ناسخ التواریخ حضرت عیسی علیه السلام

مشخصات کتاب

جزء اوّل

ناسخ التواريخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف:

مورخ شهیر روانشناسان الملک میرزا محمّد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

جلد 1

مقدمه ناشی

چون ارباب فضل و دانش حوزه علمیه قم کتاب هایی مورد نیازشان بوده که برای کتابفروشی ها چاپ آن صرف نمی کرد و یا اگر هم طبع می نمودند غالباً مغلوط و با کاغذ و چاپ نامرغوب و بقیمت گران در دسترس عموم قرار می گرفت

لذا بهمت جمعی از فضلاء مؤسسۀ طبع و نشری بنام (مؤسسه مطبوعات دینی قم) تأسیس و هدفشان آن که کتاب های مفید و مورد نیاز آقایان را تحت نظر بوده عده ای از فضلاء با تصحیح کامل و پاورقی های مفید و چاپ و کاغذ اعلا با اسلوب جدیدی به چاپ رسانده و با نازل ترین قیمت در دسترس عموم قرار دهند

بحمد الله با توجهات ولی عصر عجل الله تعالی فرجه این مؤسسه در مدت یک سال تأسیس خود توانسته است چاپ خانه مجهز (دار العلم) را تأسیس و کتاب های مفید در فقه و اصول حدیث و اخلاق و تاریخ بطبع برساند و خوشبختانه انتشارات این مؤسسه مورد توجه عموم بالاخص علماء علام و حجج اسلام قرار گرفته و این مؤسسه را کتباً و شفاهاً تشویق فرموده اند ما از همه آقایان سپاسگزار و امیدواریم با مساعدت آقایان محترم بتوانیم بیشتر در نشر معارف اسلامی خدمتگزار باشیم .

ضمنا چون یکی از عوامل پیشرفت این مؤسسه مرهون کتب (کتابخانه حجتیه) قم می باشد زیرا کتابخانه مزبور با آن که در شبانه روز دوازده ساعت مفتوح و حداقل هر روز پانصد نفر ارباب رجوع دارد. در کتابی که مورد نیاز مصححین این مؤسسه بوده در دسترس قرار داده و از هیچ گونه مساعدتی کوتاهی ننمودند

ما موفقیت جناب مستطاب عماد العلماء ثقة الاسلام آقای حاج آقامهدی حائری تهرانی را که با مساعی جمیله معظم له کتابخانه تأسیس و این کتب را برای کتابخانه تهیه نموده اند از خداوند متعال خواستاریم

ص: 2

بسمه تعالی

مقدمه مصحح

یادآوری

برای استفاده کامل از پاورقی به نکات زیر توجه شود

1- اسماء اعلامی که از کتب عهدین (توراة و انجیل) نقل شده در تصحیح آن ها بانجیل فارسی و عربی مطبوع در بیروت سال 1860 میلادی و قاموس مقدس والمنجد في الادب والعلوم مراجعه شده و در مواضع اختلاف با نسخه چاپی سابق صحیح آن را در پاورقی نوشته و با رموز (ا- ف) برای انجیل فارسی (ا-ع) برای عربی و (ق-م) برای قاموس مقدس و(م) براى المنجد في الادب والعلوم مدرك آن را تعيين نموده ایم .

2- اسماء پادشاهان و امرا و لشگر و ورزاء و شهرهای روم قدیم با مراجعه به قسمت اخیر لاروس فرانسه (مربوط بتاريخ و جغرافيا) تصحيح شده و به مدرك آن هم گاهی تصریح شده است ،

3- تغییر فاحشی که در بعضی کلمات از طرف مرحوم مؤلف داده شده سبب شد که ما بتوانیم ضبط صحیح آن ها را پیدا کرده و در پاورقی راجع به آن ها توضیحاتی داده باشیم اگر چه گاهی اصل صحیح کلمه آن را از راه حدس یافته و با مراجعه به (لاروس) ضبط آن را ذکر کرده یا توضیحی در اطراف آن داده ایم.

4- چون ممکن است مؤلف از کتب انگلیسی بعضی از قسمت های تاریخ روم را نقل کرده و ما بان کتاب ها دسترسی نداشته بلکه به لاروس فرانسه مراجعه

ص: 3

کرده ایم اختلافی در ضبط ایشان و ضبط پاورقی بوجود آمده باشد. اگر چه گاهی ضبط انگلیسی و فرانسه آن را مراجعه کرده باز با آن چه را که مؤلف ذکر می کند منافات دارد مثلا نام یکی از رودخانه معروف فرانسه را (رین) بفتح راء و سکون یا نوشته با این که بفرانسه (رن) بفتح راء و بانگلیسی (رین) بکسر راه تلفظ می شود.

5- برای تعیین مدارك مطالب كتاب بكتب مختلفه تاریخ عربی و فارسی مراجعه شده اگر عین مطالب در آن کتب بوده با ذکر شماره جلد و صفحه جای آن ها تعیین شد و اگر تمام آن ها نبوده باز خواننده محترم را با ذکر صفحه بهمان مقدار موجود راهنمایی کرده ایم (چنان چه در تاریخ روم غالباً به ترجمه کتاب تاریخ ملل شرق و یونان تالیف آلبر ماله و ژول ايزاك چاپ 1309 شمسی و تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل روکولاثر فرانسوی مراجعه شده و غالبا بتمام مطالب کتاب دست نیافته ایم) و پاره از مطالب را مثل تاریخ چین و ماچین و دو ادین شعرا و انساب و قبایل عرب را

ابدا بكتب مربوطه دسترسی نیافته لذا تصرفی در ضبط نسخه چاپی سنگی سابق نکرده بهمان وضع باقی گذاشته ایم این حالت که احساس احتیاج بوجود کتابخانه های کامل و بزرك مخصوصا در حوزه علمیه قم که مرکز علم و دانش و یکی از بزرگ ترین دانشگاه های اسلامی است می شود امیدوارم دوست داران علم و دانش در پی ریزی چنین اساسی از سعی و کوشش مضایقه نکرده و این آرزوی دیرینه را جامه عمل بپوشانند و یا لااقل در تکمیل کتابخانه های فعلی بمثل کتابخانه مهم (مدرسه حجتیه) که بیشتر مورد استفاده این بنده بوده قدم های سریع و موثری برداشته و مؤسس محترم آن را كمك و تشویق بیشتری بنمایند

قم - احمد آذری 13 ذی قعده - 1377 هجری قمری 1336 شمسی

ص: 4

فهرست

اختلاف تواریخ از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام...1

ولادت حضرت عیسی علیه السلام...2

جلوس اردوان در مملکت ایران...10

آوردن مریم و یوسف عیسی را از مصر باراضی ...11

جلوس اردوان بن اسغ در مملکت ایران...26

جلوس تبریس در مملکت روم و ایتالیا...27

جلوس جذيمة در مملكت حيره...29

ولادت عمر بن عدی...33

کشته شدن عمر بن طرب بن حسان...35

خونخواهی زبا دختر عمر بن طرب بن حسان...36

جلوس من مندی در مملکت چین...39

ظهور مورطس حکیم...39

دعوت عيسى علیه السلام...39

زنده شدن عازر بدست عیسی علیه السلام...42

صعود عيسى علیه السلام...46

خبر دادن عیسی علیه السلام با ظهور خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله...49

ص: 5

خبر دادن عيسى علیه السلام بعلامات آخر الزمان...50

اجتماع فریسیان و خدام بیت اله بر قتل عيسى علیه السلام...52

خبر دادن عیسی علیه السلام بخیانت یهودای اسخریوطی در حق وی...53

خبر دادن عیسی علیه السلام بانکار پطرس وی را...56

آوردن عیسی علیه السلام را بدیوانخانه...58

ظهور حواریون بعد از صعود عیسی علیه السلام...67

انتخاب حواریون هفت تن از بین خود...71

رفتن برناباس به انطاکیه و ملاقات او...77

شفاعت کردن اکبس نزد ابطخس برای برناباس و سولس...79

ظاهر شدن فرشته خداوند بر پطرس و نجات او از زندان...82

جلوس اغریسپس در میان آل اسرائیل...83

رسیدن سولس و برنا باس به بیت المقدس...84

مأمور شدن بر سیاس و برناباس بسوی انطاکیه...87

ابتدای دولت ملوك غسانیان در مملکت شام...91

دعوت شاگردان حواریون مردم یونان را...93

غوغا و شورش یهودیان بر سر سولس بعد از حضرت عیسی...97

نامه فرستادن پولس بسوی مردم و دعوت ایشان بدین حضرت عیسی علیه السلام...104

وفات پطرس...107

جلوس خسرو بن اسغ در مملکت ایران...111

جلوس خندی در مملکت چین...112

جلوس کالا قولا در مملکت روم...112

وفات مريم عليها السلام...113

جلوس کلادیس در مملکت روم...114

جلوس تبع الاصغر در مملکت یمن...115

تاختن صخرا بن نهشل بر اشرار حدود و ثغور یمن...116

ص: 6

مفتوح ساختن حسان بلده یثرب را...118

ایمان آوردن حسان بر سالت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و کتابت سپردن او بشامول در این موضوع...122

از کار افتادن دست و پای حسان در اثر قصد هدم خانه کعبه...123

جلوس خوادی در مملکت چین...125

وفات کعب ابن لوی...126

تعداد پسران کعب...126

سبب نام نهادن قصی ابن کلاب بقصی...130

تحیر عامر در حکم مولود خنثی برای ارث و استفاده حل آن را از کنیز خود (سخبل)...132

منصب سقایت و رفادت و لواء وندوه یافتن قصی...136

در این که قصی اول ملکی است که سلطنت قریش و عرب را یافت...138

وفات قصی...140

وفات اولاد عبد مناف...142

لقب یافتن هاشم بن عبد مناف و مطلب به البدران...143

مراسم تحلیف و قسم خوردن قبائل عرب با اولاد عبد مناف در خانه کعبه...145

تعداد پسرهای هاشم ابن عبد مناف...147

خواب دیدن هاشم راجع بنکاح سلمی بنت عمر در مدینه منوره...148

جلوس بلاش بن اسغ در مملکت ایران...149

جلوس نرو در مملکت روم...150

جلوس گودرز در مملکت ایران...151

جلوس شانگ دی در مملکت چین...152

جلوس عبدی در مملکت چین...152

جلوس سرجیس گلبا در مملکت روم...153

جلوس اسو در مملکت روم...153

ص: 7

جلوس دیتس در مملکت روم...154

جلوس عمرو بن جفنه در مملکت شام...154

جلوس و سپاسیان در مملکت روم...154

جلوس عمر بن عدی در مملکت حیره...156

توطیه قصیر برای قتل زبا...157

جلوس تیتس در مملکت روم...160

خرابی بیت المقدس بدست طيطوس...161

جلوس دمی تیان...164

ظهور اسکندر افرودیسی...165

جلوس بوشانگ خو در مملکت چین...166

جلوس ثعلبة بن عمر و در مملکت شام...166

جلوس بیژن بن گودرز در مملکت ایران...167

جلوس سیندی در مملکت چین...167

جلوس نروه در مملکت چین...167

گنج یافتن حرادس...168

رسیدن دین حضرت عیسی علیه السلام بجزیره بریتن...169

جلوس طراجن در مملکت روم...169

تاخت و تاراج طراجن در سواحل عربستان...170

ظهور جالینوس حکیم...171

تعداد مقالات و كتب جالينوس...173

فتنه پونس جهود...176

جلوس حارث بن ثعلبه...178

ظهوز حنظلة بن صفوان علیه السلام...178

دعوت حنظلة بن صفوان مردم را براه حق و دین حضرت عیسی علیه السلام...180

در چاه افتادن حنظله علیه السلام بدست قوم خود...181

جلوس حوتکدی در مملکت چین...182

ص: 8

جلوس خندی در مملکت چین...182

جلوس گودرز بن بیژن در مملکت ایران...183

جلوس وندی در مملکت چین...183

جلوس آدریان در مملکت روم...183

ظهور حومر و ورجل در مملکت ایتالیا...186

ظهور بطليموس حكيم...186

جلوس نرسی در مملکت ایران...188

جلوس جبله در مملکت شام...189

جلوس اردوان در مملکت ایران...189

جلوس حارث بن جبله در شام...190

جلوس کندی در مملکت چین...190

جلوس پیس انطاننس...190

جلوس ربیعه در مملکت یمن...192

گفتار سطیح با پادشاه یمن...193

ظهور سطیح و شق...196

اخبار سطیح بظهور قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله...198

ظهور ثاوذو سيوس حكيم...199

ظهور مرثد بن عبد کلال در مملکت يمن...200

جلوس منذر الاكبر در شام...200

ظهور باسليوس حكيم...201

جلوس نعمان بن حارث در شام...202

جلوس خن بون در مملکت چین...202

جلوس شیندی در مملکت چین...202

ظهور ثاون حکیم...203

جلوس مرکس انطاننس در مملکت ایتالیا...204

ص: 9

جلوس اردشیر در مملکت ایران...206

تسلط اردشیر بر فارس...209

نامه اردشیر باردوان و اعداد جنگ با یکدیگر...212

غلبه اردشیر بر نهاوند و آذربایجان...213

بنای بردشیر و ریشهر بدست اردشیر...215

اعداد جنگ اردشیر با قیصر روم...216

شکسته شدن سورس بدست لشگر اردشیر...218

سفر اردشیر بهندوستان برای تسخیر آن مملکت...219

قصه دختر وادو سبب ارتقاء پدر او...221

گفتار حکمت آمیز اردشیر و نصایح او...224

ظهور اردای ویراف حکیم...225

جلوس کامادس در مملکت ایتالیا...227

توطئه مترنس بر قتل کامادس...230

طریق مجازات کامادس مقصرین را...234

ظهور منذر الاصغر غسانی در شام...236

ظهور آذرباد حکیم...236

جلوس پرتیناکس در مملکت روم...236

پادشاهی پر تینقس و رویه او در سلطنت...239

فتنه های دوران سلطنت برتينقس...241

جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا...242

خونخواهی پرتینقس بدست البنث و بسنيث نيقر و سورس...244

جلوس سورس در مملکت روم و ایتالیا...248

ولیعهد شدن نیقر از قبل سورس...250

غلبۀ سورس بر کلادیس و دستگیر شدن کلادیس...253

ص: 10

ظهور ساسان حکیم...257

جلوس جبله در شام...258

ظهور غفیرای کاهنه...259

ورود جبله بمنزل غفيرا...260

جلوس ولیعه در مملکت یمن...261

ظهور ملوك طوائف در چین...261

جلوس شاپور بن اردشیر در مملکت ایران...262

عزم قتل اردشیر بدست دختر اردوان...263

قصۀ سام وزیر اردشیر با دختر اردوان...264

غلبه شاپور برضیزن و تصرف مملکت او...267

ورود شاپور بشهر نصيبين و تصرف آن شهر...270

غلبه شاپور بر لشگر روم و متصرف شدن بعضی از ممالک روم را...271

بنای شهر نیشابور و بعضی بناهای دیگر بامر شاپور...252

جلوس امرء القيس در مملکت حيره...273

جلوس کر کاله در مملکت روم و ایتالیا...274

کشته شدن جته بدست کر کاله...276

رفتن کر کاله بمصر و قتل مردم اسکندریه بامر او...278

ظهور مانی بن قاتن...280

جلوس ابي ليس مكرنیس...283

فتنه جولیه مسه بر عليه مكرنث...285

غلبة البنيث بر مكرنث...287

جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا...288

وليعهد ساختن القيبالس اسکندر سورس را...291

جلوس اسکندر سورس...293

ص: 11

غوغا و شورس مردم روم بر علیه اسکندر سورس...296

جنگ رومیان با هرمز بن شاپور و شکست آنان...299

توطيه قتل سورس بدست مقسمن...302

جلوس ايهم الحارث در مملکت شام...303

جلوس هرمز بن شاپور در مملکت ایران...303

ازدواج شاپور با دختر مهرك...304

حکومت هرمز در خراسان...305

ولیعهدی یافتن هرمز از قبل پدر...306

مصاف دادن هرمز با رومیان...306

جلوس مکسیمن در مملکت ایتالیا...308

سلطنت قاردین اول...311

کشته شدن پسر قاردين و هلاك ساختن قار دین اول خود را در قتل پسر...313

کشته شدن مقسیمن بدست لشگریان خود...316

جلوس بهرام بن هرمز در مملکت ایران...317

جلوس بهرام بن بهرام در مملکت ایران...318

جلوس بهرام سیم در مملکت ایران...319

جلوس پوپینس در مملکت ایتالیا...320

کشته شدن مقسمت وبلنيث بدست قراولان خاصه...322

جلوس کردیان در مملکت روم و ایتالیا...323

جلوس فلب در مملکت روم و ایتالیا...324

اصل و نسب قلب...326

امیر نظام شدن دست از قبل قلب...329

جلوس نرسی بن بهرام در مملکت ایران...330

ظهور آدن در مملکت جرمن...331

ص: 12

جلوس دسیث در مملکت روم...332

تاختن قبیله قاص بر ولایت دیشه...333

غلبه قبیله قاص بر دسیث...335

منصب سنثاری یافتن ولرین...336

کشته شدن دست بدست قبیله قاص...337

جلوس هرمز بن نرسی در مملکت ایران...338

ازدواج هرمز با دختر حاکم کابل...338

ظهور اصحاب کهف...340

نام و اسماء اصحاب کهف...340

بیرون رفتن اصحاب کهف از شهر روم...342

جلوس کال لس در مملکت روم و ایتالیا...344

انتخاب امیلینث از قبل مردم برای امپراطوری...346

جلوس عمر بن الحارث در مملکت شام...347

جلوس سن فودی در مملکت چین...348

جلوس شاپور ذوالاکتاف در مملکت شام...348

تاج بر سر نهادن شاپور در سن هشت سالگی...350

تسلط یافتن شاپور بر اعراب...352

گفتار عمر بن تمیم با شاپور و شفاعت او مر اعراب را...253

بنای شهر مداین بامر شاپور...354

پناه بردن طاير بقلعه در یمن از خوف شاپور...355

سفر شاپور بسوی یمن...357

مسافرت شاپور بسوی مملکت مصر...357

عزم تسخیر نمودن شاپور مملکت ارمن را...358

اسیر شدن قیصر روم و لشگریانش بدست شاپور...360

ص: 13

تاختن آدنه ثث بر سر لشگریان شاپور...362

ظهور قبیلۀ فرنگ و غلبه آن جماعت بفرانسه...364

تسخیر قبائل فرنگ بعضی از اراضی فرانسه را...365

جلوس ولرین در مملکت روم و ایتالیا...365

تصرف نمودن قبیله قاص شهر تذکث را...370

جلوس کلینیث در مملکت روم و ایتالیا...372

ظهور ملوك الطوائفى در مملكت روم...373

جلوس کلادیس در مملکت روم و ایتالیا...376

سلطنت کلادیس در مملکت روم...378

جلوس آرلیان در مملکت روم و ایتالیا...381

محاصره شدن قبایل آلمانی بدست ارلین...384

غلبه آرلین بر مملکت انگلیس و فرانسه و اسپانیول...386

شرح حال و نسب ذناییه...387

تصرف نمودن ذنابیه مملکت مصر را...389

غلبۀ آرلین بر ذنابيه و تصرف ممالك او...390

دستگیر شدن ذنابیه بدست لشگر آرلین...392

کیفیت ورود آرلین بشهر روم و اسیری بردن ذنابیه را در روم...394

خیانت غلام آرلین مر ایشان را...395

جلوس تسيتس در مملکت روم و ایتالیا...396

احکام و قوانین تسیت در دیوانخانه روم...399

غلبة تسیت بر قبیلهٔ آلمن و مرگ او...400

جلوس پروپس در مملکت روم و ایتالیا...401

غلبه پروپاس به قبائل نمسه و جرمن...403

عزم قیصر روم بر تسخیر مملکت ایران...405

ص: 14

قتل پروپس قیصر روم بدست لشگریان خود...406

جلوس فوندی در مملکت چین...407

غلبه پروپس بر قبایل فرنگ...408

جلوس جفنة الاصغر در مملکت شام...408

پناه جستن امرء القیس بایران و استمداد از شاپور...409

جلوس کارس در مملکت روم و ایتالیا...409

تقسیم کارس مملکت روم را بدو پسر خود...411

سوخته شدن کارس در خیمه خود...411

سلطنت دياك ليسيان در مملکت روم...415

جلوس ابرهة بن صباح در يمن جلسه تالیله آن ها ...416

ص: 15

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

ذكر اختلاف تواریخ بعقیده بعضی از طوائف امم از هبوط آدم علیه السلام تا ولادت عیسی علیه السلام

یونانیان از هبوط (1) آدم صفی علیه السلام تا زمان ولادت مسیح علیه السلام را پنج هزار و سی صد و نود سال مدت دانند ، و یهود چهار هزار و چهار سال شمارند ، و سامریان (2) صد سال از عمر (یارد) (3) که مذکور شد کم گفته اند، و صد و بیست سال از عمر

ص: 1


1- اصل هبوط آدم علیه السلام یعنی فرود آمدن او از بهشت بزمین از نظر قرآن و روایات مسلم ولی تاریخ صحیح و قطعی آن معلوم نیست : تاریخ نویسان بين 6000 سال و بیش از 43000 نقل کرده اند ، کاوش های دانشمندان طبقات الارض و مطالعه آنان روی اسکلت های یافته شده، وجود انسان را روی زمین خیلی بیش از این مقدار نتیجه می دهد: (هررنر) انگلیسی بیش از 30000 سال ، و دانشمند آمریکائی : (بونیت رولرن) جمجمه را مربوط به 158400 سال قبل می داند، بلکه بعضی از ملیون ها قبل سخن می گویند (دائرة المعارف فريد و جدى)
2- دسته از یهود ساکن در سامره: سهر معروف فلسطین یا نابلس که با ساتر يهود اختلاف دینی اساسی دارند : منجمله جز پنج سفر موسی کتابی بعنوان وحی قبول نداشته ، و عبادت را جز در هیکلی (معبد یهود) که بر فراز کوه (عزیزیم) بناشده روا نمی دارند.
3- بر وزن خالق چنان چه در تورات ضبط شده است: فرزند آدم (علیه السلام) در طبقه پنجم

(متوشاخ) (1) کم شمرده اند، و صد و بیست و نه سال از عمر (لامك) (2) پدر نوح علیه السلام کم شمرده اند و جز این بعضی اختلاف با یونانیان کرده، از هبوط آدم علیه السلام تا ولادت عیسی را چهار هزار و سی صد و پنج سال گفتند و بعضی از اصحاب شرایع ، پنج هزار و پانصد و پنجاه سال دانستند. جز این نیز سخن بسیار است که ذکرش موجب اطناب شود ، و آن چه نگارنده اين كتاب مبارك اختیار کرد و با تواریخ دول و ملل روی زمین سنجیده و برابر داشته از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال است چنان که بر می نگارد .

اگرچه این سخن خلاف آنان است که ذکر شد ، و همچنین با تاریخ افرنج که از هبوط آدم تا ولادت مسیح را پنج هزار و صد و نود و نه سال تعیین داده اند برابری نکند اما هيچ يك از این جماعت را نرسد که با راقم حروف سخن کنند، چه آن مدت که در این اوراق تعیین یافته ، اگر سالی کم کنند یا بر افزایند در سیر جميع دول و ملل اختلاف پدید شود ، چه ممکن است که (سردار کرتج) (3) با (سرکنسل ایتالیا) معاصر بوده و مقاتله کرده ، و با یک سال زیاد و کم از هم دور افتند، یا بلقیس که ملکه یمن است با سلیمان که سلطان آل اسرائیل باده سال اختلاف تواریخ از هم بعيد شوند ، و(كيخسرو) كه ملك ایران است با شنگل (4) پادشاه هند معاصر نیفتد ، علی ای حال ، صورت جامعه اینست که ما نوشته ایم ، و محققین این معنی را نیک در یابند .

ولادت عیسی علیه السلام پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذکر نسب مریم علیها السلام در ذیل قصه ولادت آن حضرت مرقوم شد . و او را خواهری

ص: 2


1- در تورات و قاموس مقدس والمنجد (متوشالح) بكسر لام و حای بی نقطه ضبط شده : جد نوح (علیه السلام)
2- در تورات (کمک) چنان که در جلد اول کتاب ذکر شده است: پدر نوح (علیه السلام)
3- بفتح كاف و تا
4- پاشاه هند در زمان بهرام گور بنا بنقل فردوسی

بود که (ایشاع) (1) نام داشت و در حباله نکاح زکریا علیه السلام بود چنان که گفته اند .

بالجمله چون مریم در حجر تربیت زکریا علیه السلام بحد رشد رسید او را با یوسف بن يعقوب بن متن (2) نامزد (3) کردند و (یوسف) با (مریم) عم زاده بودند چه یعقوب برادر عمران بود ، و چون مریم سیزده ساله شد از آن پیش که با یوسف همبستر شود و رسم زناشوئی بعمل آید فرشتگان خداوند او را مژده ولادت عیسی علیه السلام دادند چنان که خدای فرماید : ﴿ إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ﴾ (4) مریم ازین مزده بعجب آمد و گفت : خداوندا ، چگونه مرا فرزند حاصل تواند شد و حال آن که هرگز دست مردی مرامس نکرده؟! ﴿قَالَتْ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ﴾؟! (5) چون حیرت بر مریم غلبه کرد ، و از این حدیث شگفت در عجب ماند فرشته خداوند با او گفت ﴿كَذلِكِ اللهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ اِذَا قَضى اَمْرً ا فَاِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ (6) ای مریم ، چرا عجب از قدرت خداوند داری؟ - زیرا که خدا هر چه می خواهد می کند ﴿إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ همانا عيسى علیه السلام مانند آدم صفی علیه السلام است که قادر متعال او را بی پدر و مادر خلق کرد و عیسی نیز بی پدر متولد خواهد شد.

مع القصه روزی مریم علیها السلام از مسجد اقصی بخانه زکریا علیه السلام آمد و خواهر خود (ایشاع) را که مادر یحیی علیه السلام بود بازپرسی بسزا فرمود آن گاه چنان که

ص: 3


1- در انجیل نام اواليصابات ذکر شده است و بنا بر اصح او خاله مریم است نه خواهر او
2- در انجیل متان (بر وزن کتان) و در روایات شیعه (ماتان) تعبیر شده است
3- در قرآن مجید و روایات سخنی از نامزدی او (چنان که از انجیل متی و قاموس مقدس استفاده می شود حتی دو کتاب اخیر با را بالاتر گذاشته برای عیسی برادر مادری نام برده اند ) نیست
4- آل عمران 45
5- آل عمران 47
6- آل عمران 47

خدای فرماید: ﴿وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا﴾ (1) لختى بجانب شرقی خانه طی مسافت کرده از اهل خانه خلوتی اختیار کرد، و بمدلول , ﴿ فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً﴾ پردۀ در میان خود و ایشان آویخت تا چشم کس بر بدن مطهرش نیفتد و خواست تا در آب غسلی کند . ناگاه جبرئیل صلى الله عليه و سلم بصورت پسری امرد (2) که رخساری دلفریب و شمایلی نیکو داشت بروی ظاهر گشت كما قال الله تعالى ﴿ فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا﴾ (3) مریم چون چشمش بدان جوان نیکو طلعت افتاد (4) دانست که قصد او دارد سخت بترسید و از وی بهراسید ﴿قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ﴾ (5) گفت ! پناه می جویم بحضرت پروردگار از تو و دور شو از من اگر مردی پرهیز کار و متقی باشی ، ﴿و قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا﴾ (6) جبرئیل گفت : که من نیستم آن کس که تو از من در هراسنده باشی، بلکه من رسول پروردگار توام ، و از این روى بنزديك تو آمده ام که سبب شوم تا خداوند قادر غالب تو را پسری پاکیزه بخشد ﴿قالَتْ أَنَّى يَكُونُ لي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْني بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا﴾ (7) مريم عليها السلام گفت : از کجا تواند شد که من بسری آورم ، و حال آن که بشری با من هم بستر نشده ، و دست کس مرامس نکرده ، و من آن کس نیستم که با بیگانگان در آمیزم ، و بحرام فرزندی حاصل کنم ؟ : ﴿قَالَ كَذَٰلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ۖ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا ۚ وَ كَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا﴾ (8) جبرئیل گفت : که چنین گفته است پروردگار تو که این امر بر من آسانست که تو را بی شوهر فرزندی عطا کنم و این کار برای آن می کنم که علامتی و حجتی باشد در میان مردم بر کمال قدرت من جبرئیل علیه السلام این بگفت و نزديك شده نفخه (9) در

ص: 4


1- مریم 17
2- پسری که هنوز موی در صورت او نروئیده باشد
3- مریم 17
4- صورت
5- مریم 18
6- مریم 19
7- مریم 20
8- مریم 21
9- نفخ دمیدن

مريم .بدمید و ناپدید گشت ، و آن حضرت بعیسی علیه السلام حامله شد و از خانه زکریا علیه السلام بعد از غسل بمسجد اقصی آمد و روزی چند بگذشت و حمل او گران شد پس بمدلول ﴿فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا ﴾ (1) از مردم عزلت (2) گزید، و راز خویش را مستور می داشت ، و از خلق دور می زیست.

نخستین یوسف آگهی یافت که مریم آبستن شده بغایت محزون و ملول گشته بنزد آن حضرت آمد و عرض کرد که ای مریم : آیا هیچ زرعی بی بند (3) بارور شده؟! مریم فرمود بذر که اگر گوئی نخستین خدای بذر آفریده است پس آن بدون زرع موجود شده و اگر فرمائی هر دو را با هم آفرید پس هیچ کدام از یکدیگر حاصل نشده ، باز یوسف بسخن آمده گفت آیا هیچ درختی بی آب نشو و نما یافته باشد ؟ ! مریم فرمود : اول خدای درخت آفرید ، و از آن پس آب را سبب نشو و نما ساخت در کرت (4) سیم یوسف سخن را روشن آورد و گفت: آیا هیچ فرزند بی پدر بوجود آمد؟! مریم فرمود : آدم و حوا را نه پدر بود و نه مادر چون سخن بدینجا رسید

یوسف همچنان ملول و محزون از نزد او بیرون شده بمعبد خویش آمد و در دل داشت که مریم را رها کند و از آن پس مزد خود نداند چون آن شب بخفت در خواب دید که فرشته خداوند روی بدو کرد و گفت ای یوسف ، مریم از روح القدس آبستن است ، فرزند او را عیسی نام بگذار که قوم خود را از گناه نجات خواهد داد اینست فرزندی که پیغمبران ازین پیش خبر دادند که دختری باکره آبستن خواهد شد و فرزندی خواهد آورد که او را عمنوائیل (5) خواهند گفت یعنی خدا با ما است . یوسف از خواب بیدار شد و در حق مریم از اندیشه خویش استغفار کرد.

و چون مدت حمل مریم بنهایت شد، و هنگام فرو گذاشتن بار برسید از بیت المقدس

ص: 5


1- مریم 22
2- بضم عین : کناره گیری
3- تخم
4- دفعه
5- در انجیل و قاموس مقدس عمانوئيل (بكسر عين) ذکر شده است

بیرون شده تا مردم بر حال او وقوف (1) نیابند ، و دو فرسنگ طی مسافت کرده به بیت لحم (2) آمد، و در کنار آن قریه ، نخلی (3) خشك یافت ، از درد زادن (4) بی اختیار بجانب آن درخت بدوید چنان که خدای گوید : ﴿فَأَجَآءَهَا الْمَخَاضُ إِلَي جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَلَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ كُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا﴾ (5) چون بنزديك درخت آمد و پشت بر آن نهاده عیسی علیه السلام متولد شد ، مریم گفت : کاش مرده بودم ، و نام من از خاطرها محو شده بود ، و این روز را نمی دیدم؟ آیا چون مردم از من سؤال کنند که این فرزند را از کجا آوردی چه جواب گویم؟! ناگاه بمدلول : ﴿فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ (6) عیسی علیه السلام بانگ برآورد و گفت ای مادر محزون و غمگین مباش که خداوند از زیر پای تو نهری بادید (7) آورده ، ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا (8) جَنِيًّا﴾ (9) و ميل بده بسوی خود ، ساق درخت خشك را تا فرو ریزد بر تو رطب رسیده ﴿ فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا ﴾ (10) پس بخور ای مادر از رطب تازه و بیاشام از این چشمه روشن و هر دو چشم تو روشن باد، و خاطر تو شاد باشد و اگر کسی را اینی که بنزد تو آید، و از تو برسد که این فرزند را از کجا آورده ای او را بیاگاهان که امروز از بهر خدا نذر کرده ام که روزه بدارم ، و با کس سخن نگویم .

پس در حال نهری خوشگوار زیر پای مریم بجوشيد ، و آن درخت خشك رطب تازه بر آورد ، پس مریم بدستیاری ملائکه عیسی علیه السلام را در آن آب بشست و در قماطی (11) به پیچیدند و یوسف قدری هیزم فراهم کرده آتشی برافروخت تا آن حضرت بدان

ص: 6


1- باخبر شدن
2- زادگاه عیسی علیه السلام
3- درخت خرما
4- زائیدن
5- مریم 23
6- مریم 24
7- پدید
8- خرمای تازه
9- مریم 25
10- مریم 26
11- بر وزن کتاب : پارچه بینی که دست و پای خردسالان را در میان آن پیچند

گرم شود ، و هفت جوز (1) با خود داشت آن را نیز با مریم سپرد تا تناول فرماید، و نام آن مولود را چنان که در خواب دیده بود عیسی نهاد

و لفظ عيسى معرب يشوع است و يشوع در لغت عبری بمعنی فرج (2) باشد ، و نام دیگر آن حضرت مسیح است ، و مسیح و مسیحا معرب ماشیح باشد و لفظ ماشيح در لغت عبری بمعنی مسح کرده شده است ، و بیشتر انبیا را در بنی اسرائیل مسیح می گفتند چه ایشان را پیغمبر دیگر با روغن زیت که در قدس (3) موقوف (4) بود مسح می کرد (چنان که در این کتاب مبارك مكرر ذكر شده).

و عیسی علیه السلام را یحیی غسل تعمید داد و مسح کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و ترسایان آن حضرت راكر سطوس (5) و كلمة الله نیز خوانند ، و لقب آن حضرت روح باشد

بالجمله چون مریم از کار عیسی فراغت یافت بمفاد ﴿فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا﴾ (6) آن حضرت را برداشته بمیان قرية بيت لحم رفت و در سرائی فرود شد مردم بروی جمع شدند و گفتند: ای مریم ، چیزی غریب آورده ای، بگو که بی شوهر این فرزند را بدست کردی، یا بزنا مشغول شدی ؟! ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا ﴾ (7) چون هرون مردی بد کردار (8) بود آن حضرت را بدو نسبت کردند و گفتند : ای خواهر هرون ، پدرتو مردی

ص: 7


1- گردو
2- گشایش غم و اندوه
3- معبد یهود در فلسطین
4- وقف شده
5- بفتح كاف و کسر را، و ضم طا و بدون اشباع
6- مریم 27
7- مریم 28
8- بعضی گفته اند هرون نام مرد صالحی از بنی اسرائیل بوده و مقصود برابری مریم است با او در جهت صلاح و تقوی و ممکن است حقیقتاً هرون نام برادر پدری او بوده باشد و احتمال دیگری هم داده شده است

بدکردار نبود ، و مادر تو زنی بد شعار نیست (1) این چه کردار ناستوده است که از تو آشکار شده پس مريم بمدلول : ﴿ فأشارت إليه﴾ (2) بسوی عیسی اشارت کرد که ؟ این سخن را از وی بپرسيد، ﴿قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا ﴾ (3) ایشان گفتند ای مریم ما چگونه با طفلی که هنوز در گهواره غنوده (4) است سخن کنیم ؟! در این هنگام عیسی (علیه السلام) بمدلول ﴿وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ﴾ (5) بسخن آمد و گفت : ﴿إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾ (6) بدرستی که من بنده خداوندم ، و مرا کتاب انجیل فرستاده و پیغمبر گردانیده ، ﴿ و جَعَلَنی مُبارَکا أیْنَما کُنتُ﴾ (7) و مرا با برکت گردانیده است هر کجا باشم ﴿و أَوْصانِی بِالصَّلاهِ والزَّکاهِ ما دُمْتُ حَیًّا﴾ (8) و وصيت کرده مرا بگذاشتن نماز و دادن زکوة چندان که در جهان زنده باشم ، ﴿ وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا ﴾ (9) و مرا نیکو کار گردانیده با مادرم ، و نگردانیده است جبر کننده و شقی ﴿ وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ ابْعَثُ حَيا يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾ (10) سلام خداوند مخصوص منست ، و از برای من باشد از روزی که متولد شدم ، و روزی که می میرم ، و روزی که در قیامت زنده می شوم. چون آن جماعت این معجزه بدیدند دست از شناعت (11) مریم کشیده بسرای خویش شدند .

در این وقت هردوش (12) که در انجیل به هیرودیس نامیده شده از جانب (اغسطس) (13) قیصر روم پادشاه آل اسرائیل بود، و در بیت المقدس (14) سکونت داشت چنان که

ص: 8


1- بر وزن کتاب لباس زیرین چسبیده به بدن را گویند و عادت و اخلاق انسان را نیز گویند.
2- مریم 29
3- مریم 29
4- بر وزن گشوده : خوابیده
5- آل عمران (26)
6- مریم 30
7- مریم 30
8- مریم 31
9- مریم 32
10- مریم 33
11- بفتح شین : بدگوئی
12- بكسر هاء
13- بضم همزه و طاء
14- بر وزن منطق و محمد آمده است

از این پیش نیز مذکور شد ) و جمعی از ستاره شناسان عجم و حکمای مجوس و یونان که در علم کهانت و ریاضی بکمال بودند و در ارض بابل از فضائل آن حضرت وقوف داشته ، ستاره عیسی علیه السلام را دیده دانستند که آن حضرت متولد شده ، پس هدیه چند فراهم کرده برای دیدن آن حضرت به بیت المقدس آمدند ، و نزد هر دوش شده گفتند: ما برای دیدن عیسی علیه السلام بدینجانب شده ایم و لختی از فضائل آن حضرت را برشمردند هر دوش گفت در جستجوی او بر آید و چون او را یافتید مرا نیز آگهی دهید تا او را بزرگوار دارم حکمای ستاره او را پیشرو خويش كرده به بیت لحم آمدند ، و در آن جا ستاره عیسی را دیدند که بر سر خانه مریم بایستاد، پس بدانسرای شده آن حضرت را در یافتند و پیشانی برخاك نهاده جنابش را سجده کردند ، و آن تحف (1) و هدايا را با هر جواهر ثمین (2) که با خود داشتند برسم پیش کش پیش گذرانیدند ، و مراجعت کردند . در این وقت از جانب یزدان پاك ملهم (3) شدند که این راز را از هر دوش پوشیده دارند ، و او را برحال عیسی وقوف ندهند ، لاجرم بی آگهی هر دوش بارض خویش مراجعت کردند.

و چون هر دوش آگاه شده که حکمای عجم او را وقعی ننهاده ، و او را بر حال مولود واقف نکرده مراجعت کردند در خشم شد، و بفرمود: هر طفل که در بیت لحم از دو سال کم تر دارد مقتول سازند در این هنگام یوسف در خواب دید که فرشته خداوند با او خطاب کرد که ای یوسف ، نامزد خود مریم را با عیسی برداشته بسوی مصر فرار کن ، و چون یوسف از خواب بر آمد مریم را با عیسی برداشته بجانب مصر گریخت ، و او را در ارض مصر بمکانی رفیع جای دارد در کنار رود نیل کما قال الله تعالى: ﴿وَ آوَيناهُما إِلي رَبوَةٍ ذات ِ قَرارٍ وَ مَعِين ٍ﴾ و از پس او جمعی از اطفال را که از دو سال کم تر داشتند بفرموده هر دوش در بیت لحم مقتول ساختند و توابع بیت لحم را نیز معاف نداشتند ، اما یوسف در ارض مصر

ص: 9


1- بضم اول و فتح دوم : جمع تحفه
2- گران بها
3- بر وزن محکم : یعنی در دل ایشان افتاد

سکون داشت تا دیگر باره از پیشگاه قدس فرمان مراجعت بدو رسید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . (1)

جلوس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و پانصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

* جلوس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و پانصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (2)

اردوان بن بلاشان را مردم عرب، احمر لقب داده اند ، و او پادشاهی بلند قدر بود که بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت بر افراخت ، و فرمان گذاران اطراف سر در خط فرمان او نهادند و او را بسلطنت سلام دادند، و اردوان چون در پادشاهی استیلا یافت و حدود مملکت را بنظم و نسق کرد رسولی نزد اغسطس که در این وقت ایمپراطور مملکت ایتالیا و ساير ممالك يوروپ (3) بود ، و مملكت مصر و شام و يونان و اراضی ارمن (4) را نیز بتحت فرمان داشت فرستاد و پیام داد که آن اراضی که در زیر حکومت سلاطین ایران بوده پوشیده نتوان داشت. چه شد که روزی چند کار ایران آشفته گشت روا نبود که سلاطین اطراف دراز دستی کرده هر کس لختی از ممالک ایران را بدست کند اینك اغسطس كه قیصر روم است بیشتر از ممالك ايران را مسخر خويش داشته و باج گذار خود پنداشته اکنون که سلطنت ایران مراست با قیصر روم کار بمدارا کنم که هر گاه ممالک ایران را که متصرف شده ای بمن بازگذاری، و اسیران ایرانی را رها کنی و هر مال و زر که بنهب و غارت برده ای مسترد سازی سلسلۂ مودت در میان ما مستحکم خواهد بود . اغسطس چرن جلادت (5) طبع و جلالت قدر اردوان را باز دانست ، و خود نیز

ص: 10


1- ظاهراً این خواب از انجیل متی باب دوم گرفته شده و در روایات شیعه آیه شریفه به نجف و نهر فرات تفسیر شده است
2- بر وزن پهلوان: اشکانیان بعد از اسکندر مقدونی 500 سال برایران حکومت داشته و بنا بنقل مسعودی و عده ای از مورخین بدست اردشیر بن بابک منقرض شدند و البته مؤلف پانصد سال را نصیب دو سلسله بنام اشکانیان و اشغانیان می داند.
3- اروپا
4- ارمنستان
5- بر وزن سلامت : توانائی و شکیبایی

مردی دور اندیش بود (چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد) از در مداهنه (1) بیرون شد و با اردوان کار بمصالحه کرد و اراضی ارمن را با او تفویض کرد، و هر مرد و مرکب که از ایرانیان بدست کرده بود مسترد ساخت، و بنیاد دوستی در میان ایشان استوار گشت.

بالجمله بعد از آن که اردوان سیزده سال سلطنت ایران کرد اردوان (2) بن اشغ او را مقهور کرده سلطنت از او بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . گویند : در زمان سلطنت اردوان، سه سال مزارع از رشحات سحاب (3) آب نیافت و کار بر قحط و غلا (4) رفت آن گاه اردوان و مردم مملکت روی بتوبت و انابت آوردند تا خداوند رحمت کرد و باران بدیشان فرستاد.

آوردن مریم و یوسف عیسی علیه السلام را از مصر باراضی مقدسه پنج هزار و پانصد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام نه بود

چون عیسی علیه السلام در مصریازده ساله شد فرشته خداوند در خواب با یوسف خطاب کرد که ای یوسف برخیز و عیسی را بر داشته با مادرش باراضی مقدسه مراجعت کن . چون یوسف از خواب بر آمد عیسی علیه السلام را بر داشته باتفاق مریم از مصر بدر شده بکنار رود خانه اردن (5) بخدمت یحیی علیه السلام رسید و عیسی بدست یحیی غسل تعمید یافت و درهای آسمان بر روی آن حضرت گشوده شد (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه یحیی مرقوم شد) و از آن جا بنواحی جلیل (6) آمده در بلده ناصره ساکن شدند چه از بیم هر دوش وارد بیت المقدس نتوانستند شد و از این روی آن حضرت را عیسی ناصری گفتند و معرب آن نصران است از این روی پیرو آن حضرت را نصرانی گویند که منسوب با آن قریه دارند و جمع آن نصاری باشد.

ص: 11


1- مسالمت و خدعه
2- سرسلسله اشغانیان (وضع این سلسله در تاریخ روشن نیست بعضی ایشان را همان اشکانیان دانسته و برخی وجود چنین پادشاهانی را باور ندارند)
3- رشحه : عرق و رطوبت . سحاب : ابر.
4- غلا بفتح غین : گرانی.
5- بضم همزه و دال
6- فلسطين كنوني

بالجمله بعد از ورود ناصره ، عیسی علیه السلام راه بیابان پیش گرفت و با عبادت ایزد ذوالمنن همی ممتحن شد ، نخستین چهل روزه روزه بداشت و آن گاه سخت گرسنه و در حال شیطان بر آن حضرت آشکار شد و گفت ای عیسی ، بفرما تا این سنگ ها نان شود و از آن بخود تا گرسنه نمانی آن حضرت فرمود که فرزند انسان بنان زنده نباشد بلکه بملکوت خدا زنده است. و نوبتی دیگر در بلده مقدسه شیطان با آن حضرت ظاهر گشت و گفت : ای عیسی اگر فرزند خدائی خود را از کنگره هیکل (1) در انداز . آن حضرت فرمود که خداوند را امتحان نباید کرد . و تفصیل این که گاهی عیسی علیه السلام خود را در انجیل فرزند انسان می نامد و گاهی خداوند را پدر آسمانی خویش می گوید در خاتمه قصه آن حضرت مرقوم خواهد شد

مع القصه کرتی دیگر ابلیس آن حضرت را در سر کوهی بلند یافت و گفت : ای پسر مریم ، مرا اطاعت کن تا تمام مملکت دنیا را با تو بخشم ،عیسی در غضب شد و بر وی خشم گرفته او را از پیش خویش براند چنان که دیگر روی او را ندید از پس این واقعه بعرض عیسی علیه السلام رسانیدند که هر دوش یحیی علیه السلام را گرفته در محبس انداخت . آن حضرت از این خبر از قریه ناصره بیرون شده در جلیل عبور فرمود و در کنار دریای شام در اراضی زبلون (2) و نفتالیم ساکن شد و در میان مردم شروع بندا کردن نهاد و گفت ای قوم با خدا بازگشت کنید و بتوبه و انابت گرائید که مملکت آسمان نزديك است (3) شما سخنان مرا استوار دارید ﴿أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ﴾ (4) همانا خبر می دهم شما را از آن چه می خورید و از آن چه ذخیره مي نهيد ﴿ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ (5) و من تصدیق کننده ام بر تورية

ص: 12


1- معبد و مذبح و محل پیشگویان که بر کوه مور یا بناشده و بانی آن سلیمان بن داود علیه السلام است
2- زبولون بفتح زای و نفتالیم : دو شهر فلسطين
3- انجیل متی باب 3 و 4
4- آل عمران 19
5- آل عمران 20

همانا حلال می کنم بعضی از آن چه بر شما حرام شده بود

چه من برای تکمیل توریه آمده ام نه برای ابطال آن ، شنیده اید که ازین پیش پیغمبران گفته اند قتل مکن که هر کس قتل کند مستوجب قضا (1) خواهد شد من می گویم که هر کس بر برادر خود بی سبب غضب کند مستوجب قضا خواهد شد و هر که برادر خود را احمق گوید مستوجب آتش دوزخ است ، اگر هدیه خود را بقربانگاه آری و در آن جا بخاطرت رسد که برادرت از تو گله مند است قربان را رها کن و نخست رفته برادرت را رضاجوئی فرمای آن گاه بقربانگاه باز شو شنیده اید که پیشنیان گفته اند : زنا مکنید من می گویم که هر کس بزن بیگانه از روی خواهش نظر کند همانا در قلب خود با او زناکرده است پس اگر چشم راست تو تو را بلغزاند قلع کن زیرا که سودمند تر است که یک عضو تو ضایع شود و سایر سالم ماند و اگر دست راست تو تو را بلغزاند قطع فرمای زیرا که نافع تر است از این که تمام تن تو را بدوزخ افکند ، شنیده اید که گفته اند هر کس خواهد تواند از زن خود جدائی جوید و او را طلاق گوید من م یگویم که هر کس زن خود را بی جرم زنا از خود جدا کند او را بزنا داده است و هر کس آن زن را نکاح کند نیز مرتکب زنا شده (2) شنیده اید که گفته اند : بكذب سوگند مخور ؛ بلکه چون سوگند یاد کردی بدان وفا کن، من می گویم هرگز سوگند یاد مکن نه بآسمان از آن که کرسی خداست و نه بزمین که مطرح (3) قدم اوست ، نه باورشليم كه مدينه ملك عظیم است ، و نه بسر خود زیرا که نمی توانی که یک موی آن را سفید یا سیاه کنید ، بگذراید که مکالمۀ شما به آری و نی واقع شود ، و شنیده اید که گفته اند چشمی در ازاء چشمی است و دندانی بدل دندانی من می گویم که با شریر مقاومت نکنید ،

ص: 13


1- حکم
2- شاید مقصود این باشد که چون طلاق بی جهت باطل است ازین رو هر کس او را ازدواج کند با زن غیر ازدواج کند کرده است والا این حکم بیشتر چنین زنی را گرفتار زنا می کند
3- پا انداز این تعبیر و تعبیرات مشابه با او با مقام مقدسی باری تعالی منافات دارد

بلکه هر که بر خساره تو طپانچه (1) زند رخسارۀ دیگر را بسوی او بگردان ، و اگر کسی بخواهد پیراهنت را اخذ نماید قبایت را نیز از بهروى ترك كن ، و هر که برفتن یک میل راه تو را مجبور نماید دو میل با وی ساعی باش، و هر که از تو سئوال کند باو به بخش ، و هر که قصد قرض از تو دارد و ازو بر مگرد ، و شنیده اید که گفته اند : دوست خویش را محبت کن ، و دشمن خود را مبغوض دار ، من می گویم که دشمنان خود را دوست بدارید ، و برای آنان که شما را لعن می کنند برکت طلبید ، و با آنان که با شما عداوت می کنند احسان کنید؛ و از بهر آن که شما را فحش می گوید و زحمت می رساند دعا کنید تا پدر (2) خود را که در آسمانست فرزندان باشید ، زیرا که او آفتاب خود را بر بدان و نيكان طالع می کند، و باران خود را بر عادلان و ظالمان می فرستد ، اگر آن ها را دوست می دارید که شما را دوست دارند، چه اجر خواهید یافت؟ همان عشاران (3) نیز چنین باشند. پس صفات خویش چون پدر خود کنید که در آسمانست . دیگر فرمود : ای قوم ، از روی ریا صدقه مدهید و آشکار مسازید، و بریا نماز نکنید و چون ریاکاران در روزه عبوس (4) مفرمائید ، و گنج خود را در زمین مگذارید که دزدان توانند برد ، بلکه گنج خود را در آسمان بگذارید که هرگز دست دزد بدو نرسد، و از برای نان و جامه مضطرب نشوید ، مرغان هوا را نظر کنید که نه زراعت دارند و نه کسب ، و روزی می خورند ، و سوسن های چمن را به بینید که جامه می پوشند . ای مردم ، در عیب، ديگران نيك بينائيد (5) عمانا خس را در چشم برادرت می بینی و شاه تیر را در چشم خود نمی بینی .

این سخنان بگفت و ازان کوه که بر زبر (6) آن بود بزیر آمد و مردم فریفته

ص: 14


1- سیلی
2- روی همین تعبیرات که در انجیل واقع شده است نصاری خود را فرزندان خدا می دانند و قرآن مجید با این فکر مبارزه کرده و تمام بشر را نسبت بخداوند جهان یک سان می داند
3- باج گیران
4- گرفته
5- پائیدن جویا شدن
6- بالا

سخنان آن حضرت شده گروهی عظیم از دنبالش روان بودند ؛ ناگاه ابرصی (1) به پیش جماعت دویده در نزد عیسی پیشانی بر خاك نهاد و عرض کرد که ای برگزیده خداوند اگر اراده کنی مرا طاهر توانی ساخت آن حضرت دست بر بدن او کشیده او را طاهر ساخت و با وی گفت: اکنون این راز را مستور دار و در بیت المقدس نزد کاهن بیت الله حاضر شده آن قربانی را که در شریعت موسی علیه السلام وارد شده معمول دار، و از آن جا بکنار دریا عبور فرمود ، در آن جا شمعون (2) را که به پطرس (3) مشهور است با برادرش اندریاس (4) بدید که دام بدریا در افکنده صید ماهیان کنند

عیسی روی بدیشان کرد و فرمود : ای پطرس ، واندریاس ، این دام ماهی گیران رها کنید و با من باشید که من شما را آدم گیر خواهم کرد ، ایشان بی تأمل دام ها را رها کرده از دنبال آن حضرت روان شدند

و عیسی در همه جلیل گشته مردم را بشارت ملکوت می داد و مرضی را از مصروع (5) و مجنون و مفلوج و جز این ، هر که ازداد می آمد شامی بخشید ، و هر روز مردم در قفای او انبوه می شدند و از دنبال او می تاختند! روزی در باجگاه (6) بامتی (7) دوچار شد او را فرمود اندیشه خود را رها کرده از پی من باش و متی بی توانی (8) از دنبال آن حضرت روان شده مع القصه عیسی علیه السلام را دوازده شاگرد دانا فراهم گشت و ایشان را آن نیرو بخشید که مریضان را شفا می دادند و بر روح های پلید قدرت داشتند و آن جماعت را حواریون گویند چه حواری بمعنی یاری دهنده است و این گروه رواج دین عیسی

ص: 15


1- مبتلا به مرض پیسی
2- بكسر شين (المنجد)
3- بضم با و راء
4- بضم همزه و فتح دال
5- ديو ديده - مرضی است معروف
6- جایگاه گرفتن مالیات
7- بضم ميم و فتح تا و الف : مصنف یکی از اناجیل اربعه
8- سستی

دادند و نام های ایشان بدین گونه است ( اول ) شمعون که او را پطرس نیز نامند (دوم) برادر شمعون اندریاس است (سوم) یعقوب بن زبدی ( چهارم ) برادر يعقوب يوحنا باشد (پنجم) فيلبوس (ششم) برتلما (1) (هفتم) توما (هشتم) متی که از جمله عشاران بود (نهم) يعقوب بن حلفا (2) (دهم) لبنی (3) که اوراتدی (4) لقب کرده اند (یازدهم) شمعون قنانی (دوازدهم) یهودای اسخریوطی (5) که با عیسی علیه السلام خیانت کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) همانا یزدان پاك بدیشان وحی فرستاد که با عیسی ایمان استوار کنید و او را متابعت فرمائید ﴿كما قال الله تعالى وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ﴾ (6) پس آن جماعت بعیسی ایمان آوردند و آن حضرت ایشان را فرمود که در میان قبایل عبور کرده مردم را هدایت کنند و بایشان گفت شما را چون گوسفندان میان گرگان می فرستم می باید چون ماران دانا و چون کبوتران بی خدعه باشید هر که در حضور مردم مرا اقرار نماید در حضور پدر خود که در آسمانست او را اقرار خواهم کرد و هر که انکار کند انکار خواهم نمود گمان نکنید که من برای صلح آمده ام، بلکه برای تفرقه آمده ام هر که پدر و مادر خود را از من زیاده دوست دارد قابل من نیست و هر که پسر و دختر خویش را از من بیش تر مهر کند لایق من نخواهد بود و هر کس زندگانی خود را در راه من بیاد دهد همیشه زنده خواهد ماند و هر کس شما را پذیرد مرا پذیر دو مرا پذیرفته است و هر کس مرا پذیرد آن کس را پذیرفته است که مرا فرستاده آن گاه حواریون را آن قوت بخشید که مرضی را شفا بخشند و مردگان را برخیزانند، و دیو دیدگان را دوا کنند و گفت: ذخیره با خود بر ندارید و توشه

ص: 16


1- در قاموس مقدس والمنجد برتلماوس بفتح اول و ضم تا ذکر شده است
2- بفتح حاى و سكون لام
3- بفتح لام و سكون با، و همزه مكسور
4- بفتح اول و تشدید دال
5- بضم همزه و فتح خای
6- مائده 112

راه با خود نبريد يك كس را دو پیراهن و دو نعلین نباشد زیرا که مزدور مستحق قوت یک روزه خود است .

پس ایشان بر حسب فرموده عیسی علیه السلام بمیان قبایل سفر کردند و بدعوت مردم پرداختند ، و عیسی علیه السلام بكفر ناحوم (1) داخل شد .

یوزباشی غلامان هر دوش خبر عیسی را بشنید و بدانست که بیماران را شفا بخشد بخدمت آن حضرت آمده عرض کرد که مرا غلامی است که بمرض رعشه مبتلا است و اينك در خانه ، مریض افتاده. عیسی فرمود: چون بخانه در آئی او را صحیح خواهی یافت . و چون یوزباشی بخانه مراجعت کرد او را تندرست یافت .

و آن حضرت از آن جا بخانه پطرس آمد و پطرس را مادر زنی بود که تب می داشت او را مس نموده شفا بخشید. و شامگاه دیوانگان بسیار بنزد او آوردند و عیسی حکم فرمود تا ارواح ردیه (2) از ایشان اخراج شدند و همگی شفا یافتند ؛ و از آن جا کوچ داده بدریای شام در آمد و لختی کشتی در آب راند یکی از شاگردان معروض داشت که پدر من مرده است اگر اذن دهی رفته او را با خاک سپارم و بحضرت شتابم ؟ عیسی فرمود: بگذار تا مرده گان خود را دفن کنند و همی دریا در نوردید (3) ناگاه طوفانی عظیم برخاست چنان که بیم غرق و هلاك بود ؛ شاگردان بنزد آن حضرت پیشانی بر زمین نهاده پناه ،جستند و عیسی در حال خطاب با ابر و باد کرد که از جنبش فرو نشینید ، پس بحر از طلاطم فرو نشست، و چون عیسی از دریا بیرون شد بسرحدکر کسیان (4) آمد مردم آن اراضی باستقبال آن حضرت شتافته در خواست نمودند که جنابش از اراضی ایشان بدر شود . پس عیسی از آن جا کوچ داده بحدود بیت المقدس آمد و در آن جا مفلوجی را که

ص: 17


1- بفتح كاف وفا : یکی از شهرهای فلسطین
2- پلید و پست
3- طی کرد
4- در قاموس مقدسی و انجیل (جرجسیان) ذکر شده و محل آن را قاموس در کناره شرقی دریای طبریه (دریاچه ایست در فلسطین) واقع بين وادى الحوت و وادى افیق ذکر می کند

همچنان در فراش خویش خفته بود بنزد آن حضرت آوردند . عیسی با او خطاب کرد که برخیز و فراش خویش را برداشته بمكان خویش شو و در حال آن مفلوج از جای بخواست تندرست و اشیاء خود را بر دوش نهاده مراجعت کرد .

و عیسی از آن جا برای غذا خوردن بخانۀ متی آمد و گروهی از عشاران و باج گیران بنزد آن حضرت آمده با وی غذا همی خوردند فریسیان (1) که طایفه ای از بنی اسرائیل اند چون این حال مشاهده کردند با شاگردان عیسی گفتند : چون است که معلم شما با گناه کاران غذا می خورد؟ چون این سخن بعیسی علیه السلام رسید فرمود : مردم تندرست محتاج بطبیب نیستند، بلکه بیماران و مریضان، طبیب لازم دارند. درینوقت شاگردان یحیی علیه السلام و فریسیان نزد آن حضرت حاضر شدند و عرض نمودند که ما همیشه روزه داریم ، چون است که شاگردان تو روزه نمی گیرند؟ عیسی فرمود: تواند شد که ابنای بيت السرور (2) مادام که داماد در میان ایشان است غمگین نشوند، لکن آن روزها آید که داماد از ایشان گرفته شود آن گاه صائم خواهند گردید.

در آن هنگام یکی از اعیان بنى اسرائيل بنزديك عيسى آمده پیشانی بر خاك نهاد و گفت : ای برگزیده خداوند ، دختر من مرده است لکن اگر تو بر او رحم کنی و دست بر تن او کشی زنده خواهد شد. عیسی علیه السلام برخاسته با شاگردان خود از دنبال او روان شد و در میان راه . زنی که دوازده سال بجریان خون مبتلا بود از پشت سر آن حضرت دامن قبایش را مس نمود . عیسی روی بقفا کرد و گفت : ای دختر ، آسوده باش که اعتقاد تو تو را نجات داد . و در ساعت او شفایافت و عیسی از آن جا گذشته بخانه مرد دختر مرده آمد و اهل او نوحه کنان بودند و خلقی عظیم در آن جا انبوه بود . عیسی علیه السلام با آن جماعت فرمود : این دختر نمرده است بلکه خوابیده است راه دهید تا او را در یابم . و ایشان آن حضرت را تمسخر می کردند و چون آن انبوه مردم بیرون شدند عیسی داخل بیت شد و دست دختر را گرفته گفت : برخیز ، و او در حال از جای بخاست و از این معجزه نام عیسی تمام آن مرز

ص: 18


1- شرح حال و عقیده ایشان بطور اجمال خواهد آمد
2- خویشان داماد

و بوم را فرو گرفت

و چون از آن مکان بیرون شد دو تن نابینا از دنبال او روان شدند و فریاد کرده همی گفتند : ای فرزند ،داود بر ما رحم کن و چون عیسی بمقام خویش رسید آن دو تن نابینا نیز برسیدند آن حضرت با ایشان فرمود که آیا بر آن عقیده اید که این مهم از من ساخته شود؟ گفتند بای پس دست بر چشم های ایشان کشیده فرمود : بر وفق اعتقاد شما با شما کرده شود، در حال چشم ایشان روشن شد و عیسی ایشان را فرمود : کس را ازین راز واقف نسازید ، لکن ایشان از نزد آن حضرت بیرون شده جمیع قبایل را آگهی دادند و از پس ایشان تنی که گنگ و دیوانه بود بخدمت او آوردند ، آن حضرت او را هوشیار و گویا ساخت.

در این وقت یحیی علیه السلام از محبس دو تن از شاگردان خود را نزد عیسی فرستاد و پیام داد که آیا توئی آن کس که آمدنش ضرورت داشت یا منتظر دیگری باشیم؟ عیسی ایشان را فرمود که از آن چه دیده اید و شنیده اید یحیی را آگهی دهید و بگوئید کوران روشن می شوند و لنگ ها برفتار می آیند و مبروصین طاهر می گردند و کران شنوا می شوند و مردگان بر می خیزند و بینوایان مژدۀ انجیل می یابند خوشا حال کسی که در حق من تصدیق کننده باشد و چون فرستادگان یحیی بیرون شدند عیسی فرمود : ای مردم ، با شما می گویم که یحیی پیغمبر است ، بلکه از پیغمبر هم افضل است. زیرا که آن کس است که در حق وی نوشته شده بود که خدای فرماید با من که من رسول خود را پیش روی تو می فرستم که راه تو را در پیش روی تو پرداخته کند ، همانا از اولاد زمان بزرگ تر از يحیی تعمید دهنده بر نخواسته است اگر قبول کنید این الیاس (1) است که آمدن او واجب بود . الله الله مردم را بچه تشبیه کنم ؟! اطفال را ماننده باشند که در بازارها نشسته رفیقان خود را طلب نمایند و گویند : بجهت شما نواختیم سازها را و رقص نکردید بجهت شما نوحه گری کردیم و سینه نزدید .

زیرا که یحیی که نه خورنده و نه آشامنده بود آمد گفتند که او دیوزده است و

ص: 19


1- بکسر همزه

و فرزند انسان که خورنده و آشامنده بود رسید گویند اینست مردی شکم خواره ، باده پرست که دوست عشاران و گناهکاران است .

این سخنان بگفت و روی بیلاد و امصار (1) کرد و گفت : وای بر توای خورزین (2) واف برتوای بیت صیدا (3) از آن رو که اگر آن اعمال قویه که در شما صادر گشت در صور و صیدا نمودار گشتی همانا در پلاس و خاکستر توبه نمودی روز جزا کار صور و صید از شما آسان تر است ، تو ای كفر ناحوم تا بفلك سركشيده و بجهنم فرو خواهی شد ، روز جزا كار سدوم (4) از تو اسهل خواهد بود .

پس روی بآسمان کرد و گفت : ای پدر آسمانی من ، تور استایش می کنم از آن که این رازهای پوشیده را از حکما و دانایان مستور داشتی و کودکان را ظاهر گردانیدی .

از پس این وقایع روزی در زراعتگاهی عبور می فرمود و شاگردان او گرسنه از دنبال او می شتافتند و خوشه های گندم را در هم مالیده می خوردند . فریسیان چون آن بدیدند بنزد عیسی آمده گفتند: امروز روز سبت است و این کار که ایشان کنند در شریعت موسی علیه السلام روا نیست .

عیسی علیه السلام فرمود : از کتب پیشین نخوانده اید که چون داود علیه السلام و همراهان او گرسنه بودند در خانه خدا داخل گشتند و نان های تقدمه (5) را که جز بر کاهنان روا نیست خوردند ؟ و در توریة نخوانده اید که کاهنان (6) در هیکل ، سبت (7) را حرمت نمی دارند و مؤاخذ نیستند؟ همانا درین مکان شخصی است که از هیکل بزرگ تر است

ص: 20


1- شهرها
2- از شهرهای فلسطین که در انجیل کورزین ضبط شده است
3- این دو شهر در کناره شرقی رو داردن نزديك به محلی که رود در دریاچه طبریه (واقع در فلسطین) می ریزد واقع است
4- یکی از شهرهای هفتگانه قوم لوط که واژگون شد
5- هدیه
6- پیش گویان
7- شنبه

بلکه فرزند انسان ، خداوند روز سبت نیز هست .

و چون از آن مکان بیرون شد شخصی که دستش بیکار بود بنزد او آوردند که ،شفا دهد، آن حضرت روی با مردم کرد و فرمود : کیست در میان شما که روز گوسفندی از و در کوی افتد و بر نیاورد؟ آیا فضیلت انسانی از می شی کم تر است ؟ پس اقدام بامور خیر در سبت روا باشد و آن مرد را گفت که دست خود را دراز کن که صحیح است و او دست خود را در از کرده شفا یافت .

چون فریسیان این امور را مورث سستی شریعت موسی دانستند با هم نشسته شورائی افکندند که آن حضرت را هلاک سازند .

عيسى علیه السلام از آن مقام بیرون شد و بیماران از دنبال او روان گشتند یافتند و آن حضرت بایشان می فرمود: این رازها را مستور دارید تا کامل شود ، همانا اشعیای پیغمبر فرمود که روح خود را در محبوب خود خواهم نهاد و او قبایل را انصاف خواهد داد و مجادله و افغان نخواهد داشت و هیچ کس آوازش را در کوی و بازار نخواهد شنید و نی خورد شده را نخواهد شکست و فتیله نیم سوخته را نخواهد نشاند تا انصاف .برارد آن گاه مرد دیوانه و نابینائی و گنگی را بنزد آن حضرت آوردند و هر سه تن را شفا بخشید و مردم از و در عجب بودند. فریسیان چون این بدیدند گفتند باستظهار پادشاه جن که باعلز بول (1) نام دارد این کارها کند و اگر نه از خود کاری نتواند ساخت عیسی فرمود : جمیع گناهان آمرزیده شود لیکن کفر بروح عفو نخواهد گشت ، کسی که سخن بر خلاف فرزند انسان گوید از وی عفو خواهد گشت . و چون آن سخن بر خلاف روح القدس باشد نه در این جهان و نه در جهان آینده ازوی عفو نخواهند کرد، ای افعی زادها چگونه می توانید خوب تکلم کنید و حال آن که بد هستید؟ زیرا که زبان از زیادتی دل تکلم می نماید ، مرد شایسته از خزانه شایسته دل خود اشیاء شایسته بیرون دهد و مرد ناشایسته از خزانه ناشایسته خود چیزهای

ص: 21


1- در انجيل و قاموس مقدس ( بعلز بول) بفتح اول و سکون ثاني و فتح زای نقطه دار ضبط شده است و مقصود از آن رئیس شیاطین می باشد

ناشایسته وا نماید و هر دو در روز جزا محاسبه خواهند داد

و در این وقت فریسیان پیش شده گفتند: ای استاد، از تو آیتی (1) می خواهیم . آن حضرت فرمود : طبقه شریر زنا کار که مست عقیده اند آیت جویند، مردم نینوا بموعظه یونس توبه نمودند و اينك از یونس بزرگ تری در این جا است و شما را گوش شنوا نیست، همانا ملکه یمن در محاکمه با شما برخواهد خواست چه او برای شنیدن حکمت سلیمان از اقصای زمین آمد و اينك از سلیمان بزرگتری در این جا است و کسی را گوش نیوشنده (2) نیست.

و از آن جا عبور کرده بکنار بحر آمد و بنشست و گروهی عظیم برگرد او فراهم شدند ، پس آن حضرت بطریق مثال فرمود که برزگری بجهت زراعت تخم پاشی نمود بعضی بر کناره راه افتاد و مرغان آن را بردند ، و بعضی بر سنگلاخ افتاد و خاك بسیار نیافت، پس زود سبز شد و چون در زمین بیخی قوی نداشت آن گاه که آفتاب بتافت بخشگید و بعضی از آن دانه ها در میان خارستان افتاد و سبز شد و چون خارها نشو و نما کردند آن را فرو گرفته نابود ساختند ، اما آن چه در زمین نیکو افتاد بعضی صد چندان و بعضی شصت چندان و بعضی سی چندان شد، پس هر کس را اسرار ملکوت داده شده زیاده خواهد گشت و هر کرا داده نشده آن چه دارد نیز از او خواهند گرفت و من با مثال ها این سخنان فرمایم تا با اخبار اشعیا (3) موافق باشد که فرمود خواهید شنید و نخواهید فهمید و خواهید نگریست و نخواهید دید ، چندین پیغمبر پرهیز کار تمنای این روز را داشتند و ندیدند آن چه شما دیدید و شنیدند آن چه شما شنیدید و دیگر فرمود که ملکوت آسمان مردی را شباهت دارد که بذر نیکوئی را در زمین خویش زراعت نمود و چون مردم به خواب شدند خصم وی آمده در میان آن گندم ، گندم دیوانه کاشت و راه خویش گرفت پس از آن چون آن کشته مو گرفت و خوشه بر آورد آن گندم دیوانه نیز ظاهر گردید ملازمان رئیس از دوی آمده گفتند آیا تخم نیکو در مزرعه نیفکندی ؟ این دانه های تلخ

ص: 22


1- نشانه و معجزه
2- شنوا
3- یکی از پیغمبران

از کجا ظاهر گشت ، گفت : خصمی این عمل کرده است ملا زمان گفتند آیا می خواهی که برویم و آن را از بن بر آریم گفت نی مبادا چون خواهید گندم دیوانه را بر کنید گندم نیکو نیز با آن ها بر کنده شود هر دو را بگذارید تا هنگام حصاد (1) آن گاه دروندگان را خواهم گفت که اول گندم دیوانه را جمع کنند و بجهت سوختن دسته ها بندند و گندم نیکو را در انبار من انباشته سازند. همانا آن بذر افشان فرزند انسان علیه السلام است و آن که گندم دیوانه افشاند شیطان بود و دروندگان ، فرشتگان خداوندند .

و مثلی دیگر فرمود که ملکوت آسمان دانه خردلی را ماند که شخصی آن را گرفته در مزرعه خویش زرع نمود و آن از بیشتر تخم ها کوچک تر است ، و چون نشو و نما یافت چنان بزرگ شد که مرغان هوا توانستند در شاخه هایش سایه گزین گشتند . و دیگر فرمود: ملکوت آسمان گنجی را ماند که در مزره ای مخفی باشد پس شخصی آن را دانسته و پوشیده داشت و آن گاه رفته اشیاء خویش را هر چه داشت بفروخت و آن مزرعه را بخرید.

و دیگر فرمود : ملکوت آسمان تاجری را ماند ماند که جویای مرواریدهای نیکو باشد، پس پس يك لؤلؤ گرانب ها بیافت لاجرم، هر چه را مالک بود بفروخت و آن اؤلورا بخرید.

و دیگر فرمود: ملکوت آسمان دا میرا ماند که در بحر افکنده شده و از انواع حیوان در آن افتاده ، آن گاه که بکنار آرند هر چه شایسته بود در اوانی (2) جمع کنند و بدارند و آن چه بد و نالایق بود بیرون افکنند. بدینگونه فرشتگان خداوندیدان را از میان راستان اخراج خواهند نمود.

چون عیسی علیه السلام این سخنان بگفت مردم از کلمات او در عجب شدند و گفتند: این حکمت از کجاست؟ این مرد همان پسر مریم نیست این همان پسر یوسف نجار نیست؟ آیا خویشان او نزد ما نمی باشند؟ بدین گونه سخن می کردند و در حق او لغزش می یافتند.

در این وقت نام نيك عيسی بگوش هر دوش رسید چون از معجزات آن حضرت آگهی یافت

ص: 23


1- درو
2- ظرف

گفت: این شخص را چون یحیی علیه السلام غسل تعمید (1) داده آثار قویه از او صادر می شود. و یحیی محبوس وی بود و آن حضرت را (چنان که در قصه او مذکور شد) شهید نمودند و شاگردانش جسد مبارک او را دفن کرده بخدمت عیسی علیه السلام شتافتند و صورت حال را باز گفتند

عیسی چون این خبر بشنید به تنهائی از میان مردم بیرون شده بگوشه ویرانه ای آمد و مردم این حال بدانستند از دنبال آن حضرت شتافته بنزديك او آمدند و گروه گروه از قفای هم رسیده خلقی عظیم فراهم شد و هم چنان بیماران و مریضان خود را بمعرض شهود آورده شفا می یافتند، شامگاه شاگردان و حواریون آن حضرت معروض داشتند که این مردم بسیارند و در این جایگاه قوتی که کفایت این گروه کند موجود نیست اگر ایشان را مرخص فرمائی بسرای خویش شوند سزاوار باشد و اگر آن توانائی داری که از خداوند نزلی (2) بخواهی تا از آسمان فرو فرستد و ایشان را سیر کند نیکوتر خواهد بود كما قال الله تعالى: ﴿إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ ﴾ (3) آیا خداوند می تواند بر ما فرو فرستد مائده آسمانی ؟ و البته می تواند.

و در این هنگام که جمعی گرسنه اندروا باشد ﴿ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ (4) عيسى علیه السلام فرمود بترسید از چنین سؤال ها زیرا که این گونه طلب از مردم سست عقیده است و شما از اهل ایمانیده ﴿قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾ (5) حواریون عرض کردند که ای برگزیده خداوند

ص: 24


1- تعمید عبارت از فرو رفتن در آب یا پاشیدن آب به بدن شخص گناهکار با اقرار به گناه و آن را مسيحيان واجب و موجب آمرزش گناهان می دانند ، البته كيفيت و وجوب بر همه مورد اختلاف است
2- بضم نون و زاء: پیشکش ، مقصود سفره غذا است
3- مانده 112
4- مانده 112
5- مانده 113

ما می خواهیم از مائده آسمانی بخوریم و قلب خود را مطمئن سازیم و بر یقین خویش بیفزائیم و بدانیم که تو راست گوئی و شاهد حال باشیم .

لاجرم عیسی علیه السلام دست بدرگاه خداوند بر آورد و گفت : ﴿اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾ (1) پروردگارا ، فرو فرست بر ما مانده ای از آسمان که روز نزول آن عیدی برای این امت باشد و معجزه ای باشد بر کمال قدرت تو ﴿قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ ۖ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ﴾ خداوند با او خطاب کرد که ای عیسی ، مائده آسمانی بسوی شما می فرستم و هر گاه بعد از آن کسی از شما کافر شود و کفران آن نعمت کند او را چنان عذاب کنم که هیچ کس را چونان عذاب نکرده باشم .

و در آن روز که روز یکشنبه بود مائده آسمانی برایشان فرود گشت و آن پنج نان و دو ماهی بود ، پس عیسی علیه السلام آن پنج گرده نان را پاره پاره کرده و هر يك را با لختی از ماهی بشاگردان داد تا بر مردم همی قسمت کردند و ایشان همی خوردند تا همگی سیر شدند ، و آن مردم جز زنان و اطفال پنج هزار تن بودند . چون همگی از خوردن فراغت جستند دوازده طبق نان پاره زیاده بماند . آن گاه مردم را رخصت داد تا بمکان های خویش شدند و خود با شاگردان بکنار بحر آمد و فرمود تا حواریون بدریا در آمده بمیان کشتی شدند و خود بجهت عبادت بفراز کوهی که بر لب بحر بود بر آمد ، و چون چهار ساعت از شب بگذشت آن حضرت از کوه بزیر شده قدم در بحر نهاد وبر زیر آب بجانب کشتی همی رفت ، پطرس آن حضرت را دید و فریاد برآورد که ای خداوند آیا تو باشی ؟ عيسى علیه السلام فرمود كه اينك منم ، پطرس عرض کرد که آیا مرخص فرمائی که من از روی آب بخدمت آیم ؟ عیسی علیه السلام او را طلب داشت و پطرس از کشتی بزیر آمده بر زیر آب روان شد ناگاه بادی صعب پدید آمده چنان که نزديك بدان بود که او را غرقه سازد فریاد برآورد که ای ،مولای ،من مرا دریاب ، عیسی علیه السلام دست فرا برده

ص: 25


1- مانده 114

او را بگرفت و گفت : چرا اسست عقیده بوده ای و او را برداشته بدرون کشتی آورد مردم او را سجده کردند .

بالجمله عيسى علیه السلام مردم را بدین گونه ارشاد می فرمود: تا آن گاه که دعوت و نبوت خویش را آشکار ساخت (چنان که در جای خود ذکر خواهد شد) (1)

جلوس اردوان بن اسغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردوان بن اسغ از بزرگزادگان ایران است و نسب او با فریبرز (2) بن کاوس منتهی شود.

بالجمله در مملکت ری می زیست و حشمتی بسزا داشت و در حضرت از دوان بن بلاشان (3) او را مکانتی لایق بود چون کار او نیک بالا گرفت و مقامی رفیع بدست کرد و خواست تا بدرجه سلطنت ارتقا جوید و خاندان آبا و اجداد خویش را برونق کند پس با اعیان مملکت و صنادید ایران یک دل و یک جهت شده بر اردوان بن بلاشان بشورید و لشگری در خور جنگ فراهم کرده برسر او تاختن برد اردوان نیز باستقبال جنگ او بیرون شده در حدود ری با او دوچار گشت و صف راست کرده جنگ در انداخت ، بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر اردوان بن بلاشان شکسته شد و اردوان در میدان جنگ، مقتول گشت ، و اردوان بن اشغ از پس او بر سریر سلطنت بر آمد و تاج خسروی بر سر نهاد و ملکزادگان و فرمانگذاران ممالک ایران با او پیمان دادند که نام او را در خطبه مقدم دارند و در نامه ها مقدم نویسند و در نزد حاجت از اعانت او باز نایستند.

ص: 26


1- از اول فصل تا آخر از انجیل متی گرفته شده باستثنای خواهش فرو فرستادن غذا از آسمان که از قرآن مجید نقل شده است ولی قرآن کریم قلم بطلان روی بعضی از مطالب: سجده کردن شاگردان برای عیسی یا مطالب دیگری که بعضی از آن ها قبلا اشاره شد کشیده لذا برای ما انجیل نمی تواند یک سند تاریخی حساب شود
2- بنا بنقل بعضی از مورخین
3- بر وزن یواشان

و اولاد اشغ را اشغانیان (1) نامیدند و اشغ را معرب کرده اسغ گفتند که بجای شین معجمه سین مهمله نهاده اند. بالجمله چون اردوان بن اشغ در مملکت ایران مستولی شد در زمان نامه مهرانگیز با تحفه ای چند بنزد اغسطس که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و با او عهد مودت محکم فرمود ، و اغسطس چندان که زندگانی داشت با او از در حفادت (2) و مهر می رفت .

و مدت سلطنت او بیست و سه سال بود گویند : در زمان دولت او بیشتر از مردم ایران آیین بت پرستی گرفتند .

جلوس تبریس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و شش صد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

تبریس (3) پسرخوانده اغسطس بود . و چون رسم قیاصره این بود که در زمان حیات خود ولیعهدی نصب کنند تا بعد از ایشان کار مملکت پریشان نشود چون اجل اغسطس نزدیک شد اعیان مملکت روم و ایتالیا را حاضر ساخته در انجمن ایشان ولایت عهد را به تبريس تفویض فرمود ، لاجرم بعد از مرگ او تبریس بر سریر مملکت برآمد و درجه قیصری یافت و خرد و بزرگ آن اراضی حکم اور اگردن نهادند.

و او نخست برای قوام کار و غلبه سلطنت خویش قبايل نيك جريان را (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس مفصل مرقوم شد) از بیرون شهر بدرون آورد ، و در میان شهر روم در زمین مرتفعی بنیان قلعه رفیع کرده ایشان را جای داد ، و آن جماعت سخت قوی شدند چنان که هیچ کار در مملکت بی مشاورت ایشان بتقدیم نمی رفت و عاقبت سبب فساد مملکت شدند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

و چون تبریس از این کار بپرداخت تنبیه مردم پنانیه و دالمشه (4) را وجهه همت

ص: 27


1- چنان چه قبلا اشاره شد بعضی از مورخین این سلسله را با اشکانیان متحد می دانند
2- بر وزن سلامت و کتابت : احترام زیاد کردن
3- تیاریوس با تبییر بکسر راه (تواریخ عربی و آلبر ماله و لاروس فرانسه)
4- پانني يضم نون (آلرماله) دالماسی: قسمت های ساحلی آدرياتيك كه اكنون جزء ایتالیا محسوب می شود

ساخت و آن جماعت در میان رودخانه دنیوب و دریای حدراتك (1) سكون داشتند و در زمان دولت اغسطس دویست هزار مرد جنگی فراهم کرده بر او بشوریدند و يك در مصاف با قیصر داده مقهور نگشتند و اغسطس آن مجال نیافت که ایشان را كیفر نافرمانی بکنار نهد لاجرم چون تبریس در سلطنت مستولی شد لشگری مانند ریگ بیابان فراهم کرده بر سر ایشان تاختن برد و آن جماعت چون سر حددار جرمن (2) و سر مشه (3) بودند بنهایت شجاعت و دلاوری داشتند و ازین روی از نهیب (4) تبریس بیم نکردند و لشگرهای خویش را ساز کرده بجنگ او بیرون شدند و مدتی با او نبرد آزمودند اما عاقبت الامر فتح تبريس را بود ، خلقی عظیم از آن جماعت را بکشت و بقية السيف را مطيع فرمان کرده بروم مراجعت فرمود و بفراغت تمام بکار سلطنت پرداخت.

و در زمان او زراعت و فلاحت مملکت اسپانیول چنان رونق یافت که از آن پس مردم مملکت روم نیز روی قحط و غلا ندیدند، و آبادانی روم بجائی کشید که یک من ابريشم رايك من زر سرخ بها می نهادند و معادن زر و سیم ایشان چندان بود که اشیاء مملکت را که بازرگانان بدانجا حمل می کردند زر و سیم در بها می گرفتند و نقصانی در آن پدید نمی گشت و از انواع جواهر بعد از الماس در نزد ایشان مروارید گران بها تر بود.

بالجمله در روزگار دولت تبریس در هفت شهر از بلاد شرقی سفلی هفت معبد بزرگ بنام قیصر ساختند و در آن معابد او را ستایش همی کردند ، و طرق و شوارع را از هر سوی تا اقصى البلاد ساخته و آراسته نمودند چنان که بسهولت عبور توان کرد ، و بساجبل ها را كه سوراخ کردند و بر آب ها پل بستند و در هر دو فرسنگ چاپارخانه بساختند که در آن جا چهل اسب بسته می بود و چاپار روزی صد میل راه بسهولت طی مسافت می کرد ، و مدت

ص: 28


1- آدرياتيك صحیح آن آدرياتيك است و آن واقع است در جنوب اروپا بين بالكان و ایتالیا
2- آلمان کنونی
3- سازمانی (لاردس) قسمت پهناور واقع در اروپای شرقی
4- مقصود تهدید و حمله اوست

سلطنت او بیست و چهار سال بود (1)

جلوس جذیمه در مملکت حیره پنج هزار و شش صد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام ما بود

جذيمه بضم جيم و فتح ذال معجمه نام پسر مالك بن فهم است (كه ذكر که حالش در جای خود مذکور شد ) . و جذیمه آفت برص داشت ، و مردم عرب از بیم او را مبروص نمی خواندند و جذیمة الابرش می گفتند، و برش بالتحريك خال های سفید با سیاه است که بر اسب باشد ، و همچنین او را جذيمة الوضاح می نامیدند

چه وضاح بمعنی مرد ابيض اللون نیکو است و کنیت او ابی ملک است.

بالجمله جذيمه بعد از پدر در مملکت حیره سلطنت یافت و چنان قویحال و با نیرو گشت که صنادید (2) عرب حکم او را چون قضای مبرم (3) گردن می نهادند و تا اراضی حجاز و بحرین نافذ فرمان بود آن گاه که در چار بالش سلطنت استقرار یافت و از رتق و فتق (4) امور و نظم و نسق کار جمهور بپرداخت بعرض وی رسید که نضر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث بن مسعوف بن مالك بن غنم بن نمارت بن لخم (5) را پسری است که او را عدی (6) نام باشد، صباحت (7) دیدارش صبح صادق را کاذب خواند و شحنه (8) عشقش جان عاشق را عاتب (9) باشد ، آفتاب چون بر سر او عبور کند بر جای بایستد ، و زمانه چون

ص: 29


1- قسمتی از آن در ص 215 ، 222 - 225 جلد دوم از تاریخ آلر باله موجود است .
2- بزرگان
3- تخلف ناپذیر و محكم
4- بستن و گشودن
5- غنم بضم غين ، لخم بفتح لام
6- بر وزن تقی
7- بر وزن سلامت : درخشندگی
8- بكسر شین: پلیس
9- سرزنش کننده

بر حضرت او گذرد از پای بنشیند، چندا از حسن مخائل (1) و لطف شمایل او باز گفتند که جذیمه نادیده دل در عدی بست و در هوای او رنجش افزون و صبرش ، اندک شد

و نضر بن ربیعه فرمانگذار قبیله بنی ایاد (2) بود و شکوهی لایق و جلالتی در خور داشت و خرد و بزرگ آن قبیله حکم او را گردن می نهادند و اطاعت می کردند . ازین روی کاربر جذیمه صعب افتاد .

چه دانست که نضر آن کس نیست که تن بدین شناعت در دهد و او را اطاعت کرده فرزندش را بخدمت فرستد، اما چون کار بر جذیمه تنگ شد بفتوی عشق نامه ای بسوی نضر فرستاد و درخواست نمود که اگر فرزند خود عدی را بنزد ما فرستی او را در حجر تربیت خود بداریم و اشفاق والطاف خسروانه در حق او مبذول فرمائیم ، و با او از تفویض هیچ گونه ملك و مالی دریغ نداریم.

چون این نامه بنضر رسید بر آشفت و در جواب گفت که جذیمه را نرسد که بزرگان را چندین خار مایه شمرد و آزرم (3) ایشان را نگاه ندارد و رسول او را بی نیل مرام رخصت انصراف داد

مع القصه در میان ایشان چندین کرت کار بارسال رسل و رسائل (4) رفت و مقصود جذیمه حاصل نگشت، بالاخره آتش عشق در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت ، و دور از دیدار عدی زیستن بر وی دشوار شد . ناچار لشگری جرار فراهم کرده از حیره کوچ داد و روی باراضی نضر نهاد ، و خانه او در میان قبایل بنی ایاد همی بود . چون جذیمه طی مسافت کرده بدان اراضی در آمد و نزديك به نشیمن نضر لشگرگاه کرد این خبر بنظر بردند و او دانست که با جذیمه هم آورد نتواند شد ، لاجرم حیلتی اندیشید و ده کس از مردم زبردست را از ملازمان حضرت خویش اختیار کرده بلشگرگاه جذیمه فرستاد تا دو صنم (5) را که جذیمه ستایش و پرستش می کرد دزدیده

ص: 30


1- جمع مخیله : صنعت ، اخلاق
2- بر وزن کتاب
3- شرم و حیا
4- نامه ها
5- بت

بنزد نضر آوردند. روز دیگر نضر بنزديك جذیمه پیام فرستاد که ازین کردار ناستوده و افعال ناهنجار که پیشنهاد کرده ای اینک خدایان تو از تو رنجیده بنزديك ما آمده اند ترك این افعال گوی و از کرده استغفار جوی تا بنزد تو باز آیند

جذیمه در جواب گفت که مرا جز عشق عدی بدین سوی نیاورده اگر او را با من سپارید چندان که خواهید زر و مال ایثار کنم و مراجعت نمایم ، و اگر نه من روز نخست که دل بعشق عدی دادم از دین بیگانه شدم بدین سخنان باز نگردم و تا عدی را بدست نیارم از پای ننشینم

چون این خبر بنضر آوردند بزرگان قبیله ایاد در حضرت او مجتمع شده گفتند: صواب آنست که عدی را بسوی او گسیل فرمائی.

چه ما را نیروی جنگ او نیست و عنقریب عدی را با زنان و دختران قبیله اياد باسیری خواهد برد، خسران اندك را سود باید شمرد و کار بر قانون عدل باید کرد. عاقبت الامر نضرر ابرترك پسر ملجاء (1) ساختند تا ناچار دست عدی را گرفته بدرگاه جذیمه فرستاد.

و پادشاه حیره کامروا مراجعت کرد و او را شراب دارو ساقی بزم خویش ساخت و یک چند مدت کار بدین گونه رفت جذیمه را خواهری بود که رقاش (2) نام داشت آوازه جمال عدی را بشنید و مهرش بسوی او بجنبید و در نهانی کس بسوی او فرستاده او را از حال خویش آگهی داد.

و از این سوی عدی نیز با او ابواب ملاطفت بازداشت و ساز مودت طراز (3) کرد تا کار بدانجا کشید که هيچ يك بی خیال آن دیگر نخفتی و بی اندیشه آن يك نزیستی و هر دو را دست طلب از دامن مقصود کوتاه بود

عاقبت رقاش در این مهم حیلتی اندیشید و با عدی پیام داد که امشب چون جامی چند

ص: 31


1- بر وزن محکم : مضطر
2- بفتح راء
3- ساخته و پرداخته ، روش و قانون

با جذیمه پیمودی و او را سر مست ساختی مرا با شرط زناشوئی از وی خواستاری کن و این سخن در دل عدی جای گرفته شبانگاه که جذیمه مجلس از بیگانه پرداخته ساخت از عدی جام می طلب نمود و عدی دوستکانی (1) چند بدو پیمود ، و در هر پیمانه ای ترانه (2) نیکو بسرود و در هر قدمی غنجی و دلالی (3) ظاهر نمود چنان که دل جذیمه از جای برفت . و آن گاه که باده در دماغ او اثر کرد روی با عدی نموده فرمود ای فتنه جان و بلای دل سئوال کن از من آن چه دوست داری تا با تو عطا كنم . عدى عرض كرد : اى ملك اگر خواهر خویش رقاش را با من بشرط زناشوئی عطا فرمائی سر فخر بفلك برآرم و از تو جز این تمنا ندارم .

جذیمه گفت : اگر آرزوی تو اینست من بدان همداستانم .

پس عدی بشکرانه ، زمین خدمت بوسیده آن قدر توقف نمود که کار بزم بنهایت شد و جذیمه در جامۀ خواب در آمده سر ببالین نهاد و بخفت .

پس عدی از نزد او بیرون شده رقاش را از این حدیث بیاگاهانید . رقاش دانست که جذیمه چون صبحگاه با خود آید ازین گفته پشیمان شود ، لاجرم با عدی پیام داد که هم اکنون بنزد من شتاب کن و شاهد مقصود را تنگ در آغوش گیر که تأخیر در این کار از نهج (4) حزم (5) بعید است . و عدی بی توانی بخانۀ رقاش در آمده او را بحباله نکاح در آورد و هم در ساعت با او هم بستر شده مهر دوشیزگان از وی بر گرفت و صبحگاه ، آن جامه و عطر که دامادان بکار برند بکار برده نزد جذیمه آمد.

جذیمه چون چشمش بر او افتاد گفت: ای عدی این چه جامه و حلی (6) است که در تو در مشاهده می کنم ؟ عدی گفت : این جامۀ دامادی منست . نه دوش تو خواهر خویش رقاش را بشرط زنی با من عطا کردی ؟ جذیمه از این سخن در خشم شد و گفت : من هرگز این کار نکردم ، و همی دست های خویش را بر خاك زده بر می آورد و بر سر

ص: 32


1- بر وزن دوستکام : پیاله و ساغر بزرگ
2- رباعی، سرود، نغمه و خوانندگی
3- بر وزن کمال و قتال : ناز
4- راه و رسم
5- احتیاط
6- زیور

و روی خویش می زد و از آن جا بر خواسته بنزد رقاش آمد و گفت : راست بگو که چگونه بوده است کار تو با عدی؟ رقاش گفت : تو مرا شوهری کریم عطا کردی از پادشاهزادگان و من نیز او را پذیرفتم . جذیمه این سخن چون بشنید لحظه ای سر خویش را فرو داشته بر زمین نگریست و سخت در حیرت و ضجرت (1) ماند و آن گاه برخاسته از نزد رقاش بدر شد.

اما عدی چون این گرانی در خاطر جذیمه مشاهده کرد و کراهت ضمیر او را از این قضا باز دانست بیم کرد که مبادا روزی در دست او گرفتار شود و کیفر کردار بیند ، لاجرم از نزد او فرار کرده بمیان قبایل خویش آمد و در میان بنی ایاد همی بزیست تا بمرد.

اما از آن سوی رقاش از عدی آبستن شد و زمان حمل بنهایت برده بار بنهاد و پسری نیکو رخسار آورد و او را جذیمه عمرو نام کرد و از این روی که جذیمه را فرزند نبود عمرو را نيك دوست می داشت و هر روز بر محبت او می افزود و عمر و در حجر تربیت جذیمه روز تاروز و سال تا سال روزگار برده هشت ساله گشت و در حضرت جذیمه کمال عقیدت می ورزید چنان که با ملازمان جذیمه روزی بیرون شده علف سماروغ (2) از زمین می چیدند تا بخدمت او برند . دیگران آن چه نیکو بنظر می آوردند در نهان می خوردند ، و آن چه مردود بود شامگاه بنزد جذیمه می آوردند ، اما عمرو هر چه بدست کرد فراهم داشته بی کسر و نقصان بنزديك جذيمه نهاد و گفت : چيده من از زمین همین است و برگزیدۀ آن نیز در آن است بر خلاف ملازمان دیگر «إِذْ کُلُّ جَانٍ یَدُهُ إِلَی فِیهِ» (3) یعنی هر چیننده دستش در دهانش بود و مختار آن را خورد و مردود آن را آورد ، و این سخن در میان عرب مثل گشت .

بالجمله چون عمر و ده ساله شد دیو زده گشت و از استقامت رأی و حصافت (4)

ص: 33


1- دلتنگی
2- سماروخ : غارچ و چتر مار
3- اولش اینست : هذا جنای و خیاره فیه یعنی اینست آن چه من چیده ام و خوبش را هم چیده ام
4- بر وزن سلامت : استحکام و خوبی

عقل مهجور ماند ، لاجرم راه بیابان پیش گرفته در قلل جبال و انحاء قفار (1) همی زیستن نمود وروی از آدمیان پوشیده همی داشت و چندان که جذیمه او را جستن نمود مقصود حاصل نگشت تا ده سال بر این بگذشت آن گاه عمر و با خود آمد و از قضا پسران خارج كه يكي را ممالك و آن دیگر را عقیل می نامیدند از بلقین (2) به بیابان سماوه (3) عبور می نمودند ناگاه عمرو را دریافتند که موهای ژولیده و ناخن های دراز داشت و از دیدار آدمیان گشته (4) بود. با او گفتند : کیستی و از کجائی ؟ عمر و گفت : مردی از قبیله تنوخیه باشم . ایشان دیگر با او سخن نکردند و با کنیزکی که بهمراه داشتند گفتند که از برای ما خوردنی حاضر کن که سخت گرسنه می باشیم .

آن كنيزك ايشان را غذا داد ، پس عمرو از وی غذا بخواست او را نیز سیر کرد. آن گاه كنيزك ، عقيل و مالك را شراب داد و سیراب ساخت پس عمر و روی بدان جاریه (5) کرده فرمود مرا نیز ساغری بر وزن آهك : پیاله شراب (6) عطا کن . آن كنيزك در جواب گفت: «لا تُطْعِمِ العَبْدَ الکُراعَ فیَطْمَعَ فی الذِّراعِ» و این سخن نیز در عرب مثل شد و معنی آن چنین باشد که طعام مده بنده را از پاچه که طمع در ذراع خواهد کرد ، کنایت از آنست که چون در چیزی کس فرو مایه را کامروا ساختی فزون طلبی خواهد کرد .

مع القصه عقيل و مالك بعد از خوردن و آشامیدن عمرو را برداشته بحضرت جذیمه شتافتند و پادشاه حیره او را شناخته شاد خاطر شد و او را در بر کشیده رویش را همی ببوسید و روی با عقيل و مالك كرده فرمود که در ازای این خدمت آن چه از من طلب کنید از شما دریغ نخواهم .

ایشان عرض کردند که آرزوی ما آنست که چندان که زنده باشیم در خدمت تو ملازمت کنیم و بارتبت منادمت (7) باشیم. پس ایشان در حضرت جذیمه ندیم شدند

ص: 34


1- بر وزن کتاب : جمع قفر: زمین خالی از گیاه و انسان
2- بضم باء: از شهرهای مصر
3- از شهرهای عراق عرب
4- قیافه اش تغییر کرده بود.
5- کنیز
6- بر وزن آهک: پیاله شراب
7- همنشینی

و چهار سال بدین خدمت بزیستند و با هم دوست مشفق بودند چنان که در میان عرب مثل است که چون دو کس را خواهند بدوستی و یک دلی نسبت کنند گویند: «هما کند مانی جذیمة» یعنی ایشان چون ندیم های جذیمه اند .

بالجمله جذیمه عمرو را بسوی مادرش رقاش فرستاد و او فرزند خویش را بحمام فرستاده سرش را بسترد (1) و بدنش را نيك بشست و جامه های نیکو در او بپوشانید و طوقی از زر ناب (2) در گردنش انداخته بنزد جذیمه اش فرستاد. چون چشم جذیمه بر فرزند خواهر افتاد گفت : «كبر عمرو من الطوق». یعنی بزرگ شد عمرو از طوق و این سخن نیز مثل شد . و از آن پس جذیمه ، عمرو را ولیعهد و قایم مقام خویش کرد و زمام حل و عقد امور را بکف کفایت او گذاشت.

در این وقت عمرو بن طرب بن حسان بن اذينة بن السميدع (3) بن هوبركه نسب با عمالقه (4) می رساند ، از جانب کلاویس قیصر روم (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) از مشارق شام تا کنار فرات را حکومت داشت ، و در مضیق میان بلاد قرقیسیا و خانوقه (5) سكونت می فرمود طمع در ملك حيره بست ، و خواست تا جذیمه را از میان برداشته ممالك او را ضمیمه اراضی خویش گرداند ، لاجرم لشگری نامحصور برآورده بر سر حیره تاختن برد.

چون این خبر بجذیمه رسید بفرمود تا لشگر فراهم گشتند و ساز سپاه کرده از حيره بدر شد و در برابر عمرو بن طرب صف برکشید و جنگ در انداخت ، بعد از آن که که از خون دلیران رنگین شد و آتش حرب بالا گرفت ، در میان میدان ، عمرو مقتول گشت و سپاه او راه فرار پیش گرفته همه جا بتاختند تا باراضی مضیق

ص: 35


1- ستردن بر وزن سپردن کوتاه کردن
2- خالص
3- بفتح سين و دال
4- طایفه قوی و نیرومندی که ساکن دشت سینا (بین کنمان و مصر بوده و در جنگ با داود شکست خورده منقرض شدند و علی علیه السلام انقراض ایشان را برای عبرت گوشزد مردم می نماید
5- قرقیسیه: از شهرهای سوریه در نقطه تلاقی خاء بود با فرات خانوقه : واقع در کنار فرات

رسیدند ، و چون عمرو را پسری در خور سلطنت نبود اعیان مملکت مجتمع شده دختر او را که نایله نام داشت بسلطنت برداشتند و بجای عمرو فرمانگذار خویش خواندند و چون نایله بعد از پدر موی زهاد نمی سترد او را زبا لقب دادند چه زبب بفتحتين درازی موی و بسیاری آن را گویند

علی الجمله چون زبا در سلطنت خویش استیلا حاصل کرد و کار مملکت را بنظم و نسق داشت بدان سرشد که خون پدر از جذیمه بازجوید و کیفر کردار او را بدو چشاند ، و آن قوت نداشت که با جذیمه در میدان نبرد کند و او را مقهور سازد ، لاجرم حیلتی اندیشید و نامه ای بحضرت او فرستاد که در مملکت زمین هیچ زن نشناسم که در سلطنت ضعیف نباشد و اركان ملك او بر تزلزل نرود و مرا نيز صورت حال جز این نخواهد بود ، چندان که اندیشه کردم در اطراف خویش جز پادشاه حیره را کفو خود ندانستم . از این روی زلال (1) مودت را كه با خاشاك حوادث مکدر بود صافی داشتم و روزگار گذشته را نادیده انگاشته دل بر تو نهادم صواب آنست که بی توانی بسوی من آئی و مرا در حباله نکاح خود در آورده روزگار با من گذاری و این دو دولت و سلطنت را یکی کنی تا مابقی عمر هر دو آسوده باشیم .

چون نامه زبا بجذیمه رسید شاد خاطر شد و طمع و طلب او بجنبيد و صناديد درگاه را انجمن کرده با ایشان شوری افکند همگی بعرض رسانیدند که این بدیهه (2) جز از اقبال بخت نتواند بود و هر چه این کار زود تر فیصل پذیرد نیکوتر باشد . از میانه قصیر بن سعد اللخمی که مردی دانشور و دوراندیش بود بر خاست و گفت : رأى فاتر و غدر حاضر یعنی این رأی سست و بیهوده است و حیلتی در آنست که عنقریب مایۀ زوال دولت خواهد بود. و این سخن در میان عرب مثل گشت. آن گاه گفت اى ملك ، بفرمای تا جواب نامۀ زبا را بنگارند و او را بسوی خویش طلب کن ، هرگاه گاه اجابت نمود و بجانب تو آمد همانا بد آن چه گفته ، صدق ورزیده ، و اگر نه خود را بیهوده در حباله (3) حیله او گرفتار مکن نه آخر ، تو پدر او را بقتل آورده ای از پدر کشته چگونه ایمن شوی ؟

ص: 36


1- بر وزن سؤال : صاف و گوارا
2- پیش آمد
3- دام.

اما جذیمه بدین سخنان گوش نداد و عمرو بن عدی را بجای خویش نصب نموده زمام ملك را بدو سپرد و عمرو معروض داشت که با دل قوی بسوی زبا گذر کن ، همان قبیله زبا مرا باشد و من نیز از آن قبیله ام ، پس آن مردم چون ترا بینند پیشانی مسکنت بر خاك نهند و از دل و جان تو را اطاعت کنند . و این سخن نیز موافق اندیشه جذیمه افتاد و آن رأی که قصیر اندیشیده بود یک باره مردود گشت.

در این وقت قصير گفت: «لا يطاع القصير أمر» یعنی رائی و امری برای قصیر نمانده و کسی سخن او را وقعی و مکانتی ننهند و این سخن در میان عرب مثل گشت.

مع القصه جذيمه عمرو بن عدی را بجای خود گذاشت و عمرو بن عبدالجن را كه یکی از ارکان دولت بود با خود برداشت و از ارض بقه (1) که در این وقت می بود کوچ داده بسوی مغرب زمین بتاخت و طی مسافت کرده در کنار فرات فرود شد ، و هم در آن جا قصیر را خواسته گفت رأی تو در این سفر چون است؟ قصیر گفت: «بقة خلفت الرأى» یعنی رأی خود را در یقه گذاشتم ، و سخن آن بود که گفتم و تو اصغا نفرمودی ، این سخن نیز در میان عرب مثل شد . باز جذیمه گفت ای قصیر : راست بگوی ظن تو در حق زبا چیست ؟ قصیر گفت «القول رداف والحزم عثر انه نخاف» یعنی سخن را هر چه خواهی توانی گفت اما عقل و عاقل از لغزش آن ترسناکست و این سخن نیز مثل شد . و همه روزه جذیمه طی مسافت همی کرد تا بآرامگاه زبا نزديك شد و مردم او كه باستقبال ، مأمور بودند برسیدند و هدايا و تحف او را برساندند . در این هنگام جذیمه با قصیر گفت اکنون کار را چگونه می بینی قصیر گفت: «خطر يسير في خطب كثير» یعنی بزرگی اندک در بلاهای بسیار است . و هم این سخن مثل شد . آن گاه گفت ای جذیمه ، اينك سپاه زبا با تو نزديك است ، آن گاه که با تو رسند، اگر از پیش روی تو همی رفتند همانا کار زبا بر صدق و صفا است ، و اگر تو را احاطه نمودند بی گمان اندیشه ایشان از در غدر و ناراستیست . در آن هنگام آن اسب جنیت (2) را که عصا نام است طلب داشته بر نشین و بجانبی بگریز که هیچ کس با تو نخواهد

ص: 37


1- اسم زمینی است نزديك حيره
2- بر وزن طریقت : اسب یدکی

رسید ایشان در این سخن بودند که لشگریان زبا برسیدند و اطراف جذیمه را چنان تنگ فرو گرفتند که اسب عصا نیز در خارج پره ماند و دست جذیمه بدان نرسید.

قصیر چون این حال بدید بر اسب عصا نشسته فرار کرد و آن روز تا شامگاه چون برق و باد بتاخت و چندان که لشگریان زبا از پی او بتاختند بدو نرسیدند ، و شامگاهان اسب عصا بترقید (1) و بمرد و قصير جسد آن را دفن کرده بر سر او برجی بساخت، و آن برج را برج العصا نامیدند.

اما جذیمه را هم چنان که لشگریان احاطه داشتند بحضرت زبا آوردند و در پیشگاه او باز داشتند. چون چشم زبا (2) بر جذیمه افتاد گفت : همانا بدینجانب بطمع عروسی آمده ای و از جای بخواست و بند ازار خویش را بگشود و موی زهار خود را بنمود که آن را در هم بافته و آویخته داشت ، و گفت : ای جذیمه ، آیا هیچ عروس را دیده باشی که رسم و شیمه (3) او این باشد؟ جذیمه گفت : خدعه ای اندیشیدی و غدری کردی ، و هر که فریب زنان خورد کیفر او جز این نتواند بود . آن گاه زبا بفرمود تا نطعی (4) آورده بگستردند و تیغی حاضر ساختند و با مردم خود گفت که خون پادشاهان برای التیام جراحت نیکو است ، پس آن را نیکو باید داشت . و چون رسم نبود که پادشاهان را بجهت احترام ايشان جز در میدان رزم سر از تن برگیرند و از کاهنان این سخن نیز شنیده بود که اگر قطره ای از خون جذیمه بر زمین ریزد در طلب خون او بر آیند و خونخواهی کنند لاجرم با آن طشت زر که برای این مهم مهیا داشت بفرمود تا حاضر ساختند و حكم داد تا جذیمه را شراب خمر داده مست کردند و قیفال (5) او را از هر دو دست بگشود . و خون از او رفت تاسستی گرفت و دستش از کار شده آویخته گشت ، و مقداری از خون

ص: 38


1- بتركيد
2- بفتح زاء و تشديد باء
3- صفت
4- سفره
5- رگ بزرگ دست

بر زمین ریخت. زبا گفت «لا تضيع و دم الملك» خون پادشاه را ضایع مکنید، جذیمه گفت دو ناضبعه أهله بگذارید چیزی را که اهل او ضایع کردند . و این آخر سخنی بود که جذیمه گفت و جان بداد . و بعد از وی عمرو بن عدی در حیره سلطنت یافت و کین جذیمه را از زبا بخواست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) (1)

جلوس من مندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

من مندی پسر خوخن کون است (که شرح حالش مذکور شد) و او بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکمروا گشت و اعیان مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و او چون در کار سلطنت بر قوام و قرار شد در هر بلدی و مدینه ای حاکمی از خویش نصب کرده و کار مملکت را بر وفق خواهش خود منتظم ساخت و در این هنگام سلاطین چین را اقتداری شایسته بود از این روی که در ایران کار بر ملوك طوايف بود و از پادشاهان ایران بمملکت چین رتق و فتقی واقع نبود.

بالجمله چون من مندی هیجده سال (در مملکت سلطنت کرد جای خویشتن را بفرزند خود خندی بگذاشت و بگذشت (چنان که در جای خود مذکور شود)

ظهور مورطی حکیم پنج هزار و شش صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مورطس (2) از جمله حکمای دانشور است ، و او را مورسطس نیز گویند . جنابش در فنون حکم دست قوی داشته خاصه در علوم ریاضی که بر ابنای روزگار فزونی یافته و همچنان در فن موسیقی نادره عهد و برگزیده زمان خویش است ، و از مخترعات خاطر او آن بود که آلتی ساخته آن را ارغن بوفی نام نهاده بود ، و آلت دیگر نیز بساز آورده

ص: 39


1- مروج الذهب مسعودی جلد دوم ص 90 -94 ، طبری جلد اول ص 429
2- باضم ميم و طاء و سكون سين

آن را ارغن رمزی می نامید، و چنان بود که از شصت میل راه مسافت آواز آن شنیده می شد

ظهور دعوت جیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

عیسی علیه السلام در این هنگام ، روزی بطرس و یعقوب و یوحنا را برداشته بر فراز کوهی رفیع شد ، و ایشان بر آن حضرت نظاره بودند ، ناگاه چهره مبارکش را مشاهده کردند که همی دیگرگون شده ، مانند خورشید چاشتگاه روشن و درخشنده گشت ، و موسی و الياس عليهما السلام با عیسی علیه السلام سخن گویان ظاهر شدند چنان که پطرس و یعقوب و یوحنا آن هر سه پیغمبر را مشاهده می نمودند .

درین هنگام پطرس قدم پیش گذاشته در حضرت عیسی معروض داشت که نیکو آن باشد که در این مکان شریف سه سایبان بر فرازیم: یکی خاص موسی علیه السلام باشد ، و آن دیگر از بهر الیاس، و سوم برای تو خواهد بود. وی در این سخن بود که ابری درخشنده ظاهر گشت و سایه بر ایشان افکند و بانگی عظیم از ابر فرود شد که اینست مسیح (1) فرزند محبوب من که ازو خوشنودم، اطاعت او را لازم شمرید . ایشان از آن بانگ مهیب بغايت بترسیدند و دیدگان خود را فراز کرده برو در افتادند. عیسی علیه السلام پیش شده ایشان را می نمود و گفت : برخیزید ، و ترسناك مباشید ایشان چون برخاسته و چشم گشودند جز عیسی کس را ندیدند ، پس آن حضرت با ایشان گفت که این راز را مستور بدارید تا من از میان خاکیان بر آسمان شوم.

و از قله جبل بمیان قبیله آمد و این هنگام دعوت خویش را آشکار ساخت و از پیشگاه غیب بدو خطاب شد که :

﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى وَالِدَتِكَ﴾ (2) ای عیسی، یاد آور نعمت

ص: 40


1- انجیل برنابا در فصل 222 این مطلب را باطل و بولس حواری را جزء مخدوعين در این موضوع می داند
2- مائده 110

مرا که در حق تو و مادرت روا داشته ام و شما را از کیدا عادی (1) و کین دشمنان حراست (2) كرده ام .

﴿إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَٰبَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ﴾ (3)

تو را باروح القدس مؤید داشته ام ، و آن تائید کردم که در گهواره سخن گفتی ، و اينك در هنگام کهولت مرد مرا بحق دعوت کنی و تو را کتاب آموختم ، و القای حکمت کردم و كتاب انجیل را بسوی تو فرستادم و تو را پیغمبری عطا کردم ، اکنون بمیان قبیله بنی اسرائیل عبور کن ، و مردم را براه راست بدار پس بمدلول

﴿وَ رَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُم بِايَةَ مِن رَّبِّكُم﴾ (4)

عیسی بمیان مردم شده گفت : ای جماعت من از جانب خداوند بسوی شما رسولم مرا اطاعت کنید و خداوند را اطاعت نمائید و در حق من بد نگوئید ، و لغزش مکنید کاتبان فریسی (5) اورشلیمی نه آن است که آن چه در گلو فرو می رود انسان را نجس کند ، بلکه آن چه از دهان بیرون می آید انسان را نجس می کند چگونه مرا به پیغمبری باور ندارید ! که خداوند مرا با معجزات فرستاده است کما قال الله تعالى :

﴿وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَئْةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرَا بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي﴾ (6)

همانا از گل مرغ برآورده آن را طیران دهم کوران و بیماران ، و مبروصان ، را دوا کنم و مردگان را زنده ساخته از جای برانگیزم و چون مردم از آن حضرت معجزه طلبیدند ، مشت گلی را برداشته بصورت مرغی کرد و نفخه ای در آن دمیده در حال جان یافت و بپرید .

ص: 41


1- دشمنان
2- بر وزن کتابت : حفظ کردن
3- مانده 110
4- آل عمران 44
5- فرقه ای از یهودیان که بنظر انجیل متی مانند خوارج بوده و در مقاومت با عیسی سرسختی می نمودند
6- مائده 110

و گویند آن بصورت مرغ شیره بود.

و از پس آن مردم را بر داشته بر سر قبر عازر آمد و او مردی از بنی اسرائیل بود و سه روز بود که وداع جهان گفته بسرای جاودانی شده بود . بالجمله چون عیسی بر سر قبر وی آمد ندا در داد که ای عازر، برخیز و خاک از زبر او بشکافت تا زنده شده از جای بخواست و سر بر قدم آن حضرت نهاده از قفای او میان آبادی آمد و سال ها بزیست و فرزندان آورد و آن گاه که عیسی علیه السلام از کار عازر بپرداخت و بمیان آبادی آمد جنازه ای از پیش روی آن حضرت گذرانیدند، و پیره زالی از دنبال آن جنازه ویله کنان می رفت زیرا که فرزند او مرده بود ، عیسی قدم ، پیش گذاشته ندا در داد و فرزند پیره زال را بخواند . و او زنده شده از میان جنازه برخواست و پای بر دوش مردم نهاده بزیر آمد و او نیز سال ها بزیست و فرزندان آورد .

بنی اسرائیل با آن همه آیات انکار آن حضرت همی کردند و گفتند: اگر توانی مرده سالخورده را زندگی بخش چه تواند شد که این مردم را که تو زنده کرده ای هنوز نمرده بودند بلکه مبتلا بسکته شده اند پس عیسی علیه السلام با گروهی از بنی اسرائیل به ارض نصیبین (1) آمد و آن جماعت را بر سر قبر سام بن نوح آورده، در حضرت آفریدگار نمازی از در نیاز بگذاشت و بانگ برداشت که ای سام. برخیز که ناگاه زمین مزار از هم شکافته شد و از میان قبر بر آمد و گفت لبيك يا روح الله ، و روی با آن جماعت کرده فرمود: ای مردم . این عیسی بن مریم است ، روح الله و كلمة الله ، اوست ، نبوت و رسالت او را تصدیق کنید و متابعت او را گردن نهید عیسی یا فرمود: ای ،سام اگر خواهی ترا زنده گذارم تا روزگاری در جهان زیستن کنی ؟ سام عرض کرد که من این نخواهم و ملتمس من اینست که از خدای بخواهی تا مرا بی تلخی جان دادن در جوار رحمت خویش جای دهد . عیسی فرمود: ای سام ، چون است كه يك نيمه از موی تو سیاه است و نیمه دیگر سفید ؟ عرض کرد که چون مرا بانگ زدی بیم کردم که مبادا قیامت شده است و از نهيب محشر يك نيمه موى من سفيد ؟

ص: 42


1- نام شهریست میان موصل و شام نام قریه ایست از حلب ، و نام شهری در کنار فرات

شد . بالجمله عیسی علیه السلام ادعا کرد تا سام بی شدت سکرات موت بحال خود باز شد و در جای خود بخفت .

و بنی اسرائیل این معجزات دیدند و با وی همگی ایمان نیاوردند بلکه

﴿ فَآمَنَتْ طائِفَهٌ مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ وَ کَفَرَتْ طائِفَهٌ﴾ (1)

بعضی ایمان آوردند و برخی کافر شدند و کافران گفتند این همه سحر است که از دست عیسی صادر می شود چنان که خدای فرماید .

﴿فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ (2)

مع القصه همه روزه عیسی علیه السلام مردم را آشکار همی دعوت نمود و هدایت کرد و از نصیبین بنواحی صور و صيدا (3) عبور فرمود ، روزی ، زنی کنعانی بنزديك او شده عرض کرد که ای عیسی، بر من رحم کن زیرا که دختر من دیوانه شده است آن حضرت فرمود : ایزن ، چون ایمان تو صحیح است دختر تو شفا می یابد و بهمین سخن دختر او تندرست شد و از آن جا روان شده بنزدیک دریای جلیل بر فراز کوهی شد و خلقی عظیم از دنبال او بود و مردم لنگ و کور و مریض بملازمت او فراوان می رفت و همی شفا می یافت شامگاه با حواریون گفت که مرا دل بر این جماعت دگرگون شد چه اینك سه روز است که با من اند و از خوردنی و آشامیدنی بازمانده بنهایت گرسنه اند . حواریون عرض کردند که ما را در بیابان این قدر نان از کجاست که ایشان را سیر توانیم کرد؟ عیسی . فرمود : چند نان با شماست؟ عرض کردند که هفت نان ، و قدری از ماهی خرد . آن حضرت بفرمود تا مردم بنشستند و آن هفت گرده نان را با دو ماهی حاضر ساخته، بدست حواریون برایشان قسمت کرد و آن گروه که جز زنان و اطفال چهار هزار تن بودند، جمله سیر شدند و هفت زنبیل نان پاره بماند . آن گاه ایشان را رخصت داده و خود بکشتی در آمده از آن جا باراضی مجدوله (4) آمد آن گاه با حواریون فرمود که آگاه

ص: 43


1- صف 14
2- مائده 110
3- دو شهر از لبنان کونی
4- مجدل بفتح اول و كسر سوم (انجیل متی) نام شهریست در جنوب اورشلیم ، و نام سه قریه لبنان ، نام قریه از قراء سوریه

باشید که فرزند انسان به اورشیلم رفته در آن جا بردار خواهد شد. ایشان همی عرض کردند که چه باید به بیت المقدس رفت و مصلوب گشت؟ آن حضرت فرمود که خوی شیطان است که کس از خدای نترسد و از مردم بهراسد، همانا هر که با من آید و جان در راه من دهد زندگی جاوید خواهد یافت این بگفت و بمیان قبایل گذر کرد. ناگاه مردی بحضرت او شتافت و عرض کرد که مرا فرزنديست مصروع و او را بنزديك حواریون برده ام و شفایش را طلب کرده ام، سودی نبخشیده عیسی علیه السلام فرمود: او را حاضر ساختند و حكم داد تا روح ردیه از بدن او بیرون شد حواریون عرض کردند که چگونه است که ما نتوانستیم او را شفا داد؟ آن حضرت فرمود همانا عقیده شما محکم نبوده، هرگاه با عقیده استوار فرمان دهید کوه با همه گرانی از جائی بجائی تحویل کند و هیچ چیز شما را محال ننماید و از آن جا عبور فرموده با حواریون بکفر ناحوم آمد و در خانه آرام گرفت و پطرس بمیان کوی و بازار رفته با یکی از باج گیران هر دوش دوچار شد و او پطرس را خطاب کرد که معلم شما راچه افتاد که خراج پادشاه را نمی گذارد؟ پطرس بخانه مراجعت نمود و از آن پیش که این سخن را در حضرت عیسی معروض دارد آن حضرت روی با شمعون کرده فرمود که آیا سلاطین از فرزندان خویش جزیه (1) می ستانند یا گزیت مخصوص بیگانگان است؟ شمعون گفت: این حمل بر بیگانگانست عیسی فرمود: همانا فرزندان آزادند. آن گاه با شمعون گفت : بکنار بحر ،رفته دامی، دریا در افکن نخستین ماهی که گرفتار شود دهانش را بگشا، یک درهم سیم خواهی یافت آن را بر گیر و برای من و خود تسلیم ایشان کن . و شمعون بر حسب فرموده عمل کرد از پس این واقعه حواريون بنزديك عيسى علیه السلام آمده معروض داشتند که ما را آگاهی ،بخش که در ملکوت آسمان بزرگ تر کیست؟ آن حضرت طفلي را نزد خود طلب نموده در میان ایشان بر پای داشت و گفت هر که چون اطفال صغیر نگردد داخل مملکت خدای نشود و هر که خود را چون اين كودك حقير دارد در مملکت آسمان بزرگ تر است هيچ يك از این اطفال صغار را حقیر ندانید که

ص: 44


1- مالیات. گزیت بفتح اول نیز زری است که بعنوان خراج گرفته شود

پیوسته ، ملائکه ایشان در آسمان ،جمال، پدر (1) مرا که در آسمان است مشاهده می نمایند ،هان آگاه باشید فرزند انسان آمده که گم شدگان را نجات دهد چه اگر کسی صد گوسفند داشته باشد یکی از آن ها یاوه (2) گردد ، همانا نود و نه رأس گوسفندان را بجای گذاشته از پی گم شده رود

در این وقت پطرس قدم پیش گذاشته عرض کرد : که چند کرت برادر من بر من تعدی کند او را معفو دارم؟ آیا اگر هفت کرت طغیان او را نادیده انگارم کفایت می شود؟ عیسی علیه السلام گفت نمی گویم : تا هفت کرت بلکه هفتاد و هفت کرت عصیان برادر خود را معفو ،دار همانا این بدان ماند که سلطانی محاسبه عامل خود را رسیده ده هزار قنطار (3) زر سرخ طلبکار شد و آن ،عامل زمین خدمت بوسیده مهلت خواست تا در نزد استطاعت ادای آن دین کند و اظهار مسکنت نمود، سلطان را بر او رحم آمد بدو بخشید و او را رها ،ساخت از قضا آن عامل صد دینار زر از یک تن خواجه آن زر بدو بخشید تاشان (4) خود طلب کار بود و او را در میان کوی و بازار یافته دست فرا برد گردنش را بگرفت و وجه دین را بخواست آن مرد روی بر پای او نهاده زاری و ضراعت (5) نمود و از وی مهلت طلبید، آن عامل سخن او را نپذیرفت و حکم داد تا او را در زندان انداختند چون این سخن بسلطان رسید در غضب شد و آن عامل را در معرض باز پرس داشته فرمود چرا بر برادر خود رحم نکردی چنان که من با تو رحم کردم و حکم داد تا او را به عوانان (6) سپرده هزار قنطار زر طلب نمودند اینست کار پدر آسمانی من با شما و بدین گونه خواهد رفت

ص: 45


1- این گونه تعبیر ویژه انجیل محرف است چنان که گذشت
2- گم شده
3- مال زیاد - وزنی است که در تعیین مقدار آن اختلاف شده است
4- غلامان يك صاحب و نوكران يك آقا
5- بر وزن سلامت : خضوع و کوچکی کردن
6- جلادان

آن گاه از جلیل کوچ داده بکنار اردن فرود شد در آن جا مردی توانگر نزد آن حضرت آمد، عرض کرد که ای استاد چکنم که زندگی جاوید یابم؟ عیسی علیه السلام فرمود هرگز قتل مکن و زنا نکن و دزدی ممکن و شهادت زور مگوی (1) و پدر و مادر خود را بزرگوار بدار، و آشنای خود را مانند خود گرامی بدان، و عزیز و دوست بدار . چون این سخنان بپای برد آن جوان معروض داشت که من از بد حال و ابتدای جوانی بدین گونه گذاشته ام و جز بدین طریق نرفته ام ، اکنون، چکنم که کار خود را بکمال رسانم ؟ آن حضرت فرمود بشتاب و آن چه از حطام (2) دنیوی در دست داری بفروش و بر مساكين و بینوایان قسمت کن که باز ای آن در آسمان گنجی خواهی یافت از پس آن آمده از دنبال من روان باش، و در قفای من همی بپوی پس آن مرد از نزد آن حضرت بدر شد و سخت محزون و اندوهگین بود زیرا که زر و مال فراوان داشت و بر او صعب بود که ترک این جمله گوید.

آن گاه ، عیسی با حواریون فرمود که مرد توانگر در نهایت دشواری، داخل ملکوت آسمان خواهد شد و شتر بسوراخ سوزن آسان تر است از داخل شدن مرد توانگر بملکوت خداوند.

بالجمله عيسى علیه السلام بدین گونه مردم را همی آشکار دعوت فرمود تا آن گاه که جنابش را در بیت المقدس خواستند مصلوب دارند (چنان که عنقریب مذکور شود). (3)

رفع عیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

روزی از پیشگاه قدس خطاب بعیسی علیه السلام شد که

﴿يَا عيسى اِنّى مُتَوَفّيكَ وَ رَافِعُكَ اِلَىَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ (4)

ی عیسی من ترا می گیرم و بلند می کنم بسوی خود و پاك مي گردانم از لوث کافران چون آن حضرت این خطاب شنید روی با حواریون کرد و گفت اينك، عزم آن دارم که

ص: 46


1- باطل و ناحق
2- مال دنیا اعم از کم و زیاد
3- انجيل متى باب 16 و 17و 18 و 19
4- آل عمران 55

به بیت المقدس سفر کنم و فرزند انسان را در اورشلیم خواهند کشت و بر دار خواهند کشید این بگفت و از اراضی اردن عزم بیت المقدس کرد و جمعی کثیر از قفای آن حضرت روان شد و در بین راه دو مرد کور که بر کنار راه نشسته بودند فریاد کردند که خداوندا (1) فرزند داودا ، بر ما رحم کن که نابینائیم آن حضرت هر دو تن را بخواست و دست بر چشم ایشان کشید تا هر دو تن روشن شدند و هم از قفای آن حضرت با آن جماعت روان گشتند حضرت عیسی علیه السلام با آن جماعت ، طی مسافت کرده بنزدیکی اورشلیم آمد و در بیت خاکی (2) که در دامن کوه زیتون واقع است مسکن نمود آن گاه شاگردان خود را فرمود که بدان قریه که در برابر شما است عبور کنید، در آن جا خری ماده باکره خری بسته خواهید یافت آن را گشوده با خود بیاورید ، و جنابش تا آن هنگام هرگز بر چهار پائی سوار نشده بود .

بالجمله حواریون برفتند و آن خر را گشوده با خود بیاوردند و جام های خود را بر زبر آن حمار گسترده کردند تا آن حضرت بر نشست، و گروهی جام های خود را در راه می گستردند تا آن حمار پای بر جامۀ ایشان نهد و طی مسافت کند . پس عیسی علی السلام بدین گونه راه در نوردیده به بیت المقدس آمد، و هم از راه باندرون هیکل شد. در مسجد اقصی نقادان (3) دید که نطع گسترده اند و کبوتر فروشان را دید که کرسی نهاده اند، و هر يك بكار خویش مشغولند . آن حضرت ، ادوات و آلات ایشان را واژگون کرد و آن جماعت را از چنین کارها منع فرمود .

در این وقت چون خبر ورد عیسی علیه السلام در اورشلیم شایع شد مریضان و کوران همی بهیکل شتافته شفا می یافتند. بالجمله چون آن روز قریب بنهایت رسید ، عیسی ، آن مردم

ص: 47


1- زشتی این گونه تعبیرات قبلا اشاره شد
2- ده کوچکی است واقع در جنوب شرقی کوه زیتون و از طرف غربی به بیت عنيا اتصال دارد و محل اصلیش معلوم نیست (قاموس مقدس)
3- صراف، چوپان گوسفندان مخصوصی

را در بیت المقدس بجا گذاشته ، باتفاق حواریون از شهر بدر شده به بیت عنیا آمد (1) و آن شب را در آن جا ساکن شد و بامداد دیگر باره راه شهر پیش گرفت ، در راه درخت انجیری را مشاهده فرمود که سبز و با برگ بود و هیچ بار نداشت ، آن حضرت فرمود که بعد از این ، هیچ میوه ای در تو نمو نکناد و آن درخت در حال بخشکید ، حواریون همی عجب کردند . عیسی فرمود که اگر شک در شما راه نکند و با کوه خطاب کنید که از جای جنبیده بدریا در افتد چنان خواهد شد

و از آن جا بشهر در آمده وارد هیکل گشت ، در آن جا از قبایل بنی اسرائیل، جماعت زاد و قیان که بقیامت و معاد معتقد نیستند. بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که در شریعت موسی چنان است که چون مردی بمیرد و او را برادر باشد ، زن او به برادرش پیوندد ، اکنون ما گوئیم که هفت تن برادرانند : نخستین را زنی بود و از پس مدتی او بمرد و زنش بسرای برادر دیگر شد او نیز بمرد و آن زن با سیم پیوست و همچنان برادران جمله بمردند تا آن زن بسرای برادر هفتم شد ، و با او هم بستر گشت ، آیا چنان که تو گوئی چون این جهان سپری شود و آن جمله ، در قیامت زنده شوند آن زن از آن كدام يك خواهد بود؟ عیسی علیه السلام فرمود : ندانسته اید که در قیامت نه نکاح می کنند و نه نکاح داده می شوند، بلکه در آسمان ، چون ملائکه خدا می باشند (2)

آن گاه ، فریسیان مجتمع عيسى علیه السلام سئوال کردند که حکم بزرگ ، در شریعت چیست ؟ آن حضرت فرمود: نخستین خدای را بهمۀ دل و جان و اندیشه دوست دارید ، آن گاه آشنای خود را چون خود بخواهید . این بگفت ، و از ایشان پرسش نمود که مسیح را فرزند که می دانید؟ گفتند : فرزند داود . گفت : چگونه داود ،فرزند خود را بخداوند ملقب فرمود؟ در آن جا که فرماید : خداوند ، (3) مرا گفت که

ص: 48


1- بفتح عين و سكون نون دوم: دهی است در 5 کیلومتری اورشلیم و نام کنونی آن عازریه می باشد ، و تقدیم یا بر نون چنان که در نسخ ناسخ موجود است غلط است
2- این مطلب بر خلاف مسلمات دین اسلام، و مورد سؤال در بعضی روایات ذکر شده و آن زن را مخصوص شوهر اخیر می داند چنان که از تبیان منقولست
3- هیچ گاه داود (علیه السلام) چنین لقبی به عیسی ، نداده است و این نسبت نارو است

بر دست راست من بنشین تا دشمنان تو را قدمگاه پای های تو سازم هیچ کس را قدرت جواب او نبود .

پس روی با شاگردان خود کرد و گفت : مانند این جماعت ، صدر طلب نباشید و دوست ندارید که مردم شما را ربی ربی خطاب کنند ، و هیچ کس را در زمین پدر نخوانید زیرا که پدر شما یکی است و در آسمان است ، و هیچ کس را پیشوا نخوانید زیرا که پیشوای شما یکی است و آن مسیح است

آن گاه فرمود وای بر حال شما ای فریسیان که، بجهت پشه ای بافته را صافی کرده بکار می بندید و از آن روی شتر را می بلعید. وای بر شما که گورگج کاری شده را مانید که از بیرون سفید و نیکومی نمائید و از درون با استخوان های مردگان و نجاسات مملو می باشید ! ای افعی ها ، و ای مار زادها ، چسان از دوزخ خواهید گریخت ؟ و حال آن که من رسولان و حکیمان چند را بسوی شما می فرستم بعضی را قتل خواهید کرد ، و بعضی را صلب (1) خواهید نمود ، و گروهی را در مجلس تازیانه خواهید زد ، و از شهر بشهر تعاقب خواهید نمود ؟ ای اورشلیم اورشلیم که کشنده پیغمبران می باشی چند بار خواستم چنان که مرغ ، جوجه های خود را ، ترا در زیر بال خود جمع نمایم ، و ابا نمودید ! اينك ، خانه شما بجهت شما ویران گذاشته می شود که من بعد مرا نخواهید دید . آن گاه ، باتفاق حواریون رهسپار شده بکوه زیتون قرار گرفت

شاگردان از آن حضرت سئوال کردند که ما را خبر ده تا بدانیم این جهان کی سپری خواهد شد و مدار عالم بنهایت خواهد گشت

عیسی علیه السلام فرمود : هان ، ای جماعت ، شما را خبر می دهم که بعد از من پیغمبری می آید که پیغمبران دیگر قطرات سحاب اویند و با تأیید او آیند و روند کما قال الله تعالى : ﴿وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ﴾ (2)

ص: 49


1- دار زدن
2- صف 6 و اين مطلب بطور صریح در انجیل برنابا فصل 163 ذکر شده است

من تصديق کننده أم بر تورية ، و بشارت می دهم شما را بآن پیغمبر که از پس من می آید و نام او احمد است و او را یکی از فرزندان که حجت دین او است و تا قیامت زنده خواهد ماند و تربیت این جهان خواهد کرد و از میان مردم غایب خواهد زیست ، و آن گاه که قیامت، نزديك باشد او ظاهر خواهد گشت ، و من نیز از آسمان آن گاه فرود خواهم شد کما قال الله تعالی ، ﴿فإِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلَا تَمْتَرُنَّ بِهَا ﴾ (1)

همانا ظهور من نیز علامت باشد برای قیامت اما باید مردم فریفته نشوند چه بسیار مردم بنام من ظاهر خواهند گشت و هر کس خواهد گفت : منم مسیح و بسی مردم را فریفته خواهند ساخت، و جن گهای فراوان در آخر زمان واقع می شود ، باید مردم، مضطرب نشوند چه این جمله ضرورت دارد ، و در بعضی از اراضی قحط ، و طاعون ؛ و زلزله بادید آید و همه این چیزها ، ابتدای دردهای زه (2) است ، آن گاه شما را بمعصیت خواهند سپرد و شما را خواهند کشت ، و بجهت اسم من همه قبایل شما را دشمن خواهند داشت و در آن ایام بسیار از مردم لغزش خواهند یافت . و یکدیگر را خواهند سپرد و چندین پیغمبر دروغ گو خروج خواهند نمود؛ و جمعی را فریب خواهند داد ، و بجهت فزونی گناه ، محبت فراوان ؛ افسرده خواهد گشت ، و آن که تا بانجام صبر ناجی خواهد بود و مژده ملکوتی در همه اقطار جهان داده خواهد شد تا شهادتی بر تمامت قبایل باشد . آن گاه، انجام کار پدید می شود و مصیبت بزرگ آشکار گردد که از ابتدای عالم تا آن گاه چنان نشده باشد و اگر از برای برگزیدگان روزها کوتاه نشدی هیچ بشر نجات نیافتی . پس اگر کسی شما را گوید مسیح ، در این جاست یا در آن جا باور مکنید زیرا که مسیح ها دروغ گو و پیغمبران کاذب بر خواهند خاست و علامات عظیمه ظاهر خواهند کرد که اگر ممکن باشد برگزیدگان ، فریفته خواهند شد ، اينك ، من شما را قبل از آن اخبار نمودم. پس اگر شما را گويند اينك ، مسیح در صحراست باور مکنید و بیرون نروید و اگر گویند در رواق (3) است استوار مدارید

ص: 50


1- زخرف 11
2- بكسر و فتح اول : زائیدن کنایه از این که این مصیبت ها ناچیز و مقدمه بلاهای ناچیز است
3- بر وزن عراق : پیشگاه خانه ایوان مرتبه دوم

زیرا که او چون برق از مشرق بیرون می آید و در مغرب ظاهر می گردد ، و بعد از آن ایام ، آفتاب ، تاریک خواهد شد و ماه نور نخواهد بخشید و ستارگان از آسمان خواهند فرو افتاد ؛ و قوت های آسمان متزلزل خواهد شد. در آن وقت ، علامت فرزند انسان بر فلك ظاهر خواهد شد و جميع طوایف ،زمین، سینه خواهند کوفت و فرزند انسان را خواهند دید که می آید در ابرهای آسمان با قدرت و جلالت ،عظیم و فرشتگان خواهند رسید با صور (1) بلند آواز و برگزیدگان خدای را از اطراف جهان و اقطار فلك فراهم خواهند کرد. بدانید که آسمان و زمین زایل شود و کلام من زائل نگردد و جز خداوند کس از آن روز آگاه نباشد ، و فرشتگان نیز ندانند .

و آمدن فرزند انسان مانند طوفان نوح است که تا در آمدن مردم بکشتی هیچ کس را آگهی نبود ، و چون فرزند انسان ظاهر گردد و هر دو تن كه در يك مرزعه بود یکی را مأخود بینید، و یکی را آزاد و هر دو زن که آس (2) گردانند یکی را گرفته ببنید و یکی را رها شده و چون فرزند انسان در جلال خود ظاهر شود جميع ملائکه با او خواهند بود و او بر کرسی بزرگی خود قرار خواهد گرفت و جمیع قبایل، نزد او حاضر خواهند شد و او ایشان را از یکدیگر جدا خواهد ساخت چنان که شبانی میش ها را از بزها جدا نماید ، پس میش ها را بجانب راست . و بزها را بجانب چپ ایستاده خواهد کرد آن گاه فرشته خدا باصحاب یمین خواهد گفت: ای برکت یافتگان پدر من؛ بیائید و آن مملکت را که از ابتدای عالم بجهت شما مهیا شده بود تصرف کنید زیرا که من گرسنه بودم سیرم کردید ، و تشنه بودم سیرابم نمودید ، و بی کس بودم پناهم دادید ، و برهنه بودم مرا پوشانیدید ، و رنجور بودم عیادتم نمودید ، و در زندان بودم نزد من آمدید . ایشان خواهند گفت : خداوندا، کی تو چنین بودی و ما چنان کردیم؛ فرشته خداوند خواهد گفت که حق می فرماید: هر چه با یکی از کوچک ترین برادران خود بعمل آوردید با من کردید، پس با اصحاب شمال خواهد گفت: ای ملعون ها از من دور شوید و در آتش ابدی که بجهت شیطان مهیا شده است جای گیرید زیرا که گرسنه بودم مرا غذا ندادید، و تشنه بودم سیرابم نساختید ، و بی کس بودم پناهم

ص: 51


1- شاخی که در آن دمند
2- عروس

نفرمودید، و برهنه بودم و جامه ام نبخشیدید ، و بیمار و محبوس بودم عیادتم نکردید .

ایشان نیز خواهند گفت : خداوند اما کی تو را چنین یافتیم و از خدمت مسامحه ورزیدیم فرشته خدا خواهد گفت : حق می فرماید: آن چه از کوچک ترین مردم دریغ داشتید در حق من عمل نیاورده اید. پس آن جماعت در عذاب ابدی خواهند شد و عادلان در حیات جاویدانی خواهند رفت.

چون این کلمات، بکران رسید آن حضرت باتفاق حواریون بهیکل آمد و مردم را همی پند و اندرز بگفت و احکام خدای را ظاهر همی ساخت ؛ و بعضی از احکام آن حضرت خلاف قوانين توزية بود و بنی اسرائیل از آن سخنان در غضب بودند ، و در قتل او رای همی زدند پس عیسی با شاگردان خود گفت که روز دیگر ؛ عید فصیح (1) است و فرزند انسان ، بجهت مصلوب گشتن تسلیم خواهد شد.

و از پس این سخنان خدام بیت الله و جماعت فریسیان و نویسندگان و مشایخ آن قوم در دیوان خانه (2) رئیس کاهنان انجمن شدند و او را قیافانام بود و در قتل آن حضرت شوری افکندند ، عاقبت سخن بر آن نهادند که او را شهید کنند و گفتند : چون آن روزها ایام عید است و مردم فراهم اند نباید مرتکب این عمل شد چه عوام از آن آیات که از عیسی دیده اند او را پیغمبر دانند ممکن است که در قتل او بشورند و فتنه ای حادث شود . صواب آنست که بعد از عید او را شهید کنند، پس عیسی به بیت عنیا آمده در خانه شمعون ابرص جای گرفت ناگاه زنی در رسید و شیشه ای از عطر گران بها که در دست داشت بر سر عیسی علیه السلام فرو ریخت .

حواریون با آن زن گفتند چرا اسراف کردی زیرا که ممکن بود آن عطر

ص: 52


1- در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (فصح) بدون ياء و كسر فاظبط شده : مهم ترین اعیاد یهود که بعنوان نجات بنی اسرائیل روز 15 نیسان را عید گرفته و با تشریفات خاصی قربانی کرده؛ و سه روز بعد از آن را عیسویان به یاد بود بیرون آمدن عیسی علیه السلام ( بعقیده خود) از قبر عید گرفته بهمین نام می نامند و به غذائی که در شام 15 خورده می شد ، نیز گفته می سود
2- دارا لحكومه ، اطاق شورا.

فروخته و بهایش بر مساکین قسمت گردد. عیسی فرمود : او را مضطرب مکنید که این عطر را بجهت دفنم بر بدنم مالیده است

از پس این وقایع یهودای اسخریوطی که از جمله حواریون است (چنان که مذکور شد) بنزد قیانا رفت و گفت: ای رئیس کاهنان ، مرا چه عطا کنی اگر عیسی را در هنگامی شایسته با تو تسلیم کنم خدام بیت الله، سی پاره نقره باو عطا کردند و یهودا مراجعت کرده از پی فرصت می بود روز عید فطیر (1) شاگردان عیسی علیه السلام نزد آن حضرت آمده عرض کردند : در کجا باید فصیح مهیا داشت تا تناول فرمائی فرمود که بشهر در آئید و با فلان مرد که از دوستان من است بگوئيد كه زمان من نزديك است فصیح را با شاگردان نزد تو صرف خواهم کرد و ایشان بفرموده آن حضرت عمل نموده فصیح را مهیا نمودند ، و شامگاه ، آن حضرت با دوازده تن حواریون در آن جا در آمده بنشست و خوردنی پیش نهاده مشغول شدند و عیسی علیه السلام در میان غذا خوردن روی با ایشان کرده فرمود : به درستی که با شما می گویم : یکی از شما مرا خیانت خواهد کرد.

ایشان از این سخن بنهایت در حزن و غم شدند و هر يك همي گفتند : ای مولی ایا من باشم آن حضرت در جواب گفت : آن کس که دست را با من در يك كاسه می کند آن کس مرا تسلیم اعدا خواهد نمود ، وای بر آن کس یهودای اسخریوطی گفت : ربی، آیا من باشم؟ عیسی علیه السلام فرمود : تو خود گفتی. پس دست برده نانی را بر گرفت و پاره کرد، و بشاگردان داد که بخورید ، این بدن منست و جامی را بدیشان داد و گفت : بنوشید ، این خون من است کنایت از آن که خون من بجهت آمرزش امت ریخته می شود ، و گفت : با شما می گویم که از خون رز نخواهم (2) نوشید تا آن روز که در ملکوت پدر خود آن را با شما بیاشامم .

و بعد از آن تسبیح کنان بیرون شتافته باتفاق حواریون بکوه زیتون آمد و روی بدیشان کرده گفت : امشب ، شما بمن لغزش خواهید یافت از این روی که نوشته شده است

ص: 53


1- از اول روز 15 نیسان تا یک هفته را عید فطیر می نامند
2- کنایه از شراب

که شبان را خواهم زد و گوسفندان گله متفرق خواهند شد.

پطرس در جواب گفت که چنان چه همه درباره تو لغزش يابند من لغزش نخواهم یافت . عیسی فرمود که در همین شب قبل از بانگ کردن خروس بسه کرت مرا انکار خواهی کرد .

پطرس گفت: اگر همه مرگ من ناچار گردد هرگزت انکار نکنم و آن دیگر حواریون نیز چنین گفتند. آن گاه، عیسی بموضعی که آن را کشمان (1) می نامیدند آمده شاگردان را فرمود که شما در جای خود باشید تا من لختی پیش شده نماز بگذارم . و پطرس و دو فرزند زبدی (2) را با خود برداشته لختی برفت و نيك ملول بود ، پس ایشان را فرمود که جان من از مرگ بغایت محزون است ، در این جا بوده با من بیدار باشید و از خود غایب نشوید و قدمی چند پیش نهاده بر رو افتاد و گفت : ای پدر من اگر ممکنست این جام از من بگردد و لیکن نه چنان که خواهش من است، بلکه چنان که خواهش تست . این بگفت و بنزد شاگردان آمده ایشان را از خود غایب یافت، روی با پطرس کرده فرمود: آیا نمی توانستید یک ساعت با من پاس (3) دارید و بخواب نشوید و دعا نمائید؟ زیرا که روح راغب (4) است اماتن ، ضعیف است .

و باز روی برتافته پیش شد و دعا نمود که اگر ممکن نیست این جام از من بگردد مگر آن که بیاشامم ، بر حسب اراده تو بشود .

و باز آمده حواریون را در خواب یافت. این کرت با ایشان سخن نکرد، و نوبت سیم

ص: 54


1- در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (جنسياني) ضبط شده . محلی است در مشرق اورشليم نزديك وادی قدرون که بعقیدۀ پیروان مسیح عيسى عليه السلام زياد بآن جا می رفته است
2- پدر دو تن از حواریین (یعقوب بزرگ و یوحنا) شومر سالومه که هر دو نسبت بعیسی اخلاص و فداکاری ورزیده اند
3- پاسداری نگهبانی کردن
4- مايل

پیش شده باز همان دعا کرد و بنزد شاگردان مراجعت کرده ، ایشان را گفت : از این پس بخوابید زیرا که آن ساعت نزدیکست که فرزند انسان بدست عاصیان تسلیم شود . هنوز این سخن در میان بود که یهودای اسخریوطی با گروهی عظیم از جانب رئیس کاهنان بيت الله و مشايخ قوم با شمشیرهای کشیده و چوپ های آخته (1) رسیدند و یهودا را با آن جماعت نشان آن بود که من بر هر که سلام کنم و دستش را ببوسم آن کس مسیح است پس او را بگیرید .

لاجرم چون از راه برسیدند یهودا پیش شده بر عیسی سلام کرد و او را ببوسید و آن جماعت دست بر عیسی علیه السلام انداخته او را بگرفتند

یکی از حواریون شمشیر خود را کشیده بر غلام رئیس کاهنان پرانید و گوش او بریده گشت

عیسی علیه السلام فرمود : خونریزی کفایت کرد ، تیغ خود را در غلاف کن که تمامی آنان که شمشیر بر گیرند بشمشیر کشته خواهند شد آیا چنان می دانید که استطاعت آن ندارم که بپدر آسمانی خود استغاثه برم که زیاده از دوازده جوق (2) ملائکه حاضر گرداند لکن چنین واقع شدن ضرورت دارد.

آن گاه با آن جماعت فرمود: همانا بجهت گرفتن دزدی با تیغ ها و چوب ها تاخته اید نه من هر روز در هیکل شما را پند و اندرز همی گفتم ، چون بود که مرا بگرفتید ؟ در این وقت حواريون هر يك بجانبی فرار کردند و آن جماعت عیسی علیه السلام را بنزد قیافا آوردند ، و پطرس دور از مردم در قفای عیسی آمده بخانه قیافا درون شد ، و در میان مردم بنشست تا عاقبت کار را باز داند و خدام بیت الله نشسته همی خواستند تا سخنی که اسباب قتل عیسی باشد حاصل کنند . هر کس برسید و با دروغ سخنی گفت، عاقبت الامر دو شاهد كاذب آمده :گفتند این مرد گفته است که استطاعت آن دارم که هیکل خدا را منهدم (3) نموده در سه روز بحال نخست برم

پس رئیس کاهنان از جای برخاسته با عیسی گفت: هیچ جواب نمی گوئی ؟ این چه

ص: 55


1- کشیده
2- دسته
3- خراب

شهادتست که در حق تو می گویند؟ و عیسی هم چنان خاموش بود. پس قیافا گفت : من تو را بخدای زنده قسم می دهم که آن عیسی که می گوید : پدر من در آسمانست توئی؟ عیسی گفت : تو خود می گوئی لکن من بشما می گویم که فرزند انسان بعد از این بردست راست اقتدار نشسته او را در ابرهای آسمان خواهید دید که می آید .

چون این سخن بفرمود رئیس، کاهنان جامه خود را چاك زده گفت بكفر تكلم نمود دیگر چه احتیاج بشاهد داریم، اکنون که کفرش را دانستید چه صلاح می اندیشید؟ گفتند : مستوجب هلاك است. و آن جماعت برخاسته آب دهان در روی عیسی می افکندند و او را با سیلی و لطمه می زدند و می گفتند: از راه نبوت خبر ده کیست ترازده است.

و در این وقت پطرس از بیرون در نشسته بود کنیز کی نزد وی آمد و گفت : تو نیز با عیسی،جلیلی بودی؟ او را انکار نموده گفت : نمی دانم چه می گوئی . و برخاسته تا از خانه بدر شود ، چون بکریاس (1) خانه آمد کنیزکی دیگر با او دچار شده روی با آن مردم که در آن جا حاضر بودند کرد و گفت این کس نیز بسا عیسی ناصری بوده . پطرس دیگر باره گفت : من هرگز عیسی را نشناخته ام و چون خواست از خانه بدر شود چند تن که هم در آن جا بودند پیش شده گفتند ؛ همانا تو از آن قومی که ملازم عیسی بوده اند؟ در کرت سیم نیز پطرس گفت که من هرگز گامی با عیسی نرفته و او را نشناخته ام .

در این هنگام خروص بانگ برداشت و پطرس بخاطر آورد سخن عیسی علیه السلام را که فرمود : ای پطرس ، هم امشب قبل از بانگ کردن خروس سه کرت مرا انکار خواهی کرد و از خانه قیافا بیرون شده زار زار بگریست.

و چون سپیده بدمید و روز روشن شد بزرگان آل اسرائیل در قتل عیسی علیه السلام یک جهت شده جنابش را گرفته، دست و گردن بربسته و او را آورده تسلیم ملازمان نیطوس پیلاطیس (2) که در این وقت از جانب هر دوش شحنگی شهر داشت نمودند اما

ص: 56


1- دهليز
2- نام او را (آلر باله) پنس پیلاط ذکر می کند در سال 559 قبل از هجرت تقريباً از جانب رومانیان حاکم یا نایب الحكومة يهوديان بوده و ریاست محکمه اورشلیم را نیز بعهده داشت و او عیسی علیه السلام را محکوم باعدام نمود (قاموس مقدس)

از آن سوی یهودای اسخربوطی که خون بهای آن حضرت راسی پاره نقره گرفته بود از کرده پشیمان گشت و آن سیم که گرفته بود آورده بنزد رئیس کاهنان گذاشت و گفت : من برخطا بوده ام و خطا کرده ام. خدام بیت الله گفتند ما را چکار است که تو بر خطا رفته ای یا بر صواب بوده؟

یهودا چون از ایشان مأیوس گشت ، آن پارهای سیم را که از ایشان گرفته بود در میان هیکل انداخته مراجعت نمود ، و بمكان خویش شده ریسمانی در گردن خود و همی بکشید تاجان بداد و از پس او خدام بیت الله گفتند : این سیم را در بيت المال نهادن جایز نباشد .

زیرا که بهای خونست ، پس با یکدیگر شوری افکنده عاقبت مزرعه کوزه گر را بدآن سیم خریده برای مدفن غربا موقوف داشتند و از این روی ، آن مزرعه بکشت خون نامیده شد. و صدق سخن ارمیای (1) پیغمبر علیه السلام معلوم گشت که در زمان خویش فرمود که از سی پاره نقره که بهای آن کس باشد مزرعه کوزه گر خریده شد

مع القصه آن هنگام که عیسی محبوس بودزن پیلاطس همی خواب های آشفته دید چون از خواب انگیخته شد با شوهر پیام فرستاد که تو را با عیسی کار نباشد که امروز از جانب وی در خواب ، زحمت فراوان دیده ام . لاجرم چون آن حضرت را در مجلس پیلاطس ایستاده کردند و خدام بیت الله انجمن شدند وی در دل داشت که عیسی را رها کند ، اما نخستین با او گفت : آیا توئی که خود را پادشاه بنی اسرائیل می دانی ؟.

عیسی علیه السلام فرمود: تو خود می گوئی . در این وقت بزرگان آل اسرائیل آغاز سخن کردند و هر کس همی آن گفت که دلالت بر وجوب قتل عیسی علیه السلام می کرد و آن حضرت هیچ جواب نمی فرمود

و رسم پیلاطس آن بود که چون ایام عید فرا می رسید از آنان که محبوس داشتند یک تن را رها می ساختند و آن هنگام ؛ مردی که بر باس نام (2) داشت نیز محبوس بود ،

ص: 57


1- یا (يريوميا) فرزند حلقيا : دوبین پیغمبر اعظم عهد عتیق (قاموس مقدس)
2- در انجیل برا با ذکر شده است

پس پیلاطس ، روی با بزرگان آل اسرائیل کرد و گفت: اينك ، عيسى و برباس هر دو از محبوسانند ، درین عیدگاه کرا خواهید که برای شما آزاد کنم ؟ و دوست می داشت که آزادی عیسی علیه السلام را طلب کنند، اما بزرگان آل اسرائیل خلاصی برباس را ازو خواستند و او را بر هلاك عيسی تحریص نمودند. پیلاطس گفت: اکنون ، با مسیح چه اندیشم ؟ جمله گفتند : او را بردار بایست کرد.

چون کار بر پیلاطس تنگ شد برباس را رها ساخت و آبی طلب نموده دست های خود را در آن آب بشست و گفت که من از خصمی این مرد عادل بر کناره ام و دست من با خون او آلوده نشود. آن جماعت گفتند خون او بر ما و فرزندان ما باد ، پس پیلاطس حکم داد تا عیسی را تازیانه چند زده، پس آن گاهش برای دار کشیدن بدیشان سپردند

و آن گروه ، عیسی علیه السلام را در دیوان خانه آورده او را از جامه عریان نمودند و جامه سرخ بدو در پوشیدند و تاجی از خار ، بر سرش نهادند و يك چوب نی بدست راستش دادند ، و در پیش او سخره کنان زانو زده همی گفتند ؛ سلام بر تو ای پادشاه آل اسرائیل ؛ و همی آب دهن در روی مبارکش افکندند و آن نی را از دستش گرفته بر سرش همی زدند، آن گاه جام های سرخ را از تن او بر کشیده لباس نخستین را بدو در پوشیدند، و شمعون قورنئی (1) را حکم دادند که آن حضرت را بر دار کند ؛ و شمعون ، آن جماعت را برداشته با عیسی علیه السلام به کلکته (2) آورد که بمعنی کاسه سر باشد ، و در آن جا سر که بامر (3) ممزوج کرده بنزد آن حضرت آوردند و حکم دادند تا بنوشد و عیسی از آشامیدن آن انکار می داشت . پس جنابش را بردار کردند و بحکم قرعه جامه های او را قسمت نمودند و مضمون دعوتش را نوشته از بالای سرش آویختند که اینست عیسی ناصری که

ص: 58


1- قصبه ای بود در نواحی طرابلس که یونانیان در سال 1253 قبل از هجرت آن را بنا کردند و در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (قیروان) ضبط شده
2- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس با دو کاف مضموم و تا ضبط شده
3- بضم ميم : اسپند

خود را پادشاه آل اسرائیل می دانست . و هم در آن جا نگاهبان بروی گماشتند تا کسش فرود نیاورد و با او باستهزا می گفتند : تو آنی که می گفتی اگر خواهم هیکل را سه روزه ویران سازم و آباد کنم ؟! اکنون چون فرزند خدا می باشی و دیگران را نجات توانی داد خود را نجات بده

و در آن هنگام دو تن دزد با آن حضرت مصلوب بودند که یکی بر جانب چپ بود و دیگری بر طرف راست ، و آن دزدان ، نیز عیسی علیه السلام را دشنام می گفتند.

در این هنگام عیسی علیه السلام فرمود: «ایلی ایلی اما شتبقتانی» یعنی آلهی از بهر چه مرا را گذاشتی؟ بعضی از مردم بنی اسرائیل که حضور داشتند گفتند : بالیاس استدعا می کند بگذارید تا به بینیم الیاس بجهت خلاصی او می آید . و یکی از میانه رفته مقداری اسفند را با سرکه ممزوج ساخته بیاورد و کاسۀ آن را بر سر چوب نی نصب نموده فراز داشت و آن حضرت را بآشامیدن آن اشارت نمود كه بيك (1) ناگاه ظلمتی تمامی آن زمین را فرو گرفت ، و از ساعت ششم روز تا ساعت نهم روزگار تاريك بود . آن گاه که روز روشن شد عیسی بآواز بلند فریادی کرد که زمین را زلزله عظیم بگرفت ؛ و سنگ ها بشکافت ، و قبرها از هم باز شد، و بعضی از جسدهای مقدسین برخاستند ، و از میان قبرها بدر شده بشهر مقدس در آمدند چنان که بعضی از مردم ایشان را بدیدند (2) و هيكل از سر تا بن دو نیمه شده عیسی علیه السلام بسوی آسمان عروج نمود و شمعون قورنتي كه آن حضرت را صلب نمود بصورت آن حضرت برآمد و بردار شد و همچنان هر دو پایش بر زیر

ص: 59


1- ناگهانی
2- تا این جا از انجیل متی که مشتمل است (بر اخبار عیسی علیه السلام از بدار آویخته شدن و کشته شدن خویش ) گرفته شده و بعداً بر طبق قرآن مجید که دلالت بر کذب این مطلب دارد سخن پردازی شده است چنان چه خود اشار می کند، و در میان اناجیل و انجیل برنابا با قرآن مجید موافق است (فصل 215 -222)

بر زبر هم با میخ کوفته آمد و بصورت عیسی نمودار شد ، و چندان که فریاد همی کرد که من عیسی نیستم ، کس از وی نشنود (1) تا جان بداد از اینست که خدای فرماید :

﴿ وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ۚ﴾ (2)

مع القصه عيسى را نکشتند و بردار نکردند و کار برایشان مبهم ماند چه آن آیات عظیمه مشاهده کردند و شمعون نیز می گفت که من عیسی نیستم ، پس در میان آن قوم سخن بلا و نعم (3) رفت چنان که خدای فرماید :

﴿وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ۚ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ ۚ وَ مَا قَتَلُوهُ يَقِينًا بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ ۚ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا﴾ (4)

در خبر است که چون آن حضرت عروج فرمود ، در وسط زمین و آسمان قبض روح شد و در آسمان خداوند قادر او را زنده نمود و روش ملائکه داد و پیراهنی آن حضرت از پشم در برداشت که مریم علیها السلام ريشته و بافته و دوخته بود . از پیشگاه قدس خطاب در رسید که ای عیسی زینت دنیا را از خویش دور کن . بالجمله مسلمانان تفسیر این آیات را چنین دانسته اند که نگاشته آمد . اکنون بر سر سخن رویم و آن چه در انجیل متی مرقوم است برنگاریم.

چون یوزباشی (5) پیلاطس آن آثار عظیمه بدید سخت بترسید و آن مردم که حاضر بودند گفتند: همانا ، این کس فرزند خدا بوده و آن زنان که خدمت عیسی می کردند مانند مریم مجدلیه (6) و مريم مادر يعقوب و يوشا و مادر فرزندان زبدی از دور آن حضرت

ص: 60


1- نشنيد
2- النساء 157
3- نه و آری
4- النساء 157 - 158 اما چیزی که بعداً ذکر می کند در تفسیر مجمع در سوره آل عمران در ذیل آیه (و از قال الله یا عیسی انی متوفيك) نقل شده است
5- صاحب منصبی که در روم قدیم صد نفر تحت اقتدار خود داشته است
6- این زن (بگفته انجیل لوقا باب 2 و 3) صاحب ثروت و شهرت بسیار و در عین حال زناکار بوده و بالاخره بدست مسیح از چنگال شیاطین هفتگانه نجات یافته از پیروان او گردیده تا آخرین نفس فداکاری کرد

را مشاهده می کردند و زار زار می گریستند و چون شامگاه در آمد مردی توانگر که از اراضی ارمینیه (1) بود و هم از شاگردان عیسی شمرده می شد بنزد پیلاطس آمده جسد آن حضرت را از وی طلب نمود چه عقیده نصاری آنست که عیسی آن هنگام که سرکه و اسپند را بسوی او داشتند فریاد کرد و وفات نمود و بعد از سه روز از گورستان بآسمان عروج نمود

مع القصه پيلاطس جسد عیسی را بیوسف بخشید و او آن پیکر مبارك را درباره کتان پاکی پیچیده در قبری که از سنگ کرده بود بگذاشت و سنگی بزرگ بر سر آن قبر نصب کرد و مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب بر سر آن قبر آمده رحل اقامت انداختند و چون دو روز بگذشت ، خدام بیت الله نزد پیلاطس آمده گفتند : یاد داریم که آن گمراه می گفت که بعد از سه روز از قبر بیرون خواهم آمد ، فرمان بده تا پاسبانان ، آن قبر را حراست کنند ، مبادا که شاگردانش ، در شب آمده او را بدزدند و صبحگاه ، بر صدق کلام عیسی حجتی آرند و مردم را گمراه سازند ، پیلاطس گفت شما خود دیده بانان ، برگمارید و آن جماعت ؛ جمعی را از پی این مهم بازداشتند ، اما بعد از روز سبت (2) در بامداد یکشنبه مريم مجدلیه و مريم مادر یعقوب دیدند زلزله عظیمی واقع شد و فرشته خدا از آسمان نازل شده ، آن سنگ را از سر قبر برداشت و نگاهبانان: از هیبت مدهوش گشتند ، پس آن فرشته با زنان گفت : شماییم نکنید زیرا که شما در جستجوی عیسی مصلوب می باشید و بروید و شاگردانش را اعلام کنید که عیسی علیه السلام پیش از شما وارد جلیل خواهد شد و شما او را در جلیل خواهید یافت و ایشان از جای جنبیده و قدری طی مسافت کردند ناگاه با عیسی باز خوردند و بروی سلام کردند و پیش شدند و پای هایش را ببوسیدند . آن حضرت با ایشان فرمود: شما هر اسناك مباشید و بشتاب رفته شاگردان مرا آگهی دهید که باراضی

ص: 61


1- نام دهی است مرتفع که در آن شهرهای صور و کوه های قدس و دریای متوسط و در ناحیه طبریه دیده می شود و در انجیل فارسی و عربی و قاموس مقدس والمنجد (رامه) ضبط شده است
2- شنبه.

جلیل روند که مرادر آن جا خواهند یافت .

و درینوقت چون دیده بانان با خود (1) آمدند به بیت المقدس مراجعت کرده خدام بیت الله را از آن حال آگهی دادند و آن جماعت با یکدیگر شوری افکنده عاقبة الأمر مبلغی از زر و سیم ، بدیده بانان دادند و ایشان را آموختند تا با مردم گفتند که ما در خواب بودیم و حواریون آمده جسد عیسی علیه السلام را از ما دزدیدند ، اما از آن سوی مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب پیام عیسی علیه السلام را بحواریون آوردند و آن جماعت شاد خاطر شده مانند برق و باد به جلیل آمدند و بدان کوه که عیسی اشارت کرده بود بر رفتند و بيك ناگاه (2) جمال مبارك آن حضرت را بدیدند و از کمال حيرت بعضی در شك بودند که آیا این کس عیسی ناصری باشد؟ بالجمله همگی پیش شده پیشانی بر خاك نهادند و جنابش را سجده نمودند (3) عیسی نیز قدمی ، چند پیش گذاشته با ایشان آغاز سخن کرد و فرمود آگاه باشید که در آسمان و زمین تمامی قدرت مرا عطا شده ، هم اکنون بایست شما مردم را بدین من دعوت کنید و مردم را غسل تعمید دهید که من تا انقضای جهان با شما خواهم (4) بود و آن کسان که متابعت شما کنند و آئین مرا گیرند بر کافران غلبه خواهند داشت خدای ایشان را نصرت خواهد داد

﴿وَ جَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ (5)

و هم شما را آگهی بخشم که از پس آن که من بر آسمان شوم آنان که با من ایمان آورده باشند هفتاد و دو فرقه خواهند شد و از این جمله یک طایفه بر طریق حق خواهند رفت

﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ ۖ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾ (6)

ص: 62


1- بهوش آمدند
2- بر رفتند بالا رفتند بيك ناگاه ، ناگهان
3- از نظر يك شخص مسلمان این گونه مطالب باور کردنی نیست بویژه آن که قرآن عیسی علیه السلام را کشته یهود و آرمیده در قبر نمی داند چنان چه گذشت
4- تمام شد نقل از انجیل متی
5- آل عمران 55
6- المائده 66

و دیگران گمراه خواهند گشت ، و آن طایفه که راه حق دارند آنانند که ایمان با محمد عربی صلی الله علیه و آله آورند و من نیز آن گاه که قایم آل محّمد صلی الله علیه و آله ظهور کند از آسمان فرود خواهم شد و با او ایمان خواهم داشت و جمیع یهود و نصاری متابعت من خواهند کرد و دین یکی خواهد گشت

﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ﴾ (1)

خدای می فرماید که نیستند از اهل کتاب که عبارت از یهود و نصاری باشد جز این که ایمان با عیسی آورند قبل از وفات آن حضرت چه ما را خبر کرده اند که عیسی را در آخر زمان چهل سال در زمین زیستن خواهد فرمود و فرزندان خواهد آورد و آن گاه وفات خواهد نمود . مع القصه بعد از رفع آن حضرت ، بعضی از آل اسرائیل از آن آیات عظیمه که از عیسی مشاهده کرده بودندا و را خدای آسمان و زمین گفتند چنان که حق جل و علا فرمايد ﴿ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ﴾ (2) و از این روی است که هم در قرآن مجید وارد است که ﴿ لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسیحُ اَنْ یَکُونَ عَبْدا لِلّهِ﴾ (3) خداوند می فرماید که عیسی را هیچ استكبار و استنكاف (4) نیست که بنده خدا باشد، شما را ای قوم ، چه افتاده که او را بخداوندی ستایش کنید ؟ .

و بعضی از مردم در شریعت آن حضرت قانونی چند نهادند و اب و ابن و روح القدس را خدای دانستند و عبادت این هر سه را فرض شمردند و این شبهه از آن روی در میان آمد که عيسى علیه السلام خدای را پدر آسمانی فرمودی و این سخن کنایت از آن بود که چنان که پدر بر پسر مهربانست خداوند باری بر بندگان مهربان باشد ، و گاهی خود را فرزند انسان می نامید و این سخن کاشف از آن بود که پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله انسان

ص: 63


1- النساء 159 بشارت بمحمد عربی (صلی الله علیه و آله) نیز در انجیل برنابا فصل 220 بطور صراحت موجود است
2- المائده 77
3- النساء 172
4- زیر بار نرفتن و روگرداندن

کامل است و دیگر انبیا را با او سمت فرزندی باشد.

چه از رشحات سحاب وجود او موجود شده اند . و عوام بنی اسرائیل چون این معانی را ندانستند خداوند و عيسى و روح القدس راسه اقنوم (1) نهاده خدای گفتند و در این معنی غلو کردند چنان که خدای فرماید: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ۚ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَىٰ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ ۖ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ۖ وَ لَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ ۚ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ ۚ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ ۗ ﴾ (2)

و خدای رادیوس نامیدند ، و این لفظ بکسر دال و سکون یای تحتانی و ضم واو و سین مهمله ساکن است . و عیسی را فیلس گفتند ، و این لفظ بکسر فا و سکون یای تحتانی و ضم لام و سین مهمله ساکن است یعنی ابن الله ، و اجزای عقاید ایشان چهارده است و از این جمله ، هفت خاص برای الوهیت دیوس باشد بدینگونه

(اول) اقرار کردن بدان که دیوس قادر مطلق است

(دوم) ایمان داشتن که پدر است

(سوم) ایمان داشتن که پسر است و امید

(چهارم) ایمان داشتن که روح ، پاکست

(پنجم) ایمان داشتن که خالق است

(ششم) ایمان داشتن که بخشنده بهشت است .

(هفتم) ایمان داشتن که سلامتی دهنده است

و هفت دیگر خاص عيسى علیه السلام است بدینگونه .

(اول) ایمان داشتن که او پسر خداست و از قدرت روح القدس در بطن مریم قرار گرفت

(دوم) ایمان داشتن که مریم او را بزاد و همچنان دوشیزه و باکره بود.

ص: 64


1- بر وزن بهلول عنصر
2- سوره نساء 170

(سیم) ایمان داشتن که او را بر دار کردند و بمرد و جسد او را بخاک سپردند

(چهارم) ایمان داشتن که فرود آمد بجاهای پست و برآورد اولیای پیشین را که منتظر آمدن او بودند چه عقیده این جماعت آنست که زیر زمین را چهار مکان باشد که دوزخ عبارت از آنست و آن مکان که از همه فرودتر است جای عذاب شیاطین و گناه کاران بزرگ است ، و آن مکان که برتر از آن باشد جای پاک شدن مردم نيك است كه آلوده معاصی باشند ، و آن گاه که از آلایش پاک شوند به بهشت خواهند شد ، و آن مکان که برتر ازین باشد جای اطفال نابالغ است و در این مکان جز دوری از دیدار خدای هیچ عذاب نبود ، و مکان برترین را که بر زبر آن سه مکان باشد مقام ابراهیم خوانند و گویند : ارواح انبیا و اولیا در آن جا بودند و انتظار عیسی علیه السلام را داشتند و چون آن حضرت بمرد و با خاکش سپردند بدانجای ،شد و روز سوم که از مزار مردگان برخاست ارواح پاکان را با خود برد و مردم آن سه مکان دیگر را بجای خود گذاشت .

(پنجم) ایمان داشتن که روز سوم زنده شد و برخاست .

(ششم) ایمان داشتن که بر آسمان رفت و بدست راست پدر خود خدای نشست .

(هفتم) ایمان داشتن که در آخر زمان از آسمان فرود خواهد شد و در میان زندگان و مردگان که کنایت از نیکوکاران و عاصیان است حکومت خواهد کرد . و موحدین ایشان گویند که اگر چه خدای باری سه موجود مختلف است که عبارت از پدر و پسر و روح القدس باشد ، اما هنوز از مقام وحدت خود نزول نفرموده و جز یکی نیست و گویند: عیسی پسر حقیقی خداست و مردم نیکو کار پسر مجازی اویند و آن حضرت از این روی که با بنی آدم مهری تمام داشت خود را فدای ایشان کرد تا گناهان مردم را محو کند و اگرنه هرگز وفات نکردی و گویند: این که گوئیم عیسی بر دست راست پدر خود نشسته نه آنست که خدای را جسم و جسمانی دانیم، همانا او از راست و چپ منزه است بلکه برای آگاهانیدن آن است که عیسی پسر خداست و چون تن بشر دارد در آسمان ، بهتر مکانی را مقام دارد و گویند در قیامت مردم زنده شوند و ارواح با اجسام پیوندد و از آن پس

ص: 65

جاودانه زنده باشند (1)

بالجمله مردم بدین عقاید مختلفه بر آمدند و ما را خبر کرده اند که چون روز جزا مردم انگیخته شوند و طوائف امم را در محل بازپرس بازدارند برای آن که بر قوم عیسی حجتی باشد خدای فرماید :

﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ﴾ (2)

ای عیسی ، آیا تو با قوم گفتی که غیر از خداوند باری ، مرا و مادرم را دو خدای دانید؟

﴿قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ ۚ ﴾ (3)

عیسی علی السلام عرض کرد که پروردگارا من پاک می دانم تو را از این که شریکی داشته باشی و من هرگز نمی گویم آن را که سزاوار من نباشد

﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ (4)

اگر من گفته ام ، تو می دانی و تو آگاهی از آن چه در ضمیر منست .

﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ﴾ (5)

من نگفتم با ایشان جز آن که مرا بدان امر کردی که عبادت کنید خدای را که پروردگار من است و پروردگار شما .

﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ﴾ (6)

من گواهی بودم در میان ایشان و آن گاه که مرا از میان ایشان بردی تو گواه بودی

ص: 66


1- گذشت اشاره ببطلان برخی از این مطالب در پاورقی های گذشته ، و تصریح انجیل برنا با ببطلان آن ها
2- المائده 116
3- المائده 116
4- المائده 116
5- المائده 117
6- المائده 117

بر حال ایشان هم اکنون ای پروردگار قادر، اگر عذاب کنی ایشان را بندگان تواند و اگر بیامرزی تو عزیزی و غالبی و قادرى كما قال الله تعالى .

﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾ (1)

ظهور حواریون بعد از رفع عیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

بعد از رفع عیسی علیه السلام حواریون تا چهل روز خدمت آن حضرت می رسیدند و وصیت او را اصغا می فرمودند ، و عیسی روز چهلم با ایشان فرمود که از بیت المقدس دور نشوید و آن خبرها که من بشما آورده ام همانا بدان آگهی خواهید یافت و خواهید دید ، و از پیش روی ایشان ، بسوی آسمان همی صعود فرمود و ناگاه ابری بادید آمده آن حضرت را فرو گرفت و پنهان ساخت .

و در آن هنگام دو مرد سفید پوش ، نزد حواریون حاضر شدند و گفتند: ای مردان جلیلی، چه بآسمان نگرانید ؟ همین عیسی که از پیش روی شما بآسمان شد، هم در آخر زمان باز خواهد آمد.

آن گاه حواریون ناچار از کوه زیتون بزیر شده یک روزه راه پیمودند و به بیت المقدس در آمدند و بخانه در رفته در وثاقی فوقانی جای گرفتند ، و در آن جا یعقوب و يوحنا و اندریاس و فیلپوسونوما (2) و بر تلمی (3) و متی و یعقوب پسر حلفا و شمعون غيور و یهودا پسر يعقوب انجمن شدند و مریم مادر عیسی نیز حضور داشت و با پیروان عیسی علیه السلام در نماز و دعا مشغول بود و آن جمله تخمیناً یک صد و بیست تن بودند.

در این وقت پطرس بسخن آمد. و با ایشان گفت سخن داود علیه السلام راست آمد که در مزامیر خبر داد که یهودا گزیدگان عیسی را راه نماشد و او بهلاکت رسید و آن زمین ، زمین خون خوانده شد چنان که در مزامیر (اکلدم) نامیده گشته . اکنون منصب او را

ص: 67


1- المائده 118
2- توما باتای دو نقطه (قاموس مقدس)
3- بر تو لماوسی (قاموس)

بادیگری باید گذاشت.

پس در میان یوسف که هم بر سباس (1) نام داشت و متیاس قرعه افکندند و قرعه بنام متیاس بر آمد و او از جمله حواریون گشت و بجای یهودای اسخریوطی با آن یازده تن حواری پیوست ، و شبانه روز ، آن جماعت با هم می زیستند تا روز پنجاهم ناگاه بادی سخت وزیدن گرفت و آن خانه بر ایشان دیگرگون شد و زبانه های آتش همی آشکار شده بدیشان باز می خورد تا همگی بروح القدس مملو گشتند ، و بزبان های مختلف سخنور آمدند، و در میان مردم شدند و در بیت المقدس از قبایل پارسیان و مادیان (2) و علا میان ساکنان جزیره یهودیه و قبدقيه و ينطس و آسيه و فركيه و يا مغولیه و مصر و نواحی لبیا که متصل بقيروان است و رومی و یهود جدید و کریتی و عرب حاضر بودند ، و هر قبیله حواریون را در زبان خود دانشور می یافتند و می گفتند آیا ایشان جلیلی نیستند؟ این جماعت را چه افتاده که با زبان ما بکبریائی خدا تکلم می کنند و جمعی ایشان را سخره می کردند و باستهزا می گفتند: این گروه از خوردن خمر مست شده اند از این روی هر چه خواهند گویند درینوقت پطرس از میانه بسخن آمد و گفت: ای ساکنین اورشلیم ایشان مست نیستند ، بلکه این همان خبر است که یوئیل (3) پیغمبر علیه السلام گفت که در ایام آخر من از روح خود در بشر خواهم رفت و پسران و دختران شما ، اخبار بغیب خواهند کرد و جوانان شما را مکاشفه خواهد بود و پسران را رویا روی خواهد داد ، بلکه غلامان و کنیزان اخبار بغیب خواهند کرد . ای مردم ، عیسی ناصری در قبر نماند و جسمش فاسد نشد ، بلکه بر آسمان بر آمد چنان که داود علیه السلام از او خبر داد و شما او را مصلوب داشتید ، بترسید از روز مکافات . از سخنان

ص: 68


1- در انجیل (برسبا) بفتح با و سين و متياس بفتح ميم و تشديد تاء
2- در انجیل این نحو ذکر شده است پارتیان و مادیان (اهل عراق عرب و ایران) و علامیان و ساكنان جزيره (ظاهراً مقصود سوریه) باشد و یهودیه و کبد كيا وپنطس و آسيا و فريجيه و بمقليه و مصر و نواحی لیبا که متصل بقیروان است و غربا از روم یعنی يهوديان و جديدان و اهل كويت و عرب
3- یکی از پیغمبران غیر اولی العزم که محتمل است معاصر غربای پادشاه بوده و در يهودا ساکن شد (قاموس مقدس)

پطرس ، مردم بیم کردند و گروهی عظیم گرد او فراهم شده عرض کردند که اکنون ، چاره این درد چیست ؟ و جبر این کسر (1) با چه تواند شد؟ فرمود : از در زاری و ضراعت بیرون شوید و در حضرت یزدان بتوبت و انابت گرائید . در آن روز سه هزار تن توبه کرده بدین عیسی علیه السلام در آمدند و بحواریون ، پیوستند و این جمله روانه هیکل شدند و پطرس و یوحنا از پیش روی بودند. ناگاه، لنگی فریاد برآورد و از پطرس و يوحنا زر طلب کرد . ایشان گفتند : ما را زر نیست ، لکن تو را شفا توانیم داد و پیش شده بدست راست او را گرفتند و گفتند: برخیز بنام عیسی ناصری، و او از جای برخاست و قدم های او استوار شد و مردم بر سر ایشان جمع شدند .

و پطرس گفت ای جماعت ، از برکت عیسی این گونه کارها عجب نباشد ، بدو ایمان آورید تا نجات یابید و مردم همی با نبوت عیسی ایمان آوردند تا عدد ایشان به پنج هزار تن رسید.

درينوقت خبر بقيافا و حنا و سكندر بردند كه اينك نزديك ، بدان شده كه دين موسى علیه السلام محو شود و ایشان چون از کاهنان بزرگ بودند ندا در دادند و مردم را فراهم کرده بر سر پطرس و یوحنا تاختند و ایشان را گرفته ،محبوس نمودند ، و روز دیگر هر دو تن را در محفل بازپرس بداشتند و گفتند: شما بکدام قوت آن مرد لنگ را شفا دادید؟ پطرس روی با خلق کرده گفت : همگی بدانید که این مرد بنام عیسی مسیح شفا یافت . کاهنان در جواب ایشان عاجز شدند و از مردم بیم داشتند که ایشان را هلاک کنند چه قومی کثیر دین عیسی داشتند ، لاجرم بعد از مشورت کار بدان نهادند که پطرس و یوحنا را حاضر کرده تهدید فرمایند که دیگر با مردم از این گونه سخن نکنند ، و نام مسیح بر زبان نیاورند ، و ایشان را خواسته این معنی را القا (2) نمودند و آزاد ساختند.

اما پطرس و یوحنا گفتند : ما هرگز فرمان خدای را نخواهیم گذاشت و گوش با سخنان شما نخواهیم داد. این بگفتند و بیرون شدند و مردم را همی بدین عیسی دعوت

ص: 69


1- تدارك این شکست
2- افکندن و بزبان آوردن

کردند، و در این وقت پیروان آن حضرت سخت دلیر بودند و نام عیسی را آشکار می ساختند و مردم ضياع (1) و عقار (2) خویش را فروخته نثار حواریون می آوردند . یوسا که از حواریون بود به برنیاس ملقب شد ، زمین خود را فروخته زر آن را به نثار آورد و دیگر حنانیاس مردی بود که باتفاق زن خود صغیره ملکی را فروخت و قدری از بهای آن را به مشورت زنش (صغیره) پنهان کرد و بعضی را آورده در نزد حواریون پیش داشت . پطرس گفت: ای حنانیاس ، چرا شیطان ، دلت را قوی کرد و دروغ گفتی و مقداری از بهای زمین را پنهان ساختی؟ هنوز این سخن بر زبان پطرس بود که حنانیاس بیفتاد و جان بداد خوف بر مردم مستولی شد و بعضی از جوانان جسد او را برده با خاک سپردند. از قفای او صغیره در آمد. پطرس گفت چرا خواستید تا روح القدس را امتحان کنید؛ اینند آن جوانان که شوهرت را مدفون ساختند هم اکنون تو را دفن خواهند کرد . و در حال آن زن نیز در افتاد و بمرد و او را در جوار شوهرش مدفون ساختند

از این روی حواریون عظیم محترم شدند و در اطاق سلیمان جای گرفتند و هیچ کس را نیرو نبود که با ایشان بدرشتی نزدیک شود و بیماران را در تخت ها جای داده در گذرگاه ایشان می داشتند که باشد سایه پطرس هنگام عبور بدان مریضان افتد و شفا یابند بدین گونه از اطراف بیماران آورده شفا بیافتند، چون کار بدینجا کشید غیرت کاهنان بزرگ و خدام بیت الله بجنبید و جمعی کثیر فراهم کرده بر سر حواریون بتاختند و ایشان را گرفته در محبس عام انداختند شبانگاه فرشته خداوند بزندان در آمده ایشان را رهائی داد و گفت : صبحگاه، همچنان در هیکل مردم را دعوت فرمایند . و حواریون بامداد بهیکل در آمده بتعلیم مردم مشغول شدند

و از آن سوی کاهن بزرگ پاسبانان زندان را فرمان داد که حواریون را در مجلس حاضر سازند. چون ایشان بزندان رفتند آن جماعت را نیافتند و کاهنان در حیرت شدند در این وقت خبر آوردند که حواریون در هیکل بدعوت مردم مشغولند ، ایشان کس

ص: 70


1- جمع ضيعه : آب و ملك
2- بر وزن سلام : اثاثیه خانه ، خانه و زمین

فرستاده آن جماعت را بمجلس حاضر آورده بر پای بداشتند و گفتند آیا ما نگفتیم که شما بنام مسیح مردم را نخوانید ؟ همانا می خواهید خون آن مرد را بگردن ما فرود آرید؟ پطرس و دیگر حواریون در جواب گفتند : که اطاعت خدای را از فرمانبرداری خلق باید گزیده (1) داشت ، همانا عیسی را خداوند ، زنده بر آسمان برد . از این سخن غضب بر کاهنان مستولی شد و بدان شدند که حواریون را بقتل آورند

حملایل (2) که یکی از علمای فریسیان بود از جای برخواست و حکم داد که حواریون را ساعتی از مجلس بدر برده از بیرون در بدارند. چون ایشان را بیرون بردند گفت : ای مردم از این پیش مردی که او را نیودا نام بود خروج نمود و قريب بچهار صد تن اطاعت او کردند و عاقبت او و مردمش نیز هلاک شدند. اکنون ایشانند که می خواهند شریعتی تازه آورند شما دست از قتل بردارید ، همانا اگر بر باطل اند خود هلاک خواهند شد و اگر نه شما نتوانید با ایشان منازعه کرده باشید . پس ایشان دست از قتل حواریون بازداشتند و آن جماعت را طلب کرده تازیانه زدند و حکم دادند که دیگر ، بنام عیسی سخن نکنند و حواریون از آن جا شاد خاطر بیرون شده همچنان مردم را با عیسی دعوت می فرمودند و آن دوازده تن حواری با شاگردان خود گفتند که هفت تن در میان خود اختیار کنید تا ایشان را تعلیم سخن حق کرده بمردم فرستیم . و آن جماعت استفان (3) و دیگر فیلیوس و پر کرس (4) و نیقانور و تیمون و پر مناس و نیقلاوس جدید و انتاکی (5) را برگزیدند، و ایشان را در نزد حواریون بر پای داشتند . و آن جماعت دست های خود را برایشان گذاشته جمله را لایق افاضه نمودند و کلام خدای را وسعت دادند . و در بیت المقدس شاگردان فراوان شدند و بعضی از کاهنان نیز ایمان آوردند و استفان مملو از ایمان شده آثار عجیبه از او بادید می آمد و این معنی مایه حسد آل اسرائیل شد ، پس

ص: 71


1- ترجیح داد
2- در کتاب اعمال رسولان ( غالائيل ) بفتح غين : يکی از خاخاف های یهود بوده است
3- استیفان (قاموس مقدس)
4- پروخرس (اعمال)
5- انتاکیه در کتاب اعمی چنین است : نيقولاس جدید از اهل انطاکیه . پس انتاکیه اسم شخصی نیست

تنی چند از یهود ، و مردم قیروان و اسکندریه و اهل قلقيا و آسیه (1) قدم پیش گذاشته با استفان ، سخن علمی در انداختند و عاقبت عاجزش شدند این نیز بر خصمی ایشان افزوده گفتند : ما سخن کفر از استفان شنیدیم و قتل او واجب باشد و این خبر بكاهن بزرك بردند و او استفان را طلب نموده گفت راست است آن چه ایشان در حق تو گویند؟ استفان در جواب آغاز کرد از قصه ابراهيم خليل و خبر انبيا را يك يك همی بگفت تا آن هنگام آن گاه گفت می بینم درهای آسمان را که گشاده است می نگرم فرزند انسان را که بدست راست خدا ایستاده است پس آن جماعت گوش های خود را گرفته بر او بانگ زدند و همه باتفاق بر او حمله بردند و او را گرفته از شهر بیرون آوردند و آن کسان که شهات بر قتل استفان کردند برای سنکسار نمودن او جام های خود را بنزد مردی که سولس (2) نام داشت گذاشتند و سولس نیز در قتل استفان با ایشان همدل بود، بالجمله استفان را سنگسار نمودند و استفان هر زخم که میافت می گفت ای عیسی خداوند روح مرا بپذیر و در نفس آخر فریاد کرد که خداوندا این گناه را بر این جماعت مگیر و جان بداد و در قتل او شکستی عظیم و ثلمه (3) بزرگ در کلیسیای اورشلیم پدیدار شد و دوستان استفان جسد مطهرش را برداشته زار زار بر آن گریستند و با خاک سپردند سپردند

اما فیلپوس از بیت المقدس کوچ داده بشهر سمريه (4) در آمد و مردم را دعوت نمود و مردم لنگ و مفلوج را شفا داد چندان که اهالی آن اراضی با دین او پیوستند و همی غسل تعمید یافتند در آن شهر مردی که او را شمعون جادو می گفتند ، و آثار از او بظهور می رسید ناچار پیروی فیلپوس را اختیار کرده و از او غسل تعمید یافت و ملازمت خدمت او را اختیار کرد.

ص: 72


1- آسیا
2- بضم لام نام او در انجیل (شاول) ذکر شده است
3- شکست
4- در انجيل والمنجد (سامره بکسر میم) ضبط شده، یکی از شهرهای فلسطین

چون خبر به بیت المقدس بردند که در سمریه سخن فيليوس مقبول افتاده پطرس و یوحنا بدانجا شدند و ایمان شمعون جادو را تکمیل فرمودند و مراجعت کردند و در آن جا فرشته خداوند بر فیلیوس ظاهر شد و او را حکم داد تا بجانب بيت المقدس شود

چون فلیپوس بر حسب امر روانه بیت المقدس شد در بین راه با یکی از ندمای قنداقه (1) ملکه حبشه باز خورد که از جانب تبریس که در این وقت قیصر روم بود در حبشه حکومت می کرد و ندیم قنداقه در بیت المقدس حج کرده مراجعت می کرد و بر تخت خود نشسته کتاب اشعیای پیغمبر را قرائت می کرد فیلیوس بکنار تخت وی آمد و گفت از آن چه می خوانی می دانی او گفت من آگهی ندارم مگر کسی با من بیاموزد و ترجمه کلمات این بود که او چون گوسفند بذبح آورده می شود و چنان که بره در نزد چیننده بپشم خود بی صداست بدین گونه او نیز دهان خود را نمی گشاید ، و با این همه فروتنی انصاف از او منقطع شد و طبقه اش (2) را که تقریر تواند کرد که زندگیش هم از زمین مرتفع می شود ؟

مع القصه آن خواجه فیلیوس را بر تخت خود نشانده سئوال کرد که این سخن اشاره با کیست؟ فیلپوس گفت : این همه صفات عیسی علیه السلام است و این معنی را با او نیکو بیاموخت چنان که در راه به چشمه آبی رسیدند و فیلیپوس از تخت فرود شد، او را نیز بزیر آورد و از او به نبوت عیسی اقرار گرفت و او را غسل تعمید داد و از آن پس از چشمش پنهان شد و در هر شهر و دیه ظاهر شده مردم را بدین عیسی خواند و در پایان کار بشهر قیاریه شام در آمد .

و از آن سوی سولس که در خون استفان شريك بود از کاهن بزرگ خطی گرفت که بسوی دمشق شود و هر کس را بدین عیسی یابد گرفته و دست بسته به

ص: 73


1- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس (کنداگه) ضبط شده : لقب قدیمی ملکه های حبشه
2- نسب

اورشلیم فرستد لاجرم از بیت المقدس بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده و باراضی دمشق نزدیک گشت و در آن جا ناگاه نوری از آسمان فرو شده در اطراف او درخشیدن کرد چنان که سولس هراسناك شده بر وی در افتاد و ندائی شنید که ای سولس تو چرا مرا عقوبت کنی ؟ سولس عرض کرد که آیا تو کیستی ؟ گفت : خداوندا چه می خواهی ؟ تا چنان ندا رسید که اکنون بدمشق در شو در آن جا فرمان ما بتو خواهد رسید و همراهان سولس جمله این ندا می شنیدند و کس را نمی دیدند، اما سولس از آن هیبت نابینا شد و دست او را گرفته بدمشق آوردند و سه روز نابینا بود و در این مدت هیچ نخورد ، و هیچ نیاشامید روز سیم حنانیاس که مردی از عیسویان بود در خواب چنان دید که خدای می فرماید : ای حنانياس برخیز و برو در خایه یهودا ، وسولس ترسی (1) را دریاب که او نیز در خواب دیده که حنانیاس دست بر او نهاد و روشن شد حنانیاس عرض کرد که خداوندا ، سولس آزاد کننده و دشمن مسیحیان است و از کاهن بزرگ خط دارد که هر که بنام عیسی سخن کند او را گرفته و بسته باورشلیم فرستد من چگونه نزد او شوم؟

دیگر باره خطاب آمد که ای حنانیاس ؛ سولس با عیسی ایمان آورده تو را باید نزد او شد و او را روشن ساخت حنانیاس از خواب برانگیخته شده و بنزد سولس آمد دست بر او نهاد گفت : ای برادر من ، عیسی که در راه بر تو پدیدار گشت مرا فرستاد تا دیده تو را روشن کنم هنوز این سخن بپایان نبرده بود که چیزی چون پوست از چشم های سولس برخاسته بزیر افتاد و دیدگان او روشن گشت و از جای برخاسته بدست حنانیاس غسل تعمید یافت ، و قوتی خورده توانا گشت .

و از آن پس یک چند مدت در نزد شاگردان حواریون که از ارض دمشق بودند توقف کرده در مجالس همی ندا کرد که عیسی ؛ پسر خداست یهودیان دمشق خواستند

ص: 74


1- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس والمنجد (طرسوی) ضبط شده : یکی از شهرهای سوریه در 12 میلی دریای متوسط چنان که از روایات ، و انجیل برنابا استفاده می شود بموسی ایمان نیاورده و اوست مضل و گمراه کننده نصاری و بدع و خرافات نصاری باضلال او می باشد

او را بقتل رسانند و دروازهای شهر را دیده بان نهادند تا فرار نکند، اما سولس روی از ایشان نهفته شامگاهی بر زبر باره (1) شهر شد و عیسویان او را در زنبیلی کرده از باره به بیرون شهر فرود کردند و او همه جا بشتاب آمده وارد بیت المقدس گشت و عیسویان باور نداشتند که او ایمان آورده تا با او ملحق شوند. مردی که او را ناباس می گفتند ، سولس را بر داشته که بنزد حواریون آور دو صورت حال او را باز گفت و سولس با حواریون پیوسته بدعوت مردم مشغول شد

اما پطرس برای دعوت مردم بجانب لده (2) سفر کرد و در آن جا مردی که اینیاس نام داشت مدت هشت سال مفلوج افتاده بود ، و پطرس بنزد او شده گفت ای اینیاس برخیز که مسیح تو را شفا داد، و در حال اینیاس تندرست شده از جای برخاست و مردم سرونه (3) ولده چون این بدیدند با عیسی ایمان آوردند

در این وقت در یافه (4) که قریب بلده است زنی از عیسویان وفات کرد و پیروان عیسی جسد او را شسته در وثاق (5) فوقانی خانه نهادند و کس نزد پطرس فرستادہ او را طلب داشتند و آن زن طبیئه نام داشت که بمعنی آهو باشد

بالجمله پطرس چون این حبر بشنید بشتاب تمام بیافه آمد و دید که بیوه زنان گرد طبیثه را گرفته می گریند پطرس حکم داد تا ایشان از نزد او بیرون شدند و زانو ده و دعا کرد که خدایا او را زنده کن و بگرد نعش او گردید و گفت که ای طبیثه ، برخیز و او چشم خود گشوده بر پطرس نگریست و از جهای جنبیده راست بنشست ، پس بطرس دست او را گرفته بمقدسين سپرد

و روزی چند پطرس در خانه شمعون و باغ او بمهمانی بسر برد و مردم یافه از آن آیت عظیم که مشاهده کرده بودند همی با عیسی ایمان آوردند در این وقت در بلده قیصریه کرنیلیوس یوز باشی قبیله ایتلیانی که از مقدسین بود در خواب دید که فرشته خدا با او خطاب کرد که ای کرنیلیوس چند تن بیافه فرست تا از خانه شمعون و باغ ، پطرس را بسوی تو آورند

ص: 75


1- سور
2- از شهرهای فلسطین در جنوب شرقی اورشلیم
3- در انجیل عربی و فارسی (سارون)
4- بالاخانه
5- يافا

او راه راست با تو خواهد نمود لاجرم چون کرنیلپوس از خواب انگیخته شد دو تن از ملازمان خود را با جمعی از مقدسین بطلب پطرس فرستاد اما از آن سوی پطرس در ساعت ششم روز مدهوش شد و در بی خودی (1) دید که آسمان گشوده گشت و از آن جا چیزی چون چادر که چهار گوشه اش را بسته باشند بر او فرود شد و مجموع بهایم و حشرات و طیور در آن چادر بود، پس آوازی شنید که ای پطرس برخیز و از جمله ذبح كن و بخور پطرس . عرض کرد که خدوندا من هرگز حرام خورده ام سه کرت ندا رسید که آن چه را خدا پاك نموده است تو آن را ناپاك مخوان پطرس با خود آمد و از حیرت چون بیرون شد دانست که این مکاشفه خبر از آن کند که هیچ کس و هیچ چیز را پلید و نجس نباید گفت.

بالجمله درينوقت فرستادگان کرایوس رسیدند و پطرس ایشان را بسرای آورده ، میهمانی کرد و بامدادان با ایشان و بعضی از مقدسین یافه بسوی کرنیلیوس سفر کرد و چون بقیصریه رسید کرنیلیوس برای استقبال از خانه بدر شده بر پای پطرس افتاد و اظهار مسکنت نمود پطرس گفت برخیز که من نیز مانند تو انسانم و او را برداشته باندرون خانه آورد و گفت خدای با من نموده که هیچ کس را پلید و نجس ندانم . کرنیلیوس عرض کرد که چهار روز روزه گرفتم روز چهارم ساعت نهم شخصی درخشان بر من ظاهر شد و گفت : دعای تو مقبول است ، پس بفرست بیافه و پطرس را طلب کن و از او سخن حق بشنو پطرس آغاز سخن کرد و لختی از فضائل عیسی را بر شمرد ناگاه روح القدس آن انجمن را فرو گرفت چنان که مردم بزبان های مختلف خدای را سپاس همی گفتند ، پس آن مرد مرا با روح القدس تعمید داده تکمیل ایمان ایشان کرد .

و روزی چند در آن جا ببود آن گاه به بیت المقدس شده صورت مکاشفه خود را با ایشان باز گفت ، و آن جماعت را از طهارت جمیع حیوانات بری، بحری آگهی داد .

آن گاه پطرس و دیگر حواریان بر آن شدند که مردم انطاکیه را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمایند چنان که خدای فرماید:

ص: 76


1- در حالت عشق و بیهوشی

﴿ وَاضْرِبْ لَهُم مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَائهَا الْمُرْسَلُونَ﴾ (1)

پس برناباس (2) را از ارشلیم مأموز بدان سوی فرمودند و برناباس از بیت المقدس کوچ داده بانطاکیه آمد و از آن جا بترسیس (3) آمده سولس را دریافت و او را با خود برداشته آهنگ انطاکیه نمود و ایشان چون بنزديك شهر انطاکیه رسیدند با پیرمردی باز خوردند که راعی (4) گوسفندان خویش بود، و آن مرد پیر حبیب نجار بود که از جمله سباق (5) است و صاحب آل یاسین لقب اوست چنان که پیغمبر آخر الزمان علیه السلام فرماید :

﴿سباق الامم ثلثة : صاحب آل ياسين، و مؤمن آل فرعون ، و على بن ابیطالب و هو افضلهم﴾

و این نام بدان یافت که چون با عیسی ایمان آورد هم بر حسب وصیت عیسی اقرار به نبوت و رسالت پیغمبر آخر الزمان نمود .

