط لازم براى تحقّق تواتر مشكل است كه تنها دو يا سه روايت را به عنوان اخبار متواتر ذكر كرده اند كه حديث منع متعه از آن دو يا سه روايت نيست. ثالثا: خود مؤلّف نيز مى دانسته كه اين حديث يك حديث متواتر نيست و به همين دليل نيز با نفى خبر واحد بودن آن نامى از تواتر به ميان نياورده و اين در حالى است كه ما در تقسيم كلّى حديث به متواتر و واحد نوع سوّمى نداريم - م.
2- - ما نمى دانيم ايشان از اجماع كدام امّت سخن مى گويد در حالى كه بنا بر روايات موجود در كتب اهل سنّت كه بدان اشاره كرديم در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر متعه رواج داشته و علاوه بر اين گروه بزرگى از مسلمانان يعنى شيعه با اين ادّعا كه جواز متعه نسخ شده باشد مخالفت كرده اند. گذشته از اينها همين على (ع) كه به روايت اين كتاب ابن عبّاس را به دليل فتواى جواز متعه مورد سرزنش قرار داده - بزرگترين سرزنش را به دليل منع عمر از متعه متوجّه او ساخته و آن گونه كه در تفسير عيّاشى به نقل از امام باقر (ع) و نيز در تفسير طبرى و الدر المنثور آمده فرمود: «اگر عمر از متعه نهى نكرده بود هيچ كس جز آن كه [ذاتا] شقى است زنا نمى كرد». - م.

شيعه قول مبنى بر جواز متعه نقل نشده است.(1)

573 - اينك بحث دربارۀ متعه را كه ذاتا فاسد است با ذكر دو نكته به پايان مى بريم:

الف: متعه [به ادّعاى ثابت نشدۀ مؤلّف] حرام است و حتّى اگر در اين باره به نصّ [؟] قرآن توجّه نكنيم نمى توانيم آن را مباح بناميم، چه در مورد آنچه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را حرام كرده است نمى توان چنين اظهار داشت كه در ابتدا «مباح» بوده و اسلام آن را تحريم كرده است، چرا كه مباح در مورد چيزى گفته مى شود كه مفسدۀ ذاتى نداشته باشد در حالى كه متعه چنين مفسده اى را دارد.

بنابراين در چنين موردى تنها مى توان گفت قبلا مورد عفو بوده، آن سان كه در مورد هر چيز ديگرى نيز كه در جاهليّت وجود داشته و اسلام آن را تحريم كرده است چنين بايد گفت، چه قرآن كريم نيز مى فرمايد: «خداوند آنچه را در گذشته وجود داشته مورد عفو قرار داده است».(2)

ب: اينك شروط و احكام متعه و صحّت آن را از نظر شيعه مى آوريم تا ببينيد چگونه چنين عقدى از هر جهت از مقوله ازدواج دور است».(3)

شيعه براى صحت عقد متعه اركان و شرايطى قرار داده است: ركن صحّت آن ايجاب و قبول و شروط صحّت آن سه چيز است:

ص: 150


1- قبلا اشاره كرديم كه در جواز متعه رواياتى از ائمّۀ شيعه از جمله امام باقر (ع) و امام صادق (ع) آمده و حتّى در كتاب كافى كه مؤلّف آن را مى شناخته و از آن حديث نقل كرده و حتّى آن را ديده نقل شده است. - م.
2- مائده/ 95.
3- قبلا به اين بحث پرداختيم كه متعه نوعى ازدواج است و احكام مشترك فراوانى را كه ميان آن با ازدواج دائم وجود دارد آورديم كه آن خود اثبات مى كند متعه يك ازدواج است. علاوه بر اين مگر تشابه يك عنوان شرعى با برخى از عناوين موجب قرار دادن آن عنوان در ذيل عنوان ديگر مى شود آن گونه كه مؤلّف سعى دارد متعه را در ذيل عنوان اجاره جاى دهد؟ - م.

يك: ذكر مهر يا همان اجرت كه در صورت ذكر نشدن آن عقد باطل است، همانند اجاره كه آنجا نيز در صورت عدم ذكر اجرت اجاره منعقد نمى شود. پس حقيقت اجازۀ زن براى متعۀ همانند اجارۀ او براى ديگر كارهاست.

دو: ذكر مدّت، همان گونه كه در قرارداد اجاره براى اجير خاص نيز چنين چيزى لازم است تنها با اين تفاوت كه در اجير خاص تنها در صورتى اين شرط لازم است كه اجاره براى مدّتى معيّن مثلا يك روز يا يك هفته... صورت گيرد، امّا چنانچه اجاره براى مدّتى نامشخّص صورت گيرد ولى براى هر روز يا هر هفته يا...

اجاره جداگانه محسوب شود چنين چيزى لازم نيست. بنابراين متعه از اين جهت اخصّ از اجازه است و در آن اجرت به مجموع مدّت تعلّق مى گيرد.

سه: تمكين زن، بدان معنى كه وى تنها در شرايطى مستحق اجرت مى شود كه خود را در اختيار مرد قرار دهد و در صورتى كه در مقدارى از مدّت مورد قرارداد خود را تسليم نكند به همان اندازه از اجرت كاسته خواهد شد شبيه آن كه كسى خانه اى را به اجاره دهد و در مقدارى از مدّت مورد قرارداد بهره بردارى از خانه در همان جهت مورد اجاره وجود نداشته باشد به همان مقدار از اجرت كم مى شود.(1)

همچنين دربارۀ متعه گفته اند انتساب فرزندى كه در نتيجۀ متعه به دنيا مى آيد ثابت است، هر چند مرد مى تواند او را از خود نفى كند و بدين ترتيب كودكانى كه هيچ پدرى فرزندى آنان را نمى پذيرد زياد مى شوند در حالى كه در ازدواج دائم نفى فرزند از سوى پدر بدون لعان ممكن نيست.

ص: 151


1- - شبيه اين در ازدواج دائم نيز وجود دارد كه شرط تملّك نيمى از مهر از سوى زن نه فقط تمكين او براى شوهر، بلكه دخول است و علاوه بر اين در مورد لزوم نفقه دادن شوهر به او نيز همين شرط تمكين و تسليم در برابر شوهر در نظر گرفته شده و سرپيچى از آن موجب سقوط حق نفقه و بلكه مستوجب مجازاتهايى از سوى مرد عليه زن است. پس اگر جاى چنين پرسشهايى مغلطه آميز كه مؤلّف به طرح آن دامن مى زند وجود داشته باشد كسى نخواهد گفت آيا اين احكام موجب توهين به زن و پايين آوردن شأن او نيست؟ - م.

قبلا يادآور شديم كه متعه با پايان يافتن مدّت خود بخود باطل مى شود، همانند قرارداد اجاره كه با پايان يافتن مدّت اجارۀ قرارداد نيز به پايان مى رسد.

بنابراين متعه نوعى اجازۀ زن براى بهره ورى جنسى از اوست و حكم ساير اجاره ها را دارد.

در متعه همچنين توارث ميان زن و مرد وجود ندارد و عدّۀ آن نيز دو حيض يعنى حدّ اكثر چهل و پنج روز است.

اين متعه و به عبارتى دقيقتر امّا دقتى ناشيانه و اجتهادى در مقابل نصّ اجاره بهره ورى از زن براى مدّت معلومى است. پس جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا اگر صحّت متعه را بپذيريم - كه محال است - اين مسأله در زمان ما نيز قابل اجرا مى باشد؟ به عقيدۀ نگارنده اين مسأله با كرامت زن سازگارى ندارد و موجب خوار كردن او و توهين به اوست و او را تا مرتبۀ خدمتگزارى كه شرافت خود را به اجاره مى دهد و تا مرتبه اى كمتر از يك دايه پايين مى آورد و علاوه بر اين در اين رهگذر فرزندان نامشروع رو به فزونى مى نهند.(1)

بينديشيد اگر اين مسأله جاى انديشه و تأمّل داشته باشد.

پس آن سان كه از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده است(2) «اين زنا

ص: 152


1- - ما نيز در مقابل مى پرسيم آيا مى توان با آن كه خداوند ازدواج موقّت را حلال كرده آن را حرام دانست تا جوانان مسلمان به فساد كشيده شوند؟ آيا جايز است دست نيازمندى را از حلال قطع كرد تا به حرام آلوده شود؟ آيا اين توهين به زن نيست كه با بستن راهى كه خدا آن را گشوده است عملا او و مرد را به منجلاب فساد و بدكارى بكشانند؟ آيا اگر زنا به جاى ازدواج - خواه موقّت و خواه دائم - رواج يابد فرزندانى كه نه تنها پدر بلكه مادرى نيز ندارند و تنها زباله دانى كنار خيابان در خاطر انها مانده فراوان نخواهند شد؟ علاوه بر اين مگر نه اين است كه فرزند متعه در شرايط معمولى رابطۀ پدرى خود را با پدر و رابطۀ مادرى خود را با مادر داراست؟ مگر مى شود نياز طبيعى انسان و راهى را كه خداوند براى رفع آن قرار داده با چنين جعليّات بر روى مردم بست؟ اى اهل نظر بينديشيد اگر جاى تأمّل هست - م.
2- - قبلا در مورد اين حديث و صحّت و سقم يا مفادّ آن سخن گفته ايم - م.

است» اكنون آيا جايز است با اين همه ضررهاى مهم اجتماعى متعه، آن را براى جوانان مجرّد خود مجاز و مباح بشماريم و كانون خانواده را به خطر بيفكنيم و به آنان همان سخنى را نگوييم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جوانان هر كدام از شما توان ازدواج دارد ازدواج كند كه مايۀ پاكدامنى و پاكى ديده است و هر كس توان آن ندارد روزه بگيرد كه مايۀ بازداشتن [شهوت] است».

اى مردم از خدا و رسول فرمان بريد و به ادّعاهاى فقيه نمايان(1) برترى طلب در اين زمان گوش فرا مدهيد و خداوند خود هدايتگر به راه درستى است.

«پروردگارا پس از آن كه هدايتمان كرده اى دلهايمان را به زنگار آلوده مساز و از پيشگاه خود ما را رحمتى بخش».(2)

تحريم ربا در دادوستد

اشاره

574 - بنا بر آنچه در روايت آمده رباى در دادوستد در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد، يا تحريم آن در اين غزوه نمودى عينى يافت، هر چند احتمالا اصل تحريم در زمانى قبل از آن بوده است. امّا به عقيدۀ نگارنده اين تحريم نخستين بار در همين غزوه يا مقارن با زمان آن صورت گرفته و از آنجا كه ما در پى هر يك از غزوات به احكام شرعى ثابت شده يا نمود يافته در آن پرداختيم در اينجا نيز لازم مى دانيم اين مسأله را مورد بحث قرار دهيم.

قبل از ورود به اصل بحث اين نكته را يادآور مى شويم كه كلمۀ ربا در قرآن كريم به دو معنى به كار رفته است: يك معناى لغوى و يك معناى اصطلاحى در

ص: 153


1- ترديدى نداريم كه با روشن شدن وهن و سستى مدّعا و باصطلاح ادله مؤلّف بر همگان روشن است كه فقيه نمايان برترى طلب چه كسانى هستند، هر چند ما چنين شيوه اى از سخن گفتن را كه از منطق صاحبان تحليل و استدلال دور است روا نمى داريم. - م.
2- آل عمران/ 8. در پايان اين بخش خوانندگان را به ترجمه الميزان ذيل آيات 23 تا 28 سوره نساء كه در اين بحث از آن استفاده فراوانى از سوى مترجم صورت گرفته است ارجاع مى دهيم - م.

عرف شريعت اسلام. هر يك از اين دو معنا نيز روشن و از يكديگر متمايز است.

الف: معناى لغوى كه مراد همان رباى جاهليّت يا همان رباى در دين است بدين ترتيب كه كسى قرضى از ديگران بگيرد و در مقابل مدّتى كه آن پول در دست اوست مبلغى از او ستانده شود. اين مبلغ رباست و آيات ذيل در مورد آن نازل شده است: «كسانى كه ربا مى خورند برنخيزند. مگر به سان كسى كه شيطان او را به سبب ديوانگى آشفته كرده است. اين به همان سبب است كه آنان گفتند خريدوفروش همانند رباست با آن كه خداوند خريدوفروش را حلال و ربا را حرام كرده است. پس هر كس اندرز خداوند به او رسد و از آنچه مى كرده دست بكشد آنچه بگذشته از آن اوست و كار آن با خداست و هر كس نيز [بدين كار] بازگردد از اهل دوزخ خواهد بود و در آن جاودان خواهد ماند. خداوند ربا را نابود مى كند و صدقات را بركت مى دهد و افزون مى كند و خداوند هيچ گناهكار ناسپاسى را دوست ندارد. كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و نماز به پاى داشتند براى آنان پاداششان در پيشگاه خداوند خواهد بود و هيچ اندوه و بيمى بر آنان نيست. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و آنچه از ربا بر جاى مانده است را رها كنيد، اگر كه ايمان داريد و اگر اين كار را نكنيد پس با خدا و رسول او اعلام جنگ كنيد و اگر نيز توبه كنيد سرمايه هايتان از آنتان خواهد بود و نه ستم خواهيد كرد و نه مورد ستم قرار خواهيد گرفت».(1)

تحريمى كه در مورد اين نوع از ربا وجود دارد عام است و تفاوتى نمى كند كه وامى كه گرفته شده در مصارف عادى هزينه شود يا صرف سرمايه گذارى گردد.

بنابراين كسانى كه ميان ربا در اين دو مورد تفاوت گذاشته اند احكام قرآنى را آنچنان كه خود مى خواهند تفسير مى كنند و نه آنچنان كه اين آيات گوياى آن است.

ب: معناى اصطلاحى: مراد از آن همان رباى در معامله است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را «ربا» ناميد و از همين جا نيز مى گوييم تسميۀ رباى معامله به اين نام

ص: 154


1- بقره/ 279-275.

يك «حقيقت شرعيّه» است. از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «طلا به طلا به صورت همانند و دست بدست معامله مى شود، نقره به نقره به صورت همانند و دست بدست، گندم به گندم به صورت همانند و دست بدست، جو بجو به صورت همانند و دست بدست و نمك به نمك به صورت همانند و همسان و دست بدست. پس هر كس بر آنچه مى گيرد يا مى دهد چيزى بيفزايد يا خواهان اضافه اى شود به ربا دامن زده است».

در اين عبارت شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاملۀ مثلين را با فزونى يكى از دو جنس مورد معامله بر ديگرى ربا ناميده است. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اين تحريم را در جريان غزوۀ خيبر به مورد اجرا گذاشت و شايستۀ است در اينجا قدرى در اين باره سخن گوييم.

در السيرة النبويه از ابن هشام چنين آمده است:

«ابن اسحاق مى گويد يزيد بن عبد اللّه بن قسيط به من روايت كرد كه ابن صامت براى او روايت كرده و گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان خيبر ما را از اين نهى فرمود كه طلاى ناخالص را با طلاى ناب و نقرۀ ناخالص را با نقره خالص مورد خريدوفروش قرار دهيم و فرمود: «طلاى ناخالص را با طلاى خالص و نقره ناخالص را با نقره خالص مورد معامله قرار ندهيد».

به موجب اين حديث طلا با طلا به صورت همسان و هموزن و نقره با نقره نيز به همين صورت بايد معامله شود و اگر چنين چيزى امكان پذير نباشد بايد طلاى خالص را با نقره ناخالص و نقره خالص را با طلاى ناخالص مورد معامله قرار داد كه در اين صورت برابر بودن وزن آن دو شرط نمى باشد.

بعد از اين حديث احاديث ديگرى نيز اعم از طلا و نقره آمده و در مورد خرما نيز معاملۀ همانند و برابر به برابر و دست بدست را شرط كرده است. بنابراين در مورد خرما نيز قبض شيء در مورد معاملۀ در مجلس شرط است و مدّت بردار نمى باشد. همچنين نمى توان خرماى خوب را با مقدار بيشترى خرماى بد مورد معامله قرار داد.

ص: 155

در البداية و النهايۀ ابن كثير آمده است كه بخارى به نقل از ابو سعيد خدرى و ابو هريره چنين روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردى را بر [اموال] خيبر گماشت.

او يك بار خرمايى «جنيب» (نرم و مرغوب) آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد:

«آيا همۀ خرماهاى خيبر اين گونه است؟» او گفت: «نه اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما در مقابل دو صاع از خرماى خيبر يك صاع از اين خرما و در مقابل سه صاع دو صاع از اين خرما مى گيريم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين مكن بلكه همۀ خرماها را به پول بفروش و سپس به وسيلۀ آن پول خرماى مرغوب خريدارى كن».

اين حديث صحيح از سه مطلب حكايت دارد:

الف: تحريم رباى دادوستد در خيبر به مورد اجرا گذاشته شد و شايد همين آغاز تحريم آن بود.

ب: جنيب بهترين نوع خرماست و بقيّۀ انواع در مقابل آن داراى ارزش كمترى است و به همين سبب نيز در هنگام معامله يك صاع از آن را با دو صاع خرماى ديگر يا دو صاع را به سه صاع خرماى ديگر معاوضه مى كردند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از معامله دو مقدار با اختلاف وزن خرما، گندم، جو، طلا، نقره، نمك و در برخى روايات روغن و برخى از موارد خوراكى ديگر نهى فرمود.

ج: طريقۀ درست معامله و مبادلۀ اين گونه اشياء با مقدار ديگرى از همان جنس آن است كه جنس نامرغوب به پول يا هر جنس واسطه فروخته شود و سپس با آن پول [يا جنس واسطه] جنس مرغوب كه از همان نوع است خريدارى شود. در همين باره روايت ديگرى نيز مشابه آنچه در خيبر رخ داد آمده است كه مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «مقدارى خرماى نارس دارم و در مقابل آن خرماى رسيده و رطب مى خواهم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ فرمود:

«خرماى نارس را بفروش و [با پول آن] رطب بخر».

اين فتواى نبوى دربردارندۀ فايده اى براى صاحب خرماى نارس، صاحب رطب و شخص سوّمى در اين ميان است. فايده اى كه براى صاحب خرماى نارس

ص: 156

و رطب وجود دارد آن است كه هر كدام توانسته اند جنس خود را به فروش برسانند و فايدۀ شخص سوّم نيز آن است كه در اين ميان توانسته است نوعى خرما را خريدارى كند و بكلّى از خريد آن محروم نماند.

اكنون قبل از به پايان بردن بحث از اين حديث لازم مى دانيم به صورت مختصر به دو مطلب اشاره كنيم.

الف: فلسفه تحريم ربا در مبادله

575 - كالاهايى كه در روايت پيش گفته معامله و مبادلۀ آن با يكديگر تنها بصورت برابر و هموزن مجاز دانسته شده همه از مواد غذايى اساسى در زندگى [افراد جامعه آن زمان] است و بدان جهت از مبادله در مقدار داراى وزنهاى متفاوت از يك جنس نمى شده است كه تبادل كالا ميان توليد كنندگان آن محدود نشود. چه در صورتى كه مبادله مثلا گندم مرغوب يا نامرغوب با احتساب اختلاف وزن به ازاى مرغوبيّت امكان داشته باشد اين باعث مى شود تا تنها اين كالا ميان دو توليد كنندۀ آن مورد مبادله قرار گيرد و در اين صورت امكان دارد اين مسأله به محروم شدن كسانى كه توليدكننده و مالك اين كالا نيستند از آن و نيز به احتكار اين كالا بينجامد و در نتيجه كسانى كه داراى آن نيستند و به آن نياز نيز دارند نتوانند بدان دسترسى پيدا كنند. امّا با منع چنين نوع مبادله اى زمينه براى توزيع عادلانۀ توليدات ميان مردم فراهم مى گردد.

همچنين اين ممانعت راه را بر احتكار مى بندد يا حدّ اقل آن را با مشكل روبرو مى سازد و در نتيجه مايحتاج زندگى مردم در دسترس همه قرار مى گيرد و صاحبان آنها ناگزير مى شوند براى خريد ما يحتاج خود هم كه شده آنها را ذخيره و احتكار نكنند و بلكه در معرض فروش قرار دهند.

در مورد طلا و نقره نيز كه هميشه معيار و مقياس قيمت كالاهاى ديگر بودند و هنوز نيز چنين است اگر بنا بود معامله و مبادلۀ آن به صورت ناهموزن صحيح باشد

ص: 157

و در نتيجه اين مقياس در معرض خريدوفروشهاى سودجويانۀ تاجران قرار گيرد در ميزانها و مقياسها آشفتگى و اختلال به وجود مى آيد و نابسامانيهاى اقتصادى پيش مى آمد. براى گواهى اين مدّعا مشاهدۀ آنچه پس از جايگزين كردن اسكناس به جاى طلا و نقره پيش آمد كافى خواهد بود، چه پس از اين جايگزينى روابط اقتصادى دچار آشفتگى شد و به علّت ضعف و يا قدرت برخى از پولها، مبادلات مشكلتر و تهيّۀ موادّ غذايى مردم از نقاط مختلف دچار مشكل گرديد و اين مايحتاج ضرورى در برخى نقاط انبار شد و در نقاطى ديگر مردم از آن محروم ماندند.

576 - يكى از نويسندگان غربى مدّعى شده است كه يهوديان حديث پيشگفته را جعل كرده اند تا از اين طريق اعراب را از صحنۀ تجارت دور سازند و تجارت در دستهاى خود آنان باقى بماند.

اين سخن حقايق موجود آن را تأييد نمى كند، چه اين كه:

اوّلا: حديث مزبور در تمام صحاح ستّه روايت شده تا آنجا كه تقريبا از خبر واحد بودن خارج شده و به عنوان يك خبر مستفيض و در حدّى نزديك به متواتر شناخته مى شود و همه آن را پذيرفته اند و اين در حالى است كه يك حديث جعلى و دروغ نمى تواند به چنين پايه اى از شهرت و استفاضه برسد.

ثانيا: بنا بر آنچه در تاريخ آمده اين حديث در جريان غزوۀ خيبر مورد اجرا قرار گرفته است، آنچنان كه بخارى و ديگران اين مضمون را روايت كرده اند. از ديگر سوى اين، زمانى به مورد اجرا درآمده است كه دژهاى يهوديان درهم كوبيده شده و جز اين آرزويى نداشته اند كه به كار كشاورزى و باغدارى خود ادامه دهند و نيز از چنان توانى برخوردار نبوده اند كه بتوانند به وسيلۀ آن به تجارت بپردازند، بلكه آنان در نتيجۀ جنگ زبون و ضعيف شده بودند، هر چند هرگز چنين چيزى را نمى خواستند و اراده اى ديگر در سر داشتند، امّا خداوند آنان را از رسيدن به آنچه مى خواستند ناكام ساخت.

ثالثا: يهوديانى كه پس از آن در سايۀ حكومت اسلام قرار گرفتند و يا قرار

ص: 158

مى گيرند در احكام و شرايط معامله همچون مسلمانان هستند و قوانين اسلام در مورد آنان نيز به اجرا در مى آيد و نمى توانند با آن مخالفت كنند و بر اساس قوانين عادلانۀ اسلامى از همان حقوق و نيز تكليفى برخوردارند كه ما از آن برخورداريم.

ب - قياس ساير كالاها بر موارد مذكور

577 - آنچه گذشت فلسفه و مصلحت اجتماعى و انسانى تحريم بيع كالاهاى مذكور در روايت - مگر به صورت نقد و دست به دست - است. حكم تحريم در مورد اموالى كه در روايت ذكر شده مستند به علّتى است كه آن علّت در اشياء ديگرى نيز كه داراى همين حالت هستند از قبيل روغن و ذرّت وجود دارند.

در اينجا شايسته است به تفاوت ميان مصلحت و علّت اشاره كنيم و آن اين كه حكمت [يا فلسفۀ حكم] مصلحت ثابتى است كه مى تواند عنوان مناسبى براى حكم و نيز هدف و انگيزه اى براى آن قرار داده شود و مكلّف از آنچه در تكاليف دينى او وجود دارد اين حكمت را استنباط مى كند. امّا علّت عنوان مشخّصى است كه در پديده يا امرى كه تكليفى در مورد آن رسيده و غالبا نيز مصلحت مستنبط در آن وجود دارد تحقّق مى يابد. بنابراين تفاوت ميان مصلحت و علّت يكى در مشخّص بودن علّت است و ديگرى در اين است كه علّت باعث پيدايش مصلحت مى باشد.

فقهايى كه قياس مسأله را كه حكم آن ذكر شده بر مواردى كه حكم آن در شريعت ذكر نشده است پذيرفته اند بر اين اتّفاق دارند كه حديث شريف حاكى از تحريم معامله نابرابر ميان اجناس مذكور يك نصّ تعبّدى نيست تا تنها در مورد خودش گويا باشد، بلكه معلّل المعنى است [يعنى كه حكم شرع مستند به علّتى است كه ما آن علّت را استنباط مى كنيم و به هر مورد ديگرى نيز كه آن علّت در آنجا وجود داشته باشد تعميم مى دهيم]. اصولا در همۀ امورى كه به معاملات مردم مربوط مى شود چنين چيزى وجود دارد يعنى آن كه در هر جا آن علّتى كه ما از حكم شرع در مورد مذكور استنباط كرده ايم وجود داشته باشد همان حكم نيز وجود

ص: 159

خواهد داشت، هر چند در شرع بدان تصريح نشده باشد.(1)

با روشن شدن اين مقدّمه مى گوييم فقها در مورد علّت تحريم معاملۀ غير نقدى و يا ناهموزن طلا بطلا يا نقره بنقره بر اين اتّفاق دارند كه اين علّت همان معيار و مقياس بودن طلا و نقره و ثمن قرار گرفتن آن در معاملات و نيز مقدار نفعى است كه در اين دو كالا وجود دارد و نيازهاى مردم را برآورده مى كند. بنابراين هر چيز ديگرى نيز كه اين علّت در آن وجود داشته باشد و معيار قيمت سيار كالاها و ثمن و بهاى آنها قرار داده شود، همين حكم مذكور براى طلا و نقره را خواهد داشت.

امّا دربارۀ علّت تحريم در غير طلا و نقره و در مورد اين مبناى قياس ميان فقها [ى اهل سنّت] اختلاف وجود دارد. ابو حنيفه و اصحاب او علّت تحريم را اتّحاد جنس و اتّحاد در كيل و وزن مى دانند. بنابراين از نظر او و اصحابش ذرّت و روغن نيز حكم كالاهاى مذكور در روايت را دارد و بايد به صورت نقدى و برابر مورد معاوضه قرار گيرد و افزون بودن يكى بر ديگرى و نيز مدّت دار بودن معاملۀ آن حرام است. اين حكم در همه كالاهايى كه عرف براى جنس واحد آن دو نوع خوب و بد قائل است وجود دارد و در كالاهايى كه عرف چنين تفاوتى را در آن نمى يابد اين حكم وجود ندارد و اختلاف مقدار و مدّت دار بودن در مبادلۀ آن جايز است.

بدين ترتيب مشاهده مى شود كه علّت حكم از نظر ابو حنيفه و اصحاب او يك مسألۀ مادى و آشكار است كه به عنوان علّت مشترك در مقيس و مقيس عليه وجود داشته باشد.

بر خلاف ابو حنيفه از نظر شافعى علّت «خوراكى بودن» كالاهاى مذكور در روايت است، چه تنها در مورد اين كالاها معامله و مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از آن با تفاوت وزن موجب آن مى شود كه توليد كنندگان و مالكان اوّليۀ

ص: 160


1- - اين بحث مبتنى بر اصول اهل سنّت در فقه است كه قياس را در انواع مختلف آن پذيرفته اند و اين خلاف نظر شيعه است كه قياس را - جز در يك نوع آن كه آن هم در واقع قياس نيست حجّت نمى داند. - م.

توليدات مرغوب و نامرغوب خود را بدون نياز به معاملۀ آن با يك كالاى واسطه مورد مبادله قرار دهند و در نتيجه اين توليدات تنها در ميان آنان باقى بمانند و دست بدست شود و ديگران از آن محروم بمانند، در صورتى كه اگر مبادلۀ دو مقدار مرغوب و نامرغوب از يك نوع كالا با تفاوت وزن ممنوع شود اين امر باعث آن خواهد شد تا مالك كالاى مرغوب جنس خود را به كسى يا به كالايى ديگر بفروشد و مالك كالاى نامرغوب نيز همين كار را انجام دهد تا كالاى مورد نظر خود را با پول آن خريدارى كند و بدين ترتيب كالايى كه مى توانست تنها ميان دو توليدكننده مبادله شود به شخص سوّمى برسد و آن كه از اين كالا محروم بود به آن دسترسى پيدا كند. از نظر شافعى در صورت اتحاد جنس دو كالاى مورد مبادله مدّت دار بودن و تفاوت وزن يكى با ديگرى حرام است و مدّت قرار دادن براى چنين معامله اى «رباى نساء» و تفاوت وزن و زيادى يكى بر ديگرى «رباى فضل» ناميده مى شود.

در مقابل اين دو نظريّه گروهى از خبرگان مالكى بر اين عقيده اند كه علّت تحريم «خوراكى بودن و قابل احتكار و ذخيره بودن» است بدان معنى كه كالاهايى مشمول حكم ممنوعيّت تفاوت وزن دو مقدار هم جنس و منع مدّت دار بودن مبادلۀ آن قرار مى گيرد كه اوّلا خوراكى بوده و ثانيا همانند گندم، جو، خرما، نمك و خشكبار قابل ذخيره و نگهدارى باشد. چه، وجود اين دو خاصيّت در كالا موجب احتكار آن كه يكى از عوامل بحران زا و يا تشديدكننده بحرانهاى اقتصادى است مى شود .

578 - قبل از به پايان بردن بحث از رباى در دادوستد ذكر چند نكته را مناسب مى دانيم:

الف: ممكن است اين سؤال به ذهن خطور كند كه چرا ربا در جريان غزوۀ خيبر تحريم شد و نه در جايى ديگر پاسخ اين است كه: اوّلا: در جريان غزوۀ خيبر زمينه هاى تازه اى براى روابط مالى ميان مسلمانان و ديگران به وجود آمد كه تا آن زمان در مدينه چنان زمينه هايى وجود نداشت و به همين دليل است كه در جريان اين

ص: 161

غزوه شاهد تشريع احكامى اقتصادى از قبيل مزارعه و مساقات هستيم. ثانيا:

بيعهايى در جريان خيبر مورد نهى قرار گرفت كه رواج آن به احتكار آن كالاها كه از حرامهاى آشكار است مى انجاميد و به همين دليل نيز اين گونه كالاها در جريان اين غزوه احكامى يافت كه در پرتو آن احكام دادوستد آن به هر شكل دلخواه امكان نداشته باشد. اين امر بدان سبب بود كه در جريان اين غزوه راه تجارت گشوده شد و به همين سبب لازم بود اين فعّاليّت جديد اقتصادى در چهارچوب مشخّصى قرار داده شود تا به احتكار كالاهاى مورد نياز مردم نيانجامد.

ب: ربايى كه قويّا مورد تحريم قرار گرفته رباى در قرض يا همان رباى جاهليّت است كه بى هيچ ترديدى به نصّ قرآن كريم حرام شده است. امّا در مورد رباى در دادوستد تحريم آن تنها با احاديثى - كه در مقايسه با قرآن يقينى نيست - ثابت شده و البتّه سيرۀ عملى مسلمين مؤيّد آن است.

گفتنى است كه ابن عبّاس رباى در دادوستد را قبول نداشت و مى گفت چنين چيزى ثابت نشده است. وى با استناد به فرموده پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «تنها ربا رباى در قرض و همين رباى جاهليّت است». از احمد بن حنبل نيز در اين باره سؤال شد كه «آن كدامين رباست كه هيچ مسلمانى نمى تواند از آن آگاه نباشد؟» و وى نيز در پاسخ گفت: «اين كه مردى به كسى وام دهد و در مقابل مدّتى كه وام در دست اوست بر مبلغى كه از او مى گيرد بيفزايد و هر كس منكر چيزى شود كه از ضروريّات دين دانسته مى شود از دين خارج خواهد بود».

ج: متأسّفانه بسيارى از كسانى كه دربارۀ ربا قلمفرسايى كرده و بدون توجّه به آنچه خداوند بر مردم نازل ساخته به حرمت و حلّيّت فتوا داده اند و حتّى برخى نيز به مناصبى رسيده اند كه آنان را در مقابل خدا و خلق نسبت به آنچه اظهار مى دارند مسئول ساخته است ميان رباى در دادوستد و رباى جاهليّت كه به نصّ قرآن تحريم شده در آميخته و از فهم معنى ربا دور مانده اند و هم خود گمراه شده و هم مردم را به دام گمراهى گرفتار ساخته اند و اين در حالى است كه جهل و ناآگاهى آنان از اين

ص: 162

مسائل روشن مستند به علّتى نبوده كه به واسطه آن معذور داشته شوند، بلكه همه ابزار و زمينه هاى آگاهى در اختيار آنان قرار داشته، امّا آنان علم و آگاهى خود را تنها براى كسب خشنودى مردم در مقابل از دست دادن خشنودى خداوند رها كرده اند.

تشريع جزيه

اشاره

579 - نخستين بار كه قانون جزيه به اجرا درآمد در جريان غزوه خيبر و در فتح تيماء بود كه پس از فتح خيبر صورت گرفت. در حديث صحيح آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از مصالحه با تيماء بر ساكنان آن جزيه سرانه و بر اراضى آنان خراج كه همان جزيه زمين است وضع كرد.

جزيه به تصريح قرآن كريم مقرر شده است، آنجا كه مى فرمايد: «با كسانى كه نه به خدا و نه به روز واپسين ايمان مى آورند و نه آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام مى دانند و نه به دين حق گردن مى نهند بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند»(1).

به موجب اين آيه بايد جزيه دهندگان تسليم حكم اسلام باشند و تمرّد نكنند و بلكه در جامعۀ مسلمين ادغام شوند و از همان حقوق و تكاليفى كه براى مسلمانان هست برخوردار باشند.

جنگ عليه خيبر، وادى القرى و تيماء جنگ عليه اهل كتاب بود كه براى پايان آن بايد آنان تسليم شده يا با مسلمانان مصالحه كنند به دست خود و با تسليم در مقابل حكم اسلام جزيه بپردازند. ظاهرا نخستين جزيه اى كه در اسلام برقرار شد بر مردم تيماء بود.

اكنون قبل از پرداختن به جريان وضع جزيه در اين غزوه اين نكته را يادآور مى شويم كه بر خلاف آنچه برخى از ظاهر عبارت پايانى آيه استفاده كرده اند هدف از وضع جزيه خوار كردن اهل كتاب نبوده و بلكه هدف از آن دو امر ديگر است:

ص: 163


1- - توبه/ 29.

الف: اظهار اطاعت و فرمانبرى از حاكم مسلمان و امام مسلمين از سوى اهل ذمّه؛ البتّه بى آن كه در دين خود به آنان فشارى وارد شود يا عقايد دينى خود و اصول اعتقاد خود را تغيير دهند و يا ضررى از ناحيۀ دين دارى متوجّه آنان شود.

ب: اين جزيه در مقابل واجبات مالى مقرّر بر مسلمانان است تا بدين ترتيب اهل كتاب نيز در ساختن جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند سهيم شوند. در جامعۀ اسلامى به حكم اسلام زكات بر مسلمانان واجب مى شود و دولت آن را از مردم مى گيرد و به مصارف معلوم - يعنى در مورد فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه دلهايشان بدين وسيله به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، براى ورشكستگان و بدهكاران، در راه خدا كه شامل جهاد و همۀ مصالح عمومى دولت مى شود و بالاخره براى درراه ماندگان - به مصرف مى رساند و همچنين زكات فطر، كفّاره هاى نذر و سوگند و قتل خطا، فديۀ روزه و كفّارۀ روزه فرض مى شود و همۀ اين زكاتها و جريمه ها در راه از ميان بردن فقر و عوارض آن در جامعه مصرف مى شود. در چنين شرايطى عدالت ايجاب مى كند بر غير مسلمانى نيز كه در سايۀ اسلام زندگى مى كند واجباتى مالى در مقابل آنچه بر مسلمانان مقرّر داشته شده است مقرّر داشته شود. به همين دليل است كه حكم جزيه و حكم خراج تشريع شده تا عايدات آن در مصارف عمومى دولت اسلامى كه مسلمانان و اهل كتاب به صورت برابر در سايۀ آن زندگى مى كنند و از امكانات آن سود مى برند خرج شود. به همين سبب است كه مشاهده مى كنيم نيازهاى نيازمندان اهل جزيه از محل درآمد حاصل از جزيه و خراج تأمين مى گردد.

به هر حال، به سبب دو دليل پيشگفته جزيه بر اهل كتاب مقرّر شده و اين يك نظام عادلانه است كه هيچ خوارى و ذلّتى را براى اهل كتاب در بر ندارد، بلكه به مفهوم اطاعت و تسليم و سر فرود آوردن در مقابل حكومت و نظام حكومتى با برخوردارى از آزادى عقيده است.

580 - اينك به نظام جزيه آن سان كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى نخستين بار آن را

ص: 164

در مورد يهوديان تيماء به اجرا گذاشت نظرى مى افكنيم. در البداية و النهايۀ ابن كثير چنين آمده است:

«واقدى مى گويد چون خبر فتح خيبر، فدك و وادى القرى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يهوديان تيماء رسيد با پرداخت جزيه به مصالحه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداختند و خود اموال خويش را به عنوان جزيه تقديم كردند».

هر چند اين خبر از واقدى است امّا ذكر آن از سوى ابن كثير آن را تأييد و تقويت مى كند. اين روايت حاكى از آن است كه جزيه بمحض فراغت از خيبر يا قدرى پس از آن بر يهود تيماء فرض گرديد ولى در مورد خيبر اين نظام به اجرا گذاشته نشد بدان دليل كه اين سرزمين به صلح فتح نشده، بلكه از اراضى فتح شده با نيروى نظامى و به وسيلۀ جنگ بود و به همين دليل نيز على القاعده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست يهوديان خيبر را از آن سرزمين بيرون براند، امّا او چنان نكرد و آنان را بر اساس درخواستشان در آنجا باقى گذاشت و البتّه حق بيرون راندن آنها را، در هر وقت كه بخواهد، براى خود محفوظ داشت و عمر نيز بعدها به موجب همين حق آنان را از خيبر اخراج كرد، چرا كه اوّلا از اين بيم داشت اگر يهوديان با توجّه به قدرت خود در جزيرة العرب بمانند بتوانند سلطه پيدا كنند و ثانيا مى خواست در جزيرة العرب دو دين در كنار هم وجود نداشته باشد.

بدين ترتيب با توجّه به اين مسأله و نيز با توجّه به اين كه آيۀ جزيه هنوز نازل نشده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظام جزيه را براى يهوديان خيبر اجرا نكرد. امّا دربارۀ يهوديان تيماء، آنان با صلح با پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار آمدند و علاوه بر اين در كناره هاى جزيرة العرب و نواحى نزديك به شام به سر مى بردند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را اخراج نكرد و عمر نيز به آن دليل كه اين يهوديان در بخشهاى داخلى شبه جزيره مسكن نداشتند و به آن دليل كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق اخراج آنان را براى حكومت اسلامى محفوظ نداشته بود از اخراج آنان خوددارى ورزيد.

ص: 165

بنابراين به اين نتيجه مى رسيم كه جزيه قبل از فتح مكّه تشريع شده و نه پس از آن، هر چند ابن قيّم جوزى بر اين عقيده است كه جزيه پس از فتح مكّه مقرّر گرديد. او مى گويد:

«امّا سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اخذ جزيه، او از كافران جزيه نگرفت مگر پس از نزول سوره توبه در سال هشتم هجرت. پس از نزول آيۀ جزيه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مجوس و از اهل كتاب جزيه گرفت، آن سان كه آيۀ سورۀ توبه بدان تصريح دارد»(1)

نگارنده به اثبات تشريع آن قبل از سال هشتم و به روايت ابو الفداء كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يهوديان تيماء قرارداد جزيه بست تمايل دارد و نه به نفى آن تا سال هشتم، هر چند آنچه نيز ابن قيّم در اين باره مى گويد بى وجه نيست.

حقيقت آن است كه يهوديان خيبر با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) عقد جزيه نبستند، مگر آنچه در تيماء تحقّق پذيرفت. همچنين اين حقيقت مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت ساكنان خيبر را از آنجا بيرون براند، ولى هنگامى كه آنان بر ماندن در آنجا و كشت و زرع روى اراضى خيبر اصرار ورزيدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مى خواست بهترين بهره بردارى از اين اراضى صورت گيرد با آنان قرارداد مزارعه و مساقات بست، بر اين مبنى كه حق اخراج آنان را در هر زمانى داشته باشد، آن سان كه با يهوديان فدك نيز چنين قراردادى منعقد ساخت.

سندى جعلى

581 - گفتيم سخن ابن قيّم در اين باره بى وجه نيست. اكنون يادآور مى شويم كه وجه سخن ابن قيّم و علّتى كه او را به نفى كلى مسأله جزيت قبل از سال هشتم

ص: 166


1- مقصود وى همان آيۀ 29 سورۀ توبه است كه مى گويد: «... بجنگيد تا زمانى كه به دست خود و در حالى كه سرافكنده اند جزيه بدهند».

هجرت واداشته آن است كه پس از گذشت مدّتها از اين جريان يهوديان مدّعى شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر با آنان قرارداد جزيه منعقد ساخته است. آنها براى اثبات اين مدّعاى خود سندى را ارائه كردند كه از هر جهت دروغ و ساختگى است و دلايل دروغ بودن خود را در درون خويش دارد.

ماجرا از اين قرار بود كه در عصر ابن تيميّه، در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجرى قمرى اين سند در ميان كسانى كه از سنّت و سيره چندان اطّلاعى نداشتند مطرح شد تا آنجا كه برخى از علما يا كارگزاران از ابن تيميّه خواستند مواردى را كه مشمول اين سند است مشخّص سازند و خواهان تلاش در اجراى آن به نفع يهوديان شوند تا آنان در جزيرة العرب در همان جايگاه نخست خود دوباره سكونت كنند شايد نيز در اين رهگذر آنان مى خواستند به پايگاهى در درون جزيرة - العرب دسترسى پيدا كنند.

اما ابن تيميّه براى افشاى اين سند جعلى و روشن كردن ساختگى بودن آن دست به كار شد و ده دليل - كه برخى نيز از خود آن سند گرفته شده - براى دروغ بودن آن اقامه كرد، از جمله آنها عبارتند از:

الف: در اين نوشته به ادّعاى يهوديان گواهى گروهى از صحابه از جمله سعد بن معاذ وجود دارد و اين در حالى است كه وى در جريان غزوۀ احزاب هدف تير قرار گرفت و پس از ماجراى يهود بنى قريظه بدرود حيات گفت و اين دو رخداد دو سال قبل از ماجراى خيبر صورت گرفته است.

ب: در اين نوشته آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيگارى و پرداخت «مكس»(1) را از يهوديان برداشت. اين در حالى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى اصلا وجود نداشت و شناخته شده نبود و خداوند رسول خود و سلف صالح را از دامن آلودن به آن دور ساخته بود و بعدها ستمگران و پادشاهان بدكار

ص: 167


1- مقصود از مكس نوعى عوارض است كه به هنگام معامله روى كالا از طرفين معامله گرفته مى شد و اين كار از سوى دولت انجام مى گرفت - م.

چنين مفاهيم و شيوه هايى را به وجود آوردند. بنابراين تصريح به برداشته شدن بيگارى و پرداخت «مكس» از يهوديان خود گواهى بر جعل آن نوشته و در دوران پس از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است.

ج: از چنين نوشته اى در سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در سيرۀ هيچ يك از اصحاب او اثرى به چشم نمى خورد.

د: چنين سندى از سوى هيچ كدام از علماى علم حديث در صحاح و سنن و ديگر منابع حديثى ذكر نشده و حتّى در كتبى كه روايات جعلى را گرد آورده نيز اثرى از آن وجود ندارد. همچنين هيچ يك از فقها در آثار فقهى خود از چنين نامه اى نام نبرده و بنابراين چنين سند يا نامه اى دروغى است كه از سوى يهوديان در دوران حاكميّت حاكمان ستمگر ناآگاه بر اسلام بسته شده است، دروغى كه تا قرن پنجم زمانى كه علوم اسلام در شرف تدوين بود آن را اظهار نكردند. ابن تيميّه در اين باره مى گويد:

«در زمان گذشتگان اين دروغ را آشكار نكردند زيرا مى دانستند اگر چنين دروغى را مطرح كنند بطلان آن روشن خواهد شد. امّا هنگامى كه فتنه بر اوضاع مسلّط شد و برخى از حكومتها روى كار آمدند و پاره اى از سنّتها پوشيده شد. اين تهمت را ساختند و آن را علنى كردند و در اين ميان طمع ورزى برخى از خائنان به خدا و رسول آنان را همراهى و مساعدت كرد. امّا اين دروغ پنهان نماند و خداوند كار آنان را بر ملا ساخت».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه يهوديان مدّعى آن شدند كه ساكنان قبلى خيبر پيمان جزيه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشته اند تا بدين وسيله بتوانند در سرزمين حجاز و در اراضى خيبر قرارگاهى براى خود بيابند، امّا خداوند توطئه آنان را فاش و اميدشان را به يأس مبدّل ساخت.

گفتنى است كه يهوديان سند دروغين مورد بحث را يك بار سيصد سال پس از هجرت مطرح كردند و چون كار آن به جايى نرسيد يك بار ديگر نامه اى همانند آن در سال هفتصد آشكار ساختند.

ص: 168

به هر حال اين دروغ يهوديان روشن شد و آنان در كل خيبر هيچ قرارداد جزيه اى نداشته اند جز آنچه بنا بر روايت واقدى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يهوديان تيماء منعقد شده بود.

مفاد قرارداد جزيه

582 - اينك نگاهى اجمالى به جزيه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مردم مى گرفت و به روايت واقدى قراردادى در همين باره با يهوديان تيماء بست و بر آن اساس از آنان جزيه گرفت مى افكنيم.

گفته اند هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدار جزيه را از اجناس مختلف عايدات آنها تعيين فرمود و برخى از شروط عقد ذمّه و تعهّداتى را كه براى ولىّ امر مسلمين و نيز براى آنان به وجود مى آورد متذكّر گشت، امّا مشخّص نفرمود كه اين جزيه از چه كسى يا كسانى دريافت خواهد شد. همچنين مقدار جزيه اى كه آن حضرت از اهل كتاب مى گرفته مگر در مورد مسيحيان نجران كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بازگشت از تبوك با آنان قرارداد بست و در جاى خود بدان خواهيم پرداخت براى صاحبان سيره و مغازى روشن نشده است.

به هر حال خلاصه عقد جزيه يا ذمّه دربردارندۀ موارد ذيل است:

يك: تا زمانى كه اهل ذمّه دست به ماجرايى نزده اند كه نقض تعهّداتشان باشد هيچ عبادتگاهى از آنان ويران نمى شود، هيچ كشيشى از انجام شعائر دينى بازداشته نمى شود و هيچ گاه وادار به ترك دين نخواهد شد و در اين راه مورد آزار قرار نمى گيرند.

دو: اهل ذمّه بايد به احكام و مقرّرات اسلامى حاكم بر روابط مالى پايبند باشند به گونه اى كه اگر ثابت شود آنان ربا مى خورند پيمان ذمّه با آنان ملغى مى شود زيرا خود به نقض آن پرداخته اند.

سه: اهل ذمّه به احكام حدود و قصاص گردن مى نهند و هر حكمى كه

ص: 169

در مورد مسلمانان جارى است در مورد آنان نيز جريان دارد.

در قرارداد جزيه مسيحيان نجران جزيه اى كه از آنان گرفته شد لباس بود كه در دو قسط از مجموع يهوديان گرفته شد قسط اوّل در ماه صفر كه مقدار آن هزار حلّه بود و قسط دوّم به همين مقدار در ماه رجب.

به موجب همين قرارداد مسلمانان حق داشتند سى زره و يا سى اسب و به عبارت ديگر سى عدد از هر يك از ابزارهاى مورد نياز خود براى جنگ از آنان به عنوان عاريه بگيرند و البتّه در مقابل نسبت به بازگرداندن آنها ضمانت داشته باشند.

قرارداد جزيه مقيّد به جنس خاصّى نيست، بلكه جزيۀ پرداختى از سوى اهل ذمّه مى تواند بر حسب نياز جامعۀ اسلامى و بر حسب توان آنها، لباس، يا درهم و دينار و يا هر چيز ديگر باشد.

در پى انعقاد پيمان جزيه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسيحيان نجران هنگامى كه آن حضرت معاذ بن جبل را به آن سامان فرستاد تا جزيه را جمع آورى كند به او فرمان داد از هر مرد بالغى يك دينار بگيرد. وى جزيه را بر زنان، بردگان و بيماران مقرّر نساخت، بلكه آن را تنها بر افراد توانا فرض كرد.

جزيه در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر از اهل كتاب گرفته مى شد تا زمانى كه عمر بن خطّاب آنان را از جزيرة العرب بيرون راند، هر چند برخى از آنان در كناره هاى شبه جزيره ماندند كه از اين گروه و نيز از يهوديانى كه در بيرون مناطق داخلى شبه جزيره مى زيستند و به مناطق داخلى نيامده بودند جزيه اخذ مى شد.

در مورد قرارداد جزيه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديگران مى بست سه نكته وجود دارد:

الف: جزيه محدود به جنس خاصّى نبود و بر اساس آنچه براى اهل ذمّه آسانتر بود تعيين مى شد. بنابراين اگر براى آنان پرداخت درهم و دينار امكان داشت، كه همين نيز معيار اصلى تعيين ميزان جزيه بود، درهم و دينار مى پرداختند و اگر آن امكان نداشت هر چه از قبيل لباس يا چيزهاى ديگر براى آنان ميسّر بود

ص: 170

پرداخت مى كردند.

ب: مقدار جزيه اى كه از كلّ جامعۀ اهل ذمّه گرفته مى شد مشخّص نبود، بلكه بر حسب نياز مسلمانان و قدرت پرداخت كنندگان كم يا زياد مى شد.

ج: تمام يا بخشى از جزيه بر اساس قدرت و توان پرداخت كنندگان مى توانست بخشوده يا تمام آن گرفته شود، بى آن كه در اين مورد افراط يا تفريطى صورت گيرد.

ص: 171

ص: 172

فصل بيست و نهم از خيبر تا فتح مكّه

اشاره

583 - پس از غزوۀ خيبر و وادى القرى و تيماء رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ غزوه يا سريّه اى جز به منظور آشنايى با اوضاع و احوال اعراب پس از صلح حديبيّه نداشت، چه در اين زمان شوكت و اقتدار يهوديان در هم شكسته شده، قدرت نظامى آنان در سرزمين عرب نابود شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانسته بود آنان را از ادامۀ تحريك دشمنان عليه او و از ادامۀ فتنه انگيزى و ابقاى كينه و دشمنى در ميان اعراب بازدارد. در چنين شرايطى زمان آن بود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه ها يا گروههاى اعزامى خود را به اطراف مكّه و مناطق نزديك به آن گسيل دارد تا از اوضاع و احوال آنان در پى صلح حديبيّه و ميزان پايبندى يا عدم پايبندى آنان به آن پيمان آگاهى يابد و در صورتى كه آنان خيانتى عليه او كرده باشند يا آماده خيانت باشند پيمان آنان را به ايشان بازگرداند، چه او قبل از وقوع هر حادثه اى خود را براى آن آماده مى ساخت، هر چند هرگز خيانت و حيله روا نمى داشت و در شكستن پيمانى كه با دشمن داشت پيشقدم نمى شد.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى به داخل صحراى جزيرة العرب و مناطق مجاور مكّه پرداخت.

ص: 173

سريّۀ بنى فزاره

584 - احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را در رأس گروهى به سوى بنى فزاره اعزام فرمود. ابو بكر هر چند در صف مجاهدان قرار داشت، امّا مرد جنگ نبود و بلكه مرد تدبير و سياست و فردى آگاه به اوضاع و احوال عرب بود و بخوبى مى توانست به ارزيابى اوضاع و احوال آنان بپردازد. بنابراين اعزام او به قصد جنگ صورت نمى گرفت، بلكه براى آشنايى بيشتر با وضعيّت اعراب مناطق مجاور و اطراف مكّه مكرّمه بود.

ابو بكر شبانه با همراهان خود راه پيمود و به محلّۀ بنى فزاره رسيده در آنجا توقّف كرد تا آنان را غافلگير كند. وى پس از نماز صبح آنان را مورد هجوم غافلگيرانۀ گروه خود قرار داد و مسلمانان توانستند مردان بنى فزاره را به قتل رسانند و آنان را از يك سو از زنان و كودكان و از سوى ديگر از كوهى كه بدان مى گريختند دور سازند، چه گروهى از مسلمانان ميان آن محلّه و كوه قرار گرفتند و با تيراندازى به سوى مردان بنى فزاره مانع عبور آنان شدند و به تعقيب آنان پرداختند و آنها را ناگزير به سمتى كه ابو بكر آنجا بود راندند.

در ميان اسيران اين سريّه زنى به همراه دخترش وجود داشت. آن دختر، دخترى زيبا بود كه ابو بكر او را به مدينه منتقل كرد، امّا خود از او هيچ بهره اى نجست و لباس او را بر نگرفت. ابو بكر آن دختر را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد و آن حضرت به او فرمود: «اين زن را به من ببخش». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زن را پسنديده ام، ولى لباسى از او برنگرفته ام». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) سكوت گزيد و ابو بكر را ترك گفت. فرداى همان روز ديگر بار همان سخن پيشين را به او فرمود و او نيز همان پاسخ قبلى را تكرار كرد. يك بار ديگر نيز اين ماجرا تكرار شد تا آن كه سرانجام وى آن دختر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داد و گفت: «اى

ص: 174

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او از آن تو باشد». البتّه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را براى خود نمى خواست، بلكه قصد آن داشت تا او را براى مشركان مكّه به عنوان فديه آزادى مسلمانان مستضعف و در بند گرفتار مكّه بفرستد و همين كار را نيز انجام داد و او را به عنوان فديۀ آزادى مسلمانان در بند به مكّه فرستاد.

حديثى مشابه حديث فوق در صحيح مسلم و دلايل النبوّة بيهقى نيز روايت شده است.

سريّۀ عمر بن خطّاب

585 - واقدى آورده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمر بن خطّاب را در رأس سى نفر از مسلمانان به سوى يكى از گروههاى هوازن كه در فاصله چهار مايلى، يعنى در مناطق نزديك مكّه قرار داشتند فرستاد.

چنين به نظر مى رسد كه عمر با توجّه به آن كه بيش از همه از خلق و خوى اعراب آگاهى داشت و مردى تيزانديش و داراى درك و آگاهى بسيار بود هدف وى از اعزام به اين ناحيه تنها جنگ و نبرد نبوده و بلكه در ضمن آن آشنايى بيشتر با اوضاع و احوال اعراب مجاور مكّه از اهداف اين اعزام به شمار مى رفت.

به هر حال، عمر به كمك راهنمايى از بنى هلال به سوى محلّ مأموريّت خود روانه شد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد و به كسب اطّلاعات از مناطقى كه از آن مى گذشت مى پرداخت تا آن كه به محلّۀ مورد نظر از قبيلۀ هوازن رسيد. امّا آنان قبل از رسيدن او و گروه همراهش از آنجا گريخته بودند و وى بدون هيچ گونه درگيرى و تنها با اطّلاعاتى كه به دست آورده بود به مدينه بازگشت. در اين ميان برخى از همراهان او به وى پيشنهاد كرده بودند به سوى خثعم به حركت خود ادامه دهد، امّا او از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان رفتن به سوى آن طايفه را به وى نداده بود، از اين كار خوددارى ورزيد.

ص: 175

سريّۀ عبد اللّه بن رواحه

586 - هر چند يهوديان توان نظامى خود را در جزيرة العرب از دست داده بودند، امّا هنوز تعدادى از آنان به صورت پراكنده در آن سرزمين وجود داشتند و بيم آن مى رفت بتوانند در گوشه اى از اين سرزمين به گردآورى نيرويى عليه مسلمانان بپردازند.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در تعقيب اخبار آنان بود تا اگر كسى از ايشان سر به قيام و شورش بردارد او را مغلوب سازد به گونه اى كه توان تجمّع نيرو عليه آن حضرت را نداشته باشند.

واقدى به سند خود به نقل از زهرى مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن رواحه را در رأس سى سوار به مأموريّتى به سوى يسير بن رزام يهودى فرستاد، چه به آن حضرت خبر رسيده بود كه يسير بن رزام به متّحد ساختن غطفان براى تهاجم عليه مسلمانان پرداخته است. غطفان قبل از اين نيز داراى روابط مودّت آميز و دوستانه با يهوديان خيبر بود و به آنان گرايش داشت و به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام محاصرۀ يهوديان اردوگاه سپاه خود را در نقطه اى ميان غطفان و يهوديان قرارداد و با ممانعت از رسيدن آنان به يهوديان دژهاى يهود را در هم كوبيد و فتح كرد. ظاهرا قصد يسير بن رزام آن بوده است كه همكارى پيشين ميان يهود و غطفان را تجديد كند.

امّا اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته مراقب و هشيار بود رسيد و آن حضرت براى پيشگيرى فساد و فتنه قبل از وقوع آن عبد اللّه بن رواحه را روانۀ مأموريّت ساخت. عبد اللّه به سراغ يسير رفت و چنين وانمود كرد و اين گمان را در او به وجود آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى او فرستاده تا او را به ادارۀ اراضى خيبر بگمارد. در پى اين حيله او به همراه سى تن از مردان يهودى در پى عبد اللّه روانه شد، در حالى كه در كنار هر يك از مسلمانان يك مرد يهودى قرار داشت. هنگامى

ص: 176

كه اين گروه به قرقره نيار رسيدند يسير بن رزام از همراهى با عبد اللّه پشيمان شد و قصد آن داشت كه شمشير وى را در ربايد و بر او حمله ور شود. امّا ابن رواحه متوجّه قصد او شد، شتر خويش را عقب كشيد و آنگاه ضربتى بر يسير وارد آورد و پاى او را قطع كرد، هر چند او نيز متقابلا ضربتى بر سر عبد اللّه وارد آورد و زخم عميقى در آن ايجاد كرد. در پى اين درگيرى هر يك از مسلمانان به نبرد با يهوديان همراه خود پرداختند و آنان را به قتل رساندند تنها يك نفر از آنان نجات يافت، در حالى كه مسلمانان هيچ آسيبى جز زخمى كه عبد اللّه بن رواحه برداشته بود نديدند.

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آب دهن بر زخم عبد اللّه نهاد و پس از آن تا پايان حيات وى، آن زخم نه چرك كرد و نه او را آزار داد.

در جريان اين سريّه شاهد هشيارى و مراقبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل يهوديان و پيگيرى اخبار آنان از سوى آن حضرت به منظور جلوگيرى از ايجاد فتنه اى از سوى آنان در سرزمين اسلام هستيم.

سريّۀ بشير بن سعد

587 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشير بن سعد را در رأس سى سوار به سوى بنى مرّه از طوايف فدك اعزام كرد و او نيز شتران آنان را مصادره نمود. امّا آنها به نبرد عليه او و همراهانش پرداختند و همۀ همراهان او را كشتند، ولى او خود دست به نبرد و مقاومت سختى در برابر آنان زد و سرانجام به فدك گريخت و به مردى يهودى پناه برد و آن يهودى از كشتن وى خوددارى كرد كه توانست به مدينه بازگردد.

پس از آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غالب بن عبد اللّه را به سوى اين گروه روانه ساخت تا انتقام خون مؤمنان را از آنان بگيرد و قدرت و شوكت آنان را در هم شكند. اين گروه روانۀ محلّ مأموريّت خود شدند و از كسانى كه مسلمانان را كشته بودند انتقام گرفتند. در طىّ اين سريّه اسامة بن زيد كه جزء افراد گروه بود يكى از همپيمانان بنى مرّة به نام مرداس را در حالى كشت كه چون شمشير خود را بر

ص: 177

بالاى سر او بلند كرد، وى شهادتين بر زبان آورد. پس از اين كار صحابه او را مورد سرزنش قرار دادند و او از اين كار خود پشيمان شد. هنگامى نيز كه اين گروه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند و اين ماجرا را به عرض رساندند خطاب به اسامه فرمود: «اى اسامه چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟» اسامه در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او تنها براى در امان ماندن از كشته شدن لا اله الاّ اللّه بر زبان آورد». امّا بازهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه كسى براى تو لا اله الاّ اللّه گفت؟»

اسامه مى گويد: «سوگند به آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را به پيام حقيقت برانگيخت آن حضرت پيوسته اين سخن را تكرار فرمود تا آنجا كه آرزو كردم كاش تاريخ گذشتۀ من در اسلام نبود و هم اينك اسلام آورده بودم و آن مرد به دست من كشته نشده بود. من از آن روز با خداى خود عهد بستم هرگز كسى را كه لا اله الاّ اللّه مى گويد نكشم».

به هر حال غالب بن عبد اللّه به مأموريّت قصاص گرفتن از كسانى كه مسلمانان را به قتل رسانده بودند رفت و به تعقيب آنان پرداخت و قدرت و شوكت آنان را در هم كوبيد و ديگر براى آنان قدرت و توانى نماند كه بتوانند به وسيلۀ آن به فسادانگيزى خود ادامه دهند. غالب همچنين در طىّ اين مأموريّت به جستجوى پناهگاههاى يهوديان از مناطق اطراف فدك تا نزديكى مدينه پرداخت و همۀ اين پناهگاهها را پاكسازى كرد و اعراب را مورد تأديب قرار داد.

سريّۀ ابو حدود [يا ابو حدرد]

588 - با آن كه نور اسلام در سرزمين جزيرة العرب درخشيد. و چنان قدرتى به دست آورده بود كه ديگران را به انديشه و تفكّرى صحيح دربارۀ عقيده وامى داشت - هر چند اين انديشه به پاك شدن اذهان آنان از آلودگى بت و بت پرستى نينجاميد و تنها بتواند آنان را از عواقب سود كارهاى خود آگاه سازد - امّا با اين حال

ص: 178

هنوز هم در گوشه و كنار باقيماندگانى از خيثم و ديگران بودند كه به تحريك عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و يا قصد جنگ با او را داشتند.

در اين ميان به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه مردى صاحب منزلت در ميان خاندان خيثم قصد گرد آوردن افراد طايفۀ قيس براى رويارويى با آن حضرت را دارد. به همين سبب آن حضرت ابو حدود يا ابو حدرد را به همراه دو نفر ديگر از مسلمانان مأموريّت داد و به آنان فرمود: «به سراغ آن مرد برويد و اخبار و اطّلاعاتى را كه در مورد او وجود دارد بياوريد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن سه را بر شترى لاغر نشاند و فرمود با همين شتر روانه شويد.

آن سه با سلاحهاى خود از مدينه بيرون رفتند و به جستجوى اخبار آن مرد پرداختند و وى را در حالى يافتند كه به گردآورى مردم پرداخته يا براى اين كار خود را آماده كرده است. پس او را با تير مورد هدف قرار دادند و تير آنان در قلب او نشست و به زندگى او پايان داد.

589 - ابو حدود [يا ابو حدرد] همچنان مأموريّت داشت تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به سوى اضم فرستاد و وى به بطن اضم رفت.

طىّ اين سريّه يكى از مسلمانان به نام مجشم [يا محلم] بن جثامه مردى را به نام عامر بن اضبط نخعى به سبب دشمنى قبلى با او به قتل رساند، با آن كه او قصد جنگ با آنان را نداشت و از در صلح درآمده بود.

در جريان اين سريّۀ كوچك دو ماجرا به وقوع پيوست كه از تعاليم والاى اسلامى حكايت مى كند:

الف: ابو حدرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به اين سريّه اعزام داشت، قبل از اين اعزام نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و از آن حضرت براى تأمين مهريّۀ زن خود كمك خواست. اين مسأله نشان دهندۀ ميزان همكارى ميان مسلمانان در آن دوره از تاريخ اسلام بود و اگر مسلمانان آن دوره را فرا راه خود قرار دهند براى هميشه آنها مشعلى روشنگر خواهند بود.

ص: 179

روايت شده است كه ابو حدرد از خاندان خود زنى گرفته و دويست درهم مهر او كرده بود. او به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و براى تأمين مهريّۀ همسر خويش و از آن حضرت كمك خواست و ايشان از وى پرسيد: «چقدر مهر او كرده اى؟» او گفت: «دويست درهم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «سبحان اللّه! به خدا سوگند اگر ثروت يك دشت را نيز مى خواستيد گرد آوريد چيزى افزون بر اين مقدار در اختيار نداشتيد. به خداوند سوگند من چيزى ندارم كه به تو كمك كنم».

به همين سبب نيز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را در رأس اين سريّه فرستاد تا شايد به غنايمى دست يابد كه از آن مهر زن خود را تأمين كند.

ب: از جريان اين سريّه استفاده مى شود كه نبايد كسى را كه تن به صلح داده است به قتل رساند، زيرا اسلام موضع تدافعى دارد نه موضع تهاجمى و به همين سبب نبايد كسى را كه قصد مسالمت دارد كشت، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه به قصد جهاد در راه خدا سفر مى كنيد تحقيق كنيد و هر كس را كه با شما از در صلح در آيد نگوييد كه تو مسلمان نيستى، در حالى كه در پى بهره اندك دنياييد. پس نزد خداوند بهره هاى فراوان است. شما از اين پيش نيز چنين بوديد، امّا خداوند بر شما منّت نهاد و در شما تغيير ايجاد كرد.

پس تحقيق كنيد كه خداوند بدانچه انجام مى دهيد آگاه است»(1).

اين آيه در پى قتل عامر به دست مجشم نازل شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اين باره اظهار تأسّف كرد و فرمود: «پروردگارا مجشم را ميامرز». اين نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان سبب بود كه مجشم انسان بى گناهى را كشته بود و خداوند گناه كسى را كه به حقوق ديگران ستم و تجاوز كند نمى آمرزد مگر آن كه افراد يا فرد مورد ستم و تجاوز از حقوق خود درگذرند.

مدّتى پس از قتل عامر - كه ظاهرا چنانچه از سياق رخدادهاى تاريخى

ص: 180


1- نساء/ 94.

بر مى آيد پس از غزوۀ حنين بوده است - عيينة بن بدر رئيس بنى عامر خواهان ديه عامر بن اضبط شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از او خواست نقدا پنجاه شتر از آن حضرت بپذيرد تا زمانى كه به مدينه بازگردد پنجاه شتر ديگر نيز در اختيار او قرار دهد. او در ابتدا اين درخواست را رد كرد امّا سرانجام آن را پذيرفت.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ديۀ عامر را از بيت المال پرداخت. اين نمونۀ والايى از روح تعاون در جامعۀ اسلامى و نيز نمونه اى از مراقبت از جان انسانهاست، هر چند در اين ماجرا مقتول مسلمان نبود.

علماى سيره و سنّت گفته اند سريّه هايى كه پس از خيبر و وادى القرى صورت گرفت چندان سريّه هاى با اهميّتى به هدف جنگ نبوده، بلكه اين سريّه ها در پى رخدادهاى كوچكى و به منظور ايجاد روح ابهت براى اسلام و از ميان بردن شوكت بدخواهان و يا آشنايى با اوضاع و احوال اعراب صورت مى گرفته است و به عبارت ديگر به گروههاى گشتى شبيه است كه به منظور احتياط و نيز تأديب كسانى كه در انديشۀ تجاوز عليه مسلمانان بر مى آمدند در سرزمين جزيرة العرب به گشت مى پرداختند.

عمرة القضاء

اشاره

590 - توافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان در حديبيّه بر اين مبنا صورت گرفته بود كه آن حضرت آن سال را از رفتن به مكّه صرف نظر كند، تا نگويند كسى به رغم خواستۀ مردم آن شهر توانسته است بدان وارد شود و سال بعد بدون هيچ سلاحى جز سلاح مسافر براى عمره به مكّه بيايد و سه روز در آنجا توقّف كند و به طواف و سعى بپردازد و آنگاه از احرام بيرون آيد و مكّه را ترك كند.

چون ذى القعدۀ سال بعد از حديبيّه سال هفتم هجرت فرا رسيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمره قصد مكّه كرد. اين عمره به عمرة القضاء و نيز عمرة القصاص ناميده شده و وجه تسميۀ آن به عمرة القصاص آن است كه اين عمره به

ص: 181

قصاص و در مقابل منع مشركان از حجّ مسلمانان در سال قبل از آن صورت مى گرفت و نيز گفته اند آيه و الحرمات قصاص(1) «حرمتها با يكديگر برابر است» در همين باره نازل شده است، هر چند به عقيدۀ نگارنده اين آيه دربارۀ جنگ در ماههاى حرام نازل شده امّا به هر حال بر اين مورد نيز صدق مى كند، چرا كه آنان حرمت خانۀ خدا را شكستند، راه زائران خانه را بر روى آنان بستند و بدين ترتيب حرمت ماه حرام را نيز زير پا گذاشته بودند و اينك موظّف بودند در انتظار كارى در مقابل آن كار خود باشند كه «حرمتها با يكديگر برابر است».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد عمره كرد و همه كسانى را كه در حديبيّه حضور يافته بودند به اين سفر فرا خواند، هر چند ديگران نيز مى توانستند با آنان همراه شوند. امّا براى كسانى كه در حديبيّه حضور يافته و در آن زمان احرام حج بسته بودند شركت در اين عمره واجب بود، همانند كسى كه روزه اى را شروع كند و پس از نيّت افطار كند كه در اين صورت قضاى آن بر او واجب خواهد بود. در مورد عمره مسلمانان حاضر در حديبيّه نيز وضع به همين گونه است، زيرا آنان با احرام بستن حجّ خود را آغاز كردند، امّا به تكميل آن توفيق نيافته بودند و اينك قضاى آن بر ايشان واجب بود و به همين سبب نيز اين عمره عمرة القضاء نام گرفت.

مسلمانان به قصد عمره همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون آمدند و قربانيهاى خود را پيش راندند. گفته اند كه در اين عمره در ميان قربانيها تعدادى گاو نيز وجود داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه فرموده بود به قربانى اختصاص داده شوند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ميقات احرام بست و تلبيه آغاز كرد و مسلمانان نيز با آن حضرت تلبيه مى گفتند. آن حضرت همچنين محمّد بن مسلمه را بر اسبها و سلاحها گماشته بود. او پيشاپيش مسلمانان اين اسبها و سلاحها را تا مر الظهران پيش برد و در آنجا با تعدادى از افراد قريش برخورد كرد و ظاهرا آنان را بيمناك و وحشت زده ساخت. آنان سلاح فراوانى را به همراه محمّد بن مسلمه و بشير بن

ص: 182


1- - بقره/ 194.

سعد ديدند و از ابن مسلمه در اين باره پرسيدند و او پاسخ داد كه «فردا محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين منزلگاه خواهد بود».

اين گروه از قريش به مكّه بازگشتند و آنچه را ديده بودند به قريش اطّلاع دادند. قريش نيز با شنيدن اين خبر نگران شده، گفتند: «ما هيچ خلافى نكرده ايم و بر پيمان و قرارداد خود باقى هستيم پس به چه سبب به جنگ ما مى آيد؟».

قريش در پى اين نگرانى مكرز بن حفص را به همراه تنى چند به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد. آنان نيز به قصد ديدار با آن حضرت حركت كردند و او را در حالى ملاقات نمودند كه در ميان اصحاب خود بود و قربانى و سلاح فراوانى با سپاه خود به همراه داشت. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «اى محمّد، تو هيچ خيانت كوچك يا بزرگى از ما سراغ ندارى و اينك با سلاح به حرم و بر خاندانت وارد مى شوى در حالى كه قبلا با آنان شرط كرده اى جز با سلاح مسافر و شمشيرهاى به نيام رفته بر آنان وارد نشوى». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «با سلاح بر مردم وارد نمى شوم». تنها در اين هنگام بود كه قريش آرامش خاطر يافتند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه مدّتى شتران قربانى را در بيابان رها كرده تا بچرند و خود و اصحابش تلبيه مى گفت آن شتران را در ذى طوى محبوس كرد.

از ديگر سوى قريش به سبب خشمى كه از اين زيارت داشتند و نيز از بيم آن كه مبادا مشاهدۀ اين زيارت باعث شود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دلهاى آنان را به يگانه پرستى و پيروى از آيين هدايت متمايل سازند - چه اين كه مشاهدۀ كار خوب بيش از سخن گفتن از آن در انسان تأثير مى گذارد - از مكّه به بيرون شهر و به دامنۀ كوهها رفتند تا به گفتۀ خود محمّد و اصحاب او را نبينند. البتّه در اين ميان روح كنجكاوى برخى از قريش آنان را بر آن مى داشت كه در صدد اطّلاع يافتن از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) انجام مى دهد برآيند. در اين باره از ابن عبّاس چنين روايت شده است:

«گروهى در كنار دار الندوه به صف ايستادند تا به تماشاى او و اصحاب وى بپردازند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مسجد شد يك سمت رداى خود را

ص: 183

روى شانه چپ انداخت و سمت ديگر را زير بغل دست راست قرار داد و دست را از ردا بيرون گذاشت. آنگاه فرمود: «خداوند آن بنده اى را رحمت كند كه امروز از خود قدرتى به اينان نشان دهد». سپس ركن را استلام كرد و در حال هروله به طواف پرداخت و اصحاب او نيز طواف را آغاز كردند تا آنجا كه خانه در ميان طواف كنندگان غرق شد. پيامبر در ادامۀ طواف خود پس از استلام ركن يمانى حالت راه رفتن به خود گرفت و چون ديگر بار به ركن حجر الاسود رسيد هروله آغاز كرد و سه شوط به اين كار ادامه داد و پس از آن چهار شوط ديگر را در حالت راه رفتن عادى طى كرد»(1).

بسيارى از مشركان براى نخستين بار چنين گمان كردند كه حالت هروله در طواف، كه نوعى راه رفتن حاكى از قدرت و ميان رفتن و دويدن است و اختصاص به وضع آن روز داشت به سبب آن است كه جنگها مسلمانان را ناتوان ساخته و قدرت آنان را گرفته است و به همين دليل مسلمانان مى خواستند با هروله كردن در طواف قدرتمند بودن خود را نشان دهند. امّا چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حجة الوداع نيز در سه شوط اوّل طواف هروله كرد دريافتند كه هروله كردن اختصاص به آن روز نداشته و بلكه يك سنّت مشروع و پيروى از آن لازم است.

بخارى و مسلم به نقل از ابن عبّاس در اين باره چنين حديث آورده اند:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در صبحى روشن (در ذى القعدۀ سال هفتم) وارد مكّه شد. مشركان گفتند: «اينك گروهى بر شما وارد مى شود كه گرماى يثرب آنان را سست و ضعيف كرده است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد در سه شوط نخست طواف تنها ميان دو ركن يمانى و حجر الاسود به حالت راه رفتن و در باقيماندۀ آن به حالت هروله طواف به جاى آورند و اين در حالى بود كه هيچ چيز جزء ملاحظه كردن مسلمانان آن حضرت را از اين بازنداشت كه فرمان دهد همۀ طواف با حالت هروله به جاى آورده شود»(2).

ص: 184


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 227. - م.
2- همان، ص 231.

در اينجا مشاهده مى كنيم كه اسلام بار سنگين بر دوش پيروان خود نمى نهد و در تكاليفى كه متوجّه آنان مى سازد قدرت و توان آنان را هم در نظر مى گيرد.

واقدى در مورد ادامۀ مراسم مسلمانان چنين مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيين طواف و عبادت خود را در عمرة القضاء به پايان برد به خانۀ كعبه وارد شد و در آنجا ماند تا زمانى كه بلال كه قبلا در اين باره به او فرمان داده بود بر بالاى بام كعبه اذان گفت. در اين هنگام از ميان مشركانى كه در آن اطراف بودند عكرمة بن ابى جهل گفت: «خداوند ابو الحكم [ابو جهل] را گرامى داشت و بر او منّت نهاد كه مرد و نشنيد كه اين برده چه مى گويد!» صفوان بن اميّه نيز گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را قبل از اين كه شاهد اين ماجرا باشد برد». خالد بن اسيد هم گفت: «سپاس خداوندى را كه پدرم را ميراند و او شاهد ماجراى امروز نشد تا ببيند بلال برخاسته بر بالاى بام كعبه عرعر مى كند!». در اين ميان سهيل بن عمرو و ديگر كسانى كه همراه او بودند نيز با شنيدن صداى اذان صورت خود را پوشاندند»(1).

بدين ترتيب خداوند پيامبر خود و مسلمانان را پس از يك دوران ستمديدگى پيروز ساخت و مسلمانان با ايمان خود مشركان را به خشم آوردند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سه روز در مكّه باقى ماند و مراسم عمره را به جاى آورد و خود و اصحابش از ثواب مجاورت كعبه برخوردار شدند و اين در حالى بود كه قريش غرق در خشم و دل افسردگى شدند، چرا كه مى ديدند دعوت و شعار توحيد به درون مكّه راه يافته و آنان خود شاهد آنند و هيچ كارى نيز در مقابل آن نمى توانند انجام دهند.

در روز سوّم دو خواست مخالف يكديگر خود را نشان داد: خواستى از سر مهر و محبّت از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواستى ناشى از جهل و كينه و دشمنى، چه در اين روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان آن بود وليمه اى در مكّه برپا كند و همۀ مسلمان و مشرك - در آن حاضر شوند و اين نقطۀ شروعى بر صلحى پايدار ميان

ص: 185


1- - همان، ص 232 - م.

آنان باشد، امّا مشركان خواهان آن بودند كه او هر چه زودتر مكّه را ترك گويد. در اين روز حويطب بن عبد العزّى به همراه تنى چند از مشركان به نمايندگى از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: «مدّت اقامت تو سپرى شده است. از ميان ما بيرون برو».

امّا آن حضرت در پاسخ فرمود: «چه زحمتى برايتان دارد اگر اجازه مى داديد در ميان شما وليمه بپا مى كردم و برايتان غذايى آماده مى كرديم و در اين ميهمانى حاضر مى شديد؟» ولى آنان گفتند: «ما را به غذاى تو حاجتى نيست. از ميان ما برو».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) طالب جنگ نبود، بلكه هدايتگرى به سوى خدا بود و هر جا زمينه اى فراهم مى يافت به اين امر مهم مى پرداخت. بنابراين طبيعى بود كه با پيشنهاد خود به هدايت، ارشاد و دعوت قريش بپردازد و هر چند آنان روى گردان باشند دست دوستى به سوى آنان دراز كند كه او خواهان آن بود تا مردمان گريزان را در هر اوضاع و احوالى به خود نزديك و مأنوس سازد و به همين سبب از فرصتى كه در اين حجّ پيش آمده بود براى ديدار با مردم مكّه و دعوت آنان به حق استفاده كرد و با برخى از آنان ملاقات و به حق دعوتشان نمود، هر چند اين ملاقاتها در داخل مسجد الحرام صورت نگرفت.

ازدواج با ميمونه

591 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سفر با پيشنهاد عبّاس بن عبد المطلب عموى خود با ميمونه بنت حارث ازدواج كرد. ميمونه خواهر ام الفضل زن عبّاس بود و از آنجا كه آن زن مسأله ازدواج خود را به خواهرش ام الفضل واگذاشته و او نيز شوهر خود عبّاس را براى اين كار وكيل كرده بود، عبّاس عهده دار خطبۀ عقد از جانب زن شد و با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خطبۀ اين عقد را برگزار كرد. او به اين نيز بسنده نداشت و چهارصد درهم نيز به عنوان مهر وى از جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداخت. خداوند او را

ص: 186

به پاس محبّتى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت و توجّهى كه در دوران سختگيرى مشركان به آن حضرت مى كرد و به پاس رفتارش پس از سقوط دولت بتها و بت پرستان جزاى خير دهد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از اين ازدواج به موجب قرارداد خود با مشركان در حالى كه آنان پيشنهاد محبّت او را رد كرده بودند مكّه را ترك گفت. امّا غلام خود ابو رافع را در مكّه باقى گذاشت تا با همسرش ميمونه همراه شود. وى در «سرف» در نزديكى تنعيم خود را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و همسر آن حضرت را نيز به او سپرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن در ماه ذى الحجّه به مدينه بازگشت.

به هر حال غزوه عمرة القضاء موجب نزديك كردن دلهاى مشركان به مسلمانان شد و هر چند مشركان تلاش داشتند تا به جاى نزديك شدن دورى گزينند و به جاى خو گرفتن همچنان بيگانگى و بى مهرى از خود نشان دهند، امّا كسانى از آنان در طىّ همين غزوه براى پذيرش اسلام آماده شدند و راه مسلمان شدن را در پيش گرفتند. براى اثبات اين مدّعا همين نمونه كافى است كه خالد بن وليد - مردى كه شمشير اسلام نام گرفت - در پى اين عمره اسلام آورد.

عمرة القضاء در قرآن كريم

592 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از اين رؤيايى صادق ديده بود كه او و اصحابش به مسجد الحرام وارد خواهند شد، سرهاى خود را خواهند تراشيد و تقصير خواهند كرد. پس از اين رؤيا ماجراى صلح حديبيّه و رخدادهايى كه در پى بى آن بود به وقوع پيوست و در آن روز عمر اندوهگين و خشمناك به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:

«آيا به ما وعده ندادى كه طواف خواهيم كرد؟» و آن حضرت در پاسخ فرموده بود: «من اين سال را به تو وعده ندادم». پس از آن خداوند اين حقيقت را روشن ساخت كه تحقّق اين رؤيا در عمرة القضاء بوده است و نه در حديبيّه، هر چند حديبيّه سرآغازى بر پيروزى يا مقدّمه اى براى آن بوده خداوند مى فرمايد: «خداوند

ص: 187

آن رؤيا را حقيقة بر رسول خود راست آورد كه اگر خدا بخواهد در امنيّت و آرامش و در حالى كه سرهاى خويش را مى تراشيد و تقصير مى كنيد و از هيچ چيز بيمى نداريد به مسجد الحرام در مى آييد. خداوند آنچه را نمى دانيد مى داند و قبل از تحقّق اين براى شما فتحى نزديك قرار داد. او همان است كه رسول خود را با پيام هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همۀ دينها چيره سازد و خداوند به عنوان گواه بسنده است. محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سختگير و با همديگر مهربانند و آنان را در سجده و ركوع مى بينى و در پى فضل خداوند و خشنودى اويند و نشانى ايمان آنان بر اثر سجده ها بر پيشانى آنان است. اين مثل آنان در تورات و مثل آنان در انجيل است كه به سان گياهى هستند كه بوته اش از خاك بيرون آيد و خود را استوار كند و ستبر گردد و بر روى پاى خويش بايستد آن سان كه كشاورزان را شگفت زده كند و بدين سان نهال مؤمنان ستبر شد تا كافران از آنان به خشم آيند. خداوند كسانى از آنان را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند آمرزش و نيز پاداش بزرگ وعده كرده است»(1).

يك رخداد فقهى

593 - عمّاره دختر حمزه سيد الشّهداء به همراه مادرش سلمى دختر عميس در مكّه اقامت داشت. هنگامى كه حويطب به همراه تنى چند از قريش نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و خواستار خروج آن حضرت از مكّه شدند، گروهى نيز نزد على (ع) آمدند و گفتند: «به دوستت بگو از ميان ما برو كه مدّت اقامتت پايان يافته است». چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) و على (ع) نيز به همراه او قصد ترك مكّه را كردند عمّاره در پى على (ع) روانه شد و فرياد مى زد: «عمو، عمو». على (ع) نيز دست او را گرفت و آنگاه به فاطمه (س) گفت: «مراقب دختر عموى خود نيز باش». آن حضرت سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز گفت: «چرا بايد دختر عموى خود را در

ص: 188


1- فتح/ 29-27.

يتيمى و در ميان مشركان رها كنيم؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را از اين نهى نكرد كه عمّاره را از مكّه خارج كند.

پس از آن سه نفر كه هر يك داراى رابطۀ خاصى با عمّاره بودند خواستار سرپرستى او شدند و در اين باره با يكديگر اختلاف كردند و هر كس مدّعى آن بود كه وى از ديگران به او سزاوارتر است. آن سه تن زيد بن حارثه، على بن ابى طالب (ع) و جعفر بن ابى طالب بودند دليل زيد براى مدّعاى خود آن بود كه در جريان «مؤاخات» در مدينه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را برادر حمزه قرار داد. و بنابراين او وصىّ حمزه و برادر دينى او در پيمان مؤاخات و اين دختر نيز دختر برادر اوست.

دليل على (ع) نيز براى اولويّت داشتن نسبت به ديگران در اين امر آن بود كه آن دختر، دختر عموى او بوده و علاوه بر اين او خود وى را از ميان مشركان رهانيده و بيرون آورده بود و به همين سبب در ولايت و سرپرستى او از هر كس ديگرى سزاوارتر بود. جعفر نيز به اين استدلال مى كرد كه آن دختر، عموزادۀ او و علاوه بر اين همسر وى اسماء بنت عميس خالۀ اوست.

اين سه تن مشكل خود را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند و از او در اين باره داورى خواستند و آن حضرت نيز به نفع جعفر بن ابى طالب حكم كرد و فرمود: «امّا تو اى زيد، تو مولاى خدا و مولاى رسول اويى. تو نيز اى على در خلق و خلق شبيه منى و تو اى جعفر از ديگران به او سزاوارترى، زيرا خالۀ او در خانۀ توست و هيچ زنى را نمى توان به عنوان همسر به خانه اى برد كه خاله اش يا عمه اش در آن است».

پس از داورى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سود جعفر او برخاست. و برگرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حالتى رقصان چرخيد و چون آن حضرت پرسيد كه «اى جعفر اين چه كارى است؟» وى پاسخ داد كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وقتى نجاشى كسى را خشنود مى ساخت همين كار را انجام مى داد». او همچنين به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «با او ازدواج كن». امّا آن حضرت فرمود: «او دختر برادر رضاعى من است».

ص: 189

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظارت بر اين دختر را رها نكرد تا زمانى كه خود او را به ازدواج سلمة بن ابى سلمه در آورد.

اين ماجرا از احكام فقهى چندى در زمينه حضانت و سرپرستى كودكان و در ولايت تزويج حكايت مى كند:

الف: اين ماجرا در زمينۀ حضانت و سرپرستى حاكى از آن است كه بايد حضانت در اختيار فردى محرم از خويشاوندان قرار داده شود. به همين دليل نيز عمّاره در اختيار جعفر قرار داده شد كه عموزادۀ عمّاره و همسرش نيز خاله او بود و بدين ترتيب وى نمى توانست با عمّاره ازدواج كند.

ب: ولىّ ازدواج لزوما نبايد يك محرم باشد، آن سان كه در اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از محارم عمّاره نبود او را همسر داد.

ج: هنگامى كه اولياى زن همه در يك مرتبه قرار داشته باشند آن كه از همه بافضيلت تر است زن را همسر مى دهد، آن گونه كه در اين ماجرا با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، على (ع) و جعفر هر سه عموزادگان آن دختر بودند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را همسر داد.

د: وقتى پدر و جدّ دختر نباشند نزديكترين خويشاوندى كه به او دسترسى هست عهده دار ولايت ازدواج خواهند شد، آن سان كه در اين رخداد با آن كه عبّاس، كه آن زمان اسلام آورده بود، عموى آن دختر و از ديگران كه عموزاده هاى او به شمار مى رفتند به او نزديكتر بود، امّا به دليل غيبت او بافضيلت ترين خويشاوند مرتبۀ بعد يعنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولايت ازدواج او را بر عهده گرفت.

سريّه ابن ابى العوجاء سلمى

اشاره

594 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هرگز از دعوت به اسلام روى گردان و خسته نمى شد، زيرا اين رسالت و مأموريّت او بود. وى مردم را به اسلام فرا مى خواند و در همان مدّت اندكى كه در مكّه بود دلهاى مردمان را به خود نزديك و مأنوس

ص: 190

ساخت و اين تلاش او ثمرات خود را در ميان مردم مكّه بر جاى گذاشت و آنان در پى اين عمره به اسلام در مى آمدند.

هنگامى كه عمرة القضاء نيز به پايان رسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى الحجّه سال هفتم هجرت به مدينه بازگشت گروههايى را به منظور دعوت به اسلام به اطراف گسترش داد. از آن جمله ابن ابى العوجاء را در رأس پنجاه سوار به سوى برخى از قبايل كه در نزديكى مكّه مى زيستند فرستاد تا از آنان بخواهد يا اسلام بياورند، يا پيمان عدم تعرّض ببندند و يا جنگ كنند.

در اين ميان جاسوسى در مدينه وجود داشت كه اين خبر را به آن قبايل رساند و به آنان هشدار داد. آنها نيز سپاه خود را براى رويارويى آماده كردند. هنگامى كه ابن ابى العوجاء و مسلمانان با آنان روبرو شدند آنها را آمادۀ نبرد يافتند. امّا با اين وجود ايشان را به اسلام دعوت كردند امّا آنها به جاى آن كه اين دعوت را حدّ اقل به صورت لفظى رد كنند با مقاومت خود به آنان پاسخ دادند و به سوى مسلمانان تير افكنده، گفتند: «ما بدانچه ما را دعوت مى كنيد نيازى نداريم».

سپس پى درپى براى مشركان كمك رسيد تا زمانى كه همه پنجاه سوار مسلمان را در محاصره خود قرار دادند و البتّه مسلمانان نيز در مقابل به نبرد سختى پرداختند تا آنجا كه اكثر آنان به قتل رسيدند و ابن ابى العوجاء نيز زخمهاى فراوانى برداشت و ناگزير شد دست از جنگ كشيده و به همراه باقيماندۀ ياران خود به مدينه بازگردد.

بدين ترتيب، دعوت ادامه داشت و حيله و خيانتهاى مشركان در اين راه از آنان قربانى مى گرفت.

مسلمانى خالد بن وليد

595 - گفتيم عمرة القضاء فرصتى براى نزديك كردن گريختگان از اسلام و آشنا و مأنوس ساختن آنان با اصول و تعاليم اين دين و برقرارى پيمان مودّت و

ص: 191

دوستى با آنان به وجود آورد، هر چند مخاطب اسلام دلهاى سختى بود كه به نداى محبّت و دوستى پاسخى نشان نمى دادند امّا با اين وجود عاقلانى در ميان آن مردم بودند كه دعوت حق به دلهاى آنان راه يافته اسلام را در حال رشد و شكوفايى و برترى مى ديدند و اين حقيقت را از طريق زبان زور، زبان هدايت و زبان عقل دريافته بودند و به هر حال پرده از مقابل ديدگان آنها كنار رفته و حقيقت آشكار براى آنان نمايان شده بود.

از اين گروه و در رأس همه مى توان خالد بن وليد را نام برد، مردى كه از آن پس بحق شمشير اسلام نام گرفت، هر چند به رتبۀ مجاهدان پيشتاز و پيشگام نمى رسيد، چه آزمايش آن هنگام آزمايش بود كه همۀ قدرتها عليه اسلام دست به دست هم داده بودند.

خالد كه خود را متمايل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و روى گردان از شرك مى ديد به اين نتيجه رسيده بود كه بى هدف در راه دفاع از شرك و مشركان به آب و آتش مى زند.

اكنون رشتۀ سخن را آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است به خالد بن وليد مى سپاريم تا نحوۀ اسلام آوردن خود را بگويد:

«چون خداوند خير و سعادت را براى من اراده كرد اسلام را در دلم جاى داد و سر عقل آمدم و گفتم: «من در همۀ اين نبردها عليه محمّد (صلی الله علیه و آله) حضور يافته و شاهد هيچ نبردى نبوده ام مگر آن كه در حالى از آن بيرون آمده ام كه مى ديدم كارى نابجا كرده ام و سرانجام محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروز خواهد شد». هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد حديبيّه بيرون آمد، من در رأس سواران مشركين بيرون رفتم و در عسفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه به همراه اصحابش بود ملاقات كردم و راه را بر او بستم و در مقابل او اردو زدم. هنگام ظهر كه شد او به همراه اصحاب خود به نماز ايستاد. در اين ميان ما قصد داشتيم در حال نماز بر او يورش بريم، امّا نتوانستيم تصميمى قاطع در اين باره بگيريم - و خير نيز در همين بود - در اين زمان او از انديشه اى كه در سر ما بود آگاهى يافت و همراه با اصحاب خود نماز خوف به جاى

ص: 192

آورد و اين امر ما را شگفت زده كرد و من گفتم: «اين مرد طلسم شده است». پس در كنارى توقّف كرديم و او راه خود را از مسير اسبان ما به سمت راست كج كرد و رد شد.

پس از آن كه در حديبيّه قريش با او مصالحه كردند و تنها با بازگرداندن وى به مدينه سدّ راه او شدند و با او به جنگ نپرداختند، با خود گفتم ديگر چه چيزى باقى مانده است؟ به كجا بايد بروم؟ آيا نزد نجاشى بروم در حالى كه او از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروى كرده و اصحاب وى نزد او در امنيّت و آسايش به سر مى برند؟ آيا نزد هرقل بروم و دست از دين خود بردارم و به آيين يهودى يا مسيحى درآيم؟ آيا در سرزمين غير اعراب سكونت گزينم؟ و آيا در سرزمين خود و در خانۀ خود در كنار كسانى كه مانده اند بمانم؟

در همين افكار و انديشه ها بودم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمرة القضاء به مكّه رفت. من در اين زمان از شهر بيرون رفتم و شاهد ورود او نبودم. در اين ميان برادرم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه رفته بود به جستجوى من پرداخته، مرا نيافته بود. او به همين سبب نامه اى برايم نوشت كه در آن چنين آمده بود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. امّا بعد، من شگفت تر از اين كه انديشه تو از اسلام دور مانده است نديده ام عقلت كجاست عقلت كجاست؟! آيا كسى مى تواند از حقيقتى چون اسلام ناآگاه باشد؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ تو از من پرسيد و فرمود: «خالد كجاست؟» و من نيز گفتم: «خداوند او را خواهد آورد» و آن حضرت فرمود: «كسى همانند او از اسلام ناآگاه است؟ اگر او تلاش و دلاورى خود را در كنار مسلمانان قرار داده بود برايش بهتر بود و ما او را بر ديگران مقدّم مى داشتيم».

پس اى برادر آنچه از موقعيّتهاى مناسب را كه از دست داده اى درياب».

در پى وصول اين نامه شوق بيشترى براى خروج در من به وجود آمد و رغبت و علاقه ام به اسلام افزون شد و بخصوص پرسش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ من مرا خشنود و شادمان ساخت. در اين ميان چنين خواب ديدم كه در سرزمينى خشك و بى حاصل هستم و به سرزمينى وسيع و سرسبز وارد شده ام. بعد از آن زمانى كه به مدينه رسيدم و اين خواب را بر ابو بكر بازگو كردم گفت: «آن نشان

ص: 193

راهى است كه خداوند براى تو به سوى اسلام قرار داده و آن تنگنا و آن سرزمين خشك نيز شركى است كه در آن گرفتار بوده اى».

به هر حال چون تصميم بيرون رفتن از مكّه و پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه را گرفتم با خود گفتم: «چه كسى را همراه با خود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ببرم؟». در اين ميان با صفوان بن اميّه برخورد كردم و به وى گفتم: «اى ابو وهب ما چون دندانهايى با يكديگر برابر هستيم و اينك محمّد (صلی الله علیه و آله) بر عرب و غير عرب چيرگى يافته، پس چه خوب است نزد او برويم كه آقايى محمّد (صلی الله علیه و آله) آقايى ماست». امّا او بشدّت از اين كار امتناع ورزيد و گفت: «اگر من تنها باقى مانده باشم و كسى ديگر جز من نباشد از او پيروى نمى كنم». پس از هم جدا شديم و من با خود گفتم: «اين مردى است كه در بدر پدر و برادر او كشته شده اند».

سپس با عكرمة بن ابى جهل برخورد كردم و همان سخنانى را كه با صفوان بن اميّه در ميان نهاده بودم با او نيز در ميان نهادم و او نيز پاسخى همانند او به من داد و در اين هنگام تنها به وى گفتم: «اين ماجرا را پوشيده دار» و او نيز گفت: «در اين باره سخن نمى گويم».

آنگاه به خانه رفتم و مركب خويش را خواستم و بر آن نشستم و روانه شدم. در اين ميان با عثمان بن طله برخورد كردم و با خود گفتم: «اين دوست من است پس چه خوب است قصدى را كه دارم با او در ميان بگذارم». امّا پس از آن كه پدران كشته شدۀ او را به ياد آوردم، به اين كه در اين باره با او سخنى بگويم بى رغبت شدم امّا سرانجام با خود گفتم: «براى من كه مشكلى نيست چرا كه من هم اينك روانه ام و مى روم». بدين ترتيب آنچه را گذشته و تصميمى را كه گرفته بودم به او اطّلاع دادم و گفتم: «ما به منزلۀ روباهانى در لانه خزيده ايم كه اگر يك دلو آب در لانه آنان ريخته شود بيرون مى آيند». سپس همانند آنچه به دو دوست ديگرم گفته بودم گفتم و او بى هيچ درنگى به من پاسخ مثبت داد و من نيز به او گفتم: «من همين امروز روانه ام و اين شتر من است كه در آن درّه در انتظار زانو زده است».

پس با او در يأجج قرار گذاشتيم كه هركداممان زودتر به آنجا رسيد در آنجا متوقّف و به انتظار ديگرى بماند.

ص: 194

به هنگام سحر خود را به بيرون مكّه كشانديم و هنوز سپيده ندميده بود كه در يأجج به يكديگر پيوستيم و از آنجا با هم به راه خود ادامه داديم تا به هده رسيديم و در آنجا با عمرو بن عاص روبرو شديم. او به ما خوشامد گفت و ما نيز به او پاسخ داديم و آنگاه او پرسيد: «به كجا مى رويد؟» ما نيز در مقابل از او پرسيديم: «به چه دليل از شهر بيرون آمده اى؟» و او هم همين سؤال را از ما پرسيد كه «به چه دليل از شهر بيرون آمده ايد؟» به او گفتيم: «براى درآمدن به اسلام و پيروى از محمّد (صلی الله علیه و آله)» و او نيز پاسخ داد: «همين هدف مرا نيز به اينجا آورده است».

سپس همه با هم به راه خود به مقصد مدينه ادامه داديم و به مدينه رسيديم و شتران خود را در بيابان پشت شهر متوقّف كرديم. در اين ميان خبر آمدن ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده شد و او از آمدن ما شادمان گشت.

آنگاه بهترين لباسهاى خود را پوشيدم و آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كردم.

در راه برادرم با من برخورد كرد و گفت: «بشتاب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمدنت اطّلاع يافته و از آن شادمان شده و اينك در انتظار شماست».

آهنگ خود را به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تندتر كرديم و سرانجام به ملاقات او نايل شديم. چون در مقابل آن حضرت قرار گرفتم تبسّمى بر لب گرفت و همچنان آن تبسّم بود تا در كنار او ايستادم. پس به عنوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر او سلام كردم و او نيز با رويى گشاده به من پاسخ داد و آنگاه گفتم: «من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى» پس فرمود: «پيش آى». آنگاه ادامه داد كه: «سپاس خداوندى را كه تو را هدايت كرد، من تو را صاحب عقل و درايتى مى ديدم كه اميد داشتم تو را جز به خير و سعادت رهسپار نشود». من در پاسخ گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من مواضعى عليه تو و در دشمنى با حق داشته ام كه خود از آن آگاهم و تو نيز شاهد آن بوده اى، اينك از خداوند بخواه آن گناهانم را بيامرزد». آن حضرت فرمود: «اسلام آنچه را پيش از آن بوده از بين مى برد».

گفتم: «با اين وجود هم برايم دعا كنيد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «پروردگارا گناه آنچه خالد بن وليد در بستن راه خدا مرتكب آن شده است را ببخشاى»(1).

ص: 195


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 240-238. - م.

596 - اين روايت واقدى از زبان خالد بن وليد در مورد نحوۀ اسلام آوردن اوست كه آن را بتفصيل ذكر كرديم، زيرا بيانگر روحيّات و تصويرى از انديشه هاى خالد و حاكى از عواملى است كه او را از نظر روانى به سوى اسلام سوق داد و پاسخى است به اين سؤال كه آيا آن عامل يا عوامل، اعتقادى جزمى بود كه از جان او مايه مى گرفت يا نوعى مصلحت جويى بود.

به عقيدۀ ما هيچ مانعى وجود ندارد كه بگوييم انگيزۀ وى در ابتدا مصلحت بوده و سپس ايمان به جان او راه يافته و در پى بى آن از مؤمنان راستين و سپس از جنگجويان در راه اسلام - و اگر اين تعبير درست باشد، از مجاهدان شده است.

خالد بن وليد از مشركانى بود كه به علّت خشم و ناخشنودى از اسلام و مسلمانان هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى عمرة القضاء وارد مكّه شد از اين شهر بيرون رفته بودند و اين خود از نفرت شديد او از اسلام و مسلمين حكايت داشت.

امّا او پس از چنين وضعى چنين مى خواست كه در رديف مسلمانان قرار گيرد. او همانند عمر بن خطّاب نبود كه در ابتدا دشمن سرسخت اسلام بود، امّا پس از چندى دلش نرم شد و خداوند نور ايمان را به دل او افكند و مايۀ قدرتى براى اسلام و مرزى ميان دو دورۀ ضعف و اختفا بودن و قدرت و آشكار كردن رسالت شد، آن هم در وقتى كه زبانها از گفتن حق و دلها نيز از ايمان آوردن دريغ داشت. او چون حمزه شير خدا نيز نبود كه هرگز در مقابل اسلام نايستاد و در همان آغاز به خاطر محبّت نسبت به برادرزادۀ خود ايمان آورد و نه قهرمان جنگ بلكه قهرمان جهاد شد. گاه مى شود قهرمان جنگ مجاهد نباشد و يا قهرمان جهاد سابقۀ تدبيرى در جنگ نداشته باشد، آن سان كه بلال و عمّار و ديگر مؤمنان پيشگامى كه نخستين بناى اسلام را تشكيل مى دادند و اسلام به كمك همان آزارها و گرفتاريهايى كه آنان تحمّل كردند پا گرفت از اين مجاهدان بودند.

خالد در اسلام آوردن خود هيچ يك از اينان و يا همانند هيچ يك از اينان نبود، بلكه او قبل از هر چيز در اين انديشيد و به محاسبه پرداخت كه آيا باقى ماندن

ص: 196

او بر شرك همچنان به مصلحت اوست يا مصلحت او در آن است كه با جريان پيروز حركت كند تا همچنان موقعيّتش به عنوان يك جنگجوى دلاور و فرمانده نظامى بى همتا محفوظ بماند.

او مكّه را در شرايطى يافت كه راه پيشرفت آن بسته شده و ديگر جاى رياست و آقايى نيست و محمّد و اصحاب او را در حالى ديد كه روز بروز بر موقعيّت آنان افزوده و از قدرت آنان كاسته نمى شود. به عبارت ديگر او مى ديد كه اسلام رو به پيشرفت و صعود و مكّه در حال نزول و تسليم شدن در برابر آن است. خالد توانسته بود با انديشۀ خود به سرّى كه در پيشرفت محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود داشت پى برد، آن سان كه وقتى در حديبيّه و در رأس سوران مشركان به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ياران او كه به نماز ايستاده بودند مشغول بود، اين حقيقت كه آن حضرت از جانب خداوند طلسم شده است به انديشۀ او خطور كرد.

اين جرقّه اى بود كه در دل او جهيد. ما نمى گوييم كه اين جرقّه خاموش شد، امّا مى گوييم سياق تاريخ زندگى او از زبان خود او حاكى از آن است كه اين جرقّه نبود كه او را به سوى ايمان رهنمون شد، بلكه آنچه او را بدان سو كشاند دو عامل ديگر بود:

الف: او ديده بود كه مكّه ديگر جاى او نيست زيرا در اين شهر همۀ زمينه هاى شكوفا شدن نبوغ او به عنوان يك فرمانده جنگى از ميان رفته و راه پيشرفت بسته شده است.

ب: ديگر اين كه براى او در حبشه نيز جايى وجود نداشت زيرا اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از او به آن سرزمين رفته بودند و نجاشى نيز خود به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده و او را دوست داشت. خالد همچنين به اين انديشيد كه به رم پناهنده شود و از آيين قوم خود به دين يهودى يا مسيحى در آيد و شايد همين انديشه نيز مقدّمه اى براى آن بود و دريچه اى به سوى اين نور براى او گشود كه از آيين قوم خود در آيد و به دين مردمى از قوم خود كه به گفتۀ او آقايى او آقايى آنها نيز

ص: 197

هست وارد شود.

آرى، او در حبشه جايى نداشت چون اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا از او و از عقل و درايت او و نيز از مواضعى كه او در جنگ عليه مسلمانان داشت و از فرماندهى و موقعيّت ممتاز او براى نجاشى سخن گفته بودند.

بدين ترتيب، خالد به عللى كه ذكر شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى آورد، در حالى كه ايمان او ايمانى با انگيزه و آميخته به اطمينان و ناشى از هدايت الهى نبود، مگر فروغى از هدايت كه در جريان حديبيّه به وى رسيد بدين ترتيب كه چون وى قصد داشت در حال نماز بر مسلمانان يورش برد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به نماز خوف تبديل كرد و همين او را به تأمّل واداشت.

هنگامى كه خالد به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و با روى گشادۀ آن حضرت مواجه شد اسلام را به عنوان دين خود پذيرفت. خداوند او را به بركت دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيامرزد.

قابل ذكر است كه نگارنده وقتى مى گويد نقطۀ شروع مسلمان شدن خالد بن وليد آن بود كه پس از مطرح شدن اسلام به عنوان تنها قدرت در جزيرة العرب مصلحت خود را در اين كار ديد قصد ندارد چيزى از مقام آن فرمانده و آن جنگجوى با شجاعت و با مهارت ميدان جنگ بكاهد، چه، هر چند او مسلمان شدن را مصلحت شخصى و دنيوى خود مى ديد، امّا اين مسأله دريچه هاى نور را به سوى او گشود و اسلام به دل وى راه يافت و به خدا و روز آخرت و فرشتگان و پيامبران خداوند ايمان آورد.

شايد آنچه تا كنون دربارۀ خالد گفتيم سبب آن شده بود كه عمر بن خطّاب با او به عنوان يك فرد مورد اطمينان برخورد نمى كرد، هر چند توانايى رزمى او را ارج مى نهاد.

اسلام عمرو بن عاص

598 - نحوۀ مسلمان شدن عمرو بن عاص شبيه به مسلمان شدن خالد بن -

ص: 198

وليد است، با اين تفاوت كه مصلحت انديشى و منفعت طلبى در مورد عمرو عاص ظهور بيشترى داشت و در ماجراى اسلام آوردن خالد نكاتى به چشم مى خورد كه نشان مى دهد وى برخى از معانى وحى را درك كرده بود و اين به سبب آن چيزى است كه او در مورد نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد و نيز دريافت كه خداوند او را وانمى گذارد و بلكه محفوظش مى دارد و همچنين موقعيّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان عرب و عجم را درك كرد و به اين حقيقت رسيد كه آقايى و شرافت آن حضرت آقايى و شرافت قريش است.

بد نيست از زبان عمرو بن عاص نيز بشنويم كه چگونه اسلام به دل او راه يافت. آن گونه كه در البداية و النهايه به نقل از واقدى آمده است وى چنين مى گويد:

«من از اسلام دورى مى گزيدم و دشمن آن بودم. در نبرد بدر به همراه مشركان حضور يافتم امّا نجات پيدا كردم، سپس در احد حاضر شدم و در آنجا نيز نجات يافتم، ديگر بار در نبرد خندق حضور پيدا كردم و آنجا نيز از خطر جستم.

در همين زمان بود كه با خود گفتم: «چقدر بايد خسارت بكشيم؟ به خداوند سوگند اين كارها سودى ندارد و محمّد بر قريش چيره خواهد شد.

بدين ترتيب به كاروان تجارت خود برگشتم و از رويارويى با مردم خوددارى كردم امّا هنگامى كه ماجراى حديبيّه پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صلح به مدينه برگشت و قريش نيز به مكّه بازگرديد با خود گفتم: «محمّد سال آينده با اصحاب خود به مكّه وارد خواهد شد. پس نه مكّه جاى ماندن است و نه طايف و هيچ چيزى از بيرون رفتن از اين سرزمين بهتر نيست تا ديگر از اسلام دور باشم».

من بر اين عقيده بودم كه اگر همه قريش اسلام بياورند اسلام نياورم. به همين سبب نيز به مكّه رفتم و گروهى از مردان خاندان خود را كه با من همعقيده بودند و از من فرمانبرى داشتند و در همۀ مشكلات خود به من مراجعه مى كردند گرد هم آوردم و به آنان گفتم: «موقعيّت من در ميان شما چگونه است؟» گفتند: «تو انديشمند ما و در بركت كار و مباركى خود پيشواى مايى». گفتم: «بدانيد كه من به

ص: 199

خداوند سوگند كار محمّد را كارى مى بينم كه به صورتى ناخوشايند بر همۀ امور غلبه و برترى مى يابد و اينك در اين باره نظرى دارم و چاره اى انديشيده ام».

گفتند: «آن چيست؟» گفتم: «به نجاشى مى پيونديم و در كنار او مى مانيم تا اگر محمّد پيروز شود نزد نجاشى باشيم كه براى ما زير دست نجاشى بودن بهتر از زير دست محمّد بودن است و اگر نيز قريش پيروز شود كه در اين صورت ما كسانى هستيم كه آنها ما را مى شناسند». آنان در پاسخ گفتند: «اين نظر درستى است».

پس به آنها گفتم: «چيزى براى هديه كردن به او گرد هم آوريد».

از آنجا كه دوست داشتنى ترين ارمغان سرزمين ما براى او چرم بود، چرم فراوانى با خود برداشتيم و به سوى نجاشى رفتيم. به خداوند قسم ما نزد نجاشى بوديم كه عمرو بن اميّه ضمرى بر او وارد شد، به حضور رسيد و بيرون آمد. در آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه اى به همراه عمرو بن اميّه فرستاده و در آن نامه به او اطّلاع داده بود كه امّ حبيبه دختر ابو سفيان را به ازدواج او در آورده است(1).

در اين هنگام من به همراهانم گفتم: «اين عمرو بن اميّه است و چه خوب است بر نجاشى وارد شوم و از او بخواهم وى را در اختيار من قرار دهد و او را گردن بزنم كه اگر چنين كارى را انجام دهم قريش از آن شادمان خواهند شد و در اين مورد به من پاداش خواهند داد كه فرستادۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) را كشته ام».

بدين ترتيب به حضور نجاشى رسيدم و چون هميشه در پيشگاه او سجده كردم و او نيز گفت: «دوست ما خوش آمد! آيا چيزى از سرزمين خود به عنوان هديه براى من آورده اى؟» گفتم: «آرى، اى پادشاه، چرمهاى فراوانى به عنوان ارمغان آورده ام». آنگاه آن چرمها را در معرض او قرار دادم و وى آن را پسنديد و قدرى از آن را ميان كشيشان خود تقسيم كرد و در مورد باقيمانده نيز فرمان داد آن را به جايى مناسب بردند و نيز فرمان داد آمارى از آن بردارند و نگه دارند.

هنگامى كه خوشايند و خوش حالى او را مشاهده كردم گفتم: «پادشاها! من مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت. او فرستادۀ دشمن ماست كه ما را

ص: 200


1- - در سيره ابن هشام چنين آمده كه آن نامه در مورد جعفر و اصحاب او بود و در الروض الانف نيز آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او را به اسلام دعوت كرد.

داغدار كرده و بزرگان و نيكان ما را كشته است. او را در اختيار من قرار ده تا او را بكشم».

نجاشى از اين سخن بسيار خشمگين شد و دست خود را بالا برد و چنان محكم بر صورت من فرود آورد كه گمان كردم بينى ام شكست. پس خون از بينى ام جارى شد و به پاك كردن خون با لباس خود پرداختم و بدين ترتيب چنان خوارى و ننگى به من رسيد كه اگر زمين شكافته مى شد از شدّت اندوه به زمين فرو مى رفتم.

پس گفتم: «اگر احتمال مى دادم كه آنچه گفتم تو را ناخشنود مى سازد هرگز چنين درخواستى از تو نمى كردم».

در پى اين سخن نجاشى شرم كرد و گفت: «اى عمرو، آيا از من مى خواهى فرستادۀ آن كسى را در اختيارت قرار دهم و تو او را بكشى كه همان ناموس اكبر كه بر موسى و عيسى نازل مى شد بر او نيز نازل مى شود؟»

در اين هنگام خداوند قلب مرا دگرگون ساخت و با خود گفتم: «اين حقيقت را عرب و عجم دريافته اند و تو با آن مخالفت مى كنى؟!». بدين ترتيب خطاب به نجاشى گفتم: «پادشاها آيا بر آنچه گفتى گواهى مى دهى؟» گفت:

«آرى، نزد خداوند بر اين حقيقت گواهى مى دهم. اى عمرو، از من فرمان ببر و از او پيروى كن كه به خداوند سوگند او بر حق است و يقينا او آن سان كه موسى بر فرعون و سپاه او پيروز شد پيروز خواهند شد». من پرسيدم: «آيا از جانب او با من بيعت اسلام مى بندى؟» او گفت: «آرى» پس دست خويش را گشود و با من بيعت اسلام كرد. سپس طشتى آب خواست و خون از چهرۀ من شست و از آنجا كه لباسم به خون آلوده شده بود لباسى نو بر من پوشاند.

سپس به ميان دوستان خود برگشتم و آنان چون لباس دربار نجاشى را بر تن من ديدند شادمان شدند و پرسيدند: «آيا آنچه مى خواستى از دوستت گرفتى؟» من در پاسخ گفتم: «دوست نداشتم در نخستين ديدار در اين باره با او سخن گويم و با خود گفتم دوباره به ديدارش خواهم آمد». آنان نيز گفتند: «درست همان است كه خود صلاح ديده اى».

ص: 201

پس از اين رخداد به دوستان خود چنين وانمود كردم كه در پى حاجتى مى روم و بدين ترتيب از آنان جدا شدم و خود را به لنگرگاه كشتيها رساندم.

در همان موقع يك كشتى را ديدم كه بارگيرى كرده و آمادۀ ترك ساحل است. در آن كشتى سوار شدم و كشتى به راه افتاد و در آن سوى دريا در شعبه لنگر انداخت. از كشتى پياده شدم و با پولى كه همراه داشتم شترى خريدم و به قصد مدينه روانه شدم. از مر الظهران گذشتم و چون به هده رسيدم مشاهده كردم كه دو مرد در فاصله اى نه چندان دور جلوتر از من توقّف كرده اند و يكى از آنها در داخل خيمه اى است و ديگرى شتران را مى بندد. خود را به آنان رساندم و ديدم كه يكى از آنها خالد بن وليد است. گفتم: «كجا مى روى؟» گفت: «نزد محمّد. مردم همه اسلام آورده اند و كسى كه چندان چيزى داشته باشد نمانده است. به خداوند سوگند اگر بيش از اين مى ماندم همچون كفتارى كه گردن او را بگيرند و او را از لانه اش بيرون كشند، او گردن ما را نيز مى گرفت». من در پاسخ خالد گفتم: «خدا شاهد است من نيز قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قصد اسلام كرده ام». پس از اندكى عثمان بن طلحه نيز بيرون آمد و به من خوشامد گفت و در پى بى آن همه با هم ساعتى در آن منزلگاه توقّف كرديم و سپس به همراه هم به راه ادامه داديم و به مدينه رسيديم. در اين ميان در چشمه ابو عتبه صداى ناشناسى را شنيديم كه فرياد مى زد: «رباح! رباح! رباح!». اين گفته را به فال نيك گرفتيم و به راه ادامه داديم. پس آن مرد به من نگريست و در اين حال شنيدم كه مى گفت: «مكّه پس از اين دو رهبر خود را از دست داده است». به گمان من مقصود وى از اين دو من و خالد بن وليد بود.

به هر حال آن مرد پشت كرد و بسرعت به سوى مسجد رفت و به گمان من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از آمدن ما خبر داد. البتّه واقعا نيز چنين بود و او اين كار را انجام داده بود.

ما در حرّه شتران خود را خوابانديم و بهترين لباسهاى خود را بر تن كرديم و در آن زمان كه براى نماز عصر اذان گفته بودند به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيديم در حالى كه چهرۀ آن حضرت باز و شادمان بود و مسلمانان نيز در پيرامون او و از اسلام آوردن ما خوش حال بودند.

ص: 202

ابتدا خالد بن وليد پيش رفت و بيعت كرد، پس عثمان بن طلحه و در آخر نيز من پيش رفتم. به خداوند سوگند هنوز در پيشگاه او ننشسته بودم كه از شرم نمى توانستم سر خود را بلند كنم و به او بنگرم.

من بر اين شرط با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيعت كردم كه خداوند گناهان گذشته مرا بيامرزد و از آن پس نيز اسباب گناه برايم پيش نيايد [!] آن حضرت نيز فرمود: «اسلام آنچه را قبل از آن بوده و هجرت نيز آنچه را قبل از آن بوده است از بين مى برد».

به خداوند سوگند از زمانى كه اسلام آورديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جمع ياران خود هيچ كس را جايگزين من و خالد بن وليد نساخت»(1).

598 - ما اين حديث را به تفصيل نقل كرديم، هر چند مايل بوديم جملۀ اخير آن را حذف كنيم، چه اين كه مى گويد: «به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ كس را جايگزين من و خالد نساخت» و اين در حالى است كه ما گمان نمى كنيم - اگر انتساب اين جمله به عمرو عاص صحّت داشته باشد - اين سوگند سوگندى راست باشد، چه پس از اسلام آوردن اين دو، غزوه هاى تبوك، موته، فتح مكّه، هوازن، حنين و نبردهايى از اين قبيل در گرفت و در هيچ يك از اين نبردها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، زبير بن عوام، ابو عبيده، عامر بن جراح و سعد بن وقاص آن دو را به مأموريت نگماشت. بنابراين چنين سوگندى نادرست يا اتّهامى است كه به عمرو عاص زده شده است، چه، اگر اين سخن درست باشد جاى اين پرسش خواهد بود كه چرا در غزوۀ مؤته پرچم سپاه ابتدا در اختيار عبد اللّه بن رواحه، سپس زيد بن حارثه، پس از او جعفر بن ابى طالب و پس از شهادت همه آنها و زمانى كه هيچ فرمانده ديگرى نبود در اختيار خالد بن وليد قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين عبارت اخير، مجموع اظهارات عمرو عاص حاكى از آن است كه وى همانند دوست خود خالد به خاطر مصلحت و تأمين منافع

ص: 203


1- همان. ص 238-236 - م.

خويش اسلام آورده، هر چند پس از آن ايمان در دل آنان جا گرفته است.

اين وضعيت عمرو بن عاص است كه مى گفت: «اگر همۀ قريش اسلام بياورند من مسلمان نخواهم شد». او همان كسى است كه همراه با برخى از افراد قوم خود براى تحريك نجاشى عليه مسلمانان به حبشه مى رود و در آنجا نيز مى كوشد تا فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آن ديار بكشد، امّا نجاشى بر صورت او سيلى مى زند آن سان كه بينى او خونى مى شود. شايد همين ضربه او را به خود آورد و متوجّه حق ساخت و شايد هم خشم نجاشى او را بيدار كرد و يا عمرو عاص خواست او را از خود خشنود سازد و لذا به حقيقت اعتراف كرد.

در همه اظهارات عمرو بن عاص هيچ نشانه اى حاكى از اين كه او، همانند خالد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خداوند مى ديده وجود ندارد، چه او هيچ رخدادى كه وى را به چنين حقيقتى رهنمون شود مشاهده نكرده است.

بنابراين ما بر اين عقيده ايم و اين نظر را بر مى گزينيم كه اسلام آوردن عمرو عاص براى مصالح شخصى و دنيوى بود، هر چند شايد بعد از آن اسلام و ايمان به دل او راه يافته و مؤمن شده باشد.

ماجرايى كه عمرو بن عاص خود از آن سخن گفته حاكى از آن است كه او مرد حضور در ميدان نبرد نبود و خود را به مخاطره نمى افكند، زيرا او در بدر و احد و خندق در كنار مشركان در سپاه حضور داشت، امّا از همه آنها جان سالم به در برد. وى ظاهرا در اين نبردها يا نقش يك تماشاچى را داشت يا آن گونه كه در نبرد صفّين ميان امام هدايت على بن ابى طالب (ع) و معاويّه و در نبرد ياغيان طغيانگر به تدبير جنگ پرداخته بود، در اين نبردها نيز چنين نقشى بر دوش مى گرفت.

در آينده اخبار و رخدادهايى كه وضعيّت و مواضع او و خالد بن وليد را به تصوير مى كشد خواهد آمد.

ص: 204

سريّۀ شجاع بن وهب

599 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام گروههاى گشتى براى شناسايى اوضاع و احوال قبايل و مناطق - بويژه مناطقى كه از آن ناحيه آسوده خاطر نبود - پرداخت.

آن حضرت شجاع بن وهب را در رأس يك گروه بيست و چهار نفرى به مقصد گروهى از هوازن اعزام كرد و به آنان مأموريّت داد بر آن گروه يورش برند.

اين گروه شبانه راه مى پيمود و در روز مخفى مى شد. بدين ترتيب توانست به صورت غافلگيرانه جمع مورد نظر را مورد هجوم قرار دهد. از آنجا كه شجاع بن - وهب از افراد خود خواسته بود به تعقيب دشمن نپردازند، آنان پس از فرار دشمنان شتران و گوسفندان فراوانى از ايشان به غنيمت گرفتند و به مدينه بردند كه تنها از اشتران آن غنايم سهميّۀ هر يك از آنان پانزده شتر شد.

پس از اين سريّۀ خاندان مورد تهاجم اسلام آورد. به مدينه آمدند و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند زنانى را كه از آنان به اسارت گرفته شده اند برگرداند و آن حضرت نيز پس از مشورت با فرمانده اين سريّه آنها را برگرداند.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ اين سريّه مى گويد:

«احتمال دارد اين سريّه همان سريّه اى باشد كه شافعى از مالك از نافع از ابن عمر روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به سوى نجد فرستاد كه عبد اللّه بن عمر نيز خود در آن حضور داشت. عبد اللّه دربارۀ آن سريّه مى گويد: «شتران فراوانى به غنيمت به دست ما افتاد و سهميّۀ هر كدام از ما دوازده شتر شد و هر يك نيز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك شتر داديم»(1).

اما به عقيدۀ نگارنده اين دو جريان، از دو سريّۀ جداگانه حكايت دارد كه يكى به قصد نجد و ديگرى به سمت هوازن اعزام شده است.

ص: 205


1- - همان، ص 240. - م.

سريّۀ بنى قضاعه

600 - بتدريج سريّه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سمت سرزمين شام صورت مى گرفت تا در نواحى مجاور آن سرزمين به گشت زنى بپردازند و از اوضاع و احوال آن مناطق اطّلاعات تازه اى به دست آورند و اين، مقدّمه و يا يك گشت شناسايى براى غزوه اى باشد كه چندى بعد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد انجام آن را در آن نواحى داشت.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) كعب بن عمير غفارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى بنى قضاعه در نواحى مجاور شام فرستاد. اين گروه با جمعيّت فراوانى روبرو شد و آنان را به اسلام دعوت كرد، امّا آنها مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به تقاضاى آنها پاسخ مثبت ندادند. اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديدند على رغم شمار اندك گروه خود به نبرد سختى عليه آنان دست زدند.

مشركان نيز با سپاه انبوه خود با آنان جنگيدند و همۀ مؤمنان - جز يك تن - در راه دعوت به اسلام جان باختند. آن يك تن نيز در ميان كشتگان با جراحتهاى فراوانى كه برداشته افتاده بود و مشركان گمان كرده بودند كه مرده است. امّا چون شب فرا رسيد، خود را از آن صحنه دور ساخت و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند. آن حضرت در اين انديشه برآمد تا براى مقابله با آن مشركان سپاهى را روانه كند، امّا به ايشان خبر رسيد كه آنان در صحرا به نقطه اى ديگر نقل مكان كرده اند.

ممكن است كسى در اينجا به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروههاى چنين اندكى را مى فرستاد تا مشركان با سپاهيان انبوه خود كه اين گروهها توانايى رويارويى با آنها را نداشتنه اند بر آنان چيره شوند و در نتيجه همه يا اكثريّت آنان كشته شوند.

پاسخ آن است كه، هدف اوّليّۀ اين گروهها تبليغ و دعوت مردم به اسلام بود، امّا آنان با مردمانى سرسخت روبرو مى شدند كه نه تنها به دعوت ايشان پاسخ

ص: 206

مثبت نمى دادند، بلكه اگر امكان مى يافتند مسلمانان را به قتل نيز مى رساندند. ما در همين سريّه مشاهده كرديم كه چگونه در آغاز مسلمانان مشركان را به اسلام دعوت كردند، امّا آنها اين دعوت را رد كردند و مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و به قتل رساندند.

بنابراين، اين گروهها نه براى جنگ بلكه به منظور دعوت به حق و رساندن مكتب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم رفته بودند.

غزوۀ مؤته

اشاره

601 - اسلام به سان نورى در همه جا مى گسترد و در اين ميان شام نيز از سرزمين جزيرة العرب دور نبود و بلكه قبايلى از عرب در آن سرزمين زندگى مى كردند، از جمله آنها نسّانيان بودند كه در آن سرزمين حكومتى داشتند. بنابراين طبيعى است كه وقتى اسلام چون نورى به هر سو پرتو مى افشاند و افقهاى نزديك را مى پوشاند گروهى از اعراب شام اسلام بياورند و شايد نيز برخى از مسلمانان به آن ديار سفر كرده باشند.

پس از چندى، مسيحيان آن ديار نتوانستند وجود مسلمانان را در ميان خود تحمّل كنند و بدين ترتيب كارگزار شام كه از طرف دولت روم در آنجا منصوب شده بود كسانى از اعراب شام را كه اسلام آورده بودند به قتل رساند.

در چنين شرايطى ناگزير مى بايست محمّد (صلی الله علیه و آله) به دفاع از پيروان خود كه به خاطر دينشان مورد آزار قرار گرفته بودند برخيزد تا اين فتنه و آزار را از آنان دور سازد. در اين باره ابن تيميّه در رسالة القتال خود مى گويد:

«پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگامى سپاه خود را در مؤته به جنگ روم فرستاد كه كارگزار رومى مسلمانان شام را به قتل رسانده بود».

اين تنها يكى از علل سريّۀ مؤته است و در اين ميان علّت مستقيم ديگرى نيز وجود داشت و آن اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حارث بن عمير ازدى را با نامه اى

ص: 207

به شام و سپس به دربار پادشاه روم فرستاد. امّا در شام شرحبيل بن عمرو غسّانى مانع ادامۀ راه او شده، او را در بند كشيد و به دربار خود برد و به قتل رساند. تا آن زمان هيچ يك از فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد سران حكومتهاى موجود به قتل نرسيده بودند و اين نخستين مورد بود. به همين دليل وقتى اين خبر به آن حضرت رسيد بر او گران آمد و در چنين شرايطى ناگزير بود با قدرت در مقابل اين خيانت و مكر بايستد، هر چند به قيمت رويارويى با ابر قدرت روم تمام شود، چرا كه آنان مؤمنان را به علّت دين دارى مورد آزار و قتل قرار داده بودند و اين باعث ترساندن و ارعاب ديگر كسانى مى شد كه قصد پذيرش اسلام را داشتند. وانگهى، آنها فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در شرايطى به قتل رسانده بودند كه قدرت آن حضرت قدرت برتر در سرزمين جزيرة العرب شده بود. بنابراين لزوما مى بايست به رويارويى با اين خيانت پرداخته شود، زيرا سكوت در برابر آن ذلّتى براى مؤمنان و بلكه ذلّتى براى همۀ اعراب به شمار مى رفت و اين در حالى بود كه آنان در صدد اقامۀ دعوت به حق و حمايت از ملّتها در برابر حاكمان سركش و ستمگر بودند.

چنين بود كه در ماه جمادى الاولى و در سال هشتم هجرت، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاهى را كه شمار آن سه هزار تن و شايد بزرگترين سپاهى بود كه تا آن زمان اعزام مى شد به نواحى بلقاء در شام اعزام كرد.

آن حضرت فرماندهى اين سپاه را بر عهدۀ زيد بن حارثه، در صورت كشته شدن او بر دوش جعفر بن ابى طالب و در صورت شهادت او نيز به مسئوليّت عبد اللّه بن رواحه گذاشت و در صورت شهادت هر سه آنها انتخاب فرمانده را به خواست سپاهيان واگذار فرمود.

پس از آن كه اين سپاه از مدينه فاصله گرفت به آنان خبر رسيد كه هرقل در نقاطى از سرزمين بلقاء با صد هزار سپاه رومى اردو زده و بسيارى از مسيحيان عرب كه شمار آنان به يكصد هزار تن مى رسد نيز به او پيوسته اند.

ص: 208

اين خبر برخى از سپاهيان را مرعوب ساز و برگ و شمار افراد سپاه دشمن ساخت و گفتند: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه مى نويسيم و او را از شمار سپاه دشمن آگاه مى سازيم تا براى ما نيروى كمكى بفرستد و يا فرمان بازگشت دهد. هنگامى كه خبر اين زمزمه به عبد اللّه بن رواحه رسيد در ميان سپاهيان ايستاد و گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند آنچه اينك آن را خوش نداريد همان چيزى است كه براى آن بيرون آمده ايد و آن شهادت است. ما با اتكا به عدّه و عدّه خويش و يا فراوانى و انبوهى سپاه به رويارويى دشمن نمى رويم، بلكه تنها و تنها به پشتوانۀ اين دينى كه خداوند ما را بدان كرامت بخشيده است مى جنگيم. پس به پيش كه فرجام كار يكى از اين دو خبر است: «يا پيروزى و يا شهادت». مردم در پاسخ اين سخن گفتند:

«آرى، به خداوند سوگند ابن رواحه راست مى گويد».

بدين ترتيب دو سپاه به سوى يكديگر پيش رفتند. سپاه روم كه شمار آنان به دويست هزار تن مى رسيد و سپاه اسلام كه هر چند شمار آنان اندك بود امّا به اين حقيقت ايمان داشت كه «چه بسيار گروهى اندك كه به اذن خداوند بر گروهى بزرگ پيروز شده است»(1). مؤمنان بى هيچ ترس و واهمه اى از فراوانى افراد دشمن و كم بودن سپاه خود پيش رفتند، در حالى كه زيد بن حارثه خود پيشاپيش سپاه حركت مى كرد و پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر شانه نهاده بود و نيز در حالى كه فرماندهى جناح راست سپاه را فردى از بنى عذره به نام قطبة بن قتاده و فرماندهى جناح چپ را فردى از انصار به نام عباية بن مالك بر عهده داشت.

مسلمانان يكى از آباديهاى بلقاء را براى اردوى خود انتخاب كردند و در همان جا رو در روى روميان قرار گرفتند. در اين رويارويى، اگر زمانى شمار سپاهيان و سلاح و تجهيزات روميان گروهى از مسلمانان را مرعوب ساخته بود، سپاه روم نيز از ايمان مسلمانان به وحشت افتاده بود و اگر مسلمانان توانسته بودند بر آن ترس و نگرانى كه بر ايشان عارض شده بود غلبه يابند، امّا آن دويست هزار نفر نتوانستند

ص: 209


1- - بقره/ 249.

بر اين وحشت خود فائق آيند كه رو در روى مردمى قرار خواهند گرفت كه - دوست داشتنى ترين ديدار براى آنان ديدار با خداوند است.

602 - بدين ترتيب دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند: سپاه ايمان، در حالى كه برخوردار از انگيزه هاى درونى بود و به منظور دفاع از مؤمنانى كه به دست كارگزار روميان به قتل رسيده بودند و نيز دفاع از كرامت اسلام كه با قتل فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زير پا گذاشته شده بودند و بالاخره دفاع از كرامت عرب هجوم آورده بود و سپاه انبوه روميان كه از افراد و از تجهيزات نظامى فراوان برخوردار، امّا از انگيزه تهى بود و هيچ هدفى جز آن نداشت كه آن گروه اندك - امّا برخوردار از قدرت معنوى و روحيّه گرفته از پيروزيهاى سابق خود - را عقب براند.

به همين دليل آنان قبل از هر چيز توجّه خود را به كشتن فرمانده و پرچمدار سپاه مسلمانان معطوف داشتند، پرچمى كه رمز پيروزى سپاه است و هر چه بيشتر پيش رود بر قدرت و كوبندگى هجوم مى افزايد و اين همان چيزى است كه روميان از آن وحشت داشتند.

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - كه «از روى هوى و خواست دل سخن نمى گويد و آنچه مى گويد وحيى است كه به او مى رسد»(1) چنين الهام شده بود كه پرچمداران سپاه او نخستين اهداف حملۀ دشمن خواهند بود. به همين سبب آن حضرت فرماندهى و بر دوش كشيدن پرچم سپاه را نخست به علّت ايمان بالاى زيد بن حارثه و نيز براى آن كه مردم بدانند شرافت و بزرگى تنها به ايمان و كردار نيك است به زيد و پس از او براى آن كه مردم بدانند وى خانواده و نزديكان خود را از فرستادن به صحنۀ خطر دريغ نمى دارد به جعفر بن ابى طالب و آن مردى كه دو بار هجرت كرده بود و پس از آن دو به عبد اللّه بن رواحه سپرده بود، هر چند آن حضرت براى فرماندهى سپاه پس از اين سه كسى را تعيين نكرد و بدين ترتيب هر چند در آخرين مرحله خالد بن وليد پرچم سپاه را برگرفت امّا او به دليل آن كه تازه مسلمان بود در

ص: 210


1- نجم/ 3 و 4.

ميان كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را براى فرماندهى برگزيده و از آنان نام برده است قرار نداشت.

همۀ هدف سپاه روم آن بود كه مهاجمان را به عقب براند و به همين دليل نيز فرماندهان سپاه اسلام را هدف خود قرار داد و يكى پس از ديگرى آنان را به قتل رساند. از سوى ديگر، هدف سپاه اسلام آن بود كه قصاص برادران خود را كه به خاطر دين داشتن كشته شده بودند بگيرد و به همين سبب نيز شمار زيادى از روميان را به قتل رساندند تا آنجا كه خالد بن وليد مى گويد وى خود نه شمشير عوض كرد و در آخر نيز جز يك تيغۀ يمنى در دست او نماند. شايد نيازى به اين پرسش نباشد كه چرا شمشير خالد چون قطعه چوبى در دست او مى شكست، چه آن شمشير صفوف سپاهى را در هم مى شكست كه نيروى مؤمنان چون چاقويى كه در پنيرى فرو مى رود در ميان آنان فرو مى رفت و راه مى گشود. آن فرماندهان بزرگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرماندهى گماشته بود نيز كشته نمى شدند مگر هنگامى كه در ميان صفوف سپاه دشمن فرو مى رفتند و هيچ پرچمى از دست هيچ يك از اين بزرگان نمى افتاد مگر هنگامى كه سرهاى گروهى از كافران مسيحى و يهودى بر زمين مى افتاد. زيد، آن محبوب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پرچمدار سپاه او، شمارى از دشمن را كشت تا خود به شهادت رسيد. جعفر بن ابى طالب حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز تا آنجا با دشمن نبرد كرد كه احساس كرد ديگر اسبش توان پيش بردن او را ندارد. از اسب پياده شد و در حالى كه پرچم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در دستش بود پياده به نبرد با دشمن پرداخت و چون دست راست او را قطع كردند پرچم را به دست چپ داد و هنگامى كه دست چپ او را نيز بريدند پرچم را در دامن گرفت تا زمانى كه به شهادت رسيد و در بهشت برين با دو بال به پرواز درآمد و «جعفر طيّار» شد. عبد اللّه بن رواحه نيز بى ترديد همانند دو دوست خون چون صاعقه به قلب دشمن فرود آمد تا زمانى كه اين آخرين پرچمدار نيز به شهادت رسيد.

603 - پس از شهادت او از آنجا كه پرچم نبايد بر زمين بماند ثابت بن اقرم بن -

ص: 211

عجلان آن را برداشت، امّا چون خود را در اين حد نمى ديد رو به سپاهيان كرد و گفت: «اى مسلمانان، مردى از خود را انتخاب كنيد». آنان گفتند: «تو را بر مى گزينيم». گفت: «من مرد چنين كارى نيستم». پس از آن مسلمانان خالد بن - وليد را بر گزيدند و او پرچم را بر دوش گرفت و در حالى كه شمشير برّان او سرهاى كافران را درو مى كرد به نبرد ادامه داد.

او كه فرماندهى آگاه و باهوش بود دريافت كه هر چند على رغم كشته شدن فرماندهان سپاه اسلام هنوز اين سپاه در حالت تهاجم است، امّا مطمئنا روميان و يهوديان و مسيحيان عرب قصد دارند مسلمانان را به وسيلۀ افراد فراوان خود از طريق طولانى كردن درگيرى در تنگنا قرار دهند، چه اين كه يك سپاه محدود، هر چند از روحيه و بردبارى و استوارى بالايى نيز برخوردار باشد، نمى تواند نبردى طولانى را تحمّل كند.

بدين ترتيب خالد از صحنه نبرد دور شد تا مقدمات يك عقب نشينى منظّم را فراهم كند. در اين هنگام گروهى از سپاهيان رم از اعراب مشرك جدا شدند و خود را عقب كشيدند و برخى از اعراب نيز به سپاه خالد پيوستند و هنگام عقب نشينى با او همراه شدند. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«يكى از زنان كاهن هنگامى كه شنيد سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سوى مى آيد چنين پيشگويى كرد و به قوم خود گفت: «شما را هشدار مى دهم به مردمى هشيار و تيزبين كه اندك مى نگرند، اسبانى را پشت سر هم در پى خويش مى كشند و خونى فراوان مى ريزند».

اين خاندان نيز گفته هاى آن كاهن را پذيرفته و از لخميان جدا شدند.

يكى از گروههايى كه براى شركت در اين جنگ حاضر شده بودند بنى ثعلبه بودند كه چون خالد با سپاه خود از صحنۀ كارزار عقب نشينى كرد، آنان نيز به همراه او عقب نشينى كرده و به سرزمين خود رفتند.

بنابراين مشاهده مى كنيم كه سپاه روم هر چند يك سپاه انبوه بود امّا از وحدت

ص: 212

و انسجام كافى بهره اى نداشت، چون سپاهيان از نژادها و اديان مختلف بودند. به همين سبب نيز فراوانى افراد آن سپاه به حال آنان سودى نبخشيد و مسلمانان از آنان نجات يافتند و آنان نيز با برداشتن زخمهاى فراوان و تلفات زياد خود را از خطر رهانيدند.

يكى از شيوه هاى خالد پس از به دست گرفتن فرماندهى آن بود كه جناحهاى سپاه را جايگزين يكديگر مى ساخت و نيروهاى مقدم سپاه را با نيروهايى كه در پشت سپاه قرار داشتند و نيز نيروهاى جناح راست و جناح چپ سپاه را با همديگر جا به جا مى كرد و دشمن را به اين گمان مى انداخت كه نيروهاى كمكى براى مسلمانان رسيده است. به همين سبب نيز خداوند ترس از رويارويى مجدّد با مسلمانان را در دلهاى آنان جاى داد و آنان رهانيدن خود از خطر را بر هر اقدامى برگزيدند و به همين غنيمت دل خوش كرده، به تعقيب سپاه مؤمنان در هنگام بازگشت نپرداختند.

خالد سپاه را به سوى مدينه فرماندهى كرد و آن را به سلامت به شهر رساند، در حالى كه تنها در اين نبرد اين سپاه متحمّل دوازده كشته شده بود كه سه تن از آنان فرماندهان سپاه بودند.

604 - سپاه به مدينه بازگشت و اين در حالى بود كه مردم مدينه به چنين نحوه بازگشت سپاه خشنود نبودند و حتى در احد كه فرماندهى سپاه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود نيز از چنين بازگشتى خشنود به نظر نمى رسيدند.

به همين سبب در حالى كه اين سپاه ضربات سختى به مشركان وارد آورده، تعداد فراوانى از آنان را كشته و يا مجروح كرده بود و بازگشت آن حالت فرار يا حالتى شبيه آن نداشت و در حالى كه حتى گروهى از مسلمانان تا حمراء الاسد به تعقيب دشمن در حال فرار و عقب نشينى - كه تنها به سلامت از صحنه در رفتن را براى خود غنيمتى كافى مى دانست - پرداخته بودند، امّا با اين همه عملكرد، اين سپاه كه در پى نبرد با دشمن صحنه را ترك گفته و عقب نشينى كرده بود مورد خشنودى مردم مدينه قرار نگرفت و آنان كه به چنين چيزى عادت نداشتند اين

ص: 213

سپاهيان را «فرارى» ناميدند و حتّى كودكان نيز به خاك افشاندن به سوى آنان پرداختند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به استقبال آنان بيرون آمد و فرمود تا كودكان را از آنجا برانند مگر كودكان جعفر بن ابى طالب كه آنان را در بر خود گرفت. آنگاه - چنانچه در برخى صحاح و سنن آمده - فرمود: «آنان مهاجمان هستند». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را كسانى ناميد كه از صحنۀ رويارويى به عقبه سپاه خود پيوسته اند و اين چيزى بود كه بر اساس نصّ قرآن كريم هيچ گناه نبود، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون در جنگ با دشمن روبرو شديد از آنان پشت مكنيد كه هر كس در آن هنگام از آنان پشت كند - البتّه به استثناى آن كسى كه صحنۀ جنگ را به سويى ديگر مى كشاند يا به گروه عقبۀ خود ملحق مى شود - به خشم خداوند درآمده و جايگاه او دوزخ خواهد بود كه بد جايگاهى است»(1).

اين سپاه به دشمن پشت نكرده و مشمول نهى آيه نبودند، بلكه عقب نشينى كرده و به عقبه سپاه خود و جايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود برگشته بودند و به همين سبب مشمول استثناى آيه مى شدند.

نتايج غزوۀ مؤته

605 - اين جنگ با نجات مسلمانان از گرفتار آمدن در دام سپاه كفر پايان يافت و همين دستاورد بسنده بود تا اين را يك پيروزى آشكار بناميم، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قبل از بازگشت سپاه به اين نتيجه پى برده بود و هنگامى كه شنيد خالد فرماندهى را بر عهده گرفته است فرمود: «شمشيرى از شمشيرهاى خدا پرچم را بر دوش گرفته كه خداوند به دست او پيروزى را نصيب ما خواهد ساخت».

علاوه بر اين اگر تنها نتيجۀ اين نبرد آن بود كه سپاهيان به بازگشت خود بسلامت خرسند شوند و همين را به عنوان تنها دستاورد بپذيرند بازهم نمى توانست

ص: 214


1- انفال/ 15-16.

نتايج نبرد يك پيروزى ناميده نشود، هر چند برخى از نويسندگان گفته اند: «تنها نتيجۀ اين غزوه بسلامت در رفتن سپاه اسلام بود و نه يك پيروزى». امّا ما مى گوييم اين يك پيروزى بود، به اين دليل كه:

الف: پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را يك پيروزى و سپاهيان اين نبرد را كه به مدينه برگشتند «مهاجمان» خواند.

ب: مسلمانان غنايمى از اين نبرد به همراه آوردند، در حالى كه هيچ چيز از ايشان گرفته نشده بود.

ج: كشتگان مسلمان در اين ماجرا دوازده تن بودند كه تعدادى اندك به شمار مى روند، در حالى كه كشتگان كافران بيرون از شمار بودند. به اين دليل است كه مى گوييم در اين نبرد مسلمانان به پيروزى قاطعى دست يافتند و پرچم كافران سرنگون و پرچم مسلمانان و كلمة اللّه اعتزاز و اهتزاز يافت.

ابن كثير دربارۀ نتايج اين غزوه مى گويد:

«اين بسيار مهم است كه دو سپاه كه از نظر دينى دشمن يكديگر هستند با يكديگر روبرو شوند در حالى كه يكى از اين دو سپاه يعنى سپاهى كه در راه خدا مى جنگد تنها سه هزار نفر باشد و ديگرى يعنى سپاه كفر شامل دويست هزار نفر يكصد هزار از روميها و يكصد هزار از اعراب مسيحى - باشد و اين دو سپاه درگير جنگ و نبرد با يكديگر شوند و با همۀ اينها تنها دوازده نفر از مسلمانان كشته شوند، آن هم در حالى كه شمار فراوانى از مشركان كشته شده اند.

اين تنها خالد است كه مى گويد: «در آن روز نه شمشير در دستم شكست و جز يك تيغۀ يمنى چيزى در دستم نماند». اكنون فكر مى كنيد چقدر از افراد دشمن با اين شمشيرها كشته شده باشند؟

بگذريم از ديگر قهرمانان و دلاوران حامل قرآن كه در آن زمان و در هر زمان ديگرى بت پرستان را - كه لعنت خدا بر آنان باد - محكوم شمشيرهاى خود كردند.

اين وضعيّت حقيقة مصداق آن آيه [آل عمران/ 13] است كه مى فرمايد:

ص: 215

«براى شما آيتى بود در آن دو گروه كه رو در روى همديگر قرار گرفتند: گروهى در راه خدا مى جنگيد و گروهى ديگر كافر بود و آنان را به ديدگان خويش دو چندان مى ديد. و خداوند هر كه را بخواهد به يارى خويش پشتيبانى و تأييد مى كند و براستى در اين امر براى صاحبان بصيرت مايۀ عبرت است»(1).

به عقيدۀ نگارنده وضعيّت اين سپاه شبيه آن چيزى است كه خداوند مقرّر داشته مبنى بر اين كه بيست نفر صابر و پايدار بر دويست نفر و صد نفر بر هزار نفر پيروز مى شوند و هنگامى كه ايمان و صبر شخص بالا باشد مؤمن صابر بر هزار نفر غلبه مى كند.

آرى، در اين نبرد سه هزار مسلمان بر دويست هزار نفر پيروز شدند و اين فرمودۀ خداوند مصداق يافت كه «اى پيامبر، مؤمنان را به جنگ برانگيز كه اگر از شما بيست نفر صابر و پايدار باشند بر دويست نفر پيروز مى شوند و اگر صد نفر از شما باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند پيروز مى شوند بدان سبب كه آنان مردمى هستند كه درك ندارند»(2) و اين يك حقيقت استوار است.

غزوۀ مؤته نخستين غزوه اى بود كه در مناطق خارج از جزيرة العرب و در حوزۀ حاكميّت و نفوذ دولت روم صورت مى گرفت و اگر اين غزوه چنين نتايجى را در پى داشت اين بدان مفهوم بود كه پيروزى نهايى به اذن خداوند تعالى از آن سپاه حق خواهد بود. چنين نيز شد و بعدها در عصر خلفا تاريخ شاهد نبرد يرموك بود و در آن نبرد روميان به سان خرگوشى كه از چنگال شيرى برمد از مقابل مسلمانان فرار مى كردند.

بنابراين آن سان كه نبرد بدر نخستين پيروزى اسلام در جزيرة العرب را ترسيم كرد مؤته نيز اوّلين پيروزى قطعى در خارج شبه جزيره و آغازى بر يك ماجراى بى پايان و شروع حكايتى بود كه هنوز پايان نپذيرفته است.

ص: 216


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 259. - م.
2- - انفال/ 65.

سريّۀ ذات السلاسل

606 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه سه هزار نفرى خود را به منظور دفع مزاحمتهاى روميان عليه مسلمانان شام و نيز براى تأديب غسّانيان كه فرستادۀ آن حضرت را به قتل رسانده بودند اعزام كرد روميان با سپاهى كه تعدادشان به هزار تن مى رسيد براى رويارويى با آنها به ميدان آمدند و در اين ميان گروهى به همان تعداد نيز از اعراب شام به آنان پيوستند و بدين ترتيب دو هزار نفر در مقابل مسلمانان قرار گرفتند كه نيمى از آنها از اعراب شمال از لخم، جذام، طىّ و بنى عذره بودند.

پيوستن اين گروه به سپاه روم كار را براى مسلمانان دشوارتر كرده بود، هر چند مجاهدان راه خدا گروه پيروز اين رويارويى شدند.

در چنين شرايطى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان نمى توانستند اين اعراب را بى هيچ تأديبى واگذارند و ناگزير بايد از اين ممانعت به عمل مى آمد تا همچنان آن اعراب به شرارت خود ادامه ندهند اعرابى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كس سزاوارترند كه حدود خداوند را ندانند»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن عاص را به همراه تنى چند از مسلمانان روانه كرد تا اعراب را بسيج كند و با زبان برّنده اى كه داشت آنان را به سوى خود متمايل سازد. علّت انتخاب عمرو بن عاص نيز اين بود كه وى از زبان توانايى برخوردار بود تا آن حد كه يك بار وقتى مردى گنگ را مشاهده كرد گفت: سبحان اللّه! خالق زبان اين مرد همان خالق زبان عمرو بن عاص است! علاوه بر اين چنان كه گفته شده است او داراى روابطى با برخى از اين اعراب بود.

عمرو عاص به مأموريّت خود روانه شد تا به جذام رسيد و در چشمه اى به نام سلاسل اردو زد. او در آنجا موفق نشد با زبان خود كارى از پيش برد و از ديگر سوى او مردى چون عبد اللّه رواحه نبود كه از سپاه خود يكى از دو نيكى شهادت يا

ص: 217


1- - توبه/ 97.

پيروزى را بخواهد. به همين دليل در مقابل فراوانى افراد دشمن مرعوب شد و بى آن كه دست به كارى بزند براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيغام فرستاد كه نيروهاى كمكى به سوى او بفرستد و آنگاه در انتظار اين نيروها نشست.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهى مركب از مهاجرين و انصار كه از آن جمله ابو عبيده عامر بن جراح و ابو بكر و عمر نيز در آن بودند براى كمك فرستاد.

اينجا بود كه يك بار ديگر حبّ رياست - يعنى همان چيزى كه در دوران عثمان پس از عزل او و در دوران على (ع) نيز در عمرو بروز كرد و سبب آن شد كه به شعله ور كردن اختلاف ميان مسلمانان كمر بندد - در وجود عمرو بن عاص به تحرّك در آمد و به ابو عبيده گفت: «تو تنها براى كمك من آمده اى و زير دست من قرار دارى». وى اين سخن را در حالى مى گفت كه در رأس سپاهى از مهاجر و انصار قرار داده نشده و تنها در گروه طليعه دار سپاه براى شناسايى فرستاده شده بود.

از سوى ديگر ابو عبيده نيز نمى توانست فرماندهى سپاه را مگر به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى ديگر واگذار كند، آن هم به عمرو عاص كه هنوز زمانى از اسلام آوردن او نمى گذشت. ابو عبيده با اين وجود رو در روى عمرو قرار نگرفت كه «نه، فرماندهى از آن من است»، بلكه به او گفت: «نه، من كار و مأموريّت خود را دارم و تو نيز كار و مأموريّت خود را دارى». ولى عمرو عاص همچنان بر گفتۀ خود اصرار ورزيد كه «تو نيروى كمكى من هستى». اينجا بود كه تقواى ناشى از ايمان ابو عبيده خود را نشان داد و خطاب به او گفت: «اى عمرو، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است كه با يكديگر اختلاف نورزيد و اينك اگر تو از من نافرمانى كنى من از تو فرمان خواهم برد».

اين چهرۀ عمرو بن عاص در آغاز اسلام آوردن اوست و همين چهره نيز در زمان عزل او از ولايت مصر از سوى عثمان خود را نشان داد، آنجا كه گفت:

«حتّى وقتى با يك چوپان برخورد مى كردم او را عليه خليفه تحريك مى كردم».

همين چهره يك بار ديگر نيز زمانى خود را آشكار كرد كه او در كنار معاويّه و در

ص: 218

مقابل امام هدايت على (ع) ايستاد و تنها به آن دليل كه مى دانست على (ع) اندكى از كار حكومت را به او واگذار نخواهد كرد.

به هر حال، سپاه اسلام اين بار به تعقيب قبايل همدست روم پرداخت و به ميان مناطق سكونت آنها نفوذ كرد، امّا چون به هر قبيله اى مى رسيد آنان مى گريختند و بدين ترتيب جز يك بار رويارويى ديگرى به وقوع نپيوست كه همين رويارويى نيز با فرار مشركان پايان يافت.

بدين سان اين قبايل عرب مورد تأديب و گوشمالى قرار گرفتند و نام اسلام همان گونه كه سربلند بود سربلندتر شد و اين سريّه به هدف خود دست يافت.

سريّۀ ابو عبيده

607 - در ماه رجب سال هشتم هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عبيده را در رأس سيصد نفر براى دعوت به اسلام به سوى قبيله در ساحل درياى سرخ فرستاد تا از قبايل ساكن در آن مناطق اطّلاعاتى به دست آورند.

در اين سريّه كه عمر بن خطاب نيز حضور داشت مسلمانان در طول راه گرفتار گرسنگى شدند و چون چيزى نيافتند براى از بين بردن گرسنگى خود از برگ درختان تغذيه كردند. در همين زمان قيس بن سعد شترى خريد و آن را براى سپاهيان كشت و پس از آن بى آن كه درگير جنگى شوند از مناطق مأموريّت خود بازگشتند. البتّه هدف اوّليّۀ اين سريّه نيز اقدام به جنگ نبود، بلكه براى دعوت به اسلام و تلاش در گسترش اسلام و آشنا كردن قبايل عرب با اين دين جديد بدان مناطق رفته بودند.

سريّۀ ابو قتاده

608 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ماه شعبان سال هشتم ابو قتاده انصارى را در رأس يك گروه پانزده نفرى به سوى غطفان فرستاد. غطفان همان قبيلۀ سرسختى است كه در غزوۀ احزاب به همكارى با قريش پرداخت، در غزوۀ خيبر در انديشۀ

ص: 219

همكارى با يهوديان بر آمد و افرادى از آن در مؤته نيز به كمك سپاه روم شتافته بودند.