بالجمله برناباس وسولس پیش شده بر حبیب نجار سلام دادند و جواب گرفتند حبیب پرسید شما چه کسانید؟ گفتند ما رسولان عیسی ناصری هستیم ، و بدین شهر شده ایم ، تا مردم را با دین او دعوت فرمائیم، حبیب گفت : آیا شما را در این دعوی حجتی بدست باشد؟ گفتند: بلی ، ما کوران را روشن سازیم و بیماران را تندرست فرمائیم و مبروصان را بحال نخست آریم حبیب گفت مرا فرزندی رنجور است چون او بدست شما شفا یابد من با شما ایمان خواهم داشت پس برناباس و سولس بهمراه حبیب بخانه او شدند. و فرزند او را شفا دادند و حبیب با ایشان ایمان آورد . آن گاه از آن جا بیرون شده بمیان شهر انطاکیه آمدند و مردم را همی بنام عیسی خواندند . این خبر با بطخس رسید که در این وقت از جانب تبریس ایمپراطور ایتالیا حکومت انطاکیه داشت کس فرستاده ایشان را حاضر نمود و گفت: شما را چه افتاده که می خواهید در کیشی که امروز قیصر بدان می رود رخنه افکنید و در میان این شهر فتنه برانگیزید و حکم داد تا هر دو تن را در کلیسیای انطاکیه برده محبوس بداشتند. و ایشان یک سال در معبد انطاکیه موقوف (6) بودند و هم

ص: 77


1- بس 13
2- بضم با
3- ترسوس چنان که گذشت
4- چوپان
5- پیشقدم ها
6- محبوس

بوقت دست رس مردم را به نبوت عیسی دعوت می کردند . و چون خبر حبس ایشان به بيت المقدس رسید حواریون برای خلاصی برناباس وسواس مردی که او را اکبس می نامیدند برانگیختند چنان که خدای فرماید

﴿إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیْکُمْ مُرْسَلُونَ﴾ (1)

و چند تن دیگر را نیز بسوی انطاکیه فرستادند تا عیسویان را از حال اکبس خبردار کنند ایشان بر حسب امر بانطاکیه آمده نخست بخانه حبیب نجار شدند و او را از این راز آگاه ساختند . حبیب بی توانی برخاسته بمدلول

﴿وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَىٰ قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ ﴾ (2)

از خانه خود که در کران (3) شهر بود بیرون شده بمیان مردم آمده ، گفت : ای جماعت اينك اكبس نيز مختار روح القدس شده، آیات عظیمه از او ظاهر شود ، او را و برناباس وسولس را اطاعت کنید تا رستگار شوید ، و اکبس باعلام روح القدس اخبار بغيب می فرمود : از جمله خبر داد که تحط عظیمی در همه روی زمین روی خواهد نمود و آن داهیه (4) در زمان دولت ایمپراطور ایتالیا کلاویس ظاهر گشت . بالجمله مردم انطاکیه گوش با سخنان اکیس نیز ندادند و گفتند :

﴿مَا أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ الرَّحْمَٰنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ ﴾ (5)

نیستید شما ، مگر بشری مثل ما ، و خدای بر شما آیتی از وحی و الهام نفرستاده است ، همانا جز بدروغ سخن نکنید . ایشان گفتند : خداوند گواه ما است که ما رسولان و فرستادگانیم بسوی شما ،

﴿وَ مَا عَلَيْنَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ﴾ (6)

باز آن جماعت که پیرو دیو و مطیع شیطان بودند گفتند

﴿إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ ﴾ (7)

ص: 78


1- یس 14
2- یس 20
3- کنار
4- حادثه وحشتناک
5- یس 15
6- یس 17
7- یس 18

ما فال بدگرفتیم بآمدن شما چه از آن روز که در این شهر شده اید ابواب رحمت بروی ما مسدود شده است ، و مزارع ما از رشحات سحاب هیچ بهره نیافته . ایشان در جواب گفتند: این همه از کردار ناصواب شماست که پند نمی شنوید ، و با حق ایمان نمی آورید پس این شئامت (1) پیوسته با شما خواهد بود كما قال الله تعالى

﴿قالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ ۚ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ ۚ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ﴾ (2)

(3) چون اکیس از مردم مأیوس شد و دانست که آن جماعت خدای را اطاعت نخواهند کرد بدرخانه ابطخس آمد و پیام داد که مرا با فرمان گذار این بلد کاریست که خود در حضرت از معروض دارم. پس از ابطخس رخصت بار (4) رسید، و اكبس بنزديك او شتافت و انجمن را از بیگانه پرداخته ساخته ، با او گفت : که اکنون یک سال است که برناباس و سولس را در زندان باز داشته و هنوز حال ایشان بر تو مجهولست اگر ایشان از گناه کارانند چرا باید در زندان زنده مانند ؟ و اگر نه از برای رضای تبریس و حکومت چند روزه انطاکیه نتوان دولت باقی را از دست داد . ابطخس گفت : اکنون حقیقت این حال را چگونه توان یافت؟ اکیس گفت: ایشان را حاضر کنیم و من با آن هر دو سخن آغازم ، هرگاه حجتی و برهانی بدست دارند با ایشان ایمان آوریم ، و اگر نه كيفر ايشان را بمسامحه نیفکنیم . این سخن پسندیده خاطرا بطخس شد و کس فرستاده برناباس وسولس را حاضر ساخت. پس اکیس روی بدیشان کرد و گفت : حجت شما چیست که مردم را بدینی تازه دعوت می نمائید؟ ایشان گفتند: ما بیماران را شفا بخشیم ، و کوران را روشن سازیم. اکیس با ابطخس گفت: بفرمای تا گوری را حاضر کنند و ما بدانیم که ایشان چگونه او را روشن خواهند ساخت : پس برفتند و گوری را حاضر ساختند و ایشان دست بر دیدگان او کشیده روشن ساختند ، ابطخس در حیرت شد ، و ، اکیس برای این که ایمان او را کامل کند گفت ای برناباس وسولس ، اگر چه این مرد نابینا ببرکت شما روشن گشت، اما این تواند شد که طبیب حاذق از این گونه کارها را

ص: 79


1- بر وزن سلامت
2- یس 19
3- حضور
4- ماهر

انجام دهد. ایشان گفتند که ما مردگان کهن را زنده کنیم که تاکنون هیچ طبیب نتواند از امثال آن کار کرد. ازین سخن ابطخس در عجب شد . و اكبس گفت اگر شما چنين كنيد ما با شما ایمان خواهیم داشت و با ابطخس گفت : اکنون بفرمای تا هر مرده را که خواهی زندگی بخشند، از قضا دختر ابطخس وفات یافته و مدتی بدان گذشته بود زندگانی او را اختیار کرد. پس سولس و برناباس و اکبس باتفاق ابطخس بر سر مدفن آن دختر شدند؛ و سولس و برناباس دعا کرده تا خاك شكافته و آن دختر از مدفن خویش زنده برخاست ، و از برای پدر صورت حال خویش را باز گفت : که من از مقیمان دوزخ بودم ناگاه دیدم شخصی دست بساق عرش زده این سه تن را که در نزد تواند شفاعت کند . در این وقت خطابی بگوش من رسید که این کس که در پای عرش منست برای خاطر این سه تن که در شهر تواند خلاصی تو را از جهنم خواسته ، و حیات تو را از من طلبیده و من در حال زندگانی یافتم. چون ابطخس این سخن شنید در نزد ایشان روی بر خاك سود (1) و با عیسی علیه السلام ایمان آورد. اما مردم شهر انطاکیه چون خلاصی برناباس و سولس را از زندان یافتند بر شوریدند؛ و گفتند : این مردم ، فرمانگذار این شهر را بدستیاری سحر و شعبده بفریفتند و گروهی عظیم فراهم شده تا ایشان را بقتل آورند. نخستین حبیب نجار را بدست آوردند و گفتند : تو از اهل مایی چه افتادت که کفر ورزیدی و پشت بر خدایان ما کردی حبیب گفت:

﴿وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ (2)

چیست مرا که عبادت نکنم آن کس را که بیا فرید مرا . و باز گشت شما بسوی اوست ؟ !

﴿اتَّخَذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةٌ إِن يُرِدْنَ الرَّحْمَنَ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ﴾ (3)

آیا می گیرم سوای خداوند آفریدگار این اصنا مرا خدایان خویش که اگر خداوند عالم ، مرا بکیفر گناهی باز دارد ایشان نتوانند مرا شفاعت کرد ، و رها ساخت ؟!

ص: 80


1- سائيد
2- یس 22
3- یس 23

ایشان چون این سخن بشنیدند بدو حمله بردند و او را گرفته برای سنگسار نمودن در جایی باز داشتند، و او همی با سنگ مردم، جراحت می یافت و می گفت :

﴿ إِنِّي آمَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ﴾ (1)

من ايمان بخداوند و آفریدگار شما آوردم ، بدانید و بشنوید و فردای قیامت گواهی دهید ، و آن جماعت همی او را با سنگ زدند تا جان بداد و يزدان پاک جان او را در جنان (2) جاویدان جای فرمود کما قال الله تعالی:

﴿قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ﴾ (3)

چون جای او در بهشت جای کرد گفت : ای کاش قوم من می دانستند که پروردگار من مرا آمرزید و گرامی داشت. بالجمله چون حبیب وداع جهان گفت : زن و فرزندش جسد او را برداشته در میان بازار انطاکیه با خاك سپردند و این خبر چون با بطخس رسید دانست که با مردم دیگر آشتی نتواند کرد؛ پس باتفاق برناباس وسولس از شهر فرار کرده راه بیابان پیش گرفت و صبحگاه دیگر صیحه از آسمان فرود شد که از آن بانگ هایل (4) بیش تر از آن كفار عرضه دمار (5) و هلاک شدند چنان که خدای فرماید :

﴿وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلَىٰ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنْزِلِينَ إن إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ﴾ (6)

از پس این واقعه برناباس وسولس هدیه چند برای حواریون برداشته آهنگ بیت المقدس کردند . از آن سوی هر دوش که ملك آل اسرائیل بود (چنان که در جای خود مذکور شد) چون دست حواریون را قوی یافت و پیروان ایشان را هر روز افزون دیدیم کرد که مبادا این معنی خلل در مملکت افکند و فرصتی بدست کرده یعقوب برادر

ص: 81


1- یس 25
2- بر وزن لسان : باغات
3- یس 27
4- ترسناک
5- بر وزن قطار : هلاکت
6- يس 28

یوحنا را دستگیر کرده فرمان داد تا با شمشیر سر از تن او برداشتند و از پس او پطرس را بدست آورد و خواست او را نبر مقتول سازد و چون روزهای عید فطیر پیش آمد بفرمود او را حبس کردند تا بعد از فصح او را ملاک سازد و آن شب که قصد بیرون آوردنش داشت ، فرشته خداوند در محبس بر پطرس ظاهر شد چنان که نوری در نشیمن پطرس درخشنده گشت و با او گفت: برخیز و پطرس با دو زنجیر آهن که او را بسته بودند برخاست و زنجیرها از وی فرو ریخت، پس فرشته خدا با او گفت : کمر خود را به بند و نعلین خود را بپوش جامه در برکن و بیرون خرام (1) پطرس بر حسب امر عمل کرد و از میان پاسبانان اول و دوم عبور کرد چنان که هیچ کس او را نمي ديد و چون از يك كوى بگذشت . فرشته خداوند ناپدید شد و پطرس تاکنون چنان می دانست که این جمله را در خواب می بیند، آن گاه که فرشته ناپدید شد دانست که این همه در بیداری بوده و از دست دشمن نجات یافته . پس بشتافت و بدر خانه مریم مادر يوحنا كه ملقب بمرقس (2) است آمد و از آن جا جمعی از عیسویان مشغول دعا بودند و نجات او را از خدای می طلبیدند . در این وقت پطرس در بکوفت و کنیزی به پس در آمده آواز او را بشناخت و از نهایت شادی در ران گشوده بدرون سرای شد و این مژده برسانید و آن جماعت باور نمی داشتند ، بالجمله آمدند و در را گشوده او را در آوردند و پطرس اشاره کرد که ساکت باشید رقصه خویش را باز نمود و از آن جا کوچ داده بسوی قیصریه آمد و در آن بلده توقف فرمود . اما از آن سوی چون بامداد ، هر دوش از حال پطرس آگهی یافت پاسبانان را در شکنجه و عذاب کشید و حکم داد تا جمله را بقتل آورند و همه روزه بر کفر و کین بیفزود و سخت متنمر (3) و متکبر گشت چنان که روزی در سریر (4) خود جای داشت و با مردم سخن می کرد ، و بنی اسرائیل فریاد می کردند که این آواز خداست نه آواز

ص: 82


1- بر وزن نظام : رفتار از روی ناز و زیبایی
2- بر وزن سندس : از شاگردان بطرس و صاحب یکی از اناجیل چهارگانه معروف نصاری است
3- پلنگ صفت
4- تخت

انسان و هر دوش از این سخنان بر کبریائی می افزود و ایشان را منع نمی فرمود ، ناگاه بكيفر عمل گرفتار شده شپش (1) در بدنش افتاد و همی تنش را بخورد تا بمرد، و دیگر احوال حواریون و خاتمه کار ایشان در جای خود مذکور خواهد شد (2)

جلوس اغریپس در میان آل اسرائیل پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون هر دوش ، (چنان که مرقوم افتاد) برنج شپش گرفتار گشت و از جهان در گذشت ، فرزندار شد و اکبرش اغرییس (3) در میان آل اسرائیل لوای حکومت برافراخت و پیشکشی در خور حضرت تبریس که درینوقت قیصر روم و پادشاه ایتالیا بود انفاذ داشت و صورت حال را بنگاشت. تبریس هدایا و تحف او را پذیرفته منشور (4) حکومت آل یهود را بدو فرستاد و هم با اسب و جامه ملکی خاطرش را شاد کرد. پس اغریپس در کمال استقلال و استبداد بسلطنت آل اسرائیل پرداخت ، و همی حکمرانی کرد تا آن گاه که طيطوس بیت المقدس را خراب کرد و یهودیان را بقتل آورد (چنان که در جای خود مذکور شود) و مدت سلطنت اغرییس پنجاه و نه سال بود.

ظهور مناراس حکیم پنج هزار و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

مناراس از جمله حکمای یونان است، و او را در علوم ریاضی و هندسه مکانتی تمام بوده چنان که بطلیموس حکیم در مصنفات خود از او یاد کرده و او را بزرگ شمرده بالجمله چون مناراس در فنون حکمت ، بکمال رسید از اراضی یونان کوچ داده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا ساکن شده بافادۀ علوم پرداخت ، و طالبان علم را از طلب حاجت بی نیاز ساخت ، و مصنفات او را یک بار بسریانی و یک بار بعربی ترجمه کرده اند

ص: 83


1- کرم (اعمال رسولان)
2- تا این جا از اعمال رسولان باب 4 - 12 نقل شده و داستان رسل انطاکیه از بحار جلد پنجم ص 327 و مروج الذهب با کمی اختلاف نقل شده
3- بفتح همزه و سكون عين و كسر راء
4- نامه سرگشاده

واز جمله مصنفات او کتاب معرفت کمیت اجرام مختلفه است که برای طیطوس قیصر (که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد ) نگاشت

رسیدن سولس و برناباس به بیت المقدس پنج هزار و شش صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از آن پس که هر دوش ملك آل اسرائيل بداء القمل در گذشت؛ (چنان که مذکور گشت) پطرس از قیصریه به بیت المقدس مراجعت فرموده درین وقت سولس و برناباس نیز از انطاکیه برسیدند ؛ و هدیه که از برای حواریون فراهم کرده بودند پیش گذرانید. روزی چند در بیت المقدس توقف کرده آن گاه گفتند : که اکنون آن مردم که در انطاکیه بجا مانده اند دور نیست که فرمان خدای را اطاعت کنند چه آیات قهر خداوند قاهر غالب را مشاهدت کردند، لاجرم یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته بسوی انطاکیه کوچ دادند ، حلول و بدان بلده آمده در کلیسیای انطاکیه فرود شدند و مردم را همی بشریعت عیسی علیه السلام دعوت نمودند و روزی از قضا که برناباس و شمعون واقيوس (1) قیروانی و ماناین (2) برادر رضاعی هر دوش ، وسولس ، در يك انجمن بودند روح القدس برایشان سایه افکنده ، و بانگ بر آمد که جدا سازید از خود ، برناباس و سولس را که ایشان را برای کاری خوانده ام. پس آن جماعت ایشان را وداع گفتند ، وسولس و برناباس بحکم روح القدس از انطاکیه بسلوقیه (3) شدند و مردم را بدین حق دعوت نمودند ، و از آن جا به قبرس (4) آمدند و هر مجلس و محفل را که از آل اسرائیل انجمن بود بنام عیسی زینت دادند ، و در همه جا یوحنا صاحب ایشان بود، و از آن جا بارض پفس (5) رفتند، و در آن بلده

ص: 84


1- لوكيوس (ق م - اف - اع)
2- مناحم بفتح، ميم، و حاء (اف - ق-م) و مناين (اع)
3- سلوكيه (اف - اع - ق م ) : یکی از شهرهای ترکیه که فعلا سویدیه نامیده می شود
4- قبرس بضم قاف و راء : جزیره ایست در بحر متوسط و جنوبی ترکیه و غربی سوریه و فعلا تحت الحمایه انگلیس است
5- پافوس (اع - اف - ق م) : یکی از مراکز قبرس

از آل یهودا ساحری بود که بریسوع (1) نام داشت و بدروغ دعوی پیغمبری می کرد ، و با وزير (سرکیوس پولس) (2) که فرمانگذار پفس بود مودتی بکمال داشت ، بالجمله چون سيركوس پولس ، خبر ورود برناباس و سولس را شنید ایشان را حاضر ساخت تا بداند که بحق سخن گویند یا از در کذب و دروغ اند. بر یسوع از این معنی هراسناك بود كه مبادا ایشان غلبه جویند، و برده وی خود کامیاب شوند لاجرم چون ایشان در مجلس حاضر شدند از در مکابره و مشاجره بیرون شد و همی برخلاف حق سخن راند. سولس از این معنی در خشم شده بانگ بر او زد و او را نا بینا ساخت . سرکیوس پولس ، چون این حال بديد بترسید ، و با دین عیسی ،آمد و در خدمت ایشان سفر کرده بانطاکیه آمد، و آشکار همی مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت کرد و همی گفت : او زنده است، (چنان که در مزمور (3) دوم بدان اشارت شده) و گروهی عظیم از آل یهودا (4) متابعت سرکیوس پولس و برناباس کردند ، و جمعی دیگر از یهودیان برایشان بشوریدند چنان که ایشان ناچار شده خاک پای های خود را بر آن جماعت افشاندند ، و از انطاکیه بدر شده بارض ايقونیون (5) آمدند، و در آن بلده گروهی متابعت حواریون کردند ، و جمعی از در خصومت بیرون شدند ، خواستند تا سولس و برنا، اس را سنگسار کنند . لاجرم ایشان فرار کرده

ص: 85


1- بارشیوع (اع - اف - ق م) : فرزند يشوع
2- سرجيوس بكسر سين (اع) - اف - ق م -م)
3- به زای اول و راء آخر ، فصل دوم از زبور داود که دارای 150 فصل است و هر فصلی مرموز خوانده می شود و در حقیقت کتاب دعائی است که بنا بگفته قاموس مقدس بصورت شعر ساخته موسی و داود و سليمان و اشخاص معلوم و نامعلوم (مثل اساف یکی از نوازندگان) دیگری است و چون شعر است در مزمار (نی) خوانده می شده ، لذاهر فصلی بنام مزمور خوانده می شده و این کتاب بعد از اناجیل بیشتر از سایر کتب مورد توجه نصاری می باشد.
4- یکی از فرزندان یعقوب پیغمبر علیه السلام
5- القونيه قونيا باقونيه فعلی از شهرهای جنوبی ترکیه

باراضی ما کادونیه (1) آمدند، و در بلده لسطره (2) مردی که دستش بیکار بود شفا دادند ، و مردم از این روی بدیشان پیوستند و گفتند: خدایان بصورت ایشان از آسمان بزیر شده اند، و برناباس را مشتری نام نهادند ، و سولس را عطارد خواندند چه مردی سخنور بود ، ایشان جمعی کثیر را بدین عیسی آوردند ، چون این خبر بانطاکیه رسید و مردم ايقونیون نیز آگهی یافتند چند تن از آل اسرائیل به لسطره آمدند و مردم را اغوا (3) نمودند تاسولس را سنگسار کنند و آن جماعت بفتنه (4) ایشان برسولس بشوریدند و او را گرفته سنگسار کردند چنان که نزديك بهلاکت رسید ، پس رسید، پس برناباس جمعی از دوستان خود را برداشته بر آن جماعت حمله برد . وسولس را از آن مهلکه نجات داده خود برداشت و از اسطره فرار کرده به بلده دربار (5) آمد و در آن جا جمعی کثیر بدو ایمان آوردند ، و آئین ، عیسی گرفته . دیگر باره سولس و برناباس بشهر لسطره و انطاکیه و ايقونیون و پا مغولیه (6) و پسندیه (7) عبور کردند و خلق را دعوت نمودند . در این کرت چند تن با سولس و برناباس در آویختند و گفتند : این ختنه ناکردن در دین اختراع شماست ، و خلاف شریعت موسی علیه السلام است ، همانا این کار جز بدعت (8) شما نیست ، و عیسی نیز هرگز چنین نفرموده عاقبت این سخن بدراز کشیده ، قرار بدان شد که در بيت المقدس شده (9) حقیقت حال را از حواریون باز پرسند. پس ایشان را برداشته به بیت المقدس آوردند ، و در حضرت حواریون بازداشتند ، و صورت حال را باز گفتند پطرس و يعقوب آغاز سخن کرده ایشان را ساکت نمودند ، و دیگر باره سولس و برناباس را

ص: 86


1- مقدونیه از قسمت های یونان قدیم
2- بکسر لام و فتح طاء از قسمت های قونیه
3- گمراه کردن
4- گمراهی
5- بكسر دال و هاء آخر: از شهرهای لیکاونيه
6- پفلیه (ق م -ا ف) بفتح با و کسر لام و تشدید یا از قسمت های آسیای صغیر
7- پیسیدیه (ق م-اف): از توابع آسیای صغیر
8- کار تازه ، بدین بسته
9- رفته

را برای دعوت مردم انطاکیه مأمور فرمودند و در این کرت یهودا را که ملقب به بر سباس (1) بود با سیلاس (2) بهمراه ایشان کردند، و به برادران انطاکیه و شام و قیلقیه (3) نامه فرستادند و سلام دادند که ما ایشان را فرستادیم تا شما را از لغزش بازدارند. و آن جماعت بانطاکیه آمده نامه حواریون را برساندند ، و پیروان دین مسیح را شاد خاطر ساختند . بعد از مدتی یهود او سیلاس مراجعت کرده به بیت المقدس شدند ، وسواس و برناباس در انطاکیه توقف نمودند ، و بر این یک روزگار نیز بگذشت . آن گاه برناباس یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته روانه قبرس شد و سولس ، سیلاس را اختیار کرده از میان شام و قلیقه عبور نمود ، و مردم را همی دعوت نمود . و شبی در خواب چنان دید که مردی از ارض یونان او را بما کادونیه طلب کرد تا مردم را بدین حق بخواند . پس سولس از خواب بر آمد ، و از ترواس (4) کوچ داده بنابلس آمدند ، و از آن جا به فیلبی (5) و اراضی ماکارونیه شدند ، و در آن زمین کنار رودخانه فرود شده با هم بنشستند . و در آن جا زنی که لودیه (6) نام داشت و از پیروان عیسی بود، و شغل غازه (7) فروشان داشت چون خبر ورود سولی و سیلاس اصغا (8) نمود از شهر تیاطیر (9) بنز د سولی شتافت و غسل تعمید یافت آن گاه باصرار تمام ، سولس و سیلاس را بخانه خود مهمانی طلب نمود، و ایشان بخانه او در رفتند. اما هر روز که بنماز خانه می شدند کنیز کی که صورت دیوانگان داشت ، و گاه گاه سخن از اخبار آینده می کرد از قفای ایشان می شتافت ، و فریاد بر می آورد که سولی و سیلاس بندگان خداوندند ، و نجات دهنده ما باشند و هر روز این سخن تکرار می داد ایشان بیم کردند که مبادا مردم از حال ایشان وقوف یابند ، و این سبب فتنه شود . لاجرم سولس در خشم شد و روی از وی برتافت ، و گفت : ای روح ،

ص: 87


1- برسابا یا بارسابا (ق م-ا ع-اف)
2- سلوانس (ق-م)
3- قيلقيه يا كيلکیه (ق م-اف) از شهرهای آسیای صغیر
4- بفتح تاء واقع در ساحل روم
5- از شهرهای سرحدی مقدونیه
6- ليديه (ق م-اع-اف)
7- سرخاب
8- شنیدن
9- تیاطرا: از قسمت های آسیای صغیر

تو را می فرمایم که باسم مسیح از او بیرون شود و در حال آن كنيزك بيفتاد و جان بسپرد. مالکانش چون این حال بدیدند، سولس و سیلاس را گرفته ببازار آوردند و بنزد فرمانگذاران آن بلده باز داشتند و گفتند : ایشان شهر ما را زحمت می رسانند ، و ما را بشریعتی می خوانند که آئین ما نیست . حکام بفرمودند تا هر دو تن را برهنه کرده فراوان با چوب زدند و از آنیس بزندان محبوس داشته ، و کنده بر پای نهادند ، و پاسبانان بدیشان گماشتند. نیم شب سولس و سیلاس مشغول بدعا بودند ناگاه زلزله بزرگ حادث شد ، و درهای زندان باز شده قیدها از تن ایشان فرو ریخت از آن پاسبانان دویده درهای زندان گشاده دیدند سخت بترسیدند، و از بیم باز برس خواستند خود را هلاک سازند. سولس فریاد برآورد که خود رازیان مرسانيد كه اينك ما حاضریم . پس پاسبانان روشنائی حاضر کرده باندرون زندان در آمدند ، و در نزد سولس وسيلاس روى بر خاك نهادند، و بدست سولس ایمان آوردند و زخم های ، ایشان را بسته بخانه آوردند ، و اهل آن جماعت ایمان آورده همگی غسل تعمید یافتند ، و با هم نان خوردند . و چون روز برآمد فرمانگذاران و صنادید (1) بلده کسی نزد پاسبانان فرستادند که سولی و سیلاس را رها سازید که از داشتن ایشان شب دوش (2) آیتی عظیم حادث شد زندان بان آن خبر بدیشان رسانید، و سولس فرمود که ما را آشکار آزار کردند و حال آن که حجتی در دست نداشتند و اکنون پنهان ازین حبس و بند رهایی نجوئیم ، این مراد خواهی بروم خواهیم برد و در حضرت تبریس عرض حال خواهیم کرد چه ما مردم روم می باشیم چون این سخن ببزرگان قوم رسانیدند ایشان خود آمده از سیلاس و سولس عذر خواسته ایشان را رها ساختند ، تا از آن بلده بیرون شده بشهر تسلونیقی (3) آمدند ، و بخانه یاسون فرود شده نشیمن اختیار کردند و از آن جا بمسجد یهودیان در آمده مردم را بدین عیسی همی دعوت نمودند ، یهودیان خلق را بر انگیخته آغاز فتنه نهادند، و بخانه یا سون شدند که ایشان را گرفته بقتل رسانند ، چون در آن جا سولس و سیلاس را نیافتند یاسون و چند تن دیگر از پیوستگان (4)

ص: 88


1- بزرگان
2- گذشته
3- تسالونیکی بتشدید سین و کسر تاء (اف -اع-ق م-م) سلانیک کنونی از بنادر مقدونیه یونان
4- خوجان

او را گرفته بنزد بزرگان بلده آوردند و گفتند: این جماعت باشند که عالم را زیر و زبر کنند و مردم را بپادشاهی جز قیصر که عیسی باشد دعوت نمایند . یاسون گفت : من از آن جمله نیستم ، و از مثل این کسان آگهی ندارم بعد از گفت و شنود بسیار از یاسون گروگان گرفتند که هر گاه ایشان را بدست آرد بسپارد تا کیفر کنند ، و او را رها ساختند ، لاجرم سیلاس وسولس شبانگاه از آن جا فرار کرده بشهر برید (1) آمدند و هم در آن جا بمسجد یهودیان شده مردم را بنام عیسی دعوت کردند ، و جمعی از مردم سخن ایشان را پذیرفتند . یهودیان تسلونیقی چون این خبر شنیدند چند تن به بلده بریه آمدند ، و مردم را بر شوریدند سولس از آن جا به اثنیه (2) آمد و سیلاس و تیمونیوس (3) را بگذاشت و بسیار از بت پرستان اتنیه بدین عیسی شدند و سخن سواس را پذیرفتار (4) آمدند ، و از آن جا بارض قرنتس (5) آمد و از قضا در آن هنگام مردی از یهودیان که مولدش پنطس بود و قلا نام داشت باتفاق زنش که پرسکله نام داشت از ارض اتیلیه (6) وارد قرنتس شدند، زیرا که حکم شده بود که یهودیان از روم اخراج شوند ، و او نیز با آن جماعت بود . سولس ایشان را دریافت ، و همی بدین مسیح دعوت فرمود.

در این وقت سیلاس و تیموثیوس نیز از ماکارونیه برسیدند، و باسولس در دعوت مردم همدست شدند . اما یهودیان سخنان سولس را نپذیرفتند ، و او در خشم شده دامن برایشان افشاند ، و گفت : خون شما بگردن شما است ، من از این پاکم ، و از آن جا بخانه شخصی که پوسطس نام داشت در آمد، و در آن جا کر سپس که یکی از اکابر بود یا اهل خود بدر ایمان آورد و گروهی از قبیله قرنتیان نیز تعمید یافتند. شبانگاه در خواب از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن ، من با توام هیچ کس را با تو

ص: 89


1- بیریه (کتاب چهارگانه)
2- در قاموس مقدس (اطينا) در المنجد و انجيل (اتينا) موجود است
3- تمیر قاوس (قاموس مقدس)
4- قبول کننده
5- قرنتس بفتح قاف و کسر راء و تاء (قاموس مقدس) و کرونتوس (المنجد) شهری که بتوان گری آن مثال زده می شود
6- یکی از قسمت های آسیای صغیر واقع در کنار دریای سیاه.

دست نیست ، زبان در مکش ، همه جا سخنگویان باش ، و مردم را براه حق دعوت فرمای پس سولس مدت یک سال و شش ماه در آن جا توقف فرمود ، و مردم را بنام خواندن گرفت ، عاقبت یهودیان اجماع کرده و سولس را بمحکمه کلیون (1) که در آن شهر منصب وزارت داشت در آوردند و گفتند : این مرد خلق خدای را بخلاف شریعت موسی علیه السلام می خواند کلیون در جواب گفت : مسائل شرعیه کار با من ندارد ، و حکم داد تا آن جمله را از خانه اخراج نمودند . وسولس بعد از روزی چند از آن جا با پرسکله (2) و قلا (3) بسوی شام رفت و مردم را همی با خدای می خواند ، و از آن جا بقیصریه عبور کرد و به بلده انطاکیه درآمد. در آن جا مردی یهودی که ایلوس (4) نام داشت ، و از مردم اسکندریه بود بدو ایمان آورد، و بارض قرنتس رفته مسکن فرمود ، وسولس از آن جا سفر کرده بارض افسس (5) آمد و گروهی از عیسویان بخدمت او پیوستند . با ایشان گفت هیچ گاه ، روح القدس را یافتید که در شما جلوه فرماید . عرض کردند : روح القدس را نشناخته ایم و بآئین یحیی تعمید کردیم . پس سولس دست بر ایشان نهاده روح القدس در ایشان ظاهر شد ، و بزبان مختلف آغاز سخن کردند ، و بالهام یزدانی بیان معانی می کردند . و آن جمله دوازده تن مرد بودند. وسولس در آن جا مدت دو سال توقف فرمود ، و در مدرسه طرنس (6) تعلیم علوم دینیه می فرمود . و كرامات عجیب بدست او ظاهر می گشت ، و مردم آسیه (7) تمام بشریعت او در آمدند ، و مردم پاره از جامه او را بر بیماران مس (8) می نمودند ، و ایشان شفا می یافتند جمعی کثیر از یهودیان افسس و یونان هراسناك شده ایمان آوردند ، و کتاب های باطل که در سحر داشتند چندان بسوختند که بهای آن جمله پنجاه هزار درهم بود. در این وقت سولس دو تن از ملازمان خود را

ص: 90


1- اکیلا بفتح اول (اع-اف-ق م)
2- بضم پا و کسر راء و سكون سين و كسر کاف و تشديد لام .
3- غاليون (اع-اف-ق م)
4- بفتح اول و ضم بای فارسی و تشدید لام مضموم
5- بفتح اول و ضم سين
6- در قاموس و اناجيل (طيرانس بضم نون مشدده)
7- آسیا
8- مالیدن

بما كادونيه مأمور فرمود (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)(1)

ابتدای دولت ملوک غسانیان در مملکت شام پنج هزار و شش صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از انقراض دولت شداد بن عاد فرزندان او (چنان که مذکور شد) در مملکت شام پادشاهی که در میان سلاطین جهان نامور باشد بر نخاست چه گاهی مطیع سلاطین بنی اسرائیل بودند ، و روزگاری دست نشان سلوک ایران . و چون دولت عجم بدست اسکندر سپری شد و از پس اسکندر قیاصره روم قوی حال شدند ، فرمانگذاران شام خدمت با دولت روم می کردند چنان که روزگاری انطیوخس (2) این کار داشت ، و ما قصه این جمله را هر يك در جای خود گفته ایم . و بعد از انطیوخس حکومت شام دست مردم عرب افتاد و هم ایشان مطیع قیاصره روم بودند. از جمله آن جماعت ؛ تنوخ (3) بن مالك بن فهم بن تيم اللات (4) بن الاسد (5) و برة بن تغلب (6) بن حلوان (7) بن عمران بن الحرث (8) بن

ص: 91


1- اعمال رسولان باب 13-19
2- بفتح اول : پادشاه سلوقی
3- بفتح تا ، از ظاهر کلام مصنف استفاده می شود که تنوخ اسم شخص معین است و حال این که اسم یکی از قبایل است چنان که از طبری و قاموس و مروج الذهب والنسبة و الاشراف استفاده می شود
4- بكسر تا و تشديد لام
5- بسكون سين ، در مروج الذهب (ازد) ذکر شده و ظاهراً هر دو صحیح باشد چنان که از قاموس استفاده می شود
6- بفتح تا و كسر لام
7- بضم حا.
8- الحاف (مروج الذهب و اخبار الزمان)

قطاعه (1) بن مالك بن حميد (2) بود که مدتی در شام فرمانگذاری کرد . و در پایان كار او سليح (3) بن حلوان بن اسجاف (4) بن قضاعه ، گروهی از عرب فراهم کرده بر سر تنوخ تاختن برد ، و مملکت شام بگرفت ، و خود فرمانگذار شد ، و پیشکشی در خور حضرت تبریس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و اظهار عقیدت نمود ، و از جانب او منشور حکومت و تشریف ایالت یافت ، و روزگاری رتق و فتق مملکت شام با او بود ، و بشریعت عیسی علیه السلام قیام می نمود .

در این هنگام عمر و بن عامر مزیقیا که شرح حالش از این پیش مرقوم افتاد وداع جهان گفته بود ، و فرزندانش در سرچشمه غسان فراوان بودند ، و قوتی بتمام داشتند چنان که جفنه (5) پسر عمرو بن عامر مزيقيا هوای سلطنت شام کرد و از اقوام و اقارب خود لشگری فراهم کرده برای تسخیر دمشق بجنبید، چون این خبر به سلیح بردند لشگر خود را ساز (6) کرده باستقبال او بیرون شد و هر دو لشگر در برابر هم صف بر زدند و جنگ در پیوستند بعد از کشش و کوشش بسیار نصرت جفنه را بود

لا جرم سليح سلاح جنگ ریخته از میدان جنگ فرار کرده ، احمال و اثقال (7) او بدست لشگریان جفنه افتاد و از پس او جفنه بر مملکت شام استیلا یافت ، و پادشاهی بهرۀ او گشت ، و چون از نظم مملکت و نصب عمال (8) فراغت جست نامه ضراعت (9)

ص: 92


1- بضم قاف
2- بكسر حا و فتح يا
3- بفتح سين و كسر لام
4- در مروج الذهب والنسبة والاشراف (الحاف) ذکر شده و همچنین بین او و (حلوان) (عمران) واقع شده است
5- بفتح جيم
6- آماده
7- اشیاء نفیس
8- فرمانگذاران
9- گریه با التماس

آمیز با هدایا و تحف فراوان و رسولان چرب زبان بحضرت تبریس گسیل کرد ، و گناهی چند بر سلیح بست ، و خود پیمان داد که در حضرت قیصر خدمات بزرگ بپایان برد تبریس نیز سخنان او را از در صدق و صفا اصغا فرمود ، و فرمان داد که سلطنت شام با او باشد ، و او نخستين ملوك غسانیان است ، و این طبقه را از این روی غسانیان گویند که عمرو بن عامر مزیقیا آن روز که بسبب سیل عرم (1) از مملکت سبا (2) پراکنده شد در نواحی شام بر لب آب غسان فرود آمد و این گفته شده است. بالجمله مدت چهل و پنج سال و سه ماه جنفه در شام حکومت داشت آن گاه جای خویش بفرزندش عمرو (3) بگذاشت و بگذشت. (4)

دعوت شاگردان حواریون مردم یونان را پنج هزار و شش صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این وقت سولس (5) تيموثيوس و آراستس (6) را روانه مملکت ما کادونيه فرمود تا مردم را بدین مسیح دعوت فرمایند و خود در ارض آسیا توقف فرمود ، و مردم را از بت پرستیدن همی منع نمود. در آن هنگام مردی زرگر که دیمیطریوس نام داشت ، و همه ساله هیکل سیم (7) می پرداخت و صورت اصنام راست می کرد (8) هم پیشهای خود را طلب داشت و گفت : شما آگاهید که معاش ما با ساختن

ص: 93


1- بفتح اول و کسر دوم جمع عرمه : باران شدید ، سد
2- به همزه آخر و کسر سین: از شهرهای جنوب غربی یمن
3- مروج الذهب و اخبار الزمان بجای (عمرو) تعلیه ذکر کرده اند
4- مروج الذهب جلد دوم ص 106
5- در کتاب اعمال رسولان پولس به بای فارسی و در فصل گذشته هم این اختلاف پیش آمده است
6- بفتح اول و ثانی و ضم تا (ارسطرس)
7- نقره
8- ساختن و فراهم کردن

اصنام راست باشد . اينك سولس درافسس بلکه در تمام اراضی آسیه می گوید : ای مردم آیا این خدایان نیستند که بدست ساخته می شوند. پس از ایشان چه نفع و ضرر توان جست اگر این سخن در مردم اثر کند ما از این سود بی بهره مانیم ، و کار معیشت بر ما تنگ شود. لاجرم آن نگران (1) غوغا بر داشتند و گفتند بزرگست ارتمس افسیان (2) یعنی خداوند ما بزرگست و مردم شهر از جای جنبیده شورش عظیم برخاست ، و کابوس (3) و ارسطرخس (4) که از مردم ماکارونیه بودند در پیش روی مردم غوغا کنان بودند ، و با چند تن از شاگردان سولس دوچار شده ایشان را بگرفتند ، و همی کشان کشان با خود می بردند ، و همی مردم فریاد می کردند که بزرگست ارتمس افسیان . و این شورش تا دو ساعت بر پای بود ، وسولس اراده داشت که بمیان مردم آید ، و دوستان او مانع شدند ، و همچنان جمعی پیغام کردند که جنابش از خانه بدر نشود ، در این وقت یکی از دبیران (5) شهر بنزد جماعت آمدند، و با مردم گفت این چه غوغاست بر داشته اید؟ و چرا این مردم را گرفته با خود می کشانید ؟ ایشان مایۀ هیچ فتنه نشده اند ، هرگاه دیمیطریوس و همکاران او با او سخنی دارند خدمت وزرا برده ، و طی سخن کنند ، یا در محضر شرع حاضر شوند . شما را چه افتاده که این زحمت می کشید و سبب فتنه می شوید مردم را بدین سخنان از خشم و کین باز آورد تا بسرای خویش شدند و شاگردان سولس را رها کردند . از پس این هنگام سولس شاگردان خود را وداع کرده از آن جا بارض ما کانونیه آمد؛ و سه ماه نبود ، و مردم را همی دلالت نمود آن گاه عزیمت آسیه کرد و از پیش روی او سوبطرس (6) و از مردم تسلونیقیان (7) ارسطرخس و سكوندس (8)

ص: 94


1- سازنده بت
2- ارطامیس بفتح اول : بت بزرگ مؤنث یکی از دوازده بت بزرگ . افس بفتح همزه و فاء و ضم سین یکی از شهرهای بزرگ یونان
3- غايس و غايوس (اف -ان -ق م)
4- بفتح اول و كسر راء و سكون سين و فتح تا و سكون را و ضم خا
5- مستوفی
6- سوپاتروس (انجیل) سوپاطوس (قاموس مقدس)
7- گذشت مذکور در انجیل و غیره (تسالونیکی)
8- بفتح اول و ضم دال

و كابوس (1) و تيموتيوس و از اهل آسیه تخکس (2) و ترفسمس (3) بیرون شدند ، و بارض طرواس (4) آمده انتظار ورود او را می بردند . اما سولس بآسیه آمد و از ، آن جا به طرو اس شد و با ایشان پیوست. و روز هفتم که عزم حرکت از آن اراضی داشت در وثاق (5) فوقانی سرائی با شاگردان سخن می کرد و بیان معانی بدراز کشید تا شب در آمد و نیمه شب پسری که تخس نام (6) داشت ، و بر دریچه آن وثاق فوقانی نشسته بود از خواب گران (7) سرگشت، و از آن دریچه بزیر افتاد و بمیرد . سولس بزیر شده او را در آغوش گرفت ؛ و بر دریچه باز آورد ، و صبحگاه او را زنده روانه نشیب (8) نمود شاگردان چون این بدیدند.ریقین خویش بیفزودند ، و از آن جا کوچ داده به مطلینه (9) آمدند و از آن جا از راه دریا عبور کرده و زدوم در برابر خیسوس (10) شدند. از آن جا دو روزه بسامس (11) رسیدند . و هم از طرو کلیون (12) کشتی رانده روز دوم وارد ملیطس (13) گشتند ، وسولس شتابنده بود که روز پنجاهم خود را به بیت المقدس رساند. پس از ملیطس بافسس فرستاده کشیشان را طلب فرمود و ایشان را نزد خویش حاضر ساخته گفت که از نخست تاکنون مرا دانسته اید که رنج خود را در راه دین راحت شمرده ام . اکنون به اورشلیم می روم و می دانم که دیگر شما روی مرا نخواهيد ديد، اينك با شما وصیت می کنم که دین خود را حفظ کنید و گوش مرا با مردم فتنه انگیز بهن ،مسازید، و فقرا را خدمت نمائید و سخن عیسی علیه السلام

ص: 95


1- گذشت مذکور در انجیل و غیره (غایوس)
2- در انجیل و غیره (تنجیکس)
3- در انجیل و غیره (تروفيسس)
4- بفتح اول
5- بر وزن کتاب و سلام: بند از زنجیر و ریسمان و غیر آن، و در قاموس والمنجد غیر از این معنائی ذکر نشده و ظاهراً مصنف آن را در بالاخانه (که در کتاب اعمال رسولان ذکر شده) استعمال کرده است
6- افتیخوس (ا ع- اف -ق م)
7- خواب بر او چیره گشت
8- پایین
9- متسلینی بکسر اول : شهر بزرگ جزیره لسبوس
10- بفتح اول
11- در انجیل (ساموس) ذکر شده است
12- تروجيليونا بفتح اول (اف-اع)
13- مبليتس (اف-اع- ق م)

را یاد آرید که فرمود دادن بهتر است از گرفتن و ایشان را وداع گفت. و آن جماعت سخت ملول و محزون شدند ، و تا لب کشتی او را مشایعت (1) کردند. و سولس بدریا در آمده از آن جا بکوس آمد از کوس برودس (2) شد و از آن جا به پطره (3) فرود شد، و از پطره باراضی شام پیوست و وارد شهر صور (4) گشت ، و هفت روز ساکن شد ؛ و شاگردان او بدور او جمع شدند، و او را همی از سفر بیت المقدس منع می فرمودند اما سولس روز هشتم از آن جا کوچ داد ، و مرد وزن و اطفال شهر صور تا بیرون دروازه او را مشایعت کردند و سولس از آن جا بدریا شده به طلمایس (5) فرود شد ، و دیگر روز با پیروان عیسی علیه السلام بماند و از آن جا بقیصریه (6) آمده در خانه فیلپوس (7) فرود آمد ، و او یکی از آن هفت تن بود که عیسویان برگزیدند چنان که مذکور شد و او را چهار دختر دوشیزه (8) بود که بالهام سخن می کردند.

مع القصه چون سولس روزی چند در خانه فیلپوس بسر برد اکبس (9) از راه برسید ، و كمر بند سولس را برداشته دست ها و پای های خود را به بست و گفت روح القدس می فرماید که صاحب این کمربند را در اورشلیم یهودیان بدین گونه خواهند بست ، و بدست قبایلش خواهند سپرد چون این سخن بگفت ، آن جمله که حاضر بودند سولس را از سفر بیت المقدس منع همی کردند . وی در جواب ایشان گفت دلم را رنجه مسازید ، من بنام عیسی نه برای بسته شدن ، بلکه برای مردن آماده ام ، و از آن جا کوچ داده به بیت المقدس آمد، و روز دوم بمجلس يعقوب شد ، و در آن جا از کشیشان انجمنی بود پس سولس ایشان را سلام داد ، و از آن چه در میان قبایل کرده بود باز گفت

ص: 96


1- بدرقه کردن و دنبال رفتن
2- بضم دال : از جزائر فعلی یونان
3- پاترا (انجیل و قاموس مقدس) و با تراى (المنجد) : یکی از بنادر فعلی یونان
4- از شهرهای لبنان فعلی
5- تبولمايس (چهار کتاب) : مکای کنونی واقع در مغرب فلسطین
6- بانياس كنونی از شهرهای سوریه در 20 میلی جنوب غربی دمشق
7- بكسر لام و تشديد يا
8- باکره
9- اغابوس

آن جماعت خدای را تعظیم کردند و گفتند ای برادر ، یهودیان چنان دانند که تو مرد مرا از شریعت موسی باز می داری از آن چه فرموده ای که فرزندان را خته نکنید و چون ایشان از رسیدن و آگاه شوند بر تو بشورند اکنون صواب آنست که این چهار تن مردم را که بر حسب نذر می باید سر خود را بسترند (1) با خود برداری ، و ایشان را بمیان جماعت برده مطهر سازی ، و سر بر تراشی تا بر مردم معلوم شود که تو حفظ شریعت موسی نیکو کنی پس سولس این خدمت بتقديم رسانید ، و با این همه.

چون هفت روز از این واقعه بگذشت یهودیان غوغا برداشتند ، و گفتند اینست آن کس که در تخریب شریعت موسی مشغول است ، و اینست آن کس که ازین پیش (طرفمس افسی)(2) و دیگر یونانیان را بهیکل مقدس در آورد و ملوث نمود ، و همگی مردم شهر بجنبش آمده خواستند تا سولس را بقتل رسانند، و او را گرفته همی با سنگ و چوب زحمت می دادند چون مین باشی لشگر اغریپس (3) آگاه شد که مردم شهر بر شوریده اند، یوز باشی ها و مردم خود را برداشته بمیان غوغا طلبان آمد، وسولس را از دست ایشان گرفته و با دو زنجیر آهن بربست و او را برداشته بسوی قلعه خویش روان شد ، و مردم از دنبال او بانبوه می رفتند و فریاد می کردند که او را بکشید و زنده مگذارید چون سولس بدر قلعه رسید رو با (مین باشی) کرد و گفت: آیا رخصت می دهی که با این جماعت سخنی چند بگویم و از وی رخصت گرفته بر پله قلعه بر آمد و بایستاد و بانگ برآورد که ای مردم ، خاموش باشید تا من سخنی چند با شما بگذارم، چون مردم خاموش شدند گفت ای برادران بشنوید، من در شهر قلقیه متولد گشتم و در خدمت کملائل (4) تربیت یافتم مردی یهودی بودم ، و در راه خدا غیور می زیستم چنان که امروز شمائید و هر که دین عیسی داشت او را

ص: 97


1- تراشیدن
2- تروفيموس الافسی (قاموس و غیره) بفتح اول
3- صحیح آن گذشت
4- گذشت صحیح آن (غمالائیل)

عقوبت می کردم ، و گرفته و بسته باورشلیم می فرستادم . روزی در راه دمشق عیسی بر من ظاهر شد و گفت: «چرا مرا عقوبت می کنی؟» چنان که همراهان من آن نور بدیدند و آن ندا بشنیدند . پس این روش گرفتم ، و هر چه کردم بفرمان او کردم ، چون مردم این سخن شنیدند یک باره فریاد بر آوردند و گفتند هم اکنون قتل او واجب باشد مین باشی حکم داد تا او را بقلعه در آوردند ، و بر بستند ، و بتازیانه همی زدند، سولس با آن یوزباشی که او را با تازیانه می زد گفت آیا از برای شما رواست که مرد رومی را بی حجتی این گونه آزاد کنید، یوزباشی :گفت مگر تو از مردم روم بوده ؟ گفت بلی پس یوزباشی این خبر به مین باشی رسانید و او بترسید که مرد رومی را بسته و زحمت رسانیده ، لاجرم بفرمود : او را بگشودند و در جایی آسوده بداشتند و روز دیگر جمعی از کاهنان بزرگ را بخواند، وسولس را در انجمن ایشان بر پای داشت تا با هم حجت خویش را بپایان برند سولس گفت ای برادران من، تا بامروز با خدا بوده ام. چون بانگ او بر آمد حنانیاس که کاهن بزرگ بود فرمود تا آن كسان كه نزديك سولس جای دارند مشت بر دهان او زنند ، سولس گفت خدای تو را خواهد زد ای دیوار سفید کرده شده ، آیا بر خلاف شریعت

حکومت می کنی ؟ مردم با او گفتند هان ای سولس ، با کاهن بزرگ ناسزا گفتی ، در جواب گفت من او را نشناختم که کاهن بزرگست ، وروی با قبیله فریسی کرد و گفت ای برادران فریسی من ، آیا من از شما نیستم كه اينك صادوقيان (1) می خواهند بجهت اقرار من بقیامت مرا بقتل رسانند؟ و مقرر است که از قبایل یهود ، طایفه فریسیان را عقیده آنست که روز قیامت خواهد بود ، و فرشته و روح نیز موجود باشد ، و صادوقیان که طایفه دیگرند از یهودیان ، گويند هيچ يك از این جمله موجود نشود لاجرم از سخن سولس در میان صادوقیان، و فریسیان فتنه عظیم برخاست ، و مردم دو گروه شدند ، و نویسندگان فریسی برخاسته گفتند این مرد بیگناه است ، و ما از او هیچ بد ندیده ایم مبادا روح یا فرشته با او تکلم کرده است و اکنون که ما باك معارضه کنیم با خدای معارضه کرده باشیم و از آن سوی صادوقیان غوغا بر داشتند ، و بر خلاف ایشان سخن کردند

ص: 98


1- صدوقیان (چهار کتاب) موسس ایشان صادق نامی بوده است (قاموس مقدس)

چون هنگامه (1) گرم شد مین باشی بترسید که سولس در میانه کشته شود بفرمود : او را بقلعه در آوردند ، و مردم بسوی مساکن خویش پراکنده شدند . و شب دیگر از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن که کس زبان تو نتواند کرد و چنان که در بیت المقدس بنام من شهادت کردی در روم بایدت شهادت داد ، اما از آن سوی چهل تن از یهودیان با هم پیمان دادند و سوگند یاد کردند که تا سولس را بقتل نرسانند از پای ننشینند ، و بنزد کاهنان آمده گفتند شما سولس را از مین باشی بخواهید و بگوئید او را از این روی طلب کرده ایم که بر سخن خود برهان بگوید ، و چون او را روانه کند از آن پیش که شما روی او را ببینید ما او را بقتل آریم. از قضا خواهر زاده سولس که در میان مردم بود این راز را بدانست و بقلعه در آمده سولس را از این حال آگهی داد ، و سولس او را بنزد مین باشی فرستاده تا صورت حال را باز گفت ، و مین باشی هم در آن شب فرمود تا دویست تن از سپاهیان ؛ و دویست تن مرد نیزه دار ، و هفتاد تن سواره ؛ سولس را برداشته روانه قیصریه شدند، و نامه بدین مضمون (به فیلکس) حاکم قیصر به نوشت که از قلو دیس لیسیاس (2) حاکم گرامی فیلکس (3) را سلام باد: که این مرد رومی است و یهودیان قصد قتلش دارند و سخن ایشان در مسائل شرعیه است، و قتلش بر ما لازم نمی آید ، پس او را بنزد تو فرستادیم ، و مدعیان را امر نمودم که در حضرت توطی سخن مع القصه سپاهیان او را از قلعه بدر برده بسواران سپردند و خود بقلعه مراجعت نمودند ، و ایشان سولس را بر داشته بقیصریه آوردند و آن نامه را به فیلکس رسانیدند و او بفرمود : تاسولس را در بارگاه هر دوش که در زمان حیاتش برافراشته بودند بداشتند. نا مدعیان برسند، و از این سوی مین باشی با کاهنان بفرمود که اکنون بقیصریه شده طی سخن کنید ، روز پنجم (حنانیاس) کاهن بزرگ و (ترطلس) (4) خطیب و جمعی از یهودیان بقیصریه شدند و در مجلس حاکم انجمن گشتند. از میانه تر طلس گفت: ای فیلکس

ص: 99


1- حادثه
2- كلوديوس ليسياس
3- فيلكس
4- ترطلس

گرامی تو همیشه در میان ما بعدل حکومت کرده ای سولس مردی فتنه انگیز است چنان که خواست هیکل را پلید کند و ما بر حسب شرع او را گرفته خواستیم بقتل آریم، مین باشی او را از ما در ربوده بنزديك تو فرستاد، و يهوديان بر سخن او گواهی دادند فیلکس روی کرد و گفت: اکنون تو سخن خویش را بگوی ولی گفت سال ها است تو حکمرانی کرده ای چون می دانم می توانی بحقیقت حال رسید من نیز قصه خود را معروض دارم همانا دوازده روز زیاده نیست که من برای عبادت باورشلیم شدم ، و در آن جا فتنه نینگیختم نه در هیکل و نه در شهر ، جز این که گفته ام خدای را قیامت است ، و او را فرشتگان نیز باشند ، و از این زیاده اگر از من سخنی شنیده اند ثابت کنند، فیلکس کلمات او را بشنید ، و چون او نیز این روش را بهتر می دانست کار سواس را بتأخیر انداخت و گفت: چون لیسیاس یوزباشی حاضر شود این کار بانجام خواهد شد، و حکم داد تا سولس را داشته باشند، اما او را زحمت نرسانند ، و خویشان و دوستانش را از دیدن او منع نکنند . و پس از روزی چند سولی را طلب داشت؛ با او در کار دین سخن راند ، و سولس در جواب او چندان از تواب و عقاب بیان کرد که فیلکس بر خود بلرزید و او را رخصت داده فرمود باش تاتو را دیگر باره طلب خواهم نمود ، و این مهم بیایان خواهم برد. اما با این همه در دل داشت که از سولس زر بگیرد ، و او را رها سازد از این روی مدت دو سال سولس در قیدا و گرفتار بود تا فیلکس از جهان برفت (1) و (پرقیوس فیسطس) (2) بجای او حکومت یافت ، و بعد از سه روز از قیصریه باورشلیم سفر کرد ، و در آن جا حنانیاس کاهن بزرگ و دیگر خدام بیت الله از سواس شکایت کردند و از او خواستار شدند که سولس را به بیت المقدس حاضر کنند تا حجت خود باز گوید و ایشان در خاطر داشتند که او را در راه بقتل آورند . فيسطس گفت اگر خواهید شما در قیصریه حاضر شوید ، و باسولس سخن کنید یهودیان این سخن را پذیرفتند و فیسطس (3) پس از ده روز از بیت المقدس مراجعت کرده بقيصريه آمد

ص: 100


1- چنان که از انجیل و قاموس استفاده می شود (فیلمکس) بعد از دو سال نمرده بلکه تبعید گشت و مردم ، پرفیوس را بجای او انتخاب کردند
2- پورکیوس فسترس (سه کتاب)
3-

و یهودیان نیز در آن جا شدند ، وسولس با ایشان در نزد فیسطس گرد آمدند ، و یهودیان آغاز شکایت کردند ، و از سولس هر چه در دل داشتند بگفتند سولس در جواب گفت : من نه با شریعت یهودیان و نه با هیکل ، و نه با قیصر تقصیر کرده ام ،فيسطس خواست بلکه یهودیان را از خود راضی بدارد روی با سولس کرد و فرمود: اگر خواهی تو را به بیت المقدس فرستم و من خود نیز چون بدانجا آیم این مشاجره را بپایان خواهم برد سولس در جواب گفت : من در محکمه قیصر ایستاده ام ، در این جا باید بر من حکم شود ، چه در این جا هیچ کس را دست تهمت بر من نیست ، همانا تظلم بقیصر آورده ام. چون فیسطس این سخن شنید در حق او با مردم خود شوری افکند ایشان گفتند: چون قیصر را خوانده ، باید نزد او شود دیگر در حق او حکمی صادر نتواند شد در آن هنگام (اکر پاس) (1) که هم از جانب قیصر حکومت قبائل داشت برای تهنیت حکومت فیسطس بقیصریه آمد و بعد از روزی چند فیسطس حکایت مشاجره سولس را با یهودیان برای اکرپاس بیان فرمود او در جواب گفت : من می خواهم خود از سولس سخن بشنوم پس روز دیگر اکرپاس و دیگر بزرگان در دیوان خانه حاضر شدند ، وسولس را نیز حاضر ساختند ، و فیسطس گفت : اینست آن مرد که یهودیان خصم اویند ، و من چیزی در وی نیافتم که واجب القتل باشد پس اگر پاس از حال او پرسش نمود و سولس در جواب گفت : ای اکرپاس ، من نیز نخست دشمن عیسویان بودم ، و اعانت یهودیان می کردم، روزی در راه دمشق نوری از آسمان فرود شد و مرا و همراهان مرا فرو گرفت و آن قصه را بدانسان که در این کتاب مبارك مرقوم شد باز نمود ، و گفت : اينك يهوديان بی سبب با من خصمی کنند و حال آن که من بقول موسى علیه السلام و دیگر پیغمبران سخن کنم و گویم عیسی علیه السلام زنده است ، چون سخن بدینجا رسید فیسطی گفت: ای سولس تو دیوانه ای همانا بسیاری تعلیم تو را دیوانه کرده است سولس گفت: دیوانه نیستم بلکه براستی و هشیاری سخن گویم اما اکرپاس با سولس گفت: نزدیکست تو مرا عیسوی کنی سولس گفت: ای کاش همه شما عیسوی می شدید از آن پس فیسطس واكرياس مجلس را از بیگانه بپرداختند و گفتند : سولس گناهی نکرده که قتلش واجب باشد . اکرپاس گفت : اگر خود قیصر را نخوانده بود توانست شد که آزاد گردد ، اما اکنون از رفتن

ص: 101


1- اغریباس

بنزد قیصر ناچار است . پس فیسطس سولس را بدست بولیوس یوزباشی خود سپرد و گفت او را بروم باید برد ، و چند تن از زندانیان دیگر نیز بهمراه او کرد؛ و (ارسطر خس) (1) که از مردم ماکادونیه بود هم با ایشان شد.

اما يوليوس با سولس كمال ملاطفت می نمود بالجمله از قیصریه کوچ داده بصیدا آمدند ؛ و از آن جایپا مغولیه (2) و موره لقیه (3) عبور کردند ، و از آن جا چون کشتی از اسکندریه بایتالیا می رفت بکشتی در آمدند ، و بدریا رانده به قندس (4) رسیدند، و از آن جا بشهر لسیه (5) قریب شدند . در این وقت رفتن در آب خطرناک شد . سولس با آن جماعت که بهمراه داشت فرمود : ای مردم ، در این راه کار بدشواری می کشد ، و جان ها در معرض هلاك در می آید. اکنون باید توقف کرد تا هنگام رسد . اما چون توقف در آن مقام در ایام زمستان صعب بود یولیوس بدین سخن رضا نداد ، و خواست مگر خود را به فینیقی رساند که بندریست از ارض قریطی (6) پس کشتی در آب راند، و بسی برنیامد که طوفانی شدید بادید شد و کشتی عنان از دست بستد ، و بحکم باد بهر سوی همی رفت. آن مردم که در کشتی بودند حمل های گران از کشتی بر آورده در آب ريختند تا مگر سبك بار شده از غرقه شدن نجات یابند ، و مردم از بیم ، نان و آب نمی خوردند.

در این وقت سولس برخاست و گفت: ای مردم، نخست باید سخن مرا شنیده و باجابت مقرون داشته باشید، و در همان جا که گفتم ساکن شده باشید تا این روز را نه بینید اکنون نیز شما را می گویم که جان شما را زیان نیست ، و کشتی را زیانست چه دوش فرشته خدا با من نموده (7) است که خداوند می فرماید: هم سفران ترا با تو بخشیدم ،

ص: 102


1- گذشت صحیح آن
2- گذشت صحیح آن ( مغليه )
3- مير اليكيه
4- قنيدس (3 کتاب)
5- لسانیه : شهریست در کویت که فعلا مخروبه ای بیش نیست
6- کریت (سه کتاب)
7- آشکار کرده

و ما از این جا بجزیره خواهیم افتاد

بالجمله آن شب نیز تا بامداد (1) طوفان بشدت بود ، صبحگاه سولس گفت : ای مردم ، غذا بخورید که عافیت برای شما خواهد بود، و پاره از نان گرفته نزد ایشان خدا را شکر گفت : و خوردن گرفت ، و دیگران نیز غذا خوردند، و آن گاه خواستند تا کشتی را از کنار خلیجی بگذرانند. پس لنگرها را بریده بدریا افکندند؛ و بادبان بزرگ را از پیش کشتی گشاده راه ساحل پیش گرفتند ، ناگاه سینه کشتی پایاب (2) بحر اتصال یافته محکم در لای بنشست و دنبال کشتی از لطمه موج در هم شکست ، غوغا از مردم برخاست در این وقت سپاهیان خواستند تا زندانیان را بقتل آرند، و خود بخشکی گریزند، پولیوس برای حفظ سولس بدینکار رضا نداد ، و فرمود تا هر که تواند و شنا داند خود را بساحل رساند. مردم خود را بآب انداخته هر کس بتخته پاره آویخت ، و خود را بخشکی رسانید، و آن جا جزیره ملته (3) بود و مردم آن جزیره آمده ایشان را مهربانی کردند و آتش افروختند. در این وقت سولس مقداری حطب (4) فراهم کرده بر فراز آتش نهاد از قضا ماری سیاه در میان آن حطب بود ، و چون گرمی آتش بدو رسید سر بر کرده دست سولس را بدندان گرفت . و مردم چون آن بدیدند گفتند هم اکنون سولس هلاک می شود ، همانا روزگار او بنهایت شده که با آن که از موج در یارسته (5) شد از دهان مار خسته آمد . اما سولس آن جانور را در آتش افکند؛ و خود هیچ آسیب نیافت ، و مردم در حق از بعجب شدند. و پیلبوس که فرمانگذار آن جزیره بود آن جماعت را میهمانی طلب داشت ، و پدر پیلبوس (6) را رنج اسهال بود : چون سولس بخانه ایشان شد در حق او دعا کرد تا شفا یافت . و مردم چون آن بدیدند

ص: 103


1- صبح
2- ته دریا
3- مليطه (سه کتاب) جزیره ایست در دریای مدیترانه
4- هیزم
5- رها
6- پوبلیوسی 3 کتاب

بیماران خود را حاضر کرده هر يك شفا می یافتند و بعد از سه روز مردم جزیره برگ (1) و سامان (2) ایشان را مهیا کرده و آن جماعت از آن جا به سراکوسه (3) آمدند ، و سه روز توقف کردند و از آن جا بریکیوم (4) آمده. پس از یک روز کشتی در آب راندند ، و از آن جا بیتیولی (5) رسیدند؛ و هفت روز بماندند. در آن جا سولس جمعی از عیسویان را دیده نوازش نمود ، و از آن جا عزیمت روم کردند، آن، عیسویان که ساکن شهر روم بودند چون خبر رسیدن سولس را بشنیدند باستقبال او بیرون شدند ، و یکدیگر را دریافتند . اما یولیوس چون بشهر روم آمد زندانیان را بملازمان حضرت قیصر سپرد ، و سولس دارها ساخته یک نفر لشگری دیدبان (6) و ساخت ، و پس از سه روز سولس بزرگان یهود را که در روم بودند بدید ، و با ایشان گفت که در بیت المقدس یهودیان بی سبب حكم بقتل من کردند ، و مرا گرفتند تا بکشند. من بضرورت ، قیصر را طلب کردم ، اما شکایت از قوم خود نخواهم کرد . ایشان گفتند : آن جماعت شکایت تو را بروم ننوشته اند ، و کس نفرستاده اند، اما ما می خواهیم سخنان ترا بشنویم، و همه روزه بنزد او حاضر می شدند، و مباحثه علمی در می انداختند . بدینگونه دو سال سولس در آن جا همی مردم را علانیه دعوت می نمود ، و بعضی از آن خلق با وی ایمان آوردند ، و برخی او را انکار کردند (7)

مع القصه بعد از عیسی حواریون بدینگونه زیستند، و مردم را همی بخدای دعوت کردند، و پولس که از جمله حواریون بود چهارده نامه بسوی مردم فرستاد ، و خلق را بنام عیسی دعوت کرد بدینگونه : نامۀ اول را بمردم روم فرستاد. دوم بمردم قرنتس (8)

ص: 104


1- غذا و منزل
2- غذا و منزل
3- سراکوسا (3 کتاب)
4- ريفيون (3 كتاب)
5- بوطيولي
6- محافظ
7- اعمال رسولان از باب 19-28 آخرین باب آن
8- تألیف دو نامه در 57 و 58 میلادی (ق-م)

سیم نیز باهل قرنتس انفاذ (1) شد چهارم به کلتیان (2) . پنجم به افسیان (3) ششم برای مردم فیلبی بود هفتم به قلسیان هشتم به تسلنقیان (4) رساله نهم را نیز به تسلنقیان فرستاد دهم به تیموئیوس (5) رسالۀ یازدهم نیز به تیمونیوس (6) بود . دوازدهم به تیتوس (7) سیزدهم به فلیمون چهاردهم بعبریان فرستاد و یعقوب (8) حواری یک رساله برای عام نوشت و پطرس (9) را دو رساله است ، و هر دو را برای عام نوشته است ، و یهودای (10) حواري را يك رساله است که از برای عام نوشته است، و یوحنای (11) حواری را سه رساله است که از برای عام بود و این جمله در پند و موعظه و بزرگواری عیسی و دعوت مردم است بسوی آن حضرت و یوحنا را نیز کتاب مکاشفاتیست که بیش تر روی سخن با عیسی است، و مشاهدات مقامات جناب اوست و چون ذکر این جمله در این کتاب همایون موجب اطناب ، و از سیاقت (12) تاریخ نگاران بعید می نمود از نگارش آن دست کشیده داشتم و دیگر کتاب اعمال (13) حواریون است که آن چه لایق بود نگاشته

ص: 105


1- فرستادن
2- غلاطية ، تاليف در 56 یا 57 میلادی (ق-م)
3- گذشت صحیح ، تأليف ر 61 یا 63 (ق-م)
4- در انجیل موجود و قاموس مقدس (کولسی بضم لام و تشدید سین) ضبط شده ، تالیف آن در 61 تا 63 میلادی واقع شده است چنان که تالیف رساله تسالونیکی از 52 تا 53 طول کشیده
5- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
6- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
7- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
8- قاموس مقدس می گوید: زعم عرم آنست که این رساله را بعقوب برادر مسیح در اورشلیم تخمیناً در سال 45 میلادی نگاشته
9- به گفته قاموس مقدس کلیسای سلف در نسبت نامه دوم به پطرس تردید دارند
10- تاریخ نوشتن آن معلوم نیست
11- تاریخ نگارش این سه رساله و انجیل منسوب به یوحنا پنی 96 و 98 میلادی می باشد
12- روش
13- مؤلف این کتاب لوقای حواری و تاریخ تالیف آن تقريباً 63 -64 و در بیان سرگذشت دو نفر از حواریین : «پولس و پطرس» می باشد

آمد و دیگر کتاب انجیل است که چهار تن از (1) حواريون هر يك كتابی جداگانه نوشته اندر مضامین آن کتب اربعه با هم نزديك است و بینونتی (2) اندک دارد

اول کتاب انجیل متی است (3) که سیر عیسی علیه السلام در آن کتاب مندرج است

دوم کتاب انجیل مرقس (4) است

سیم کتاب انجیل لوقا (5) است

چهارم کتاب انجیل یوحنا (6) است . و این سه کتاب نیز مانند کتاب متی است و در سیر و اخبار بینونتی اندک (7) دارند اکنون پایان زندگانی هر يك از حواریون مرقوم می افتد

ص: 106


1- متى ، لوقا ، يوحنا ، پولس
2- اختلاف
3- تاریخ تالیف آن 37 یا 60 میلادی و زمان تالیف آن معلوم نیست
4- او از حواریین نبوده و تالیف او تحت توجه پطرس بوده و زمان انتشار او معلوم نیست
5- تاریخ آن بزعم عمومی تقریبا 63 میلادی می باشد (ق-م)
6- قاموس مقدس یوحنای را از بهترین و فداکارترین حوارین می داند ولی از بعضی نقادین نقل تردید چه در اصل مؤلفم که آیا یوحنای حواری است یا دیگری و چه در تاریخ تالیف آن که آیا اواخر قرن اول است با اوایل قرن دوم این انجیل پیش از سایر اناجيل الوهیت مسیح را متعرض می شود
7- منظور از نقل سال تالیف اناجیل و رسائل این است که این اناجیل نمی تواند ارزش کتاب آسمانی داشته زیرا نزدیک ترین آن ها آن هم بطور احتمال بعد از 5 سال و دورترین آن ها بعد از 70 سال تقریباً بعد از رفع عیسی تالیف شده دست دیگران است آن هم مانند پولس یهودی مزور مخدوع بقول اناجيل برنابا فريد و جدی اناجیل را باین کیفیت نقل می کند و بنا بر نقل اوعده اناجیل خیلی زیاد تر از آن چه که مصنف می گوید می باشد انجيل متى 30 سال بعد از مسیح علیه السلام عبرانیه انجیل مرقس 66 سال بعد از مسیح علیه السلام یونانیه انجيل لوقا بعد از متی و مرقس يوحنا 60 سال بعد از مسیح ميلاد مسيح و طفولة المسيح تالیف تهیلر در مکتب فرانسه موجود است چاپ 1832 میلادی توماء الاسرائيلي: پیش فرید و جدی و در مکتبه فرانسه بوده است انجيل جاك الاصغر: تاليف غيوم بوستل 1580 نیکردیم: بزبان های آلمانی و ایتالیایی و انگلیسی طفوله مرسيون: منسوب به پطرس برنا با در قرن 18 در مکتبه احدار مراد یافت شده و بعربی و فارسی و انگلیسی و ایتالیایی ترجمه و نوشته شده و برای تحقیق صحت و سقم آن به مقدمه مطبوع فارسی آن مراجعه شود.

نامعلوم شود که هر يك چگونه هلاک شدند .

اما وفات پطرس (1) چنین بود که نخست در مملکت انديوك (2) مردم را بعيسى علیه السلام دعوت فرمود . و از آن جا مراجعت فرمود به اورشلیم آمد ، و بعد از روزی چند سفر روم کرد ، و مدت بیست و پنج سال در روم، مردم را براه راست همی خواند تا ایمپراطور نرو (3) که شرح حالش در ذیل قصه قیاصره مرقوم خواهد شد بتخت پادشاهی بر آمد و حکم داد تا او را با سولس در یک روز شهید کردند، و مدفون ساختند. اما وفات اندریاس چنین بود که او نخست باراضی شمال و مملکت روسیه سفر کرد و مردم را بسوی حق دلالت نمود و از آن جا مراجعت کرده بمملکت یونان کوچ داد و بشهر مسدن (4) و بلده اپیر در آمد و مردم را بسوی حق خواندن گرفت ، و حاکم مملکت یونان اژه نام داشت ، و او از جانب دولت روم حکومت می کرد . مردم بنزد او شدند و گفتند نزديك بدان شده که اندرياس كار اين ملك را مختل سازد ، و این دین که در میان ماست براندازد . از حکم داد تا اندریاس را حاضر کرده بچهار میخ کشیدند و پوست از بدن شریفش برکشیدند تا جان بداد

اما وفات يعقوب بن زبدی بدینگونه بود که او نخست بسوی مملکت اسپانیا سفر کرد

ص: 107


1- در سال 66 يا 68 يا 64 (قام)
2- مقصود انطاکیه است و هم آن به فرانسه آنیون می باشد نه آنديوك
3- نرن آلر باله
4- ظاهراً ما سدوان بكسر سین قسمتی از یونان قدیم بنام مقدونیه بوده و شهر اپیر قسمتی از آن بوده است نه این که (ماسدوان و اپیر) دو شهر جداگانه بوده است چنان که ظاهر عبارت مصنف است و ما سدوان اسم مقدونیه است بزبان فرانسه چنان که از (لاروس) استفاده می شود 2

و مردم را بسوی عیسی علیه السلام دعوت می فرمود و از آن جا به بیت المقدس مراجعت فرمود و اغرییس که ذکر حالش مرقوم شد او را شهید ساخت، (چنان که هم ازین پیش بدان اشارت شد) و او اول کس است از حواریون که پس از هشت سال از رفع عیسی علیه السلام بدرجه شهادت رسید

اما وفات فیلیوس چنین بود که نخست باراضی مصر و شهر لیبیا (1) و پریف کیاه سفر کرد و مردم را براه راست همی خواند و از آن جا بمملکت شام مراجعت کرد و در شهر هر اپولیست که از امصار (2) شام است در آمده آغاز پند و موعظت گذاشت و خلق را بدین عیسی علیه السلام ترغیب فرمود بت پرستان از هر سوی فراهم شده گفتند: این مرد بیگانه در این شهر در آمد و بدان سر است که مردم را از آیین و روش اجداد خود بگرداند و هیچ از قیصر روم كه ملك این مملکت است بیم ندارد. عاقبت همگروه شده فیلیوس را در محل باز خواست بداشتند و سنگ سار کردند

اما وفات تو ما چنین بود که نخست بمملکت آذربایجان سفر کرد و همی در اصلاح حال مردم رنج برد ، و از آن جا بسوی هندوستان رهسپار گشت ، و در مملکت هند در هر شهر و دیه همی عبور نمود ، و مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمود چندان که بغایت پیرو فرتوت (3) شد عاقبت مردم بروی بشوریدند ، و بر سر او تاختن بردند ، و در میان شهر (کلامین) کافری او را با زخم نیزه شهید کرد و هم در آن جا مدفون گشت . و بعضی از عیسویان چنان دانند که جسد آن حضرت را شاگردان او بایروان آوردند و در آن جا مدفون ساختند و این سخن از جهت صدق بعید است

اما وفات بر تلما چنین بود که آن حضرت نخست بطرف هندوستان سفر کرد ، و در بلاد و امصار هند رنج فراوان برد و مردم را بسوی خداوند همی دعوت کرد ، و از هندوستان مراجعت کرده از بحر عمان عبور کرد و بمملکت فارس در آمد و همه جا زبان به پند و موعظت بازداشت و اراضی ایران را در نوشت (4) و باراضی ارمن در آمد.

ص: 108


1- لیبیا : کشوری است در شمال آفریقا در مغرب مصر
2- شهرها
3- سالخورده از کار افتاده
4- طی کرد

این وقت فرمانگذار مملکت ارمن پل میوس بود ، و خود سلطنتی بقوام (1) داشت چه از آن سوی قیاصره روم از آن حدود که اغسطس برای دولت روم نهاده بود پیشی نمی جستند و ملوك طوایف در ایران نیز قدرتی بکمال نداشتند که بر اراضی ارمن چیرگی تمام حاصل کنند.

بالجمله پل میوس چون کلمات بر تلما را اصغا فرمود پسندیده داشت ، و دین عیسی پیشنهاد خاطر ساخت ضجيع (2) او نيز با شوهر موافقت کرد ، و با بعضی از نزدیکان پل میوس بر طریق عیسی رفت. اما پل میوس را برادری بود که آستیاتر نام داشت ، او از کار برادر رنجیده خاطر بود و با بر تلما دل بد کرد و گفت که او برادر مرا از آئین پدران تافته کشیشان بت پرست این معنی را بفال نيك گرفتند ، و در نزد آستیاتر فراهم شده غوغا برداشتند ، و در شهر (انی) که آن هنگام دارالملک ارمن بود بر سر بر تلما تاخته جنابش را بگرفتند ، و همچنان زنده پوست از تنش بر کشیدند تا رخت بسرای دیگر کشید و هم در آن جا او را مدفون ساختند

اما وفات متی چنین بود که هفت سال چون از رفع عیسی علیه السلام بگذشت ، کتاب انجیل را بزبان عبری نوشت و از اراضی مقدسه بسوی مملکت افریقیه سفر کرد ، و در مملکت حبش سکون فرمود، و فرمانگذار آن مملکت را بدین عیسی در آورد. هرتاکوس (3) برادر حاکم حبش در بت پرستیدن باقی مانده و با متی آغاز خصومت نهاد و عاقبت با بت پرستان همدست و همداستان شده آن حضرت را شهید ساخت.

اما وفات لبئی (4) (که اوراتدی (5) نیز نامند ، و گروهی از مردم همچنان یهودانیز گویندش ) بدینگونه بود که نخست بجانب بغداد و موصل سفر کرد، و چند که توانست مردم را بدین حق خواند ، و از آن جا بسوی شهر ایران کوچ داد و در هر شهر و بلده نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ، و عاقبة الامر او را در عراق عجم باتفاق شمعون شهید ساختند

ص: 109


1- با اساس و پایه
2- همسر
3- باهای هوز وراء و كاف و سين (حاشيه سابق)
4- لباوس بكسر لام و تشديد باء بالابى (المنجد)
5- تدى بفتح تا و تشديد و دال (قاموس مقدس)

اما وفات شمعون چنین بود که نخست باراضی مصر شتافت ، و بدعوت مردم پرداخت و پس از مدتی از مصر روانه بلاد ایران گشت و باندی دوچار گشته باتفاق یکدیگر بدعوت و هدایت مردم پرداختند .

عاقبة الأمراء الى عراق عجم با هم متفق شده هر دو تن را شهید ساختند.

اما وفات یعقوب بن حلفا (1) چنین بود که جنابش پیوسته در بیت المقدس جای داشت و در میان مردم مکانتی تمام بدست کرده بود، و دین عیسی را بلند آوازه داشت بنی اسرائیل بخصمی او هم پشت (2) شدند و ناگاه بر او تاخته جنابش را از بام هیکل بزیر انداختند و چون بدنش خرد در هم شکست یک تن بدوید و سندانی بر سر او کوفت که دیگر از جای برنخاست و این واقعه نیز در روزگار دولت اغریس بود گویند آن زمان که یعقوب از این جهان بدر می شد می گفت : خدایا تو این گناه را بدین جماعت مگیر.

اما وفات متیاس بدینگونه بود و او بجای یهودای اسخریوطی از جمله حواریون گشت چنان که مرقوم افتاد

بالجمله او نخست بجانب انطاکیه و حلب سفر کرد و از آن جا بطرف شمال و اراضی روسیه عبور نمود و همه جا مردم را بدین حق خواندن گرفت ، و عاقبت او را سنگسار کردند، و بدنش را بدریا انداختند، و بعضی را عقیده چنان است که جسد او را شاگردانش برداشته به یری سلام آوردند و هم در آن ارض مقدس مدفون ساختند .

اما وفات سولس چنان بود که پس از آن همه رنج و محنت که مذکور شد و در شصت و پنج مملکت نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ایمپراطور نرواو و پطرس را در یک روز شهید کرد و ایشان درخواست نمودند که چون عیسی را مصلوب داشتند سر بسوی آسمان بود ، ما را هنگام شهادت باید سر در خاک باشد پس اهالی روم سرهای ایشان را در خاک فرود دادند و هر دو پای را افراخته (3) داشتند تا جان بجهان دیگر بردند.

اما وفات یوحنا چنان بود که نخست در بیت المقدس برواج دین عیسی مشغول بود

ص: 110


1- حلفى (قاموس مقدس)
2- متفق
3- بر وزن برداشته : افراشته و بلند گردانیده

و از آن جا بسوی مملکت روم سفر کرد و مردم را بدین حق دعوت فرمود . ایمپراطور دامیشن (1) (که شرح حالش مذکور خواهد شد) او را حاضر ساخت و حکم داد که دیگی بس بزرگ بیاوردند ، و از روغن مملو ساختند و چندان آتش در زیر آن دیگ افروختند که روغن را گداخته کرد. آن گاه یوحنا را در میان آن روغن نهادند و پس از زمانی جنابش از آن دیگ بسلامت بیرون شد ، چون دامیشن این بدید او را بجزیره بطموس (2) فرستاد که یکی از جزایر روم است و فرمان داد تا او را نگذارند از آن جا بدر شود. پس یوحنا چندان که در آن جزیره بود کتاب مکاشفات را بنوشت و چون داميشن هلاك شد يوحنا از آن جزیره بیرون شده بشهر افسز که یکی از امصار مملکت آسیاست در آمد، و در آن جا کتاب انجیل را بنوشت و هم در آن ملك وداع جهان گفت و مدت زندگانی یوحنا در دنیا یک صد و هشت سال بود.

جلوس خسرو بن اسغ در ایران پنج هزار و شش صد و بیست و هشت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خسرو بن اسغ (3) بعد از برادرش اردوان وارث تاج و تخت كيان (4) آمد و در مملکت ایران نافذ فرمان گشت و با پادشاه زادگان که هر يك در دیاری حکومت داشتند کار برفق و مدارا کرد و شهر ری را دارالملك ساخت در زمان دولت او تبریس که قیصر روم و ایتالیا بود رخت بسرای دیگر کشید و (کالا قولا) بجای او نشست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) لاجرم خسرو برای تهنیت جلوس اوكس برومية الكبرى فرستاد و بعضی از اشیا نفیسه نیز

ص: 111


1- دميسين بضم و فتح یا آلر باله
2- بفتح با و ضم ميم : جزیره ایست در ارخبيل
3- سرجان ملکم انگلیسی خسرو را فرزند اردوان می داند نه برادر او
4- کیانیان : پادشاهان ایران که اول ایشان کیقباد و آخر ایشان داراب که بدست اسکندر مقدونی کشته شده و سلطنت ایشان منقرض شد داستان های فردوسی در اطراف رستم و اسفندیار مربوط با ینسلسه است و این که مؤلف خسرو را وارث تاج و تخت کیان می شمارد برای این است که بعقیده بعضی از مورخین ، اشغانیان از اولاد کیکاوس و کیقباد می باشند

انفاذ (1) داشت و عهد مودت با قیصر محکم کرد ، و بر عمال خویش که در ارض ارمن و حيره (2) و ديگر ممالك بودند استیلائی تمام حاصل کرد ، چون مدت نوزده سال از سلطنت او بگذشت وداع جهان گفته رخت بسرای دیگر برد .

جلوس خندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خندی نام پادشاه دوم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در ملکت چین صاحب تاج و نگین شد و بزرگان کشور و صنادید لشگر سر بفرمان او نهادند و حکم او را مطيع و منقاد شدند و خندی بر تمامت چین وختا (3) و ختن (4) و اراضی تبت (5) و ماچین استیلا داشت و کار بکام (6) می گذاشت و مردم در زمان او از جنگ و خصومت آسوده زیستند و بفراغت (7) روزگار گذاشتند و چون سیزده سال از پادشاهی او بگذشت فرزندار شدش فوادی را ولیعهد ساخته و جای بپرداخت.

جلوس کالا قولا در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کالا قولا از آن پس که تبریس رخت بسرای دیگر کشید بر سریر سلطنت برآمد و درجه قیصری یافت و حکم او بر مملکت روم و ایتالیا و اراضی (کال) که عبارت از فرانسه

ص: 112


1- فرستادن
2- حيره بر وزن جيره: قصبه ایست مربوط به پادشاهان لخمی در 5 کیلو متری جنوبی کوفه و جنوب شرقی نجف و در تاريخ امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام نام آن زیاد شنیده می شود، ولی اکنون اثری از آن بجان نمانده است .
3- بفتح خاء: یکی از قسمت های ترکستان واقع در قسمت بالاى رود جیحون
4- بضم خاء و فتح تا : یکی از شهرهای ترکستان و چین در حدود و چین و تبت
5- بضم تا و تشديد و فتح با و كسر تا ( المنجد ) کشوری است واقع در آسیای مرکزی ، شمالی هندوستان و پایتخت آن لهاسا می باشد
6- کارها بر وفق میل او انجام می گرفت
7- آسودگی

باشد و اسپانیول و انگلند (1) و مصر و شام و بيت المقدس روان گشت . و عمال خود را در هر جای نصب کرد و منشور حکومت فرستاد و خسرو بن اسغ که در این وقت ملک ایران بود به تهنیت او کس بروم فرستاده اظهار عقیدت نمود .

مع القصه چون کار کالا قولا در سلطنت استوار شد حکم داد تا مردم او را یکی از خدایان بشمارند و در پرستش او مسامحه روا ندارند و دست بظلم و تعدی در از کرده رعیت و لشگری را از خود رنجیده خاطر ساخت چنان که کار بر مردم صعب شد عاقبة الامر بزرگان درگاه وقواد (2) سپاه همدست و همداستان شده کمر بقتل او بستند و آن گاه که سه سال از سلطنت کالا قولا گذشته بود بری بشوریدند و او را از تخت حکمرانی فرود (3) کرده بساط زندگانیش در نوردیدند (4) و از پس او کاربر كلاديس قرار گرفت (چنان که در جای خود مذکور می شود) (5)

وفات مريم عليها السلام پنج هزار و شش صد و سی و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذكر نسب مريم عليها السلام را در ذیل قصه ولادتش باز نمودیم و چون آن حضرت سیزده ساله شد بعیسی علیه السلام حامله گشت و بنی اسرائیل حمل آن حضرت را از یوسف و زکریا دانستند و از این روی کافر شدند چنان که خدای فرماید :

﴿و بكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلَى مريم بهتانا عظيما﴾ (6)

و تفصیل این جمله مرقوم افتاد

مع القصه مريم همواره با فرزند همایون (7) خویش بود. و بعد از

ص: 113


1- انگلستان
2- جمع قائد : سرلشگر
3- پائین آورد
4- در هم چیدن
5- قسمتی از آن در کتاب (آلر باله) موجود است بنام: (کالیگولا )
6- سورة النساء 156
7- شریف و بزرگ

رفع عیسی علیه السلام حواریون بیشتر وقت ملازم خدمت او بودند و مریم در فراق فرزند همواره نالان بود و از خدای می خواست که از این جهان بدر شده عیسی علیه السلام را در جهان جاودانی در یابد و با او باشد ، تا وقتی که مدت زندگانی او بنهایت شد و فرشته خدای نزد او حاضر شده گفت ای مریم نزديك شده است آن زمان که طلب می کردی . مریم از سخنان او بغایت خوشدل گشت و پس از روزی چند وداع جهان گفته بجهان جاودانی خرامید و جسد مبارکش را در اراضی مقدسه مدفون ساختند ، و مدت زندگانیش در این جهان شصت و سه سال بود و عقیده عبسویان آنست که چون مریم وفات کرد و او را بخاك سپردند بعد از سه روز زنده شده و از مدفن خود برخاسته بسوی آسمان عروج فرموده و مانند عیسی علیه السلام همیشه زنده خواهد بود .

جلوس گلادیس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس گلادیس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

چون کالا قولا که هم او را کلیقوله خوانند مقتول گشت بزرگان مشورت خانه روم با یکدیگر گفتند که اکنون وقت آنست که باز قرار دولت روم برجمهور (2) شود از این روی که کالا قولا خاطر مردم را رنجه کرده است و خلق دانسته اند که قیاصره کار بظام و اعتساف (3) کنند و حکومت جمهور را گردن نهند. و با هم سخن یکی کرده و چند فوج از سپاهیان را طلب داشتند؛ حکم دادند که از این پس کار با دولت جمهور باشد ، و دو شبانه روز مردم بر این عقیده بودند. در این وقت برادر جرمنکس (4) که کلادیس نام داشت و در میان فوج خاصه می بود اصغا (5) فرمود که بزرگان مشورت خانه می خواهند رسم قیصری از میان براندازند لاجرم افواج خاصه را با خود یک جهت کرده بهوای سلطنت برخاست حمایل (6) ایمپراطوری

ص: 114


1- کلودیس به کاف ساکن و کسر راء و ضم يا ياكلد (آلر باله).
2- حکومت تحت نظر ملت
3- جور و تعدى از حق
4- ژرما نيكوس (الرباله)
5- شنیدن
6- علامت امپراطوری از شمشیر و غیر آن

از دوش بیاویخت و برای جلوس عزم سریر کرد و روی بخانه سلطنت نهاد لشگریان نیز از اطراف او با ساز و برگ تمام روان شدند.

چون بزرگان روم این خبر شنیدند هر کس از جانبی بگریخت ، و لشگریان مردم را همی بیم قتل دادند و گفتند هر که سر به کلادیس فرو ندارد او را با تیغ کیفر کنیم ، امرای مشورت خانه ناچار سر بطاعت کلادیس نهادند و او ایمپراطور شد و بر تخت قیمری جای گرفت و چون در کار سلطنت استقرار یافت عمال خویش را در ممالك قوت بخشید منشور حکومت آل اسرائیل را با غریپس (1) فرستاد و فرمانگذاری شام را به جفنه بن عمرو گذاشت و ما ذکر حال این هر دو را مرقوم داشته ایم و در کنار رودخانه تیبر (2) بندری ساخت حکم داد تا از ارض مصر و مغرب اشجار میوه های نیکو آورده در مزارع روم غرس (3) کردند و در زمان دولت او چنان که اکبس (4) که یکی از شاگردان حواریون عیسی بود خبر کرد قحطی عظیم روی داد، چنان که بسیار از مردم بهلاکت رسیدند و در قصه حواریون بدین سخن اشاره شد. بالجمله کلادیس مدت چهارده سال در کمال استبداد و استقلال در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و اسپانیول و بوزنطيه و انکلند و شام و مصر سلطنت کرده در گذشت (5)

جلوس تبع الاصفر در مملکت یمن پنجم هزار و شش صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس تبع الاصفر در مملکت یمن پنجم هزار و شش صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (6)

حسان (7) بن تبع الاوسط که ملقب به تبع الاصغر است بعد از عبد کلال (8) بن

ص: 115


1- گذشت صحیح آن
2- بكسر با : نهریست در ایتالیا
3- نشاندن
4- گذشت ضبط آن
5- آلر باله جلد دوم ص 226 قسمتی از تاریخ او را نقل می کند
6- بضم تا و تشدید با ی مفتوح
7- بر وزن صراف
8- کلال بر وزن غلام

مشوب در دار الملك يمن لوای (1) سلطنت بر افراخت و کنیت او نیز ابوکرب (2) است و از این جاست که بعضی از مورخین او را از ابوکرب اسعد بن مالك كه تبع اوسط است باز ندانسته اند و شرح حال وی را بدو بسته اند.

بالجمله چون حسان در کار مملکت استیلا یافت و پنج سال تمام اراضی یمن را باستقلال پادشاهی کرد تصمیم عزم داد که ممالک عرب را بتحت فرمان آرد لاجرم الحارث بن عمر و بن حجر (3) آكل المرار (4) کندی را (5) که خواهرزاده او بود بر قبایل معد (6) و دیگر طوایف حکومت داد و خود با لشگری ساز کرده از یمن بیرون شد و از پس او الحارث با صخر بن نهشل (7) بن دارم (8) که فرمانگذار قبیله خویش بود فرمود که در حدود مملکت یمن بعضی از مردم بادید (9) شده اند که سر بفرمان فرو نمی دارند و همه ساله بنهب و غارت رعايا و مساکین روز ،می برند تو را رخصت می دهم که مردم خویش را بر داشته بقلع و قمع ایشان پردازی و شرط آنست که هر غنیمت که از ایشان بدست کنی خمس آن را خاص من دانی چون این خدمت بپایان بری هم حسان را که پادشاه وقت است از خود راضی خواهی داشت و هم این اراضی را از تباهی (10) حفظ خواهی نمود.

صخر بر حسب فرموده او مردم خود را برداشته برای نظم و نسق (11) حدود و ثغور (12) یمن بیرون تاخت ، و آن اشرار را بعضی بدست آورده مقتول ساخت ، و برخی را پراکنده نمود و باز آمد ، و از آن سفر مالی فراوان

ص: 116


1- پرچم
2- بفتح كاف و كسر راء
3- بر وزن عقل
4- بضم میم : گیاهی است که شتر در خوردن بقدری حریص است که دندان های او آشکار می شود ، لذا بشخص حریص (آكل المراد) می گویند
5- بكسر كاف
6- بفتح ميم و عين و تشديد دال
7- بفتح نون و شین
8- بر وزن کاسب
9- ظاهر
10- خرابی
11- بر وزن نظم لفظاً و معناً
12- سر حدات

بهرۀ مردم او گشت و آن جماعت هر چه یافتند بر داشتند و بخانه های خود شدند.

پس آن گاه که صخر بدار الملك آمد الحارث باو گفت : «أنجز حرما وعد» یعنی وفا کرده است مرد آزاده بدانچه وعده فرموده است . و این سخن در میان عرب مثل گشت .

بالجمله صخر بعد از اصغای این سخن کس بمیان قبایل خویش فرستاده خمس آن غنایم را از ایشان طلب کرد تا در حضرت الحارث پیش گذارند ، و آن جماعت از حکم تافتند . لاجرم ايشان را بنزد خود طلب داشت و گذر ایشان بر تنگنای تلی بلند واقع بود. پس پیش از آن که مردم وی از آن تنگنا عبور کنند خود بر سر آن تل آمده فرمود که هم در این مکان خمس غنایم را از مال خود اخراج نمائید و بگذارید .

حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع (1) سوگند یاد کرد که من و این مردم هرگز از غنیمتی که با زحمت تیغ و خنجر فراهم کرده ایم دست بر نخواهیم داشت .صخر از سخن او در خشم شد و شمشیر بر آورده بدو حمله برد و سر از تنش برگرفت . مردم چون این بدیدند ناچار دل از مال بر گرفتند و خمس غنایم را بدو سپرده تا بنزديك الحارث فرستاد و با وعده وفا نمود . و از این جاست که نهشل بن حری (2) که یکی از شعرای آن قبیله است در مقام فخر گوید:

وَ نَحْنُ مَنَعَنَا الْجَيْشِ انَّ يتأرّبو *** على شجعات وَ الْجِيَادَ بِنَا تَجْرِى

حبسناهم حَتَّى أَقَرُّوا بِحُكْمِنَا *** وَ أَدَّى أَنْفَالُ الْخَمِيسِ الَىَّ صَخْرٍ (3)

و شجعات نام آن تلهائی است که معبر آن طایفه بود . و اکنون بر سر سخن رویم .

ص: 117


1- بفتح يا
2- بر وزن تقی
3- ما کسانی هستیم که جلوگیری کردیم از گذشتن لشکر و عبور آن ها از شجعات در حالتی که سوار اسب ها بودیم نگهداشتیم ایشان را تا اقرار بحکم ما کردند، و داده شد غنائم لشکر به صخر

چون حسان از من کوچ داد با لشگرهای خویش بر سر بلده يثرب (1) آمد و آن شهر را مفتوح ساخته بتحت فرمان آورد ، و روزی چند در آن جا ببود آن گاه فرزند خود (قبیله) را بحکومت آن بلده منصوب داشت و او را گذاشته خود مراجعت نمود . مردم يثرب از پس او چون قبیله را ضعیف حال دیدند بر وی بشوریدند و او را مقتول ساختند، و این خبر به حسان آوردند. آن هنگام که چند منزل راه بریده (2) بود ناچار عنان (3) برتافت و برای نهب و قتل يثرب باز پس شتافت . مردم يثرب ، اطراف قلعه را محکم کردند و دیوار و در را استوار نمودند و در حفظ و حراست (4) خویش سخت پای افشردند و حسان آن بلده را محاصره کرده جنگ در انداخت و روزی چند نایره (5) قتال مشتعل (6) بود . و در آن اوقات مردی از اهل یثرب که احمر نام داشت و نسب با عبدی بن نجار می رساند صبحگاهی در نخلستان خود در آمد و در آن جا یکی از نزدیکان تبع تا را یافت . پس بیدرنگ بدو حمله برد و بدان داس که درخت می پیراست (7) او را بکشت و گفت : «انما التمر لمن ابره» یعنی نمو کرد خرما برای کسی که حق او را بگذاشت و این سخن کنایت از آن بود که تبع هر چه کرد مکافات آن را یافت

و این حدیث چون بحسان رسید بر غضب او بیفزود و یک باره حکم بقتل مردم يثرب داد . از آن سوی اشیاء خوردنی در لشگرگاه حسان بنهایت شد و کار لشگریان صعب افتاد.

مردم يثرب چون اين بدانستند همه شب حمل هاى (8) كران از خرما به لشكرگاه او مى فرستادند ، و روز همچنان به كار جنگ مشغول بودند . حسّان از روش ايشان سخت حيران شد و از آن خشم و كين كه داشت فرود آمد و اندك اندك كار به رفق و مدارا افتاد . و مردم يثرب را يك يك در حضرت او راه مراوده بدست آمد . و در آن زمان از اولاد عمرو بن

ص: 118


1- مدینه منوره
2- طی کرده بوده
3- زمام
4- نگهداری
5- آتش شعله
6- فروزان
7- بریدن شاخه های زیادی
8- بار سنگین

عامر مزيقيا طايفهء اَوس (1) و خَزرَج (2) در يثرب جاى داشتند . (و فرزندان ايشان بودند كه در روزگار پيغمبر آخر الزّمان انصار شدند).

بالجمله رئيس آن جماعت ، عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن النّجار بود و اسم النّجار تيم اللّه است و تيم اللّه (3) پسر ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن مزيقياست و نام مادر عمرو ، طلّه (4) است و او به نام مادر مشهور است ، چه او را عمرو بن طلّه گويند و طلّه دختر عامر بن زريق (5) بن عبد حارثة بن ملك (6) بن غضب (7) بن جشم (8) بن خزرج (9) است

و از اين جاست كه خالد بن عبد العزّى (10) بن غزيّة (11) بن عمرو بن عبد بن عوف (12) بن غنم (13) بن النّجار (14) در آن هنگام كه تبّع به كنار يثرب فرود شد ، به وجود عمرو بن طلّه فخر كرد و اين شعر گفت :

فيلق فيها أبو كرب *** سبّغ أبدانها ذفرة

فِيهِمْ عَمْرُو بْنُ طلّة مِلَاءً *** الَّا لَهُ قَوْمُهُ عُمُرِهِ

ص: 119


1- بر وزن هول
2- بفتح خا و راء
3- در سیره ابن هشام نسب تیم الله چنین ذکر شده است : ابن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج ابن حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر
4- بر وزن کله
5- بر وزن سیهل
6- مالك (سيره)
7- بر وزن عقل
8- بر وزن عمر
9- ابن حارثه
10- بضم عين و تشديد زا و الف مقصوره آخر
11- بر وزن بليه
12- بر وزن هول
13- بر وزن صلح
14- بن مالك (سيره ابن هشام)

سَيِّداً سامى الْمُلُوكِ وَ مَنْ *** رَامَ عُمِّرُوا لَا يَكُنْ قَدَرُهُ (1)

يعنى : در لشكر يمن ، ابو كرب است كه بوى عرق و بدن لشكريانش از كثرت جنبش و جوشش در ميان زره سخت تند و بدبو باشد . و از اين سوى عمرو بن طلّه در ميان مردم يثرب است كه در روز جنگ موثق باشد و هر كه قصد او كند به دو ظفر نجويد .

و ديگر از بزرگان اهل يثرب ، تنى از اولاد عمرو بن مبذول بود ، و اسم مبذول عامر است ، و عامر پسر ملك (2) بن النّجار است

و ديگر بنى خزاعه (3) ، و بعضى از منسوبان ملوك غسّانيان بودند كه از شام به يثرب شده سكون اختيار نمودند .

و ديگر از آل اسرائيل بنى قريظه (4) و بنى نضير (5) كه از نسل هارون عليه السّلام اند ، هم در آن جا جاى داشتند . و اين جمله بر شريعت موسى عليه السّلام بودند و النّحام (6) و عمرو كه او را هدل گويند ، از احبار (7) آن جماعت بودند . و ايشان از اولاد الخزرج بن الصّريح (8) بن التّوأمان (9) بن السبط (10) بن اليسع (11) بن سعد بن لاوىّ (12) بن خير بن النّحام بن تنحوم (13) بن عازر (14) بن هارون عليه السّلام بودند .

و چون بيشتر قتل يهود ، منظور خاطر تبّع بود ، ايشان از شهر يثرب بيرون شده به نزديك حسّان آمدند . پادشاه يمن به ايشان گفت : چون است كه شما هر شب براى لشكر

ص: 120


1- لشگری که در میان ایشان ابو کرب باشد بد نهای ( رزم های ) ایشان کل ما و دارای بوی ظاهر می باشد کنایه (از کثرت نبرد در میدان های جنگ) در میان ایشان عمرو بن طله است که خدا عمر او را برای قومش زیاد گرداند
2- مالک (سیره بن هشام)
3- بر وزن خلاصه
4- بر وزن حذیفه
5- بر وزن امیر
6- بر وزن صراف با حای نقطه دار (سره) بر وزن صراف و کلاه با حای بی نقطه (قاموس)
7- جمع حبر بكسر حاء و فتح آن : عالم و دانشمند صالح، رئیس کهنه در نزد یهود
8- بر وزن امير
9- بفتح تا و همزه
10- بكسر سين و سکون باء
11- بر وزن فلك
12- بتشديد يا
13- بفتح تا
14- بن عزرى (سيره)

ما خوردنى مى فرستيد ، و روز به جنگ و جدال مى پردازيد ؟ ايشان گفتند كه : مردم يمن از اين روى كه بدين بلد رسيده مهمان باشند پس واجب است كه بديشان خوردنى فرستيم و بدان سبب كه براى قتل و نهب ما كمر بسته اند دفع ايشان لازم است ، لاجرم به مدافعه قيام نمائيم . از اين سخنان ، خشم حسّان را بشكستند و آن گاه گفتند : اى پادشاه ، اين كلمات را از ما بپذير تا زيان نبينى ، اگر چه فرزند تو در اين شهر مقتول گشت لكن عقلاى اين بلد را در آن كار گناهى نبود ؛ بلكه جمعى از جهّال فراهم شدند و شورش عام برخاست و حكمى از قضا واقع شد . اكنون روا نيست كه به مكافات چند تن نادان خلقى را عرضهء (1) هلاك و دمار (2) فرمائى . و اين معنى را نيز بدان كه اين شهر به دست كس از در غلبه مفتوح نشود ، چه اين بلده مدينهء پيغمبر آخر زمان خواهد بود ، و بدين جانب هجرت خواهد نمود . و لختى از صفات رسول خداى بيان كردند ، و آن اخبار و آثار كه از انبياى خود ياد داشتند باز نمودند .

سخنان ايشان در دل حسّان سخت اثر كرد و از كين ايشان بازايستاد و شعرى چند انشاد فرمود كه اين دو بيت از آن جمله است :

ما بالُ نَومِك مِثلُ نومِ الارمَدِ (3) *** اَرِقاً (4) كَاَنَّكَ لا تَزالُ تَسَهَّدُ (5)

حنقا (6) على سِبطينِ حلّا يثربا *** اولى لَهُم بعقابِ يَومٍ مُفسدٍ

يعنى : چيست تو را اى حسّان كه مثل مردم رامد (7) ديده ، ترك خواب گفته براى دشمنى دو سبط (8) از اولاد يعقوب عليه السّلام كه در يثرب فرود شده اند ؛ و براى تعذيب آن جماعت به سوى ايشان مراجعت كرده اى ؟ اين بگفت ، و از آن انديشه بازآمد و با مردم مدينه كار به مصالحه گذاشت ، و با محمّد قرشى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد ، و در اين معنى شعرى چند انشاد نمود كه اين دو بيت از آن جمله است :

ص: 121


1- معرض
2- هلاک
3- مبتلا به درد چشم
4- بی خواب
5- کم خوابیدن
6- از روی غیظ و خشم
7- درد چشم
8- نوه دختری

شَهِدَتْ عَلَى احْمَدِ انْهَ *** رَسُولُ مِنَ اللَّهِ بارى النَّسَمِ

فَلَوْ مُدُّ عُمْرَى الَىَّ عُمُرِهِ *** لَكُنْتُ وَزِيراً لَهُ وَ ابْنُ عَمٍّ

در اين وقت شامول كه يكى از بنى اسرائيل بود و بر شريعت موسى عليه السّلام مى رفت و از جملهء لشكريان حسّان بود به عرض رسانيد كه من اين سخن را دانسته بودم و مخفى مى داشتم ، اكنون كه پادشاه نيز ايمان آورده نيكو آن باشد كه مرا رخصت دهد تا بدين شهر سكون نمايم ، باشد كه تقبيل (1) عتبه (2) رسول خداى را دريابم و اگر نه اولاد من بدان فيض خواهند رسيد .

حسّان چون به سبب كثرت لشكر از سكون يثرب متعذّر بود ، شامول را رخصت توقف داد و سجلى (3) نوشت مشتمل بر توحيد خداوند يكتا ، و تصديق به رسالت سيّد بطحا (4) ؛ و آن نامه را به شامول سپرد و گفت : اگر تو خود به مقصود نرسيدى ، اولاد خود را وصيّت كن كه اين نامه را بطنا بعد بطن محفوظ دارند تا بدان خلاصهء أنام (5) رسانند . لاجرم ، شامول با چهارصد تن از مردم خود در مدينه سكون اختيار نمود . و آن نامه از پدر به پسر همى انتقال يافت تا به ابو ايّوب انصارى رسيد كه فرزند بيست و يكم شامول بود و او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آورد ؛ و آن حضرت سه كرّت فرمودند « مَرحباً بالاَخِ الصّالِح تُبَّع » (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد)

مع القصه بعد از آن كه حسّان تشريف ايمان در بر كرد النّحام و هَدَل را ملازم ركاب ساخت ، و مردم مدينه را وداع گفته مراجعت نمود . و چون به ميان عُسفان (6) و اَمَج (7) رسيد چند تن از اولاد هذيل (8) بن مدركة (9) بن الياس (10) بن مضر بن (11) نزار (12)

ص: 122


1- بوسیدن
2- درگاه
3- کتاب پیمان
4- در لغت مسیل وسیعی را که در آن شن و سنگریزه باشد گویند
5- مردم
6- بضم عين و سكون سين : قريه ايست واقع 36 میلی مکه معظم
7- بفتح همزه و میم: شهر ایست در نواحی مدینه منوره
8- بر وزن زبیر
9- بضم ميم و کسر راء
10- بكسر همز
11- بضم میم و فتح ضاد
12- بکسر نون

بن معدّ (1) نزد او آمدند ، و ايشان اين معنى را دانسته بودند كه هر كه قصد كعبه كند خسران (2) بيند ، و با حسّان دل بد داشته ، لاجرم با او گفتند : همانا در خانهء مكّه گنجى از سيم و زر مدفون است كه هيچ پادشاه به دو راه نبرده ، اگر ملك يمن به تخريب آن بنا فرمان دهد ، بى گمان آن دفينه (3) را دريابد . حسّان سخن ايشان را استوار داشت ، و تصميم عزم داد كه آن بنا را از بن براندازد ، باشد كه آن گنج را دريابد .

چون اين خيال را در خاطر جاى داد ، همان شب دست ها و پاي هاى او از كار شد و اعضايش متشنج (4) گشت . سخت بترسيد و النّحام و هدل را طلب داشته صورت حال را بديشان بازنمود . هدل و النّحام گفتند : همانا در خاطر چيزى ناستوده آورده اى كه بدين بلا گرفتار شده اى . حسّان حديث تخريب مكّه را بيان فرمود و آن چه از بنى هذيل شنيده بود باز نمود . ايشان گفتند : آن جماعت قصد هلاك تو كرده اند چه آن خانهء خداوند است ، اكنون از اين انديشه بگرد تا اين بلا از تو بگردد . حسّان گفت : اگر اين است كه شما گوئيد خود چرا هرگز قصد طواف آن خانه نكرده ايد ؟ عرض كردند كه : كافران و بت پرستان مانع ما بوده اند .

لا جرم ، حسّان به حضرت يزدان انابت جست و بر خود حتم كرد كه چون از اين بلا خلاصى جويد ، خانهء مكّه را به جامه درپوشد ، و هم در آن شب شفا يافت . پس صبحگاه آن مردم را كه به غوايت (5) او پرداخته بودند حاضر كرد و حكم داد تا دست ها و پاي هاى ايشان را قطع كردند ، و خود ، دين يهوديان پيشه كرد ، و از آن جا كوچ داده به مكّه آمد ، و مانند حاجيان طواف كرد . و شش روز در آن جا توقف كرد و موى سر بسترد و قربانى كرد ، و اهلش را طعام داد و عسل خورانيد و شبى در خواب ديد كه خانهء مكّه را با ليف (6) خرما جامه كرده است ، و بامداد چون جامهء خواب بگذاشت بفرمود تا خانه را با ليف خرما در پوشيدند . ديگر باره خواب ديد كه خانه را

ص: 123


1- بفتح عين و ميم و تشديد دال
2- زیان
3- گنج
4- لرزان
5- گمراهی، گمراه کردن
6- پوست درخت خرما

با معافرى (1) پوشيده است . هم بفرمود تا بر زبر جامهء نخستين از بافته اى كه قبيله معافر ساز مى دادند (2) جامه بپوشيدند . كرّت سيم هم در خواب ديد كه آن خانه را با جامهء نيكوتر از آن پوشيده ، چون از خواب برآمد بفرمود تا كعبه را با وصايل در پوشيدند. و آن بافته اى است مخطّط (3) كه مردم يمن طراز (4) كنند . و او اول كس است كه خانهء مكّه را جامه كرد .

بالجمله از پس آن حكم داد تا آن خانه را پاك بدارند ، و هيچ خون در آن جا نريزند ، و زن هاى خون آلود بدانجا نشوند و مردار بدانجا نگذارند و نيز درى و مفتاحى (5) مقرّر داشت تا هر كس بدانجا نتواند شد .

آن گاه از مكّه كوچ داده متوجه يمن گشت ؛ و با ساز و سپاه خود طى مسافت كرده چون بدان بلده نزديك شد گروهى عظيم از آل حمير (6) از شهر بيرون شدند ، و او را از دخول آن بلد منع كردند و گفتند : چون تو دين ما را خوار بگذاشتى و پشت با خدايان خويش كرده شريعت ديگر گرفتى هرگز تو را بدين بلده راه نخواهيم داد . عاقبة الامر صناديد يمن و قوّاد (7) سپاه حسّان از جانبين سخن بسيار كردند تا كار بدانجا كشيد كه بزرگان اين هر دو طايفه رضا بدان دادند كه آتش افروخته در ميانه حكم باشد .

و در يمن غارى بود كه چون دو تن را با هم مناقشه (8) افتادى ؛ و حق از باطل مجهول ماندى به نزديك آن غار شدندى . پس آتشى از غار بيرون شدى و هر كه را بر خطا بودى بسوختى . در اين وقت بت پرستان ، چند تن از بزرگان خود را اختيار كردند ، و هدل و النّحام نيز به فرمان حسّان ، تورية را از گردن آويخته به سوى غار شدند . و چون اين هر دو طبقه نزديك شدند و در محل خروج نار فرود شده بنشستند ، ناگاه آتشى از غار سر

ص: 124


1- بفتح ميم ، شهر یا پدر قبیله ای از همدان
2- ساختن
3- راه راه
4- تهیه کردن و درست کردن
5- کلید
6- بكسر حاد و فتح ياء
7- سران سپاه
8- منازعه

بر زد و آن جمله را فرو گرفت ، و پس از زمانى بت پرستان ، پاك سوخته بودند و هدل و النّحام با تورية آويخته از آن جا تندرست بدر شدند ، جز اين كه پيشانى ايشان عرقناك بود .

چون آل حِميَر اين بديدند جمله به دين يهود در آمدند و حسّان را به شهر درآورده سر در خط فرمان او نهادند

و اهل يمن را خانه اى بود كه آن را رِئام (1) مى ناميدند و آن را عظيم (2) بزرگ مى شمردند ، و در آن جا قربانى مى كردند و از آن خانه ندائى بديشان مى رسيد و با آن جماعت سخن مى كرد ، و اين نزد مردم سخت عجيب بود و هدل و النّحام نزد حسّان آمده عرض كردند كه اين نداء را منادئى جز شيطان نيست

و بدين تعبيه مردم را به هلاكت افكند . تبّع فرمود : هر چه سزاوار دانيد چنان كنيد . پس ايشان بدان خانه شدند و سگى سياه از آن جا بدر كرده بكشتند ، و آن خانه را از بن بركندند .

مع القصّه چون از اين واقعه روزى چند بگذشت ، خبر دين عيسى عليه السّلام به تُبَّع رسيد و بدان حضرت نيز ايمان آورد . و مدّت پادشاهى حسّان در يمن يك صد سال بود ، و او آخرين تبابعهء يمن است چه از پس او هيچ سلطان را در يمن آن مكانت بدست نشد كه بدين لقب ناميده شود (3)

جلوس خوادی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خوادی نام پادشاه سیم است از طبقه نوزدهم سلاطین چین که بعد از خندی مرتبت خاقانی (4) و درجۀ جهانبانی یافت، و در مملکت چين و ماچين و تبت و ختا (5)

ص: 125


1- بر وزن کتاب
2- بسیار
3- جلد اول سیره ابن هشام ص 14 - 24
4- سلطنت و پادشاهی
5- بفتح خاه : یکی از قسمت های ترکستان واقع در قسمت بالای جیحون

و ختن (1) رایت (2) حکومت بر افراخت ، و ملکی بافتوت (3) و رأفت بود . در زمان او رعیت لشگری آسوده بزیستند، و از زحمت سفر و خصومت لاطین اطراف فارغ بال (4) نشستند . مدت هفده سال بدینگونه روز کار گذاشت ، و آن گاه که روزگارش بنهایت شد شانك دى که فرزند بهتر و مهترش (5) بود پیش طلبیده زمام امور جمهور را بکف کفایت او بگذاشت و بگذشت

وفات کعب بن لوی پنج هزار و شش صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذکر احوال پدران پیغمبر آخر زمان علیه السلام را تا به لوى (6) بن غالب در ذیل قصه پیدائی قریش مرقوم داشتیم. اکنون از كعب بن لوی بنا کرده می آید . همانا کعب از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از همه کس برتری داشت ، و در گاهش ملجاء (7) خواهندگان (8) و پناهندگان بود، و مردم عرب را قانون چنان بود که هر گاه داهیه (9) عظیم یا کاری معجب (10) روی می داد سال آن واقعه را تاریخ خویش می نهادند : لاجرم چون روزگار کعب بن لوی بنهایت شد ، و از این جهان رخت بدر برد سال وفات او را تاریخ کردند و نگارنده این کتاب مبارك از این روى شرح حال کعب را در ذیل سال تاریخ وفات او نگارش داد.

بالجمله کعب را از وحشیه (11) دختر شیبان (12) بن محارب بن

ص: 126


1- بضم خا و فتح تا : یکی از شهرهای ترکستان چین در حدود چین و تبت
2- پرچم
3- جوانمردی
4- آسوده خاطر
5- بزرگ تر
6- بفتح اول و سكون ثاني
7- بضم لام و فتح همزه و ياء مشدده
8- درخواست کنندگان حوائج
9- مصیبت ، امر بزرگ
10- بشگفت آورنده
11- بفتح واو و سكون حاء و كسر شين و تشديد يا
12- بفتح شين ، و بكسر شين صحيح نيست

فهر (1) بن نضر (2) سه پسر بود: اول مره (3) دوم: عدی (4) سیم : هصیص (5) و چون همیس از برداران دیگر بزرگ تر بود کعب را ابو هصیص می گفتند. و هصیص را پسری بود که عمر و نام داشت و عمر و را نیز دو پسر بود نخستین را سهم و آن دیگر را جمع (6) می نامیدند و قبیله بنی سهم (7) و بنی جمح منسوب بدیشان است ، و عمرو بن العاص که بار معوية بن ابی سفیان بود از قبیله بنی مهم است، و عثمان بن مظعون که از جمله صحابه است ، و صفوان بن امیه (8) و ابو محذورة (9) كه مؤذن پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله بود از قبیله بنی جمح اند . و پسر دیگر کعب که عدی نام داشت قبیله بزرگ هم پدر شد و عمر بن خطاب و سعد بن زید (10) که اهل سنت از جمله عشره مبشره اش (11) خوانند نسب بعدی رسانند ، اما پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله از اولاد مره است و نور محمدی صلی الله علیه و آله از کعب بوی انتقال یافت . و مرة بن كعب را سه پسر بود : اول کلاب (12) دویم تیم (13) سیم يقظه (14) و مادر كلاب ، هند دختر سرى (15) بن ثعلبة بن حارث بن ملك (16) بن

ص: 127


1- بكسر اول و سکون ثاني
2- بر وزن سنگ
3- بر وزن حقه
4- بر وزن غنی
5- بر وزن زبیر
6- بضم جيم و فتح میم و سکون حای بی نقطه
7- بر وزن سنگ
8- بفتح صاد و ضم همزه و فتح ميم و تشديد ياء مفتوح
9- بفتح ميم كنيه سمرة بن معير «بفتح سين و ضم ميم و فتح راء و كسر ميم اول و فتح ياء بعد از عین»
10- بر وزی سرد
11- بر وزن محمد یعنی مژده داده شده بهشت از طرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله)
12- بكسر كاف
13- بر وزن سهم
14- بفتح سه حرف اول
15- سریر بر وزن زبیر و سری غلط است چنان چه از مراجعه طبری و سیره ابن هشام و یعقوبی بدست می آید و لیکن در تاریخ طبری پدران باین کیفیت نقل شده است : سریر بر وزن زبير بن ثعلبه بن الحارث بن فهر بن مالك بن النضر بن کنانه
16- مالك چنان که در تاریخ طبری و یعقوبی ذکر شده است

كنانة (1) بن خزيمة (2) است ، و مادر يقظه با رقیه است که نسب به بارق بن عدی بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازن بن الاسد (3) بن الغوث رساند . و اسم بارق سعد باشد ، و آن قبیله را نیز بارق گویند و بسبب بغض و عداوتی که در میان ایشان بود هم آن جماعت راشنوئة (4) گویند کميت (5) بن زید که از جمله شعر است این شعر گفته .

و اَزدُ شَنوَءه اَندَرُوا (6) عَلَينا *** بِجُم (7) تتَحسَبُون لَها قَروناً

فَما قلنا لِبارقٍ قَد أسَأتُم *** مَا قلنا لِبارق ٍأعتَبُونا (8)

و مادر تَيم نيز بارقيه است و اين قبيله از يمن بوده اند . بالجمله يقظه را پسرى بود كه مَخزُوم نام داشت ، و مَخزُوم پدر قبيله اى است چنان كه بنى مخزوم مشهور است و امّ سلمه زوجهء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خالد بن وليد و ابو جهل از اين قبيله اند ؛ و تَيم نيز پدر قبيله است ، و ابو بكر ابن ابى قحافه (9) و طلحة بن عبد اللّه را كه از عشره مبشره شمرده شود از بنى تيم باشند . اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با كلاب پيوندد و كلاب بن مرّه را دو پسر بود . اول : زهره (10) دوم : قُصَىّ (11) و مادر ايشان فاطمه دختر سعد بن سيل (12) بود و او يكى از قبيلهء جدره (13) است

ص: 128


1- بكسر اول
2- بر وزن حذيفة
3- بر وزن قند . و بجای سین زای نقطه دار نیز گویند
4- بضم و فتح شين ، و گاهی بتشدید واو نیز گویند
5- بر وزن زبیر مادح اهل بيت صلوات الله عليهم
6- بكسر همزه و سكون نون و فتح دال و راء و ضم همزه از اندراء یعنی بیرون آمدن و دفاع کردن
7- بضم جيم نقطه دار : جمع اجم، چنان که در پاورقی سیره ای هشام است
8- اعتاب : خشنود ساختن و معذرت خواستن
9- بضم قاف
10- بضم اول
11- بضم قاف و فتح صاد و تشديد يا
12- بر وزن قلم
13- بر وزن صدقة ، جمع جادر و علت نامیدن ایشان باین اسم ساختن جد ایشان است دیوار «کعبه معظمه» زادها الله تعالی شرفا چنان که در قاموس مذکور است

و قبيلهء جدره از طائفۀ خثعمة بن (1) يشكر (2) بن مبشرد (3) بن صعب بن دهمان (4) بن نصر بن زهران (5) بن الحرث بن كعب بن عبد اللّه بن ملك (6) بن نصر بن زهران (7) بن الاسد بن الغوث باشند ، و ايشان در اراضى يمن با قبيلهء بنى الدّيل (8) بن بكر بن مناة (9) بن كنانة (10) هم عهد و هم سوگند بوده اند . بالجمله از اين روى كه عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه (11) دختر الحرث (12) بن مضاض (13) الجرهمى (14) را به زنى بگرفت و در خانهء مكّه بناى ديوارى نهاد او را عامر جادر (15) لقب دادند و اولاد او را جدره گفتند و يكى از شاعران عرب اين بيت براى سعد بن سيل گفته است :

ما تَرى فى النّاسِ شخصاً واحداً *** مَن عَلِمناه كَسَعدِ بن سَيَل (16)

و بهترين دختران كِلاب مادر سعد (17) و سُعَيد (18) بود و ايشان پسران سَهم بن عمرو بن هَصَيص بن كَعب بن لُؤىّ بودند .مع القصه از زُهرة بن كِلاب ، قبيلهء معتبر باديد (19)

ص: 129


1- در کتاب سیره ابن هشام و یعقوبی جعثمه بضم جيم و سكون عين و ضم ثاء و فتح میم ذکر شده است چنان که در پاورقی تاریخ یعقوبی اوو (بشکر) (بکر) ذکر کرده است.
2- يشكر بر وزن گندم
3- بکسر شین
4- بر وزن عثمان
5- بر وزن سلمان
6- در سیره ابن هشام (مالك) نقل شده است
7- در سیره زهران ذکر نشده است
8- بر وزن تیغ . اگرچه صاحب پاورقی سیره از اکثر اهل علم نقل می کند که بضم دال اول و كسر همزۀ دوم اصح و دلنشین تر است
9- بر وزن هرات در تاریخ یعقوبی و سیره عبدمناة ذكر شده است
10- بكسر كاف
11- جعثمه
12- الحدث
13- بر وزن سؤال ، صاحب سيرة حلبی بکسر میم را شهر می داند
14- بر وزن قنفذ
15- بر وزن سائل این مطلب را سیره ابن هشام صاحب پاورقی یعقوبی از تاج العروس نقل می نماید
16- یعنی نمی بینی در میان مردم آنانی را که ما می دانیم و می شناسیم یک نفر مانند سعد بن سيل
17- سیره نام او را اسعد ذکر می کند
18- بر وزن زبیر
19- ظاهر

آمد و آمنه بنت وهب (1) مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم و پسر عمش سعد بن ابى وقّاص كه از جملۀ عشرهء مبشره است ، و عبد الرحمن بن عوف (2) كه هم از عشرهء مبشره است از اين قبيله اند . اما قُصىّ بن كلاب را نام زيد بود و كنيت او ابو المغيره (3) است ، و او را از اين روى قصىّ خواندند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه به حبالهء نكاح ربيعة بن حرم (4) درآمد و ربيعه از قبيلهء بنى عذره (5) است كه از جملهء قبايل قضاعه (6) باشند ، و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگ تر خودش زهره را در مكّه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربيعه به ميان قضاعه آمد . چون قصىّ از مكّه دور افتاد او را قصىّ گفتند كه به معنى دور شده است . بالجمله چون قصىّ در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قُضاعه او را مشاجره (7) افتاد . آن مرد قُصَىّ را سرزنش كرد و گفت : تو از قبيلهء ما نيستى . قصىّ برنجيد و به نزد مادر آمده از قبيلۀ خويش پرسش كرد . فاطمه گفت : قبيلۀ تو بزرگ تر از قضاعه است ، و پدر تو نيز بزرگ تر از ربيعه بود ، چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طائفه در مكّه سكون دارند . قُصَىّ چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد ، آن گاه مادر خود و برادر مادرى خود رزاح (8) كه فاطمه او را از ربيعه داشت وداع گفته به اتّفاق جمعى از مردم قُضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آن جا در نزد برادر خود زهره بماند ، چندان كه در مكه به مرتبت ملكى (9) رسيد بدين گونه كه مذكور مى شود (10) همانا نگارندۀ اين كتاب مبارك قصّۀ فرمانگذاران مكّه را از اولاد اسماعيل عليه السّلام و جُرهُميان تا ظهور قريش بر نگاشت ، و از پس ايشان نوبت به الغوث (11) بن مرّ (12) بن

ص: 130


1- بر وزن حرم
2- بر وزن لوح
3- بر وزن حذیفه ، و بکسر میم نیز آمده است
4- حرام بر وزن سلام چنان که در قاموس طبری وعدة الطالب ذکر شده است
5- بر وزن سرفه
6- بضم قاف
7- نزاع
8- بكسر راه
9- بر وزن سرب پادشاهی
10- از اول فصل تا این جا از تاریخ یعقوبی و طبری ص 15 - 20 و کامل ابن اثیر و سیره ابن هشام ص 111- 117 یاستثنای بعضی از قسمت های مختلف ان (که از مواضع مربوطه بهر یک گرفته شده است) نقل شده است
11- بفتح غين
12- بضم ميم

ادّ (1) بن طابِخَة بن الياس (2) بن مضر (3) رسيد و او را ولدى نبود لاجرم با خداوند خود عهد كرد كه چون اولادى آورد او را به خدمت مكّه گمارد و خداوند او را پسرى عنايت كرد و او بر حسب پيمان فرزند خويش را خادم مكّه ساخت و ولايت مكّه با اولاد او افتاد و ايشان چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نمى دادند كس به حج كردن اقدام نمى نمود ، و تا رمى (4) احجار نمى كردند كس بدان كار پيشى نمى جست ، و اين جماعت را صوفه (5) لقب بود . از جملهء ايشان عامر بن طرب (6) عدوانى (7) است كه ذو الاصبع (8) كه يكى از معمرين است (چنان كه شرح حالش مذكور خواهد شد)اين شعر در حق او انشاد نموده :

غَدِيرِ الْحَىَّ مِنَ عَدُوّاً *** ن كَانُوا حَيَّةً الارض

بَغَى بَعْضُهُمْ ظُلْماً *** فَلَمْ يَرْعَ عَلَى بَعْضٍ

وَ مِنْهُمْ كَانَتْ السادا *** ت وَ الْمُوفُونَ بِالْقَرْضِ

وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيرُ أَلَنَّا *** س فِى السَّنَةِ وَ الْفَرْضِ

وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى *** فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى (9)

و جميع عرب در هر امر معظم او را بر خود حكم مى دانستند ، و سر از حكم او برنمى تافتند ، و او هرگز در هيچ حكومت فرو نماند جز اين كه طفلى خنثى نزد او آوردند و گفتند : اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد ، اكنون بفرماى تا وى را از جملهء

ص: 131


1- بضم همزه
2- بكسر همزه
3- بر وزن هنر
4- انداختن و پرتاب کردن
5- بر وزن كوفه لقب خود غوث بن مر و بهمین جهت فرزندانش را باین لقب می نامیدند.
6- بفتح طاء نقطه دار و كسر راء
7- بر ووزن سلمان
8- بكسر همزه ظاهراً لغت حرثان بن محرث العدواني (بفتح دال) شاعر متکلم خطیب بوده باشد (چنان که در قاموس است)
9- بیاور کسی را که از اعمال ناشایست قبیله عدوان پوزش بخواهد : طایفه که مردم از آن ها داشته و خود بیکدیگر ستم کرده رعایت یکدیگر نمی نمودند بعضی ایشان بزرگان و اداء کنندگان قرض بودند ، و برخی کسانی بودند که واجب و مستحب مردم باجازه ایشان انجام می گرفت و پاره داوری کرده و حکم او مخالفت نمی شد. این اشعار در چاپ سابق بشکل پنج مصراع ذکر شده بود ولیکن در سيرة ابن هشام باين كيفيت ذكر شده و ما از آن کتاب تبعیت کردیم

زنان شمريم يا از مردانش دانيم . عامر متحير بماند و در حل اين عقده (1) مهلت طلبيد و به سراى خويش شد . و چون هنگام خفتن (2) رسيد به جامهء خواب درآمد ، و همى از اين پهلو بدان پهلو مى شد و در كار آن طفل خنثى انديشه مى كرد . عامر را كنيزكى بود كه سخيل (3) نام داشت و شبانى گوسفندان عامر با او بود ، در اين وقت كه مولاى خويش را ديد از . خواب رميده است دانست رنجى به او رسيده است ، سؤال كرد كه تو را چه پيش آمده كه بدين غلق (4) افتاده اى ؟ عامر گفت : ترا نرسد كه در آن كار كه من فرومانده ام سخن كنى . سخيل در اين معنى ابرام (5) نمود تا عامر حديث خويش را بگفت . سُخَيل در جواب عرض كرد : اين كارى صعب نيست حكم كن تا او را بول كردن فرمايند ، اگر چون زنان بول كند حكم زنان با او روا دار ، و اگر نه مرد خواهد بود . عامر اين سخن را پسنديده داشت و سُخَيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدان گونه حكومت كرد . بالجمله جماعت صوفه در مكّه بزرگوار بودند تا روزگار قصىّ پيش آمد . و ديگر از بزرگان مكّه در زمان قُصَىّ ، جليل (6) بن حَبَشيّة (7) بن سلول (8) بن عمرو بن حارثة بن عامر بن خزاعه (9) بود و سبب استيلاى او چنان افتاد كه عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر الجرهمى كه در اين وقت رئيس جرهميان بود حكومت مكّه داشت و اين جز مضاض اكبر است كه از پيش گذشت . مع القصه در عهد او جُرهُميان تصرّفات نالايق در مكّه نمودند و طريق طغيان پيش گرفتند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده به مكّه

ص: 132


1- گره : امر مشکل
2- شامگاه
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن قلم ، اضطراب و نگرانی
5- بر وزن اعدام ، اصرار و پافشاری
6- به حای بی نقطه چنان که در مروج الذهب و طبری و یعقوبی و سیره حلبی (در اخیر تصریح شده است) و بر وزن زبیر چنان که در قاموس و منتهی الارب ذکر شده است
7- بضم حا و سین نقطه دار اگرچه در حاشیه چاپ قدیم و منتهی الامال محدث قمی (جلیل بن حبسيه بخاوسین بی نقطه بر وزن وحشیه) ذکر شده است
8- بر وزن صبور
9- بضم اول

مى فرستادند مداخلت مى نمودند . لاجرم بنو غبشان (1) كه در حوالى مكّه سكون داشتند بر ايشان بشوريدند و حليل بن حبشيّه از قبيلهء خزاعه لشكرى كرده به كنار مكّه آمد و با جرهميان جنگ در انداخت . عمرو بن الحارث لشكر برآورده با او سخت بكوشيد و عاقبة الامر شكسته شد و ناچار عمرو و جرهميان از در زارى و ضراعت بيرون شده امان طلبيدند . ليل بن حبشيّه كه رئيس خزاعه بود ايشان را امان داد به شرط آن كه ديگر در مكّه اقامت نجويند و كوچ داده به هر جا كه خواهند بروند . لاجرم عمرو بن الحارث تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت و كار سفر راست مىكرد از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع (2) نمود و دو آهو بره كه اسفنديار بن گشتاسب از زر كرده به رسم هديه به مكّه فرستاده بود ، با چند زره و . چند تيغ كه هم از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زَمزَم (3) افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد و آن را عبد المطلب حفر نمود (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد). مع القصه از پس اين واقعه عمرو مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت ، و جرهميان نيز پراكنده شدند و در ارض يمن شعرى چند در غربت و كربت (4) به حسرت و ضجرت (5) نگاشت كه اين دو بيت از آن جمله است :

و نَحنُ وَ لينَا البيتَ مِن بَعدِ نابت *** بِعِزٌّ فَمَا يُحظى (6) لَدينا المُكاثِرُ (7)

فَاَخرِجنا مِنها المَليكُ بِقدرَةٍ *** كَذَلِك يا للنّاس تَجرى المَقادِرُ

و بعد از او مردم خزاعه بر مكّه مستولى شدند و در آن جا سكون اختيار كردند ، و حليل بن حبشيّه همچنان بر آن جماعت حكومت داشت ، و بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه را كه نسبت به اسماعيل عليه السّلام مى بردند هم راه به مكّه نداد و كليد خانهء مكّه را به دست كرد . و او را دختران و پسران بود ، و از جمله دختران او يك تن (8) حبّى نام داشت . در اين وقت كه قصىّ

ص: 133


1- بر وزن عثمان
2- جدا کردن و کندن
3- بر وزن قنبر
4- بر وزن غربت : غم و اندوه .
5- بر وزن کلفت : اضطراب و دلتنگی
6- بهره نمی برد
7- صاحب قدرت و مكنت . بقيه اشعار در سيرة ابن هشام موجود است طالب به صفحه 127 - جلد اول مراجعه کند
8- بر وزن کبری

در مكّه نشو و نما يافت و مكانتى تمام حاصل كرد حبّى را به حبالهء نكاح درآورد و از پس آن كه روزگارى با او هم بالين بود ، بلاى و با و رنج رعاف (1) در مكّه با ديد آمد . پس ناچار حليل و مردم خزاعه از مكّه بدر شدند و فرزندان حليل نيز با پدر برفتند و حُلَيل در بيرون مكّه بمرد ، و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانهء مكّه با دخترش حبّى باشد و ابو غبشان الملكانى (2) در اين منصب حجابت (3) با حبّى مشاركت كند . و اين كار بدين گونه برقرار شد و چنين بماند تا قُصَىّ را از حُبّى چهار پسر به وجود آمد : دو تن از ايشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان بر ايشان نهاد و يكى را عبد مناف (4) ، و آن ديگر را عبد العُزّى (5) نام نهاد ، و پسر سيم را با خود نسبت كرد و عبد القُصَىّ خواند ، و پسر چهارم را عبد الدّار ناميد ، و دار نام خانه اى بود كه خود بنا نهاد . و هم از حُبّى دو دختر آورد : يكى را نام تَخمُر (6) و آن ديگر بَرّه (7) نام داشت .بالجمله در اين وقت كه قصىّ پدر فرزندان شد و پسران حليل نيز در مكّه حضور نداشتند با ضجيع خود حبّى گفت كه : اكنون سزاوار آن است كه كليد خانهء مكّه را با فرزند خود عبد الدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام بدر نشود . حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم ، اما با ابو غبشان (8) چه توانم كرد كه او به حكم وصيّت پدرم حليل در اين كار با من شريك باشد ؟ قصىّ فرمود كه من دفع او نيز خواهم كرد . پس حبّى حقّ خويش را با فرزند خود عبد الدّار گذاشت . قصىّ از پس روزى چند به ارض طايف آمد و ابو غبشان نيز در آن جا بود از قضا شبى ابو غبشان بزمى (9) بر آراست و به خوردن خمر مشغول شد ، قصىّ نيز در آن انجمن حضور داشت چون ابو غبشان را نيك مست يافت و از خرد بيگانه اش (10) ديد منصب حجابت را از او به يك خيك خمر بخريد و اين بيع (11) را

ص: 134


1- بر وزن سؤال : خون دماغ ، خون
2- بر وزن سندان و بکسر لام هم آمده است کوهی است در طائف
3- بر وزن کتابت ، کلیدداری و دربانی
4- بر وزن سلام
5- بر وزن صغری
6- بر وزن گندم
7- بر وزن اره
8- بر وزن سلمان و عثمان
9- مجلس عيش و نوش
10- اجنبی و دور
11- خرید و فروش

سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى اخذ نمود و برخاسته به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت : اى گروه قريش ، اين است مفتاح (1) پدر شما اسماعيل كه خدا به سوى شما رد كرد بى آنكه ظلمى شود يا غدرى (2) واقع گردد و كليد را به دست فرزند خود عبد الدّار داد . و از آن سوى ابو غبشان از مستى با خود آمد سخت از كرده پشيمان شد و او را هيچ چاره به دست نبود ، و از اين روى در ميان عرب مثل گشت كه گفته اند : أحمَقُ مِن أبى غَبشانَ (3) و همچنين گفته اند : أندَمُ مِن أبى غَبشانَ (4) و بازگفته اند : «اَخسَرُ صَفقَة مِن أبى غَبشان» (5) و يكى از شاعران عرب گويد :

اذا فَخَرَتْ خُزَاعَةَ فِى قَدِيمٍ *** وَجَدْنَا فَخْرَهَا شُرْبِ الْخُمُورِ

وَ بَيْعاً كَعْبَةُ الرَّحْمَنِ حُمْقاً *** بَزَقَ بِئْسَ مُفْتَخِرِ الْفَخُورِ (6)

و كس ديگر نيز گفته است :

أَبُو غبشان أَظْلَمُ مِنْ قصىّ *** وَ أَظْلَمَ مَنْ بَنَى فهر خُزَاعَةَ

فَلَا تُلِحُّوا قَصِيًّا فِى شِرَاهُ *** وَ لُومُوا شيخكم أَنْ كَانَ بَاعَهُ (7)

بالجمله چون قصىّ مفتاح از ابو غبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب

ص: 135


1- کلید
2- مكر و حيله
3- نادان تر از ابی غیشان
4- پشیمان تر از ابی غیشان
5- صفقه : دست بر دست دیگری زدن ، معامله ، یعنی زیانکارتر در معامله از ابی غبشان
6- اگر طایفه خزاعة بگذشته خود فخر کند ، می یابیم مایه افتخار ایشان را شراب خواری و فروش خانه خدا را به خیکی از شراب از روی حمق و نادانی ، چه بد مایه افتخاریست برای فخر کننده ایشان در مروج الذهب، (افتخرت) بجای فخرت و (باعت) بجای بیما و (جهرا) بجای حمقا ذکر شده است
7- ابوغبشان ستمکارتر از قصی، و ستمکارتر از فرزندان مهر است نسبت بخزاعة س سرزنش نکنید قصی را در خریدش ، و سرزنش کنید بزرگ قبیله خود را در فروشش مروج الذهب جلد دوم ص 58 که این قصه را نقل می کند شعر اخیر را بدینگونه نقل کرده : فلا تلعوا قصيا في شراء *** ولوموا شيخكم اذ كان باعه

سقايت (1) و حجابت و رفادت (2) و لواء (3) و ندوه (4) و ديگر كارها مخصوص او گشت . و سقايت آن بود كه حاجيان را آب دادى .و حجابت كليد داشتن خانۀ مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانهء مكّه راه دادى . و رفادت به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همهء حاجيان را كافى بودى و به مزدلفه (5) آورده بر ايشان بخش (6) فرمودندى . و لوا آن بود كه هرگاه قصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين در ميان اولاد قصىّ برقرار بود . و ندوه مشورت باشد و آن چنان بود كه قصى در جنب خانۀ خداى زمينى بخريد و خانه اى كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را دار النّدوه نام نهاد ، و هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آن جا انجمن كرد و شورى (7) افكند .

بالجمله قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش شما همسايهء خدائيد و اهل بيت اوئيد ؛ و حاجيان ، مهمان خدا و زوار اويند ، پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آن كه از مكّه خارج شوند . و قريش تا زمان اسلام بدين بودند و اين قانون را سلاطين اسلام نيز بداشتند (چنان كه مذكور خواهد شد). و آن گاه قصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود . اما بنى خزاعه و بنى بكر چون غلبۀ قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف (8) دادند و در كرّت نخست قصىّ شكسته شد ، لاجرم رزاح برادر مادرى خود را از ميان قضاعه طلب فرمود و شعرى چند به دو فرستاد كه آن يك بيت از آن جمله است :

رزاح ناصرى و به اسامى *** فلست اخاف ضيما ما حييت (9)

ص: 136


1- بر وزن کتابت
2- بر وزن صداقت
3- بر وزن کتاب
4- بفتح اول
5- بضم ميم و فتح دال و كسر لام : مشعر الحرام : موضعی است بین منی و عرفات که حجاج پس از عرفات بآن جا آمده شب عید قربان را در آن جا توقف می نماید
6- تقسیم
7- بر وزن لوقا
8- بفتح ميم و تشديد فاء : جمع مصف جایگاه صف. مقصود جنگ کردن است
9- رزاچ بار من و مايه افتخار من پس من نمی ترسم از ستم کسی تا زنده باشم

چون اين خبر به رزاح رسيد سه تن از برادران خود را كه نخستين حنّ (1) نام داشت و آن ديگر محمود و سيم را جلهمه (2) مى گفتند . و اين جمله فرزندان ربيعه بودند كه از زنان ديگر داشت نه از مادر رزاح ، چه مادر او فاطمه مادر قصىّ بود . بالجمله ايشان را برداشته با فوجى از قضاعه به اعانت (3) برادر خود قصىّ آمد و اين شعرها از جمله اشعار رزاح است كه در اين معنى گفته :

وَ لَمَّا أَتَى مِنْ قصىّ رَسُولُ *** فَقَالَ الرَّسُولُ أَجِيبُوا الجليلا (4)

فَلَمَّا انْتَهَيْنَا الَىَّ مَكَّةَ *** الجنا الرِّجَالِ قَتِيلًا قَتِيلًا (5)

قَتَلْنَا خُزَاعَةَ فِى دَارِهَا *** وَ بِكْراً قَتَلْنَا وَ جِيلًا وَ جِيلًا (6)

و ثَعلَبة بن عبد اللّه بن ذُبيان (7) بن الحرث بن سعد بن هذيم (8) القضاعى چون رسول قصىّ را بديد با رزاح كوچ داد ، و در مكّه بعد از فتح قصىّ در غلبهء او با طايفهء صوفه شعرى بيان كرد كه اين بيت از آن جمله است :

فامّا صوفة الْخُنْثَى فَخَلُّوا *** مَنَازِلِهِمْ محاضرة الضِّرَابِ (9)

و او نيز با جمعى از قُضاعه به حضرت قصىّ آمد و قصىّ ديگر باره گروهى از قريش فراهم كرد و از مكّه بيرون شده در برابر سپاه خزاعه از مردان قريش و قضاعه صف بركشيد و جنگ در انداخت و جمعى كثير را بكشت و دشمنان را هزيمت ساخت . در اين وقت از دو سوى

ص: 137


1- بضم حاء و تشديد نون
2- بضم جيم و هاء
3- کمک
4- و هنگامی که آمد از جانب قصی فرستاده او و گفت اجابت کنید مرد بزرگ (قصى) راء سيره (لما) بدون واو ذکر کرده
5- پس وقتی که بمکه رسيديم يك يك ايشان را از دم تیغ گذرانیدیم سیره قبيلا (قبیلا) نقل کرده
6- کشتیم خزاعة را در میان خانه خود و همچنین طایفه بکر و طوایف دیگری را سیره (جيلا فجيلا) نقل کرد
7- بكسر و ضم ذال
8- بر وزن حسين
9- سیره ابن هشام چنین نقل کرده: فاما صوفة الخنثى فخلوا *** منازلهم محاذرة الضراب؛ صوفة الخنثى رها کردند منازل خود را در حالی که ترسناک از جنگ و قتال بودند

مردان دانشور خواستند تا كار به مصالحه كرد ، از اين روى كه خصومت در ميان عرب باقى نماند . و مردم قصىّ به مصالحه رضا دادند به شرط آن كه يعمر (1) بن عوف (2) بن كعب بن عامر بن ليث بن مرّة بن عبد مناف بن كنانه در ميان ايشان حكومت كند . و قبايل بنى خزاعه و بنى بكر چون سخت ذليل و زبون (3) بودند به حكومت او رضا دادند . و او چنين حكم كرد كه آن چه سپاه قصىّ از ايشان مقتول ساخته بازماندگان طلب خون آن جماعت را نكنند و خون ايشان در ازاى (4) آن باشد كه در قدم قصىّ ريخته شده . و قصىّ بر خون ايشان رفته و هر كس از قصىّ مقتول شده آن جماعت بهاى خون بدهند . و نيز قصىّ والى مكّه باشد و هيچ كس در كار او مداخلت نكند . از اين روى يعمر را شدّاخ (5) لقب دادند كه كنايت از هدر كنندهء خون است .

مع القصه بنى خزاعه احكام يعمر را گردن نهادند و بر قصىّ به سلطنت سلام دادند ، و او اول ملك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان فراهم كرده هر كس را در مكّه جائى معين بداد و چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازهء او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى رخصت او به خانهء شوهر نتوانست رفت ؛ و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد .

اما آل صفوان و عدوان و النسأة (6) و مرّة بن عوف را عقيده آن بود كه قصىّ به قوّت ، سلطنت ولايت مكّه يافته و اين كار مخصوص قبيلهء صوفه است و كس را در آن تصرّف جائز نيست و ايشان تا ظهور اسلام بدين عقيده بودند و از بيم قصىّ و اولادش اين معنى را نهان مى داشتند .

اما قصىّ چون كار به كام يافت و خزاعه را ذليل كرد همى خواست تا مردم قضاعه را كه به اعانت او آمده بودند شادكام بدارد . از قضا ميانهء برادر او رزاح و نهد (7) بن زيد

ص: 138


1- بر وزن گندم
2- بر وزن لوح
3- پست و خوار
4- عوض و مقابل
5- بر وزن قصاب و سؤال و طلاب آمده است
6- بر وزن صدقه
7- بر وزن سنگ

و حوتكة (1) بن اسلم كه از قضاعه بودند فتنه اى حادث شد و رزاح از آن جماعت بدگمان شد ، لاجرم ايشان بترسيدند و از حوالى مكه به سوى يمن كوچ دادند ، چه در آن جا جمعى از قضاعه و خويشان ايشان سكون داشتند . چون اين خبر به قصىّ رسيد رنجيده خاطر شد و اين چند بيت گفته به سوى رزاح فرستاد :

الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رزاحا *** فانّى قَدْ لِحْيَتِكَ فِى اثْنَتَيْنِ

لِحْيَتِكَ فِى بَنَى نَهَدَ بْنُ زَيْدٍ *** كَمَا فِرْقَةُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنِى

وَ حوتكة بْنِ أَسْلَمَ انَّ قَوْماً *** عَنُوهُم بِالمَسائَة اِذ عَنُونى (2)

چون رزاح از فرمان قصىّ آگاه شد از در مهادنه (3) و مداهنه (4) بيرون آمد و با آن جماعت كار به رفق و مدارا گذاشت ، و قصىّ را از خويش راضى داشت . و از ميان فرزندان قصىّ ، عبد الدّار از همه بزرگتر بود و با اينكه حصافتى (5) كم و دانشى اندك داشت مهر پدر با او زياده بود

لاجرم خواست تا او را بزرگ بدارد ، منصب سقايت و رفادت و حجابت ولوا و دار النّدوه را با وى تفويض نمود . و قبيلهء بنى شيبه (6) از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند . و از عبد العزّى بن قصىّ نيز قبيله اى بزرگ با ديد آمد ؛ و خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها كه مادر فاطمه عليها السّلام است از اين قبيله است ؛ و زبير كه از عشرهء مبشره

ص: 139


1- بر وزن حوقله
2- هان ، کیست آن که برساند از جانب من به رزاح من در دو چیز تو را سرزنش می کنم سرزنش می کنم تو را در فرزندان نهد بن زید و حوتکه بن اسلم زیرا بین من و ایشان جدائی انداختی - پیام من اینست : هر کس که با من قصد سوئی داشته باشد با ایشان بدی خواهد کرد یا این که علت سرزنش من اینست که هر کس با ایشان بدی می کند قصد بدی با من را در مغز خود یا پرورانده است (اگر ان بکسر همزه خوانده شود و قد عنونی چنان که در سیره نقل شده است)
3- بر وزن معامله : مصالحه
4- بر وزن معامله تملق و چاپلوسی
5- حصافت بر وزن سلامت ، رای محکم و استوار
6- بر وزن خنده و نام جد ايشان شيبة بن عثمان الحجى

شمرند برادرزادۀ خديجه و پسر عمّۀ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم است ، و حكيم (1) بن حزام (2) كه پسر عم زبير و از جملهء صحابه است هم از اين قبيله باشد

اما عبد مناف گزيدگى (3) داشت و با او مكانتى تمام بود چنان كه در حيات پدر شرفى به كمال حاصل كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم نسبت به دو رساند .

مع القصه چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حجون (4) مدفون ساختند . و عبد مناف بن قصىّ را نام مغيره بود و از غايت جمال قمر البطحاء (5) لقب داشت ، و كنيت او ابو عبد الشّمس است و او دختر (6) مرّة بن هلال (7) بن فالج بن ذكوان (8) بن ثعلبة بن بهثة (9) بن سليم (10) بن منصور بن عكرمه (11) را به زنى بگرفت و از وى دو پسر توأمان (12) متولد شدند چنان كه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و به هيچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ، ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساختند و يكى را عمرو نام نهادند و آن ديگر را عبد الشّمس ، و عمرو لقب هاشم يافت (چنان كه مذكور مى شود)

بالجمله يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر

ص: 140


1- بر وزن امیر
2- بر وزن لباس و رای نقطه دار
3- بر وزن بریدگی : رجحان و مزیت
4- بر وزن زبون کوهی است در مغرب مکه که اکنون قبر خدیجه کبری صلوات الله علیها و قبر ابی طالب عموی رسول اکرم (صلی الله علیه و اله) در آن جا واقع است و در قسمت پائین آن نیز قبرستانی است
5- بفتح اول و همزه آخر ؛ در لغت بمعنی مسیلی است که در آن رمل و سنگریزه باشد ، و به وادی که در قسمت پائین مکه بر سر راه منی و عرفات قرار دارد نیز گفته می شود
6- و نام او عاتکه است
7- بکسر هاء
8- بر وزن سروان
9- بر وزن سرفه
10- بر وزن کمیل
11- بكسر عين و راء و فتح ميم
12- همزاد

جز با شمشير هيچ كار فيصل (1) نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ، چه عبد الشّمس پدر اميّه (2) بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته (3) داشتند . و پسر سيم عبد مناف ، المطّلب (4) نام داشت و مادر او نيز عاتكه بود . و پسر چهارم عبد مناف ، نوفل (5) نام داشت و مادر او واقذه (6) دختر عمرو بود كه نسب به مازن (7) بن منصور بن عكرمه مى رسانيد .

اما مادر عاتكه دختر مرّه ، صفيه دختر حوزة (8) بن عمرو بن سلول بن صعصعة (9) بن معاوية بن بكر بن هوازن (10) بود ، و مادر صفيه دختر عايذ اللّه (11) است كه نسب به سعد (12) العشيرة بن مذحج (13) مى برد ، و عبد الشّمس كه بزرگ ترين اولاد عبد مناف است از فرزندانش قبيله اى بزرگ با ديد آمد . عثمان بن عفّان (14) و مروان و معاوية و عتبه (15) و شيبه از آن قبيله اند و عبيدة (16) بن الحارث كه در بدر شهيد شد و شافعى از بنى المطّلب باشند . و از نوفل نيز قبيله اى بزرگ عيان (17) گشت و جبير بن (18) مطعم (19) كه از صحابه است كه وحشى قاتل

ص: 141


1- بر وزن حیدر : داور ، داوری ، آن چه با او حق از باطل جدا می شود
2- بر وزن رقیه
3- آختن : کشیدن و بیرون آوردن
4- بضم ميم و فتح طاء مشدده
5- بر وزن دولت
6- نام او در تاریخ طبری و سیره ابن هشام ص 118 واقده (بادال بی نقطه) ذکر شده است
7- بر وزن حاضر
8- نام مادر او در تاریخ یعقوبی ماویه دختر حوره (بدون نقطه) و در سيره ص 118 دختر حوزه (با نقطه) ذکر شده است
9- بر وزن ثعلبة
10- بفتح هاء
11- بعين اول و همزه وسط
12- بر وزن سهم
13- بر وزن مجلس : ابن هاشم ابو عمر و تماضر (بضم تاء) و قلابه وحيه و ربظه (بفتح راء) وام الاختم و ام سفیان را هم از اولاد عبد مناف می داند
14- بر وزن شداد
15- بضم عین
16- بر وزن زبیده
17- ظاهر
18- بر وزن کمیل
19- بر وزن محسن

حمزه ، بندهء او بود از آن قبيله است . و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام و عباس و حمزه و ساير بنى هاشم نسب به هاشم مى رسانند (و ذكر هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد).

و اولادعبد مناف بدين ترتيب وفات كردند : نخستين (1) هاشم در غزه (2) كه از ارض شام است وفات يافت ، پس از او عبد الشّمس در مكّه به درود جهان كرد ، و المطّلب در ارض ردمان (3) كه از نواحى يمن است رخت به ديگر سراى كشيد ، آن گاه نوفل در سلمان (4) كه از اراضى عراق عرب است درگذشت چنان كه مطرود كه يكى از شعراى عرب است انشاد نمود :

ثُمَّ اندبى الْفَيْضِ وَ الْفَيَّاضِ مَطْلَباً *** وَ استخرطى (5) بَعْدَ فيضات بحمّات (6)

أَمْسَى بردمان عَنَّا الْيَوْمَ معتربا (7) *** يَا لَهْفَ نَفْسِى عَلَيْهِ بَيْنَ أَمْوَاتُ

وَ أَبْكَى لَكَ الْوَيْلُ أَنَا كُنْتُ بَاكِيَةُ *** لِعَبْدِ شَمْسٍ بشرقىّ البنيات (8)

وَ هَاشِمِ فِى ضريح وَسَطِ (9) بلقعة *** تَسْفِى (10) الرِّيَاحُ عَلَيْهِ بَيْنَ غَزَاةِ (11)

وَ نَوْفَلٍ كَانَ دُونَ الْقَوْمِ خالصتى *** أَمْسَى بسلمان فِى رَمسٍ (12) بِمُوتات

ص: 142


1- نخست بر وزن درست
2- بر وزن لکه : از شهرهای ساحلی فلسطین واقع در جنوب آن
3- بر وزن سلمان
4- بر وزن مرجان
5- استخراط ، گریه سخت کردن
6- پیه گداخته ، سيره ( بجمات) بضم و فتح جيم نقطه دار یعنی آب زیاد کنایه از بسيار اشك ريختن ، ظاهراً مقصود از فیض و فیاض هر دو (مطلب) بوده باشد چنان که در سیره نسبت باول تصریح شده است .
7- بكسر راء : دور از وطن
8- بفتح باء و تشديد ياء : کعبه معظمه زادها الله شرفا
9- بفتح باء و قاف: زمين خشك
10- سفی بر وزن ضرب: بردن باد خاك و مانند آن را
11- غزات جمع غزه
12- بر وزن حلق : خاك قبر . سيره بجای (موتات) (موماة) نقل کرده

مع القصة آن گاه كه قصىّ وفات يافت بر حسب وصيّت او منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوة و لواء با عبد الدّار بود و عبد مناف چندان كه زنده بود در آن رخنه نينداخت تا زمان هاشم پيش آمد .

اما هاشم بن عبد مناف را نام عمرو بود و از جهت علوّ مرتبت او را عمرو العلى (1) مى گفتند و كنيت او ابو نضله است و از غايت جمال او را و مطّلب را البدران (2) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤالفت (3) و ملاطفت بودى چنان كه عبد الشّمس را با نوفل نهايت مؤانست و موافقت (4) مى بود .

مع القصه چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوت (5) و مروت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خويش همى داشت . چنان كه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا (6) پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت ، هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را همى با گندم آسيا كرده حمل نموده به مكّه آوردى و از آن نان همى كردى و در هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت و آن گاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و از آن نان در آب گوشت تريد (7) كرده بديشان مى خورانيد . از اين روى او را هاشم لقب دادند چه هشم (8) به معنى شكستن باشد چنان كه يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:

عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ *** قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ (9)

ص: 143


1- بضم عين و الف آخر
2- تثنيه بدر بر وزن حرف : ماه شب چهاردهم را گویند
3- الفت و انس داشتن
4- همراهی و دوستی داشتن
5- جوانمردی
6- بفتح عين: گرانی
7- ترید و تریت (ریزه کردن نان در شیر و دوغ و آبگوشت)
8- بر وزن فقر
9- یعنی عمر و العلی برای خویشان خود در مکه کسان لاغر و قحط زده خود نان را در آبگوشت خورد کرد و بر ایشان تریت مهیا کرد

چون مردم مكّه را از آن زحمت رهائى بخشيد براى آن كه ديگر چنين روز نبينند و وسعتى در كار ايشان پيدا شده با خصب (1) نعمت زيست كنند نامه اى به حضرت فيروز بن يزدجرد فرستاد ، و از وى اجازت طلبيد كه قريش اگر خواهد در اراضى عراق عرب سفر توانند كرد ؛ و هم نامه اى به نزد اليون كه در اين وقت در مملكت ايتاليا و اراضى شام و ديگر حدود حكومت داشت انفاذ فرمود و درخواست نمود كه قبيلهء قريش را از عبور در حدود شام منعى نباشد ، آن گاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ييلاق (2) و غشلاق (3) كنند و به هر جا كه مناسب باشد كوچ دهند . و قريش كار بدان نهادند چنان كه خداى فرمايد :

﴿لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ﴾ (4)

و هم از قصيدهء مدح اوست كه يك بيت مسطور آمد :

نِسْبَةُ اليه الرحلتان كِلَاهُمَا *** سَيْرُ الشِّتَاءِ وَ رَحَلْةُ الاَصيافِ (5)

بدين گونه روز تا روز كار هاشم بالا گرفت

و فرزندان عبد مناف قوى حال شدند و از اولاد عبد الدّار پيشى گرفتند و شرافتى از ايشان زياده بدست كردند ، لاجرم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء و دارُالنّدوه را از اولاد عبد الدّار بگيرند و خود متصرّف شوند ، و در اين مهم عبد الشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند .

و در اين وقت رئيس اولاد عبد الدّار ، عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بود و چون او از انديشهء اولاد عبد مناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبد مناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند در اين هنگامه بنى اسد (6) بن عبد العزّى بن قصىّ و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ و بنى الحرث (7) بن فهر بن مالك بن النّضر از دوستان و هواخواهان اولاد عبد مناف گشتند . پس هاشم و برادرانش

ص: 144


1- بر وزن خلق فراوانی و وسعت
2- محل تابستان
3- محل زمستان
4- سوره قریش آیه (1 و 2) و این نسبت را بطور اجمال مروج الذهب جلد دوم ص 59- 60 نقل می کند
5- یعنی بدو نسبت داده شد هر دو سفر: سیر زمستان و سفر تابستان
6- بر وزن اگر
7- بر وزن عقل سیره «حارث» نقل کرده

ظرفى از طيب (1) و خوشبوئي ها مملو ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دست هاى خود را بدان طيب آلوده ساخته و دست به دست اولاد عبد مناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند . و هم از براى تشييد (2) قسم ، به خانهء مكّه در آمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤكد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبد الدّار بگيرند . و از اين روى كه ايشان دست هاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را مطيّبين (3) خواندند ، قبيلهء بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه و بنى سهم بن عمرو بن هصيص و بنى عدى بن كعب از انصار بنى عبد الدّار شدند و با اولاد عبد الدّار به خانۀ مكّه آمده سوگند ياد كردند كه اولاد عبد مناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را احلاف (4) لقب نهادند . اما قبيلهء عامر بن لؤىّ و طايفهء محارب (5) بن فهر كنارى گرفته با هيچ طايفه يار نشدند .بالجمله اين دو حلف در ميان عرب مشهور شد و آن دو جماعت به احلاف و مطيّبين اشتهار يافتند . و ديگر حلفى كه در ميان عرب مشهور است حِلفُ الفُضُول (6) است ، و آن چنان بود كه قبايل قريش در خانهء عبد اللّه بن جدعان (7) بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ حاضر شدند ، چه او مردى جليل القدر بود و اولاد هاشم و بنى المطّلب و اولاد اسد بن عبد العزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّة در ميان آن قبايل حاضر بودند ، پس سوگند ياد كردند كه احدى را از اهل مكّه مظلوم نگذارند و اگر كسى را ظلمى در رسيد آن جمله به استظهار (8) يكديگر رفع ظلم از او بكنند . و همچنان آن كس كه وارد مكه شود مادام كه در آن بلد شريف است در امان باشد ، و اگر مظلوم باشد هيچ كس آسوده نشود تا احقاق حق او نكنند ، و رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمجيد اين حلف است كه فرمود : اگر در اسلام مرا به چنين حلف دعوت كنند اجابت فرمايم .

ص: 145


1- بر وزن سبب : هر چیز خوشبو
2- محکم و پا برجا کردن
3- بر وزن محصلین
4- جمع حلف بکسر اول و سكون ثانى : پیمان
5- بضم ميم و کسر راء
6- بكسر حاء و ضم فاء
7- بضم جیم نقطه دار و سکون دال بی نقطه
8- پشت گرمی و كمك

اكنون بر سر داستان رويم.

چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقابله و مقاتله طراز (1) كردند دانشوران و عقلاى جانبين به ميان در آمده گفتند : اين جنگ جز زيان طرفين نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند ، بهتر آن است كه كار به صلح رود . و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبد مناف باشد و حجابت و لوا و ندوه را اولاد عبد الدّار تصرف كنند . پس از جنگ بازايستادند و با هم به مدارا شدند . آن گاه اولاد عبد مناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمد . پس در ميان اولاد عبد مناف و عبد الدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت . چنان كه در زمان رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار كليد مكّه داشت ، و چون رسول صلّى اللّه عليه و آله فتح مكه كرد عثمان را طلب داشت و مفتاح را به دو داد و فرمود : ﴿ خُذُوهَا خالدة تالدة (2) لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ﴾ و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عم خود شيبه گذاشت و در ميان اولاد او بماند . اما لوا در ميان اولاد عبد الدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ، ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند كه اجْعَلِ اللِّوَاءَ فِينَا . آن حضرت فرمود در جواب كه : ﴿الاسلامُ أَوْسَعُ مِنْ ذَلِكَ﴾ . كنايت از آن كه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود ، پس آن قانون برافتاد . و دارُ النِّدوَه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبد الدّار بخريد و دار الاماره كرد . ما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مطّلب رسيد و از او به عبد المطّلب بن هاشم افتاد و از عبد المطّلب به فرزندش ابو طالب رسيد . و چون ابو طالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عباس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداى آن دين كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عباس گذاشت . و از عباس به پسرش عبد اللّه رسيد ، و از او به على بن عبد اللّه ، و از على به فرزندش محمّد انتقال يافت و از او به سفّاح خليفه و همچنان تا غايت خلفاى بنى عباس بداشتند . و هم اكنون از اين جا بر سر سخن رويم .

ص: 146


1- بمعنی آراستن و پیراستن و ساختن آمده است
2- تالده : قدیم

چون هاشم منصب سقايت و رفادت بيافت و نيك بزرگ شد ، همه ساله چون هنگام حج كردن برسيد در ميان قريش برپا مى ايستاد و مى گفت : اى جماعت قريش ، شما همسايگان خدا و اهل بيت اوئيد ، اينك حاجيان در مى رسند و ايشان مهمان خدايند ، هر كرا هر چه ممكن است حاضر كند تا ايشان را طعام و شراب دهيم ، و اگر من از مال خود كفايت اين جمله مى كردم هرگز از شما چيزى طلب نمى كردم . مردم قريش سخنان او را به جان و دل اصغا (1) مى فرمودند و هر كرا مكانتى بود اعانتى مى نمود و هاشم حاجيان را طعام و شراب مى داد چندان كه از مكّه بدر شوند . و چون ايام حج منقضى مى شد هم به نظم و نسق (2) امور قريش مى پرداخت بدين روش ، روز تا روز بر جلالت و عظمت بيفزود . اما عبد الشّمس كه برادر بزرگ تر بود قلّت مال و كثرت عيال داشت و بيشتر وقت براى كسب معيشت مشغول تجارت بود و در مكّه حضور نمى داشت از اين روى به مكانت و ثروت هاشم حسد برد و دل با او بد كرد و در ميان ايشان خصمى باديد آمد و اين خصومت در ميان اولاد ايشان باقى ماند .و هاشم را چهار پسر بود .

اول : (عبد المطّلب) كه جد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم است .

دوم : (اسد) كه پدر فاطمه است و فاطمه مادر امير المؤمنين على عليه السّلام است .

سيم : (فضلَه) (3) و از او فرزندى باقى نماند .

چهارم : (ابا صَيفى) (4) و نيز او را پنج دختر بود :

اول : (شفا) (5)

دوم : (خالده)

سيم : (ضعيفه) (6)

چهارم : رقيه

پنجم : (حيّه) (7)

ص: 147


1- گوش دادن
2- بر وزن نظم لفظاً و معنى
3- ظاهراً (نضله با نون مفتوح) بوده باشد چنان که در سیره است
4- بفتح صاد و ياء مشدد آخر
5- بكسر شين
6- در سیره ضعیفه با صاد نقطه دار ذکر شده است
7- بفتح ماء

مادر اسد ، قَيلَه (1) دختر عامر بن مالك الخُزاعى بود ، و مادر ابا صيفى و حيّه ، هند دختر عمرو بن ثعلبه خزرجيه بود ، و مادر نضله و شفا زنى از قضاعه بود ، و مادر خالد و ضعيفه دختر ابى عدىّ مازنيه بود ، و مادر عبد المطّلب و رقيه ، (سلمى) (2) بنت عمرو بن زيد بن لبيد (3) بن خداش (4) بن عامر بن غَنَم (5) بن عدىّ بن النّجار بود ، و مادر سلمى ، (عُميره) (6) دختر صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن بن النّجار بود ، و مادر عميره ، سلمى دختر عبد الاشهل النّجاريه بود و اين سلمى كه به حبالهء نكاح هاشم درآمد مدت زمانى زن اُجَنحة (7) بن الجُلاح (8) بن الجريش (9) بن جحجبا (10) بن كلفة (11) بن عوف بن ملك بن الاوس (12) بود و از او فرزندى عمرو نام داشت و در بلدۀ مدينه سكون مى فرمود ، و بعد از اجنحه پيمان داد كه ديگر به حبالهء نكاح كس در نيايد مگر به شرط آن كه اختيار جدائى با خودش باشد و آن روز كه شوهر را نخواهد از او طلاق تواند گرفت .

و از آن سوى چنان افتاد كه هاشم در خواب ديد كه بايد به مدينه شود و سلمى را به حبالهء نكاح درآورد ، پس در سفرى كه به سوى شام براى تجارت مىرفت به مدينه درآمد و به خانهء عمرو فرود شده ، دختر او سلمى را به شرط زنى بگرفت . و عمرو با هاشم پيمان بست كه

ص: 148


1- فتح قاف و سكون ياء و فتح لام . در سیره نام جد او (مالك) ذكر شده است
2- بفتح سين و الف مقصوره . طبری او را بنا بنقل ابن اسحق دختر زید بن عمرو بن لبيد بن خرام بن خداش بن جندب بن عدی بن النمار می داند . وليكن نقل مؤلف کتاب مورد اعتماد صاحب كتاب عدة الطالب و خود طبری می باشد
3- بر وزن کریم
4- بر وزن کتاب
5- بر وزن فهیم
6- بر وزن سفینه
7- بر وزن رقية با همزة اول و حای دوم و یای سوم و حای چهارم ، و اجنجه غلط است
8- بر وزن سؤال
9- در سیره قریش بر وزن امیر
10- جحجبي بجیم اول مفتوح و حای بی نقطه ساکن و جيم مفتوح سوم و فتح باء و باء ساکن چنان که در سیره است
11- بر وزن سرفه و حربه
12- بفتح همزه

دختر خود را با تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد ، همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد . هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام ، سلمى را به مكّه آورد ، و چون سلمى حامله شد بنا به آن عهد كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آن جا بار بگذارد ، و خود عزيمت شام فرمود و در ارض غزه بدرود جهان كرد .

اما از اين سوى سَلمى بار بنهاد و پسرى آورد ، و چون كودك را بر سر ، موئى سفيد بود او را شيبه نام نهادند و تربيت همى كردند . و بعد از هاشم منصب سقايت و رفادت به برادر كوچك ترش مطّلب انتقال يافت . از اين روى كه مكانت و حصافت و ثروت او از عبد الشّمس زياده بود و قريش او را به سبب آن سماحت (1) و شرافت كه داشت فيض لقب دادند ، و مطّلب چندان اين دو منصب را بداشت كه شَيبَه كه مشهور به عبد المطّلب است در مدينه به حدّ رشد رسيد ، پس برادرزاده را از مدينه به مكّه آورد و اين دو منصب را به دو تفويض نمود (چنان كه در ذيل قصهء عبد المطّلب در جاى خود مذكور خواهد شد) (2)

جلوس بلاش بن اشغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

*جلوس بلاش بن اشغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. (3)

بلاش بن اشغ بعد از خسرو در مملکت ایران پادشاهی یافت و دارالملک ری را مرکز دایره سلطنت نمود و پادشاه زادگان ایران او را بچشم بزرگواری نگریستند و اوامر و نواهیش را پیروی همی کردند و جذیمة الابرش که در این وقت حکومت و سلطنت اراضی حیره داشت با حضرت او از در مسکنت و ضراعت بود و بارسال رسل و رسائل و انفاذ تحف و هدایا او را از خود راضی کرد . در زمان دولت بلاش ترو در مملکت ایتالیا قیصری یافت و بر سر برایمپراطوری جای گرفت . بلاش چند تن از دانایان در گاه را بنزدیک او فرستاد و او را تهنیت گفت و با ملک ایتالیا کار بمودت گذاشت و مدت پادشاهیش در ایران دوازده سال بود.

ص: 149


1- بر وزن سلامت : جود و سخاوت
2- از اول داستان کعب تا این جا از سيرة ابن هشام جلد اول ص 115-153 نقل شده است
3- بر وزن لواش

جلوس ترو در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و شش صد و پنجاه و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ترو (1) از پس کلادیس بر سریر سلطنت جای گرفت و در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و انگلیس و اسپانیول و یونان و مصر و افریقیه و سودان و حبش و شام و بیت المقدس تا سر حد ارمن فرمان روا شد و مرتبۀ ایمپراطوری یافت و لقب قیصری و نام اغسطس را که بمعنی همایون است مخصوص سلاطین روم فرمود. اما بعد از مدتی که از ایام دولتش سپری شد نام قیصری را با قوام نزديك خود لقب می داد لکن لقب همایونی را مخصوص ایمپراطوری بالقات می داشت . و مردم روم که در عهد کلادیس بدین شماره بودند بتحت فرمان ترو در آمد در تمامت مملکت یک صد و بیست ملیون که عبارت از دویست و چهل کرور (2) باشد مرد و زن بود و از این جمله شش مليون و نه صد و چهل و نه هزارتن مرد جنگی بود که اگر ایمپراطور خواستی توانستندی بکار جنگ آمد و این مردم با زن و فرزند بیست ملیون بودند و مردم خارجه از روم دو مساوی اهل روم بودند . و عبید و بندگان مساوی خلق روم بودند ، و این جمله در یک هزار و صد و نود و هفت شهر كوچك و بزرگ سكون داشتند و جميعا خود را دولت واحد می دانستند و متفق بودند . و ترو بر جميع این مردم و بلدان (3) پادشاهی یافت . و ملكى متنمر و متكبر و خوئی نازیبا داشت در دار الملك روم قصری بنیان کرد که همه خشت آن از زر ناب (4) بود و در آن خوش از زر بنشست و بلهو و لعب پرداخت ، و او را در علم موسیقی بهره تمام بود و شعر نیز نیکو می دانست و در اوایل دولت خواست تا مردم فریفته محاسن اخلاق او باشند و روی دل ها را با خود کند فرمود تا کارکنان دولت آن زر که از میراث و موقوفات می گرفتند بدان روش که در ذيل قصة اغسطس مرقوم شد مطالبه نکنند و اهالی مملکت را از این گونه تحمیل معاف دارند اهالی مشورت خانه نخست سخن ایمپراطور را تحسین نمودند اما از بیم آن که

ص: 150


1- گذشت صحیح آن (نرن) بکسر نون اول و ضم راء چنان که در (لاروس فرانسه)
2- پانصد هزار
3- بضم : شهرها
4- ناب : خالص

مبادا دخل دولت اندك شود و کار معیشت برایشان صعب افتداندك اندك رأى پادشاه را از این کار برتافتند و نگذاشتند این اندیشه راست آید.

بالجمله ایمپراطور نر و چون در کار خویش استقلال یافت آغاز جور و اعتساف (1) فرمود خاطرها را از خود رنجه ساخت نخست پطرس و سولس را که از جمله حواریون بودند چنان که در خاتمه حال ایشان مذکور شد حکم داد تا بر دار کنند . ایشان گفتند ما را آن پایه نیست که بر روش عیسی علیه السلام شهید شویم و درخواست نمودند تا مردم روم سرهای ایشان را بخاك در برند و پای ها را بر افراشتند تا جان بدادند . دنرو از این گونه ظلم کرد چندان که مردم روم که او را باستحقاق قیصر می دانستند در قتلش یک جهت شدند و بزرگان روم انجمن کرده گفتند پسر جرمنکس (2) را چه افتاده که چندین راحت خویش را در زحمت ما داند و قتل و نهب ما را آسان و گوارا شمارد ؟ لاجرم همگی همداستان شده باتفاق افواج خاصه بر پادشاه بشوریدند . ترو نیز در محافظت خویش پرداخت و از اعوان و انصار خود سپاهی راست کرد بالاخره این آشفتگی و پریشانی بجمیع مملکت سرایت کرد و مدت هیجده ماه این کشش و کوشش در میان بود چنان که چهار تن از شاهزادگان بزرگ عرضه هلاك و دمار (3) گشت و هم در پایان کار ترو نیز بقتل رسید و مدت پادشاهی او دوازده سال بود

جلوس گودرز در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

گودرز بن بلاش بعد از پدر در مملکت ایران بر کرسی سلطنت قرار گرفت و ملکزادگان ایران او را بر خود بزرگ شمردند ، و حکم او را مطاع دانستند. در روزگار دولت او تیتس (4) که شرح حالش مذکور خواهد شد در مملکت ایتالیا و دیگر مملکت قیصری یافت و گودرز بحضرت او رسول و نامه فرستاد و عقد مودت استوار کرد از این روی چون تیتس عزم خرابی بیت المقدس کرد و خواست تا خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و آله را از

ص: 151


1- کجروی
2- ژرمانيكوس بكسر اول و ضمه ترکی کاف
3- بر وزن سلام : هلاكت
4- تيتوس

اغرييس ملك آل اسرائیل بازجوید هم نامه بنزديك گودرز فرستاد و او را پیام داد که در این سفر چون لشگری بخواهیم برای جنگ بنی اسرائیل می باید دریغ نفرمانی گودرز نیز مسئول او را با اجابت مقرون داشت و حکم داد تا عمرو بن عدی مردم خویش را آماده دارد و هر گاه قیصر بخواهد از حیره بحضرت او کوچ دهد و خود نیز سپاهی آراسته کرد و هنگام رسیدن قیصر باراضی مقدسه از طریق اهواز و شوشتر بسوی او فرستاد تا اگه کار بیت المقدس را بپایان برد (چنان که در ذیل قصه تیتس مرقوم خواهد شد) و مدت سلطنت گودرز در ایران سی سال بود.

جلوس شانک دی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و شصت سال بعد از هبوط آدم بود آدم علیه السلام بود

شانك دى نام پادشاه چهارم است از اولاد خوخن کون و ایشان طبقه نوزدهم انداز سلاطین چین و ماچین و تبت و ختا بالجمله شانك آن گاه که پدرش از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود و بزرگان چین گفتند: پادشاهی چین را از این خاندان بیرون نخواهیم گذاشت و جز شانك دى را اطاعت نخواهیم نمود و همگی در این سخن همداستان شدند لاجرم مادر شانك دى همه روزه فرزند خود را در آغوش گرفته بر سریر سلطنت جای می کرد و برتق (1) و فتق (2) امور جمهور می پرداخت مدت یک سال بدین روش بود و حکومت مادر شانك دى داشت آن گاه شانك دى نيز در سلطنت باقی نماند

جلوس فبدی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

عبدی نام پادشاه پنجم است از خاندان خوخن کون که بعد از شانك دى مرتبه خاقانی یافت و بر کرسی جهانبانی جای کرد

و مملکت چین و ماچین و تبت وختا را مسخر فرمود و عمال ممالك را بدرگاه خویش حاضر ساخته هر کس را بر سر عمل منصوب فرمود و کار رعیت و لشگری را بنظام کرد مردم در روزگار او بفراغت و رفاهیت زیست کردند و از فتنه و خونریزی محروس

ص: 152


1- بر وزن عقل : بستن
2- بر وزن عقل : باز کردن

و محفوظ بودند . و این طبقه از سلاطین بر آئین و شریعت شاکمونی که شرح حالش مرقوم شد می زیستند و مدت سلطنت عبدی در مملکت چین نوزده سال بود.

جلوس سرجیس گلبا در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سرجیس (1) گلبا (2) که او را قلبه نیز گویند از پس آن که نر و بقتل رسید بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت. در این وقت افواج خاصه (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس نگارش یافت) چنان می دانستند که سلاطین روم خاص از برای انجاح (3) و اسعاف (4) مطالب ایشان است و در كار ملك از هیچ گونه دراز دستی دریغ نمی داشتند و از اخذ اموال و انقال مردم در هیچ وقت خود داری نمی فرمودند .

این معنی بر سرجیس گلبا گران آمد لاجرم خواست تا ایشان را از تعدی باز نشاند . آن جماعت دیگر باره آغاز فتنه کردند و با یکدیگر پیمان داده بر امپراطور بشوریدند و او را از تخت سلطنت فرود کردند و کار بکام آوردند و مدت سلطنت سرجیس کلبادر گران مملکت ایتالیا هفت ماه بود

جلوس اثو در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس اثو در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (5)

اثو بعد از سرجیس كلبا بر سرير ملك بر آمد و در مملکت ایتالیا و روم و ديگر ممالك محروسه دولت روم نامش بایمپراطوری بلند شد ، افواج خاصه در زمان او نیز در خود سری باقی بودند و کار بر حسب آرزوی خویش می راندند . پادشاه چون از در رد و منع بیرون شد هم او را بروز سرجیس گلبا نشاندند و از تخت ملکی فرود کردند . مدت پادشاهی اثو در مملکت ایتالیا یک سال بود

ص: 153


1- بفتح سين
2- گالبا ( آ )
3- بر وزن اکرام: برآوردن حاجت
4- بر وزن اکرام: برآوردن مقصد
5- در کتاب آلر باله (اتن ) بضم همزه و تای دو نقطه و نون آخر ضبط شده است

جلوس دینیس در مملکت روم پنج هزار شش صد و شصت و امه پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس دینیس در مملکت روم پنج هزار شش صد و شصت و امه پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

دی تیس بعد از اثو صاحب تخت و تاج شده بر مدارج (2) قیصری ارتقا فرمود . افواج خاصه هم او را بتخت ملك نگذاشتند و شورشی عظیم بر پای کرده او را از میان برداشتند و در این فتنه ها که افواج خاصه بر پای می کردند بزرگان مشورت خانه خرسند بودند چه در دل داشتند که کار با قیاصره راست نیاید و دیگر باره دولت جمهور برقرار شود. بالجمله مدت ملك دى تيس يك صد روز بود

جلوس حمری بن جفنه در مملکت شام پنج هزار و شش صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمر و بن جفنه (3) بعد از پدر خود جفنة بن عمرو بن عامر مزيقيا بتخت سلطنت جای گرفت و بر مملکت شام مستولی شد ، خرد و بزرگ آن اراضی سر بطاعتش فرو داشتند و خدمتش را کمر بستند. چون کار شام را بنظام کرد نامه ای از در تهنیت و فروتنی بنگاشت و بدست فرستاده دانا بسپرد و بعضی از تحف و هدایا نیز بار داشت و او را بدرگاه و او را و سیاسیان که هم در آن سال قیصری ایتالیا یافته بود فرستاد و از وی منشور (4) و خلعت سلطنت خویش طلب داشت .

چون نامه و رسول او بحضرت قیصر پیوست و سپاسیان او را گرامی داشت از عمرو اظهار رضامندی فرمود و خلعت بدو فرستاد و حکومت شام را با تفویض کرد . و عمرو مدت هیجده سال در کمال استقلال سلطنت شام کرد و در گذشت .

جلوس و سپاسیان در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

و سیاسیان (5) که او را وسیشن (6) نیز گویند پدرش یکی از سرکردگان خرد بود

ص: 154


1- در کتاب مذکور (ویتلیوس) با واو و لام مشدد بعنوان امپراطور پس از اتن ذکر شده است
2- جمع مدرج : پله
3- بر وزن خنده
4- نامه سر باز کنایه از علنی و صریح
5- نامه سر باز کنایه از دستور علنی و صریح در کتاب مذکور و سپازین بكسر واو و فتح باء (لاروس فرانسه)
6- بكسر واو و فتح یا فارسی و شین

و جدش یک تن از آن مردم بود که در میان بلده مال دیوان فراهم می نمود و خود اگر چه در بذل مال و رسوم افضال امساکی عظیم داشت، اما او را حصافتی بکمال و شجاعتی لایق بود چنان که در سن کهولت بسلطنت رسید و بعد از دی تیس بتخت قیصری بر آمد و لقب قیصر نخست در روم مخصوص خاندان اغسطس بود و بعد چنان شد که با خویشان پادشاه نیز این نام می نهادند، عاقبت بد آن جا رسید که بر هر که سلطان بود این نام می دادند چنان که و سیاسیان را قیصر گفتند ، و این طبقه را فلوین (1) گویند

بالجمله چون بر سریر سلطنت جای کرد و مملکت روم و ایتالیا و اسپانیول و فرانسه و انگلیس و دیگر اراضی یوروپ را بگرفت و بر مملکت مصر و افريقيه و شام و بيت المقدس استیلا یافت فرزند خود تتیس (2) را که او را طيطوس نیز گویند ولیعهد ساخت و بر تمامت لشگرها سپهسالاری داد و او را برای نظم و نسق ولایات شرقی بیرون فرستاد طيطوس کار مصر و شام را بنظام کرد و عمرو بن جفنه را قوت بخشید در این سفر اغریس که پادشاه بیت المقدس بود در حضرت طيطوس اظهار عقیدتی بسزا نفرمود و این معنی بر خاطر طیطیوس گران آمد. اما چون از قیصر اجازت نداشت متعرض حال او نشد و از آن جا باراضی عربستان عبور کرده بلده جده را بگرفت ، و عمال خویش را منصوب نمود و چندان در آن بلدان بذل و بخشش نمود و با مردم روی گشاده داشت که جمیع مردم اراضی شرقی روم او را چون یکی از خدایان خود پرستش می نمودند. بزرگان روم چون بزگواری و مکانت طيطوس را در اطراف جهان بشنیدند گمان کردند که او در حق پدر اندیشه بد کرده است و بدان سر است که تاج و تخت از دست و سپاسیان بگیرد و این معنی را چند کرت گوشزد قیصر نمودند.

اما ایمپراطور گوش بسخنان ایشان نداد و هر روز در حق پسر برأفت و ملاطفت بیفزود و طیطوس نیز هرگز راه خلاف نسپرد تا روزگار پدرش منقضی شد و مدت سلطنت و سپاسیان در مملکت ایتالیا نه سال بود .

ص: 155


1- فلاوين (فاء) بدون حرکت و فتح یاء چنان که در دو کتاب است
2- بضم تای دوم

جلوس عمرو بن ودی در مملکت خبره پنج هزار و شش صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمرو بن عدى اللخمی (1) فرزند خواهر جذيمة الابرش است و بعضی از سیر او در قصه جذیمه مرقوم افتاد. او اول پادشاه است از بنی لخم که در حیره سلطنت كرد و ملوك بنی لخم همه نسب بد و رسانند.

چون خبر قتل جذیمه را بدان نسق که نگارش یافت قصیر بارض حیره رسانید هم از راه بنزد عمر و بن عدی آمد و گفت : أناثر انت؟ عمر و در جواب گفت : «بل ثائر سائر» یعنی ای عمر و آیا خون خال خود را از زبا باز خواهی جست؟ عمرو در جواب گفت : از پای نخواهم نشست تا کین او را باز نخواهم (و این سخن در میان عرب مثل گشت) .

اما چون حديث قتل جذیمه در حیره پراکنده شد عمرو بن عبد الجن الجر می نیز بهوای سلطنت برخواست و میان او و عمر و بن عدی کار بمخالفت رفت و از دو طرف هواخواهان فراهم شدند و نزديك بدان شد که تیغ ها از نیام بر آید و کار بمقاتله انجامد قصیر از میانه برخواست و مردم را به پند و موعظت از منازعت باز نشاند ، و عمر و بن عبد الجن را که از صنادید قوم بود مطیع عمرو بن عدی نمود آن گاه مردم خیره یک جهت شده با طاعت عمروبن عدی در آمدند و او را بسلطنت برداشتند.

آن گاه که در پادشاهی استقلال یافت بلده حيره را دار الملك نمود و حصن و باره (2) آن را استوار کرد. در این وقت که کارها بنظام شد قصیر بنزد عمرو آمد گفت: اکنون که سلطنت یافتی خون خال خود را آسان نباید گرفت برخیز و کمر بكين زبا بر بند و او را کیفر کن ،عمر و گفت: ای قصیر «هی امنع من عقاب الجو» یعنی زبا را بدست آوردن مشگل تر است نزد من از عقابی که بر هوا طیران کند ، من چگونه بدو دست یابم . و این سخن نیز در میان عرب مثل گشت

اما از آن سوی چون زبا آگهی یافت که عمر و بن عدی بجای جذیمه سلطنت یافته

ص: 156


1- بر وزن فهم
2- دیوار شهر و قلعه

دانست که او کین خال خواهد جست و سخت از عمر و هراسان بود ، پس بفرمود زنی که در فن كهانت بكمال بود حاضر ساختند و از او از پایان روزگار خود و هلاکت خویش سؤال فرمود. آن زن کاهنه در جواب گفت كه هلاك تو بسبب عمرو بن عدی خواهد بود لكن بدست او مقتول نخواهی شد بلکه خود را از بیم او هلاک خواهی کرد. زبا چون این معنی را بدانست خواست تا از کید عمر و ایمن باشد نخست نقبی از خانه خود بمیان شهر کرد تا اگر مغافصتاً (1) دشمن بر وی تاختن کند از آن راه بتواند گریخت و یکی از صورت گران حضرت را فرمود تا بحیره رفته صورت عمرو را بر بافته نگار (2) کند و با خود بیاورد.

پس آن نقاش بر حسب فرموده بحیره آمد و یک سال در آن جا توقف نمود و صورت عمرو بن عدی راچه بروز رزم و چه هنگام بزم و چه ایستاده و چه نشسته نگار کرد و بخدمت زبا آورد تا بهر جامه که او را مشاهده کند بشناسد و زبا پیوسته از عمرو در حذر بود و بحفظ و حراست خویش اشتغال می نمود. اکنون بر سر سخن رویم.

قصیر با عمر و گفت : هرگز زبا مانند عقاب نیست بلكه نيك توان او را مکافات كرد زبا بشرط آن که آن چه گویم سخن مرا پذیرفتار باشی ، و آن اینست که فرمان دهی تا بینی مرا قطع کنند و صد تازیانه بر پشت من زنند آن گاه مرا با زبا بگذار و انجام کار او را از من بخواهم عمر و گفت من هرگز این کار نکنم و تو را بی موجبی (3) چنین زحمت روا ندارم. دیگر باره قصیر بسخن آمد و گفت : «خل (4) عنى اذن (5) و خلاك دم» کنایت از آن که سخن مرا بپذیر و خود را از نکوهش و سرزنش مردم آزاده دار (و این سخن در میان عرب مثل گشت) پس عمرو برحسب خواهش قصیر بفرمود تا بینی او را قطع کردند و پشتش بضرب تازیانه محال در هم شکشتند . و قصیر چند روزی توقف کرده اندکی جراحت خود را بالتیام (6) آورد آن گاه بکردار مردم گریخته از حیره بیرون تاخت و راه جزیره پیش گرفت و همه جا راه بریده بدرگاه زبا آمد

ص: 157


1- ناگهان گرفتن
2- نقاشی
3- بی سبب و علت
4- در مروج الذهب (فاعنى و خلاك ذم) بجای این جمله است
5- کسی که حرف هر کس را بپذیرد
6- اصلاح و خوب کردن

حاجب بدوید و بعرض رسانید که اینك قصير بن سعد اللخمی بر در ایستاده زبا بفرمود : او را در آوردند و از روزگار او باز پرس فرمو، قصیر عرض کرد که عمرو بن عدی چنان پنداشت که مرا در حضرت تو عقیدتی بوده و جذیمه را من بنزد تو برای کشتن فرستاده ام لاجرم مرا بدین روز نشانید و هم از پی هلاك من بود ، ناچار گریخته پناه بحضرت تو آورده ام . زبا سخنان او را باور داشت. و شاد خاطر شد که مانند قصیر امیری از درگاه عمر و بسوی او شتافته . پس بفرمود او را در سرائی نیکو فرود آوردند و آن چه در بایست داشت آماده ساختند و روز تا روز بر عظمت و جلالت قصیر بیفزود و او را محل وثوق دانست.

از قضا روزی در انجمن زبا جامه بس زیبا حاضر بود و زبا بستودن آن جامه زبان باز داشت . در این صورت قصیر فرصت بدست کرده معروض داشت که این گونه جام ها و از این بهتر در ممالك عراق بسیار باشد ، اگر ملکه جزیره رخصت فرماید من توانم بدینجانب آورد ، و هم اکنون مرا توانائی جنگ و سپاه گردانی نمانده اگر خواهی مقداری از سیم و زر مرا ده تا از بهر تو تجارت کنم و پیمان می دهم که از این کار سودی عظیم بخزانه رسانم زبا سخنان او را پذیرفت و فرمود مبلغی زر و سیم بدو سرمایه دادند. پس قصیر از مملکت جزیره بسوی عراق آمد و در نهانی عمرو بن عدی را دریافت و صورت حال را با او بگفت و عرض کرد که چون چند کرت بروش بازرگانان آمد و شد کنم کار زبا را کفایت خواهم کرد. اکنون از اشیاء نفیسه و جامه های نیکو مرا عطا کن تا با خود بنزديك زبا برم و او را فريفته سود تجارت کنم عمر و بفرمود : تا آن چه خواست بدو دادند و او را باز پس فرستاد. آن گاه قصیر حمل خویش را ساز کرده مراجعت نمود و نزد زبا آمد و آن اشیاء نفیسه را پیش گذرانید و از آن تجارت سودی عظیم باز نمود و زبا را شاد خاطر ساخت

و دیگر باره ساز سفر عراق کرد و در این کرت زیاده از نخستین سود تجارت بحضرت زبا کشید . و او چنان فریفته شد که در کرت سیم هزار شتر بقصیر سپرد تا از اشیاء عراق حمل کرده باز آورد . در این کرت چون به عراق عرب آمد در نهان بنزد عمر بن عدی آمد و گفت تا دو هزار نتك (1) غراره (2) برای شتران فراهم کردند و دو هزار مرد جنگی

ص: 158


1- يك لنگه بار
2- بر وزن سواره : جوال

از لشگریان انتخاب نمودند و هر مرد را با سلاح جنگ در يك غراره جای دادند و هر دو غراره را بر شتری حمل کردند. (قصیر اول کس است که اختراع غراره کرد).

بالجمله قصير عمرو بن عدی را با آن مردان جنگی حمل کرده بسوی جزیره کوچ داده و شب ها همی راه پیمود و روزها در کمین جاها (1) بیاسود تا بجزیره رسید . آن گاه خود از پیش شتافت و شامگاهی بنزد زبا آمد و او را مژده داد که از این سفر گنجی بزرگ بسود آورده ام و گفت «آخر البز على القلوص» (2)

کنایت از آن که این تجارت بنهایت شد و آخرین جام ها است که بر شتران جوان حمل کرده ام. (و این سخن مثل گشت) آن گاه گفت : ای زبا اکنون بجانب دروازه شهر عبور فرمای و آن بارهای اشیاء نفیسه را نگران باش «جئت بماصاء (3) و صمت» (4) کنایت از آن که از جام های یک رنگ و الوان آورده (و این سخن نیز مثل گشت).

در این وقت زبا برخاسته بدروازه شهر آمد و بدان شتران نگاه کرد که از گرانی بار بزحمت طی مسافت می کردند و قوایم (5) آن ها از حمل گران بر خاك فرد می شد با گفت ای قصیر:

ما للجمال مشيها ويندا (6) *** أجندلا (7) يحملن ام حديداً؟

أم صرفاناً (8) بارداً شديداً؟ *** أم الرجال قبضوا (9) قعوداً؟

و آن شتران همی بشهر در آمدند و چون آن شتر که از قفای آن جمله بود بدروازه در آمد دروازهبان آن منخسه که بجهت احساس نهفته هر حمل بدست داشت بر زبر غراره نهاده فرو برد از قضا جراحتی به پهلوی آن مرد که در غراره بود فرو رسانید و بی اختیار از او بادی بجست . مرد دروازه بان بزبان رومی گفت که این جوال ها ضرطه می افکنند.

ص: 159


1- کمین گاه
2- بز بفتح باء و تشدید زاء : پارچه پنبه ای یا کتانی قلوص بر وزن کبود : شتر بران یا دارای دست و پای بلند
3- صاد النخل : خرمای آن رنگ گرفت
4- صامت : ساكت : كفاية از مال قیمتی است زیرا (مال صامت) بر طلا و نقره گفته می شود
5- دست و پای آن ها
6- بآسانی و آرامی
7- بر وزن کردن سنگ
8- بر وزن ضربان : مس
9- در مروج الذهب جثما بر وزن ركما بجای قبضوا ذکر شده است.

مع القصه قصير شترها را بشهر در آورد و در جایی مناسب بار بگرفت و زبا نیز مراجعت کرده در سرای خویش بخفت صبحگاه قصیر مردان جنگ را از غراده بر آورد. و عمرو بن عدی را با جمعی از ابطال بر سر آن نقب که زبا برای روز فرار کرده برد و باز داشت و دیگر مردان جنگ را فرمود ناگاه در میان شهر در آمده فریاد بر آوردند و تیغ ها بر کشیدند. و هر کرا یافتند مقتول ساختند. چون این غوغا بگوش زبا رسید دانست که کاربر چگونه است لاجرم راه نقب پیش گرفته تا از میان شهر سر بدر کند و فرار نماید . چون سر از نقب بدر کرد چشمش بر صورت عمرو بن عدی افتاد و چون نقش چهره او را داشت بشناخت و دانست که دیگر رهایی میسر نشود. پس آن زهری که در نگین دان (1) برای چنین روزی داشت بمکید و گفت: «بیدی لا ییدا بن عدی» و در گذشت (و این سخن در میان عرب نیز مثل شد) بعد از هلاکت زبا عمر و بدان بلد مغلبه جست و مخالفین را با تیغ کیفر داد : مردم جزیره ناچار سر در فرمان او نهادند و کمر اطاعت و انقيادا استوار نمودند و مملکت جزیره ضمیمه ممالك او گشت. و عمر و کار آن اراضی را بنظم و نسق کرده از جانب خویش عمال بگماشت و با جانب حیره مراجعت کرد و باقی روزگار خویش را بفراغت و آسودگی بزیست و مدت پادشاهی او یک صد و هیجده سال بود و در ایام سلطنت خود سلاطین عجم را مطیع و منقاد بود خاصه در حضرت اردشیر که در اواخر دولت او بادید آمد عقیدتی بسزا داشت (چنان كه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) (2)

جلوس تیتس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

تیتس که هم او را طيطوس گویند پسر و سپاسیان است. و بعضی از سیر او در ذیل قصه و سپاسیان مرقوم افتاد و نیز گفته شد که در آن سفر که طيطوس بسپهسالاری بمصر و شام عبور کرد اغریبس که پادشاه بیت المقدس بود او را مکانتی ننهاد، و این معنی بر خاطر

ص: 160


1- جای نگین
2- مروج الذهب جلد دوم (ص 95 - 97)

طیطوس گرانی می کرد تا این هنگام که و سپاسیان از جهان رخت بدر برد و او در سریر قیصری استقرار یافت . نخست كار ممالك روم و ايتاليا و دیگر اراضی یوروپ را بنظم و نسق کرد؛ عمال عادل در هر بلد نصب نمود و روی دل ها را بسعت خلق و بذل مال و بسط عدل بسوی خود فرمود . آن گاه با صنادید حضرت در کار اغریپس و بیت المقدس مشورت کرد. ایشان عرض کردند که از بنی اسرائیل هیچ طبقه زبان کارتر نیستند ایشان با هیچ عهد نپائیده اند (1) و با هیچ پادشاه پیمان بپایان نبرده اند ، این همه سهل است چشم از حق هم یپوشند و پیغمبران خود را همی کشند : یحیی را که در میان خود پیغمبری بزرگ می پنداشتند از بهر زنی زانیه کشتند چنان که هنوز خونش در جوش باشد و هیچ کس بر او رحم نکرد . طیطوس چون این سخنان بشنید تصمیم عزم داد که یک باره بيت المقدس را خراب کند و یهودیان را بقتل آورد و چنان کرد بدینسان که مذکور می شود (2)

خرابی بیت المقدس بدست طبطوس پنج هزار و شش صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این وقت که طیطوس در تعذيب اغريس و تخريب بيت المقدس یک جهت شد از گودرز که در این هنگام سلطنت ایران داشت رسول برسید و نامه بیاورد و قصد پادشاه ایران را باز نمود که با قیصر از در مرافقت و موافقت است. این معنی نیز دل قیصر را قوی کرد و با فرستاده گودرز گفت که از عهد اغسطس تاکنون سلاطین ایتالیا را با پادشاهان ایران همه ساز دوستی طراز بوده و بنیان مودت محکم افتاده بلکه هر کار که پیش آمده باستعانت و استظهار یکدیگر کرده اند . اينك مرا عزم آنست که بنی اسرائیل را بدانچه با پیغمبران کرده اند و با سلاطین روا داشته اند کیفر کنم، و از گودرز می خواهم که لشگری برگمارد و ما را در این مهم یاری فرماید . این بگفت و فرستادگان گودرز را تشریف ملکی داده رخصت انصراف فرمود. ایشان چون بحضرت گودرز پیوستند و در خواست قیصر را بدور سانیدند در حال منشوری بعمرو بن عدی که در این وقت سلطنت

ص: 161


1- نگه داشتن عهد و پایداری کردن
2- آلرباله این فتنه را در زمان پدر او دانسته و 9 سال قبل از جلوس او خرابی بيت المقدس را انجام شده می داند ، بلی آخر کار پسر را مأمور کرده خود مراجعت می نماید.