ابو قتاده با اين گروه اندك به سوى آنان روانه شد و مأموريّتى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او محوّل شده بود آن بود كه به صورت غافلگيرانه بر آنان يورش برد. او شبانه راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا آن كه خود را به آنان رساند و بر گروه بزرگى از اين خاندان يورش برد و پس از محاصرۀ آنها و دست زدن به نبردى سخت برخى از آنان را به قتل رساند و شتران و گوسفندانى از آنان را به غنيمت در آورد و پس از گذشت پانزده شبانه روز به مدينه بازگشت.

بى ترديد اين سريه نيز چون ديگر سريه ها به منظور آشنايى با سرزمين اطراف جزيرة العرب و دعوت به اسلام در طىّ مسير حركت سريه صورت مى گرفت، چه هدف از سريه هايى كه در اين مرحله اعزام مى شدند جنگ نبوده و بلكه هدف بيشتر آنها آشنايى با سرزمينهاى دور و نزديك و آگاه كردن مردم از اين دين جديد بود تا داوطلبانه و نه با تهديد و زور به اين دين درآيند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ابو قتاده را نيز در ماه رمضان همان سال به اختم كه در فاصلۀ سه مايلى مدينه قرار دارد اعزام كرد. هدف از اين اعزام نيز جلب توجّه دشمن به آن ناحيه و گمراه كردن آنان از حركت پيامبر بود كه چند شب پس از آغاز ماه رمضان و احتمالا در شب دوازدهم اين ماه صورت گرفت و به آزادى مكّه انجاميد.

ص: 220

فصل سى ام نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران كشورها و قبايل

گسترش اسلام در جزيرة العرب

609 - اسلام در سرزمينهاى عربى دور و نزديك در حال گسترش بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبلّغان خود را پيوسته اعزام مى كرد و در پاسخ، برخى از مردم ايمان مى آوردند و در پى ايمان راستين خود به مدينه هجرت مى كردند تا در كنار ديگر مسلمانان نيرويى براى اسلام باشند، برخى اسلام مى آوردند و بر اين ادّعا بودند كه ايمان در دلهاى آنان جاى گرفته است. اين گروه بيشتر از اعرابى بودند كه با مؤمنان در نياميخته و با آنها همنشينى نداشتند و با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز ديدار نكرده بودند تا تعاليم دين را از او بگيرند و قرآن نيز نخوانده و به تلاوت آن گوش فرا نداده بودند، آن سان كه قرآن دربارۀ آنان مى گويد: «اعراب مى گويند ايمان آورده ايم. بگو ايمان نياورده ايد. تنها بگوييد اسلام آورده ايم و بدانيد كه هنوز ايمان به دلهاى شما راه نيافته است»(1). برخى نيز به انتظار نشسته بودند تا ببينند آيا غلبه با مشركان خواهد بود يا با محمّد و اصحاب او. اين گروه ميان كفر و ايمان مردّد بودند و بالاخره برخى تا آنجا در عناد و كفر خويش فرو مى رفتند كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و چنين وانمود مى كردند كه خواهان هدايت و تعليمند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز كسانى به ميان آنان مى فرستاد تا تعاليم اسلام را به ايشان بياموزند و

ص: 221


1- - حجرات/ 14.

قرآن را به آنها تعليم دهند، امّا آنان به اين معلّمان قرآن خيانت روا مى داشتند و آنان را مى كشتند، آن سان كه هفتاد تن از قاريان قرآن را به قتل رساندند. برخى از همين گروه مسلمانان را مى ربودند و به مشركان مكّه مى فروختند، آن سان كه با جنيب و اصحاب او چنان كردند و آنان را در مكّه فروختند و مكّيان نيز به طرز فجيعى آنان را كشتند. در چنين شرايطى سزاوار است كه خداوند بفرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقترند و از هر كسى سزاوارترند كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند»(1). اين نوع از نفاق به شيوۀ اعراب باديه نشين در مناطق صحرايى و در اطراف مكّه و نيز در اطراف مدينه وجود داشت، آن سان كه خداوند مى فرمايد:

«از اعرابى كه پيرامون شمايند گروهى منافقند و از اهل مدينه نيز كسانى هستند كه نفاق پيشه كرده اند و شما از آنان بى خبريد و ما آنها را مى دانيم. ما آنان را دو بار عذاب خواهيم داد و سپس به سوى عذاب بزرگ برده خواهند شد»(2).

خداوند در قرآن كريم اعراب مسلمان را به دو گروه همسان تقسيم كرده است. گروهى با نفاقى آشكار كه حتّى زكات را يك جريمه تلقّى مى كنند و گروهى كه خالصانه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند و زكات مى دهند مايۀ قرب خود به خداوند مى دانند، آن گونه كه مى فرمايد: «از اعراب كسانى هستند كه آنچه را انفاق مى كنند [زكات مى دهند] جريمه مى شمرند و در انتظار گرفتارى و مصيبت براى شمايند. گرفتارى و رنج بدى بر آنان باد و خداوند شنوا و آگاه است. نيز از اعراب كسانى هستند كه به خدا و روز آخرت ايمان دارند و آنچه را انفاق مى كنند مايۀ قرب خود به خداوند و وسيلۀ آمرزش خواستن رسول براى آنان قرار مى دهند. همان كه آن براى آنان مايۀ قربت است و بزودى خداوند آنان را در رحمت خويش داخل خواهد كرد خداوند بخشنده و مهربان است»(3).

ص: 222


1- - توبه/ 97.
2- - همان/ 101.
3- - همان/ 98 و 99.

بدين ترتيب روشن مى شود كه در ميان اعراب هم مؤمن پاكباز وجود داشت و هم منافق، آن سان كه حركت ارتدادى نيز كه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را نشان داد از ميان همين منافقين برخاسته بود.

به هر حال، گسترش اسلام در ميان اعراب به همين نحو صورت گرفت كه خداوند در قرآن كريم آن را مورد اشاره قرار داده است و در ميان اعراب گروهى منافق كافر و خيانتكار و نيز گروهى ظاهرا مسلمان كه در انتظار مصيبت و گرفتارى براى اسلام به سر مى بردند و بالاخره گروهى مؤمن و پاك و پيراسته نيز وجود داشتند. امّا صرف نظر از همۀ اينها اسلام به همين اندازه، هر چند آميخته با ترديد به دلهاى همين گروه نيز راه يافته بود و همين مقدار توفيقى از جانب خداوند براى آنان بود، چه اين كه اسلام پس از آن درون دلهاى آنان را روشن مى ساخت و ايمان در آن دلها شكل مى گرفت.

در اين ميان جنگهايى كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان از يك سو و مشركان از سوى ديگر صورت مى گرفت ضربات تكان دهنده اى بود كه بر جان اعراب نواخته مى شد و طنين صداى آن در دلها مى افتاد و لرزه بر آن مى انداخت، چه، خلاصه اين جنگها آن بود كه جنگهايى ميان توحيد يعنى دين ابراهيم پدر اعراب و بنيانگذار كعبه و شرك است. اين نكته اعراب را به تفكّر و انديشه وادار مى ساخت تا ميان يگانه پرستى و شرك و ميان دين ابراهيم بت شكن و آيين بت پرستى به داورى بپردازند. چنين تفكر و انديشه اى روان اعراب باديه نشين و عربهاى آن سرزمين را به انديشيدن در تصميمى كه مى بايست در اين ميان بگيرند مى كشاند، بى آن كه هيچ فشارى عليه آنان در كار باشد.

علاوه بر اين جنگ ميان سپاه ايمان كه خداوند پيوسته آن را يارى و تأييد مى كرد و همواره پيروز مى شد و سپاه شرك كه پى درپى به خاك ذلّت نشانده مى شد مردم را به انديشيدن در اين باره وادار مى ساخت كه سر پيروزى يك گروه على رغم اندك بودن شمار آنان و رمز شكست گروهى ديگر با آن سپاه انبوه چيست. ماجراى

ص: 223

خندق خود بتنهايى مردم را به تفكّر در آن نيروى پنهانى كه محمّد را يارى داده و به پيروزى رسانده است دعوت مى كرد؛ آنگاه كه خداوند بادى سوزان و تند بر آنان فرستاد كه خيمه هايشان را از جا بركند و ديگهايشان را وارونه ساخت و علاوه بر اين دلهاى آنان را نيز از جا كند و از صحنۀ نبرد گريختند. همين بتنهايى يك ضربۀ بيداركننده بود كه دلها را از عبادت غير خدا بازمى داشت، چه اين كه صاحبان آن دلها در مى يافتند كه خداوند مناديان توحيد را با آن وسايلى يارى مى دهد كه نه در تصوّر آنان است و نه در توان آنان.

در كنار غزوه هاى بزرگ سريه هايى نيز در گوشه و كنار و در اين سوى و آن سوى سرزمين عرب به قصد دعوت، كسب اطّلاعات و يا در مواردى كه خيانتى مشاهده شده بود به منظور جنگ و سركوب خائنان صورت مى گرفت.

اينها همه، مردم را به تفكّر در دين جديد و مقايسۀ آن با بت پرستى وامى داشت، چه جمود و تعصّب نسبت به آنچه پدران مى كرده اند و پيروى از آن - هر چند آنان چيزى درك نكرده و راه به جايى نبرده باشند - گوش را از شنيدن حق كر و دل را از درك آن ناتوان مى سازد و در چنين شرايطى تنها نهيب جنگ است كه مى تواند گوشهاى كسانى را كه سنگين است و ديدگان كسانى را كه بر آن پرده افكنده شده است باز كند و آنگاه كه گوش و چشم و حواس انسان بازشود به راه راست و راهى كه هيچ كژى و گمراهى در آن نيست روى مى آورد.

حقيقت آن است كه در وهلۀ اوّل تنها مستضعفان به نداى دعوت اسلام پاسخ گفتند و همين گروه نيز بعدها پشتوانه و مايۀ قدرت اسلام بودند كه كفر را در مخفيگاه خود نگران مى ساخت و كافران را به آنجا كه خاستگاه هدايت است رهنمون مى گشت.

ما نمى گوييم جنگ كسى را ناگزير به ايمان كرد، بلكه مى گوييم قدرت حق كسانى را كه سر جنگ نداشتند به محراب ايمان آورد و داوطلبانه و بر اساس انتخاب خود به دامن اسلام آمدند، چه جنگ عادلانه باعث مى شود مردمان با

ص: 224

انصاف به حق متمايل شوند و علاوه بر اين پيروزى پى درپى مؤمنان به سبب ايمان آنها جانها را به شوق آن مى افكند و دلها را به گوش سپاردن به آن وامى دارد.

اگر پس از اين جنگها هيأتهايى از سوى قبايل مختلف عرب و از آباديهاى مختلف به مدينه مى آمدند و ايمان آوردن خود را اعلام مى كردند و اسلام را مى آموختند و به تلاوت قرآن گوش مى سپردند، ورود اين هيأتهاى پى درپى براى شنيدن پيام حق از زبان منادى آن، در پى رسيدن اخبار محمّد (صلی الله علیه و آله) و پيروزيهاى او صورت مى گرفت و اين جنگها خود يكى از عوامل به وچودآورندۀ آن بود.

در اين ميان خاتمه دوران جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان با انعقاد پيمان صلح و سپس با رويارويى آن حضرت و كسانى كه قصد ستم عليه او داشتند زمينه را براى دعوت مردم به اسلام در آرامش دلها و سكوت انسانها فراهم آورد و در اين شرايط صداى حق تنها صدايى شد كه به سخن گفتن بلند بود در حالى كه صداى چكاچك شمشيرها نيز خاموش شده بود. در اين آرامش و در حالى كه كينه ها فرو نشسته و همۀ سركشيها رام شده بود و ديگر آن كينه اى كه در دلها شعله بر مى افروخت وجود نداشت و بلكه اين صلح استوار بود كه دلها و جانها را نرم مى كرد، برخى از اعراب به اسلام در آمدند، كسانى كه تا اين زمان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى جنگيدند به اسلام تمايل يافتند و با دلهايى پاك شده از كينه ها و در حالى كه همه مايه هاى پليدى و همه دشمنى ها از آن بيرون ريخته شده بود به انديشيدن پرداختند، آن هم در وضعيّتى كه آنچه مشركان را از مؤمنان دور مى كرد و مى راند دشمنى و انكارهاى مبتنى بر اين دشمنى بود و روشن است كه وقتى عناد و دشمنى رخت بر بندد تفكّر سالم جايگزين آن مى شود و همين نيز راه ورود اسلام به دلهاست. پس از انعقاد آن صلح هر رخدادى كه اتّفاق مى افتاد مردم را به سوى ايمان رهنمون مى شد و هيچ كينه و حسّ انتقامجويى و خشمى، زلال حقيقت را گل آلود نمى ساخت. در اين ميان رخدادهايى كه اين خويشاوندان را كه گروهى كافر و گروهى مسلمان بودند پى درپى به وقوع پيوست و حقايقى آشكار گشت كه كسانى

ص: 225

را كه رابطۀ خويشاوندى خود را با مسلمانان گسسته بودند به تجديد اين روابط و احياى آن مهربانيها و دوستيها فرا مى خواند.

عمرة القضاء نيز كه در سال هفتم صورت پذيرفت دلهاى فراوانى را كه از اسلام دور بود به آن نزديك ساخت و آن هنگام كه مؤذّن بر بام كعبه - كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد - نداى توحيد و ستايش خداوند را بلند كرد، دلهاى كينه توزترين كافران نيز نرم و به اسلام متمايل شد، هر چند آنان به فراخناى ايمان پيش نتافتند.

كافى است بدانيد از ميان آن كافران كسى چون عكرمة بن ابى جهل به اسلام تمايل يافت، گرچه آن سان كه خالد بن وليد و عثمان بن طلحه و عمرو بن عاص ايمان خود را آشكار كردند براى آشكار كردن ايمان خويش كارى نكرد.

قريش در اين ماجرا ديد كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) خانه خدا را گرامى مى دارد، شعائر دينى مربوط به خانه و حجّ را اقامه مى كند، در مروه قربانى خويش را ذبح مى كند، به جاى قطع روابط دست دوستى دراز مى كند و مى كوشد تا سفرۀ ميهمانى بگسترد و همه را بر سفرۀ محبّت و مهربانى بنشاند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خشنودى به مكّه وارد شد و در حالى از آن شهر بيرون رفت كه مكّيان نيز از او خشنود بودند. آنان پس از بيرون رفتن آن حضرت به انديشه دربارۀ اسلام پرداختند. خالد بن وليد در ميان مردم برخاست و آنان را به تفكّر دربارۀ مسألۀ دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) فرا خوانده، گفت: «براى هر صاحب خردى روشن شده كه محمّد (صلی الله علیه و آله) نه ساحر است و نه شاعر و بلكه سخن او سخن پروردگار جهانيان است و بنابراين وظيفۀ هر هوشمندى است كه از او پيروى كند.» گفته هاى خالد به گوش ابو سفيان رسيد و او نيز از وى دربارۀ صحّت اين خبر پرسيد و وى نيز آن را تأييد كرد. در اين هنگام ابو سفيان با خشم به سوى خالد برخاست، امّا عكرمة بن ابى جهل كه در اين مسأله به خالد تمايل يافته بود آن دو را از يكديگر دور كرد و خطاب به ابو سفيان گفت: «اى ابو سفيان، آيا خالد را به اين دليل كه به ابراز عقيده اى پرداخته مى كشيد؟ در حالى كه قريش همه بر اين عقيده اند و به خداوند

ص: 226

سوگند از اين بيم دارم كه يك سال نگذرد كه همۀ مردم مكّه از او پيروى كنند».

در واقع نيز يك سال نگذشت كه مكّه فتح شد و همۀ مردم عقيده اى را پذيرفتند كه خالد پذيرفته بود و حتّى ابو سفيان نيز خود در شمار مسلمانان قرار گرفت و از آن پس اسلام رو به گسترش يافتن در ميان اعراب و راه يافتن به هر شهر و آبادى شد و مردم در مقابل آن يا مؤمن و تسليم و يا مسلمان و يا كافرى بودند كه با اين دين آشنايى داشتند و بدين ترتيب تنها آن مانده بود كه نور اسلام اينك پس از درنورديدن سرزمينهاى عربى به فراسوى آن راه بگشايد.

ضرورت تدريجى بودن دعوت چنين ايجاب كرده بود كه دعوت نخست در ام القرى و مناطق مجاور حرم باشد، سپس مدينه پايگاه قدرت آن شود، آنگاه در ميان همۀ اعراب گسترش يابد و پس از آن از شرق جزيرة العرب به سوى سرزمين آتش و سرزمين صليب رهسپار گردد، آتش را خاموش كند، صليب را در هم شكند و خواست و نام خدا كه پروردگار شرق و غرب است بر شرق و غرب سايه گسترد.

ارسال نامه براى پادشاهان

اشاره

610 - صاحبان سيره و صحاح اتّفاق نظر دارند كه ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سران ممالك و اميران مناطق و قبايل پس از صلح حديبيّه و قبل از فتح مكّه صورت گرفته است، امّا در اين اختلاف كرده اند كه آيا اين جريان پس از عمرة القضاء اتّفاق افتاده است يا پس از غزوۀ موته.

به نظر ما ارسال اين نامه ها پس از عمرة القضاء و قبل از غزوۀ مؤته بوده است، چرا كه پس از عمرة القضاء عمرو بن عاص از مكّه به حبشه رفت و در آنجا با فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن سرزمين روبرو شد. وى آنگاه كه به مدينه برمى گشت در طىّ راه با خالد بن وليد برخورد كرد و با او روانۀ مدينه شد. اين در حالى است كه حركت خالد از مكّه به مدينه و سخنان او در تشويق ديگران به پيروى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بلافاصله پس از عمرة القضاء و قبل از موته بوده است،

ص: 227

چه او در موته خود پرچمدار سپاه اسلام شد.

همچنين سياق رخدادهاى تاريخى ديگر ثابت مى كند كه ارسال نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پادشاه رم و امير غسّانى قبل از موته صورت گرفته است، چرا كه يكى از عوامل اين غزوه كشته شدن برخى از مسلمانان شام به دست كارگزار رومى و نيز به قتل رسيدن پيك رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ امير غسّانى بود و از آنجا كه سبب بر مسبّب مقدّم است، ناگزير بايد گفت ارسال اين نامه قبل از غزوۀ موته بوده است.

افزون بر اين روايات صحيح نيز حاكى از آن است كه ارسال نامه براى پادشاهان قبل از موته صورت پذيرفته است، چه مسلم به سند خود از انس بن مالك روايت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از موته براى كسرى، قيصر، نجاشى و همۀ پادشاهان سلطه جو نامه نوشت و آنان را به اسلام دعوت كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل

611 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) دحية بن خليفۀ كلبى را با نامه اى به دربار قيصر روانه كرد.

متن آن نامه چنين است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه و رسول خدا به هرقل بزرگ روم

سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. امّا بعد، من تو را به عنوان دعوت به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياور تا در امان باشى و خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر پشت كردى گناه اريسيّين بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

ص: 228


1- آل عمران/ 64 و نقل از البداية و النهاية، ج 4، ص 265. - م.

اين نامۀ مبارك در مجامع روم و در ميان مشركان قريش و مردم شام تأثير خاص خود را داشت. هرقل اين نامه را از موضع پادشاهى كه از چنين چيزى بر پادشاهى خود بيم دارد نگرفت، بلكه آن را به عنوان عالمى كه خبرى در ارتباط با كار او به وى رسيده است ستاند، چه اين كه هرقل خود يك كف بين بود و از پيشگويى حوادث، نجوم و تاريخ پيامبران آگاهى داشت و يكى از علماى مسيحى بود كه اگر پادشاهى او و شوكت و عظمت آن نبود خود خواهان گسترش حق بود.

هنگامى كه اين نامه به هرقل رسيد وى در جستجوى كسانى از خاندان محمّد در سرزمين شام برآمد و در اين ميان از وجود كاروان تجّار مكّه در آن ديار كه ابو سفيان مسئوليت آن را بر عهده داشت اطّلاع يافت و آنگاه در حالى كه بزرگان روم پيرامون او بودند ابو سفيان و همراهان او و نيز مترجمى را به مجلس خود خواند.

ادامۀ اين ماجرا را از حديث بخارى بشنويم:

«هرقل به وسيله مترجم خود گفت: «كدام يك از شما نسبت نزديكترى با اين مردى كه مدّعى پيامبرى است دارد؟» ابو سفيان گفت: «من از همه به او نزديكترم».

آنگاه هرقل گفت: «اين مرد را نزديك من آوريد و همراهان او را نيز نزديك من و پشت سر او قرار دهيد. سپس به مترجم خود گفت: «به همراهان اين مرد بگوى من دربارۀ او [پيامبر] از اين مرد مى پرسم و هر جا دروغ گفت او را تكذيب كنيد».

ابو سفيان مى گويد: «به خداوند سوگند اگر نبود كه مى ترسيدم از من دروغى سراغ داشته شود دروغ مى گفتم. به هر حال نخستين پرسشى كه هرقل از من كرد اين بود كه پرسيد: «اصل و نسب او در ميان شما چگونه است؟» گفتم: «او داراى اصل و نسب و اصالت خانوادگى است». پرسيد: «آيا تا كنون قبل از او كسى ديگر از خاندان شما مدّعى چنين سخنانى شده است؟» گفتم: «نه».

گفت: «آيا كسى از پدران او شاه بوده است؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا اشراف از او پيروى كرده اند يا ضعيفان و تهيدستان؟» گفتم: «ضعيفان و تهيدستان».

ص: 229

پرسيد: «آيا رو به افزايشند يا رو به كاهش؟» گفتم: «در افزايشند». گفت: «آيا هيچ كس از آنان پس از گرويدن به آن دين از روى ناخشنودى از آن از دين بر مى گردد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا پيش از اين او را به دروغگويى متهم مى كرديد؟» گفتم: «نه». پرسيد: «آيا خائن و حيله گر است؟» گفتم: «نه، البتّه ما مدّتى است از او دوريم و نمى دانيم او در اين مدّت چه مى كند».

ابو سفيان مى گويد: «در هيچ مورد ديگر جز اينجا نتوانستم سخنى كه عليه او باشد به آنچه حقيقت است بيفزايم». او از من پرسيد: «آيا با او جنگيده ايد؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «جنگهاى شما با او چگونه بوده است؟» گفتم: «جنگ ميان ما و او برد و باخت دارد، گاه به زيان ما و گاه به زيان اوست». پرسيد:

«به چه چيز شما را فرمان مى دهد؟» گفتم: «مى گويد تنها خدا را بپرستيد، هيچ چيز شريك او قرار مدهيد و آنچه را پدرانتان مى گفته و عقيده داشته اند رها كنيد. او همچنين ما را به نماز، راستگويى، پاكدامنى و صلۀ رحم فرمان مى دهد».

در اين هنگام هرقل به مترجم خود گفت: «به اين مرد بگو از تو دربارۀ نسب او پرسيدم و مدّعى شدى كه او از اصل و نسب شماست و اين در حالى است كه رسولان خداوند اينچنين از ميان خاندان خود و با همان اصل و نسب مبعوث مى شوند. از تو پرسيدم كه آيا قبل از او كسى ديگر مدّعى چنين سخنانى شده است، تو پاسخ دادى كه نه و من مى گويم اگر كسى قبل از او چنان سخنانى گفته بود مى گفتيم او از سخنانى كه قبل از او گفته شده تقليد كرده است. از تو پرسيدم كه آيا كسى از پدران او شاه بوده است و تو گفتى نه و اين در حالى است كه اگر كسى از پدران او شاه مى بود مى توانستيم بگوييم او خواهان اعادۀ پادشاهى پدر خويش است. از تو پرسيدم كه آيا قبل از آن كه او ادعاهاى كنونى خود را مطرح كند او را به دروغگويى متّهم مى دانسته ايد، گفتى نه. بنابراين من مى دانم كه او نمى تواند دروغ گفتن از زبان مردم و دروغ بستن بر مردم را رها كند و بر خداوند دروغ ببندد. از تو پرسيدم كه آيا اشراف از او پيروى كرده اند و يا ضعيفان و تهيدستان و تو پاسخ دادى كه ضعفا و تهيدستان از او پيروى كرده اند و اين در حالى

ص: 230

است كه همين گروه از پيامبران پيروى مى كنند. از تو پرسيدم كه آيا آنان در افزايشند يا در كاهش، گفتى رو به افزايشند و اين در حالى است كه وضعيّت ايمان چنين است تا زمانى كه به مقصود خود برسد. پرسيدم آيا كسى به سبب ناخشنودى از اين دين از آن بر مى گردد، گفتى نه و اين در حالى است كه وضع ايمان چنين است و در دل مى ماند تا نورانيّت آن همه دل ها را بگيرد. از تو پرسيدم آيا او حيله و خيانت مى ورزد، گفتى نه در حالى كه رسولان خدا چنينند و خيانت و حيله نمى ورزند. پرسيدم به چه چيز فرمانتان مى دهد و گفتى به اين كه خدا را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد فرمانتان مى دهد و شما را از بت پرستى بازمى دارد و به نماز، راستى و پاكدامنى فرا مى خواند. اينك اگر آنچه تو مى گويى راست باشد آن مرد همين نقطه را كه زير گامهاى من است خواهد گرفت»(1).

اين سخنان در قلب ابو سفيان، آن دشمن مشرك اثرى بر جاى گذاشت و وى گفت: «كار پسر ابو كبشه(2) به جايى رسيده است كه پادشاه روميان از او مى ترسد».

اين سخن سخن شرك است، امّا بى ترديد سخنان هرقل تأثيرى بيش از اين در دل او داشت تا آنجا كه مى گويد: «پيوسته در اين يقين بودم كه آن مرد پيروز خواهد شد».

اين يقين در دل ابو سفيان وجود داشت تا هنگامى كه اسلام به قلب او راه يافت، البتّه اگر بتوانيم بگوييم آن قفلهاى فراوانى كه بر دل او بود و اجازه نمى داد قلب او به عنوان يك قلب آراسته به اسلام از زير آن قفلها و پرده ها درآيد، گشوده شده و كنار رفته بود.

612 - اين نامه، بى ترديد، در دل هرقل اثر كرد چرا كه مى بينيم او چگونه هر چه را در آن نامه بود مورد تصديق و باور قرارداد و به اسلام و قبول رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) تمايل يافت. امّا آيا او به حق اعتراف كرد و اسلام را به عنوان دين خويش برگزيد؟ چنين بر مى آيد كه او خود براى چنين چيزى تلاش داشت، امّا

ص: 231


1- - همان مأخذ، ص 264 و 265. - م.
2- ابو كبشه نام همسر دايه اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شير مى داد.

اطرافيان او آن را نمى پذيرفتند و بدين ترتيب او بر سر دوراهى اسلام آوردن و حفظ سلطنت خويش قرار گرفت و سلطنت را برگزيد و بدين سان به جاى هدايت گمراهى را خريدار شد و به تجارتى خسارت بار - در پيشگاه خداوند - دست زد.

اينك مناسب است به ماجراهاى قبل و بعد از آمدن نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى بيفكنيم.

«ابن ناطور مى گويد هرقل زمانى كه از ايلياء يعنى همان جايى كه در آن با ابو سفيان و همراهان او ملاقات كرده بود بر مى گشت يك روز صبح او را آشفته حال ديدند و برخى از كشيشان دربار از او پرسيدند: «از هيأت تو به شگفت آمده ايم». هرقل كه مردى كف بين و منجم بود در پاسخ اين سخن گفت: «من چون به ستارگان نگريستم چنين ديدم كه پادشاه مردمى كه ختنه مى كنند ظهور كرده است» چون وى از اين اطّلاع يافت كه مسلمانان نيز علاوه بر يهوديان ختنه مى كنند گفت: «اين پادشاه اين امّت يعنى مسلمانان است كه ظهور كرده است».

وى پس از آن به دوست خود در روميّه كه از رتبۀ علمى همانند او برخوردار بود در اين باره نامه نوشت و آنگاه ايلياء را به مقصد حمص ترك كرد، امّا هنوز به حمص نرسيده بود كه نامۀ دوستش در اين مورد به او رسيد و نظر وى را در اين خصوص كه پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) ظهور كرده است تأييد كرد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه هرقل نشانه هايى مبنى بر اين كه پيامبرى مبعوث شده است در دست داشت، هر چند اين نشانه ها براى وى حكايت از آن داشت كه پيامبر مبعوث شده يك پادشاه است با آن كه خداوند به رسول خود مقامى والاتر از آن داده و او را نبوّت داده بود، يعنى همان چيزى كه سعادت دنيا و آخرت را در خود داراست.

اين اطّلاعات كه هرقل از آن برخوردار بود - خواه او را به نتيجۀ كامل رسانده يا نرسانده باشد - امّا دست كم در دل او تأثير گذاشته و او را براى قبول حق آماده كرده و همين ملاقات - هر چند نيز گمان آور - آمادگى و زمينۀ لازم براى پذيرش

ص: 232


1- - همان. ص 265 و 266. - م.

حقيقت را در او ايجاد كرده بود.

بدين ترتيب هرقل خود قانع شده بود كه اين پيامبر حق است. وى به همين دليل تصميم گرفت مسأله را با سران قوم خود مطرح كند و آنان را به پذيرش اين دين جديد فرا خواند.

«هرقل بزرگان روم را در يك صومعۀ سلطنتى در حمص فرا خواند و سپس فرمان داد درها را قفل كردند و آنگاه خطاب به آنان گفت: «اى روميان، آيا به رستگارى و هدايت و به اين كه سلطنت شما برايتان محفوظ بماند علاقه داريد؟ اگر چنين است از اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيروى كنيد».

در پى اين سخن، آنان چونان گور خران وحشى به سوى درها گريختند و با درهاى قفل شده روبرو شدند.

هنگامى كه هرقل گريز آنان را مشاهده كرد و از ايمان آوردن آنان نااميد شد گفت: «آنها را به سوى من برگردانيد». آنگاه خطاب به آنان گفت: «من اين سخن را كه گفتم بدان منظور بود كه استوارى و پايبندى شما را به دين خويش بيازمايم و اينك پايبندى شما را مشاهده كردم». در پى اين سخن همه از او خشنود شدند و براى او سجده كردند»(1).

بدين سان بود كه شقاوت و گمراهى بر هدايت غلبه كرد و چون نور حق براى او درخشيد و راه را روشن ساخت و خواست در آن به راه بيفتد سلطنت و حكومت سدّ راه او شد و همه جا را در تاريكى فرو برد و ظلمت پس از روشنايى و ضلالت پس از هدايت بر او حكمفرما گشت و به كشتن مسلمانان فرمان داد و به سوى موته لشكركشى كرد و در تبوك و در يرموك در مقابل سپاه اسلام قرار گرفت.

به هر حال صرف نظر از اين كه اين نامه بر هرقل و سران قوم او تأثيرى گذاشت يا نه، اين نامه باعث شد تا نام اسلام در ميان روميان و در سرزمين شام شناخته شود و مردم از آن سخن گويند و آنچه هرقل به بزرگان روم گفته بود در ميان مردم پخش شود، چه اين كه نور هر چند پرده هاى سنگينى در مقابل آن قرار داده

ص: 233


1- - همان. ص 266. - م.

شود اين پرده ها را مى درد و ظلمت را مى شكافد و از ميان تاريكيها مى گذرد.

به همين دليل است كه مى گوييم آن نامه آثار خود را در ميان مردم بر جاى گذاشت و هر چند بلافاصله ايمان خود را نشان نداد، امّا در آينده اى نه چندان دور جلوه گر شد و در همين زمان نيز برخى اسلام آوردند، گرچه كسى از مسلمانى آنان اطّلاع نيافت.

روايت مى شود كه چون نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل رسيد وى آن را به سر اسقف دربار كه همه ديگر كشيشان از او فرمان مى بردند نشان داد و او نيز گفت: «به خداوند سوگند، اين همان كسى است كه موسى و عيسى مژدۀ آمدن او را داده اند و در انتظارش بوده ايم». هرقل گفت: «پس به چه دستور مى دهى؟» او نيز پاسخ داد: «من از او پيروى و او را تصديق مى كنم». هرقل نيز اظهار داشت: «حقيقت امر نيز چنين است. امّا من نمى توانم چنين كارى انجام دهم؛ چرا كه در اين صورت سلطنتم از ميان خواهد رفت و روميان مرا خواهند كشت».

كوتاه سخن در اين باره آن كه اين نامه تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى

613 - هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اراده آن داشت تا فرستادگان خود را به دربار شاهان بفرستد در ميان اصحاب خود به ايراد خطبه پرداخت و پس از سپاس و ستايش خداوند بدانچه شايستۀ آن است فرمود: «امّا بعد، من قصد آن دارم يكى از شما را به نزد پادشاهان عجم بفرستم. پس آن گونه كه بنى اسرائيل در مقابل عيسى سر به مخالفت برداشتند در مقابل من مخالفت نكنيد». در پاسخ آن حضرت مهاجران گفتند: «ما هرگز در هيچ كارى با تو به مخالفت نمى پردازيم. ما را فرمان ده و گسيل دار».

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى اعزام كرد.

ص: 234

ظاهرا نامۀ كسرى پس از ايراد اين سخنان فرستاده شده و اين مسأله بدان اشاره دارد كه ارسال اين نامه قبل از ارسال نامه به هرقل بوده است. امّا ما اين عقيده را بر مى گزينيم كه همه نامه ها به صورت همزمان فرستاده شده و در اين ميان تنها احتمال دارد نامۀ كسرى زودتر از نامه هرقل به او رسيده باشد. هر چند به هر حال صرف نظر از اين كه كدام نامه زودتر و كدام ديرتر بوده اين نكته مسلّم است كه پيامبر براى كسرى و ديگر شاهان نامه فرستاده است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شجاع بن وهب را به دربار كسرى فرستاد و او نيز به همراه جمعى از بزرگان فارس بر در قصر كسرى ايستاد و اجازۀ ورود خواست. در پاسخ ابتدا به بزرگان فارس و سپس به او اجازۀ بار يافتن داده شد. پس از ورود شجاع، كسرى از او خواست نامه را به اطرافيانش بدهد، امّا او از اين كه نامه را به كسى جز خود او بدهد امتناع ورزيد و گفت: «نه، بايد چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمان داده است آن را به خودت بسپارم». پس كسرى گفت: «نزديك آى» و او نيز نزديك شد و نامه را به دست او داد. كسرى نيز يكى از منشيان خود را كه از مردم حيره بود خواست و نامه را به او داد تا آن را بخواند. متن آن نامه چنين بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به كسرى بزرگ فارس سلام بر هر كه از هدايت پيروى كند و به خداوند و رسول او ايمان آورد و گواهى دهد كه خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى همتا و بى نياز است و محمّد نيز بنده و رسول اوست. من تو را به عنوان دعوت خداوند دعوت مى كنم كه من رسول خدا و فرستادۀ او براى همۀ مردمانم تا هر كس را كه زنده باشد هشدار دهم و امر خداوند دربارۀ كافران محقّق شود. اگر اسلام بياورى در امان خواهى بود و اگر از آن ابا كنى گناه مجوس بر تو خواهد بود»(1).

ص: 235


1- - همان. ص 269. - م.

او در پى خوانده شدن نامه آن را پاره كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز - چون اطّلاع يافت - دعا كرد كه سلطنت او از هم پاشيده شود.

او به اين نيز بسنده نكرد كه نامه را پاره كند، بلكه در پى قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر آمد و بازهم به كارگزار خود در يمن نامه نوشت كه «دو مرد از دلاوران خود به سراغ اين مرد در حجاز بفرست تا او را به حضور من آورند».

او ساده لوحانه گمان مى كرد كه در بند كشيدن محمّد (صلی الله علیه و آله) و آوردن او به حضور وى آن هم به وسيلۀ دو نفر كارى سهل و آسان است. وى از ياد برده بود كه چگونه در نبرد ذى قار اعراب شكست سختى بر او وارد كرده بودند و اينك قدرت محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاهش از قدرت اعراب در نبرد ذى قار كمتر نبود. امّا اين غرور و نخوت است كه هرگاه بر كسى چيره شود وى را تا آنجا به پرتگاه هلاكت مى كشاند كه مايۀ عبرت ديگران شود.

در پاسخ اين نامه كسرى كارگزار او در يمن در پى برآوردن اين خواسته غير معقول برآمد و بازهم قهرمان را كه منشى و مأمور مالى دستگاه او بود به همراه مرد ديگرى به نام حرحوره به مدينه روانه كرد و نامه اى به همراه آن دو براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت و فرمان داد كه آن حضرت با آن دو به سوى كسرى رود!

از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه كارگزار كسرى در يمن قصد آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نداشت، بلكه مى خواست اطّلاعاتى در مورد آن حضرت به دست آورد. وى تنها اين نامه را براى خشنود كردن كسرى نوشت در حالى كه عملا بنا به تصميم خود كار مى كرد و در پى كسب اطّلاعات بيشتر بود. اين گونه است كه شاهان مغرور مى شوند و گمان مى كنند كه دلهاى مردم همه در فرمان آنهاست و اين در حالى است كه مردم حتّى كارگزاران آنها دلهاى خويش را خود در اختيار دارند و آن را به طاغوتى كه اله آنان است نمى سپارند.

كارگزار كسرى به فرستادۀ خود گفت: «به سرزمين آن مرد برو، با او گفتگو كن و خبر او را براى من بياور». اين گفته نشان مى دهد كه او به فرمان كسرى پاسخ

ص: 236

كامل نداده بود، چه اين كه او در صدد آشنايى با اسلام برآمد، در حالى كه هدف كسرى چيزى جز اين بود.

به هر حال آن دو مرد به قصد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يمن روانه شدند.

«آن دو به طايف رسيدند و در آنجا مردى از قريش را يافتند و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسش كردند. آن مرد نيز گفت: «او در مدينه است».

در پى مشاهدۀ اين دو مرد مردم طايف و قريش شادمان شدند و به همديگر گفتند: «مژده تان باد كه كسرى شاه شاهان كمر همّت به نابودى او بسته است و ديگر از ناحيۀ اين مرد آسوده خاطر شديد».

آن دو فرستاده از طايف بيرون آمدند و خود را به مدينه رساندند، بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و يكى از آن دو سخن آغاز كرد و گفت: شاهنشاه كسرى به شاه بازام نامه نوشته و از او خواسته است كسى را روانه كند تا تو را به حضور او برد و اينك بازام مرا فرستاده تا به همراه من نزد كسرى روانه شوى و اگر چنين كارى را انجام دهى شاه براى تو نامه اى به حضور شاهنشاه خواهد فرستاد كه تو را سودمند خواهد افتاد و او را از آزار تو بازخواهدداشت و اگر نيز از اين كار خوددارى كنى پادشاه كسى است كه تو خود از او آگاهى دارى و مى دانى كه تو و قومت را هلاك خواهد ساخت و سرزمين تو را نابود خواهد كرد».

از آنجا كه آن دو محاسن خود را تراشيده و تنها سبيل خود را بلند گذاشته بودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ سخن آنان تنها به آنان نگريست و فرمود: «واى بر شما! چه كسى شما را به چنين چيزى فرمان داده است؟» گفتند: «پروردگارمان (يعنى كسرى)». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «امّا پروردگار من مرا به بلند گذاردن محاسن و چيدن سبيل فرمان مى دهد». سپس آن حضرت اضافه كرد: «برگرديد و فردا به ديدار من آييد».

در اين ميان از آسمان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه خداوند شيرويه فرزند كسرى را بر او چيره ساخته و وى پدرش را در فلان ماه و فلان ساعت به قتل رسانده است.

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن دو فرستاده را خواست و اين خبر را به آنان اطّلاع

ص: 237

داد. آنان گفتند: «آيا مى دانى چه مى گويى؟ ما تا كنون تو را به جرمى كمتر از اين متّهم مى دانستيم. آيا اكنون بايد در مورد اين گفته تو به شاه بازام نامه بنويسيم و او را از اين سخن آگاه سازيم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، اين ماجرا را از زبان من به او اطّلاع دهيد و به او بگوييد دين من و حكومت من به همان جا خواهد رسيد كه كسرى رسيده است و سپاههاى سنگين مجهّز به اسبان و شتران خواهد يافت». همچنين به او بگوييد: «اگر اسلام بياورى آنچه را هم اكنون در اختيار دارى همچنان در دست باقى خواهم گذاشت و تو را از جانب خود پيشواى قومت خواهم ساخت.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منطقه اى را كه داراى معادن طلا و نقره بود و يكى از شاهان و اميران به آن حضرت هديه كرده بود به خرخره واگذار كرد و آن دو از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيرون آمدند و نزد بازام رفتند و ماجرا را به اطّلاع او رساندند.

بازام با شنيدن اين خبر گفت: «به خدا سوگند، اين سخن يك شاه نيست و من همان گونه كه آن مرد خود مدّعى است او را يك پيامبر مى دانم و معتقدم همان چيزى خواهد شد كه او گفته است. اكنون در انتظار مى نشينيم و اگر آنچه او در مورد پادشاه گفته است واقعيّت داشته باشد قطعا او پيامبرى است كه از جانب خداوند فرستاده شده است و اگر نيز واقعيّت نداشته باشد آن وقت تصميم خود را دربارۀ او خواهيم گرفت».

چندى نگذشت كه نامۀ شيرويه به بازام رسيد، نامه اى كه مى گفت: «اما بعد، من كسرى را كشته ام تنها به علّت خشم ايرانيان بر او به خاطر آنچه از اشراف آنان كشته و مردم را در سرزمين خود به قتل رسانده بود. پس از آن كه نامه ام به تو رسيد از كسانى كه در حوزۀ فرمانروايى تواند براى من پيمان طاعت و فرمانبرى بگير و به سوى آن مردى كه كسرى دربارۀ او به تو نامه نوشته بود برو و فعلا او را تحريك مكن تا فرمان من در اين باره به تو برسد»(1).

بى ترديد شيرويه تصميمى چون تصميم پدرش دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشت، بلكه در اين باره دچار ترديد بود و به همين سبب نيز از بازام خواست او

ص: 238


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 269-270. - م.

را تحريك نكند و از او نخواهد كه به حضور وى برسد تا زمانى كه فرمان وى در اين مورد برسد.

اينها همه نشانه هايى پى درپى بود كه بر صدق و راستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مردم به يگانه پرستى و در دعوى رسالت خداوندى دلالت داشت. علاوه بر اين كه يكى از آن دو فرستاده كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كرده بود در بازگشت گفت: «با هيچ مردى تا كنون گفتگو نكرده ام كه هيبت او بيشتر از اين مرد مرا بگيرد».

بدين ترتيب فرمانروايى يمن در آن معلوماتى كه اكنون به دست آورده بود تأمل و انديشه كرد و به اين نتيجه رسيد كه مسلمان و تسليم پيامبر (صلی الله علیه و آله) شود. وى گفت: «اين مرد حقيقة يك پيامبر است».

اين گونه بود كه وى اسلام آورد و نيز ايرانيانى كه در يمن بودند مسلمان شدند و بدين سان اسلام به سرزمين يمن راه يافت و در آنجا مبلّغانى پيدا كرد.

بيهقى روايت مى كند كه پس از مرگ شيرويه كه پدر خويش را كشت دختر او به پادشاهى رسيد و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مردمى كه يك زن را فرمانرواى خود كرده باشند به رستگارى نخواهند رسيد».

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسرى و تأثيرات آن است. هر چند تأثير اين نامه بر كسرى تنها يك تأثير منفى بود، امّا همين نامه تأثيرات مثبتى را بر ديگران در پى داشت و موجب پاسخ دادن آنان به دعوت او شد، چه اين كه همين نامه و رخدادهاى در پى بى آن در كارگزار ايرانى يمن تأثير كرد و او و ديگر ايرانيان آن سامان اسلام آوردند و بدين گونه اسلام به ميان مردم عرب يمن نيز راه يافت.

بنابراين در اينجا نيز نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها يك فرياد در درون يك درّه نبود، بلكه اين فرياد انعكاسهايى نيز داشت كه در پى بى آن به گوش رسيد و هر چند شمار كسانى كه در وهلۀ نخست ايمان آوردند اندك بود امّا همين سرآغازى شد بر آن كه افراد فراوانى در يمن و سرزمينهاى ماوراى آن به اسلام بگروند.

ص: 239

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نجاشى

614 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به پادشاه حبشه اصحمه نامه نوشت و به او اميد خير و سعادت داد، زيرا او در هنگام هجرت اصحاب وى به سرزمينش آنان را گرامى داشته بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه او و قومش را مخاطب دعوت قرار داده و اين در حالى بود كه چنان كه از برخى روايات بر مى آيد و نيز از اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد روشن مى شود، وى پيش از اين اسلام آورده بود. متن آن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به نجاشى پادشاه حبشه در مقابل تو خداوند را ستايش مى كنم خداوندى كه هيچ خدايى جز او نيست و او پادشاهى منزّه و او سلام و مؤمن و مهيمن است. گواهى مى دهم كه عيسى بن مريم روحى الهى و كلمه اوست كه آن را به مريم آن دوشيزۀ پاكدامن پاك القاء كرد و او به عيسى آبستن شد و خداوند او را از روح خويش و از نفحۀ الهى آفريد، آن سان كه آدم را به قدرت خويش آفريده بود. من تو را به خداوند يگانه اى كه هيچ شريك ندارد و به باقى ماندن بر طاعت او و نيز به اين فرا مى خوانم كه از من پيروى كنى و بدانچه بر من وحى رسيده است ايمان آورى كه من رسول خدايم و من تو و سپاهيانت را به خداوند - عزّ و جلّ - فرا مى خوانم. اينك ابلاغ كرده و پند دادم. پس پند مرا بپذيريد. درود بر كسى كه از هدايت پيروى كند.»

اين نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه دعوت و حكمت نبوّت در آن جلوه گر است. پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين نامه را به وسيلۀ عمرو بن اميّه ضمرى فرستاد و از آنجا كه نجاشى با مسلمانان آشنا بود و به اسلام تمايل داشت اعزام اين فرستاده و نامه از سوى آن حضرت با تأكيد و توضيح بيشتر مفاهيم رسالت همراه بود. به همين سبب عمرو بن اميّه خطاب به نجاشى گفت: «اى اصحمه بر من سخن گفتن است و بر

ص: 240

تو گوش فرا دادن. تو در مهربانى بر ما چون فردى از مايى و ما در اعتماد به تو چون فردى از تو، زيرا ما هيچ خيرى از تو اميد نداشتيم مگر اين كه بدان رسيديم و از هيچ چيزى نيز نسبت به تو بيم نداشتيم مگر آن كه از آن ايمن مانديم. ما از زبان خود تو حجّتى در مقابل تو گرفتيم و اينك انجيل ميان ما و تو گواهى است كه رد نمى شود و داورى است كه ستم نمى كند و در اين كتاب حقيقتى است كه هر نزاعى را خاتمه مى دهد و همه جا آخرين حرف را مى زند و اگر اين را نپذيرى، تو نسبت به اين پيامبر به سان يهوديان نسبت به عيسى بن مريم هستى. اكنون پيامبر فرستادگان خود را به ميان اقوام فرستاده، ولى در مورد تو چنان اميدى داشته كه در مورد ديگران نداشته و نسبت به چيزهايى از ناحيۀ تو ايمن بوده كه نسبت به آن از ديگران در امان و آسوده خاطر نبوده است و اين به سبب نيكى و خيرى است كه در گذشته از تو سراغ داشته ايم و نيز پاداشى كه براى تو انتظار آن داريم».

نجاشى به سان يك مؤمن به او پاسخ داد و گفت: «من گواهى مى دهم كه او همان پيامبر امّى است كه اهل كتاب انتظار او را مى كشند و بشارت موسى به آمدن آن كه بر درازگوش سوار مى شد [عيسى] به سان بشارت عيسى به آمدن آن كسى است كه بر شتر سوار مى شود و اكنون مشاهدۀ اين حقيقت موعود بر ايمانى كه پيش از اين به سبب بشارت پيامبران بدان يافته ايم نخواهد افزود».

نجاشى پس از اين اظهارات نامه اى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عمرو بن اميّه همراه كرد. متن نامه از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نجاشى اصحمه اى پيامبر خدا سلام خداوند و رحمت و بركات او بر تو باد. خداوند پروردگارى است كه خدايى جز او نيست.

بارى، اى رسول خدا نامه ات كه در آن از عيسى ياد كرده بودى به دستم رسيد و به خداوند سوگند كه عيسى بيش از آنچه گفته بودى نيست و همان گونه

ص: 241

است كه تو يادآور شده اى. ما رسالت تو را كه بدان مبعوث شده اى مى شناسيم و از اين پيش پسر عمويت(1) و اصحابت را شناخته ايم.

اينك گواهى مى دهم كه تو رسول راستگوى خدايى كه مورد تأييد كتب پيشين قرار گرفته اى و من اكنون با تو بيعت كرده ام پيش از اين نيز با پسر عمويت بيعت كرده ام و به دست او براى خداوند پروردگار جهانيان اسلام آورده ام».

پاسخ نجاشى صريح و روشن بود. نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه براى او و قوم او فرستاده شده بود خالى از هر گونه اكراهى بود، او اسلام آورد و اطرافيانش نيز اسلام آوردند و آنگاه بى آن كه مردم را ناگزير به پذيرش دعوت سازد آنان را به اسلام دعوت كرد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هيچ اكراهى در پذيرش اين نيست و راه هدايت از گمراهى جدا و روشن شده است». نجاشى نيز هدايت را براى مردم روشن ساخت و او كه پادشاهى عدالتگر بود بى هيچ ترديد و دودلى به دعوت حق پاسخ گفت و به خدا ايمان آورد، امّا قومش كه از سوى او امان داده شده بودند اسلام نياوردند.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقوقس

615 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ارسال نامه براى سران و پادشاهان ادامه داد تا هر كس را كه زنده است هشدار دهد و خواست حق در مورد كافران محقّق گردد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سران ممالك نامه مى فرستاد، آن سان كه براى كسرى و هرقل و نجاشى نامه فرستاد و آنان نيز برخى راه مى يافتند و برخى همچنان بر گمراهى خود اصرار مى كردند.

يكى از كسانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى او نامه فرستاد مقوقس بزرگ قبطيان بود كه در سايۀ حاكميّت روم به سر مى بردند و از نظر دينى تحت ستم فراوان بت پرستى

ص: 242


1- - اشاره به جعفر بن ابى طالب. - م.

حاكم بر روم قرار داشتند و پس از افول بت پرستى نيز على رغم وحدت دينى با روم در مذهب خود تحت فشار آنان بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نامۀ خود به مقوقس را به همراه حاطب بن ابى بلتعه فرستاد و آن نامه از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه رسول خدا به مقوقس بزرگ قبط سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بارى، تو را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام آور تا در امان باشى و اسلام آور تا خداوند تو را دو بار پاداش دهد و اگر نپذيرى گناه مردم قبط بر تو خواهد بود. اى اهل كتاب به سوى عقيدۀ مشتركى كه ميان ما و شما وجود دارد بياييد كه جز خداوند را نپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و برخى برخى ديگر را در مقابل خداوند، پروردگار يكديگر نگيريم و اگر پشت كردند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم»(1).

حاطب بن ابى بلتعه مى گويد مقوقس مرا گرامى داشت و در سراى خود جاى داد و من نزد وى سكونت كردم. مقوقس همچنين عالمان دربار خود را در حضور حاطب گرد آورد و سؤالاتى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او به عمل آورد و حاطب نيز در مورد عيسى از او سؤالاتى كرد.

مقوقس گفت: «پيش آى و از پيشوايت بگو كه آيا يك پيامبر است». حاطب گفت: «آرى، او رسول خداست». پرسيد: «پس چرا اگر چنين است هنگامى كه او را از سرزمين خود بيرون راندند آنان را نفرين نكرد؟» حاطب پاسخ داد: «آيا گواهى نمى دهى كه عيسى بن مريم پيامبر خداست؟» او گفت: «گواهى مى دهم» حاطب پرسيد: «پس چرا هنگامى كه قومش او را گرفتند و خواستند او را به صليب كشند آنان را نفرين نكرد؟» مقوقس [درماند و] گفت: «تو مردى حكيمى كه از نزد حكيمى آمده است».

ص: 243


1- آل عمران/ 64.

حاطب بن ابى بلتعه سپس در مورد نامه اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او آورده به او توضيح داد و گفت: «پيش از تو مردى بود كه گمان مى كرد پروردگار بزرگ است، امّا خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفت و از او انتقام ستاند و بازهم انتقام ستاند. پس از ديگران درس عبرت آموز تا خود درس عبرت ديگران نشوى».

مقوقس در پاسخ گفت: «ما را دينى است كه آن را با هيچ دين ديگرى عوض نخواهيم كرد مگر آن كه آن دين بهتر باشد».

حاطب گفت: «تو را به اسلام فرا مى خوانم كه خداوند به وسيلۀ آن تو را از هر چيزى بى نياز خواهد ساخت. اين پيامبر مردم را به خدا دعوت كرد و سختگيرترين مردم عليه او و كينه توزترين كسان نسبت به او يهوديان و نزديكترين مردم به او مسيحيان بودند. به جانم سوگند مژدۀ موسى به آمدن عيسى درست همانند مژدۀ عيسى به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) است و دعوت ما از تو به ايمان آوردن به قرآن همانند دعوت تو از پيروان تورات براى ايمان آوردن به انجيل. هر پيامبرى كه با مردمى همزمان شود آن مردم امّت اويند و وظيفۀ آنان است كه از او فرمان برد و تو از همين كسانى هستى كه با اين پيامبر همزمان شده اند».

مقوقس در پاسخ گفت: «من در كار اين پيامبر نگريسته و تأمّل كرده ام. او به هيچ كار نامطلوبى فرمان نمى دهد و از هيچ كار مطلوبى بازنمى دارد. او را نه ساحر و گمراه يافته ام و نه كاهن و دروغگو و علاوه بر اين آيات نبوّت را در به تسليم آوردن جنيان و خبر دادن آنچه در ضمير نهان است در او ديده ام و در اين باره مطالعه خواهم كرد».

مقوقس سپس نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت، آن را در محفظه اى از عاج قرار داد و آن را لاك و مهر كرد و آنگاه آن را در اختيار كنيزى از خادمان دربار قرار داد و پس از آن يكى از منشيان خود را كه به عربى تسلّط داشت فرا خواند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نامه نوشت:

ص: 244

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به محمّد بن عبد اللّه از مقوقس بزرگ قبطيان سلام بر تو. بارى نامۀ تو را خواندم و آنچه را در آن گفته بودى و بدان فرا مى خوانى را دريافتم. اين در حالى است كه پيش از اين مى دانستم كه هنوز يكى از پيامبران خدا مانده و مبعوث نشده است و گمان داشتم كه آن پيامبر در شام مبعوث خواهد شد.

من فرستادۀ تو را گرامى داشتم و دو كنيز كه در قبط منزلت بالايى دارند و نيز قدرى لباس برايت فرستادم و قاطرى براى سوارى به تو هديه كردم.

سلام بر تو».

اين نامه مقوقس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و از آن حكايت دارد كه او نيز چون هرقل به قرآن كريم و اسلام قانع شده، امّا در پذيرش آن ترديد داشته، ولى به گونه اى مؤدّبانه آن را رد كرده و براى اين ترديد و انكار چنين بهانه كرده است كه به گمان او آن پيامبر مى بايستى در شام مبعوث مى شد.

يكى از كنيزهايى كه مقوقس به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) هديه كرد ماريۀ قبطى است كه ابراهيم فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او متولّد شد. مشهورترين روايات در مورد ماريه آن است كه آن حضرت در ابتدا او را آزاد و سپس با او ازدواج كرد.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منذر بن ساوى

616 - واقدى در المغازى خود به نقل از عكرمه غلام عبد اللّه بن عباس چنين آورده كه وى عكرمه پس از درگذشت ابن عبّاس در ميان كتب او كتابى يافته و نسخه اى از آن برداشته است. در آن كتاب چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاء حضرمى را نزد منذر بن ساوى فرستاده و به وسيله او نامه اى به منذر رسانده و در آن نامه او را به اسلام دعوت كرده است. عكرمه متذكّر آن نيست كه اصل نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يافته باشد، امّا او پاسخ منذر بن ساوى و سپس نامۀ مجدّد رسول

ص: 245

اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او را يافته است. متن پاسخ منذر از اين قرار است:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

بارى، اى رسول خدا من نامه ات را بر مردم بحرين خوانده ام و در پاسخ، برخى از آنان اسلام را پذيرفته و بدان درآمده و برخى نيز آن را نپسنديده اند.

در سرزمين من يهوديان و مجوسيانى نيز هستند، فرمان خود را در اين باره بده».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ اين نامه نامه اى بدين شرح نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به منذر بن ساوى سلام بر تو. من در مقابل تو خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستادۀ اوست.

بارى خدا را به تو يادآور مى شوم كه هر كس با ياد خدا خير بخواهد براى خويش خير خواهى كرده است و هر كس از فرستادگان من فرمان برد و از دستورات آنان پيروى كند مرا فرمان برده است و هر كس نيز خير خواه آنان باشد خيرخواهى مرا كرده است.

فرستادگان من از تو ستايش و تمجيد كردند و اينك من تو را شفيع قوم خود قرار مى دهم. پس هر كه را مسلمانان با او مصالحه كرده اند به همان حال بگذار و از گناهان درگذر و بدان كه تا هر زمان نيكوكار و درستكار باشد تو را از كارت خلع نخواهيم كرد. هر كس نيز در ديار تو بر دين يهودى و آيين مجوس بماند بايد جزيه پرداخت كند».

اين خبر و اظهاراتى كه در اين نامه وجود دارد حاكى از چند مسأله است:

عبد اللّه بن عبّاس علاقه مند بود كه نامه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى خود بنويسد و در كتابخانۀ خود حفظ كند. در اين ميان او بيشتر آنچه را داشت آشكار مى ساخت و ممكن است مسائلى نيز مانده باشد كه او همچنان آنها را پوشيده نگه داشت.

ص: 246

- اين نامه براى مردم بحرين و والى آن سرزمين يعنى منذر بن ساوى فرستاده شده است.

اين نامه نشان مى دهد كه اين والى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام را پذيرفت.

اين خبر همچنين از يك نكتۀ حكيمانه خبر مى دهد و آن اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمانروايى را كه به پذيرش اسلام شتافت در مسئوليت خود باقى گذاشت و هيچ فرمانرواى ديگرى از بزرگان صحابه و يا از ديگران به جاى او نفرستاد. هدف از اين كار نيز آن بود كه با فرستادن فردى از خارج آن سرزمين مردم گمان نكنند كه بيگانه اى بر شئون آنها مسلّط شده، بلكه اين كار باعث شد آنان احساس كنند فرمانروايى كه به نام پيامبر بر آنان حكم مى راند از خود آنهاست. در واقع نيز همين كارگزار - به شرط درستكارى - شايسته ترين فرد براى اين مسئوليت بود، چرا كه از روحيّات آن مردم آگاهى داشت و بيش از هر كسى به اوضاع و احوال آنان آشنا بود و مى توانست با شيوه هايى كه براى آن مردم آشنا و پذيرفتنى است امور آنان را اداره كند.

همچنين در اين روايت اين حقيقت اثبات مى شود كه جزيه بر غير مسلمانانى كه در سايۀ حكومت مسلمين زندگى مى كنند مقرّر داشته خواهد شد آن سان كه در مورد رخداد حاضر، يهوديان و مجوسيان موجود در آن سرزمين مشمول حكم جزيه قرار گرفتند. فقها بر وضع جزيه بر اهل كتاب اتّفاق نظر دارند و در اين ميان ابو حنيفه با استناد به قياس بت پرستان غير عرب با مجوس اجراى احكام جزيه دربارۀ آنان را نيز درست دانسته است.

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پادشاه عمان

617 - آن سان كه در ماجراى ارسال نامه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى شاهان و اميران مشاهده مى كنيم پيامبر (صلی الله علیه و آله) از دعوت مردم شهر و روستا و بيابان

ص: 247

و آبادى خستگى به خود راه نمى داد و لحظه اى از آن دست نمى كشيد.

او به همين سبب نامه اى به سرزمين عمان و به دو امير آن ديار جيفر و عبد فرزندان جلندى فرستاد. اين نامه را عمرو بن عاص به آنان رساند و متن آن از اين قرار بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد بن عبد اللّه به جيفر و عبد فرزندان جلندى سلام بر هر كس از هدايت پيروى كند. بارى، شما را به اسلام فرا مى خوانم. اسلام بياوريد تا در امان باشيد كه من رسول خدا به سوى همه مردمم تا هر كه را زنده است هشدار دهم و فرمان خدا بر كافران محقّق شود. اگر اسلام بياوريد شما را فرمانروايى خواهم داد و اگر از اعتراف كردن به اسلام خوددارى ورزيد سلطنت شما از ميان خواهد رفت و سپاه من در سرزمين شما جاى خواهد گرفت و نبوّت من بر پادشاهى شما چيره خواهد شد».

اين نامه را ابىّ بن كعب نوشت و بر آن مهر زد.

عمرو بن عاص كه حامل اين نامه بود مى گويد: «به مأموريّت خود رهسپار شدم و به عمان رسيدم. چون بدان سرزمين وارد شدم به سراغ عبد كه بردبارتر و خوش خوتر از برادر ديگرش بود رفتم و گفتم: «من فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى تو و برادرت هستم». او گفت: «برادرم در سنّ و در لياقت پادشاهى بر من مقدّم است و من تو را به پيشگاه او مى برم تا نامه ات را بخواند». وى سپس گفت: «به چه چيز فرا مى خوانى؟» گفتم: «تو را به خداوند يگانه و بى انباز و نيز به اين فرا مى خوانم كه دست از پرستش هر چه جز اوست بشويى و گواهى دهى كه محمّد بنده و فرستادۀ اوست». عبد در پاسخ گفت: «تو فرزند يكى از بزرگان قومت هستى. بگو پدرت چه كرد، كه او براى ما الگوست». گفتم: «او مرد و به محمّد ايمان نياورد. من دوست داشتم كه او اينك اگر زنده بود اسلام مى آورد. من خود نيز پيش از اين بر چنين عقيده اى بودم تا آن كه خداوند مرا به اسلام هدايت كرد».

ص: 248

عمرو عاص مى گويد: پس او از من پرسيد: «از چه زمان پيرو او شدى؟» گفتم: «دير زمانى نيست كه در حضور نجاشى بودم و آنجا اسلام آوردم».

عمرو مى گويد: سپس به او اطّلاع دادم كه نجاشى اسلام آورده است و او نيز پرسيد: «پس وضع سلطنت او به كجا انجاميد؟» گفتم: «مردم كار او را پذيرفتند و از او پيروى كردند». پرسيد: «كشيشها و راهبان نيز؟» گفتم: «آرى» او گفت:

«اى عمرو، هيچ خصوصيّتى رسواكننده تر از دروغ در مرد يافت نمى شود».

گفتم: «من دروغ نگفته ام و اين كار را در آيين خود نيز روا نمى دانيم». او پرسيد:

«آيا هرقل نيز از ماجراى اسلام آوردن نجاشى اطّلاع يافت؟» گفتم: «آرى» گفت: «از چه طريق اين خبر را دريافتى؟» در پاسخ گفتم: «نجاشى هر سال مبلغى به عنوان ماليّات براى هرقل مى فرستاد. امّا زمانى كه اسلام آورد و محمّد (صلی الله علیه و آله) را تصديق كرد از پرداخت آن خوددارى ورزيد و گفت: «به خداوند سوگند، اگر حتى يك درهم از من بخواهد به او نخواهم داد» اين گفتۀ او نيز به هرقل رسيد و در اين هنگام برادر هرقل به او گفت: «آيا اجازه مى دهى برده ات ماليّات تو را نپردازد و به دين غير تو كه يك دين تازه و يك بدعت است درآيد؟» هرقل نيز در پاسخ برادر خود گفت: «مردى به دينى تمايل يافته و آن را براى خود انتخاب كرده است. اينك مى گويى من با او چه كنم؟! به خداوند سوگند اگر حرص سلطنت خود را نداشتم همان كارى را كه او كرده مى كردم».

عمرو مى گويد: چون اين سخنان را به پايان بردم عبد گفت: «اى عمرو به گفته هايت بينديش! چه مى گويى؟» گفتم: «به خداوند سوگند به تو راست گفته ام». در اين هنگام عبد به من گفت: «به من بگو آن مرد [پيامبر] به چه چيز فرمان مى دهد و از چه چيز بازمى دارد؟» گفتم: «او مردم را به طاعت خداى - عزّ و جلّ - فرمان مى دهد و از نافرمانى او نهى مى كند. او به نيكى كردن و صلۀ رحم به جاى آوردن امر مى كند و از ستم و تجاوز، از زنا، از خمر و از پرستش سنگ و بت و صليب نهى مى فرمايد». او گفت: «چه نيكوست آنچه وى مردم را به آن فرا

ص: 249

مى خواند! اگر برادرم در اين باره از من پيروى مى كرد بر مركب مى نشستيم و به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آمديم، به او ايمان مى آورديم و او را تصديق مى كرديم. امّا برادرم به سلطنت خويش فريفته از آن است كه آن را رها كند و مشكلى در اين باره براى خود به وجود آورد».

عمرو مى گويد: در اين هنگام من گفتم: «اگر او اسلام بياورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را پيشواى قوم خود قرار خواهد داد تا وى از ثروتمندان ملّت خويش زكات بگيرد و در اختيار نيازمندان آنها قرار دهد». او گفت: «اين چه شيوۀ نيكى است! اين زكات كه مى گويى چيست؟» من براى او از زكاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه اموال حتى در شتران قرار داده سخن گفتم و او گفت: «آيا اين زكات از گوسفندان ما كه در بيابانها مى چرند و از گياه و علف آنجا استفاده مى كنند و از آب چشمه هاى بيابان سيراب مى شوند ستانده مى شود؟» گفتم: «آرى» و او گفت: «به خداوند سوگند گمان ندارم قوم من با اين سرزمين دور و فراوانى شمارشان بتوانند چنين چيزى را بپذيرند و انجام دهند».

پس از اين مناظره و پس از پرس وجويى كه عبد يعنى برادر كوچكتر انجام داد كه از تمايل او به پذيرش اسلام حكايت داشت، عمرو بن عاص به ديدار برادر بزرگتر كه فرمانرواى اصلى اين سرزمين بود رفت.

ادامۀ اين ماجرا را از زبان عمرو مى شنويم كه او خود بهتر از هر كسى مى تواند آنچه را رخ داده است تصوير كند.

او مى گويد: چند روز بر در قصر او ماندم و در اين مدّت از طريق برادرش عبد با او در تماس بودم و او همه اخبار مرا از برادرش مى گرفت تا آن كه امير مرا فرا خواند و بر او وارد شدم. در اين هنگام اطرافيان او بازويم را گرفتند، امّا او گفت: «وى را رها كنيد». رهايم كردند و پيش رفتم. چون خواستم بنشينم، آنان اجازه ندادند كه بنشينم. پس به آن امير نگريستم و گفت: «سخن بگوى».

ص: 250

در اين هنگام نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه مهر و موم شده بود به او دادم و او نيز مهر آن را باز كرد و آن را تا آخر خواند. سپس آن را به برادرش سپرد و او نيز همانند وى آن را خواند و در اين ميان تنها تفاوتى كه مشاهده كردم آن بود كه برادر كوچكتر را با دلى نرمتر يافتم.

سپس امير به من گفت: «آيا نمى گويى سرانجام قريش در برابر او چه كرد؟» گفتم: «همه خواه از سر رغبت به اين دين و خواه در مقابل قهر شمشير از اين دين پيروى كردند». پرسيد: «اكنون چه كسانى همراه اويند؟» گفتم: «مردم همه به اسلام تمايل يافته، آن را بر هر چيزى برگزيده اند و آنان را به انديشه و خرد خود شناخته و خداوند نيز آنان را به اين حقيقت رهنمون شده است كه پيش از اين در گمراهى بوده اند. بنابراين هيچ كس از مردم جز تو خارج از اين دين نمانده است و تو نيز اگر امروز اسلام نياورى و از او پيروى نكنى سپاه او سرزمين تو را درهم خواهد نورديد و مزارع سرسبز تو نابود خواهند شد. پس اسلام بياور تا در امان باشى و او تو را كارگزار خويش در ميان قومت كند و سپاهيان و اسبان جنگى را به سرزمينت نراند». او نيز در پاسخ من گفت: «امروز به من مهلت بده و فردا بازآى».

عمرو عاص مى گويد: پس از اين ملاقات ديگر بار با برادرش ديدار كردم و او گفت: «اى عمرو اميد آن دارم كه اگر حرص او به سلطنت خويش مانع نشود اسلام بياورد». فرداى آن روز كه شد ديگر بار نزد او رفتم امّا او از پذيرش من خوددارى كرد. به همين سبب دوباره به برادر كوچكتر مراجعه كردم و به وى اطّلاع دادم كه نتوانسته ام به جيفر دست بيابم. عبد نيز مرا به ديدار برادرش برد و بدين ترتيب توانستم دوباره با او ملاقات كنم. امير در اين ملاقات به من گفت: «من در آنچه مرا بدان دعوت كردى انديشيدم و اينك در پاسخ مى گويم من ضعيفترين مرد در ميان اعراب خواهم بود اگر كه نتوانم آنچه را در دست دارم حفظ كنم. او نيز سپاهش به اينجا نخواهد رسيد و اگر برسد با چنان نبردى روبرو خواهد شد

ص: 251

كه تا كنون نديده است». من نيز در پاسخ او گفتم: «من فردا اينجا را ترك خواهم گفت».

عمرو در آخرين بخش اين روايت مى گويد: «هنگامى كه او از رفتن من اطمينان يافت برادرش با او جداگانه ملاقات كرد و گفت: «ما در مقابل كسانى كه او بر آنها غلبه يافته است چيزى نيستيم و هر كس كه او برايش نامه فرستاده به دعوت او پاسخ مثبت گفته است. پس هشيار باش».

عمرو مى گويد: بدين ترتيب آنان اسلام آوردند و پيامبر را مورد تصديق قرار دادند و داورى در كار خويش را به من واگذار كردند و ياورم بودند».

618 - ما اين گفتگو را كه ميان عمرو عاص و دو برادر و دو پيشواى سرزمين عمان صورت گرفت و در پى بى آن يكى از آن دو در آغاز كار و ديگرى در پايان اسلام آورد نقل كرديم. اين گفتگو از چند نكته حكايت دارد:

الف: از اين كه اسلام در انديشه و روان اعراب - از مؤمن راستين تا افرادى كه در آن به تأمّل مشغول بودند و تا كسانى كه سر نيرنگ عليه آن داشتند - جاى گرفته و موضوع تفكّر متفكّران بود.

ب: مردمى كه مخاطب اين نامه قرار داشتند از مسيحيان بودند و هرقل بدان سبب كه پادشاه بزرگترين حكومت مسيحى جهان بود بر مسيحيان شرق نيز سلطه و در ميان آنان نفوذ داشت، آن سان كه مصر تابع او بود و حبشه نيز به او ماليّات پرداخت مى كرد.

ج: نجاشى به اين ايمان يافته بود كه غير مسلمان را بر مسلمان ولايت نيست و به همين دليل نيز از فرستادن مالياتهايى كه سالانه براى هرقل مى فرستاد خوددارى ورزيد و با قدرت و درست انديشى گفت: «حتّى يك درهم پرداخت نخواهم كرد».

د: اين گفتگو از وسعت نظر هرقل نيز حكايت دارد چه اين كه او نپذيرفت تنها بر سر مالياتى كه يكى از حاكمان تابع او پرداخت مى كرده و اكنون از ادامۀ

ص: 252

پرداخت آن خوددارى ورزيده است جنگ بپا كند، چرا كه اين اقدام نجاشى بدان سبب صورت مى گرفت كه به دين تازه درآمده و دست كم تمايل خود به اسلام و اين عقيده را كه اين دين، بر حق است ابراز داشته و اين حقيقت را در وصيّت خود به جانشين خويش نيز اظهار داشته بود. به هر حال صرف نظر از بحث دربارۀ اسلام نجاشى در اين روايت هرقل در چهره مردى آزادانديش ظهور كرده است كه به آزادى عقيده و دين احترام مى گذارد و خود نيز بدان ارج مى نهد.

ه: در اين روايت نكته اى است و از آن چنين بر مى آيد كه اين نامه پس از فتح مكّه فرستاده شده است، چرا كه وقتى جيفر درباره واكنش و موضع قريش در قبال اين دين پرسيد عمرو عاص در پاسخ گفت آنان يا از روى رغبت و يا از سر ناچارى اسلام آورده اند. اين گفته به آن چيزى اشاره دارد كه بى ترديد پس از فتح مكّه صورت پذيرفت.

و: از اين روايت استفاده مى شود كه عمرو بن عاص مردى هوشمند و بسيار تيزهوش بود كه نخست از طريق برادر كوچكتر وارد شد و به وسيلۀ او برادر بزرگتر را به پذيرش اسلام قانع كرد.

ز: از اين ماجرا برمى آيد كه عمرو عاص بدان سبب كه اطرافيان جيفر او را از نشستن منع كرده بودند و شايد نيز به علّت نخوت خاص عربى در هنگام سخن گفتن با امير لحنى شديد داشت و در حالى كه ايستاده بود نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تسليم او كرد و هيچ خوارى و ذلّتى را پذيرا نشد. البتّه چنين برخوردى هيچ مشكلى در آماده كردن او براى پذيرش اسلام به وجود نمى آورد، زيرا عمرو عاص از طريق برادر كوچكتر كه موضعى نرمتر و بدور از خشونت داشت او را براى اين امر آماده مى ساخت.

ح: بالاخره اين روايت حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گيرودار جنگهاى خود و در كنار مشكلات تدبير و اداره حكومت هرگز از دعوت به اسلام فروگذار نمى كرد و از آن خستگى به خود راه نمى داد.

ص: 253

نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هوذه

619 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ سليط بن عمرو عامرى نامه اى بدين شرح براى حاكم يمامه هوذة بن على فرستاد:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا به هوذة بن على سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بدان كه دين من تا آخرين سرزمينى كه اسبان و شتران بتازند پيش خواهد رفت. اسلام بياور تا در امان باشى و آنچه را در حوزۀ نفوذ خود دارى به تو واگذار كنم».

پس از آن كه سليط به حضور هوذه رسيد، وى او را گرامى داشت و در بر خود جاى داد و آنگاه نامۀ مهرشدۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و خواند و پس از آن پاسخى به آن حضرت نوشت كه در آن چنين آمده بود: «چه نيكو و چه زيباست آنچه بدان فرا مى خوانى! اعراب از موقعيّت من بيم دارند. پس اختياراتى به من بده تا از تو پيروى كنم».

هوذه همچنين هدايايى به فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيد و جامه هايى از پارچۀ هجر بر او پوشاند.

اين فرستاده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگشت و پاسخ هوذه و هداياى او را نيز آورد. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامۀ او را خواند از اين كه بخشى از سرزمينها را به او واگذار كند امتناع فرمود.

پس از فتح مكّه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق وحى اطّلاع يافت كه هوذه پرطمع مرده است. آن حضرت در اين هنگام مردم يمامه را مذمّت كرد و فرمود: «هان كه در آن سرزمين دروغگويى بر خواهد خاست كه دروغش به قتل او خواهد انجاميد». يكى از صحابه با شنيدن اين سخن گفت: «چه كسى او را

ص: 254

خواهد كشت؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «تو و اصحاب تو».

اين پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تحقّق پيوست و پس از وفات آن حضرت حركت ارتداد خود را نشان داد كه در اين حركت يمامه نيز دستى داشت و ابو بكر كه اين رخداد در دوران خلافت او صورت پذيرفت با عزمى راسخ به نبرد با او شتافت و گفت: «يا صلحى مذلّت بار و يا جنگى روشنگر و مشخّص كننده».

نامه اى به امير غسّانى

620 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى صلح حديبيّه نامه اى با مضامين دعوت به اسلام براى امير غسّانى نيز فرستاد. البتّه در كتب سيره نيامده است كه آيا حكمران غسّانيان در پاسخ اين نامه دعوت آن حضرت به هدايت را پذيرفت يا به آن پاسخى نداد.

اكنون در پايان بحث از نامه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سران و پادشاهان و پاسخ آنان به اين نامه ها اين حقيقت روشن مى شود كه برخى از آنان به اين دعوت پاسخ مثبت دادند، برخى آن را با چربزبانى رد كردند و برخى نيز در مقابل اين دعوت كفر و سركشى ورزيده و حتّى در انديشۀ آزار دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله) برآمدند كه البتّه خداوند مكر آنان را به ايشان بازگرداند. انگيزه اى كه باعث شد ما در اين فصل موقّتا بحث از روند جنگها و فتوحات اسلامى را رها كنيم سه مسأله بود.

الف: اين حقيقت كه هدف اساسى در رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) رساندن نداى دعوت اسلام به مردم بود و در اين ميان حتّى جنگهايى كه رخ مى داد نيز جز براى حمايت از دعوت و منع كافران از آزار رساندن به مؤمنان و ناگزير ساختن آنان به ترك دين - آن سان كه مشركان مكّه و مسيحيان شام چنين كارى را نسبت به مسلمانان انجام دادند - نبود و به عبارت ديگر جنگ به خودى خود امرى مطلوب يا حتّى مشروع نبود و بلكه به منظور دفاع و حمايت از دعوت صورت مى گرفت كه همان نيز مقصود نخست و هدف اصلى بود.

ص: 255

ب: اين مكاتبات ميزان انتشار دعوت اسلامى در اقطار عالم و نيز ميزان ايمان مردم و استقبال آنان از آن را نشان مى دهد، آن سان كه مشاهده كرديم برخى از اين سران در همان آغاز، دعوت به اسلام را پذيرفتند، برخى چون ابن ساوى به اسلام پاسخ مثبت گفته، از حكم شرعى كسانى از مجوس و يهوديان كه در سايۀ حكومت آنان به سر مى برند پرسش كردند و برخى چون حكمران يمامه در آغاز در پيروى از آن حضرت ترديد داشته و سرانجام به همراه قوم خود اين دين را مورد پذيرش قرار دادند.

ج: در جريان پاسخ سران به اين نامه ها مشاهده مى كنيم كه اميران عرب يا اكثر آنها بيش از ديگران تمايل و آمادگى داشتند به دعوت پاسخ دهند و پس از آنها مسيحيان - بويژه كسانى از آنان كه از علم كتاب برخوردار و به مطالعه و بررسى مسيحيّت اصيل و اوّليّه پرداخته بودند و در تاريخ نيز چندان ناشناخته نيستند - از سختگيرى و قلدرى دورتر و به پاسخ گفتن به دعوت پيامبر نزديكتر بودند.

كوتاه سخن دربارۀ نامه ها آن كه در اين زمان اسلام و دعوت اسلامى همۀ سرزمينهاى عربى را فرا گرفته بود و اگر پس از اين زمان شاهد اعزام گروههايى از مجاهدين از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستيم - جز معدودى از موارد - همه به هدف آموختن اسلام به آنان صورت مى گرفت، آن سان كه در بحث از جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در يمن به فرماندهى على بن ابى طالب (ع) و معاذ بن حبل شاهد اين حقيقت خواهيم بود. در اين سرزمين مردم خيلى زود به اسلام پاسخ مثبت دادند و در اين پاسخ صادق نيز بودند و به دليل همان علم و آگاهى قبلى كه در ميان آنان وجود داشت از آن پس نيز هيچ حركت ارتدادى در ميان آنان صورت نگرفت.

احكام اهل ذمّه

621 - هنگامى كه منذر بن ساوى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ حكم يهوديان و

ص: 256

مجوسيانى كه خواستار اقامت در سرزمين او بودند جويا شد، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او چنين فرمود كه آنان را در سرزمين خود باقى بگذارد و آنها شعائر دينى خود را حفظ كنند و هيچ منعى در امور دينى از آنان به عمل نيايد و از اين ناحيه متحمّل آسيبى نشوند و در مقابل برخوردارى از اين حق جزيه بپردازند.

ما پيش از اين نيز در حدّى كه مناسب يك كتاب سيره است دربارۀ جزيه مختصرا سخن گفتيم و خاطر نشان ساختيم كسى كه در سايۀ حكومت اسلام به سر مى برد و پيمان اطاعت به حاكم مسلمان مى سپارد ذمّى ناميده مى شود.

اصولا پيمانهايى كه از سوى مسلمانان با غير مسلمانان بسته مى شود بر سه قسم است:

الف: پيمان آتش بس و عدم تعرّض با دولتهاى غير اسلامى، شبيه به پيمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه بست. انعقاد چنين پيمانى با هر دولت ديگرى نيز ممكن است.

ب: پيمان صلح و دوستى با غير مسلمانان، مبنى بر اين كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام يا به جنگ عليه ديگران را بپذيرند و به جاى داشتن حالت جنگ عليه مسلمانان در صلح و دوستى با آنان به سر برند و از ديگر سوى از امنيّت نيز برخوردار باشند و در مقابل آن نه عليه مسلمانان ستمى روا دارند و نه به پشتيبانى كسى يا كسانى عليه آنان بپردازند.

ج: پيمانى كه با افراد غير مسلمان بسته مى شود مبنى بر اين كه در كنار مسلمانان اقامت داشته و از تكاليف و حقوقى كه براى مسلمانان هست برخوردار و بدان متعهّد باشند. بر اساس اين پيمان به اصطلاح رايج امروز طرفهاى قرارداد از تبعيّت اسلام برخوردار مى شوند و با برخوردارى از آزادى دينى حق دارند شعائر دينى خود را اقامه كنند، البتّه مشروط به آن كه سر جنگ نداشته و آسيبى نيز به كسى نرسانند.

افراد طرف اين پيمان «ذمّى» ناميده مى شوند بدين خاطر كه در پناه يا ذمّۀ

ص: 257

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيمان او قرار مى گيرند، آن سان كه آن حضرت فرمود: «هر كس فردى از اهل ذمّه را آزار دهد من در روز قيامت دشمن او خواهم بود و هر كس من دشمن او باشم و با او به مخاصمه برخيزم او را محكوم خواهم ساخت».

گفتنى است كه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پاس حرمت اديان الهى اهل ذمّه از توجّه خاصّى برخوردار بودند.

فقها به جواز انعقاد پيمان ذمّه با يهوديان، مسيحيان و زرتشتيان فتوا داده اند.

قرآن كريم نيز به جواز عقد اين پيمان با يهوديان و مسيحيان تصريح كرده، مى فرمايد: «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز واپسين ايمان ندارند، آنچه را خدا و رسول او حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق گردن نمى نهند بجنگيد تا زمانى كه با سرافكندگى به دست خود جزيه پرداخت كنند»(1)

به وسيلۀ اين آيه كه قبلا از آن سخن گفتيم ثابت شده است كه پرداخت جزيه از سوى اهل كتاب آنان را از تن دادن به جنگ معاف مى دارد. اين آيه احكام جزيه را براى يهوديان و مسيحيان ثابت مى كند، امّا دربارۀ مجوس و ديگر گروههاى اهل كتاب احكام جزيه و شمول آن در مورد آنها از طريق سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در پاسخ آن حضرت به منذر بن ساوى و ديگر احاديث رسيده از ايشان ثابت شده است.

در اين ميان حكم مشركان عرب آن است كه يا بايد بجنگند و يا بايد تسليم مسلمين شوند و اسلام را بپذيرند تا تنها يك دين در جزيرة العرب وجود داشته باشد و آن سرزمين به صورت كامل به اسلام و مسلمانان تعلّق گيرد، چرا كه اين سرزمين، سرزمين اسلام و خاستگاه و پايگاه آن است كه اسلام از آن برخاسته و به آن نيز بر مى گردد.

بدين ترتيب تنها حكم بت پرستان غير عرب از قبيل هندوها، ستاره پرستان، بودائيان و از اين قبيل باقى مى ماند. در اين مورد ابو حنيفه و اصحاب او بر اين

ص: 258


1- - توبه/ 29.

عقيده اند كه آنان نيز مى توانند مشمول احكام اهل ذمّه قرار گيرند و از آنان جزيه گرفته شود. دليل وى نيز قياس اين گروه با زرتشتيان است چرا كه به عقيدۀ او اين گروه آتش را مى پرستند و وضعيّت ديگر مشركانى كه خورشيد و مجسّمه و يا بت را مى پرستند نمى تواند از وضعيّت آنان بدتر باشد و نگارنده نيز به همين عقيده تمايل دارد.

622 - ذمّه پيمانى است كه به وسيلۀ اقامت اهل كتاب در سرزمين مسلمانان و امان دادن مسلمانان به آنها تحقّق مى پذيرد و ولى امر مسلمين را ملزم به تعهّداتى مى كند كه بر مبناى آن آنها را به دين خود واگذارد و آنها را در اقامۀ شعائر دينى با هيچ مشكل و فشار و ستمى مواجه نسازد و بتوانند آن را برپا بدارند. همچنين بايد در حق برخوردارى از زندگى و نيز محترم شمرده شدن جان و مال و ناموس و نيز به رسميّت پذيرفتن ازدواجهاى آنان با همديگر و هم در ساير امور و روابط خانوادگى كه ميان خود دارند در مورد آنان برخوردى برابر با برخوردى كه با مسلمانان مى شود صورت گيرد و از هيچ حقّى محروم داشته نشوند.

در مقابل اين تعهّدات حاكم مسلمان، آنان نيز متعهّد مى شوند به همۀ احكام اسلامى در زمينۀ اجتماع پايبند باشند، مجازاتهاى مقرّر در قوانين اسلام در صورت ارتكاب جرم در مورد آنها به اجرا گذاشته شود، آيين قصاص، حدّ سرقت، حدّ زنا، حدّ قذف، حدّ راهزنى و ديگر حدود مقرّر در اسلام در مورد آنان اجرا شود و علاوه بر اين احكام اسلام در معاملات و در زمينه هايى چون خريدوفروش، اجاره و وام شامل آنان قرار گيرد و بر اين اساس ربا نخورند و ساير احكام تحريم ربا در معاملات آنها به مورد اجرا گذاشته شود.

اهل ذمّه همچنين متعهّد مى شوند هيچ مخالفت آشكارى با احكام اسلامى نشان ندهند و بتكده و آتشكده در ميان مسلمانان برپا نكنند و خلاصه آن كه هيچ كارى كه موجب بازداشتن مسلمانان از دين خود شود انجام ندهند.

علاوه بر اين هيچ گونه خيانتى عليه مسلمانان نبايد از سوى آنان سر بزند و

ص: 259

بنابراين حق ندارند با دولتى غير اسلامى كه با اسلام مى جنگد اعلام همبستگى و يا با آن همكارى كنند، چرا كه چنين كارى به منزلۀ اعلام جنگ عليه مسلمين از سوى آنها تلقّى مى شود. بنابراين بايد آنان همچنان كه مسلمانان از حكومت اسلامى تبعيّت و از آن پشتيبانى مى كنند از آن تبعيّت و پشتيبانى كنند تا اصل اسلامى «تقابل حقوق و تكاليف مشترك» تحقّق يابد.

همچنين آنان متعهّد مى شوند هرگز ناسزايى به اسلام يا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يا به كسى از صحابۀ درستكار او از سوى آنان صورت نگيرد و اگر به اين شرايط عمل كردند از حق ذمّه برخوردار خواهند بود وگرنه پيمانشان به آنان برگردانده خواهد شد و حق نخواهند داشت در سايۀ حكومت اسلامى به سر برند و بايد مجازات خيانت خود را بچشند.

افزون بر اين اهل ذمّه متعهّد مى شوند به سرزمينى كه عليه اسلام در حالت جنگ است نپيوندند چه اين كه در اين صورت از جمله آنان محسوب خواهند شد و ديگر اهل ذمّه نخواهند بود.

خلاصه آن كه تمام وظايفى كه بر عهدۀ مسلمانان مى باشد به صورت برابر بر عهدۀ آنان نيز خواهد بود.

ابو حنيفه مى گويد اهل ذمّه حق دارند شراب بنوشند و يا گوشت خوك بخورند. همچنين شراب و خوك براى آنان مال شمرده مى شود و اگر مسلمانى آن را از بين ببرد قيمت آن را بايد به آنان پرداخت كند، آن سان كه اگر از مسلمانى مالى تلف كند در مقابل آن ضامن است.

وى همچنين مى گويد: ازدواج آنها با كسانى كه در اسلام ازدواج با آنان حرام است براى خود آنها به شرط آن كه به صحّت آن عقيده داشته باشند درست است و اگر بر اساس ازدواجى از اين نوع ميان زن و مردى از آنان اختلاف پيش آيد و مثلا زن خواهان نفقۀ خود شود و در اين مورد به حاكم شرع مسلمان رجوع كنند، وى موظّف است بر همين اساس حكم كند. همچنين ولى امر مسلمين مى تواند قاضيى

ص: 260

را براى داورى ميان آنان منصوب كند. اين دو حكم بر اساس همان قاعدۀ فقهى است كه «ما آنان را به دين خود واگذاشته ايم».

در صورتى كه دو فرد طرف دعوا از آنان بر پذيرش يك داورى قاضى مسلمان اتّفاق داشته باشند، وى ميان آن دو حكم خواهد كرد، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر نزد تو آمدند ميان آنان داورى كن و يا اگر خواستى از آنان روى برتاب. اگر نيز از آنان روى برتابى هيچ ضررى به تو نخواهند رساند»(1)

در صورتى كه فردى از اهل ذمّه با مسلمانى اختلاف داشته باشد داورى چنين اختلافى تنها مى تواند با يك داور مسلمان باشد و اين حكم به پاس كرامت مسلمان و حق او و بدان خاطر است كه داور نوعى ولايت بر طرفين دعوا مى يابد و اين در حالى است كه خداوند هيچ ولايتى براى غير مسلمان بر مسلمان قرار نداده است.

در صورت وجود اختلاف و نزاع ميان دو نفر اهل ذمّه و در صورتى كه يكى از آن دو خواستار داور قرار دادن يك مسلمان شود برخى از فقها گفته اند طرف ديگر هم ملزم به پذيرش اين درخواست است چرا كه اين مسأله همانند وقتى است كه نزاع ميان يك مسلمان و يك ذمّى برقرار باشد. البتّه برخى نيز گفته اند چنين الزامى براى طرف ديگر وجود ندارد زيرا در اين باره قاضيى در ميان خود اهل كتاب وجود دارد كه ميان آنان داورى مى كند.

به عقيدۀ نگارنده اين تفصيل تنها در نزاعهايى كه بر سر مسائل خانوادگى و امور دينى آنان به وجود مى آيد جارى است. امّا در مورد معاملات از قبيل خريدوفروش و اجاره و... تنها يك قاضى مسلمان حق داورى را خواهد داشت تا برابرى كامل ميان آنان و مسلمانان در امور معاملات و التزام به احكام شرعى ناظر به اين زمينه برقرار شود.

البتّه آنچه در مورد جواز شرب خمر از سوى اهل ذمّه گذشت تنها نظر ابو حنيفه و مستند به اين دليل است كه ما امر شده ايم كه آنان را به دين خود

ص: 261


1- - مائده/ 42.

واگذاريم و همچنين هنگامى كه خليفه عمر بن عبد العزيز از حسن بصرى پرسيد كه «چرا اهل ذمّه را واگذاريم كه خوك بخورند و شراب بنوشند و با دختران خود ازدواج كنند؟» او در پاسخ گفت: «در مقابل همين حق است كه از آنان جزيه گرفته ايم و تو بايد پيروى كنى نه آن كه بدعت آورى». امّا بر خلاف نظر ابو حنيفه اكثريّت عمدۀ فقهاى اهل سنّت قائل به منع چنين كارى هستند، چرا كه اهل كتاب از همان حقوقى كه ما برخورداريم برخوردارند و همان تكاليفى كه متوجّه ماست متوجّه آنان نيز هست.

ص: 262

فصل سى و يكم فتح المبين؛ فتح مكّه

اشاره

623 - فتح المبين يا فتح مكّه در ماه رمضان سال هشتم هجرت صورت گرفت و حركت سپاه به مقصد اين شهر در روز دهم ماه آغاز شد و در روز سيزدهم اردوى اسلام به آنجا رسيد. اين فتح فتحى در يك جنگ نبود، بلكه فتح دلها و دامنه دارترين پيروزى براى مسلمانان بود و هيچ جنگ و خونريزى در آن - به استثناى چند مورد خطا كه در آنها هيچ نقشه اى قبلى و يا تعمّدى از سوى صحابه در كار نبود - صورت نگرفت و در امنيّت و سلامت كامل برگزار شد.

در پى اين فتح دلهايى به همديگر پيوست كه مدّتها انكار حقيقت از يك سوى و استضعاف مستضعفان و نيز مقاومت مؤمنان از سوى ديگر آنها را از هم جدا كرده بود. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شهر مكّه وارد شد و فرمود: من پيامبر رحمت و پيامبر حماسه ام» صلح و بزرگوارى و امنيّت را به آنان هديه كرد و در پى بى آن گروههاى مختلفى از مردم كه ابتدا به مخاصمه با اسلام پرداخته، پس پيمان آتش بس منعقد كرده و از در مسالمت درآمده و سرانجام ايمان آورده بودند با مؤمنان پيوند برقرار كردند و اين، بى ترديد، فتح نهايى بود. هر چند در آغاز به نظر نمى رسيد كه فتحى به اين شكل به دست آيد، بلكه در آغاز قصد جنگ وجود داشت. چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ده هزار سپاهى كه همه جدّى بودند به سوى مكّه حركت كرد - امّا هنگامى كه سپاه مؤمنان مى خواست با مشركان وارد صحنه

ص: 263

برخورد شود شمشيرها به نيام رفت و دلها بر روى اسلام گشوده شد و مردم گروه گروه به دين اسلام درآمدند.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا در اين سال يك جنگ درگرفت با آن كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان پيمان صلح وجود داشت. امّا پاسخ چنين سؤالى آن است كه آرى، پيمانى وجود داشت، امّا پيمانى كه تنها با زير پا گذاشته شدن تعهّدات آن نقض مى شد و البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كسى نبود كه بدون اين كه علّتى براى نقض پيمان به وجود آيد آن را ملغى بداند، چرا كه خداوند مى فرمايد: «تا زمانى كه آنان بر پيمان خويش با شما استوار باشند شما نيز با آنان راست باشيد(1) امّا آنان با مؤمنان صداقت نشان ندادند و خيانت ورزيدند و در اين شرايط بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه به اين فرمودۀ خداوند جامۀ عمل بپوشاند كه «و اگر در مورد مردمى از خيانت آنان بيم داشتى در برابر كارى كه كرده اند پيمان آنها را بديشان بازگردان»(2) و اين در حالى است كه دربارۀ قريش نه تنها بيم خيانت مى رفت بلكه يك خيانت آشكار از سوى آنان صورت گرفته بود. از ديگر سوى روشن است كه همه اجزاء و مواد يك پيمان يك كلّ تفكيك ناپذير را تشكيل مى دهد و به همين سبب اگر در جزئى از اجزاى پيمان خيانتى روا داشته شود همۀ پيمان به عنوان يك «كل» مورد نقض و مخالفت قرار گرفته است و اين موجب از ميان رفتن تمامى تعهّدات طرف ديگر پيمان مى شود، چه اين كه يك طرف مادّه اى از موادّ پيمان يا بخشى از آن را زير پا گذاشته و اين عمل كل پيمان را باطل ساخته است. علاوه بر اين اگر با نقض بخشى از پيمان همچنان آن پيمان الزام آور محسوب مى شد در اين صورت نقضهاى پى درپى بر بخشهاى مختلف آن وارد مى آمد و بنابراين هيچ معنى و مفهومى براى پيمان و حتى شكل پيمان نيز بر جاى نمى ماند و همه چيز بر باد مى رفت.

ص: 264


1- - توبه/ 7.
2- انفال/ 58.

نقض صلح حديبيّه از سوى قريش

اشاره

624 - نقض صلح علّت اصلى جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قريش بود، كه آنان يك مادّه از موادّ پيمان را مورد نقض قرار داده بودند و اين عمل - آن سان كه گفتيم يك پيمان نمى تواند تفكيك پذير باشد و نقض يك مادّه از آن به منزلۀ نقض كل پيمان است - موجب ابطال تمامى مواد پيمان آنان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى شد.

ماجرا از اين قرار بود كه بر اساس پيمان مزبور هر كس مى خواست مى توانست با قريش و يا با محمّد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود و در پيمان آنان درآيد و از حقوق و تكاليفى كه براى هر يك از طرفين كه وى در پيمان آنان در مى آيد در نظر گرفته شده برخوردار و بدان متعهّد شود. بر همين اساس پس از انعقاد صلح حديبيّه خزاعه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى بكر در پيمان قريش در آمد و به موجب مفادّ پيمان اينك قريش تعهّد كرده بود دست به هيچ تعرّضى عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و نيز خزاعه نزند. از ديگر سوى ميان خزاعه و بنى بكر كينه هايى ديرين وجود داشت و هر يك از اين دو خاندان يكديگر را مورد حمله قرار مى دادند، افرادى از گروه مقابل خود را به قتل رسانده بودند و آخرين نبرد ميان آنان قبل از انعقاد اين قرارداد و با پيروزى خزاعه خاتمه يافته بود.

اين كينه و دشمنى همچنان وجود داشت و چون اسلام ظهور كرد قريش و بنى بكر به جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مشغول شدند و فرصت هيچ رويارويى ديگرى نبود هر چند همچنان آن كينه ها پابرجا بود. امّا زمانى كه پيمان صلح و آتش بس ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قريش منعقد شد، خزاعه كه از قريش احساس نفرتى شديد داشت و مى دانست اين خاندان با دشمنان آنان يعنى بنو بكر همكارى مى كند در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و تعهّداتى كه قريش در برابر آن حضرت داشت در برابر آنان نيز بر عهدۀ قريش قرار گرفت.

از ديگر سوى بنى بكر كه به علّت سابقۀ دوستى و روابط ديرين در پيمان

ص: 265

قريش داخل شده بود فرصت پيش آمده پس از صلح حديبيّه را فرصتى مغتنم براى انتقام جويى از خزاعه كه با آنان دشمنى ديرينه داشته اند دانست و هيچ بدين توجّه نداشت كه مشاركت آنان با قريش در يك طرف پيمان براى آنان تعهّداتى را نيز در پى داشته است.

بدين ترتيب بنى بكر عليه خزاعه دست به حمله زد و در اين ميان قريش نيز به تجهيز تسليحاتى آنان پرداختند و حتّى كسانى از قريش چون صفوان بن اميّه، حويطب بن عبد العزّى و مكرز بن حفص شبانه و به صورت پنهانى در نبردهاى اين گروه عليه خزاعه شركت كردند.

بنى بكر به نبرد خود عليه خزاعه ادامه داد تا هنگامى كه آنان خود را به منطقۀ حرم يعنى همان جايى رساندند كه خداوند آن را منطقه امن قرار داده است و بدين ترتيب بر آنان لازم بود تعقيب خود را در اين نقطه متوقّف سازند. امّا با اين وجود و على رغم آن كه بنى بكر به فرمانده خود اعتراض كرده، گفتند: «اى نوفل ما به حرم وارد شده ايم از خدا شرم كن»، او سخنى بسيار سنگين و بلكه گناه آلود بر زبان آورد و گفت: «امروز خدايى وجود ندارد، اى بنى بكر انتقام خود را بگيريد، به جانم قسم من در شگفتم كه چگونه شما در حرم شرم مى كنيد و انتقام خود را نمى ستانيد» و بدين ترتيب همچنان به نبرد خود ادامه داد تا زمانى كه بنى خزاعه به سراى بديل بن ورقاء خزاعى و يكى از موالى خود وارد شدند.

اين كشتارى جنايت آميز بود و در پى بى آن يكى از مردان خزاعه به نام عمرو بن سالم خزاعى خود را به مدينه رساند و بر پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) وارد شد.

بدين سان رخدادى صورت گرفته بود كه ايجاب مى كرد بر اساس مفادّ پيمان حديبيّه و نيز همپيمانى خزاعه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت در كنار خزاعه اوّلا عليه بنى بكر و ثانيا عليه كسانى كه از آنان پشتيبانى كرده بودند قرار گيرد، چه بنى بكر در پيمان خود كه همان پيمان قريش با محمّد (صلی الله علیه و آله) بود و شامل آنان نيز مى شد خيانت روا داشته و علاوه بر اين در حرم نيز جنگيده و قريش نيز در اين

ص: 266

خيانت به پيمان صلح و در هتك حرمت حرم از سوى آنان به همكارى با ايشان پرداخته بود و در چنين شرايطى پيامبر نمى توانست در مقابل ستمى كه از سوى دشمنان گروههاى همپيمان او و با همكارى قريش بر آنان روا داشته شده بود سكوت كند.

در اين ميان بديل بن ورقاء خزاعى كه بنى خزاعه به سراى او پناه برده بودند پس از عمرو بن سالم به مدينه آمد و همان سان كه عمرو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود آنچه را به دست بنى بكر و با همكارى قريش بر سر خزاعه آمده بود به عرض آن حضرت رساند و راه بازگشت را در پيش گرفت.

او در راه با ابو سفيان برخورد كرد كه با حالتى لرزان و نگران به مدينه مى آمد تا خواستار استحكام و تثبيت پيمان و تمديد مدّت آن شود. ابو سفيان با مشاهدۀ بديل احتمال داد كه او براى شكايت نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته است.

ابو سفيان كه خطر كارى را كه قريش كرد دريافته بود و در حالى كه خود نيز دست به هيچ تحرّكى در جلوگيرى از تعرّض بنى بكر نزده و شايد نيز از آنچه رخ داده بود چندان هم ناخشنود نبود، روانۀ مدينه شد.

ابو سفيان هنگامى كه به قباء رسيد به خانۀ دختر خود امّ حبيبه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و خواست بر بستر آن حضرت بنشيند، امّا امّ حبيبه آن بستر را جمع كرد و در اين هنگام ابو سفيان به او گفت: «دخترم آيا مرا بر آن بستر يا آن بستر را بر من دريغ داشتى؟» او نيز در پاسخ گفت: «اين بستر رسول خداست و تو مشرك و نجسى و من دوست نداشته ام تو بر بستر او بنشينى». ابو سفيان با شنيدن اين سخن اظهار داشت: «دخترم پس از آن كه از من جدا شده اى فتنه و شر تو را در ميان گرفته است».

ابو سفيان كه گمان مى كرد دخترش كه همسر رسول خداست براى او نزد آن حضرت وساطت خواهد كرد، با شنيدن سخنان او مأيوس شد و بنابراين براى وساطت به سراغ ديگران رفت. او در آغاز به ابو بكر مراجعه كرد و از او خواست

ص: 267

دربارۀ وى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگو كند، امّا او گفت: «من چنين كارى انجام نمى دهم». ابو سفيان به سراغ عمر رفت و او نيز در پاسخ وى اظهار داشت: «آيا من براى شما شفاعت كنم؟ به خداوند اگر براى رويارويى با شما جز مشتى خاك نيابم با همان به نبردتان خواهم پرداخت». ابو سفيان از ابو بكر و از عمر مأيوس شد و به سراغ على بن ابى طالب (ع) كه رابطۀ خويشاوندى با او داشت رفت. وى در حالى كه فاطمه زهرا (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و حسن (ع) نيز نزد آن حضرت بود به حضور ايشان رسيد و گفت: «اى على، تو از همۀ اين مردم به من خويشاوندتر و نزديكترى. اكنون من در پى حاجتى به حضورت آمده ام و نبايد همان سان كه آمده ام نوميد و ناكام برگردانده شوم. براى من نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شفاعت كن».

على (ع) در پاسخ او فرمود: «واى بر تو ابو سفيان تو را چه خبر است؟! به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كارى مصمّم شده و ما نمى توانيم دربارۀ آن با او سخنى بگوييم». ابو سفيان پس از آن رو به زهرا (س) كرد و گفت: «اى دختر محمّد، آيا مى توانى از اين فرزندت بخواهى در ميان مردم برخيزد و مرا پناه دهد و براى هميشه پيشواى عرب باشد؟» فاطمه (س) نيز در پاسخ او فرمود: «فرزند من بدان حد نرسيده است كه كسى را پناه دهد و علاوه بر اين هيچ كس در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى را پناه نمى دهد». ابو سفيان دوباره به على (ع) رو كرد و گفت: «اى ابو الحسن، مى بينم كه كارها برايم دشوار شده است، نصيحتم كن». على (ع) در پاسخ او فرمود: «به خداوند سوگند چيزى نمى دانم كه تو را سودمند افتد و مشكل تو را حلّ كند. البتّه تو سرور بنى كنانه اى، برخيز و در ميان مردم پناه بخواه و سپس به سرزمين خودت برو». ابو سفيان پرسيد: «آيا معتقدى كه اين كار مشكل مرا حل خواهد كرد؟» على (ع) فرمود: «به خداوند سوگند گمان نمى كنم كه سودمندت افتد، امّا راهى جز اين برايت سراغ ندارم».

پس از اين راهنمايى على (ع) ابو سفيان به مسجد رفت و در ميان مردم برخاسته، گفت: «اى مردم، من از همۀ شما پناه خواسته ام» وى سپس شتر خويش

ص: 268

را سوار شد و به ميان قريش برگشت و در حالى كه آنان خطر كارى را كه انجام داده و عمق حماقتى را كه بدان دست زده دريافته بودند به آنان اطّلاع داد كه هيچ كس، نه پيامبر (صلی الله علیه و آله)، نه على (ع)، نه ابو بكر و نه عمر، به او پاسخى نداده اند و على (ع) به او پيشنهاد كرده است در ميان همه مردم برخيزد و خود را پناهنده همۀ آنان اعلام كند. امّا آنان از او پرسيدند: «آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) تو را پناه داد؟» و او نيز در پاسخ گفت: «نه».

ذلّت يك خيانت

625 - قريش در پيمان خود خيانت كرد، حال آنكه نمى بايست مرتكب چنين خيانتى شود. پس از آن نيز بزرگ اين خاندان ابو سفيان به مدينه آمد تا از اين خيانت عذر بخواهد و - با كمال شگفتى - از آن حضرت بخواهد تا به حمايت از كسانى كه در پيمان او در آمده اند برنخيزد و آنان را همچنان واگذارد، بى آن كه از حمايت پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار شوند. او از ابو بكر تقاضاى وساطت كرد امّا با قاطعيّت و البتّه با نرمى - به سان خوى نرم خود - اين خواسته را رد كرد؛ به عمر متوسّل شد تا او وساطت كند، امّا او نيز با درشتى و سختى خواسته اش را رد كرد؛ به على (ع) مراجعه كرد و با مطرح كردن خويشاوندى خويش از آن حضرت خواست به پاس رابطۀ خويشاوندى براى او وساطت كند، امّا آن حضرت نيز چنين تقاضايى را نپذيرفت و سرانجام ابو سفيان از فاطمه (س) وساطت خواست و آن حضرت نيز تقاضاى او را نپذيرفته و با گفتن اين سخن به همه چيز پايان داد و ابو سفيان را نااميد كرد كه «هيچ كس در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كسى پناه نمى دهد». علاوه بر اين، اين جاى شگفت نيز داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همۀ قريش پناه دهد تا از جنگ مسلمانان عليه آنان در امان باشد، بويژه در شرايطى كه آنان خود نيز دريافته بودند كه همۀ آنان مرتكب جنايت شده اند و اگر جنگى وجود داشته باشد نه فقط عليه بنى بكر بلكه عليه همۀ آنان خواهد بود.

ص: 269

ابو سفيان به منظور در خواست تثبيت و تمديد مدّت پيمان صلح به مدينه رفت و اين اقدام خود حاكى از آن بود كه مفادّ پيمان نخست ميان آنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان نقض شده است. شايد ابو سفيان گمان داشت اين اقدام او خواهد توانست گناه خيانت آنان را بزدايد و شايد نيز گمان مى كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جنايت و خيانت آنان اطّلاع نيافته است و به همين سبب نيز چون مشاهده كرد آن مرد خزاعى جلوتر از او خود را به مدينه رسانده و ماجرا را به اطّلاع پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسانده است تنها چاره اى كه پيش روى خود ديد آن بود كه از آن حضرت براى قريش امان بخواهد كه البتّه آن حضرت نيز تقاضاى او را برآورده نساخت.

موسى بن عقبه روايت كرده است كه ابو سفيان قبل از آن كه براى درخواست وساطت نزد عمر و ابو بكر برود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى محمّد، آن پيمان را تحكيم كن و بر مدّت آن بيفزاى». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «آيا بدين خاطر آمده اى و آيا حادثه اى از ناحيه شما رخ داده است؟» ابو سفيان پاسخ داد: «پناه به خدا!» ما بر پيمان خود هستيم و هيچ تغيير و تبديلى روا نمى داريم».

بنا به اين روايت وى پس از آن نزد ابو بكر، عمر، عثمان و آنگاه على (ع) رفت و تنها در اين ميان فرد نخست اندكى نرمتر از ديگران با او برخورد كرد. اين روايت بدان تصريح دارد كه ابو سفيان در مسجد در ميان مردم برخاست و گفت: «اى مردم من خود را در پناه همۀ شما قرار داده ام و گمان ندارم كه كسى به من پناه ندهد». وى آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى آن كه مهر تأييدى بر آنچه در مسجد گفته است از آن حضرت بگيرد گفت: «من از مردم پناه خواسته ام و گمان ندارم كه كسى مرا امان ندهد و خواسته ام را رد كند». امّا آن حضرت در پاسخ او فرمود: «اى ابو حنظله اين گمان توست».

زمانى كه ابو سفيان پس از اين سفر به ميان قريش بازگشت و ماجراى سفر خود را به آنان بازگفت، به او گفت: «تو به چيزى كه مايۀ خشنودى را فراهم

ص: 270

نمى آورد خشنود شده اى و چيزى براى ما آورده اى كه نه تو را سودى مى بخشد و مشكلى از تو حل مى كند و نه از ما؛ بلكه على (ع) تو را به بازى گرفته است. به خداوند سوگند نه اين امانى كه تو گرفته اى جارى و معتبر است و اين نيز كه از آنان پناه خواسته اى يك مسألۀ بى ارزش است».

حتّى هنگامى كه ابو سفيان ماجراى اين سفر را به همسرش گفت او در پاسخ وى اظهار داشت: «چه زشت فرستاده اى براى مردم خود هستى كه هيچ خيرى براى آنان نياورده اى!».

آمادگى براى فتح

626 - در چنين شرايطى كه به بيان آن پرداختيم جنگ عليه مشركان قريش يك مسألۀ گريزناپذير بود.

روايت شده است كه پس از عملكرد قريش در قبال كسانى كه در پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند آن حضرت عزم آن كرد كه براى فتح نهايى به سوى مكّه حركت كند. آنچنان كه روايت شده است رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سه بار فرمود: «به خدا سوگند با قريش خواهم جنگيد».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود فرمان آماده باش داد و از آنان خواست خود را براى حركت به سوى مكّه آماده كنند و آنگاه فرمود: «پروردگارا اخبار اين ماجرا را از قريش دور بدار و جاسوسان آنان را از اين امر بى اطّلاع ساز تا در سرزمين قريش آنان را به نبرد خواهيم».

در اين ميان يكى از صحابه كه در بدر نيز حضور داشت و از مجاهدات فراوانى برخوردار بود مرتكب اشتباهى شد كه در عرف نظامى بايد آن را يك گناه و يك خيانت ناميد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خنثى كردن كار او با آن وسعت نظر و سعۀ صدرى كه داشت او را عفو فرمود.

ماجرا از اين قرار بود كه در همان حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند

ص: 271

دست دعا برداشته و از او مى خواست چشم جاسوسان دشمن را از اين تصميم او دور بدارد، يكى از صحابه در صدد آن برآمد نقش يك جاسوس را براى قريش بر عهده گيرد.

اين شخص حاطب بن ابى بلتعه بود كه نامه اى خطاب به قريش نوشت و در آن نامه آنان را از اين مسأله باخبر ساخت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم حركت به سوى آنان گرفته است. او اين نامه را به يك زن داد و از او خواست آن را مخفى كند. اين زن در مقابل مزدى كه حاطب براى رساندن نامه به مكّه براى او قرار داده بود اين نامه را در لابلاى گيسوان خود قرار داد و گيسوان خود را روى آن بافت و از مدينه خارج شد.

در اين هنگام از جانب خداوند به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) وحى رسيد كه حاطب چنين كارى انجام داده و زنى فرستادۀ اوست.

در پى اطّلاع يافتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين امر آن حضرت دو جوان تربيت يافته در مكتب طاعت از خداوند و جهاد در راه او و دو تن از مخلصترين صحابه نزديك خود يعنى على بن ابى طالب (ع) و زبير بن عوام را به تعقيب آن زن فرستاد.

آن دو به تعقيب او روانه شدند و در حليفه خود را به او رساندند، او را از روى شتر پايين آوردند و به جستجوى آن نامه در توشه و باروبنۀ او پرداختند، امّا آن را نيافتند. پس از آن على (ع) با قاطعيّت فرمود: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه نه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته و نه ما دروغ مى گوييم. پس اينك يا آن نامه را بيرون خواهيم آورد يا آن كه تو را برهنه خواهيم كرد». آن زن كه جديّت على (ع) را مشاهده كرد به آن حضرت گفت: «پشت كن» و آن حضرت نيز پشت كرد. آنگاه آن زن گيسوان خود را باز كرد و نامه را از لابلاى آن بيرون آورده در اختيار على (ع) قرار داد. بدين ترتيب دو فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن نامه را به ايشان برگرداندند.

در اينجا باز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه در برخورد با حاطب در صدد كشف علّت اين خيانت بر مى آيد و همراه با مهربانى يك انسان بردبار و با گذشت و

ص: 272

همراه با مداراى يك انسان مقتدر به او مى فرمايند: «اى حاطب چه چيز تو را به اين كار واداشت؟»

در اينجا مشاهده مى كنيم كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رو در روى او وى را به خيانت متّهم نساخت و آن را به رخ او نكشيد و بلكه - اگر براى چنين كارى دليل وجود داشته باشد - به جستجوى دليل آن پرداخت و بى آن كه سرزنشى را متوجّه او سازد و بر او سخت بگيرد از او خواست بهانه اى و عذرى را براى آنچه كرده است مطرح كند.

حاطب نيز در پاسخ اين سؤال و در حالى كه احساس مى كرد ضميرش او را به ملامت گرفته است، گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ تغييرى در عقيدۀ خود نداده ام و از ان برنگرديده ام، بلكه تنها، من در ميان مردم مردى بى كس و كار و فاقد هر گونه خانواده و بستگانم و بر خلاف آن در ميان آنان [مشركان] خانواده و بستگانى داشته ام و به همين خاطر با قريش از در صلح در آمدم».

بى ترديد اين پاسخ حاطب به هيچ وجه توجيه كننده اقدام وى نبود و علاوه بر اين از ضعف روحيّۀ نه چندان كمى در درون او حكايت داشت. كافى نبودن اين پاسخ نيز بدان سبب بود كه خانواده و بستگان آن مرد قبل از حديبيّه نيز در مكّه بودند و شايد هم در همين مدّت بعد از حديبيّه به آنجا رفته بودند و علاوه بر اين در هر يك از اين دو صورت انگيزه هاى كاملا مشخصى نمى تواند مجوّزى براى مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرمانده بزرگ سپاه اسلام و يا مجوّزى براى در معرض خطر قرار دادن سپاه اسلام و فراهم آوردن زمينه براى كسب آمادگى لازم از سوى مشركان - كه در اين صورت حتّى احتمال پايان يافتن جنگ به سود آنان نيز مى توانست وجود داشته باشد - قرار گيرد. به همين دليل نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين عذرى را يك عذر موجّه نشمرد، عمر نيز آن را غير موجّه دانست و خطاب به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اجازه ام ده تا او را گردن بزنم

ص: 273

كه اين مرد كارى منافقانه كرده است». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن كه اين بهانه را غير موجّه شمرد، ولى با پيشنهاد عمر نيز مخالفت كرد و گذشته او در بدر را عذرى براى گناه او در حال حاضر ذكر كرد و فرمود: «اى عمر، چه مى دانى كه شايد خداوند به اصحاب بدر توجّه كرده و فرموده است: «هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه من شما را بخشيده ام»(1).

در اين جريان مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را مستقيما به سبب كارى كه كرده بود مورد سرزنش قرار نداد و البتّه با عباراتى ملايمتر و باظرافت تر و عاطفى تر كار او را محكوم شمرد و به اين اشاره فرمود كه گذشتۀ اين مرد بايد مانع از اين كار مى شد. به گمان نگارنده اين كلمات از آنچه عمر گفت براى او ترس آورتر و بازدارنده تر بود.

گفته اند آيات ذيل دربارۀ همين ماجرا نازل شده است، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خويش را دوست مگيريد كه دست دوستى به سوى آنان دراز كنيد، در حالى كه آنان به آنچه از حق بر شما نازل شده كفر ورزيده و رسول و شما را از خانه و كاشانۀ خود بيرون مى رانند، تنها بدان سبب كه به خداوند ايمان آورده ايد. هنگامى كه براى جهاد در راه من و كسب خشنودى من بيرون آمده بوديد راز دوستى با آنان در ميان مى نهاديد در حالى كه من بدانچه پنهان داشته و بدانچه آشكار كرده ايد آگاهترم و هر كس از شما كه اين كار را انجام دهد به بدترين راه گمراه شده است. اگر آنان شما را بيابند دشمن شما خواهند بود و دست و زبان به بدى به سوى شما خواهند گشود و آنان دوست دارند كه كافر شويد. هيچ بستگان و فرزندانتان به شما سودى نخواهند بخشيد و روز

ص: 274


1- البتّه شايد حتّى نيازى به توضيح نباشد كه پذيرش صحّت چنين روايتى با همين اطلاق و بدون هيچ گونه توجيه معقولى براى آن با مسلّمات قرآنى كه تغيير عقيده امرى محتمل است و هر كس مسئول همه كارهاى خويش است و نيز با اصول پذيرفته شدۀ عقلى كه امكان جهنمى شدن يك فرد بهشتى در يك لحظه وجود دارد و بالاخره با مقوله هايى چون احباط و تكفير در تناقض مى باشد. - م.

قيامت خداوند شما را از همديگر جدا مى سازد و خدا بدانچه انجام مى دهيد بينا است. براى شما در ابراهيم و كسانى كه با او بودند الگويى بوده است، آن هنگام كه آنان به خاندان خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خداوند مى پرستيد بيزاريم و به شما كافر شده ايم و ميان ما و شما دشمنى و كينه اى هميشگى رخ نموده مگر آن كه به خداوند يگانه ايمان آوريد. البتّه اين به استثناى آن گفتۀ ابراهيم به پدر خويش است كه گفته بود برايت آمرزش خواهم خواست و البتّه در مقابل خداوند كارى برايت نتوانم كرد. پروردگارا بر تو توكّل ورزيديم و به درگاه تو توبه كرديم و فرجام ما به سوى توست»(1).

بايد گفت اگر در اينجا مسأله اى وجود داشت كه انجام چنين كارى را براى يك صحابۀ بدرى آسان مى ساخت، اين مسألۀ نفاق او نبود، بلكه همين مدّت دو سال پس از حديبيّه كه ارتباط مجدّد و ملاقات ميان مسلمانان و مردم مكّه را سهولت بخشيد اين ارتباط و ملاقات سبب احياى مجدّد روابط و دوستيهاى كهن شد و در مسير همين دوستيها و روابط چنين اشتباهى يا گناهى صورت گرفت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر گذشتۀ درخشان حاطب از اين گناه او چشم پوشى كرد، چه او پيامبرى بود كه دلها را به يكديگر نزديك مى ساخت و آنها را با يكديگر متّحد مى كرد و با مؤمنان مهربان و رءوف بود.

حركت سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

627 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو رهم كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفارى را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و روانۀ مكّه شد. علّت انتخاب ابو رهم به جانشينى نيز آن بود كه مردم بدانند در اين گونه انتخابهايى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى گيرد تفاوتى ميان اين با آن خاندان وجود ندارد و آن حضرت كسانى از انصار و مهاجرين و از تيره ها و خاندانهاى گوناگون را براى اين منظور

ص: 275


1- - ممتحنه/ 4-1.

انتخاب مى كند.

رسول اكرم در روز دهم ماه رمضان حركت كرد و اين در حالى بود كه هم او و هم مردم روزه داشتند، امّا هنگامى كه سپاه به كديد رسيد آن حضرت روزه خود را افطار كرد. علّت اين امر نيز آن بود كه او اينك در سفر بود و خداوند در قرآن كريم به مسافر اجازه داده و به عقيدۀ شيعه به او امر كرده است كه روزۀ خود را بشكند، آنجا كه مى فرمايد: «اگر بيمار و يا در سفر بوديد چند روزى از روزهاى ديگر سال را به جاى آن روزها روزه بداريد»(1). اين در حالى است كه خداوند دوست دارد همان گونه كه مردم محرّمات او را مراعات مى كنند، در جاهايى كه او چيزى را بدانان اجازه داده از اين اجازه استفاده كند. همچنين سفر در صحراى عربى آن هم با وسايل آن روز بخشى از عذاب است و در چنين وضعيتى شكستن روزه براى سپاهيانى كه روانۀ جهادند موجب قدرت بيشتر آنان مى شود و اين در حالى است كه هر چه موجب قدرتمندتر شدن سپاهيان شود امرى مطلوب خواهد بود.

چنين بر مى آيد كه برخى از مؤمنان از اين كه در ماه رمضان روزه نگيرند و روزه خود را بخورند گرفتار مشكل بودند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ظرف آبى خواست و در روشنايى روز در مقابل ديدگان مردم آب نوشيد تا مردم مشاهده كنند، آن حضرت در طول مدّت اين سفر روزه نداشت تا زمانى كه به مدينه بازگشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ راه خود چون به جحفه رسيد با عموى خود عبّاس بن عبد المطلّب كه به همراه خانواده اش از مكّه هجرت كرده بود ملاقات كرد، گفتنى است او پيش از اين اسلام آورده بود و از طرفى هنوز نيز منصب «سقايت» يا آب دادن حاجيان را در اختيار داشت.

در ادامۀ راه دو تن از بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلّب و عبد اللّه بن ابى اميّه بن مغيره با آن حضرت برخورد كردند و تقاضاى ديدار با آن حضرت را مطرح ساختند. امّا امّ سلمه با آنان سخن گفت و پس از آن به

ص: 276


1- بقره/ 185.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پيوسته خير و دوستى او بر مردم فرو مى باريد عرض كرد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پسر عمو و پسر عمّه و داماد خاندان تو از تو تقاضاى ملاقات كرده اند». آن حضرت فرمود: «مرا به آن دو نيازى نيست. امّا عموزاده ام، او آبروى مرا مورد تعرّض قرار داده و عمّه زاده و داماد خاندان من نيز همان كسى است كه در مكّه آن سخنان را در پاسخم بر زبان آورده بود».

گفتنى است هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را در مكّه به خدا دعوت مى كرد عبد اللّه بن اميّه گفته بود: «به خدا سوگند ايمان نمى آورم مگر آن كه بر نردبانى به آسمان روى و من شاهد آن باشم و آنگاه از آسمان سندى به همراه چهار فرشته بياورى و آنان گواهى دهند كه خداوند تو را به رسالت فرستاده است».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر به حضور نپذيرفتن اين دو تن اصرار فرمود و چون خبر به آنان رسيد عموزادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان در حالى كه يكى از فرزندان خردسال خود را به همراه داشت گفت: «به خداوند سوگند يا به من اجازۀ ملاقات خواهد داد يا آن كه دست فرزندم را خواهم گرفت و با او سر به صحرا خواهم نهاد تا از گرسنگى و تشنگى هلاك شويم». پس از اظهار اين سخن از سوى او رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بدان سبب كه رابطه اى خويشاوندى داشتند و دلهاى آنان براى پذيرش اسلام نرم شده و اين در حالى بود كه اسلام آنچه را قبل از آن بوده از ميان مى برد بر آن دو دل سوزاند.

قريش در جستجوى اخبار

628 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به راه خود ادامه داد تا آن كه در مر الظّهران به همراه ده هزار و به روايتى دوازده هزار سرباز مسلمان اردو زد، در حالى كه اين ماجرا از ديد قريش پنهان مانده بود و آنان - البتّه - به سبب پيمانى كه شكسته بودند گمانهايى در دل داشتند. آنان هيچ حركتى را احساس نكرده، امّا در انتظار رخدادى بودند.

در يكى از همين شبها ابو سفيان بن حرب به همراه حكيم بن حزام و بديل بن

ص: 277

ورقاء خزاعى از شهر بيرون آمدند تا به جستجوى اخبار تازه بپردازند و ببينند كه آيا خواهند توانست به خبرى دست يابند. در اين گروه سه نفرى هر چند هر سه براى تعقيب اخبار تازه از شهر خارج شده بودند، امّا انگيزه آنان براى اين كار با يكديگر تفاوت داشت و يكى از اين سه از ديگران جدا بود. او بديل بن ورقاء خزاعى بود كه پس از تعرّض بنى بكر عليه خزاعه و تعقيب آنان در حرم و پناهنده شدن آنان به سراى او به مدينه رفته و ماجرا را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع داده بود.

در اين ميان عبّاس بن عبد المطلّب - آن مهربان صلح دوست - در صدد آن بود كه كسى را نزد قريش بفرستد و آنان را از محلّ اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مطّلع سازد تا براى امان خواستن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيند و بدين ترتيب جنگى صورت نگيرد و مسائل با صلح و آرامش تمام شود. او خود به سبب محبّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «به خداوند سوگند، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه مكّيان به حضور او برسند و از او امان بخواهند بزور وارد مكّه شود اين براى هميشه مايه هلاكت و نابودى قريش خواهد بود.

عبّاس به همين سبب بر مركب سفيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوار شد و به جستجوى هيزم شكنان يا ديگر كسانى كه در پى كارى به صحرا آمده بودند پرداخت تا كسى را بيابد كه به مكّيان خبر استقرار اردوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را برساند. در همين حال كه او به جستجو مشغول بود صداى ابو سفيان را شنيد.

خوب است ادامه اين ماجرا را از زبان خود او بشنويم تا از چگونگى ملاقات خود با ابو سفيان سخن بگويد. آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است او مى گويد:

«در همين حال كه سوار بر مركب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيابان راه مى پيمودم صداى ابو سفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم، در حالى كه در مسير بازگشت به شهر بودند و ابو سفيان مى گفت: «هيچ آتشى به سان آتشهاى امشب و هيچ سپاهى به سان اين سپاه نديده ام» و بديل نيز مى گفت: «به خداوند سوگند اين خزاعه است

ص: 278

كه جنگ آنان را شورانده است». امّا ابو سفيان در پاسخ او اظهار مى داشت:

«خزاعه كمتر از اين و نيز كم قدرت از اين است كه اين همه شعله هاى آتش داشته باشد يا سپاهيان فراوانى داشته باشد كه در هر سو آتشى شعله ور كرده باشند.

به هر حال من صداى او را شناختم و بانگ زدم كه «اى ابو حنظله». او نيز صداى مرا شناخت و گفت: «ابو الفضل؟» گفتم: «آرى». پرسيد: «پدر و مادرم به فدايت باد چه خبر است؟» گفتم: «چه بى خبرى اى ابو سفيان؟! به خداوند سوگند اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاهيان خويش است». او گفت: «به خداوند سوگند كار قريش تمام است! پدر و مادرم به فدايت باد چاره كار چيست؟» گفتم: «به خداوند سوگند اگر او به تو دست يابد و بر تو پيروز شود تو را گردن خواهد زد. پشت سر من بر اين مركب سوار شو تا به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رويم و برايت از او امان بگيرم».

بدين ترتيب او همراه با من بر مركب سوار شد و دو همراهش بازگشتند.

من ابو سفيان را به اردوى مسلمانان آوردم و در راه از كنار هر آتشى كه جمعى از مسلمانان در پيرامون آن بودند مى گذشتم مى پرسيدند كه اين كيست؟ ولى چون يابوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند و مرا بر آن سوار مى يافتند مى گفتند: «عموى رسول خداست كه بر مركب سوار است»، تا آن كه با عمر بن خطاب برخورد كرديم. او پرسيد اين كيست و آنگاه خود برخاست و به سوى من آمد و چون ابو سفيان را پشت سر من بر مركب سوار ديد گفت: «اين ابو سفيان دشمن خداست. سپاس خداوندى را كه تو را در اختيار ما قرار داد در حالى كه هيچ پيمان و تعهّدى ميان ما و تو وجود ندارد. وى سپس شتابان به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و البتّه من آن يابو را به دويدن واداشتم و با تفاوتى به سان تفاوت راه رفتن يك مركب كندرو با يك انسان سريع خود را از او جلوتر انداختم و آنگاه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسانده، از مركب پايين آمدم و بر آن حضرت وارد شدم. در اين هنگام عمر نيز وارد شد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين ابو سفيان است كه خداوند او را در اختيار ما قرار داده، در حالى كه هيچ عهد و پيمانى ميان ما و او

ص: 279

وجود ندارد. پس مرا اجازه ده كه او را گردن بزنم».

در اين هنگام من به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من او را امان داده ام». پس در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشستم و آنگاه سر ابو سفيان را گرفتم و گفتم: «به خداوند سوگند امشب كسى جز من اين مرد را نجات نمى دهد».

چون عمر دربارۀ او بسيار سخن گفت، من گفتم: «اى عمر درنگ كن.

به خداوند سوگند اگر اين يكى از مردان بنى عدى بن كعب بود هرگز چنين سخنانى نمى گفتى، امّا اينك مى دانى كه اين مرد از رجال بنى عبد مناف است».

وى گفت: «عبّاس اندكى آهسته تر! به خداوند سوگند، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى براى من دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، اگر كه اسلام مى آورد. هيچ چيز نيز براى من چنين حالتى ايجاد نكرده مگر آن كه مى دانم اسلام تو روزى كه اسلام آوردى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، البتّه اگر كه اسلام مى آورد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عبّاس او را به جايى كه خود در آنجا توشه فرو نهاده اى ببر و فردا صبح او را بياور».

من نيز او را به جاى خود بردم و نزد من خوابيد و چون صبح شد، او را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردم و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را مشاهده كرد فرمود: «ابو سفيان تو را چه خبر است؟! آيا براى تو وقت آن نرسيده است كه بدانى خدايى جز اللّه نيست؟» او گفت: «پدر و مادرم به فداى تو باد، چقدر بزرگوار، با گذشت و اهل صلۀ رحم هستى! امّا اين كه گفتى اسلام بياورم هنوز نيز در انديشۀ من چيزهايى در اين باره وجود دارد». در اين هنگام من به او گفتم: «ابو سفيان واى بر تو! اسلام بياور پيش از آن كه تو را گردن بزند و گواهى بده كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد رسول اوست». پس او شهادتين بر زبان آورد و مسلمان شد.

در اين زمان من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان مردى است كه فخر و مباهات را دوست مى دارد، چيزى براى او قرار ده».

بدين ترتيب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى، هر كس به خانۀ ابو سفيان برود در امان خواهد بود».

ص: 280

زمانى كه ابو سفيان قصد رفتن داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى عبّاس او را در دهانه دره و در دامنۀ كوه متوقّف كن تا سپاه خدا از مقابل او عبور كند و وى آن را مشاهده نمايد». من نيز ابو سفيان را در همانجا ايستاندم و همه قبايل با پرچمهاى خود از آنجا عبور كردند. هر قبيله يا هر گروهى نيز كه از آنجا مى گذشت وى دربارۀ آنان پرسش مى كرد و من يكايك آنان را به او معرّفى كردم تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در ميان گردانى مجهّز و با پرچم سبز در حالى كه مهاجران و انصار در آن گروه قرار داشتند و جز حدقۀ چشم آنان چيزى از زره بيرون نبود و ديده نمى شد از مقابل ما عبور كرد و در اين هنگام ابو سفيان گفت: «سبحان اللّه! عبّاس اينها چه كسانى هستند؟» من نيز در پاسخ گفتم: «اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان مهاجرين و انصار است» ابو سفيان با شنيدن اين سخن گفت: «به خداوند سوگند كسى را توان و ياراى رويارويى با اينان نيست. اى ابو الفضل، به خداوند سوگند امروز پادشاهى برادرزاده ات عظمت يافته است».

امّا من گفتم: «اى ابو سفيان، اين نبوّت است» او نيز گفت: «آرى چنين است»(1).

629 - اين حديث را على رغم طولانى بودن آن ذكر كرديم چرا كه از ماجراى ملاقات دو دوست حكايت دارد كه هر دو به منظور جلوگيرى از جنگ در مكّه در جستجوى اخبار بودند؛ عبّاس در جستجوى آن بود كسى را بيابد كه قريش را بدان وادارد از سپاه اسلام براى خود امان بگيرند تا جنگى در حرم صورت نگيرد و قريش از طريقى جز طريق جنگ يعنى از راه ايمان آوردن يا امان گرفتن از مسلمانان خود را از خطر برهانند و ابو سفيان در جستجوى آن بود تا به اخبار تازه اى دست يابد، چرا كه او پس از خيانت خاندان خود بيمناك شده و در انتظار برخوردى از محمّد (صلی الله علیه و آله) به حمايت از كسانى كه به پيمان او پيوسته بودند بود و اينك آن سپر حفاظتى را كه در پى صلح با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى خاندان او به وجود آمده بود نيز از ميان رفته مى ديد، زيرا پيمان صلح حديبيّه از سوى قريش نقض و در نتيجه به آنان بازپس داده شده بود و ديگر اين امكان وجود نداشت كه از حمايت پيمانى كه از ميان رفته است

ص: 281


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 289-290 - م.

بهره جويند.

دو دوست با هم ملاقات كردند و در اين ملاقات خيرى وجود داشت زيرا در نتيجۀ آن ابو سفيان اسلام آورد و عبّاس پس از خشنود كردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او او را به آن حضرت رساند و به او ملحق ساخت. عبّاس در اين راه تلاش فراوان كرد، بويژه هنگامى كه عمر سدّ راه او شد و در اين باره بر او سخت گرفت. اين سياست عبّاس كه ابو سفيان را به اردوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند سياستى حكيمانه بود، چرا كه در جلوگيرى از جنگ و خونريزى تأثير داشت. هنگامى كه عبّاس ابو سفيان را به سريعتر رفتن به سوى قريش براى آرام كردن آنان و جلوگيرى از بروز حركتى از سوى آنها فرا مى خواند به وى گفت: «براى نجات قوم خود بشتاب».

زمانى كه ابو سفيان به ميان قريش وارد شد با فرياد بلند اعلام كرد كه: «اى قريش او در ميان سپاهى آمده است كه شما را توان رويارويى با آن نيست. پس هر كس به خانۀ ابو سفيان وارد شود در امان خواهد بود». در اين هنگام مردم به او گفتند: «خدا تو را بكشد! خانۀ تو چه سودى به حال ما خواهد داشت؟» و او نيز به نقل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان گفت: «هر كس نيز در خانۀ خويش را بر رويش ببندد در امان خواهد بود و هر كس هم به مسجد الحرام برود بازهم در امان خواهد بود».

بدين ترتيب دلهاى مردم مكّه آمادۀ پذيرش اسلام شد، البتّه جز گروهى اندك كه كينۀ دلهاى آنان را از ميان برده و گرايشهاى جاهلى بر آنان حكمفرما شده بود و ديگر به آنچه پيش روى آنان بود نمى نگريستند، بلكه همه نگاه آنان به پشت سرشان بود، هر چند مواضع نابخردانه اين گروه موجب بر پايى جنگى در مكّه نشد، چرا كه خداوند در اين فتح صلح را اراده كرده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قصد آن داشت با احترام و با بزرگداشت كعبه كه خداوند بر عظمت آن بيفزايد وارد اين شهر شود.

ص: 282

ديدار

630 - در اينجا نمى گوييم «نبرد»، بلكه مى گوييم «ديدار»، چرا كه آنچه در اينجا صورت گرفت تنها يك ديدار براى پاك ساختن دلها از كينه هاى گذشته و ملاقاتى ميان دلها بر خوان رحمت بود پس از آن كه مدّتى در صحنۀ كارزار و نبرد با يكديگر روياروى شده بود. اينك جاى اين پرسش باقى است كه چه كسى توان چنين كار با عظمتى را داشت جز رسول پروردگار عالميان و همان كه دلهاى آنان را به همديگر نزديك ساخت و همان كه از جانب خداوند اين پيام را به مردم مى رساند كه: «نعمت خداوند بر خود را به ياد آريد آن هنگام كه با يكديگر دشمن بوديد و او دلهاى شما را با يكديگر نزديك و آشنا ساخت و با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبه پرتگاه آتش بوديد و او شما را از آن نجات داد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد نه به عنوان كسى كه براى جنگ آمده است بلكه به عنوان كسى كه از روى مسالمت آمده و مى خواهد دلها را بر نور ايمان بگشايد.

در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبير بن عوام فرماندهى جناح راست، خالد بن وليد فرماندهى جناح چپ و فرماندهى مهاجرين را ابو عبيده عامر بن جراح بر عهده داشت و همه آهنگ ورود به مكّه مكرّمه را داشتند، از شمال زبير بن عوام با گروه تحت امر خود، از جنوب خالد بن وليد با گروه خود، از شمال غرب ابو عبيده با مهاجران و از غرب سعد بن عباده در رأس انصار روانه شهر بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان امر فرموده بود كه وارد جنگ نشوند و كسى را به قتل نرسانند، چه، آنان نه براى جنگ بلكه براى تثبيت صلح به اين شهر مى روند.

در اين ميان آن حضرت اطّلاع يافت كه همه يا گروهى از اوباش مكّه و نه سران و بزرگان آنان قصد دارند چهرۀ اين رويارويى را زشت جلوه دهند، ابو هريره

ص: 283


1- - آل عمران/ 103.

را فرمان داد انصار را فرا بخواند و از او خواست هيچ كس جز انصار در آن ديدار حضور نيابد. سپس آن حضرت به انصار فرمان داد اگر از آنان حركتى مشاهده كردند كه بخواهد حالت صلح جويى را از مجاهدان مسلمان بگيرد، آنان را درو كنند.

پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجون برافراشته شد و اين در حالى بود كه آن حضرت بشدّت بر اين اصرار داشت كه هر گرايش را به جنگ از بين ببرد و حتّى هر كس را كه مردم را به جنگ تحريك كند از صحنه دور سازد، هر چند وى از نزديكان او بوده و در زمانى كه مردم از او فاصله گرفته بودند او را يارى كرده باشد، روايت شده است هنگامى كه سعد بن عباده پرچمدار انصار از كنار ابو سفيان گذشت گفت: «امروز روز حماسه و نبرد است و امروز همه چيز روا شمرده خواهد شد».

در اين هنگام عمر بن خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «مى شنوى؟» و عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف نيز گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به خداوند سوگند از اين آسوده خاطر نيستيم كه او به حمله اى در ميان قريش دست زند». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن سعد فرمود: «امروز روزى است كه كعبۀ شريف در آن عظمت و عزّت داده مى شود. امروز روزى است كه در آن خداوند به قريش عزّت داده است». سپس آن حضرت على بن ابى طالب (ع) را فرستاد تا پرچم را از او بگيرد. در اينجا برخى از روايات مى گويد او پرچم را به على (ع) داد، برخى از روايات مى گويد پرچم را به زبير بن عوام سپرد، امّا روايت مشهورتر آن است كه پرچم را به قيس بن سعد بن عباده سپرد تا اوّلا سعد بن عبّاده از اين كه پرچم از او گرفته مى شود دلگير نشود، چه اين كه اگر پرچم از سعد گرفته شد، امّا در اختيار پسرش قيس قرار گرفت و ثانيا پرچم انصار را يكى از انصار بر دوش داشته باشد، و اين خواست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود - تا غيرت انصار بيشتر برانگيخته شود و افتخار شركت در فتح مكّه با مردان و سپاهيان خويش و فرماندهى از خود را داشته باشند.

روايتى كه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را به على (ع) سپرد بر اين مبتنى است كه

ص: 284

على (ع) همان كسى است كه پرچم را از سعد گرفت و بنابراين قاعدة بايد پرچم به خود او سپرده شده باشد، در حالى كه به نظر نگارنده شايد درست آن باشد كه على (ع) پرچم را از سعد گرفت و زبير به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در اختيار قيس پسر سعد قرار داد و بدين ترتيب همه اين سه روايت با يكديگر تلاقى و سازگارى مى يابند و بر اين اساس سرانجام پرچم انصار در اختيار قيس بن سعد قرار گرفته است.

ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه

631 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد در حالى كه پرچمى سفيد داشت و عمامه اى مشكى بر سر گذاشته بود و سوار بر شتر خويش سورۀ فتح را با آوايى خوش و با معانى والاى آن بر لب داشت. او به عنوان تواضع در پيشگاه خداوند سر خويش را فرو آورده بود. چون به ذى طوى رسيد به عنوان احترام در حالى كه پيشانى بندى قرمز بر پيشانى بسته بود بر روى شتر ايستاد. او چندان سر خويش را براى تواضع و به پاس كرامتى كه خداوند در فتح به او بخشيده بود فرو مى آورد كه تقريبا محاسن مباركش به روى زانوهايش مى رسيد.

روايت شده است كه در روز فتح مكّه مردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفت و در اين هنگام ترس او را گرفت. امّا آن پيامبرى كه تواضع بر عزّت او و عزّت و قدرت وى بر تواضعش مى افزود به او فرمود: «بر خود سخت مگير كه من نيز جز فرزند زنى از همين قريش كه قديد [گوشت خشك شده] مى خورد نيستم».

آرى عزّتمند بزرگوار چنين است كه قدرت جز بر تواضع او نمى افزايد، چنان كه ابن كثير در اين باره مى گويد:

«اين نمونه اى از تواضع و فروتنى پيامبر در هنگام ورود به مكّه آن هم در رأس آن سپاه انبوه با شكوه و درست بر خلاف آن كردارى است كه سبك خردان بنى اسرائيل در پيش گرفتند و چون به آنان گفته شد به ركوع از در بيت المقدس

ص: 285

درآييد و بگوييد «حطّة» [يعنى خدايا گناهان ما را بريز] به پشت خزيدند و به داخل مسجد رفتند و به جاى آن كه «حطّة» بگويند «حنطة» يعنى گندم گفتند»(1).

البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كجا و بنى اسرائيلى كه نعمت آنان را به طغيان و سركشى وامى داشت و وامى دارد كجا؟ چه در مورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر خلاف آنان، نعمت او را به تواضع هر چه بيشتر مى كشاند و به اداى حق نعمت و شكر آن بر مى خيزد، شكرى از نوع نعمت كه شكر قدرت عدالت و مدارا با مردم و شكر عزت و سربلندى فروتنى است. در اين فتح نيز خداوند رسول خود را چنان رفعتى بخشيد كه به هيچ كس ديگر از اعراب تا آن زمان نداده و هيچ پيامبرى را نيز در ميان امّت خويش چنان رفعتى نبخشيده بود و در پى چنين رفعتى آن تواضع كه بر عزّت او مى افزود شايسته بود.

گفتنى است كه بنا بر صحيحترين روايت و آن سان كه در صحيح بخارى آمده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سمت بالاى مكّه و از ناحيۀ كداء وارد مكّه شد.

اسلام ابو قحافه

632 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذى طوى توقّف كرد.

ابو قحافه پدر ابو بكر كه از زمان هجرت مگر يك بار در جريان عمرة القضاء پسرش به ديدار او نرفته و بينايى خود را از دست داده بود و به كمك دخترش كه كوچكترين فرزندان او بود به كسب اطّلاع از اوضاع مى پرداخت، بر بالاى كوه ابو قبيس ايستاد و به دخترش گفت: «دخترم چه چيز مشاهده مى كنى؟» او گفت: «سياهيى گرد هم آمده در يك جا مى بينم». ابو قحافه با شنيدن اين سخن گفت: «اين همان سپاه است». آنگاه دختر گفت: «مردى را مى بينم كه در ميان آن سياهى از اين سو به آن سو مى رود». ابو قحافه پرسيد: «آن مرد كيست؟»

پس آن دختر گفت: «به خدا سوگند هم اينك آن سياهى به اطراف پراكنده

ص: 286


1- - البداية و النهاية. ج 4. ص 293. - م.

شد» و ابو قحافه نيز گفت: «به خداوند سوگند اينك پيشاهنگ سپاه روانه شده است. مرا بسرعت به خانه ام برسان».

امّا در اين ميان پس از آن كه آن دختر، ابو قحافه را از كوه پايين آورد و هنوز به خانه نرسيده بود كه سپاه اسلام با او روياروى شد و در اين هنگام مردى از آنان گردنبند طلايى را كه در گردن ابو قحافه بود باز كرد و برداشت.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مكّه شد و به مسجد الحرام در آمد ابو بكر دست پدر خويش ابو قحافه را گرفت و او را پيش مى آورد. چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را ديد فرمود: «چرا اين پيرمرد را در خانه اش رها نكردى تا من نزد او روم؟» ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر است به جاى آن كه تو نزد او بروى او به حضورت برسد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پدر ابو بكر را نشاند، دستى بر سينۀ او كشيد و فرمود: «اسلام بياور» و او نيز اسلام آورد. سپس ابو بكر برخاست و دست خواهر خويش را گرفت و دربارۀ گردنبندش از او پرسيد. وى چون از اين اطّلاع يافت كه آن گردنبند از او ربوده شده است مسلمانان را به خدا و اسلام سوگند داد كه آن را بازگردانند.

ابو بكر همچنين در تسلّى دادن خواهر خويش گفت: «امروز اين يك امانت اندك است كه از دست تو رفته است. آن را در راه خدا بدان»(1). اين نمونه اى از رفق و مداراى ابو بكر با خواهر خويش است كه در حالى كه گردنبند يك چيز بسيار دوست داشتنى بود او را تسلّى داد و از او دلجويى و با او همراهى كرد.

ص: 287


1- - بنا به عقيدۀ علاّمه امينى در الغدير، ج 7، ص 319 حديث اسلام ابو قحافه به دليل وجود محمّد بن اسحاق بن يسار بن خيار مدنى در سند آن - با توجّه به اين كه وى به تصريح كسان زيادى از دروغگويان و جاعلان حديث مى باشد - از احاديثى است كه توسط او جعل شده است. اكنون جاى اين پرسش از مؤلف وجود دارد كه چگونه اسلام ابو قحافه را با يك حديث آن هم داراى چنين سندى اثبات مى كند، امّا از اعتراف به اسلام مسلّم ابو طالب كه احاديث فراوانى از آن حكايت دارد خوددارى مى ورزد. - م.

گفتنى است كه پس از اسلام آوردن ابو قحافه پيامبر مسلمانى او را به ابو بكر تبريك گفت.

درگيريهايى در اطراف مكّه

633 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را از جنگ نهى فرمود، امّا آنان را از دفاع بازنداشت.

پيش از اين گفته شد كه مردم مكّه راه مسالمت و صلح را برگزيدند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطمينان كردند، جز گروهى اندك كه همچنان بر جاهليّت خود باقى مانده طعم شيرين ايمان را نچشيده بودند و يا چنان كينه اى نهفته و علاقه اى به انتقام گرفتن بر دلهاى آنان سايه افكنده بود كه ديگر صلح را نمى خواستند، بلكه خواهان جنگ و دشمنى بودند. آنان تحت تأثير قدرت اسلام قرار نگرفتند و بلكه همانطور كه خود و پدرانشان در آغاز دعوت حق به انكار آن پرداخته بودند اين قدرت انكار كردند.

اين دشمنان افراطى و تندرو با بنى بكر يعنى همان گروهى كه عهدشكنى و خيانت آنان موجبات نقض پيمان صلح را فراهم آورده بود همدست شدند و در منطقۀ خندمه دست به تجمّع زدند و چون خالد بن وليد و سپاهيان تحت امر او بدان نقطه رسيدند بارانى از تير را بر سر آنان فرود آوردند و بدين ترتيب خالد ناگزير شد به منظور بر هم زدن تجمّع اين گروه اندك كه بر هم زدن اجتماع آنان آسان بود با آنان به نبرد بپردازد. امّا اين گروه نافرمان زمام اسبان خود را دركشيده، به مقاومت پرداختند و با انتخاب ماندن از اين كه بگريزند خوددارى ورزيدند و بدين ترتيب به قتل رسيدند. امّا از افراد تحت امر خالد تنها دو نفر كه ظاهرا از بقيّه جدا و گم شده بودند و دشمن توانسته بود بر آنان دست يابد به قتل رسيدند.

از كسانى كه در اين گروه نافرمان كه سپاهيان خالد را آماج تيرهاى خود قرار دادند به چشم مى خوردند مى توان از صفوان بن اميّه و عكرمة بن ابى جهل نام برد

ص: 288

كه حاضر نشدند در مكّه در كنار محمّد (صلی الله علیه و آله) و يا تحت سلطۀ حكومتى او بمانند و به همين سبب از اين شهر بيرون رفتند و راه سواحل درياى سرخ را پيش گرفتند.

ابن اسحاق دربارۀ ماجراى صفوان چنين مى گويد:

«صفوان بن اميّه به مقصد جدّه بيرون رفت تا از آنجا بر كشتى سوار شود و به يمن برود. در اين هنگام عمير بن وهب به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و عرض كرد كه «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) صفوان بن اميّه پيشواى قوم خويش است كه اكنون از تو گريخته تا خود را به دريا بيفكند».

در پى اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را امان داد و فرمود: «او در امان است». عمير پس از شنيدن اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشانه اى در اختيارم قرار ده كه وى بدان وسيله دريابد و اطمينان كند كه تو او را امان داده اى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) همان عمامۀ سياهى را كه به هنگام ورود به مكّه بر سر گذاشته بود در اختيار عمير قرار داد و عمير آن را برداشت و زمانى خود را به صفوان رساند كه قصد سوار شدن بر كشتى را داشت. رو به او كرد و گفت: «اى صفوان پدر و مادرم به فداى تو باد، دربارۀ خود از خدا پروا كن، از خدا پروا كن كه خود را به هلاكت افكنى. اينك اين امان رسول خداست كه برايت آورده ام». صفوان در پاسخ او گفت: «واى بر تو از من دور شو و با من سخن مگوى». امّا عمير همچنان به اصرار خود ادامه داد و گفت: «اى صفوان، پدر و مادرم به فدايت باد. برترين، نيكوترين، بردبارترين مردم پسر عموى تو و عزّت و سربلندى او سر بلندى تو و آقايى او آقايى تو و سلطنت او سلطنت تو است». صفوان اظهار داشت: «امّا من از او بر خود بيم جان دارم». عمير به او پاسخ داد: «او از اين بزرگوارتر و باگذشت تر است».

بدين سان صفوان به همراه عمير نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و در پيشگاه آن حضرت ايستاده، گفت: «اين مرد مدّعى است كه تو مرا امان داده اى».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى». آنگاه صفوان گفت: «مرا دو ماه در اين باره كه اسلام بياورم مهلت و اختيار دهيد» و آن حضرت نيز فرمود: «چهار ماه

ص: 289

مخيّرى»(1).

اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اين خوى مردى است كه در قدرتمندى نرم و مهربان و در عزّت و سربلندى فروتن است، همان كه چون آن عرب درشتخوى از او مى خواهد تا او را امان دهد او را امان مى دهد و حتّى اين شرط او را كه براى پذيرش اسلام دو ماه مهلت داشته باشد مى پذيرد.

از آن دو تن كه نام برديم يعنى صفوان و عكرمه ماجراى صفوان بدين شكل خاتمه يافت، امّا در مورد عكرمه كه پيش از صفوان جدّه را ترك گفته و خود را به يمن رسانده بود همسر او ام حكيم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت براى شوهر خويش امان گرفت و آنگاه خود را به يمن رساند و شوهر خويش را به مكّه بازگرداند. پس از آن كه عكرمه اسلام آورد همسرش همچنان در خانۀ او و زن او ماند، آن سان كه فاطمه دختر وليد و همسر صفوان بن اميّه نيز پس از اسلام آوردن شوهرش با همان عقد ازدواج سابق در خانۀ او ماندگار شد.

اين دو زن بر همان عقد ازدواج قبل از اسلام خود باقى مانده بودند. چنين چيزى بر اساس اين حكم شرعى است كه هرگاه همسر مردى مشرك مسلمان شود اسلام بر مرد نيز عرضه داشته مى شود و در صورتى كه او مسلمان شود همان پيمان ازدواج كه قبل از مسلمان شدن با همسر خويش داشته باقى است، چرا كه صرف اسلام همسر موجب جدايى ميان زن و مرد نمى شود، بلكه امتناع ورزيدن مرد پس از پيشنهاد مسلمان شدن او موجب جدايى او از زن مسلمان خود خواهد بود.

634 - هنگامى كه خبر درگيرى خالد با گروهى از مردم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت براى وى پيام فرستاد او را از نبرد بازداشت و او نيز از آن دست كشيد.

در اين ماجرا روايت شده است كه خالد ده تن و اندى از مشركين را به قتل رساند و بدين ترتيب اين اصل كه «هر كس به خانۀ خود برود و در را بر روى خويش

ص: 290


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 308. - م.

ببندد در امان خواهد بود» به صورت كامل جز اين مورد به اجرا گذاشته شد.

روايت شده است كه دو تن از بستگان شوهر ام هانى - دختر ابو طالب و خواهر على (ع) - به خانۀ خود نرفته و در بر روى خويش نبسته بودند. به همين سبب على (ع) به تعقيب آن دو پرداخت تا آنان را به قتل برساند. امّا آن دو به خانۀ ام هانى گريخته در آنجا پناه گرفتند. امّا از آنجا كه على (ع) قصد كشتن آن دو را داشت هنگامى كه ام هانى با اصرار آن حضرت بر اين امر مواجه شد به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در بخش بالاى مكّه بود رفت. وى آن حضرت را در حال غسل كردن ديد و مشاهده كرد كه فاطمه (س) دختر او در هنگام غسل كردن او را با لباسى از ديد ديگران پوشانده است. وى همچنين شاهد آن بود كه آن حضرت پس از غسل جامۀ خويش را گرفت و به خود پيچاند و آنگاه هشت ركعت نماز به جاى آورد و پس از همۀ اينها به سراغ ام هانى آمد و فرمود: «ام هانى خوش آمدى! چه چيز باعث شده است به اينجا بيايى؟» ام هانى در پاسخ ماجراى آن دو مرد و اصرار على (ع) را به عرض رساند و آن حضرت فرمود: «هر كه را تو پناه داده اى پناه مى دهيم و هر كه را امان بخشيده اى در امان مى داريم. پس على (ع) آن دو را نكشت».