حیره داشت فرستاد ، و حکم داد که آن هنگام که سپاه قیصر باراضی مقدسه در آید لشگر خود را برداشته بحضرت او پیوندد ، و همچنان در عراق عجم لشگری راست کرد که برای خدمت قیصر حاضر باشند.

اما از آن سوی طيطوس لشگر خویش را ساز کرده از دارالملک روم بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده بمصر آمد و خبر رسیدن او در اطراف جهان پراکنده شد . عمرو ابن جفنه که از جانب قیصر سلطنت شام داشت (چنان که مذکور شد) بحضرت او شتافت و عمرو بن عدی بفرموده گودرز با لشكر عراق عرب از دارالملك حيره بسوى او شد و در ارض شام بدو پیوست و لشگر عراق عجم نیز از اهواز و شوشتر عبور کرده بلشگرگاه قیصر فرود شدند. پس طیطوس با چنین ساز و برگ بر سر بیت المقدس تاختن برد پادشاه ال اسرائیل اغرییس (که هم شرح حالش از پیش گذشته) چون این خبر بدانست مردان جنگ فراهم کرد و از بنی اسرائیل لشگری عظیم بر آورد و از بیت المقدس بیرون شده در برابر قیصر صف راست کرد. طيطوس آن روز را متعرض حال ایشان نشد و چون شب درآمد و هر دو لشگر بیاسودند فرمان داد تا نیم شب جمعی از لشگریان بر آن جماعت شبیخون (1) بردند و ناگاه بلشگرگاه بنی اسرائیل در آمده و دست بکشتن برآوردند آل اسرائیل اگرچه از این حادثه بلغزیدند، اما از در آویختن و خون ریختن باز نایستادند و بپائیدند تا صبح برآمد و آفتاب برتافت . آن گاه جنگی عظیم پیش آمد و از دو سوی لشگرها در هم افتادند و تیغ و تیر در هم نهادند ، و از یکدیگر همی کشتند و با خاك وخون آغشتند عاقبة الامر ظفر مر سپاه قیصر را افتاد و بنی اسرائیل از لشگر او خسته و شکسته شدند و از پس آن که جمعي كثير عرصۀ هلاك و دمار گشت طيطوس با قهر و غلبه به بیت المقدس در آمد و لشگریان را نیز در آورد و در آن جا پیرزالی بر سر او آمد و گفت : اى ملك ایتالیا ، اگر خواهی ظلم بنی اسرائیل را بدانی بدین تل نظر کن که همی خون از بر آن جوشد . همانا این خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و اله است که از آن زمان كه بخاك ريخته اند همی جوشد و چندان که خاک بر زبر آن ریزند هم بر زبر آید . طیطوس چون بدآن حال نگریست در عجب ماند فرمود: چندان از آل اسرائیل را بر زبر

ص: 162


1- تاختن بر سر دشمن بطوری که غافلگیر شود.

این تل خون بریزم که خون یحیی علیه السلام از جوشیدن باز ایستد این بگفت و فرمان قتل داد لاجرم لشکریان تیغ برکشیدند و هر کرا یافتند بر زبر آن تل برده خون بریختند چون هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل کشته شد خون یحیی علیه السلام از جوشش باز ایستاد پس فرمود تا خانه ها را خراب کنند و آتش در زنند و مسجد اقصی را از بن برآورند کما قال الله تعالی

﴿فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا ﴾ (1)

لشگریان دست بخراب کردن امکنه و قتل سکنه برآوردند و بسوختن و آویختن پرداختند در این هنگام طيطوس بر مکانی مرتفع بود و بیوت و قصور بیت المقدس را می نگریست ناگاه دریغ داشت که آن خانه ها بدان زیبائی سوخته و ریخته شود خواست تا لشگریان را از سوختن و خراب کردن منع فرماید بانگ زد که ای مردم ، اکنون باز ایستید. هیچ کس ندای او را اصغان فرمود و طیطوس چندان فریاد کرد که دیگر بانگش از فضای دهن بیرون نمی شد و هیچ کس آن آواز نشنید تا بخواست خدای قاهر قادر تمامت بيت المقدس با خاك يكسان شد و این خرابی از قضا در همان فصل و همان ماه و همان روز بود که بیت المقدس اول بدست بختنصر (2) ویران گشت (چنان که مذکور شد) و دولت بنی اسرائیل در این وقت منقرض گشت و دیگر در میان آن جماعت سلطانی بادید نیامد ، و بقایای ایشان که از تیغ طیطوس رهایی یافتند در بلاد اندلس (3) و مغرب و اراضی عرب و دیگر جاها پراکنده شدند چنان که تاکنون که یک هزار و دویست و شصت سال از هجرت پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله گذرد هم پراکنده اند .

مع القصه طيطوس بعد از قتل و نهب بيت المقدس بدار الملك روم مراجعت فرمود و خوش بنشست و با مردم وزیر دستان در کمال رفق و مدارا بود تا روزگارش

ص: 163


1- بنی اسرائیل آیه 7
2- يا بنو كد نصر بفتح باء و سكون خاء و فتح تاء و نون و صاد مشدد پادشاه کلدانی معروف
3- بفتح همزه و دال و ضم لام : شبه جزيرة اليبریای سابق و امروز عبارت از آستانی است در جنوب اسبانیای کنونی مشتمل بر چندین شهرستان

بنهایت شد و مدت سلطنت او دو سال بود .

جلوس دمی تیان پنج هزار و شش صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

دمی تیان (1) که هم او را دامیشن گویند برادر طیطوس و پسر وسپاسیان است بعد از برادر بر کرسی مملکت بر آمد و اراضی روم و ایتالیا و بلاد و امصار یوروپ و مصر و شام را فرو گرفت و فرمان داد تا بنام او معبدها بنا کنند و او را چون خداها پرستش نمایند و دست بظلم و تعدی گشود و از ریختن خون خلق و بردن مال ایشان هیچ اجتناب نفرمود مردم از جور او بجان آمدند نخستین اهالی دیشه (2) که بدانسوی رودخانه دنیوب (3) سکون داشتند سر از طاعت او برتافتند و عمال او را از اراضی خویش اخراج نمودند . این معنی دامیشن را بخشم آورد و لشگری عظیم ساز داده از دارالملك روم بیرون شتافت و بر سر مردم دیشه تاختن برد آن جماعت نیز ساز لشگر کرده باستقبال جنگ بتاختند و در برابر قیصر صفر است کردند مردم دامیشن چون دلشاد از پادشاه نداشتند چندان که لایق لشگریان است کشش و کوشش ننمودند لاجرم چندان که قیصر مصاف دادروی ظفر ندید و بی آن که کام روا گردد بدارالملك روم مراجعت کرد . بعد از این واقعه آثار ضعف بر چهره حالش طاری (4) شد پس مردم روم که آرزوی چنین روز می داشتند از پی قلع و قمعش کمر بستند و افواج خاصه چنان که آئین ایشان بود هم در این کار مدد کردند ، و ناگاه بر پادشاه شوریده بدو تاختن بردند و او را گرفته در سرای پادشاهی محبوس بداشتند، و بعد از حبس بقتل رسانیدند .

و آن پادشاه چندان ظالم بود و بدکردار که از پس قتلش هیچ گونه اغتشاش در مملکت روی نداد و از جمله ظلم وی آن بود که یوحنای حراری را چنان که در خاتمه حال حواریون مذکور شد حکم داد تا در جزیره بطموس (5) برده محبوس داشتند و چندان که

ص: 164


1- دميين بضم دال و كسر میم دوم و سین چهارم و فتح یا چهارم چنان که در تاریخ آلر باله و لاروس فرانسه تصریح شد است
2- داسی (فرانسه) و(دیسی) بانگلیسی. در هر صورت با شین غلط است
3- و دانوب (فرانسه) رودخانه معروف
4- عارض
5- پلیس با پطیمس بفتح اول و ضم ميم

دا میشن زنده بود آن حضرت در آن جزیره در حبس بماند . و مدت پادشاهیش در مملکت روم پانزده سال بود (1)

ظهور اسکندر افرودیسی پنج هزار و شش صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اسکندر افریدوسی (2) از بزرگان حكما است. او پیرو رای ارسطو بوده و از متأخرين، شیخ الرئیس سخنان او را بیشتر استوار داشته گوید : حضرت باری جل و علا عالم است بهمه اشیاء از کلی و جزئی بر نسق واحد و تغیر نمی کند علمش بتغيير معلوم و متكثر نمي شود و گويد فلك محدد قديم است و ديگر افلاك حادث باشند و در این رأی منفرد باشد که فرماید : هر کوکبی (3) صاحب نفس و طبع است و حرکتش از جهت نفس و طبع اوست

و از اسکندر کتب فراوان در میان است مانند کتاب نفس که بر رد جالینوس (که شرح حالش مذکور خواهد شد) نوشته، و کتاب اصول عاليه ، و كتاب عکس ،مقدمات و کتاب فرق میان جنس و هیولی ، و کتاب رد بر سخن آن که گوید نشاید كائن شود شیء الا از شیء و کتاب رد بر آن که نمی باشد ابصار مگر بخروج شعاع.

و او بسیار از کتب ارسطو را شرح کرده و در حین نگارش حال اسکندر این کتب و مقالات از وی بنظر نگارنده این کتاب مبارک رسید : مقاله ای در عقل بروش ارسطو کتاب در شناخت متحرك كه چگونه حرکت می کند بر متحرك عليه ، مقاله ای در اثبات صور روحانیه آن چنانی که هیولی ندارد ، مقاله در شناخت زمان ،مقاله در تفسیر قول ارسطو که گوید: ملتذ (4) ممکن است که لذت ببرد و هم در آن حال محزون نیز باشد مقاله در اضداد و این که آن اضداد اوائل اشیاء اند برای ارسطو، مقاله ای در استطاعت

ص: 165


1- مقداری از آن در لاروس فرانسه و پاره از آن در کتاب (آلر باله) جلد دوم ص 235 - 236 و قضيه قتل يوحناى حواری در کتاب قاموس مقدس ذکر شده است
2- افردیس بفتح همزه و سكون فاء و ضم راء
3- ستاره
4- بضم ميم و تشديد ذال : لذت برنده

و اختیار ، مقاله ای در صوت، کتاب المبادی، کتاب در تثبیت علت اولی (1) کتاب در هیولی (2) و این که آن هیولی مفعوله است ، مقاله در ماده و عدم و کون، مقاله در این که نشو و نما در صورتست نه در هیولی ، مقاله در این که قوه واحد قابل اضداد است جميعاً ، مقاله در این که هیولی غیر جنس است. و اسکندر را با جالینوس مباحثات و مناظرات بود (3)

جلوس بوشانك خو در مملکت چین پنج هزار و شش صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بوشانك خونام پادشاه ششم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون .

چون پدرش عبدی از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود مادرش او را در آغوش گرفته بتخت سلطنت جای گرفت و در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا و ختن حکومت همی کرد و صنادید مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و مدت نه سال کار بدین گونه همی بود تا روزگار بوشانك خو منقضی شد و نوبت به سیندی رسید چنان که در جای خود مذکور می شود .

جلوس ثعلبة بن عمر و در مملکت شام پنج هزار و شش صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ثعلبة (4) بن عمر بعد از پدر در مملکت شام فرمانگذار شد و خرد و بزرگ آن اراضی را بتحت فرمان کرد . چون از مهمات مملکت فراغت یافت چند تن رسول دانا بحضرت دامیشن که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و برخی از اشیاء نفیسه انفاذ درگاه او داشت و درخواست کرد که خلعت و منشور سلطنت شام بدو فرستد. دامیشن مسئول او را با اجابت مقرون داشت و پادشاهی شام را بدو تفویض فرمود و ثعلبه مدت هفده سال سلطنت کرده در گذشت

ص: 166


1- بر وزن لوقا : اولی
2- بفتح هاء و الف آخر: مادة المواد
3- چون شرح اصطلاحات بطول می انجامید لذا از توضیح درباره آن خودداری شد
4- بفتح ثاء سه نقطه

جلوس بیژن بن گودرز در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بیژن (1) ابن گودزر بعد از پدر بر ملک زادگان ایران برتری جست و از دارالملك ری رافع (2) لوای سلطنت گشت : وضيع و شريف مملکت سر بحکمش فرود داشتند و فرمانش را چون قضای (3) مبرم شمردند دامیشن که در این وقت ملک روم بود با بیژن عهد مودت محکم کرد و حقوق گودرز پدر او را که در خرابی بیت المقدس نسبت بقياصره داشت همی بیاد آورد و دربارۀ بیژن نیکوئی اندیشید و مدت پادشادهی بیژن در ایران بیست سال بود.

جلوس سیندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سیندی نام پادشاه هفتم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا سلطنت یافت ، خسروی با فتوت ذاتی و مروت جبلی (4) بود . و مردم در روزگار دولت او آسوده بزیستند و بفراغت آرمیدند چون مدت از بنهایت شد پادشاهی با فرزند او حوتکدی که دو ساله بود منتقل گشت چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت پادشاهی سیندی نوزده سال بود .

جلوس نروه در مملکت روم پنج هزار و شش صد و نود و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نروه (5) که او را نرو نیز گویند پادشاهی نیکو خصال بود . چون افواج خاصه از قتل دامیشن فراغت حاصل کردند نروه را از میان اعیان مملکت انتخاب نمودند و حمایل ایمپراطوری را پیرایه تن او ساختند و نروه بر تخت قیصری بر آمد، و آن گاه چون نيك نظر کرد کشیدن بار سلطنت را صعب یافت و خواست این حمل از دوش فرو گذارد صنادید

ص: 167


1- به بای اول
2- پرچم
3- محکم و غیر قابل تغییر
4- بر وزن سجل : طبیعی و ذاتی
5- بكسر نون و سکون راء

درگاه او نیز دانستند که نروه را تحمل این گونه امور میسر نشود از وی درخواست نمودند که ولیعهدی در کار سلطنت اختیار کند که برتق و فتق مهمات مشغول باشد . نروه نیز این سخن را پسندیده داشت و اگرچه در میان خویشان او مردم فراوان بودند اما هيچ يك را لایق این کار ندانست و طراجن را که مردی چهل ساله بود و سپهسالاری لشگر جرمن (1) سفلی (2) داشت برای ولیعهدی برگزید و او مردی با فضل وهنر بود و با عدل و نصفت (3) آراستگی داشت.

مع القصه در زمان دولت نرده حرادس اتیکس که نسبت به جولیس اتیکس می رساند گنجی عظیم یافت و حرادس از بزرگ زادگان شهر امن است و بیشتر در شهر اسن با فلاسفه محشور بود و در دولت روم منصب عمالی داشت

بالجمله چون حرادس آن گنج بیافت بحضرت نروه شتافت و معروض داشت که گنجی یافته ام و آن نسبت با حضرت قیصر دارد . و نروه فرمود : آن گنج از آن تو باشد که خودیافته حرادس عرض کرد که از چون من رعیتی زیاد است که این چنین گنج را متصرف شوم آن خاص قیصر است. نروه بر آشفت و گفت چندین چه سخن دراز کنی مرا با آن چه تو یافته چکار است ؟ ! خود دان با یافته خود و مرا حاجتی بدو نیست.

لاجرم حرادس باز آمد و آن گنج را متصرف شد و از آن زر مدرسه ای در شهر اسن با مرمر سفید بنیان کرد که شش صد پا طول آن بود ، و تماشاخانه برآورد که جز چوب صندل (4) و عود در آن جا بکار نبرد و آن را بر زن خود موقوف داشت و دیگر شهر اسن را دیوار و قلعه محکم نهاد و معبد نبتون را (که شرح آن در قصه اسکندر مرقوم شده) آرایش کرد و زینت داد و دیگر تماشاخانه در شهر کارتس بنا گذاشت و مدرسه ای در شهر دهلی هندوستان بنیان کرد ، و آب انباری بسیار عظیم در مملکت ایتالیا بر آورد و خلق چندین شهر را به بذل مال دستگیری کرد و فقرا و مساکین را از مسکنت و ذلت بر آورد . و مدت سلطنت نرده در مملکت روم و یوروپ و دیگر ممالک دو سال بود .

ص: 168


1- آلمان
2- بر وزن صفری: پائین
3- بفتح اول و کسر دوم : انصاف
4- درختی است خشبو شبیه درخت گردو ، بر وزن فندك

رسیدن دین عیسی علیه السلام بجزيرة بريتن پنج هزار و شش صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از آن که طيطوس شصت سال بعد از رفع عیسی علیه السلام بیت المقدس را خراب و ویران ساخت (چنان که مذکور شد) یهودیان بهر سوی پراکنده شدند و خبر دعوت عیسی و بی گناهی یحیی علیهما السلام باطراف جهان رسید ، و از آن هنگام خبر بجزیره بریتن (1) آوردند که بزرگ ترین جزایر انگلیس است و این معنی را مکشوف داشتند که عیسی پیغمبر خدای بوده و مردم را بحق دعوت فرموده و یهودیان نسبت با او از طریق ظلم وجود رفته اند لاجرم مردم بریتن از آن وقت اندك اندك بدین عیسی شدند و تا کنون قیاصره روم از ایشان گروگان می گرفتند و بزرگان ایشان را بدار الملك روم می بردند دین عیسی در میان بریتن شیوع داشت و هنوز آن جماعت پادشاهی از خود نداشتند و اطاعت دولت روم می کردند .

جلوس طراجن در مملکت روم پنج هزار و شش صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

تراجان (2) که هم او را طراجن گویند در چهل سالگی (چنان که مذکور شد) ولیعهد و قائم مقام نروه گشت و بعد از نروه بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت و او مردی عاقل و عادل بود چنان که نروه در زمان حیات خویش فرمود که اگرچه مرا خویشان فراوانند اما هیچ کس را در خور ولیعهدی خود ندانم جز طراجن را که مردم لاتین (3) است. و سپهسالار لشگر جرمن سفلی و او را از همه مملکت اختیار کرد.

بالجمله طراجن پادشاهی نیکخوی بود و صاحب رأی بود و فضل و هنری شایسته داشت بدانسان که آن هنگام که دویست و پنجاه سال از هلاکت او گذشته بود هنوز چون ایمپراطوری در مملکت روم بتخت سلطنت می نشست بزرگان در گاه برای تهنیت می گفتند که خداوند عالم ، دولت و اقبال این شهریار تازه ما را زیاده از دولت و اقبال اغسطس نماید و فضل و هنر او را زیاده از فضل و هنر طرا جن فرماید.

(3)

(r)

ص: 169


1- بریتانى بسكون نون
2- با تای بدون حرکت
3- ساكنين قديم لاتيوم در ایتالیا

مع القصه چون طراجن مرتبۀ ایمپراطوری یافت و كار ممالك را بنظم و نسق كرد اهانی مملکت دیشه (1) سر از فرمان او برتافتند، و او بكيفر عمل ایشان برخاست ، و اراضی دیشه بدین گونه است هزار و سیصد میل دور آن مملکت است ، از یک سوی بدریای قرادنگز پیوندد ، و از یک سوی به دنیوب سفلی منتهی شود ، و از جانبی رودخانه نیستر (2) سرحد آن ملك است، و از طرفی برودخانه طبسنکس رسد ، و مردم این مملکت را عقیده تناسخ بود و چنان می دانستند که چون در جنگ کشته شوند جان ایشان به بدن دیگر در آید از این روی از جنگ بیم نداشتند و سخت بی باک و دلاور بودند و مردی که دسبلس (3) نام داشت فرمانگذار آن جماعت بود لاجرم آن گاه که طراجن با لشكر جرار بر سر ایشان تاختن برد دسبلس مردم خود را برداشته با او بجنگ در آمد و مدت پنج سال با طراجن همی مصاف داد، اما عاقبة الامر بیچاره و زبون گشت و مملکت دیشه بتصرف طراجن همی در آمد و دسبلس و از این سوی ریق بندگی . چون طراجن از فتح مملکت دیشه بپرداخت عظیم بزرگوار شد وسير (4) ملوك متقدم را همه شب از شعر او مورخین اصغا می فرمود چون قصه اسکندر فیلقوس بشنیده می خواست تا مانند او جهان گیری کند پس فرمان داد تا از اطراف و انحاء (5) ممالك لشگر ها فراهم شدند و از دارالملک روم بیرون تاخت و بجانب شام سفر کرد و از آن جا بسواحل عربستان تاخت و تاراج برد ، و جميع اراضی ایشان را پایمال ستور ساخت فرمانگذاران با سفارس و كالكوس و ابريه و البنيه و آسرون همه اطاعت او کردند و بیژن که در این وقت پادشاه ایران بود با او از در مسكنت و خضوع بیرون شد ، عمرو بن عدی که حکومت حیره داشت زمین خدمت بوسید و ثعلبة بن عمر و غسانی که سلطان شام بود غاشیه (6) او همی داشت و بعد از غلبه در این اراضی مراجن راه مملکت ارمن پیش گرفت و هم در آن حدود ظفر جست و اراضی ارمنیه (7) و مساپاتمیه و اسیریه را ضمیمه دولت روم فرمود و گردنکشان

ص: 170


1- گذشت در صفحه 73 که صحیح ریشه آن داسی یا دسی می باشد : مملکت رومانی کنونی
2- بكسر تاء
3- دسبال بكسر دال و سين يا دسبالس بكسر دال و سين و ضم لام
4- بكسر سين و فتح ياء : جمع سيره. روش
5- اطراف
6- احترام
7- ارمنستان

کوهسار آذربایجان همه بحضرت او شتافتند و در گاه او را پناه گرفتند و طراجن در این وقت بد آن سر بود که سفر هندوستان کند و آن مملکت را بحیطه تسخیر در آورد چون این اخبار باهالی مشورت خانه دوم رسید نا پسندیده داشتند و گفتند تسخیر ولایات کثیره موجب فساد دولت است و از این روی غمگین بودند تا طراجن بمقر دولت باز آمد و سالی چند آسوده بزیست تا روز کار دولش بنهایت شد و مریض گشت ، و چون دانست که از این مرض جان بدر نخواهد برد خواست تا ولیعهدی از بهر خود نصب کند و در حق حددین (1) که از خویشاوندان بود وثوقی بکمال نداشت از این روی در خاطر داشت که کسی را که شایسته داند بجای خود نشاند

و طراجن را زنی بود که پلاتنه نام داشت و پلاتنه را با حدرین مهری تمام بود و همی خواست تا او ولیعهد باشد، لاجرم بحیلتی چند که می دانست کار ولیعهدی را با حددین راست آورد چنان که آن وقت که طراجن رخت از این جهان بدر می برد در محضر اعیان و اشراف مملکت حدرین را ولیعهد خویش ساخت و جای بپرداخت . پس سلطنت باحددین افتاد (چنان که مرقوم خواهد شد) و مدت پادشاهی طراجن نوزده سال بود.

ظهور جالینوس حکیم پنج هزار و شش صد و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جالینوس از جملهٔ حکمای یونان است که در مملکت ما کادونیه می بوده او را پدری صاحب مال بود که هیچ از فرزند دریغ نمی فرمود تا او بکمال رسید .

بالجمله جالینوس در سن هشت سالگی یکی از طالبان علم محسوب بود و از علم نحو و لغت و هندسه (2) و فصاحت بهره تمام داشت و چون نيك از بد باز دانست برای تحصیل علوم از ماکادونیه سفر کرد و روزگاری در رومیة الکبری (3) اقامت جست و از آن جا

ص: 171


1- آدرین بفتح یا . و این که مؤلف حددین نوشته برای آنست که در اول کلمه لاتیني او حرف هایی داشته ولی کتب لفت فرانسه آن (ها) را غیر ملفوظ می داند چنان که در کتاب آلر باله بهمین نحو که ما ضبط کردیم نوشته شده است
2- بفتح تاء و دال
3- مملکت روم اصلی که پایتخت آن رم کنونی بوده است از قسمت های کشور اردن کنونی

بارض بثنیه (1) عبور فرمود ، و مدتی در مملکت مصر و اسکندریه سكون نمود ، و از خدمت حكما نصيبه کامل اخذ کرد تا یکی از مشاهیر دانشوران روزگار گشت . خاصه در فن طب حضرتش مأب (2) حاجتمدان بود چندان که او را خاتم الاطباء می گفتند و دانستند بدین گونه که گفتند طبیب اول اسقلیوس است و دوم فیثاغورس (3) و سیم منیوس و چهارم برمانیدش (4) و پنجم افلاطون و ششم اسقلینوس ثانی و هفتم بقراط و هشتم : جالینوس.

اما جالینوس چنان دوست می داشت که او را یکی از فلاسفه شمرند لاجرم در فنون حکمت رنج می برد و با اسکندر افرودیسی که یکی از پیروان ارسطو است (چنان که مذکور شد) مباحثات و مناظرات در میان داشت و بیشتر وقت در مسائل با او مخالفت می نمود و با این همه او را از جملهٔ طبیبان شمردند. چنان که مؤلفات خود را بنزدیکی از فلاسفه فرستاد تا عقیده او را در حق خود باز داند چون آن فیلسوف در آن کتب نظر کرد گفت : «هذا رجل طبيب يحب ان يكون فيلسوفا» (5) گویند او را چهار صد کتاب در فن طب تألیف شده و او را در حق اسقلینوس اول مقالاتی شگفت است که بعضی از آن در ذیل قصۀ اسقلینوس مرقوم افتاد ، و در کتب خود او را بسیار ستوده خاصه در كتاب حيلة البرء (6) و بر علم بارا ارمیناس که از منطقیات ارسطو است شرح نوشته .

مع القصه چون جالینوس را هشتاد و هفت سال از عمر گرامی گذشت در کنار بحر اخضر در شهر فرما که نزديك بفسطاط مصر است رخت از این جهان بدر برد و هفتاد سال از جمله زندگانیش عالم و معلم بود .

مردی خوب صورت و اسمر اللون (7) و انگشتان دراز داشت ، و او را سری بنهایت بزرگ بود چنان که اسکندر افرودیسی او را رأس البغل (8) می خواند ، و پهن کتف (9)

ص: 172


1- فتح با و ثا و کسر نون و فتح ياء مشدد
2- مرجع
3- بضم راء
4- پرنیدس به پای فارسی و کسر راء و ضم دال
5- بفتح فاء و لام : عالم فلسفه
6- بضم باء : خوب شدن
7- گندم گون
8- سراستر
9- بفتح كاف و کسر تاء : شانه

و فراخ كف بود ، و سماع الحان (1) را نيك دوست داشتی ، و در مطالعه كتب نيك راغب بودی ، و بر آن چه خود تصنیف کرده فهرستی فرموده و طریق تعلیم و تعلم آن باز نموده ، و او را در نقض شعرا و لحن عامه و ابلاغ فصاحت کتابیست ، و هفده مقاله در تشرع تصنیف کرده ، و کتابی در رد اصحاب مظله که هم ایشان را روحانیون می گفتند نوشته چه ایشان خود را بارسطو نسبت می کردند و می گفتند : سبب ماسکه ، روح است و در حق اصحاب حیل طی نیز تألیفی دارد ، و در علم بمزاج اشیاء بتقليد قناعت نمی فرمود و خود هر شی را مجرب می داشت و محقق می نمود چنان که از بهر دیدن (قلقطاء) بجزیره قبرس رفت ، و برای مشاهده طين مختوم بجزيرة كيوش سفر کرد . و كتب مصنفات او بدین گونه است : کتاب های شانزده گانه که طالبان طب آن را بر توالی می خوانند: کتاب مفرق يك مقاله، كتاب الصناعة يك مقاله کتاب طوثرن در نبض یك مقاله کتاب شفاء امراض دو ،مقاله، کتاب مقالات خمس در تشریح، کتاب اسطقسات یک مقاله کتاب مزاج سه مقاله کتاب قوای طبیعیه سه ،مقاله، کتاب علل و اعراض شش مقاله ، كتاب النبض الكبير شانزده مقاله (یک مقاله آن را حنین بعربی نقل نموده) کتاب حمیات دو مقاله ،کتاب ایام بحران سه ، مقاله، كتاب حيلة البر، (این کتاب را حبیش نقل کرده و حنین آن را اصلاح نموده) شش مقاله ، این بود کتاب های شانزده گانه مرتب دیگر کتاب تشریح الکبیر است پنجاه مقاله ، كتاب اختلاف التشريح دو مقاله ، کتاب تشريح الحيوان الميت يك مقاله ، كتاب تشریح الحیوان الحی در مقاله ، كتاب علم بقراط بالتشريح پنج ،مقاله، کتاب علم ارسطاطالیس بالتشريح سه مقاله کتاب تشریح الرحم (این کتاب ها را همه حبیش نقل نموده) کتاب حركات الصدر والريه سه مقاله (اصطفن بن نسیل آن را بعربی نقل نموده و حنین اصلاح کرده) کتاب النفس (اصطفن نقل نموده و حنین اصلاح کرده) يك مقاله ، كتاب الصوت (حنين برای محمد بن عبدالملك الزيات عربی نقل کرده) چهار مقاله ،کتاب الحاجة الى النبض يك مقاله (حبيش نقل كرده) كتاب حركة المجهول يك مقاله كتاب الحاجة الى النفس ( نصف آن را اصطفن و نصف آن را حنين نقل نمودند) یک مقاله کتاب آراء بقراط

ص: 173


1- بفتح همزه جمع لحن : آواز و صدا با وزن و طريقه مخصوص

و افلاطون ده مقاله (حبيش نقل کرده) کتاب منافع الاعضاء (حبيش نقل نموده وحنين اصلاح کرده) هفده مقاله، کتاب خصب البدن (حنین نقل نموده) کتاب افضل الهيآت (حنين نقل نموده هم بسریانی و هم بعربي) يك مقاله، كتاب سوء المزاج المختلف (حنين نقل نموده) يك مقاله کتاب الامتلاء (اصطفن ترجمه کرده) يك مقاله، كتاب الادوية المفردة (حنین نقل کرده) دو مقاله می باشد ، کتاب الاورام (ابراهیم الصلت ترجمه کرده) یک مقاله كتاب المنى (حنين نقل کرده) دو مقاله کتاب المولود السبعة (مشهور است كه حنين ترجمه کرده) یک مقاله ، کتاب المرة السوداء (اصطفن نقل نموده) يك مقاله، کتاب ردائة النفس (حنين نقل کرده) سه ،مقاله، كتاب تقدمة المعرفة (عيسى بن يحيى نقل نموده و ترجمه آن را اصطفن نموده) یک مقاله کتاب صرع الاطفال (ابن الصلت هم بسرياني و هم بعربي نقل نموده) يك مقاله ، كتاب التدبير الملطف (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب قوى الاعضاء (حنين نقل کرده) سه مقاله کتاب تدبیر بقراط الأمراض الحاده (حنين نقل کرده) یک مقاله کتاب الكيموس ( ثابت بن قره و شملی و حبیش همه بعربی نقل کرده اند) یک مقاله کتاب الادويه المقابلة للادواء (عیسی بن عیسی بن یحیی نقل کرده دو مقاله كتاب تركيب الادوية (حبيش نقل كرده) هفده مقاله : کتاب بر اسابولوس ( حنين نقل کرده) يك مقاله ، كتاب الترياق (يحيى بن بطريق نقل نموده) يك مقاله كتاب فى ان الطبيب الفاضل فيلسوف (حنين نقل کرده) كتاب الرياضة بالكرة الصغيرة (حبیش نقل کرده) دو مقاله کتاب در بیان کتب صحیحه بقراط (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب الحث على تعلم الطب ( حبيش نقل نموده) یک مقاله ، كتاب امتحان الطيب (حبيش نقل کرده) یک مقاله کتاب در اعتقاد طبیب که چگونه باید (آن را ثابت نقل کرده) یک مقاله (و بعضی از آن موجود است) کتاب تعريف المرء عيوبه (نوما آن را ترجمه نموده و حنین اصلاح کرده) یک مقاله کتاب الاخلاق (حبیش آن را نقل نموده) چهار مقاله کتاب انتفاع الاخيار باعدائهم (حنين نقل کرده ) یک مقاله کتاب ما ذکره افلاطون في فيماوس ( بیست مقاله از آن موجود است و آن را چنین نقل کرده و سه مقاله باقی را اسحق نقل نموده

ص: 174

كتاب في ان المحرك الاول لا يتحرك (حنين آن را نقل کرده) یک مقاله ، کتاب فی ان قوى النفس تابعة المزاج البدن (حبیش آن را نقل کرده) یک مقاله ؛ کتاب عدد المقاليس (اصطفن نقل کرده) و اسحق نیز برای علی بن عیسی نقل نموده حنین بن اسحق آن را از یونانی بعربی نقل و تهذیب آن نموده و مقدمه بر آن افزوده و در دنبال سخن جالینوس آورده که سخنی از جالینوس دیده ام خلاصه سخنش اینست که می فرماید در بعضی از اراضی و نواحی نو به قومی را از مردان و زنان دیده ام که بعضی بعضی را فصد می کردند بدون این که از علم آن بهره داشته باشند از جمله مردی را دیدم که دیگری را فصد همی کرد در عرقی که زیرتر از باسلیق منشعب می شد پس پاره ای از آبگینه بدست کرد که سری تیز داشت و آن را فرو برد در دست او در محلی که بس صعب و صلب بود چنان که گوئی عصف است و آن گاه که دستش را به بست چندان ممتلی نشد و چون باز کرد نیز دیگرگون نگشت و آن پاره آبگینه را چنان بقوت در دست او فرو برد که در درون رگ شکسته شد .

بالجمله هم خود گوید که وقتی در سفر رومیه مردی را دیدم که جمعی را گرد خود آورده می گوید من کسب طب از جالینوس کرده ام و بجهت کرم دندان دوا آورده ام و آن کس که درد دندان داشت نشانده و بندقه ای از قطران بر آتش می نهاد و چون دود بر می شد آن شخص مریض دیده بر می بست و آن حیلت گر فرصت یافته کرمی که با خود می داشت از دهان او فرو می افکند و چنان می نمود که از دندان مریض است و زر می گرفت و نیز قطع عروق بر غير مفاصل می نمود چون این بدیدم خود را آشکار کردم و مردم را از کید او برهانیدم.

بالجمله جالينوس بس منیع بودی و با ملوك و بزرگان مصاحبت کردی و جام های نیکو پوشیدی و عطریات همی بکار بردی و در مجلس او خاموشی اندك بودي.

از سخنان اوست که فرماید عاقل ترین مردم آن کس است که تنی بگمارد تا صواب و خطایای اعمال او را بر او عرضه دارد و فرماید : شرف انسان بدان معلوم شود که از اعمال زشت عار دارد و بر مدارج کارهای پسندیده ارتقا جوید و گوید : آدمی را آن قدر دانش کفایت کند که طریق رشد از غوایت و سعادت از شقاوت باز شناسد و گوید: بهترین

ص: 175

بذل آن است که سائل بی ذلت سئوال بمسئول رسد و گوید که مردم را از خوردن خمر منفعت آن مقصود بودی از استماع اغانی ، آسایش قلب در خاطر آمدی اکنون از خوردن خمر فخر بگرانی دوستکانی و قدح کنند ، و سماع الحان را سبب لهو و لعب شمرند و گوید : تا کسی نفس خود را نشناسد آن را بصلاح نتواند داشت چه آدمی را در محبت نفس خودکار به آن جا کشد که اگر همه بد دل و جبان باشد خود را از دلاوران پندارد و اگر همه بخیل باشد خود را کریم شمارد و گوید : آن کسان که اندک دانشند چنان دانند که کس در دانش انباز ایشان نیست و گوید : موت چهار نوع باشد (اول) موت طبیعی که آن پس از پیری باشد (دوم) موت عرضی که از آفتی به تن رسد روی نماید (سیم) موت برضا باشد و آن چنان است که شخصی خود را بکشد (چهارم) موتی که ناگاه در رسد و آن را فجأه گویند . هر که بر طریق صدق و وفا رود سزاوار حسن ثنا گردد ، و گوید : با دشمن مداهنه و مدارا کن هر چند قادر و توانا باشی و گوید : هر دوستی که جانب دوست را از پند و نصیحت فرو گذارد در خود مهاجرت است و گوید : آن کس لایق مدح و ثنا باشد که بقوت حلم در غضب را بر تابد و گوید : شدت حذر و ترك غرور سبب سلامت باشد . و بعضی از مورخین گویند: جالینوس سفر مغرب کرد و از او و ملك مغرب و فرمانگذار یونان قصه بر نگارند و چون نزد راقم حروف این جمله از درجه وثوق ساقط بود خامه را از نگارش آن کشیده داشت.

فتنه یونس جهود پنج هزار و شش صد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*فتنه یونس جهود پنج هزار و شش صد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

بعد از خرابی بیت المقدس چون آل اسرائیل هر که از غضب طیطوس رهایی جسته بود باطراف جهان پراکنده شد (چنان که مذکور گشت). یهودیان چون این زحمت را بكيفر قتل يحيى و مصلوب (2) داشتن عیسی یافته بودند هر روز برکین عیسویان می افزودند . از میانه مردی که او را یونس می گفتند و از آن گروه بود که در اراضی عرب سکون داشت با برادران خویش گفت که بنی اسرائیل یک باره ذلیل و زبون شدند

ص: 176


1- بضم يا و حركات سه گانه نون
2- بدار آویخته شده

و دین عیسی علیه السلام هر روز قوی تر می گردد من اینک از جان عزیز خویش می گذرم و در میان این طایفه خلافی می افکنم که ابدا سبب هلاک ایشان باشد. این بگفت و بشهر انطاکیه (1) عبور کرده لباس عیسویان در پوشید و در میان امت عیسی آمده خانه ای از بهر خود اختیار کرد ، و در آن جا عزلت گزید و مدت چهار ماه از خانه سر بر نکرد و همی بر قانون شریعت عیسی علیه السلام عبادت نمود چنان که عیسویان او را مانند یکی از حواریون دانستند و هر روز در حضرت او شده زمین خدمت می بوسیدند و درخواست می نمودند که ایشان را براه راست هدایت کند و سخن او را حجت می شمردند

چون یونس کار خویش را استوار یافت با آن جماعت گفت که سه تن از علمای خود را اختيار كرده بنزديك من گسیل (2) فرمائید تا با هر يك سرى جداگانه بیان کنم قوم نصاری نسطور (3) و يعقوب و ملكا را (4) برگزیده بنزديك او فرستادند پس یونس یکی از ایشان را به مجلس خاص دعوت کرده با او فرمود که دانسته ای عیسی علیه السلام بیماران را شفا می بخشید و مردگان را زنده می ساخت ؟ گفت : بلی. آن گاه فرمود که این چنین کارها جز از خدای جهان نتواند ظهور یافت ، همانا عیسی خداوند جهان و داننده آشکارا و نهان آفریننده کن فکان بود ، و او را رخصت انصراف داد و از پس او آن دیگر را بخواست و با او گفت که من فرستاده مسیحم و نیز می دانی که آن معجزات که از دست مسیح صدور یافت جز خدای بدان قدرت ندارد ، آن مرد بصدق سخن او گواهی داد ، آن گاه یونس گفت که عیسی از این روی که قالب عنصری داشت خدای نبود بلکه او پسر خداست که بامر پدر بدین جهان آمد و دیگرباره بآسمان مراجعت فرمود آن گاه عالم سیم را طلب داشت و او را نیز بدان سخنان و امثال آن گواه گرفت و آن گاه فرمود که عیسی علیه السلام خدای زمین بود چون بمیان قوم آمد تا نظم این جهان دهد مردم بقصد قتل برخاستند لاجرم روی پنهان کرد و زود باشد که باز آشکار شود اینك مرا برای رسانیدن این خبر بشما فرستاده و او را نیز رخصت انصراف داد

ص: 177


1- بفتح همزه: از شهرهای مهم ترکیه
2- بضم کاف: فرستادن کسی بجائی
3- بفتح نون چنان که در المنجد است و بکسر نون چنان که در لاروس فرانسه است
4- بفتح ميم

چون این هر سه عالم بمیان مردم آمدند و هر يك بخلاف آن دیگر سخن راندند در میان مردم خلافی عظیم بادید شد.

عاقبة الامر سخن بر آن نهادند که همگی خود بحضرت یونس شتافته بی واسطه حقیقت حالرا از زبان او اصغا فرمایند پس همگروه بسرای یونس آمدند و او را در معبد خود کشته یافتند زیرا که یونس چون آن هر سه عالم دار خصت انصراف داد خود را هلاك کرد تا آن خلاف در میان قوم نصاری باقی ماند، و کار بدانگونه شد که او خواست چنان که هنوز امت عیسی علیه السلام بردین و قانون مختلف زیست نمایند

جلوس حارث بن ثعلبه پنج هزار و هفت صد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حارث بن ثعلبه بعد از پدر در مملکت شام لوای پادشاهی افراخته کرد و بر سریر ملکی جای گرفت بزرگان در گاه و صنادید سپاه را در حضرت خویش حاضر کرده هر کس را با شفاق (1) والطافی جداگانه بنواخت و به تشریف ملکی و منشور خسروی امیدوار ساخت آن گاه هدیه ای لایق در گاه قیصر فراهم کرده با رسولان چیره زبان روانه مملكت ايتاليا و دار الملك روم فرمود تا آن جمله را در پیشگاه طراجن (که شرح حالش مرقوم شد) پیش گذرانیدند و از او منشور سلطنت حارث را گرفته باز آمدند تا در کار خویش استقلال یافت و مدت سلطنت حارث در شام بیست سال بود.

ظهور حنظلة بن صفوان علیه السلام پنج هزار و هفت صد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حنظلة بن صفوان علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسب باسمعیل (2) بن ابراهیم می رساند و از کمال صدق که آن حضرت را بود او را حنظلة الصادق نامند .

ص: 178


1- مهربانی کردن
2- در مروج الذهب حنظله را منسوب به اسمعیل دانسته لیکن این داستان مفصل از منهج الصادقین نقل شده و در آن کتاب بر حسب روایتی که نقل می کند او را از اولاد یهودا فرزند یعقوب که م که منتهی با سحاق می شود می داند و همچنین او را قبل از سلیمان می داند نه بعد از او و عیسی مسیح ، چنان که صریح کتاب است

بالجمله بر حسب امرالهی جنابش بدعوت قبیله رعویل (1) و قدمان (2) مأمور شد و از اراضی عرب بسوی مملکت آذر بایجان کوچ داد و آن مردم در کنار رودخانه ارس (3) سکون داشتند . و ایشان را دوازده شهر بود که نام ماه های عجمان (4) را بدان شهرها نهاده بودند بدینگونه ابان ، آذر، دی ، بهمن ، اسفندار ، فروردین، اردی بهشت ، خرداد ،مرداد ، تیر مهر ،شهریور و این امصار در کنار رودخانه ارس بود و فرمانگذار آن جمله تركوز بن غابور بن یارش بن سازن بود که او و قبایلش نسب به بقایای آل نمود می بردند و ترکوز خراج گذار بیژن بن گودرز بود که در این وقت سلطنت ایران داشت و دارالملکش در شهر اسفندار بود از امصار دیگر فزونی داشت ، و در آن شهر چشمه آبی می رفت که روشناب می نامیدند ، و در کنار آن درخت صنوبری بود که برخی می گفتند : آن زمان که یافث بن نوح علیه السلام بسوی ترکستان می شد چون بدینجا عبور نمود این درخت غرس فرمود و این چشمه را نیز برای نوح روشن کرده اند و مردم قدمان و رعویل از آن چشمه بشهرهای خودجوی ها حفر کرده داشتند و از تخم آن صنوبر برده در کنار آن جوی ها غرس نموده بودند چنان که صنوبرهای افراخته داشتند و آب آن چشمه و نهرها را بر چهارپایان خود رام کرده بودند و خود نیز از آن آب نمی آشامیدند و می گفتند : این آب سبب بقای خداوندان ماست ، و آن درختان را خدای خود دانسته ستایش و پرستش می کردند

و چنان بود که هر ماهی یک روز عید می کردند و جمیع آن مردم در یکی از آن شهرها حاضر می شدند و در پای آن درخت صنوبر صف بر می کشیدند و بر زبر آن درخت بافته ای از حریر که مصور بصور جانوران مختلفه بود می کشیدند و گاوها و گوسفندها آورده قربانی می کردند و آن قربانی ها را آتش می زدند، و چون دود قربانی بر شده بر زبر درخت پرده می بست تمامت آن جماعت از در سجده روی برخاك می نهادند ، و آغاز ضراعت زاری می نمودند . ناگاه شاخ های درخت متحرك مي شد و از بن درخت مانند بانگ طفلی

ص: 179


1- بفتح راء این دو قبیله ساکن یمن بوده و غیر از مردی هستند که در این نقل و روایت در کتاب مزبور از آن ها نامبرده شده است
2- بفتح راء این دو قبیله ساکن یمن بوده و غیر از مردی هستند که در این نقل و روایت در کتاب مزبور از آن ها نامبرده شده است
3- بفتح همزه و راء : نام رودخانه ایست در شمال آذر بایجان کنار تفلیس
4- عجم ها

تدائی بر می خواست که ای بندگان من ، از شما راضی شدم خاطر شما شاد و چشم شما روشن باد . چون این ندا می شنیدند سر از سجده بر می داشتند و آغاز عیش و طرب می کردند و بلهو و لعب می پرداختند و روز دیگر بشهرهای خود مراجعت می فرمودند . و چون نوبت بشهر اسفندار و آن درخت بزرگ می رسید این خدمت ها و قربانی ها را زیاده می کردند و بعد از تضرع ایشان از میان درخت بانگی بلندتر می رسید و نوید (1) مر ایشان را بر افزون می داد آن گاه آن جماعت چندان شادی می نمودند و بخوردن کاسات (2) خمر مشغول که مدهوش می گشتند . چون عصیان و طغیان ایشان بدراز کشید خداوند قادر قاهر مرغی را بدیشان برگماشت که هر روز اطفال ان گروه را در می ربود و طعمه می ساخت و آشیانه آن مرغ در قله کوه دمخ (3) که یک پاره از البرز است می بود . از این روی که آن مرغ را گردنی دراز و ملون (4) بالوان مختلفه بود عنقا (5) می نامیدند . و چون طفلان را در می ربود و فرو می داد عنقای مغربش (6) می گفتند (و از این جاست که در میان عرب «طارت بهم العنقاء» مثل شده است ).

مع القصه در این وقت که کار بدان جماعت از زیان عنقا صعب بود حنظلة بن صفوان بد و آن مردم را براه حق و دین عیسی علیه السلام همی هدایت کرد و فرمود که فریب این نداها مخورید که از میان این درختان بر می آید. همانا شیاطین این ندا کنند و شما را بفريبند اينك آثار غضب خدا این مرغ است که هر روز اطفال شما را نابود سازد و از قضا هم در آن روزها عنقا در آمد و دختر یکی از اشراف را که قریب به بلوغ بود بر بود . مردم بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که اگر سخن تو از در راستی است از خدای خود بخواه که شر این جانور را از ما بگرداند. حنظله علیه السلام دست بدرگاه یزدان برداشت و گفت: «اللهم خذها واقطع نسلها وسلط عليها آفة» پس بدعای آن حضرت صاعقه ای

ص: 180


1- وعده
2- جمع كاس : كاسه ها
3- بفتح دال بی نقطه و سکون میم و خای معجمه ؛ يا فيج
4- بضم ميم و فتح لام و تشديد واو
5- بفتح عين
6- بضم ميم و سكون غين و كسر راء : فرو برنده و ناپدید کننده.

از آسمان فرود شد و آن مرغ را بسوخت و نسل از آن باقی نماند چنان که تاکنون هر نایاب را بعنقا مثل کنند.

بالجمله بعد از این معجزه هم آن قوم بر کفر باقی بودند و رواز حنظله بگردانیدند آن حضرت در عیدگاه ایشان دعا کرد تا همه آن درختان خشك شد . آن جماعت چون این بدیدند بعضی گفتند این مرد جادوگر است و خداوندان ما را جادو کرده است ، و برخی گفتند چون این مرد خداوندان ما را ناسزا گوید ایشان خشم کرده اند و طراوت و حسن خود را از ما نهفته اند، از این روی که او را کیفر نکرده ایم پس همگی همداستان شده در قتل حنظله یک جهت شدند و انبوبه (1) چند از سرب کرده با هم پیوستند و در آن چشمه فرو بردند ، و در میان آن انبوبها شده چاهی عمیق حفر کردند و حنظله علیه السلام را بدان چاه افکنده سر آن را با سنگ استوار کردند ، آن گاه آن انبوبه را از چشمه بر آوردند و گفتند : اکنون خداوندان ما از ما راضی خواهند شد که بدسگال ایشان را در این چشمه نابود ساختیم . و حنظله علیه السلام در آن چاه تا وقت شام همی بنالید چنان که بانگ بگوش آن مردم می رسید ، پس بسرای جاودانی شد.

از این روی قبایل قدمان و رعویل را اصحاب رس نامیدند چه رس بمعنی چاه باشد و ایشان پیغمبر خود را در چاه افکندند

مع القصه بعد از این واقعه خشم خداوند قاهر جنبش نمود و صرصری عاصف (2) بوزید چنان که آن مردم از بیم هلاک دست ها با یکدیگر پیوند کرده بودند و ابری تیره بر سر ایشان تهوية متراکم شد و همی آتش ببارید تا جمله را تباه ساخت کما قال الله تعالى: ﴿ وَأَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثيراً﴾ (3) که خبر از هلاکت ایشان دهد . گویند : زنان ایشان باهم داولة مساحقه (4) می نمودند و مردان از و طی با پسران کناره نمی جستند . یکی از شعرای عرب بعد از هلاکت ایشان شعری چند در مرثیه آن قوم انشاد فرموده که این مصراع از آن جمله

ص: 181


1- بفتح همزه : لوله
2- شدید
3- سورة الفرقان 38
4- بضم ميم و فتح حاء

است : «بكت عينى لاهل الرس دعويل و قدمان» (1)

جلوس حوتکدی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

حوتکدی نام پادشاه هشتم است از طبقه نوزدهم که نسب با خوخن کون برد آن گاه که سیندی رخت از این جهان بدر برد حوتکدی دو ساله بود مادرش او را در کنار گرفته در سریر خاقانی جای کرد و مردم چین و ماچین و تبت و ختا و ختن سر بچنبر فرمان او در آوردند. و حل و عقدش را در امور مملکت معتبر شمردند و خراج ممالک محروسه را بدرگاه او انفاذ داشتند و مادر حوتکدی مدت یک سال بدین گونه حکمرانی فرمود .

جلوس خندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

خندی نام پادشاه نهم است از طبقه نوزدهم ، و او پسر عم حوتکدی است (که شرح حالش مرقوم شد) چون روزگار حوتکدی سپری شد خندی هشت ساله بود اعیان مملکت چین فراهم شده او را بسلطنت برداشتند و بر سریر سلطنت جای دادند و چون هنوز او را آن مکانت نبود که زشت و زیبای مملکت را باز داند یکی از امرای در گاه که نيك دانشمند و کار آگاه بود متصدی امور مملکت گشت و اگر چه نام لنگی داشت اندیشه اش در مسافت مهمات کلیه ترکتازی می نمود.

بالجمله چون مدت یک سال از پادشاهی خندی سپری شد آن امیر لنگی نام خواست تا کار سلطنت بدو بازگردد لاجرم در هلاك خندى يك جهت شد و فرصتی بدست کرده او را زهری جان گزای بخورانید و از میان بر داشت

ص: 182


1- چنان که از مروج الذهب استفاده می شود، اين يك شعر تمام است نه يك مصراع، تمام آن اینست : بكت عينى لاهل الرس *** و عويل و قدمان و أسلم من أبي زرع *** نكال الحى من قحطان و این داستان در کتاب منهج الصادقین در ذيل آيه شريفة مذكوره و مروج الذهب ص 65 جلد اول موجود است.

جلوس گودرز بن بیژن در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

گودرز بن بیژن بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت برافراشت و در دار الملك رى جلوس فرمود ، و پادشاه زادگان ایران را که در هر جانب حکومت داشتند مطیع فرمان ساخت ، و بعضی از ممالک ایران را که طراجن ایمپراطور روم از تصرف بیژن بدر کرده بود مانند ارمنیه و حیره وی دگر باره متصرف شد و عمرو بن عدی که در این وقت حکومت حیره داشت خراج گذار او گشت و ترکوز بن غابور که حکومت آذربایجان داشت بعد از بیژن سر باطاعت او فرود کرد ، و در روزگار دولت او بهلاکت رسید (چنان که در ذيل قصه حنظلة بن صفوان علیه السلام مذکور گشت) .

مع القصه مدت ده سال گودرز در مملکت ایران پادشاهی کرد آن گاه بگذشت و جای بفرزندش نرسی بگذاشت .

جلوس وندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

وندی نام پادشاه دهم است از طبقه نوزدهم که نسب بخوخن کون می رساند آن گاه که خندی راز هر بچشانیدند و هلاك كردند (چنان که مذکور شد) آن امیر لنگی نام که این نیرنگ بکار برده بود هوای آن داشت که جای خندی را خود متصرف شود و بدرجه خاقانی ارتقا جوید مردم چین او را آن محل ننهادند و گفتند : لنگی را نرسد که بر ما سلطنت جوید و ما هرگز خاندان سلطنت را ضایع نگذاریم و اجنبی را حکومت نخواهیم داد . لاجرم هم پشت و هم پیوند شده و ندی را بسلطنت برداشتند و او در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا مرتبه خاقانی یافت و مدت بیست و یک سال باستقلال پادشاهی کرد.

جلوس آدریان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آدریان که هم او را حددین نامند بدانسان که مذکور شد باعانت پلاتنه ضجيع طرا جن منصب ولیعهدی یافت، و بعد از طراجن بتخت قیصری بر آمد و در مملکت روم

ص: 183

و ايتاليا و ديگر ممالك كه مقهور دولت روم بود سلطنت یافت ، و آغاز عدل و نصفت فرمود وأهل صنعت و حرفت را تربیت نمود و همه روزه بافضال و اشفاق ملکی خرسند داشت. مردم را بکار صنعت و حرفت بگماشت و همی حکم داد نامردم بنیان های نیکو برآوردند و سراهای دلکش بساختند و خود نیز در آبادی مملکت بکوشید و صنایع خوب بظهور رسانید چه او خود هم از اهل صنعت بود و همچنان طالبان علم را در مدارس جای داده از بهر هر يك نقدی مقرر داشت تا بآسایش و جمعیت خاطر در تحصیل علوم پرداختند. و چون در مملکت روم قانون آن بود که بندگان زر خرید و اسیران خود را زحمت فراوان می دادند و برنج و تعب می داشتند تا مبادا روزی طغیای ورزند و بر خداوندان خود بشورند از این روی که بندگان از مردم روم فزونی داشتند (چنان که از این پیش بدان اشارت شد) حدرین چون بر کرسی مملکت برآمد حکم داد که مردم با اسیران ظلم روا ندارند و اگر کسی از ایشان مظلوم شده بدیوان خانه عدالت شده شرح حال خود را معلوم دارد و حکم آزادی بگیرد اما شرط بود که چون حکم ،آزادی کسی از آن جماعت بگیرد مانند یکی از رعایا باشد و تا چهار پشت از فرزندان او کسی صاحب منصب وزارت و دیگر کارهای دولت نشود و این شرط بدان بود که مبادا مردم بیگانه در مملکت روم مداخلت كنند و اندك اندك كار دولت بدست اجنبی افتد

چون از این کارها بپرداخت و از نظم و نسق ممالک محروسه فراغت جست يا بزرگان در گاه گفت که مداخلت در ممالك كثيره مورث خرابی دولت باشد ، بهتر آن است که بر حسب وصيت اغسطس عمل نمائيم و حدود مملکت روم را بدان قانون نهیم که او مقرر داشت. دانشوران حضرت او را در این گفتار بستودند و بعضی از مردم نادان و خسود با خود همی گفتند که چون ایمپراطور را نگاهداشتن این ممالك صعب است بدان سر است که دست از تصرف باز دارد

بالجمله حددين حکم داد تا رودخانه فرات سر حد روم باشد و لشگر روم را از اراضی ارمنیه و اسیریه و دیگر ممالك طلب نمود و کس نزد گودرز بن بیژن که در این وقت سلطنت ایران داشت فرستاد و پیام داد که ما را با ممالک ایران بهیچ وجه تصرفی نیست اینك

ص: 184

مردم خود را از حدود ایران طلب نمودم تا ملک ایران اراضی خود را بدان وجه که صواب داند حراست .فرماید گودرز رسول او را شاد خاطر رخصت انصراف داد و در حضرت قیصر اظهار عقیدت نمود و در اراضی ارمن و دیگر حدود عمال خود را نصب فرمود .

از پس این وقایع حدرین را بخاطر رسید که در ممالك خويش سفر کند و در همه جابنيان عدل را استوار و کار مردم را بنسق بدارد. پس از دارالملك روم کوچ داده پیوسته روزگار بسفر همی برد چنان که گاهی در اراضی سکاتلند (1) با سر برهنه بر زبر برف می رفت و وقتی هنگام تابستان در بیابان مصر علیا عبور می فرمود و هیچ پاره از زمین مملکت خود نگذاشت که روزی بر آن نگذشت آن گاه خواست تا ولیعهدی برای خود منصوب دارد ، پس در میان اشراف و اعیان مملکت بنظر دقت همی نگریست و از آن جمله ، پیس (2) انطاننث (3) را انتخاب نمود که براستی کردار و درستی گفتار اشتهار داشت و از مدت زندگانیش پنجاه سال گذشته بود ، و همچنان جوانی دیگر را نیز برگزید که پانزده سال عمر داشت و نامش مرکث (4) انطاننث بود آن گاه با پیس انطاننث می گفت که من تو را وليعهد و قائم مقام خویش گردانم تا بعد از من پادشاهی روم بدست کنی . بشرط آن که تو نیز ولایت عهد خود را با مرکث انطاننث تفویض فرمائی و او را از فرزندان خود گزیده تر شمری پیس انطاننث این سخن را پذیرفتار شد و از پس حدرین کار بدینگونه راند (چنان که قصه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) و لقب قیصری که خاص برای ایمپراطور بود حدرین برای ولیعهد نیز مقرر داشت و مدت پادشاهی او (5) بیست و یک سال بود (6).

ص: 185


1- سكتلند بضم كاف ، سکاتلند : قسمت شمالی بریطانیا ، مرکز آن ادیمبورگ
2- پیو کلمه ایست فرانسه بمعنی پارسا ، با تقوی
3- آنتنن : بضم تاء و فتح نون، و نیز لقب سلسله ایست که او یکی از آنان می باشد
4- مارك يا مركس چنان که در آلر باله و در لاروس فرانسه و او را بنام مارك آرل ذکر می کنند و آنتنن را چنان که گذشت لقب اختصاصی او نمی دانند.
5- آلر باله می گوید: در سن پنجاه سالکی بسلطنت رسیده و مدت سلطنتش 23 سال بوده است
6- آلرباله جلد دوم ص 242 - 246 و لاروس فرانسه در حرف (هاش)

ظهور حومر و ورجل در ایتالیا پنج هزار و هفت صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

حومر (1) و ورجل (2) دو تن مرد حکیم دانشور بودند که بفنون حکم و دانش آراستگی داشتند و در فن خطابت و شاعری نیز زبر دست بودند و از ایشان کتب مصنفات و مؤلفات فراوان بجای ماند ، و هر دو تن در کنار رودخانه دین و دنيوب بتعليم و تعلم مشغول بودند و طالبان علم بحضرت ایشان شتافته بهره مند می گشتند و پیس انطاننث و مرکث انطاننث (که ذکر حال شان در جای خود خواهد شد) در ایام سلطنت خود حومر و ورجل را گرامی می داشتند و همه ساله ببذل مال و تعیین مرسوم و انفاذ تحف و هدايا ايشان را خرسند و شاد خاطر می فرمودند

ظهور بطليموس حکیم پنج هزار و هفت صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بطلیموس (3) پسر فلودیس (4) است از این روی او را بطلیموس فلودی گویند. نخستین که در مملکت یونان بحد رشد و بلوغ رسید در خدمت جالینوس بکسب معارف و اکتساب حقایق پرداخت ، و چون از فنون حکمت بهره ور گشت بیش تر بعلوم ریاضی مایل شد ، و از اراضی یونان سفر کرده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا سکون اختیار نمود . اذریانوش که در این وقت از جانب حددین قیصر روم حکومت مصر داشت مقدم بطليوس را گرامی شمرد ، و در تعظیم و تکریم او مساعی جمیله معمول داشت ، و او همه روزه بر اکتساب علوم ریاضی بیفزود و در اسکندریه بنیان رصدی (5) کرد و هر چه در این فن از حکمای ما تقدم پراکنده بود وی مجتمع ساخت.

ص: 186


1- بضم حاء
2- بفتح واو و سكون راء و كسر جيم.
3- بفتح باء : حكيم معروف قائل بسكون زمین و حركت افلاک بر دور آن
4- بافاء بی حرکت و ضم لام و ياء
5- بفتح راء و صاد : جائی که شب و روز نشسته حرکات ستارگان را در نظر بگیرند جمع آن : ارصاد

و او اول کس است که اصطرلاب و هیئات و تسطیح کره و آلات نجوم و مقائس ارصاد پدید آورد اگر چه بعضی بر آنند که نخستین ابرخس بنای اعمال و آلات رصد کرده ، اما تصحیح و توضیح اعمال ریاضی و آلات رصد که امروز در کار است از بطلیموس باشد ، و او سیر ستارگان و حرکات افلاک را رصد کرد چنان که در نوع نامن از مقاله ثالثه در کتاب مجسطی خود ذکر کرده است. و از آن زمان تاکنون کس کتابی مانند مجسطی ننوشته بلکه مانند فضل بن یحیی تبریزی و محمد بن جابر و ابوریحان خوارزمی که در تفسیر آن کتاب مؤلفات کرده اند و هر چه بیشتر تقدم تحقیق و تدقیق رفته بیشتر بر بزرگواری بطلیموس گواهی داده اند و نخست جماعتی از یونانیان سیزده مقاله کتاب مجسطی را بفرموده یحیی بن خالد برمکی (1) بعربی ترجمه کردند و آن نگارش پسند خاطر یحیی نیفتاد چه بدانسان که باید نتوانستند آن کار با نجام برد ، پس بفرمود تا ابوحیان با یک تن دیگر بدین کار پردازد و ایشان بنحوی شایسته این خدمت بپایان بردند و حجاج بن مطر (2) و ثابت بن قره (3) و اسحاق اصلاح الفاظ آن را نموده تا چنان شد که طالبان علم را مفید گشت.

و دیگر از مؤلفات بطلیموس رساله ایست که از برای شاگرد خود که سوری نام داشت نگاشت (و ابراهیم بن الصلت آن را بعربی نقل نمود و حینن بن اسحق اصلاح آن کرده) و دیگر کتاب جغرافیاست که بطلیموس در صفت نقش زمین نگاشت (و کندی (4) آن را بعربی ترجمه : مود)

بالجمله بطليموس اعمال رصد خود را در اسکندریه بپایان برد و نام باقی نهاد . مردى قليل الاكل و كثير الصوم يود، و قامتی باندازه و لونی سفید داشت ، بر جانب چپ رخسارش خالی سرخ فام (5) بود موی زنخ بانبوه داشت و دندان های گشاده بودش و در

ص: 187


1- زمان خلافت هرون عباسی
2- بفتح ميم و طاء
3- بضم قاف و فتح راء مشدده
4- بكسر كاف و سكون نون
5- رنگ

عذوبت (1) گفتار و لطافت کردار شهرت تمام داشت. از پس هفتاد و هشت سال زندگانی وداع جهان فانی گفت

از سخنان اوست که فرماید: که ظل غمام (2) و مؤدت عوام و ظلم ظالم در گذر است و فرماید: هر که علمی را احیا کرد نمرد و هر که صاحب فهم گشت اندوه بینوائی نبرد و هم او گوید که ضرر ملک در شش چیز است: (اول) ظهور قحط و غلا (دوم) نابود شدن دفاین پادشاه (سیم) انقطاع امطار سحاب دو سال از پی یکدیگر (چهارم) مداومت پادشاه در شرب خمر (پنجم) سوء خلق پادشاه و مبالغه در عقوبت (ششم) وفور ظهور خوارج

و از سخنان اوست که گوید: مرد عالم در میان خویشان خود که بقدر و منزلت او جاهل باشند غریب است ، پس چگونه خواهد بود در میان جاهلان بیگانه.

و گوید : حکمت درختی است که در دل روید و تمر از زبان دهد و گوید : هر که زندگانی دراز و عمر فراوان دوست دارد باید از برای تحمل شداید و مصايب آماده باشد . و گوید: هر که بوقایع دیگران پند نگیرد دیگران بواقعۀ او پند گیرند. و گوید : چنان که بدن آدمی را در حالت مرض از خورد طعام و شراب سود نباشد هر دل که بمرض غفلت مبتلا است از شربت پند و موعظت سود نبرد و گوید : حاسد ان زوال نعمت دیگری را بر خویشتن نعمتی شمارند و گوید: مردم مال را مقید کنند و مال ایشان را و گوید اعمال نیکو در دنیا تجارت عقبی است و اجل دروازه آخرت است .

گوید : چون علم پادشاه از شناخت دقایق مملکت قاصر باشد زیان کارتر مردمان و زیریست که کردار او با گفتارش موافق نباشد و گوید : مرد عاقل صحبت ملوك اختیار نکنند و اگر کند باید در افعال و اخلاق او اگر مشاهده چیزی کند که ضرر نفس و رعیت و اولاد او در آن باشد به بیان امثال و ایراد کنایات که سرزنشی لازم نیاید او را از آن افعال باز دارد

جلوس نرسی در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نرسی بن بیژن پس از فوت برادر در مملکت ایران پادشاهی یافت و ملوك طوايف

ص: 188


1- بضم عین : گوارانی و روانی
2- بفتح عين : ابر

سر بطاعت او فرو داشتند و او مردی راحت دوست بود ، و به نخجیر کردن رغبتی تمام داشت چنان که در میان شکاری لقب یافت و در زمان او مملکت ایران از مداخلت دولت روم و زحمت ایشان محفوظ بودچه حددین که در این وقت قیصر بود از حدود خود تجاوز نمی فرمود ، و همان پیمان که با گودرز بسته داشت در حق نرسی نیز استوار فرمود. و مدت سلطنت نرسی در ایران یازده سال بود.

جلوس جبله در مملکت شام پنج هزار و هفت صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جبله (1) ابن حارث بعد از پدر در مملکت شام لوای سلطنت برافراخت ، و بر تمامت آن اراضی حکومت یافت، و بدستیاری فرستادگان دانا منشور حکومت خویش را از حدرین بگرفت ، و در زمان دولت او از این روی که ایمپراطور حددین در جمیع ممالك خود سفر می کرد هم وقتی بشام آمد و جبله باستقبال قیصر بیرون شد و در حضرت او اظهار نیکو خدمتی کرد و مورد اشفاق و الطاف قیصر شد ، و مدت سلطنت او در شام ده سال بود.

جلیس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردوان بن نرسی بعد از پدر در مملکت ایران فرمانگذار گشت ، و صاحب تاجو و نگین آمد ، و از همه ملوك طوايف و طبقة اشغانیان بزرگ تر او بود . آن گاه که بر کرسی سلطنت جای گرفت ، و کار مملکت را بنظم و نسق کرد چند تن از دانشمندان در گاه را حکم داد تا به مملکت ایتالیا سفر کردند و تقبیل (2) حضرت حدرین که در این وقت قیصر روم بود نمودند ، و عهد دوستی اردوان را با او استوار داشتند . و چندان که حدزین زنده بود با اردوان طریق رفق و مدار سپرد ، اما از آن سوی چون اردشیر بابکان قوت گرفت اردوان را در میدان رزم بقتل آورد ، (و تفصیل این واقعه در ذیل قصه اردشیر مرقوم خواهد شد) و تختگاه اردوان شهر ری بود ؛ و گاهی باهواز سفر می کرد

ص: 189


1- بفتح جيم و باء
2- دست بوسی

و مدت پادشاهیش سی و یک سال بود

جلوس حارث بن جبله در شام پنج هزار و هفت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حارث بن جبله بعد از پدر پادشاهی یافت، و در مملکت شام کار بکام آورد وضیع و شریف آن اراضی او را بسلطنت سلام دادند، و بزرگ و كوچك حكم او را گردن نهادند ، و چون خبر فوت جبله در حضرت حددین که در این وقت قیصر روم بود معلوم شد تشریف ملکی بسوی حارث فرستاد ، و منشور سلطنت شام بدو داد و او را در پادشاهی استقلال بخشید چنان که بیست و دو سال بقوت تمام در مملکت شام پادشاهی کرد

جلوس کندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کندی نام پادشاه یازدهم است از خاندان خوخن کون و این جماعت از طبقه نوزدهم سلاطین چین و ختا شمرده شوند بالجمله کندی بعد از پدر لوای سلطنت افراخته در چین خداوند تاج و نگین گشت و مردم آن اراضی را در چنبر طاعت خویش بازداشت ، و بر يك نيمۀ ترکستان نیز غلبه یافت و اقوام تاتار را مطیع فرمان کرد مردم در زمان او آسوده ،زیستند و از مقاتله و خونریزی ایمن نشستند

و کندی مدت بیست و دو سال در کمال استقلال سلطنت کردو اهالی چین و ختا و تبت و ماچین در ظل عدل و نصفت وجود وجودت او آرمیدند . چون هنگام رحلت فرا رسید فرزند ارجمند خود خن بون را بولایت عهد اختیار کرده جای خود بدو داد و پشت بدین جهان فانی نمود .

جلوس پیس انتاننس پنج هزار و هفت صد و سی و سه بعد از هبوط آدم عیه السلام بود

حدرین (که شرح حالش مرقوم شد) در زمان سلطنت خود از میان بزرگان درگاه

ص: 190

مردی شایسته برای ولایت عهد اختیار کرد که نام اوایلیس ورس (1) بود ، و او در روزگار حدرین در گذشت ، و از او طفلی خرد سال ماند که او را ورس جوان می گفتند و چون او در خور ولیعهدی نبود حدرین پیس انتاننس (2) و مرکس انتاننس را بولیعهدی اختیار کرد و با ایشان پیمان محکم کرد که نخستین پیس انتاننس سلطنت کند ، و پس از او مرکس انتاننس بتخت قیصری بر آید ، و چون این هر دو زنده نمانند پادشاهی از بهرورس جوان باشد، لکنورس جوان نیز در جوانی در گذشت لاجرم بعد از حدرین پیس انتاننس بر سریر حکومت جای کرد و بدرجه ایمپراطوری ارتقا جست.

او مردی گشاده روی و کریم نهاد بود ، و با جود فطری حلمی بسزا داشت ، و چون کار پادشاهی بروی راست شد طالبان علم را بالطاف و اشفاق خسروانی بنواحت و هر کس را مرسومی در خور مقرر داشت ، و شعرا را عظیم بزرگ می شمرد ، و اهل صنعت و حرفت را نيك اعانت و حمایت می کرد ، و از کمال غدل و نصفت حکم داد که مردم روم اسرا و بندگان را زحمت نرسانند و اگر غلامی زر خرید از مولای خود رنجی بیند در دیوانخانه عدالت حاضر شده اظهار تظلم و تلهف (3) کند . و چون این معنی معلوم گردد حکم آزادی بگیرد

و در همه امور پیس را اقتفا به قوانین و وصایای اغسطس بود ، و با ملوك اطراف همیشه کار بمصالحه می راند ، و لشگری و رعیت را آسوده می داشت چنان که از پس روزگار او همیشه مردم روم و ایتالیا زمان دولت او را یاد می کردند ، و بدان روزگار حسرت می بردند ، و بسا مردم ممالك خارجه از روم که آوازه عدل و نصفت او را اصغا فرمودده بودند رسل و رسائل بحضرت او می فرستادند، و خواستار می شدند که در تحت حکومت روم شوند ، و پیس رضا نمی داد از این روی که وسعت فراوان را در مملکت سبب

ص: 191


1- در کتاب آلر باله و لاروس فرانسه (اوسیوس وروس ) ضبط شده و هر دو او را شريك و سهیم در پادشاهی نظير مارك اورل آنتونن می دانند
2- آنتن گذشت ضبط آن
3- استغاثه و فریاد رسی

فساد در کار سلطنت می دانست و آن دیوار که در میان جزیره انکلند (1) و ایرلند (2) بنیان کرده بودند (چنان که مذکور شد) پیس مرمت کرد و محکم نمود تا سرحد مملکت روم باشد ، و اهل سکاتلند که در آن جا سکون داشتند بسوی شمال کوچ دادند و اطاعت دولت روم نکردند ، و طول آن دیوار چهل میل بود

بالجمله پیس هرگز از پی تسخير ممالك كمر نبستى و عبور در مسالك بعيده اختيار نکردی و سفر او از دارالملک روم بسوی ییلاق بود چه او را در اراضی لنودیه (3) از بناهای خود خانه ای شاهوار بود و با آن که پیس دو پسر شایسته از خویش داشت بحکم وصيت حدرین چشم از ایشان در پوشید و مرکس انتاننس را ولیعهد ساخت و دختر خود را که فاستنه (4) نام داشت بحباله نکاح او در آورد و منصب تربیون را که در ذیل قصه اغسطس مرقوم شد بدو تفویض نمود ، و جز این نیز مناصب بزرگ بدو ارزانی داشت تا بعد از وی پادشاهی یافت و مدت سلطنت پیس در دارالملک روم بیست و سه سال بود.

جلوس ربیعه در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ربيعة بن نضر برادر عدی بن نضر لخمی است . (که ذکر حالش در ذیل قصه جذيمة الابرش نگارش یافت) .

بالجمله ربیعه بعد از آن که روزگار دولت تبع الاصغر سپری شد باستظهار اعوان و انصار بر مملکت یمن استیلا جست ، و سریر ملکی را نشیمن ساخت ، خرد و بزرگ اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند و سر در خط فرمانبرداریش نهادند چندان که

ص: 192


1- آنگلند : قسمت جنوبی بریتانیا
2- بكسر همزه : جزیره ایست واقع در مغرب بریتانیا قسمتی از آن دارای حکومت جمهوری مستقل که پایتخت آن رو بلن بضم باء و كسر لام و قسمتی از آن تابع حکومت انگلستان که مرکز آن (بلفاست بکسر با) می باشد
3- بفتح لام و واو و دال مكسور
4- با تاء مكسور و نون مفتوح

کار سلطنت بروی استوار شد و مدتی بشادکامی روزگار برد .

از قضا شبی خوابی هولناك ديد و سخت بترسید و چون با مداد جامه خواب بگذاشت کاهنان و منجمان حضرت را طلب داشت و گفت دوش خوابی هولناک دیده ام ، نخست صورت خواب را باز نمائید ، آن گاه زبان بتعبیر گشائید ایشان عرض کردند که ما را بدین كار توانائی نباشد اگر ملک خواهد خواب خود را باز نماید تا ما بتعبیر آن اقدام نمائیم ربیعه گفت : چون من آن چه در خواب دیده ام باز گویم و تعبیر شود مرا با آن تعبیر اطمینان خاطر نخواهد بود، آن گاه مطمئن شوم با سخن شما که صورت خواب را نیز بنمائید آن جماعت عرض کردند که این مهم جز از سطیح (1) و شق (2) ساخته نشود و این دو تن سرا برآمد کاهنان جهان بودند. (چنان که عنقریب ذکر حال ایشان مرقوم خواهد شد لاجرم ربیعه کس بطلب سطيح. و شق فرستاد نخستین سطیح حاضر شد)

پس پادشاه یمن روی با وی کرد و گفت ای سطیح بازگوی که من چه صورت در خواب دیده ام؟ سطیح گفت: «رَأَيْتُ جُمْجُمَةُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ ، فَوَقَعَتْ بارض تُهَمَةِ فاكلت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ جُمْجُمَةُ» یعنی در خواب دیدی که انکشتی (3) افروخته از ظلمت بر آمد و بزمین تهامه افتاد و خورد هر صاحب سری را.

ربیع گفت : ای سطیح هیچ خطا ،نگفتی اکنون باز گوی که تاویل آن خواب بکجا خواهد کشید؟

سطیح گفت: (احْلِفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ (4) مِنْ حنش (5) لتهبطنّ أَرْضِكُمْ الْحَبَشِ ، وَ لَيَمْلِكَنَّ مَا بَيْنَ الَىَّ جُرشٍ) (6) یعنی سوگند یاد می کنم بهر جانوری که در میان حره دهنا (7) و حره بنی هلال است که مردم حبشه این اراضی را فرو می گیرند و مالك مي شوند اراضی جرش را تا ابین که از یمن تا عدن باشد

ص: 193


1- بر وزن امیر
2- بكسر شین و تشدید قاف
3- بفتح همزه و كسر كاف : ذغال ، قطعه از آتش
4- بفتح حاء : زمینی که دارای سنگ های سیاه چون ذغال باشد
5- بفتح حاء و نون : يك قسم مار
6- بضم جيم و فتح راء
7- بفتح دال : نام بیابان واقع در نجد

ربیعه گفت ای سطیح این خبری دهشت انگیز و وحشت آمیز بود اکنون بگوی که این داهیه در زمان ما خواهد بود یا از پس روزگار ما صورت خواهد بست؟

سطیح گفت: «بَل بَعدَهُ بِحِينٍ ، اَكثَرُ من ستّين او سبعين بمضيين من السنين» یعنی در روزگار تو آسیبی نخواهد بود بلکه از پس شصت سال و هفتاد سال یا زیاده این ترکتاز واقع خواهد گشت

ربیعه گفت آیا این مملکت را همیشه مردم حبش خواهند داشت یا سلطنت ایشان منقرض خواهد شد؟

سطیح عرض کرد: (بَلْ يَنْقَطِعَ لبضع وَ سَبْعِينَ مِنَ السِّنِينَ ثُمَّ يُقْتَلُونَ وَ يُخْرِجُونَ مِنْهَا هَارِبِينَ.) یعنی بعد از هفتاد سال سلطنت حبشه منقرض می شود و کشته و پراکنده می گردند

ربیعه گفت : آیا کدام پادشاه بدین جماعت غلبه خواهد کرد ؟

سطیح گفت: «يَلِيهِ ارْمِ ذِى يَزِنَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ مِنْ عَدْنٍ (1) فَلَا يَتْرُكْ مِنْهُمْ أَحَداً بِالْيَمَنِ» یعنی پسر ذی یزن بر آن قوم غلبه خواهد جست ایشان را قلع وقمع خواهد کرد.

ربیعه گفت : آیا اولاد ذی یزن سلطنت جاودانه در یمن خواهند داشت یا دولت ایشان نیز سپری می شود؟

سطیح عرض کرد : که دولت ایشان نیز نخواهد ماند

گفت : کدام کس غلبه کند؟

سطیح معروض داشت : «نَبِىٍّ كَرِيمُ زَكَّى يَأْتِيهِ الْوَحْىِ مِنْ قِبَلِ الْعُلى».

گفت: این پیغمبر از کدام خاندان خواهد بود.

سطیح گفت : «رجُلُ مِنْ وُلْدِ غَالِبِ بْنِ فهر يَكُونُ الْمَلَكُ فِى قَوْمِهِ الَىَّ آخِرَ الدَّهْرِ» یعنی آن پیغمبر مردی از اولاد فهر است و تا انتهای دنیا پادشاهی در دودمان او خواهد بود

ربیعه گفت : مگر از برای دنیا نهایتی است

ص: 194


1- بفتح عين و دال برچند قسمت اطلاق می شود: شهر عدن واقع در جنوب غربی و جزيرة العرب از مستعمرات انگلیس ، عدن شرقی که مشتمل بر حضرموت و جزيره ستطره تحت الحمایه انگلیس ، منطقه باز در جنوب غربي جزيرة العرب واقع بین یمن و حضر موت و تنگه باب المندب شیخ نشین مستقل، تحت نفوذ بريتانيا

سطیح گفت بلی: «يَوْمَ يَجْمَعُ فِيهِ الاولون وَ الْآخِرُونَ يَسْعَدُ فِيهِ الْمُحْسِنُونَ وَ يَشْقَى فِيهِ الْمُسِيئُونَ» و بدين سخنان خبر از روز قيامت داد .

ربيعه گفت : اى سطيح آيا بدانچه مرا خبر دادى راست گفتار باشى ؟

در جواب عرض كرد : «و الشفق (1) و الغسق (2) وَ الْفَلَقِ (3) اذا اتَّسَقَ (4) انَّ مَا انبائك بِهِ لَحَقُّ» ، يعنى : قسم به شام و صبح كه آن چه گفتم مقرون به صدق و صواب بود

چون اين كلمات به پايان رسيد ، خبر ورود شق را به عرض ربيعه رسانيدند . ملك يمن فرمود تا سطيح را به جائى معيّن بازداشتند و شق را پيش طلبيد تا اين دو كاهن از سخنان يكديگر نيابند و روى با شق كرد و گفت : صورت خواب مرا بازگوى ؟

شق عرض كرد : «رَأَيْتُ حُمِمْتُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ فَوَقَعَتْ بَيْنَ رَوْضَةِ و اكمة (5) فَاَكَلَت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ نَستِمُة) و چون از تعبير آن خواب پرسيد گفت : (اخْلُفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ انسان لينزّلن أَرْضِكُمْ السُّودَانِ وَ ليغلبنّ عَلَى كُلِّ طِفْلَةُ (6) البنان (7) وَ يَمْلِكْنَ مَا بَيْنَ أَبْيَنُ الَىَّ نَجْرَانَ)

چون از غلبهء آن جماعت بازجست كه در عهد دولت اوست يا از پس او ؟ فَقَالَ : «لَا . بَلْ بَعْدِهِ بِهِ زَمَانُ ثُمَّ يستنقذكم (8) مِنْهُمْ عَظِيمُ شَأْنٍ وَ يذيقهم أَشَدُّ الْهَوَانِ» (9)

شق گفت : اى ربيعه بعد از زمان دولت تو اهل سودان بدين مملكت چيره خواهند شد ، آن گاه مردى بزرگ شما را از بلاى ايشان نجات خواهد داد و آن جماعت را ذليل و زبون خواهد كرد

ربيعه گفت : آن كس كه بر ايشان غلبه جويد ، كيست ؟

ص: 195


1- بفتح شین و فاء سرخی است که از غروب تا هنگام عشا در افق ظاهر شود
2- بفتح عين و سين تاریکی اول شب را گویند
3- بحركت فاء و لام صبح
4- اتساق اجتماع و انتظام
5- بفتح همزه و كاف تل
6- طفل بفتح طاء و سكون فاء نوم هر چیز
7- بفتح باء سرانگشت
8- خلاص می کند
9- بفتح هاء خواری

شق گفت : «غُلَامُ لَيْسَ مدنىّ وَ لَا مُدُنِ (1) يَخْرُجُ مِنْ بَيْتِ ذِى يَزِنَ» چون از مدّت پادشاهى اولاد ذى يزن سؤال كرد ؟ گفت : (ينقطع برسول مرسل يأتى بالحقّ و العدل بين اهل الدّين و الفضل يكون الملك فى قومه الى يوم الفضل)

آن گاه ربيعه از آثار روز قيامت پرسيد ؟ «قَالَ : يَوْمَ تخزى (2) فِيهِ الْوُلَاةِ يُدْعَى فِيهِ مِنَ السَّمَاءِ بِدَعَوَاتٍ يَسْمَعُ مِنْهَا الاحياء وَ الاموات وَ يُجْمَعُ فِيهِ بَيْنَ النَّاسِ للميقات يَكُونُ فِيهِ لِمَنْ أَبْقَى الْفَوْزَ وَ الْخَيْرَاتِ»

گفت ربيعه : اى شق آيا راست گفتى اين سخنان را ؟ «قَالَ : أَىْ وَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الارض وَ ما بَيْنَهُمَا مِنَ رَفْعٍ وَ خَفْضُ (3) انَّ مَا انبائك بِالْحَقِّ مَا فِيهِ امْضِ (4) چون اين سخنان به پايان رفت و ربيعه سخنان سطيح و شق را موافق يافت به نبوّت و رسالت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و بازپرس روز جزاء ايمان آورد و از بيم آنكه اهل بيتش به دست مردم حبشه اسير و دستگير شوند ، زن و فرزند خود را از يمن كوچ داده به سوى عراق عرب فرستاد و نامه اى به حضرت اردوان كه در اين وقت ملك ايران بود نگاشت و از وى درخواست نمود كه ايشان را در بلدى شايسته ساكن فرمايد پادشاه ايران حكم داد تا ايشان را در حيره فرود آوردند و حكومت حيره در اين وقت از قبل اردوان با عمرو بن عدىّ مفوّض بود كه هم برادرزادۀ ربيعه بود . لاجرم عمرو فرزندان برادر را نيكو بداشت و در تربيت ايشان مساعى جميله معمول فرمود . و مدت سلطنت ربيعة بن نضر در مملكت يمن دو سال بود (5)

ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

ربیع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدی بن مازن بن غسان (6) و هو الازر (و نسب ازدرا از این بیش مرقوم داشته ایم)

بالجمله ربيع مسعود جسدى بود بر پشت افتاده و از براى او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلكه صورت او در سينۀ او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهى كه غضب شديد بر وى مستولى مى شد و ابدا ايستادن نتوانست ، و از اين روى كه هميشه مانند سطحى از گوشت

ص: 196


1- پست کننده
2- رسوا می شود
3- پستی و بلندى
4- شك و ترديد
5- سيرة ابن هشام جلد اول س 11-13
6- بر وزن شداد

رقفا افتاده بود سطيح لقب يافت ، و پيوسته در ارض (جابيه) سكون داشت . و چون ملوك خواستندى از وى خبر گرفتندى او را در جامه اى پيچيده به مجلس حاضر مى ساختند ؛ و چون مشگش جنبش مى دادند تا تنبيه يافته به جواب و سؤال اقدام مى فرمود و از اخبار آينده آگهى مى داد ، و او پسر خالهء شق است ، و هو شق بن صعب بن نشكر (1) بن رهم (2) بن افرك (3) بن قسر (4) بن عبقر بن انمار (5) بن اراش بن لحيان (6) بن عمرو بن الغوث بن نابت (7) بن مالك (8) بن زيد بن كهلان بن سبا، و شق از اين روى اين نام يافت كه يك نيمه آدمى بود .

چه او را يك پا و يك دست و يك چشم نبود و اين هر دو در يك ساعت متولد شدند و هم در آن ساعت طريفة الخير (که قصه او در ذیل خرابی مملکت سبابسیل عرم (9) مرقوم شد) ايشان را بخواست و آب دهان خود را در دهن ايشان افكند و گفت : اين دو پسر در فن كهانت قائم مقام و نايب مناب منند . اين بگفت و جان بداد .

و اين دو تن در فن كهانت به درجهء كمال ارتقا نمودند . و ما بعضى از كلمات ايشان را كه دلالت بر ظهور پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت در ذيل قصهء ربيعة بن نضر مرقوم داشتيم . اكنون از كلمات سطيح كه منهى (10) بر ظهور قائم آل محمّد است برمى نگاريم .

معلوم باد كه روزى ذا جدن (11) كه اول كس است كه در يمن غنا كرد و به سبب حسن صوت اين لقب يافت ، چه نام او علس بن الحارث است و از قبيلۀ حمير باشد .

مع القصه سطيح را طلب داشت تا از زمان آينده خبر گيرد ، و قبل از رسيدن سطيح چند دينار زر از بهر انعام او برگرفت ، و در تحت قدم خود پنهان فرمود ، و خواست تا قبل از حكم و كهانت او را آزموده كند . و چون سطيح درآمد ، ذا جدن گفت : اى سطيح بگو تا چه از بهر تو نهفته ام ؟

ص: 197


1- يشكر (سيرة ابن اهشام )
2- بر وزن احمد
3- بر وزن عمر
4- در سیره (قیس) ضبط شده
5- بكسر همزه
6- بكسر لام
7- نبت (سيرة ابن هشام)
8- مالك (سيره ابن شام)
9- سخت و خارج از اندازه
10- انهاء : خبر دادن
11- بفتح جيم و دال حسن صوت

سطيح عرض كرد : حَلَفْتُ بِالْبَيْتِ وَ الْحَرَمِ وَ الْحَجَرِ الاصم (1) وَ اللَّيْلِ اذا أَظْلَمُ وَ الصُّبْحِ اذا تَبَسُّمُ وَ بِكُلِّ فَصِيحٍ وَ أَبْكَمَ لَقَدْ خَبَأْتُ (2) لِى دِينَاراً بَيْنَ النَّعْلِ وَ الْقَدَمِ .

ربیعه از گفتار وى در عجب رفت و گفت : اين علم را از كجا آموختى ؟ سطيح گفت :

من قبل أخ لى جنّى ينزل معى أنّى نزلت يعنى . از برادرم كه يكى از جن باشد و هر جا من فرود مى شوم او نيز با من است .

اين بگفت و آن گاه اين كلمات را فرمود كه : خبر از ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم دهد .

فَقَالَ سطيح : اذا غَارَتْ الاخيار وَ فارت الاشرار وَ كَذَبَ بالاقدار وَ حَمَلَ الْمَالَ بالاوقار وَ خَشَعَتِ الابصار لِحَامِلِ الاوزار وَ قَطَعْتُ الارحام وَ ظَهَرَتِ الطَّغَامُ (3) المستحلى الْحَرَامِ فِى حَرُمَتْ الاسلام وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ خُفِرَتِ الذِّمَّةِ وَ قُلْتُ الْحُرْمَةُ وَ ذَلِكَ عِنْدَ طُلُوعِ الْكَوْكَبَ الَّذِى يَفْزَعُ الْعَرَبِ وَ لَهُ شَبِيهُ الذَّنْبِ فَهُنَاكَ تَنْقَطِعُ الامطار وَ تَجِفَّ الانهار وَ تَخْتَلِفُ الاعصار وَ تغلو الاسعار فِى جَمِيعِ الاقطار ثُمَّ يُقْبِلُ الْبَرْبَرِ بالرّايات الصُّفْرِ عَلَى الْبَرَاذِينِ التِّبْرِ (4) حَتَّى يَنْزِلُوا مِصْرٍ فَيَخْرُجُ رَجُلُ مِنْ وُلْدِ صَخْرٍ فيبدّل الرَّايَاتُ السُّودُ بالحمر فيبيح الْمُحَرَّمَاتِ وَ يُنَزِّلُ النِّسَاءِ بالثّدايا مُعَلَّقَاتُ وَ هُوَ صَاحِبُ نَهْبِ الْكُوفَةِ فَرَّةٍ بَيْضَاءَ السَّاقِ مَكْشُوفَةُ عَلَى الطَّرِيقِ مردوفة بِهَا الْخَيْلِ مَحْفُوفَةُ قَدْ قَتَلَ زَوْجُهَا وَ كَثُرَ عَجُزِهَا وَ اسْتَحَلَّ فَرْجِهَا فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ ابْنِ النَّبِىِّ المهدى وَ ذَلِكَ اذا قَتَلَ الْمَظْلُومِ بِيَثْرِبَ وَ ابْنِ عَمِّهِ فِى الْحَرَمِ وَ ظَهَرَ الْخَفِىِّ فَوَافَقَ الوشمى (5) فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقْبَلُ الْمَشْئُومُ بجمعه الظَّلُومَ فيظاهى الرُّومِ بِقَتْلِ القروم فَعِنْدَهَا يَنْكَسِفُ كُسُوفِ اذا جَاءَ الرَّجُوفِ (6) وَ صَفَّ الصُّفُوفَ ثُمَّ يَخْرُجُ مَلَكُ مِنَ الْيَمَنِ مِنْ صُنْعاً (7) وَ عَدْنِ ابْيَضَّ كالقطن اسْمُهُ حُسَيْنِ أَوْ حُسْنِ فَيَذْهَبُ بِخُرُوجِهِ غَمَرِ الْفِتَنِ فَهُنَاكَ يُظْهِرَ اللَّهُ مُبَارَكاً زَكِيًّاوَ هَادِياً مَهْدِيّاً وَ سَيِّداً عَلَوِيّاً يَنْفَرِجْ النَّاسِ اذا أَتَاهُمْ بِهِ مِنَ اللَّهِ الَّذِى هَداهُمُ فَيَكْشِفُ بِنُورِهِ الظَّلْمَاءِ وَ يَظْهَرَ بِهِ الْحَقِّ بَعْدَ الْخَفَاءُ وَ يُفَرَّقُ الاموال فِى النَّاسِ بِالسَّوَاءِ وَ يغمد السَّيْفِ فَلَا يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ يَعِيشُ النَّاسُ فِى الْبَشَرِ وَ الهناء وَ يُغْسَلُ بِمَاءِ عَدْلِهِ عَيْنِ الدَّهْرِ مِنِ الْقَذَى

ص: 198


1- حجر الاسود
2- پنهان کردن
3- اوباش
4- جمع ابتر: دم بریده، اما مؤلف معنی رزین را از کجا فهمیده معلوم نیست
5- منسوب بوشم شهری است نزديك يمامة
6- بر وزن قعود زلزله
7- از شهرهای یمن

وَ يَرُدَّ الْحَقَّ عَلَى أَهْلِ الْقُرَى وَ يُكْثِرُ فِى النَّاسِ الضِّيَافَةِ وَ الْقُرَى وَ يَرْفَعُ بِعَدْلِهِ الْغَوَايَةِ وَ الْعَمَى كانّه كَانَ غُبَاراً وَ انجلا ، فَيَمْلَأُ الارض عَدْلًا وَ قِسْطاً وَ الايام حَيّاً وَ هُوَ عِلْمُ لِلسَّاعَةِ بِلَا افْتِراءً .

اين جمله بى زياده و نقصان كلام سطيح است و خلاصۀ معنى آن اين است كه فرمايد : چون اندك شوند اخيار و طغيان كنند اشرار و مردم قطع ارحام فرمايند و حلال از حرام نشناسند و با هيچ پيمان و عهد نپايند ، آن گاه ستارۀ ذو ذنب باديد آيد و قبائل عرب ترسان و هراسان باشند ، در اين وقت سحاب از سيلان بازايستد و انهار را جريان نماند و بلاى قحط و غلا در افتد ، پس جماعتى از مردم بربر خروج كنند و بر اسب ها زين زرّين بندند ، و علم هاى زرد بر پاى كنند ، و مصر را فرو گيرند . آن گاه از اولاد صخر مردى با لشكر به سوى كوفه تاختن كند و آن اراضى را مسخّر فرمايد و مردان را بكشد و زنان را با پستان ها بياويزد و دختران را مكشوف و برهنه بدست لشكريان دهد ، در آن هنگام قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر شود و از پس او مردى بزرگوار در مدينه شهيد شود ، و پسر عم او در مكّه به قتل آيد ، و اين در ماه ربيع الاول باشد . از پس اين واقعه ، بزرگان روم مقتول شوند و كسوفى نيز واقع گردد ، آن گاه ملكى از يمن باديد آيد كه نام او حسين يا حسن باشد و از خروج او فتنه هاى برخاسته فرو نشيند . و در آن هنگام دولت صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه جهان را فرو گيرد و خونريزى به كران رسد و مال ها بر مردم بالسّويه قسمت شود ، و قبايل در طرب و راحت درآيند ، و با هم مهربان و دوست باشند ، و يكديگر را ميهمان كنند ، و كار همه به عدل و نصفت رود و اين علامت قيامت باشد . بالجمله سطيح با شق چنان كه در يك ساعت متولد شدند هم در يك ساعت وداع جهان گفتند و جسد ايشان را در زمين جحفه (1) مدفون ساختند و مدت زندگانى ايشان در اين جهان شش صد سال بود . (2)

ظهور ثاوذوسیوس حکیم پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ثاوذوسیوس از جمله حکمای بزرگوار است و او را در فنون حکمت قدرتی بسزاست.

ص: 199


1- بضم جيم و سكون حاء قریه ایست واقع در 82 میلی (27 فرسخی تقریباً) مکه معظمه زادها الله شرفا
2- سیزدهم بحار الانوار

خاصه در علم هندسه و ریاضی سرآمد ابنای عهد خود بوده و کسب این فضایل بیشتر از كلمات اقلیدس (1) و مجسطی فرموده و در این فن شریف او را مصنفات نیکو و دل پذیر است چنان که طالبان علم را سود تواند بود از جمله کتاب معتبره متوسطه در میانه مجسطی و اقلیدس است که (اکر) نام دارد و تاکنون در میان طالبان علم متداول است .

جلوس مرثد بن عبد کلال در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مرثد بن عبد کلال برادر مادری تبع اصغر است بعد از ربیعه بن نضر بر کرسی سلطنت بر آمد و بر مملکت یمن استیلا یافت . خرد و بزرگ سر در ربقه (2) طاعتش نهادند و اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد آمدند و او در سال سی و هفتم سلطنت خویش خوابی هولناک دید و سخت بترسید و چون بیدار شد آن خواب را فراموش کرد و کاهنان عرب را فراهم نموده خواست تا صورت خواب را باز نمایند و تعبیر کنند هيچ يك را این قدرت نبود عاقبة الامر غفی را که زنی کاهنه بود صورت خواب او را باز نمود و تعبیر آن را که دلالت بر ظهور خاتم الانبیا داشت بگفت (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه غفی را مرقوم خواهد افتاد) و مدت سلطنت مرتد در مملکت یمن چهل سال تمام بود . (3)

جلوس منذر الاكبر در شام پنج هزار و هفت صد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

منذر الاکبر پسر حارث است (که شرح حالش مذکور شد) وی بعد از پدر در مملکت شام رایت احتشام بر افراخت و بمدارج سلطنت ارتقا جست و نخست رسولی چند با پیشکشی لایق درگاه پیس انتانیس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و از او منشور پادشاهی شام بگرفت و مدت سه سال در کمال استقلال حکمرانی کرد و چندان که زندگانی داشت خراج شام بدرگاه قیصر انفاذ می فرمود

ص: 200


1- بفتح همزه و کسر دال (منجد الادب)
2- بكسر راء و فتح آن
3- مقداری از آن در معارف ص 276 و ليكن مدت سلطنت را او چهل و یک سال نوشته است و مروج الذهب جلد دوم

ظهور باسلیوس حکیم پنج هزار و هفت صد و پنجاه را سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

باسلیوس از اکابر حکمای یونان است و او را از فنون فضائل بهره وافی بوده و در کمال زهد و تقوی می زیسته و از سخنان اوست که فرماید:

چنان که ملاح بوزیدن هر بادکشتی خویش را نراند مرد عاقل باید که نفس خود را بهر خاطری که سانح (1) گردد نسپارد و گوید :

اشیاء را بشناس و افضل آن را اختیار کن و گوید :

نفس را در دنیا غریب دان غریبان را گرامی دار و گوید :

از غرق شدن کشتی آن زمان اندیشه کن که خوش می رود و گوید:

از حال بزرگان عجب دارم که اگر غلامی را بنوعی از علوم و صناعت ستایش کنند یا اسبی را که بر افراد نوع خویش فضیلتی دارد برایشان عرضه کنند ببهای گران بخرند و اگر از مردم آزاده که بفنون فضائل آراسته باشد برایشان بگذرد هیچ التفات نفرمایند، و گويد :

چنان که امراض بدنی را طبیب حاذق تواند چاره کرد علل نفس را مرشدی که معالجه نفس بسیار کرده باشد تواند قلع فرمود ، و گوید:

هر کرا در حق توظن خیر باشد ظن او را بیقین رسان و هر که تو را بخیر شناخت اگر وضیع است و اگر شریف با او احسان کن ، و گوید :

بر جمع اموال حریص مباش و از طعام حرام کنار جوی که روزگار چندان که کیس های شما را از مال پر کند دل های شما را از ایمان تهی گرداند و گوید :

هیچ حسرتی بر فراق نعمتی بزرگ تر از حسرت نعمتی که در حق خسیس بی مروت مبذول افتد نتواند بود ، و گويد :

مراد مرد عاقل از خدمت ملوك جز حصول ذكر جميل و اجر جزیل نخواهد بود :

ص: 201


1- سنح: بخاطر گذشتن

جلوس نعمان بن حارث در شام پنج هزار و هفت صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نعمان بن حارث چون روزگار برادرش منذر سپری شد بتخت سلطنت برآمد و مملکت شام را بتحت فرمان بداشت ، مردى نيك خصال و پسندیده فعال بود، وخراج مملکت شام را بقانون برادر بحضرت پیس انتاننس که در این وقت در ممالک روم و ایتالیا پادشاهی داشت انفاذ می فرمود و بفرمان قیصر حکمرانی می کرد و مدت سلطنت او در شام پانزده سال و شش ماه بود .

جلوس خن بون در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خن بون نام پادشاه دوازدهم است از خاندان خوخن کون ، و او بعد از پدربی محنت و رنج صاحب تاج گنج آمد. و مملکت چین و ماچین و تبت و ختا را مسخر فرمان ساخت ، و عمال پدر را از هر جای طلب کرده بالطاف و اشفاق ملکی امیدوار فرمود و بر سر عمل بگماشت اما هنوز کار بکام نکرده بود که فرمانش برسید و این جهان را وداع گفت ، و مدت سلطنت او شش ماه بود .

جلوس شبندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شیندی نام پادشاه سیزدهم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در کرسی مملکت جای کرد و در اراضی چین پادشاهی یافت و او مردی نرم خوی و کم آزار بود از این روی کار ولایت را کفایت نداشت ، و در روزگار دولت او اردشیر که نخستین طبقه ساسانیان است از ملوك عجم (چنان كه مذكور خواهد شد) در مملکت ایران پادشاهی یافت چون در سلطنت با قوت شد سپاهی ساز داده عزم تسخیر ممالك بعيده فرمود . و چون شیندی این خبر بیافت و نیروی آن نداشت که با پادشاه ایران مصاف دهد ناچار از در ضراعت و مسکنت بیرون شده پیشکشی لایق انفاذ حضرت او داشت این معنی نیز بر ضعف او بیفزود.

ص: 202

لاجرم بیگانگان طمع در ملك او بستند و بحرح نام که یکی از امرای در گاه او بود دل با او بد کرد و خواست تا تخت و تاج از او بگیرد و جمعی را بیاری خود طلب کرده بر پادشاه بشورید شیندی با سپهسالار خود كه سوحنكسانك نام داشت در ساخت و بر بحرح غلبه جسته او را از میان برداشت از پس او روز کاری سوحنكسانك از در صدق و صفا با شیندی قدم زد و در نهانی با صنادید لشگر و قواد سپاه متفق شد و ناگاه برشیندی بشورید و او را از پادشاهی خلع نمود و خود بر سرير ملك بر آمد . شیندی باخواتون خود از دارالملك پیکن بیرون شده گوشه عزلت اختیار کرد و در زاویه خمول همی بزیست . اما چون کار سلطنت بر سوحنکسانک راست شد آغاز جور و اعتساف نهاد چندان که مردم شکسته خاطر شدند.

عاقبة الامر لشگری و رعیت در قتل او یک جهت گشتند و ناگاه از در عصیان و طغیان بیرون شده اطراف خانه او را فرو گرفتند و بسرای او در آمده تنش را با تیغ پاره پاره ساختند و چند نفر دویده این مژده بشیندی بردند چون او این خبر بشنید با خاتونش چندان بخندیدند که در آن شادی هر دو بمردند و سلطنت از خاندان خوخن كون انقراض یافت . و بعداز او آن جماعت که غوغا طلب بودند پادشاهی یافتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

ظهور رثاون حکیم پنج هزار و هفت صد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

تاون (1) از اکابر حکمای مصر است و او پیوسته در شهر اسکندریه سکون داشتی و طالبان علوم را به افاضات خاطر خرسند فرمودی و بیشتر از فنون علوم بهندسه و تعلیم آن مایل بود و کتاب مدخل مجسطی و کتاب عمل باصطرلاب و کتاب جداول زیج بطليموس که معروفست بقانون المسير و كتاب عمل بذات الحلق از مصنفات اوست و کتب او در مصر و دیگر اراضی جهان با مکانتی تمام است

ص: 203


1- بضم واو

جلوس مرکس انتاننس در مملکت ایتالیا پنج هزار و هفت صد و پنجاه وشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس مرکس انتاننس در مملکت ایتالیا پنج هزار و هفت صد و پنجاه وشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

مرکس انتاننس بعد از مرگ پیس انتاننس بحکم ولایت عهد بتخت قیصری بر آمدو درجه ایمپراطوری یافت ، و سبب ولیعهدی او در قصۀ پیس انتاننس مرقوم افتاد ، بالجمله مرکس انتاننس پادشاهی بافضل و هنر بود و در تحصیل علوم روزگاری برنج برده کتابی در رموز رزم و امور لشگرگاه نوشت و با آن که سلطنت يك نيمه جهان داشت او را شاگردان بود که همه روزه برای تحصیل علوم در حضرت او زانو می زدند و بهره می بردند کتاب روزنامه دولت او در ممالک یوروپ از معظم كتب فلسفیان محسوب شود ، و از برای امور معاش نيك بکار باشد .

مع القصه چون کار پادشاهی بر او استوار گشت حکم داد تا بقانون پیس انتاننس چون غلامان و اسیران از مولای خود ظلم بینند بدینخانه عدالت شده صورت حال خویش را مکشوف دارند و حکم آزادی بگیرند ، و نیز همچنان شرط بود که تا چهار پشت از اولاد ایشان کس بخدمت دولت منصوب نشود .

در روزگار دولت او مردم آسوده بزیستند و مرکس باملوك اطراف و سر حدداران دول خارجه همیشه کار برفق و مدارا کرد و جز از در مصالحه و مداهنه سخن نمی راند و هر کس در حضرت او عصیانی ورزیده بود چندان که ممکن بود بدست احسان ، روی دل او را با خود می کرد ، و در این معنی چندان اهتمام داشت که ادیس کستی که از جانب قیاصره یکی از سرحدداران مملکت شرقی روم و اراضی سریان بود بامر کس ساز مخالفت طراز کرد و سر از چنبر طاعت او بیرون نمود ، و هم روزی چند برنگذشت که مرگ او را امان نداده وداع جهان گفت. چون این خبر بمركس رسید بر فوت او دریغ خورد و گفت افسوس که ادیس چندان زنده نماند که من یکی از اکفار و اشیاء او را که گناهی بزرگ کرده باشد بفضل و احسان مطیع کنم ، و آن سبب امیدواری و اطمینان ادیس گردد چندان که او را ممکن بود از جنگ جستن و ستیزه کردن کناره می جست

ص: 204


1- گذشت صحیح آن (مارك- آنتن)

با این که در کار جنگ نيك توانا بود چنان که مردم جرمن با او از در فتنه جوئی بیرون شدند و عمال او را از اراضی خود خلع کردند مرکس لشگر بر آورد و با ایشان چندین مصاف داد و هشت سال متوالی کنار رودخانه دنیوب را لشگرگاه ساخت و پای استوار کرد چنان که از شدت سرما مزاج او ضعیف گشت و هیچ روی برنتافت تا کار آن ممالك را بنظام آورد با این همه کفایت و درایت در بعضی از امور اور اتحقیقی ژرف نبود چنان که ضجيع او فاستنه دختر بیس (که هم در ذیل قصه پیس مذکور شد) صورتی زیبا و جمالی دلکش داشت ، و چون مرکس مردی حکیم بود و اختلاطش با زنان کم تر بود از این روی فاستنه هر روز جوانی خوب اندام بدست می آورد و از او کام بر می گرفت ، و دوستان خود را در حضرت قیصر تقرب می داد و خواستار می شد تا پادشاه ایشان را بدرجات بلند ارتقا می داد از این روی افعال آن زن بدکاره شهرت تمام یافت و مردم را گمان افتاد که قیصر از افعال او آگاهست و باك از این دناست (1) ندارد، اما کار چنان بر مرکس مشتبه بود که حکم داد تا اصحاب دیوان فاستنه را یکی از خداها شمرند لاجرم تمثال او را در معابد در جنب تمثال (جنو) که بعقیده ایشان خدای عقد و نکاح است نهادند ، و هم چنان در پهلوی تمثال ونس (2) که خدای عشق و عقل و مناکحت است و در پهلوی تمثال (سرت) که خدای زراعت است نصب می کردند و پرستش می نمودند. وزن و مرد روم و ایتالیا در هر مهم که نذری داشتند آن مال را برداشته بمعبد فاستنه می آوردند و در پیش روی محراب معبد می نهادند و زفاف او را بامر کس برای اسعاف مرام بخاطر می آوردند ، و هر کس نیز روز عروسی فاستنه را عیدی نهاده بود و مدت هشت سال بدینگونه روزگار برد و چون از این جهان بدر شد بسبب حسن سلوك او مردم روم تمثال او را گاهی از سنگ و گاهی از زر می کردند و در میان خدایان خود نگاه داشته پرستش می نمودند . و تا مدت یک صد سال بعد از وی این قاعده بر قرار بود گویند : مرکس نخست کس بود که درخت تاك را بشهر روم آورده غرس کردن فرمود و حومر و رجل (که شرح حال هر دو تن مرقوم شد) در زمان او هنوز زنده بودند و مرسوم از مرکس می گرفتند.

ص: 205


1- بر وزن سلامت آسودگی و ناپاکی
2- ونوس بكسر واو و ضم نون رب النواع زیبایی مورد پرستش روم و یونان قدیم

جلوس اردشیر در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و شصت و یک سال بعداز هبوط آدم علیه السلام بود

طبقه چهارم از سلاطین عجم را ساسانیان گویند و از این روی که این جماعت نسب بساسان بن بهمن می رسانند ، و ساسان نیز چون طریق تفرد (1) و تجرد پیش گرفت و راه فقر همی رفت این نام یافت چه ساسان بمعنی گدا باشد ، و هم این جماعت را اکاسره گویند و این نام بدان یافتند که نوشیروان عادل کسری لقب داشت و فرزندان او برای انتساب با وی هر يك اين لقب با خود می نهادند چون روزگاری برین گذشت جمیع ساسانیان را اکاسره گفتند چه اکاسره جمع کسری باشد و کسری بفتح كاف و سکون سین و رای مهمله و الف مقصوره معرب خسرو است و بمعنی واسع الملك باشد و كسرى بكسر كاف و سكون سين مهمله و رای بی نقطه مکسور و یای تحتانی مجهول در لغت عجم هر يك از این سلاطین را گویند. و این گروه مدت چهار صد و هشتاد و پنج سال سلطنت کردند و سی و دو تن باشند نخستین ایشان اردشیر بن بابك بن ساسان الاصغر بن بابك بن ساسان بنده افریدون (2) بن مهر بن ماه بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار است. و لفظ اردشیر بمعنی خشم شیر است چهارد بفتح همزه و سکون رای مهمله و دال بی نقطه بمعنی خشم باشد اکنون بر سر سخن رویم.

معلوم باد که ساسان الاصغر جد اردشیر مردی دلاور بود چنان كه يك تنه با هفتاد و هشتاد مرد نبرد آزمودی و چیره آمدی وی دختر امیر آتشکده فارس را بزنی بگرفت و نام آن دختر مهست (3) بود و امیر آتشکده نسب بطایفهٔ بازر بختان می رساند ، و آن طایفه از اولاد و احفاد ملوك طوايف بودند و در قریه جرهيز سکون می فرمودند و آن در ارض روستا قریب بشهر اصطخر واقع بود .

بالجمله ساسان از مهست پسری آورد و او را با یک نام نهاد اما چون بابک از مادر بزاد موی در از بر سر دسته داشت. مهست چون فرزند را بدان گونه دید گفت : این سر در جهان کاری خواهد بود و چون بابك بحد رشد و بلوغ رسید سخت با نیرو و دلاور گشت

ص: 206


1- تنهائی و کناره گیری
2- بفتح همزه
3- بفتح ميم و كسر هاء

و چون پدرش ساسان وداع جهان گفت وی در حضرت ملك اصطخر شناخته آمد و از قبل او خدمت آتشخانه کرد و دردیه و قبیله خویش فرمانگذار گشت . در این وقت او را بابکان نیز گفتند که بمعنی امیر بابك باشد و او را فرزندان بود و نخستین پسر خود را شاپور نام نهاد ، و از پس او دختری که ارمیه نام داشت بزنی آورد و از وی نیز پسری متولد گشت ، و در همان کودکی آثار جلادت و شهامت از ناصیه (1) حالش مشاهده می شد لاجرم بابك او را اردشیر نام داد و سخت با او مهربان بود و همی او را تربیت کرد تا هفت ساله گشت درینوقت حکومت دارا بجرد را از جانب ملك اصطخر (تیری) داشت و تیری مردی خصی (2) بود پس بابك از ملك اصطخر خواستار شد که اردشیر را در خدمت خود از ملازمان حضرت شمارد و او را بدست تیری بسپارد تا آموزگاری کند و چون روزگار تیری بنهایت شود حکومت ارض دارا بجرد مر اردشیر را باشد ملك اصطخر مسئول بابك را باجابت مقرون داشت و بر این سخن در نزد بزرگان اصطخر سجلی (3) نوشت و اردشیر را بنزد تیری فرستاد روزی چند بر نیامد که تیری از جهان رخت بدر برد ، و اردشیر بر حسب پیمان در جای او نافذ فرمان گشت و چون روزی چند بر گذشت و در آن فرمانگذاری اندک نیرو گرفت اندیشه پادشاهی در نهاد او جنبش نمود و خواست تا همی کدخدای (4) جهان گردد بفرمود تا ساعت میلاد و طالع وقت ولادتش را معین کرده بمنجمین سپردند و ایشان چون در آن نگریستند و میلاج (5) براندند گفتند : چنان معلوم شود که بیشتر از اراضی این جهان بدست تو مسخر گردد. اردشیر از این سخن شاد خاطر گشت و در اعداد سپاه و اندوختن زر و سیم مشغول گشت . و هم در آن ایام شبی در خواب دید که فرشته خدای از آسمان فرود شد و با او خطاب کرد که آماده باش خدای ملك زمين با تو عنایت خواهد کرد.

ص: 207


1- قسمت جلوی سر
2- بضم هاء و كسر صاد و تشديد يا : خواجه
3- پیمان نامه ، دفتر یاد داشت وقایع و معاملات
4- صاحب ، پادشاه
5- بفتح ها و سكون ياء لغت یونانی و معنی آن چشمه زندگانی است و باصطلاح منجمین دلیل جسمی مولود که از روی آن کیفیت و مقدار عمر مولود را بدست آوردند

اردشیر چون از خواب بر آمد سخت دل قوی کرد و در آن اندیشه که داشت نیروی فراوان یافت و مردم خویش را فراهم کرده ساز و صلاح جنگ بداد و نخستین از دارا بجرد بسوی تبریز لشگر براند و حاکم تبریز را بعد از ستیز و آویز بکشت و آن بلده را مسخر کرد و هر زر و مال که یافت برگرفت و بر عدت سپاه و کثرت حشم بیفزود و نامه ای بنزديك پدر خود بابك فرستاد و او را از این نصرت آگهی داد و گفت : صواب آنست که پدر ن نیز آسوده ننشیند و اکنون که دولت روی با ما دارد پشت با بخت نکند و اگر تواند لشگری فراهم کرده ملك اصطحر را از میان برگیرد سخنان اردشیر پسند خاطر بابك افتاد و اعوان و انصار خود را از هر سوی طلب کرد و ناگاه بر ملك اصطخر بشوريد و بی زحمت بر او چیره شد و او را با تیغ بگذرانید و شهر اصطخر را فرو گرفت و روزی چند حکم همی راند تا روزگارش بکران رسید و رخت بسرای دیگر کشید .

بعد از مرگ بابك ، شاپور که بزرگ تر پسران او بود جای پدر بگرفت و در شهر اصطخر تاج ملکی بر سر نهاد و نام های باردشیر کرده او را بحضرت طلبید . اردشیر چون صورت حال را بازدانست گفت من کار مملکت را از بهر شاپور راست نکرده ام و این همه رنج برای او نبرده ام و فرستاده او را ذلیل و زبون ساخته از پیش براند .

چون این خبر بشاپور رسید در خشم شد و گفت : اردشیر را كه برادر كوچك است ترسد که با من همسری جوید یا برتری طلبد و حکم داد تا لشگر ها فراهم شدند و برادران خود را برداشته و با لشگر فراوان از اصطخر خیمه بیرون زد تا با اردشیر مصاف جوید . از آن سوی اردشیر نیز با لشگر خود بسوی او تاختن کرد ، اما چون پسران بابك اردشیر را از شاپور بیشتر دوست می داشتند جانب شاپور را فرو گذاشتند و او را بيك ناگاه گرفته بند بر نهادند و بنزد اردشیر فرستادند، پس او بی مانعی بشهر اصطخر در آمد و بر تخت ملکی بر نشست و تاج بر نهاد و سام بن رضیع را که خاطری با فراست و نهادی باکیاست داشت بوزارت خویش برگماشت و زمام حل و عقد امور جمهور را بکف کفایت او گذاشت و مردی که او را نامد می نامیدند، و از صنادید علمای عصر بود فرمود تا مؤبد (1) مؤبدان

ص: 208


1- بضم ميم و سكون همزه و فتح دال دانشمند

باشد و کار سلطنت را در مملکت فارس بنظام کرد.

در این وقت برادران اردشیر چون هر يك در سلطنت وی بهره بزرگ می طلبیدند و این با قانون ملک داری راست نمی شد از وی برنجیدند، و در نهان با بعضی از صنادید سپاه متفق شدند که روزگار اردشیر را تباه سازند اردشیر از این معنی آگهی یافت و فرمود تا برادرانش را حاضر کرده با شمشیر مکافات دادند از پس این واقعه مردم دارابجرد سر بعصیان برآوردند و از طریق طاعت بیرون شدند، اردشیر با لشگر بر سر ایشان تاختن کرد و بر آن جماعت چیره شده تیغ در ایشان نهاد و جمعی کثیر را بقتل آورد تا این از برای دیگران پندی باشد ، و یکی از عمال خویش را در ارض دارابجرد منصوب فرمود و باصطخر مراجعت کرد.

از چندین عزم او فزعی (1) عظیم در خاطر اهالی فارس راه کرد و دیگر کس را آن قوت نماند که طریق مخالفت سپرد ، لاجرم کار فارس بنسق شد و اردشیر دل از آن فارغ ساخت و اعداد سپاه کرده عزم تسخیر کرمان را تصمیم داد ، فرمانگذار کرمان در این هنگام پلاش بود که نسب با ملوك طوايف داشت چون خبر اردشیر را بشنید کار لشگر را آراسته کرد و از کرمان باستقبال جنگ بیرون شد و از آن سوی اردشیر در رسید هر دو لشگر در برابر هم صف راست کرده جنگ در انداختند رزمی بزرگ پیش آمد و خلقی با نبوه کشته شد

اردشیر چون چنان دید خود اسب بمیدان انداخت و رزم همی داد و چندان مردانه بکوشید که لشگر پلاش را بشکست و از دنبال ایشان تاختن کرد تا پلاش نیز گرفتار گشت اردشیر بفرمود او را در زندان کردند و چون کرمان را مسخر کرده بنظم و نسق بداشت بقتلش آورد.

پس از کرمان کوچ داده بسواحل و بندرهای فارس عبور فرمود و ملك سواحل را بگرفت و از خود امیری در آن اراضی نصب نمود ، و یکی از سرحدداران فارس که واسون نام داشت هم لشگری راست کرده با اردشیر نبرد آزمود و چندین مصاف داد عاقبة الامر روزی اردشیر خود اسب برانگیخت و با واسون در آویخته تیغی براو زد که سرش را با

ص: 209


1- ترس

یک دست از تن جدا کرد و از سپاهش بسیار کس بکشت و هنوز دست از آلایش این جنگ نشسته بود که خبر بدو دادند که در شهر جود بهرك (1) فرمان گذار است و سر بدین سلطنت فرو ندارد و او را در ضمیر است که اعداد سپاه کرده بجنگ در آید ، اردشیر نخست نامه بدو کرد و او را طلب داشت و گفت چون بدین حضرت شتابی و طریق خدمت سپری هم حکومت شهر جور را از تو دریغ نخواهیم داشت. بهرك بدین سخنان وقعی ننهاد و سر از طاعت بیرون کرد. ناچار اردشیر با مردان شمشیر زن بسوی او ترکتاز کرد. بهرک نیز بجنگ در آمد در اول حمله لشگر بهرك بشكست و او بدست سپاهیان اردشیر گرفتار شده مقتول گشت ، اردشیر آن اراضی را جائی نزه (2) یافت که با خضارت (3) گیاه و غزارت (4) میاه بود و آن جمله آبادانی در ساحل بحیره (5) دلکش می بود .

در این وقت بعرض اردشیر رسانیدند که آن زمان که اسکندر بدین مملکت استیلا ، جست در وسط این بحیره شهری عظیم بود که دیوارهای رصین (6) و بروج استوار داشت چندان که اسکن در در فتح آن قلعه سعی نمود مفید نبود. لاجرم حکم داد تا رودهای عظیم را از هر سوی بگردانیدند و بجانب آن شهر راه کردند چون زمین آن شهر به نشیب بود آب آن را فرو گرفت و آن شهر خراب شد و این اراضی اندك اندك دريا گشت . اردشیر در جواب گفت که بر من است که آثار ظلم اسکندر را از ایران براندازم و هم این دریا را از آب تهی سازم و در پایان آن بنیان شهری کنم. پس بفرمود تا در کوهساری چند که در اطراف آن بحیره بود رخنه کردند چنان که آب از بحر بدر شد و آن زمین را خشکی بادید آمد آن گاه در وسط آن در یا بنیان شهری فرمود کوره اردشیر همانست و آن را شهر جور نام نهاد و علی بن بویه (که شرح حالش در مجلد ثانی این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد) نام آن بلده را فیروز آباد نهاد (7)

بالجمله اردشیر خواست تا شهر جور را دار الملك خویش گرداند و کوشکی که در

ص: 210


1- بفتح با و سكون ها و فتح راء
2- بی عیب
3- بضم خاء : سبزی و خرمی
4- بر وزن سلامت : زیادی و فراوانی
5- بر وزن حذیفه در پارچه
6- محکم
7- از شهرهای ایالت فارس

خور ملکان باشد در آن جا بنیان کرد و حصاری استوار بر آورد و نام آن را طربال گذاشت ، و آتش خانه ای نیز راست کرد و در آن جا بیارمید .

در این وقت اردوان که آخرین ملوك طوایف است (چنان که مرقوم شد) سلطنت ایران داشت و دار الملك او مملکت ری بود و همه ساله از بهر قشلاق بمملکت اهواز و شوشتر کوچ می داد خبر با او بردند که چه آسوده نشسته ای و اردشیر سخت بزرگ شد روزگاری بر نگذرد که از فارس لشگر بر آورد و این مملکت را فرو گیرد . اردوان در بیم شد و نخست بسوی او نامه کرد که ای اردشیر همانا تو قدر خویش نشناختی و از اندازه خود بیشی جستی تو پسر بابک بیش نیستی پدرت را آن مقدار بود که در روستا زیستن کند ترا که گفت که فرمانگذار ترا که اصطخر را بگير و ملك فارس و کرمان را بکش ترا با تاج و تخت چکار باشد که بکار بستی ؟ اینک از در اطاعت باش و راه حضرت پیش گیر و اگرنه بسوی فیروز که حاکم اهواز است نامه کرده ام که بجانب فارس ترکتاز کند و ترا گرفته بند بر نهد و بنزديك من فرستد چون فرستاده اردوان این نامه باردشیر آورد در جواب گفت که مرا این تاج و تخت خدای داده و بر ملکان فیروزی بخشیده هم اکنون خدای بر اردوان مرا ظفر خواهد داد و این مملکت سراسر مرا خواهد بود . همانا من خون پسر عم خود دارارا می جویم که مظلوم اسکندر گشت و مملکت دارارا می جویم تا آثار ظلم های اسکندر را در ایران محو نمایم این بگفت و فرستاده اردوان را از پیش براند و چون دانست که کار بجنگ خواهد افتاد یکی از امرای درگاه خود را که بر شام نام داشت در شهر جور خلیفه خود کرد و لشگری نزد او بازداشت و خود بشهر فارس آمد و بساز و سلاح سپاه پرداخت . از آن سوی فیروز با لشکر فراوان بر حسب امر اردوان از اهواز کوچ داده نخست بر شهر جور آمد بر شام بی توانی با مردم خود بیرون تاخت و با فیروز جنگ در انداخت . زمانی دیر بر نیامد که فیروز شکسته شد و لشگرش پراکنده گشتند ناچار بسوی اهواز فرار کرد .

و بر شام خبر این نصرت باردشیر فرستاد و اردشیر چون از این کار آگهی یافت دل قوی کرد و لشگری نامحصور فراهم کرده از فارس بیرون شد و بیک تاختن تا اصفهان آمد ، باندك كوشش آن شهر را بحیطه تصرف آورد و حاکمی از خود بگماشت

ص: 211

و سپاهی از خود بحفظ و حراست آن بلده بازداشت و با ملك فارس مراجعت نمود ، و آمد و در هم بی توانی برای تسخیر اهواز لشگر کشید و با سپاهی گران بکنار شوشتر آمد آن اراضی باول مصاف، فیروز را مقهور کرد و آن مملکت را فرو گرفت و در آن جا شهری بکرد و نامش راسوق (1) الاهواز نهاد و خود روزی چند در رام هرمز سکون فرمود.

و دیگر باره اعداد سپاه کرده بسوی عراق جنبش کرد و بر سر همدان تاختن آورد حکومت آن بلده با مردی دلاور بود که (سودان) نام داشت . وی چون از حال اردشیر آگهی گرفت لشگرهای خویش را فراهم کرده باستقبال جنگ بیرون شتافت ، و در برابر اردشیر صف راست کرد و بعد از کشش و کوشش فراوان لشگر همدان هزیمت گشت و سودان در میدان جنگ کشته شد و آن مملکت نیز بتحت فرمان اردشیر آمد و چون کار آن اراضی را بنسق کرد هم در آن زمین شهری بنیان کرد و نام آن را کرخ نهاد و فرمانگذاری از خویش در آن جا منصوب داشته لشگری در خور جنگ بدر سپرد ، آن گاه نامه ای از بهر اردوان کردو بدو نوشت که مملکت ایران را آن درازای و پهنا نباشد دو پادشاه مدار کند همانا عاقبة الامر در میان ما جز شمشیر حکومت نخواهد کرد بهتر آن است که کار کردنی کرده شود اکنون آراسته باش و ساز رزم کن که چون مهر ماه سپری شود ، در دشت جان با تو حرب خواهم کرد . چون نامه به اردوان رسید دانست که از جنگ، گریزی نیست و بکار سپاه پرداخت، اما از آن سوی اردشیر از آن زودتر که اردوان در رسد بدشت جان آمد و لشگرگاه خویش را خندقی ژرف کرد و برای جنگ مهیا گشت تا هنگام برسید و اردوان نیز با لشگر آذربایجان و عراق که بحر بگاه آمد هر دو لشگر در برابر یکدیگر صف بر زدند و جنگ پیوسته کردند ابطال (2) رجال از دو سوی گرد هم بگشتند و از هم همی کشتند جنگی سخت بزرگ شده جمعی کثیر مقتول تیغ و تیر گشت. عاقبة الامر لشگر اردوان ضعیف گشت ناچار روی از جنگ بر تافت و بر طریق هزیمت شتافت. خراد که یکی از ابطال در گاه بود با گروهی

ص: 212


1- بازار
2- جمع بطل بفتح باء : پهلوان

از دنبال او بتاخت و او را بدست کرده بحضرت اردشیر آورد اردشیر بفرمود تا او را با تیغ سر از تن برداشتند و تنش را بآئين ملوك با خاك سپردند. اردوان را چهار پسر بود

پسرم مهتر او که بهمن نام داشت بايك برادر از آن حر بگاه بجانب هندوستان گریخت و دو پسر کوچک تر او اسیر لشگریان گشت وارد شیر بفرمود تا هر دو تن را بزندان برده بند بر نهادند؛ و خیمه و خرگاه اردوان را نیز متصرف شد و زنان او را اسیر کرد ، از میانه اردوان را دختری بود که با پری در خوبی برابری داشت . اردشیر بفرمود او را بسرای خویش آوردند و عاقبت با او هم بستر گشت و شاپور از او بوجود آمد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

بالجمله چون اردشیر از کار جنگ فراغت جست در همان بیابان از اسب فرود شده خدای را ستایش و نیایش (1) کرد. آن گاه بزمی شاهانه راست کرد و خود را شاهنشاه نامید و صنادید حضرت وی از آن روز وی را بدین لقب همایون خطاب کردند پس روزی چند در اصطخر بشادکامی گذاشت

و دیگر باره لشگر بر آورده بارض همدان شد و بلده نهاوند و دینور (2) و دیگر شهرهای عراق را بگرفت ، و در هر جایگاه حاکمی از خویشتن بگماشت.

و از آن جا راه آذربایجان پیش گرفت و آن مملکت را نیز بی کلفت بتحت حکومت خویش کرد و آن گاه از راه ری مراجعت کرده جميع بلاد و امصار ایران را بقانون خویش با نظم کرد . پس آهنگ موصل فرمود و آن شهر را نیز فرو گرفت و ملوك طوایف در این وقت بعضی عرضۀ تیغ بودند و برخی به بیابان عرب به پناه طایفه قضاعه گریختند و گروهی بشام و حجاز در رفتند.

بالجمله اردشیراز موصل (3) نامۀ بعمرو بن عدی فرستاد و او را بحضرت خویش خواند و عمرو در این وقت سلطنت حیره داشت چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد اما چون نامه اردشیر بخواند بی توانی طریق طاعت سپرده بحضرت وی آمد و اظهار

ص: 213


1- آفرین و تحسین ، دعا از روی تضرع و زاری
2- بكسر دال و فتح نون و واو : از شهرهای غربی ایران که اکنون اثری از آن نیست
3- بر وزن مجلس از شهرهای غرب عراق عرب

مسکنت نمود . اردشیر مملکت حيره و جزيره (1) و سواد (2) را بدو ارزانی داشت ، و منشور ایالت این اراضی بدود او ، و از موصل بارض مداین آمد و نیز در آن جا شهری بنیان نمود و از مداین کوچ داده بملك اصطخر در آمد و باز به تجهیز سپاه پرداخت و هر که از این سفر کردن ها بهلاکت شده بود کسی را بجایش نصب کرد و از هر که اسب و سلاحی هدر شده بود در ازای آن نیکوتری بداد و ابطال رجال را به بخشش سیم و زر خرسند ساخت . پس بالشگری آراسته از اصطخر خیمه بیرون زد و از راه کرمان بسوی خراسان شد و شهر طوس و نیشابور و مرو و هرات را بگرفت و خوارزم را مسخر کرد و از آن جا به بلخ در آمده در آن شهر اقامت جست و سرهای دشمنان را که در مصاف جای ها فراهم کرده بود همی بفارس فرستاد و حکم داد که در آتش خانه اصطخر بردار کنند و هم در بلخ دیگر باره صنادید عجم انجمنی کردند و ارد شیر را در پادشاهی تحیت و تهنیت فرستادند و خرد و بزرگ فرمان او را گردن نهادند، آن گاه اردشیر از بلخ بر آمده دیگر باره آهنگ فارس کرد و بدان مملکت شده در شهر جور روزی چند خوش بنشست تا سپاهیان اندکی تن آسانی کردند، پس لشگر بر آورد و از شهر جور بمداین شد و از آن جا آهنگ تسخیر بحرین کرد و در آن اراضی ملکی بود که اسطبرق (3) نام داشت. چون خبر ترکتاز اردشیر را اصغا فرمود در قلعه خویش محصور گشت و آن حصنی (4) بنهایت استوار بود

چنان که اردشیر بر در آن حصار یک سال بنشست و نتوانست چیره شد . عاقبة الامر بلای قحط در قلعه بادید آمد و کار بر مردم صعب افتاد چنان که جمعی همگروه شدند که اسطبرق را با شمشیر کیفر کنند و اردشیر را بشهر آورند

چون این معنی بر اسطبرق معلوم گشت خود را از بام حصار بزیر افکند باشد که بسوئی تواند گریخت ، هم از آن افتادن اندامش خورد در هم شکست و جان بداد و حصار بدست سپاهیان مفتوح گشت و از اندوخته او گنجی بزرگ بدست اردشیر افتاد

ص: 214


1- شهرهای واقع بین دجله و فرات ، و بین النهرین نیز نامیده می شود ، قسمت شمال غربی آن نیز جزیره نامیده می شود و بر قسمت جنوب شرقی آن عراق گفته می شود .
2- بفتح سين : عراق عرب را می گفتند
3- بكسر همزه و فتح طاء
4- بكسر حاء : قلعه

پس شاهنشاه ایران شاد کام از آن جا مراجعت کرده بمداین آمد و هم در آن جا شهری ساخت و اردشیر آباد نام یافت، و هم بفرمود در اهواز بنیان شهری کردند که بهرمز اردشیر مشهور گشت و حفر رودخانه شرفان فرمود که از توابع شوشتر است

آن گاه عزیمت فارس کرده از اراضی رام هرمز عبور نمود و آن بلده را نیزوی بنیان فرمود و از آن جا گذشته باصطخر آمد و در آن جا هم بنای شهری گذاشت و آن را اشیاد اردشیر خواند و آن بلده از پس روزگاری بمدينة الخط مشهور شد . آن گاه بفرمود در اراضی کرمان بلده بر اردشیر را بساختند که اکنون بردسیر (1) گویند ، و(راو اردشیر) را بنیان کردند که اکنون به ریشهر مشهور است .

و دیگر بلدۀ کواشیر را در اراضی کرمان برآورد.

و چون این کارها را بکام کرد مملکت آذربایجان و عراق عرب و عراق عجم و اراضی فارس و کرمان و خراسان تالب جیحون او را مسلم گشت.

لاجرم پشت بر اریکه سلطنت داده استوار بنشست و حدود ایران را از جانبی شط فرات ؛ و از سوئی دریای خزر نهاد ، و دریای بحرین و بندر فارس ورود جیحون نیز سرحد آن ملک بود ، و در این اراضی پانصد و پنجاه و چهار شهر نامور و شش هزار دیه و قریه بود . و با این که بسبب فتنه ملوك طوایف (چنان که در قصه اشك بن اشك مرقوم شد) از ده تن یک تن زنده نبود چون اردشیر بفرمود مردم ایران را شماره کردند هشتاد کرور از مرد و زن در آن بلاد و امصار سکون داشتند و از بدو دولت او هر روز همی فزونی گرفت و از این روی که نوشتن و خواندن از خاطرها محو شده بود مردم از فهم کتاب زردشت قصور داشتند لاجرم پیروان زردشت در شریعت خویش هفتاد و دو فرقۀ مختلف بودند و نیز جمعی کثیر که زردشت را ساحر پنداشتند این هفتاد و دو فرقه را نکوهش می کردند و به پرستش اصنام و اونان اشتغال می نمودند . اردشیر آن شبهات را در شریعت از میان برداشت و دین زردشت را بر طریق واحد نهاد (چنان که شرح این حال عنقریب در ذیل قصه اردای و یراف حکیم مرقوم شود)

ص: 215


1- بفتح باء

بالجمله چون اردشیر جمله کارها بنظم و نسق کرد بدان سر شد كه ممالك خارجه ایران را که در تصرف قیصر روم بود بتحت فرمان کند : نخست بفرمود که در تمامت مملکت چهار صد تن مرد جوان بزرگ اندام که در همۀ ایران چون آن جماعت در از بالا و سطبر (1) بازو و بزرگ جثه نبود فراهم کردند، و ایشان را سلاح جنگ در خور تن بداد و اسب های قوی بنیاد فرستاد و زین زر و سلاح زرین بخشید و این جمله را ملازم رکاب رسولی فرمود که خوئی درشت و گفتاری خشن داشت و او را گفت: هم اکنون بنزديك قيصر روم شتاب كن و او را بگوی : آن ممالک که از این پیش بتحت فرمان سلاطین عجم بوده اينك باعمال ما تفویض فرمای واگرنه کار جنگ را آراسته باش . بالجمله فرستاده اردشیر آن سواران برگزیده را برداشته بجانب روم ره سپار شد (و قیصر روم و ایتالیا در این وقت سورس بود که شرح حالش در جای خود گفته خواهد شد) مع القصه آن گاه که سواران ایران بدان اراضی رسیدند و بشهر روم در آمده از کوچه و بازار عبور می کردند مردم روم با یکدیگر رأی زدندی و گفتندی : همانا شاهنشاه ایران از در جنگ باشد .

چه این گونه فرستاده از برای صلح نتواند بود . و چون رسول اردشیر بحضرت سورس رسید و بار یافته در آمد سخن بدرشتی آغازید و گفت : شهنشاه جهان می فرماید که حدود مملکت ایران در عهد کیخسرو از جانبی (بحر پراپانتس) و (ایجین) بوده ، و از یک سوی بولایات (کریه) و (ای ادینه) و از طرفی حدود مصر، و (اثا اوپیه) می بود یک چند مدت ممالك عجم بسبب ظلم و ستم اسکندر غصب شد اکنون که تاج و تخت مراست حدود مملکت از آن گونه باید که در عهد کیخسرو بود اکنون ممالك شرقي را از دست فرو گذار و عمال خویش را از مصر و افریقیه و بیت المقدس و شام و انطاكيه و ماكادونيه و يونان زمين طلب فرمای تا این جمله مرا باشد چنان که ملوك عجم را بود و اگر نه کار جنگ خواهد رفت . سورس در جواب گفت که سال های فراوان در مملکت ایران چندین پادشاه زیستن می کرد اکنون که آن جمله با اردشیر افتاده خدای را سپاس گوید و زیاده طلبی نکند و اگر نه کیفر خویش خواهد یافت چون سخن بدینجا رسید و

ص: 216


1- بكسر اول پهن

دانسته شد که فیصل کار شمشیر خواهد داد فرستادگان اردشیر مراجعت کردند و در حضرت شاهنشاه سخنان سورس را باز راندند. اردشیر بتجهیز لشگر پرداخت و سپاهیان را از هر جانب فراهم شدن فرمود ، اما از آن سوی سورس پیشی گرفت و سپاه خود را سه بهره ساخت، و از آن جماعت يك بهره را فرمان داد تا بسوی بابل تاختن کنند، و از طریق اهواز و شوشتر بعراق عجم در آیند، و بهرۀ دیگر را گفت : اکنون در اراضی ارمن ، خسرو فرمانگذار است ، و او هرگز سر از فرمان ما نتواند برتافت و تاكنون بر طریق چاکری رفته ، لاجرم خاطر از طرف او آسوده بدارید و از اراضی ارزن الروم عبور کرده بمملکت آذربایجان رخنه در افكنيد ، و خاک ایران را با آب رسانید، و بهره سیم را ملازم رکاب خویش ساخت وخود نیز جنبش نمود تا پشتوان آن هر دو لشگر باشد و چون ایشان بایران زمین در شوند از فضای ایشان در رسد و کار بمراد کند.

مع القصه بدینگونه از روم بیرون شدند و نخستین سپاهی که بسوی بابل در ترکتاز بود همی بتاختند تا در آن زمین که رود فرات و شط بغداد در افتد فرود شدند .

چون این خبر بسر حد داران ایران رسید چون شیران شکاری از هر جانب بجنبش آمدند و عمرو بن عدی نیز از حیره لشگر بر آورد و با ایرانیان متفق شده بلشگرگاه رومیان تاختن بردند و جنگ پیوسته کردند و بر آن جماعت تیربارانی شدید نمودند چنان که بیشتر از سپاه روم مقتول گشت ، و قلیلی که از میدان جنگ جان بدر بردند باطراف جهان پراکنده شدند. اما آن بهره از سپاه روم که بسوی آذربایجان مأمور بودند هم بدان جانب شدند ، و بعضی از قلع های سست بنیان را مفتوح نمودند و جمعی از مردم را بقتل رسانیدند.

چون این خبر باردشیر رسید با این که زمستانی سخت سرد بود با لشگرهای خویش بسوی آذربایجان کوچ داد و ناگاه خود را بلشگرگاه مردم روم رسانیده آغاز ستیز و آویز کرد . و زمانی دیر بر نیامد که جمعی کثیر از آن گروه را طعمه تیغ و تیر ساخت چنان که کار بر آن جماعت تنگ شده هزیمت جستند ، و گروهی از بیم جان بکوهستان

ص: 217

آذر بایجان در گریختند و هم از شدت برودت هوا در آن شخسارها بیفسردند (1) و بمردند ، و جمعی از جانب ارزن الروم فرار کردند و اردشیر در آن زمستان سخت چون برق و باد از دنبال ایشان بشتافت و هر کرا یافت با شمشیر کیفر کرد و با هر جماعت در رسید خود بی بيم و باك اسب بمیدان تاخت و نبرد جسته مرد و مركب بخاك انداخت همچنان راه برید و رزم آزمود تا با راضی بابل رسید. در آن جا عمرو بن عدی و دیگر بزرگان بحضرت او پیوستند و مورد الطاف و اشفاق ملکی شدند اما از آن سوی سورس که در حدود شام توقف داشت چون این خبرها بشنید وحدت شمشیر اردشیر را باز دانست معلوم کرد که با او رزم نتواند جست لاجرم خود را آلوده جنگ نساخت تا مبادا یک باره ناچیز شود و چون بیم داشت که خبر ضعف و شكست لشگر او بدار الملك روم رسد و فتنه ای حادث گردد فتحنامه ای بدروغ نزديك اصحاب دیوان نوشت که اردشیر با یک صد و بیست هزار تن سوار که همه را سلب (2) از فولاد و حدید (3) بود بمیدان جنگ در آمد ، و او را هفت صد فیل جنگی بود که بر پشت آن ها قلع ها از چوب کرده بودند و در هر چندین مرد تیرانداز جای داشت و یک هزار و هشت صد عراده (4) جنگی در لشگر او بود که بر هر عراده چند مرد دلاور بر آمده دآس های (5) آهن بر کف داشتند و مصاف می دادند این جمله هم گروه نبرد ما جستند و شکسته شدند و اردشیر از پیش روی لشگر روم بگریخت يخت و اموال و اثقال او نصیب سپاهیان گشت و خود از قفای فرستاده خویش متوجه روم شد تا آن هنگام که این معنی بر اصحاب دیوان معلوم گشت هم سورس در روم جای داشت و از برای اعدای دولت و غوغاطلبان مجال فتنه نگذاشت . اما اردشیر از پس سورس جميع ممالك خارجه روم را متصرف شد و در هر جا عمال خویش را منصوب نمود و جبله را که از ملوك غسانیان است (چنان که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) هم منشور ایالت شام بداد و حکومت بیت المقدس را نیز با او تفویض فرمود . آن گاه فتح دیده و نصرت یافته بدار الملك اصطخر باز آمد، و از پس روزی چند قواد سپاه

ص: 218


1- فسردن بكسر فاء و ضم آن : خشك شدن
2- بفتح سین و لام آن چه که در بدن سر باز است و از بدن او بیرون آورده می شود
3- آهن
4- آلت جنگی برای پرتاب سنگ
5- کمان تیراندازی

و دانشوران در گاه را انجمن کرده و گفت هنوز لشگر ایران را نظام نباشد چه آن خود سری و بیهوده کاری که در زمان ملوك طوایف خوی ایشان شده باقی است و هم در فرزندان ایشان سرایت کند زیرا که چون بجنگ شوند چندان آلات و ادوات بی فایده برگیرند که با بارگیرهای فراوان حمل آن نتوانند کرد و چندان از اهل حرفت و خیناگر (1) و مرد طرب با خود برند که در اندك روزگار بلای غلا در لشگر گاه در اندازند پس حکم داد تا لشگریان از اندیشه چنین کارها خاطر بپرداختند بفرمود تا بزرگان مملکت و زعمای دولت اطفال خود را از هفت سالگی بکار سواری و نخجیر (2) کردن و تیرانداختن بگمارند تا در اول جوانی بدین کارها آموخته باشند و ایشان در این صنعت چنان شدند که در هیچ دولت عدیل و نظیر نداشتند اما سپاه پیاده ایران را مقرر داشت که هنگام ضرورت از رعایا گزیده کنند و ایشان را بامید غارت بجنگ برند و بنوید نهب بدارند چون این کارها را پرداخته کرد عزم تسخیر مملکت هندوستان نمود و با لشگری افزون از حوصله حساب از اصطخر خیمه بیرون زد و از کرمان عبور کرده بخراسان آمد و از آن جا اراضی کابل و قندهار را در نوردیده بکنار پنجاب (3) فرود شد چون خبر ورود او در ممالك هندوستان مشهور شد و در این وقت دویست و شانزده سال بود که مدار سلطنت هند بر ملوك طوایف بود چه از پس(کلیان چند) و (بکر ماجیت) که شرح حال هر دو تن مرقوم شد دیگر پادشاهی بر تمامت هندوستان استیلا نیافت.

بالجمله چون زمین داران هند خبر ورود اردشیر را اصغا فرمودند آنان که در خود قوت جنگ نمی یافتند تقبیل حضرت او را مایه آسایش شمرده با پیشکش های لایق بدرگاه آمدند و اظهار ذلت و مسکنت نموده سر بطاعت او فرو داشتند ، و بعضی را که ادوات جنگ فراهم بود در و دیوار شهر خویش را محکم کرده بحفظ و حراست خود پرداختند اردشیر با ابطال رجال در بیشتر از اراضی هند عبور کرد و مخالفین را مقهور ساخت و بلاد و امصار ایشان را مسخر نمود و در بعضی از ممالک حکمرانی از قبل خود بگماشت و آهنگ مراجعت کرده سر از اراضی تاتارستان بدر کرد و بی آن که تیغی از نیام برآرد یا کمانی

ص: 219


1- بر وزن دیناگر : آوازه خوان ، مطرب
2- شکار کردن
3- بضم پا : از شهرهای مهم هندوستان منقسم بدو قسمت شرقی و غربی واقع در شمال شبه جزیره هند

گشاد دهد بزرگان ترکستان بخدمت او شتافته رکابش ببوسیدند و در عنانش دویدند در این وقت بعرض وی رسانیدند که اینك يك سال است شیندی که سلطنت چین داشت از جهان رخت بدر برده و از پس او اختلالی بزرگ در مملکت چین پدید آمده چنان که آن اراضی را سه بهره کرده اند و در هر قسم سلطانی جداگانه حکومت کند اردشیر این معنی را از قوت بخت خود دانست و چندین از مردم چیره سخن بسوی چین فرستاد و بدان ملوك سه گانه (که عنقريب ذكر حالشان مرقوم خواهد شد) پیام داد كه ملك چين از عهد فریدون تاکنون بیشتر وقت سلاطین عجم را فرمانبردار بودند و خراج بحضرت ایشان می فرستادند هم اکنون آن مال باید همه ساله بسوی من فرستاد و فرمان مرا اطاعت کرد و اگر نه از برای جنگ آراسته باشید که من بسوی شما کوچ خواهم داد .

چون رسولان این خبر بچین بردند و فرمان اردشیر را بگذاشتند ملوك سه گانه از در خضوع و خشوع بیرون شدند و گفتند ما را با اردشیر هرگز سر خصومت نباشد و با او جز بر طریق اطاعت نخواهیم رفت و هريك نامه ضراعت آمیز بنوشتند و پیشکشی در خور حضرت اردشیر ساز داده بدست رسولان او انفاذ حضرت داشتند و جمعی از دانایان مملکت را باتفاق فرستادگان اردشیر روانه نمودند تا عرض عقیدت ایشان را در خدمت او بسزا باز نمایند چون آن جماعت بدرگاه اردشیر آمدند شهنشاه ایران رسولان ملوك چین را نیکو بنواخت و از برای هر يك از ملوك چين جداگانه جامه و منشوری فرستاد و از اراضی ترکستان عزیمت ایران کرد.

و هم دیگر باره بکابل آمد و از آن جا ساسان دوم را (که عنقریب ذکر حالش مرقوم خواهد شد) برداشته بسوی ایران رهسپار آمد و همه جا طی مسافت کرده بفارس آمد و جميع ممالک محروسه را بنظم و نسق یافت.

جز این که در مدت غیبت او در اراضی کرمان فتنه ای پدید گشت و آن چنان بود که مردی از رعایای کرمان هفت پسر داشت و از این روی او را هفت واد می نامیدند چه واد بمعنی پسر باشد و نیز آن مرد را دخترى نيك روى بود و قانون اهالی آن بلده چنان بود که دخترکان رعایا هر روز همگروه شده دوکدان های خویش را

ص: 220

با مقداری پنبه بر می گرفتند و خوردنی یک روزه را نیز بهمراه می داشتند ، پس از دروازه شهر بدر شده در دامان جبلی (1) که قریب بشهر بود می رفتند و در آن جا انجمن شده هر کس پنبه خویش را همی رشتی و چاشتگاهان (2) خوردنی ها را با هم خوردندی و شامگاهان بخانه آمدی

از قضا چنان افتاد که روزی دختر هفت واد هنگام عبور سیبی یافت که آن را باد از درخت افکنده بود آن سیب را برداشته با خود بدامن جبل آورد و چون قصد خوردن بدامن سیب کرد در میانش کرمی یافت که سخت سطبر بود آن را بر گرفت و در میان دوکدان خویش گذاشت و چنان افتاد که آن روز دو چندان همه روزه پنبه برشت و چون شامگاه بخانه آمد مادر او شاد شد و آن پنبه که همه روزه او را سپردی دو چندان کردی و او از دختران دیگر فزونی گرفتی و این معنی را بدانست که این قوت از طالع آن کرم یافته . همانا هنگام پدیداری ، ستاره بدان نگران بوده پس همه روزه بطالع آن کرم آغاز رشتن پنبه کردی و آن را در دو کدان خویش پرورش دادی و از پاره سیب نزد آن خورش نهادی پدر و مادر را نیز آگاه ساخت و ایشان سخت شاد شدند پس کار هفت واد و هفت پسرش روز تا روز بسامان آمد و بدانجا رسید که در کرمان مکانتی تمام بدست کردند و آن کرم نیز چنان بزرگ شد که دوکدان بر اندامش تنگ گشت ، پس از بهر او صندوق بزرگ بر آوردند و بنگاه (3) کرم در صندوق کردند . آن گاه هفت واد چنان نیرو گرفت که مردم در تحت لوای او گرد شدند و بر حاکم کرمان که از قبل اردشیر حکم می راند بشورید و لشگری بسوی او کشید و صندوق کرم را در روز جنگ از پیش روی سیاه بداشت و نیرو کرده حاکم کرمان را بگرفت و بکشت و فرمانگذاری کرمان او را مسلم گشت در این وقت که اردشیر از سفر هندوستان و ترکستان مراجعت کرد داستان او را بشنید در خشم شده سپاه برآورد و بسوی کرمان کوچ داد از آن روی هفت واد لشگر کرد و جنگ اردشیر را پذیره شده در برابر او صف راست کرد و هر روز از بامداد تا شبانگاه با اردشیر مصاف می داد و آن کرم را که اکنون چون اژدهایی بود از پیش

ص: 221


1- کوه
2- وقت گذشتن يك چهارم اول روز
3- بضم باء : منزل و مكان جنس و غير آن

روی سیاه می داشت .

از این همه ستیز و آویز اردشیر روی ظفر ندید و در لشگرگاه او قحطی عظیم پدیدار شد ، پس از آن جا کوچ داده دو فرسنگ باز پس نشست و روز دیگر چون خوان بنهادند و خوردنی حاضر ساختند ناگاه تیری در رسیده تاپر ، در بره بریانی که بر زبر خوان اردشیر بود نشست. چون آن تیر را از بره بر آوردند بدان نوشته دیدند که ای شهنشاه این مملکت بطالع کرم مصون از حوادث ایام است مکن کاری که تاج و تخت بر سر آن نهی اردشیر از آن حال سخت شگفت ماند و گفت: این کار را نتوان خاره مایه گرفت و تا من دفع این فتنه نکنم از پای نخواهم نشست پس بفرمود تا شهر گیر که یکی از سپهسالاران درگاه بود سیاه را در همان جا باز دارد تا اگر هفت واد یا شاهوی فرزندش هزم جنگ کند در برابر او مصاف دهد و کس نداند که پادشاه در لشگرگاه نیست آن گاه جامه خر بندگان (1) در پوشید و ده سرخر برداشته بعضی از اشیاء بازرگانان حمل کرد و مقداری کرنج (2) نیز در باری نهاد و هفت تن از مردم خویش را اختیار کرده با خود برداشت و روی بدان قلعه نهاد که کرم را جای داده بودند و لشگریان را گفت که چون من کار آن کرم را بپایان برم اگر شب باشد آتشی بزرگ خواهم کرد تا شعله آن در کمین گاه شما دیده شود ، و اگر روز بود هم دود علامت باشد .

پس بی توانی آهنگ قلعه کنید. این بگفت و بارهای خویش را برگرفته بقلعه آورد و در آن قلعه شصت تن از سپاهیان هفتواد پرستار کرم بودند . چون آن بازرگانان را بدیدند شاد شدند و بگرد ایشان در آمدند. اردشیر گفت چون من طالع این کرم را دانسته ام مقداری از علوفه بنزديك او آورده ام تا بدو تقرب جویم و به بخت او دولت با من روی کند چه پنج سال بیش نیست که هفت واد این کرم را یافته و از مقام کهتری بمدارج عزت شتافته این بگفت و با پرستاران کرم رسم مؤالفت و مودت نهاد و دو روز با ایشان خوش بزیست و روز سیم آن جماعت را بمیهمانی طلب داشت و جمله را بشراب ناب سرگران ساخت و چون سستی باده در اعضای ایشان دوید از جای بجنبید و آن بار کرنج که

ص: 222


1- مکاری
2- بضم كاف و كسر راء سیاه دانه

با اشیاء ضاره آمیخته بود بنزد کرم آور دو سر بر گشود. چون کرم از آن خوردن گرفت گلوگاهش بتراكيد و هلاك شد

پس اردشیر همراه آن هفت تن که ملتزم رکاب داشت تیغ برکشید و پرستاران کرم را جملگی بکشت و آتشی بزرگ برافروخت که شهر گیر درد آن را بدید، پس با لشگر بسوی قلعه تاختن کرد .

از آن سوی خبر بهفت واد بردند که لشگر بیگانه بقلعه کرم در آمد از جای بجنبید و هر دو لشگر در بیرون قلعه یکدیگر را دریافتند و بکار جنگ پرداختند . آن باد که بسبب مبارکی کرم پیوسته از سپاه هفت واد بسوی دشمن می وزید و علت نصرت می گشت اکنون که کرم کشته بود بلشگر هفت واد برتافت و مردم او پراکنده شدند ، از میانه هفت واد و پسر بزرگش شاهوی گرفتار شدند.

اردشیر فرمود تا هر دو تن را زنده بر دار کردند و شهر گیر ایشان را بزخم تیر بکشت لاجرم کار کرمان دیگر باده بسامان شد ، پس شادکام بدار الملك فارس مراجعت کردو روزگار او قریب بپایان بود. لاجرم بزرگان مملکت را انجمن کرده شاپور را ولیعهد خویش ساخت و او را پند و حکمت فراوان گفت و فرمود: ای فرزند من بیشتر مملکت جهان را مسخر کرده ام سلاطین بزرگ را بطاعت خویش باز داشته ام جز قیصر که هنوز کیفر خویش ندیده و روی نیاز بدین حضرت نفرموده مرا مرگ امان نداد که کار او را بنهایت برم بر تست که بعد از من این مهم بنهایت ،بری این بگفت و رخت از جهان بدر برد. در این وقت هشتاد و هشت سال داشت و مدت پادشاهی او بیست و پنج سال بود و او مردی با حصافت (1) و کیاست بود و او را کتب مؤلفات فراوان بود : از آن جمله کتاب کار نامه باشد و آن مشتمل است بر ذکر سفرهای اردشیر و آداب ملوك ، و دیگر کتاب آداب العيش است و آن مشتملست بر خوردن و آشامیدن و اختلاط با مردم و قسمت اوقات شبانه روز بر این که در هر ساعت کس با چه کار اقدام کند ، و دیگر از خوی اردشیر آن بود که منهیان (2) و جواسیس در اطراف جهان

ص: 223


1- بر وزن سلامت استحکام رأى و عقيده
2- کسی که خبر آورد

برگماشته بود تا هر کس هر چه کردی او را خبر بردندی تا بدانجا که هر کس بامدادان بدرگاه وی آمدی انکس را از آن چه دوش کرده بود و خورده بود خبر دادی ، و کمرهای گوهر اگین نیز از مخترعات خاطر اوست که نیکو بساخت و بر میان بست و آن قوانین نیکو در جهان نهاد که سلاطین از پس او بکار می بستند ، و از سخنان اوست که فرموده «لا ملك الا بالرجال، ولا رجال الا بالمال، ولا مال الا بالعمارة، ولاعمارة الا بالعدل والسياسة»

و هم او گوید: « سلطان العادل خير من سحاب و ابل» (1)

و گويد: «لا تميلوا الى هذه الدنيا و انها لا يبقى على احد و لا تتركونها فان الاخرة لا تنال الابها» و از خوی او بود که چون رسولی بجانبی فرستادی رسول دیگر نیز از قفای او روان کردی و چون باز آمدندی و نامۀ هر دو با هم موافق بودی بکار بستی و فرمودی بسا لشگر که شکسته شود و بسامال که بغارت رود، و بسا عهدها که نباید بشآمت کذب رسولان، چه بسیار باشد که آرزوی ایشان از سلاطین حاصل نشود پس باز آیند و افترا بدو بندند و از سخنان اوست که فرماید : پادشاه باید با چهار صفت آراسته بود : (اول) آن که در نهاد بزرگ باشد (دوم) آن که خوی او همه پسندیده و ملایم افتد (سیم) آن که بر متکبران بقهر و غلبه مستولی باشد (چهارم) آن که عموم مردم در نفس و مال و عفت از او بسلامت باشند .

چون چنین باشد پادشاه از آفات مستی خود ایمن تواند بود زیرا که آفت سکر (2) سلطنت زیاده از آفت مستی شرابست .

و گوید : پادشاه ناچار است از دانائی که ملازم حضرت او باشد تا در حال عزت و سلطنت خواری و مسکنت را بیاد او دارد ، و هنگام ایمنی و طرب خوف و شغب (3) را بدو عرضه کند ، و وقت قوت و استیلا تذکار (4) عجز و بلا کند هر پادشاه که چنین زیستن فرماید ملکش پایدار و رعیتش برقرار خواهد بود .

و گوید : ملك و دين دو برادرند بيك شكم زاده که قوام هر يك با دیگری باشد

ص: 224


1- بارنده باران شدید
2- بضم سین: مستی
3- بفتح شین و غین : صدای موجب شر و بدی
4- بفتح تاء

و گوید : دین اساس است و ملك عماد (1) و هرگز بی اساس و عماد پایدار نبود

و گوید : بر سلطان واجب است که آن چه بصلاح رعیت بازگردد و شعار روزگار خود سازد

و گوید : هیچ عادت ملوك زشت تر از آن نیست که اسرار مملکت را با عموم خدم و جمهور رعیت در میان نهد.

و گوید: هر سلطان که روزگار خویش را بفراغت و عطلت (2) موقوف دارد شآمت (3) آن عاید سپاه و مملکت گردد.

و گوید : پادشاه با لشگر حفظ خود تواند کرد و لشگر باخذ خراج مملکت توان داشت و خراج از زراعت حاصل شود و زراعت به نصفت و عدالت بر پای باشد.

ظهور اردای ویراف حکیم پنج هزار و هفت صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردای ویراف از جمله صنادید حکمای عجم است . آن گاه که اردشیر بابکان (چنان که در قصه او مذکور شد) کار سلطنت را آراسته کرد خواست تا دین زردشت را رواج دهد از این روی که در زمان ملوك طوايف بسبب اختلال امور مملکت کار دین و کتاب از دست مردم بدر شده بود و مردم در دین زردشت بهفتاد و دو فرقه بودند چون اردشیر خواست این اختلاف را از میان بر گیرد و دین را یکی کند بفرمود چهل هزار مرد دانا از جميع ممالك کوچ داده در حضرت او فراهم شدند.

آن گاه از این جمله بتصدیق عموم آن دانایان، هفت تن برگزید و از ایشان درخواست نمود که حقیقت حال آن جهان را و قصه بهشت و دوزخ را بازگویند و طریق صواب را در دین باز نمایند. ایشان عرض کردند که این کار از کسی ساخته گردد که از هفت

ص: 225


1- بكسر عين : ستون و پایه
2- بضم عين: بیکاری
3- بفتح شين : شومی و بدی

سالگی آلوده هیچ گناه صغیره و کبیره نشده باشد و باتفاق صنادید عجم اردای ویراف برگزیده آمد.

پس اردشیر او را بآتشکده خاص آورده بتختی زدین بر نشاند و هیر بدان گرد او را فرو گرفتند و همی بخواندن ادعیه مشغول شدند. همانا عقیده عجمان آنست که اردای ویراف سه جام شراب مخصوص از دست دستور بخورد و بخفت و تا هفته از جامۀ خواب بر نخواست و آن گاه که چشم بر هم نهاد روانش از تن جدا شد شد ، و آن شش تن حکیم همچنان در پیرامون جسد او نشسته بودند تا روز هفتم بسر آمد و صبحگاه روز هشتم اردای ویراف را جان بتن باز آمد و بر پای خواست و دبیری را پیش طلبیده صورت مکاشفات و مشاهدات خود را بگفت تا او بنوشت و آن جمله را بعرض اردشیر رسانید . و آن چنین بود که گفت : چون بخفتم فرشته بهشتی آمد و من بر او سلام کردم و او جواب گفت و دست مرا بگرفت و گفت سه گام بر بالا نه چون چنان گردم به پل صراط رسیدم که از موی باریک تر و از شمشیر تیز تر بود پس از پل بگذشتم آن گاه جبرئیل در رسید و مرا گفت هم از این جا تا بعرش خدای شتاب کن لاجرم من بدانجا شدم و فرشتگان را بدیدم و بهشتیان را نگریستم و در حضرت یزدان نماز بردم. آن گاه طبقات مردم را بعضی در سر پل سر گردان یافتم و برخی را نيكو و شادان ديدم و مرتبه و مقام هر طبقه را دانستم و از حال يك يك باز پرس كردم آن گاه در جام زرینی مقداری روغن مرا عطا کردند و آن را در کشیدم و بدان طعم چیزی ندیده بودم و آن خورش اهل بهشت بود ، پس طبقات بهشت را در نوشتم و ارواح جميع اصناف را بديدم و مقام هر يك را بدانستم ، آن گاه مرا بسوی دوزخ آوردند و اهالی دوزخ ، را تن بتن بدیدم و کیفر هر گناه را بدانستم و عذاب دوزخ را روزی سه هزار سال یافتم و چون از کار دوزخ فراغت حاصل کردم دیگر باره مرا بهشت بردند و در حضرت یزدان نیاز بردم و اهالی بهشت يك يك با من گفتند که خویشان ما را بگوی تا گرد معاصی نگردند که کیفر دوزخیان خواهند دید، پس از طبقات چنان مرتبه مرتبه فرود شدم و از پل صراط بگذشتم و هر جمع که در جهان فرودین (1) بودند هم با من گفتند که خویشان

ص: 226


1- زیرین

ما را از عصیان خدای منع فرمای تاچون ما سرگردان نباشند ، آن گاه فرشتگان مرا بعالم آوردند و بگذاشتند و بدرود گفتند .

چون اردشیر این جمله سخنان را اصغا فرمود و اصول و فروع دین را از اردای ویراف فرا گرفت چند تن از مؤبدان اختیار کرده مسایل دین زردشت را با ایشان القا کرد و هر تن را بطرفی از مملکت فرستاد تا مردم را بدین زردشت دعوت کردند و آن همه اختلاف را از میان برداشتند و حکم داد تا کس پیر و دین یهود و نصاری نشود و کلمات اردای ویراف را کتابی کرده در خزانه خویش بنهاد تا هر که از آن قوانین سر بر تابد بمکافات عمل گرفتار شود .

جلوس کامادس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کمادس (1) که او را کامادس نیز گویند پسر مرکس باشد ، و او سخت بدخویو زشت فعال بود چنان که ناهنجاری و بدکرداری او نزد عموم مردم مکشوف افتاد . از این روی چون مرکس خواست او را ولیعهد خویش کند دانشوران مملکت بحضرت او مجتمع شدند و گفتند : پادشاه را چه افتاده که از برای طلب و طرب یک تن چندین کرور مردم را در شغب و تعب اندازد . صواب آنست که از میان اصحاب مشورت و حکمای حضرت یک تن اختیار کنی و کار ملك را بدو تفویض فرمائی. چون مهر ابوت طغیان داشت صلاح و صوابدید آن جماعت مرجوح افتاد و مرکس فرزند خود را بولایت عهد منصوب فرمود و کلین (2) را که یکی از حکمای مملکت بود در خدمت او بازداشت تا او را بتعليم علوم و آموختن رسوم سلطنت لایق کار جهانداری کند . و چون استعداد فطری با او موافق نبود بدین موفق نیامد و نصیبه ای از آداب ملك داری بدست نکرد با این همه چون چهارده ساله شد مرکس او را در کار پادشاهی شريك خویش ساخت تا از رموز ملك آگاهی حاصل کند و در کار مملکت بینا و توانا شود این نیز سودی نبخشید و آن گاه که مرکس از جهان رخت

ص: 227


1- که بضم کاف و میم چنان که در لاروس فرانسه و کتاب الرباله ضبط شده است
2- بفتح كاف و كسر لام

بدر برد بجای پدر بر تخت ملکی جای کرد و آن مردم نالایق را که هر کس از نزد خویش رانده هرگز در حضرت خود بار نمی داد وى بنزديك خويش طلبید و آن جماعت در خاطر او راه كردند و اندك اندك دست بزرگان کار آزموده را از دامن او کوتاه ساختند . بعد از سه سال هیچ کس از امرای سلف (1) راه بدو نداشت و جمعی از مردم فرومایه کارگذار او شدند لاجرم یک باره کار او از پرده بیرون افتاد و آغاز ظلم و اعتساف کرد و خون بیگناهان همی بریخت و چون ظلمی از دست وی بظهور پیوستی از تذکار آن شاد خاطر شدی از این روی خویش و بیگانه از او برنجیدند و دل بر قتلش نهادند و او را خواهری بود که لوشله (2) نام داشت و نخست زن لوسیس (3) ورس بود و چون لوسیس از جهان رخت بدر برد کلادیس که یکی از وزرای خیر اندیش بود او را بزنی بخواست اما لوشله زنی بد کاره بود و جز شوهر چندین همسر و هم بالین داشت از قضا او را با زن برادر عداوتی در میان آمد و کار معادات و لجاج بدانجا کشید که بمرگ برادر رضا داد که زن او زبون شود پس تصمیم عزم کرد که کامادی را بکشد و خود سلطنت کند لاجرم با آن مردم طرار (4) که در نهان یار بود در ساخت و جمله را با خود متفق ساخت آن گاه یک تن مرد زبر دست برگزیدند که فرصتی بدست کرده کامادس را بقتل رساند و آن مرد شبی در کمین نشست و چون کامادس خواست از آن جا عبور کند از پس ظلمت بر آمده شمشیری بدو فرود آورد و گفت : این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند

از قضا چون مرد ضارب خوفناک بود ضربتش کار پادشاه را تمام نکرد بلکه جراحتی اندك بدر رسانيد در اين وقت قراولان خاصه بدویدند و آن مرد شمشیر زن را بگرفتند و خواستند تا حقیقت آن حال را باز دانند تن او را با آهن های تفته رنجه ساختند و شکنجه دادند تا آشکار شد که لوشله این حیلت باخته کاماداس از نیرنگ خواهر بدکار سخت در خشم شد و بفرمود تا لوشله را از شهر اخراج کردند و هم از پس روزی چند بفرمود تا او را بکشتند

ص: 228


1- گذشته
2- بفتح لام و فتح شين
3- لوسیوس و روس (آلر با له) لاروس (فرانسه)
4- بر وزن عیار کیسه بر

و دوستان او را يك يك بدست آورده با تیغ بگذرانیدند . و اگر چه این راز مکشوف گشت، اما از این روی که آن مرد ضارب گفت. این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند کامادس را نیز با اصحاب دیوان دل بد شد .

در این وقت جمعی از مردم فتنه جوی که مردم را آلوده تهمت می ساختند و ایشان را دلیتار (1) می گفتند بحضرت کامادس راه کردند و قیاصره این جماعت بهتان آور را بخویش راه نمی دادند. این زمان که هنگام یافتند و دانستند که پادشاه از اصحاب دیوان بدگمانست هر روز چون جاسوسان در محافل و مجالس مردم رفتندی و خبرهای دروغ بپادشاه آوردندی و دل قیصر را از اصحاب دیوان چنان رنجه ساختند که هر روز تنی از ایشان را بشمشیر کیفر می کرد و خویشان او را نیز می کشت تا جمعی کثیر بقتل آمد و دو تن برادر از خاندان کونتلین (2) بودند که بفضل و هنر آراستگی داشتند چنان که ایشان را مصنفات ستوده بود و در روزگار دولت مرکس و پیس منصب وزارت یافتند و رتق و فتق امور ممالک محروسه مفوض با ایشان شد ، و هم مدتی از جانب ایشان حکومت یونان داشتند و سپه سالاری آن اراضی نیز با ایشان بود کامادسن بی سبب هر دو تن را مقتول ساخت و وزارت خود را به پرینی (3) گذاشت و او مردی متكبر و متنهر بود و چون آن محل یافت هر روز کامادس قیصر را بقتل مردم فریفته می کرد و هر کس را بمعرض هلاکت می داد اموال و اثقال او را بر می گرفت و اندوخته می ساخت . از این روی گنجی بزرگ ذخیره کرد و مدتی برنگذشت که از قبل پادشاه بر قراولان خاصه نیز حکومت یافت و هم بر عساکر سواحل دنیوب سپهسالار گشت. در این وقت مال فراوان و لشگر بسیار او را بطمع سلطنت انداخت و از آن پیش که فرصتی بدست کرده قیصر را از میان برگیرد کامادس از اندیشه او آگهی یافت اما این معنی را در خاطر مسطور می داشت تا عساکر انگلیس از ستم های پرینی بفریاد امدند و هزار و پانصد تن مردم سخنور از میان خود برگزیده بحضرت قیصر فرستادند و نامه از در ضراعت و نیاز بدون نگاشتند که ما را با کارگذاری پرینی مجال

ص: 229


1- بكسر دال و فتح لام و سكون ياء
2- بضم كاف و كسر واو و سكون نون و فتح تاء و كسر لام و سكون ياء
3- بفتح یاء

تحمل نمانده است و معایب کار او را باز نمودند .

و آن جماعت بدار الملك روم آمده نخست با قراولان خاصه پیمان دادند و ایشان را با خود متفق نمودند آن گاه نامۀ خویش را بنظر قیصر رسانیدند و چنان وانمودند که اگر ایشان مقضى المرام مراجعت نکنند سپاه انگلستان یک باره سر از اطاعت بر خواهند تافت و کامادی که نیز با او دل برداشت این معنی را مغتنم شمرده بفرمود تا سر از تن پرینی بر گرفتند. از پس قتل او اختلالی بزرگ در کار سپاه بادید آمد چه کس نبود بنظم و نسق ایشان پردازد لاجرم ده ده و پنج پنج از میان سپاه و فوج کناری گرفته مشغول دزدی و راه زنی می شدند و ایمپراطور روزگار بسرور و طرب می برد و هرگز بکار رعایا و ملهوفین (1) نمی پرداخت اندك اندك كار فتنه بالا گرفت چنان که مترنس (2) که یکی از سپاهیان بود آن دزدان راه زن را با خود متفق کرده گروهی کثیر بر آورد و يك ناگاه بمملکت اسپانیول و فرانسه در آمد و بلاد و امصار را گرفت و در هر شهر در محبس ها را بشکست و زندانیان رازها ساخت تا این جمله نیز از دل و جان ملازم خدمت او باشند . آن گاه گفت تا بندگان زر خرید در نزد هر کس هستند آزاد باشند . این جماعت نیز از خدمت خداوندان خود روی بر تافته در حضرت او مجتمع شدند و مترنس سخت قوی حال شد. آن گاه بنهب و غارت پرداخت و هر جا مردی مایه ور (3) دانست بر سر او تاختن برد و او را بکشت و اموالش را بغارت بر گرفت .

این خبر با قیصر بردند که مترنس کار مملکت را پریشان ساخت زود باشد که در كار ملك رخنه اندازد . کامادس ازین خبر در خشم شد و حکم داد تا بهر جانب منشوری جداگانه نگاشتند که قواد سپاه لشگرهای خویش را برداشته بسوی او کوچ دهند و او را مأخوذ داشته بحضرت فرستند . وقتی مترنس آگاه شد که پیرامون او را سپاه فرد داشت ناچار مردم خود را فراهم کرده لشگر قیصر را پذیره نمود ، و چون راه بایشان نزديك كرد صف بركشيد و جنگ به پیوست و چندان بکوشید که از آن مهلکه بسلامت

ص: 230


1- محزون و گرفتار
2- بفتح ميم و كسر راء و فتح نون
3- سرمایه دار پولدار

جان بدر برد و در اراضی فرانسه بگوشه ای گریخت و اندیشه از نو نهاد و با مردم خود گفت چندان که کامادس در جهان زنده باشد ما را آن مکانت حاصل نخواهد شد که در مملکت رخنه کنیم ، نخست باید دفع او کرد و این مهم با لشگر بپایان نرود.

چه ما را آن زر و سیم نیست که لشگری در خود جنگ او آراسته کنیم ، من بدانم که باید ناشناخته بدار الملك روم در آئیم و هنگام فرصت او را مقتول سازیم. پس بفرمود تا مردم او آلات حرب را بریختند و جام های اهل حرفت و صنعت در پوشیدند و هر چند تن از جانبی بدار الملك روم شدند، خود نیز جامه خویش را دیگرگون ساخت و از راه کوه الف باراضی ایتالیا در آمده از آن جا بشهر روم در رفت و مردم خود را يك يك بيافت و پیمان نهاد که در عید گاهی که مردم شورشی دارند و کس را از حال کس پرسش نیست ناگاه ایمپراطور را بقتل آرند روزی چند بر نیامد که یک تن مردم او نقض عهد او کرد و حسد داشت که قیصر از میان برخیزد و مترنس تخت پادشاهی گیرد لا جرم پرده از آن راز بر داشت و ملازمان حضرت کامادس را از حال آگهی داد .

چون مترنس این بدانست مردم خود را بر داشته از روم بطرفی گریخت و دیگر کاری از او ساخته نگشت. اما کامادی دانست که بی وزیری کاردان هرگز كار ملك استوار نخواهد گشت لاجرم وزارت خویش را به کلندر (1) گذاشت و او یکی از مردم فرجین (2) باشد و نخست او را چون بندگان مملوك بروم فرستاده بودند و او رخنه در چاکران حضرت قیصر کرده بزمانی اندک از موثقین (3) گشت ، و کامادس چون او را مردی پست پایه دانسته بود چنان در خاطر داشت که هرگز جز با ولی نعمت خودروی نخواهد کرد، و کلندر چون بمسند وزارت برآمد چنان که مقتضی نهاد او بود بکارهای زشت اقدام نمود : نخستین بنای هر منصب را در دولت به بیع و شری نهاد و همی بگرفت و منصب بفروخت و هیچ در شایستگی مردم ننگریست ، و اگر مردی صاحب مال

ص: 231


1- بفتح كاف و كسر لام و سكون نون و فتح دال
2- بكسر فاء و راء و جيم
3- مورد اطمینان

یافت می شد که در خریدن منصبی مسامحه مي ورزيد يك نيمه مال او را بعنف (1) مأخوذ می داشت ، و همچنان باحکام و بزرگان لشگر شريك بود هر كس از هر جا مالی فراهم می کرد یا از طریق اعتساف وجود زر و سیمی می انباشت بهره بزرگ را بسوی او می فرستاد ، او بدینگونه ظالمان را اعانت می کرد و از هیچ گونه ظلم مضایقه نمی فرمود و هر که خیانتی در دولت می کرد چون بدو رشوت می فرستاد آن خیانت را بدان کس می بست که این خبر آورده بودند.

بدین قانون مدت سه سال گنجی بزرگ نهاد و گاه گاه پیشکش های آراسته در مقام شایسته بنظر پادشاه می گذرانید و او را از خود راضی می داشت ، و تماشاگاه چند ساخته بود که مردم در آن جاها می شدند و مشغول عیش و طرب می گشتند تا کمتر ذکر ظلم و تعدی او را بزبان آرند ، و اگر کسی از ستم او سخنی در میان می نهادهم بزودی او را بهلاکت می داد چنان که برس (2) که داماد مرکس انتاننس بود خواست تا صورت حال او را بعرض پادشاه رساند کلندر این معنی را بیافت و پیش دستی کرده اسباب قتل او را فراهم کرد و بدست کامادس او را از میان برگرفت و دیگر وریس (3) انتاننس که در ممالك ايشه (4) مينار حکومت داشت و او را پراکاغل (5) می گفتند که بمعنی نایب اصحاب ديوان باشد يك سخن شکایت آمیز که از او بر زبان آورده بود معرض هلاکت رسید و کلندر چندان از او در حضرت کامادس بد گفت که او را طلبیده سر از تن بر گرفت . و در همه این ظلم ها کامادس اقتفا بوزیر خویش می فرمود جز این که در ماه اول وزارت او اندك با مردم از در رفق و مدارا بود و می گفت : این همه ظلم و تعدی از پرینی بود که عاید مردم می گشت. بالجمله در زمان دولت کلندر دو کرت قحط عظیم در روم بادید آمد نخستین را مردم چنان دانستند که از غضب خدایان بدان بلا گرفتار شده اند و اوثان و اصنام از ایشان روی مهر بر تافته اند ، اما دوم بار را از کردار بد کلندر دانستند چه اوغله و حب ها را خریده ذخیره می داشت و به بهای گران می فروخت مردم

ص: 232


1- بفتح عين : زور وستم
2- بكسر با و فتح راء
3- بفتح واو و كسر راء و فتح یاء
4- بفتح همزه و شین
5- بفتح يا و ضم عين

از این در رنجه خاطر شدند و نخست صفات زشت او را بنهانی تذکار می کردند و چون جفای او از اندازه بدر شد غوغا بر آوردند و یک باره پرده حیا را بدریدند و در مجالس کردار بد او را باز شمردند و عاقبة الأمر همگی همگروه شده بیکی از خان های ایمپراطوری تاختند و فریاد برآوردند که تا پادشاه سرکلندر را بنزديك ما نفرستد از این خانه بدر نشویم.

در این وقت کلندر از سرای خاص سلطانی بر آمد و قراولان خاصه را بفرمود که این مردم یاوه گوی را برانید ایشان تیغ بر کشیده با آن جماعت در آویختند و خون جمعی را بریختند و گروهی کثیر نیز در آن غوغا جراحت یافت . مردم شهر را نیروی نبرد نماند ناچار هزیمت شدند و هر که توانست خود را بشهر در انداخت و قراولان خاصه که لشگر سواره بودند از دنبال ایشان همی تاختند و چون بشهر در آمدند قراولان پیاده که در شهر سکون داشتند و با قراولان سواره از در کین و حسد بودند باعانت مردم شهر بر خواستند و فتنه بزرگ بادید آمد و جنگی عظیم پیوسته شد . عاقبة الامر قراولان سواره از پیش بگریختند و بسرای ایمپراطور کامادس در آمدند ، و پادشاه چنان غافل می زیست که برین هنگامه وقوف نیافت و همچنان مشغول عیش و طرب بود

در این وقت خواهر بزرگش که ندیله نام داشت و ضجیعش که مرشه (1) نامیده می شد دیدند که زود باشد از سلطنت اثری نماند ناچار دل قوی کرده بحضرت کا مادس آمدند و موی پریشان کرده با ناله و آه گفتند که چند آسوده نشسته و از ظلم و کید کلندر غافل باشی ؟ اگر ساعتی دیگر او را زنده بگذاری مردم شهر در سرای بشکنند و ترا و او را عرضه تیغ سازند . کامادس چون چنان دید ناچار شد و بفرمود تا سرکلندر را از تن برداشتند و بمیان مردم که از پس سرای بودند در انداختند

اهالی شهر چون چنان دیدند دست از غوغا بداشتند و از در سرای سلطان بمیان شهر آمدند و آسوده شدند. از پس او باز کامادس آغاز لهو و لعب نمود و از کارهای بیهوده فخر همی جست چنان که وقتی شنیده بود که حر کلس (2) یونانی صید شیر و شکار و خنزیر

ص: 233


1- بفتح ميم و شین
2- بفتح حاء و كاف و لام.

فراوان کردی و بدان شعار نام اور بودی کامادس خواست تا روش او گیرد خود را حرکلس نام نهاد ، اما غافل از آن بود که حرکلس این کار برای آبادی ملک می نمود تا رعایا از این سباع (1) زبان نه بینند وی بی آن که نفع و ضر آن را اندیشه کند هر نشان که بمردم عطا می کرد تمثال حر کلس را بدان نقش می نمود و از کسب هنر اعراض کرده بصید سباع می پرداخت و از علامات سلطنت جلد شیری و عصایی اختیار کرده در پهلوی خود می نهاد ، و تمثال خود را از سنگ و زر و سیم بر می آورد و بمردم می سپرد تا چون خدایان پرستش کنند ، و دیگر از هنرهای وی آن بود که گاهی مردم را بسرای خویش طلب می داشت و جانوران درنده را بر نشان می گذاشت و می گفت : هر عضو آن را بنمائید با تیر بدوزم اما چنان کمانور بود که از هزار تیر یکی بخطا نمی فرستاد و پیکانی بشکل هلال کرده بود که مخصوص از بهر گردن شتر مرغ می پرانید و گردن آن را در هنگام دویدن قطع می کرد .

و گاهی مقصری را حاضر می ساخت و از جانوران درنده چون شیر و پلنگ یکی را بسوی او رها می کرد و چون آن درنده با آن مرد بیچاره دست و گریبان می شد کامادس خدنگ (2) خود را رها می نمود و آن جانور را هلاك مي ساخت و حكم مي داد تا از ممالك هندوستان و مملکت اتی اپیه (3) آن گونه جانور را چندان که بدست می آمد می آوردند و از برای بازیچه وقت بود که صد شیر نر و ماده را در سرای قیصر رها می کردند ، و هر چند پرستاران از پادشاه غافل نبودند اما جمله را کامادس خود با تیر و نيزه هلاك مي ساخت و هیچ آسیب بدو نمی رسید .

و دیگر از مفاخر او آن بود که خود را یکی از پهلوانان می دانست که در کشتی گرفتن سر آمد ابنای روزگار است و مردم روم از کردار او سخت شرمسار بودند . بالجمله قانون کشتی گرفتن ایشان چنان بود که منفری (4) بر سر می نهادند و شمشیری و سپری با

ص: 234


1- بكسر سین جمع سبع : درنده
2- بر وزن زرنگ نام درختی است بسیار سخت که از چوب آن تیر و نیزه و زین سازند و با این مناسبت تیر خدنگ و زین خدنگ می گویند
3- بفتح همزه و كسرها، و فتح همزه و كسر يا و فتح باء
4- بکسر میم : کلاه خود

خود راست می کردند و کمندی با نیزه که سه شاخ بود بدست می گرفتند و چون حریف با ایشان در می آویخت نخست آن کمند را بسوی او گشاد می دادند . اگر حریف بدان گرفتار نشدی از پیش روی او می گریختند و خصم نیز از قفای او شتابنده بود . اگر در آن دویدن مجال یافتندی هم آن کمند را راست کرده بسوی خصم می افکندند ، و اگر خصم سرعت می کرد و مجال نمی گذاشت با تیغ و نیزه بدو می آویختند ، دو تن بودند از مردم که در این قانون از دیگران برتری داشتند يكي را سكيوتار (1) می نامیدند و آن دیگر را رتیریس (2) نام بود و ایشان کفو بودند و ایمپراطور را در نظر سکیوتار بهتر نمود و سلاح او را برای خود اختیار نمود و سی و پنج کرت بدین قانون کشتی گرفت . گاهی حریف را بخانه خود می آورد و بسا بود که خود بخانه حریف می رفت و همه وقت غلبه با کامادس افتاد و حریف بیچاره را جراحت رسانید و از او سجلی مختوم بخاتم چند برقوت و قدرت خود گرفت

و پس از آن فرمود تا آن کشتی گیران هر سال خراجی بدیوان رسانند و این نیز بدعتی تازه بود که در روم نهاد.

بالجمله چون قیصر در فن کشتی گرفتن نام آور شد عار داشت که او را حرکلس یونانی گویند . در این وقت خود را فلندر (3) نام گذاشت که یکی از سکیوتارهای نام آور بود و از آن پس مردم او را بدین نام خواندند

مع القصه در عهد او بزرگان روم ذلیل و زبون شدند مگر کلادیس که شوهر لوشله بود که همچنان با عزت زیست، اما عاقبت کیفر کردار بد دستگیر کامادس شد چنان که یکی از چاکران نزدیک او که اکلکتس (4) نام داشت با مرشه که همخوابه قیصر بود متفق شد و از برای قتل او یک جهت شدند. از قضا روزی کامادس کوفته و خسته از شکارگاه باز آمد و اززن خود مرشه شراب خواست مرشه زهری در پیاله شراب اندر کرده بدو داد و

ص: 235


1- بكسر سين و ضم ياء
2- بفتح راء و كسر راء دوم و فتح باء
3- بفتح فاء و كسر لام و فتح دال
4- بفتح همزة و كسر لام و فتح تا

کامارس بی توانی در کشید و بجامه خواب شد تا بیاساید اثر زهر و خمار خمر او را در قلق و اضطراب انداخت چون قدری از قوت او کاسته شد مرشه جوانی زور آور را ببالین او فرستاد تا کمندی برگردنش افکنده از دو سوی بکشید تا جان بداد و جسد او را بی خبر مردم برده با خاک سپردند و مدت پادشاهی او یازده سال بود

ظهور منذر الاصغر غسانی در شام پنج هزار و هفت صد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

منذر الاصغر برادر منذر الاکبر بن حارث است (که شرح حالش مرقوم شد) ، وی بعد از برادر دیگرش نعمان در سریر ملکی جای گزید و مملکت شام و بیت المقدس را در زیر فرمان خویش بداشت. در این وقت کمادس (چنان که مذکور شد) ایمپراطور روم و ایتالیا بود منذر الاصغر همه ساله خراج مملکت بسوی او می فرستاد و چندان که در قوت و قدرت او بود جانوران درنده از اطراف مملکت خود صید کرده و همچنان زنده بدرگاه قیصر می فرستاد و پادشاه را بدین کار از خود نيك راضی می داشت و همه روزه مورد الطاف اشفاق قیصر می گشت و مدت ملکش در شام سیزده سال بود

ظهور آذرباد حکیم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

آذر با دین ماراسفند از سوی پدر نسبت با زردشت می رساند و از سوی مادر بگشتاسب شاه می پیوندد، بالجمله از حکمای بزرگوار عجم است و او در زمان دولت اردشیر بابکان نيك نامور گشت و مردم را بدین زردشت و پیروی خود همی دعوت کرد. جمعی از دانایان سر او را گفتند که زردشت بی سبب بزرگ نشد و بی حجتی شاه و رعیت پیروی او نکرد یکی از کارهای نادره او آن بود که روی گداخته در سینه او می ریختند و آسیب نمی یافت اگر تو فرزند آن بددی از این نشان کاری بکن و عقیده عجمان آنست که آذرباد چون این بشنید در انجمن پادشاه و رعیت به پشت خفت و بفرمود تا روی را گدازیده بر سینه او ریختند و آن روی چون سیماب (1) بر سینه و اعضای او غلطان بگذشت و افسرده گشت و هیچ

ص: 236


1- جیوه

آسیب بدو نرسانید.

لاجرم اردشیر و هر کس در حضرت او حاضر بود او را بزرگ شمرد ، و چندان که آذرباد زندگانی داشت مردم پیروی او می کردند و چون رخت از این جهان فانی بدر برد بیشتر وزرای پادشاهان عجم از اولاد او بودند و این طبقه را بزرگ و فرخنده فال می شمردند

جلوس پر تینا کس در مملکت روم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

*جلوس پر تینا کس در مملکت روم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. (1)

چون مرشه و اکلکتس چنان که مذکور شد از قتل کامادس فراغت جستند در همان نیمه شب دیوان بیگی (2) شهر را حاضر کرده او را از قتل قیصر آگهی دادند و گفتند پیش از آن که این راز از پرده برافتد و اختلالی در ملک بادید آید باید پادشاهی نصب کرد و بعد از گفت و شنود بسیار یکی از وزرای قدیم کاردان روم را که برتیناکس نام داشت که هم او را بعضی از مردم یوروپ پرتینقس گویند برای سلطنت پسنده کردند اگر چه او را نسبی شناخته نبود ، اما بسورت (3) ذكأ (4) ورزانت (5) رای اشتهار داشت

بالجمله مرشه اکلکتس را باتفاق دیوان بیگی بنزديك برتينقس فرستاد تا او را بسلطنت دعوت کنند نیمشبی که پرتینقس در جامۀ خواب خفته بود بانگ سندان از در سرای برخواست پرستاران وی در بگشودند و ایشان را در آوردند و پرتینقس را از خواب برانگیختند چون چشم وی بر پیشخدمت خاص سلطانی و دیوان بیگی شهر افتاد بیم از خواست هوش بگذارد و پیش از آن که از ایشان سخنی اصغا فرماید ترسان و هراسان گفت بدانچه از ایمپراطور مأمورید عمل کنید که انتظار بلاصعب تراز نزول بلاست . ایشان گفتند: چندین هراس مدار که دولت بسوی تو روی کرده و اینک ما را بانوی سرای ایمپراطور

ص: 237


1- بکسر پا و سکون کاف
2- استاندار: رئیس گارد مخصوص
3- تیزی
4- بفتح ذال : هوش
5- بر وزن سلامت : متانت و سنگینی

بنزديك تو فرستاده و ترا بسلطنت يك نيمه روی زمین خواند وی نخست سخن ایشان را استوار نمی داشت و می گفت از وزرای کهن جز من کسی بجای نمانده همانا این نیرنگی برای قتل من است ایشان صورت حال را مکشوف رای او داشتند و کید مرشه را با شوهر باز نمودند.

چون این معنی بر پرتینقس معلوم و مکشوف شد تاج بسر بر نهاد و حمایل ایمپراطوری در آویخت ، اما در اقدام این کار باکراه بود چه این کار را بسی خطرناك و صعب می دانست بالجمله وی را همان شب بمیان قراولان خاصه در آوردند و حکم ملکه مملکت را با ایشان بگذاشتند و اقرار بسلطنت او را از آن جماعت بستدند که لشگریان را در آن مهم خلافی نباشد .

و چون صبح شد این خبر در شهر پراکنده کردند که دوش ایمپراطور بمرض فجا (1) در گذشت و پرتینقس که مردی شایسته و دانا بود بجای او بر نشست مردم از مرگ کامادس شاد بودند و قراولان خاصه چون از کامادس زر و سیم فراوان بهره می بردند از هلاکت او غمگین بودند اما این راز را پوشیده داشتند و صبحگاه در رکاب پرتینقس پیاده روانه دیوانخانه شدند

و از قضا شب دوش کامادس فرموده بود که فردا بگاه بدیوان خانه خواهم شد و کشتی گیران را با خود خواهم بر دو لباس وزارت از تن اصحاب دیوان برکشیده بدیشان خواهم پوشید و آن جماعت را از کار معزول خواهم داشت لاجرم اصحاب ديوان منتظر بلا نشسته بودند که از ایمپراطور چه بظهور رسد ناگاه پرتینقس را دیدند که با لشگریان از در در آمد و مژده قتل کا مادی آورد ایشان بنهایت شاد شدند و پرتینقس را بسلطنت تهنیت گفتند

وی در جواب گفت : مرا نژاد از بزرگان نباشد و شایسته این حکومت نیستم صواب آنست که دیگری را از برای این کار اختیار کنید و سر بفرمان او فرود آرید اصحاب دیوان گفتند ما حصافت رای تو را آزموده ایم و جز ترا بسلطنت سلام ندهیم و همگی پیمان دادند که با او از در صدق باشند و بر طریق راستی روند و همی بر روح کامادس لعن

ص: 238


1- بضم فاء : ناگهانی

و نفرین فرستاد و جسد او را از خاک بر آورده با زنجیر بستند و از کوی و بازارها بکشیدند و در میان تعلیم خانه کشتی گیران در انداختند .

در این وقت بعضی از چاکران او بشفاعت برخاستند و رخصت طلبیدند که پارهای تن او را دفن کنند . اصحاب دیوان ایشان را خشم کردند و آسیب زدند پرتینقس چون چنان دید گفت : اگرچه کامادس سزاوار بیش از اینست، اما در حق او باید ادای حقوق مرکس را فرو نگذاشت و حکم داد تا او را مدفون ساختند .

از آن سوی قراولان خاصه از آن رسوائی که با جسد کامادس رفت و در نزد اصحاب دیوان اظہار کراهت خاطر کردند . ایشان در جواب گفتند این قانونیست که از ایمپراطورها بجا مانده

چه قانون آنست که چون پادشاه بدکردار شود نخست اصحاب دیوان او را ملامت کنند اگر مفید نشد او را از سلطنت معزول دارند و اگر قبول عزل و عزلت نکند او را بقتل رسانند این جمله همه سزای اعمال کامادس بود

از این روی که در زمان حیات او لشگریان او را اعانت می کردند مکافاتش بتأخیر شد و چون هلاك شد با جسدش همان کردند که روا بود.

مع القصه بعد از وی پرتینقس بتخت قیصری بر آمد و زمام ملك بدست کرد و از برای آن که از پس کردار کامادس محاسن اعمال خویش را بنماید اول کاری که در پادشاهی کرد آن بود که جمیع اموال و اثقال خود را بزن و فرزندان خود بخشید که دیگری طمع در مال دیوان نکنند و زنش را از لقب اغسته (1) و پسرش را از لقب قیصری منع فرمود که مبادا بدین لقب فریفته شده زیادتی آغازند و دست ظلم و تعدی از آستین بر آرند و با این که پسرش را از سلطنت بازداشت همچنان در تربیت او مساعی جمیله معمول می فرمود برای آن که لایق سلطنت گردد و باشد که روزی در خود این کار آید . آن گاه امرا و بزرگان مملكت را نيك بنواخت و هر يك را بموهبتی جداگانه خرسند ساخت و مال هرکس را که کامادس مأخوذ داشته بود مسترد فرمود و هر کرا از کارهائی معزول نموده بود بر سر

ص: 239


1- بضم همزه و غين و فتح تاء .

عمل آورد ، و آن کس را که محبوس بود رها ساخت ، و هر کرا از شهر اخراج کرده بودند باز آورد و هر بی گناه که مقتول بود بازماندگانش را بنواخت ؛ و آن مردم خبر چین را که دلیتار می گفتد و کارشان آن بود که خیانت مردم را بعرض رسانند یا بکذب خیانت بر مردم بندند از کار معزول نمود و کیفر داد

اما کامادس با آن همه ظلم و بدعت که در مملکت نهاد و بر خراج بیفزود بعد از قتلش هشت هزار تومان در خزانه انباشته داشت که هر تومانی یک دینار زر باشد و پر تینقس با این که بدعت ها را بر انداخت و از خراج ممالك بكاست و آن وعدهای گزاف را که در اول جلوس با قراولان خاصه کرده بود جمله را وفا نمود بر گنجش بیفزود وزر و سیم فردان اندوخته کرد .

از این روی که کار او بر قانون عدل و عقل بود و از مخارج بی فائده همی بکاست ، و آن ادوات واوانی (1) که کامادس برای بزم لهو و لعب از زر و سیم جواهر آگین کرده بود بفروخت ، و هر فرش و جامه که از کفایت فزونی داشت به بازرگانان سپر دوزر گرفت و جواری (2) و غلمان (3) حورا (4) منظر را نیز ببازار بیع و شری در آورد ، و مقربان حضرت او را که بظلم و تعدی مال های کثیر اندوخته بودند همگی بگرفت و مال ایشان را مأخوذ داشت ، و هر جا خرابی در مملکت بود که زراعت را می شایست آبادان فرمود و بعضی از آن اراضی خراب را بمردم صاحب مال گذاشت و منشور داد که ده سال از آن زمین خراج نخواهد تا آباد فرمایند.

از این روی گنج او بزرگ شد و مردم از وی راضی شدند

امالیتث (5) که وزیر نظام لشگر بود و قراولان خاصه با پرتینقس دل بد داشتند .

چه دیدند که آن نظام که وی در کارها نهاده هرگز ایشان دست تعدی نخواهند یافت

ص: 240


1- جمع آنیه : ظرف
2- جمع جاريه : دختر
3- بكسر غين جمع غلام پسر
4- جمع احور : کسی که سفیدی سفیده چشم و سیاهی سیاهی چشم او شدید باشد
5- بكسر لام و تاء

و مال کس بغارت نخواهند برد ، لاجرم در روز کار دولت او سبب چند گونه فتنه شدند .

نخستین آن بود که روز سیم جلوس او یکی از بزرگان مشورت خانه را کشان کشان بمیان لشگرگاه خود بردند و گفتند هم اکنون حمایل ایمپراطوری بیاویز تا پادشاه را از میان برگیریم و ترا در جای او نصب کنیم آن مرد دانا حیلتی اندیشید و از میان ایشان فرار کرده بدرگاه پادشاه آمد

و دیگر آن بود که وقتی قیصر عزم سفری کرد و چون از دروازه شهر بیرون شد جوانی که با بزرگان مملکت نسب می رساند بر قیصر بشورید و جمعی گرد او را گرفته غوغا برداشتند

این خبر بقیصر رسانیدند و پرتینقس در همان روز بشهر مراجعت کرد و لشگریان وی آن مرد را بگرفتند و امرای دیوانخانه بحکم قانون فرمان دادند که سراز تن او برگیرند و پرتینقس گفت ، من او را نخواهم کشت از این روی که می خواهم در روزگار من کس کشته نشود و او را رها ساخت ؛ و از امرای دیوان عفو گناه او را خواستاری کرد با این همه مردم بر وی نبخشودند و قراولان خاصه سر از حکم او برتافته شورشی بزرگ کردند چنان که هر چند سرکردگان خواستند ایشان را آرام دهند ممکن نشد.

عاقبة الامر سی صد تن از آن جماعت سلاح جنگ در برد است کرده ناگاه بسرای پرتینقس در آمدند اگرچه قیصر دانست که ایشان بقصد قتل وی تاخته اند ، اما از فرار و مخفی شدن عار داشت لاجرم بنشست تا آن جماعت در آمدند و با او نزديك شدند فریاد برکشید که ای گروه بی وفا بی گناهی مرا به بینید و آن سوگندهای مؤکد را یاد آرید که با من یاد کردید و از این عزم ناستوده در گذرید. آن جماعت اندکی شرمناک شدند و لحظه ای بایستادند و باز اندیشه کردند که این جسارت که ما کرده ایم گناهی نیست که عفو پذیر باشد هم عاقبت بكيفر این عمل گرفتار خواهیم شد و دیگر باره در قتل او یک جهت شدند .