ورود به مسجد الحرام

635 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه پرچم خويش را در جحون به اهتزاز در آورد، در حالى كه مهاجران و انصار او را از هر سوى در ميان گرفته بودند وارد مسجد الحرام شد و به سوى حجر الاسود رفت، آن را استلام كرد و سپس به طواف كعبه پرداخت، در حالى كه سيصد و شصت بت پيرامون كعبه آويزان و به هم بسته شده بود و آن حضرت با كمانى كه در دست داشت بر آن بتان مى زد و مى فرمود:

«حق آمد و باطل رفت كه باطل رفتنى است و باطل ديگر نه سر بر مى آورد و نه بر مى گردد ». با ضربات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن بتان بتها يكى پس از ديگرى به رو فرو مى افتاد تا هنگامى كه كعبه از همۀ آنها پاكسازى شد.

ص: 291

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مسجد الحرام به همين طواف كه آن را سوار بر مركب خويش انجام داد و بر همان طواف كه هنوز منع نشده بود بسنده كرد.

در اين هنگام على بن ابى طالب (ع) در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و از آن حضرت خواست تا در كنار منصب «سقايت» يا آب رساندن به حجاج كه در دست عبّاس است منصب «حجابت» يا عهده دارى امور كعبه را نيز به آنان بسپارد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) عثمان بن طلحه را فرا خواند و كليد را به او سپرد.

گفتنى است عثمان همان كسى است كه مدّتى پيش از اين به همراه دو تن ديگر، خالد بن وليد و عمرو بن عاص به مدينه و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته و در آنجا اسلام آورده بود.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود تا در كعبه را گشودند. آنگاه به داخل كعبه رفت و در آنجا پيكرهايى تراشيده شده از سنگ از جمله مجسّمه اى از ابراهيم و اسماعيل يافت كه با تيركهاى «ازلام» بازى مى كردند. پس فرمود: «خداوند اين مردم را بكشد! به خداوند سوگند هرگز آنان با ازلام بازى نكردند». همچنين آن حضرت در داخل كعبه مجسمه اى چوبى از يك كبوتر يافت كه خود آن را در هم شكست و آنگاه فرمان داد تا همۀ پيكرها را در هم شكستند.

پس آن حضرت در كعبه را بر روى خود، بلال و اسامه بست و آنگاه رو به جانب ديوار مقابل در كعبه و در فاصلۀ سه ذراعى آن ايستاد و به نماز مشغول شد.

سپس بر اطراف كعبه از داخل گشت و در هر ناحيه تكبير گفت و سرانجام در كعبه را گشود و بر آستانۀ در ايستاد.

در اين زمان كه قريش همه در مسجد اجتماع كرده و در انتظار مشاهدۀ او بودند، آن حضرت آن گونه كه گويا از پيشگاه خداوند به سوى مردم مى آيد و از سوى پروردگار خانه اى مى آيد كه هر چند مردم از پيرامون آن منطقه ربوده مى شوند امّا خداوند آن خانه و مناطق اطراف آن را حرم قرار داده است و نيز در حالى كه مردم

ص: 292

نگران و وحشتزده در انتظار آن بودند كه ببينند او چه خواهد كرد چهارچوب در را گرفت و فرمود: «خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى انباز است، آن كه وعدۀ خويش را محقّق ساخت، بندۀ خويش را يارى كرد و بتنهايى همه گروههاى دشمن را در هم شكست. همان كه هر سنّتى از سنّتهاى گذشته مگر آيين توليت كعبه و آب دادن حجاج و نيز هر مال و ثروت و خونى كه مورد نزاع و دعوا بوده است زير گامهايم نهاده ام». نيز فرمود: «در قتل شبه عمد چون قتلى ناخواسته با شلاق و يا عصا ديۀ سنگينى وجود دارد و بايد براى آن چهل شتر آبستن ديه پرداخت. اى قريش خداوند آن غرور و سبكسرى جاهليّت و آن تفاخر ورزيدن به پدران و اجداد را از شما دور ساخته است، چه همۀ مردم از آدمند و آدم از خاك». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين آيه را تلاوت فرمود كه: «اى مردم. ما شما را از مرد و زن بيافريديم و گروهها و قبايل گوناگونتان قرار داديم تا بدين وسيله همديگر را بازشناسيد امّا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست و خداوند آگاه و خبير است»(1).

عفو عمومى

636 - «عفو پيش گير و به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(2). پيامبر رحمت و مهربانى اين فرمان خداوند را گرفت و چندان عفو و گذشت كرد كه بايد گفت بزرگترين عفو در تاريخ حيات انسان همين عفو پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ مردم مكّه پس از فتح اين شهر است. مردم او را از روز بعثت و زمانى كه او چهل سال داشت مورد آزار و ستم خويش قرار دادند و اين ستم همچنان تا فتح مكّه و زمانى كه او در آستانۀ شصت سالگى بود ادامه يافت و در اين مدّت هرگز لحظه اى نيز از آزار، از انديشۀ قتل و از اعمال دسيسه هاى گوناگون عليه او و مردان و ياوران او دست

ص: 293


1- - حجرات/ 13.
2- - اعراف/ 199.

نكشيدند و چون پس از بيست سال كشمكش سرانجام آن مردم مغلوب و او پيروز شد، آن سان كه سياستمداران اين عصر مى گويند: «واى به حال شكست خوردگان» چنين تهديدى عليه آنان بر زبان نياورد و بلكه به زبان حال چنين گفت كه: «برادران را خير مقدم و خوشامد باد. آنچه گذشته مورد عفو است و اگر از آن عقيده و كردار كه داريد دست برداريد خداوند گذشتۀ شما را خواهد آمرزيد».

هنگامى كه مردم به صف ايستاده در انتظار آن بودند كه آن حضرت چه خواهد گفت فرمود: «اى جماعت قريش، آيا گمان داريد كه با شما چه خواهم كرد؟» گفتند: «تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوارى» و او فرمود: «امروز همان سخن را با شما مى گويم كه يوسف به برادرانش گفت «امروز هيچ ايرادى بر شما نيست و خداوند شما را بيامرزد» برويد كه همه آزادشدگانيد».

از ديگر جلوه هاى رحمت و مداراى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مكّيان بازگرداندن كليد كعبه به عثمان بن طلحه است. كليد كعبه قبل از فتح مكّه و قبل از آن كه عثمان مسلمان شود در اختيار او قرار داشت. بعد از آن كه مكّه فتح شد و وى نيز اسلام آورد با آن كه على (ع) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست كليددارى كعبه را نيز در كنار منصب آب دادن حاجيان در اختيار بنى هاشم قرار دهد، آن حضرت كليد را مجدّدا در اختيار عثمان قرار داد و به وى فرمود: «امروز روز نيكى و وفادارى است».

ابن سعد در الطبقات الكبير به نقل از عثمان بن طلحه چنين آورده است:

«ما در زمان جاهليّت روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در كعبه را مى گشوديم.

روزى [در همان زمان] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد ورود به كعبه به همراه ديگر مردم به مسجد الحرام آمد، من با او تندى كردم و سخنى ناروا نيز به وى گفتم. امّا او با بردبارى با من برخورد كرد و فرمود: «اى عثمان، شايد روزى اين كليد را در دست من ببينى و من آن روز آن را به هر كه خواهم دهم».

احتمالا اين ماجرا قبل از هجرت به مدينه و در همان زمانى بوده است كه مشركان به آزار مؤمنان مى پرداختند و حتّى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه حق همگان

ص: 294

بود مورد ستم قرار مى گرفت. امّا او حتى در چنان وضعيّتى تنها با اميد به خداوند، خوشبين به آينده و پشت كرده به هر آنچه در دست مردم است خبر از آن مى داد كه زمانى كليد كعبه در دست من قرار خواهد گرفت تا آن را به هر كس كه مى خواهم بسپارم. ولى آن مرد همچنان به آزار زبانى آن حضرت ادامه داد و گفت: «در چنان روزى قريش نابود شده و به ذلّت كشانده خواهد شد. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «بلكه در آن روز قريش حيات مى يابد و به عزّت خواهد رسيد».

عثمان خود دربارۀ اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اين سخن مرا تحت تأثير قرار داد» يعنى آن كه او در زمانى كه آنان در غفلت جاهليّت به سر مى بردند صدق اين سخن را احتمال مى داد و اين گمان و ترس در عثمان به وجود آمده بود كه آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است تحقّق خواهد پذيرفت.

در واقع نيز چنين شد و آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود به واقعيّت پيوست و كليد كعبه در دست او قرار گرفت تا آن را به هر كه مى خواهد بسپارد. امّا او چنين خواست كه آن كليد را براى بار ديگر به عثمان يعنى به همان شخصى بسپارد كه پيش از اين با او درشتى كرده و او را ناسزا گفته است.

عثمان در ادامۀ اظهارات خود چنين مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «اى عثمان كليد را برايم بياور». و من كليد را خدمت آن حضرت آوردم و در اختيار او قرار دادم. او آن را از من گرفت و ديگر بار به من سپرد و فرمود: «اى عثمان براى هميشه اين كليد را شما خاندان در اختيار گيريد كه هيچ كس جز ستمگر آن را از شما نخواهد ستاند و خداوند شما را امين خانۀ خود قرار داده است. پس آنچه را از ناحيۀ توليت اين خانه از راههاى حلال به شما مى رسد بخوريد».

عثمان مى گويد: چون پشت كردم براى بار ديگر مرا خواند و من بازگشتم.

آنگاه فرمود: «آيا همان نشد كه پيش از اين با تو گفته بودم؟» من نيز آن سخن او را قبل از هجرت كه فرموده بود اين كليد را در دست من خواهى يافت و من آن را به هر كه بخواهم خواهم سپرد به ياد آوردم و گفتم: «آرى، گواهى مى دهم كه تو رسول

ص: 295

خدايى سلام و درود خدا بر تو باد».

سعيد بن مسيب روايت مى كند كه مردانى از بنى هاشم براى گرفتن كليد كعبه دست پيش آوردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به عثمان بن طلحه بازگرداند.

637 - با اين همه گذشت و گشاده رويى كه بى مهرترين و جفاكارترين دلها را به خود نزديك مى سازد و با اين عفو بزرگوارانه اى كه هر گريزانى را بازمى آورد و هر دورشونده اى را به نزديك فرا مى خواند و مى آورد، هنوز نيز ضعف ايمان و كينه هاى جاهلى در دل برخى از قريش باقى بود، آن سان كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلال را فرمان داد تا بر بام كعبه رود و اذان گويد با بلند شدن صداى اذان او، در حالى كه ابو سفيان بن حرب، عتاب بن اسيد، حارث بن هشام و تنى چند از اشراف قريش در آستانۀ كعبه نشسته بودند، عتاب رو به ديگران كرد و گفت: «خداوند بر اسيد منت گذاشت و او را گرامى داشت كه زنده اش نگذاشت تا اين صدا و سخنى را كه او را به خشم مى آورد نشنود»، حارث نيز گفت: «اگر من مى دانستم كه او بر حق است از او پيروى مى كردم» و بالاخره ابو سفيان هم اظهار داشت: «من هيچ سخن نمى گويم كه اگر چيزى بگوييم اين ريگها خبر را براى او خواهد برد».

آنان اين سخنان را در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنجا نبود آهسته با يكديگر زمزمه كردند. امّا در پى بى آن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ميان آنان آمد و فرمود: «من از آنچه گفته ايد اطّلاع يافته ام». سپس آن حضرت آنچه را آنان گفته بودند بديشان بازگو فرمود و در اين هنگام عتاب گفت: «تو براستى رسول خدايى. به خداوند سوگند هيچ كس از آنان كه با تواند از اين سخنان آگاهى نيافت تا بگوييم او به تو خبر داده است».

638 - عفو عمومى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شامل همۀ مردم مكّه مى شد و تنها در اين ميان نه نفر وجود داشتند كه آن حضرت خون آنان را هدر رفته و كشتن آنان را مباح اعلام كرد، هر چند به پرده هاى كعبه آويزان شده باشند. اين گروه عبارت بودند از: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح، عكرمة بن ابى جهل - البتّه تا پيش

ص: 296

از آن كه اسلام بياورد - عبد العزيز بن اخطل، حارث بن نفيل بن وهب، مقيس بن صبابه، هبار بن اسود، دو كنيز از كنيزان ابن اخطل كه براى خشنودى او به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و بالاخره ساره كنيز يكى از افراد بنى عبد المطلب.

اين گروه عليه اسلام دست به مكر و حيله هاى فراوان زدند و حتّى يكى از آنان علاوه بر ارتداد، مسلمانى را با آن كه ديۀ قتل برادر خويش را قبلا از او گرفته عمدا به قتل رسانده بود. اكنون به بررسى وضعيّت اين افراد و علّت مباح شمرده شدن قتل آنان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پردازيم:

الف: عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح: او از كسانى است كه در آغاز اسلام آورده بود وحى را مى نوشت. وى پس از چندى مرتد و علاوه بر آن مدّعى دروغى بزرگ شد و چنين ادّعا كرد كه در آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وحى خداوند بر او تقرير مى كرده تغييراتى وارد مى آورده و به عنوان مثال آن حضرت عبارت «عزيز حكيم» را به او تقرير مى كرده و او «غفور رحيم» مى نوشته است.

بنابراين مباح اعلام كردن خون او به منظور صيانت از اسلام در مقابل مرتدّين بود. او كه برادر رضاعى عثمان بود و علاوه بر اين با او خويشاوندى نسبى نيز داشت پس از اباحۀ خونش از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به عثمان پناه برد و عثمان نيز او را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و از آن حضرت براى او امان خواست. آن حضرت نيز مدّتى در پاسخ او سكوت گزيد شايد كسى از حاضران برخيزد و او را بكشد. وى آنگاه پس از سكوت طولانى خود در پاسخ عثمان جواب مثبت داد و بدين ترتيب او توانست براى ابن ابى سرح امان بگيرد.

پس از آن كه عثمان او را از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برد آن حضرت به حاضران فرمود: «آيا آن هنگام كه ديديد من سكوت كردم مردى رشيد در ميان شما نبود كه او را به قتل برساند؟» حاضران گفتند: «اى رسول خدا چرا در اين باره اشاره اى نكردى؟» و آن حضرت فرمود: «پيامبر كسى را با اشاره نمى كشد» يا در روايت

ص: 297

ديگرى است كه فرمود: «براى هيچ پيامبرى روا نيست كه چشمك بزند».

ابن ابى سرح در دوران خلافت عثمان از نزديكان او بود و عثمان او را پس از عزل عمرو عاص حكمران مصر كرد. او يكى از كسانى بود كه مخالفان عثمان نزديكى او به دستگاه خلافت و حكمرانى او بر مصر را يكى از اعتراضات خود عليه عثمان قرار داده بودند و مى گفتند چرا خليفه چنين مردى را كه درستكار و عادل نبوده به حكمرانى برگزيده است. شايد نيز همين مسأله يكى از قويترين و عمده ترين اعتراضات اين گروه از مسلمانان بود.

ب: عبد اللّه بن اخطل: وى از كسانى است كه اسلام آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به جمع آورى زكات مأمور كرد و او نيز بردۀ يكى از انصار را كه به فرمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و به همراه سرور خود با او همراه شده بود به قتل رساند و پس از آن نيز مرتد شد و به شرك بازگشت. او همچنين دو كنيز آوازه خوان داشت كه به هجو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترانه مى خواندند و به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خون او و خون آن دو كنيز را - هر چند به پرده هاى كعبه آويخته باشند - مباح اعلام فرمود و در پى بى آن يكى از آن دو كنيز كشته و براى ديگرى امان گرفته شد.

ج: حويرث بن نفيل بن وهب: او از كسانى است كه در مكّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد آزارهاى سخت قرار مى داد و حتى هنگامى كه عبّاس فاطمه زهرا (س) و امّ كلثوم را براى رفتن به مدينه و پيوستن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آماده كرده و بر مركب نشانده بود شترى را كه آن دو بر آن سوار بودند بر زمين نشاند و آن دو از روى شتر افتادند.

پس از آن كه قتل او از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مجاز اعلام شد على (ع) او را به قتل رساند.

د: مقيس بن صبابه: او نيز از كسانى است كه اسلام آورده، سپس مرتد شد، سپس از مسلمانى ديه گرفت و آنگاه همان مسلمان را كه برادرش را كشته بود به قتل رساند. ماجرا نيز از اين قرار بود كه در پى غزوه بنى المطلق برادر او كه

ص: 298

مسلمان بود به دست يكى از مسلمانان و به خطا كشته شد. پس از اين ماجرا وى به مكّه آمد، اعلام مسلمانى كرد و - همان سان كه پيش از اين به شرح اين ماجرا پرداختيم - ديۀ او را از بيت المال گرفت امّا على رغم آن، قاتل غير عمد را عمدا به قتل رساند و آنگاه مرتد شد و به مكّه بازگشت و به همين دليل وى به دو سبب يكى ارتداد و ديگر قتل عمدى يك مسلمان مستحق كشته شدن بود و يكى از مردان خاندانش او را به قتل رساند.

ه: ساره: وى در ابتدا كنيز بنى عبد المطلّب و پس از آن كنيز عكرمه بود و در دوران اقامت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه آن حضرت را مورد آزار قرار مى داد. روايت ديگرى نيز دربارۀ او حاكى از آن است كه نامۀ حاطب بن ابى بلتعه [در مورد اعلام خبر حملۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه به قريش] را مى برد. به همين سبب خون وى هدر رفته اعلام شد و وى پس از اين اعلام گريخت تا زمانى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او امان گرفته شد. او تا دوران خلافت عمر زنده ماند و در اين دوران به زير اسب رفت و كشته شد.

و: عكرمة بن ابى جهل: زمانى كه او به يمن گريخته و هنوز اسلام نياورده بود قتل وى مجاز اعلام شد و پس از اين امر همسر او كه مسلمان شده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و براى او امان گرفت و آنگاه به يمن رفت و شوهر خود را به مكّه بازگرداند و او را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد. آن حضرت كه بشدّت مراقب بود مبادا او مورد آزار قرار گيرد هنگامى كه وى اسلام آورد و به حضور ايشان رسيد به اصحاب فرمود: «عكرمة بن ابى جهل به ميان شما آمده است. پدر او را ناسزا نگوييد چرا كه چنين سخنى زنده را آزار مى دهد و به مرده نيز نمى رسد». اين نمونه اى از بزرگوارى پيامبر مهربان مهرورز است.

روايت شده است پيش از آن كه همسرش به سراغ او رود ايمان به دل او راه يافت و ماجراى آن از اين قرار بود كه وقتى او در كشتى قرار داشت كشتى دچار

ص: 299

طوفان شد و در اين هنگام يكى از سرنشينان كشتى به ديگران گفت: «اينجا جايى است كه خدايان شما هيچ سودى به حالتان نمى بخشند». از آنجا كه گاه يك جرقه قلب را از وادى كفر به فراخناى ايمان مى آورد اين سخن در دل و انديشۀ عكرمه اثر گذاشت و گفت: «به خداوند سوگند هيچ چيز جز اخلاص نجات دهندۀ انسان در دريا نيست و در خشكى نيز هيچ چيز جز آن نجاتبخش نمى باشد. پروردگارا با تو عهد مى بندم كه اگر از آنچه در آن گرفتارم رهائيم دادى نزد محمّد (صلی الله علیه و آله) بروم و دست خويش را به عنوان بيعت در دست او قرار دهم كه او را در اين هنگام با گذشت و بزرگوار خواهم يافت».

بنابراين روايت پس از اين ماجرا و در حالى كه دل او براى اسلام آماده شده بود همسرش به سراغ او رفت.

ز: هبار بن اسود: او همان كسى است كه در جريان هجرت زينب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه راه را بر او گرفت و حتّى پس از آن كه شوهر زينب امكان رفتن را براى او فراهم ساخت، وى شتر او را بر زمين افكند و در نتيجه او كه آبستن بود بر زمين افتاد و فرزندش سقط شد.

نگرانى انصار

639 - اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه براى مدّتى پس از فتح اين شهر پيوند دوستى ميان او و كسانى برقرار مى ساخت كه دشمنان او بودند و او را آزار دادند تا جايى كه وى مأيوس از اين كه رسالت الهى بتواند در ميان آنان پايگاهى به دست آورد و در حالى كه هيچ راهى جز هجرت نداشت از ميان آنان هجرت كرد و پس از آن جنگهايى كه روزبروز فاصلۀ آنان را با او بيشتر مى كرد رخ داد. امّا هنگامى كه مكّه فتح شد لازم بود كينه هاى ديرين را از دلهاى آنان بزدايد وى به همين سبب در تحقّق فرمان پروردگار كه «بزيبايى از آنان درگذر»(1) با مردم اين شهر نرمى و

ص: 300


1- - حجر/ 85.

مهربانى پيشه كرد و همگى را مورد عفو و گذشت قرار داد.

در اين ميان انصار كه زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و از او حمايت كرده بودند گمان كردند كه مأموريت آنان به پايان رسيده است. اين انديشه را در سر مى پروراندند و به يكديگر مى گفتند كه «خداوند مكّه را به دست رسول خود فتح كرده و اينجا شهر او و زادگاه اوست» آنان همچنين از يكديگر مى پرسيدند كه «آيا گمان مى كنيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه خداوند شهر و زادگاه او را براى وى فتح كرده در آنجا خواهد ماند؟»

زمانى كه انصار اين سخن را بر زبان و اين پندار را در دل داشتند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا به دعا ايستاده بود. امّا چون آن حضرت دعاى خويش را به پايان برد رو به انصار كرد و فرمود: «چه مى گوييد؟» گفتند: «اى رسول خدا چيزى نيست». آن حضرت به آنان اصرار كرد تا آن كه بالاخره ماجرا را گفتند. در اين هنگام آن حضرت فرمود: «پناه به خدا كه چنين كارى شود. زندگى من با زندگى شما و مرگ من با مرگ شماست». يعنى آن كه او تا دم مرگ در ميان آنان زندگى خواهد كرد، چرا كه خداوند به وسيلۀ همين گروه او را يارى كرد و اين در حالى بود كه ديگران از يارى او دست كشيده و حتّى روياروى او قرار گرفته بودند.

به همين سبب است كه آن حضرت خود مى فرمايد: «اگر تنها اين تفاوت وجود نداشت كه من به مدينه هجرت كرده ام و بدين سبب عنوان مهاجر مى يابم مردى از انصار بودم و اگر همه مردم از سويى و انصار از سويى ديگر بروند از همان سو كه انصار رفته اند خواهم رفت»(1).

احترام مكّه

640 - خداوند مى فرمايد: «آيا نديده اند كه ما حرمى امن قرار داديم در حالى كه مردم از پيرامون آن منطقه ربوده مى شدند؟ پس آيا به باطل ايمان مى آورند و به

ص: 301


1- - ناگفته نماند كه صحّت چنين احاديثى خالى از ترديد نيست. - م.

نعمت خداوند كافر مى شوند؟»(1).

بر اساس اين آيه جنگ در حرم حرام است تا آن حد كه گاه كسى قاتل برادر يا پدر خويش را در حرم مى ديد و نمى توانست متعرّض او شود و پيوسته اگر جنگى بود در خارج از آن صورت مى گرفت تا مردم در اطراف اين خانه از امنيت برخوردار باشند خانه اى كه «نخستين خانه اى كه براى مردم بنا شده همان خانه است كه در مكّه قرار دارد و مبارك است و خاستگاه هدايت جهانيان»(2).

به همين سبب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان فتح مكّه مؤكّدا از هر گونه جنگ و خونريزى نهى فرمود و به مردم نيز امان داد تا ناگزير به دفاع از خود نشوند و جنگى در نگيرد. آن حضرت فرمود: «هر كس در مسجد الحرام باشد در امان است و هر كس به خانۀ خود برود و در بر روى خويش ببندد در امان است». او همچنين به هر كس كه امان مى خواست امان مى داد مگر كسانى كه جنايتهاى آشكارى داشتند و حتّى برخى از آنان پس از اسلام گزيدن مرتد شده و برخى مسلمانى را پس از اخذ ديه از او به قتل رسانده بودند.

هدف از اين تأكيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر جلوگيرى از جنگ و خونريزى پاسدارى از حرمت مسجد الحرام و شرافت و حرمت مكّۀ مكرّمه بود، هر چند على رغم اين احتياط شديد در پاسدارى از حرمت خانۀ خدا و جلوگيرى از هتك اين حرمت گروهى از مشركان كه حتّى معنى صلح را نمى دانستند بر نيروهاى خالد بن وليد يورش بردند و سپاه او ناگزير شد تيرهاى مهاجم را به وسيلۀ جنگ و دفاع از خود دفع كند و در نتيجه بيش از ده تن از مشركان و دو تن از مسلمانان به قتل رسيدند و البتّه در اين ماجرا، بى ترديد، همان مهاجمان حرمت خانۀ خدا را شكسته بودند و نه كسانى كه در سپاه خالد از خود دفاع كردند و نيز هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود ريختن خون گروهى را - گرچه به پرده كعبه بياويزند - مباح

ص: 302


1- - عنكبوت/ 67.
2- - آل عمران/ 96.

اعلام فرمود.

اين حقيقتى مسلّم است كه حرمت خانۀ خدا براى هميشه باقى است و اگر در موردى اين حرمت شكسته شد آن حالتى استثنايى بود كه تكرار نمى شود. به دليل همين حرمت ابدى نيز كه تنها خداوند به اين شهر داده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان مردم به ايراد خطبه پرداخت و پس از حمد و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «اى مردم، خداوند در آن روز كه آسمانها و زمين را آفريد مكّه را حرم قرار داد پس آنجا به تحريم خداوند تا قيامت حرام خواهد بود و براى هيچ كس از مردمى كه به خدا و روز آخرت ايمان دارند روا نيست در اين سرزمين خونى را بريزد يا درختى را بشكند و اگر كسى به سبب آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين جنگيده است چنين كارى را روا بداند به او بگوييد: خداوند چنين چيزى را به رسول خود اجازه داده و به شما اجازه نمى دهد و تنها در پاره اى از زمان چنين كارى براى من حلال اعلام شد و بس از آن حرمت اين سرزمين، همان سان كه بود، برگشت. پس كسانى كه حاضرند اين سخن را به كسانى كه در اينجا نيستند برسانند».

اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان منظور بود كه حرمت هميشگى كعبه را براى مردم بيان دارد و نيز آيندگان بدانند چقدر بنى اميّه و پيروان آنها ناپاك و بدكار بودند كه كعبه را به منجنيق بستند و آن كارى را انجام دادند كه حتّى مشركان عصر جاهليّت از آن حذر داشتند و بنابراين جرم اين خاندان حتّى از آنان نيز سنگينتر بود.

بت شكن

641 - پس از آن كه قريش با خشنودى و يا از روى ترس و ناچارى پذيرفتند كه به تجديد بناى برخى از قسمتهاى كعبه بپردازند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عهده دار اين امر شد و ابو اسيد خزاعى را بدين مهم مأموريّت داد.

ص: 303

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر هيچ كس به سبب آنچه در دل نهان دارد سخت نمى گرفت، بلكه آنچه را اظهار مى كردند مبنا قرار مى داد و نهفته هاى درون آنان را اغماض مى كرد. از جمله بيهقى روايت كرده است كه ابو سفيان اين انديشه را در سر مى پروراند كه جنگى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) برپا كند. با آن كه اين تنها انديشه اى در ذهن او بود و در اين باره هيچ سخنى اظهار نكرده بود، امّا ناگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديد كه به وى مى فرمايد: «البتّه تا خداوند تو را خوار سازد». اين فرموده به گونه اى او را مخاطب قرار مى داد كه گويا دربارۀ آنچه در انديشۀ اوست با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفته است و اين در حالى است كه ابو سفيان خود مى گويد كسى از اين ماجرا و از اين انديشه اطّلاع نداشت.

پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه شعار «حق آمد و باطل رفت كه باطل رفتنى است» بر لب داشت و به طواف كعبه پرداخته بود به هر بتى مى رسيد آن را از ديوار كعبه به زير مى افكند و بدين سان كعبه را از لوث بتان پاكيزه ساخت.

امّا او تنها به اين كار بسنده نكرد و بلكه گروههايى را روانه ساخت تا بتهاى منطقۀ اطراف كعبه و خارج از حدود مسجد الحرام را نيز در هم شكنند و بدين سان لات، منات و عزّى در هم شكسته شد و نيز منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بانگ زد كه «هر كس به خداوند و روز آخرت ايمان دارد بايد هر بتى در خانه دارد آن را در هم شكند».

در پى اين اعلام كسانى كه به اسلام در آمده بودند براى شكستن بتهاى خود بر يكديگر پيشى مى گرفتند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خالد بن وليد را پنج روز مانده تا پايان ماه رمضان در رأس سى تن از مسلمانان براى در هم شكستن عزّى روانه ساخت و وى آن را در هم شكست. گفتنى است هدف از همراه كردن اين سى تن با خالد آن بود كه كسى نتواند به مقاومت بپردازد و مانع انهدام بت شود.

در روايت ديگرى راويان آورده اند كه خالد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ماجراى مأموريّت خود و در هم شكستن عزّى را به آن حضرت اطّلاع داد و رسول

ص: 304

اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز پرسيد: «آيا چيزى ديدى؟» او گفت: «نه». فرمود: «پس به همان جا برگرد كه بت را نابود نكرده اى». خالد خشمگين و در حالى كه شمشير خود را بر كشيده بود ديگر بار روانه شد. اين بار زنى سياه چهره برهنه و موى ژوليده بيرون آمد. پس خالد بر سر آن زن بانگ زد و شمشير خود را بر او فرود آورد و او را به قتل رسانده، آنگاه نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ماجرا به ايشان بازگفت. در اين هنگام آن حضرت فرمود: «اين همان عزّى است و ديگر در اين سرزمين پرستش نخواهد شد».

چنين بر مى آيد كه آن زن پنهان بود و ديده نمى شد و به همين سبب نيز براى بار اوّل خالد او را مشاهده نكرده بود، امّا چون در بار دوّم با اين يقين كه او ديده خواهد شد شمشير خود را بالا برد و بدان سوى روانه شد او را مشاهده كرد و به قتل رساند.

گفتنى است كه اين بت در نخله قرار داشت و از آن قريش و بنى كنانه و بزرگترين بت آنان بود و بنى شيبان عهده دار توليت اين بت و بتخانه بودند.

پس از اين سريه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن عاص را براى نابود كردن سواع بت هذيل روانه كرد. او به سراغ بت رفت و در آنجا با نگهبان آن مواجه شد. آن مرد از او پرسيد: «چه مى خواهى؟» او گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا فرمان داده است كه اين بت را در هم بشكنم». آن مرد گفت: «توان چنين كارى را ندارى» و عمرو پرسيد: «چرا؟». او نيز گفت: «با نيرويى غيبى از اين كار بازداشته خواهى شد».

امّا عمرو در پاسخ او گفت: «واى بر تو كه هنوز نيز در انديشه اى باطلى. آيا اين بت مى تواند بشنود يا ببيند؟» او پس از اين سخن به بت نزديك شد و به كمك همراهانش آن را در هم شكست و سپس به مأمور مراقبت آن بت گفت: «چگونه ديدى؟» او نيز در پاسخ گفت: «تسليم خداوند متعال شدم».

اين ماجرا نشان مى دهد كه چگونه ايمان آن مردم به بتها اساسى جز پندارهاى نادرست نداشت و به همين سبب نيز هنگامى كه باطل بودن آن پندارها روشن

ص: 305

مى شد بدان پشت مى كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين گروه سعد بن زيد اسهلى را به منظور انهدام بت منات در قديد كه بت اوس، خزرج، غسّان و ديگر قبايل ساكن در مناطق مجاور شام يا بر كناره هاى راه شام بود روانه كرد.

سعد در رأس بيست نفر سوار بدين مأموريّت روانه شد و به محلّ بت منات رسيد و در آنجا با نگهبان آن بت برخورد كرد. آن مرد از او پرسيد: «چه مى خواهى؟» او پاسخ داد: «از ميان بردن منات». آن مرد به گونه اى تهديدآميز به سعد گفت: «اين تو و اين او». پس سعد به سوى بت رفت و در اين هنگام زنى سياه چهره و موى پريشان در حالى كه ناله و فرياد داشت و بر سينۀ خود مى زد بيرون آمد و سعد شمشير خويش را بر او فرود آورد و او را به قتل رساند و پس از آن به سراغ بت رفت و آن را در هم شكست.

گفتنى است كه مسلمانان پس از در هم شكستن اين بت در صندوق نذورات آن چيزى نيافتند.

اين عزم استوار محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه با آن همه بتها و سنگهايى را كه آن مردم مى پرستيدند و توان رساندن هيچ سود يا زيانى را به آنان نداشت در هم شكست و همان كارى را كه ابراهيم انجام داده بود انجام داد و همۀ بتان را در هم شكست و حتّى - بر خلاف آنچه ابراهيم كرده بود - بزرگ اين بتها را نيز بر جاى نگذاشت زيرا در مقابل تبر محمّد (صلی الله علیه و آله) هيچ «بزرگى» نمى ماند و بدين سان آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) پس از محو توهّماتى كه در مورد بتان اعراب در ميان گرفته بود همه آنها را در هم شكست و اين گونه بود كه سلطۀ بتها در سرزمين عرب از ميان رخت بر بست و مردم نيز خود مشاهده كردند كه چگونه اين بتان كه ايشان به پرستش آنها مى پرداختند نمى تواند بت شكن را از خود برانند و از خويش دفاع كنند و دريافتند كه اين بتها حتّى مالك هيچ سود و زيان و اختيار و اراده اى براى خود نيز نيستند. از اين زمان بود كه شيطان از اين كه ديگر در سرزمين عرب مورد پرستش قرار گيرد

ص: 306

مأيوس و نااميد شد.

سريۀ خالد بن وليد به جذيمه

642 - پس از در هم شكسته شدن عزّى از سوى خالد بن وليد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به سوى طايفۀ جذيمه از قبيلۀ كنانه فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت كند.

هدف او از اين اعزام جنگ نبود، چرا كه پس از آن كه قريش و مردم مكّه فرمانبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند ديگر جنگى در مكّه و روستاها و مناطق اطراف آن معنى نداشت و نيازى به آن نبود و همچنين خيانت و عذر و مكرى نيز از سوى آنان نبود تا نيازى به سركوب آن و مجازات آنان بدين سبب وجود داشته باشد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خالد را به همراه گروهى از بنى سليم بن منصور و بنى مدلج بن مرة و نيز جمعى از مهاجرين و انصار از قبيل عبد اللّه بن عمرو سالم غلام حذيفه روانۀ مأموريّت ساخت و شمار اين سپاه اعم از بنى سليم و بنى مدلج و انصار و مهاجرين به سيصد و پنجاه تن مى رسيد.

خالد به هنگام رويارويى با بنى جذيمه از آنان پرسيد: «شما چه گروهى و بر چه عقيده اى هستيد؟» گفتند: «مسلمانيم و نماز به جاى مى آوريم، محمّد (صلی الله علیه و آله) را مورد تصديق قرار داده ايم در محلات خود مسجد ساخته ايم و در آن اذان گفته ايم».

در اين شرايط وظيفۀ خالد آن بود كه از نبرد با آنان خوددارى كند، زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را براى يك نبرد اعزام نكرده، بلكه هدف آن حضرت از اعزام او هدايت و تبليغ بود. امّا خالد از اين سر برتافت و تنها خواهان نبرد با آنان شد و اين كار خود را نيز چنين توجيه كرد كه آن گروه سلاح بر دوش گرفته اند. وى به همين سبب نيز از آنان پرسيد: «پس چرا اگر مسلمانيد سلاح برگرفته ايد؟» آنان در پاسخ گفتند: «ميان ما و گروهى از اعراب سابقۀ دشمنى وجود دارد و ما چون شما را از دور ديديم گمان كرديم و از اين ترسيديم كه همان گروه باشيد».

در اينجا وظيفۀ خالد آن بود كه به شنيدن اين سخن قانع شود و به همين بسنده

ص: 307

كند، يا دربارۀ صدق و راستى اين گفته تحقيق كند و يا آن كه اين گروه را خلع سلاح كند. امّا او چنين نكرد و بلكه پس از آن كه آنان به فرمان او سلاح بر زمين نهادند، در حالى كه چنين حقى نداشت آنان را به اسارت درآورد و حتّى به عنوان بردگانى در اختيار افراد سپاه خود قرار داد و اين در حالى بود كه وى حق چنين كارى را نداشت، بلكه اكنون كه بر خلاف وظيفۀ خود آنان را به اسارت درآورده بازهم لازم بود آنان را به عنوان اسير به پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد تا آن كه خود بدانچه حكم و فرمان خداوند است در مورد آنان داورى كند. با همۀ اينها در سحرگاهان خالد بن وليد بانگ زد كه «هر كس اسيرى در اختيار دارد او را گردن بزند. در پاسخ اين دعوت خالد بنى سليم اسيرانى را كه به فرمان خالد گرفتار آنان شده بودند به قتل رساندند، ولى مهاجران و انصار و اصحاب حقيقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيرانى كه در اختيار داشتند نزد آن حضرت روانه كردند و آنان را بدان سبب كه كشتن اسير مسلمان جايز نيست به قتل نرساندند.

در اين ماجرا چنين به نظر مى رسد كه يكى از افراد مورد تهاجم به نام جحدم با درك نيّت خالد و پى بردن به اين كه او نيّاتى اسلامى در سر ندارد پس از آن كه خالد از مردم خواست سلاح را بر زمين بگذارند به آنان گفت: «اى بنى جذيمه، اين خالد است، اين خالد است. به خداوند سوگند پس از بر زمين نهادن سلاح چيزى جز اسارت و پس از اسارت چيزى جز كشته شدن نخواهى بود».

پس از اين برخورد خالد يكى از افراد آن گروه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساند و ماجرا را به آن حضرت اطّلاع داد. آن بزرگ نيز پرسيد: «آيا كسى هم به وى اعتراض كرد؟» آن مرد گفت: «مردى ميان قامت و سفيد چهره و مردى بلند قد و موى آشفته عليه او اعتراض كردند و بشدّت با او روبرو شدند». در اين هنگام عمر بن خطاب كه آنجا بود گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مرد نخست فرزندم عبد اللّه و ديگرى سالم غلام ابو حذيفه است».

پس از آن كه اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت دست خود را به

ص: 308

سوى آسمان بلند كرد و به درگاه خداوند بانگ تضرّع برآورد كه «پروردگارا من در پيشگاه تو از آنچه خالد بن وليد انجام داده است بيزارى مى جويم». سبب چنين دعايى نيز آن بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) عمل خالد را عملى اسلامى نمى دانست، و بلكه آن را باقيمانده اى از آداب جاهلى مى شمرد.

نخستين اقدامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخورد با رفتار ناشايست خالد با آن مردم بدان انديشيد و به اجراى آن پرداخت ديه بود كه اين شكاف را پر كند و زخمى را كه در دلها نشسته بود درمان سازد. او به همين سبب نيز على (ع) را فرا خواند و به وى فرمود: «اى على، به سوى اين خاندان برو و وضعيّت آنان را مورد بررسى قرار ده و آيين جاهليّت را زير پاى خويش گذار».

اين فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانى بجا و بموقع بود، چه اين كه در كردار ناشايست خالد جاهليّت خود را نشان داده و آشكار ساخته بود. در پى اين فرمان على (ع) با اموال فراوانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اختيار او گذاشته بود به سوى آنان رفت و ديۀ خونهاى ريخته شده و خسارتهاى مالى ايشان را پرداخت كرد تا جايى كه هيچ خون و يا مال و ثروتى از آنان نماند مگر آن كه ديه يا خسارت آن پرداخت شده بود.

على (ع) پس از به پايان بردن اين كار رو به آن مردم كرد و گفت: «آيا خونى يا مالى مانده كه خسارت آن و يا ديۀ آن پرداخت نشده باشد؟» گفتند: «نه». امّا به رغم اين پاسخ، على (ع) باقيماندۀ اموالى را كه با خود آورده بود در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «اين مال را نيز به عنوان احتياط از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در مقابل آنچه احتمالا وجود داشته و نه شما از آن خبر يافته ايد به شما مى دهم».

على (ع) پس از پايان اين مأموريّت نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و ماجرا را براى آن حضرت بازگو كرد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او فرمود: «كارى بس نكو و درست انجام داده اى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين اقدام هنوز دردمند و اندوهگين بود و به همين سبب رو به قبله ايستاد دستهاى خود را آن قدر بلند كرد كه زير بغل او مشاهده شد و

ص: 309

آنگاه سه بار فرمود: «پروردگارا من در پيشگاه تو از آنچه خالد انجام داده است بيزارى مى جويم». اين دعا نشان مى دهد كه عمل خالد بن وليد قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزرده بود، چرا كه او به عنوان فرستادۀ آن حضرت مردمى بى گناه را به قتل رساند.

در اين ميان روايتى آورده اند كه از عذر خواهى خالد بن وليد و توجيه اين كار از سوى وى كه هيچ توجيهى نمى پذيرد حكايت دارد. گفته اند آن مردم در هنگام مواجه شدن با خالد گفتند «صبأنا» و مراد آنان از اين سخن آن بود كه اسلام آورده اند در حالى كه خالد گمان كرد مراد آنان از اين گفته اين است كه كافر شده اند و وى به همين دليل نيز آنان را كشت.

به عقيدۀ ما چنين عذرى يك عذر ناموجّه است چرا كه اوّلا سند اين روايت ضعيف است و ثانيا حتّى به فرض صحّت اين روايت خالد حق نداشته است به صرف چنين گمانى با آنان به جنگ بپردازد، زيرا براى او روشن شده بود كه اين گروه توان جنگ را ندارند. پس با اين حال جاى اين پرسش است كه چگونه وى به جنگ با آنان مى پردازد؟ روشن است كه اين جنگ جنگى محمّدى نبود، علاوه بر اين حتّى پس از جنگ و هنگامى كه وى آن مردم را به اسارت در آورد باز چرا در سحرگاهان اين اسيران را به قتل رساند؟

به هر حال از هر زاويه اى كه به اين عمل نگريسته شود قابل توجيه نخواهد بود مگر آن كه بگوييم عملى مبتنى بر آيين جاهليّت بوده است، آن سان كه وى خود در مناظره اى كه ميان او و عبد الرحمن بن عوف در گرفت و عبد الرحمن به سرزنش او پرداخت به اين مسأله اعتراف دارد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد: «ميان خالد بن وليد و عبد الرحمن بن عوف در اين باره مجادله اى رخ داد و عبد الرّحمن به خالد گفت: «تو كارى مبتنى بر آيين جاهليّت در دوران غلبۀ اسلام انجام داده اى» و خالد به او پاسخ داد: «من انتقام خون پدر تو را از آنان گرفتم». امّا عبد الرّحمن به او گفت: «دروغ مى گويى. تو نه انتقام گرفته، بلكه قاتل پدر مرا كشته اى و

ص: 310

واقعيت اين است كه براى عمويت فاكه بن مغيره به خونخواهى دست زده اى».

اين مجادله خالد و عبد الرّحمن تا آنجا ادامه يافت كه به يك نزاع مبدّل شد.

در اين ماجرا عبد الرّحمن از اسلام سخن مى گفت و خالد از انتقامهاى جاهلى. هنگامى كه خبر اين گفتگو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت در سرزنش خالد و بيان منزلت عبد الرحمن نزد ايشان فرمود: «اى خالد اندكى درنگ! دست از اصحاب من بدار كه به خداوند سوگند اگر همۀ كوه احد طلا و از آن تو باشد و آن را در راه خدا انفاق كنى به اندازۀ يك گام از گامهاى اصحاب من فضيلت كسب نخواهى كرد».

به هر حال صرف نظر از اين كه داورى تاريخ دربارۀ كردارهاى خالد در دوران جاهليّت و اسلام چه باشد، در اين ماجرا چنين داورى خواهد كرد كه حتى اگر همه اين كار «جاهلى» نباشد دست كم آثارى از جاهليّت در آن پيداست. بنابراين درست گفت عمر هنگامى كه پس از عزل خالد بن وليد دربارۀ او گفت: «در شمشير خالد سبك سرى و جهالتى است». آرى جهالتى كه شايد روشنترين نمود آن در همين ماجراى قتل بنى جذيمه است.

گفتنى است كه اگر ما در اينجا به انتقاد از عملكرد خالد بن وليد مى پردازيم در اين كار از آن پيامبرى پيروى كرده ايم كه جز به حق سخن نمى گويد و علاوه بر اين اگر كسانى به خود اجازه مى دهند به انتقاد از كارهاى على (ع) و عثمان بپردازند ما نيز چنين حقّى را خواهيم داشت كه به نقد عملكرد خالد بنشينيم و بنابراين در اين كار خود هيچ بدعتى نياورده باشيم، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود از كردار او اعلام برائت و بيزارى جسته و حتّى پس از آن برخورد او با عبد الرّحمن را نيز محكوم كرده است.

مدّت اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه

643 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ ماه رمضان را در مكّه ماند و در اين مدّت روزه نداشت و نماز را نيز شكسته به جاى مى آورد. علّت اين امر آن بود كه وى

ص: 311

هنوز مسافر بود و ديگر مكّه را كه زادگاه او بود وطن خود نمى دانست، چه براى او در آن شهر خانه اى نمانده بود، آن سان كه خود نيز مى فرمايد: «عقيل در مكّه براى ما هيچ خانه اى باقى نگذاشته است». او علاوه بر اين، نيّت اقامت بيش از ده روز نيز نكرده بود و به همين سبب رخصت شرعى [و به عقيدۀ ما فرمان حتمى شرعى] مبنى بر ترك روزه و قصر نماز براى او ادامه داشت و به همين دليل نماز را شكسته مى خواند و روزه نمى گرفت. با پايان يافتن ماه رمضان هنوز نيز آن حضرت در مكّه بود و همچنان نمازهاى خود را شكسته به جاى مى آورد و به اقامت نماز غير مسافرين نيز مى پرداخت و با پايان دو ركعت نماز خود خطاب به نمازگزاران مقيم مى فرمود: «اى افراد مقيم چهار ركعت خود را تمام كنيد كه من مسافرم».

دربارۀ طول مدّت اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختلاف شده و رواياتى حاكى از پانزده شب، دوازده شب و نوزده شب رسيده است. خداوند خود به صحيحترين روايت آگاهتر است.

وضعيّت فتح و اراضى مكّه

644 - يكى از نخستين مباحث فقهى كه در جريان فتح مكّه وجود دارد و فقها به آن پرداخته اند اين است كه آيا مكّه در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه «مفتوحة عنوة» قرار مى گيرد و يا در رديف سرزمينهايى كه از طريق صلح در اختيار مسلمانان قرار گرفته است.

در پاسخ به اين پرسش بسيارى از علما مى گويند اراضى مكّه از نوع نخست بوده و مشمول احكام خراج قرار مى گيرد و نه مشمول كاشت مشاع، چرا كه سپاه اسلام اين شهر را بزور فتح كرد و وارد آن شد و در جريان اين فتح تعدادى از جمله دوازده تن از مشركان و تنى چند از مسلمانان به قتل رسيدند و البتّه در اين ميان برخى از مشركان به صورت اختصاصى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امان گرفتند و برخى نيز از امان عمومى او استفاده كرده بودند، امان عموميى كه دربارۀ آن فرمود: «هر كس

ص: 312

به خانۀ ابو سفيان رود در امان خواهد بود. هر كس به مسجد الحرام برود در امان است و هر كس در خانۀ خويش را بر روى خود ببندد در امان مى باشد». به عقيدۀ اين گروه اين امان عمومى دربردارندۀ مفهوم خاصّى است و آن اين كه هر كس در خارج از اين نقاط معيّن ديده شود خونش به هدر رفته است مگر آن كه امان نامۀ اختصاصى داشته باشد. بنابراين اين وضعيّت حكايت از آن دارد كه مردم مكّه طرفهاى يك جنگ بودند و نه طرف صلح و اين در حالى است كه به سرزمينى كه از چنين مردمى فتح شود كه همۀ طرفهاى جنگ محسوب مى شوند و تنها از امان استفاده كرده اند اراضى صلح گفته نمى شود و سرزمين آنان در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه قرار خواهد گرفت.

دليل ديگر اين گروه آن است كه هيچ قرارداد صلحى كه اين امان دادن به مردم مكّه نتيجه آن بوده باشد وجود ندارد. همچنين از هيچ كدام از مردم مكّه جزيه گرفته نشده است تا سرزمين مكّه بتواند در رديف اراضى خراجى قرار گيرد.

در مقابل اين نظريّه، شافعى و بسيارى از فقيهان در اين عقيده اند كه سرزمين مكّه در رديف اراضى صلح قرار دارد، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان امان داد و فرمود: «هر كس به خانۀ ابو سفيان رود در امان خواهد بود، هر كس به مسجد الحرام برود در امان است و هر كس نيز در خانۀ خويش را بر روى خود ببندد در امان مى باشد» و اين يك امان دادن همگانى است. علاوه بر اين هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خون نه تن را مباح اعلام كرد و قتل آنان را - هر چند به پرده كعبه بياويزند - مجاز شمرد تأكيد كرد كه همه در امان هستند. همچنين پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اراضى مكّه را ميان سپاهيان فاتح تقسيم نكرد و اموال مردم اين شهر را نيز غنيمت يا انفال امام نشمرد و افزون بر اين از هر گونه جنگ و خونريزى در اين شهر منع فرمود. بنابراين با اين اوصاف چگونه مى توان گفت اراضى مكّه در رديف سرزمينهاى فتح شدۀ با قهر و غلبه قرار مى گيرد؟

از ديگر سوى معيار اين كه يك سرزمين سرزمين صلح و يا فتح شده با نيروى

ص: 313

قهر و غلبه است اين است كه مردم آن سرزمين در مقابل قدرت شمشير و جنگ و هجوم سپاهيان اسلام تسليم شوند كه در اين صورت «مفتوحه عنوة» خواهد بود و يا بى هيچ جنگ و نبردى تسليم شوند كه در اين فرض سرزمين آنان در رديف اراضى صلح قرار خواهد داشت. اين در حالى است كه مردم مكّه بدون هيچ نبردى تسليم شدند و از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از امان عمومى برخوردار شدند و آن حضرت فرمود: «برويد كه همه آزادشدگانيد».

نگارنده به اين عقيده تمايل دارد كه سرزمين مكّه جزء هيچ كدام از دو نوعى كه از آن سخن به ميان آمد نيست و اساسا در اينجا يك فتح به معنى گشودن يك سرزمين بر روى مسلمانان با همۀ آثار و تبعات آن صورت نگرفته است، آنچه در اينجا تحقّق يافته تنها ديدار دوستى و رحمت ميان مسلمانان و قريش نه از طريق قرارداد، بلكه به وسيلۀ چيزى بالاتر از آن بوده است و آن عبارت است از برقرار كردن مجدّد روابط خويشاوندى كه قريش براى مدّتى آن را قطع كرده بودند.

هر چند ما دو نظريّۀ پيش گفته دربارۀ سرزمين مكّه را با يكديگر برابر شمرديم امّا اگر ناگزير بخواهيم يكى را انتخاب كنيم اين نظر را ترجيح خواهيم داد كه اين سرزمين به نيروى قهر و غلبه فتح نشده است.

محرّمات مكّه

645 - پيش از اين گفتيم كه خداوند هر گونه جنگى را در مكّه حرام كرده است. همچنين فرموده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره را برايتان آورديم و اينك مناسب است به برخى از احكام خاص مكّه بپردازيم.

خداوند هر گونه شكار را براى كسى كه احرام حجّ بر تن كرده باشد در حرم - يعنى مكّه و مناطق مجاور آن - حرام دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: «شكار دريايى براى شما حلال شده و خوراكى كه از آن به دست مى آوريد بهره اى بر شما و رهگذران است و بر شما تا زمانى كه در احرام هستيد شكار در خشكى حرام شده

ص: 314

است و از خداوندى كه به سوى او فرا خوانده خواهيد شد پروا كنيد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فرمانى كه براى تحريم جنگ و خونريزى در مكّه صادر فرمود امور ديگرى را نيز مشمول تحريم قرار داد و فرمود: «خداوند آن روزى كه آسمانها و زمين را آفريد مكّه را حرم قرار داد. پس آنجا به تحريم خداوند حرام است و هرگز براى كسى پيش از من حلال نشده و پس از من نيز براى كسى حلال نخواهد شد و براى من نيز جز مدّتى از زمان حلال نشده است كه در آن به جنگ بپردازم هيچ شكارى را در اين سرزمين نبايد رماند و تعقيب كرد، درخت و حتّى بوتۀ خار آن را نبايد شكست، علف آن را نبايد چيد يا مرتع آن را به كسى اختصاص داد و گمشدۀ در آن در اختيار كسى قرار نمى گيرد مگر آن كه نشانى او را بگويد». در اين هنگام عبّاس بن عبد المطّلب گفت: «البتّه آنچه فرموديد به استثناى اذخر كه اذخر براى دفن و براى [خوشبو كردن] خانه ها لازم است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين گفتۀ عبّاس قدرى سكوت كرد و آنگاه فرمود: «آرى به استثناى اذخر».

هر چند تنها بخارى اين روايت را آورده است، امّا همين براى حكم به صحّت آن كافى است چرا كه بخارى در همه رواياتى كه نقل كرده صادق است، هر چند انتقاداتى به وى در مورد متن برخى از احاديث صحيح او و نه سند آنها شده باشد.

از روايت فوق دو نكته استفاده مى شود:

الف: شكار در حرم ممنوع و حرام است چنان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«صيد اين سرزمين را نمى توان گريزاند و اين سرزمين از هر سو حرم و امن است».

ب: درختان اين سرزمين را نمى توان قطع كرد تا در نتيجه اين سرزمين از آب و هوا و جوّ خوبى برخوردار باشد و همچنين نمى توان بوته اى را در آنجا شكست، يا مرتع آن را به كسى اختصاص داد و بنابراين آنچه امراء به عنوان ملك خاص به كسى مى بخشيدند و در اختيار او قرار مى دادند در اين محدوده نمى تواند

ص: 315


1- - مائده/ 96.

صورت بگيرد. علاوه بر اين لقطه اى كه در اين منطقه يافت مى شود مگر پس از اجراى «تعريف» يا اعلام يافتن چنين چيزى با تفاصيل اين حكم نمى تواند تصرّف شود و راه حلال شدن آن نيز اين است كه پس از تعريف صدقه داده شود و اگر يابنده خود مستحق صدقه باشد آن را به همين عنوان در اختيار گيرد.

همچنين از ادامۀ اين روايت بر مى آيد كه آن حضرت در ابتدا چيزى را كه براى افراد مقيم در مكّه استفاده از آن ضرورى است و يكى از نيازهاى زندگى آنان شمرده مى شود مورد تحريم قرار داد و چون عبّاس به آن حضرت توجّه داد كه اذخر در خانه هاى مردم مورد مصرف قرار مى گيرد و مورد نياز است و نيز در دفن مردگان بدان احتياج دارند، آن رسول (صلی الله علیه و آله) در انديشه فرو رفت و پس از لحظاتى با استثناى اذخر از گياهانى كه قطع آن در حرم ممنوع است موافقت فرمود و شايد نيز در اين باره بر او وحى نازل شد چه او نمى توانست از گفتۀ عبّاس پيروى كند، بلكه فرموده هاى او به پيروى از فرمان و وحى خداوند بود.

به هر حال، در اين ماجرا عبّاس با درك اسلامى خود دريافت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزهايى را كه بى نيازى از آن ممكن نيست حلال و مباح مى داند و على رغم آن اذخر را كه مورد نياز مردم است حرام اعلام كرده است. عبّاس به همين سبب آن سخن را بر زبان آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تذكّر داد و پس از آن در همين مورد بر آن حضرت وحى نازل شد و بدين ترتيب در اين مورد وحى با نظرى كه عبّاس ابراز داشته بود موافقت داشت، آن سان كه در مواردى ادّعا شده كه وحيى موافق با نظر عمر نازل شده است(1).

646 - اينك با توجّه به اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشتن را در مكّه حرام كرده جاى اين پرسش است كه آيا كشتن انسانى به منظور قصاص يا اقامه حد و از اين قبيل

ص: 316


1- - البتّه نبايد اين حقيقت را از نظر دور داشت كه وحى الهى آيينه اى از خواست او و حاكى از اصول و احكامى است كه از جانب پروردگار - آن هم به سبب مصلحتى كه چه بسا بر ما پوشيده است - تشريع شده، نه آن كه وحى پيرو خواسته اين و آن باشد. - م.

موارد جايز است يا نه.

در پاسخ اين پرسش علما به ابراز اين عقيده پرداخته اند كه قصاص در اين منطقه جايز است و مى توان نافرمانان را در اين سرزمين مورد تعقيب و مجازات قرار داد، آن سان كه عمرو بن سعيد در پاسخ ابو شريح مى گويد: «اى ابو شريح، من در اين باره از تو آگاهترم. حرم هيچ نافرمانى را سودمند نمى افتد يعنى او را در حمايت خود نمى گيرد و نيز هيچ كسى را كه از قصاص مى گريزد و يا از جزيه گريخته است سودى نمى بخشد».

بنابراين آن قتلى كه در حرم ممنوع است قتل غير مستند به حكم شرع است، ولى قصاص و كشتن كسى به اين عنوان جايز مى باشد، البتّه تكرار مى كنيم كه تنها قصاص جايز است و نه انتقام جوييهاى غير مستند به حكم شرع، آن سان كه خزاعه اين را روا شمردند كه از يكى از افراد بنى بكر انتقام بگيرند و به همين سبب نيز او را به قتل رساندند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صورت قاطع آنان را مورد نهى قرار داد و ديۀ آن مقتول را به خانواده اش پرداخت كرد. وى هنگام پرداختن ديۀ آن مقتول خزاعه را چنين مخاطب قرار داد كه «اى خزاعه، دست از كشتن ديگران بداريد.

شما كسى را كشتيد و من ديه او را پرداخت كردم. امّا از اين پس هر كس ديگرى را بكشيد خانوادۀ مقتول اختيار خواهند داشت كه يكى از اين دو راه را انتخاب كنند: اگر بخواهند او را بكشند و اگر نيز بخواهند قاتل را به پرداخت ديه او ناگزير كنيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين فرمود: «كينه توزترين مردم كسى است كه كسى را در حرم بكشد يا كسى را بكشد كه فردى از او نكشته و يا با او نجنگيده است و يا آن كه بر اساس آيين جاهليّت كسى را به قتل برساند».

راست گفت رسول پروردگار (صلی الله علیه و آله) و بنابراين بر اساس فرمودۀ او هرگز روا نيست كه بر اساس ادعا و سنّت جاهليّت در مقابل يك فرد به اصطلاح بزرگ و مهم تعدادى از افراد قبيلۀ قاتل كشته شوند.

ص: 317

ديه شبه عمد

647 - قرآن كريم حكم قتل عمد را بيان كرده و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آيين قصاص دربارۀ كشتگان بر شما مقرر داشته شده است كه حرّ در برابر حرّ، برده در برابر برده و زن در برابر زن قصاص مى شود و البتّه هر كس از سوى برادرش چيزى از اين قصاص به او بخشيده شود بايد در پى بى آن ديه بدهد و آن را به نيكى به او پرداخت كند. اين يك تخفيف و يك رحمت از جانب پروردگارتان است. پس هر كه پس از اين [گذشت از قصاص] دست تجاوز دراز كند براى او عذابى دردناك خواهد بود و اى صاحبان خرد، براى شما در قصاص [مايۀ] زندگى است باشد كه پروا پيشه كنيد»(1).

بر اساس اين آيه مجازات قتل عمد قصاص است و البتّه اين اجازه به ولىّ مقتول داده شده است كه به جاى قصاص ديه را انتخاب كند. فقها ديه اى را كه در اين حال گرفته مى شود «قصاص معنوى» مى نامند. اين حكم مايۀ رحمت و راه تخفيفى از سوى پروردگار است چه اين كه گاه مصلحت خود ولىّ دم نيز اقتضا مى كند كه به جاى قصاص ديه بگيرد، همانند اين كه مثلا برادرى برادر ديگر را بكشد. در اين مورد حكم تبديل قصاص به ديه به سود ولىّ دم يعنى پدر است و اگر در اينجا از نظر شرع فرصتى براى عفو يا تبديل قصاص به ديه نبود اين پدر ناگزير هر دو پسر خويش را از دست مى داد. از همين جا روشن مى شود كه چگونه حكم جواز عفو قاتل و تبديل قصاص به ديه رحمت و تخفيف از سوى خداوند است.

در مورد قتل غير عمد يا قتل خطا نيز مجازات آن به نصّ قرآن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ مؤمنى حق ندارد مؤمنى ديگر را بكشد، مگر آن كه به خطا چنين چيزى رخ دهد و هر كس مؤمنى را به خطا بكشد پس در مقابل آن يك بنده آزاد كند و به كسان او [مقتول] ديه بپردازد، مگر اين كه آنان به عنوان صدقه از

ص: 318


1- بقره/ 178-179.

آن در گذرند. اگر مقتول از خاندانى باشد كه دشمن شمايند ولى خود او مؤمن باشد در اين صورت آزاد كردن يك برده كافى است و اگر نيز او از كسانى باشد كه ميان شما و آنان پيمان [صلح] وجود دارد در اين صورت لازم است ديه اى به كسان او پرداخت شود. و يك بنده آزاد گردد و هر كس بنده اى براى آزاد كردن نيابد دو ماه پى درپى به عنوان توبه به درگاه خداوند روزه بگيرد و خداوند آگاه و حكيم است.

و هر كس مؤمنى را عمدا بكشد سزاى او جهنّم بوده و در آن جاودان خواهد بود و خداوند نيز بر او خشم دارد، او را مورد لعن قرار مى دهد و براى او عذابى بزرگ آماده ساخته است»(1).

از اين آيات چند نكته استفاده مى شود:

الف: ديه اى كه به خانوادۀ مقتول پرداخت مى شود تنها به مسلمانان و يا كسانى اختصاص دارد كه ميان آنان و مسلمانان پيمان صلح وجود داشته باشد و بنابراين به خانوادۀ مقتول غير عمدى كه از دشمن است ديه پرداخت نمى شود، چرا كه آنان بدان وسيله قدرت بيشترى مى يابند و در جنگ عليه مسلمانان از اين توان تازه و از اين ثروت استفاده مى كنند.

ب: در مورد قتل عمدى كفّاره اى نسبت به عقوبت اخروى آن اعلام نشده.

ج: آزاد كردن يك برده يا جايگزين آن يعنى روزه شصت روز يك كفّارۀ ضرورى است كه به منظور پاك شدن گناه قتل خطا پرداخت مى گردد، چرا كه قتل غير عمد هر چه باشد - نوعى گناه را در بر دارد و قاتل، هر چند به خطاكارى از او سر زده، امّا يك نفر از مسلمانان را از آنان گرفته است و به همين سبب بر او لازم است در مقابل اين عمل فردى را احيا كند و به جامعۀ مسلمين بازگرداند كه اين كار با آزاد كردن يك برده مى تواند صورت يابد، چه اعطاى آزادى به كسى كه فاقد آن است خود نوعى زنده كردن شمرده مى شود.

هدف از پرداختن به اين آيات و احكامى كه در آنها آمده اين است كه روشن

ص: 319


1- - نساء/ 92-93.

شود چگونه آنچه در اين آيات آمده با آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد قتل شبه عمد مقرّر فرمود تفاوت دارد و از يكديگر جداست، چه حكم قتل شبه عمد در قرآن كريم نيامده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود اين حكم را بيان فرموده است. آن حضرت پس از فتح مكّه و زمانى كه در اين شهر به سر مى برد خطاب به مردم فرمود: «سپاس خداوندى را كه وعدۀ خويش را محقّق ساخت و بندۀ خود را يارى و پيروز كرد و بتنهائى همۀ گروههاى دشمن را شكست داد. هان كه در قتل «عمد خطا» با شلاّق يا عصا صد شتر است و در روايت ديگرى يا بار ديگرى نيز فرمود: «در آن ديه سنگينى كه چهل شتر آبستن است مى باشد».

اين نوع از قتل در عرف فقها قتل شبه عمد خوانده مى شود كه در اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن با عنوان «قتل عمد خطا» ياد كرده است و آنچنان كه از اين تعبير بر مى آيد اين قتل چنين تعريف مى شود كه قتلى است از طريق فعلى عمدى ولى با ابزارهايى كه براى كشتن تهيّه نشده است، از قبيل كشتن با شلاق، عصا، سنگ يا وسايلى از اين قبيل كه معمولا موجب قتل نمى شود. اين نوع از قتل در عرف قوانين جارى روز به «زدن منجر به مرگ» مشهور است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديۀ اين نوع از قتل را «ديۀ سنگين» خوانده است. اصولا ديۀ قتل دو نوع است: يكى ديۀ سنگين يا غليظ كه به تناسب جرم بر شخص مقرّر داشته مى شود و عبارت است از يكصد شتر كه چهل نفر از آنها آبستن باشد و ديگرى ديۀ عادى كه عبارت است از يكصد شتر بدون مراعات اين شرط كه چهل نفر از آنها آبستن باشند.

در قتل شبه عمد اصل فعل يعنى زدن عمدى و مورد قصد شخص است و كاملا خطا نيست و تنها نكته اى كه وجود دارد آن است كه على رغم ثابت بودن قصد در فعل ابزارى كه به كار گرفته شده ابزارى ذاتا كشنده نيست و به همين دليل نمى توان قصد در به كار بردن آن ابزار را به معنى قصد در نتيجۀ آن دانست تا قتل عمد باشد. بنابراين در اين نوع از قتل از اين نظر كه نتيجه قصد نشده است قتل شبيه

ص: 320

خطا و از آن نظر كه فعل ضرب قصد شده و شخص عمدا دست به اين كار زده است شبيه عمد به نظر مى رسد و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را «عمد خطا» ناميده است، چرا كه اين قتل در مقدّمات آن عمدى و در نتيجه و فرجام آن غير عمدى است.

حكم ارث ميان مسلمان و كافر

648 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مكّه آمد هيچ خانه اى از خانه هاى بنى هاشم را كه خانه به شمار آيد نيافت و آن خانه اى را نيز كه قبل از هجرت از آن او بود پيدا نكرد و فرمود: «آيا عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است؟» وى به همين سبب خود را مسافر شمرد.

اين مسأله از آن حكايت دارد كه وقتى كسى به شهر اصلى خود برگردد هنوز نيز مسافر خوانده خواهد شد مگر اين كه به همان خانه اى برگردد كه در آن اقامت داشته است. لذا اگر خانۀ قبلى خود را نيابد «مقيم» محسوب نمى شود و همچنان عنوان مسافر را خواهد داشت، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم اين كه مكّه موطن و زادگاه او بود از آنجا كه خانۀ خود را نيافت خود را مسافر شمرد و به استناد همين سفر روزه نگرفت و نماز را شكسته به جاى آورد(1).

زمانى كه عليه عثمان شوريدند يكى از انتقاداتى كه بر او داشتند آن بود كه چرا در مكّه نماز خود را شكسته ادا نكرده است. امّا بعد از آن روشن شد او در مكّه

ص: 321


1- - البتّه تفسير مؤلّف در مورد عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها تفسير ممكن نيست، چه اين كه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر شكسته خواندن نماز مى تواند به سبب اعراض آن حضرت از سكونت در مكّه باشد، آن سان كه فرموده آن حضرت در پاسخ به نگرانى انصار در مورد باقى ماندن ايشان در مكّه يا بازگشت به مدينه به همين مطلب اشاره دارد. بنابراين اگر تفسير اخير را بپذيريم «اعراض از وطن اوّليّه» موجب آن خواهد شد كه شخص هنگام بازگشتى چند روزه به آنجا - آن هم نه به قصد ماندن و آن هم با اقامتى كمتر از ده روز - حكم مسافر را داشته باشد نه اين كه «نيافتن خانۀ قبلى» موجب چنين حكمى باشد. - م.

در خانه و در ميان كسان خود بوده و شايد نيز همان خانه اى را كه قبل از هجرت در آن سكونت داشته يافته است و به همين سبب خود را مسافر ندانسته و به همين دليل اجازه اى كه براى مسافر در مورد شكسته برگزار كردن نماز خود وجود دارد براى او وجود نداشته و علاوه بر اين [به نظر نگارنده] شكسته خواندن نماز در سفر امرى مجاز است و نه امرى الزامى.

به هر حال پيامبر پس از اين گفتۀ خود كه «خانه اى در اين شهر براى ما باقى گذاشته نشده تا ما را بدان وابسته بدارد» فرمود: «ميان مسلمان و كافر ارث وجود ندارد».

بر اين اساس و نيز از آنجا كه مى فرمايد: «هيچ گونه رابطۀ ارث ميان پيروان دو دين وجود ندارد شرعا ارث بردن كافر از مسلمان و مسلمان از كافر ممنوع است و فقها بر اين اتّفاق نظر دارند، البتّه به استثناى فقهاى شيعه كه ارث بردن كافر از مسلمان را منع كرده و ارث بردن مسلمان از كافر را جايز دانسته اند.

معاويّه نيز - يعنى همان كسى كه به نام خلافت و به نام امير شدن بر مؤمنان - ادارۀ امور مسلمانان را در اختيار خود گرفت - به همين ترتيب عمل مى كرد و به همين سبب نيز شريح قاضى در همۀ احكامى كه صادر مى كرد چنين مى گفت كه «اين داورى خداوند و رسول اوست» و تنها هنگامى كه در مورد ارث بردن مسلمان از كافر حكمى صادر مى نمود در مورد آن چنين مى گفت كه «اين داورى امير مؤمنان معاويّه است».

به عقيدۀ نگارنده حق همان چيزى است كه فقهاى عامه مقرّر داشته اند، چرا كه اوّلا اين صريح فرموده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، ثانيا ميراث از يارى و همكارى متقابل و ارث و مورّث در طول حيات ناشى مى گردد در حالى كه وقتى يكى از آن دو كافر و ديگرى مسلمان باشد تحقّق چنين چيزى ممكن نخواهد شد، ثالثا رابطۀ ارث بردن متقابل نوعى ولاء را در بر دارد در حالى كه ميان مسلمان و كافر چنين ولا و دوستى وجود ندارد و رابعا وارث ادامه و استمرار شخصيّت [حقوقى] مورث

ص: 322

است در حالى كه مسلمان نمى تواند ادامه شخصيت كافر شمرده شود.

فرزند از آن همسر است

649 - اين حديث در جريان فتح مكّه و در طىّ رخدادهاى اين غزوه آمده و ماجراى آن از اين قرار است كه عتبة بن ابى وقاص به برادرش سعد بن ابى وقاص سفارش كرد تا از طرف او مدّعى آن شود كه يكى از فرزندان فعلى زمعه كه از همسر زمعه به دنيا آمده در واقع فرزند برادر او عتبه مى باشد كه در خانۀ زمعه به دنيا آمده است. بدين ترتيب دو نفر مدّعى آن فرزند شدند: يكى عبد پسر زمعه كه مدّعى بود آن فرزند چون در خانۀ پدر او به دنيا آمده برادر اوست و ديگرى سعد كه مدّعى بود آن فرزند فرزند برادر او عتبه است. در اين ميان چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرزند را نگريست در وى صفات جسمى فراوانى با عتبه يافت، امّا از آنجا كه او در نسب بر اساس حكم شرع و نه بر اساس شباهت قيافه داورى مى كند به نفع عبد حكم كرد و فرمود آن فرد مورد منازعه برادر حكم و فرزند زمعه است و بدين ترتيب معنى اين حديث در عمل پياده شد كه «فرزند از آن همسر است و نصيب زناكار سنگ».

گفتنى است كه هر چند با اين الحاق، آن فرزند مورد نزاع برادر سوده بنت زمعه (همسر رسول خدا) مى شد، امّا با اين وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوده فرموده بود در مقابل او - هر چند حقيقة برادر او باشد - حجاب را مراعات كند. اين حكم نيز بدان جهت بود كه آن حضرت مى خواست در مورد مسائل محرميّت نهايت احتياط را به عمل آورد و به همين دليل نيز به خاطر شبهه اى كه از شباهت ظاهرى فرد مورد نزاع با عتبه وجود داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوده فرمود تا احتياطا در مقابل او حجاب را حفظ كند.

اين ماجرا نشان مى دهد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مورد الحاق و نسب فرد مورد نزاع بر اساس حكم الهى داورى كرد و او را به زمعه ملحق دانست، امّا در مورد محرميّت جنبۀ احتياط را در قضيّه مراعات كرد و سوده را به حجاب امر

ص: 323

فرمود. خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

قطع دست دزد

650 - بخارى به سند خود از عروة بن زبير روايت كرده است كه در دوران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در جريان غزوه فتح زنى مخزومى به نام فاطمه دست به دزدى زد و در پى بى آن قريش از اين نگران شده بود كه دست زنى از آنان به سبب دزدى قطع شود. به همين سبب نيز خاندان آن زن به اسامة بن زيد كه حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود مراجعه كردند و او را واسطه كردند. در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خشمگين شد و خطاب به اسامه فرمود: «آيا در مورد حدّى از حدود خداوند واسطه مى شوى؟» اسامه در پاسخ گفت: «اى رسول خدا، از خداوند آمرزش مى طلبم». چون شامگاهان آن روز فرا رسيد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از نماز در ميان مردم بپاخاست و پس از سپاس و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «بارى، برخى را چه شده است كه در حدّى از حدود خداوند وساطت مى كنند؟ مردمان پيش از شما را تنها همين امر هلاك ساخت كه چون كسى از بزرگان و شرافتمندان دست به دزدى مى زد، او را رها مى كردند و اگر كسى از ضعيفان جامعه آنان دزدى مى كرد بر او حدّ جارى مى كردند. سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر فاطمه دختر محمّد نيز دزدى مى كرد دست او را مى بريدم».

اين گونه است كه احكام اسلامى در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد قوى و ضعيف و در مورد افراد بى كس و كار و يا افراد داراى اصل و نسب و خويشاوندان و حاميان به نحو يكسان اجرا مى شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا و در گفته هاى خود به يك مفهوم اجتماعى در مورد علّت برپايى و استوارى و قدرت ملّتها اشاره فرمود و بيان داشت كه عدالت و برابرى در برابر قانون همان چيزى است كه ملّتها را بر پاى نگه مى دارد و هيچ حاكميّتى بدون عدالت استوار نمى گردد، بلكه حاكميّت فاقد عدالت، هر چند نيز قوى به نظر رسد، امّا ظلم و ستم اركان آن را در هم

ص: 324

مى ريزد و بنيان آن را در هم مى شكند و بنابراين براى هيچ ملّتى با ستم قدرت فراهم نخواهد شد و براى هيچ گروهى جز به عدالت سربلندى حاصل نخواهد گشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بريدن دست اين زن مخزومى فرمان داد تا مردم بدانند قريش كه به اصل و نسب خود مى بالد با ديگران يكسان است. اين ماجرا همچنين ضربه اى سخت بر گردۀ تعصّبات جاهلى بود.

گفتنى است اين زن پس از بريده شدن دستش به اسلام پايبند و علاقه مند ماند و آن سان كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود دريافت كه همين دست بريده شده او را از گناه پاك كرده است.

تحريم متعه

651 - بخارى و ديگران آورده اند كه متعه در جريان فتح مكّه به صورت قطعى و نهايى تحريم شد و اين تحريم جواز قبلى آن را براى هميشه و تا قيامت نسخ كرد.

از آن پيش در جريان بحث از احكام شرعى مقرّر شده در غزوۀ خيبر دربارۀ متعه سخن گفتيم و اينجا به صورت خلاصه يادآور مى شويم كه متعه هرگز حتّى براى يك لحظه هم حلال نشده و بلكه چيزى از قبيل انتخاب دوست زن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّتى دربارۀ آن، آن هم چنين حرامى به ادّعاى مؤلف سكوت كرده است [!] و در اين مدّت اين پديده نوعى از عقود موجود بوده كه با فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد از ميان رفتن عقود جاهليت اين نيز از ميان رفت و منع شد(1).

ص: 325


1- - ما پيش از اين نيز گفتيم كه متعه يكى از انواع ازدواج است كه خداوند آن را حلال كرده و با اجتهادهاى مخالف نص ممنوع شده است. همچنين به نقل از منابع اهل سنت و گروهى از صحابه آورديم كه اين ازدواج مشرع در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، دوران ابو بكر و اوايل دوران خلافت عمر رواج داشته، بى آن كه اختصاص به حالتى خاص و يا اختصاص به جنگ داشته باشد و در اين ميان تنها عمر آن را منع كرد و ديگران نيز در پى او رفتند. - م.

منعى وجود ندارد كه هر چند پيش از اين به تفصيل در اين موضوع سخن گفته و اقوال علما را آورده ايم در اينجا به برخى از گفته ها اشاره اى كوتاه داشته باشيم. از جمله ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«هر كس نهى از اين را در جريان خيبر ثابت مى داند مى گويد اين امر دو بار مباح و دو بار حرام شده است كه شافعى و برخى ديگر به اين نظر تصريح دارند. همچنين گفته شده متعه بيش از دو بار مباح و مجدّدا تحريم شده است. نيز گفته شده اين پديده تنها يك بار تحريم گرديده كه آن هم جريان غزوۀ فتح صورت پذيرفته است. علاوه بر اين گفته شده است كه متعه تنها براى رفع ضرورت مباح اعلام شده و بر اين اساس هر جا ضرورتى وجود داشته باشد متعه حلال مى باشد كه همين قول نيز از احمد بن حنبل روايت شده است. بالاخره اين كه گفته شده است در حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) متعه هرگز نهى نشده و بلكه مطلقا مباح مى باشد. اين نظر به روايت مشهور از ابن عباس، اصحاب او و گروهى از صحابه رسيده است»(1).

بيعت بر اسلام

652 - گفتيم كه فتح مكّه يك رويارويى ميان دو سپاه به منظور نبرد نبود، بلكه يك ديدار محبّت و دوستى بود و در كنار آن دعوت مردم به اسلام نيز صورت گرفت و آن هنگام كه يارى و پيروزى از جانب خداى عزيز و حكيم رسيده بود مردمان گروه گروه به دين خدا در آمدند.

بيهقى روايت كرده است كه پس از فتح مكّه مردم اعم از مردان بزرگ كهنسال و كودكان خردسالى كه به سن ادراك و تميز رسيده بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عنوان اسلام بيعت مى كردند. مفادّ اين بيعت فرمانبرى از اسلام و گواهى دادن به اين بود كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست، آن سان كه بيعت آن حضرت با زنان نيز از اين پيش بر همين مبنا و نيز بر اين بود كه عهد مى سپردند

ص: 326


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 318. - م.

هيچ يك از محرّمات را دامن نزنند.

ابن جرير طبرى در تاريخ الامم و الملوك مى گويد:

«مردم در مكّه براى بيعت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمدند. پس آن حضرت در حالى كه عمر بن خطاب پايينتر از آن محل نشسته بود بر كوه صفا نشست و از مردم بر فرمانبرى و اطاعت از خدا و رسول او در حدّ توان خويش بيعت گرفت و پس از بيعت گرفتن از مردان به بيعت با زنان پرداخت.

در اين ميان هند دختر عتبه نيز به صورت ناشناس و نقاب زده در بين ديگر زنان براى بيعت حضور يافته بود و علّت انتخاب اين شيوه نيز آن بود كه وى از عمل خود با حمزه نگران و از اين بيم داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در مقابل آن كار مورد مؤاخذه قرار دهد. و شايد نيز به سبب آنچه با عموى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كرده بود از آن حضرت شرم داشت.

هنگامى كه زنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك شدند تا با آن حضرت بيعت كنند فرمود: «با من بر اين بيعت كنيد كه براى خداوند هيچ شريكى قرار ندهيد».

در اين هنگام هند كه آنجا بود گفت: «به خداوند سوگند تعهّداتى از ما مى گيرى كه از مردان نگرفته اى» فرمود: «نيز اين كه سرقت و دزدى نكنيد» و هند گفت: «به خداوند سوگند من گاه وبيگاه از اموال ابو سفيان بر مى داشتم و نمى دانم كه آيا آنها بر ما حلال بوده يا حلال نبوده است». در اين هنگام ابو سفيان كه آنجا بود و گفته هاى هند را مى شنيد گفت: «امّا نسبت به آنچه در گذشته از اموال من برداشته اى تو را حلال مى كنم». همچنين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در اين زمان هند را شناخت به او فرمود: «تو همان هند دختر عتبه اى؟» او گفت: «آرى». پس فرمود: «از گذشتۀ خود توبه كن كه خداوند از تو درگذرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ ذكر مواد بيعت زنان فرمود: «و اين كه زنا نكنيد». بازهم هند گفت: «اى رسول خدا، آيا زن حرّ نيز زنا مى كند؟»

پس رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «و نيز اين كه هيچ زنى فرزندان خود را نكشد» و دوباره هند گفت: «ما آنان را در دوران كوچكى بزرگ كرده ايم تا آن كه تو و اصحاب تو آنان را در حالى كه بزرگ شده بودند در بدر كشتند». در اين هنگام

ص: 327

عمر بن خطاب با شنيدن اين سخن بسيار خنديد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس فرمود: «و اين كه هيچ تهمتى كه خود آن را ساخته و پرداخته اند نياورند». اين بار هم هند گفت: «به خداوند سوگند، طرح تهمت كارى زشت و نارواست و اندكى عفو و گذشت شايسته تر».

در پايان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «و نيز اين كه نافرمانى من نكنند» و بازهم هند گفت: «البتّه در كارهاى شايسته».

پس از اين اعلام شرايط بيعت، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به عمر فرمود: «با آنان بيعت كن و از خداوند برايشان آمرزش بخواه كه خداوند غفور و رحيم است». در پى اين فرموده عمر به نيابت با زنان بيعت كرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين بيعت با هيچ زنى مگر زنانى كه خداوند براى او حلال كرده يا از محارم او بودند دست نمى داد و جز به وسيلۀ گفتار با آن زنان بيعت نمى كرد و مى فرمود: «آنچه را به يك زن گفته ام مثل همان چيزى است كه به صد زن مى گويم».

نفقۀ همسر

653 - نفقۀ زن بر شوهر واجب است. فقها اين نفقه را به دو نوع نفقۀ تمكين و نفقه تمليك تقسيم كرده اند اصل در اين دو نفقه نفقه تمكين و آن عبارت از اين است كه مرد اندازه اى از نفقه كه آن زن را به قدر متعارف بسنده مى نمايد مشخص كند و در اختيار او قرار دهد، خواه آن كه اين نفقه به صورت نقد پرداخت شود يا موادّ خوراكى و يا تركيبى از اين دو باشد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ فتح مكّه نفقه تمكين را مقرّر داشت و زمانى كه هند از آن حضرت پرسيد كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو سفيان مردى خسيس است و آن قدر نفقه به من و فرزندانم نمى دهد كه ما را بسنده كند. بنابراين آيا اشكالى خواهد داشت اگر چيزى از ثروتش را بدون اطّلاع او بردارم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «از مال ابو سفيان به آن مقدار كه تو و فرزندت را در حد متعارف بسنده كند بردار».

ص: 328

بيهقى نيز به سند خود از عايشه روايت كرده است كه هند دختر عتبه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گذشته در روى زمين هيچ خانواده يا خانواده هايى نبودند كه براى آنان بيش از خانواده يا خانواده هاى تو ذلّت و خوارى را دوست داشته باشند و اكنون هيچ خانواده يا خانواده هايى در روى اين زمين وجود ندارند كه براى آنان بيش از خانواده يا خانواده هاى تو عزّت و سربلندى را دوست داشته باشم. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ابو سفيان مردى خسيس است پس آيا براى من اشكال دارد كه از ثروت او خود و فرزندانم را غذا دهم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «به قدر متعارف».

اين حديث هر چند با عبارات گوناگونى رسيده امّا از اين نكات حكايت دارد:

الف: نفقۀ زن بر مرد واجب است خواه آن كه زن ثروتمند و خواه نيازمند باشد و خواه قادر به كسب و كار و خواه از آن ناتوان باشد، چه اين كه اين نفقه در حكم پاداشى است در مقابل اداى حقوق شوهر از ناحيۀ او و ادارۀ امور زندگى مرد و فرزندان او كه زن بدان مى پردازد و اين كار اساس يك تقسيم كار عادلانه را در نظام زندگى زناشويى تشكيل مى دهد و بر اين مبنا زن به ادارۀ داخل خانه مى پردازد و مرد براى تأمين روزى و رفع نيازمنديهاى خانه به كار و تلاش دست مى زند.

در تأكيد بر همين حكم وجوب نفقۀ زن بر مرد است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حجّة الوداع فرمود: «براى زنان بر عهدۀ شما مردان است كه به قدر متعارف آنان را غذا دهيد و بپوشانيد».

ب: بر مرد لازم است اين امكان را به زن بدهد كه از مال و ثروت او خود و فرزندانش را سير كند و بپوشاند و زن مى بايد كه اين كار را با امانت انجام دهد و خيانت نورزد.

ج: نفقۀ زن بر مرد و فرزند بر پدر با تحقّق شرايط واجب مى شود بى آن كه نيازى به يك حكم قضايى يا فرمانى از ناحيۀ ولىّ امر باشد، بلكه اين وجوب ناشى از حكم شرع و به مقتضاى احكام شرعى است و نه به موجب رضايت طرفين يا

ص: 329

حكم قضايى، هر چند در مورد تعيين مقدار يا نوع نفقه مى تواند رضايت طرفين معيار قرار گيرد، امّا به هر حال اصل وجوب مستند به حكم شرع است.

اينها نكاتى است كه از احاديث پيش گفته بر مى آيد و احتمالا در بحث از حجّة الوداع دوباره در اين مقوله سخن خواهيم گفت.

حكم هجرت پس از فتح

654 - روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فتح مكّه فرمود: «پس از فتح مكّه ديگر هجرتى نيست و آنچه هست عزم و جهاد است. پس آنگاه كه به نبرد فرا خوانده شديد روانه شويد».

اين فرموده حقيقتى است كه با منطق و روال رخدادهاى تاريخى نيز سازگارى دارد، چه اين كه اگر قبل از فتح مكّه هجرتى از اين سرزمين به حبشه يا مدينه وجود داشت تنها به خاطر فرار از استضعاف موجود در مكّه و پيوستن به يثرب يعنى پايگاه دعوت و جهاد و كانون قدرت اسلام بود. امّا زمانى كه فتح مكّه صورت گرفت و مكّه يك سرزمين اسلامى شد، با توجّه به اين كه خانۀ خدا در آن شهر قرار داشت و مردم آن شهر خادمان خانه بودند و به وجود آنان نياز بود، در چنين شرايطى هجرت از مكّه مى توانست به خالى از سكنه شدن اين شهر بينجامد و اين امرى نامطلوب بود.

البتّه معنى اين حديث آن نيست كه هجرت از هر سرزمينى به سرزمين ديگر ممنوع باشد، بلكه مفاد آن اين است كه در ساير هجرتها اگر هدف از آن طلب رزق و روزى باشد ديگر ثواب مهاجر براى شخص وجود نخواهد داشت و اگر هم ثوابى براى آن باشد ثواب كسب روزى و پاسخ دادن به اين فرمان خداوند خواهد بود كه «هر كس در راه خدا هجرت كند مهاجرپذيرهاى فراوان و گشايشى خواهد يافت»(1).

ص: 330


1- - نساء/ 100.

امّا در دوران پس از فتح مكّه حتّى تا امروز هجرتى وجود دارد كه داراى ثواب و پاداش هجرت است و نه تنها مشمول نهى قرار نگرفته، بلكه امرى مطلوب است و بلكه - حتّى بالاتر از آن - اگر شخص قادر بر انجام هجرت باشد و هجرت نكند در پيشگاه خداوند مورد مؤاخذه قرار مى گيرد. اين در جايى است كه مسلمان در حالت استضعاف در ميان كفّار به سر برد و پيوسته از آنان خوارى و زبونى بيند در حالى كه مى داند اگر به سرزمين اسلام هجرت كند در آنجا تجمّعى قدرت آفرين و وحدتى فراگير و كامل شكل خواهد گرفت و وى نيز در پرتو آن خواهد زيست. در همين باره است كه خداوند مى فرمايد: «آنان كه فرشتگان در حالى جان ايشان را مى ستانند كه به خويشتن ستم كرده اند. فرشتگان به آنان گويند در چه حال بوديد و آنان در پاسخ گويند ما مستضعفان زمين بوديم. فرشتگان گويند آيا زمين خداوند وسيع نبود تا در آن هجرت كنيد. اينان فرجامشان جهنم است و اين بد جايگاه و فرجامى است؛ البتّه به استثناى آن مردان و زنان و كودكان مستضعفى كه هيچ چاره ندارند و راه به هيچ جا نمى برند. اينانند كه اميد است خداوند از ايشان درگذرد و خداوند با گذشت و بخشنده است»(1).

اين آيه هجرت را بر هر كسى كه گرفتار استضعاف و ستم است واجب مى كند تا بدين ترتيب پس از هجرت مسلمانان در بند جامعۀ اسلامى در پايگاه اصلى خود قدرت يابد و از انضمام گروههاى مهاجر به اجتماع مسلمين نيرويى فراهم شود كه هر كه از آن دور است خود را به سوى آن بكشاند، چه تجمّع به خودى خود مايۀ قدرت است و قدرتى عمومى را براى مسلمانان به وجود مى آورد و در مقابل تنها در استضعاف به سر بردن موجب تحمّل خوارى از سوى برخى از مسلمانان كه هجرت نكرده اند و نيز محروم ساختن مجموع افراد از نيرويى كه با تجمّع مى توانسته فراهم گردد مى شود.

به همين سبب نيز از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «هجرت

ص: 331


1- - همان/ 96 و 97.

يك پديده دائمى است» و نيز دربارۀ امكان اجتماع مسلمان در كنار كافر فرمود: «آن دو [مسلمان و كافر] بر يك سفره ننشينند».

بنابراين هجرتى كه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منع شده تنها هجرت از مكّۀ مكرّمه است. امّا هجرت به صورت مطلق و به طور كلّى نهى نشده است. ابن كثير در [البداية و النهاية، ج 4، ص 320] در اين باره چنين مى گويد:

«بنابراين پس از فتح مكّه جايى براى هجرت نماند مگر آن كه حالتى پيش آيد كه به سبب همجوارى با كافران حربى و عدم قدرت شخص بر اظهار دين خود در ميان آنان هجرت را اقتضا كند، چه در اين حالت هجرت به «دار الاسلام» واجب است و اين چيزى است كه علما در آن باره هيچ اختلافى ندارند. البتّه اين هجرت هرگز به سان هجرت قبل از فتح نيست آنچنان كه جهاد و انفاق در راه خدا نيز با آن كه تا روز قيامت مشروع و بلكه مطلوب است، امّا هرگز به جهاد و انفاق قبل از فتح مكّه نمى رسد، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «برابر نيست از ميان شما آن كسى كه قبل از فتح انفاق و جهاد كرد با آن كه پس از آن دست به چنين كارى زد و همين پيشگامان والامقام تر از آن كسانى هستند كه پس از آن انفاق كردند و جنگيدند، هر چند همه را خداوند وعدۀ نيكى داده است»(1).

بى ترديد اين تفاوت ميان جهاد و هجرت قبل از فتح با جهاد و هجرت و انفاق بعد از آن بدين سبب است كه جهاد قبل از فتح براى ايجاد و برپايى قدرتى براى مسلمانان بود و جهاد پس از آن براى باقى ماندن اسلام و قدرت آن و اين در حالى است كه نگه داشتن از ايجاد مشكلتر است و به همين دليل آن جهاد از جهاد پس از فتح برتر بوده و البتّه خداوند خود به جايگاه فضل و برترى آگاهتر است.

مالكيّت اراضى مكّه

655 - در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه آيا تملّك اراضى مكّه جايز و ممكن است يا نه. در اين مورد گذشتگان دو مذهب را در پيش گرفته اند:

ص: 332


1- - حديد/ 10.

الف: اين كه اراضى مكّه قابليّت تملّك را دارا نيست. ادلّۀ چنين مدّعايى از اين قرار مى باشد:

يك: مكّه مكان عبادت و پرستشگاه همۀ مردم و حرم خداوند است كه آن را براى همۀ مردم قرار داده و ساكنان آن با ديگر مردم در اين حق برابرند و خداوند مى فرمايد: «آيا نمى بينند ما حرمى امن قرار داديم در حالى كه مردم از مناطق پيرامون آن ربوده مى شدند»(1) بنابراين سرزمين مكّه همه حرم امن خداوند بوده و هنگامى كه جايى حرم و محلّ برپايى مراسم دينى باشد عنوان معبد بر آن صدق خواهد كرد و اين در حالى است كه معبد قابل تملّك نيست و بلكه وقف بر عبادت بندگان خداست و نمى توان آن را خريدوفروش يا هبه كرد يا به ارث برد.

دو: در هر جاى قرآن كه نام حرم يا تعابيرى مشابه آن آمده است به مكّه نظر دارد و علاوه بر اين مى فرمايد: «كسانى كه كافر شدند و راه خدا را سدّ مى كنند و نيز راه مسجد الحرامى را كه آن را براى مردم قرار داديم و خواه مقيم و مجاور و خواه آن كه از آنجا دور مى باشد در آن برابرند مى بندند و نيز هر كس در آنجا ظلم و ستمى يا از روى الحاد و كفر اراده كند از عذابى دردناك به او خواهيم چشاند»(2).

بنابراين مشاهده مى كنيم كه خواه در تصريحات و خواه در اشارات قران كريم مكّه جايگاه و موطن مجاوران و زيارتگاه زائران و بدين ترتيب همه آن عبادتگاه است و به ارث برده نمى شود و به تملّك نيز در نمى آيد.

سه: روايات صريحى در مورد نهى از خريدوفروش، اجاره و وراثت اين سرزمين آمده است از جمله عبد اللّه بن عمر مى گويد: «هر كس اجاره اى از خانه هاى مكّه بخورد جز اين نيست كه آتشى در درون خويش مى خورد».

چهار: عمر بن خطّاب از اين كه مردم مكّه براى خانه هاى خود درى بگذارند

ص: 333


1- - عنكبوت/ 67.
2- - حج/ 25.

نهى كرد و فرمان داد هر كس خانه اش در دارد، آن را نبندد تا براى مجاوران و زائران اين شهر امكان استفاده از اين خانه ها بسهولت فراهم گردد.

پنج: عمر بن عبد العزيز در حالى كه تابعين شاهد كار او بودند فرمان داد كه «نبايد در مكّه خانه اى به اجاره داده شود».

ب: اين كه تملّك اراضى مكّه جايز و ممكن است. ادلّۀ چنين ادّعايى نيز از اين قرار مى باشند:

يك: خداوند در آيات قرآن كريم خانه هاى مكّه را به صاحبان آن اضافه كرده و اضافه اى كه در اينجا آمده اضافۀ ملكيّت است از آن جمله مى فرمايد: «براى فقرا و مهاجرانى كه از خانه هاى خود و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شدند»(1)، «و كسانى كه هجرت كردند و از خانه هايشان رانده شدند»(2) و «خداوند شما را از آن كسانى بازمى دارد كه با شما جنگيدند و شما را از خانه هاى خود بيرون راندند»(3).

در همۀ اين نصوص خانه هاى مكّه - به نحو اضافه اختصاصى يا ملكيّت - به مهاجران اضافه شده است.

دو: وقتى در مكّه يكى از مردم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «فردا در كجا اقامت مى گزينى آيا در خانه ات؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «آيا عقيل براى ما خانه اى - و در روايت ديگرى مستغلاتى - باقى گذاشته است؟»

در اين روايت مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نفرمود «ما را در مكّه خانه اى نيست»، بلكه فرمود «آيا عقيل خانه اى از خانه هايى كه داشته ايم براى ما باقى گذاشته است؟»

گفتنى است كه پس از وفات ابو طالب از آنجا كه على (ع) فرزند او مسلمان

ص: 334


1- - حشر/ 8.
2- - آل عمران/ 195.
3- - ممتحنه/ 9.

بود و مسلمان از غير مسلمان ارث نمى برد(1)، او از ابو طالب ارث نبرد و همه ثروت ابو طالب عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار عقيل و ديگر وارثانى كه بر شرك باقى مانده بودند قرار گرفت. بنابراين در اين روايت تلويحا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين سخن گفت كه عقيل خانه يا خانه ها را در اختيار خود گرفته است. با توجّه به آن كه آن حضرت خانه يا خانه ها را از اختيار او خارج نساخت اين مسأله خود حكايت از آن دارد كه تملّك اراضى و خانه هاى مكّه از طريق وراثت صحيح است چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره سكوت فرمود و اين كار را تأييد كرد.

سه: گذشته از اين در تاريخ مشاهده مى كنيم كه خانه هاى مكّه به صاحبان آن نسبت داده مى شد و مثلا خانۀ ام هانى يا خانۀ خديجه و از اين قبيل گفته مى شده و علاوه بر اين اين خانه ها همانند اموال منقول به ارث مى رسيد.

همچنين در تاريخ آمده است كه صفوان بن اميّه خانه اى را به عمر بن خطّاب به عنوان امير المؤمنين - فروخت و عمر آن را به صورت زندانى در آورد تا با زندانى كردن برخى از گناهكاران مردم را از شرّ آنان در امان بدارد.

بدين ترتيب شاهديم كه در گذشته خريدوفروش و وراثت در مورد اين خانه ها جريان داشته است.

گفتنى است كه در اين ميان ابن قيّم جوزى و برخى ديگر ميان ادلّۀ اين دو گروه چنين توفيق برقرار كرده اند كه موضوع ادلّه اى كه خريدوفروش، اجاره و وراثت را تجويز مى كند خود بناء است ولى در مورد زمين مكّه خريدوفروش وراثت امكان ندارد.

بدين سان حكم مقرّر شرع در مورد زمينهاى مكّه آن خواهد شد كه زمينهاى مكّه وقف بر مصالح عمومى مسلمانان است و تنها ابنيۀ ساخته شده بر روى اين زمينها از آن صاحبان آنها است و به وسيله ارث منتقل مى شود. البتّه خداوند خود

ص: 335


1- - البتّه ما پيش از اين گفتيم و ادلّه اى نيز براى روشنتر كردن اين حقيقت روشن آورديم كه ابو طالب يك مسلمان بود. - م.

به حقيقت امور آگاهتر است.

حكم ناسزاگويى به پيامبر (صلی الله علیه و آله)

656 - در جريان اين غزوه حكم اعلام براى هر كس كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهانت كند ثابت شده است چه اين كه در جريان اين غزوه كنيزى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را دشنام گفت و صاحبش او را كشت و همچنين در غزوۀ فتح، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) خون دو كنيز را كه با دشنام گويى به آن حضرت ترانه مى خواندند مباح اعلام كرد و در رديف كسانى كه اگر هم به پرده هاى كعبه بياويزند خون آنان به هدر رفته است به قتل آن دو نيز فرمان داد. پيش از اين نيز در جريان ماجراهاى پس از غزوۀ بدر از آنجا كه كعب بن اشرف يهودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دشنام مى گفت، آن حضرت به قتل او فرمان داد. به همين دليل نيز وقتى كسى از اهل ذمّه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اهانت مى كرد اين اهانت موجب نقض پيمان ذمّه بود.

علاوه بر اينها اهانت و ناسزا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طغيان در برابر حكم و حاكميّت او و از مصاديق «فساد فى الارض» است و اين در حالى است كه هر كس در سايۀ حكومت اسلام زندگى مى كند بايد از بنيانگذار اين حكومت كه سرور ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) است فرمان برد و بنابراين ناسزاگويى به او نوعى شورش و عصيانگرى در مقابل اوست.

ممكن است در اينجا سؤال تازه اى مطرح شود و آن اين كه «چگونه ما مى پذيريم كه كافر ذمّى - با آن كه آتش را مى پرستد و به خدايان سه گانه ايمان دارد و اعتقاداتى از اين قبيل در دل اوست و همه در پيشگاه خداوند نادرست و خطا محسوب مى شود - در سايۀ حكومت اسلام زندگى كند، امّا همين ذمّى اگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناسزا گويد پيمان ذمّه او را ملغى مى دانيم؟ با آن كه چنين حكمى با مقايسه دو مورد ذكر شده شگفت آور و تعجّب برانگيز است؟».

امّا ما در پاسخ مى گوييم: آنچه ذكر شده اعتقادات اين گروه است و ما با آن

ص: 336

كه اين عقايد را محكوم مى كنيم ولى از آنجا كه امر شده ايم آنان را [با پذيرش حاكميّت اسلام] به دين خود واگذاريم اين كار را انجام مى دهيم و اين در حالى است كه باقى ماندن آن مردم بر عقايد نادرست خود موجب افساد نظام و از ميان بردن پيمان صلح و ذمّه نمى شود، امّا در مقابل، ناسزاگويى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربردارندۀ آثار و تبعات سنگين ديگرى است، چه اين كه اين عمل دربردارندۀ تهاجم عليه اسلام و بدين مفهوم است كه ناسزاگوى قصد آن ندارد مسلمانان را به دين خود واگذارد، آن هم در شرايطى كه مسلمانان آنها را به دين و عقيده خود واگذاشته اند. علاوه بر اين چنين كارى به منزلۀ اعلام نوعى شورش و طغيانگرى عليه نظام و سرپيچى از طاعت خدا و رسول (صلی الله علیه و آله) است.

ص: 337

ص: 338

فصل سى و دوّم غزوۀ حنين

اشاره

657 - قدرتهاى مشترك عرب بتدريج رو به ضعف و سستى نهاده بود و بويژه پس از فتح مكّه، امّ القراى عرب، و پس از آن كه در اين شهر دلها بر محور مهربانى و رحمت گرد يكديگر آمد و برادرى گذشته به ميان خويشاوندان ديرين بازگشت، ديگر پايگاه قدرتى در ميان اعراب جز هوازن و نيز ثقيف در طايف كه از قدرت و توان نظامى بالايى در اين سرزمين برخوردار بودند باقى نمانده بود.

ابو بكر مى گويد «امروز ما پس از فتح مكّه ديگر روى شكست نخواهيم ديد». او راست مى گفت چرا كه مسلمانان در اين زمان شمار فراوانى را به خود اختصاص دادند ساز و برگ و نفرات آنان مهيّا بود. امّا شكست گاه به سبب غرور يا ضعف نفس سپاهيان يا فقدان تشكيلاتى منسجم پديدار مى شود. راست گفت خداوند در اين باره كه: «خداوند در موارد فراوانى شما را يارى كرده است و نيز در نبرد حنين آن هنگام كه فراوانى سپاهتان شما را به اعجاب واداشت و البتّه اين فراوانى سودتان نبخشيد و زمين با همه گشادگى خود بر شما تنگ شد و فرار و به آنان پشت كرديد. سپس خداوند آرامش را بر رسول خود و بر مؤمنان فرو فرستاد و همچنين سپاهيانى كه شما آنها را نمى ديديد و نيز كافران را عذاب كرد و اين سزاى كافران است. پس خداوند بر هر كه بخواهد توبه مى كند و خداوند غفور و رحيم است»(1).

ص: 339


1- - توبه/ 27-25.

در غزوۀ حنين شمار سپاهيان اسلام به دوازده هزار تن مى رسيد. اين سپاه به سوى هوازن حركت كرد و در دهم شوّال سال هشتم هجرت در اوطاس با هوازن روياروى شد.

نكتۀ قابل تأمّل در اينجا اين است كه آيا سپاه اسلام در اين نبرد تنها از مؤمنان تشكيل شده بود يا در آن عناصر تازه مسلمانى نيز وجود داشتند كه هنوز ايمان در دلهاى آنان رسوخ نيافته بود، همان كسانى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد:

«اعراب باديه نشين گفتند اسلام آورديم بگوى ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد مسلمان شده ايم و هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است»(1).

بنابراين، در اين سپاه آزادشدگانى وجود داشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرموده بود: «برويد كه شما همه آزادشدگانيد»، كسانى بودند سست عقيده و در اين انديشه كه عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دست به حركتى بزنند، آن سان كه ابو سفيان در جريان فتح مكّه سخن از چنين آرزويى بر زبان آورده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او فرموده بود «تا خداوند تو را خوار و زبون سازد»، در اين سپاه كسانى به چشم مى خوردند كه در انديشۀ سوء قصد به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند و خداوند اين قصد آنان را برملا ساخت و بالاخره در اين سپاه افرادى حضور يافته بودند كه در گيرودار نبرد ميان دو سپاه در صدد قتل پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر آمدند. در اين سپاه همچنين گروه كثيرى از اعراب باديه نشين ديده مى شدند كه بتازگى اسلام آورده و هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

به همين دليل سپاه حنين سپاه اسلام بود ولى سپاه ايمان نبود، آن سان كه خواهيم ديد چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال فراوانى از غنايم اين نبرد در اختيار گروهى از بزرگان قريش و كسانى چون ابو سفيان و پسرش معاويه قرار مى دهد تا دلهاى آنان را بدين وسيله به اسلام نزديك و با آن آشنا و مأنوس سازد و اين خود دليلى است بر اين كه ايمان آن مردم سست بود تا آنجا كه نياز به چنين اقداماتى براى

ص: 340


1- - حجرات/ 14.

نزديكتر كردن آنان به اسلام و ايمان وجود داشت.

شكستى كه در اين سپاه به وقوع پيوست هرگز از ناحيۀ مؤمنان راستين و پيشگامى نبود كه در حديبيّه در بيعت رضوان شركت كرده بودند. حتّى زمانى كه نبرد ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و هوازن شدّت گرفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهاجران و انصار را بدان سوى خواند و صد تن از همين گروه به صحنه بازگشتند و شكست را به پيروزى مبدّل كردند و در اين لحظات بحرانى تنها ده نفر در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستادند:

على (ع)، عمر، ابو بكر، عبّاس - كه پس از غزوۀ بدر مسلمان شده بود -، ابو سفيان بن حارث پسر عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله)، فضل بن عبّاس، جعفر بن حارث، ربيعة بن حارث، اسامة بن زيد و ايمن بن ام ايمن. بنابراين جاى اين پرسش خواهد بود كه «در آن لحظات سرنوشت ساز كسانى چون خالد بن وليد و عمرو بن عاص كجا بودند؟»

وانگهى، آيۀ صدر بحث نيز بدين اشاره دارد كه خداوند آرامش و استوارى را تنها بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان فرو فرستاده است و بنابراين، اين مؤمنان بودند كه پس از بر هم زدن صفوف كسانى كه تا كنون در رويارويى مؤمنان با مشركان تجربه اى نداشتند از خود استوارى نشان دادند و هنگامى كه خداوند [از زبان رسول خود] مؤمنان مهاجر و انصار را به ادامۀ نبرد فرا خواند همين گروه به اين ندا لبّيك گفتند و با به ميدان شتافتن صد نفر از آنان وضع عرصۀ جنگ برگشت و شكست و فرار به يك رويارويى مجدّد و سپس به يك پيروزى كه با پشتيبانى خداوند به دست آمد تبديل شد.

آغاز نبرد

658 - گفتيم پس از فتح مكّه براى هيچ يك از قدرتهاى عرب در اين سرزمين شوكت و اقتدارى بر جاى نمانده بود جز قبيلۀ هوازن و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ دعوت آنان به اسلام برآمد. اين در حالى بود كه از ديگر سوى

ص: 341

هوازن نيز به منظور حفظ كيان خويش، جلوگيرى از راه يافتن اسلام به اين خاندان و جلوگيرى از هجوم پيامبر (صلی الله علیه و آله) عليه خود انديشۀ جنگ عليه او را در سر داشت و همين امر نيز جنگ عليه آنان و از سوى مسلمانان را ضرورت مى بخشيد، چه، هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه افرادى را كه در صلح و امنيّت به سر مى برند مورد تعرّض قرار دهد، امّا قطعا به دفع كسانى كه در انديشۀ جنگ و يا مكر ورزيدن عليه او بودند بر مى آمد.

در آن سوى مالك بن عوف نضرى به گردآورى سپاه براى جنگ با اسلام پرداخت و از قبيلۀ هوازن تمامى ثقيف، همه جشم و نضر و گروه اندكى از قيس عيلان بدين منظور گرد هم آمدند.

مالك بن عوف به هنگام حركت سپاه خود زنان و فرزندان و اموال و داراييهاى مردم را با آنان همراه ساخت تا بدين وسيله غيرت مردان سپاه را دست كم براى دفاع از زن و فرزند و اموال خود برانگيزد و آنان براى دفاع از ناموس خود به نبردى جانانه دست زنند.

در اين ميان پيرمردى باتجربه و داراى تدبير و درايت خاصّى در مورد جنگ در بين بنى جشم وجود داشت. نام او دريد بن صمه بود و على رغم آن كه به دليل پيرى و كهولت سنّ توان شركت در صحنۀ كارزار را نداشت، امّا مالك بن عوف هنگام حركت سپاه خود او را نيز در چيزى شبيه هودج قرار داد و بر بار شترى نشانده، با سپاه خويش همراه ساخت. وى در جريان حركت سپاه صداى شتران و درازگوشان و زنان و كودكان را شنيد و پرسيد: «چرا نعرۀ شتران، عرعر درازگوشان، گريۀ كودكان و صداى گوسفندان را مى شنوم؟» به او گفتند: «مالك بن عوف زنان و كودكان و دارايى و احشام مردم را با آنان همراه ساخته است».

دريد با شنيدن اين سخن گفت: «مالك بن عوف كجاست؟» او را نزد مالك بردند و وى به مالك گفت: «چرا نعرۀ شتران، عرعر درازگوشان، گريۀ كودكان و صداى گوسفندان را مى شنوم؟» او در پاسخ اظهار داشت: «اموال و احشام و

ص: 342

زنان و كودكان را با مردم همراه ساخته ام». پرسيد: «چرا؟» گفت: «هدفم آن بوده تا پشت سر هر يك از سپاهيان زن و فرزند و مال و ثروت او را قرار داده باشم تا در دفاع از آنها به جنگ بپردازند».

در اين هنگام دريد او را مورد حملۀ لفظى سختى قرار داد و او را از خود راند و وى را با كلمۀ «چوپان» مخاطب ساخت و بدين وسيله به او گفت كه تو مرد جنگ نيستى. آنگاه اظهار داشت: «آيا چيزى مى تواند يك فرارى شكست خورده را به صحنۀ نبرد بازگرداند؟ اى مالك بدان كه اگر نبرد به سود تو تمام شود در اين راه تنها شمشير و مردان جنگى تو را سودمند افتاده است و اگر به زيان تو تمام شود در اين صورت با از دست دادن زنان و فرزندان و اموال و دارايى افراد سپاه خود به رسوايى افتاده اى». امّا على رغم آن كه هوازن اين عقيدۀ دريد را پسنديدند، ولى مالك بدان گوش فرا نداد.

در اين ميان زمزمه هايى دربارۀ اين نقشۀ هوازن به گوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت كسى را روانه ساخت تا وضعيّت آنان را بررسى و به آن حضرت عرض كند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود تا به ميان آن مردم درآيد و از اخبار و احوال آنان مطّلع شود و اين اخبار را براى آن حضرت بياورد. آن فرستاده روانه شد و در ميان آن مردم لختى اقامت كرد و پس از اطّلاع كامل از اين كه آنان انديشۀ جنگ عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دارند و بدين منظور گرد هم آمده اند و پس از آن كه از نيّات مالك بن عوف و هوازن آگاهى كامل يافت، بازگشت و اطّلاعات خود را به عرض رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رساند.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) - آن مدافع حق - به آماده شدن براى رويارويى با آنان پرداخت. در اين ميان به عرض آن حضرت رسيد كه صفوان بن اميّه قدرى سلاح و زره در اختيار دارد. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام در پى او فرستاد و او كه هنوز مشرك و شايد در حال گذراندن همان مهلتى بود كه براى انتخاب اسلام يا باقى ماندن بر شرك خود از آن حضرت گرفته بود به حضور رسيد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او

ص: 343

فرمود: «اى ابو اميّه سلاح هايى را كه دارى به ما عاريه ده تا با آن فردا به نبرد دشمن خويش برويم». صفوان پرسيد: «آيا اينها غصب مى شود يا عاريۀ مضمونه است و آن را دوباره به من بر مى گردانى؟» آن حضرت فرمود: «اشكالى ندارد، [همان گونه كه تو مى گويى]». بدين سان صفوان يكصد زره و به اندازۀ كافى سلاح در اختيار آن حضرت قرار داد.

659 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه دوازده هزار سپاه در اختيار داشت روانۀ نبرد شد. از اين دوازده هزار ده هزار نفر همان سپاهى بودند كه به منظور فتح مكّه حركت كرده بودند و البتّه همه آنها از مهاجرين و انصار نبودند. دو هزار نفر ديگر نيز از مردم مكّه بودند كه پس از فتح مكّه اسلام آورده و يا مسلمانى خود را در اين زمان آشكار كرده بودند. در ميان اين سپاهيان كسانى چون ابو سفيان و امثال او نيز به چشم مى خوردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عتاب بن اسيد - از خاندان بنى شمس - را در مكّه به جانشينى خود گمارد و آنگاه به نبرد حنين، هوازن يا اوطاس روانه شد.

بى ترديد چنان كه گفتيم در اين سپاه دو هزار نفر تازه مسلمان حضور داشتند و آن سان كه ابن اسحاق به سند خود از حارث بن مالك روايت مى كند وى مى گويد: «ما در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به سوى نبرد حنين روانه شديم در حالى كه تازه اسلام آورده بوديم». حتّى زمانى كه سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در راه خود از كنار درختى كه قريش و مردم مناطق آن اطراف به تقديس آن مى پرداختند و هر ساله به همين عنوان در پيشگاه آن قربانى مى كردند و «ذات انواط» نام داشت، از منظرۀ اين درخت به ترس افتادند و آن را سدرى بزرگ ديدند و در اين هنگام آن سان كه مالك بن حارث مى گويد از اطراف راه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بانگ زدند كه «براى ما نيز ذات انواطى قرار بده» تا به تقديس و پرستش آن بپردازند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «اللّه اكبر! به خداوند سوگند آن سخنى را بر زبان آورديد كه قوم موسى (ع) بر زبان راندند و به موسى گفتند همان سان كه آنان [فرعونيان]

ص: 344

خدايانى دارند و آن را مى پرستند براى ما نيز خدايانى قرار ده و موسى نيز در پاسخ آنان گفت شما مردمى نادان هستيد. آرى اين سنّتها [خداوند در ميان مردم] است كه تكرار مى شود و بر شما همان سنّتهايى خواهد گذشت كه بر پيشينيان شما گذشت».

آرى، در ميان آن دو هزار نفرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به سپاه فاتح مكّه ضميمه كرده بود كسانى با چنين انديشه ها و تفكّراتى وجود داشتند و آنچه مسلّم است اين كه همه يا اكثر اين دو هزار تن هنوز تازه خاطره هايى از جاهليّت داشتند و ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

شكست و پيروزى

660 - سپاه اسلام به درّۀ حنين كه داراى گذرگاهها و درّه هاى كوچك گوناگون بود وارد شد و مسلمانان در يكى از درّه هاى تهامه به پيش رفتند و همچنان به راه خود ادامه دادند تا آن كه به درون درّه رسيدند.

از ديگر سوى سپاه مشركان قبل از مسلمانان خود را به درّۀ حنين رساندند و در گذرگاهها، تنگناها و درّه هاى كوچك آن كمين كردند و آماده براى نبرد بودند و بدين ترتيب هنوز مسلمانان در تيره روشنى نزديك صبح به درون اين كمينگاه چند جانبه وارد نشده بودند كه ناگاه سپاه اسلام خود را با يورش همه جانبۀ هوازن روبرو يافتند و آنان گروه گروه از هر سوى به ميان درّه سرازير شدند و به يكديگر پيوستند و بدين سان يك غافلگيرى سخت روى داد و سپاهيان به هر سوى پراكنده شدند و هيچ كس به ديگرى توجّهى نشان نمى داد.

در چنين وضعيّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه خود را به سمت راست آن درّه پيش گرفت و به مردم بانگ برآورد كه «اى مردم، به سوى من آييد كه من رسول خدا محمّد بن عبد اللّه هستم». امّا مردم همچنان به فرار خود ادامه مى دادند و بر يكديگر سبقت مى گرفتند و از روى يكديگر مى گذشتند و اين فرار كه از سوى كسانى جز مؤمنان پيشگام آغاز شده بود سازماندهى سپاه را در هم ريخت و كارها

ص: 345

را با آشفتگى روبرو ساخت. همه چيز را به هم درآميخت.

در اين هنگامۀ سخت - همان سان كه گفتيم - تنها ده نفر در كنار پيامبر (صلی الله علیه و آله) به پايدارى ايستادند كه هشت نفر آنان از بنى هاشم و عمر و ابو بكر نيز در ميان آنان بودند. در رأس گروه هشت نفرى بنى هاشم علىّ بن ابى طالب (ع) قرار داشت و عبّاس بن عبد المطلّب نيز در كنار او بود. در مورد على (ع) نمى توان پايدارى او را ناشى از تأثير خويشاوندى وى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دانست، بلكه اوّلا ثبات و پايمردى از خلق و خوى او بوده است كه او آن سان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود همان دلاور مرد اسلام است و ثانيا پايمردى و پايدارى او ناشى از ايمان اوست و ثالثا ممكن است خويشاوندى نيز در آن تأثيرى داشته باشد و البتّه اگر چنين چيزى وجود داشته باشد در رديف آخر از انگيزه هاى آن حضرت قرار مى گيرد. امّا در مورد آن هفت نفر بقيّه هر چند مى توانيم [با سهولت بيشترى] بگوييم انگيزۀ خويشاوندى در آنان تأثير داشت، امّا نمى توانيم آنان را بى بهره از انگيزۀ ايمان بدانيم، بويژه در مورد عبّاس كه به اكراه به نبرد بدر آورده شد و در پى همان نبرد اسلام آورد.

به هر حال قبل از آن كه مسلمانان پيشگام از مهاجر و انصار به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لبّيك گويند و در زمانى كه كفّۀ نبرد به سود هوازن بود پديده هايى در دو سپاه خودنمايى كرد كه بيانگر علّتهاى اين شكست بود:

الف: در ميان هوازن مردى بر شترى سرخ نشسته بود و نيزه اى در دست داشت. او اگر هدفى براى نيزه خود مى يافت، آن را در جان او فرو مى برد و اگر هدفى نمى يافت اين نيزه را پيشاپيش هوازن بلند مى كرد و همه در پى او حركت مى كردند.

اين پديده حكايت از آن دارد كه اين گروه على رغم گمراهى داراى وحدت فكرى بودند و همچنين ثابت مى كند كه وحدت و همسويى بر همان شرك و بت پرستى در جنگ ثمردارتر از عقيدۀ سالم امّا گرفتار تفرقه و پراكندگى خواستها و انگيزه ها و حضور سست عقيدگان در كنار مؤمنان راستين است.

ص: 346

ب: در اين اثناء روح ترديد و ضعف و سستى خود را در مردانى از آن گروه دو هزار نفرى نشان داد و گروهى از جفاكاران مكّه سخنانى حاكى از اين روحيّه بر زبان آوردند. ابن اسحاق در اين باره چنين روايت مى كند:

چون مردم از صحنۀ نبرد گريختند مردانى از جفاكاران عرب سخنانى بر زبان آوردند كه از كينه اى نهفتۀ درونى آنان حكايت داشت. از جمله ابو سفيان بن حرب كه هنوز مسلمانى او مشكوك بود و تيرهاى قرعۀ «ازلام» را با خود به همراه داشت گفت: «اين فرار تا رسيدن به ساحل دريا [ى سرخ] ادامه خواهد يافت».

همچنين كلدة بن حنبل كه هنوز مشرك بود و دوران مدّتى را كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفته مى گذراند در حالى كه در كنار برادر ناتنى خود صفوان بن اميّه ايستاده بود فرياد برآورد كه «هان كه امروز سحر باطل شده است». امّا صفوان به او گفت: «ساكت باش، خداوند دهانت را پرخاك كند، به خداوند سوگند اين كه مردى از قريش بر من خدايى كند برايم بسيار دوست داشتنى تر از اين است كه مردى از هوازن بر من خدايى نمايد»(1).

ج: در گيرودار اين آشوب و آشفتگى توطئۀ سوءقصدى به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود را نشان داد، چه در اين زمان شيبة بن ابو طلحه از بنى عبد الدار و آن مرد كينه توز گفت: «امروز انتقام خود را از محمّد مى گيرم».

گفتنى است پدر اين مرد غير از عثمان بن طلحه است كه به همراه خالد بن وليد اسلام آورد و پس از فتح مكّه نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كليد كعبه را به او سپرد، بلكه او از كسانى بود كه در نبرد احد پرچم شرك را بر دوش داشتند و در آن نبرد كشته شدند.

661 - اينها پديده هايى هستند كه پس از شكست اوّليّۀ سپاه مسلمانان خود را نشان دادند. اين پديده ها از علل شكست و از اين حكايت دارد كه در آن سپاه بزرگ اسلامى كسانى وجود داشتند كه آن دو هزار تن تازه مسلمانى را كه هنوز ايمان در دلهاى آنان جاى نگرفته بود به ترديد و سستى و فرار فرا مى خواندند.

ص: 347


1- - البداية و النهاية، ج، ص 327.

اينك به پيروزيى كه مسلمانان پس از آن شكست اوّليّه به دست آوردند مى پردازيم و يادآور مى شويم كه آن شكست دل هيچ مؤمنى را نلرزاند و در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عزم و ارادۀ او هيچ تأثيرى نگذاشت، بلكه قدرت و حماسۀ بيشترى از خود نشان داد و فرمود: «اينك شعله هاى جنگ برافروخته شده است». او همچنين به فراخوانى مردم به صحنۀ نبرد پرداخت تا جاى او را بيابند و فرياد مى زد كه «مردم كجا مى رويد؟» وى سپس به عبّاس كه صداى بلندى داشت فرمود: «اى عبّاس فرياد برآور كه: اى اصحاب بيعت رضوان، اى ياران خدا و اى ياران رسول و اى جماعت خزرج».

انصار و مهاجرين اين فرياد را به نداى لبّيك لبّيك پاسخ گفتند و بدان سوى شتافتند تا آنجا كه گاه كسى به سراغ شتر خود مى رفت تا آن را برگرداند و چون بدين كار توفيق نمى يافت زره خود را بر روى گردن شتر مى انداخت و سپر و شمشير خويش را بر مى داشت و آهنگ جايى كه آن صدا از آن مى آمد مى كرد. اين پاسخ ادامه داشت تا زمانى كه حدود صد نفر از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيرامون او گرد آمدند، صد نفرى كه همه از باقيماندگان بدر بودند و اين در حالى است كه آن سان كه على (ع) مى فرمايد: «باقيماندگان شمشير استوارتر و پرفرزندترند».

در اين حماسۀ مقاومت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر يابوى خود كه عبّاس زمام آن را به دست داشت سوار بود و در حالى كه آن گروه مؤمن پيرامون او جمع شده بودند چنين رجز مى خواند كه:

«من پيامبرم و نه دروغگو و من فرزند عبد المطّلبم».

آنگاه ادامه داد كه «پروردگارا يارى خود را بر ما فرو فرست».

پس از آن در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «اكنون شعله هاى نبرد برافروخته است» گروههاى مسلمانان يكى پس از ديگرى پيرامون آن حضرت گرد آمدند و پس از آن كه شكست اوّليّۀ پاك و ناپاك را از يكديگر جدا ساخته بود دوباره

ص: 348

سپاه ايمان حالت تهاجم به خود گرفت.

در اين ميان على (ع) نگاهش به آن مردى افتاد كه نيزه اى بلند در دست داشت و اگر هدفى مى يافت آن نيزه را بر او فرود مى آورد و اگر نيز هدفى نمى يافت آن نيزه را بلند مى كرد و سپاهيان هوازن در پى او حركت مى كردند. على (ع) پس از مشاهدۀ آن مرد به همراه يكى از انصار به جانب او شتافت و شتر او را پى كرد و شتر بر زمين افتاد. در اين هنگام آن مرد انصارى نيز كه همراه على بود به رويارويى با آن شخص پرداخت و با وارد آوردن ضربتى بر پاى او آن را قطع كرد و بدين ترتيب اگر آن مرد - آنچنان كه به نظر مى رسد - پرچمدار هوازن بود پرچم آنان سقوط كرد.

همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به جنگ تشويق مى كرد و مى فرمود: «هر كس كسى از آنان را بكشد خود مى تواند سلاح و زره و لباس او را برگيرد» و در پى اين گفته يكى از مسلمانان بيست نفر را به قتل رساند و سلاح و زره و لباس آنها را براى خود برداشت.

در اين نبرد مهار يابوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را عبّاس بن عبد المطلب عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب كه از پايداران اين نبرد بودند در دست داشتند.

نيز در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنى چند از زنان مسلمان حضور يافته بودند كه از آن جمله مى توان از امّ سليم نام برد. او كه آبستن نيز بود كمربندى به كمر خود بسته و بر شتر نشسته بود و از بيم آن كه شتر بگريزد كمربند خود و مهار شتر را با هم در دست داشت. او خنجرى به ميان بسته بود و چون شوهرش از او پرسيد: «اين خنجر براى چيست؟» او در پاسخ گفت: «خنجرى است كه آن را با خود همراه ساخته ام تا اگر كسى از مشركان به من نزديك شود او را بكشم». در اين هنگام همسر او خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا آيا آنچه را امّ سليم مى گويد نمى شنوى؟» همچنين او كه ديده بود كسانى كه مى گريزند از مناديان ترديد و فرارند هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در صحنۀ نبرد مشاهده كرد و صدا زد كه «اى

ص: 349

امّ سليم» او در پاسخ گفت: «آرى، اى رسول خدا، پدر و مادرم به فداى تو آيا اجازه مى دهى همان سان كه خود كسانى را كه با تو مى جنگند مى كشى من اين كسانى را كه از پيرامون تو مى گريزند بكشم؟» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اى امّ سليم، آيا خداوند به كشته شدن همين مشركان بسنده نخواهد كرد؟»

در اين نبرد با آن كه هوازن تيراندازانى ماهر بودند، امّا مسلمانان جنگيدند و از خود حماسه و تلاش نشان دادند و به كمك خداوند خود را به ميان مشركان انداخته شانه هاى اسيران را مى بستند و كشتگان را خلع سلاح مى كردند.

ابن اسحاق از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت مى كند كه گفت: «به خداوند سوگند طولى نكشيد كه اسيران را با شانه هاى بسته در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يافتند».

شكست كامل مشركان

662 - نبرد حنين با فرار خفّت بار مشركان و پناه بردن آنان به اوطاس پايان يافت و اين شكست مشركان پس از آنى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را در پيرامون خود گرد آورد و چنين به درگاه خداوند دست دعا برداشت كه «پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى از تو مى خواهم. پروردگارا نبايد آنان بر ما چيره شوند»؛ پس از آنى بود كه آن حضرت اصحاب خود را با اين فرياد فرا خوانده بود كه «اى اصحاب بيعت رضوان و اى اصحاب حديبيّه، از خدا پروا كنيد، از خدا پروا كنيد كه اينك پيامبرتان مورد هجوم قرار گرفته است. اى ياران خدا و اى انصار رسول او، اى فرزندان خزرج و اى اصحاب سورۀ بقره» و بالاخره پس از آنى بود كه پيامبر منادى خود را به بانگ زدن مردم با اين دعوت فرمان داده و خود نيز مشتى خاك بر گرفته، به سوى كافران افكنده و فرموده بود: «چهره هاتان سياه باد».

بدين ترتيب خداوند شكست را نصيب دشمنان خود و دشمنان حق و همان

ص: 350

كسانى ساخت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر چهره هاى آنان خاك افشانده بود. در پى اين شكست مسلمانان به تعقيب و كشتن آنان پرداختند و خداوند اموال و زنان و كودكان آن مردم را به غنيمت سپاه اسلام در آورد. در اين شكست فرمانده سپاه هوازن و همان كسى كه از مردم خواسته بود به صورت متّحد بر مسلمانان حمله برند يعنى مالك بن عوف نيز فرار كرد. فراريان هوازن در پى شكست در مقابل مسلمانان به دو گروه تقسيم شدند و گروهى خود را به دژ طايف رسانده و گروه ديگر نيز به سوى اوطاس گريختند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به نبرد با آنان روانه ساخت.

بنابر آنچه ابن اسحاق روايت كرده است در همين حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان در پى فرار مشركان به جمع آورى غنايم و گرد آوردن اسيران مشغول بودند آن حضرت در ميان كشتگان به زنى برخورد كرد و چون در اين باره پرسيد گفتند خالد بن وليد او را كشته است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين صحنه اين كار را محكوم كرده فرمود: «او نبايد چنين كارى مى كرد». آنگاه وى كسى را به سوى خالد روانه كرد. آن حضرت به او فرمود: «خود را به خالد برسان و به او بگوى هيچ كس از زنان و كودكان و يا هيچ مزدورى را نكشد».

چنين به نظر مى رسد اين زن از كسانى بوده كه به تدبير مالك بن عوف كه با مخالفت دريد بن صمه روبرو شده بود در پشت سر سربازان قرار داشتند.

گفتنى است در ماجراى غزوۀ حنين در هيچ مورد جز همين جا نامى از خالد بن وليد نيامده است، همان مردى كه عمر بن خطاب هنگام عزل او گفت: «در شمشير خالد مايه هاى سبك سرى است».

نبرد اوطاس

663 - هوازن شكست سختى را متحمّل شدند و گروهى به سوى طايف گريختند در آنجا براى رويارويى مجدّد با پيامبر (صلی الله علیه و آله) گرد هم آمدند. گروهى نيز راه

ص: 351

نخله را در پيش گرفتند و جمعى در اوطاس گرد هم آمدند. مسلمانان نيز به تعقيب اين گروهها پرداختند و به آنان دست يافتند. از جمله افرادى كه مسلمانان به آنان دست يافتند مى توان از دريد بن صمه نام برد. وى از انديشمندان آن قوم بود و مردم از او فرمان مى گرفتند و هنگامى كه مالك بن عوف با نظرات او مخالفت كرد براى آنان همان رسواييى به بار آمد كه آن مرد پيش بينى كرده بود، زيرا زنان به اسارت مسلمانان درآمدند و همراه آوردن آنان به صحنۀ اين نبرد هيچ سودى به حال سپاه ايشان نبخشيد و براى آنها رسوايى به بار آورد و ناگزير شدند با ذلّت و سرافكندگى تسليم فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) شوند.

ابن اسحاق دربارۀ نبرد اوطاس چنين مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو عامر اشعرى را [در رأس گروهى] به تعقيب كسانى كه به سوى منطقۀ اوطاس گريخته بودند روانه ساخت و وى توانست خود را به گروهى از آنان برساند. آنان با او درگير نبرد شدند و در اين ميان يكى از آنان (كه همه در تيراندازى مهارت خاصى داشتند) تيرى به سوى ابو عامر افكند و او را به قتل رساند.

پس از كشته شدن ابو عامر پسر عموى و ابو موسى اشعرى پرچم سپاه اسلام را به دست گرفت و به جنگ با آن گروه پرداخت و خداوند نيز پيروزى را در دستهاى او قرار داد و آن گروه را به شكست كشاند»(1).

گفتنى است قبل از ابو موسى عمو زاده او ابو عامر نيز دست به نبرد جانانه و سختى زد و هنگامى كه دو تن از مشركان يكى پس از ديگرى به هماوردى با او آمده بودند آنان را يكى پس از ديگرى به قتل رساند و در اين ميان تنها دهمين نفر آنان از مقابل او گريخت و پس از چندى بنا بر خواست خداوند از روى ترس اسلام آورده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته بود. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هرگاه آن مرد را مى ديد مى فرمود: «اين كسى است كه از مقابل ابو عامر گريخته است».

همان گونه كه در حنين بيشتر زنان به اسارت در آمدند در اوطاس نيز جمع

ص: 352


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 338. - م.

فراوانى اسير شدند. در همين باره روايت شده است كه مسلمانان در اين نبرد زنانى را از مشركان به اسارت گرفتند كه شوهر كرده بودند و شوهرانى مشرك داشتند، امّا با اين وجود برخى از مسلمانان با آنان همبستر شده و به سبب اين عمل خويش احساس گناه مى كردند تا آن كه آيه «وَ اَلْمُحْصَنٰاتُ مِنَ اَلنِّسٰاءِ إِلاّٰ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ» (1)نازل شد و زنانى را كه از دشمن به اسارت و كنيزى گرفته مى شدند از حكم تحريم همبسترى با زنان شوهردار استثناء كرد، چه به موجب اين آيه همبسترى با زنان مشرك شوهردارى كه به كنيزى گرفته شده اند تنها به عنوان كنيز - و نه به عنوان ازدواج با آنان - مجاز است و البتّه بايد قبل از آن حدّ اقل با گذشت يك دورۀ حيض استبراء شوند.

اين غزوه، حنين، اوطاس و هوازن ناميده شده و سبب آن اين است كه نبرد عليه هوازن و در حنين صورت گرفت و تا اوطاس دامنه يافت.

دستاوردهاى حنين

664 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) غنايم حنين را گرد آورد و به جعرانه فرستاد و آنگاه خود به تعقيب بازمانده هاى دشمن پرداخت و غنايم و اسيران اوطاسى را نيز به جعرانه فرستاد و به ديگر غنايم ملحق ساخت. از آنجا كه مالك بن عوف زنان و فرزندان و احشام و اموال هوازن را به صحنۀ نبرد آورده بود در پى شكست آنان غنايم فراوانى نصيب مسلمانان شد تا آنجا كه شمار اسيران يا بردگان اعم از زن و كودك به شصت هزار نفر، تعداد شتران به بيست و چهار هزار نفر، رقم گوسفندان به بيش از چهل هزار رأس و ميزان غنايم نقدى به چهار هزار اوقيۀ نقره مى رسيد و اين در روزگارى بود كه اكثر معاملات با نقره صورت مى گرفت و هنوز دينار رومى چندان رواجى نداشت.

ص: 353


1- - نساء/ 24: «و [نيز بر شما حرام است] زنان شوهردار مگر آن كسانى كه به ملك يمين [و به عنوان كنيز] در اختيار گرفته ايدشان». - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمحض شكست و فرار دشمن اين غنايم را در ميان مسلمانان توزيع نكرد، بلكه قدرى درنگ ورزيد بدان اميد كه آنان، هر چند در ظاهر، اعلام مسلمانى كنند [و اموال خود را پس گيرند]. هدف پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين كار نيز نزديك كردن دلهاى آن مردم به اسلام بود، زيرا مأموريّت الهى او اين بود كه مردم را به اسلام فرا بخواند. وى بويژه به اين امر نيز توجّه داشت كه آنچه به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار گرفته، اگر همۀ ثروت و دارايى هوازن نبود، امّا حد اقل بخش عمده اى از دارايى آن مردم بود.

هنگامى كه بيش از ده شب گذشت امّا هيچ كس مراجعه نكرد، آن حضرت غنايم هوازن را تقسيم فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تقسيم اين غنايم بيشترين سهم را به «مؤلفة قلوبهم» يا كسانى كه به هدف نزديك كردن دلهاى آنان به اسلام چنين اقدامى براى آنان صورت مى گرفت اختصاص داد، آن سان كه به ابو سفيان بن حرب - به همين منظور و براى آن كه ايمان به قلب او راه يابد - چهل اوقيه نقره و صد شتر بخشيد و هنگامى كه او به اين بسنده نكرد، بلكه براى فرزند خود يزيد نيز خواهان غنيمت شد و گفت: «فرزندم يزيد»، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «چهل اوقيه نقره و صد شتر نيز براى او» و پس از آن نيز چون طمع و آزمندى ابو سفيان خاتمه نيافت و گفت: «فرزندم معاويه»، ديگر بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به او نيز چهل اوقيه نقره و صد شتر بدهيد».

در اين ماجرا شاهد آنيم كه معاويّه نيز از «مؤلفة قلوبهم» يا از كافرانى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور نزديك كردن دلهاى آنان به اسلام قدرى از غنايم را به آنان بخشيد تا ايمان به دلهاى آنان راه يابد. پس آن كسانى كه معاويّه را در مقابل على (ع) قرار مى دهند و يا از او پشتيبانى مى كنند بايد اين حقيقت تاريخ را نيز از ياد نبرند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين به حكيم حزام صد شتر داد و چون او خواهان صد

ص: 354

شتر ديگر شد صد شتر ديگر نيز به او بخشيد. علاوه بر اين به نضر بن حارث بن كلده نيز پنجاه شتر، به علاء بن حارثه ثقفى همين تعداد و به عبّاس بن مرداس نيز چهل شتر داد و چون ابن مرداس در اين باره شعرى گفت شمار شتران او را به يكصد نفر رساند.

پس رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) زيد بن ثابت را مأمور گرد آوردن مردم و جمع آورى غنايم و تقسيم آنان ساخت و از طريق او غنايم را توزيع كرد.

در جريان اين تقسيم به هر يك از افراد سواره دوازده شتر و صد و بيست گوسفند و به هر يك از افراد پياده چهار شتر و چهل گوسفند رسيد.

نكتۀ قابل توجّه در مورد تقسيم اين غنايم آن است كه «مؤلّفه» با آن كه در صحنۀ اين جنگ تنها نظاره گر بودند، ولى با اين حال بيشترين سهم را از غنايم بردند و به نسبت از همۀ ديگر مجاهدان بيشتر گرفتند، چه، در حالى كه سهميّۀ رزمنده اى كه به شمشير خود جنگيده و غنايم را در اختيار گرفته بود چهار شتر شد در حالى كه سهميّۀ ابو سفيان تماشاچى صد شتر و سهميّۀ هر يك از فرزندان او نيز صد شتر بود و علاوه بر اين هم او و هم فرزندانش هر يك چهل اوقيه نقره گرفتند. امّا على رغم اين مسأله مؤمنان مجاهد و راستين كسانى نبودند كه در اين باره زبان به اعتراض بگشايند، زيرا مى دانستند او هدايتگر و راهنما و همو منادى دعوت به حق و همان كسى است كه دلها را با اسلام بدين وسيله نزديك مى سازد و مانع از آن مى گردد تا اين دلها از او كناره گيرد و دور شود. همچنين مى دانستند افرادى كه ما از آنان با عنوان مؤلّفه ياد كرديم افرادى مادّى بودند كه بيش از آنچه حق مى تواند آنان را مجذوب خود سازد، مادّه و مادّيات آنان را به خود جذب مى كرد.

البتّه كسى نبايد تصوّر كند كه اين كار نوعى خريدن ايمان آنان بود، چرا كه ايمان چيزى نيست كه بتوان آن را از طريق خريدن به دست آورد، بلكه ايمان از طريق اذعان و اعتراف شخص به حقيقت به دست مى آيد. از ديگر سوى آن كسانى كه با فتح مكّه رياست آنان از بين رفته و سلطۀ ايشان ستانده شده بود كسانى بودند

ص: 355

كه گذشتۀ آنان نشان مى دهد به حق - بى آن كه چيزى ديگر در كار باشد - اعتراف و اذعان نمى كردند و تسليم دلايل و براهين روشن آن نمى شدند و به همين سبب نيز براى وارد كردن آنان به صفوف مسلمانان ناگزير لازم بود از طريق اختصاص سهمى از غنايم به آنها دلهايشان به اسلام نزديك شود. وانگهى، آنچه با راه گشودن ايمان به دلهاى اين افراد به دست مى آمد بمراتب بيش از خسارتى بود كه مسلمانان از طريق اختصاص دادن غنايم به آن گروه متحمّل آن مى شدند، چه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) مى فرمايد: «اين كه خداوند به وسيلۀ تو يك نفر را هدايت كند براى تو از شتران سرخ موى گران قدرتر است».

در اينجا تذكّر اين نكته لازم است كه بسيارى از مردم مكّه كه در پذيرش اسلام ترديدى داشتند پس از مشاهدۀ اين پيروزى و پس از ديدن اين نصرت و تأييد خداوند گروه گروه به اسلام درآمدند.

دل آزردگى انصار

665 - ابن اسحاق به سند خود از ابو سعيد خدرى چنين روايت مى كند:

«هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد حنين به آن غنايم دست يافت و قدرى از آن به «مؤلفه» و ديگر اعراب داد و از اين غنايم هيچ چيز - اندك يا بسيار - به انصار نرسيد، اين گروه از ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى دل آزرده شدند تا جايى كه يكى از آنان گفت: «به خداوند سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خاندان خود را ديده است!».

در اين ميان سعد بن عباده به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه از انصار اندكى از تو آزرده شده اند». آن حضرت فرمود: «به چه سبب؟» او گفت: «به سبب اين كه غنايم را در ميان خاندان خود و ساير اعراب تقسيم كرده اى و هيچ چيزى به آنان نرسيده است». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از سعد پرسيد: «تو خود موضعت در اين باره چيست؟» او گفت: «من هم يك نفر از قوم خود هستم».

ص: 356

در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به سعد فرمود: «قوم خود را در اين مكان گرد آورد و پس از آن كه همه جمع شدند به من اطّلاع ده».

بدين ترتيب سعد از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و خاندان خود را ندا داد و آنان را در آنجا كه آن حضرت فرموده بود گرد هم آورد. در اين ميان سعد تنها به يك نفر از مهاجرين اجازه داد در جمع آنان حضور يابد و ديگران را بازگرداند و همچنان به جمع كردن انصار ادامه داد تا زمانى كه همه گرد آمدند و حتّى يك نفر از آنان خارج از آن جمع نماند.

پس از آن سعد ديگر بار به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينك آنچنان كه فرمان دادى انصار را گرد هم آوردم. اينك آنان به فرمان تو و همان جا كه گفته اى جمع شده اند».

در پى اعلام آمادگى سعد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان آنان آمد و به ايراد خطبه پرداخت. آن حضرت پس از حمد و ستايش خداوند بدانچه شايسته است فرمود: «اى انصار، آيا وقتى به ميان شما آمدم گمراه نبوديد و خداوند هدايتتان كرد؟ آيا نيازمند نبوديد و خداوند بى نيازتان ساخت؟ آيا دشمن نبوديد و خداوند دلهايتان را به يكديگر نزديك كرد؟» گفتند: «چرا». سپس فرمود: «اى انصار چرا به من پاسخى نمى گوييد؟» گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از چه سخن بگوييم و چگونه پاسخت دهيم. منّت از آن خداوند و رسول اوست».

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خداوند سوگند مى توانستيد سخنى بگوييد كه هم راست گفته ايد و هم تأييد و تصديق كرده ايد، مى توانستيد بگوييد تو به ميان ما آمدى در حالى كه رانده شده بودى و ما تو را پناه داديم، نيازمند و گرفتار بودى و با تو همدردى كرديم، ترسان بودى و به تو امنيّت [و حمايت] داديم و بى ياور بودى و ياريت كرديم». آنان ديگر بار در پاسخ آن حضرت گفتند: «منّت از آن خدا و رسول اوست».

پس پيامبر فرمود: «آيا به خاطر علف هرزه اى از دنيا كه به وسيلۀ آن دلهاى گروهى را كه تازه اسلام آورده اند به اسلام آشنا و نزديك ساخته و در مقابل شما را بدانچه خداوند از اسلام روزيتان ساخته واگذاشته ام دل آزرده شده ايد؟ اى انصار آيا

ص: 357

بدين خشنود نمى شويد كه مردم با گوسفند و شتر به كاروان خويش بر گردند و شما با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كاروان خود برويد؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر همه مردم از راهى و انصار از راهى ديگر بروند از همان راه خواهم رفت كه انصار رفته اند. و اگر اين نبود كه من يك مهاجر [در ميان شما مردم هستم] من نيز يك نفر از انصار بودم. پروردگارا بر انصار، فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار رحمت فرست».

راوى اين روايت مى گويد: «در پى اين سخنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) انصار آن قدر گريستند كه محاسن آنها تر شد و آنگاه خطاب به آن حضرت گفتند: «به پروردگارى خداوند و به اين كه رسول او نصيب ماست خشنوديم».

پس از اين جريان آن جلسه خاتمه يافت و مردم متفرّق شدند»(1).

شايد يكى از اسباب و علل اين دل آزردگى انصار آن بود كه آنان مى ديدند ابو سفيان يعنى همان مردى كه عليه او جنگيده اند به همراه فرزندانش از عطاياى فراوانى برخوردار مى شود در حالى كه آنان بوده اند كه در راه خدا جهاد كرده اند.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى انصار و فرزندان و نيز فرزندان فرزندان انصار دعا كرد و به بركت همين دعا نيز رحمت و خشنودى خدا و رسول او آن مردم را در ميان گرفت، هر چند كسى از فرزندان همين «مؤلّفه» در واقعه حرّه زنان و كودكان انصار را به اسارت در آورد. لعنت خداوند بر او و بر هر كسى باد كه او را توانايى و سلطه داد.

وساطت دربارۀ غنايم

666 - آن سان كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از توزيع غنايم بيش از ده روز صبر كرد بدان اميد كه آن مردم اسلام آورند يا، دست كم، در مقابل پيمانى با آن حضرت خواهان اموال و داراييهاى خود شوند. اين اميد او اميد يك فرمانده نظامى كه سر جنگ دارد نبود، بلكه اميدوارى هدايتگر و راهنمايى بود كه خواهان فتح

ص: 358


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 358-359. - م.

دلهاست و نه خواهان فتح نظامى دژها.

امّا پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين غنايم را تقسيم كرد گروهى چهارده نفرى از هوازن كه يكى از عموهاى رضاعى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس آن قرار داشت، در حالى كه به سبب حماقتى كه كرده بودند و به سبب نافرمانى از انديشمند خاندان خود زنان خود را به اسارت داده بودند، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت تقاضا كردند در مورد اسيران و اموال و دارايى آنان بر ايشان منّت گذارد و آنچه را از آنها ستانده است بازگرداند.

چنين به نظر مى رسد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بازگرداندن اسيران آن قوم تمايل بيشترى داشت تا به بازگرداندن اموال آنان. به همين سبب نيز به آنان فرمود: «اكنون كسانى [از اسيران شما] همراه منند كه خود مى بينيد. اينك راستش را به من بگوييد كه آيا زنان و فرزندانتان براى شما دوست داشتنى تر است يا اموالتان؟» آنان در پاسخ گفتند: «ما هيچ چيز را به جاى زن و فرزند خويش نمى خواهيم».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «پس از نماز صبح در ميان مردم برخيزيد و بگوييد كه ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را واسطۀ خود در پيشگاه مؤمنان و مؤمنان را واسطه خود در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى دهيم كه اسيران ما را برگردانند».

چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز صبح را به جاى آورد، آنان برخاستند و همان سخنان را بر زبان آوردند. در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «امّا آن مقدار كه به من و بنى عبد المطلب رسيده است از آن شما و [در مورد بقيّه نيز] از مردم خواهم خواست».

در پى سخن آن حضرت مهاجران و انصار نيز برخاستند و گفتند: «آنچه نيز به ما رسيده از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد».

تنها در اين ميان اقرع بن حابس گفت: «اما من و بنى تميم حاضر به اين كار نيستيم»، عينية بن حصن نيز گفت: «من و بنى فزاره نيز اين كار را انجام نمى دهيم»

ص: 359

و عبّاس بن مرداس نيز گفت: «من و بنى سليم هم نمى پذيريم». امّا مردان بنى سليم بر خلاف سخن او گفتند: «آنچه سهم ما شده است از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد» و در اين هنگام ابن مرداس خطاب به خاندان خود گفت: «مرا سبك كرديد».

در اينجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن آزادۀ بزرگوار دوستدار آزادگى را مى بينيم كه چگونه براى مردم بيان مى كند كه دوست دارد اسيران آن قوم آزاد شوند. او خطاب به مردم مى فرمايد: «اين قوم به عنوان مسلمان نزد ما آمده اند و البتّه من پيش از اين نيز در مورد تقسيم اسيران آنان درنگ كردم و اكنون آنان را [ميان دو راه برگرداندن اموال و آزادى اسيرانشان] مخيّر قرار دادم و آنان هيچ چيز را به جاى زنان و كودكان خويش نپذيرفتند. پس هر كدام از شما كه كسى از اسيران در نزد اوست و خود دوست دارد داوطلبانه او را آزاد كند اين كار را انجام دهد و هر كسى نيز دوست دارد حق خود را حفظ كند اسيرانى را كه در اختيار دارد به اين قوم برگرداند و در مقابل، از اوّلين غنايمى كه خداوند نصيب ما سازد در مقابل هر فردى كه آزاد كرده شش سهم به او خواهيم داد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادگى خود را براى پرداخت فديۀ همه اسيران از اموال مسلمين اعلام كرد و البتّه مردم داوطلبانه اين كار را انجام دادند و گفتند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خشنودمان ساخت». پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جدا كردن افرادى كه داوطلبانه اين كار را انجام داده و كسانى كه به چنين كارى راضى نشده بودند پرداخت. آنگاه به مردم فرمود: «برگرديد تا آن كه خداوند چيزى در اختيار ما قرار دهد كه بدانچه به شما گفته ايم وفا كنيم». پس مردم پراكنده شدند و زنان و كودكان آن قوم را نيز بديشان بازگرداندند و هيچ كس از آنان از اين فرمان سرپيچى نكرد، مگر عيينة بن حصن كه پيرزنى به عنوان اسير در اختيار او قرار گرفته بود و وى از رها كردن او ابا كرد، هر چند بعدها او را آزاد ساخت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اسيران هوازن را با احترام و در حالى كه به هر يك از آنان

ص: 360

جامه اى قبطى پوشانده و جامه اى نيز به عنوان هديه به آنان داده بود به ميان خاندان خود برگرداند در حالى كه به زبان حال مى گفت: «شكست خوردگانى كه مورد اكرام قرار گرفته اند».

667 - قبل از به پايان بردن سخن در مورد غنايم هوازن و سرنوشت اسيران مناسب است به حكمتى كه خداوند در رسيدن اين غنايم به مسلمانان قرار داده و بدين ترتيب سپاه اسلام را مشمول توجّه و عنايت ساخته و از ضايع شدن آنان جلوگيرى كرده است نيز اشاره اى داشته باشيم.

مسلمانان در جريان فتح مكّه به هيچ غنيمتى دست نيافته بودند و به پاس احترام مكّه و حمايت از داراييهاى موجود در آن، خداوند هيچ چيز از آن را به تصرف رسول خود و مسلمانان در نياورده بود و آنان به عنوان فاتح وارد اين شهر نشده و بلكه هر چند احرام نبسته بودند، امّا بيشتر به كسانى شباهت داشتند كه براى طواف و سعى صفا و مروه آمده اند.

امّا اين سپاه سپاهى گران بود كه ده هزار تن را در خود جاى مى داد و اين سپاهيان از مكّه تا مدينه آمده و آن صحراها و بيابانها را درنورديده بودند و اينك نيز در نزديك شهر خود قرار نداشتند تا احتياجات خود را تأمين كنند و اين در حالى بود كه چنين سپاه گرانى قاعدة نياز به تدارك و تجهيز داشت.

اينجا بود كه خداوند اين سپاه را به سوى هوازن و هوازن را به سوى اين سپاه كشاند و نيز چنين به دل مالك بن عوف انداخت كه به گمان خود براى تقويت بيشتر سپاه هوازن و به وجود آوردن روح حماسۀ قويتر در سربازان در دفاع از زنان و كودكان و اموال خويش آنها را نيز با سپاه همراه ساخت و البتّه همراهى اين اموال و زنان و كودكان سودى به حال اين سپاه نبخشيد و بلكه بدين ترتيب همۀ اموال آنان در اختيار سپاه اسلام قرار گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را چنان كه از خداوند فرمان گرفته بود در ميان مردم تقسيم كرد و علاوه بر اين اسيران فراوانى نيز به اسارت مسلمانان در آمدند.

ص: 361

احكام شرعى در غزوۀ حنين: عاريۀ مضمونه

668 - در سير حوادث قبل از اين غزوه آورديم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه اطّلاع يافت صفوان بن اميّه مقدارى سلاح در اختيار دارد آنها را براى ارتش اسلام به عاريه گرفت و ضمانت آنها را پذيرفت و فرمود: «عاريۀ مضمونه خواهد بود».

اكنون جاى اين پرسش است كه آيا مفهوم مضمون بودن اين عاريه آن است كه سپاه اسلام حق ندارد آن سلاح و زره ها را مورد خيانت و تصرّف نابحقّ خود قرار دهد و بايد به صاحبش برگردانده شود يا مفهوم اين ضمانت آن است كه در صورتى كه به هر شكل اين سلاحها از بين برود برگرداندن قيمت آن به صاحبش لازم است.

در پاسخ اين سؤال و در برداشت از اين حديث ميان فقهاء اختلاف نظر وجود دارد.

خلاصه نظرات فقهاء در اين باره آن است كه از يك سو همه در اين نكته اتّفاق و اجماع دارند كه عاريه امانتى در دست عاريه كننده است و به همين سبب براى او ضمان نمى آورد مگر آن كه در نگهدارى آن از سوى او كوتاهى شود و يا آن عاريه در راهى جز آنچه بدان منظور از صاحبش گرفته شده به كار رود، چرا كه چنين چيزى نوعى تعدّى به شمار مى رود و تعدّى موجب ضمان است. دليل ديگر عدم ضمان در صورت استفادۀ متعارف از مورد عاريه و نگهدارى و مواظبت از آن به طور متعارف و نيز دليل ضمان آور بودن آن در صورت تعدّى آن است كه عاريه دادن نوعى كار تبرّعى است و كار تبرّعى در صورتى كه مورد آن در همان راهى كه بدان منظور عاريه انجام گرفته مورد استفاده قرار گيرد ضمان آور نمى باشد.

[اين حكم مورد اجماع فقها دربارۀ عدم ضمان در عاريه به شرط عدم تفريط و تعدّى است. امّا در مورد تحقّق يا عدم تحقّق ضمان به وسيلۀ ذكر چنين شرطى

ص: 362

در هنگام عاريه دادن دو عقيده وجود دارد:]

الف: شافعى در آن است كه شرطهاى روشن در ضمن عقد به همان نحو كه مورد تصريح قرار گرفته الزام آور است و بايد بدان عمل شود. بنابراين در صورتى كه در عقد عاريه شرط ضمان ذكر شود عاريه به سبب همين شرط مضمون خواهد بود. به نظر او عاريه از قبيل غصب نيست زيرا در مورد غصب شيء غصب شده به هر نحو كه تلف شود براى غاصب ضمان خواهد آورد، چون يد غصب «دست متجاوز» است و چنين دستى هميشه با تلف ضمان مى آورد. امّا در مورد عاريه، اصل كلّى آن است كه عاريه امانتى در دست عاريه گيرنده است و بنابراين از آنجا كه دست «دست متجاوز» نيست به صورت عادى در موقع تلف ضمانتى وجود ندارد، ولى جايز است كه طرفين در مورد ضمانت عاريه با يكديگر توافق كنند، بويژه در جايى كه عاريه براى كارى كه گمان بيشترى نسبت به تلف شدن آن مى رود صورت گرفته باشد همانند اين كه سلاحى براى جنگ و يا آسيابى دستى براى چرخاندن و آسياب كردن عاريه داده شود كه در اين مورد احتمال تلف شدن مورد عاريه احتمالى قوى و نزديك به يقين است.

ب: ابو حنيفه، مالك و برخى از اكثريّت فقها بر اين عقيده اند كه عاريه حتّى با ذكر شرط ضمانت در ضمن عقد ضمان آور نيست، چرا كه ذكر چنين شرطى موجب تغيير مفهوم و ماهيّت اين قرارداد مى شود چون عاريه در معنى نوعى وديعه است و وديعه به هيچ صورت ضمان آور نمى شود. پس عاريه نمى تواند ضمان آور باشد. به نظر اين گروه ميان وديعه و عاريه تنها يك تفاوت وجود دارد و آن اين است كه عاريه را مى توان با اجازۀ مالك مورد استفاده قرار داد در صورتى كه در مورد وديعه چنين چيزى امكان ندارد و اگر شيئى به وديعه گذاشته شده با اجازۀ مالك آن مورد استفاده قرار گيرد اين قرارداد از معنى و ماهيّت وديعه خارج است و عاريه خواهد بود و اگر هم بدون اجازۀ مالكش مورد استفاده قرار گيرد [حالت غصب پيدا خواهد كرد] و دست، «دست متجاوز» خواهد شد.

ص: 363

به عقيدۀ اين گروه در جريان وديعه گرفتن سلاحهاى صفوان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت مورد وديعه را به اين نحو كه اصل آن را برگرداند و در صورت تلف شدن قيمت آنها را به او پرداخت كند ضمانت نكرد، بلكه مراد آن حضرت از اين كه «اين عاريه مضمون خواهد بود» آن بود كه وى ضمانت مى كند اصل آن را برگرداند. امّا در صورت تلف شدن، ضمان قيمت آن از اين حديث بر نمى آيد و نمى تواند چنين چيزى تصوّر شود، چه اين كه در برخى از روايات از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده است كه [به جاى «بل عارية مضمونه» يعنى اين عاريه مضمون خواهد بود] فرمود: «بل مؤادة» يعنى آن كه بازگردانده خواهد شد. بدين ترتيب معنى ضمان در روايت نخست ضمانت آن حضرت در مورد بر گرداندن اصل آن است نه ضمانت در صورت تلف. افزون بر اين نحوه پرسش صفوان نيز همين مطلب را تأييد مى كند، چه اين كه او پرسيد: «أ غصبا يا محمّد» يعنى «آيا اين سلاحها را غصب خواهى كرد؟» بنابراين پرسش و نگرانى صفوان از ناحيۀ تصرّف شدن اصل سلاحهاست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او پاسخ مى دهد كه «نه، اصل آنها برگردانده خواهد شد و ما آن را غصب نخواهيم كرد، بلكه به اين عنوان اين سلاحها را مى گيريم كه در دست ما عاريه باشد و آن را پس از استفاده برگردانيم».

به عبارت ديگر، از آنجا كه اصل پرسش صفوان از اين است كه آيا اشياء مورد بحث با اجازۀ او گرفته مى شود يا على رغم ميل صاحبش از او ستانده خواهد شد و آيا اين اشياء از ملكيّت او خارج مى شود و به ملكيّت مسلمانان در خواهد آمد، مناسب آن است كه پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز به گونه اى معنى كنيم كه با اين سؤال تناسب داشته باشد. بر اين اساس از آنجا كه صفوان از كيفيّت و از وصف عاريه چيزى نپرسيده بلكه از عاريه و يا غصب بودن آن پرسش كرده است بايد گفت معنى پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين است كه اشياء مورد بحث به او برگردانده خواهد شد».

افزون بر اين، در روايت آنچه مورد ضمان خوانده شده عين اشياء به عاريت گرفته شده است و نه قيمت آن و بنابراين چنين ضمانتى [يعنى ضمانت عين] تنها با التزام

ص: 364

به برگرداندن اصل آن تصوّر مى شود و در اين حديث سخن از اين نيست كه در صورت تلف شدن مورد عاريه قيمت آن به صاحبش مستردّ شود.

بر اساس اين ادلّه است كه اين گروه مى گويند ضمانت مورد بحث در حديث تنها التزام به بازگرداندن اصل آن است و جواز مضمون شدن عاريه با ذكر شرط در هنگام عقد از اين حديث استفاده نمى شود.

669 - يكى از احكام اتلاف در جنگ كه از رخدادهاى اين غزوه استفاده مى شود آن است كه از بين بردن آنچه از توان دشمن مى كاهد - به شرط آن كه به منظور جنگ از سوى دشمن به كار گرفته شود و از ابزار جنگى آنان محسوب گردد - جايز است. به همين دليل از بين بردن حيوانى كه دشمن به عنوان مركب سوارى از آن استفاده مى كند جايز مى باشد، آن سان كه در جريان اين غزوه على (ع) شتران آن مرد هوازنى را كه نيزۀ خود را پيشاپيش سپاهيان به عنوان پرچم آنان به حركت در مى آورد و گاه نيز اگر كسى را مقابل خود مى يافت به وسيلۀ آن نيزه به قتل مى رساند پى كرد و بدين ترتيب او را بر زمين انداخت و مردى از انصار كه به همراه آن حضرت بود او را كشت.

اين ماجرا از آن حكايت دارد كه از بين بردن حيوانى كه ابزار جنگى دشمن است جايز مى باشد و اين كار كه عضوى از اعضاى حيوان به همين منظور در اثناى جنگ قطع شود به منزلۀ شكنجۀ آن حيوان محسوب نخواهد شد.

احكام شرعى در غزوۀ حنين: سهم مؤلّفه

670 - در زكات سهمى براى «مؤلّفه» يعنى كسانى كه دادن زكات به آنها موجب نزديك ساختن دلهاى آنان به اسلام مى شود تعيين شده در اين امر به تصريح قرآن ثابت شده است، آنجا كه مى فرمايد: «صدقات [زكات] از آن فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه دلهايشان بدين وسيله به اسلام نزديك مى شود، در راه [آزادى] بردگان، ورشكستگان و بدهكاران، در راه خدا و براى

ص: 365

درراه ماندگان است و اين فريضه اى از جانب خداوند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

بنابراين چنين سهمى در زكات وجود دارد و در راه نزديك كردن دلهاى برخى به اسلام به مصرف مى رسد تا آنان خود اسلام آورند و خاندانشان نيز به پيروى از آنها به اسلام بگروند. همچنين يكى از مصارف ديگر آن تأمين كسانى است كه اسلام آورده و به همين خاطر دستشان از ثروت و دارايى خويش تهى شده و يا از خاندان خود بريده و رانده شده اند. بر همين اساس است كه علما مى گويند اصولا سهم «مؤلّفه» در راه گسترش دعوت اسلامى به مصرف مى رسد و به همين منظور نيز سهم مشخّصى در زكات مشخّص شده تا بودجۀ معيّن و دائمى براى اين مهم وجود داشته باشد و نه آن كه تنها راه تأمين هزينۀ اين مهم غنايم جنگى باشد كه حالت دائمى و هميشگى ندارد.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا آنچه به عنوان سهم مؤلّفه در غنايم جنگى قرار داده شده جزئى از خمس مى باشد كه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) - براى مصرف در مورد خود، بستگان خود، يتيمان، بينوايان و درراه ماندگان - قرار دارد يا آن كه بايد از محلّ چهار پنجم باقيمانده پس از تخميس برداشته شود.

در پاسخ اين سؤال شافعى و مالك بر اين عقيده اند كه سهم مؤلّفه از همان خمس برداشته مى شود و آن چهار پنجم باقيمانده سهم رزمندگانى است كه غنيمت را به دست آورده اند. دليل اين گروه آن است كه چون اين چهار پنجم حقّ رزمندگان است و از سويى هيچ چيز را از صاحب آن بدون اجازۀ وى نمى توان گرفت و يا در آن تصرّف كرد و در اين حال از آنجا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در بخشيدن سهم مؤلّفه به آنان از رزمندگان اجازه نگرفت معلوم مى شود آن حضرت اين سهم را نه از مجموع غنايمى كه در اختيار او قرار داشته، بلكه از همان يك پنجم مختصّ به خود وى به آن گروه بخشيده است، چه اين كه اگر بنا بود اين سهم را از كلّ

ص: 366


1- - توبه/ 60.

غنايم بردارد از آنجا كه تنها يك پنجم غنايم از آن او بوده و چهار پنجم باقيمانده به رزمندگان تعلّق داشته قاعدة به اجازۀ آنان نياز بوده و اين در شرايطى است كه به گواهى تاريخ آن حضرت چنين اجازه اى را از آنان كسب نكرده است.

در مقابل اين نظر احمد بر اين عقيده است كه اين سهم از كل غنايم برداشته شده است، چرا كه آن حضرت آنچه را در اين ماجرا از غنايم به مؤلّفه بخشيده بود انفال خواند و انفال چيزى است كه به خدا و رسول او تعلّق دارد، آن سان كه مى فرمايد: «از تو دربارۀ انفال مى پرسند بگو انفال از آن خدا و رسول است»(1).

علاوه بر اين، غنايم بمجرّد تصرّف، تقسيم نمى شود و بصرف فتح و پيروزى به عنوان حق مسلّم رزمندگان پيروز در نمى آيد، بلكه تنها پس از برداشته شدن آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختصاص آن را براى تقويت دين و نزديك ساختن دلهاى ديگران و آشنا ساختن آنان با حق لازم مى داند اين حق به وجود مى آيد. همچنين با توجّه به اين كه جنگ در اسلام به منظور تصاحب غنيمت صورت نمى گيرد، بلكه هدف از آن دفع ستم و تجاوز و گشودن راه دعوت است، آنچه بتواند با نزديكتر كردن دلها به حقيقت در مسير دعوت و گسترش آن قرار گيرد از هر چيز ديگرى سزاوارتر است و به همين دليل نيز قبل از توزيع و تقسيم غنايم آنچه بايد به عنوان انفال برداشته شود برداشته مى شود و بمصرف مصالح دعوت اسلامى مى رسد و باقيمانده به عنوان غنيمت ميان فاتحان تقسيم مى گردد.

اكنون در اينجا پرسش ديگرى مطرح مى شود و آن اين كه اگر بپذيريم آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه مى داد از انفال بود آيا ديگر امرا و امامان مسلمانان نيز حق اين را دارند كه چنين كارى را انجام دهند يا نه؟

در پاسخ آن بايد گفت كه اگر آنان همانند ابو بكر و عمر و على (ع) و عمر بن عبد العزيز باشند چنين حقّى را دارا خواهند بود، زيرا عدالت اين گونه اميران آنان را از اين بازمى دارد كه چنين سهمى را كه از غنايم مسلمانان بر مى دارند در راهى

ص: 367


1- - انفال/ 1.

جز آنچه مصالح حقيقى اسلام و مسلمين است بمصرف برسانند. امّا اگر اميران و حاكمان از اين قبيل نباشند و از آن عدالت و ايمانى كه آن گروه از آن برخوردار بودند بهره نداشته باشند چنين حقّى را دارا نخواهند بود، چرا كه اين اموال را در خدمت خواسته هاى نفسانى خود و براى گرد آوردن دوستانى بر پيرامون خويش و نيز محروم كردن صاحبان اصلى حق از حق خويش به كار خواهند گرفت.

به عقيدۀ نگارنده آنچه در اين ماجرا بر زبان انصار جارى شد و از ناخشنودى و عتاب آنان حكايت داشت همين نظريّۀ احمد و ديگر فقهاى اهل سنّت را تأييد مى كند كه سهم مؤلّفه از مجموع غنايم و قبل از تخميس برداشته مى شود، چرا كه در ماجراى حاضر از آنجا كه آنچه به ابو سفيان و فرزندان او داده شده از كل غنايم برداشته شده بود و به نسبت از چهار پنجم غنيمت كه سهم فاتحان بود مى كاست.

اين ناخشنودى در ميان آنان جلوه كرد و البتّه ايمان آنان اين توانايى را بديشان بخشيد كه بتوانند هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين اقدام دريابند.

احكام شرعى در غزوۀ حنين: مبادلۀ برده با حيوان

671 - پس از آن كه هوازن به اسلام گرويدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان آزاد كردن اسيران آنان را كه جمع زيادى بودند و شمارشان به چهار هزار تن مى رسيد صادر كرد آن حضرت خود آنچه را در دست داشت و يا در اختيار بنى عبد المطلّب بود آزاد كرد و به مؤمنان پيشنهاد كرد همين كار را انجام دهند. در اين ميان مهاجران و انصار پيشگام بدين كار راضى شدند و آن را انجام دادند. اما كسانى نيز بودند كه حاضر نشدند چنين كارى را رايگان انجام دهند و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين گره اعلام كرد اسيرانى را كه در اختيار دارند آزاد كنند و در مقابل هر يك نفر شش نفر شتر از اوّلين غنايمى كه نصيب مسلمانان شود به آنان داده شود. آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند و تنها عينية بن حصن از پذيرش آن سرباز زد و پيرزنى را كه در اسارت داشت آزاد نكرد، هر چند او نيز پس از چندى آن زن را كه تنها اسيرى بود كه

ص: 368

او در اختيار داشت آزاد ساخت.

فقها دربارۀ اين ماجرا و مفادّ آن سخن گفته اند و دو مسأله را بر آن مبتنى ساخته اند:

الف: آيا همان گونه كه خريدوفروش همسان و نقدى حيوان و برده و مبادلۀ آن دو با يكديگر به يك تعداد از طريق معامله جايز است، مبادلۀ دو تعداد نابرابر از حيوان و برده و يا مبادلۀ آن به صورت نسيه نيز جايز است و يا نه؟

در اين مسأله گروهى جايز دانسته اند كه دو تعداد نابرابر از حيوان و برده با يكديگر مورد مبادله قرار گيرند و نيز همين گروه تسليم اشياء مورد معامله را در مجلس معامله شرط ندانسته اند و قائل به جواز نسيه شده اند. گروهى ديگر نيز چنين چيزى را ممنوع دانسته اند و آن را مشمول رباى در معامله و از نوع مبادلاتى شمرده اند كه تفاوت مقدار دو جنس در صورت اتّحاد تعداد جنس جايز نيست. بر اساس اين عقيدۀ اين گروه اوّلا در اختيار قرار دادن اشياء مورد معاملۀ از اين نوع در هنگام معامله لازم بوده و نسيه جايز نيست و ثانيا اگر جنسهاى مورد مبادله يكى نباشد [يكى برده و ديگرى حيوان كه يك جنس شمرده مى شود نبوده و بلكه مثلا يكى حيوان و ديگرى گندم باشد] در اين صورت تفاوت مقدار آنها با يكديگر جايز است چرا كه در اين گونه معاملات هر يك از دو شيئى مورد مبادله مورد ضمانت قرار گرفته است. البتّه گفتنى است كه اين گروه حكم اخير را نه از اين ماجرا بلكه از احاديث و روايات ديگرى گرفته اند.

ب: آيا آن سان كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا مقرّر فرمود كه در ازاى آزاد كردن هر يك برده از سوى كسانى كه در اختيار دارند از غنايمى كه در آينده نصيب مسلمانان خواهد شد به آنان شش نفر شتر بدهد جايز است در معامله مدّتى نامعلوم قرار داده شود؟ و آيا به عبارت ديگر جايز است در معاملۀ نسيه مدّت آن نامشخّص باشد و ذكر نشود؟

در پاسخ اين مسأله احمد بن حنبل و گروهى از علماى اهل سنّت چنين چيزى

ص: 369

را مشروط به توافق طرفين مجاز دانسته و معتقدند در اين كار هيچ مانع و عذرى وجود ندارد و فرض اين است كه هر يك از طرفين با آگاهى و به اختيار خود چنين چيزى را پذيرفته اند. امّا ابو حنيفه معتقد است كه چنين كارى به نزاع و اختلاف مى انجامد و هر كارى كه به نزاع و درگيرى بينجامد باطل است.

به عقيدۀ نگارنده نيز تفسير كردن عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين جريان به عنوان اين كه يك نوع معامله بوده خالى از اشكال نيست زيرا هيچ دادوستدى ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و فاتحان وجود نداشته و آنچه وجود داشته آزاد كردن بردگان از سوى مسلمانان در مقابل مالى بوده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را تعهّد كرده است، چه در اين جريان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مردم خواست اسيرانى را كه به عنوان برده در اختيار دارند آزاد كنند و او در مقابل اين عمل آنان اموالى به آنان پرداخت كند كه به نظر او برابر با قيمت بردگان آزاد شده از سوى ايشان است. آنان نيز اين كار را پذيرفتند.

بنابراين كارى كه در اين ماجرا صورت گرفت نوعى عتق بشرط بيع بود و نه يك بيع. اين در حالى است كه عتق نوعى تبرّع برده به خود وى از سوى صاحب اوست و در اين مورد مى توان اين عتق را اعطاى تبرعى حرّيت از سوى صاحبان بردگان يا همان اسيران و نوعى هبۀ معوّضه يا به شرط عوض دانست و همه نيز مى دانيم كه در عقد هبه امورى مورد گذشت و مسامحه قرار گرفته كه در ساير عقود چنين مسامحه هايى را نمى توان يافت.

افزون بر اين بر اساس تقريرى كه ما بيان كرديم عوض مدت دارى [كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آن مردم معيّن فرمود] بهاى معامله نبود تا مجهول بودن مدّت آن به نزاع منجر شود، بلكه اين عوض عوض عتق بوده و به نزاع نمى انجامد.

به همين دليل است كه ما مى گوييم در اينجا نيازى به هيچ كدام از آن دو بحث فوق نيست كه آيا اين معامله تحت عنوان معاملۀ اجناس ربوى قرار داشته يا از نوع معاملۀ اجناس غير ربوى بوده است و آيا قرار دادن مدّت نامعيّنى براى پرداخت بهاى مورد معامله جايز است يا جايز نيست، چرا كه عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در

ص: 370

جريان مورد بحث بكلّى از اين مقوله دور است.

غزوۀ طايف

672 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به تعقيب هوازن پرداخت و هنگامى كه گروهى از آنان به اوطاس رفتند آن حضرت جمعى را در پى آنان فرستاد و زمانى هم كه اين خاندان كه مردانى جنگاور و تيراندازانى ماهر بودند به طايف رفتند و در آن شهر كه دژهاى استوارى داشت جاى گرفتند به تعقيب آنان ادامه داد.

از ديگر سوى هنگامى كه آن مشركان از حركت آن حضرت به سمت طايف آگاهى يافتند در دژهاى خود پناه گرفتند و آن قدر توشه و تداركات و موادّ غذايى در اين دژها فراهم كردند كه در صورت طولانى شدن محاصرۀ طايف حتّى تا مدّت يك سال نيز بتوانند مقاومت و پايدارى كنند و در اين مدّت متحمّل هيچ سختى و رنجى نشوند و بلكه مسلمانان را همچنان در رنج و مشكل نگه دارند و بى آن كه كشته اى بدهند از آنان كشته بگيرند.

پس از اين ماجرا هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود را به كنار دژهاى آنان رساند سلمان فارسى به آن حضرت پيشنهاد كرد تا با منجنيق اين دژها را هدف قرار دهد و آنها را از پايه ويران كند تا بدين ترتيب توان دفاعى و سنگرهاى مستحكم هوازن و ثقيف در هم شكسته شود.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در پى اين پيشنهاد تانكهايى از چوب ساخت تا بدان وسيله دژهاى دشمن را در هم بكوبد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى دژهاى طايف پيش رفت و آنان از درون دژها سپاه آن حضرت را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از هر سو باران تير مى باريد و در پى بى آن گروهى از مسلمانان كه بنا بر روايت شمار آنان به دوازده و يا بيش از دوازده تن مى رسيد كشته شدند و در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موضع خود را به نقطه اى دور از تير رس آنان تغيير داد.

ص: 371

آن حضرت كه مى خواست به اطّلاعاتى از وضعيّت درون دژها دست يابد به منادى خود فرمان داد تا اعلام كند هر كس از بردگانى كه در اسارت قوم خصم محاصره شده به سر مى برد چنانچه از ميان آنان بيرون آيد و به جمع مسلمانان بپيوندد آزاد خواهد شد.

در پى بى آن تنى چند از بردگان از ميان محاصره شدگان فرار كردند و به موجب مفادّ آن اعلاميّۀ رسول رحمت و آن آزادۀ بزرگوار و نيز به موجب حكم شرع به آزادى دست يافتند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز توانست از طريق همين افراد به اطّلاعاتى در مورد وضعيّت آن قبيله دست يابد و از اين طريق آگاه شود كه آنان اندوخته اى به آن اندازه كه براى يك سال آنان بسنده كند در دژهاى خود ذخيره كرده اند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شيوه اى در پيش گرفت كه از آن طريق آنان ناگزير شوند با انتخاب خود از دژهايشان بيرون آيند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين سياست جديد فرمان داد تا نخلهاى آنان قطع و بوته هاى تاك آنان از ريشه درآورده شود. آنان با مشاهدۀ اين اقدام مسلمانان ديدند كه ثروتشان رو به نابودى است و در اين هنگام [با خود انديشيدند و] گفتند: «اگر تاكها و نخلهاى ما قطع شود ديگر چه خواهيم داشت و چه خواهيم كرد؟». در اين ميان يكى از فرستادگان ثقيف به سوى مسلمانان بانگ برآورد كه «ثروتها را از بين نبريد كه آن اموال يا از آن ما و يا از آن شماست».

به هر حال اين اقدام عزم مردان ثقيف را سست كرد و دلهاى آنان را لرزاند، بويژه آن كه بردگان آنها يكى پس از ديگرى ايشان را ترك مى گفتند و با پيوستن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزادى خويش را به دست مى آوردند و آن حضرت در آن سوى جبهه هر برده اى را كه به ميان سپاه اسلام مى آمد پس از آزادى زير نظر يكى از مسلمانان قرار مى داد تا به او رسيدگى كند و او همراه با آزادى خويش بهره اى نيز از دنيا ببرد. امّا با اين حال، آن مردم على رغم تزلزلى كه بر دلهاى آنها حكمفرما شده بود و على رغم آن كه مسلمانان ضرباتى را به دژهاى آنان وارد مى آوردند و حتّى

ص: 372

آهنهاى گداخته اى كه به سوى تانكهاى چوبى يا نفربرهاى چوبى مسلمانان مى افكندند تا آنها را آتش زنند و مسلمانان رزمنده را از زير آنها به بيرون كشند همچنان به مقاومت خود ادامه دادند.

673 - ميان قريش و ثقيف پيوندى خونى و نيز خويشاوندى سببى وجود داشت و به همين سبب نيز گروهى از قريش به ميان ثقيف روانه شدند تا آنان را از ادامۀ نبرد بازدارند و به آنان بگويند كه فرجام اين نبرد به سود آنان نخواهد بود و عاقبت از آن پرهيزگاران است.

ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه نزد ثقيف رفتند و از آنان خواستند به آن دو پناه دهند تا بتوانند سخن خود را با ايشان در ميان نهند. اين اقدام زمانى صورت گرفت كه از شكوه و جلال ثقيف كاسته شده بود و آنان به تفاهم تن در داده بودند و به همين دليل نيز به اين دو فرستادۀ قريش امان دادند.

بدين ترتيب آن دو تن پيش رفتند و از گروهى از زنان قريش و كنانه كه در آن خاندان بودند خواستند تا به ديدار آن دو بيرون آيند. امّا آنان كه آمنه دختر ابو سفيان نيز در ميان ايشان بود از بيم آن كه چون زنان هوازن به اسارت گرفته شوند بيرون نيامدند. پس از خوددارى زنان از ملاقات با آن دو ابو اسود بن مسعود به آن دو گفت: «اى ابو سفيان و اى مغيره، آيا شما را به راهى بهتر از اين رهنمون نشوم؟» در آن زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در درّه اى ميان عقيق اردو زده بود و اين درّه در فاصلۀ ميان املاك و اراضى ابو اسود قرار داشت ابو اسود به آن دو مرد گفت: «اموال و املاك ابو اسود در همانجاست كه خود مى دانيد [و محل اردوى سپاه شماست].

در طايف هيچ سرزمينى ديرحاصلتر، هزينه برتر و براى آباد كردن سخت تر از آن منطقه نيست [كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مشغول قطع كردن درختان آن است] و اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) آنها را قطع كند ديگر هرگز اين زمينها آباد نخواهد شد. پس با او سخن گوييد و از او بخواهيد يا اين درختها را براى خود در اختيار گيرد و يا به خاطر خدا و به خاطر خويشاوندى از آنها دست بردارد، زيرا ميان ما و او رابطۀ خويشاوندى

ص: 373

است كه بر كسى پوشيده نمى باشد».

به هر حال به نظر مى رسد كه ثقيف نرمتر شده بودند و اين در حالى بود كه آنان مردمى نبودند كه نرم شوند مگر هنگامى كه بر آن مى شدند خشونت و سختى را از خود دور سازند و صلح را جايگزين آن سازند. شرايط حاضر نيز چنين شرايطى بود، چه آنان مى ديدند كه محاصره آنها را در فشار خود قرار داده، سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قطع نخلها و تاكهاى آنان پرداخته و دژهاى آنان از بنياد كنده مى شود و هيچ چاره اى پيش روى ندارند.

به همين دليل نيز محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خويشاوندى و رابطه خونى كه داشتند خواندند و از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كسى نبود كه به شنيدن نداى خويشاوندى بى اعتنا شود، چه او همان كسى بود كه ديگران را فرمان مى داد روابط خويشاوندى را كه خداوند به استوار داشتن آن فرمان داده است استوارتر سازند.

علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى ديد كه اسلام از مكّه و مناطق مجاور آن بتدريج به طايف راه مى يابد و حتّى برخى از مردم اين شهر به اسلام گرويده و اكثريّت آنان نيز به اين دين تمايل يافته بودند و اين در حالى بود كه وى جز هدايتگرى به راه حق و مناديى به طريق مستقيم خدايى نبود.

همچنين نرمى با مردمى كه خود گرفتار خشونتند و روحيّه اى خشن دارند گاه مى تواند موجب آن شود كه به دعوت اسلام گوش دل فرا دارند در شرايطى كه خشونت ورزيدن با چنين مردمى مى تواند دلهاى آنان را كور سازد و سينه هاى آنان را از كينه آكنده و بر دشمنى آنان بيفزايد.

در چنين شرايطى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مصلحت ديد به نداى خويشاوندى كه از سوى آنان برخاسته بود پاسخ مثبت دهد و به خاطر در پيش گرفتن راه اصلاح در ميان مردم از آن مناطق كوچ كند، بويژه آن كه اكنون بيش از دو ماه از غيبت آن حضرت از مدينه مى گذشت و افزون بر اين ماه شوّال را سپرى مى كرد و اگر اين

ص: 374

جنگ و محاصره ادامه مى يافت ماه ذى القعده كه از ماههاى حرام است فرا مى رسيد و او كسى نبود كه در ماههاى حرام (ذى القعده، ذى الحجّه، محرّم و رجب) به جنگ و تهاجم دست بزند و اين در حالى است او در جريان محاصرۀ طايفه موضع تهاجم داشت و در چنين شرايطى نمى توانست با فرمان خداوند مخالفت كند برخاسته، [در ماه حرام نيز به تهاجم خود ادامه دهد].

بدين سان پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمادۀ كوچ كردن از آن نقطه و ترك آن ديار شد و فرمود كه خداوند به او اجازۀ [بيشتر ماندن] در طايف را نداده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن را با خويلد بنت حكيم بن اميّه در ميان نهاد و او نيز آن را به عمر اطّلاع داد. پس از آن عمر نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «آن سخنى كه خويلد با من در ميان نهاد و مدّعى بود تو آن را گفته اى چيست؟ آيا اعلام بازگشت نكنم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «چرا، اعلام بازگشت كن» و در پى بى آن عمر بازگشت سپاه را اعلام كرد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در حالى از اين سفر بازمى گشت كه نه شكست خورده و نه گريخته و نه ناتوان شده بود، بلكه بر هر كارى توانايى داشت و تنها در اجراى حكم خداوند براى پرهيز از جنگ و تهاجم در ماه حرام و به منظور مراعات حقّ خويشاوندى و قرابت و در حالى كه آن مردم را با مدارا و بدور از هر گونه خشونت وامى گذاشت تا با انتخاب خود به اسلام درآيند از ميان آن مردم بيرون آمد تا [در آينده اى نه چندان دور] هيأت هوازن و ثقيف را در مدينه و در ميان مسلمانان ملاقات كند.

پس از آن كه سپاه اسلام در پى بى آن فتح المبين و آن پيروزى قطعى راه بازگشت را پيش گرفت و سپاه كم كم وارد راه مى شد و ستون حركت آنان نظم مى يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«توبه كنندگانيم پرستشگرانيم

ص: 375

و سپاسگزار پروردگار خويشيم».

در همين هنگام بود كه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفته شد: «ثقيف را نفرين كنيد» و آن پيامبر رحمت در پاسخ چنين دست دعا برداشت كه «پروردگارا ثقيف را هدايت كن و آنان را به جمع ما در آور».

روايت شده است كه به دنبال حركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عروة بن مسعود [ثقفى] در پى بى آن حضرت روانه شد و قبل از آن كه ايشان به مدينه برسند به حضور رسيده، اعلام مسلمانى كرد و از آن حضرت خواست اجازه دهند او به ميان قوم خود برگردد و آنان را به اسلام دعوت كند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ به وى فرمود: «آن گونه كه قومت مى گويند آنان با تو خواهند جنگيد» آن حضرت از اين اطّلاع داشت كه در آن قوم نخوت و غرورى است كه به سبب آن از پذيرش دعوت عروه سر بازخواهندزد، امّا عروه در پاسخ گفت: «من از فرزندان يگانه براى آن قوم دوست داشتنى تر هستم».

او واقعا هم در ميان آن مردم فردى فرمانروا و مورد قبول بود و به همين اميد كه مردم به سبب مقام و منزلت او با وى مخالفت نخواهند كرد به سوى آنان رفت و به دعوت آنان به اسلام پرداخت. او بر بالاى يك بلندى نزديك آن قوم ايستاد و آنان را به اسلام دعوت كرد. امّا آنان تيرى به سوى او افكندند و او را به قتل رساندند.

او در پى اصابت آن تير گفت: «اين كرامتى بود كه خداوند به من ارزانى داشت و شهادتى كه خداوند به من عطا كرد. پس دربارۀ من هيچ روا نيست جز آنچه دربارۀ شهيدانى رواست كه قبل از دست كشيدن پيامبر از سرزمين شما به شهادت رسيدند.

مرا با آنان دفن كنيد». او بدرود حيات گفت و وى را با ديگر شهيدان غزوۀ طايف دفن كردند.

چنين به نظر مى رسد كه قتل عروه از سوى آنان بدان سبب كه در ميان آن خاندان مردى دوست داشتنى بود در دلهاى آنان اثر كرد و [به خود آمدند و] مشاهده كردند كه اعراب همه به فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) در آمده اند و تنها آنان بر دشمنى با او

ص: 376

باقى مانده اند و اين در حالى است كه توان مقابله با او را نيز ندارند و حتّى با اعرابى كه پيرامون او گرد آمده و مسلمان شده اند نيز نمى توانند بجنگند.

بدين سبب بر آن شدند تا كسى را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بفرستند. آنان به همين منظور با عبد بن ياليل كه همسنّ عروة بن مسعود بود گفتگو كردند، امّا او كه ديده بود چگونه آن مردم با آن كه همان طور كه اينك مى كوشند تا او را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بفرستند قبل از اين عروه را خود فرستاده بودند و با او در هنگام بازگشت چه رفتارى در پيش گرفتند از بيم آن كه مبادا همان سرنوشتى كه بر سر عروه آمده بود بر سر او نيز بيايد از پذيرش اين مأموريّت سرباززد و به آنان گفت: «هيأتى را به همراه من بفرستيد». بدين ترتيب بود كه آنان شش نفر ديگر نيز با او همراه كردند. اين هيأت خود را به مدينه رساند و در آنجا با مغيرة بن شعبه برخورد كرد...

اينك سخن از اين هيأت و آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درباره اش فرموده است در همين جا رها كرده و آن را به فصل مناسب خود كه در آنجا به بحث مستقلى پيرامون هيأتهاى مسلمان خواهيم پرداخت وامى گذاريم. در اينجا تنها اشاره اى به هيأت ثقيف كرديم تا بيان كنيم رها كردن غير عاجزانۀ اين مردم از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تدبيرى حكيمانه بود كه دلهاى آنان را پس از سركشى براى پذيرش اسلام رام ساخت تا آنجا كه ابو داوود در همين باره روايت مى كند مردى به نام صخر، معروف به غيله احمسى، با خود عهد كرد و پيمان بست كه ثقيف را به پذيرفتن اسلام وادارد سازد. او توانست دلهاى آن خاندان را نرم كند و آنان را تسليم حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كند. وى پس از اين موفّقيّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت كه «بارى، اى رسول خدا ثقيف تسليم اين خواسته شده است و من آنان را كه به سپاه من پيوسته اند به سوى تو مى آورم».

هنگامى كه اين نامه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت بيش از حدّ شادمان شد، چرا كه اين خاندان اسلام آورده بودند و اين در حالى بود كه جنگى ويرانگر عليه

ص: 377

آنان در نگرفته بود. در اين هنگام منادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداى فراخوانى مردم به تجمّع را در داد و گفت: «الصلاة جامعة». پس از آن [و زمانى كه مردم جمع شدند] پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى قبيلۀ احمس كه اين مرد (صخر) از آن قبيله بود دعا كرد و ده بار فرمود: «پروردگارا به سواران و اسبان احمس بركت ده».

صخر تنى چند از هوازن را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و البتّه اين افراد همان هيأت ثقيف نبودند كه به حضور آن حضرت رسيدند و در سطور قبل بدان اشاره كرديم و نيز وعده داديم در فصول آينده دربارۀ آنان بتفصيل سخن گوييم.

نگاهى دوباره به غنايم هوازن

674 - پيش از اين از غنايم هوازن سخن گفتيم، آنچه كه شايد بزرگترين غنايمى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اعراب مى گرفت و شايد همانند يا نزديك به غنايم خيبر بود. ما بحث از اين غنايم را پس از بحث از شكست هوازن مطرح كرديم و البتّه در اين نحوه ترتيب بحث همراه با سير زمانى حوادث حركت نكرديم، زيرا توزيع و تقسيم اين غنايم از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها پس از غزوۀ طايف صورت گرفت در حالى كه ما تا اين زمان صبر نكرديم و بمحض به پايان بردن بحث از شكست هوازن از تقسيم غنايم آنان سخن گفتيم.

اكنون به بيان اين نكته مى پردازيم كه غنايم هوازن به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان و پس از غزوۀ طايف كه شايد اندكى دير بود تقسيم شد.

پيش از اين از سهمى سخن گفتيم كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه يا كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شد بخشيد و البتّه در ميان كسانى كه از اين سهم برخوردار شدند هيچ كس از بنى عبد المطلّب نبود، نه عبّاس در ميان آنان بود، نه فرزندان حارث بن عبد المطلّب و نه ديگر كسانى كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقاومت و پايدارى پرداخته بودند، آن هم در زمانى كه ديگران از

ص: 378

صحنۀ نبرد مى گريختند. هيچ كس از مهاجرين نيز از اين ماجرا اندوهى به دل نگرفت و آزرده نشد، نه ابو عبيده دل آزرده گشت، نه عبد الرّحمن بن عوف و نه كسانى جز آن دو، چرا كه آنان عزّت و سربلندى اسلام را مى خواستند و نه ثروت و افتخار به خاندان و نسب خويش را.

البتّه در اين ميان انصار اندكى دل آزرده شدند، نه به خاطر مال و ثروت، بلكه بدين سبب كه گمان مى كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديدن خاندان خود آنان را از ياد برده است، زيرا آنان همان كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و از يارى خود برخوردار ساخته بودند و با چنين وصفى روشن است كه هرگز چشم داشت مالى نداشتند، بلكه خود پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى خواستند. انصار خود آن حضرت را مى خواستند و مهاجران خواهان آن بودند تا همچنان محبّت او بر آنان محفوظ بماند.

اين گروه از انصار حتّى با همان دل آزردگى و در همان نگرانيهايى كه يافته بودند مردمى پاك و بى آلايش بودند، امّا در اين ميان كسانى نيز بودند كه نه از مهاجرين و نه از انصار، نه به دعوت اسلامى مى انديشيدند و نه از سهم مؤلّفه چيزى به آنان داده شده بود تا ايمان را به دلهاى آنان وارد كرده باشد. اين گروه در مخالفت با عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان به انتقاد گشودند و سخنانى گفتند حاكى از اين كه آنان نه از مهاجرين بودند و نه از انصار و بلكه منافقانى بودند كه قرآن كريم آنان را در شمار اين گروه ذكر كرده است.

پس از آن كه پيامبر سهمى را به مؤلّفه داد ذو الحويصره از خاندان بنى تميم برخاست و گفت: «اى محمّد امروز ديدم كه چه كردى». آن حضرت پرسيد: «چه ديدى؟» گفت: «نديدم كه عدالت ورزيده باشى». پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين سخن او خشمگين شد، امّا خشم شخص مهربانى دلسوز و مدبّرى حكيم. آنگاه به او فرمود: «واى بر تو! اگر عدالت نزد من نباشد نزد چه كسى خواهد بود؟»

در اين هنگام عمر گفت: «آيا او را نكشيم؟» آن هدايتگر امين در پاسخ او

ص: 379

فرمود: «او را واگذاريد كه طرفدارانى پيدا خواهد كرد و آن قدر در دين افراط و زياده روى خواهند كرد تا آن كه به سان تيرى كه از كمان بيرون مى جهد از دين خارج شوند».

روشن است كه گويندۀ اين سخن چنان كه از نحوۀ خطاب او به نظر مى رسد نمى تواند يك مؤمن باشد، چه اين كه او در هنگامى كه روى سخن خود را به جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى كند به جاى آن كه با عبارت «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)» آن حضرت را مخاطب قرار دهد با كلمه «اى محمّد» او را مخاطب ساخت.

مشابه همين سخن را يكى ديگر از مسلمانان نيز بر زبان آورد. او بلال بود كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشغول تقسيم اموال و غنايم ديد گفت: «اى محمّد، عدالت پيشه كن». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «ترا چه مى شود! اگر من عدالت نورزم چه كسى عدالت خواهد داشت؟ اگر من عادل نبودم تو زيانكار و درمانده مى شدى».

در اين هنگام عمر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا اين مرد را بكشم؟»

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بازهم در پاسخ او فرمود: «از اين به خدا پناه مى بريم كه مردم بگويند من اصحاب خود را مى كشم. اين مرد و اصحاب او قرآن مى خوانند و البتّه قرآن از گلوى آنان تجاوز نمى كند. آنان همچنان كه تيرى از كمان بيرون مى رود از دين خارج مى شوند».

همچنين به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه يكى از مردم هنگامى كه او سهمى را به مؤلّفه داده گفته است: «اين تقسيمى است كه رضا و خشنودى خداوند در آن قصد نشده است». هنگامى كه اين خبر به آن حضرت رسيد فرمود: «خداوند بر موسى رحمت فرستد كه به بيش از اين آزرده شد».

اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) اشاره به آن كلام خداوند است كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، همانند كسانى نباشيد كه موسى را [به وسيلۀ گفته هاى خود] آزار دادند و البتّه خداوند او را از آنچه آنان گفته بودند تبرئه كرد و او نزد

ص: 380

خداوند آبرومند بود»(1).

هر چند به گمان نگارنده همۀ اين افراد از كسانى كه ايمان به دلهايشان راه نيافته و از آن اعراب باديه نشينى بودند كه قرآن كريم دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب از همه كافرتر و منافقتر و [از ديگران] سزاوارترند كه حدود الهى را ندانند»(2) امّا مبناى سخن اين گروه يك فهم نادرست و نشأت يافته از آزمنديها و خواسته هاى نفس بود و آنان چنين گمان كرده بودند كه هر كس در جنگ شركت داشته داراى حقّى در غنايم است كه درست با آنچه ديگر شركت كنندگان در جنگ مى برند برابر است. آنان اين برابرى و مساوات را عدالت پنداشته بودند و در اين پندار به خطا رفته بودند، چه اين كه گاه مساوات و برابرى نه تنها عدالت نيست، بلكه نوعى ظلم و ستم است مساوات ميان يك مؤمن تلاشگر مجاهد و كسى كه به تماشا و در انتظار آن نشسته است كه نتايج نبرد به سود چه كسى خواهد بود نوعى ستم است.

آنان همچنين به نادرست چنين فهميده بودند كه هر كس در جنگ حضور يافته باشد داراى حقّى در غنايم است و هر كس آنان را از اين حق - به زعم خود آنان - بازدارد به آنان ستم روا داشته است.

اين نيز پندارى نادرست و باطل بود كه چشم داشتها و آزمنديها آن را به وجود آورده بود، دليل اين بطلان نيز آن است كه خداوند اوّلا خمس غنايم را در اختيار شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشته و ثانيا همۀ غنايم در تصرّف اوست و او در مورد آن بر اساس عدالت و نيز رحمت و مهربانى تصميم مى گيرد و عمل مى كند. پيش از اين ديديم كه او چگونه هنگامى كه مصلحت اسلام و نظام اسلامى و رحمت را در اين ديد كه اسيران هوازن به آنان برگردانده شوند اين كار را عملى ساخت و در حالى كه آن اسيران تقسيم شده و در دست مسلمانان قرار گرفته بودند به حكمت

ص: 381


1- - احزاب/ 69.
2- - توبه/ 97.

خويش آنها را از ايشان بازستاند و آن را نخست در مورد بنى عبد المطلّب به مورد اجرا گذاشت و حتّى سعى نكرد كه براى جلب خشنودى اين خاندان از اين كار تلاش كند [، بلكه خود از جانب اين خاندان اين كار را انجام داد و در مورد ديگرانى كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود نيز، آنها را به آزاد كردن اسيران در مقابل دريافت عوضى براى آن وادار كرد.

بنابراين، غنايم كلاّ در دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد تا او بدانچه نبوّت و دعوت اسلامى و رحمت و عدالت اسلام ايجاب مى كند و نه بر اساس آنچه خواست دل ديگران است و خود نوعى ستم به شمار مى رود تصميم بگيرد و عمل كند.

در ماجراى اخير نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده مى كرد كه مصلحت دعوت اسلامى چنين ايجاب مى كند كه [با اختصاص سهمى از غنايم] دلهاى گروهى را به اسلام نزديك سازد كه هر چند سابقۀ جهادى در راه اسلام نداشتند و حتى هنوز ايمان در دلهاى ايشان جاى نگرفته بود و هر چند اين دلها از كينه آكنده و جهاد و مجاهدان داغ كشتگانى را بر اين دلها گذاشته بود، امّا در ميان خاندان خود از مقام و موقعيّتى برخوردار بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين وسيله در پى بى آن بود تا آنها را به اسلام نزديك سازد و با آن انس دهد و كينه هاى ديرينه را از اذهان ايشان بزدايد. به همين دليل نيز سهمى به ابو سفيان و فرزندان او و سهمى به اقرع بن حابس داد و به ديگرانى نيز سهامى بخشيد.

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سهمى از غنايم به اقرع بخشيد يكى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آن حضرت گفت: «به اقرع بن حابس و عينية بن حصن دادى و جعيل بن سراقه ضمرى را واگذاشتى؟» آن حضرت در بيان اين كه حقّى را از كسى بازنداشته و نيز در توضيح سبب عطاى قدرى از غنايم به آن دو فرمود:

«سوگند به آن كه جانم در دست اوست جعيل از امثال عينية و اقرع برتر است، امّا هدف من [از اين كه به آن دو عطايى كرده ام] آن بوده است كه دلهاى آنان را به دين

ص: 382

نزديك و آشنا سازم تا اسلام بياورند. امّا جعيل بن سراقه را به همان اسلامى كه داشته واگذاشته ام».

اين اساس و دليل عطايى بود كه به برخى روا داشته شد و كسانى نيز كه در اين ميان اعتراض داشتند تنها به جنبۀ مالى قضيّه نگريسته، به وظيفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گسترش دعوت و استفاده از راههاى مناسب براى نزديك كردن و آشنا ساختن دلها توجّهى نداشتند.

گفتنى است كه دربارۀ منافقان و اعرابى كه به اين ماجرا اعتراض داشتند اعرابى كه به تعبير قرآن «منافقتر و كافرتر و [از هر كسى] به اين سزاوارترند كه احكام و حدود الهى را ندانند»(1) - اين آيه نازل شد كه: «از آنان كسانى هستند كه در مورد صدقات [تقسيم زكات] زبان به اعتراض و عيبجويى از تو مى گشايند و اگر از آن زكات داده شوند خشنود مى شوند و اگر چيزى از آن به ايشان داده نشود آنان را ناخشنود مى بينى»(2).

كوتاه سخن در اين باره آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در جريان تقسيم غنايم هوازن و در كار دعوت و آنچه دعوت آن را ايجاب مى كند تسليم گفته هاى مردمى تازه مسلمان شود، بلكه براى او همين بس بود كه مهاجرين و انصار و پاكبازانى كه دين خود را براى خدا خالص كرده بودند با او و در كنار او باشند.

عمرۀ جعرانه

675 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه مكّه را فتح كرد با احرام عمره وارد اين شهر نشد، بلكه به عنوان فتح اين شهر و البتّه بى آن كه قصد جنگ داشته باشد، به قصد پيوند و ارتباط با آن مردم و تجديد دوستى و اعلام برادرى - پس از يك دوره

ص: 383


1- - توبه/ 97.
2- - همان/ 58.

جدايى - به اين شهر رفت و با آنان دوستى و مهربانى ورزيد، زيرا دوستى و مهربانى دلهاى گريزان را جذب مى كند و انديشه هاى پشت كرده را به دامان خويش فرا مى خواند. البتّه هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فتح، طواف به جا آورد، امّا آن طواف طواف مناسك عمره و گراميداشت كعبه نبود.

هنگامى كه فتح مكّه پايان يافت آن حضرت به كار خاندان جذيمه و خشنود كردن آن مردم و مداواى زخمهايى كه خالد بن وليد بر دل آنان نهاده بود مشغول شد و پس از آن نيز هنگامى كه هوازن در انديشۀ هجومى عليه سپاه آن حضرت برآمد مقابله با آنان ضرورت يافت و آن رويارويى تلخ ولى با نتايج درخشنده [يعنى نبرد حنين و اوطاس] رخ داد و در پى بى آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تعقيب گريختگان اين خاندان و مقابله با ثقيف قصد طايف كرد [و بدين ترتيب در تمام اين مدّت براى انجام عمره توفيق نيافت].

هنگامى كه پيامبر در آستانۀ ماههاى حرام قرار گرفت و هنگامى كه ماه ذى القعده فرا رسيد به جعرانه بازگشت و از آنجا كه يكى از ميقاتهاى حج است احرام عمره بست و به قصد زيارت عمره وارد مكّه شد.

اين عمره در ماه ذى القعده صورت گرفت و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى مدينه بازگشت و شش روز مانده به پايان اين ماه به مدينه رسيد. آن حضرت در اين سال يعنى سال هشتم هجرت نه خود حج به جاى آورد و نه كسى را براى انجام حج به نيابت گماشت، [بلكه به همان عمره بسنده كرد و] البتّه آيين حج را بر همان وضعيّتى كه اعراب تا كنون به جاى مى آوردند باقى گذاشت.

ناگفته نماند كه عتاب بن اسيد كه در مكّه مانده بود حجّ مسلمانانى را كه خواستار حج بودند و در مكّه ماندند رهبرى كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه قصد بازگشت به مدينه را داشت عتاب بن اسيد را به عنوان امير مكّه منصوب كرد. او كه - بنابر آنچه در شرح المواهب الدينيّه آمده است - در اين زمان بيست سال داشت، از نيّتى خالصانه و از كردارى پربركت و نيز

ص: 384

از قناعت به آنچه در دست داشت بهره مند بود و آزمندى و طمع در او نبود و به اندكى سير مى شد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگام ترك او در مكّه براى او به ازاى هر روز يك درهم حقوق تعيين فرمود و او نيز بى آن كه خواهان افزايش آن شود به همين مقدار بسنده كرد و در دعوت مردم به قناعت نيز مى گفت: «اى مردم، آيا خداوند شكم كسى را كه به يك درهم بسنده كرده گرسنه نگه داشته است؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هر روز من يك درهم روزى مشخّص كرده و بنابراين مرا نيازى نيست».

لازم به يادآورى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هنگام بازگشت به مدينه معاذ بن جبل حافظ قرآن و راوى سنّت را در كنار عتاب بن اسيد در مكّه باقى گذاشت تا اسلام را به مردم بياموزد و آنان را در دين آگاه سازد و قرآن را به انديشه هاى آنان بسپارد، زيرا آنان به چنين چيزى نياز داشتند، چون نه مانند مردم مدينه مدت زمانى را در سايه قرآن زيسته بودند، بلكه هر چند سخنوران و اديبان آن قوم از منزلت و جايگاه قرآن آگاهى داشتند و مى دانستند قرآن برتر است و برترى بر آن امكان ندارد، امّا مدّتى را در مخالفت و دشمنى با آن سپرى كرده بودند و هنوز دير زمانى از جاهليّت آنان نمى گذشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از انجام عمره ديگر بار به جعرانه بازگشت و در آنجا اندكى توقّف كرد، به تقسيم غنايم پرداخت و آنگاه از آنجا به مقصد مدينه حركت كرد و شش شب مانده به پايان ماه شوّال به مدينه رسيد.

در اين غزوه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) طايف را به همان شرك خود واگذاشت، هر چند آن شهر على رغم سبكسرى جاهلانه كم كم به اسلام تمايل مى يافت و در اين ميان گاه به گاه مالك بن عوف كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانسته بود او را به خود نزديك سازد و وى اسلام آورده و به اسلام پايبندى خوبى نشان داده بود متعرّض آن ديار مى شد و آنان را از اين ناحيه تحت فشار قرار مى داد و اندك اندك ثقيف و مردم طايف نرم شدند و تا آنجا پيش رفتند كه به اعزام هيأتى به مدينه اقدام كردند.

ص: 385

اسلام كعب بن زهير

676 - پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از عمرۀ جعرانه كعب بن زهير به حضور ايشان رسيد و اسلام آورد.

البتّه ما در اين بحث قصد آن نداريم تا به يك شاعر يا كاهن و بدانچه دربارۀ اين گروه گفته يا نوشته مى شود اهميّتى بدهيم، آن سان كه پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به مبلّغى نياز نداشت كه از افتخارات او سخن سرايى كند، زيرا او رسول خدا بود و در پيشگاه خداوند مقامى عظيم داشت. او به شاعرى نياز نداشت كه از منصب و موقعيّت او تمجيد كند، زيرا در آن هنگام بزرگان عرب سر تسليم در مقابل او فرود آورده بودند. و همچنين به سخن سرايان نيازمند نبود تا از شخصيّت و بزرگوارى و پايدارى او سخن گويد، چه اين كه او همان رسولى است كه امثال ابو جهل زهدان شتر بر روى او مى افكندند امّا از دعوت خويش دست نمى كشيد و درشتى نيز نمى كرد و كوتاه سخن آن كه جايگاه و منزلت او در نزد خدا و در نزد هر انسان خردمندى روشن بود.

بنابراين هدف ما از طرح اين بحث تنها اين جنبه است كه اسلام آوردن او و آنچه در اين جريان رخ داده از اين حكايت دارد كه چگونه دعوت اسلامى به همه مناطق سرزمين عرب - از دور و نزديك - رسيده و چگونه فتح مكّه باعث ان شده بود كه دلها به سوى او توجّه يابند، منكران به تصديق او روى آورند، گريزندگان خود را به او نزديك سازند و در دامن او پناه جويند.

كعب از كسانى است كه [قبل از اسلام آوردن] با منكران رسالت همدستى مى كرد و در ذمّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شعر مى گفت. امّا زمانى كه نور اسلام و آن نورى كه خاموش ناشدنى بود آشكار شد وى كه زمانى از اين نور دورى گزيده بود بدان تمايل يافت كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و هدايت جويد، چه او فرزند شاعر حكيم جاهليّت زهير بن سلمى و نيز از خاندانى بود كه در جاهليّت شعر حكمت

ص: 386

مى سرود.

هنگامى كه بر آن شد تا به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) برسد برادرش بجير بن زهير بن ابى سلمى طى نامه اى او را از كار بازداشت و براى وى نوشت كه پيامبر در مكّه كسانى را كه وى را مورد هجو و آزار قرار داده بودند به قتل رسانده است. وى همچنين به برادرش اطّلاع داد كه از ميان شعراى قريش ابن زبعرى و هبيرة بن وهب از بيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ديارى ناشناخته گريخته اند. او در ادامۀ نامه اش چنين نوشت: «اگر جان خود را دوست دارى به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگرد و در حضور او توبه كن كه او هر كس را كه توبه كرده به حضور او رسد نمى كشد. اگر نيز چنين كارى را انجام نمى دهى براى نجات خود به سويى ديگر و به سرزمينى ديگر بگريز».

گفتنى است كه كعب بن زهير پيش از اين قصيده اين گفته و در آن اسلام را مورد مذمّت قرار داده بود. همچنين لازم به تذكّر است برادر او بجير كه اين نامه را نوشته قبلا اسلام آورده بود.

هنگامى كه اين نامه به كعب رسيد او زمين را بر خود تنگ يافت و از بابت قصيده اى كه قبلا گفته بود بر جان خود بيمناك شد. در اين ميان به گفتۀ ابن اسحاق «كسانى از دشمنان پيامبر كه در حضور كعب بودند او را در اين بيم افكندند كه [در صورت رفتن به مدينه] كشته خواهد شد. آنان مى خواستند بدين وسيله او را از رسيدن به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بازدارند. امّا او چاره اى جز اين كه به حضور ايشان برسد نيافت و به همين دليل به مدينه رفت و در آنجا قصيدۀ مشهور خود را گفت و در آن به مدح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اظهار ترس خود و بيم دادن بدخواهان به او پرداخت.

او به مدينه روانه شد و در آنجا بر مردى كه از پيش او را مى شناخت وارد شد و همراه وى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و چون به جمعى كه آن حضرت در آن بود رسيدند آن مرد به كعب اشاره كرد كه اين پيامبر است، برخيز و از او امان بخواه.

ص: 387

پس كعب برخاست و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را نمى شناخت در كنار آن حضرت نشست و گفت: «اى رسول خدا، كعب بن زهير توبه كرده، مسلمان شده و براى امان گرفتن از شما آمده است». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا تو امان او را پذيرفته اى و او را امان داده اى؟» كعب گفت: «اگر من او را بياورم آيا امان داده مى شود؟» آن حضرت فرمود: «آرى». در اين هنگام گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من همان كعب بن زهير هستم». در پى اظهار اين سخن يكى از انصار از ميان جمع انصار كه آنجا بودند برخاست و به سوى او دويد و گفت: «اى رسول خدا، دشمن خدا را به من واگذار تا او را گردن بزنم». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از او دست بردار كه او از آنچه در گذشته داشته دست كشيده، توبه كرده و [بدين جا] آمده است».

با توجّه به اين كه هيچ كس از مهاجرين دربارۀ او سخنى نگفتند، چنان كه گفته مى شود، كعب بر اين گروه از انصار خشمگين شد، هر چند البتّه خشم او به كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه داده بودند ضررى نمى رساند.

كعب در مدينه و در حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قصيده اى خواند و در آن به مدح آن حضرت پرداخت. اين قصيده توجّه و مهر پيامبر را كه بزرگوار و هر سخن پاكى را پذيرا بود برانگيخت.

اينك از آنجا كه گفته شده است «برخى از شعرها حكمت است» و نيز به سبب والايى و اهميّت موضوع قصيدۀ كعب مناسب است ابياتى از آن را بياوريم. او در مطلع قصيدۀ خود چنين مى گويد:

«سعاد از من بريد و امروز دلم پريشان است و هراسان در پى او و در بند محبّت او كه هنوز از آن آزاد نشده است»(1).

كعب پس از آن كه از سعاد - كه به روايتى همسر او بوده و از او جدا شده

ص: 388


1- - اين قصيده كه به لاميه كعب بن زهير مشهور است با اين مطلع آغاز مى شود: «بانت سعاد فقلبى اليوم متبول متيّم اثرها لم يفد مكبول» - م.

است - سخن مى گويد خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى سرايد:

«هر دوستى كه حتّى به او اميد نيز داشتم مرا گفت تو را از اين بازندارم كه مرا با تو كارى نيست».

«پس من گفتم شما را پدر مباد راه بر من مبنديد كه آنچه خداوند تقدير كرده خواهد شد».

«هر آدميزاده اى هر چند زمانى دراز در سلامت بگذراند امّا روزى بر مركب چوبين خواهد نشست».

«شنيدم كه رسول خدا مرا وعدۀ [بخشش داده] و چنين است كه اميد عفو را از پيشگاه رسول خدا بايد داشت».

«لختى درنگ، اى آن كه همو كه فضيلت قرآن را به تو داده و اندرزها و بيانهاى روشنگر در آن است تو را هدايت كرده است،

مرا به گفته هاى بد خواهان سخن چنين ملامت مكن كه هر چند درباره ام فراوان گفته شده امّا من گناهى نكرده ام».

او در ادامه در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نورى است كه از او روشنايى گرفته مى شود و او شمشير هندى و از شمشيرهاى بر كشيده شده در راه خداست،

در جمع گروهى از قريش كه چون در ميان مكه اسلام آوردند سخن گويى از آن جمع گفت برويد [كه همه آزادشدگانيد]».

كعب در وصف اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چنين مى سرايد:

«آنان اگر نيزه هايشان در جان ديگران نشيند شادى بيهوده نكنند و اگر نيز نيزه هايى در جان آنان نشيند ترسان و نگران نشوند.

نيزه ها جز آن هنگام كه در گلوى آنان نشيند بازنمى ايستد [و جز اين هنگام از جنگ نمى ايستند] و آنان از روياروى شدن با مرگ هراسى ندارند و گريزان نيستند».

ص: 389

از آنجا كه يكى از انصار در جريان ملاقات كعب در صدد قتل او برآمده بود، وى در اين قصيده در مدح انصار سخنى نگفت. بنابر روايت هنگامى كه وى قصيدۀ خود را تمام كرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چرا از انصار سخنى به ميان نياورده است؟ آنان سزاوار ستايشند».

در اين هنگام او در وصف انصار نيز قصيدۀ كوتاهى گفت كه چنين آغاز مى شود:

«هر كس بزرگوارى و كرامت زندگى او را شادمان مى سازد و در پى چنين چيزى است، آن در چنگ نيكان انصار قرار دارد.

آنان بزرگوارى را نسل در نسل از يكديگر به ارث برده اند و همانان نيكان و زادگان نكو مردانند».

اسلام آوردن كعب بن زهير به اين حقيقت اشاره دارد كه اگر اسلام [در نبرد موته] شاعر دعوت اسلامى و حماسه سراى دفاع از آن و دفاع از پيامبر بزرگوار (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن رواحه را از دست داد، امّا [در فرداى فتح مكّه] كعب بن زبير را به دست آورد. همچنين اين حقيقت استفاده مى شود كه شاعران زبانهاى گوياى دعوت به مكارم و گسترش فضايل و تمجيد از صاحبان فضايل در سرزمين جزيرة العرب بودند.

سريّۀ عيينة بن حصين

677 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ حنين و طائف به اعزام گروههايى به ميان قبايل عرب به منظور دعوت به اسلام و اطّلاع يافتن از اوضاع و احوال و اخبار آنان مى پرداخت. آن حضرت در اين گروهها كسانى را كه تازه اسلام آورده بودند به كار مى گرفت تا بيشتر با اسلام انس يابند، وظايفى را كه بر اساس اين دين متوجّه آنان مى شود بر دوش كشند، به انجام وظايف دينى خو گيرند، خصلت سلطه جويى و نياز آنان به ارضاى آن اشباع شود و بالاخره بر اساس آيين حق به غنايمى از قبايلى كه

ص: 390

از اسلام سرباز مى زنند دست يابند.

از جمله، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم سال نهم هجرت عيينة بن حصين را در رأس پنجاه نفر از مسلمانان كه البتّه هيچ كدام از مهاجرين و انصار در ميان آنان نبودند به سوى بنى تميم روانه ساخت.

عيينة روزها را در پنهانى به سر برد و شبانه به حركت ادامه داد تا آن كه بنى تميم را غافلگير كند. بدين ترتيب وى هنگامى كه مردان آن قبيله گوسفندان خود را به چرا مى فرستادند بر آنان يورش برد. آنان با مشاهدۀ او فرار كردند و عيينة تنها توانست بيست و يك زن و سى كودك و همچنين يازده مرد از آن خاندان به اسارت درآورد.

او اسيران خود را به مدينه برد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را در يكى از خانه هاى مدينه جاى داد.

پس از آن چند تن از بزرگان تميم از جمله عطارد بن حاجب، زبرقان بن بدرد، قيس بن عاصم، اقرع بن حابس بن حارث، عمرو بن اهتم و بالاخره رباح به مدينه آمدند و با ديدن زنان و فرزندان خود بر آنان گريستند و آنگاه شتابان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفته [از بيرون خانه] بانگ برآوردند كه «اى محمّد بيرون بيا».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون آمد و با آنان به گفتگو پرداخت. امّا اين گفتگو ادامه يافت تا آن كه بلال اذان ظهر گفت ولى آنان همچنان مشغول سخن گفتن با آن حضرت بودند. پس از اذان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى با آنان ايستاد و آنگاه نماز ظهر را به جاى آورد و دوباره برگشت و مدّتى با يكديگر نشستند و گفتگو كردند و مدّتى نيز ايستاده همچنان به گفتگو ادامه دادند تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثابت بن قيس بن شماس فرمان داد اسيران آن خاندان را كه در موضع جنگ عليه اسلام قرار نداشتند و البتّه به پيروى از اسلام نيز گردن ننهاده بودند به آنان بازگرداند.

ابن اسحاق در مورد ملاقات اين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

ص: 391

«آنان به مسجد [مدينه] در آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بانگ زدند كه «اى محمّد بيرون بيا». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از برخورد آنان آزرده گشت.

آنان گفتند: ما آمده ايم تا با تو تفاخر كنيم، به شاعر و سخنور ما را اجازۀ تفاخر ده.

چنين به نظر مى رسد كه اين جريان پس از برگردانده شدن اسيران آن خاندان به ايشان صورت گرفته است.

دربارۀ همين شيوۀ برخورد آن گروه با پيامبر و [بانگ زدن او از بيرون خانه و] اجازه نخواستن براى ورود به خانۀ آن حضرت بود كه اين آيه نازل شد: «كسانى كه از پشت ديوار خانه ها تو را بانگ مى زنند بيشتر آنان خرد نمى ورزند، در حالى كه اگر آنان صبر مى كردند تا به ديدار آنان بيرون روى براى آنان بهتر بود»(1).

ابن اسحاق در ادامه به ذكر اين مسابقۀ ادبى و سخنورى يا تفاخر شعرى ادبى پرداخته و گفته هاى شاعر و نيز گفته هاى سخنور اين خاندان و پاسخ حسّان به آن شاعر را آورده است. ابن اسحاق مى گويد:

«سخنور آن خاندان حاجب بن عطارد گفت: «سپاس و ستايش خداوندى را كه فضل و منّت او بر ماست، آن كه ما را پادشاهان زمين ساخت و ثروتى بزرگ به ما ارزانى داشت تا در كارهاى خير آن را به مصرف رسانيم و نيز ما را عزّتمندترين مردمان شرق، با بيشترين جمعيّت و فراوانترين امكانات قرار داد.

پس چه كسى در ميان مردم همانند ماست؟ آيا ما سران مردم و صاحبان فضيلت در ميان آنان نيستيم؟ هر كس سر تفاخر دارد شمار جمعيّتى همسان جمعيّت ما را به ذكر آورد. ما اگر مى خواستيم بيش از اين نيز سخن مى رانديم، امّا از پرگويى شرم داريم. اينك اين سخن را مى گويم تا سخنى همانند كلام ما يا وضعيّتى برتر از وضع ما به بيان آورند».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثابت بن قيس بن شماس فرمود: «برخيز و پاسخ او را بده».

ص: 392


1- - حجرات/ 4.

ثابت نيز برخاست و گفت: «سپاس و ستايش پروردگارى را كه آسمانها و زمين را آفريد و فرمان خويش را در اين ميان روا ساخت و كرسى او علم به همه اين خلايق را در خود جاى داد و فرا گرفت.

از فضل خداوند بر ما اين است كه ما را پادشاهان [زمين] قرار داد و از ميان بهترين آفريدگان خويش رسولى را اختيار كرد كه بااصالت ترين، راستگوترين و والاتبارترين مردمان است. آنگاه بر او كتابى فرو فرستاد و او را بر خلق خويش امين قرار داد و او برگزيدۀ خداوند در ميان همه جهانيان شد. سپس او مردم را به ايمان فرا خواند و از خاندان و از بستگان و خويشاوندان او مهاجرانى ايمان آوردند كه والاتبارترين و خوش سيماترين و خوش كردارترين مردم بودند. پس ما ياران خداييم و با مردم نبرد مى كنيم تا ايمان بياورند. آنگاه هر كه به خدا و رسول او ايمان بياورد مال و جان خويش را مصون داشته است و هر كس سكوت گزيند براى هميشه در راه خدا با او خواهيم جنگيد و كشتن او برايمان سهل خواهد بود. اين سخن را اظهار مى دارم و براى زنان و مردان مؤمن از خداوند بزرگ آمرزش مى خواهم «و السلام عليكم».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى اشباع و ارضاى تمايل آنان به سخن گفتن و نيز براى اين كه به آنان بياموزد تفاخر بر يكديگر به اصل و نسب خانوادگى نيست و بلكه به ايمان و كردارهاى شايسته و تقواست و هم بدين منظور كه قوم خويش را الگويى براى آنان قرار دهد و معرّفى كند و بالاخره براى آن كه بدين شيوه حق را پيش روى آنان قرار دهد اين مسابقه ادبى را آغاز كرد.

پس از سخنان ثابت بن قيس زبرقان بن بدر گفت: «سخنور اين مرد بهتر از خطيب ماست و شاعر اين قوم نيز از شاعر ما و گفته هاى اينان نيز برتر از گفته هاى ماست».

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شبيه آنچه به مؤلّفه داده بود به اين گروه نيز جوايزى اهدا كرد.

ص: 393

سريّۀ ضحّاك بن سفيان

678 - اين سريّه ها همانند سريّه هاى مشابه خود به منظور اطّلاع يافتن از اوضاع و احوال عرب در صحراى عربى، گسترش اسلام و ايجاد روابط دائم ميان اسلام و آن مردم صورت مى پذيرفت.

در جريان اين سريّه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ضحّاك بن ثابت را كه از بنى كلاب بود در ماه ربيع الاوّل سال نهم به سوى همين خاندان فرستاد. پس از آن كه گروه مسلمانان با اين خاندان روبرو شدند ابن سفيان آنان را مخاطب خود قرار داد و به اسلام دعوت كرد، ولى آنها از پذيرش آن امتناع ورزيدند و به همين سبب نيز اين گروه با آنان وارد نبرد شد و آنها از صحنۀ نبرد گريختند.

سريّۀ قطبة بن عامر

679 - اين سريّه قبل از سريّۀ پيش گفته و در ماه صفر همان سال صورت گرفت و طىّ آن بيست نفر از مسلمانان به سوى طايفۀ خثعم فرستاده شدند. آنان ده شتر در اختيار داشتند كه به نوبت بر آنها سوار مى شدند و بدين ترتيب راه خود را طى كردند و با گروههايى از بنى خثعم روبرو شده، به جنگ سختى با آنان پرداختند كه مجروحان زيادى از طرفين بر جاى گذاشت و قطبة بن عامر نيز به شهادت رسيد. امّا گروه او على رغم كشته شدن وى به نبرد خود ادامه داد و تعدادى شتر از آن خاندان به غنيمت درآورده و زنانى را نيز به اسارت گرفت و همه را به مدينه برد.

در پى اين نبرد افراد بسيارى از خثعم گرد هم آمدند و به تعقيب اين گروه پرداختند، امّا باران شديدى كه در اين ميان باريدن گرفته بود مانع اين تعقيب شد.

سريّۀ ملقمه بن محرز

680 - اين سريّه در ربيع الثانى سال نهم هجرت صورت پذيرفت و ماجراى آن

ص: 394

از اين قرار بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت گروهى از مردم حبشه در سواحل جده ديده شده اند. ظاهرا روشن بود كه اين گروه قصد هجوم عليه مسلمانان را داشتند و به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) گروهى را به رويارويى آنان فرستاد و اين گروه به سراغ ايشان رفتند و [آنها را تار و مار كردند و] آنها از بيم اين گروه راه دريا را در پيش گرفتند و به جزيره اى در آن نواحى پناهنده شدند.

تعدادى از افراد همين گروه براى بازگشت عجله داشتند كه فرماندهشان به آنان اجازه بازگشت داد و يكى از همان جماعت را به رهبرى سايرين گماشت. او نيز در راه برگشتن به مدينه قصد شوخى با همراهان خود كرد و آتشى برافروخت و از آنان خواست به داخل آتش بروند. هنگامى كه يكى از افراد او قصد اجراى فرمانش را كرد او را از اين كار بازداشت و گفت: «من تنها قصد شوخى و خنده داشته ام».

بى ترديد اين گونه به بازى گرفتن سربازان كار درستى نبود و به همين سبب هنگامى كه به مدينه بازگشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين ماجرا آگاه ساختند فرمود: «هر كس شما را به معصيتى فرمان دهد از او اطاعت نكنيد».

از نظر ما اگر اين حديث در صحيحين به نقل از على بن ابى طالب (ع) نيامده بود تقريبا آن را باور نمى داشتيم. امّا در اين دو جامع حديثى به نقل از على (ع) آمده است كه فرمود:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه اى را به مأموريت فرستاد و يكى از انصار را به فرماندهى اين گروه گماشت و آنگاه از افراد آن گروه خواست تا از فرمانده خود اطاعت كنند و در فرمان او باشند.

اين فرمانده [در ميان راه] به افراد گروه خود گفت: «برايم قدرى هيزم گرد آوريد». آن هيزم را گرد آوردند و آنگاه او گفت: «آتشى برافروزيد». سپس ادامه داد: «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شما را فرمان نداده است كه از من اطاعت كنيد؟ اينك [من مى گويم] به درون آتش برويد».

در پى گفته هاى او برخى از افراد اين گروه به برخى ديگر نگريستند و گفتند: «ما از آتش خداوند به [طاعت] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گريخته ايم».

ص: 395

پس از طرح اين سخن از سوى آنان خشم آن فرمانده فرو نشست و آن آتش نيز [با گذشت زمان] خاموش شد.

هنگامى كه اين گروه به مدينه و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند آن حضرت دربارۀ اين ماجرا فرمود: «اگر آنان وارد آن آتش شده بودند هرگز از آن بيرون نمى آمدند. در نافرمانى خداوند از هيچ كس اطاعت نبايد كرد و تنها در كار خير اطاعت هست».

در اين روايت ملاحظه مى كنيم كه رئيس اين گروه تحت تأثير خشم خود خدا و رسول را نافرمانى كرد و دستورى صادر نمود و نيز ديديم كه - بنا بر فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - اين گروه از چنين دستورى اطاعت مى كردند در معصيت و نافرمانى خداوند از غير خدا فرمان برده بودند. همچنين در اين روايت به اين اصل كلّى بر مى خوريم كه اطاعت و فرمانبرى تنها در امور معقول و كارهاى شايسته ممكن و رواست نه در آنچه عقلا و شرعا منكر و ناخوشايند است.

بنابراين بايد آن كسانى كه به نام اطاعت و فرمانبرى دست به انجام زشت ترين كارها و دست به قتل و آزار ديگران مى زنند و بدين وسيله راه نابودى فرد و جامعه را هموار مى كنند از اين ماجرا درس عبرت بياموزند.

سريّۀ على بن ابى طالب (ع) براى نابود كردن بت خاندان طىّ

681 - در ماه ربيع الثانى سال نهم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در رأس يكصد و پنجاه نفر از انصار و در حالى كه يكصد شتر و پنجاه اسب در اختيار داشتند و اين گروه رايتى سياه و پرچمى سفيد داشت براى درهم شكستن فلس كه بت قبيلۀ طىّ بود فرستاد.

على (ع) با سپاه خود كه از انصار تركيب يافته بود بر محلّۀ طىّ يورش برد و بت را نابود كرد. درگيرى ميان او و اين طايفه در صبحگاهان و به هنگام طلوع فجر رخ داد و در جريان آن مردان اين گروه از مقابله با سپاه مسلمانان كه علىّ بن -

ص: 396

ابى طالب و آن مجاهد شجاع آن را فرماندهى مى كرد گريختند و اموال و زنان خود را بر جاى گذاشتند.

سپاه مسلمانان زنان اين خاندان، و از جمله دختر حاتم طايى و خواهر عدىّ بن حاتم را كه يك مسيحى بود و به شام گريخته بود اسير كردند و در انبار توشۀ عدّى نيز سه شمشير و سه زره يافتند.

على (ع) ابو قتاده را مأمور اسيران و عبد اللّه بن عتيك را مأمور مراقبت از چهارپايان و نقره ها و ديگر غنايم كرد و آنگاه به تقسيم غنايم در ميانۀ راه پرداخت و از تقسيم كردن اسيران خوددارى كرد، اين كار را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه واگذاشت.

پس از آن كه اسيران را به مدينه آوردند دختر حاتم طايى به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «آن كه به سفر رفته است [اشاره به عدىّ] كه با ما نيست و پدر نيز بدرود حيات گفته و ما را تنها گذاشته است. اينك من زنى ناتوانم كه هيچ خدمتكارى ندارم. خداوند بر تو منّت نهد، بر من منت نه و اگر صلاح مى دانى مرا آزاد كن و به شماتت ديگر طوايف عرب گرفتارمان مساز كه من دختر پيشواى خاندان خود هستم و پدرم درماندگان را پناه مى داد، گرفتاران را رهايى مى بخشيد، گرسنگان را سير مى كرد، برهنگان را مى پوشاند، ميهمانان را گرامى مى داشت، ديگران را اطعام مى كرد و بر همگان سلام مى كرد و هيچ نيازمندى را نوميد برنمى گرداند. من دختر حاتم طائى ام».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بر حال او دل سوزاند و براى كاستن از نگرانى و ترس او و رام كردن و آشنا كردن او از پدرش به نيكى نام برد و سپس فرمود: «اى كنيزك، اين كه گفتى همه صفات مؤمنان است و اگر پدرت مسلمان مى بود بر او رحمت مى طلبيديم». آنگاه به ديگران فرمود: «اين زن را آزاد كنيد كه پدرش مكارم اخلاق را دوست مى داشت».

روايت مى شود كه آن زن در مقام دعا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «پروردگارا

ص: 397

كليد حاجت خواستن از خود را مگر نزد آن كريم است قرار مده».

زمانى كه اين زن با برادرش ملاقات كرد او را به پذيرفتن اسلام تشويق كرد و دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «او كارى را انجام داد كه پدر تو آن كار را انجام نمى داد. خواه از روى رغبت و خواه از سر ترس نزد او برو. فلان كس به حضور او رسيد حاجت خود از او گرفت و آن ديگرى نيز نزد او رفت و نصيب خود را از او ستاند».

بدين ترتيب اين زن راه را براى اسلام آوردن برادرش گشود تا او خود را تسليم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كند. او نيز در حالى كه هيچ امان نامه اى در دست نداشت و از هيچ كس نيز امانى نگرفته بود به حضور ايشان رسيد. با به حضور رسيدن او كسانى كه آنجا بودند گفتند: «اين عدّى بن حاتم است».

عدّى خود دربارۀ اين ملاقات مى گويد: «هنگامى كه به حضور او رفتم دستم را گرفت [و مرا به سوى خود برد]».

گفتنى است كه پيش از اين جريان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود: اميدوارم كه خداوند دست او [عدّى] را در دست من قرار دهد و بدين ترتيب اين پيشگويى و يا اين آرزو به حقيقت پيوست.

در همين زمان جريانى رخ داد كه در آن خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مدارا و همدردى او با مستضعفان براى عدّى هويدا گشت. عدّى زمانى كه در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود مشاهده كرد كه زنى به همراه كودكش نزد آن حضرت آمد و گفت: «ما را با تو حاجتى است» و آن حضرت برخاست و در پى كار او رفت و حاجت وى را برآورده ساخت.

عدىّ بن حاتم دربارۀ ادامۀ ملاقات خود با آن حضرت مى گويد: سپس دست مرا گرفت تا مرا به خانۀ خود برد. در خانه دخترش براى او تشكى انداخت و وى بر آن نشست و من نيز در مقابل او نشستم. آنگاه او خداى را سپاس و ستايش كرد و گفت: «چه چيز به تو ضرر و آسيب مى رساند؟ [يا به روايتى ديگر چه چيز

ص: 398

تو را به فرار وامى دارد؟] آيا اين به تو ضرر و آسيب دارد كه گفته شود لا اله الا اللّه؟ آيا خدايى جز اللّه مى شناسى؟»

عدّى مى گويد: من گفتم: «نه»، سپس او قدرى صحبت كرد و آنگاه گفت: «آيا از اين كه گفته شود اللّه اكبر به تو ضررى مى رسد؟ آيا چيزى از خداوند بزرگتر سراغ دارى؟» گفتم: «نه». فرمود: «يهوديان مورد غضب خدا و مسيحيان گمراهند». من نيز در اين هنگام گفتم: «من مسلمانى حنيفم». در اين هنگام در چهرۀ او آثار خشنودى و شادمانى ديدم. وى سپس به من فرمود تا در مدينه بمانم و من نزد يكى از انصار ماندگار شدم و صبحگاه و شامگاه به حضور او مى رسيدم.

در همين زمان كه آنجا بودم و در نزد او حضور داشتم گروهى پيش او آمدند و در جامه هايى پشمى خرما آوردند. آن حضرت نماز گزارد و سپس برخاست و فرمود: «اى مردم اندكى از زيادى مال خود - و لو به اندازۀ يك صاع يا نيم صاع و يا يك مشت و يا بالاخره نيم مشت - به ديگران ببخشيد و بدين وسيله چهرۀ خود را در مقابل آتش حفاظت كنيد. اگر حتّى چنين چيزى نيز در اختيار نداريد با يك گفتۀ خوش [روى خود را از آتش مصون بداريد] كه روز قيامت كسى از شما با خداوند ملاقات مى كند و خداوند بدين نحو كه مى گويم از او مى پرسد: «آيا براى تو ثروت و فرزند قرار ندادم؟» او نيز مى گويد: «چرا». سپس خداوند مى فرمايد: «پس آنچه براى خود پيش فرستاده اى كجاست؟» آن شخص در پيش روى، پشت سر، جانب راست و جانب چپ خويش مى نگرد و هيچ نمى يابد تا بدان وسيله روى خويش را از آتش مصون بدارد. پس بايد هر يك از شما هر چند شده با يك نيمه خرما روى خود را از آتش نگه دارد و اگر چنين چيزى نيز نمى يابد با يك سخن خوش، كه من از فقر و تهيدستى بر شما هيچ بيم ندارم، چه خداوند ياورتان است و به شما روزى مى دهد و در چنان آسايش و رفاهى قرار مى گيريد كه يك زن مى تواند بتنهايى از يثرب تا حيره سفر كند و در اين مسافت [نه از فقر و كمبود و گرسنگى، بلكه] بيشترين چيزى كه بيم آن را دارد آن است كه مركب او

ص: 399

مورد سرقت قرار گيرد».

عدّى مى گويد: در اين هنگام گفتم: پس آن زمان دزدهاى طىّ كجايند؟

ما اين ماجرا را به صورت كامل آورديم تا در آن رفق و مدارا و نحوۀ نزديك كردن دلها از طريق رفتار خوب و نيز مهربانى و تشويق و برانگيختن مردم به اخلاق شايسته را در برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كنيم و از شاهكارهاى صاحبان فضيلت سخنى به ميان آوريم تا آنجا كه مردى كه قبل از ورود به مجلس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همانند بسيارى از ديگران او را خوش نداشت هنگامى از مجلس او بيرون رفت كه بيش از هر كسى به او دل بسته بود. اين روايت همچنين يك مجلس از مجالس نبوّت را به تصوير مى كشد، مجلسى كه در آن بى مهرترين و جفاكارترين مردم و دورترين انسان - چنانچه خداوند براى او ضلالت و گمراهى را تقدير نكرده باشد - هدايت مى يابد و از وادى گمراهى و سركشى بيرون آورده مى شود و خدا و رسول او را بر مردمان منّت و فضل است.

ص: 400

فصل سى و سوّم غزوۀ تبوك

اشاره

682 - دعوت اسلامى سر تا سر سرزمين جزيرة العرب را فرا گرفت؛ برخى ايمان آوردند، برخى كفر ورزيدند، برخى تنها اظهار مسلمانى كردند و ايمان به دلهاى آنان راه نيافت و برخى ديگر نيز ايمان آورده، در اين راه از خود اخلاص نشان دادند، بار دعوت را بر دوش كشيدند و در راه آن جهاد كردند. بدين ترتيب در ميان همۀ اعراب هيچ كس نمانده بود كه از اسلام، از پيامبر و از حقيقتى كه او پيوسته و بدون آشتى پذيرى و كوتاهى در اين راه مردم را بدان فرا مى خواند آگاهى نيافته باشد.

اكنون زمان آن فرا رسيده بود كه اين دعوت سرزمين جزيرة العرب را به سوى سرزمينهاى مجاور و هم مرز آن درنوردد و بويژه به سرزمينهايى از همسايگان عجمى كه از نژاد عرب هم در آن سكونت داشتند راه يابد، اين نژاد با ساختار خاص خود زمينۀ بيشترى را براى پذيرش آن حقيقتى در خود داشت كه همۀ جزيرة - العرب را فرا گرفته بود و نقطۀ اتّكا و مأواى آنان به شمار مى رفت، حرمى كه خداوند آن را - در شرايطى كه مردم از مناطق مجاور آن ربوده مى شدند حرم امن قرار داد.

در ميان همۀ اين سرزمينها شام خصوصيّتى ديگر داشت، چه غسّانيان كه از اعراب بودند در اين منطقه زندگى و حكومت مى كردند، در همين منطقه مسلمانان

ص: 401

مورد ستم قرار گرفته بودند و در همين منطقه به سبب قتل فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى كارگزار بصرى غزوۀ مؤته رخ داد.

غزوۀ مؤته در شرايطى پايان يافت كه نتيجۀ آن نه يك پيروزى قطعى و نه يك شكست براى سپاه اسلام بود، بلكه در نتيجۀ آن سپاه اسلام نه به صورت شكست خورده و در هم ريخته، بلكه به صورت منظّم و تحت فرماندهى خالد بن وليد به مدينه بازگشت و اين اوّلين فرماندهى موفّق [در جريان يك بازگشت يا عقب نشينى] براى خالد بود.

آنچه در مورد مؤته مسلّم مى باشد اين است كه اين غزوه به شكست يا به زيان مسلمانان منتهى نشد، چرا كه در مقابل يك سپاه دويست هزار نفرى جز تعدادى در حدود دوازده تن از مسلمانان كشته نشدند و اين در حالى بود كه از روميان تعداد فراوانى به قتل رسيدند تا آنجا كه تنها نه شمشير در دست خالد بن وليد عوض شد. هر چند در اين غزوه سه تن از فرماندهان مسلمان كشته شدند، امّا كشته شدن فرماندۀ سپاه آن هم براى سپاهى كه داراى جمعيّت و افراد كمتر و محدودترى است شكست محسوب نمى شود.

اگر بخواهيد مى توانيد تبوك را ادامۀ غزوۀ مؤته بدانيد و بگوييد تبوك ادامۀ همان خطّى است كه در مؤته ترسيم شد و البتّه به اهداف خود دست نيافت و نتوانست قاتلان فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به مجازات كردارشان برساند.

با آن كه غزوۀ تبوك - هم در عوامل و علل و هم در سير رخدادها و هم در اهدافى كه در پى بى آن بود - ادامۀ همان مؤته محسوب مى شود، امّا اين غزوه علّتى خاص خود داشت و آن اين كه در پى ملاقاتهايى كه ميان مسلمانان و مسيحيان و اعرابى كه در كنار آنان قرار داشتند صورت گرفت نوعى پيوند و همجوشى نظامى بر اساس وحدت نژادى ميان اعرابى كه با روميان همدستى داشتند با اعرابى كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد مى كردند به وجود آمد و گروهى از آن اعراب به اسلام تمايل يافته بودند زيرا از ديدگاه آنان اين دين جديد در ميان يك قوم خودى سر بلند

ص: 402

كرده و نمادى از قدرت آنان شده بود و در چنين شرايطى براى آنان افتخار ورزيدن به خود و آنچه مايۀ قدرت خود است بمراتب از افتخار ورزيدن و سربلندى يافتن به وسيلۀ روميان بهتر بود، چون كه فرق است ميان آن كه مى گويد تو برادر منى و آن كه مى گويد تو برده يا تابع منى به همين سبب كسانى كه تحت سلطۀ روم به سر مى برند به اسلام تمايل فراوانى داشتند و بخوبى از آن استقبال مى كردند، زيرا اوّلا دين جديد دين برادران آنان بود و ثانيا دولت روم از داخل گرفتار آشوب و نابسامانى شده بود.

بدين ترتيب گروه زيادى از همان اعرابى كه روزى روميان از آنها عليه اسلام كمك مى گرفتند اسلام آوردند از آن جمله مى توان به فروة بن عمرو همذانى اشاره كرد كه در جنگ مؤته فرمانده يكى از لشكرهاى روميان بود. روميان از اسلام آوردن او خود را در تنگنا يافتند و وى را به خيانت متّهم كردند و به همين اتهام به قتل رساندندش.

در اين شرايط پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست از خون اين مسلمان چشم بپوشد، بلكه لازم بود به قصاص آن برخيزد. همچنين قتل آن مسلمان از سوى روميان مصداقى از يك فتنه بود كه مانع از اين مى شد تا ديگران به اسلام بگروند و در اينجا نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست براى رفع اين فتنه به جنگ بپردازد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «با آنان بجنگيد تا فتنه اى وجود نداشته و غلبه همه از آن خداوند باشد»(1). افزون بر اين آن حضرت وظيفه داشت به اين فرمان خداوند جامه عمل بپوشاند كه «با كافرانى كه در مناطق نزديك شمايند نبرد كنيد و بايد آنان در شما درشتى و خشونت بيابند»(2). و نيز اين فرمان كه «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز آخرت ايمان ندارند و آنچه را خدا و رسول او حرام دانسته حرام نمى شمرند و به دين حق گردن نمى نهند نبرد كنيد تا هنگامى كه به دست خود و با سرافكندگى

ص: 403


1- - بقره/ 193.
2- - توبه/ 123.

جزيه بدهند»(1).

علاوه بر آنچه گفتيم، در اينجا سيره نويسان عامل ديگرى را نيز ذكر مى كنند و آن اين كه پس از نزول اين آيه كه «مشركان نجسند و از امسال به بعد حق ندارند به مسجد الحرام نزديك شوند»(2) بازرگانانى كه در بازارهاى عكاظ، ذى المجاز، ذى المجنه و ديگر بازارها به عرضۀ كالاهاى خود مى پرداختند گمان كردند كه بازارهاى آنان از رونق خواهد افتاد و به همين دليل اين غزوه صورت گرفت تا از اين طريق درهاى تازه اى براى تجارت آنان گشوده شود.

البتّه اين علّتى است كه صاحبان كتب سيره آن را مطرح كرده اند و اگر آنان چنين چيزى را طرح نكرده بودند ما به خود اجازه سخن گفتن از آن را نمى داديم، زيرا غزوات و جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى باز كردن راه تجارت نبود، بلكه براى گشودن راه دعوت اسلامى بود كه همين نيز آن تجارت بدور از خسارت و زيان است و بالاتر از همۀ اينها دستاوردى بى نظير يعنى خشنودى خداوند را در پى دارد.

[اينها همه عواملى است كه در يك سوى كار وجود داشت، امّا در سوى ديگر ماجرا] روميان پس از غزوۀ مؤته مشاهده كرده بودند كه چگونه اين دين با استوارى خود در دلها نفوذ و آنها را فتح مى كند. به همين سبب آنان در اين انديشه برآمده بودند تا قبل از آن كه اين دين جديد كيان حكومت آنان را براندازد آن را براندازند، از اين رو براى رويارويى با آن آماده شد. در چنين شرايطى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست به آنان اجازه دهد تا در خانۀ او عليه خود او وارد جنگ شوند، چه، هيچ قومى در درون خانۀ خود هدف جنگ قرار نمى گيرد مگر آن كه به ذلّت كشانده مى شود.

بنابراين در اين وضعيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يك سو مشاهده مى كرد كه روميان در حال گردآورى سپاه براى مقابله با او هستند و قيصر روم هزينۀ يك سالۀ

ص: 404


1- همان/ 29.
2- - همان/ 28.

آنان را تأمين كرده است و از سوى ديگر مى ديد نبرد با روم موجب تقويت روحيۀ اعراب تحت سلطۀ آن دولت در سرزمين شام مى شود و اين احساس را به آنان مى دهد كه مسلمانان براى كوتاه كردن دست ستم از سر آنها به تحرّكى دست زده اند و قصد دارند بدين وسيله آنان را از تحت سلطۀ كسانى كه مورد ستمشان قرار داده اند خارج ساخته و به زير پرچم عزّت و اقتدار قوم خويش در آوردند.

وضعيت روانى جبهه هاى نبرد

683 - در ماه رجب سال نهم هجرت - و ظاهرا در اواخر اين ماه كه خود آخرين ماه حرام سال است - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم فرمان آماده باش براى جنگ با روميانى را داد كه خود را براى جنگ با او مهيّا كرده بودند.

صدور اين فرمان در فصل گرماى شديد سال بود و در اين غزوه بر خلاف ساير غزوات كه هدف حركت سپاه از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام نمى شد از همان آغاز هدف از حركت سپاه به اعلام همگان رسيد، بدان علّت كه اوّلا اين يك مأموريّت سنگين بود، ثانيا فاصلۀ زيادى آن هم با سختى راه براى اين غزوه مى بايست طى مى شد و ثالثا در اين جريان مردم مى بايست براى نوعى جهاد سخت و طاقت فرسا خود را آماده كنند، آن هم در شرايط بسيار سخت و زمانى كه هوا بشدت گرم بود و مردم به گردآورى محصولات كشاورزى خود مشغول بودند و احتمال مى رفت كه مادّيات و تمايل به آنها حدّ اقل براى برخى از آنان بر نيّات خدايى غلبه يابد.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اعلام اين غزوه به آزمايش مردم دست زد، هر چند همه غزوه و نه فقط اعلام آن يك آزمايش براى مؤمنان بود و علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود زمان اين نبرد را انتخاب نكرده، بلكه اين انتخاب و ارادۀ الهى و از سوى ديگر شرايطى بود كه روميان به وجود آورده بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) هنگام اعلام اين غزوه براى آن كه آنچه را در دلهاى برخى از مردم است بيازمايد آنان را مورد پرسش و خطاب خود قرار داد. از اين جمله به

ص: 405

جد بن قيس بن ياجد فرمود: «آيا تمايل دارى به بيرون راندن زردپوستان(1) بروى؟» او از موضع ترديد و دودلى و از موضع كسى كه عزم چندانى ندارد پاسخ داد: «آيا نمى شود مرا اجازه دهى و مورد آزمايشم قرار ندهى؟ چه، به خداوند سوگند همه مى دانند هيچ مردى بيش از من به زنان تمايل ندارد و من بيم آن دارم كه اگر زنان سفيدپوستان [يا همان زردپوستان در اصطلاح آن روز] را ببينم نتوانم شمشير بزنم».

اين يك نمونه بهانه اى است ناشى از غلبۀ هواى نفس بر شخص در هنگام جهاد و نيز حاكى از اين كه اين شخص نمى تواند با نفس خود جهاد كند و آن را از گناه بازدارد. اين نمونه اى از يك بهانۀ واهى است، زيرا او به ادعاى خود از اين بيم داشت كه گرفتار فتنۀ زنان شود با آن كه چه فتنه اى براى يك مرد از آن بالاتر است كه بندۀ هواى خويش باشد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ خواستۀ آن مرد به وى اجازه داد تا در نبرد شركت نكند چرا كه در همراهى مردى با سپاه كه فاقد هر گونه اراده است هيچ سودى وجود ندارد، وانگهى جنگ تبوك جنگى طاقت فرسا و سخت بود كه به صبر فراوان و جهاد با نفس احتياج داشت و رسيدن به دشمن در چنان شرايط گرماى شديد كارى بس دشوار و رويارويى با او نيز بس سنگين بود.

در يك جمع بندى مى توان مردم را در برخورد با اين غزوه به چند گروه تقسيم كرد:

الف: گروهى بى همّت كه از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوددارى ورزيدند و در اين راه بهانه هايى واهى و بى اساس آوردند، همان كسانى كه با منافقين همراه شدند و [به زبان حال] گفتند: «در گرما روانۀ جنگ نشويد، بگوى اگر آنان مى فهميدند آتش جهنم گرمتر است. بايد كه آنان از [بيم] سزاى آنچه خود كرده اند اندك بخندند و فراوان گريه كنند»(2).

ص: 406


1- - اين اصطلاح در آن زمان در مورد روميان به كار مى رفته است.
2- توبه/ 81-82.

از اين گروه برخى سست عقيده بودند و برخى ديگر نيز عقيده داشتند ولى عزم آنان سست بود و داراى چندان قدرت روحيّه اى نبودند كه بدان وسيله بتوانند سختيها را تحمّل كنند. به همين دليل اين عدّه از نگرانى رنج مى بردند و از دست زدن به هر اقدامى ترس داشتند.

ب: گروهى منافق كه عزم ديگران را سست مى كردند و در پى ايجاد فتنه و در صدد آن بودند كه در ارادۀ مؤمنان مجاهد خلل وارد آورند و آنان را از جهاد بازدارند. قرآن كريم دربارۀ اين گروه مى گويد: «اگر بهره اى نزديك و سفرى آسان در پيش بود در پى تو مى آمدند امّا اينك رنج مسافت و دورى راه بر آنان سنگين آمده و به خداوند سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه با شما بيرون مى آمديم. آنان خود را به هلاكت در مى افكنند و خداوند مى داند كه آنان دروغگويند. خداوند از تو مى گذرد كه چرا به آنان اذن [نيامدن به جهاد را] دادى تا برايت كسانى كه راست مى گويند مشخّص و روشن شوند و دروغگويان را بشناسى. كسانى كه به خدا و روز واپسين ايمان دارند براى [گريختن از] اين كه با مال و جان خويش جهاد كنند از تو اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران آگاه است. تنها آن كسانى از تو اذن مى خواهند كه به خدا و روز واپسين عقيده ندارند و دلهايشان گرفتار ترديد است و در اين ترديد خويش سرگردانند. آنان حتّى اگر مى خواستند با شما بيرون بيايند جز سستى و ضعف بر شما نمى افزودند و در ميان شما دسيسه مى كردند و در پى فتنه برمى آمدند، در حالى كه در ميان شما نيز گوشهاى شنوايى براى آنان هست و خداوند به ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز فتنه جويى كردند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا زمانى كه حق آمد و امر خداوند آشكار شد در حالى كه آنان آن را خوش نمى داشتند»(1).

ج: مؤمنان راستين كه همه با مال و جان خويش جهاد مى كردند و از بذل هيچ تلاشى و هيچ ثروتى در اين راه دريغ نمى ورزيدند. آنان همان كسانى هستند كه

ص: 407


1- - همان/ 48-42.

خداوند در قرآن كريم نام آنان را در رديف نام رسول خود آورده و چنين مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رءوف است»(1).

همين گروهند كه در اين جهاد نقش اوّل را بر دوش گرفتند تا زمانى كه خواست خدا و رسول او خواست برتر در سرتاسر جزيرة العرب خواست برتر شد و همين گروه هنگامى كه اسلام رو به گسترش در سرزمينهاى غير عربى نهاده و زمان جهاد با روميان بود كه نامشان ترس در دل اعراب مى افكند بار سنگين جهاد را بر دوش كشيدند.

684 - در شرايط موجود توجّه به سه نكتۀ مهم بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لازم بود:

احتياطات لازم را در مقابل منافقان به عمل آورد، مؤمنانى را كه در كنار او قرار گرفته بودند تشويق كند و آنان را متّحد و منسجم سازد و بالاخره آن كه به برخى از كسانى كه در «جيش العسره» قرار داشتند كمك و يارى كند.

در مورد منافقان نبايد از ياد برد كه آنان پيوسته به توطئۀ خود براى سست كردن عزم مجاهدان و مؤمنان مشغول بودند و به مردم مى گفتند: «در اين گرما براى جهاد بيرون نرويد». هدف آنها از طرح چنين مسائل نوعى ممانعت روانى از جنگ بود و كار اين گروه بدانجا رسيد كه با يكى از يهوديان همدست شدند تا مشتركا به توطئۀ خود ادامه دهند.

ابن هشام به سند خود مى گويد:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه گروهى از منافقان در خانۀ سويلم يهودى - كه در محلّه اى به نام جاسوم قرار داشت - جمع شده اند و مردم را از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ تبوك بازمى دارند. آن حضرت طلحة بن عبيد اللّه را به همراه تنى چند از اصحاب خود روانه كرد و به آنان فرمان داد خانۀ

ص: 408


1- - همان/ 117.

سويلم را بر سر كسانى كه در آن قرار دارند آتش بزنند.

طلحه، اين مأموريت را انجام داد و در پى بى آن ضحّاك بن خليفه خود را از پشت بام خانه به بيرون انداخت و پايش شكست. ديگر دوستان او نيز در پى او از آنجا گريختند و خود را نجات دادند»(1)

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه چشمان مراقب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته منافقانى را كه عزم مردم را سست مى كردند و حتّى كارشان تا آن حد پيش رفته كه حاضر به توطئه و همدستى با يهوديان شده بودند زير نظر داشت و بدين سان خداوند مكر و كيد منافقان را در نطفه خفه كرد».

به عبارتى ديگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيوسته در مقابل منافقانى كه عزم و ارادۀ ديگران را سست مى كردند هشيار و مراقب بود و اين نكته در اين غزوه اهمّيّتى بسزا داشت، آن غزوه، كارزار عزم و اراده، قدرت روحيّه و نبرد پايدارى و صبر و بردبارى بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين شرايط سخت و دشوار اراده و عزم اصحاب خود را بر مى انگيخت و در اين راه تنها به اين كه آنان را به روانه شدن براى جهاد تشويق كند بسنده نمى كرد و بلكه آنان را بدين ترغيب مى كرد كه به يارى يكديگر بپردازند و براى اين غزوه سرمايه گذارى كنند و كارى نكنند كه خود را با دست خويش به هلاكت اندازند، زيرا اين غزوه به زاد و توشه اى فراوان نياز داشت و مسافتى كه در پيش داشتند زياد بود و به گونه اى كه قبلا گفتيم آن حضرت نمى توانست از اين غزوه دست بردارد، زيرا هنگامى كه وى اطّلاع يافت كه روميان به منظور برانداختن سامان اين دين و براى به ذلّت كشاندن عرب و نابود كردن آن نقطه اى كه رمز عزّت و سربلندى آنان است به گردآورى سپاه مشغولند، ديگر نمى توانست در انتظار بنشيند، بلكه بناچار مى بايستى به نبرد عليه آنان بشتابد و در اين راه منتظر فرصتى مناسب نباشد. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد داشت با بزرگترين سپاهى كه

ص: 409


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 3-4. - م.

تا آن روز رهبرى كرده و با لشكرى سى هزار نفرى براى نبرد با آنان روانه شود و روشن است كه چنين لشكرى بزرگ نياز به تجهيزات، سلاح و مركب دارد و جز افراد امين و قوى توان شركت در آن را ندارند.

ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس عزم سفر كرد و مردم را به آماده شدن و سرعت و شتاب فرمان داد و نيز ثروتمندان را به پذيرش هزينه و خرج كردن در راه اين غزوه و در اختيار قرار دادن مركب به ديگران در راه خدا تشويق كرد. پس گروهى از ثروتمندان مركبهاى ديگران را تأمين كردند كه خداوند جزايشان دهد. در اين ميان عثمان چنان كمك مالى بزرگى تقديم كرد كه كسى مانند آن را تقديم نداشت.

احمد در مسند خود روايت كرده است كه زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تجهيز «جيش العسره» پرداخت و از مردم كمك خواست عثمان بن عفان هزار دينار آورد و در دامان پيامبر (صلی الله علیه و آله) ريخت.

عبد اللّه بن احمد نيز مى گويد در مسند پدرش چنين ديده است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به ايراد خطبه پرداخت و مردم را به [كمك به] جيش العسره فرا خواند.

در اين هنگام عثمان گفت: «من صد شتر را با جهاز و مهار آن تأمين مى كنم».

سپس آن حضرت پله اى از منبر پايين آمد و ديگر بار به تشويق پرداخت و در اين هنگام نيز عثمان گفت: «صد شتر ديگر نيز با جهاز و مهار آن تأمين مى كنم». [به ادّعاى راوى] در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: از اين پس هيچ كارى به عثمان آسيبى نخواهد داشت».

در جريان تجهيز اين سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم فرمود: «هر كس جيش العسره را تجهيز كند خداوند او را خواهد آمرزيد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه در ميان مؤمنان گروهى چون عبد الرحمن بن عوف وجود داشتند كه تنها زاد و توشه و مركب خويش را تأمين كردند و گروهى

ص: 410


1- - البداية و النهاية. ج 5. ص 4.

چون ابو بكر و عمر و ديگر توانگران مهاجر و انصار وجود داشتند كه تأمين زاد و توشه و يا مركبى را براى سپاه بر عهده گرفتند.

امّا در اين ميان گروهى مؤمن راستين نيز بودند كه دوست داشتند در جهاد شركت كنند و در نبردى اينچنين سرنوشت ساز حضور داشته باشند، نبردى كه مشخص مى كرد آيا ايمان در سرتاسر زمين گسترش مى يابد يا آن كه در همان پايگاه خود مغلوب قدرتمندان آن روزگار قرار مى گيرد. اين گروه كه «بكاءون» ناميده شدند هفت نفر بودند كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و از آن حضرت خواستند تا مركبى براى شركت در اين غزوه در اختيار آنان قرار دهد و آن حضرت فرمود: «مركبى ندارم تا شما را بر آن سوار كنم». دربارۀ همين گروه است كه آيات ذيل نازل شده و مى فرمايد: «بر مستضعفان و ناتوانان، بر بيماران و بر كسانى كه هزينه شركت در اين جهاد را ندارند - چنانچه خيرخواه خدا و رسول او باشند - هيچ ايرادى نيست و راهى بر سرزنش نيكوكاران وجود ندارد و خداوند غفور و رحيم است و نيز بر آن كسانى ايرادى نيست كه چون نزد تو آمدند تا مركبى در اختيارشان گذارى و تو گفتى مركبى نمى يابم كه شما را بر آن سوار كنم، در حالى رفتند كه از اندوه آن كه چيزى ندارند براى شركت در اين جهاد هزينه كنند و همراه شوند اشك از ديدگانشان فرو مى باريد»(1).

در اين ميان برخى از اين بكاءون توانستند كسى را بيابند كه به آنان كمك كند تا روانۀ جنگ شوند. روايت شده است كه بنيامين بن عمير بن كعب به دو تن از اين گروه برخورد كرد و آنان را در حال گريه ديد. پس از آنان پرسيد: «چرا گريه مى كنيد؟» آن دو گفتند: «ما نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتيم و نزد او مركبى نيافتيم كه ما را بر آن سوار كند و ما خود نيز چيزى نداريم كه بدان وسيله قدرت شركت در جهاد را پيدا كنيم». آن مرد نيز با شنيدن اين سخن شترى در اختيار آن دو قرار داد و آنان روانه نبرد شدند.

ص: 411


1- - توبه/ 91-92.

يكى ديگر از همين گروه نيز كه عطيّة بن زيد نام دارد پيوسته از درگاه خداوند براى آن كه نتوانسته است در جهاد شركت كند عذر مى طلبيد و مى گفت:

«پروردگارا، تو خود به جهاد فرمان دادى و ما را بدان تشويق كردى. امّا چرا پس از آن چيزى در اختيارم قرار ندادى تا به وسيلۀ آن توان شركت در جهاد را به دست آوردم و چرا پس از آن در دست رسول خود نيز مركبى قرار ندادى كه مرا بر آن سوار كند؟ اكنون من در مقابل هر آزار بدنى و يا هر ضرر مالى و يا هر هتك آبرويى كه كسى نسبت به من انجام داده است [براى رضايت دادن از او] صدقه مى گيرم تا بتوانم با مردم همراه شوم».

حركت سپاه

685 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاه بزرگ خود كه شمار آنان به سى هزار تن مى رسيد روانه شد و عبد اللّه بن ابىّ سر دستۀ منافقان نيز همراه با او حركت كرد و پس از اندكى از مسافت برگشت. هدف او از اين كار آن بود كه همان سان كه با گفته هاى خود ترديد و دودلى را در ميان مردم به وجود مى آورد با كردار خود نيز شك و ترديد ايجاد كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه محمّد بن سلمۀ انصارى را بر مدينه گماشت و علىّ بن ابى طالب (ع) را نيز در خاندان خويش به جانشينى گذاشت. به نظر مى رسد اين كار ظاهرا به اقدام ديگر آن حضرت در جريان هجرت كه على (ع) را براى ردّ امانات مردم در مكّه باقى گذاشت شباهت داشته باشد. در اينجا به دليل آن كه راه بسيار دور و قاعدة سفر طولانى بود آن حضرت على (ع) را در مدينه باقى گذاشت تا خانوادۀ خود و خانوادۀ آن حضرت را در اين مدّت اداره كند.

روشن است كه پس از انتخاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر على (ع) از خود انتخابى نداشت و تنها سر تعظيم و تسليم در مقابل فرمان آن حضرت فرود آورد و در مدينه باقى ماند. امّا در اين ميان منافقانى كه از هر مسأله اى براى ايجاد ترديد و

ص: 412

دودلى و نيز فسادانگيزى استفاده مى كردند و مى كوشيدند تا با سخن چينيها و با طرح گفته اى ناروا روابط ميان افراد را بر هم زنند دست به پخش شايعۀ ديگرى زدند و چنين مطرح كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به آن دليل على (ع) را در مدينه باقى گذاشته است كه على خود از اين جهاد و از شركت در آن خوددارى مى ورزيده و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز مى خواسته است بر او آسان بگيرد و او را از مشقت دور بدارد.

هنگامى كه منافقان به اين گفته ها دامن زدند على (ع) سلاح خود را برگرفت و خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز در جرف اردو زده بود رساند و در اين هنگام، آن سان كه بخارى، مسلم و ابو داوود طيالسى روايت كرده اند، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت فرمود: «دروغ گفته اند. من تو را در نبود خويش به جانشينى گذاشته ام. پس برگرد و در ميان خاندان و كسان من و خود جانشينم باش. آيا بدين خشنود نمى شوى كه نسبت تو با من به منزلت نسبت هارون با موسى باشد تنها با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟»

احمد بن حنبل روايت كرده است كه على (ع) مجاهد اين را بر خود گران مى دانست كه زمينه اى براى جهاد فراهم باشد و او در خانه بماند و شمشير برّان خود را عليه دشمن به كار نگيرد، آن هم در غزوه اى كه افراد بسيارى از شركت در آن سرباز زده بودند. به همين دليل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا در ميان زنان و كودكان جانشين خود مساز» و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا بدين خشنود نمى شوى كه نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسى باشى تنها با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد؟»

آرى، از على انتظار چنين كارى مى رفت، زيرا در جريان اين غزوه مؤمنان پرهيزگار همه براى شركت در آن بر يكديگر پيشى مى گرفتند و بر خود نمى پسنديدند كه در آسايش و در كنار زن و فرزندان خود بمانند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صحرا و در ميان گرمان سوزان به ميدان پيكار برود. و از قبيل همين ماجراست كه ابو خيثمه [كه ظاهرا از شركت در سپاه خوددارى كرده بود] يك روز وقتى به خانه رفت مشاهده

ص: 413

كرد دو زن عرب او در اطراف تخت او آب پاشيده اند تا در كنار همسر خود در هوايى مرطوب و مرغوب بنشينند. او هنگامى كه اين صحنه را مشاهده كرد گفت: «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان صحرا و بادهاى سوزان و گرماى هوا باشد و ابو خيثمه در سايه اى سرد و در مكانى آماده و در كنار زنانى زيباروى و مشغول به كار خود؟ به خداوند سوگند اين انصاف نيست و من در حجلۀ هيچ كدام از شما دو زن وارد نمى شوم مگر آن كه خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسانم. پس برايم توشه اى آماده كنيد». وى آنگاه يكى از صحابه را به مراقبت و سرپرستى خاندان خود سفارش كرد و بر شتر خويش نشست و شتابان آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها بر خداوند توكل و تكيه داشت و اگر مردمى كه همراه او بودند مى گفتند فلانى از سپاه جدا شده و برگشته است، در پاسخ مى فرمود: «او را رها كنيد كه اگر در او خيرى باشد، خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و اگر در او خيرى نباشد خداوند ما را از او آسوده كرده است».

در همين زمان شتر ابو ذر از رفتن فرو ماند و او از سپاه جدا شد. وى كه مشاهده كرد شتر او ديگر پيش نمى رود چون مى خواست هر چه زودتر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپيوندد از شتر پياده شد و بار خود را سبك كرد و پياده به سوى آن حضرت روانه شد تا آن كه خود را به نزديكى كاروان مسلمانان رساند. در اين هنگام يكى از مسلمانان به پشت سر سپاه نگريست و سپس گفت: «اى رسول خدا، مردى پياده در راه به سوى ما مى آيد» و آن حضرت فرمود: «ان شاء اللّه كه ابو ذر باشد». چون مردم بدقّت نگريستند مشاهده كردند كه او همان ابو ذر است. پس به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرض كردند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين ابو ذر است» و آن حضرت فرمود:

«خداوند ابو ذر را رحمت كند كه تنها مى رود، تنها مى ميرد و تنها نيز مبعوث مى شود».

اين پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز دربارۀ ابو ذر به حقيقت پيوست و او هنگامى بدرود حيات گفت كه عثمان بن عفّان او را به زبده تبعيد كرده و وى در آن

ص: 414

بيابان تنها بود. پس از مرگ، عبد اللّه بن مسعود با جنازۀ او برخورد كرد و آن را مدفون ساخت و آنگاه بر او گريست و گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راست گفت».

اين غزوه سفرى اسلامى نيز به مناطقى بود كه آثار بر جاى مانده از عاد و ثمود در آنجا وجود داشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان حركت به سوى تبوك از اين سرزمين كه سرزمينى سنگى بود عبور كرد و چون بدانجا رسيد صورت خود را پوشاند و مركب خويش را تندتر راند و به سپاهيان فرمود: «به خانه هاى كسانى كه به خود ستم كرده اند وارد نشويد مگر از بيم اين كه آنچه بر سر آنان آمده است بر سر شما نيز بيايد گريان باشيد». بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشاهده مى كنيم كه مردم را بدان فرا مى خواند كه از آثار گذشتگان درس عبرت بگيرند نه آن كه صرفا براى ديدن آن آثار با او همراه شوند، بى آن كه در مفاهيمى كه چنين آثارى از آن حكايت دارد نظاره و در آن تأمّل كنند.

در جريان اين سفر يك بار مسلمانان عازم نبرد، دچار تشنگى شديد شدند و اين در حالى بود كه در مناطقى كه از آن مى گذشتند آبى وجود نداشت كه به حل اين مشكل خود بپردازند. پس آن را به عرض رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند و آن حضرت دعا كرد و از خداوند باران طلبيد. در اين هنگام بود كه ابرى پرباران ظاهر شد و باران فرو باريد و مردم از آن سيراب شدند و براى رفع نيازهاى خود در ادامۀ سفر نيز آب برداشتند.

همچنين در جريان همين غزوه يك بار شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گم شد و آن حضرت جاى آن را به صحابه گفت و يكى از آنان را فرستاد و او آن را در همان جا يافت و بازگرداند.

در جريان همين غزوه و زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گرما و در ميان بادهاى سوزان بيابان به نبرد مى رفت و مؤمنان مخلص كه خدا و رسول او را دوست داشتند، هر مشكلى را به جان خريدار بودند، پيرامون آن رسول گرامى به همكارى مى پرداختند و پشت او را استوار مى داشتند، برخى از منافقانى كه از جهاد

ص: 415

خوددارى ورزيده و در مدينه مانده بودند به اين نيز بسنده نكرده، بلكه به ريشخند پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان همراه او كه روانۀ تبوك بودند مى پرداختند و مى گفتند: «آيا گمان مى كنيد جنگ با سفيدپوستان همانند جنگ با اعراب است؟ به خداوند سوگند گويا شما را به عيان مى بينيم كه در بند كشيده شده ايد».

آنان اين سخنان را براى ترساندن مسلمانان بر زبان مى آوردند و از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين گفته ها اطّلاع يافته بود. پس از بازگشت آن حضرت از تبوك به حضور ايشان رسيده، به توجيه اين كار خود پرداختند و يكى از آنان گفت: «ما مشغول بازى بوديم»، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر از آنان [در اين باره] بپرسى مى گويند ما مشغول بازى و شوخى بوديم»(1).

به هر حال آنچه در اين سطور گذشت تصويرى از قاعدين و منافقان باقى مانده در مدينه و سيمايى از آن كسانى بود كه دشت و بيابان را پشت سر نهادند تا به هدفى كه فرمان خداوند در آن تحقّق مى يابد برسند و به اين هدف نيز رسيدند و بسلامت هم بازگشتند.

ورود سپاه به منطقۀ تبوك

686 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با سپاه ايمان به سرزمين شام و به منطقۀ تبوك رسيد و البتّه در آنجا درگير هيچ جنگى نشد، زيرا وى سپاهى از روميان كه به جنگ

ص: 416


1- - توبه/ 65. البتّه آن گونه كه در تفسير الميزان در ذيل آيات 64 تا 74 همين سوره آمده است مجموعۀ اين چند آيه داراى ارتباط با يكديگر و بيانگر غرضى واحد است و به ماجراى نقشۀ سوء قصد به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى منافقان اشاره دارد كه پس از ناكام شدن در اجراى نقشۀ خود و هنگامى كه پيامبر از كردار و گفتار آنان پرسش كرد چنين پاسخى دادند. مؤلّف در ادامۀ همين فصل به اين ماجرا پرداخته و البتّه در آنجا از اين آيه سخنى به ميان نياورده است. - م.

او آمده باشد نيافت و تنها در طىّ اين غزوه با برخى از مسيحيان قراردادهاى جزيه بست و سريّه هايى نيز به سوى قبايل مناطقى كه بر سر راه او قرار داشت اعزام كرد كه بدانها اشاره خواهيم كرد.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبوك رسيد در آنجا بر نخلى تكيه زد و به ايراد خطبه اى پرداخت كه از حكمت نبوّت و اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت داشت و شاملترين خطبه در زمينۀ اخلاق است. اينك به اين خطبه آنچنان كه در البداية و النهايه آمده است مى پردازيم:

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه در جريان تبوك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه به درختى تكيه داشت فرمود: «آيا شما را از بهترين و بدترين مردم خبر ندهم؟ از بهترين مردم آن كسى است كه سوار بر اسب خويش يا سوار بر شتر خود و يا با پاى پياده در راه خدا تلاش كند تا زمانى كه مرگ او فرا رسد و بدترين مردم نيز كسى است كه فاجر و بدكار و متجرّى باشد و قرآن بخواند و اين قرآن خواندن او را از هيچ كار بدى بازندارد».

بيهقى نيز روايت كرده است كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ تبوك بيرون رفتيم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صبح روزى كه به تبوك رسيديم به ايراد خطبه پرداخت، خداوند را سپاس و ستايش گفت و پس از آن فرمود: «بارى اى مردم، راست ترين سخن، كتاب خدا، استوارترين ريسمان كلمه تقوا، بهترين آيينها آيين ابراهيم، برترين سنّتها سنّت محمّد، والاترين سخن، ذكر خدا، احسن - القصص همين قرآن، بهترين كارها همانچه خداوند مقرّر داشته، بدترين چيزها آنچه به بدعت آورده مى شود، نيكوترين هدايت هدايت پيامبران، والاترين مرگ كشته شدن به سان شهداء، بدترين كورى گمراهى پس از هدايت، بهترين كارها آنچه سودمند باشد، بهترين هدايت آنچه از آن پيروى شود و بدترين كورى كورى دل است و دست برتر [براى دادن] بهتر از دست پايين [براى گرفتن]. آنچه اندك باشد و بسنده كند بهتر از آنچه فراوان و بازدارندۀ انسان باشد است و بدترين عذر خواهى عذرخواهى در هنگام حضور مرگ و بدترين پشيمانى پشيمانى در آخرت است. از مردم كسانى هستند كه به جمعه حاضر نمى شوند مگر در آخر آن

ص: 417

و ذكر خدا نمى گويند مگر با بى رغبتى بدان.

از بزرگترين گناهان داشتن زبانى دروغگو و آميخته به دروغ، برترين غنا بى نيازى روح، برترين توشه تقوا، سرچشمۀ حكمت ترس از خدا، برترين چيزى كه در قلب جاى گيرد يقين است و ترديد جلوه اى از كفر، نوحه گرى كارى از شيطان، از غنايم چيزى در ربودن بهره اى از جهنم، شعر از ابليس. شراب مايۀ همه گناهان است و زنان دامهاى شيطانند. جوانى بخشى از ديوانگى، بدترين درآمدها درآمد از ربا بدترين غصب غصب از مال يتيم است.

خوشبخت كسى است كه از ديگران پند گيرد و بدبخت كسى كه از مادر چنين زاده شده است.

هر كدام از شما در جايى قرار خواهيد گرفت كه تنها چهار ذراع است و فرجام كارتان در آخرت خواهد بود. معيار در هر كارى پايان آن است و بدترين خبرآوران آنان كه به دروغ خبرى مى آورند.

هر آنچه آمدنى است نزديك، دشنام گويى به مؤمن بدكارى، كشتن مؤمن كفر و خوردن گوشت او از معصيتها و حرمت مال او چون حرمت جان اوست.

هر كس خداى را سوگند دهد خداوند او را تكذيب مى كند، هر كه از او آمرزش طلبد او را مى آمرزد، هر كه نيز از او گذشت بخواهد از او درمى گذرد. هر كه خشم خود را فرو خورد خداوند او را پاداش مى دهد، هر كه بر مصيبت صبر كند خداوند او را عوض مى دهد، هر كه در پى شهرت باشد خداوند او را بدنام مى كند، هر كه صبر پيشه سازد خداوند اجر او را دو چندان كند و هر كه خدا را نافرمانى كند خداوند او را عذاب دهد.

پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز، پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز، پروردگارا بر من و بر امتم بيامرز».

به نظر ما [ابن كثير] اين حديث غريب است و علاوه بر اين متن آن موجبات انكار آن را در خود دارد و در سند آن هم ضعفى هست. خداوند به آنچه درست مى باشد آگاهتر است»(1).

ص: 418


1- - البداية و النهاية، ص 14-12. - م.

به عقيدۀ نگارنده شايد قرار گرفتن چنين مجموعه اى از عبارتهاى مختلف در كنار هم موجبات منكر بودن آن را فراهم آورده است وگرنه تك تك اجزاى اين حديث هر كدام بتنهايى منكر نمى باشد، زيرا هر يك از اين اجزاء حتّى اگر حديثى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نباشد حكمتهايى زيبا و اصول خلق و خوى پسنديده اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود بدان متّصف بوده است البتّه ما حق نداريم بر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دروغ ببنديم و آنچه را او نگفته است به او نسبت دهيم، چه در حديثى متواتر يا نزديك به حد تواتر از آن حضرت آمده كه فرمود: «هر كس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاهى از آتش برگزيند». با اين وجود ما حديث فوق را همان سان كه بيهقى حافظ ذكر كرده آورده ايم و بر اين عقيده ايم كه آنچه براى او امكان داشته براى ما نيز امكان پذير هست و علم مطلق نزد خداوند تعالى است.

نتايج غزوۀ تبوك

687 - ما در تبوك شاهد هيچ نبرد و درگيرى نظامى ميان مسلمانان و غير مسلمانان نيستيم. چرا كه قبل از اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت روميان كه غزوۀ مؤته از آنان كشتگان فراوانى گرفته و آنان را به ترس و وحشت انداخته بود و على رغم عقب نشينى مسلمانان اين بيم را در آنان تقويت كرده بود كه مسلمانان ممكن است دوباره نيز به سراغ آنان بروند - به منظور تحميل ارادۀ خود بر اعراب همچون گذشته - و نيز به منظور سركوب اين دين جديد كه دست كم پايه هاى حكومت روم در شام را ويران مى كند به گرد آوردن سپاهى پرداخته اند و قيصر بودجۀ يك سال اين سپاه را در اختيار آنان قرار داده است تا نيازهاى سپاهيان را برآورده و آنان را براى نبرد آماده كند.

همان سان كه گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست در اين شرايط در مدينه در انتظار بنشيند، بلكه لزوما مى بايست براى رويارويى با سپاه روم از مدينه خارج شود.

ص: 419

به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس سپاهى شهادت طلب قصد رويارويى با روميان را كرد. امّا از ديگر سوى هرقل و فرماندهان او كه سپاه دويست هزار نفرى آنان در مؤته در مقابل سه هزار سپاه مسلمان ضربات سختى را متحمّل شده بود در تصميم خود براى جنگ مردّد شدند و ظاهرا توفيق نيافتند كه اعراب شام را همچون ماجراى مؤته عليه مسلمانان بسيج كنند. بدين ترتيب سپاه روم سامان نيافت و يا از هم پاشيد و در نتيجه مسلمانان كه به اين منطقه آمدند هيچ جنگى روى نداد و تنها نتيجۀ تبوك براى مسلمانان آن شد كه توانستند از اين طريق در روميان ايجاد رعب و وحشت كند، آنان را به عقب نشينى وادار سازند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) انتقام خود را در همين عقب نشينى آنان از رويارويى با مسلمانان از آنها بگيرد.

البتّه از آنجا كه فتنه هاى روميان ادامه داشت و رويارويى با اين فتنه و جلوگيرى از آن يك ضرورت بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين غزوه نيز در آخرين روزهاى حيات خود مسلمانان را به اعزام سپاه اسامه بدان سامان سفارش كرد تا آنان بدانند كه مسلمانان همديگر را وانمى گذارند و تسليم دشمن نمى كنند.

در غزوۀ تبوك هر چند مسلمانان به نتايج نظامى چندانى - جز آنچه مورد اشاره قرار داديم - دست نيافتند، امّا اين لشكركشى نتايج ديگرى را كه از دستاوردهاى نظامى كمتر نبوده و بلكه بر آن فزونى نيز دارد در پى داشت:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه با قبايلى كه در مناطق مجاور شام زندگى مى كردند و نيز با اوضاع و احوال آنان آشنايى يافت و هيبت اسلام و روح عزّت و اقتدار آن را در دلهاى آنان افكند تا از آن پس از سياستهاى روميان كه با شمشيرهاى خود رودرروى مسلمانان قرار داشتند و خارى در پاى آنان بودند پيروى نكنند و همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) توانست به اين قبايل نشان دهد كه چگونه دولت روم از رويارويى با آنان گريخته است كه البتّه اين خود باعث آن مى شد كه اعراب دولت روم را خوار و بى مقدار ببينند و بالنّتيجه در مقابل سلطۀ آنان طغيان كنند و آماده شوند كه با شمشيرهاى اسلامى خود ضربات سختى بر روميان وارد آوردند و بر

ص: 420

آنان پيروز شوند، آن سان كه اين حقيقت بعدها در جنگ يرموك به تحقّق پيوست.

ب: در پى اين غزوه نام اسلام در منطقۀ شام و در ميان مسيحيان غسّانى بر سر زبانها افتاد و پيروان آن رو به فزونى و مخالفينش رو به كاستى نهادند و آن اعراب دريافتند كه در آيندۀ آن سرزمين به اسلام تعلّق خواهد داشت زيرا اين، دين خدا و دين روشن حق است كه هيچ گمراهى در آن وجود ندارد و اين دين مورد تأييد خداوند است كه در مفاهيم بلند آن هيچ كژى نيست. روشن است كه ايجاد چنين روحيّه اى در ميان آن اعراب باعث مى شد تا ديگر به همكارى با دولت روم نپردازند، آن سان كه در نبرد يرموك ميان مسلمانان و روميان ديديم كسى از اعراب طى آن به ايفاى نقش همكارى با دولت روم نپرداخت.

ج: در پى اين غزوه كم كم انديشۀ اسلامى شروع به برخورد با انديشۀ مسيحيان كرد و حقايق اسلامى براى بسيارى از بزرگان مسيحى آشكار شد و در پى بى آن كسانى اسلام آوردند و كسانى ديگر نيز كه اسلام نياوردند پيمان صلح و آتش بس با مسلمانان بستند. همچنين در جريان اين غزوه گروههايى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان قبايل ساكن در آن مناطق و به سرزمينهاى مجاور شام گسيل داشته شدند.

شايد يكى از روشنترين نمونه هاى برخورد ميان اصول و انديشه هاى اسلامى با مسيحيان و انديشۀ آنان مكاتبه اى بود كه ميان قيصر و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت.

نامۀ قيصر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

688 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبوك اردو زد، قيصر كه سپاهى به رويارويى آن حضرت نفرستاده بود نامه اى براى ايشان فرستاد. ماجراى اين نامه در البداية و النهاية چنين روايت شده است:

احمد بن حنبل از تنوخى [فرستادۀ قيصر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله)]

ص: 421

چنين روايت مى كند:

«... سپس قيصر مردى از اعراب را كه گماشتۀ وى بر جمع آورى ماليّات از اين قوم بود فرا خواند و به وى گفت مردى امين و عرب زبان بياور تا او را پيش اين مرد بفرستم و او جواب نامه اش را [نامه اى كه قبلا از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هرقل نوشته شده بود] ببرد.

آن گماشته نيز مرا به حضور قيصر برد و وى نامه اى به من داد و گفت:

«اين نامه را براى آن مرد ببر و آنچه از او شنيدى به ذهن بسپار و سه نكته را برايم تحقيق كن و پاسخ آن را بياور: يكى اين كه ببينى آيا او از نامه اى كه قبلا برايم فرستاده و در آن چيزهايى گفته يادى خواهد كرد، ديگر اين كه ببينى هنگامى كه نامۀ مرا مى خواند در پاسخ تو نامى از شب به ميان مى آورد و سوّم اين كه بنگرى آيا در پشت او چيزى كه براى تو تازگى داشته و تو را به ترديد وادارد خواهد بود يا نه».

تنوخى مى گويد: «پس من با نامه قيصر روانه شدم تا آن كه در تبوك به حضور او رسيدم و او را در ميان اصحاب خود و در حالى كه در كنار [چاه] آبى زانوهايش را در بغل گرفته و نشسته بود ديدم. من كه پيامبر را نمى شناختم از اصحاب پرسيدم: «پيامبر كجاست؟» در پاسخم گفته شد: «اين همان پيامبر است».

پس من قدم زنان بدان سوى رفتم. در مقابل او نشستم و نامه اى را كه آورده بودم در اختيار آن حضرت قرار دادم. او نامه را بر دامن خود نهاد و آنگاه به من گفت: «از چه جماعت و قبيله اى هستى؟» من گفتم: «فردى از تنوخ هستم».

گفت: «آيا تو را به آيين اسلام حنفى و آيين پدرتان ابراهيم تمايلى هست؟» من در پاسخ اظهار داشتم: «من فرستاده قومى هستم و بر دين همان كسان و از آن دين بازنمى گردم مگر آن كه به ميان آنان برگردم».

در پى اين گفته ها، او خنده اى كرد و فرمود: «تو نمى توانى آن را كه خود دوست دارى هدايت كنى، بلكه اين خداوند است كه هر كه را دوست بدارد هدايت مى كند و او به هدايت يافتگان آگاهتر است»(1). اى برادر تنوخى، من

ص: 422


1- - قصص/ 56.

براى كسرى نامه اى نوشتم [و او آن را پاره كرد] و خداوند نيز او و سلطنت او را نابود خواهد كرد... من همچنين براى مردى كه تو از نزد او آمده اى نامه اى نوشته ام و او آن را با احترام گرفته و تا زمانى كه در زندگى خيرى باشد مردم از او بيم خواهند داشت».

تنوخى مى گويد: در اين هنگام من با خود گفتم: اين يكى از آن سه نكته اى است كه قيصر به من سفارش كرده بود. آنگاه تيرى از تركش خود درآوردم و در كنار شمشيرم قرار دادم.

سپس او نامه را به مردى كه در سمت چپ او قرار داشت داد [تا آن را بخواند]. در اين هنگام من گفتم: «اين مردى كه نامه را مى خواند كيست؟» گفتند: «معاويه».

در همين حال كه او نامه را مى خواند ديدم در آن چنين نوشته است كه «تو مرا به بهشتى كه ابعاد آن همه زمين و آسمانهاست و براى پرهيزگاران آماده شده فرا مى خوانى. اينك پرسش اين است كه پس دوزخ در كجا خواهد بود؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ اين پرسش فرمود: «سبحان اللّه! پس هنگامى كه روز مى آيد شب كجاست؟».

من در پى شنيدن اين پاسخ تير ديگرى از تيردان درآوردم و آن را در [كنار] غلاف شمشير خود قرار دادم. هنگامى كه خواندن نامه به پايان رسيد او به من فرمود: «تو فرستاده اى به ميان ما هستى و بر ما حقّى دارى. امّا ما مسافريم و دور از آبادى و اگر مى توانستى چيزى نزد ما بيابى همان را به عنوان هديه به تو مى داديم».

در اين هنگام از ميان گروهى از مردم مردى صدا زد كه «من به او هديه اى مى دهم». به من گفته شد آن مرد عثمان است.

پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «كدام يك از شما اين مرد را همراهى مى كند؟» در پاسخ او جوانى از انصار گفت: «من». پس او برخاست و من نيز برخاستم و چون تقريبا از آن مجلس بيرون رفته بوديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا صدا زد كه «اى مرد تنوخى برگرد». من نيز شتابان برگشتم و چون در پيشگاه او ايستادم جامه از روى شانه برگرفت و فرمود: «اين همان نشانه است. اكنون مى توانى

ص: 423

برگردى». من در اين هنگام به پشت او نگريستم و مهرى را در بالاى شانۀ او مشاهده كردم»(1).

حديث فوق را تنها احمد بن حنبل روايت كرده است ولى در عين حال اين حديث در شمار احاديث ضعيفى كه - بنا به گفته - از مسند احمد گرد آورده اند ذكر نشده است و به همين دليل نيز ابن كثير درباره اين حديث مى گويد:

«اين حديثى غريب است و البتّه در سند آن چندان اشكالى وجود ندارد و تنها امام احمد آن را روايت كرده است»(2).

از نظر نگارنده تا زمانى كه هيچ طعنى در مورد سند اين روايت وجود ندارد و تا زمانى كه به اين اصل معتقديم كه قاعدۀ عمومى در مورد روايات راويان ثقه صحيح بودن و راست بودن آنهاست بر اساس همين روايت چنين اظهار مى داريم كه تبوك جايى بود كه در آن نوعى ارتباط فكرى به وجود آمد و حقايق اسلامى با عقايد مسيحيان برخورد كرد و در پى همين برخورد برداشتهايى كه از اسلام وجود داشت تصحيح شد و اوهام از ميان رفت.

مصالحه با فرمانرواى ايله

689 - گفتيم رسيدن سپاه اسلام به تبوك دستاوردهاى فراوانى را براى مسلمانان به ارمغان آورد و نيز به اين اشاره كرديم كه رسيدن مسلمانان به اين منطقه زمينه اى را براى يك پيوند فكرى و سياسى به وجود آورد. در اثبات همين مدّعا نامه اى را كه هرقل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده يادآور شديم و در ذكر اين نامه و استناد به آن بر اساس تصديق اخبار ثقه عمل كرديم.

اكنون نيز به ذكر خبر مشهور ديگرى حاكى از رخدادى از همين نوع مى پردازيم. آن خبر از اين قرار است:

ص: 424


1- - البداية و النهاية. ج 5. ص 15 و 16. - م.
2- - همان/ص 16.

«ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبوك رسيد يحنة بن رؤبه فرمانرواى ايله نزد آن حضرت آمد و با آن حضرت مصالحه كرد و جزيه پرداخت. در مقابل آن حضرت نيز براى آنان عهد نامه اى نوشت كه در نزد آنان موجود است.

متن عهد نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى يحنة بن رؤبه و مردم ايله چنين است:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين امان نامه اى از جانب خدا و از جانب پيامبر محمّد رسول خدا براى يحنة بن رؤبه و مردمان ايله از ساكنان آن سرزمين و رهگذران و مسافران آنان در دريا و خشكى است كه براى آنان و نيز براى كسانى از مردم شام و مردم يمن و مردم بحر كه با آنان همعقيده اند پيمان و ذمّه خدا و پيامبر محمّد خواهد بود و در پناه اين پيمان خواهند بود. البتّه هر كه از اين مردم دست به خونريزى و آفرينش حادثه اى بزند مال او نخواهد توانست سپر جانش شود. اين پيمان براى هر كس كه بخواهد آن را بپذيرد و بدان وارد شود رواست و بر اساس آن ممكن نيست طرفهاى پيمان از چشمه اى كه بدان وارد شده اند يا از راهى كه در دريا يا خشكى براى خود انتخاب كرده و از آن مى گذرند محروم و از آن بازداشته شوند»(1).

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه امان نامۀ حاضر يك امان نامۀ خصوصى نيست تا تنها اختصاص به مردم ايله داشته باشد، بلكه شامل ديگر مردم شام و مردم يمن و مردم بحر نيز مى گردد. روشن است مراد از معيّت و همراهى ميان اين طوايف مذكور معيّت يا اشتراك در دين و عقيده است و اشاره به اين دارد كه همه گروههاى پيشگفته در مسيحى بودن و در پيروى از يك دين واحد با يكديگرند وگرنه اشتراكاتى در حاكميّت سياسى يا محدودۀ جغرافيائى كه اين گروهها در آن زندگى مى كنند وجود ندارد، زيرا مردم يمن كه در اين امان نامه از آنان نام برده شده در جنوب و مردم ايله در شمال قرار گرفته اند.

بدين ترتيب با شمول و فراگيرى اين امان نامه و عقد ذمّۀ موجود در ضمن آن

ص: 425


1- - همان.

هر يك از ديگر طوايف مسيحى موجود در آن زمان نيز كه مى خواستند مى توانستند با پايبندى به شروط ذكرشدۀ در اين پيمان مشمول عقد ذمّه قرار گيرند و اين امكان وجود داشت كه بيشتر مسيحيان پس از عقد اين پيمان كه اصل آن با فرمانرواى ايله بسته شده بود كم كم به آن بپيوندند.

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى همانند اين نيز براى جهم بن صلت و شرحبيل بن حسنه نوشت يا به آنان اجازه داد از حقوقى مشابه آنچه در پيمان آن حضرت با فرمانرواى ايله آمده بود بهره ببرند.

پيامبر همچنين پيمانى ديگر با مردمان جرباء و اذرح بست كه متن آن از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين پيمان نامه اى است از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مردم جرباء و اذرح مبنى بر اين كه به امانى كه از جانب خداوند و از سوى محمّد به آنان داده شده است در امانند و در مقابل در هر ماه رجب صد دينار و صد اوقيه بايد پرداخت كنند.

خداوند آنان را عهده دار است كه براى مسلمانان و هر كه از مسلمانان به اين قوم پناهنده شود خيرخواه باشند و با آنان نيكى ورزند»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه پيمانهاى صلح جداگانه اى ميان مسلمانان و مسيحيان آن سامان منعقد مى ساخت و بدين ترتيب راه را براى مسلمانان مى گشود تا در اين سرزمينها به تبليغ و گسترش دعوت اسلامى بپردازند و اين - بى ترديد - از بزرگترين دستاوردهاى اين غزوه بود كه با اصول دعوت اسلامى نيز سازگارى و همسويى دارد، زيرا محمّد (صلی الله علیه و آله) براى جنگ نيامده، بلكه به عنوان هدايتگر، بشارت دهنده، هشدار ده و دعوتگرى به سوى خداوند و به عنوان يك مشعل فروزان فرا راه انسانها آمده بود.

همان سان كه تا كنون گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين غزوه به عقد

ص: 426


1- - همان. ص 16-17.

اين قراردادهاى صلح نيز بسنده نكرد، بلكه منطقۀ تبوك سريّه ها يا گروههايى را نيز به منظور ايجاد صلح و دوستى به ميان قبايل نزديك آن منطقه كه از اعراب شمال بودند فرستاد.

سريّه اكيدر

610 - اكيدر بن عبد الملك از كنانه و از مسيحيانى بود كه حكمرانى دومة الجندل را بر عهده داشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به سوى او روانه ساخت.

اين گروه مركّب از چهارصد و بيست سوار بود و به گفتۀ بيهقى همۀ آنان از مهاجرين بودند و ابو بكر فرماندهى آنان را بر عهده داشت و خالد بن وليد نيز در رأس اعراب باديه نشين قرار داشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام اعزام اين گروه به خالد فرمود: «او را در حال شكار گاو [وحشى] خواهى يافت». اين خبر نشان مى دهد كه اكيدر حكمرانى بود كه چندان به صورت جدى با مسائل برخورد نمى كرد.

ادامۀ اين ماجرا را از ابن اسحاق مى شنويم:

«خالد بن وليد در پى اين مأموريّت روانه شد و خود را به نزديك دژ او رساند تا جايى كه اكيدر در معرض ديد او قرار گرفت.

آن شب شبى مهتابى و هوا صاف بود و اكيدر به همراه زنش بر روى بام خوابيده بود. در اين ميان گاوهاى وحشى با شاخهاى خود به كوبيدن در قصر او پرداختند. همسرش كه اين صدا را شنيد به شوهر گفت: «آيا تا كنون چنين چيزى ديده اى؟» او گفت: «به خداوند سوگند نه». همسرش گفت: «پس چه كسى چنين شكارى را وامى گذارد؟» اكيدر نيز پاسخ داد: «هيچ كس».

بدين ترتيب اكيدر از بالاى بام پايين آمد و دستور داد اسب او را آوردند و زين كردند. آنگاه به همراه تنى چند از افراد خود از جمله برادرش حسان بر اسب سوار شدند و از قصر بيرون آمده قصد شكار كردند.

هنگامى كه آنان از قصر بيرون آمدند سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رويارويى

ص: 427

آنان شتافت و آنان را در محاصره خود گرفت و برادر اكيدر را به قتل رساند. پس از آن خالد بن وليد قباى زرنگارى را كه بر تن او بود از تنش درآورد و قبل از آن كه خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد آن قبا را براى آن حضرت فرستاد»(1).

چون اين قباى حرير زرنگار را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند مشاهدۀ آن اصحاب را به اعجاب و شگفتى واداشت و بر آن دست مى كشيدند و خوشايندى و تعجّب خود را از آن اظهار مى داشتند. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين دل دادگى به چنين لباسى كه جلوه اى از آسايش و خوشى دنياى طغيانگر بود بازداشت و توجّه آنان را به زندگى جاويد و خوشى آخرت جلب كرد و فرمود: «آيا از چنين چيزى شگفت زده مى شويد؟ به خداوند سوگند يكى از دستارهاى سعد بن معاذ در بهشت از اين [قبا] زيباتر و بهتر است».

به هر حال پس از اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اكيدر پيمان ذمه بست و بنابراين شد كه او به آن حضرت جزيه پرداخت كند. واقدى روايت كرده است كه اكيدر هزار شتر، چهارصد زره و چهارصد نيزه در اختيار داشت [كه همه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله)] قرار گرفت.

صرف نظر از صحّت و سقم اظهارات واقدى در اين باره آنچه مسلم است اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اكيدر را آزاد گذاشت و او به آبادى خود بازگشت.

ظاهرا - آنچنان كه واقدى گفته است - آزادى وى تنها زمانى صورت گرفت كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرارداد پرداخت جزيه بست و بدين ترتيب همراه با قوم خود از اهل ذمّه شد.

در اينجا مناسب است بگوييم اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سپاهيان فرمود «او را در حال شكار گاوهاى وحشى خواهيد يافت، در اين ماجرا اين گاوهاى وحشى بودند كه او را شكار كردند و باعث شدند وى از قصر خود خارج شود و در دام سپاه خالد قرار گيرد، هر چند پس از آن عفو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از اين دام رهايى داد.

ص: 428


1- - همان. ص 17.

بنابر آنچه در روايت بيهقى آمده همين سريّه خالد بن وليد به هدف دژ اكيدر و تسليم شدن او، يحنه فرمانرواى ايله را وادار ساخت تا به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و با او قرارداد ذمّه ببندد.

بازگشت از تبوك

691 - غزوۀ تبوك غزوه اى با بركت بود و دعوت به اسلام اصل و اساس و هدف و غايت آن را تشكيل مى داد، زيرا در طىّ اين غزوه اسلام در شمال جزيرة - العرب راه يافت و اعرابى كه در اين مناطق به سر مى بردند با آن آشنا شدند و حتّى بتدريج اين نور در خود سرزمين شام هم درخشيد و همين امر مقدّمه و زمينه اى شد براى فتح اين سرزمينها از سوى سپاه اسلام در نبردهاى آتى كه ميان روميان از يك سو و مسلمانان و اعراب و حتّى اعراب شام از سوى ديگر صورت مى گرفت.

آن سان كه ابن اسحاق مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از ده شب و اندى اقامت در اين منطقه راه بازگشت به سوى مدينه را در پيش گرفت. البتّه اين مدّت كه ابن - اسحاق آن را ذكر كرده تنها مدّت زمان اقامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبوك است و زمانى را كه صرف رفتن به آن منطقه و برگشتن از آن سامان شد شامل نمى شود.

در اين مدّت اقامت همان سان كه گفته ايم مردم با اسلام آشنا شدند، پيمانهاى ذمّه بسته شد، شوكت و سلطۀ كسانى كه همتى جز خوشگذرانى و شكار نداشتند در هم شكست و دعوت اسلامى به مناطق همجوار روم رسيد تا در آينده و زمانى كه ميان مسلمانان و روميان جنگى درگيرد مردم اين مناطق نيرو و پشتوانه اى براى روميان تشكيل ندهند و بدين ترتيب با نبرد ميان مسلمانان و روميان آزارها و سختگيريها عليه مسلمانان در آن سامان خاتمه يابد.

آن سان كه در همه مراحل زندگى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و در سفر و حضر در همه جا امور خارق العاده و دلايل حاكى از نبوّت آن حضرت با او همراه و در پى او بود در جريان اين غزوه نيز در راه بازگشت از منطقۀ تبوك امور خارق العادۀ چندى

ص: 429

صورت گرفت. از جمله آن كه در نقطه اى از راه آب اندك، تشنگى سپاهيان شديد و زمين نيز صحرايى شنى و سوزان بود. در آن منطقه چشمه اى كوچك وجود داشت كه اندك آبى از شكاف سنگى بيرون مى زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از آن كه سپاهيان به اين چشمه برسند آنان را از برداشتن آب نهى فرمود، امّا تنى چند از سپاهيان از آن آب برداشتند و همه آب آن را كه تنها يك يا دو و حد اكثر سه نفر سوار را سيراب مى كرد كشيدند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به كنار اين چشمه رسيد در آن هيچ آبى نيافت. پس كسانى كه آب را تمام كرده بودند نفرين كرد و سپس دست خويش را زير آن شكافى كه آب از آن بيرون مى زد گرفت و با تضرّع و زارى به درگاه خداوند آن سان كه مى خواست دعا كرد و در پى اين دعا به سان انفجارى از آن چشمه آب بيرون زد. ابن اسحاق در توصيف اين رخداد چنين مى گويد:

«چنان آبى از آن بيرون زد كه غرّشى به سان غرّش صاعقه داشت و پس از آن مردم همه از آن آب نوشيدند و براى نيازمنديهاى آيندۀ خود نيز از آن آب برداشتند. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: اگر زنده مانديد و يا هر كدام از شما كه زنده بمانيد از اين سرزمين بديها خواهيد گفت»(1).

اين رخداد خارق العاده همانند داستان موسى (ع) است كه چون براى قوم خود آب خواست عصاى خويش را بر سنگ زد و از آن دوازده چشمه برجوشيد، آن سان كه در قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه موسى براى قوم خود آب خواست پس ما گفتيم عصاى خود را بر سنگ زن [و او زد]. پس از آن دوازده چشمه بر جوشيد و [هر گروه از] مردم دانستند كه از كدام چشمه آب بنوشند. از روزى خداوند بخوريد و بياشاميد و در پى فسادانگيزى در زمين نباشيد»(2).

اين همان چشمۀ نبوّت است كه موسى به عصاى خود و محمّد (صلی الله علیه و آله) به دست خويش آن را برگشود و چون صاعقه اى غرّيد و از آن شكافى كه قطراتى آب

ص: 430


1- - همان. ص 18.
2- - بقره/ 60.

فرو مى ريخت چشمه اى پرفيض بر جوشيد.

درگذشت يك سرباز

692 - فرمانده بايد سربازان خود را دوست داشته باشد و به سان مادرى كه نسبت به فرزند خويش مهر مى ورزد به آنان مهر ورزد، چرا كه آنان در حالى براى نبرد حاضر شده اند كه از مال اندوزى صرف نظر كرده زن و فرزند و آسايش و راحتى را رها كرده و در راه خدا جان خويش بر كف گرفته اند و با چنين شرايطى براى آنان جز بهشت جاويد در آن سراى و جلوه هاى تكريم در اين سراى پاداشى سزا نيست.

در راه بازگشت از همين غزوه بود كه يكى از سربازان بدرود حيات گفت. او عبد اللّه ذو البجادين از مؤمنان راستين و مجاهد بود كه در راه خدا و در راه اسلام در مقابل خاندان خود [كه مخالف مسلمانى او بودند] چندان مقاومت ورزيد كه حتّى لباس او را از او گرفتند. وى در جريان اين غزوه وفات يافت و پس از وفات او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر دفن او را بر عهده گرفتند.

اكنون ادامۀ اين ماجرا را از ابن كثير مى شنويم:

ابن اسحاق مى گويد: از عبد اللّه بن مسعود روايت شده است كه مى گفت : «من كه در غزوۀ تبوك همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودم در نيمه شبى برخاستم و از دو شعله آتشى در سويى از اردوى سپاه ديدم. پس بدان سوى نگريستم و به تعقيب ماجرا پرداختم. ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر و عمر را مشاهده كردم و ديدم كه عبد اللّه ذو البجادتين وفات يافته است و آنان براى او قبرى كنده اند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در درون قبر ايستاده و عمر و ابو بكر جنازه را به قبر نزديك مى كنند و آن حضرت نيز مى فرمايد: «برادرتان را نزديك من آوريد». آن دو نيز جنازه را نزديك بردند و چون آن را آمادۀ گذاشتن در قبر كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا من از اين مرد راضى ام تو نيز از او راضى و خشنود باش».

ابن اسحاق مى گويد از آن پس ابن مسعود مى گفت: «اى كاش من صاحب آن قبر بودم».

ص: 431

ابن هشام دربارۀ علّت ناميده شدن اين مرد به ذو البجادتين مى گويد: «او بدين سبب چنين نام گرفت كه زمانى كه مى خواست اسلام بياورد خاندان او وى را از اين كار بازداشتند و بر او سخت گرفتند تا جايى كه او از ميان آنان بيرون رفت، در حالى كه تنها يك بجاد (يا يك تكه پارچه درشت) با خود داشت. وى اين پارچه را به دونيم كرد و نيمى را لنگ خود قرار داد و نيم ديگر را بر شانه انداخت و به همين سبب نيز ذو البجادتين لقب گرفت»(1).

در اين ماجرا نكتۀ قابل توجّه آن است كه چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن مجاهد مجاهدان حتّى در چنين شرايطى جنازۀ يكى از سربازان خود را وانمى گذارد تا طعمۀ گرگها شود، بلكه همان سان كه در زندگى سربازان خود را گرامى داشته به هنگام مرگ و پس از آن نيز آنان را گرامى مى دارد تا همچنان بزرگوارانه آمادۀ هر گونه فداكارى باشند.

سوء قصد نافرجام

693 - خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم ابلاغ كن كه اگر چنين نكنى رسالت او را ابلاغ نكرده اى و خداوند تو را [از آسيب] مردم نگاه مى دارد»(2).

ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه پيوسته به كار دعوت مشغول است و لحظه اى از آن دست بردار نيست. او از مكّۀ مكرّمه بيرون مى آيد و صحراهاى سخت را پشت سر مى گذارد و خود را به مدينه مى رساند. پس از آن نيز [سالها در مدينه خود را براى رويارويى خطر مهيّا مى دارد و از جمله] در اين غزوه براى اعلام اعتلاى رسالت الهى بر روميان و پيروان آنها و تابعان حاكميّت آنان صحراها و بيابانهاى بى آب و علف را پشت سر مى نهاد تا خود را به شام برساند. روشن است

ص: 432


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 18. - م.
2- - مائده/ 67.

كه در همۀ اين رخدادها اگر خداوند او را در مقابل كسانى كه به جان او سوء قصد داشتند نجات نمى داد چه كسى مى توانست او را نجات دهد؟

در جريان غزوۀ تبوك هر چند برخى از منافقان در مدينه ماندند و برخى ديگر نيز از نيمه راه به مدينه بازگشتند، امّا كسانى نيز در صفوف سپاه اسلام رخنه كردند تا اگر در ميانۀ راه يا در ميدان نبرد فرصتى براى آنان مهيّا شود به ضربه زدن به مؤمنان بپردازند. امّا خداوند اين اميد را به يأس مبدّل ساخت و در جريان اين غزوه چنان فرصتى كه آنان انتظارش را مى كشيدند به وجود نيامد.

از آنجا كه همۀ مسائل در تبوك خاتمه يافت و اين نبرد به يك تبليغ راستين اسلامى مبدّل شد و هيچ جنگى رخ نداد تا منافقان با سمپاشى خود بين مؤمنان موجب تزلزل و شكست آنان شوند و چون كه اين منافقان مشاهده كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در امنيّت، سلامت، آسودگى و اطمينان خاطر جيش العسره را به مدينه بازمى گرداند، عليه آن حضرت دست به توطئه اى ديگر زدند و در انديشه و بلكه در تلاش براى تحقّق اين هدف شوم برآمدند كه آن حضرت را از گردنه اى بلند به پايين افكنند. بدين ترتيب اگر برادران يهودى و خائن همين گروه در صدد برآمده بودند تا زمانى كه او در كنار ديوار نشسته است سنگى از بالا بر روى سر او رها كنند، اين بار اين خائنان منافق در صدد برآمدند آن حضرت را از بالاى گردنه اى كه در راه آنان قرار داشت به پايين پرت كنند، امّا خداوند اين بار هم چون آن توطئۀ قبلى رسول خدا را از مكر منافقان آگاه ساخت.

هنگامى كه سپاه مسلمانان به نزديكى همان گردنه اى رسيد كه بنا بود آنان توطئۀ خبيثانۀ خود را در آنجا عملى سازند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را فرمان داد [تا به جاى حركت از راه اصلى و عبور از گردنه] از درون درّه عبور كنند. آن حضرت به سپاهيان فرمود: «هر كس بخواهد مى تواند از درون درّه عبور كند كه آن نقطه وسعت و گنجايش بيشترى براى عبور شما را داراست».

بدين ترتيب همۀ مسلمانان راه خود را از درون درّه در پيش گرفتند و تنها

ص: 433

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه گردنه و بالاى كوه را در پيش گرفت و منافقان توطئه گر نيز در پى او از همين راه رفتند تا توطئه خود را پياده كنند و آنان تدبير كردند و مكر ورزيدند و خداوند هم تدبير كرد و البتّه خداوند بهترين تدبير كنندگان است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين توطئۀ آنان اطّلاع يافته بود و آنان نيز چون از اين امر كه آن حضرت اطّلاع يافته و اين راه را انتخاب كرده است خود را آماده كردند و براى آن كه شناخته نشوند نقاب بر چهره زدند، هر چند البتّه همين امر سبب جدا شدن آنان از ديگران شد و مسلمانان توانستند آنان را مورد شناسايى قرار دهند.

گفتيم كه آنان توطئۀ خطرناكى را طرّاحى كرده بودند و قصد داشتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از بالاى گردنه به پايين بيندازند. به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان داد تا عمّار بن ياسر و حذيفة بن يمان او را همراهى كنند و عمّار مهار شتر او را در دست گيرد و حذيفه از پشت سر شتر را براند.