نخستین شخصی که از اراضی طانقرس (1) بود پیش تاخته ضربتی بر سر او زد

ص: 241


1- بكسر قاف

و از پس او بزخم های پیاپی او را کشتند و سر از تنش برداشته با نیزه بر افراشتند و از میان کوی و بازار عبور کردند و رعایا برجال پادشاه همی بگریستند . آن گاه آن سر را بمیان لشگرگاه خود برده بدان شادی یکدیگر را تهنیت همی گفتند.

و این واقعه هشتاد و شش روز بعد از قتل کامادس بود و مدت سلطنت او همین مقدار از ایام بود.

جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود.

* جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود. (1)

آن گاه که جماعت بریطارین (2) قرد (3) که بمعنی قراول خاصه باشد عزم قتل پر تینقس داشتند شپشنت که پدر زن او بود بلشکرگاه قراولان در آمد باشد که ایشان را از قتل قیصر باز دارد و هنوز با ایشان این سخن در میان داشت که آن سیصد تن (چنان که مذکور شد) برفتند و قیصر را کشته سرش را آوردند ، و چند تن از قراولان بر سر دیوار قلعه بر آمدند و فریاد برآوردند که اينك سر قیصر است و هر كس تاج و تخت او را بخواهد و پادشاهی آرزو کند زر و سیم فراوان بما عطا کند تا این منصب را بدو بفروشیم . شپشنت چون داماد را کشته دید و این ندا بشنید با خود گفت اکنون که کار از دست شده چه توان کرد؟ بهتر آنست که سلطنت را خریدار شوم.

با قراولان این راز در میان نهاد و هر يك از ایشان را یک صد و بیست دینار زر وعده داد که عطا کند تا او را بسلطنت بردارند .

اما از آن سوی چون ندای قراولان گوشزد مردم شهر شد دیدیس جولینس (4) که هم او را جولین گویند پیرمردی سالخورده و صاحب مال بود در این وقت در سرای خود

ص: 242


1- جولين بضم جيم و فتح باء
2- پرتورین با پا بی حرکت و کسر راء و ضم تاء و فتح یا کلمه ایست لاتینی بمعنى مربوط باستانداری
3- قردیا گارد ، حفاظت و نگهبانی ، حافظ و سرباز ، و مجموع این دو کلمه بمعنی سر باز مخصوص باشد
4- دائرة المعارف فرانسه نام او را (دیدیوس ژولیانوس) ذکر می کند

بزمی راست کرده بخوردن خمر روز می گذاشت که خبر بخانۀ او بردند که پادشاه را کشتند و جای او می فروشند. زن و دختر و جمعی از ملازمان جولين بنزديك او رفتند و گفتند که این مال فراوان اندوختن از پی کدام وقتست؟ برخیز و بشتاب و گنج خویش را نثار کن و پادشاهی روم را اختیار فرمای، چندان از این گونه سخن کردند که شوق سلطنت چون شور شراب در دماغ آن پیر فرتوت (1) اثر کرد و از جای جنبیده بشتاب تمام خود را بپای دیوار قلعه قراولان رسانید و فریاد بر داشت که گوش با سخنان پدر زن قیصر مدارید که خریدار سلطنت منم چون بانگ او را قراولان بشنیدند در بگشودند و او را در آوردند و هنوز شپشنت سخن از بیع و شری داشت چون جولین دید که او هر کس را یک صد و بیست دینار وعده فرموده از غایت شوق گفت : من هر تن را چهار صد دینار زر ناب بخشم. ایشان چون این سخن بشنیدند گفتند پادشاهی خاص از برای تو باشد و جز تو را این منصب شایسته نباشد . پس او را بسلطنت برداشتند و حمایل ایمپراطوری از برش در آویختند و سوگند یاد کردند که هرگز با او از درخلاف نروند و از او خواستار شدند که گناه شپشنت را عفو فرماید.

آن گاه همگی سلاح جنگ در راست کرده دروازه قلعه را بگشودند و در بر رکاب جولین از میان شهر عبور کرده او را بدیوان خانه آوردند.

چون جولین بدیوانخانه در آمد نخست خطبه ای بر زبان راند آن گاه گفت : ای اصحاب دیوان ، دانسته باشید که من خود در این کار اقدام نکردم و در خون قيصر شريك نبودم اما چون قیصر مقتول گشت و تخت بی سلطان ماند از جلوس پادشاهی گزیر نبود و چون اندیشه کردم شایسته تر از خود کسی را نیافتم ، لاجرم بدین کار اقدام کردم آیا اصحاب دیوان را در این مهم سخن بر چیست؟ آن جماعت چون کلمات جولین را شنیدند و در قوت بازوی خود ندیدند که توانند او را ردو منع کرد ناچار او را تهنیت فرستادند و گفتند : ما نیز بدانچه رفته همداستانیم . آن گاه قراولان ایمپراطور را برداشته بسرای پادشاهی در آوردند و بر تخت جای دادند. جولین در حال بفرمود تا

ص: 243


1- پیر سالخورده و از کار افتاده

بزمی که ملوک را روا بودی بر آراستند و آن روز را تا يك نيمه از شب بگذشت بگساریدن جام و گزیدن نقل و بادام مشغول بود و همه از روی نگار و زلف مشکبار سخن کرد و هیچ دقیقه از رقص و قمار فرو نگذاشت ، و در ادوات و اوانی قیصر بحقارت نظر می کرد .

مع القصه چون کار بزم سپری شد و شب به نیمه رسید قراولان بقلعۀ خویش شدند و مستی شراب در دماغ جولین اندك ماند با خویش آمد و خود را با معدودی از ملا زمان در سرای پادشاهی یافت و اندك اندیشه کرده از کردار خویش سخت پشیمان گشت و دانست که با سلامت این کار پر خطر را بپایان نخواهد برد و از این اندیشه او را خواب بچشم در نمی رفت بالجمله آن شب را بروز آورد و همه روزه غمگین و هراسان بود

اما از آن سوی قراولان از عامۀ خلق شرمسار بودند که از برای مشتی زر و سیم عاری بزرگ در مملکت نهادند و مردم نیز بسیار ننگ داشتند که در طاعت شخصی ناسزا سر فرود آرند لاجرم بزرگان روم نامه ها باطراف ممالك انفاذ داشتند و استمداد کردند که وقتست اگر تاختن کنید و این تنگ را از تخت قیاصره بر گیرید.

چون خبر دلتنگی و نارضایی مردم روم در ممالک محروسه پراكنده شد عساكر سرحد انگلستان و ولایت سریه (1) و ولایت بنانیه که عبارت از اراضی کنار رودخانه دنیوب است از قتل قیصر آشفته حال گشتند و آغاز زاری و ناله نهادند و یک باره سراز اطاعت جولین برتافتند

و در این وقت سه تن از سپهسالاران بزرگ روم بخون خواهی قیصر کمر استوار کردند.

نخستين كلاديس البنث (2) بود که نسبت بوزرای قدیم روم می رسانید و او در روزگار مرکس بنهایت بزرگ بود و کامادس نیز او را بعد از پدر عظیم عظمت داد

تا بدانجا که وقتی باد نوشت که چون بعضی از سرداران طریق خیانت گرفتند و

ص: 244


1- سرى بضم سين و كسر راء
2- کلودیس آلبونین (آلر باله)

و تو همه بر راه راستی رفتی پاداش نیکو کرداری را لقب قیصری با تو عطا کردیم و ترا ولیعهد خویش قرار دادیم ، چون نامه بنگلادیس رسید از کمال حصافت و دور اندیشی این نام بر خود نه بست و این راز را مستور داشت .

اما در این وقت همی خواست پادشاهی کند و از برای آن که مبادا مردم روم از سلطنت او حذر کنند خواست تا کاری پیش نهاد کند که مردم از دل و جان دنبال او گیرند و چون فرصت یابد و زمام مقصود بدست گیرد بر مراد خویش سوار شود . پس حیلتی اندیشید و جميع سپاه خود را در سر حد انگلستان که دارالملکش بود بخواند و در میان ایشان شده خطبه ای در کمال فصاحت بیان فرمود و بسیار بگریست و گفت این همه بلا که مردم روم بدان مبتلا شوند برای سلطنت باستقلالست و چندان که در جميع مملكت يكتن حکومت کند این اختلال بر نخواهد خواست ، و لختی دولت جمهوریه را بستود و گفت : من اکنون کمر بسته ام که دولت جمهوریه را برقرار کنم و رسم ایمپراطوری را بر اندازم

چه می دانست که مردم بطبع طالب دولت جمهورند خواست تا بدین سخن روی دل ها را با خود کند و هم عاقبت ایمپراطور شود.

بالجمله چون این سخنان را بگفت لشگریان او را ستایش کردند و تحسین فرستادند و کمر خدمتش بر میان استوار نمودند چون این خبر بروم رسید اصحاب دیوان و اهالی مشورت خانه شاد شدند و در نهانی با او همداستان گشتند . آن گاه کلادیس مخالفت جولین را آشکار نمود ، اما نام همایونی و لقب قیصری برخود نه بست و گفت من پیرو قلبا (1) می باشم.

چه او در چنین وقت ها خود را وکیل دولت و نایب مناب رعیت باز می نمود.

و سپهسالار دوم پسنیث نيقر (2) بود که در ممالک سریه فرمانگذار بود و در شهر

انطاکیه پایتخت داشت و در مدت حکومت خویش با مردم از در رفق و مدارا بود چنان

ص: 245


1- بفتح اول
2- بکسر پا و سین و نون و فتح ياء و كسر نون و ژاء (نيژر)

مهربان و محرمانه سلوك مي فرمود که تمامت اهالی آن اراضی از وی شاکر و راضی بودند . لاجرم خبر قتل پرتینقس و جلوس جولین بدو رسید در حال حمایل ایمپراطوری از دوش آویخته بطلب خون پادشاه مقتول کمر بست و عساکر آن اراضی بسلطنت آن اقرار دادند و بزرگان ولایت ایساییه و بحرحد راتك (1) او را بشاهی بستودند ، و منذر اصغر غسانی از شام بخدمت او پیوست و فرمانگذار ماوراء النہر او را تهنيت فرستاد، و عمرو بن عدی از حیره بدو تحیت گفت اما پسنیث از کمال غرور چنان می دانست که در سلطنت روم او را هیچ کس انکار نخواهد کرد و هر وقت خواهد بدار الملك روم در خواهد رفت لاجرم بسوی روم و ایتالیا کوچ نداد و در انطاکیه شاد بنشست و ساز عیش و طرب مهیا فرمود.

اما سپهسالار سیم سیم سورس بود که عساکر پنانیه ودالمشه را در تحت فرمان داشت و این دو مملکت ما بین دریای حدراتك و رودخانه دنیوب واقع است و مردم آن بسیار ستیزه خوی و رزم آزموده بودند ، و دویست هزار مرد جنگی از آن گروه فراهم توانست شد و شد و پیوسته آن جماعت با اهالی ولایت جرمن (2) و سرمشه خصومت با داشتند و مصاف می دادند از این روی کار آزموده و دلیر بودند و با این که سورس از اهل مغرب بود آن جماعت نيك مطيع او بودند.

مع القصه چون سورس خبر قتل پرتینقس و جلوس جولین را اصغا نمود غفلت پسنیت را از توجه بروم غنیمت شمرد و تمامت سپاه را گردآوری کرده با ایشان گفت همانا دانسته اید که جولین با هر يك از قراولان خاصه وجهی معین کرد و سلطنت روم را بخرید اگر من در این جنگ ظفر جستم و جولین را از تخت بزیر آوردم از آن چه او وعده کردم من دو چندان آن بشما خواهم کرد . جميع عساکر سر بسلطنت اوفر و گذاشتند و بپادشاهی او اقرار دادند پس سورس با آن لشگر نا محصور بعزم تسخیر روم کوچ دادواز كوه الف (3) عبور کرده باراضی ایتالیا در آمد و همه روزه خود گاهی سواره گاهی پیاده

ص: 246


1- ظاهراً مقصود دریای خلیج (آدریاتیک) باشد که جز دریای مدیترانه می باشد
2- آلمان کنونی
3- آلب : رشته کوهی است بین فرانسه و آلمان و سویس و ايطاليا

بر لشگر می گذشت و سخنان فریبنده می گفت و دل لشگریان را با خود مهربان می ساخت و ایشان را دل می داد و بجنگ ترغیب می فرمود. بدینگونه اراضی ایتالیا را در نوشت (1) و متوجه روم گشت. از آن سوی جولین آسوده بر تخت سلطنت جای داشت که خبر بدو دادند که روزگار آسایش سپری شد ، اينك سورس با لشگر نامحصور از کوه الف در گذشته اراضی ایتالیا را مسخر کرد و بهر شهر و دیه رسید مردم از در رضا و رغبت او را پذیره شدند و اطاعت کردند و کشتی های بندر حد راتك را نیز مالك گشت و اکنون از پای تخت روم یک صد و پنجاه میل دور است مدتی بر نیاید که لشگرش این شهر را فرو گیرند

جولین از این خبر دهشت انگیز سخت بترسید و نخست بفرمود تا قراولان خاصه بشهر در آمدند تا او را حراست کنند و حکم داد باره شهر را استوار کننده گردخانه خود نیز دیواری عظیم بنهاد اما قراولان خاصه دانسته بودند با سورس جنگ نتوانند کرد چه لشگر روم بسیار وقت بود با کس نبرد نیازموده بودند و فیل های جنگی از بس روز مصاف یاد نداشتند نمی گذاشتند کس برایشان سوار شود و فیلبانان برروش جنگ دانا نبودند با این همه قراولان شرمسار بودند نمی داره می بردند که حولین را با این که خود نصب کرده اند بگذارند و بگذرند.

اما اصحاب دیوان از ضعف جولین شاد خاطر بودند و او چون مردم آشفته هر دم سلسل اندیشۀ دیگر می کرد و گاهی از اصحاب دیوان خواستار می شد که مردم روم را با او یک دل کنند باشد که در چنگ دشمن گرفتار نشود و گاهی مشایخ بت خانه ها را بر می انگیخت که اصنام خود را در بغل گرفته سورس را استقبال کنند و خدایان را شفیع کنند تا از آهنگ روم عنان بگرداند و از یک سوی سحر و افسون می کرد و قربانی می نمود و از طرفی چند کس بلشگرگاه سورس فرستاد که اگر دست یابند ناگاه او را بکشند ، و این همه نیرنگ در کار سورس نقش بر آب بود و او از غایت کیاست و دور اندیشی شش صد تن مرد مبارز برای حفظ و حراست تن خود گماشته بود و هیچ کس را بی رخصت با خود راه نمی داد و مانند سیلاب بالارام در می نوردید تا بارض انترمنی (2) رسید (و از آن جا نا شهر روم هفتاد میل مسافت بود)

ص: 247


1- طی کرد
2- بفتح همزه و كسر تاء و فتح ميم

در آن زمین اندك توقف فرمود و اطراف کار خویش را بر اندیشید و جمله را بر نظام یافت جز این که در خاطر آورد که اگر چه اعیان امصار و بلدان مملکت روم فرمان پذیرد لکن قراولان خاصه را از ما دهشتی تمام در خاطر است ، دور نیست که از این روی اقدام بجنگ کنند و سبب خون ریزی شوند ، خواست تا بی زحمت بر سرير ملك بر آید پس چند تن جاسوس برگزید و بروم فرستاد و بقراولان خاصه پیام داد که هرگاه بی بهانه از کنار جولین کرانه جستید و قاتلان قیصر را گرفته مقتول ساختید گناه شما را معفو خواهم داشت و اگر نه یک تن از شما را زنده نخواهم گذاشت و جمله را با تیغ تیز کیفر خواهم داد . چون جاسوسان بروم رسیدند و این خبر بقراولان رسانیدند دانشوران آن طایفه سخن بر آن نهادند که از حکم سورس نتوان سر برتافت و اگر نه همه عرضه هلاك خواهیم شد و در حال قاتلان قیصر را از میان خود گرفته بند بر نهادند و در زندان فرستادند و خود از كنار جولين دور شده بنزديك اصحاب ديوان آمدند و اقرار کردند که ما بعد از این معین جولین نخواهیم بود

چون اصحاب دیوان اطمینان حاصل کردند همگی متفق الكلمه شدند که ایمپراطوری خاص از برای سورس است و منشور باطراف ممالك فرستادند که سورس پادشاه است آن گاه حکم نوشتند که جولین که سلطنت را خریده واجب القتل است و قتلش بر همه کس واجب باشد. چون این حکم صادر شد چند کس فرستاده جولین را مانند یک مرد گناه کرده گرفتند و او را بحمام سرای دار الاماره برده سرش را با تیغ برگرفتند و تنش را خار بینداخت مدت سلطنت او در روم شصت و شش روز بود .

جلوس سورس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون جولین در روم مقتول شد چنان که مرقوم افتاد رسولان سریع السیر این خبر به سورس آوردند و او آسوده خاطر با سپاه خویش بشتاب شهاب (1) و سرعت ستاره طی مسافت كرده نزديك بشهر دوم فرود شد و لشگر گاه راست کرد و از آن جا کس بروم فرستاد

ص: 248


1- بكسر شین

و حکم داد که قراولان خاصه بدان قانون که باستقبال قیاصره می شدند از شهر بیرون شوند و چشم در راه ایمپراطور دارند و از هیچ گونه سلاح جنگ با خود حمل نکنند قراولان بر حسب حکم از شهر بیرون شده در ساحتی (1) وسیع بر قانون نظام صف راست کردند و بایستادند.

و از آن سوی چون سورس نزديك شد چند فوج از عساکر خویش را بفرمود تا اطراف آن جماعت را پره زدند و ایشان را در میان فرو گرفتند. آن گاه سورس برایشان عبور کرد و با خشونت و زشتی تمام آغاز سخن فرمود و گفت : ای قراولان حق ناشناس، چندین گناه کردید و عصیان ورزیدید نخست آن که ایمپراطور پرتینقس را بی سبب مقتول ساختید و كارملك را ضایع گذاشتید و دیگر آن که سلطنت روم را بمعرض بيع و شری در آوردید و باجولین فروختید ، و این طغیان دیگر چه بود که جولین را با این که خود نصب کرده بودید نقض عهد کردید و بی وفائی نمودید؟ چه مردم زشت کردار نابهنجار بوده اید پس بفرمود تا آن جامه که علامت قراولان است از تن ایشان بر کشیدند و جمله را از روم کوچ داده در زمینی که یک صد میل از روم دور بود جای دادند و فرمود هر کدام از آن اراضی بطرفی سفر کنند واجب القتل باشند و چند فوج دیگر را حكم داد تا خانه و اثاث البيت ايشان را مالك شدند.

و آن گاه که از کار قراولان بپرداخت بفرمود تا اصحاب دیوان و جميع مردم شهر جامه سوگواری در بر کرده روزی چند به تعزیت پر تینقس پرداختند و روز آخر این مهم سورس در انجمن تعزیت داران که مشحون (2) بجميع اصحاب دیوان و صنادید مملکت الفاء بود در آمد و خطبه ای در غایت فصاحت در سوگواری قیصر مقتول بیان فرمود، این نیز بر حفاوت و مهربانی مردم بیفزود .

آن گاه بتخت ،قیصری بر آمد و مردم روم از دل و جان او را تحیت گفتند و تهنیت فرستادند. چون کار سلطنت بروی راست شد عزم کرد که کلادیس و پسنیت را که هر دو دعوی قیصری داشتند از میان برگیرد پس یک ماه تمام ساز سپاه كرده

ص: 249


1- میدان
2- پر

با لشگری فراوان از دارالملك روم خیمه بیرون زد چون پسنیث نیقر را با مکانتی تمام می دانست و از جانب او بیم زیاده می داشت خواست تا او را از وحشت باز نشاند حیلتی اندیشید و در انجمن بزرگان مملکت همی گفت که نیقر مردی دانا و کار آزموده است و مردی درست عهد و باوفا باشد.

چه آن گاه که پر تینقس را بقتل آوردند لشگر بر آورده از پی خونخواهی او کمر بست چنین مرد در خور قیصری باشد همانا او ولیعهد من است و بعد از عهد من سلطنت او را خواهد بود و گاهی می فرمود که چون اصحاب دیوان کسی را برای سلطنت اختیار کنند هر که بر سر او لشگر کشد خیانت با دولت کرده است و دفع و منع او بر جميع مردم واجب آید و غرض وی از این سخنان آن بود که مبادا نیقر بسوی او تاختن کند . بالجمله چندان از این گونه سخن کرد که دل نیقر و فرزندان او را نرم ساخت و پسران او بحضرت سورس آمدند و کمال مکانت و عظمت یافتند

از این روى نيقراندك دل نرم کرد سورس از طرف او خاطر آسوده داشت آن گاه خواست حیلتی دیگر کند و کلادیس را از جنبش و جوشش باز نشاند نامه ای بدو کرد که تو مردی کار آگاه بوده ای زیرا که بعد از قتل پر تینقس لقب قیصری بر خود نبستی و جانب هیچ خاین را نگاه نداشتی و این نیکو خدمتی بود که با دولت روم بپای بردی اکنون که تاج و تخت بهره منگشت بیاداش لقب قیصری را مخصوص تو ساختم .

چون این نامه بکلادیس رسید شاد شد و خود را قیصر لقب نهاد و ولیعهد سورس خواند .چون سورس از جانب کلادیس دل فارغ کرد ساز لشگر داده تصمیم حرب نیقر کرد و پسران او را در زندان کرده بسوی انطاکیه کوچ داد ناگاه خبر به نیقر بردند که سورس ترا از اعداد جنگ باز نشانده و اينك با لشگری نامحصور برای دفع تو ترکتاز کرده نیقر سخت آشفته گشت و ناچار مردم خود را فراهم کرده پذیره جنگ شد و در سر حد شرقی روم با سورس زمین جنگ تنگ کرد و هر دو سپاه صف راست کرده بحرب در آمدند و بسی مرد و مرکب بخاك انداختند عاقبة الامر لشكر نیقر ضعیف شد و بزحمت تمام آن جنگ را بپای آوردند شبانگاه نیقر لشگر خود را برداشته منزلی چند باز پس گریخت

ص: 250

و سورس از دنبال او همی رفت در حدود پلیشه باز خود داری کرده بجنگ در آمد و سخت مردانه بکوشید هم بیایان کار لشگرش شکسته شدند و نیفر در آن جنگ مقهور و مقتول گشت و مملکت او بتحت فرمان سورس در آمد و در شهر و بلده عمال خود را منصوب داشته بدار الملك روم مراجعت کرد و پسران نیقر را برای آن که مردم بر نشورند و نگویند چرا قیصر نقض عهد روا دارد نخست بقتل ایشان اقدام نفرمود و حکم داد تا ایشان را از شهر روم بیرون بردند و چون مدتی بر گذشت بقتل آوردند.

و از آن روز که سورس با نیقر عزم جنگ داشت هم لشگری برای تسخیر قلعه بوزنطیه گماشته بود که در این ایام به اسلامبول مشهور است و آن قلعه در تحت حکم نیقر بود پیوسته در آن جا پانصد فروند کشتی جنگی سپاهی آراسته حاضر بود چون سپاه سورس بدانجا رسید لشگریان نیقر بقلعه در آمده بحفظ و حراست خویش پرداختند و سه سال آن قلعه را از شر دشمن محفوظ داشتند.

در این وقت که کار نیقر بنهایت شد و این خبر بمردم قلعه رسید سخت آشفته حاضر شدند

چه از جانبی پادشاه خویش را نابود یافتند و از طرفی قحط و غلا در قلعه روی داده با این همه غیرت آن جماعت بجوشید و راضی نشدند که در نزد دشمنان اظهار مسکنت ضراعت کنند یا گرفتار شوند و زبون و ذلیل گردند یک باره دل بر مرگ نهادند و خود را بآب بحر در انداخته غرقه ساختند از پس ایشان لشگر سورس بقلعه بوزنظیه در آمدند و اگر کسی از اهل قلعه بجای مانده بود با تیغ بکشتند و آن قلعه را با خاک یک سان کردند و بیشتر بسبب خرابی آن قعله بود که قبیلۂ قاص (چنان که مذکور خواهد شد) به بحر سفید در آمدند و مملکت روم را آشفته کردند .

بالجمله چون سورس بکلی از کار نیقر بپرداخت در دفع کلادیس یک جهت گشت و خواست تا کار او را نیز با نیرنگ بپایان برد نخست نامه بسوی او نگارش داد و در عنوان نامه او را برادر و شريك دولت خطاب کرد و از جانب زنش که جولیه (1) لقب داشت

ص: 251


1- جوليا بضم جيم و كسر لام و فتح ياء و نام آودمنا بضم دال می باشد (آلر باله)

و فرزندانش او را سلام و تحیت رسانید و این نامه را بدست رسولان چابک دست داد و فرمود: چون بنزديك او شديد چنان باشید که مردم بنزد پادشاهان روند و چون این نامه بدادید از او خواستار شوید که ما را در انجمنی خالی از اغیار طلب فرمای تا سخنان سورس را در نهانی با تو مکشوف داریم

چون این چنین کند و شما فرصت بدست کنید او را بزخم خنجر از پای در آورید و فرستادگان او بدین عزم از دارالملک روم بیرون شده با راضی انگلستان آمدند و پیام سورس را در حضرت کلادیس بگذاشتند .

کلادیس این سخن را در نزد بزرگان در گاه خویش بمعرض شوری افکند ایشان :گفتند: زنهار از حیله ای سورس غافل مباش که مردی بد عهد و سست پیمان است کردار او را با نیقر مگر بخاطر نداری که فرزندانش را بنزد خود طلبید و چون اولاد خویش عزیز بداشت چندان که بر نیقر غلبه جست و ناگاه بر او تاخته او را در میدان جنگ دستگیر ساخته بقتل آورد و از آن پس پسرانش را نیز بکشت مبادا این رسولان حیلتی اندیشیده باشند و چون انجمن از ملازمان حضرت تهی شود تو را اسیبی رسانند

ما کلادیس در این سخن بدقت نظر همی رفت تا حیلت ایشان را تفرس (1) کرد و معلوم داشت آن جماعت از پی قتل وی رفته اند .

پس بفرمود : ایشان را بمعرض عتاب بازداشته لختی بخشونت خطاب کرد و سورس و کردار ناصواب او را بر شمرد، آن گاه، بفرمود تا فرستادگان او را بند بر نهاده بزندان بردند و چون سورس از این حال آگهی یافت دانست دیگر حیلت او در کلادیس نگیرد ناچار پرده از کار بر گرفت و عزم جنگ او را تصمیم داد و بفرمود لشگرها گرد آمدند و از روم خیمه بیرون زد و مانند آب و آتش پست و بلند زمین را در نوشته بسوی انگلستان همی رفت از آن سوی چون خبر بکلادیس رسید او نیز ساز سپاه کرده از انگلند بمملکت فرانسه رفت و از بهر جنگ آماده بنشست

بالجمله عاقبة الامر هر دو لشگر در اراضی لیان (2) یکدیگر را دریافتند و صف راست

ص: 252


1- دریافتن
2- لیون: از شهرهای فرانسه

کرده از بامداد تا هنگام فرو شدن خورشید کار به تیغ و سنان گذاشتند و از هم همی کشتند ناگاه لشگر انگلستان و دنیوب قوت نموده پای استوار کردند و سپاه سورس را بشکستند و هزیمت کردند سورس چون چنان دید بتاخت و بر سر راه هزیمت شدگان در آمد بانگ برداشت که ای لشگر روم بکجا می گریزید که یک تن از شمارهایی نخواهد یافت و به ننگ کشته خواهید شد سر بر تابید و جنگ در افکنید باشد که روی سلامت بینید و اگر کشته شوید هم نام نيك خواهید برد غیرت لشگریان از سخنان او جوش زد و دانستند کس از آن جا تا روم بسلامت نتواند گریخت دل قوی کردند و دیگر باره بجنگ در آمدند و چندان کوشیدند که در آن جنگ صد و پنجاه هزار تن از طرفین بمعرض هلاک و دمار در آمد. آن گاه لشگر کلادیس شکسته شدو روی بهزیمت نهاد و کلادیس نیز از میدان جنگ بگریخت و ابطال روم از دنبال ایشان تاخته جمعی کثیر را اسیر کردند و کلادیس را نیز دستگیر نموده بحضرت سورس آوردند قیصر فرمود تا او را اسیروار بروم برند و هر زر و مال که در لشگرگاه او بود بر مردم خود قسمت نمود و ممالك او را بزیر فرمان کرد و در هر بلده عاملی از قبل خود بر نشاند.

و از آن پس خراج هر شهر را که مردم آن شهر فرمان گلادیس برده بودند چهار برابر کرد و هر کس اعانت او کرده بود بدست آورد و مقتول ساخت و بدین گناه خلقی عظیم از مردم اسپانیول و فرانسه بهلاکت رسید. آن گاه کلادیس را با بند کران روانه روم فرمود و فتحنامه فرستاد که ما بدان سریم که یک تن از دوستان کلادیس را زنده نگذاریم ، از این روی در ممالك انگلستان هر کس را بدین خوی یافتیم با تیغ کیفر کردیم . اما با آن که در آینه خاطر ما مکشوفست که سی و پنج تن از اصحاب دیوان در نهانی با كلاديس الفت داشتند و نصرت او را از خدای می طلبیدند گناه ایشان را معفو داشتیم . بدین نامه اهالی روم را اطمینان بخشید، آن گاه طی مسالک كردم خود بشهر روم در آمد و در مدتی اندک دویست و چهل و یک تن از اکابر اصحاب دیوان را آلوده گناه ساخته و از برای هر يك عصياني جدا گانه باز نمود و جمله را با زن و فرزند خویش و پیوند بقتل رسانید و همی گفتی آن پادشاه که خواهد کار بعدل و نصفت کند باید نخست ظلم و تعدی پیشنهاد خاطر سازد .

ص: 253

و از پس این وقایع بنظم و نسق ممالک پرداخت و در هر مملکت بناهای استوار نهاد و خراب ها را آباد ساخت و بجود زر و مال و غله مردم فقیر را دستگیری فرمود و مرسوم لشگریان را بیفزود و گفت : حلقه زر در دست کنند تا این علامتی برای ایشان باشد و در هر جشن و عید آن جماعت را بعطاهای بزرگ بنواخت و حکم داد : چون بسفر شوند زنان خود را با خویش کوچ دهند

از این روی لشگر بان را کار معاشی نيك آراسته گشت و براحت و فراغت خوی کردند و نظام جنگیان از ایشان برخواست

و از آن سوی چون قراولان خاصه را اخراج کرده بود خواست لشگری بجای ایشان برگمارد که در دار المك حاضر و پاسبان باشد . (و رسم قیاصره آن بود که این لشگر را از اراضی ایتالیا اختیار می کردند و تعلیم جنگ داده در روم مسکن می فرمودند).

سورس دیگر گونه کار کرد و فرمود از حدود جميع ممالک محروسه هر جا جوانی قوی جثه و تناور یافتند بدرگاه آوردند و چهار برابر قراولان قدیم از این گونه مردم سپاه آراسته کرد . مع القصه پنجاه هزار تن مرد لشگری در روم مهیاداشت و چنان پنداشت که از هر جانب دشمنی برخیزد ایشان کفایت کار او توانند کرد و با آن جماعت حاجت بهیچ لشگر نخواهد افتاد ، و پلاتیس را که یکی از امرای بزرگ بود امیر نظام آن لشگر فرمود . و او چنان در حضرت سورس نزدیکی جست که حکم او با فرمان ایمپراطور توأمان (1) می رفت و از برای قوام ،کار پلاتیس ، دختر او را برای یکی از پسران خود عقد بست و از قضا این سبب هلاکت او گشت.

از این روی که زنان سرای سورس را با دختر پلاتیس خصومتی بادید آمد و این عداوت هر روز زیادت شد تا از هر جانب دوستان و اعوان ایشان بر سر معادات و مبارات (2) شدند و فتنه بزرگ گشت چنان که پلاتیس نیز برنجید و با پادشاه دل بد کرد و دانشوران مملکت از درون و بیرون چنان دانستند که اگر دفع این فتنه نشود

ص: 254


1- همزاد جفت
2- منازعه

زود باشد که کار دولت آشفته گردد ، پس بحضرت سورس شتافته معروض داشتند که هرگاه پلاتیس را قلع و قمع نفرمائی زود باشد که دولت با تو پشت کند و قیصر را ناچار ساختند که دفع او باید کرد .

لاجرم سورس بفرمود تا او را بقتل رسانیدند و از پس او پپی نین (1) را که هم از بزرگان بود طلب فرمود و او را امیر نظام ساخت آن گاه جنگ قیصر با اردشیر بابکان و لشگر ایران پیش آمد . (و نگارندۀ این کتاب مبارک چون تفصیل آن واقعه را در ذیل قصه اردشیر مذکور ساخت بتكرار نپرداخت) . مع القصه بعد از آن که سورس از جنگ اردشیر خسران (2) زده و زحمت یافته باز آمد مدتی در روم اقامت جست و خرابی های خود را مرمت کرد تا دیگرباره بر مردم روم چنان که خواست مستولی شد ، و در خون و مال خلق مختار گشت هم بر طریق خود رفت و بزرگان دیوان را هرگز مکانت ننهاد و با ایشان در هیچ کار شوری بیفکند.

و چون در میان لشگریان تربیت یافته بود خوتی بنهایت درشت داشت و آن خشونت طبع را در سلطنت نیز بکار می بست ، و هر کار خود می خواست می کرد و علم رمل و ریاضی و سحاری (3) نیکو می دانست و تعبیر خواب نیکو می توانست و خود جمله کاهنان می شمرد

چون خواتون سرای او بدرود جهان گفت در دل داشت که دیگری را بحباله نکاح در آرد و آن زمان در مملکت (لیانث) که از اراضی فرانسه است مسکن داشت بعرض او رسانیدند که دختری خوب صورت در اراضی مشرق روز می گذارد که (جولیه د آمنه) نام دارد و اگر او را بشبستان آری کاخ و کوی را با روی او گلستان کنی . سورس بفرمود تازایجۂ طالع او را حاضر کردند پیشنهاد و در آن نگریست و ستاره او را مسعود یافت پس د آمنه را بشرط زنی بسرای آورد و از او دو فرزند یافت : نخستین : کرکاله نام داشت آن دیگر جته نامیده می شد و مادر ایشان اگر چه اهل حرفت و صنعت را دوست می داشت و تربیت می فرمود ، اما زنی بدکاره و شباره (4) بود چنان که هر گاه دست یافتی با

ص: 255


1- بفتح هر دو پا و یای دوم
2- زیان
3- جادوگری
4- زنی را گویند که شب ها بخانه بیگانه رود

بیگانه خوش خفتی و خوش گفتی از این روی با آن همه صباحت (1) وافی (2) خاطر سورس با اوصافی نبود و از آن گمان بد که با وی داشت او را امکانتی لایق نمی گذاشت ، اما بعد از سورس که کار سلطنت با فرزندش افتاد (چنان که مذکور خواهد شد) گاه گاه در امور مملکت مداخلت می کرد.

بالجمله چون فرزند آن دامنه یمین از شمال بشناختند و از زشت و زیبا آگهی حاصل ساختند با یکدیگر از در معادات و مبارات بدر شدند و هر روز نقاضت (3) و خصومت را محکم کردند : بعضی از مردم خانه طرف کر کاله را گرفتند و گروهی جانب حبه را نگاه داشتند عاقبة الامر این دو گروهی باهالی مملکت سرایت کرد و يك نيمه ، مردم هواخواه کر کاله و یار او شدند و نیمه دیگر حبه را خواستند

اما کر کاله خوی پلنگ و خشم شیر داشت و جای پدر را جز خویشتن سزاوار نمی دانست و حبه اگر چه نرم و آهسته بود هم از سلطنت نمی گذشت و بدیگری نمی گذاشت لکن سورس این هر دو فرزند را چون جان عزیز می شمرد و چون دل در بر می پرورد و برتری هيچ يك را بدیگری رضا نمی داد

لاجرم هر دو را لقب اغسطس کرد و نام انطاننس بر نهاد و همه روزه ایشان را بتخت سلطنت از یمین و یسار خویش جای می کرد ، و چنان می زیست که گفتی سه ایمپراطور بر سر یک تخت جای دارند ؛ و چون خوی کر کاله را می دانست گاه گاه می گفت اگر چه این فرزند ضعيف من بدست کر کاله نابود خواهد شد اما او نیز مکافات عمل خویش خواهد برد

از قضا در مملکت انگلستان فتنه ای حادث گشت و بعضی از قبایل طرف شمالی از طاعت قیصر سر برتافتند ، سورس از این خبر شاد شد چه خواست فرزندان را بکار حرب بدارد و ایشان را از خصومت یکدیگر باز نشاند .

لاجرم با این که مردی سالخورده بود و از شدت مرض عرق النساء و وجع (4) مفاصل گامی پیاده نمی توانست رفت و سرداران نیز کفایت این کار نمی کردند خود ساز سفر کرد

ص: 256


1- بر وزن سلامت: زیبائی
2- کاملی
3- مخالفت و کارشکنی
4- درد بندها

آورد و بفرمود هودجی از بهر او کردند و در آن بنشست و پیادگان آن هودج را بر زبر دوش حمل می دادند و فرزندانش نیز ملازم رکاب بودند بدین روش طی مسافت کرده بیای کوهستان جزیره سکاتلند رسید و آن هنگام زمستان بود و هوا چنان سرد گشت که از عبور آن کوهسار پنجاه هزار تن مرد لشگری قیصر بهلاکت رسید با این همه کسی را نیروی جنگ او نبود و هر قبیله که با او نبرد آزمود ذلیل و نابود گشت .

بالجمله جميع مردم آن ممالك را بزير فرمان کردو سلاح جنگ جمله را بگرفت و مراجعت فرمود .

روزی چند بر نگذشت که باز خبر رسانیدند که آن جماعت سر از حکم بر تافته و طریق عصیان گرفته اند و مردی که او را قتفال گویند سردار لشگر شده و کار کشور را آشفته و او را نیز در سحر و افسون کاری بکمال است سورس دیگر باره رخ با جنگ آورد و جمعی از سپاهیان را باتفاق کرکاله بدفع او فرستاد

در کنار رودخانه کرن این دو لشگر با هم نبرد آزمودند و کرکاله هزیمت شده باز آمد و در شهر يارك (1) که یکی از شهرهای معظم انگلستان است بخدمت سورس رسید و پدر را سخت ناتوان و شکسته یافت و دانست که زندگانی او بنهایت شده ، پس دفع دشمنان را بتأخیر انداخت تا بعد از فوت پدر تدبیر تاج و کمر کند .

بالجمله چون رنجوری سورس صعب شد قواد سپاه و بزرگان درگاه را طلب کرده انجمن فرمود و فرزندان را نیز حاضر ساخته زبان به پند و موعظت گشاد و ایشان را اندرز داد که هرگز بدهم نگویند و خلاف هم نجویند و در حکمرانی لشگر و کشور برادر و برابر باشند . آن گاه ایشان را ببزرگان سپاه سپرد و هم در آن حال بمرد سورس شصت؟ پنج سال زندگانی یافت و از این جمله مدت پانزده سال در روم و ایتالیا و اراضی یوروپ قیصری داشت.

ظهور سامان حکیم پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ساسان دوم که او را آذر ساسان دوم گویند یکی از حکمای بزرگوار عجم

ص: 257


1- يورك يا يارك

و نام او جیونناسپ (1) باشد . عقیده معجمان آنست که ساسان بن بهمن را که آذر ساسان نخست گویند در زمان پدر پشت با دولت کرده بگوشه عزلت نشست (چنان که از این پیش بدان اشارت شد) و همچنان بتفرد و تجرد می زیست و بزحمت شبانی و شیر گوسفندان کار معاش راست می کرد تا آن زمان که اسکند ریونانی در ایران استیلا یافت و کار صنادید عجم دیگر گون گشت در این وقت ساسان بسوی هند سفر کرد و خدای او را بدرجه پیغمبری برکشید و با او خطاب کرد که ای ساسان ، من برای تو از جمیع جرم ایرانیان گذشتم که بزرگ تر از همه قتل دارا بود و نیز از قبیله تو سلاطین بزرگ در ایران نصب خواهم کرد .

ساسان بدین شکرانه خدای را ستایش کرد و نیایش برد و در هندوستان از وی جیونناسپ بوجود آمد . و آن زمان که ساسان اکبر وداع جهان می گفت روی باجیونناسپ کرد و گفت : ای فرزند ، این نامه از من بگیر و با خود بدار ، همانا تو در کابل اردشیر بابکان را در خواهی یافت و او پادشاهی است که کار ایران را یک سره خواهد کرد و چون او را بینی سلام من بدو برسان و این نامه که همه پند و موعظت است بدو عطا کن

ساسان دوم نامه از پدر بستد و در کابل آمده انتظار اردشیر می برد و چون اردشیر در ایران کار بکام کرد شبی در خواب دید که ساسان اکبر او را به بودن ساساسان دوم مژده می دهد . لاجرم آن گاه که اردشیر از سفر هندوستان مراجعت کرد چنان که مرقوم شد آذر ساسان دوم را در کابل بیافت و او را با خود برداشته بایران آورد و معبدو هیاکل اختران را بد و سپرد تا متولی بزرگ باشد و چندان که روزگار داشت بدان کار گذاشت (و شرح هياكل اختران در قصه یوزاسف حکیم مرقوم افتاد)

جلوس جبله در شام پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جبله (2) نیز از جمله پسران حارث است که بعد از برادرش منذر الاصغر تاج ملکی یافت و بر اریکه خسروی قرار گرفت و در سال جلوس او میانه اردشیر بابکان که پادشاه ایران بود و سورس که ایمپراطوری روم و ایتالیا داشت بدان روش که مرقوم افتاد کار

ص: 258


1- جیو نناسب بکسر جیم و ضم ياء و سکون نون و سین
2- بفتح جيم و باء

بمقاتله و مقابله کشید و آن گاه که اردشیر چیره شد و سورس بدار الملك روم مراجعت کرد جبله پیشکشی در خور حضرت اردشیر ساز داده با مردم خود عزم تقبیل جناب او را تصمیم داد و بدر گاهش پیوست و تحف و هدایای خود را بمعرض شهود کشانید و مورد الطاف و اشفاق شهنشاه گشت اردشیر نیکو خدمتی های جبله را پسندیده داشت و با تشریف ملکی خاطرش را خرسند فرمود و منشور فرمانگذاری شام و بیت المقدس را بدو داد

لاجرم جبله شاد خاطر از درگاه اردشیر رخصت انصراف جسته بدار الملك شام باز آمد و بعد از روزگار دولت اردشیر دیگر باره بدولت روم پیوست و آن گاه که شاپور با مکرنت مصاف می داد با سپاه خود بنزديك مكرنث رفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت جبله سی و چهار سال بود

ظهور فتبرای کاهنه پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

غفیرا دختری دوشیزه بود که پرتو دیدارش با خورشید چاشتگاه پنجه زدی و لمعات (1) جبینش از فروغ ماه خراج گرفتی با حسن دیدار و لطف گفتار در فن کهانت سر آمد ابنای روزگار بود در زمان او مرند بن عبد کلال که سلطنت یمن داشت چنان که مذکور شد خوابی دید هولناك و سخت ترسیده و از جامه خواب انگیخته شد و از غایت دهشت صورت خواب از خاطرش محو گشت . لاجرم بنزد مادر خود که از علم کهانت بهره داشت آمد و قصه خویش را بگفت مادر او در جواب فرمود که مرا در کهانت آن دست نیست که خواب ناشنفته را توانم گفت ، و تعبیر نمود.

چون مرند از مادر مأیوس شد چندان که مرد و زن کاهن در طوایف می دانست کس فرستاد و حاضر نمود و هیچ کس حل این عقده نتوانست کرد ناچار مرند دست از طلب باز کشید و این مهم مبهم بماند تا روزی که مرتد عزم نخجیر کردن فرمود و از شهر بیرون شده در اطراف بیابان عبور کرد ، ناگاه آهوئی بر وی گذشت مرند اسب بر انگیخت و از قفای آهو بشتافت و چون یک دو میل از مردم خویش دور افتاد سخت کوفته و عطشان گشت. در این وقت خانه چند دید که در دامن جبلی و کنار غاری بر آورده بودند مرند بی اختیار بکنار آن آبادی آمد و زنی فرتوت از آن خان ها بدر شده نزد مرتد آمد و

ص: 259


1- جمع لمعه بضم لام : برق و روشنائی

بگرفت و گفت : اندکی فرود آی و از رنج راه بیاسای .

پادشاه یمن از اسب پیاده شد و جرعه آب بنوشید و در سایه دیوار آن زن بخفت و آن گاه بیدار شد و چشم بگشود دیده اش بر دیدار دختری افتاد که با ستاره مشتری برابری داشت سخت در رویش خیره بماند ، پس آن دختر لب شکرین بگشود و گفت ای پادشاه یمن ، اگر هیچ آرزوی خوردنی با شدت بازگوی تا نزلی (1) مهنا (2) سازم ؟ مرتد بترسید که مبادا از این شناخته شدن آسیبی بیند لاجرم سخن اور اجوابی آغاز نکرد

دیگر باره آن دختر بسخن آمد و گفت: ای پادشاه ، از شناخت خویش باکراه مباش که هیچ رنجی در این مأمن عاید تو نخواهد گشت و خوان خوردنی پیش او نهاد و مرتد بخوردن طعام مشغول گشت و از او پرسید که ای دختر نیکو صورت نام تو چیست ؟

وى عرض کرد که من غفیرا نام دارم .

مرتد گفت : مرا چه دانستی که پادشاه خطاب کردی ؟

غفیرا عرض کرد که تو مرتد بن عبد کلالی که جمیع کاهنان را فراهم کردی تا خواب تو را بازگویند و تعبیر آن را بنمایند و هیچ کس این کار نتوانست کرد . مرند گفت : آیا تو را آن دست هست که حل آن مشکل کنی ؛ غفیرا گفت این چنین کارها از من ساخته شود ، همانا در خواب دیدی که گرد بادی بادید آمد و بسوى فلك بر رفتن گرفت و از میان آن آتشی رخشنده و دودی تیره فام آشکار گشت و ناگاه جوی آبی گوارا پدیدار آمد و شخصی مردم را همی بشرب آب دعوت فرمود و گفت : هر كه این آب را بعدالت و نصفت نوشد سیراب گردد و هر که دهان آلوده کند و با ظلم ارتکاب فرماید همه نکال و عقاب عاید او شود. این جمله صورتيست كه ملك يمن در خواب دید و تعبیر آن باشد که گردبادها کنایت از پادشاهان جهانست ، و آن دود و آتش جور و جفای ایشان باشد ، و آن چشمه زلال نمودار شریعت و آئین پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله است که هر که بدین او شود و انصاف کند پاداش نیکو خواهد یافت ، و اگر نه از خدای قادر قاهر

ص: 260


1- بضم نون و زاء عطا ، رزق؛ آن چه را که نزد میهمان آرند
2- گوارا

کیفر خواهد دید، و نیز نسب پیغمبر صلی الله علیه و آله را باز نمود

مرتد از دیدار و گفتار غفیر اور عجب رفت و دل بر آن نهاد که او را خواستاری نموده بشرط زنی بسرای خود آورد و غفیرا این معنی را نیز تفرس فرمود و گفت : هان همان اى ملك یمن ، ازین اندیشه بگذر که هیچ کس از من کام روان شود . ناچار مرتد او را وداع گفته بر نشست و بلشگرگاه خویش آمد و یک صد شتر سرخ موی بلندگوهان بدستیاری فرستادگان خویش برسم هدیه انفاذ حضرت غفیرا داشت و چندان که از پس این واقعه همی زیست با او از در حفاوت و مهربانی بود و همه ساله با نفاذ تحف و هدایا او را شاد می داشت.

جلوس ولیعه در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ولیعه پسر مرتد بن عبد کلال است . چون مرند از این جهان رخت بدر برد بتخت ملك بر آمد واعيان كشور و قواد لشگر را در حضرت خویش حاضر ساخت و گنج پدر را برگشاد و هر کس را در خور حال به بذل زر و سیم شاد کرد و از جلوس خود خورسند داشت . مردم از افضال و احسان او سخت امیدوار شدند و طوق طاعت او را از دل و جان بر گردن نهادند و او را همه در و دو تحیت فرستادند و در روزگار دولت او در کمال فراغت و آسایش بزیستند. مدت سلطنت ولیعه در یمن نود و نه سال بود

ظهور ملوك طوایف در چین پنج هزار و هفت صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آن گاه که مردم چین بر پادشاه خود شیندی بشوریدند (چنان که مذکور شد) تن از امرای بزرگ پیشرو آن قوم بودند نخستین سوحنكسانك نام داشت و آن دیگر استخولوقی نامیده می شد و سیم را سوکان می گفتند . و آن گاه که شنیدی را مقهور و معزول کردند یک چند مدت سوحكسانك حكمرانی کرد و چون او مقتول گشت و شنیدی بمرد بدانسان که گفتیم مملکت چین را سه قسم کردند ، و قسم اول دی نام داشت و بتحت فرمان حنكسانك كه ویندی نام داشت در آمد و او در این قسمت سلطنت کرد و بعد از او پسرش مندی ملکی یافت و از پس او فرزندش کولى كستونك حكومت كرد

ص: 261

و بعد از وی نیز فرزندش حيوليوانك لواى سلطنت برافراخت و این جمله در این قسمت از ممالک چین چهل و چهار سال پادشاهی کردند

اما قسم دوم از مملکت را که وان می نامیدند استخولوقی فرمانگذار گشت و سه سال حکمرانی نمود ، و بعد از او پسرش لوتین چهل و یک سال سلطنت کرد آن گاه جبوليوانك كه آخرين اولاد و بندی بود لشگر بکشید و او را از میان بر گرفت و این قسمت را نیز ضميمه ملك خود ساخت و روزی چند در هر دو قسمت سلطنت کرد

اما قسم سیم مملکت ماچین بود و در این قسم سوکان پادشاه گشت و سی و یک سال پادشاهی داشت و چون او نماند فرزندش سون لانك هفت سال حکمرانی کرد و بعد از وی پسر اوسون هیو شش سال کار بکام کرد، و چون او نیز وداع جهان گفت فرزندش سون چون لوای خسروی برافراخت و چون کار ماچین را بنظام کرد لشگر بر آورد و با جيوليوانك كه در آن دو قسمت از ممالک حکومت می کرد مصاف داد و او را بگرفت و بکشت و بر تمامت ممالک چین هفده سال پادشاهی کرد . اين جماعت را ملوك طوايف خوانند و از بدایت تا نهایت روزگار ایشان شصت و یک سال بود و در سال دوم دولت این طبقه که امرای ثلاثه ملك را قسمت کردند اردشیر بابکان بمغلستان تاختن کرد و ممالك ترکستان را بگرفت و چند تن از مردم خود را نزد ملوك سه گانه فرستاد و از ایشان خراج طلبید ، هر سه تن سر بطاعت او فرو گذاشتند و طریق چاکری سپردند (چنان که در قصه اردشیر بدین معنی اشارت شد محتاج بتکرار ذکرش نیست)

جلوس شاپور بن اردشیر در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شابور بن اردشیر را عجمان نبرده لقب کردند چه مردی دلاور رزم آزمای بود و عرب او را سابور الجند همی خواند زیرا که هیچ پادشاه را بکثرت وی لشگر نبود. بالجمله آن گاه که اردشیر در اراضی فارس اردوان را مقهور کرد چنان که مذکور شد بهمن که پسر بزرگ اردوان بود بايك برادر بجانب هندوستان گریخت و دو تن پسر کوچک تر وی با دختر دوشیزه او اسیر و دستگیر شدند ، ملک ایران بفرمود پسران اردوان را

ص: 262

بزندان بردند و دختر او را بسرای آورد مدتی از آن بر نیامد که دل اردشیر بسوی دختر اردوان همی رفت و شیفته جمال و شیدای غنج (1) و دلال (2) او گشت ، لاجرم او را بشرط زناشوئی خوابگاه خود در آورده دوشیزگی از او بگرفت و دختر حمل برداشت اما از آن سوی چون بهمن بهندوستان رفت و بیارمید از بازماندگان پدر پرسش کرد و معلوم داشت که دو تن از براداران اسیر اردشیرند و خواهرش در سرای او چون کنیزکان زیستن می کند ، این معنی را مغتنم شمرد و رسولی که گرو از باد و برق می برد پیش خواند و مقداری زهر جان گزای بدو سپر دو نامه ای بخواهر کرد و بر نگاشت که ای خواهر، نه آخر تو دختر اردوانی چگونه زنده باشی و معاینه کنی که برادرانت چون گدایان بازار و برزن بعضی در اطراف جهان پراکنده باشند و برخی در محبس و زندان بزنجير وكنده فرسوده شوند ، و کشنده پدرت پادشاهی کند و تو را خدمت کنیزکان فرماید؟ بگیر این زهر نقیع (3) را و چون دست یابی اردشیر را از پای در آور

پس آن نامه و زهر را رسول بگرفت و طی مراحل کرده در زمانی اندك بدر بار اردشیر رسید ، و وقتی بدست کرده آن جمله را بدختر اردوان رسانید . چون دختر از مضمون نامه آگاه گشت جهان در چشمش سیاه شد و تصمیم عزم داد که اردشیر را نابود سازد و این معنی را در دل نهفته می داشت.

تا روزی اردشیر از نخجیر گاه باز آمد و بسرای خویش اندر شد و دفع کوفتگی و خستگی را خواست تا جامی از باده ناب در کشد و بجامه خواب در شود. از میان کنیزکان روی با دختر اردوان کرد و گفت زود بشتاب و یک جام شراب بمن آور دختر اردوان بشد و یک جام باده بر گرفت و آن زهر را که به من فرستاده بود در جام افکند و آورده بدست اردشیر داد ملک ایران چون خواست بیاشامد از قضا دستش بلرزید و جام بیفتاد و باده بریخت ، از این حال دهشتی در خاطر دختر اردوان راه کرد که رنگش دیگرگون شد و حالش دیگرسان گشت . اردشیر بقوت بخت و سورت ذکاء تفرس کرد که در این کار غدری رفته بفرمود تا چند ماکیان (4) حاضر کردند و مقداری از آن

ص: 263


1- بفتح غين : ناز و عشوه
2- بفتح دال : ناز و اشاره بچشم و ابرو
3- کارگر و موثر
4- مرغ خانگی

شراب از بساط برچیده در گلوی هر يك قطره ای چکانیدند و آن مرغان بخوردند و در حال بمردند . اردشیر را درست شد که آن دختر قصد وی داشته سخت خشمگین شد و سام بن رضیع را که در حضرت او وزیر بود بخواست و این قصه با وی بگفت و آن گاه بفرمود : اين كنيزك را با خود ببر و در شکم زمین جای کن . سام چون دختر اردوان را بسرای خود آورد و خواست فرمان ملك بر او روان کند آن دختر گفت : ای وزیر من دختر اردوانم و اينك از اردشیر حمل دارم، اگر بر فرزند شاه ببخشی روا باشد . سام بفرمود تا قابله آوردند و احتیاط کرده سخن او را با صواب مقرون دانست و دریغ داشت که او را نابود کند ، لاجرم خانه ای در زمین کرده دختر اردوان را جای داد و دفع سوء ظن ملک را تیغی بر گرفته ذکر خود را از بن ببرید و در حقه ای نهاده خاتم بر آن گذاشت و نزد اردشیر فرستاد و پیام داد که من از دولت پادشاه فراوان گنج اندوخته ام وود این ایام حکمای فرس در زایچه طالع من بدقت نظر رفته اندو گفته اند که از زندگانی من روزی چند پیش نمانده چنان که هم اکنون بر بستر بیماری خفته ام ، لاجرم خاصه و خلاصه جواهر ثمین خود را در این حقه نهاده بحضرت فرستادم تا پادشاه آن را بدست خازن خود بسپارد و چون من از جهان بروم بر اولاد من خود قسمت فرماید اردشیر آن حقه را بگرفت و با خازن سپرد و گفت اندوخته سام خاص برای او و الاود اوست خواه زنده باشد و خواه از جهان بگذرد.

و پس از روزی چند که جراحت سام التیام یافت بدرگاه اردشیر آمد و عرض کرد : آن كنيزك را بر حسب امر در شکم زمین جای کردم .

و از آن سوی چون زمان حمل بپایان رفت و دختر اردوان بار بنهاد و پسری نیکو صورت آورد و سام از قانون ادب دور دانست که پسر پادشاه را بی رخصت او نامی نهد لاجرم او را شاه پورخواند که بمعنی پسر شاه است و های آن اسم بتخفیف بیفتاد و بشاپور مشهور گشت و در حجر (1) تربیت سام پرورده شد تا یمین از شمال بدانست، آن گاه او را بکسب علوم و اخذ سنن ملوك بگماشت تا در همه کار آراستگی یافت اما هنوز پدر خویشتن نمی دانست و مادر این راز را نیز پوشیده می داشت

ص: 264


1- بكسر اول و سکون دوم : دامن

تا آن زمان که اردشیراز سفر هندوستان و ترکستان باز آمد و روزگارش نزديك بكران رسید وضعف شيخوخت (1) در وی اثر کرد روزی از این روی که او را فرزندی نیست که وارث ملك باشد سخت غمگین بود ، پس روی با سام کرده فرمود : بیشتر از روی زمین را مسخر کرده ام و رنج فراوان برده ام و از این در غمینم که چون روزگار من سپری شود پسری ندارم که جای من گیرد کاش دختر اردوان را زنده می گذاشتم تا بار بنهد ، بلکه پسری آوردی و امروز بکار آمدی سام عرض کرد که شاهنشاه را زندگانی جاودانی باد که او را پسری است از ده افزون بسال که آداب ملوك را نيك آموخته و ساز رزم و بزم را بسزا شناخته اكنون ملك بفرماید : آن حقه را که من بامانت نهاده ام حاضر کنند و سر بر گشایند این قصه از آن جا معلوم خواهد شد

اردشیر بفرمود تا حقه را بیاوردند و برگشودند در آن جا ذکری دید و نامه نوشته ای برز بر آن یافت که اردشیر دختر اردوان را بمن سپرد تا بقتلش رسانم و معلوم شد که او را از ملك حملی است و من روا نداشتم تخمی را که ملك كاشته براندازم ، لاجرم او را بر حسب حکم در شکم زمین پروردم تا بچه آرد و ذکر خویش را ببریدم تا کسی را مجال طعن و دق (2) نماند

اردشیر از قوت نفس و زیر و امانت او در عجب رفت و از صیانت دختر اردوان مطمئن شد و شادمان گشت و با سام گفت: من اگر فرزند خویش را در میان چندین پسر بینم توانم شناخت ، بفرمای تا او را با همسالان او حاضر کنند سام بفرمود تا او را بایست تن از پسران اعیان درگاه که همسال او بودند حاضر کردند و جمله را جامه بيك رنگ در بر کردند از میان دل اردشیر بشاپور همی جنبید و باو خطاب کرد که چه نامی ؟ گفت : شاپور نام دارم گفت : همانا که شاه بوری . آن گاه بزرگان درگاه را فرمود تا هر کس پسر خویش را باز نماید پس هر کس دست پسر خویش را بگرفت و شاپور بجای ماند در این وقت بفرمود تا گوی و چوگان آرند و آن طفلکان گوی و چوگان بازند پس برفتند و حاضر کردند و اردشیر در ایوانی

ص: 265


1- پیری
2- بفتح دال : کوبیدن

که در میدان پیش سرای بود بر نشست و ایشان در ساحت میدان بلعب در آمدند و هر گاه گوی بایوان اردشیر فرود میشد هيچ يك از اطفال آن دل نداشتند که بدانجا شده گوی برگیرند جز شاپور که بی دهشت بایوان ملک در می رفت و گوی را از زیر سریر اردشیر در میر بود.

اردشیر را درست شد که وی فرزند او است و او را نزد خویش طلب داشت و رویش ببوسید و بفرزندیش پذیرفت و دختر اردوان بیامد و بر دست ملك بوسه زد و گناهش معفو گشت آن گاه در حق سام نکوئی فروان فرمود حکم داد تا بر یک روی دینار و درم نام پادشاه رسم کنند و روی دیگر آن وزیر باشد و شاپور را بولایت عهد برکشید و تاج و تخت از بهر او کرد و او را مأمور داشت که در خدمت آذرستان دوم (که شرح حالش مذکور شد) بتحصیل حکمت روز گذارد و شاپور چندان که اردشیر زندگانی داشت با مردم همه نیکوئی کرد و بعد از پدر بر نيكوئی بیفزود و ممالک محروسه را بنظم و نسق بداشت و هیچ از عدل و نصفت فرو نگذاشت و چندان زر و سیم بمردم بخشید که اعیان حضرت بیم کردند که خزانه تهی شود و در کار ملك رخنه افتد و این معنی را بعرض رسانیدند شاپور در جواب خشونت آغازید و گفت : گنج از برای بخش کردنست نه از بهر آکندن (1) و هیچ پادشاه چندان که فرمان رواست روی رنج و عنا (2) نخواهد دید و اگر از تخت فرود شود گنج اندوخته از بهر او نخواهد بود.

بالجمله چون شاپور در کار سلطنت استوار شد بسوی خراسان سفر کرد

چه از ترکتاز فوجی ترکمانان کار آن اراضی آشفته بود در این وقت مردی نسبت بقضاعه می رسانید و در میان قبایل عرب ضیزن (3) نام داشت و رومیانش ساطرون می نامیدند در میان دجله و فرات برابر شهر تکریت قلعه داشت و آن را قطعه حضر (4) می گفتند .

بالجمله چون میزن عراق را از وجود شاپور تهی دید لشگر از مردم عرب و ساکنین

ص: 266


1- پر کردن و انداختن
2- بفتح عين : زحمت
3- بفتح ضاد و زا و نام رومیش (ساطرون بکسر طاء) خوانده می شود.
4- بفتح حاء و سكون ضاد

مملکت جزیره برآورد و بسوی عراق تاخته بعضی از اراضی عراق را که بتحت فرمان شاپور بود یپای ستود بسپرد و اموال و اثقال مردم را بنهب و غارت برد .

اما از آن سوی چون شاپور کار خراسان را راست کرد فرزند اکبر خود هرمز را در آن مملکت بحکمرانی بگذاشت و بدار الملك خویش باز آمد و آن جسارت که از ضیزن رفته بود بشنید و آن خسارت که از وى عايد ملك شد معاینه کرد پس تصمیم عزم داد که او را با شمشیر جان ستان کیفر کند و مملکت حصن را که ضیزن پادشاهی داشت براندازد و آن مملکت از لب دجله تا سرحد کوفه و ماریه چند شهر بود .

اما از آن سوی ضیزن چون قصد شاپور را یافت باستظهار قلعه و پشتوانی دولت روم سراز طاعت او برتافت و حصن خویش را محکم کرده بنشست و لشگریان را بحفظ و حراست برگماشت.

شاپور با سپاهی افزون از حوصله حساب بدانجانب شتاب کرد و اطراف قلعه او را فرو گرفت و ضیزن را بمحاصره انداخت و مدت دو سال این محاصره امتداد یافت و ضيزن باستظهار كر كاله که در این وقت ایمپراطور ایتالیا و روم بود خویشتن داری کرد و هر روز از طرف فیصر بدو نامه و نویدی همی رفت از قضا ضیزن را دختری دوشیزه در سرای بود که نسرین بالطافت اندامش شرم داشت و لاله با گلگونه دیدارش در آزرم بود و او نضیره (1) نام داشت و هر روز بر لب بام سرای می شد و مردان نبرد را نظاره می کرد.

روزی از میان لشگریان چشمش بر شاپور افتاد فرشته بصورت بشر دید که چون باد صر صر بهر سوی همی تاخت و مرد و مركب بخاک انداخت بی اختیار دلش بسوی او دوید و شیفته جمال او گشت، پس از محرمان خویش باز پرس کرد که این جوان را نام چیست و از لشگریان ملك ایران کدام است؟ گفتند: این ملك الملوك شاپور است که در ایوان از آفتاب خراج ستاند و در میدان از افراسیاب باج گیرد .

نضیره چون نسب او را بدانست یک باره دل بد و سپرد و رسولی دانا دل و سبک پی بدست کرده بسوی او فرستاده و پیام داد که اگر راه تسخیر این قلعه را با تو معلوم

ص: 267


1- بفتح نون

کنم در ازای آن چه با من عطا کنی ؟ شاپور گفت : تو را بانوی سرای خویش گردانم و بر هر آرزو که داری بشانم

چون فرستاده باز آمد دختر ضیزن یک باره دل از پدر و مادر بر گرفت و کاغذ پاره ای را بخط نامفهوم بنزديك شاپور فرستاد و بدو نوشت که این کاغذ را با خون حیض . دختر دوشیزه ای از رق (1) چشم نگاشته ام و بسی در کارها مجرب داشته ام ، در حل هیچ عقده نارسا نبوده و بسی درهای بسته را گشوده ؛ اکنون پادشاه باید کبوتری طوق دار طلب دارد و این رقعه را بر بال او بندد و چنان پرواز دهد که بر دیوار این باره نشیند همانا دولت رام گردد و کار بکام شود.

لاجرم شاپور بی توانی بدانچه حکم رفته بود اقدام فرمود و آن کبوتر را پرواز داد از قضا آن مرغ بر لب دیوار بنشست و آن باره یک باره بزیر افتاد لشگریان شاپور چون چنان دیدند همگروه شده تاختن کردند و بحکم یورش (2) و غلبه بشهر در آمدند و دست بنهب و غارت گشوده مرد و زن را بقتل آورند و ضیزن را از میان برداشتند و قلعه را با خاک یک سان کردند و هیچ قبیله از عرب نبود در بادیه و حجاز و بحرین و یمامه (3) و شام که جمعی از آن مقتول نبود و تمامت قبایل عرب سوگواری داشتند ، و شاعران در آن داهیه شعرها کردند چنان که از پس ایشان اعشی گفت :

الم تر للحصن (4) اذ اهله *** بنعمى (5) و هل خالد من نعم (6)

اقام به شاهبور الجنو *** ديضرب فيه القدم

عدی بن زید گوید :

والحضر صابت عليه داهية *** من فوقه ايد مناكبها

ربته لم توق والدها *** لحيتها اذا ضاع راقبها

اذا عبقته صهباء صافية *** والخمر و هل يهيم شاربها ؟

ص: 268


1- کبود رنگ
2- غلبه و حمله
3- نام شهرهایی است در وسط جزيرة العرب که حدود معینی و مشخصی ندارد و نام آن در اخبار عرب زیاد است
4- تاریخ طبرى (للمحضر ) نقل کرده است
5- نعمی بضم نون و الف آخر : نقمة
6- جمع نعمة

فاسلمت اهلها بليلتها *** تظن ان الرئيس خاطبها

فكان حظ العروس اذ جشر *** الصبح دماً تجرى سبايبها

و نیز عدی بن زید گوید :

واحوى بحصین از بناه و اذ *** دجلة تجبى اليه و خابور

شاده مر مراً و جلله *** کلسا فللطير في ذراه و كور

بالجمله آن حصار چنان ویران گشت که دیگر کس را مجال زیستن نبود و شاپور از آن جا لشگر بعین التمر برد که شهریست از اراضی جزیره و دختر ضیزن را نیز با خود داشت و در آن جا خواست با وی هم بستر شود ، پس شبی او را بنزديك خويش طلب داشت و جامه خواب را با رخسار او خانه آفتاب کرد ، مع القصه شاپور با آن دختر هم بستر گشت و با وی خوش بگفت و خوش بخفت نیم شب از ناله و افغان آن دختر از خواب انگیخته شد و چنان پنداشت که خاری بر تن او شکسته یا سوزنی بر پهلوی او نشسته ، پس بجنبيد و نيك احتیاط کرد دید که از یک برگ گل خوشیده (1) پهلوی او خراشیده است. گفت که آیا این تن لطیف را با چه پرورده که از یک برگ ورد (2) بدرد آید؟ نظیره گفت: از حین ولادت تا اکنون ، پدر ، مرا مغز استخوان گوسفند غذا داده و شراب ، پالوده نبات مصری و گلاب بصری فرستاده و من هرگز لب با آب و نان نگذاشته ام

شاپور بر آشفت و گفت : پاداش حقوق پدری که باتون چنین رفته چنان دادی آیا با من چگونه خواهی بود ؟ پس بفرمود : گیسوی آن عروس را بر دم اسبی شموس بسته بسوی بیابان رها کردند تا او را بخاره (3) و خار کشیده تنش را پاره پاره ساخت آن گاه شاهنشاه ایران از قلعۀ حضر مراجعت کرده باراضی خوزستان آمد و در آن جا جندشاپور را بنا نهاد و آن را معرب کرده جندیسابور گفتند که بضم جیم و سکون نون و دال مهمله مکسور و یای تحتانی ساکن و سین مهمله و الف و بای موحده مضموم و واو و رای مهمله است

ص: 269


1- خوشیدن بر وزن :کوشیدن خشک شدن
2- بفتح واو : گل
3- سنگ سخت

بالجمله چون شاپور در کار سلطنت مکانتی تمام بدست کرد، بدان سر شد که ممالك خارجه روم را مسخر فرماید ، پس عزم تسخیر انطاکیه، فرمود و در این وقت ابی لیث مكرنث قیصر روم و ایتالیا بود و از قبل او برانوش حکومت انطاکیه داشت ، و او چون عزم شاپور را بدانست لشگر خویش را ساز کرده باستقبال جنگ از شهر ، خیمه بیرون زد و از آن سوی با جنودنا معدود برسید و هر دو لشگر صف راست کردند و از سپاه شاپور نخستین کرزسب که مردی دلاور بود اسب بمیدان افکند و جنگ در انداخت لاجرم آن هر دو لشگر دست به تیغ و خنجر بردند و از بامداد تا هنگام زوال آفتاب کار بطعان (1) و ضراب (2) رفت آن گاه لشگر روم شکسته شد و هزیمت گشت و برانوش بدست لشکریان اسیر آمد و از مردم او سی هزار تن مقتول گشت و هزار وسی صد تن اسیر شد .

پس شاپور مظفر و منصور بشهر انطاکیه در آمد و حکم داد تا برانوش را بند بر نهاد بشوشتر بردند و او را در جندشاپور محبوس نمودند آن گاه از انطاکیه خیمه بیرون زد و با ابطال رجال بکنار شهر نصیبین (3) آمد و آن بلده را محصور نمود و مدتی دراز با مردم آن شهر مصاف داد و چندان که بکوشید روی فتح ندید.

عاقبة الامر با لشگریان فرمود: که هیچ کار جز بتأیید خداوند پاک بپایان نرود همانا باید روی با خدا کرد و نصرت از خدای طلبید پس روزی معین بکنار قلعه آمد و در حضرت یزدان پاک پیشانی بر خاك نهاد و لشگریان نیز بانگ در انداختند و خدای را همی خواندن گرفتند ، هنوز آن بانگ و ولوله باقی بود که زلزله در قلعه افتاد و یک طرف باره بزیر آمد . مردم شاپور چون آن بدیدند با دل قوی روی بشهر نهادند و قلعه نصیبین را فرو گرفتند و مردم شهر را برخی کشتند و بعضی را بطاعت بازداشتند و شاپور بعد از فتح آن شهر و نظم و نسق آن بلده دیگر باره بشهر انطاکیه آمد اما از

ص: 270


1- بكسر طاء : زد و خورد با نیزه
2- بكسر ضاد: زد و خورد
3- بفتح نون و کسر صاد و باء چنان که در قاموس است و بکسر نون و تشدید صاد چنان که در المنجد ذکر شده است: از شهرهای بین النهرین

آن سوی چون خبر بمکرنث آمد که شاپور ممالک روم را مسخر فرمود و روزی چند بر نگذرد که بدین مرز و بوم تاختن کند آشفته کشت و کشتی های جنگی در آب افکند و با لشگر روم و ایتالیا از دریا عبور کرده از کنار بحر شام سر بدر کرد و بسوی انطاکیه همی بتاخت ، و جبلة الحارث که فرمانگذار شام بود هم از دمشق لشگر کشیده با قیصر پیوست .

مع القصه چون راه را بگران بردند و نزدیک بشهر انطاکیه شدند شاپور چون شیر آشفته از مکمن (1) بیرون تاخت و در برابر مکرنث کار جنگ را نیک بساخت روزی چند از بامداد تا آن گاه که آفتاب بمغرب فرود شد همی مصاف دادند و جوی خون براندند عاقبة الامر لشگر روم ضعیف شد و چیزی نماند که روی باننگ کنند و پشت با جنگ دهند . مکرنث بزحمت تمام لشگریان را همی دل داد تا آن روز را بپایان برد و هنگام شام که مراجعت کرده بلشکرگاه خویش آرام گرفت بزرگان در گاه را انجمن کرده شوری افکند و فرمود که از این حربگاه اگر ما شکسته بازشویم شاپور از قفای ما بتازد و عنان باز نپیحد تا مملکت روم را بتحت فرمان نیارد بهتر آنست که ممالك خارجه روم را بدو تفویض فرمائیم و از این مسیل بلا بسلامت بدر شویم . بزرگان حضرت نیز سخن بر این نهادند و صبحگاه چند تن از رسولان چیره سخن بحضرت شاپور فرستاده خواستار صلح و صلاح شدند. شاپور نیز قرار بر مصالحه نهاد بشرط آن که قیصر دست از ممالك خارجه روم بر دارد و چهار کرور دینار زر سرخ بحضرت او انفاذ دارد که از برای جنگ قیصر زیان داشته بود و هزار تن غلام رومی بدرگاه او فرستد در ازای آن که از مردم ایران بدین شماره در جنگ بقتل آمدند و مکرنث این جمله را پذیرفته معمول داشت و کار مصالحه را استوار کرده بجانب روم مراجعت فرمود . و شاپور از پس رفتن او در آن محال عمال خویش را نصب کرده جبله غسانی با تیغ و کفن بحضرت شاپور آمد و گفت من فرمان پذیر قبصر بودم و از طاعت او گزیر نداشتم اکنون اگر مرا بکشی کار بعدل، ده باشی و اگر نیز به بخشی از کرم چون تو پادشاهی عفو گناهی بعید نباشد

ص: 271


1- کمینگاه

شاپور بر وی ببخشید و گناه او را معفو داشت و همچنان او را بحکومت شام گذاشت چون کار آن سامان بنسق شد از آن ممالک کوچ داده بمملکت خوزستان آمد و برانوش را طلب داشت او را از زندان به پیشگاه ایوان آوردند شاپور روی بدو کرد و فرمود اگر خواهی از این بندو زندان رهایی جولی چاره آن باشد که از مملکت روم زر و وسیم آورده شادروان شاپور را نیکو بسازی و با خانه خویش شوی برانوش ناچار شده کس فرستاد و از روم زر و سیم و بنا و دیوار گرو مزدور بیاورد و آن بنا را چنان که بایست بپایان برد و پهنای شادروان (1) هزار ارش (2) بود که زمین را کنده با خشت پخته و ساروج برآوردند تا بزمین یک سان شد ، پس دیوار شهر بر آن نهادند ، آن گاه برای این که علامتی باشد شاپور فرمود بینی برانوش را شکافته مهاری کردند و شهر انطاکیه را از بهر او تفویض کرده وی را حاکم آن بلده ساخت چنان که بود و گسیل فرمود

و دیگر از بناهای شاپور شهر نشابور است که هنگام عبور اسکندر خراب شد و او آباد ساخت و در شعب (3) قریه از آن اراضی غاریست که صورت شاپور را بر سنکی چون ستون کرده اند و آن ستون را در میان غار بپای داشته اند و از طرف دیگر نیز شعبی است که تمثال های دیگر در آن جا مرتسم است و هم در فارس او را بنائی چند باشد .

و دیگر از بناهای شاپور شهر اردبیل است و چنان بود که چون شاپور بدان اراضی عبور کرد مرغزاری نیکو و گیاه بنی دلکش یافت و هیچ آبادانی در آن نبوده ناگاه پیره مردی را دید که گوسفندان خویش را شبانی می کرد او را طلب داشت و گفت : چه نامی؟ گفت : اردبیل نام دارم . شاپور فرمود : خوش چمنی است آیا در این جا شهری توان کرد؟ اردبیل گفت : اگر از چون منی پیر نادان دبیری آید این مکان از بهر شهری تواند بود شاپور را سخن او اثر کرد او را با یکی از ملازمان حضرت سپرد و گفت: من از این جا کوچند هم تا این مرد پیر را دبیر نکنی اما هر روز او را اندکی

ص: 272


1- بضم دال و سکون راء سر در خانه سایبان شاید مقصود دروازه شهر باشد.
2- از سرانگشت میانین تا آرنج ، و احتمال از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ هنگام گشودگی دست ها
3- بکسر شین مسیل آب

بیاموز که پیران را حفظ اندك باشد پس معلمی بنهادند و مدت یک سال آن پیر را دبیری آموختند. آن گاه شاپور او را طلب داشت و گفت : هان ای اردبیل ، در این جا شهری توان کرد؟ اردبیل عرض کرد که ای شاهنشاه چون از من دبیر توانی ساخت در این جا هر چه خواهی توانی پرداخت. آن گاه شاپور فرمود : در آن جا شهری بنیان کردند و نام آن پیر بدان بلده نهاده اردبیل خواندند .

و از سخنان اوست که فرماید : «لا عصمة الا بتوفيق الله، ولا حلم الا بتأييده، ولا صدقة الابنية، ولا رأى الا بمشورة» و هم اوگويد : «حديث العاقل اكثره اموال ، و كلام الجاهل اکثره و بال».

و مدت پادشاهی شاپور سی سال و شش ماه و ده روز بود و او نخست بکیش مانی درآمد و عاقبت کذب او را معلوم کرده مانی را بکشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد انشاالله)

جلوس امرء القیس در مملکت حبره پنج هزار و هفت صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون عمرو بن عدی رخت از این جهان بدر برد و مملکت حیره از وجود فرمانگذاری کافی خالی ماند بزرگان آن اراضی نامه ای بحضرت شاپور بن اردشیر نگاشتند و صورت حال را معروض داشتند که عمر و بن عدی و داع جهان گفت و فرزند اکبر و ارشد او امرء القيس نیز مردی با کیاست و حصافت (1) است ، اگر شاهنشاه ایران مملکت پدر بدو گذارد رواست ، و اگر با دیگری تفویض فرماید هم سخن نیست . شاپور فرمود: که حقوق عمرو با دولت عجم از آن بیشتر است که کسی رعایت فرزندان او را فرو گذارد و مملکت ایشان را بدیگری سپارد ، و فرمان داد تا منشور پادشاهی مملکت حیره را از بهر امرء القيس اليد ابن عمرو بن عدی نگاشتند و با خلعتی خسروانی بدو فرستاد و امرء القيس بر سریر ملکی جای کرد و کاره ملکت را بنظم و نسق بداشت ، و همواره با سلاطین عجم از در صدق و صفا بود و خراج مملکت بحضرت ایشان می فرستاد و در رکاب شاپور ذوالاکتاف نیز

ص: 273


1- بر وزن سلامت : استحکام رأی و عقیده

کارهای بزرگ کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت پادشاهی امرء القیس یک صد و چهارده سال بود .

جلوس کر کاله در روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس کر کاله در روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

چون سورس وداع جهان گفت و سلطنت را در میان فرزندان خود بودیعت گذاشت و حکم داد تا بشراکت حکومت کنند (چنان که مذکور شد) کر کاله که هم او را کاراکالا وجدتا (2) گویند خشمی چون هژبر (3) و خولی چون پلنگ داشت و در دل رضا نمی داد که کار سلطنت با برادر برابر باشد لاجرم بزرگان لشگر را در نهان طلب داشت و از ایشان خواستار آمد که او را بی شراکت جته (4) بسلطنت بردارند و جانب جته را فرو گذارند . ایشان عرض کردند که بحکم وصیت سورس این مهم مخصوص تو و برادر تست و ما را نرسد که حکم او را فرو گذاریم.

چون کر کاله دانست که این حیلت در نگیرد ناچار باتفاق برادر از شهر يارك (5) و حدود انگلستان کوچ داده بشهر روم آمد و نخست بتعزیت پدر پرداختند و کار سوگواری را بپایان بردند . آن گاه مردم روم بسلطنت هر دو برادر اقرار کردند و اصحاب دیوان نیز رضا دادند و ایشان بشراکت همی سلطنت کردند و در کارها چون هم حکم راندند و هيچ يك را با دیگری فضیلت نبود جز در نشستن و گذشتن که کر کاله که بزرگ تر بود بریخته پیشی می گرفت اما ایشان از غایت حقد و حسد روز تا روز بر عداوت می افزودند و از بیم آن که یکدیگر را زهر بخورانند با هم بر سر يك خوان نمی نشستند و از بیم آن که یکدیگر را آسیبی برسانند هرگز در يك رواق (6) نمي خفتند . اندك اندك آوازه خصومت ایشان در تمامت مملکت گوشزد خاص و عام گشت و با این همه بینونت برای نظم ممالك باتفاق سفر کردند و از اراضی ایتالیا عبور کرده بمملکت فرانسه شدند

ص: 274


1- بفتح كاف و سكون راء و تشدید لام مفتوح
2- ژ تا بكسر اول (آلر باله ولاروس)
3- شیر
4- همان (ژتا) است
5- چنان چه از نقشه انگلستان استفاده می شود صحیح آن (يورك) است
6- بکسر را : پیشگاه خانه، ایوانی که در مرتبه دوم ساخته شده باشد

و کار آن حدود را بنظم داشته با روم آمدند و بعد از مراجعت خانه های پادشاهی را در میان خود قسمت کردند و در هر جا دیواری استوار بمیانجی نهادند و هر يك در حفظ و حراست خود کمال کیاست مرعی داشتند، و همه روز و شب پاسبانان از ایشان غافل نبودند عاقبة الامر نزديك بدان شد که کار مملکت از خصومت ایشان پریشان شود لاجرم قواد سپاه و بزرگان درگاه بنزد ایشان شدند و گفتند : پادشاه ظل الله است و ظل را چون ذی ظل شريك نتواند بود و خامت این خصومت بدانجا کشد که بیگانه بدین خان کند و این حکومت از شما بکیفر خصومت برخیزد ، صواب آنست كه ممالک محروسه رادو بهره کنیم و هر يك از شما در بهره خویش حکمران باشید.

برادران بدین سخن راضی شدند که هر يك در ارضی دیگر فرمانگذار شوند پس قرار بدان شد که ممالک و اراضی جنوبی و مغرب زمین کر کاله را باشد زیرا که برادر بزرگست و دار الملك مصر و اراضی مشرق روم مخصوص جته (1) باشد و او شهر اسکندریه را که مانند روم است پایتخت فرماید ، و هم عساکر روم دو بهره شود و از هر دو سوی با سفارس (2) سکونت جسته در حفظ مملکت مشغول باشند و از اصحاب دیوان هر که در فرنگستان متولد شده ملازم خدمت کر کاله باشد و هر كه مولد او ممالك اراضی شرقی است در حضرت جته کوچ دهد .

چون سخن بدینجا رسید سجلی نوشته خاتم بر آن نهادند.

چون این کار بنهایت شد خبر بحرم سرای بردند جولیه (3) آگاه گشت در حال افغان برکشید که من هرگز در فراق جته نتوانم زیستن کنم و چندان ناله و ولوله انداخت که آن مصالحه از میان برخواست و قرار بدان شد که باتفاق در تخت سلطنت همه روزه جای گیرند و حکم رانند آن گاه جولیه از فرزندان خواستار شد كه ترك نفاق کنند و با هم باتفاق زیستن فرمایند

کرکاله چون در خاطر قصد برادر داشت این معنی را از مادر پذیرفت و کار بدان

ص: 275


1- ژ تا چنان که گذشت
2- بفتح راء
3- ژولیا (آلر باله)

نهاد که با برادر برواق مادر در آید و عهد مودت استوار فرماید چون جته بدین سخن رضا داد با چند تن از محرمان خود آموخت که چون من با جته در يك انجمن شدیم ناگاه در آئید و او را از پای در آرید

لاجرم چون آن دو برادر بنزديك مادر حاضر شدند ناگاه چاکران کرکاله با شمشیرهای آخته بر سر جته تاختند و قصد هلاکت او کردند چندان که جولیه خواست شر ایشان را از فرزند کفایت کند نتوانست عاقبت هم زخمی منکر بر دست او برسید ناچار کناری گرفته همی برجته می نگریست و می گریست و کر کاله حکم بر قتل برادر می داد تا او را بضرب تیغ از پای در آوردند.

چون خاطر از جانب او فارغ کرد از خانه بدر شد و دوان دوان بلشگرگاه قراولان خاصه در آمد و در آن جا در آستانه کنیسه (1) خداهای ایشان بخاك در افتاد قراولان چون پادشاه خود را بدان گونه یافتند بنزد او شتافتند و چندان که خواستند او را از خاك برگیرند رضا نمی داد عاقبة الامر بکنایت و اشارت معلوم ایشان داشت که چته را از پای در انداخته و از دهشت بدانجا تاخته.

قراولان اگر چه جته را نيك دوست می داشتند، اما چون دیدند کاری از قضا رفته است و اگر وی را نیز بکشند سر تخت بی پادشاه ماند از در پرخاش بدر نشدند و بسلطنت او گردن نهادند .

پس کر کاله باتفاق قراولان بسرای سلطانی در آمده بتخت ملکی جلوس فرمود و او را از جان و دل خریدار شدند و از پس ایشان اصحاب دیوان ناچار متابعت کردند و سر بطاعت او فرو نهادند.

و این ها چون کار بر کرکاله استوار شد بسوگواری برادر پرداخت و او را چون یکی از قیاصره بزرگ عظمت نهاد و نامش را با اندوه و الم همی یاد کرد و همی گفت : پدر و مادر و برادر را معاینه می کنم که مرا بدین کردار ناصواب ملامت می فرمایند و این سخنان نیز همه از در کذب بود چه همان روز که از مجلس سوگواری برخاسته بحرم سرای شد مادرش

ص: 276


1- معبد

را دید که در عزای پسر با جمعی از زنان بزرگان بناله و افغان مشغولست سخت بر آشفت و گفت: هنوز با دریغ و افسوس جته را یاد کنید و بر فوت او حسرت خورید ، این بگفت و تیغ بر کشید و فدیله (1) را که از خاندان مرکس (2) همان یک تن بجای بود بقتل آورد و آن دهشت و وحشت در جولیه اثر نمود که شادان و خندان جسد فدیله را در کنار آورد و کر کاله را درود و تحسین فرستاد، پس قیصر از حرم سرای بیرون شد و بکار سلطنت پرداخت و خاطر بدان گماشت که یک تن از دوستان جته را بجای نگذارد و هر کرا گمان داشت که باجته روزی از در رفق و مدارا رفته بقتل آورد .

زمانی دیر بر نیامد که بیست هزار تن مرد و زن عرضه دمار و هلاك گشت و از ندیم و دبیر و سرهنگ و عمال او یک تن بجای نماند هم بدین گروه نایره (3) غضب او پست نشد و حکم داد تا هر که نام جته را بافسوس یاد کند او را مقتول سازند چنان که حلویس پرتینقس که یکی از شاهزادگان بزرگ بود روزی به لاغ و مزاح نام جته را بمهربانی یاد کرد و کر کاله او را بکیفر این مزاح بکشت ، هم بدین قناعت ننمود در حق هر که سخنی اصغا می فرمود اگر همه از در بهتان بود بهانه قتل او می ساخت تریشه پریکس را که یکی از بزرگان مملکت بود باین گناه که نسبت بخاندانی می برد که آن جماعت دولت جمهوریه را دوست می داشتند بکشت ، بالجمله چندان قتل کرد که دیگر بهانه کشتن بدست او نماند با این همه خواست تا نام نیکو بگذارد و چنان دانست که این مقصود از پنی نین حاصل شود و او امیر نظام بود و در نظم و نثر آن فصاحت و بلاغت داشت که ابنای روزگارش بی کلفت خاطر فروتن بودند و از پس او سورس سخت بکوشید که دولت از خاندان او بدر نشود و کار سلطنت بر كر كاله و جته قرار گیرد. بالجمله کر کاله بدو نوشت که کتابی بنام من نظما و نثراً پرداخته کن و بزبان حکمت اندوز عذر من بخواه که در حق برادر عصیان نکرده ام و طغیان نورزیده ام تا آیندگان نام مرا بد بزبان نیارند .

پنی نین مسئول او را با اجابت مقرون نداشت و بدو نوشت که قتل پدر و مادر

ص: 277


1- بفتح فاء
2- بفتح ميم و كاف
3- شعله

و برادر نيك آسان است اما، عذر خواستن آن بسیار مشکل است ، کرکاله از این سخن بر آشفت و گفت تا پنی نین را نیز بقتل آوردند و یک باره دل بر ظلم و تعدی نهاد و لشگریان را با خود همدست و همداستان داشت و چندان بدیشان بذل و بخشش نمود که در خزانه چیزی بجا نگذاشت. آن گاه هر کرا صاحب مال فراوان می دانست بی جرمی او را مأخوذ می داشت و اموالش بر می گرفت و هم بر خراج بیفزود چندان که رعایا ناچیز شدند و لشگریان از کثرت غنیمت و اخذ مال بفراغت و تن آسائی افتادند چنان که دیگر کار جنگ از ایشان ساخته نبود ، و کر کاله کار سپاه را به ادونتس مفوض داشت و او مردی کار آگاه بود و مکرنث را که مردی پست پایه بود بدرجه وزارت بر کشید و کار رعیت را بدو گذاشت و بعد از یک سال از روز جلوس کوس سفر بزد و خواست تا در اطراف ممالك عبور کند ، اودنتس و مكرنث نیز ملازم رکاب او بودند و هم جمعی از اصحاب دیوان با او کوچ می دادند و کر کاله در هر منزل میهمان یکی از اصحاب دیوان بود و چون بضیافتگاه در می آمد و از کار اکل و شرب می پرداخت ادوات و اوانی آن ضیافتنگاه را بقراولان خاصه می بخشید، و در هر بلده و مدینه ای که عبور می فرمود حکم می داد تابنیانی رفیع بر پای می کردند و سرائی دلکش می ساختند ، و چون دیگر باره بدآن جا در می رفت می فرمود تا آن بنا را با خاك يكسان می نمودند . بدین کردار و هنجار طى مسالك كرده بشهر اسکندریه مصر در آمد و روزی چند ببود و بخیالی مجهول خاطر خویش را از مردم اسکندریه مصر رنجه داشت و بدین گناه روزی بر بام کنیسه سر پی بر نشست و حكم داد تا جميع مردم اسکندریه را بقتل آرند و بی آن که گناه کرده ای معلوم باشد لشگریان تیغ برکشیدند و بمیان شهر افتاده مرد و زن را همی برابر قیصر گردن زدند و کر کاله همی گفت: هر که در این قتل عام کشته شود گناه کار است و هر که فرار کند نیز گناه کار باشد و هیچ دقیقه از خرابی اسکندریه فرو نگذاشت. و در آن ایام چنان افتاد که یکی از اهالی مغرب که در فن کهانت مکانتی تمام داشت خبر داد که مکرنث و فرزند او در مملکت روم سلطنت خواهند کرد و درجه قیصری خواهند یافت و این سخن در میان مردم شهرت یافت. بزرگان مملکت بترسیدند که

ص: 278

مبادا این خبر بعرض ایمپراطور رسد او چنان داند که مردم از بهر او تطیر کنند و او بهانه برای قتل مردم بدست کند لاجرم مرد کاهن را گرفته بر نهادند و بنزديك بیگلر بیگی رومش فرستادند ، نایب الحكومة روم چون این خبر بشنید و او را بدید صورت حال را از وی پرسش کرد و او در جواب معروض داشت که در اخبار من هیچ شك و ريب نباشد همانا مكرنث بدرجهٔ ایمپراطوری ارتقا خواهد یافت . نایب الحكومة نیز بیم داشت که این راز را مخفی بدارد لاجرم صورت حال را نامه کرده بدست رسولى سبك سير انفاذ حضرت کر کاله داشت و یکی از دوستان مکرنث نیز این داستان را بنوشت و بنزد او فرستاد. از قضا رسول نایب الحكومة بحدود مصر عبور کرده بلشگرگاه کرکاله پیوست و وقتی برسید که قیصر بر کالسکه خویش سوار شده بتماشای باغ و دشت می گذشت بی توانی پیشانی بر خاك نهاد و آن نامه ها را بدست او داد کرکاله آن جمله را بگرفت و از غایت غرور بی آن که یکی را برگشاید بدست مکرنث داد و گفت : این جمله را مطالعه کن و هر کدام خبری جزئی است خود پاسخ نگار باش و اگر نه از معظم امور چیزی مرقوم است معروض دار تا ما خود حکومت کنیم . مکرنث چون بآرامگاه خویش شد و نامه ها را بگشود و شرح حال را معلوم کرد دانست که اگر کرکاله از این قصه آگهی یابد او را زنده نگذارد ، پس بی توانی از پی چاره شد و دوستان خود را طلب داشته این داستان را با ایشان در میان نهاد عاقبة الامر چنان رأی زدند که باید کر کاله را از میان برداشت و از بهر این کار مرشلث را اختیار کردند که مردی دلاور بود و در آن ایام از کر کاله خاطری بنهایت رنجیده داشت، چه از میان قراولان خواستار درجه ای که با اجابت مقرون نگشت

بالجمله مرشلت را خواستند و او را در قتل قیصر یک جهت کردند و او منتهز فرصت بود تا روزی که کر کاله برای زیارت کنیسه ماه که در شهر کرصی واقع بود از بلده ادسه (1) کوچ می داد و از قراولان سواره و پیاده باندازه ضرورت ملازم رکاب او بود ناگاه در میان راه پیاده شد که بآب تاختنگاه شود و خود را از کاری کردنی فارغ سازد قراولان از

ص: 279


1- ادسا بضم همزه و کسر دال (لاروس (فرانسه) بفتح (انگلیسی) : یکی از بنادر دریای سیاه

دور بایستادند و مرشلث ببهانۀ قراولى اندك نزديك شد و ناگاه خنجر کشیده بسوی قیصر دوید و او را بيك زخم از پای در آورد

یکی از قراولان سواره چون این بدید کمان خویش را بزه کرد و تیری بسوی مرشلث گشاد داد که هم در جای جان بداد پس از قتل کر کاله چون قراولان از وی عطای فراوان یافته بودند اصحاب دیوان را مجبور ساختند تا او را چون یکی از خدایان شمردند و ستایش کردند و بآئین قیاصره بخاک سپردند . و مدت سلطنت او شانزده سال بود و از پس او مكرنث بتخت ایمپراطوری جای گرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

ظهور مانی بن قاتن پنج هزار و هشت صد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مانی بن قاتن از جملهٔ حکمای عجم است و او بر جمله علوم حكميه وقوف داشت ، و از فنون ریاضی و هندسه و جغرافیا بهره ور بود چنان که در گوئی که برابر بیضه ماکیانی (1) بود جميع صور ربع مسكون را باز نموده بود و همه دریاها و رودها و شهرها و قریه ها در آن نمایش داشت ، و در فن سحر و نیرنگ آن شعبده می نمود که پیراهنی از بهر خود کرده هر گاه در بر کردی پدیدار بودی و چون از تن برآوردی آن پیرهن ناپدید گشتی ، و در نقاشی و صورتگری چنان بود که تاکنون هیچ کس با او طریق برابری نسپرده ، و او دایره ای که قطر آن کم تر از پنج ذرع نبود بر می کشید و در میان آن چندین دائره رسم می کرد که چون با پرگار امتحان می کردند هيچ يك بر خطا نبود و فصل دوائر از یکدیگر همه جا برابر بود و خط های بسیار بمساحت فراوان بر استقامت مي كشيد كه هيچ يك را يك نقطه انحناء نبود ، و عقیده وی آن بود که این جهان از دو اصل قديم مركب است که یکی نور و آن دیگر ظلمت باشد و فاعل هر خیر و خوبی را نور می دانست و هر شر و بدی را آفریده ظلمت می دانست و می گفت : جانوران موذی همه مخلوق ظلمت باشد و در خلقت ایشان ، حق مداخلت نکرده و خبر

ص: 280


1- مرغ خانگی

نداشته زیرا که حکیم کار بیهوده نکند و خدا را از رستن موی زهار و موی زیر بغل خبر نباشد و همچنان آن لون های مختلف که بر پر و بال مرغان پدید شود و هر چه از این گونه چیزها است بی آگهی خداوند این جمله از امتزاج اخلاط بدن است و فعل و انفعال عناصر بی تقدیر مقدری ، و می گفت : اگر خدای شکم آدمی را بگونه قبائی کرده بود با حکمت نزدیک تر بود تا اگر خواستند بگشودند و دست در اندرون برده تصرفات گوناگون کردند و باز بر بستند و از انبیا آدم و شیث و نوح و ابراهیم علیهم السلام را پیغمبر دانستی و موسى علیه السلام را پیغمبر نمی دانست و در عجم زردشت را پیغمبر می گفت و عیسی علیه السلام را نیز رسول حق می دانست.

بالجمله مانی شنیده بود که عیسی علیه السلام فرموده است : بعد از من فارقلیطا (1) به پیغمبری مبعوث خواهد شد و متابعت او واجب باشد و این حدیث مشعر بر پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و آله بود . مانی خواست تا خود فارقلیطا باشد ، پس از مملکت ایران سفر کرده باراضی کشمیر آمد و از آن جا بهندوستان شد و جمعی مردم را بفریفت و از هند سوی ترکستان رفت و از آن جا بچین و ختای عبور کرد و در هر زمین نیرنگی ساخت و دعوی پیغمبری کرد و گروهی عظیم بدو پیوستند و در آن سفر کردن ها بجبلی از بلاد شرقی رسید و در آن کوه غاری بزرگ یافت ، پس حیلتی از نو بر اندیشید و بی آن که کسی آگهی یابد خوردنی یک ساله خود را بدان غار اندر برد ، آن گاه روزی با پیروان خویش فرمود که من سفر آسمان خواهم کرد و بعد از یک سال از آسمان فرود خواهم شد و شما را از خدای و احکام او خبر خواهم داد اکنون باید شما از روز بر رفتن من بفلك حساب بدارید و چون سال بنهایت شد در پایان این جبل حاضر شوید که من آشکار خواهم شد این بگفت و آن روز که معین کرده بود در غار مخفی گشت و مدت یک سال بصورت گری پرداخت و کتابی بلوح های گوناگون و صورت های رنگارنگ برآورد که هیچ آفریده ای چنان نقش ها نکرده بود و آن کتاب را ارژنگ مانی خواندند و همچنان ار تنگ و ار سنگ و جز این نیز گفتند و کتابی دیگر از خیالات و مقالات خود

ص: 281


1- بكسر قاف

آراسته انجیل نام نهاد و چون سال بکران رسید در همان روز که میعاد نهاده بود بر مردم خود آشکار گشت و گفت اینک، از آسمان رسیده ام و این کتاب ارژنگ معجزه منست که با خود آورده ام ، و این کتاب انجیل احکام شریعت است و بدین شعبدها خلقی بسیار بگرد او در آمده سر بطاعت او نهادند.

مانی چون نیک قوی شد عزم کرد که بمملکت عجم مراجعت کرده مردم را بمتابعت خود بازدارد ، پس همه جاطی مسافت نموده از خراسان و فارس بگذشت و در مملکت خوزستان بحضرت شاپور بن اردشیر بابکان پیوست و مردم را بدین خود دعوت نمود و جمعی کثیر را شیعه خویش ساخت ، چون نوبت بشاپور رسید شاهنشاه ایران خواست تا دوستان او را باز داند باوی ایمان آورد و چون مردم او آشکار شدند بفرمود تا حکمای مملکت و مؤبدان (1) حضرت فراهم شده با مانی سخن کنند تاهر کر احجت قوی باشد آن دیگر متابعت کند .

بعد از مباحثه و معارضه مانی از جواب آن جماعت عاجز شد و او را برهان بدست نماند . در این وقت شاپور فرمود که ایمانی بهتر آنست که از کرده استغفار کنی و با یزدان توبت و انابت جوئی مانی در جواب عرض کرد که من بی حجتی دعوی پیغمبری نکرده ام که دست بدارم ، اينك معجزة من كتاب ارژنگ منست که کس نظیر آن نتواند آورد و این نیز انجیل است که از بهر شریعت آمده . شاپور گفت : حکم خدای در انجیل بر چیست ؟ عرض کرد که خداوند را حکم چنان باشد که هیچ مرد با هیچ زن نزدیکی نکند تا این نسل انقطاع یابد و خدای همی ماند ، و این مردم جانوران تندبار و زند بار را بکشند تا هیچ ذی نفس باقی نماند ، شاپور گفت : در کشتن جانوران و و نیامیختن مردان با زنان چه منفعت باشد؟ گفت چون مردان با زنان هم بستر نشوند دیگر روان ها گرفتار این بدن نشود و چون جانوران بجمله کشته شوند جان های پاک از تن های پلید رهیده شود. شاپور گفت گرفتم که جانداران کشته شوند و نسل آدمیان از جهان بر افتاد با آن جانوران که خلق الساعه اند چه توانی کرد ؟ همانا عناصر را نتوان

ص: 282


1- دانشمندان

از میان برداشت این بگفت و در خشم شد و روی با مانی کرد و فرمود که من با تو هم با سخن تو عمل کنم همانا گفتی ویرانی تن آبادانی جانست در قتل خود چه گوئی مانی گفت: ویرانی تن من هم آبادانی روانم خواهد بود

پس شاپور فرمود او را از انجمن براندند و مردم شهر بضرب خشت و مشت و سنگ و چوب او را کشتند و جسدش را از هم فرو گشادند . آن گاه شاپور فرمود : پوست از تنش برکشیده با کاه انباشته کردند و از دروازه شهر بیاویختند تا بهر نظاره کنندگان عبرتی باشد و اصحابش را نیز جمله بکشت

جلوس ابي ليس مکر نیس پنج هزار و هشت صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس ابي ليس مکر نیس پنج هزار و هشت صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

بعد از قتل کر کاله سه روز مملکت روم را پادشاه نبود و کسی شایستگی این کار نداشت جز او دنتس که امیر نظام لشگر بود و او بسبب ضعف شيخوخت حمل سلطنت نتوانست کشید و از پس او در خود حکمرانی ابی لیس مکر نیس بود که هم او را مکرنث گویند و او سبب قتل سورس گشت (چنان که مرقوم افتاد). اما لشگریان آگهی نداشتند که قیصر او را از میان بر گرفت و نیز چون هیچ کس با نیرو ترازوی در مملکت نبود او را بسلطنت برداشتند و حکومت او را گوارا داشتند

چون مکرنث در سریر پادشاهی جای گرفت و حمایل ایمپراطوری بیاویخت این باصحاب دیوان بردند و ایشان بس از کر کاله رنج برده بودند نخست بدین خبر شاد شدند و مکرن را بسلطنت تحیت فرستادند و چون روزی چند برگذشت از کرده خویش پشیمان شدند و گفتند : چرا ما بی جستجو مردی را که هیچ حسب و نسب نیست بسلطنت برداشتیم و مطيع رأی لشگریان شدیم؟ چه ایشان بوعده بذل و بخشش مكرنث شیفته و فریفته شدند و او را مکانت سلطنت نهادند. و قانون قدیم روم آن بود که چون کسی را . از بهر سلطنت اختیار می کردند شرط بود که برگزیدۀ اصحاب دیوان باشد و شرط بود که جميع اهالی مشورت خانه آن کار را امضا کنند و بدان مهم رضا دهند و اگر کسی جز بدین گونه بر سریر ایمپراطوری جای گرفتی او را غصب کننده دولت شمردندی و

ص: 283


1- ماکرن (لاروس فرانسه)

خیانت کار گفتندی پس در حق مکرنث گفتند که او از اصحاب دیوان نیست و در دیوان خانه روم مختار نگشته و رنجی شایسته از بهر دولت نبرده و اکنون که بقوت لشگریان مملکت را تحت فرمان کرده این نیست مگر از پستی فطرت و زشتی طبیعت او .

مكرنث از اندیشۀ مردم بی خبر بود و پسری ده ساله داشت بعد از روزی چند او را بلقب ایمپراطوری مخصوص گذاشت و نام بزرگ انطائس (1) بر او نهاد اگرچه آن پسر چنان می نمود که در بذل وجود نامور شود و روی دل ها را با خود کند ، اما در بدو حال بر خاطرها گرانی داشت که طفلی ده ساله را قیصر خوانند و این معنی نیز معلوم شد که سبب قتل کرکاله مکرنث بوده است ، لاجرم اصحاب دیوان در هر انجمن سخنی کردند و گفتند که مکرنث را که حسب و نسب مجهولست و در راه دولت رنجی نکشیده با کدام دل جرات کرد که حمایل ایمپراطوری آویخت و این فتنه و غوغا از هر کرانه بلند شد. و از آن سوی چون مکرنث را عمر در وزارت رعایا گذشته بود و کار را با ملایمت و مداهنه راهنده بود از قانون لشگریان آگهی نداشت و کار نظام لشگر نمی دانست و بر چنان مردم درشت و خشن حکمرانی نمی توانست ، از این روی سپاهیان چنان که باید احکام او را نرم گردن نبودند و همچنان بسبب ارتکاب او در قتل کر کاله گرانی داشتند. این معنی را مکرنث تفرس (2) کرده خواست تا این کار را بصلاح آورد و لشگریان را ملازم خدمت بدارد تا با خود مهربان کند و هم بیم داشت که ابطال رجال از حضرت او دور افتند تا مبادا سبب فتنه گردند ، لاجرم حکم داد تا جمله سپاه ملازم درگاه باشند و هیچ کس با خانه خویش کوچ ندهد و لشگریان در همان حدود شرقی و اراضی سریان بماندند و چون سورت سرما ظاهر شد خان های زمستانی از بهر خود بگردند و از بهر طرب و نشاط به بزم و بساط یکدیگر همی رفتند و آمدند و با یکدیگر در نارضائی از مکرنث همراز گشتند و این مهم از پرده بیرون افتاد

از قضا در این وقت جولیه که مادر کر کاله بود وداع جهان گفت و بعد از مرگ او

ص: 284


1- آنتن (آلر باله)
2- درك كردن باطن مطلب.

با خویشان او مکانتی لایق ننهادند و جولیه مسه (1) را که خواهر او بود و در شهر انطاکیه میان سرای پادشاهی نشیمن داشت حکم باخراج فرمودند ، ناچار جولیه مسه اموال و اثقال خود را که افزون از حوصله حساب بود حمل کرده بشهر اماسیه (2) فرود شد ، و چون قیصر دل از جانب او فارغ کرد برانوش را که یکی از بزرگان در گاه بود در شهر انطاکیه گذاشت و حکومت آن بلده را برأی و رویت (3) او تفویض فرمود و خود بجانب روم کوچ داد

از پس او شاپور بن اردشیر بابکان لشکر کشیده شهر انطاکیه را مسخر فرمود و برانوش را گرفته بشوشتر فرستاد، ناچار مکرنث با سپاه روم بدان مرز و بوم شد و با شاپور کار بمصالحه کرد (چنان که مفصل در قصه شاپور باز نمودیم ) .

بالجمله مكرنث چون از کار شاپور بپرداخت دیگر باره بسوی روم شد و در این کرت از پس و فتنه جولیه مسه طراز گشت بدینسان که او را دو دختر شوی مرده بود که یکی صومیه (4) نام داشت آن دیگر را همیه (5) می نامیدند و ایشان را هر يك پسری بود ،اما پسر صوميه البنيث (6) نام داشت و پدر او از بزرگان عجم و اهالی مشرق زمین بود بالجمله . صومیه فرزند خویش را در معبد آفتاب آورده خلیفه و نائب کرد و در آن جا اعتکاف فرمود و این پسر با کر کاله شباهتی تمام داشت از این روی عساکر روم چون بمعبد آفتاب در می شدند و بدان پسر می نگریستند او را دوست می داشتند و میل خاطر را بسوی او جنبش المال می دادند و اظهار حفاوت (7) می فرمودند زیرا که دوست داشتند که از کرکاله فرزندی بدست آرند و او را بسلطنت بر نشانند

جولیه مسه که زنی مکاره بود این معنی را تفرس فرمود و از برای طلب جاه و مال

ص: 285


1- ژولیا موزا (آلر باله)
2- بفتح همزه و کسر سین و فتح باء : از شهرهای آسیای صغری واقع در ترکیه
3- فکر و تدبير
4- بضم ضاد و فتح ياء
5- بفتح ميم اول و کسر میم دوم و فتح باء
6- بفتح همزه و باء و كسر نون و فتح ياء و سكون ثاء
7- بكسر و فتح حاء : احترام زیاد کردن

از قید رصانت (1) و حصانت (2) دختر و صحت نسب فرزند زاده بگذشت و جمعی از لشگریان را در نهانی طلب داشت و با ایشان گفت: این پسر از بیم جان در معبد آفتاب خلیفه شده است و او پسر حرامزاده کرکاله است چه کر کاله آن گاه که شوهر جولیه خواهر من بود در نهانی با دختر من دمساز گشت و با او هم بستر شده این پسر از وی متولد گشت و من برای حفظ آبروی خود و طهارت دختر خویش و پاکدامنی کر کاله این راز را مستور داشتم و اکنون که میل خاطر شما را چنان دانستم که جوینده فرزندی از کر کاله می باشد تا او را بسلطنت بردارید این راز را از پرده بیرون گذاشتم . این سخن پسند خاطر لشگریان افتاد و یکدیگر را آگهی داده گروهی عظیم گرد او را فرو گرفتند و چند تن در میان سپاه ندا در دادند که این شاهزاده جوان بخونخواهی پدر کمر بسته و بدان سر است که مکرنث را از میان بر گیرد و ظلم و تعدی او را از جهان براندازد و چین این سخن در اطراف و انحاء مملکت پراکنده شد جمعی کثیر گرد البینث فراهم گشتند و خبر این واقعه در مملکت روم گوشزد مکرنث گشت و او بی توانی با لشگری ساز کرده از روم بیرون شد و بسرعت صبا (3) و سحاب طی مسافت کرده خود را بشهر انطاکیه رسانید.

در این وقت در حرم سرای او فتنه بادید آمد و خواجه سرایان را منازعتی روی نمود و از جانب دیگر چون مرسوم و مواجب لشگریان نارسا بود گروه گروه گریخته بسپاه دشمن می پیوستند و این آشفتگی مدتی سبب توقف مکرنث در انطاکیه بود و از آن سوی البنيث با لشكر خود از اماسیه (4) خیمه بیرون زدو بسوی انطاکیه همی کوچ داد عاقبة الامر مكرنث نيك برانديشيد و معاینه کرد که وقوف در انطاکیه سبب جسارت دشمن گردد ناچار از آن بلده بیرون شتافت و در برابر البنيث صف راست کرده جنگ در انداخت و اگر چه سپاه روم مکرنث را دشمن داشتند و در رکاب او با جنگ متفق نبودند، اما قراولان خاصه را غیرت جوش زد و سخت عار داشتند که پشت با دشمن کنند لاجرم مردانه

ص: 286


1- بفتح راه : استحكام
2- بفتح حاء : عفت و پاکدامنی
3- بفتح صاد : باد شرقی
4- بفتح همزه: از شهرهای آسیای صغیر ( قسمتی از ترکیه )

بکوشیدند و کار بدانجا کشید که لشگر البنيث شکسته شود در این وقت مادر او صومیه و جده اش جولیه مسه که بر قانون سلاطین عجم در جنگ حاضر بودند و از فرزند کناره نمی جستند خود را از کالسکه بزیر افکنده لشگریان را با آه و ناله ترغیب و تحریص بجنگی کردند و البنيث نیز با تیغ کشیده از این فوج بدان فوج همی تاخت و مردم را بصبر و ثبات دل همی داد تا غیرت مردم بجوشید و سخت کوشیدند و از آن سوی یکی از خواجه سرایان که غنی نام داشت مردانه مصاف داد و جمعی کثیر را بقتل آورد عاقبة الامر مكرنث مجال درنگ نیاورد و قبل از آن که لشگر هزیمت شود خود از میانه بگریخت و فرزندش نیز بجانبی فرار کرد.

قراولان خاصه که آن همه کشش و کوشش می نمودند چون معاینه کردند که ایمپراطور و فرزندش از میدان جنگ بدر رفت دیگر تاب در نگ نیاوردند و سلاح جنگ را از تن خود ریخته زینهار (1) طلبیدند .

البنیث چون بر آن جماعت ظفر جست و مکرنث را مقهور ساخت حمایل ایمپراطوری بیاویخت ، او اول قیصری است که از نسل سلاطین ممالک شرقی برخاست و تاکنون قیاصره از ایتالیا و روم بودند.

بالجمله چون مکرنث از میدان جنگ بگریخت حیلتی ساخت تا دیگر باره آهنگ جنگ تواند کرد، پس نامه ای باصحاب دیوان روم نگاشت که در این اراضی یک تن که حسب و نسب او شناخته نیست بخود سری برخاسته و گروهی از غوغا طلبان با او اتفاق کرده و كار ملك را پریشان ساخته اند مدتی دیر بر نیاید که با لشگری ساز کرده بسوی روم بتازد و لوای سلطنت بر افرازد . چون این نامه را بروم بردند اصحاب دیوان منشوری (2) چند نگاشته باطراف ممالک فرستادند و مردم را آگهی دادند که هر که با مکرنث که ایمپراطور وقت است مخالفت کند و با دشمن او پیوندد هرگز در دولت روم معفو نخواهد بود و آنان که بر قیصر طغیان کرده اند وقتی نجات یابند که بشنیدن این حكم بحضرت قیصر شتافته توبت و انابت جویند و در قلع و قمع البنيث يك جهت باشند.

ص: 287


1- امان
2- نامه سرگشاده

چون این نام ها باطراف ممالک پراکنده شد سبب قوت مکرنث گشت و دیگر باره لشگری بر آورده بجنگ در آمد و از آن سوی البنيث نيز بتاخت و زمین جنگ را با او تنگ کرد و دیگر باره آتش حرب زبانه زدن گرفت و جمعی کثیر از جانبین عرضه تيغ و تير شد و هم عاقبة الأمر لشكر مكرنث شکسته شد و او خود در میدان جنگ بقتل رسید.

و البنيث چون از کار او پرداخت عزم روم کرد و برای آن که اصحاب دیوان روم و مردم آن مرز و بوم از رسیدن او وحشت نکنند خواست تا روزی چند آن جماعت را بسخنان دلفریب شیفته خویش کند و آن گاه بی اندیشه شورش و غوغا بدانجا شود ، پس زمستان آن سال را در انطاکیه توقف فرمود و بلهو و لعب روز برد و منشوری چند بسوی اصحاب دیوان فرستاد و بدیشان نوشت که بعد از این کردار و گفتار من همه بر عدل و نصفت خواهد رفت و قانون اغسطس و مرکث را پیشه خواهم ساخت و چنان که اغسطس نخست بخونخواهی پدر برخاست من نیز نخستین خون پدرم کر کاله را جستم و اصحاب دیوان بنامه های او دل گرم کردند اما بعد از روزی چند منصب تربیونشن (1) و منصب پراکانسولر (2) که باید اصحاب دیوان معین کنند و مخصوص کس گردانند باغوای لشگریان و غرور دولت البنيث بر خود بست و از این روی اصحاب دیوان رنجه خاطر شدند.

جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3)

چون زمستان بگذشت و بهار پیش آمد البنیث از انطاکیه آهنگ روم کرد و از آن پیش که بدار الملک روم در آید بفرمود تا نقاشان مثال او را نگار کرده بنزديك اصحاب دیوان روم فرستاد و فرمان داد تا آن تمثال را در محراب فتح بگذارند و چون بر حسب

ص: 288


1- بكسر تاء و راء و سكون باء و ضم ياء و سكون واو كسر نون و فتح شين و سکون نون
2- بکسر بای فارسی و فتح شین و لام
3- الاكابال (آلر باله) و نام قبلی او را باسیانوس می داند

فرمان او عمل کردند و مردم بدان صورت نگریستند تمثالی یافتند که سلب (1) آن با قیاصر مروم بینونت تمام داشت چه بقانون اهالی مشرق زمین زیر پوش جامه ها را از بافته ابریشمین زر دوز کرده بود و تاجی مکلل (2) بگهرهای نمین و باز و بندهای جواهر آگین داشت و عارض او را برنگ های سرخ و سفید نگار کرده بودند و ابروهای او با وسمه سیاهی داشت. مردم روم از آن صورت نفرت گرفتند و گفتند که عاقبت بدست ایمپراطوری از اهل مشرق گرفتار شدیم که بلطافت و راحت خوی کرده و با آسایش و آرامش روز برده وی چگونه کار جنگ خواهد کرد و حمل سلطنت خواهد کشید.

مع القصه البنيث روزی چند از پس تمثال خویش دار الملك روم در آمد و بر تخت پادشاهی جای کرد . اصحاب دیوان ناچار حکم او را گردن نهادند و مردم روم بسلطنت او اقرار دادند و آن هنگام که البنیث در شهر اماسیه سکونت داشت و خدمت معبد آفتاب می کرد و در آن معبد سنگی سیاه مخروطی در مکانی مرتفع بود و آن سنگ القبالس (3) نام داشت که بمعنی آفتابست و می گفتند آن سنگ از آسمان فرود شده و از نزديك آفتاب آمده و آن را می پرستیدند.

البنيث نیز در معبد آفتاب نزديك آن سنگ اعتکاف داشت و چون مکرنث را مقهور کرد و سلطنت یافت این قوت را ببرکت آن سنگ می دانست و می گفت القبالس که خدای اماسیه است از همۀ خدایان جهان برتری دارد لاجرم چون بروم آمد آن سنگ را با خود بیاورد و روزی جشنی شاهوار کرده آن سنگ را بجواهر آبدار مرصع و مکل فرمود و در میان کالسکه گران بها نهاده شش سر اسب سفید بدان بست و حکم داد تا در جمیع کوچه های روم قراضه زر افشاندند

آن گاه خود و جميع مقربان حضرتش عنان اسب ها را گرفته و در جمیع کوچه ها همی عبور کرد و گاهی از دنبال کالسکه می شتافت تا در هیچ حال از برکت حضور آن سنگ باز نماند و چون این کار بپایان برد بفرمود در فراز کوه پلتین کنیسه ای بساختند و آن

ص: 289


1- لباس
2- احاطه شده
3- الاكابالس بكسر اول

سنگ را در آن جا جای دادند و مردم روم قربانی های خود را برده در آن معبد از در ضراعت پیش می گذرانیدند و در محراب آن معبد بهترین شراب ها و عطرها بکار می بردند و دختران سریانی (1) که با آفتاب آسمانی پنجه می زدند رقص های دلکش می کردند و بآوازهای خوش غنا می نمودند ، و بزرگان در گاه چون عزم آن عبادت خانه می کردند البنيث هنوز راضی نبود و همی خواست تا عظمت آن معبد را افزون کند پس بفرمود تا انثلیه و پلدیم را که در صنم بزرگ و بت کلان شمرده می شد با دیگر اصنام مذاهب نومه که در آن عهد بزرگ ترین مذهب بود از جای خود حرکت داده بمعبد القبالس آوردند و خدایان كوچك را نیز از اطراف حاضر ساختند و در آن معبد هر يك را بمنصبی مخصوص داشتند و هم در آن جا موقوف نمودند، آن گاه خواست هم بالینی برای القبالس اختیار کند نخست خدای جنگ را که پلث نام نهاده بودند برگزید، و از پس او در اندیشه رفت که مبادا القبالس از هم بالینی خدای جنگ وحشت کند پس صنم ماه را که اهل مغرب پرستش می کردند و اسطرنی نام داشت اختیار نمود و گفت ماه برای هم بالینی آفتاب نکوست و حکم داد تا آن صنم را با اشیاء نفیسه که در معبد آن موقوف بود از شهر کرتج بر آوردند و گفت آن اشیاء جهاز عروس است و جمله را با اسطرنی آورده در کنیسه القبالس گذاشت و آن روز را روز زفاف نام نهاد ، و هر سال در آن روز عیدی بزرگ کرد . آن گاه البنيث بدین نسبت نام خود را نیز القبالمس گذاشت که هم او را بعضی از مردم یوروپ هلیا کلبالس خوانند.

مع القصه چون القبالس از این کارها بپرداخت طریق عصیان و طغیان پیش گرفت و با نواع مناهی و ملاهی آلوده گشت و چندان شهوت پرست و غلام باره بود که با آن همه دختران سیمین ساق که در وثاق (2) داشت آسوده نمی نشت و پسران سیم بر را که بزم طرب را باده و جام بگردانند و مرد طلب را نقل و بادام بفرمایند در نزد خود انجمن می کرد و هر که از ایشان خواهش طبیعت را خوش تر می گفت و آتش طبع را بهتر می نهفت

ص: 290


1- بضم سین: جماعتی از مسیحین که بزبان سریانی تکلم می کنند
2- بكسر و فتح واو : مقصود منزل و اتاق است

منصبی بزرگ تر باوی ارزانی می داشت بدین گونه مناصب جليل بكودكان جميل تفويض یافت و ابطال رجال مسخر اطفال خرد سال گشت از این کردار ناستوده و افعال نکوهیده لشگریان که نخست روز بسلطنت القبالس اقرار دادند از مردم روم شرمسار شدند و اندیشه کردند که دیگری را بسلطنت بردارند والقبالس را از کرسی مملکت فرود آرند ، از میانه خاطرها بسوی اسکندر سورس (1) همی رفت و او پسر همیه بود که خاله زاده اقبالس باشد اما از آن سوی مادر القبالس جولیه مسه چون زنی مکاره بود این معنی را تفرس نمود و دانست خاطرها از فرزند او رنجه شده است و نزديك بدانست كه كار ملك مختل شود صواب چنان دانست که سورس را که میل خاطرها با اوست ولیعهد فرزند خویش کند تا مردم از فتنه جوئی فرو ایستند ، لاجرم وقتی که القبالس مشغول عبادت بود بنزد او آمد و گفت: ای فرزند، تو آنی که اگر خواهی از کثرت عبادت بعالم علوی اتصال جوئی و این مشاغل زمینی تو را از ارتقای بمدارج روحانی مانع است، نیکو آن باشد که سورس را که خاله تست ولیعهد خویش کنی و بلقب قیصری سرافرازش فرمائی و نقل خویش را اندك بر او افکنی تا آسوده خاطر باشی.

القبالس سخن مادر را پذیرفت و اسکندر سورس را ولیعهد خویش فرمود و مردم از این کار شاد شدند و سورس را بستودند

روزی چند بر نگذشت که روی دل ها یک باره بسوی سورس شد و ضمیر ها از القبالس بگشت و قیصر نیز از اندیشه مردم آگهی یافت ، لاجرم بدآن سر شد که سورس را خلیل و زبون کند و از میان بر گیرد، نخست حکمی بدیوانخانه فرستاد که سورس لایق نیابت و ولایت عهد من نیست و من او را معزول کردم. چون این حکم بدیوانخانه آوردند اصحاب دیوان رضا ندادند و در جواب ایمپراطور خاموشی گرفتند ، و از آن سوی این خبر در میان لشگریان پراکنده شد و آن جماعت در غضب شده سوگند یاد کردند که از اعانت سورس باز نایستند و نگذارند معزول شود ، بلکه القبالمس از این اندیشه فرود نشود او را از میان برداریم و سورس را بجای او گذاریم .

ص: 291


1- آلك ندر سورس (آلبر ماله)

چون این خبر بالقبالس رسید سخت بترسید . چه دانست که با لشگریان ستیزه نتواند ،کرد لاجرم بی توانی از سرای خود بدر شده بمیان سپاهیان آمد و از راه حیلت اشک از دیده بیارید و آن جماعت را ببذل زر و سیم فراوان نوید داد و در خواست نمود که او را زیان نرسانند و بگذارند بسلامت در سرای خویشتن بنشیند و حل و عقد امور را بسورس گذارد و امیر نظام را بدین سخنان ضامن داد

پس لشگریان از غوغا فرو نشستند و قیصر بسرای خود باز آمد و سورس را برتق و فتق امور بگذاشت و چون روزی چند از این واقعه بگذشت القبائس تدبیری دیگر اندیشید و خواست بداند که چون سورس را مقتول سازد لشگریان چگونه خواهند زیست ، پس چند تن را بنهانی بمیان لشگرگاه قراولان خاصه فرستاد تا ایشان خبر پراکنده کردند که قیصر سورس را بکشت و از این سوی گوش القبالس بر لشگریان بود که چه خواهند کرد ناگاه دید که غوغائی عظیم برخواست و مردم بدان سرند که گرد او را فرا گیرند و کیفر کنند . القبالی بهراسید و کس میان ایشان فرستاد که آسوده باشید اینک سورس حاضر است و بنظم و نسق مملکت مشغول است دیگرباره لشگریان آرام گرفتند

و از پس روزی چند القبالس چارۀ دیگر اندیشید و با خود گفت تا لشگریان را ضعیف نکنم سورس را نتوانم از میان برداشت ، لاجرم از پس روزی چند بهانه آغازید و چند تن از سرهنگان قراولان خاصه را عرضه هلاك ساخت لشگریان اندیشه او را باز دانستند و یک باره شوریده گرد سرای او را فرو گرفتند و بقهر و غلبه بدان خانه در آمده با شمشیر برنده القبالس را پاره پاره کردند و پاره های تنش را با ريسمان بسته کشان کشان از میان شهر بیرون بردند و برودخانه تیبر (1) در انداختند و مدت پادشاهی از در روم یک سال بود .

ص: 292


1- بكسر تا و سکون با : یکی از رودخانه های ایطالیا که در تسکان از جبال آپنن سرچشمه گرفته و از شهر روم می گذرد و بالاخره بدریای تیرنی می ریزد

جلوس اسکندر سورس پنج هزار و هشت صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل القبالس قراولان مجتمع شده اسکندر سورس را بسلطنت برداشتند و اصحاب ديوان لقب ایمپراطوری بدو دادند و حکم او را مطيع و منقاد شدند و در این وقت هفده ساله بود اگر چه دانشی بسزا و حصافتی لایق داشت اما از غایت شرم و غلبه آزرم از لوازم سلطنت بر نتوانست آمد و دیده بودکه القبالس مادر خود صومیه را در رشتهٔ مشاورین دولت داشته بود وی نیز اقتفا بد و کرد و مادر خود هميه وجده خود جوليه مسه را در كار مملکت مداخلت داد و از بهر همیه در مشورت خانه منصبی بزرگ معین کرد و ممیه با این که در بدو جلوس فرزندش برای دفع مادر القبالس حکمی از دیوان خانه صادر نمود که هر قیصر که زنی را در كار ملك مداخلت دهد كيفر از خدایان خواهد دید چون نوبت باو افتاد دخیل و کفیل شد و فرمانگذار مملکت گشت و سورس هرگز سر از حکم او بیرون نبرد و بصلاح و صوابدید مادر، دختر پترشن (1) را که یکی از بزرگان در گاه بود بحباله نکاح در آورد و هر روز مهرش با او افزون شد چندان که ممیه با او حسد برد و دفع او را کمر بست و حیلتی اندیشیده پترشن را بخیانت متهم کرد و او را بقتل رسانید و دخترش را از حرم سرای بیرون کرده باراضی مغرب فرستاد ، اما در کار فرزند همه مهر می ورزید و نظم دولت او را فریضه می دانست از جمله شانزده تن از اصحاب دیوان را انتخاب کرده کونسل (2) نام نهاد که بمعنی مجمع دیوان دائمی و ابدیست و این جمله کرسی نشینان بودند و سید آن جماعت الپین (3) نامی بود که از میان دانایان حضرت برتری داشت و معظمات امور در مجمع ایشان فیصل پذیر می بود و الپین جمله عمال القبالس را از کار معزول داشت و بجای ایشان مردم نیکوکار بگماشت ، و اسکندر سورس سر از فرمان مادر خود همیه و صوابدید الپین بیرون

ص: 293


1- بفتح بای عجمی و سکون تا و رای مهمله مكسور و شین معجمه مفتوح
2- بضم كاف و سكون نون و ضم سين .
3- بضم همزه (ضمه ترکی) و کسر پاء و فتح ياء

نمی کرد و ایشان را بزرگ می داشت و آن گاه که از رموز مملکت داری و قانون سلطنت آگهی حاصل کرد اوقات شبانه روز خویش را در کارهای خود قسمت فرمود ، و هر بامداد که از جامۀ خواب انگیخته می شد نخست در معبدی که از بهر زن و فرزند خود کرده بود می شد و بعبادت اصنام می پرداخت و ساعتی چند بکار دیوان اشتغال داشت و چون این کارها پرداخته می کرد بتحصیل علوم حکمت و مطالعه کتب تواريخ و انشاد اشعار مشغول می گشت، و سخنان و رجل (1) وحودیث (2) را فراوان دوست می داشت ، و در کلمات افلاطون و مسرو (3) بسیار می نگریست ، آن گاه بدن را ریاضت می کرد و چون مردی تمام قامت و قوی جثه بود در اسب تازی و گوی بازی و دیگر بازیچه ها از اقران خویش فزونی داشت ، چون این کار را نیز بپایان می برد خستگی و ماندگی را با حمام دفع می داد ، و اول غروب آفتاب بوثاق خویش در آمده اندک مانده پیش می نهاد و قلیلی از خوردنی بکار می بست ، آن گاه وزیر و دبیر و ندیم و دیگر کسان که مرجع امور جمهور بودند طلب می داشت و با ایشان در آن کارها که فردا بکار آید سخن ،می کرد ، و بنیان امور را مرصوص (4) می فرمود چندان که يك بهره از شب می گذشت ، پس طلب می کرد و با آن جمع در يك انجمن بکار خوردنی می پرداخت ، و از پس اکل و شرب الپین و جمعی از دانایان حضرت را امر بسکونت می فرمود و دیگران را رخصت انصراف می داد و این مجلس از بهر نشاط کردن و لهو جستن بود اما رقاص و لعاب (5) در نزد او بار نداشت بلکه بجای چنگ و چغانه (6) بذله (7) شعرا و نوای فصحا بكار مي رفت تا شب به نیمه می رسید ، و قیصر بجای خواب در می رفت .

و چون صبح بر می آمد باز کار را از سر می گرفت ، بالجمله با این که در دیوان خانه

ص: 294


1- بفتح واو و كسر جيم
2- بفتح حاء و كسر راء و فتح ياء
3- بكسر هر دو سین و فتح راء
4- محکم
5- بازیگر
6- چنگ بر وزن جنگ : نام سازیست مشهور ؛ چغانه بر وزن ترانه نام سازیست که مطربان نوازند
7- خواندن شعر بآهنگ

ایمپراطوری خاص و عام را بار بود چنان که هر وقت هر که خواستی در آمدی و حاجت خویش را مکشوف داشتی و کار بعدل و انصاف گذاشتی برای آن که تنبیهی از بهر خلق باشد همه اوقات یک تن بآواز بلند از میان دیوانخانه ندا در می داد که هان ای جماعت مگذارید کسی را بدین چهار دیوار مقدس درون شود جز آن که بادل صافی و لسان صادق باشد

بدین گونه کار همی کرد تا مردم را آسایش داد و اصحاب ديوان را بجاه و جلال نخستین باز آورد و فرمان داد تا هر کرا مهمی باشد بی خوف و بیم بحضرت او شتافته معروض دارد و هر کرا سرمایه اندك باشد قیصر را آگاه سازد و چندان که زر و سیم خواهد بوام ستاند و مردم چون از او وام گرفتند هر کرا مال فراوان شد سیم خویش را بی سود از او بستد، و هر که چیزی بدست نکرد زر خویش را بدو به بخشید

در این وقت چون اصحاب دیوان این گونه کردار و آثار از وی بدیدند بحضرت او شده معروض داشتند که روا باشد اگر قیصر لقب انطاننس (1) بر خود نهد چه آن سلاطین که این نام بر خود بستند بیش تر شایسته نبودند ، سورس را که لایق باشد چه افتاده که این لقب را طلب نکند؟

سورس در جواب فرمود که اگر مرا کرداری ستوده است نام من زنده خواهد ماند و اگرنه نام مردگان را برخود بستن سود نخواهد داشت و مرا عار باشد که نام مردگان بر خود بندم

مع القصه چون رعیت را با عدل و نصفت و بذل و بخشش آبادان ساخت بنظم و نسق لشگریان پرداخت و در این وقت آن جماعت از قانون نظام بیرون بودند و روش رعیت داشتند ، پس اسکندر سورس هر چه از مخارج دولت کم کرده اوانی (2) زر و سیم بر آورده بود با لشگریان عطا کرد و آن قانون قیاصره را برداشت که بر حسب حکم هر تن از مرد لشگری بایستی خوردنی یک هفته خود را بر دوش خویش حمل کرده کوچ دهد و در ازای آن فرمود در جمیع شوارع قلع های حصین بر آوردند و با خوردنی و

ص: 295


1- آنتنن (آلبر ماله)
2- ظرف

و بايسته (1) لشگر انباشته کردند تا چون بدان جا عبور شود در هر منزل بایسته سواره و پیاده آماده باشد، و اگر باراضی بیگانه سفری اتفاق افتد حکم آن بود که از شتران بارکش و چهار پایان باد با چندان بردارند و حمل ما يحتاج سپاهیان کنند که هیچ کس بکاری فرو نماند، و مرسوم سپاه را نيز بيفزود و نيك عايد ایشان ساخت و آن گاه از بهر آن که زر و سیم را بهای لهو و لعب نکنند بفرمود تا ابطال رجال از بهر خود اسب های گران بها گرفته بدارند و زین و لجام را زرین و سیمین کنند و هر کس برای خویش زره نیکو و سلاح گران بها و سپر زر بدارد آن گاه خواست تا لشگریان بی ریا با او از در صدق و صفا باشند پس با زحمت لشگریان همی شراکت کرد ، و هر روز دو کرت بشفاخانه بیماران همی رفت و هر خسته را پرسش همی کرد و زر همی داد و روزنامه اخبار را خود همی برداشت اما با این همه مردم روم از غوغا طلبی و هرزه در آئی باز نشدند چه قراولان خاصه بدان خوی که سال ها رفته بودند همی خواستند که دست ظلم و تعدی را دراز دارند و بر جان و مال مردم امیر باشند. چون سورس مانع این کردار ناستوده بود دل بدو بد کردند و جمله همداستان شدند و گفتند: این کارها که قیصر کند همه از فتنه الپین باشد؛ چون او را از میان برداریم کار بکام آریم این بگفتند و غوغا برداشتند و از لشگرگاه خویش بعزم قتل الپین بیرون شدند

چون این خبر باهالی شهر روم رسيد باعانت و حمايت الپین کمر بستند و گروهی عظیم فراهم شده در برابر لشگریان صف راست کردند و سه روز مصاف همی دادند ، عاقبة الامر قراولان و عايادا بشکستند و از دنبال آن جماعت تاخته بمیان شهر روم آمدند و چند خانه را آتش در زده پاك بسوختند و اهل شهر هراسناك شده دست از اعانت الپین وا بداشتند و او ناچار شده از میان مردم بگریخت و بسرای سورس در رفت.

پیشرو و سر آن قوم غوغا طلب که اپیقس (2) نام داشت چون کار بدان گونه دید مردم را برداشته از قفای الپین همی بتاخت تا بسرای سورس در آمد وقتی برسید که الپین خود ابرز بر (3) پای سورس انداخته بود تا او را از شر دشمن نگاهدارد و آن جماعت

ص: 296


1- لوازم
2- بفتح اول و سوم
3- بالا

آزرم قیصر را نگاه نداشته در برابر چشم او اعضای الپین را با تیغ از هم بگشادند و سورس را آن نیرو نبود که منع تواند کرد ناچار صبوری پیشه ساخت و از پس این واقعه اپیقس را بحکومت مصر اختیار کرده بدانجانب گسیل فرمودش تا در مملکت روم حاضر نباشد واپیقس در مصر نیز کار بسامان كرد و پس از مدتی اندک حکومت کرتج (1) را نیز ضمیمه ملك ساخت اما سورس هیچ بدو ننگریست و در غیبت او مهر لشگریان را با او متزلزل ساخت آن گاه گناهی بر اپیقس بسته او را بدار الملك روم طلب فرمود و بكيفر خون الپين سر از تنش برداشت .

و در آن ایام که فتنه اپیقس بر پای بود لشگر بنانیه چون کار دولت را آشفته دیدند سر بطغیان بر آوردند و بر عسکر خویش که دیان کسیث نام داشت بشوریدند و خواستند او را دفع کنند، و نیز بعضی از بزرگان در گاه جانب لشگرگاه گرفته از سورس خواستار شدند که دیان کسیث را بقتل آرد قیصر چون کار آگهی آن سردار بزرگوار را می دانست سخن کس را در حق او مکانتی ننهاد و او را طلب داشته نایب الحكومة روم فرمود و در انجمن به پهلوی خویشتن جای کردش آن گاه با وی گفت که من برخلاف رضای اصحاب دیوان و لشگریان ترا برداشتم و بمدارج بلند بردم، لکن چون ابطال رجال این منصب جلیل و آثار جلال را در تو نگرند عنان اختیار از دست ایشان بدر شود و ناگاه تو را زیان جان کنند صواب آنست که این منصب جلیل و لقب بزرگ را مخصوص خود دانسته از روم کوچ دهی و باراضی کپانیه شوی که بهترین ممالک ایتالیا است و این چند روزه که از عمر باقی است در آن مملکت بعزت و عظمت زندگانی کنی دیان کسیث بدین سخن رضا داد و بارض کیانیه شده مسکن اختیار کرد

مع القصه حلم و بردباری و نرم دلی و تواضع سورس کار بدانجا برد که لشگریان از قانون نظام بیرون شدند و در ممالك الركم و مورتنيه و ارمنية (2) و مثاپاتميه و جرمنی (3)

ص: 297


1- بفتح اول و سوم
2- ارمينيا بفتح اول : ارمنستان کنونی که واقع است در جنوب قفقاز و قسمتی از آن متعلق بروسیه و قسمتی متعلق بترکیه است
3- بكسر اول آلمان کنونی

چندان که لشگر بود سر بطغیان بر آوردند و بعضی از حکام و سرکردگان ایمپراطوری را بقتل رسانیدند و آغاز خود سری نمودند چون این خبر بقیصر رسید ساز سپاه کرده از روم خیمه بیرون زد و با لشگری نامحصور بسوى ممالك شرقی کوچ داد هميه نيز کارگذار و فرمان روا بود و بی صلاح و صوابدید او قیصر حکومتی نمی فرمود بالجمله اسکندر سورس با آن ساز و سامان بشهر انطاکیه آمد و در دار الاماره جای گرفت بعضی از لشگریان بقانون روم سرزده بحمام زنانه رفتند تا دفع خستگی و ماندگی سفر کنند و این معنی بر خلاف آئین اهالی ممالک شرقی بود مردم انطاکیه صورت حال را بعرض قیصر رسانیدند و سورس در خشم شده آن جماعت را طلب نمود و کیفری بسزا کرد لشگریان از این واقعه رنجه خاطر شدند و در میان شهر آغاز فتنه و شورش کردند سورس چون این بدانست بسرای حکومت شده بر تخت ملکی جای کرد و بزرگان نظام و قواد سپاه را طلب فرمود آن جماعت را نیز اندیشه زحمت خاطر نكرد بی ترس و بیم سلاح جنگ خویش را بر تن راست کرده بحضرت قیصر شدند و صف برکشیدند سورس روی بدیشان کرد و فرمود پیشنهاد خاطر من پیوسته آن بوده که کردار زشت قیاصره گذشته را از جهان براندازم و آثار ایشان را محو نمایم و لشگریان را از آن زیاده طلبی و دراز دستی فرود ،آرم اينك آن کردار که شما خوی کرده اید از دست نمی گذارید و من نیز از پای نخواهم نشست تا کار بر مراد نکنم و اگر همه دولت روم بر باد رود هم دست از طلب ندارم قیصر در سخن بود که لشگریان در میان کلمات او بانگ برداشتند و بمقالات خشن و بیان های درشت خاطر او را رنجه کردند باز سورس بیم نکرد و خطاب کرد که هان ای مردم بهتر آنست که این همه تندی و تیزی و جسارت را كه نزديك من ظاهر می سازید در میدان جنگ و مصافگاه دشمن بکار بندید آن گاه که ایمپراطور شما با لشگر ایرانی و جرمنی و سرمشین مصاف می دهد این جرأت و جسارت مستحسن است نه در نزد ولی نعمت خود که نام و نان از او دارید و هم اکنون اگر از این گونه کردار کناره نجوئید شما را از میان لشگر اخراج کرده رعیت خواهم خواند و این را منگرید كه من يك تن باشم و قتل من در نظر شما سهل نماید؛ همانا خون مرا دولت جمهور باز

ص: 298

مي جويد ويكتن از شما را بجا نمی گذارد

آن جماعت باز آرام نگرفتند و همچنان بسخنان گزافه مشغول بودند؛ عاقبة الامر سورس از زیر تخت برخاست و بآواز بلند بانگ برداشت که هم اکنون سلاح جنگ که مال دیوانست از تن فرو ریزید و از نظام لشگریان بیرون شوید که از این پس تا شما بدان چه گویم رضا ندهید و بر هوای خاطر من نروید از جمله لشگر نخواهید بود سپاهیان چون این سخن شنیدند سلاح جنگ و دیگر علامت های نظام را که مال دیوان بود بريختند و هر کس بآرامگاه خویش شد و نایره فتنه فرو نشست و مدت یک ماه سورس نام ایشان را بر زبان نراند و هر کس را سبب این فتنه می دانست بمحل باز پرس آورده کیفر نمود آن گاه لشگریان را بر سر عمل آورد و منصب هر کس را باز داد و در این کرت آن جماعت با قیصر از در صدق و صفا شدند چندان که بعد از قتل او خون او را جستند.

بالجمله سورس كار بکام کرد و از هر جهت شاد خاطر بود و اگر غمی داشت آن بود که چرا مولد او مملکت سریان بوده و از اهل روم نیست و اگر کسی او را بكذب نسبت بروم می کرد و بدروغ می گفت سورس از اهل روم است شاد می شد، اما در این وقت هرمز بن شاپور بن اردشیر که پادشاه ایران بود (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) خواست تا ممالك شرقی روم را یک باره بزیر حکومت خویش کند و لشگر آورد و عزم تسخیر مملکت انطاکیه فرمود چون این خبر در حضرت قیصر پراکنده شد هميه كه شريك بزرگ سلطنت بود فرمود که جنگ او را من خود کفایت کنم قیصر نیز کار سپاه را برأی و رویت وی گذاشت و او لشگر بر آورده باستقبال جنگ هرمز بیرون شد و در کنار فرات آن دو سپاه گران برابر شدند و تیغ و تیر در هم نهادند؛ بعد از کشش و کوشش بسیار نصرت با هرمز افتاد و لشگر روم هزیمت گشت و بعضی از بلدان و امصار ممالك شرقيه روم بدست ایرانیان افتاد و ممیه زیان کرده و آزرم زده باز آمد قیصر چون چنان دید دلش از وی بگشت و استقلال او را در کار مملکت اندك ساخت چه در این وقت خود نیز از رموز ملک داری آگهی داشت و زیاده از این عدم کفایت که از مادر

ص: 299

دیده بود بد کرداری و زشت خوئی او را شنید زیرا که او زنی شباره (1) و بدکاره بود.

مع القصه بعد از آن که سورس دست همیه را از کار کوتاه ساخت شهر انطاکیه و توابع آن را اندك نظمی داده آهنگ روم کرد چه آن قوت نداشت که با هرمز مصاف دهد و از امتداد سفر بیم داشت که مبادا در روم فتنه ای حادث شود، پس از انطاکیه کوچ داده با راضی ثریث آمد و در آن جا روزی چند زیست و در آن ایام قیصر را فرزندی بوجود آورده او را حبطه نام گذاشت و روز ولادت او را جشنی بزرگ برآورد و اعیان مملکت از اطراف در حضرت او جمع شدند و ادوات لهب و لعب بر پای کردند ، ناگاه از آن انجمن جوان عجمی که از مردم بابل (2) بود بر آمد و چند قدم پیش گذاشته در نزد قیصر پیشانی بر خاك نهاد با بانگی خشن معروض داشت که مردی نیرومندم اگر قیصر خواهد با هر پهلوان که آرزو کند کشتی توانم گرفت؛ همانا کس برمن چیره نخواهد شد سورس را این سخن پسند خاطر افتاد و حکم داد که از میان مردم روم شانزده تن مرد زورمند تناور (3) اختیار کردند و با او بکشتی در انداختند و آن مرد این جمله را بی زحمت از پس یکدیگر بیفکند؛ و اسکندر سورس چون این نیرو مشاهده کرد او را بنواخت و به بذل زر و سیمش امیدوار ساخت و فرمود تا او را از جمله لشگریان نوشتند

مع القصه روز دیگر که باز انجمن بر پای شد و اسباب سرور فراهم گشت و خرد و بزرگ بدست افشاندن (4) و رقص کردن در آمدند از میانه چشم قیصر بر آن جوان عجمی افتاد و چون کردار روز گذشته او را بخاطر داشت بجانب او بدقت نظر می رفت و آن مرد از دیر نگریستن پادشاه بدانست که میل قیصر بسوی او جنبش کرده لاجرم چون کار بزم بنهایت شد و سورس از انجمن بدر شده بر اسب خویش بنشست تا بسرای خود شود آن جوان خود را برکاب قیصر رسانیده در پهلوی اسب پادشاه همی طی مسافت کرد قیصر چون چالاکی او را مشاهده کرد اسب خود را برانگیخت و

ص: 300


1- متكبر
2- از شهرهای قدیمی نزديك حلة واقع در (160) كيلومتری جنوب شرقی بغداد پایتخت بنو کد نصر پایتخت شرق در زمان اسکندر
3- قوی جثه و تنومند
4- کنایه از رقاصی کردن

چندان که بشتاب همی رفت آن مرد باز نماند و همه جا ملازم رکاب بود، قیصر بعجب رفت و روی بدو کرده گفت ای مرد سریانی؛ با این همه دویدن می توانی کشتی گرفت؟ عرض کرد که چون شاه خواهد با هر که باشد پنجه زنم قیصر فرمود تا چهار تن مرد دلاور حاضر کردند و او با جمله در آویخت و جمله را بیفکند قیصر دیگرباره او را تحسین فرمود و طوقی زرین عطا داد و فرمود تا در میان قراولان سواره پیوسته حراست پادشاه کند بالجمله آن جوان را مقسمن نام بود و پدرش از قبیلهٔ قاص و مادرش از جماعت النی بود و او در خدمت سورس چنان بزرگ شد که منصب سنتورین (1) که مهمی بزرگ بود یافت و در فوج چهارم روم نیز منصب طریبون (2) که عبارت از دیوان بیگی است بدوم فوض گشت و کار این جمله را بنظم و نسق کرد و لشگریان او را چندان دوست می داشتند که او را اجقث (3) و حرکلث (4) می نامیدند و ایشان دو تن از پهلوانان قدیم بودند بدین گونه روز تا روزگار مقسمن بالا گرفته بسبب مهر لشگریان درجه سرکردگی یافت و آن مکانت جست که خواهر قیصر را بزنی طلب کرد و چون نسب او مجهول بود قیصر رضا نداد و اگر نه در هیچ گونه شایستگی او سخن نبود .

مع القصه مقسمن بهر درجه ارتقا می جست زیاده از آن طلب می کرد و دل لشگریان را بسوی خود می داشت تا آن گاه که خاطر آن جماعت را از سورس رنجیده یافت ، پس اسباب فتنه و تهمت فراهم کرد و هر روز سخنی بدروغ بر قیصر بست و لشگریان را آگهی فرستاد تا خاطرها را یک باره از او برتافت چندان که گفتند : ما از این پس پاس خاطر سورس نخواهیم داشت و او را پادشاه نخواهیم دانست و ما را ننگ باشد که فرزند ممیه را که هر روز با بیگانه همبستر شود اطاعت کنیم، صواب آنست که از میان لشگریان

ص: 301


1- ظاهرا مقصود سناترین باشد که عبارت از عضو مجلس سنا بودن است
2- با تای بی حرکت و تقدیم یا بر با (بفرانسه) تریبونوس (لاتینی) نامی بود که رومیان قديم بر جمعی از صاحب منصبان لشگری یا کشوری اطلاق می کردند (لاروس فرانسه، فرهنگ اعلام و اصطلاحات فوستل دو كولانژ)
3- بفتح اول و دوم و سوم
4- بفتح اول و دوم و سوم

پادشاهی اختیار کرده سر در فرمان او نهیم تا او نیز جانب ما را فرو نگذارد . مع القصه در این وقت قیصر از ثریت (1) کوچ داده بشهر روم آمد و از آن سوی چون مردم جرمن دانستند که قیصر از جنگ هرمز شکسته باز آمده دل قوی کردند و بر پادشاه بشوریدند . ناچار سورس ساز سپاه کرده بسوی ایشان کوچ داد و طی مسافت کرده کنار رودخانه رین (2) را لشگرگاه ساخت و خود در میان لشگریان برتق و فتق اشغال داشت و عساکر جدید را به مقسمن سپرد در نوزدهم ماه مرچ چنان اتفاق افتاد که مقسمن بامداد برای نظام امور بلشگرگاه در آمد و لشگریان چون روی او را بدیدند از نهایت شوق و مهر آن مکانت و عظمت که مخصوص ایمپراطور بود با وی نهادند و گفتند پادشاه توئی مقسمن در صورت ایشان را منع می کرد و در معنی اغوامی فرمود تا کار بدانجا كشيد كه يك باره شورش بر آوردند و غوغا بر داشته برای قتل سورس متفق شدند و از بهر کشتن او روی بسراپرده ایمپراطوری نهادند.

مقسمن در این وقت کار را محکم یافت مطمئن خاطر باتفاق لشگریان برای قتل سورس بشتافت در حال حمایل ایمپراطوری از او در آویختند و بلشگرگاه سورس در آمدند سپاهیان او نیز چون میل خاطر با مقسمن داشتند چون دیدند حمایل ایمپراطوری آویخته او را تحسین فرستادند و با او همداستان شدند و مقسمن دلیرانه بسراپرده سورس در آمد و او چون چنان مشاهده کرد از بیم جان برخاسته با ندرون سراپرده گریخت و چند تن از قراولان بدنبال او شتافته او را دریافتند و با تیغ و خنجرش همی رنجه ساختند و او از زحمت هر زخم بنالید و زنیهار طلبید تا جان بداد ، از پس او مادرش همیه را نیز بقتل آوردند و از دوستان او هر کرا بیافتند بکشتند و بعضی را بند بر نهاده هر مال که داشت بگرفتند و او را اخراج کردند تا دیگر از جمله لشگریان شمرده نشود و مدت پادشاهی اسکندر سورس در روم و ایتالیا سه سال بود.

ص: 302


1- ظاهرا (تریست) به سکون تا و کسر یا باشد: یکی از بنادر ایتالیا در کنار خلیجی بهمین نام
2- بکسر راء (انگلیسی) بفتح راء بدون یاء (فرانسه) : یکی از شهرهای اروپا بین آلمان و فرانسه که از آلپ سرچشمه گرفته به دریای شمال می ریزد

جلوس ایهم الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس ایهم الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

ايهم نیز پسر الحارث است و برادر جبله که در سن شيخوخت درجه سلطنت یافت و در مملکت شام کار بکام کرد ، بالجمله چون ایهم بر اریکه (2) ملکی متکی آمد و عمال خویش را در ممالک محروسه نصب فرمود و جنود خود را در حدود اراضی خویش بازداشت صواب چنان دانست که با سلاطین عجم کار برفق و مدارا کند و خراج مملکت را بدرگاه شاهنشاه ایران انفاذ دارد چه مقابله اردشیر بابکان را با سورس معاینه کرد و مقاتله شاپور را با مکرنث مشاهده نمود (چنان که مرقوم افتاد) لاجرم چشم از دولت قیاصره پوشیده پیشکشی زیبنده بدست کرد و با رسولی چرب زبان بحضرت شاپور فرستاد و از وی منشور سلطنت خویش بستد و در سال سیم سلطنت ايهم چون شاپور از جهان برفت هم ملك شام را با هرمز که برجای شاپور بود قانون عقیدت و رسم چاکری بود و مدت پادشاهی ایهم در شام سی سال بود.

جلوس هر مزین شاپور در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

هرمز پسر شاپور بن اردشیر است و او را اورمزد نیز گویند و لقبش دلیر است و مردم عرب او را بطل (3) لقب کردند

همانا چون اردشیر بابکان (چنان که مرقوم افتاد) در مملکت فارس مهرك را بکشت در انقطاع نسل وی جدی تمام داشت چه ستاره شناسان او را گفته بودند که از فرزندان مهرك يكى پادشاهی کند و مملکت ایران را فرو گیرد. بالجمله چون بفرمان اردشیر فرزندان و خویشان مهرك را جمله بکشتند از میانه دخترکی ده ساله بگریخت و از کوه بکوه همی برفت تا از آبادانی بدر شد و از بیم جان در بیابان راه و بی راه

ص: 303


1- بفتح همزه و هاء
2- تخت
3- بفتح باء و طاء : شجاع

در نوشت (1) تا چند خیمه از صحرا نشینان بدید و بی پروا بسیاه خیمه ای پناه برد . مردی گوسفند چران که خداوند آن خیمه بود چون آن دختر را بدید و حال او را بازدانست بر وی رحم کرد و دلش را بجست و در میانۀ خانه اش چون فرزند خویشتن بداشت ، و سپاهیان اردشیر بر حال آن دختر وقوف نیافتند و سالی چند بر این بگذشت تا آن گاه که شاپور در حضرت اردشیر شناخته آمد و کار اسب تاختن و گوی باختن توانست کرد روزی از بهر نخجیر کردن و صید افکندن بگرد بیابان بگشت و پست و بلند زمین را در نوشت چندان که از مردم خویش لختی دور افتاد و سخت عطشان شد ، در این وقت سیاه خیمه چند از دور بدید پس بی توانی بدان جانب شد تا جامی آب بدست کرده بنوشد . از قضا بنزدیک آن خیمه که دختر مهرک اندر بود رسید و آب طلبید . ناگاه از میان خیمه دختری با جام آب سر بر زد که ماه و آفتاب طلیعه طلعتش نتوانستی بود و سرو و صنوبر غاشیه (2) قامتش نتوانستی داشت. در چشم شاپور چنان نمود که خود بهشتی جامی از آب کوثر یا مشربه ای از شراب تسنیم (3) بدست کرده بر وی ظاهر گشت ، چندان شيفته جمال و فريفته غنج و دلالش (4) گشت که تشنگی فراموش کرد و چشم بر دیدار او فراز بداشت تا زمانی بر گذشت آن گاه با اهل خیمه گفت : این دختر نسب باکه رساند و نژاد با که برد ؟ از میانه مردی سالخورده معروض داشت که وی دختر من است .

شاپور گفت: هان ای مرد پیر هیچ توانی دختر خود را بشرط زنی بسرای من فرستی ؟ چون در طی این مقالات مردم شاپور نیز رسیده بودند و مرد شبان دانسته بود که وی شاهزاده است نتوانست فرمان او را فرو گذارد ناچار او را بشاپور سپرد و شاهزاده معشوقه خویش را برداشته بخانه آورد و جامه خسروانی در براو کرد و سرو برش باحلی و زیور بیاراست و بقانون زناشوئی با وی هم بستر شد ، و دختر مهرك حمل بر گرفت و چون مدت بسر برد

ص: 304


1- طی کرد
2- پرده خدم
3- اشاره بچشمه ایست که در قرآن مجید ذکر شده است و از ابن عباس نقل شده که آن چشمه ایست در بالای بهشت قرار گرفته و آب آن در ظروف اهل بهشت می ریزد بقدر حاجت ایشان
4- بفتح دال : ناز و غمزه

پسری آورد و او را هرمز نام نهاد. اما در این وقت دختر مهرك دل قوی کرد و خوی بگردانید و با اهل بیت شاپور سخن از در کبریا و عظمت همی داند ایشان شکایت وی بحضرت شاپور بردند و او دختر مهر کرا طلب داشته با او گفت: اگر چه خوبروئی اما جای خویش بدان نه آخر تو دختر شبانی و اهل این بیت شاهزادگانند؟!

دختر مهرک گفت : من نیز بیگانه نیستم بلکه مانند تو و اهل تو نژاد از ملوک دارم و و قصه خویش را تمام بگفت .

شاپور از سخن وی غمگین شد چه بیم داشت که این سخن باردشیر رسد او را عرضه دمار (1) و هلاك سازد چون فرزندان مهرك را یک تن بجای نمی گذاشت

مع القصه شاپور بفرمود تا این راز را مستور بداشتند و مدتی بر این برگذشت. از قضا روزی اردشیر چون از شکارگاه مراجعت کرد بسرای شاپور فرود شد و ناگاه در خانه چشمش بر کودکی افتاد و باز پرس کرده بدانست فرزند شاپور است و از پس آن روزی چند همی پرسید که مادر این پسر نژاد با که رساند و شاپور چندان که توانست این راز مستور بداشت و کار بمماطله گذاشت تا آن گاه که اردشیر کار کرد. پس شاپور ناچار شده پیشانی بر خاك نهاد و عرض کرد که اگر پادشاه پیمان کند كه اين كودك و مادرش را بقتل نیاورد و اگر بخواهد مرا بکشد که گناه از من بوده. اردشیر ایشان را امان داده و سوگند یاد کرد که زیان نرساند . پس شاپور قصه او را در حضرت پدر مکشوف داشت و اردشیر از اصغای آن کلمات بنهایت شاد خاطر گشت و گفت : ای فرزند ، مرا از سخن ستاره شناسان آسوده کردی که گفتند: از اولاد مهرک یک تن پادشاهی کند همانا آن کس هرمز است که بدین مقام ارتقا خواهد جست و فرمود تا هرمز را در بارگاه آورده بر فراز تخت بداشتند و چندان گوهر بر سر او نثار کردند که تا گردن در میان جواهر ثمین اندر شد، آن گاه آن جواهر از بهر سلامتی هرمز بدرویش و مسکین بخش کردند .

مع القصه چون اردشیر وداع جهان گفت و شاپور بتخت سلطنت برآمد هرمز را

ص: 305


1- هلاکت

در جحر تربیت خويش پرورده آداب ملوك بیاموخت و آن گاه که سفر خاوران (1) کرد اور ادر مملکت خراسان حکومت بداد و بدار الملك مراجعت فرمود . اما هرمز در خراسان سخت قوی حال گشت و مدت ده سال فرمانگذار بود و در این مدت بگردآوری سپاه و فراهم کردن سارح جنگ همی رنج برد تا لشگری عظیم در حضرت او مجتمع گشت در این وقت جمعی از مردم فتنه جوی فرصت بدست کرده همه روزه در حضرت شاپور سخن از هرمز کردند و گفتند او این لشگر از بهر تو فراهم کرده و بدان سراست كه ملك از كف تو برباید و تو را از کرسی مملکت بزیر آرد و خاطر شاپور را از فرزند تاريك ساختند ، اما از آن سوی این خبر بهرمز رسید که دل پدر از وی رنجیده و بیازرده و آئینه ضمیر او مکدر شده خواست تا یک باره این اندیشه را از خاطر شاپور بزداید ، پس یک دست خویش را قطع کرد و بسوی شاپور فرستاد و معروض داشت که معلوم گشت که نزدیکان درگاه شاپور را در حق من بدگمان کرده اند و پادشاه از بیم آن که ترک فرمان کنم مراطلب نداشت. اينك دست خود را بریده بحضرت فرستادم تا پدر بداند که من در زندگی او پادشاهی نجویم بلکه پس از وی نیز سلطنت نخواهم

چه رسم عجم آن بود که چون کسی را نقصانی در اعضا واقع شدی در خور پادشاهی ندانستندی .

بالجمله هرمز نوشت که من باین نقصان هرگز سلطنت را شایسته نشوم اکنون پادشاه هر کرا بخواهد ولی عهد خویش سازد و من نیز چشم بر فرمانم تا هرگاه طلب کنند بحضرت شتابم چون این نامه بشاپور رسید و دست بریده پسر را بدید اندوه و حزن در دلش راه کرد و حملی گران در خاطرش نشست و نامه بدو کرد که ای فرزند با روان اردشیر سوگند یاد می کنم که اگر تو تن خویش را پاره پاره کنی ولیعهد من خواهی بود و من ملك از پس خود با تو خواهم گذاشت و این نقصان که از بهر رضای من یافتی برای تو کمالی بود و مانع سلطنت تو نشود و او را بدار الملك طلب فرمود . چون فرمان رسید بحضرت پدر شتافت و از شاپور نوازش ملکی یافت و در ولایت عهد او مکانتی دیگر بدست

ص: 306


1- بر وزن داوران نام ولایتی است از خراسان که تولد حکیم انوری در آن جا بوده است.

کرد و بعد از شاپور بر تخت ملکی بنشست و کار ملک را بساخت و رامهرمز (1) را بنیان کرده دار الملك خویش ساخت و شهر دسکره (2) را در میان اراضی بغداد و خوزستان نیز بر آورد در این وقت امرء القيس ملك حيره بدرگاه او آمد و عرض عقیدت کرد ، و ايهم بن الحارث از شام رسول بفرستاد و پیشکشی لایق انفاذ داشت

در این وقت بعرض هرمز رسید که در ممالک شرقی روم مردم بر قیصر شوریده اند و از جانب او کوفته خاطرند ، پس تصمیم عزم داد که آن ممالك را بتحت فرمان خويش کند و لشگری از بهر جنگ آراسته کرد

و این خبر به الكسندر سورس که آن هنگام ایمپراطور ایتالیا بود بردند و سورس برای نظم ممالک شرقی در انطاکیه جای داشت چون این خبر بشنید جنگ هرمز را با مادر خود همیه مفوض داشت و همیه لشگر بر آورده باستقبال حرب هرمز تا کنار فرات آمد و با ایرانیان چند مصاف عظیم داد، تا عاقبت مردان ایران پای سخت کردند و رومیان را بشکستند و جمعی کثیر را بکشتند. همیه از میان با فوجی از لشگر بگریخت و بنزديك قيصر شتافت (چنان که در قصه اسکندر سورس نیز مرقوم شد) .

بالجمله بعد از گریختن همیه هرمز هر مال که بدست آمد و هر اسیر که دستگیر شد بر لشگریان قسمت کرد و چند شهر عظیم از کنار فرات که بتحت فرمان قیصر بود مسخر کرده بدار الملك خويش باز آمد و مدت پادشاهی او دو سال بود از سخنان اوست که فرموده: آن مرد را که پنج صفت پسندیده نبود سپهدار لشگر نتواند بود.

(اول) آن سورت (3) ذکاء بایدش که نهایت هر کار را در بدایت حال بداند

(دوم) آن که نکوهیده را از ستوده نیکو بشناسد و گرد بد نگردد

(سیم) آن که آن دل قوی با وی بود که در هیچ مهلکه خرد خود را باوه (4) نکند

ص: 307


1- از شهرهای خوزستان
2- در المنجمد (دسکری) ذکر شده است و بر سه موضع اطلاق می شود و یکی از آن سه جائی است که مولف ذکر کرده است
3- شدت
4- ناپدید و گم گشته

تا کار بر دیوانگی رود.

(چهارم) آن که خلاف پیمان نکند و با وعده وفا فرماید.

(پنجم) آن که زر و مال دنیا را در چشم او چندان مقدار نبود که در طلب او از دین و دولت بگذرد

جلوس مكسیمن در مملکت ایتالیا پنج هزار و هشت صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مکسیمن (1) که هم او را مقسمن گویند چون سورس را از میان برداشت (چنان که مذکور شد) لشگریان را با خود متفق ساخت و بر تخت ملکی جای کرد ، اما از این روی که او را حسبی شایسه و نسبی شناخته نبود با مردم بزرگ اصل و نژاد سخت بكين می رفت و تصمیم عزم داد که یک تن از بزرگ زادگان مملکت را زنده نگذارد

چه در روز گار سورس بسیار افتاد که بهر حاجت بدرگاه بزرگان روم می شد بار (2) نایافته مراجعت می کرد اکنون که بسلطنت دست یافت از آنان که سرگرانی معاینه کرده بود همی خواست تا در جهان نباشد و از آنان که مهر و لطف دیده بود چون خواری و ضراعت خود را در نزد ایشان بیاد می آورد هم رضا نمی داد که زنده باشند ، و نیز می دانست که در برا بر حسن سلوك سورس كرداروی ستوده مردم نخواهد افتاد لاجرم لشگریان را با خود همداستان کرده در قتل بزرگان یک جهت گشت و اعیان درگاه و صنادید قوم را همی طلب داشته هر کس را بزحمتی جداگانه بکشت : بعضی را در پوست جانوران درنده بدوخت و در آفتاب باز داشت تا جان بداد ، و برخی را بنزديك جانوران درنده می افکند تا بر می دریدند و گروهی را حکم می داد تا با گرز آهنین سر می کوفتند، و مقنس (3) را که یکی از وزرای بزرگ بود به بهتانی ناسزا بگرفت و بکشت ، و چهار هزار تن از مردم را که گمان داشت با مقنس از در مهر و حفاوت (4) باشند هم بمعرض هلاك در آورد ، و کنار رودخانه اتن را لشگرگاه گرده از آن جا جاسوسان باطراف اراضی ایتالیا

ص: 308


1- بفتح هر دو میم
2- مهربانی
3- اجازه
4- بفتح ميم و نون

و ديگر ممالك مي فرستاد و بخبری جزئی بزرگان را که نشان مناصب بزرگ از قیاصره داشتند طلب می کرد و مقتول می ساخت و سفر او از کنار رودخانه دین تا سواحل رودخانه دنیوب بود و مشاورین دولت او غلامان زرخرید بودند که مادر و پدر هيچ يك شناخته نبود

مع القصه چون اصحاب دیوان را پایمال ظلم و تعدی خویش ساخت و از جانب ایشان ایمن شد به بلاد و امصار خارجه روم پرداخت و برخراج ممالک محروسه بيفزود و برای قیمت غله مخارج ایام جشن و مجلس عیش و طرب خراجی بنهاد و حکمی صادر نمود که اندوخته اهالی جمیع مملکت خاص برای پادشاه است و ضبط خزانه خواهد بود ، و ادوات زر و سیم که در معابد و کنیسه های ممالک روم موقوف بود جمله را برگرفت و تمثال های اصنام و اوثان و صورت های پادشاهان و پهلوانان قدیم را که از زر و سیم کرده بودند و در معابد وقف بود هم برگرفت و بشکست ، و چون پاسبانان معابد از در منع بیرون می شدند بدست لشگریان مقتول می کشتند و سپاهیان با این که همداستان قیصر بودند از این کردار شرم می داشتند عاقبت از کثرت ظلم و تعدی او کار بر مردم صعب شد و از جميع ممالك فرياد برخاست و نخست در مملکت مغرب فتنه ای بزرگ حادث شد و آن چنان بود که یکی از عمال قیصر که در شهر رسدرت (1) حکومت داشت حکم بر اخذ اموال و انقال بیشتر از جوانان موال (2) آن بلده نمود . آن جماعت دیدند که یک باره مسکین و درویش خواهند شد، پس از پی چاره کمر بستند و از حاکم آن بلده مهلت طلبیدند که سه روزه آن مال را فراهم کرده بسپارند و در آن سه روز غلامان زرخریدهٔ خویش را مجتمع ساخته آلات جنگ بدان جماعت داند و ایشان را برداشته بنزديك دارالاماره آمدند و پیام کردند که ما را سخنی است که از کشف آن گریز نداریم . حاکم شهر چنان دانست که سخن بهر آن مال است که از ایشان خواسته و آن جماعت را رخصت بار داد تا در آمدند و چون آن گروه بسرای وی در شدند خنجرها را از زیر جامه بر کشیدند و بدویدند و حاکم را با زخم های سخت

ص: 309


1- بفتح هر دو راء و کسر دال
2- مال دار

بکشتند و مردم او را مأخوذ داشتند و بعد از قتل او شهر رسدرت را فرو گرفتند و در قلعه كوچك كه اندر آن شهر بود در آمدند و گفتند: باید دفع ایمپراطور روم کرد و این کاری صعب نباشد زیرا که مردم جميع ممالك از وی دل رنجیده دارند عاقبة الامر سخن بر آن نهادند که قاردینت را که از قبل قیصر نایب الحكومة جميع ممالك مغربست بسلطنت بردارند و این قاردینث که هم اور اقاردین گویند از فرزندان یکی از اصحاب دیوان بود و از پدر نسب به قرچی می رسانید ، و از سوی مادر نژاد از ایمپراطور طراجن (1) داشت و او را مالی فراوان بود و بدین سبب چندان که در روم سکنی داشت خویشان او بعظمت می زیستند و او خود در خانه پامپی بزرگ، جای داشت . و آن سرای ، همه نقش فتح های قدیم بود که رومیان را در بحر روی نمود و هم او را در سر راه پرنست (2) از بهر ییلاق سرائی بود که سه ایوان داشت که هر یك ایوان را صد پای طول بود ، و يك دار الحفاظ داشت که سقف آن بر سر دویست ستون سنگ مرمر بود ، و حمامی آراسته داشت که در جمیع ممالک نامور بود ، و قاردین هر عید در آن جا جشنی شاهوار می کرد و اعیان و اشراف مملکت را بضیافت طلب می داشت و از بهر تماشای مردم صد جانور درنده و صد تن کشتی گیر حاضر می ساخت و چندان زر و سیم خرج می کرد و بذل می فرمود که سزاوار پادشاهان بود؛ و چون بمنصب وزارت ارتفا جست به بذل و بخشش و رونق ضیافت بیفزود تا در معمورۀ عالم نام بردار گشت و او را کر کاله و سورس بوزارت بر داشتند و عاقبت . سورس او را فرمانگذار جمیع مملکت مغرب فرمود و سپهسالاری آن اراضی را نیز بدو داد

و قاردین با این عظمت بیشتر عزلت دوست داشت و در طلب علوم رنج می برد و چندان که نیرو داشت مردم را از ظلم قیاصره رهایی می داد ، و او را سی مجلد کتاب شعر بود که جمله را در مدح دو انطانن (که شرح حال هر دو تن مرقوم شد) بنظم کرده بود

ص: 310


1- تراجان
2- ظاهراً صحیح آن (پار ناس) باشد چنان که در المنجد و لاروس ذکر شده و آن نام کوهی است در یونان قدیم

و قاردین را فرزندی بود که او را قاردین جوان می گفتند . وی در اخلاق نیز چون پدر ستوده خصال بود و شصت و دو هزار مجلد کتاب آماده داشت ، و بیست و دو خاتون بزرگ بشرط زنی در سرای داشت ، و آن نیرو در بدن بودش که از جمع این زنان و جمیع این بهره بر می گرفت ، و مادر او در نبیرۀ پیث انطانیت بود ، و شباهت تمام به ستیوافر كنت داشت که یکی از دانشوران جهان بود. بالجمله در آن روز که قاردین مأمور بفرمانگذاری ممالک مغرب گشت قاردین جوان را نیز با خود برداشت و در امور نایب خویش فرمود . اکنون بر سر سخن رویم

چون مردم مغرب حاکم رسدرت را بکشتند بنزد قاردین آمدند و معروض داشتند که قیصر این فتنه را جز برضای تو نخواهد دانست بلکه سبب این غوغا ترا داند و هرگاه بتواند از تو کین خواهد کشید. اکنون صواب آنست که حمایل ایمپراطوری بیاویزی و لشگر برانگیزی و قیصر را از میان برداشته خود حمل سلطنت برداری قاردین در جواب گفت که من اکنون هشتاد سال افزون دارم در این پیرانه سری مرا آلوده خون بیگناهی چند نکنید

ایشان همی ابرام کردند و الحاح نمودند تا قاردین رضا داد و حمایل ایمپراطوری بیاویخت و قاردین جوان را نیز ولی عهد خویش فرمود و با مردم خویش کوچ داده بشهر کرتج آمد ، و اهالی کرتج وجود او را غنیمت شمردند . آن گاه چند رسول دانا اختیار کرده روانه روم فرمود و نامه ای باصحاب دیوان فرستاد که قبول حمایل ایمپراطوری بی آن مجمع محترم کاری بیهوده است و در این وقت چون من ناگزیر بودم بدین عمل اقدام نمودم اما هنوز آن کار را ناقص دانم مگر آن که شما بدین معنی همداستان باشید.

چون رسول قاردین بروم آمد و این خبر پراکنده شد با این که قراولان خاصه از نخست با مقسمن متفق بودند و اصحاب ديوان را با طاعت او مجبور داشتند در این وقت از كثرت ناهمواری و بدهنجاری او دلشاد نبودند و با اصحاب دیوان گفتند که ما را سخن نیست ، آن چه بر قانون عدالت دانید معمول دارید .

اندك اندك اين سخنان گوشزد مقسمن شد و معلوم داشت که از جانب قاردین

ص: 311

رسول و نامه بروم رفته و اصحاب دیوان در نهان با او همداستان شده اند سخت بر آشفت و عزم کرد که ایشان را کیفر کند. از این سوی نیز اصحاب دیوان قصد قیصر بدانستند و بترسیدند لاجرم خواستند تا مردم را متفق کرده بر شورند و قیصر را از میان بردارند. پس جمله به کنیسه ای که آن را معبد کستار می گفتند در آمدند و انجمن شدند و از میانه مردی که او را سیلنث نام بود بسخن آمد و روی با اصحاب دیوان کرد و گفت : ای پدران هوشیار این دو قاردین که از جملهٔ مشاورین دولت بودند یکی پرا کانسل بود و آن دیگر نایب . او اينك اهالی مغرب برضای خویش یکی را بسلطنت برداشته اند و آن دیگر را ولیعهد کرده اند هم اکنون بر ما واجب است که مردم کرتج را و هر که اعانت ایشان کرده شکر فرستیم

از این روی که ما را از شر مقسمن کفایت کرده اند. چون سیلنث این سخن بگفت اهل مجلس از بیم مقسمن مضطرب شدند و همی بروی هم نگریستند . وی در گرباره بسخن آمد و گفت : ای بزرگان دیوان ، چرا بیم کردید و یکدیگر را دیدار می کنید؟ مقسمن دشمن اهالی جميع ممالک است هیچ مترسید که کردار او زود دستگیر او خواهد شد و قاردین بر او چیرگی خواهد یافت

مردم به سخنان وی قوی دل شدند و سلطنت قاردین را امضا فرمودند و گفتند مقسمن دشمن ملك و ملت است هر که او را مکافات کردار کند پاداش نیکو خواهد یافت و چون بفرمان مقسمن پیوسته دوازده هزار تن از قراولان خاصه در روم حاضر بودند اصحاب دیوان بیم کردند که مبادا آن جماعت به پشتوانی قیصر برخیزند و زیانی پیش آید ، لاجرم بانگ در انداختند که هر که با مقسمن از در خلاف برخیزد از دیوان روم زر و مال فراوان خواهد یافت و بدین سخن مرد مرا هواخواه قاردین نمودند. و این خبر چون بایتالیا رسید مردم ایتالیا نیز اقتفا بدولت روم نمودند

آن گاه اصحاب دیوان از میان جماعت کانسو لوسنتیار که عبارت از مدبرین امور مملکت باشد بیست تن اختیار کردند و هر يك از ایشان را محلی و منصبی داده روانه مملکت ایتالیا نمودند تا از اهالی آن اراضی لشگری ساز کرده راه عبود بر

ص: 312

مقسمن مسدود سازند تا از کنار رودخانه دین بشهر روم تاختن نکنند ، و بسوی حکام جميع ممالك نامه کردند که در خلاف قیصر یک جهت باشند . و مردم چنان از ظلم مقسمن آزرده خاطر بودند که جنگ او را بر خاموش نشستن فضیلت می نهادند .

اما از آن سوی چون قاردین در کرتج رایت ایمپراطوری برافراخت در حضرت او معروض افتاد که حاکم شهر مورتنيه که کپلنیث نام دارد با لشگری جرار از مكمن خویش بیرون تاخته بعضی از بلاد و امصار که در تحت فرمان قاردین بوده عرضه نهب و غارت داشته کردار او بر خاطر فاردین گرانی کرد و فرزند خود قاردین جوان را لشگری داده بجنگ او بیرون فرستاد و او طی مسافت كرده با دشمن ، نزديك شد و جنگ به پیوست ، بعد از کشش و کوشش بسیار کپلنیت ظفر جست و قاردین جوان در جنگ کشته شد. چون این خبر بقاردین پیر بردند و دانست فرزند او کشته شده گفت من این زندگانی را در سن شیخوخت بعد از پسر نخواهم و در سوگواری فرزند خود را بکشت . و مدت سلطنت این دو قاردین سی و شش روز بود .

بالجمله چون خبر بروم رسید که آن پدر و پسر هلاك شدند اصحاب ديوان سخت بترسیدند و در کنیسه سونکارد انجمن شدند تا چاره براندیشند و مدتی آن جمله خاموش نشستند . عاقبة الامر تراجن نامی که هم نسبت بخاندان تراجن می برد بسخن آمد و گفت از آن پیش که ما را با مقسمن خیانتی ظاهر شود با ظلم و تعدی او نتوانستیم زیست اکنون چون این خبر بدو رسد بی توانی لشگری ساز کرده بسوی ما تازد و جمله را عرضه هلاك سازد، اکنون باید منتظر شکنجه و عذاب نشست و اگر نه واجب باشد که لشگری فراهم کنیم و جملگی باتفاق از روم کوچ داده او را در میدان جنگ دریابیم و اگر دو قاردین هلاك شد لازم نیست که مردم روم قطع رجا فرمایند زیرا که در میان اصحاب دیوان مردم کار آزموده بسیارند که لایق قیصری باشند هم اکنون از میان این جماعت دو تن را بایست اختیار کرد: یکی از بهر جنگ مقسمن گماشت و آن دیگر را در دارالخلافه روم برای نظم امور رعیت گذاشت ، و باز سخن آغاز کرد و گفت : من آن دو تن را گزیده می دارم همانا یکی جز مقسمت نیست و آن دیگر

ص: 313

بلنیث باشد و این هر دو در خور پادشاهی و سزاوار قیصری اند، و باز گفت : ای پدران هوشیار ، اگر خواهید این دو تن را اختیار کنید و اگر نه دو تن دیگر گزیده دارید و آن جماعت چندان مضطرب بودند که اندیشه حسد و خیال عواقب امور نداشتند در حال بسلطنت آن دو تن اقرار دادند و زمام ملك بدست ایشان نهادند ، و هر دو تن نيك دانا و رأی زن بودند ، و هرگز با هم از در خلاف نرفتند ، و چون از بهر سلطنت مختار مردم روم گشتند در همان روز بر منبر بر آمدند تا آن خدایان را که بعقیدۀ خود حافظ روم می دانند ستایش کنند .

نامه ها در این هنگام خبر باهل شهر بردند که اصحاب دیوان از میان خود دو تن اختیار کردند و بسلطنت برداشتند و اينك در كنيسه چوبه تر (1) سلطنت ایشان را استوار می دارند مردم شهر از این خبر آشفته خاطر شدند و بر شوریدند و گرد کنیسه چوبه تر را احاطه کردند و بانگ برداشتند که نه آخر ما رعیت این شهریم و در اختیار کردن ایمپراطور نیز حقی داریم؟ چنان که اصحاب دیوان از میان خود دوتن گزیده داشتند ما نیز از آن خاندان دو قاردین یک تن اختيار كنيم و شريك دولت روم سازیم و لقب قیصری دهیم تا حق شناسی کرده باشیم زیرا که دو قاردین در راه دولت روم هلاک شدند اما بلنيث و مقسمت سخن عوام را وقعی ننهادند و با ابطال رجال و قراولان خاصه از کنیسه چوبه تر بیرون شدند که بسرای سلطنت روند و بر تخت ملکی جلوس فرمایند . مردم شهر چون این بدیدند بر سر راه ایشان آمده جنگ به پیوستند و بضرب سنگ و چوب دیگر باره آن جماعت را به کنیسه چوبه تر در بردند . ایشان چون دیدند کار بصعوبت افتاد و از آن غوغا فتنه بزرگ حادث خواهد شد جوانی سیزده ساله که نبیره قاردین اول و خواهر زاده قاردین جوان بود حاضر ساخته لقب قیصری دادند و خلعت ایمپراطوری در بر او کردند و او را قاردین سیم خوانده بمیان مردم فرستادند و مردم را از آن غوغا باز نشاندند و بی مانعی از کنیسه چوبه تر بیرون شده بسرای سلطنت در آمدند تا از بهر دفع مقسمن چاره ای

ص: 314


1- ژوپتر: بابای فارسی و کسر تاء: خدای خدایان نزد رومیان و یونانیان قدیم

اندیشند و نخست حکم دادند تا در معبر او بسوی روم و ایتالیا هر آبادی بود خراب کردند و هر خوردنی و علوفه که یافت می شد یا بسوختند و اگر نه بجای دیگر حمل و نقل فرمودند و هر جا قلعه محكم بود فوجی از سپاه بگذاشتند تا چون مقسمن بدانجانب شود از رفتح قلعه ها سرگردان بماند و نتواند بکار روم پرداخت . و از این روى اندك اندك اعداد کار او اختلالی یا بدو لشگریان او پراکنده شوند .

اما از آن سوی چون نخستین خبر جلوس دو قاردین به مقسمن رسید خوی او بگشت و صفت دیوانگان گرفت و چون جانوران درنده نزدیکان را همی زیان رسانید و هر که از حضور او کناره می جست هم او را طلب می داشت و بقتل می آورد ، و بعد از هلاک دو قاردین هم روزی چند بر نیامد که بعرض وی رسید که اصحاب دیوان متفق شده دو تن را بایمپراطوری اختیار کردند از این خبر زشتی خوی او زیاده شد و چون دیو آشفته شیر غضب کرده همی روز بشب برد و زمستان را در کنار رودخانه دنیوب توقف کرده اول بهار کوچ داد با لشگرهای خویش بر سر کوهسار جولین (1) آمد . و چون در اراضی ایتالیا نگریست هیچ آبادانی ندید و دانست که مردم روم معبر او را ویران ساخته اند در این وقت معلوم کرد که در قلعه کویله (2) از آذوقه و علوفه فراوان نهاده اند بجانب آن قلعه شتاب کرد و بکنار رودخانه ای که از حدراتك برخاسته بود رسید و چون آب رودخانه در آن ایام طغیان داشت عبور ممکن نبود ، لاجرم روزی چند بنشست و مهندسین حضرت فراهم شده خنبهای (3) بزرگ از چوب بساختند و بر رودخانه پلی بستند تا جمله لشگر عبور کرده بکنار قلعه کویله آمده لشگرگاه ساختند و از درختستان آن اراضی چوب ها قطع کرده منجنيق ها راست کردند و بمحاصره پرداختند. و اهل قلعه چون دانسته بودند که اگر بدست دشمن گرفتار شوند یک تن جان بسلامت نخواهد برد سخت مردانه بکوشیدند. و از آن سوی دو تن از جمله بیست تن نائبان دولت روم که یکی کرسپیت

ص: 315


1- بكسر لام و ياء و تشديد نون : قسمتی از بزرگ ترین رشته های کوهستانی اروپا (آلپ)
2- بفتح كاف و لام
3- بضم خاء و سكون نون و باء : طاق و صفه، خم

نام داشت و آن دیگر مانافلس نامیده میشد خود را با اندک سپاهی که با خویش داشتند بقلعه رسانیدند و مردم را قوی دل ساختند چندان که گاهی از قلعه بیرون می تاختند و با مقسمن جنگ در انداخته مردم او را هزیمت می کردند و آتش در منجنیق ها در می زدند و بدان عقیده بودند که بلنیت که خدای ایشانست خود از بهر بندگان خویش با قیصر مصاف خواهد داد

و از آن سوی چون خبر ترکتاز مقسمن و محاصره قلعه کویله بر رم رسید بلنيث وقاردین سیم از برای نظم شهر در روم توقف کردند و مقسمت را از برای دفع مقسمن بیرون فرستادند. و او بسرعت سحاب و ستاره بشهر رونه آمد و مردم قلعه را همی پیام داد و در جنگ مقسمن دلیر ساخت . اما در خاطر ترسناک بود که مبادا مقسمن بمردم قلعه ظفر جوید یا از کار محاصره دلتنگ شده ایشان را بحال خود گذار دو راه روم سپارد زیرا که می دانست با لشگر اطراف رین و دنیوب مقابله و مقاتله نتواند کرد و اگر لشگر جرمن و ایتالیا کرت نخست شکسته شوند دیگر نتوانند خودداری کرد ، اما از آن سوی مقسمن گرفتار کردار خویش بود و در لشگرگاه او بلای قحط و غلا افتاد و رنج و با نیز پدید گشت ، و چون اطراف ممالك هیچ کس بلشگرگاه او آمد و شد نمی نمود سپاهیان او دانستند که اصحاب دیوان اتفاق کرده اند و مقسمن هرگز بدان جماعت چیره نخواهد شد، لاجرم نخستین جمعی از لشکریان او که زن و فرزندان ایشان در نواحی البه که نزديك بروم است سكون داشتند بیم کردند که اصحاب دیوان آن جمله را عرضه نهب و غارت بدارند ، پس نیم شبی سر از خدمت بر تافته فرار کردند و پادشاه را بی قراول گذاشتند . و عموم لشگریان که از ظلم مقسمن رنجیده خاطر بودند چون این بدیدند فرصت را غنیمت شمرده بسرا پرده او در تاختند و او را با فرزندش پاره پاره ساختند و انولیس که امیر نظام قراولان بود هم بدست ایشان کشته شد . و لشگریان سر هر سه تن را بر سر نیزها کرده برافراختند تا مردم نظاره کنند . و قلعه گیان چون آن بدیدند شاد شدند و دروازه شهر را بگشودند و از خوردنی و آشامیدنی بازاری کرده آن قحط زدگان را سیر و سیراب کردند . و از پس او سلطنت روم مخصوص مقسمت و بلنیت گشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

ص: 316

و مدت پادشاهی مقسمن سیزده سال بود ، و او هشت پای طول و قامت داشت ، و هیچ کس را در آن زمان نیروی آن نبود و بمقدار او نتوانست خورد و آشامید و اندامی بس بزرگ و ناملایم داشت.

جلوس بهرام بن هرمز در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بهرام بن هرمز را شاهنده لقب بود ، و او را بزه کار نیز گفتندی چون بعد از پدر ملکی جای کرد و مملکت ایران را بنظم و نسق بداشت امرأ القیس که در این وقت ملك حیره بود بحضرت وی شتافت و او را بپادشاهی تهنیت گفت و تحیت فرستاد و منشور پادشاهی حیره را گرفته مراجعت فرمود و ایهم غسانی که پادشاهی شام داشت رسولی دانا اختیار کرده پیشکشی لایق بدرگاه او فرستاد و عرض عقیدت خویش را معاینه داشت پادشاه ایران نیز حکم داد تا حکومت شام او را باشد و فرستاده او را شادکام باز فرستاد آن گاه اعیان حضرت و اشراف مملکت را روزی در پیشگاه خویش انجمن ساخت و با ایشان خطاب کرد که ما آن خراج که از رعیت اخذ فرمائیم از بهر آنست که اگر روزی محتاج شوند هم بدیشان باز دهیم و آن لشگر که در حدود و ثغور ممالک باز داشته ایم هم از برای حفظ و حراست رعیت باشد و از خدای می خواهم که در بسط عدل و بث نصفت موفق باشم . صنادید قوم از کلمات پادشاه شاد شدند و بشکر گذاری پیشانی بر خاك نهادند . و او مدت سه سال و سه ماه بعدل و داد پادشاهی کرد و او اسب را نيك دوست داشتی و علم بیطره نیکو دانستی از سخنان اوست که فرماید « ركوب الفرس احب الى من ركوب عنق الفلك» و نيز از کلمات اوست که فرماید : « أيها الناس تواصلوا و توازرو و تعاطفوا و كونوا اخواناً مترادفين و اصحاباً متساعدين و تنكبوا (1) الحسد فانه يورث الهم و اجتنبوا البغى فانه يرجع الى نفسه» وهم او گوید : «لاسرور الامع الامن و لالذة الامع العافيه» و دارالملکش جند شاپور بود

ص: 317


1- دوری جستن و منحرف شدن

جلوس بهرام بن بهرام در مملکت ایران پنج هزار هشت صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بهرام پسر به بهرام بن هرمز است چه پدر در ایام زندگانی نام خود بدو نهاد و او بعد از وفات پدر چهل روز ماتم گرفت و سوگواری پدر همی فرمود و تاج و نگین را خار مایه نگریست ؛ عاقبة الامر بزرگان حضرت بنزديك او شدند و او را بتخت دعوت کردند و مؤبد موبدان نیز یک هفته او را پند و موعظت گفت و در مرگ پدر صبوری فرمود تا بهرام را دل بجای آورد و بر تخت سلطنت جای داد

اما بهرام با این همه چون بر کرسی مملکت قرار گرفت آغاز جور و اعتساف کرد و مردم راهمه رنجه ساخت و اعاظم و اكابر را ذلیل و زبون آورد؛ چندان بدین گونه بود که کار بر مردم صعب شد و چون مردم عجم را رسم نبود که هرگز در حق پادشاه خود بد اندیشند و از بهر هلاکت او کمر بندند .

در این هنگام حکمای درگاه و دانشوران مملکت چاره اندیشیدند و کار بدان نهادند که یک روز هیچ کس از ملازمان حضرت نزد پادشاه حاضر نشود تا او در کار خويش فرو ماند و سخن مردم مشفق را بسمع رضا اصغا فرماید و آن روز معین؛ دربان و حاجب و خوانسالار (1) و دبیر وزیر و دیگر مردم جمله در خانه های خویش نشسته يك تن بدرگاه حاضر نشد؛ و چون بهرام از حرم سرای بدر شد هیچ کس را نیافت و چندان که از این سوی بدانسوی رفت یک تن را ندید که از او سئوالی فرماید؛ سخت ترسناك و متحير گشت و بر جای خویش فرو ماند

در این هنگام مؤبد موبدان از در در آمد و پادشاه را چنان که درخور او بود تحیت گفت و درود فرستاد بهرام شاد گشت و او را پیش خواند تا در کار خویش با او سخن کند مؤبد موبدان بر جای بایستاد و هیچ پاسخ نداد و بهرام گفت ورود و درود تو بر قانون چاکران عقیدت کیش بود و چون وقت سخن کردن و حکم نیوشیدن (2) رسید مخالفتی آغاز کردی

ص: 318


1- رئيس سفره و غذا
2- گوش دادن

در این هنگام مؤبد مؤبدان رخصت سخن کردن حاصل کرده و بعرض رسانید که مرا عجب همی آید که با این صورت زیبا که خدای تو را داده چرا سیرت زشت انباز (1) کرده و بندگان خدای را با افعال نکوهیده و کردار ناستوده چرا رنجه ساخته ای؟ زمانی دیر بر نیاید که اهالی جميع ممالك بر دفع تو يك جهت شوند و ترا از میان بردارند و لختی از قصه اسکندر و اردشیر و بهمن و اسفندیار بر وی خواند و قانون ایشان را در عدل و نصفت باز نمود چندان که بهرام از کرده پشیمان شد و پیمان داد که از آن پس، با مردم از در رفق و مدارا شود واقتفا (2) با پدران بر گذشته خود فرماید چون سخن بدینجا رسید بزرگان در گاه يك يك بحضرت آمدند و سخنان مؤبد را از بهر پادشاه تذکر نمودند و او را در آن پیمان که نهاده بود استوار کردند لاجرم دیگر باره کار سلطنت را رونق داد و چندان که زندگانی داشت در مملکت شام و حیره و ایران زمین تا سرحد پنجاب (3) بعدل و داد حکومت همی کرد و او را دو پسر بود که هم یکی را بهرام نام بود و آن دیگر را نرسی می گفتند و از پس او هر دو بس اعانت برخوردند (چنان که در جای خود مذکور شود) و مدت پادشاهی او سه سال بود و از سخنان اوست که فرموده (الدنيا فانية و الاموال عارية)

جلوس بهرام سیم در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بهرام بن بهرام بعد از پدر بتخت ملك بر آمد و او را بهرام سیم گویند و لقب اوسکان شاه است از این روی که در زمان حکومت پدر حکومت سیستان داشت او را بدین لقب خواندندی چه سکان سیستان را گفتندی بالجمله چون بهرام سیم در تخت جای کرد کارگذاران سپاه و رعیت را حاضر کرده فرمود: پادشاهی خاص از برای ما است که پدر بر پدر پادشاه بوده ایم و اکنون که نوبت مرا افتاده اگر در مرگ تأخیری رود بدان

ص: 319


1- شریک
2- پیروی کردن
3- بضم پا: در شمال شبه جزیره هند که به دو قسمت شرقی و غربی قسمت می شود که در حدود 50 ملیون سکنه آن ها را مسلمان ها تشکیل می دهند

سرم که سپاهی و رعیت را بآسایش و آرامش بدارم و کار چنان کنم که از دور و نزديك مرا تحسین و درود فرستند.

چون سخن بدینجا رسید خرد و بزرگ روی بر خاك نهادند و او را شكر همی گفتند و چون کار بر بهرام قرار و قوام گرفت بر قانون پدران خود حکومت شام به ايهم الحارث باز گذاشت و امرء القیس را در حیره منشور ملکی بداد و آن گاه عزم کرد که ممالك شرقی روم را فرو گیرد و جمعی از لشگریان را برای تسخیر انطاکیه مأمور ساخت امرءالقیس نیز با مردم خود بسپاه بهرام پیوسته بممالك مثاپاتميه آمدند و آن حدود را بگرفتند و هر قلعه که در آن اراضی بود مسخر کردند و اموال و انقال ايشان را بنهب و غارت بر گرفتند چون این خبر بقاردین که در این هنگام قیصر روم بود رسید با لشگر خود بسوی انطاکیه شتافت و لشگر ایران را دفع کرد (چنان که در قصه قاردین مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت بهرام سیم در ایران نه سال بود.

جلوس پوپینس در مملکت ایتالیا و روم پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

پوپینس که هم او را مقسمت گویند؛ مردی درشت خوی و دلیر بود و چندگاه که در لشگر سپهداری داشت، در اراضی سرمشیه (1) و جرمن جنگ های صعب افکند و در بیشتر ظفر جست و روزگاری که در شهر روم نایب الحکومه بود هم کار بعدل و نصفت کرد اما بلنيث، بزرگ نسب و شریف حسب بود و شعر نیکو می گفت و مردی ملائم و نرم سخن بود و این هر دو تن از جمله کنسلان (2) بودند و از آن بیست تن شمرده می شدند که نایب دیوان روم بودند و در این وقت ، مقسمت شصت ساله و بلنیث هفتاد ساله بود .

بالجمله چون مقسمن(چنان که مذکور شد) مقتول گشت و مردم قلعه کویله در وازه را گشوده لشگر او را آب و نان دادند آن جماعت اقرار بسلطنت مقسمت و بلنيث کردند و از پس روزی چند مقسمت نیز مراجعت کرده بروم آمد بلنیث و قاردین سیم و جميع مردم روم باستقبال او بیرون شدند و قربانی ها پیش کشیدند و ایمپراطور را بشهر

ص: 320


1- سارماتی (لاروس)
2- قسولان

در آورده جشن طرب ساز کردند و آن لهو و لعب طراز دادند که در روم کس چنان ندیده ،بود و آن هر دو ایمپراطور را پدر مملکت و خلیفه دولت نام نهادند و ایشان بر خراج که مقسمن در مملکت افزوده بود بکاستند با این همه قراولان بسلطنت ایشان شاد نبودند چه آن زمان که مقسمن کشته شد و مقسمت خود را بمیان عساکر رسانید لشگر از راه ضرورت اقرار بسلطنت او کردند و مقسمت نیز با ایشان خطاب کرد که آن همه گناه که شما را بود بهمین رنج که در قتل مقسمن بردید معفو داشتم؛ و از این پس شما را از هیچ گونه الطاف و اشفاق محروم نخواهم گذاشت و تا ایشان را نيك مطمئن کند در حق آن جماعت احسانی فراوان فرمود و کفاره گناه ایشان را قربانی بسیار نمود و جمله را رخصت داد تا بخانه های خویش شدند و با این همه احسان ایشان از سلطنت وی هراسان بودند چنان که آن هنگام که مقسمت و بلنیث و قارئین سیم وارد روم می شدند جمعی از قراولان ملتزم ركاب ایشان بودند و چون کسی درود و تحسین بایمپراطورها فرستادی آن جماعت رنجیده خاطر شدندی و این معنی را در خاطر مستور می داشتند تا آن زمان که مقسمت برای نظم ممالک از روم بیرون شد و بلنیت برای رتق و فتق امور رعیت بماند از قضا روزی دو تن از قراولان خاصه بدون رخصت بمجلس مشاوره اصحاب دیوان در آمدند و عظمت ایشان را فرو گذاشته بسوی محراب فتح و نصرت قدم می زدند اصحاب دیوان چنان فهم کردند که آن دو تن کیدی اندیشیده اند و چون میان اصحاب دیوان و قراولان همیشه خصومتی و بینونتی بود هرگز بزرگان مشورت خانه بی سلاح جنگ نبودند در این وقت که از آن دو تن این کردار نا هنجار با دید آمد قلیکنت و مسنیت که از جمله وزراء بودند برخاستند و خنجرهای خود را کشیده هر دو تن را پاره پاره کردند واز مشورت خانه بیرون شده باعامۀ ناس :گفتند که این قراولان از دوستان مقسمن می باشند و دفع ایشان واجبست. از این سخن چندکس از قراولان که حاضر بودند بلشگر گاه خویش گریختند و مردم شهر شوریده برفتند و قلعه ایشان را بمحاصره انداختند و روزی چند کار بمقاتله و مقابله می رفت ، عاقبة الامر مردم شهر مجرای آب را از اطراف قلعهٔ قراولان مسدود ساختند و کار برایشان صعب افتاد. آن جماعت چون دیدند در قلعه

ص: 321

خواهند رسید یک باره دل از جان بر گرفتند و با شمشیرهای آخته (1) بیرون تاختند و مردانه کوشیده مردم شهر را بشکستند و از دنبال ایشان بمیان شهر آمده جمعی کثیر را بقتل آوردند چنان که خون از کوچه های شهر روان شد و چند خانه را بسوختند. چون بلنیث از این حال آگاه شد خود از سرای سلطانی بیرون شده بمیان شهر آمد و بزحمت تمام آن غوغا را باز نشاند و مردم را بارامگاه خویش فرستاد. خویش فرستاد .