در همين حال كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه مى پيمود، او و همراهانش صداى حركت كسانى كه مركبهاى خويش را پشت سر او به پيش مى راندند و جلو مى آمدند شنيدند و اينجا بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه از طريق وحى الهى از نيّات پليد اين گروه آگاهى يافته بود به عيان توطئه ناپاك آنها را مشاهده كرد و ديد كه چگونه آنان بى آن كه پيامبر و همراهانش اطّلاع داشته باشند در پى آنان روانه شدند بدين گمان كه خواهند توانست به آنچه در سر مى پرورانند دست يابند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حذيفة فرمان داد تا اين گروه را به عقب برگرداند. حذيفه خشم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در چهرۀ آن حضرت مشاهده كرد و اين كه آن حضرت احتمال شرّى را از ناحيۀ آنان مى دهد در چهرۀ او پديدار گشت.

حذيفه به فرمان آن حضرت با سپرى كه در دست داشت به عقب برگشت و آنان را مشاهده كرد كه نقاب به صورت زده اند. وى سپرى را كه در دست داشت بر صورت مركبهاى آنان زد تا آنان را به عقب برگرداند. هنگامى كه مشاهده كرد اين گروه نقاب زده اند گمان كرد آنان مسافرانى هستند كه به خاطر جلوگيرى از گرماى

ص: 434

خورشيد و حرارت سوزندۀ هوا دست به چنين كارى زده اند. آن توطئه گران با به عقب برگشتن حذيفه مضطرب و آشفته و نگران شدند و به سان هر كس ديگرى كه چون دست به كار جنايتى مى شود و هنگامى كه گمان مى كند كه نقشۀ خيانت او بر ملا شده است از ادامۀ آن مى ترسد و از آن دست مى كشد اين گروه نقابدار نيز با مشاهدۀ حذيفه بسرعت راه درون درّه را در پيش گرفتند و خود را در ميان سپاه گم كردند و بدين سان توطئۀ آنان نقش بر آب شد.

پس از آن حذيفه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اى حذيفه مركب را بران و تو نيز اى عمار آن را به پيش بكش».

بدين ترتيب اين سه به حركت خود شتاب بيشترى دادند و خود را به بلندترين نقطۀ آن گردنه رساندند و سپس از آن گذرگاه بيرون رفتند و در آنجا در انتظار سپاه ماندند.

پس از اين ماجرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حذيفه - كه شتر آن حضرت را مى راند و آن حضرت از او خواسته بود تا برگردد و سوارانى را كه از پى او مى آمدند برگرداند و وى نيز ظاهرا ماهيّت آنان را دريافته بود - پرسيد كه «آيا از آن گروه كسى را نيز شناختى؟» او در پاسخ گفت: «مركب فلانى و فلانى را شناختم و البتّه چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفته و آنان نيز نقاب زده بودند [كسى را نشناختم]».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار پرسيد: «آيا دريافتيد كه آن گروه چه مى خواستند و چه نقشه اى در سر داشتند؟» حذيفه و عمار در پاسخ گفتند: «نه، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». آن حضرت فرمود: «آنان اين نقشه را در سر داشتند كه پشت سر من حركت كنند و چون به فراز گردنه برسم مرا به پايين پرت كنند». آن دو گفتند: «اگر چنين است آنان را گردن مى زنيم». امّا آن حضرت فرمود: «خوش ندارم مردم بگويند محمّد بر اصحاب خويش (به كشتن آنان) دست گشوده است».

ابن اسحاق دربارۀ اين ماجرا از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [خطاب به حذيفه]

ص: 435

نقل مى كند كه فرمود: «خداوند مرا به نام آن افراد و نام پدرهايشان آگاه ساخته و اگر خداوند بخواهد در روشنايى صبح نام آنان را بر همگان اعلام خواهم كرد. برو و چون صبح شود همۀ سپاهيان را گرد هم آور».

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسامى اين منافقان را به حذيفه گفته است، هر چند در اين باره اختلافاتى ميان علما وجود دارد. امّا به هر حال آنچه مسلّم مى باشد اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حذيفه خواسته بود نام اين منافقان را فاش نكند و همچنان اين اسامى به عنوان سرّى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او سپرده بود در نزد او پنهان ماند تا آنجا كه گفته شده است پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر كس مى مرد از طريقۀ برخورد حذيفه نسبت به او وى را مورد سنجش قرار مى دادند و اگر مى ديدند كه حذيفه بر او نماز خوانده است او را مؤمن مى دانستند و از منافقان نمى شمردند، امّا اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند دربارۀ وضعيت او ترديد مى كردند.

ماجراى مسجد ضرار

694 - از همين گروهى كه انديشۀ شوم ترور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر پروراندند و يا از همفكران آنان، گروهى نيز مسجد ضرار را برپا كردند. آنان قبل از غزوۀ تبوك و زمانى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به گردآورى سپاه و تجهيز آن و نيز فراهم آوردن هزينه ها و تداركات اين سپاه مشغول بود و مسلمانان را به شركت در اين سپاه دعوت مى كرد مسألۀ ساختن اين مسجد را مطرح كردند.

آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما براى بيماران و افراد ناتوان و نيز براى شبهاى بارانى زمستان مسجدى [در محلّۀ خود] ساخته ايم و دوست داريم تو بدين مسجد بيايى و در آن نماز بگزارى». آن حضرت در پاسخ آنان فرمود: «ما در آستانۀ سفر و گرفتاريم و اگر ان شاء اللّه از سفر برگشتيم در آن مسجد نماز خواهيم گزارد».

ص: 436

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از تبوك در ذى اوان - نقطه اى در فاصلۀ حدود يك ساعت راه پيمايى تا مدينه - بود وحى الهى دربارۀ اين مسجد، ساختمان و سازندگان آن چنين نازل شد كه «و كسانى كه مسجدى را كه مايۀ آسيب زدن [به مؤمنان] و كفر ورزيدن و تفرقه افكنى ميان مسلمانان است پايگاه خود و كمينگاهى براى كسانى كه با خدا و رسول او از اين پيش سر جنگ داشته ساخته اند و سوگند نيز مى خورند كه ما از اين كار هدفى جز نيكى نداشته ايم در حالى كه خداوند گواهى مى دهد آنان براستى دروغگويند. هرگز در آن نايست كه همان مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن بايستى و در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد. آيا آن كه بنياد خويش را بر پرواى از خداوند و خشنودى او بنا سازد بهتر است يا آن كه بنيان خويش را بر لبۀ پرتگاهى شيب قرار داده كه او را به آتش دوزخ فرو فرستاده است؟ خداوند مردم ستمگر را هدايت نمى كند. اين بنايى كه آنان ساخته اند پيوسته مايۀ ترديد و پريشانى دلهاى آنان بماند مگر آن كه دلهايشان از هم بگسلد و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

با نزول اين آيات از جانب خداوندى كه به هر اشارۀ چشمى و هر آنچه در دل است آگاه مى باشد اين حقيقت بر همگان روشن شد كه كسانى كه اين مسجد را ساخته اند نه گروهى از انصار، نه گروهى از مهاجرين و بلكه جمعى از منافقين بودند. البتّه هر چند اين گروه به دو قبيلۀ اوس و خزرج - كه قبيلۀ اخير منافقان بيشترى را در خود داشت - منتسب بودند امّا از آن انصارى شمرده نمى شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه دادند و از همه چيز حتّى اگر خود نيازمند و محتاج آن بودند گذشتند.

آيات فوق همچنين انگيزه هاى منافقان را از ساختن چنين بنايى بيان مى كند و گوياى اين است كه آنان آن مسجد را پايگاهى براى آسيب وارد آوردن به مؤمنان

ص: 437


1- توبه/ 110-107

همراه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مسجد النّبى و در ساير مساجدى از قبيل قبا كه آن حضرت ساخته و از همان روز نخست بر پايۀ خداترسى و خشنودى او بنيان نهاده شده بود قرار داده بودند و بدين وسيله قصد داشتند با ترويج و طرح مسائل تفرقه افكنانه و فتنه انگيزى و شرآفرينى مسلمانان را گرفتار تفرقه سازند و از همين نقطه به عنوان يك پايگاه و يك مركز جاسوسى به نفع توطئه گران و كسانى كه با خدا و رسول او سر جنگ داشتند استفاده كنند، آن سان كه حتّى يكى از غير مسلمانان به سازندگان اين مسجد گفته بود: «مسجد خود را بسازيد و در آنجا آن اندازه كه در توانتان هست نيرو و سلاح گرد آوريد كه من نيز نزد قيصر روم مى روم و سپاه او را از آن سرزمين به اين ديار مى آورم و محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را بيرون مى رانم».

اين قصد شوم آنجايى خود را نشان مى دهد كه اين گروه در حالى به ساختن مسجد خود و طرح چنين مسأله اى پرداختند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشغول گرد آوردن سپاه و آماده شدن براى حركت به سوى تبوك بود و آنان آرزوها و انتظارات ديگرى را از فرجام اين حركت داشتند و آرزومند شكست محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاه او در مقابل روميان بودند.

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو نفر از اصحاب خود را فرا خواند و به آنان فرمود: «به اين مسجد ستم بار برويد و آن را ويران كنيد و آتش بزنيد» آن دو نيز در اجراى اين فرمان روانه شدند و به محلّۀ بنى سالم بن عوف آمدند. در اين هنگام يكى از آن دو به ديگرى گفت اندكى درنگ كن تا پاره آتشى از خانۀ خود بياورم.

سپس به ميان خاندان خود بنى سالم رفت و شاخه خرماى را آورد و آن را آتش زدند و سپس از اين محلّه بيرون رفته، شتابان خود را به آن مسجد رساندند و در حالى كه فتنه گران در آن مسجد بودند آن را ويران كردند و آتش زدند و آن گروه نيز از آنجا متفرّق شدند.

در اين ميان خداوند آرزوى ديگر آنان را نيز به ناكامى مبدّل ساخت و سپاه روم از اين كه با سپاه اسلام رو در رو شود عقب كشيد و بدين سان آنچه آنان از روى نفاق

ص: 438

و دودلى بر زبان مى آوردند كه مسلمانان نمى توانند با روميان نبرد كنند نقش بر آب شد و روميان از رويارويى ترسيدند در حالى كه مردان سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) كه در راه خدا جان خويش بر كف گرفته بودند هرگز بيمى به دل راه ندادند.

نادمان

695 - مسلمانانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به پيوستن به سپاه براى حركت به سوى تبوك فرا خواند در پاسخ به اين دعوت به سه گروه تقسيم شدند:

الف: گروهى كه اكثريت را تشكيل مى دادند و از بقيّه فزونى داشتند و همين گروه نخستين نيروى اسلام را تشكيل مى دادند. آنان كسانى بودند كه جان خويش را به بهاى بهشت به خداوند فروخته بودند تا بجنگند و كشته شوند، كسانى بودند كه براى همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشتاز شدند و بالاخره كسانى بودند كه قرآن كريم دربارۀ آنان مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرد توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رؤف است»(1).

ب: گروهى كه از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرباز زدند. برخى از اين گروه، منافق، برخى سست عقيده و گرفتار ضعف اراده بودند و البتّه همه در اين نقطه با يكديگر اشتراك داشتند كه از آن مؤمنان راستينى نبودند كه در راه خدا از مال و جان و از آسايش خويش مى گذشتند.

اين گروه از شركت در سپاه عذر خواستند و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز عذر آنان را پذيرفت، هر چند مطمئنا برخى از آنان دروغگو بودند. قرآن كريم دربارۀ اين گروه چنين مى فرمايد: «ايراد بر آن كسانى است كه با آن كه توانگرند از تو [براى عدم شركت در سپاه] اجازه مى گيرند. آنان به اين خشنود شده و پذيرفته اند كه با

ص: 439


1- - همان/ 117.

نشستگان باشند. خداوند بر دلهايشان مهر زد و آنان درك ندارند. هنگامى كه [پس از غزوه] دوباره به ميان ايشان بازگرديد [در توجيه كار خود] براى شما بهانه بياورند. بگوى بهانه نياوريد كه ما به شما اطمينان نخواهيم كرد و خداوند ما را از انديشه هاى درونى شما آگاه ساخته است و خداوند و رسول او در آينده نيز عملكرد شما را خواهند ديد و سپس به پيشگاه آن كه آگاه هر پيدا و پنهان است برگردانده خواهيد شد و او شما را از آنچه مى كرده ايد آگاه خواهد ساخت. هنگامى كه به ميان ايشان بازگرديد [در توجيه كار خود] براى شما به خداوند سوگند مى خورند تا از آنان دست برداريد شما نيز از آنها روى برتابيد كه ناپاكند و فرجام و جايگاهشان جهنم و اين سزاى آنچه است كه انجام مى دادند. آنان براى شما سوگند ياد مى كنند تا از ايشان خشنود شويد [امّا نمى دانند كه] اگر شما نيز از آنها خشنود شويد خداوند از مردم بدكار خشنود نمى شود»(1).

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك بازگشت بر مسجد وارد شد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. پس از آن كسانى كه به سبب بيمارى يا ضعف و ناتوانى و يا نداشتن مركبى براى سفر نتوانسته بودند در سپاه شركت كنند براى عذرخواهى نزد آن حضرت آمدند. عذر اين گروه از مردم روشن بود و تكليف را از آنان در مورد شركت در اين غزوه كه تنها بر توانمندان و افراد سالم واجب بود برمى داشت و خداوند خود مؤاخذه را از آنان برداشته بود آنجا كه مى فرمايد: «بر ناتوانان، بيماران و كسانى كه هزينه [همراهى با سپاه را] ندارند ايرادى نيست»(2).

علاوه بر اين گروه توانگران قادر بر جهاد نيز به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و براى توجيه اعمال خود عذر مى آوردند. آنان كه هشتاد و اندى بودند در حضور او بهانه تراشى مى كردند و سوگند مى خوردند تا زمانى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آنچه اظهار كردند از آنان پذيرفت و به گفتۀ ابن اسحاق پيامبر ظاهر آنان را پذيرفت و با

ص: 440


1- - توبه/ 96-93.
2- - همان/ 91.

آنان بيعت كرد و باطن و ضمير آنان را به خداوند واگذاشت. اين در حالى بود كه مى دانست اگر او خود از آنان خشنود شود خداوند از آنان خشنود نخواهد بود.

اين نيز بدان جهت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داشت تنها بر اساس ظاهر مردم حكم كند و اين روشن است كه اگر او ظاهر مردم را مورد پذيرش قرار دهد ممكن است آنان [شرم كنند] در مسير اصلاح درون خويش قرار گيرند.

ج: گروهى كه در دين دارى خالص بودند، امّا در اين جريان بدون هيچ بهانه و عذرى از شركت در سپاه خوددارى ورزيدند. اين گروه حتّى حاضر نشدند براى توجيه كار خود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ بگويند و همين كه به گناه خويش اعتراف كنند براى آنان بهتر بود از اين كه در مقابل آن حضرت دروغ هم بگويند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين گروه را كه سه نفر بودند در شمار مؤمنان راستين ياد كرد تنها با اين تفاوت كه در زمان حركت سپاه خواسته هاى دل بر آنان غلبه كرده و يا دچار نوعى ضعف روحيّۀ آنى شده اند و احساس كرده بودند كه مسافت اين سفر بسيار زياد و طاقتفرساست و به همين سبب نيز به اين تن در داده بودند كه با نشستگان باشند و البتّه اين گروه بر خلاف گروه سابق كه خداوند بر دلهايشان مهر زده بود دلهايى داشتند كه هنوز بر آنها مهر نهاده نشده بود.

بنابراين ناچار براى معالجۀ اين دلها كه هنوز زنگار گناه عمدى صفا را از آنها نگرفته بود و صاحبان آنها به كوتاهى خود پى برده و اعتراف كرده بودند درمانى روانى مى بايست و اين درمان نيز همان شيوه اى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - پيامبرى كه از روى خواسته هاى دل سخن نمى گويد و گفتار او تنها وحى الهى است - در پيش گرفت و از آنان دورى گزيد و روى برتافت تا بدين وسيله روان آنان را بيدار كند و صبر را به ايشان بياموزد و بر اين عادتشان دهد. اين مجازات چيزى همانند كفّارۀ شصت روز روزه براى افطار عمدى روزه بود كه سبب تربيت و تهذيب نفس مى شود.

بدين ترتيب مسلمانان مدّت پنجاه روز از اين جمع دورى گزيدند تا آنجا كه

ص: 441

زمين [با همۀ گشادگى] بر آنان تنگ شد و خود نيز دلگير شدند و دريافتند كه پناهگاهى در مقابل خداوند جز رو به سوى او آوردن ندارند.

اينك ادامۀ اين ماجرا و سخن از اين گروه، از روحيّه و از برخورد مسلمانان با آنان را به يكى از اين سه تن يعنى كعب بن مالك وامى گذاريم تا از آنچه در انديشۀ او مى خليد، از آنچه ديد و از صبر بى نظيرى كه از خود نشان داد سخن بگويد. در البداية و النهاية از زبان او چنين مى خوانيم:

«من به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و چون بر او سلام كردم آن حضرت لبخند خشم و ناخشنودى بر لب گرفت و سپس گفت: «پيش آى». من پيش رفتم و در مقابل آن حضرت نشستم. آنگاه به من فرمود: «چه چيز تو را از همراهى با سپاه بازداشت؟ آيا چنين نيست كه شترى براى خود خريده بودى؟»

من كه مقدارى از قدرت مجادله و سخن گفتن برخوردار بودم در پاسخ گفتم: «آرى اينچنين است. امروز اگر من در پيشگاه كسى از مردم دنيا جز تو نشسته بودم مى توانستم با طرح بهانه اى از ناخشنودى او بگريزم. امّا به خداوند سوگند مى دانم كه در حضور تو امروز اگر دروغى بگويم تا تو از طريق آن از من خشنود شوى انتظار آن را دارم كه فردا خداوند [با آگاه ساختن تو از حقيقت امر] تو را از من ناخشنود سازد و اگر نيز راستى بگويم در اظهاراتم مايۀ ملامت را بر من خواهى يافت. اينك من در اين باره تنها به عفو خداوند اميد دارم. نه، به خداوند سوگند من هيچ بهانه و عذرى نداشته ام و به خداوند سوگند آن هنگام كه از همراهى با تو خوددارى ورزيده ام هرگز تو از من قويتر و توانگرتر نبوده اى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ من فرمود: «اين سخن راستى است. پس برخيز [و برو] تا خداوند دربارۀ تو حكم كند».

من برخاستم و رفتم و پس از آن گروهى از خاندان من بنى سلمه به سراغم آمدند و گفتند: تا پيش از اين تو را چنين نديده بوديم و اگر گناه و كوتاهيى كرده باشى از بهانه آوردن و توجيه آن درمانده شوى و اكنون نيز گمان نداشتيم تو نتوانى عذرهايى شبيه آنچه ديگر افرادى كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيده بودند مى آوردند بياورى. براى تو همين مقدار در از ميان رفتن گناهت كافى و بسنده بود

ص: 442

كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايت آمرزش بطلبد.

به خداوند سوگند اين گروه آن قدر مرا در فشار گفته ها و سرزنشهاى خود قرار دادند كه در اين انديشه برآمدم دوباره نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بروم و گفته هاى قبلى خويش را تكذيب كنم.

پس به اطرافيان خود گفتم: «آيا كسى ديگر نيز مانند من با چنين وضعيّتى روبرو شده است؟» آنان گفتند: «آرى دو تن ديگر نيز همانند آنچه تو گفته اى گفته اند و پاسخى همانند پاسخى كه به تو داده شد شنيده اند». پرسيدم: «آن دو نفر كيستند؟» گفتند: «مرارة بن ربيع عمرى و هلال بن اميّۀ واقفى».

من ديدم كه آنان از دو نفر درستكار كه در بدر نيز حضور داشته اند و الگوى ديگران هستند نام برده اند. به همين سبب پس از آن كه از اين دو تن نام بردند [از آن انديشه اى كه در سر داشتم برگشتم و] در پى كار خود رفتم».

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ميان همه كسانى كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيده بودند تنها از مردم خواست از گفتگو و صحبت با ما سه نفر خوددارى كنند و در پى فرمان آن حضرت مردم از ما دورى گزيدند و با ما به گونه اى ديگر رفتار كردند و ابراز ناخشنودى نمودند تا جايى كه من خود از زندگى بيزار شدم و گفتم اين ديگر چيست.

ما پنجاه روز را در اين وضعيّت سپرى كرديم و در اين مدّت آن دو نفر ديگر زمينگير شدند، و خود را در خانه هايشان زندانى كردند و مى گريستند، امّا من از خانه بيرون مى رفتم، همراه با ديگر مسلمانان به نماز جماعت حاضر مى شدم و در كوچه و بازار راه مى رفتم، و كسى با من همسخن نمى شد. وقتى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از نماز در جاى خود نشسته بود مى رسيدم و سلام مى كردم با خود مى گفتم آيا او لبهاى خود را براى پاسخ من تكان داده است يا نه.

گاهى نيز نزديك او به نماز مى ايستادم و زير چشمى به آن حضرت نگاه مى كردم و مى ديدم وقتى مشغول نمازم او به من مى نگرد، امّا چون نماز را به پايان مى برم و به سوى او نگاه مى كنم از من روى بر مى تابد.

اين بى مهرى مردم با من به درازا كشيد و از آن خسته شدم، يك روز به

ص: 443

كنار باغ ابو قتاده كه پسر عمو از نزديكترين دوستان و بلكه دوست داشتنى ترين دوستم بود رفتم و بر بالاى ديوار رفته، سلام كردم و - به خداوند سوگند - او حتّى پاسخ سلام مرا نداد. در اين هنگام گفتم: «اى ابو قتاده، تو را به خداوند سوگند مى دهم آيا به من مى آموزى كه دوستى خدا و رسول و خشنودى آنان در چيست؟» امّا او سكوت گزيد و من ديگر بار سخن خود را تكرار كردم و او را سوگند دادم، ولى او بازهم سكوت كرد و من براى سوّمين بار او را مخاطب سخنان خود ساختم و سوگند دادم و اين بار گفت: «خدا و رسول او خود بهتر مى دانند». در پى اين سخن اشك از ديدگانم فرو ريخت، به او پشت كردم و از ديوار پايين آمدم.

در همين ايّام روزى در بازار مدينه راه مى رفتم كه يكى از نبطيان ساكن شام كه موادّ غذايى براى فروش به مدينه آورده بود از مردم پرس وجو مى كرد كه «كعب بن مالك كجاست؟» و مردم نيز در پاسخ او به سوى من اشاره كردند. آن مرد نزد من آمد و نامه اى از امير غسّان به من داد كه در آن چنين آمده بود: «بارى، به من خبر رسيده كه دوست تو [اشاره به پيامبر (صلی الله علیه و آله)] با تو جفا كرده است و اين در حالى است كه خداوند به تو اجازه نداده در سرزمين ذلّت و خوارى و در زبونى به سر برى. به ما بپيوند تا با تو همدردى و همراهى كنيم».

هنگامى كه اين نامه را خواندم با خود گفتم: «اين نيز بلايى ديگر است».

آنگاه تنورى را برافروختم و نامه را در آتش سوزاندم.

چهل روز را در اين وضعيّت پشت سر گذاشتيم و در اين زمان بود كه فرستادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد من آمد و گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانت مى دهد كه از همسرت دورى گزينى». گفتم: «او را طلاق دهم؟ با او چه كار كنم؟» او گفت: «طلاقش مده، بلكه فقط از او دورى گزين و با او همبستر مشو».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آن دو نفر ديگر نيز پيامى همانند اين فرستاد.

در پى اين پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همسرم گفتم: «به خانوادۀ خود بپيوند و با آنان باش تا خداوند در اين ماجرا حكم كند».

در اين ميان زن هلال بن اميّه به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هلال بن اميّه پيرمردى ناتوان است و خدمتگزارى

ص: 444

ندارد. آيا خوش ندارى كه خدمتگزارى او كنم؟» پيامبر در پاسخ آن زن فرمود: «اشكالى ندارد، تنها به اين شرط كه با تو همبستر نشود». آن زن گفت: «به خداوند سوگند او ديگر توان هيچ كارى ندارد و به خداوند سوگند از روزى كه اين ماجرا شده است او پيوسته تا امروز مى گريد».

به دنبال اين مسأله يكى از بستگانم به من گفت: «چه خوب است همان گونه كه هلال براى ادامۀ زندگى با همسر خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه گرفته است تو نيز از آن حضرت براى همسر خود اجازه بگيرى كه خدمتگزارى تو كند» امّا من در پاسخ گفتم: «به خداوند سوگند براى او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه نمى گيرم. چه مى دانم او در پاسخ من چه خواهد گفت كه با آن كه جوانم چنين اجازه اى در مورد زنم از او بخواهم».

به هر حال از اين ماجرا نيز ده روز گذشت و پنجاه شبانه روز از مدّتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را از سخن گفتن با ما نهى كرده بود تكميل شد. در صبح پنجاهمين روز در حالى كه نماز صبح را بر بالاى بام خانه ام به جاى آوردم و پس از نماز به ذكر خداوند مشغول بودم و در حالى كه دلم گرفته و زمين با همه گشادگى بر من تنگ شده بود صداى فريادى را از آسمان و يا از بالاى كوه سلع شنيدم كه بلند مى گويد: «اى كعب مژده ات باد!».

با شنيدن اين صدا به سجده در افتادم و دريافتم كه گشايشى حاصل شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرش توبۀ ما از سوى خداوند را پس از نماز صبح به اطّلاع مردم رسانده است.

پس از اين ماجرا گروهى به مژده دادن نزد من آمدند و گروهى نيز به همين منظور نزد آن دو تن ديگر رفتند»(1).

مردم به او تبريك گفتند، امّا وى تبريك آنان را نپذيرفت و نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و آن حضرت نيز به او فرمود: «تو را به بهترين روزى كه از روز تولّدت بر تو مى گذرد مژده باد!». مالك پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا آنچه

ص: 445


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 24-25.

مى گويى از نزد خود تو است يا از پيشگاه خداوند و آن حضرت فرمود: «نه، از پيشگاه خداوند».

بدين سان دل اين مرد صفايى ديگر يافت و تهذيب شد و او همه ثروت خود را براى خشنودى خدا و رسول او صدقه كرد و تنها هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اندكى از مال خويش براى خود باقى بگذار»، آنچه را از غنايم خيبر نصيب او شده بود براى خود باقى گذاشت.

خداوند اين سه تن را به اين فضيلت مخصوص داشته كه قبول توبۀ آنان را در رديف توبه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهاجران و انصار آورده است آنجا كه مى فرمايد: «خداوند بر پيامبر و مهاجرين و انصار كه در زمان سختى و پس از آنى كه تقريبا دلهاى گروهى از آنان گمراه و گرفتار ترديد شده بود و سپس خداوند بر آنان نيز توبه كرد توبه كرده است كه او به اين مردم مهربان و رءوف است. و نيز بر آن سه تن كه [از شركت در اين نبرد] بر جاى گذاشته شدند تا آن كه زمين با همه گشادگى بر آنان تنگ شد و خود نيز دلگير شدند و به تنگ آمدند و گمان كردند كه در مقابل خداوند هيچ گريزى جز به سوى خود او وجود ندارد. سپس خداوند بر آنان توبه كرد تا توبه كنند كه خداوند توبه پذير و مهربان است. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خداوند پروا كنيد و با راستگويان همراه شويد»(1).

عبرت و درس تربيت

696 - ماجراى كعب بن مالك را با همه تفصيل آورديم، زيرا اين ماجرا از نفسى توبه كار و نادم كه زمانى گرفتار لغزشى شده و از پشيمانى پس از لغزش حكايت دارد و مصداق همان گفتۀ عارفان و صوفيان است كه لغزشى كه شكستى و تسليم را در پى آورد از طاعتى بالاتر است كه ضلال را. در اين ماجرا نيز اين مرد از آنجا كه نفس لوّامه او را به حركت به سوى كسب خشنودى خدا و رسول

ص: 446


1- - توبه/ 117-118.

وامى داشت تسليم و ذليل درگاه خدا و رسول او شده بود.

او پنجاه شبانه روز را در چنين حالتى سپرى كرد و در اين مدّت ذكر خدا مى گفت و در هر لحظه نداى سرزنش وجدان را احساس مى كرد، سرزنشى كه آنچه در نگاه هاى پيامبر، در نگاه هاى مردم و در كوچه و بازار مى ديد آن را در پى آورده و برانگيخته بود، امّا او همچنان پايدارى و مقاومت مى كرد و حتّى در اين ميان هنگامى كه نامۀ امير غسّان به او رسيده و در آن نامه وى از او خواسته است تا به آن ديار پناهنده شود اين نامه را گرفتارى و بلايى ديگر براى خود ديده به سراغ تنور رفته است تا آن را آتش بزند و...

اين ماجرا و اين حديث از دو نكته حكايت مى كند:

الف: اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين مرد و آن دو تن ديگر خيرى و اميدى ديد كه در ديگر كسانى كه از شركت در جهاد بهانه آورده - و از جملۀ منافقان و نيز سست عقيدگان در اين رديف قرار داشتند سراغ نداشت، زيرا او تمام حقيقت را آشكار ساخت و نخواست در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) دروغ بگويد و اين را نيز نپسنديد كه در مقابل اين كار خود صرفا به يك عذرخواهى يا بهانه آوردن بسنده كند.

بنابراين موضع اين مرد موضعى بى آلايش و قلب او نيز قلبى پاك بود، امّا اندك چركى بر آن نشسته بود كه مى توانست از ميان برود و البتّه تا اين چرك از ميان نمى رفت خدا و رسول او بر او توبه نمى كردند و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت توبه اين مؤمن توبۀ نصوح و شايستۀ اين مؤمن راستين و صادق در ايمان و يقين خويش باشد. به همين سبب پنجاه روز مورد بى توجّهى ظاهرى قرار گرفت تا اين مدّت عامل بيدار باشى براى او باشد و اين زنگ بيدارى پنجاه روز گوش دل او را بنوازد. بدين سان او گويا در حالت اعتكافى به سر مى برد و در اين مدّت تنها توجه او به خداوند بود تا آن كه دستور ديگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و بوسيلۀ قطع رابطۀ زناشويى ميان اين سه تن با همسرانشان عملا نوعى

ص: 447

اعتكاف كامل را در پيش گرفتند، هر چند در اين مدّت آن دو تن در خانۀ اعتكاف كردند و اين اخير در كوچه و بازار و ظاهرا در ميان مردم امّا در واقع حتّى در ميان خانواده و نزديكترين دوستان خود غريب و تنها بود و اين حالت ادامه داشت تا زمانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبول توبۀ آنان را بديشان اعلام فرمود.

ب: اين كه انسان براى آن آفريده شده است تا با ديگران دمساز و همراه باشد و پيوسته انسان از نگاه ها و از چهرۀ ديگران و ظاهر گفته ها و كرده هايى كه از مردم سر مى زند روحيّه مى گيرد و به همين دليل انكار قلبى يك قضيّه از سوى ديگران و در هم كوبيدن روحيّۀ فرد در دوران درستكاران چنان تأثيرى را بر جاى مى گذارد كه مجازاتهايى كه نسبت به بدكاران روا داشته مى شود فاقد چنان تأثيرى است.

بنابراين كسانى كه انكار قلبى را در اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «هر كدام از شما منكرى بيابد بايد آن را به دست خويش تغيير دهد و از آن منع كند و اگر نتواند با گفته هاى خود و اگر اين را نيز نتواند به قلب خويش آن را منكر بدارد» كم مى شمرند و سبك مى دانند در اشتباهند، چه در اين ماجرا شاهديم تنها برخوردى كه با اين سه نفر شد يك انكار قلبى از سوى ديگران بود كه خود را در سيما و در كردار آنان نشان مى داد و نه در گفتار، [ولى با اين وجود همين انكار قلبى آثار فراوانى را در آنان بر جاى گذاشت].

بر ما نيز واجب است همين سيره عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پيروى كنيم و بنابراين هرگز صحيح نيست رو در روى بدكاران و گناهكاران قرار گيريم و گناه آنان را افشا كنيم، چرا كه در مورد اين گونه افراد اميد آن وجود دارد كه ضمير انسانى آنان برانگيخته شده، به ملامت آنان بپردازد [و آنان را به راه صلاح بياورد، در حالى كه رو در رو قرار گرفتن احتمالا مانع از چنين چيزى خواهد شد].

بنابراين جاى اين پرسش است كه اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين رفتارى را با آن سه تن تنها به سبب آلايشى كه بر دلهاى آنان عارض شده بود در پيش گرفت آيا ما نمى توانيم همين كار را در مورد اشرار و بدان معاصر خويش انجام دهيم؟ آيا

ص: 448

نمى توانيم اگر از قطع روابط با آنان ناتوانيم حدّ اقل به پشتيبانى و همراهى با آنان نپردازيم و با ستم آنان همسو نشويم؟ آيا به اين حقيقت توجّه نداريم كه صرف جمع شدن پيرامون كسى انسان را از طرفداران او قرار مى دهد، هر چند وى كردارى همانند با كردار آنان در پيش نگرفته باشد؟ آيا نمى دانيم كه همين گرد آمدن پيرامون اشرار و بدان ما را با آنان همسو و همراه خواهد ساخت هر چند در عمل با آنان همكارى نكنيم؟ و بالاخره آيا از ياد برده ايم كه در چنين صورتى با دمساز شدن با بدكاران به آنان كمك كرده ايم و مصداق اين گفتۀ رسول خداييم كه فرمود: «هر كس با ستمگرى راه برود به سوى جهنم گام برداشته است؟»

هفت توبه كار

697 - در ميان ده نفر از مؤمنان راستگويى كه از شركت در غزوۀ تبوك بازمانده بودند سه نفر آنان همان كسانى بودند كه پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و هنگامى كه آن حضرت به مدينه بازگشت نزد او رفتند و آن حضرت به بهانه هاى كسانى كه در سپاه حضور نداشته اند گوش داد و همان ظاهر اظهارات آنان را پذيرفت و درون آنها را به خدا واگذاشت - و در حالى كه آن پاك مردى كه اظهارات زبان را مبناى داورى در مورد نيّات آن افراد قرار مى داد و نه آنچه از دلهاى آنان برمى آمد راهى جز اين نداشت كه همانچه را آنان اظهار مى دارند بپذيرد و از عقايد درونى آنان تفتيش نكرده، اين امر را به خداوند واگذارد - آن سه نفر به حضور آن حضرت رسيدند و گفتند: «ما هيچ عذرى براى كار خود نداريم و نمى توانيم در مقابل تو دروغ بگوييم» و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را تصديق كرد و با آن مجازات ظاهرا اندك و عملا مهم و مؤثر دلهاى آنان را پاك ساخت و روان آنان را از آلودگى پيراست و آسيبى را كه بر آن عارض شده بود از ميان برد. امّا هفت نفر ديگر از اين گروه كسانى بودند كه براى عذر خواهى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نرفتند، زيرا

ص: 449

عذرى براى آنچه كرده بودند نداشتند. اينان همچنين همانند آن سه نفر ديگر به حضور آن حضرت نرسيدند تا بگويند توان عذر خواهى نيز ندارند و بلكه اين گروه خود راهى را براى مجازات خويش در پيش گرفتند.

[ادامۀ اين ماجرا را از ابن عبّاس مى شنويم:]

«چون زمان بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد هفت نفر از اين ده تن، خود را به ستونهاى مسجد النّبى (صلی الله علیه و آله) بستند و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت پرسيد: «اينها كيستند؟» و در پاسخ به آن حضرت گفتند: «اينها ابو لبابه و دوستان اويند كه در سپاه شركت نداشته اند [و اينك خود را به ستونها بسته اند] تا تو عذر آنان را بپذيرى و آزادشان كنى». آن حضرت فرمود: «من نيز به خداوند سوگند ياد مى كنم كه عذر آنان نپذيرم و آزادشان نكنم تا آن كه خداوند خود آنها را آزاد كند كه آنان از من روى برتافته از شركت در نبرد در كنار ديگر مسلمانان خوددارى ورزيده اند».

چون اين سخن به آنان رسيد گفتند: «ما نيز خود را آزاد نمى كنيم تا آن كه خداوند خود آزادمان كند».

پس از اين ماجرا خداوند اين آيه را بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل كرد كه «و ديگرانى كه كارى شايسته را به كارى ناشايست درآميخته اند و اميد است خداوند بر آنان توبه كند كه خداوند توبه پذير و مهربان است»(1).

هنگامى كه اين آيه نازل شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى را در پى آنان فرستاد و آزادشان كرد و بديشان اعلام داشت كه عذر آنان پذيرفته است»(2).

اين گروه به اين نيز بسنده نكرده و اين كار را نيز موجب پاك شدن گناه شركت نكردن در سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ندانستند و به همين سبب با اين عقيده كه صدقه به سان آبى كه آتش را خاموش كند گناه را خاموش مى كند همۀ اموال خود را صدقه دادند آنان بدين منظور به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول

ص: 450


1- - توبه/ 102.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 26 - م.

خدا، اين اموال و داراييهاى ماست آن را از جانب ما صدقه بده از خداوند براى ما آمرزش بخواه». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من فرمان ندارم كه اموالتان را از شما بگيرم» و در اين هنگام - بنا بر آنچه گفته شده - اين آيه نازل شد كه «از اموال آنان صدقه بگير كه بدين سبب آنان را تطهير و تزكيه مى كنى و نيز بر آنان درود فرست كه درود فرستادن تو مايۀ آرامشى براى آنهاست و خداوند شنوا و داناست»(1).

اين گروهى ديگر بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دور كردن مردم از آنان به تطهير آنان نپرداخت، بلكه خود براى تطهير خويش گام برداشتند و با اين احساس كه با خوددارى از شركت در اين غزوه در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كوتاهى كرده اند از رسيدن به حضور او و عذرخواهى از او سرباز زدند. البتّه اين گروه با اين كار خود مرتكب اشتباه بزرگ ديگرى شدند كه نزديك بود به يك گناه تبديل شود.

ابن كثير در البداية و النهاية تمامى كسانى را كه در اين غزوه حضور نداشته اند در چهار گروه قرار داده است. او مى گويد:

«كسانى كه در غزوۀ تبوك حضور نداشتند چهار دسته اند:

[الف:] گروهى چون علىّ بن ابى طالب (ع) و محمّد بن مسلمه و ابن ام مكتوم كه [از ناحيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مأمور بودند و پاداش داده مى شوند.

[ب:] گروهى كه معذور داشته شدند. اين گروه شامل ناتوانان، بيماران و بكاءون مى شود.

[ج:] گروهى نافرمان و گناهكار كه اين گروه نيز شامل آن سه نفر نادم و اين هفت نفر اخير ابو لبابه و دوستان او مى شود.

[د:] گروهى شايستۀ سرزنش و مذمّت كه همان منافقانند»(2).

ما اين تقسيم ابن كثير را مى پذيريم و تصوير اين چهار گروه در قرآن كريم را

ص: 451


1- - توبه/ 103.
2- - البداية و النهاية. ج 5. ص 26 - م.

نيز نشان داديم: البتّه ابو لبابه و دوستان او را گناهكار و نافرمان نمى ناميم، بلكه آنان را اشتباهكاران مقصّر مى خوانيم.

در حقيقت غزوۀ تبوك آخرين غزوه اى بود كه در آن دلهاى كسانى كه پيرو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يند مورد آزمايش و امتحان قرار مى گرفت. در اين آخرين امتحان وضعيّت پيروان آن حضرت خود را در چهره هاى مختلفى نشان داد: در چهرۀ مردانى قوى و پايدار كه تنها به فرمان او حركت مى كنند، در چهرۀ منافقانى كه مردم را از خروج از مدينه و همراهى با او بازداشتند و كوشيدند او را بى ياور كنند و كسانى از آنان نيز كه با اين سپاه همراه شدند در تضعيف سپاهيان تلاش كردند و حتّى در صدد اجراى توطئه قتل آن حضرت برآمدند، در چهرۀ كسانى كه تنها كاستى آنان همّت و عزم و اراده و توان پاسخ به پيامبر (صلی الله علیه و آله) در صحنه هاى سخت بود ولى در ايمان و قدرت يقين خويش كاستى نداشتند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار خويش به مداواى روان آنان پرداخت و خود نيز دست به كار معالجۀ خود شدند و شفا يافتند كه اگر بنيه قوى باشد شفا يافتن ممكن است و بالاخره در چهرۀ گروهى ديگر كه از شركت در غزوه خوددارى ورزيدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز پس از بازگشت دست به كار معالجه و درمان آنان نشد و آنان را در همين وضع رها كرد تا خداوند خود آنان را مورد محاسبه و مؤاخذه قرار دهد.

ص: 452

فصل سى و چهار مدينه در استقبال هيأتها

عام الوفود

698 - در سال نهم هجرت و پس از غزوۀ تبوك كه به گفتۀ صاحبان سيره آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست هيأتهاى فراوانى به مدينه آمدند و به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و اين در حالى بود كه دعوت اسلامى همۀ سرزمين عرب را فرا گرفته و اعراب در مقابل آن به گروههاى مختلفى تقسيم شده بودند گروهى اسلام آورده، گروهى كفر ورزيده و گروهى گرفتار ترديد بودند و به سوى پذيرش اسلام حركت مى كردند ولى هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود.

در اين سال گروههاى فراوانى چه از قبايلى كه اسلام آورده بودند و چه از ديگر قبايل به مدينه آمدند. ابن اسحاق دربارۀ ورود اين هيأتها به مدينه در سال نهم و پس از فتح مكّه چنين مى گويد:

اعراب در مورد پذيرش، يا ردّ اسلام در انتظار برخورد قريش با اين دين و وضعيّت نهايى آن طايفه بودند، چرا كه قريش پيشوا و راهنماى ديگر مردم محسوب مى شد و آنان ساكنان حرم، همسايگان بيت اللّه و فرزندان خالص اسماعيل بودند و سران اعراب اين حقيقت را انكار نمى كردند. در اين شرايط تا قبل از فتح مكّه همين قريش بود كه پرچم مخالفت و جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برافراشته بود. امّا زمانى كه مكّه فتح شد، قريش سر در مقابل فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرود آورد و اسلام اين خاندان مقتدر را از اتّخاذ هر گونه تصميمى در رويارويى با آن بازداشت ديگر اعراب نيز

ص: 453

دريافتند كه توان جنگ و دشمنى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ندارند. همين امر باعث شد كه آنان به تعبير قرآن گروه گروه و از هر سوى به اين دين روى آورند و به اسلام درآيند، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هنگامى كه نصرت خداوند و فتح فرا رسيد و مردم را ديدى كه گروه گروه به اسلام در مى آيند، پس خداوند خويش را تسبيح گوى و ستايش كن و از او آمرزش بخواه كه او توبه پذير است»(1) يعنى آن كه بر اين كه دين تو چيرگى يافته است خداوند را سپاس و ستايش گوى و از او آمرزش بخواه كه او توبه پذير است. قبلا نيز آورديم كه اعراب براى اسلام آوردن در انتظار فتح مكّه بودند و مى گفتند: «او را واگذاريد كه اگر بتواند بر آن خاندان [قريش] پيروز شود يك پيامبر راستين است» و بدين ترتيب زمانى كه مكّه فتح شد همۀ اقوام و قبايل به اسلام گراييدند»(2).

معناى اين سخن آن است كه فتح مكّه تنها فتح يك شهر مقدّس نبود، بلكه گشودن دلها بر روى اسلام بود، چرا كه ديگر اعراب از قريش پيروى مى كردند [و زمانى كه قريش اسلام را پذيرفت آنان نيز اسلام را پذيرفتند]، چه ماجراى فتح موجب اكراه و مجبور كردن قريش به اسلام نشد، بلكه كينۀ ديرينۀ سران و بزرگان اين قوم را از ميان برد و اسلام براى مردم به عنوان يك حقيقت روشن و صريح جلوه كرد تا آنجا كه - آن سان كه در مورد عكرمه و ديگر دوستان او كه تا آخرين لحظات به مقاومت عليه اسلام دست زده بودند مشاهده كرديم - بزرگان اين خاندان نيز بدين عنوان كه دريافته بودند اسلام آيين خردمندى و حقّ است بدان مى شتافتند.

البتّه در اين ميان شايسته است ميان كسانى كه در بحبوحۀ بلا و گرفتارى و رنج به اسلام گرويدند و بار مقاومت و پايدارى در مقابل آزار و ريشخند و تمسخر را در مكّه بر دوش كشيدند و پس از آن در مدينه نيز در راه خدا جنگيدند و شمشير بر گرفتند و كشتند و كشته شدند و نيز جان خويش را به خداى خود تقديم كردند تا زمانى كه اسلام پايگاههايى را فتح كرد و صلح حديبيّه و پس از آن فتح مكّه صورت پذيرفت با آن كسانى

ص: 454


1- - سوره نصر
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 40.

كه پس از فتح آمدند و اسلام آوردند تفاوت گذاشته شود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آن كسانى از شما كه قبل از فتح انفاق و جهاد كردند [با كسانى كه پس از فتح دست به چنين كارى زدند] برابر نيستند و اين گروه از آنان كه پس از فتح انفاق و جهاد كردند رتبۀ بالاترى دارند و البتّه خداوند همه را وعدۀ جزايى نيك داده است»(1).

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«بنابراين واجب است ميان كسانى كه قبل از فتح به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و به حضور رسيدن آنان نوعى هجرت به شمار مى رفت با كسانى كه پس از فتح به اين گروهها پيوستند و خداوند به آنان مژدۀ نيكى و پاداش مناسب داد، ولى در عين حال همانند كسانى نبودند كه در فضيلت و در زمان اسلام آوردن بر آنان پيشى گرفتند تفاوت گذاشت، هر چند خداوند خود آگاهتر است»(2).

به عقيدۀ ما آن فتحى كه قرآن كريم از آن سخن مى گويد در سال ششم و با صلح حديبيّه تحقّق يافت، چرا كه خداوند اين ماجرا را فتح نمايد و در عمل نيز چنين بود.

اصولا ميان قدرتى كه از جنگ حاصل شود و قدرتى كه از صلح به وجود آيد تفاوت است [و اسلام در صلح حديبيّه قدرتى از نوع اخير يافت] و مردم پس از آن گروه گروه به اسلام درآمدند. بنابراين بايد مؤمنان قبل از فتح را كسانى دانست كه قبل از صلح حديبيّه اسلام آورده اند، همان كسانى كه خداوند خشنودى خود را از آنان اعلام داشته و مى فرمايد: «كسانى كه با تو بيعت مى كنند با خداوند بيعت كرده اند و دست خدا بالاى دستهاى آنان است. پس هر كس اين بيعت را بشكند به زيان خود شكسته است و هر كس بدانچه بر آن با خداوند پيمان بسته وفادارى ورزد خداوند او را پاداشى بزرگ خواهد داد»(3) و نيز مى فرمايد: «خداوند از مؤمنان خشنود شد آنگاه كه در زير آن درخت با تو بيعت مى كردند. پس خداوند آنچه را در دلهاى آنان بود معلوم كرد و آرامش را بر

ص: 455


1- - حديد/ 10.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 40-41.
3- - فتح/ 10.

آنان فرو فرستاد و فتحى نزديك را بدانان مژده و پاداش داد»(1).

بنابراين همين گروه كسانى هستند كه قبل از فتح ايمان آورده اند و بر همين اساس كسانى از قبيل [خالد بن وليد و] عمرو بن عاص [با آن كه پيش از فتح مكه ايمان آورده اند ولى چون اسلام گزيدن آنان پس از حديبيّه است از مسلمانان پس از فتح محسوب مى شوند و] با كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، طلحة بن عبيد اللّه، زبير بن عوّام، ابو عبيده عامر بن جراح و از اين قبيل برابر نيستند، چه گروه نامبردۀ اخيرند كه در ميدان نيكيها گوى سبقت را ربوده، اسلام آورده اند و در زمانى كه اسلام در غربت بوده در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جهاد و پايدارى ايستاده اند و پس از يك دوره مقاومت اين گروه گرايش به اسلام عموميّت يافته و در دوران پس از صلح حديبيّه شمار مسلمانان چندين برابر كسانى كه تا آن روز اسلام آورده بودند شده است.

هيأت مزينه

699 - اين هيأت قبل از فتح مكّه و پس از حديبيّه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد. آمدن اين هيأت در اين زمان دليلى ديگر بر اين است كه گروه گروه به اسلام درآمدن مردم پس از حديبيّه آغاز شده و تا دوران فتح مكّه و پس از آن غزوۀ تبوك ادامه يافته است.

روايت شده است اوّلين هيأتى كه از مضر به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد هيأت خاندان مزينه از طوايف مضر بود كه از چهار صد نفر تشكيل شده بود. اين هيأت در ماه رجب سال پنجم به مدينه هجرت كرد و در آنجا به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد.

گفته اند اوّلين كسى كه از مزينه به مدينه آمد، خزاعى بن عبد سهم بود كه به همراه ده تن از خاندان خود به مدينه آمد و از جانب طايفۀ خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد، امّا چون به ميان آنان برگشت آن را آنچنان كه از پيش گمان كرده بود نديد و آنان در همراهى با او و آمدن به مدينه تأخير روا داشتند و آن را به وقتى ديگر انداختند.

ص: 456


1- همان/ 18.

ظاهرا آن چهار صد نفر هيأت مزينه هنگامى كه اسلام در جزيرة العرب گسترش يافته، در هجرت به مدينه بسته شده بود و اسلام در آستانۀ حكومت بر سر تا سر جزيره قرار داشت به مدينه آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنها را كه توشه اى به همراه نداشتند با مقدارى خرما تجهيز كرد و فرمود: «در هر جا كه باشد مهاجريد، پس به همان سامان كه اموال و داراييهايتان در آن است برويد».

بدين ترتيب روشن مى شود مراد از روايتى كه مى گويد هيأت مزينه در ماه رجب سال پنجم هجرت به مدينه آمد همان گروه كوچك ده يازده نفرى است كه به مدينه آمدند و از جانب خاندان خود بيعت اسلام با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستند، در حالى كه آن خاندان هنوز اسلام نياورده بودند. امّا پس از آن كه اين گروه مدّتى را به عنوان مبلّغان اسلام در ميان خاندان خود ماندند و پس از آن كه شمار مسلمانان در ميان آنان فزونى يافت اين گروه چهارصد نفرى به مدينه آمدند كه اين پس از حديبيّه و احتمالا پس از فتح مكّه بوده است.

هيأت بنى تميم

700 - پيش از اين در اين باره سخن گفتيم كه گروهى از بنى تميم قصد تعرّض عليه خزاعه را داشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عيينة بن حصن را در رأس پنجاه نفر سوار به سوى آنان گسيل داشت و او اسيران و بردگانى از آن طايفه گرفت و پس از اين ماجرا آنان به مدينه آمدند و با بى ادبى از پشت ديوار خانۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) صدا زدند كه «اى محمّد بيرون بيا» و در اين هنگام اين آيه نازل شد كه «بيشتر آن كسانى كه از پشت ديوارها تو را صدا مى زنند خردمند نيستند و اگر آنان صبر مى كردند تا براى ديدار آنان بيرون روى براى آنها بهتر بود».

همچنين گفتيم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسيران اين خاندان را به آنان برگرداند و آنان پس از اين ماجرا از افتخارات خود براى انصار گفتند و انصار نيز اين تفاخر آنان را پاسخ دادند.

اكنون ادامۀ آن ماجرا را پى مى گيريم:

ص: 457

«بيهقى به سند خود روايت كرده است كه قيس بن عاصم و زبرقان بن بدر و نيز عمرو بن اهتم كه هر سه تميمى اند در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشستند. در اين هنگام زبرقان به تفاخر پرداخت و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من پيشواى تميم و فرمانروايى در ميان آن مردمم كه همه به گفتۀ من گردن مى نهند. آنان را از ستم [ديگران] مصون مى دارم و حقوق آنها را پاس مى دارم و بر ايشان [از ديگران] مى ستانم و اين مرد - اشاره به عمرو بن اهتم - اين حقيقت را مى داند».

در اين هنگام عمرو بن اهتم گفت: «او قوى و مقتدر، مدافع همسايگان و فرمانروايى در ميان فرمانبران از اوست».

زبرقان [كه انتظار توصيفى بيشتر را داشت] گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او جز آنچه گفت دربارۀ من مى داند و اينك چيزى جز حسد او را از اظهار آنچه مى داند بازنداشته است».

عمرو بن اهتم رو به او كرد و گفت: «من بر تو حسادت بورزم؟! تو پست مايه، تازه به ثروتى رسيده، فرزند پدرى نابخرد و خود فردى بى مقدار در ميان خاندانى. وى آنگاه خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين به سخنان خود ادامه داد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خداوند سوگند من در آنچه ابتدا گفتم راست گفتم و در آنچه نيز اخيرا اظهار داشتم دروغى بر زبان نياوردم، امّا من مردى هستم كه اگر خشنود شوم بهترين آنچه را مى دانم بر زبان مى آورم و اگر به خشم واداشته شوم زشت ترين آنچه بدان دست يابم را بر زبان مى رانم».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «براستى بيان يك سحر است و [شعر نيز يك حكمت]»(1).

شايد اين گفتگو در جريان ملاقات آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى درخواست آزادى اسيرانشان صورت گرفته و بنابراين از آنجا كه اين ملاقات با چنين هدفى صورت مى گرفته است نمى توان اين ملاقات را يك هيأت به مفهومى كه در اينجا در نظر داريم دانست، هيأتى كه براى اظهار اسلام آمده باشد.

ص: 458


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 45. - م.

دربارۀ خاندان بنى تميم از بخارى چنين روايت شده است:

«بخارى مى گويد ابو هريره گفت: «من پس از سه چيز كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بنى تميم شنيدم پيوسته آنان را دوست مى دارم. آن سه اين است كه يك بار فرمود: «آنان مقاومترين و سخت ترين افراد امّت من در مقابل دجّال هستند»، يك بار ديگر نيز زمانى كه يكى از اسيران آنان نزد عايشه بود آن حضرت به عايشه فرمود: «او را آزاد كن كه از فرزندان اسماعيل است» و بالاخره يك بار وقتى زكات اين خاندان را آوردند فرمود: «اينها زكات قومى - و به روايت ديگر - قوم من است».

روايت فوق را مسلم نيز از طريق ديگرى روايت كرده است»(1).

نگارنده مى گويد على (ع) نيز در دوران سخت فتنه باغيان [معاويّه] و مقاومت در برابر آن فرمود: «هيچ ستاره اى از بنى تميم غروب نمى كند مگر آن كه ستاره اى ديگر از آنان طلوع مى كند».

البتّه خداوند خود به حقيقت همۀ امور آگاهتر است.

هيأت ثقيف

701 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انهدام دژهاى ثقيف و آتش زدن تاكستانهاى آنان خوددارى ورزيد و جنگ عليه اين خاندان را پايان داد، چرا كه اواخر ماه شوّال بود و ماه ذى القعده كه از ماههاى حرام است فرا مى رسيد و علاوه بر اين خاندان به اسلام تمايل يافته بودند و اسلام در اين شهر يعنى طايف گسترش يافته بود، امّا على رغم اين حقيقت غرور جاهليّت و كينه و خشمى كه در دلهاى آنان بود آنان را از تسليم شدن در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازمى داشت.

پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طايف به مدينه بازگشت عروة بن مسعود در پى او به مدينه آمد و اسلام آورد. ما از اين پيش آورديم كه او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرد و پس از آن به ميان خاندان خود بازگشت و توسّط آنان به قتل رسيد.

ص: 459


1- - همان. ص 46.

پس از قتل عروه به دست اين مردم كه مردى محبوب در ميان آنان بود آنان احساس تنهايى مى كردند، بويژه آن كه مردم مكّه يعنى شهرى كه در نزديكى آنان قرار داشت اسلام آورده و تسليم اين دين شده بودند و قبايل عرب نيز يكى پس از ديگرى به اسلام در مى آمدند. شايد كشته شدن عروه يعنى آن مرد محبوب به دست اين مردم در دلهاى آنان اثر كرد و سبب شد كه از كشتن مرد محبوب خاندان خود پشيمان شوند و شايد همين امر باعث شد آنان گوش دل به دعوتى دارند كه او منادى آن بود و نيز اين حقيقت را دريابند كه توان رويارويى با محمّد (صلی الله علیه و آله) را ندارند و اگر او دوباره قصد حمله اى عليه آنان كند توان آن را ندارند كه با اين حمله مقابله كنند. بلكه اين جريان باعث شد به درك اين نكته برسند كه امروز در ميان همه اعراب قدرتى براى مقابله با محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود ندارد.

بدين ترتيب يكى از بزرگان آن خاندان به نام عمرو بن اميّه به سراغ يكى ديگر از سران همين خاندان به نام عبد ياليل رفت و به او گفت: «امروز وضعيّتى پيش آمده است كه نمى توان از آن گريخت و يا آن را ناديده گرفت و كار اين مرد بدانجا رسيده كه خود شاهدى. امروز همۀ اعراب تسليم او شده اند و ديگر شما خاندان را توان رويارويى با او نيست. در كار خود انديشه و چاره كنيد».

در پى اين پيشنهاد سران ثقيف با يكديگر جلسه اى ترتيب دادند و در اين جلسه يكى از آنان به ديگران گفت: «آيا نمى بينيد كه هيچ راهى و هيچ گذرگاهى براى شما امن نيست و هيچ كس از شما بيرون نمى رود مگر اين كه راه بر او بسته مى شود؟»

پس از اين مشورت بر اين عقيده اتّفاق كردند كه يكى از آنان، همان سان كه عروة بن مسعود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده شده بود به نمايندگى از ديگران به حضور آن حضرت فرستاده شود. امّا آن يك نفر از بيم آن كه مبادا همان كارى را با او انجام دهند كه با عروه كردند نپذيرفت كه تنها راهى مدينه شود.

بدين سان خاندان ثقيف هيأتى شش نفرى را كه عبد ياليل در ضمن آنان قرار داشت به مدينه روانه كردند.

ص: 460

اين گروه راهى مدينه شدند و در اطراف مدينه با مغيرة بن شعبه برخورد كردند.

وى چوپانى شتران صحابه را - كه به صورت نوبتى انجام مى گرفت - بر عهده داشت.

مغيره با مشاهدۀ آنان بسرعت خود را به داخل شهر رساند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت، امّا در ميان راه با ابو بكر برخورد كرد و ابو بكر او را سوگند داد اجازه دهد وى قبل از او به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) برسد و اين خبر را به آن حضرت بدهد و مغيره نيز اين را پذيرفت و از آنجا كه مى دانست آنان مردمى بى ادب هستند به سراغ آن گروه برگشت تا به آنان بياموزد چگونه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلام كنند. امّا على رغم اين تلاش آن گروه وقتى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند با همان شيوۀ معمول در جاهليّت بر او سلام كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيمۀ مخصوصى براى آنان در مسجد النّبى برپا كرد و در اين خيمه با آنان ملاقات مى كرد. در اين ميان آنان به تنها كسى كه اطمينان داشتند خالد بن - سعيد بن عاص بود كه چون غذايى از جانب پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آنان مى رسيد از آن نمى خوردند مگر زمانى كه خالد قدرى از آن مى خورد و آن را امتحان مى كرد.

سرانجام اين گروه اسلام آوردند، امّا تحت تأثير رسوبات افكار جاهلى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد لات سه سال در ميان آنان بر جاى بماند و آن حضرت نپذيرفت، تقاضا كردند آن بت دو سال بماند و او قبول نكرد، درخواست كردند يك سال بماند ولى او نپذيرفت و سرانجام يك ماه مهلت خواستند اما بازهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موافقت نكرد. او چگونه مى توانست حتّى لحظه اى بت پرستى را براى آنان مجاز بدارد؟

آنان پس از اين از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد آنان خود بت خويش را نابود كنند و آن حضرت اين خواسته را پذيرفت و مغيرة بن شعبه و ابو سفيان بن حرب را در بازگشت با آنان همراه كرد تا خود بت لات را در هم بشكنند.

پس از اين فرستادگان طايف تقاضا كردند پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را از نماز معاف بدارد، امّا آن حضرت فرمود: «هيچ خيرى در دينى كه در آن نماز نباشد وجود ندارد».

ص: 461

اين خواستۀ آنان در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در نقطه اى در درون مسجد در خيمۀ خاصى مستقر ساخته بود تا هنگامى كه مسلمانان براى نماز به مسجد مى آيند آنان مسلمانان را ببينند و بدين ترتيب با نماز انس و آشنايى يابند، امّا غرور و سبك سرى جاهليّت آنان را از اين بازداشته بود كه با نماز خو بگيرند.

ثقفيان همچنين مشاهده كردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام خطبه خواندن از خود نام نمى برد. به همين سبب نيز گفتند: «او چگونه از ما مى خواهد گواهى دهيم كه او رسول خداست در حالى كه خود در خطبۀ خويش چنين گواهى نمى دهد؟» هنگامى كه اين سخن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت فرمود: «من نخستين كسى هستم كه گواهى داده است من رسول خدايم».

در ميان اين گروه فردى به نام عثمان بن ابى العاص حضور داشت كه از همه كوچكتر بود و هنگامى كه افراد هيأت محلّ خود را ترك مى كردند او را در آنجا باقى مى گذاشتند. او در اين هنگام و نيز زمانى كه در نيمروز اين افراد به خواب فرو مى رفتند از فرصت استفاده مى كرد و خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رساند و دربارۀ دين از او مى پرسيد و نيز از او مى خواست تا بر وى قرآن بخواند. او آن قدر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعه كرد تا آن كه در امور دين فردى آگاه شد و علومى فرا گرفت. هنگامى كه براى ملاقات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى رفت، اگر آن حضرت خواب بود به ابو بكر مراجعه مى كرد. او اين كار خود را كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات مى كند از دوستان خود مخفى مى داشت، هر چند اين كار تحسين رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را برانگيخت و آن حضرت او را دوست مى داشت.

اين هيأت مدّتى در مدينه ماند و با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين مدّت ملاقات مى كرد و آن حضرت نيز آنان را به اسلام دعوت مى كرد تا آن كه سرانجام اسلام آوردند.

پس از مدّتى اقامت، كنانة بن عبد ياليل كه رئيس اين هيأت بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا با ما مصالحه مى كنى و پيمان مى بندى تا به ميان قوم خويش بازگرديم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اگر شما اسلام را بپذيريد با شما

ص: 462

مصالحه مى كنم وگرنه هيچ صلح و مصالحه و پيمانى ميان من و شما نخواهد بود». او پرسيد: «نظر تو دربارۀ زنا چيست؟ ما مردمى هستيم كه پيوسته به سفر و به غربت مى رويم و چاره اى جز آن نداريم». آن حضرت فرمود: «زنا حرام است و خداوند مى فرمايد: «به زنا نزديك نشويد كه بدكارى، و مايۀ خشم خداوند و بد راهى است»(1).

او گفت: «نظرتان دربارۀ ربا چيست؟ اموال ما همه از رباست». آن حضرت فرمود: «تنها سرمايه هايتان از آن خودتان هست كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا كنيد و آنچه را از ربا باقى مانده است رها كنيد، اگر كه ايمان داريد»(2). او پرسيد: «دربارۀ شراب چه مى گوييد كه آن محصول سرزمين ماست و ما گريزى از آن نداريم؟» فرمود: «خداوند آن را حرام كرده است و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد شراب و قمار و تيرهاى انصاب و ازلام، ناپاك و كارى شيطانى است پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد»(3).

ثقفيان آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ موارد فوق مقرّر فرمود پذيرفتند و اينك تنها مسألۀ بت پرستى حلّ نشده مانده بود. آنان از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواستند اجازه دهد خداى [لات] در ميان آنان بماند، امّا آن حضرت فرمود: «آن را در هم بشكنيد». آنان در پاسخ با حالتى حاكى از ترس گفتند: «اگر لات بفهمد كه مى خواهى آن را منهدم سازى اهل و قبيلۀ خود را از بين خواهد برد».

در اين هنگام عمر بن خطّاب كه در آنجا حضور داشت گفت: «واى بر تو اى پسر عبد ياليل! آن خداى كه تو مى گويى سنگ است». امّا آنان به عمر گفتند: «ما براى ديدار با تو نيامده ايم، بلكه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده ايم». پس از آن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: «تو خود انهدام آن را بر عهده بگير كه ما نمى توانيم آن را منهدم كنيم». همان سان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى اين در خواست

ص: 463


1- - اسراء/ 32.
2- - بقره/ 287.
3- - مائده/ 90.

ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه را به طايف فرستاد تا اين بت را در هم بشكنند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه اين گروه را تعليم داد گراميشان داشت و زمانى كه آنان از آن حضرت خواستند تا كسى را به پيشوايى آنان تعيين كند آن حضرت عثمان بن ابى العاص را كه از همه كوچكتر بود ولى سوره هايى از قرآن را در اين مدّت حفظ كرده و پاره اى از مفاهيم اسلامى را درك كرده بود به پيشوايى آنان گمارد.

البتّه على رغم اين همچنان ابن عبد ياليل سخنگوى اين گروه ماند، زيرا اوّلا آنان خود او را به عنوان سخنگوى خويش انتخاب كرده بودند، ثانيا او از روحيّات خاندان خود آگاهى كامل داشت، ثالثا مى دانست چگونه و از چه راهى با مردم برخورد كند و از كجا وارد شود و رابعا تجربه عروة بن مسعود را كه على رغم اين كه محبوب ثقيف بود او را كشته بودند پيش روى داشت.

ابن عبد ياليل هنگام بازگشت اين هيأت به طايف به همين دليل ماجراى اسلام آوردن خود و اين را كه چگونه تحريم خمر و ربا و زنا را پذيرفته اند از مردم پنهان داشت و به جاى آن كه اين گروه به عنوان مسلمان بر مردم وارد شود به ترساندن آنان پرداخت. اين گروه به تهديد ثقيف پرداخته، گفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امورى چون درهم شكستن لات و تحريم خمر و زنا و ربا را از آنان خواسته است و آنان از پذيرش آن سرباز زده اند.

اين هيأت به اظهار اندوه و نگرانى پرداختند و اين حالت به تمام افراد قبيلۀ ثقيف سرايت كرد. همچنين اين گروه به سراغ لات رفتند و به احترام آن پرداختند و هر يك از اعضاى اين هيأت نيز براى نزديكان خود چنين وانمود كردند كه از نزد مردى سخت دل مى آيند كه هر كس را بخواهد از دم تيغۀ شمشير مى گذراند و همۀ اعراب در مقابل او سر تسليم فرود آورده اند و وى امورى خطير چون از ميان بردن لات و عزّى و ترك ثروت خويش را از ما خواسته است...

ثقيف در پاسخ اين اظهارات گفتند: «ما هرگز چنين چيزى را نمى پذيريم». در اين هنگام افراد آگاه و هوشمند آن هيأت گفتند: «سلاحهاى خود را آماده و خود را

ص: 464

مهيّاى نبرد كنيد و در دژ خويش سنگر گيريد.

ثقيفيان دو يا سه روز در انديشۀ آماده شدن براى جنگ به سر بردند و سپس خداوند ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد و گفتند: «به خداوند سوگند در شرايطى كه همۀ اعراب سر در مقابل او فرود آورده اند ما را توان رويارويى با او نيست. به نزد او برگرديد و خواسته هاى او را بپذيريد و بر اين اساس با او مصالحه كنيد».

هنگامى كه افراد اين هيأت مشاهده كردند مردم برخوردارى از امنيّت و آسايش را بر به سر بردن در ترك و جنگ ترجيح داده اند، آنچه را تا آن زمان پنهان كرده بودند آشكار كردند و گفتند: «ما پيش از اين با او مصالحه كرده و خواسته هاى او را پذيرفته ايم و البتّه خود نيز آنچه خواسته ايم شرط كرده ايم و او را پرهيزگارترين، راستگوترين و پايبندترين فرد به روابط خويشاوندى يافته ايم و اين سفر و مصالحه اى كه با او كرده ايم براى ما و شما بركت داشته است. پس اينك مسأله را درك كنيد و عافيتى را كه خداوند نصيبتان ساخته است پذيرا شويد».

ثقفيان در اين هنگام پرسيدند: «چرا از همان آغاز اين ماجرا را از ما پنهان داشتيد و چنان اندوه سختى به ما داديد؟» آنان در پاسخ اظهار داشتند: «ما خواستيم خداوند غرور شيطانى را از دلهاى شما دور سازد».

بدين ترتيب ثقفيان در همان زمان اسلام آوردند و ديرى نپاييد كه فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خالد بن وليد آنان را رهبرى مى كرد و مغيره نيز در ميان آنان بود آمدند. مغيره براى انهدام بت لات دست به كار شد و اين در حالى بود كه ثقفيان همه از زن و مرد گمان مى كردند اين بت از هر گزندى مصون است و انهدام پذير نيست». امّا مغيره به تمسخر آنان پرداخت و به اصحاب خود گفت: «امروز كارى خواهم كرد كه همه بر ثقيف بخنديد». وى آنگاه تيشه اى را برداشت تا به سراغ بت رود و آن را بر پيكر او فرود آورد، امّا ناگاه خود را به سويى انداخت و بسرعت به كنارى دويد.

در اين هنگام همه ثقفيان فرياد كشيدند و از اين كه مى ديدند مغيره بر زمين افتاده و يا مى گريزد شادمان شده گفتند: «خداوند مغيره را از رحمت خود دور بدارد! خداى [بت]

ص: 465

او را كشت». آنان همچنين گفتند: «اكنون هر كه مى خواهد و هر كه دوست دارد نزديك شود براى انهدام آن سعى كند كه به خداوند سوگند نمى تواند كارى از پيش ببرد».

پس از آن كه مغيره ثقيف را به بازى گرفت و توجّه آنان را برانگيخت از جا پريد و تيشه را برداشت و به انهدام بت روانه شد. او در اين هنگام رو به مردم كرد و گفت: «اى ثقفيان خداوند چهره تان را زشت كند! اين تنها سنگ و خاك است». وى پس از آن تيشه خود را بر در بتخانه فرود آورد و در را شكست و پس از آن بر بالاى بلندترين ديوار آن رفت و به تخريب آن پرداخت و اصحاب و همراهان او نيز در پى او آمدند و به انهدام بتخانه و بت پرداختند تا آن كه آن را با خاك يكسان كردند.

با اين وجود هنوز كليددار بتخانه در گمراهى به سر مى برد و به همين دليل مى گفت: «پايه هاى بت به خشم خواهد آمد و آنان را در خود فرو خواهد برد».

مغيره چون اين سخن را شنيد به خالد گفت: «بگذار پايه هاى آن را نيز بكنم».

آنگاه به كندن زمين پرداخت و خاك پايۀ آن بت را هم در آورد و اين كار ثقفيان را كاملا شگفت زده و مبهوت ساخت.

اين گروه پس از آن زيورها و لباسهايى را كه بر اين بت بود برگرفتند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند.

روايت شده است كه هيأت ثقيف با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين شرط كرد كه زكات و جهاد بر اين خاندان نباشد و آن حضرت نيز فرمود: «البتّه در آينده زكات خواهند داد و جهاد خواهند كرد».

از اين پاسخ چنين بر مى آيد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) صريحا به اين شرط ملتزم نشد يا در انتظار آنچه پس از اسلام آوردن آنان پيش خواهد آمد پاسخ روشنى به اين شرط نداد.

همچنين روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد داشت در محل بتخانه مسجد بنا كند.

702 - ما ماجراهاى هيأت ثقيف را على رغم طولانى بودن آن آورديم زيرا در آن از حال و وضع مردم و شيوه معالجۀ نفوس آنان سخن رفته است و نيز در اين ماجرا

ص: 466

ديديم كه اين خاندان مردمى قسىّ القلب و سختگير بودند، زيرا از گفته هاى آنان اين نكته روشن مى شود كه چگونه وقتى درك انسان پايين باشد خواسته هاى دل و توهّمات و پندارهاى باطل او غلبه مى كند، و پيش از اين ديديم كه بتهاى قريش و همه بتهاى موجود در مكّه از بين رفت و هرگز در اين ماجرا شاهد مواضعى همانند آنچه از سوى ثقيف سر زد نبوديم. همچنين ديديم كه ثقفيان چگونه عقيده داشتند آنچه را آنان خداى مى ناميدند نابود شدنى نيست و هر كس براى انهدام آن اقدام كند خود از ميان مى آورد و نيز مشاهده كرديم كه چگونه مغيره آنان را به بازى گرفت و در هنگام وارد آوردن نخستين ضربه خود را بر زمين انداخت و مردم [تحت تأثير توهّمات خود] فرياد شادى سر دادند و پس از آن خالد بن وليد قرشى كه خود يك تازه مسلمان بود به انهدام بت پرداخت.

اين داستان همچنين نشان مى دهد كه چگونه هواى نفس و شهوت بر دلهاى غير مؤمن سلطه يافت و مى يابد تا آنجا كه ثقفيان حلال شدن زنا و خمر و ربا را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند، ولى آن حضرت اين خواسته را رد كرد و امروز نيز مى بينيم چقدر شباهت است ميان ثقفيان و برخى از مسلمانان روشنفكر نوگرا كه ربا را مباح مى شمارند و در اين ميان برخى از كسانى كه لباس دين را بر تن دارند و حافظ قرآن نيز بوده اند نيز با آنان همراهى و همسويى مى كنند و گاه شرب خمر علنى را نيز حلال اعلام مى كنند.

در اين ماجرا يك نكته تربيتى جالب نيز در رفتار كنانة بن عبد ياليل در مهار كردن سركشى ثقيف نهفته است، چه او و همراهانش در ابتدا مسلمانى خود را مخفى داشتند و حتّى از مردم خواستند خود را براى جنگ عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده كنند و آنان نيز قدرى انديشيدند و سرانجام خود خواستار تسليم شدن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدند. اين در حالى است كه اگر او از همان آغاز مسلمانى خود را اعلام مى كرد در همان ابتداى امر او و يارانش را به قتل مى رساندند، همان سان كه پيش از اين عروة بن مسعود را به قتل رسانده بودند.

بنابراين اين حقيقتى مسلّم است كه وقتى يك عقيدۀ تازه به صورت قاطع و بدون

ص: 467

هيچ انعطافى مطرح شود دلهاى سركش گريزان در مقابل آن مقاومت مى كند، زيرا ماهيّت چنين دلهايى آن است كه آنچه را بر آن عرضه مى شود در مقابل چيزهايى كه براى خود مسلّم گرفته است ردّ مى كند و صاحبان چنين دلهايى از آن كسانى نيستند كه همۀ سخنان را مى شنوند و از نيكوترين سخن پيروى مى كنند.

بدين سبب كنانة بن عبد ياليل شيوه اى را در پيش گرفت كه مردم را براى آنچه خود مقرّر داشته و پذيرفته اند آماده كند تا آن كه خود خواهان آن شوند و بدين ترتيب اين حقيقت تازه شكل يك تحميل بر آنان پيدا نكند و بلكه پاسخى به درخواست خود آنان باشد.

در اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه برخى از روايات حاكى از آن است كه ثقيف پيشنهادهاى پيش گفتۀ خود را در سفر حجّ ابو بكر در همين سال نهم به او عرضه كردند. امّا به نظر ما سياق تاريخ و ترتيب رخدادهاى تاريخى چنين چيزى را تأييد نمى كند، زيرا به گفتۀ ابن اسحاق طرح اين خواسته ها از سوى ثقيف در ماه رمضان بوده و اين در حالى است كه حجّ ابو بكر با فاصلۀ نسبة زيادى پس از ماه رمضان صورت گرفته است.

البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت بنى عامر

703 - هيأتهاى عرب يكى پس از ديگرى به مدينه مى آمدند و برخى مسلمانى خود را اعلام مى كردند و در مدينۀ منوّره تعاليم دينى خود را از پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گرفتند، برخى گرفتار ترديد يا جمود جاهليّت بودند و يا هنوز بت پرستى بر انديشۀ و دل آنان غلبه داشت و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با اندرزهاى شايسته و تلاش در جذب دلهاى آنان و انس و آشنايى دادن به ايشان با آنان برخورد مى كرد و بالاخره برخى نيز به عنوان اقرار و اعتراف به آن حضرت و تسليم در برابر او به مدينه مى آمدند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را هدايت و راهنمايى مى كرد و آنان را از گمراهى نجات مى داد.

ص: 468

بيهقى در دلايل النبوة روايت كرده است كه هيأت بنى عامر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «تو سرور مايى و بر ما منّت دارى». آن حضرت نيز در پاسخ آنان فرمود: «شيطان شما را مسخّر خود نسازد كه سرور تنها خداوند است».

هر چند اين هيأت به عنوان اعلام اسلام به مدينه آمدند، امّا در ميان آنان فردى به نام عامر بن طفيل بود كه نه براى اعلام اسلام و بلكه براى توطئه و نيرنگ آمده بود.

البتّه خاندان او پيش از اين او را از اين قصد خود نهى كردند و به او گفتند: «اى عامر، اين خاندان اسلام آورده اند». امّا او گفت: «من در اين آرزو بودم كه از اين جهان نروم مگر هنگامى كه عرب همه در پى من باشند، آيا اينك مى گوييد من در پى اين جوان قرشى قرار گيرم و از او پيروى كنم؟!» وى سپس به همكار ديگرى كه براى اجراى اين توطئه با خود آورده بود گفت: «وقتى نزد آن مرد رفتيم من او را به سوى خود متوجّه مى سازم و هنگامى كه اين كار را انجام دادم تو با شمشير كار خود را بكن».

هنگامى كه اين گروه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند عامر در صدد آن برآمد تا به اجراى توطئۀ خود بپردازد. او به همين منظور به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى محمّد روى سخنت را با من آور». امّا آن حضرت به او فرمود: «نه، تا زمانى كه به خداى يگانۀ بى انباز ايمان بياورى».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين امتناع فرمود كه روى دوستى با او باز كند مگر اين كه او به خدا ايمان بياورد. امّا او نه تنها به خداوند اعتراف نكرد، بلكه به تهديد پرداخت و با اين گمان كه تحقّق دوستى با قهر و غلبه ممكن است گفت: «سوگند به خداوند كه اين شهر را از سپاه و سواران پر مى كنم».

چون او پشت كرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا تو خود شر عامر بن طفيل را از ما بازدار».

گفتنى است كه در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر خلاف قرار قبلى، دوست او اربد با وى همراهى نكرد و بر سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شمشير خود را بالا نبرد. در اين هنگام عامر به او گفت: «آهاى اربد! آنچه به تو گفته بودم كو؟» اربد پاسخ داد كه «به خداوند

ص: 469

سوگند تا كنون بر روى زمين از هيچ كس بيش از تو ترس نداشت، امّا امروز ديگر از تو نمى ترسم». وى سپس چنين ادامه داد كه «تو را پدر مباد! بر من شتاب و مؤاخذه مكن كه به خداوند سوگند هيچ بار قصد انجام آنچه تو به من گفته بودى نكردم مگر آن كه مى ديدم تو ميان من و او قرار گرفته اى و اگر شمشير خود را بالا برم بر فرق تو فرود خواهد آمد».

بدين سان خداوند رسول خود را نجات داد و هر بار كه اربد قصد اجراى نقشۀ شوم خود مى كرد تصويرى از عامر ميان او و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گرفت و او بدين ترتيب نتوانست نقشۀ خود را به اجرا درآورد.

اين دو خائن قاتل از حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رفتند، در حالى كه ابن طفيل به روايتى گرفتار طاعون شد و در خانۀ زنى مرد و به روايت ديگر از درد بيمارى مى ناليد و مى گفت «آيا طاعونى به سان طاعون شتران؟» و آنگاه بر روى اسب خويش مرد و نيز در حالى كه اربد هم در راه گرفتار صاعقه شد و صاعقه او و همراهش را كشت.

بخارى دربارۀ عامر بن طفيل روايت ديگرى آورده، مى گويد: او هنگامى كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد به آن حضرت گفت سه راه در مقابل تو قرار مى دهم: يا آن كه باديه نشينان از آن تو و آبادى نشينان از آن من باشند، يا من خليفۀ تو باشم و يا آن كه با هزار اسب و هزار شتر سرخ موى و با سپاه غطفان با تو رو در روى شوم.

بخارى در ادامۀ روايت مى گويد: او در خانۀ زنى به طاعون گرفتار شد و مى گرفت: «آيا طاعونى به سان طاعون شتر و آن هم در خانۀ يك زن؟ اسب مرا بياوريد تا بر آن سوار شوم». او پس از اين ماجرا بر اسب سوار شد و سوار بر اسب مرد.

ما از اين پيش نيز قدرى در اين موضوع سخن گفتيم و به گمان ما مرگ عامر قبل از فتح مكّه بوده است و نه در سال نهم هجرت، چرا كه نحوۀ گفتار او نشان مى دهد اين گفتگو قبل از فتح مكّه و تبوك و قبل از آنى بوده كه اسلام در سرتاسر جزيرة العرب حاكميّت مطلق را از آن خود كرده باشد و بر همه خواه مسلمانان و خواه غير مسلمانان حكومت مى كرد.

ص: 470

به هر حال آنچه از اين ماجرا بر اساس برخى از رواياتش و يا از ساير ماجراها استفاده مى شود آن است كه همۀ هيأتهايى كه پس از فتح مكّه و تبوك به مدينه آمدند مسلمان نبودند، بلكه كسانى نيز در ميان آنان بودند كه هنوز از اسلام و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان نمى بردند.

هيأت عبد القيس

704 - در صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه هيأت عبد القيس در مدينه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت در چهره هاى آنان خيره شد و پرسيد: «از چه خاندانى هستيد؟» گفتند: «از ربيعه». پس فرمود: «مقدم هيأت گرامى باد، هرگز خوار و پشيمان نشويد!».

با آن كه ميان ربيعه و مضر نوعى رقابت بود امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت ربيعه خوشامد گفت و آنان را به حضور پذيرفت. بنابراين ملاقات گروهى از اين خاندان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) حكايت از آن دارد كه آواى جاهليّت در كنار نداى اسلام به خموشى و سردى گراييده و زير گامهاى اسلام و اسلام برتر از آن قرار گرفته بود.

اين هيأت در حالى كه به اسلام اطمينان يافته خواهان و علاقه مند آن بود براى فراگيرى آنچه لازم بود از پيامبر (صلی الله علیه و آله) فراگيرد به حضور ايشان رسيد و سخنگوى آنان گفت: «اى رسول خدا ميان ما و تو اين خاندان كافر مضر فاصله انداخته است و تنها در ماه حرام [و در پوشش امنيّت موجود در اين ماه] مى توانيم به حضورت برسيم. پس ما را بدانچه مى خواهى فرمان ده تا آن را به خاندان خود ابلاغ كنيم و با اجراى آن به بهشت درآييم». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شما را به چهار چيز امر مى كنم و از چهار چيز بازمى دارم: شما را به ايمان به خداوند يگانه امر مى كنم و مى دانيد كه ايمان به خدا چيست؟ آن است كه گواهى دهيد خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست. همچنين شما را به بر پاى داشتن نماز، دادن زكات و روزۀ ماه رمضان فرا مى خوانم و نيز اين كه خمس درآمد خويش را بدهيد. شما را همچنين از چهار چيز

ص: 471

بازمى دارم: از ربا و از خيثم، نقير و مزمت (كه نام سه نوع مشروب است كه با توجّه به اختلاف جنس آنها در نام با همديگر اختلاف دارند».

يكى از افراد هيأت عبد القيس مردى مسيحى به نام جارود بن بشر بن معلى بود كه پس از ملاقات اين هيأت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت با او سخن گفت، او را به اسلام دعوت كرد، اسلام را بر او عرضه كرد و به تشويق او به اسلام آوردن پرداخت.

او در پاسخ گفت: «اى محمّد من بر دين خويش استوار بوده ام. اينك آيا اگر دين خويش را رها كنم و دين تو را بپذيرم، آيا همان دين مرا [و ثواب آن را] براى من ضمانت مى كنى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «من براى تو ضمانت مى كنم كه خداوند تو را به آيينى بهتر از آنچه اكنون دارى هدايت كند».

بدين ترتيب جارود مسلمان شد و همۀ همراهانش نيز از او پيروى كردند. آنگاه او به ميان خاندان خود بازگشت و تا پايان حيات خود مردى ديندار و پايبند بود. حتّى پس از آن كه در پى وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حركتهاى ارتداد در گوشه و كنار خودنمايى كرد و تنى چند از خاندان او نيز مرتد شدند وى در ميان آنان فرياد شهادتين بلند كرد و آنان را به توبه و بازگشت به اسلام فرا خوانده، گفت: «اى مردم، من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست و هر كسى را كه چنين گواهى ندهد كافر مى دانم».

آرى، اين گونه بود كه هيأتهاى مختلف به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و تنها در حالى از او جدا مى شدند كه نور اسلام در دلهاى آنان جاى گرفته و احكام دين را فرا گرفته بودند و بدين سان به ميان اقوام خود بازمى گشتند تا آنچه را فرا گرفته اند به آنان بياموزند. به عبارتى ديگر اين هيأتها مصداقى از اين فرمودۀ خداوند بود كه «چرا از هر جمعيّتى از آن مردم گروهى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى كسب كنند و چون به سوى خاندان خويش برگردند آنان را بيم دهند شايد كه آنان هشيارى و مراقبت گزينند»(1).

ص: 472


1- - توبه/ 122.

هيأت بنى حنيفه

705 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان از هيأتهاى عرب استقبال مى كرد و آنان را به اسلام فرا مى خواند، خواه آنان كه هدايت مى يافتند و خواه آنان كه بر گمراهى و طغيان خويش مى ماندند، زيرا اصولا مردم بر دو دسته اند: دسته اى كه در پى حق و جوياى آنند و از بدى دورى مى گزينند، جز حق نمى خواهند، دلهاى آنان به چرك خواسته هاى نفس و به باطل آلوده نشده و در گرداب چنين خواسته هايى فرو نرفته است و خود بازيچۀ دست شيطان نشده اند و دسته اى ديگر كه خواسته هاى نفسانى بر آن حكمفرما شده، ديگر به حق روى نمى آوردند تا خواهان و جوياى آن باشند، بلكه پيوسته هواى دل، انديشه هاى نادرست و اوهام و پندارهاى باطلند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هر دوى اين گروهها ملاقات مى كرد و در اين ميان آن كه جوياى حق بود و دلى دور از كژى داشت به دعوت حق پاسخ مى گفت و اسلام مى آورد و آن كه مغلوب هواى نفس بود مخاطب اين تلاش پيامبر به منظور از ميان بردن پرده اى كه پندارهاى نادرست در مقابل ديدگان او آفريده بود قرار مى گرفت و روشن است كه هر كس راه هدايت مى جست به سود خود هدايت يافته بود و هر كس كه در پى گمراهى بود به زيان خويش طريق گمراهى در پيش گرفته بود. آرى، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان هدايت همگان بود، امّا خداوند مى فرمود: «چنين نيست كه تو هر كه را دوست داشته باشد هدايت مى كنى، بلكه اين خداوند است كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند»(1).

هيأت بنى حنيفه - فرستادگان خاندانى كه مسيلمۀ كذّاب از ميان آنان برخاست - از قبيل گروه دوّم بودند. اين هيأت به مدينه آمد، در حالى كه مسيلمه نيز با آنان همراه بود. او در حالى كه خاندانش [چهرۀ] او را با لباس پوشانده بودند به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قطعه اى از شاخه خرمايى در دست داشت رسيد و پاره اى از مناطقى را كه

ص: 473


1- - قصص/ 56.

تحت حاكميّت آن حضرت بود از ايشان درخواست كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اگر همين شاخه اى را كه در دست دارم از من بخواهى آن را به تو نخواهم داد».

از آنجا كه بد تنها از ميان بدان برمى خيزد، اين خاندان مسيلمه بودند كه او را براى اتّخاذ چنين مواضعى تشويق و ترغيب كرده بودند و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به نمايندگان اين قوم فرمود: «او بدترين شما نيست».

گفتنى است كه قبل از آمدن اين هيأت به مدينه مسيلمه خود نامه اى بدين شرح براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نوشته بود:

«از مسيلمه رسول خدا به محمّد رسول خدا «بارى، من در اين كار با تو شريكم و نيمى از حاكميّت از آن من و نيمۀ ديگر از قريش است، هر چند قريش خاندانى نيستند كه عدالت بورزند»(1).

فرستادگان مسيلمه اين نامه را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورده بودند و آن حضرت چنين براى او پاسخ نوشته بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسيلمه سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند. بارى زمين از آن خداوند است و او آن را به هر كه از بندگان خويش كه بخواهد خواهد داد و عاقبت و فرجام از آن پرهيزكاران است»(2).

حتّى زمانى كه دو فرستادۀ بنى حنيفه كه به روايتى همين نامه را آورده بودند به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت به آنان فرموده بود: «گواهى مى دهيد كه من رسول خدايم». امّا آن دو در پاسخ گفته بودند: «ما گواهى مى دهيم كه مسيلمه رسول خداست» و در اين هنگام آن حضرت فرموده بود: «اگر كسى بودم كه

ص: 474


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 51.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 51.

فرستادگان را مى كشد شما را مى كشتم».

بنابراين بنى حنيفه با چنين وضعيّت روانى و با چنين گمراهى در انديشه به حضور پيامبر رسيدند. البتّه تنى چند از اين خاندان اسلام آوردند، امّا همين افراد نيز پس از آن مرتد شدند و گمراهى مسيلمۀ كذّاب آنان را از حق دور ساخت و اين جز به علّت حاكميّت روح تعصّبات جاهلى بر اين عدّه نبود تا آنجا كه حتّى، يكى از افراد اين خاندان مى گويد: «يك دروغگو از خاندان ربيعه بهتر از راستگويى از مضر است».

مسيلمه اين دروغگوى بى عقل هنگامى كه ادّعاى پيامبرى كرد مدّعى آن بود كه مى تواند براى قرآن همانند بياورد. او به عنوان نمونه در يكى از گفته هاى مسجّع خود به اين ادّعا كه شبيه قرآن است - چنين مى گويد: «خداوند بر آبستن نعمت و منّت نهاد و از او و از ميان پرده هاى تاريك انسانى بيرون آورد كه راه مى رود».

او همچنين از اين گفتۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه «او بدترين شما نيست». با آن كه از اين گفته چنين استفاده مى شود كه ديگر افراد اين خاندان نيز از مسيلمه بدتر و همه بدند چنين استفاده كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را در رسالت خويش شريك كرده است. وى با استناد به همين شركت در رسالت نماز را از خاندان خود برداشت. اين نمونه اى از اين حقيقت است كه چگونه و تا چه اندازه گمراهى نفس انسان را به مهلكه مى كشاند و چگونه و تا چه حد تعصّبات جاهليّت بر انديشۀ انسان تأثير مى گذارد.

ابن اسحاق گفته است ورود اين هيأت در سال دهم هجرت صورت گرفت.

اين زمانى است كه دعوت اسلامى فراگير شده بود و آنان چاره اى جز پيروى از آن نداشتند، امّا با همين وجود مشاهده مى كنيم كه بر انحراف خود باقى ماندند.

هيأت طيّئ

706 - از آنجا كه اين خاندان مردمى نيك بودند و در ميان آنان سرسختيى به سان سرسختى و لجاجت ثقيف و انحراف فكريى به سان انحراف بنى حنيفه و يمامه در آنان ديده نمى شد، از همان زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سريّه اى را به سوى اين خاندان

ص: 475

اعزام كرد اسلام در ميان آنان طرفدارانى يافته بود.

در چنين شرايطى هيأتى از اين خاندان به رياست زيد الخيل - كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) او را زيد الخير ناميد - به حضور ايشان رسيد.

روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ زيد فرمود: «براى من از هيچ يك از مردان عرب فضيلتى ذكر نشد مگر اين كه چون به نزد من آمد او را كمتر از آنچه گفته بودند ديدم، جز زيد الخيل كه سخن به همه آنچه در او وجود دارد نرسيده است».

پس از آن كه اين هيأت به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت اسلام را بر آنان عرضه داشت و آنان اسلام آوردند و پايبندى از خود نشان دادند.

روايت شده است زيد الخير در محدودۀ مدينه و در حالى كه هيأت اين شهر را ترك مى كرد بدرود حيات گفت.

روايت ديگرى نيز حاكى از آن است كه او در دوران خلافت عمر مرد.

گفتنى است كه پدر و مادر زيد نيز از ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار شده بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين دو قطعه زمين در اختيار زيد قرار داد، و در اين مورد سندى براى او نوشته بود. ظاهرا در اين جريان تنها حقّ بهره بردارى يا منافع اين زمينها در اختيار او قرار داده شده بود تا اگر در زمين معدنى هست آن را استخراج كند و اگر قابل كشاورزى است در آن به كشت و زرع بپردازد.

اصولا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مورد اراضى دور از مدينه چنين اقداماتى انجام مى داد تا از اين طريق بهره بردارى و استفاده از اين زمينها و بيرون كشيدن ثروت از درون خاك ممكن شود و علاوه بر اين اجاره اى نيز از اين بابت در اختيار مسلمانان قرار گيرد، هر چند همۀ اراضى كه بهره بردارى از آن به ديگران واگذار مى شد چنين وضعى نداشت و برخى بدون مطالبۀ اجاره و به منظور نزديك كردن افراد به اسلام در اختيارشان قرار مى گرفت.

ص: 476

هيأت كنده

707 - اشعث بن قيس در رأس گروهى شصت يا هشتاد نفرى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد، در حالى كه سلاح و زيور بر تن داشتند و لباسهاى آنان حاشيه اى از حرير داشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اين وضعيّت را مشاهده كرد به آنان فرمود: «آيا شما اسلام نياورده ايد؟» گفتند: «چرا». فرمود: «پس اين حرير چيست كه در تن شماست؟» آنان در پاسخ حرير را از لباس خود كندند و به كنارى انداختند و پس از آن اشعث براى توجيه آن كه حرير بر تن داشته اند به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفت: «ما فرزندان شاه بلوط خور و تو نيز فرزند شاه بلوط خورى»(1).

ظاهرا اين پاسخ اشاره به قدرتمندى بود و به نظر مى رسد كه آنان در نخستين ملاقات بدين وسيله قصد تفاخر و اظهار شرافت نداشته اند.

در پى اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خنديد و فرمود: «اين نسب ربيعه بن حارث و عباس عبد المطلّب است كه آنان چون براى تجارت در سرزمين عرب مسافرت مى كردند هنگامى كه از آنان پرسيده مى شد «كه هستيد؟» پاسخ مى دادند: «ما زادگان شاه بلوط خوريم» و بدين وسيله بر ديگران اظهار شرافت و سربلندى و قدرت و توانايى مى كردند». اين نيز بدان سبب بود كه شاه بلوط خور يكى از شاهان كنده بود و فرزندان او نيز همه شاه بودند و آن دو با نام بردن از او و با انتساب خود به او از امنيّت برخوردار مى شدند.

اين كه اشعث خود را از فرزندان شاه بلوط خور خواند و اين كلمه را به كار برد به اين اشاره داشت كه ميان او و عبّاس پيش از اين دوستى و همكارى وجود داشته و در سفرهاى تجارتى كه با همديگر داشته اند اين كلمه را به كار مى بردند. اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خنديد نيز به سبب كارى بود كه عبّاس و دوست ديگر او در سفرهاى تجارتى

ص: 477


1- - او حارث بن عمرو كندى است كه ابن كنده نيز خوانده شده است و به «آكل مرار» شهرت داشت و ما آن را بدين صورت ترجمه كرده ايم. - م.

خود انجام مى داده و خود را چنين معرّفى مى كرده اند.

گفتنى است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان [بر خلاف آنچه در مورد نسب او آنان گفتند و بر خلاف آنچه عبّاس در مورد نسب خود كه همان نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هست مى گفت] نسب اصلى خود را ذكر كرد. در اين باره احمد در مسند خود به سند خويش از اشعث روايت مى كند كه گفت: «همراه با هيأت كنده به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيديم. [من ديدم كه مرا افضل از ديگران نمى دانند. به همين سبب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم شما از ماييد] و آن حضرت در پاسخ فرمود: «[ما فرزندان حارث بن عمرو بن كنده نيستيم] بلكه فرزندان نضر بن كنده ايم و [با انتساب خود به ديگران] در پى به دست آوردن امنيّت نيستيم و پدر خويش را نيز انكار نمى كنيم».

اشعث بن قيس بعدها در دوران حاكميّت بنى اميّه كارگزار آنان شد و در همان دوران بود كه مى گفت: «هيچ كس از قريش كه انتساب خود به نضر را انكار كرده باشد نزد من آورده نمى شود مگر اين كه او را شلاّق خواهم زد».

كوتاه سخن دربارۀ هيأت طيّئ آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را گرامى داشت و آنان نيز مسلمانى خود را اعلام كردند و با خشنودى و در امنيّت بازگشتند.

هيأت اشعريين و مردم يمن

708 - در ميان هيأتهاى عرب هيأتى نيز از اشعريين - مردم يمن يا طايفه اى از آنان - به مدينه وارد شد تا مسلمانى خود را اعلام دارد و با اصول تعاليم اسلامى آشنا شود و قرآن بياموزد.

هنگامى كه اين گروه به مدينه آمد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انصار كه آنان نيز از قبايل يمنى بودند فرمود: «اينك كسانى آمده اند كه از شما نيز دلهاى نرمتر و آماده ترى دارند».

اين گروه از آنجا كه با انصار يعنى همان كسانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را يارى و پناه دادند و بدين سبب محبّتى را نسبت به يمن در دل او آفريدند از يك سرزمين و از يك

ص: 478

نياى مشترك بودند هنگامى كه در آستانۀ ورود به مدينه بودند اين سرود را بر زبان داشتند كه:

«فردا با دوستان خويش با محمّد و گروه او ملاقات خواهيم كرد».

در صحيح مسلم از ابو هريره نقل شده است در زمانى كه نمايندگان يمن به مدينه آمده بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «مردمان يمن و آن كسانى آمده اند كه دلى نرمتر و قلبى آماده تر و پذيراتر براى ايمان دارند. حكمت يمنى است و آرامش در ميان چوپانان و تكبّر و تفاخر در ميان باديه نشينان(1)».

از جبير بن مطعم روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مردم يمن به ميان شما آمده اند. آنان گويى ابرهاى آسمانى و بهترين مردمان روى زمينند». در اين هنگام مردى از انصار گفت: «اى رسول خدا [آنان بهترين مردمان روى زمينند] به استثناى ما»، امّا آن حضرت سكوت كرد، ديگر بار او گفت: «اى رسول خدا، به استثناى ما»، امّا بازهم پيامبر (صلی الله علیه و آله) سكوت كرد ولى پس از قدرى سكوت با صدايى كوتاه فرمود: «به استثناى شما».

نكتۀ قابل توجّه در اين حديث آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاضر نبود حتّى انصار را كه سرآمد ديگران بودند از مردمان يمن استثنا و جدا كند.

ما در اين ماجرا تفاوتى روشن را ميان مردم يمن و ديگران مشاهده مى كنيم كه هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت تميم فرمود «مژده تان باد» و قصد آن حضرت مژدۀ اسلام بود، گفتند: «تو كه مژده داده اى آنچه را مژده دادى به ما بده» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اين روح مادّى و از اين طمع و آزمندى خشمگين شد. امّا هنگامى كه آن حضرت به اشعريين فرمود: «مژده تان باد» آنان بسادگى همان جنبۀ معنوى - و نه بعد مادّى - را درك كردند و گفتند: «ما پذيرفته ايم». آنان پس از آن ادامه دادند كه «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده ايم تا در دين آگاهمان سازى و اينك در اين باره مى پرسيم كه

ص: 479


1- - البته در حديثى كه از مسلم در البداية و النهاية نقل شده و ظاهرا منبع نقل مؤلّف نيز همانند ديگر موارد همين كتاب بوده به جاى باديه نشينان شترداران آمده است. - م.

آغاز هستى چگونه بود». آن حضرت در پاسخ فرمود: «خداوند بود و هيچ چيز ديگر جز او وجود نداشت و عرش او بر آب قرار داشت و او در «ذكر» [تقدير] هر چيز را نوشت».

709 - در اينجا نكته و پديدۀ ظاهرا عجيبى به نظر مى رسد و آن اين است كه چگونه مردم يمن و آن مناطق به سرعت به اسلام شتافتند و مردم مكّه در مقابل اين دين جديد دست به مقاومت زدند با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خود آنان بود و در ميان آنان به صدق، امانت و دورى از آنچه با كمالات انسانى منافات دارد اشتهار داشت.

به عقيدۀ ما علّت اين امر چند مسأله است:

الف: ريشه دار بودن بت پرستى و امكان داشتن پرستش بت براى مردم مكّه و مناطق مجاور آن و نيز تسلّط اوهام و پندارهاى نادرست بر اين مردم و افتخار ورزيدن آنان به حسب و نسب و گذشتۀ خويش.

ب: رياست طلبى مردم مكّه كه خود از اقامت آنان در جوار كعبه و استناد به سلطه اعراب بدين عنوان كه خادمان بيت هستند ناشى مى شد. در كنار اين مسأله آنان از اين بيم داشتند كه دين جديد همۀ سلطنت و قدرتى را كه دارند از آنان بگيرد. به همين سبب نه به خاطر ايمان به بتها و بلكه به خاطر حفظ سلطه و سيادت خويش روزبروز بر مقاومت و سرسختى آنان افزوده مى شد.

ج: اين نكته كه اصولا اعراب جنوب به علّت زندگى يهوديان و مسيحيان در ميان آنان از كتب آسمانى اطّلاعاتى داشته اند و از آگاهى نسبى به اديان برخوردار بودند.

البتّه يهوديانى كه در يمن زندگى مى كردند از بنى اسرائيل نبودند، بلكه از يهوديان سامر بودند كه پيروان موسى از غير بنى اسرائيل را شامل مى شود. اين گروه از آن تعصّبات تند اسرائيلى داير بر اين كه هيچ پيامبرى مگر از خاندان بنى اسرائيل مبعوث نمى شود مبرّا بودند و از گروهى نبودند كه به دليل همين تعصّبات افراطى پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد با آن كه او را مى شناختند به او كفر ورزيدند، آن سان كه

ص: 480

قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه آنچه آن را مى شناختند براى آنان آمد بدان كافر شدند»(1).

همين يهوديان منكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يهوديان سامرّه را نيز به عنوان يهودى نمى پذيرفتند، چرا كه يهوديّت از نظر آنان مسأله اى نژادى بود و نه اعتقادى. به همين دليل يهوديان آن زمان سامريّون را مورد آزار قرار مى دادند. به گونه اى كه سعى مى كردند پيروان ساير اديان را نيز آزار دهند و شايد برانگيخته شدن پيامبرى از عرب شور و حماسۀ آنان را براى آزار ديگران بيشتر مى كرد.

د: اين كه اعراب يمن به اسلام به عنوان دينى نگريستند كه در همۀ سرزمين عربى غلبه يافته و به همين سبب كه اين دين دين غالب بود به گرويدن به آن شتافتند و بدين سان خواست خداوند [در ميان آن قوم] خواست برتر شد.

البتّه خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت ازد

710 - اين گروه نيز از مردم يمن بودند و همان علل و عواملى كه براى شتافتن اشعريين به اسلام گفتيم دربارۀ اين گروه نيز صادق است.

ابن اسحاق مى گويد: «هيأتى از ازد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند.

در رأس اين هيأت صرد بن عبد الله ازدى قرار داشت كه اسلام آورد و بدان پايبندى نشان داد و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را كارگزار خود در ميان مسلمانان خاندان او قرار داد و مأموريّت جهاد عليه مشركان قبايل يمن و اقوام مجاور آنان را به او سپرد.

صرد بن عبد اللّه به جهاد عليه مشركان مناطق مجاور خود پرداخت. در جوار مناطق سكونت قبيلۀ او شهرى كاملا بسته به نام جرش وجود داشت و قبايلى از قبايل يمنى در آن به سر مى بردند كه پس از آن كه اطّلاع يافتند سپاه مسلمانان به رهبرى

ص: 481


1- - بقره/ 89.

صرد بن عبد اللّه به سوى اين شهر حركت مى كند خثعم نيز به آنان پيوست و با هم همكارى كردند.

صرد آنان را مدّت يك ماه در شهر جرش محاصره كرد، امّا آنان در آنجا در امنيّت به سر مى بردند و مقاومت مى كردند تا آن كه صرد محاصرۀ اين شهر را رها كرد و به سمت كوهى به نام اشكر رفت و در آنجا پناه گرفت بدان اميد و در انتظار آن كه فرصت مناسبى پيش آيد و او با استفاده از اين فرصت غافلگيرانه آنان را مورد تهاجم قرار دهد.

از ديگر سوى مردم اين شهر بدين گمان كه صرد از رويارويى با آنان گريخته و يا از تصرّف شهر آنان نااميد شده است به طمع آن افتادند كه به تعقيب او بپردازند و اين كار را انجام دادند و خروج آنها از شهر فرصتى مناسب را در اختيار صرد قرار داد و او توانست با استفاده از اين فرصت و با توجّه به آن كه آن مردم بيرون شهر از پناهگاهى برخوردار نبودند تا بدان بگريزند و مقاومت كنند به جنگ شديدى عليه آنان دست زد و شكست سختى را بر آنان وارد آورد و خبر اين پيروزى كه از جانب خداوند عزيز و حكيم و به دست اعراب مسلمان و نه به وسيلۀ يك گروه اعزامى از مدينه به دست آمده بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

از سوى ديگر عصر همان روزى كه اين خبر به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد هيأتى از جرش نيز به عنوان اعلام مسلمانى به حضور ايشان رسيده بود آن حضرت از اين گروه كه از دو نفر تشكيل شده بود پرسيد: «شكر در كدام سرزمين خداست؟» آنان گفتند: «در سرزمين ما كوهى به نام كشر وجود دارد و اين نامى است كه مردم جرش به آن داده اند». آن حضرت فرمود: «اين كشر نيست، بلكه شكر است». آن دو پرسيدند: «در اينجا چه مسأله اى رخ داده است؟» فرمود: «هم اكنون در كنار آن كوه شترانى به عنوان قربانى در پيشگاه خداوند ذبح مى شوند».

آن دو مرد مفهوم سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را درنيافتند و به همين دليل به ابو بكر و عثمان مراجعه كردند و پرسيدند كه «مقصود پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين سخن چيست؟» آن دو گفتند: «واى بر شما، رسول خدا خبر مرگ خاندانتان را به شما مى دهد» پس به

ص: 482

حضور او برسيد و از او بخواهيد تا از خداوند درخواست كند بلا را از خاندانتان بردارد».

آن دو مرد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و از او خواستند تا براى خاندان دعا كند و او نيز فرمود: «پروردگارا [خطر را] از آنان بردار».

آن دو مرد پس از ملاقات به ميان خاندان خود برگشتند و دريافتند كه آنان در همان روز و بلكه در همان ساعتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است هدف حمله قرار گرفته اند.

پس از اين ماجرا هيأت ديگرى از جرش به مدينه آمد و مسلمانى آن خاندان را اعلام داشت و در عمل نيز به اسلام پايبندى نشان دادند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز محدوده اى در اطراف آبادى آنان به آنان اختصاص داد تا آن را مورد بهره بردارى قرار دهند.

البتّه او نظير اين كار را با مسلمانان ساير سرزمينها و آباديها نيز انجام مى داد تا بدين ترتيب مسلمانان بتوانند از اراضى همۀ مناطق بطور كامل بهره بردارى كنند و در مقابل اين استفاده چيزى شبيه اجاره يا خراج نيز به بيت المال بپردازند.

خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

هيأت بنى حارث بن كلب

711 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيأتهاى عرب را كه به منظور اعلام مسلمانى به حضور مى رسيدند استقبال مى كرد و اگر هيأتهايى بدون اعلام مسلمانى به حضور مى رسيدند آنان را به اسلام دعوت مى كرد و در بيشتر موارد آنان دعوت آن حضرت را مى پذيرفتند و در پاره اى موارد نيز پس از قدرى ترديد پاسخ مى دادند و به هر حال اسلام بدين طريق به سرزمين آن اقوام راه مى يافت و [آنگاه اين اصل محترم داشته مى شد كه] هر كس مى خواهد ايمان بياورد و هر كس مى خواهد كافر بماند و هر كس نيز دوست دارد مى تواند اسلام را نپذيرد ولى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان ذمّه يا عقد جزيه ببندد.

ص: 483

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بررسى اوضاع قبايل مى پرداخت و از هر يك از اين قبايل كه كسى به حضور ايشان مى رسيد آنان را به اسلام دعوت مى كرد و آنچه را با خود آورده بودند از آنان مى پذيرفت و اگر قبيله اى كسى را به حضور آن حضرت نمى فرستاد و از وضعيّت آنان و يا ايمانشان اطّلاعى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دست نبود گروهى را به سوى آنان اعزام مى كرد.

بنى حارث بن كعب از همين قبيلند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الآخر سال دهم هجرت خالد بن وليد را به سوى آن خاندان كه در نجران به سر مى بردند اعزام كرد و به وى فرمان داد آن مردم را قبل از اين كه با آنان به جنگ بپردازد - سه بار به اسلام دعوت كند و اگر پاسخ مثبت دادند از آنان بپذيرد و اگر چنين نكردند با آنان جنگ كند.

خالد بن وليد به سوى آن قوم حركت كرد و آنها را از هر سو در محاصرۀ سپاهيان و سوارانى قرار داد كه پيش مى رفتند و مردم را به اسلام فرا خوانده، مى گفتند : «اسلام بياوريد تا در امان بمانيد».

اين خاندان اسلام آوردند و به دين خدا درآمدند. پس از آن خالد بن وليد چند روزى در ميان آنان ماند تا اسلام را به آنان بياموزد. وى آنگاه نامه اى در اين باره [كه آن خاندان اسلام آورده اند] براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن حضرت در پاسخ او چنين مرقوم فرمود كه برگردد و هيأتى را نيز از آنان با خود همراه سازد.

خالد در پى فرمان بازگشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت و هيأتى از اين خاندان نيز با او همراه شدند كه از جمله اعضاى آن مى توان از قيس بن حصين ذو العصبه و نيز از يزيد بن عبد المدان نام برد.

هنگامى كه آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند آن حضرت از ايشان پرسيد: «به چه وسيله در دوران جاهليّت كسانى را كه با شما مى جنگيدند مغلوب خود مى ساختيد؟» گفتند: «ما هيچ كس را مغلوب خود نمى ساخته ايم». آن حضرت فرمود: «نه چنين نيست، شما ديگران را مغلوب خود مى كرده ايد». آنان در پاسخ

ص: 484

گفتند: «آرى، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما اگر بر كسانى كه با ما مى جنگيدند چيره مى شديم بدين سبب بود كه متّحد بوديم و هرگز متفرّق نمى شديم و از روى ستمكارى جنگ عليه هيچ كس آغاز نمى كرديم» [و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «راست گفتيد».]

هدف رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از طرح چنين پرسشهايى از آنان اين بود كه آنها را به سخن وادارد تا از خويهاى شايستۀ خود كه خويهاى اسلامى بود سخن بگويند، زيرا او چنين خويى را كه آنان داشتند و متّحد بودند و در عين حال قصد ستم و تعرّض به ديگران را در سر نمى پروراندند و جنگ طلب نبودند دوست داشت و مايل بود كه آنان همچنان به اين خوى شايسته پايبند بمانند.

پس از اين ملاقات، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قيس بن حصين را از جانب خود به فرماندهى و پيشوايى آنان گماشت و آنان پس از اقامتى چندماهه در مدينه كه در اين مدّت به شناخت دين و حفظ بخشهايى از قرآن كريم مشغول بودند به سوى خاندان خود بازگشتند.

نكتۀ قابل توجّه در اين جريان و در ساير جريانات مشابه آن است كه وقتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پاسخ مثبت هيأتى مواجه مى شد و اسلام در ميان خاندان آنان گسترش مى يافت يك نفر از خود آنها را به رياست آنان مى گماشت تا از طريق او از يك سو ارتباط خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) را حفظ كنند و از سوى ديگر همه در زير حكومت و ولايت اسلام قرار داشته باشند، ولايت و حكومتى كه مردم را به جمع شدن در زير پرچم خود و پرهيز از اختلاف تخاصم فرا مى خواند.

هيأت همدان

712 - در پى بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك هيأتى از همدان، خاندانى كه بى هيچ ترديدى اسلام آورده بودند به حضور ايشان رسيد. كسانى چون مالك بن نمط در اين هيأت به چشم مى خوردند.

ص: 485

اين هيأت با آراسته ترين وضع به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيد، چه آنان در حالى كه عباهاى يمنى اعلا بر دوش و عمامه هاى عدنى بر سر داشتند سوار بر مركبهاى آراسته به مدينه وارد شدند.

چنين به نظر مى رسد در لباسهاى آنان با همه آراستگى و زيبايى حرير يا طلا نبود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر ظاهر آنان ايرادى نگرفت.

آنان در حالى به حضور رسيدند كه از مسلمانى خود و از اين ملاقات شادمان بودند و حتّى مالك بن نمط در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابياتى از شعر بدين مضمون بر زبان آورد كه:

«اسبهاى ما براى آوردن ما به ديدار تو سرزمينى سرسبز و خرم را پشت سر گذاشته و در ميان گرد و غبار تابستان و پاييز به سوى تو حركت كرده اند در حالى كه لجامهايى از ليف خرما داشته اند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ملاقات با اين گروه مالك بن نمط را به رياست آنان و نيز كارگزار خود در ميان كسانى از آن خاندان كه اسلام آورده بودند گماشت و وى را به جهاد عليه مشركان يا كفّارى كه در مناطق نزديك اقامتگاه آن قوم به سر مى بردند فرمان داد.

آن گونه كه بيهقى روايت كرده است پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنين خالد بن وليد را در رأس گروهى براى كمك به افراد اين هيأت و مسلمانان آن سامان و نيز دعوت مردم به اسلام اعزام كرد و او شش ماه در ميان آنان ماند و آنها را به اسلام دعوتشان كرد.

براء بن عازب مى گويد: «من خود در ميان كسانى بودم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به فرماندهى خالد بن وليد به يمن فرستاده بود. او شش ماه در آن سرزمين ماند و آنان را به اسلام دعوت كرد، ولى آنان دعوت او را نپذيرفتند».

چنين بر مى آيد كه خالد يك مبلّغ مناسب براى تبليغ مسلمان نبوده، بلكه تنها مرد جنگ بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ناكامى او علىّ بن ابى طالب (ع) را به ميان آنان فرستاد. هنگامى كه على (ع) و همراهانش به منطقۀ زندگى آن خاندان

ص: 486

يمنى صلح جو نزديك شد، هر چند همۀ آنان اسلام نياورده بودند، امّا همه به استقبال بيرون آمدند و على (ع) نيز با آنان به جنگ نپرداخت و حتّى آنان را با سخنان خود به اسلام دعوت نكرد، بلكه آنان را با پيام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين دين فرا خواند. او با نزديك شدن به آن مردم همراهان خود را در يك صف منظّم آرايش داد و آنگاه خود پيشاپيش آنان قرار گرفت و نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آنان خواند و پس از قرائت نامه همه آنان اسلام آوردند.

آنچه گذشت روايت صحيح بخارى است. امّا در كنار اين روايت و در ماجراهاى هيأتهاى عرب سخنى آمده كه صحّت آن ثابت نشده است و آن سخن اين است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همدان را به جنگ با ثقيف مأمور ساخت. چنين چيزى خود بخود يك مسألۀ نامعقول به نظر مى رسد، زيرا ثقيف در طايف زندگى مى كردند و همذان در يمن و علاوه بر اين پيش از اين ثقيف هيأتى را به مدينه فرستاد و در پى بى آن اسلام آورده و حتّى بت آنان لات نيز در هم شكسته شده بود.

اصولا اين حقيقت را بايد پذيرفت كه تاريخ به حضور رسيدن هيأتها و ديدار آنها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا كنون با دقّت تدوين نشده است.

هيأت دوس

713 - هيأت خاندان دوس نه در سال نهم كه به سال هيأتها يا عام الوفود شهرت يافته، بلكه قبل از آن و در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ خيبر به سر مى برد، به رياست طفيل بن عمرو دوسى به حضور ايشان رسيد. طفيل در زمانى كه هنوز پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه هجرت نكرده بود اسلام آورد و آن حضرت او را از جانب خود در ميان خاندان دوس مأمور كرد تا آنان را به اسلام فرا خواند. پس از نخستين ملاقات او با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كسى از آن خاندان به حضور ايشان نرسيد مگر زمانى كه در سال هفتم هجرت و آنگاه كه آن حضرت در خيبر بود به ديدار ايشان آمدند و ايشان نيز آن گروه را كه در غزوۀ خيبر حضور داشتند به دليل همين حضور و شركت در غنايم آن

ص: 487

سهيم كرد.

خوب است ماجراى اسلام آوردن طفيل بن عمرو دوسى و سپس امتناع خاندان او از همعقيده شدن با وى و پس از آن پذيرش دعوت به اسلام و مسلمان شدن آن خاندان را از خود او بشنويم، آنگاه كه به مكّه آمد و چون مردى هوشمند و از بزرگان خاندان خود و برخوردار از انديشه اى درست و سالم بود قريش او را از هر سو در ميان گرفتند و با استناد به اين كه «گفته هاى محمّد (صلی الله علیه و آله) چون سحر است و به وسيلۀ آنها ميان مرد و زن و فرزند و پدر و مادر جدايى مى اندازد» او را از اين كه به آن حضرت گوش فرا دهد بازداشتند. او مى گويد:

«به خداوند سوگند آنان همچنان به من اصرار كردند تا آن كه چون مى خواستم به مسجد الحرام بروم از بيم آن كه مباد سخنى از او به گوشم برسد پنبه در گوش خويش نهادم و آنگاه به مسجد رفتم. در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه به نماز ايستاده است. پس نزديك او ايستادم و خداوند در اين هنگام جز اين روا نداشت كه اندكى از سخن او را به من بشنواند.

من آن را سخنى نيكو يافتم و با خود گفتم: «مادرم در عزايم بنشيند! چه چيز مرا از اين بازداشته است كه گفتار اين مرد را بشنوم تا اگر نادرست باشد آن را رها كنم [و اگر درست باشد بپذيرم]؟»

قدرى تأمّل كردم تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. من نيز در پى او رفتم و با ورود او به خانه، من هم بر او وارد شدم و گفتم: «خاندانت چنين و چنان به من گفتند و به خداوند سوگند از من دست نكشيدند تا اين كه مرا از آنچه تو دارى به ترس واداشتند تا آنجا كه از اين بيم كه مباد از كلام تو چيزى بشنوم پنبه اى در گوش خود نهادم، امّا خداوند جز اين نخواست كه اندكى از گفتار تو را به من بشنواند و من آن را گفتارى شايسته يافتم. پس دعوت خويش را بر من عرضه دار».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعوت خود را بر من عرضه داشت و آياتى از قرآن كريم بر من تلاوت كرد كه به خداوند سوگند من هرگز كلامى برتر از آن نشنيده ام و دعوتى عادلانه تر از آن نيافته ام. پس اسلام آوردم و شهادتين بر زبان راندم و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من در ميان مردم خويش فرمانروايم و اينك به ميان آنان بر مى گردم و

ص: 488

آنان را به اسلام فرا مى خوانم. از خداوند بخواه تا براى من در آنچه آنان را بدان فرا مى خوانم آيتى قرار دهد و آن حضرت نيز فرمود: «پروردگارا براى او آيتى قرار ده».

من پس از آن كه آن آيت را مشاهده كردم كه نورى بود بر سيماى او ظاهر شد و سرتاسر پيكر او را فرا گرفت، به ميان خاندان خود برگشتم و در اوّلين برخورد هنگامى كه پدرم كه مردى كهنسال بود نزد من آمد به او گفتم: «اى پدر از من دور شو كه نه تو از من و نه من از تو». او پرسيد: «چرا پسرم؟» گفتم: «من اسلام آورده ام و پيرو دين محمّد شده ام». او در اين هنگام گفت: «دين من همان دين توست». پس به او گفتم: «برخيز غسل كن و جامۀ خويش پاكيزه ساز و بيا تا آنچه مى خواهم به تو بياموزم»...

پدرم رفت و غسل كرد، جامۀ خويش پاكيزه كرد و برگشت. پس اسلام را بر او عرضه داشتم و او اسلام آورد.

در پى او همسرم نزد من آمد و به او نيز گفتم: «از من دور شو كه نه تو از منى و نه من از تو». او گفت: «پدر و مادرم فدايت باد! مگر چه شده است؟» گفتم: «اسلام ميان من و تو جدايى انداخته، من اسلام آورده ام و پيرو دين محمّد (صلی الله علیه و آله) شده ام». او نيز گفت: «دين من همان دين توست». گفتم: «پس برو و غسل كن...». او نيز رفت و آنچه گفته بودم انجام داد و سپس بازگشت و من اسلام را بر او عرضه داشتم و او اسلام آورد.

طفيل در مرحلۀ بعد به دعوت همگانى پرداخت و تمامى خاندان دوس را به اسلام دعوت كرد. آنان در پاسخ هر چند اسلام را رد نكردند امّا در گرويدن به آن تعلّل از خود نشان دادند.

بدين سبب طفيل نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و به آن حضرت گفت: «پيروى دوس از شهوات خود مرا مغلوب ساخته است. آنان را نفرين كن». امّا آن هدايتگر امين و آن رسول رب العالمين (صلی الله علیه و آله) آنان را نفرين نكرد و بلكه براى هدايت يافتن آنان دعا كرد و فرمود: «پروردگارا دوس را هدايت كن». سپس به طفيل نيز فرمود: «به ميان خاندان خود برگرد و آنان را به خداوند فرا خوان و با آنها مدارا كن».

ص: 489

طفيل به ميان خاندان خود برگشت و به دعوت آنان به اسلام ادامه داد تا زمانى كه همه يا بيشتر آن خاندان اسلام آوردند.

پس از آن هيأتى از دوس مركّب از هفتاد يا هشتاد نفر در هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم خيبر را تقسيم مى كرد به مدينه آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سهمى از غنايم نيز به آنان اختصاص داد.

طفيل پس از آن نيز تا پايان حيات خود به اسلام پايبندى نشان داد زيرا آغاز كار او نشان دهندۀ پايان آن بود و او در آغاز با همه موانعى كه قريش بر سر راه ايمان او قرار داده بود به عنوان يك حق طلب آنها را پشت سر گذاشت و ايمان به او و او به ايمان رسيد و پس از آن نيز مبلّغ اسلام در ميان خاندان خود شد تا اين كه آنان را به راه درستى و راه حقيقت هدايت كرد.

ماجراى ايمان اين مرد از قوّت نفس و از قدرت انديشه و از تعالى اخلاقى اش حكايت دارد و نشان مى دهد كه منع قريش نتوانست او را از حق بازدارد بلكه او را وادار ساخت به جستجو و انديشۀ بيشترى بپردازد و اگر چه آنان اين كار را براى او شايسته وانمود كرده بودند كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ سخنى نشنود، ايمان قلبى او به حقيقت اين راه را به او نشان داد كه در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به خانۀ او برود.

همچنين اين ماجرا نشان مى دهد كه طفيل تقليد را - يعنى همان چيزى كه انسان را از ديدن حقيقت كور مى كند و مانع حركت انسان به سوى آن مى گردد - از خود دور ساخته بود.

فرستادۀ شاهان حمير

714 - پس از آن كه اعراب همه از اسلام آگاهى يافتند اين دين كه دين فطرت و دربردارندۀ حقايق فراوانى است به دعوت خود پرداخت و ديگر هيچ مانعى نمى توانست ميان آن با مردم فاصله افكند و مردم همه داوطلبانه به اين دين روى آوردند و بى آن كه هيچ اكراه يا اجبار و يا تقليد و پيروى كوركورانه جاهلانه اى در بين باشد به

ص: 490

اين آيين تازه در مى آمدند و بلكه حقيقت اين دين چنان آشكار و روشن شده بود كه ديگر هيچ مسيحى يا يهوديى نيز از پيروى از آن امتناع نداشت، دلها همه راستى يافته، اسلام را به عنوان دين برگزيده بود و در اين ميان حاكمان و پادشاهان نيز مانع رسيدن مردم به ايمان و اسلام نمى شدند، بويژه پس از آن كه دريافتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اميران اقوامى را كه اسلام آورده اند مشروط به آن كه در راه راست و درستكار و با مردم عادل باشند و هيچ فشار و ستمى را بر آنان وارد نياورند در ميان همان اقوام به فرمانروايى ابقا مى كند.

بدين ترتيب هيأتهايى براى اعلام مسلمانى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و برخى [از اميران و پادشاهان] نيز به اعزام فرستاده اى بسنده مى كردند كه پادشاهان حمير از اين دسته اند.

آنان كه اكثريّت عمده را در يمن تشكيل مى دادند پس از مشاهدۀ اين كه اسلام در همۀ سرزمينهاى شمالى آنان گسترش يافته و حتّى سپاه روم كه آن را براى تهاجم عليه اسلام و بركندن بنياد اين دين و از ميان بردن پايه و كانون عزت و سربلندى عرب تدارك ديده بودند از مقابل مسلمانان گريخته و جرأت رويارويى با سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خود نداده است و پس از آن كه ديدند به رغم كمى تعداد مسلمانان آنان توانستند شمار فراوانى از روميان را به قتل برسانند و پس از آن با تدبير خالد بن وليد همه بسلامت و تنها با از دست دادن بيش از ده نفر به مدينه بازگردند، قدرت اسلام را از نظر منطقى و در زمينۀ فكرى و نيز از اين نظر كه حق است دريافتند و شوكت و اقتدار مسلمانان در مقابل روميان را درك كردند.

بدين سان پادشاهان حمير يعنى حارث بن عبد كلال، نعيم بن عبد كلال و نعمان پادشاهان ذى رعين، معافر و همذان و نيز زرعه ذى يزن فرستادگانى را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و از پشت كردن خود به شرك و پذيرش اسلام به آن حضرت اطّلاع دادند.

آن فرستادگان به حضور رسيدند و در بازگشت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه اى را با آنان

ص: 491

براى پادشاهان حمير همراه ساخت و در آن از حقايقى چند و از وظايفى كه بر هر فرد انسانى است سخن به ميان آورد. متن اين نامه آن گونه كه در البداية و النهاية به نقل از واقدى آمده از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم از محمّد پيامبر و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حارث بن عبد كلال، نعيم بن عبد كلال و نعمان پادشاهان ذى رعين، معافر و همذان

بارى به آگاهيتان مى رسد من در مقابل شما خداوند يگانه اى را كه هيچ خدايى جز او نيست سپاس و ستايش مى كنم.

در هنگام بازگشتمان از سرزمين [مجاور] روم خبر آمدن فرستاده تان به ما رسيد و در مدينه با او ملاقات كرديم و او پيامى را كه به وى داده بوديد به ما رساند و ما را از وضعيّت شما و نيز از اين كه اسلام آورده و مشركان را كشته ايد آگاه ساخت.

اكنون بدين ترتيب خداوند شما را هدايت كرده است، مشروط به آن كه درستكار باشيد، از خدا و رسول او فرمان بريد، نماز به پاى داريد، صدقه بدهيد، از درآمدهاى خود خمسى را كه سهم خداست و سهم پيامبر و نيز آنچه را مخصوص اوست بدهيد و آنچه را از زكات بر هر مسلمانى فرض و مقرّر شده و از قرار ذيل است بپردازيد: در درآمد زمين [محصولات كشاورزى] از آنچه با چشمه و آب باران آبيارى شده يك دهم و از آنچه با آب كشيدن از چاه آبيارى شده است يك بيستم، در مورد شتر در هر چهل نفر يك بنت لبون و يا در هر سى نفر يك ابن لبون و در هر پنج نفر يك گوسفند و در هر ده نفر دو رأس گوسفند، در مورد گاو نيز در هر سى رأس يك جذع يا جذعه و در هر چهل رأس يك تبيع و بالاخره در مورد گوسفند در هر چهل رأس گوسفندى كه در بيابان چرانده شده باشند يك گوسفند. اين مقدار واجبى است كه خداوند به عنوان زكات بر هر مسلمانى مقرّر داشته است و البتّه هر كس بر اين بيفزايد يك نيكى از جانب او خواهد بود و هر كس همين مقدار را بپردازد و در مقابل مشركان به مسلمانان يارى دهد و از آنان پشتيبانى كند و بر اسلام خويش گواهى دهد از مؤمنان است و از همان حقوق و تكاليف آنان برخوردار خواهد بود و در پناه خدا و رسول او

ص: 492

قرار خواهد داشت.

هر يك از مسيحيان و يهوديان نيز كه مسلمان شود از همان حقوق و تكاليفى كه براى مؤمنان هست برخوردار خواهد بود و هر كس از آنان كه بر دين قبلى خويش باقى بماند از آن بازداشته نخواهد شد و تنها هر يك از آنان اعم از زن و مرد و آزاد و برده موظّف به پرداخت يك دينار كامل معافرى يا به مقدار معادل آن لباس به عنوان جزيه خواهد بود و هر كس اين جزيه را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت كند در پناه خدا و رسول خواهد بود و هر كس از پرداخت آن خوددارى كند دشمن خدا و رسول او خواهد بود.

بارى، پيامبر و رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) به زرعة ذى يزن پيام مى فرستد كه هنگامى كه فرستادگان من معاذ بن جبل، عبد اللّه بن زيد، مالك بن عباده، عقبة بن نمر، مالك بن مرّة و همراهانشان نزد تو آمدند تو را به نيكى با آنان سفارش مى كنم.

همچنين [پيامبر از شما مى خواهد] زكاتهايى را كه بر شماست و جزيه هايى را كه بر مخالفانتان است گرد آوريد و آن را به فرستادگان من كه معاذ بن جبل رئيس آنان است برسانيد و آنان با حالتى جز خشنودى از نزد شما برنگردند.

بارى، محمّد گواهى مى دهد كه خدايى جز اللّه نيست و او خود بنده و فرستادۀ خداست.

اكنون يادآور شوم مالك بن مره رهاوى [فرستاده زرعه نزد آن حضرت] به من گفت تو از نخستين شاهان حميرى كه اسلام آورده اى و مشركان را كشته اى. پس تو را مژده خير باد. تو را به خير و نيكى با حمير سفارش مى كنم. خيانت مورزيد و دست از يارى مكشيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مولاى فقير و غنى شماست و صدقه براى محمّد و خاندان او حلال نيست و اين [كه شما مى پردازيد] زكاتى است كه خداوند بدان وسيله فقيران مسلمانان و درراه ماندگان را مورد مرحمت قرار مى دهد.

مالك اخبارى را كه به او سپرده بودى به ما رساند و راز دارى را نيز مراعات كرد. پس شما را به خوشرفتارى با او و نيكى به او سفارش مى كنم.

همچنين من از نيكان كسان خويش و از دين دارانشان و از صاحبان علم و آگاهى ايشان گروهى را به سوى شما فرستاده ام. پس شما را به نيكى با آنان سفارش

ص: 493

مى كنم كه ديدگانى مراقب آنهاست. سلام و رحمت و بركات خداوند بر شما باد»(1).

اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شاهان حمير است كه از تكرار لفظ «بارى» در آن [و نيز از اين كه در ابتداى نامه نام سه تن از آنان و در اثناى آن نام يكى ديگر از اين شاهان آمده است] چنين بر مى آيد كه آن حضرت در هر بخشى از نامه افراد خاصى از آنان را مورد خطاب خود قرار داده، هر چند مضمون تمام بخشها تقريبا يكى است.

در اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدار زكاتى را كه از سوى خداوند در محصولات كشاورزى و ميوه ها و چهارپايان قرار داده است بيان فرمود. نكتۀ قابل توجّه آن است كه ايشان از زكات اموال باطنى يعنى درهم و دينار و عوارض و مالياتهايى كه بر تجارت اين اموال تعلّق مى گيرد سخنى به ميان نياورده و تنها زكات اموال ظاهرى را بيان فرمود، هر چند آن حضرت [در جاهاى ديگرى] زكات درهم و دينار را هم مشخّص كرده و فرموده است: «در هر دويست درهم پنج درهم زكات است» و يا در روايت ديگرى است كه فرمود: «در هر بيست مثقال نيم مثقال زكات تعلّق مى گيرد».

شايد علّت آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه از زكات اموال باطنى سخنى به ميان نياورد اين است كه آن حضرت در اين نامه تنها در صدد بيان آن زكاتى بوده است كه امام يا كارگزار زكات آن را جمع مى كند و اين در حالى است كه زكات اموال باطنى از سوى امام گردآورى نشده و صاحبان آن اموال خود بايد به اداى آن بپردازند. شايد همين نكته به دليل اين اجازۀ عثمان به كارگزاران زكات بود كه از آنان خواسته بود تنها زكات اموال ظاهرى را گرد آورند و اموال باطنى را واگذارند. البتّه او گويا در اداى زكات اين گونه اموال نيز به آنان نيابت داد به گونه اى كه اگر ثابت شود قصد پرداخت آن را ندارند اين زكات از آنان ستانده شود.

نكتۀ قابل توجّه ديگر در اين نامه آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از زكات محصولات كشاورزى با عنوان زكات عقار يا زكات ملك ياد كرده است هر چند اين

ص: 494


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 75 و 76 - م.

زكات به مقدار يك دهم از محصولات آبى و يك بيستم از محصولات ديم گرفته مى شود.

از اين مسأله چنين استنباط مى شود كه موضوع زكات عقار يا ملك است كه به اعتبار نماد يا عايدات زمين و يا محصولى كه از آن برداشت مى شود زكات بر آن تعلّق مى گيرد. از آنجا كه در گذشته تنها نوع زمين داراى عايدات اراضى مزروعى و باغات شمرده مى شد و تنها عايدات اين اراضى نيز محصولات مزارع و ميوه هاى باغات بود تنها ميوه ها و محصولات كشاورزى و غلاّت مشمول زكات قرار مى گرفت و از آنجا كه اراضى غير مزروعى براى رفع نيازهاى شخصى از قبيل احداث خانۀ مسكونى و يا يك مغازۀ كوچك براى تأمين نيازهاى ضرورى مورد استفاده قرار مى گرفت و داراى عايداتى به آن مفهوم نبود اين گونه اراضى و نيز ابزارهاى كار كه وضعيّتى مشابه را داشت مشمول زكات قرار نمى گرفت. امّا امروز كه خانه ها تنها براى استفادۀ شخصى به كار گرفته نمى شود، بلكه براى ايجاد درآمد و به دست آوردن عايداتى از آن از طريق اجاره دادن آن ساخته مى شود بايد از اين گونه از اراضى نيز [و در نتيجه از اين گونه عايدات هم] زكات پرداخت شود، چرا كه اين گونه اراضى اراضى داراى عايدات و به هر حال عقار يا ملك است [و گفتيم كه عقار مشمول زكات قرار دارد].

البتّه از آنجا كه حكم مقدار زكات محصولات غلاّت يعنى يك دهم در محصولات ديم و يك سيستم در محصولات آبى يك حكم مخصوص همين مورد است نمى توان در مورد مقدار زكات ساير اراضى از اين حكم به عنوان مبناى قياس استفاده كرده اين مقدار را در سير اراضى بر مورد حاضر قياس نمود و تنها مى توان در مورد شيوه اندازه گيرى زكات ملك [كه در اراضى كشاورزى بر اساس درصدى از محصول تعيين مى شود] قياس جارى كرد و بر همين مبنا مقدار زكات اراضى مورد استفاده در ساختمان را بر اساس درصدى از مبلغ اجاره خانه احداث شده محاسبه كرد.

به همين علّت و با استفاده از قياس در روش محاسبه نگارنده بر اين عقيده است

ص: 495

كه بايد يك درهم درآمد خالص ساختمانها پس از كسر هزينه هاى صرف شده در ساختمان و نگهدارى آن به عنوان زكات از صاحبان اين گونه املاك گرفته شود.

715 - نامه اى كه گذشت شامل دعوت به اسلام، تشويق به آن و بيان وظايف كارگزاران در مورد جمع آورى زكات و جزيه يا تأمين بودجۀ حكومت اسلامى بود. امّا علاوه بر اين نامۀ ديگرى نيز از آن حضرت بوده است كه آن را براى عمرو بن حزم - هنگامى كه او را به منظور آگاه كردن مردم در دين و تعليم آداب و سنن به يمن فرستاد - نوشت. اين نامه در مورد واجبات و وظايف فردى مسلمانان و متن آن از اين قرار است:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين نامه اى از رسول خدا است.

اى كسانى كه ايمان آورده ايد به عهدها پايبندى و وفادارى كنيد.

اين فرمانى است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمرو بن حزم در هنگامى كه او را به يمن اعزام كرد و در اين فرمان او را به پروا كردن از خداوند در همه كارهايش امر كرد كه خداوند با كسانى است كه پروا پيشه كرده اند و كسانى كه نيكوكارند. همچنين آن سان كه خداوند مى خواهد او را بدان امر كرده كه پيرو حق باشد، مردم را به خير مژده دهد و آنان را بدان وادارد، قرآن را به مردم بياموزد، در دين آگاهشان كند، مردم را از بدى بازدارد و [بگويد] هيچ كس به قرآن دست نزد مگر آن كه وضو داشته باشد و نيز مردم را به تكاليف و حقوقى كه دارند آگاه سازد در آنچه حق است در مقابل آنان نرم باشد و اگر ستمى روا داشته اند بر آنان سخت گيرد كه خداوند ستم را حرام و از آن نهى كرده، فرموده است: «هان كه لعنت خداوند بر ستمگران باد كه سد راه خدا مى شوند»(1).

[همچنين پيامبر از او مى خواهد] مردم را به بهشت مژده دهد و اعمالى را كه مقدّمۀ آن است براى آنها روشن سازد، مردم را از آتش بيم دهد و اعمالى را كه سبب آن است براى آنها بگويد، با مردم مهربان و خونگرم باشد تا آنان در دين آگاهى يابند،

ص: 496


1- - هود/ 18 و 19.

آيين حج واجبات و مستحبّات آن، آنچه را خداوند بدان امر كرده و حجّ اكبر جامع و حجّ اصغر و عمره را به آنان بياموزد و مردم را از اين نهى كند كه تنها در يك جامۀ تنگ نماز گزارند بلكه اگر يك جامه دارند بايد فراخ باشد... همچنين مردم را اگر چنين شورى دارند كه قبايل و عشاير را به جنگ فرا خوانند از آن بازدارد و به آنان بگويد كه بايد همه دعوتها به خداوند يگانه يكتا باشد و مردم را به اين امر كند كه وضوى و شستن چهره و دستهاى خود تا آرنج و پاهاى خود را تا برآمدگى پشت پا كامل و سير به جاى آوردند و سر خويش را چنان كه خداوند فرموده است مسح كند و همديگر را به به جاى آوردن نماز در وقت آن و كامل كردن ركوع و سجده امر كنند و نماز خود را در تاريكى صبح به جاى آورند»(1).

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ اين نامه به بيان احكام خمس درآمدها و احكام زكات و نصابهاى آن مى پردازد و از اين بخش نامه چنين برمى آيد كه اگر مال مشمول زكات از اموال ظاهر باشد بر حكمران مسلمين است كه آن را از مردم بستاند و گرد آورد و اگر اين مال از اموال باطن است خود آن را پرداخت كنند. هر چند در هر حال مردم موظّف به پرداخت زكات از هر نوع كه باشد هستند.

هيأت نجران

716 - مشركان همسو و هماهنگ با گسترش اسلام در همۀ جزيرة العرب و در پى بى آن بتدريج اسلام مى آوردند و البتّه در بيشتر موارد ترس از قدرت اسلام انگيزۀ مسلمانى آنان نبود بلكه خود به اين دين علاقه مند مى شدند. زيرا با گسترش اسلام پرده هاى بت پرستى از مقابل ديدگان آنها برداشته شد و از ظلمت تقليد از نياكان به روشنايى نور اسلام آمدند و دريافتند كه پدران و نياكان آنها در راه هدايت نبوده اند و خردمندى نداشته اند. اين وضعيّت برخورد اسلام با مشركان و برخورد آنان با اسلام بود كه پس از رخت بر بستن تاريكيهاى جاهليّت و بت پرستى و از ميان رفتن آن ديوار، اسلام آنان را

ص: 497


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 76 و 77 - م.

به خود دعوت مى كرد و آنها نيز مى پذيرفتند.

امّا در مورد يهوديان پيش از اين ديديم كه چگونه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نفاق و عليه او قصد خيانت داشتند و پس از پذيرفتن تعهّدات و الزاماتى هنوز هم سعى مى كردند مردم را عليه او بشورانند. همچنين ديديم پيامبر (صلی الله علیه و آله) از يهوديانى كه خارج از مدينه به سر مى بردند و در جوار او نبودند پيمان جزيه گرفت و در مقابل به آنان امان داد؛ آن سان كه در پاسخ آن حضرت به نامۀ يكى از حاكمان جنوب و هنگامى كه او نوشته بود در حوزۀ حكومت او كسانى از يهوديان و زرتشتيان هستند كه مى خواهند بر دين خود باقى بمانند مشاهده كرديم كه آن حضرت به او فرمان داد از اين گروه جزيه بگيرد و در مقابل به آنان امان بدهد و آنان را از دين خود بازندارد.

امّا در مورد مسيحيان صرف نظر از موضع حكومت مسيحى و روم يعنى مسيحيان عرب و بويژه اعراب مسيحى جنوب اين حقيقت ملموس وجود دارد كه آنان داراى روابط نسبة دوستانه يا نزديكى با مسلمانان بودند. به همين سبب است كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ مسيحيان عرب كه با مسلمانان دوستى مى ورزيدند چنين فرموده است: «كينه توزترين مردم را نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين آنان از لحاظ دوستى با مؤمنان را كسانى كه گفتند ما مسيحى هستيم. اين بدان سبب است كه آنان كشيشان و راهبانى دارند و تكبر نمى ورزند»(1).

اين از ويژگيهاى عمومى مسيحيان و از جمله در مسيحيان نجران بود كه آنان را به گرايش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) وادار مى ساخت. امّا علاوه بر اين دليل خاص ديگرى نيز در اينجا وجود دارد كه آنان را به حركت واداشت و آن نامه اى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان نوشت و در آن نامه ايشان را به انتخاب يكى از اين سه راه دعوت كرد: يا اسلام بياورند، يا جزيه بدهند و يا آمادۀ جنگ شوند.

ص: 498


1- - مائده/ 82.

اينك متن اين نامه را از نظر مى گذرانيم:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به نام خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب. بارى، شما را از عبادت خداوند [بر آيينى] به عبادت خدا [بر آيينى ديگر] دعوت مى كنم و شما را از ولايت بندگان به ولايت خداوند فرا مى خوانم و اگر از پذيرش اين دعوت سرباز زنيد بايد جزيه بدهيد و اگر از اين نيز امتناع داريد با شما اعلام جنگ مى كنم. و السّلام»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نامه را به اسقف آن سامان نوشت و او چون آن را خواند سخت بيمناك شد و در پى يكى از مردان آل همذان به نام شرحبيل بن وداعه كه مشاور او در حل مشكلات و پيشامدها بود فرستاد تا در اين باره با او گفتگو كند.

پس از آن كه شرحبيل نامۀ رسول خدا را خواند، اسقف از او پرسيد: «اى ابو مريم عقيدۀ تو چيست؟» او پاسخ داد: «تو خود مى دانى كه خداوند در مورد ظهور پيامبرى ديگر از فرزندان اسماعيل به ابراهيم چه وعده داده است. اينك با اين وصف شايد اين مرد همان پيامبر موعود باشد، من در مورد مسألۀ نبوّت نظرى ندارم و اگر اين امر مربوط به كارهاى دنيا بود دربارۀ آن نظر خويش را به تو مى دادم و در اين راه كه بهترين نظر را به تو پيشنهاد كنم تلاش خود را به عمل مى آوردم». اسقف با شنيدن اين پاسخ، از او چشم پوشيد و از مشورت مشاوران ديگرى بهره جست و از مشاوران فراوانى نظر خواست، امّا همگى پاسخى همانند او دادند.

پس از آن كه آراء همه كشيشان و مشاوران بر اين قرار گرفت، اسقف فرمان داد تا ناقوس كليساها را زدند و آتش برافروختند. در پى ناقوس كليسا و برافروخته شدن آتش مردم در سر تا سر درّه اى كه در آن سكونت داشتند از بالا تا پايين درّه به صف ايستادند و طول اين صف از ابتدا تا انتها به اندازۀ يك روز راندن اسب با سرعت بود.

اسقف پس از آن كه نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى مردم خواند از همه

ص: 499


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 53.

نظر خواست و همه بر اين رأى توافق كردند كه هيأتى از آنان به مدينه برود و اخبار و اطّلاعاتى در مورد پيامبر براى آنان بياورد.

اين هيأت روانۀ مدينه شد و چون به مدينه رسيد اعضاى آن لباس سفر از تن درآورده، لباسهاى فاخر حبرۀ يمنى بر تن كردند و انگشترهاى طلا در انگشت. سپس در حالى كه دامن لباسهاى فاخر خود را در پى مى كشيدند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و يك شبانه روز در جوار آن حضرت ماندند امّا آن حضرت به دليل لباسها و انگشترهايى كه داشتند پاسخى به آنها نداد تا آن كه ناگزير نزد عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف كه قبلا در سفرهاى تجارتى آن دو به آن سامان با آنها آشنا شده بودند رفتند و گفتند: «پيامبر شما براى ما نامه اى فرستاده و اينك ما در پاسخ نامۀ او به اين شهر آمده ايم و بر او سلام كرده ايم، امّا او پاسخ ما را نداده است. ما همچنان در انتظار گفتگوى با آن حضرت به سر مى بريم امّا او با خوددارى از گفتگو ما را به ستوه آورده است. اينك نظر شما دو تن چيست؟»

عثمان براى پاسخ آنان به على (ع) مراجعه كرد و از آن حضرت پرسيد «اى ابو الحسن نظر تو دربارۀ اين قوم چيست؟» على (ع) فرمود: «من بر اين عقيده ام كه زينتها و انگشتهاى خود را به كنار نهند و همان لباس سفر خود را بر تن كنند.

اين گروه همان كار را انجام دادند و پس از آن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند، سلام كردند و آن حضرت سلام آنان را پاسخ گفت.

ظاهرا علّت اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تا آن زمان به سلام آنان پاسخ نگفت اين بود كه آنان اولا با لباسهايى كه بر مرد حرام است به حضور رسيده بودند و ثانيا با اين روش قصد تفاخر و تكبّر ورزيدن بر مسلمانان را داشتند. علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى خواست آنان بدانند بر پادشاهى كه نيازمند جلال و شكوه دربار است وارد نمى شوند، بلكه بر پيامبرى وارد مى شوند كه همسان فقرا و نيازمندان زندگى مى كند و شرافت و شكوه او نه به ثروت و لباس و بلكه نشأت گرفته از رسالت خداى رحمان و رحيم است. افزون بر اين ندادن پاسخ سلام آنها از جانب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از غرورى

ص: 500

كه آنان در سر افكنده بودند مى كاست و آنان را وادار مى ساخت همان شيوه اى را براى زندگى و برخورد در پيش گيرند كه آن حضرت در پيش گرفته است.

در عصر يكى از روزها پس از آن كه مسلمانان نماز عصر را به جاى آورده بودند اين هيأت وارد مسجد شد و به جانب شرق ايستاد و مراسم دينى خود را به جاى آورد.

در اين ميان برخى از مسلمانان قصد داشتند آنان را از اين مراسم بازدارند، امّا آن پيامبر با گذشت و بزرگوارى به افرادى كه قصد بازگشتن آنان را داشتند فرمود: «آنان را واگذاريد». پس از آن با اطمينان و آرامش مراسم عبادت و نماز خود را به جاى آوردند و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و به آن حضرت سلام كردند و ايشان نيز به سلام آنان پاسخ داد و همانند همۀ ديدارها و ملاقاتهايشان با ديگر افراد در چهرۀ افراد اين هيأت خيره شد.

اين هيأت مركّب از شصت نفر بود كه بيست و چهار تن از آنان از بزرگان اين قوم محسوب مى شدند و سه نفر از اين جمع حالت رياست يا شبه رياستى را در ميان آنان داشتند. اين سه عبارت بودند از:

الف: عاقب يا نايب مهتر كه پيشواى اين گروه و آن خاندان و مغز متفكّر آنان و صاحب نظر آن قوم بود و جز با نظر او دست به اقدامى نمى زدند.

ب: سيد يا سرور كه نمايندۀ اين خاندان و مسئول امور جامعه و سفرهاى آنان بود.

ج: اسقف و حبر مسيحيان آن سامان ابو حارثة بن علقمه از خاندان بنى بكر كه ادارۀ مدارس آنان را بر عهده داشت و در ميان آن مردم به موقعيّت بالايى دست يافته و كتب دينى آن قوم را مطالعه كرده بود و حتّى پادشاهان روم نيز او را در ميان مردم از موقعيّت شايسته اى برخوردار كرده، وى را از نظر مالى تأمين و پشتيبانى مى كردند و براى او خدمتگزارانى قرار دادند و كليساهايى براى او بنا كردند و به سبب آگاهى از مراتب علم و عمل او وى را گرامى داشته بودند شايد بدان اميد كه در آينده بتوانند مردم اين سامان را به زير نفوذ خود درآورند.

ابو حارثه در همه حال در حضور و يا پشت سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را بزرگ

ص: 501

مى داشت. از جمله روايت شده است كه هنگامى كه او به همراه برادرش به سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حركت كرده و هر كدام بر يابويى سوار بودند پاى يابوى ابو حارثه لغزيد. فورا برادرش گفت: «شوم باد آن دور شده!» از آنجا كه وى با اين گفته به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اشاره داشت ابو حارثه در پاسخ او گفت: «شومى از توست. به خداوند سوگند، او همان پيامبر درس نخوانده اى است كه انتظار او را مى كشيده ايم». برادرش كه اين سخن را شنيد پرسيد: «پس چه چيز باعث شده است با آن كه اين حقيقت را مى دانى از او پيروى نكنى؟» او گفت: «رفتارى كه اين قوم (روميان) با ما كردند و ما را از موقعيّتى برخوردار ساخته و از نظر مالى تأمين كردند و گراميمان داشتند. اكنون آنان هيچ چيز جز مخالفت با او را نمى پذيرند و اگر من از او پيروى كنم همۀ آنچه را اكنون مى بينى از من مى گيرند». برادر او كه نامش كرز بن علقمه بود با شنيدن اين سخنان علاقۀ اسلام را در دل گرفت و پس از چندى مسلمان شد.

ابن اسحاق از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت: مسيحيان نجران و احبار يهود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمدند و در اين هنگام احبار يهودى گفتند: «ابراهيم تنها يك يهودى بود» و مسيحيان نيز مدّعى شدند كه ابراهيم يهودى نبوده و بلكه مسيحى بود. در اين هنگام خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «اى اهل كتاب چرا دربارۀ ابراهيم با يكديگر احتجاج و بحث مى كنيد در حالى كه تورات و انجيل پس از او نازل شده است؟ پس آيا خردمند نيستيد؟ اينك اين شماييد كه دربارۀ آنچه مى دانسته ايد مناقشه و احتجاج كرده ايد، پس چرا دربارۀ آنچه بدان آگاهى نداريد بحث مى كنيد در حالى كه خداوند مى داند و شما نمى دانيد؟ ابراهيم نه يهودى بود و نه مسيحى، بلكه مسلمان و پاك بود و از مشركان نيز نبود. [بنابراين نزديكترين و] سزاوارترين مردم به ابراهيم همان كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و نيز اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند. خداوند ولىّ مؤمنان است»(1).

در همين ملاقات يكى از احبار يهود گفت: «اى محمّد آيا آن سان كه مسيحيان

ص: 502


1- - آل عمران/ 68-65.

عيسى بن مريم را پرستش مى كنند از ما مى خواهى تو را پرستش كنيم؟» مردى از مسيحيان نجران نيز گفت: «اى محمّد آيا واقعا چنين چيزى را مى خواهى و ما را بدان فرا مى خوانى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «پناه بر خدا كه غير خدا را بپرستم يا به پرستش جز او فرمان دهم. خداوند مرا به چنين چيزى مبعوث نداشته و مرا بدان امر نكرده است. در اينجا بود كه خداوند اين آيات را نازل فرمود: «براى هيچ بشرى حقّ آن نيست كه خداوند به او كتاب و حكمت و نبوّت بدهد و سپس او به مردم بگويد به جاى بندگان خدا بندۀ من باشيد، بلكه [پيامبر بايد بگويد] به بركت آنچه از كتاب مى دانيد و به سبب آنچه خوانده ايد ربّانى و خدايى باشد. [پيامبر] شما را به اين امر نمى كند كه فرشتگان و پيامبران را خدايان خود قرار دهيد. آيا او پس از آن كه مسلمان شده ايد شما را به كفر فرمان مى دهد؟»(1).

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن پيمانى را كه خداوند از آنان و پدرانشان در مورد تصديق او گرفته و آنان خود اقرار كرده اند بدانان يادآور شد و اين آيات را بر آنان تلاوت فرمود: «و آنگاه كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه آن هنگام كه كتاب و حكمت به شما دادم و سپس رسولى به سوى شما آمد كه آنچه را شما به همراه داريد تأييد مى كند بايستى به او ايمان بياوريد و او را يارى دهيد...» تا آنجا كه مى فرمايد: «... مگر كسانى كه پس از آن [كه با پيامبر مخالفت كردند] توبه كردند و درستكار شدند كه خداوند غفور و رحيم است»(2).

سپس مسيحيان دربارۀ عيسى بن مريم (ع) پرسيدند و آن حضرت به آنان پاسخ داد و آياتى را كه در سورۀ آل عمران از ابتدا تا آيۀ هشتاد دربارۀ عيسى نازل شده بود برايشان تلاوت كرد.

مسيحيان به آن حضرت گفتند: «دربارۀ عيسى چه مى گويى كه ما مسيحيان از

ص: 503


1- - همان/ 79 و 80.
2- - همان/ 89-81.

اين شادمان مى شويم كه اگر تو پيامبر هستى بدانيم دربارۀ او چه مى گويى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ اين آيات را بر آنان تلاوت كرد: «مثل عيسى در نزد خداوند همان مثل آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او گفت بشو و او نيز مى شود. حق از پروردگار توست، پس از ترديدآوران مباش. پس هر كس بعد از آن كه آنچه از علم به تو داده شده است هنوز هم با تو مخاصمه كرد بگو بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان، زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را بخوانيم و بخوانيد سپس دست دعا برداريم و لعنت خداوند را بر دروغگويان بفرستيم»(1).

ادامۀ اين ماجرا را از روايت بيهقى بشنويم:

فرداى آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به آنان اطّلاع داد براى مباهله مى آيد به همين مقصود به آنجايى كه توافق كرده بودند براى انجام مباهله وارد شد در حالى كه حسن (ع) و حسين (ع) را در پيشاپيش خود قرار داده و فاطمه (س) نيز پشت سر او حركت مى كرد، (امّا از زنانى كه آن حضرت داشت هيچ كس نبود)(2).

در اين هنگام شرحبيل به دو تن از سران ديگرى كه همراه او بودند گفت: شما خوب مى دانيد كه اگر مردم همه درّه [محل سكونت آنان] از بالا تا پايين آن گرد آيند هيچ كارى را بدون نظر من و جز به فرمان من انجام نمى دهند. اينك به خداوند

ص: 504


1- - همان/ 60.
2- - جملۀ اخير در عبارت البداية و النهاية وجود ندارد ولى در كتاب حاضر مؤلّف آن را آورده است. همچنين در اين عبارت و در كتاب حاضر از على (ع) نامى به ميان نيامده و اين در حالى است كه روايات فراوانى از طريق سنّى و شيعه در اين باره رسيده است كه در جريان مباهله على (ع) به همراه حسن (ع) و حسين (ع) و فاطمه (س) با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه بودند، آن سان كه در مغازى واقدى، الفصول المهمه مالكى، صحيح مسلم، صحيح ترمذى، فضايل على ابو المؤيد، حلية الاولياء ابو نعيم، فرائد السمطين حموينى، مناقب ابن مغازلى، الدر المنثور سيوطى و دلايل بيهقى كه از منابع اهل سنّت است و در كتب فراوان حديث و تفسير شيعه رواياتى هر چند با عبارتهاى مختلف اما همه با اين مضمون واحد آمده است كه پنج تن پيش گفته در مباهله حضور داشته اند. براى توضيح بيشتر: ر. ك. الميزان ذيل آيه 61 تا 63، آل عمران - م.

سوگند، من وضعيّت را سنگين مى بينم. به خداوند سوگند اگر اين مرد يك پادشاه مقتدر باشد در اين صورت ما نخستين اعرابى هستيم كه متعرّض قدرت او شده ايم و سر به مخالفت با او برداشته ايم و در چنين وضعى آنچه او و اصحابش از ما در دل گرفته اند از دل آنان بيرون نخواهد رفت تا هنگامى كه آسيبى بر ما وارد آورند و اگر نيز اين مرد پيامبر و فرستادۀ خداوند باشد و ما با او مباهله كنيم اثرى از ما نخواهد ماند».

دو دوست او به وى گفتند: «اى ابو مريم پس راه چاره چيست؟» او در پاسخ اظهار داشت: «راه چاره آن است كه او را ميان خود حكم و داور قرار دهيم كه من او را مردى مى بينم كه هرگز به ستم حكم نمى راند». آن دو در پاسخ گفتند: «هر چه مى خواهى بكن».

پس از آن شرحبيل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرد و گفت: «من راهى بهتر از مباهله يافته ام». فرمود: «چه راهى؟» گفت: «امروز تا شب و شب را تا صبح فرصت دارى دربارۀ ما و در اين مسأله داورى كنى و آنچه در مورد ما حكم دهى جايز و روا خواهد بود». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شايد كسان ديگرى جز تو باشند كه اين كار تو را نپذيرند و بدين سبب تو را ملامت كنند». شرحبيل گفت: «از دو دوستم بپرسيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از آن دو پرسيد و گفتند: «هيچ كس از مردم دست به كارى نمى زند مگر با نظر شرحبيل».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان مباهله نكرد و بازگشت و فرداى آن روز مسيحيان به حضور او رسيدند و آن حضرت صلحنامه اى بدين شرح با آنان نوشت:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين پيمان نامه اى است از جانب محمّد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى مردم نجران مبنى بر اين كه در همۀ محصولات، طلاها، نقره ها و بردگان حكم او بر آنان [در مورد پرداخت زكات اين اموال] جارى بود [و موظّف به پرداخت زكات اين اموال و خراج بودند]، امّا بر آنان بخشود و همۀ اين حقوق را رها كرد در مقابل دو هزار حلّه كه هر سال در هر ماه رجب هزار عدد و در هر ماه صفر هزار عدد ديگر از سوى آنان داده مى شود. هر حلّه اى در مقابل يك اوقيه به ازاى يك اوقيه است و تعداد آنها هر چه از تعداد مقرّر كمتر يا بيشتر باشد به همان مقدار از اوقيه حساب خواهد شد...

ص: 505

بر نجران است كه فرستادگان مرا [كه به منظور جمع آورى اين جزيه به ميان آنان مى روند] به مدّت بيست روز يا كمتر پذيرايى كنند و در هر حال نبايد فرستاده اى بيش از يك ماه معطّل داشته شود.

همچنين آنان موظّفند سى زره، سى اسب و سى شتر به مسلمانان عاريه دهند، هر چند اين مقدار براى يمن زياد باشد. البتّه آنچه از اين زرهها، اسبها و يا شترها از بين برود در ضمانت رسول خداست تا آن كه آن را ادا كند.

نجران در مقابل اين تعهّدات در پناه خدا و در حمايت محمّد (صلی الله علیه و آله) است و اين حكم شامل مردم، سرزمين، اموال و حاضر و غايب آنان و افراد خاندان آنان و يا پيروانشان مى شود مگر آن كه آنان خود آنچه را پذيرفته اند تغيير دهند [و از آن سرباز زنند]. هيچ حقّى از حقوق اين مردم و يا آزادى دينى آنان پايمال نشده و هيچ اسقفى از اسقف بودن و هيچ راهبى از رهبانيّت بازداشته نمى شود... و همه اموالى كه در دست آنان است محترم خواهد بود. آنان نه مورد اتّهام قرار دارند، نه به قصاص خونى از خونهاى جاهليّت گرفته مى شوند، نه از سرزمين خود تبعيد مى شوند و نه از آنان عشر گرفته مى شود.

هر كس از آنان خواهان حقّى شود در ميان آنان داورى و انصاف ورزيده خواهد شد. نه اجازه داده خواهد شد كه ستم بكنند و نه مورد ستم قرار خواهند گرفت. هر كس جز از بستگان خود ربايى بخورد من از او بيزارى خواهم جست.

همچنين هيچ كس از اين مردم به جرم ستم ديگرى مورد مؤاخذه قرار نمى گيرد و آنچه در اين پيمان ذكر شده در پناه عهد خداوند و در حمايت و بر عهدۀ محمّد رسول خداست تا زمانى كه خداوند دربارۀ آنان امر كند. البتّه اين پايبندى به پيمان تا زمانى است كه آنان خيرخواه باشند و حسن نيّت داشته و در تعهّداتى كه دارند درستكار باشند و جنگى را بر مسلمانان تحميل نكنند».

پس از نوشته شدن اين پيمان كسانى كه در مجلس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور داشتند و از آن جمله ابو سفيان بن حرب، غيلان بن عمرو، مالك بن عوف، اقرع بن حابس حنظلى و مغيرة بن شعبه بر آن گواهى دادند.

مفادّ اين پيمان اعطاى ذمّه يا حمايت قانونى به مسيحيان بود مشروط به آن كه بر

ص: 506

مسيحيّت خود باقى بمانند، امّا اگر همه يا برخى از آنان اسلام را مى پذيرفتند احكام مسلمانان در مورد آنان جارى مى شد و هيچ تفاوتى ميان آنان با ساير مسلمين وجود نداشت.

در گذر زمان گروهى از اسقفها و راهبان نجران بودند كه به اسلام درآمدند و به اين حقيقت پى بردند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) پيامبر خدا و همان رسول موعود منتظر از فرزندان اسماعيل بن ابراهيم است. يكى ديگر از همين راهبان مسيحى نيز به اسلام تمايل يافته و قصد زيارت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد. پس به حضور ايشان رسيد و يك برد يمنى به ايشان هديه كرد. او بدان علّت رغبت داشت در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) باشد كه مى خواست چگونگى نزول وحى را مشاهده كند و واجبات، حدود و سنن اسلامى را فراگيرد. امّا او با وجود همۀ اينها پس از آن كه مدّتى - و ظاهرا در سال دهم هجرت - در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) ماند اسلام نياورد و از پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى بازگشت به ميان خاندان خود اجازه خواسته، گفت: «من در ميان خاندان خود كارى دارم كه آن را انجام مى دهم و بازمى گردم». او بدين ترتيب از مدينه رفت و تنها پس از وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازگشت.

در اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه هيأت شرحبيل كه اين مباهله و قرارداد ميان او و پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت هيأتى غير از هيأت عاقب، سيد و اسقف ابو الحارث - كه در ابتداى همين بحث از آنان نام برديم - بود و گويا به دليل تعدد مناطق و كليساها و اختلافات اسقفهاى نجران هيأتهاى چندى از سوى آنان به مدينه آمده بود.

هيأت مركّب از عاقب، سيد و اسقف نيز مدّتى در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماندند و به آشنا شدن با وضعيّت ايشان و شنيدن كلام آن بزرگوار سپرى كردند و تنها زمانى مدينه را ترك گفتند كه اين عهدنامه را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفته بودند:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين عهد نامه اى است از پيامبر محمّد (صلی الله علیه و آله)، براى اسقف ابو الحارث و ديگر

ص: 507

اسقفها، كاهنان و راهبان نجران و نيز آنچه - خواه اندك و خواه زياد - در اختيار دارند كه همه در پناه خدا و در حمايت رسول او هستند و هيچ اسقفى از اسقف بودن خود و هيچ راهبى از رهبانيّت خويش و نيز هيچ كاهنى از كهانتش بازداشته نمى شود و هيچ حقى از حقوق و يا حاكميّت آنان و يا آيينى كه بر آن بوده اند از ايشان گرفته نمى شود.

حمايت خداوند و رسول او براى هميشه براى آنان است مشروط به آن كه حسن نيّت نشان دهند و درستكار باشند و به هيچ ستمى دامن نيالايند و بدانند كه مورد ستم نيز قرار نخواهند گرفت»(1).

717 - همان گونه كه ملاحظه شد مسيحيان نجران دو هيأت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاده بودند و علّت اعزام اين هيأتها نيز آن بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به انتخاب يكى از اين سه راه كه يا اسلام بياورند يا پيمان پرداخت جزيه ببندند و يا آمادۀ جنگ شوند فرا خوانده بود و آنها نيز به همين سبب اين دو هيأت را روانۀ مدينه كردند و هر يك از اين دو گروه با انعقاد پيمانهاى جداگانه اى با آن حضرت روانۀ ديار خود شدند.

شايد علّت آن كه دو هيأت از نجران به مدينه آمد آن باشد كه هر چند در آن سرزمين اختلاف مذهب ميان مسيحيان وجود نداشت تا عامل تفرقه و چندگانگى آنان شود، امّا كليساهاى مختلفى [و بعضا نيز با سازماندهى مستقل] وجود داشته و همين موجب اعزام دو گروه جداگانه شده است.

اعزام هيأت نجران به مدينه - خواه يك هيأت بوده و خواه متعدّد بوده است - حكايت از آن دارى كه در آن زمان اسلام رو به گسترش نهاده و مردم را نه از طريق جنگ بلكه از راههاى صلح جويانه به خود فرا مى خواند، زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه با مردمى درگير جنگ شود كه از جنگ عليه او خوددارى كرده اند و صلح و دوستى با مسلمانان را در پيش گرفته اند، چون جنگ آن حضرت - آن سان كه از تاريخ زندگى او برمى آيد - از اختلاف دينى با مسيحيان ناشى نشده بود و بلكه تنها به منظور حمايت از

ص: 508


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 55. - م.

دعوت اسلامى و گشودن راه براى آن صورت مى گرفت تا اين دعوت بتواند به ملّتها برسد و هيچ پادشاه يا حكمرانى و هيچ اسقف و راهبى سدّ راه آن و مانعى ميان آن و توده هاى مردم نشود و بدين ترتيب همه متوجّه خدا باشند و از ميان اديان آنچه را حق مى بينند برگزينند و علاوه بر اين، تا دعوت اسلامى بتواند دور از جوّ فشارى كه ممكن است حكومتها به وجود آورند و دور از جوّ قريب دينى يا غير دينى پيام حق را به مردم برساند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از همۀ هيأتهايى كه به حضور او مى رسيدند استقبال مى كرد، به آنان خوشامد مى گفت و با روى گشاده با آنان برخورد مى كرد مگر در جايى كه در آنان وضعيّتى مى ديد كه آن وضعيّت مى توانست مايۀ تفرقه اى در ميان گروههاى مردم و سبب آن شود كه گروههاى فقير جامعه دل نگران و آزرده خاطر شوند. در چنين مواردى [آن سان كه در مورد هيأت نجران وضع به همين گونه شده] آن حضرت با كسانى كه قارون گونه با همۀ زينتها و جلوه هاى مادّى خود به ميان مردم و يا به ملاقات آن حضرت مى آمدند با روى گشاده برخورد نمى كرد.

نكتۀ ديگرى كه در مورد هيأت نجران وجود دارد اين است كه براى بهتر برگزار شدن ملاقات، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين هيأت را به سان ديگر هيأتها در مسجد پذيرا شد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه جايز است كسى از اهل كتاب وارد مساجد مسلمانان شود. نگارنده بر اين عقيده است كه نه تنها اهل كتاب، بلكه كافران ديگر و غير كتابى نيز مى توانند براى شنيدن علوم دينى و يا عقد پيمانها - آن سان كه در دوران عمر اين كار انجام مى گرفت - وارد مسجد شوند، چه وارد شدن كافران به مسجد مسلمانان خود يك حسن است زيرا آنان مسلمانان را در اين مساجد در حال نماز و اداى فرايض دينى مى بينند و مشاهده مى كنند آنان چگونه پروانه وار برگرد شمع وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد آمده اند. چنين چيزى ممكن است بتواند در دلهاى آنان تأثير بگذارد و در نتيجه به اسلام پاسخ مثبت دهند.

718 - در اينجا ابن قيّم به طرح مسأله اى در مورد هيأت مسيحيان نجران پرداخته و آن اين كه برخى از اين افراد بودند كه حتّى به ديگران اعلام مى داشتند كه

ص: 509

محمّد (صلی الله علیه و آله) همان پيامبر موعود تورات و انجيل است، امّا با اين وجود به دعوت اسلام پاسخى مثبت كه با انقياد در مقابل آن، اعتراف به آن و تن در دادن به احكام قرآن و اعلام اطاعت و فرمانبرى همراه باشد ندادند. ابن قيّم اظهار مى دارد كه چنين كسانى در شمار مسلمانان يا مؤمنان قرار نمى گيرند، چرا كه ايمان صرفا شناخت نيست، بلكه ايمان عبارت است از شناخت، تصديق و اذعان و اعتراف. بنابراين اگر در جايى اين سه وصف وجود نداشته باشد ايمان كامل نيست.

به عقيدۀ نگارنده اين سخن حقّى است، زيرا شخصى براى آن كه مسلمان شود بايستى لزوما در ولاى مؤمنان قرار گيرد و به مسلمانان بپيوندد و تنها دوستى او متوجّه خداوند و مؤمنان باشد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «ولىّ شما تنها خداوند و رسول او و آن مؤمنانى هستند كه نماز به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1).

به عقيدۀ ما شناخت دو گونه است:

الف: شناخت همراه با اذعان قلبى، در اين مورد در جايى كه مانعى از اظهار ايمان وجود داشته همانند اين كه شخص بيم جان خود داشته باشد و يا در جايى كه مصلحتى در مخفى نگه داشتن آن هست از قبيل اين كه شخص مى خواهد اعتقادات كسانى را كه بر كيش قبلى او بوده اند با طرح ترديدها و شبهاتى در اين اعتقادات - آن هم از ديد آنان در لباس يك همكيش - سست كند و زمينۀ جذب آنان به اسلام را فراهم آورد، صرف همين اذعان قلبى براى مسلمان بودن شخص كافى است، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيأت ثقيف اجازه داد اسلام خود را پنهان بدارند و نيز به همين شناخت و اذعان قلبى كه آنان داشتند بسنده كرد و از آنان علنى كردن آن را نخواست، چرا كه ايمان حقيقى در محتوا و در عمل در آنان وجود داشت و حتّى فرايض دينى را پذيرفته و به اداى آن پرداخته بودند.

ص: 510


1- - مائده/ 55.

ب: شناخت فاقد اذعان و اعتراف، همانند شناخت برخى از مشركان از اسلام و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اثر چنين نوع شناختى تنها يك تصديق زبانى و يك تظاهر است، آن سان كه كسانى به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گفتند: «ما مى دانيم تو پيامبرى، امّا مسلمان نمى شويم، زيرا از اين بيم داريم كه يهوديان تو را بكشند». چنين كسانى هر چند شناخت داشتند، امّا كافر محسوب بودند و در رديف مسلمانان و مؤمنان قرار داده نمى شوند.

هيأت بنى سعد بن بكر

719 - اين هيأت را تنها يك نفر تشكيل مى داد كه پس از آگاهى يافتن از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) و دعوت او و پس از آن كه دعوت اسلامى در همه جا گسترد و نام خدا بر همه جا حاكميّت يافت و پس از آن كه خبر اسلام را كاروانها و سواران تا دورترين نقاط شبه جزيره بردند براى تحقيق بيشتر در مورد اسلام و شنيدن پيام دعوت حق از صاحب رسالت به مدينه آمد. ماجراى او را ابن اسحاق چنين روايت مى كند:

«طايفۀ بنى سعد بن بكر ضمام بن ثعلبه را از جانب خود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند و او به مدينه آمد و شتر خويش را بر در مسجد خواباند و زانوى آن را بست و آنگاه در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان اصحاب خود نشسته بود وارد مسجد شد.

ضمام كه اندامهاى درشت و پرمو و دو گيسو داشت وارد مسجد شد و در كنار جمع صحابه و پيامبر ايستاد و گفت: «كدام يك از شما زادۀ عبد المطلّب است؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او پاسخ داد كه «من همان فرزند عبد المطّلبم». او رو به آن حضرت كرد و گفت: «اى محمّد!» و آن بزرگوار نيز در پاسخ فرمود: «بلى». او گفت: «اى پسر عبد المطلّب من از تو پرسشهايى دارم و در سؤال كردن بر تو سخت مى گيرم از من دلخور مشو». آن حضرت نيز فرمود: «دلخور نمى شوم، آنچه مى خواهى بپرس».

ضمام گفت: «تو را به خداى خويش و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و نيز خداى كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را به عنوان رسول خود به سوى ما فرستاده است؟» فرمود: «حتما آرى». او گفت: «تو را به

ص: 511

خداوند بزرگ خداى تو و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را فرمان داده است ما را به اين امر كنى كه تنها او را بپرستيم و هيچ چيز شريك او قرار ندهيم و اين شريكهايى را كه پدران ما مى پرستيدند به كنارى گذاريم؟» فرمود: «حتما آرى». او ديگر بار گفت: «تو را به خداوند خداى تو و خداى كسانى كه پيش از تو بوده اند و كسانى كه پس از تو خواهند بود سوگند مى دهم آيا خداوند تو را فرمان داده است كه ما نمازهاى پنج گانه را به جاى آوريم؟» فرمود: «آرى».

سپس ضمام به بر شمردن يك يك واجبات دينى چون زكات و روزه و حج و ديگر آيينهاى عبادى اسلام پرداخت و در هر يك نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوگندى همانند آنچه گذشت مى داد و زمانى كه پرسشهاى خود را به پايان برد گفت: «اينك من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول اوست و من اين واجبات را انجام خواهم داد و از آنچه مرا از آن نهى كردى اجتناب خواهم ورزيد و نه بر آن خواهم افزود و نه از آن خواهم كاست».

وى پس از آن از حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرخّص شد و به سراغ شتر خود رفت، [بر آن سوار شد و] به سوى خاندان خود بازگشت.

هنگامى كه از مسجد بيرون رفت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن مرد اگر راست گفته باشد به بهشت در آمده است».

ضمام به سراغ شتر خود رفت، زانوى آن را باز كرد و به ميان خاندان خود برگشت. هنگامى كه به ميان آنان رسيد همه در پيرامون او گرد آمدند و نخستين سخنى كه او بر زبان آورد اين بود كه: «لات و عزّى نابود باد».

مردم (كه بر اساس پندارها و اوهام خود بت را مقدّس و تعرّض به او را ناممكن مى دانستند) با شنيدن اين سخن به ضمام گفتند: «ضمام مراقب باش! از برص بترس، از جذام بترس و از ديوانگى پروا كن».

او در پاسخ آنان گفت: «واى بر شما! به خداوند سوگند اين دو بت نه سودى مى رسانند و نه زيانى. اينك خداوند پيامبرى برانگيخته و كتابى بر او نازل ساخته كه بدان وسيله شما را از وضعيّتى كه داشته ايد نجات مى دهد و اكنون من گواهى مى دهم

ص: 512

خدايى جز خداوند يگانه نيست و او بى همتا و بى انباز است و محمّد نيز بنده و رسول او. همچنين من از پيشگاه او اوامرى را كه او فرموده و آنچه را نيز از آن نهى كرده برايتان آورده ام».

راوى مى گويد: به خداوند سوگند آن روز به شب نرسيد مگر اين كه هر زن و مردى كه در آن خاندان بود اسلام آورد [و اين سفر او تا آنجا براى خاندانش مبارك بود كه] ابن عبّاس مى گفت: «هيچ فرستادۀ خاندانى را نشنيده ايم كه از ضمام بن ثعلبه بهتر باشد»(1).

ماجراى فوق با همين ترتيب در صحيحين نيز روايت شده است و بنابراين وقوع اين رخداد امرى ثابت مى باشد كه از ميزان گسترش اسلام در اقصى نقاط شبه جزيرۀ عربستان و از ميزان آمادگى مردم براى پذيرش دعوت توحيد و دين فطرت و نيز از اين حكايت دارد كه در شرايطى كه اعراب خدا را مى شناختند و با نام او آشنا بودند بت پرستى آنان جز پرده اى بر حقيقت نبود كه نور اسلام آن را كنار زد و مردم همه مسلمان و موحّد شدند.

هيأت تجيب

720 - گفتيم كه هنگامى كه حقايق اسلام براى همگان روشن و آشكار شد و مردم همه از ويژگيهاى اين دين تازه آگاهى يافتند و پردۀ بت پرستى از دامان و ديدگان اعراب برداشته شد اسلام در همۀ سرزمين جزيرة العرب گسترش يافت. علّت اين امر آن بود كه اعراب حتّى در همان دوران جاهليّت بيش از ديگران به توحيد و يگانه پرستى نزديك بودند، زيرا آنان حتّى در همان شرايط خدا را مى شناختند و آثارى از دين پدر اعراب ابراهيم در ميان آنان باقى مانده بود.

آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرموده است هيأت تجيب بهترين هيأتى بود كه به حضور ايشان رسيد، زيرا آنان در حالى كه اسلام آورده، به اجراى اوامر اسلام و

ص: 513


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 60 و 61 - م.

خوددارى از منهيات آن پرداخته بودند به حضور مباركش رسيدند. اين هيأت همچنين زكاتهايى را كه از اموال خود كنار گذاشته و از نيازمندان آن خاندان اضافه آمده بود براى تقديم به پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنان فرمود: «هدايت به دست خداوند است و او ارادۀ هدايت هر كس را داشته باشد سينۀ او را بر اسلام مى گشايد» و ابو بكر نيز در اين باره گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ هيأتى از اعراب در وضعيّتى همانند آنچه اين خاندان يعنى تجيب دارند نيامده است».

افراد اين هيأت دربارۀ قرآن كريم، سنن دينى و تفاصيل احكام اسلامى از آن حضرت پرسش كردند و آن بزرگوار نيز در اين باره براى آنان پاسخ نوشت. آنان پس از به پايان بردن اين كار اقامت خود در مدينه را طولانى نكردند و بسرعت بازگشتند.

هنگامى كه از آنان پرسيده شد: «چه چيز شما را اين اندازه به شتاب واداشته است؟» گفتند: «قصد آن داريم هر چه زودتر به ميان خاندان خود بازگرديم و آنان را از ملاقات خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گفتگوى با او و پاسخى كه او به ما داده است آگاه سازيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدّت كوتاه اقامت آنان فرمان داد بخوبى از آنان پذيرايى شود و هنگامى كه قصد بازگشت داشتند و به حضور آن بزرگوار رسيدند تا با او خداحافظى كنند، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بلال را فرستاد تا از مال خود آن حضرت كه از خمس غنايم در اختيار او قرار گرفته و او آن را به گسترش دعوت اختصاص داده بود هدايايى در اختيار آنان قرار دهند. البتّه گفتنى است كه اين هدايا از قبيل آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مؤلّفه مى داد نبود، بلكه نشان محبّت و خشنودى آن حضرت از اين خاندان بود كه خود با اسلام آشنايى يافته و بدان نزديك شده بودند و ديگر نيازى به آن نبود تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با دادن هديه دلهاى آنان را به اسلام نزديك كند.

پس از آن كه به تك تك آنان هدايايى داده شد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «آيا كسى از شما باقى مانده است؟» در پاسخ گفتند: «تنها نوجوانى مانده كه او را در كنار توشه و باروبنۀ خود باقى گذاشته ايم». [پس از آن فرمود تا او نيز بيايد]. آن نوجوان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من از همان گروهى هستم كه

ص: 514

پيش از اين به حضورت آمدند و نيازهاى آنان را برآورده ساختى. اينك نياز مرا نيز برآور». آن حضرت فرمود: «نياز تو چيست؟» او گفت: «نياز من همچون نياز و حاجت دوستانم نيست هر چند آنان نيز [از نظر مادّى نيازمند نبودند و] به عنوان افرادى به اسلام آمده و هدايا و زكات خويش را هم آورده بودند. امّا من - به خداوند سوگند - هيچ چيز مرا از سرزمين و وطن خود جدا نكرده است مگر اين كه از خداوند عزّ و جلّ بخواهى مرا بيامرزد و بر من رحمت فرستد و بى نيازى و غناى مرا در دل قرار دهد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز رو به آن نوجوان كرد و در پاسخ تقاضاى او دست دعا بلند كرد كه «پروردگارا، او را بيامرز و بر او رحمت فرست و غنا و بى نيازى او را در دلش قرار دهد [دل او را دلى غنى و بى نياز ساز]». سپس آن حضرت فرمان داد همانند آنچه به ديگر دوستان او داده شده است به او نيز داده شود.

پس از آن اين هيأت كه مركّب از سيزده نفر بود به سوى خاندان خود برگشت.

همين گروه در سال دهم هجرت در منى به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند و ظاهرا و بلكه يقينا اين ديدار در حجة الوداع صورت گرفت، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمره جعرانه [در سال هشتم] به مكّه نرفت مگر در جريان همين حجة الوداع، يعنى سفرى كه در آن رسالت او تكميل شد و اين آيه بر او نازل گشت كه «امروز دين شما را برايتان كامل كردم، نعمت خويش را بر شما تكميل ساختم و اسلام را به عنوان دين براى شما قرار دادم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين ديدار دربارۀ همان نوجوانى كه در سفر قبل از آن حضرت خواسته بود دربارۀ او دعا كنند پرسيد و ديدار كنندگان گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هرگز همانند او نديده ايم و از هيچ كس نامى نشنيده ايم كه بيش از او بدانچه خداوند روزى او ساخته است خشنود و قانع باشد و اگر مردم همۀ دنيا را با هم تقسيم كنند او بدان نگاه نمى كند و حتّى روى خود را بدان جانب نمى چرخاند».

اين جوان پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده بود و زمانى كه كسانى از مردم

ص: 515


1- - مائده/ 3.

يمن در پى وفات آن حضرت قصد برگشتن از اسلام را داشتند در ميان آنان برخاست و خدا و اسلام را به آنان يادآور شد و بدين ترتيب كسى از آن مردم مرتد نشد.

هيأت بنى سعد بن قضاعه

721 - اصولا اعراب در برخورد با اسلام به دو گروه تقسيم مى شدند:

الف: گروهى كه داوطلبانه و به انتخاب و بر اساس علاقۀ خود به اسلام مى گرويدند كه همين گروه سنگ بناى اوّليّۀ جامعه اسلامى و مقدّمۀ گرويدن اعراب به اسلام - اعم از اعراب ساكن مناطق نزديك و يا مناطق دور جزيرة العرب - بودند.

ب: گروهى كه مى ديدند محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او همه دشمنان سرسخت و همۀ منكران را به تسليم در برابر خود و به اين وادار ساخته است كه آنان و پيروانشان فرمان حق را بپذيرند. آنها چاره اى جز اين پيش روى خود نمى ديدند كه به اسلام خشنود شوند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسند و خواهان آشنايى بيشتر با اين دين جديد شوند.

واقدى به سند خود از بزرگ هيأت بنى سعد از قبيلۀ قضاعه روايت مى كند كه گفت: «به همراه تنى چند از خاندان خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيديم و اين در زمانى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آباديها را [يكى پس از ديگرى] فتح كرده و اعراب را در مقابل خود به فرود آوردن سر تسليم و به اظهار اطاعت در پيشگاه خدا واداشته بود و مردم در مقابل او به دو گروه تقسيم شده بودند: گروهى با علاقه و تمايل به اسلام درآمده و گروه ديگر از شمشير اسلام بيم داشتند. ما پس از ورود به مدينه در سمتى از شهر فرود آمديم و سپس محلّ اردوى خود را ترك گفتيم و، قصد مسجد كرديم و پيش رفتيم تا زمانى كه به مسجد رسيديم».

در اينجا اندكى در اين اظهارات تأمّل مى كنيم و اظهار مى داريم كه بر خلاف آنچه او گفته، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هرگز مردم را به خوارى و اظهار ذلّت در مقابل خود وانداشت و تنها كسانى را به چنين چيزى ناگزير ساخت كه عليه او سلاح به دست

ص: 516

گرفتند و يا به آزار او پرداخته بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها همين گروه را به اظهار ذلّت در برابر اسلام واداشت تا بدين سان فتنه رخت از ميان بربندد و غلبه تنها از آن دين خداوند باشد.

همچنين اين نكته را يادآور مى شويم كه هر چند ممكن است از اعرابى كه در انتظار غلبۀ اسلام بر مخالفان خود يا غلبه مخالفان بر آن بودند گروهى بوده اند كه پس از از ميان رفتن همه موانع با پيروزى پيامبر (صلی الله علیه و آله) واقعا اسلام را پذيرفتند كسانى نيز در ميان آنان وجود داشتند كه تنها خود را با دين قويتر همراه و همسو كرده بودند و همين گروهند كه قرآن كريم چنين از آنان ياد مى كند: «اعراب گفتند ايمان آورده ايم، بگو ايمان نياورده ايد و بلكه بگوييد اسلام آورده ايم و [بدانيد] كه هنوز ايمان به دلهايتان راه نيافته است»(1).

به هر حال، هيأت بنى سعد زمانى وارد مسجد مدينه شد كه آن حضرت [به همراه مسلمانان] مشغول اداى نماز ميّت بود. آنان در گوشه اى از مسجد ايستادند و در نماز ميّت شركت نكردند. پس از پايان نماز هنگامى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند آن حضرت از ايشان پرسيد: «آيا شما مسلمانيد؟» در پاسخ گفتند: «آرى». پس آن حضرت فرمود: «بنابراين چرا در نماز بر جنازۀ برادر خويش شركت نكرديد؟» آنان در پاسخ گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما گمان مى كرديم تا با تو بيعت نكرده ايم اين كار براى ما روا نيست». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «در هر جا اسلام بياوريد مسلمان محسوب مى شويد و شما در همان سرزمين خود كه بوده ايد گواهى داده ايد كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و رسول اوست».

اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدين اشاره دارد كه مسلمان شدن به بيعت نياز ندارد و با اداى شهادتين اسلام شخص محقّق مى شود.

هيأت بنى سعد پس از اين گفتگو با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد و متعهّد شد

ص: 517


1- - حجرات/ 14.

تعهّداتى را كه اين بيعت براى آنان ايجاد مى كند ادا نمايد، از اوامر آن حضرت پيروى و از نواهى او اجتناب كند.

افراد هيأت بنى سعد پس از بيعت به محلّ اردوى خود بازگشتند و خردسالترين فرد خود را كه در اين محل براى نگهبانى گذاشته بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهان ملاقات او نيز شده بود به حضور آن بزرگوار فرستادند. او نيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرد و در اين هنگام آن حضرت فرمود: «خردسالترين گروه خدمتگزار آنان است».

گويا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين فرمودۀ خود اين نكته را مورد تقرير قرارداد كه آن شخص خدمت ديگران را به جاى آورد و به نگهبانى از زاد و توشه و مركبهاى آنان بپردازد، هر چند همين فرد از آنجا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) براى او دعا كرده بود آشناترين آنان با قرآن بود و نماز آنان را امامت مى كرد.

گفتنى است هنگامى كه اين هيأت قصد بازگشت داشتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هر يك از آنان چند اوقيه نقره هديه داد و البتّه اين هدايا از محلّ خمس غنايم كه سهم خاص آن حضرت بود و آن را در راه گسترش دعوت به مصرف مى رساند تأمين شده بود.

هيأت فزاره

722 - در كتاب الاكتفاء آمده است كه پس از بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوك هيأت بنى فزاره مركّب از بيش از ده نفر و از آن جمله حسن بن قيس بن حصن پسر برادر عيينة بن حصن - كه كوچكترين فرد هيأت بود - به حضور ايشان رسيد. آنان به عنوان اعلام مسلمانى و با پذيرش اسلام به حضور رسيده بودند و اين در زمانى بود كه در قحطى و خشكسالى به سر مى بردند و حتّى با مركبهاى لاغر به مدينه آمدند.

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع سرزمينشان از آنان پرسيد از بدى اوضاع شكايت كردند و گفتند: «سرزمين ما گرفتار قحطى و خشكسالى شده، چهارپايان ما از بين رفته، مزارع ما خشك شده و زن و فرزندانمان در سختى گرسنگى قرار گرفته اند.

پس از پروردگار خود بخواه بر ما باران بفرستد. براى ما به درگاه خدايت شفاعت كن تا

ص: 518

پروردگارت نيز تو را شفيع خود نزد ما قرار دهد».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه آثار جهل به خداوند را در اين سخنان آنان مى ديد به عنوان هدايت و راهنمايى آنان خطاب به كسى كه آن گفته ها را بر زبان آورده بود فرمود: «واى بر تو از اين سخن! درست است كه من به درگاه خداى خويش شفاعت مى كنم، امّا كيست كه پروردگار ما به درگاه او شفيعى قرار دهد؟ خدايى جز خداوند بزرگ نيست و كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته و آسمانها و زمين آن سان كه مردى از داغ شدن با آهن فرياد و ناله بلند كند از عظمت و جلال او فرياد و ناله برآورده است».

امّا با اين وجود رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر آنان دل سوزاند و براى طلب باران براى آن مردم دست خود به دعا بلند كرد - و اين در حالى بود كه تنها براى دعاى باران هنگام دعا كردن دست خود را بلند مى كرد - و آنگاه فرمود: «پروردگارا، سرزمين [خلق] خود و چهارپايان [خلق] خود را سيراب كن و رحمت خويش را بگستران و زمين مردۀ خويش را زندگى بخش. پروردگارا بارانى طراوت برانگيز، آسايش بخش، همه جاگير، فورى و نه دير و سودمند و نه خسارت آفرين بر ما فرو فرست. پروردگارا باران رحمت خويش را بر ما نازل كن و نه باران عذاب و ويرانى و غرق و خسارت. پروردگارا ما را از باران سيراب كن و بر دشمنان پيروزمان ساز».

در پى اين دعاى تضرّع آميز به درگاه خداوند آن هم از دوست داشتنى ترين خلق خدا به درگاه خداوند آسمان باران بى آسيب خويش را فرو باريد و بنى فزاره با برخوردارى از اين باران به سختيهاى خود پايان دادند.

هيأت بهراء

723 - آن سان كه واقدى مى گويد هيأت بهراء كه مركّب از سيزده نفر بود وارد مدينه شد. آنان در داخل شهر مركبهاى خود را پيش مى راندند تا زمانى كه به در خانۀ مقداد بن اسود رسيدند. او كه براى فرزندان خود تريدى آماده كرده بود اين غذا را به آنان تقديم داشت و خداوند نيز به اين غذا بركت داد آن گونه كه اين هيأت از آن خورد و

ص: 519

پس از آن مقدارى نيز براى فرزندان مقداد باقى ماند. حتّى زمانى كه آنها نيز از آن خوردند بازهم از آن كاسته نشد و مقدار ديگرى بر جاى ماند كه مقداد آن را در ظرف كوچكى جاى داده، براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد. آن حضرت نيز كه در خانۀ امّ سلمه بود از آن خورد و سپس باقيمانده را [به همان جا] براى آن هيأت برگرداند و آنان نيز از آن خوردند. بدين سان به بركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به بركتى كه خداوند به اين غذا داده بود اين هيأت در مدّت اقامت خود در مدينه نياز خود را از همين غذا تأمين مى كرد.

اين يك رخداد خارق العاده بود كه اسلام آنان را راسخ تر مى ساخت.

به هر حال، آنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و بر اسلام با آن حضرت بيعت كردند و مى گفتند: «گواهى مى دهيم كه خدايى جز اللّه نيست و نيز محمّد رسول خداست». آنها همچنين در مدّت اقامت خود در مدينه فرايض دينى را آموختند و مقدارى از قرآن كريم را به خاطر سپردند و سپس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وداع كردند و آن حضرت نيز - همچون ديگر موارد - هدايايى از محل خمس غنايم در اختيار آنان قرار داد.

بدين ترتيب اين نيز يكى ديگر از هيأتهايى بود كه پس از گسترش دعوت و پس از پذيرش اسلام براى بيعت بر اسلام خود و استوارتر ساختن آن و نيز براى برخوردار شدن از بركت آسمانى باران به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده بود.

هيأت عذره

724 - در صفر سال نهم هجرت هيأتى دوازده نفرى از قبيلۀ عذره كه نياى آنان برادر ناتنى يا مادرى قصى بود و از اين طريق با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبتى نيز داشتند به حضور ايشان رسيدند.

به دليل همين نسبت هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيدند: «شما چه خاندانى هستيد؟» در پاسخ گفتند: «كسانى كه براى تو ناآشنا نيستند. ما بنى عذره و فرزندان

ص: 520

برادر ناتنى قصى هستيم. ما همان كسانى هستيم كه قصى را پناه دادند و يارى كردند و خزاعه و بنى بكر را از مكّه بيرون راندند و ما را در خاندان شما بستگان و خويشاوندانى است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «خوش آمديد، مقدمتان گرامى باد، چه نسبت آشنايى داريد!»

پس از اين ديدار، آنان اسلام آوردند و در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به فتح شام و فرار هرقل از سرزمينى كه آن را محل امن خويش ساخته است مژده داد. اين مژده بعدها در جريان نبرد يرموك به تحقّق پيوست و شام در طىّ اين نبرد از دست هرقل درآورده شد و او به هنگام فرار از اين سرزمين گفت: «خدا حافظ اى سوريّه، خدا حافظ كه پس از اين ديدارى نخواهد بود». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين آن خاندان را از پرسش از كاهنان و پيشگويان بر حذر داشت زيرا خداوند تنها كسى است كه علم غيب را داراست. او علاوه بر اين آنان را از قربانهايى كه به ادّعاى خود براى تقرّب به خدا مى كشتند نهى كرد و آنان را از اين آگاه ساخت كه تنها قربانى حجّ مايۀ تقرّب به خداست و در ساير موارد آنچه ذبح مى شود تنها غذايى براى خود آنها فراهم آورده است و نه چيز ديگر.

هيأت بلى

725 - اين هيأت در سال نهم هجرت و در ماه ربيع الاول وارد مدينه شد و رويفع بن ثابت بلوى آنان را در خانۀ خود پذيرا شد.

در منابع تاريخى شمار اين هيأت ذكر نشده امّا آنچه مسلّم است اين است كه تعداد آنان بدان حدّ نبود كه پذيرايى از آنان براى رويفع سنگين باشد.

رويفع اين هيأت را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و گفت: «اينها خاندان من هستند». آن حضرت به او فرمود: «مقدم تو و خاندان تو كه اسلام آورده اند گرامى باد». آنگاه خطاب به آنان چنين ادامه داد كه «سپاس خداوندى را كه شما را به اسلام هدايت كرد. چه هر كه بر غير اسلام بميرد در آتش است».

ص: 521

در ميان اين هيأت مردى به نام ابو حبيب بود كه بسيار ميهمانى مى داد و رئيس اين خاندان بود. او دربارۀ ميهمانى دادن از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسيد و گفت: «اى رسول خدا، من به ميهمانى دادن علاقه دارم، آيا در اين كار براى من پاداشى هست؟» فرمود: «آرى، هر كار نيكى كه نسبت به يك فرد توانگر يا ناتوان انجام داده اى صدقه محسوب مى شود». او ديگر بار پرسيد: «مدّت زمان ميهمانى چقدر است؟» فرمود:

«سه روز و آنچه پس از آن به او داده شود صدقه است و براى ميهمان روا نيست در بر تو آن قدر بماند كه تو را در تنگنا قرار دهد». سپس آن مرد دربارۀ اين مسأله كه با گوسفند يا شتر پيدا شده چه بايد كرد پرسيد و گفت: «اى رسول خدا، گوسفندى بى صاحب را در بيابان و دشت ديده ام [تكليف آن چيست]؟» فرمود: «آن گوسفند يا از آن تو است يا از آن برادرت و يا از آن گرگ». وى ديگر بار پرسيد: «شتر چطور؟» و آن حضرت پاسخ فرمود: «او را به خودش واگذار تا صاحبش آن را بيابد».

افراد اين هيأت پس از اين گفتگو به همان منزل رويفع كه پذيراى آنان بود برگشتند و در طى مدّت اقامت آنان در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خرما به آن خانه مى برد و به رويفع مى فرمود: «از اين خرما استفاده كن و در تأمين ميهمانهايت از آن كمك بگير». آن ميهمانان نيز از اين خرماها و از خوراكيهاى ديگر تغذيه مى كردند.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين هيأت و گفتگوى او با آنان دربردارندۀ يكى از آداب والاى اسلامى و نيز حاكى از يك حكم شرعى در مورد لقطه است و در اينجا شايسته مى بينيم به اين دو جنبه اشاره اى داشته باشيم:

الف: ادب اسلامى: بنا بر آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده آن حضرت فرمود: «من براى آن مبعوث شده ام كه مكارم اخلاق را به كمال برسانم». اين در حالى است كه يكى از اين مكارم اخلاقى ميهمان دارى مى باشد، زيرا اين عمل نوعى ايجاد روابط انسانى با ديگران، نوعى تعاون و محبّت ميان مردم و يكى از ضرورتهاى گريزناپذير اجتماعى در محيطهاى بيابانى و هر محيط ديگرى از اين قبيل است، زيرا گاه كسى از رهگذران بيابان از ادامۀ حركت خسته مى شود و مجبور به اقامتى اندك در

ص: 522

ميانۀ راه مى شود و در اين شرايط هيچ پناهگاهى را در بيابان نمى تواند بيايد مگر اين كه ميهمان شخص بزرگوارى ساكن در آن سامان شود. به همين سبب فضيلت ميهمان دارى در بيابان يك ضرورت گريزناپذير انسانى بوده و هر چه از بيابان دورتر شويم از اين ضرورت كاسته مى شود تا آنجا كه در روستاها به عنوان يك مسألۀ نيمه ضرورى مطرح مى گردد و در شهرها آنجا كه همه نيازها را از نظر خوراك و محلّ خواب مى توان برآورده ساخت پذيرايى از ميهمان تنها يك مردانگى و يك كار نيك است.

بنابراين پذيرفتن ميهمان بر حسب مقدار اين ضرورت احكام مختلفى را به خود مى گيرد و بر همين اساس در جايى كه انسان هيچ پناهگاهى نمى يابد پذيرفتن ميهمان واجب، در جايى كه پناهگاه بسختى و مشقّت يافت مى شود در حدّى نزديك به واجب و در جايى كه مهمانپذيرهايى بسهولت يافت مى شود يك كار نيك است كه موجبات دوستى و محبّت بيشتر را فراهم مى آورد.

اين حكم شرعى فردى است كه پذيراى ميهمان مى شود. امّا نسبت به خود ميهمان اين يكى از وظايف اوست كه آن قدر اقامت خود را طولانى نكند كه صاحب خانه را در تنگنا قرار دهد، بلكه حتّى لازم است اگر خوابيدن او در خانه مشكلاتى را براى صاحب خانه در پى دارد و وى ناگزير به اقامت و خوابيدن نيست در خانۀ ديگران نخوابد.

در روايتى كه به اتّفاق صحاح ستّه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده آمده است كه فرمود: «هر كس به خدا و روز آخرت ايمان دارد بايد همنشين خود را گرامى بدارد و به او هديه اى بدهد». پرسيدند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جايزۀ او چيست؟» فرمود: «اين كه يك شبانه روز در خانۀ او بماند و [بداند كه] ميهمانى سه روز است و آنچه پس از اين سه روز به او داده مى شود صدقه است و نيز بداند كه براى او حلال نيست آن قدر در خانۀ كسى كه ميهمان اوست بماند كه وى را دچار مشكل سازد».

ب: حكم لقطه: در خبر اين هيأت آمده است كه آن مرد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در

ص: 523

بارۀ شترى كه در بيابان مى يابد پرسيد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «رهايش كن تا صاحبش آن را بيابد». بر اساس اين فرموده يابندۀ شتر حق ندارد آن را براى خود ببرد چرا كه وقتى صاحب شتر متوجّه مفقود شدن آن شود خود به جستجويش مى پردازد و شتر نيز حيوانى است كه مى تواند مدّت زيادى از خود دفاع و آب و غذاى خويش را تأمين كند، در حالى كه اگر يابندۀ آن در حالى كه صاحبش اطّلاع ندارد آن را از همان جا كه هست به جاى ديگر انتقال دهد صاحبش در هنگام جستجو به او دست نخواهد يافت و در نتيجه اين مال را از دست خواهد داد.

در همين روايت، آن شخص در مورد گوسفندى كه در بيابان پيدا شود پرسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آن گوسفند يا از آن تو، يا از آن برادرت و يا از آن گرگ است». اين تصريح رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشان مى دهد كه در اختيار گرفتن گوسفند پيدا شده براى يابندۀ آن حلال مى باشد و البتّه فلسفه اين حكم نيز روشن است، چه اين كه گوسفندى كه در بيابان گم مى شود پيدا كردن صاحب آن امرى مشكل است و اين فرض كه بتوان از طريق اعلام يافتن چنين چيزى صاحب آن را پيدا كرد فرض بسيار بعيد است، زيرا در بيابان نمى توان كسى يافت كه با دادن نشانى به او روشن كنيم كه گوسفند از اوست يا نه و به همين علّت نيز اين فرض كه چنين گوسفندى از گلّه اى جا مانده كه از اين مناطق عبور كرده و دور شده است فرضى به واقع نزديكتر مى باشد.

بدين ترتيب اگر اين گوسفند رها گذاشته شود يك احتمال اين است كه كسى ديگر آن را بيابد، ذبح كند و به مصرف برساند و يك احتمال ديگر نيز آن است كه كسى او را نيابد و آن حيوان در بيابان از گرسنگى بميرد يا خوراك گرگهاى بيابان شود. بدين ترتيب با وجود چنين احتمالاتى بهترين راه همان است كه يابندۀ آن را براى خود در اختيار گيرد و بكشد و به مصرف برساند، زيرا در صورت واگذاشتن آن احتمال از ميان رفتن و بيهوده تلف شدن آن وجود دارد و اين در حالى است كه اتلاف مال و ثروت جايز نيست.

البتّه حكم پيش گفته تنها در صورتى است كه گوسفند در بيابانى پيدا شود كه دسترسى به صاحبش در آن بيابان ممكن نيست، امّا اگر گوسفند در نزديكى محلّه يا

ص: 524

چشمه اى پيدا شود كه مردم در آنجا آمد و شد و يا سكونت دارند و اعلام يافتن اين گمشده به آنان وجود دارد در اين صورت «تعريف» يا اعلام پيدا كردن يك شيء گمشده با شرايط و احكام خاص خود واجب است.

در حقيقت كسى كه گوسفند ديگرى را يافته است ممكن است به يكى از اين دو صورت آن را يافته باشد: اين كه به صحرا رفته تا مثلا گياه جمع آورى كند و او را در چنين شرايطى يافته كه در اين صورت چون مالكى براى گوسفند در آنجا وجود ندارد آن را در اختيار خود مى گيرد و ديگر اين كه گوسفند خود به سوى منطقه يا جايى كه او در آن توقّف كرده آمده و او آن را يافته است. در اين صورت نيز هر چند براى گوسفند مالكى وجود دارد، امّا از آنجا كه معلوم و شناخته شده نيست و شناسايى او امكان نيز ندارد به حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اختيار گرفتن آن جايز است زيرا اگر يابنده آن را براى خود در اختيار نگيرد خوراك گرگهاى بيابان خواهد شد.

فقها در اين مسأله به فرض اينكه صاحب گوسفند بعدها پيدا شود چنين حكم كرده اند كه بايد يابنده قيمت آن را به صاحبش پرداخت كند.

هيأت ذى مرة

726 - اعراب پس از قبول اسلام يا براى اعلام پذيرش آن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و آن حضرت از آنان و از اوضاع و احوال آنان آگاهى و اطّلاع مى يافت.

در چنين شرايطى و از جمله هيأتهايى كه به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى رسيد هيأتى از ذى مرّة - كه گفته مى شود با خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبتى داشتند - مركّب از سيزده نفر و به رياست حارث بن عوف به ملاقات ايشان آمد. آنان در ملاقات خود به آن حضرت گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ما خويشان و خاندان تو از فرزندان لؤى بن غالب هستيم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ تبسّمى كرد و آنگاه از اين هيأت دربارۀ خاندانشان و نيز محلّ اقامت آنان و از اوضاع و احوال آن سرزمين پرسيد و علّت اين پرسش آن

ص: 525

بود كه آن خاندان اسلام آورده و جزء امّت او محسوب مى شدند. در پاسخ آن حضرت، حارث بن عوف گفت: «آنان گرفتار قحطى و خشكسالى هستند و چهارپايان نيز از توان افتاده اند. براى ما دعا كن». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا بر آنان باران فرو فرست».

اين گروه چند روز در مدينه اقامت كردند و پس از آن هنگامى كه قصد بازگشت به سرزمين خود را داشتند به منظور خداحافظى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيدند و آن حضرت به بلال فرمان داد تا هدايايى در اختيار آنان قرار دهد. وى به هر يك از آنان ده اوقيه نقره بخشيد و البتّه به حارث دوازده اوقيه هديه كرد.

آنان پس از آن به سرزمين خود و به ميان خاندان خويش برگشتند و در آنجا مشاهده كردند باران آمده است. هنگامى كه پرسيدند چه زمانى باران آمده است، براى آنان روشن شد بارانى كه به مدد آن خاندان آمده درست در پى دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن قوم نازل شده است.

هيأت خولان

727 - هيأت خولان مركّب از حدود ده نفر در ماه شعبان سال دهم هجرت به نمايندگى از اين خاندان كه اسلام آورده بودند به مدينه آمد و در ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخنگوى آنان به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما به نمايندگى از طرف خاندان خود آمده ايم [تا اعلام بداريم كه] به خداى عزّ و جل ايمان داريم و رسول او را تأييد و تصديق مى كنيم. ما به سوى تو بر گردۀ شتران زده ايم و دشت و بيابان و كوه و تپّه را پشت سر نهاده ايم و به زيارت آمده ايم و خدا و رسول او را بر ما منّت است».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «امّا اين كه گفتيد به سوى من آمده ايد، در هر قدمى كه شتران شما برداشته اند برايتان يك حسنه است و اين كه گفتيد به زيارت آمده ايد، هر كس مرا در مدينه زيارت كند در آخرت در پناهم

ص: 526

خواهد بود».

اين خاندان بتى به نام «عم انس» داشتند كه بشدّت فريفتۀ او بودند و به علّت شدّت گمراهى و به سبب فراوانى علاقه و دلبستگى به او همۀ امور خارق العاده اى را كه مشاهده مى كردند يا نعمتهايى را كه خداوند به آنان ارزانى داشته بود به او نسبت مى دادند. زمانى كه آنان مسلمانى خود را اعلام كردند و براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روشن شد كه در ايمان خود صادقند و به حقيقت يقين دارند دربارۀ وضعيّت آن بت و نيز در اين باره كه آيا هنوز معتقداتى در آن خاندان دارد از آن هيأت پرسش كرد و فرمود: «عم انس چه شد؟» آنان در پاسخ گفتند: «شادمان باش كه خداوند آنچه را تو آورده اى به جاى آن به ما داده است و البتّه در ميان ما هنوز پيرمردان و پير زنانى مانده اند كه به آن بت عقيده دارند و پايبندند. اگر برگرديم ان شاء اللّه آن را در هم خواهيم شكست كه ما دلبستۀ آن و فريفتۀ آن بوديم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در پى بى آن بود ميزان دلبستگى آنان به اين بت را پيش از اسلام آوردن بداند از آنان پرسيد: «بزرگترين چيزى كه از عوامل دلبستگى يافتن شما به آن بت بود چيست؟» سخنگوى هيأت در پاسخ گفت: «ما گرفتار خشكسالى شديدى شده بوديم تا آنجا كه ناگزير به خوردن علفهاى خشك شديم. در اين زمان بود كه آنچه در توان داشتيم گرد آورديم و صد گاو خريديم و آن را در يك روز به عنوان قربانى در پيشگاه عم انس نحر كرديم و گوشت آنها را براى درندگان واگذاشتيم، در حالى كه خود بيشتر از درندگان به آن نيازمند بوديم. در پى اين كار در همان زمان باران آمد و آن قدر زمين سرسبز شد كه بلندى علفها حتّى قامت يك مرد را پنهان مى كرد. در اين زمان بود كه همه مى گفتند: «عم انس نعمت خود را بر ما نازل كرده است».

واقعيت امر آن است كه اين تصادف عجيب آنان را فريفته بود و گمان كرده بودند اين بت است كه بر آنان باران نازل كرده است، در حالى كه در واقع بت نه توان سود رساندن و نه توان زيان رساندن را داراست و بسيارى از مواقع كارهايى تصادفى صورت

ص: 527

مى گيرد و شخصى كه گرفتار توهّمات باطل خويش است آن را نتيجۀ پناه بردن خود به يك سنگ يا يك شخص يا اثر كار يك كاهن و يا يك ساحر و تعويذ او مى داند. اين، يكى از مصاديق واقعى فتنه مى باشد و شايد همين امور اتّفاقى و تصادفى نيز يكى از علل پرستش بتهايى كه صاحب هيچ اختيارى نيستند و نيز يكى از عللى بوده است كه مردم نيمى از محصولات خود را [البتّه نيمى از سهم اختصاص يافته آن به امور دينى و عبادى] به خدا و نيمى ديگر را به بت اختصاص مى دادند و در اين ميان گاه قدرى از سهم خدا را تقديم بت مى كردند ولى از سهم بت هيچ چيز به خدا نمى دادند و نذر بتان را مايۀ تقرّب به آنها مى دانستند. آن سان كه سخنگوى اين هيأت به بيان اين مطلب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت كه آنان بخشى از درآمد و عايدات اراضى و نيز چهارپايان خود را به بت و خدا اختصاص داده و اين سهم را به دو قسمت تقسيم مى كردند قسمتى از آن خداوند و قسمتى ديگر از آن بت تا به ادّعاى خود به او تقرّب جويند. اين سخنگو گفت: «ما محصولات و مزارعى مى كاشتيم و آنگاه بهترين قسمت مزرعه را نذر آن بت مى كرديم و قسمتى ديگر نيز نذر خداوند مى كرديم و اگر در اين ميان باد به محصولات [و به سهم بت] آسيبى مى رساند آنچه را نذر خداوند كرده بوديم ديگر از آن دو نمى دانستيم و بلكه آن را به عم انس اختصاص مى داديم».

در پى اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از اين آگاه ساخت كه خداوند در كتاب خود اين كار را محكوم كرده است و مى فرمايد: «از آنچه از كشتزارها و از چهارپايان پديد آمده است سهمى براى خداوند قرار دادند و گفتند اين - به ادّعاى آنان - براى خداست و اين نيز براى شريكان ما [يا همان بتها]. پس آنچه براى شريكهاى آنان بود به خدا نمى رسيد و آنچه براى خدا بود به شريكهاى آنان مى رسيد. چه زشت است اين داورى كه آنان مى كنند»(1).

آرى، اين گونه اوهام و پندارهاى نادرست بر مردم تسلّط يافته بود و عقيدۀ يگانه پرستى و توحيد آن را از دلهاى مردم كند و بيرون آورد و دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 528


1- - انعام/ 136.

و آنچه با آن همراه بود نادرستى اين پندارها را روشن ساخت و نيرنگ و بطلانى را كه در درون آن نهفته بود بر ملا كرد و راه درستى و هدايت از گمراهى جدا شد كه خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.

هنگامى كه اين هيأت با رسول اكرم ملاقات كرد آن حضرت سفارشهاى شايسته اى به آنان كرد و از جمله آنان را به وفاى عهد و اداى امانت و خوشرفتارى با همسايه و همنشين و نيز به اين كه ستم نورزند اندرز داد و فرمود: «ظلم در قيامت ظلمتهاست».

همچنين اين گروه دربارۀ فرايض و احكام دينى از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرسش كردند و آن حضرت آنها را به آنان تعليم داد.

پس از سه روز اقامت، اين گروه از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازۀ بازگشت خواست و آن بزرگوار هدايايى هنگام بازگشت به ايشان داد و چون آنان به ميان خاندان خود برگشتند هنوز بار سفر نگشوده بودند كه بت خود عم انس را در هم كوبيدند.

هيأت محارب

728 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دو سال آخر اقامت خود در مكّه و پس از آن كه دريافت قريش بيش از اين ايمان نخواهند آورد و بر كسانى كه تا كنون از اين خاندان ايمان آورده اند كسى افزوده نخواهد شد در ايام برگزارى حجّ خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت. يكى از قبايلى كه سخت ترين برخورد را با آن حضرت داشت قبيلۀ محارب بود كه به سبب سخت دلى خود به طرز ناپسندى دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را رد كردند و پس از آن نيز از آخرين قبايلى بودند كه اسلام آوردند، زيرا هيأت اين خاندان تنها در سال دهم هجرت و سال حجة الوداع به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد.

شمار افراد اين هيأت ده نفر بود كه به نمايندگى از طرف خاندان خود و به منظور اعلام مسلمانى خود و آن خاندان به مدينه آمد و ميهمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) شده بودند و بلال هر ظهر و شام براى آنان غذا مى برد تا آن كه پس از اقامتى چند با آن حضرت ديدار

ص: 529

كردند و مسلمانى خود و خاندان خويش را به عرض رساندند.

اين هيأت يك روز از ظهر تا عصر در حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و در اين ميان آن حضرت به يكى از آنان خيره شد و بسيار در او نگريست. او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گويا دربارۀ من توهّماتى دارى». آن حضرت فرمود: «پيش از اين تو را ديده ام». گويا اين سخن اشاره اى به رفتارى بود كه او از اين پيش در مقابل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اتّخاذ كرده بود. آن مرد در پاسخ آن حضرت گفت: «آرى، به خداوند سوگند تو مرا ديده اى و با من سخن گفته اى و من نيز آنگاه كه در عكاظ در ميان قبايل مى گشتى زشت ترين پاسخ را به تو داده ام». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آرى». او گفت: «آن روز در ميان دوستان من هيچ كس در مقابل تو درشت تر و از اسلام دورتر نبود. اينك خداوند را سپاس مى گويم كه مرا زندگى داد تا ماندم و تو را تصديق كردم، در حالى كه آن گروهى كه آن روز با من بودند همه بر همان دين خويش مرده اند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «دلها به سوى خداى عزّ و جل است». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از برخوردى كه با تو داشته ام برايم از خداوند آمرزش بخواه».

فرمود: «اسلام آنچه را قبل از آن بوده است از ميان مى برد».

اين هيأت پس از انجام گفتگوهاى خود به سوى خاندان خويش بازگشتند.

در ماجراى ديدار اين هيأت با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و نيز سوابق آنان دو نكتۀ روشن وجود دارد:

الف: اين كه چگونه خداوند دلهايى را كه در سخت ترين گمراهى و سخت ترين دلها بود به قلوبى پاك و آراسته و آكنده از اعتراف و ايمان تبديل كرده است.

ب: اين كه تا چه حد مى تواند انديشه گمراه شود و در بدى فرو رود و چگونه زمانى كه خداوند نور هدايت را در آن قرار مى دهد مى تواند هدايت يابد و مؤمن شود. سبحان اللّه كه او مقلب القلوب است!

همچنين در اين ماجرا نظاره گر گذشت و بزرگوارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مداراى او با مردم و وارد شدن او از مناسب ترين راه به دلهاى آنان هستيم.

ص: 530

هيأت صداء

729 - هيأت صداء مركّب از يكصد نفر از مردم اين خاندان يمنى بود. ماجراى اين هيأت به سال هشتم هجرت بر مى گردد زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از عمرۀ جعرانه گروهى از مسلمانان در حدود چهارصد رزمنده را به فرماندهى قيس بن سعد بن عباده به سوى صداء در يمن فرستاد. در اين ميان مردى از اين خاندان كه از ماجراى حركت اين سپاه اطّلاع يافته بود و از سوى ديگر مى دانست كه قوم او به اسلام تمايل دارند و بويژه تمايل آنان پس از فتح مكّه به دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيشتر شده است، به حضور آن بزرگوار رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نمايندگى از سوى خاندان خود نزد تو آمده ام. سپاه خويش را فرمان بازگشت ده كه من خاندان خويش را به حضور مى آورم».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان بازگشت سپاه خود را صادر كرد و اين مرد كه به گفتۀ واقدى در تاريخ خود زياد بن حارث نام داشت به ميان خاندان خود برگشت و پس از آن هيأتى پانزده نفرى از آنان به ديدار پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمد.

با ورود آنان به مدينه سعد بن عباده گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه ده در خانۀ من بار سفر بگشايند». [پيامبر (صلی الله علیه و آله) موافقت فرمود و] آنان در خانۀ او اقامت گزيدند و وى مقدم آنان را گرامى داشت و بدانان لباس نو پوشاند و آنگاه ايشان را به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برد و آنها نيز به عنوان مسلمان با آن حضرت بيعت كردند و گفتند: «ما براى تو اين بيعت را از كسانى كه ما را به نمايندگى فرستاده اند تعهّد مى كنيم».

اين گروه پس از آن به ميان خاندان خود برگشتند و در پى بازگشت آنان اسلام در ميان آن قوم گسترش يافت و اين در شرايطى صورت مى گرفت كه عوامل و زمينه هاى گسترش آن از همه جهت مهيّا بود، زيرا اسلام دين حق و دين فطرت بود و هيچ شگفتى نداشت كه چنين دينى در ميان مردمى كه خواهان حق بودند و سر جنگ و ستيز و دشمنى با آن نداشتند گسترش يابد. علاوه بر اين در آن زمان مكّه يعنى تنها جايى كه با

ص: 531

پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد مخالفت و دشمنى داشت به دست او به صورت كامل فتح شده بود و همچنين اسلام در سرتاسر جزيرة العرب حاكميّتى كامل يافته بود و در چنين شرايطى هيچ عربى نمى توانست از دينى كه در سرتاسر جزيره حاكميّت يافته روى برتابد مگر آن كه در غير اين دين آيين و عقيده اى برتر از آن بيابد و اين در حالى است كه اسلام دين برتر و تنها حقيقت جاويد است.

به هر حال پس از آن اسلام در ميان اين خاندان كه ظاهرا و آن گونه كه از پذيرايى سعد بن عباده از آنها برمى آيد با خزرج پيوندهايى داشتند گسترش بيشترى يافت و به همين سبب در حجّة الوداع يك هيأت صد نفرى از اين خاندان كه ظاهرا همه مسلمان بودند به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد.

بدين سان تا اين زمان سه هيأت از صداء به ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند:

الف: هيأت يك نفرى زياد بن حارث كه پس از عمرۀ جعرانه به حضور رسيد و از آن حضرت خواست تا سپاه خود را دستور بازگشت دهد. در جريان اين ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «آيا تو در ميان خاندان خود مردى فرمانروا هستى؟» و او پاسخ گفت: «از نعمت خدا و رسول او آرى».

ب: هيأتى پانزده نفرى كه به همراه زياد به مدينه آمد و سعد بن عباده از آنان پذيرايى كرد. همين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اسلام و بر نشر آن در ميان خاندان خود بيعت كردند.

ج: هيأت بزرگى كه در سال دهم هجرت و در جريان حجّة الوداع، آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با امّت خويش وداع مى كرد و آمده بود تا آخرين امانت الهى را به مردم ابلاغ كند و رسالت او را به كمال برساند، با آن حضرت ملاقات كرد.

زياد بن حارث صدائى در بسيارى از آمد و شدها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه گشت و امور خارق العادۀ محسوسى را مشاهده كرد كه همه بر ايمان او مى افزود.

روايت شده است يك بار در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه زياد و صحابه

ص: 532

خود راه مى پيمودند آن حضرت از او پرسيد: «آيا آب به همراه دارى؟» او گفت: «اندكى در مشك كوچك خود دارم». آن حضرت فرمود: «آن را بياور» و او آورد.

زياد مى گويد: «آبى كه در آن مشك بود ريخته شد و اصحاب همه يكى پس از ديگرى براى نوشيدن آب آمدند. سپس وى كف دست خويش را بر روى مشك نهاد و من در ميان هر يك از انگشتان او چشمه اى جوشان ديدم».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وضو ساخت و زياد اذان گفت. پس از آن بلال قصد داشت اقامۀ نماز را بگويد، امّا آن حضرت فرمود: «هر كس براى نماز اذان بگويد خود اقامه را هم مى گويد» و بدين ترتيب اقامۀ نماز را هم زياد گفت.

زياد همچنين در مورد ديگرى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درخواست كرد، كارگزارى خود در ميان خاندان او را به او واگذارد و آن حضرت نيز با توجّه به اين كه شايستگى لازم را در او مى ديد و با توجّه به اين كه به فرمودۀ آن حضرت او مردى فرمانروا در ميان قوم خود بود و علاوه بر اين مبلّغ اسلام در ميان آن مردم بوده و مصلحت اسلام و نيز مصلحت آن خاندان چنين اقتضا مى كرد، او را عهده دار سرپرستى و ولايت آن قوم كرد. علاوه بر وجود اين دلايل كه واگذارى اين سمت را به او اقتضا مى كرد نكتۀ ديگرى نيز وجود داشت و آن اين بود كه او خواهان حكومت و سلطه و سيطره بر آنان نبود، بلكه مى خواست به منظور تأمين هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرپرستى آنان را از جانب او عهده دار شود و چنين چيزى با اين اوصاف قطعا عملى جايز بود و با اين فرمودۀ آن حضرت تعارضى نداشت كه فرمود: «ما كسى را كه خود خواهان كارگزارى ما شود به مسئوليت كارهاى خويش نمى گماريم»، زيرا اين حديث جايى را منع مى كند كه كسى ولايت و حاكميّت را براى سلطه و پادشاهى بر مردم بخواهد و نه براى اقامۀ حق و براى كار.

زياد با اين حال در اين سمت باقى نماند، بلكه از آن استعفا كرد و فرمان امارت و كارگزارى زكات را به آن حضرت پس داد.

علّت اين امر نيز آن بود كه يك بار گدايى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت كرد و

ص: 533

گفت: «آن كه كارگزار تو در ميان ماست ما را به كينه ها و انتقامهاى دوران جاهليّت مورد مؤاخذه قرار داده است». آن سان كه از اين ماجرا استفاده مى شود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايد به قصد بركنارى او فرمود: «براى يك مسلمان در امارت هيچ خيرى نيست». در همين مضمون يك بار كسى خواهان دريافت زكات از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «خداوند زكات را به هيچ پادشاه مقرّب و يا پيامبر مرسلى واگذار نكرده مگر آنگاه كه آن را به هشت جزء تقسيم فرموده است.

اينك اگر تو مشمول يكى از آن اجزاء هستى، از آن سهم به تو مى دهم، امّا اگر غنى و ثروتمند باشى اين زكات كه مى گيرى يك درد سر و يك بيمارى براى دل است.

به هر حال، زياد از اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه امارت و فرمانروايى براى فرد مسلمان هيچ خيرى را در بر نمى آورد، بلكه براى او مايۀ گرفتارى و رنج است. وى به همين سبب استعفا كرد و به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اين، دو فرمان تو (در مورد امارت و كارگزارى زكات) است، آنها را بپذير». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد علّت اين تصميم از او پرسيد و او گفت: «من شنيده ام كه تو مى گويى براى فرد مسلمان در امارت هيچ خيرى نيست و اين در حالى است كه من يك مسلمانم. همچنين شنيده ام كه مى گويى هر كس خواهان چيزى از زكات شود و از آن بى نياز باشد اين زكات دردى بر سر او و بيماريى در دل اوست و اين در حالى است كه من از زكات بى نيازم».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) استعفاى او را پذيرفت، ولى از او خواست كسى ديگر را به آن حضرت معرّفى كند و او نيز اين كار را انجام داد.

اين هيأت صداء و وضعيّت آن بود كه ديديم چگونه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان و علم و هدايت گرفت كه خداوند خود از طريق پيامبرش راهنماست.

هيأت سلامان

730 - اين هيأت كه از هفت نفر تشكيل مى شد و همه اعلام مسلمانى كرده بودند و مردى به نام حبيب بن عمرو در ميان آنان قرار داشت، به نمايندگى از خاندان سلامان

ص: 534

و از صحراى عربى به منظور اعلام مسلمانى و نيز شكايت از اوضاع و احوال بد خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

آنان در ملاقات خود به پرسش از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اسلام و حقايق آن پرداختند و از آن جمله پرسيدند: «بهترين اعمال چيست؟» و آن حضرت در پاسخ فرمود: «نماز گزاردن در وقت خود».

واقعا نيز چنين است و نماز در وقت خود بهترين اعمال است، چه اين كه زنگار دل را در هنگام فزونى آن در وقت ظهر مى زدايد و پس از آن نيز غبار گناهى را كه تا عصرگاهان در دل مى نشيند نيز در هنگام عصر از دل دور مى سازد و ديگر بار نيز اگر چنين غبارى بر دل نشيند نماز مغرب و عشاء آن را از بين مى برد تا شخص پاك و پيراسته بخوابد و چون صبح شود شخص [با نماز در وقت خود] با طهارت و پاكى به استقبال روز مى رود و با چنان روحى با مردم نيز به پاكى و درستى برخورد مى كند.

اين هيأت نماز ظهر و نماز عصر را كه از نماز ظهر سبكتر برگزار شد به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آورد و پس از آشنايى و انس يافتن با آن حضرت از خشكسالى سرزمين خود شكايت كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان دعا كرد كه «پروردگارا بر سرزمين آنان بارانى فرو بار» و در اين هنگام حبيب بن عمرو به خاطر انس بيشتر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست خويش را به دعا بلند كن كه ثمرات آن بيشتر و گواراتر است». آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه دست خود را آن قدر بلند كرد كه سفيدى زير بغل آن بزرگوار نمايان شد.

اين هيأت سه روز در مدينه ماند و پس از آن به سرزمين خود بازگشت. در هنگام بازگشت نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان هدايايى تقديم كرد. مقدار اين هديه براى هر يك از آنان پنج اوقيه نقره بود و بلال كه مسئوليّت اعطاى آن را بر عهده داشت از كمى آنچه داده است عذرخواهى كرد و گفت: «امروز مالى بيش از اين در دست نداريم». امّا آنان گفتند: «ما به همين راضى و قانعيم و اين چقدر فراوان و گواراست!»

هنگامى كه آنان به سرزمين خود برگشتند دريافتند كه در آنجا باران آمده است و

ص: 535

پس از آن كه تحقيق كردند متوجّه شدند اين باران درست در همان زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان دعا كرده آمده است.

گفتنى است سفر اين هيأت به مدينه در ماه صفر سال دهم هجرت صورت پذيرفت.

هيأت غامد

731 - اين هيأت كه مركّب از ده نفر بودند در سال دهم هجرت به عنوان يك گروه مسلمان وارد مدينه شدند. آنان پس از ورود به مدينه در بقيع الغرقد اردو زدند و پس از گذاشتن توشۀ سفر خود در آن مكان و پس از گماشتن خردسالترين فرد خود به نگهبانى از اين بار و بنه و مركبها به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافتند و در طىّ ديدار با او آن حضرت احكام دين را به آنان آموخت و نامه اى در اين باره كه مشتمل بر اصول احكام - همانند آنچه در خطبۀ حجّة الوداع آمده بود - براى آنان نوشت. اين نامه بويژه بر آن اصولى تأكيد داشت كه ويران كنندۀ بنيادهاى جاهليّتى است كه با آن خو گرفته بودند.

در اين اثنا آن نگهبانى كه وى را به حفاظت از اثاثيّه و مركبها گذاشته بودند به خواب رفت و چمدان لباسهاى يكى از افراد هيأت به سرقت رفت و دزد آن گريخت.

امّا از سوى ديگر هنگامى كه اين گروه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند آن حضرت از آنان پرسيد: چه كسى را به حفاظت از باروبنۀ خود گذاشته ايد؟» گفتند:

«خردسالترين فرد خود را». فرمود: «او به خواب رفته و دزدى آمده و جامه دان يكى از شما را برداشته به سرقت برده است». در اين هنگام يكى از آنان گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، در ميان اين گروه هيچ كس جز من چمدانى ندارد» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «البتّه آن چمدان [از سارق] گرفته شده و به جاى خود برگردانده شده است».

ديدار پايان يافت و آن گروه به سوى اثاثيۀ خود شتافتند و دوست خود را در حال نگهبانى يافتند. پس از او دربارۀ موضوعى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان بيان فرموده بود پرسيدند و او گفت: «ناگاه از خواب بيدار شدم و جامه دان را نيافتم. بناچار به

ص: 536

جستجوى آن رفتم و مردى را ديدم كه نشسته است. او با مشاهدۀ من شروع به دويدن كرد. من نيز در پى او دويدم و هر جا رفت رفتم. او كه مشاهده كرد تعقيب مى شود به كندن گودالى پرداخت و آن چمدان را از آنجا درآورد». همراهان او با شنيدن اين سخنان گفتند: «ما گواهى مى دهيم كه او واقعا رسول خداست».

پس از اين ماجرا آنان دوباره نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) برگشتند و به آن حضرت اطّلاع دادند كه وضعيّت همان گونه بوده كه او فرموده است. آن نوجوان نيز كه نگهبانى را بر عهده داشت به حضور رسيد و اسلام آورد. پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) - افزون بر آن نامه اى كه دربارۀ اصول احكام اسلامى براى آنان نوشته بود - به ابى بن كعب سفارش كرد هر اندازه ممكن است به آنان قرآن بياموزد.

در هنگام خداحافظى اين هيأت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه به ديگر هيأتها هدايايى تقديم مى كرد به اين گروه نيز هدايايى بخشيد.

هيأت ازد

732 - ابو نعيم در كتاب معرفة الصّحابه به سند خود و ابو حافظ بيهقى نيز به سند خود روايت كرده است كه اين هيأت مسلمان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و نوع لباس و ظاهر آنها خوشايند آن حضرت قرار گرفت و پرسيد: «شما چه كسانى هستيد» آنان در پاسخ گفتند: «گروهى مؤمن» آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه فرمود: «هر گفته اى را حقيقتى است و اكنون حقيقت گفته هاى شما و دليل ايمانتان چيست؟» آنان گفتند: «حقيقت ايمان ما پانزده خصلت است، پنج خصلت را فرستادگان تو پيام آورده اند كه بدان ايمان داشته باشيم و پنج خصلت نيز ما را فرمان داده اى كه بدان عمل كنيم و پنج خصلت نيز از آدابى است كه آنها را از جاهليّت حفظ كرده ايم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان پرسيد: «آن پنج خصلتى كه فرستادگان من به شما امر كرده اند بدان ايمان داشته باشيد چيست؟» گفتند: «اين كه به خدا، فرشتگان او، كتابهاى او، رسولان او و روز قيامت و نيز به قضا و قدر در خير و شر ايمان داشته

ص: 537

باشيم». فرمود: «آن پنج چيز كه شما را به انجام آن امر كرده ام چيست؟» گفتند: «به ما امر كرده اى كه لا اله الاّ اللّه بگوييم، نماز را به پاى داريم، زكات بدهيم، در ماه رمضان روزه بگيريم و هر كدام كه توانايى آن را داشته باشيم حج به جاى آورديم». ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «آن پنج خصلتى كه از جاهليّت بدان خوى داشته ايد و اكنون نيز آن را داريد چيست؟» گفتند: «سپاس گزاردن در هنگام آسايش، صبر كردن در هنگام آزمايش، خشنودى به تقدير، پايدارى در هنگامۀ نبرد و ترك شماتت كردن دشمنان».

در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «حكيمان عالمى كه نزديك بود از فهم بالاى خود پيامبر شوند! اكنون من نيز بر اين خصلتها مى افزايم تا اگر واقعا آنچه را گفتيد داريد بيست خصلت برايتان تكميل شود؛ آنچه را خود نمى خوريد حرام نكنيد، آنچه را در آن نمى نشينيد بنا نكنيد، در چيزى كه فردا از آن جدا خواهيد شد با يكديگر به رقابت نپردازيد، از خدايى كه بازگشتتان به سوى اوست و در محضر او قرار مى گيريد پروا كنيد و بالاخره شوق آن سرايى داشته باشيد كه بدان وارد خواهيد شد و در آنجا جاودان خواهيد ماند».

اين گروه مؤمن پس از شنيدن توصيه هاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و تعهّد به عمل كردن به آنها و نيز تعهّد به پايبندى به احكام اسلامى و آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان فرمان داده يا از آن نهى كرده از حضور ايشان رفتند و پس از آن نيز اخلاق شايسته را به پاى داشتند و كارهاى شايسته اى كه خلق و خوى اسلامى آن را تأييد مى كند انجام دادند.

به حضور رسيدن وائل بن حجر

733 - ابن عبد البر مى گويد: وائل بن ربيعه يكى از خسروان حضرموت بود كه در ضمن يكى از هيأتهاى اعراب جنوب يا همان اعراب يمن به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت مقدم او را گرامى داشت.

همچنين قبل از آمدن او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مژدۀ آمدن او را داده و فرموده بود: «باقيماندۀ شاهزادگان به سوى شما خواهد آمد». هنگامى كه او به حضور ايشان

ص: 538

رسيد او را خوشامد گفت، وى را نزديك خود نشاند و دامن رداى خويش را براى او پهن كرد، از آنجا كه او به عنوان مسلمان و براى اعلام مسلمانى پيروان خود در يمن كه نمايندگى آنان را بر عهده داشت به مدينه آمده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در او خيرى مى يافت براى او دعاى خير كرد و فرمود: «پروردگارا بركت و سعادت را به وائل و فرزندان و نوادگان او بده».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از اين ملاقات بر طبق شيوۀ هميشگى خود او را كارگزار خود در ميان ديگر مردم و خسروان حضرموت قرار داد و فرمانى دربارۀ اين امارت و ولايت به او داد و همچنين به گونه اى كه ابن كثير مى گويد نامه اى براى مهاجر بن اميّه و نامه اى ديگر براى خسروان و شاهزادگان به او سپرد.

آن حضرت همچنين حقّ بهره بردارى از يكى از اراضى يمن را در مقابل مالى كه او به بيت المال مسلمانان مى پرداخت در اختيار او قرار داد تا از منافع آن بهره بردارى كند و البتّه نه اين كه ملك او باشد.

علّت اين واگذارى نيز آن بود كه اين اراضى از مدينه بسيار دور بود و آن حضرت خود نمى توانست بر بهره بردارى از آنها اشراف داشته باشد و خود آن را اداره كند. به همين دليل اين اراضى را در اختيار كسى ديگر قرار داد تا در مقابل خراجى كه به عنوانى شبيه اجاره و يا به عنوان نوعى از اجاره به بيت المال مسلمين پرداخت خواهد كرد از آن بهره بردارى و آن را اداره كند.

هنگامى كه وى قصد بازگشت از حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) را داشت آن حضرت معاوية بن ابى سفيان را با او همراه كرد و هر دو با هم اين مسافت طولانى [از مدينه تا يمن] را سپرى كردند، در حالى كه وائل سواره و معاويّه پياده بود. حتّى هنگامى كه معاويّه از اين وضع شكايت كرد و گفت: «حتّى شتر سايه اى ندارد تا در سايۀ آن راه بروم و اگر مرا پشت سر خود سوار مى كردى از چنين چيزى بى نياز بودم» نيز وائل به او گفت: «خاموش شو كه تو همرديف شاهان نيستى».

شايد پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان علّت معاويّه را با اين خسرو سختگير روانه ساخته بود تا

ص: 539

او مشاهده كند كه چگونه شاهان همراهان خود را تحقير و ذليل مى كنند تا در نتيجه هنگامى كه خلافت به او يعنى همان پادشاه درنده خوى كه شيوۀ ديگر شاهان را در پيش گرفت مى رسد با مردم مهربان باشد.

از عبرتهاى تاريخ آن است كه همين وائل زنده ماند تا زمانى كه خلافت و حكومت در اختيار معاويّه قرار گرفت و وى پادشاهى درنده خوى شد كه دندان در خلافت فرو برده بود. روايت شده است كه روزى در همان شرايط و اوضاع وائل نزد معاويّه رفت. معاويّه او را شناخت، وى را گرامى داشت و از خاطرات آن سفر با او سخن به ميان آورد و آنگاه هديۀ گران قيمتى در اختيار او قرار داد. امّا او از پذيرش آن امتناع كرد و گفت: «آن را به كسى بده كه بيش از من بدان محتاج است».

به عقيدۀ نگارنده اين پاسخ وائل شديدتر از پاسخى بود كه در جريان آن سفر و در پاسخ تقاضاى سوار شدن معاويّه بر مركب او به وى داد، چه مفهوم پاسخ اخير آن است كه تو اى معاويّه اين اموال را به مردم مى دهى تا آنان را به خود جذب و نزديك كنى و صداها را خاموش سازى و نامت در ميان مردم بلند آوازه شود، در حالى كه آن كه نيازمند است شايستگى بيشترى براى دريافت اين عطايا را دارد. اين شيوۀ تو شيوۀ كسانى است كه حاكميّت خود را بر پايۀ خريد دلها و زبانها و نزديك ساختن صاحبان قدرت و نفوذ به خود و بى توجّهى به نيكى با نيازمندان و ناتوانان و درماندگان استوار مى سازند و عطايايى را كه به ديگران مى دهند سرمايۀ تجارت و صدقات خود را وسيلۀ تفاخر قرار مى دهند.

هيأت نخع

734 - اين آخرين هيأتى است كه از آن سخن مى گوييم. اين هيأت مركّب از دويست نفر و به نمايندگى از خاندان نخع كه پيش از اين با معاذ بن جبل كه براى دعوت به اسلام به يمن رفته بود بيعت كرده بودند به مدينه وارد شد و در سرايى كه به ميهمانان اختصاص يافته بود اقامت گزيد.

ص: 540

آنان به نمايندگى از طرف خاندان خود به مدينه آمده بودند تا اطاعت آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اقرار و اعتراف به دعوت و نيز فرمانبرى، تسليم و همراهى و پشتيبانى خود را از اسلام اعلام نمايند و اين در حالى بود كه آنان از مدينه مسافت زيادى دور بودند.

آنها با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفتند و آنچه در دل داشتند براى او ابراز كردند.

در ميان آنها مردى بود به نام زرارة بن عمرو كه فردى بزرگ منش و ديندار و پايبند به دين بود. او خوابى ديده بود كه قصد داشت آن را براى آگاهى از تعبير آن به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بازگويد. او گفت: «در راه سفر كه مى آمدم خواب عجيبى ديدم». وى سپس به بازگو كردن خواب خود پرداخت و گفت: «نعمان بن منذر را در خواب ديدم كه دو گوشوارۀ زيبا در گوش دارد». آن حضرت در پاسخ فرمود: «اين سلطنت عرب است كه به زيباترين شكل و حالت خود بر مى گردد». وى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، نيز در خواب ديدم كه پيرزنى با موهاى سياه و سفيد از زمين بيرون مى آيد». آن حضرت فرمود: «اين باقيمانده هاى دنياست». وى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين ديدم كه آتشى از زمين بيرون آمد و ميان من و فرزندم كه عمرو نام داشت فاصله انداخت و آن آتش مى گفت آتش آتش بينا و كور، خاندان و دارايى خويش را طعمۀ من كنيد».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين فتنه آخر الزّمان است». او پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فتنه چيست؟» فرمود: «امام مردم كشته مى شود و آنگاه مردم همه چون طبقات زمين به يكديگر در مى آميزند و به نبرد مشغول مى شوند - آن حضرت در اين هنگام انگشتان دستهاى خود را در هم فرو برد و سپس ادامه داد كه - در آن زمان گناهكار نيكوكار پنداشته مى شود و ريختن خون مؤمن براى مؤمن ديگر گواراتر از نوشيدن آب مى باشد. تو اگر خود اين زمان را نبينى و بميرى فرزندت آن را درك خواهد كرد». او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى من دعا كن كه شاهد آن دوران نباشم» و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز براى او دعا كرد و او خود در زمان حدوث فتنه زنده نبود و تنها، فرزند او آن دوران را درك كرد و از كسانى بود كه در خلع عثمان از خلافت نقش داشت.

ص: 541

اين چيزى است كه ابن قيم آن را در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد آورده و البتّه هيچ سندى براى آن ذكر نكرده و در صحاح سته نيز چنين ماجرايى روايت نشده است و به همين دليل ما صحت و سقم اين روايت و مسئوليّت آن را به ابن قيّم وامى گذاريم.

امّا صرف نظر از اين كه چنين رؤيايى را كه در روايت آمده صحيح و يا ناصحيح بدانيم، آنچه مسلّم است و در آن هيچ ترديدى وجود ندارد اين است كه هيأتى از نخع به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و مسلمانى خود و خاندانى را كه به نمايندگى از آنان آمده است به اطّلاع رساند.

گفتنى است پيش از اين معاذ بن جبل كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به يمن اعزام كرد احكام و عقايد دينى را به آنان آموخته و برخى از آيات قرآن را به انديشۀ آنان سپرده و آنان اين آيات را حفظ كرده بودند و پس از آن بود كه اين هيأت را به مدينه اعزام كردند.

اعزام معاذ بن جبل به ميان آنان كه به عنوان معلّم اسلام و قرآن صورت گرفته بود حكايت از اين دارد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سريّه هاى خود را تنها به منظور جنگ اعزام نمى كرد، بلكه بويژه پس از صلح حديبيّه گروهها يا سريّه هايى را به هدف تعليم اسلام به ديگران و گسترش دعوت به اطراف گسيل مى داشت، هر چند افراد تشكيل دهندۀ اين گروهها رزمندگانى بودند كه در صورت اقتضاى شرايط و تنها در هنگامى كه مخاطبان آنها از اسلام و يا پيمان صلح سرباز مى زدند شمشير نيز برمى گرفتند و جنود خداوندى بودند كه به قدرت خويش از دين خود حمايت مى كرد و دعوت به خود را مورد حمايت و پشتيبانى قرار مى داد.

مفهوم ورود اين هيأتها

735 - ما تعداد فراوانى از هيأتهايى را كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده بودند آورديم، هر چند مدّعى آن نيستيم كه همۀ آن را متذكّر شده ايم. بلكه ممكن است اين هيأتها بيش از اين نيز باشند.

ص: 542

در تمام اين مدّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه از اين هيأتها استقبال مى كرد تا اسلام را به آنان بياموزد و در برخوردارى از اين استقبال همه هيأتها برابر بودند، خواه هيأتهاى دسته جمعى كه به نمايندگى از ديگران مى آمدند، خواه گروههايى كه بدون نمايندگى از ديگرى براى آشنا شدن با اسلام مى آمدند و خواه افرادى كه تك تك يا به نمايندگى و يا براى آشنا شدن با اين دين تازه به مدينه مى آمدند. البتّه در اين مدّت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه پذيراى هيأتهاى گوناگون بود سريّه هايى را نيز به منظور دعوت مردم به اسلام اعزام مى كرد.

اينك در يك نگاه اجمالى به وضعيّت اين هيأتها سه نكتۀ قابل تأمّل و توجّه وجود دارد:

الف: بيشتر اين هيأتها از اعراب جنوب و از مناطق حضرموت و يمن و نجران و مناطق مجاور آن و نيز از قبايل عربى بودند كه در ستيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدست و پشتيبان قريش و يا متّحد آن خاندان نشده بودند و همانند آنان به بت پرستى عقيده نداشتند و اگر عقيده داشتند در اين مورد گرفتار تعصّب و افراط نبودند و بدين ترتيب از نظر روانى هيچ مانعى از قبيل پيروى از آباء و اجداد و اظهار اين سخن كه «بلكه ما از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم»(1) در مقابل آنان وجود نداشت و هيچ عامل ديگرى از قبيل حبّ رياست و فرمانروايى آنان را از پذيرش اسلام بازنمى داشت؛ بويژه پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سنّت و اين شيوه را مرسوم كرد كه هر اميرى را كه به اسلام مى گرويد - مشروط به آن كه مؤمن و عادل باشد و مردم نيز به حكومت او راضى و خشنود باشند و از آن شكايتى نداشته باشند - در مقام خود ابقا مى كرد، چه اين شيوه حاكمان و سران را وادار ساخت دعوت محمّدى را دشمنى براى خود به حساب نياورند تا به اين بهانه با آن بجنگند. علّت اين امر نيز آن است كه مسأله خودخواهى و منافع خود در تحريك و جهت دهى روانى انسان نقش مؤثّرى بر عهده دارد. بنابراين وضعيّت سران اين قبايل و مناطق به سان سران قريش نبود كه از

ص: 543


1- - بقره/ 170.

همان آغاز دعوت اسلامى را دشمن خود دانستند و گمان كردند كه پاسخ مثبت به آن زعامت و رياست و سلطنت آنان را از ميان مى برد و از همين جا نيز مسأله خود و منافع خود محرّك اصلى دشمنى آنان با اسلام شد.

ب: اين هيأتها اغلب بدان منظور به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند تا اسلام آوردن خود و خاندان خويش را به آن حضرت اطّلاع دهند، فرايض دينى را بياموزند، جمال آن حضرت را به مشاهده بنشينند و در لحظه اى همنشينى با پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) از نور او پرتو برگيرند، چه اين كه يك لحظه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشستن انسان را از آموختنيهاى فراوان آگاه مى سازد و بلكه آن گونه كه ابو حنيفه اشاره دارد، خود مايۀ الهام و هدايت است.

آنان مى آمدند تا مسلمانى خود و كسانى كه آنها را فرستاده اند اعلام دارند و بگويند كه همه به اسلام خشنودند و محمّد (صلی الله علیه و آله) را رسول خدا مى دانند و در اين عقيده هيچ غش و ترديد ندارند. البتّه هر چند در ميان آن قبايل و خاندانها كه هيأتهاى خود را به مدينه مى فرستادند كسانى نيز يافت مى شدند كه ترديد و در پذيرش اسلام تأمّل و درنگ داشتند، امّا اكثريّت مسلمان آن خاندانها براى اين بسنده مى كرد كه آن اقليّت ناچيز را هم وادار به پيروى كند و اجازه ندهد سر به مخالفت بردارند.

نكتۀ قابل توجّه در اين ميان آن است كه در سرزمينهاى جنوبى شبه جزيره آيين يهودى و مسيحى، بويژه آيين اخير، پايگاه داشت و در ميان آنان گروهى زرتشتى نيز وجود داشتند. در چنين شرايطى اسلام با پيروان اين اديان مدارا ورزيد و پيمانهايى با آنان مبنى بر تساوى آنها با مسلمانان در حقوق و تكاليف بسته شد و بدين ترتيب آنان كه از اديان ديگر آگاهيهايى داشتند به اسلام نزديك و مأنوس شدند. به همين سبب برخى از آنان كه از آگاهى بيشترى نسبت به بشارت كتب سماوى به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) برخوردار بودند اسلام آوردند و اسلام آنها گواه ديگرى بر صدق دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) شد و اين علاوه بر همۀ شواهدى بود كه اين دين در درون خود داشت و از صدق و راستى آن حكايت مى كرد، چه اين آيين آيين توحيد و يگانه پرستى، مكارم اخلاقى،

ص: 544

خوشرفتارى با ديگران و گسترش و تحكيم روابط انسانى ميان همۀ مردم - بى آن كه ميان فردى با فرد ديگر، نژادى با نژاد ديگر و قبيله اى با قبيلۀ ديگر تفاوتى گذاشته شود - بود.

ج: اين هيأتها كه يكى پس از ديگرى به مدينه مى آمدند بيشترين آنها در سال نهم و دهم يعنى پس از فتح مكّه و زمانى به اين شهر آمدند كه در پى حركت سپاه اسلام به سوى مناطق تحت نفوذ روميان يعنى شام از رويارويى با اين سپاه عقب كشيدند و قبايل عرب نيز از يارى آنها يا پرداختن به جنگى مستقل به نفع آنها خوددارى ورزيدند و در نتيجه، روميان نتوانستند همانند ماجراى مؤته با سپاه گران خود كه بالغ بر صد هزار نفر بود با مسلمانان رو در روى قرار گيرند.

به همين دليل بود كه كم كم نفوذ روم در ميان اعراب رو به كاهش نهاد و در آستانۀ آن قرار گرفت كه همۀ اين نفوذ همانند نفوذ ايرانيان از بين برود.

چنين وضعيّتى مى توانست اعراب را وادار سازد به اسلام به عنوان دينى بنگرند كه دين پيروز، از ميان برندۀ بت پرستى و احياگر عزّت و اقتدار عرب است و اعراب را در شرايطى قرار مى دهد كه در مقابل روميان احساس عزّت و سربلندى كنند، دينى كه مى تواند سلطۀ كسرى و اعوان و انصار او را نيز از آنان زايل كند.

در اين ميان نامه هايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى قبايل فرستاد سرتاسر، نور و روشنگرى و الهامگر قدرت محمّدى در مقابل تهديد و ارعاب باطل و كفر بود و همين نامه ها غرور و نخوت عربى در مقابل طاغوتها را در شمال و جنوب جزيرة العرب برانگيخت و در نتيجۀ همين اقدامات بود كه آن طاغوتها همۀ نفوذ خود را در مناطق عربى از دست دادند.

يكى از هيأتهاى عربى از مردمان جنوب كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرده بود در طى ملاقات گفت: «ما هيچ اقدامى را در حوزۀ مسائل خارجى انجام نمى دهيم مگر پس از آن كه در اين باره از كسرى اجازه بگيريم». امّا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود كه «شما سلطنت كسرى را به ارث خواهيد برد» با آن حضرت پيمان بستند

ص: 545

كه از او پيروى خواهند كرد.

از اين نمونه و نمونه هايى ديگر از اين قبيل روشن مى شود كه چگونه اعرابى كه تحت سلطه و نفوذ ايران يا روم قرار گرفته بودند علاقه مند بودند يوغ بردگى آنان را از گردن خويش بردارند و آنچه را از آنان گرفته اند بديشان بازپس دهند، زيرا اينك آنان در دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) ياورى براى خود در راه رها شدن از بردگى و پيرو ديگران بودن مى ديدند و اين در حالى بود كه آنان آزادگانى بودند كه زندگى همراه با سختى امّا عزّتمندانه را بر زندگى مرفّه امّا با پستى ترجيح مى دادند.

مردمانى كه در مناطق همجوار ايران و روم زندگى مى كردند اين حقيقت را كه اسلام ياور آنان در راه رهايى خواهد بود اوّلا در جريان ديدارهاى پيامبر در مكّه با قبايل و عرضۀ خود بر آنها و ثانيا در ديدارهاى آن حضرت با هيأتهاى اعزامى به مدينه در آن شهر و آن هنگام كه آن حضرت هيأتهاى اعزامى مختلفى را از حضرموت و يمن و نجران به حضور مى پذيرفت مشاهده كرده و دريافته بودند.

اين مردم همچنين زمانى كه سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مؤته و در تبوك به نبرد با روميان آمد عزّت عربى را در دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) ديدند و هر چند در نخستين غزوه يعنى در غزوۀ مؤته به علت نفوذ روم در آن سامان به همكارى با قواى روم پرداختند، امّا چون دريافتند عزّت آنان در برادرى با ديگر اعراب در سايۀ رهبرى محمّد (صلی الله علیه و آله) است در جريان غزوۀ تبوك حاضر به همكارى با روميان و يا جنگ به سود آنها نشدند و پس از آن كه حتّى خود را براى چنين كارى آماده كرده و زمان چنان نبردى را نيز مشخّص كرده بودند از آن سرباز زدند.

بنابراين قدرت روزافزون اسلام اصلى ترين پايگاه قدرت و خاستگاه عزّت و اقتدار عرب را به همه آن آزاد مردان نشان مى داد و آنها را بدان رهنمون مى گشت.

بدين ترتيب اسلام هر روز بيش از پيش - در حالى كه دروازه هاى قبايل و مناطق مختلف مجاور سرزمين روم و تحت نفوذ آنان در شمال و جنوب بويژه دروازه هاى مناطق مجاور ايران و يا تحت نفوذ آن قدرت بر روى آن گشوده شده بود دلها را يكى

ص: 546

پس از ديگرى فتح مى كرد و اين احساس را به آنان مى داد كه راه رهايى از اين نفوذ ذلّت بار اسلام است و بس.

البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به اين زمينه هاى روانى بسنده نكرد، بلكه هيأتهايى را به منظور تعليم اسلام و قرآن به ميان مردمان آن مناطق اعزام مى داشت، هيأتهايى كه تشكيل دهندگان آنها همه مردان تعليم و تبليغ بودند و در عين حال از آنجا كه مى بايستى صحراهاى صعب العبور را درنوردند و اين احتمال وجود داشت كه در آنجا با مردمى جنگاور روبرو شوند لازم بود تا هم مرد علم و هم مرد جنگ باشند و بنابراين آنان با دستى علوم محمّدى يا پرتوى از آن را بر دوش مى كشيدند و با دستى ديگر شمشير برمى گرفتند و خود را آمادۀ جهاد در دو جبهه و يا جهاد با دو شيوه مى كردند و اين شرايط و اوضاع بود كه شيوه و يا جبهه را معيّن مى كرد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ابلاغ رسالت خود يكى از اين دو شيوه را در پيش مى گرفت يا به اعزام فرستاده مى پرداخت و يا به اعزام سريّه يا گروه متشكّل.

اعزام فرستادگان نخست با اعزام فرستادگانى به دربار پادشاهان و سران عرب يا غير عرب آغاز شد و همان سان كه گفته ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه هايى براى قيصر، كسرى، مقوقس مصر و نجاشى حبشه فرستاد و نامه هايى نيز به نزد اميران يمن، حضرموت و نجران ارسال داشت. در پاسخ اين نامه ها، بسيارى از سران و اميران خواهان فرستادن كسى از سوى آن حضرت به نزد آنان به منظور تعليم اسلام به آن مردم شدند و اين دليل آن بود كه آنها به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت داده بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ درخواستهاى آنان كسانى را به سوى آنان گسيل مى داشت و علاوه بر اين مناصب قبلى آن سران را ابقا مى كرد. همچنين برخى از سران نيز در پاسخ آن نامه ها هيأتهايى را به منظور اعلام مسلمانى خود و خاندان خود به مدينه اعزام كردند.

اگر ما به مقايسه تأثير اين نامه ها بر سران عرب با اثر آن بر سران غير عرب بپردازيم خواهيم ديد تأثير اين نامه ها بر سران عرب تأثيرى مثبت بود كه مخالفت آنان با

ص: 547

رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در پى نداشته و بلكه با پاسخ مثبت به دعوت آن حضرت همراه بود. امّا در مورد سران غير عرب، به استثناى نجاشى، شاهد برخورد منفى آنان با نامه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - گاه همراه با شدت و خشونت و گاه بدون آن - هستيم كه در هر حال رد دعوت او محسوب مى شود.

ص: 548

فصل سى و پنجم دو اعزام تبليغى و نخستين حجّ اسلامى

اشاره

736 - آن سان كه در فصل قبل اشاره كرديم سريّه هايى كه بويژه پس از صلح حديبيّه از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ميان قبايل مختلف اعزام مى شدند قبل از هر چيز گروههاى تبليغى به شمار مى رفتند. اينك به بررسى دو نمونه از اين سريّه ها يعنى سريّه معاذ بن جبل و سريّۀ علىّ بن ابى طالب كه هر دو از علما و انديشمندان صحابه بودند مى پردازيم. از اين دو شخصيّت اگر چه معاذ بن جبل نيز به علم و فقه اشتهار داشت امّا على (ع) آن مجاهد مبارز تا آنجا به علم و فقاهت شهرت يافته بود كه - بنابر روايت - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرمود: «من شهر علم و على دروازۀ آن است». او پس از وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز به فقاهت و قضاوت مشهور بود تا جايى كه عمر در دوران خلافت خود هرگاه با مسألۀ پيچيده و مشكلى روبرو مى شد مى گفت: «آيا مسأله اى وجود دارد كه ابو الحسن قادر به حل آن نباشد؟» اين گفتۀ عمر بدان سبب بود كه او بخوبى مى دانست على (ع) از چه قدرت و درك بالايى در فقه و قضاوت برخوردار است.

اگر در اظهاراتى كه دربارۀ اين دو سريّه آمده تأمّل كنيم خواهيم ديد اين اظهارات بخوبى نشان مى دهد كه اعزام آنها به منظور جنگ صورت نمى گرفت و بلكه نخستين و اساسى ترين مأموريّت و وظيفۀ رزمندگان شركت كننده در اين گروهها تعليم مردم و دادن آگاهيهاى دينى به آنان بود.

ص: 549

اعزام معاذ بن جبل

737 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل را به يمن اعزام كرد ابو موسى اشعرى را نيز با وى همراه ساخت. اكنون ادامۀ اين ماجرا را در البداية و النهاية مى نگريم:

«بخارى به سند خويش روايت كرده، مى گويد: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل و ابو موسى را به يمن اعزام كرد.

پيامبر اكرم هر يك از آن دو را به يك استان يمن كه در آن زمان دو استان داشت اعزام داشت و به آنان فرمود: «بر مردم آسان بگيريد و سختگيرى نكنيد و مردم را مژده دهيد و جذب كنيد و آنان را طرد نكنيد».

آن دو روانه شدند و هر يك در پى كار خود رفتند و البتّه در جريان سير و سفر در سرزمينى كه در آنجا مأمور شده بودند هرگاه به نزديك يكديگر مى رسيدند با هم تجديد ديدار مى كردند.

يك بار معاذ بن جبل كه در نزديكى ابو موسى قرار گرفته بود سوار بر يابوى خود شد و نزد او رفت. هنگامى كه به او رسيد وى را در ميان جمعى از مردم كه در اطراف او جمع شده بودند نشسته ديد و در اين ميان مردى را مشاهده كرد كه دستهايش در پشت سرش بسته شده بود و در نزد ابو موسى حضور داشت. معاذ با مشاهدۀ آن مرد به ابو موسى روى كرد و گفت: «اى عبد اللّه بن قيس گناه اين مرد چيست؟» او در پاسخ گفت: «اين مرد پس از اسلام آوردن مرتد و كافر شده است». معاذ گفت: «از مركب پياده نمى شوم تا اين كه آن مرد كشته شود». ابو موسى نيز در پاسخ او گفت: «اين مرد به همين منظور اينجا آورده شده است. از مركب فرود آى». امّا او گفت: «فرود نمى آيم تا آن كه اين مرد كشته شود».

پس ابو موسى فرمان داد آن مرد را كشتند و آنگاه معاذ از مركب خويش فرود آمد»(1).

ص: 550


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 99.

ما بدين سبب روايت فوق را ذكر كرديم كه اين روايت نشانى بر اين حقيقت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى از فقهاى صحابۀ خود را براى تعليم امور دينى و دعوت مردم به اسلام به يمن فرستاده بود. البتّه ذكر اين نكته نيز لازم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعدادى رزمنده را نيز با معاذ همراه ساخته بود تا وى در نخستين مرحله مردم را به اسلام دعوت كند و اگر اسلام آوردند به تعليم اسلام و هدايت و راهنمايى آنان بپردازد و اگر نپذيرفتند با آنان وارد نبرد شود.

سرخسى در كتاب المبسوط فى الفقه متن توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به معاذ بن جبل در هنگامى كه او را به همراه تعدادى رزمنده به يمن اعزام داشت چنين آورده است:

«با آنان جنگ مكن مگر اين كه در ابتدا آنان را [به اسلام] دعوت كنى و اگر آن را نپذيرفتند بازهم با آنان جنگ مكن مگر اين كه آنان نبرد عليه تو را آغاز كنند و اگر جنگ را آغاز كردند بازهم با آنان جنگ مكن مگر اين كه كسى از شما را بكشند. در اين زمان نيز كشته را به آنان نشان دهيد و به آنها بگوييد: «بياييد تا راهى بهتر از اين بيابيم»، زيرا اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند بهتر از همه آن چيزهايى است كه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند»(1).

[پس از آن كه معاذ روانۀ آن سامان شد] خداوند او را از جنگ بى نياز ساخت و مردم به دعوت اسلام پاسخ مثبت گفتند و او به جاى جنگ طريق اندرزهاى نيكو به مردم را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او آموخته بود در پيش گرفت.

در اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان طور كه در صورت بروز جنگ به معاذ توصيه هايى كرده، سفارشهايى عمومى هم كه رعايت آن در همه حال و نيز در صورت عدم بروز جنگ بر او و بر هر مسلمانى لازم است به او فرموده بود.

متن اين سفارشهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بنا بر روايت احمد از اين قرار است:

«به خداوند شرك مورز هر چند در اين راه كشته و سوزانده شوى، والدين

ص: 551


1- - سرخسى، محمّد بن احمد، المبسوط فى الفقه، ج 10، ص 21.

خود را به خشم ميار و آنها را ترك مگوى هر چند از تو بخواهند به خاطر آنها از ثروت و زن و فرزند خويش دست بكشى، نماز واجب را عمدا ترك مكن كه هر كس نماز واجبى را عمدا ترك كند خداوند از او بيزار است، شراب منوش كه سرچشمۀ هر گناه است، از معصيت و نافرمانى بپرهيز كه نافرمانى خشم و ناخشنودى خداوند را در پى مى آورد، از فرار از صحنۀ جنگ بپرهيز هر چند همۀ سپاهيان كشته شوند، اگر همۀ مردم بميرند و تنها تو در آن ميان زنده باشى پايدارى كن، از ثروتى كه دارى بر عائلۀ خود خرج كن، عصاى تأديب خود را از آنان بر مدار و به خاطر خدا با آنان مهر و دوستى بورز»(1).

همچنين از توصيه هاى آن حضرت به معاذ بن جبل اين است كه فرمود: «از رفاه زدگى و رفاه طلبى برحذر باش كه بندگان خدا رفاه طلب نيستند». از همين جمله است كه فرمود: «كليد بهشت شهادت لا اله الاّ اللّه است».

ما در اين ماجرا شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه پس از فتح مكّه معاذ بن جبل را در آن شهر به منظور تعليم دادن به مردم گذاشت، اينك نيز او را به همراه ابو موسى اشعرى براى چنين هدفى به يمن اعزام كرد. معاذ در كنار اين كار ارزشمند خراج آن سرزمين را نيز جمع آورى مى كرد و از هر فرد بالغى از آنان يك دينار مى ستاند. او خود مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به يمن فرستاد و به من فرمان داد از هر فرد بالغى از مردم آن سرزمين يك دينار و قدرى لباس بستانم.

همچنين به من فرمود به ازاى هر چهل گاو يك گوسالۀ يك ساله و به ازاى هر سى رأس يك گوساله كمتر از يك سال از آنان بگيرم و نيز يك دهم از محصولات ديم و يك بيستم از محصولات آبى آنها زكات بگيرم».

از اين اظهارات چنين بر مى آيد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) او را كارگزار خراج و جزيه و نيز زكات قرار داده بود و بنابراين اختيارات و ولايتى كه به او سپرده شده بود فراگير بود و شامل هر چيزى مى شد كه با ادارۀ حكومت ارتباط داشت.

ص: 552


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 101.

احمد در مسند خود تفصيلى ديگر دربارۀ زكات آورده است، هر چند اين تفصيل همانند مفادّ حديث سابق از آنچه صاحبان سنن بر آن اتّفاق دارند بيرون نيست. متن روايت احمد از اين قرار است:

«معاذ گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به يمن اعزام داشت تا زكات مردم يمن را از آنان بگيرم... او به من فرمان داد در مورد زكات گاوان به ازاى سى رأس يك گوساله زير يك سال، به ازاى چهل رأس يك گوسالۀ يك ساله، به ازاى شصت رأس دو گوساله زير يك سال، به ازاى هفتاد رأس يك گوساله يك ساله و يك گوساله زير يك سال، به ازاى هشتاد رأس دو گوساله يك ساله، به ازاى نود رأس سه گوساله زير يك سال، به ازاى صد رأس يك گوساله يك ساله و دو زير يك سال، به ازاى صد و ده رأس دو گوساله يك ساله و يك زير يك سال و به ازاى صد و بيست رأس سه گوساله يك ساله و يا چهار گوساله زير يك سال از آنان بگيرم»(1).

اين روايت احمد است و همان گونه كه گفتيم از مفادّ حديث سابق بر آن بيرون نيست هر چند نسبت به آن تفصيل بيشترى دارد. در اين مسأله كه تفصيل آن را به كتب فقه و ابواب زكات چهارپايان، محصولات كشاورزى و نفود وامى گذاريم آنچه براى ما اهمّيّت دارد اين است كه ببينيم چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعليمات خود در مورد زكات را تنها به زكات محصولات كشاورزى و زكات گاو منحصر كرد و دربارۀ زكات ساير چهارپايان يعنى شتر و گوسفند چيزى نفرمود.

به نظر نگارنده علّت اين امر به دو مسأله برمى گردد:

اوّلا: در اين باره كه چرا از طلا و نقره و زكات آن سخنى به ميان نيامده علّت اين است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كارگزار خود در مورد جمع آورى زكات را تنها به گردآورى زكات اموال ظاهرى كه همان چهارپايان و محصولات كشاورزى است مأمور ساخت و زكات ساير اموال را كه در فقه اموال باطنى خوانده مى شود به

ص: 553


1- همان، ص 102.

عنوان دينى در ذمّۀ صاحبان آن اموال بر عهدۀ آنان باقى گذاشت تا خود آن را تقديم دارند، بى آن كه هيچ بازرسى و تفتيشى در كار باشد. علّت واگذاشتن مسئوليّت پرداخت آن به مردم و اطمينان كردن به آنان در اين باره همين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخته بود پرداخت زكات را يك دستاورد و يك سود براى خود بدانند نه يك خسارت و زيان.

ثانيا: علّت اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ساير اعزامها و خطاب به كارگزارانى كه به مناطق صحرايى مى فرستاد - به سبب وجود شتر و گوسفند فراوان در آن مناطق - به بيان زكات اين چهارپايان مى پرداخت، ولى در اين سريّه براى معاذ بن جبل تنها به بيان زكات گاو براى معاذ بن جبل پرداخت و از ديگر چهارپايان و نصاب زكات و مقدار زكات آنها سخنى نفرمود نيز آن است كه ظاهرا سرزمين يمن سرزمينى خرّم و سرسبز و يك منطقۀ كشاورزى بود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «براى سبأ در مناطق سكونت آنان آيتى [از آيات خداوند] بود و آن دو باغ [يا دو درختزار] در دو جانب چپ و راست [سدّ يا رودخانه] بود [و ما به آنان گفتيم] از رزق پروردگار خود بخوريد و براى او شكر گزاريد كه سرزمينى خرّم و با طراوت و پروردگارى بخشنده داريد»(1).

از ديگر سوى مى دانيم در مناطقى كه از كشت و زرع فراوان و از زمين مناسب و سرسبز برخوردار بوده داراى محصولات كشاورزى زيادى است پرورش گاو رواج مى يابد و همين امر علّت آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فرمان خود به معاذ بن جبل به بيان زكات آن و ديگر محصولاتى كه به فراوانى در يمن توليد و يافت مى شد پرداخت.

738 - روايت مى شود معاذ كه پيش از اين همه اموال خود را براى بازپرداخت بدهيهاى فزون از توان خويش فروخته بود و اينك دست او حتّى از

ص: 554


1- - سبأ/ 15.

اندكى مال دنيا تهى بود پس از اعزام شدن به يمن و پس از گردآورى غنايم به تجارت و خريدوفروش روى همين اموال پرداخت و سودى نيز به دست آورد و بدين ترتيب در حالى به مدينه وارد شد كه از محل اين تجارت براى خود درآمدى فراهم آورده و البتّه از اصل آن غنايم هيچ نكاسته بود.

علّت اين كه او به خود اجازه داده بود اين اموال را در تجارت براى خود به كار گيرد نيز آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آگاهى از تنگدستى معاذ او را [براى اين كه قدرى تأمين شود] به يمن اعزام كرد و او نيز گمان داشت با اين كار فقر و تنگدستى خويش را از طريق حلال برطرف ساخته است.

معاذ زمانى به مدينه بازگشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدرود حيات گفته و ابو بكر بر كرسى خلافت نشسته بود. او كه در حلال بودن درآمدى كه از طريق اين تجارت براى خود به دست آورده بود اندكى ترديد داشت نزد عمر رفت و ماجرا را با او در ميان نهاده، پرسيد كه اكنون بايد با اين درآمد چه كند. عمر نيز در پاسخ او گفت: «همه را در اختيار ابو بكر قرار بده و اگر او آنها را به تو بخشيد بپذير». معاذ، آن صحابى جليل گفت: «چرا بايد اين دارايى را به ابو بكر بدهم در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان علّت مرا [به يمن] فرستاده كه از اين طريق پاداشى به من داده باشد؟»

امّا عمر او را نزد ابو بكر برد و به ابو بكر پيشنهاد كرد درآمدى را كه معاذ آورده است در اختيار گيرد و با او نصف كند. ولى ابو بكر در پاسخ گفت:

«من چنين كارى را انجام نمى دهم، چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدان سبب اعزام كرده است كه فقر و تهيدستى او را جبران كند و بدين ترتيب من از او چيزى نمى گيرم».

با اين وجود معاذ كه از پرتو همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نور هدايت برگرفته بود همۀ اموال حتّى شلاقى را كه به وسيلۀ آن شتران را پيش مى رانده است نزد ابو بكر برد، ولى ابو بكر به او گفت: «اين مال را بگير كه از آن توست».

ص: 555

739 - گفتنى است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام اعزام معاذ به يمن مسئوليّت قضاوت در ميان مردم آن سامان را نيز به او سپرد و او نيز براى آن حضرت توضيح داد كه در صورت پيش آمدن موردى براى قضاوت چگونه قضاوت خواهد كرد.

حدود هفتاد نفر از مردم حمص از معاذ روايت كرده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام اعزام او به يمن از او پرسيد: «اگر موردى براى قضاوت پيش آمد چه خواهى كرد؟» او گفت: «بر اساس آنچه در كتاب خدا آمده است قضاوت خواهم كرد».

فرمود: «اگر در كتاب خدا آن حكم نباشد؟» او گفت: «بر اساس سنّت رسول عمل خواهم كرد». فرمود: «و اگر در سنّت رسول خدا نيز نباشد؟» گفت: «انديشۀ خويش را به تلاش و اجتهاد وامى دارم و از هيچ كوششى دريغ نمى دارم». پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست خود را بر روى سينۀ او نهاده، فرمود: «سپاس و ستايش خداوندى را كه فرستاده رسول خدا را به آنچه رسول خدا را راضى و خشنود مى سازد موفّق بداشت».

روايت فوق در بحث اجتهاد در فقه يك مبنا و يك دليل عمده است و كسانى كه به قياس عمل كرده و بر آن اساس اجتهاد كرده اند و نيز كسانى كه به مخالفت با قياس پرداخته اند به اين حديث استناد ورزيده اند.

يكى از آراء قضائى كه از معاذ روايت شده آن است كه كافر از مسلمان ارث نمى برد ولى مسلمان از كافر ارث مى برد كه همين رأى را شيعۀ اماميّه نيز مورد عمل قرار داده و البتّه فقهاى عامّه آن را نپذيرفته اند.

احمد بن حنبل به سند خويش از ابو الاسود دؤلى روايت كرده است كه گفت: «زمانى كه معاذ در يمن بود مسأله اى در اين مورد به نزد او آوردند كه يك نفر يهودى مرده و وارث او برادرى است كه مسلمان مى باشد. معاذ در پاسخ اين مسأله مسلمان را ارث بر كافر قرار داد و گفت: «من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود: «اسلام برترى دارد و چيزى برتر از آن نيست». او با توجّه به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوعى قياس را به كار گرفت و آن اين كه اسلام برترى دارد و

ص: 556

ميراث بردن مسلمان از كافر ثمرۀ همين برترى مسلمان بر كافر است. علاوه بر اين كفر امرى باطل است و از ديگر سوى اسلام حقّى است كه ارث بردن را براى مسلمان ايجاب مى كند و باطل نمى تواند حكم حق و مقتضاى آن را از بين ببرد.

امّا فقهاى عامّه خلاف اين نظر را دارند و دليل آنان نيز [به ادّعاى آنها] سيرۀ قولى و عملى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است، چه اين كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى روايت شده كه فرمود: «كافر از مسلمان ارث نمى برد و مسلمان هم از كافر ارث نمى برد». در عمل نيز چنين چيزى در سيره ثابت شده است، چه اين كه پس از وفات ابو طالب(1) جعفر، على (ع)، ام هانى و ديگر وارثان مسلمان او از وى ارث نبردند و بر خلاف آن، عقيل كه هنوز مسلمان نشده بود ارث او را در اختيار گرفت، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان فتح مكّه فرمود: «عقيل براى ما خانه اى باقى نگذاشته است».

كوتاه سخن دربارۀ معاذ آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) معاذ را به عنوان يك رزمنده، يك معلّم، مأمور گردآورى زكات، جزيه و به عنوان يك قاضى در حلّ مشكلات و اختلافات به يمن اعزام كرد و او يك هدايتگر هدايت يافته بود، آن سان كه ابن كثير در مورد او مى گويد:

«معاذ بن جبل در يمن يك قاضى از طرف پيامبر، يك داور در جنگها و اختلافات و يك كارگزار مورد تأييد بود كه زكاتها را به او پرداخت مى كردند»(2).

ص: 557


1- - البتّه چنين استدلالى به اين مسأله مبتنى بر پذيرش اين پندار باطل است كه ابو طالب مسلمان نبود و كافر بود و اين در حالى است كه ادّعاى كفر ابو طالب - آن سان كه بيان كرده ايم - ادّعايى نادرست است و حتّى خود مؤلّف هنگامى كه از ابو طالب بحث كرده على رغم ترديد در مورد اسلام آشكارا و مشرك نبودن او را مسلّم دانسته است. - م.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 103.

ما در آغاز همين بحث اظهاراتى را كه دربارۀ همراهى ابو موسى عبد اللّه بن قيس اشعرى آمده بود ذكر كرديم تا خوانندۀ گرامى بداند كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) گروههايى را از جانب خود به مناطق دوردست مى فرستاد تا گاه نقش گروه گشت و تجسّس و گاه نقش گروه تبليغى را ايفا كنند، هر چند كه در حالت اخير هم هنوز ويژگى رزمى بودن آنها محفوظ بود.

بنابراين دعوت اسلامى يا رساندن و تبليغ رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) اصل و اساس كار و هدف هر تلاشى بود و در اين ميان اگر مانعى سدّ راه اين دعوت نبود به همان بسنده مى شد و امّا اگر موانعى از سوى سران و شاهان و اميران در مقابل آن قد بر مى افراشت اين سپاه ايمان بود كه اين موانع و سدها را از سر راه برمى داشت تا مردم بتوانند بدون هيچ مانعى از دعوت محمّدى كه همان دعوت حقّ و دعوت خداست استقبال كنند.

به همين دليل هر يك از گروههاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه به هدف تبليغ بود با نيرويى رزمى نيز همراه مى ساخت، چرا كه آن گروهها ناگزير بودند دشتها و بيابانها را پشت سر بگذارند و اين در حالى بود كه امنيّت چندانى در آن مناطق فراهم نبود و علاوه بر اين پيش از آن چنين پيشامد كرده بود كه گروهى از مشركان به قصد نيرنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حضور ايشان رسيده و اظهار داشته بودند كه در خاندان آنان كسانى خواهان اسلام و آشنايى با آن هستند و آن حضرت نيز بر اساس همين تقاضا گروهى از معلّمان مسلمان و قاريان قرآن را به سوى آنان اعزام داشته بود، ولى همان مشركان آنان را در طول راه به اسارت درآورده و در مكّه به فروش رسانده بودند و در ماجرايى ديگر نيز همين شيوه تكرار شد و مسلمانان را كشته بودند. بنابراين هشيارى و مراقبت چنين ايجاب مى كرد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به فرستادن معلّمان و قاريان قرآن بتنهايى بسنده نكند و بلكه با هر گروهى از اين بندگان مخلص خداوند گروهى رزمى را نيز به منظور پشتيبانى و حمايت از آنان همراه سازد.

ص: 558

اعزام على (ع) به يمن

اشاره

740 - همان سان كه گفتيم يمن داراى استانها و مناطق مختلفى بود و به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) معاذ بن جبل را به استانى و ابو موسى عبد الله بن قيس اشعرى را به استانى ديگر كه همجوار آن استان بود اعزام كرد و از آنان خواست با يكديگر هماهنگى و همكارى داشته باشند و اختلاف نورزند و آنان نيز بر اساس همين فرمان در ارتباط دائم با يكديگر بودند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين على بن ابى طالب (ع) و پيش از او خالد بن وليد را كه رزمندگانى نامى بودند بدان سامان روانه ساخته و البتّه به آنان فرمان داد جز در صورت دعوت آنان به اسلام و امتناع آنها از پذيرش اين دعوت و نيز از پذيرش پيمان صلح با آنها وارد نبرد نشوند.

اكنون مناسب است متن فرمان و توصيه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) را، آنچنان كه سرخسى در شرح الجامع الكبير يا السير الكبير شيبانى آورده و داراى شباهت فراوانى به توصيه هاى آن حضرت به معاذ بن جبل است بياوريم.

متن توصيه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين قرار است:

«وقتى در سرزمين آنان رحل اقامت افكندى با آنان جنگ مكن مگر آن كه عليه تو جنگ كنند و اگر عليه تو جنگ كردند بازهم با آنان مجنگ مگر آن كه كسى را از شما بكشند و اگر كسى از شما را كشتند بازهم با آنان جنگ مكن مگر آن كه كشته را به آنان نشان دهى و بگويى: «آيا مى توانيد گواهى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست؟»، چه اين كه اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند اين براى تو بهتر از همه آن چيزهايى است كه خورشيد بر آنها طلوع و غروب مى كند»(1).

على (ع) پس از رسيدن به يمن به جنگ با مردم آن سامان نپرداخت، چه او با موقعيّتى رودرروى نشد كه لازم باشد آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود دربارۀ

ص: 559


1- - ر. ك. سرخسى، محمّد بن احمد، شرح الجامع الكبير، ج 1، ص 234.

آنان انجام دهد و آنها را به اسلام فرا خواند زيرا قبل از او خالد بن وليد كه از سوى آن حضرت به همين منطقه اعزام شده بود پس از دعوت آن مردم به اسلام با اعلام مسلمانى آنان مواجه شده و پس از آن غنايمى از آنان به دست آورده بود ولى از آنجا كه اين غنايم هنوز تخميس نشده و خمس آن برداشته نشده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به اين منطقه اعزام كرد تا - آنچنان كه از روايات متناقض و مختلفى كه در اين باره رسيده بر مى آيد - اين غنايم را تخميس و يا تقسيم كند.

در همين باره بخارى به سند خويش از ابو بريده روايت كرده است كه «پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به سوى خالد بن وليد فرستاد تا غنايم را از او ستانده و خود در اختيار گيرد».

البتّه از سياق رخدادهاى تاريخى چنين به نظر مى رسد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن دليل آن حضرت را به سوى خالد فرستاد تا خمس غنايم را كه سهم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نزديكان او و يتيمان و بينوايان است از خالد بگيرد.

گفتنى است كه تنها مأموريّت خالد بن وليد در اين جريان جمع آورى غنيمت و خراج نبود، بلكه وى همچنين وظيفه داشت مردم را به اسلام دعوت كند، اسلام را به آنان بياموزد و امامت نماز آنان را بر عهده بگيرد، آن سان كه در روايت بيهقى به نقل از براء بن عازب چنين آمده است:

«من در ميان كسانى بودم كه به همراه خالد بن وليد به سوى يمن روانه شديم. ما در آنجا شش ماه توقّف كرديم و در اين مدّت خالد آنان را به اسلام فرا مى خواند ولى آنان به او پاسخ مثبت ندادند.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را اعزام كرد و به او فرمان داد خالد بن وليد برگردد و هر كس از همراهان او كه مى خواهد بماند و به مأموريّت ادامه دهد.

من از كسانى بودم كه با على (ع) مانده بودند. هنگامى كه ما به مردم آن سرزمين نزديك شديم همگى به استقبال ما بيرون آمدند. سپس على (ع) پيشاپيش ما قرار گرفت و همه در يك صف پشت سر او ايستاديم و آنگاه او جلوتر رفت و نامۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى آنان قرائت كرد. پس از آن همۀ افراد قبيلۀ همدان

ص: 560

اسلام آوردند.

على (ع) در پى اين ماجرا براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت و خبر اسلام آوردن آن خاندان را به آن حضرت داد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مدينه اين نامه را خواند به سجده درآمد و پس از آن سر برداشت و فرمود: «سلام بر همدان، سلام بر همدان»(1).

به نظر مى رسد خالد بن وليد بمحض دريافت فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه بازنگشت، بلكه مدّتى در همان سرزمين باقى ماند.

741 - [در اينجا مسأله اى وجود دارد كه از سوى خالد بن وليد عليه على (ع) برانگيخته شده است]. البتّه ما نمى خواهيم بگوييم خالد از على (ع) دل آزردگى و كينه اى در دل داشت، امّا حقيقتى كه رخدادهاى به وقوع پيوسته در زندگى على (ع) و مسائلى كه پيرامون زندگى اوست از آن حكايت دارد اين است كه على (ع) در برخى از مجامع عربى چندان محبوبيّتى نداشت، بويژه در ميان افراد وابسته به خاندانها و گروههايى كه در بدر و احد و خندق و حنين عليه پيامبر جنگيده بودند، چه آنها در اين نبردها طعم تلخ شمشير على را چشيده و دريافته بودند كه شمشير او به سان شمشير عمويش حمزه چگونه بر گردن مشركان مى نشست. آنها همچنين پس از آن كه توانسته بودند حمزه را در جنگ احد به شهادت برسانند همه كينه هاى خود را تنها متوجّه على (ع) كرده بودند.

مسأله اى كه در سطور قبل بدان اشاره كرديم اين بود كه على (ع) كه براى دريافت خمس غنايم - يعنى سهميّۀ خاصّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - از جانب آن حضرت آمده بود - كنيزكى زيبا را كه در ميان بردگان بود و جزء خمس قرار مى گرفت از آن خود كرد و به استناد ملك يمين با او همبستر شد.

اين مسأله جنجالى تبليغاتى را در پى داشت و چنان كه به نظر مى رسد خالد بن وليد در اين ماجرا به برخى از افراد خود دستور داد اين جريان را به عرض رسول

ص: 561


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 105. - م.

خدا (صلی الله علیه و آله) برسانند تا در نتيجه على (ع) مورد ملامت و سرزنش ايشان قرار گيرد.

اكنون به ادامۀ اين ماجرا از زبان ابو بريده توجّه مى كنيم:

احمد بن حنبل روايت كرده است كه ابو بريده گفت: من چنان با على (ع) دشمنى مى ورزيدم كه با هيچ كس چنان دشمنى نداشتم و مردى(1) از قريش را دوست داشتم كه تنها علّت دوستى من با او دشمنى و كينه او با على (ع) بود. آن مرد يك بار در رأس گروهى از سواران به مأموريّت اعزام شد و من نيز به همراه او رفتم. تنها علّت اين همراهى نيز دشمنى آن مرد با على (ع) بود. در همين ماجرا غنايم و اسيرانى به چنگ آورديم و آن مرد براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت كه «كسى را روانه كن تا خمس غنايم را جدا كند».

در پى اين خواسته پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را بدين منظور روانه كرد. در اين ميان در جمع اسيران دختركى زيباروى از بهترين اسيران بود.

على (ع) غنايم و اسيران را تقسيم و تخميس كرد. پس از آن [روزى] در حالى او را ديديم كه موهاى سرش مرطوب است. پس گفتيم: «اى ابو الحسن، اين چيست؟» گفت: «آيا آن دختركى را كه در ميان اسيران بود نديديد؟ من اسيران را تقسيم كردم و خمس آن را جدا ساختم و اين دختر نيز جزء خمس و پس از آن سهم اهل بيت و سهميّۀ خاندان على شد و من پس از آن با او همبستر شدم».

در پى اين رخداد آن مرد [خالد] در اين باره به پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشت. در اين هنگام من به او گفتم: «مرا به همراه نامه بفرست». او نيز مرا همراه نامه فرستاد تا آن را گواهى كنم. من [به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفته،] به خواندن نامه پرداختم و قسمت به قسمت آن را تأييد كردم و گفتم: «راست مى گويد ». پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دستى را كه نامه را با آن گرفته بودم گرفت و فرمود: «آيا على را دشمن مى دارى؟» گفتم: «آرى». فرمود: «او را دشمن مدار و اگر او را دوست مى داشته اى بر دوستى خويش با او بيفزاى كه سوگند به آن كه جان محمّد در دست اوست، سهم خاندان على (ع) در خمس بيشتر از آن دخترك است».

ص: 562


1- - اين مرد چنان كه از سياق كلام بر مى آيد خالد بن وليد است.

پس از اين جريان و پس از اين فرمودۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ كس براى من دوست داشتنى تر از على (ع) نبود»(1)

اين روايت نشان مى دهد كه همۀ اعمال على (ع) و احيانا كوچكترين اشتباه او از ديد ديگران، مورد توجّه قرار مى گرفت و روى آن انگشت گذاشته مى شد هر چند او هرگز كار حرامى را مرتكب نشده و در اثبات اين مدّعا همين كافى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اطّلاع از آن نه تنها آن را مردود ندانست، بلكه به تأييد آن حضرت نيز پرداخت.

اين روايت، همچنين، نشان دهندۀ ميزان دشمنى آن مرد مورد اشاره با على (ع) و نيز حاكى از آن است كه او چگونه در پى بى آن بود تا على (ع) را به عنوان يك فرد مشكوك و مورد اتّهام در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جلوه دهد.

بنابراين براى على (ع) راه [كار و پيشرفت در چنين جامعه اى] باز و هموار نبود، چرا كه آنجا كه كينه و بغض و دشمنى وجود دارد راه ناهموار و رسيدن به چيزى كه جز حقّ روشن و آشكار نيست مشكل مى شود و از همين جاست كه به عقيدۀ نگارنده اگر تأييد پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين كار على (ع) نبود مى توانستيم آن را مورد نقد قرار دهيم [كه چرا در موقعيّتى كه چنان جوّى عليه او وجود داشته به چنين كارى كه گناه نيز نبوده دست زده است].

در اين ميان نكتۀ قابل توجّه آن است كه به رغم ناهموارى راه براى على (ع)، او در آنچه آن را حق مى دانست سخت پايبندى نشان مى داد و هرگز تسليم تسليم پذير نبوده و بلكه آن را با قاطعيّت تمام به مورد اجرا مى گذاشت، بى آن كه در اين ميان هيچ نرمش يا كوتاهيى از خود نشان دهد.

يكى از نمونه هاى اين سختگيرى و پايبندى به حق برخوردى است كه او در مورد استفادۀ نابجاى برخى از سپاهيان از شتران غنيمتى به عمل آورد و اكنون نگاهى بدان مى افكنيم:

ص: 563


1- البداية و النهاية. ج 5. ص 104.

بيهقى به نقل از ابو سعيد خدامى روايت مى كند كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على بن ابى طالب (ع) را به يمن اعزام كرد و من نيز در ميان كسانى بودم كه با او همراه شده بودند.

زمانى كه شتران به عنوان زكات از آن مردم گرفت از او خواستيم قدرى شتران خود را استراحت دهد و بر آن شتران سوار شويم، چرا كه در شتران خود آثار ضعف و درماندگى مى ديديم، امّا او از پذيرش اين خواسته سرباز زد و فرمود: «در اين شتران براى شما سهمى همانند سهم ديگر مسلمانان است»(1).

در اين ماجرا شاهد آنيم كه على (ع) حاضر نشد اجازه دهد مسلمانان از اين غنايم [يا زكات] قبل از تقسيم آن استفاده كنند البتّه اين مسأله را بايد از مسأله استفادۀ آن حضرت از كنيزكى كه در شمار اسيران بود جدا دانست، زيرا در آن جريان على (ع) حق چنان استفاده اى را داشت، زيرا براى تحويل گرفتن سهم خمسى از غنايم از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بود و اين خمس چيزى بود كه در اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بستگان او قرار مى گرفت و بدين ترتيب على (ع) با در اختيار گرفتن آن كنيزك در واقع سهم خود را كه پس از تقسيم به او رسيده بود مورد استفاده قرار داد در حالى كه آنان قصد استفاده از غنايم تقسيم ناشده اى داشتند كه معلوم نبود سهم آنان و يا سهم كسى ديگر خواهد بود.

نمونه اى ديگر از اين عدالت و سختگيرى ماجرايى است كه در ادامۀ همين روايت از ابو سعيد خدرى نقل شده كه گفت:

«على (ع) پس از فراغت يافتن از كار غنايم قصد بازگشت از يمن كرد و مردى را به عنوان جانشين خود بر ما گماشت و بسرعت راه مكّه را در پيش گرفته، خود را به حجّ رساند و با به پايان بردن حجّ ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمان داد كه «به سوى اصحاب خود برگرد و به آنان بپيوند».

در اين ميان در ايّام غيبت على (ع) ما از جانشين او خواستيم آنچه را على (ع) براى ما برآورده نساخته بود برآورده سازد [و اجازه دهد از شتران استفاده

ص: 564


1- - همان، ص 105.

كنيم]. او نيز اين كار را انجام داد و چون على (ع) از حج بازگشت و آثار سوار شدن بر شتران غنيمت را در آنها ديد و دريافت كه اين شتران مورد استفاده قرار گرفته اند، به سراغ آن كه او را به جانشينى خود گذاشته بود رفت و او را مورد سرزنش و ملامت قرار داد.

در اين هنگام من با خود گفتم: «اگر به مدينه برگردم اين ماجرا را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهم گفت و او را از اين سختگيرى و تضييقى كه ديده ايم آگاه خواهم ساخت».

امّا زمانى كه به مدينه رفتم و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم هنوز در ميانۀ سخن خويش بودم كه آن حضرت دست خود را بر روى زانوى من زد و فرمود: «اى سعد بن مالك و اى فرزند شهيد، دربارۀ على (ع) كمتر از اين سخنان بگوى كه به خداوند سوگند من مى دانم او كار نيكى را به هدف نيكى انجام داده است»(1).

يكى ديگر از اين نمونه ها كه آن نيز در جريان همين سريّه صورت پذيرفته آن است كه آن حضرت زمانى كه براى همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجّ به مكّه شتافت و آن مرد مسامحه كار را به جانشينى خود بر آنان گماشت، آن مرد آنچه را على (ع) از سپاهيان بازداشته بود در اختيارشان قرار داد و به هر يك لباسى فاخر [از محلّ غنايم تقسيم نشده] پوشاند. چون على (ع) از حج بازگشت و به ميان آنان آمد مشاهده كرد كه آنان لباسهايى فاخر به تن كرده اند. او با مشاهدۀ اين وضعيّت از آنان پرسيد: «اين چيست؟» گفتند: «فلانى به ما پوشانده است». در اين هنگام على (ع) آن مرد را كه به جانشينى گذاشته بود به حضور خواست و به او فرمود: «چه چيز باعث شده است پيش از آن كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسى چنين كارى را انجام دهى؟»

همين كار باعث شد آن گروه دلگير شدند و در اين باره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت بردند.

ص: 565


1- - همان، ص 105-106.

در حقيقت موضع على (ع) در اين ماجراها در برابر آنچه اتّفاق افتاده بود موضعى بسيار درست و سالم بود، چرا كه اموالى را كه آنان مورد استفاده قرار داده بودند همه از جزيه هاى مقرّر بر مردمان يمن بود و هيچ كس حق نداشت قبل از اعلام در اختيار گرفتن آنها در دست مسلمانان و قبل از آن كه آن حضرت خود دست به كار تقسيم اين اموال شود آنها را مورد تقسيم و يا مورد تصرّف قرار دهد.

بدين سان اعتراض و گلايه از على (ع) ميان حاجيان زياد شد(1) و دربارۀ او فراوان سخن مى گفتند و البتّه همه آنان كه چيزى مى گفتند نيز مغرضانى بودند كه در پى حق نبودند و در مقابل آن على (ع) در همه كارهايى كه انجام داده و مورد انتقاد ديگران قرار داشت صاحب حق بود، امّا در اين ميان اين كينه - بويژه عليه مردى كه در جنگهاى اسلامى عليه مشركان نقشى فراوان داشته - بود كه عامل اصلى همۀ

ص: 566


1- - البتّه براى ما روشن نشده است چگونه در حالى كه برخوردهايى كه از آن سخن به ميان آمد در يمن و در مقابل سپاهيان مسلمان كه در آن سرزمين به سر مى برده اند و در حج حضور نداشته اند صورت پذيرفته است چگونه مؤلّف اين گونه نتيجه گيرى كرده كه در اثر اين برخوردها گلايه و اعتراض عليه على (ع) در ميان حجّاج زياد شده بود. هر چند مقدّمات و زمينه چينيهاى سخن مؤلّف مقدّمات درستى است و پرتوى از عدالت على را نشان مى دهد. امّا چنين نتيجه گيريى غلط بوده و تنها دليلى كه ما براى آن يافته ايم اين است كه آقاى مؤلّف قصد دارد همسو با ابن كثير زمينه ها و شرايطى را تصوير كند كه بر آن اساس بتواند به تفسيرى نادرست از حديث غدير كه در جريان حجّة الوداع و پس از اين رخدادها از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صادر شده ارائه دهد و بگويد حديث ولايت در غدير خم تنها مفادّ آن تكذيب شايعات موجود عليه على (ع) و رفع اتّهامات و بدبينيها و شكستن جوّى است كه عليه او وجود داشته است و نه هيچ چيز ديگر. اين در حالى است كه كار مؤلّف در اينجا يعنى تصوير يك جوّ در ميان حجّاج به علّت سه برخورد على (ع) در يمن - با آن همه فاصله ميان اين دو منطقه - بيش از هر چيز به يك شعبده بازى شبيه است. در جريان ماجراهاى حجّة الوداع به قدر لازم به كليّات تصوير درست حديث غدير اشاره خواهيم كرد - م.

اين موضعگيريها را تشكيل مى داد.

ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره چنين مى گويد:

«خلاصه آن كه چون به سبب جلوگيرى على (ع) از به كار گرفتن شتران زكات از سوى سپاهيان و بازپس گرفتن جامه هاى غنيمتى كه جانشين او به آنان داده بود بگومگو دربارۀ على (ع) زياد شد - و البتّه او در آنچه انجام داد معذور بود - ولى به علّت همين فراوان شدن و آشكار شدن سخن عليه على (ع) در ميان حجاج، هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه بازگشت از همين حج [يعنى حجّة الوداع] بود و پس از به پايان بردن مناسك حج راه مدينه را در پيش داشت و زمانى كه به غدير خم رسيد در ميان مردم به ايراد خطبه پرداخت و ساحت على (ع) را از آنچه گفته بودند پيراسته دانست، منزلت او را بالا برد و ديگران را به فضل او توجّه داد تا آنچه را نسبت به او در دلهاى بسيارى از مردم جاى گرفته بود از ميان ببرد. البتّه خداوند خود به علّت آن كار آگاهتر است»(1).

در اينجا نگارنده لازم مى داند سه نكته را دربارۀ آنچه در اين روايت آمده و كلاّ دربارۀ اين جريان اظهار دارد:

الف: ما گمان نمى كنيم اين گفتۀ ابن كثير كه «و البتّه او در آنچه انجام داده معذور بود» سخنى درست و بجا باشد و درست تر و شايسته تر آن است كه بگوييم «او در كار محقّ بود»، زيرا تفاوت است ميان اين كه كسى معذور باشد يا محقّق بوده و در كارى كه انجام داده حق با او باشد، زيرا روشن است كه معذور كسى است كه خلافى انجام داده ولى براى آن كار خطا يا خلاف عذرى دارد و محقّ كسى است كه اصلا اشتباهى را مرتكب نشده و اين در حالى است كه على (ع) در اين ماجرا بر حق بود و آن را هر چند سخت باشد به اجرا درمى آورد.

ب: سخنى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد على (ع) در غدير خم فرمود با اين جمله پايان مى يافت كه «پروردگارا به ولايت خويش گير آن را كه او را به ولايت

ص: 567


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 106.

گرفته و دشمن بدار آن را كه او را دشمن داشته است»(1)

ج: همه آن بگومگويى كه عليه على (ع) وجود داشت آثارى از دشمنى ديگران با على (ع) بود، دشمنى كسانى چون ابو بريده و يا مردى كه او به وى اشاره مى كند. همان خالد بن وليد كه از اعزام على (ع) از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منطقۀ مأموريّت او [و عزل وى] قبل از بازگشت على (ع) برگشت و براى گسترش جوّ انتقاد و اعتراض عليه على (ع) تلاش كرد. آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غدير خم فرمود اشاره دارد كه ترويج كنندگان اين سخنان ناروا همه از دشمنان على (ع) اند آن گونه كه ابو بريده نيز در آغاز با آن حضرت دشمنى داشت امّا خداوند او را هدايت كرد.

آرى، على (ع) شايستۀ آن بود كه مردم همه در فضلى كه او داشت به رقابت او بپردازند، زيرا كه در همين ماجرا ديديم چگونه آن مرد [خالد] شش ماه در يمن توقّف كرد و به دعوت مردم پرداخت ولى كسى به دعوت او پاسخ مثبت نگفت، امّا بمحض آن كه همين مردم با على (ع) روبرو شدند دعوت حق را لبّيك گفتند.

افزون بر اين على (ع) دانشمندى گرانقدر، دلاورى جنگاور و قهرمانى در بدر و احد و همو بود كه در آن نبرد پرچم سپاه اسلام را به دست گرفت و آن را بر فراز كوه برد و مشركان با ديدن اين صحنه دريافتند كه راهى جز فرار ندارند و به همين سبب نيز پس از آن كه آسيبهايى را به سپاه اسلام وارد آورده بودند با حالتى شبيه فرار راه مكّه در پيش گرفتند.

در حقيقت بايد گفت على (ع) در دو مورد طعمۀ كينۀ كينه توزان و دشمنان خويش قرار گرفت:

الف: در همين گروه از اصحاب خود كه البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از آنچه

ص: 568


1- - البتّه اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سان كه پايانى داشته و مؤلّف به آن اشاره كرده آغازى نيز داشته كه از ياد رفته است و در جاى خود اگر بازهم به فراموشى سپرده شده باشد مورد تذكر قرار خواهد گرفت - م.

گفته بودند تبرئه كرد و تدبير مكّاران عليه او را باطل ساخت و شعله هاى خشم كسانى را كه عليه او خشمگين شده بودند فرو نشاند.

ب: در دوران خلافت خود و شورش ياغيان عليه او و به حركت درآمدن كينه هاى نهفته، با اين تفاوت كه در اين بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده نبود تا ديگر بار در غدير خم به ايراد خطبه بپردازد و بگويد: «پروردگارا به ولايت خويش گير آن را كه او را به ولايت گرفته است و دشمن بدار آن را كه او را دشمن داشته است».

گماشتن على (ع) به قضاوت يمن

741 - بنا بر عادات و رسوم عرب كسى عهده دار قضاوت مى شد كه سنّش از ديگران بيشتر و تجربه و نيز شناخت او از آداب و عادات قبايل فزونتر باشد. و بدين ترتيب كسانى چون اكثم صيفى كه حدود نود سال از عمر او مى گذشت عهده دار مى شد. علّت اين امر آن بود كه قضاوت نيازمند تجربۀ فراوان و تأثير فراوان قاضى است تا زمينه هاى تجربى بيشترى براى حكم او فراهم باشد و طرفين مخاصمات با اعتماد قلبى به حكم و داورى او سر تسليم فرود آورند و از چنان اعتبارى و احترامى در ميان خاندان خود برخوردار باشد كه گفتۀ او را سخن مطاع بدانند و به عدالت او ايمان داشته باشند.

به همين دليل هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مسئوليّت قضاوت را به استثناى بخشى كه در حوزۀ مأموريّت معاذ بن جبل و ابو موسى اشعرى قرار داشت - به على (ع) سپرد آن حضرت كه حدود سى و سه يا سى و چهار سال از عمر او مى گذشت سنّ خود را كم دانست و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه داشت كه او از عمر كمى برخوردار است.

ابن ماجد و نيز احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده اند كه فرمود: زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأموريّت يمن را به من سپرد گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به ميان مردمى كه كهنسالتر از منند مى فرستى با آن كه من هنوز تازه سالم و به

ص: 569

قضاوت بصيرت كامل ندارم». آن حضرت در پاسخ دست خود را روى سينه ام گذاشت و فرمود: «پروردگارا زبان او را استوار دار و قلب او را هدايت بخش. اى على، اگر دو طرف دعوايى نزد تو آمدند ميان آنان قضاوت مكن تا زمانى كه همان سان كه از اوّلين طرف شنيده اى به سخنان طرف ديگر نيز گوش فرا دهى كه اگر چنين كنى حق براى تو روشن خواهد شد». پس از اين دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه هيچ داورى و قضاوتى بر على (ع) مشكل نيفتاد.

اين دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد على (ع) برآورده شد و به تحقّق پيوست، چه اين كه خداوند آن سان زبان او را استوار داشت كه سخنورترين و شيرين سخن ترين مردم پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد. او همچنين [در تمام دوران حيات خود هدايتگرى] هدايت يافته بود كه نه از حق و اجراى آن كوتاه آمد و نه به باطل گرويد و از آن پشتيبانى كرد. افزون بر اين خداوند در قضاوت نيز او را از هدايت خاص خويش برخوردار ساخت تا آنجا كه - بنا بر روايت - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آگاهترين شما به قضاوت على (ع) است» و يا تا آنجا كه هرگاه براى عمر مشكلى پيشامد مى كرد و در داورى كردن در مسأله اى در مى ماند مى گفت: «آيا مسأله اى هست كه ابو الحسن قادر به حل آن نباشد؟»

رواياتى حاكى از قضاوتهاى على (ع) رسيده كه همه نشان از بصيرت سرشار و عقل شكوفاى او دارد كه از پرتو هدايت محمّدى (صلی الله علیه و آله) نور گرفته است، زيرا او در كودكى شير اين هدايت را نوشيد و با همان تربيت يافت و از بزرگترين چشمۀ هدايت و معرفت سيراب شد.

مسائلى مورد قضاوت على (ع) ذكر شده كه در همۀ آنها خداوند او را به حقيقت رهنمون شده و همه حاكى از آن است كه او در تمامى مسائل - بويژه آنچه به نسب مربوط مى شود - در پى رسيدن به حقيقت بوده و اجازه نمى داده است هيچ فرزند حلال زاده اى بدون پدر بماند.

از اين جمله است كه يك بار دو مرد مدّعى فرزندى شده بودند و هيچ كدام

ص: 570

نيز دليلى براى اثبات ادّعاى خود نداشتند. در چنين شرايطى انتظار مى رفت كه هر دو ادّعا ساقط شود و در نتيجه اين فرزند به هيچ يك از آن دو انتساب نيابد. امّا على (ع) زمانى كه وضعيّت را چنين داد راهى جز آن نيافت كه از قرعه استفاده كند.

او به همين سبب قرعه زد و فرزند مورد نزاع را در اختيار كسى كه قرعه به نام او اصابت كرده بود قرار داد و در مقابل او را به پرداخت ديۀ آن فرزند به طرف ديگر نزاع موظّف ساخت.

اين ماجرا را احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده و اين رأى رأى منحصر به فرد على (ع) است.

همچنين نمونه اى ديگر از قضاوت على (ع) در حل مسأله اى پيچيده روايت شده كه وى در رسيدگى به آن به صدور حكمى رسيده كه هنوز مورد اعجاب آگاهان امور قضاوت قرار دارد. احمد بن حنبل روايت كرده است كه قومى مورد تهاجم شيرى قرار داشتند. آنان گودالى به عنوان تله حفر كردند تا شير در آن بيفتد. [زمانى كه شير در آن گودال افتاد] مردم به اطراف آن گودال شتافتند و در آنجا جمع شدند.

در اين ميان كه مردم يكديگر را هل مى دادند مردى از آنان به درون گودال افتاد. او به ديگرى چنگ زد و آن شخص نيز به سوّمى و او هم به فرد چهارمى چنگ زد و همه در درون گودال جاى گرفتند و شير همه آنها را مورد حمله قرار داد و مجروح ساخت و همه مردند. پس از اين ماجرا اولياء مقتولين روياروى يكديگر قرار گرفتند و در صدد جنگ عليه هم برآمدند. امّا امام هدايت پس از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «آيا قصد جنگ و كشتن يكديگر داريد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده است؟ اكنون من در ميان شما قضاوت و داورى مى كنم و اگر اين داورى را پذيرفتيد كه همان حكم نهايى خواهد بود و مسأله فيصله خواهد يافت و اگر نپذيرفتيد شما را از تعرّض به يكديگر بازمى دارم تا زمانى كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برسيد و او خود دربارۀ شما حكم و در كارتان قضاوت كند و هر كه پس از آن قصد تجاوز داشته باشد براى او حقّى نخواهد بود».

ص: 571

بدين ترتيب على (ع) قضاوت در اين مسأله را بر عهده گرفت. در اين قضاوت دو مبنا مورد عمل قرار داده شد:

الف: اين كه «در اسلام هيچ خونى مردود داشته نمى شود» كه البتّه روايتى با همين عبارت از آن حضرت نقل شده است.

ب: اين كه «آسيب وارد آمده از ناحيۀ چهارپايان هدر است» يعنى آن كه جنايتى كه به وسيلۀ حيوان به فردى وارد شود سبب غرامت نيست مگر آن كه صاحب آن تسبيب در قتل داشته باشد و به همين دليل نيز كلّ غرامت يا بخشى از آن از او گرفته شود.

در اين ماجرا ما شاهد آن هستيم كه اوّلين فردى كه سقوط كرده در قتل سه نفر پس از خود و دوّمى در قتل دو نفر بعد از خود و سوّمى در قتل يك نفر پس از خود سببيت داشته و هر يك از آنها فرد يا افراد پس از خود را به وضعى كشانده اند كه شير بر آنها غلبه يافته و آنها را كشته است.

اكنون در اين مورد از يك سو بنا بر قاعدۀ اوّليّه در باب ديات براى هر يك از اين افراد يك ديه كامل لازم بود كه پرداخت شود. امّا از آنجا كه هر يك از اين افراد به استثناى فرد چهارم - در قتل ديگرى تسبيب داشته اند به همان مقدار دخالت در قتل ديگرى از ديۀ خود آنها كاسته مى شود. بدين ترتيب از آنجا كه نفر اوّل در قتل سه نفر پس از خود سببيت داشته به ازاى هر كدام از آنها يك چهارم و در مجموع سه چهارم از ديۀ او كسر مى شود و وى تنها يك چهارم از ديه خود را طلبكار مى باشد.

در مورد نفر دوم نيز از آنجا كه در قتل دو نفر ديگر دخالت بنحو سبب داشته، به ازاى هر نفر يك سوم و در مجموع دو سوّم از ديۀ او كسر مى شود و وى تنها يك سوّم ديه استحقاق مى يابد. نفر سوّم هم از آنجا كه در قتل يك نفر دخالت و نقش داشته تنها نصف ديه مى گيرد و نصف ديگر آن در مقابل آن فرد كسر مى شود و بالاخره در مورد چهارمين نفر از آنجا كه وى در قتل كسى ديگر دخالتى نداشته، يك ديه كامل را استحقاق مى يابد.

ص: 572

اكنون اگر مجموع اين ديه ها را [كه از افراد مقصر گرفته مى شود و به اولياء مقتولين به ترتيب فوق الذكر مى رسد حساب كنيم حاصل آن دو ديۀ كامل و يك ششم ديه مى شود(1) كه يك ديۀ كامل به فرد چهارمى، نصف ديه به سومى، ثلث ديه به دوّمى و ربع ديه به مقتول اوّل تعلّق مى گيرد و به ورثۀ آنان سپرده مى شود.

البتّه اين ديه ها از كسانى گرفته مى شود كه آن گودال را حفر كرده بودند چرا كه آنها مسبّبان اوّليّه و ابتدايى بودند و سببيّت ديگران [يعنى مقتولين اوّل و دوّم و سوّم] در قتل فرد پس از خود يك سببيّت نسبى در دايرۀ سببيّت اوّليّه همان كسانى بود كه گودال را حفر كرده بودند.

اين مفهوم معناى فرمودۀ على (ع) است كه در داورى در مورد اين ماجرا فرمود: «از قبايل كسانى كه گودال را كنده اند يك ربع ديه، يك ثلث ديه، يك نصف ديه و يك ديۀ كامل بگيريد».