اما قراولان از ایمپراطور رنجیده خاطر بودند در این وقت خصمی ایشان با اصحاب دیوان افزون گشت و خود همی رأی زدند که اصحاب دیوان بدآن سرند که رسم ایمپراطوری را از میان برگیرند و دیگر باره دولت جمهوریه را برقرار کنند و این که دو ایمپراطور از بهر مملکت اختیار کردند هم برای آن بود که کار سلطنت را ضعیف کنند تا عاقبت دولت جمهوریه قوت گیرد، و اکنون صواب آنست که ما فرصتی بدست کرده این هر دو ایمپراطور را از میان بر گیریم و پادشاهی برضای خاطر خویش نصب کنیم ، و این اندیشه در ضمیر قراولان پوشیده بود تا آن هنگام که مقسمت از سفر باز آمده و نایره حقد و حسد در میان او و بلنیث افروخته شد و آن خصمی نهائی سبب ضعف قوت ایشان گشت چه مردم نيز هر يك طريق عقيدت با یکی از ایشان پیمودند و در آن هنگام ، ایام بازیچه ای کپتالین پیش آمد و روزی چنان افتاد که مردم ، سرای پادشاهی را خالی گذاشته از بهر تماشا بیرون شدند و ملازمان حضرت جمیعاً در هنگامهٔ بازیچه ای کپتالین حاضر گشتند . قراولان خاصه که انتظار چنین روز می بردند چون از این حال آگهی یافتند بی توانی با سلاح جنگ بدار الاماره شتافتند و مقسمت و بلنیث را گرفته از جامه عریان ساختند و کشان کشان همی از میان کوی و بازار ببردند که ایشان را محبوس کرده بشكنجه و عذاب هلاك کنند و در میان راه اندیشه کردند که مبادا عساکر جرمن که در دارالخلافه حاضرند از در خلاف برخیزند و ایشان را نجات دهند ، پس بزخم های کاری هر دو تن را بکشتند و پادشاهی از ایشان بقاردین انتقال یافت (چنان که مذکور می شود) و مدت سلطنت این دو ایمپراطور سه سال بود

ص: 322


1- کشیده

جلوس گردیان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون قراولان خاصه مقسمت و بلنیث را از میان برداشتند کردیان که هم او را قاردین سیم گویند از برای سلطنت اختیار کردند و او از پیش لقب قیصری داشت (چنان که مرقوم افتاد).

بالجمله قراولان او را برداشته بلشگرگاه خویش بردند و او را عزيز و مكرم نام نهاده حمایل ایمپراطوری از برش بیاویختند چون این خبر باصحاب دیوان رسید با این که هر پادشاه که قراولان اختیار می کردند ناپسند خاطر ایشان بود از بهر آن که خونریزی نشود و کار سلطنت روم بملوك طوایف منتهی نشود بپادشاهی قاردین اقرار دادند؛ و او تاکنون نوزده سال داشت و از رموز مملکت بیخبر بود، لاجرم كار ملك را بکفایت خواجه سرایان مادر خویش گذاشت و آن جماعت از عهد سلطنت القبالس (1) بكثرت ظلم و تعدی معروف بودند و در این وقت که کار گذار دولت قاردین گشتند هیچ کس را بحضرت او راه نمی گذاشتند تا مبادا او خود از کار آگاه شود و مناصب بزرگ دولت را بمردم پست پایه و دون همت می فروختند روزی چند کار بدین گونه رفت آن گاه قاردین دختر معلم خود را که مسیو نام داشت بزنی بگرفت و وزارت خویش و حکومت قراولان خاصه را بدو مفوض داشت مسیو با این که زندگانی خود را بکار شعر و حکمت گذاشته بود هم امور دولت را بنظم و نسق توانست کرد پس قاردین ناستوده کاری خواجه سرایان را بدو نوشت و او دست تصرف جمله را از کار کوتاه ساخت، در این وقت خبر بقاردین آوردند که بهرام سیم که آن هنگام سلطنت ایران داشت لشگر بممالك مثايا تميه فرستاده و آن اراضی را فرو گرفته اینك؛ مردم انطاکیه از بیم او هیچ شب آسایش ندارند قاردین چون این بشنید لشگر بخواند و با سپاهی ساز کرده از روم بیرون شد و مسیو در حال حکم داد تا در هر منزل از بهر لشگریان آزوغه و علوفه مهیا کردند تا برای ایشان جای سخن نباشد، و چون خبر ورود قاردین بانطاكيه و ممالك شرقی روم پراكنده

ص: 323


1- الاكابال (آلبر ماله )

شد سپاهیان و سرهنگان بهرام سیم بر هر شهر و دیه که مسخر کرده بودند تهی کرده بیرون شدند و از سواحل رود فرات باز پس نشسته بکنار شط آمدند از این حال قاردین سخت شاد شد و مژده این فتح بروم فرستاد و مسیو را در آن نامه نیز بستود و بی زحمت ستیز و آویز مراجعت بروم فرمود؛ و روزی چند بر نیامد که برنج اسهال از جهان بگذشت و سلطنت بر قلب (چنان که مذکور می شود) قرار گرفت و مدت پادشاهی قاردین یک صد روز بود .

جلوس قلب در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

صواب چنان نمود که در آغاز قصه قلب و سلطنت او قبایل سرمشیه و جرمن و اراضی ایشان را شناخته آریم که در طی حکایت احوال ایشان مجهول نماند

معلوم باد که قبایل سرمشیه (1) بازن و فرزند و گله و رمه در سواحل دریای خزر تا حوالی دستوله که از اراضی مملکت روس است سکون داشتند و از حدود ایران تا قریب جر من هر روز از جانی بجائی کوچ می دادند اما مملکت جرمن از سوی غربی با راضی فرانسه منتهی شود و رودخانه رین در میانۀ سرحد این دو مملکت باشد و از جانب جنوب اراضی الرین (2) پیوندد و میانجی این دو مملکت رودخانه دنیویست و مملکت جرمن را از طرف اراضی دنیه و حنقری (3) کوهساری که آن را کرپنین (4) می نامیدند و بسبب خصومتی که میان اهالی مملکت جرمن و مردم سرمشیه بود راه مراوده از آن حدود مسدود بود و هیچ کس بدانجانب عبور نداشت از این روی حدود شرقی جرمن معلوم نگشت و هوای جرمن در آن ایام چنان سرد بود که لشگریان ممالک شرقی گاهی که آهنگ روم می نمودند و از رودخانه دین و دنیوب عبور می کردند آن رودخانه ها چنان

ص: 324


1- سارماتى (لاروس)
2- ايليرين بكسر اول و فتح یای دوم (لاروس، بالکان): از قسمت های کوهستانی بالکان
3- داسی (آلبر ماله ) هنگری بضم ها: مجارستان
4- كارپات (لاروس ) سلسله کوهستانی اروپای مرکزی

از یخ افسرده بود که جمیع سواره و پیاده و عرادهای (1) گران را بی بیم و باك از زبر یخ می گذرانیدند و گاو کوهی که در زمستان بر سر کوهسار سبز برق و اراضی آپ لندو سربیه (2) میان برف بآسایش می زیست در اراضی جنوب بحر بالتك (3) نتوانستی زیست و در این ایام هوای جر من بدانگونه سرد نشود اما مردم آن مملکت از اولاد اسکناز پسر حومر بن یافث بن نوح اند که سالی چند پس از طوفان بدان اراضی شتافتند و مردم آن مملکت سخت بلند بالا و قوی جثه و زور آزمای بودند و خانه های ایشان دور از هم در علف زارها پراکنده بود و خانه ها را خرد و مختصر می کردند و در زمستان های سخت جامه ایشان از پوست جانوران درنده بود و بعضی پوست خز و سمور می پوشیدند و زن های ایشان خود کرباس های خشن بافته جامه می کردند و اموال آن جماعت جز گاو و گوسفند نبود و جز گندم و جوزراعت نمی کردند و رسم نمی دانستند و از معادن آگهی نداشتند و زحمت رمه بانی و شبانی و خدمت زن و فرزند خود را بمردم پیر و اسیر می گذاشتند و خود بخوردن و خفتن مشغول بودند و روزگار بشکار و شراب می گذاشتند و شراب از گندم و جو می ساختند و چندان در خوردن خمر زیاده طلبی می کردند که بیش تر وقت فرش بساط ایشان بخون دوستان آلوده بود و یکدیگر را بقتل می آوردند و در باختن قمار جدی تمام داشتند و گذاشتن دین قمار را از همه چیز فرض تر می شمردند؛ و چون اشیاء خودر اتمام می باختند بنفس خود گرو می نهادند و اگر می باختند آن دیگر بربستن و کشتن و فروختن قادر بود و در میان ایشان زر و سیم داد و ستد نمی شد چه بدست نداشتند و نزد آن جماعت ،زنا کردن گناه کبیره شمرده می شد و زناکار را کیفر می کردند و جرم مفسد و فتنه انگیز را عفو نمی داشتند و هر تن یک زن زیاده بحباله نکاح در نمی آورد جز بزرگان ایشان که برای کثرت قبايل ، زنان متعدد می داشتند و از آن جماعت دو کرور مرد جنگی توانست فراهم

ص: 325


1- بفتح عين و تشدید راء: آلت جنگی معروف
2- سربی بكسر سین و سکون راء: از کشورهای جنوبی اروپا و منضمات جمهوری های یوگوسلاوی
3- بالتيك : دریای واقع در شمال پولونیا و آلمان

شد و اگر خود باهم خلاف نجستی هیچ دولت برایشان غلبه نیافتی چنان که قیاصره روم بیشتر وقت در میان ایشان مقاتله افکندند تا خود آسوده باشند و از کثرت خلاف مملکت خود را چهل و دو بهره کرده بودند و باز از غایت زشت خوئی در هر قسم خصومتی جداگانه بود و حدود مملكت خویش را همیشه خراب داشتند تالشگر بیگانه بدانجا عبور نتوان کرد.

و عقیده بیشتر از آن مردم بر تناسخ بود و چنان می دانستند که از پس مرگ به بهشت خواهند شد و پرستش آفتاب و ماه و آتش و خاك مي كردند و اعظم قربانی و فدیه ایشان در محراب عبادت ذبح کردن پسران و دختران خویش بود و کنیس های ایشان در جاهای تنگ و تاريك بود و رهبانان بر آن جماعت چنان وا می نمودند که آن تاریکی مظهر سطوت خدای جنگ است و اطاعت رهبانان را فرض می شمردند و از میان خود جمعی را اختیار کرده کونسل نام نهاده بودند و امور اتفاقیه را برای و رویت ایشان می گذاشتند، و هر جوان که از اهل آن مملکت بود چون بحد رشد و بلوغ می رسید او را بمجلس دیوان مشاورین حاضر می کردند و يك نيزه و يك سپر او را خلعت می دادند و می گفتند : وی یکی از افراد شایسته نظام سپاهیانست و وقت ضرورت حاضر خواهد بود.

ص: 326

لاجرم همگروه بجنگ در می آمدند و همچنان زنان ایشان از غیرت عصمت جنگ می انداختند تا بدست دشمن اسیر نشوند و مردانه می کوشیدند و اگر خصم را غالب می دیدند در حال فرزندان خود را می کشتند و از پس ایشان خود را هلاک می کردند ؛ و چون کسی از میدان جنگ می گریخت با سلاح خود را ریخته امان می طلبید، دیگر او را در مجلس دین و دنیا راه نمی دادند . و چون ایام جنگ بنهایت می شد دیگر اطاعت کس نمی کردند و آن سپهسالار که برگزیده بودند معزول می نمودند.

و فيصل امور با اهل کونسل بود و رئیس کونسل از اقران خود اندك برتری داشت چنان که از دولت روم گاهی او را سلطان لقب می کردند . و چون آن جماعت را با لشگر بیگانه جنگ نبود گروه گروه شده خود با هم مصاف می دادند و گاهی از برای آن که مردم از جنگ جوش باز ایستند ، رهبانان تدبیری می اندیشیدند و آن چنان بود که در شهر مكلنبرق (1) و بلده پامرنیه (2) شکلی نامعلوم را در پرده درشتی می نهفتند و در میان کالسکه نهاده چند سر گاو ماده بدان می بستند تا آن کالسکه را می کشید و چنان می دانستند که خدای جنگ در میان کالسکه است و چندان که خدای جنگ در گردش بود هیچ کس با کسی از در خلاف نمی شد و خصومتی و مصافی بادید نمی آمد تا آن که خدای جنگ را در جزیره روجن (3) جای می دادند دیگر باره مردم از در مقابله و مقاتله بیرون می شدند و اگرچه مردم جرمن این رسم جنگ و نظام سپاه را از مردم روم آموخته بودند اما بیشتر وقت با رومیان بر می شوریدند چنان که سولث بعد از هلاك نرواز دولت روم سر برتافت و بمملکت فرانسه رفته شهر تروز و بلده لنقرز را مسخر کرد و عاقبت کارگذاران روم با او مصالحه افکندند ، و همچنین در عهد مرکث انطاننث (4) (که ذکر حالش مرقوم شد) کوددری و مر کامنی از میان جرمن برخاسته و با قیصر عصیان و طغیان ورزیدند

ص: 327


1- بكسر ميم و سكون كاف و كسر لام و سكون نون و فتح با (ح)
2- پامیر (لاورس) قسمت کوهستانی آسیای مرکزی آسیا (روسیه ، افغانستان)
3- روجا (لاروس) از جزائر آلمان
4- مان ركث آنطنس (آلبر ماله)

و مردم جرمن اطاعت ایشان کردند عاقبت انطاننث لشگر کشیده ایشان را مقهور ساخت و گروهی عظیم ، از آن جماعت را به انگلستان فرستاد که گروگانی باشند و در آن مملکت از جمله لشگریان شمرده شوند.

بالجمله اهالی جرمن را در هر قبیله اسمی معین نتوان نهاد چه ایشان هر روز بمکانی در می شدند و بنام آن مکان لقب می یافتند و مردم فرنگستان جدید بیشتر از بیشه های جرمن بیرون شده اند و از آن جماعت می باشند و اکنون از اراضی دنمرك (1) و ناردی (2) و سودن (3) و فين لند (4) و لوانیه و پروشه و پولند (5) که از اراضی جرمن باشد معدن های نیکو بادید آمده چنان که از سودن آهن یافته اند و از برنده يك نقره بدست کرده اند و در زمان قدیم هیچ کس از این معادن نشان نداشت .

اکنون بر سر قصه آمدیم ، معلوم باد که قلب نسب با مردم عرب داشت و در آغاز کار بدزدی و راهزنی روزگار می برد و بسیار زور آور و توانا بود و چون در حضرت قاردین ملازمت یافت هر روز حیلتی جداگانه کرد و محلی رفیع یافت و قاردین را در چشم مردم ه می خوار ساخت چنان که وقتی در لشگرگاه او بلای قحط و غلا افتاد فلب این حادثه را بر قاردین بست و چنان وانمود که سبب این حادثه ویست . و این معنی در خاطرها رسم بود تا آن زمان که قاردین در محلی که رود فرات با رودخانه ابارث در هم افتد از جهان بگذشت و اعیان دولت لوحی بر آورده و قبایح اعمال قاردین را بر آن رسم کردند و در مدفن او نصب نمودند یا تذکره از بهر او باشد و قلب را بسلطنت برداشتند و روزی چند بر نیامد که از جمیع عساکر از بهر سلطنت قلب رضانامه آمد و کار ایمپراطوری بر وی استقرار یافت و آهنگ روم کرد و همی خواست که در نزد مردم ستوده فعال باشد و آن خیانت که نسبت با ولی نعمت

ص: 328


1- دانمارك: از کشورهای اروپا واقع در شمال آلمان
2- ظاهراً نروژ مقصود باشد
3- ظاهراً مقصود سوئد باشد که یکی از کشورهای شمال شرقی اروپا می باشد
4- فنلاند ( بفرانسه) (فنلاند با نگلیسی) مملکت جمهوری واقع در شمال شرقی اروپا
5- ظاهراً ( پولنی) باشد و آن یکی از جمهوری های کنونی اروپای مرکزی که محدود است به آلمان و لتونی و استونی و جزء آلمان نیست چنان که در لاروس ذکر شده است

خود بظهور رسانیده از نظر ها محو کند. بازیچه ای که آن را اغسطس اختراع کرده بود و کلادیس (1) و دامیشن و سورس نیز آن کار می کردند طراز کرد و آن بازیچه را سکیولرلیم می گفتند و بازیچه سخت عجب بود و غلام و کنیز و مردم غریب رخصت نداشتند که از تماشای آن بازیچه حاضر شوند و در آن بازیچه بیست تن از دختران دوشیزه با بیست تن از پسران نيکو منظر دست یکدیگر را گرفته با نغمه های دلکش سلامتی و امنیت از خدایان خویش می طلبیدند و در انجمن چراغ بسیار می افروختند و مردم مشغول تماشا و طرب شده از کار دولت یاد نمی کردند .

و قلب بدینگونه چندین ضیافت کرد و مردم را بتماشا بازداشت و خود را در نظرها چنان نمود که مانند اغسطس و حددین است اما زمانی دیر از روزگار او بر نیامد که عساکر اراضی مسیه بروی بشوریدند و مرنیث را که یکی از سرهنگان خود بود بسلطنت برداشتند قلب از شنیدن این سخن اندیشناک شد و بیم کرد که مبادا جميع ممانك اين روش گیرند و سلطنت او ضایع شود لاجرم اصحاب دیوان را انجمن کرده این راز با ایشان در میان نهاد آن جماعت چون بسلطنت قلب شاد نبودند ساعتی هیچ سخن نگفتند ، عاقبة الامر یکی از اصحاب دیوان که دسیث نام داشت از میانه سر بر کشید و گفت : هیچ بیم نیست از کردار هیچ بیم نیست از کردار مردم مسیه

چه ایشان مردمی بی خردانند و این کارنا سنجیده کرده اند و هر کار که از روی حصافت و دوراندیشی نباشد زود زوال پذیرد ، از قضا نیز چنان افتاد که مردم مسیه بر سر مرنيث مخالفت آغازیدند و در هم افتاده از یکدیگر همی بکشتند و در میانه مرتیث نیز مقتول گشت .

چون این خبر به قلب رسید سخن دسیث را در کارها استوار داشت و او را بزرگ شمرده عساکر مسیه را بدو سپرد و گفت امیر نظام آن لشگر جز تو نتواند بود اکنون برخاسته بمیان ایشان عبور کن و کار آن جماعت را بنظم و نسق بدار دسیث (2) چون می دانست بمیان آن مردم آشوب طلب شدن مورث حادثه خواهد بود نخست از قبول این خدمت انکار فرمود و قیصر

ص: 329


1- گذشت صحیح آن ها سابقاً
2- صحیح آن (دسیوس بکسر دال ) می باشد

از وی نپذیرفت . ناچار دسیث از حضرت فلب رخصت یافته بمیان مردم مسیه آمد و آن جماعت در مجلس اول او را گرفتند و گفتند: هم اکنون حمایل ایمپراطوری بیاویز و اگر نه ترا هلاك خواهیم ساخت دسیث از بیم جان حمایل ایمپراطوری آویخته و با لشگری ساز کرده باراضی ایتالیا آمد و در نهانی با قلب ، نامه فرستاد که من از بیم جان حمایل ایمپراطوری آویختم و آن گاه که توانم بسلامت بیرون شد حمایل را فرو نهاده رعیت خواهم گشت ، اما چون باراضی ایتالیا آمد با لشگری موافق دریغ داشت که دست از آن عظمت بدارد همی خواست تا پادشاه شود .

بالجمله چون قلب آگاه شد که لشگر دشمن بارض ایتالیا رسیده ناچار ساز سپاه کرده بسوی ایتالیا کوچ داد و همه جا طی مسافت کرده در برابر دسیث صف راست کرد و جنگ در انداخت بعد از کشش و کوشش بسیار با این که سپاه فلپ زیاده بود شکسته شد و خود از میان میدان گریخته بقلعه و رانه که یکی از قلعه های ایتالیا بود در آمد مردم دسیث از قفای او شتافته او را در قلعه ورانه بیافتند و بقتل آوردند و چون خبر قتل او بروم رسید قراولان خاصه تیغ برآوردند و جمیع اولاد و احفاد و دوستان او را بکشتند و از پس او سلطنت با دسیث افتاد (چنان که مرقوم خواهد شد) و مدت پادشاهی قلب پنج سال بود .

جلوس نرسی بن بهرام در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

نرسی پسر بهرام دوم و برادر بهرام سیم است و لقب او نخجیر گانست چون بعد از پدر بتخت سلطنت جای کرد اعیان و اشراف مملکت را در پیشگاه حضرت حاضر ساخت و با ایشان فرمود که شکر نعمت سلطنت را جز بزبان عدل و نصفت نتوان گذاشت و قواعد پادشاهی راجز بقوانین داد خواهی نتوان مرصوص (1) داشت، بر ماست که چندان که رعیت و لشگری را حکومت کنیم جز بر طریق مروت و حفاوت نرویم .

مردم چون سخنان پادشاه را اصغا فرمودند پیشانی بر خاك نهادند و او را تحیت

ص: 330


1- محكم

و درود فرستادند . آن گاه نرسی حکام و عمالی که از قبل بهرام در اطراف و اکناف مملکت حکومت داشت طلب فرمود و از حال هر يك بازپرسی بسزا نمود و هر کرا ظالم و متعدی دانست عمل از او بستد و عادلی کار آگاه بجای او نصب کرد . اما در کار سلطنت شام و حیره اقتفا به پدران خویش فرمود و همچنان پادشاهی شام را به ایهم بن الحارث بگذاشت و منشور سلطنت حیره را از بهر امرء القیس بفرستاد و مردم نژاده (1) بزرگ اصل را نیکو می داشت و در حق ایشان احسان فراوان می فرمود.

بالجمله نرسی در زمان خویش با این که بلهو و لعب رغبت تمام داشت هرگز از پی عیش و طرب نشد و با وضيع و شریف از در فتوت و مروت بود و مردم در زمان او بآسایش و آرامش نیستند و چون روزگارش قریب بانجام رسید فرزند ارشد و اکبر خود هرمز را طلب داشته بدست خویش تاج سلطنت بر سر او گذاشت و از جهان بگذشت و مدت سلطنت نرسی هفت سال (2) بود از سخنان اوست «الجود افضل الذخر و القناعة افضل الغنى و المودة افضل القرابة». و گويد : «ايها الناس اقبلوا على منافعكم و صونوا احسانكم بصيانة اعراضكم و تخلقوا باخلاق ربکم» همانا این کلمات را خطبه کرد و چون پادشاهی یافت بمردم برخواند .

ظهور آدن در مملکت جرمن پنج هزار و هشت صد و سی و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آدن مردی سحر پيشه و حيلت گر بود و از ممالك خارجه روم از مردم شرقی سفلی بود و در اطراف خلیج می اوتس سكون داشت و جمعی از مردم آن اراضی فرمان بردار او بودند ، و چون کار شرقی سفلی بسبب عساکر ایران پریشان گشت آدن قبیله خویش را کوچ داده باراضی جرمن رفت و در بلده سودن قرار گرفت و مرد مرا شیفته و فریفته نیرنگ های خود کرده دینی و شریعتی تازه آورد و دین خود را رواج همی داد و قانون وی در دین آن بود که در شهر اپسال که یکی از امصار بزرگ مردم سودن است بفرموده آدن

ص: 331


1- بكسر و فتح نون اصيل
2- طبری گوید 9 سال سلطنت کرد

کنیسه ای معتبر بر آوردند و قبیلۂ قاص (که عنقریب ذکر حالشان مرقوم خواهد شد) با آن زر که از جنگ ها بدست کرده بودند آن کنیسه را باز را ندودند و صورت خدای جنگ و خدای توالد و تناسل و خدای رعد و برق را در آن جا رسم کرده و به بت پرستیدن مشغول بودند و هر نه سال یک روز عید بزرگ می کردند و از هر جنس جانور نه سر بدست کرده در آن کنیسه قربانی می کردند و از آدمیان نیز نه تن در آن جا حاضر کرده ذبح می فرمودند ، و تنهای خون آلوده آن جمله را به نخلستانی که با آن کنیسه اتصال داشت می بردند و از درختان می آویختند و آن را نخلستان مقدسه می نامیدند.

بالجمله چون آدن دین خود را رواج داد و سالخورده گشته دانست مرگش نزدیکست روزی که جمیع بزرگان قبیله قاص در حضرت او حاضر بودند خنجری برکشید و نه جای از تن خود در از خم منکر برد و هنگام مردن بآواز حزین همی گفت که بسرای خدای جنگ سفر می کنم تا در آن جای دلکش خوش بر آسایم و مهمان پهلوانان جلادت شعار امت خود بوده باشم.

جلوس دسیث در مملکت روم پنج هزار و هشت صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در ذیل قصۀ دسیث واجب افتاد که قبیله قاص را بشناسیم.

همانا لختی از احوال مردم اراضی جرمن و حدود آن مملکت مرقوم گشت و چون اهل جرمن از نشیمن خود کوچ داده بدیگر جای می شدند و سکونت اختیار می کردند قاص لقب می یافتند و نیز بلقب های دیگر نامیده می شدند و اصل قبیله قاص از اراضی سکندنویه (1) است از یک سوی بحر بالتك (2) و در آن اراضی سه شهر عظیم بادید شد که اول سودن (3) نام یافت و آن دوم دنمرك (4) نامیده شد و سیم را ناردی (5) نام بود و این مردم در اواخر دولت دو انطانین زورق های بزرگ ، ساخته در بحر می افکندند

ص: 332


1- سکاندیناوى بسكون سين مشتمل بر سوئد دانمارك و نروژ
2- بالتيك
3- سوئد مقصود است بقرينة بندر كار لسكرنا
4- دانمارک
5- نروژ مراد است

و با پارو می راندند و بدین گونه از سودن بیرون شده از بندر کر لسكرون (1) بگذشتند و بندرهای ولایات پامرنیه و پروشه (2) را در نوشتند (3) و یک صد میل راه پیموده بکنار رودخانه دستوله مسکن گرفتند و چون مدتی بگذشت این امصار آبادان شد : (اول) تارن : (دوم) النبق (سيم) كاننز برق (چهارم) دنترك.

و قبیله وندال که از اصل هم از طایفه قاص باشند در کنار رودخانه او در و سواحل بحر و ولایات با مرتیه و مکلنبرق جای داشتند و با مردم قاص یکروش و خوی داشتند.

اما قبیله قاصسه قبیله نامور داشتند:

(اول) استراقاص (دوم) و زقاص (سیم) جبيدي ، ووندال را نیز سه طایفه بزرگ بود (اول) هر ولی (دوم) بر قندین (سیم) ولا مبدز و این قبایل هر جا سکون می کردند باسم آن مکان از هم شناخته می شدند.

بالجمله مردم قاص تا زمان دولت انطاننت در مملکت پروشه جای داشتند و در زمان سورس بر سر ولایت دیشه (4) تاختن بردند که از ممالك خارجه روم است و چون مدتی بر این بگذشت از دریای بالتك ببحر قرادنکز در آمدند و بسبب بلای طاعون یا از بهر قتل و غارت ، هر روز از جایی بجائی سفر می کردند و سلاح جنگ ایشان ، يك سير و یکشمشیر کوتاه بود و هر که رئیس آن جماعت بود اطاعت او را واجب می شمردند چنان که وقتی مردی که آمله نام داشت گفت : من از فرزندان خداهای قاص باشم و این سخن را بر آن جماعت استوار داشت ، لاجرم جمله اطاعت او را واجب شمردند و آمله ایشان را کوچ داده بکنار رودخانه ريبك آورد و آن رودخانه از رود بارسین جدا می شود و ممالك پولند و روس می گذرد ، بالجمله ایشان راه رودخانه را گرفته همی راه سپار شدند و قبیلهٔ بسطرنی که در شمال کوهستان کرپنسین (5) جای داشتند و طایفه وندی

ص: 333


1- کار لسكرنا بسكون لام و سين و كاف و ضم راء از بنادر سوئد کنونی
2- پامیر بکسر میم و یا
3- طی کردند
4- (داسی لاروس)
5- گذشت صحیح آن

که در میان قبیله بسطرنی و اراضی فینلند (1) می زیستند مطیع قبیله قاص گشتند و این دو طایفه نیز از اهل جرمن و طایفه سر مشین (2) اند و مردم سر مشین سه قبیله بزرگ دارند (اول) بعاز جبز (دوم) الینی (سیم) را قزالنی گویند و ایشان در سواحل قراد نکز در کنار رود با سین جای داشتند و فرق میان اهل جرمن و مردم سر مشین آن بود که یک طایفه جامه بس کوتاه و تنگ می پوشیدند و زیاده از يك زن بحباله نکاح در نمی آوردند و سپاه سواره داشتند و با لغت تيونك سخن می کردند و آن دیگر جامۀ فراخ بلند در بر می کرد و زنان متعدد در خانه می داشت و سپاه پیاده آراسته می کرد و بزبان سکلادین سخن می گفت.

مع القصه نخستین قبیلهٔ قاص دانستند که یوکرین (3) ولایت عظیمی است و در آن اراضی رودخانه های بزرگ جاری و از بهر زراعت شایسته بود ، پس بدان اراضی شتافتند و با قبایل سسین مصاف داده ایشان را بشکستند و در یوکرین مسکن کردند و در روزگار سلطنت قلب از میان مملکت دیشه عبور کرده از رودخانه نستر (4) و دنیوب بگذشتند و طمع در ملک روم در بستند و بعضی از اراضی روم را در هم نوشته بمملکت مستیه در آمدند و در آن جا ایمپراطور، طراجن (5) بیادگار خواهر خود شهری نهاده بود که آن را مرشانا پالس می نامیدند، عساکر قاص آن شهر را مسخر نمود و اعیان آن بلده از بیم جان و مال از در ضراعت و مسكنت بنزديك بزرگان قاص رفتند و زر و سیمی معین کردند که بدیشان دهند تا آن جماعت دست از قتل و غارت باز داشته بمسكن خویش مراجعت کنند ایشان نیز از بیم آن که مبادا از جانب قلب لشگری بسوی آن بلده تاختن کند و کار صعب شود بدین سخن رضا دادند و آن زر و سیم را گرفته مراجعت نمودند . اکنون بر سر داستان رویم آن گاه که قلب را ( چنان که مذکور شد ) روز بنهایت رسید اصحاب دیوان روم و جميع اهالی مملکت بسلطنت دسیث

ص: 334


1- فینلاند
2- سارماتی
3- يوكرن بضم يا و سكون كاف و كسر راء (لاروس) يا اوكرانيا (المنجد) قسمت جنوبی جلگه روسیه مشتمل بر ارسا و کیف و خارکف و غیره و آن یکی از 16 دولت جمهوری اشتراکی روسیه بشمار می رود
4- دنیستر بکسر دال و يا و سكون سين و تا
5- تراجان

اقرار دادند و او را بر تخت قیصری جای فرمودند و روزی چند از جلوس او نرفته بود که بعرض وی رسانیدند که قبیله قاص در کنار رودخانه دین و دنیوب دیگر باره آغاز شورش و جنبش کرده اند و هوای تسخیر روم نموده اند و از دنبال این خبر نیز آگهی رسید که آن جماعت مردی که نیوه نام دارد بپادشاهی برداشته اند و اينك نيوه با هفتاد هزار لشكر جرار که از مردم جرمن و سر مشه اند از رود دنیوب عبور کرده نکا پالس را که هم از بناهای طراجن است بمحاصره انداخته اند.

دسیٍ از این خبر دهشت انگیز در خشم شد و لشگری عظیم ساز داده از روم بیرون شد و بشتاب تمام بکنار رودخانه چترس آمد كه نزديك به نكاپالس بود مردم قاص چون خبر ورود دسیث را بشنیدند از کنار آن بلده کوچ داده بر سر قلعه قلیالث آمدند که از بناهای فیلقوس پدر اسکندر بود و از امصار مملکت ثریث شمرده می شد و مردم قاص را ازین کوچ دادن غرض آن بود که شهری به از نکاپالس را بمحاصره اندازند ، اما دسیث چون این خبر بشنید هم از دنبال ایشان بتاخت و از آن سوی چون نیوه آگاه شد که قیصر از قفای او در ترکتاز است ، ابطال رجال خویش را فراهم کرده ناگاه روی برتافت و بر سر سپاه روم تاختن آورد ، وقتی برسید که عساکر روم بی خبر از دشمن در بیابانی لشگرگاه کرده آسوده غنوده بودند . پس نیوه بادل قوی فرمان داد تا مردمش جنگ در انداختند و جمعی كثير از سپاه روم را عرضه هلاك ساختند

دسیث با هزار زحمت بقیة السیف را برداشته از آن حربگاه بگریخت و چون لشگر قاص از کار قیصر بپرداخت دیگر باره بر سر قلعهٔ قلبالث آمد و روزی چند بیش نکشید که بغلبه و یورش آن بلده را مسخر ساختند و صد هزار مرد و زن بقتل آوردند و جمعی کثیر را اسیر کردند در این وقت پریحث ، برادر قلب که در آن شهر جای داشت از بیم شاهان جان ، پناه از نیوه و لشگر قاص جست و بسلامت بزیست

اما از آن سوی آن مدت که عساکر قاص ، مشغول محاصره قلپالث بودند دسیث فرصتی بدست کرده دیگر باره بروم آمد و لشگری بر آورد و عزم کرد که راه عبور دشمن را از چارسوی فرو بندد و بجانب لشکر قاص طی مسافت می کرد، و چون قبایل کرپی

ص: 335

و بعضی از مردم جرمن آشفتگی اراضی ایتالیا و شکستن قیصر را شنیده بودند از بهر تهب و غارت بهر سوی در ترکتاز می شدند ، لاجرم در چند موضع بی آگهی با لشگر دسیث باز خوردند و قیصر حکم داد تا جمله را بقتل آوردند و جمعی از لشگریان را در معابر و شعب (1) جبل بازداشت تا این گونه مردم را از عبور باز دارند و لشگر قاص را نیز بمساكن خود باز شدن نگذارند ، و قلعه های سواحل رود دنیوب را نیز آبادان ساخت و مرمت کرد. آن گاه خواست تا روی دل ها را با خود کند منشوری باصحاب دیوان روم فرستاد که یک تن را گزیده دارید که منصب سنشاری (2) را بدو تفویض فرمائیم برای آن که میان ما ورعیت حکم کنند باشد تا هر گز رعایا را ظلمی نرسد، چون این نامه باصحاب دیوان رسید و لرین را که در میان عساکر روم بحصافت رای و ذکاوت خاطر معروف بود شایسته این مقام دانستند و صورت حال را معروض حضرت قیصر داشتند ، پس دسیث منشور این منصب به ولرین داد و اعیان و اشراف لشگر را انجمن کرده در میان آن جماعت روی به ولرین کرد و فرمود شاد بادی که اصحاب دیوان ترا شایسته این منصب دانستند اکنون بر تست که اشراف روم را بعظمت قدیم برسانی و رعیت را رعایت فرمائی و لشگریان را بر طریق اقتصاد بداری و احکام شریعت را نفاذ بخشی و هر کرا نالایق دانی بمیان اصحاب دیوان نگذاری ، همانا حكم تو بر كافة خلق و جميع ممالك جاريست جز برخليفه دين که کار قربانی با اوست و دختران باکره که در کنیسه اعتکاف دارند و چندتن از کدخدایان و پرفکت شهر اگر چه این مردم از باز پرس و غضب تو محفوظ اند ، اما واجب است که در نزد تو نرم گردن و فروتن باشند .

پس کار ولرین بالا گرفت و همزانوی ایمپراطور گشت ، اما از آن سوی ، قبیلۂ قاص وقتی آگهی یافتند جميع شوارع و طرق را بر خود مسدود دیدند و از هر بلده و قلعه که بر سر راه داشتند چون سئوال کردند دانستند که لشگری از قیصر برای حرب مهیا است سخت بترسيدند و خواستند تا از آن مهلکه جان بدر برند ، پس چند تن رسول اختیار کرده بحضرت قیصر فرستادند و از وی خواستار شدند که راه یابند تا بمملکت خویش

ص: 336


1- دره
2- سناتور بكسر اول عضو مجلس اعیان و نظارت در کار رئیس جمهور

مراجعت کنند بشرط آن که هر اسیر و مال که در مملکت ایتالیا بدست کرده اند باز گذارند چون فرستادگان نیوه پیام او را بگذاشتند دسیث در جواب فرمود که از پس آن که مردم قاص ، يك نيمۀ ایتالیا را خراب کردند و خلقی عظیم را بقتل آوردند بدین کلمات حیلت آمیز روی نجات نخواهند دید و فرستادگان را خوار کرده از پیش براند.

قبایل قاص چون دیدند از هیچ روی راه سلامت بادید نیست ناچار دل بر مرگ نهادند و از بهر جنگ آماده شدند و هر دو لشگر آهنگ یکدیگر کرده در کنار شهر (فاروم تر برانی) با هم دوچار شدند و مردم قاص لشگر خود را بر سه صف کرده از پس خلابی (1) که در آن اراضی بود بایستادند و جنگ پیوسته شد و از هر جانب تیرباران کردند نخستین فرزند ایمپراطور با خدنگی دلدوز جان بداد . دسیث چون آن بدید بیم کرد که مبادا دل لشگریان ضعیف شود و هزیمت شوند خود اسب برجهاند و از پیش روی صف بگشت و با مردم خود همی گفت از یک تن مرد لشگری که کشته شد باك مدارید و مردانه بکوشید . همانا فرزند من ، مانند یکی از شما بود از کم شدن یک تن چه نقصان خواهد رفت از این سخنان دل مردم قوی شد و مردانه بجنگ در آمدند و سخت بکوشیدند و يك صف از مردم قاص را بشکستند، و گروهی از میمنه بتاختند و صف دوم قاص را که بر کنار خلاب بود هزیمت کردند و هزیمت شدگان بدان صف پیوستند که از پس خلاب ایستاده بودند . در این وقت لشگر روم يورش برده بيك ناگاه در آن خلاب در آمدند و در افتادند و چون سلاح جنگ ایشان نیز گران بود چندان که جنبش کردند بخلاب بیشتر اندر شدند و مردم قاص که قوی جثه و بلند قامت بودند بدان گلزارها در آمده با آن نیزه ای بلند که در دست داشتند بقتل رومیان پرداختند و یک تن از مردم روم را بجا نگذاشتند و در میانه دسیث نیز کشته شد و کس ندانست جسد او بکجا افتاد شد در این وقت پنجاه ساله بود و مدت پادشاهی او پنج سال بود و اصحاب کهف در سال سیم سلطنت او خفته (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و دسیث باشد که او را دقیانوس خوانند.

ص: 337


1- بر وزن سراب زمین گلناك كه پای آدمی و چار پا در آن ماند

جلوس هرمز بن نرسی در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

هرمز پسر نرسی است و پدر، او را در زمان حیات خود ، ولی عهد ساخت (چنان که مذکور گشت) و لقب او کوه بر است و آن مدت که پدرش زندگانی داشت سخت متکبر و متنمر بود و بدرشتی طبع و خشونت خاطر اشتهار داشت چندان که مردم از حدت خلق و سورت خوی او هراسناك بودند، اما چون نرسی در گذشت و او مالك تاج و لوا گشت روزی بر زبر تخت جای کرد و جمیع بزرگان در گاه و قواد سپاه را پیش خواست و روی بجانب ایشان کرده فرمود : از این ،پیش حکومت این مملکت ، نرسی داشت و بازگشت هر زشت و زیبا بسوی او بود از خلق نکوهیده و خوی ناستوده من ضرری عاید کس نمی گشت ، اکنون که کار مرا افتاد آن خوی بگردانیدم و با مردم جز از در مهر و حفاوت و عدل و نصفت نخواهم رفت .

چون آن جماعت این سخن از پادشاه بشنیدند یک باره از در شکر گذاری پیشانی بر خاك نهادند و چندان سر برنداشتند که هرمز کس فرستاده ایشان را از خاك برگرفت آن گاه ابواب عدل و داد بر روی جهانیان بگشاد و هر خراب که در مملکت بود آباد کرد و هر ویرانه که دانست بعمارت آن بکوشید و چنان کریم طبع و سخی نهاد بود که خاك ، بازر، و حجر با گوهر در چشمش یک سان می نمود.

سلاطین اطراف چون خبر جلوس و آثار فضائلش بشنیدند هر کس بحضرت او رسولی فرستاد و درودی گفت

بالجمله چون کار سلطنت بر هرمز استوار گشت بعرض وی رسید که حاکم کابل را دختری بخانه اندر است که فرشته با لطافت دیدارش شرمسار باشد و آفتاب با فروغ رخسارش در تاب شود و چندان از جمال دیدار و حسن آثارش بگفتند که دل هرمز هوای او گرفت و بحاکم کابل نامه کرد که آن دختر دوشیزه که در سرای داری بشرط زنی نزد ما گسیل فرمای حاکم کابل بر حسب فرمان آن حلی و زیور که لایق بود در بر دختر کرده و او را بحضرت هرمز فرستاد و پادشاه چون در او نگریست از آن چه شنیده بود افزون یافت و مهرش در خاطر او پنجه زد ، پس حجله فراز کرده خواست تا با او هم آغوش

ص: 338

شود دختر سر از فرمان او بدر کرد و چندان که شاه کنار او جست او کناره فرمود روزگاری بر این گذشت و پادشاه از معشوقه کامروا نگشت عاقبت آن خشم که همعنان سلطنت است از نهاد هرمز برتافت و کس نزد وزیر خویش فرستاد و پیام داد که آن کس را که سر بفرمان شاه فرو ندارد و بر طغیان و عصیان خویش پاینده باشد کیفر چه باید کرد؟ فرستاده ،هرمز چون وزیر را بسرای خویش نیافت پیام شاه را با پسر او گذاشت و او در جواب عرض کرد که هر که سر از فرمان شاه برتابد قتلش واجب باشد . این سخن چون بهرمز رسید از غایت غضب بفرمود تا آن دختر را بقتل آوردند . و روز دیگر چون دیدار او بخاطر آورد از کرده پشیمان گشت و همی بر فوت او دریغ و افسوس خورد و اندک اندک همی در خشم شد که چرا پسر وزیر فتوای خون او داد تا آن که روزی از وزیر پرسش نمود که هر که با پادشاه طغیان ورزد مکافات او چیست؟ وزیر عرض کرد که سزای آن قتلست اگر زن و کودک نباشد یا دیوانه نبود. دیگر باره هرمز پرسید که آن کس که بر خون بی گناهی فتوی راند پاداش چه باید برد؟ وزیر عرض کرد که هم جزای او جز قتل نتواند بود .

در این وقت هرمز فرمود تا پسر وزیر را از حلق آویخته بردار کردند و حکم داد تا او را فرود نیاورند و چون آن دار در معبر وزیر واقع بود چند تن بگماشت که سخنان او را حین عبور از پای دار بعرض رسانند.

اما چون وزیر بدان مقام رسید سر بر آورد و روی با پسر کرد و گفت : ای فرزند خون ترا از آن کس نتوانم جست که در دنیا و عقبی غلبه او راست ، اما در دنیا از این روی که پادشاه است، و در عقبی نیز چیزی بر او نیست زیرا که سخن حق او خواهد داشت چون این کلمات بعرض هرمز رسید فرمود تا پسر او را از دار فرود کرده بخاک سپردند و مدت سلطنت هرمز هفت سال و پنج ماه بود . (1)

ص: 339


1- غیر از داستان خواستگاری دختر و قتل او در طبری و مروج الذهب و شاهنامه موجود است ولی مدت سلطنت او را کتاب اخیر 9 سال نوشته است.

ظهور اصحاب کهف پنج هزار و هشت صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش در خاتمه قصه حواریون مرقوم افتاد که پطرس و سولس مدتی در مملکت روم مردم را بدین عیسی را دعوت کردند و بیست و پنج سال بعد از رفع آن حضرت بدست ایمبراطور (1) نرو شهید شدند و همچنین در زمان سلطنت دامیشن (2) روزگاری یوحنا در آن مرز و بوم روز گذاشت و مردم را براه حق بداشت ، لاجرم جمعی از مردم روم بر آئین عیسی علیه السلام بودند اما مذهب خویش را پوشیده می داشتند و اگر عقیده ایشان بر قياصرة روم معلوم می گشت عرضه دمار و هلاک می گشتند

چون نوبت سلطنت و حکومت به دسیث رسید که هم او را دقیوس (3) و دقيانوس خوانند (چنان که شرح حالش مذکور شد ) نیز بر سنت سلاطین سلف ، دشمن مسلمانان بود و هر کس از پیروان عیسی علیه السلام را بدست می آورد مقتول می ساخت : در زمان اوشش تن از بزرگ زادگادن مملکت ، و اعیان دولت ، با حضرت عیسی علیه السلام ایمان آوردند و از این جا است که خدای، با پیغمبر خویش فرماید .

﴿ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً ﴾ (4)

و نام ایشان چنین بود: (اول) ملیخا که هم او را تملیخا گویند و این لفظ بمعنی مرگ دیده است .

(دوم) : مکسلمینا و این لفظ بمعنی بزرگست و رئیس آن جماعت وی بود .

(سیم) : مرطونس و این لفظ بمعنی قوت دهنده است

(چهارم) تیبونس و این لفظ بمعنی شفادهنده است (پنجم) : سارینوس که هم او را مارینوس گویند و این لفظ بمعنی عزت دهنده است (ششم) ابسان و این لفظ بمعنی نیکو

ص: 340


1- نرن
2- دميسن بضم دال و فتح دال
3- در اسم پادشاه زمان اصحاب کهف و اسامی ایشان در زمان وقوع این حادثه و محل آن در تواریخ و تفاسیر اختلاف زیاد موجود است و ما از ذکر موارد اختلاف ، برای چندان فائده بر آن مترتب نمی شود خودداری کردیم
4- الكهف آیه 13

نگارنده است و او را ذوانوانس و ذو نویس نیز گویند.

بالجمله ایشان چون مردم نژاده و بزرگ زاده بودند آن شرط که در نهفتن دین واجب بودی رعایت نکردند تا این راز مکشوف افتاد و بعرض دسيث رسيد كه اينك ملازمان درگاه راه خلاص سپرده اند و طریق عیسویان گرفته اند. قیصر از این سخن در غضب شد و ایشان را طلب کرد، پس عوانان (1) برفتند و جمله را در حضرت حاضر ساختند و دسیث روی با ایشان کرده فرمود: ای بندگان حق ناشناس شما را چه افتاد که آئین پدران خویش را گذاشته پیرو عیسویان شدید؟ هم اکنون یا به کنیسه در شوید و خدایان خویش را سجده کنید و اگر نه شما را زنده نخواهم گذاشت و با تیغ ، سر از تن بر خواهم داشت ، خداوند قادر و غالب ، دل ایشان را قوی کرد چنان که خود فرماید :

﴿وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ﴾ (2)

و در برابر قیصر صف برنده بایستادند و از او هیچ بیم نکردند ،

﴿فَقالُوا رَبَّنَا رَبُّ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ لَن نَدْعُو مِنْ دُونِهِ الهَا﴾ (3)

پس گفتند : ای پادشاه ما هرگز سجده اوثان و اصنام نکنیم و بتان را خدای نشمریم همانا خدای ما خالق آسمان ها و زمین ها است و جز او را خدای نخواهیم خواند

﴿هٰؤُلَاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطَانٍ ﴾ (4)

این جماعت رومیان که بفرمان تو جز خدای آفریدگار گرفته اند اگر حجتی روشن دارند ظاهر کنند .

دسیث از سخنان ایشان در خشم شد و خواست بی توانی آن جماعت را از زندگانی باز نشاند و هم در خاطر آورد که این مردم از فرزندان اصحاب دیوان و بزرگان مشورت خانه اند مبادا در قتل ایشان فتنه حادث شود، پس متولی بتکده را که قاضی شریعت ایشان بود طلب کرد و در قتل آن جماعت با وی مشاورت فرمود تا اگر او حکمی کند در قتل ایشان حجتی باشد قاضی نیز چون نهانی با عیسی علیه السلام ایمان داشت مرگ آن جوان مردان را بتأخير

ص: 341


1- پاسبان
2- الكهف آية 14
3- الكهف آية 14
4- الكهف آية 15

افکنده و گفت اگر ایشان را بقتل آری دور نیست که خاطر اصحاب دیوان رنجه شود و روزی آید که این کرده پشیمانی آرد صواب آنست که مهلتی گذاری و پسران ایشان را بر گماری تا به پند و اندرز این بی خردان را باز بدین خود آرند .

این سخن پسند خاطر دسیث افتاد و فرمود تا علامت های نظام لشگر بلکه هر حلی و زیور که با ایشان بود بگرفتند و آن جماعت را بدست پدران داد و سه روزه مهلت نهاد و گفت چون از پس سه روز با دین نخستین نباشند و ستایش اصنام نکنند یک تن را زنده نگذارم پس آن جماعت از حضرت قیصر مراجعت کرده از بهر مشاوره انجمن شدند از میانه مکسلمینا که رئیس آن جمع بود گفت :

﴿وَ إذِ اعْتَرَ لَتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ الَّا الله ﴾ (1)

چون شما کناره جستید از این قوم و یک سو شدید از خدای ایشان هرگز قیصر از این خصمی فرود نخواهد شد و عاقبت بر قتل ما فرمان خواهد داد ، بهتر آنست که پیش از آن که در بند و بالا در آئیم از این بلد بیرون شویم و بگوشه ای در گریزیم جمله باوی همداستان شدند و هر يك بخانه خود شده از مال پدر چیزی برگرفتند تا از بهر زاد فرو نمانند آن گاه باتفاق ، از شهر روم بیرون شدند و باطراف کوه و بیابان گریزان بودند ، ناگاه در میان راه بمرد گوسفند چرانی باز خوردند و او کنسطیطوس نام داشت که بمعنی تاج شاهی دهنده باشد و هم او را کشفوطط و کشفيطط خوانده اند .

بالجمله مرد شبان چون آن جماعت را دهشت زده در راه و بی راه دید دانست که ایشان جز گریختگان نباشند ، پس قدم پیش گذاشت و گفت : از کجا می رسید گمانم آنست که از حضرت قیصر فرار کرده اید . ایشان گفتند : ما هرگز بکذب سخن نگفته ایم همانا از دست ظلم قیصر بیرون شده ایم. گفت: چرا ؟ و از بهر چه ؟ ایشان صورت حال را مکشوف داشتند . کنسطیطوس گفت: سخن شما مرا پسندیده افتاد اگر فرمائید من نیز دین شما را گیرم و با شما موافقت کنم و این گوسفندان را بخداوندش (2) فرستم . ایشان سخن وی را پذیرفتند و ایمان بدو عرضه کردند، و مرد شبان دین حق گرفت و گوسفندان

ص: 342


1- الكهف آية 16
2- صاحب

برفیق خود گذاشته از قفای ایشان روان شد و او را سگی بود که قطمیر نام داشت که بمعنی شکار کننده است آن سگ نیز دنبال صاحب خویش گرفت آن جماعت بترسیدند که چون در جایی پنهان شوند دشمنان از بانگ سگ بدیشان را ه جویند و خواستند تا آن سگ را از خود دور کنند . کنسطیطوس سنگی بر گرفت و بجانب سگ پرانید در این وقت آن سگ بسخن آمد و گفت : چرا مرا می رانید که من خدای را پیش از شما شناخته ام پس ایشان از کرده پشیمان شدند و بمصاحبت سگ رضا دادند و راه بیابان پیش گرفته همی خواستند تا خود را بگوشه ای مخفی سازند. مرد شبان گفت: این کوه که در برابر ما است بتاخلوس (1) نام دارد و در آن کوه غاری بس عریض است که آن را (جیرم) خوانند و آن جائی بس تیره و سهمناک است که هرگز هیچ آفریده بدانجا نشود جز این که هنگام باران و سرما گاهی من گوسفندان خود را بدانجا برم ، اگر خواهید بدانجا پنهان شویم ایشان با وی همداستان شدند و روی بدان غار نهادند چنان که حق جل و علا فرماید : ﴿إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً ﴾ (2) چون بغار در آمدند گفتند : پروردگارا الها ما را از نزديك خود بخششی کن و رحمتی فرست و آماده کن از برای ما در این کار که افتاده ایم راه رشد و نجاتی ﴿ فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا.﴾ (3) خدای می فرماید : سال های بسیار نگذاشتیم گوش ایشان شنوا باشند یعنی آن جماعت را بخواب افکندیم چه آن زمان که بغار در رفتند ایشان را خواب درر بود و قطمیر نیز چنان که رسم سگان است در آستانه غار سرخویش بر زبر (4) دست ها نهاده بخفت كما قال الله تعالى: ﴿وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ ﴾ (5) و چشم های ایشان باز بود چنان که پنداشتی بیدارند و خدای فرشته ایران گماشت که هر روز عاشورا ایشان را از این پهلو بدان پهلو خوابانید تا زمین جسد ایشان را فاسد نکند هم حق فرمايد: ﴿وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَ هُمْ رُقُودٌ ۚ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَ ذَاتَ الشِّمَالِ﴾ (6)

ص: 343


1- نيجلوس (تفسير منهج )
2- الكهف 10
3- الكهف 11
4- بالا
5- الكهف 18
6- الكهف 18

و راه آن غار يسوى بنات النعش (1) فراز بود از این روی آفتاب وقت طلوع و غروب از دو سوی غار می تافت و آن جماعت در فضای آن غار فتاده بودند چنان که خدای فرماید : ﴿وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ ﴾ (2)

و چنان خفته بودند که هیچ کس را از بیم توانائی دیدار ایشان نبود چنان که خدای با عموم بندگان خود خطاب کندو گوید :

﴿ لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً﴾ (3)

بالجمله روز دیگر بعرض دقیانوس رسید که عیسویان هر شش تن ، از شهر فرار کرده اند قیصر در خشم شد و ایشان را از پدران طلب کرد ایشان عرض کردند که ما را از گریختن این بی خردان جنایتی نیست چه در خان های ما هر چه از اشیاء نفیسه بوده بر گرفته اند و برفته اند . قیصر جمعی را بطلب ایشان بیرون فرستاد و یک ماه در کوه و بیابان بشتافتند و کسی را نیافتند . و آن جماعت سی صد و نه سال در آن غار خفته بودند و این با قدرت یزدانی صعب نباشد چنان که هم خدای بدین اشارت کند و فرماید :

﴿أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً ﴾ (4)

و ایشان را اصحاب کهف گفتند از این که در غار خفتند و اصحاب رقیم نامیدند از بهر آن که ایمپراطور (سطایانس) شرح حال ایشان را در لوحی رقم کرده بیاویخت چه در زمان او بیدار شدند و ما قصه ایمپراطور سطایانس و بیداری اصحاب کهف و خاتمه کار آن جماعت را در جای خود مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالى . (5)

جلوس کال لس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل دسیث (چنان که مرقوم شد) لشگر روم چندان ضعیف دل و نژند (6) حال

ص: 344


1- بنات النعش بر هفت ستاره ای که آن ها را هفت برادران گویند: بنات النعش کبری و صغری و ستاره جدی که علامت قطب شمال است از جمله هفت ستاره بنات النعش صفرى است پس در غار روی این حساب بطرف شمال بوده است
2- الكهف 17
3- الكهف 18
4- الكهف 9
5- منهج الصادقين سوره کهف
6- بكسر اول و فتح و دوم و فتح اول هم آمده است فرو مانده و افسرده

بودند که در کار سلطنت سخن نتوانستند کرد ، لاجرم زمام اختیار بکف کفایت اصحاب دیوان افتاد و آن جماعت نظر بحقوق دسیث پسر دیگر وی که از جنگ زنده مانده حاستلین نام داشت لقب ایمپراطوری دادند و بسلطنت برداشتند و او چون جوان بود و كار ملك نتوانست بسزا کرد کال لس نامی را که یکی از اعاظم اصحاب دیوان بود و هم او را قالت گویند ، نایب مناب او ساختند .

بالجمله چون ایمپراطور بر تخت سلطنت جای کرد و از بیم سپاه قاص که در برابر بودند خاطری آشفته داشت ناچار چندین رسول دانا اختیار کرده بلشگرگاه ایشان فرستاد و خواستار شد که آن جماعت کار بر مصالحه گذارند و بسوی مساکن خود کوچ دهند و دیگر هوای تسخیر ممالك روم نکنند و ایمپراطور در ازای این شرایط ، هر سال زری معین بدیشان فرستد و از اشیاء خوردنی و دیگر چیزها نیز حملی گران با رسولان بلشگرگاه قاص فرستاد . مردم قاص نیز بدین سخن رضا دادند و عزم مراجعت کردند و هر امیر و مال که دستگیر کرده بودند هم با خود ببردند و این از برای دولت روم نلمه (1) بزرگ بود چه رسم قیاصره آن بود که چون از سلاطین اطراف جهان بحضرت ایشان مال کثیر می رفت و پیشکش های فراوان مشهود می افتاد در ازای آن يك كرسى شیر ماهی یا يك جامه که نسيج آن مخمل بود يا یك آهن پاره که بشکلی ساخته بودند می فرستادند و سلاطین بدین مایه فخر می کردند اکنون که قالت در معنی خراجی بر خویش نهاد که هر سال بمردم قاص فرستد از بهر دولت روم عادی بزرگ بود و اعیان و اشراف مملکت از این معنی رنجیده خاطر شدند و روزی چند بر نیامد که طاعونی عظیم در شهر روم روی نمود و حاستلینت نیز در میانه بدان داهیه در گذشت و سلطنت روم مخصوص قالت گشت و خصمی مردم با او زیاده شد چه معایب دولت روم را بی شراکت دیگری از وی می دانستند بالجمله چون یک سال برین بر گذشت و لشگر قاص از جای خود جنبش نکرد مردم روم بدانستند که آن جماعت بسبب آن مصالحه که افتاده دیگر جنبش نخواهد کرد ، پس یک باره دل بر قمع و قلع قالت نهادند و همه روز ادوات ضعف او را فراهم می کردند و چون

ص: 345


1- شکست

خبر ضعف قالت در اطراف ممالك مشهور شد يك قبيله ديگر از اراضی جرمن بجنبیدند و مصالحه اقوام خویش را معتبر نداشته بسواحل دنیوب در آمدند و دست بقتل و هیچ غارت گشودند و چون قالث را آن توانایی نبود که با ایشان مصاف دهد لاجرم بجای خود بنشست و ولرین (1) را که منصب سنثاری داشت (چنان که مرقوم شد) مأمور فرمود که بیرون شده بعضی از لشگر جرمن را که اطاعت کنند با سپاه فرانس بحضرت آرد تا دفع دشمن تواند کرد و ولرین نیز از پی این مهم بیرون شد.

اما از آن سوی چون این خبر دهشت انگیز به امیلینث که سر حد دار ولایت پنانیه و مسیه (2) بود رسید آتش غیرت در دلش تافته شد و عساكر متفرقه روم را از هر طرف طلب کرده قوی دل ساخت و لشگر بزرگ فراهم کرد و ناگاه بر سر آن جماعت تاخته تیغ در ایشان نهاد ، و از يمين و شمال مرد همی کشت و بخاك افكند چندان که آن گروه هزیمت شدند و از دنبال ایشان بتاخت تا جمله را از رودخانه دنیوب بدانسوی کرد و اموال و اثقال ایشان را برگرفته بر لشگر خود بخش فرمود . در این وقت آن زر معین که ایمپراطور از بهر مردم قاص بحكم مصالحه روان داشته بود با لشگرگاه امیلینث بازخورد و او بفرمود تا آن مال را بمردم قاص نبرند و آن جمله را نیز مأخوذ داشته بر لشگر خود قسمت كرد لشگریان چون این بذل و کفایت از وی مشاهدت کردند او را بسلطنت برداشتند و حمایل ایمپراطوری از برش بیاویختند او نیز هوای سلطنت کرده در حال همان لشگر را برداشته عزم تسخیر روم فرمود چون این خبر بقالث رسید ناچار هر لشگر که از اطراف روم توانست فراهم کرد و بعزم مقاتله و مدافعه از روم بیرون شد و طی مسافت کرده در بیابان سپالتو (3) با دشمن دوچار شد و از دو سوی لشگر گاه کردند در این وقت سپاه قالث کردار زشت و نارسائی رأی او را در کار سلطنت بخاطر آوردند و جلادت طبع وجود طبیعی امیلینث را نیز اندیشه کرده بيك ناگاه بر قالث بشوریدند و بسراپرده او تاختن برده او را با فرزند جوانش بقتل آوردند و اموالش را بنهب و غارت بر گرفتند

ص: 346


1- والرين بكسر لام و فتح یا (آلبر ماله)
2- پاننی بضم اون
3- سپالا تو بسكون سين و ضم تا واقع در ایتالیا.

و بحضرت امیلینث شتافته بدو پیوستند و او این معنی را فوزی عظیم شمرده نامه چند با صحاب دیوان نوشت و پیام داد که برداشتن سلطان برای ورویت شما منوط است ، من از برای نام پست شده دولت روم این رنج بردم و قالث را که مردی نابهنجار بود از میان برداشتم و هم اکنون از آن نام سپهسالاری که داشتم زیاده طلبی نکنم هر کرا سزاوار دانید بسلطنت بردارید اصحاب دیوان در جواب او پاسخ نیکو آوردند و او را بصفت حركلت و مرث انتقام کش خوانده و بسیارش بستودند اما هنوز نفسی خوش بر نیاورده بود که از آن سوی ولرین که از بهر سپاه فرانسه و جرمن رفته بود با لشگرهای آراسته برسید و در همان بیابان سپالتو با ایمپراطور جدید دوچار گشت و کمر بخونخواهی قالث بر بست لشگر امیلینث دانستند که با سپاه فرانسه و جرمن نتوانند نبرد آزمود از بیم جان تیغ ها بر کشیدند و امیلین را بکشتند مدت سرکشی او چهار ماه بود و قالث پانزده سال سلطنت کرد و از پس او نوبت به ولرین افتاد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس عمرو بن الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمرو بن حارث بعد از برادر خود ایهم در مملکت شام علامت سلطنت راست کرد و خرد و بزرگ را در تحت حکومت خود بداشت آن گاه از اندوخته پدر و برادر پیشکشی در خور خدمت هرمز که در این وقت پادشاهی ایران داشت ساز کرد و با چند تن رسول دانا بحضرت او فرستاد و عرض کرد که ایهم از جهان رخت بدر برد هرگاه ملك الملوك این مملکت را بمن گذارد بر طریق صدق و صفا روم و خراج خویش را همه ساله بدرگاه فرستم و اگر نه امر شاهنشاه راست چون فرستادگان وی بحضرت هرمز رسیدند و پیام بگذاردند پادشاه ایران را کردار و گفتار عمر پسندیده افتاد و منشور حکومت شام را بدو فرستاد و رسولان او را شاد خاطر مراجعت فرمود . اما چون هرمز از جهان برفت و ذو الاكتاف كودك بود عمر و با قیصر روم در ساخت و طایر را که سپهسالار او بود سپاه داد و بفارس فرستاد تا آن ملك را بگرفت و عمه شاپور ذوالاکتاف را اسیر کرد و آن گاه که شاپور بحدر شد رسید او را مکافات کرد تفصیل این جمله در قصه شاپور

ص: 347

مذکور خواهد شد . بالجمله عمر و بیست و شش سال و دو ماه شاد و خرم در مملکت شام کار بکام کرد و آن گاه وداع جهان گفت

جلوس من فودی در مملکت چین پنج هزار و هشت صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

سن فودی بعقیده مورخین ختا (1) اول طبقه بیست و یکم است از سلاطین چین و او مردی دلاور و رزم آزمای بود و نیز نسب با سلاطین میبرد بالجمله در زمان سلطنت سون كان كه از جمله ملوك طوایف بود با ابطال رجال و قواد سپاه همدست و همداستان شده لشگری گرد خود فراهم کرده ناگاه بر پادشاه بشورید و مردم شهر پیکن (2) که دارالملك خاقان بود هم از پادشاه دل رنجیده داشتند ، لاجرم گرد سن فودی را گرفته با لشگریان متفق شدند و بسرای سلطنت در رفته سون کان را بقتل آوردند و سن فودی را بسلطنت داشتند ، و او مدت بیست و پنج سال در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا پادشاهی کرد.

جلوس شاپور ذوالاکتاف در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهل و هفت سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود

آن گاه که هرمز بن نرسی را زمان مرگ فراز آمد بزرگان مملکت و صنادید دولت را پیش خواند و گفت : من از این مرض جان بسلامت نخواهم بر دو پسری ندارم که از پس من این تاج و تخت را ضایع نگذارد

جز این که اندر حجله مرا جمیله ای است که حامله باشد و ستاره شناسان گفته اند که وی پسری آرد که این جهان را فرو گیرد. اکنون شما این مملکت را چنان که هست بدارید تا آن جمیله بار بنهد ، پس اگر پسری آرد او را ولیعهد من دانید و این پادشاهی بدو گذارید. این بگفت و جهان را وداع کرد، از پس او امرای درگاه ، مملکت بداشتند و هر عامل در جای خویش نصب بود و چون شش ماه بگذشت بردگی هرمز گذاشت و پسری آورد او را شاپور نام کردند و تاج از گهواره او بیاویختند و

ص: 348


1- بفتح اول
2- پكن بكسر اول و فتح کاف پایتخت سابق چین

شاهنشاهش خواندند و یکی از امرای دولت که بحصافت عقل ورزانت (1) رای برگزیده بود و مه روی نام داشت به پرستاری کمر بست و در کودکی شاپور هر روز با او بتخت سلطنت بر می شد و كار ملك را بنظم و نسق می داشت

این خبر باطراف ممالک پراکنده شد که مملکت ایران را پادشاه نیست اینك کودکی را در گاهواره دارند که معلوم نیست خواهد مرد یا خواهد زیست . پس هر کس از جانبی طمع در ملک ایران بست والحارث بن الاعز الايادی که بر بنی ایاد حکومت داشت از بهر قتل و غارت حدود ایران مردم خویش را برانگیخت ، و قبایل عبدالقیس و بنی تغلب (2) و بنی بکر و بنی حنظله و بنی تمیم از جای بجنبیدند و از هر سوی ایران ترکتاز (3) کردند و چندان که بدانستند از قتل و غارت فرو نگذاشتند ، امرأ القيس که در این وقت سلطنت حیره داشت پای بدامن پیچید نه خراج بایران فرستاد و نه باعراب هم آهنگ گشت ، و عمرو بن الحارث غسانى كه ملك شام بود و يک باره با ایران مخالفت آغازید و بسوی قالث که قیصری ایتالیا و روم داشت نامه کرد و پشت با دولت او استوار نمود ، ایمپراطور نیز او را قوی دل ساخت و بجنگ ایرانیان ترغیب و تحریص فرمود . بس عمر و لشگری عظیم از ممالک شام فراهم کرد و سپهسالار خویش (طایر) را که مردی جلادت (4) شعار بود بر آن جمله امیر کرد و حکم داد تا بسوی فارس شده آن مملکت را را فرو گیرد . پس طایر با لشگر ساخته از شام بیرون تاخت و هیچ به نشیمن شاپور که در آن هنگام طیسفون (5) بود نپرداخت و همه جای طی مسافت کرده به قطیف (6)

ص: 349


1- استحكام
2- بفتح تاء و لام ، و در مروج الذهب الاعزا لايادي بازای آخر و کسر همزه ذکر شده است
3- حمله و يورش
4- بفتح جیم توانائی و شکیبائی
5- بفتح طاء و سكون ياء و فتح سین مدائن که فعلا از شهرهای عراق عرب بشمار می رود ، در مروج الذهب بطيسون ذکر شده .
6- بضم قاف و فتح طاء (المنجد) اگر چه اهل آن جا بفتح قاف تلفظ می کنند یکی از مراکز نفتی مملکت سعودی واقع در مغرب آن کشور و جنوب احاء

آمد و قبيلة عبد القيس و بعضی دیگر از مردم عرب را ضمیمه لشگر کرده کشتی در آب افکند و از راه بحر باراضی فارس در آمد و آن مملکت را فرو گرفت و هیچ دقیقه از قتل و غارت فرو نگذاشت و دختر نرسی را که عمه شاپور بود و نوشه نام داشت و در اصطخر (1) روزگار می برد اسیر کرد ، و او را با هر مال که در آن ممالك يافت برداشته مراجعت فرمود و مظفر و منصور بخاك شام باز آمد ، و هر غنیمت که آورده بود درحضرت عمرو بن الحارث پیش کشید و عمر و آن جمله را بر وی و لشگریان بخش کرد و حدود شام را با طایر سپرد و او را بر بعضی از مملکت حکومت داد . و چون طایر از رنج راه آسوده شد نوشه بنت ترسی را بحباله نکاح خویش در آورد و با او هم بستر گشت و او باردار شده از پس مدت ، دختری چون ماه و مشتری بزاد ، طایر او را مالکه نام نهاد و در حجر تربیت خویش همی داشت

مع القصه کار ایران بدین گونه بی سامان بود و اعیان آن مملکت دفع اعدا نتوانستند کرد و همی چشم بر شاپور داشتند تا مگر روزی بالیده (2) شود و دشمنان را کیفر فرماید و آثار رشد و کیاست از دیدار شاپور مطالعه می رفت آن گاه که شش ساله گشت شبی بر بام سرای خویش خفته بود ناگاه از بانگ های ناهموار از خواب انگیخته شد ، پرسید که این چه ولوله و غوغا است گفتند مردم از دو سوى جسری که بر شط است انبوه شده اند ، یکی از این سوی رود و یکی از آن سوی آید ، از ضیق طریق این بانگ در اندازند شاپور فرمود : جسری دیگر در پهلوی آن جسر استوار کنند تا راه روندگان از آیندگان جدا باشد و این زحمت از مردم برخیزد امرای حضرت از حصافت و فطانت او شاد شدند و روز دیگر بدان شکرانه تا فرو شدن آفتاب آن جسر را بپای بردند و بر شط استوار کردند . و شب دیگر از عبور کنندگان هیچ بانگ و افغان بر نخاست اما چون شاپور هشت ساله شد تاج ملکی بر سر نهاد و خویشتن بی دیگری ، همه روزه بر تخت می نشست مه روی و دیگر بزرگان همه روزه امور اتفاقیه مملکت را بعرض او می رسانیدند و گوش او را از اصفای امور ملك داری

ص: 350


1- از شهرهای استان فارسی واقع در نزدیکی شیراز
2- بزرگ

آکنده (1) می فرمودند روزی مه روی بعرض رسانیدند که آن لشکر که در حدود و ثغور مملکت باز داشته ایم دیریست که از ترکتاز عرب و عربده ترکان و زحمت مردم روم در تاب و تب و رنج و تعب اند اکنون کار بدانجا کشیده که بی آن که از امنای حضرت رخصت گیرند طریق خویش سپارند و کرانه (2) مملکت را بلشگر بیگانه گذارند شاپور فرمود : این کاری صعب نیست هم اکنون از قبل من بسوی ایشان نامه کنید که ما از حال شما باز پرس کردیم و دانستیم که دیریست در حدود مملکت بزحمت زندگانی کرده اید اینك شما را رخصت دادم هر که توانائی زیستن ندارد بخانه خویش شود که بر او سخنی نیست و آن کس که دل بر سختی نهد و روزی چند بیاید تا من بدلی از بهر او بدست کنم و بدانجا فرستم این خود حقی بزرگ باشد و من پاداش او را هرگز فراموش نخواهم کرد

چون این منشور بلشگریان بردند ایشان شرم داشتند که کرانه ملك را بگذارند و بگذرند و هم بامید پاداش دل بزحمت نهادند و در برابر دشمن بایستادند بزرگان چون این تدبیر از شاپور دیدند نيك شاد شدند و گفتند : هیچ ملکی از پس روزگار دراز و تجربت های فراوان نیکوتر از این تدبیر نتوانست کرد .

بالجمله چون سال شاپور بدوازده و سیزده رسید از کار رزم و بزم آگاه شد و از حرب ساختن و اسب تاختن وقوف یافت پس روزی سران لشگری و رعیت را در حضرت خویش حاضر ساخت و فرمود تاکنون اگر در کار ملك خللی رفته از آن بود که بحکم کودکی از من کاری بسامان نمی شد اکنون بدان سرم که خرابی های مملکت را آبادان کنم و آئین پدران خویش رعیت و لشگری را شاد و خرم بدارم و این مردم عرب را که در این مدت بدین مملکت ترکتاز کرده اند خود بکیفر کمر بندم و هر کس را سزای کردار بر کنار نهم بزرگان در گاه پیشانی برخاك نهادند و او را درود فرستادند و عرض کردند که لایق نیست پادشاه خود از بهر این مردم زحمت بیند سرهنگان رزم آزمای در این حضرت حاضرند هر کرا فرماندهی این مهم بپایان برد سخن ایشان مقبول خاطر شاپور نیفتاد خلیفتی در دار الملك بگماشت و از تمامت سپاه ایران چهار هزار تن مرد دلاور گزیده کرد که هر تن

ص: 351


1- پر
2- سرحد

با پانصد مرد برابر بودی و با ایشان گفت که من غنیمت بر شما حرام کردم جز این که در پایان کار هر کرا در خور او خود عطا خواهم داد ، اکنون بر شما است که کمر بر بندید و در جنگ ها مردانه بکوشید و چون ظفر جستید یک تن زنده نگذارید و دست بسوی مال و خواسته (1) فراز نکنید این بگفت و آن لشگر را برداشته بفارس آمد و مردم را بالطاف و اشفاق خسروانی شاد ساخت و هر خرابی که از عرب رفته بود مرمت فرمود و از آن جا از راه دریا باراضی بحرین سفر کرد و در بلده قطیف نازل شد و تیغ در قبایل عبدالقیس و بنی تمیم گذاشته هر کرا بدست آورد بکشت و هر که بسوی بادیه گریخت هم در ریگ از تشنگی و گرسنگی بمرد و شاپور همی از دنبال عرب شهر بشهر رفت و در امصار بحرین یک تن زنده نگذاشت و از آن جا باراضی بادیه و جزیره بگشت و هر کرا بیافت بکشت و هم بشهر حلب (2) تاختن برد و جمعي كثير را عرضه هلاك ساخت و از آن جا به يشرب شتافت و نیز هر کرا از عرب چنگ آورد و با تیغ کیفر نمود و چون خاطرش از این گونه کشتن ملول شد فرمود تا هر که از مردم عرب بدست آمد کتف های ایشان را سوراخ کرده ریسمانی در بردند و از این روی مردم عرب او را ذوالاکتاف لقب کردند و عجم او را هوبر سفت گفتند چه هوبر معنی کتف باشد .

بالجمله شاپور چون در کنار دجله (3) و فرات و سواحل دریا و حجر (4) از عرب نشان نگذاشت و چاه آب آن قوم را جمله باخاك بي نباشت جمعی کثیر از آن قبایل باراضی شام گریختند و در پناه عمرو بن الحارث زیستند و گروهی در بر عرب از این سوی بدانسوی همی شدند و شاپور از قفای ایشان همی بتاخت و هر کرا یافت عرضه تیغ ساخت

ص: 352


1- ملك و مال زر اسباب
2- بفتح حا و لام از شهرهای شمالی سوریه و مراکز مهم علمی و تجاری در زمان قدیم
3- بفتح دال از ترکیه شرقی سرچشمه گرفته از عراق عرب گذشته بخلیج فارس می ریزد
4- بكسر حاء و سكون جيم از شهرهای جزيرة العرب و مسکن نمرد بوده است و در قرآن مجید نامی از آن برده شده است

از قضا هزیمت شدگان قبیله بنی تمیم در کرانه بیابان نشیمن بنی تمیم در کرانه بیابان نشیمن داشتند ناگاه خبر بدیشان رسید که لشگر شاپور بدینسوى نزديك شده ایشان از بیم جان زن و فرزند خود را بر داشته خواستند تا بجانبی گریزند عمرو بن تمیم ابن مر بن ادبن طابخة بن الياس بن مضر با قوم گفت: مرا زحمت سفر مدهید که من از این جا بر نخیزم تا ذوالاکتاف را دیدار نکنم اگر مرا بکشد بر من صعب نیست چه تاکنون سی صد سال است که در جهان زیسته ام و اگر نه باشد که از بهر شما راه سلامت با دید آرم. بنی تمیم او را بگذاشتند و بگذشتند روز دیگر عبور شاپور بدان جا افتاد و یکی از سپاهیان، عمرو را بدید و بگرفت و بحضرت پادشاه آورد شاپور چون آثار پیری و شیخوخت در ناصیه (1) عمرو دید با او گفت: که و از کجائی و چون بدینجا مانده ای؟ عمرو گفت: ای شاهنشاه، چنان که مشاهده فرمائی سی صد سال از روز کار من گذشته است از این روی مراهیچ از مرگ باك نباشد و اينك خود را فداى قبيلة خويش کرده ام و بجا مانده ام تا اگر خواهی مرا بکشی و اگر نه سخن مرا که از در صدق و اندرز است اصغا فرمائی و دست از این کشتن بازداری شاپور گفت سخن خویش را بگوی تا آن را بسنجم پس اگر بر حق باشد روی از سخن حق نخواهم تافت . عمر و گفت نخست بگوی سبب این همه خونریزی چیست؟ شاپور گفت : این جماعت ، آن هنگام که مرابسته قماط (2) و خفته مهد یافتند هیچ عظمت دولت ایران را پاس نداشتند و از جمیع حدود بدان مملکت نهب و غارت در انداختند در آئین سلطنت واجب بود که ایشان را کیفری بسزا کنم . عمرو گفت : اي ملك آن هنگام حوزه مملکت از امر و نهی تو معطل بود و اگر ایشان جسارتی کردند خسارتی عظیم بردند ، اکنون دست از این خونریزی بازدار که بیش از این از روش مروت و فتوت بعید می نماید شاپور گفت که حق آنست که این مبالغه در قتل قبایل عرب از آن باشد که ستاره شناسان مرا خبر داده اند که روزی پیش آید که عرب بر عجم غلبه کند و آن مملکت یک باره بتحت فرمان این قوم در آید عمر و گفت: ای شاهنشاه اگر این حکم از روی ظن و گمان است نتوان با گمان ، این همه خون ریخت و اگر از در معاینه و یقین است واجب تر باشد که دست از این خونریزی بداری تا آن گاه که این جماعت بر عجم

ص: 353


1- قسمت جلوی سر
2- قنداق

غلبه جویند رأفت و رحمت ترا بیاد آرند و کمتر با مردم زحمت رسانند

چون سخن بدینجا رسید شاپور سر بزیر انداخت و سخن او را نيك انديشه كرد و با صواب مقرون دانست پس سر بر آورد و عمرو را تحسین فرستاد و گفت مرا از در صدق پند و اندرز گفتی و من بپاداش سخنان تو این قوم را امان دادم .

و فرمود تا ندا در دادند که لشگریان، هیچ کس از مردم عرب را زحمت نرسانند و از بستن و کشتن بازایستند آن گاه بنی تغلب را خط زینهار (1) فرستاد و در اراضی بحرین سكون فرمود و بنى بكر بن وابل ؛ و بنی حنظله را در مملکت بصره و اهواز جای داد و بنی تمیم و قبایل عبدالقیس را بسواحل عمان و اراضی یمن فرستاد و بعضی از قبایل بنی بکر را بسوی کرمان کوچ داده در آن جا سکنا فرمود و گروهی از بنی تغلب را نیز در تهامه (2) تشی من داد این همه ببرکت زبان عمرو بن تمیم بپایان آمد و عمرو از پس این واقعه هشتاد سال دیگر بزیست چون شاپور از این کارها بپرداخت بسوی حیره آمد و امرء القيس او را استقبال کرده پیشانی بر خاک نهاد و شرط خدمت بجای آورد و خراج چندین ساله را بر زبر هم نهاده پیش گذرانید و مورد الطاف و اشفاق خسروانی گشت منشور سلطنت حيره بستد ، و شاهنشاه ایران از آن جا کوچ داده به طیسفون آمد. بزرگان ایران از دیدار او شاد شدند و بر روی او جشن شاهانه کردند.

آن گاه شاپور هر لشگر که ملازم رکاب او بود طلب کرد و با ایشان فرمود که من شما را از این همه جنگ و جوش نگذاشتم غنیمت بر گیرید تا گران بار نباشید و این حمل گران شما را از کار باز ندارد، اکنون که زحمت بپایان بر دید خود ، شما را پاداش کنم و بفرمود تا گنج بر گشادند و هر کس را باندازه خویش بهره ای بکمال رسانید آن گاه فرمود: شهر مداین را از بهر دارالملک بنیان کنند و آن شهر یک سال بایان آمد بالجمله حکم ببنای شهر مداین کرد و خود دیگر باره لشگری انبوه ، فراهم فرمود

ص: 354


1- امان نامه
2- بکسر تا: زمین های هموار ساحلی که از شبه جزیره سینا تا اطراف یمن امتداد دارد و شهرهای نجران و مكه و جده و صنعاء

و بعزم کینه خواهی از عمرو بن الحارث پادشاه شام و طاير ، سپهسالار او خیمه بیرون زد و همه جا بشتاب شهاب و سرعت سحاب راه بپیمود تا قریب بحدود شام شد، خبر با طایر بردند چه آسوده ای؟ اینک شاپور با لشگری نامحصور پست و بلند زمین را در نوشته آهنگ تو دارد . این سخن در جان طایر شرری انداخت و دانست که با شاپور نتوانست رزم کرد ، لاجرم زن و فرزند و اموال و اثقال خویش را بر داشته با جمعی از لشگریان که فرمان بردار او بودند بسوی یمن گریخت و شاپور چون برسید او را نیافت ، لاجرم آهنگ دمشق کرد و چون شیر خشمگین همی رفت . چون عمرو بن الحارث از این راز آگهی یافت چاره از هر سوی مسدود دید ناچار تیغ و كفن بیاویخت و جمعی از مشایخ قوم را برداشته بحضرت شاپور آمد و روی مسکنت و ضراعت بر خاک نهاد و عرض کرد که ای شاهنشاه ، تو در قماط و گاهواره بودی و من از فرمان قیصر و اطاعت او گزیر نداشتم و طایر را نیز ، این همه اندامی من نفر مودم و چون این جسارت کرد من از بیم قیصر ، کیفر نتوانستم کرد با این همه اگر مرا بکشی بعدل رفته باشی و اگر ببخشی از در فضل خواهد بود . شاپور سرش بر گرفت و عذرش پذیرفت و پادشاهی شام را همچنان با او گذاشت و از آن جا کوچ داده در قفای طایر بسوی یمن سایر (1) گشت

و از آن سوی چون طایر بحدودی من رسید نامه ای با پیشکشی در خور ، بحضرت وليعة بن مرتد (2) که در این وقت پادشاه یمن بود فرستاد و بدو پناه جست ولیعه او را در حدود یمن قلعه ای بداد تا جای کرد و باره و برج قلعه را استوار فرمود. هنوز روزی چند ، نگذشته بود که خبر رسیدن شاپور رسید، طایر ناچار بحفظ و حراست ، خویش پرداخت و سپاه شاپور در آمده اطراف آن قلعه را فرو گرفت و جنگ پیوسته شد. مالکه دختر طایر که در این وقت بحد رشد و بلوغ بود شنید که شاپور شهر یاریست که در ایوان ، با خورشید حکومت فرماید و در میدان با جمشید رزم آزماید در دل هوای او گرفت و دل در او بست و از بهر چاره یکی از پرستاران خویش را بنهانی طلب داشت

ص: 355


1- روان
2- بر وزن مقتل

و با او گفت این پادشاه، که از پس این قامه لشگرگاه کرده فرزند خال منست و مرا دل بسوی او همی رود، از کنار او گزیری ندارم و خواهم تا بانوی سرای او باشم. اکنون تو ، این نامه من بدو رسان و با او بگوی: اگر این قلعه را من بر وی تو بگشایم پاداش چه عطا کنی ؟ فرستادۀ مالکه نامه را بگرفت و وقتی بدست کرد چنان که کسی ندانست بحضرت شاپور آمد و پیام مالکه را بگذاشت. شاپور از این حدیث چون گل بشکنید و بگفت : چون مالکه این کار بپایان برد بانوی سرای من خواهد گشت و حکمش بر من روان خواهد بود چون فرستاده بازآمد مالکه در فتح قلعه یک دل شد و پاسبانان را گاه و بیگاه همی طلب داشت و با ایشان گفت : همانا دلیری و شجاعت شاپور را شنیده اید و رزانت رأی و سورت ذکا، او را دانسته اید ، روزی چند بر نگذرد که این قلعه را فرو گیرد و از شما یک تن را زنده نگذارد . من اکنون از بهر نگهداشت شما چاره ای اندیشیده ام تا جان بسلامت برید ، صواب آنست که من برای شما زینهار بخواهم بشرط آن که نیم شبی این قلعه را بر وی او بگشائید و لشگر او را در آرید . عاقبت سخن بر این نهاده و پاسبانان با شاپور میعادی نهاده نیم شبی در بگشادند و ایرانیان بیک ناگاه بشهر در آمدند و و کشتن و آویختن پرداختند، بعد از قتل بسیار طایر ، نیز اسیر گشت و او را بحضرت شاپور آوردند و شاهنشاه ایران هم در آن نیم شب بسرای طایر در رفت و در ایران بر نشسته حکم داد تا طایر را همچنان بسته در پیشگاه بداشتند و طایر ، نگران بود. ناگاه دختر خویش را دید که هر هفت (1) کرده مانند بهشت و بهار از در در آمد و نزدیک شاپور بر پای ایستاد . طایر چون بدختر نگریست دانست که این بلا از وی دیده و این نیرنگ او باخته سخت دژم (2) گشت و روی با شاپور آورده عرض کرد که ای پادشاه این دخترک فرزند من است و در سرای من تربیت یافته و در کنار و آغوش من بالیده (3) شده اکنون خون مرا هدر کرده و بدین رسوائی بمجلس در آمده پاداش مرا چون

ص: 356


1- بر وزن زربفت آرایش
2- بكسر دال و فتح ژاء غمگین و افسرده
3- بزرگ و رشد و نمو کرده

چنین کند با تو چه خواهد کردن؟ شاپور در جواب گفت این دختر فرزندزاده نرسی است و از پشت و پیوند منست و این کیفر ترا کرد که دختر نرسی را اسیر گرفتی و از اصطخر برسوائی بردی و از این تذکره خشم شاپور بجنبید و حکم داد تا سر طایر را از تن بر گرفتند و هواخواهان او را مکافات کردند و اموال او را مأخوذ داشت و مالکه را بحرم سرای جای داد.

و از آن جا کوچ داده بسوی یمن شد ولیعة بن مرثد دانست که در حضرت شاپور جز ضراعت و اطاعت سود نبخشد با قواد سپاه و اعیان در گاه باستقبال بیرون شد و بنزدیک شاپور آمده روی بر خاک سود و اظهار عقیدت و چاکری فرمود و ملتزم گشت که همه ساله خراج مملکت خویش را بدو فرستد و از اندوخته خویش پشیکشی شایسته ، پیش کشید . شاپور نیز او را با سب وجامه بنواخت و منشور پادشاهی یمن بدو داد و روزی چند بدان اراضی بیش نماند

و از آن جا لشگر بر آورده و آهنگ مصر کرد در این وقت مصر در تحت دولت روم بود و قیصری روم و ایتالیا را ولرین داشت (که عنقریب شرح حالش مذکور خواهد شد ) بالجمله چون شاپور با لشگرهای آراسته باراضی مصر آمد هیچ یک از عمال قیصر را آن توانائی نبود که با شاپور مصادف دهد ، لاجرم شاهنشاه ایران مانند سیل بنیان کن دیه بدیه و شهر بشهر در نوشت و مردم هر بلد او را پذیره (1) شدند و اطاعت کردند . بدینگونه طی مسافت کرده بشهر اسکندریه که در دارالملك مصر بود مصر بود در آمد و چند روز سكونت فرمود و خراج مملکت را اخذ نمود و سپاه را از کوفتگی راه بر آورد ، پس از اسکندریه بیرون شده باراضی مغرب روی نهاد و مملکت نوبه (2) و حبشه و سودان (3) را فرو گرفت و همی خواست تا از جبل القمر عبور کرده بدانسوی شود و اراضی مغرب ار هر سهل و صعب بسپرد. جمعی از مردم افریقا با او گفتند که از این جبل نتوان گذشت زیرا

ص: 357


1- استقبال
2- بضم نون از کشورهای آفریقا واقع در شمال شرقی آن قاره
3- دو کشور از کشورهای شرقی آفریقا در شمال و جنوب یکدیگر قرار گرفته اند

که غدیری (1) و چشمه ساری در این کوه نبود و لشگر از تشنگی تباه شود شاپور سخن کس را معتبر نداشت و لشگر را کوچ داده همی همی از جبل القمر عروج فرمود ، چون روزی چند بر گذشت ، آب در میان لشگر نایاب گشت و مردم باضطراب و التهاب شدند و ناچار روی برتافته از آن جبل بزیر شتافتند. شاپور چون چنان دید ناگزیر مراجعت فرمود و سپاه خود فراهم کرده دیگرباره باسکندریه آمد و در دار الاماره فرود شد و خوش بنشست ناگاه از میان شهر غوغایی بزرگ برخاست و همی بانگ مردم، هم آواز بگوش شاپور رسید ذوالاکتاف پرسید که این چه غوغا است و این آشوب از کجا است؟ گفتند که مردم این شهر را گوساله ایست که آن را خدای خویش دانند و هر سال عیدی کنند و آن گوساله را در میان شهر عبور دهند و خرد و بزرگ انجمن شده از قفای آن همی روند و همگی هم آواز شده بیانگ بلند او را تسبیح گویند شاپور را این کردار بد آمد و بفرمود تا آن گوساله را حاضر کرده بکشتند و مردم را زحمت رسانیده پراکنده ساختند و از این روی مردم مصر از سلاطین عجم رنجیده خاطر شدند، چون شاپور بمداین آمد سر از خدمت بر تافتند و با ولرین که قیصر روم بود پیوستند . بالجمله شاپور روزی چند در مصر بزیست و کار آن اراضی را بنظم و نسق کرده از آن جا خیمه بیرون زد و همه جاطی مسافت کرد و دیگرباره بمداین آمد و در این وقت آن شهر ساخته و پرداخته بود و مردم از انجام باره و سور و دیدار شاپور همی با سوز و سرور بودند و جشنی بزرگ کردند .

و شاهنشاه ایران از پس روزی چند تصمیم عزم داد که مملکت ارمن را بتحت فرمان آرد آن هنگام پادشاه ارمنستان مردی بود که خسر و نام داشت و در تحت فرمان ولرین روز می گذاشت ، پس شاپور لشگری نامحصور کرده از مداین خیمه بیرون زد و با خود اندیشید که خسرو را لشگری کار آزموده و سیاهی انبوه کرده در حضرت حاضر است و از آویختن با او جمعی کثیر را خون خواهد ریخت ، پس یکی از لشگریان را كه سخت چالاك و بي باك می دانست طلب کردہ او را بیاموخت که با جامۀ ناشناخته بار من زمین رود و اگر تواند خسرو را هلاک سازد . پس آن مرد زبر دست زمین خدمت بوسیده از نزد شاپور بیرون شد

ص: 358


1- گودالی که در آن آب باران جمع شود

و چون آب و آتش پست و بلند زمین را نوشته بارمنستان آمد و منتهز فرصت بود تا شبانگاهی که خسرو را در معبری یافت ، پس از کمین تیری بسوی او گشاد داد و خون او بدان زخم بریخت و خود بطرفی گریخت غوغایی از مردم ایروان (1) که در آن وقت دار الملك ادمن بود برخواست و با مداد کار بدان نهادند که طردیت فرزند خسرو را که کودکی اندک روزگار بود بجای پدر نصب کنند و صورت حال را بعرض ولرین رسانند و این همان طردیت است که حضرت جرجیس پیغمبر صلی الله علیه و اله را زحمت رسانید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد). بالجمله آن كودك را صبحگاه بر سریر سلطنت جای کردند و نامه بحضرت قیصر انفاذ داشتند

اما از آن طرف شاپور فرصت نگذاشت که نامه ایشان بقیصر رسد و پاسخ آید مانند سیل بنیان کن با لشگری انبوه برسید و در حدود ایروان لشگر گاه کرد . مردم ارمن چون آگهی یافتند دانستند با او نتوانند رزم داد پس طردیت را برداشته بحضرت شاپور آمدند و پیشانی بر خاك نهادند و اظهار عقیدت و چاکری کردند . شاپور بر ایشان ببخشود و روزی چند در آن اراضی ببود و کار آن ملك را با نسق بداشت و عمال خویش را بگماشت و از آن جا نیز بی توانی و در نگ آهنگ خوزستان فرمود و در فتح ممالك شرقی روم يك جهت گشت و بلاد و امصاری که در کنار فرات بود جمله را بگرفت و ویران ساخت و شهر نذبذ و کرجی را نیز مسخر فرمود و خبر قتل و غارت او در اطراف و اکناف جهان پراکنده گشت و بزرگان روم در حضرت قیصر معروض داشتند که اگر کار بدینگونه رود روزی چند بر نگذرد که شهنشاه ایران این ملك ويران كند و خاك اين مرز و بوم را جای جغد و بوم فرماید . ولرین گفت من خود این کینه از ایران خواهم جست و شاپور را خود مقهور خواهم فرمود . این بگفت و فرمان داد تا لشگرها از هر جانب گرد شدند و قواد سپاه از هر سوی ساز راه کردند

بالجمله لشگری چون دیگ بیابان و ستاره آسمان فراهم کرده مکرنث را سپهسالار آن جمله ساخت و در فراز و نشیب زمین تاخته مانند باد وزان از آب فرات بگذشت

ص: 359


1- از شهرهای ارمنستان که سابقا جزء قفقاز متعلق بایران بوده است.

و در حوالی شهر ادسه در برابر شهنشاه ایران لشگر گاه کرد ذوالاکتاف چون عدت و شمار سپاه قیصر را فراوان دید با خود گفت : چه واجب است که بدین لشگر بزرگ مصاف دهم و جمعی از مردم خود را نابود سازم؟ بهتر آنست که بی آن که خاکی با خونی آلوده شود او را ذلیل و زبون آرم ، پس فرسان (1) سپاه خویش را گروه گروه کرده هر طایفه را بطرفی از لشگرگاه قیصر برگماشت تا مردم او را ذهاب و اياب مانع باشند و سپاه او را بمحاصره انداخت و چنان شد که هیچ کس نتوانست از بهر خوردنی و آشامیدنی از لشگرگاه بیرون شود. مردم روم چون چنان دیدند همگی همدست و همداستان شده سه کرت جنگ در افکندند و با سپاه شاپور مردانه بکوشیدند ، بلکه خویشتن را از محاصره نجات دهند و مقصود بدست نشد، ناچار بلشگرگاه خویش باز شدند و قرار گرفتند و روزی چند بر گذشت که بلای قحط و غادر لشگرگاه ولرین در افتاد و آن جمله بیچاره شدند

در این وقت قیصر از زر و مال حملی بزرگ فراهم داشت و بدست چندتن رسول دانا انفاذ حضرت شاپور فرمود و خواستار شد که شهنشاه ایران عصیان او را معفو دارد و کار بمصالحه کند و اجازت دهد که قیصر ، مردم خود را برداشته مراجعت کند. چون رسولان او بحضرت شاپور آمدند و ملتمس قیصر را مکشوف داشتند ذوالاکتاف التفاتی نفرمود و حکم داد تا پیشکش های او را بازپس فرستادند و رسولان او را بداشتند و لشگریان را امر کرد تا از جای خویش جنبیده برسان (2) قانون نظام همی پیش شدند و در کنار لشگرگاه قیصر پره زدند و کار بر او صعب کردند و گفتند : اگر قیصر بر آنست که کاربر صلح رود خود از لشگرگاه بیرون شده بحضرت ملك الملوك آيد و قانون مصالحه را استوار فرماید . ولرین چون در هر حال خود را در معرض هلاکت می دید ناچار شده از میان لشگر بیک سو گشت و بدرگاه شاپور آمد و ذوالاکتاف بی آن که با او سخن کند بفرمود تا او را گرفتند و زنجیر بر نهاده محبوس کردند. لشگر روم چون این بدیدند سلاح جنگ ریخته زینهار خواستند و جملگی اسیر و دستگیر ایرانیان گشتند و شاپور هزار و یک صد و ده تن از بزرگان روم را که در ایشان نیروی فتنه می دانست بفرمود تا دست و پای قطع کردند

ص: 360


1- سواران
2- روش

و جمله را عرضه هلاك و دمار داشتند ، آن گاه مردی مجهول النسب را از مردم انطاکیه که نرید نام داشت از میانه برگزید و منصب قیصری بدو داد و حمایل ایمپراطوری از او آویخت و هیچ کس از مردم روم را آن نیرو نبود که سلطنت او را گردن ننهد، پس ثریدرایت حکومت برافراشت و دلیل سپاه شاپور شده پادشاه ایران را از راه اراضی چلثث بسوى انطاکیه که دار الملك ممالك شرقی روم بود کوچ داد و شاپور بکنار انطاکیه آمده آن شهر را مسخر ساخت و مردم آن بلده را بعضی بکشت و برخی اسیر کرد و دور (1) و قصور عالیه آن شهر را ویران ساخت و از پس این واقعه شهر ترثث (2) و مملکت سریان و دیار بکر بتمامت مسخر گشت، و بلاد کیاداسیه ، مطیع فرمان شد و شاپور بکنار شهر قیصریه آمد که در آبادی انباز انطاکیه بود و در آن شهر چهارصد هزار مرد و زن سکونت داشت و دماثنز از قبل قیصر حکومت آن بلده می کرد ، و چون از رسیدن لشگر ایران آگهی یافت بحفظ و حراست شهر پرداخته دیوار و سور شهر را محکم کرد و مردان جنگ را از پی مدافعه برگماشت اما روزی چند بر نگذشت که بفرموده شاپور ، دلیران از یک سوی شهر یورش برده بقلعه در رفتند . چون دماثنز آگهی یافت دانست که دیگر درنگ نتواند از سوی دیگر فرار کرده جان خویش را از آن مهلکه بسلامت برد و آن شهر بر لشگریان شاپور مسلم گشت .

پس ملك ایران روزی چند ، سکونت فرمود و کار آن مملکت را استوار بداشت و از آن جا کوچ داده در ممالک شرقی روم و بلاد و امصاری که در کنار فرات اندر بود همی عبور کرد و در هر جا ، حاکمی منصوب داشت و ایمپراطور ولرین همچنان در بند و زنجیر بود و هر گاه شاپود ، خواستی بر اسب خویش سوار شدی ، ولرین را با حمایل ایمپراطوری و زینت های قیصری حاضر کردندی و او در پای رکاب یال (3) خم داده شاپور پای بر گردن او نهادی و سوار شدی در این هنگام آدنه نث (4) که شوهر نایبیه (5) بود (چنان که ذکر حال

ص: 361


1- خانه ها
2- صحیح آن طرسوس از قسمت های آسیای صغیر
3- گردن
4- در کتاب آلبر ماله نام او را (ادنات) بضم همزه و کسر دال ذکر شده است
5- باز در همین کتاب نام زن او را (زنوبی) بكسر زاء و ضم نون ذکر کرده است

ایشان مذکور خواهد شد از جانب قیصر حکومت پلمیره (1) داشت و مردی با عدت حشم و کثرت خدم بود چون غلبه شاپور را نيك نگریست خواست با شاهنشاه ایران کار برفق و مدارا کند و خویش را بسلامت دارد پس چند قطار شتران قوی جثه را از زر و حریر و دیگر اشیاء نفیسه حمل داده با چند تن رسول کار آگاه بدرگاه شاپور فرستاد و نامه ای حفاوت آمیز بدو کرد .

وقتی رسولان او بحضرت شاپور آمدند که در کنار رود فرات لشگرگاه داشت پس نامه ادنه ثث را بدست شاپور دادند و پیشکش اور اپیش گذرانیدند چون شاپور سر آن نامه باز کرد چنان یافت که مردی بهمسر و انباز خویش نامه کرده باشد آتش خشم ذوالاکتاف زبانه زدن گرفت و آن نامه را بدرید و حکم داد تا آن همه شتر گران بار را با حمل در آب فرات غرقه ساختند و روی با رسولان کرده خطاب فرمود که ادنه نث چه کس باشد که بحضرت شاهانه چنین گستاخ نامه کند ؟ و از آتش خشم و سطوت ما نیندیشد هم اکنون اگر خواهد این عصیان بزرگ را معفو دارم و جرم او را نا دیده انگارم باید خویشتن هر دو دست خود را از قفا بر بسته پیاده طریق حضرت سپرد و در پای تخت سلطانی پیشانی مسکنت بر خاك نهد و اگر در این کار تأخیری رود عنقریب شرارهای خشم ما او را و مملکت او را پاك خواهد سوخت.

چون رسولان این خبر به آدندنث بردند از هر جانب راه چاره مسدود یافت؛ ناچار دل بر حرب شاپور نهاد و لشگر پلمیره را فراهم کرد و گروهی از دیار بکر و دیگر قبایل نیز مجتمع ساخت و سپاه خود را بر داشته بحوالی لشگرگاه شاپور آمد و چون آن قدرت نداشت که در برابر شاپور مصاف دهد از دور و نزديك گاه گاه بلشگر شاپور تاخت و تاراج می افکند و هر کرا بدست می کرد اسیر می گرفت و شبی چنان افتاد که یک دو تن از جواری (2) شاپور را نیز اسیر گرفت و ملك الملوك ایران ، چون بسوی مداین کوچ

ص: 362


1- پالمیریا تدمر شهر بزرگی است در شمال شرقی دمشق در وسط بیابان سوریه و سابقاً مركز تجارتی و مقام مرکزیت را حائز بوده است.
2- کنیزان

می داد و لشگر او رنج فراوان از سفر برده بودند نیکو نمی دانست که خود ار از بهر ادنهثث در آن بیابان سرگردان بدارد و هر روز از قفای او از دشتی بدشتی کوچ ،دهد، لا جرم کار او را از بهر دیگر، وقت نهاد و خود با سپاه بمداین آمد و همچنان ولرین (1) در حبس او بود و هنگام سواری پای بگردن او می نهاد و هر چند از روم عرضه شفاعت او کردند مفید نیفتاد، و چون ولرین را مرگ فرا رسید و از جهان درگذشت شاپور بفرمود: پوست تن او را بر کشیدند و با کاه انباشته کردند و از بهر آن که تذکره باشد برای فتح و نصرت آن را در یکی از معابد ،بزرگ نصب کردند تا چون رسولان از ممالك بعيده بحضرت شاپور آمدندی بدان معبد شده پیکر ولرین را بدانسان بدیدندی

بالجمله کاربکام شاپور شد و نام او بلند گشت و چون در دار الملك خويش قرار گرفت شهری در اهواز بنا نهاد و نام آن بلده را کنام (2) اسیران گذاشت زیرا که اسیران روم را بدانجا سکنا داد و دوازده هزار خانه از فارس و اصطخر و اصفهان کوچ داده بشهر نصیبین بر دو جای داد زیرا که مردم آن بلده در ترکتان شاپور آن اراضی را تهی گذاشته بروم گریخته بودند ، پس آن شهر ، دیگر باره از مردم ایران آبادان شد و از پس این کارها شاپور عزم تسخیر هندوستان کرد و لشگری عظیم بدان اراضی فرستاد و چون هنوز در هندوستان كار بر ملوك طوایف می رفت (چنان که مذکور شد) لشگر ذوالاکتاف در تسخیر آن بلاد زحمت فراوان نبرد و بیشتر از آن اراضی را مسخر داشتند و زمین داران هند خراج مملکت ، بر گردن نهادند و سپهسالاران ایران در ممالك هند، چند شهر بنام شاپور بر آوردند و از آن جا با اموال و اثقال فراوان مراجعت نمودند و در سجستان، نیز بنیان شهری چند کرده آن گاه بحضرت شاپور آمدند؛ خراج هندوستان پیش گذرانیدند .

مع القصه پادشاهی شاپور سخت بزرگ شد و ما بعضی از سیر و خبر اور ادرذیل قصه های قیاصره و دیگر ملوك مرقوم خواهیم داشت. و از سخنان اوست که فرماید ترکه

ص: 363


1- والرین (آلبر ماله) بكسر لام و فتح يا
2- بضم کاف آشیانه و آرامگاه

زبان بمعایب مردم گشوده دارد مردم از مثالب او دهان نخواهند بست و هم، او گوید سخنان ،مردم بعضی سودمندتر است از قطرات باران و بعضی زیانکار تر از قواضب (1) بران .

و دیگر از بناهای او در اهواز دو شهر است یکی شهر شاپور و دیگر شهر شوشتر و در عراق عرب نیز شهری کرد و آن را بروج شاپور نام گذاشت و در فارس نیز شهری بر آورد و بنام شاپور خواند و در شام نیز شهری بساخت و فیروز شاپور نام گذاشت ، و هفت پل عظیم با سنگ های گران در اراضی خوزستان و لرستان بنیان کرد که در این زمان آن بنیان ها استوار است و راقم حروف نیز معاینه کرده است و مدت سلطنت او نود و دو سال بود (2)

ظهور قبله فرنگی و غلبه آن جماعت فرانسه پنج هزار و هشت صد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبیلۀ فرنگ از جمله قبایل جرمن اند (چنان که شرح حال ایشان باز نموده شد) و مردم جرمن از اهالی کرمان ایران باشند (چنان که مذکور خواهد شد) و این جماعت در اراضی شمال جرمن و زمین پنانیه (3) سکون داشتند و گروهی را در رین سفلی و زمين (و سر) جای بود و ایشان را طایفه چرونی و قبیله چونی و جماعت کتی می نامیدند و از شعب قبایل جرمن بودند از آن جا که مردم جرمن در طلب آزادی روز می گذاشتند و قانون آزادي را نيك دوست می داشتند این چند قبیله نام خویش را فرنگ نهادند که بمعنی آزاد مرد باشد کنایت از آن که قیاصره روم طمع فرمانبرداری از ایشان قطع کنند و هوای سلطنت آن قوم را از خاطر محو فرمایند زمانی دراز بر نیامد که بیشتر از طوایف

ص: 364


1- شمشیرها
2- طبری جلد اول ص 490 - 496 شاهنامه ، تاریخ ایران باستان و آلبر ماله در هر يك بعضی از مطالب متفرمه با اختلاف موجود است و در مدت سلطنت او طبری 30 و مروج الذهب 72 سال می نویسند.
3- صحیح آن چنان که گذشت (پاننی) بضم نون می باشد.

جرمن نام خویش فرنگ نهادند و اين جماعت سخت جنگجوی و فتنه انگیز بودند و هیچ کس را برایشان حکومتی نبود، و چون غایله و نائبه ای رخ می نمود بزرگان ایشان انجمن شده کار بشوری می کردند بالجمله ایشان همداستان شده از بهر غارت مملکت گال که اکنون بفرانسه مشهور است تاختن بردند و بعضی از آن اراضی را بتحت تصرف آورده و مردم گال را اسیر کردند و اموال ایشان را بغارت بر گرفتند و خود در آن مملکت سکون اختیار کردند

تسخیر قبایل فرنگ بعضی از اراضی فرانسه را پنج هزار و هشت صد و پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این هنگام دیگر باره مردم فرنگ از جای بجنبیدند و دست بظلم و تعدی گشودند و از هر جانب بتاخت و تاراج مردم گال مشغول شدند و از سواحل رودخانه رین تا بکوهسار پرنیز را عرضه قتل و غارت داشتند و بلدۀ تراقانه را که شهری بس عظیم بود یک باره خراب و ویران نمودند و بعضی از اراضی اسپانیول را بزیر گام سپرده بسواحل دریای اسپانیول در آمدند و کشتی های جنگی دولت روم را بتصرف در آورده بر نشستند و از دریا عبور کرده بمملکت مورتینه در آمدند و بلاد و امصار مغرب را غارت نمودند چون سه سال از این واقعه بگذشت (ولرین که شرح حالش مذکور خواهد شد) بتخت قیصری برآمد و فرزند خود قلینث را از پی دفع آن جماعت گماشت و سپهسالار خود را که پانامت نام داشت ملازم رکاب ،او ساخت پس قلینث لشگری در خور رزم ساز داد و فرزند خود سالانیث را نیز با خود برداشت و سپهسالاری لشگر را بر حسب حکم پدر به پانامت گذاشت و از دارالملك روم کوچ داده بممالك كال در آمد و با قبایل فرنگ جنگ های مردانه کرد و پانامت نیز جلادتی بسزا نمود و دست تعدی ایشان را از مردم گال کشیده داشت

جلوس ولرین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شرح حال والريان (1) را که هم او را ولرین گویند و قصه سنثاری یافتن

ص: 365


1- بسكون لام

او را در حدیث دسیث رقوم داشتیم و حشمت او را باز نمودیم بالجمله او بعد از سلطنت قالت (چنان که مذکور شد) برضای تمامت لشگر رتبت ایمپر اطوری یافته بر تخت قیصر جاى کردو او مردی مجرب و کار آزموده بود و در این هنگام شصت سال داشت که بسلطنت رسید و او را پسری بود که قلین نام داشت و او در خور ولایت عهد ولقب قیصری نبود ، اما وارين بحكم حفاوت و مهرابوت فرزند را بلقب همایونی و قیصری برکشید و شريك دولت و همزانوی خویش ساخت . و چنان افتاد که در بدو سلطنت ولرین ، کار روم آشفته گشت و از هر جانب قبایل فرنگستان سر بطغیان برآوردند ، از جمله ایشان قبیلۀ فرنگ بود که در اراضی گال (1) دست بقتل و غارت گشودند (چنان که مرقوم افتاد) و دیگر قبیله سود بودند که هم از شعب جرمن شمرده می شوند و ایشان از سواحل رودخانه اودر (2) تا کنار رودخانه دنيوب سكون داشتند و این جماعت را قانون بود که موی سرخویش را نمی ستردند تا نیک دراز می شد آن گاه گره گره کرده بر فراز سر باز می داشتند . و این گره را بر یک سوی کوه الف (3) که اکنون آن اراضی به امیرنشین لوئیت مشهور است نخلستانی بود آن را نخلستان مقدسه می نامیدند و بیشه سمنانز را که موطن و مولد ایشان بود هم از اراضی مقدسه شمرده می شد و چنان می دانستند که نخست ، بی پدر و مادر از آن خاك تكوين يافته اند و در آن مکان بزیارت می رفتند و فرزندان خود را در آن جا قربانی می کردند و این طایفه سود سخت دلیر و دلاور بودند و در عهد قیصری کر کاله (که شرح حالش گفته شد) از بهر غارت بکنار رودخانه مین آمدند و جمعی از قبایل پراکنده با ایشان پیوستند و نام خود را المنى گذاشتند که بمعنی همه مردم است و ایشان را لشگری سواره بود و پیادگان نیز داشتند که هنگام شبیخون و گریختن از سوارگان سبق (4) می بردند و در عهد دولت ولرین قبیله المنی آن گاه که قیصر را از بهر جنگ ذوالاکتاف در ممالک شرقی یافتند در مملکت

ص: 366


1- گل بضم لام
2- بضم همزه و کسر دال نهری است در آلمان و به بالتيك مي ريزد
3- آلپ (لاروس)
4- پیشی گرفتن

فرانسه دست بقتل و غارت گشودند و از رودخانه دنیوب و کوه الف عبور کرده باراضی لامبردی شدند و از آن جا بیرون شده شهر رونه را در نوشتند و آهنگ روم کردند و چنان می دانستند که مردم روم قوت مدافعۀ ایشان نخواهند داشت ، اما از آن سوی اصحاب دیوان ، جوانان چالاک از روم گزیده کرده با نيك چری و قراولان خاصه از شهر روم بیرون شدند و آهنگ جنگ کردند و مردم المنی چون این جلادت از اصحاب دیوان دیدند سود خویشتن را در جنگ ندانستند و با آن اسیر و اموالی که مأخوذ داشتند ساز مراجعت کرده با راضی جرمن شدند اصحاب دیوان را نیز این معنی پسند خاطر افتاد و مراجعت ایشان را فتح خود شمرده بروم مراجعت کردند.

چون این خبر به قلینت رسید اگرچه از مراجعت مردم المنی شاد شد، اما دوست نمی داشت که اصحاب دیوان این گونه جلادت توانند کرد تا مبادا روزی رسم سلطنت را محو کرده دولت جمهوریه را استوار کنند، لاجرم منشور بروم و دیگر ممالك کرد که بعد از این اصحاب دیوان مأذون نیستند که در کار جنگ و سپاه مداخلت کنند و سرهنگان و سپاهیان ، سخن ایشان را در کار جنگ برندانند. و اصحاب دیوان این معنی را مغتنم دانسته یک باره دست از کار دولت باز کشیدند و بعیش و سرور خویش پرداختند ، اما قلینث از پس این منشور خواست تا قبایل آلمنی را ضعیف کند دختر فرمانگذار طایفه مرکامنی را بزنی بگرفت.

چه آن طایفه بیش تر وقت با آلمنی در ترکتاز انباز می شدند و در قتل و غارت موافقت داشتند چون با قلینث خویشی کردند و در اراضی پنانیه (1) از او مسکن و نشیمن گرفتند دیگر سر بطغیان بر نیاوردند. اما آلمنی چون اموال و انقالی که از غارت بدست کرده به جرمن رسانیدند بی درنگ لشکر کرده باز آهنگ روم نمودند چون قلینث این بدانست ده هزار تن از ابطال لشگر خویش را انتخاب کرده استقبال جنگ آن جماعت کرد و ناگاه خویشتن را چون برق خاطف و صر صر عاصف بر ایشان زد و جنگ پیوسته کرد و همی از آن گروه ، بخاك و خون افکند ، هر چند آلمنی خواستند مردم خود را فراهم

ص: 367


1- پاننی بضم نون : دشت های مجارستان کنونی واقع در طرف راست رود دانوب

کنند و خویشتن داری نمایند ممکن نشد .

لا جرم شکسته شدند و مردم قلینث تیغ در ایشان نهاده بی دریغ همی کشتند و بخاک راه افکندند بوالعجب آن که در این جنگ، سی صد هزار تن از آن جماعت بدست ده هزار تن مقتول شدند و بقية السيف باطراف جهان پراکنده کشتند و قلینث با چنین فتح بزرگ از آن جنگ باز شد و دیگر سبب آشفتگی دولت ولرین مردم قاص بودند که شرح حال ایشان مرقوم شد و این جماعت در عهد وارین شهر با سفارت (1) را مسخر کردند و آن شهر در کنار حلق البحر (2) که دریای هیوتث (3) به قراد نکز (4) متصل می شود واقع بود و با سفارت سواد اعظم جزیره قریم (5) بود و مردم قریم را طوری (6) می گفتند و ایشان آداب معاش و قوانین، از مردم یونان فرا داشتند و از عهد اغسطس فرمانبردار قیاصره بودند و در زمان ولرین که کار دولت نابسامان بود مردم قاص بدان جزیره در آمدند و شهر با سفارت را بگرفتند و مأمن خویش نمودند و خود زورق ها از چوب و آهن بساختند که سقف داشت طرف زیر آن زورق ها مسطح بود و آن جماعت بی بیم، این چنین زورق ها را بدریاهای ناشناخته می انداختند آن ها سوار شده با ملاحان غیر معروف بهر جانب می تاختند و از بهر غارت بمملکتی سربر می کردند و اگر ملاحان جانب حزم را نگاه می داشتند و از کنارهای بحر عبور می کردند از آن جماعت خشونت می دیدند و بسا بود که غرقه می شدند، اما پندپذیر نبودند

بالجمله بدین کشتی ها سوار شده تا انتهای ولایات خارجه روم را در نوشتند و از کنار

ص: 368


1- ظاهراً (كرج) بكسر كاف و سکون راء نام فعلی آن باشد
2- مقصود تنگه ایست که دو دریا را بهم می پیوندد
3- نام فعلی آن (آزو) بضم زاء و سکون و او می باشد
4- این کلمه ترکی است و ترجمه آن دریای سیاه است و این دریا در جنوب روسیه و شمال ترکیه واقع است.
5- بر وزن ،امیر یا قرم بکسر قاف و سکون راء اکنون شبه جزیره است که یکی از شانزده جمهوری اتحاد جماهیر شوروی را تشکیل می دهد
6- بضم طا و كسر راه

شهر پتیث سر بر آوردند.

سقسنیث که از جانب دارین حکومت آن شهر داشت چون این بدانست با اندك سپاهی که در آن بلده از بهر حراست می داشت بیرون تاخت و با سپاه قاص مصاف داده مردانه بکوشید و ایشان را هزیمت داده آن جماعت منزلی چند بازپس شدند در این وقت ولرین چون با ذوالاکتاف میدان رزم داشت سقسنیث را نیز طلب فرمود او ناچار با مردم خود بحضرت ولرین شتافت قبیله قاص از پس او وقت را مغتنم شمرده بر سر تیث تاختن آوردند و آن بلده را گرفته پاك ويران ساختند و مردمش را اسیر کردند و اموال ایشان را مأخوذ داشتند و از پس آن عزم تسخیر بندر طرابزوند کردند و از پتیث تا طرابزوند سیصد میل راه بود و نخست ده هزارخانه از یونان بدانجا شده آبادان کردند وحددین در زمان قیصری خویش آن را بندری کرده بود و سخت آبادان گشت و آن شهر را دو دیوار باره محکم بود ولرین ده هزار تن از لشگر روم بدان شهر از بهر حراست گماشته داشت

بالجمله مردم قاص کشتی در آب رانده بکنار آن بلده در آمدند و مردم شهر و لشگریان ، باستظهار باره و استواری آن دل قوی داشته کم تر بکار حفظ و حراست می پرداختند، لاجرم نیم شبی قبیلۂ قاص نردبان ها نصب کرده از یک سوی باره بشهر در آمدند و غوغا در افکندند و دست بقتل و غارت گشودند سپاه روم چون این بدانستند از بیم جان خویش از دروازه دیگر بیرون شدند و مردم آن بلده را بی معین و یاور گذاشتند و قبیله قاص همی از ایشان بکشتند و هر جا معبدی یافتند خراب کردند و هر مال که بدان موقوف بود بر گرفتند و مال فراوان از آن شهر بیافتند چه آن هنگام که ترکتاز قبیله قاص در ممالك مشهور گشت مردم از هر جانب اموال خود را در آن شهر بودیعت می بردند زیرا که دیوار و باره آن را استوار می دانستند بالجمله مردم قاص آن همه اموال بر گرفتند و جوانان با نيرو و چالاك که از آن شهر اسیر گرفتند از بهر پارو زدن بکشتی های خویش در آوردند واز طرابزوند کوچ داده بشهر با سفارت مراجعت کردند و هر مال که بغارت آورده بودند بگذاشتند و دیگر باره ساز سفر کرده راه غربی قرادنکز را پیش گرفتند و از دهان رود

ص: 369

پارسین ورود نیستر و رودخانه دنیوب عبور کرده چندان که زورق ماهی گیران را بیافتند مأخوذ داشتند ، از معبر تنگ قرادنکز قصد دریای آق دنکر کردند و لشگری که در قلعه چلسدان ، در حوالی معبد چوبه تر (1) بود ، با این که از مردم قاص افزون بودند تاب رنگ نیاوردند و فرار کردند و مردم قاص بی زحمت بدان قلعه در آمده هر چه یافتند بر گرفتند و یکی از هزیمت شدگان به لشگرگاه قاص در آمده چاکری ایشان را اختیار کرد و آن جماعت را از چلسدان بشهر نکامدیه دلالت کرد که شصت میل مسافت بود و آن شهر دارالاماره فرمانگذاران بثنیه بود بالجمله بلاد و امصار بثنیه (2) اول شهرنيث (3) و دوم شهر پروسه (4) و سیم شهر اپی میه و چهارم شهر نیث بدست ایشان خراب و ویران گشت و مردم این اراضی از قانون جنگ بری بودند زیرا که سی صد سال در امنیت خاطر زیسته بودند و بجای دیوار و باره شهر تماشاخانه کرده بودند.

مع القصه مردم قاص بعد از تخریب آن بلاد عزم شهر تذکت کردند و طی مسافت کرده چون هیجده میل مسافت بدان شهر ماند، بارانی بشدت بیارید و دریاچه اپالانیت طغیان کرد و رودخانه رندکت افزون گشت چنان که عبور محال نمود ناچار راه شهر هرکلی که آن را هراقلی نیز گویند پیش گرفته و از آن جا به با سفارت مراجعت کردند . و روزی چند بر نیامد که باز سفر کرده پانصد کشتی در آب افکندند و در این کشتی ها پانزده هزار مرد جنگی زیاده نبود زیرا که کشتی ، سخت كوچك بود بالجمله همی در بحر کشتی رانده، به تنگنای دریای آق دنکر (5) رسیدند و یک روز از باد مخالف در آن جا کشتی های ایشان پراكنده و سبك سر بود و هیچ بیم نکردند ، و روز دیگر عبور کرده بدریای پله سدر سیدند و از آن جا بجزیرۀ پراپانث در آمدند و بی کلفت بحکم

ص: 370


1- ژوپیتر بکسر تا : بت بزرگ و خدای خدایان نزد یونانیان قدیم
2- با ثانو
3- بكسر نون و سکون یا : از بنادر ایتالیا
4- پروس بسکون پا و ضم راء
5- این کلمه ترکی است و معنی آن دریای سفید است

یورش ، شهر تذکت را فرو گرفتند و خراب کردند و اندوخته آن شهر را مأخوذ داشتند و از آن جا عبور کرده از معبر تنگ حلسپانث بگذشتند و جزیره های ارچه پله قورا در نوردیده به بندر پریث در آمدند ، و از آن جا تا شهر اسن (1) که معظم بلاد یونان است پنج میل مسافت بود و روزی چند بر نیامد که شهر اسن را نیز بگرفتند و آن مدینه علوم را خراب کردند و خواستند جمیع کتب حکم را که از حکمای یونان در آن بلد بود بسوزانند .

یک تن از ایشان گفت : این روانیست زیرا که چون كتب علوم پاك سوخته شود مردم روم و یونان از این مهم باز مانند و در کار جنگ ، روزگار باز مانند و در کار جنگ ، روزگار برند و کار بر ما صعب .شود بهتر آنست که مشغول تحصیل علوم باشند و از کار جنگ بیگانه مانند . پس آن کتب را بجای گذاشتند ، اما نگاهبانان شهر اسن که از قبل قیصر در آن بلده بودند چون غلبۀ قاص را بدیدند فرار کرده بدر یا در آمدند و در آن جا با کشتی های ایشان باز خوردند و جمعی از مردم قاصرا که نگهبان آن کشتی ها بودند بیافتند ، پس برایشان تاخته آن جمله را بکشتند و کشتی ایشان را با خود ببردند .

این خبر چون بمردم قاص رسید برکینه و غضب بیفزودند و بخرابی بلاد و امصار یونان در آمدند و شهر تبت و شهر ارقات (2) و شهر كرنث (3) و شهر سپرته (4) را بکلی خراب کردند و آتش در زدند و کار بحر و بر و بیشه و بندر را آشفته ساختند و از آن جا گذشته پس از روزی چند از مملکت ایتالیا سر بر کردند.

و این جماعت از قاص که سه کرت در بحر سفر کردند لسین لقب یافتند و معبد دينه (5)

ص: 371


1- تلفظ صحیح آن آتن بکسر تا: از شهرهای معروف یونان که مقام مرکزیت علمی داشته است.
2- شاید مقصود ارکار یا باشد
3- کورنتوس
4- سپارت بالاسه دومون : از شهرهای معروف یونان و امروز خرابه ای از آن بیش نیست
5- دیانا و اسم فرانسه آن (دین) بکسر دال می باشد و یونانیان آن را (آرتمیس) می نامیدند

که عبارت است از دختر چوبه تر ، و آن را خدای شکار و حیا و نکاح دانند در شهر افيطث (1) بود و سقف آن معبد بر سر یک صد و دوازده ستون مرمر سفید استواری داشت و هر يك از اين ستون ها را سلطانی جداگانه بدانجا حمل داده بود و وقایع کثیره در سنگ محراب و دیگر سنگ های آن معبد ، منقور (2) داشته بودند و هر کس از پادشاهان در آن جا مالی موقوف داشت و طول آن معبد ، چهار صد و بیست و پنج پا بود

چون قبیلهٔ قاص بشهر افیطث در آمدند و هم آن معبد را خراب کردند و هر مال یافتند برگرفتند . در این وفت قلينث بر قلع و قمع آن جماعت یک جهت شد و مردی را که تولا بتث نام داشت و فرمانگذار طایفه هر ولی بود باطاعت خویش آورد و او را منصب کانسو کرداد و تاکنون کس بقبایل متفرقه ، این منصب تفویض نداشته بود و این سبب قوت قلنیت شد و مردم قاص ضعیف شدند زیرا که هم بعضی ، در این سفرها هلاک شدند و در این وقت از بیم قلینت متفرق گشتند: برخی بولایت مسیه در رفتند ، و گروهی از باسفارت گذشته در نزدیکی کوه هیمث از محال سریث در آمدند و نام ایشان پست شد . و اندر این آشفتگی ها ولرین در ممالک شرقی روم بود و اعداد جنگ شاپور ذوالاکتاف می کرد و عاقبت بدست شاپور اسیر گشت و او را بایران برده و در آن جا نابود شد (و چون این قصه در ذیل حدیث شاپور مرقوم افتاد دیگر تکرار نپرداختیم) و مدت سلطنت ولرین دو سال بود .

جلوس كلینث در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از آن که ولرین بدست شاپور ذوالاکتاف اسیر گشت ، فرزند او کلینس که او را قلينث گویند بتخت ایمپراطوری برآمد و اگر چند ، در نزد عساکر از رنج پدر و اسیری او اظهار اندوه می فرمود ، اما در نهان شاد بود که کرسی مملکت مخصوص جلوس او گشت

ص: 372


1- أنس بفتح همزه و فا و ضم سين (المنجد) و افز بكسر اول و دوم (لاروس) : از شهرهای ایونیا و اکنون خرابه های آن باقی مانده است
2- کنده

و قلینث را چند گونه هنر بود نخستین نشر نیکو می نگاشت و شعر نیکو می گفت و دیگر علم باغباني نيك می دانست و كار طباخان نيك مي كرد و با این همه از کار لشگر و نظم کشور و مجاری مملکت و رموز دولت بی خبر بود و چنان بدگمان بود که هیچ کس از وی ایمنی نداشت و هيچ يك از بزرگان حضرت در طریق خدمت راه سلامت نمی دانست از این روی حکام و عمال در بلاد و امصار سر از خدمت او برتافتند و هر يك جداگانه حمايل ایمپراطوری آویختند :

در ممالک شرقی سفلی پنج تن سر بسلطنت بر داشتند : (اول) ثراید (دوم) تكرانث (سيم) : ملسته (چهارم) آدنه ثث (1) شوهر ذنابیه (پنجم) : ذنابیه (2) ضجيع آدنه ثث

و در مملکت فرانسه و اراضی جنوبی روم شش تن حمایل ایمپراطوری آویختند : (اول) پاسومث (3) (دوم) : الالى انث (سیم) و کتارنث (چهارم) مادر او که و کناریه نام داشت (پنجم) مریث (ششم) تترکث (4) .

و در اراضی الرکن (5) و سواحل دنیوب سه تن بر خواستند (اول) اسنچنث (دوم) و رجی لینث (سیم) وارالث.

و دراضی پانتث مردی که سطر ننث نام داشت بسلطنت سر بر کشید.

و در ولایت ازاره مردی که او را بز بلینث می نامیدند خود سری آغازید ، و از جزیره سیسلی پسو خروج کرد، و در مملکت اشائیه مردی که ولن نام داشت طلب تاج و تخت نمود ، و در مملکت مصر املئنث بر سریر پادشاهی جای کرد ، و در اراضی

ص: 373


1- ادنات بضم همزه و کسر دال (آلبر ماله)
2- زنوبی بکسر زا و ضم نون (آلبر ماله)
3- پستوموس بضم پا و سكون سين (آلبر ماله)
4- تتريكوس (آلبر ماله)
5- ايليرى بكسر همزه و تشدید لام: از قسمت های کوهستانی شبه جزیره بالکان که امروز جز ایتالیا بشمار می رود.

مغرب سلنث تاج نهاد .

بالجمله این جماعت با چند کس دیگر سی تن بودند که جملگی حمایل ایمپراطوری آویختند و هر يك خود را پادشاهی جداگانه دانستند و این همه عمال و حکام ولرین بودند که از بدگمانی قلینث و بیم جان از او روی برتافتند و از میان ایشان تترکث از اصحاب دیوان روم بود و پسو نیز نژاد بزرگ داشت و مردی معتمر بود و دیگران همه مجهول النسب و روستا زاده بودند و از این جمله قلینث با آدنه نث طريق الطاف و اشفاق داشت و او را لقب همایونی داد و ممالک شرقی سفلی را بدو گذاشت از بهر آن که با شاپور ذوالاکتاف مصاف آزمود و حفظ دولت روم کرد .

و اصحاب سیر و تاریخ این مردم را سی تن ظالم گویند اگر چه بعضی با عدل و نصفت بود از این روی که هر که پشت با دولت روم کند و با قیصر طریق خلاف سپرد او را ظالم خوانند.

بالجمله هرگاه خبر به قلینت می آوردند که حاکم مصر سر بسلطنت برکشید و روی از دولت بر تافت از عدم کفایت در جواب می گفت که مصر منزلت کریاس روم است و اگر خانه را کریاس نباشد آن خانه خراب نخواهد گشت . و چون می گفتند: مردم فرانسه ، بی فرمان شدند می گفت: اگر کالای فرانسه را بروم نیارند کار روم پریشان نخواهد شد و نقصانی بزندگانی ما نخواهد رسید و آن مردم هرزه درای و گزافه گوی که در حضرت او حاضر بودند می گفتند که سخن همان است که قیصر فرماید و کلمات او را تصدیق می کردند ، پس ، جز روم و ایتالیا از بهر قلینث باقی نماند و آن سی تن ظالم ناچار همه روزه بر خراج رعیت می افزودند تا ساز لشگر توانند کرد و حفظ و حراست خویش توانند نمود و هر وقت یکی از ایشان هلاک می شد و قلينث بمملکت ایشان دست می یافت هیچ دقیقه ای از قتل و غارت فرو می گذاشت، و هر کس ، بدیشان اظهار عقیدت کرده بود از پای در می آورد چنان که وقتی لشگری باراضی دنیوب از بهر دفع چنث فرستاد و سپاه روم بد و غلبه جستند و چون این معی گوشزد قلینث گشت، پسر دار خویش نوشت که معلوم گشت بعد از غلبه با اسنچنت بقتل لشگریان

ص: 374

قناعت می کنی همین قدر در کار سیاست کافی نیست ، بلکه جوانان آن جماعت را جميعا عرضه شمشیر ساز و بر اطفال و پیران نیز رحم مکن و هر کرا با سخن ما خلافی رفته زینهار مده و سرش را از تن بر گیر هنوز این منشور بخط قلینث در میان اهالی یوروپ (1) باقی است.

مع القصه بعد از قتل اسنچنث ، عزم تسخیر ازاره کرد و لشگر بدانجانب فرستاد و طر بلئنث را که فرمانگذار آن اراضی بود بقتل اوردند و مردم (ازاره) از بیم بکوهسار تارث گریختند و در شکاف های آن جبل ، سکون کرده و بزارعت و حراثت روز می گذاشتند قلينث بفرمود تا در اطراف ایشان دیواری محکم، نهادند از بهر آن که از آن دیوار نتوانند بیرون شد و زیان ایشان از مساکن خویش تعدی نتواند کرد ، اما آن جماعت عاقبت رخنه افکنده از مکان خویش بیرون شدند و طرف غربی اراضی سلیشه تا لب دریا فرو گرفتند . و چنان شد که دفع ایشان بر دولت روم مشکل افتاد و این همه بر ضعف و خرابی دولت روم می افزود و چنان افتاد که در زمان قلینث ، طوفان و زلزله و شهب بزرگ بسیار بادید آمد این نیز زیان فراوان بمردم رسانید و گاه گاه، ظلمت های بزرگ جهان را فرو می گیرفت و هرگز طبع بر آن جاری نبود

و از سوی دیگر از بس مردم بلشکر کشی و جنگ روزگار می گذاشتند از کار حرث و زرع بازماندند و قحطی عظیم پدیدار گشت مردم بسی از شدت جوع بمردند و هر که از آن بلاجان بدر برد از بس در ایام قحط گیاه نامناسب قوت کرده بود بمرض دیگر بمرد و طاعون در میان مردم در افتاد و روزگاری دراز ، هر روز پنج هزار تن از مردم روم بطاعون در گذشت در این هنگام وارالث که هم او را اریل گویند ، لشگر دنیوب علیا را فراهم کرده ، از کوه آلپ عبور کرد و شهر ملان را بمحاصره در انداخت و در مدتی اندک بحکم یورش آن بلده راه بگرفت و از آن جا با قلینث پیام کرد که تو در خور سلطنت نیستی . یا از کار قیصری کرانه گیرد و اگر نه از بهر جنگ باش قلینت چو این را بشنید ساز لشگر کرده از روم بیرون تاخت و از رودخانه پو بگذشت و در کنار ملان با او صف راست کرد و جنگ در انداخت، در میان جنگ دارالت زخمی منکر برداشته قرار بر فرار نهاد و خود را

ص: 375


1- اروپا

بشهر ملان رسانیده در بر روی دشمن استوار کرد و قلینث از قفای او بکنار ملان آمده در گرد آن بلده پره زد و آلات قلعه گیری راست کرد وارالث چون نیک نگریست بدانست که عنقریب بدست خصم اسیر خواهد گشت ، پس از در حیات بیرون شده جاسوسی چند بلشگرگاه بزرگان قلینث فرستاد و با بزرگان حضرت او پیام کرد که شما خود ، از کردار بد قلينث و سوء ظن او آگاهید و دانسته اید که او قابل سلطنت نیست نه ساز لشگر تواند کرد و نه کار کشور تواند ساخت صواب آنست که دفع او را کمر استوار کنید و مردم روم را از بلای او برهانید ، آتش این فتنه در میان مردم روم شلعه ور گشت .

سپهسالار سپاه که حرکلیث نام داشت با سرهنگی که مرشن نامیده می شد و رئیس قراولان ولایت دالمشه بود متفق شدند و گفتند . قلینث اگر ازین جنگ ظفر جوید و قوی دل شود از آن گمان بد که او راست یک تن از ما را زنده نخواهد گذاشت ، پس در قتل او یک جهت شده مردم خود را از این راز آگاه کردند و نیم شب بیک ناگاه بانگ در انداختند که اینک وارالث از قلعه ملان بیرون تاخته و بر ما شبی خون ساخته است .قلینث چون این بانگ و غوغا بشنید چون شیر آشفته از سرا پرده بیرون دوید و بر اسب خود بر نشست تا لشگر را بر انگیزاند و دفع وارالث کند،چون لختی از سراپرده خویش دور شد حرکلیث و یاران او بر او تاختند و او را زخمی منکر زده از اسب در انداختند و از پس او پسرش را از پای در آوردند. . مردم قلینث چون این بدیدند بر سر او جمع شدند و او از زحمت سکرات ، نیروی سخن کردن نداشت جز این که فرمود: بعد از مرگ من کلادیس را از بهر قیصر اختیار کنید این بگفت و دم فرو بست و مدت سلطنت او دو سال بود

جلوس گلادیس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کلادیس (1) که او را کلود (2) دوم خوانند از مردم سواحل رود دنیوب است و مسقط الرأسش

ص: 376


1- كلوديس
2- بسكون كاف و ضم لام (آلبر ماله)

ارضی بلغار (1) باشد و او یک تن از لشگریان پست پایه بود و هر روز زحمت همی دید و خدمت همی کرد تا در میان لشگر ثریث و سپاه مثیه و دلیران دشیه و مردم پنانیه (2) رتبت سپهسالاری یافت و حل و عقد امور مغرب زمین بدو تفویض شد و حاکم مصر برای و رویت او گماشته می شد و او در زمان دولت ولرین بفرمان او باطایفه گت (3) مصاف داد و چند کرت بدیشان ظفر جسته آن جماعت را بشکست از این روی او را کلود كتيك (4) لقب دادند و آن رزم را که با قبایل گت کرد میسا نام نهادند .

اما در عهد قلینث چون با قبایل قاص رزم داد و آن جماعت را هزیمت کرد لوحی از بهر او کردند و صورت فتح او را نگاشته از بهر او تذکره کردند . در این وقت قلینث را از جلالت قدرا و ملامت آمد و دل با او بدکرد و بدسگالیدن گرفت. چون این خبر بکلادیس رسید او نیز از قیصر بیم نکرد و کردار قلین را همه روزه بر مردم خویش بر شمرد یکی از جاسوسان قلینث که در حضرت کلادیس بود صورت حال را بعرض قیصر رسانید قلینت اندیشید که اگر ، پرده از روی این کار بر گیرد دور نیست که فتنه ای حادث شود کلادیس کار خویش با او یکسره کند ، پس در جواب جاسوس خویش نوشت که نامۀ تو ملحوظ افتاد و مضمون آن مکشوف شد و حزن و اندوه من فره و فراوان گشت که مانند کلادیس دوستی عزیز و نیکخواه و پدر مهربانی از من رنجیده است. اکنون تو بموجب آن صدق و صفا که در خدمت ما داری مساعی جمیله معمول دار که آتش غضب او را فرو نشانی و خاطر او را از من آسوده داری و هر سخن که با او کنی از عساکرد ثیه (5) پوشیده بدار چه آن جماعت این ایام از ما غضب آلودند. مبادا رنجش کلادیس ،ایشان را قوی دل کند و فتنه بر انگیزند و هم بدانگونه باش که کلادیس نداند من بدسگالی او را

ص: 377


1- بضم با : از ممالك اروپا واقع در جنوب رومانی و شمال ترکیه و یونان
2- داسی و پاننی بضم نون
3- بضم گاف : قبائلی که از اسکاند و نیای آمده بودند
4- بضم كاف و كسر تا
5- داسی چنان که گذشت

دانسته ام تا مبادا یک باره از من بجهد و خیالی دیگر، پیش نهد و من خود نیز بدو نامه ای کرده ام و بعضی از اشیاء نفسیه عطا فرستاده ام این جمله را بدو تفويض كن و خاطرش را از ما شاد بدار پس نامۀ دیگر از مهر و حفاوت از بهر کلادیس کرد و برخی از چیز های پسندیده بهر عطای او انفاذ داشت .

چون این نامه و اشیاء بجاسوس رسید و او بكلادیس رسانید خاطر کلادیس با قیصر صافی گشت و چند آن که قیصر زندگانی داشت با او طریق صدق و صفا می سپرد و آن هنگام که قلینث در کنار شهر ملان (1) مقتول گشت (چنان که مرقوم افتاد) کلادیس با لشگری آراسته در پویه (2) سکونت داشت دوستان او حمایل خون آلوده قلینث را از بهر کلادیس فرستادند تا از بر بیاویر دو لشگریان را هر تن بیست دینار زرعطا وعده نهادند تا جمله بر سلطنت کلادیس رضا دادند. پس کلادیس با لشگر خویش بکنار ملان آمد و بر تخت قیصری جای گرفت و لشگریان حکم او را گردن نهادند . و این هنگام او پنجاه و چهار سال زندگانی داشت ، اما از آن سوی وارالث هنوز در شهر ملان محصور بود و چون از قیصری کلادیس آگهی یافت، نامه ای بدو کرد و خواستار شد که کلادیس با او کار بمصالحه كند و او را شريك دولت خویش فرماید مسئول او پذیرفته نگشت و کلادیس حکم داد تا لشگریان کار محاصره را محکم کردند، از پس روزی چند ، شهر ملان را بگرفتند و بر لشگریان آن قلعه ، غلبه جسته و ارالث را دستگیر و اسیر ساختند و سر از تن او بر گرفتند و اصحاب دیوان حکم بر قتل اولاد و احفاد و احباب او راندند ، و این جمله بمعرض هلاك و دمار در آمدند

آن گاه سلطنت بر کلادیس استوار شد و او ابواب عدل و نصفت فراز کرد و رعیت و لشگری را شاد خاطر بداشت و هر خرابی که از قلینث بملکت راه کرده بود آبادان نمود و هر مال که از مردم مأخوذ داشته بود مسترد همی ساخت

چنان افتاد که روزی در معبری زنی بیوه پیش شده روی بر خاك نهاد و مكشوف

ص: 378


1- میلان : از شهرهای ایطالیا (آلبر ماله) (لاروس)
2- پاوى (لاروس) : از شهرهای ایطالیا

داشت که قلینث ، در زمان دولت خویش ، اموال مرا اخذ کرده بر سرهنگان خویش قسمت فرمود کلادیس چون جستجو نمود معلوم شد که آن مال بهره وی گشته و بدو عطا داده نیک خجل گشت و حکم داد تا از خزانه خویش بهای اموال او را بدو عطا کردند .

بالجمله در زمان کلادیس قبیلهٔ قاص دیگر باره فراهم شدند و در سواحل رود نیستر (1) که بقراد نکز (2) در می رود دو هزار کشتی جنگی ساز دادند و از حلق البحر (با سفارت) عبور کردند و از نادانی ملاحان و جوشش دریا عددی فروان از کشتی ایشان غرقه گشت و آن جماعت ، خود را بمردابی كوچك در افکندند و در آن مرداب ، نیز بعضی از کشتی های ایشان با یکدیگر باز خورده، خرد بگشت و برخی گل اندر نشست با این همه از آن جنگ و جوش فرود نشدند و در بلاد و امصار شرقی روم تاخته بقتل و غارت مشغول گشتند و يك نيمه از آن جماعت از کنار بحر عبور کرده در حوالی جبل اثاز (3) لنگر انداختند و بکنار شهر نثلانکه (4) در آمدند که از بلاد معظم یونان است.

چون این خبر بکلادیس رسید با لشگری بزرگ آهنگ ایشان کرد و آن جماعت آگهی یافته ، دست از محاصره تثلانکه باز کشیدند و از راه جبال مسدن (5) آهنگ مقابله و مقاتله قیصر کردند. در این وقت كلاديس منشوری (6) به بزرگان

ص: 379


1- ظاهراً (دنیستر: بسكون دال و كسر راء و سكون سينو کسر ثاء) باشد و رودخانه ای باین نام: نیستر نیافتم
2- دریای سیاه
3- صحیح آن (آثوس) می باشد: کوهی از کوهستان های یونان ، صومعه های آن جا معروف و کتابخانه های مهم که دارای کتب خطی قیمتی است در آن جا می باشد.
4- صحيح آن (تسالونيك) است از شهرهای معظم یونان و نام آن در کتب عهد جدید زیاد ذکر شده است
5- صحیح آن (ما سدوان بکسر سین) می باشد از قسمت های مهم یونان قدیم که در کتب عربی و فارسی بنام مقدونیه معروف است
6- بخش نامه

دیوانخانه روم نگاشت که هنوز آن منشور در فرنگستان باقی است و ترجمه آن اینست که بزرگان دیوان خانه روم بدانند که مملکت فرانسه و اسپانيول كه عمدۀ ممالك روم بود اینک در تحت فرمان تترکث (1) است و لشگریان ممالک شرقی روم ، در زیر لوای ذنابیه (2) روز می گذارند و ما را شرم می آید که این سخن را باز گوئیم و اينك سي صد هزار تن از قبیله قاص فراهم شده و در مملکت روم ترکتاز دارند و من آهنگ جنگ ایشان کرده ام و این لشکر شمرده ما را سلاح جنگ ، نیز بقدر کفایت در دست نیست

با این همه ما با آن جماعت مصاف خواهیم داد و بر قانون پهلوانان گذشته رزم خواهیم کرد ، اگر ایشان را بشکستم و از روم بيرون كردم ، نمك شناسي و حق گذاری شما پاداش زحمت و خدمت ما خواهد بود ، و اگر شکسته گشتم و ناچیز شدم شما مرا در خاطر داشته باشید که قلینث را ولیعهد بر حق بودم و جان بر سر دولت روم کردم . این بنوشت و بفرستاد و خود بسوی مردم قاص کوچ داد ، و در نزدیکی شهر نیثث (3) که از بارد در دانیه است (4) کمین ساخت آن گاه که قبایل قاص از تنگنای جبلی که در آن اراضی بود عبور می دادند از چند جای بر سر ایشان تاختن کرده جنگ بپيوست و مردم او بکوشیدند و در آن جنگ ، پنجاه هزار تن از مردم قاص را با تیغ بگذرانیدند و جمعی کثیر را اسیر کردند و گله و رمه ایشان را مأخوذ داشتند و کشتی های آن جماعت را بحیطه ضبط در آوردند و راه گریختن ایشان را از دریا به بستند. چنان شد كه بهر يك از سپاه روم دو تن و سه تن زن اسیر بهره رسید و مردم قاص هر که جان خویش بسلامت برده بود از راه خشگی فرار کرده بصعوبت تمام خود را بجبل هيث رسانیده

ص: 380


1- تتريکوس چنان که گذشت
2- زنوبی بکسر زا چنان که گذشت
3- نیثه بکسر نون و ثاء : از شهرهای قدیمی آسیای صغیر
4- داردانی از قسمت های مهم آسیای صغیر و شهر نیشه جزء آن محسوب می شده نام کنونی آن (تر آدبسکون تا و ضم را) می باشد

متحصن گشت ، و لشگر کلادیس اطراف ایشان را بره زده آن جماعت را در محاصره انداختند و در آن کوهسار از قلت قوت و شدت سرما و باری طاعون همی روز تا روز بمردند و اندک شدند . و چون زمستان بپای رفت و بهار پیش آمد از مردم قاص هر که بمانده بود دل از جان بر گرفت و با شمشیرهای آخته از جبل بزیر تاختند و با لشگر روم بجنگ در آمدند و چندان که توانائی داشتند ، بکوشیدند و هم عاقبت شکسته شده مقتول گشتند و قلیلی از آن جماعت جان بدر بردند .

بالجمله بعد از دو سال کلادیس از کار ایشان پرداخته مراجعت فرمود و در شهر بیمار شد ، و چون هنگام مرگش فرا رسید اعاظم سپاه را مجتمع ساخته در نزد ایشان ارلین راولی عهد خویش فرمود و از جهان بگذشت ، و مدت سلطنت او نیز دو سال بود.

اما برادر کلادیس که کویطلیث نام داشت چون این خبر را اصغا فرمود که ارلین ولیعهد شده در خشم رفت و خواست خود سلطنت کند ، پس در شهر اکولیه (1) که در این وقت سکونت داشت حمایل ایمپراطوری بیاویخت، اما لشگر بر سر ارلین فراهم بود هفده روز مدت او زیاده نرفت و جان بر سر مقصود نهاد

جلوس آرلیان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ارلیان که هم او را ارلین (2) گویند و هم ارلیث نامند ، در اراضی بلغار (3) متولد شده و یک تن از روستا زادگان است و پدر او در ولایت سر میم می زیست و در مزرع کوچکی که ملك اصحاب دیوان روم بود زراعت و حراست (4) داشت.

اما فرزندش اولین از کودکی بمیان لشکریان اندر شد و روز تا روز زحمت

ص: 381


1- صحیح آن (آکیله بکسر لام می باشد): از بنادر مهم خلیج آدریاتیک و از شهرهای مهم ایتالیا
2- بضم همزه و كسر راء و لام و فتح يا (آلبر ماله)
3- از ممالک اروپای جنوبی
4- زراعت

بر دو خدمت کرد تا در زمان دولت ولرین (1) کارش نيك بالا گرفت ، و رتبت سپهسالاری نظام لشگر یافت و بدرجه وزارت ولرین ارتقا نمود و در جنگ ها مردانه بکوشید تا ولرین او را سه لقب بزرگ داد (اول) خلاص کننده ممالك رود دنيوب . (دوم) حامی و حارس مملکت فرانسه (سیم) کفو و انباز سپیث و او یکی از پهلوانان گذشته بود . دختر یکی از اصحاب دیوان را از بهر او بزنی بگرفت

بالجمله بعد از مرگ کلادیس ، چون بر سریر قیصری جای کرد ، نخست حکم داد که لشگریان هرگز بشراب و خمار روزگار نبرند و بکار لهو و قمار نپردازند و همه با هم برادرانه زیستن کنند و از در مهر وحفاوت باشند و سلاح جنگ ایشان زدوده و صیقلی باشد و هرگز با رعیت ظلم روا ندارند و اگر همه یک مشت گیاه باشد بعنف (2) از کس مأخوذ نفرمایند و جز قوت یومیه از خراج مملکت چشم ندارند و اندوخته خویش جز از مال دشمن غنیمت جنگ نکنند

و در عهد او چنان افتاد که یک تن از لشگریان زنی از رعیت را فریب داده با او هم بستر گشت ، و چون این خبر به اولین رسید بفرمود تا هر دو تن را بچهار پاره ساخت مردمان چون این بدیدند پای در دامن پیچیدند و دست از تعدی کشیده داشتند و در زمان او گریختگان قبایل قاص که از حبل هیمث جان بدر برده بودند (چنان که مذکور شد) از اراضی یوکرین (3) قطع منازل کرده بزمین روم در آمدند

و چون این خبر به ارلین رسید ساز لشگر کرده از روم بیرون شد و در برابر آن جماعت تاخته صف راست کرد و جنگ در انداخت و یک روز از بامداد تا شبانگاه ، با ایشان مصاف داد و از هر دو سو مردم جراحت یافته و کشته فراوان افتاد روز دیگر از هر دو سوی خاطرها کوفته بود ، پس کار بمصالحه نهادند و مردم قاص پیمان دادند که هر گاه قیصر را ضرورت داعی شود و از ایشان سپاه طلب کند دو هزار تن لشگر سواره بحضرت

ص: 382


1- والرين بكسر لام و فتح یا (آلبر ماله).
2- زور
3- یوکرنیا : یکی از شانزده جمهوری روسیه

او فرستند تا طواف رکاب دهند و مصاف دهند، و دختران و پسران بسیار از مردم قاص بگروگان گرفت ، و آن دختر را بصنادید لشگر بزنی فرستاد ، و پسران را ،فوجی از بهر جنگ کرد و در میان لشگر خویش جای داد و این همه برای آن بود که با مردم ،قاص اهالی روم از در مهر و دوستی باشند و آن جماعت نیز با ایشان طریق مودت و مصافات سپرند .

چون مدتی کار بدین گونه رفت این مصالحه نيك بیائید چنان که وقتی یکی از سرکردگان قاص با پانصد تن سوار رزم آزمای تصمیم عزم داد که در بعضی از اراضی روم ترکتاز اندازد و از آن مرز و بوم مال و اسیر مأخوذ سازد بزرگان قاص چون این معنی را بدانستند از در منع بیرون شدند و نگذاشتند تا خود قیصر از بهر دفع ایشان کس فرستد، خود آن جماعت را هدف تیرو فسان (1) شمشیر ساختند آن گاه ارلین ولایت دنيه (2) را با مردم قاص تفویض فرمود تا در آن جا سکون کردند و آسوده نشستند اما قبیلۀ المنی (3) پاس حشمت اولین را فرو گذاشتند و با چهل هزار سواره و هشتاد هزار پیاده از جای بجنبیدند و خواستند تا بلاد و امصار رشیه را متصرف شوند و از سواحل تا کنار رودخانه پو (4) را محل قتل و غارت ساختند چون ارلین این خبر بشنید با لشگری آراسته قصد ایشان کرد و آن گاه که مردم آلمنی از غارت ایتالیا مراجعت کرده بودند در کنار رود دنیوب از بهر ایشان کمین نهاد و ببود تا آن كه يك نیمه از آن جماعت از رود دنیوب عبور دادند؛ آن گاه لشگر خویش را بر شورانید و اطراف آن جمع را فرو گرفت چنان که دست ایشان از چاره کشیده ماند

پس خواستند رسولان کار آگاه از میان قبایل خویش اختیار کرده بحضرت قیصر گسیل سازند و با او کار بمصالحه اندازند، پس جمعی را برگزیده از پی انجام این مقصود

ص: 383


1- بر وزن زبان سنگی که شمشیر را با آن تیز کنند ولی این جا در تیزی شمشیر استعمال شده است
2- داسی (آلبر ماله) چنان که گذشت
3- آلمانی بسکون نون و یا
4- از رودخانه های شمالی ایتالیا و بضم پاخوانده می شود

روانه نمودند چون ارلین این بدانست در سراپرده خویش بر زبر تخت ایمپراطوری بنشست و سواره سپاه روم را بفرمود تا در اطراف سرا پرده صف بر زدند و سرهنگان لشگر را حکم داد تا نشان های جلادت را که در روزگار خویش بدست کرده بودند از بر آویخته در اطراف تخت پادشاه بایستادند و صور اسلاف (1) قیاصره را که در پردها نقش کرده بودند از پس تخت باز داشتند و عقاب های زرین را بر زبر ستون های زر اندود نصب کردند و بر آن ستون ها نیز القاب بزرگان در گاه و قواد سپاه که از قیصر یافته بودند با زر ناب رقم بود

بالجمله چون این آلات و ادوات آراسته گشت ارلین فرمان داد تار سولان آلمنی در آمدند و چون چشم ایشان آن حشمت و شکوه نگریست و آن جلالت و عظمت معاینه کردند بخاك در افتادند و پیشانی بر خاک نهادند و زمانی بس در از بدانگون روی ایشان بر خاك ببود تا آن گاه که ارلین حکم داد که سر ایشان را از خاك بر گيرند پس آن جماعت سر بر داشته بپای ایستادند و پیام بزرگان آلمانی را از در مسکنت و ضراعت بگذاشتند و خواستار مصالحه و مداهنه شدند ارلین در جواب عتاب کرد و خشونت آغازید و گفت: شما سخت مردمی زشت کیش و بد آئین و ناستوده هنجار بوده اید و بجای هیچ ودیعت و شریعت نیستید، اکنون یا از در انقیاد و اطاعت بیرون شوید و از کردارهای زشت خویش انابت جوئید و اگر نه با تیغ آبدار و تیر آتشبار شما را کیفر کنم و یک تن زنده نگذارم این بگفت و رسولان آن جماعت را باز فرستاد و از پس ایشان با سرکردگان و سرهنگان خویش گفت که مرا ناگزیر بارض پنانیه (2) باید رفت و کار آن مملکت را بنظم و نسق باید کرد چه در آن ممالک آشفتگی و شوریدگی پدید شده و در این مصافگاه دیگر کاری در پیش نیست که وقوف مرا بایسته (3) دارد، هم اکنون من از این جا کوچ دهم و شما همچنان قبایل آلمنی را در محاصره بدارید تا از بالای قحط و غلا بزینهار آیند

ص: 384


1- پیشینیان
2- پاننی بضم نون: دشت های مجارستان کنونی (آلبرماله)
3- لازم و واجب

و کار بکام ما کنند این بگفت و بسوی پنانیه سفر کرد.

از پس قیصر مردم آلمنی دانستند که روزی چند بر نیاید که از بلای قحط جان داده خواهند بود ناچار دل بر مرگ نهاده تیغ برکشیدند و یک طایفه از لشگر قیصر را که از فقای ایشان بود بشکشتند و از راه و بیراه گریخته بکوهستان ایتالیا مراجعت کردند و در اراضی شهر ملان (1) بقتل و غارت مشغول شدند چون قیصر این خبر شنید لشگری از قراولان خاصه برداشته بجانب ایشان تاختن برد و با آن شتاب که داشت در اراضی پشته ایشان را دریافت و بی درنگ جنگ در افکند و چون سپاه روم از زحمت راه رنجه و کوفته بودند در این گیر و دار آسیب بسیار دیدند چندان که بیم آن بود که دولت روم زوال یابد یا این همه پای افشردند تا شامگاه در آمد و هر دو لشگر دست از جنگ کشیده به آرامگاه خویش شدند هم در آن شب قبایل آلمنی جلادت ورزیده بر سپاه قیصر شبیخون بردند و تیغ در آن گروه نهادند ارلین قدم خویش استوار کرد و چندان که از مردمش کشته شد از جای نجنبید تا سفیدۀ صبح ،بدمید بامداد دست از قتل باز داشتند و هر دو لشگر از هم جدا شده منتهز فرصت می بودند چندان که کرت دوم در مملکت فنونزديك امیريه مصاف دادند، هم در این جنگ کاری ساخته نشد پس قیصر از بهر دفع آن قبایل کتاب های سبلاین بوکز را پیش گذاشت تا بقانون دین بر دشمن ظفر جوید، و دانشوران دین ایشان ، جام های سفید پوشیده و جمعی از پسران نیکو منظر و دختران سیمین پیکر را با خود برداشته بطواف معبد بیرون شدند و در سر راه آن قبایل عددی کثیر از حیوان و قبیله از انسان قربانی کردند

و این خبر در میان مردم آلمنی پراکنده شد از این روی جنگ سیم ایشان که در اراضی پویه (2) افتاد، مردم آلمنی را چنان بخاطر آمد که از خدایان روم لشگری باتفاق سپاد قیصر مصاف می دهد: لاجرم وحشت و دهشت در ضمیر ایشان راه کرده شکسته شدند و یک باره در این جنگ ذلیل و زبون گشتند بعضی عرضه تیغ و تیر، و برخی اسیر

ص: 385


1- ميلان و ميلانو: از شهرهای ایتالیا
2- پاویه: از شهرهای ایتالیا

و دستگیر شدند.

چون ارلین از کار ایشان بپرداخت از بهر نظم و نسق مملکت انگلیس و فرانسه و اسپانیول کمر بست چه مدتی بسبب ضعف قیاصره كار آن ممالك نابسامان بود و هر چند روز یک تن خود سری کرده روی از خدمت دولت روم بر می تافت نخستین یک تن که او را پاسومث نام بود در شهر هنتد از حکومت سره بسلطنت برداشت و حمایل ایمپراطوری آویخت و قیاصره روم را مجال نیفتاد که دفع او کنند، و او هفت سال در مملکت فرانسه کار بکام ،کرد و چون مردی تند خوی و ستیزه جوی بود کار بر مردم صعب شد عاقبت لشگریان متفق شده با او در آویختند و خونش بریختند.

از پس او مردی که او را ویکطارنث می گفتند بجای او نشست وی نیز مردی جفا کار و بد شعار بود و در نهانی از زن های مردم بد و حدیث می کردند و هر جار زنی خوب صورت می یافت بهر حیلت بود بنزد خود می آورد و با او هم بستر می گشت مردم فرانسه ناچار شده در قتل او کمر بستند و او را از پای در آوردند بعد از قتل ويکطارنث مادر او خزاین فرزند را بر داشته بر مردم پراکنده کرد و بقوت بخشش ، ملکه مملکت شد و دو تن مرد جوان با نیرو را وزیر و سردارخویش ساخت که یکی را مریث و آن دیگر را طترکت نام بود و از زر و سیم و نحاس (1) سکه بنام خود می زد روزی چند بر نیامد که طترکث مریث را بکشت و بر ولی نعمت خویش نیز ابقا ننمود و مادر و یکطارنث را نیز از پای در آورد و ایمپراطور مملکت انگلند وسپین و فرانسه گشت و چهار سال حکمرانی نمود.

در این وقت مردم لشگری دل با او بد کردند و خواستند او را بقتل رسانند طترکث با این معنی را فهم کرد و در نهانی نامه بحضرت ارلین فرستاد که هر گاه بدینسوی عزیمت فرمائی بی زحمت این مملکت را تفویض خواهیم داشت ارلین چون از این راز آگهی یافت سپاه خویش را برانگیخت و بسوی فرانسه تاختن کرد و از آن سوی طترکث با مردم خود گفت اينك قيصر قصد ما کرده باید به قاتله او بیرون شتافت. لشگریان با خود

ص: 386


1- مس

اندیشیدند که اول خصم را از میان برگیریم آن گاه بکار طترکت پردازیم، پس همگی متفق شده با تفاق طترکث باستقبال جنگ بیرون شدند، چون در برابر ارلین رسیدند و صف ها راست شد ناگاه طترکث با چند تن از معتمدین خود از میان سپاه فرانسه بیرون شده بلشگر ارلین گریخت و بحضرت قیصر پیوست لشگر فرانسه چون خود را بی سالار یافتند اندك رزم داده شکسته شدند. لشگر قیصر جمعی کثیر از آن جماعت بکشت و اسیر کرد و ارلین بر تمامت مملکت فرانسه و اسپانیول و انگلیس فیروزی یافت و کار آن ممالك را بسامان كرد .

و از آن جا مراجعت کرده دیواری محکم گرد شهر روم نهاد و بر استحکام و استواری آن شهر بیفزود ، آن گاه عزم تسخير ممالك ذنابیه (1) فرمود و در این هنگام ، صواب چنان می نماید که شرح حال ذنابیه مرقوم افتد همانا ذنابیه نسبت به کلیاپتره رساند که آخرین بطالسه مصر بود (چنان که مرقوم افتاد) و او دختر یکی از مشایخ عرب بود و پدرش در بعضی از اراضی طرف جنوب شط فرات حکومت داشت ، و او دختری بلند بالا و گندم گون و سیاه چشم و سفید دندان بود و چهره ای سخت نمکین داشت چنان که هر کس روی او دیدی شیفته جمال و فریفته غنج و دلال (2) او شدی و بزبان لاتین و یونان و سريان و مصر نیکو سخن می کرد ، بدآن صوت دلکش که شنوندگان را شیدای خویش می ساخت و او را در عنفوان شباب ادنا کابین بست و ادنا آن کس باشد که هم او را آدنه نث گویند ، و او نیز در بدایت حال ، در بعضی از قبایل عرب حکومت داشت و کار او روز تا روز بالا گرفته بوزارت شهر پلمره (3) رسید که آن شهر را پلمیره نیز نامند و نخست نام آن ، پلم طری بوده و پلم طری نام درختی است که همیشه سبز و با خضارت بود ، چون در آن بلده این درخت بسیار بود بدین نام خوانده شد و آن بلده در وادی النمل عربستان بود قريب بمدينة دمشق و اکنون ویران است بالجمله آدنه نث چندان عظمت یافت که در زمان دولت قلینث لقب قیصری یافت و شريك دولت گشت و ارلین نیز او را بزرگ داشت و لقب قیصری داد

ص: 387


1- گذشت صحیح آن (زنوبی) بكسر زاء و ضم نون
2- ناز
3- تدمر کنونی

(و ماذکر مصاف های او را با شاپور ذوالاکتاف از این پیش مرقوم داشته ایم).

مع القصه ذنابیه با شوهر خویش در هر مصاف حاضر بود و بکار جنگ و مصاف مع میلی تمام داشت و اگر گاهی از جنگ آسودگی بدست می کردند بشکار شیر و پلنگ می پرداختند . آن گاه که قبایل قاص در اراضی آدنه ثث دست بقتل و غارت گشودند و آدنه ثث لشگر تاخته ایشان را بجای خود نشاند بشهر اماسیه (1) مراجعت نمود که از امصار سریه است و در آن بلده روزی از بهر نخجیر کردن شتافت و برادر زاده او که مونیث نام داشت هم ملتزم رکاب او بود ، در آن شکارگاه مونیث جسارت کرده پیش از آن که آدنه نث کمان خویش را گشاد دهد ، حربه خودر ابجانب نخجیر افکند . نزدیکان حضرت با او گفتند : با عم بزرگوار، این گونه ترک ادب لایق نیست .

سخن ایشان در دماغ او اثر نکرد و این کردار مکرر ساخت چندان که آدنه نث خشمگین شده بفرمود : اسب او را بگرفتند و او را محبوس بداشتند و از پس روزی چند گناه او را معفو داشت و از بندش رها ساخت ، در این وقت ذنابیه که در خاطر داشت خود فریداً وحيداً سلطنت کند مونیث را که هم مان نامیده می شود بفريفت و گفت : همانا آدنه ثث ترا در نزد خاص و عام گمنام کرد و بی گناه اسب از تو بگرفت که در میان قبایل وهنی عظیم باشد و عاقبت قصد جان تو خواهد کرد ، قبل از آن که کار از دست شود چاره ای بدست کن بالجملہ او را در قتل آدنه نث یک جهت کرد و مونیث اعداد کار کرده شبی در مجلس میهمانی آدنه نث را بقتل رسانید و پسر آدنه نث را که اورد نام داشت و هم حزاد نامیده می شد و او را آدنه نث از زنی آورده بود که قبل از ذناییه در سرای داشت نیز بکشت با مداد ذنابیه بانگ در انداخت که مونیث پادشاه مملکت را بقتل آورد و گروهی را انبوه کرده مونیث را بدست آورد و بخون شوهر مقتول ساخت ، و خود بی مانعی در تخت ملکی جای کرد و ملکه مملکت مغرب نام رافت و با این که سبب قتل شوهر و پسر او بود در عدل و داد چندان بکوشید که نیک نام گشت و لنکین که فردی حکیم و دانشور بود از بهر وزارت خود نصب نمود و در نزد او بكسب

ص: 388


1- از شهرهای ترکیه

فضایل مشغول بود ، و علماء شعرا را نيك بزرگ می داشت ، و احسان و افضال می فرمود و خود نیز ، فاضل و طليق اللسان بود و دار الملك خويش پلمیره نهاد و آن شهر را برونق و زنیت کرد و بناهای استوار بر آورد و بت خان های رفیع از سنگ نهاد که هنوز آثار آن باقی است ، از آبادی و آمد و شد بازرگانان مانند روم شد و بناهای آن شبیه بعمارات یونان بود ، و بازرگانان ، چندان که صنايع و بدايع ممالك آسيا و يونان را بدانجا می کشیدند بهای نیکو می گرفتند.

بالجمله چون کار سلطنت برذنابیه راست شد ، نخستین عزم تسخير مصر فرمود و شصت هزار مرد جنگی فراهم کرده از شهر پلمیره، خیمه بیرون زدور سم داشت که خود در میان سپاه و صفوف حاضر می شد و خودی با جواهر شاداب مرصع كرده بر سر می گذاشت ، و زره لعل آمود در بر می کرد و طوقی از زر می افکند ، و آستین های خود را تا بر از مرفق بر می زد و در میان لشگر برسان سرو و ماه عبور می فرمود و گشاده رو ، سخن می گفت و لشگریان را دل می داد و قانون جنگ را با سپاه خود می آموخت ، و خود آمر و ناهی بود و هرگاه ، آتش حرب بالا می گرفت خود در جنگ سبقت می فرمود ، و بسا بود که منازل عدیده را پیاده طی مسافت می کرد تا سپاهیان دل قوی کنند و او را متابعت نمایند و بسیار وقت ناخوانده بمجالس بزرگان در گاه در می آمد و با ایشان خوش می گفت و خوش می خندید تا فریفته اخلاق او باشند

بالجمله ذنابيه با لشگرهای خویش بسوی مصر کوچ داد و از آن سوی ، سپاه مصر از بهر مدافعه و مقاتله بیرون تاختند و آن سپاه روم که بر حسب حکم قیصر از بهر حراست در مصر می بودند با لشگر مصری متفق شده کار جنگ را ساخته کردند و دو کرت با ذناییه مصاف دادند ، اما بعد از کشش و کوشش بسیار ، لشگر مصر و روم شکسته شد و مملکت مصر بتصرف ذنابیه در آمد و کار آن مملکت را بنظم و نسق کرده بشهر پلمیره مراجعت فرمود و سخت ، قوی ،حال شد چنان که در تمامت عربستان و ارمنستان و ایران زمین نام او بلند می شد ، و از مردم لشگری و رعیت آن طمع داشت که او را در سلطنت ، مکانت کیخسرو نهند و در عظمت مانند شاهنشاه ایرانش دانند و او را سه پسر بود ، هر سه تن را

ص: 389

بقانون لاتین (1) تربیت فرمود و جامۀ ایمپراطوری در برایشان می کرد تا چشم اهل روم کار آشنا باشد ، و ذبدان را که سپهسالار لشگر او بود و فتح مصر بدست او شد بنواخت و در حق او عطای فراوان فرمود. آن گاه بدین سر شد که کار بر ارلین تنگ سازد و جميع ممالک روم را با او دو بهره کند تا هر دو در ایمپراطوری طریق مساوات سپارند پس لشگر خویش ساز کرده بجانب روم کوچ داد و مملکت اناتولی (2) را نیز مسخر ساخت . در این وقت خبر با ارلین بردند که چه آسوده نشسته ای ؟ بس روز بر نیاید که ذنابیه این ملک را از تو بگیرد و ایمپراطور ممالک محروسه روم گردد ، قیصر آشفته حال شد و لشگری عظیم فراهم آورده نخستین عزم تسخیر مصر را تصمیم داده بدانجانب شتافت

از آن سوی فیرموس که بحکم ذنابیه فرمانگذار مصر بود لشگر برآورده با قیصر نورد آزمود و در حملهٔ نخستین هزیمت گشت و بدست لشگریان قیصر گرفتار شد. ارلین فرمود تا تن او را با تیغ تیز باره پاره کردند و مملکت مصر را دیگر بار بتحت فرمان آورد و از آن جا از بهر قلع ذنابیه کوچ داد و اراضی بننیه (3) را فرو گرفت و بکنار شهر انطاکیه آمد. مردم انطاکیه از بیم قیصر بهر جانب پراکنده شدن گرفتند قیصر ایشان را زنهار داد و بجای خود نشاند

از آن سوی چون این خبرها هر روز گوش زد نابیه شد از هر سوی اعداد لشگر کرد و ذبداث ، سپهسالار را بر آن جمله امیر کرد و بعزم رزم قیصر چون صبا و سحاب بشتاب آمد و نزديك رودخانه اردن (4) با ارلین دوچار شد ، و هر دو لشگر، در هم افتاده جنگ به پیوستند و مرد و مركبه ى بخاك افکندند بعد از رزمی سخت ، ذنابیه شکسته شد و هزیمت بشهر امس آورد .

و ارلین با این که هوا سخت گرم بود و بیابان بی آب و علف از دنبال ذنابیه

ص: 390


1- روم
2- بضم تا بدون اشباع : آسیای صغیر
3- بفتح پا و ثا و تشديد ياء : حوران و الجولان و ماوراء الاردن
4- نهری است جاری در فلسطین

باز ننشست و همه جا بتاخت تا بکنار شهر امس آمد ذنابیه ، دیگر باره لشگر خود را فراهم کرده مردانه بجنگ در آمد و سخت بکوشید چنان که سواره موروالرکان (1) از لشگر ذنابیه شکسته شدند و از میدان جنگ فرار اختیار کردند لشگر سواره ذنابیه از دنبال ایشان ،بتاختند، چون سوار ذنابیه از پهلوی پیادگان دور افتاد، قیصر حکم داد تا بر سرپیادگان او تاختن بردند و آن جماعت را عرضه تیغ و تیر کرده در هم شکستند ذنابیه بعد از این شکستن دیگر قوت درنگ نیافت و بشهر پلمیره گریخت قیصر از پس او پرابث را از بهر حکومت مصر و آن اراضی که از ذنابیه بتصرف آورده بود، بگذاشت و خود از دنبال او راه ریگستان عرب را پیش گرفته همی طی مسافت می کرد و مردم عرب در این هنگام گاه و بیگاه به لشگر او غارت می بردند و مال و اسیر در میر بودند، و ارلین بزحمت طی مسافت می کرد تا بکنار شهر پلمیره رسید و آن شهر را بمحاصره انداخت

و در این هنگام نامه ای باهل دیوان دوم نوشت که گمان مکنید من بجنگ زنی شده ام هزار مرد با این زن نبرد نتواند کرد اکنون که در میان شهر خویش محصور است گرداگرد شهر خود را از پس هم ، سه چوب بست کرده و بدستیاری منجنیق آتش مصنوعی از آن چوب بست، میان لشگر ما می افکنند چنان که لشگریان با دهشت تمام روزگار می برند، اينك من بخداهای روم ، پناه می جویم تا بدو ظفر بیابم .

اما از آن سوی ذنابیه چون محصور شد رسولی نزد شاپور ذوالاکتاف فرستاد و پیام داد که من بعد از آدنه نث خدمت تو اختیار کرده ام و هر شهر که از رومیان مسخر کرده ام بنام تو بوده است . اکنون که کار دیگر گون شد لشگری باعانت من فرست تا قیصر را دفع کنم این پیام بفرستاد و در حفظ و حراست شهر، پای استوار کرد و چون کار محاصره بدر از کشید ارلین چند تن از مردم دانای سخن طراز بشهر فرستاد و پیغام کرد که اگر در بر وی من بگشائید همه کس در امان خواهد بود و رخصت دهم تا ذنابیه با اموال و اثقال خویش بهر جای خواهد کوچ دهد و هیچ کس را زحمت ترسانم ذنابیه چون چنان می دانست که لشگر شاپور باعانت او خواهد رسید و از قحط و غلا لشگر روم

ص: 391


1- ايلير كان : اهل ایلیری از قسمت های اروپای مرکزی

پراکنده خواهد شد، رسول قیصر را مکانتی ننهاد و ایشان را بخواری از پیش براند و بخشونت پاسخ گفت

اما کار بکام او نشد چه آن سپاه که شاپور باعانت وی مأمور ساخت چون بشهر پلميره نزديك شد سپهدار ایشان ،بمرد، بعد از مرگ او آن لشگر پراکنده شدند و بعضی بطمع زر و مال در حضرت قیصر جای گرفتند.

و از آن سوی پرابث علف و آزوغه بلشگرگاه ،قیصر، همی فرستاد و از سوی دیگر قبایل عرب و مردم حجاز و اقوام ارمن عهد نابیه را خوار گذاشتند و خوردنی بلشگر گاه قیصر کشیدند ذناییه چون از این جمله آگهی یافت دانست جای درنگ نباشد ناچار عزم فرار کرد و نیم شبی از شهر بیرون شده بیست فرسنگ بتاخت و بنشیب گاهی در کنار فرات فزود شد و ارلین جمعی از ابطال رجال را از دنبال او بتاخت تا ناگاه بدو رسیدہ او را دستگیر و اسیر ساختند و بحضرت قیصر آوردند.

لشگر روم چندان در کار ذنابیه زحمت برده بودند که بی اجازه قیصر خواستند او را بقتل رسانند ارلین ایشان را منع کرد و از بهر رضا جوئی آن جماعت لنکین را که وزیر او بود بدست ایشان داد تا مقتول ساختند بعد از گرفتاری ذنابیه روزی چند بر نیامد که شهر پلمیره را بگرفت و حکم داد تا کسی زحمت برعیت نرساند و دست تصرف جز بر اموال و اثقال و خزائن ذنابیه دراز نکرد و مردم شهر را آسوده بحال خود گذاشت و فرمود تا شش صد تن از لشگر روم بهر حفظ و حراست در پلمره بجای ماندند و خود با سپاه کوچ داد به آماسیه آمد و مردم آن اراضی را بانعام و افضال بفریفت تابی کلفت ،خاطر طریق عقیدت و انقیاد گرفتند آن گاه دناییه را طلب داشت و او را حاضر ساخته خطاب کرد که با کدام لیاقت و مکانت در طلب سلطنت روم بر آمدی و با قیاصره همسری جستی؟ ذنابیه گفت: مرا عار آمد که خدمت آن قیاصره اختیار کنم که بر من فزونی و غلبه نتوانند جست خواستم بدانم کیست که بر من شاه تواند بود؟ اينك معلوم شد که پادشاه من توئی زیرا که تو بر من غلبه جستی و سلطنت یافتی ،آن گاه چند تن از سر کردگان خویش را که از ایشان دل رنجیده داشت

ص: 392

بر شمرد و گفت ایشان مرا تحریص بر جنگ تو کردند و اگر نه از نخست با تو طریق انقیاد می سپردم . ارلین حکم داد تا ایشان را حاضر کردند و عرضه تیغ ساختند ، از جمله آن جماعت لانجیث بود که بحصافت عقل و عظمت ،حال امتیاز داشت و او در معرض قتل، هیچ شفیع نجست و هیچ سخن نگفت

بالجمله چون اولین از حدود ممالک شرقی روم عبور کرد خبر بدو دادند که مردم پلمره (1) دیگر باره بر شوریدند و آن شش صد تن مردم لشگری را که از جانب قیصر در میان ایشان بود بکشتند و خود سر شدند آتش خشم در خاطر ارلین زبانه زدن گرفت و از نیمه راه بسرعت برق و باد مراجعت کرده بشهر پلمره در آمد ، و مردم شهر را زن و مرد بکشت ، و بقاع و قلاع و ارباع (2) آن را با خاك يكسان كرد چون چند رز بگذشت و اندك آتش خشم او فرو نشست بعضی از مردم را که بکناری گریخته بودند و زندگانی داشتند، حاضر فرمود و امیدوار ساخت و حکم داد که باز شهر خود را آباد کنند و در آن جا معبد آفتابی بنیان نمایند ، اما دیگر آن شهر آباد نشد چنان که هم اکنون خرابست جز این که در میان یکی از معبدهای آن شهر نزديك بچهل خانوار رعیت سکون دارد.

بالجمله چون قیصر پلمره را خراب کرد و از آن جا بیرون شد با او خبر دادند که یکی از بازرگانان مصر که هواخواه دولت ذنابیه (3) بود و فرمت نام داشت از سفر هند مراجعت فرمود و غلبه قیصر را بر مصر بدانست و بکنار بحر احمر آمده قبیله سر تن و طایفه پلمير را بعطای فراوان بفریفت؛ و از ایشان لشگری کرده بر سر مصر تاختن برد و پرابث را که از جانب قیصر حکومت مصر داشت بشکست و شهر اسکندریه را بگرفت و سکه و خطبه بنام خود کرد.

ارلین چون این حدیث بشنید نخستین بسوی مصر کوچ داد و در آن جا با فرمث مصاف

ص: 393


1- گذشت صحیح آن (پالميره)
2- جمع ربع بفتح راء خانه ها
3- زنوبی بکسر زاء و ضم نون

داده او را در میدان جنگ بکشت و مصر را دیگر باره بتحت فرمان آورد آن گاه شاد کام باعظمت و جلالت تمام عزم دارالملک روم را تصمیم داد و طی مسالك كرده بكنار روم آمد.

و آن روز که بشهر روم در می رفت کار بدینگونه کرد نخستین چهار پلنگ و بیست فیل و دویست دیگر از جانوران گوناگون از پیش روی بداشتند و هزار و دویست تن مرد کشتی گیر از دنبال ایشان بود ، و از پس آن جماعت جمیع اموال و اثقالی که در آن سفر بدست کرده بود حمل می دادند و از پس آن خوانی می کشیدند که ادات پادشاهی ذنابیه در آن بود و از پس آن رسولان و فرستادگان اراضی انی اوپیه و عربستان و ایران و هندوستان و چین بودند و هر يك را. آن جامه که در مملکت خود قانون داشتند در بر بود ، و از پس ایشان اسیرانی که در آن سفر گرفتار شد روان بودند و از دنبال آن جماعت ذنابیه را پیاده سیر می دادند و جام های پادشاهی و هر گونه حلی و زیور داشت در بر او بود، و چندان از جواهر شاداب حمل داشت که بزحمت حرکت می کرد ، و از بهر او زنجیری از زر کرده دو دست و دو پای او را یاره (1) و خلخال نهادند، و سر زنجیر را یکی از مردم مسخره گرفته همی بکشید و از پس او طترکث گام می زد و چون او یکی از اصحاب دیوان بود بزرگان دیوان خانه از رسوائی او خاطر غمگین داشتند و از پس او عراده فتح ارلین را بر چهار کرگدن بسته سیر می دادند ، و بزرگان دیوان خانه و صنادید لشگر از قفای اوطی مسافت می فرمودند و بانگ هوياهوى مردم زوم بفلك اثیر (2) بر می رفت و ذنابیه با این همه شناعت و شماتت و فضیحت صبور بود ، و باوقار و حزم بزرگان خرام می کرد و آثار فزع و جزع از او مشاهده نمی رفت .

بالجمله اولین با این عظمت و حشمت بشهر روم در آمد و بشادی تمام بر تخت ملکی جای کرد و پس از روزی چند بفرمود در کنار رود خانه طيبر (3)

ص: 394


1- دست بند
2- فلك نهم را گویند
3- تیبر بکسر تا و سكون يا و كسر با (فرانسه) و بفتح تا و سكون يا و كسر باء (انگلیسی )

که شش فرسنگ تا روم مسافت داشت ، خانه ای از بهر ذنابیه کردند و او را جای دادند و او مانند خواتونان (1) روم زیستن می فرمود و بزرگان روم ، دختران او را عقد بستند و از اولاد و احفاد او در روم باقی ماند . و ارلین از پس کار ذنابیه (2) گناه طترکث را نیز معفو داشت و او را با پسرش بدیوان خانه فرستاد و منصب قدیم ایشان را باز داد . آن گاه طترکث در سرکوه سلین خانه نیکو بر آورد و در آن جا شبی قیصر را بضیافت طلب داشت و چون آرلین بدانجا در آمد دید که صورت طترکث را بفرموده او در کاخ رسم کرده اند بهیأتی که عصای سلطنت فرانسه را بحضرت قیصر پیشکش می کند و این کنایت از آن بود که هوای سلطنت فرانسه در خاطر من نمانده وقت آنست که قیصر مرا مورد الطاف و اشفاق سازد. ارلین از پس آن او را در اراضی لوکنیه حکومت داد و گفت حکمرانی این مملکت مختصر که برضای خاطر با تو تفویض کرده ام نيكوتر از سلطنت فرانسه باشد که ترا در مهالك اندازد و او را ندیم حضرت خویش ساخت و پسرش را نیز در میان اصحاب دیوان منصبی بسزا داد و آن گاه بمصالح ملك پرداخت و قوانین تازه در مملکت نهاد و مانند سلاطین ایران تاج بر سر گذاشت و تا آن زمان قیاصره روم آن گونه تاج نکرده بودند و بیم داشتند که تاج بر سر نهند

چه آن مردم که طالب دولت جمهوریه بودند رضا نمی دادند که قیاصره یک باره بر قانون پادشاهان عجم روند و منفردا در مملکت مستولی شوند. همانا اولین این کار بكام كرد وخراج ملك را با رعایا تخفیف فرمود روزی چند بر نیامد که خیانت فلسمت که غلام زر خرید او بود ظاهر شد. زیرا که او عامل ضرابخانه دار الملك روم بود و با کارداران ضرابخانه اتفاق کرده زر و سیم قلب ، سکه زد چون قیصر آگاه شد آن زر ، در جميع ممالک پراکنده بود اولین خواست او را کیفر کند فلسمت با مردم ضرابخانه و جمعی دیگر یک جهت شده بر قیصر بشورید و بر سر کوه سلین رفته غوغا بر داشت . و ارلین جمعی را بدفع ایشان فرستاد تا جمله را عرضه تیغ ساختند و در آن جنك هفت صد تن

ص: 395


1- زن های شریف و بزرگ
2- گذشت صحیح آن (زنوبی )

از مردم قیصر نیز مقتول گشت و از پس این وقایع، چون ارلین آسوده شد دست جور و اعتساف آورد و بیشتر از اعیان و اشراف مملکت را آزرده ساخت، و صنادید دیوان خانه را هر روز ببهانه ای بمعرض عتاب و عقاب در می آورد تا چنان شد که هیچ کس از وی دل آسوده نداشت . در این وقت قیصر بیم کرد که مبادا مردم ناگاه برشورند و او را از پای در آرند ، خواست ایشان را بخیالی تازه مشغول کند تا مجال گمان بد در حق او نتوانند کرد پس کینه خواهی از شاپور ذوالاکتاف را بهانه ساخت و لشگری لایق فراهم کرده از روم خیمه بیرون زد چون بشهر هراقلی (1) رسید که از اراضی اناتولی (2) است خشونت طبع و زشتی خوی او را بر آن داشت که نام چند تن از نزدیکان حضرت را رقم کرد و گفت: ایشان را فردا بگاه شکنجه عقاب خواهم چشانید . و چون مردم دانسته بودند که هرگز عفو و اغماض در خاطر او راه نکند ، ناچار آن جماعت در قتل وی همدست و همداستان شدند و ناگاه بر سر او تاختن بردند ، از میانه نسته نامی که غلام آزاد کرده ارلین بود او را بکشت . وقتی لشکریان آگاه شدند، کار از دست شده بود ، پس ملازمان حضرت فراهم شده نسته را بگرفتند در چنگ شیر افکندند تا پاره پاره گشت و در این وقت قیصر شصت و سه ساله بود و دو سال پادشاهی کرد و او مردی تندخو و خونریز بود .

از پس مرگ او مردم روم می گفتند خوب طبیبی بود اما فصد (3) زیاده می کرد . و چون خبر قتل او بروم رسید اصحاب دیوان او را لعنت کردند و او در اول ملك با عيسويان خاطر صافی داشت و در اواخر سلطنت دل بگردانید و حكم بممالک محروسه فرستاد که از عیسویان هر کرا در هر جا بدست کنند مقتول سازند و یک تن از ایشان باقی نگذارند. این احکام هنوز در مملکت پراکنده نشده بود که رخت بربست .

جلوس تسیتس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل ارلين لشگریان در مرگ او گریستند ، و آنان که در قتل او همدست

ص: 396


1- هر قله بكسر ها و فتح راء و سكون قاف : پایتخت بثینا در آسیای صغیر
2- آناتولی به ضم تا بدون اشباع : آسیای صغیر از قسمت های ترکیه
3- رگ زدن

بودند يك يك بدست آورده بکشتند، آن گاه نامه ای باصحاب دیوان روم کردند که قیصر در هر اقلی مقتول شد، نام او را در میان اسامی خداهای روم نصب کنید که او در خود پرستش و ستایش بود و در جای او هر کرا شایسته دانید از برای پادشاهی اختیار کنید.

چون این نامه را بروم آوردند. اصحاب دیوان گفتند : سخن لشگریان را نتوان استوار داشت ، چون کسی را ما از بهر قیصری اختیار کنیم روزی چند بر نگذرد که ایشان او را بکشند و ما را نیز زحمت رسانند ، بهتر آنست که عساکر، خود قیصری نصب کنند ، پس جواب ایشان را بدین گونه کردند که ما این مهم را با عساکر تفویض کردیم هر کرا شما خواهید بسلطنت برکشید .

هشت ماه این سخن در میان بود و از جانبین کسی بتعیین پادشاهی نپرداخت ، و در این مدت همچنان جميع عمال در ممالک محروسه بر سر کار خویش نصب بودند ، و جز يک تن از مستوفي هاى ممالك شرقی روم کسی از عمل خویش عزل ندید و امور مملکت قرین نظم و نسق بود . بعد از این مدت قبایل جرمن و مردم نمسه (1) از رودخانه دین (2) عبور کرده خواستند تا اراضی فرانسه را بمعرض قتل و غارت در آورند ، و سر حد داران شاپور ذوالاکتاف تصميم عزم دادند که در ممالک شرقی روم مداخلت اندازند ، و مردم سریه و شام خواستند زنی را بجای ذنابیه بتخت ملک نشانند. در این وقت اصحاب دیوان روم گفتند: دیگر تأخیر در کار سلطنت مورث خذلان (3) پریشانی ملک خواهد شد لاجرم، بایست کسی را از بهر ایمپراطوری اختیار کرد و از میان اصحاب دیوان ، تسیتس را برگزیدند که هم او را تسیث گویند و او در این وقت هفتاد و پنج سال روزگار برده بود و شش کرور مثقال زر ثروت داشت و دو نوبت منصب وزارت یافته بود .

بالجمله چون در سلطنت او یک جهت شدند این خبر بدو رسانیدند تسیث بخانه تابستانی خویش گریخته در بروی آشنا و بیگانه بر بست و مسئول ایشان را باجابت مقرون

ص: 397


1- نمسا . از قسمت های شمالی ایتالیا
2- از رودخانه های اروپا
3- رسوائی و بیچارگی

نداشت ، عاقبت اصحاب دیوان حیلتی اندیشیدند و انجمنی عظیم راست کردند و کس بطلب تسيت فرستادند و پیام دادند که اگر ترا میل سلطنت نیست ما از رأی تو نمی گذریم اما از اختیار پادشاهی ناگریزیم و این کار بی صلاح و صوابدید تو صورت نه بندد ، اکنون در این انجمن حاضر شو و هر چه باصواب مقرون دانی بیان فرمای

نسیث برخاسته بدان مجمع بزرگ حاضر شد و هر کس در نصب پادشاه سخنی گفت ، چون نوبت به تسیث رسید و برخاست تا سخن خود را بگذارد بیک بار بانگ از صغیر و کبیر برخاست که ایمپراطوری تسیت مبارکباد : تسیث در حیرت بماند و لحظه ای ساکت شد تا آن آوازها فرو نشت ، پس سر برداشت و گفت : ای پدران من آیا این تن ضعيف من حمل اسلحه جنگ تواند کرد ؟ یا من بدین پیره سری لشگر توانم کشید ؟ یا لشگریان ، پاس حشمت چون من ناتوانی را می دارند ؟ در جواب پانصد تن بانگ برداشتند و گفتند: بیشتر از قیاصره مانند تراجن (1) وحددین (2) و انطانن (3) در پیری قیصر شدند و ترا در سلطنت قوت عقل ، بکار است نه قوت تن .

در این وقت فالکنیث که در مشورت خانه بعد از تسیث جاہ و منصب داشت ، روی با مردم کرد و گفت : نیکو انتخاب کردید ، هیچ کس امروز از بهر سلطنت شایسته تراز تسیت نیست آن گاه روی با تست کرد و گفت: زیاده از این از سلطنت کناره مجوی و در تقدیم این کار استوار باش ، لکن ولیعهدی از بهر خود از رجال دولت اختیار کن که در خود این کار بزرگ باشد نه این که از خاندان ، خودخواهی نالایقی را برداری و دولت را فرو گذاری مردم انجمن فالكنيث را بدین سخن تحسین کردند . و آن هنگام برخاسته حمایل ایمپراطوری از بر تسیث بیاویختند و او ناچار حمل سلطنت برداشت چون سخن با اهل دیوان بپایان برد خود بلشگرگاه عساکر در آمد و بزرگان نظام لشگریان را صف کردند و با ایشان خطاب نمودند و گفتند : پادشاهی که از اصحاب

ص: 398


1- تراجان چنان که گذشت
2- هادرین و آدرین بکسر دال و فتح ياء
3- آنتن بسكون نون و ضم تا و فتح نون دوم.

دیوان خواستار بودند انتخاب کردند و او از بهر دیدار شما بدینجا شتافته و خواهد تا شما نیز بدین کار رضا دهید و از قبل قیصر ، زر و مالی نیز بدیشان بذل نمودند و آن جماعت اقرار بسلطنت تسیت دادند.

چون کار سلطنت بر او استوار شد خواست تا اصحاب دیوان را قوی حال کند ، شش قاعده از بهر ایشان رسم کرد : (اول) آن که همیشه باید ایمپراطور از اصحاب دیوان اختیار شود و حکم او بر عساكر و حدود ممالك روان باشد .

(دوم) آن که جمیع مصالح مملکت، در دیوان خانه مشخص و معین گردد ، و دوازده تن از اصحاب دیوان بر دیگران فزونی داشته باشند ، و از این دوازده تن هر دو ماه ، دو تن استقلال تمام بکار برند و اهل دیوان چنان مستقل باشند که اگر حکم بر قتل برادر قیصر رانند ، قیصر نتواند از پی رد و منع برخاست.

(سیم) آن که نواب و حكام ، اصحاب دیوان در ممالك تعيين فرمايند .

(چهارم) آن که حاجات اهل مملکت را حاکم شهر روم بعرض اهالی دیوان خانه رساند.

(پنجم) آن که هر حکم که از ایمپراطور رسد ، اگر اصحاب دیوان صلاح در امضای آن ندانند ، توانند فرو گذاشت

(ششم) آن که خراج مملکت جز در کار جمهور و مصالح دولت بخرج نرود. بدین گونه از تسیت کار دیوان خانه قوی و استوار شد ، در این وقت قیصر از بهر دفع قبایل آلمنی (1) کمر بست چه آن هنگام که ارلین (2) عزم سفر ایران داشت . قبایل آلمنی را طلب داشت که در رکاب او کوچ دهند و زری معین بدیشان وعده فرمود . چون آن قبایل اعداد کار کرده: از مقام خویش کوچ دادند و نزديك شهر روم رسیدند ، شنیدند که در هر اقلی اولین مقتول شده، پس با بزرگان روم پیام دادند که ما از بهر اعداد این سفر مخارج فراوان کرده ایم، آن زر و مال که قیصر با ما وعده نهاده بنزديك ما فرستيد بزرگان روم بسبب قتل ارلین و اغتشاش مملکت نه آن قوت داشتند که آن جماعت را

ص: 399


1- آلاما
2- بضم همزه و كسر راء و فتح يا

دفع کنند و نه آن مال که بدیشان فرستند

لاجرم روزی چند مماطله گذاشتند و آن گروه را دفع دادند. قبایل آلمنی از خوی ایشان ، در خشم شده به تسخیر بلاد و امصار روم پرداختند و اراضی پانتث و کیدائیه و ثليثه و قليئه را بتحت فرمان خویش کردند .

از این سوی تسیت از با سفارت عزم دفع آن جماعت کرد و لشگر خویش را انبوه ساخت و برادر خود را که فلارنیث نام داشت ، سپهسالار لشگر فرمود و بر سر آن جماعت تاختن برد ، و نامه بدیشان کرد که اگر ارلین مقتول شد دولت روم نمرده است اگر طریق چاکری سپارید آن عهد که ارلین کرده من وفا خواهم نمود و اگر نه شما را عرضه تیغ و تیر خواهم ساخت بیش تر از آن گروه بدین سخن رضا دادند و هر مال و زر و اسیر که برده بودند بگذاشتند و بسوی مقام خویش کوچ دادند ، و تسيث آن مال که ارلین وعده داده بود بنزد ایشان فرستاد و آن جماعت از آلمنی که سربدین سخن در نیاوردند و بدان اراضی بجای ماندند ، قیصر برایشان بتاخت و جمله را با تیغ بگذرانید و از پس این وقایع بسبب ضعف شیخوخت مزاج قیصر از اعتدال بگشت و بر بستر بیماری افتاد و لشگریان در این وقت سر بزیاده طلبی بر آوردند و از قیصر زر و مال فراوان همی خواستند ، و بی اجازت بسرا پرده او در رفتند . تسیث از جسارت ایشان و شدت مرض چنان خشم کرد که حالش دیگرگون شد ، و هم در آن حال جان بداد ، از پس او برادرش فلارنیث دانست که اصحاب دیوان جای برادر را باز نخواهند داد ، بی اجازت آن جماعت حمایل ایمپراطوری بیاویخت.

از این سوی پروبس (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) سردار عساكر ممالك شرقی بود، چون این خبر بیافت با سپاه مصر و سریه بر سر او تاختن برد. فلارنيث (1) نیز لشگر خود را فراهم کرده باستقبال جنگ او بیرون شد . در اراضی سلیثه (2) هر دو لشگر با هم دوچار شدند، اما سپاه فرنگستان ، چون در تابستان طی مسافت کرده بودند

ص: 400


1- فلور نيس بسكون اول و ضم لام و فتح يا (لاروس)
2- سالیس (لاروس) باسیلزی : از شهرهای قدیمی آلمان

از حرارت هوا مزاج ایشان از صحت بگشت و بیشتر از آن جمع را تب لرزه همی گرفت و متفرق شدند . از این روی در سپاه فلارنیث ضعف پیدا شد آن جمع که باقی بودند او را بگرفتند و بدست دشمن دادند. پرابث (1) او را بکشت و اولاد تسیت و او را بحال خود گذاشت ، و چون ایشان هر مال و اندوخته داشتند در کار سلطنت نابود ساختند زن و فرزند آن دو برادر از پس مرگ ایشان بفقر و فاقه افتادند و در مملکت روم بسختی معیشت کردند و مدت سلطنت ایشان در روم سه سال بود

جلوس پروپس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

پروپس (2) که هم او را پروپاس گویند ، مردی راست کیش و صداقت اندیش بود و لفظ پروپاس بزبان یونانی بمعنی صادق است .

بالجمله وی در شهر سیرمیون (3) که از مملکت پانانی (4) ست متولد شد . پدر و مادر او از رعایای گم نام بودند. پروپاس چون بحد رشد و تمیز رسید ، در میان سپاهیان نظام جای گرفت ، ولرین (5) در زمان سلطنت خویش او را منصب سرهنگی داد و او در جنگ سرمشيه (6) جلادت ورزید ، و یکی از خویشان ولرین را از هلاکت نجات داد ، و قیصر بدست خویش نشان جلادت و زانوبند و نیزه و بیدق که این جمله علامت شجاعت است با او عطا کرد، و حكم، فوج، سيم و فوجدهم را با او تفویض فرمود ، از پس آن در اراضی مغرب و پانتث (7) و سواحل رود رين (8) و دنیوب (9) و فرات مردانگی

ص: 401


1- پربوس بسكون اول و ضم راء (آلبر ماله)
2- پربوس چنان که گذشت
3- ظاهراً صحیح آن (سیر میوم) باشد چنان که در لاروس است
4- پاننی بضم نون مجارستان کنونی
5- بكسر لام و فتح یاء
6- سارماتی
7- پنتیو بضم نون از قسمت های کشور فرانسه
8- رین از رودخانه فرانسه
9- دانوب (فرانسه) دنيوب بفتح دال و سكون نون از رودهای فرانسه

تمام بظهور رسانید و از کمال عقل و حصافت و غایت دانش و برد باری روز تا روز همی بزرگ شد تا بمنصب طریبون (1) رسید که عبارت از حکومت بلدی باشد ، و در عهد ارلین در فتح مصر نام آور گشت و بدرجهٔ سپهسالاری تمامت عساکر ارتقا جست ، وتسيت مواجب و مرسوم او را پنج برابر فرمود و نام او در ممالک آسيا بلند شد ، و بعد از تسيت چون برادر او را که فلارنیث (2) و هم فلورین گفته اند بکشت و عساکر او را ایمپراطور کردند ، چهل و چهار سال داشت و سخت قوی جثه و قوی حال بود .