ما در چنين ماجرايى پيچيده و متداخل كه اسباب مختلفى هر كدام به مقدارى متفاوت با يكديگر دخالت و نقش داشته قضاوتى عادلانه تر از اين نمى يابيم. امّا با اين وجود اولياى مقتولين اين حكم را نپسنديده و نپذيرفتند و هر كدام براى مقتول خود خواهان يك ديۀ كامل بودند. آنها به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در حجّة الوداع به سر مى برد رفتند و زمانى كه آن حضرت در كنار مقام ابراهيم بود به حضور رسيدند و ماجرا را براى ايشان بازگو كردند. پس از بازگو شدن ماجرا آن حضرت فرمود: «من براى شما داورى مى كنم». امّا يكى از حاضران گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره على (ع) براى ما حكم كرده است». آنگاه داورى على (ع) را براى آن حضرت گفتند و آن حضرت نيز همان حكم را تأييد فرمود.

ص: 573


1- - البتّه مجموع ديه هاى موجود در اينجا رقمى جز آنچه مؤلّف گفته است در مى آيد زيرا حاصل جمع 1 + 1/4 + 1/3 + 1/2 مساوى 12/25 است كه در صورت خلاصه كردن 2 واحد كامل و 12/1 خواهد شد. - م.

آرى، اين سيمايى از على (ع) است كه چگونه در يمن دعوتگرى به اسلام بود كه دعوت او با پاسخ مثبت روبرو شد و مردم همه تحت تأثير تقواى فراوان او و تابش نور ايمان در قلب نورانى او ايمان آوردند، چه آنچه از دل برآيد بر دل نشينيد و اخلاص يك منادى دعوت همان جاذبه اى است كه مخاطبان دعوت را فرا مى گيرد و به سوى خود مى كشد و دلهاى آنان را - مشروط به آن كه صفايش مكدّر نشده و مشروط به آن كه ضمير اين انسانها فاسد نشده باشد - به نورانيّت ايمان رهنمون مى گردد.

اين على (ع) است، داورى دورانديش و حاكمى توانا كه هرگز ارادۀ او به سوى باطل نمى رود و هرگز در راه حق عزم او خلل نمى پذيرد و اگر مردم از سختگيرى او شكايت كنند، اين از فساد دلهاى آنان است كه حق را بر آنان سنگين و تلخ مى نمايد و باطل را آسان و شيرين.

اين على (ع) است كه در قضاوت عدالتگر و حكيم بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز كه خود نيك عدالتگرى منصف است ميان او و مردم به انصاف و عدالت حكم كرد.

اعزام ابو بكر به سفر حجّ

742 - ذكر هيأتهاى گوناگون ما را از بررسى سير تاريخى رخدادها بازداشت و اين رخدادها را در وقت خاص خود و پى درپى همان سان كه به وقوع پيوسته است نياورديم.

البتّه دربارۀ ورود هيأتها به مدينه نيز با توجّه به اين كه زمان آمدن آنها به گونه اى مشخّص و معيّن نيست كه به هيچ وجه با زمان آمدن ديگر هيأتها درآميخته نشود، ما آنها را در وقت تقريبى خود و نه در وقت معيّن و كاملا مشخّص - آورده ايم، هر چند اغلب آنها در همان وقت خاص خود ذكر شده است.

در اين ميان تنها رخدادى كه در گيرودار بحث از هيأتها نتوانستيم آن را در

ص: 574

رديف تاريخى و جاى مناسب خود ذكر كنيم و بلكه رخدادهايى را كه پس از آن [و حتّى در سال دهم هجرت] اتّفاق افتاده است قبل از آن آورديم حجّ سال نهم مسلمانان است كه سرپرستى آن را ابو بكر بر عهده داشت.

اين حجّ نخستين حجّ بود كه در سايۀ حاكميّت اسلام و فرمانروايى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و پس از آن كه بتها از فراز كعبه به زير آورده شده و حتّى بنياد آن در سرتاسر مكّه و مناطق اطراف آن نيز برانداخته شده بود صورت مى گرفت.

حجّ ابو بكر پس از غزوۀ تبوك يعنى پس از غزوه اى صورت گرفت كه آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و در پى بى آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) به استقبال از هيأتهاى گوناگون، اعزام هيأتهاى تبليغى و پيگيرى كار اين هيأتها و ميزان استقبال مردم از آنها پرداخت. در اين غزوه دوران حفظ و پنهان نگاه داشتن دعوت در زمان حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پايان رسيد و در حالى كه همۀ موانع از جلو راه اسلام برداشته شده بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) تمامى توجّه خود را به امر دعوت آشكار مبذول داشت و مردم گروه گروه به اسلام درآمدند. البتّه اين روند يعنى پيوستن گروههاى مختلف عرب به اسلام بعد از صلح حديبيّه آغاز شده بود.

بدين ترتيب دعوت اسلامى تا اين زمان سه مرحله را پشت سر گذاشت:

الف: مرحلۀ پى ريزى اساس دعوت اسلامى و تشكيل نخستين هسته هاى اسلامى و شكل گرفتن گروهى از مسلمانان كه به رغم ضعف قدرت و حاكميّت حركت اسلامى و به رغم محدود بودن تعداد اين گروه از ايمانى قوى و راستين برخوردار بودند و همين گروهند كه بسان حواريّين عيسى حواريّين محمّد (صلی الله علیه و آله) دانسته مى شوند.

ب: مرحلۀ گسترش دعوت و از ميان برداشتن و پشت سر گذاشتن موانع و مشكلات، زيرا در اين مرحله هنوز راه براى دعوت هموار نبود و ناگزير مى بايست با كنار زدن همۀ موانعى كه در اين راه قرار مى گيرد اين جادّه براى گسترش هر چه بيشتر اسلام هموار گردد.

ص: 575

ج: مرحلۀ از ميان رفتن مشكلات و موانع و غلبۀ دين الهى

در همۀ اين مراحل و بويژه در مرحلۀ اخير، زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و صحابۀ او، مهاجرين و انصارى كه در بيعت رضوان شركت كرده بودند، به طور كامل در خدمت دعوت و گسترش آن و نيز روشن ساختن و تبيين حقايق اسلامى قرار داشت.

در مرحلۀ اخير اكثر گروههايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را براى تبليغ مى فرستاد از ميان اصحاب بيعت رضوان بودند و حتّى اگر كسانى غير از اين گروه را به مأموريّتى روانه مى ساخت يكى از اصحاب آن بيعت را با او همراه مى كرد، آن سان كه در اعزام خالد بن وليد به يمن چنين كرد و على (ع) را در پى او به آن سامان فرستاد.

در حالى كه حجّ سال هشتم برهان سنّتهاى پيشين به اجرا درآمده بود و مشركان از حضور در آن بازداشته نشده بودند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مرحلۀ اخير [و در سال نهم] در صدد پاكسازى مكّه از ورود مشركان ناپاك و ناپاكى جاهليّت و بت پرستى به آن شهر بر آمد و اكنون كه حاكميّت كامل در اختيار اسلام قرار گرفته بود و طبعا رياست حج نيز بر عهدۀ مسلمانان قرار مى گرفت، خداوند رفتن مشركان به مسجد الحرام [و حرم] را ممنوع اعلام داشت و اين آيه از سورۀ برائت نازل شد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند. [از نيامدن آنان بيم مداريد كه] اگر از تنگدستى [و كساد تجارت خويش] بيم داشته باشيد خداوند اگر بخواهد از فضل خويش به شما خواهد داد و بى نيازتان خواهد ساخت كه خداوند آگاه و حكيم است»(1).

743 - ابن اسحاق دربارۀ حجّ سال نهم چنين مى گويد:

پس از غزوۀ تبوك كه در ماه رمضان سال نهم هجرت پايان يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ اين ماه و نيز ماه شوّال و ذى القعده را در مدينه سپرى كرد و پس

ص: 576


1- - توبه/ 28.

از آن ابو بكر را به منظور رهبرى حجّ مسلمانان و به منظور آن كه آيين حجّ را براى آنان برگزار كند به مكّه فرستاد و اين در حالى بود كه هنوز مشركان در حجّ حضور مى يافتند و همان سنّت پيشين خود را داشتند و هنوز از آمدن به اطراف كعبه منع نشده و حتّى برخى از آنان داراى پيمانهايى كه هنوز اعتبار داشت بودند»(1).

در اين ميان دو پيمان [كه البتّه اولى را رويّه يا عرف مى توان ناميد] وجود داشت: يكى پيمان جاهليّت يا همان عرف عامّه كه بر مبناى آن مشركان از زيارت كعبه محروم و بازداشته نمى شدند و اين يكى از عادات و آداب جاهلى بود كه پس از پيمان حديبيّه مورد تأكيد و تقويت قرار گرفته بود. ديگر نيز پيمانهاى خاصّى بود كه پيش از اين از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان منعقد شده و هنوز نيز مدّت آن پايان نيافته بود.

اينك در اين حجّ آن عادت و عرفى كه بر مبناى جاهليّت جريان داشت به پايان رسيد، زيرا اكنون سخن آخر و سخن برتر از آن اسلام بود و توحيد حاكميّت داشت و پس از آن كه زمانى اعراب از دين ابراهيم دور شده و بت پرستيده بودند اين دين حيات خود را بازيافته بود. در اين شرايط منع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمدن مشركان به مكّه - به حكم قرآن - يك نقض پيمان نبود، بلكه اقدامى بود در جهت تصحيح عادات و رسوم جارى موجود در آن جامعه.

البتّه بر خلاف آنچه در مورد اين عادات و رسوم صورت گرفت پيمانهاى خاص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قبايل، گروهها و افراد همچنان به قوّت خود باقى بود.

در چنين شرايطى ابو بكر عازم حجّ شد امّا هنوز كاروان او از مدينه دور نشده بود كه على بن ابى طالب (ع) به او پيوست و آيات سورۀ برائت را كه حاكى از پايان يافتن عهد مشركان داير بر اجازۀ شركت آنان در حج بود با خود به همراه آورد.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«چون پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را به حج روانه كرده بود تا

ص: 577


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 36.

مراسم عبادى حجّ را براى مردم به جاى آورد آيات سورۀ برائت بر آن حضرت نازل شد [و او على (ع) را براى ابلاغ آن فرستاد] گفته شد: «چه خوب بود ابو بكر را مأمور ابلاغ آن آيات مى كردى» امّا آن حضرت فرمود: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور خواست و به او فرمود: «اين آيات - آيات صدر سورۀ توبه - را ببر و در روز عيد قربان زمانى كه مردم در منى جمع شده اند به آنان اعلام كن كه هيچ كافرى به بهشت نمى رود، از امسال به بعد هيچ مشركى در حج حاضر نشود، هيچ كس برهنه به طواف خانه نپردازد و هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته آن پيمان تا پايان مهلت خود داراى اعتبار است».

على (ع) سوار بر ناقۀ سفيد رنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد و خود را به ابو بكر رساند. ابو بكر با ديدن آن حضرت پرسيد: «مأمورى يا امير؟» فرمود: «مأمور».

سپس آن دو به راه خود ادامه دادند و در حالى كه اعراب با همان شيوه و بر اساس سنّت رايج خود در جاهليّت به حج آمده بودند مراسم حج را براى مردم رهبرى كرد تا آن كه روز قربانى فرا رسيد و در آن روز على (ع) در ميان مردم برخاست و آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده بود براى مردم اعلام كرد و از همان روز اعلام به مردم چهار ماه مهلت داد تا هر كس به سرزمين و به مأمن خويش برگردد. همچنين آن حضرت اعلام كرد كه پس از گذشتن اين مدّت هيچ مشركى را عهدى و پيمانى نيست مگر كسانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان خاصّى داشته اند كه تا پايان يافتن مدّت آن همچنان به اعتبار خود باقى است.

در پى اين اعلام بود كه سال بعد هيچ مشركى در مراسم حجّ حضور نيافت و هيچ برهنه اى نيز طواف خانه نكرد»(1).

احمد بن حنبل از على (ع) روايت كرده است كه فرمود: «روزى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا همراه ابو بكر به حج اعزام كرد چهار پيام را با خود داشتم: هيچ كس

ص: 578


1- - همان، ص 36-37.

جز افراد مؤمن به بهشت نمى روند، هيچ برهنه اى نمى تواند طواف كعبه به جاى آورد، هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته تنها تا پايان يافتن مدت آن پيمان او داراى اعتبار است و [بالاخره آن كه] از امسال به بعد هيچ مشركى نمى تواند در حج حضور يابد».

از اين سخنان چنين استفاده مى شود كه در اين سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه عادات جاهلى در مراسم حج و از جمله اين رسم را ملغى اعلام كرد كه تنها افراد قريش با لباس طواف كنند و ساير اقوام برهنه طواف خود را به جاى آورند.

ابن كثير حاجيان مشركى را كه مخاطب اين پيام بودند به دو گروه تقسيم كرده است: گروهى كه پيمان خاصّى داشته اند كه تا پايان مهلت قرار داد اين قرارداد براى آنان معتبر است و گروهى كه پيمان خاصّى نداشته اند كه اين گروه چهار ماه مهلت مى يافتند.

گفتنى است اين اعطاى مهلت و نيز لغو رسوم و عادات قبلى به تصريح اين آيات از سورۀ توبه بيان شده بود كه مى فرمايد: «[اين اعلام] بيزارى است از جانب خداوند براى مشركانى كه با آنان پيمان داشته ايد. [به آنان بگوييد كه] چهار ماه در زمين گردش كنيد و بدانيد كه نتوانيد خداوند را از پاى درآوريد و ناتوان سازيد و خداوند كافران را خوار خواهد كرد. اين اعلامى است از جانب خداوند و رسول او به مردم در روز حج اكبر كه خداوند از مشركان بيزار است و نيز رسول او [اى مشركان] اگر توبه كنيد و برگرديد براى شما همان بهتر است و اگر پشت كرديد بدانيد كه شما نتوانيد خداوند را ناتوان سازيد. همچنين مژده ده كافران را به عذابى دردناك؛ البتّه اين اعلام به استثناى آن كسانى است كه از مشركانند و پيش از اين با آنان پيمان بسته ايد و هيچ از [تعهّدات خود در مقابل] پيمان شما نكاسته و با هيچ كس عليه شما همكارى نكرده اند. در مورد اين گروه پيمان آنان را تا سرآمدن مهلتى كه دارند پاس داريد كه خداوند پرواپيشگان را دوست دارد. وقتى كه ماههاى حرام پايان يافت مشركان را در هر جا يافتيد بكشيد، دستگير كنيد، عرصه را بر ايشان تنگ

ص: 579

كنيد و در هر جا در كمين آنان بنشينيد و البتّه اگر توبه كردند، نماز به پاى داشتند و زكات آوردند راه مرا بر آنها بگشاييد كه خداوند بخشنده و مهربان است»(1).

اين آيات مبارك دربردارندۀ لزوم وفاى به عهد و پيمان از سوى مسلمانان با كسانى است كه به پيمان خود وفادارى نشان داده اند و همچنين از اين حكايت دارد كه كسانى كه پيمان ندارند چهار ماه مهلت داده مى شوند تا در اين مدّت بتوانند سفر كنند و به خانه و كاشانۀ خويش بازگردند. البتّه معنى وفاى به عهد كه در اين آيات مؤمنان به رعايت آن در مقابل مشركان وفادار امر شده اند آن نبود كه به مشركان اجازه داده شود در همان حال كه مشرك نيز هستند به مسجد الحرام [و به مكّه] بيايند، زيرا آيۀ قرآن خود در منع مطلق ورود مشركان به اين مكان مقدّس صراحت دارد و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند»(2).

بنابراين مهلت جهارماهه اى كه براى مشركان قرار داده شده بود به آنان حق ورود به مكّه را نمى داد و تنها شامل منع جنگ با آنها و كشتن آنان در طىّ اين مدّت مى شد و بر اين اساس آنان چهار ماه مهلت يافته بودند تا در طىّ اين مدّت خود را به وطن و مأمن خويش برسانند و در حالى كه براى حجّ به مكّه آمده بودند مورد حملۀ غافلگيرانۀ مسلمانان قرار نگيرند.

744 - اكنون مناسب است به امتيازاتى بپردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اين حج به على (ع) و ابو بكر داد.

او در جريان حج اخير اين امتياز را به ابو بكر داد كه رياست حج را به او سپرد و به همين دليل زمانى كه على (ع) با او ملاقات كرد پاسخ سؤال او كه «آيا اميرى يا مأمور؟» فرمود: «مأمورم».

امّا امتيازى كه در طى اين حج به على (ع) داده شد آن بود كه او مبلّغ آيات

ص: 580


1- - توبه/ 5-1.
2- - توبه/ 28.

سورۀ برائت باشد و نيز آن كه - بر اساس آنچه در بيشتر روايات آمده است - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند».

اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - بى هيچ ترديدى - يك امتياز خاص براى على (ع) و حاكى از گراميداشت او از سوى آن حضرت و نيز اطمينان كامل آن حضرت به او بود. امّا در اين ميان شيعه و ديگر گروههايى كه على را در امر خلافت از ابو بكر و عمر شايسته تر مى دانند از همين روايت براى اثبات اين عقيده استفاده كرده اند كه على (ع) از آن دو براى تصدّى خلافت شايسته تر و اولى بود، زيرا كه خلافت خلافت رسول خداست و خليفه در كار امّت و پيشوايى آن و نيز در اداى وظيفۀ تبليغ كه اخصّ اوصاف لازم براى امامت كبرى است به اداى همان كارها و وظايفى مى پردازد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مى پرداخت آن سان كه روايت رسيده از آن حضرت كه مى فرمايد: «هيچ كس جز مردى از اهل بيت من [پيام الهى را] از جانب من ابلاغ نمى كند» همين مطلب را مورد تأييد قرار مى دهد. بنابراين اختصاص خلافت به على (ع) بدان سبب است كه خلافت رسول اداى برخى از احكام و يا همۀ احكام نبوّت است، هر چند پس از رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) پيامبرى ديگر نيست.

آنچه گذشت نخستين دليل اين گروه مى باشد.

امّا دوّمين دليل آنان فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه هنگام جانشين گذاشتن على (ع) در ميان خاندان خويش در جريان غزوۀ تبوك به او فرمود: «جايگاه تو نسبت به من چون جايگاه هارون نسبت به موسى است، با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد».

آنان از اين حديث چنين استفاده كرده اند كه از ميان همۀ صحابه على (ع) در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از موقعيّتى برتر برخوردار بود و بنابراين اگر ابو بكر و عمر فضيلت صداقت را داشتند على (ع) به تصريح پيامبر (صلی الله علیه و آله) داراى فضيلت برادرى و

ص: 581

مشاركت با آن حضرت است با اين تفاوت كه او پيامبر نيست و بر او وحى نمى شود . چنين چيزى به على (ع) موقعيّتى برتر نسبت به آن دو مى دهد. اين گروه بر همين دليل اين نتيجه را مترتّب دانسته اند كه على (ع) وصىّ رسول خداست، آنچنان كه زيديه بر همين دليل اين عقيده را بار كرده اند كه على (ع) از ابو بكر و عمر برتر است، هر چند وصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيست.

سوّمين دليل اين گروه نيز فرمودۀ ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان بازگشت از حجة الوداع در غدير خم است كه فرمود: «هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست. پروردگارا به ولايت خويش گير آن كه او را به ولايت گيرد و دشمن بدار آن را كه او را دشمن بدارد». اين حديث حكايت از آن دارد كه ولايت على (ع) ولايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دشمنى و عداوت با او عداوت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است، در حالى كه هيچ يك از ديگر صحابه از چنين موقعيّتى برخوردار نيست. بنابراين على (ع) از ابو بكر و عمر برتر و از آنان به خلافت شايسته تر است.

اين عقيدۀ شيعه است و همه بر اين اتّفاق دارند كه على از ديگران برتر مى باشد، هر چند در اين كه با وجود اين فضل بر ديگران در خلافت نيز بر آنان مقدم است يا مقدم نيست اختلاف فراوانى ميان فرقه هايى از شيعه [و يا منسوبين به تشيّع] وجود دارد.

به عقيدۀ نگارنده ادلّه اى كه شيعه آورده است همه بى ترديد اوّلا از فضل على ثانيا از محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او و ثالثا از اين حكايت دارد كه سخت ترين مأموريّتها از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او سپرده مى شد. امّا با همۀ اينها اين ادلّه بر اين دلالت نمى كند كه او در تصدى خلافت از آن دو تن ديگر اولى و شايسته تر بود، زيرا كه اگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تبليغ سورۀ توبه به على (ع) نيابت داد ابو بكر را در كارى مسئوليّت داد كه به شئون زمامدارى و خلافت نزديكتر است و آن همان سپردن مسئوليت حج سال نهم به اوست. علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را براى اقامۀ نماز برگزيد كه يك امامت صغرى است و همان گونه كه برخى از صحابه گفته اند

ص: 582

اين امر مى تواند اشاره اى به امامت كبرى براى او باشد. بنابراين پيامبر او را براى يك كار دينى برگزيد پس چگونه ما نمى توانيم او را براى يك كار دنيوى برگزينيم(1). بنابراين به عقيدۀ نگارنده از آن دليل نخست شيعه نمى توان به شايسته تر بودن على (ع) براى خلافت رسيد.

ص: 583


1- - البتّه تذكر مى دهيم كه در اين گفتۀ مؤلّف چند اشكال وجود دارد: الف: اين كه او بدين ترتيب امامت را يك امر دنيوى مى شمرد و مى گويد انتخاب ابو بكر براى يك امر دينى يعنى حج دليلى بر انتخاب او براى امور دنيوى است. اين در حالى است كه امامت بنا به تعاريف مشهورى كه از آن ارائه شده رياست دينى و بعد از آن دنيوى است و بنابراين منحصر كردن امامت در يك جزء كوچك از گستره مفهوم آن چيزى است كه حتى خود مؤلّف هم اگر در تنگناى قافيه قرار نداشت آن را نمى پذيرفت. ب: اين كه مى گويد انتخاب او از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى يك كار دينى دليلى بر لزوم انتخاب او از سوى ماست، در حالى كه انتخاب كسى براى يك كار دينى نمى تواند دليلى بر صلاحيّت او براى انتخاب شدن به منظور يك كار دنيوى فراگير يعنى امامت - بدين فرض غير واقع كه يك كار دنيوى مى باشد - قرار گيرد، زيرا كه ممكن است مثلا كسى مدّعى آن شود كه اعزام خالد بن وليد از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سريّه يعنى انتخاب او براى يك كار دينى به او صلاحيّت امامت را مى دهد و يا بلال كه پيامبر او را براى اذان گفتن يعنى يك امر دينى انتخاب كرده شايستگى امام شدن را دارد و اين چيزى است كه آقاى مؤلّف آن را نمى پذيرد. ج: اين كه مى گويد انتخاب از سوى پيامبر يعنى كار پيامبر - صرف نظر از اين كه در مقام تشريع باشد و يا آنچه انجام مى دهد حكمى از احكام خاص اوست - دليلى بر كار ماست و اين بدان معنى خواهد بود كه موضوع تكليف يا اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) موضوع تكليف و اختيار ما نيز خواهد بود، چيزى كه قطعا با همين اطلاق و تعميم مورد قبول مؤلّف هم نيست، چه مثلا در مورد تعدّد زوجات و يا نماز شب شاهد تفاوت تكليف يا اختيار پيامبر (صلی الله علیه و آله) با ديگران هستيم. د: اين كه مى گويد به دليل انتخاب او از سوى پيامبر ما هم مى توانيم او را انتخاب كنيم و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق انتخاب را دارا بود در حالى كه ثبوت اصل انتخاب براى ما در حوزه مسائلى كه اختيارش به ما تفويض نشده محلّ بحث است. ما در آينده در جاى خود توضيح خواهيم داد كه چگونه حق انتخاب در مورد امام از جانب خداوند كه منشأ همۀ مشروعيّتهاست به ما

امّا دربارۀ دوّمين دليل شيعه يعنى آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام توضيح علّت اين كه على (ع) را در مدينه گذاشته و وى با آن حضرت در غزوۀ تبوك شركت نمى كند به او فرمود، به عقيدۀ نگارنده اين تنها سخنى از آن حضرت در مقام بيان محبّت خود با على و همراهى با او و نيز رد آن شايعات دروغى است كه منافقان عليه او در مدينه پراكنده بودند و مى گفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آن كه على را از وارد شدن به صحنۀ خطر دريغ مى داشته در مدينه ترك گفته است. در چنين شرايطى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ناگزير مى بايست محبّت خود با على (ع) و منزلت او در پيشگاه خود را بيان كند و بگويد كه او آن سان كه هارون برادر موسى بود برادر رسول خداست. به همين دليل نيز آن حضرت در ادامۀ سخن خود چيزى را افزود كه نشان مى داد معنى سخن او تنها اظهار برادرى با على (ع) است، چه اين كه فرمود: «با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست»(1).

ص: 584


1- در اين مورد نيز آنچه مؤلّف گفته با حقيقتى مسلّم و پذيرفته شده - بدون هيچ اختلافى عمده ميان شيعه و سنّى - يعنى با حجيّت اطلاق كه مصداقى از حجّيت ظهور مى باشد در تناقض است. زيرا مؤلّف مفادّ حديث منزلت را تنها اثبات برادرى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) مى باشد و اين در حالى است كه: الف: در اين حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت خود با على را درست به سان نسبت موسى با هارون دانسته است و اين اطلاق و يا تعميم دارد و شامل همه نسبتهاى ممكن و متصوّر ميان طرفين حكم مى شود مثلا هارون برادر موسى بود، على نيز به مقتضاى حديث منزلت برادر رسول خداست، هارون مبلّغ احكام نازل شده بر موسى بود على نيز مبلّغ احكام نازل شده بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، هارون خليفۀ موسى در همه امور - منهاى وحى و تشريع - بود. على (ع) نيز خليفۀ رسول خداست، هارون امامت مردم را در غياب موسى بر دوش گرفت و على نيز در نبود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امامت مردم را بر عهده مى گيرد و از همين قبيل هر نسبتى كه تصوّر آن ميان موسى و هارون ممكن

بنابراين به مفادّ اين حديث على (ع) برادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست آن سان كه در جريان مؤاخات در ابتداى ورود به مدينه نيز برادر آن حضرت شده بود و ما در جاى خود به بحث در اين باره پرداختيم و ضمن ذكر صحت خبر، اظهارات ابن قيّم را در اين باره پاسخ داديم. امّا اين برادر بودن، در شرايطى كه ابو بكر نيز صدّيق آن حضرت بوده - دليل آن نمى شود كه على به خلافت سزاوارتر باشد. علاوه بر اين خلافت نيازمند شورى است زيرا كه مى فرمايد: «كار آنان به مشورت در ميان خود است»(1). بنابراين در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اخوّت على، دوستى با ابو بكر و تقدير از عمر را يادآور شده، تا زمانى كه خلافت نيازمند شورى است، در هيچ كدام از اينها الزام و دليلى بر خلافت وجود ندارد(2).

ص: 585


1- - شورى/ 38.
2- - البتّه قطعا اگر نگوييم بسيارى از مسائل - آن سان كه خود مؤلّف پيش از اين تمايل خود

امّا دربارۀ سوّمين دليل شيعه يعنى استناد به حديث غدير خم كه مى فرمايد: «هر كس من مولاى او بوده ام على مولاى اوست. پروردگارا به ولايت خويش بگير آن را كه او را به ولايت گرفته و دشمن بدار آن را كه او را دشمن گرفته است»، در اين باره نيز پيش از اين مناسبتى را كه حديث بدان سبب صادر شده بود گفتيم و يادآور شديم(1) كه اين فرموده به منظور ردّ شايعات دروغ و نيز ردّ منافقين يا كسانى كه شبهه اى در دل داشته اند و نيز بيان اين حقيقت از سوى رسول خدا صادر شده است كه براى هيچ مؤمنى روا نيست على را دشمن بدارد، زيرا اگر او افراد فراوانى از مشركان را به قتل رسانده اين كار به فرمان خدا و به فرمان رسول او صورت پذيرفته بود و به همين دليل هر كس بدين خاطر با او دشمنى مى ورزد در حقيقت منزلت و شأن جهاد در راه خداوند و جايگاه مجاهدان را پايين و اندك دانسته است. اين حديث بيان اين حقيقت بود كه اگر نفس انسان از او مى خواهد كسى را كه فردى از دوستان او را كشته دوست نداشته باشد، از ديگر سوى ايمان چنين مى طلبد كه چنين كينه اى نبايد خود را در گفتار يا كردار انسان نشان دهد.

همچنين حديث مزبور بيان اين نكته بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ احكامى را كه على (ع) صادر كرده بود مورد تأييد قرار مى داد.

علاوه بر اين پيامبر (صلی الله علیه و آله) ولىّ و دوستدار هر مؤمن راستينى است، آن سان كه مى فرمايد «تنها ولىّ شما خداوند و رسول او و كسانى هستند كه ايمان آورده و

ص: 586


1- - البتّه ما نيز اين را مى پذيريم كه صرف برادر بودن على (ع) - اگر تصريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر ولىّ بودن، صاحب اختيار بودن و زمامدار بودن او نبود - بتنهايى لزوم خلافت براى او را اثبات نمى كند. - م.

نماز به پاى داشته اند، در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1). بنابراين و مؤمنى ولىّ رسول خداست و دربارۀ همه مؤمنان مى توان گفت اولياى رسول خدايند(2).

به هر حال، صرف نظر از ميزان قدرت اين استدلالها، آنچه مسلّم است اين است كه بطور مؤكّد اين ادلّه از محبّت فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با على (ع) و از اين حكايت دارد كه بر هر مؤمنى كه خدا و رسول او را دوست مى دارد واجب است على را نيز دوست بدارد زيرا هم خدا و هم رسول خدا او را دوست دارند، آن سان كه اين حقيقت در حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خيبر بيان شده و عايشه نيز هنگام دريافت خبر شهادت على (ع) به كنار قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و گفت: «آمده ام تا خبر مرگ حبيب مورد مرضى تو و صفىّ برگزيده ات، دوست داشتنى ترين اصحابت يعنى خبر مرگ على بن ابى طالب را به تو بدهم».

بنابراين على (ع) حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزند حبيب اوست و همين حقيقت در والايى منزلت و رفعت مقام او و لزوم محبّت با او و نيز لعن هر كس كه او را ناسزا گويد يا لعن كند كافى است.

دو تذكّر

745 - الف: پيش از اين از ابن كثير و ديگران نقل كرديم كه در جريان حجّ

ص: 587


1- - مائده/ 55. پيش از اين در فصول سابق به نقل از منابع اهل سنّت گذشت كه اين آيه در شأن على (ع) نازل شده و همين آيه يكى از ديگر ادلّۀ ولايت على (ع) بر مؤمنان و ولايت او در رديف ولايت خدا و رسول و به معنى اولى به تصرّف و صاحب اختيار است. - م.
2- - همان سان كه در جاى خود به اين بحث اشاره خواهيم كرد و در منابع تفصيلى نيز آمده است، به ادلّۀ مختلفى - از جمله قراين لفظيّه قبل از اين جمله يعنى جملۀ «هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست» - مراد از واژه «ولىّ» كه در فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده اولى به تصرف و صاحب اختيار و زمامدار است، نه دوستدار و حبيب. - م.

اين سال، مشركانى كه قرارداد مشخّص و محدودى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشتند چهار ماه مهلت داده شدند تا بتوانند در اين فرصت خود را به مأمن خويش برسانند.

با تأمّل و تفحّصى كه در آيات قرآن به عمل آورديم به اين نتيجه رسيديم كه اين چهار ماه همان ماههاى حرام است، زيرا در آيه اى كه پس از اعلام مهلت چهارماهه به مشركان آمده فرموده است: «وقتى ماههاى حرام پايان يافت مشركان را در هر جا بيابيد بكشيد، دستگير كنيد و عرصه را بر ايشان تنگ سازيد و در هر جا در كمين آنان بنشينيد»(1). بنابراين مراد از چهار ماه كه در آيۀ «پس چهار ماه در زمين گردش و سير كنيد»(2) به صورت نكره آمده، همان چهار ماهى است كه در آيۀ پس از آن به صورت معرفه آمده است، چه اين از اصول پذيرفته شده در علم نحو مى باشد كه هرگاه نكره اى به وسيلۀ آمدن يك معرفه اعاده و تكرار شود مراد از نكره همان معرفه اى خواهد بود كه بعدا آمده است.

ما اين عقيده را ترجيح مى دهيم و البتّه خداوند خود به مقصود اصلى و مراد خويش آگاهتر است.

ب: در تاريخ آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز قصد آن داشت پس از غزوۀ تبوك و در همين سال نهم خود روانۀ حج شود، امّا از آنجا كه هنوز مشركان در حج حضور مى يافتند و بدعتهايى را كه بر آيين ابراهيمى افزوده بودند مورد عمل قرار مى دادند، اين كار را به سال بعد موكول فرمود.

ابن كثير در اين باره در ذيل آيۀ نخست سورۀ برائت به نقل از مجاهد مى گويد آن اعلام برائتى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خزاعه و مدلج و ديگر كسانى بود كه داراى پيمانى با آن حضرت بودند. او در ادامه مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ تبوك بازگشت و قصد حج كرد. امّا پس از آن

ص: 588


1- - توبه/ 5.
2- - همان/ 2.

فرمود: «مشركان در حج حضور مى يابند و برهنه طواف مى كنند و من دوست ندارم حجّ به جاى آورم تا زمانى كه اين وضعيّت از بين برود. پس ابو بكر و على (ع) را فرستاد و آن دو آيين طواف و حجّ را براى مردم به جاى آوردند... و پس از آن به كسانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشتند اعلام كردند كه تنها چهار ماه مهلت دارند»(1).

اين روايت نشان مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز قصد داشت در حج حضور يابد، امّا به اين دليل كه پيش بينى مى كرد مشركان در حج حضور خواهند يافت و بر آيين جاهلى خود برهنه طواف خواهند كرد و انحراف خويش از آيين ابراهيمى را به نمايش خواهند گذاشت از شركت در حج خوددارى ورزيد تا حضور او در اين مراسم نوعى تأييد و تقرير براى كارهاى مشركان نباشد. همچنين آن حضرت مشركان را از حضور در مراسم حجّ منع نكرد، به آن دليل كه از پيش به آنان اعلام نكرده بود حق شركت در حج را ندارند و اين در حالى است كه حكمت اسلامى در زمينۀ اجراى احكام چنين اقتضا مى كند كه احكام بازدارنده نبايد به مورد اجرا گذاشته شود مگر زمانى كه افراد مشمول حكم از آن اطّلاع يافته باشند.

سورۀ توبه

اشاره

746 - همه بر اين حقيقت اتّفاق نظر دارند كه ابو بكر با مردم روانۀ حج شد تا حج آنان را سرپرستى كند و پس از آن على (ع) به او پيوست تا سورۀ توبه را بر مردم تلاوت كند.

روايت شده است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه اين سوره را به على (ع) سپرد او خطاب به آن حضرت گفت: «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، من فردى سخنور يا زبان آور نيستم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چاره اى جز اين ندارم كه اين سوره

ص: 589


1- - مؤلّف اين مطلب را از البداية و النهاية ابن كثير دانسته است ولى ما در اين كتاب چنين مطلبى نيافتيم و بلكه احتمالا اين سخن در تفسير ابن كثير آمده است. - م.

را يا تو ببرى يا من خود آن را ببرم». على (ع) در اين هنگام اظهار داشت: «اگر چاره اى جز اين نيست من آن را مى برم». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پى اين سخن او فرمود: «برو كه خداوند زبان تو را استوار مى دارد و دلت را هدايت مى بخشد».

سپس آن حضرت دست خويش را روى دهان على (ع) نهاد.

اين نخستين بار نبود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى على (ع) چنين دعايى مى كرد. او يك بار ديگر نيز همين دعا را هنگام اعزام على (ع) به يمن در حق او كرده بود و به بركت همين دعا على (ع) پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخنورترين مردم شد.

على (ع) سورۀ توبه را با خود به مكّه برد، امّا اينك جاى اين پرسش است كه «آيا آنچه على (ع) با خود برد تمام سوره بود و يا بخشى از آن كه به پيمانهاى مسلمانان با مشركين و ممنوعيّت ورود آنان به حرم مربوط مى شود؟»

در پاسخ اين پرسش اظهارات ابن كثير و رواياتى كه آورده حاكى از آن است كه آنچه را على (ع) به مكّه برد تنها آيات آغازين سوره بود كه به مسائل مشركان از جمله ورود به حرم و پيمانهاى آنان با مسلمانان مربوط مى شد. ابن كثير از محمّد بن كعب قرظى و ديگران روايت كرده است كه گفته اند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر را به عنوان رياست حج در سال نهم به مكّه فرستاد و در پى او نيز على (ع) را با سپردن سى يا چهل آيه از سورۀ توبه به او روانه كرد و على (ع) نيز آن آيات را بر مردم تلاوت نمود و مشركان را چهار ماه مهلت داد.

اين روايت حاكى از آن است كه در آن زمان هنوز يا تمام آيات سوره نازل نشده بود و يا آن كه على (ع) مأموريّت تبليغ همۀ آيات را نداشت. بلكه تنها با سى آيه - كه با آيه «قصد آن دارند كه با دهان خود نور خدا را خاموش كنند» خاتمه مى يابد و يا چهل آيه - كه با آيه «روانۀ جنگ شويد...» پايان مى پذيرد - به مكّه رفت.

اين روايت ابن كثير است، امّا آنچه ابن اسحاق در اين باره اظهار داشته است ظاهر آن چنين نشان مى دهد كه همۀ آيات سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل

ص: 590

شده و على (ع) همه را با خود به مكّه برده است تا بر مردم تلاوت كند و مسائل مربوط به حج را براى مردم روشن سازد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«سورۀ برائت در لغو پيمانى نازل شد كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان وجود داشت مبنى بر اين كه هيچ كس از زيارت خانۀ خدا بازداشته نمى شود و هيچ كس در ماههاى حرام نمى ترسد. اين پيمانى عمومى ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مردمان مشرك و يك عرف رايج بود و در اين ميان پيمانهايى ويژه و با مدت زمان مشخّص و محدود ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قبايل عرب وجود داشت كه سورۀ توبه دربارۀ اين مسأله و نيز دربارۀ منافقانى كه در غزوۀ تبوك از همراهى با او خوددارى ورزيده بودند و نيز دربارۀ اظهارات برخى از همين منافقان نازل شد و بدين ترتيب نهفته هاى درون كسانى كه جز آنچه آشكار مى كردند در دل نهان داشتند فاش شد».

ظاهر اين اظهارات نشان مى دهد كه تمامى و سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده است، آن گونه كه مضامين بلند سوره نيز همين مطلب را تأييد مى كند، چه اين سوره به بيان وضعيّت مردم - اعم از منافق و مؤمن - در هنگام دعوت آنان به نبرد از سوى پيامبر، وضعيّت ماندگان از جهاد، عذرهاى مستضعفان و بالاخره وظايفى كه دربارۀ جهاد وجود دارد مى پردازد.

ما اگر در ظاهر اين روايت تصرّفاتى را قائل شويم خواهيم گفت: تمامى آيات سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده ولى على (ع) تنها بخشهايى از آن را با خود به مكّه برده است كه به منع مشركان از آمدن به حرم و مسجد الحرام و بازداشتن آنان از آن مربوط مى شود، آن سان كه سيرۀ محمّد بن اسحاق خود بدين مطلب اشاره داشته، مى گويد: «اين سوره دربردارندۀ برخى از حقايقى است كه على به ابلاغ آن مأموريت يافته بود».

بنابراين اظهارات بعدى ابن اسحاق پس از آن تصميم نخست او نشان دهنده تخصيص آنچه على (ع) به مكّه برده بود به بخشى از سورۀ توبه است. او در جاى ديگرى مى گويد:

ص: 591

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور خواست و به او فرمود: «اين آيات - آيات صدر سورۀ توبه - را ببر و در روز عيد قربان زمانى كه مردم در منى جمع شده اند به آنان اعلام كن كه هيچ كافرى به بهشت نمى رود، از امسال به بعد هيچ مشركى در حج حاضر نشود، هيچ كس برهنه به طواف خانه نپردازد و هر كس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمانى داشته آن پيمان تا پايان مهلت خودداراى اعتبار است»(1).

بنابراين تصريح اخير ابن اسحاق حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تمام سوره را براى ابلاغ كردن به على (ع) نسپرد، بلكه تنها آيات صدر سوره را براى ابلاغ در اختيار او قرار داد.

مفاهيم موجود در سورۀ توبه

747 - همۀ روايات حاكى از اين است كه سورۀ توبه پس از غزوۀ تبوك نازل شده و به همين سبب از آخرين سوره هايى به شمار مى رود كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده است. همچنين روايات از اين حكايت دارد كه همۀ آيات اين سوره به صورت يكجا بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده است.

مفاهيمى هم كه اين سوره در بر دارد خود دليل ديگرى بر نزول آن پس از غزوۀ تبوك است، چه در اين سوره اوضاع و احوال از جهادماندگان، بهانه جويان و نيز گروهى كه در ترك جهاد بر آنان ايرادى نبوده بيان شده و گرچه در آغاز آن از پيمانهاى مشركان و تحريم ورود آنان به حرم كعبه كه به خدا و يگانگى او ايمان ندارند به مكّۀ مكرّمه سخن به ميان آمده، امّا در ميانۀ اين سوره از خوددارى كنندگان از نبرد، و از منافقان، از وظايف مجاهدان، از استمرار دعوت اسلامى و جهاد تا روز قيامت و بالاخره از اين حقيقت سخن گفته شده كه ترك جهاد نوعى ذلّت و يا در پى آورندۀ ذلّت و خوارى است.

ص: 592


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 37.

سورۀ توبه با يادآورى منع مشركان از ورود به بيت الحرام و حرم و نيز وجوب نبرد با آنان و پس دادن پيمانهاى آنان به خود آنها و با بيان اين حقيقت آغاز مى شود كه پيمانهاى مؤمنان با ديگران لازم الاجراء است مشروط به آن كه سه شرط مراعات شده باشد: طرف پيمان به تعهّدات خود پشت پا نزند، عليه مسلمانان با كسى همكارى نكند و بالاخره اصل پيمان با مقرّرات تصريح شدۀ در قرآن كريم منافات نداشته باشد.

پس از اين مطالب به بيان وجوب جهاد عليه مشركان در سرزمين جزيرة العرب - مشروط به زير پا گذاشته شدن حرمتهايى از قبيل حرمت ماه حرام از سوى آنان - و بيان اين نكته پرداخته شده است كه عهد و پيمان مسلمانان با ديگران تا زمانى كه طرفهاى پيمان بر تعهّدات خود استوار باشند و بدان پايبندى نشان دهند به آنان امنيّت جانى مى دهد و اعطاى پناهندگى يا جوار نيز همين تضمين را براى آنان فراهم مى سازد آن سان كه مى فرمايد: «اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست او را در پناه خود گير تا كلام خداوندى را بشنود و سپس او را به مأمن خويش برسان»(1).

خداوند در ادامۀ همين سوره به روشن كردن گمراهى شرك و بيان اين پرداخته است كه مشركان حق ندارند اين مسأله را براى خود دليل آورند كه آنان عهده دار تعمير و نگهدارى خانۀ خدا و كليددارى آن و آب دادن حاجيان بوده اند، زيرا كه ايمان نخستين معيار است و هرگز كليددارى و عهده دارى امور خانۀ خدا به پاى آن نمى رسد، هر چند اگر كسانى كه عهده دار اين مهم مى شوند به خدا و روز آخرت ايمان داشته باشند اين خود براى آنان فضيلت است، آن سان كه مى فرمايد: «تنها كسانى مساجد خداوند را تعمير و آباد مى كنند كه به خدا و روز آخرت ايمان داشته باشند»(2).

ص: 593


1- - توبه/ 6.
2- - همان/ 18.

بنابراين اگر به موجب اين آيه بنا و تعمير مساجد به پاى ايمان به خدا و روز آخرت نمى رسد و اگر تعمير مساجد با وجود كفر ثوابى را براى شخص در بر ندارد، نمى تواند نگهدارى مسجد و يا اهتمام به امور آن هيچ مايۀ افتخارى براى مشركان محسوب شود، زيرا كه هر كار خيرى كه مشرك انجام دهد بيهوده و بى اثر و به سان بارانى تند است كه در روى زمينى نامناسب ببارد و بر روى سنگهايى كه هيچ گياه از آن نمى رويد - و نه بر روى خاك حاصلخيز - جارى شود.

به موجب اين سوره از آنجا كه مشركان حرمت هيچ توافق و تعهّد و پيمانى را با مؤمنان نگه نمى دارند نگهداشتن حرمتى براى پيمان آنان روا نيست و مسلمانان بايد با آنان نبرد كنند، زيرا كه راهى براى رويارويى با آنان جز جنگ و نبرد وجود ندارد.

جهاد در راه خدا چنين ايجاب مى كند كه شخص با همۀ وجود خود براى خداوند باشد و هيچ چيز را، از زن و فرزند گرفته تا آسايش و ثروت نبايد بر آن ترجيح داد. چه جهاد اگر جلوه اى از قدرت بدنى يا روانى و يا يك گذشت از جان و مال و تقديم آن در راه خداست نوعى تجرّد روحى و ويژه و ارتباط خاص با خداوند نيز هست. راست گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنگاه كه فرمود: «هر امّتى را رهبانيّتى است و رهبانيّت امّت من جهاد است».

به همين سبب است كه خداوند در اين سوره پس از بيان اين كه مشركان سدّ راه خدا مى شوند و با مؤمنان دشمنى دارند و در انتظار فرصتى براى تهاجم عليه آنان هستند مى فرمايد: «بگوى اگر پدرانتان، فرزندانتان، برادرانتان، همسرانتان، بستگانتان و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كسادى آن بيم داريد براى شما از خدا و رسول او و جهاد در راه او دوست داشتنى تر است پس در انتظار بمانيد تا خداوند امر خويش را بياورد و خداوند مردمان فاسق را هدايت نخواهد كرد»(1).

خداوند در اين سوره به مسلمانان يادآورى كرده است كه فراوانى افراد و

ص: 594


1- - همان/ 24.

فزونى تجهيزات آنان را از توجّه به خدا و رسول او بى نياز نمى كند و در ادامه آنان را به نبرد حنين متذكّر شده است، نبردى كه در آن توجّه همۀ سپاهيان به صورت كامل به خداوند نبود، هر چند گروهى از آنان به خدا توجّهى كامل داشتند همان كسانى كه در هنگام شدّت يافتن كارزار و فراوانى فرار و فراريان و كمى پايمردى و پايمردان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به سوى خود خواند و آنان صحنه نبرد را عوض كردند و پيروزى را جايگزين شكست و ثبات و پايدارى را جانشين فرار كردند.

سخن از جهاد در اين بخش از سورۀ توبه در واقع تكميل كنندۀ بحث از خانه خدا و بيان اين حقيقت است كه تنها جهاد مى تواند از آن خانه دفاع و حمايت كند و مشركان را از ورود به حرم بازبدارد. به همين دليل اين بخش از سوره با اين آيه خاتمه يافته است كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، مشركان نجسند و از امسال به بعد نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند. [از نياوردن آنان بيم مداريد كه] اگر از تنگدستى [و كسادى تجارت خويش] بيم داشته باشيد خداوند اگر بخواهد از فضل خويش به شما خواهد داد و بى نيازتان خواهد ساخت كه خداوند آگاه و حكيم است»(1).

748 - در اين سوره خداوند همچنين به مسألۀ نحوۀ برخورد لازم با اهل كتاب و به بيان اين حقيقت پرداخته است كه هر چند اهل كتاب [بويژه مسيحيان] در محيط جزيرة العرب نسبت به مشركان خطرات كمترى داشتند و شمار آنان كمتر بود و با توجّه به اين كه يهوديان خود شرّ و مايۀ شرآفرينى بودند، براى مسلمانان دست كشيدن از دعوت آنان روا نيست. به همين سبب خداوند در اين سوره به مؤمنان امر كرده كه با آنان بجنگند و فرموده است: «با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز قيامت ايمان ندارند و آنچه را خدا و رسول او حرام دانسته اند حرام نمى شمرند و به دين حق گردن نمى نهند بجنگيد تا زمانى كه با سرافكندگى به دست خود جزيه بدهند»(2).

ص: 595


1- - همان/ 28.
2- - همان/ 29.

در ادامۀ همين آيات خداوند به بيان وضعيّت اهل كتاب و خدا گرفتن مسيح از سوى آنان و خدا گرفتن عزيز از سوى طايفه اى ديگر و نيز بيان اين نكته پرداخته است كه اهل كتاب با در پيش گرفتن اين عقيده با مشركان در اين كه بت مى پرستند همانندى دارند، زيرا كه شرك همان گونه كه مى تواند با پرستش بت باشد با پرستش افراد نيز مى تواند صورت گيرد.

سپس خداوند علّت اصلى انحراف مسيحيان از يگانه پرستى را چنين مطرح ساخته است كه در ميان آنان احبار و راهبانى وجود داشته اند كه مانع درك حقايق مسيحيت از سوى مسيحيان شده و مسيحيان آنان را اربابهايى به جاى پروردگار يگانه گرفته اند. خداوند مى فرمايد: «آنان احبار و راهبان خود را اربابانى در مقابل خداوند و مسيح پسر مريم را خدايى گرفته اند، در حالى كه بجز آن امر نشده اند كه خدايى يگانه را بپرستند، آن كه خدايى جز او نيست و از آنچه آنان شريك او مى دارند منزّه است. آنان مى خواهند با دهان خويش نور خدا را خاموش كنند در حالى كه خداوند جز اين نمى پذيرد كه نور خويش را تكميل كند، هر چند كافران خوش ندارند، اوست آن كه رسول خويش را با [پيام] هدايت و دين حق برانگيخت تا آن را بر همۀ اديان چيره سازد، هر چند مشركان خوش ندارند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد بسيارى از احبار و راهبان اموال مردم را بناحق مى خورند و سدّ راه خدا مى شوند و آنان كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به عذابى دردناك مژده ده، آن روز كه همان زر و سيم بر آتش دوزخ داغ شود و سپس بر پيشانى و پهلو و پشت آنان بدين وسيله داغ زده شود كه اين همان چيزى است كه براى خود اندوخته بوديد. پس امروز آنچه را مى اندوختيد بچشيد»(1).

خداوند پس از بيان وجوب جهاد در مقابل همه متجاوزان به حريم حق و معاندان با اهل حقيقت و همانند دانستن اين دو گروه و رد هر دو متذكر تقويم ماهها و ماههاى حرام شده است و مى فرمايد: «شمار ماهها در كتاب خداوند، آن روز كه

ص: 596


1- - همان/ 35-31.

آسمانها و زمين را آفريد دوازده ماه است كه چهارتاى آنها ماههاى حرام مى باشند.

اين آيينى پابرجا و استوار است. پس در اين ماهها به خويش ستم روا مداريد. با همه مشركان نبرد كنيد آن سان كه آنان همه عليه شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرواپيشگان است. نسيء كفرى فزاينده است كه كافران بدان گمراه مى شوند.

آنان اين ماهها را سالى حلال مى دانند و سالى ديگر حرام مى دارند تا شمار آنچه را خداوند حرام كرده است پايمال كنند و آنچه را خداوند حرام كرده حلال بدارند.

اين كار بد آنان براى آنها زيبا جلوه كرده است و خداوند مردمان كافر را هدايت نمى كند»(1).

سيماى تبوك در سورۀ توبه

749 - گفتيم كه سورۀ توبه از آخرين سوره هايى است كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده و آنچنان كه از سياق آن بر مى آيد همۀ آيات آن به طور يكجا و در مورد پيمانهايى كه پيش از اين ميان مؤمنان و مشركان وجود داشته و نيز در مورد رفتارهاى منافقين و در مورد پاكسازى خانۀ خدا از آلودگيهاى جاهليّت و نيز منع مشركان از ورود به خانه و حرم نازل شده ولى با اين وجود بخش اعظم اين سوره به غزوۀ تبوك يعنى آخرين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - مربوط مى شود.

يكى از ويژگيهاى اين غزوه آن است كه زمانى اين غزوه صورت گرفت كه اسلام تقريبا تمامى و يا بيشتر مناطق جزيرة العرب را فرا گرفته و اعراب همجوار با ايران و روم از نفوذ اين دو قدرت در ميان جوامع خود كاسته، اسلام را پذيرفته و پس از آن بدين وسيله خود را از يوغ ايران و روم رهانيده و زير پرچم اسلام از عزّت و سربلندى برخوردار شده بودند.

يكى ديگر از ويژگيهاى اين غزوه آن است كه در آغاز آن نوعى سستى در صفوف مسلمانان بروز كرد تا آنجا كه برخى از همراه شدن با سپاه خوددارى

ص: 597


1- - همان/ 36-37.

ورزيدند. همچنين در جريان مقدّمات اين غزوه ترديدهايى از سوى منافقين و سست عقيدگان در ميان مسلمانان برانگيخته شد.

در سورۀ توبه تصويرى از اين مسائل ارائه شده و سپس به بيان وضعيّت بهانه جويان غير معذور و نيز به بيان وضعيّت كسانى كه براى عدم شركت اجازه مى خواهند و به آنان اجازه داده و يا داده نمى شود و نيز به بيان اين مطلب پرداخته شده است كه جريان تضعيف روحيّه ها در سپاه اسلام از كجا سرچشمه مى گيرد و در پى چه اهدافى مى باشد.

بدين سان اگر چه غزوۀ تبوك آخرين غزوه از غزوات محمّدى (صلی الله علیه و آله) است، امّا در آن درسهاى عبرتى وجود دارد كه هر ارتشى براى موفّقيّت خود بايد آنها را بشناسد و از اندرزهاى آن بهره گيرد و در پرتو آن ارتش اسلامى مى تواند ارتشى قوى شود كه از همه زمينه ها و عوامل سستى، ترديد و شكست عارى است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك سال پس از اين غزوه - كه در آن جنگى صورت نگرفته، ولى سرشار از اندرز است و به انسان مى آموزد چگونه مى توان از عوامل و زمينه هاى شكست و ترديد و سستى دورى گزيد و چگونه مى توان از آفتهايى كه از ناحيۀ اهل ترديد و نفاق دامنگير هر سپاه مى شود و از سستى و ضعف روحيّه اى كه از سوى همين گروه به وجود مى آيد ايمن ماند - بدرود حيات گفت و اين سوره بسترى براى انتقال اين تجارب نبوى در طى غزوۀ اخير شد، غزوه اى كه هر چند در بر دارندۀ هيچ جنگ و نبردى نبود، امّا پرده از همۀ دلها برداشت و مسلمانان در جريان آن درگير نفاق و ضعف روحيّه و دعوت مناديان سستى و شكست شدند و در جريان آن همه آموختند كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پرتو هدايت خداوند به برخورد حكيمانه با اين اوضاع و احوال و چاره گرى اين مشكلات پرداخت.

بنابراين اگر بپذيريم كه جهاد تا روز قيامت پابرجاست و دوام دارد، بايد يادآور شويم كه سورۀ توبه تصويرى گويا از همه آفاتى است كه در جريان شكل گيرى و طىّ مراحل نبرد و در جريان حركت به سوى اهداف از پيش تعيين شده - به دور از هر

ص: 598

گونه انحراف - مى تواند دامنگير هر سپاه و هر نبردى شود.

در آيات سورۀ توبه حقيقت دل و روحيّۀ افراد دودل و عدم ايمان آنان به حقيقتى كه آن را تأييد مى كنند و نيز به به بيان وضعيّت مجاهدانى كه مايۀ افتخارند پرداخته شده و اين نكته مورد تأكيد قرار گرفته كه نخستين آفت، فقدان عزمى راسخ و برانگيزاننده و نيز ضعف روحيّه و زمينگير شدن در هنگام دعوت به جهاد و ضرورت يافتن آن است. قرآن كريم مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد چرا هنگامى كه به شما گفته شد در راه خدا روانۀ نبرد شويد خود را بر زمين سنگين كرديد؟ آيا به جاى آخرت به همين زندگى دنيا بسنده و خوشدل شده ايد در حالى كه بهره هاى زندگى دنيا در مقابل آخرت جز چيزى اندك نيست؟ اگر روانۀ نبرد نشويد خداوند شما را به عذابى دردناك گرفتار خواهد ساخت و مردمى ديگر به جاى شما خواهد آورد و البتّه هيچ به او ضررى نخواهيد رساند و خداوند خود بر هر كارى تواناست. اگر او را يارى نكنيد خداوند خود او را يارى داده است، آنگاه كه كافران او را كه يكى از دو تن بود بيرون راندند و آنگاه كه آن دو در غار بودند و زمانى كه او به همراه خود مى گفت اندوه مدار كه خداوند با ماست پس خداوند آرامش خود را بر او نازل كرد و او را به سپاهيانى كه نديده ايد يارى كرد و نام و خواست كسانى را كه كافر شده اند سرافكنده و نام و خواست خداوند را برتر ساخت و خداوند عزتمند و حكيم است سبكبار و [يا] سنگين [از تجهيزات] روانۀ نبرد شويد و با مال و جان خود در راه خداوند جهاد كنيد كه همين برايتان بهتر است، اگر كه مى دانستيد»(1).

اين سوره در ادامه همچنان به برانگيختن اراده و همّت و قويتر ساختن عزم مسلمانان ادامه مى دهد، چرا كه تشكيل سپاهى قوى و كارآمد تنها با ايجاد انگيزه اى قوى و نيرو دهنده و با آماده ساختن سپاهيان براى تحمّل هر گونه سختى و ناملايمت و در پرتو تأييدات خداوندى - مشروط به آن كه نيّتها براى او خالص شود و اراده ها در خدمت او قرار گيرد - امكان پذير مى گردد.

ص: 599


1- - همان/ 41-38.

خداوند در ادامۀ اين آيات به سبب خوددارى برخى از شركت در جهاد اشاره فرموده و آن همان مسألۀ احتمال دادن مشقّت و سختى فراوان از سوى مسلمانان است. بنابراين بايد عزم سپاهيان آنچنان قوى باشد كه حتّى با احتمال دادن هر مشكلى پا را از صحنۀ نبرد عقب نكشند و سست نشوند. خداوند همچنين بيان مى دارد كه اين سست عقيدگى است كه بر دلها عارض مى شود و بهانه هايى را براى شركت نكردن در نبرد به وجود مى آورد، زيرا كه تنها غير مؤمنانند كه اجازۀ عدم شركت در نبرد را مى خواهند در حالى كه هيچ مؤمنى خواهان چنين اجازه اى نيست، آن سان كه مى فرمايد: «تنها كسانى [براى عدم شركت در نبرد] از تو اجازه مى خواهند كه به خدا و روز واپسين ايمان ندارند و دلهاى آنان گرفتار ترديد است و در ترديد خود غوطه ورند»(1).

خداوند همچنين در اين سوره بيان داشته كه اين منافقان و دودلانند كه ترديد و سستى را در ميان سپاهيان مى پراكنند و آنگاه مى فرمايد: «اگر آنان در ميان شما [براى نبرد] بيرون مى آيند جز سستى بر شما نمى افزودند و در ميان شما دسيسه مى كردند و در حالى كه گوشهايى شنوا در ميانتان براى آنان وجود داشت در پى ايجاد فتنه بر مى آمدند و خداوند به ستمگران آگاه است»(2).

خداوند پس از آن، نهفته هاى دل آن مناديان ترديد و سستى و دودلان و سست عقيدگان و آرزوهايى را كه منافقان در مورد شكست مؤمنان در دل دارند بر ملا كرده و مى فرمايد: «اگر شادمانى به تو رسد آنان را ناخوشايند افتد و اگر مصيبتى بر تو رسد گويند ما از اين پيش بهرۀ خود را برده ايم، آنگاه در حالى كه شادمانند پشت كنند. بگوى جز آنچه خداوند براى ما تقدير نكرده است به ما نخواهد رسيد كه او مولاى ماست و بايد مؤمنان بر خداوند توكّل كنند»(3).

ص: 600


1- - همان/ 45.
2- - همان/ 47.
3- - همان/ 50-51.

در اين ميان منافقانى نيز بودند كه براى فرار از اين كه در صف مجاهدان قرار گيرند ترجيح مى دادند به جاى شركت در نبرد مخارج آن را تأمين كنند. امّا خداوند در اين سوره بيان مى دارد كه انفاق آنان مورد قبول او قرار نخواهد گرفت، زيرا آنان به خدا و روز آخرت ايمان ندارند و تنها همين نكته و نيز اين كه به خدا و رسول او كافر شده اند و جز با بى حالى به سراغ نماز نمى آيند و جز با ناخشنودى انفاق نمى كنند سبب پذيرفته نشدن انفاق آنان در پيشگاه خداوند است.

انتقاد منافقين در مورد زكات

750 - نفاق درد همه جوامع در صلح و در جنگ است و منافقان در جنگ به تضعيف روحيّه و گسترش ترديد و تشكيك در دعوت و دعوت ديگران به خودخواهى در حالى كه جهاد يك ايثار است - به حرص - در حالى كه جهاد يك فداكارى است - و به بهره هاى اندك دنيا - در حالى كه جهاد يك رهبانيّت مثبت و سازنده است و انسان را به حياتى سازنده و پر از تلاش وامى دارد - فرا مى خوانند و در صلح نيز در مورد كارهاى مخلصان به ايجاد ترديد و به تشكيك مى پردازند تا مردم را در اين توهّم قرار دهند كه همه مانند اين جماعتند و در ميان مردم پاكانى پروا پيشه و نيكانى وارسته و آراسته وجود ندارند.

بنابراين منافقان هر كار شايسته اى را مورد ريشخند و تمسخر قرار مى دهند، آن را بى بها يا كم بها جلوه مى دهند و دربارۀ آن ايجاد ترديد مى كنند و تنها راه در امان ماندن از آنان گوش ندادن به گفته هاى آنهاست.

در اين سوره ما شاهد آنيم كه همين منافقان در مورد زكاتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را ميان مردم توزيع مى كند به سخن پراكنى پرداختند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «كسانى از آنان هستند كه در [كار توزيع] زكاتها بر تو خرده گيرند و اگر از آن داده شوند خشنود باشند و اگر به آنان داده نشود آنان را خشمگين و ناخشنود خواهى يافت، در حالى كه چه خوب بود آنان بدانچه خدا و رسول او به آنان

ص: 601

داده اند خشنود مى شدند و مى گفتند خدا ما را بسنده است و خداوند از فضل خود و نيز رسول او به ما خواهند بخشيد و ما به خداوند شوق و رغبت داريم»(1).

خداوند در ادامۀ همين آيات به بيان مصارف زكات براى همۀ مسلمانان پرداخته است تا ديگر هيچ منافقى نتواند بحث انگيزى كند و همۀ مؤمنان به آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى كند مطمئن باشند. در اين تقسيم كه خداوند بيان فرموده مسئوليت مشترك و متقابل اجتماعى مورد توجه كامل قرار گرفته است.

منافقين همچنين، آن سان كه هر منادى خير و نيكى را آزار مى دهند چرا كه آنان و نيكى دو نقيض همديگرند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزار مى دادند و اگر خداوند ماهيّت آنان را بر ملا مى ساخت به جاى آن كه بگويند و دريابند كه خداوند اسرار نهفتۀ آنان را افشا كرده است مى گفتند پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود به تعقيب و شنيدن اخبار آنان مى پردازد و كسانى دارد كه عليه آنان نزد او سخن چينى مى كنند و او هم تحت تأثير قرار مى گيرد. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و از آنان كسانى هستند كه پيامبر را مى آزارند و مى گويند او يك گوش شنواست. بگو او گوش شنواى خير براى شماست و به خداوند ايمان دارد و به مؤمنان اعتماد مى ورزد و او مايۀ رحمت براى ايمان آورندگان از شماست و كسانى كه رسول خدا را آزار مى دهند براى آنان عذابى دردناك است»(2).

در ادامۀ آيات اين سوره بدين حقيقت اشاره شده است كه منافق به دليل ضعف نفس خود پيوسته به خداوند سوگند ياد مى كند و اين مقتضاى نفاق اوست، زيرا نفاق نه صرفا از منفعت طلبى، بلكه از ضعف نفس سرچشمه مى گيرد و منافق براى پوشاندن موضع و نيز وضعيّت خود سوگند مى خورد. علاوه بر اين او همه حرمتها را سبك مى شمارد و تنها در پى كسب خشنودى و اعتماد افرادى است كه عليه آنان نفاق مى ورزد و از اين بيم دارد كه سرّ او فاش شود و نفاق او برملا گردد.

ص: 602


1- - همان/ 58-59.
2- - همان/ 61.

آنان با همه كفر خود و با عدم اذعان و اعتراف به حق كه از ضعف ايمان آنان ناشى مى شود، بازهم از اين بيم دارند كه آيه اى از قرآن در مورد آنان نازل شود و وضعيّت آنان را افشا كند، آن سان كه قرآن مى فرمايد: «منافقان از اين ترس دارند كه آيه اى بر آنان نازل شود و آنان را بدانچه در دل نهان دارند خبر دهد. بگوى به ريشخند ادامه دهيد كه خداوند آنچه را شما از آن بيم داريد اظهار خواهد كرد»(1). امّا با همه بيمى كه اين منافقان از فاش شدن اسرار آنان و روشن شدن اين مسأله كه با خدا و رسول او سر جنگ دارند در دل گرفته اند و با همه اين كه آيات الهى را به ريشخند مى گيرند و آن را در محافل و مجامع خود وسيلۀ خنده و تمسخر قرار مى دهند، اگر از آنان بپرسى مى گويند ما شوخى و بازى مى كرديم. بگوى آيا خدا و آيات او و رسول او را مورد تمسخر و ريشخند قرار مى داديد؟»(2).

چنان كه از اين سوره استفاده مى شود منافقان اشرار و بدانى هستند كه شرّ و بدى را در دل نهفته دارند و كتمان و پنهان كارى كه شيوۀ آنهاست بسترى نرم براى زادن رذيلتها مى شود و در شرايطى كه نور مى تواند اين نهفته ها را برملا كند تلاش آنان براى پوشاندن وضعيت خود بيش از پيش آنان را به دامن رذيلتهاى ديگر يكى پس از ديگرى مى كشد تا زمانى كه شرّ و شرّآفرينى شيرۀ جان و شيوۀ جاويدان آنان مى شود و خداوند بر دلهاى آنها مهر مى زند و از آن پس ديگر هيچ خيرى به دلهاى آنان راه نمى گشايد و هيچ چيز جز شر و بدى از زبان آنها جارى نمى شود، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «مردان و زنان منافق از همديگرند، به منكر امر و از معروف نهى مى كنند و دست [از انفاق] فرو مى بندند. آنان خدا را از ياد برده اند و خدا نيز آنان را از ياد برده است. همان كه منافقان - همانان - فاسقند»(3).

خداوند در ادامۀ اين سوره به بيان مجازات منافقان و كافران و نيز اين نكته

ص: 603


1- - همان/ 64.
2- - همان/ 65.
3- - همان/ 67.

پرداخته كه مجازات اين گروه همان مجازات اقوام پيشين است كه از آنان قدرت بيشترى نيز داشتند، امّا چون در شر فرو رفتند و بهره هايى از دنيا فرا چنگ آوردند و پس از آن در مورد مؤمنان رفتارى همانند رفتار اين منافقان را در پيش گرفتند عذاب خداوند بر آنان نازل شد. خداوند براى روشن شدن اين حقيقت اقوام نوح، عاد، ثمود و ابراهيم و مردم مدين و مؤتفكه را مثل آورده است، كسانى كه به رسولان الهى كه در ميان آنان بودند كافر شدند و اين در حالى بود كه نفاق و منافقين نيز پشت سر اين كفر حضور داشتند، چرا كه نفاق غذاى كفر و انكار است و نادانان را به سوى كفر و عناد هر چه بيشتر مى راند.

در ادامۀ همين آيات در مقابل تهديدهايى كه متوجّه منافقان شده مژده هايى نيز براى مؤمنان آمده است.

جهاد عليه نفاق و كفر

751 - اگر نفاق چنين آثارى را در جوامع به بار مى آورد، پس جهاد عليه آن در مرتبۀ جهاد عليه كفر و حتّى در رتبه اى قبل از آن قرار مى گيرد، چرا كه كفر جز به كمك و با پشتيبانى نفاق استوار و سطبر نمى شود و اين منافقين هستند كه انديشه ها را تباه مى سازند و درست را نادرست و زشت را زيبا و نيك جلوه مى دهند.

به همين سبب است كه خداوند رسول خود و امت او را به جهاد عليه منافقين فرمان مى دهد و مى فرمايد: «اى پيامبر عليه كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت بگير و فرجام ابدى آنان دوزخ است كه بد جايگاهى است»(1).

خداوند در سورۀ توبه نقش مخرّبى كه منافقان در جوامع اسلامى ايفا مى كنند و نيز وجوب جهاد عليه آنان را بيان داشته است، جهادى كه گاه با اين شيوه انجام مى پذيرد كه به گفته هاى آنان وقعى نهاده نشود - هر چند سوگند بخورند، چرا كه اين شيوه و خوى منافقان است كه مطلبى را مى گويند و سپس آنچه را گفته اند

ص: 604


1- - همان/ 73.

انكار مى كنند و سوگند نيز مى خورند كه چنين سخنى نگفته اند - گاه از طريق افشاگرى عليه منافقان تحقّق مى يابد، گاه راه آن پرهيز كردن از آنان و حفظ هشيارى و مراقبت در برابر آنان است، گاه شيوۀ آن پرهيز از همراهى با منافقان در تمسخر آنان عليه اسلام است و بالاخره گاه اين جهاد در اين امر متجلّى است كه بدانان اجازه ندهيم بر جوامع اسلامى سلطه و قدرت يابند.

خداوند همچنين در اين سوره نشانه هاى نفاق يا برخى از اين نشانه ها را يادآور گرديده كه نخستين آنها دروغگويى، دوّمين آنها پيمان شكنى و سوّمين آنها دريغ داشتن خير و نيكى است، قرآن كريم مى فرمايد: «و از همين گروه كسانى هستند كه با خداوند عهد مى كنند كه اگر خداوند از فضل خويش به ما بخشيد ما نيز زكات خواهيم داد و از نيكوكاران خواهيم شد. امّا چون خداوند آنان را از فضل خويش روزى داد بدان بخل ورزيدند و روى برتافته، پشت كردند. پس خداوند به سبب همين خلف وعده با او و به سبب دروغهايى كه مى گفتند نفاقى را تا روزى كه با او روياروى شوند در دلهاى آنان جاى داد»(1).

اين آيه مى گويد آنان در نفاقى هميشگى اند؛ زمانى كه عهد بستند نفاق داشتند و زمانى نيز كه خلاف پيمان خود عمل كردند بر اين نفاق افزودند، زيرا با اين خلف وعده دروغى آن هم در مقابل خداوند گفتند در حالى كه خداوند بدانچه آنان در ميان خود با همديگر مى گويند و به همۀ اسرار آنان آگاه است.

از آنجا كه هر انسانى وقتى به باتلاق بديها پاى نهد لحظه بلحظه بيشتر بدان فرو مى رود و هر چه بيشتر به حركت خود ادامه دهد بر فساد و تباهى كار مى افزايد، منافقان نه تنها به اين بسنده نكردند كه خير و نيكى خود را از ديگران دريغ دارند، بلكه حتّى نيكى و كارهاى ديگر مؤمنان را كه زكاتهاى واجب را ادا مى كردند و حتّى برخى بيش از آنچه بر آنان واجب بود مى پرداختند به تمسخر و ريشخند گرفتند و آن را بى بها خواندند و بدين سان نيكوكاران شكار منافقان شدند تا آن منافقان كردار

ص: 605


1- - همان/ 75-76.

نيك آنان را كم و كوچك بدانند و بر كردار آنان بخندند و آنچه را از آنان سر مى زند بى مقدار شمرند. اين در حالى است كه خداوند دربارۀ اين منافقان چنين مى فرمايد كه «پس بايد اندك بخندند و فراوان گريه كنند كه اين سزاى آن چيزهايى است كه آنان به دست مى آوردند»(1).

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اين منافقان از خداوند آمرزش مى طلبيد و از گناهان آنها چشم پوشى مى كرد و اميد آن داشت خداوند نيز آنان را مورد آمرزش قرار دهد، امّا خداوند براى پيامبر خود اين حقيقت را روشن ساخت كه وقتى نفاق در دل جاى گيرد در هدايت بسته مى شود و چنان پرده هايى سنگين بر آن قرار مى گيرد كه هرگز نمى تواند نور بدان راه يابد. خداوند مى فرمايد: «براى آنان آمرزش بخواه يا آمرزش نخواه [يكى است] كه اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بطلبى خداوند آنان را نخواهد آمرزيد. اين بدان سبب است كه آنان به خدا و رسول او كافر شدند و خداوند مردمان فاسق را هدايت نمى كند»(2).

يكى از ابزارها و شيوه هاى جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عليه نفاق و منافقان كه در اين سوره مورد تصريح قرار گرفته آن است كه آن حضرت و نيز مؤمنان مخلص سپاه اسلام در مقابل آنان احتياط لازم را به عمل آورند و اجازه ندهند اين منافقان در صفوف مجاهدان راه يابند، چرا كه آنان سستى و شكست را در سپاه به وجود مى آورند. به همين سبب است كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر خداوند تو را به ميان طايفه اى از آنان بازگرداند و آنان براى خروج به همراه سپاه از تو اجازه خواستند بگو هرگز با من بيرون نخواهيد آمد و هرگز در كنار من با دشمن نخواهيد جنگيد، شما براى نخستين بار به اين كه به كنارى بنشينيد دل خوش كرده ايد پس اكنون نيز با ماندگان از نبرد بنشينيد»(3).

ص: 606


1- - همان/ 82.
2- - همان/ 80.
3- - همان/ 83.

اين فرمان قاطع خداوند براى برترين موجود عالم انسانى است و در كنار اين، خداوند به منظور برملا كردن ماهيّت منافقان و رساندن آنان به سزاى آنچه در دنيا كرده اند فرمان منع نماز بر آنان را به رسول خود داده و فرموده است: «هرگز بر كسى از آنان كه بميرد نماز مگزار و بر قبر او نيز مايست كه آنان به خدا و رسول او كافر شده و در حالى كه فاسق بوده اند مرده اند»(1).

خداوند در اين آيات اين نكته را بيان فرموده است كه انتخاب شرّ و بدى از سوى شخص در صورتى كه تكرار شود باعث آن مى گردد كه خداوند بر دل شخص مهر زند و بدين ترتيب آن دل به صورتى درآيد كه نور ايمان نمى تواند در آن نفوذ كند، آن سان كه مى فرمايد: «آنان به اين خشنود شده اند كه با نشستگان از نبرد باشند و [به همين سبب] بر دلهاى آنان مهر نهاده شده است پس آنان درك نمى كنند»(2).

در ادامۀ اين سوره خداوند از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان همراه او ياد كرده و يادآور شده است كه براى آنان نيكيهايى وجود دارد و آنان رستگارند و او براى ايشان بهشتهايى كه از زير آنها نهرهايى جارى است و در آن جاويدان خواهند بود مهيّا ساخته است.

بهانه هاى منافقان

752 - بهانه هاى نفاق و منافقان پيوسته واهى است، چرا كه آنان در واقع براى آنچه مى كنند هيچ عذر و توجيهى ندارند و بنابراين آنچه به عنوان عذر و توجيه مطرح مى كنند تنها بهانه هايى است كه خود تراشيده اند.

از نخستين روزى كه اسلام به مدينه وارد شد نفاق هم در اين شهر وجود داشت و به مرور در ميان ديگر اعراب نيز منافقانى به وجود آمدند و روزبروز با وسعت يافتن قلمرو اسلام بر شمار منافقان افزوده شد. زيرا هر جا حقى وجود

ص: 607


1- - همان/ 84.
2- - همان/ 87.

داشته و قوى نيز باشد و در كنار آن كفر و باطلى باشد ظهور پديده اى به نام نفاق يك مسألۀ طبيعى است.

در چنين شرايطى بود كه غزوۀ تبوك پيش آمد و همۀ اعراب براى جنگ عليه روم مهيّا و روانه نشدند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «كسانى از اعراب كه عذر مى آورند به حضور تو مى آيند تا [براى عدم شركت در جهاد] به آنان اجازه داده شود و كسانى نيز كه به خدا و رسول او دروغ گفته اند [در خانه] نشسته اند.

خداوند كافران از اين گروه را به عذابى دردناك گرفتار خواهد ساخت»(1).

خداوند در ادامۀ اين آيات عذرهاى قابل قبول را از بهانه هاى غير قابل قبول جدا كرده و آنچه فرموده معيارى براى جدا كردن و باز شناختن عذرهاى واقعى از بهانه هاى واهى و بى دليل منافقان است. خداوند مى فرمايد: «بر بيماران، بر كسانى كه ناتوانند، بر كسانى كه چيزى نمى يابند تا در اين راه خرج كنند مشروط به آن كه در مقابل خدا و رسول حسن نيّت داشته باشند هيچ ايرادى نيست، بر نيكوكاران راهى براى ملامت آن وجود ندارد و خداوند بخشنده و مهربان است.

نيز بر كسانى ايرادى نيست كه چون نزد تو آمدند تا آنان را مركبى دهى گفتى چيزى نمى يابم كه شما را بر آن سوار كنم در حالى پشت كردند كه از اين اندوه كه چيزى براى هزينه كردن [در اين جنگ ندارند] ديدگانشان اشكبار بود»(2).

گروههايى كه در اين آيات از آنان ياد شده همان كسانى هستند كه معذورند و در شركت نكردن در سپاه نمى توان آنان را مورد مؤاخذه قرار داد. اينها كسانى هستند كه يا توانايى بدنى ندارند و يا از توانايى مالى كافى برخوردار نيستند و هزينۀ شركت در اين سفر دور را ندارند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چيزى در اختيار ندارد كه بدان وسيله به آنان كمك كند.

امّا بجز اين گروهها، ديگران براى عدم شركت در جهاد معذور نيستند و كار

ص: 608


1- - همان/ 90.
2- - همان/ 91-92.

آنان يك تخلّف و خوددارى از جهاد محسوب مى شود، آن هم در وقتى كه لازم بوده است همه قدرتهاى اسلامى دست بدست يكديگر دهند و همه گروهها در كنار يكديگر قرار گيرند، زيرا سپاه اسلام در اين غزوه به رويارويى سپاه گران روميان مى رفت كه شمار آنان صدها هزار بود.

به همين سبب خداوند در اين سوره چنين مى فرمايد كه هيچ عذرى براى عدم شركت در غزوۀ مورد بحث از اين گروهها پذيرفته نمى شود و كسانى كه در سپاه شركت نكرده اند به همين سبب مورد مؤاخذه قرار گرفته و در مقابل خوددارى از همراهى با غزوه مسئول هستند و اين موضع آنان از اين حكايت دارد كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است.

پيش از اين نيز اشاره كرديم كه نفاق موجود در ميان مسلمانان تنها به منافقان خزرج و ساكنان مدينه محدود نمى شد، بلكه منافقانى از ساير اعراب را نيز شامل مى گشت كه به اسلام درآمده امّا هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود و در مجموع به كفر تمايل بيشترى داشتند تا به ايمان. خداوند اين اعراب را به سه گروه تقسيم كرده است:

الف: گروهى كه از صميم دل به اسلام نگرويده اند، هر چند اظهار اطاعت از آن كردند و تن در مقابل آن تسليم كرده بودند. همين گروهند كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب كافرتر، منافقتر و به اين كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند نزديكترند»(1).

اين گروه كه اسلام را از صحرانشينان و ساكنان اطراف مدينه آموخته بودند، در مقابل قدرت اسلام تسليم شده و امّا واقعا به دعوت ايمان پاسخ مثبت نداده بودند. سبب بروز نفاق در اين گروه نيز آن بود كه آنها تازه به اسلام درآمده و علاوه بر اين تحت تأثير قدرت اسلام و در مقابل آن سر تسليم فرود آورده بودند و اين حقيقتى روشن است كه هرگاه كسانى تنها در برابر قدرت تسليم شده باشند نفاق و

ص: 609


1- - همان/ 97.

كفر خود را در دلهاى آنان نهان خواهد داشت.

ب: گروهى كه - از ظاهر قرآن چنين برمى آيد كه - به اسلام گرويده، امّا از زكات دلگير و آزرده شده بودند و آن را يك جريمه خسارت و نه يك منفعت و دستاورد مى دانستند، اين گروه هر چند واقعا مسلمان بودند امّا از سست عقيدگان شمرده مى شوند و دربارۀ همين گروه است كه خداوند چنين مى فرمايد: «از اعراب كسانى هستند كه آنچه را انفاق مى كنند جريمه محسوب مى دارند و در انتظار پيشامدهاى ناگوار براى شمايند. آنان خود در گرداب ناگواريها باشند و خداوند شنوا و آگاه است»(1).

ج: گروهى مؤمن و راستگو و صادق در ايمان خويش و آشنا با احكام الهى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «گروهى از اعراب هستند كه آنچه را انفاق مى كنند مايۀ تقرّب به خداوند و موجب درود رسول بر آنان مى گيرند. هان كه اين مايۀ قربتى براى آنان است و خداوند آنان را در رحمت خويش در خواهد آورد كه خداوند غفور و رحيم است»(2). همين گروهند كه ايمان به جان آنان درآميخته شده است.

خداوند در همين مورد و در ادامۀ اين آيات بدين اشاره فرموده كه گروهى از منافقان در داخل مدينه هستند و بسيارى از آنان شناسايى شده اند و نزديك است همۀ آنان به رغم تمام پنهان كاريها شناخته شوند كه مى فرمايد: «در لحن گفتار، آنان را مى شناسى»(3). همچنين خداوند اين حقيقت را يادآور شده كه گروهى از منافقان در بيرون و اطراف مدينه اند. در آيه اى از همين سوره هر دو گروه در رديف يكديگر چنين ذكر شده اند: «از كسانى از اعراب كه در پيرامون شمايند منافقانى هستند و از مردم مدينه نفاق مى ورزند كه تو آنان را نمى شناسى و البتّه ما آنها را

ص: 610


1- - همان/ 98.
2- - همان/ 99.
3- - همان/ 30.

مى شناسيم. دو بار آنان را عذاب خواهيم كرد و سپس به عذابى بزرگ برگردانده خواهند شد»(1).

از ايمان تا سست عقيدگى و تا نفاق

753 - ايمان قدرتى است كه انسان را به پيش مى برد تا بر اساس آن به كارهاى شايسته بپردازد. چه اين مهاجرين و انصار و تابعين نيكوكار آنهايند كه اين حقيقت را تجسم عينى مى دهند. در مقابل سست عقيدگى ترديد مى آورد و البتّه گاه نيز انسان را به خداوند متوجّه مى سازد و او به تقصير يا گناه خويش اعتراف مى كند و در نتيجه پشيمان و اميدوار خير و نيكى مى گردد. قرآن كريم از گروهى كه گرفتار اين گونه حالتى بودند چنين ياد كرده است: «و ديگرانى كه به گناهان خود اعتراف كرده و كارى شايسته با كارى ناشايست را درآميخته اند اميد است خداوند بر آنان توبه كند»(2). همين گروه هستند كه توبه و نيز پرداخت زكات برخى از آنان را از گناه پاك مى كند و به همين سبب است كه خداوند به رسول خود مى فرمايد: «از اموال آنان زكات بگير كه بدان وسيله آنان را پاك و وارسته مى سازى»(3). زيرا زكات و صدقه به سان آبى كه آتش را خاموش مى كند شعله هاى گناه را فرو مى نشاند».

البتّه از اين گروه كسانى نيز كه به گناه خود اعتراف نكردند و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اين مورد يعنى در مورد ترك شركت در سپاه تبوك عذر نخواستند به رحمت خداوند واگذار شده اند كه يا همچون ديگر برادران خود كه بى هيچ عذر موجّهى ترك جهاد كرده بودند توبه و اعتراف كنند و يا آن كه همچنان به گمراهى خود ادامه دهند و در اين صورت گرفتار عذاب سخت خداوند شوند، آن سان كه مى فرمايد: «و ديگرانى كه در انتظار امر خداوندند كه يا آنان را عذاب كند و يا بر

ص: 611


1- - توبه/ 101.
2- - همان/ 102.
3- - همان/ 103.

آنان توبه نمايد و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

در ادامۀ سورۀ توبه خداوند اين مسأله را مورد يادآورى قرار داده است كه منافقان مدينه كه همچنان به نفاق خويش ادامه مى دادند تنها به خوددارى از جهاد و سست كردن عزم مؤمنان بسنده نكردند، بلكه پا را از اين نيز فراتر نهاده، به منظور ايجاد تفرقه ميان مسلمانان مسجدى را برپا كردند، نه براى آن كه در اين مسجد نماز به جاى آورند، بلكه براى اين كه لانه اى براى آنان باشد و در آنجا به اجراى خيانتهاى خود بپردازند و به ارتباطات خود با دشمنان اسلام و بويژه روم ادامه دهند و ميان مسلمانان تفرقه ايجاد كنند. خداوند اين مسجد را مسجد ضرار ناميد و در اين باره فرمود: «و كسانى كه مسجدى را پايگاهى براى آسيب رساندن، كفر ورزيدند و ايجاد تفرقه ميان مسلمانان و نيز ديده بانى و جاسوسى براى كسانى گرفتند كه از اين پيش با خدا و رسول او جنگيده اند. آنان با اين وجود سوگند مى خورند كه ما [در اين كار] جز خير و نيكى را قصد نكرده ايم در حالى كه خداوند گواهى مى دهد كه آنان دروغگويند. هرگز در آن مسجد مايست كه آن مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوا بنا شده سزاوارتر است كه در آن بايستى. در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد. آيا آن كه بنيان خويش را بر پايه تقواى خداوند و خشنودى او استوار ساخته بهتر است يا آن كه بنيان خويش را بر لبۀ پرتگاهى شيب قرار داده و بدان وسيله در آتش دوزخ فرو رفته است؟ و خداوند مردمان ستمگر را هدايت نمى كند. هنوز نيز آن بنيانى كه آنان ساخته اند مايۀ ترديد در دلهاى آنان است مگر آن كه دلهايشان از هم بگسلد و خداوند آگاه و حكيم است»(2).

اين وضعيّت منافقان و آن هم وضعيّت سست عقيدگان است. امّا در مورد مؤمنان و وضعيّت آنان شاهد آنيم كه آنان جان و مال خويش را به خداوند

ص: 612


1- - همان/ 106.
2- - همان/ 110-107.

فروخته اند و در راه او مى كشند و كشته مى شوند و نيز اموال خويش را انفاق مى كنند بى آن كه جان يا مالى را در اين راه دريغ بدارند. خداوند شايسته ترين توصيف را در قرآن كريم از اين گروه به عمل آورده، مى فرمايد: «توبه كنندگان، پرستشگران، سپاسگزاران، سياحت كنندگان، ركوع گزاران، امر كنندگان به معروف، نهى كنندگان از منكر و پاسداران حدود الهى و مؤمنان را مژده ده»(1).

در اين آيه مراد از سياحت كنندگان همان مجاهدانى است كه براى جهاد در راه خدا سرزمينها را درمى نوردند و اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مصداقى عينى مى دهند كه فرمود: «سياحت امّت من جهاد است».

در ادامۀ سورۀ توبه خداوند اين نكته را يادآور مى گردد كه آنچه مايۀ رفعت مقام و تقرب فرد به خداوند است تنها عقيده و عمل صالح است نه قرابت و خويشاوندى، آنجا كه مى فرمايد: «براى پيامبر و مؤمنان [حق] آن نيست پس از آن كه براى آنان روشن شده است كه مشركان اصحاب دوزخ هستند براى آنان آمرزش طلبند هر چند آنها نزديكان و خويشاوندان ايشان باشند. [اگر ابراهيم نيز براى پدر خويش آمرزش طلبيد] آمرزش طلبيدن ابراهيم براى پدر خود تنها به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود»(2). امّا با اين حال خداوند پدر ابراهيم را مورد آمرزش قرار نداد.

در جريان غزوۀ تبوك گروهى از مؤمنان بودند كه از شركت در سپاه خوددارى ورزيدند و پس از آن دريافتند گناه بزرگى را مرتكب شده اند. آنها با اين وجود نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيامده اند تا توجيه و بهانه اى براى كار خود مطرح كنند، چرا كه دوست نداشتند در مقابل خدا و رسول او دروغى بگويند تا در نتيجه مرتكب دو گناه شوند: گناه خوددارى از جهاد و گناه دروغ در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله). امّا ناگزير مى بايست اين گروه نيز از آثار خطايى كه كرده بودند پاك شوند. به همين سبب ديگر

ص: 613


1- - همان/ 112.
2- - همان/ 113-114.

مؤمنان به منظور تربيت نفس آن گروه و تزكيۀ دلهاى آنان با ايشان قطع رابطه كردند.

ما از اين پيش در جريان بحث از غزوۀ تبوك از ماجراهاى اين گروه سخن به ميان آورديم و گفتيم كه چگونه آنان راضى شدند به جاى آن كه در مقابل خداوند و رسول خدا دروغى اظهار دارند غربت و قهر ديگران را تحمّل كنند تا آن هنگام كه خداوند بر آنان توبه كرد، آن سان كه مى فرمايد: «و نيز [توبه كرد] بر آن سه تن كه از نبرد ماندند تا جايى كه زمين با همۀ وسعت و گشادگى بر آنان تنگ آمد و دلگير شدند و گمان كردند [دريافتند] كه هيچ پناهى و گريزى در مقابل خداوند جز به سوى خود او ندارند. سپس خداوند بر آنان توبه كرد تا توبه كنند كه خداوند - همو - توبه پذير و رحيم است»(1).

در ادامۀ سورۀ توبه پس از تقسيم مسلمانان به گروههاى پيشگفته، خداوند وظايف و مسئوليّتهاى مؤمنان و اعراب را چنين بيان مى دارد: «براى مردم مدينه و اعرابى كه در اطراف آن شهرند آن [حق] نيست كه از همراهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوددارى كنند و جان خويش را بر جان او برگزينند، زيرا كه هيچ تشنگى و رنج و گرسنگيى در راه خدا به آنان نمى رسد و هيچ گامى برنمى دارند كه كافران را به خشم آورده باشد و هيچ نبردى با دشمنى نمى كنند مگر آن كه در مقابل آن كار نيكى براى آنان نوشته مى شود. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد. آنان هيچ خرجى - كوچك و يا بزرگ - نمى كنند و هيچ سرزمينى را درنمى نوردند مگر آن كه براى آنان نوشته مى شود تا خداوند بهترين آنچه مى كردند بدانان پاداش دهد»(2).

در ادامه، قرآن كريم به مسألۀ ورود هيأتهاى پى درپى اعراب به مدينه كه براى فراگيرى احكام دين از مسلمانان و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين شهر مى آمدند اشاره كرده و با بيان اين كه لازم نيست همه به سان ديگر هيأتهايى كه در سالهاى نهم و دهم تا زمان وفات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمدند به حضور آن رسول گرامى

ص: 614


1- - همان/ 118.
2- - همان/ 120-121.

برسند مى فرمايد: «مؤمنان همه نبايد [براى تعلّم] كوچ كنند. پس چرا از هر گروهى از آنان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى يابند و چون به سوى قوم خويش بازمى گردند آنان را بترسانند شايد كه ايشان حذر كنند؟»(1).

سپس در پايان سوره آن گونه كه در آغاز آن مسألۀ وجوب جهاد بيان شده، ديگر بار اين مسأله مورد تأكيد قرار گرفته است و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، با كافرانى كه نزديك شمايند بجنگيد و بايد كه آنان در شما درشتى ببينند و بدانيد كه خداوند با پرواپيشگان است»(2).

نگاهى دوباره به تفسير اجمالى سورۀ توبه

754 - گفتيم كه سورۀ توبه هنگامى كه ابو بكر مشغول حج بود نازل شد. اين حج نخستين حجّى بود كه يكى از مسلمانان رياست آن را بر عهده مى گرفت و مناسك حج براى مسلمانان بر اساس احكام اسلامى به اجرا درمى آمد. در اين زمان بتها نابود شده بودند و مراسم حج حدّ اقل در مورد مسلمانان اسلامى بود، امّا مشركان مراسم خود را بر اساس همان آيين پيشين خويش به جاى مى آوردند و با اين وجود از اقامۀ مراسم نيز منع نمى شدند. علّت اين امر آن بود كه در اين زمان هنوز وحيى دربارۀ منع مشركان از حضور در حج نازل نشده بود. در اين شرايط رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در حج شركت نكرد از اين بيم كه مبادا حضور او در حجى با چنان وضعيّتى تقرير آن و تقرير كارهاى مشركان باشد. آن حضرت به همين دليل به جاى خود ابو بكر را به حجّ فرستاد. تا زمانى كه اين سوره نازل شد و در طىّ آن مشركان از حضور در حج كه از آن پس مى بايست حج اسلامى باشد منع شدند.

سورۀ توبه كه اين مسأله را به اطّلاع مشركان رساند، همچنين در بر دارندۀ وظايف و تدابيرى است كه براى حفظ و حمايت ارتش اسلامى و هشيارى و

ص: 615


1- - همان/ 122.
2- - همان/ 123.

مراقبت در مقابل عناصر نفوذى ضرورت دارد و در اين باره غزوۀ تبوك ماجرايى است كه مى توان از آن درس عبرت آموخت.

اين سوره علاوه بر اين در بر دارندۀ مسائلى است كه مسلمانان در بناى جامعۀ خود بايد از آن پرهيز كنند و نيز مسائل و صفاتى كه بايد بدان آراسته باشند تا يك ساختار اجتماعى قوى از آنان شكل گيرد.

اوّلين نكته اى كه در اين موضوع استفاده مى شود آن است كه بايد از منافقان پرهيز و در مقابل آنان احتياط كرد، زيرا آنان عنصر مخرّب در بناى جامعه اند و يك جامعۀ به هم پيوسته و متّحد در شرايطى كه نفاق بر آن حاكم باشد يا منافقان در آن سلطۀ خود را تحميل كنند نمى تواند شكل بگيرد. به همين سبب اين مورد از منافقان فراوان سخن گفته و اين حقيقت را يادآور شده است كه آنان هرگز با جامعۀ اسلامى جوش نمى خورند و در جامعه هضم نمى شوند، بلكه هميشه از ادراك و احساس مشتركى كه جامعه دارد دورند، نيكان و گزيدگان جامعه را آزار مى دهند، كارهاى نيك را مورد، ريشخند و تمسخر قرار مى دهند، صاحبان فضيلت و نيكى را به باد انتقاد و ريشخند مى گيرند و هنگامى كه در اين باره از آنان پرسشى شود مى گويند ما بازى و شوخى مى كرديم و بدين ترتيب همواره آنان در سويى قرار دارند و جامعه در سويى ديگر.

به همين سبب ضرورت دارد سپاه اسلام از عناصر منافق عارى و پيراسته باشد و آنان در اين سپاه شركت نجويند تا روحيّۀ ديگران نيز تضعيف نشود، عزم آنان را سست سازند و سست عقيدگان و دودلان و روحيّه باختگان را طعمۀ نيش زهرآگين خود قرار دهند. علاوه بر اين منافقين كسانى هستند كه در هنگام سختى صحنه را خالى مى كنند و از هر ناخوشايندى كه به اهل حق رسد خشنود مى شوند و اگر ناخوشايندى به مسلمانان رسد شادمان و اگر خوشايند و خيرى به آنان رسد ناخشنود مى شوند.

همچنين اين سوره مى گويد اگر سست عقيدگان به گناه خويش اعتراف و

ص: 616

از آن توبه كنند خداوند توبۀ آنان را مى پذيرد، هر چند كارى شايسته و كارى ناشايست را به يكديگر درآميخته باشند، آن سان كه در ماجراى تبوك گروهى در آغاز با عدم شركت در سپاه كارى ناشايست مرتكب شدند و پس از آن با اعتراف بدان كارى شايسته انجام دادند و اين اعتراف پشيمانى و پشيمانى توبه را براى آنان در پى آورد و بدين ترتيب آنان بر گناه خود اصرار نورزيدند. بنابراين فرق است ميان آنان و كسانى كه براى توجيه خلاف خود بهانه هايى تراشيدند، دروغ گفتند و حتّى سوگند ياد كردند كه دروغ نمى گويند، در حالى كه خود به دروغ بودن اين ادّعا واقف بودند و مى دانستند كه اين سخن را تنها براى خشنود كردن بندگان و نه براى ارضاى خداوند بر زبان آورده اند. بدين سان اين افراد نه تنها توبه نكردند، بلكه گناهى ديگر مرتكب شدند و بيش از پيش در منجلاب شر فرو رفتند.

سورۀ توبه همچنين يادآور شده است كه هر جا توبه اى راستين در كار باشد اين توبه آنچه را قبل از آن بوده است از ميان مى برد.

علاوه بر اين سوره پيشگفته سه نكته را در مورد ساختن يك جامعه صالح يادآور شده است، سه نكته اى كه اگر مورد توجّه قرار نگيرد جامعه سالم نخواهد بود و يا از ميان خواهد رفت. آن سه از اين قرار است:

الف: جهاد در راه خداوند مستلزم بريدن از همه دلبستگيهاى دنيوى و رها شدن از همه دوست داشتنيهاى دنيا و جلوه ها و بهره هاى اين جهانى است و اگر مجاهدان مسلمان به چنين تجرّدى نرسند، امّت بايد در انتظار سرنوشت محتوم خويش باشد و از ميان رفتن قدرت خويش را مشاهده كند. بنابراين امّتى كه خواهان حيات است بايد لباس رزم و جهاد بر تن كند و زندگى خويش را وقف جهاد سازد، چرا كه جهاد با خودخواهى و منفعت طلبى و با دلبستگى به دنيا ميسّر نمى شود و اگر آن تجرّد لازم به وجود نيايد خوارى و ذلّت در پى خواهد بود و امّت رو به فنا و نابودى خواهد نهاد و در ذلّت و زبونى خواهد زيست.

ب: آن سان كه اشاره كرديم نفاق عامل از هم پاشى اجتماع است و مانع به

ص: 617

وجود آمدن اعتماد و اطمينان متقابل ميان افراد جامعه مى شود و اين در حالى است كه اعتماد اساس تشكيل جامعه به شمار مى رود و تا زمانى كه اعتماد نباشد محبّت نخواهد بود و تا زمانى كه محبّت نباشد آن ريسمانى كه افراد را به يكديگر پيوند مى دهد و جامعه را به هم متّصل مى سازد به وجود نخواهد آمد. به عبارت ديگر رشتۀ دوستى و محبّت تنها زمانى از هم گسسته مى شود كه هر يك از افراد نسبت به ديگرى سوء ظن داشته باشند. بنابراين، اگر هر يك از افراد جامعه نسبت به يكديگر بدگمان باشند هيچ پيوند و جوششى ميان افراد امّت ممكن نيست.

نفاق همان چيزى است كه روابط و پيوندهاى ميان افراد را از ميان مى برد و از هم مى گسلد و به همين سبب است كه خداوند منافقان را به اين وصف خوانده كه آنان آن پيوندى را كه خداوند به استوار داشتن آن فرمان داده مى گسلند و آن نيز همان دوستى، مهربانى و برادرى است.

نفاق همچنين دلهاى منافقان را فاسد و تباه مى سازد و بدين ترتيب آنان امر به منكر و نهى از معروف مى كنند و مردم را به فساد وامى دارند و بيمارى واگير آنان به ديگران نيز سرايت مى كند و ميان مؤمنان قدرتمند تفرقه مى افكنند. اين در حالى است كه ميان هيچ قومى و مردمى نفاق حاكم نمى گردد مگر آن كه پاره پاره و از هم گسيخته مى شوند.

قرآن كريم نمونه هاى نفاق را در اين سوره آنچنان بيان كرده كه در هيچ سورۀ ديگرى بدان نحو بيان نفرموده است و اگر در سورۀ منافقين - [منافقين صغرى در اصطلاح مؤلّف] - ويژگيهايى از منافقين و انحرافات نهفته در دل و آشكار در كردار آنان بيان شده در سورۀ توبه كه نگارنده آن را سورۀ بزرگ منافقين مى نامد وضعيّت منافقان در هنگامۀ سختيها و در زمان جنگ و در هنگام بحرانها بتفصيل مورد تصريح قرار گرفته و اين حقيقت بيان شده است كه گاه نفاق از حوزۀ روابط انسانى فراتر مى رود و وارد مسائل دينى و عبادى نيز مى شود، آن سان كه منافقين را در جريان تبوك و پس از آن مى بينيم كه مسجدى را بنا مى كنند تا محلّى براى

ص: 618

اجتماعات مشكوك آنان و لانه اى براى جاسوسى و ارتباط با روميان شام باشد. در اين حال چنين اظهار مى دارند كه آن يك مسجد است، امّا خداوند پرده از چهرۀ آنان بر مى دارد و در تاريخ اسلام اين مسجد به مسجد ضرار مشهور مى شود.

بنا بر آنچه در اين سوره آمده براى بالا بودن قدرت بدنى سپاهيان و قدرت رزمى سپاه لزوما مى بايست اراده ها متّحد و قوى باشد و اين چيزى است كه با دور كردن منافقين از صفوف سپاه و دعوت نكردن آنان به همراهى و همكارى حاصل مى شود، چرا كه منافقين پيوسته در پى فتنه اند و فتنه عامل شكست هر سپاه گرفتار آن است.

ج: بنا بر مفادّ اين سوره افراد سست عقيده و دودل نيز نبايد در سپاه حضور داشته باشند، چرا كه آنان بسترى مناسب براى زايش نفاق و گسترش ترس و نگرانى و فرار از هنگامۀ نبرد محسوب مى شوند.

وضعيّت اين گروه به امر خداوند موكول است كه او يا آنان را مى آمرزد و يا عذاب مى دهد. امّا در هر حال آنان نبايد در سپاهى قدرتمند كه راه پيروزى را طىّ مى كند حضور داشته باشند.

آخرين نكته آن كه سورۀ توبه درسى حكيمانه براى امّت مجاهد است و خداوند در بيان ماجراهاى غزوۀ تبوك كه در اين سوره آمده درسهاى آموزنده اى را براى ما در آن گنجانده است. در جريان تشكيل سپاه مهيّاى اين غزوه كه در آن على رغم پيش نيامدن جنگ و نبرد درسهاى فراوانى براى ما بر جاى گذاشته شد يكى از نكات مهم آن است كه اين سپاه همه از افرادى برگزيده شد كه از ايمانى بالا و مستحكم برخوردار بودند و در اين ميان تعداد اندكى از منافقان و سست عقيدگان نيز كه حضور داشتند افشا شدند.

در سورۀ توبه همچنين وضعيّت كسانى كه اسلام به سرزمين آنان رسيد و به حكم پيروى از جريان قويتر و نه به حكم اقتناع عقلى به آن گردن نهادند - از قبيل كسانى از اعراب كه در گوشه و كنار سرزمين جزيرة العرب مى زيستند و با آن كه

ص: 619

ايمان به دلهاى آنان راه نيافته بود در صفوف مسلمانان قرار گرفتند - بيان شده است.

همچنين در اين سوره يكى از مظاهر فرمانبرى كامل از اسلام پذيرش كامل زكات دانسته شده است. بنابراين هر كس پرداخت زكات را نوعى جريمه براى خود بداند - خواه داوطلبانه آن را پرداخت كرده و خواه به رغم اكراه از او گرفته شده باشد - از مؤمنان نيست. امّا هر كس خود به عنوان فرمانبرى زكات خويش را تقديم كند و آن را مايۀ تقرّب به خداوند بداند از مؤمنان مخلص در برابر خداوند و در برابر جوامع انسانى خواهد بود.

اين سخنى موجز در حكمتها و دروسى است كه از سورۀ توبه - سوره اى كه پس از تبوك در هنگام حجّ ابو بكر كه به فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت نازل شده است - برمى گيريم. خداوند خود آگاه و دانايى است كه دربارۀ آنچه مى كند مورد پرسش قرار نمى گيرد، ولى ما همه دربارۀ آنچه مى كنيم مورد پرسش قرار مى گيريم.

اگر ما در اين بخش حكمتى از اين سوره برگرفتيم اين تنها نكاتى است كه به منظور نزديك كردن اين سوره به فهم يادآور شده ايم، زيرا كه ما اسباب و علل و عوامل واقعى را نمى شناسيم و تنها خود را به فهم آنها نزديك مى كنيم و شناخت و معرفت كامل را از خداوند خواهانيم.

ص: 620

فصل سى و ششم حجّة الوداع گسترش دعوت اسلامى

اشاره

755 - نخستين فروغ اسلام در دلهايى تابيد كه به سان زمين آماده و پاكى كه بذر نيكى و آب حياتبخش و زندگى ساز را مى طلبد و نيز بسان زندگانى كه از نور خورشيد بهره مى گيرند و در پرتو آن راه خود را در ميان ظلمت سنگين حيات مى يابند حقيقت اين دين را پذيرا شدند.

به همين سبب گروهى تهيدست در همان آغاز اسلام را پذيرفتند، به آن دليل كه در اين دين حيات اخروى و پناهگاهى دنيوى و نور و بينايى و نيز هدايت به حق را، آن هم در ظلمتهاى انبوه و متراكم و در ميان حاكميّت ستمى طاقتفرسا، مى يافتند. به همين سبب از اين دين پيروى كردند و سر در فرمان آن نهادند.

بدين ترتيب اگر ستم ستمكاران و فقر آن مردم آنان را به تنگ آورده بود، اسلام قدرت تحمّل اين آزارهايى را كه از سوى جمعى سيه دل كه بر قلبهاى آنان مهر نهاده شده بود بر آنان وارد آمد به ايشان بخشيد.

شايد در مورد همه پيامبران نيز چنين است كه خداوند نخستين مؤمنان و معتقدان به آنها را از همين فقيران و بردگان قرار مى دهد، زيرا اين گروه به سبب سختيها و رنجهايى كه به خاطر فقر و بردگى كشيده اند با سختى خو گرفته و به همين سبب در نخستين بروز عقيدۀ جديد بسادگى ضرباتى را كه متوجّه آن عقيده و نيز

ص: 621

متوجّه آنان مى شود تحمّل مى كنند و هسته هاى اوليّۀ دعوت و گروندگان به آن را تشكيل مى دهند. حواريّون عيسى نيز چنين وضعيّتى داشته اند و از ثروتمندان و اشراف نبودند، بلكه از شكارچيان، عشّارها و ديگر اقشار مستضعف برخاسته بودند.

در اين ميان شمار كسانى از صاحبان قدرت و ثروت كه در همان اوايل اسلام آوردند اندك بودند كه از اين جمله مى توان به ابو بكر، عثمان، حمزه، عمر و ابو عبيدۀ جراح نام برد كه به رغم شمار اندك خود اندوه دل دردمندان فقير را مداوا مى كردند تا آنان بتوانند صبر و پايدارى از خود نشان دهند و قدرتى نسبة آرام را براى اسلام تشكيل دهند.

در اين دوره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز آزار مى ديد ولى همچنان در مقابل اين آزارها از خود آرامش نشان مى داد تا هدايتگرى راهنما براى مردم و آن سان كه خود فرموده است هشدار دهنده و بيدادگرى برهنه و دست خالى باشد. زيرا هرگز قدرت و سلطه نمى تواند موجب قبولاندن و نفوذ فكر و انديشه شود، آن سان كه خداوند به رسول خود مى فرمايد: «تو سلطه گرى بر آنان نيستى»(1).

اين روند ادامه داشت تا زمانى كه طغيان و سركشى به اوج خود رسيد و ديگر در تيركش صبر تيرى نماند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين سخن خداوند را كه قبلا به نوح فرموده بود شنيد كه «از قوم تو هيچ كس جز كسانى كه تا كنون ايمان آورده اند ايمان نخواهد آورد»(2) و بدين ترتيب از ايمان آوردن خاندان خود نوميد شد. در اين هنگام بود كه آن حضرت به قبايل عرب كه در موسم حج به مكّه آمدند روى آورد و دعوت اسلام را بر آنان عرضه مى داشت و از آنان مى خواست او را يارى دهند. اينجا بود كه كسانى به دعوت او پاسخ مثبت دادند و افرادى به ملاقات او آمدند و بدين سان دعوت او به ميان همه قبايل يا اكثر آنها رسيد و در اين ميان برخى با آن بى مهرى كرده

ص: 622


1- - غاشيه/ 22.
2- - هود/ 36.

به انكار آن پرداختند و برخى ديگر نيز با آن اظهار دوستى كردند، آن را پذيرفتند و در مقابل آن سر برنتافتند. در آن شرايط علّت عمده مخالفت كسانى كه اين آيين جديد را نمى پذيرفتند، مخالفت خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن دعوت بود و اين گروه براى خود استقلالى قائل نبوده در انتظار موضع نهايى قريش به سر مى بردند و اين احتمال وجود داشت كه با پيروى و به تقليد از قريش يعنى قويترين و بانفوذترين و پرقدرت ترين قبايل عرب اين گروه نيز به اين دين بگروند.

در شرايطى كه بسيارى از اعراب تابع قريش جرأت مخالفت با اين خاندان را نداشتند خداوند مردم يثرب را به اسلام هدايت كرد و آنان ايمان آوردند و بيعت يارى و پناه دادن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بستند و دلهاى خود را بر مهاجران تهيدست و مستضعف گشودند و به يارى مسلمانان و پناه دادن به آنان پرداختند.

امّا در اين ميان قريش همان قدرت برتر عرب و داراى بيشترين نفوذ در سرزمين عربى اعم از دور و نزديك بود و در كنار خانۀ خدا مى زيست، جايى كه خداوند آن را محلّ امن و پايگاه اجتماع مردم قرار داده و نخستين خانه اى بود كه براى مردم و براى عبادت آنان برپا شده بود. قريش با برخوردارى از چنين موقعيّتى همان خاندانى بودند كه مسلمانان را در آزار و شكنجه قرار داده، پيامبر (صلی الله علیه و آله) را هدف ستم خويش ساختند و قصد كشتن آن حضرت را در سر پروراندند.

بنابراين مى بايست پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكّه به مدينه هجرت كند تا بدين وسيله از مؤمنان مكّه حمايت كرده باشد. همچنين بر او لازم بود آن سان كه مشركان داراى عقايد باطل او را مورد ستم قرار داده بودند با شمشير حق به نبرد آنان برود و آنها را از ادامۀ شرآفرينى خويش بازدارد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(1). بر اساس اين آيه دفع شر اشرار با مجازات آنان نه تنها شرّ نيست بلكه همه خير است خير قدرت و غلبه و نه خير تسليم پذيرى و

ص: 623


1- - بقره/ 251.

زبونى، زيرا كه در اسلام همه فضيلتها فضيلتهايى ثبوتى است و نه سلبى، فضيلتهايى سازنده و نقش آفرين و نه ضعف آور و زبونى آفرين. بنابراين در منطق اسلام جنگ و غلبه عليه باطل يك ضرورت است و به همين سبب [پس از هجرت] از يك سو جنگ و دفاع و از سويى ديگر دعوت به دين و بيان حقايق اسلامى و قوانينى كه مى تواند به وجودآورنده يك مدينۀ فاضله باشد و انسانيّت كامل را تحقّق بخشد و الگويى والا در خدمت انسانيّت باشد جريان داشت.

بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مرحلۀ سخت و سراسر جهاد و مبارزه در دو جبهه كه مكمّل يكديگر بودند جهاد مى كرد: او در يك جبهه با دشمنان حق مى جنگيد تا پرچم كافران را به زير افكنده و پرچم خدا را سرافراز كند او در همين جبهه گروههاى تبليغى خود را براى دعوت مردم به حق به مناطق مختلف گسيل مى داشت و البتّه در كنار آن شمشير حق را در دست داشت تا اگر شرى سد راه آن شود آن را نابود سازد. وى در همين زمان براى سپاههاى هدايتگر و غير متجاوز اسلامى برنامه ريزى و سياست گذارى مى كرد.

در همۀ غزواتى كه در اين دوره ميان مشركان از يك سوى و پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى ديگر درگرفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقش دفاعى و نه حالت تهاجمى داشت و در همۀ آنها مدينه يعنى پايگاه اسلام هدف نهايى مشركان بود و به همين دليل همۀ نبردها در نزديكى اين شهر و يا در اطراف آن در مى گرفت.

محض نمونه غزوۀ بدر در نزديكى مدينه رخ داد و قريش با همه ساز و برگ و طمطراق خود به سوى مدينه حركت كرد. البتّه در اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد آن كرده بود تا اموال قريش را آن سان كه آنان اموال مسلمانان مكّه را مصادره كرده بودند مصادره كند، امّا اين مشركان بودند كه سپاه خود را به منظور جنگ روانۀ مدينه كردند، هر چند پس از آن ناكام و نااميد برگشتند.

پس از آن غزوۀ احد صورت پذيرفت و در آن نيز اين مشركان بودند كه براى انتقام گرفتن و به منظور آن كه بنياد اسلام را در پايگاه و در مهد خود براندازند قصد

ص: 624

مدينه كردند و البتّه در نتيجه آن نبرد، هر چند مسلمانان زخمهايى و آسيبهايى برداشتند، امّا مشركان خود عقب نشستند و به جنگ پشت كردند در حالى كه هيچ دستاوردى به چنگ نياورده بودند.

سپس هنگامى كه قريش خود را از رويارويى با محمّد (صلی الله علیه و آله) ناتوان ديد گروههاى مختلف را به منظور رويارويى با او گرد هم آورد و دسته هاى گوناگون اعراب را در اين راه بسيج كرد و آنگاه همۀ اين سپاه گران به منظور از ميان بردن اسلام و پايگاه آن مدينه منوره آهنگ اين شهر كردند و البتّه در آنجا در اثر بادهاى سوزان و ترس فراوان خود شكست خوردند و ناكام و سرشكسته از اطراف مدينه برگشتند.

اين نخستين جبهۀ تلاش و مبارزۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، امّا او در جبهه اى ديگر به تربيت مؤمنان، تعليم احكام دين به آنان، بيان شريعت اسلامى و تشكيل و سازمان دادن به جامعه اى مى پرداخت كه بر اساس عدالت، فضيلت و مكارم اخلاقى استوار شده است. اين جبهه اصلى ترين جبهه در رسالت محمّدى و هدف نهايى و غايت رسالت بود و حتّى جنگهايى نيز كه در مى گرفت تنها ابزارى براى حمايت از دعوت اسلامى و رساندن آن به دلهاى افراد و اجتماعات انسانى بود.

حتّى در هنگامۀ نبردهاى ميان اسلام و شرك و در چكاچك شمشيرها اصول و مبادى اسلامى به دلها راه مى يافت و در قلبها مى نشست و رزمندگان سپاه كفر تحت تأثير رزم آوران سپاه ايمان قرار مى گرفتند، بويژه هنگامى كه شاهد امور خارق العاده اى مى شدند كه براى آنان تازگى داشت.

در جريان غزوۀ احزاب كه سپاههايى از قبايل گوناگون عرب گرد هم آمده بودند همه مشاهده كردند كه چگونه آنچه باعث شكست آنان شد شمشير و قدرت نظامى آنها نبود، بلكه آنان در مقابل وزش بادهايى كه خيمه هاى آنان را از جا مى كند و ترس و نگرانى را در دلهاى آنان جاى مى داد و در حالى كه در مقابل آنان مردى بود كه ادّعاى رسالت خداوند داشت شكست خوردند. اينك آيا مشاهدۀ چنين

ص: 625

صحنه اى دلهاى كاملا بستۀ آنان را بر ايمان نمى گشود؟ و آيا گوشهاى آنان را براى شنيدن پيام حق شنوا نمى ساخت؟ علاوه بر اين، ناگزير آن شكست خوردگان به ميان اقوام خود برمى گشتند و براى آنان از آنچه ديده يا شنيده بودند مى گفتند و از آنچه به چشم ديده بودند و ناگزير اندكى از آن به بصيرت ايشان راه گشوده بود سخن به ميان مى آوردند [و اين خود بر گسترش اسلام و جاذبه هاى معنوى آن مى افزود].

غزوۀ خندق ماجراى آخرين نبرد همه جانبه اى بود كه از سوى مشركان عليه مدينه صورت گرفت و آنان پس از اين ماجرا نوميد شدند و دريافتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در برابر آنان واگذاشته نشده و اين سنگها و بتهاى آنان است كه نه مى شنود و نه مى بيند، نه ضررى را مى تواند موجب شود و نه سودى مى تواند برساند و هرگز نمى تواند به حال آنان سودمند افتد و مشكلى از ايشان بگشايد. حتّى پس از آن شكست برخى از خردمندان عرب كم كم به آن گمراهى كه در آن غرق بودند پى مى بردند و اين امرى ناگزير بود كه صداى عقل و نداى وجدان را بشنوند، آن سان كه اين بيدارى در برخى از بزرگان عرب - آن سان كه گفته ايم - خود را نشان مى داد.

حديبيّه

756 - در اين ميان حديبيّه يك گام بلند از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبليغ اسلام و ترويج اين دين بود. او در رأس سپاهى مركّب از هزار و پانصد نفر و يا بيشتر از آن، نه به قصد برانداختن بنيان مكّه - آن سان كه مشركان دربارۀ مدينه چنين قصدى داشتند - بلك به قصد اقامۀ شعائر الهى و بزرگ داشتن خانۀ كعبه و با اين تصميم كه هر طرح صلحى را كه دربردارندۀ احترام و بزرگداشت كعبه باشد و مشركان آن را از او بخواهند بپذيرد روانۀ مكّه شد و ماجراى حركت او بدانجا انجاميد كه با مشركان قرارداد صلح و آتش بسى دهساله بست مبنى بر اين كه در اين مدّت با يكديگر جنگ نكنند و آن حضرت نيز از همانجا به مدينه بازگردد.

ص: 626

خداوند اين صلح را فتح المبين ناميده و واقعا نيز اين ماجرا فتحى بزرگ براى اسلام و مسلمين است، چرا كه در پى اين صلح دلهايى نرم شد كه گريزان و نافرمان بود و گوشهايى شنواى حق شد كه تا آن زمان از شنيدن اين ندا كر بود. به عبارتى ديگر اگر بنا بود فتح نهايى در زمانى ديگر صورت گيرد اكنون در جريان اين صلح نور تمدن اسلام دلها را فتح كرده بود. حتى پس از اين صلح برخى از همين افراد قريش به اسلام و شناخت اهداف و اصول و تحقيق در اين مسأله و دريافت اين حقيقت كه اسلام حقّ و آيين خرد و دين ابراهيم است رو مى آوردند و قبايلى هم كه امارات و نشانه هاى نبوّت را مى ديدند امّا در انتظار قريش و تصميم نهايى آنها دربارۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) بودند كم كم گوش جان به نداى اسلام مى سپردند و دل بدان سوى متوجّه مى ساختند و بدين ترتيب بود كه بسيارى اسلام آوردند و بسيارى ديگر نيز مهيّاى پذيرش اسلام شدند تا آنجا كه زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به كار برانداختن پايگاه يهوديان در جزيرة العرب پرداخت تقريبا همۀ اعراب در اين حركت پشتيبان و همراه او بودند.

در حالى كه قدرت روم قدرتى رعب آور بود كه از آن بيم داشتند و حتّى برخى از اعراب نه از روى شوق بلكه به علّت ترس تسليم اين قدرت بودند هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نبرد روميان شتافت همۀ اعراب دريافتند كه اسلام در آستانۀ چيرگى بر قدرت و سلطۀ سفيدپوستان روم است. هنگامى كه اعراب مشاهده كردند محمّد (صلی الله علیه و آله) آن هاشمى قرشى عرب به نبرد روميان مى شتابد نوعى عزّت و سربلندى را براى عرب احساس كردند كه ناگزير مى بايستى خود را با آن همراه كنند. اين اعراب اگر چه در رنج و گرفتارى و در بدبختى همراه روميان بودند، امّا غزوۀ تبوك آنان را بدين رهنمون ساخت كه به عزّت خويش بينديشند و با روميان همراهى نكنند. بى ترديد، همين احساس دلهاى آنان را مهيّاى آن مى ساخت كه اسلام را درك نمايند و در اصول و اهداف آن تدبّر و تفكّر كنند و دريابند كه اين تنها راه عزّت و سربلندى آنان و رهايى از نفوذ ستم بار روميان است.

ص: 627

صاحبان سيره يادآور شده اند كه بسيارى از مردم پس از صلح حديبيّه و در فاصلۀ اين صلح و فتح مكّه به اسلام درآمدند تا آنجا كه شمار آنان به چندين برابر همۀ مسلمانانى مى رسد كه از آغاز دعوت تا صلح حديبيّه مسلمان شده بودند مفهوم اين سخن آن است كه شمار گروندگان به اسلام تنها در اين دو سال چندين برابر شمار مسلمانان در مدّت نوزده سال قبل از آن بود.

پس از آن كه فتح مكّه صورت گرفت و قريش اسلام آورد همۀ كسانى كه در اين باره ترديد داشتند نيز به اسلام درآمدند و دلهاى آنان براى پذيرش معارف اين دين نرم شد، زيرا آنان مشاهده كردند مردم مكّه يعنى همان كسانى كه در موقعيّت پيشوايى ديگر اعراب بودند اسلام آورده اند و به همين دليل آنان نيز مسلمان شدند.

از همين جا بود كه پس از فتح مكّه كه در ماه رمضان سال هشتم رخ داد در سال نهم هيأتهايى پى درپى از سوى قبايل مختلف عرب به مدينه آمدند تا اسلام آوردن خود را اعلام كنند و احكام دين را بياموزند و نيز واجبات، محرّمات و امور جايز و مباح براى يك مسلمان را فراگيرند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز گروههايى را براى تعليم مردم و نيز تأديب و گوشمالى كسانى كه براى آزار دادن مسلمانان و يا به بازى گرفتن ارزشهاى دينى تلاش مى كردند روانه مى كرد و به دليل همين تفاوت اهداف، گاه گروههايى رزمى و گاه فقهاى صحابه را روانۀ مأموريّت مى ساخت، آن سان كه يك بار معاذ بن - جبل و ابو موسى اشعرى را روانۀ مأموريّت كرد و يك بار نيز خالد بن وليد را كه فرماندهى جنگاور بود اعزام داشت، هر چند همين خالد نيز مأمور بود نخست مردم را به اسلام دعوت كند، نه آن كه تنها شمشير نبرد عليه آنان بركشد و هر چند در پى او عالم صحابه على بن ابى طالب (ع) را روانه كرد تا او خود عهده دار تعليم آنان و اجراى احكام اسلام در ميان آنها شود و پس از آن نيز او را عهده دار قضاوت در آن سامان ساخت و او نيز شكوفه هاى دعوت محمّدى را از شاخسار شكوفاى انديشۀ خود به آنان اهدا كرده و زبانش به حكمت گويا شد و در دوران تصدّى قضاوت

ص: 628

خويش مشكلات و گره هايى را در كار قضا گشود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز راه حلهاى او را مورد تأييد و تقرير قرار داد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اسلام به سرتاسر سرزمينهاى عربى - اعمّ از آباديهاى و باديه هايش - راه يافت و دلهايى با اعتراف و اذعان به آن پذيراى آن شد و برخى نيز بى آن كه ايمان به دلهاى آنان راه يابد از اين دين آگاهى يافتند و از آن فرمان بردند و سر تسليم در برابرش فرود آوردند. در اين شرايط آگاهى از اسلام بسان بارانى بود كه اگر بر زمينى پاك و آماده مى باريد خوشترين ميوه ها را به بار مى آورد و اگر بر زمينى نامساعد مى باريد آن زمين اين آب را در خود ذخيره مى كرد و از آن سودى نمى برد، هر چند كه طالبان اين زلال گوارا مى توانستند از همين اندوخته خود را سيراب كنند و بالاخره بر زمينى شوره زار و لم يزرع مى باريد نه از آن سود مى برد و نه آن را اندوخته مى كرد تا بتواند منبعى براى سيراب شدن جويندگانش باشد.

بدين سان مردم نيز پس از آگاهى يافتن از اسلام در يكى از اين سه گروه قرار گرفتند: گروهى از آنان ايمان آوردند و براى خداوند دين خويش را به زيور اخلاص آراستند. اين گروه غالبا در مدينه و برخى از مناطق مجاور آن و برخى از ديگر شهرهاى عربى و اندكى نيز در باديه به سر مى بردند. گروهى نيز اسلام را فرا گرفتند و به انديشۀ خويش سپردند، امّا بدان عمل نكردند. از آن فرمان بردند، امّا دلهايشان بدان اعتراف نكرد. بالاخره گروهى هم بودند كه تنها با اسلام برخورد كرده و دريافته بودند كه دينى وجود دارد و با بت پرستى مى ستيزد و مردم را به يگانه پرستى و احياى آيين ابراهيم دعوت مى كند. اين گروه تنها اطّلاع داشتند، امّا به گرويدن به اين دين نمى انديشيدند و بدان توجّهى نداشتند. وضعيّت اين گروه بسان ناودانى بود كه آبى از آن مى گذرد و هيچ در آن نمى ماند. اكثريّت اين گروه باديه نشينانى بودند كه خداوند دربارۀ آنان فرموده است: «اعراب كافرتر، منافقتر و به اين كه حدود آنچه را خداوند نازل كرده است ندانند سزاوارترند»(1).

ص: 629


1- - توبه/ 97.

به هر حال صرف نظر از وضعيّت اين گروه كه دعوت اسلامى به آنان رسيده و از اسلام آگاهى يافته بودند، آنچه مسلّم است اين مى باشد كه ديگر تبليغ رسالت خداوندى پايان يافته و آگاهيهاى دينى كامل شده بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين شرايط موظّف نبود هدايت را به دلها وارد كند، بلكه او تنها وظيفه داشت رسالت الهى را ابلاغ كند، مردم را بترساند و آنان را مژده دهد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «تو تنها هشداردهنده اى و هر قومى را هدايتگرى است»(1).

بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها وظيفه داشت چشمۀ گواراى معرفت را به مردم بشناساند و اين مردم بودند كه مى بايست بدين چشمه درآيند تا هر كس بدان درآيد از آن سيراب شود و هر كس نيز از آن روى برتابد در بدبختى و شقاوت بماند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا اين زمان رسالت خويش را از دو جنبه كامل كرد:

الف: اين كه تمامى احكام و شريعت به صورت كامل بر او نازل شده بود، زيرا اصول شريعت بر او نازل شده و وى آنها را به اصحاب آموخته بود تا پس از اين اين بار را به صورت كامل بر دوش كشند. او احكام عبادات و منهيّات اجتماعى، و نحوۀ روابط اجتماعى زمينه هاى روابط افراد با همديگر و نيز روابط دولت اسلامى با ديگران، احكام جنگهاى اسلامى كه جنگ براى فضيلت است و هر آنچه را كه انسان را در راه صلح و سعادت و كمال پيش مى برد بيان كرده بود.

ب: او دعوت اسلامى را به طور كامل به اعراب منتقل ساخته بود تا پس از او همۀ مبلّغان اين آيين يا حاميان تبليغ باشند و علمايشان بار تبليغ را بر دوش كشند و ديگران از آن حمايت كنند.

بنابراين، در چنين شرايطى پس از تكميل شدن همه چيز جز وداع با مردم براى آن حضرت نمانده بود(2).

ص: 630


1- - رعد/ 7.
2- - البتّه هنوز يك ركن ديگر از اركان دعوت اسلامى و از ستونهاى اين دين مانده بود كه مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همّت خود را بدان سوى معطوف بدارد. اين همان چيزى است كه خداوند به رسول خود فرموده بود اگر آن را به انجام نرساند همۀ رسالت را بر مردم ابلاغ نكرده و اين همان امانت سنگين ولايت است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در حجّة الوداع آن را به مردم سپرد و پس از معرّفى على (ع) به عنوان خليفۀ خويش نشان اكمال دين و اتمام نعمت را دريافت داشت. - م.

حجّة الوداع

757 - حجّة الوداع در اواخر دوران تبليغ محمّدى (صلی الله علیه و آله) صورت مى گرفت، زيرا در آن زمان آگاهى از دعوت اسلامى همه جا را در سرزمين عربى فرا گرفته و حتّى نور اسلام به فراسوى اين سرزمين و به شام رسيده بود و گروهى از اعراب آن سرزمين كه تحت سيطرۀ روم قرار داشتند نيز اسلام آورده بودند.

علّت نام گذارى اين سفر به حجّة الوداع آن است كه در فاصلۀ كوتاهى پس از اين حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ملكوت اعلى رفت، آن سان كه اظهارات آن حضرت در خطبۀ اين حج نيز نشان مى داد كه او پس از اين سال ديگر بار با مردم ملاقات نخواهد كرد.

اين حجّ حجّة البلاغ نيز ناميده شده و علّت آن نيز اين دانسته شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خطۀ خود در جريان اين حج چنين اشاره فرمود كه احكام خدا را بر مردم ابلاغ كرده است. امّا به عقيدۀ نگارنده علّت اين تسميه آن مى باشد كه اين حجّ پايان تبليغ و رساندن اسلام به مردم در جزيرة العرب بود، زيرا در آن زمان آگاهى از اسلام و دعوت اسلامى همه جا را فرا گرفته و مردم همه به اسلام درآمده و دوستى اين دين نيز به دلهاى برخى درآميخته بود تا آنجا كه وصف مؤمن را يافته بودند. برخى نيز بى آن كه اسلام به دلهاى آنان راه يابد اعلام اطاعت و فرمانبرى از اسلام و احكام آن كرده بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تمام مدّت بار سنگين دعوت و تبليغ را بر دوش كشيد و پس از آن نيز اين بار گران و مسئوليّت تبليغ آنچه را شنيده و فرا گرفته بودند و امانتى را كه اصحاب و حواريين او از آن حضرت دريافت داشتند و از نور وحى روشنايى

ص: 631

گرفته بودند بر شانه هاى اين اصحاب و حواريين نهاد و اين اصحاب بيعت رضوان همانند حواريّين عيسى آن امانت را بر دوش گرفتند و حق آن را ادا كردند تا آنجا كه پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رغم ارتداد برخى گروهها سر تا سر جزيرة العرب در حمايت دعوت اسلامى قد برافراشته بود و بتدريج دوستى ايمان به قلب مسلمانان آن سرزمين درآميخت.

پس از آن عمدة فرماندهى جنگها و فتوحات اسلامى را اصحاب بيعت رضوان بر عهده داشتند - آن سان كه در جريان فتح ايران فرماندهى مسلمانان با سعد بن وقاص بود - و اگر فرماندهى را كسانى جز اصحاب آن بيعت و افرادى از قبيل خالد بن وليد بر عهده مى گرفتند افرادى چون ابو عبيده كه از اصحاب آن بيعت بودند در كنار آنها و زير دست آنان قرار داده مى شدند. خالد بن وليد از كسانى است كه هر چند به عقيدۀ نگارنده ايمان به دل او راه يافته امّا از آنانى نبود كه از اسلام و احكام و واجبات آن اطّلاع كافى داشتند و به همين دليل نيز فرد ديگرى با او همراه مى شد.

حركت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى حجّ

758 - ابن قيّم جوزى مى گويد حجّ در سال نهم هجرت بر مسلمانان واجب شد و تا آن زمان حجّى كه برگزار مى گرديد بر اساس همان سنّت و شيوه هاى مرسوم در جاهليّت بود. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها در اين سال يعنى سال نهم هجرت اميرى را براى حج از جانب خود تعيين كرد. آن حضرت با وجود اين [كه در اين سال حج واجب شده بود] چون مشركان حج را بر اساس همان عادات و آداب جاهلى به جاى مى آوردند از بيم آن كه مبادا حج او تقريرى بر كار آنان باشد خود در آن مراسم حضور نيافت و ابو بكر را به حج روانه كرد.

امّا چون مشركان از حضور در حج منع شدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود عهده دار امر حج و سرپرستى آن در سال بعد شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ششم ذى الحجّه سال دهم هجرت رو به سوى مسجد

ص: 632

الحرام آورد و از مدينه بيرون رفت.

گفتنى است كه آن حضرت قبل از حركت براى حجّ در مدينه و مناطق مجاور آن اعلام كرد كه قصد حجّ دارد و به همين سبب گروه فراوانى به همين منظور وارد مدينه شدند و چون اين خبر در سرزمين جزيرة العرب پخش شد مردمان بسيارى در ميانۀ راه به آن حضرت پيوستند كه از شمار بيرون بودند و پيشاپيش، سمت راست و سمت چپ او تا جايى كه چشم كار مى كرد جمعيّت بود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ظهر روزى كه اشاره كرديم همراه مردم مناطق اطراف مدينه براى حجّ از اين شهر بيرون آمد. وى قبل از آن براى مردم خطبه ايراد كرد و مناسك حج را به آنان آموخت و در طول راه نيز هر جا گروهى به او ملحق مى شدند آن مناسك را به ايشان مى آموخت و آنان را از آيينهاى جاهليّت در حجّ - از جمله طواف برهنه - دور مى ساخت. وى همچنين براى مردم بيان كرد كه احرام چگونه است. مواقيت حج چيست، انواع احرام چيست و در هر نوع از اين انواع چه وظايفى وجود دارد. آن حضرت براى مردم بيان فرمود كه هر كس احرام حج و عمرۀ با هم يا همان احرام حج قران كند بر او لازم است تا همراه احرام قربانى نيز همراه كند و در روز عيد قربانى با كشتن او از احرام بيرون آيد و هر كس نيز نيت عمرۀ [به عنوان جزئى از حجّ تمتّع] كند و قربانى از وطن و از هنگام احرام با خود همراه نسازد مى تواند پس از اعمال عمره و از جمله سعى صفا و مروه تقصير كند و از احرام بيرون آيد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين براى مردم بيان كرد كه طواف كعبه هفت شوط است كه در سه تاى آنها هروله لازم و هر يك از اين هفت شوط از مقابل حجر - الاسود آغاز و به همان جا نيز ختم مى شود.

نيز آموخت كه سعى صفا و مروه هفت بار است كه در هر بار در فاصلۀ دو ستون سبز هروله لازم مى باشد.

همچنين آموخت كه پس از احرام بايد چنين تلبيه گفت كه «لبّيك اللّهمّ

ص: 633

لبّيك، لبّيك لا شريك لك لبّيك، انّ الحمد و النّعمة و الملك لك لا شريك لك لبّيك».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آموزش شفاهى مناسك حج به مردم پس از محرم شدن از ميقات ذى الحليفه كه ميقات سمت مدينه است و پس از آموختن همۀ مواقيت به مردم و يادآورى اين نكته كه قبل از ميقات و يا در خود آن مى توان محرم شد و در هر حال عبور بدون احرام از ميقات ممكن نيست به نشان دادن عملى مراسم حج به مردم پرداخت.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با احرام كردن از ذى الحليفه براى حجّ و عمره - با هم - تلبيه گفت و برخى از كسانى كه با او بودند نيز تنها براى حجّ - به آن دليل كه اعمال عمره را نيز در ضمن خود دارد - و برخى تنها براى عمره تلبيه گفتند.

برخى از علما از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قربانى را از هنگام احرام با خود همراه كرده و براى حجّ و عمره تلبيه گفت چنين برداشت كرده اند كه آن حضرت حجّ قران(1) را انتخاب كرده بود، كسانى نيز كه تنها به قصد حج تلبيه گفتند حجّ آنان حجّ افراد بود و بالاخره كسانى كه تنها براى عمره تلبيه گفتند حجّ تمتّع را انتخاب

ص: 634


1- - حج داراى سه نوع است: الف: حجّ تمتّع مركّب از دو بخش عمره تمتّع و حجّ بدين ترتيب كه شخص در ابتدا براى عمره از ميقات خارج مكّه احرام مى بندد و با به جاى آوردن پنج عمل عمره از احرام بيرون مى آيد و پس از آن براى حجّ از مكّه محرم مى شود و پس از انجام اعمال سيزده گانۀ آن براى بار دوّم از احرام بيرون مى آيد. ب: حجّ افراد كه شخصى از ميقات محرم مى شود و اعمال حج را انجام مى دهد و پس از اتمام حج بايستى يك عمرۀ مفرده نيز انجام دهد كه اين نوع حجّ حجّ خاصّ مردم مكّه و مناطق مجاور است. ج: حجّ قران كه همانند حجّ افراد مى باشد تنها با اين تفاوت كه شخص از همان آغاز احرام بايستى قربانى خويش را انجام دهد. تفصيل احكام اين سه نوع حج در كتب مفصّل فقهى آمده است. ر. ك، حلى، نجم الدّين، جعفر بن حسن، شرايع الاسلام. - م.

كرده بودند. قرآن كريم نوع اخير از حجّ را كه در آن تنها براى عمره از ميقات تلبيه گفته مى شود و پس از انجام اعمال آن شخص از احرام بيرون مى آيد و آنگاه دوباره نيّت حج مى كند و احرامى ديگر مى بندد و از اين احرام نيز در روز عيد قربان با انجام قربانى بيرون مى آيد حجّ تمتّع ناميده و در يكى از آيات كريم اين حج را به همراه قربانى ذكر كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «در شرايطى كه امنيّت يافتيد هر كس براى حج پس از عمره تمتّع كند [عمره تمتّع به جاى آورد] پس از آن در [هنگام قربانى] هر قربانيى كه فراهم باشد بسنده است و هر كس [در آنجا] قربانى نيابد سه روز در حج و هفت روز پس از آن كه بازگشتيد روزه به جاى آورد كه اين ده روز كامل مى شود. اين حكم [يا اين نوع حج] براى كسانى است كه خانواده آنان در [جوار] مسجد الحرام به سر نمى برند. و از خداوند پروا كنيد و بدانيد كه خداوند را عذابى سخت است»(1).

روايات همه بر اين اتّفاق و تضافر دارند كه حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حج قران بود، چرا كه او براى خود سخت ترين نوع عمل را مى پسنديد و اين در حالى است كه حج قران سخت ترين نوع حج است. علاوه بر اين حج قران دربردارندۀ دو كمال مى باشد: كمال و فضيلت همراه آوردن قربانى از هنگام احرام و مشخّص و معيّن كردن حيوان بدين منظور از همان هنگام و ديگرى كمال و فضيلت در احرام ماندن و پرهيز از محرّمات آن از همان زمان اداى تلبيه تا زمانى كه همۀ مناسك عمره و نيز مناسك حج از جمله سعى و طواف و وقوف در عرفات و مزدلفه و مشعر و مبيت در منى انجام شود.

از آنجا كه در حجّ تمتّع همان فاصله اى كه در ميان اعمال عمره و اعمال حجّ شخص از احرام بيرون مى آيد نوعى رخصت و سهولت براى اوست و در حجّ افراد نيز عدم التزام شخص به اختصاص دادن حيوانى براى قربانى و همراه آوردن آن نوعى رخصت و سهولت براى اوست، خداوند براى رسول خود حجّ قران را

ص: 635


1- - بقره/ 196.

برگزيد، بدين سبب كه اوّلا نسبت به آن دو نوع ديگر سهولتى در آن وجود ندارد و ثانيا دربردارندۀ تعليم كامل هر سه نوع حج است، چرا كه در اين نوع از همان آغاز احرام اختصاص قربانى با سوق هدى وجود دارد، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از هنگام احرام حيوانهايى را براى قربانى مشخّص كرد و دلوى در گردن آنها آويخت و در بينى آنها شكافى ايجاد كرد كه اين عمل به منظور مشخّص كردن و علامت زدن آنها براى قربانى انجام مى شد. روشن است كه همۀ اينها تعليماتى عملى در حج بود كه اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حجّ افراد يا تمتّع را انتخاب كرده بود هرگز نمى توانست اشعار و تقليد و سوق هدى را [يعنى همانچه در بالا گفتيم] عملا به مسلمانان آموزش دهد. از همين جاست كه مى گوييم حجّ قران دربردارندۀ تعليم كامل همۀ مناسك انواع سه گانه حج بود.

گفتنى است هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود حجّ قران را انتخاب فرمود، امّا بى آن كه بهترين نوع حج را مشخّص كند به مردم اجازه داد هر كدام هر نوع از انواع حج را كه خود مى خواهند انتخاب كنند. وى تنها اين نكته را به مسلمانان متذكّر شد كه هر كس حجّ قران را برگزيند بايد از هنگام احرام قربانى را با خود همراه كند و هر كس حجّ تمتّع را برگزيند بايستى در منى قربانى كند.

در اثناى مراسم حج عايشه به عادت ماهانه مبتلا شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود تا حج خود را ادامه دهد و تنها از ورود به مسجد الحرام و طواف خوددارى ورزد. اسماء بنت عميس نيز فرزند خود محمّد بن ابى بكر را در همين سفر به دنيا آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه به عايشه فرموده بود [پس از پايان يافتن عادت] براى ورود به مسجد الحرام غسل كند به او نيز فرمود تا براى احرام غسل كند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از احرام بستن روانۀ حج شد و مسلمانان نيز به دنبال آن حضرت حركت كردند و از اعمال او مناسك خود را مى آموختند. در طىّ راه مدينه تا مكّه هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بلنديى مى گذشت يا به درون درّه و

ص: 636

منطقۀ شيبى وارد مى شد و نيز هرگاه از مكانى به مكان ديگر مى رفت تلبيه مى گفت .

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين شكار حيوان در حرم و خوردن گوشت چنين شكارى را منع كرد، زيرا خوردن چنين گوشتى حرام و مقدّمۀ آن يعنى شكار در حرم نيز حرام مى باشد. البتّه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين را براى حاجيان محرم مجاز دانست كه شكار مردمانى را كه در احرام در حرم نيستند بخورند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در جريان طىّ راه تا مكّه از هر سرزمينى كه مى گذشت و درس عبرتى در آنجا وجود داشت آن را يادآور مى گرديد. از آن جمله در هنگام عبور از وادى عسفان از ابو بكر پرسيد: «اينجا كجاست؟» او گفت: «اين وادى عسفان است» و آن حضرت فرمود: «اينجا سرزمينى است كه هود و صالح از آن گذشته اند».

759 - از روايات گزيده تر چنين برمى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يك تلبيه نيّت حجّ قران كرده و ميان حج و عمره جمع كرد. او براى حجّ خود شصت و سه شتر به قربانى اختصاص داده بود و آنان را همراه داشت و زمانى نيز كه على عليه السلام از يمن به مكّه آمد آن حضرت او را در اين شترها كه اشعار و تقليدشان نيز كرده بود شريك كرد.

در اين ميان بنا بر روايتى از بين همراهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى حجّ قران به جاى نياورد ولى بنا بر روايت عايشه گروهى از مسلمانان نيز به همراهى آن حضرت حجّ قران را برگزيدند و گروهى ديگر حجّ افراد و گروهى هم حجّ تمتّع را انتخاب كردند. ابن ابى شيبه از عايشه چنين روايت كرده است: «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور حج بيرون رفتيم و حجّى به جاى آورديم بر سه گونه بود: گروهى از ما به عمره و حج [يا همان حجّ قران] تلبيه گفتند، گروهى تنها براى حجّ مفرد تلبيه به جاى آوردند و گروهى تنها براى عمره تلبيه ادا كردند. كسانى كه به عمره و حج با هم تلبيه گفته بودند دربارۀ هيچ يك از محرّمات از احرام بيرون نيامدند تا زمانى كه

ص: 637

تمام مناسك حج را به پايان رساندند، و كسانى هم كه براى حجّى تنها تلبيه به جاى آورده بودند از هيچ يك از محرّمات احرام بيرون نيامدند تا زمانى كه مناسك حج را به پايان رساندند و گروهى كه تنها براى عمره تلبيه ادا كرده بودند پس از طواف كعبه و سعى و صفا و مروه از احرام بيرون آمدند تا ديگر بار براى حج محرم شوند».

اين روايت از دو مسأله حكايت دارد:

الف: اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود حجّ قران به جاى آورده بود و در عين حال هيچ يك از مسلمانان را به انتخاب اين نوع از حج وادار نساخته بود، زيرا شايد در ميان مسلمانان كسانى بودند كه قدرت اختصاص قربانى را نداشتند و شايد هم كسانى وجود داشتند كه نمى توانستند پرهيز از محرّمات احرام را در مدّتى طولانى تحمّل كنند و به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در انتخاب هر يك از انواع سه گانۀ حجّ افراد، قران و تمتّع آزاد گذاشت و تنها واجبات و وظايف هر يك از اين سه نوع را بيان داشته، از هيچ كدام از آنها نهى نفرمود و حتّى بيان نكرد كه كدام يك از اين سه از ديگر انواع برتر و بافضيلت تر است، هر چند نوع برتر، خود از رفتار و سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه از گفتار و سيره قولى او روشن مى شود و البتّه شايد هم از اين كه آن حضرت مسلمانان را در انتخاب هر يك از اين سه آزاد گذاشت و نوعى را برتر بر ديگر انواع اعلام نكرد چنين برداشت شود كه هر سه نوع حج با يكديگر مساوى است.

امّا حقيقت مطلب آن است كه هر يك از اين سه نوع در حالتى فضيلت و رجحان خاصّ خود را دارد زيرا در حال ضعف و ناتوانى يا عدم قدرت بر اختصاص قربانى همان نوع كه آسانتر است افضل مى باشد، چرا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هيچ جا ميان دو عمل كه يكى آسانتر بود مخيّر قرار داده نمى شد مگر آن كه همان آسانتر را - مشروط بر اين كه گناه نباشد - برمى گزيد.

در اين ميان عمر و به تبع او عثمان بر اين عقيده بودند كه نوع افراد از ديگر انواع بهتر است تا خانۀ خدا در همه ايّام سال زائرانى داشته باشد، چرا كه به عقيدۀ

ص: 638

آن دو اگر براى هميشه اين شيوه رواج مى يافت كه با انجام عمره تمتّع و حجّ آن اعمال حج و عمره تنها در ماههاى حج صورت گيرد در طول سال كسى به زيارت خانۀ خدا نمى رود و اين در حالى بود كه آن دو دوست داشتند در طول سال اين خانه زائر داشته باشد.

عثمان نيز از همين شيوۀ عمر پيروى كرد و [حجّ تمتّع را ممنوع كرد] زيرا او در هنگام بيعت با وى به عنوان خلافت تعهّد كرده بود بر اساس كتاب خدا، سنّت رسول او و سنّت شيخين عمل كند.

انتخاب حجّ افراد [و منع حج تمتّع يا متعه حج] شيوه اى بود كه عمر آن را مرسوم كرد و بسيارى از صحابه از جمله علىّ بن ابى طالب، سعد بن ابى وقاص، عبد اللّه بن عباس، عبد اللّه بن عمر و عايشه با آن مخالف بودند و آن را نمى پذيرفتند.

ابو داوود و احمد بن حنبل روايت كرده اند كه يك روز معاويّه در جمع گروهى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان پرسيد: «شما را به خداوند سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نشستن بر پوست ببر نهى كرد؟» گفتند: «بله مطمئنا». پرسيد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پوشيدن طلا - مگر آن كه قطعه طلايى همراه شخص باشد - نهى فرمود؟» گفتند: «مطمئنا آرى».

پرسيد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نوشيدن در ظروف طلا و نقره نهى كرد؟» گفتند: «مطمئنا آرى». آنگاه پرسيد: «آيا مى دانيد كه او از متعه [يعنى متعه حج و به جاى آوردن حجّ تمتّع] نهى كرد؟» گفتند: «نه [رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نفرموده است]». در اين هنگام معاويّه گفت: «به خداوند سوگند من از اين كار منع مى كنم».

اين ماجرا نشان مى دهد كه معاويّه نيز همان شيوه اى را در پيش گرفت كه قبل از او عمر و عثمان به لحاظ پاره اى از مصالح اجتماعى آن شيوه را اتّخاذ كرده بودند. شايد هم معاويّه خود گمان داشت و يا قصد ايجاد چنين گمانى را در ديگران

ص: 639

در سر داشت كه كار او و عثمان به خاطر نهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نوع حج بوده در حالى كه حقيقت آن است كه آن حضرت هيچ يك از انواع سه گانۀ حج را نهى نكرد و بويژه حجّ تمتّع مورد تصريح قرآن نيز قرار گرفته است و در چنين شرايطى هيچ كس - از هر جايگاه و پايگاهى در ميان مسلمانان برخوردار باشد - نمى تواند آنچه را قرآن كريم جايز دانسته و به بيان احكام آن پرداخته است حرام كند و مورد نهى قرار دهد.

البتّه عمر اين كار را براى مصالحى اجتماعى كه خود مى ديد انجام داد و بسيارى از صحابه با او مخالفت كردند و حتّى پسرش عبد اللّه بن عمر نيز با او موافق نبود. روايت شده است عبد اللّه معتقد به حجّ تمتّع و يا حجّ قران بود و هنگامى كه كسى به او گفت: «پدرت از عمرۀ [همراه حج يا همان حجّ تمتّع و متعه حج] نهى كرده است» در پاسخ گفت: «آيا فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پيروى كردن از آن شايسته تر است يا فرمان پدرم؟».

ابن عبّاس نيز در پاسخ كسانى كه با استدلال به شيوۀ عمر به مخالفت با او در جواز متعه حج و حجّ قران برخاسته بودند مى گفت: «نزديك است كه از آسمان بر شما سنگ ببارد! من به شما مى گويم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين گفت و شما در پاسخ مى گوييد ابو بكر و عمر چنين گفتند».

انجام مناسك حج

760 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه در ميقات ذى الحليفه به نيّت حجّ قران محرم شد و تلبيه گفت به راه خود به سوى مكّه ادامه داد تا زمانى كه به ذى طوى رسيد. او نماز صبح را در آنجا برگزار كرد و در همان روز غسل كرد و از گذرگاه مشرف به جحون وارد مكّه شد و سپس به راه خود ادامه داد تا زمانى كه به مسجد الحرام وارد شد و رو به كعبۀ شريف ايستاده، گفت: «پروردگارا، بر شرافت، عظمت و ابهت خانۀ خويش بيفزاى».

ص: 640

روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در هنگام مشاهدۀ خانۀ كعبه چنين دعا مى كرد: «پروردگارا تو سلام و آرامشى، سلام و آرامش از تو است، پروردگارا ما را به سلام تحيّت گوى، پروردگارا بر شرافت، عظمت، كرامت و ابّهت خانۀ خويش بيفزاى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن قصد طواف نمود و چون به مقابل حجر الاسود رسيد آن را استلام كرد و سپس خانۀ كعبه را در سمت چپ خويش قرار داده برگرد آن به طواف پرداخت و پس از فراغت از طواف در پشت مقام ابراهيم قرار گرفت و فرمود: «مقام ابراهيم را جايگاه نماز خود قرار دهيد»(1). پس در آنجا دو ركعت نماز گزارد و پس از فراغت از نماز ديگر بار به سراغ حجر الاسود رفت و آن را استلام كرد.

سپس از در مقابل صفا به كنار آن كوه رفت و اين آيه را تلاوت كرد كه «صفا و مروه از شعائر الهى است پس هر كس حجّ خانۀ خدايا عمره به جاى آورد بر او ايرادى نيست كه بر اين دو نيز طواف كند»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از فراغت از سعى صفا و مروه همچنان در احرام باقى ماند و اعمال همانند اعمال حجّ افراد را به جاى آورد. امّا كسانى كه نيّت حجّ تمتّع كرده و براى عمره تمتّع احرام بسته بودند پس از فراغت از سعى صفا و مروه از احرام بيرون آمدند و همچنان محلّ ماندند تا زمانى كه نيّت حج كنند و دوباره براى حج محرم شوند. اين گروه بر خلاف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه همچنان در احرام ماند و در روز عيد قربان با ذبح قربانيهاى خود از احرام بيرون آمد پس از سعى صفا و مروه از احرام درآمدند و سپس در روز هشتم ذى الحجّه كه به «يوم التّرويه» مشهور است دوباره در مكّه به نيّت انجام حجّ تمتّع محرم شدند و در روز دهم با انجام قربانى از احرام درآمدند.

ص: 641


1- - بقره/ 125.
2- - همان/ 158.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز هشتم روانۀ منى شد در حالى كه اصحاب نيز همراه او بودند و گروهى [كه حجّ تمتّع را انتخاب كرده بودند] تلبيه و گروهى [كه حجّ قران را برگزيده بودند] تكبير مى گفتند و آن حضرت نيز هيچ گروهى را از آنچه مى كردند نهى نمى فرمود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ظهر اين روز نماز ظهر و عصر را در هنگام ظهر و با هم خواند و پس از آن به سوى عرفه حركت كرد.

ابن قيّم مى گويد: در غره - مكانى در سمت شرق عرفات - براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبّه اى برپا شد و او در آن فرود آمد و پس از آن كه زوال خورشيد و هنگام ظهر فرا رسيد ناقۀ خود را از كنارۀ دشت عرفات به پايين آن پيش راند تا به ميان دشت رسيد و پس از آن در حالى كه بر روى مركب خويش نشسته بود خطبه اى بلند با مضامينى والا ايراد كرد و در آن به بيان اصول و بنيادهاى اسلام و فرو ريختن اصول شرك و جاهليّت پرداخت و محرّماتى را كه همۀ اديان بر تحريم آن اتّفاق دارند يعنى تعرّض به مال، جان و آبرو را مورد تصريح قرار داد و همۀ آيينهاى جاهلى را زير پا نهاد. او در اين خطبه همچنين رباى رايج در جاهليّت را بكلّى و در همه انواع آن تحريم كرد و باطل دانست و به مردم در مورد خوشرفتارى با زنان خود توصيه كرد و به بيان حقوق و تكاليف زنان و نيز اين نكته پرداخت كه حقوق زن در مقابل همسر برخوردار شدن از خوراك و پوشاك در حدّ متعارف است. او مقدار اين حدّ متعارف را مشخّص نساخت. همچنين اين حق را به مردان داد كه چنانچه زنان كسانى را به خانۀ خود راه دهند كه آنان دوست ندارند مى توانند بدين سبب آنان را بزنند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين امّت را به چنگ زدن به كتاب خدا اندرز داد و آنان را از اين آگاه ساخت كه تا زمانى كه به اين كتاب چنگ زده باشند گمراه نخواهند شد. سپس به آنان خبر داد كه همه در مقابل اين كتاب مسئولند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنين از مردم خواست بگويند كه به چه چيز گواهى مى دهند و چه اظهار مى دارند و آنان نيز گفتند: «ما گواهى مى دهيم كه تو [پيام الهى را] رساندى و [امانت او را] ادا كردى

ص: 642

و خير خواه امّت شدى». پس آن حضرت انگشت خويش را به سوى آسمان بلند كرد و از مردم خواست كسانى كه در آنجا بوده اند به كسانى كه نبوده اند برسانند.

در سطورى كه گذشت ابن قيّم جوزى خلاصه اى از مضامين خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ذكر كرده امّا با اين حال متن آن خطبه را متذكّر نشده است و ما به علّت اين كار او پى نبرديم. امّا ابن اسحاق در سيره خود متن كامل خطبه را آورده است.

او مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مناسك حجّ خود را پى گرفت و اين مناسك را به مردم نشان داد و آيينهاى حج را به آنان آموخت و در ميان آنان به ايراد خطبه پرداخت و حقايقى را براى آنان روشن ساخت.

او در اين خطبه پس از حمد و ستايش خداوند چنين فرمود: «اى مردم به سخن من گوش فرا داريد كه من نمى دانم شايد كه پس از اين سال هرگز شما را در اين جاى ملاقات نكنم.

اى مردم، بسان حرمت اين روز و حرمت اين ماه جان و مال شما بر همديگر حرام است و شما با پروردگار خويش ملاقات خواهيد كرد و او دربارۀ كردارتان از شما پرسش خواهد كرد و اينك من آنچه گفتنى بوده گفته ام. پس هر كس امانتى در دست دارد، آن را به كسى كه وى را امين خويش قرار داده است برگرداند.

همه رباهاى جاهليّت ملغى مى شود و تنها اصل سرمايه هايتان از آن شماست و در اين مقدار نه ستم مى كنيد و نه مورد ستم قرار مى گيريد. خداوند چنين مقرّر داشته است كه ديگر ربا حرام است. اكنون [براى اوّلين قدم] رباهاى عمويم عبّاس [و مطالبات او از مردم به مقدارى كه رباست] همه باطل است.

خونبهاى هر خونى كه در جاهليّت بر زمين ريخته شده ملغى و بى اثر است و نخستين خونى كه آن را بى اثر اعلام مى كنم [و موجبى براى انتقام آن وجود نخواهد داشت] خون عموزاده ام ربيعة بن حارث بن عبد المطلب است كه در ميان بنى ليث شير خورده بود و هذيل او را به قتل رساندند. اين اوّلين خونى از خونهاى ريخته شده در جاهليّت است كه من با آن آغاز مى كنم.

ص: 643

بارى اى مردم، اينك شيطان براى هميشه از اين نااميد شده است كه در سرزمين شما مطاع قرار گيرد و اگر از اين پس در چيزى جز اين از او فرمان برده شود و او نيز بدان خشنود خواهد شد در كارهايى است كه آنها را كوچك و ناچيز مى شماريد. پس دربارۀ دين خويش مراقب او باشيد و در مقابل او هشيارى پيشه كنيد.

اى مردم، نسيء [تغيير ماههاى حرام] كفرى فزاينده است كه كافران بدان گمراه مى شوند، سالى آن را حلال و سالى آن را حرام مى دانند تا شمار ماههايى را كه خداوند حرام كرده زير پاى بگذارند و آنچه را خداوند حرام دانسته حلال و آنچه را او حلال شمرده حرام بدانند. اين در حالى است كه زمان اكنون نيز بسان همان روزى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد با همان كيفيّت و به همان شكل در گذر است و تعداد ماهها در پيشگاه خداوند و در كتاب الهى دوازده ماه مى باشد كه چهارتاى آنها ماههاى حرامند، سه ماه آن پى درپى و چهارمين آنها رجب مضر است كه ميان جمادى و شعبان قرار دارد.

اى مردم، شما را بر همسران خويش حقوقى و آنان را نيز بر شما حقوقى است. حقوق شما بر آنان اين است كه كسى را كه خوش نداريد بر فرش شما ننشانند و بدكارى آشكارى انجام ندهند كه اگر چنين كنند خداوند به شما اجازه داده است آنان را در بستر ترك گوييد و به گونه اى كه آسيبى وارد نياورد آنان را بزنيد و اگر پس از آن از بدكارى برگشتند خوراك و پوشاك خود را در حد متعارف از شما مى خواهند و اين حق آنان است. همديگر را به خوشرفتارى و نيكى كردن به زنان سفارش كنيد كه آنان در نزد شما تهيدستان درمانده اى هستند كه هيچ اختيارى از خود ندارند و اين شماييد كه آنان را در اختيار گرفته ايد و به نام خدا دامن ايشان را بر خويش حلال كرده ايد.

اى مردم در آنچه مى گويم انديشه كنيد كه من آنچه گفتنى است گفته ام و در ميان شما آن چيزى را بر جاى گذاشته ام كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد و آن حقيقتى روشن است و كتاب خداست و سنّت پيامبر او.

اى مردم سخن مرا بشنويد و به خاطر سپاريد و بدانيد كه مسلمان با مسلمان

ص: 644

برادر است و همه با هم برادرند. بنابراين براى هيچ كس چيزى از مال برادرش روا نيست مگر آنچه خود به او دهد. پس به خويش ستم روا مداريد.

پروردگارا، اكنون آيا [رسالت تو را] رسانده ام؟»

ابن اسحاق مى گويد: به من گفته شده است كه پس از آن مردم گفتند:

«آرى» و آن حضرت نيز فرمود: «پروردگارا تو خود گواه باش».

در اينجا دو نكتۀ ديگر در مورد اين خطبه وجود دارد كه آنها را يادآور مى شويم:

الف: در آن اجتماع كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطبه ايراد كرد چنان جمعيّت انبوه و فراوان بود كه تا آن زمان نظيرى نداشت، زيرا مردمان بسيارى از نقاط دور و نزديك شبه جزيره در مكّه حضور يافته بودند تا از همراهى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آخرين حج او برخوردار شوند. به همين دليل اين امكان وجود نداشت كه همه بتوانند صداى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را كه در حال ايراد خطبه بود بشنوند و بدين علّت يكى از مسلمانان در كنار آن حضرت ايستاده بود و آنچه را او مى فرمود با صداى بلند تكرار مى كرد. او ربيعة بن اميّة بن خلف بود كه پس از شنيدن فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به ديگران به صداى بلند مى گفت: اى مردم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «آيا مى دانيد كه اين چه ماهى است؟» و مردم در پاسخ اظهار مى داشتند كه اين ماه حرام است و به همين ترتيب او هر چه را رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود تكرار مى كرد تا دور و نزديك همه فرموده هاى او را بشنوند.

ب: برخى از راويان ثقه كه روايت آنان مورد قبول و پذيرش است بخشهاى ديگرى نيز به اين خطبۀ جامع افزوده اند و از آن جمله است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامه فرمود: «اى مردم، خداوند حق هر صاحب حقّى را به او ادا كرده است و بنابراين جايز نيست براى وارثى [كه خود بخود بدون وصيّت] ارث مى برد وصيّت شود. فرزند از آن همسر است و نصيب زناكار سنگ. پس هر كس كسى غير از پدر خويش را ادّعا كند يا كسى را جز آنان كه [فرزند و] در ولايت اويند در تحت ولايت

ص: 645

خويش قرار دهد لعنت خداوند و فرشتگان و مردم همه بر او خواهد بود و خداوند هيچ چيزى در مقابل و به جبران آنچه كرده است نخواهد پذيرفت».

761 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ايراد خطبه خود در عرفات و پس از غروب خورشيد و فرا رسيدن وقت مغرب و زمانى كه زردى افق مغرب از ميان رفت از عرفات بيرون آمد و آهنگ مزدلفه كرد. وى در اين مسير اسامة بن زيد را بر شتر خود و پشت سر خويش سوار كرد و او خطاب به مردم مى گفت: «اى مردم آرامتر حركت كنيد كه نكو نيست زياد تند برانيد». در طى مسير مركب آن حضرت با حالتى ميان تند و كند حركت مى كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هرگاه فرازى يا نشيبى را پشت سر مى نهاد تلبيه را تكرار مى كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اينجا نيز نماز مغرب و عشا را با هم و در وقت نماز عشا [مقصود همان وقت مشترك مغرب و عشا از نظر شيعه] با يك اذان و دو اقامه به جاى آورد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خوابيدن در مشعر روانۀ منى شد و چون وارد اين منطقه گشت فرمان داد كسى قبل از طلوع خورشيد رمى جمره را به جاى نياورد.

پس از طلوع خورشيد آن حضرت خود رمى را به جاى آورد و سپس نحر كرد و از احرام خارج شد. گفتنى است آن حضرت شتران زيادى را براى قربانى آورده بود كه تنها خود شصت و سه تاى آنها را نحر كرد و آنگاه باقيمانده را به على (ع) سپرد تا او آنها را نحر كند و پس از آن نيز فرمود تا گوشت و پوست قربانيها را به عنوان صدقه به بينوايان دهند.

ابن قيّم مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در منى نيز خطبه اى والا و بليغ - كه همۀ سخنان او بليغ است - ايراد كرد و در اين خطبه مردم را از حرمت روز قربانى و فضل اين روز در پيشگاه خداوند و نيز حرمت مكّه و برترى آن بر ساير شهرها آگاه ساخت و آنان را به فرمانبرى از كسانى كه در پرتو هدايت كتاب الهى به هدايت ايشان بپردازند فرا خواند و به مردم فرمان داد مناسك خويش را از او بياموزند چرا كه

ص: 646

احتمال مى داد سال آينده مردم را ملاقات نكند و در ميان آنان نباشد. او همچنين جايگاه مهاجرين و انصار را مشخّص ساخت و از مردم خواست پس از او كافر نشوند و به جنگ با يكديگر برنخيزند. همچنين آنان را به تبليغ از جانب او فرمان داد و در خطبۀ خويش به آنان خبر داد كه چه بسا مبلّغى كه از يك شنوندۀ عادّى بيشتر بهره گرفته و آگاهتر است. او همچنين در خطبۀ خود فرمود: «هر كس جنايتى انجام دهد تنها به زيان خويش كرده است. وى در هنگام اين خطبه مهاجران را در سمت راست و انصار را در سمت چپ قبله و ديگر مردم را در اطراف آنان قرار داد و خداوند نيز گوشهاى مردم را براى شنيدن فرموده هاى او شنوا ساخت تا جايى كه ساكنان منى حتّى در خانه هاى خود صداى او را شنيدند.

ابن قيّم مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خطبۀ خود فرمود: «خداى خويش را پرستش كنيد، نمازهاى پنج گانه خود را به جاى آوريد، در ماه رمضان روزه بداريد و وقتى فرمان داده شديد فرمان بريد تا بدين سان به بهشت پروردگار خويش درآييد».

ابن قيّم در ادامه مى گويد: آن حضرت پس از اين سخن با مردم وداع گفت.

از اظهارات ابن قيّم در اينجا چنين بر مى آيد كه خطبۀ وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن خطبه اى نيست كه در عرفات ايراد شده بلكه خطبۀ وداع همين خطبۀ اخير است، زيرا هميشه وداع در آخرين سخن صورت مى گيرد و علاوه بر اين در همين خطبۀ اخير ذكرى از وداع به ميان آمده است، هر چند به عقيدۀ نگارنده اين حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حجّة الوداع بود و هر سخنى كه در اين حج مطرح مى شد مفهوم وداع را در خود داشت.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از قربانى سر خويش را تراشيد و اصحاب نيز اين كار را انجام دادند و در پى بى آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد زيارت كعبه كرد و طواف افاضه يا طواف زيارت را كه يكى از اركان حج است به جاى آورد و پس از آن قدرى از آب زمزم نوشيد و سپس به منى بازگشت و پس از زوال رمى جمرات را به ترتيب با رمى جمرۀ اولى - كه در نزديك مسجد خيف است - جمرۀ وسطى و جمرۀ عقبى

ص: 647

به جاى آورد. آن حضرت اين كار را در روزهاى تشريق يعنى سه روز پس از عيد قربانى تكرار كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ اين مراسم براى دوّمين بار در منى خطبه ايراد كرد و اين سوّمين خطبه اى بود كه از سوى آن حضرت ايراد مى شد. ابن قيّم دربارۀ اين خطبه مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در منى دو خطبه ايراد كرد: يكى خطبۀ روز عيد قربان كه گذشت و ديگرى خطبه اى كه آن را در روزهاى ميانى ايام تشريق و چنان كه گفته شده است در روز دوّم پس از عيد ايراد فرمود و در آن گفت: «آيا مى دانيد كه اين چه ماهى است؟» مردم در پاسخ گفتند: «خدا و رسول او به اين امر آگاهترند».

آن حضرت نيز فرمود: «اين ماه ماه حرام است» و سپس افزود: «من نمى دانم شايد كه پس از اين شما را ملاقات نكنم. همان كه بسان حرمت اين روز و اين سرزمين جان و مال و آبرويتان بر همديگر حرام است تا آن زمان كه با پروردگار خويش ملاقات كنيد و او دربارۀ كردارتان از شما پرسش كند. هان كه آنان كه نزديكند به دورتران برسانند. توجّه كنيد آيا من رسالت خداوند را ابلاغ كردم؟»

روايت شده كه آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» (1) در عرفه و سورۀ نصر در منى نازل شده است.

ص: 648


1- - مائده/ 3. البتّه بر خلاف اظهارات مؤلّف آنچنان كه علاّمه طباطبايى در الميزان متذكّر است اين آيه در روز هيجدهم ذى الحجّه و در هنگام بازگشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه و پس از ابلاغ ولايت على (ع) به مردم از سوى آن حضرت نازل شده است. بنا بر اظهار علاّمه در الدرّ المنشور سيوطى، صحيح بخارى، صحيح مسلم، سنن ترمذى، سنن نسائى، تاريخ طبرى، تاريخ ابن منذر، تاريخ ابن حيان، سنن بيهقى، مناقب ابن مغازلى و نزول القرآن ابو نعيم از منابع اهل تسنّن رواياتى حاكى از نزول آيه بدين مناسبت آمده كه عمدة از عمر بن خطاب روايت شده و اين افزون بر روايات فراوان ديگرى است كه در اين باره در كتب اهل تشيّع آمده است. - م.

762 - بدين ترتيب حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايان يافت و اين نخستين و آخرين حجّى بود كه آن حضرت انجام مى داد، زيرا كه او در سالهاى قبل از آن به علّت اين كه بتها بر پيرامون كعبه بودند و نيز به علّت سنّتهاى جاهلى كه مشركان در حج انجام مى دادند حج به جاى نياورده بود.

همان سان كه گفتيم حج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حج قران بود، هر چند ديگران را به انتخاب اين نوع از حج الزام نكرد و حتّى به بيان اين كه كدام بهتر است نپرداخت و آنان را آزاد گذاشت تا هر يك از انواع سه گانۀ قران، افراد و تمتّع را كه مى خواهند برگزينند و بدين ترتيب هر كه قربانى به همراه آورده بود و خواست حجّ قران را انتخاب كرد، هر كس نيز قربانى به همراه نياورده بود و تنها به نيّت عمره محرم شد حجّ تمتّع را برگزيد و هر كس نيز از همان آغاز نيّت حج كرد و بدان نيّت احرام بست حجّ افراد را انتخاب كرد و در اين شيوه بر هيچ كس در انتخابى كه مى كرد و در توان او بود ملامت و ايرادى وجود نداشت، گرچه سيره عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشان داد كه حجّ قران از ديگر انواع بهتر است.

اين كه روايت مى شود عمر در دوران خلافت خود حج افراد را براى مسلمانان انتخاب كرد، اين انتخاب هيچ الزامى را براى آنان نداشت، چرا كه چگونه يك مسلمان مى تواند ديگر مسلمانان را به چيزى ملزم سازد كه خدا و رسول او آنان را بدان ملزم نساخته اند. علاوه بر اين ما سراغ نداريم كه عمر مجازاتى را براى كسانى كه حجّ تمتّع يا قران را انتخاب مى كردند قرار داده باشد و چگونه مى توان چنين چيزى را تصوّر كرد در حالى كه فرزند او عبد اللّه با اين كار مخالفت داشت(1).

ص: 649


1- - در منابع اهل سنّت - از جمله صحيح مسلم، ج 1، ص 472 و 474؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 151؛ سنن نسائى، ج 5، ص 155 و 153؛ مسند احمد، ج 4، ص 436؛ سنن دارمى، ج 2، ص 35؛ سنن بيهقى، ج 5، ص 20؛ تيسير الوصول، ج 1، ص 288؛ شرح الموطّأ زرقانى، ج 2، ص 179 و ديگر منابع - چنين آمده كه «در عهد رسول خدا متعه حج وجود داشته تا اين كه مردى بر اساس رأى خويش در آن نظرى ديگر ابراز كرد». در تفسير اين كه «آن مرد» كيست در برخى از نسخه هاى صحيح بخارى از خود او نقل شده و ابن كثير نيز در تفسير خود (ج 1، ص 233) نقل كرده و قصسلانى نيز در الارشاد (ج 4، ص 169) گفته است آن مرد عمر بن خطاب است. علاوه بر اين در روايات ديگر - از جمله آنچه در سنن دارمى، ج 2، ص 35؛ الموطّأ مالك، ج 1، ص 148؛ كتاب الام شافعى، ج 7، ص 199؛ سنن نسائى، ج 5، ص 52؛ صحيح ترمذى، ج 1، ص 157؛ احكام القرآن جصاص، ج 1، ص 335؛ سنن بيهقى، ج 5، ص 17؛ تفسير قرطبى، ج 2، ص 365؛ زاد المعاد ابن قيّم، ج 1، ص 84؛ شرح المواهب زرقانى، ج 8، ص 153؛ مسند احمد، ج 1، ص 337 و ص 49؛ تذكرة الحفاظ ذهبى، ج 3، ص 53 و منابعى ديگر آمده - به نام ابو بكر و اين كه او متعه حج را منع كرد و حتّى در برخى روايات به اين كه اين كار او مخالف سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود تصريح شده است. همچنين در تفسير قرطبى به نقل از سالم آمده كه گفت: با عبد اللّه بن عمر در مسجد نشسته بودم كه مردى از شاميان نزد او آمد و درباره متعه حج و حجّ تمتّع از او پرسيد و وى نيز پاسخ داد: كار خوب و زيبايى است. آن مرد گفت: پدرت از آن نهى مى كرد! او گفت: اى بى خبر! اگر كه پدرم از آن نهى مى كرده با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را انجام داده و بدان امر كرده است آيا من بايد عقيده پدرم را بپذيرم يا سخن و فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را؟ بنابراين روايات عامه و خاصه اين مطلب را تأييد و تثبيت مى كند كه عمر از متعه حج منع كرد و علاوه بر اين بر خلاف آنچه مؤلّف اظهار داشته روايات ديگرى در اين صراحت دارد كه عمر كسانى را كه متعه نساء [ازدواج موقت] و متعۀ حج انجام دهند تهديد به مجازات كرده است و از جمله مى توان به روايت بيهقى در سنن، ج 7، ص 206؛ جاحظ در البيان و التبيين، ج 2، ص 233؛ جصاص در احكام القرآن، ج 1، ص 342 و 345 و ج 2، ص 184؛ قرطبى در تفسير خود، ج 2، ص 370؛ ابن قيّم در زاد المعاد، ج 1، ص 444 و ديگر صاحبان مراجع حديث و تاريخ و تفسير اشاره كرد. ر. ك. براى توضيح بيشتر بحث به الغدير، ج 6، ص 240-198. - م.

بنابراين به عقيدۀ نگارنده كار عمر يك اجتهاد شخصى و مبتنى بر اين مصلحت بود كه خانۀ خدا در ساير ايّام سال بدون زائر نباشد.

دعاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در عرفه

763 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مراسم حجّ خود بسيار دعا مى كرد، چرا كه او در

ص: 650

سرزمينى الهى و در ميهمانى خداوند بود و به همين سبب در جاى جاى مناسك حج دعا را از ياد نمى برد، در هنگام احرام بستن و تلبيه گفتن دعا مى كرد، در طواف و در سعى دعا مى كرد و در عرفه و در ديگر روزهاى اين ماه حرام به دعا مشغول مى شد.

از على (ع) روايت شده است كه از دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عرفات و در روز عرفه اين بود كه «پروردگارا تو را سپاس، آن سان كه مى گوييم و شايسته تر از آنچه مى گوييم. پروردگارا نماز من، عبادت من، زندگى من و مرگ من براى تو است، از عذاب قبر از وسوسه هاى صدر و از پراكندگى هر كار و هر امر به تو پناه مى برم. پروردگارا از شر آنچه باد بر آن مى وزد به تو پناه مى برم».

همچنين از على (ع) روايت مى شود كه گفت:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: بيشتر دعاى كسانى كه قبل از من بوده اند و نيز دعاى من در عرفه آن است كه بگويم: خدايى جز اللّه نيست. او يگانه و بى انباز است، ملك و سلطنت از آن او و او را حمد و ستايش است و او بر هر كارى تواناست. پروردگارا در ديدگانم نور، در گوشهايم نور و در قلبم نور قرار ده، پروردگارا سينه ام را فراخ گردان و كارم را آسان ساز، پروردگارا از وسواسهاى صدر، از پراكندگى هر كار و هر امر، از فتنه و عذاب قبر، از شر آنچه در شب رخ مى دهد، از شر آنچه در روز واقع مى شود، از شر آنچه باد بر آن مى وزد و از شر گرفتاريهاى دهر به تو پناه مى برم»(1).

از ابن عباس نيز روايت شده كه گفته است:

«از جمله دعاهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجّة الوداع اين بود كه «پروردگارا تو سخن مرا مى شنوى و جاى مرا مى بينى و آشكار و نهان مرا مى دانى و هيچ چيز از كار و از وضع من بر تو پوشيده نيست. من تهيدست، درمانده، نيازمند، فريادخواه، پناه جوى، ترسان، نگران، اقراركننده و اعتراف كننده به گناه خويشم و به عنوان يك بينوا از تو مسألت دارم و ذليلانه به درگاه تو ابتهال مى كنم و بسان بيمناكى درمانده كه سر بر درگاه تو فرود آورده و اشكهايش در پيشگاه تو جارى

ص: 651


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 175.

شده و تن او در فرمان تو و رام شدۀ تو و خواست و روان او نيز مغلوب ارادۀ توست به پيشگاهت دعا مى كنم و تو را مى خوانم. پروردگارا مرا از دعاى خويش بى بهره مساز و بر من مهربان و رحيم باش. اى بهترين كسانى كه حاجتى به درگاهشان آورده شد و اى بهترين عطادهندگان»(1).

ابو داوود طيالس نيز در مسند خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عصرگاه عرفه براى امّت خويش از خداوند مغفرت و رحمت خواست و فراوان دعا كرد. پس خداوند به او وحى فرستاد كه من آنچه را خواستى برآورده و گناهانى را كه ميان من و خود داشته اند آمرزيده ام و تنها ستم آنان به همديگر مانده است». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خداوند عرضه داشت: «پروردگارا تو خود بر اين قادرى كه به ستمديده در مقابل آن مظلمه اى كه بر گردن ديگرى دارد چيزى بهتر از آن بدهى و آن كس را كه بر او ستم روا داشته است بيامرزى»، ولى خداوند در آن شامگاهان به رسول خود پاسخى نداد و چون صبح روز بعد فرا رسيد و آن حضرت دعاى خويش را در مزدلفه تكرار كرد خداوند در پاسخ او فرمود: «من آنان را آمرزيده ام»(2).

اينها برخى از رواياتى است كه دربارۀ ادعيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در عرفه رسيده و البتّه در برخى از رجال اسناد اين روايات از نظر عالمان علم رجال ضعف وجود دارد ولى در هر حال مضامين ادعيه روايت شده مضامين بلندى است.

بازگشت به مدينه

764 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اداى مناسك حج و بيان آن براى مردم راه بازگشت به مدينه را در پيش گرفت. در راه بازگشت در محلّى به نام غدير خم كه نزديك جحفه قرار دارد شكايت و گلايه كسانى از على (ع) به آن حضرت رسيد.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

ص: 652


1- - همان. ص 175-176.
2- - همان. ص 176.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز يكشنبه هيجدهم ماه ذى الحجّه آن سال [سال دهم] در غدير خم در زير درختى كه در آنجا قرار داشت خطبه اى والا ايراد كرد و در آن از امور مختلفى سخن به ميان آورد و از فضل، امانتدارى و عدالت على (ع) و نزديكى او به آن حضرت چندان سخن گفت كه آنچه را در دلهاى بسيارى از مردمان نسبت به او وجود داشت از ميان برد»(1).

پيش از اين نيز گفتيم كه سپاهيان اعزامى به يمن از سختگيرى على (ع) در جلوگيرى از استفادۀ آنان از مركبهاى زكات و اقدام او در بازپس گرفتن لباسهايى كه در غيبت او در ميان سربازان توزيع شده بود شكايت داشتند(2). امّا در خطبه اى كه

ص: 653


1- - همان. ص 208.
2- - پيش از اين گفتيم كه طرح چنين پيش زمينه هايى براى حديث غدير تنها بدان علّت صورت مى گيرد كه با استناد به آن بسهولت بتوان حديث نص غدير را توجيهى خلاف واقع كرد و تفسيرى جز آنچه مراد صاحب آن حديث است از آن ارائه داد. علاوه بر اين در همان جا گفتيم كه وجود نارضايتى در ميان سپاهيانى كه در يمن به سر مى برند با ايراد خطبه اى در شأن على (ع) براى مسلمانانى كه در راه بازگشت از مكّه اند با فاصلۀ زياد ميان اين دو نقطه و با تفاوت اين دو جمعيّت و قطعا تفاوت شرايطى كه در ميان هر يك از اين دو گروه حاكم بوده است چه ارتباطى مى تواند داشته باشد؟ آيا اين عاقلانه است كه بگوييم سخن گفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حاجيانى كه از سفر حج برمى گشتند در فضيلت على (ع) اقدامى براى از ميان بردن جوّ نارضايتى حاكم - به فرض پذيرش اين ادّعا - در ميان سپاهيان حاضر در يمن بوده است؟ اگر چنين است چرا هيچ اشاره اى به آن ماجرا در خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيامده تا حد اقل اگر مخاطبان سخنان او غايبند بالواسطه هم كه شده به اين نكته برسند كه آنان مخاطب هستند؟! اگر چنين است كه فرموده هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى رفع اتّهام و شكستن جوّ بوده پس چرا در مقدّمۀ سخن او از ولايت رسول بر مردم سخن به ميان رفته و چرا آن حضرت قبل از اظهار هر سخنى از مردم اقرار گرفته است كه بر آنان ولايت - به معنى اولى به تصرّف بودن - دارد؟ و... افزون بر اين از آقاى ابو زهره مى پرسيم شما كه گفتيد على (ع) پس از برگشتن از حج مشاهده كرد لباسهاى فاخر غنيمتى توسط جانشين او در ميان سربازان تقسيم شده و او خود آنها را پس گرفت چگونه مى توانيد در اينجا مدّعى شويد خطبۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى شكستن جوّ نارضايتى سپاهيان به علّت بازپس گرفتن لباسهاى فاخر از آنان از سوى على بود؟ با آن كه در اين زمان هنوز على به يمن بازنگشته بود تا با مسألۀ تقسيم شدن اين لباسها روبرو شود و با آن برخورد كند. آيا از اين بازى با كلمات - كه از ناميدن بازى با حقايق تاريخى بر آن ابا دارم - خنده تان نگرفته است؟ - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايراد فرمود اظهاراتى آمده كه شيوۀ على (ع) را مورد تأييد قرار مى داد زيرا آن حضرت فرمود: «اى مردم از على (ع) شكايت مكنيد كه او از اين خداترس تر است كه بتواند كارى كند كه مورد شكايت قرار گيرد».

در برخى از روايات صحيح آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طى اين خطبه على (ع) را در جانب راست خود ايستاند و آنگاه دست او را گرفت و بلند كرد و سپس به مردم فرمود: «اى مردم آيا من براى هر كسى از خود او نسبت به خودش اولى و صاحب اختيارتر نيستم؟» در پاسخ گفتند: «چرا». پس فرمود: «پس اين مولى و صاحب اختيار هر كسى است كه من صاحب اختيار او بوده ام. پروردگارا به ولايت خويش گير هر كه او را به ولايت گرفته و دشمن بدان آن را كه او را دشمن داشته است».

پس از اين حديث عمر با على (ع) برخورد كرد و در اين برخورد به آن حضرت گفت: «مباركت باد كه مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن شدى».

گفتنى است كه حديث ولايت را صاحبان سنن اربع و نيز احمد بن حنبل هر كدام به طرق صحيح و معتبرى روايت كرده اند و اين حق نيز بود كه على (ع) نزديكترين و سزاوارترين اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد. اما نگارنده پيش از اين بيان كرده است كه اين حديث على رغم صحّت آن بر اين دلالت نمى كند كه على (ع) در جانشينى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ابو بكر و عمر اولى بود، زيرا امر خلافت مستلزم ملاحظۀ شرايط فراوانى است كه از جمله آنها محبّت و دوستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى باشد ولى اين محبّت همۀ آن شرايط نيست و بنابراين محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى باعث آن نمى شود تا جز او صلاحيّت خلافت را نداشته باشد،

ص: 654

هر چند خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است(1).

ص: 655


1- ما نيز از اين پيش بيان داشتيم كه اگر ادلّۀ ما تنها اين را ثابت كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را دوست داشت چنين مفادّى در اين حد نخواهد توانست اثبات كنندۀ حقّانيّت و مشروعيّت خلافت براى او و سلب مشروعيّت از هر چيزى جز آن باشد. امّا حقيقت امر آن است كه اين حديث بسان چندين حديث ديگر جانشينى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى على (ع) مورد تصريح قرار مى دهد و نه فقط محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او را، زيرا قراين مختلف و از جمله آن، قراين لفظى كه اين حديث را در ميان گرفته گوياى اين مطلب است كه مراد از ولايتى كه در اينجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن سخن به ميان آورده دوستى خود با على (ع) نيست، بلكه آنچه صريحا در عبارت آن حضرت آمده ولايت او بر مردم است. اگر در ظاهر اين حديث نيز اندكى نه تأمّل بلكه نگريسته شود خواهيم ديد اصلا در اين حديث بحثى از اين وجود ندارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده باشد من دوست على هستم، بلكه آنچه هست سخن از رابطه اى است كه على با مردم و مردم با على دارند يا بايد داشته باشند و اين حديث بيانگر تكليف مردم است و نه رابطۀ شخصى موجود ميان پيامبر و على (ع) زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «اين على مولى و صاحب اختيار هر كسى است كه من صاحب اختيار او بوده ام». اين اندك نگاهى به حديث غدير و مفادّ آن است امّا اگر بخواهيم به اصل مشروعيّت خلافت براى هر كسى يا عدم مشروعيّت آن برسيم اجمال سخن اين خواهد بود كه بايد به اصل لا اله الاّ اللّه برگرديم و تفصيل سخن نيز چنين خواهد بود كه اگر بپذيريم لا اله الاّ اللّه اصل و اساس دين است و اگر بپذيريم كه كلمۀ توحيد منبع فيض بخش همه معارف و احكام براى مسلمين است و اگر بپذيريم كه توحيد يك اصل فراگير و همه جانبه است، اين مشعل راه حركت امّت اسلامى و تكليف جانشينى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز مشخّص خواهد كرد. «مسأله توحيد در طاعت و فرمانبرى از مهمترين مسائل توحيد و منظور از آن اعتقاد به اين امر است كه هيچ كس جز خداوند وجود ندارد كه فرمانبرى از او به واسطه خود او واجب باشد و بنابراين او تنها كسى است كه مى بايست از او اطاعت و فرمانبرى شود. امّا اطاعت و فرمانبرى از غير او تنها هنگامى جايز است كه به اذن و به امر او باشد وگرنه حرام خواهد بود و علّت اين امر نيز آن است كه طاعت از شئون مالك و مملوك بودن و از فروع رب و مربوب بودن است. و به تعبير روشنتر توحيد طاعت در حقيقت از شئون توحيد افعالى شمرده مى شود» (مفاهيم القرآن فى معالم التوحيد، جعفر سبحانى، به تقرير جعفر الهادى، ص 562). به عبارت ديگر مى توان گفت: «اعمال حاكميت در جامعه از تصرف در اموال و نفوس و محدود كردن و در چهارچوب مشخّص قرار دادن آزاديها جدا نيست... و اين تسلط بر اموال و نفوس و ايجاد هر گونه محدوديّت مشروع در ميان امّت نيازمند نحوه اى ولايت بر افراد مورد تسلّط است و اگر چنين ولايتى وجود نداشته باشد آن تصرف يك تصرف عدوانى خواهد بود» (همان، ص 578) و از ديگر سوى تسليم شدن در مقابل چنين تصرّفى تسليم در برابر «طاغوت» خواهد بود كه در قرآن كريم در مقابل خدا و رسول و عنوانى براى حاكميّت و حق داورى نامشروع قرار داده شده است. اصولا از ديدگاه اسلام منشأ مشروعيّت چنين حقوقى كه مستلزم محدود كردن آزاديهاى ديگران است به همان كسى بر مى گردد كه انسان را آفريده و حدود آزادى و مرز عبوديّت او را مشخّص ساخته و به او اجازه تصرّف داده است. قرآن كريم اين حقيقت را مورد تصريح قرار مى دهد كه «حكم تنها از آن خداست» (يوسف/ 40) و «مقصود از اين حكم نيز حاكميت قانونى برخاسته از ولايت حقيقى است كه خود از خالق بودن و مالك بودن خداوند سرچشمه مى گيرد» (همان، ص 580). زمانى هم كه خوارج اين آيه را دستاويزى بر سرپيچى خود از حكومت مشروع قرار دادند على (ع) با عبارت «كلمة حق يراد بها باطل» (نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، خ 40) يعنى اين سخن حقّى است ولى آنان باطلى از آن اراده كرده اند» بر حقّانيّت اين اصل كه منشأ مشروعيّت هر گونه حاكميّت تنها و تنها خداوند است مهر تأييد زد. اين اصل در جاى جاى قرآن به عنوان اصلى روشن خودنمايى مى كند كه به ذكر چند نمونه بسنده مى كنيم: الف: آنجا كه خداوند مردم را به ايمان آوردن به رسول خويش و فرمانبرى از او فرا مى خواند از مردم مى خواهد از پيامبر به عنوان فردى كه فرستاده اوست - و نه به عنوان مردى كه داراى فضايل اخلاقى است، مردى كه مردم او را امين مى دانند، مردى كه مردم با او بيعت مى كنند، مردى كه مردم او را دوست دارد، مردى كه مردم او را انتخاب مى كنند - از او فرمان برند، خداوند مى فرمايد: «بگو من فرستاده خداوند به سوى همه شما هستم، آن خدايى كه پادشاهى آسمانها و زمين از آن اوست او نيست و او مى ميراند و زنده مى كند. پس به خداوند و رسول او، پيامبر درس نخوانده كه به خداوند و كلمات او ايمان دارد ايمان بياوريد و از او فرمان بريد، اميد كه راه يابيد» (اعراف/ 158). تأكيدهاى اين آيه بر برخى از صفات خداوند كه با اين مقام تناسب دارد و بر صفتى از پيامبر كه استناد حقانيّت او براى مطاع واقع شدن را به هر فضيلت شخصى ديگر جز فرستاده خدا بودن نفى مى كند از همين انحصار مشروعيّت حاكميّت و حكمرانى در انتساب به خداوند حكايت دارد. ب: هنگامى كه خداوند طالوت را به فرمانروايى بنى اسرائيل برگزيد «و پيامبرشان به آنان گفت خداوند طالوت را به پادشاهى بر شما برانگيخته است، گفتند: او از كجا بر ما فرمانروايى دارد، در حالى كه ما به زمامدارى و پادشاهى از او سزاوارتريم و به او گشايش در ثروت داده نشده است؟» (بقره/ 247). در اين هنگام پيامبر بنى اسرائيل نه به آراء عمومى اشاره كرد و نه بيعت و رأى مردم و نه اجماع اهل حل و عقد را دليل حقّانيّت او دانست، بلكه با تأكيد فرمود: «خداست كه او را بر شما برگزيده و [البتّه پس از آن] در دانش و [در توانايى] جسم نيز به او فزونى و گشايشى داده است و خداوند پادشاهى خود را به هر كه بخواهد مى دهد و خداوند واسع و عليم است» (بقره/ 247). ج: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غدير خم قصد معرّفى على (ع) را داشت در آغاز سخن از آنجا كه مى خواست حاكمى بر آنان تعيين كند و قاعدة آنان حق داشتند از منشأ مشروعيّت اين اقدام بپرسند، نخست از مردم بدين حقيقت اعتراف گرفت كه پيامبر حق تصرّف در جان و مال آنان را دارد و در اين كار حجّتى از خود آنان نيز سزاوارتر است. وى فرمود: «اى مردم، آيا چنين نيست كه من در ميان همه مردم [در تصرّف] در جان مؤمنان از خود آنان نيز سزاوارترم؟» گفتند: «خدا و رسول او آگاهترند». پس فرمود: «خداوند مولاى من، من مولاى مؤمنين و از خود آنان نيز به آنان سزاوارترم» و پس از آن بود كه على (ع) را معرّفى كرد. (الغدير، ج 1، ص 11). كوتاه سخن آن كه «سيادت و حاكميّت تنها از آن خداست و تشريع و حاكميّت به دست اوست. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ حقّ حاكميّت نداشته مگر پس از آن كه خداوند اين امر را به او تفويض كرده است و او نيز در حكم خويش جز از آنچه به او وحى مى شد پيروى نمى كرد. ائمه (ع) نيز به فرمان خداوند - بى واسطه يا با واسطه - از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) انتخاب شدند و حتّى فقها نيز در عصر غيبت از سوى ائمه به همين سمت منصوب شدند وگرنه آنان نيز حق حكم نداشتند. [بنابراين] انتخاب مردم در اين زمينه هيچ اثرى ندارد و حكومت اسلامى يك حكومت تئوكراسى محض است و اين عقيده چيزى است كه از عقايد هم مسلكان ما اماميّه برمى آيد» (منتظرى، حسين على، ولاية الفقيه، ج 1، ص 405). به عبارت ديگر - براى كسانى كه با منطق رياضى آشناترند - هر يك از انسانها در داشتن حق حاكميّت بر ديگران - قطع نظر از تفويض خداوند - يك صفر است و با اين وصف مى توان پرسيد: آيا از اجتماع هزاران و بلكه ميليونها صفر حتى يك عدد مثبت يا منفى غير صفر و هيچ به وجود مى آيد؟ اين، يك مقدمه و مقدمه اى ديگر آن كه مگر نه اين است كه امامت رياست مسلمين در امور دين و دنيا و به نيابت از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) است؟ پس آيا چنان نيابتى بدون تعيينى از جانب منوب عنه معقول خواهد بود؟ آيا نه چنين است كه پيامبر دينى كامل آورد؟ پس آيا امكان داشت او يكى از مسائل و اركان اين دين را كه رياست و پيشوايى است بيان نشده بگذارد؟ مگر نه اين است كه ابو بكر براى خلافت پس از خود چاره انديشيد؟ پس آيا مى توان گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او غافلتر بود؟ مگر آن كه بگوييم ابو بكر بمراتب از پيامبر (صلی الله علیه و آله) افضل و اعقل بود، چه اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست و سه سال پيشوايى مسلمانان كرد و با اين وجود لزوم تعيين خليفه و مصالحى كه در اين مهم وجود دارد به ذهن او نرسيد، ولى ابو بكر تنها كمتر از سه سال بر مسلمانان حكومت كرد و اين مسأله را درك نمود و مورد توجّه قرار داد؟ (ولاية الفقيه، ج 1، ص 48، به نقل). مگر درك پيامبر (صلی الله علیه و آله) از درك عايشه كمتر بود كه به تعيين جانشين و اهميّت آن پى نبرد امّا عايشه آن را كشف كرد و به عبد اللّه بن عمر گفت: «فرزندم، سلام مرا به عمر برسان و به او بگو امّت محمّد را پس از خود بى چوپان مگذار و در ميان آنان خليفه اى تعيين كن و آنان را پس از خود رها و بى صاحب مگذار كه من از فتنه بر آنان بيم دارم» (ولاية الفقيه، ج 1، ص 48، به نقل از الامامة و السياسة، ج 1، ص 28)؟ آيا هشيارى و يا دلسوزى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت به اسلام از عبد اللّه بن عمر كمتر بود كه به پدرش مى گويد: «شنيدم مردم چيزى مى گويند و بر آن شدم آن را برايت نقل كنم. مردم گمان كرده اند تو خليفه اى تعيين نمى كنى، در حالى كه اگر چوپانى براى شتران يا گوسفندانت داشته باشى و آنگاه او نزد تو برگردد و گله را تنها بگذارد به عقيده ات [گله را] تباه و ضايع كرده است» (همان، به نقل از صحيح مسلم، ج 3 /حديث 455، كتاب امارت، باب 2)؟ آيا پيامبر كمتر از عمر به مصلحت اسلام توجّه داشت كه گفت: «كسانى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه از آنان خشنود بود درگذشت به خلافت خواهم گماشت» (سبحانى، جعفر، معالم معالم الحكومة الاسلاميه، ص 176، به نقل از الامامة و السياسة، ص 23)؟ چنين است كه مى گوييم: اگر حتّى، بنا بر فرض، دهها و بلكه صدها روايت حاكى از تصريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جانشينى على (ع) پس از خود نبود لازمه حكم عقل آن بود كه بگوييم حتما چنين رواياتى وجود داشته و در گذر زمان دستهايى پيدا يا پنهان آنها را نابود كرده است. گفتنى است آنچه اهل سنت به عنوان سرچشمه هاى مشروعيّت حاكميّت پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر كرده اند با توجّه به معيارهاى چندگانه اى كه از آن نام برده اند - و همين خود از دستپاچگى آنان در توجيه كارهايى كه شده است» حكايت دارد - همه توجيه هايى براى وضع موجودند و معيارها منطبق بر آنها ساخته شده اند نه آن كه رخدادها از زاويه معيارها و سرچشمه هاى مشروعيّت كه در يك تحليل واقع بينانه به دست آمده مورد قضاوت قرار گرفته باشند» و ظاهرا آن گروه از مؤلّفان اهل سنّت غالبا در صدد توجيه وضع موجود در خارج در مورد ولايت بر مسلمين و شرعى كردن آن بوده اند» (ولاية الفقيه، ج 1، ص 404) و حتّى آنچه در خارج در آن زمان رخ داده نيز كارى معيارى و بر اساس مصلحت اسلام نبوده، بلكه شيخ على عبد الرزاق از علماى الازهر مصر اگر به چگونگى صورت گرفتن بيعت براى ابو بكر و برپا شدن حكومت براى او بنگريد بر شما روشن خواهد شد كه آن بيعت تنها يك بيعت سياسى سلطنت مدارانه بوده كه تنها رنگ يك حكومت تازه احداث شده را داشته و همانند ديگر حكومتها بر اساس قدرت و شمشير بنا شده است» (همان، ج 1، ص 401، به نقل از الاسلام و اصول الحكم، ص 183). - م.

ص: 656

ص: 657

ص: 658

در آستانۀ وداع پس از مأموريّت

765 - راويان در روايات صحيح آورده اند كه آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» (1)در روز جمعه زمانى نازل شده است كه مسلمانان در عرفه وقوف داشتند. پس از نزول اين آيه عمر چون آن را شنيد گريست و چون از او پرسيدند كه «به چه علّت گريه مى كنى؟» در پاسخ گفت: «پس از كمال جز نقصان چيزى نيست». آن نقصان نيز وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و گويا عمر به عقل خويش دريافته بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسالت پروردگار خويش ابلاغ كرده و پس از ابلاغ اين رسالت و پس از آن كه او وظايف خود را ادا كرده و به تبليغ و انذار و تبشير پرداخته و احكام دين و

ص: 659


1- - مائده/ 3. پيش از اين به نقل از علاّمه طباطبايى در تفسير الميزان متذكّر شديم كه به تصريح كتب و عالمان بسيارى از اهل سنّت اين آيه در روز هيجدهم ذى الحجّه و پس از اعلام خلافت على (ع) از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شده است. - م.

نيز قرآن را به مردم آموخته است ناگزير به سوى خداوند بار سفر خواهد بست(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز با علم ربّانى از اين اطّلاع يافته بود كه هنگام وداع او فرا رسيده است و به همين سبب در خطبۀ خود در اين حج به مردم فرمود: «شايد در سالهاى آينده شما را ملاقات نكنم».

گفتيم كه در جريان اين حج در روز ميانى ايّام تشريق سورۀ نصر نازل شد كه مى فرمايد: «هنگامى كه نصر خداوند و فتح آمد و مردم را ديدى كه گروه گروه به دين خداوند در مى آيند خداى را به ستايش تسبيح گوى و از او آمرزش طلب كه او توبه پذير است».

گفته اند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود پس از نزول اين سوره دريافت كه اين، آيات وداع است. ابن عبّاس نيز يك بار در حضور جمعى از صحابه اين سوره را چنين تفسير كرد كه از نزديك شدن اجل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد و هيچ يك از صحابه نيز با او مخالفت نكردند و عمر نيز آن را تأييد كرد و با او هم عقيده شد. اين تفسير ابن عبّاس از طريق كشف از اشارۀ قرآن و يا گمانه زنى به دست آمده بود بدين ترتيب كه چون نصر الهى و پيروزى كامل شود و اسلام همه جا را فراگيرد زمان مفارقت و جدايى نزديك شده است.

766 - آيات قرآن و ادلّه ديگر حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چون ديگر انسانها از دوره زندگى محدودى برخوردار بوده و به سان هر انسان ديگر مرگ از رگ گردن نيز به او نزديكتر بوده و او موجودى جاويد نيست. از جملۀ آن ادلّه اينهاست:

ص: 660


1- جاى شگفتى و نيز جاى پرسش است كه چگونه در اينجا - به ادّعاى مؤلّف - عمر با عقل و درايت خويش دريافته كه زمان ارتحال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك است امّا - همان گونه كه مؤلّف خواهد آورد - پس از آن كه آن حضرت وفات يافت همو فرياد برآورده كه پيامبر نمى ميرد؟ پس يا بايد در صحّت اين روايت ترديد كرد و يا گفت در آنجاى ديگر برنامه اى ديگر بوده است - م.

الف: اين كه خداوند مى فرمايد: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند و سپس همه شما در پيشگاه پروردگار خويش در روز قيامت به مخاصمه برمى خيزيد»(1).

ب: اين دو آيه كه مى فرمايد: «هر زنده اى مرگ را خواهد چشيد و شما را به شر و خير كه مايۀ آزمايش است مى آزماييم و به سوى ما بازگردانده خواهيد شد»(2)

و «هر زنده اى مرگ را خواهد چشيد و در روز قيامت پاداش و سزاى خود را به طور كامل دريافت خواهيد داشت»(3).

ج: اين آيۀ قرآن كريم كه «محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر رسولى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش برخواهيد گشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد به خداوند ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش خواهد داد»(4).

د: اين حديث كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به فاطمۀ زهرا (س) فرموده بود:

«هر سال جبرئيل تنها يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه داشته است و من اين را هيچ نمى دانم مگر به معنى نزديك شدن اجل خويش».

ه: اين حديث كه بخارى آن را روايت كرده و مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر سال ده روز در ماه رمضان معتكف مى شد، امّا سالى كه در آن وفات يافت بيست روز اعتكاف كرده بود».

از اين قبيل آيات فراوان ديگرى در قرآن و نيز احاديث فراوانى وجود دارد حاكى از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون هر انسان ديگرى وفات مى يابد و او خود وفات خويش را در سالى كه حجّة الوداع را در آن به جاى آورد و يا اندكى پس از آن احتمال داده بود.

ص: 661


1- - زمر/ 39-40.
2- - انبياء/ 35.
3- - آل عمران/ 185.
4- - همان/ 144.

ص: 662

فصل سى و هفتم ظلمت

سريّۀ اسامة بن زيد

767 - با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرگ خويش را نزديك مى دانست و نشانه هاى آن براى او هويدا شده بود، امّا هنوز تا آخرين لحظات حيات خويش به اجراى وظيفۀ تبليغ و تلاش در سربلند ساختن اسلام ادامه مى داد و همچنان مأموريّت او ادامه داشت و در زمانى كه هنوز قادر به اعزام گروههاى رزمى يا تبليغى مسلمانان بود بيمارى او را از انجام اين مهم بازنمى داشت و پيش بينى مرگى نزديك نيز مانع او نمى شد، چرا كه تا زمانى كه هنوز زنده بود وظيفه و رسالت او نيز وجود داشت.

راويان همه بر اين اتّفاق دارند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان اعزام اين سپاه ابو بكر و عمر را نيز تحت فرماندهى اسامه قرار داد.

شيعه اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را چنين تفسير مى كند كه آن حضرت در شرايطى كه بيمار شده بود و احتمال مرگ خود را مى داد آن دو را در سپاه اسامه قرار داد تا شرايط براى على (ع) مهيّا و صحنه براى او خالى باشد و آن دو در امر خلافت با او نزاع و مخالفت نكنند.

امّا به عقيدۀ نگارنده چنين تفسيرى درست نيست و نمى تواند علّت واقعى فرماندهى اسامه بر آن دو باشد زيرا كه آن حضرت مى توانست يكى از آن دو را

ص: 663

فرمانده اين سپاه و ديگرى را معاون او قرار دهد و در اين صورت نيز خواستۀ او تحقّق مى يافت(1).

حقيقت امر آن است كه علّت سپردن فرماندهى اين سپاه به اسامه را بايد در چيز ديگرى جست. پدر زيد نخستين فرمانده اسلامى بود كه در جريان رويارويى با روميان به شهادت رسيد. بنابراين چنين چيزى از تدبير و حكمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه امكانات انتقام از قاتلان پدر خويش را در اختيار اسامه قرار دهد تا او از سوى ديگر هم حماسه و شور و التهاب بيشترى براى نبرد با روميان داشته باشد. افزون بر اين اسامه جوان بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مرگ خويش را نزديك مى ديد دوست داشت فرماندهى سپاه خود را به يك جوان بسپارد. نكتۀ ديگر اين كه زيد اصالة قرشى نبود، بلكه پدرش در اصل از بردگانى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد

ص: 664


1- - البتّه اگر در اينجا دقّت بيشترى معمول شود خواهيم ديد كه دو مسأله جداى از يكديگر وجود دارد: يكى نفس قرار دادن آن دو در سپاهى است كه از مدينه دور مى شود و ديگرى سپردن فرماندهى اين سپاه به آن دو. نكتۀ مسلّم در اينجا آن است كه براى دور شدن آن دو از مدينه مى بايست آن دو در سپاه قرار داده شوند و آنچه را شيعه در اينجا به عنوان علّت ذكر مى كند علّت قرار داده شدن آن دو در سپاه است و نه علّت اين كه فرماندهى به آنان سپرده نشده است، زيرا آن خود بحث ديگرى است، هر چند اگر بازهم تأمّل فزونترى شود روشن خواهد شد كه نسپردن فرماندهى اين سريّه به آن دو - بر خلاف اين كه مؤلّف مى گويد سپردن فرماندهى به آن دو مى توانست هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تحقّق بخشد - اقدامى تكميل كننده در تأمين هدف دور كردن آن دو از مدينه است، زيرا اگر فرماندهى در اختيار آنان قرار داده شده بود با توجّه به اين كه قريب الوقوع بودن وفات پيامبر را پيش بينى كرده بودند مى توانستند با سادگى هر چه بيشتر با استفاده از اختيارات فرماندهى، به بهانۀ در خطر بودن مدينه در هنگام ارتحال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه را از مدينه دور نكنند و در نتيجه خود نيز در شهر بمانند بى آن كه هيچ سرزنش و ملامتى از اين ناحيه متوجّه آنان باشد، آن سان كه سرانجام نيز با آن كه به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست سربازانى تحت امر باشند، امّا بازهم خطر ملامت شدن بر نافرمانى از فرمانده را به جان خريدند و براى از كف ندادن خلافت به بهانه علاقه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه دور نشدند. - م.

و فرزند خواندۀ خود ساخت تا زمانى كه پس از هجرت، آيين فرزندخواندگى از سوى خداوند ملغى اعلام شد. بنابراين تعيين فردى با اين خصوصيّات به فرماندهى سپاه گوياى اين حقيقت بود كه سيادت و پيشوايى انحصارى به قريش ندارد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى تأكيد بيشتر بر اين معنى آن دو تن را كه در دوران جاهليّت و اسلام از موقعيّت قابل ملاحظه اى برخوردار بودند و از شيوخ قريش به شمار مى رفتند تحت فرماندهى اسامه يعنى يك جوان غير قرشى قرار داد تا بدين وسيله از سيطرۀ قريش و از نوعى اشرافيّت اسلامى جلوگيرى كند. البتّه آنچه گفتيم تنها برداشتهايى از حكمت و فلسفۀ كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و نه يك ريشه يابى دقيق و استوار.

به هر حال، اين آخرين سريّه اى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام آن مى پرداخت و حكايت از آن داشت كه مسلمانان در آينده بايد دعوت اسلامى را متوجّه خارج جزيرة العرب سازند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) تا زنده بود بر حركت كردن اين سپاه تأكيد كرد و هنگامى كه بدرود حيات گفت نيز در مورد حركت اين سپاه سفارش اكيد صادر نمود، امّا اين سپاه در زمان حيات آن حضرت حركت نكرد.

[در اين ميان] ابو بكر و عمر [على رغم فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] از همراهى با اين سپاه خوددارى كردند. امّا در مورد ابو بكر، خداوند او را به خلافت و ارتداد اعراب مورد آزمايش قرار داد و لازم بود در مدينه بماند تا از آن دفاع و حمايت كند و به حمايت از دين و عقيده برخيزد و منع ارتداد شود و مرتدّان را به توبه وادار سازد.

در مورد عمر هم، او براى ابو بكر بسان يك وزير بود و به همين جهت از اسامه اجازه خواست تا در اين گرفتارى سخت در كنار ابو بكر بماند تا قدرت مسلمانان در دفع بلا و گرفتارى بيشتر باشد(1). آن هم در شرايطى كه گرفتارى سخت و بلا فراوان

ص: 665


1- - البتّه بهتر بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد شود اين دو را در مدينه باقى بگذارد. امّا در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هر دليل از آن دو صريحا خواسته بود همراه سپاه شوند هيچ دليلى براى دليلى براى ماندن آنها پذيرفتنى نيست و اين كار در عرف نظامى، صرف نظر از همۀ مسائل عقيدتى و صرف نظر از صريح آيۀ قرآن كه پس از انتخاب خدا و رسول مسلمانان را در كار خود اختيارى نيست، يك جرم و يك خيانت محسوب مى شود. بنابراين در تحليل اين تخلّف و خوددارى از همراهى با سپاه اسامه، قطعا بايد پذيرفت كه اين دو خيانت كرده اند و يا بايد گفت پيامبر اسلام به مصالح اسلامى ناآگاه بوده و در شرايطى كه مى بايست حتما اين دو را براى حفظ اسلام در مدينه باقى گذارد دستور همراه شدن آن دو با سپاه را صادر كرده ولى آنان خود با درك مصلحت واقعى اسلام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در نيافته بود براى حفظ اسلام با فرمان صاحب رسالت مخالفت كردند. نمى دانيم آيا اگر كسى راه دوّم را و تحليل دوّم را اظهار بدارد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهانت بى اطّلاع بودن از مصالح اسلام را روا نداشته است؟ و نمى دانيم در شرايطى كه اگر به پاسدارى دلاورانه براى حفاظت از مدينه نياز بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) آن شير ميداندار اسلام را در اين شهر باقى گذاشته و اگر به فقيهى آگاه براى حراست از مرزهاى عقيدۀ اسلامى نياز بود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) على (ع) آن فقيه و قاضى نامور را در اين شهر گذاشته و اگر وجود امامى براى عهده دارى امر مسلمانان و هدايت آنان در بحران پس از رحلت او ضرورت داشت آن حضرت از على (ع) خليفۀ خود خواسته بود تا در مدينه بماند، آيا بازهم باقى ماندن ابو بكر و عمر در مدينه كمكى به اسلام و تلاشى در پيشگيرى از بحران و رفع آن بود يا تيرگى شرايط و عمق بحران را سبب مى شد و بر آن مى افزود؟ - م.

بود. بدين ترتيب ابو بكر، عمر، على (ع)، طلحه، زبير و عبد الرحمن بن عوف و عبيده ماندند تا از حركت ارتداد جلوگيرى به عمل آورند.

وداع

768 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنج روز مانده از ماه ذى الحجّۀ سال دهم هجرت به مدينه بازگشت و بقيّۀ اين ماه و نيز ماه محرّم سال يازدهم را بسلامت در مدينه گذراند. امّا در صفر همين سال بيمار شد و در همين بيمارى به سوى افق اعلى پر كشيد. روايت شده است كه بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب يازدهم صفر آغاز شد و روايت ديگر نيز آن است كه شروع اين بيمارى چند شب مانده به پايان اين ماه بود.

ص: 666

در پى همين بيمارى، آن حضرت در ماه ربيع الاوّل، بنا بر روايتى در چند روز اوّل ماه و بنا بر روايت ديگر كه اكثر راويان همين را بر مى گزينند در دوازدهم اين ماه و در روز دوشنبه - روزى كه ولادت، مبعث و هجرت او نيز در آن رخ داده بود - بدرود حيات گفت.

در اواخر حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نشانه هاى حاكى از وداع او با مردم فراوان بود كه از اين جمله سه ماجرا را يادآور مى شويم:

الف: عبد اللّه بن عمرو بن عاص از ابو مويهبه غلام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نيمه هاى شب مرا به بقيع فرستاد و فرمود: «خداوند به من امر كرده است براى مردگان بقيع آمرزش بخواهم» و من نيز بدان جا روانه شدم.

در روايت احمد بن حنبل در اين مورد چنين آمده است:

ابو مويهبه مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان يافت بر مردگان بقيع درود فرستد و او سه بار به بقيع آمد و بر آنان درود فرستاد. در سوّمين بار آن حضرت به من فرمود: «مركبم را براى رفتن زين كن». [من اين كار را انجام دادم و] او بر مركب سوار شد و من پياده او را همراهى كردم و چون به بقيع رسيديم من مركب را ايستاندم و او پياده شد و سپس رو به مردگان بقيع كرد و فرمود: «اينك در مقابل وضعيّتى كه مردم دارند تحمّل آنچه در آن گرفتاريد بر شما آسان باد، اكنون فتنه ها چون پاره هاى شبى ظلمانى يكى پس از ديگرى و يكى از ديگرى سخت تر آمده است. پس در مقابل آنچه مردم در آن گرفتارند آنچه شما گرفتار آنيد بر شما آسان خواهد بود.

سپس آن حضرت [رو به من كرد] و فرمود: «اى ابو مويهبه ميان اين كه [گنجينه هاى دنيا به من داده شده و] كليدهايى به من سپرده شود كه اگر آنها را نگيرم پس از من آن گنجينه ها بر امّتم گشوده نخواهد شد يا آن كه بهشت و لقاى پروردگار را برگزينم مخيّر داشته شده ام».

ابو مويهبه مى گويد: گفتم: «پدر و مادرم به فدايت باد ما را برگزين». امّا

ص: 667

آن حضرت فرمود: «براى اين كه امّت هر چه مى خواهد به گذشتۀ خويش بازگردد لقاى پروردگار خويش را برگزيده ام»(1).

از اين روايت چنين برمى آيد كه درود فرستادن يا نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر مردگان بقيع و صحابۀ وفات يافتۀ او قبل از آنى بود كه آن حضرت به بقيع بيايد و آنان را مخاطب سخنان خود سازد. همچنين اين روايت نشان مى دهد كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه در زمان زندگى اصحاب و ياران با وفاى خويش آنان را دوست مى داشت پس از اين كه آنان وفات يافته بودند نيز در آخرين روزهاى حيات خويش مراتب تقدير و سپاس خود از اين ياران را به آنان اعلام مى داشت.

در اينجا روايت ديگرى نيز از سوى ابن اسحاق از ابن مسعود به نقل از عايشه روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بقيع بازگشت و اين در حالى بود كه من دچار سردرد شده بودم و از آن ناله مى كردم. چون آن حضرت مرا در اين وضع ديد فرمود: «اى عايشه اين منم كه بايد از درد سر ناله كنم». سپس به من فرمود: «اى عايشه چه ضرر مى كنى كه بميرى و من تو را غسل دهم و كفن كنم؟» من نيز در پاسخ گفتم: «به خداوند سوگند گويا مى بينم كه اگر من چنين كنم [و بميرم] تو به همين خانه بيايى و با زنى ديگر همبستر شوى».

ب: در همين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خوشرفتارى با انصار سفارش كرد.

در اين باره به حديث بيهقى نظرى مى افكنيم:

بيهقى روايت كرده است در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدّت بيمار بود از خانه به مسجد آمد و بر منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند اوّلين چيزى كه از آن ياد كرد اصحاب احد بود كه از آنان نام برد و براى ايشان از خداوند آمرزش طلبيد و سپس فرمود: «اى مهاجران، شما رو به فزونى نهاده ايد و انصار بر همان وضع گذشته هستند و افزايش نمى يابند، در حالى كه آنان پشتيبانان من هستند كه مرا پناه دادند. پس بزرگواران اين قوم را گرامى بداريد و از خطاكاران آنان

ص: 668


1- - البداية و النهاية، ج 5، ص 224.

درگذريد». سپس ادامه داد كه «اى مردم، خداوند بنده اى از بندگان خويش را ميان انتخاب دنيا و انتخاب آنچه نزد اوست مخيّر ساخته و او آنچه را نزد خداوند است برگزيده است».

در اين هنگام ابو بكر مراد از اين اشارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دريافت و گريست و آنگاه گفت: «بلكه جان و مال و فرزندان همۀ ما فداى تو باد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين سخنان در مورد انصار به مردم سفارش كرد، زيرا آنان همان كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پناه داده و او را يارى كردند. اين توصيۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در عهد خلفاى راشدين و نيز دوران خلافت عمر بن عبد العزيز مورد توجّه قرار گرفت، امّا نسبت به آنچه در دوران بنى اميّه بر اين گروه گذشت، خداوند خود بدان آگاهتر است و سزاى آن كردار را خواهد داد.

ج: در حديث ديگرى به نقل از بيهقى و بخارى چنين آمده است:

«فضل بن عبّاس مى گويد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه شديدا درد داشت و سر خويش را بسته بود نزد من آمد و فرمود: «اى فضل دست مرا بگير». من دست او را گرفتم [و او را به مسجد بردم] تا اين كه بر منبر نشست. سپس به من فرمود: «به مردم اعلام كن كه «الصلاة جامعه»». من نيز بانگ زدم كه «الصلاة جامعه»(2) و مردم جمع شدند. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايراد خطبه پرداخت و فرمود: «بارى، اى مردم بار بربستن من از ميان شما نزديك شده است و از اين پس مرا بر اين جايگاه نخواهيد ديد. من نيز ديده ام كه چيزى جز اين مرا سودمند نخواهد بود تا همچنان در ميان شما بمانم. اينك هر كس شلاّق من به پشت او رسيده، اين پشت من است، برخيزد و قصاص كند و هر كس نيز مالى از او ستانده ام اين مال من است برخيزد و از آن بردارد و هر كس نيز متعرّض آبروى او شده ام اين آبروى من است برخيزد و انتقام خويش را در اين باره نيز بگيرد و هيچ كس نگويد از كينۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دشمنى او بدين سبب بيم دارم كه كينه

ص: 669


1- - همان. ص 229.
2- - اين جمله براى فراخوانى مردم به اجتماع گفته مى شد. - م.

ورزيدن و دشمن شدن نه در شأن من و نه خوى من است و دوست داشتنى ترين شما در نزد من آن كسى است كه اگر حقّى بر من دارد يا آن را از من بستاند و يا مرا حلال كند تا در حالى به ملاقات پروردگار روم كه مظلمه اى از هيچ كس بر من نباشد».

در اين هنگام مردى از ميان جمعيّت برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من سه درهم نزد تو دارم». آن حضرت فرمود: «من هيچ گوينده اى را دروغگو نمى شمرم و او را به سوگند وانمى دارم، [امّا بگوى كه] به چه سبب از من طلبكار شده اى؟» آن مرد گفت: «آيا به ياد ندارى كه فقيرى با تو برخورد كرد و در آن هنگام از من خواستى از جانب تو چيزى به او بدهم و من درهم به دادم؟» سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به من كرد و فرمود: «اى فضل آنچه را مى گويد به او بده» و در پى بى آن به او نيز فرمود تا بنشيند و او نشست.

ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سخنان قبلى خويش را پى گرفت و فرمود: «اى مردم هر كس چيزى بناروا از غنايم در ربوده است آن را برگرداند». در اين هنگام مردى برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه درهم نزد من است كه آنها را از روى غنايم [تقسيم ناشده] برداشته ام». آن حضرت پرسيد: «چرا آنها را از روى غنايم برداشته و پنهان ساخته اى؟» او گفت: «بدان نيازمند بوده ام». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به من كرد و فرمود: «اى فضل آن را از او بستان».

سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سخن خود ادامه داد و فرمود: «اى مردم، هر كس مشكلى با خود دارد برخيزد تا براى او به پيشگاه خداوند دعا كنم». در اين هنگام مردى برخاست و گفت: «اى رسول خدا، من منافق، دروغگو و نحسى آورم».

عمر كه آنجا بود با شنيدن اين سخن رو به آن مرد كرد و گفت: «واى بر تو اى مرد! خداوند بر تو پوشانده است چرا خود بر خويشتن نپوشاندى؟» امّا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى پسر خطاب بس كن كه رسوايى دنيا آسانتر از رسوايى آخرت است.

پروردگارا آن مرد را راستى و ايمان ده و بدآورى و نحوست را در هنگامى كه تصميمى مى گيرد از او دور كن»(1).

ص: 670


1- - البداية و النهاية، ص 231.

د: در اين ايّام ماجرايى ديگر نيز رخ داده كه بخارى آن را چنين روايت مى كند:

ابن عبّاس مى گفت: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبهى! روزى كه بيمارى و درد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت و فرمود: «[قلم و دواتى] برايم بياوريد تا نوشته اى برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد». امّا در اين ميان يكى از مردانى كه آنجا حضور داشت گفت: «درد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غلبه كرده و اكنون شما همين قرآن را داريد و اين كتاب خدا ما را بسنده است».

پس از طرح اين سخن حاضران اختلاف كردند و برخى مى گفتند: نزد او رويد تا نوشته اى برايتان بنويسد كه پس از آن هرگز گمراه نشويد و برخى نيز جز اين مى گفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اين اختلاف و بيهوده گويى را مشاهده كرد فرمود: «برخيزيد [و برويد]».

ابن عبّاس پس از آن پيوسته مى گفت: «همه مصيبتها همان مصيبت بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين بازداشته شد كه آن نوشته را براى آنان بنويسد».

در روايت ديگرى راوى به نقل از ابن عبّاس مى گويد: پس از آن اختلاف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاضران را به سه نكته سفارش كرد و فرمود: «[يك؛] مشركان را از جزيرة العرب بيرون برانيد، [دو؛] هر هيأتى كه بر شما وارد مى شود به همان نحو كه من آنها را هديه مى دادم هديه دهيد» اين راوى وقتى به سوّمين نكته مى رسد ساكت مى شود و يا مى گويد: «فراموش كردم»(1).

وداع با دختر

769 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عنوان يك انسان به مرگ فرزندان خويش يكى پس از ديگرى مورد آزمايش قرار گرفت. خداوند به آن حضرت از خديجه شش فرزند داده بود: دو پسر به نامهاى طيب و قاسم كه هر دو را در دورانى كه هنوز جوان بود از دست داد و نيز چهار دختر كه سه تاى آنها را در زمانى كه در مدينه بود، رقيّه را در زمان غزوۀ بدر و زينب و ام كلثوم را پس از آن از دست داد. آن حضرت در دوران

ص: 671


1- - همان، ص 227.

كهنسالى خويش فرزند نوباوه و كوچكترين پسران خويش ابراهيم را كه نور چشم او بود از دست داد و پس از دفن او در حالى كه نگاه اندوهبار خود را متوجّه اصحاب كرده بود لحظه اى نيز به احد نگريست و آن را چنين مخاطب ساخت كه «اى كوه تو نيز توان تحمّل آنچه را من تحمّل مى كنم ندارى». او در حالى كه آرام بود اين سخن را گفت و گريست كه گريه از رحمان و شيون و فرياد از شيطان است.

بدين ترتيب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها يك فرزند از همۀ فرزندانش مانده بود و او فاطمه فرزند محبوبترين همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه اينك مهر همه كسانى كه آن حضرت از دست داده در او جمع شده و او يگانه اى بود كه همه مهر و توجّه پدر مهربان خويش را متوجّه خود مى ساخت.

به همين سبب مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر وداع همگانى خويش وداعى ويژه نيز با او داشته باشد. اكنون ماجراى اين وداع را در حديث صحيحين مى نگريم:

عايشه مى گويد: همۀ همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او گرد آمده بودند و هيچ كس از آنان غايب نبود. در اين هنگام فاطمه (س) در حالى كه درست همانند پدر راه مى رفت وارد شد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با مشاهدۀ او به او خوشامد گفت و او را در جانب راست يا چپ خويش نشاند و سپس اندكى با او در گوشى كرد و او گريست. امّا پس از چندى ديگر بار با او رازگويى كرد و اين بار او خنديد. من كه چنين ديدم به او گفتم: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راز خود را با تو مى گويد و آن وقت تو گريه مى كنى؟»

پس از آن كه زهرا برخاست من به او گفتم: «تو را به آن حقى كه بر تو دارم سوگند مى دهم كه به من بگويى پيامبر با تو چه رازى را در ميان نهاد» امّا او گفت: «من راز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را فاش نمى كنم».

[اين گذشت و] چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت به فاطمه گفتم: «تو را به آن حقى كه بر تو دارم سوگند مى دهم كه مرا از آنچه پيامبر با تو در ميان نهاده بود آگاه سازى». او گفت: «امّا اكنون اشكال ندارد». وى سپس گفت: «نخستين بار

ص: 672

كه با من رازگويى كرد گفت: «جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشته ولى امسال دو بار قرآن را بر من عرضه داشته است و من اين را نشانۀ اين مى دانم كه اجل من نزديك است. پس از خدا پروا كن و شكيبايى ورز كه من نيكو سلفى براى تو هستم» و من نيز بدان سبب گريه كردم، امّا پس از آن زمانى كه براى بار دوّم با من راز گفت فرمود: «آيا خشنود نمى شوى كه سرور زنان مؤمنان و يا سرور زنان اين امّت باشى» و در اين هنگام من شادمان شدم و خنديدم»(1).

اين ماجراى وداع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دختر خويش است كه البتّه بنا به روايتى ديگر در طىّ آن به او فرمود: «تو نخستين كسى از خاندان من خواهى بود كه به من ملحق مى شود».

در آستانۀ سفر

770 - بخارى به سند خود روايت كرده است كه عبد اللّه بن مسعود بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و گفت: «تب شديدى داريد!» آن حضرت فرمود: «من آن اندازه كه دو نفر از شما تب داشته باشند تب دارم». عبد اللّه گفت: «پس دو اجر مى بريد؟» فرمود: «آرى، آرى، سوگند به آن كه جانم در دست اوست هيچ مسلمانى در روى زمين نيست كه از بيمارى يا چيزى ديگر در رنج افتد مگر اين كه خداوند به همان اندازه از گناهان او مى كاهد، آن سان كه برگ از درختان فرو مى افتد».

از ابو سعيد خدرى نيز روايت شده است كه دست خويش را روى بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذاشت و به آن حضرت گفت: «به علّت شدّت تبى كه دارى نمى توانم دست خود را روى بدنت بگذارم» و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «براى ما پيامبران بلا و گرفتارى دو چندان است آن سان كه پاداش ما نيز دو چندان مى باشد».

ص: 673


1- - همان، ص 226.

بخارى در صحيح خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گرفتارترين مردم به بلا پيامبران، پس از آن صالحان و پس از آن شايسته تران و نزديكتران گرفتارترند و انسان بر حسب مقدار تديّن خويش گرفتار مى شود و اگر ديانت او استوار باشد بر او سخت تر گرفته مى شود».

بيمارى در جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در جان اين فروغ عالم هستى دويد تا جايى كه بدن او ضعيف شد. در اين ميان برخى از نزديكان او از جمله عبّاس بر اين رأى بودند كه بيمارى آن حضرت ذات الجنب است و به همين دليل بر اساس شيوۀ معمول خود در مداواى اين بيمارى در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالت اغما بود دوايى مخصوص در گوشۀ لب او ريختند و چون آن حضرت به هوش آمد طعم و اثر آن را در دهان خويش احساس كرد و آنگاه فرمود تا از آن دوا در دهان همۀ افرادى كه آنجا بودند ريختند و در اين ميان با آن كه مى دانست عبّاس خود دستور چنين كارى را در مورد آن حضرت داده است او را شايد به خاطر كهنسال بودن و موقعيّتى كه داشت استثنا كرد و پس از آن دربارۀ بيمارى ذات الجنب و داروى مخصوص كه به اين سبب در دهان بيمار مى ريختند فرمود: «اين بيمارى از شيطان است و خداوند آن را بر من مسلّط نمى كند».

بيمارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت و آن حضرت در بستر افتاد. او در اين هنگام از همسران خود اجازه خواست تا در خانۀ عايشه پرستارى شود. بخارى در اين باره از عايشه روايت مى كند كه گفت: «چون بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سنگين شد و شدّت يافت او از زنان خود اجازه خواست تا در خانۀ من مورد تيمار قرار گيرد و به او اجازه داده شد و وى نيز در حالى كه دو مرد - عبّاس بن عبد المطّلب و مردى ديگر - بازوهايش را گرفته بودند و پاهاى آن حضرت بر زمين كشيده مى شد به خانۀ من آمد».

هنگامى كه از ابن عبّاس پرسيدند كه آن مرد ديگر كه عايشه او را مى شناخته ولى از او اسمى نبرده چه كسى بوده است او در پاسخ به شخصى كه سؤال كرده بود

ص: 674

گفت: «آيا مى دانى آن مرد كيست؟» او پاسخ داد: «نه» و ابن عبّاس گفت: «او على بن ابى طالب است كه عايشه از او نام نبرده است».

به هر حال، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خانۀ عايشه انتقال يافت و در آنجا تب او شدّت گرفت تا آنجا كه پيوسته مى گفت: «روى من آب بريزيد» و آب فراوانى روى او ريخته شد تا حدّى كه عايشه روايت مى كند كه هفت مشك پرآب بر بدن او ريختند».

همچنين بنا بر آنچه بخارى روايت كرده است عايشه مى گويد: «هنگامى كه درد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت مى يافت او معوّذات(1) را بر خود مى خواند و دستى بر بدن خويش مى كشيد و من نيز به تقليد اين كار زمانى كه درد او شدّت مى گرفت معوّذات را بر او مى خواندم».

نماز ابو بكر

771 - بيمارى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شديدتر و امامت كردن نماز بر او مشكل شد و به همين سبب ناگزير مى بايست كسى از مسلمانان عهده دار نماز شود تا نماز جماعت و اصل نماز كه ستون دين است و هيچ دينى بدون نماز نيست متوقّف نگردد.

احمد بن حنبل روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى نماز بيرون رفت و به همين سبب نيز عمر در پاسخ فرمودۀ آن حضرت كه «بگوييد كسى نماز مردم را امامت كند» نماز را برگزار كرد، امّا زمانى كه اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد فرمود: «ابو بكر كجاست؟» و در اين هنگام بود كه در پى ابو بكر فرستاده شد.

بخارى از اعمش از عايشه روايت كرده است كه گفت: «چون بيمارى آخرين

ص: 675


1- - مقصود از معوّذات يا معوّذتين سوره هاى ناس و فلق است كه با جمله «قل اعوذ» آغاز مى شود. - م.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدّت يافت پس از آن كه بلال اذان گفت آن حضرت فرمود: «به ابو بكر بگوييد تا نماز را براى مردم امامت كند». امّا در پاسخ آن حضرت گفتند: «ابو بكر مردى دل نازك است و وقتى در جاى تو قرار گيرد نخواهد توانست نماز را امامت كند» ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خويش را تكرار كرد و آنان نيز همان پاسخ را دادند و سرانجام آن حضرت فرمود: «شما برادران يوسفيد، به ابو بكر بگوييد نماز را امامت كند». پس از آن بود كه ابو بكر به مسجد رفت و در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احساس آرامش كرد و از خانه بيرون آمد در حالى كه دو مرد در دو طرف او قرار داشتند و مى ديدم كه پاهاى آن حضرت از شدّت دردمندى او توان حركت ندارد و بر زمين كشيده مى شود. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد رسيد ابو بكر خواست از جاى امام به عقب آيد، امّا آن حضرت اشاره كرد كه در جاى خود بماند. سپس آن حضرت جلو آمد و در كنار ابو بكر نشست. زمانى كه به اعمش گفته شد: «آيا چنين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز مى خواند و ابو بكر به نماز آن حضرت اقتدا كرده و ديگران به نماز او اقتدا كرده بودند؟» در پاسخ با سر خويش اشاره كرد و گفت: «آرى»(1).

ص: 676


1- - البتّه همين پاسخ ضعيف راوى با توجّه به اين كه حتّى اصل مطلب را كسى ديگر مى خواسته از زبان او بگيرد خود حكايت از اين دارد كه گويا ماجرا چيزى ديگر بوده است، آن سان كه درباره اين ماجرا روايت ديگرى نيز نقل شده كه همان نيز با منطق رخدادها هماهنگتر است. از حذيفه نقل شده است كه «چون صبح آن شبى كه در آن جماعتى از اردوى اسامه جدا شدند و به مدينه برگشتند فرا رسيد بلال اذان گفت و پس از آن نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد تا مثل هميشه ايشان را [از فرا رسيدن وقت] آگاه كند. امّا مشاهده كرد بيمارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدّت يافته و نمى توان با او ملاقات كرد. در همين زمان عايشه به صهيب دستور داد نزد ابو بكر برود و به او اطّلاع دهد بيمارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) شدّت يافته و على (ع) نيز مشغول اوست، پس تو به مسجد برو و نماز را امامت كن... پس از آن كه ابو بكر وارد مسجد شد. گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيماريش سنگين شده و فرموده است تا من نماز را امامت كنم. امّا يكى از مردان به او گفت: چگونه چنين فرمانى دارى با آن كه در سپاه اسامه بوده اى؟ به خداوند سوگند گمان نمى كنم كسى در پى تو فرستاده يا تو را به امامت نماز فرمان داده باشد. در اين هنگام بلال به مردم گفت: اندكى درنگ كنيد تا در اين باره از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اذن بگيرم. پس شتابان به در خانه پيامبر شتافت و بشدّت در را كوبيد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صدا را شنيد و پرسيد: كيست چنين محكم در را مى كوبد؟ ببينيد چه خبر است؟ فضل بن عبّاس در خانه را باز كرد و بلال ماجرا را به او اطّلاع داد... پس هر دو به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شدند و خبر را به آن حضرت دادند و او نيز فرمود: مرا بلند كنيد، مرا به مسجد ببريد كه... فتنه بزرگى بر اسلام نازل شده است... پس خود در حالى كه سرش بسته بود و على و فضل شانه هاى او را گرفته بودند و پاهايش به زمين كشيده مى شد به مسجد آمد و... نماز را امامت كرد و...». ر. ك. مجلسى محمد باقر. بحار الانوار، ج 28، ص 109 و 110. - م.

اين بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه روز به طول انجاميد و در طى اين مدّت ابو بكر نماز را اقامه مى كرد و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آخرين نماز جماعت خود را در ظهر سه روز قبل از ارتحال خويش برگزار كرده بود به ملكوت اعلى پر كشيد و آن ميراث جاويد انسانى يعنى شريعت الهى را كه خود مبلّغ آن بود و بدان وسيله تعاليم الهى را به مردمان شرق و غرب جزيرة العرب رسانده بود بر جاى گذاشت تا پس از او ديگران عهده دار اين مهم شوند.

بخارى از انس بن مالك كه خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيوسته همراه آن حضرت بود روايت كرده است كه گفت: در ايّام بيمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو بكر امامت نماز آنان را بر عهده داشت و چون روز دوشنبه فرا رسيد در حالى كه مسلمانان براى نماز به صف ايستاده بودند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پردۀ حجرۀ خويش را به كنارى زد و در حالى كه لبخندى بر لب داشت به سوى ما نگريست و نزديك بود كه ما از شدّت شادمانى كه با ديدار آن حضرت در ما به وجود آمده بود از نماز بازداشته شويم. حتّى در اين هنگام ابو بكر به گمان اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود براى نماز بيرون مى آيد عقبتر آمد و در راستاى صف قرار گرفت، امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به ما اشاره كرد كه نماز خويش را به پايان ببريم و آنگاه پرده را فرو انداخت و در همان روز بدرود حيات گفت.

ص: 677

بدين سان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سرتاسر زندگى و تا آخرين لحظه حيات خود به تبليغ رسالت پروردگار خويش همّت گماشته بود و حتّى آن هنگام كه در بستر مرگ قرار داشت به صفوف نمازگزاران و گروندگان به دعوت او نگريست و پس از آن كه از مشاهدۀ آنان شادمان شد جان به جان آفرين تسليم كرد و روح مطهّر او به سوى ملكوت اعلى و به بارگاه رفيق رحيم و پروردگار مهربان پرواز كرد.

حقيقت تلخ امّا گريزناپذير

772 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پردۀ حجرۀ خويش را كنار زد و تبسّمى كرد مسلمانان كه در صف نماز بودند چنين گمان كردند كه آن حضرت سلامتى خود را بازيافته است و به همين سبب آن قدر شادمان شدند كه نزديك بود نماز خود را بر هم زنند. آنان هرگز گمان نمى كردند كه اين آخرين وداع است و نگاهى به كامل شدن تبليغ و ديدن منظره عينى اين حقيقت كه تبليغ رسالت الهى كامل شده و اينك به پايان راه خود رسيده است.

روزى كه اين نگاه آخر و نگاه وداع از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت آن اجل مقدّر از سوى خداوند فرا رسيد، در حالى كه ابو بكر از اين نگاه از سلامتى پيامبر اطمينان خاطر يافته به اقامتگاه خود در سنح رفته بود(1). امّا او اندكى در سنح نماند كه از مرگ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خبر داده شد و به مدينه آمد تا سرمۀ ديدار آن حضرت را كه اينك جسد در بستر خويش افتاده بود و همو هستى آسمانها و زمين بود به ديدۀ خويش كشد. اكنون ادامۀ اين ماجراى تلخ را به عايشه وامى گذاريم و از زبان او مى شنويم. او مى گويد:

ص: 678


1- - البتّه هنوز از ياد نبرده ايم كه در چند صفحه قبل مؤلّف اين ماجرا را آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با يادآورى اصحاب احد در ميان مردم خطبه ايراد كرد و به نزديك بودن ارتحال خود اشاره فرمود و در همان جا مؤلّف گفت ابو بكر مفهوم اين اشاره پيامبر را دريافت و اظهار داشت: «بلكه جان و مال و فرزندان همه ما فداى تو باد». - م.

روزى در حالى كه سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر شانه ام قرار داشت آن سر مبارك به سمت سر من چرخيد و من گمان كردم او را با سر من حاجتى است، امّا ديدم كه قطره اى سرد از دهان او بيرون آمد و بر گودى گردن من افتاد و در پى بى آن لرزه بر اندامم مستولى شد و گمان كردم كه او از هوش رفته است.

پس او را پوشاندم و چيزى نگذشت كه عمرو مغيرة بن شعبه آمدند و اجازۀ ورود خواستند. من حجاب پوشيدم و به آن دو اجازۀ ورود دادم. عمر پس از آن كه وارد شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگريست و گفت: «واى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چه از هوش رفته است!».

پس برخاستند تا بيرون بروند. چون نزديك در رسيدند مغيره به عمر گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرده است» عمر در پاسخ او گفت: «دروغ مى گويى و تو مردى فتنه گرى. رسول خدا نمى ميرد تا زمانى كه خداوند زندگى را از منافقين بگيرد».

پس از آن ابو بكر آمد و من حجاب خويش را برداشتم. او نگاهى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون، رسول خدا بدرود حيات گفته است». پس در بالاى سر پيامبر قرار گرفت و بر پيشانى آن حضرت بوسه زد و گفت: «وا نبيّاه». آنگاه سر خود را بلند كرد و ديگر بار گفت: «وا صفياه». آن بار بوسه اى ديگر بر پيشانى آن حضرت زد و گفت: «وا خليلاه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دنيا رفته است».

وى سپس به مسجد رفت و عمر را ديد كه براى مردم سخن مى گويد و اظهار مى دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى ميرد تا زمانى كه خداوند زندگى را از منافقين بگيرد. وى كه چنين ديد خود رشتۀ سخن به دست گرفت و سپاس و ستايش خداوند گفت و آنگاه اين دو آيه را تلاوت كرد كه: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند»(1) و «محمّد نيست مگر رسولى كه پيش از او رسولانى آمده اند پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش بازمى گرديد؟ و هر كس به گذشتۀ خويش بازگردد خداوند را ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش

ص: 679


1- - زمر/ 39.

خواهد بخشيد»(1). وى پس از آن اضافه كرد كه هر كس خداوند را مى پرستيده خدا هنوز زنده است و نمى ميرد و هر كس محمّد را مى پرستيد محمّد مرده است»(2).

روايت شده است هنگامى كه ابو بكر پيشانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بوسيد گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد چه در زندگى و مرگ خوشبويى!» همچنين روايت شده است عمر هر كس را كه بگويد محمّد مرده است به كشتن يا بريدن دست و پاى او تهديد كرده بود. نيز روايت شده كه ابو بكر صورت بر روى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خم كرد و بر او بوسه زد و گريست. اينها همه روايات صحيحى از راويان ثقه است كه هيچ تنافى و ناسازگارى نيز ميان آنها نيست، چه در آن زمان و در آن شرايط سخت هر كس هر چه را شنيده به خاطر سپرده و هر چه را ديده بود بدان گواهى مى داد و مردم همه در نگرانى و آشفتگى بودند.

خطبه اى كه ابو بكر در اين زمان ايراد كرد از آنچه در سطور پيش گذشت طولانى تر بوده و از جمله در آن چنين آمده است:

«چنان نيست كه عمر بن خطاب مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافته است».

وى پس از ديدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حالتى گريان گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست رحمت خدا بر تو باد اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو چه در زندگى و مرگ خوشبو و نكو بودى». آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پوشاند و سريعا خود را به مسجد رساند و خطاب به مردم گفت: «خداوند رسول خود را كه در ميان شما و زنده بود به سوى خود برد و شما را نيز به سوى خود مى برد تا آنجا كه هيچ كس جز خداوند نخواهد ماند. خداوند مى فرمايد: «نيست محمّد مگر رسولى كه پيش از او نيز رسولانى فرستاده شده اند پس آيا اگر او بميرد يا كشته شود به گذشتۀ خويش برخواهيد گشت در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد هرگز به خداوند ضررى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش خواهد داد»(3).

ص: 680


1- - آل عمران/ 144.
2- - البداية و النهاية، ج 5، ص 241-242.
3- - آل عمران/ 144.

خداوند همچنين به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند»(1).

نيز فرموده است: «هر كس بر روى زمين است فناپذير است و تنها وجه پروردگار صاحب جلال و اكرام مى ماند»(2) و هم فرموده است: «هر زنده اى طعم مرگ را مى چشد و پاداش خود را در روز قيامت دريافت مى داريد»(3).

خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را عمر بخشيد و زنده نگه داشت تا دين الهى را برپا كرد و امر خداوند را آشكار و چيره ساخت، در راه خدا جهاد كرد و رسالت خداوند را ابلاغ نمود. سپس در چنين حالتى خداوند او را به پيشگاه خود برد و او شما را بر راهى كه پيش رويتان گذاشته بود ترك گفت. پس هيچ كس هلاكت نخواهد يافت مگر در حالتى كه آيات روشن الهى بر او تمام شده و راه را يافته است. اكنون هر كس خداوند پروردگار خويش را مى پرستيده خداوند زنده است و نمى ميرد. پس اى مردم از خداوند پروا كنيد، دين خويش را استوار نگه داريد و بر پروردگار خود توكّل كنيد كه دين خدا برپا و سخن و ارادۀ او كامل است و بر شما تمام شده و خداوند هر كس را كه به او يارى دهد يارى مى رساند و دين خويش را سربلند مى دارد. اينك كتاب خدا در ميان ماست و همان نور است و شفا و به وسيلۀ آن خداوند تعالى محمّد (صلی الله علیه و آله) را هدايت كرده و حلال و حرام الهى در آن كتاب است. به خداوند سوگند از هر كه بر ما حمله آورد بيمناك نيستيم كه هنوز شمشيرهاى خدا در نيام نرفته و آنها را بر زمين ننهاده ايم و آن سان كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد كرديم از اين پس نيز جهاد خواهيم كرد. پس هيچ كس قصد بدى در سر نداشته باشد كه تنها بر خود ستم خواهد كرد»(4).

آنچه در اين سطور گذشت و نيز آنچه در صفحات قبل بيان شد دو خطبه از ابو بكر در روز مصيبت بزرگ است و شايد نيز او هر جا ترس و نگرانى و آشفتگى

ص: 681


1- - زمر/ 39.
2- - الرحمن/ 48.
3- - آل عمران/ 185.
4- - البداية و النهاية، ج 5، ص 242.

مشاهده كرد و هر جا مى ديده است كه دلها نگران و انديشه ها پريشان است اين سخنان را تكرار مى كرده است.

مراسم غسل و تدفين رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

773 - قبل از آن كه پيكر مطهّر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غسل داده و به خاك سپرده شود [گروهى از] مسلمانان به تعيين جانشينى براى آن حضرت پرداختند. در آغاز كار انصار به رهبرى سعد بن عباده گرد آمدند تا دربارۀ اين موضوع چاره اى بينديشند، امّا ابو بكر از بيم آن كه تفرقه اى در ميان مسلمانان به وجود آيد به سوى آن جمع كه در سقيفۀ بنى ساعده بودند رفت و در آنجا سرانجام مسألۀ خلافت را با انتخاب ابو بكر به عنوان جانشين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حل كردند.

گفتنى است در اين اجتماع هيچ كس از بنى هاشم يا نزديكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از جمله على (ع) و عبّاس شركت نداشتند و شايد علّت اين امر گرفتار بودن آنان به مسائل و مقدّمات تدفين آن حضرت بود.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه بدرود حيات گفت و آنگاه جنازۀ آن حضرت در باقيماندۀ اين روز و نيز روز سه شنبه بر زمين ماند تا آنكه - به گفتۀ ابن كثير - پس از آماده كردن هم مسائل و تمام كردن همۀ امور به تدفين آن حضرت پرداختند.

ابن اسحاق مى گويد:

«پس از پايان بيعت با ابو بكر مردم در روز سه شنبه به تدفين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى آوردند و آن حضرت كه در روز دوشنبه وفات يافته بود در شب چهارشنبه دفن شد.

مردم براى غسل دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جمع شدند در حالى كه در خانه [اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در آن غسل مى دادند] كسى جز خاندان او يعنى عمويش عبّاس بن عبد المطّلب، على بن ابى طالب (ع) فضل بن عبّاس، قثم بن عبّاس، اسامة بن زيد بن حارثه و صالح غلام او حضور نداشت.

ص: 682

هنگامى كه اين گروه براى غسل دادن او گرد آمدند اوس بن خولى انصارى كه يكى از مجاهدان بدر و از بنى عوف بن خزرج بود از ميان مردم برخاست و على (ع) را بانگ زد و گفت: «اى على، تو را به خداوند و بهره اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشته ايم سوگند مى دهم». آن حضرت به او فرمود: «وارد شو» و او وارد شد و بى آن كه كارى در غسل دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او سپرده شود تنها شاهد اين مراسم بود.

در هنگام غسل در حالى كه پيراهن آن حضرت بر تن او بود على (ع) او را به سينۀ خود تكيه داد [و به غسل او مشغول شدند] و عبّاس و فضل و قثم به كمك على (ع) پيكر مطهّر را جابجا مى كردند و اسامة بن زيد و صالح غلام او آب مى ريختند و على (ع) او را غسل مى داد.

گفتنى است در جريان اين غسل آنچه معمولا از ديگر مرده ها مشاهده مى شود از او ديده نشد.

على (ع) هنگام غسل دادن آن حضرت پيوسته مى گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد چه در مرگ و زندگى خوشبويى!».

زمانى كه از غسل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه با آب و سدر صورت مى گرفت فراغت يافتند او را خشك كردند و سپس كارهايى كه معمولا در مورد هر ميّتى انجام مى دهند در مورد او انجام دادند و پس از آن سه كفن بر وى پوشاندند كه دو لباس سفيد و يك برد يمانى بود»(1).

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اساس حديثى منسوب به او كه «پيامبران در همان جا كه مى ميرند دفن مى شوند» در خانۀ عايشه دفن شد و دفن او را نيز چهار تن از بستگان و نزديكان او يعنى عبّاس، على (ع)، فضل بن عبّاس و صالح عهده دار شدند. آنان براى او قبرى كندند و [پس از قرار دادن پيكر مطهّر در آن] خشتهايى روى آن گذاشتند.

774 - بدين سان حيات دنيوى عزيزترين خلق خدا در پيشگاه او و عزيزترين و

ص: 683


1- - همان. ص 260 و 261.

گرامى ترين فرد براى جهان انسانيّت پايان پذيرفت، مردى كه از روزى كه خداوند او را بدين جهان آورد تا روزى كه او را به پيشگاه خود برد پيوسته در تلاش و مجاهده به سر كرد؛ در كودكى و نوجوانى با رذيلتها به نبرد پرداخت و در نوجوانى مرد فضيلت و در جوانى مرد امانت و امين نامور شد، مردى كه از همان آغاز زندگى براى او سهل و آميخته به آسايش نبود، زيرا طعم يتيمى را چشيد هر چند مغلوب ذلّت آن نشد و طعم فقر را نيز چشيد گرچه تن به زبونى و خوارى نداد تا آن زمان كه بار سنگين رسالت بر دوش او قرار گرفت و او اين بار گران را بر شانه نهاد و طعم هر آزارى را در راه به مقصد رساندن آن چشيد و در همۀ آن مراحل پايدار و منادى پايدارى بود تا هنگامى كه به مدينه هجرت كرد و با دستى شمشير جهاد و با دست ديگر قرآن هدايت و تعليم را گرفت تا انسانيّت را به اوج خود و انسان را به كرامت شايستۀ خويش برساند و آيين گذشت و مهربانى را جامۀ عمل بپوشاند و خود نيز در اين راه پيشگام شد تا آن زمان كه كاملترين انسان و يا مصداق انسان كامل در عالم هستى گشت و پس از آن بدرود حيات گفت و در خاك سپرده شد، هر چند آيين او هرگز نخواهد مرد و به خاك سپرده نخواهد شد.

ارث پيامبر (صلی الله علیه و آله)

775 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در هنگام بدرود حيات صاحب هيچ ثروتى نبود تا آن را به ارث گذارد. او تنها در هنگام بيمارى آخرين خود قدرى طلا داشت كه آنها را صدقه داد.

او در طول حيات خويش هرگز ثروتى براى خود نداشت، بلكه هر چه در اختيار او قرار مى گرفت همه را در راه خير انفاق مى كرد و خود با خوردن نان جو روزگار مى گذراند و ثروت و دارايى در دست او چون آبى در جوى جارى بود و از جانب او به سوى مستضعفان، درماندگان، بينوايان، درراه ماندگان و يتيمان سرازير مى شد و در دست او هيچ چيز نمى ماند و اگر چيزى در نزد او مانده بود

ص: 684

نمى توانست ارثى از او براى بازماندگان خود باشد، چرا كه او خود فرموده بود: «ما پيامبران ارث نمى گذاريم و آنچه بر جاى بگذاريم صدقه است»(1).

بنابراين هر چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خود باقى مى گذاشت صدقه بود كه نمى توانست به ملك فرزند يا عموى او درآيد و بلكه تنها مى بايست در راه خير مصرف شود، چرا كه پيامبران نه مالى را براى خود مى اندوختند و نه ثروتى به عنوان ميراث از خود بر جاى مى گذاشتند، بلكه آنچه از آنان بر جاى مى ماند، علم و دين و هدايت مردم بود و همين ميراث آنان بود كه خوش ميراثى سودمند و سرشار و منبع فيض بخش علم كامل است.

البتّه در اينجا اختلافى دربارۀ فدك وجود دارد كه ما در جاى خود [در بحث از غزوۀ خيبر] بدان اشاره كرديم و گفتيم بر خلاف آنچه تاريخ به ما ارائه مى دهد فدك ملك شخصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبود، بلكه در حكم ملك يتيمان، بينوايان، فقرا و درراه ماندگان بود و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) عايدات آن را در همين راه به مصرف مى رساند و البتّه بستگان او و اهل بيت نيز از اين عايدات سهمى داشتند. اختلافى هم كه در اين ماجرا ميان ابو بكر و فاطمه زهرا (س) دختر بهترين خلق خدا بروز كرد بر خلاف آنچه اظهارات مورّخان چنين گمانى را به وجود مى آورد - اختلافى بر سر ملكيّت آن اراضى و آن آبادى نبود، بلكه اختلاف بر سر ادارۀ آن و ولايت بر مصارف آن بود، چرا كه در عايدات اين آبادى سهمى نيز از آن نفقۀ زنان پيامبر بود و به همين سبب مى بايست نزديكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) عهده دار امور آن چيزى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) عهده دار آن بوده است شوند. امّا به هر حال ابو بكر با اين خواستۀ زهرا مخالفت كرد. امّا بعدها - همان گونه كه گفته ايم - عمر پذيرفت كه ادارۀ اين اراضى مشتركا به دست على (ع) و عبّاس سپرده شود.

بنابراين، ميراث بزرگ پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى جز مكتب او نبود كه به جاودانگى

ص: 685


1- - ما در فصل بيست و هفتم دربارۀ اين حديث و مسألۀ فدك سخن گفتيم - م.

قرآن جاويد است، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «ما ذكر [قرآن] را نازل كرديم و خود پاسدار آنيم»(1).

ص: 686


1- - حجر/ 9.

فصل سى و هشتم همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله)

اشاره

776 - برخى از نويسندگان غير مسلمان دوست دارند كه بگويند محمّد (صلی الله علیه و آله) مردى - نعوذ باللّه - شهوت پرست بود به اين دليل كه با حدود سيزده زن ازدواج كرد و زمانى كه وفات يافت نه زن از خود بر جاى گذاشت. اين نويسندگان به خود و نيز به حقيقت ستم روا داشته اند و به زعم خود توانسته اند آن را وارونه جلوه دهند، در حالى كه حق پيوسته آشكار و در درخشش است و هماره هر پرده اى را كه بخواهند بر آن بيفكنند كنار مى زند و هر تلبيسى را كه دربارۀ آن بخواهند بكنند باطل مى سازد.

آنان از تعدّد همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين گمان كرده و يا بر اساس آن به طرح اين ادّعا پرداخته اند كه آن حضرت مردى شهوت پرست بود در حالى كه ما از اين مسأله چنين استفاده مى كنيم و اين مسأله را دليل آن قرار مى دهيم كه او نه تنها شهوت پرست نبوده، بلكه با سلطۀ آن مخالف بود و هرگز شهوت او را مغلوب خود نمى كرد و هرگز و به هيچ وجه خواست دل بر او چيرگى نمى يافت، زيرا او در زمانى كه جوانى بيست و پنج ساله بود با خديجۀ چهل ساله ازدواج كرد و بيست و شش سال يعنى تا زمانى كه خديجه به سن شصت و شش سالگى رسيد با او زندگى كرد و از او شش فرزند داشت، ولى هرگز اين مدّت با آن كه غالبا براى مردى در حدود آن سنين گرايش جنسى به زنى در حدود چنان سنى كاهش مى يابد و با آن كه

ص: 687

هر زنى از زنان قريش آرزوى همبستر شدن با او را داشت با داشتن خديجه ازدواج نكرد و از هر تمايلى نسبت به ديگر زنان و از هر چشم داشتى نسبت به آنها پاك و پيراسته بود، چه او در ميان قريش به عفّت و پاكدامنى شهرت داشت و وارسته اى آراسته بود كه هرگز دامن به بدى و بدكارى نمى آلود.

چنين بود تا زمانى كه خديجه وفات يافت و در اين زمان گرفتاريهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراوان شد و او به كار دعوت ديگران به توحيد و مقاومت در برابر آزارهايى كه پس از وفات خديجه و ابو طالب عليه او شدّت يافته بود مشغول شد.

پس از اين زمان و در چنان شرايطى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان متعدّد گرفت و هدف از ازدواج با آنان هرگز شهوت نبود و حتّى شهوت در آن دخالتى نداشت آن سان كه ادلّۀ روشنى حكايت از اين دارد كه ازدواجهاى او از اين وادى بسيار دور بود.

به عقيدۀ ما انتخاب زنان متعدّد از سوى آن حضرت به دلايلى از اين قبيل بازمى گشت:

الف: يا بدان سبب بود كه گاه كسى از همسران مجاهدان مهاجر - كه در مدينه و دور از خاندان خود و در حالى روزگار سپرى مى كردند كه كارى نداشت و اغلب افراد خاندان آنها در مكّه زندگى مى كردند و مشرك بودند - همسر خود را در جهاد در راه خدا و در ركاب پيامبر (صلی الله علیه و آله) از دست مى داد و در مدينه تنها و بى سرپرست مى شد و بنابراين براى او چاره جز آن نبود كه يا به مكّه برگردد و آزارهاى خاندان مشرك خود را پذيرا شود و خود را در معرض احتمال مرتدّ شدن قرار دهد و يا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود مسئوليّت سرپرستى او را بر عهده گيرد. بدين ترتيب آن حضرت پس از ازدواج با چنين كسى مسئوليّت او را عهده دار مى شد و در اين مسأله و در ازدواج با او هرگز اين را ملاحظه نمى كرد كه اين زن به گونه اى هست كه كسى رغبت ازدواج با او را داشته باشد يا چنين نيست و هيچ جاذبه اى براى ازدواج با او در او وجود ندارد جز اين كه به كسى نيازمند است كه تكفّل و سرپرستى او را عهده دار شود.

ص: 688

ب: يا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قصد داشت از طريق وصلت با كسى يا كسانى كه در تبليغ دين الهى با او همكارى مى كردند پيوندى قويتر كه همان پيوند خانوادگى بود برقرار كند.

ج: يا قصد داشت زنى را از بردگى و اسارت نجات دهد بى آن كه به زيبايى او نظر داشته باشد.

د: يا قصد بيان حكمى از احكام دينى و بيان عملى و اجراى آن حكم را داشت تا در مبارزه با آيينها و سنّتهاى جاهلى كه مردم بدان خو گرفته بودند الگويى براى آنان باشد تا عملا آنچه در جاهليّت بوده و اسلام آن را نپذيرفته است به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته شود و ديگران از آن پس در انجام اين كار كه خلاف سنّت گذشته است هيچ نگرانى و بيمى نداشته باشند.

ه: يا قصد آن داشت با قبايل عرب پيوند برقرار كند و افراد آن قبيله را از اين طريق مبلّغانى براى اسلام كند.

و: و يا قصد او اين بود كه ترس و ناآشنايى ديگران با خود را از ميان ببرد و خاندانى را با خود انس و آشنايى دهد و دوستى آنان را به دست آورد.

اينها برخى و يا همۀ عوامل تعدّد همسران رسول خداست كه به صورت خلاصه به آن اشاره كرديم و همه نشان دهندۀ آن است كه ازدواجهاى متعدّد او هرگز ناشى از انگيزه هاى شهوانى و تمايلات نفسانى او نبوده بلكه يك تكليف و بارى ديگر بر بارهاى سنگينى بود كه او بر دوش مى كشيد. اين خلاصۀ عوامل و علل تعدّد بود و در سطور و صفحات آينده به بررسى تفصيلى علّت ازدواج با هر يك از همسران آن حضرت خواهيم پرداخت.

گفتنى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ازدواج با برخى از زنانى كه موظّف به ازدواج با آنان بود با آنان همبستر نمى شد مگر زمانى كه رضايت آنان را به اين ازدواج به دست مى آورد و يا از آنان مى خواست خود را به آن حضرت ببخشند.

ص: 689

777 - شمار زنان پيامبر سيزده نفر بوده و آن حضرت دو كنيز هم داشت كه يكى ماريۀ قبطى و ديگرى ريحانه بنت زينب بود. آن حضرت ريحانه را آزاد كرد و او اسلام آورد و پس از آن به خاندان خود پيوست. امّا ماريه نزد آن حضرت ماند و بنا بر روايتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خود درآورد و او از آن پس به عنوان همسر آن حضرت و نه كنيز او در نزد ايشان ماند تا زمانى كه آن بزرگوار وفات يافت.

اكنون به بررسى همسرانى مى پردازيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از خديجه با آنان ازدواج كرد:

1 - نخستين همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خديجه بود كه در جاى خود به بحث ازدواج آن حضرت با او پرداختيم و در صفحات قبل اشاره كرديم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيست و شش سال را با او سپرى كرد. آن حضرت از اين زن شش فرزند داشت: قاسم و طيب كه قبل از هجرت و يا قبل از بعثت وفات يافتند؛ رقيّه، ام كلثوم و زينب كه در زمان حيات آن حضرت چشم از جهان فرو بستند و بالاخره فاطمه (س) كه او نيز شش ماه پس از پدر بدرود حيات گفت و از طريق دو فرزند او حسن و حسين (ع) كه بنا بر روايت رسيده از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دو سرو جوانان بهشتند نسل آن حضرت باقى ماند.

آن سان كه پيش از اين گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در زمان حيات خديجه با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد. امّا پس از وفات خديجه آن حضرت با سوده بنت زمعه كه تقريبا همسنّ خديجه يعنى تقريبا شصت و شش ساله بود و از زيبايى برخوردار نبود ازدواج كرد. اين زن قبلا همراه با شوهر خود اسلام آورده بود و به منظور فرار از آزار مشركان به حبشه هجرت كرده بود و پس از بازگشت همسر او وفات يافت در حالى كه هنوز خاندان او مشرك بودند. به همين دليل اگر آن زن به نزد آنان برمى گشت او را مورد ستم و آزار قرار مى دادند و از دين بازمى داشتند و همين باعث شد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر حمايت از او در مقابل آزارها و در مقابل

ص: 690

بازداشته شدن از دين ازدواج كند.

2 - آن حضرت پس از سوده با عايشه دختر ابو بكر ازدواج كرد. او در حدود نه ساله و دخترى ضعيف و نزار بود و آن گونه نبود كه بتوان گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاطر شهوت با او ازدواج كرد، حتّى آن حضرت تا پس از هجرت با عايشه همبستر نشد. بنابراين، اين ازدواج او نيز ناشى از انگيزۀ شهوت نبود و تنها براى ايجاد رابطۀ قويتر و رابطۀ خويشاوندى با ابو بكر صورت مى گرفت.

البتّه روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از سوده با عايشه ازدواج كرد ولى روايت برگزيده تر از نظر ما همين است كه ازدواج با سوده زودتر از اين ازدواج صورت گرفت و شايد نزديك بودن زمان اين دو ازدواج به يكديگر باعث شده است تا ترتيب زمانى اين دو ازدواج به صورت مشخّص در روايات بيان نشود.

3 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از هجرت با حفصه دختر عمر بن خطاب كه قبلا همسر خنيس بن حذافه بود و او پس از اسلام آوردن مرده بود ازدواج كرد و هدف از اين ازدواج نيز استوارتر كردن روابط با عمر بود، آن سان كه رخدادهايى كه اين ازدواج را در ميان گرفته بر اين مطلب دلالت مى كند كه دوستى آن حضرت با عمر باعث اين ازدواج شد. ماجرا نيز از اين قرار بود كه پس از وفات رقيّه همسر عثمان و در زمانى كه نبرد بدر جريان داشت عمر علاقه مند شده بود كه عثمان با دختر او ازدواج كند، امّا زمانى كه اين مسأله را به او پيشنهاد كرد او در پاسخ سكوت گزيد.

عمر از اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت برد و آن حضرت فرمود: «كسى با او ازدواج خواهد كرد كه از عثمان بهتر است و عثمان نيز با كسى ازدواج خواهد كرد كه از حفصه بهتر است». پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حفصه و عثمان با ام كلثوم دختر آن حضرت ازدواج كرد.

بنابراين در مورد اين ازدواج نيز مشاهده مى كنيم كه علّت آن خشنود كردن و به دست آوردن دل ديگران و استوار كردن روابط دوستى بوده است.

4 - در زمانى كه هنوز جنگ ميان مسلمانان با مشركان به فرماندهى ابو سفيان

ص: 691

بن حرب ادامه داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دختر ابو سفيان رمله مشهور به امّ حبيبه ازدواج كرد.

ماجراى اين ازدواج نيز از اين قرار بود كه وى به همراه شوهر خود عبد اللّه بن جحش به حبشه هجرت كرد و در آنجا عبد اللّه از اسلام دست كشيد و مسيحى شد. در اين شرايط آن زن چاره اى جز آن نداشت كه يا نزد پدر خويش و سردمدار شرك برگردد و از دين برگردانده شود يا به مدينه - جايى كه هيچ كس و كار و پناهى ندارد - برود. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را در پناه خود جاى داد و با او ازدواج كرد. آن حضرت به همين منظور عمرو بن اميّه ضمرى را به حبشه فرستاد تا از آن زن خواستگارى كند. پس عثمان بن ابى العاص او را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درآورد و نجاشى نيز مهر او را كه چهارصد دينار بود پرداخت كرد و آنگاه او را به مدينه روانه ساخت.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين ازدواج دو هدف را در نظر داشت: يكى آن كه اين زن را در حمايت خود گرفت و مانع آن شد تا او در معرض آزارهاى مشركان قرار گيرد و از دين بازداشته شود و ديگر آن كه با ابو سفيان رابطۀ خويشاوندى برقرار مى ساخت، آن سان كه ابو سفيان نيز از شنيدن اين خبر استقبال كرد و از آن شادمان شده گفت: «محمّد خوب دامادى است».

5 - پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت خزيمه كه از خاندان بنى عبد - مناف بن هلال بن عامر بن صعصعه بود و به ام المساكين شهرت داشت ازدواج كرد. همسر اين زن در نبرد احد كشته شده بود و ازدواج آن حضرت با او به منظور پناه دادن به او و تشويق او به كمك كردن به بينوايان صورت گرفت. امّا او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّت زيادى زندگى نكرد و در دوران حيات آن حضرت بدرود حيات گفت.

6 - پس از او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت جحش ازدواج كرد. زينب قبل از آن همسر زيد بن حارثه بود كه در آن زمان زيد بن محمّد خوانده مى شد و آن زن نيز

ص: 692

به همين عنوان با او ازدواج كرده بود. امّا پس از آن كه اسلام آيين فرزندخواندگى را الغاء كرد و اين آيات نازل شد كه «خداوند فرزندخواندگان شما را فرزندان شما قرار نداده و اين تنها چيزى است كه شما خود بر زبان مى آوريد. در حالى كه خداوند حق را مى گويد و به راه درست هدايت مى كند. آنان را به نام پدران خويش بخوانيد كه اين در پيشگاه خداوند به عدالت نزديكتر است. اگر نيز پدران آنان را نمى شناسيد آنها برادران دينى و موالى و وابستگان شما هستند»(1). آن زن در مورد باقى ماندن با زيد دچار ترديد و خسته شد زيرا براى او روشن شده بود كه زيد يك مرد قرشى نيست، از سوى ديگر زيد نيز از تكبّر او به تنگ آمد و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست تا او را طلاق دهد، امّا آن حضرت به او فرمود: «از خدا پروا كن و همسر خويش را نگه دار».

در اين ميان خداوند به رسول خود فرمان داد پس از طلاق آن زن از سوى زيد با او ازدواج كند، امّا آن حضرت اين مسأله را پنهان داشت و از اين بيمناك بود كه مردم بگويند محمّد با زن پسر خويش [يا همان پسر خوانده] ازدواج كرده است. امّا خداوند آن حضرت را مخاطب اين فرمان ساخت كه «براى هيچ مرد و زن مؤمنى حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب اختيار و انتخابى باشند»(2). همچنين خداوند رسول خود را به ازدواج با اين زن فرمان داد تا از آن پس بر مؤمنان ديگر ايرادى و مشكلى در اين نباشد كه با زنان فرزندخوانده هاى خود پس از طلاق آنها از سوى آنان ازدواج كنند و بدين ترتيب آيين فرزندخواندگى عملا زير پا نهاده شود، آيينى كه مقتضاى قرابت و خويشاوندى نبود، بلكه مقتضاى دروغ و تهمت و موجب فساد نظام خانواده و ورود يك عنصر بيگانه به نظام حقوقى آن و نيز سنّتى بود كه اعراب آن را از روميان گرفته بودند.

ص: 693


1- - احزاب/ 4 و 5.
2- - همان/ 36.

اكنون به آياتى از قرآن كريم كه بدين مسأله پرداخته است نگاهى دوباره مى افكنيم، قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ مرد و زن مسلمانى را حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب اختيار و انتخابى باشند و هر كس از خدا و رسول او نافرمانى كند به گمراهى آشكارى فرو رفته است. و آن هنگام كه بدان كس كه خداوند به او نعمت داده و تو نيز بر او نعمت و منت نهادى مى گفتى از خداوند پروا كن و همسر خويش را نگه دار و آنگاه كه چيزى در دل نهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى سازد و آن هنگام كه از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى، پس چون زيد حاجت خويش را از او برآورد او را به همسرى تو درآورديم تا از اين پس براى مؤمنان دربارۀ زنان پسرخوانده هاى خويش مشكلى نباشد كه پس از آن كه آنان نياز خود را از آن زنان برآورده اند با آنان ازدواج كنند و امر خداوند چيزى شدنى است.

بر پيامبر در آنچه خداوند بر او واجب ساخته هيچ ايرادى نيست و اين سنّت خداوند در ميان كسانى است كه پيش از شما بوده اند و امر خداوند مسأله اى تقدير شده و مسلّم است؛ كسانى كه رسالتهاى الهى را ابلاغ مى كنند و از او بيم دارند و از كسى جز خداوند نمى ترسند و تنها خداوند به عنوان پشتيبان بسنده است. محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاتم الانبياء است و خداوند بر هر كارى آگاه است»(1).

اين آيات كه مسألۀ ازدواج با زينب و مسأله زيد بن حارثه را مورد بررسى قرار داده است از چند نكته حكايت مى كند:

الف: اين كه در دوران جاهليّت فرزند خوانده فرزند واقعى شخص خوانده مى شد و اسلام اين سنّت را لغو كرد، آن سان كه آيۀ چهارم و پنجم سورۀ احزاب بدين حقيقت تصريح دارد.

ب: اين كه حكمت خداوند اقتضاى آن داشت كه ابطال اين سنّت جاهلى كه

ص: 694


1- - همان/ 40-36.

موجب ورود يك بيگانه به نظام خانواده مى شد و به موجب فطرت بشرى روابط عاطفى متقابل ميان او و ديگران وجود نداشت و نظام خانواده بدين ترتيب متزلزل مى شد مورد تأكيد بيشترى قرار گيرد و اين تأكيد با عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت يابد. بدين سان حكمت خداوندى چنين اقتضا كرد كه آن حضرت با همسر فرزند خواندۀ خود ازدواج كند، آن هم در حالى كه روابط ميان اين زن و شوهر تيره شده بود و آن زن قرشى از اين كه در خانۀ يك مرد غير قرشى يك فردى از قريش او را از بردگى آزاد كرده و او فرزند آن مرد نيست به سر برد دلگير و ملول شده و به همين سبب بر شوهر خويش تكبّر مى ورزيد و شوهر او نيز از تكبّر آن زن به ستوه آمده بود و قصد طلاق او را داشت. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود «همسر خويش را نگه دار»، در حالى كه خود مى دانست كه خداوند چنين مقرّر داشته كه او آن زن را طلاق دهد و محمّد (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كند. امّا او با اين وجود اين حقيقت را كه بدان آگاهى داشت از اين بيم كه اعراب به سبب مخالفت عملى او با سنّت خانوادگى آنان رو در روى او قرار گيرند اين حقيقت را در دل نهان مى داشت كه سرانجام زيد او را طلاق خواهد داد و خود با او ازدواج خواهد كرد.

ج: اين كه رابطۀ پدرى ميان پدر خوانده و فرزند خوانده ملغى شده و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر هيچ يك از مردان عرب نبود.

اين مفادّ و محتواى آيات قرآن كريم است، امّا در مقابل كسانى كه در پى عوض كردن چهرۀ هر معنا و در صدد كيد و مكر عليه اسلام هستند در اين موضوع در دوران سلطۀ بنى اميّه داستانى را خلق كردند كه نخستين بار به وسيلۀ يوحناى دمشقى مطرح شد و پس از آن پيروان او آن را در ميان مسلمانان پخش كردند و حتّى آن را در ميان برخى از تابعين نيز گستردند و برخى از كسانى كه از ديدن هر روايتى ذوق زده مى شوند و بى هيچ كنكاش و بررسى در آن آن را مى پذيرند گمان كردند كه اين ماجرا ماجرايى درست است. متأسّفانه يكى از اين فريب خوردگان ابن جرير طبرى بود كه اين داستان را در كتاب تفسير خود نقل كرد و به تأييد آن پرداخت و

ص: 695

ديگر مفسران نيز پس از او اين ماجرا را از تفسير او گرفتند تا زمانى كه ابن كثير پا به عرصۀ علم نهاد و در كتاب خود تفسير القرآن العظيم دروغ و ساختگى بودن اين داستان را روشن ساخت و اين نكته را مسلّم كرد كه نقل دروغ هر چند طبرى ناقل آن باشد آن را راست نخواهد كرد.

در اين ميان تعجب آور اين است كه حتّى آيۀ قرآن را نيز بر همين داستان دروغين تطبيق دادند، در حالى كه آن داستان از ادّعاهاى دروغ متعصّبان غير مسلمان بود. خلاصه آن داستان از اين قرار است كه مى گويند روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن زن را در حال غسل كردن مشاهده كرد و پس از آن محبّت او در دل آن حضرت افتاد و او از زيد خواست زن خود را طلاق دهد تا او بتواند با آن زن ازدواج كند. سازندگان اين داستان مدّعى اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين عشق را در دل پنهان مى داشت و از مردم نيز در اين مورد بيمناك بود تا آن كه خداوند آن را آشكار كرد.

اين در حالى است كه هرگز اين داستان نمى تواند با آيات قرآن سازگارى يابد و بلكه ميان اين داستان و آيه ناسازگاريها و تناقضات فراوانى وجود دارد، به اين دليل كه:

اوّلا: آن سان كه آيات قرآن مى گويد اين ازدواج با رغبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نبوده است تا عامل آن شهوت و تمايلات نفسانى باشد، بلكه خداوند چنين تقدير كرده بود آن سان كه مى فرمايد: «هيچ مرد و زن مسلمانى را حق آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را مقرّر بدارند براى خود در كار خويش صاحب انتخاب و اختيارى باشد»(1). علاوه بر اين خداوند اين ازدواج و انجام آن را به ذات مقدّس خود نسبت مى دهد و مى فرمايد: «هنگامى كه زيد حاجت خود را از او برآورد ما او را به همسرى تو درآورديم»(2). همچنين خداوند در ادامۀ همين آيات علّت اصلى اين ازدواج را صريحا ذكر كرده و آن اين است كه مسلمانان از آن پس در مورد ازدواج

ص: 696


1- - همان/ 36.
2- - همان/ 37.

با همسران سابق فرزندخوانده هاى خويش مشكل و ترسى نداشته باشند. بنابراين صريح آيه قرآن گوياى آن است كه علّت اين ازدواج حلّ مشكلى از مشكلات ديگران و از ميان بردن يك سنّت جاهلى بوده است نه عشق و شهوت و يا چيزى از اين مقوله و يا چيزى شبيه آن.

بيمى هم كه در اينجا وجود داشته بيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از رو در رو شدن با مردم به وسيلۀ پايمال كردن عملى يك سنّت ناصحيح رايج در ميان آنان يعنى سنّت فرزند خوانده بوده و در اين ميان خداوند براى رسول خود بيان داشته كه او براى اينكه از او بيم برده شود سزاوارتر است.

ثانيا: آنان در تفسير آيه «و در دل چيزى را نهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار كرد»(1) مى گويند اين همان عشقى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دل پنهان مى داشت و اين در حالى است كه صريح آيه با چنين مدّعايى در تناقض مى باشد، چرا كه آنچه خداوند بعدا آن را آشكار ساخت عشق نبود، همان فرمان الهى مبنى بر ازدواج آن حضرت با او بود. بنابراين اين همان چيزى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از زيد - بن حارثه پنهان مى كرد و در چنين شرايطى به او مى فرمود: «از خداوند پروا كن و همسر خويش را نگه دار»(2).

ثالثا: آيات قرآن كريم و تصريحات و محتواى آن از اين حكايت دارد كه موضوع اين ازدواج و حكمت آن منبع اين عقيده و يا سنّت بوده است كه فرزند خوانده فرزند واقعى محسوب شود و به همين سبب خداوند به رسول خود فرمان داد با همسر قبلى فرزند خواندۀ خود ازدواج كند تا اين كار او يك بيان عملى شرع و احكام شرعى باشد و آن سان كه قرآن كريم آن را در شكل لفظى خود بيان داشته است عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تأكيد كنندۀ اين حقيقت و منع فرزندخواندگى باشد.

به همين دليل خداوند اين حقيقت را كه فرزندخواندگى فاقد هر گونه اثر شرعى

ص: 697


1- - همان/ 37.
2- - همان/ 37.

است چنين مورد تصريح قرار مى دهد كه «محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است»(1).

اين معنى آشكار و روشن آيات سورۀ احزاب و ناظر به اين مسأله است كه نه تلبيس دروغگويان در آن سهم دارد و نه پيروى كوركورانۀ به گمان بسنده كنان. اى كاش مفسّران و كسانى كه در معانى قرآن كريم و تاريخ پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سخن مى گويند به حقيقت اين اتّهام و اين شايعه و منبع آن نقشه اى كه عليه مسلمانان و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ريخته شد و البتّه ابن كثير آن را افشا و برملا كرد پى مى بردند و اى كاش كسانى كه امروز در بحث سيره قلمفرسايى مى كنند اين حقيقت را دريابند و داراى ذوقى ادبى و ژرف نگريى لازم در مفاهيم و مقاصد الفاظ باشند. اى كاش اين گروه از نويسندگان مفهوم و محتواى گفته ها را درك مى كردند و در آنها تحقيق و تدقيق روا مى داشتند، امّا افسوس كه گرايش اخباريگرى در اين ميان باعث شده است تا چنين داستانهايى را بشنويم و حتّى اين گروه از نويسندگان در نوشته هاى خود دربارۀ سيره عنوانى همچون «پيامبر عاشق» بياورند و در ذيل آن عنوان همين داستان را ذكر كنند، گويا سيرۀ پيامبر رمانى از قبيل ديگر رمانهايى است كه اين گونه نويسندگان خلق مى كنند.

تأسّف آور آن كه گروهى ديگر نيز بى هيچ تحقيق و تفحّصى و بى آن كه حق را از باطل جدا كنند با آن كه در محافل ادبى از جايگاه ويژه اى برخوردار بوده اند - و به همان مقدار خداوند آنان را پاداش دهد - از همان اخباريين پيروى و تقليد كرده اند و اكنون من نمى گويم خداوند از گناه آنان درگذرد چرا كه هنوز نيز آثار و گفته هاى آنان در گوشه و كنار شنيده و به آنان نسبت داده مى شود.

7 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از زينب با هند بنت ابى اميّة بن مغيرۀ مخزومى مشهور به امّ سلمه كه شوهرش عبد اللّه بن عبد الاسد مشهور به ابو سلمه وفات كرده بود ازدواج كرد.

ص: 698


1- - همان/ 40.

از آنجا كه در هنگام مرگ ابو سلمه همسر او جوان بود از او خواست پس از مرگش با مرد ديگرى ازدواج كند. او همچنين در هنگام مرگ مخلصانه از خداوند خواست تا شوهرى بهتر از او نصيب آن زن كند.

چنين بود كه پس از مرگ او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه آن زن عائله مند و نيازمند است و به كسى احتياج دارد تا سرپرستى آنان را بر عهده گيرد، زيرا او و شوهرش از مكّه به مدينه هجرت كرده بودند و او از خاندان و كسان خود دور افتاده بود و ناگزير كسى مى بايست كه او و فرزندانش را عهده دار شود و در كنف حمايت خود گيرد و به همين دليل بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كرد.

8 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن با جويريه دختر حارث ازدواج كرد. ابن هشام دربارۀ اين ازدواج مى گويد:

«هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از غزوۀ بنى المصطلق برمى گشت و جويريّه بنت حارث را به همراه خود داشت او را به عنوان امانت نزد يكى از انصار گذاشت و از وى خواست تا از او حفاظت كند.

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به مدينه آمد و در اين هنگام پدر جويريّه حارث بن ابى ضرار براى دادن فديۀ آزادى دختر خويش به مدينه وارد شد.

او پيش از آنكه به مدينه بيايد زمانى كه در وادى عقيق بود دو شتر از شترهايى را كه آورده بود بيشتر پسنديد و آنها را [از رديف شتران فديه كه به مدينه آورد جدا كرد و] در يكى از درّه هاى عقيق پنهان ساخت.

سپس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى محمّد، دختر مرا به اسارت گرفته ايد و اينك اين هم فديۀ اوست». امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «آن دو شترى كه در فلان درّه در عقيق پنهان ساخته اى كجاست؟».

در اين هنگام بود كه حارث گفت: «گواهى مى دهم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى. به خدا سوگند هيچ كس از اين ماجرا اطّلاع نيافته بود [كه شترانى را مخفى كرده ام]». سپس حارث اسلام آورد و دو پسر از پسران او نيز مسلمان شدند.

ص: 699

در اين ميان رزمندگان مسلمان صد تن از افراد بنى المصطلق به اسارت درآورده بودند و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جويريّه را با اجازۀ پدرش به ازدواج درآورد و او اسلام نيز آورده بود همۀ مسلمانانى كه از اين خاندان اسير در اختيار داشتند اسيران خود را آزاد كردند و گفتند: «چگونه بستگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در اسارت خويش باقى بداريم؟».

بدين سان يكصد نفر از خاندان بنى المصطلق به سبب جويريّه آزاد شدند.

عايشه در اين باره مى گويد: «هيچ كس بيش از جويريّه براى قوم خود بركت نداشت كه به بركت او صد خانواده از قوم او از گرفتارى رها شدند».

بنابراين در مورد اين ازدواج نيز مشاهده مى كنيم كه هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن مصلحت اسلام و نيز آزادى اين گروه و تحقّق اين مهم بود كه برده دارى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشته نشود و براى هميشه اين پديده ممنوع باشد، هر چند دشمنان از ما برده بگيرند. به عبارت ديگر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا عملا اجازه نداد تا مسلمانان از دشمن برده بگيرند و در نتيجه چنين كارى را براى هميشه جايز بدانند. پس آنچه در اين ماجرا مسلّم است اين مى باشد كه به هيچ وجه انگيزۀ شهوت در بين نبوده است.

9 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين با صفيّه دختر حيى بن اخطب ازدواج كرد. او در جريان فتح خيبر به همراه خواهر خود در شمار اسيران قرار گرفت و بلال در هنگام آوردن آن دو به اردوى مسلمانان آنها را از كنار كشتگان و اسيران خيبر گذراند و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بر اين كار ملامت كرد و فرمود: «آيا در قلب تو مهربانى نيست؟ آيا اين دو جوان را از ميان كشتگانشان مى گذرانى؟». سپس آن حضرت آن دو را بر يكى از صحابه عرضه داشت و به او پيشنهاد فرمود با يكى از آنها ازدواج كند و او با خواهر صفيّه ازدواج كرد و صفيّه تنها ماند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با او ازدواج كرد تا او را شادمان و خشنود سازد و از جراحت دل او بكاهد.

10 - همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) با ميمونه دختر حارث بن حزن هلالى كه عبّاس

ص: 700

او را به همسرى آن حضرت برگزيده بود تا بدين وسيله روابط او را با قبايل عرب استوار سازد ازدواج كرد. در اين ازدواج عبّاس چهارصد درهم از مال خود مهر او كرد. دربارۀ همين ازدواج روايت شده است كه آن زن خود خويشتن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيده بود، زيرا وقتى آن زن اطّلاع يافت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را خواستگارى كرده در حالى كه بر شترى سوار بود گفت: «شتر و آنچه بر آن نشسته است از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باد».

دربارۀ همين زن اين آيه نازل شده است كه «و نيز زنى مسلمان اگر كه خويشتن را به پيامبر هبه كند»(1).

778 - اين نام و علّت ازدواج ده تن از همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه آن حضرت پس از خديجه با آنان ازدواج كرد و با خديجه شمار آنان به يازده تن خواهد رسيد. همۀ اين زنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همبستر شدند و مشمول عنوان امّ المؤمنين و اين فرموده خداوند كه «همسران او مادران آنان [يعنى مسلمانان] هستند»(2) و نيز اين آيه قرار مى گيرند كه «براى هميشه حق آن نداريد كه رسول خدا را آزار دهيد يا پس از او با همسرانش ازدواج كنيد»(3).

راويان مى گويند از يازده تن همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آن حضرت با آنان همبستر شده بود دو تن يعنى خديجه و امّ المساكين در دوران زندگى آن بزرگوار بدرود حيات گفتند و زمانى كه وى ارتحال يافت نه تن ديگر از آنها زنده بودند. او علاوه بر اين دو همسر ديگر نيز اختيار كرده كه با آنان همبستر نشده بود و آن دو عبارتند از:

الف: اسماء بنت نعمان كندى كه از آنجا كه قبايل كنده دور از مدينه مى زيستند و اسلام آورده بودند و ناچار مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منظور انس

ص: 701


1- - همان/ 50.
2- - همان/ 6.
3- - همان/ 53.

و آشنايى بيشتر با آنان با آنها پيوندى خانوادگى برقرار كند، آن حضرت با او ازدواج كرد امّا پس از ازدواج در زير بغل او لكه اى سفيد مشاهده كرد و پس از دادن مهر و نفقه اى در حدّ متعارف او را طلاق داد و رها كرد.

ب: زنى از خاندان نعمان به نام اميمه بنت نعمان بن شرحبيل كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان خاطر كه آن زن از كرانه هاى جنوبى جزيرة العرب بود قصد ازدواج با او را داشت تا در شرايطى كه گاه يك پيوند خانوادگى ميان بزرگان دو خانواده مانع بروز جنگ و خونريزى و سبب ايجاد صلح و دوستى ميان آنان مى شد و در حالى كه بر آن حضرت هيچ ايرادى و مانعى نبود كه با ايجاد چنين پيوندهايى به تحكيم روابط با قبايل اعراب بپردازد، بدين وسيله آن مردمى را كه از او دور بودند به خود نزديك سازد و وحشت و ناآشنايى آنان را از ميان ببرد.

دربارۀ اين ازدواج روايت شده است با توجّه به اين كه در پاره اى موارد عقدهاى زناشويى از جانب اولياى دختر صورت مى گرفت و احتمال داشت آن دختر به ازدواج راضى نباشد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه براى اوّلين بار قصد همبستر شدن با هر يك از زنان خود را داشت به آنان مى فرمود تا خود را به او هبه كنند. به همين دليل آن حضرت پس از آن كه با اين زن خلوت كرد به او فرمود:

«خود را به من ببخش»، امّا گرايشهاى جاهلى بر آن زن غلبه كرد و گفت: «آيا يك شاهزاده خود را به يك آدم كوچه و بازارى مى بخشد» و سپس ادامه داد كه: «[از آنچه گفتم] به خدا پناه مى برم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «از كار سنگينى به خداوند پناه مى برى». وى آنگاه او را طلاق داد و با خوشى رهايش كرد.

درس عبرت

779 - اين شرح همسران رسول خداست كه شمار آنان به سيزده تن مى رسيد كه دو تن از آنها يعنى خديجه كه مهربانترين و فاضلترين زن او بود و سال فوت او سال اندوه ناميده شد و نيز زينب امّ المساكين در دوران زندگى آن حضرت بدرود

ص: 702

حيات گفتند. دو تن از آنها نيز زنانى هستند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان همبستر نشد و آن دو را قبل از آن طلاق داد علّت طلاق يكى عيب جسمانى و علّت طلاق ديگرى ناخشنودى و نفرتى بود كه او در گفته هاى خود ابراز كرد. آن زن تا سال شصت هجرت زنده ماند و خود را به سبب محروم كردن خويش از جوار بهترين موجود عالم انسانى «شقيه» [يعنى بدبخت و درمانده] مى ناميد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان همسران خويش از برخى دورى گزيد و ارتباط هر كدام را كه مى خواست نيز به زمانى ديگر موكول مى كرد. امّا به هر حال، پس از مدّتى حلال بودن تعدّد بيش از اين همسر براى آن حضرت از ميان رفت، زيرا با همين تعداد همۀ مقاصد اجتماعى كه آن حضرت در پى بى آن بود تحقّق يافته بود و ديگر از اين جهت نيازى به تعدّد وجود نداشت. خداوند در اين باره مى فرمايد: «آن را كه مى خواهى از خود مى رانى و آن را كه مى خواهى به خود نزديك مى سازى و در پناه مى گيرى. اكنون آنچه را خواستى و آنچه را از آن دورى گزيدى بر تو بيمى نيست كه همين [كه كرده اى] ديدگان آنان را بيشتر روشن مى ساخته و آنان نبايد اندوهگين شوند، بلكه بايد همگى بدانچه به ايشان دادى خشنود باشند و خداوند آنچه را در دلهاى شما نهان است مى داند و خداوند عليم و حكيم است. از اين پس زنان براى تو حلال نيستند و اين نيز براى تو حلال نيست كه به جاى زنانى كه دارى زنانى ديگر بگيرى، هر چند نكويى آنان خوشايندت افتد و البتّه اين به استثناى زنانى است كه به ملك يمين در اختيار مى گيرى و خداوند بر هر كارى نگهبان و مراقب است»(1).

اين آيات از دو نكته حكايت مى كند:

الف: منبع حلال بودن زنان پس از اين تعداد، زيرا با همين تعداد مقاصد اجتماعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برآورده شده بود و اين زنان تنها به آن حضرت اختصاص داشتند آن سان كه مى فرمايد: «اين اختصاصا از آن توست و نه ديگر

ص: 703


1- - همان/ 51 و 52.

مؤمنان. ما مى دانيم آنچه را دربارۀ زنان آنان و نيز آنچه به ملك يمين در اختيار دارند بر آنها واجب ساخته ايم»(1).

ب: اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر شب با همۀ زنان خود تماس نداشت و اين بر خلاف گمان برخى از اخباريين است كه سخن آنان مبناى اين ادّعاى دشمنان اسلام قرار گرفته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى شهوت پرست بود. آنان به گفته هاى اين گروه و به پندارها و سست گوييهاى اين گروه استناد كرده اند و حتّى برخى از آنان گفته اند پيامبر قدرت چهل مرد را داشت. اين در حالى است كه آيات پيشگفتۀ همۀ اين گمانها و گفته ها را رد مى كند، زيرا بر اساس اين آيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر كدام از آنان را مى خواست رد مى كرد و هر كدام را مى خواست در بر خود جاى مى داد، از برخى دورى مى گزيد و پس از چندى همان را كه از او دورى گزيده بود در بر خود مى پذيرفت و اين خلاف ادّعاى برخى از راويان است كه آن حضرت هر شب با يك يك تماس مى گرفت، ادّعايى كه باب اعتراض و انتقاد را بر روى غرض ورزان، دشمنان دروغگوى اسلام و مغرضان به ظاهر مسلمان گشوده است.

پيش از اين در علل و عوامل اين تعدّد همسران سخن گفتيم و بيان كرديم كه هدف از اين ازدواجها يا پناه دادن و سرپرستى زنانى بود كه همسران آنان وفات يافته بودند و پناهگاهى در ديار هجرت نداشتند، يا هدف از آنها ايجاد و يا تحكيم روابط خود با بزرگان صحابه و يا جلوگيرى از زورگويى بت پرستان و مشركان در مقابل زنان مهاجرانى بود كه شوهران آنها كشته مى شدند، مى مردند و يا از دين برمى گشتند. خداوند اين مسأله را در آيۀ ذيل مورد تصريح قرار داده مى فرمايد:

«اى پيامبر، ما براى تو حلال كرديم همسرانى را كه مزد ايشان را داده اى و نيز آنچه را از غنايمى كه خداوند نصيب تو ساخته به ملك يمين در اختيار گرفته اى و نيز دختر عموها، دختر عمه ها، دختر داييها و دختر خاله هايى كه به همراه تو هجرت كردند و نيز زن مؤمنى كه خود بخواهد خويشتن را به تو ببخشد و پيامبر نيز بخواهد با او ازدواج كند. اين تنها به تو اختصاص دارد و براى ديگر مؤمنان چنين حقّى نيست و

ص: 704


1- - همان/ 51 و 52.

ما مى دانيم آنچه را دربارۀ زنان آنان و نيز آنچه به ملك يمين در اختيار دارند بر آنها واجب ساخته ايم»(1).

از اين آيه چنين استفاده مى شود كه ازدواج با برخى از زنان مهاجر به پاس احترام رابطۀ خويشاوندى قبلى آن حضرت با اين زنان و نيز به خاطر آن بوده است كه اين زنان پس از شهادت شوهران خويش بى كس و كار و درمانده نمانند، بلكه با به عهده گرفتن سرپرستى آنان از سوى آن حضرت در زير سايۀ پربركت او قرار گيرند.

همچنين پيش از اين ديديم ازدواج آن حضرت با برخى از زنان نيز به فرمان خداوند و به منظور اجراى احكام شرع انجام مى گرفت، آن هم در شرايطى كه با فرمان پروردگار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو در روى اعراب قرار مى گرفت و مى بايست كارى را انجام دهد كه مخالف سنّتهاى آشناى آنان و مخالف يك مسألۀ طبيعى باشد كه آنان احتمال خلاف بودن آن را نمى دادند و حتّى برخى از مؤمنان هم تحت تأثير آن قرار داشتند و از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز قبل از منع اين مسأله بدان پايبندى نشان داده شده بود. اين مسأله طبيعى همان فرزندخواندگى و مقتضيات و آثار آن بود كه خداوند غير حقيقى بودن و ضد حقيقت بودن آن و نيز اين نكته را بيان فرمود كه فرزندى تنها به رابطۀ خونى است و نه به ادّعا و اينكه فرزندخوانده ها به نام پدران خويش خوانده شوند به عدالت نزديكتر است، آنجا كه مى فرمايد: «آنان را به نام پدران خويش بخوانيد كه همين در پيشگاه پروردگار به عدالت نزديكتر است و اگر پدران آنان را نمى شناسيد آنان برادران دينى و موالى يا وابستگان شما هستند»(2).

780 - امّا در اينجا دو نكته ديگر دربارۀ فلسفه تعدّد زوجات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز آنچه گفتيم يا بدان اشاره كرديم - وجود دارد و آن اين كه:

ص: 705


1- - همان.
2- - همان/ 5.

الف: زنان پيامبر امور دينى ديگر زنان را بر عهده بگيرند، زيرا زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از پيامبر و در عصر صحابه و تابعين به مجالس علم نمى رفتند تا احكام دين را فراگيرند، بلكه پيش از اين در دوران حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت مراجعه كرده و آنچه خواسته از او پرسيده بودند و اينك اين ديگر زنان بودند كه از همسران آن حضرت كه پس از او عمرى نسبة طولانى نيز داشتند - چون عايشه و امّ سلمه و برخى ديگر - مسائل دين خويش را مى پرسيدند.

شايد اين نكته اى جالب باشد كه بدانيم بسيارى از احكام خاص زنان از طريق عايشه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است و يا بدانيم حفصه ايمن و نگهبان قرآنى بود كه كتابت آن در عصر پدر او عمر به پايان رسيد.

شايد اين فرمان خداوند به زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه پس از او حق ازدواج ندارند نيز بدان خاطر بود كه آنان پس از وفات آن حضرت تمامى اوقات خود را در راه تعليم احكام، فضايل، آداب، روح و معناى دين به زنان و نيز نقل اخبار روابط و برخوردهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با زنان خود و نيز ويژگيهاى اخلاقى، شخصى صرف كنند، آن سان كه بسيارى از اين مسائل را در روايات عايشه مشاهده مى كنيم، زنى كه از هوشمندى و ذكاوت بى نظيرى در ميان زنان عرب برخوردار بود و اگر گفته شده كه نصف دين از عايشه گرفته شده است اين حقيقتى قابل قبول است و نيمى از احكام دين يعنى بخش مربوط به زنان عمدة از او گرفته شده است.

ب: اين كه زنان پيامبر با تعدّد خود در آينده الگوهاى فراوانى از عفّت و پاكدامنى و ادب باشند، زيرا آنان آداب پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آموخته بودند و اين حقيقتى روشن است كه زن از زن تأثير بيشترى مى پذيرد تا از مرد و زن از فساد زنان ديگر فاسد و از صلاح و درستكارى زنان ديگر صالح و درستكار مى شود و اين حقيقتى مسلّم و تجربه شده در گذشته و حال است.

افزون بر اين خداوند خود از زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين تعهّد گرفت كه اسوه و الگوى ديگران و خداخواه باشند و از اين راه ديگران را ارشاد كند و ادب آموزند،

ص: 706

آن سان كه مى فرمايد: «اى پيامبر به همسران خود بگوى اگر زندگانى دنيا و جلوه هاى آن را مى خواهيد بياييد تا مهر و بهره تان به شما دهم و به نيكى شما را رها كنم و اگر خدا و رسول او و سراى آخرت را مى خواهيد پس خداوند براى نيكوكاران شما پاداشى بزرگ فراهم كرده است. اى زنان پيامبر هر كدام از شما فحشاى آشكارى انجام دهد عذاب او دو برابر خواهد شد و چنين چيزى بر خداوند آسان است و هر كدام از شما كه در مقابل خدا و رسول او فروتنى كند و كارهاى شايسته به جاى آورد مضاعف به او پاداش خواهيم داد و براى او روزى خوشى فراهم كرده ايم. اى زنان پيامبر شما چون ديگر زنان نيستيد اگر از خدا پروا داريد پس در سخن گفتن نرم مگوييد تا آن كس كه در دل او مرض است تشويق شود و سخنان خوب و نكو بگوييد و در خانه هاى خود بمانيد و بسان جاهليّت خودنمايى نكنيد، نماز به پاى داريد، زكات بدهيد و از خدا و رسول او فرمان بريد. خداوند مى خواهد ناپاكى را از شما اهل خانه دور سازد و شما را پاك گرداند و به ياد آوريد آنچه از آيات خداوند و حكمت در خانه هاى شما تلاوت مى شد كه خداوند لطيف و خبير است»(1).

بدين سان زنان پيامبر به بركت اين تأديب الهى كه از چهارچوب آن خارج نشدند الگويى براى ديگر زنان و نيرويى پاينده براى ارشاد و راهنمايى زنان مؤمنان، بلكه زنان جهانيان بودند. به همين دليل است كه اين زنان الگويى والا براى ديگر زنان بودند خداوند پس از اين آيات آيۀ ديگر در صفاتى آورده است كه زنان مؤمن بايد بدان آراسته باشند تا راه كمال و تهذيب و تعالى را در پيش گيرند، آنجا كه مى فرمايد: «مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان مؤمن و زنان مؤمن، مردان فروتن و تسليم و زنان فروتن و تسليم، مردان راستگوى و زنان راستگوى، مردان پايدار و زنان پايدار، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان زكات ده و زنان زكات ده، مردان روزه دار و زنان روزه دار، مردان پاكدامن و زنان [پاكدامن] و مردانى كه

ص: 707


1- - همان/ 34-28.

فراوان ياد خدا كنند و زنانى [كه اين گونه اند] خداوند براى آنان آمرزش و مزدى بزرگ و اجرى والا فراهم كرده است»(1).

در اينجا اقتران آيات حاكى از راهنمايى و تأديب زنان پيامبر و بيان منزلت آنها با آيات حاكى از اوصاف مؤمنان بر اين دلالت مى كند كه خلق و خوى زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) الگويى شايسته براى ديگر زنان مؤمن بوده و به پيروى از آنان و الگو قرار دادن آنان كه اسوه هايى شايسته و پاكدامنند توصيه مى شود.

گفتنى است كه اگر در اين آيات به زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) امر شده است كه از خانه بيرون نيايند و جلوه گرى نكنند بلكه در خانه هاى خود بمانند به سبب آن است كه در هر سوى كوچه و بازار پرسه نزنند و در همه جا ديده نشوند و تنها براى مصلحتى كه ايجاب مى كند از خانه بيرون روند و نيز آمادۀ بيرون رفتن در موقع لزوم باشند(2).

همچنين يادآور مى شويم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با انتخاب زنان خود از ميان قبايل و طوايف گوناگون و سرزمينهاى مختلف باعث شد تا عملا با متفرّق شدن آن زنان در ميان آن خاندانها تعاليم او گسترش بيشترى يابد و آداب اسلامى فراگيرتر شود و زنان بيشترى خلق و خوى شايسته را فراگيرند و اينجاست كه روشن مى شود چگونه هر مقدار زنان پيامبر بيشتر بودند اين تعاليم گسترۀ وسيعترى را در بر مى گرفت و بيشتر پخش مى شد و چون نورى در جاى جاى جوامع اسلامى جريان مى يافت.

ص: 708


1- - همان/ 35.
2- - شايد به استناد همين فرمان قرآن در مورد لزوم در خانه اقامت گزيدن زنان پيامبر بود كه عايشه نه تنها در خانه نماند، بلكه بر شتر مخالفت و جنگ با امام مؤمنان و خليفۀ بحقّ مسلمانان على (ع) نشست و كيلومترها دورتر از مدينه در بصره آتش جنگ عليه آن حضرت را برافروخت! - م.

پايان سخن

781 - اين سيرۀ رسول خدا خاتم النبيّين (صلی الله علیه و آله) است و ما در آن مدّعى نيستيم كه توانسته ايم به آخرين حدّ ممكن در تصوير سيره و روشن كردن و توضيح آن و يا برداشتن پرده هاى ابهام از آن برسيم. ما مدّعى آن نيستيم كه توانسته ايم در آسمان بلند درك كامل سيره و دريافتن اسرار آن و پى بردن به ماهيّت سيره و احاطه بر فروغ و روشن بخشى آن در جهان هستى پرواز كنيم، بلكه مدّعى آن هستيم كه چنين چيزى فراتر از توان ماست. بنابراين آنچه گذشت تنها مسائلى بود كه ما توانسته ايم بدان راه يابيم و به سوى آن حركت كنيم و به آن نزديك شويم.

بدين سان هر چند به آخرين حدّ ممكن در تصريح سيره نرسيده ايم و هر چند به فراز آن عظمت نتوان رسيد، امّا حدّ اقل قصد چنين چيزى كرده ايم و در صدد آن برآمده ايم و در اين راه چنين نيّتى را در دل داشته ايم.

حكايت ما حكايت كسى است كه بخواهد به فراز مكّه اى رفيع كه سر بر آسمان مى سايد راه يابد ولى از رسيدن بدان درمانده، به ايستادن بر بامى كوتاه بسنده كند و از آنچه به تماشاى نورى كه از فراز اين قلّه مى تابد بنشيند و به جاى رسيدن به اوج آن بلندى به نظاره كردن بسنده كند. ما نيز در نگاه قاصر خويش پرتوى از نور

ص: 709

علم نبوى را ديديم، هر چند به همه آن نرسيديم و نور هدايت را مشاهده كرديم هر چند به درك همۀ آنچه در تابش اين نور گذشته است نايل نيامديم.

پروردگارا از تقصير ما در گذر كه آن در قصور و كوتاهى دست ما ريشه دارد و ما تنها مى توانيم خود را نزديك سازيم و پرتوى از نور هدايت را عاجزانه تمنّا كنيم، بى آن كه توان پرواز در اين آسمان نورانى را داشته باشيم كه چنين چيزى بمراتب فراتر از توان ما، فراسوى گنجايش ما و خارج از حدود استطاعت ماست و تو خود گفتى و سخنت حق است كه «خداوند هيچ كس را به بيش از توان و گنجايش خويش تكليف نمى دهد»(1)، پس ما را به سختى آنچه در توانمان نيست مينداز و از ما درگذر، ما را بيامرز و رحمت و مهربانى خويش را به ما ارزانى بدار.

پروردگارا به شمار آنچه بوده و هست و تا قيام قيامت خواهد بود بر سرور ما محمّد [و نيز آن او] صلوات و سلام و بركت فرست كه تو نيك ياور و نكو پشتيبانى و تو توفيق دهنده و هدايتگرى و توفيق ما جز به ارادۀ تو كه هر عزمى را در محدودۀ آنچه در توان ماست استوار مى دارد و هر دور شده اى را نزديك مى كند نيست. اى بخشنده ترين و اى مهربانترين مهربانان و بخشندگان.

ص: 710


1- - بقره/ 286.

كتابنامه

الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ ابن عبد البر، يوسف.

اسلاميات؛ عقاد، عباس محمود.

الاصول العامة للفقه المقارن؛ حكيم، محمّد تقى.

الاموال؛ ابو عبيد.

انسان العيون فى سيرة الامين المأمون - سيره حلبى.

انيس الاعلام فى نظرة الاسلام؛ فخر الاسلام، محمّد صادق.

البداية و النهاية؛ ابن كثير، اسماعيل.

تاريخ الاسلام؛ جواد على.

تذكرة قرطبى؛ ابن احمد اندلسى، شمس الدين محمّد.

تفسير طبرى؛ طبرى، محمّد بن جرير.

جامع البيان فى تأويل القرآن ---> تفسير طبرى.

الجامع الصحيح؛ بخارى، محمّد بن اسماعيل جعفى.

الجامع الكبير؛ شيبانى، محمّد بن حسن.

ص: 711

جوامع السيره؛ ابن حزم، على بن احمد.

الحكم العطائيه؛ اسكندرى، ابن عطاء اللّه.

حلية الاولياء؛ ابو نعيم اصفهانى، احمد بن عبد اللّه.

خير البشر بخير البشر؛ ابن ظفر، محمّد.

دراية الحديث؛ مدير شانه چى، كاظم.

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام؛ رسولى محلاتى، هاشم.

الدر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ سيوطى، جلال الدّين.

الدلايل؛ بيهقى، احمد بن حسين.

الروض الانف؛ سهيلى، عبد الرحمن بن عبد اللّه.

الرياض النضرة؛ طبرى.

زاد المعاد فى هدى خير العباد؛ ابن قيم جوزى، محمّد.

زهر الآداب؛ حصرى، ابو اسحاق ابراهيم.

السابق و اللاحق و الناسخ و المنسوخ؛ خطيب، ابو بكر.

السنن؛ ابن ماجه، محمّد بن يزيد.

السنن؛ ترمذى، محمّد بن عيسى.

السنن؛ نسائى، احمد بن على.

سيره ابن اسحاق؛ ابن اسحاق مطلبى، محمّد.

سيره حلبى؛ ابن برهان الدّين، على.

السيرة العطره؛ خير الدّين، عبد العزيز.

السيرة النبويه؛ ابن هشام، عبد الملك.

ص: 712

شرح الجامع الكبير؛ سرخسى، محمّد بن احمد.

شرح المواهب اللدنيه؛ زرقانى مصرى، محمد بن عبد الباقى.

شرح نهج البلاغه؛ ابن ابى الحديد، عزّ الدين ابو حامد بن هبة الله.

الشفا بتعريف حقوق المصطفى؛ قاضى عياض.

الشمائل؛ مقرى، ابو بكر.

الصحيح؛ مسلم بن حجاج، ابو الحسين.

الصحيح من سيرة النبى الاعظم (صلی الله علیه و آله)؛ عاملى، جعفر مرتضى.

الطبقات الكبير؛ ابن سعد، ابو عبد اللّه محمّد.

الغدير فى الكتاب و السنة و الادب؛ امينى، عبد الحسين.

فتح البارى بشرح صحيح البخارى؛ ابن حجر عسقلانى، احمد بن على.

فرائد السمطين؛ حموينى.

الفصول؛ ابن فورك.

الفصول المهمه؛ مالكى.

فضايل الخمسه من الصحاح الستة؛ حسينى فيروزآبادى، مرتضى.

فضايل على؛ ابو المؤيد.

القاموس المحيط؛ فيروزآبادى، محمّد بن يعقوب.

قصص الانبياء؛ ابو فداء.

الكامل فى التاريخ (التاريخ الكبير)؛ ابن اثير، عزّ الدين ابو الحسن على.

كتاب السير و المغازى ----> سيره ابن اسحاق

المبسوط فى الفقه؛ سرخسى، محمّد بن احمد.

ص: 713

محمّد در تورات و انجيل؛ داوود، عبد الحداد، با ترجمه فضل اللّه نيك آيين.

المراجعات؛ موسوى، شرف الدين، عبد الحسين.

المراقبات؛ ملكى تبريزى، جواد.

مسند؛ طيالسى، ابو داوود، سليمان.

مطلع النور؛ عقاد، عباس محمود.

معالم التوحيد؛ سبحانى، جعفر، به تقرير جعفر الهادى.

معالم الحكومة الاسلامية؛ سبحانى، جعفر، به تقرير جعفر الهادى.

معجم البلدان، حموى، ياقوت.

معرفة الصحابة؛ ابو نعيم، احمد بن عبد اللّه.

المغازى؛ واقدى، محمّد بن عمر.

المناقب؛ ابن مغازلى.

المواهب اللّدنّيّة؛ ابن حجر عسقلانى، احمد بن على.

الميزان فى تفسير القرآن؛ طباطبائى، محمّد حسين.

النص و الاجتهاد؛ موسوى، شرف الدّين عبد الحسين.

نهاية الارب فى فنون الادب؛ نويرى، شهاب الدّين.

الوفا فى اخبار المصطفى؛ ابن جوزى، عبد الرحمن.

ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ منتظرى، حسين على.

هواتف الجان؛ ابو بكر، محمّد بن جعفر خرائطى.

ص: 714

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109