بالجمله چون بر تخت ملکی جای کرد نامه ای با صحاب دیوان روم نوشت که من برادر نسبت را از آن کشتم که بی اجازت شما حمایل آویخت و اينك با این که عساكر مرا بسلطنت برداشته اند کردار ایشان را مکانتی ننهاده ام و هر حکم از آن مجمع مبارک نفاذ یابد اطاعت خواهم کرد چون این نامۀ مهرانگیز باصحاب دیوان رسید . دل بر پروپاس گرم کردند و گفتند امروز او است که کار رزم و بزم را نیکو تواند ساخت و حارس و حافظ ثغور و جمهور تواند بود پس همگی همدل و همداستان شده نامه ای بحضرت پر و پاس فرستادند که چنان که جسم را از جان گزیر نباشد مملکت را از شاه گزیر نیست و امروز باختیار جميع بزرگان کشور و زعمای لشگر این جامه باندازه بالای تست برخیز و بر تخت ملك جاى كن و او را لقب قیصری و همایونی دادند و از بهر او در دیوانخانه سه منصب معین کردند (اول) یان (3) تفقت مقسمت (دوم) تربیونشن (4) (سیم) پراکانسولرو (5) از این مناصب بزرگان دیوانخانه هم در ضمیر داشتند که دولت جمهوریه را تقویت کنند

ص: 402


1- بسكون اول و كسر راء و ضم با نامی بود که رومیان قدیم بر جمعی از صاحب منصبان لشگری و کشوری اطلاق می کردند
2- فلورین یا فلورنيس بسكون اول و ضم لام و فتح یا ( لاروس ) چنان که گذشت
3- پنتسفيكا مقام مذهبی و ریاست کل روحانیت
4- تریبونوس گذشت معنی آن
5- پر کنسولیر بسكون اول و ضم را و كاف و كسر لام : حکومت و ولایت مطلقه

اما چون این نامه به پروپاس رسید گفت اصحاب دیوان گمان کرده اند که من منت پذیرم که مرا سلطان خوانده اند و نه چنین است. بلکه در نزد من سخت مکروه است که حمل سلطنت بر گردن نهم و از آن سوی با یکی از دوستان خود که کبیتان نام داشت نامه ای نگاشت که اینک مردم روم مرا بپادشاهی دعوت کرده اند و من چندان که توانم از این کار کناره خواهم جست و اگر از جانب مسئول ایشان بیچاره ماندم این سلطنت بدان نظم و نسق کنم و مملکت را چندان رونق دهم که تاکنون هیچ پادشاهی بدان موفق نشده باشد

بالجمله خرد و بزرگ الحاح و ابرام نمودند و او را بتخت ملك جاي دادند و با امپراطوری در و دو تحیت فرستادند

چون پروپاس سر بسلطنت برآورد اصحاب دیوان را بر گماشت که در کار عموم رعايا رائق و فاتق باشند و تاج های زر که در مصاف ها از سركشان ممالك شرقی روم بدست کرده بودگاه گاه از بهر صنادید دیوانخانه می فرستاد تا بر عظمت ایشان افزوده شود. آن گاه ، از پی نظم ممالک محروسه تصمیم عزم داد و هفتاد شهر و دیه (1) که قبایل قاص از ممالک فرانسه مسخر نموده بودند متخلص ساخت و قبایل سرمشیه (2) را گوشمالی بسزا داد و ایشان را پراکنده ساخت ، و قبایل فرنگ را بجای خود نشاند ، و طایفه بر قندی را که از رودخانه اودر (3) تارو درین پراکنده بودند بمعرض قتل و غارت در آورد ، و طایفهٔ اری که جامۀ سیاه در بر می کردند و بدن خود را سیاه می نمودند و سپر سیاه بدست می کردند و رسم داشتند که در شب جنگ می انداختند و بسا بود که مردم جنگی از دیدار ایشان فرار می کردند ، بالجمله مردی که او را سمتو می گفتند سالار این طایفه بود و بدستیاری آن جماعت بسافتنه در اراضی فرانسه می کرد ، پروپاس بسوی ایشان بتاخت و آن گروه را بمعرض قتل ، در آورده پراکنده ساخت . و دیگر آن قبایل اعداد فساد نتوانستند کرد چه از ابتدای جنگ فرانسه تا این زمان ، از ایشان

ص: 403


1- ده
2- سارات : قبایل قدیمی ساکنه در سواحل بالتيك
3- ادر بضم همزه و کسر دال : از رودخانه های آلمان که بدریای بالتيك مي ریزد

چهار صد هزار تن مرد جنگی بمعرض قتل رفته بود

بالجمله از پس این واقعه قیصر خواست تا اقوام جرمن و نمسه را یک باره نیست و نابود کند، مردم جرمن چون این بدانستند نه تن از بزرگان خویش از در مسكنت بحضرت قیصر فرستادند تا روی خواری بر خاك نهاده كار بر مصالحه راندند، و هر مرد و مال که از اراضی روم بغارت برده بودند مسترد ساختند و بر ذمت نهادند که همه ساله از مواشی (1) و غله ، خراجی بحضرت قیصر فرستند. و ایمپراطور حکم داد تا در حدود اراضی ایشان قلعه ای چند بر آوردند و از نزدیکی شهر نیوستد و رتذیان که قریب برود دنیوب است دیواری از سنگ و ساروج نهاد و از کنار شهر و من و ساحل رود نیکر بگذرانید و بسواحل رود رین رسانید چنان که دویست میل ، طول آن دیوار بود ، و جمعی لشگریان را از بهر حراست در بروج و دروازهای آن دیوار بازداشت ، و شانزده هزار مرد لشگری از قبایل جرمن بگرفت و هر پنجاه تن از ایشان را در میان فوجی بگذاشت تا اعانت ایشان عاید مملکت شود و خود نتوانند معین هم بود. بعد از مرگ قیصر قبایل آلمنی آن دیوار را خراب کردند و هنوز آثار خراب آن باقی است و چنان می نماید که چنین بنائی از قدرت بشر بیرو نست

بالجمله بعد از این وقایع بعرض قیصر رسید که قبایل فرنگ چند فروند کشتی از بندرهای قرادنکیر (2) بدریا در افکندند و از بوغاز با سفارت (3) به بحر مدترینا (4) در آمده در اطراف ممالك شرقی روم و مغرب زمین غارت می برند ، و از جانب دیگر معلوم شد که سطرننث که از قبل قیصر سردار مصر بود سر بعصیان و طغیان برآورده و در مملکت فرانسه بانانث و پراکیولث لوای خود سری افروخته اند. پروپاس در حال لشگری بهر جانب از بهر دفع فتنه برگماشت و مدتی دراز نیامد که این جمله را مقهور و مغلوب

ص: 404


1- چار پایان
2- دریای سیاه
3- بسفر بضم با و سكون سين و ضم فا میان تنگه داردانل معروف که انگلیس های فرانسوی ها بین دریای سیاه و دریای مدیترانه ایجاد کردند
4- مدیترانه بکسر میم و تا و نون : دریای معروف واقع در جنوب اروپا و شمال آفریقا

ساخت . و این زمان كار ممالک محروسه بنظم و نسق شد و مردم بکار حرث و زرع پرداختند و در باغ و اراضی اسپانیول و فرانسه درخت تاك غرس کردند و در امصار و بلدان بنیان های نیکو بر آوردند .

بالجمله قيصر بعد از نظم ممالك خويش عزم تسخیر ایران فرمود و سپاهی انبوه کرده ، بسوی ایران کوچ همی داد و قریب بحدود حیره فرود شد . امرء القیس که در این وقت حکومت حیره داشت از عزم وی آگهی یافته کس نزد ذوالاکتاف فرستاد و شاهنشاه را از عزم قیصر آگاه ساخت. شاپور یکی از ملازمان حضرت را بنزد قیصر فرستاد و گفت : از وی باز پرس کن که عزم تو از این لشگر ساختن و بدین کشور تاختن چیست . هنوز از جسارت ولرین و خسارت او مدتی در از بر نگذشته ، تو اندازه خویش نیز بردار زود باشد که از آن جام که وی نوشید تو خواهی چشید . از قضا فرستاده شاپور روزی بلشگرگاه قیصر در آمد که پروپاس مانند یکی از مردمان لشگری بر خاك نشسته و از گوشت خوك ، و لوبیا خورشی کرده بخوردن مشغول بود ، فرستاده شاپور نزديك او آمد و گفت بازگوی که قیصر بکجا مقام دارد؟ پروپاس گفت : من خود قیصرم که مانند یک تن از لشگر زیستن کنم و خویشتن را بر کس فزونی ننهم . پس فرستاده شاپور پاس حشمت او را بداشت و پیام خویش را بگذاشت ، پروپاس گفت : مردم روم از ترکتاز (1) شاپور و ایرانیان زحمت فراوان دیده اند و هنوز حدود ممالك روم و ايتاليا از دراز دستی آن جماعت یک روزه آسوده نباشند، اکنون اگر پادشاه ایران آن چه با روم کرده پاداش نفرماید ، من از پای نخواهم نشست و روزی چند بر نگذرد که مملکت ایران را چنان خواهی دید که سرمن این بگفت و کلاه خویش را از سر بر گرفت ، و چون گر بود یک موی بر سر نداشت .

بالجمله فرستاده شاپور را باز فرستاد اما از آن سوی با دانشوران حضرت خويش مشورت کرد که در کار شاپور چه پیشه کند. صنادید دولت گفتند : کار شاپور را خرد نباید داشت و ابطال (2) ایرانرا فرومایه نباید شمرد ، صواب آنست که از در

ص: 405


1- یورش و حمله
2- پهلوانان

صلاح بیرون شویم و انجاح (1) مرام را از وجهه رفق و مدر انگریم . پس دل بر مصالحه نهادند و بعد از آن که چند کرت (2) سفر او رسولان در میانه آمد و شد نمود ، کاربر مصالحه افتاد ، و قيصر لشگر خویش را بر داشته بسوی روم کوچ داد و در دار الملك روم جشن شادی بر پای کرد و رسم بود که در جشن قیاصره گناهکاران را حاضر کرده با شیر و پلنك بجنگ می افکندند در این هنگام شش صد تن از مردم گناه کرده در زندان داشتند، و چهل هزار تن از مردم دلیر و زور آزمای نیز در روم بود که هنگام جشن با جانوران درنده نبرد می آزمودند و ایشان پهلوانان بودند . در این هنگام که زندانیان را در چنگال شیر و پلنگ افکندند و پهلوانان را اعلام دادند تا بدان جشن حاضر شوند ایشان گفتند : ما را چه افتاده از برای تماشای مردم ، خود را بدهان شیر و پلنگ اندازیم ؟ پس بر شوریدند و از میان راه عوانان (3) شاه را بکشتند و در میان کوی و برزن روم افتاده دست بقتل و غارت گشودند. چون خبر بقیصر رسید حکم داد تا عساکر نظام با نبوه رفته آن جماعت را بقتل آوردند.

بالجمله بعد از آن جشن خواست تا لشگریانش آسوده و بیکار روزگار نبرند تا مبادا روزی باندیشه فساد سر بر آرند ، پس بعضی را حکم داد تا از بهر رود نیل کشتی بسازند و گروهي را بکار عمارات عاليه و معابد رفیعه گماشت و جمعی را در کوهستان فرانسه بازداشت که غرس اشجار رز کنند و در کوه آملو نزديك اراضی شرمیم (4) که مولد وی بود ، طایفه ای را فرمود که باغ های رزستان مرتب دارند ، و برجی در کنار آن باغستان بنا نهاد که خود همه روزه بدان جا شدی و مزدوران را نگریستی. از قضا روزی که زمین از تابش آفتاب تفته بود و حرارت هوا نهایت حدت داشت ، لشگریان از آن زحمت شایگان بجان آمدند و ناگاه ، آلات و ادوات مزدوران را بریختند و سلاح حرب برداشتند و بر شوریدند ، قیصر در آن برج که جای داشت محصور گشت و لشگریان از چارسوی بدو تاخته آن برج را فرو گرفتند ، و قیصر را بدست کرده با خنجرش پاره پاره

ص: 406


1- رسیدن به مقصود
2- دفعه
3- مأمورين
4- گذشت صحیح آن (سپرمیوم)

ساختند ، و بعد از سه روز از قتل او پشیمان شدند لاجرم در سر مضجعش (1) بنیانی بر آوردند و او را مانند یکی از خدایان خود پرستش گرفتند. مدت پادشاهی او کم تر از یک سال بود ضضیم (2) که یکی از مورخین مملکت یوروپ است او را در قتل تسیت شريك دادند و حال آن که پرو پاس قاتل نسیت و کشنده ارلین را بز حمت تمام بدست آورده هر دو تن را بکشت .

جلوس فوندی در مملکت چین پنج هزار و هشت صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

فوندی، نام پادشاه دوم است از طبقهٔ بیست و يكم كه در ممالك چین و ماچین و ختا و تبت سلطنت کردند و او فرزند ارشد واكبرسن فودی است (که شرح حالش مرقوم افتاد)

بالجمله چون بر تخت پادشاهی جای کرد و كارملك را بنظم و نسق بداشت از اندوخته پدران و ذخیره بر گذشتگان ،پیشکشی، از بهر شاپور ذوالاکتاف ساز داده با چند تن رسول دانشور بسوی ایران فرستاد و فرستادگان او طی مراحل و منازل کرده تحف و هدایای او را در وقتی لایق ، بحضرت شاپور کشیدند و عطوفت و رأفت او را در حق پادشاه چین استوار داشتند و کام روا مراجعت نمودند . چون فوندی از کار ملک ایران، دل فارغ کرد خوش بنشست و بکار طرب و سرور پرداخت، او را در سرای خاتونی بود که روی پری و خوی دیو داشت و زیان خلق را سود خویش می پنداشت چندان در ظلم و تعدی دراز دستی کرد که هیچ کس را در مملکت پای مقاومت نماند . گویند : زنان آبستن را حاضر کردی و فرمودی تا ایشان را از بلندی بزیر انداختند و نیزها افراخته داشتند تا هنگام فرو شدن شکم آن جماعت بر سرسنان آمدی و بدریدی و بچه از زهدان (3) بیرون افتادی و خواتون فوندی چون این بدیدی بخندیدی عاقبة الامر مردم چین از کثرت

ص: 407


1- آرامگاه
2- بضم ضاء اول و کسر دوم و سكون يا و ميم: مورخ یونانی در قرن پنجم (لاروس)
3- رحم

ظلم وی بیتاب شده ناچار برفوندی بشوریدند و او را بقتل آوردند و برادرش جوندی را بسلطنت برداشتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)و مدت سلطنت فوندی هفده سال بود .

غلبه پروپس بر قبایل فرنگ پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبل از این، در غلبه قبیله فرنگ بر فرانسه و فرو گرفتن آن جماعت مملکت فرانسه را شرحی مرقوم داشتیم. در این وقت که پروپاس در مملکت روم قیصری داشت (چنان که مذکور شد) تصمیمم عزم داد که مملکت فرانسه را از دشمن بپردازد، پس لشگری از بهر نظم آن ملک مأمور داشته خود عزم ایران کرد و سپاه او بدانسوی تاختن برده با قبایل فرنگ و قاص چندین کرت مصاف دادند (چنان که در ذیل قصه پر و پاس مذکور شد) بالجمله بدانجماعت غابه جسته ایشان را از مملکت فرانسه اخراج نمودند و آن اراضی را مأمون ساختند.

جلوس جفنة الاصفر در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جفنة (1) الاصغر يسر منذر الاکبر بن حارث است که بعد ازعم خود، عمرو بن حارث بتخت ملکی جای کرد و مملکت شام را بزیر فرمان آورد و بر و ضيع و شريف: نافذ فرمان شد در بدو سلطنت چون خبر ترکتاز پرو پاس را باراضی مملکت حیره شنید (چنان که مذکور شد خواست تا قیاصره روم را پشتوان کرده روی از سلاطین ایران برگرداند، لاجرم، هدیه ای در خور حضرت کارس که در این وقت ایمپراطور مملکت روم و ایتالیا بود ساز داده بدستیاری رسولان چرب زبان ارسال داشت و از جانب قیصر مورد الطاف و اشفاق آمد آن گاه کنار حیره را لشگرگاه ساخت چون امرء القیس که در این وقت از جانب ذوالاکتاف سلطنت حیره داشت، این خبر بشنید با سپاه خود باستقبال جنگ بیرون شد و در برابر او صف راست کرد و مردانه بکوشید ، بعد از کشش و کوشش بسیار، لشگر امرء القیس شکسته شد و امرء القیس سلامت خویش را هزیمت جست و نتوانست دیگر

ص: 408


1- جفنه بفتح جيم و سكون فاء و فتح نون

در حیره اقامت جوید ، ناچار راه اهواز و شوشتر را پیش گرفت جفنه بی مانعی و منازعی بحیره در آمد و آن مملکت را بتحت فرمان کرد.

اما از آن سوی امرء القیس چون بشوشتر نازل شد ، صورت حال خویش را نامه کرده بحضرت شاپور فرستاد و ذوالاکتاف غضبناک شده بسوی سرحدداران مملکت حکم فرستاد که از اعانت امرء القیس خودداری نکنند و لشگر بیگانه را از مملکت او اخراج فرمایند ، پس از جانب ابطال رجال بگرد ،امرء القیس انبوه شدند و او بكين خواهی میان (1) استوار کرد چون جفنه ،از این حال آگهی یافت دانست که با لشگر شاپور مقاتله نتواند کرد ، لاجرم دست بقتل و غارت گشود چندان که زر و مال در حیره یافت برگرفت و در سرای بزرگان و بناهای عالی آتش در زد و بسوخت و برفت ، از این روی محرق (2) لقب یافت

از پس اوامر القيس بحیره در آمد دیگر باره ملک مملکت شد و هر ویرانی که کرده بود آبادان ساخت و خویشتن را ببرگ و نوا کرده بجمع آوری لشگر پرداخت تا این کینه از جفنه باز کشد. ملک شام از اعداد او آگاه شد و سخت بترسید ، پس پیشکشی بزرگ راست کرد و نامه ای از در ضراعت و مسکنت بحضرت شاپور نوشت و از در پوزش و معذرت بیرون شد و طوق عبودیت و انقیاد برگردن نهاد فرستادگان او بحضرت شاپور آمدند و ضراعت و اطاعت جفنه را معروض و مكشوف داشتند . شاهنشاه ایران گناه او را معفو داشت و هم بر تخت ملکش باز گذاشت مدت سلطنت او سی سال بود

جلوس کارس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کارس (3) که هم او را کرس گویند، فرزند یکی از مردم اللركن (4) است و ما در او نسبت

ص: 409


1- کمر
2- بضم میم و کسر راء : سوزاننده
3- کاروس به راء مضموم بضمه ترکی
4- ايليز كان بكسر اول و تشدید لام قسمت های کوهستانی بالکانی واقع در ایتالیا و یوگوسلاوی و اتریش کنونی

ببز زرگان روم رساند و او در شهر نربان (1) که از امصار فرانسه است متولد شد ، اما بنا بر اقتضای وقت هر روز نسبت خود را بقبیله می بست گاهی می گفت : از بزرگان رومم وقتی بسرداران بر برکه عبارت از قبایل متفرقه است می پیوست و زمانی نژاد خویش را بمردم له و فرانسه می رسانید.

بالجمله کارس، نخست (2) روز ، یکی از لشگریان پست پایه بود روز تا روز بمدارج بزرگی ارتقا نمود تا صاحب سیف و قلم شد ، و چندان نامور گشت که پر و پاس در زمان دولت خویش فرمود تا از بهر مضجع و مقبره او بقعه از سنگ مرمر کردند و این عزتی بکمال بود که کسی را در زمان حیات بقعه و مقبره کنند

بالجمله کارس چون سخت عظمت یافت خواست تا درجه ایمپراطوری یابد پس آن هنگام که لشگریان را از پروپاس ، رنجیده خاطریافت (چنان که مذکور شد) جمعی را در قتل او یک جهت کرد و او را از میان بر گرفت ، بعد از مرگ چون لشگریان کارس را با اندیشۀ خود همداستان دانسته بودند او را بسلطنت برداشتند و در این وقت شصت ساله بود

اما چون کارس بتخت ملک جای کرد از بهر آن که کس نداند او درخون قيصر شريك بوده قاتلان پروپاس را بدست کرده از پای درآورد، و چون بر تخت ملك استوار شد آن تکبر و تنمر (3) که در نهاد داشت ظاهر ساخت ، و هیچ از سفك (4) دماء و نهب (5) اموال خلق خودداری نمی فرمود ، بهر يك از حكام ممالک محروسه ، پروانه جداگانه نوشت که من در مملکت روم و ایتالیا ایمپراطور شدم و رتبت قیصری یافتم .

از این رو که هیچ کس جز من لایق و سزاوار این امر خطیر نبود ، و اصحاب ديوان را ذلیل و زبون ساخت

چه مردم لشگری او را بقیصری نصب کردند .

ص: 410


1- ناربن بضم با : واقع در کنار کانال و بین
2- ارلین روز
3- پلنگ صفتی
4- خونریزی
5- فارت

بالجمله کارس را دو پسر بود نخستین ، کرینت (1) نام داشت که هم کرینوس نامیده می شد و آن دیگر دانومرین (2) می خواندند و هم نومرینوس می گفتند این هر دو را لقب قیصری و همایونی داد و ممالک محروسه را برایشان قسمت فرمود

نخستین حکم داد تا کرینوس (3) لشگری لایق برداشته با راضی فرانسه شود و ممالك غربی روم را بنظم و نسق كند و ممالک غربی تا دار الملك روم او را باشد. و ممالك شرقی روم از بهر نومرین گذاشت و او را ملازم رکاب خویش ساخت آن گاه آهنگ تسخیر ایران فرمود و لشگری عظیم بر آورد و در هنگام تابستان که سفر از مسالك عربستان سخت و صعب بود، اراضی روم ایلی (4) را در هم نوشت و بمملكت جزیره (5) آمد و بلاد و امصار عرب را با خاک یک سان کرد و بسوی تضیفان که اکنونش مداین خوانند تاختن برد. جفنه غسانی که در این وقت ملک شام بود؛ و چون این بدید دل با قیصر یکی کرده لشگر از شام بر آورد و مملکت حیره را بگرفت و بسوخت (چنان که در ذیل قصه جفنه مرقوم داشتیم).

بالجمله كارس نزديك بشهر مداین لشگرگاه کرد و ذوالاکتاف از کید او آگاه شد ، و چون لشگر ایران در این وقت مأمور به تسخیر مملکت هندوستان بودند اعداد دفع قیصر مشکل می نمودند با انیهمه شاپور بفرمود تا لشگرها فراهم شدند و مدافعه و مقاتله او را کمر بست، اما بی آن که زین بر پشت تکاور (6) نهد یا خدنگی از کمانی گشاد دهد بخت با او رام شد و کار بکام آورد زیرا که ناگاه مزاج کارس از

ص: 411


1- كارينوس (لاروس)
2- نومرین بضم نون با ضمه ترکی و کسر میم و راء و فتح یا
3- كارينوس
4- نهری است در آسیای صغیر (ترکیه کنونی)
5- شهرهای واقع بین دجله و فرات معروف به بين النهرين ، قسمت شمال غربی آن نیز به جزیره معروف است و قسمت جنوب شرقی به کشور عراق موسوم است
6- بر وزن سراسر حیوانات دونده مانند اسب

صحت بگشت و بر بستر ناتوانی ستان (1) افتاد و شبانگاه ابری سیاه متراکم گشت و مردم از بانگ رعد و آسیب صاعقه چنان متزلزل شدند که کسی را پروای کسی نماند ، و هیچ پدر یاد پسر نکرد چون این تیرگی بنشست و جهان بخویش آمد سراپرده او را افروخته و او را سوخته یافتند همانا آتشی در دامان خیمه او در افتاد و چون از بیم ظلمت کسی را غم او نبود همی برافروخت تا او را بسوخت

بالجمله بعد از مرگ قیصر قواد لشگر فراهم شدند و فرزند او نومرین را بجای او نصب کردند و او را بسلطنت درود و تحیت فرستادند از بهر آن که جنگ ایران را بپایان برد و خزانه سلاطین عجم غنیمت ایشان گردد ، و جمعی از دانشوران درگاه که مصاف با ذوالاکتاف را قرین سود نمی داشتند، گفتند، خداهای روم ، شط را سرحد روم و ایران گذاشته اند ، و عبور از شط را ممنوع داشته اند ، لاجرم باید از این جا بسوی روم کوچ داد .

نومرین این سخن را مستحسن شمرد و بجانب روم مراجعت فرمود ، اما او را طلب سلطنت و حکومت اندك بود . و شعر را نيكو مي گفت . و در نظم و نثر کمال اشتهار داشت ، و آن هنگام که در رکاب پدر مشغول جنگ ایران بود او را رمدی (2) سخت عارض شد و بعد از مرگ قیصر در سوگواری او چندان بگریست که هر دو چشمش تیرگی آورد پس بضرورت در گوشۀ سراپرده جای کرد و او را پدرزنی بود که ادیث اپر (3) نام داشت و هم او را آریوس نامیده اند.

بالجمله نومرین کار لشگر و کشور را بر آریوس تفویض فرمود و او را سپهسالار خویش ساخت . و آریوس همه روزه بنزديك قیصر شده ، احکام او را بازپرس می نمود و بمردم القا مي فرمود و هنگام سفر قیصر را در میان تختی نهاده . از پیش روی لشگر کوچ می داد و جز آریوس کسی را بحضرت او بار نبود و در این وقت آریوس را بخاطر رسید که داماد نابینا را از میان برگرفته و خود باستقلال سلطنت کند . پس چند تن از

ص: 412


1- بر وزن نشان بر پشت خوابیده
2- درد چشم
3- آریوس آبر (لاروس) بضمه ترکی با و کسر پا

نزدیکان قیصر را با خود یک جهت کرده، پنهان از مردم ، او را بقتل آورد و همچنان جسد او را در میان تخت کوچ می داد و از جانب او هر روز حکمی بمردم القا می فرمود مدت هشت ماه کار بدینگونه کرد تا بساحل با سفارت (1) نزول فرمود ، و عساکر را در چلسدان جای داد و فرمود تا سراپرده امپراطور را از آب عبور داده در اراضی حرکلی (2) بپای کردند در آن جا خبر مرگ او پراکنده گشت و لشگریان بدگمان شدند پس متفق گشته بی آن که گوش باجازت و رخصت کس گذارند بسراپرده قیصر شتافتند و او را مرده یافتند . و دانستند این نیرنگ اریوس کرده و قیصر را از پای در آورده ، پس او را گرفته در زنجیر کشیدند و همچنان در پیش روی سپاهش پیاده تاخته بنزديك دياك ليسيان (3) آوردند (که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) و با او عرض کردند که امروز در میان بزرگان روم امپراطوری تو را شایسته است اينك بر تخت جای کن و خون قیصر را از وزیر او باز جوی

در اين وقت دياك ليسيان را بخاطر رسید که در روزگاران پیشین فال بینی بدو گفت روزى كه يك خرس بیابانی بدست تو کشته شود پادشاه خواهی شد و با خود اندیشید که آن خرس بیابانی جز آریوس نیست پس خویشتن را از کالسکه بزیر انداخت و خنجر خویش را بر کشیده در شکم آریوس فرو برد تا جانش از تن بدر شد وكار سلطنت بردياك ليسيان استوار گشت

اما از آن سوی چون پسر بزرگ کارس کرینوس بفرموده پدر سفر فرانسه کرد و لشکر بدانسوی داند ، روزی چند آن ممالک را بنظم و نسق كرده ، بدار الملك روم مراجعت فرمود ، بر کرسی مملکت بنشست و دست بعصیان و طغیان بر آورد روز تا شب همه در لهو و لعب و ساز و طرب بسر برد و روزگار همه بخمر و خمار و لهو و قمار

ص: 413


1- بغاز داردانل یا بسفر
2- هراكله يا هر اقله بكسر اول مركز بثينيا واقع در آسیای صغیر (ترکیه) از شهرهای قدیمی
3- دالکلسین بكسر اول و ضم يا و سكون كاف و کسر لام و سین و فتح یا

گذاشت و در چند ماه نه تن دختر دوشیزه بعقد خویش در آورد و با این که بیشتر حمل داشتند و در خدمت او بار بر گرفتند وقعی ننهاد و ایشان را طلاق گفت . و از پس آن زنان مردم را بی اجازه پدر و شوهر همی بسرای خویش آورد و با ایشان هم بستره گشت و مردم توانگر را بی جرمی و گناهی بقتل می آورد و اموال و اثقال ايشانرا بعنف بر می گرفت و هر که او را در روزگار تنگدستی دیده بود از دیدار او اکراه می داشت و هر که از بزرگان را که پدرش قبل از آن که قیصر شود خدمت کرده بود بدست می آورد و بقتل می رسانيد يا اخراج بلد می فرمود و آن اطفال را که با او از خردی بر آمده بودند و در دبستان با هم زیستن داشتند جمله را در رنج و عنامی افکند و بجانب اصحاب دیوان بتكبر و تنمر نظر می کرد و املاك بعضی از آن جماعت را گرفته بر عوام روم تقسیم کرد تا در میان خلق روم و اصحاب دیوان خصمی افتد و ایشان هرگز نتوانند باعانت عوام روم غوغایی برانگیزند و از مردم رفول و پست پایه چند تن برگزیده از ایشان وزیر و دبیر ساخت و سردار عساکر را بدست خویشتن بکشت و مردی ناشایسته بجای او باز داشت و خود بکار مناهی و ملاهی پرداخته یک باره از امور مملکت غافل نشست، دو سال در زندگانی پدرش روز چنین برد و چون خبر مرگ کارس را بدو بردند خود بجای پدر ، حمایل قیصری آویخت و بر ظلم بیفزود و تماشاخانه ها و بازیچها در روم بپای کرد تا مردم بدان مشغول شده از جور و ظلم او غافل باشند از جمله يك بازيچه او چنین بود که در میدانی فسیح (1) بنیانی رفیع بر آورده بود که پانصد و شصت و چهار با طول داشت که هر سه پايك ذرع باشد و چهار صد و شصت و هفت با عرض داشت و یک صد و چهل با ارتفاع داشت در چهار طبقه هشتاد طاق بر آورده بودند و آن بنا را شصت و چهار دروازه بود از بهر آن که مردم بآسانی در آیند و بیرون روند و جميع رواق های آن سیم اندود و زر اندود بود، رزمین آن را با خشت زر و سیم فرش کرده بودند و از مفتول های زر رواق های آن بنا از جانب بیرون بافت ها داشت که مردم از پس آن آسوده نشسته نگران باشند و جانوران درنده نتوانند بدرون آمد و هوای آن ساحت را بسوختن عطریات

ص: 414


1- وسیع

مشکبو می ساختند و از بیرون آن بنا نیز قصری از مرمر سفید منقوره (1) بپای داشتند مع القصه هشتاد هزار مرد بآسانی در آن تماشاخانه حاضر می شدند و بآسانی بیرون می رفتند و نام آن بنا دار السرور بود و تماشاگاه نظاره کنندگان آن بود که از درون آن بنا سرتاسر دختران پری پیکر و پسران نیکو منظر بكار رقص و غنج و دلال مشغول بودند و انواع بازیچها و شعبده کاری ها بکار بود و از بیرون آن بنادر میدانی بزرگ هزار تنه درخت قوی را با شاخ و برگ از سواحل بحر و رودخانه ها از بن برآورده و بدستیاری گردو نهابد آن جا حمل داده ، غرس فرموده بودند و در میان آن درختان دویست شیر نر و ماده و دویست ببر و پلنگ و سیصد خرس و هزار خنزير و هزار شتر مرغ و هزار آهو رها می کردند و مردم دلاور با بانگرود (2) و سرود دف و نای بشکار آن جانوران مشغول می گشتند و اهالی تماشاخانه از بیرون و درون نگران بودند و در این هنگام از محفل، کرینوس بانگ طرب و نوشانوش بر می خواست و شاعران مدح او را خواندن می گرفتند و معلوم توان کرد که حمل آن درختان و فراهم کردن آن جانوران وادوات و مخارج آن تماشا خانه چه زيان كاري، بخزانه دولت می آورد.

مع القصه دياك ليسيان (3) چون از كار آریوس بپرداخت ،و از بخشش خاطر اهالی روم را از کرینوس معلوم کرد ، بعزم مقاتله او کمر بست و لشگری بزرگ انبوه کرده بسوى دارالملك روم كوچ داد ، و کرینوس از آن سوی با لشگر خود باستقبال جنگ بیرون شده در اراضی مرقت (4) با یکدیگر دوچار شدند و جنگ در پیوستند و بعد از گیر و دار بسیار لشگر کرینوس شکسته شد و خواست ، او خود را از میانه بسلامت بکناری برد ، یکی از سرکردگان او که وقتی کرینوس ، با زنش الفت انداخته بود فرصت بدست کرد و او را با يك ضربت تیغ از پای در آورد و کار سلطنت به دياك ليسيان استوار شد

ص: 415


1- کنده شده
2- تاری که بروی ساز کشند
3- بكسر دال و ضم يا و سکون کاف و کسر لام و سین و فتح یا
4- مارکس قسمت مرکزی ایتالیا

چنان که مذکور خواهد شد و مدت سلطنت کارس در روم و ایتالیا هفت سال بود

بعضی از شبانان مدح او را بنظم کرده اند که هنوز آن اشعار باقیست و یکی از شبانان قبل از آن که روزگار کارس پدیدار شود چند شعر در مدح او و نیکوئی روزگار او کرده ، در کوهی بر سنگ رسم کرده بود در زمان دولت کارس بعضی از شبانان دان کوه و آن رقم رسیدند و جلالت قدر آن شبان را دانستند که از روزگار آینده خبر داده بود

جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشت صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابرهة بن صباح مرد دانا دوست و دانشور بود و از هر گونه علمی و حکمی بهره جداگانه داشت چنان که از مؤلفات و مصنفات او كتب فراوان بجا ماند ، و نسب او بكعب بن سباء (1) الاصغر الحميرى می پیوندد و لقب او نيز شيبة الحمد است

بالجمله چون بعد از ولیقة (2) بن مرند ، درجه پادشاهی یافت و مملکت یمن را زیر فرمان بازداشت ، از برای استحکام مبانی سلطنت و تشیید قواعد دولت پیشکشی درخور حضرت شاپور ذوالاکتاف بر آورد و با نامه ضراعت انگیز بدستیاری رسولان نرم گوی انفاذ درگاه او داشت.

شاپور فرستادگان او را بزرگواری داد و ایشان را کامروا مراجعت فرمود و خلعتی شاهوار از بهر ابرهه کرده، با منشور سلطنت یمن بدو فرستاد و ابرهه شاد خاطر بنشست و بكار سلطنت پرداخت ، و چون دانسته بود از در علم و کهانت که مملکت یمن در زیر فرمان بنی عدنان خواهد شد بزرگان آن قبیله و صنادید آن سلسله را پیوسته رهین احسان و افضال می داشت و پاس عظمت و حشمت ایشان را لازم می شمرد چون مدت نود و هفت (3) سال از سلطنت او بگذشت ، رخت بسرای دیگر برد و ملك بفرزند گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

پایان جلد اول

ص: 416


1- بفتح سين و باء و سكون همزة آخر
2- وليعه (مروج الذهب)
3- نود و سه سال مروج الذهب

جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم

ناسخ التواریخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

جلوس دیاگ لیسیان در روم

پنج هزار و هشت صد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود دیاک لیسیان که هم او را دآکلشن گویند، در بلدۀ سلام که از توابع ایتالیاست ، متولد شد و پدر او عبدزر خرید اورکیانوس (1) است که یکی از بزرگان اصحاب دیوان بود و مادر او از مردم دالمشه (2) است او نیز کنیز اورلیانوس بود.

بعد از آن که دآگلشن بسن رشد رسید، اورلیانوس او را و پدر و مادرش را آزاد ساخت دآگلشن بمیان عساکر نظام در آمده از مرتبه پست لشگریان همی بلندی گرفت تا حکومت مسیه (3) یافت و حکمرانی قراولان خاصه نیز با او مفوض گشت ، و او کار بعقل همی راند و با مردم سپاهی از در مهر و حفاوت بود و در آن سفر که کارس (4) از بهر جنگ ایرانیان کوچ می داد در رکاب او چندان جلادت و مردانگی نمود که بعد از مرگ نومرین (5) سپاهیان باتفاق او را برای سلطنت اختیار کردند (چنان که مذکور شد). و چون بدرجه ایمپراطوری ارتقا یافت ارستابلث را که مردی دانا بود و مدتی وزارت کارس می کرد

ص: 1


1- بضم همزه و سکون راء.
2- دالماسی (لاروس)
3- مزى بكسر ميم (لاروس و آلبر ماله) قسمتی از اروپای قدیم مربوط به یوگوسلاوی و و بلغارستان کنونی
4- كاروس (لاروس).
5- نومر بن بضم نون و کسر میم و فتح یا

از بهر وزارت خویش اختیار کرد و بر جرایم خیانت کاران رقم عفو کشید و چاکران کرینوس را با این که در برابر او مصاف داده بودند ، همه را زینهار داد و هر کس را بمنصب خویش باز گذاشت و گفت : ایشان باولی نعمت خود از درصدق رفته اند ، پس شایسته الطاف و اشفاق باشند و همچنان ملازمان ارلین (1) وپروپاس و كارس را نيك بنواخت و هر يك را در خور حال ، منصب و مال داد ، آن گاه خواست تا در سلطنت از بهر خود شریکی و معینی برگزیند تا در نظم و نسق ممالک محروسه رنج كمتر برد ، پس از میان ملازمان درگاه مقسیمين (2) را اختيار و او را ولیعهد ساخت و لقب قیصری و همایونی داد و او مردی روستازاده بود از نواحی سرمیم (3) و از علم و حکم هیچ بهره نداشت و رسم خواندن و نوشتن نمی دانست و در کار بزرگی و آئین حشمت دانا نبود ، اما جنگ وجلادت نيكو مي توانست و هیچ رحم و مهر در دل نداشت ، و هر فتح و نصرت بدست او جاری می شد ، بنام دآکلشن بر می آمد و اگر گروهی را بمرض عقاب و نکال (4) در می آوردند ، مقسیمین عامل آن کار بود و اگر چند کس را از میانه ایشان دآکلشن راضی بقتل و نهب نبود در نزد مقسیمین شفاعت می کرد و دیگران را بمرض قتل باز می گذاشت باین حیلت نام خود را به نیکی بلند داشت و خود را ژویوس (5) لقب کرده بود که بمعنی عادل است و هر جور و اعتساف که روی می داد بر مقسیمین می بست، و او را هرکلیوس (6) لقب داده بود که بمعنى جبار و منتقم است ؛ و عقیده ایشان آن بود که مدار عالم و حرکت

ص: 2


1- بضم همزه و کسر لام و فتح یا چنان که گذشت
2- ماکزی مین بکسر میم و فتح یا (آلبر ماله)
3- سرمیم بضم یا (آلبر ماله): از شهرهای سربی (از قدیم ترین کشورهای سلطنتی اروپای جنوبی واقع در قسمت راست رود دانوب)
4- بر وزن ثواب : عقوبت
5- ظاهر أصحیح آن (ژینوس بکسر ژاء (باشد زیرا او را یکی از خدایان قدیم نام می برند و اما آن چه در تاریخ آلبر ماله ذکر شده این است: او خود را پسر ژوپیتر که از بزرگ ترین خدایان قدیم روم شمرده می شود می خواند)
6- هركولس بکسر ها و لام (فرهنگ فوستل دو کو لانژولاروس)

كون و فساد برضا و خواست چوبه تر (1) است و مقسیمین در کارها اطاعت دآکلشن می کرد در این وقت در مملکت فرانسه ، فتنه ای بر پای شد از این روی که نخست هر گروهی از مردم آن اراضی بیکی از بزرگان خود پناه جستند تا در ذیل حشمت او آسوده زندگانی کنند و از شر دیگر مردم محفوظ باشند ، اندک اندک کار بدانجا کشید که رعایای فرانسه مانند عبید و موالی شدند و هر طایفه به بزرگ خود ناچار چنان فرمان پذیر شد که بنده زر خرید مولای قادر و قاهر را و آن بزرگان هر یک پیوستگان خود را بکارهای شایگان باز می داشت و مزد نمی دادند. چون این تعدی بکمال رسید مردم شهری و روستائی یک باره بشوریدند و خواستند تا بزرگان خود را از میان برگیرند و آسوده زیستن کنند بزرگان آن قوم بقلع های خویش گریختند و محصور شدند. در این وقت از آن جماعت غوغا ،طلب، دو تن مرد گم نام بیرون شده جامۀ ایمپراطوری را برخود راست کردند و یکباره کار آن مملکت را پریشان ساختند چون این خبر به دآکلشن رسید مقسیمین را از بهر دفع آن فتنه برگماشت و او لشگری در خور این مهم فراهم کرده بدان جانب تاختن کرد و بعد از زحمت، مردم شر طلب را ادب کرد و هر کس را بجای خود نشاند و کار

فرانسه را بنظم و نسق بداشت .

از پس این واقعه خبر رسید که در مملکت ،انگلستان ، غوغائی از نو پدیدار شده و سبب این فتنه آن بود که قیصر در بدو سلطنت برای دفع تاخت و تاراج قبایل فرنگ در بندر بالان کشتی های جنگی آماده کرد و لشگری از بهر آن حدود معین فرمود و كراثيث را که از اصل نسب بقبایل فرنگ می برد و در کار در یا بجلادت و شهامت موصوف بود سردار آن لشگر فرمود وكراثيث با مردم خویش بیرون شده در بندر بالان آرام گرفت در این وقت گروهی از مردم نمسه و جرمن برای تاخت و تاراج مملکت انگلستان بتاختند و از حدود كراثيث عبور کردند او از پی رد و منع ایشان بیرون نشد و آن جماعت را

ص: 3


1- ژوپیتر (آلبر ماله )

بحال خود گذاشت تا برفتند و بعضی از اراضی انکلند را (1) معرض نهب و غارت ساختند آن گاه که خواستند مراجعت کنند گراثیث ، سر راه بر ایشان تنگ کرد و آن جماعت را ناچار کرده از اموال منهوبه (2) بهره تمام بگرفت و ایشان را رها ساخت چون این خبر به دآگلشن رسید حکم داد تا یکیفر این گناه سر از تن کراثیث برگیرند یکی از دوستان گراثیث که در حضرت قیصر بود، این خبر بدو رسانید و از پی چاره کمر بست پس از آن زر و مالی که از دزدان جرمن قسمت گرفته بود ، بر لشگریان خویش بذل کرد: ایشان را با خود یک جهت ساخت و از بندر بالان (3) بمملکت انگلستان در آمد و دست جود و احسان بگشود و آن سپاهی که بحکم قیصر مأمور بتوقف انگلستان بود هم با خود همداستان کرد و حمایل ایمپراطوری بیاویخت و قبایل فرنگ را با خود دوست کرد و سپاه بری و بحری آماده ساخت و دهان رودخانه رین (4) و سین (5) را مضبوط فرمود و از بندر بالان کشتی های جنگی او بهر سوی تاختن داشتند و از آن هنگام مردم انگلستان رخنه در حکومت دریا افکندند.

مع القصه دآگلشن و مقسیمین از بهر دفع او بر آمدند و کشتی های جنگی در آب افکنده بسوی او بتاختند، و چون مردم ایشان در کار دریا دانا نبودند شکسته شدند ناچار قیصر با او از در مصالحه بیرون شد و مملکت انگلستان را با او مفوض داشت و مراجعت کرد و هفت سال کار بدین گونه رفت و اطراف ممالک محروسه روم بضبط در نمی آمد.

در این وقت دآگلشن را بخاطر رسید که دو تن دیگر را از بهر قیصری برگزیند و سلطنت

ص: 4


1- انگلستان
2- غارت شده
3- ممکن است بندر (بواو نیا) مقصود باشد که از شهرهای لهستان بشمار می رود اگر چه اکنون از نظر وضع جغرافیائی در راه آلمان و اتریش بانگلستان واقع شده است
4- رین یا رن بفتح را از رودخانه های اروپا بین آلمان و فرانسه
5- سن بكسر سين و بدون یاء وسط (لاروس): از رودخانه های فرانسه که از پاریس پایتخت آن می گذرد

روم را چهار بهره کند از بهر آن که بتواند با نظم و نسق بدارند پس دو تن دیگر را پیش خواند : یکی گلر (1) نام داشت که هم او را قلریث خوانند، و چون از نخست روز بکار شبانی مشغول بود او را آرمن تاریوس می نامیدند که بمعنی شبان است و در ایام سلطنت ، گاه بدین نام خوانده می شد و وقت بود که او را مقسیمین جوان می گفتند، و آن دیگر، کانستنیتث (2) نام داشت که هم او را کنس تالس کلر (3) نامیده اند که بقسطنس مشهور است.

بالجمله دآگلشن این دو تن را نیز لقب قیصری همایونی داد در این وقت چهار تن قیصر در ممالک روم سلطنت داشت، آن گاه دآکلشن حکم داد تاقلریث (4) زن خود را طلاق گفت و دختر خود را بکابین (5) او در آورد و مقسیمین دختر خود را به قسطنس داد و او نیز زنی که در سرای داشت طلاق گفت و از این چهار تن قیصر ، قسطنس به نجابت و اصالت امتیاز داشت چه پدر او از بزرگان شهر در دانیه (6) بود و مادرش خواهرزاده ایمپراطور کلادیس (7) بود.

بالجمله ، در این وقت ممالک روم را چهار قسم کردند و هر يك از این چهار تن ، سلطنت قسمی را اختیار نمودند و با هم از در صدق و صفا بودند و حشمت دآکلشن را آن سه تن رعایت می کردند و فرمان او را پذیرفتار می شدند ، و از این چهار قسمت ، فرانسه و اسپانیول و انگلستان بهره قسطنس شد و سواحل رود دنیوب به قلريث تفويض آمد، و ايتاليا و ممالك غربی روم قسمت مقسیمین گشت ، و مملكت ثريث و مصر و یونان شرقی سفلی از بهر دآکشن باقی ماند و ایشان بكار ملك مشغول شده بی حقد و حسد زیستن می کردند و معین و ناصر یکدیگر بودند.

ص: 5


1- گالیر بكسر لام (آلبر ماله)
2- بسكون نون و سين و فتح تا و سكون يا
3- بضم كاف و سكون نون و سين و نون دوم و سكون كاف و ضم لام
4- قلريوس بسكون قاف و ضم لام و يا
5- عقد
6- داردانی: نام سابق نژادی که از قسمت های آسیای صغیر (ترکیه) می باشد
7- كلوديوس بسكون كاف و ضم لام و كسر دال

مع القصه نخستین قسطنس از بهر تسخیر انگلستان کمر بست و لشگری فراهم کرده به بندر بالان آمد و آن بندر را فرو گرفت و کشتی های جنگی کراثیت را متصرف شد و سه سال در آن جا توقف فرمود و در این مدت همه روزه با قبایل فرنگ مصاف داد و ایشان را چون دوستان کراثیث بودند همی ضعیف کرد در این وقت القتت که وزیر کراثیث بود ، با جمعی همداستان شده او را بکشت و خود مدعی سلطنت انگلستان گشت چون این داستان را خبر به قسطنس بردند شاد شدند و هنگام جنبش دانسته لشگر خود را گروه گروه ساخت و بسوی انکلند کوچ داد لشگر الفتت که با کشتی های جنگی در حوالی جزیره سفید بودند تا اگر دشمنی بدان سوی شده رد و منع فرمایند ، بسبب با دو میغ (1) آن روز که لشگر قسطنس عبور می کرد بی خبر ماندند و آن زمان آگهی یافتند که لشگر دشمن از سواحل غربی جزیره انکلند بخشگی در آمدند و سردار سپاه قسطنس در حال آتش بکشتی های خود در زد تا سپاهیان بدانند که دیگر فرار نتوان کرد و ناچار باید در جنگ مردانه کوشید

اما الفتت چون آگاه شد که لشگر دشمن بخشگی در آمد لشگر خویش را برداشته باستقبال جنگ بیرون شد و چنان بشتاب شتافت که آن هنگام که با سپاه خصم برابر شد ، گروهی اندک با او بود و ایشان نیز از زحمت راه کوفته و خسته بودند ، لاجرم چون جنگ پیوسته شد لشگر او بشکست و القتت در میانه مقتول گشت و انگلستان مسخر شد چنان که وقتی قسطنس از حوالی شهر کنث بخشگی آمد ، مردم انگلستان او را پذیره شدند و بر سلطنت او درود و تحیت گفتند ، پس قسطنس کار انگلستان را بنظم و نسق بداشت و از آن جا بمملکت فرانسه آمد و آن اراضی را نیز بنظم کرد ، و چنان افتاد که روزی با گروهی اندک از بیابانی عبور می کرد قبایل آلمنی ناگاه بر او تاختند و او را بشکستند، بعد از آن که قسطنس در آن جنگ زخم دار گشت فرار کرده خود را بکنار شهر لانفرث رسانید و چنان از ترکتاز آلمنی کار آن اراضی آشفته بود که مردم شهر نتوانستند دروازه بروی او گشایند ، پس رسنی از دیوار باره (2) بزیر

ص: 6


1- ابر
2- سور

کرده او را بفراز بردند. چون این خبر بسپاه روم رسید در همان روز از دنبال قسطنس بتاختند و هنوز روز بپایان نرفته بود که لشکر قسطنس برسید ، پس از شهر لانقرث بیرون شده تیغ در آلمنی نهاد و شش هزار تن از آن قبیله را بقتل آورد و جمعی کثیر اسیر کرد و ایشان را متفرق ساخته و در میان مردم جای داد و فرمود تا هرگز حربه جنگ بدست نگیرند و بکار زراعت و شبانی مشغول باشند.

جلوس قسطنس و پادشاهی او

پنج هزار و هشت صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حسب و نسب قسطنس را در ذيل قصه دياك ليسيان مرقوم داشتیم. وی دو سال بعد از سلطنت دياك ليسيان مكانتی چنان داشت که بزرگان جميع ممالك روم او را قيصر می دانستند و نسب نیز بقیاصره می برد تا آن زمان كه دياك ليسيان او را شريك مملكت ساخت و آن همه فتح و نصرت بدست وی جاری شد (که مرقوم افتاد) اما بعد از فتوحات سلطان باستقلال گشت اگرچه ایشان چهار تن بودند که بشراکت پادشاهی می کردند اما چون دو تن از آن جمله را مکانتی تمام نبود ، نام ایشان را عنوان نساختیم و از دياك لیسیان و قسطنس تجاوز نکردیم.

بالجمله بعد از نظم انگلستان و فرانسه (چنان که بر آن اشارت شد) کار قسطنس بالا گرفت و در تخت سلطنت بفراغت تمام جای کرد ، اما در این وقت از سواحل رود نیل تا دامن کوه اطلس آشفته گشت و از طایفهٔ مود ، پنج طایفه عظیم متفق شده از بهر تاخت و تاراج بیرون شدند و مردی که او را جولین (1) می نامیدند در شهر کرتج (2) بپای خاست و حمایل ایمپراطوری در آویخت و در شهر اسکندریه مردی که اچلیث نام داشت مدعی سلطنت گشت لاجرم دآکلشن که هم او را دياك لیسیان گویند، از پی چاره برخاست و مقسیمین را (که شرح حالش (مسطور شد) از بهر نظم ممالک مغرب بگماشت تا با لشگر جرار بدان جانب کوچ داده قبایل مور را بشکست ، و جولین را از میان بر گرفت و ممالك

ص: 7


1- بضم جيم و كسر لام و فتح یا
2- بفتح كاف و تا

مغرب را بنظم و نسق بداشت اما دآگلشن خود بسوی مصر تاختن برد و شهر اسکندریه را بمحاصره انداخت و هر شهر که از نیل بدان شهر حفر کرده بودند مسدود ساخت و هشت ماه در محاصره پای افشرد تا مردم شهر ، ذلیل و زبون شدند و از در ضراعت و مسکنت در آمده شهر اسکندریه را بدو تسلیم کردند. دآکلشن بعد از ورود بشهر، آچیلیث را کیفر کرد و گروهی از مردم شهر را قتل عام فرمود و جماعتی را اخراج بلد ساخت و شهر بوسيرن را و کابتاث را که قریب بشهر اسکندریه بود نیز قتل عام فرمود ، آن گاه حکم داد جمعی از قبایل نوبیه را کوچ داده در سواحل نیل جای دادند تا آن حدود را از ترکتاز قبایل تلمیز حفظ و حراست کنند . و چون در مملکت مصر ، مردم فراوان بودند که در طلب کیمیا رنج می بردند، خواست تا برعیت ضرر و زیان بیهوده نکنند حکم داد تا هر که در طلب این مهم روز برد او را بمعرض عقاب و نکال در آوردند ، و فرمود تا هر کتاب در مصر از بهر این عمل بود بدست کرده بسوختند.

و عقیده اهالی یوروپ آنست که کیمیا وجود ندارد و گویند : هر کتاب که نسبت بحکمای یونان کنند که در این علم تصنیف کرده اند کذبست ، همانا بعضی از مردم طمع کار ، این سخنان را جعل کرده و بدیشان بسته اند و آن گاه که مردم عرب فتح مصر کردند و بعضی از آن کتب را بدست آوردند و در طلب آن بر آمدند و این عمل در مملکت یوروپ نیز شایع شد بعد از زحمت بسیار دانستند که حاصلی ندارند جز این که در حکمت طبیعی قوتی پیدا شود و گویند : پلینی که حکیمی معتبر است و کتاب دايرة العلوم را تأليف کرد هیچ از کیمیا ننوشت و این قانون را استوار نداشت

بالجمله بعد از فتح مصرد آکلشن عزم تسخیر مملکت ارمنستان فرمود ، و خسرو والی ارمنستان آن زمان مقتول گشت در جنگ ایران (چنان که مرقوم داشتیم) از وی پسری ماند که او را طردیت نام بود و او را طریطات نیز گویند و مردم ارمن طيرتاط خوانند . و این آن کسی است که جرجیس پیغمبر علیه السلام را آن همه زحمت رسانید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

بالجمله آن گاه که خسرو پدر او مقتول شد و ارمنستان مطیع ایران گشت ، طردیت

ص: 8

فرار کرده بدارالملك روم آمد و در رکاب قیاصره کوچ می داد و مردی دلاور و زورمند بود چنان که هیچ کس با او برابر نتوانست شد ، و آن هنگام که پرو پاس قیصر را کشتند (چنان که ذکر کردیم) لشگریان از پس قتل او بدان سر شدند که لسنیث را نیز از پا در آورند و او یکی از بزرگان مملکت بود طردیت نهایت جلادت و مردانگی بظهور رسانیده مردم را ردع و منع فرمود و نگذاشت کسی آسیبی بدو رساند از این روی لسنیث در حق طردیت کمال رافت داشت و قلریث که از دوستان لسنیث بود نیز با طردیت از در مهر و حفاوت رفت ، لاجرم در این وقت که دآگلشن عزم تسخیر ارمنستان کرد این هر و در حضرت او معروض داشتند که این جامه باندازه بالای طردیت است چه او پادشاه زاده ارمنستانست و نیز مردی دلاور و جنگجوی ،می باشد پس دآکلشن خلعتی از بهر او کرده و او را با لشگری شایسته بسوی ارمنستان فرستاد و مردم ارمن چون آگاه شدند که طردیت از جانب قیصر برای تسخیر آن اراضی شتافته شاد شدند و او را پذیره (1) گشتند و شادش بدارالملك در آوردند ، و هر سپاه که از جانب شاپور ذوالاکتاف مأمور بتوقف آن حدود بود ، پراکنده ساختند و آتشکده ایرانیان را فرو نشاندند، و یکی از مردم ارمن که مالی فراوان داشت و سال های دراز بود که مال خود را بر داشته ، از بیم سپاه ایران بگوشه بیشه ها می گریخت ، در این وقت که خبر رسیدن طردیت را شنید از زاویه خمول (2) بیرون خرامیده و اموال خویش را در حضرت او پیشکش ساخت .

اما از آن سوی چون خبر بشاپور ذوالاکتاف رسید، نامۀ بممقو نوشت که طردیت را از مملکت ارمن بیرون کند، و ممقو مردی دلاور بود که در میان قبایلی عظیم حکومت داشت و از جوندى ملك چين رنجیده خاطر گشته ، بحضرت ذوالاکتاف پیوسته بود و چندان که جوندی او را از شاپور طلب داشت مفید نبود ، و او را مامور داشت که در اراضی ارمنستان با قبایل خود سکون فرماید و در پناه شاهنشاه ایران محفوظ ماند

بالجمله در این وقت که نامه ذوالاکتاف به ممقو رسید عصيان ورزید و بنزديك طرديت

ص: 9


1- استقبال
2- گمنامی و پنهانی

شتافته با او از در صدق و صفا بیرون شد و یکی از نزدیکان درگاه او گشت و چون در میان سرحد داران شاپور ، نفاق و خلافی بادید بود ، دفع طرديت بتأخیر افتاده روز تا روز کار او بالا گرفت.

از این سوی شاپور ، یک باره از پی دفع او کمر بست و سپاهی رزم جوی ملازم حضرت نرثت نمود که یکی از بزرگان در گاه بود و او را بجنگ طرديت مأمور داشت . چون سپاه ایران بحدود ارمنستان رسید طردیت را تاب درنگ نماند و بی آن که در برابر دشمن صف راست کند و مصافی دهد فرار کرده دیگر باره پناه بدولت روم برد . نرنث کار ارمنستان را بنظم کرده، صورت حال را بعرض ذوالاکتاف رسانید.

شاهنشاه ایران نامه و رسولی بدولت روم فرستاد و پیام داد که طردیت از گریختگان دولت ایرانست ، و او را دست بسته بحضرت ما گسیل فرمایند و اگر نه از بهر جنگ آماده باشد.

د آگلشن و آن هر سه تن شريك او نتوانستند از حمایت طردیت فرو نشینند ناچار اعداد جنگ کرده دآکلش بشهر انطاکیه در آمده بگردآوری سپاه پرداخت و گروهی عظیم فراهم کرد ، قلریث را از سواحل رود دنیوب طلب داشته ملتزم رکاب ساخت و سرداری جميع عساکر را باو گذاشته او را بسوی ایران کوچ داد . و از اطراف ایران نیز نرنث با سپاه خویش رهسپار بود و در بیابان مثاپاتمیه که از کوه کرچی تا کنار شط فرات بیست فرسنگ اراضی بی آب بود ، آن دو لشگر گران بهم دچار شدند و پیاده لشگر روم از تشنگی نزديك بهلاکت بود و در آن بیابان دو مصاف دادند و از هیچ سوی دیدار فتح مشاهده نرفت روز سیم جنگ عظیم پیوسته شد و از جانبين جمعي كثير مقتول گشت و در آن جنگ طردیت ، غایت جلادت و شجاعت بظهور رسانید و از آن سوی مردم ایران پای سخت کردند و چندان کوشش نمودند که سپاه روم شکسته شد. از میانه طردیت بگریخت و چند تن از دلاوران ایران از دنبال او بتاختند و نزديك رود فرات خدنگی (1) بر اسب او زدند که از پای در آمد. طردیت ناچار شده از اسب بزیر آمد

ص: 10


1- تیر

و یا این که از سر تا پای از آهن سلاحی گران در برداشت هيچ يك از اسلحه خود را بزمين نیفکند و با آن حمل گران خود را برودخانه فرات در انداخت و از عرض رودخانه که در آن مقام نصف میل بود بگذشت و باتفاق هزیمت شده گان رومی ، راه انطاکیه پیش گرفت ، و چون قلریث بانطاکیه در آمد دآکلشن با او خشم گرفت و روی از او بگردانید و از درجه عزت او را ساقط ساخت تا یک روز در پهلوی کالسکه ، دآكلش يك ميل پياده سیر کرد و نزد اصحاب دیوان بگناه خویش اعتراف کرد و بر ذمت خویش استوار کرد که دیگر باره با سپاه ایران مصاف دهد و نام پست شده را بلند کند .

پس دآکلشن جرم او را معفو داشت و بر حسب صوابدید او لشگری ساز داد و بیست و پنجهزار تن از سپاه گزیده از مردم آلرین (1) و قبایل قاص ملتزم رکاب او ساخت . پس قلریث دیگر باره کوچ داده ، نخستین باراضی ارمنستان آمد و آن مملکت را بی زحمت بزیر فرمان آورد و از پیاده ، سپاهی گران از آن جا نیز با خود برداشت و به آهنگ جنگ ترثث بتاخت ، و در نزديك لشگرگاه او خیمه راست کرد . سپاه ایران از غایت غرور هیچ اندازه دشمن نمی داشتند و چون شب می شد، زین از اسب فرو می گذاشتند و چدار (2) بر مرکب می نهادند خوش می خفتند . چون مسافت در میان دو لشگر اندك ماند قلريث با دو تن از ملازمان خود ، نیم شبی از لشگرگاه بیرون شده بکنار سپاه نرثث آمد و این حال را باز دانست ، پس دل قوی کرده با ابطال رجال بدان لشگر شبیخون برد ،مردم ایران تا سلاح در بر راست می کردند و زین بر اسب می بستند شکسته می شدند و نرثث از میانه زخ مدار شده بسوی آذربایجان گریخت و اموال و اثقال مردم ایران بدست سپاه روم افتاد و مردم روم چنان از مال بیگانه بودند که یک تن از لشگریان همیانی (3) از چرم بدست کرده بود چون سر آن را برگشود آکنده (4) از مروارید آبدار یافت، آن جمله مروارید را بر خاک ریخت و همیان را بر گرفت و از زنان و فرزندان نرثث نیز چند تن اسیر گشت و قلریث

ص: 11


1- ایلرین کشورهای بالکانی
2- بكسر اول چیزی که بپای اسب چموش بندند تا فرار نکند.
3- کیسه
4- پر

فرمود تا ایشان را بحشمت و جلالت بداشتند و نیکو حفظ و حراست نمودند و از آن جا عزم خدمت دآکلشن نمود.

در این وقت قیصر در دمشق بود چون خبر فتح و نصرت قلریث و مراجعت او را شنید از دمشق تا شهر از نزبز باستقبال آمد و از دیدار او سخت شاد شد.

اما از آن سوی نرثث را بخاطر رسید که با دولت روم از در مصالحه بیرون شود ، پس مردی که افرمان نام داشت و از نزدیکان حضرت بود برسالت بسوی قیصر فرستاد و پیام داد که پادشاه ایران و قیصر روم در تن مملکت روی زمین ، بمانند دو چشمند ، هرگاه یکی از این دو قلع شود تن مملکت یک چشم خواهد داشت صواب آنست که ما از در صلح بیرون شویم و از این جنگ و جوش سلاطین اطراف را شاد نگذاریم و نیز نباید شما را از این نصرت دل شاد بود چه سزاوار اینست که هیچ کس را هنگام راحت اندیشه زحمت از خاطر نشود، اگر من، شکسته شدم حشمت ذوالاکتاف و عدت او بجا است و این که من در طلب آشتی بر آمدم از بهر آنست که قلریث ، زنان و فرزندان مرا نیکو پاس داشت.

چون افرمان طی مسافت کرده بنزد آکلشن رسید و سخنان نرثث را در انجمن باز گفت از میانه، قلریث بر آشفت و سر بر داشت و گفت که بزرگان ایران را نرسد که از سرد و گرم روزگار ما را خبر دهند و بنمایند که از پس فتح ، شکست ممکن است . آیا در حق ولرین این قانون برقرار نبود که او را تا نفس آخرین در حبس داشتند، و چون بمرد پوست او را بر کندند و با کاه انباشتند ؟ این بگفت و از پس آن آتش خشم خود را فرو نشاند و با افرمان خطاب کرد که مردم روم بکردار ایرانیان نیستند که دشمن از پا فتاده را پایمال کنند ، ما بحشمت خود عمل خواهیم نمود و از آن چه سزاوار شما است دست باز نخواهیم داشت ، اينك كار بمصالحه می کنیم و زنان و فرزندان نرثث را باز می فرستیم. آن گاه دآکلشن از پی انجام کار مصالحه شد و سکاریث پرابث را که یکی از نزدیکان حضرت بود فرمان داد که نزد نرثت رفته . شرایط مصالحه را القا کند چون او بدرگاه نرثث آمد فرمود : او را در سرای نیکو بضیافت بداشتند و چند روزش بیهانه این که از رنج راه و کوفتگی سفر بر آید ، بحضرت خویشش حاضر نساخت . و اندیشه

ص: 12

نرثث آن بود که لشگری لایق گرد خود فراهم کند و آن گاه سخن از در صلح براند تا فرستاده قیصر ، او را ضعیف نشمارد و در مصالحه حملی گران بر گردن او نهند .

بالجمله، نرثث جمعی از ابطال رجال خویش را از هر جانب طلب داشت و گروهی عظیم فراهم کرد ، آن گاه در اراضی مدیه در کنار رودخانه اسپروث، انجمن مصالحه را بیاراست و سکارنث پرابت را حاضر ساخت و سه تن از بزرگان ایران نیز در آن جا حاضر شدند که نخستین افرمان بود و دیگر، سرکشیکچی باشی و سیم سردار سپاه مملکت ارمن بود چون ایشان نشستند و سخن از مصالحه کردند نخستین فرستاده قیصر گفت شرط اول آنست که شهر نزبز را تاکنون مخصوص دولت ایران بود محل تجارت بازرگانان دولتین باشد و سود آن عاید هر دو دولت شود، این سخن را نرثث نپذیرفت و سکاریث نیز از سراین شرط برخاست و آن گاه عقد مصالحه را استوار کردند بدین گونه که سرحد مملکت ایران و روم رودخانه ارس (1) باشد و آن رودخانه از کنار شط جنبش کرده در یک سوی نزبز با رودخانه ماکادونیه (2) پیوسته از کنار دیوار قلعه سنقره (3) می گذشت و در کنار شهر ثرثیم برودخانه فرات در می رفت.

و این پنج محل جزو ممالك روم شد :

(اول) : ذبدسين

(دوم) ارذنین

(سیم) : مقزون

(چهارم): انطلاین

(پنجم) : کرد دین دیگر این که طردیت والی ارمنستان باشد و اراضی سنسه و تبریز سرحد او بوده و این مصالحه تا چهل سال برقرار بود چه در این وقت عموم لشگر ایران مشغول بتسخير اراضی هندوستان بودند، از این روی ذوالاکتاف باین مصالحه که ترثث کرد رضا دارد

ص: 13


1- رودخانه ایست، اکنون، در شمال آذربایجان و سر حد ایران و روسیه
2- مقدونیه
3- بضم سین و قاف

بالجمله بعد از مصالحه سکاریث مراجعت کرده، بحضرت دآکشن پیوست و قیصر ، زنان و فرزندان نرثث را بنزديك او فرستاد، و اما تمثال ایشان را رسم کرده با خود همی داشت و از بهر افتخار با مردم روم عرضه می کرد و باز می نمود که ما ایشان را اسیر داشتیم .

مع القصه بعد از مصالحه با ایران دآکلشن جامه ایمپراطوری را که جز دیباج ارغوانی (1) چیزی نبود بینداخت و رسم سلاطین ایران گرفت و تاج نهاد و آن يك پیشانی بند عریض بود که با مرواریدهای غلطان پرداخته می کردند و جامه های پر بها بپوشید و کفش خویش را نیز چنان که عادت ملوک ایران بود از زر کرد و با جواهر مرصع فرمود و مردم را بخویشتن راه نمی داد ، و هر کس بار می یافت پیشانی بر خاک می نهاد و زمین بوسه می زد و سه تن قیصر را که شریک او بودند هم بفرمود تا بدین گونه زیستن کنند

و چون این قوانین سبب ضعف دولت جمهوریه بود اصحاب دیوان روم بدان رضا نمی دادند از این روی دآکلشن پایتخت را از دارالملک روم بگردانید و در مدت سلطنت جز دو ماه که آن نیز از بهر جشن فتوحات بود در روم زیستن نکرد و پای تخت خود را در شهر نکامدیه (2) كه سرحد ممالک یوروپ و آسیا است گذاشت و مقسیمین را حکم داد که شهر ملانرا (3) که در پای کوهستان الپ (4) است دار الملك فرمود و او را برانگیخت تا هر روز یکی از اصحاب دیوان را گناه کرده دولت وا نموده او را بمعرض عقاب و عتاب در می آورد و ملک و مال او را ضبط می کرد تا آن جماعت ضعیف شوند

ص: 14


1- بر وزن پهلوان : بسیار سرخ و رنگین
2- نيكومدى بكسر نون و میم (لاروس) : از شهرهای آسیای صغیر که نام کنونی آن (ایسمید) می باشد.
3- میلان (لاروس) : از شهرهای قدیمی ایتالیا مرکز لمبارده و زمان 2013 میلادی معروف راجع بآزادی مذهب بنام این شهر معروف است .
4- آلپ رشته مهم کوهستان اروپای غربی

و تقویت دولت جمهور نتوانند کرد .

و در زمان دآگلشن قبایلی که بنای عصیان گذاشتند و بنهب و غارت دست گشودند قیصر برایشان تاخت و آن جماعت را قتل عام کرد و بقية السيف باطراف ممالك پراکنده شدند بعد از آن قتل ، لقب خود را سر مدتيك نهاد که بمعنی کشنده له باشد چه سر مدله را گویند و تيك قاتل را گویند .

و در اواخر سلطنت حكم داد تا عيسويان را هر کجا بدست کنند مقتول سازند و جمعی کثیر از امت عیسی علیه السلام را بدست آورده مقتول ساختند و در قتل آن جماعت اندیشه گوناگون می نمودند و هر کس را بزحمتی دیگر هلاک می کردند و این کرت دهم بود که در میان عیسویان قتل عام واقع شد.

بالجمله در اواخر سلطنت در زمستان که هوا کمال برودت داشت از ایتالیا کوچ داده در اطراف الركن (1) سیر همی کرد و از برودت هوا و زحمت سفر مزاجش از صحت بگشت و یک سال بر بستر بیماری در افتاد چنان که گاهگاه ، صنادید حضرت او را مرده می پنداشتند و چنان می دانستند که محرمان ،قیصر مرگ او را پوشیده دارند برای آن که قلریث حضور ندارد و بیم دارند که مبادا کار پریشان گردد.

بالجمله چون دآکلشن بهبودی گرفت ، بدان سر شد که از سلطنت کناری گیرد و آسوده زیست کند ، پس روزی از شهر نکامدیه که هم او را نيكو ميديا گويند و نزديك بوزنظیه (2) است یک فرسنگ بیرون شد و حکم داد تاجمیع رعیت و سپاهی در آن جا حاضر شدند و فرمود تا تخت پادشاهی او را در میان انجمن بنهادند، پس بر زبر (3) تخت بر آمد و خطبۀ بر وی خلق بخواند و با مردم گفت: کاری صعب تر از سلطنت نیست زیرا که پادشاه از بهر پاس (4) سلطنت نتواند با مردم مخالطت افکند، لاجرم امور خویش را با چندتن از وزرای خود تفویض کند و ایشان همه روزه بهوای نفس خویش کارها را در حضرت پادشاه

ص: 15


1- ايلير كان: کشورهای بالکانی
2- بيزنطيه : نام کنونی استانبول که از شهرهای مهم ترکیه است
3- بالا
4- حفظ

دیگرگون جلوه دهند و حکم امضا ستانند. ناچار هر کار باشتباه گذرد و مردم هنرمند از حضرت پادشاه محروم و مهجور مانند چه ملازمان درگاه از مردم هنرمند هراسناک باشند زیرا که دانند این طایفه زود متولی امور بزرگ توانند شد پس صواب چنان نمود که من از چنین کار استعفا جویم این بگفت و از تخت فرود شد و از میان مردم بیک سو شده بر کالسکه خودسوار گشت و سر کالسکه را بپوشید تا کس روی او را نبیند و راه دالمشه (1) را پیش گرفت که مولد او بود و در آن جا سکون ، اختیار کرد و چون قبل از آن که از سلطنت استعفا جوید با مقسيمين (2) اعلام داده بود و از او خواسته بود که هم او از سلطنت کناره جوید، در همان روز که دآگلشن در نیکومیدیا استعفا جست هم مقسیمین در ملان (3) از پادشاهی کناره فرمود.

بالجمله دآکلشن ، بعد از بیست و یک سال سلطنت ، نه سال بتجرد و تفرد می زیست و در اراضی دالمشه حوالی شهر سلانه (4) که دویست میل رومی از ایتالیا مسافت داشت ، او را خانه ای مشرف بر بحر حدراتك (5) بود که هفتصد پا طول و شش صد پا عرض داشت ، و یک طرف آن خانه از بهر اسکولیث که او را خدای صحت دانند معبدی مربع کرده بودند و از طرف دیگر معبدی مثمن (6) از بهر چوبه تر (7) داشتند که او را خدای دولت می دانستند . دآکلشن در آن دو معبد بعبادت مشغول بود و هر وقت از عبادت فراغت ،می جست ، در یک سوی سرای خود باغی بر آورده بود در آن باغ بدست خود غرس اشجار می فرمود و گل و ریاحین بر می آورد

اما مقسیمین در ایام گوشه گیری او بدان سر شد که دل او را از بهر سلطنت جنبش دهد مگر خود نیز زمام دولت را بدست کند، پس نامه بدو نوشت و او را بسلطنت دعوت کرد

ص: 16


1- دالماسی کنار دریای آدریاتیک است
2- ماکزی مین بكسر ميم دوم و فتح یاء چنان که گذشت
3- میلان
4- سالن بضم لام (آلبر ماله ولاروس): پایتخت قدیم دالماسی
5- دریای آدریاتیک واقع در جنوب اروپا
6- هشت ضلعی
7- ژوپیتر

دآگلشن چون نامه او را مطالعه کرد بخندید و گفت اگر مقسیمین این سبزه و گل ها من بدست خود بر آورده ام دیده بود و راحت آن را دانسته بود هرگز مرا بزحمت سلطنت دعوت نمی فرمود .

مع القصه در زمان سلطنت دآگلشن شاعر و مورخ نیکو بادید (1) نشد ، اما در مدارس شهر اسکندریه و مدرسه شهر اسن (2) که از بلدان یونانست ، چهار تن مرد حکیم نامور گشت که از علم ادب و علم طبیعی و ریاضی و هندسه کناره جستند و همی در علم حکمت الهی روزگار بردند:

(اول) : امانيث

(دویم) : پلاتنث

(سیم) : املیث

(چهارم) پارفری ، و این دو تن بر شریعت عیسی علیه السلام بودند و ایشان می گفتند ما روح را از تن خلاصی توانیم داد و با همۀ اشیاء سیر توانیم کرد و بعد از مرگ دآکلشن سنت جان- که یکی از بزرگان دین عیسوی بود معبد اسکولپث را ویران ساخت و معبد چوبه تر را جامع مسیحیه نمود .

مع القصه آن گاه که خبر استعفای دآکلشن و مقسیمین پراکنده شد و قسطنس و قلریث آگهی یافتند ، در حال حمایل ایمپراطوری در آویختند و بلقب همایونی بر آمدند. و بدان شدند که بجای آن دو ، دو تن دیگر نصب کنند ، پس قلریث ، خواهرزاده خود را برتبه قیصری برکشید و حکمرانی مصر و سریه را بدو تفویض فرمود ، و حكم داد تا بشهر ملان رفته زینت های قیصری را از دست مقسیمین که از سلطنت استعفا جسته اخذ فرماید و هم او را مقسیمین نام گذاشت و آن دیگر سورس بود که از بهر قیصری اختیار کردند و حکومت ایتالیا را بدو گذاشتند

در این هنگام نیز چهار تن قیصر در ممالک روم حکمران بودند و روزگاری دراز بر این نگذشت که در مملکت انگلستان در دارالاماره بارك ، قسطنس از جهان

ص: 17


1- ظاهر و هويدا
2- آتن یا آثن: پایتخت و دارالعلم یونان در قدیم الایام

رخت بر بست و جای بفرزند خود قسطنطین گذاشت (چنان که مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت قسطنس در انگلستان چهارده سال و شش ماه بود

نهب و غارت قبابل فرنگ و سکسان

مملکت فرانسه را پنج هزار و هشت صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قسطنس بر مملکت انگلستان ظفر جست و از آن جا بفرانسه عبور کرد و باقبایل آلمنی مصاف داد (چنان که مذکور شد) دیگر باره بمملکت انگلستان مراجعت فرمود . بعد از وی فرنگ و سکسان (1) از آرامگاه خویش بجنبیدند و از بهر نهب و غارت در بلاد و امصار فرانسه بتاختند و در آن اراضی ، بسیار شهر و دیه ویران ساختند و عمال قسطنس را پراکنده نمودند .

چون قسطنس از حال ایشان آگهی یافت ، لشگر خویش را ساز کرده از انگلستان بمملکت فرانسه تاخت و با قبایل سکسان و فرنگ چندین مصاف داد و جمعی کثیر از آن جماعت را اسیر و مقتول ساخت و ایشان را در همان اراضی که مقسیمین تفویض نموده بود باندازه خویش بنشاند و مراجعت کرد .

جلوس جوندی در مملکت چین

پنج هزار و هشت صد و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جوندی نام پادشاه دوم است از طبقهٔ بیست و یکم سلاطین چین ، مردی پاکیزه دیدار ، و خوش لقا بود و او برادر زاده فوندی است (که شرح حالش مذکور شد) بعد از قتل فوندى صنادید مملکت باتفاق او را بر تخت سلطنت جای دادند و او در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکومت یافت ، اما در زمان او کار مملکت چین رو به پریشانی نهاد و هر قبیله که در حدود چین جای داشتند سر بعصیان و طغیان بر آوردند از جمله ممقو که در میان انبوهی کثیر حکمرانی داشت ، جمعی از ابطال رجال خویش را برداشته در حدود چین بتاخت و تاراج مشغول شد . جوندی چون این بدانست ، لشگری عظیم ساز داده بسوی او کوچ داد .

ص: 18


1- ساكن (لاروس) : قبایل ساکنه در آلمان شمالی

ممقو چون آن قوت داشت که با ملک چین مصاف دهد قبایل خویش را برداشته بسوی ایران گریخت و پناه بحضرت شاپور ذوالاکتاف جست جوندی نامه ای از در ضراعت بدست رسولی چرب زبان بدرگاه شاپور فرستاد و پیام داد که مرا در حضرت شاهنشاه ایران کار ، همه بر اطاعت و عقیدت است و همیشه قوام و مدار سلطنت خویش را باستظهار و پشتوانى ملك الملوك دانسته ام ، در این وقت که ممقو خلل در ملك انداخته و بدان جانب تاخته ، اگر شاهنشاه ایران فرمان دهد تا او را دست بسته بدین سوی آرند ، احسانی عظیم خواهد بود .

چون این نامه بشاپور رسید در پاسخ فرمود که ما هرگز از رعایت و حمایت جوندی پهلو تهی نساخته ایم ، اما از آئین مروت بعید می نماید که پناهنده را دست بسته بدشمن سپاریم، از بهر آن که کار جوندی نیز بنظم و نسق باشد ممقو را بجائی فرستم که هرگز زیان بممالك او نتواند كرد و فرمود تا ممقو با قبایل خویش باراضی ارمنستان رفته سکونت فرمود و ما شرح حال او را با طردیت مرقوم داشتیم

بالجمله چون شش سال از سلطنت جوندی گذشت قبایل چین بر ترك تاز (1) و قتل وغارت بیفزودند و ملك چين از چارسوی بمقاتله و مقابله ایشان می تاخت عاقبت در یکی از آن جنگ ها بدست قبایل سرکش اسیر شد و نابود گشت

قتل و غارت سكسان بار دیگر فرانسه را

*قتل و غارت سكسان بار دیگر فرانسه را (2)

پنج هزار و هشت صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که قسطنس قبایل سکسان و فرنگ را بجای خود نشاند و مراجعت بانگلستان فرمود (چنان که ذکر شد) ، شش سال آن جماعت آسوده نشستند و از پس این مدت باز دست بغارت بر آوردند و کار فرانسه را در هم کردند ، دیگر باره قسطنس لشگر بر آورد و مانند برق و باد بر ایشان تاختن کرد و آن جماعت را گوشمالی بسزا کرد و هم بانگلستان مراجعت کرد.

ص: 19


1- یورش و حمله
2- ساکسن بکرسین : اقوام آلمان شمالی

در این مقام چنان صواب می نماید که اصل هر قبیله و هر طایفه از ممالک یوروپ را باز نمائیم و معلوم سازیم که آن قبایل متفرقه که بعد از این در ذیل قصه قیاصره نام برده می شود کیستند ، و از کجا باراضی یوروپ در آمدند ، نخستین قبیلۂ قاص و طایفه آلمنی بود که حسب و نسب ایشان را از این پیش مذکور داشتیم و قتل و غارت ایشان را بهر جانب باز نمودیم، اما آن طوایف که از این پس بممالک یوروپ شتافتند :

(اول) قبیله هون بود و ایشان را در توران زمین طایفه شیت می نامیدند و در مملکت چين هيانك نو و هيون یون نام داشتند و چون بیوروپ در آمدند ایشان را هون خواندند و این همان قوم است که در این روزگار مجار نام دارد و اينك در اراضی یوروپ دولتی نام آور است (چنان که در دیباجة الكتاب بدان اشارت شد)

بالجمله طايفه هون (1) در اراضی شرقی چین، جای داشتند بجهت اغتشاش آن مملکت از آن جا کوچ داده بکنار بحر خزر آمدند. و در این وقت پنج هزار و نهصد و شصت و هفت سال از هبوط آدم علیه السلام گذشته بود و نود و چهار سال، روز تا روز فتنه آن جماعت بالا می گرفت اگر چه ایشان از اصل يك قبیله از قبایل تاتار بودند اما زبان ایشان با جماعت مغول نزديك بود و خانه ای از خشت و گل نداشتند و با اموال و اثقال و زن و فرزند کوچ می دادند و حمل خود را برگردون می نهادند و شب بر گردون می خفتند و جامه از پوست جانوران درنده می کردند و از پوست آهو ازار (2) می کردند و گوشت خام می خوردند و گاه بود که گوشت خام را زیر زین اسب می نهادند و مقداری طی مسافت کرده تا اندك گرم شود ، پس برغبت تمام می خوردند و در مصاف (3) بر اسب سوار می شدند و از یکدیگر دور می ایستادند و پیکان تیر ایشان از استخوان بود و شمشیری و کمندی نیز با خود می داشتند و با آن کمند نیکوتر جنگ می کردند و بر گردن خصم افکنده بسوی خود می کشیدند و هنگام حمله یک بار نعره می کشیدند و یورش می بردند و وقت گریختن نیز دلیر بودند و دشمنان را با تير بخاك می افکندند ، و هيچ يك خواندن و نوشتن نمی دانستند و قصه های خود را پدران به

ص: 20


1- من بضم ها و سكون نون
2- شلوار
3- جنگ

پسران باز می نمودند و ایشان از برداشته باولاد خود می رسانیدند.

در تاریخ پنج هزار و سیصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مردی که تاومان نام داشت در میان ایشان حکمران شد و از پس او فرزندش که مته نامیده می شد حکومت یافت و از حدود چین تا کوه اورال (1) را از جانب شمال محل غارت کردند و سال های دراز مردم چین را زحمت رسانیدند تا کار برایشان تنگ شد و از بیم فیدا فوی که در آن هنگام ملک چین بود (چنان که مذکور خواهد شد) بسوی مغرب کوچ دادند و آمدند در کوه کرکس در میانه داغستان و گرجستان جای گرفتند .

در این وقت سردار این قبایل ، دو تن بود یکی، ادین نام داشت . وى يك نيمه آن مردم را برداشته با راضی جرمن (2) و نمسه (3) آورد و جای داد. و آن نیمه دیگر را رتس برداشت بکنار رودخانه دنیوب آورد و نخستین با طایفه الاین (که عنقریب شرح حال ایشان مذکور خواهد شد) مصاف دادند و آن جماعت را بشکستند ، بعضی از آن گروه فرار کردند و بعضی مقتول گشتند و هر که باقی ماند در میان طایفه هون جای کرد و جزو ایشان شد. آن گاه با قبایل گت (4) مشرق بجنگ در آمدند و آن جماعت را بشکستند ارمان ريك كه سپهسالار گت مشرق بود ، چون پیری و شیخوخت داشت نمی توانست طايفه همون را كیفر کند و این کین بخواهد :

لاجرم از غیرت خود را بکشت (چنان که در ذیل قصۀ گت مرقوم خواهد شد) آن گاه قبایل هون بیست سال آسوده نشستند و در سال پنج هزار و نهصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم ، قبایل هون دو بهره شدند ، يك نيمه را که در اراضی شرقی محال خود سکون داشتند اترکر نام نهادند و آن نیمه را که در محال غربی جای داشتند کترکر خواندند اما اترکر بطرف آسیا کوچ دادند و در ممالک ارمنستان و تربظان (5) و بوزنطيه (6)

ص: 21


1- اورال: کوه های واقعه بین روسیه و سیبری
2- آلمان کنونی
3- بفتح نون: اتریش کنونی
4- بضم كاف: مردم آلمان
5- ترا بزون یا طرا بزنده: از شهرهای ترکیه در کنار دریای سیاه
6- بيزنطيا: استانبول کنونی.

و اسیر یا بسا وقت تاختن بردند و ظفر جستند و بشهر انطاکیه آمده بیاسودند، و کترکر از رود دنیوب گذشته بحوالی بوزنطیه آمدند و پیوسته از دو سوی رود دنیوب بقتل وغارت مشغول بودند و از سپهسالاران ایشان یکی رقاص نام داشت و بعد از او دیگری حکومت داشت که او را روا می نامیدند و چون روا از جهان در گذشت ، از وی دو پسر ماند یکی (اقتار) خوانده می شد و ان دیگر (ابار) نام داشت و این هر دو کودک بودند و کار حکومت از ایشان ساخته نمی شد.

لاجرم حکومت باولادمندق رسید و مندق برادر روا بود و او نیز دو پسر داشت : نخستین را آتلا (1) می گفتند و آن دیگر را بلدا در این هنگام آتلا که پسر بزرگ تر بود . در میان قبایل هون حکمران گشت (در این وقت شش هزار و سی و پنج سال از هبوط آدم علیه السلام گذشته بود) و در حال قبایل هوندا کوچ داده باراضی فرانسه در آمد و چندان که توانست از قتل و غارت فرو نگذاشت چنان که مورخین فرنگستان نوشته اند که حق جل و علا این آتلا را از برای خرابی فرستاد چنان که محمد صلی الله علیه و آله را که پیغمبر مسلمانان است از بهر آبادی فرستاد ، و آتلا لقب خود را فلاج لوس دی نهاده بود که بمعنای بلای خداست و می گفت : خدای مرا فرستاده تا مردم را قتل کنم و او مردی بلندقامت ، و با قوت بود سری بزرگ و گونه های برآمده و چشم های فرو شده داشت چنان که ترکمانان راست و در رفتار دست های خود را بیشتر از عادت مردم بحرکت می افکند و سخت متكبر و متنمر بود و هرگز کس او را خندان ندید و خوش می داشت که مردم او را خاکساری و فروتنی کنند و با این همه چون گناهی را معفو می داشت هرگز نام آن را بر زبان نمی آورد. طایفه ترکمان (2) و قبیله پانونیان (3) و مردم سرمد (4) و گروه رقسلان (5) و جماعت دند (6) و جمعیت

ص: 22


1- آتيلا بتشديد لام (لاروس) و لقب او را (فلئوددیو) بلای خدای ذکر می کند
2- ماركمان بضم كاف (لاروس) : مردم قدیم آلمان
3- پاننی بضم نون : مردم مجارستان باهنگری
4- سارمات پراکنده شده از بالکان
5- ركسلان بضم را ، و سكون كاف و کسر سین
6- داناد.

کپید و انبوه لنبرد (1) و عموم اوار (2) و عامه استرقت (3) و قبایل دیگر ، بزیر فرمان او شدند و از سلاطین بزرگ بسوی او فرستاده و رسول می رفت (تا و دوز) دوم که قیصری داشت (چنان که مذکور خواهد شد) همه ساله مال فراوان بنزد او می فرستاد و بای فودی که پادشاه چین بود از بهر دوستی بسوی او نامه و رسول کرد و او از ممالك قيصر هفتاد و دو شهر گرفت و با جنسريك كه حكمران قبایل واندال (4)، دوستی نمود و با قبیله تاتار مصاف داد و ایشان را بشکست و حکمران آن جماعت را که کوکن نام داشت ذلیل و زبون کرد .

بالجمله چنان بزرگ شد که قیصر رومية الكبرى و قیصر قسطنطنیه را بکس نمی شمرد و هرگاه ، رسولی از وی بنزد این دو قیصر می رفت بآواز بلند خطاب می کرد که پادشاه چنین و چنان حکم داده و قیاصره این سخن را تمکین می دادند (تاو دوز) دوم خواست بحیلتی او را از میان برگیرد و دست نیافت و آتلا این معنی را بدانست و در خشم شد و خواست این کیفر از قیصر بجوید (تا و دوز) مقسمن را نزد او فرستاد تا از وی عذر بخواهد و باز او را از در رفق و مدارا کند . چون مقسمن بنزد او شتافت او را بر تخت خویش یافت که شمشیری بدست داشت و می گفت : این تیغ را از خدای جنگ دارم و در اطراف سرا پرده و مجلس او دخترانی که از ملوك ، نسب داشتند نشسته از بهر او جامه جنگ می دوختند .

بالجمله مقسمن پیغام قیصر را بگذاشت. آتلا فرمود : او را بگوی که پدر تو . پادشاه نامدار بود و پدر من نیز مردی بزرگ بوده است ، اما تو نژاد خویش را ضایع گذاشتی زیرا که خراج گذار من شدی و با من از در حیلت برون شدی که از خوی پادشاهان بعید است.

مع القصه عاقبت مقسمن از جانب قیصر با او قرار مصالحه گذاشت و شرط کرد که

ص: 23


1- لنبار (لاروس) مردم آلمانی از نژاد ژرمن ساکن بین الب و ادر
2- آوار : اقوام غیر اروپائی شامل ترک ، تركمان ،مجار ، وغير آن ها.
3- استرگت با کت شرق (لاروس): قوم جرمن که در ساحل دانوب روزگار می گذراندند
4- قسمتی از طایفه جرمن که بین ادرو دیستول ساکن بودند.

دختر ساتریننوس را که وزیر قیصر بود بشرط زنی بسوی او فرستد، اما قیصر این کار را بمماطله گذاشت و این وصلت پیوسته نشد و آتلا بعد از ده سال حکمرانی در نزدیکی درم خمر بسیار خورد و سر خویش را در دامان یکی از پردگیان خود نهاد و بخفت و در همان بیهوشی از جهان بگذشت ، در شهر ونديك ، خود آهن از او بجای مانده که هنوز باقیست و آن چنان بوده که تا گردن او را فرو می گرفته و از بهر چشم و بینی ، چهار ثقبه (1) در آن پدید است و چنان گران است که یک مرد توانا بزحمت، حمل می دهد و آتلا در حیات خویش می گفت : اسب من بهر مملکت عبور کند باید در آن جا آبادی نماند . و از پس مرگ او مردم می گفتند : اگر آتلا را ارسطوئی بودی ثانی اسکندر شدی .

بالجمله بعد از مرگ آتلا قیاصره قبایل هون را درهم شکستند و پراکنده ساختند و آن جماعت دیگر باره بترکستان شدند و دویست سال بعد از هجرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله باز از كنار بحر خزر بممالک یوروپ سر در آوردند (چنان که انشاء الله تعالی در جای خود مذکور خواهد شد)

و دیگر طایفه الاین (2) بودند و آن جماعت در شمال كوه كركس و اراضی میان قسطنطنیه و دریای خزر سکون داشتند و از رود کر تا رود ولغا (3) مملکت ایشان ،بود از جانب شمال باراضی سبیر مداخلت کردند و از سوی جنوب بحدود ایران رخنه افکندند

اصل این طایفه هم از کوه کرکس باشد ، مردمی گندم گون و قوی جثه و جلادت پیشه بودند ، و جنگ و جوش رانای (4) و نوش می پنداشتند و سواره ، مصاف می دادند و عبادت ایشان آن بود که سر شمشیر خود را بزمین فرو برده بدان سجده می کردند و

ص: 24


1- سوراخ
2- آلن بفتح لام و سكون نون : طایفه وحشی که فرانسه را در سال چهار صد و شش میلادی تصرف کردند و بعداً بوسیله ورنگهت نیست و نابود شدند (لاروس).
3- ولگا : از رودخانه های روسیه که بدریای خزر می ریزد.
4- نی: آلت نوازندگی معروفی است

پرستش می نمودند و در جنگ هر کس را می کشتند از استخوان تارک آن ها بر می گرفتند و در رشته کشیده پیرایه گردن اسب خویش می کردند و هر که در میان ایشان پیر می شد و از کوچ دادن و رزم کردن ضعیف می شد شرط بود که خود را بکشد و بیدرنگ خود را هلاک می کرد ، در سال پنج هزار و هشت صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم نام آن طایفه بالا گرفت و بر قتل ونهب بیفزودند و مدت یک صد و چهل سال نامدار بودند نخستین ارلین (1) در زمان قیصری چون عزم جنگ ایران کرد ، از آن جماعت لشگر بخواست و در پاداش این خدمت زری بدیشان وعده کرد و آن دین را نسیت (2) ادا کرد (هم چنان که تفصیل آن مرقوم افتاد) آن زمان که قبیله هون باراضی آلاین (3) عبور می کرد چندان که از دررد و منع برخاستند چاره ای نتوانستند کرد، ناچار بیشتر از آن قوم به بلندی های کوه کرکس بر شدند و در آن جا سکون اختیار کردند و ایشان را الاین کرکس نامیدند و مدار کار خود رابر آزادی نهادند

و در این ایام آن جماعت را لكزى گويند ، و يك نيمه ایشان از مساکن خویش کوچ داده بکنار دریای بالتيك (4) در آمدند و با قبیله آلمان (5) که از قبایل نمسه اند (6) دوست شدند و جمعی باتفاق لشگر رد قز بایتالیا در آمدند و در میان قبایل سودواندال (7) و برکی نیان، میان رود دنیوب و کوه آلپ جای کردند و بعد از مرگ ردقز هر چهار طایفه باهم متفق شده از بهر غارت گال (8) و فرانسه بتاختند و با قبایل فرنگ جنگ پیوستند . سوار الاین ، دلیری نموده مردم فرنگ را بشکست و سه سال آن اراضی را آشفته داشتند . آن گاه طایفه برکی نیان از ایشان جدا شدند و آن سه قبیله دیگر در سال شش هزار و يك سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بممالک اسپانیا در آمدند و در آن

ص: 25


1- ارلین بضم همزه و كسر راه و لام و فتح ياء.
2- دسیوس بكسر دال(لاروس).
3- آلن بفتح لام
4- واقع در شمال اروپا که روسیه و فنلاند را بهم مربوط می کند
5- آلمان
6- بفتح نون : مردم اتریش
7- قسمتی از طایفه جرمن که بین ادرو و یستول ساکن بودند.
8- مردم فرانسه آن را گل می نامند (بضم كاف) و مراد خود فرانسه می باشد

مملکت بجنگ و جوش مشغول شدند. از دنبال ایشان گت مغرب بفرانسه در آمد و در جای آن جماعت سکون اختیار کرد

قسطانی که از بزرگان فرانسه بود با گت (1) مغرب پیام داد که سکون شما در فرانسه سودی ندارد و اگر در طلب مال و معاش نیکو هستید، شما نیز بسوی اسپانیا شوید و آلیا که سردارگت مغرب بود ، مردم خود را برداشته به اسپانیول در آمد و ناچار با آن سه طایفه مصاف داد و جمله را هزیمت کرد و جماعت الاين را قتل عام نمود ، و هر که از آن جماعت باقی ماند بمیان طایفه و اندال در آمد و جزو ایشان شده نام الاین در آن هنگام از میان برگرفت و از فرزندان آتلا کاری صورت نبست.

دیگر قبیله گت باشند و ایشان بر دو بهره اند : يك نيمه راکت مشرق گويند و يك نیمه ، گت مغرب نام دارند.

اما گت مشرق آن جماعت را گویند که از طرف شمال قرمز (2) که از توابع توران زمین است تا کنار روددن که بر یک سوی بحر خزر است نشیمن .داشتند.

و گت مغرب آن جماعت را گویند که از رود دن (3) که سوی شمال دریای خزر است تا باب الابواب که در کوهستان طایفه لکزی است جای داشتند . اول کس که بر جمیع گت حکمرانی داشت ادن نام داشت در سال پنج هزار و هفت صد و پنجاه وسه بعد از هبوط آدم (علیه السلام) ادن قبایل گت را از جای خود کوچ داده در طرف شمال دریای قرادنکیز (4) آورده جای داد و بعد از مرگ ادن در میان گت دو حکومت (5) بادید آمد : در میان گت مشرق از دودمان آمال همیشه حکمران بودند و در میان مغرب

ص: 26


1- بضم گاف ایشان را مردم فرانسه ویزیگت می نامند.
2- ترکستان روس کنونی که سابقاً به ماوراء النهر نامیده می شد.
3- بضم دال : از رودخانه های روسیه که از مسکو سرچشمه گرفته و بدریای خزر می ریزد.
4- بفتح قاف و راء و دال و كسر نون و سكون زاء و كاف خوانده نمی شود و این کلمه ترکی است بمعنی دریای سیاه
5- ظاهر و هويدا

از خانواده بالتی فرمان گذار شدند و ایشان گروهی عظیم بودند. قبیله پوسین که از ترکمانند و طائفه طیفل و جماعت استرنك و مردم غربت که اکنون حروت نامیده شوند با جمعی از قبایل دیگر جزو گت شمرده شده اند .

و ایشان با قیاصره روم مانند ارلیس و کارا کالا مصافها دادند و مقسیمن که الکسندر را کشت و خود قیصر شد (چنان که مرقوم افتاد) هم از این قبیله بود . در زمان ایمپراطوری قلب استرقتای سردار بزرگ گت شد و مردم خود را از رود دنیوب گذرانيده ممالك بوزنطیه (1) را قتل و غارت کردند و اسیر فراوان بردند و رعیت اسیران خود را از آن جماعت بزر خریدند، در این وقت حکومت در میان گت دو بهره شد، اکنون ما حال گت مشرق را مرقوم می داریم .

همانا بعد از مرگ استرقتای ، در میان گت مشرق کینوه حکومت یافت و دست بغارت گشود و شهر فلیائلین را که در کنار قرادنکیز (2) بود بگرفت و خراب کرد و در زمان قیصری دسیس با او مصاف ها داد تا او بوحل (3) افتاده مقتول گشت (چنان که مرقوم داشته ایم).

و در عهد ولرین (4) نیز در فتنه و غوغا بودند، آن گاه ، چهار تن از سرداران این قوم جمعی از مردم خویش را برداشته بطرف آسیا آمدند و نام ایشان چنین بود :

(اول) : رسپا (دوم): و دوك (سيم): تر (چهارم): وارو در محال آسیا بلاد و امصار آناتلی (5) را خراب کرد ، آن گاه کشتی در آب افکنده از قرادنکیز به بغاز قسطنطنیه در آمده و از مردم آن بلده شکست خورده باراضی یونان رفتند

در این وقت کلادیس (6) قیصر بود و با نمسه (7) مصاف می داد ، پس ارلین را بجنگ ایشان فرستاد تا آن قوم را گوشمالی بسزا داد و خود را از پس جنگ نمسه بر سر ایشان

ص: 27


1- بيزنطيه : استانبول کنونی
2- دریای سیاه
3- گل
4- والرين بكسر لام و راء و فتح يا (لاروس).
5- آناتول آسیای صغری واقع در ترکیه
6- كلوديوس
7- نما بفتح نون.

تاختن کرد و آن جماعت را قتل عام نمود، اما از قتل این چهار تن سردار و جماعت ایشان هیچ ضعف در کارگت مشرق پدید نشد و آن جماعت همچنان در قتل و غارت مشغول بودند و بعد از کنیوه قنبود در میان ایشان سلطنت داشت.

و آن هنگام که اولین قیصری داشت و بعزم جنگ ذنابیه (1) می شتافت با گت مشرق مصاف داد ، قنبود در آن جنگ مقتول گشت و از پس آن که ایشان را کیفر کرد از در اشفاق و الطاف بیرون شد و آن محال که در آسیا داشتند بدیشان تفویض فرمود ، و در این وقت، در میان گت مشرق دو حکمران بود : يکی اواریخ نام داشت و آن دیگر اوریخ و پرو پاس در زمان قیصری خود ایشان را در بلغار جای داد تا با طایفه برکندیان که هم از ترکمان بودند مصاف دادند و آن گروه را قتل عام کردند ، و بعد از این دو تن مردی از اولاد کنیوه که ژر بریخ نام داشت سلطنت گت مشرق یافت و با جماعت و اندال مصاف داده ایشان را بشکست و از کنار دنیوب ایشان را هزیمت داد و قیصر ، جای آن جماعت را باگت تفویض فرمود .

و از پس ژر بریخ (ارمان ريك) حکمران گت گشت و قسطنطین پسر قسطنطین بزرگ (که شرح حالش مذکور خواهد شد) لشگری باتفاق مردم له بجنگ گت مأمور داشت تا آن جماعت را گوشمالی بسزا دادند و آن گاه که گت را مطیع نمود چهل هزار لشگر از ایشان بنظام کرد و مرسوم و مواجب مقرر داشت

و در زمان قیصری ژولین باز دست بقتل و غارت بر آوردند و آن هنگام که ولنس قیصر شد بر سر ایشان بتاخت و سه سال با آن جماعت مصاف داد و عاقبت مصالحه انداخت بدلخواه خویش و آن مال که از دولت روم از بهر ایشان مقرر بود ، مقطوع فرمود . در این هنگام قبایل هون (چنان که مذکور شد) ، باگت مصاف دادند و ایشان را ذلیل و زبون نمودند و ارمان ريك كه پيرو ضعیف بود، خود را از غیرت هلاك كرد و قبایل گت مشرق ناچار بزیر فرمان مردم هون در آمدند، اما دو بهره شدند یعنی همین گت مشرق یکنیمهٔ خود را مشرقی نام نهادند و يك نيمه را مغربی گفتند و دو تن حکمران از بهر خود اختیار

ص: 28


1- زنوبی بكسر زا، و ضم نون (لاروس).

کردند: فرمانگذار مشرقی شیریس ماند نام داشت و حکومت مغربی باونتار افتاد که برادر ارمان دیک بود و او بخون خواهی برادر بر جماعت هون بر شورید و با قوم اسلاو که جزوهون بودند رزم داد و سردار ایشان را که بخ نام داشت با هفتاد تن از بزرگان آن جماعت بردار کرده (اما شیریس ماند) با جماعت مشرقی اطاعت هون می کرد و در این هنگام در رکاب بلنبر که سلطنت هون داشت کوچ داده با ونتار مصاف داد و در آن جنگ گت، مغربی بشکست و هم و نتار مقتول گشت و گت یک باره مطیع هون شد ، و بعد از شیریس ماند پسر ارمان ريك حكومت گت يافت و نام اوهون ماند بود و بعد از مرگ او تزر ماند حکومت یافت و هم خراج گذار هون بود و از (تزرماند) پسری و برادری باقی ماند : برادرش بریس ماند نام داشت ، و پسرش ويدريك نامیده می شد ایشان با این که خراج گذار هون بودند از تعدی و زیاده طلبی آن جماعت نتوانستند زیست کرد در سال شش هزار و دوازده بعد از هبوط آدم علیه السلام سواحل قرادنگیز را گذاشته و دست از سلطنت کشیده ، بنزدیک گت مغرب گریختند و پناه به تادریک بردند که در این وقت پادشاه گت مغرب بود .

در میان گت مشرق از برادر ارمان ریک که وند لر نام داشت سه پسر باقی بود : (اول) ولمير (دوم) تادمير (سيم): و نذمير

بفرمان پادشاه هون پسر بزرگ تر که ولمیر بود، حکومت کت مشرق یافت و فرمان او در تمامت گت مشرق روان بود، بعد از مرگ آتلا پادشاهان هون ضعیف شدند و گت مشرق از فرمان ایشان سر بر تافتند ، پسران آتلا که یکی الانام داشت و آن دیگر را و نذیریک می گفتند، باگت مشرق بجنگ در آمدند و از مصاف ولميز شكست شدند.

بالجمله الا در جنگ طایفه کبید کشت شد و در مصاف گت ونذيزيك مقتول گشت و نام هون از جهان برافتاد از آن پس یک طایفه از گت مشرق در سواحل غربی قرادنگیز جای کردند که اکنون ایشان را مسقت گویند.

بالجمله در این هنگام گت مشرق ، قوی حال شد و با قیصر مصاف داده شکسته شدند ولمیر ناچار از در مسکنت بیرون شده برادر زاده خود تادريك را كه پسر تادمير بود

ص: 29

بگروگان بدولت روم فرستاد و آسوده شد ، از پس این واقعه پادشاه قبایل سود که هون ماند نام داشت لشگر بر آورده ناگاه بر گت مشرق تاختن برد و جنگ در افکند اگرچه در آن مصاف بیشتر از قبایل سود عرضه شمشیر گشت اما ولمیر نیز کشته شد و بعد از قتل او برادرش تادمیر بجای او نشست و در این هنگام فرزند او تادريك را که در قسطنطنیه گروگان بود باز فرستادند.

چون تادمیر بجای او نشست و در این هنگام ، فرزند او تادريك را که در قسطنطنیه گروگان بود باز فرستادند ، چون تادمیر از جانب فرزند آسوده شد از پی قتل و غارت سر بر آورد و برادر كوچك خود ویدمیز را لشگری داده بجانب ایتالیا فرستاد و بعد از رسیدن بدان اراضی ویدمیر رخت از جهان بربست و سپاه او بی سالار ماند کلیسیر یوس که در این وقت قیصر ایتالیا بود (چنان که مذکور خواهد شد) آن جماعت را کوچ داده در اراضی فرانسه میان گت مغرب جای داد و ایشان در آن جا مسکن گرفتند و بعد از مرگ برادر از تادمیر دیگر کاری ساخته نشد و چون او نیز رخت از جهان بربست فرزندش تادريك بجای او نشست

و در این وقت همچنان گت مشرق برد و قسمت بود ، در قسمت شرقی تادريك حکومت داشت و در قسمت غربی هم تادريك نامی احول فرمانگداز بود و در این وقت تادريك احول گت غربی را برداشته با زنون (1) که آن هنگام قیصری داشت مصاف می داد و تادريك بزرگ با قیصر از در صدق و صفا بود و با تادريك احول ، مدتی دراز مقابله و مقاتله داشت و عاقبت او را بقتل آورد و قیصر در ازای این خدمت اراضی (2) دثیه را که از محال روم ایلی است به تادريك بزرگ تفویض فرمود و چون مردم گت ، در سرقت و غارت بی اختیار بودند ، عاقبت خاطر قیصر رنجه شد و حكم داد كه تادريك لشگر خود را برداشته ، باراضی ایتالیا عبور کند و اداغر (3) فرمان گذار قبایل هرول (4) را

ص: 30


1- زنن بكسر زاء و ضم نون
2- داسی: کشور قدیمی اروپا واقع بین زود تیس و دانوب و دینستر.
3- ادآکر بضم همزه و دال و سكون كاف.
4- هرول بكسر ها و راء مضموم بضمه ترکی قسمتی از نژاد ژر من الان

قلع و قمع فرماید و در جای آن جماعت سکون کند ، و قيصر در اندیشه داشت كه هر يك از این دو قبیله ذلیل و زبون شوند از بهر دولت سودی خواهد بود.

بالجمله تادريك بفرمان قیصر از گت مشرق لشگری لایق فراهم کرده بمملکت ایتالیا در آمد و با اداغر چندین مصاف داد و عاقبت او را هزیمت کرد و در شهر رونا محصورش بداشت، و از پس آن اداغر را بدست آورده بکشت و خود پادشاه ایتالیا شد. اگر چه خواندن و نوشتن نمی دانست اما کار ملک را نیکو بنظام داشت و بلند نام گشت و آن گت مغرب را که در فرانسه جای داشتند اعانت می کرد چنان که کلویس پادشاه فرانسه که شرح حالش گفته خواهد شد خواست گت مغرب را یک باره براندازد بسبب حمایت و رعایت تادريك صورت نه بست و چون تادريك از جهان درگذشت او را پسر نبود ، لاجرم پسرزاده او كه اتلريك نام داشت، سلطان گت مشرق شد و چون او كودك بود مادرش که امله سونت نام داشت، کفیل کار حکومت گشت ، بعد از شش سال اتلريك بمرد و امله سونت برادر زاده شوهر را که تادات نام داشت بجای پسر خود نشاند و خود را نیز با او کابین بست ، و اما تادات از مصاحبت و مضاجعت امله سونت دلتنگ بود زیرا که در کار سلطنت مداخلت می افکند و زنی پیروزشت بود لاجرم روزی او را بحمام برد و در انجانای (1) او را بفشرد تا بمرد جوستی نین (2) در زمان قیصری خویش خواست تا تادات را دفع کند و گت مشرق را بجای خود نشاند بلسار را با لشگر بجنگ ایشان فرستاد و او بایتالیا تاخته آن جماعت را هزیمت کرد و شهر ناپلی (3) را از ایشان بگرفت.

در این وقت و تیژه که سردار گت مشرق بود ، فرصت بدست کرده تادات را بکشت و خود پادشاه گت شد و با بلسار چندین مصاف داد و روم را محاصره کرد و هم عاقبت بلسار شکسته شد و فرار کرده و بر سر شهر ملان (4) رفت و چون مردم شهر اطاعت

ص: 31


1- گلو
2- بكسر نون و فتح يا
3- بضم پا: از بنادر ایتالیا و سابقا پایتخت مملکت ناپولی بوده است
4- میلان

او نکردند آن شهر را بگرفت و خراب کرد بلسار چون این بشنید از دنبال او بشتافت و او را در شهر رونا (1) محصور کرد و بعد از فتح آن بلده و تیژه را اسیر کرده بشهر قسطنطنیه فرستاد.

قبیله گت مشرق بعد از او برادر زاده تاویس پادشاه گت مغرب که تاو دیال نام داشت بر خود پادشاه کردند روزی چند بر نیامد که از اریخ او را بکشت و خود پادشاه شد و بعد از پنج ماه او نیز بدست تتلا مقتول گشت و تتلا در میان گت مشرق عظمت یافت .

چون در میان قیاصره و شاهنشاه ایران مقاتله بود فرصت بدست کرده اراضی ایتالیا را فرو گرفت و شهر پروز و شهر اسپلدو بلده ناپلی را مسخر کرد و شهر روم را بمحاصره انداخت و بعد از چند روز مفتوح نمود .

اما چون خبر طغیان او بقیصر رسید، دیگر باره بلسار را با سپاه بسوی او بتاخت و او در رسیدن تتلا را بشکست و از روم اخراج نمود و بازچون بلسار را در قسطنطنیه احضار کردند و روزگار او بآخر رسید (چنان که مذکور خواهد شد) دیگر باره تتلا لشگر بروم کشید و آن شهر را گرفته دو سال در زیر فرمان بداشت.

در این وقت جوستی نین خواجه سرای خود را که نرسس نام داشت سپهسالار لشگر کرد و او چون بایتالیا سفر کرد تتلاتاب درنگ نیاورد و بطرف شمال ایتالیا کوچ داد و در مصاف نرسس کشته شد از پس او طپاملك گت مشرق گشت ، او نیز با نرسس مصاف داد و او نزديك كوه آتش که و سود نام دارد در شمال ایتالیا نزديك شهر بينستيا که اکنون از کوه آتش بزیر خاکستر است (چنان که در مقام خویش مرقوم خواهد شد) در میدان جنگ کشته شد و حکومت گت از ایتالیا برخاست و رعیت قیصر شدند

و هون سفید که مورخین نام برده اند آن طایفه از گت مشرقند که با قبایل هون مخلوط شدند و از شمال قراد نکیز تا بحر خزر جای گرفتند و باین سبب زبان مردم نمسه با بعضی از لغات ایرانی مخلوط شد این جمله قصه گت مشرق بود و قبیله

ص: 32


1- راون بكسر واو از شهرهای ایطالیا

مغربی از کت مشرق.

اما گت مغرب را حال چنین بود که در سال پنج هزار و نهصد و شصت و هشت بعد از هبوط آدم علیه السلام از بیم قبایل هون بطرف روم گریختند و از قیصر طلب مسكن و موطني نمودند . والنس (1) ایشان را در ایتالیا جای داد در ماوسی که طرف غربی قرادنکیز باشد . و هر روز گت مغرب همی زیاد شد و دست بتاراج و نهب گشود. تا این که والنس ناچار شد با ایشان مصاف داد و با جمعی از سپاهیانش مقتول شد. زن والنس بعد از قتل شوهر ، شهر قسطنطنیه را از ترکتاز گت مغرب محفوظ داشت و بعد از این واقعه چون قیصری بغراسین و تاو دوز رسید ، گت مغرب را شکست دادند و ایشان در ماوسی آرام گرفتند. و در این وقت نام پادشاه گت مغرب فرید کرم بود و چون از تاو دوز شکسته شد مصالحه کرد با قیصر ، بشرط آن که هر وقت از او سپاه طلب کنند چندان که تواند از گت مغرب لشگر فراهم کرده بحضرت قیصر فرستد

و چون فرید کرم از جهان برفت انتاريك ، سلطنت گت بیافت و آن مصالحه را بشکست و در اراضی روم ایلی بقتل و غارت مشغول شد. تاودوز دیگر باره از پی چاره برخاست و لشگر بر آورده آن جماعت را بشکست و انتاريك را گرفته بگروگان بقسطنطنیه برد و دو تن از سرداران گت مغرب را در میان ایشان حکومت داد یکی را الاريك نام بود و آن دیگر را کانیاس می گفتند ، و بعد از مرگ تاودوز الريك كه از اولاد بالت بود سلطنت گت مغرب کرد و با دولت روم بر آشفت و بسیار از اراضی روم ایلی را خراب کرد و با ستلیکن وزیر هناریوس (2) که قیصر رومية الكبرى بود مصاف داد و سفری بایتالیا عبور کرده از دو سوی سواحل رود پورا (3) غارت کرد و در روز عید عیسوی که عبارت از روز یکشنبه ایست که مطابق شود با روز آخر ماه مرس (4) الريك از ستليكن هزيمت شده در اراضی سردانیا (5) و خود را بکوه آلپ کشید و از

ص: 33


1- والنيس (لاروس)
2- هنریوس بضم ها و نون
3- بضم پا بدون واو
4- مارس: از ماه های رومی است
5- ساردنی بسکون راء و کسر دال : از جزائر ایتالیا

آن جا باستلیکن مصالحه کرد و رفت باراضی بلغار و بعد از قتل ستلیکن(چنان که مذکور خواهد شد) الريك بی ترس و بیم بر سر روم تاخت و مالی فراوان اخذ نموده و مراجعت کرد.

و در سال دیگر لشگر کشیده روم را بگرفت و یک تن از لشگریان خود را که اتل نام داشت بسلطنت گذاشت و مراجعت کرده ، هناریوس را که قیصر بود در شهر رونا (1) بمحاصره انداخت در این وقت لشگری از بوزنطيه (2) باعانت قیصر رسید والريك ناچار دست از او باز داشت و بعد از این واقعه بشهر روم تاخته آن بلده را غارت کرد و اتل را که بسلطنت گذاشته بود برداشت و آهنگ اراضی افریقا کرد چون بشهر ریجو رسید که در طرف جنوب ایتالیا است رخت از جهان بربست ، و شوهر خواهر او که ادلف (3) نام داشت بجای او نشست و ادلف خواهر هناریوس را که پلاسید نام داشت هم بزنی بگرفت و دو محل از مملکت فرانسه را با دعای میراث آن زن متصرف شد یکی را نربان (4) و آن دیگر را اکثین می گفتند و این دو محل ، چون بتصرف ادلف در آمد، لنكدق نام یافت که بمعنی محل گت باشد و هنوز بدان نام باقی است ، و بعد از ادلف (والیا) در میان گت حکمران شد و پلاسیه او را نزد برادرش هناریوس فرستاد و پنج سال با قبایل سودالاین و واندال مصاف داد والاین قتل عام گشت ، و هناریوس همچنان لنگدق را با او مفوض داشت.

و چون والیا در مملکت فرانسه در شهر تلوز از جهان بیرون شد پسرش که تادريك نام داشت بجای او نشست و در گت مغرب سلطان شد و چند مصاف ، با ولنستین که قیصر بود داد ، و از آن پس مصالحه افکند و در آن صلح محل تربن (5) به گت مغرب مفوض شد و تادريك با دولت روم دوست گشت و باتفاق سپاه قیصر، با قبایل هون مصاف داد و

ص: 34


1- راون بكسر واو و تشدید نون از شهرهای ایتالیا
2- بيزنطيه : استانبول کنونی
3- آدلف بضم دال و سكون لام.
4- نار بن بضم با و تشدید نون (لاروس).
5- نار بن بضم با ! از شهرهای فرانسه

از آن سوی رودرین (1) بمرد و پسرش تزوماند بجای او نشست ، و پس از روزی چند بمرد ، و برادرش که تادريك دوم نام داشت ، پادشاه گت شد و بمملکت اسپانیا تاختن برد حاکم اسپانیا که اژیدیوس نام داشت او را بحال خود گذاشت و با لشگر خود عزم نشیمن گت مغرب كرد . تادريك چون این بدید . از بهر حفظ مساکن خود مراجعت فرمود و با او مصاف داده شکسته شد و ناچار با اژیدیوس مصالحه کرد و بعد از او برادرش كه فردريك نام داشت و هم او را اوريك ،نامند، حکمران گت گشت و با جنسريك پادشاه واندال متفق شده با روم جنگ انداخت و اراضی بری را که از اراضی فرانسه است بگرفت .

و چون او از جهان در گذشت (2) الريك دوم فرمان گذار گت مغرب گشت و او با فرمانگذار کلویس (3) که در این وقت پادشاه فرانسه بود، مصاف می داد و عاقبت در جنگ هم او کشته شد .

او را دو پسر بود یکی املريك (4) نام داشت و آن دیگر كسالريك نامیده می شد . روزی چند بر نیامد که کسالريك نيز در جنگ فرنگ مقتول گشت و املريك فريدا وحيداً بسلطنت ماند و پیوسته با پسر کلویس در مقاتله و مقابله رووزگار می برد تادیس که یکی از بزرگان گت مغرب بود او را از میان برداشت و خود بجای او نشست و بعضی از آن قبایل چون او را سبب قتل املريك مي دانستند دل با او بد کردند از این روی تادیس مردم خود را برداشته باراضی ایتالیا رفت و قصه ایشان ازین پسا داستان اسپانیول مرقوم می شود

و دیگر طایفهٔ برگی نیانست (5) ایشان از قبایل جرمن و نمسه اند و در شمال اروپا نزديك رود ويستول جای داشتند که اکنون آن محال را مکلنبر می نامند ، طایفه کپید که هم از نمسه اند با آن جماعت مصاف داده ایشان را اخراج نمودند ، لاجرم از مساکن خود

ص: 35


1- رین یارن بکسر را در اول و فتح آن در دوم یکی از رودهای فرانسه
2- آلاريك (لاروس)
3- بسكون كاف و ضم لام
4- آمالريك (لاروس).
5- بورگنی بضمه با و سکون راء و ضم كاف و سكون نون و یاء و نام اصلی ایشان بور کند به ضمه ترکی با و سكون را و ضم كاف و سكون نون و دال (لاروس).

کوچ داده بپای کوه آلپ نزديك شهر ترنك خیمه زدند و در آن جا سکنا نمودند.

بالجمله این قبیله مردمی با نیرو و بلند بالا بودند و دو زرع تمام طول قامت داشتند و بر قانون مردم نمسه بودند و کیش ایشان بت پرستیدن بود و بزرگان دین خود را سنیست می نامیدند و سنیست را سخت بزرگوار می داشتند چنان که بر پادشاه ایشان حکومت می کرد و ایشان هر کرا می خواستند می توانستند پادشاه کرد اما شرط بود که پادشاه از تمامت آن قوم قوت و نیرو زیاده داشته باشد و جلادتش بیشتر بود و چون کسی را بپادشاهی بر می کشیدند علامت آن بود که او را بر سپری می نشاندند و چهار گوشۀ سپر را چهار تن می گرفتند و بر می افراختند و در میان جماعت بانگ می افکندند که این مرد پادشاه است و او را هندین لقب می دادند و شرط بود که همه روزه هندین بحضرت سنیست حاضر شده نيك و بد امور را بعرض رساند و بصلاح و صوابدید او عمل فرماید و اگر پادشاه در جنگی شکست دیده بود یا بلای آسمانی می کرد یا آفت زمینی می رسید این جمله را گناه هندین می شمردند و از نحوست او می دانستند .

و رسم عبادت آن قوم این بود که از قفای سنیست به بیشه ای که معین داشتند در می رفتند و چون بتخانه نداشتند درختی که بس بزرگ بود ، بت خویش نهاده بودند و بدان سجده می کردند و ستایش می نمودند و گاه بود سنیست با ایشان می فرمود که خداوند از شما رنجیده است باید در حضرت او قربانی کرد.

پس يك يك از آن مردم را آورده در پای آن درخت سر می بریدند و دل ایشان را بر آورده می شکافتند و سنیست میان آن دل ها را نظاره می کرد و در نزد خود علامتی نهاده بود که باید در میان یکی از آن دل ها به بیند و چندان که آن علامت را ندیده بود می گفت هنوز خداوند راضی نشده است. و همی از آن مردم قتل می کرد و چون آن علامت ظاهر می شد دست از کشتن می کشید .

بالجمله پروپاس و مقسیمین وولنستين (1) از بهر جنگ نمسه از این قبایل لشگر

ص: 36


1- پربوس بسکون پا و ضم را (آلبر ماله) ماکسیمین بكسر ميم و فتح يا والنتينين بكسر لام و سكون نون اول و کسر نون دوم و فتح یا (لاروس)

خواسته هشتاد هزار مرد لشگری بحضرت قیصر بردند و در رکاب او به نمسه رفته مصاف دادند.

و چون ولنستین آن زر که بایشان وعده نهاده بود و فانکرد باز مراجعت کرده بمقام خویش رفتند و توقف نمودند . در سال پنج هزار و نهصد و نود و سه بعد از هبوط آدم علیه السلام بی کلفت و زحمت سنیست و آن جماعت بدین و شریعت عیسی علیه السلام در آمدند و آن اعمال زشت را بگذاشتند ، و بعد از شش سال مردی که کندکار نام داشت در میان آن گروه سلطنت یافت و مردم خویش را برداشته بعضی از ممالک فرانسه را که ادون نام داشت فرو گرفت و با مردم فرانسه اختلاط کردند و با ایشان پیوند و وصلت نمودند و از هیچ گونه مخالطت مضایقه نداشتند جز این که اگر یک تن از مردم برکی نیان با دیگر از مردم بخصومت بر می خواست واجب بود که جمیع قبیله اعانت مرد خویش کند و با اهل فرانسه خصمی فرماید.

بالجمله روز تا روز کار ایشان در آن مملکت بالا گرفت و چون قبایل هون بدان اراضی خواست عبور کند برکی نیان با قبیلۀ فرنگ اتفاق کرده ایشان را بشکستند و از آن پس ممالك فرانسه را با جماعت گال قسمت کردند ، بدین گونه كه دو ثلث از زمين و يك ثلث از رعیت قسمت گال بود و دو ثلث از رعيت و يك ثلث از زمین بهره برکی نیان بود ، و کندکار بهره خود را از قسمت برکی نیان برگرفت و سلطنت او بزرگ شد و شهر وین که از اراضی دفین است دارالملك نمود و پاپ (که شرح حالش مذکور خواهد شد) سلطنت او را اجازت داد ، و کندکار جماعت كتليك را (که از این پس ذکر خواهیم کرد) بزرگوار می داشت چنان که بعضی از شهر و دیه بدیشان تفویض فرمود و از اقطاع (1) ایشان کرد و او را چهار پسر بود :

(اول) شیلپريك (دوم) كنده باد (سیم) کنده ریسیل (چهارم) کنده مار (2)

ص: 37


1- اقطاعه بكسر اول : زمینی که مالیات او مخصوص شخص یا جمعیتی گردد (المنجد) .
2- بكسر شین و پا ( لاروس) گنده به بضم كاف و سکون نون و کسر دال و ضم با . گنده مار بضم كاف و سکون نون و کسر دال.

و او پسر بزرگ تر را که شيلپريك بود ولیعهد خویش ساخت و بعد از چهل سال که حکمرانی کرد جای پرداخت ، بعد از وی مملکت او بر چهار قسمت شد :

کنده مار در شهر وین (1) جای کرد و حکومت داشت و کنده ریسیل در شهر بزانسان (2) توقف نمود و دار الملك كنده باد شهرلیان (3) گشت و شهر جنو (4) از بهر شیلپریک ماند. چون بسبب كنليك واريان در شریعت عیسوی اختلاف بادید آمد (چنان که گفته خواهد شد) این برادران نیز هر يك بر طريق طبقه رفتند و در میان ایشان کار بخصومت افتاد : کنده باد و گنده ژیسیل با هم دوست شدند و گنده مارو شيلپريك با هم متفق بودند عاقبت كار بمقابله و مقاتله کشید و گنده با دلشگر بسوی شيلپريك تاخته با او نبرد آزمود و برادر را در میدان جنگ بقتل آورد و زن شيلپريك را بدست کرده سنگی بر سینه او بست و او را در رودخانه رین (5) در انداخت و دو دختر او را که یکی شئوم (6) نام داشت و آن دیگر کلتیلد (7) نامیده می شد هر دو تن را اخراج بلد ساخت. شئوم ترك دنيا گفته بگوشه ای گریخت و بتجرد و تفرد روزگار برد، اما کلتیلد پناه بخانه کنده باد برد که قاتل پدرش بود

بالجمله بعد از قتل شيليريك كنده باد لشگر بر آورده بر سر کنده مارتاخت و شهر وین را بعد از محاصره بگرفت و کنده مار ناچار شده در میان خانه خود به برجی در گریخت و محصور شد. کنده باد حکم داد تا آتش بدان برج در زدند و کنده مار را بسوختند

ص: 38


1- بكسر واو و فتح یاء پایتخت فعلی اتریش
2- بزانسن بكسر با و سكون نون و ضم سين ! مركز قدیمی استان فرانش-کنته (ایالت شرقی فرانسه)
3- ليون بكسر لام و ضم يا : از شهرهای شرقی فرانسه
4- بكسر اول و دوم و سكون واو ! مرکز سويس
5- رن بفتح راء: از رودخانه های معروف اروپا و در فرانسه جاری است
6- شائوم
7- بسكون كاف و ضم لام و كسر تا و سكون لام و دال (لاروس)

بعد از قتل برادران در تاریخ شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام سلطنت برکی نیان یافت و برادر دیگر خود کنده ژیسیل را که زیر فرمان او بود بحکومت ژنو نصب کرد و دار الملك خود را در شهرلیان نهاد و اراضی لیگوریا (1) و شهر پاویرا (2) از مملکت ایتالیا بگرفت و خراب کرد و مردم آن اراضی را اسیر کرده با خود برد و سخت بر تكبر وتنمر بیفزود.

کلویس (3) که در این وقت پادشاه فرانسه بود و با کنده باد از در صدق و صفا می رفت کلتیلد را که در سرای او بود بشرط زنی بخواست کنده باد بیم کرد که دختر پدر کشته را بخانه بیگانه فرستد و فرستاده او را بی نیل مرام باز فرستاد

لاجرم میان ایشان کار بخصومت انجامید و از هر دو سوی لشگر بر آورده مصاف دادند و کنده باد شکسته شده و ناچار از در مصالحه بیرون شد شرط کرد که آن دختر را بسوی او فرستد

و چون کلویس از میدان مصاف مراجعت کرد کنده باد بوعده وفا نکرد و آن مهم را بتأخير افكند كلويس حیلتی اندیشید و در نهانی ارلین را بنزديك كلتيلد ، رسول فرستاد و بی آگهی کنده باد او را کابین (4) بست و بهای کابین در آن روزگار بر سه ربع از یک مثقال زر و يك فلوس نحاس (5) بود .

بالجمله بعد از عقد نکاح کلتیلد آهنگ فرار کرد و اولین او را بر کالسکه نشانده و گاومیش بر کالسکه او بسته بسوی شهر سوسان بکشید که دارالملك كلويس بود ، و کنده باد چون از فرار او وقوف یافت گروهی را از دنبال او بتاخت و کس بدو نرسید و کلویس در دارالملک با او رسم عرس و سور بپایان برد و در نهانی با کنده ژیسیل نیز عقد

ص: 39


1- لیگوری بکسر لام و ضم گاف بضمه ترکی : قسمت شمالی ایتالیا واقع در کنار خلیج (ژن)
2- پاوى . از شهرهای ایتالیا
3- بسكون كاف و ضم لام و كسر واو و سكون سين (لاروس)
4- عقد
5- مس

مودت استوار کرد که اگر روزی با کنده باد نبرد کند او را اعانت نفرماید ، اماکنده باد از پس این واقعه بدان سر شد که این کین از کلویس بخواهد ، پس با سلاطين دور و نزديك رسم مهر و حفاوت نهاد و دختر تادريك (1) را که در این وقت در ایتالیا حکومت داشت از بهر فرزند ارشد خود که شیریس ماند، نامش بود بزنی آورد و از پس آن ساز لشگر کرده از بهر جنگ کلویس بیرون شد و برادر خود کنده ژیسیل را نیز با لشكر بحضرت خویش خواست ، و کنده ژیسیل چون در نهان سخن با کلویس داشت مردم خود را برداشته بدو پیوست و هر دو لشگر بر سر کنده باد تاختن برده جنگ در افکندند و در نزديك شهر ویژان او را شکسته هزیمت دادند و از دنبال او تاخته او را در شهر ادنیان بمحاصره انداختند.

در این وقت کنده باد ناچار شده از در رفق و مدارا بیرون شد و کار بر مصالحه نهاد . کلویس نیز مسئول او را باجابت مقرون داشت و در مصالحه شرط کرد که کنده ژیسیل همچنان در شهر وین فرمانگذار باشد و چند محل دیگر بر آن افزوده شود . کنده باد این جمله را پذیرفت و چون کلویس مراجعت کرد و هر کس بجای خود آرام گرفت کنده باد لشگر برآورد و بر سر برادر تاخته شهر وین را بمحاصره انداخت و بعد از آن که بسیار مردم مقتول شدند شهر مفتوح گشت و کنده ژیسیل آشفته شد و گریخته بکلیسیای شهر پناه جست کنده باد از دنبال او بکلیسیا شتافته او را و خلیفۀ کلیسیا را در پهلوی هم سر برید و سرهنگان لشگر برادر را نیز جملگی بکشت و سپاه فرانسه را که از جانب کلویس ملازم خدمت کنده ژیسیل بودند زینهار داد و دیگر لشگریان را که از برگی نیان (2) بودند و در رکاب برادر با او مصاف دادند ، بنزديك آلريك (3) پادشاه کت مغرب فرستاد . آن گاه در کار سلطنت آسوده شده قوانین نیکو در مملکت نهاد و کتابی در این باب نگاشت و خوی بد بگردانید و کار بعدل و نصفت کرد و از پس بیست و پنج سال سلطنت از جهان

ص: 40


1- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال و كسر راء و سكون يا و كاف
2- بورکنی بضم با و كاف فارسی و سکون راء و نون و یا چنان که گذشت
3- آلاريك

بگذشت و کیش آریان (1) داشت ، از وی دو پسر ماند : یکی شیریس ماند نام داشت و آن دیگر گنده مار (2) نامیده می شد.

بعد از پدر شیریس ماند سلطنت یافت و او را نیز از دختر تادريك (3) دو پسر بود : یکی سیژريك نام داشت و آن دیگر را نام ساو گت بود و چون مادر این فرزندان بمرد دختری رعیت بزنی آورد و خود نیز خوی مساکین داشت و خوش بود که با کشیش و خلفای عیسوی روزگاری برد و با آن جماعت پیوسته انیس بود ، اما این زن که تازه بسرای آورده بود با پسران او ناهموار می زیست . روزى سيژريك از کردار ناستودۀ آن زن دلتنگ شده با او خطاب کرد که ترا چه افتاده این خشونت طبع و زشتی خوی تا کجا خواهی داشت تو دختر رعیتی بیش نبوده ای قدری آهسته باش . آن زن از سخنان وی برنجید و نزد شوهر رفته گفت : چنان دانسته ام که عنقریب بدست پسر خود کشته خواهی شد.

چه او را در قصد تو یافتم شیریس ماند بی آن که این سخن را گواهی طلبد و پژوهشی (4) کند گلوی فرزند خویش را بفشرد و او را بکشت و از پس روزی چند از این کردار زشت پشیمان گشت و ترك جهان گفته بکلیسیای شهر وله (5) در رفت تا از قتل پسر توبه کند و در آن جا جامه کشیش در بر کرد .

اما از آن سوی چون خبر به تادريك (6) رسید که دختر زاده او بی گناه کشته شده لشگرهای خود را فراهم کرده بسوى ممالك فرانسه تاخت و بهر بلده رسید مردم در بر وی او گشودند و برکاب او پیوستند ، و هم سه تن پسران كلاديس با مردم خود بدو

ص: 41


1- عقیده خلاف کاتولیک ها در مورد تثلیث و جوهر ذات ، منسوبند به مرسس خود (آرلویس) متولد در آلکساندری 280 - 336 میلادی.
2- گنده مار بضم كاف و سكون نون و کسر دال چنان که گذشت
3- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال و کسر را و سكون یا و کاف چنان که گذشت
4- بر وزن نکوهش؛ تفحص و جستجو.
5- واله از ولایات سويس
6- گذشت ضبط آن

پیوستند تادريك ، دیگر دختر خود را که ساوگت نام داشت به تیری (1) عقد بست و این فرزندان را کلویس از کلتیلد داشت و او بیشتر اولاد خود را بخون خواهی پدر بکین فرزندان عم می گماشت.

بالجمله ایشان با هم اتفاق کرده بر سر شیریس ماند تاختن بردند و او چون آگهی یافت با جامه کشیشان از کلیسیا بیرون آمده مردم خود را فراهم کرد و در برابر اعداء صف بر کشید و در اول حمله شکسته شد و لشگر او پراکنده شد. شیریس ماند ناچار شده آن فرزندان که از زن دوم داشت متفق کرده بگریخت کلدمیر (2) پسر کلویس از دنبال او بتاخت و ایشان را اسیر کرده در ارلیان آورد محبوس فرمود .

بعد از حبس شیریس ماند برادرش گنده مار انبوهی گرد خویش کرده در مملکت برادر فرمانگذار شد و چون رسم بود در میان برگی نیان که هر که پادشاه می شود باید ولیعهد پادشاه گذشته باشد و شیریس ماند را مجال نیفتاد که ولیعهدی بر نشاند ، در این وقت کنده مار تمثال او را بساخت و در عرصه (3) وسيع بنهاد و مردم را انبوه کرده در میان جماعت روی بدان تمثال کرد و گفت : همانا تو مرا ولیعهد کرده و من بحكم تو پادشاه می شوم . این بگفت و در اعداد کار شده از بهر جنگ پسران کلویس کمر بست .

چون این خبر بکلد میر رسید، شیریس ماند را از حبس برآورد و سر از تن بر گرفت و زن او را با فرزندان بچاه در افکند و بجنگ در آمد ، بالجمله گنده مار که سیزده سال سلطنت داشت پیوسته با پسران کلویس در مقابله و مقاتله بود و عاقبت در شهر آتن گرفتار شد و بعد از وی سلطنت برگی نیان ضعیف شد و هر طبقه و هر طایفه رئیسی جداگانه پیدا کرد و در تاریخ شش هزار و یک صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مملکت ایشان قسمت شد میان شیلدبرد (4) که پادشاه پاریس بود و کلتر (5) که پادشاه

ص: 42


1- تیری : بكسر تا و پا و تشديد را
2- بسكون كاف و ضم لام و دال
3- میدان
4- شیلدبر بکسر دال و با و سکون راء و لام.
5- بسكون كاف و ضم لام و كسر تا و راء

سوسان (1) بود این هر دو پسران کلویس بودند و چون شیلدبرد از جهان بگذشت حکومت جمله بر کلتر قرار گرفت و برگی نیان در این وقت جزء فرانسه شدند

و دیگر طایفه و اندال است و لفظ و اندال بمعنی خیمه نشین است و اصل این جماعت از ایران است که در اطراف و بیابان کرمان نشیمن داشتند، از این روی است که ایشان را جرمانیا گویند و از این جا معلوم می شود که مملکت جرمن که اکنون نمسه (2) خوانند منسوب بکرمان و آن قبایل که از جر من برخاسته مانند قاص و فرنگ و دیگر طوائف (چنان که ازین پیش مرقوم داشته ایم) همه کرمانی بوده اند و از این روی است که مردم فرانسه که از قبیلهٔ فرنگ اند و مردم نمسه با اهالی ایران شباهت دارند و در زبان مردم نمسه هنوز لغات ایرانی پیدا می شود

در زمان اسکندر یونانی چون دولت ایران ضعیف شد و اسکندر دوست می داشت که مردم ایرانی و اهالی یونان با هم مختلط باشند تا خصمی در میانه باقی نماند (چنان که در قصه اسکندر مذکور شد) آن هنگام که از کرمان عبور می کرد صحرا نشینان کرمان و بلوچستان جمعی کثیر با او کوچ دادند و بطمع الطاف و اشفاق او راه بوزنطیه (3) پیش گرفتند و از آن جا اراضی جرمن را نشیمن کردند و در زمان اغطس (4) در شمال اروپا نزديك رود آلپ (5) که هم نمسه است سکون داشتند و با طائفه مرگمان متفق بودند، قبیلهٔ مرگ اورل که عبارت از ارلیان باشد با جنگ و جوش ایشان را اخراج نمودند

در این وقت و اندال با طائفه ژازيك و قبیله برین اتفاق کرده در میان رودخانه تیس (6) و مرش ورود کرس جای کردند و مدت وقت با دولت روم مصاف دادند و در زمان قیصری

ص: 43


1- سواسن بضم هر دو سين (لاروس از شهرهای فرانسه در کنار رود سن (بکسر همزه و سكون سين و نون)
2- اتریش کنونی
3- بیزنطیا استانبول کنونی
4- بضم همزه و غين و طاء يونانی آن (اگوست) است.
5- بكسر همزه و سكون لام و با : از رودهای آلمان.
6- تيس بكسر تا و سكون يا و سين : قسمت اول رود سن که از رودخانه های مهم فرانسه است.

ارلیان (1) اطاعت روم کردند و دو هزار مرد سواره ملازم خدمت ساختند ، در تاریخ پنج هزار و نهصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام با قبایل گت آغاز جنگ نهادند و در حربگاه ، ويزمر که فرمانگذار ایشان بود مقتول گشت و واندال فرار کرده بسواحل رودد نیوب گریختند و باعانت دولت روم در اراضی پنانیا (2) جای کردند و در زمان قیصری هنادیوس (3) با قبايل الاین (4) و سود و برگی نیان اتفاق کرده با مردم گال (5) همی مصاف دادند و باراضی فرانسه در آمده نهایت قتل و غارت را معمول داشتند هر بنا را ویران ساختند و هر اشجار را سوختند و هر کس را بدست کردند کشتند و در آن اراضی سکون گرفتند ، و بعد از نه سال توقف از کوه پیرینه (6) عبور کرده باراضی اسپانیا در آمدند و از آن جا بمملکت افریقا سفر کردند و شهر کرتج (7) را بمحاصره انداخته پس از زمانی اندک نصرت یافتند ، و در آن بلده در آمده بقتل و غارت مشغول شدند

چون این خبر بتاودوز (8) رسید که در این وقت قیصر بود کشتی جنگی بسوی مغرب فرستاد تا واندال را ادب کنند کسدار که سردار عساکره غرب بود با ایشان مصاف داد و آن جماعت را اخراج کرد و جزیره سیسلیا (9) را نیز از تصرف ایشان بر آورد. و بعد از او جنسريك در میان و اندال سلطنت یافت و آن گروه دیگر باره قوت گرفتند و جزیره سسیلیا را باز متصرف شدند ، و مدتی بر نیامد که ادکسی زن و لنستین (10) از آن جماعت اعانت خواست تا به پطر انیوس که قیصر روم و ایتالیا بود (چنان که مذکور خواهد شد ) مصاف دهد

ص: 44


1- ارلین بضم همزه و کسر راء و لام و فتح ياء
2- پاننی بضم نون: مجارستان کنونی
3- بضم ها
4- السن بفتح لام
5- گل بضم گاف
6- سلسله کوه های بین فرانسه و اسپانی
7- بفتح كاف و تاء
8- تئودز بكسر تا و ضم همزه و دال و سکون زا: امپراطور روم در سال 379-395
9- سیسیل از جزائر ایتالیا واقع در دریای مدیترانه .
10- والنتينين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و نون و فتح تای دوم (لاروس)

جنسريك (1) با لشکر خود بایتالیا درآمد و لشگر روم تاب درنگ نیاورده فرار کرد. پطرانیوس نیز بگریخت و در آن گریختن بدست سرهنگ خود که مقسیموس (2) نام داشت مقتول گشت ، و بعد از سه روز جنسر داخل روم شد و چهارده روز قتل و غارت كرد و ممالک جنوبی ایتالیا را نیز بمعرض قتل در آورد و جزیره قرسیقا و سردانیا (3) و سیسلی را نیز بگرفت و بعد از مرگ او بوتريك سلطنت واندال یافت و بعد از او کرماند حکمرانی جست و از پس او مردم و اندال اطاعت تریسماند کرد و چون او هلاک شد هيل دريك را اختیار نمودند و بعد از او ژلامیر پادشاهی کرد و سلطنت این جمله هفتاد و چهار سال بود .

بالجمله در زمان قیصری جستی نین (4)، بدست سردار او که بلسار نام داشت، ژلامیر اسیر شد و او را بقسطنطنیه فرستاد و بعد از ژلامیر دیگر در میان و اندال حکمرانی و سلطانی بادید نیامد و نام آن جماعت محو شد.

دیگر طایفه سوو باشند ، ایشان نیز از نمسه اند و قبایل هرموندر (5) و طایفهٔ سنان و جماعت لنگبرد و مردم انگلی که اکنون انگلیس نامیده می شوند و قوم هرول (6) و گروه روژین از این طایفه اند و ایشان در میان رود ویستول و رود ادرسکون (7) داشتند

ص: 45


1- بكسرجيم و سكون نون و كسر سين و راء و سكون كاف
2- ماكسيموس
3- ظاهراً نام اصلی آن (كرس) بضم كاف و سكون را و سین باشد و همچنین صحیح آن سردانیا (ساردنی) بسكون را و کسر دال و سكون نون و یا می باشد این دو و جزیره سیسیل از جزائر مدیترانه متعلق بدولت ایتالیا می باشد.
4- جوستی نین بکسر نون و فتح يا
5- هرمندور بکسر ها و سكون را و فتح ميم و سكون نون و ضم دال و کسر راء
6- بكسر ها و ضم راء
7- بكسر واو و ضمه ترکی تا: از رودخانه های آلمان، ادر بضم همزه و کسر دال از رودخانه های آلمان

و چون جولیس (1) در زمان قیصری خود در سواحل رود رین (2) عبور می فرمود ایشان را سوو (3) نام نهاد از این روی که آن جماعت موی سر خود را می گذاشتند تا بسیار دراز شود آن گاه فراهم کرده از قفای سر خویش برمی بستند.

بالجمله ایشان با مردم و اندال و آلاین (4) متفق شده باراضی روم در آمدند و از آن جا در مملکت پرتقال (5) در رفتند و مدتی با گت مغرب و روم مصاف دادند ، در تاریخ شش هزار و پانصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام ضعیف شدند و در مملکت اسپانیا نام ایشان محو گشت و آن مردم که از این گروه در نمسه بجای ماند بادریان نام یافت و چهارده سال از پس این واقعه سوابس نامیده شدند و ایشانند که اکنون يک نيمه در میان انگليس و يك نيمه در میان سقسان (6) جای دارند .

و دیگر طایفه لنگبرد باشند که نسب بقبیله سوو می رسانند، و نخست نام ایشان وینلی بود و پس از آن به لنگبرد (7) لقب یافتند که بمنعی ریش بلند است چه لنگ بمعنی بلند است و برد ریشرا گویند. اصل این جماعت از نمسه است در زمان قیصری اغسطس در طرف شمال رود الب (8) نشیمن اختیار کردند و ایشان بنخجیر کردن و مصاف دادن شاد بودند و از حرفت و پیشه مردم رعیت، گریزان بودند و کسب مال را بدزدی و غارت می دانستند.

نخستین مردی که ارمان نام داشت در آن جماعت حکومت یافت و بر قانون آزادی

ص: 46


1- ظاهراً صحیح آن (ژولین) باشد.
2- رن يارين بفتح راء در اول و کسر آن در دوم
3- سوئو بضمه تر کی سین و کسر همزه و سكون واو (لاروس).
4- آلن بفتح لام چنان که گذشت
5- از کشورهای جنوب غربی اروپا
6- ساكسن بسكون كاف و ضم سین
7- از نظر مفرداتی که خود مصنف ذکر می کند باید لنگبارب باشد به بای آخر چون (بارب) بمعنی دریش است نه بارد ولی لاروس نام آنان را (لنبار) ذکر می کند.
8- بكسر همزه و سكون لام: از رودخانه های آلمان

و جمهوریه زیستن می کرد و او با مردم روم مصاف داده شکسته شد و در قیصری جستی نین (1) اراضی پنانیا (2) را بتصرف در آوردند و در زمان جستین (3) دوم بمملکت ایتالیا در شدند و آن هنگام- ایبرت ای- سلطنت این طایفه داشت و ایشان دوست داشتند که در میدان جنگ یک تنه بمصاف آمده و از دشمن نیز یک تن در برابر آید و نبرد آزماید، و در تاریخ شش هزاد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مصاف دادند و آن جماعت را بشکستند و طایفه اسلپید نیز از ایشان شکسته شد چه در میان ایشان مشهور بود که قبیله لنگبرد (4) جانوران درنده بجای لشگر بمصاف اعدا در می آورند از این روی ترسناک شده تاب درنگ نیاوردند و فرار نمودند.

بعد از ایبرت ای فرزند او که آنگل ماند (5) نام داشت در میان قبیلهٔ لنگبرد (6) سلطنت یافت و مردم خود را برداشته از رود دنیوب عبور کرد و در میان بلغار چندین رزم داد و طایفه روژین را بشکستند و مردم هرول را هزیمت کردند و از آن پس پنانیا را متصرف شدند و جستی نین (7) پنا نیا را بایشان مفوض داشت بشرط آن که با قبیله کپید مصاف دهند. در این وقت الباین (8) سلطان لنگبرد بود ، پس بفرموده قیصر ، با کپید جنگ ، انداخت و تریز ماند پادشاه ایشان را بکشت و آن جماعت را پراکنده ساخت و از پس آن فتح ، اراضی پنانیا را بقبایل هون تفویض فرمود و مردم خود را برداشته بایتالیا تاخت و در آن ممالك مظفر و منصور گشت و وطن گرفت و هیچ از ظلم و تعدی فرو نگذاشت و شهر پویارا (9) سه سال محاصره کرد، و چون فتح نمود قتل عام فرمود و زن الباین را که رزمان (10) نام داشت در پایان سلطنت او با یکی از سرهنگان در گاه شوهر ، طريق مؤالفت

ص: 47


1- جوستی نین چنان که گذشت
2- پاننی بضم نون چنان که گذشت
3- جوستين بكسر تا و فتح یا
4- گذشت صحیح آن لنبار
5- آنگل بسکون نون و گاف
6- گذشت صحیح آن لنبار
7- گذشت ضبط این چند اسم
8- آلبوئين (لاروس) چنان که کپیدرا (ژیید) بكسر اول ذکر می کند
9- پاوی
10- رزمند بضم اول و کسر دوم و ضم میم و سكون نون و دال (لاروس)

سپرد و از بهر پیوند او الباین را در نهانی بقتل آورد .

بعد از او کلف که مردی جلادت شعار بود بصوابدید بزگان لنگبرد حکمران گشت و مدتی بظلم و اعتساف روزگار گذاشت

بعد از هلاکت او ده سال جماعت لنگبرد را فرمانگذاری نبود و گروه گروه شده باهم بخصومت می رفتند ، آن گاه سی قسمت شدند و هر قسمت را مردی بزرگ و حاکم گشت و هر يك از این بزرگان را دوک (1) می نامیدند.

و این جمله با هم دوست بودند و باتفاق با طایفه برگی نیان مصاف می دادند و از پس آن با طایفه فرنگ از در مجادله و مقاتله شدند و از ایشان هزیمه گشته ضعیف و ذلیل آمدند و خراج گذار کلوتر (2) دوم گشتند که پادشاه فرانسه بود (چنان که مذکور خواهد شد).

و بعد از این وقایع آن سی تن دوك مقرر داشتند که پیوسته یک تن ازیشان بر تمامت لنگبرد فرمان روا باشند و بیست و نه تن دیگر در زیر حکومت اوروند و کار بدینگونه کردند (و دیگر احوال ایشان در کتاب بعد از هجرت خاتم الانبياء عليه آلاف التحية و والثناء مرقوم خواهد افتاد) .

و دیگر طایفه فرنگ باشد (و ما قبل از این باز نموده ایم که این طایفه نیز از جمله قبائل جرمن وقاص بوده اند و مذکور داشتیم که چرا نام خود فرنگ گذاشتند).

بالجمله اصل ایشان نیز از کرمان ایران و بلوچ باشد ، مردمی پلنگ خوی و درشت طبع بودند ، قامتی بلند قوتی بنهایت داشتند و بعضی را چشم کبود و موی زرد بود و موی پس سر را می تراشیدند و از پیش روی می گذاشتند تا نیک دراز می شد، آن گاه با حنا خضاب می کردند ، و موی زنخ و موی بالای لب را گذاشته از هر دو سوی چهره را می ستردند (3) از پوست جانوران کلاه می کردند و جامه با آستین بلند می پوشیدند و ازاری سخت تنگ داشتند و یک قطعه پوست خرس از شانه خود می آویختند و روز جنگ یک شمشیر بلند

ص: 48


1- بضم ترکی دال
2- بسكون كاف و ضم لام و کسر تا و را
3- بر وزن سپردن تراشیدن

و راست حمایل می کردند و ایشان را تبری بود که دسته کوتاه داشت که در مصاف گاهی می زدند و گاهی بخصم می افکندند و ایشان را دو ضلق بود که از آهن سر داشت و سر آن را از زهر آب داده با خود حمل می نمودند و بسوی دشمن پرتاب می کردند ، و ايشان را يك که سپر بود که سه گوشه داشت و بعضی با خود و زره بودند ، و آن جماعت کار اهل حرفت و رعیت نمی کردند نان و جامه از دزدی و غارت می بردند و گوشت از نخجیر کردن بدست می کردند و هر که را اسیر می آوردند ، اگر نیروی مزدوری و رعیتی داشتی او را بکار می بستند و اگر نه مقتولش می ساختند و عار می داشتند که زیر حکم هیچ پادشاه باشند و سخت خائن و پیمان شکن بودند. دروغ بسیار می گفتند و سوگند بکذب فراوان می آوردند، و علم و حکمت را دشمن می داشتند. و در زنا کردن و با زنان بیگانه گفتن و خفتن جدی تمام می فرمودند. در زمان قیصری تراجن (1) میان رود رین (2) ورود دمین و رود خانه آلب (3) و بحری که در برابر انگلیس است جای داشتند.

اول کس آرمینیوس (4) بود که میان آن جماعت حکومت کرد و با مردم روم چندین مصاف داد.

بالجمله پیوسته ایشان در جنگ و جوش بودند چنان که بعضی از قصه های ایشان را در ذیل احوال قیاصره مرقوم داشته ایم و برخی را مذکور خواهیم نمود قسطنطين در زمان سلطنت خود با ایشان رزمی بزرگ داد و دو سپهسالار از این طایفه را که یکی را اشریخ نام داشت و آن دیگر رقئیز هر دو را اسیر کرده در تماشاخانه بچنگال شیر انداخت و این جماعت در زمان سلطنت او آسوده نشستند و خدمت دولت روم کردند . و بعد از قسطنطین باز سر برتافتند و دست بقتل وغارت گشودند قسطانس پسر قسطنطین ژولین را بجنگ ایشان فرستاد و آن جماعت را گوشمالی بداد و بعد از مرگ ژولین باز جماعت فرنگ بجنگ در آمدند و بعضی از اراضی گال را فرو گرفتند و در زمان قیصری غراسین

ص: 49


1- تراجان.
2- رین بکسر را یا رن بفتح را چنان که گذشت.
3- الب بكسر همزه و سكون لام
4- آرمينيوس

اطاعت او کردند

و از این جماعت سه تن در حضرت او صاحب منصب بلند شدند.

یکی مرو باد نام داشت و دیگر اربغاست (1) و سیم- بدن -نامیده می شد و قبایل فرنگ بسبب ایشان آسوده می زیستند و در زمان قیصری تاو دوز (2) دیگر باره غارت باراضی فرانسه بردند بحکم قیصر اربغاست رفته ایشان را ادب کرد از پس این وقایع دو تن در میان ایشان برخاست یکی مرکمیر و آن دیگر سنان و بدان سر شدند که قبایل فرنگ را بر شورانند و تجدید فتنه کنند . اما مرکمیر بدست لشگر روم اسیر شد و سنان را مردم فرنگ خود کشتند و بعد از آن در سوی شمال گال جای گرفتند و از مدتی اراضی بلجیکاو شهر ترورا بمعرض غارت در آوردند و روزگار ایشان بدینگونه گذشت تا فرامون بسلطنت برخاست (چنان که در دولت فرانسه و بادید آمدن سلاطین ایشان مرقوم خواهد شد).

دیگر قبایل آنکلوسقسان (3) باشند طایفه سقس (4) در جنوب اراضی دانمرك (5) جای داشتند که طرف شمال نمسه باشد اصل این قبایل نیز از جرمن است که از خیمه نشینان کرمان و بلوچستان باشد در تاریخ شش هزار و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام تا با جنگ و جوش ، روی بجزیره برتانیا (6) گذاشتند که عبارت از انگلیس باشد و بدان اراضی در آمده در يك گوشه زمین که بمیان بحر خروج کرده بود جای گرفتند چون در لغت نمسه هر گوشه را آنگل گویند ایشان را آنگل سقسان گفتند یعنی قبیله سقس که در گوشه زمین اندور و میان آن مکان را انگلتره (7) گفتند یعنی زمین انگل

ص: 50


1- آربگاست بضم با
2- تئودز بکسر تا و ضم همزه و دال.
3- آنگلوساکن بضم لام و کاف
4- ساكن
5- دانمارك.
6- برتانی بكسر با و سکون نون و یا که اکنون بریتانیا خزانده می شود.
7- آنگلتر بکسر لام و تا .

چه تره (1) بزبان رومی نام زمین است و هم نمسه آن مکان را آنگلند گفتند که در زبان ایشان هم بمعنی زمین آنگل است انگلستان و انگلیس نیز از این لفظ اشتقاق یافته.

بالجمله این قبایل که باراضی انگلستان رفتند دو تن سردار داشتند یکی دیکنس نام داشت و آن دیگر حرسا و چون آن مملکت را متصرف شدند، هفت قسمت کرده و هفت پادشاه در آن نهادند و این جمله را آنگلوسقسان گفتند.

اما آن طایفه سقس که بسوی انگلستان کوچ ندادند و دربر مانیا (2) که نمسه باشد بجای ماندند ، سه قسمت شدند (اول) است فالین (دوم) دست فالین(سیم) انکرین نام داشت و ایشان نخست با قبایل فرنگ دوست بودند و در زمان کلویس که پادشاه فرانسه بود از بهر خدمت او و جنگ با روم باراضی گال در آمدند و محال ترنکس را از بهر خود بداشتند و از آن پس با قبیله فرنگ بجنگ شدند چه هر يك خواستند آن دیگر را از فرانسه اخراج کنند بدین گونه روزگار بردند تا زمان شلمان (3) که بعد از هجرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله است (و ما انشاالله در جای خودخواهیم نگاشت) و دیگر طایفهٔ و آوار باشند اصل این جماعت از مردم توران زمین است و در آن اراضی ایشان را شوشن می نامیدند از جنگ ترکان شکسته شدند و با زن و فرزند و اموال و اثقال کوچ داده بطرف شمال بحر خزر آمدند و در تاریخ شش هزار و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام در سواحل رود دنیوب آمده در محال داسیا (4) جای کردند و اطاعت جستی نین (5) نمودند که در این وقت قیصر بود و با لنگبرد (6) متفق شده قبیله ژبید (7) را قتل کردند و محال پانانیا (8) را متصرف شدند و بعد از بیست و هشت سال که داخل این اراضی شده بودند محال بلغار

ص: 51


1- به فرانسه (تر) بكسر تا و تشدید را، خوانده می شود.
2- اتريش
3- صحیح آن شارلمانی بسکون را و لام و نون و يا (لاروس).
4- داسی
5- جوستی نین.
6- لنبار
7- کسر ژوب سه نقطه
8- پاننی بضم نون مجارستان

را گرفتند و آمدند تا جانب شمال ،ایتالیا و از آن پس با بلغار مصاف داده (1) بلغار ایشان را هزیمت کرده دیگر باراضی پانانیا آمدند ، و بعد از هجرت خاتم الانبیا (صلی الله علیه و آله) شلمان ایشان را بزیر فرمان کرد و عاقبت بدست فرانسه قتل عام شدند (چنان که در جای خود گفته خواهد شد).

و بعضی از آن قبایل که از نخست ، در میان کوه کرکس ماندند هنوز از اولاد ایشان باقیست و بعضی از قبایل دیگر هستند مانند سر حسین و نرمن و جز ایشان که قصه این جمله بعد از هجرت نبی عربی صلی الله علیه و آله بادید می شود و در کتاب دیگر مرقوم می افتد بعون الله تعالى

جلوس میندی در مملکت چین

پنج هزار و هشت صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود میندی نام پادشاه سیم است از طبقه بیست و یکم از سلاطین چین واو برادر جوندی است (که شرح حالش مرقوم افتاد).

آن گاه که لشگر بیگانه بتاخت و جوندی را اسیر کرد صنادید مملکت و اشراف سپاه اتفاق کرده میندی را بسلطنت برداشتند و او را بر تخت جای کردند تا مملکت را از لشگرهای بیگانه محفوظ و محروس بدارند، اما چنان کار مملکت آشفته بود که هیچ کس را مجال نظم و نسق دست نداد زیرا که اهل بلاد و امصار چین ، مردم حرفت کار و صنعت پیشه بودند و از ایشان کار جنگی و جدال و قتال ساخته نمی گشت و مردم لشگری سر از خدمت و اطاعت پادشاه تافته گروه گروه در هم افتادند و بقتل و غارت مشغول شدند.

میندی بزحمت تمام چهار سال سلطنت کرده و خود را بسلامت بداشت هم عاقبت قبایل متفرقه بر او تاختند و او را نیز اسیر کرده با خود بردند و از این طبقات سلاطین قديم نتوانستند در دار الملك چین سلطنت کنند و پای تخت را از شهر پکن بگردانیدند

ص: 52


1- از کشورهای اروپای جنوبی رومانی

و بجانب ماچین گریختند و در آن جا پادشاهی کردند (چنان كه هر يك در ظهور خود مرقوم خواهد شد)

ظهور ملوك طوایف چین

پنج هزار و هشت صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. بعد از آن که میندی اسیر شد (چنان که مرقوم افتاد) دیگر کس نتوانست در مملکت ختاو چین باستقلال سلطنت کند و کار آن اراضی بر ملوك طوائف رفت چنان که مملکت چین و ختای و ختن در تقسیم مذکورند در این شس قسمت شانزده تن پادشاهی کرد.

قسم اول مملکت ور لونک بود و در این مملکت پنج تن پادشاهی کردند (اول): حنكوی .(دوم) اوکوی (سیم) کرکان (چهارم) مونون (پنجم): اولو آنك

قسم دوم ، مملکت خان بالتیق است در این مملکت چهار تن سلطنت داشتند (اول) موسون (دوم) مونون (سیم) سنبوتی (چهارم) بود بوق .

و قسم سيم مملکت کون جویق بود و در این قسمت سه تن پادشاهی کردند (اول) كو كان (دوم) نوحان (سيم) كيفر.

و قسم چهارم مملکت آق بالیق بود و در این اراضی دو تن پادشاه بودند (اول) : لوون (دوم): سیله

و قسم پنجم مملكت تبت مملکت تبت بود و آن را یک پادشاه حکمرانی می کرد که حینو نام داشت

و قسم ششم مملکت میزی بود در این قسمت نیز یک تن سلطنت می کرد و او را لینتی نام بود و در زمان این ملوك طوایف آثار عجیبه ای بادید آمد چنان که ابرهای سیاه متراکم می گشت و بارانی برنگ خون می بارید و گاه بود که پاره های گوشت از هوا فرو می افتاد و بسا وقت ،صائقه های عظیم بر زمین آمده افسرده می گشت ، پنجاه و هفت سال روزگار این ملوك بوده و کار بدینسان می رفت ، آن گاه مردی که او را فیدا فودی می نامیدند بادید آمده ملك از ایشان بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

ص: 53

ابتدای دولت ماچین

و سلطنت شنوندی پنجهزار و هشت صد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شنوندی نسب بسلاطین قدیم چین رساند و او از طبقه بیست و دویم پادشاهان ختا و چین محسوب شود، آن گاه که قبایل متفرقه ، میندی را اسیر کردند ودار الملك پكن را غارت نمودند شنوندی از میان آن غوغا فرار کرده راه مملکت ماچین پیش گرفت .

و عقیده مردم ختای آنست که شنوندی در آن گریختن برودخانه ای بزرگ رسید که عبور کردن از آن محال می نمود و بیم داشت که دشمن از قفای او رسیده دستگیرش کند پس دست بدرگاه خداوند برداشت و روی مسکنت بر خاک نهاد ، ناگاه مرغانی چند بادید شده او را بر بال خویش نهادند و از آن رودخانه عبور دادند ، و چون شنوندی بمملکت ماچین رسید خرد و بزرگ او را اطاعت کردند و بر تخت سلطنتش جای داده سر بفرمانش نهادند و او اول سلطانیست که در ماچین بنای سلطنت نهاد و مدت ملكش شش سال بود .

جلوس بهوج در مملکت هندوستان

پنج هزار و هشت صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود راجه بهوج از قبیله بوار است . بعد از آن که مدتی کار مملکت مالوه پریشان و آشفته بود (چنان که مذکور گشت) بهوج انجمنی گرد خود کرده، بر آن مملکت مستولی شد و سر بحکومت بر آورد و مردی سخا اندیش و عدالت پیشه بود و با رعیت و لشگری از در مهر و حفاوت می رفت ،هر نیمه شب جامۀ خویش را دیگرگون ساخته گرد کوی و بازار بر می شد و در فحص حال مساکین و پژوهش (1) احوال فقرا جد و جهد تمام می کرد و هر كجا مسكيني و مستمندي را می افت دستگیری می فرمود و در کار آبادی و عمارت بلدان مخروبه که در ایام فترت روی داده بود غفلت نمی ورزید و چون در کار سلطنت استقرار یافت ، نامه و رسولی ساز کرده

ص: 54


1- بر وزن نکوهش : نفحص و جستجو کردن

پیشکشی در خود حضرت شاپور ذوالاکتاف انفاذ درگاه داشت و در حضرت او اظهار اطاعت و مسكنت نمود زیرا که مدتی بود لشگرهای ایران در اراضی هندوستان به تسخیر بلاد و امصار مشغول بودند. گویند : بهوج بدیدار پری و شان میلی تمام داشت و پیوسته شبستان را با چهره دختران نارپستان غیرت باغ و بستان می آورد و هر سالی دو نوبت جشنی بزرگ می آراست و گروه گروه اهالی ساز و سرود ، و نوازندگان چنگ و عود را بحضرت خویش حاضر می ساخت و امتداد هر جشن را چهل روز می نهاد و در این مدت واجب بود که بزرگان مملکت و اعیان دولت همه کارها فرو گذارند و راه سرود و سرور گیرند ، و طعام و شراب عامۀ مردم از خوالیگران (1) و خوانسالاران (2) پادشاه می رسید، و چون این جشن بپای می رفت ، هر یک تن راده مثقال زرناب (3) و خلعتی لایق عطا مي فرمود . بدین گونه مدت پنجاه سال پادشاهی کرد آن گاه رخت بسرای دیگر بر دیلدۀ کهرکون و بیجاکر (4) و قصبهٔ هندیه در روزگار دولت او بنیان گشت

جلوس قسطنطین در مملکت روم

پنجهزار و هشت صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قسطنطين (5) پسر ارشد و اكبر قسطنس (6) است (که شرح حالش مذکور است) و او در اراضی دیشه (7) در شهر نثیث (8) متولد شد، و مادرش حلقه نام دارد که هم او را هلن (9) نامیده اند، و او دختر میخانه چی است که مردی مسکین بود و خدمت میخانه می کرد.

وقتی چنان افتاده که هلن بطرف روم ایلی عبور کرد و قسطنس که در این وقت سرداری روم داشت او را دیدار کرده، شیفته شمایل و مملکات او گشت و او را بشرط زنی بسرای خویش

ص: 55


1- طباخ و سفره چی
2- سفره چی
3- خالص
4- شهرهای هندوستان
5- کنستانتن بضم كاف و سكون نون اول و دوم و فتح تاء (لاروس)
6- كنستانس بضم كاف و سكون نون اول و دوم
7- داسی : از کشورهای قدیمی اروپا بین رود تیس و دانوب و دنیستر
8- ناثیوس (لاروس) (
9- بكسر ها و لام

آورده و قسطنطین از او متولد شد ، و آن زمان که قسطنطین هیجده ساله شد قسطنس (چنان که مرقوم داشتیم) دختر مقسیمین (1) را زن گرفت و قیصری یافت و هلن را طلاق گفت و پسر را نيز ترك فرمود . لاجرم قسطنطين ملازم خدمت دآکلشن (2) گشت و چون کار همه بر جنگ و مقاتله می رفت از تحصیل علم و طلب حکمت بازماند ، اما مردی بلند بالا و نیکو چهره و دایر و هوشیار بود، هنگام جنگ جلادتی کافی داشت و گاه صلح ، کار بمداهنه و مهادنه (3) می کرد و هرگز از پی سرور و سرود نمی شد ، و چندان در جنگ ها جلادت نمود که منصب تریبون (4) یافت و محسود قلریث گشت .

در این هنگام که نام بلند او گوش زد پدر گشت او را طلب فرمود و قلریث رخصت او را بمسامحه و مماطله می گذاشت تا بجایی کشید که دید از این اغلوطه (5) دادن از جنگ قسطنس ناگزیر خواهد شد ، لاجرم او را رها ساخت و قسطنطین چون برق و باد ، اراضی دیشه و پنانیه (6) و ایتالیا و فرانسه را در نوشته (7) آن هنگام که پدرش از بهر سفر انگلند (8) بکشتی در می رفت ببندر بالان رسید (و این مرقوم افتاده است ).

بالجمله قسطنطين هنگام مرگ پدر سی و دو سال داشت و قسطنس را از دختر مقسیمین سه پسر دیگر بود که یکی جولیوس (9) نام داشت و آن دیگر قسطنطیوس (10) و سیم رادالماتيوس نام بود و هم از آن زن سه دختر داشت : (اول) : انستازیا نامیده می شد (دوم) : او طر و پیا نام داشت و (سیم) را کانستانسیا می گفتند . و این شش تن در حیات قسطنطین ، نه فرزند آوردند و نسب برادران قسطنطین از وی روشن تر بود چه ایشان از

ص: 56


1- بفتح ميم و يا
2- دیو کلسین چنان که گذشت
3- آرامی و سکونت
4- تریبون بتقديم يا : نامی بود که بر صاحب منصبان لشگری یا کشوری در روم قدیم اطلاق می شد
5- بضم همزه : اشتباه کاری
6- پاننی بضم نون : مجارستان کنونی
7- طی کرده
8- انگلستان
9- ژولیوس
10- کنستاتنسيوس

دو سوی نسب بپادشاه می بردند اما آن هنگام که قسطنس وداع جهان می گفت ، پسر بزرگ تر که از دختر مقسیمین داشت سیزده ساله بود و کار ملک را کفایت نمی توانست کرد لاجرم ایشان را بدست قسطنطین سپرد و او را ولیعهد خویش ساخت و او در سلطنت خویش رعایت حال ایشان را واجب می داشت

و قسطنطين دو زن بسرای آورد : (اول) منروین نام داشت و دوم رافستا می نامیدند ، از زن اول پسری آورد که کرسپوس نام داشت و او بدست پدر مقتول گشت (چنان که مرقوم خواهد شد) و از زن دوم سه پسر آورد (اول) :قسطانس(دوم) :قسطنطين که نام پدر داشت (سیم) : قسطنت.

و دو دختر آورد که یکی قسطنطنیه نام داشت و دوم را نام مادر خویش داده هلن خواند .

بالجمله قسطنطین بعد از مرگ پدر بجای او فرمانگذار لشگر و کشور گشت و کراکث که سپهسالار دلیران المنی (1) بود کمر عقیدت بر میان بست و لشگریان را صف کرده با ایشان خطاب کرد که قسطنطین پسر پادشاه شما است ، خدمت او را واجب شمارید و رضا مدهید که سلطان روم ، مرد بیگانه را بحکومت شما فرستد. مردم جميع قسطنطین را تمکین نهادند و او را بسلطنت سلام دادند .

اما قسطنطین چون در کار سلطنت مکانت یافت، نامه ای در سوگواری پدر کرده بدست رسولی بسوی قلریث فرستاده بدو نوشت اگرچه نخستین شرط بود که از حضرت تو رخصت در رسد تامن در سریر قیصری جای کنم اما لشگریان را چندان شور و شوق در سر بود که مرا بر اندیشه خویش رها نکردند، ناچار حمایل ایمپراطوری آویخته بتخت ملك بر آمدم.

چون این نامه به قلریث رسید سخت در خشم شد و خواست تا آن نامه را در آتش افکند ، بازاندیشید که مبادا فتنه ای پیش آید که اصلاح آن مشکل افتد ، ناچار خصمی ان خود را پوشیده داشت و بر سلطنت او امضا داد و هم از بهر آن که از حشمت قسطنطین

ص: 57


1- آلامان یا آلمان بکسر لام در دوم

بکاهد در همان روز سورس (1) را که از بزرگان درگاه بود برتبه قیصری برکشید و لقب همایونی داد و از آن هنگام دست بظلم و تعدی بر گشاد و بر خراج ممالك بيفزود و بر اموال و اثقال مردم نیز خراجی بنهاد و بهره ای بر گرفت ، و هر کس از اندوخته خود چیزی پنهان می داشت تا خراج نگذارد او را بزحمت عقاب و عذاب می افکندند و حقیقت حال را معلوم می داشتند ، آن گاه مردم روم را شماره کرد و از بهر هر تن زری معین نهاد که همه ساله بعمال ديوان رسانند

بزرگان شهر روم و اصحاب دیوان با هم اتفاق کرده گفتند : اگر کار بدین گونه رود روزی چند بر نگذرد که شهر روم ویران گردد ، لاجرم باید اندیشه کرد و کسی را بسلطنت برداشت تا دفع قلریث کند . و عاقبت همگی همدست و همداستان شده مقسنتیث را از میان اختیار کردند او پسر مقسیمین بود که بحکم دآکلشن (2) از قیصری استعفا جست و دختر قلریث نیز در سرای مقسنتیث بود.

بالجمله مردم روم غوغا بر داشتند و بر قلریث شوریده مقسنتیث را بتخت ملکی نشاندند و کس نزد مقسیمین فرستاده او را آگهی دادند و گفتند : چه از کار سلطنت دامن کشیده داری ؟ اينك فرزند تو حمایل ایمپراطوری آویخته ، واجب باشد که از اعانت او کناره نجوئی .

چون این خبر به مقسیمین رسید باستعجال تمام بشهر روم آمد و اصحاب دیوان از او خواستار شدند تا دیگر باره حمایل قیصری آویخت و بنظم کار پسر پرداخت.

اما از آن سوی چون قلریث این فتنه و آشوب را بدانست از بهر دفع این غوغا لشگری عظیم بر آورد و سورس را سپهسالار کرده او را بسوی روم بتاخت . وسورس مانند برق و باد طی منازل کرده، کنار روم را لشگرگاه ساخت و از کثرت شتافتن و عجله جستن يك نيمه لشگر او از وی بازماندند و هم آن مردم که ملتزم رکاب بودند از سورس خاطر رنجیده داشتند ، پس روز دوم قبایل مور از لشگرگاه سورس کوچ داده بمردم روم پیوستند و بعد از ایشان انولیث که سرهنگ افواج خاصه بود هم با مردم خود بسپاه روم ملحق شد. سورس چون کار چنان دید دیگر تاب درنگ نیاورد ، ناچار کار بر فرار نهاده بسوی

ص: 58


1- بكسر سين و واو و راء
2- دیو کلین چنان که گذشت

شهر رونا (1) گریخت و مقسیمین با لشگر از دنبال او بتاخت و او را در شهر رونا محصور ساخت ، اما فتح آن شهر سخت صعب می نمود .

از این روی که یک سوی آن شهر با دریا اتصال داشت و خوردنی مردم را با کشتی بدانجا حمل می دادند و از هر طرف که با خشگی متصل می شد همه و حل (2) و شوره زار بود

چون مقسیمین دید که بحکم غلبه و یورش فتح آن شهر محال می نماید، حیلتی اندیشید و بقواد سپاه سورس و بزرگان شهر رونا نامه نوشت و در نامه چنان باز نمود که این همه جواب نامه های مردم سورس است و چنان کرد که جمله بدست سورس افتاد و چون برگشود و ملاحظه فرمود ، و مردم خود را با دشمن همداستان دانست و سخت بترسید پس بدان سر شد که کار بمصالحه کند و شهر را تفویض فرماید .

بدین اندیشه از شهر بیرون شده بحضرت مقسیمین شتافت و صورت اندیشه خویش را مکشوف داشت. مقسیمین حشمت او را رعایت کرد چندان که شهر رونا را بتحت فرمان آورد، آن گاه سورس را گرفته بند بر نهاد و با خود بشهر روم آورد و از پس روزی چند با او گفت که من ناچار ترا خواهم کشت ، اما خوشدل باش که بعد از قتل تعزیت تو را نیکو بدارم و بآيين بزرگان بخاك سپارم و هم ترا مختار ساختم تا بهرگونه خواهی مقتول شوی . سورس ناچار دل بر مرگ نهاد و بشکم دریدن رضا داد که رسم قتل بزرگان روم بود ، پس شکم او را بدریدند و جسدش را در مقبره ای که از بهر خاندان قلنیث بود مدفون ساختند

اما مقسیمین چون از کار سورس بپرداخت در دفع قلریث یک جهت شد و خواست تا سلطنت خویش را استوار کند و صواب چنان شمرد که با قسطنطين سلسلة الفت و مودت بجنباند ، پس دختر خود را که فستا نام داشت با خویش برداشته از روم خیمه بیرون زد و اراضی ایتالیا را در نوشته از کوهستان الب (3) عبور نمود و در شهر اورلث با قسطنطین دیدار کرد

ص: 59


1- راون بكسر واو و تشدید نون از شهرهای ایتالیا
2- گل
3- بكسر همزه و سكون لام : رشته از کوه های آلمان

و رسم مودت محکم نمود و فستا را بشرط زنی بسرای او فرستاد و سلطنت خویش را قوی ساخت .

در این وقت قلريث در ممالک شرقی روم بود و همه روزه این اخبار را اصغا می فرمود و دانسته بود که این فتنه آسان فرو نخواهد نشست ، ناچار تصمیم عزم داد که خود بسوی دشمن سفر کند و کار خصم یکسره فرماید .

پس مردم خویش را از هر دو جانب طلب داشت و سپاهی عظیم فراهم کرد و بسوی ایتالیا کوچ داده تا شهر نرنی (1) بتاخت، اما جميع حدود و ثغور ايتاليا بتدبير مقسيمين چنان محکم بود که قاریث از هیچ سوی دست نیافت و از لشگرگاه خود به بیرون حکومت نداشت و روز تا روز کار بر او تنگ شد و همی ضعیف گشت و چون معلوم کرد که روی ظفر نخواهد دید؛ بدان سر شد که کار بمصالحه کند ، پس دو تن از صنادید درگاه خویش را بشهر روم فرستاد و باصحاب دیوان پیام داد که اگر چند تن از شاهزادگان قدیم روم را بنزديك من فرستید کار با شما بمصالحه افکنم و این فتنه و غوغا را فرو نشانم و مقسنتيث را فرزند خویش خوانم .

چون فرستادگان او بشهر روم آمدند و سخنان او را باز راندند ، اهالی روم :گفتند : حیلت های قلریث در ما نگیرد و دوستی او از بهر ما واجب نباشد و جز باز باز شمشیر ما را با او سخنی نیست و رسولان او را خوار کرده از پیش براندند. چون قلریث کار بدینگونه دید دانست که هر گاه در آن اراضی توقف فرماید مانند سورس اسیر و دستگیر خواهد شد ناچاردل بر فرار نهاد و عزم مراجعت را تصمیم داده کوچ فرمود و در مراجعت لشگریان او که از جماعت الركن (2) بودند ، دست بقتل و غارت گشودند و در مملکت ایتالیا بهردیه و آبادی رسیدند خراب کردند و آتش در زدند . و از دنبال ایشان مقسنتیث همی کوچ می فرمود تا قلریث از حدود ایتالیا بیرون شده بممالک شرقی در رفت و چون در شهر

ص: 60


1- از شهرهای ایتالیا (
2- ایلیریکان: اهل ایلیری که عبارت از قسمت کوهستانی بالکانی می باشد

نکامدیه (1) که دارالملکش بود برسید مردی را که لسنیث (2) نام داشت و با او از کودکی بر آمده بود بجای سورس لقب قیصری و همایونی داد و حكومت ممالك الركن را بدو تفویض داشت

مقسیمین دوم که در ممالك مصر و سوريه حكومت داشت چون این خبر بشنید از قلریث خواستار شد که هم او را لقب قیصری دهد و قلریث نتوانست رد سئوال او کند ناچار او را نیز بلقب قیصری بر کشید

در این وقت شش کس قیصر در ممالک روم پدیدار گشت : سه تن در ممالک شرقی بودند (اول) : قلريث (3) (دوم) : لسنيث (4) (سيم) : مقسیمین دوم (5)

و در ممالک غربی نیز سه تن بودند : (اول) قسطنطین (دوم) : مقسیمین بزرگ (سیم) : مقسنتیت (6) و این جمله در اراضی خود حکمران بودند.

در این وقت مقسیمین بزرگ که از سلطنت استعفا جسته بود گفت : فرزند من مقسنتیث هنوز در کار پادشاهی مجرب نیست ، بهتر آنست که خود رتق و فتق امور کنم و در كار ملك مداخلت انداخت، اما این کار بر فرزند او صعب افتاد و با بزرگان سپاه دل یکی کرد که پدر را از میان برگیرد.

چون مقسیمین بزرگ این معنی را بدانست بترسید و بگریخت و پناه از جماعت الركن و دولت قلریث جست تا مگر باعانت او بر فرزند ظفر جوید ، اما قلريث جانب او را فرو گذاشت و بدو پیام داد که از مملکت من بیرون شو و اگرنه زیان مال و جان خواهی دید

مقسیمین چون چنان دید تا بجانب مملکت داماد خویش قسطنطین گریخت و او قدم وی را گرامی داشت و دخترش فستانیز خدمت پدر را گردن نهاد

ص: 61


1- از شهرهای ترکیه بنام نيكريدى
2- ليسنيوس (لاروس و آلبر ماله)
3- كلريس بسكون كاف و ضم لام و كسر راء و سكون يا
4- ليسنيوس
5- ماکزی مین بفتح يا
6- ماكسانس (آلبر ماله و لاروس)

اما مقسیمین دیگر باره از سلطنت استعفا جست و گفت : این کاری صعب است و هرگز بدین زحمت نیرزد و خاطر قسطنطین را آسوده کرده بگوشه ای بنشست مدتی دراز بر نیامد که در حضرت قسطنطین معروض داشتند که قبایل فرنگ سر بعصیان و طغیان بر آوردند و سواحل رودرین (1) را غارت کردند

قسطنطین ناچار مردم خود را فراهم کرده برای دفع آن مردم کوچ داد. چون روزی چند از سفر او بگذشت مقسیمین بکذب، خبر مرگ او را در میان مردم پراکنده ساخت و خود از کنج عزلت و زاویه خمول (2) بیرون تاخته بتخت سلطنت جای کرد و اموال و اثقال قسطنطین را بر گرفته بر مردم بذل و عطا همی کرد و خواست با فرزند خود نیز مصالحه کند و سلطنت خویش را استوار فرماید .

چون این خبر بقسطنطین بردند ، چون شیر آشفته با لشگر خود مراجعت فرمود و بشتاب تمام بکنار شهر ارلث (3) آمده مقسیمین را بمحاصره انداخت و کاربر مردم شهر تنگ کرد لشگریان که در شهر جای داشتند سود خویش را در زبان مقسیمین دانستند و او را گرفته دست بر بستند و با کلید دروازه بحضرت قسطنطین بردند.

فستا در این هنگام بحمایت شوهر بقتل پدر رضا داد و قسطنطین فرمود تا سر از تن او بر گرفتند و از فتنه او آسوده گشت

اما از آن سوی قلریث سر بحکومت خویش داشت و در آبادی مملکت خود رنج می برد و بفرمود : دریاچه پلسو را برودخانۀ دنیوب راه کردند و اطراف آن دریاچه را از درختستان بی فائده بپرداخت تا از بهر مردم پنانیه (4) اراضی زراعت فراوان شد .

و چون چهار سال بعد از قتل سورس سلطنت کرد رنجور گشت و بدنش همه ورم کرد و کرم در آن افتاد و بدین رنج در شهر نکامدیه (5) در گذشت . و بعد از مرگ او مقسیمین دوم و لسيث مملکت او را دو بهره کردند : اراضی شرقی را مقسیمن متصرف

ص: 62


1- رن بفتح ،راء یا رین
2- خاموشی
3- آرلس بسكون را ، و كسر لام : از قسمت های قدیم روم
4- پاننی بضم نون
5- نيکو مدى بكسر ميم

شد و جانب یوروپ (1) رالسنیت حکمران گشت و حلق البحر حلسیانت (2) و با سفارث (3) که در پهلوی قسطنطنیه واقع است سر حد مملکت ایشان گشت

و لسنیث در نهانی با قسطنطین رسم مودت نهاد و از آن سوی مقسیمین با مقسنتيث آشنائی افکند و این قیصرها در نهانی با هم مخالفت داشتند و هر يك بدان سر بودند که خود منفرداً ممالک روم را پادشاه باشند.

قسطنطین در سال ششم سلطنت خود با سپاهی بزرگ باراضی فرانسه عبور کرده بشهراتون آمد و با رعایای آن بلده آغاز تلطف نهاد و از بیست و پنج هزار تن سر شماره که حمل دیوان می کشیدند ، هفت هزار تن را بتخفیف معاف داشت ، و در آن ایام چون تحميلات دیوانی زیاده از طاقت رعیت بود این عطا در چشم مردم بزرگ نمود

بالجمله از پس این واقعه تصمیم عزم داد که اشرار قبایل فرنگ و المنی (4) را ادب فرماید و ابطال رجال را گزیده کرده بر سر آن جماعت تاختن برد و جمعی کثیر را از آن گروه بکشت و دستگیر نمود و دو تن سپهسالار از طایفه فرنگ را كه يكي را اشریخ نام داشت و آن دیگر را رقتیز می گفتند ، اسیر کرده بتماشاخانه و دارالسرور تروز آورد و بچنگال شیر انداخت و از بس آن جماعت جفا پیشه بودند مردم این نوع کردار را با شاهزادگان ایشان عدل و داد می شمردند

اما مقسنتیت مردی ظلم پیشه و متعدی بود ، نخست خبر بدو بردند که در اراضی مغرب غوغائی برخاسته ، بعضی از مردم سر از طاعت برتافته اند ، پس لشگری فراهم کرده بدان جانب سفر کرد و شهر ترثه و بلده کرتج را خراب کرد و آتش در محصولات و

ص: 63


1- اروپا
2- السين بكسر همزه و لام و سكون سين و ضم یا : نام قدیمی تنگه داردانل (لاروس) و ممکن است بانگلیسی (جلسپانت) بكسر اول و دوم و سکون نون خوانده شود
3- بغاز بسفر بضم با وفا
4- آلامان چنان که گذشت و آلمانی

حبوبات ایشان در زد و هر کس را مالی بدست بود بگرفت و مردم موال (1) را بتهدت این که با غوغا طلبان همدست بوده اید در محل خطاب و عتاب بازداشت و هر زر و مال که داشتند اخذ نمود و مراجعت کرده، در ممالک روم بدان فتح جشن طرب نهاد ، و هر اسیر که از آن ممالک آورده بود با این که در معنی رعیت دولت روم بودند فروخت .

آن گاه با اصحاب دیوان آغاز خصومت کرد و اموال ایشان را هر روز بهانه ای اخذ می فرمود و بعضی را بکذبی و بهتانی که خود جاعل آن بود مقتول می ساخت و بازتان و دختران ایشان خیانت می کرد و اگر کسی را از ایشان برضا و حیلت نمی توانست حاضر کرد بعنف و زور بسرای خویش می آورد و از او کام بر می گرفت و له نام که دختری خوب صورت بود و یکی از اصحاب دیوان او را نام زد داشت ، وقتی چنان افتاد که او را با یکی از عساکر بخشید تا مهر دوشیزگی از آن دختر بر گرفت و هيچ يك از زنان و دختران اصحاب دیوان از دست وی رهائی نیستند جز یک تن زن جمیله که خود را بکشت و از آن عار نجات یافت.

بالجمله از پس این وقایع هر بنیانی که پدرش در مملکت نهاده بود ویران ساخت و هر بنا که بنام قسطنطین بود نیز برانداخت، آن گاه عزم کرد که با قسطنطین مصاف دهد و او را از میان برگیرد پس بتجهیز سپاه پرداخت و هشتاد هزار تن مرد دلاور ازین که چری (2) و افواج خاصه فراهم کرد و چهل هزار تن از مردم مغرب حاضر ساخت و از اراضی سیسلی و دیگر طوائف نیز گروهی انبوه کرد تا هیجده هزار سواره و صد و هفتاد هزار تن پیاده آماده گشت و خواست تا بمملکت فرانسه تاختن کند .

اصحاب دیوان در نهانی بحضرت قسطنطین نامه کردند که دل قوی دار و زود بمدافعه این ظالم غدار بشتاب که بکام خواهی بود :

قسطنطین چون از عزم مقستیت آگهی یافت خواست دشمن را مجال نگذارد و این جنگ را در اراضی ایتالیا اندازد و او را نود هزار تن پیاده و هشت هزار سواره از مردان

ص: 64


1- مال دار
2- بكسر يا و چ و کاف آن خوانده نمی شود ، این کلمه ترکی است و معنی سیاه غیر منظم می باشد

جنگ دیده کار آزموده حاضر بود يك نیمۀ این لشگر را از بهر حفظ و حراست ممالك رودرین بازداشت و يك نيمه را با خود برداشته از راه جبل ثنت (1) کوه آلپ را در نوردیده به بیابان پد مونت (2) درآمد و شهر سوسه (3) را که در دامان کوه ثنت بود بمحاصره انداخت و با این که در همان روز بارانی بشدت باریدن گرفت در عزم قسطنطين فتوری بادید نیامد و حکم داد تا آتش بدروازه شهر در زدند و نردبان ها نصب کرده با شمشیرهای آخته (4) برباره (5) برآمدند و از آن سوی بمیان شهر فرود شده آن بلده را مسخر ساختند و بعضی از مساکن را خراب کردند و جمعی را بکشتند.

در این وقت یکی از سپهسالاران مقسنتیث با لشگر ایتالیا بکنار آن بلده در رسید و قسطنطین بی درنگ در برابر اوصف راست کرد و جنگ به پیوست و در اندک زمان آن جماعت را هزیمت ساخت لشگر ایتالیا فرار کرده خواستند بشهر تورن پناه جویند.

چون اهالی آن بلاد و امصار از مقسنتیث رنجیده خاطر بودند و از کشیدن آزوغه و علوفه عساکر او زحمت فراوان برده بودند راه بدیشان ندادند .

بالجمله مردم تورن (6) دروازه شهر را استوار کردند و آن مردم را راه بر بستند از این روی بیش تر از مردم مقسنتیت مقتول گشت مردم تورن را قسطنطين نيك بنواخت و مردم بلاد و امصار ایتالیا کمر خدمت بر میان استوار کردند و قسطنطین بشهر ملان (7)

ص: 65


1- ثنيت بكسر اول و دوم و سكون ياء و حرف آخر آن خوانده نمی شود (لاررس) : از کوه های رشته آلپ
2- پیمونت بكسر اول و دوم و ضم سوم و سكون نون و حرف آخر آن خوانده نمی شود .(لاروس)
3- سوز بضم سين و سكون آخر : از شهرهای ایتالیا لاروس حرف آخر اگر چه در نوشتن سین است ولی ز خوانده می شود .
4- کشیده
5- سور
6- تورن بفتح را یا ترینو بضم تا: از شهرهای ایتالیا
7- میلان: از شهرهای ایتالیا

در آمدند و از آن جا تا شهر روم چهار صد میل مسافت بود و عزم قسطنطین آن بود که بشهر روم تاختن کند، اما با خود اندیشید که هیچ دشمن را در قفای خویش نباید باز گذاشت تا اگر روزی بخت کندی کند و کار بهزیمت شود کسی در سر راه مانع از عبور نگردد، لاجرم، آهنگ شهر ورانه (1) کرده زیرا که رورثث که سپهسالار مقسنتیت بود با لشگری انبوه در آن بلده جای داشت .

بالجمله قسطنطین لشگر خویش را بدان جانب کشید و رورثث از شهر ورانه بیرون شده در حوالی برشه با هم دوچار شدند و صف راست کرده جنگ به پیوستند . بعد از کوشش بسیار سپاه رورثث شکسته شد و قسطنطین تا دروازه ورانه از قفای او بتاخت و او را در محاصره انداخت، اما فتح شهر ورانه مشکل می نمود زیرا که رودخانه آوج (2) سه طرف آن بلده را محیط بود و از رودخانه ، حمل خوردنی بدان شهر آسان می دادند لاجرم قسطنطین در این کار حیلتی اندیشید و از آن رودخانه بزحمت تمام عبور کرده چند کرت حکم بیورش فرمود و چندین مصاف داد ، آن گاه روی بفرار نهاد مردم شهر چون این بدیدند دل قوی کرده از دنبال او شتافتند و چون نيك از قلمه دور شدند ، بيك ناگاه قسطنطین روی بتافت و بجنگ در آمد و از آن هنگام که قریب بغروب بود ، آتش حرب زبانه زدن گرفت و تا بامداد جنگ پیوسته بود چون روز روشن شد سپاه روم بشکست و رورثث در میان جنگ مقتول گشت

قسطنطین از پس آن فتح بی درنگ بر سر شهر ورانه آمد و آن بلده را مسخر نمود و هر کس از سپاه روم در آن جا بود اسیر فرمود

در این هنگام بزرگان سپاه بحضرت او معروض داشتند که از بهر پادشاهان سزا نیست که خود بمصاف در شوند و رزم دهند زیرا که چون آسیبی بدیشان رسد کار جهمور پریشان شود و از وی خواستار شدند که بعد از این خود بمیدان گیر و دارد

ص: 66


1- ورن بكسر واو و ضم راء : از شهرهای ایتالیا
2- صحیح آن (آدیژ) می باشد و آن از کوهای آلب - رتيك سرچشمه گرفته بدریای - آدرياتيك مي ريزد (لاروس)

اما از آن سوی مقسنتیث تا این هنگام بعیش و طرب مشغول بود و فتوحات قسطنطين را از مردم پوشیده می داشت. در این وقت خبر قتل رورثث و شکستن لشکر روم را شنیده پراکنده گشت و مردم روم بنزديك او شده گفتند : چند از این گونه تغافل کنی ؟ ! برخیز و پیش از آن که دشمن بدين ملك در شود ، اعداد مقابله و مقاتله او کن و باستقبال جنگ بیرون شو.

مقسنتیت ناچار تجهیز لشگر کرد از شهر بیرون شتافت و در سه فرسنگی روم در مکانی که شقثاربرا نام داشت لشگر قسطنطین را معاینه کرد که مانند سیل بنیان کن از راه برسیدند و هم در زمان صف از بهر جنگ راست کردند و قسطنطین چون شیر نخجیر دیده خود را از یمین و شمال بتاخت و میمنه و میسره راست کرد و جنگ به پیوست و در حملۀ نخستین آن مردم سواره که در میمنه و میسرۀ سپاه دشمن بودند ،شکسته کرد.

لشگر پیاده روم چون بی سوار ماندند و از پادشاه خویش نیز دل رنجیده داشتند هم بشکستند و هزیمت شدند، اما ابطال ینکه چری (1) چون در ظلم و تعدی همدست مقسنتیث بودند دانستند که در حضرت قسطنطین خط امان نخواهند یافت . ناچار پای استوار کردند تا جملگی عرضه شمشیر آبدار شدند

در این وقت مقسنتیث راه فرار پیش گرفته سپاه خصم از دنبالش می شتافت . چون بر زیر پل ملویان (2) آمد راه باريك شد و گریختگان از بیم دشمن از یکدیگر سبق می ربودند در این وقت کسی حشمت پادشاه نگاه نداشت و مقسنتيث از فراز پل بصدمت ازدحام ، برودخانه در افتاد و از گرانی سلاح آهن که در برداشت بگل در نشست روز دیگر جسد او را بزحمت تمام از آب بر آوردند و سرش را از تن باز کردند و با مردم روم

ص: 67


1- بکسر پاوچ و کاف آن خوانده نمی شود چنان که گذشت : سپاه غیر منظم
2- ميل و بوس ، پلی که روی رودخانه تیبر در دو کیلومتری شهر روم ساخته شده بود (لاروس و آلبر ماله)

نمودند تا جملگی شاد شدند و بی قین دانستند که از ظلم او رسته اند.

بعد از قتل او قسطنطین بی کلفتی و زحمتی بشهر روم در آمد و دو پسر او را مقتول ساخت و یک باره نسل او را برانداخت و هر کس که با او در جور و اعتساف همدست و همداستان بود ، عقاب و نکال (1) کرد و آن مردم که کسی را بدوستی از تهمت می بستند ملامت کرد و سخن ایشان را وقعی نهاد ، و هر کس را مقسنتیث بی جرمی و گناهی اخراج بلد کرده بود باز خواند و هر کرا بی موجبی زحمت داده بود پاداش خیر فرمود.

آن گاه روزی بدیوانخانه عدالت در آمد و در میان اصحاب دیوان خطبه بر خواند و هر زحمت که در راه دولت برده بود بر شمرد، اهالی دیوان خانه شکر او را بگذاشتند و او را بر دو تن قیصر دیگر که زنده بودند در القاب فزونی دادند و چون در عهد قسطنطین صورت گر و سنگ تراش نیکو بدست نبود سرائی شاهوار از بهر قسطنطین کردند و هر تمثال و تصویر که در خانه ایمپراطور تراجن (2) بود (که ذکر حالش مرقوم شد) آورده در سرای او نصب کردند و با این که هرگز قسطنطین از رود فرات عبور نکرد که با مردم ایران مصاف دهد از بهر شکوه او تمثال اسیران ایرانی رسم کرده در آن بنا نهادند . از آثار آن تمثال و تصاویر چنان معلوم شده که صنعت کاران قدیم بر اهالی این زمان فزونی داشته اند .

بالجمله قسطنطين بعد از ظفر جستن بر روم هر کس ازین که چری ها باقی بود بکشت و قلعه ایشان را خراب کرد و خود زیاده از دو سه ماه در روم توقف نفرمود و مقسنتیث که مردم روم را شماره کرده سه گونه تحمیل بر ایشان نهاد : از بعضی مردم هشت مثقال زر می گرفت و از برخی چهار، مثقال و از گروهی دو مثقال . این جمله را قسطنطین معاف داشت و مردم را آسوده کرده از روم بیرون شد و مادام که شهر قسطنطنیه را بنیان نکرده بود گاهی در شهر تروز و گاهی در ملان (3) و گاهی در اکولیه و گاهی

ص: 68


1- بفتح نون : عقاب
2- تراجان
3- میلان : از شهرهای ایتالیا

در سرمیم (1) و گاهی در نیثث (2) و گاهی در شیلانکه روزگار می گذاشت . و قبل از آن که به مقسنتیث رزم دهد بالسنیث پیام داد که چون تو در جای خویش آرام گیری و اعانت خصم من نکنی تا من بر دشمن ظفر جویم، بپاداش این نیکو خدمتی خواهر خویشتن را بشرط زنی با تو خواهم سپرد، لاجرم در این وقت لسنیث از بهر انجام آن مهم بشهر ملان نزد قسطنطین آمد و آن دو شهریار از دیدار یکدیگر شاد شده جشن عروسی نهادند اما روزی چند بر نگذشت که فتنۀ دیگر ساز شد و معلوم گشت که مقسیمین دوم آهنگ ممالك لسنيث كرده و قبایل فرنگ در اطراف رود رین بر شوریده اند ناچار قسطنطین از بهر تنبیه مردم فرنگ بیرون شد و لسنیث بسوی بوزنطیه (3) کوچ داد اما مقسیمین با لشگری ساخته از مملکت سریان کوچ داد و با این که زمستانی صعب بود و مرد و مرکب او همی بهلاکت می رسید طى مسالك كرده به (با سفارت) آمد و شهر بوزنطیه را بمحاصره انداخت و بعد از یازده روز مسخر نمود و از پس آن شهر حر کلی را نیز فرو گرفت .

در این وقت لسنیث در هفت فرسنگی لشگرگاه او برسید و خیمه خویشتن راست کرده و خواست تا با دشمن کار بمصالحه کند ، چند کرت از جانبین ، رسولان آمد و شد نمودند و مفید نیفتاد عاقبت کار بر جنگ قرار گرفت و مقسیمین را هفتاد هزار مرد لشگری ملازم رکاب بود و لسنیث سی هزارتن سپاهی داشت ، هر دو گروه زمین جنگ را تنگ کرده ، مصاف در انداختند و از هر دو سوی مردانه بکوشیدند ، از پس آن که جمعی كثير بخاك و خون در افتاد لشگر مقسیمین بشکست و او از میدان جنگ بگریخت و در مدت بیست و چهار ساعت پنجاه و چهار فرسنگ راه بریده بشهر نکامدیه آمد و از آن ترس و بیم ، دیگر روی صحت ندید و بعد از سه ماه در شهر ترسز بمرگ فجأه بمرد و چون مردی بدکردار بود سپاهی و رعیت در مرگ او شاد شدند و مملکت او بی زحمت

ص: 69


1- سير ميم بضم ياء SIRIUM از شهرهای سربی که جزء جمهوریه های متحده یوگوسلاوی می باشد
2- نيث بكسر نون NiCE از شهرهای ساردنی
3- بیزنطيه ، استانبول

بتحت فرمان لسنيث در آمد.

و چون لسنيث در ممالك او مستولی شد از مقسیمین پسری هشت ساله و دختری هفت ساله یافت و هر دو تن را بکشت و پسر سورس را نیز بدست کرده مقتول ساخت و پسر هجده ساله قلریث را که فرزند ولی نعمتش بود هم بکشت تا کسی از خاندان سلطنت باقی نماند .

و این فرزند قلریث پسر خوانده ولریه بود و قصۀ او چنانست که ولریه دختر دآگلشن است (که شرح حالش مذکور شد) و او ضجيع قلریث بود ، بعد از مرگ قلریث مقسیمین دوم در حیات خویش خواست او را زن کند پس زنی که در سرای داشت طلاق گفت و کس نزد او بخواستاری فرستاد ولریه در جواب گفت که من دیگر شوهر نخواهم گرفت و اگر شوهر گیرم ، هم بسرای تو نخواهم آمد که زن خویش را بی گناه طلاق گوئی و هوس دیگری کنی.

مقسیمین از وی برنجید و کینه او را در خاطر جای داده وقتی گناهی بدو بست و خواجه سرایان و کنیزکان او را بعقاب و نکال باز داشت و اموال او را مأخوذ فرمود و هر زن دوست او بود بکشت و او را با مادر از شهر اخرج نمود

دآکلشن که هنوز حیات داشت چندان که کس نزد او فرستاد که این بی حرمتی و رسوائی با دختر من روا مدار مفید نیفتاد و هنگام مرگ هر چند دختر را از بهر وداع طلب داشت رخصت نداد تا آن هنگام که مقسیمین هلاك شد و لریه از دست پاسبانان بگریخت و بنزديك لسنيث آمد ، نخست او را حرمت بداشت و این هنگام که پسر خوانده او را بكشت ولریه نیز بترسید و با مادرش فرار کرده پانزده ماه در بلاد و امصار بالباس دیگرگون سیر می کرد ، عاقبت در شهر شیلانکه شناخته شد هر دو تن را سر بریدند و جسد ایشان را بدریا افکندند و مردم شهر از بیم سپاهیان نتوانستند غوغا کرد .

اکنون بر سر داستان شویم. بعد از مرگ مقسیمین . لسنیث در جمیع ممالک شرقی دولت روم مستولی شد و تمامت مملکت غربی با قسطنطین بود . و این دو قیصر نیز در نهان با هم از در خصمی بودند. نخستین لسنیث دختر خود را بشرط زنی با مردی که

ص: 70

بسنيث نام داشت عقد بست و او را در پنهان بخصمی قسطنطین برانگیخت و بسنيث با جماعت خود در مملکت قسطنطین آغاز فتنه و شورش نهاد.

چون خبر بقسطنطین بردند با جمعی از ابطال رجال بر سر ایشان تاخته آن گروه را کیفر کرد ، چند تن از آن جماعت گریخته بدرگاه بسنیث پناه جستند ، قسطنطین کس نزد او فرستاد که این مردم گناه کردۀ دولت من اند و اينك بحضرت تو شتافته اند. جمله را دست بسته بنزديك من فرست .

بسنیث این مهم را بمماطله و مساهله گذاشت و مکشوف افتاد که خود این غوغا بر انگیخته و آن جمع را بفتنه جوئی گماشته ، لاجرم کار بمعادات و مبارات افتاد ، از دو سوی ساز جنگ آماده گشت . بسنیث با سی هزار تن مرد دلاور بجنبید و قسطنطین با بیست هزار تن از ابطال رجال جنبش کرد و در حوالی شهر سبلث که از امصار پنانیه (1) است ، این دو لشگر با هم نزديك شده ، قسطنطین سپاه خود را در میان دره کوه بازداشت که از پیش روی او (و حلی) بود و جنگ بپیوست و در حمله نخستین لشگر بسنیث را بشکست و ایشان را تعاقب کرد چون از تنگنای کوه بمیان بیابان در آمدند لشگر آلرکن از هزیمت روی برتافته جنگ در انداختند و از بامداد تا اول شب مصاف دادند، آن گاه میمنه سپاه قسطنطين قوت كرده نزديك بدان شد که لشگر دشمن را هزیمت کنند . بسنیث چون چنین دید اندك اندك همی واپس شد تا شام تیره گشت ، پس هر دو لشگر دست از جنگ بکشیدند بسنیث چون در لشگر خود نظاره کرد بیست و پنج هزار تن کشته یافت لاجرم صواب ندید که آن شب را در برابر دشمن بروز آردیس پنج هزار تن از مردم او که باقی بود برداشت و خیمه و خرگاه و اموال و اثقال را گذاشته فرار کرد و همه جا تاخته بشهر سرمیم آمد و زن و فرزند خود را که در آن جا نهاده بود برداشت و از رودخانه سیو (2) بگذشت و پل آن رودخانه را بشکست و از آن جا بشتاب تمام باراضی دیشه (3) آمد تا

ص: 71


1- پاننی : مجارستان کنونی چنان که گذشت
2- ساوياسيو بفتح سين و سكون يا و واو ، از رودخانه های یوگوسلاوی
3- داسی : کشور قدیمی اروپا بین رودهای دانوب و دنیستر و تیس

اعداد کار کرده، دیگرباره بجنگ در آید.

در این وقت ولن را که سردار عساکر آلرکن بود ، لقب قیصری داد و لشگر فراهم کرده از سریث بیرون شتافت و در بیابان مردیه دگرباره با قسطنطین دچار شد و رزم در انداخت . قسطنطین پنج هزار تن از سواره لشگر خود را بر فراز تلی باز داشت تا چون جنگ پیوسته شد از فراز به نشیب شده از فقای لشگر دشمن بجنگ در آمدند و از صبحگاه تا آن گاه که آفتاب بکوه فرو شد هر دو لشگر پای افشرده، هر دو مركب بخاك و خون انداختند چون شب سیاه شد سپاه بسنیث ضعیف گشته و او خود را با بقایای لشگر بر فراز کوهی کشید و دانست که دیگر با قسطنطین مقابله نتواند کرد ، پس کار مصالحه اندیشید و بامداد یک تن از مقربان حضرت خود را بنزديك قسطنطین فرستاد و پیام داد که چندان که کار جنگ بمیانست دل بر فتح نتوان بست و مغرور نتوان بود ، بهتر آنست که بر خون مردم بخشایش کنیم و این کار بمصالحه افکنیم.

قسطنطین نیز رضا داد، اما شرطی چند بمیان نهاد : نخستین گفت که من هرگز رضا ندهم ولن را که یک تن غلام زاده است لقب قیصری یابد و هم نام من باشد ، باید او را از این نام مهجور داشت و مقتول ساخت.

دیگر آن که بسنیث به مملکت سریث و شرقی سفلی و سریه و مصر قناعت کند و از مملکت پنانیه و دیشه و مسدانیه و قریث (1) نام نبرد و این جمله را باعمال ما بگذارد .

دیگر آن که جز از فرزندان ما دیگر کسی را لقب قیصری بهره نشود

بسنیث چون بیچاره بود ، این جمله را پذیرفت و ان را بکشت و مملکت را بگذاشت و بعد از مدتی دو پسر قسطنطين و يك پسر بسنيث لقب قیصری یافتند و هشت سال ممالك از جنگ و غوغا آسوده بود و قسطنطین بنظم و آبادی مملکت خویش پرداخت .

و در آن ایام در مملکت ایتالیا رسم بود که فرزندان خود را قربانی می کردند و این

ص: 72


1- ماسد و آن، مقدونیه ؛ صحیح قريث : از قسمت های آسیای صغیر

بدان سبب بود که تحمیلات دیوانی بر قانون سر شماره بود و از طاقت خلق فزونی داشت مردم فرزندان خود را می کشتند تا او را و خود را از زحمت برهانند

و دیگر رسم داشتند که هر کس دختری را که از بیست و پنج سال کم تر عمر داشت نكاح مي كرد بمعرض هلاك و دمار می افتاد چه او را زناکار می شمردند یا او را می کشتند یا می سوختند و اگر نه بدارالسرور آورده بچنگال جانوران درنده می افکندند ، و اگر دختر می گفت : من برضای خود این کار کرده ام او را نیز می کشتند و اگر بچه آورده بود بچه او را نیز زنده نمی گذاشتند ، و اگر پدر و مادر ایشان این راز را پنهان می داشتند ، اموال و اثقال ايشان را مأخوذ می نمودند ، و اگر کنیزکان و غلامان این کار کرده بودند سرب گداخته در گلوی ایشان می ریختند

قسطنطین حکم داد كه هر كس بدين قوانين سلوك كند در معرض كيفر خواهد رفت و فرمود هر کرا طفلی بوجود آید و استطاعت تربیت او را متمکن نبود ، بعرض رساند تا از بهر او مرسومی مقرر گردد.

بالجمله چون مدتی بر این بگذشت ، دیگر باره قبایل قاص سر بفتنه برآوردند و مردم سرمشین (1) که در سواحل دریاچه میوتث سکون داشتند با ایشان همدست شدند و باراضی الرکن در آمده شهر مکپانه (2) و مرقث (3) و بلده بنانیه (4) را فرو گرفتند و هیچ از قتل و غارت فرو نگذاشتند

چون این خبر بقسطنطین رسید جمعی از لشگریان را برداشته بر سر ایشان تاختن بر دو کار برایشان تنگ ساخت ، ناچار هر اسیر و مال که بغارت بر گرفته بودند بریختند و بگریختند . قسطنطین از دنبال ایشان بشتافت و بکنار رود دنیوب آمده پلی که ایمپراطور تراجن بر آن رودخانه نهاده بود استوار نمود و از آن جا باراضی دیشه در

ص: 73


1- سارماتی، منطقه وسیع اروپای شرقی
2- کامپانی : قسمت جنوبی ایتالیا
3- بفتح اول و سكون دوم و کسر سوم : قسمت مرکزی ایتالیا
4- بانن بضم، نون.

آمد و آن گروه را زحمت فراوان رسانید و جملگی را بجوزه اطاعت در آورد و مقرر داشت که هنگام ضرورت ، چهل هزار تن از جوانان خود را با سلاح رزم بحضرت فرستند

و در این وقت سلطنت قسطنطین سخت بزرگ شد و تصمیم عزم داد که لسنیث را نیز یک باره از میان برگیرد و سلطنت روم را یک سره کند . از آن سوی لسنیث نیز بدگمان بود و در اعداد کار روزگار می گذاشت و پیش دستی کرده لشگرهای خویش را مجتمع ساخت و سیصد و پنجاه فروند کشتی جنگی که در هر یك سه صف پارو زن می نشست از مصر و مغرب بندر ها بدست کرده در آب افکند و حلق البحر حلسپانت (1) را آکنده (2) از کشتی جنگی ساخت و خود با یک صد و پنجاه هزار پیاده و پانزده هزار سواره با شتاب تمام به بیابان ادرنه آمد که نزدیک بشهر قسطنطنیه بود.

و از آن سوی قسطنطین با یک صد و بیست هزار لشگر کار آزموده جنبش کرد و آن لشگر بیشتر از مردمش ، هفده کرت در رکاب قسطنطین مصاف داده بودند و با ایشان وعده نهاد که اگر در این جنگ ظفر جویند دیگر ایشان را بحربگاه نبرد و مرسومی که مقرر دارند برساند تا آسوده بقیت عمر را در خانه های خود بسر برند ، اما لشگر بحری قسطنطين ضعیف تر از دشمن .

بالجمله قسطنطين با مردم خود از شیلانکه کوچ داده بکنار رودخانه عبر آمد و چند روزی با دشمن از دور همی جنگ انداخت و از هیچ طرف آثار ضعف بادید نبود آن گاه قسطنطین جلادت ورزیده با دوازده سوار اسب برودخانه عبر افکند و از آب بگذشت سپاهیان چون این بدیدند از دنبال او دل قوی کرده از آب عبور کردند

در این وقت قسطنطین بیم کرد که مبادا سپاهیان دوست از دشمن ندانند چه از هر دو جانب ، مردم روم در صف بودند ، پس در میان سپاه خود نشانی گذاشت و گفت : چون مردی بمردی دچار شود بگوید: خدای خلاص کننده است ، اگر از وی جواب شنید هم،

ص: 74


1- بغاز جلسپانت بكسر حا و لام و سكون سين و نون و تا : نام قدیمی تنگه داردانل
2- پر

بدین سخن بداند که دوست است و اگر نه با تیغ بجنگ شود .

چون این علامت را بر لشگریان معلوم کرد ، بسوی لشگر لسنيث تاختن بر دو آتش حرب بالا گرفت و در آن مصاف سی هزار تن از مردم لسنیث مقتول گشت و او دیگر نتوانست درنگ کند ، ناچار از آن حربگاه باز پس شده به قلس دانیه که میانه تربظان (1) و قسطنطنیه است رفت و در آن جا ساز لشگر کرده دیگر باره در برابر قسطنطنیه لشکرگاه کرد و با قسطنطين يك مصاف دیگر داد و در این جنگ نیز بیست و پنج هزار تن از سپاه او مقتول گشت و هزیمت شده بشهر نیکومدیا گریخت و از آن جا خواستار شد که کار بمصالحه کند ، قسطنطین رضا نداد

لسنیث چون دید که وداع جان باید گفت، ناچار شد از در ضراعت و مسکنت بیرون شد و مرطی (2) نیانوس را که لقب قیصری داده بود بحضرت قسطنطین فرستاد و خود نیز با تاج سلطنت بنزديك او آمد و تاج خود را در پای وی فکند . قسطنطین حکم داد تا لسنیث را گرفته در شهر سلانيك (3) که از امصار یونان است بداشتند و بعد از مدتی به بهانه این که می خواهد دیگر باره طغیان کند او را بقتل آورد و سلطنت قسطنطین (4) در این هنگام بزرگ شد (چنان که در انتقال دارالملک از روم مذكور خواهد شد)

جلوس نعمان الاكبر در مملکت شام

پنج هزار و نه صد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان الاکبر از پس آن که جفنة الاصغر که ملقب بمحرق بود وفات نمود ، پادشاهی شام یافت و بر مسند حکومت جای کرد و مردم لشگری و رعیت را بالطاف و اشفاق خسروی بنواخت و در حضرت شاپور ذوالاکتاف اظہار عقیدت و فرمانبرداری فرمود و خراج شام را بر گردن نهاد که همه ساله بدرگاه او

ص: 75


1- طرابزون يا طرابزنده بفتح طا ، از شهرهای ترکیه
2- بكسر ميم
3- سالنيك بضم لام يا سلانيك بكسر سین : از شهرهای مقدونیه یونان که نام سابق آن تسالو نیکی می باشد
4- قسمت مهمی از تاریخ قسطنطین در صفحه 307 از جلد دوم آلبر مالاله ذکر شده است

فرستد اما روز گارش چندان وفا بمدت نکرد از پس یک سال سلطنت ، وداع جهان گفت.

تاراج فرنگ و سفسان

*تاراج فرنگ و سفسان (1)

مملکت فرانسه را و رزم ایشان با قسطنطین پنج هزار و نه صد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قبایل فرنگ و سقسان در این هنگام از بهر قتل و غارت ممالك فرانسه دیگر باره سر بطغیان بر آوردند و از هر سوی بترکتاز مشغول شدند.

چون این حبر در حضرت قسطنطین مکشوف افتاد با ابطال رجال از بهر گوشمل ایشان بجنبید و با آن جماعت، رزم صعب افکنده جمعی کثیر را عرضه تیغ و تیر ساخت و دو تن از پادشاه زادگان ایشان را که یکی را اشریخ و آن دیگر را رقتیز می نامیدند اسیر کرده با خود آورد و ایشان را در دار السرور تروز بچنگال جانوران درنده انداخت (چنان که در قصۀ قسطنطین بدین سخن اشارت شد).

جلوس نعمان بن عمرو در مملکت شام

پنج هزار و نهصد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون نعمان الاکبر رخت از جهان بدر برد ، نعمان بن عمرو بجای او بر مسند حکمرانی بر آمد و مملکت شام را بزیر فرمان کرد و او در زمان سلطنت خود روزگار ، بصعوبت می برد

چه از يك سوى ملك الملوك ايران شاپور ذوالاکتاف بود و ملوك شام را آن مكانت بدست نمی شد که سر از چنبر (2) طاعت او برتابند و از جانب دیگر قسطنطین را در این وقت استیلای تمام حاصل بود و همی خواست تا بر تمامت اراضی ارمن و شام (3) و مصر حکومت کند ، ناچار این هر دو دولت را بنعمان بن عمر و از در رفق و مدارا بود و بمقتضای وقت با هر يك از این پادشاهان طریق اطاعت و انقیاد می برد تا روزگارش سپری شد و مدت پادشاهی او در مملکت شام بیست و هفت سال بود

ص: 76


1- ساكسن بسكون كاف و ضم سين (لاروس).
2- بر وزن قنبر محیط دایره مطلقا حلقه
3- ارمنستان

جلوس میندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود میندی پسر شنوندی است (که شرح حالش مذکور شد)، وی بعد از پدر در مملکت ما چین در تخت سلطنت جای کرد و بزرگان سپاه و قواد درگاه را باشفاق والطاف خسروانه بنواخت و هر کس را بعطائی جداگانه امیدوار ساخت وی پادشاه دوم است که در اراضی ماچین فرمانگذار شد و با ملوك طوائف که در چین حکومت داشتند گاهی مصاف می داد.

و در این وقت کار مملکت چین و ماچین سخت آشفته بود و پیوسته در میان قبایل و اقوام آتش حرب زبانه زدن داشت و بسیار می شد که گروه گروه از یکدیگر شکسته شده با زن و فرزند بممالك بعيده كوچ می دادند (چنان که در ذیل قصه قبایل فرنگستان مذکور داشتیم) بالجمله مدت پادشاهی میندی سه سال بود.

جلوس عمرو بن امرءالقيس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود عمر و ابن امرء القيس بن عمر بن عدی بعد از مرگ پدر در مملکت حیره صاحب حكم و فرمان شد و كار ملك را بنظم و نسق کرده و ابواب عدل و نصفت بر چهره رعیت و لشگری گشوده داشت و در حضرت شاپور ذوالاکتاف طریق عبودیت و چاکری می سپرد و خراج مملکت را همه ساله بدرگاه او انفاذ می داشت مدت سی سال کار بدین گونه کرد آن گاه وداع جهان گفته رخت بسرای دیگر برد .

جلوس جیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود بعد از آن که سلطنت میندی سپری شد جیندی بحکومت برداشت و مملکت ماچین را بزیر فرمان کرد و با عموم مردم از در ملاطفت می رفت و طریق مداهنه و ملائمت می سپرد چه در این هنگام بسبب تشتت آراء و تعدی قبایل متفرقه و تعدد سلاطین در ممالک چین آن استیلا و استقلال از بهر این ملوك نبود که بخواست خویش توانند جنبش کرد ناچار با مردم از در مسامحت بودند و بلطائف حیل خویشتن را از

ص: 77

فتنه غوغا طلبان محفوظ می داشتند و مدت سلطنت جیندی در ماچین هفده سال بود

طغيان قبایل قاص و سقسان و فرنگ در اراضی فرانسه

پنج هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در این هنگام دیگر باره قبایل قاص و سقسان و فرنگ با یکدیگر همدست و همداستان شده دست بقتل و غارت بر آوردند و چشم از سخط و خشم قسطنطین پوشیده در اراضی گال و فرانسه بهر سوی تاختن بردند و بهر دیه و قریه رسیدند خراب کردند و هر چه یافتند بر گرفتند و زن و مرد را اسیر بردند و بیست شهر و دیه و قریه بمعرض نهب و غارت ایشان در آمد

و چون این خبر بقسطنطین رسید ، لشگری بزرگ از بهر دفع ایشان برگماشت و خود نیز با ابطال رجال از دنبال لشگر کوچ داده بر سر آن جماعت بتاخت و مال و اسير هر چه ماخوذ داشتند باز گرفت و از قفای ایشان همی بشتافت چندان که از رود دنیوب عبور کرد و با راضی دیشه (1) در آمده آن جماعت را ذلیل و زبون ساخت تا طوق طاعت بر گردن نهادند و مقرر داشتند که در وقت حاجت چهل هزار مرد لشگری بحضرت قسطنطین فرستند

انتقال دار الملك قياصره از رومية الكبرى

بشهر قسطنطنیه پنج هزار و نه صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قسطنطین بر لسنیث ظفر جست (چنان که مرقوم گشت) حکم او بر تمامت مملکت یوروپ وار من و مصر و مغرب و یونان نفاذ یافت و حکم داد که در محروسه چون رعایا از حکام و عمال خود ستم بینند بحضرت سلطنت شتافته بی مانعی شرح حال خود را معروض دارند اگر چند این حکومت از در عدل و نصفت بود اما رعایا را بدرگاه پادشاه گستاخ و جسور ساخت

ص: 78


1- داسی کشور قدیمی اروپا واقع بین رودهای دانوب و دنیستر و تیس

و دیگر فرمود که آن جنگ که پهلوانان قدیم قانون داشتند. محو و مطموس (1) دارند و هرگز یک تنه کس با کس نبرد نجوید.

و دیگر فرمود که گناه کاران دولت را از قتل معاف دارند و بکار معادن بر گمارند و قوانين لسنيث را یک باره بر انداخت و تمثال او را از میان تصاویر قیاصره محو ساخت تا نام او را ازخاطرها سترده (2) کند و لقب خود را صاحب فتح گذاشت.

در این وقت ضجيع او فستاییم کرد که مبادا بعد از مرگ قسطنطین پسر بزرگ تر اوکرسپوس که از زن دیگر دارد پادشاه شود پس حیلتی انديشيده بنزديك قسطنطين آمد و گفت . کرسپوس با دیگر پسرانت که از من آورده دل بد دارد این سهل باشد از پی قتل تو کمر بسته است و بدان سراست که خود بر تخت سلطنت جای کند.

چون در این هنگام کرسپوس نیز از پدر خواستار بود که لقب همایونی یابد و سپهسالار جمیع عساکر گردد این سخن کذب در خاطر قسطنطین اثر کرد و فرزند را مقتول ساخت و پسر لسنیث را نیز بی گناه بکشت از این دو قتل بی هنگام در دل بزرگان روم دهشتی افتاد و اهالی روم با او بدسگال شدند لاجرم چون بشهر روم آمد آثار نامهربانی از دیدار مردم مطالعه می کرد و گاه گاه در دیوارهای معابد و میدان خطی میافت که مردم روم نگاشته و او را بدشنام یاد کرده بودند یک باره از مردم روم رنجیده خاطر شد و تصمیم عزم داد که دارالملک را از روم بگرداند و از روم خیمه بیرون زد و این کرت سیم بود که بروم سفر کرده بود و در هر کرت مدتى اندك سكون داشت و چون بدانست که فستا بكذب فرزندش را بهلاکت افکند دل با او نیز بد کرد و عاقبت حکم داد تا او را در حمام برده سرش را در آب فرو داشتند تا جان بداد چه عاقبت کار نیز با غلامی یار شده گاه گاه با او می آمیخت و این راز را قسطنطین دانسته بود.

بالجمله قسطنطين از روم بیرون شده همی خواست تا در عرصه ای (3) که شایسته بود شهری کند و پای تخت خود را در آن جا نهد دو سال این اندیشه که بدراز کشید و در

ص: 79


1- محو و نابود شده
2- زدوده و زایل
3- میدان

بلاد و امصار هراقلی (1) و سرديك (2) وينكومديا (3) روزگار می گذاشت در این زمان قبایل گت (4) آغاز طغیان نهادند و سر از طاعت برتافته بهر سوی بنهب و غارت مشغول شدند.

قسطنطين لشگر برانگیخت و از دنبال ایشان تاخته از رود دنیوب بگذشت و بر آن رودخانه پلی کرده سپاه خویش را بگذرانید و با جماعت گت چندین مصاف داده صد هزار تن از آن گروه بکشت و پسرالريك (5) را که پادشاه ایشان بود بگروگان یگرفت و آن گروه را مطیع و منقاد ساخت، و از پس این واقعه مردم مملکت له سر بعصیان برداشتند و آغاز بی فرمانی کردند.

هم قسطنطین بی درنگ بسوی ایشان کوچ داد و در حمله نخستین آن جمع کثیر را ذلیل و زبون آورد و سی صد هزار تن از آن جماعت را کوچ داده در شهر مسدن (6) که از بلاد یونان است ساکن فرمود و از این کردار بزرگ نام قسطنطین بلند گشت و از ممالك هندوستان و ایران بحضرت او رسولان سفر کردند و او را تهنیت گفتند و او به قانون شاهنشاه ایران همی جامه کرد و سلب (7) خویش را گوهر آمود (8) فرمود و در عزمی که بنیان شهری کند و در آن جا پای تخت فرماید یک جهت شد و عاقبت بوزنطيه (9) را اختیار کرد (و ما بنای بوزنطیه و بانی آن را از این پیش گفته ایم)

بالجمله قسطنطین بفرمود از اول ماه مهرگان بنیان آن شهر کردند نخستین دیوار باره (10) نهادند ودور (11) و قصور برآوردند و تماشاخانه های نیکو بساختند و دار الشفائی (12) بساخت که هشت کرور دینار زر بخرج آن رفت

ص: 80


1- هر قله بکسرها و فتح را و سکون قاف : پایتخت بیشنیا در آسیای صغیر
2- ساردس بكسر دال : از شهرهای آسیای صغیر
3- بكسر میم
4- بضم گاف
5- آلاريك (لاروس).
6- ما سدوان بكسر سين و ضم دال (لاروس)
7- لباس
8- آمیختن و آراستن
9- بیزنطيا : استانبول
10- سور
11- جمع دار : خانه ها
12- مریضخانه

مع القصه آن شهر را با آن همه سعت و فسحت که هنوز بجای است بحكم قسطنطین در مدت هشت ماه بپایان بردند و این کاری عظیم بود ، اسم آن شهر را قسطنطین نیاپلیس (1) گذاشت یعنی شهر تازه قسطنطین و مشهور بقسطنطنیه گشت و آن را بخدای عیسی علیه السلام سپرد و بفرمود از قردنکیز (2) و یونان و آسیا رعیت فراوان بدانجا آمده سکون کردند و از روم نیز جمعی کثیر بدانجا شده جای کرد چندان که مردم در آن شهر انبوه گشت و هر که از بهر سکنا در آن جا می شد مورد الطاف و اشفاق قیصر می گشت ، پس خود در آن شهر در آمده چهل روز عید کرد و مردم را حکم بقانون آزادی داد و بسیار کس را نشان فخر عطا کرد و اصحاب دیوان و کسلانرا (3) زینت جامه از الماس و جواهر شاداب (4) کرد.

و دیگر فرمود هر که بمنصبی ارتقا جست تا از وی گناهی بادید نشده از آن منصب عزل نخواهد دید و این قانون را برانداخت که منصبی را یک ساله و دو ساله با مردم تفویض کنند و چون آن مدت بسر شود بدیگری گذارند .

و از بهر سپاه پیاده ، يك سپهسالار معین فرمود و از برای سواره سپهسالاری دیگر نهاد و از بهر هر تن از ایشان مساوی یک صد و نود تن اجری می رسانید و یک صد و پنجاه سر اسب علفه و آذوقه می آورد و هريك از این سرداران را سی و پنج تن سرهنگ بزیر فرمان بود

آن گاه حکم داد كه يك نيمه از لشگریان پیوسته در حدود و ثغور ممالك روزگار برند و نیمۀ دیگر در دارالملك سكونت گيرند و سيصد تن جاسوس برگماشت که در میان سپاه سیر کرده هر حدیثی واقع می شد بنهانی معروض رأی قسطنطین می داشتند

ص: 81


1- آلبر ماله نامی را که قسطنطین قرار داده (کنستان ئی نوبپل) بضم كاف و سكون نون اول و ضم نون دوم و سکون پ ذکر کرده است و اما نامی را که مصنف ذکر می کند بحسب مفردات آن در زبان فرانسه (نروپاله) تلفظ شده بمعنی کاخ جدید است و نام قدیم آن بیزانس بوده است
2- کاف آن خوانده نمی شود : دریای سیاه
3- کنسول بضم كاف : قنصول
4- تر و تازه

اما چون مدتی بر این گذشت، کار بر آن نیمه سپاه که در حدود مملکت بودند صعب افتاد و گفتند: از عدل قیصر بعید است که ما را پیوسته در زحمت بدارد و گروهی از ما را در خانه آسوده بگذارد از این روی جمعی از ایشان بدول خارجه گریختند و سپاه روم را چون مکانت سابق بدست نبود از دولت قسطنطين مأیوس بودند ، و بسیار می افتاد که جوانان قوی جثه سر انگشتان خود را قطع می کردند تا ایشان را در رشته سپاهیان در نیاورند با این همه استقلال قسطنطین در سلطنت فزونی می گرفت و عاقبت از بهر قوت ملك خود شریعت عیسی علیه السلام پیش گرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد). (1)

ظهور جرجيس علیه السلام

پنج هزار و نهصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جرجيس علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است که مردم را بشریعت عیسی علیه السلام دعوت می فرمود و جرجيس معرب کریکر است و كريكر بفتح کاف و رای مهمله مکسور و تحتانی ساكن وكاف مضموم و رای مهمله ساکن باشد و او را مردم ارمن کریکر لوساوریج گویند و لفظ لوساوريج بمعنی هدایت کننده است و كريكر يسر اناك باشد و أناك سلطنت و عظمت داشت و او برادر خسرو است که پادشاهی ارمن زمین با او بود.

پس جرجيس علیه السلام باطرديت بن خسرو که هم او را طیرتاط گویند پسر عم بوده (و ما قصه طیرتاط را در ذیل داستان قیاصره مرقوم داشتیم).

و در این وقت طیرتاط از جانب قسطنطین پادشاه ارمنستان بود و مملکت ارمنستان را در آن ایام از عرض و طول سیصد و هفتاد و سه فرسنگ مسافت می نهادند و آن را دو قسمت کرده ، ارمنستان بزرگ و ارمنستان كوچك مین امیدند . اراضی ترکمانان و زمین کرکان که از جنوب بکوه کرکس منتهی شود و ارزن روم و قارص و نواحی و ان و قالجبك و ایروان از ارمنستان بزرگست و ارمنستان كوچك را در این زمان بیجان گویند سرچشمه فرات و رود کروارس در این مملکت باشد و کوه کوکاس از میان اراضی آن گذشته کوه جودی و شهر موصل نیز از این قسمت باشد

ص: 82


1- آلبر ماله تاریخ بنای قسطنطیه را درس 311 جلد دوم ذکر می کند

و از این جاست که بیشتر از مورخين دعوت جرجيس علیه السلام و زحمت او را با پادشاه موصل نسبت کنند، همانا موصل در تحت فرمان طیرتاط بود. اکنون با سر داستان شویم.

بعد از خسرو اناك مدتی بسلطنت ارمنستان روز برد و چون او از جهان نیز رخت بر بست ، فرزندش جرجیس علیه السلام چهارده ساله بود ، بزرگان ارمنستان گفتند جرجیس هنوز در سن کودکی است و نتواند كار ملك بنظام كرد و همگی متفق شده طیرتاط بن خسرو را بجای اناک بتخت سلطنت جای دادند و او از پس چندین طعان و ضراب (1) و ذهاب و اياب (2) (چنان که مذکور شد) در پادشاهی ارمنستان استقلال یافت و او مردی چنان بقوت بود که دم دو سر گاومیش را گرفته ، هفت گام بقفامی انداخت و کیش او بت پرستیدن بود ، و بتی داشت از دیگر بتان بزرگ تر که آن را آناک می نامیدند.

در بدو سلطنت عزم تسخیر قلعه ای را تصمیم داد که فتحش صعب می نمود ، لاجرم خواست تا با آناك تقربی کند و از آن میمنت بقلعه ظفر جوید پس نشانی بساخت و با جواهر شاهوار مرصع فرمود تا بدان صنم حمایل (3) کند و کام خویش بیابد و همی خواست تا کسی که با زهد و باورع از تمامت مردم برگزیده بود ، این حمایل از گردن آناک در آویزد ملازمان حضرت گفتند امروز در تمامت مملکت کسی از پسر عم تو جرجيس اعلم و اتقی نبود. سزاوار آنست که این کار بدو حوالت رود

اما جرجيس علیه السلام از بدایت رشد و تمیز بر شریعت عیسی علیه السلام رفت و روزگار خویش را همه بر عزلت و عبادت می گذاشت . و چون شانزده ساله شد بمرتبت نبوت ارتقا یافت و مردم را در نهان بکیش عیسی دعوت می فرمود . در این وقت که طیرتاط او را حاضر ساخت و حکم داد که آن حمایل را از گردن بت در آویزد جرجیس نتوانست راز خویش را مخفی دارد ناچار هفته خاطر را مکشوف داشت و گفت ای طیرتاط از خدای

ص: 83


1- زد و خورد
2- رفت و آمد
3- جمع حماله : چیزی که بر بدن آویزان کنند.

جهان آزرم (1) کن که او ترا جان داد و روزی نهاد او زنده بدارد و بمیراند از این اصنام که دستکار (2) تواند چه می جوئی ؟ که هیچ سود و زیانی نتوانند کرد این بتان را در هم شکن و با خدای (3) کردگار بازگرد تا در هر دو جهان رستگار باشی.

بزرگان ایروان چون سخنان جرجیس را بشنیدند سخت برآشفتند و روی با باطیرتاط کرده :گفتند اگر راست خواهی خسرو را که پدر تو بود، اناك بكشت و دولت او را برانداخته خود پادشاه شد اما با دین و شریعت مردم زیانی نكرد ، اينك پسر اناك از بهر خرابی دین و دولت برخواسته همی خواهد رسم و راه ترا بگرداند و جان و جاه ترا بگیرد. طیرتاط از سخن ایشان در خشم شد و از جای جنبیده دو سیلی بدست خویش بر جرجیس بزد و این نخستین زحمتی بود که بدان حضرت رسانید و روز دیگر اندیشه خاطر طیرتاط فزونی جست و با خود سگالش (4) کرد که مبادا جرجیس مردم را دعوت کرده گروهی باو همداستان شوند و روزی بر من بشورند پس کس بطلب جرجيس فرستاد و او را بیاورد و در پیشگاه حضور بازداشت و گفت : ای جرجيس ، چنان دانسته ام كه اناك پدر مرا بقتل آورده اينك خون او را از تو باز جویم

جرجیس علیه السلام برهانی چند اقامه نمود و روشن ساخت که پدر او قاتل نبوده چون طیرتاط بدین تهمت نتوانست او را گزندی رساند گفت : چرا از دین آبا و اجداد خویش ابا کرده خدای پرست شده هم اکنون سجدۂ صنم اختیار کن یا ترا بمعرض هلاك و دمار افکنم.

جرجيس گفت : من هرگز جمادی چند را بر خداوند جهان اختیار نخواهم کرد و از آیین خویش نخواهم گشت و چند آن که توانم.

بندگان گریخته خدای را بسوی حق خواهم خواند

صنادید قوم که در انجمن حاضر بودند بیک بار بانگ برداشتند که اگر جرجیس بدین خوی در این شهر زیست کند، بسی روز بر نیاید که مردم ایروان را بفریبد و آتش فتنه او روز تا روز بالا گیرد چندان که دین و دولت را بر اندازد .

ص: 84


1- شرم و حیا
2- مصنوع و ساخته شده بدست انسان
3- به خدا
4- بر وزن خیال ، فکر و اندیشه

از آن غوغا آتش خشم طیرتاط زبانه زدن گرفت و حکم داد تا جرجیس را از درختی بیاویختند و تمامت گوشت بدن مبارکش را با چنگال های آهن بخراشیدند و فرو ریختند و چنان دانستند که جرجیس را بقتل آوردند ، اما خدای او را بهی (1) داد و روز دیگر ، تندرست در انجمن طیرتاط حاضر شد و او را بشریعت عیسی خواندن گرفت. پادشاه ارمنستان در عجب رفت و کردار او را از در جادوئی دانست و بر خشم بیفزود و بفرمود تا سر او را در میان چرخی نهاده همی بر تافتند تا استخوان هائه (2) او بتراکید و مغزش روان شد پس او را خوار گذاشته بگذشتند .

روز دیگر هنوز آفتاب از افق برنتافته بود که جرجیس علیه السلام را در سرای طیرتاط یافتند که ببانگ بلند مردم را بخدای دعوت فرماید پادشاه را غضب افزون گشت و بفرمود سر آن حضرت را با حرب های آهن از چند جای بشکافتند چنان که از استخوان برگذشت و چر میرا با نمک انباشته کرده بر سرش فرو کشیدند و از گلوگاهش تنگ به بستند و برفتند روز دیگر صبحگاه حضرتش باز در پیشگاه طیر تاط حاضر شد و گفت: ای پادشاه از خدای بترس و راه خدای پیش گیر .

طيرتاط را دل نرم نگشت و حکم داد تا چوبی سطبر (3) در حلق او فرو کوفتند و خشت پخته بر هر دو زانوی مبارکش تنگ بر بستند و در زندان خانه برده با چهل میخ آهن دست و پایش را با هم دوختند و ستونی را که بیست مرد حمل نتوانست کرد بر پشتش نهادند و خارهای خنجك (4) از آهن کرده در ساحت زندان بریختند ، و حبلی (5) چند بدان حضرت استوار کرده سر آن رشته ها را مردم توانا ،گرفته ، تن مبارکش را بدان خارها بکشیدند ، و چون چنان دانستند که هلاک شده در زندان را بربستند و برفتند.

هنوز آفتاب نيك برنتافته بود که جرجیس در سرای طیرتاط برسید و بانگ برداشت که خدای را پرستش کنید و بدرگاه او انابت جوئید

ص: 85


1- سلامتی
2- سر
3- بكسر سين و فتح طا، بزرگ و پهن
4- بر وزن اندك ؛ خارخسك
5- ريسمان.

طیرتاط از دیدار او چون آتش تافته شد و بفرمود تا آن حضرت را افکنده راه بینی و منخر (1) او را با اشياء حاده (2) و حاره و عفن انباشته کردند ، و جنابش را از یک پای بیاویختند .

روز دیگر باز جرجیس از در در آمد و نام خداوند باری را خواندن گرفت. دیگر باره طیرتاط آشفته خاطر گشت و بفرمود تا آن حضرت راستان (3) بیفکندند و سرب بگداخت و در ناف و سینه او بریخت چندان که در زیر سرب گداخته پوشیده گشت ، و او را بدینگونه گذاشته از پی کار خویش شدند

و روز دیگر چون دارالاماره طیرتاط را در بگشودند نخست کس جرجیس بود که بسرای در رفت و لب بدعوت حق بر گشود. در این کرت طیرتاط بفرمود تا سرب بگداختند و در گلوی مبارکش فرو ریختند، آن گاه آن حضرت را از دو پای بیاویختند و بآرامگاه خویش شتافتند

هم روز دیگر در انجمنی طیرتاط در آمد و زبان بتأدیب و تنبیه او برگشود و طیرتاط همچنان بر خشم و غضب بيفزود و فرمود تا جرجیس علیه السلام را با یک دست بیاویختند و دو تن ایستاده با گرزهای آهن که خارهای خلنده (4) بر آن نصب بود بر بدن مبارکش همی زدند و از پس آن دست و پاهای او را با میخ های آهن بر زمین بکوفتند و با گاز گوشت از بدنش همی باز کردند و او را مرده پنداشتند .

و هم روز دیگر جرجیس علیه السلام بمجلس آمد و اصنام را لعنت کرد و خدای را ستایش گفت.

طیر تاط حکم داد دست و پای او را بر بستند و خارهای آهن و دیگر آلات حرب بر زمین گسترده کردند و بدنش را بر سر آن آلات قاطعه همی بکوفتند تا چنان دانستند بمرده است ، و هم دیگر روز جرجیس را بحال نخستین یافتند .

ص: 86


1- به حرکات سه گانه میم و نون و کسر میم و فتح خا و عکس آن بینی
2- تند و گرم و بدبو
3- بكسر سین، بر پشت خوابیده.
4- بر وزن دونده : باندرون رونده و مجروح کننده.

در این نوبت جنابش را بر پشت بخوابانیدند و دو نال (1) در سوراخ های بینی او فرو دادند و با سرکه مغز او را انباشته کردند : هم روز دیگر جرجيس علیه السلام بمجلس طيرتاط در آمد و او را بسخط الهی بیم داد.

در این نوبت بفرمود تا پای آن حضرت را بستند و بدنش را از جامه برهنه کرده چندان چوب بزدند که تمامت گوشت از بدنش فرو ریخت و او را بسته گذاشته از پی کار خود برفتند .

روز دیگر ، بامدادان جرجیس علیه السلام در پیشگاه طیرتاط حاضر شد و گفت . ای پادشاه جبار ، از خدای بترس و چندین قطع رحم مکن و بدان خدای که مرا چنین از گزند تو باز رهاند ایمان آور و اگر نه چون کار ظلم و جور تو بکمال رسد زوال پذیرد .

طیرتاط را هیچ دل نرم نشد و همچنان کافر جحود بود ، پس روی با بزرگان درگاه کرد و گفت : این مرد جادو (2)، ما را بشیفت (3) و بهیچ عذاب و عقاب دفع او نتوانستیم کرد ، بهتر آنست که او را دور از شهر در زندانی افکنیم و از شر او آسوده نشینیم و این زحمت چهاردهم بود که بدان حضرت رسانید

بالجمله بفرمود : جرجیس را از شهر ایروان بیرون آوردند و در يك فرسنگی اوج کلیسیا ، چاهی بود بس عمیق که آن را وراب می نامیدند ، جنابش را در آن چاه افکندند و چندان که مار و کژ دم ممکن بود بدست کرده در آن چاه فرو ریختند و سنگی گران بر آن چاه استوار نهاده بشهر باز آمدند

جرجیس علیه السلام چهارده سال در آن چاه بماند و يك پیرزنی که بر شریعت عیسی علیه السلام بود هر شبانگاه بر سر آن چاه شده گردهء نانی از شکاف آن سنگ بچاه می افکند و آن حضرت نان را با آن جانوران که در چاه بود قسمت کرده می خوردند

چون مدتی بر این گذشت و طیرتاط ، جرجيس علیه السلام را دیدار نکرد چنان دانست که نابود شده است و از جانب او خاطر آسوده کرد، و چنان افتاد که روزی از بهر تخجیر (4)

ص: 87


1- نال: نی میان پر و خالی
2- جادوگر
3- شیفتن متحیر گردانیدن
4- شکار کردن

کردن از شهر ایروان بیرون شتافت و در بیرون شهر کلیسیائی بود که چهل دختر عیسوی در آن جا اعتکاف داشت ، از قضا طیرتاط بدان کلیسیا آمد و آن دختران را بدید از میانه دختری که هرب سیما نام داشت و او را سیمائی چون شمس الضحی (1) و بدر الدجی (2) بود ، دل طیرتاط را بفریفت و پادشاه ارمنستان شیفته او شده خواست او را بشرط زنی بسرای خویش آرد چندان که زر و مال و جواهر از بهر کابین او بر شمرد سودی نبخشید و قبول زناشوئی او نفرمود.

و چون شب در آمد و آرواریا که مرشد او بود دختر را برداشته بکوهستان ایروان فرار کرد.

صبحگاه طیرتاط کس بطلب ایشان فرستاده هر دو تن را گرفته بشهر آوردند خبر گرفتاری ایشان بکار تانیا رسید که بزرگ و پیشوای آن جماعت بود ، بیدرنگ برخاسته با سی و هفت تن دختر دیگر از بهر شفاعت بشهر آمد و در حضرت پادشاه شده آغاز ضراعت نمود :

طیرتاط را گوئی از سنگ در دست بود که گاه گاه با آن لعب می کرد آن گوی را از در خشم بسوی کارتانیا افکند و راست بر سینه وی آمده جان بداد.

آن گاه روی بآرواریا کرد و گفت: هرب سیما را از بهر نکاح من راضی کن و اگر نه ترا بدین گونه خواهم کشت. آرواریا روی با هرب سیما کرد و بزبان بر زن که هم آن را هنارن گویند گفت : مبادا دین خود را بهای دنیا کنی و سر بدین کافر در آری . از ملازمان حضرت طیرتاط کسی که بدان زبان دانا بود این سخن بشنید و صورت حال را بعرض پادشاه رسانید.

طیرتاط در خشم شده بفرمود تا زبان آرواریا را از بن برکندند تا از آن زحمت بمرد و از پس آن هرب سیما را بنکاح خویش دعوت کرد و چندان که مستمال نمود مفید نشد، از بهر بیم دادن او جمیع آن دختران را بکشت و با این همه

ص: 88


1- بضاد ضاد و فتح حاء مرقع بالا آمدن آفتاب
2- دجي بضم دال و فتح جيم، تاریکی شب

هرب سيما رضا نداد و طیرتاط از غایت خشم او را نیز بمعرض هلاك و دمار در آورد، و آن پیرزن که هر شب نان از بهر جرجیس علیه السلام می برد از این وحشت و دهشت فراموش کار شد و آن شب نان بدانحضرت نبرد و تاکنون چهارده سال بود که جرجیس زحمت زندان می داشت.

بالجمله چون شب دیگر پیرزن نان از بهر جرجیس برد آن حضرت گفت : چون شد که شب دوش مرا فراموش کردی ؟ پیرزن قصه قتل آن دختران و دهشت خویش و ظلم طيرتاط را باز گفت.

چون سخن بنام طیرتاط رسید، جرجيس علیه السلام فرمو هنوز آن گراز زنده است و در حال بهمین گفتار ، طیرتاط در سرای خویش از هیئت اصلی بگشت و بصورت گرازی بر آمد و آن تاج که بر سر داشت همچنان بر سر او بماند تا در میان گرازان نشانی باشد و نخستین از شهر بیرون شده بمیان گرازان شتافت و بزرگان حضرت او سخت بترس و بیم شدند و همی از دنبال او شتافتند تا حال او را باز دانند و باشد که از بهر نجاتش چاره اندیشند و زن و خواهر او نیز از دنبالش می شتافتند ، و طیرتاط از پس آن که لختی در کوه و دشت بگشت بر سر چاه جرجیس آمده بایستاد و همی روی بر خاك بسود ، و جميع بزرگان شهر و اعیان دولت حیرت زده در گرد او ایستاده بودند

پیرزن چون این داستان را بدانست دیگر قادر نبود که این راز را پوشیده دارد لاجرم بی درنگ بکنار چاه تاخته صورت حال را باز گفت و مردم از زنده بودن جرجیس تاکنون بیشتر عجب کردند و آن سنگ گران را از سر چاه دور کرده خواستند جنابش را بر آورند .

جرجیس سوگند یاد کرد که تا این جانوران که از بهر گزند من بچاه در افکنده ايد بر نياوريد من بیرون نخواهم شد . پس نخست دلوی فرو فرستاده آن جانوران را بر آوردند، و از پس آن جرجیس بر آمد و طیرتاط بر قدم او در افتاد و چهره بر خاك بسود و آب از چشم بپالود (1) پس جرجیس علیه السلام در حق او دعای خیر فرمود تا دیگر باره

ص: 89


1- پاک کرد

بصورت آدمیان برآمد جز این که یک گوش او همچنان بصورت گرازان بماندتا آن زمان که غسل تعمید یافت (1)

بالجمله در این وقت طیرتاط بدست جرجیس اسلام گرفت و تمامت بت پرستان بشریعت عیسوی در آمدند و طیرتاط در خدمت جرجیس علیه السلام از ایروان سفر کرده بشهر قیصریه شام در آمدند . قیون طیا که یکی از خلفای بزرگ شریعت عیسوی بود در آن بلده حضرت جرجيس علیه السلام شتافت و گفت : خلیفتی حضرت عیسی علیه السلام خاص از بهر تست و پاره گوشت بدن یحیی علیه السلام را که در میان صفحه ای از نقره خام نهاده و آن را بشکل دستی کرده بودند جرجیس علیه السلام سپرد و گفت : داشتن این متاع جز ترا سزاوار نیست .

آن گاه جرجیس و طیرتاط از قیصریه مراجعت کرده بشهر ایروان آمدند صورت آناک و دیگر اصنام را در هم شکستند و بتکده ای در آن جا بود که صورت طلسمی در آن جا کرده بودند و چند تن جنی آن را صیانت می نمود و بهیچ گونه ، خرابی نمی پذیرفت. جرجيس علیه السلام با آن نقره که گوشت یحیی در اندرون داشت بدان بت خانه در آمد و نماز بگذاشت تا آن جنیان بگریختند و بتخانه فرو ریخت ، پس حکم داد که در جای آن بتکده ، کلیسیائی بنیان کنند و سه نوبت این بنا نهادند و شب ساحران بت پرست و جنیان خراب کردند ، شب چهارم جرجیس علیه السلام نماز بگذاشت و گفت پروردگارا : الها سزاوار نیست که عبادتخانه ترا ساحران و جنیان خراب کنند ، ناگاه نوری را دید که بدان زمین فرود شد و عیسی را در میان آن نور با گرزی ایستاده دید و آن حضرت حکم داد که فردا کلیسیا را باندازه این نور بنیان کنید.

پس جرجیس شاد شده بامداد بدان صورت که دیده بود بنیان کلیسیا کرد و آن بگونه خاج (2) سه پهلو داشت. از این روی آن را اوج کلیسیا گفتند ، و نخست ایچمیازی نام

ص: 90


1- شستن كودك و بزرگ با آب بنام اب و ابن و روح القدس اولین آداب نصرانیت و از بدعت های ایشان است بنابر این ظاهر عبارت که دلالت دارد بر این که طیرتاط از ناحیه جرجيس عليه السلام يا بدستور او غسل تعمید یافت خلاف واقع است
2- چلیپا ، صلیب نصاری

داشت و طیرتاط در آن بنا با زن و خواهر ، سنگ بر پشت می کشید و هر زر که اندوخته بود در آن بنیان بکار برد و تاکنون اوج کلیسیا در حوالی ایروان باقی است.

بالجمله از پس این وقایع جرجیس طیرتاط را برداشته ، بسوی شهر قسطنطنیه سفر کرد و چون این خبر بقسطنطین رسيد نيك شاد شد و خود عزم استقبال ایشان کرد پس سخ پطرس را که خلیفۀ بزرگ عیسوی بود برداشته پذیره ایشان کرد و سخ پطرس پیشانی جرجس علیه السلام را ببوسید و طيرتاط را قسطنطین ، بوسه زد و ایشان را با عظمت تمام بشهر در آورد و یک پاره از چوب خاج عیسی علیه السلام بجر جیسی سپردند. و آن هنگام که عیسی علیه السلام را بردار کردند غلامی از یهود كه يك چشم کور داشت نیزه بگرفت و بر پهلوی آن حضرت فرو برد و از جای زخم آن نیزه قطره خونی بر چشم نابینای آن غلام بچکید و در حال روشن شد و آن غلام ایمان آورد

بالجمله پای های آن نیزه را بمیراث همی داشتند در این وقت آن نیزه را بحضرت جرجیس سپردند و مقتل يعقوب بن يوسف نجار را که او را در روز رجم استیپان (1) شهید کردند (چنان که از این پیش مذکور شد) هم بجرجيس تفویض نمودند که او را در قدس شریف مقامی شایسته و از بهر او قندیلی کرده برتر از یازده ملت عیسوی آویختند تا با قندیل جرجیس دوازده شد.

از پس این وقایع جرجیس علیه السلام طیرتاط را برداشته بسوی ایروان سفر کرد و در ایروان طیرتاط را غسل تعمید (2) داد و گوش او نیز بحال خود آمد و در این همه مسالك گوش او چون گرازان بود تا مردم از آن معجزه شگفتی گیرند و بر شریعت عیسی علیه السلام شوند.

و این زمان نام پادشاه ارمنستان طیرتاط شد که بمعنی صاحب دیوان است و از این پیش او را ، ضرتاط می گفتند که بمعنی کج دیوان است .

مع القصه جرجيس علیه السلام در مملکت ارمنستان مردم را همی بحق خواند و دین

ص: 91


1- بکسر همزه یکی از حواریون
2- گذشت بطلان این نقل

عیسی علیه السلام را رواج همی داد و هر کس معجزه ای از او طلب داشت وفا نمود ، چنان که روزی در مجلس طیرتاط یکی از مقربان حضرت عرض کرد که ای جرجیس ، ما در این انجمن بر چهار کرسی نشسته ایم و خوانی (1) در پیش نهاده این جمله هر يك از چوب درختی باشند از خدای خویش بخواه تا هر يك از این چوب ها را از اصل خویش خضارت (2) بخشد و برگ و ثمر نخستین بدو دهد تا ما چنان که نشسته ایم دست برده از میوه های گوناگون بگیریم و بخوریم.

جرجیس پذیرفت و نام خدای بر زبان راند تا چنان شد و از این معجزه گروهی عظیم با وی ایمان آوردند.

دیگر آن که پیره زنی را گاوی بود که با شیر آن معاش می کرد از قضای آن گاو بیفتاد و بمرد و سگان انبوه شده جسد آن را بر دریدند و پاك بخوردند و بعد از مدتی بحضرت جرجیس آمد و صورت حال را باز گفت . آن حضرت عصای خویش را بدو داد و گفت این چوب را برگیر و نزد گاو شده بر او زن تا زنده شود. آن زن گفت : گاو را سگان پاك بخوردند بر جای نمانده است تا من این عصا را بر او زنم.

جرجیس فرمود : بشتاب و اگر همه از استخوان آن چیزی باقیست بنزديك من آور .

آن زن برفت و يك شاخ آن گاو را بیافت و بیاورد، پس جرجیس عصای خود را بر او زد تا گاوی گشت و بدان زن سپرد و او با خود برد و همه روزه شیراز وی همی دوشید و همی نوشید.

دیگر آن که جمعی با او گفتند که اگر خواهی ما ایمان آوریم ، جمعی از مردگان این گورستان را برانگیز تا بر نبوت تو گواهی دهند.

آن حضرت دعا کرد تا هفده تن از آن گورستان کهن انگیخته شدند که نه تن مرد و پنج تن زن و سه تن كودك بودند و بر صدق مقال جرجیس گواهی دادند و جمعی ایمان آوردند

بدینگونه روزگار برد تا هفتاد سال زندگانی کرد ، آن گاه وداع جهان گفته

ص: 92


1- سفره
2- سبزی و خرمی

بجنان جاودانی شد.

و آن حضرت را دو پسر بود: یکی آرستاکس نام داشت که جرجیس علیه السلام در حیات خویش او را خلیفتی داد و خود در گوشۀ غاری عزلت گزید و آرستاکس را فرزند نبود.

و پسر دیگر جرجیس و رطانس نام داشت و او را نیزد و پسر بود که یکی را و سکان می گفتند و آن دیگر را کریکری می نامیدند

آرستاکس در زمان خلیفتی خود کریکری را بمملکت افغانان فرستاد تا ایشان را بدین عیسی علیه السلام دعوت کند و رسم پنجاهه گرفتن و نخوردن حیوانی در مدت پنجاهه (1) که از نتایج خاطر جرجیس علیه السلام بود بمردم بیاموزد . اهالی افغانستان سخن کریکری را وقعی ننهادند و موی سر او را بر دم استری حرون (2) بسته در بیابان رها کردند تا بر خاره (3) و خارش كشيده هلاک ساخت

همانا جز جرجیس چند تن دیگر از خلفای عیسوی را کریکر نام بوده مانند کریکر فم طورکس که بمعنی کریکر صاحب معجزه است و او قبل از جرجیس علیه السلام میان ارزن روم و تربظان بدنیا آمد و در شهر اسکندریه غسل تعمید یافت و رواج دین عیسی علیه السلام همی کرد و چنان بزرگ شد که مردم ارمن در دین خود او را برابر موسی علیه السلام گذارند.

و دیگر کریکر حکیم الهی بود که هم در عهد قسطنطين ظهور یافت و در شهر اسكندريه و مصر و بیت المقدس تحصیل علوم کرد و مسقط الرأس او از اراضی تربظان (4) در شهر قیصریه بود و شصت سال زندگانی یافت و بر خلاف ملت اریان زیستن کرد (چنان که مذکور خواهد شد) و بیشتر وقت در زاویه خمول و کنج عزلت روزگار برد و از مؤلفات وی پنجاه خطبه بجای ماند.

جز ایشان نیز کریکر است و از این جاست که مردم از من گروهی زمان دعوت جرجيس را نيك ندانند و گروهی چنان پندارند که آن حضرت نزديك بزمان

ص: 93


1- بر وزن یک ماه : مدت اعتکاف نصاری و آن پنجاه روز است.
2- چموش
3- سنگ سخت
4- طرابزون با طرابزنده بفتح طا

خاتم الانبياء ظهور داشته و این بر خطا است علی نبينا و عليه الصلوة والسلام .

تنصر قسطنطين و ترویج او دین عیسی علیه السلام را

پنج هزار و نه صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آن هنگام که قسطنطین با لشگر خویش از بهر جنگ مقسنتیت کوچ می داد و سپاه او چهار برابر قسطنطین بود (چنان که مرقوم داشتیم) قسطنطين سخت ترسناك بود و بیم داشت که مقهور دشمن گردد پس در خاطر آورد که اگر من بدشمن ظفر جویم پرستش خدای عیسویان خواهم کرد و شریعت عیسی خواهم گرفت و این در چاشتگاهی بود که پیش روی سپاه در اراضی ایتالیا طی مسافت می کرد ناگاه سر بر داشت و در میان هوایک چوب خاج (1) دید که خطی از آتش بر آن نوشته بود که ای قسطنطین ظفر، با تو خواهد بود قسطنطین این صورت را بتمامت لشگریان بنمود و دل ایشان را قوی ساخت و در اندیشه بود که این صورت از کجا است تا شب در آمد و هنگام خواب فرا رسید ، بخفت و در خواب دید که عیسی علیه السلام با همان خاج آشکار شد و فرمود اگر خواهی بر خصم نصرت جوئی این علامت را بر علم خود نصب کن.

بامداد قسطنطین از جامه خواب بر آمد و تمثال آن خاج را از زرناب بساخت و تاجي مرصع بجواهر شاهوار بر سر آن استوار کرد و نام عیسی علیه السلام را در میان آن خاج مرقوم فرمود و صورت خود و فرزندش قسطنطین را که نام پد داشت در زیر آن خاج مرقوم فرمود و نام آن بیدق را لباروم گذاشت و پنجاه تن مرد دلیر از میان لشگریان طلب کرد که ایشان نیز در نهانی عیسوی بودند و این علم را بدیشان سپرد که هر کس بنوبت بدارد و اگر یکی کشته شود دیگری برافرازد

آن گاه از بهر جنگ کمر بست و خصم را مقهور ساخت و دل بر شریعت عیسی نهاد سبب تنصروی این بود چنان که یکی از مورخین یوروپ (2) که از شهر چزاره (3) است و

ص: 94


1- صلیب نصاری
2- اروپا
3- سزاره بکسر سین و زا از شهرهای ترکیه

نامش اوزب (1) باشد مرقوم داشته که خود قسطنطین این قصه را از بهر من گفت و من نوشتم .

بالجمله در این وقت قسطنطین دین خویش را آشکار ساخت و هر که بر شریعت عیسی علیه السلام رفت او را مورد الطاف و اشفاق خسروانی نمود و هر مال که قیاصره از خلفای عیسوی اخذ کرده بودند مسترد ساخت و حکم داد تا بت خانه ها را در بستند و فرمود تا مردم همه عیسوی شوند و کس گوش بمنجم و ستاره شمر نکند و خلفای عیسوی را که اخراج کرده بودند بجای خویش نشاند و کشیش را نيك عظمت بداد و زر و مال فراوان بر کلیسیاها موقوف بداشت.

از بزرگان حضرت او اول کس که شریعت عیسی علیه السلام گرفت انیسیوس بودو قسطنطین بدان چنان شاد شد که از فتح کشوری مسرور نمی گشت و مادر قسطنطین هلن که شرح نسب و حسبش باز نموده شد نیز عیسوی بود و چون قسطنطین سلطنت یافت او را در سرای خویش بانوی بانوان کرد و اجازت داد که چندان که زر و مال خواهد از خزانه پادشاه برگیرد و سفر بیت المقدس کرده در راه عیسی علیه السلام بکار برد.

پس هلن گنجی افزون از حوصله حساب برداشته از بهر حج کردن سفر بیت المقدس کرد و در این وقت هشتاد سال داشت و چون به بیت المقدس آمد خواست تا خاجی (2) که عیسی علیه السلام را بدان بردار کردند بدست کند چندان که از یهود باز جست او را راه ننمودند و بسیار چوب بنزد وی آوردند و گفتند : این همان خاج است ، و بر خطا بود و چون هلن مأیوس شد خواست در آن شهر بنیان چند کلیسیا کند نخستین بر سر آن پشته آمد که در آن جا عیسی علیه السلام را بردار کرده بودند و در آن جا بت خانه ای بنام خدای عشق بر پای بود بفرمود تا آن بت خانه را ویران کردند و زمین آن را همی شکاف می دادند تا بنیاد

ص: 95


1- ازب بضم همزه و کسر زاء (لاروس) : یکی از مورخین و علمای نصاری مشهور که لقب پدر تاریخ کلیسیا را حائز گردیده است مدت زندگی او بین 265 - 340 میلادی می باشد
2- چلیپا، صلیب

کلیسیا گذارند ، ناگاه سه چوب خاج بدست آمد که دو از بهر آن دزدان بوده است و یکی از بهر عیسی علیه السلام و چون معلوم نبود كه كدام يك خاج عیسی است عاقبت از دانشوران بیت المقدس پرسش کردند که چگونه حاج عیسی را بازشناسیم

ایشان گفتند : با بیماران توان امتحان کرد تا به بینیم شفادهنده کدام است پس مریضان فراهم شدند و از آن دو خاج کرامتی نیافتند و چون بیماری با خاج عیسی تقرب جست در حال شفایافت و چون کود بر دیده مالید روشن شد

پس هلن یک باره از آن خاج را قطع کرده از بهر فرزندش قسطنطین هدیه ساخت و آن چه بماند در صندوقی از سیم ناب نهاده بدست خلیفه عیسوی که در بیت المقدس بود سپرد، آن گاه سه کلیسیا بنیان کرد: یکی را بنام سلو دار در آن پشته که عیسی را بر دار كرده بودند بنا نهاد و نيك ساخت ، و چون از کلیسیا سلو دار بپرداخت در بیت لحم که محل ولادت عیسی علیه السلام بود هم کلیسیائی بنیان کرد و بیایان آورد، و کلیسیای سیم را در آن مکان که بعقیدت عیسویه جسد عیسی علیه السلام را بخاک سپرده بودند بنیاد کرد ، بنام قسطنطین و نام آن کلیسیا را نیز قسطنطیه نهاد ، و آن صندوق سیم که چوب خاج در آن بود در این کلیسیا موقوف بداشت و زر و سیم فراوان ، در این بناها بکار برد

آن گاه فقرا و مساکین را ببذل دینار و درهم غنی ساخت و بسیار بود که ایشان را بضیافت طلب داشته خود در مجلس میهمانی کمر بسته خدمت می کرد و خرابی های شهر بیت المقدس را نیز آبادان ساخت ، پس با دل شاد بسوی قسطنطنیه مراجعت فرمود و پسر را دیدار کرد و از پس روزی چند وداع جهان گفته ، بسرای دیگر شد. وفات او در میان تابستان روز هیجدهم ماه اوس بود، عیسویان در مرگ او سوگوار شدند و روز وفات او را عیدی نهادند و جسد او را قسطنطین در شهر قسطنطنیه در قبرستان ملوك مدفون ساخت و بنام مادرش فرمان داد که در ارض شام نزديك بيت المقدس شهری بر آوردند و آن را هلنا (1) پالیس گفتند یعنی شهر هلن چه پالیس بمعنی شهر است ، و همچنین در زمین در پانوم نزدیکی قرد نکیز (2) که مولد مادرش بود بنام او شهری بر آورد .

ص: 96


1- بكسر ها و لام
2- دریای سیاه

و از پس این وقایع در میان عیسویان بر سر مذهب و شریعت فتنه برخواست و طايفة اريان (1) و كتليك باهم بمجادله برخاستند و بر قسطنطین لازم افتاد که مجلسی از بزرگان دین کرده شبهه از میانه بردارد.

و همانا در این مقام واجب افتاد که قصه پاپ و صورت مجالسی که در میان عیسویه بر پای شده باز نموده شود تا بر مطالعه کننده ، حدیثی مبهم نماند.

نخستین باید دانست که عیسویان پاپ را خلیفه عیسی علیه السلام دانند و شرط است که او از جمیع خلفای عیسویه و کشیشان ملت در منزلت بزرگ تر باشد و در حضرت حق از اولیا شمرده شود و رتبت ولایت او را بود.

بالجمله بعد از عیسی علیه السلام او را خلیفتی بعد از خلیفتی شماره کنند و ایشان را پاپ گویند و پاپ نخستین پطرس (2) را دانند که از جمله حواریون عیسی علیه السلام بود (و ما شرح حال او را مرقوم داشتیم). گویند که جنابش بعد از ولادت عیسی علیه السلام پاپ شد و سی و شش سال پاپ بود.

و بعد از او پاپ دوم لین (3) بود در زمان قیصری نرو (4) ظهور یافت و او ده سال پاپ بود.

پاپ سیم آنقلت نام داشت و او سیزده سال پاپ بود

چهارم لمنت پاپ شد و او نه سال پاپ بود.

پنجم او اریست پاپ شد و او نیز نه سال پاپ بود.

ششم اسکندر اول پاپ شد و اوده سال پاپ بود

هفتم سیکسته پاپ شد در عهد قیصری تراجن واونه سال پاپ بود.

هشتم تلسفار (5) پاپ شد و یازده سال پاپ بود.

ص: 97


1- آریان: فرقه از نصاری که منکر تثلیث بوده و منسوب به مؤسس خود (آریوس) می باشند.
2- بكسر اول و ضم راء
3- لن بفتح لام يا لين. لاروس احتمالا دوازده سال مدت خلافت او را ذکر می کند
4- نرن بكسر نون و ضم راء (لاروس).
5- تلسفر بكسر تا و لام و سكون سين و ضم فا و سكون راء ، لاروس مدت خلافت او را ده سال ذکر می کند.

نهم هيکین (1) پاپ شد و سه سال پاپ بود .

دهم پی پاپ شد و پانزده سال پاپ بود .

یازدهم انیسه پاپ شد و یازده سال پاپ بود .

دوازدهم ستر پاپ شد و نه سال پاپ بود.

سیزدهم التر پاپ شد و شانزده سال پاپ بود.

چهاردهم ویکتار اول پاپ شد و نه سال پاپ بود.

پانزدهم ژفرین پاپ شد و هفده سال پاپ بود .

شانزدهم قلیست پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

هفدهم اربن پاپ شد و هفت سال پاپ بود.

هیجدهم پنتین پاپ شد و پنج سال پاپ بود.

نوزدهم انتر پاپ شد و یک سال پاپ بود .

بیستم فبین پاپ شد و پانزده سال پاپ بود.

بیست و یکم کرنیل پاپ شد و یک سال پاپ بود.

بیست دوم لوس پاپ شد و یک سال پاپ بود.

بیست و سیم اتین پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

بیست و چهارم سیکستۀ دوم پاپ شد و دو سال پاپ بود.

بیست و پنجم دنیس پاپ شد و ده سال پاپ بود.

بیست و ششم فلیکس پاپ شد و شش سال پاپ بود .

بیست و هفتم اوتیسکین پاپ شده هشت سال پاپ بود.

بیست و هشتم کیوس پاپ شد و سیزده سال پاپ بود

ص: 98


1- هیژن بكسر ها و فتح ژ ، لاروس مدت ریاست او را چهار سال ذکر می کند

بیست و نهم مرسلین (1) پاپ شد و دوازده سال پاپ بود.

سیم مرسل (2) پاپ شد و دو سال پاپ بود.

سی و یکم اوزب (3) پاپ شد و یک سال پاپ بود.

سی و دویم ملتیاد پاپ شد و او را در زمان خود قسطنطین نزد خود طلب داشته بسیار عظمت نهاد و شریعت عیسوی را از او بیاموخت و خانه ای بدو بخشید که لتران نام داشت ،و نزديك لتران کلیسیائی بساخت و نام آن را قسطنطنیه نهاد که هنوز در روم باقی است و آن کلیسیا را بر یحیی علیه السلام وقف نمود و در سرای خود نیز جای نمازی بساخت و در دین عیسوی راسخ شد و از پیش تاج خود شکل خاج نهاد و از پس او قیاصره بدو اقتفا کردند و بعد از وفات قسطنطین تمثال او را آراسته خاجی بدستش نهادند . و پیش از آن رسم بود که بعد از مرگ قیاصره تمثال ایشان را کرده شمشیری بدستش می نهادند.

بالجمله پاپ در عهد قسطنطین بزرگ شد و عظمت تمام حاصل کرد و مدت پاپی ملتیاد سه سال بود

سی و سیم سیلوستر پاپ شد و او نیز در زمان قسطنطین بود و بیست و یک سال پاپی کرد. سی و چهارم مرک پاپ شد و یک سال پاپ بود.

سی و پنجم ژول پاپ شد و شانزده سال پاپی داشت

سی و ششم لیبر پاپ شد و چهارده سال پاپی داشت و او را عیسویان از جمله اولیا نمی شمارند و بدین منصب سزاوار نمی دانند.

سی و هفتم دماس پاپ شد و هیجده سال پاپی داشت

سی و هشتم سیریس پاپ شد و هشت سال پایی داشت

ص: 99


1- مارسلن بسكون ،راء و كسر سين و فتح لام مشدد لاروس مدت خلافت او را نه سال ذکر می کند.
2- مارسل بكسر سين و سكون لام ، لاروس مدت خلافت او را یک سال ذکر می کند
3- از ب بضم همزه و كسر زاء (لاررس)

سی و نهم انستس اول پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

چهلم اینسذ پاپ شد و پانزده سال را پی داشت.

چهل و یکم ززیم پاپ شد و یک سال پاپی داشت.

چهل و دوم بنيغاس اول پاپ شد و چهار سال پاپی داشت.

چهل و سیم سلستن پاپ شد و ده سال پاپ بود.

چهل و چهارم سیکیسته سیم پاپ شد و هشت سال پاپی داشت.

چهل و پنجم لئون (1) بزرگ پاپ شد و شش سال پاپی داشت.

چهل و ششم هلر پاپ شد و بیست و دو سال پاپی داشت

چهل و هفتم سنپلیس پاپ شد و پانزده سال پاپی داشت.

چهل و هشتم فلیکس پاپ شد و نه سال پاپ بود.

چهل و نهم جلاس پاپ شد و چهار سال پایی داشت.

پنجاهم انستس دوم پاپ شد و دو سال پاپ بو د عیسویان گویند او نیز رتبت ولایت در نیافت و بر خطا بود

پنجاه و یکم سماق پاپ شد و شانزده سال پاپی داشت

پنجاه و دوم هر میداس پاپ شد و نه سال پاپ بود.

پنجاه و سیم ژان پاپ شد و سه سال پاپی داشت

پنجاه و چهارم فلیکس سیم پاپ شد و سه سال پاپ بود او را نیز از اولیا نشمارند.

پنجاه و پنجم بنیغاس دوم پاپ شد و سه سال پاپ بود وی نیز از از اولیا نباشد .

پنجاه و ششم ژان دوم پاپ شد ، او را گویند زن بوده و بر حیلت بجامه مردان در آمده و سه سال پاپی کرده .

پنجاه و هفتم آغا بیت اول پاپ شد و یک سال پایی کرد

پنجاه و هشتم سیلور پاپ شد و یک سال پاپ بود او نیز رتبت ولایت در نیافته

ص: 100


1- بكسر لام و ضم همزه، لاروس مدت خلافت او را بیست و یک سال می داند

پنجاه نهم ویژیل پاپ شد ، هم او هیجده سال بر خطا پاپ بوده.

شصتم بلاژ اول پاپ شد و چهار سال پاپ بود. هم او از اولیاء نباشد.

شصت و یکم ژان سیم پاپ شد و چهارده سال پاپ بود و رتبت ولایت نداشت.

شصت و دوم بنوای اول پاپ شد و پانزده سال پاپ بود و از اولیا شمرده نمی شد .

شصت و سیم پلاژ دوم پاپ شد و دوازده سال بر خطا پاپ بود و درجه ولایت نداشت.

شصت و چهارم قرقوار بزرگ پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

شصت و پنجم صاپی نین دو سال پاپ بود و ولایت نداشت.

شصت و ششم بنيغاس سیم پاپ شد و یک سال پاپی کرد او نیز از اولیا نبود.

شصت و هفتم بنیغاس چهارم پاپ شد و هفت سال بی آن که از ولایت بهره برد پاپی کرد.

شصت و هشتم دوس پاپ شد و سه سال پاپ بود.

شصت و نهم بنيغاس پنجم باب شد و شش سال پاپ بود و رتبت ولایت نداشت

هفتادم هناریوس اول پاپ شد هم وی از اولیاء نبود و پنج سال پایی کرد.

از پس او سورین پاپ شد او نیز رتبت ولایت نداشت و ظهور او در عهد قیصری هراقلیوس بوده که در زمان حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحية والثناء سلطنت يافت و ما قصۀ پاپ ها را که بعد از پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله ظهور یافته اند در جای خود مرقوم خواهیم داشت و اقتدار ایشان را در نصب ملوك باز خواهيم نمود بعون الله تعالى .

چه پس از هجرت رسول عربی آن استقلال و استیلا یافتند که پادشاهان را عزل و نصب فرمایند.

اکنون که از قصۀ پاپ بپرداختیم صورت مجالس عیسویان را مرقوم دانیم . معلوم باد که چون در دین و شریعت عیسوی مشکلی افتادی یا بدعتی در مذهب واقع شدی یا در نظام کشیش خلافی روی دادی شرط باشد که مجلسی کنند و علمای دین مجتمع شده سخن در اندازند، آن گاه که تشتت ،آراء از میان برخاست و سخن جمله در مسئله یکی

ص: 101

شد آن کار را اختیار کنند و این مجلس برسه گونه باشد : یکی را مجلس محلی گویند و عبارت از آن باشد که مردم در يك محل انجمن شوند و در کاری قراری گذارند

و دیگر قبیله ای باشد و عبارت از آنست که مردم یک طائفه و قبیله آن مجلس بر پای کنند.

سیم مجلس کلیه بود و عبارت از آنست که جميع عیسویه فراهم شوند و مجلس کنند و هر سخن در آن مجلس اختیار شود قانون باشد.

بالجمله مجلس نخستین بعد از عیسی علیه السلام بود که حواریون آن حضرت در بیت المقدس فراهم شدند تا قانون یهودیان را در نماز براندازند و رسم عیسوی گذارند

مجلس دوم ، دویست سال بعد از ولادت عیسی علیه السلام فراهم شد از بهر آن که قراری در رفع عیسی علیه السلام گذارند.

چه رفع آن حضرت در هنگام تابستان بود و اگر با ماه آسمانی آن حساب می داشتند بسا بود که آن روز در زمستان و دیگر فصول واقع می شد ، لاجرم عیسویان فراهم شدند و قرار بر آن نهادند که همه ساله رفع عیسی را در ماه مرس (1) دانند که بیست و دوم آن مطابق است با تحویل آفتاب ببرج حمل که روز نوروز عجمان است . اما شرط چنان شد که هر روز از ماه مرسی که هلال را در آسمان دیدار کنند، خواه در اوایل ماه مرس دیده شود خواه در اواخر آن از آن روز که هلال را به بینند ، پانزده روز بشمارند اگر روز پانزدهم یکشنبه باشد آن روز را روز رفع عیسی علیه السلام گیرند و اگر یکشنبه نبود ، هر یکشنبه که بعد از پانزده روز که شماره کرده اند اول پیش آید آن را رفع عیسی گیرند و از این جا است که بعقیدت ایشان گاهی روز رفع عیسی علیه السلام پیش از نوروز عجمان افتد

چه ممکن است که روز اول ماه مرس هلال را دیده باشند و روز پانزدهم یکشنبه باشد ، پس رفع عیسی علیه السلام هفت روز قبل از نوروز خواهد بود و ممکن است که با روز

ص: 102


1- مرس: نام یکی از ماه های رومی و چهارمین ستاره بزرگ منظومه شمسی و نزدیک ترین آن ها بزمین که در عربی مریخ نامیده می شود

نوروز مطابق شود و ممکن است که بیست و هشت روز بعد از نوروز باشد. و از آن چه مرقوم داشتیم قیاس توان کرد .

مجلس سیم در اراضی یونان واقع شد، در میان بزرگان سیرین و مردم افریقیه و این مجلس را از بهر رفع ظلم و تعدی نهادند

مجلس چهارم را او سب خوانند چه نام آن زمین که مجلس کردند او سب بود و این مجلس در میان مردم انطاکیه و مردی که اسمش پلدسامسات بود واقع شد . این نیز از بهر رفع ظلم بود.

اما این چهار مجلس را عیسویان در جمع مجالس شماره نکنند چه شرط دانند که مجلس بحکم پاپ باید عقد شود و هر مجلس که بی حکم پاب فراهم شود و پاپ در آن جا نباشد و اگر نه نایبی از وی در آن جا حاضر نبود در حکم مجلس نخواهد بود و تا این زمان پاپ را آن عظمت نبود که چنین احکام براند و در این هنگام که حکومت یافت شرط نهاد که هیچ پاپ را جایز نیست که زن کند ، و خلفا نیز در سفر و حضر نتوانند زن کرد و کشیش چندان که در کلیسیا باشد زن نتواند گرفت.

چه در حکم آنست که ضجیع او کلیسیا باشد ، اما اگر كشيش در ممالك بعيده افتد روا باشد نکاح کند

بالجمله در این وقت که دار الملك قيصر از رومية الكبری به قسطنطنیه افتاد پاپ اقتدار جهان یافت و حکم داد که هر وقت پاپ از بهر عقد مجلسی عیسویان را خواهد حاضر سازد جميع پادشاهان عیسوی باید در انجام آن مهم کمر بندند و از بذل زر و مال مضایقت نکنند زر و مال و در هر شهر که مجلس آراسته شود آزادی باشد ، و احکامی که از مجلس بر می آید از توریة و انجیل خارج نباشد مگر وقتی که حکمی فوق طاعت مردم بود چنان که در اراضی سرد سیر چون غسل تعمید بر مردم صعب بود، جایز شمرده اند که پیشانی ایشان را با کفی آب مسح کنند

مع القصه حکمای الهی و دانشوران ملت عيسوى الى زماننا هذا هفده مجلس

ص: 103

شماره کرده اند و زیاده بر این را در جمع مجالس ندانند و وقعی نگذارنند

اما مجلس اول رانیسه (1) گویند چه این مجلس را در شهر نیسه نهادند که در ارض قسطنطنیه واقع است. سبب عقد این مجلس آن بود که یکی از کشیشان که آریوس نام داشت در شهر اسکندریه روزگار می برد از بهر شریعت و نماز ، کتابی تألیف کرد و در آن کتاب مرقوم داشت که عیسی علیه السلام خدای نباشد و پسر از پدر جدا بود و او چون مردی پیرو طلیق اللسان بود، جمعی کثیر عقیدت خویش را بر قانون او نهادند و در میان مردم غوغایی در افتاد اسکندر نامی که در این وقت در شهر اسکندریه خلیفه بود هر چند خواست او را از این عقیده بگرداند ممکن نشد پس او را لعن کرده از کلیسیا اخراج فرمود .

آریوس از اسکندریه بیرون شد. به فلسطین (2) آمدو از آن جا بشهر نیکومدیا رفت و شریعت خود را رواج داد و او سب خلیفه را که مردی با عظمت بود با خود متفق ساخت و از این روی کار او قوت گرفت و مکنون خاطر را آشکار ساخت و او سب در حضرت قسطنطین بمعروض داشت که آریوس سخن بحق گوید و اسکندر بر خطا رفته است اما باید هر دو تن را خاموش ساخت .

قسطنطین اوسیوس را که خلیفه با عظمت بود باتفاق آریوس باسکندریه فرستاد و باسکندر نوشت که این غوغا در شریعت روا نباشد ، اگر خلافی هست با علمای دین نشسته مرتفع سازید اوسیوس باسکندریه آمد و در آن جا مجلسی مختصر کرده چندان که سخن کردند، مفید نیفتاد .

ناچار اوسیوس مراجعت کرده بعرض قسطنطین رسانید که آریوس آرام نخواهد گرفت و این غوغا همیشه بر پای خواهد بود. قیصر ناچار شد که جمیع علمای دین را مجتمع ساخته مجلسی کند و این شبهه را از میان براندازد ، پس بحکم پاپ که در این وقت سیلوستر بود در شهر نیسه قرار مجلس نهادند و با حضار جميع خلفای عیسویه مکتوب کردند و اسب

ص: 104


1- نيسه بکسر نون و سين
2- بفتح فاء و كسر لام و سكون سين

و کالسکه و هر زر و مال که از بهر این مهم واجب بود ،قیصر بخرج داد تا آن که سیصد و هیجده تن خلیفۀ عیسوی در شهر نیسه حاضر شدند و کشیش و دیگر علما گروهی عظیم انبوه شدند . سیلوستر که پاپ بود در آن جا حاضر نشد و حکم داد که اوسیوس او را نایب باشد و او را با دو تن دیگر بر آن مجلس گماشت اوسیوس در صدر آن مجلس جای کرد و اسکندر خلیفۀ شهر اسکندریه با آتناس که دست پرورده او بود در جای خود قرار گرفت و آریوس نیز در مقام خود جای کرد و بسیار از این خلفا بودند که از اولیا شمرده می شدند و در راه دین جراحات بسیار یافته بودند مانند پانیوس خلیفه یونان که چشم راست او را در راه دین بر آورده بودند ، و قسطنطین بسا بود که بجای آن چشم بوسه می زد تا کرامت حاصل کند مع القصه جميع این خلفا و کشیشان، در يك انجمن مجتمع شدند و قسطنطین بعد از عقد مجلس در آن جا حاضر شد و بنشست و هر کس سخن خویش را بی ترس و بیم بگفت و کتاب آریوس را در آن انجمن بآواز بلند بخواندند و چون از آن کتاب سخنی ناملایم بر می آمد خلفا انگشت بر گوش خود می نهادند که اصغا نفرمایند عاقبت الامر آریوس را لعن کردند و گفتند باید از گناه خود استغفار جويد و حكم کل از مجلس بر آمد که عیسی علیه السلام پسر خداست و در احکام با خداوندی بی شريك برابر است و نه اینست که عیسی علیه السلام از خدای فروتر باشد بلکه در ذات و صفات با خدای توامان (1) باشد و از بهر آن که آریوس نگوید : خداوند جهان چگونه دو تا باشد ، گفتند در ذات متحدند و خداوند و عيسى و روح القدس سه خدایند مانند هم و در ذات یکی باشند و این دین و شریعت را كتليك نام نهادند که بمعنی اصلی باشد و پیروان آریوس به آریان مشهور شدند که منسوب بنام اوست و بعد از این احکام قسطنطین آریوس را اخراج بلد ساخت اما دین او در میان مردم باقی ماند.

اما مجلس دوم در شهر قسطنطین واقع شد در عهد قیصری تا و دوز که شرح

ص: 105


1- قرین و یکسان

حالش مرقوم خواهد شد و سبب عقد این مجلس آن بود که مسدانیوس که در شهر قسطنطنیه خلیفۀ عیسوی بود گفت خدای باری و عیسی هر دو خدایند اما روح القدس خدای نباشد و جمعی سخن او را استوار داشته بر عقیدت او شدند و این شریعت در مردم مسدن (1) که شهری از یونان است شایع شد آتناس که یکی از خلفا بود رساله ای بر رد این سخن نوشت و گفت در انجیل ثبت است که روح القدس باقی است و تغیر پذیر نیست و این چنین کس خدای باشد.

تاو دوز چون قیصر شد و غسل تعمید یافت و این غوغا را معاینه کرد منشوری نگاشت که باید تمامت رعیت من بر دين كتليك باشند و جایز نیست که دین عیسوی را قسمت کنند و هر کس خود را كتليك خواند زیرا که هر طایفه خود را كتليك مي خواندند و می گفتند ما دین اصلی داریم و حکم داد که دیگر طوائف را مبدع و ملحد گویند و مردم بدان شریعت روند که اکنون دماس که پاپ است و نایب پطرس بدان است و جز آن مردم که بر دین كتليك باشند در کلیسیا جای نکنند و هر ظلم بدیشان رسد سزاوار خواهد بود و این منشور هنوز در مملکت فرنگستان مضبوط است

اما تاو دوز دانست که بدین منشور آن فتنه رفع نخواهد شد ، پس خواست مانند قسطنطین مجلسی کند و از بذل زر و مال هیچ دریغ نداشت و خلفای عیسویه را که در اراضی مشرق سکون داشتند بشهر قسطنطنیه طلب داشت و یک صد و پنجاه خلیفه عیسوی در این مجلس حاضر شد و کشیسشان و دیگر علما نیز حاضر شدند و انجمنی بزرگ بر آوردند. و ملس که خلیفه شهر انظاکیه بود حضور داشت و چون تاو دوز در خواب دیده بود که ملس تاج سلطنت بر سر او نهاد و او را هیچ وقت دیدار نکرده بود خواست بداند که در بیداری او را تواند شناخت یا صورت او را دیگر سان در خواب دیده پس آن زمان که انجمن آراسته گشت ناو دوز بمجلس در آمد و از میان همه خلفا ملس را

ص: 106


1- ما سدوان بكسر سین : مقدونیه

بشناخت و یکدیگر را در بر کشیده دیده بوس کردند و ملس در این مجلس بر صدر بود

مع القصه سخن در انداختند و نخست خواستند مردم مسدن را از عقیدت بگردانند چون سخن ایشان در دماغ آن جماعت اثر نکرد سجلی کرده ایشان را لعنت فرستادند و اخراج نمودند و از آن مجلس چنین قانون بر آمد که خدای از آسمان بصورت عیسی آمد و زحمت بسیار در آن صورت بدید ، پس دیگر بآسمان عروج فرمود و در آخر زمان هم باز خواهد آمد تا دین خود را رواج دهد که هیچ جدائی و بینونت در میان حق جل و علا و عيسى علیه السلام و روح القدس نیست و با این که خلفای مغرب در این مجلس نبوده اند و پاپ نیز حضور نداشت بر این قانون تصدیق کردند و صواب شمردند

مجلس سیم را مجلس افزگویند و افز شهری بود از توابع قسطنطنیه که در سرحد آسیا بود و سبب عقد این مجلس آن شد که نسطاریوس که در قسطنطنیه خلیفه بود بر آن عقیدت شد که عیسی را خدای نداند و چون بیم داشت از مردم که این عقیدت را آشکار کند نمی گفت عیسی خدا نیست بلکه می گفت مریم مریم خدای نزائیده است و مریم را مادر خدا نتوان گفت و در حق عیسی می فرمود که او را دو جنبه باشد يك جنبه خدائی است و آن دیگر انسانیست و چون او را در قسطنطنیه دوستان بسیار بودند همی خواستند تا قیصر را که در این وقت تاودوز جوان بود با عقیدت او آورند و کار او را محکم کنند

اما آن طایفه که دین كتليك داشتند می گفتند حق جل و علا صورت مرد گرفت اما خدائی و مردی از هم جدا نشد و با نسطاريوس مخالفت داشتند

چون این خبر به اسکندریه رسید سیریل که خلیفه آن شهر بود رساله ای بر رد نسطاریوس نگاشت و در آن رساله یاد کرد که من عجب دارم از آن کس که گوید مریم مادر خدا نیست زیرا که چون عیسی خدا باشد مادر او مادر خدا خواهد بود و اگر نه باید گفت عیسی خدا نیست لاجرم باید گفت مریم مادر خدا بود اما مربی بدن عیسی

ص: 107

بود نه مربی روح او .

و جداگانه مکتوبی از بهر نسطاریوس فرستاد و او را پند و موعظت گفت ، باشد که از این عقیدت بگرداند . و چون مدتی بر گذشت و معلوم کرد که سخنان او در دماغ نسطاريوس اثر نکرده ، مکتوبی بنزديك سياسته که در این وقت پاپ بود فرستاد تا در این کار چاره اندیشد.

و از آن سوی نسطاریوس نیز عقیده خود را نامه کرده بنزد پاب فرستاد ، پس پاپ ناچار شد که مجلسی کند و خلاف از میان بردارد و حکم داد تا در شهر افز عقد مجلس شود.

ایمپراطور تاودوز بحکم پاپ بنای مجلس نهاد و دویست تن از خلفای عیسویه را در افز حاضر کرد ، و سیریل در این مجلس بر صدر بود ، و نسطاریوس با یکی از مقربان حضرت قیصر که همداستان بود ، و کاندیدین نام داشت.در افز حاضر شد ، اما چون مجلس بزرگ را عقد کردند گفت : تاژان که خلیفۀ انطاکیه است در این مجلس در نیاید من حاضر نشوم.

پانزده روز این کار بتاخیر رفت و از ژان خبری نرسید و نسطاریوس نیز بمجلس در نمی آمد . ناچار خلفای عیسویه گفتند : باید بی حضور نسطاریوس کتاب او را خواند و حکم حق را ظاهر ساخت ، پس عقد مجلس کردند و بر قانونی که ایشان را بود تختی در میان مجلس نهاده انجیل را بر زبر (1) آن گشوده داشتند چه سخن ایشان آن بود که عيسى علیه السلام فرموده: هر وقت در میان امت مشکلی پیش آید و علمای دین مجتمع شوند من در آن جا حاضرم لاجرم بنا بر حشمت آن حضرت انجیل را باید گشوده داشت

بالجمله کتاب نسطاریوس را بی حضور او خواندن گرفتند و نامه ای که پاب بدو نوشته بود که از عقیدت خویش استغفار کن ، هم بخواندند و کتب حکمای الهی را مانند کتاب سپرین و کتاب آتناس و نامه انبرزی و رساله بسیل را هم قرائت کردند و این جمله بر خلاف

ص: 108


1- بالا

عقیدت نسطاریوس بود ، پس اهل مجلس جملگی او را لعن کردند و متفق الكلمه گفتند : مريم عليها السلام مادر خداست و مردم شهر افز شاد شدند و صورت حال را هر کس نامه کرده، انفاذ حضرت قیصر داشت.

کاندیدین که مردی با عظمت بود و با نسطاریوس کمال مودت داشت نامه مردم و مکتوب خلفا را اخذ نمود و بدلخواه خود نامۀ چند آراسته بنزديك ايمپراطور فرستاد تا این راز پوشیده ماند.

چون این معنی مکشوف شد یکی از خلفا جامه خود را دیگرگون کرده و صورت مجلس را بنگاشت و آن را طومار نموده در میان چوبی بگذاشت و بر سر راه قیصر آمده ، بحیلتی که توانست آن نامه را بقیصر رسانید.

تاودوز جوان ، چون بر آن حال وقوف یافت در خشم شد و بفرمود تانسطاریوس را در زندان کردند و از پس چندگاه او را اخراج بلد ساخته بمصر فرستاد . هم در مصر بكمال مسكنت و ذلت بمرد.

مجلس چهارم مجلس کلسدنیا باشد و آن مکان در میان تربطان (1) و شهر قسطنطنیه است و سبب عقد این مجلس آن بود که استیش (2) در دین عقیدتی تازه نهاد و او اگر چه از پیروان نسطاریوس بود ، اما در این عقیدت با او نیز مخالفت داشت زیرا که مردم كتليك (3) می گفتند عیسی علیه السلام از لاهوت (4) بناسوت (5) آمد و لاهوت با او بود ، اما در عالم ناسوت بدن او رنج دید و زحمت یافت از بهر آن که شفاعت تواند کرد ، و نسطاریوس را سخن این بود که عیسی علیه السلام از لاهوت بناسوت آمد؛ اما در این عالم لاهوت با او نبود و چون زمان از بپایان رفت ، دیگر باره بلاهوت شتافت و استیش می گفت : عیسی (علیه السلام) خدا بود و در عالم ناسوت هم خدا بود، لکن صورتی می نمود و بدن او هیچ رنج و زحمت نمی دید

ص: 109


1- طرابزون بفتح طاء چنان که گذشت
2- استاش بضم همزه و سكون شين (لاروس)
3- كاتوليك بضم تا
4- مقام ذات مقدس خداوند
5- طبیعت انسان

زیرا که خدا رنج نمی بیند و چون کشیش را دو سلوك باشد ، بعضی گوشه عزلت گیرند و با مردم آمیزش نکنند و برخی ارشاد خلق فرمایند.

استیش نیز خواست مردم را هدایت کند ، لاجرم نخست عقیدت خود را با دوستان خویش در میان می نهاد و روز تا روز بر دعوت خویش می افزود تا سخن او بگوش فلاوین (1) رسید که در این وقت در قسطنطنیه خلیفه بود چندان که خواست او را به پند و موعظت از این عقیدت بگرداند مفید نیفتاد ، پس خط عزل او را از مقام کشیشان نوشت و مردم را از پیروی او منع فرمود.

استیش را در حضرت قیصر که در این وقت تاودوز بود (چنان که مرقوم خواهد شد) دوستان فراوان بود از جمله خریساف وزیر اول قیصر بود که با وی طریق مودت داشت و مردی بی باک و مقتدر بود و در مملکت ایمپراطور حکم کلی داشت ، او قیصر را بر انگیخت که باید عقد مجلسی کرد و این خلافی که در دین واقع شده مرتفع ساخت .

پس قیصر حکم داد تا مجلسی کنند و خریساف بدلخواه خود مجلس کرد ودیوس کار را که از دوستان ااستیش بود در صدر مجلس جای داد و جمعی از عوانان (2) را با چوب و زنجیر در مجلس آورد و باز نمود که هر کس برخلاف ااستیش سخن کند عقاب و عذاب خواهد یافت ،

پس در آن مجلس دیوس کار خلیفه اسکندریه ، نامه بآزادی و درست کیشی ااستیش نگاشت و جمعی خاتم بر آن نامه نهادند و آن کسان که مختوم نداشتند خریساف بفرمود تا ایشان را محبوس کردند و حکم داد که خوردنی بدیشان نبرند تا بدان نامه خاتم بر نهند جمعی از جوع بمردند و بدان حکم رضا ندادند و فلاوین را که هم این عقیدت را استوار نمی شمرد بفرمود تا اخراج بلد کنند و در هر منزل ، او را با چوب زحمت رسانند و چنان کردند تا از پس چند منزل بمرد. و باین سبب نام تاودوز در سلطنت به ننگ بر آمد

ص: 110


1- فلاوین بسكون فاو كسر واو و فتح يا و سكون نون خليفه قسطنطنیه متولد در سال 390 مرده در سال 449 میلادی
2- خدم

و از پس این واقعه روزگارش بیایان آمد و از پس او مرسلین (1) قیصر شد

و لئون (2) که در این وقت پاپ بود خواست این خلل از دین زایل کند ، پس حکم داد تا قیصر در شهر کلسدنیا عقد مجلسی فرماید و قیصر نیز بدانجا حاضر گشت و از هر سوی خلفا را بخواست و در کلیسیای ایوفمی انجمن کرد ، سیصد و شصت تن خلیفه در این مجلس حاضر شدند و نایب پاپ در صدر مجلس جای کرد.

نخست دیوس کار را که در مجلس سابق بر خلاف دین كتليك نامه كرده بود از مقام خویش خلع کردند و متفق الكلمه حکم بر آوردند که اول باید دانست که عیسی (علیه السلام) خدا باشد ، هم بجنبه لاهوتی ، و هم به جنبۀ ناسوتی ، در هر دو جنبه ، کمال قدرت داشت و ضعف از برای او نبود ، از لاهوتی الهیت تمام داشت ، و از ناسوتی انسانیت تمام ، و قدم ذات داشت از سوی الهیت و حادث بود از جهت پیدائی از مریم و در این جهان رنج و زحمت بدن از برای او حاصل بود. سخن بر این نهادند و قیصر ، منشور بممالک فرستاد که هر که جز این گوید کاذب است و مورد سخط و غضب خواهد گشت.

مجلس پنجم در قسطنطنیه آراسته شد و سبب عقد این مجلس آن بود که بعضی از عیسویان سه کتاب بعقیدۀ خود نگاشته بر انجیل بیفزودند و چون این کتب ثلثه تقویت عقیدت استيش (3) می کرد جمعی از پیروان او بدست آورده برواج آن شریعت پرداختند و آن کتب ثلثه را یکی تیدرت خلیفۀ شام نوشته بود دوم را ایباس که خلیفۀ اناتولی بود مرقوم داشت ، و سیم نگاشته تا و دار بود که در اراضی فرانسه خلیفتی داشت و این کتب را سه باب انجیل نام نهاده بودند.

جوستی نین که در این وقت قیصر بود در قسطنطنیه مجلسی کرد و خلفای عیسوی را

ص: 111


1- مارسلن بسكون راء و كسر سين و تشديد لام مفتوح و سكون نون (لاروس
2- ليئون بكسر لام و ضم همزه (لاروس)
3- استاش بضم همزه (لاروس)

حاضر نمود نخستین اهل آن انجمن بر نگارنده کتب ثلثه لعن فرستادند و نسطاريوس و ااستيش را نیز ملعون گفتند ، آن گاه از بهر این که جای سخن برای خصم نماند گفتند : این کتب را در آتش می افکنیم، هر چه در آتش بسلامت ماند ، انجیل خواهد بود .

پس آتشی بر افروختند و آن کتب را در آتش افکندند آن سه کتاب بسوخت و این چهار انجیل که اکنون در میان است بسلامت ماند و غوغا از میانه برخاست .

بالجمله این پنج مجلس که یاد کرده شد قبل از هجرت خاتم الانبياء عليه آلاف التحية و الثنا بود و دوازده مجلس دیگر که بعد از هجرت واقع شده انشاء الله در جای خود مذکور خواهیم داشت ، اکنون بر سر سخن شویم ،

چون قسطنطین از مجلس نیسه (1) بپرداخت کار دین را محکم کرد و مملکت را بنظم و نسق بداشت و آن گاه ممالک محروسه را بر سه قسم کرد و با سه فرزند خود مفوض داشت : قسم اول را با قسطنطنین که سمی (2) پدر بود گذاشت و قسم دوم را با قسطنس (3) نهاد و سیم را با قسطانت عطا فرمود و هر سه تن را لقب قیصری همایونی داد ، و دو برادر زاده خود را که یکی آنی بالین نام داشت و آن دیگر دالماتیوس هم لقب قیصری داد و محال قرد نکیز و تربظان را باد آلماتیوس گذاشت .

در این وقت دو تن مرد مجهول النسب در جزیره قبرس (4) و جزیره کریت (5) که از جزائر شام است ، سر از فرمان قسطنطین بر تافتند و راه عصیان و طغیان پیش گرفتند قیصر دالماتیوس را با لشگر از بهر ایشان برگماشت و او تاختن برده هر دو تن را بگرفت و بسوخت . از پس این واقعه مکشوف افتاد که سرحد داران شاپور ذوالاکتاف لشگر کشیده

ص: 112


1- نیسه ، بكسر نون و سین
2- بتشديد يا : همنام.
3- قسطنيوس بضم قاف و سكون سين (المنجد)
4- قبرس بضم قاف و سكون با و ضم را (المنجد) شیپر بسکون پ و راء : از جزائر شرقی مدیترانه.
5- كرت بسكون كاف و کسر را، و تا: از جزائر یونان است نه از جزائر شام.

مملکت جزیره (1) و شام و بسیار از ممالک شرقی روم را فرو گرفتند ، قسطنطین عزم کرد که با ایرانیان مصاف دهد و این کین بخواهد و حکم داد تا لشگرها فراهم شدند و از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و چون منزل بشتافت مزاجش از اعتدال بگشت و بیمار شد و از راه بشهر نیکومدیا در آمد و در آن جا بهمان مرض هلاك شد

مردم روم خواستند جسد او را برومية الكبرى برند و اهل قسطنطنیه ایشان را منع کرده جسد او را بشهر قسطنطنیه آوردند و او را بر تختی زرین نهادند و در مقبره او همیشه روشنائی کردند و مردم بزیارت او آمدند و از فوت او غمناك بودند و او در چله تابستان وفات یافت و شصت و سه سال و دو ماه و بیست و پنج روز زندگانی کرد و دویست سال تمثال او را به بلاد و امصار می بردند و مردم زیارت می کردند بعضی از مردم روم او را از جمله خدایان خود می دانستند و مردم یونان و قرق او را از جمله حواریون می شمردند و روز مولود او را که هم در چله تابستان بود عید می کردند.

بالجمله مردى متكبر و معجب و تند طبع بود با زنان میل فراوان داشت و در بذل مال هیچ خود داری نمی فرمود و بعد از وفات او از وی سه پسر و دو دختر و دو تن از خواهر زادگانش باقی ماند و دیگران مقتول گشتند (چنان که مذکور خواهد شد) ویکتر جوان که یکی از مورخین فرنگستان است گوید : او در سلطنت خود در ده سال اول نیکو پادشاهی بود ، و درده سال ثانی ظلم و اعتساف پیش گرفت ، و در ده سال سیم تبذیر مال می فرمود اما ویکتر بکین آن که قسطنطین عیسوی شد در حق او بدسگالیده است و مدت سلطنت او سی و یک سال بود (2)

جلوس سیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . سیندی بعد از آن که

ص: 113


1- بين النهرين
2- قسمتی از آن چه ذکر شد در جلد دوم تاریخ عمومی آلبر ماله ص 307 - 318 موجود است

روز گار دولت جیندی بنهایت رسید ، صاحب تخت و تاج شد و در مملکت ماچین پادشاهی یافت و ضيع و شریف را بدستیاری احسان و نوال (1) امیدوار ساخت و عمال خویش را در هر جا استقلال بخشید و کار لشگر را بنظام کرد و با آن ملوك طوایف که در مملکت چین حکومت داشتند همواره بمقابله و مقاتله مشغول بود وی نیز در زمان سلطنت خود یک روز آسوده نگذاشت چه جمیع قبائل و طوائف چین و ترکستان آشفته بودند و یکدیگر را قتل و غارت می نمودند مدت پادشاهی او در ماچین سه سال بود

ظهور معمربن عرب

پنج هزار و نه صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش قصه هر کس از معمرین را که از جمله انبیا و سلاطین و دیگر کسان بوده اند مرقوم داشته ایم اکنون ذکر حال آن مردم از عرب که در این جهان فراوان زیستن کرده اند و با ظهور خاتم الانبيا عليه آلاف التحية والثنا نزدیک بوده اند ، نگاشته می آید

از جمله معمرین ذو الاصبع (2) عدوانی (3) است و نام ذو الاصبع حرثان (4) است و هو حرنان بن محرت (5) بن الحارث بن ربيعة بن وهب بن ثعلبة بن ظرب (6) بن عمر بن عياذ ، بن يشكر (7) بن عدوان (8) است و نام عدوان الحارث بوده وهو الحارث بن عمرو بن

ص: 114


1- بفتح نون : عطا و بخشش
2- بكسر همزه
3- بفتح عين و دال اگر چه سیره ابن هشام بسكون : الضبط کرده است
4- بضم حاء و سكون راء
5- بضم ميم و فتح حا، و تشديد راء مفتوح
6- بفتح ظاء و كسر راء
7- بر وزن ينصر
8- نسب او را پاورقی سیره ابن هشام از خزانة الادب و شرح قاموس و اغانی چنین نقل می کند : حرثان بن الحارث بن محرث بن ثعلبة بن سيار (شباة ، شبابة) بن ربيعة بن هبيرة بن ثعلبة بن ظرب بن عمرو (عياذ) بن يشكر بن عدوان بن عمرو بن سعيد بن قيس بن غيلان بن مضر بن نزار

قيس (1) بن غيلان بن مضر است .

و الحارث را از اين روى عَدوان گفتند كه بر برادرش فهم ، خصمى آغازيد و بر او تاختن برده مقتولش ساخت و او را قبيله اى بزرگ بود چنان كه وقتى بر سر چشمه آبى نزول كرد و در ميان قبيلهء او هفتاد هزار غلام ختنه ناكرده بود .

بالجمله حرثان از اين در ذو الاصبع لقب يافت كه وقتى انگشت او را مارى بگزيد و خشك شد . و كنيت ذو الاصبع ، ابا عدوان است و او از بطن جِذيله (2) بود ، و دندان هاى ثنايا نداشت ، هم از اين روى او را اثرم گفتندى ، مردى شجاع و دلاور بود و هرگز از نهب و غارت آسوده نمى نشست ، و در زمان جاهليت حكومتى لايق داشت . در اين جهان سيصد سال زندگانى كرد و شعر نيكو توانست گفت .

همانا او را چهار دختر بود كه هر يك با شعشعهء جمال و فروغ جبين ، خورشيد را پنجه زدى و شعرى را شكنجه دادى ، و ذو الاصبع را با ايشان چندان شيفتگى بود كه هرگز رضا نمى داد به كابين كس در شوند و به خانهء شوهر روند ، و بر اين معنى دانا نبود كه دختر را از شوهر گزيرى نيست و زنان را بى شوى ، بهشت جاودان به گونهء زندان باشد .

از قضا روزى چنان افتاد كه در پس حجرهء فرزندان آمد و ايشان را با هم در سخن يافت ، پس خود را از دختران پنهان كرده گوش فرا داشت و اصغا فرمود كه ايشان با يكديگر گفتند كه : چون اين مجلس از بيگانه پرداخته است ، بهتر آن است كه هر چه در دل داريم بر زبان آريم . و نخستين دختر بزرگتر به سخن آمد و گفت :

ألا هل أراها ليلة و ضجيعها *** أشمّ كنصل السّيف عين مهنّد

عليم بأدواء النّساء و أصله *** اذا ما انتمى من سرّ اهلى و محتدى

يعنى : ممكن است شبى را ببينم و همخوابه اى كه بزرگوار باشد چون شمشير هندى و دانا باشد به مداواى زنان و اصل او از اهل من بود ؟ با او گفتند : همانا تو جفتى را آرزو

ص: 115


1- بنا بنقل پاورقی سیره (سعد) از میان عمر و قيس ساقط شده است
2- بر وزن فتیله

كرده اى كه از خويشان و عم زادگان توست .

آن گاه دوشيزهء دوم ، لب شكرين برگشاد و گفت :

ألَا لَيْتَ زوجى مِنْ أُنَاسُ أَوْلَى عُدَىَّ *** حَدِيثُ الشَّبَابِ طِيبُ الثَّوْبِ وَ الْعِطْرَ

لصوق بأكباد النّساء كأنّه *** خليفة جان لا ينام على وتر

يعنى : آيا باشد كه شوهر من از آن مردم گردد كه او را دشمن بسيار بود (و اين كنايت از آن است كه مردى بزرگ باشد ، چه مردم پست پايه را دشمن نخواهد بود ) و جوان باشد و جامهء نيكو پوشد و خوشبوى بود و بپيچد با زن چون مارپيچان و تنها نخسبد . با او گفتند : تو از غير خويشان خود كسى را خواسته اى

آن گاه دختر سيم به سخن آمد و گفت :

ألا ليته يكسى الجمال نديّه *** له جفنة (1) تسعى بها المغر (2) و الجزر (3)

له حكمات الدّهر من غيره كبرة *** تشين فلا فان و لا ضرع (4) غمر (5)

يعنى : باشد كه شوهر من كسى باشد كه مجلس او به زيب و زينت بود و خوان او هميشه گسترده باشد . حكيم و مجرب روزگار بود و ذليل و زبون كس نشود . با او گفتند : سيد شريفى را قصد كرده اى

دختر چهارم سخن نمى كرد . ايشان گفتند : اكنون كه انديشهء ما را دانسته اى چگونه دست از تو بداريم و مكنون خاطر ترا مجهول بگذاريم ؟

ناچار او نيز به سخن آمد و گفت : «زَوْجُ مِنْ عُودِ خَيْرُ مِنْ قُعُودٍ»يعنى : دختران را اگر جفتى از چوب بدست باشد ، بهتر از آن است كه در خانهء پدر نشسته باشند . و اين سخن در ميان عرب مثل شد .

بالجمله چون ذو الاصبع سخن فرزندان را اصغا فرمود ، دانست كه ايشان را بايست

ص: 116


1- بفتح جيم : کاسه بزرگ
2- بز
3- بضم جيم و زاء جمع جزور : شتر کشتنی
4- بفتح ضاد و راء سست
5- احمق و غير مجرب

ه شوهر داد ، پس هر يك را بدان كس كه خواسته بودند سپرد و يك سال نام نبرد ، آن گاه ايشان را طلب داشت و نخستين با دختر بزرگتر روى كرده فرمود : چون است شوهر تو و با تو چگونه زيستن كند ؟ «قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ الحليلة وَ يُعْطَى الْوَسِيلَةِ» گفت : بهترين شوهران است ، زن خود را بزرگوار دارد و اسعاف حاجت فرماید.

ذو الاصبع فرمود : مال شما چيست و معاش شما از كدام حرفت باشد ؟ «قالَتْ خَيْرُ مَالِ الْإِبِلِ نَشْرَبُ أَلْبَانِهَا جرعا وَ نَأْكُلُ لُحْمَانِهَا مزعا (1) و تحملنا و ضعفتنا معا» . گفت : مال ما شتر است كه شير و گوشتش را مى خوريم و بر او جفت جفت سوار مى شويم . ذو الاصبع گفت : «زَوْجُ كَرِيمُ وَ مَالُ عَميمٌ».

آن گاه با دختر ثانى گفت : حال تو با شوى چگونه است ؟ «قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ أَهْلِهِ وَ يَنْسَى» فَضْلِهِ گفت : بهترين شوهران است كه زنش را بزرگوار مى دارد و احسانش را در حق او فراموش مى كند .

چون از مالش جستجو كرد. قَالَتْ : «الْبَقَرُ تَأَلُّفِ الْفَنَاءَ وَ تملا الاناء وَ تؤدك السِّقَاءَ وَ نِسَاءً مَعَ نِسَاءٍ». گفت : مال ما گاو است كه از آستان خانهء ما جدا نشود و كاسه هاى ما را از شير و روغن پر كند .

ذو الاصبع گفت : «حَظيتِ و رَضِيتِ»: برخوردار و دولتيار شدى از شوى خود .

آن گاه با دختر سيم گفت : روزگار تو در چسان رود ؟ «قالت لا سمح بذر و لا بخيل حكر». گفت : نه بخشنده اى است كه مبذر باشد و نه بخيلى كه اندوخته كند . و چون از مال و طريق معاشش سؤال كرد : «قالَتِ الْمِعْزَى لَوْ كُنَّا نُوَلّدُها فُطُما و نَسلَخُها اُدماً لَم نَبغِ بِها نَعَماً» . گفت : مال ما بز است كه از پوست و گوشت بزغاله آن سودى اندك حاصل شود .

ذو الاصبع گفت : جَذَوَةٌ (2) مغنية با آن توان قناعت كرد .

ص: 117


1- جمع مزعه بضم ميم : جرعه
2- به حرکات سه گانه جیم

آن گاه با دختر كوچك تر گفت كار تو بر چگونه است ؟ «قالَتْ شَرِّ زَوْجُ يُكْرِمَ نَفْسِهِ وَ يُهِينُ عِرْسَهُ». گفت : بدترين شوهران است خود را گرامى دارد و زن خويش را خوار شمارد

ذو الاصبع گفت : معيشت شما از كدام مال بود ؟ «قالت : الضّأنُ جوفٌ لا يشبعن و هيم لا يَنْفَعْنَ وَ صُمْ لَا يَسْمَعَنَّ وَ أَمَرَ مُغوِيتَهن يُتْبِعَنَّ» : گفت : مال ما ميش است ، گرسنه اى است كه سير نمى شود و تشنه اى است كه سيراب نمى گردد و كرى است كه شنوا نخواهد شد و درندگانى باشند كه اگر يكى خود را به مهلكه در اندازد همه اقتفا به دو كنند .

ذو الاصبع گفت : «اَشبَهُ اِمرَؤً بَعضُ بَزَّه» (1): شوهر تُرا مال او شبيه شده است و ايشان را وداع گفته به خانۀ شوهران فرستاد .

و ديگر از معمرين حارث است ، و هو حارث بن كعب بن عمرو بن و علة (2) بن خالد بن مالك بن ادد (3) المذحجى (4) است ، و مذحج نام مادر مالك بن ادد است و او را از اين روى مذحج ، نام دادند كه ولادت او در پشته اى واقع شد كه نام آن پشته مذحج بود ؛ و قبيله اى كه از اولاد او باديد آمد به دو نسبت كرده مذحجى گفتند ، و مذحج دختر ذى منجشان (5) بن كلّة (6) بن بردمان است ، و منجشان نام بستانى بود كه مالك آن ذى منجشان لقب يافت

بالجمله حارث يكصد و شصت سال زندگانى يافت ، و هنگام وفات فرزندان خود را فراهم كرده ، اين سخنان را بر ايشان وصيّت نهاد ، گفت : هرگز از در حيلت با كس در نيامدم ، و دوستى مردم فرومايه نجستم ، و با دختر عم و زن پسر و برادر از در خيانت نگاه نكردم ، و هيچ زن بدكاره را با خود راه ندادم و اسرار خويش را اگر چه با دوستان بود در

ص: 118


1- بز بفتح با و تشديد زاء : لباس ، سلاح
2- بفتح واو و سكون عين
3- بضم همزه و فتح دال
4- بر وزن مجلس
5- بر وزن زعفران
6- بكسر كاف و تشديد لام مفتوح .

ميان ننهادم و بر دين شعيب عليه السّلام بزيستم ، و در ميان عرب جز من و اسد بن خزيمه (1) و تيم بن مرّه كسى (2) بر دين شعيب نبود . هان اى فرزندان من پند مرا پذيره شويد و بر دين من باشيد و از خداى بترسيد و در عصيان او طغيان نكنيد و با هم نفاق مورزيد و پراكنده نگرديد كه مورث ذلّت شود و مرگ در عزّت بهتر از زندگانى در ذلّت است ، آگاه باشيد كه در اين جهان هر چه بر تقدير رفته است صورت بندد و هر جمعى پريشان گردد و روزگار را دو گام باشد : گامى بر رفق و مدارا زند ، و گامى بر سختى و بلا گذارد و روز نيز بر دو گونه است : روزى از بهر رحمت است ، و روزى از پى زحمت . و مردم بر دو طريق شوند : يكى با تو نرد مودّت بازد و آن ديگر خصومت آغازد . هان اى فرزندان من ، قطع رحم و قرابت مكنيد و با مردم احمق موافق مشويد ، و زن جز از مردم بزرگ و شريف به خانه نياوريد و بدانيد كه چون در قومى اختلاف كلمه باديد آمد ، پراكنده شوند و دشمن بر ايشان ظفر جويد و هرگز از پى كردار بد مباشيد و مردم را از مكانت خويش فرو مگذاريد تا نعمت شما زايل نگردد ، و حقد و حسد پيشه مكنيد تا جمعيت شما پريشان نشود و در سيّئات قدم نزنيد تا با بليّات دچار نگرديد ، و آن جا كه سخن را پذيرفتار نباشد لب به نصيحت باز نكنيد كه سبب فضيحت شود و بدانيد كه عقوق والدين محو كند عدد را و مطموس (3) سازد بلد را .آن گاه اين اشعار را برخواند :

اَكَلْتُ شبابى فافنيته *** وَ أُنْضِيَتِ (4) بَعْدَ دهور دهوراً

ثَلَّثْتَ أهلين صَاحِبَتُهُمُ *** فبادوا (5) وَ أَصْبَحَتِ شَيْخاً كَبِيراً

أَبَيْتُ اراعى نُجُومِ السَّمَاءِ *** أَقْلِبُ أَمْرِى بطونا (6) ظهوراً

اين سخنان را بگفت و رخت به سراى ديگر برد .

و ديگر از معمرين مُستَوغِر (7) است و هو عمرو بن ربيعة بن كعب بن سعد بن زيد

ص: 119


1- بضم خا و فتح زاء
2- بضم ميم و تشديد راء
3- محو و نابود
4- انضاء : کهنه کردن
5- هلاک شدند
6- پشت و رو
7- بضم ميم و سكون سين و فتح تا و كسر غنين

بن مناف بن تيم بن مرّة بن ادّ (1) بن طابخة بن الياس بن مضر است . و عمرو آن گاه كه اين شعر گفت ، مستوغر لقب يافت :

يَنِشَّ الْمَاءِ فِى الربلات مِنْهَا *** نَشِيشُ الرَّضْفِ فِى اللَّبَنِ الوغير

يعنى : بانگ جوشيدن مى كند ، آب در گوشت هاى غليظ كباب . چون بانگ كردن جماره محماة (2) در آن شير كه سنگ گرم در آن افكنند . چه لبن الوغير آن شير باشد كه سنگ تافته (3) در آن اندازند ، پس بنوشند .

بالجمله او را بدين شعر مستوغر ناميدند و او سيصد و بيست (4) سال در اين جهان فانى زندگانى يافت و نزديك به ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله بمرد و عند الموت اين شعرها بگفت :

وَ لَقَدْ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ طُولِهَا *** وَ عُمْرَةُ (5) مِنْ عَدَدَ السِّنِينَ مئينا

مِائَةَ أَتَتْ مِنْ بَعْدِها مِائَتَانِ لِى *** وَ ازْدَدْتَ مِنْ عَدَدِ الشُّهُورِ سِنِيناً (6)

هل ما بقى الّا كما قد فاتنا *** يوم يكرّ (7) و ليلة تحدونا

اين سخنان بگفت و جهان را وداع كرد .

و ديگر از معمرين دُوَيد (8) بن زيد بن ليث بن سود (9) بن اسلم (10) بن الحاف (11) بن قضاعة (12) بن مالك بن مرّة بن مالك بن حمير (13) چهار صد و پنجاه سال زندگانى

ص: 120


1- بضم همزه و تشدید دال
2- داغ کرده شده
3- گرم شده ، سیره ابن هشام بجای کلمه (منها) (منه) نقل می کند.
4- چنان که از نصف شعر دوم که درباره سن خود سروده استفاده می شود سن او سیصد و دوازده سال می شود یا سیصد و سی سال چنان که سیره ابن هشام ذکر می کند
5- عمر کردم
6- یعنی بمقدار عدد ماه ها (12) از سیصد و سی سال عمر تجاوز کرد
7- سوق می دهد . سيرة ابن هشام بجای کلمه (یکر) یمر ذکر می کند
8- بر وزن زبیر
9- بضم سین
10- بضم لام چنان که در بحار ذکر شده است
11- بكسر همزه
12- بضم قاف
13- بكسر اول و سکون میم و فتح يا

يافت و هنگام وفات فرزندان خود را مجتمع ساخته ، بدين سخنان وصيّت كرد و گفت : «اُوصِيكُمْ بِالنَّاسِ شَرّاً ، لا تَرَحَّمُوا عَبْرَةً وَ لَا تقيلوهم عَثَرْتُ ، قَصَّرُوا الاعنة وَ طَوِّلُوا الاسنة اطْعُنُوا شزرا وَ اضْرِبُوا هبرا (1) وَ اذا أَرَدْتُمْ المحاجزة فَقَبِلَ المناجزة ، وَ الْمَرْءُ يَعْجِزْ وَ لَا الْمَحَالَةِ بِالْجِدِّ لا بِالْكَدِّ (2) التَّجَلُّدِ ، وَ لَا التَّبَلُّدِ (3) وَ الْمُنْيَةِ ، وَ لَا الدَّنِيَّةُ لَا تَأْسَوْا عَلَى فَائْتِ ، وَ انَّ عَزَّ فَقْدِهِ وَ لَا تحنّوا (4) الَىَّ ظَاعِنُ وَ انَّ أَلْفَ قُرْبِهِ ، وَ لَا تطمعوا فتطبعوا (5) وَ لا تَهِنُوا فتخرعوا وَ لَا يَكُنْ لَكُمْ الْمِثْلِ السَّوْءِ انَّ الموصين بَنُو سَهوان اذا مِتُّ فارحبوا (6) خَطِّ مضجعى وَ لَا تضنّوا عَلَى برحب الارض وَ مَا ذَلِكَ بمؤدّ الَىَّ رُوحاً. خلاصهء معنى آن است كه گويد : اى فرزندان من ، وصيت مى كنم شما را كه در حق مردم جز بد نينديشيد ، و رحم بر آب چشم و استغاثت كس مكنيد ، و عنان هاى . خويش را كوتاه سازيد ، و نيزه هاى خود را دراز كنيد ، و از چپ و راست بزنيد ، و چون در حق دشمن كيدى انديشيد فرصت از دست مگذاريد تا مبادا عاجز شويد و جاى حيلت نماند . و بر شماست كه كار را به نيروى بخت دانيد و جلادت ورزيد ، و مرگ را از ذلّت بهتر دانيد ، و هرگز بر چيزى كه از دست شده دريغ مخوريد اگر چه عزيز باشد ، و بر هيچ رونده اى افسوس مداريد اگر چه اليف بود ؛ و طمع كار مباشيد تا خوار و ذليل گرديد . و مفاد اين مثل بد نباشيد كه گفته اند : وصيت كرده شدگان فرزندان سهو و غفلت اند . آن گاه گفت : چون من بمردم قبر مرا گشاده داريد و از سعت و گشادگى آن بخل مورزيد كه نزد من پسنديده نيست .

ديگر از معمرين زُهَير بن جناب (7) بن هُبَل (8) بن عبد اللّه بن كنانة (9) بن

ص: 121


1- بر وزن امر: پاره کردن
2- بخت و اقبال
3- تردد و تحیر
4- حن بفتح حاء و تشدید نون : اشتیاق
5- طبع بفتح اول و دوم : آلوده شدن به عیبی
6- رحب بضم راء وسعت
7- بفتح جيم
8- بضم ها و فتح با
9- بكسر كاف

عوف بن عُذرَة (1) بن زيد اللّات (زالات خ ل) بن رُفيدة (2) بن ثور بن كلب بن وبرة بن تغلب (3) بن حلوان (4) بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن عمرو بن مرّة بن زيد بن مالك بن حمير است ، دويست و بيست سال زندگانى يافت و او سيد بزرگ و شريف بود و مكانتى تمام داشت ؛ زيرا كه در ميان قوم خود او را سلطنت بود و شعر نيكو گفت ، و هم خطيب بود و نزديك سلاطين عزّتى لايق داشت ، و هم او را از علم طب بهره اى به سزا بود و كهانت توانست كرد و در شجاعت و دلاورى نامش ساير بود ، و با اين همه زنى در سراى داشت كه او را به كس نمى شمرد و هر روزش مى آزرد ، چنان كه روزى زهير او را از كارى ناشايست منع فرمود ، ناگاه سر برداشت و گفت : هان اى زهير ، ساكت باش كه با خداى سوگند من نيستم آن كس كه صبور بنشينم و تو چيزى بشنوى و تعقّل ناكرده با من سخن كنى ، همانا برخيزم و با اين عمود تنت را نرم كنم . زهير در جواب او اين شعرها بگفت :

الَّا يَا لقومى لَا أَرَى النَّجْمِ طَالِعاً *** وَ لَا الشَّمْسُ الَّا حاجبى بيمينى (5)

مُعذّبَتى عِنْدَ الْقَفَا بعمودها *** تَكُونُ نكيرى انَّ أَقُولُ ذَرينى

و چون سال زهير به دويست رسيد اين شعرها بگفت :

لقد عمّرت حتّى لا ابالى *** احتفى (6) فى صباح ام مساء

و حق من اتت مائتان عاما *** عليه ان يملّ من الثّواء (7)

و آن گاه كه روزگار مرگش فرا رسيد فرزندانش را فراهم كرد و گفت : همانا من پير شدم و روزگار فراوان يافتم و تجربت دهر بسيار كردم ، سزاوار است كه هم اكنون سخن

ص: 122


1- بضم عين
2- بضم را و فتح فا و سكون يا و فتح دال
3- بفتح تا و سكون عين و كسر لام
4- بضم حاء
5- هان ای قوم من ، سن من بجائی رسیده است که نمی بینم طلوع خورسید و ستاره را مگر به برداشتن ابرو از روی چشم خود
6- مرگ
7- بفتح اول : اقامت و ماندن

مرا استوار داريد و بدان كردار كنيد ، شما را آگاهانم كه : وقت مصايب ، زارى و بىقرارى مكنيد و روز نوايب ، كار با يكديگر حوالت نفرمائيد كه زارى و ضراعت موجب شماتت و شناعت اعدا گردد . و بپرهيزيد از حيلت اعدا و از كيد ايشان ايمن نشويد و هيچ كس را تسخر مزنيد كه به كيفر گرفتار خواهيد شد و بدانيد كه انسان در دنيا نشان سهام (1) دواهى (2) است و روزى اين تير بر نشان خواهد شد . اين بگفت و رخت به سراى ديگر كشيد .

و ديگر از معمرين ربيع بن ضُبُع (3) الفزارى است و او سيصد و هشتاد سال زندگانى كرد و زمان اسلام را ادراك نمود و در زمان خلافت عبد الملك بن مروان (که ذكر حالش ان شاء اللّه در جاى خود خواهد شد) آهنگ خدمت او كرد و فرزندزادهء خود را كه وهب بن عبد اللّه بن ربيع باشد با خود برداشت و به حضرت عبد الملك آمد .

وَهب جدّ خويش را در بيرون سراى عبد الملك بگذاشت و خود با جمعى از مشايخ عرب به درون رفت . و ابروهاى وهب چنان فرو ريخته بود كه چشمش را پوشيده مى داشت و از بهر ديدن ابروهاى خويش را بركشيده ، عصابه (4) بر پيشانى بربسته بود و موى زنخش سر بر زانو داشت و پشت خميده را به قوّت عصا نگاهبانى مى كرد تا به روى نيفتد .

عبد الملك را بر وى رحم آمد و گفت : اى شيخ فرونشين كه ترا نيروى ايستادن نباشد . وهب گفت : اى خليفه آيا روا باشد من بنشينم و جدّ من بر در ايستاده بود .عبد الملك گفت : آيا از فرزندان ربيع باشى ؟ عرض كرد كه چنين باشد .

پس بفرمود تا ربيع را حاضر كردند و او به هر سوى متمايل بود ، پس درآمد و بر خليفه سلام كرد . عبد الملك فرمود : اى ربيع چند سال بر تو گذشته است ؟گفت : دويست سال در فترت عيسى عليه السّلام زيسته ام و يكصد و بيست سال زمان جاهليت را سپرده ام و اينك شصت

ص: 123


1- تیرها
2- بلاها و گرفتاری ها
3- بفتح ضاء و ضم با
4- دستمال

سال است در اسلام روزگار مى برم .

عبد الملك گفت : از چهار تن كه عبد اللّه نام داشتند با تو سخن مى كنم تا خصايل ايشان را بر من مكشوف دارى . نخست بگو كه : عبد اللّه بن عباس چگونه كس بود ؟ گفت : فَهمٌ وَ عِلمٌ وَ عَطاءٌ جَذم (1) و مقرى (2) ضَخمٌ (3)

پس از عبد اللّه بن جعفر پرسيد . گفت : ريحانة طيّب ريحها ليّن مسّها قليل على المسلمين ضرّها .

آن گاه فرمود كه عبد اللّه بن زبير چگونه بود ؟ گفت : جَبَلٌ وَعرٌ (4) يَنحَدِرُ عَنهُ الصَّخرُ . پس گفت كه : از عبد اللّه بن عمر بگوى . گفت : «حِلْمٍ وَ عِلْمٍ وَ طُولِ وَ كَظْمِ وَ بُعْدُ مِنَ الظُّلْمِ» .

بالجمله ربيع را آن گاه كه دويست سال از روزگار گذشته بود اين شعر فرموده :

اذا عَاشَ الْفَتَى مِائَتَيْنِ عَاماً *** فَقَدْ ذَهَبَ اللذاذَةُ وَ الفَتاءُ (5)

و ديگر از معمرين ابُو الطَمَحان (6) القِينى (7) است . و هو حنظلة بن الشّرقى من بنى كنانة بن القين است و او دويست (200) سال در اين جهان زيست كرد ، و اين شعر را در روزگار پيرى خود گفته :

حَنَتنى حانِياتُ الدَّهْرِ حَتَّى *** كانّى خاتل أَ دَنَوْا لِصَيْدٍ

قَرِيبُ الخطو يُحْسَبُ مِنْ رآنى *** وَ لَسْتُ مُقَيَّداً أَنَّى بِقَيْدِ (8)

ص: 124


1- بریدن. عطاء جذم: عطاء سریع در بحار بجای این کلمه حلم ذکر شده است
2- بكسر ميم و سكون قاف و فتح راء کاسه بزرگ
3- بزرگ و پهن
4- دشوار و سخت
5- بفتح لام و فاء : لذت و جوانی ، در بحار بجای (الفتاء) الفناء، ذکر شده
6- بر وزن سرطان
7- بفتح قاف
8- حوادث روزگار بقدری مرا خمیده کرده است مانند کسی که خم شده از روی مكر و حيله و به شکار نزديك مي شود و قدم ها را بقدرى كوچك بر می دارم كه هر كس که مرا به بیند گمان می کند پای من در زنجیر است و حال این که چنین نیست.

و ديگر از معمرين عُبيد بن شريد (1) جُرهُمى (2) است ، و او سيصد و پنجاه سال عمر يافت ، و زمان حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثّناء را ادراك نمود و اسلام آورد و تا زمان سلطنت معاويه (كه شرح حالش مذكور خواهد شد) بماند و روزى در انجمن معاويه درآمد و بر وى سلام كرد .

معاويه با او گفت : هان اى عبيد خبر ده مرا از آن چه از روزگار ديده اى . گفت : «أَمَّا الدَّهْرِ فرئيت لَيْلًا يُشْبِهُ لَيْلًا وَ نَهَاراً يُشْبِهُ نَهَاراً وَ مَوْلُوداً يُولَدْ وَ حَيَّا يَمُوتُ وَ لَمْ أُدْرِكِ أَهْلِ زَمَانُ الَّا وَ هُمْ يذمّون زَمَانِهِمْ» يعنى : روزگار را همه شب چون شب ديگر است و همه روز مانند روز ديگر و مردم ناچار روزى به دنيا آيند و روزى بار بربندند و هيچ اهل زمانى را نديدم جز اين كه از روزگار خود شكايت داشت.

و ديگر از معمرين ابو رييد البدر بن حرملة الطّائى است و او يكصد و پنجاه سال زندگانى يافت و در شريعت عيسى عليه السّلام بود .

و ديگر از معمرين سود بن حداء المعيدى است و او دويست سال روزگار گذاشت

و ديگر از معمرين عدى (3) بن حاتم طائى است و او يكصد و بيست سال زندگانى يافت و عرب آن كس را كه از يكصد و بيست سال كم تر روزگار بگذارد از جملهء معمرين نشمارد .

و ديگر از معمرين اماتاة بن قيس بن قيس بن الحارث بن سنان الكندى است و او يكصد و شصت سال زندگانى يافت

و ديگر از معمرين تيم بن ثعلبة بن عكاشه است و او دويست سال زندگانى كرد

و ديگر از معمرين ابو هبل بن عبد اللّه بن كنانه است و او شش صد سال عمر يافت

و ديگر از معمرين سويان بن كاهن و او سيصد سال زندگانى يافت و چون زمانش فرا رسيد قوم بر او جمع شدند و گفتند : اى سويان ، قبل از آن كه ترا مرگ از ما

ص: 125


1- بر وزن امير
2- بضم جيم و ها
3- بر وزن على

بستاند ما را پندى فرماى . «فَقَالَ : تَوَاصَلُوا وَ لَا تَقَاطَعُوا وَ تَعَاوَنُوا وَ لَا تَدَابَرُوا وَ اوصلوا الارحام وَ احْفَظُوا الذمام وَ سوّدوا الْحَلِيمِ وَ اجلوا الْكَرِيمِ ، وَ وَقِّرُوا الشَّيْبَةِ وَ اذلوا للّئيم وَ تَجَنَّبُوا الْهَزْلِ فِى مَوَاطِنَ الْجَدُّ وَ لَا تكدّروا الانعام بِالْمَنِّ وَ أَعْفُوا اذا قَدَرْتُمْ وَ هادنوا اذا عَجَزْتُمْ ، وَ أَحْسِنُوا اذا كوبدتم ، وَ اسْمَعُوا مِنْ مشايخكم وَ استهنوا دَوَاعِى الصَّلَاحِ عِنْدَ آخِرِ الْعَدَاوَةَ فَانٍ بُلُوغِ الْغَايَةِ فِى النِّكَايَةِ جَرَحَ بَطِي ءٍ الاندمال وَ اياكم وَ الطَّعْنُ فِى الانساب لَا تفضحوا عَنْ مساويكم وَ لَا تودّعوا عقائلكم، غَيْرُ مساويكم الرِّفْقُ مَنْدَبَةً فِى الْعَوَاقِبِ مسكتة للعواتب الصَّبْرُ أَنْقَذَ عياذ وَ الْقَنَاعَةُ خَيْرُ مِنَ الْمَالِ وَ النَّاسُ اتِّبَاعِ الطَّبْعِ و قَراينُ الهَلعِ و مَطايا الجَزَعَ».

گفت : با هم پيوسته باشيد ، و يكديگر را اعانت كنيد ، و قطع رحم روا نداريد و عهد خويش را مشكنيد ، و مردم حليم و كريم را بزرگوار داريد ، و پيران را حشمت نهيد و بخيل را زبون سازيد ، و در كارها به هزل و مزاح مباشيد ، و زلال احسان خويش را به خس و خاشاك منت آلوده مسازيد ، و در نزد قدرت از عفو غايب مشويد ، و چون دشمن عذر آورد بپذيريد ، و چون كار صعب شود از بذل مال دريغ مداريد ، و نصيحت پيران را خوار مشماريد ، و در عداوت مبالغت نفرمائيد ؛ و در نژاد و نسب مردم زبان فضيحت مگشائيد و دختران خويش را جز به كفو كريم به وديعت مسپاريد ، واجب است كه با رفق و مدارا زيستن كنيد ، و در كارها صبورى پيشه سازيد ، و بدانيد كه قناعت بهترين مال ها است و مردم تابع طبع و نهاد خويشند و انباز حرص و آز باشند . آن گاه گفت : يَا لَهَا نَصِيحَةً زِلْتُ عَنْ عُذِّبَتْ فصيحة اذا كَانَ دَعَاهَا وكيعاً (1) و مَعدنُها منَيعاً . يعنى : اين سخنان من برآمده است از زبان فصيح اگر باشد كسى كه نگاهدارد و به كار بندد . اين بگفت و از جهان رخت بدر برد .

و ديگر از معمرين اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة الاسلمى است و او دويست و چهارده سال در اين جهان بزيست و وقت مردن اين شعر بگفت :

لَقَدْ عُمْرَةُ حَتَّى مَلَّ أَهْلِى *** ثوائى عِنْدَهُمْ وَ سَئِمْتُ عُمْرَى

ص: 126

وَ حَقُّ لِمَنْ أَتَى مِائَتَانِ عَاماً *** عَلَيْهِ وَ ارْبَعْ مِنْ بَعْدَ عَشْرِ

يَمَلُّ مِنْ الثوا فِى صُبْحِ يَوْمٍ * يآب بِهِ وَ لَيْلٍ بَعْدَ يَسْرِى

فابلى جدّتى و تركت شلوا *** و ماج بما اجنّ ضمير صدرى

خلاصهء سخن وى آن است كه مى گويد كه : چندان بزيستم كه مردم من از من ملول شدند و من خود نيز ملول گشتم ، سزاوار است كسى را كه دويست و چهارده سال عمر كند از منزل خود دلتنگ گردد ، همانا جوانى من برفت و راز من آشكار شد .

و ديگر از معمرين نصر بن دَهمان بن سليم بن اسمع بن رَتب بن غطفان است و او صد و نود سال عمر كرد و عقلش برفت و مويش سفيد شد و دندان هايش بريخت ، قوم بر وى محزون شدند و در حضرت يزدان بناليدند تا خداى ديگر باره به دو عقل و جوانى بازآورد و مويش سياه شد . عباس بن مرداس السُلمى اين شعر در اين معنى گفت :

لنصر بن دهمان الهبيدة مائة *** و تسعين حولا ثمّ ضاء أضاءتا

و عاد سواد الرّأس بعد بياضه *** و راجعه شرخ الشّباب الّذى فاتا

و راجع عقلا بعد ما مات عقله *** و لكنّه من بعد ذا كلّه ماتا

گويد : نصر بن دهمان صد و نود سال عمر كرد ، آن گاه جوان شد و مويش سياه گشت و عقلش بازآمد .

ديگر از مُعَمّرين جعشم بن عون بن جُذيمه است كه مدتى دراز زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

حتّى متى جَعشَمُ (1) فى الاحياء *** ليس بذى أيد (2) و لا غناء

هَيْهَاتَ مَا لِلْمَوْتِ مِنْ دَوَاءُ

گويد : چند با فقر و مسكنت زنده خواهم بود ؟ براى مرگ دوائى نيست كه بميرم و برهم.

ديگر از معمرين ثَعلَبة بن كَعب بن كعب بن عبد الاشهل الاشوس است و او دويست سال

ص: 127


1- بر وزن جعفر
2- قوه و نیرو

زندگانى يافت . و در پيرى خود اين شعر گفته :

لقد صاحبت اقواما فامسوا *** خفاتا (1) ما يجاب لهم دعاء

مضوا قصد السّبيل فخلفونى *** فطال علىّ بعد هم الثواء (2)

فاصبحت الغداة رهين بيتى *** و خلّفنى من الموت الرّجاء

گويد : مصاحبت كردم با مردم بسيار كه همه بمردند و من فراوان در منزل خود بزيستم و آرزوى مرگ دارم و بدان نمى رسم .

ديگر از معمرين داود بن كعب بن ذُهل (3) بن قَيس بن النخعى است و او سيصد سال در اين جهان بزيست و اين شعر در شيخوخت خود بگفت :

و لم يبق تا خدنه (4) من لداتى (5) *** و لا أقربىّ و لا من الات

عقيم و لا غير ذات بنات *** ألا بعد يوم لى الّا موات؟

گويد : باقى نماندند دوستان و فرزندان و بزرگان عهد من و از براى من هيچ عيش و سرورى نيست . آيا بعد از اين جز مردگان كسى نديم من خواهد بود ؟

و ديگر از معمرين سيف بن وهب بن خزيمة الطّائى و او دويست سال زندگانى يافت و اين شعر گفته :

أَلَا يَا بُنَىَّ اننى ذَاهِبُ *** فَلَا تحسبوا اننى كَاذِبُ

لَبِسْتَ شَبَاباً فافنيته *** وَ أدركنى الْقَدْرِ الْغَالِبِ

وَ خَصْمُ دَفْعَةٍ وَ مَوْلَى نَفَعَتِ *** حَتَّى يَنُوبُ لَهُ نايب

گويد : من ازين جهان وقت است كه مى روم زيرا كه شباب من گذشت و دست قدر بر من چيرگى يافت ، بسا دشمنان را كه دفع كردم و دوستان را كه سبب نفع شدم و همه بمردند و فرزندان ايشان بماند .

ص: 128


1- مات خفاتا: بمرگ نجاه از دنیا برفت
2- اقامت و ماندن
3- بضم اول و سكون دوم
4- دوست و مصاحب
5- بكسر لام : همزاد

ديگر از معمرين عبيد بن الارض است و او سيصد سال زندگانى يافت و اين شعر را در آخر عهد خود گفته :

فَنِيتُ وَ افنانى الزَّمَانِ وَ أَصْبَحْتَ *** لَدَى بَنُو الْعِشْرُونَ هُنَّ الفواقد

گويد : روزگار مرا فانى كرد با اين كه بسى مردم را پشت در پشت مصاحبت كردم و جمله درگذشتند و او در روز بؤس نعمان بن منذر (كه شرح حالش در جاى خود مذكور خواهد شد) بر او وارد شد و مقتول گشت.

و ديگر از معمرين سبرة بن عبد اللّه الجُعفى است و او سيصد سال زندگانى يافت و در روزگار خلافت عمر بن خطّاب در مدينه به انجمن او حاضر شد و با عمر گفت : «لَقَدْ رُئِيَتِ هَذَا الوادى الَّذِي أَنْتُمْ فِيهِ وَ مَا بِهِ قَطْرَةً وَ لَا هضبة (1) وَ لَا شَجَرَةٍ وَ قَدْ أَدْرَكَتْ أُخْرَيَاتِ قَوْمٍ يَشْهَدُونَ شَهَادَتَكُمْ هَذِهِ يُعْنَى لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ». يعنى : ديدم اين بلد را كه شما سكنى داريد وقتى كه خراب بود ، و قومى را قبل از شما ديدم كه همين سخن كه عبارت ازلَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ باشد مى گفتند .

بالجمله او را پسرى بود كه آثار شيخوخت از پدر زياده داشت . عمر گفت : اى سبرة چون است كه فرزند تو از پيرى به خرافت رسيده و تو همچنان بر حال خودى ؟ گفت : همانا من هفتاد ساله بودم كه مادر او را به سراى آوردم «وَ لَكِنِّى تَزَوَّجْتُهَا عَفِيفَةُ ستيرة انَّ رَضِيَتْ رُئِيَتِ مَا تَقْرَبْهُ عَيْنِى وَ انَّ سَخِطْتِ أَتَتْنِى حَتَّى أَرْضَى وَ انَّ ابْنَىْ هَذَا مزوّج بِامْرَأَةٍ بذّة (2) فَاحِشَةً انَّ راى مَا تَقْرَبْهُ عَيْنُهُ تَعَرَّضْتُ لَهُ حَتَّى تَسْخَطْ وَ انَّ سَخِطَ تَلَقَّتْهُ حَتَّى هَلَكَ » يعنى : من زنى نيك خوى داشتم كه با من به رفق و مدارا بود و اندوه و حزن مرا به شادى بدل مى ساخت و او زنى بدخوى داشت كه لحظه اى او را آسوده نمى گذاشت

و ديگر از معمرين صبرة بن سعد (3) بن سهم القرشى است كه تا زمان اسلام بزيست

ص: 129


1- قطره بزرگ باران
2- بفتح با : غلبه کردن
3- بفتح صاد و با و را

و بى ايمان ، از جهان به مرگ فجاهء (1) درگذشت .

و ديگر از معمرين لبيد بن ربيعة الجعفرى است و او صد و چهل سال زندگانى يافت و ادراك اسلام نموده و مسلمان گشت ، و هنگام وفات ، اهلش را فراهم كرده گفت : اى فرزندان من همانا پدر شما نمرده است اما از امتداد روزگار فانى شده است ، بالجمله آن هنگام كه دم فرو بست چشم او را ببنديد و بر قبله بداريد و تنش را به جامه اش در پوشيد و كسى را آگاه مكنيد كه بر او بگريد يا ناله برآورد ، پس اين اشياء خوردنى كه حاضر كردم به سوى مسجد حمل كنيد و بعد از نماز به نزديك مردم بگذاريد تا بخورند ، آن گاه بگوئيد برادر شما ، لبيد بن ربيعه از دنيا و جهان برفت ، تشييع جنازهء او كنيد . پس روى با پسر بزرگ تر كرد و اين شعر گفت و بمرد :

فَاِذا دَفَنت أباكَ فَاَجعَل فُوقَهُ *** آجرا و طيناً و صَفايح صُمّا

يعنى : وقتى پدر خود را مدفون ساختى قبر او را با آجر و گل و سنگهاى سخت پوشيده دار.

و ديگر از معمرين عامر بن طرب العدنى (2) است و او سيصد سال در اين جهان زندگانى يافت.

و ديگر از معمرين جعفر بن فيط است و او نيز سيصد سال بزيست و زمان اسلام را ادراك فرمود .

و ديگر از معمرين يحصر (3) بن عينان بن ظالم بن عمرو بن قطيعة الحارث بن سلمة بن زِمّان (4) الزُبيدى (5) است و او دويست و پنجاه سال زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

ألا يا سلم انّى لست منكم *** و لكنّى امرؤ فوهى (6) سعوب (7)

دعانى الدّاعيات فقلت هيّا *** حقيقا كلّ من يدعا يجيب (8)

ص: 130


1- مرگ ناگهانی
2- طرب و عدن بر وزن حسن
3- بفتح يا و سكون حا، و ضم صاد
4- بكسر زاء و تشديد ميم
5- بر وزن حسین
6- دهان
7- کسی که آب لزج از دهانش می آید.
8- کلمه ایست که در مقام اظهار انزجار گفته می شود

ألا يا سلم أعيانى (1) قيام *** و أعيتنى المكاسب و الذّنوب

كفاك الدّهر و الأيّام حورى (2) *** لها فى كلّ سائمة (3) نصيب

و ديگر از معمرين عَوف (4) بن كنانة (5) الكلبى است . هو عوف بن كنانة بن عوف بن عذرة (6) بن زيد بن ثور بن كلب است و او سيصد سال بزيست ، و عند الوفاة فرزندانش را مجتمع ساخت و گفت : وصيت مرا در خاطر بداريد تا سيّد قوم شويد ، اى فرزندان من ، از خداى بترسيد و با هم محاربه نكنيد تا بيگانه بر شما دست نيابد ، و بيهوده سخن مكنيد و گسترده داريد مهر و حفاوت خود را تا ضمير مردم با شما صافى شود و مردم را از منافع خود بازمداريد تا از شما شكايت به هر جا نبرند ، و با مردم مجالست فراوان مكنيد تا ذليل و زبون نشويد ، و چون مشكلى پيش شما آيد صبورى اختيار كنيد و با آن كس كه شما را بزرگوار دارد خاضع باشيد و ترك وفا مجوئيد ، و كذب پيشه مكنيد كه آفت مرد در كذب است . و دختران خود را جز به اكفاء (7) و امثال مسپاريد ، و فريفتهء جمال زنان مشويد ، چندان كه خود را در مهالك اندازيد ، و مردم منافق را با خود راه مدهيد و در كارهاى صعب اعانت قوم خود كنيد ، و روز حرب سخنان خود را متفق داريد كه اختلاف كلمه سبب وحشت و دهشت لشكر گردد . و حسد مورزيد كه مورث هلاكت شود و بناى معالى (8) بر خود بگذاريد و به عطا كردن طلب تحيّت و ثنا كنيد ، و اهل علم را عزيز بداريد و از مردم مجرّب كسب ملكات و مخايل (9) فرمائيد و در اعطاى اشياء اندك خوددارى مكنيد كه از براى آن نيز ثوابى باشد ، و مردم را به چشم حقارت نظاره مكنيد و هرگاه داهيه اى (10) رخ نمايد

ص: 131


1- درمانده کرد مرا
2- بازگشت
3- چرنده
4- بفتح عین
5- بکسر کاف
6- بر وزن حمرة
7- جمع كفو : همشأن
8- فضائل و صفات عالی
9- ملكات و فضائل
10- پیش آمد سخت و بزرگ

ثابت باشيد .

و ديگر از معمرين صفى بن رياح بن اكثم است كه يكى از قبيلهء بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او دويست و هفتاد سال روزگار برد ، و اين كلمات از اوست كه مى فرمايد : ترا بر دوستان حقّى و حكومتى است چندان كه كار بر مقاتله نيفتاده باشد ، و چون مرد سلاح جنگ در بر كرد هيچ كس را با او حكومتى نيست .

و گويد : آن كس كه بسيار عتاب كند از قانون ادب مهجور باشد . و فرمود : «و أقرع الارض بالعصى» و اين سخن در ميان عرب مثل گشت و كنايت از آن است كه : در امور بينا باشيد و با سر عصا زمين را آزموده كردن و گذشتن عبارت از آن است كه در امور نخست بايد انديشه كرد پس اقدام نمود.

و ديگر از معمرين اكثم بن صيفى است كه نيز يكى از قبايل بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او يك صد و نود سال زندگانى يافت چنان كه از شعر او توان دانست كه فرموده :

و انّ امرأ قد عاش تسعين حجة (1) *** الى مائة لم يسأم العيش جاهل

خلت مائتان غير ستّ و اربع *** و ذلك من عدّ الليالى قلائل (2)

و او از جملهء حكماى عرب است و زنده بماند تا خبر بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به دو رسيد ، پس فرزند خود را كه جشى نام داشت طلب نمود و گفت : اى فرزند من ، مى خواهم ترا به رسالت نزد رسول خداى فرستم ، شرط است كه چون از نزد من بيرون شوى تا آن گاه كه بازآئى از سخن من انحراف نجوئى ؛ زيرا كه چون فرستاده از خود چيزى انشا كند رسول نخواهد بود . آگاه باش كه اين مرد كه از بيت قريش سر بر كرده ، تواند بود كه در طلب ملك و سلطنت باشد و اين چنين كس را بزرگ بايد داشت . پس چون به نزديك او شدى بايست در پيش روى او و بىرخصت او منشين و چون رخصت يافتى بدانجا نشين كه اشارت فرمايد و اگر در طلب

ص: 132


1- سال
2- مردی که از نود تا صد سال عمر کند و از زندگانی خسته نشود نادان است از عمر من صد و نود سال گذشت و از دویست سال ده سال روز و شب عمر من کم تر است.

سلطنت نيست ، پيغمبر خداى خواهد بود ، هم خضوع در حضرت پيغمبران واجب باشد و آن چه با تو پاسخ فرمود نيكو در خاطر بدار و با من القا كن تا لازم نشود كه ديگرى را رسول فرستم .

و اين نامه را نيز به دست فرزند به حضرت رسول خداى فرستاد و در آن نوشت كه : «بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ مِنَ الْعَبْدِ الَىَّ الْعَبْدِ فابلغنا مَا بَلَغَكَ فَقَدْ أَتَانَا عَنْكَ خَبَرُ مَا نَدرى أَصْلِهِ فَانٍ كُنْتُ اريت فارِنا وَ انَّ كُنْتُ عَلَّمْتُ فَعَلِمْنَا وَ أَشْرَكْنا فِى كَنْزُكَ وَ السَّلَامُ».

گويد : اين نامه از بنده اى به سوى بنده اى است ، همانا خبرى به ما رسيده است. كه از اصل آن آگهى نداريم . پس آگاه كن ما را از آن چه آگاه شده اى ، و بنما آن چه ديده اى ، و تعليم فرماى آن چه دانسته اى ، و ما را با گنج خود شريك نماى . پس فرزند او اين نامه را بگرفت و به نزديك رسول خداى آورد و پيام پدر را بگذاشت .

آن حضرت در جواب او نوشت : ﴿مِنْ مُحَمَّدِ الَىَّ أَكْثَمَ بْنِ صيفى احْمَدِ اللَّهَ اليك انَّ اللَّهُ تَعَالَى أَمَرَنِىَ انَّ أَقُولُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَقُولُهَا وَ آمُرَ النَّاسَ بقولها وَ اتخلق بِخَلْقِ اللَّهِ وَ الامر كُلُّهُ لِلَّهِ خَلَقَهُمْ وَ أَمَاتَهُمُ وَ هُوَ ينشرهم وَ اليه الْمَصِيرُ أَذِنْتُكُمْ باذانة الْمُرْسَلِينَ وَ لَنَسْئَلَنَّ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ وَ لنعلمنّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ ﴾.

پس جَشِىّ آن نامه را بگرفت و به نزد پدر شتافت و گفت : ديدم آن حضرت را كه امر به معروف و نهى از منكر مى فرمود . لاجرم اكثم ، بنى تميم را مجتمع ساخت و گفت : قوم ديوانه با خود حاضر مكنيد كه رأى سفيه ضعيف است اگر چه به تن قوى باشد و خير در آن كس نيست كه از عقل بيگانه است ، همانا من پير شدم و ذلّت پيرى در من اثر كرد . اكنون اگر از من نيكوئى معاينه مى فرمائيد متابعت من كنيد و اگر نه مرا به راه راست بداريد . آگاه باشيد كه اينك پسر من از راه درآمده و مى گويد ، اين مرد امر به معروف و نهى از منكر مى فرمايد و مردم را به خداى واحد مى خواند و به خلع اوثان و ترك سوگند با آتش فرمان مى دهد و مىگويد : من رسول خدايم و انبياء گذشته از بعثت من خبر داده اند . من مى دانم كه سخن او با صدق مقرون است و او پيغمبر خداى است و اين همان كس است كه اسقف

ص: 133

نجران از نبوت او خبر داده و سفين بن مشاجع او را به پيغمبرى ستوده و فرزند خود را محمّد نام نهاد تا بلكه وى باشد ، اينك شما به كثرت عدد وسعت بلد بزرگتر از قبايل عرب باشيد متابعت كنيد امر او را زودتر از ديگران تا شريف باشيد و برترين عرب گرديد ، زيرا كه از بهر دنباله پويان چندان كمالى نخواهد بود و خود بدين شريعت سود و سرور كنيد از آن پيش كه شمشيرهاى برّان با كراهت خاطر شما را به شريعت آرد .

از ميان جماعت مالك بن نويره سر برداشت و گفت : اى قوم ، همانا شيخ شما را خرافتى رسيده كه از اين گونه سخن كند . اكثم گفت : اى مالك ، مرا به خرافت نسبت كنى و قوم را به هلاكت افكنى ، اكنون كه مرا سفيه دانيد بهتر آن است كه از ميان شما كنارى گيرم . اين بگفت و بفرمود : شتر او را حاضر كردند و بر نشست و جمعى از فرزندان و برادرزادگانش با او كوچ دادند و از ميان آن گروه بيرون شد و دور از ايشان جاى سكونت نهاد .

و وقتى چنان افتاد كه جمعى از خالوزادگان (1) او كه در ميان طوائف بنى مرّه (2) و قبايل طى سكون داشتند به دو نگاشتند كه ما را پندى ده تا بدان زيستن كنيم . در جواب نوشت كه : وصيت مى كنم شما را كه از خداى بپرهيزيد و عصيان خداى پيشه مكنيد و قطع رحم روا مداريد و از مردم احمق زن مگيريد و بدانيد كه هر كس قدر خود را بداند هلاك نمىشود و مسكين آن كس باشد كه از عقل بىبهره بود ، و آفت عقل عشق باشد و بدانيد كه حسد دردى است كه دوا ندارد ، همانا هر كس را از دنيا بهره اى است كه آن را دريابد اگر چند ضعيف باشد و افزون از بهرۀ خود نيابد اگر چند قوى باشد ، و بدانيد كه حلم عمود عقل است و حسن عهد سبب بقاء مودّت .

و هنگام موت اولاد و احفادش (3) را فراهم كرد و گفت : اى فرزندان ، روزگار بر من فراوان گذشت ، اكنون بر آنم كه شما را آزادى بخشم و رخت بربندم ، وصيت مى كنم شما را به تقوى و نيكوئى با خلق ، و نهى مى كنم شما را از معصيت خداى و قطع رحم ،

ص: 134


1- دائی زاده
2- بضم میم
3- جمع مفيد : نوه

نگاه داريد زبان خود را از هرزه درائى كه مقتل مرد در دهان اوست ، و بيهوده خندان مشويد بر چيزى كه موجب خنده نباشد ، و در امور اهمال روا مداريد كه آن كارى را كه كس بر سر درآيد ، من دوست تر دارم كه از دنبال باشد ، و هرگز چيزى را كه از شما سؤال نكرده باشند جواب مگوئيد و بدانيد كه حيلت در كارى كه حيلت پذير نيست صبر است و گفت : واى بر عالمى كه مأمور جاهلى باشد و دم در بست .

و ديگر از معمرين فروة بن فغالة بن هانة بن السّلولى (1) است و او يكصد و سى سال در جاهليت زندگانى كرد و ادراك زمان خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثناء نمود و به شرف اسلام درآمد .

و ديگر از معمرين حارث بن كعب مذحجى (2) است و او يكصد و شصت سال زندگانى يافت .

و ديگر از معمرين معدى كرب حميرى (3) است كه از آل ذى رعين (4) است و او دويست و پنجاه سال زندگانى يافت اين شعر از اوست :

ارانى كُلَّمَا أَفْنِيَةِ يَوْماً *** أَتَانِى بَعْدَهُ يَوْمُ جَدِيدُ

يَعُودُ بَيَاضِهِ فِى كُلِّ فَجَرَ *** وَ يَأْبَى لِى شبابى مَا يَعُودُ

و ديگر از معمرين گروهى باشند كه در كتاب بعد از هجرت رسول خداى قصۀ هر يك مذكور خواهد شد بعون اللّه تعالى

جلوس حودی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و بیست و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روزگار سیندی بکران رسید حودی در اریکه سلطنت متکی آمد و مملکت ماچین را بتحت فرمات کرد و در رتق و فتق مهمات مساعی جمیله معمول داشت و سپاهیان را بعطای زر و مال مستمال فرمود و اعداد کار کرده ماه و سال با طوائف متفرقه ه در حدود مملکت پیوسته

ص: 135


1- بر وزن ذلول
2- بفتح ميم و كسرحاء
3- بكسر حاء و فتح یا
4- بر وزن زبیر

بقتل و غارت مشغول بودند همی رزم داد و بعد از آن که هفده سال از مدت ملکش سپری شد رخت بدیگر سرای برد .

جلوس جبلة بن نعمان در شام

پنج هزار و نهصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبلة بن نعمان ابن عمر و بعد از پدر در مملکت شام کار بکام آورد و در سلطنت آن اراضی استقرار یافت و كار ملك را بنظم و نسق کرد و در سال دوم سلطنت او قسطنطین که ایمپراطوری داشت از جهان در گذشت و او یک باره روی عقیدت بحضرت شاپور ذوالاکتاف نهاد و درخور پیشگاه پیشکشی کرده بار سولان چرب زبان انفاذ در گاه داشت و از ملك الملوك ایران مورد الطاف و اشفاق گشت و همه ساله خراج مملکت خویش را بعمال ذوالاکتاف تسلیم نمود و مدت دولت خود را بعدل و نصفت گذاشت و دار الملك خویش را در اراضی صفین نهاد و مدت شانزده سال بکامرانی سلطنت کرده و داع جهان گفت .

جلوس قسطنطين بن قسطنطین در ممالك روم

پنج هزار و نه صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قسطنطین (که ذکر حالش مرقوم شد) در زمان خویش پسران خود و جمعی از برادر زادگانش را لقب قیصری داد بعد از وفات او صنادید مملکت روم و بزرگان مشورت خانه فراهم شدند و گفتند : يك مملکت حمل يك سلطنت زیاده نتواند کرد ، مردم روم را آن توان (1) از کجا بدست شد که کار چندین پادشاه را بسامان کنند ؟ پس قومی عظیم همدست و همداستان شده بشوریدند و دالماتيوس و آنی بالین را با پنج تن از برادر زادگان دیگرش بکشتند و اپناطوس داماد برادر قسطنطین را هم بقتل ،آوردند ، آن گاه ابلوویوس و وزرائی که با ایشان دوست بودند نیز مقتول ساختند و سه پسر قسطنطین که قسطانس و قسطنت

ص: 136


1- قوت و نیرو

و قسطنطین بود بجای گذاشتند

آن گاه در میان پسران قسطنطین بر سر تاج و تخت خصمی افتاد و نخستین قسطنت و قسطانس هر يك از ایشان گروهی گرد خود مجتمع ساخته با هم نبرد آزمودند و در میانه قسطانس مقتول گشت و قسطنت قوی حال شد و شريعت كتليك (1) داشت اما قسطنطین پیروی آریان می کرد و از این روی اناناس را که خلیفه اسکندریه بود حکم داد تا از شهر اخراج کردند (و ما شرح این شرائع و مذاهب را در ذیل قصه مجالس مرقوم داشته ایم).

بالجمله چون قسطنت این خبر بشنید بفرمان ژول که در این وقت پاپ بود بفرمود تا او را دیگرباره بشهر اسکندریه آوردند و بزرگوار بداشتند این نیز کار خصومت را در میان قسطنت و قسطنطين استوار نمود . در این وقت مقنس که یکی از برادر زادگان قسطنطین بزرگ بود خود در هوای قیصری سر بر کشید و جمعی را با خود همدست کرده ناگاه بر سر قسطنت بتاخت و بدو دست یافته او را بکشت و بعد از قتل او جمعی گرد او فراهم شدند ، پس لشگری بزرگ کرد و از بهر دفع قسطنطین یک جهت شد تا كار ملک را یک سره کند از این روی قسطنطین از بهر مقاتله او کمر بربست و هر دو لشگر با هم دوچار شده جنگ در پیوستند بعد از گیرودار فراوان لشگر مقنس شکسته شد و او فرار کرده چندان از این شکستن غمگین شد که بدست خویشتن خود را بکشت و سلطنت جميع ممالك دولت روم بر قسطنطین بن قسطنطین قرار گرفت.

و چون ولانس که در شریعت آریان خلیفتی داشت قبل از مصاف با قسطنطين آگهی داد که مرا در خواب نموده اند که تو بر مقنس چیره خواهی شد و چنان شد که او گفت ، لاجرم قسطنطین را با طریقت اریان عقیدتی استوار بدست شد و آسیوس را که عیسویان در مذهب كتليك عمود دین می نامیدند از کثرت تعب و جود سبب هلاکت شد و اگر نه این بود که مردم آریان از در مخالفت و منازعت باهم نفاق می ورزیدند یک باره

ص: 137


1- كاتوليك : از فرقه های نصاری منسوب به مؤسس خود كاتوليك پادشاه اسپانیا (لاروس)

نام كتليك محو می گشت

و در این هنگام اتاناس و هلر که خلیفه فرانسه بود در رواج مذهب كتليك بسيار رنج بردند ، اما در این وقت که قسطنطين با يك طبقه از عیسویان بر سر خشم و کین بود کار مملکت آشفته گشت ، از یک سوی قبایل نمسه (1) و فرنگ و گال سر بطغیان و عصیان بر آوردند و دست بقتل و غارت گشودند و از جانب دیگر سرحد داران ایران بفرمان شاپور ذوالاکتاف تاختن کرده جميع ممالك شرقی روم را فرو گرفتند.

قسطنطين نخست نامه مهرانگیز بحضرت شاپور کرد و رسولی چرب زبان بنزديك او فرستاد و خواستار شد كه ملك الملوك ايران بر شريعت عيسى علیه السلام شود و در مالك نيز کار بمصالحه کند.

شاپور سخن او را پذیرفتار نشد و رسول او را خوار کرده از پیش براند و هر کی در مملکت او بر دین عیسی بود اخراج فرمود قسطنطین ناچار شده ساز جنگ طراز کرد و لشگری عظیم انبوه ساخت و ژولین که برادر زاده قسطنطین بزرگ بود سپهسالار لشگر کرد. ژولین نخست قبایل نمسه و له و گال را ادب کرده بجای خود نشاند ، آن گاه در رکاب قسطنطین بسوی ایران کوچ داد و چندان که با سر حد داران شاپور مصاف دادند منصور نگشتند در میان این کروفر ژولین را بخاطر رسید که خود ایمپراطور روم گردد پس با بزرگان لشگر متفق شد و وقتی را بدست کرده بر سر قسطنطين بتاخت و او را مقتول ساخت و خود قیصر شد (چنان که مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت قسطنطین بیست و چهار سال بود.

جلوس اوس بن قدام در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از عمرو بن امرء القيس کار مملکت حیره پریشان شد زیرا که از عمر و فرزندی که در خور حکومت و لایق سلطنت باشد نبود . اوس بن قدام که نسب بعمالقه می رسانید و از اکابر عرب شماره می شد از میانه

ص: 138


1- بفتح نون : اتریش

بر آمد و جمعی از بزرگان حیره را با خود متفق کرده بر تخت حکومت جای کرد و شاپور ذوالاکتاف سلطنت او را امضا داشت و منشور حکومت حیره را بدو فرستاد و از بهر او خلعتی انفاذ داشت. پس اوس بن قدام در سلطنت حیره کار استوار کرد و در رتق و فتق مهمات مساعی جمیله معمول داشت و بعد از مدت پنج سال پادشاهی رخت بسرای دیگر .

جلوس امرءالقیس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود امرء القيس فرزند عمرو بن امرء القیس است (که ذکر حالش مرقوم شد) وی در زمان وفات پدر خرد سال بود و كار ملك نتوانست ، لاجرم اوس بن قدام دست یافت و متصدی حکومت حیره گشت در این وقت که اوس جای بپرداخت و امرء القیس را نیز عقل و حصافتی لایق بود بزرگان حیره او را بر کرسی مملکت جای دادند و سر بفرمان او نهادند و ذوالاکتاف او را در حکومت استقلال بخشید و امرء القيس با سرهنگان ایران بفرمان ملك الملوك با سپاه قسطنطين ابن قسطنطین و سپهسالار او ژولین چندین مصاف داد و اراضی شرقی روم را فرو گرفتند (چنان که مذکور شد) و در سال دوم سلطنت او شاپور ذوالاکتاف وداع جهان گفت و مدت سلطنت امرء القيس در حیره بیست و پنج سال بود.

جلوس اردشیر در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود چون ذو الاكتاف وداع جهان گفت فرزند او که هم شاپور نام داشت خردسال بود و کافل مهام (1) انام (2) نتوانست شد ، لاجرم صنادید عجم فراهم شده برادر مادری ذو الاكتاف را که اردشیر نام داشت از بهر سلطنت اختیار کردند و او پادشاهی خجسته (3) جمال بود و لقب نیز

ص: 139


1- کارهای مهم
2- مردم
3- بضم خاء و فتح جيم : مبارك و ميمون

جمیل داشت ، چون بر تخت ملك بر آمد اعیان حضرت را انجمن کرد و گفت : من حمل سلطنت چندان بکشم که فرزند ذوالاکتاف بحدر شد و تمیز رسد ، آن گاه کار ملك را بي كلفت خاطر با وی تفویض خواهم داشت و چندان که من راتق و فاتق امورم ، بر شیوه و شيمت ذوالاکتاف خواهم رفت. این بگفت و بنظم و نسق ملك پرداخت و منشورى بامرء القیس که در این وقت حکومت حیره داشت نگاشت که لشگرهای عراق عرب را آماده بدارد و از حدود شرقی روم غفلت نورزد و دیگر سرحدداران را با او همدست فرمود و نیک سعی نمود که آن اراضی را که ذوالاکتاف از ممالک روم بتحت فرمان كرده از دست نرود و لشگر او را با ژولین که سپهسالار قسطنطین بن قسطنطین بود چندین مصاف افتاد و ایمپراطور روم در این همه گیر و دار چندان کرد که مملکتی تازه بتصرف ایرانیان در نیامد اما از آن چه مسخر کرده بودند نتوانست باز گرفت.

بالجمله چون چهار سال از مدت ملك او بگذشت و فرزند ذوالاکتاف بحد رشد و تمیز رسید تاج و تخت را بدو تفویض نمود و خویشتن را از سلطنت خلع فرمود و چندان که از آن پس زندگانی داشت بعزلت و عبادت می گذاشت.

جلوس ایدی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون حودی از جهان رخت بدر برد ایدی جای او بگرفت و مملکت ما چین را در تحت یمین آورد و صاحب تاج و نگین گشت. وی نیز در زمان دولت خود یک شب سر آسوده بر بالین ننهاد و پیوسته جای بر پشت زین کرده بسوی شمال و یمین کوچ می داد از بهر آن که قبایل تاتار را كه بقتل و غارت بلاد و امصار مشغولند رد و منع فرماید سه سال بدین گونه روز برد تاروزش فرا رسید و بمرد .

جلوس شاپور بن شاپور

در مملکت ایران پنج هزار و نه صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 140

شاپور پسر شاپور ذوالاکتاف است او را نیز سابور الجنود لقب بود . چون اردشیر تاج بدو داد و سلطنت بدو محکم گشت نخستین بنیان عدل و نصفت کرد و آغاز جود و جودت نهاد حال هر کس از فقرا و مساکین بر او معلوم گشتی از بهر او مرسومی کردی و در نهان بدو بردی

بالجمله مردی با سماحت (1) و شجاعت بود از بسط احسان هراسان نمی گشت و بمقاتلة فرسان (2) آسان در می رفت در روزگار دولت او قسطنطين ابن قسطنطين كه ایمپراطور روم بود رخت از جهان بربست و ژولین (که ذکر حالش مرقوم خواهد شد) بجای او نشست و چنان دانست که از پس ذوالاکتاف تواند در ملك ايران خلل كرد و كينه او را باز جست ، پس بی درنگ سپاهی عظیم ساز داده بسوی ایران کوچ فرمود . چون این خبر بشاپور رسید نخست منشوری ،بامرء القیس که پادشاه حیره بود و دیگر سرحدداران نوشت تا لشگر عراق عرب را مجتمع ساختند و خود نیز با ابطال رجال از جای بجنبید و از دارالملك رى مانند برق و باد سهل و صعب (3) زمین را در نوردیده بشوشتر آمد و در آن جا عرض سپاه کرده راه بر گرفت و در کنار موصل با دشمن دوچار شد

ژولین چون این بدید ناچار صف برکشید و میمنه و میسره راست کرد و جنگ در انداخت. شاپور چون شیر غضب کرده نخستین خود اسب بزد و بمیدان در آمد و چند تن را با تیغ دو نیمه کرد . لشگریان چون این بدیدند اسب بر جهاندند و بجنگ در آمدند از دو سوی آتش حرب زبانه زدن گرفت و مرد و مرکب همی بروی در رفت ، هنوز يك نيمه از روز سپری نبود که یک نیمه از لشگر روم نابود گشت و سپاه ژولین پشت با جنگ دادند او خود نیز خواست جان بسلامت برد ، عنان اسب برتافت و بهزیمت بشتافت ، سپاه شاپور از دنبال او شتاب کردند . اما چون ژولین لختی راه به پیمود از حدت گرما و شدت عطش فرو ماند، مردم شاپور برسیدند و او را در بیابان موصل مقتول ساختند.

پس شاپور از آن رزمگاه مظفر و منصور باز آمد و اموال واثقال مردم روم را بر

ص: 141


1- جود و بخشش
2- جمع فارس : سوار
3- همواره و ناهموار . کوه و دشت

گرفته بر لشگریان بخش کرد، آن گاه از پی قتل قبایل عرب کمر بست زیرا که چون ژولین قصد ایران کرد ، بعضی از مردم عرب چنان دانستند که شاپور بدست وی مقهور خواهد گشت ، پس ربيعة بن بكر بن وائل با گروهی از مردم خود بدان اراضی که در تحت تصرف شاپور بود غارت برد و از هر سوی غوغایی برخواست و کار عراق عرب و جزیره (1) آشفته گشت لاجرم شاپور بعد از جنگ ژولین آهنگ ایشان کرد. مردم عرب نیز از پای ننشستند و از هر سوی انبوه شده در برابر او لشگرگاه کردند ایاد (2) بن نزار (3) که یکی از اجداد قی (4) بن ساعده است (که ذکر حالش مرقوم خواهد شد) سید سلسله و قبله قبیله بود (چنان که یکی از شعرای عرب گوید):

علی رغم سابور بن سابور اصبحت *** قباب (5) اياد حولها الخيل والامم

بالجمله شاپور با آن جماعت نبرد جست و جمله را مقهور ساخت تا دیگر از درزاری و ضراعت در آمدند و سر بقرمان و اطاعت نهادند، آن گاه شاد کام و کامران بدار الملك خویش باز آمد و مدت بیست و یک سال باستبداد و استقلال سلطنت کرد و چون زمانش فراز آمد روزی در سرا پردۀ خویش جای داشت ناگاه صرصری (6) عاصف (7) بر خاست و طناب های خیمه را بگسست و عمود خیمه را بر سر او فرود آورد تا خرد درهم شکست و رخت از جهان بربست

و از سخنان اوست که فرماید: هیچ چیز چون احسان نباشد جز شکر احسان که از احسان نیکوتر است

و گوید : چون کینه در دلی جای کند از او بباید ترسید، اما از کینه ای که در دل ملوك بود بیم بیشتر باید کرد

ص: 142


1- بين النهرين
2- بفتح اول
3- بكسر نون
4- بضم قاف
5- جمع قبه: خیمه ها
6- باد سرد و سخت
7- باد شدید

وگويد : سوء حال و شرارت در سرشت هر يك از آدمیان نهفته است ، اگر مرد بر نفس چیره شود آن شر نهفته خواهد ماند و اگر نفس بره رد غلبه کند آن شر آشکار خواهد شد

جلوس نعمان بن ايهم در مملکت شام

*جلوس نعمان بن ايهم در مملکت شام (1)

پنج هزار و نه صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از جبله ، نعمان بن ايهم بن حارث در دار الملك شام لوای سلطنت بر افراخت و صغار و كبار را در خط فرمان کرد. چون در زمان او کار قیاصره روم بدست شاپور آشفته گشت یک باره ساز رفق و مدارا از میان برگرفت و روی بدولت ایران نهاد و فرزند ذوالاکتاف را بسلطنت بستود و همه روزه خاطر او را بارسال رسائل و انفاذ تحف با خود صافی داشت و خراج مملکت شام را بی کلفت و مشقت همه ساله بدرگاه او فرستاد و مدت بیست و یک سال بدینگونه به روز شمرد ، و آن گاه رخت بسرای دیگر برد .

جلوس فیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و چهل و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیندی بعد از وفات ایدی مسند حکمرانی بگسترد و بر سریر خاقانی جای کرد ، مردم ماچین و ضيع و شريف فرمان او را مطیع و منقاد شدند و حکم او را گردن نهادند وی مردی دلیر و دلاور بود چون كار ملك بر او استوار گشت اعداد سپاه کرده از دار الملك ماچين بیرون شد و با قبايل ترك و تاتار جنگ های بزرگ بپای برد و حدود مملکت خویش را از ترکتاز ایشان در حفظ و حمایت بداشت مردم ماچین در زمان حکومت او آسوده بزیستند و مدت پادشاهی او پنج سال بود

جلوس با سه بو در مملکت هندوستان

پنج هزار و نهصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون

ص: 143


1- بر وزن احمد

روزگار راجه بهوج بکران رسید (چنان که مرقوم شد) یکی از سپهسالاران درگاه وی که او را با سدیو می نامیدند جای او را بگرفت و بر سریر ملکی متکی امدو شهر قنوج را دار الملك ساخته در سلطنت مكانت تمام بدست کرد و مملکت بهار را از تحت تصرف رایان هندوستان مستخلص ساخته بزیر فرمان آورد بزیر فرمان آورد .

در زمان دولت اوفیلی، قوی جثه دیوانه شد و گاه گاه از بیابان ، بکنار آبادی تاخته و مردم را پایمال می ساخت چندان که با سدیوکس بدفع آن جانور فرستاد ،مفید نیفتاد و بسا مردم پهلوان که در نبرد آن بگرد در آمد ، عاقبت چنان افتاد که بهرام گور (که ذکر حالش مذکور خواهد شد) بدان بلده عبود فرمود و آن پتیاره (1) را با یک چوبۀ تیر مقهور ساخت و با سدیو چون او را بشناخت پوزش و نیایش (2) فراوان فرمود و دختر خود را بشرط زنی بسرای او فرستاد و او را با مکانت تمام بسوی ایران گسیل فرمود و خراج هندوستان را همه ساله انفاذ درگاه وی داشت (چنان که در ذیل بهرام نگاشته خواهد شد).

بالجمله باسدیو از پس آن که شصت سال سلطنت کرد رخت بسرای دیگر برد و از وی سی و دو پسر باقی بود ایشان بعد از پدر از بهرتاج و کمر همه روزه با یکدیگر از در قتال و جدال بودند و مدت ده سال این مخاصمت بدراز کشید و بیشتر از فرزندان با سديو بمعرض هلاک در آمدند و سلطنت بر را مدیو که سپهسالار او بود قرار گرفت (چنان که مرقوم خواهد شد) قلعه و شهر کالبی از مستحدثات باسدیو است

ترکتاز قبایل فرنگ بر فرانسه

پنج هزار و نه صدو پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در این هنگام که قسطنطین بن قسطنطین با مقنس و برادرانش در سرتاج و تخت مصاف می داد (چنان که مذکور شد) قبایل فرنگ فرصتی بدست کرده از مساکن خویش جنبش نمودند و ساز و برگ

ص: 144


1- بر وزن همواره : آفت و بلاء
2- بر وزن ستایش : آفرین و تحسين

جنگ در بر راست کرده، بلاد و امصار مملکت فرانسه را بمعرض قتل و غارت در آوردند و مردم کال را پراکنده و پریشان ساختند و جمعی کثیر از ایشان را اسیر بردند بیشتر از ممالک فرانسه در این کرت پی (1) سپار ایشان شد چون قسطنطین کار خویش را در سلطنت استوار کرد و لشگری عظیم بمقاتلۀ آن جماعت مأمور داشت بعد از چندین مصاف دیگر باره ایشان را بجای خود نشاند

جلوس گیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نهصد و پنجاه و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از هلاکت فیندی و انجام کار او کیندی ، بر کرسی مملکت جای کرد و اراضی ماچین را بتحت فرمان آورد رعیت و لشگری سر بر خط فرمان او نهادند و اوامر و نواهیش را مطيع و منقاد گشتند و ساز سپاه کرده ، حدود و ثغور مملکت را از ترکتاز بیگانه پرداخته کرد و در سال دوم سلطنت او ملوك طوایف چین بر افتاد و سلطنت بریکتن قرار گرفت (چنان که مذكور مي شود) و مدت سلطنت کیندی بیست سال بود.

جلوس فیدا فودی در مملکت چین

پنج هزار و نه صد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که مدت ملوك طوایف چین (چنان که مذکور شد) بنهایت رسید مردی که او را فیدا فودی نام بود و نهایت شجاعت و شهامت داشت سر بر كشيد و كار ملك را یک سره کرد و مملکت چین را بتحت فرمان آورد و بر تمامت چین پادشاه كامروا گشت و كار ملك را محكم فرمود ، سپاهی عظیم ساز داد و دفع قبايل تاتار و ترك را میان بر بست و از هر جانب بديشان تاخت و خاك راه را با خون آن جماعت رنگین ساخت ، قبایل هون که گروهی افزون از حوصله حساب بودند با او چندین رزم آزمودند بعد از آن که جمعی کثیر از طرفين عرضۀ شمشیر شد قبایل هون تاب درنگ نیاورده با زن و فرزند و اموال و

ص: 145


1- لگد کوپ و کوبیده

اثقال فرار کردند و بجانب اراضی یوروپ کوچ دادند (چنان که در ذیل قصه طوایف فرنگستان مرقوم داشتیم).

بالجمله فیدا فودی پادشاهی با عظمت شد و مملکت چین را بنظم و نسق بداشت و مدت بیست و چهار سال باستقلال پادشاهی کرد ، اما در زمان او سلاطین هماچین بجای خویش بودند و او را حکومتی در ماچین نبود.

جلوس لیانس در مملکت روم و ایتالیا

پنج هزار و نه صد و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لیانس که هم او را ژولین گویند ، برادرزاده قسطنطین است و او در عنفوان شباب از مداخلت در کار ملك اجتناب جست و در مملکت یونان در شهر اسن (1) توقف نمود و بتحصیل فنون حكم پرداخت و فیلسوفی عظیم گشت چنان که ولتر که یکی از اکابر حکمای آن زمان بود می گفت: اگر در این جهان دو تن فیلسوف باشد، یکی جز ژولین نخواهد بود.

و از وی در فنون حکمت کتب مصنفات فراوان بماند . بالجمله ژولین آن گاه که قسطنطین بزرگ مملکت را بر فرزندان و برادر زادگان قسمت می فرمود هم کناره نمود و از شهر اسن بیرون نشد ، بعد از مرگ قسطنطین بزرگ چون مملکت بر فرزند او قسطنطین قرار گرفت و کار مملکت آشفتگی داشت، بزرگان دولت چنان صواب شمردند که ژولین را در کار ملك راه کنند تا دولت را رونقی دهد.

پس از وی خواستار شده او را بحضرت قسطنطین آوردند و در نزد او رتبت سپهسالاری یافت و لشگر بر آورده مردم غوغا طلب را ادب کرد، آن گاه با قسطنطین در آویخت و او را چنان که گفته شد از میان برداشت و خود بر سریر سلطنت جای کرد و بفرمود : هر جا مردی حکیم و فیلسوف بود در حضرت حاضر ساختند و از میان حکما چند تن را از بهروز ارت خود اختیار کرد و حل و عقد امور را برأی و رویت ایشان

ص: 146


1- آتن: از شهرهای قدیم و معرف یونان که مدت ها مرکزیت علمی داشته

باز داشت و لشگریان را مورد الطاف و اشفاق خسروانه فرمود تا جمله از جان و دل فرمان او را واجب شمردند.

چون در کار خویش قوت تمام حاصل کرد عقیدت خود را آشکار ساخت و از دین عیسویان بگشت و بت پرستیدن گرفت و رواج دین بت پرستان کرد و هر روز بر عیسویان گناهی بسته ایشان را در عقاب و عذاب می افکند ، و اموال آن جماعت را اخذ می نمود و هر مرسوم (1) که قسطنطین از بهر عیسویان کرده بود مقطوع می ساخت و عمارت بتخانه می کرد و در میان امت عیسی علیه السلام خصمی می افکند ، و قانون نهاد که از آن جماعت کس در میان ملازمان حضرت ، صاحب منصب نشود و می گفت ، من کار خویش را بقوت خدای قدیم استوار می کنم .

بالجمله چون از این کارها بپرداخت ، لشگر عظیم ساز کرده از بهر تسخیر بلاد ایران کوچ داد و همه جا بتاخت و در نیمۀ تابستان کنار شهر موصل را لشگر گاه ساخت ، از آن سوی شاپور پسر شاپور ذوالاکتاف چون این خبر بدانست با لشگری بزرگ در برابر او رسیده صف راست کرد و جنگ در پیوست و لشگر ژولین را بشکست التابض ژولین چون این بدید، هزیمت جست و مردم شاپور از دنبال او شتافته او را بیافتند و بقتل آوردند (چنان که در قصه شاپور گفته شد) مدت پادشاهی ژولین یک سال بود .

جلوس بونیاس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بونیاس که هم او را ژوین گویند ، سرهنگ فوج خاصه بود قامتی بلند و چهره نیکو داشت و بر شریعت عیسی علیه السلام می زیست ، آن گاه که ژولین مقتول شد ، سی و دو ساله بود.

بالجمله بعد از آن که ژولین در میدان جنگ کشته شد (چنان که مرقوم گشت) و روز بپایان آمد و سپاه ایران ورزم بلشگرگاه خود شدند و بیاسودند ، بزرگان روم گفتند : سپاه بی پادشاه چگونه تواند از این مهلکه بسلامت با وطن آمد؟

ص: 147


1- مقرری

ناچار باید کسی را از بهر سلطنت اختیار کرد و از میانه ژوین را برگزیدند و خواستند حمایل ایمپراطوری از وی بیاویزند

وی نخستین بمیان صفوف لشگریان آمد و گفت تا تمامت لشگر بر دین عیسی نشود، من حمل سلطنت بر نگیرم و سپاهیان سخن او را پذیرفتار شدند و او را بسلطنت سلام دادند .

آن گاه ژوین گفت : اکنون که سپاه روم از مردم ایران شکسته شده اند و ایمپراطور ایشان مقتول گشته آن نیرو نتوانند کرد که در ثانی جنگ آغازند ، صواب آنست که بسوی قسطنطنیه کوچ دهیم و اعداد لشگری جدید کرده ، این کینه باز جوئیم.

بزرگان در گاه با او همداستان شدند و ژوین حکم داد تا لشگر بسوی وطن کوچ فرمود .

شاپور پسر ذوالاکتاف ، چون این بدید با ابطال رجال از دنبال او تاختن کرد و هم در اراضی موصل يك جنگ دیگر با سپاه روم کرده، جمعی کثیر را نابود ساخت و مال و اسیر فراوان بگرفت ژوین در این وقت خواست تا کار باصلاح کند و خود را بسلامت برد چند کس بنزد شاپور فرستاد و خواستار صلح گردید :

پسر ذوالاکتاف ایشان را بمصالحه امیدوار ساخت و انجام کار را بمماطله گذاشت تا در لشگرگاه ژوین قحط و غلا بادید آمد چنان كه يك گردۀ نان را ده دینار زر بها می گرفتند آن گاه کار بر مردم روم صعب افتاد و ژوین ناچار شده با شاپور بدینگونه عقد مصالحه کرد که از آن سوی شط العرب، پنج مملکت از ممالك دولت روم را بشاپور تفویض دارد و مملکت نصیبین (1) را هرگز نام نبرد آن نیز باعمال شاپور باشد ، بعد از این مصالحه خود را بزحمت تمام بانطاکیه رسانید و با این همه در رواج دین عیسوی مساعی جمیله داشت و بنیان کلیسیا می کرد و آن خلیفه را که ژولین از انطاکیه اخراج داشته بود باز آورد و حکم داد که کسی در مملکت او بر شریعت آریان

ص: 148


1- بكسر نون و تشدید صاد (المنجد) : یکی از شهرهای واقع در بین النهرین در کنار نهر جنجع

نرود .

در این وقت خبر بدو رسید که کار مملکت فرانسه آشفته است و قبایل فرنگ دست بغارت گشوده اند از بهر نظم آن ممالك تصميم عزم داد و چون بشهر انجره (1) آمد که میان ارض روم و قسطنطنیه است در کوشکی (2) نمناك منزل كرد و چون سرها بشدت بود از بهر او آتشی کردند در آن كوشك از بوی زکال (3) بمرد جسد او را حمل کرده بقسطنطنیه آوردند و مدفون ساختند.

مدت پادشاهی او یک سال بود و در این مدت یک روز آسوده نیست و همیشه از جنگ شکسته شد و روزگار بسفر برد چنان که زن و فرزندش او را با جامه قیصری ندیدند .

جلوس اوالس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام که هم او را ولنتینین (4) گویند، در مملکت آسیا در شهر سیبالس متولد شد و او پسر کراسین بود و ایشان مردمی مسکین و درویش بودند.

کراسین بمیان سپاه روم منخرط (5) شده از رتبه داری پست لشگریان بدرجه سر داری سپاه ارتقا جست و فرزند ولنتینین که مردی دلیر و دلاور بود هم بمناصب رفيعه و محل بلند ارتفا جست و بر شریعت عیسی علیه السلام زیستن می کرد، و از این روی در زمان ژولین نام او پستی گرفت و در زمان ژوین دیگر باره نامور گشت

در این وقت که ژوین در آنجره (6) وداع جهان گفت و خبر مرگ او پراکنده

ص: 149


1- آن چه (لاروس) از شهرهای فرانسه که بواسطه رود مین سیراب می شود.
2- بضم اول و سكون شين : قصر
3- ذغال
4- والنتين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و فتح يا
5- انخراط : وارد شدن در رشته و مکانی
6- آن چه چنان که گذشت

گشت جمعی از سپاهیان که در نصیبین جای داشتند متفق شدند که ولنتینین را بسلطنت بردارند و نامه کرده با نجره فرستادند و او را طلب نمودند

ولنتینین چون این معنی را بدانست به نصیبین تاخت و یک ماه از آن پیش که آفتاب بحمل تحویل دهد، حمایل ایمپراطوری بیاویخت .لشگریان از او خواستار شدند هم اکنون ولیعهدی از بهر خود نصب کند . در جواب فرمود که اکنون تاج و تخت مراست بدانسان که دانم کار کنم و نتوانم ضامن شد که بعد از من وليعهد من نيكو خواهد زیست لاجرم، کسی را اختیار نکنم ، آن گاه که از این جهان بیرون شدم هر کس را شایسته دانید از بهر سلطنت برگزینید

مردم بدین سخن رضا دادند و ولنتینین بعد از یک ماه کوچ داده بقسطنطنیه آمد و برادر خود را که نام او والنس (1) بود شريك دولت خود فرمود و مملکت بلغار را تا کنار رودخانه دنيوب بدو تفویض فرمود و او بر شریعت آریان بود و وقتی با قبایل گت (2) مصاف داده زخمی منکر برداشت و بمرد .

اما ولنتینین از آریان کناره می جست و چون در زمان او در اراضی فرانسه غوغا بود دار الملك خود را در شهر طرب (3) که از امصار فرانسه است نهاد و از آن جا لشگر برانگیخته بلاد و امصار نمسه (4) را بمعرض قتل و غارت می کشید .

در این وقت بعرض وی رسانیدند که طایفهٔ سکوت (5) که از صحرانشینان مملکت انگلیس اندبر سر برتین (6) ناختن کرده اند و شهر لندن را بیم داده اند

ص: 150


1- بكسر لام و سکون نون و سین
2- بضم گاف
3- طارب بسكون را (لاروس)
4- اتریش کنونی
5- سكت بسكون سين و ضم کاف و سکون تا جمعیتی از نژاد سلت (هند و اروپائی) که در جزیره ایرلند سکونت داشته اند .
6- برتاني بسكون باء و كسر را، و سكون نون و يا : بریتانیای کبیر که مشتمل است برانگلند و گال واکس (لاروس)

ولنتینین یکی از مردم اسپانیول را که تاودوز (1) نام داشت بسپهسالاری بر کشید و سپاهی بدو داده او را بانگلستان فرستاد و او بتاخت و طایفه سکوت را ادب کرده از اراضی انگلستان اخراج فرمود

از پس این فتح قدر تاودوز بالا گرفت و قیصر او را باراضی افریقا مأمور داشت و در آن ممالك نيز فتوحات کرد و رومانس را که از جانب قيصر حکومت افريقا و قبايل عرب داشت بر نیکو خدمتی بگماشت و بحضرت قیصر مراجعت کرد، و قیصر شاد خاطر گشت و حکم داد که از دختران و اطفال کس زر سر شمار طلب نکند و در خراج مملکت نیز تخفیف گذاشت و جمعی بر گماشت که وکیل رعیت باشند و از قبل ایشان با اصحاب دیوان سخن کنند و با این که عالم بعلمی نبود بفرمود تا مدارس علمیه بنیان کردند و علما را بزرگوار بداشت و اسباب حشمت و جلادت فراوان نمی کرد تا مبادا اندوخته دولت بی موجبی بخرج رود و مردم را از مناهی و ملاهي و زنا کردن و عصیان ورزیدن منع شدید می فرمود و در هر محل طبیبی بازداشت تا بیماران را پرستاری کنند و دست مزد از حضرت پادشاه گیرند

اما در اواخر مدت خویش رسم و خوی بگرداند و قانون ظلم و اعتساف نهاد و بی موجبی خون خلق همی بریخت و گناهی اندک تمسخر همی زد و مردم همی با این که آن نیرو نداشت که بر جسد کشته نظاره کند ، هیچ از خون ریزی فرو نمی گذاشت و او را بر در دو خرس بسته بود که یکی را اینکسیا می خواند و آن دیگر را میکا و ریا نام نهاده بود و می گفت : این خرس ها دوستان منند و هر کرا می کشت جسد او را نزديك آن جانوران می انداخت ، با این که عیسوی بود از بت پرستان زیاده جفا می کرد

در این وقت تاودوز در حضرت او معروض داشت که پادشاه را سزاوار نیست که چندین جور کند زیرا که بر او مبارك نشود و دولتش زوال پذیرد. قیصر نیز او را بکشت (و این تاودوز آن کس باشد که هم پسرش تاودوز نام داشت و مرتبه قیصری بافت چنان که مذکور خواهد شد)

ص: 151


1- تئودز بكسر تا و ضم همزه و دال

بالجمله ولنتينين چندان تند خو و زشت نهاد بود که هیچ کس را با او نیروی سخن کردن نماند و هنگام حساب جستن از دیگر وقت غضب زیاده می کرد و وقتی از قادسیه (1) رسولی بنزديك او شد و با او سخن در پیوست قیصر از تندی طبع وحدت خشم در میان سخن کردن چنان غضبناک شد که پیاله که در دست داشت بر سینه خود بزد و بشکست و از پس آن چنان با هر دو دست مشت بر سینۀ خود کوفت که بر قفا افتاد و گلویش از خون مملو گشت و در حال بمرد، پنجاه و چهار سال عمر کرد و مدت ملکش چهارده سال بود

جلوس قورس باوقوی در ترکستان

پنج هزار و نه صد و پنجاه نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش شرح حال اولاد ترك بن يافث و سلطنت اغوز خان را باز نمودیم و پادشاهی جماعت مغول و تاتار را مرقوم داشتیم.

آن گاه که سلطنت مغول منقرض شد جماعت تاتار و ترك گاهی در تحت فرمان ملوك عجم بودند و گاهی فرمان برداری ملوك چین می نمودند تا آن زمان که دولت چین آشفته و كار بر ملوك طوائف رفت و در ماچین سلطنتی جداگانه بادید آمد ، قبايل ترك نیز در هم افتادند و با یکدیگر همی قتل و غارت بردند و سلاطین چین و ماچین را آن نیرو نبود که ایشان را بجای خود نشانند ، لاجرم بعد از آن که مردمی کثیر در میانه کشته شد ، بعضی از آن قبایل با زن و فرزند بجانب کوه کرکس و فرنگستان کوچ دادند (چنان که در ذیل قصد قبایل فرنگستان مرقوم داشتیم) و آن جمله که در دشت و ترکستان بماند خط فرمان هیچ ملکی را برگردن ننهادند ، لاجرم از میانه قورس باوقوی سر بسلطنت برداشت که نژاد به تاتارخان می رسانید و مردی را که الس اوقلي السون نام بود بوزارت خویش بر کشید ، و مردم تاتار و ترك را که بجای بودند بتحت فرمان آورد و از سرحد

ص: 152


1- بکسر دال : از شهرهای فعلی عراق عرب و مرکز غلبه لشگر اسلام بر ایرانیان

طخارستان (1) تا کنار دیوار چین بر سلطنت او مسلم گشت و مدت سی سال پادشاهی کرده جای پرداخت.

جلوس نعمان بن امرءالقیس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود نعمان ، پسر امرء القيس بن عمر و بن عبد القيس الكندى (2) است و لقب او رب الخورنق (3) والسدير (4) است ، و نیز نعمان الاعور او را خوانده اند، و نام مادر اوست شقيقه ، دختر ابي ربيعة بن ذهل (5) بن شيبان .

بالجمله ، نعمان بعد از پدر در مملکت حیره سلطنت یافت و عمال خویش را بر سر عمل نصب کرد ، شاپور پسر ذو الاكتاف منشور سلطنت حيره بدو فرستاد و او را در کار خویش استوار بداشت

و این نعمان آن کس باشد که یزدجرد ، فرزند خود بهرام گور را بدو سپرد تا در زمین حیره او را بزرگ کندو نعمان از بهر او بدست سنمار (6) قصر خورنق بساخت (و ما تفصيل این اجمال را در زیل قصه بهرام گور مسطور خواهیم داشت).

بالجمله نعمان کیش بت پرستان داشت و او را وزیری بود که بر شریعت عیسی (علیه السلام) زیست می کرد و از مردم شام بود روزی چنان افتاد که نعمان بر بام خورنق بر آمده بنشست وزیر عیسوی نیز نزد او حاضر بود، ناگاه نعمان روی با او کرد و گفت : اندرین جهان

ص: 153


1- بفتح طا و كسر راء : شهرهای واقعه در کنار نهر آمر دار یا که در جنوب آن ها بلخ قرار گرفته است
2- بكسر كاف
3- بفتح خاء و واو و سكون راء و فتح نون معرب خورنگاه
4- بر وزن امیر : نهری است در حیره
5- ذهل بر وزن قفل . شیبان بر وزن سلمان
6- بکسر سین و نون و تشدید میم نام بنای معروف قصر

مکانی بدین نیکوئی ندانم که مشرف باشد بر چندین خضارت (1) گیاه و غزارت (2) میاه

وزیر گفت : اي ملك ، اين بنا بر تو مبارك بودی ، اگر در آن جهان نیز ترا قصری و صرحی (3) آماده می بود .

نعمان فرمود : کار آن جهان چگونه توان کرد؟ گفت : چون از بت پرستیدن استغفار کنی و دین خدای گیری آن جهان معمور گردد .

این سخن در نعمان اثر کرد و شریعت عیسوی بیاموخت و از بام خورنق بزیر آمد جامه ملکی از تن دور کرد و پلاسی از بر بیاویخت و از مردم بگریخت بدان سان که دیگر کس نشان او را نیافت .

از پس او فرزندش المنذر جای او بگرفت و بر تخت ملك بر آمد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس بهرام بن شاپور در ایران

پنج هزار و نه صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بهرام بن شاپور بن شاپور ذوالاکتاف در حیات پدر بفرمان او حکومت کرمان داشت و از این روی کرمان شاه لقب یافت و بعد از پدر وارث تاج و کمر گشت و جميع ممالک ایران را بتحت فرمان آورد و عمال خویش را در بلاد و امصار استقلال بخشید و سلطنت نعمان بن امرء القیس را در حیره امضا داشت و منشور حکومت شام را بنعمان بن ايهم فرستاد، و چون سه سال از سلطنت او بگذشت باغوای یک تن از خویشان او روزی که انبوه لشگر بود یکی از لشگریان فرصتی بدست کرده ، تیری بر مقتل او زد و او را مقتول ساخت و هیچ کس ندانست قاتل او را تا مکافات عمل در کنارش نهد.

ص: 154


1- سبزی و خرمی
2- فراوانی و زیادی.
3- قصر

جلوس حارث بن ایهم در شام

پنج هزار و نه صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حارث بن ايهم بن حارث بعد از آن که برادرش نعمان رخت از این جهان بر بست ، بسلطنت شام قیام نمود و سریر ملکی بدو قوام یافت کار همی بعدل و داد کرد چندان که و ضیع و شریف آن اراضی را از حکومت خویش راضی داشت، آن گاه پیشکشی در خور خدمت ملك الملوك ايران ساز داده ، با رسولی دانا بحضرت بهرام بن شاپور فرستاد و از او منشور سلطنت بگرفت و مدت بیست و دو سال و پنج ماه بر حسب آرزو پادشاه شام بود و خراج مملکت خویش را بدرگاه سلاطین عجم می فرستاد

جلوس یزدجرد الاثیم در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد بن بهرام بن شاپور را عجمان بزه گر (1) لقب دادند که بمعنی اندوزنده گناه است عربش یزد جرد الاثيم و يزدجرد الخير ،خواند، مردی با عقل و حصافت بود و از فنون علوم بهره کافی داشت از سخنان اوست که فرماید : سه چیز است که نزديك آن امان نباشد : نخست ، بحر است و آن دیگر آتش ، و سیم سلطان باشد و هم او گوید : داناترین ملوك آنست که در حق گناه کاران ، عقاب و عذاب را بتأخیر اندازد و در پاداش نیکی ، تعجیل سازد.

و هم او گوید : چون کسی دست از اعمال خیر کوتاه سازد با فعال شر گرازد (2) و هر کرا دل از پی حسنات آن جهانی نرود ، بسیآت این جهانی گرفتار شود .

اما با این گفتار نیکو ، کردار بد داشتی و با این کلمات پسندیده ملکات نکوهیده بکار بستی بعد از پدر چون کار سلطنت بر او محکم شد تکبر و تنمر پیشه کرد و علما و حكما را خوار بداشت و گناه اندك را كیفر فراوان فرمود، عذر هیچ کس را نپذیرفت ، و بر ضراعت و شفاعت هیچ کس نبخشید و هیچ کس را امین و مؤتمن خویش ندانست و هر روز بیهانه ای

ص: 155


1- بفتح اول و دوم
2- بر وزن گدازد: گراید

با یکی در آویخت و خونش بریخت و در اواخر روزگار خویش عزم سفر کرده از مداین که دار الملکش بود ، بفارس آمد و از آن جا کوچ داده اراضی کرمان و خراسان را در نوشت و بارض گرگان آمد و در جمیع این ممالک هیچ دقیقه ای از جور و ستم فرو نگذاشت و در حق لشگری و رعیت بد کرد و بد اندیشید.

در این وقت کار بر مردم صعب گشت و در حضرت یزدان بنالیدند ، پس خدای خواست شر او را کوتاه سازد .

لاجرم چنان افتاد که روزی در حدود گرگان از بهر نخجیر کردن بیرون شد و لشگرش از هر سوی پره بزد ناگاه اسبی وحشی، در میان پره افتاد که هرگز یزدجرد اسبی بدان زیبائی ندیده بود ، پس بفرمود تا بره بر او تنگ کردند و بگرفتند ، هر کس از لشگریان خواست زین برپشت آن باره (1) استوار کند ، دست نیافت

یزدجرد که مردی توانا و با نیرو بود خود قدم جلادت پیشنهاد و دست بر یال آن باره بکشید و زین در پشتش نهاد و از قفای آن اسب در آمد و دمش بر گرفت تا بند زین استوار کند ، ناگاه اسب هر دو پای بر گرفت و چنانش بر سینه کوفت که در زمان جان بداد و از میان جماعت بدر رفت ، بدان سان که کس گرد او نیافت. مردم در مرگ یزدجرد شاد شدند و گفتند: همانا این اسب فرشته بود که خدای بدینصورت بنزديك ما فرستاد تا ما را از زحمت یزدجرد رهائی بخشید

بالجمله بیست و دو سال و پنج ماه پادشاهی داشت و در حیات خویش فرزند خود بهرام گور را بنعمان بن امرء القیس سپرد تا پرستاری کند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس صباح بن ابرهه در يمن

پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود صباح بن ابرهه بعد از پدر در مملكت يمن لواى حكمرانى برافراخت و ابواب عدل و احسان بر روى

ص: 156


1- اسب

صغار و كبار بگشاد و اولاد عدنان را هر كه در يمن سكنا داشت بر حسب وصيّت پدر مورد الطاف و اشفاق ساخت ؛ زيرا كه از خبر كهنه (1) دانسته بود كه سلطنت يمن بهرهء بنى عدنان خواهد شد . بعد از آن كه مدت پانزده سال به پادشاهى روز گذاشت از جهان بگذشت .

جلوس غراطیاس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود غراطیامس که هم او را غراسین (2) گویند پسر ولنتینین است (که شرح حالش مرقوم شد) و او را برادری از جز مادر خود بود که هم ولنتینین نام داشت.

بالجمله غراسین در اراضی فرانسه بود که خبر مرگ پدر و جلوس برادر را بجای او اصغا فرمود ، با خود اندیشید که اگر سپاه برآورم و با برادر برابر شوم ، خلقی عظیم عرضۀ هلاك و دمار شود ، پس بهتر آنست که کار برفق و مدارا کنم .

پس برادر را بعواطف ملکی خرسند بداشت و او را بسلامت گذاشت و چون خردسال بود مادر او را که ژوستین نام داشت ، کفیل، مهمات او فرمود ، پس حمايل ایمپراطوری بیاویخت و سپاه روم را نیرو داد و اهل عصيان و طغیان را بجای خود نشاند و تاودوز دوم را بجنگ قبایل گت (3) برگماشت ، و چون مصاف را بپای برد و مظفر و منصور باز آمد در پاداش آن نیکو خدمتى حكومت ممالك مشرق روم را بدو تفویض فرمود

آن گاه در رواج شریعت عیسوی پرداخت و یکی از خلفای عیسوی که آبژژیو (4)

ص: 157


1- جمع کاهن : پیشگویان
2- گراسین بسكون كاف و کسر سین و فتح يا
3- بضم كاف
4- ظاهراً نام آمبر و آز باشد چنان که آلبر ماله ذکر کرده است

نام داشت. رساله ای بنام او در تحقیق اب و ابن و روح القدس نوشت و غراسین در این وقت که پادشاه شد هفده ساله بود اما شاعر و عالم و حكيم بود و شجاعتى بكمال داشت ، و چون سپاه او از مردم متفرقه بود ضعفی در حال او بادید آمد از این روی مملکت انگلستان بر وی بشوریدند و سی هزار تن از لشگریان که در برتین (1) جای داشتند از طاعت او سر برتافتند ، و مردی که مقسیمن نام داشت از میان ایشان از پی سلطنت سر بر کشید و سپاه خود را برداشته از بهر دفع غراسین اراضی فرانسه نمود ، و در نزديك شهر لوطس (2) با غراسين مصاف داد و او را بشکست.

غراسین بسوی شهر لیان (3) فرار نمود ، یکی از سرداران مقسیمن که آند آغات (4) نام داشت از دنبال او بشتافت و در کنار رود رین (5) بدو رسیده او را بزخم خنجر بکشت و جای او با برادر گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت غراسین پانزده سال بود

جلوس فودی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از آن که روزگار کیندی بنهایت شد ، در مملکت ماچین صاحب تاج و نگین شد و اعیان مملکت و صنادید حضرت سر بفرمان او نهادند و او را بسلطنت درود فرستادند

در این هنگام حدود چین و ماچین و ترکستان از هم نمایان بود و هر يك از اين ممالک را پادشاهی جداگانه حکومت داشت و مردم آسوده حال می زیستند و نزاع و نبردی در میانه نبود مدت سلطنت فودی سه سال بود .

ص: 158


1- برتانی بكسر اول و سکون دوم و نون و ياء : بریتانیا
2- بضم لام و كسر طا و سكون سین : نام قدیمی پاریس
3- لين بكسر لام و ضم يا و سكون نون
4- ظاهراً نام صحیح آن (آر بگات) باشد چنان که آلبر مال ذکر کرده است.
5- بكسر راء

جلوس عائدی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون فودی جای بپرداخت عائدی لوای حکومت برافراخت و در مملکت ماچین نافذ فرمان شد و با قورس باوقوی که در این وقت ملك تركستان بود ، ساز مودت آغاز کرد و بدستیاری رسل (1) و رسائل رشته خلت (2) محکم بداشت و با فیدا فودی پادشاه چین نیز کار برفق و مدارا می کرد . از این روی مردم در روزگار دولت او در خصب (3) نعمت و بث (4) رحمت بزیستند، مدت بیست و دو سال بدینگونه پادشاهی کرد ، آن گاه رخت بربسته جای بفرزندش لوندی گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس ایدی در مملکت چین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ایدی فرزند فیدا فودی است (که شرح حالش مذکور شد) وی مردی با حصافت رای و شجاعت طبع بود ، بعد از پدر در مملکت چین بر اریکه (5) خسروی جای کرد و خرد و بزرگ را در حوزه طاعت خویش بازداشت ، و با پادشاه ترکستان و ملك ماچين كار بمداهنه و مهادنه (6) همی کرد

در این وقت پادشاهان چین و ماچین و ترکستان را آن نیرو نبود که طمع در ملك يكديگر بندند و بر سر یکدیگر لشگر کشند بسلامت خویش قناعت داشتند ایدی نیز بدین رفق و مدارا کار کرد تا آن زمان که بتحريك راست روشن ، وزیر بهرام گور عزم ایران کرده و بدست بهرام مقتول گشت (چنان که در ذیل قصۀ بهرام گفته خواهد شد) و مدت سلطنت ایدی بیست و سه سال بود

ص: 159


1- جمع رسول فرستادگان.
2- بضم خاء : دوستی
3- فراوانی
4- پراکندن
5- تخت
6- صاح و آرامش

تاراج قبایل فرنگ و سکسان فرانسه را

پنج هزار و نه صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قبایل فرنگ و سقسان بدان خوی و نهاد که ایشان را بود، هر وقت فرصتی بدست کردندی ، دست بقتل و غارت گشودندی.

در این وقت که غراسین را در قیصری قوتی لایق نبود ، دیگر باره ایشان مردم را انبوه کرده سر بعصیان و طغیان برآوردند و از هر سوی در بلاد و امصار اراضی فرانسه بتاخت و تاراج در آمدند، و بسیار از مردم گال را بکشتند و اموال ایشان را برگرفتند.

غراسين (1) از بهر دفع ایشان کمر بست و تاودوز دوم را سپهسالار کرده لشگری درخور رزم باو سپرد و او را بدفع ایشان برگماشت.

تاودوز سپاه بر آورده بر سر آن جماعت تاختن برد و چندین مصاف داده ایشان را بشکست و بجای خود نشاند و مطیع فرمان ساخت :

جلوس حسان بن عمر و در مملکت یمن

پنج هزار و نه صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از صباح بن ابرهه يمن بهره حسان بن عمرو بن تبع گشت و او بر سرير ملك برآمده بحل و عقد امور بپرداخت و مملکت یمن را بنظم و نسق بداشت ، مردی دانا و دانشور بود جود طبعی وجودت طبیعی داشت ، و در سلطنت بسیار بزرگ و نامور گشت ؛ و چون بهرام گور (که ذکر حالش در جای خود مذکور خواهد گشت) بسلطنت ایران برآمد و نام او بلند گشت ، در حضرت او اظهار ضراعت و انكسار نمود و به متحف و مهدی (2) خاطر او را از خود خوشنود داشت، و مدت پنجاه و هفت سال پادشاهی کرد ، آن گاه

ص: 160


1- گراسین بفتح كاف و کسر سین و فتح یا
2- متحف بضم ميم و سكون تا و فتح حاء : هديه : مهدی بضم ميم و سكون ها و فتح دال و الفاخر : هديه

بسرای دیگر شتافت

جلوس بودسیس الکبری در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بود سیس بزرگ که او را ولنتینین دوم گویند بعد از غراسین بدرجه ایمپراطوری ارتقا یافت ، مقسیمن که قاتل برادرش بود (چنان که مرقوم شد) هم بکین وی برخاست و چون ژوستین مادر ولنتینین با عیسویان خصمی داشت و زیان ایشان می کرد ، این معنی نیز از بهر مقسیمن بهانه بود و با عیسویان می گفت قصد من از این ترکتاز (1) دفع ژوستین است .

بالجمله لشگری گرد خود انبوه کرد و آهنگ جنگ فرمود

ولنتينين تاو دوز دوم را سپهسالاری داده ، بمقاتله او بیرون کرد و او بر سر مقسیمن تاخته با او مصاف داد و ظفر جسته بقتلش رسانید ، آن گاه سلطنت بر ولنتینین استوار گشت و با قبایل فرنگ چندین مصاف داد ، و چون ایشان را قلع و قمع نتوانست کرد با مرکمیر که در این وقت فرمان گذار قبیلۀ فرنگ بود مصالحه افکند ، و یکی از مردم فرنگ را که اربقست (2) نام داشت ، ملتزم حضرت خویش ساخته ، او را بمنصب سرداری برکشید و او چنان اقتدار یافت که قیصر را بی اجازت او هیچ حکومت نمی رفت ، از این روی دلتنگ شد و خواست او را از محل خویش ساقط کند.

پس روزی بر سریر سلطنت جای کرد و اربقست را طلب داشت ، او بیامد و در پیشگاه حضور ، بایستاد. قیصر عزل او را از منصب ، منشوری کرده بدست او داد اربقست چون در آن نامه نگریست و مضمون آن را بدانست در خشم شد و گفت : تو آن کس نیستی که مرا منصب توانی داد تا بعزل و عزلت من گوشی . و آن نامه را نزد قیصر افکند . ولنتینین از کردار او چون پلنگ زخم خورده بر آشفت و تیغ بر کشیده ، قصد او کرد

ص: 161


1- حمله
2- آربگاست بسكون را، و ضم با (لاروس)

ملازمان حضرت چون دانسته بودند که این کار بخاتمت نرسد بدویدند و شمشیر از دست پادشاه بگرفتند ، و اربقست بسلامت بیرون شد و بعد از سه روز ، قیصر را در جامه خواب مرده یافتند . مدت سلطنت او چهار سال بود ، کینه او را تاو دوز باز جست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس نعمان بن حارث در شام

پنج هزار و نه صد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر . حارث بن ايهم بن حارث است، بعد از پدر در دار الملک شام رايت سلطنت افراخته کرد و در كرسى ملك جای ساخت ، مردی دانش پژوه (1) و ملکی دانا دوست بود مردم سخن دان را بعوارف (2) برو احسان گرامی می داشت و خود نیز گشاده بیان و طليق الله نبود

چون در سلطنت خویش مکانتی بسزا حاصل کرد مدار مملکت خود را باستظهار (3) یزدجرد اثیم باز بست و در حضرت او اظهار عقیدت و چاکری نمود ، با این که یزدجرد را خوی درشت و نهاد زشت بود ، منشور سلطنت شام بنعمان فرستاد و او را در مقام خویش استوار بداشت . و بعد از یزدجرد بهرام گور نیز با او همین معاملت کرد و چون هیجده سال از سلطنت نعمان سپری شد رخت بسرای جاوید کشید .

جلوس ادیارس در مملکت قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ادیاری که هم او را تاودوز بزرگ نامند از مردم اسپانیول است و پدرش نیز تاودوز نام داشت و آن گاه که حکم بقتل پدرش شد (چنان که مرقوم افتاد) وی منصب سرهنگی داشت بعد از قتل پدر از بیم جان باسپانیول گریخت و از ملازمت در گاه کناری گرفت و بکار زراعت و

ص: 162


1- طلب
2- جمع عارفه : عطايا
3- پشتیبانی

حراثت و عمارت خانه روز همی برد .

چون كار ملك سر به پریشانی نهاد غرامین (1) او را پیش خواند ، و تاودوز کین والنس (2) برادر او را (چنان که گفته شد از قبایل گت بکشید و حکومت ولایت شرقی روم یافت و در زمان ولنتینین نیز مکانتی تمام داشت آن گاه که ار بقست چنان که گفتیم ولنتينين را مقتول ساخت، تاو دوز سر بر کشید و بخونخواهی قیصر کمر بست و نخست اوژن (3) را که دست نشان اربقست بود بقتل آورد و آن گاه اربقست را بگرفت و در معرض عتاب بازداشت و حکم داد تا بدست خویش خود را هلاک سازد

اربقست نتوانست سر از فرمان برتافت ناچار خود را بکشت و سلطنت بر تاودوز استوار گشت و بعد از سه سال سلطنت مملکت را بر فرزندان خود قسمت کرد و بمرد (چنان که مذکور خواهد شد).

جلوس قورويساق باوقوی در ترکستان

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قورويساق باوقوی پسر قورس با و قوی است (که شرح حالش مسطور افتاد) مردی دلیر و شجاع بود و روز جنگ سورت (4) پلنگ و صولت نهنگ داشت ، بعد از پدر قبایل ترك را که وحشی تر از گرگند مانند اغنام بيك مورد و منهل (5) مقام می داد و هیچ کس بی حوزه فرمان او در حیطهٔ امان نبود .

بالجمله چون در سلطنت مکانت بدست کرد با عایدی ، سلطان ماچین و ایدی که

ص: 163


1- گراسین بسکون کاف و کسر سین و فتح یا
2- بفتح لام و سكون نون و سين
3- بضم همزه و کسر ژ
4- سطوت و هیبت
5- آشامید نگاه

در این وقت خاقان چین بود کار بموالات و مصافات (1) گذاشت و هیچ گه طمع در ملک يشان نيست و حدود ممالک چین و ماچین را از ترکتاز ترکان آسوده گذاشت و مدت نود سال در پادشاهی روزگار برد ، پس جهان را بدرود کرده بمرد .

جلوس بهرام گور در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد الاثيم را هر فرزند بوجود آمدی، روزی چند بر نگذشته نابود گشتی و ملك الملوك ايران از این در ، نژند (2) حال و غمگین بودی تا این که بهرام از ما در متولد شد. یزدجرد بفرمود تا اختر نگران و ستاره شمران در زایچه طالع او نگریستند .

مؤبد موبدان که سروش نام داشت و یک تن دیگر از صنادید منجمان که هشیار نامیده می شد بحضرت پادشاه آمده مژده دادند که این مولود فراوان روزگار بر دواندرین جهان پادشاهی کند ، اما نیکوتر آن باشد که بیرون از دارالملك مداین زیستن کند و تربیت او در اراضی دیگر باشد.

يزدجرد نيك شاد شد و بفرمود تا نعمان بن امرء القیس را (که شرح حالش مذکور شد) از حیره طلب داشتند و نعمان بحضرت شتافت و یزدجرد ، بهرام را بدو سپرد تا بحیره برده . تربیت فرماید و از پس بهرام ، فرزندان یزدجرد بپائیدند و زندگانی یافتند جز بهرام ، دو پسر دیگر آورد که یکی نرسی و آن دیگر شاپور نام داشت و دو دختر آورد که یکی اورك و آن دیگر را آویده می نامیدند

بالجمله نعمان بهرام را بر داشته بحیره شتافت و از بهر او سه تن دایه اختیار کرد که یکی از زنان عرب بود و دیگر از مردم فارس و سیم نسب بترکان می برد برای آن که پسر یزدجرد بهر سه زبان سخندان شود و از صنادید عجم نیز جمعی ملازم حضرت بهرام می بودند .

در این وقت نعمان خواست تا از بهر پسر پادشاه ایران کوشکی (3) رفیع بر آرد و آن

ص: 164


1- دوستی و اخلاص
2- افسرده
3- قصر.

كودك را در آن كوشك بپرورد تا آب و هوای حیره با او موافق تر افتد ، پس در طلب دیوار گر و مهندسی دانا بر آمد تا آن کار بکام کنند با او گفتند : مردی از رومیان در بلاد شام سکون دارد که او را سنمار نام است تاکنون استادی بدان حصافت بادید نشده اگر فرمان رود او را بحضرت آوریم و این مهم بپایان بریم .

نعمان از خبر او شاد شد و فرمان داد تا برفتند و او را بیاوردند و با او گفت : از بهر فرزند یزدجرد قصری رفیع خواهم کردن بدان سان که هیچ ملکی را آماده نباشد اگر ترا این نیرو در بازو است دست بر آر و انجام کار کن.

سنمار این فرمان را پذیرفتار گشت و در حیره مکانی بدست کرد که مشرف بر کثرت انهار و میاه و حضرت اسیر غم و گناه بود و در آن جا بنیان دو قصر رفیع و صرح (1) منبع نهاد و همی سنگ و صاروج بکار بست و گچ با شیر خمیر ،کرد بنیاد یکی را بر سه گنبد نهاد که متداخل با یکدیگر بودند و فارسیان آن را سه دیر نامیدند چه گنبد را دیر خوانند ، و مردم عرب معرب نموده سدیر گفتند ، و قصر دیگر را از بهر خوردن و آشامیدن کرد ، و فارسیان آن را خورنگاه نامیدند که مخفف خورد نگاه باشد و بمعنی جای خوردن باشد و مردم عرب نیز آن را معرب کرده خورنق گفتند، و این بنا روزی بچند رنگ بر می آمد در سپیده دم سفید بودی و چاشتگاه سرخ، بر آمدی و هنگام زوال سبزی گرفتی و گاه فرو شدن آفتاب زرد شدی و شب برنگ ماه گشتی ، مردم عرب و عجم از نظاره آن بعجب آمدند و نعمان از دیدار آن خیره بماند و باسنمار گفت که نیکوتر از آن کردی که من بفرمودم ، و او را عطای فراوان بداد :

سنمار گفت: اگر من دانستمی ، پادشاه حیره بدین آیین ، حق شناس باشد و حق من ادا كند ، قصری نیکوتر از این کردمی

نعمان گفت : تو بنیانی از این بهتر توانی کردن ؟

عرض کرد که بسیار از این بهتر توانم کرد، آن بنا توانم کردن که با آفتاب جنبش

ص: 165


1- قصر

كند ، و بهر جانب آفتاب رود ، روی بد آن جانب کند .

نعمان از اصغای این کلمات در خشم شد و گفت : هان ای سنمار، اکنون که گنج مرا بپرداختی گوئی از این بنا بهتر توانم کرد؟! و دیر نشود که از بهر ملوك ديگر نیکو تر از این بنائی کنی .

پس حکم داد تا سنمار را بر زبر (1) سدیر برده ، بزیر افکندند تا استخوانش در شکست و جان بداد.

بالجمله نعمان بفرمود تا بهرام را در آن كوشك بردند و تربیت کردند و همی در خدمت او روز گذاشت تا آن گاه که بهرام ده ساله شد ، پس با نعمان گفت : چرا از بهر من آموزگار نیاری تا مرا علم و ادب و سواری آموزد ؟

نعمان گفت : تو هنوز کودکی و آموختن این هنرهای صعب ترا زحمت رساند و از بالیدن (2) فرو مانی ، باش تا وقت برسد .

بهرام گفت : این مبین که من بسال اندکم عقل من فراوان است ، بی هنگام طلب هنر باید کرد و در هنگام بکار بست

نعمان از دانش او بشگیفت و از حکمای روم و عرب و عجم چند تن حاضر کرد و بهرام بتحصیل علوم پرداخته از فنون حکمت و ادب بهره گرفت و در گفتن شعر عربی طليق اللسان گشت، و این که گویند: اول کس که شعر فارسی گفت ، بهرام بود بر خطا رفته اند .

زیرا که هر طبقه از مردم در هر زبان که سخن می کرده اند گروهی از ایشان را طبع موزون بوده و نظم سخن می کرده ، چنان که بسیار کس را در این کتاب مبارك یاد کردیم.

بالجمله بهرام شعر پارسی و تازی (3) همی گفت تا در اواخر سلطنت و دولت

ص: 166


1- بالا
2- بزرگ شدن.
3- عربی

او آذر برزین که یکی از حکمای آن روزگار بود او را از گفتن شعر و تخيلات شاعرانه منع فرمود و گفت: آن شعر که از در حکمت نبود و بنیانش بر کذب و زور (1) باشد از سیر سلاطین پسندیده نخواهد نمود.

بهرام گفتار او را پذیرفتار گشت و از نظم چنین سخنان بر کنار شد.

مع القصه بهرام چون پانزده ساله گشت در هنرهای رزم و بزم کسی با او برابری نتوانست کرد .

پس با نعمان گفت مرا اسبی در خور هنر باید تا در پشت آن کار خویش آشکار توانم کرد . نعمان بفرمود تا هر اسب که در حیره بود از شهر بدر بردند و چندان که در میان عرب گمان داشتند طلب کردند و در میدانی این جمله را با هم بتاختند و هنر يك يك را باز نمودند ، از میانه اسبی اشقر از جملگی سبق (2) برد و آن را از بهر بهرام زین بستند ، و مل کزاده ایران بصید کردن و نخجیر افکندن شاد بودی ، چنان شد که یک روز از پای ننشست و هر بامداد بشکار گوران (3) شتافت و چندان گور همی صید کرد که ببهرام گور مشهور شد

و روزی چنان افتاد که بهرام باتفاق نعمان بشکارگاه در آمد و ناگاه شیری را نظاره کرد که بر پشت گوری جسته تا او را پاره کند. بهرام خدنگی بسوی شیر گشاد داد که از شیر و گور هر دو گذر کرد و تا نیمه بر خاك و خاره (4) نشست .. نعمان از قوت بازوی او در عجب رفت و بفرمود تا نقاشان آن صورت کردند و در خورنق نصب نمودند

از پس این قایع بهرام آرزوی پدر نمود و آهنگ سفر فرمود و نعمان از مرد و مال چندان که شایسته ملک زادگانست، ملازم خدمت او داشت و او را بحضرت پدر گسیل فرمود ، و بهرام طی مسافت کرده بمداین آمد.

ص: 167


1- باطل
2- پیش
3- خر وحشی
4- سنگ سخت

اما یزدجرد از آن خوی خشن و سرشت درشت و طبع ناهموار که او را جانب بهرام را فرو گذاشت و او را چنان نداشت که پدران پسران را دارند ، یک سال بهرام با كراهت خاطر و کدورت ضمیر در حضرت پدر بماند تا آن گاه که طینوس از جانب بود سپس بزرگ که در این وقت قیصر بود از قسطنطنیه برای استحکام مودت بمداین آمد و چون رخصت انصراف حاصل کرد ، بهرام او را برانگیخت تا از یزدجرد اجازت گرفت و بهرام دیگر باره بحیره شد و در آن جا ببود تا یزدجرد وداع جهان گفت (چنان که مرقوم داشتیم).

بعد از مرگ یزدجرد ، بزرگان عجم گرد آمدند و گفتند : هیچ پسر از ملکات پدر بی بهره نباشد ، اکنون که خدای شر يزدجرد را از ما مرفوع داشت نباید مملکت را با فرزندان او گذاشت خاصه بهرام گور که با همه خوی زشت که از پدر بميراث دارد زیستن در میسان عرب نموده و شیوه و شیمت (1) آن جماعت را نیز طلب فرموده این. بگفتند ، و دل بر آن نهادند که جز از اولاد یزدجرد کسی از بهر سلطنت اختیار کنند، و یکی از قواد سپاه را که کسری نام داشت و نسب باردشیر بابکان می برد آورده بتخت ملکی جای دادند و حمل سلطنت او را بر گردن نهادند

چون بهرام این خبر بشنید بر آشفت و نعمان را با صنادید عرب طلب کرده انجمن کرد و با ایشان گفت: بر شما روشن است كه ملك عجم ، بميراث مراست و چون من از دارالملك غایب بودم و روزگار با شما می گذاشتم ، مردم عجم از من کرانه گرفتند و مملکت را با بیگانه سپردند ، پس بر شما واجب باشد . مرا یاری کردن تا بهره و نصیبۀ خویش را از دست دشمن بستانم و نام پست شده خویش را بلند کنم.

نعمان و بزرگان عرب گفتند : پادشاه عرب و عجم امروز توئی و ما همه چاکران و فرمان برداران توایم

ص: 168


1- راه و روش

پس بفرمان بهرام ، نعمان سپاه عرب را مجتمع ساخت و ده هزار تن سواره با فرزند خويش المنذر (كه ذكر حالش در جای خود خواهد شد) سپرد و او را مقدمه سپاه ساخت و با او فرمود : از ترکتاز ممالك عجم دقیقه ای فرو مگذار و خود با سی هزار تن سواره در خدمت بهرام بکنار مداین آمد و لشگرگاه کرد.

مردم ایران از یک سوی بدست المنذر زحمت می دیدند و از جانب دیگر چون بهرام وارث ملك بود و نسب از سلاطین داشت ، خاطرها در دفع او یک جهت نمی شد ناچار کار مملکت آشفته گشت. بزرگان عجم جرانوی را که مردی دانشور بود بسوی نعمان رسول فرستادند و پیام دادند که تو را چه افتاد که فرزندت المنذر را بترکتاز ممالك عجم تحريك فرمودى و پشت با دولت ایران کردی ؟

چون جرانوی بدرگاه نعمان رسید و این کلمات را باز راند . نعمان گفت : من المنذر را بغارت ایران امر فرموده ام بلکه این حکومت بهرام است که میراث او را بر گرفته بدیگری سپرده اید، اينك سرا پردۀ بهرام است بنزديك او بشتاب و سخن خویش را باز گوی .

جرانوی بحضرت بهرام آمد و تبلیغ رسالت کرد. بهرام گفت: مردم ایران مرا خوار داشتند و حق مرا با دیگری گذاشتند ، بگمان این که من خوی پدر خواهم گرفت ، و ایشان را زحمت خواهم کرد، اکنون ترا می آگاهانم تا ایشان را بگوئی که خوی یزدجرد نزد من پسندیده نبود ، همانا معاینه کردید که نتوانستم در حضرت او زیست کنم و باز حیره شدم و با خدای عهد بستم که چون ملکی یابم کیش پدر را بگردانم و با مردم همه نیکوئی کنم ، هم اکنون صنادید عجم ، همه خویشان و پیوندان منند هرگز در حق ایشان بدسگال (1) نشوم و اگر مرا از حق خویش بازدارند و مملکت بدیگری گذارند هرگز از پای نخواهم نشست و این کینه باز خواهم جست.

جرانوی زمین خدمت بوسیده مراجعت کرد و بنزد نعمان آمد و گفت: اگر

ص: 169


1- بر وزن خیال : فکر و اندیشه

ایرانیان مقالات و ملکات بهرام را دیده باشند هرگز جز او را بر تخت ننشانند

نعمان گفت : آن چه دیدی و شنیدی بشتاب و عجمان را بگوی.

جرانوی باز آمد و سخنان بهرام را به گفت در میان عجم سخن بسیار شد و عاقبت مؤبد موبدان و حکماء عجم از شهر بیرون شده بدرگاه بهرام آمدند تا کام او را باز جویند.

بهرام با ایشان گفت: اگر چه با سپاه بدین اراضی شتافته ام اما نه از بهر حرب آمده ام زیرا که عجمان، عمان و خالان منند چند آن که توانم مصاف نخواهم داد و خون کس نخواهم ریخت شما دانید که پادشاهی عجم ميراث من بوده است و مرا بی موجبی از حق خویش باز داشته اید اکنون صواب آنست که بزرگان عجم فراهم شوند و مرا با این مرد که مقام مرا گرفته با هم آزمایش کنند تا پادشاهی از آن هر کس شود دست کند ، و هیچ از این آزمون (1) بهتر نتواند بود که تاج سلطنت را در میان دو شیر درنده نصب کنیم تا هر که تواند بردارد و بر سر گذارد و اگر از آن من شد دو سال کار بسلطنت كنم و مذهب یزدجرد را بگردانم و شرط است که اگر چنین نکرده باشم خود از سلطنت استعفا کنم.

مؤبدان را سخن بهرام پسندیده افتاد و روز دیگر جمیع اکابر عجم از شهر بیرون شدند و کسری نیز در صحبت ایشان بود و از آن سوی مردم عرب صف بر کشید و از جانبین انجمنی بزرگ فراهم گشت و آن تاج و تخت زرین را بیاوردند و در میان جماعت نهادند ، پس مردی که او را بسطام نام بود و شيران ملوك عجم را نگاهبانی داشتی دوشیر آشفته که هیچ با مردم آموخته نبود حاضر ساخت و آن تاج را در میان ایشان نصب کرد و شرط بود که بی حربه جنگ بدان کار آهنگ شود ، نخستین بهرام با کسری گفت اگر خواهی تو پیش گرای و تاج از چنگال شیران بر بای کسری گفت این کار مرا واجب نشده است زیرا که امروز خداوند ملکم تو را که در طلب است تن بدین تعب باید داد.

ص: 170


1- آزمایش

بهرام چون این بشنید برخاست و آهنگ شیران کرد .

مؤبد مؤبدان گفت: هان ای پسر یزد جرد، از خدای بترس و بپای خود بمهلکه در متاز و خون خود را هدر مکن

بهرام گفت: اگر خون من ریخته شود هم بر ذمت منست و بسوی شیران شتافت یکی از آن دو شیر بجانب بهرام حمله آورد و بهرام بدو در آویخت و مشتی چنان سخت بر سرش فرو کوفت که مغزش از منخر (1) بدوید و پست شد، هم اندر زمان شیر دیگر بر او جست او را نیز با صدمت مشت که از زخم گرز آهن درشت تر بود بکشت و دست فرا برده تاج بر گرفت و بر سر نهاد و با کس سخن نگفت ، و سوی کس ننگریست و باکبر پلنگ و کبریای نهنگ همی شمرده گام گذاشت تا بر زبر تخت شده بنشست پس بیمین و شمال نظاره کرد

مردم عرب و عجم بخاك در افتادند و پیشانی بر خاك سودند : نخستين كس کسری بود که روی بر خاك نهاد و او را بسلطنت درود و تحیت فرستاد . آن گاه بهرام روی با اکابر عجم کرد و گفت هر کرا در دل سخنی است ، هم اکنون بر زبان آرد .

حکمای عجم یکان یکان از کردارهای بد یزدگرد یاد کردند و مکشوف داشتند که سپاهی و رعیت ، در زمان او بزحمت روز بردند و مملکت خرابی پذیرفت.

از این روی مردم ایران روی از اولاد او بگردانیدند و کسری را اختیار کردند که هم از خاندان ملك بود

بهرام گفت: من سخنان شما را استوار داشته ام و دانسته ام که یزدگرد بد کرده است و این گناه بر مردم نگیرم که دیگری را بر گزیدند و مذهب یزدگرد را بگردانم و خدای و فریشتگان آسمان و زمین و این مؤبدان را بر خود گواه گرفتم که چون یک سال سلطنت کنم و این گفت ها بکار نه بندم این تاج را بدین مؤبدان سپارم تا بر سر هر که خواهند بگذارند

ص: 171


1- بینی

مردم از گفتار او شاد شدند و بهرام هفت روز در آن جا جشن کرد و هر روز بر تخت جای کرده، مردم را بوعده دیگر امیدوار ساخت و روز هشتم در حق نعمان والمنذر عطای فراوان کرد و ایشان را کامران ، بحیره باز فرستاد و خود بشهر در آمد.

و چون سلطنت بر وی محکم گشت مردی از بزرگان عجم را که راست روشن نام داشت از بهر وزارت خویش برگزید و زمام ملك بدست او نهاد و مردم را بطبع خویش گذاشته دست از امر و نهی ایشان باز داشت و روز و شب كار لهو و لعب و شمار ساز و طرب کرد .

و از آن سوی راست روشن از بهر پادشاه بد سگالیدن گرفت بر خراج مملکت بیفزود و از مرسوم (1) لشكريان بكاست تا حصن ملك راثلمه (2) بزرگ و خللی عظیم بادید آمد .

آن گاه بیم کرد که مبادا روزی بهرام از آن سور و سرور باز آید و او را در معرض خطاب داشته بازپرس ،فرماید، خواست تا یک باره دولت را براندازد و خویشتن را از آن اندیشه آسوده سازد ، پس نامه ای از بهر ایدی کرد که در این هنگام سلطنت چین می کرد (چنان که شرح حالش مذکور خواهد شد) و بدو مسطور داشت که کار ایران سخت پریشانست و بهرام هرگز از خمر و خمار با خویشتن نیست و بی لهو و قمار زیستن نتواند ، اگر خاقان لشگری در خور جنگ برسازد و بدین جانب تازد بر ذمت منست که مملکت بدو سپارم و نامش بر چرخ بر آرم .

چون این نامه بخاقان رسید دویست و پنجاه هزار تن سواره و پیاده ساز داده از چین خیمه بیرون زد و چون با قورویساق باوقوی پادشاه تاتار (چنان که گفته شد) ساز مودت طراز داشت آسوده از مملکت ترکستان بگذشت و از رود جیحون عبور کرده در ممالک خراسان دست بتاخت و تاراج بگشود و کار آن اراضی را آشفته کرد. مقربان حضرت همه روزه از این اخبار پادشاه را اخبار دادند و بر تجهیز لشگر

ص: 172


1- مقرری
2- شکاف

تحریص نمودند ، بهرام همی در جواب ایشان گفت که گشایش امور از خدای قاهر قادر است و کوشش بندگان بچیزی نیرزد و اعداد هیچ کار نمی فرمود قواد سپاه را ، بخاطر رسید که در دماغ بهرام خللی راه کرده و اگر نه از مصاف دشمن بيمناك شده .

بالجمله چون روزی چند برگذشت ملك الملوك ایران چاشتگاهی بر تخت شد و اکابر عجم را انجمن کرد و با ایشان گفت: هم اکنون شما را آگاهی می دهم که اگر وقتی من از شما غایب شوم واجب است که شما از خدمت خویش غایب نباشید و دست از نظم و نسق ملک باز ندارید و اگر نه چون باز آیم شما را آن عقوبت کنم که هرگز یزدگرد نکرده باشد .

پس برادر خود نرسی را بجای خویش نصب کرد و گفت: آهنگ زیارت آتشکده تبریز دارم و هفت تن از پادشاهزادگان عجم را ملازم رکاب ساخت و سیصد تن از رجال ابطال را گزیده کرد که هر يك در روز جنگ با صولت پلنگ و سورت نهنگ بودند

و از دار الملك مداین بیرون شده راه آذربایجان پیش گرفت و از سپهسالاران رهام فرمانگذار ری و فیروزان حاکم گیلان و داو برزین حکمران زابلستان و قارن و کسهتم و مهر فیروزو مهر برزین و فرهاد و فیروز بهرام و خراد از ملازمت او خویشتن داری نکردند.

بعد از سفر کردن بهرام بزرگان عجم گفتند: همانا پادشاه را با خاقان چین نیروی جنگ نبود لاجرم راه فرار پیش گرفت و اگر ما با خاقان طریق عقیدت نسپریم زود باشد که این مملکت پی سپر ستور او گردد، پس مردی را که همای نام بود رسول کرده بحضرت خاقان فرستادند و اظهار عقیدت و چاکری نمودند و مکشوف داشتند که اگر خاقان ممالك ايران را بمعرض هلاك و دمار در نیاورد ، خراج مملکت را بسوی او فرستند.

چون خاقان این خبر بدانست از در رفق و مدارا شد و در مرو آمده سراپرده خویش بر پای کرد و بزرگان ایران را طلب داشت تا خراج بسوی او برند و قراری در کار سلطنت گذارند و سخت شاد بود که بهرام از سلطنت بگریخت و مملکت بی زحمت بدست شد.

اما از آن سوی بهرام ملی مسافت کرده بآذربایجان آمد و از آن جا هزار سوار

ص: 173

دلاور نیز برگزیده از راه و بی راه خود را بگرگان زمین رسانید و از آن جا چند تن جاسوس بتاخت و لشگرگاه خاقان را شناخته آورد و در نیم شبی تاریک با تیغ های آخته (1) خویشتن را بدان لشگرگاه زد و مردم او بانگ همی کردندی که بهرام بهرام و از لشکر چین هر کرا یافتندی کشتندی

لشگرگاه خاقان آشفته و مردم از خواب و خمار برخاسته تیغ در هم نهادند و از یکدیگر بسی کشتند و اموال و اثقال خویش را گذاشته فرار همی کردند .

بهرام از میانه بسراپرده خاقان در آمد و ایدی را بدست کرده سر از تن برگرفت و بزبان تازی این شعرها بگفت و بخواند :

اقول له لما قضت (2) جموعه *** كانك لم تسمع بصولات (3) بهرام

فاني حام (4) ملك فارس كلها *** و ما خير ملك لا يكون له حام

یعنی برای خاقان می گویم : وقتی او را و مردم او را ذلیل و زبون آوردم که گویا از حمله های بهرام بی خبر بودی و ندانستی که ملك عجم در پناه او است .

بالجمله چون خاقان را بکشت و مردم او بگریخت ، از دنبال لشگریان بتاخت و سیصد تن از اشراف چین را اسیر گرفت و هر زر و مال و خیمه و خرگاه که با ایشان بود متصرف، و روز دیگر عزم تسخیر مملکت ترکستان فرمود تا (چرا) ، پادشاه ترکستان خاقان را آذوغه و علوفه رسانید و از مملکت خود بگذرانید و از اراضی خراسان بگرد آوری سیاه پرداخت

چون این خبر به قورویساق باوقوی رسید سخت بترسید و پیشکشی در خود ساز داده با رسولان چرب زبان بحضرت بهرام فرستاد و پوزش و نیایش آورد و خراج مملکت ترکستان را بر ذمت نهاد که همه ساله بدرگاه فرستد

بهرام از جرم او بگذشت و رسولان او را شاد کام باز فرستاد و هر زر و مال که از

ص: 174


1- کشیده
2- بر وزن اکل: شکار کردن
3- جمع صولة : حمله
4- حافظ و نگهبان

لشگرگاه خاقان بدست کرده بود بر گرفت و بدار الملك مداین آمد و آن اموال را بر آتشکده ها موقوف داشت و بدین شکرانه سه ساله خراج رعیت را که یک صد و چهل کرور دینار زر خالص بود از رعیت برگرفت و دست بذل و احسان گشوده خزاین اندوخته را نیز بر مردم همی پراکنده ساخت چندان که دانایان حضرت بیم کردند که مبادا گنج اندوخته پراکنده شود و دولت ایران ضعیف گردد ، و این معنی را بعرض پادشاه رسانیدند.

بهرام فرمود که سلطنت را با مردم، توان داشت و مردم را با مال ، پس آن مال که آزادگان را گرفتار احبال (1) مهر نکند جزر مال (2) نخواهد بود .

و از پس این وقایع راست روشن را از وزارت خلع کرده ، کیفر بداد و مهر نرسی را که از اکابر فارس بود و نسب باسفندیار بن گشتاسب می برد بوزارت بر کشید.

و او مردی بزرگوار بود و حصافتی بسزا داشت و از بس او را بندگان بود در میان عجمان بهزار بنده ملقب بود

بالجمله مر نرسی را وزیر خویش کرده در خدمت برادرش نرسی باز داشت و گفت: مرا آرزوی آنست كه بملك هندوستان اندر شوم و آن اراضی را نیکو بنگرم و پادشاهی ایشان را بدانم، پس مملکت را با وزیر و برادر بازگذاشت و پوشیده از دار الملك بيرون شد ، و با اسب و سلاح خویش و یک دو تن از بندگان محرم طی مسافت کرده بمملکت هندوستان در آمد و بشهر قنوج اندر شد ، و روزها همی بصید گاه در رفت و بنخجیر کردن خاطر خویشتن مشغول داشت ، و هندبان از آداب تیرانداختن و اسب تاختن او خیره بودند . و چنان افتاد که در آن ایام فیلی بزرگ جثه دیوانه گشت و گاه گاه از بیشه همی بیرون تاخت و بکنار آبادی ها و کرانه طرق و شوارع (3) آمده مردم را پایمال ساخت و این خبر مکشوف خاطر با سدیو گشت و

ص: 175


1- جمع حبل : ريسمان
2- جمع رمل : ریگ
3- جاده ها

که در این هنگام سلطنت هندوستان داشت ، و او چند کس بفرستاد که دفع او کنند و هیچ کس بدو فیروز (1) نگشت

چون خبر به بهرام رسید گفت : من از پی دفع این فیل خواهم شتافت و یک تنه با آن رزم خواهم داد. مردم هند از این سخن در عجب شدند و صورت حال را بعرض باسدیو رسانیدند که مردی ایرانی که تمام بالا و نیکو رویست و درفن تیراندازی و اسب تازی دستی تمام دارد تصمیم عزم داده که با این فیل دیوانه رزم دهد و او را دفع کند.

باسدیو با یکی از خویشان خود فرمود که با آن مرد ایرانی به بیشۀ فیل شو و جنگ او را با فیل معاینه کن و خبر بمن آور تا اگر بمردانگی دفع او کند و بر اجزای خیر کنم یس آن مرد با بهرام به بیشه فیل در آمد و بدرختی بلند بر شد و دید که بهرام بمیان بیشه شده بنزديك پيل در آمد و بانگ بر او زد و فیل دیوانه غضب کرده بجنگ در آمد و بهرام خدنگی (2) بزه (3) کرده بسوی او گشاد داد و آن تیر در پیشانی فیل جای کرد، پس بدوید و با هر دو دست خرطوم او را گرفته فرو کشید ، بدانسان که فیل بزانو در آمد ، آن گاه تیغ برکشید و بر گردنش فرود آورد چنان که سر از تنش بیفتاد ، پس سر و خرطوم فیل را برگرفته برگردن نهاد و از بیشه بیرون شتافته بر خاك راه افکند ، هر که آن بدید از مردی بهرام در عجب رفت .

و چون صورت حال بعرض با سدیو رسید ، بهرام را طلب کرد و چون حاضر شد جوانی تمام خلقت و با قوت یافت چنان که هیچ گاه انباز (4) او ندیده بود. :گفت چه کسی و از کجا بدینجا شدی ؟

بهرام گفت که من از مردم ایرانم ملازم حضرت بهرام گور بودم ، پادشاه از من برنجيد و من بي مجان كرده بدين ملك شتافتم تا در پناه پادشاه هندوستان آسوده

ص: 176


1- غالب
2- تیر
3- زه: کمان
4- شریک و نظیر

روز گذارم .

با سدیو او را بزرگ بداشت و خواسته (1) فراوان بدو عطا کرد و او را برتبه منادمت برکشید و ملازمت حضرت فرمود و هر روز در کار رزم و بزم از وی هنری تازه معاینه کرد . در این وقت خبر بدو آوردند که میوندی خاقان چین با لشگری افزون از حوصله حساب از کنار هندوستان سر بر کرده و چشم به تسخير اين ملك انداخته با سدیو سخت بترسید و بدان سر شد که از بهر مصالحه و مداهنه کس بنزد خاقان فرستد واو را بانفاذ تحف و هدايا و اظهار فروتنی و تواضع بازگرداند

بهرام گفت : هرگز بدین ضعف و انکسار رضا مده و با خاقان اعداد کار زار کن که من این جنگ را از بهر تو بپایان برم .

پس باسدیو این کار بعهده کفایت بهرام گذاشت و او سپاه هند را ساز داده باتفاق با سدیو استقبال جنگ میوندی کرد و چون هر دو لشگر با یکدیگر برابر شد و میمنه و میسره آراسته گشت نخستین بهرام اسب برجهاند و بمیدان آمد از یمین و شمال تاختن گرفت و با هر خدنگی همی پیلی افکند و با هر شمشیری مردی بکشت .

هندیان چون این بدیدند دل قوی کردند و بجنگ در آمده مردانه بکوشیدند جمعی کثیر در آن مقاتله بدست بهرام کشته شد و سپاه چین بشکست و خاقان بگریخت و باسديو مظفر و منصور بدار الملك باز آمد و در حق بهرام وثوقی دیگر بدست کرد و دختر خود را که سپینو نام داشت بشرط زنی بدو داد و خواست تا او را ولیعهد خویش کند و بزرگان هند را بر این سخن گواه گیرد .

بهرام در این وقت خویشتن را آشکار کرد و گفت : اي ملك هند آگاه باش كه من بهرام گور ملك الملوك ايرانم و مرا با ولایت عهد تو هیچ حاجت نیست ، همی خواستم تا این مملکت بدانم و این پادشاهی ترا آزمایش کنم و هم اکنون بمملکت خویش می روم و طمع در پادشاهی تو نبسته ام جز این که هر شهر و بلده که قریب باراضی مملکت

ص: 177


1- مال

منست خاص از بهر من دانی و خراج آن را همه ساله بحضرت فرستی تا دولت ایران بلند نام شود.

این جمله را ملك هند پذیرفت و بهرام از پس دو سال با دختر باسدیو و خواسته فراوان بدار الملك خویش باز آمد و خوش بنشست و از پس روزی چند مهر نرسی را طلب داشته مورد الطاف و اشفاق ساخت ، و او را سه پسر بود که خدمت سلاطین را شایستند نخستین را نام دروارند بود که اندر دین و دانش آراستگی تمام داشت . بهرام او را جای مؤبد موبدان بداد .

و آن دیگر را نام جنس بود و دبیری دانست بهرام او را نیز بزرگوار کرد و خراج مملکت را بنظم و نسق او باز داشت.

و سیم را سمنگان نام بود که کار لشگريان نيك توانست كرد او را نيز برتبة سپهسالاری برکشید

آن گاه مهر نرسی را از بهر تسخیر ممالک روم برگماشت و سپاهی در خور جنگ ملازم حضرت او ساخته از مداین بیرون تاخت و از پس او بهرام شاد بنشست و کار همه در سور و سرور برد و دست از رعیت بداشت تا هر که خواست بعیش و طرب پرداخت چنان که رعایا از بامداد تا چاشتگاه بکسب و حرفت کار بردند و از آن هنگام تا بیگاه باده خوار و می گسار بودند.

روزی چنان افتاد که بهرام بر گروهی گذشت و نظاره کرد که ایشان بگذاشتن جام و مدام مشغولند و نوازنده و سراینده در انجمن ایشان حاضر نیست بهرام گفت چونست که شما بی چغانه (1) و چنگ بگساریدن بادۀ لعل رنگ مشغولید ؟ گفتند چندان که در این شهر از پی نوازنده شتافتیم کس نیافتیم .

بهرام چون این سخن بشنید منشوری به باسديو ملك هندوستان کرد تا دوازده

ص: 178


1- نام دو ساز مشهور.

هزار خانه اولی (1) کابلی را کوچ داده بایران فرستاد و بهرام ایشان را در ممالک محروسه پراکنده ساخت تا کار سور و سرور مردم برونق کردند.

اما از آن سوی مهر نرسی با لشكر فرموده بهرام بممالک شرقی روم در آمد و در فتح بلاد و امصار مشغول گشت والمنذر در این وقت بفرموده پدرش نعمان که سلطنت حیره داشت هم لشگری ساز داده بمهر نرسی پیوست و در ممالک روم فتوحات فراوان کردند تاودوز و خواهر او بلشری که در این وقت قیصری قسطنطنیه داشتند (چنان که مذکور خواهد شد ) جنگ با ایران را در قوت بازوی خود ندیدند و با مهر نرسی کار بمصالحه کردند و شرط نهادند که آن ممالک که لشگر بهرام از شرقی روم متصرف شده استرداد ننمایند و از مملکت ارمن نیز نام نبرند.

پس مهر نرسی شاد کام مراجعت کرد و بحضرت بهرام آمد. ملك الملوك ايران او را نيك بنواخت و خواسته فراوان بخشید آن گاه مهر نرسی معروض داشت که در این جهان بسیار زیسته ام و پیر شده ام ، اگر پادشاه جوان رخصت دهد این چند روزی که از روزگار من باقيست بعزلت و عبادت گذارم و کار آن جہانی کنم.

پس اجازت حاصل کرده بفارس آمد و چهار دیه (2) بنیاد کرد و در هر دیه آتشکده نهاد و همچنان در هر دیه چهار باغ دلکش راست کرد و در هر باغ هزار بن سرو و هزار درخت زیتون و هزار نخل خرما غرس فرمود ، و این جمله را بر آتشكدها موقوف داشت و بعبادت پرداخت و پسرانش همی در ملک بحل و عقد مشغول بودند .

اما بهرام گور را دو پسر بود که یکی یزدجرد نام داشت و آن دیگر را بنام پدر بهرام می نامیدند و هم او را یک دختر بود که صاید نام داشت .

بالجمله بهرام ، فرزند اکبر و ارشد خویش را بدبستان نهاد تا از کسب علوم بی بهره نماند و او سخت گول (3) و احمق بود چنان که هیچ سخن نمی توانست آموخت و هر روز

ص: 179


1- کسی که در کوچه و بازار ساز و سرود می نوازد.
2- ده
3- ابله و نادان

معلم از بلادت (1) او شکایت به بهرام می آورد و خاطر پادشاه نیز آزرده می گشت . روزی معلم باز زبان بشکایت گشود و گفت : یزدگرد با آن همه بلادت فطری و حماقت طبیعی دل بدختری باخته و اينك بعشق ورزی و دل بازی مشغول است .

بهرام از این سخن شاد شد و با معلم گفت : شادباش که اگر یزدجرد در سخافت رای سنگ خاره (2) بود از تربیت عشق ماهپاره جای بر ستاره کند و پدر دختر را در نهانی طلب کرد و با او گفت : دختر خویشتن را بیاموز که یزدجرد را در عشق خویش زحمت فراوان رساند و راه مواصلت بر او مسدود دارد و آن دختر کار بدین گونه کرد و یزدجرد از بیم پدر درد خویش پوشیده می داشت و بتلخی تمام روزگار می برد تا این که از برکت عشق بدرجه کمال ارتقا جست و از هر نکته و رازی آگاه گشت و در خور سلطنت آمده ولی عهد پدر شد و بهرام از جانب او آسوده گشت و خاطر بر رفاه و امنیت قلوب رعیت گماشت و حدود و ثغور ممالک محروسه را مضبوط فرمود و سد در بند باب الابواب را که محو و مطموس (3) گشته بود بفرمود : از نو بنیان کردند تا مردم آذربایجان از ترکتاز (4) ترکان آسوده باشند . و این همان سد است که ذوالقرنین اکبر بنا نهاد (چنان که مرقوم داشتیم) و هم در این زمان بسیار جای از آن سد است که چون زمین را بکاوند سنگ های گران بادید آید که از آن سنگ ها میل های آهن گذرانیده اند و با یکدیگر پیوسته کرده اند و روی و نحاس (5) گداخته در شکاف آن ها ریخته اند

بالجمله چون سد ذوالقرنين پست شد هر يك از سلاطین ایران خواستند دفع ترکان کنند بنیان سد خویش را بر زبر سد ذوالقرنین نهاده اند چنان که بهرام گور کار بدین گونه کرد و از پس او نوشیروان (که ذکر حالش خواهد شد) چون سد بهرام را مندرس یافت سدی بر زبر آن نهاد و پرویز بپایان برد.

ص: 180


1- کندی و کم فهمی
2- سنگ سخت
3- محو و نابود
4- یورش و حمله
5- مس

مع القصه چون بیست و سه سال از سلطنت بهرام بگذشت روزی بصیدگاه در آمده اسب از پی گوری همی تاخت ناگاه اسبش به جمجمه در رفت و بهرام با اسب در جمجمه نا پدید شد.

چون این خبر باهل او بردند مادرش که هنوز زندگانی داشت ، از شهر بیرون شده بکنار آن جمجمه آمد و چهل روز بنشست از بهر آن که جسد بهرام را برآورده بخاک بسپارد و بینیل مرام بازگشت

بالجمله بهرام چنان شیفته صید گوران بود که عاقبت جان بر سر این کار کرد و او را در کمان داری و تیراندازی نظیر نبود چنان که در عنفوان شباب گاهی که در حیره جای داشت کنیز کی بدست آورد که او را آزاده نام بود و خاطر بهرام با او شیفتگی داشت و بسیار وقت او را با خود بشکارگاه می برد روزی چنان افتاد که بر شتری دوزین بسته یکی را خود بنشست و آزاده را از قفای خود بر آن يك جای داد و بصحرا در آمده بشکار کردن پرداخت ناگاه آهوئی پدیدار گشت ، بهرام با آزاده گفت: اگر خواهی این آهو را صید کنم.

چون آن كنيزك راخوى ستيزه و روش ناهنجار بود با بهرام نازیبا سخن کرد و گفت: مردان مرد با آهوان نبرد نکنند و اگر خواهی با چوب خدنگ گوش و سم آهو را با هم بدوز.

بهرام را از بدسگالیدن او آتش خشم زبانه زدن گرفت، اما هیچ سخن بزبان نیاورد و کمان کرد کروهه (1) گرفته نخست مهره بیفکند چنان که گوش آن آهو را اندك رنجه ساخت ، پس آهو پای برداشت تا گوش خویش را بخارد بهرام بیدرنگ خدنگی بسوی او گشاد داد چنان که سم و گوش آن آهو را با هم بدوخت ، آن گاه روی باكنيزك او کرد و گفت: همانا خواستی گوهر مرا بشکنی و مرا شرمسار سازی ؟

پس دست او را بکشید و او را از شتر بزیر افکند و شتر بر پیکر او بدوانید تا جان

ص: 181


1- بر وزن و معنی گلوله است

بداد و با خود پیمان نهاد که دیگر کنیزکان بصیدگاه نبرد .

از معاصرین دولت بهرام حارث بن مندله بود که بر بعضی از قبایل عرب که در حدود شام سکون داشتند ملکی داشت و حجر بن حارث بن عمرو که پدر امرء القیس شاعر است بر بعضی از عرب که در نجد جای داشتند حکومت می کرد

وقتی چنان افتاد که حجر ، با مردم خویش از بهر غارت بنجران و مردم آن اراضی بیرون شد، و چون حارث بن مندله این معنی بدانست جمعی از ابطال رجال را بر داشته بر سرخانه حجر تاختن برد و اموال و اثقال او را بغارت بر گرفت و هندالهنود را که زن حجر بود اسیر کرد و بیدرنگ بکناری فرود شده با او خوش بگفت و خوش بخفت .

هند را از آمیختن با حارث بن مندله حظی کامل حاصل شد زیرا که حارث جوان و زیباروی بود و حجر روزگار کهولت داشت ، پس ترك شوهر بگفت و دل در حارث بست و با او گفت : برخیز تا از این حدود بیرون شتابیم زیرا که حجر مردی جنگجوی و دلاور است ، مبادا از راه در رسد و کار بر ما صعب شود. پس حارث او را برداشته با اموال حجر بمقام خویش آورد و آن مال را بر مردم خویش بخش کرد.

اما از آن سوی چون حجر باز آمد و حال بدانست تصمیم عزم داد که این کینه از حارث باز جوید و مردم خود را فراهم کرده از دنبال او بشتافت چون بآرام گاه او نزديك شد كمين ساخت و سدوس (1) بن شيبان بن ذهل (2) بن ثعلبه را که مردی حیلت مکار بود بجاسوسی میان قبیله حارث فرستاد تا از جا و مکان او آگهی یافته خبری باز آرد تا حجر کار بر بصیرت کند.

بالجمله سدوس چون مردم سفر کننده بقبیلهٔ حارث بن مندله در آمد و او را و اهاش را در دامن جبلی (3) یافت که در کنار آتشی افروخته نشسته و هنوز از آن مال

ص: 182


1- بفتح سين.
2- بضم ذال و سكون ها
3- كوه

که از حجر آورده بود بر مردم خویش بخش می کرد .

سدوس بیامد و در میان آن جماعت جای کرد و هند الهنود را معاینه نمود که در قفای حارث نشسته با او سخن می کند، ناگاه حارث از هند پرسش نمود که هان ای هند . در حق شوهر خویش حجر چه گمان داری و هم اکنون او را در کجا می پنداری هند گفت : او را در میان جوشن (1) خود بر پشت شتر خویش می بینم که با قوم می گوید : شتاب کنید و را در نوردید (2) «لاغز والا التعقيب» يعنى جنگ نیست مگر آن که از پس ان جنگی باشد و این سحن در عرب مثل شد.

بالجمله سدوس این سخنان را بشنید و جای حارث را بدانست و بازگشته این جمله را با حجر بگفت.

چون سخن بحديث هند رسید و کلمات صداقت آمیز او را با مرد بیگانه اصغا فرمود جهان در چشم حجر تاريك شد و از غضب دست بزد و از شجره مراد (3) که در کنار او واقع بود قبضه ای بگرفت و آن درختی بود که برگ و بارش نهایت تلخی و سمیت داشت چنان که چون شتر دهان بر آن زدی از غایت تلخی لبش چاك شدی و حجر از غایت خشم از آن برگ و بار که بر گرفته بود همی می خوائید (4) و از سمیت آن زبان نمی دید و ذایقه او از تلخی آن متأثر نمی گشت. از این روی در میان عرب به آکل المراد ملقب گشت.

مع القصه حجر بعد از اصغای آن کلمات چون پلنگ زخم خورده بر نشست و مردم خود را برداشته ناگاه چون سیل بنیان کن بر سر حارث بن مندله فرود شد و حارث چون چشمش بر سپاه بیگانه افتاد بر پشت فرس خود برآمد و مردم او سوار شدند وصف برکشیدند

نخستین حجر اسب بزد و بمیدان تاخت و فریاد برکشید که هان ای حادث ، اگر

ص: 183


1- زره
2- طی کنید و به پیمائید
3- بضم ميم
4- خائیدن : سائیدن

خواهی این مردم را از جانبین آسوده بگذاریم و تو با من مصاف دهی تاهر که ظفر جوید لشگر مخالف اطاعت او کند و خون کس ریخته نشود

حارث بدین سخن رضا داد پس بر این حکومت پیمان نهادند و بمیدان در آمدند یکدو طعن نیزه از جانبان بیش نگذشت که حجر چون شیر نخجیر دیده بتاخت و نیزه خود را بر حارث بزد چنان که او را از اسب در انداخت .

هندالهنود چون این بدید از آن عشق که با حارث داشت ترك جان بگفت و بدوید و آن نیزه را از تن حارث برکشید اما اور ادم (1) شمرده بود و جان او با نیزه بر آمد . این نیز بر خشم حجر بیفزود و شمشیری بر هند فرود آورده او را بکشت و این شعر بگفت و بخواند :

لمن النار او قدت بحفير *** لم ينم غير معطل مقرور (2)

ان من يامن النساء بشیء *** بعد هند لجاهل مغرور

بعد از قتل حارث مردم او مطیع و منقاد حجر شدند و او اموال و اثقال خود و مردم خود را استرداد نموده بحدود نجد مراجعت فرمود (و بعضی از احوال حجر و سبب هلاك او را در ذیل قصۂ فرزندش امرء القيس مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالی)

جلوس اسند و سپس در قسطنطنیه

پنج هزار و نهصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از مرگ ادیارس (که شرح حالش مرقوم گشت) ممالك دولت روم دو قسمت شد زیرا که ادیارس را دو پسر بود:

یکی اسند و سیس نام داشت که هم او را آرکادیوس خوانند، وی هنگام وفات پدر

ص: 184


1- چند نفی بیشتر از او نمانده بود
2- هر کس که برای او آتش در گودالی تهیه شده باشد نمی خوابد مگر در حالت برودت و سرما و از آن آتش بهره نمی برد

هیجده ساله بود و آن دیگر هناریوس (1) نام داشت و یازده ساله بود.

ادیارس مملکت روم را بدو بهره کرد اراضی آسیا و شرقی سفلی و علیای روم از سرحد فرات و مصر و انطاکیه و یونان تا قسطنطنیه و از قسطنطنیه تا کنار رود دنیوب را از اراضی یوروپ (2) به آر کادیوس تفویض فرمود و پایتخت او را در قسطنطنیه مقرر داشت و اراضی ایتالیا و افریقا و فرانسه و انگلیس و ایلیریا (3) که بلغار طرف شمال ونديك باشد که برابر ایتالیا است ، و روم و ملان (4) را به هناریوس تفویض نمود و پای تخت او را در رومية الكبرى مقرر داشت و روفن (5) را از بهروز ارت آرکادیوس گماشت و ستيليكن (6) را بوزارت هناریوس برکشید و در وصیت نامه نوشت که اگرچه من مملکت را میان فرزندان خود قسمت کردم ، اما در معنی یک دولت است و شرط است که با هم موافق باشند و اگر مخالفی پیش آید باتفاق دفع او کنند

و این قاعده برقرار شد و از این هنگام قیاصره دو طبقه شدند آنان را كه دارالملك در قسطنطنیه بود قياصره شرقی نامیدند و آن طبقه را که پای تخت رومیة الکبری بود گفتند چنان که جلوس هر يك از این دو طبقه در جای خود مذکور خواهد شد

بالجمله بعد از مرگ پدر آر کادیوس در شهر قسطنطنیه بر تخت سلطنت جای کرد و زمام حل و عقد امور را بدست روفن گذاشت و روفن از مردم فرانسه بود و او در زمان آدیارس بدرجات بلند ارتقا نمود و چون شهر سلونيك (7) كه از بلاد یونان است بر آدیارس بشوریدند برای و رویت (8) روفن مفتوح گشت و هفت هزار تن بعد از تسخیر

ص: 185


1- بضم ها و نون (لاروس)
2- اروپا
3- بتشديد لام: کشورهای بالکانی
4- میلان : از شهرهای ایطالیا
5- روفن بفتح فاء
6- بسكون سين و ضم كاف
7- سالونيك
8- فكر و تدبير.

آن شهر بقتل رسید. و این بر مکانت روفن بیفزود و پر و مود را که سردار عساکر بود از بهر قوام خود بقتل آورد و منصب کنسلی یافت . آن گاه از بهر آن که مستوفی الممالك شود پرا کالوس و پدرش تسین را بهلاکت رسانید و این منصب از ایشان بگرفت و از پسر این واقعه روز تا روزگارش روشن گشت تا رتبت وزارت اول یافت و چنان افتاد که آدیاری را سفری پیش آمد و فرزند خود آرکادیوس را در قسطنطنیه بجای خود بنشاند و روفن را در خدمت او باز داشت و زمام اختیار کلی را بدست روفن گذاشت روفن بنیان کلیسیائی بزرگ نهاد تا بقانون سلاطین در آن جا غسل تعمید کند و در آن بنا رعیت را بسیار زحمت رسانید .

بالجمله بعد از مرگ آدیارس ، چون روفن در وزارت آرکادیوس استقلال و استبداد یافت با وزير هناریوس که مردی دانشور بود کمال خصومت داشت زیرا که خود در طلب آن بود که هر دو برادر را از میان برگیرد و سلطنت کند ، لاجرم با اعیان و اشراف مملکت دل برداشت

مع القصه روفن حیلتی اندیشید که دختر خود را بشرط زنی بسرای آرکادیوس فرستد و از این وصلت نیز تقربی بسلطنت جوید و این سخن را با قیصر مشرقی در میان نهاد و هنوز این کار بانجام نرفته اور اسفری پیش آمد بعد از بیرون شدن او اطرب که خواجه سرای آرکادیوس بود و ضمیر روفن را می دانست در حضرت قیصر معروض داشت که دختر روفن پسند خاطر پادشاه نخواهد افتاد، همانا از پرومود دختری بسرای مانده است که اودقسی نام دارد چنانست که آفتاب از شعشعهٔ جمالش در تاب شود و لعل پاره از غیرت لبش خونخواره گردد. و چندان از این گونه سخن کرد که دل آرکادیوس را شیفت و یک جهت شد که اودقسی را زن کند، پس ساز و برگ سود او کرد و او را بجباله نکاح در آورد چون روفن باز آمد و این معنی را بدانست یک باره دل بر خصومت آرکادیوس نهاد و در نهاني الريك (1) پادشاه گت (2) را برانگیخت تا سر بعصیان و طغیان برآورد و کار

ص: 186


1- آلاریک
2- بضم گاف

ملك را آشفته ساخت

آرکادیوس از مشرق و مغرب روم سپاه بر آورد از بهر دفع الريك و از رومية الكبرى ستیلیکن با سپاه فرانسه و دیگر قبایل از بهر خدمت و اعانت آرکادیوس بشتافت و لشگر آرکادیوس نیز برسید هر سه سپاه در روم ایلی بنزديك يكديگر لشگر گاه کردند .

در این وقت روفن را بخاطر رسید که مبادا ستیلیکن در جنگ الريك ظفر جويد و مورد الطاف و اشفاق آرکادیوس گردد و وزارت دولتین باو منتقل شود، پس حیلتی اندیشید و بنزد آرکادیوس آمد و معروض داشت که ضواب آنست که ما لشگر خویش را بدار الملك طلب کنیم و ستيليكن را با آلريك بگذاریم ، زیرا که چون او مغلوب شود و لشگرش پراکنده گردد دیگر قوتی از بهر هناریوس نخواهد ماند و سلطنت مغرب نیز آن تو خواهد بود . آرکادیوس این سخن را پذیرفته منشوری بسران سپاه کرد تا مراجعت کند.

چون این منشور بلشگر رسید و ستیلیکن از این راز آگاه شد دانست این فتته از حیلت روفن روی داده ، پس با قواد سپاه آرکادیوس همداستان شد که بعد از رسیدن به قسطنطنیه روفن را هلاك كنند زیرا که او بدخواه دولت است و لشگریان را در این مهم یک جهت کرد لاجرم چون مراجعت کرده به قسطنطنیه در آمدند بیدرنگ بر سر روفن تاخته او را بقتل آوردند و تن او را پاره پاره کردند، یک دست بریده او را یکی از لشگریان برداشته بنزديك مردم می شد و آن رگی که انگشتان را بسط می دهد می کشید تا آن دست بریده گشوده می شد ، پس نزديك مردم می داشت تا بشکرانه قتل او چیزی در آن کف نهند و چون کسی چیزی در آن کف می گذاشت آن رگ را می کشید که انگشتان را قبض می کند و آن چیز را بهرمان دست بریده نگاهداری می کرد و مالی فراوان بدین گونه بکدیه بگرفت و بعد از قتل روفن، اطرب خواجه سرای قیصر منصب وزارت یافت و مدتی حل و عقد امور بدست اطرب بود، آن گاه مردی که او را کانیاس می گفتند فتنه ای انگیخته اطرب را بقتل رسانید و از پس آن کانیاس نیز در

ص: 187

غوغائی مقتول گشت و مدتی کار مملکت بدست او دقسی ضجیع آرکادیوس بود و آن زن را کبر و بخلی تمام بود و چند آن که حکومت داشت قبایل هون و طایفه (السادین) را زحمت تمام می رساند تا آرکادیوس از این جهان رخت بربست و مدت سلطنت او سیزده سال بود

جلوس هنار بوس در مملکت روم و ایتالیا

*جلوس هنار بوس در مملکت روم و ایتالیا (1)

پنج هزار و نه صد و نود دو سال بعد از هبوط آدم بود هناریوس برادر آرکادیوس است و یازده ساله بود که بر حسب وصیت پدر در رومية الكبرى سلطنت جداگانه یافت و اول قیاصره مغربی است .

چون بر تخت نشست برحسب حکم بدرستیلیكین را بوزارت خویش برکشید و او از مردم واندال بود و حصافتی بسزا داشت و نخست یکی از سرکردگان آدیارس بود و از کمال جلادت و کیاست روز تا روزگارش بالا گرفت تا رتبت سرداری یافت . و آدیاری دختر خود را که سرنانام داشت ، بشرط زنی به ستيليكن فرستاد و از او يك پسر آورد که او شریوس نام داشت و دو دختر آورد که یکی ماریا و دوم طر مانجا نام داشت

بالجمله چون آدیارس از جهان برفت ستیلیکن از بهر قسمت مملکت با سپاه بشهر مسدن آمد و از آن جا عزم قسطنطنیه داشت ، چون روفن وزیر آرکادیوس آگهی یافت بیم کرد که مبادا ستیلیکن بحضرت قیصر آيد و آركاديوس شيفة ملكات او شود و او را بوزارت خود اختیار کند، پس بحضرت قیصر شتافته معروض داشت که آمدن وزیر قیصر مغربی با سپاه بدین شهر شایسته نیست دور نباشد که کیدی اندیشد و خواهر هناریوس را بی شراکت غیری در تمامت مملکت پادشاهی دهد این سخن در نزد قیصر مقبول افتاد و نامه به ستیلیکن نوشت که در قسمت مملکت ضرورت داعی نیست که تو بدین شهر در آتی اگر از مسدن گامی پیشتر گذاشته ای از دوستان، نخواهی

ص: 188


1- بضم ها و نون (لاروس)

بود، بلکه از دشمنان شمرده می شوی.

چون نامۀ آرکادیوس به ستیلیکن رسید، ناچار حکم قیصر را اطاعت کرد، اما در نهانی دل با روفن بد کرد و همی در کار او فتنه انگیخت تا بدست سپاه کشته شد (چنان که مرقوم داشتیم) اما از پس قتل او باز مورد اشفاق والطاف آرکادیوس نگشت زیرا که اطرب و اودقسی (چنان که گفته شد) وزیر ارکادیوس شدند و ستیلیکن را دشمن دولت او باز نمودند و املاك او را آن چه در ممالک شرقی بود ضبط کردند

و این سبب فتنه میان برادران گشت و خاطر آر کادیوس و هناریوس از هم رنجه شد اما ستيليكن بنظم و نسق کنار هناریوس پرداخت و برادرش که مس ظل نام داشت با لشگری انبوه بافریقا مأمور نمود تا جلد و را که فرمانگذار آن اراضی بود مقهور نمود و آن مملکت را بزیر حکومت هناریوس باز داشت ، و ازین سوی خود با قبایل کت مصاف داده و آن جماعت را در اراضی یونان هزیمت کرد تا سلطنت هناریوس محکم گشت و آن گاه دختر خود را که مریه نام داشت بسرای هناریوس فرستاد و در این وقت قیصر چهارده ساله بود و مریه ده سال در سرای هناریوس بزیست که هنوز مهر دوشیزگی داشت و آن گاه با مهر دختران از جهان رخت بر بست .

دو سال بعد از وفات آن دختر الريك پادشاه گت مغرب خواست تا آن زحمت که از ستیلیکن در اراضی و نان دید کیفر کند، پس سپاهی افزون از حوصلهٔ حساب بر آورده ناگاه بر سر هناريوس تاخت و قيصر را با او قوت درنگ نبود ، لابد از رومیة الکبری فرار کرده بشهر ملان (1) درآمد و الريك (2) از دنبالش تاخته او را در آن بلده محصور ساخت .

چون کار بردناریوس تنگ شد ناچار باالريك مصالحه انداخت و بعد از آمد و شد رسولان از جانبین دانگونه صلحی افکندند که همه زیان و ضعف دولت هناریوس بود

ص: 189


1- میلان : از شهرهای ایتالیا
2- آلاريك

اما از آن سوی ستیلیکن سپاهی آراسته کرده از رودخانه ادا (1) بگذشت هنگامی كه الريك كار صلح را بانجام برده آسوده نشسته بود ناگاه بر سر او تاخت و تیغ در مردم او نهاده جمعی کثیر را عرضه تيغ و تير ساخت لشكر الريك شكسته شده ، هزیمت جستند و زن او اسیر گشت و اموال و اثقالش بهرۀ مردم ستيلیکن گشت ، هناریوس از تنگنای محاصره نجات یافت اما الريك چند منزل واپس شده دیگر باره ساز لشگر کرد و بجانب روم تاختن برد.

چون این خبر به هناریوس رسید از بهر آن که مملکت ایتالیا خراب نشود کس نزد او فرستاد و پیام داد که دست از این ترکتاز بدار و در جای خویش قرار بگیر بپاداش آن که اموال ترا که در جنگ بغارت رفته بسوی تو فرستم و ضجيع ترا نيز رها کنم.

الريك اين سخن را نپذیرفت ناچار هنادیوس لشگر بر آورده از دنبال او بتاخت و نزديك بشهر وران با او دو چار شد و جنگ در پیوستند بعد از آویختن و خون ریختن فراوان سپاه گت شکسته شد بدانسان كه الريك بصعوبت تمام از آن مهلکه جان بسلامت برد و مردم گت ناچار از ایتالیا بیرون شدند.

بعد از این فتح هناریوس بشهر روم در آمد و مردم شاد شدند و آن قانون و تماشاخانه را که مردم بجانوران درنده بجنگ می شدند (بدان تفصیل که مرقرم شد ) از میان برداشت ، و بعد از دو ماه از روم بیرون شده رونا (2) را پایتخت ساخت زیرا که آن بلده را محکم تر می دانست و مدت دو سال آسوده بزیست

آن گاه ردقز که شرح حالش در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم شد دویست هزار مرد از طوایف نمسه (3) و له برگزیده از کوه آلپ عبور کرد و شهر فلارنس (4) را که از امصار ایتالیا است بمحاصره انداخت .

ص: 190


1- آرا : از شعب رودخانه دانوب
2- رارن بکسر واو :
3- اتریش کنونی
4- فلورانس (لاروس)

چون این خبر به ستیلیکن رسید چهل هزار مرد جنگی فراهم کرده از بهر دفع او بشتافت و دور از لشگرگاه ردقز خیمه بزد و همی آزوقه و علوفه را از لشگر ردقز بازداشت مدتی بر نیامد که در شهر فلارنس بجهت سپاه ردقز قحط و غلا افتاد و در لشگر گاه رد قز بسبب سپاه ستیلیکن قحطی بزرگ روی نمود، بدان گونه که عددی کثیر از او بمردند و هر که زنده بود ناتوان گشت

آن گاه سیلیکن با سپاه خویش بر سر او تاخت و هر که از قحط جان برده بود عرضه تیغ فرمود و جمعی کثیر را اسیر کرده از پس جنگ بفروخت و ردقز را نیز بدست آورد و حکم داد تا سر از تن او برگرفتند.

و از پس این واقعه قبایل جرمن و آلاین و واندال و سوو (1) باراضی فرانسه تاختند و هفت مملکت از فرانسه فرو گرفتند و هر دو سوی رودخانه رین (2) را متصرف شدند و از طرف دیگر مملکت انگلیس آشفته گشت و آن سپاه که از جانب قیصر در آن جا سکون داشت سر بطغیان بر آوردند و یک تن از لشگریان را که قسطنطین نام داشت بسلطنت خویش برداشتند و دو تن دیگر را نیز پادشاه خواندند و با قسطنطين شريك كردند كه یکی را نام مرقوس بود و آن دیگر راک راویسین می نامیدند اما قسطنطین چون مردی حیلت گر بود لشگریان را بر انگیخت تا شورشی کرده خون آن دو تن را بریختند و خود بسلطنت باقی ماند و کار بر او استوار گشت آن گاه انگلستان را بنظم و نسق کرده با لشگری آراسته با راضی شمالی فرانسه تاخت و شهر بلنك را فرو گرفت و هناريوس را دیگر حکومتی در فرانسه باقی نماند از پی چاره یک تن از بزرگان قبایل گت را که سروس نام داشت بسرداری سپاه برکشید و لشگری در خود جنگ بد و داده بدفع قسطنطین فرستاد سروس با لشكر خویش کوچ داده باراضی فرانسه آمد و نزديك شهر وین (3)

ص: 191


1- سوئو بكسر همزه
2- رن یارین بفتح را در اول و کسر آن در دوم
3- بكسر واو و كسر يا

هفت روز با سپاه قسطنطین رزم داد و هم عاقبت شکسته شد و هزیمت شده باز آمد و دست تصرف هناريوس يک باره از فرانسه کوتاه گشت و کوه آلپ در میانه سرحد شد و قسطنطین از پس این فتح قوی حال شده اراضی اسپانیا را نیز فرو گرفت و مردم اسپانیول را بتحت فرمان آورد و پسر عم هنادیوس را که در آن ملک فرمانگذار بشکست و اخراج فرمود و سلطنت مغرب سخت ضعیف شد .

ستیلیکن چون چنین دید از پی چاره کمر بست و با الريك ساز مودت طراز كرد و حکومت ایلریا را که عبارت از بلغار باشد بدو تفویض نمود و پیمان نهاد که هرگاه رزمی پیش آید از مرد و مال اعانت کند و او را برانگیخت از بهر تسخير ممالك شرقی

الريك با لشكر خود بسوى قسطنطنیه کوچ داد و بعضی از اراضی شرقی را بگرفت و چون بمملکت یونان رسید نامه به ستیلیکن کرد که اگر هناريوس يك مملكت از این ممالک که مسخر کرده ام بمن مفوض دارد و آن مقدار زر بمن فرستد که کفایت این جنگ کند از پس فتح یونان جنگ قسطنطین را نیز من بپایان برم و او را از میان برگیرم

هناریوس چون سخن او را بدانست با اصحاب دیوان در میان نهاد و آن جماعت در مشورت خانه سخن کردند و عاقبت کار بدان نهادند که سیصد و شصت من زر خالص از بهرالريك فرستند تا این مهم با انجام برد چون این مقدار زر به الريك فرستادند او در میان بزرگان درگاه نامور گشت دیگر حکام و عمال هناریوس با الريك حسد بردند و دل با ستيليكن بد کردند که اوالريك را اعانت کند و عاقبت ما را زیر دست و فرمانبردار فرماید لاجرم در حضرت هناد یوس از او بدسگالیدن آغازیدند و گفتند: ستیلیکن بر سر آنست که فرزندش او شیر بوس را قیصر کند. این سخن در خاطر هناریوس جای کرد و ستيليكن را بقتل آورد و فرزندش را نیز مقتول ساخت و دختر دوم او را که تر مانسیو نام داشت و بعد از مرگ دختر نخستین او را بسرای آورده بود اخراج فرمود.

سی هزار تن مردم سپاهی که در تحت فرمان ستیلیکن بودند ، چون ظلم قیصر را در حق او نگریستند پشت با او کرده بزیر لوای الریك در آمدند و او این جمله را برداشته

ص: 192

با مردم خود بکنار روم آمد و آن بلده را بمحاصره انداخت چون کار بر مردم تنگ شد بدو پیام کردند که اگر از زحمت ما دست باز نگیری جمیع مردم این شهر از جان گذشته همگروه بجنگ در خواهند آمد الريك پاسخ داد که مرا از فزونی خویش بیم مدهید زیرا که هر چه گیاه و دسته خوید (1) انبوه تر باشد از بهر درویدن نیکوتر است بالجمله عاقبت قحط و غلا در شهر روم افتاد ناچار بعد از آمد و شد رسولان کار بر مصالحه رفت و مردم روم زری فراوان بحضرت الريك فرستادند تا از کنار روم برخاسته مراجعت فرمود و از بهر سکون زمستان در شهر توسکانه (2) آمد و در آن جا توقف فرمود.

در این وقت پدر زن او ادلف سپاهی از قبایل کت و مجاز برداشته بحضرت الريك پیوست و این هنگام لشگرگاه الريك مشحون بصد هزار مرد رزم آزموده گشت و بر دفع هناریوس یک جهت شد و هر چند هناریوس خواست با او کار بمصالحه کند مفید نیفتاد والريك لشگر خویش را بر آورده شهر استیارا (3) فرو گرفت و از آن جا بکنار شهر روم آمد مردم روم چون دانستند که در این کرت با او قوت درنگ ندارند در بر وی او گشودند و او را بشهر روم در آوردند والريك يكى از لشگریان خود را که امال نام داشت لقب قیصری داده ایمپراطور شهر روم ساخت و از آن جا بیرون تاخته بشهر رونا آمد .

هناریوس چون کار بدان گونه دید و خود را مرد نبرد او نمی دانست عزم کرد که بشهر قسطنطنیه گریخته پناه ببر ادر زاده خودتاو دوز (4) جوید که در این وقت قیصر مشرق بود دو تن از سرداران او که یکی هراقلیوس نام داشت و آن دیگر سروس نامیده میشد در حضرت او شتافته معروض داشتند که دل قوی دار و در جای خویشتن باش تا ما با الريك مصاف دهیم و دفع او کنیم . پس نخستین هراقلیوس ساز لشگر کرده بمصاف الريك در آمد و با او جنگی صعب در پیوست و سخت

ص: 193


1- بر وزن جوید : گندم و جوی نارس و سبز
2- تسكان بضم تا و سكون سین : ایتالیای مرکزی
3- بضم همزه : از بنادر روم .
4- تئودز بکسر تا و ضم همزه و دال

مردانه بکوشید و بعد از گیرودار فراوان او را بشکست و از پس آن سروس فرصت نداد و با لشكر خويش بر سر الريك اخت و جنگ در انداخت و جمعی کثیر از مردم او را بکشت و او را هزیمت کرد.

در این وقت چون کار برالریک تنگ شد خواست با سروس مصالحه افکند و کس از بهرانجام این معنی بدو فرستاد ، سروس در جواب گفت : تو هنوز لایق آن نیستی که با مولای من مصالحه کنی و اگر خواهی جان بسلامت داری از در طاعت و بندگی باش و در حضرت او روی ضراعت بر خاك بساى . چون الريك از مصالحه مأیوس شد لشگر خود را برداشته از راهی دیگر عزیمت روم کرد و بکنار شهر روم در آمد مردم روم بر عادت کرت نخست در بروی او بگشودند و او بشهر در آمد ، چون دانست که این ملك بدو نباید يك نيمه شهر را آتش در زد و بسوخت و هر زر و مال که یافت بر گرفت و معابد ایشان را خراب کرد جز این كه يك كليسيا را بجا گذاشت و اموال موقوفه آن را متصرف نشد.

بالجمله بعد از خرابی روم خیمه بیرون زد و در اراضی جنوب ایتالیا شتافته جمله را بمعرض نهب و غارت در آورد و از پس این وقایع روزی چند بر نگذشت که از این جهان رخت بدر برد و پدر زن او ادلف جای او بنشست .

اما ادلف (1) با هناریوس طریق فروتنی و فرمان برداری پیشنهاد و خواهر هناریوس را که پلاسی دیا نام داشت بزنی بگرفت و لشگر بر آورده بجانب فرانسه و اسپانیا تاختن برد تا مگر قسطنطین را از میان بردارد و سلطنت هناریوس را باز محکم کند در میان اسپانيا و فرانسه مقتول گشت و این مهم ناتمام ماند .

از پس از یکی از سرداران هناریوس که قسطنس نام داشت پایان این خدمت را بر ذمت نهاد و سپاهی عظیم بر آورده بجنگ قسطنطین رفت و او را بشکست و سورتش (2) را اندك مود هناریوس در پاداش این نیکو خدمتی خواهر خود را که از قسطنطین بیوه

ص: 194


1- آدلف بضم دال و سكون لام
2- شدت و هیبت

مانده بود بدو عقد بست و او را از قسطنس پسری آمد که ولنتینین (1) سیم نام دارد ، اما بعد از مرگ قسطنس هوای سلطنت در خاطر پلاسی دیا جای کرد و خواست تا خود قیصر شود. هنادیوس عزم قتل او کرد و او فرزند خود ولنتینین را برداشته بشهر قسطنطنیه گریخت و در آن جا بزیست تا هناریوس از جهان رخت بربست و سلطنت مغرب بفرزند او منتقل شد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و هلاکت هناریوس در نیمه تابستان افتاد و مدت سلطنت او سی و هفت سال بود .

جلوس لوندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از عائدی ، فرزند اکبر و ارشدش لوندی فرمانگذار مملکت ما چین گشت و حدود مملکت خویش را بنظم و نسق کرد و با ایدی که در این وقت سلطنت چین داشت ساز رفق و مدارا طراز کرد و رشته مودت و موالات محكم نمود و با پادشاه ترکستان نیز کار بمداهنه و مهادنه گذاشت و آسوده بنشست و مدت سه سال که سلطنت ماچین داشت، مردم آن مملکت از مقاتله و مقابلة دول خارجه ایمن بزیستند .

جلوس شن کاوزو در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شن کاوزو از پس آن که لوندی رخت از جهان بربست بر اریکه خسروی نشست و در مملکت ماچین لوای حکومت برافراخت وی نیز با خاقان چین کار بر مصالحه کرد تا از تعدی یکدیگر آسوده بزیستند و قورويساق باوقوى ملك تركستان را نیز بارسال رسائل و آمد و شد سفراء از جانبین با خود دوست و مهربان نمود و فارغ بال بکار سلطنت خویش پرداخت از سلطنت او نیز چون سه سال بگذشت تاج و تخت بگذاشت و جای بپرداخت.

ص: 195


1- والنتين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و فتح يا.

جلوس میوندی در مملکت چین

شش هزار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که ایدی در مملکت خراسان بدست بهرام گور مقتول گشت (چنان که در ذیل قصۀ بهرام مرقوم افتاد) میوندی که پسر اکبر و ارشد او بود در مملکت چین بتخت خاقانی و سریر سلطانی جای کرد و چون در ملك خويش استوار شد خواست تا مملکتی چند بر ممالک خویش بیفزاید از این روی که با پادشاه ترکستان کار بمصالحه داشت خاطر بر تسخير ممالك هندوستان گماشت و لشگری ساز داده بدان سوی کوچ داد

و این در همان ایام بود که بهرام گور در نزد با سدیو پادشاه هندوستان بود و او باسدیو را بر جنگ خاقان چین تحریص کرد و خود سپهسالار آن لشگر شده با میوندی مصاف داد و جمعی کثیر از مردم او بکشت و سپاه چین را بشکست (چنان که در ذیل قصۀ بهرام مذکور شد) بعد از آن که میوندی از جنگ هندوستان شکسته باز آمد دیگر مکانتی بدست نکرد و در همان حال کار ملک را بضعف و سستی گذاشت تا بگذشت مدت ملکش پانزده سال بود .

جلوس سوری در مملکت ما چین

شش هزار و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سوری پسرشن کاوزو باشد (که شرح حالش را باز نمودیم) وی بعد از پدر در مملکت ماچین بر سریر خسروی بر آمد و لوای پادشاهی مرتفع ساخت و اعیان و اشراف مملکت را در حضرت خویش حاضر کرده ایشان را بنوید عدل و نصفت خویش امیدوار فرمود و عمال خویش را در بلاد و امصار استقلال داد اما او را در سلطنت زمانی در از نبود از پس یک سال پادشاهی زمانش را تباهی رسید و از این جهان رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 196

جلوس فندی در مملکت ما چین.

شش هزار و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فنندی پسرشن کاوزو و برادر سوری است (که شرح حالش باز نموده) شد وی مردی با زانت (1) رای و متانت ضمیر بود و مردم دانا و اهالی حکم (2) را بزرگوار می داشت ، بعد از مرگ برادر در مملکت ما چین نافذ فرمان گشت و با خان ترکستان و خاقان چین مهر و حفاوت بزیست و از بهر بهرام گور تحف و هدايا فرستاد و ملك الملوك ایران را از خود رضا بداشت آن گاه آسوده خاطر بکار و سلطنت قیام کرت و مملکت خویش را بنظم و نسق بداشت تا آن گاه که از این جهان بسرای دیگر سفر کرد و مدت پادشاهی او سی سال بود.

جلوس هر قیاس در قسطنطنیه

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از مرگ آرکادیوس (که شرح حالش مذکور شد) فرزند او هرقیاس را که هم تاودوز گویند بر تخت نشاندند و چون او كودك بود و كار ملك را كفایت نمی توانست کرد بزرگان در گاه زمام حل و عقد امور را بدست خواهرش بلشری (3) نهادند که هم او را بلخاریا گویند.

و بلشری در ممالک شرقی روم قیصری یافت و حدود مملکت را بنظم و نسق کرد و چون تاودوز اندك يمين از شمال بدانست همی خواست تا مملکت ارمن در تحت فرمان او باشد و آن نیرو نداشت که با بهرام گور مصاف دهد ، اما سرحدداران روم و سرکردگان بهرام پیوسته خصومت داشتند ، و در میانه این کیسه روز تا روز محکم شد تا آن زمان که (مهر نرسی) بفرموده بهرام لشگر بر آورده بیشتر از بلاد و امصار شرقی روم را بگرفت

ص: 197


1- استحكام
2- بضم اول : دانش و حکمت
3- بولشرى بضم اول و سكون لام و كسر شين

و کار بر قیصر تنگ کرد، ناچار تاودوز با مهر نرسی مصالحه افکند بدانسان (که در ذیل قصه بهرام گور مرقوم افتاد) و از پس این مصالحه روزی چند قیصر و خواهرش آسوده بزیستند تا سی و دو سال از زمان قیصری ایشان بگذشت و آتلا (1) که پادشاه مجار بود قوت گرفت و دو سال در ممالک تاو دوز قتل و غارت کرد چندان که تاودوز ناچار شده خراجی از آتلا بر گردن نهاد و همه ساله بسوی او فرستاد (چنان که تفصیل آن را در شرح حال آتلا در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم داشتیم).

بالجمله تاودوز بعد از چهل سال قیصری رخت بسرای دیگر کشید و قیصری قسطنطنيه و ممالك شرقی بر بلشری باقی ماند و او مردی را که مرسین (2) نام داشت بشوهری طلب کرد و ضجیع او گشت از این روی نیز مرسین منزلتی تمام یافت و بر سریر فرمانگذاری جای کرد و مردی دلاور بود پیوسته با مردم نجار و قبایل هون و طايفة واندال مصاف داد و چون پنج سال از عقد زناشوئی ایشان بگذشت بلشری نیز وفات کرد و مرسین بحکومت باز ماند و شريك در كار ملك و سلطنت نداشت مدت چهار سال بدین گونه روزگار گذاشت، آن گاه وداع جهان گفت و مدت سلطنت این جمله چهل و نه سال بود

جلوس منذر بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر ، پسر نعمان بن حارث است (که شرح حالش مذکور شد) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و مملکت شام را از کران تا کران بگرفت و حکمش را بر گردن صغیر و کبیر حمل کرد و چون در زمان دولت او کار قیاصره شرقی روم آشفته بود و تاودوز آن قوت نداشت که در ممالک شام دراز دستی کند

ص: 198


1- آتیلا پادشاه قبایل هون
2- مارسين بفتح يا

لاجرم منذر يك دل و یک جهت روی عقیدت بدرگاه بهرام گور نهاد و همه روزه بارسال تحف و هدایا خدمتی تازه بکرد و منشور سلطنت شام از وی گرفت و چندان که زندگانی داشت خراج مملکت بدرگاه او فرستاد و مدت نوزده سال سلطنت کرد.

غلبه قبایل فرنگ بر فرانسه

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قصۀ هناريوس و ضعف حال او باز گفته شد و نیر مرقوم افتاد که مردی که قسطنطین نام داشت از انگلستان سر بر کشید و مملکت فرانسه را نیز فرو گرفت

در این هنگام قبایل قاص و فرنگ و مردم انگلستان که در تحت لوای قسطنطین بودند جميع اراضی فرانسه را بتحت تصرف آوردند و یک باره دست قیاصره مغربی از ایشان کوتاه شد و بدینگونه بزیستند تا در فرانسه نیز دولتی بادید شد (چنان که عنقریب ذکر سلاطين ايشان مذکور می شود).

جلوس یزدجرد بن بهرام

شش هزار و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد پسر بهرام گور است و او را سپاه دوست لقب بود و چون بعد از پدر بر تخت سلطنت جای کرد چندان با مردم برأفت و حفاوت بکوشید و بردباری و حلم شیوه ساخت که مردم عرب او را یزدجرد السلیم نام نهادند

بالجمله چون مملکت ایران را در حوزه طاعت خویش افکند و در کار سلطنت استوار افتاد در حضرت او مكشوف شد که تاودوز قيصر ممالك شرقی روم را قوتی بسزا در بازو نیست و حدود مملکت او از نظم و نسق معطل است.

پس پسر مهر نرسی را (که شرح حالش در قصۀ بهرام گور گفته شد) و نامش سمنگان بود، همچنانش سپهسالاری بداشت و او را چهل هزار سپاه داده بجانب

ص: 199

قسطنطنیه فرستاد تا آن زر و مال که در حضرت بهرام گور شرط نهادند بدرگاه یزدجرد فرستند و هیچ سال از آن قانون نگردند و اگر نه کار حزب راست کنند تا هر کرا خدای خواهد بر کشد.

چون سمنگان بممالک شرقی روم در آمد و تاودوز (1) و خواهرش بلشری (2) از این راز آگاه شدند هم دانستند که با ایرانیان جنگ نتوانند کرد ، پس کس فرستاد با سمنگان کار بمصالحه نهادند و یزدجرد را بسلطنت بستودند و آن زر که پیمان نهاده بودند بحضرت فرستادند و سمنگان شاد کام مراجعت فرمود ، و مورد الطاف و اشفاق شاهنشاه ایران گشت.

بالجمله يزدجرد را چهار پسر بود : (اول) فیروز (دوم) هرمز (سوم) زراد (چهارم) اسفندیار و هم او را دو دختر بود که یکی فراهنگ نام داشت و آن دیگر سهی اگر چه پسر اکبر و ارشد او فیروز بود ، اما او را از میان پسران مهر با هرمز افزون، بود، لاجرم، فیروز را بحکومت اراضی نی مروز فرستاد و هرمز را در دار الملك خويش بداشت و منصب ولایت عهد بدو گذاشت و چون نوزده سال از سلطنت او بر آمد وداع جهان گفت و او دیواری در میان خزر و ارمن زمین برآورد و هنوز بپایان نرفته بود که خود از جهان برفت

بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون

*بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون (3)

شش هزار و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود طول و عرض مملکت فرانسه را و عدد مردم آن اراضی را که در این زمان سکون دارند در دیباجة الكتاب باز نمودیم در زمان قدیم آن مملکت را گال می گفتند و آن مردم که از اهل آن اراضی بودند گالیا

ص: 200


1- تئودز
2- پولشرى بضم اول و کرشین چنان که گذشت
3- آغاز

می نامیدند مردم فرنگ بحدود آن مملکت راه کردند و روز تا روز بقتل و غارت مشغول شدند تا بر جميع بلاد و امصار آن اراضی چیره شدند ، از این روی آن مملکت بفرانسوی مشهور شد و هم بفرانسه نامیده گشت و ما قصه قبایل فرنگ را نیز مرقوم داشته ایم.

بالجمله این هنگام دست قیاصرۀ مغربی و مشرقی یک باره از تصرف در مملکت فرانسه کوتاه گشت و فرامون در آن مملکت ، رسم پادشاهی نهاد و دولت فرانسه دولتی جداگانه گشت و از عهد فرامون تا این زمان آن دولت بیائید چنان كه ذكر هر يك از سلاطين ایشان را در جای خود مذکور خواهیم نمود بعون الله تعالى

مع القصه نخستین پادشاه مملکت فرانسه فرامون است و او پسر ماکومیر است که یکی از سرداران قبایل فرنگ بود ، بعد از پدر بحكم جلادت و شجاعت سر بسلطنت بر کشید و چون قسطنطین (که شرح حالش در ذیل قصۀ هناریوس مرقوم شد) از میان برخاست. سلطنت فرانسه بر فرامون استوار گشت و شهر تونه را که قریب برودخانه اسکو (1) بود پای تخت خویش فرمود و کار مملکت را بنظم و نسق بداشت و قانون نهاد که هرگز در مملکت فرانسه کسی را از طبقه زنان بسلطنت بر نگیرند و مدت هشت سال در هر آن مملکت پادشاهی کرده و داع جهات گفت

جلوس بای فردی در مملکت چین

شش هزار و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بای فودی بعد از میوندی در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و کار مملکت را بنظم و نسق کرد و با پادشاه ماچین و ترکستان پیمان مهر و حفاوت نهاد ، در زمان دولت او نام آتلا (2) که نسب بقبایل تاتار می برد بلند گشت (چنان که ما شرح حال او را در ذیل قصه قبایل یوروپ و دیگر جای مرقوم داشتیم).

ص: 201


1- اسكو بكسر اول و سكون دوم و ضم كاف
2- آتیلا

بالجمله چون خاقان چین حشمت آتلا را در ممالك فرنگستان بدانست نامه مهر انگیز بدو نوشت و رسولی چرب زبان بسوی او فرستاد و پیام داد که قبایل هون را جز با اهل چین نسبت نتوان کرد.

چه این طایفه روزی از نزديك ما بفرنگستان شده اند و ترا که امروز در قبائل هون پادشاهی است و نسب بصنادید آن سلسله می بری از دوستی ما گزیری نیست و آتلا نیز با او از در مودت بیرون شد و چندان که هر دو تن بزیستند بر طریق مهر و حفاوت بودند و مدت سلطنت بای فودی در چین بیست و نه سال بود.

جلوس رامدیو در مملکت هندوستان

شش هزار و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود رامدیو از قبیلۀ را تهور نسب دارد مردی دلیرو رزمجوی بود و خردی متین و حزمی رزین داشت بدانسان که بعد از منازعت اولاد با سدیو بزرگان مملکت و اعیان دولت همداستان شده او را بر کرسی سلطنت جای دادند، چون رامدیو از درجۀ سپهسالاری باسدیو بر تبت پادشاهی فایز شد نخست بعضی از اعیان حضرت را که با خود بدسگال می پنداشت برانداخت و خاطر خویش را از سوی ایشان فارغ ساخت ، و از پس آن سپاهی در خود جنگ بر آورد و باراضی ماروار شتافت و آن مملکت را بتحت فرمان کرد و قبیله را تهور را در آن جا ساکن فرمود و طایفه کچهواهه را از آن اراضی کوچ داده در قلعه رهتاس وطن فرمود و دختران سران آن قوم را بشرط زنی بسرای خویش آورد و از پس آن بر سر لکنهوتی (1) تاختن بر دو آن مملکت را مسخر کرده اموال فراوان بدست کرد ، و حکومت آن اراضی را با برادرزاده خود تفویض فرمود و بعد از سه سال بدار الملك مراجعت کرد و دو سال خوش بنشست.

آن گاه بجانب مالوده (2) کوچ داد و در آن اراضی آبادانی فراوان فرمود و قلعه

ص: 202


1- از شهرهای هند
2- از قسمت های هندوستان

نرورا مرمت فرمود و یک تن از خویشان خود را که از قبیله راتهور بود حکومت آن جا منصوب فرمود و دختر رای بی جان گر را که عماد آن ملک بود ، بشرط زنی بسرای خویش آورد آن گاه شیورای که حکومت دکن داشت از حشمت رامدیو سخت بترسید و دختر خویش را با مالی فراوان بحضرت او فرستاد و اظهار عقیدت و چاکری نمود ، و رامدیو مدت دو سال در کوندواره بماند و بیشتر از زمین داران هند را برخی بکشت و بعضی را بنده کرد و بقنوج بازگشته مدت هفت سال روزگار بسور و سرور گذاشت و از آن پس بکوهستان سوالك در آمده و بیشتر از فرمانگذاران آن اراضی را مطیع فرمان ساخت.

اما راجه کمایون که در آن کوهسار مکانتی تمام داشت سر از حکم رامدیو بتافت و لشگری ساز داده و بحرب او شتافت و چون هر دو لشگر باهم نزديك شدند جنگ در افکندند و از بامداد تا آن گاه که آفتاب روی نهفت از هم یک دیگر همی کشتند و بخاك و خون افکندند ، عاقبت راجه کمایون هزیمت جسته بقلل آن جبل پناه جست و اموال و اثقالش بدست لشگریان را مدیو افتاد؛ راجه کمایون چون حال بدین گونه دید از در زاری و ضراعت بیرون شده و طریق عقیدت و چاکری پیش گرفت و دختر خویش را با گنج های اندوخته بدرگاه را مدیو فرستاد و طلب امان کرد ، پادشاه هندوستان عذر او را بپذیرفت و دخترش را بسرای خود جای داد و حکومت آن اراضی را دیگرباره بدو گذاشت و از آن جا بکوهستان مکزکوت عبور فرمود و قبایل سرکش را که در آن جا سکون داشتند، در معرض نهب و غارت همی بگذاشت و بگذشت تا بر زمین هنکوت پندی رسید و از آن جا بحشمت و حرمت بت خانه در کاکه عنان بازداشت (و آن بتخانه در حوالی قلعه مکزکوت بود).

بالجمله رامدیو از آن جا کس فرستاد راجۀ آن بلده را طلب داشت و راجه از رفتن بسوى او بيمناك بود عاقبت برهمنان (1) کار بدان نهادند که رامدیو بزیارت بتخانه آمده و در آن جا با راجه مکزکوت دیدار کند و را مدیو بدان بت خانه در شده او را دیدار کرد و

ص: 203


1- بفتح اول و دوم : دانشمند بودائی

خادمان بت خانه را عطای فراوان فرمود و دختر راجه مکزکوت را از بهر پسر نکاح کرد. و از آن جا عزم تسخیر قلعه جمو فرمود راجه جمورا چون حصنی حصین بود دل قوی کرده لشگر برآورد و باستقبال جنگ را مدیو بیرون تاخت و در برابر او صف بر کشید و جنگ در انداخت . زمانی بر نیامد که راجه جموتاب در نگ نیاورده روی بهزیمت گذاشت و در حصن خود در آمده در بر بست سپاه رامدیو از دنبال او شتافته او را بمحاصره انداختند و در مدتی اندک آن قلعه را مسخر کردند و راجه جمو اسیر گشت و اندوخته او بهره لشگریان شد را مدیو بحکم فتوت فطری و مروت طبیعی هم براجه جمو از در مهر و حفاوت نگریست و سلطنت آن ملک را بدو باز داد و دخترش را از بهر پسر خویش عقد بست

و از آن جا کوچ داده از کنار رودخانه بهت که از کوه کشمیر بزمین پنجاب می رود تا حدود بنگاله و کنار دریای شود که منتهای کوهستان سوالك است ، همی عبور کرد و پنج ماهه راه را در نوشت (1) و چندان که راجه و رای در آن حدود جای داشت بتحت فرمان آورد و جمله را خراج گذار خویش ساخت ، آن گاه با هر زر و مال و فیل که بدست کرده بود بشهر قنوج آمد و جشنی بشکرانه آن فتح و نصرت بگسترد و لشگریان را حاضر ساخته يك ثلث از آن غنیمت که آورده بود بدیشان بخش فرمود ، و از آن پس چندان که زندگانی داشت از شهر قنوج پای بدر نگذاشت و با هرمز و فیروز که در زمان دولت او شاهنشاه ایران بودند بر طریق عقیدت می رفت و هر سال مالی برسم خراج بحضرت ایشان می فرستاد ، و بالجمله سال ها بود که سلطانی بمکانت رامدیو در هندوستان با دید نیامد و او بعد از مدت پنجاه و چهار سال سلطنت از جهان بگذشت

انقراض دولت روم از انگلیس

شش هزار و بیست و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون کارهناد یوس (2) که قیصر مغرب

ص: 204


1- پیمود
2- هنریوس

بود آشفته گشت (چنان که مرقوم افتاد) و مملکت فرانسه را دولتی جداگانه بادید آمد دیگر از هناریوس آن نیر و نماند که تواند در مملکت انگلیس حکومت کند و حاکمی از خود بدار اراضی بگمارد ، پس قطع طمع کرده مردم آن جزیره را بحال خود بگذاشت و دست تصرف کوتاه داشت اگر چه این هنگام در انگلستان دولتی و سلطنتی نبود اما از زیر حکومت قیاصره بیرون شدند .

جلوس کلودیان در مملکت فرانسه

شش هزار و بیست دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کلودیان (1) پسر فرامون است (که شرح حالش مذکور شد) چون بعد از پدر در سریر ملکی جای کرد و مملکت فرانسه را بتحت فرمان آورد بعضی از قبایل فرنگ را حکم داد تا از رودرین عبور کرده در طرف شمال مملکت گال نشیمن کردند و خود مدتی آسوده بسلطنت بزیست و در سال هفدهم سلطنت خود سیاهی آراست کرده از شهرتونه بیرون خرامید و شهر کامبره (2) را بمحاصره انداخت و مدتی بر نیامد که آن شهر را بحكم يورش و غلبه بگرفت و نگاهبانان آن قعله را عرضه هلاك و دمار ساخت ، و سال دیگر جميع مملکت شمالی گال را بتصرف آورد و عزم جهانستانی کرد و بعضی از اراضی گال را که میان رودخانه اسکو (3) و رودخانه سوم بود بگرفت و مردم آن ممالك را مطیع فرمان ساخت و تصمیم عزم داد که بجانب روم تاختن کند و دولت روم و ایتالیا را متصرف شود.

چون این خبر گوشزد ولنتینین (4) گشت که در این وقت قیصر مغرب بود، سپهسالار خویش را که آعتیوز نام داشت بدفع او گماشت و او لشگر خود را برداشته باستقبال جنگ او بیرون شد و در قریه حلنا با کلودیان دوچار گشت و ناگاه با شمشیرهای آخته (5) در

ص: 205


1- بسكون اول و ضم لام و کسر دال و فتح يا
2- بسكون میم و با و کسر راء
3- بكسر اول و ضم كاف
4- والنتين بكر لام و تا و فتح یا
5- کشیده

لشگرگاه او بتاخت و تیغ در مردم فرنگ نهاده کم تر کسی از میدان جنگ آعتیوز بسلامت بیرون شد.

بالجمله کلودیان از آن جنگ بزحمت تمام جان بدر برد و بدار الملك تونه مراجعت کرد و سال دیگر بمرد و او را در دارالملکش مدفون ساختند و مدت سلطنت او بیست سال بود.

جلوس عمرو بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عمرو بن نعمان بعد از آن که، برادرش منذر جای بپرداخت در سریر سلطنت جای ساخت و در مملکت شام کار بکام کرد و پیشکشی در خور حضرت یزدجرد کرده بدستیاری رسولان چیره گفتار انفاذ دربار شاهنشاه ایران داشت ، یزدجرد رسولان او را بنواخت و خلعتی از بهر او کرده با منشور سلطنت شام بدو فرستاد و عمرو مدت سی و سه سال و چهار ماه سلطنت شام داشت آن گاه جای ببرادر بگذاشت و بگذشت.

جلوس منذر بن نعمان در مملکت حیره

شش هزار و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر را نیز ذوالقرنين لقب بود و او پسر نعمان بن امرء القیس است ، و نام مادرش فراسيه بود و او دختر مالك بن منذر است از آل نصر

بالجمله منذر بعد از پدر سلطنت حیره یافت و روی عقیدت بدرگاه یزدجرد می داشت و خراج مملکت خویش بدو می فرستاد و حضرت یزدجرد را با او کمال الطاف و اشفاق بود و پاس نیکو خدمتی های پدرش نعمان را در حضرت بهرام گور نیکو می داشت از این روی منذر در سلطنت خویش در نهایت استقلال و استبداد بود و چندان که روزگار داشت ایام خود را بسور و سرور می گذاشت مدت ملکش چهل و چهار سال بود .

ص: 206

جلوس ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ولنتينين سيم پسر قسطنس است و خواهر زاده هناریوس و نام مادرش پلاسی دیا بود (و ما قصه ایشان را و گریختن مادرش را به قسطنطنیه در ذیل قصۀ هناریوس باز نمودیم)

بالجمله چون هناریوس از جهان بگذشت ولنتینین شش ساله بود پس تا ودوز دوم که در این وقت قیصری مشرق داشت او را بسلطنت روم و ایتالیا فرستاد و پلاسی دیارا که مادر او بود وکیل امور و کفیل مهمات او ساخت زیرا که او با كودكي كار ملك نتوانست کرد و بدین سبب پلاسی دیا بیست و پنج سال در ممالک مغرب قیصری داشت اما دولت مغرب همه روزه ضعیف می گشت.

بالجمله چون ولنتینین همی یمین از شمال بدانست خواهر خود را که هناریه نام داشت ، خواست بشوهر ندهد از بهر آن که مبادا شوهر او بدست آویز میراث هناریه در طلب ملك بر آید و بدین اندیشه او را در قسطنطنیه فرستاد تا مردم چشم از نکاح او بپوشند اما هناریه چون این معنی را بدانست در طلب شوهری برآمد که کین از برادر تواند کشید، عاقبت آتلا را (که شرح حالش در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم افتاد) برگزید و ضجيع او گشت و بهره خویش را از میراث پدر بدو تفویض نمود و آتلا با پادشاه و اندال که نامش جنسريك بود ساز مودت طراز داشت و جنسريك آن كس است که بر مملکت کرتج غلبه جست و شرح حال او نیز در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم شده

بالجمله آتلا بقوت خود واستظهار جنسريك (1) بنزديك ولنتينين پيام داد که بهره هناریه را از مملکت مغرب جدا کن و بمن گذار چون این مسئلت در حضرت قیصر مقبول نیفتاد كان بمقابله و مقاتله كشید تا دريك (2) که پادشاه گت مشرق بود باتفاق اتیوس که سپهسالاری قیصر مغرب داشت بفرموده ولنتینین ساز لشگر کرده از بهر دفع

ص: 207


1- بكسر اول و سوم
2- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال

آنلابیرو شدند و با او مصافی بزرگ دادند و آن جنگ شلان نام یافت و آتلا در آن حریگاه شکسته شد و اگر چه ممکن بود که در آن مصاف آتلا یک باره عرضه هلاك و دمار شود ، اما اتیوس از بهر آن که در برابر قبایل گت خصمی باقی باشد نگذاشت از لشگریان بسیار از دنبال او بتازند و او را دستگیر کنند ، لاجرم آتلاجات بسلامت بر دو لشگر پراکنده خود را مجتمع ساخته بمملکت ایتالیا در آمد و همچنان در طلب میراث هناریه بود و شهر عقیله و شهر پادوا (1) و شهر ویچنا و شهر و ران (2) و شهر بر كما را عرضه نهب و غارت ساخت و خراب و ویران نمود، آن گاه از بهر خرابی شهر پاویا (3) و بلده ملان (4) که پای تخت بود کمر بست.

ولنتینین چون کار چنان دید لئون (5) اولرا که منصب خلیفتی داشت ، بسوی او رسول فرستاد و لئون بنزديك او شتافته او را به پند و موعظت و تهدید عظمت قیصر از این گونه کردار بازداشت و میراث هناریه را با مبلغی زر خالص مصالحه کرد و مراجعت فرمود و قیصر آن مقدار زر که معین شده بود بنزديك آتلا فرستاد و آتلا بعد از این واقعه روزی چند بر شمرد و بمرد.

و این همه فتنه موجب ضعف دولت مغرب بود و فتور دیگر در آن دولت آن شد که پلاسی دیا خواست دختر تاودوز قیصر مشرق را از بهر فرزند خود نکاح کند و آن دختر او دقسی نام داشت.

بالجمله مملکت ایلیریا را که عبارت از بلغار باشد بتاودوز تفویض نمود و آن دختر را ، بگرفت ، این مملکت نیز از ممالک مغرب بکاست با این همه اگر ولنتینین بعد از مرگ آتلا بنظم و نسق مملکت می پرداخت چندین ذلیل و زبون نمی گشت چشم

ص: 208


1- بادوا: از شهرهای ایتالیا
2- ورن بكسر اول و ضم دوم: از شهرهای ایتالیا
3- پادی از شهرهای ایتالیا
4- میلان : از شهرهای ایتالیا
5- بكسر اول و ضم همزه

پادشاهی پوشیده بزناکاری مشغول شد و از خویش و بیگانه نگذشت و زن مقدسيموس را که یکی از اشراف حكام بود با عنف بسرای خویش آورد و با او همبستر گشت و از سوی دیگر خواجه سرای او که هراقلیوس نام داشت ، دل با اتیوس بد کرد و گناهی چند در حضرت قیصر بدو بست ولنتینین او را در دیوانخانه روم حاضر کرد تا کشف حال او کنند چون اتیوس دید که این حکومت بر عدل و نصفت نیست و آن نیرو ندارد که این بلا از خود بگرداند با شمشیر خویشتن را بکشت در این وقت مقسیموس فرصت بدست کرده دو تن از دوستان اتیوس را برانگیخت تا ناگاه ولنتینین را با زخم خنجر بکشتند و مدت پادشاهی او سی و سه سال بود .

جلوس هرمز در مملکت ایران

شش هزار و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هرمز پسر یزدجرد بن بهرام است ، بعد از پدر بحکم ولایت عهد بر تخت ملکی جای کرد و بزرگان ایران حکم او را گردن نهادند برادر بزرگ ترش فیروز (چنان که مذکور شد) از جانب پدر حاکم سجستان و نیم روز بود چون این خبر بشنید که پدرش وداع جهان گفت و برادر كوچك جای او بگرفت ، آتش خشم در دماغش جای کرد و عنان بسوی مملکت هيطل بتافت که عبارت از اراضی ماوراءالنهر و بخارا و سمرقند و خجند و دیگر بلاد و امصار آن دیار باشد و پادشاه هیاطله خوشنواز نام داشت که بفرموده یزدگرد در آن ممالک حکومت یافته بود و خراج بحضرت او می فرستاد .

بالجمله فيروز بنزديك خوشنواز شتافت و با او گفت : پدر در حق من ظلم فرمود که برادر كوچك را بر من فضیلت نهاد اکنون تو اگر نصرت من جوئی و مرا بدین کینه خواهی یاری کنی ، چون پادشاهی یابم شهر ترمذ (1) و نواحی آن را هم بحکومت تو تفویض دارم و سلطنت ترا بزرگ کنم .

ص: 209


1- بكسر تا و ضم میم: از شهرهای ترکستان واقع در شمال جيحون شد

ملك هياطله این سخن بپذیرفت و سی هزار مرد شمشیر زن ملازم رکاب او ساخت پس فیروز آن لشگر را برداشته به سجستان آمد و لشگرهای خویش را نیز فراهم کرده با عددی نا محصور آهنگ هرمز نمود .

و از این سوی هرمز نیز از دارالملك مداین با لشگری آراسته باستقبال جنگ او بیرون شتافت هر دو لشگر با هم نزديك شده صف برکشیدند و جنگ به پیوستند ، بعد از گیرودار فراوان لشگر هرمز شکسته شد و هرمز در میدان جنگ اسیر گشت او را دست بسته بحضرت فیروز آوردند چون فیروز نظاره کرد و برادر را بدان گونه بیچاره دید دلش بر وی نرم گشت ، پس دستش بگشود و رویش ببوسید و گفت : هم اکنون بر سر ملك خويش باش كه من این تاج و تخت از تو نخواهم گرفت و از وصیت پدر نخواهم گذشت ، این همه رنج و تعب نه در طلب ملك بردم بلکه از آن بود که پدر نام مرا پست کرد و برادر کهین را بر من فزونی نهاد این بگفت و از میدان جنگ به سجستان آهنگ کرد و لشگرهای هیاطله را عطای فراوان کرده ، بنزد خوشنواز گسیل فرمود و خود در سجستان بنشست و هرمز همچنان در پادشاهی قرار گرفت و مدت بیست سال سلطنت کرده ، پس جای بپرداخت

معلوم باد که علمای تاریخ در مدت سلطنت هرمز چیزی مرقوم نداشته اند و اگر ذکری کرده اند یک سال دانسته اند، اما چون نگارندۀ این کتاب مبارك فحص حال او کرد و معاصرین بهرام گور را تا قباد يك يك بدانست ، مکشوف افتاد که هرمز بیست سال سلطنت کرده اگرچه مرا پرهیز بوده است از این که اختلاف اقوال بر نگارم و راوی بر شمارم .

چه این کار بتطویل می انجامید، اما چون در سلطنت هرمز كسي را نیافتم که تعیین مدت کرده باشد بهمین قدر اشارت رفت.

جلوس فودی در مملکت ما چین

شش هزار و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی پسر فنندی است (که شرح

ص: 210

حالش مذکور افتاد) بعد از پدر در مملکت ماچین لوای حکومت برافراشت و خرد و بزرگ آن اراضی را بزیر فرمان آورد و با خاقان چین که در این وقت بای فردی بود رسم مودت محکم کرد و خویشتن را از زحمت مقاتله و مقابله ایمن داشت .

بالجمله فودی مردی آسوده و بردبار بود و با مردم طریق رفق و مدارا می گذاشت لاجرم بفراغت خاطر مدت ده سال سلطنت کرد و از جهان برفت .

جلوس ذوشناتر در مملکت یمن

شش هزار و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ذوشناتر (1) لقب اختیعه (2) است و او مردی از قبیله حمیر است نسبی مجهول داشته و از خاندان ملك نبوده ، بعد از حسان ابن عمرو گروهی ، از اشرار را با خود یار کرده مملکت یمن را فرو گرفت و در آن اراضی پادشاهی یافت، و هر کس از اولاد تبابعه را بدست آورد بکشت ، مردی جفا پیشه و غلام باره (3) بود ، هر جا پسری نیکو منظر گمان داشتی خواه از اشراف و خواه ازادانی (4) بیاوردی و با او آن چه خواستی کردی و هر غلامی زنی عقد بستی نخست آن دختر را بسرای خویش آورده مهر دوشیزگان از او بر می گرفت ، آن گاه بخانۀ شوی می فرستاد و از بهر خود منظره کرده بود و دیده بانان در آن جا گماشته داشت ، چون قصد پسری سیمتن می کرد او را در آن منظره در می آورد و دیده بانان در بر وی هر دو آن استوار می کردند.

آن گاه که ذوشناتر کار خویش را با آن غلام تمام می کرد برکنار می شد و سر

ص: 211


1- بکسر تا : انگشت ها
2- بفتح لام و سكون خاء و کسر نون اگر چه قاموس ( لخيعه) در ماده لخع و لختیه در ماده ( شنر) ذکر کرده و صاحب پاورقی سیره ابن هشام به نقل از ابن درید معروف و مشهور (لخیمه) می داند.
3- دوست
4- طبقه پست.

خویشتن را از دریچه آن منظره بدر می کرد و مسواکی بدست کرده ، دندان های خود را می زد و در این علامتی از بهر دیده بانان بود که بدان دانستندی که ذوشناتر از آن کردار شنیع فراغت جسته پس در منظره را گشوده آن غلام را رها می ساختند . و ذوشناتر این کردار زشت بدین پیدایی در حق ابنای ملوک از آن روی روا می داشت که ایشان را در چشم مردم مكانت سلطنت نماند و هم آن گروه با این ننگ خود آهنگ پادشاهی نکنند

بالجمله چون ذوشناتر بیست و هفت سال بدین فضاحت (1) روزگار گذاشت با او گفتند: زرعه که او را ذونواس (2) گویند (چنان که شرح پادشاهی و حسب و نسب او گفته خواهد شد ) نيك باليده (3) است او را روئی چون آفتاب و موئی چون مشك تاب (4) است

ذوشناتر دل در او بست و کس فرستاد تا او را در منظره حاضر کنند، چون فرستاده ذوشناتر بنزديك زرعه آمد و او را طلب کرد زرعه دانست که در حق او چه اندیشیده است پس حربه ای از حدید برداشته در میان بغل و قدم خود بنهفت و بدرگاه ملك روان شد ، چون بمنظره در آمد و دربانان در بروی او استوار کردند ذوشناتر با او در آویخت تا کار خویش بکام کند .

زرعه زبان بضراعت گشود و گفت : ای پادشاه ، با من تباهی مکن و مرا عفو فرمای که من از بیت شرف و خاندان ملوکم ، پدران من پادشاهی کرده اند و اکنون در این ملك كس چون من حقیر نیست ، بشکرانه این که این پادشاهی از من بتو باز گذاشته است تو تن مرا با من باز گذار

ذوشناتر در خشم شد و گفت: هم اکنون فرمان بردار باش ، و اگر نه دربانان را بر خوانم تا سرت از تن برگیرند زرعه چون کار بدان گونه دید دست بزد و حربه خویش

ص: 212


1- رسوائی
2- بضم ذاء و نون
3- بزرگ شده
4- خالص

را بر کشید و بسوی او دویده شکمش را بر درید و سرش را با دست راستش از تن جدا کرده بر دریچه آن منظره بنهاد و مسواکی بدستش کرده سر مسواك را بر دهانش بنهاد و خود آمده ، از پس در بایستاد .

دیده بانان چون آن علامت بدیدند بدان قانون که معمول بود چنان دانستند که ذوشناتر کار خود را بنهايت برده پس پیش شده در بگشودند و ذونواس بیرون خرامید دربانان زبان بتمسخر دراز کرده «فقالوا له ذا نو اس ارطب ام یباس» گفتند: آیا ذونواس خشك از منظره بیرون خرامیده یا تر است ؟ ذونواس در جواب گفت : این سؤال را از آن سر باید کرد. این بگفت و بشتاب بگذشت

دربانان چون بدرون رفتند و ذوشناتر را بدان حال دیدند دانستند که این کار زرعه کرده است و از منظره بزیر آمدند و بزرگان در گاه و قواد سپاه را آگهی دادند ، مردم سخت شاد شدند که از کردار زشت و رفتار ناهنجار ذوشناتر رهائی جستند و همه یک جهت شده گفتند: شایسته پادشاهی جز زرعه نتواند بود که از خاندان ملوك است و جلادتی بدین عظمت کرده ، پس از دنبال او بشتافتند و او را آورده بر تخت سلطنت جای دادند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت ذوشناتر بیست و هفت سال بود (1)

جلوس مرووه در مملکت فرانسه

شش هزار و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مرووه (2) پسر کلودیان (3) است که بعد از پدر در مملکت فرانسه پادشاهی یافت و در زمان دولت او آعتیوز که

ص: 213


1- سيرة ابن هشام جلد اول ص 31-32
2- بكسر ميم و ضم را و کسر واو و های غیر خوانا (لاروس)
3- كلودين بسكون اول و ضم لام و کسر دال و فتح با

سپهسالار لشگر روم بود بحكم ولنتینین (1) که در این وقت قیصری مغرب داشت دیگر باره سپاه بر آورده عزم تسخیر مملکت فرانسه نمود و مرووه ساز لشگر کرده از بهر مدافعه او بیرون شد

در این وقت چنان افتاد که آتلا (2) که ذکر جلادت او در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم شد مملکت فرانسه تاختن آورد و چون این خبر پراکنده شد ، مرووه دست از جنگ سپاه روم بازداشت و با آعتیوز (3) و تادريك كه سلطنت قبایل گت (4) داشت اتفاق کرده هر سه طبقه بجنگ آتلا در آمدند و در بیابان شالون (5) با او مصافی سخت دادند و آتلا را هزیمت کردند و مرووه از دنبال او بشتافت چندان که بحدود رودخانه لاس (6) برسید و اراضی اطراف آن رودخانه را بتصرف آورد و مدت ده سال در فرانسه پادشاهی کرد و پادشاهان فرانسه را بنام او نسبت کرده مرونژیان (7) گفتند و مردم انگلیس مراونجیم نامیدند.

جلوس فیندی در مملکت ماچین

شش هزار و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیندی فرزند فودی است (که شرح حالش مرقوم افتاد) بعد از پدر بحکم ولایت عهد در مملکت ماچین نافذ فرمان گشت و اعیان و اشراف مملکت را حاضر کرده بعواطف ملکی بنواخت و ايشان را بعدل و

ص: 214


1- والنتينتن بكسر لام و سكون نون و کسر تا، اول و فتح تای دوم.
2- آتیلا بتشديد لام.
3- آنتیوس بکسر همزه چنان که در لاروس ضبط شده است . تتودريك بكسر تا و ضم همزه و دال
4- بضم گاف
5- بضم لام و کسر نون و نام لاتینی آن (کاتولونه) می باشد
6- بكسر سين و (لا) حرف تعریف است : از رودخانه مهم و معروف فرانسه
7- بكسر ميم و ضم را و كسر واو

نصفت نوید داد ، مردى عالم و عادل بود با رعیت و لشگری از در مهر و حفاوت بزیست و اطراف مملکت را از مداخلت مردم بیگانه محفوظ بداشت، اما روزگارش امان نداد و بساط زندگانیش زود در هم نوردید ، مدت ملکش یک سال بود.

حکومت وارتیکرن در مملکت انگلیس

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم لیه السلام بود از این پیش بدان اشارت رفت که چون دولت قياصره مغرب ضعیف شد ، دیگر ایشان را آن قوت نماند که از مملکت انگلستان سخن کنند

لاجرم آن جماعت را بحال خود گذاشتند و چون هر قبیله ای از فرمانگذاری گزیر ندارند، در این هنگام مردی که او را وارتیکرن نام بود جمعي را با خود همدست کرده سر بحکومت برکشید و بیشتر از مردم آن جزیره را مطیع فرمان خویش ساخت و چندان که زندگانی داشت در آن مملکت کار بحکومت می کرد

جلوس جنندی در مملکت چین

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سن جنندی بعد از انقضای مدت بای فودی در مملکت چین خداوند تاج و نگین گشت و مردم آن اراضی را در حوزهٔ حکومت خویش بازداشت در سال هفتم سلطنت او فیروز (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) شاهنشاه مملکت ایران گشت و سن جنندی رسولی چند از دانشوران حضرت خود بسوی او فرستاد و بعضی از اشیاء نفیسه بدستیاری ایشان انفاذ داشت تا او را بسلطنت تهنیت گفتند مدت پادشاهی سن جنندی در چین سیزده سال بود.

جلوس منندی در مملکت ماچین

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منندی پسر فیندی است (که قصه او گفته شد) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و مملکت ما چین را فرو گرفت و کار لشگر و کشور را بساز آورد و عمال خویش را در بلاد و امصار نصب فرمود و باقورويساق

ص: 215

باوقوى ملك تركستان در مودت و موالات پیمان نهاد و سن جنندی پادشاه چین را با خویش از در صدق و صفا آورد، آن گاه خوش بنشست و بی دهشت خاطر و وحشت ضمير ازجانب دشمنی بکار سلطنت پرداخت مدت پادشاهی او هشت سال بود .

استعداد وارنیکرن از سکسان

* استعداد وارنیکرن از سکسان (1)

شش هزار و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود این هنگام وارتیکرن را در مملکت انگلیس با قبایل اسقلند (2) خصومت سخت شد چه از ترکتاز آن قبایل زحمت فراوان دید و خواست تا دفع آن جماعت کند کس از بهر استمداد بمیان قبایل سکسان (که شرح حال ایشان را از این پیش مرقوم داشته ایم) فرستاد و چند تن از سرداران سکسان سپاهی در خور جنگ برداشته بمملکت انگلیس در آمدند و آن جزیره را با کثرت میاه و خضرت گیاه یافتند .

لاجرم بجای آن که دفع دشمن کنند خود طمع در آن ملك بستند و سكون اختيار کردند و پیوسته با مردم انگلیس از در منازعه و مقاتله بودند تا آن هنگام که آن مملکت را سلاطین بادید آمد و دولتی جداگانه شد (چنان که انشاء الله تعالی در کتاب بعد از هجرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله مرقوم خواهیم داشت) زیرا که دولت جداگانه و پادشاهی علی حده قبل از هجرت در مملکت انگلیس نبوده .

جلوس فیروز در مملکت ایران

شش هزار و پنجاه و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیروز بن یزدجرد از پس آن که برادرش هرمز جای بپرداخت از مملکت سجستان بدار الملك مدائن تاخت و برتخت پادشاهی جای کرد و مردم را بالطاف و اشفاق خود بنواخت و عمال خویش را در بلاد و

ص: 216


1- ساكن بسكون كاف و ضم سين (فرانسه) و فتح سین (انگلیسی)
2- اسکاتلند یکسر اول و سکون تا و فتح لام .

امصار نصب کرد ، و منشور سلطنت طخارستان (1) و اراضی هیاطله را از بهر خوشنواز بفرستاد و حقوق سابقۀ او را از بهر مصاف با برادر (چنان که مذکور شد) منظور داشت و سلطنت فیروز بزرگ شد و در ایران آبادانی فراوان کرد در اراضی ری شهری بساخت و آن را رام فیروز نام کرد و در آذربایجان شهری بکرد و فیروز رام خواند و در گرگان زمین روشن فیروز را بر آورد و در خراسان فاریاب و در عراق عرب عين التمر را بنا نهاد و از آن سوی بلخ در حد ایران و توران دیواری برآورد و شهر جی را در اصفهان باره (2) کشید و مردم آن بلده بیش تر بر ملت موسی بودند ایشان را بکیش آتش پرستان دعوت کرد و هر که سر بر تافت سرش بر گرفت آن گاه خراج را از سر شمار ساقط فرمود و بر زراعت نهاد تا مردم بی ثروت را زحمتی نرسد چون این کارها همه بکرد یکی از بزرگان حضرت را از بهر رسالت هندوستان برگزید و او را گفت : بشتاب و با رامديو ملك هندوستان بگوی كه ملوك هندوستان را همیشه روی نیاز بحضرت سلاطین ایران بوده چه شد که خراج باز گرفتی و از ما یاد نکردی؟ هم اکنون یا آب رفته را بجوی باز آر و اگرنه از بهر جنگ باش

فرستاده فیروز از دار الملك مداین بیرون شده بفارس آمد و در بلده فسا نزول فرمود و فحول علمای زردشت را نظاره کرد که در آتشکده بجای طلب و تعب بلهو و لعب مشغولند وی را این کردار نایسند آمد ، اما با ایشان سخنی نکرده از آن جا کوچ داد و بساحل بحر آمده کشتی در آب راند و سر از اراضی هندوستان بر کرد و در دارالملك قنوج بحضرت رامدیو پیوست و پیام شاهنشاه ایران را با او بگذاشت

رامدیو در جواب ضراعت آغازید و اظهار عقیدت و اطاعت کرد و عذر ماضی را به آشفته کاری زمین داران آن اراضی متوسل شد و خراج گذشته را تسلیم فرمود : فرستاده

ص: 217


1- بفتح طاء و كسر راء : شهرهای واقعه در شمال آمرداریا که جنوبی آن ها بلخ است
2- شور

فیروز آن خراج بر گرفت و شهری در هندوستان بنام شاهنشاه ایران بنا کرده نام آن را روشن فیروز نهاد و از آن جا ساز مراجعت کرده دیگر باره باراضی فارس و بلده فسا نازل شد ، و در این کرت مردم را بر طریق رشد و سداد یافت و از عصیان و طغیان بر کنار دید از مردم آن بلده پرسش کرد که چون شد که کار این جماعت بصلاح آمد گفتند: روزی چند است كه ملك الملوك آخر داد هرمز را بحکومت این اراضی مأمور داشته و این زهد و تقوی در مردم از اهتمام او است این راز را چون بدانست از فارس کوچ داده بحضرت فیروز آمد و صورت عقیدت را مدیو و قصه هندوستان را مکشوف داشت آن گاه شطری از مردم بلدة فسا و عدل و نصفت آخر داد هرمز باز نمود پادشاه ایران را از کردار پسندیده او خوش آمد پس کس فرستاده آخر داد هرمز را در حضرت حاضر ساخت و او را مردی بارزانت (1) رای و حصافت عقل دانست و کیوان مظالم را با تفویض فرمود

آخر داد عرض کرد که اگر پادشاه خواهد این خدمت را نیکو بپای برم نخستین مرا بر جان و مال خط زینهار (2) دهد و ترخان (3) فرماید آن گاه بر مردمم آن قدرت دهد که هر کرا خواهم بکشم و هر کرا خواهم به بخشم

فیروز این جمله را بپذیرفت و او را در صدر دیوان مظالم جای داد و تاکنون هیچ کس از خدمتگذاران ملک این درجه نداشت

بالجمله آخر داد هرمز در دیوان مظالم بنشست و نخستین زنی بنزديك او آمد و باز نمود که بزرگ فومدار بعضی از زمین او را غصب کرده و ضمیمه بستان خویش ساخته آخر داد هرمز کس بطلب او فرستاد و بزرگ چون از خویشان فیروز بود با سخن او التفاتی نفرمود آخر داد هرمز در خشم شد و با سرهنگی گفت: بشتاب و بزرگ را حاضر کن و اگر مماطله دهد سر او را از تن جدا کرده بنزد من آور آن سرهنگ برفت و بزرگ را حاضر ساخت و چون او از در در آمد خواست در پهلوی آخر داد جای کند بفرمود تا گریبان او را بگرفتند

ص: 218


1- استحکام
2- امان نامه
3- بر وزن مرجان : کسی که هر عملی از او سرزند مورد مؤاخذه قرار نگیرد

و بکشیدند و در زیر دست آن زن جای دادند و چون معلوم شد که حق با آن زن بوده بفرمود چهار میل از بستان او را گرفته بدان زن سپردند و از پس آن کسی را بر بزرگ دعوی خونی فتاد و چون به ثبوت پیوست آخرداد بفرمود او را بحکم قصاص بکشتند و فیروز نیز او را تحسین کرد و مرد مرا فزعی تمام بگرفت .

بالجمله تا شش ماه هر روز چند سبد از دست و پای بریده و گوش و بینی مقطوع شده و چشم کنده و دندان شکسته از دیوان مظالم بیرون بردند تا کار جهان بنظام آمد و رسم جور و ستم برافتاد و از پس آن هفت سال که او را حکومت بود دیگر هیچ داد خواه بنزديك او نشد .

مع القصه چون هفت سال از سلطنت فیروز بگذشت بلای آسمانی جهان را فرو گرفت و باران بایستاد و چشمه ها بخوشید و گیاه نرست (1) و چنان شد که آب دجله و رود جیحون یک باره بایستاد و بن رودخانه از آفتاب تفسیده (2) گشت وحوش و طيور بمردند و قحط جهان را فرو گرفت. فیروز از بهر چاره میان بست و خراج از رعیت برداشت و بهر شهری از بلاد خویش منشوری کرد که اگر در شهر شما یک تن از بلای جوع هلاك شود جميع مردم آن شهر را با شمشیر بگذرانم، همانا اغنیا باید جانب فقرا را فرو نگذارند و هر کرا یك حبه بدست بود باید با انجمن بخورد تا اگر خدای خواسته است مردمان بقحط جان دهند، همه بیک بار فرو میرند و خود نیز هر غله که اندوخته داشت بر مردم بخش کرد و در ممالک محروسه هیچ کس را نیروی آن نماند که اندوخته خویش را تنها خورد .

لاجرم بيمن تدبير فيروز در هفت ساله قحط و غلا جز یک تن در اردشیر خره (3) هیچ کس از بلای جوع جان نداد ، و از پس این مدت فیروز تمامت رعیت را انجمن کرده

ص: 219


1- نروئید
2- بیاندازه گرم شده
3- بضم خا و تشدید را مفتوح : منطقه ای از استان فارس مشتمل بر شیراز و سمنید و سمنگان و برخان و سیراف و گازرون و کام فیروز

توبت و انابت پیش گرفت و بدرگا یزدان بنالید و خداوند بخشنده ، ابواب رحمت بگشود و باران بیارید و چشمه ها بجوشید و کار حراثت (1) و زراعت فزونی گرفت و مردم در خصب (2) نعمت و بث (3) رحمت مستغرق شدند و فیروز در های گنجینه بگشود و خرابی مملکت را با اندوخته خویش آبادان ساخت تا جهان بحال نخستین آمد. در این هنگام خوشنواز كه ملك هياطله (4) بود آغاز فساد و تباهی نهاد و اعمال شنیعه پیش گرفت چنان که در مملکت خویش هر جا پسری نوش لب گمان داشتی او را حاضر کردی و با او فضیحت نمودی

جمعی از اشراف هيطل و طخارستان (5) از وی فرار کرده بدرگاه فیروز آمدند و بدو شکایت آوردند. فیروز بدو نامه کرد که از چنین فضاحت و شناعت بپرهیز و با فرزند مردم در میاویز و کار بدانجا مبر که من ناچار چشم از نیکو خدمتی های تو در پوشم و در قلع و قمع تو کوشم.

خوشنواز را چندان آن کردار زشت خوش بود که سخن فیروز را وقعی ننهاد و همچنان پسران سیمتن را از سرای اکابر و اشراف برده کام می راند چون این معنی چند کرت بدست رسل و رسائل ابلاغ رفت و خوشنواز بلاغ (6) گرفت فیروز قصد او کرد و لشگری عظیم برآورد و او را سه پسر بود که نخستین قباد نام داشت و دیگر بلاش و سیم را جاماسب می نامیدند

فیروز بلاش را در دار الملك مداین بجای خویش نشاند و جاماسب را در خدمت

ص: 220


1- زراعت
2- فراوانی
3- پراکندگی
4- قبيله هون که در اروپا سکونت اختیار کرده بود چنان که قبلا اشاره شد و اصل ایشان از قبایل تاتار می باشد
5- بفتح طا و کسر را : شهرهای واقعه در بالای نهر آمودار یا که از شهرهای جنوبی آن بلخ است
6- مزاح و شوخی

او باز داشت و پسر اکبر و ارشد خود قباد را ملازم رکاب فرمود و مردی که او را سوخرا می گفتند و نسب بطوس بن نوذر می رسانید از جانب او فرمانگذار مملکت فارس گشت آن گاه فیروز از كار ملك دل فرغ كرده خیمه بیرون زد و با لشگر کوچ همی داد .

چون این خبر بخوشنواز رسید سخت بترسید و سران سپاه را مجتمع ساخته گفت : مردم ما را در جنگ فیروز مجال درنگ نباشد شما را در این کار اندیشه بر چیست؟ یکی از سرهنگان او که ادراك زمان شيخوخت (1) کرده بود عرض کرد که اگر پیمان کنی و باز ماندگان مرا نیکو داری من از جان عزیز بگذرم و فیروز را ناچیز کنم

خوشنواز وثیقتی بدو سپرد و گفت : هم اکنون از پی چاره باش ، پس آن سرهنگ با چند تن فیروز را پذیره (2) شد و چون نزديك بلشگرگاه او رسید بفرمود تا آن همراهان دستش را قطع کردند و جسدش را در کنار راه افکنده مراجعت کردند .

روز دیگر که فیروز کوچ می داد از پیش روی او سر بدر کرد و معروض داشت که من سرهنگ خوشنوازم و از بس او را بطاعت و فرمان برداری تو تحریص و ترغیب نمودم با من بر آشفت و مرا دست برید ، اینک از نزد او فرار کرده بحضرت تو آمدم و بر ذمت سلطنت واجبست که چون در راه تو این تباهی یافته ام هم بجاه تو کینه خواهی کنم.

فیروز او را بشناخت و گفت : غم مدار که من کیفر تو از وی بکشم اکنون بگوی تا بنزديك خوشنواز چند روزه راه مسافت است سرهنگ معروض داشت که بیست روزه راهست ، اما اگر ملك فرماید، من از بیابان راهی دانم که پنج روزه بخوشنواز توانی رسید فیروز از این سخن نيك شاد شد و بفرمود تا سپاه پنج روزه آزوغه و علوفه بر گرفتند و راه بیابان پیش گرفت و چون پنج روز بسر رفت آن سرهنگ همی گفت : فردا آبادانی بدید شود بدین گونه تا یازده روز بگذشت قحط در لشگر افتاد و همی بمردند تا بیست روز بگذشت و آن سرهنگ نیز بمرد یک باره فیروز دل بر مرگ نهاد و سه روز دیگر راه

ص: 221


1- پیری
2- استقبال

برید ، آن گاه بيك گوشه از مملکت هباطله سر بدر کرد و آبادانی بادید آمد و از پنجاه هزار تن مرد شمشیر زن که با او بود ده هزارتن جان بسلامت برد ، ایشان نیز ناتوان بودند در این وقت فیروز بکار خویشتن بیچاره ماند و رسولی نزد خوشنواز فرستاد و از وی عذر بخواست و امان طلبید .

خوشنواز گفت: اگر چند با من بدسگا لیدی و پیمان شکستی اکنون که از در اعتذار بیرون شدی ترا عفو کردم و پادشاهی خویشت رها کنم اگر عهد کنی که دیگر قصد من نفرمائی و سپاه سوی من نفرستى.

فیروز از در بیچارگی این جمله را بپذیرفت، پس خوشنواز خوردنی بسوی او فرستاد و خود بیامد و در آن بیابان او را بداشت تا مناره ای از سنگ و گچ بر آورد، پس بزرگان سپاه را از سوی ایران و طخارستان مجتمع ساخت و در انجمن ایشان خط عهد بستند و فیروز سوگند یاد کرد که هرگز از آن مناره نگذرد و سپاه در نگذراند. آن گاه بسوى ايران و دار الملك خويش مراجعت کرد و همی ننگ داشت که از جنگ خوشنواز بدین گونه باز گردد و بدین اندیشه سه سال روزگار برد ، آن گاه بر جنگ او یک جهت گشت و لشگرهای خویش از هر جانب طلب کرد و بلاش را بگذاشت و هم فارس را بسوخرا تفویض فرمود و قباد را با اردشیر که مؤبد موبدان (1) بود برداشته بقصد خوشنواز کوچ داد و چون بدان مناره رسید گفت : من پیمان نهاده ام که از این مناره در نگذرم و پیمان نخواهم شکست پس بفرمود تا آن مناره را بکندند و بر پیلان حمل دادند و از پیش روی سپاه همی بردند

چون این خبر بخوشنواز رسید لشگر خویش را فراهم نمود و لختی باستقبال جنگ طی مسافت کرد و دانست که با فیروز نتواند رزم آزمود ، پس دیگر باره حیلتی اندیشید و از پس سپاه خویش را کنده (2) عمیق کرد و سر آن را با خس و خاشاك بپوشید و چند راه تنگ بر آن نهاد و لشگر خویش را آگهی داد و بعد از روزی چند که هر دو لشگر با هم

ص: 222


1- رئيس علماء و دانشمندان
2- خندق

دوچار شدند و جنگ پیوسته شد ناگاه خوشنواز و مردمش آهنگ عزیمت کرده و از آن چندراه که دانا بودند از زبر (1) آن کنده بگذشتند و فیروز با لشگر از قفای ایشان بتاخت

چون بدان کنده رسیدند ناگاه در افتادند فیروز با هزار تن از لشگریان در آن جا جان بداد و خوشنواز روی بر تافت و تیغ در مردم او نهاد جمعی را بکشت و برخی را اسیر کرد .

قباد و مؤبد موبدان و اردشير و يك دختر فیروز نیز دستگیر گشت و اموال و اثقال او بدست خوشنواز افتاد.

چون این خبر بایران آوردند بلاش از تخت فرود شده بر خاك نشست و خاك بر سر پراکند و یک ماه سوگواری همی داشت، اما سوخرا چون خبر قتل ملك الملوك ایران را بدانست نامه ای بحضرت بلاش فرستاد که تا من این کین از خوشنواز باز نخواهم و قباد وارد شیر را از چنگ خصم رهائی ندهم از پای نخواهم نشست .

و صد هزار مرد شمشیر زن از خراسان فراهم کرد و عزم رزم خوشنواز فرمود و نامه ای بدو کرد که تو چاکرزاده بهرام گوری این چه کفران نعمت بود که کردی و پادشاه ایرانر کشتی؟ قانون آن بود که چون فیروز بسوی تو کوچ داد در حضرت او پیشانی بر خاك نهى و اظهار چاکری فرمائی اکنون این کینه از تو باز خواهم جست و خاك هيطل را بر باد خواهم داد .

خوشنواز در جواب نوشت که مرا در این مقاتله گناهی نبود بلکه فیروز عهد بشکست و کیفر خود بیافت هم اکنون اگر تو بر سر آنی که مردی خود بیازمائی با تو نبرد کنیم و مرد از مرد پدید آریم .

بالجمله سوخرا لشگر براند و از آن سوی خواشنواز باستقبال جنگ بیرون شد و هر دو لشگر با هم دوچار شده جنگ در انداختند ، سوخرا اسب بزد و بمیدان در آمد و بسی مرد و مركب بخاک انداخت و تیری بر پیشانی اسبی بزد که تا سوفار (2) غرق شد .

ص: 223


1- بالا
2- دهان تیر

سپاه خوشنواز چون آن نیروی بازو دیدند پشت با جنگ داده هزیمت شدند و سوخرا بعد از قتل فراوان بلشگرگاه خویش باز شد و خوشنواز نیز دور از جنگ فرود شد و مردم پراکنده خود را فراهم کرد و چند تن رسول دانا نزد سوخرا فرستاد که اگر از این خون ریختن و آویختن دست بازداری و کار بر مصالحه کنی اسیران ایران را با هر زر و مال که مأخوذ داشته ام بسوی تو فرستم و اگر نه قباد را با مؤبد مؤبدان بقتل رسانم و بجان کوشم تا هر کرا خدا خواهد بر کشد

سوخرا چون سخنان او را اصغا فرمود بیم کرد که قباد و اردشیر را زیانی رسد پس کار با او بمصالحه کرد و قباد و اردشیر و دختر فيروز و هر اسیر که بدست خوشنواز بود با اموال و اثقال ایرانیان باز گرفت و جسد فیروز را نیز بدو سپردند و او کامکار (1) بدار الملك مداین آمد و بر سلطنت بلاش تحیت فرستاد (چناکه در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت فیروز در مملکت ایران بیست و شش سال بود (2) و در زمان دولت او هاشم بن عبد مناف کس نزد فیروز فرستاد و از او رخصت طلبید که هنگام ییلاق و غشلاق کردن بحدود عراق عرب کوچ تواند داد

فیروز چون جلالت قدر دودمان او را دانسته بود فرستاده جنابش را گرامی داشت و او را باحسان و اکرام بنواخت و اجازت داد تا بهر کجا که خواهند فرود آیند (3)

جلوس حوندی در مملکت ما چین

شش هزار و پنجاه و دو سال بعد از هبوط علیه السلام بود حوندی پسر منندی است (که ذکر سلطنت او از این پیش مرقوم گشت) وی بعد از پدر بر کرسی مملکت جای ساخت

ص: 224


1- موفق
2- بیست و یک سال هم نوشته اند و همچنین یازده سال چنان که در شاهنامه فردوسی است
3- شاهنامه فردوسی جلد سوم ص 138 و سرجان ملكم نقل از روضة الصفا

و لوای سلطنت بر افراخت و ضیع و شریف اراضی ماچین در حوزه حکومت او در آمدند و اوامر و نواهیش را گردن نهادند ، حوندی چون در كار ملك استقلال یافت با خاقان چین و ملك تركستان پیمان مودت نهاد و از بهر استواری کار خویش بعضی از اشیاء مملکت خود را برسم هدیه بدرگاه فیروز فرستاد که در این وقت ملك الملوك عجم بود و در حضرت او اظهار عقیدت کرد و فیروز فرستاده او را گرامی داشت و شادکامش باز فرستاد و مدت سلطنت حوندی چهار سال بود.

جلوس شیلدریک در مملکت فرانسه

شش هزار و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شيلدريك (1) پسر مرووه (2) است (که شرح حالش مذکور شد ) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و آغاز جور و تعدی نهاد چندان که مردم فرنگ که هم از قبیله او بودند در صعب افتادند و ناچار همگروه شده او را از سلطنت خلع کردند . شيلدريك ناچار از پادشاهی باز شد و بفرمانگذار طایفهٔ تور نژیان که برنك نام داشت پناه جست و مملکت او بی پادشاه ماند. در این وقت ولنتینین که قیصری مغرب داشت فرصت بدست کرده سردار عساکر خود را که عاژدنوس نام داشت بسلطنت فرانسه مأمور فرمود و او با سپاه خود بدان اراضی تاخته بر مسند حکومت جای کرد و روزی چند بر نگذشت که رسم جور و اعتساف را پیشنهاد کرده، افزون از شليدريك مردم را زحمت کرد و روز تا روز بر خراج رعیت بیفزود.

مردم فرنگ باز با هم اتفاق کرده او را از سلطنت باز داشتند و دیگرباره شيلدريك را بر سر عمل آوردند و او در این نوبت از در مهر و حفاوت بیرون شد و بزرگان حضرت خویش را انجمن کرده هر غنیمت که در مدت خویش بدست کرده بود بحکم قرعه برایشان بخش کرده و لشگر خود را فراهم کرده با قبایل گت و ساکسون چندین مصاف داد وانگاه با

ص: 225


1- بسكون لام و كسر دال
2- بكسر ميم و ضم راء و كسر واو (لاروس)

لشگر روم در آویخت و تا رودخانه لواررا (1) که سر حد ایتالیا و فرانسه است . از سپاه رو می بپرداخت

آن گاه تسخیر شهر پاریس را که تاکنون در تحت فرمان سلاطین فرنگ نبوده کمر بست و مدت پنج سال آن شهر را بمحاصره داشت تا ظفر جسته اهالی پاریس را بزیر حکومت خود بازداشت و مدت سلطنت او بیست و سه سال بود و اهالی فرانسه مدفن او را در شهر تونه، آن گاه که هزار و هفتاد و یک سال از هجرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله گذشته بود یافتند .

جلوس الیون در قسطنطنیه

شش هزار و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بودالیون (2) که هم اورالئون (3) گویند بعد از مرسین (4) در قسطنطنیه بر تخت قیصری جای کرد و لفظ لئون بمعنى شیر باشد

بالجمله چون در سلطنت استوار شد با قبایل واندال که سر از حکومت او بدر کردند چندین مصاف داد و جز زیان و خسارت چیزی بدست نکرد و او را دختر زاده ای بود که لئون اصغر نام داشت او را ولیعهد خویش ساخت و چون او نماند سلطنت قسطنطنیه به زنون (5) منتقل شد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

مدت سلطنت الیون هفده سال بود در زمان سلطنت او هاشم بن عبدمناف (که شرح حالش در ذیل قصۀ پدران خاتم الانبياء عليه آلاف التحية والثناء مذكور شد) از وى اجازت خواست که در حدود مملکت او با قبیله خود از بهر ییلاق و غیشلاق (6) کردن کوچ دهد

ص: 226


1- بضم لام طویل ترین رودهای فرانسه
2- تون: از شهرهای سویس کنونی
3- بكسر لام و ضم همزه
4- مارسين بكسر سين و فتح يا
5- بكسر زاء و ضم نون
6- معروف چنان که اکنون هم متداول است بدون یاء است

و چون قیصر بزرگواری خاندان او را اصغا فرمود رخصت داد.

جلوس سوندی در مملکت ماچین

شش هزار و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سوندی برادر حوندی و پسر منندی است ، بعد از برادر پادشاهی مملکت ماچین یافت و بر سنت پدران برگذشته باقورویساق باى قوى ملك تركستان عهد مودت استوار کرد و با خاقان چین که در این وقت سن جنندی است بر طریق مهر و حفاوت رفت و با رعیت و لشگری برفق و مدارا بزیست اما روزگار با او مساعدت نکرد و رشته زندگانیش زودانحسام (1) پذیرفت . مدت سلطنت او در ماچین دو سال بود .

جلوس من فنندی در مملکت چین

شش هزار و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سن فنندی پسرسن جنندی است و او بعد از پدر در مملکت چین خداوند تاج و نگین شد و با دول خارجه کار بمهادنه و مداهنه کرد تا رعیت آسوده خاطر بزیست و بر حرفت و صنعت بیفزود . این هنگام نیز مردم چين نيك در امان بودند و بی دهشت خاطر در اکتساب فضایل و بدایع صنایع روزگار می بردند و بازرگانان کالای ایشان را باطراف جهان حمل می دادند . بالجمله مدت سلطنت سن فنندی شش سال بود

جلوس حجر بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حجر (2) بن نعمان بن الحارث بعد از برادرش عمرو بر مسند حکومت شام مقام کرد و کار بکام آورد و رسولی چند بحضرت فيروز كه در اين وقت ملك الملوك ایران بود فرستاده مرگ برادر را با او مکشوف داشت

ص: 227


1- انقطاع
2- بضم حاء

و منشور سلطنت شام را از او بگرفت و بكار ملك پرداخته خراج مملکت را همه ساله بحضرت فیروز انفاذ داشت و آسوده خاطر روزگار برد و مدت پادشاهی او در شام دوازده سال بود

جلوس سعیاتر در مملکت ماچین

شش هزار و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روز گادولت سوندی، بنهایت شد و سلطنت از اولاد او بریده گشت سعياتر كه هم از خاندان ملك بود و نسب بسلاطین گذشته چین و ختا می رسانید باتفاق اعیان مملکت و اشراف درگاه بر سریر سلطنت جای کرد و مملکت ماچین را بحوزۀ فرمان بازداشت و مرم را بدستیاری بذل و احسان از سلطنت خویش امیدوار ساخت و مدت چهار سال بدین گونه روزگار برد پس وداع جهان گفت.

جلوس فودی در مملکت ماچین

شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از سعیاتر سلطنت مملکت ماچین بهره فودی گشت و او بر تخت ملکی ارتقا جست و بنظم و نسق ملك بپرداخت و حکام و عمال خود را در بلاد و امصار ممالک محروسه منصوب ساخت و مرسوم لشگریان را بی کلفت و مشقت بدیشان عطا فرمود و حدود مملکت را از مداخلت سپاه بیگانه محروس فرمود و چندان که سلطنت داشت با دول خارجه کار برفق و مدارا کرد و مدت سلطنت او یازده سال بود

جلوس پطرانيوس در رومية الكبرى

شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

پطرانیوس (1) که هم او را مقسیموس گویند از پس آن که ولنتینین را از میان برداشت

ص: 228


1- نام او بفرانسه (پطرن ) بكسر اول و ضم راء می باشد

(چنان که مذکور شد) باتفاق رعیت و لشگری قیصر روم و ایتالیا گشت وزن والنتينين راکه او دقسی نام داشت بعنف آورده ضجیع خود ساخت و دختر او را از بهر پسرش زن گرفت . او دقسی چون دید کس او را یاری می کند و ناچار باید با مقسیموس روز گذاشت در نهانی با جنسريك (1) (كه شرح حالش مکرر مرقوم افتاد) رسم مودت نهاد و او برانگیخت تا با سپاهی بزرگ بکنار شهر استیا (2) آمد که نزدیکی روم است.

مقسیموس چون این بدید خواست تا حیلتی کرده بدفع او از شهر بیرون شود رعیت روم بر او بشوریدند و او را با ضرب سنگ بکشتند و جسدش را در رودخانه تیبر (3) افکندند پس جنسريك بي دافعي و مانعى بشهر روم در آمد و مدت چهارده روز بغارت مشغول شد و آن چه مردم پس از غارت الريك (4) بدست كرده بودند مأخوذ ساخت و جمعی کثیر از زن و مرد رومی اسیر کرده باراضی افریقا برد .از آن سوی آوتیوس (5) که از جانب مقسیموس در شهر ارل (6) که از اراضی فرانسه است حکومت داشت باستظهار تادريك (7) كه پادشاه گت بود بخود سری سر برکشید و خواست در تحت فرمان کسی نباشد و یک سال در نهایت تکبر و تنمر و سوء سلوک روزگار برد. مردم غوغا برانگیختند، و بر او تاختند بگریخت تا جان بسلامت بر دهم گرفتارش ساختند و جهان از وی بپرداختند و مقسیموس اگر چه بعد از سه ماه کشته آمد ، اما تا این همه غوغا از میان بر خواست و قیصری مغرب با مجرین افتاد(چنان که مذکور می شود)

ص: 229


1- بكسر جیم و سکون نون و کسر سین
2- استی بضم همزه و سکون سین : از بنادر قدیمی ایتالیا
3- بكسر تا و سكون با و راء
4- آلاريك (لاروس)
5- بكسر واو و ضم تا بر وزن جالینوس
6- آرل : از شهرهای فرانسه در کنار رودخانه رون
7- تئو دريك بكسر تا و ضم همزه

دو سال برآمد

جلوس ساوفندی در مملکت چین

شش هزار و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ساوفندی ، آن گاه که روزگار دولت سن فنندی بکران رسید سر بسلطنت چین برکشید و بر اریکه خسروی جای کرد و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق بداشت و با ملوك دول خارجه ساز مودت گذاشت و در حضرت ملك الملوك ایران که در این وقت فیروز بود رسم عقیدت بپای برد و به نیروی رسل و رسایل خاطر او را از خود خشنود بداشت ، اما آن گاه که خوشنواز ملك هباطله با فیروز رزم می آزمود خاقان چین پیمان فیروز بشکست و خوشنواز را بلشگریاری کرد و مدت سلطنت او در چین بیست سال بود.

جلوس مجرین در روم و ایتالیا

شش هزار و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مجرین (1) نخست یک تن از لشگریان آوتیوس بود (که شرح حالش مرقوم شد) روز تا روزگارش بالا گرفت تا ریسیمر (2) که سردار ایتالیا بود او را از بهر سلطنت اختیار کرد و قیصری مغرب با او افتاد و او مردی زيرك و دانا بود، مردم را بجای خود نشاند و حکم خراج را دیگرگون ساخت و خود قانون نهاد و کار شرع و ملك را بنسق کرد و لشگر بر آورده با تادریک (3) مصاف داده او را بشکست و از پس او با جنسريك (4) جنگ به پیوست و هم او را بشکست و در کشتی های جنگی او آتش درزد و پاك بسوخت، عاقبة الامر ريسيمر بر او حسد برد و او را در نهانی بگرفت و حبس کرد و

ص: 230


1- بفتح اول و كسر را، و فتح يا
2- بكسر ميم و راء
3- گذشت ضبط آن در صفحه قبل
4- گذشت ضبط آن در صفحه قبل

بعد از چهار روز بکشت و گفت : بمرض و با در گذشت و مدت قیصری مجرین چهار سال بود.

جلوس ذونواس در مملکت یمن

شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ذونواس (1) لقب زرعه (2) است و هوزرعة بن زيد بن كعب بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمر بن قيس بن جشم (3) بن وائل بن عبد الشمس بن الغوث بن حداء (4) بن قطن بن غريب بن ارايش بن الرايش بن قيس بن صفی بن سباء الاصغر بن حمير بن سبا بن يشجب (5) بن يعرب (6) بن قحطان است

وی بعد از آن که ذوشناتر را (7) بقتل آورد (بدان تفصیل که مرقوم شد) سپاهی و رعیت از قفای او بتاختند و با او گفتند: امروز جز تو بر ما پادشاه نشاید بود که هم جلادت طبع داری و هم نژاد بزرگ و او را آورده بر سریر سلطنت جای دادند، و زرعه چون در تخت ملکی جای کرد نام خود را یوسف نهاد و كار ملك بنظم و نسق کرد و بر شریعت جهودان همی بزیست و مردم یمن را با دین موسی علیه السلام آورد و هر که از آن شریعت روی برتافت عقاب و نکال کرد (و ما دیگر احوال او را و خاتمه ملکش را در ذیل قصه اصحاب اخدود خواهیم نگاشت).

جلوس لیویوس سوروس در روبية الكبرى و ايتاليا

شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ریسیمر (8) که سر دار

ص: 231


1- بضم نون
2- بضم زاء و سكون راء
3- بر وزن امر
4- بكسر اول
5- بفتح با و ضم جيم
6- بفتح يا و ضم راء
7- بكسر تا، چنان که گذشت
8- بکسر راء و میم چنان که گذشت

ایتالیا بود چون بیم داشت که مردم سر بسلطنت او فرو ندارند هر روز یک تن را بقیصری مغرب بر می داشت ، و چون او را اندک قوتی بدست می شد حیلتی می انگیخت و بقتلش می رسانید تا در معنی سلطنت او را باشد ، لاجرم بعد از قتل مجرین مردی را که نام لیویوس سوروس بود بسلطنت برداشت و مدت سه سال نام سلطنت با او بود و زمام حل و عقد را در امور ریسیمر داشتی آن گاه چون قریب بآن شد که قیصر را مکانتی بدست شود کیدی اندیشید و او را نیز بکشت.

بعد از مرگ قیصر کار ملک آشفته شد و قبایل و اندال بایتالیا تاختند و دست بقتل و غارت گشودند .ریسیمر چون قوت جنگ ایشان را نداشت کس بنزد زنون (1) که در این وقت قیصر مشرق بود فرستاد و استمداد کرد.

زنون در جواب با رینسیمر عهد نهاد که من مردم بیگانه را از ایتالیا اخراج می کنم بشرط آن که هر کرا خود خواهم از بهر قیصری مغرب اختیار کنم .

ریسیمر چون ناگزیر بود باتفاق بزرگان روم این پیمان بنهاد و زنون لشگر فرستاد قبایل و اندال را بشکستند و از ایتالیا اخراج کردند آن گاه انتیوس را زنون بقیصری مغرب فرستاد (چنان که در جای خود مذکو خواهد شد).

جلوس حارث بن حجر در مملکت شام

شش هزار و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حارث بن حجر بعد از پدر در مملکت شام در سریر سلطنت مقام ساخت و از فیروز كه ملك الملوك ايران بود منشور سلطنت شام بگرفت و او را پسری بود که از بدو ولادت بیکی از بزرگان قبیله بنی کلب سپرده بود که او را تربیت کرده بزرگ کند چه رسم سلاطین بود که فرزندان خود را به بزرگان در گاه خویش می گذاشتند تا تربیت شوند

ص: 232


1- بكسر زاء و ضم نون چنان که کراراً گذشت

و چنان افتاد که در آن ایام عتبة بن (1) عبدالعزیز بن امرء القیس که از بزرگان بنی کلب بود، اسبی بهدیه نزديك حارث آورد و پسران عتبه که یکی عبد الحارث و آن دیگر شراحیل نام داشت ملازم خدمت پدر بودند و حارث هر سه تن را مورد الطاف و اشفاق می داشت تا آن گاه که خبر بدو آوردند که پسرت را در میان قبیله بنی کلب مار بگزید و بمرد ، آتش خشم، حارث زبانه زدن گرفت و عتبه را طلب داشت و گفت : فرزند مرا مار نگزیده است ، بلکه بنی کلب او را کشته اند و من باین کیفر یک تن از پسران بنی کلب را زنده نخواهم گذاشت. هم اکنون بر تست که فرزندان خود را با پسران بنی کلب دست بسته بنزديك من حاضر سازی.

عتبه عرض کرد : اى ملك ، من پسران خود را توانم دست بست ، با پسران مردم چه نیرو دارم؟ حارث گفت : اگر حاضر نکنی ترا عرضه هلاک خواهم داشت .

عتبه گفت : با من آن جزا کردی که صاحب خورنق (2) سنمار را که از او نیکوئی چشم همی داشت و او را بکشت (چنان که در این کتاب مبارك مرقوم افتاد) .

بالجمله عتبه بخانه خویش باز آمد و پسران خود را بمیان بنی کلب گسیل فرمود و این شعرها بگفت و بدست ایشان بمیان قبیله فرستاد تا آگهی یافته از کید حارث بپرهیزند:

جزانی جزاه الله شر جزائه *** جَزَاءَ سِنِمَّارٍ و ما کانَ ذا ذَنْبِ

بنى رمة (3) البنيان عشرين حجة (4) *** يعل (5) عليها بالقراميد (6) والسكب (7)

فلما رأى البنيان تم بنائه *** و أمسى كمثل الطود (8) ذى اللارج (9) العصب (10)

ص: 233


1- بر وزن سفره
2- بر وزن سفر جل
3- بر وزن قله : تمام
4- سال
5- عل بفتح عين و تشدید لام : پشت سر هم زدن
6- جمع قرميد بكسر قاف خشت پخته
7- ریختن
8- کوه بزرگ
9- چسبنده
10- پیچیده و محکم

و ظن سنمار ظنوناً جميلة *** و فاز لديه بالمودة والقرب

فقال اقذفو بالعلج (1) من فوق رحبه *** فهذا لعمر الله من أعظم الخطب

فما كان لي عند ابن جفنة *** فاعلمو من الذئب الا ما علينا بني الكلب

مع القصه فرزندان عتبه این خبر در بنی کلب پراکنده کردند و از آن سوی حارث آن جماعت را چندان که توانست زحمت رسانید و از این روی لقب حارث نیز محرق گشت و مدت سلطنت حارث در شام بیست و شش سال بود.

ظهور عبد المطلب در مدینه و مکه

شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در ذیل قصه وفات كعب بن لوی مرقوم شد که هاشم بن عبد مناف ضجیع (2) خود سلمی راهم چنان که حمل داشت در مدینه گذاشت و خود عزیمت شام فرمود و در غزه (3) بدرود جهان کرد و بعد از وفات هاشم سلمی پسری بزاد و عامر نام کرد ، و شیبه خواندند ازین روی که بر سر موی سفید داشت ، و او را سلمی همی تربیت فرمود تا یمین از شمال بدانست ، و چندان نیکو خصال بود و ستوده فعال بر آمد که شيبة الحمد لقب یافت . در ینوقت عم او مطلب در مکه سید قوم بود و کلید خانه کعبه و کمان اسمعيل علیه السلام و علم نزار او را بود ، و منصب سقاية و رفانت او داشت. روزی مردی از عرب نزديك او آمد و گفت : ای مطلب ، در یثرب کودکی هفت ساله دیدم که با کودکان تیر همی انداخت و در هر نوبت که کمان خویش گشاد دادی گفتی: من فرزند سید بطحا هستم و با این که جامه مردم فرومایه در برداشت آثار سیادت و حشمت از جبین او مطالعه می رفت. مطلب چون این سخن بشنید تصمیم عزم داد که بمدینه شتافته او را با خود بمکه آرد و ساز راه کرده از مکه بمدینه شد و بخانه سلمی نازل گشت

ص: 234


1- حمار وحشی قوی ، نیرومند کافر
2- همسر
3- بر وزن اره : از شهرهای ساحلی فلسطین واقع در جنوب آن

و شیبه را طلب کرد تا بمکه برد . و سلمی از جدایی فرزند کراهت داشت و شیبه عرض کرد که بی رضای مادر نتوانم سفر کرد. مطلب با سلمی گفت : ما خاندان شرفیم و قبيله ما عظمت تمام دار دلایق نیست که شیبه بدین کلفت در غربت زندگانی کند

پس سلمی رخصت داد و مطلب فرزند برادر خویش را بر شتر خویش ردیف (1) ساخته بمکه آورد. و قریش چون او را دیدند چنان دانستند که مطلب در سفر مدینه عبدی خریده و با خود آورده لاجرم او را عبدالمطلب خواندند و بدین نام شهرت یافت و از آن پس که مطلب بخانه خویش شد عبدالمطب را جامه های نیکو در بر کرد و در میان بنی عبد مناف او را عظمت بداد و ملکات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنین بزیست تا مطلب رخت از جهان بدر برد ، و منصب رفادت و سقاية و دیگر چیزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنان که از بلاد و امصار (2) بعيده بنزديك او تحف و هدايا مي كردند و هر کرا او زینهار می داد ابداً در امان می زیست، و چون عرب را داهیه پیش آمدی او را برداشته بكوه ثبیر (3) بر دندی و قربانی کردندی و اسعاف (4) حاجات را ببزرگواری او شناختندی و خون قربانی خویش را همه بر چهره اصنام مالیدندی ، اما عبدالمطلب جز خدای یگانه را ستایش نمی فرمود .

بالجمله نخستین ولدی که عبدالمطلب را بادید آمد حارث بود و ازین روی عبدالمطلب مکنی بابو الحارث گشت ، و چون حارث بحد رشد و بلوغ رسید روزی چنان افتاد که در میان حجر (5) که اتصال با کعبه دارد عبد المطلب بخواب رفت و در خواب فرشته خدا را دید که با او خطاب کرد که برخیز ای عبدالمطلب، و از خاك بر آرطيبه (6)

ص: 235


1- کس که پشت سر یکدیگری سوار شود
2- شهر ها
3- بر وزن امیر از کوه های مکه
4- بر وزن اکرام بر آوردن حاجات
5- بكسر حاء و سكون جيم ، مقصود حجر اسمعیل که در قسمت خانه خدا واقع است
6- بر وزن زیره : نام چاه زمزم و در لغت بمعنی بوی خوشی است

را گفت : چیست طبیبه ؟ گفت : آن جا ذهبی (1) از من است . عبدالمطلب از آن خواب در اندیشه بود و روز دیگر هم بمضجع (2) خود برفت و بخفت و در خواب همان فرشته را دید که فرمود : ای عبدالمطلب برخیز و حفر کن بره را گفت چیست بره؟ گفت : آن جا ذهبی از من است . عبد المطلب از خواب برآمد و امروز اندیشه او بیشتر شد و روز دیگر نیز در آن جا بخفت و دید فرشته خدا را که می گوید : برخیز و حفر کن مضنونه (3) را گفت چیست مضنونه گفت : آن جا ذهبی از من است، عبدالمطلب انگیخته (4) شد بر حیرت بیفزود و روز دیگر هم در آن جا بخواب دید که فرشته خدای گفت برخیز و حفر کن زمزم را در میان اساف (5) و نایله (6) گفت : چیست زمزم گفت : «لا تزف (7) أبداً و لانذم تسقى الحجيج الأعظم و هى بين الفرث والدم عند ثغرة الغراب الاعصم (8) عند قرية النمل یعنی آن چشمه مبارکست که زیارت کنندگان خانه خدا برا بر آن آب دهی و آن در میان حشون (9) شکم قربانی ها و خون ایشانست آن جا که همی بینی فردا غراب (10) منقار زند نزديك خانه موران .

ص: 236


1- طلا
2- خوابگاه
3- نام چاه زمزم و در لغت بمعنی بوی خوشی می باشد
4- انگیختن : جنبانیدن از جای و بر کشیدن
5- بر وزن کتاب
6- بر وزن صاحبه ، این دو نام دو بت که مورد تجلیل و احترام قریش بوده است و گفته می شود : عمرو بن لحی این دو بت را بر فراز کوه صفا و مروه گذاشته برای آن ها قربانی می کرد یا آن که نام اساف بن عمرو و نائله دختر سهل بوده که در اثر بی احترامی نسبت بخانه خدا تبدیل بسنگ شده در اثر مرور زمان مورد احترام و عبادت قریش گردید
7- آب آن تمام نمی شود
8- اعصم : پاها و منقار او قرمز است
9- آن چه در میان شکم می باشد
10- کلاغ

چون عبد المطّلب از خواب برآمد اين سخن را از الهامات يزدانى شمرد و دانست زمزم در ميان اساف و نايله است و آن دو بت بود كه عرب قربانى خويش در ميان ايشان مى كردند پس به مسجد الحرام اندر نشست و در ميان اساف و نايله نظاره (1) مى كرد ناگاه ديد گاوى در آن جا قربانى كردند و گوشت و پوستش ببردند خونش بريخت و سرگينش بماند ، در زمان غرابى رسيد منقار بر آن سرگين همى زد ، پس آن راز يك باره از بهر عبد المطّلب كشف شد و در ميان اساف و نايله آمد و حارث را فرمود تا آلت حفر حاضر كرد . در اين وقت قريش از اين راز آگهى يافتند و نزديك عبد المطّلب شتافته گفتند : تو خود مى گوئى : اين چشمه از آن اسماعيل عليه السّلام بوده است اينك ما همه فرزندان اسماعيل هستيم ، اگر خواهى ما را به حكم ميراث در اين چشمه شريك فرماى و اگر نه نخواهيم گذاشت نزديك بتان ما چاهى احداث كنى . عبد المطّلب فرمود : من شما را در ملكيت اين چاه شركت ندهم ، اما چون برآوردم با همه عطا خواهم كرد . قريش بدين سخن رضا ندادند و غوغا برداشتند و عاقبت كار بدان نهادند كه نزد سلمهء (2) كاهنه روند كه نسب به سعد بن هذيم (3) مى رسانيد تا او در ميانه قضا كند . و سلمة الكاهن در شام مقام داشت .

پس عبد المطّلب با فرزندش حارث و بنى عبد مناف ساز راه كردند و از آن سوى حارث ابن اميّه (4) و جمعى از قبايل بنى ثقيف (5) كوچ دادند . هر دو گروه به اتّفاق از راه بيابان آهنگ شام كردند چون از حدّت (6) ماحورا (7) و تابش آفتاب چشمه سارها را آب نمانده بود بعد از پيمودن منزلى چند ، آب در مردم عبد المطّلب ناياب شد و بيم آن آمد

ص: 237


1- نظاره بمعنی نگاه کردن را در قاموس والمنجد نیافتم
2- بفتح سين و لام
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن رقیه
5- بر وزن امیر
6- تندى
7- بنا بنقل صاحب برهان قاطع لفظی است یونانی، و معنی آن شدت گرما ، و جمعی گویند نام ایامی است که روز اول آن آفتاب در برج اسد می باشد

كه از عطش عرضهء (1) هلاك شوند ، ناچار به نزد بنى ثقيف آمدند و گفتند : اگر هر يك از ما را به جرعۀ آبى دستگيرى كنيد از مرگ رهانيده شويد . آن جماعت در جواب گفتند : اگر ما آب خويش را به شما بخشيم فردا خود چنان كه امروز شما پايمال مرگ خواهيم بود . و مردم عبد المطّلب چون مأيوس شدند به جايگاه خويش بازشده هر يك از بهر خود گورى بكندند و در آن مقبره منتظر مرگ نشستند . عبد المطّلب فرمود : اى قوم ، هم بدين ضعف و سستى نبايد جان داد ، برخيزيد تا لختى بيابان درنورديم (2) باشد كه خداى ما را آب دهد ، و نخست خود برخاست ، و چون شتر خويش را برانگيخت تا بر نشيند ، از جاى سينهء او كه بر خاك نهاده چشمه اى خوشگوار بجوشيد . او و مردمش تكبيرگويان بر سر آب آمدند و سيراب شدند و مشگ ها پرآب كردند و راه پيش گرفتند . روزى چند برنگذشت كه در ميان بنى ثقيف آب ناياب شد و از در مسكنت به حضرت عبد المطّلب آمدند . چون حارث اين بديد شمشير خود را بركشيد سر آن را بر سينهء خود نهاد و گفت : اى پدر ، اگر مسئول ايشان را به اجابت مقرون دارى چنان تكيه بر اين تيغ كنم كه سر از پشتم بدر كند . عبد المطّلب فرمود : اى فرزند ، تو خود را خسته (3) مكن و چنان مباش كه ايشان بودند و از آن كار كه خود بدين گونه بد دانى هم خويشتن كناره باش . پس حارث با ايشان مدارا كرد و آن جماعت را سيراب فرمود و از آن جا كوچ داده به اراضى شام در آمدند . آن گاه خواستند سلمهء كاهنه را آزمايش كنند اگر مجرب افتاد پس او را حكم سازند . به اجازت هر دو گروه سر ملخى را در انبانى (4) كه زاد سفر در آن داشتند پنهان كردند و آن را از گردن سگى كه سوار (5) نام داشت بياويختند تا اگر سلمه نخست از آن پوشيده آگهى دهد در ميان ايشان قضا كند . آن گاه به اتّفاق به نزديك سلمه آمدند . سلمه گفت : كه هان اى جماعت

ص: 238


1- بر وزن سرفه
2- در هم پیچیدن
3- بر وزن بنده ، آزرده و مجروح
4- بر وزن مردان: پوست دباغی شده که آن را درست از بدن حیوان کنده باشند
5- بر وزن سلام

شما را حاجت چيست كه بدين جا شتافته ايد ؟ گفتند : چون نخست پوشيدهء ما را آشكار سازى حاجت خويش را مكشوف خواهيم داشت و اگر نه راه خويش برگيريم و بازشويم . سلمه گفت : «خَباتُم لِى شَيْئاً طَارَ فَسَطَعَ فتصوّب فَوَقَّعَ فالارض مِنْهُ بُقَعٌ» چيزى از بهر من نهفته ايد كه پرواز مى كند و بلند مى شود و فرود مى آيد و در ارض . خانه مى كند . گفتند : اَلادَه : بهتر از اين بگوى . قَالَ هُوَ شَىْ ءٍ طَارَ فاستطار ذُو ذَنْبٍ جِرَارٍ وَ سَاقَ كالمنشار وَ رَأْسُ كَالمِسمارِ . گفت : چيزى است كه از پس پريدن طلب پريدن مى كند ، صاحب دم عقرب است ، و ساق چون ارّه دارد ، و سر چون ميخ . بازگفتند : ألاده ، يعنى : روشن كن . گفت : الادة فلادة هُوَ رَأْسُ جَرَادَةً فِى حِرْزُ مزادة فِى عُنُقُ سَوَّارٍ ذِى الْقِلَادَةَ . يعنى : جز آن نيست كه آن سر ملخ است در انبان زاد و در گردن سگى است كه سوار نام دارد ، صاحب قلاده است . چون سخن بدين جا كشيد ، حاجت خويش را كشف كردند و او قضا (1) كرد كه اين چشمه خاص از بهر عبد المطّلب است . و قريش بدان رضا دادند و گفتند : (2) با آن بزرگوارى كه ما در راه از عبد المطّلب مشاهده كرديم جاى آن نيست كه در سر زمزم با او مخاصمه كنيم

پس مراجعت كردند و زمزم را به دو گذاشتند تا از بهر خود حفر فرمايد . پس عبد المطّلب با فرزند خود حارث به حفر زمزم مشغول شدند و چون اندك زمين را بكاويد (3) آثار چاه هويدا گشت و او تكبير بگفت و بر جدّ خويش بيفزود و خاك از آن چاه انباشته برآورد تا دو آهو برّهء زرّين و چند شمشير و چند درع (4) بيافت و از پس آن حجر الاسود را برآورد و چشمۀ زمزم را روشن كرد ؛ و اين همان اشيا بود كه عمرو بن (5) حارث

ص: 239


1- حكم
2- در سیره حلبی و ابن هشام رفتن پیش کاهنه را نقل نکرده بلکه می گویند قریش بعد از دیدن این فضلیت برگشته و بخود حق منازعه ندادند
3- کاویدن: جستجو کردن
4- زره
5- بر وزن عقل

هنگام هجرت از مكّه در آن چاه گذاشت و با خاك بي نباشت (چنان كه در ذيل قصهء وفات كعب بن لؤىّ مرقوم شد).

بالجمله چون قريش دانستند كه عبد المطّلب بدان اشيا دست يافته به نزد او شتافتند و گفتند : اين اشيا از پدران برگذشتهء ما بوده ، اكنون كه بدان دست يافتى لايق آن است كه دو بهره (1) كنى و يك نيمهء آن را با ما عطا فرمائى . عبد المطّلب گفت :شما را در اين كالا (2) حقى نيست و اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم .ايشان بدين سخن رضا دادند . پس عبد المطّلب آن اشيا را دو نيمه كرد ، دو آهو برّۀ زرّين را يك قسم نهاد و زره و شمشيرها را قسم ديگر فرمود ، آن گاه صاحب قداح (3) كه قرعه زدن با او بود حكم داد تا به نام كعبه و نام عبد المطّلب و نام قريش قرعه زند . چون قرعه بزد آهو برّه هاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و درع بهرۀ عبد المطّلب گشت ؛ و قريش بى نصيب شدند (و ما تفصيل اين قدح و قرعه زدن را چگونه داشتند در ذيل قصۀ ولادت عبد اللّه بن عبد المطّلب مرقوم خواهيم داشت)

مع القصه چون قريش از آن اشياء طمع بريدند ، عبد المطّلب آن چند درع و شمشير را بفروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به غزالى (4) الكعبه مشهور شد . و اين اول ذهبى است كه زينت مكّه گشت و عاقبت آن را ابو لهب دزديده و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد (چنان كه مذكور خواهد شد)

معلوم باد كه قبل از زمزم هر قبيله اى از قريش را در مكّه چاهى بود : عبد شمس بن

ص: 240


1- بخش ، نصيب
2- متاع
3- جمع قدح بكر قاف و سكون دال : تير
4- غزال بر وزن سلام : آهو ، غزالى الكعبة بفتح لام و كسر يا: دو آهوی کعبه

بد مناف را در فراز (1) مكّه نزد بيضا (2) خانهء محمد بن يوسف چاهى بود كه طوّى (3) نام داشت ، و هاشم بن عبد مناف را در دهانهء شعب (4) ابى طالب چاهى بود كه بذّر (5) نام داشت ، و مطعم (6) بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف را چاهى بود كه سجله (7) نام داشت . و اين چاه را بعد از حفر زمزم چون استغنا حاصل كرد اسد بن هاشم به دو عطا فرمود . و نام چاه اسد بن عبد العزّى شفيه (8) بود و چاه بنو عبد الدّار اُمّ اَحراد (9) نام داشت و چاه بنو جمح سُنبُله (10) نام داشت و آن را خلف (11) بن وهب (12) حفر كرد ، و چاه بنو سهم الغَمر (13) نام داشت و اُميّة بن عبد الشّمس را نيز چاهى بود . و در بيرون مكّه ، مرّة بن كعب بن لُؤىّ را چاهى بود كه رُمَّ (14) نام داشت و بنى كلاب بن مرّه را دو چاه بود كه

ص: 241


1- بر وزن نماز بالا و بمعنی پائین هم آمده است
2- بر وزن حمراء : خانه محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف ثقفی
3- بر وزن غنی
4- بكسر شین : دره راه کوهستانی
5- بفتح باء و تشديد ذال . گفته شده که آن از ماده تبذیر است زیرا آب آن کم کم و متفرق بیرون می آمده است
6- بر وزن محسن
7- بفتح سين و سكون جيم
8- سیره آن را (سقیه بسین بی نقطه بر وزن رقیه) نقل کرده و (شیفته) را پاورقی آن نسبت به جماعتی می دهد
9- بر وزن اکراد
10- بضم سين و باء و فتح لام اگر چه با قوت بنا بنقل پاورقی سیره آن را نمی پسندد
11- بفتح خاء و لام
12- بر وزن وعظ
13- بر وزن خلق
14- بضم راء و تشديد ميم

يكى را حَم (1) و آن ديگر را حَفر (2) مى گفتند . و آن گاه كه زمزم باديد آمد نام اين ابار (3) بر افتاد و زايرين بيت اللّه از آن آب نوشيدند ، و بنو عبد مناف بدان بر قريش و ديگر قبايل عرب فخر همى كرد ، چنان كه مسافر (4) بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف گويد :

بيت

ورثنا المجد من آبا *** ئنا فنمى بنا صعدا (5)

ألم نسق الحجيج و نن *** حر الدّلاقة (6) الوفدا (7)

و نلقى عند تصريف ال *** منايا شدّدا رفدا (8)

فان نهلك فلم نملك (9) *** و من ذا خالد ابدا

و زمزم فى ارومتنا (10) *** و نعقا (11) عين من حسدا

بالجمله عبد المطّلب بعد از حفر زمزم عظيم بزرگوار شد و سيّد البطحا و ساقى

ص: 242


1- بر وزن خم با خای نقطه دار
2- بر وزن عقل
3- چاه ها
4- بر وزن مخالف
5- بر وزن کتب : بلندی
6- شتری که از روی چاقی آهسته راه می رود
7- جمع رفد بفتح راء پرکننده قدح را از شير بيك دوشیدن
8- جمع رفدة بكر راء و سكون فاء : جماعة مردم
9- بضم نون و فتح لام هم روایت شده ولی بهمین کیفیت انسب است چنان که مخفی نیست .
10- بفتح و ضم همزه: ریشه
11- از جا کندن

الحجيج (1) و حافر (2) الزّمزم بر القاب او افزوده گشت ، و زنان همى گرفت و فرزندان همى آورد .

و او را ده پسر بود و پسر بزرگتر او (چنان كه مذكور شد) حارث بود

دويم : (عباس).

سيم : حمزه .

چهارم : (عبد اللّه).

پنجم : (ابو طالب) كه عبد مناف لقب داشت .

ششم : (زُبَير)

هفتم : (حَجل) (3) كه از كثرت خير به غيداق (4) ملقّب گشت .

هشتم : (مُقَوِّم) (5)

نهم : (ضِرار ) (6)

دهم : (اَبو لَهب) كه عبد العُزّى لقب بودش

و او را شش دختر بود :

اول : (صَفيّه) كه مادر زُبَير بن العَوّام (7) است .

دوم : (اُمّ حَكيم (8) البَيضاء)

ص: 243


1- آب دهنده حاجیان
2- کننده چاه زمزم
3- بفتح اول و سكون دوم (جيم)
4- بفتح الغين و سكون الراء : كثير الخير
5- بر وزن معلم
6- بر وزن کتاب
7- بر وزن شداد
8- ام حکیم چنان که در سیره ابن هشام و مروج الذهب و معارف ذکر شده است

سيم : (عاتكه) .

چهارم : (اُمَيمه) (1) .

پنجم : (أروَى) (2) كه جدهء عثمان بن عفان است .

ششم : (بَرَّه) نام داشت (3)

و مادر عباس و ضرار ، نبيله (4) نام داشت و او دختر خباب (5) بن كليب (6) بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بن سعد بن الخزرج بن تيم اللّات بن النّمر بن قاسط (7) بن هنب (8) بن اقصى (9) بن جديلة (10) بن اسعد بن ربيعة بن نزار (11) است .

و مادر حمزه و مقوّم و حجل و يك دختر كه صفيّه نام داشت هاله است و او دختر

ص: 244


1- بضم همزه و فتح ميم و سكون يا و فتح ميم
2- بضم همزه و سکون راء و فتح واو چنان که در پاورقی معارف ذکر شده است.
3- بفتح با و تشديد راء.
4- ابن قتیبه و سیره ابن هشام در معارف نام او را (نتیله) با تاء منقوط ذکر کرده و در پاورقی آن بضم نون و فتح تا و لام ضبط آن را تعیین کرده و لیکن در قاموس بر وزن سفینه تعین شده است
5- بر وزن سلام
6- معارف ابن قتیبه نام پدر او را (كليب بن مالك بن جناب ) ذکر کرده است و نقل کتاب موافق سیره ابن هشام است و کلیب بر وزن زبیر است.
7- بفتح اول و كسر ثانی
8- بكسر ها و سكون نون
9- بر وزن اعلی با همزه اول و فاء دوم
10- بر وزن سفینه به جیم اول و دال ثانی
11- بر وزن کتاب

اهيب (1) بن عبد مناف (2) بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .

و مادر عبد اللّه و ابو طالب و زبير و آن سه دختر ديگر فاطمه نام داشت و او دختر عمرو بن عائذ (3) بن عبد (4) بن عمران (5) بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود

و مادر صخره (6) تخمر (7) نام داشت و او دختر عبد (8) بن قصىّ بن كلاب بود .

اما مادر حارث بن عبد المطّلب ، سمرار (9) نام داشت و او دختر جندب (10) بن

ص: 245


1- بر وزن زبیر، سيرة ابن هشام معارف ابن قتیبه آن را با واو : (وهيب) ذکر کرده است . و نقل کتاب موافق آن چه که در طبری است می باشد
2- سيره (عبد مناة) ذکر کرده است
3- طبرى و صاحب عهدة الطالب و مروج الذهب مسعودى و ابن هشام و یعقوبی نام او را (عمرو) ذکر کرده اگرچه ابن قتیبه مثل صاحب کتاب ذکر کرده اند
4- هيچ يك از كتب مذکور در شماره قبل اسمی از او نبرده اند جز این که صاحب پاورقی مروج الذهب مطبوع 1367 از کتاب اخبار الزمان مسعودی نام او را در این نسب ذکر کرده است. و همچنین ابن هشام از ابن اسحق نقل کرده و لیکن آن را نمی پسندد
5- بكسر عين ، مروج الذهب نام او را عمر و ذکر کرده است
6- ظاهرا عبارت (مادر او صخره نام داشت) ساقط شده است زیرا صخره مادر فاطمه است
7- بر وزن گندم
8- بر وزن عقل
9- بر وزن حمراء ، معارف نام او را صفیه می داند و نقل كتاب موافق سيرة ابن هشام می باشد
10- بضم جيم و دال و فتح آن و بکسر جيم و فتح دال

مجير (1) بن رئاب (2) بن سواه (3) بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بود .

و مادر ابو لهب ، لبنى (4) نام داشت و او دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن جثية (5) بن سلول (6) بن كعب بن عمرو الخزاعى بود .

ابو طالب و حمزه و عباس از پسران عبد المطّلب بعد از بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به شرف اسلام درآمدند و از دخترانش صفيّه و اَروى و عاتكه مسلمان شدند و صفيه از جملۀ مهاجرات بود .

مع القصه عبد المطّلب در جهان زنده بماند تا آن گاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هشت ساله شد پس به درود جهان كرد . و ديگر قصه هاى او در ذيل داستان فرزندش عبد اللّه و ابرهة الاشرم و ولادت حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء مذكور خواهد شد (7)

جلوس پرتاب چند در هندوستان

شش هزار و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود پرتاب چند سنسودیه یکی از سپهسالاران بزرگ را میو بود.

چون بعد از مرگ را مدیو فرزندان او در طلب تاج و تخت ساز مقابله و مقاتله کردند و در هم افتاده از یکدیگر همی کستند این معنی را پرتاب چند فوزی عظیم شمرد و

ص: 246


1- بر وزن زبیر، ظاهراً به های اول و جیم دوم و یا سوم و راء چهارم بوده باشد چنان که در سیره است
2- بر وزن کتاب (رئاب با همزه)
3- بر وزن سلاله (سواءه)
4- بر وزن صغری
5- بضم حاء
6- بر وزن صدوق
7- سيرة ابن هشام جلد اول ص 152 - 163 و ص 119 - 120 و اما قسمت اول داستان یعنی حکایت مرد اعرابی در سیره حلبی ص 6 جلد اول ذکر شده است .

لشگری بزرگ بر آورد و عزم تسخير دار الملك را تصمیم داده بر سر (فتوج) (1) بناخت و بزحمتی اندک آن بلده را مسخر ساخت و فرزندان رامدیو را که وارث تاج و سریر بودند همگی را دستگیر کرده سر از تن بر گرفت و بی مانعی و منازعی بر تخت ملکی جای کر د و زمین داران هند را بقوت شمشیر فرمان پذیر ساخت، و در سلطنت چندان مکانت بدست کرد که از غایت كبر و تنمر ، آن خراج كه ملوك هند بسلاطين عجم می فرستادند باز گرفت . و چون پنجاه و دو سال از سلطنت او بگذشت ، انوشيروان عادل ملك الملوك ایران گشت و كس بنزديك پرتاب چند فرستاد که اخذ خراج نماید. وی سر از طاعت برتافت و فرستاده نوشیروان را بی نیل مرام مراجعت فرمود.

ملك الملوك عجم از کردار او سخت بر آشفت و گفت تا سرحدداران ایران در ممالك پنجاب و ملتان (2) غارت بردند و کار بر پرتاب چند نژند (3) ساختند.

عاقبة الامر ملك هندوستان جز اطاعت چاره ندید و از در زاری و ضراعت شده آن خراج مقرر بردمت نهاد و بی کلفت همه ساله بدرگاه کسری فرستاد اما بعد از وفاتش فرزندانش را آن نیرو بدست نشد که حکومت تمامت هندوستان کنند ازین روی ایشان را را ناخواندند چه (رانا) راجه كوچك وضعيف را گویند ، ليکن این سلطنت كوچك در اولاد او از هزار سال افزون بماند . و آن جماعت در کوهستان کوملمیری و نواحی آن فرمانگذار بودند بالجمله پرتاب چند بعد از نود و هشت سال سلطنت رخت از جهان بدر برد

جلوس الیون در روم

شش هزار و هفتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام ابوداليون الاصغر (چنان که مذکور شد)

ص: 247


1- واقع در شمال شبه جزيرة هندو منقسم بدو قسمت شرقی دارای چهل و دو ملیون نفر که 30 ملیون ایشان مسلمان هستند و تحت نفوذ حکومت هندوستان است و قسمت غربی که 97 درصد جمعیت آن مسلمان می باشد و متعلق به پاکستان است
2- بضم ميم: از شهرهای پاکستان
3- آشفته و سبب افسردگی

چون نبائید ، لاجرم کار سلطنت برزنون استوار شد و او را ایسورین نیز می گفتند چون از آن قبیله نسب داشت و ایسورین جماعت کردستان عرب را گویند و او در حضرت لئون از بدو حال چندان نیکو خدمتی کرد که لئون دختر خود را که اریادنه نام داشت بشرط زنی بدو داد و او از دختر قیصر، فرزندی آورد که لئون اصغر نامیده می شد .

ولئون (1) اکبر بدان سر بود که دختر زاده خود را بقیصری بر نشاند و او را ولیعهد خویش ساخت و زنون بطمع سلطنت ، در نهانی فرزند خود را بکشت و خود در چهل و هشت سالگی در قسطنطنیه بتخت سلطنت جای کرد و آغاز فضاحت نهاد ، مردی غلام باره (2) و زناکاره بود. پسران ساده را آورده با ایشان می آمیخت و زنان مردم را چند ان که می توانست می فریفت و با ایشان هم بستر می گشت دیرینه که مادر زنش بود بسبب خون فرزند زاده اش لئون اصغر دل با زنون بد کرد و با برادر خود که بزلیک نام داشت همداستان شد و مردم را با زنون بشورانید تا اورا از پادشاهی عزل کردند و بزليك را بسلطنت برداشتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) (3)

جلوس الاسود در مملکت حیره

شش هزار و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود الا سود پسر منذر بن نعمان بن امرء القیس است . بعد از پدر در مملکت حیره رآیت حکومت بر افراخت و کار رعیت و لشگری را بنظام كرد در حضرت فیروز كه ملك الملوك ايران بود چاکر وار بزیست و بعد از فیروز بلاش و قباد هر يك در زمان سلطنت خویش او را مورد الطاف و اشفاق داشتند و نیکوخدمت های آبا و اجداد او را پاس داشته منشور حکومت حیره را بدو فرستاد و مدت سلطنت او در مملکت حیره بیست سال بود .

ص: 248


1- مروج الذهب جلد دوم ص 98.
2- بكسر لام و ضم همزه
3- دوستدار و علاقمند.

جلوس ولندی در مملکت ما چین

شش هزار و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ولندی ولد اکبر و ارشد فودی است (که قصه اش مرقوم افتاد) بعد از پدر سلطنت ما چین یافت و خرد و بزرگ حکومت او را گردن نهادند و بر پادشاهی او گواهی دادند ، اما روزگار او را مجال نگذاشت چنان که هنوز عمال خویش را بسلطنت در نیافته بود که زمانش دریافت و رخت از این جهان فانی بسرای جاودانی کشید و جای خود به جائی لین گذاشت (چنان که مذکور می شود) و مدت سلطنت ولندی هفت ماه بود

جلوس جائی لین در مملکت ما چین

شش هزار و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جائی لین بعد از هلاك ولندی بر کرسی مملکت جای کرد و خرد و بزرگ سر بطاعت او نهادند و او را بسلطنت درود فرستادند و او چون در مملکت ماچین مکانت سلطنت یافت عمال ممالك محروسه را منشور داده هر کس را بر سر عمل خویش بازداشت او را نیز مانند ولندی روزگار اندك بود و مدتش زود بکران (1) رسیده وداع جان و جهان گفت و مدت پادشاهی او پنج ماه بود.

جلوس انتمیوس

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود انتمیوس مردی یونانی بود و او بفرمان زنون بدان شرط که با ریسیمر زنون را بود (چنان که مذکور شد ) قیصری مغرب یافت و چون بر تخت قیصری بر آمد از بهر قوام دولت خویش دختر خود را بشرط زنی بسرای ریسیمر فرستاد و اما چون ریسیمر را با قبایل واندال مقاتله بود و در مصاف آن جماعت گاهی شکسته و گاهی نصرت می جست ناچار از اندوخته دولت خرج

ص: 249


1- آخر

فراوان می نمود، عاقبة الامر این معنی در میان او و قیصر خص می افکند و ریسیمر (1) بشهر ملان (2) شد و از دو جانب اعداد جنگ همی کردند در این وقت ابی فانیوس که در شهر پاویا (3) خلیفتی داشت در میان ایشان کار بمصالحه کرد، اما مدتی بر نیامد که دیگر ریسیمر ساز مخالفت طراز کرد و لشگری عظیم ساز کرده بنزديك رومية الكبرى تاخت و قیصر را بمحاصره انداخت و بعد از سه ماه او را مقهور کرده بقوت قبایل سود (4) و برگی نو (5) (چنان که مذکور می شود) الپ ریوس را قیصری داد و مدت ملك انتميوس پنج سال بود.

جلوس منندی در مملکت ماچین

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منندی پس از جائی لین از جهان رخت بدر برد در مملکت ماچین پادشاهی یافت و ابواب عدل و احسان بر چهره مردم فراز داشت و حدود و ثغور مملکت را از مداخلت لشگر بیگانه حراست فرمود مردم در روزگار دولت او آسوده بزیستند و کار حراثت و زراعت را نيك بساختند و بر حرفت و صنعت بیفزودند و مدت سلطنت او در مملکت ماچین پنج سال بود.

جلوس لیرهو در قسطنطنیه

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لیرهو که هم او را بزليك گويند (چنان که مرقوم شد) بدستیاری خواهر خویش قیصری مشرق یافت

ص: 250


1- زیسمر بازای فارسی و سکون سین و كسر راء
2- صحیح آن میلان است از شهرهای مهم ایتالیا که فرمان صادره از طرف قیاصره روم در قرن چهارم میلادی بنام این شهر (فرمان میلان) معروف است. می گویند هنوز متن فرمان موجود است.
3- پاوی (لاروس) از شهرهای ایتالیا
4- صحیح آن (سائون) می باشد.
5- صحیح آن (بورگنی) بضم گاف می باشد.

و یک سال زیاده سلطنت نداشت که دیگر باره افواج خاصه غوغا برداشته زنون (1) را آوردند و بر تخت قیصری جای دادند، اما آن عزل و عزلت از بهر زنون پندی نگشت هم درین کرت که در اریکه ملکی جای کرد دست بجور و اعتساف برآورد و با مردم در آویخت و خون بی گناه بریخت و آغاز فتور در شریعت عيسوى نهاد و خلفاى كتليك را همی رحمت رسانید

او را خواهر زنی بود که لیونتیا نام داشت و او زن مرسین بود سر بطغیان بر داشت و جمعی را با خود همدست کرد با قیصر مصاف داد و در جنگ بزليك كشته شد

از پس این واقعه لیانتوز که سردار سپاه شام بود آهنگ مخالفت کرد و با قیصر مقاتله آراست و او نیز در میدان مصاف بدست لشگریان بزليك مقتول گشت و پادشاهی او محكم شد عاقبة الامر ضجيع او (اریادنه) بایکی از سرکردگان که (انستاس) نام داشت طريق مؤالفت و مخالطت سپرد و خواست تا قیصر را از میان برداشته بی مانعی در کنار انستاس جای کند و چنان افتاد که قیصر را مرض صرعی پیش آمد که گاه گاه زمانی دراز مدهوش می افتاد ، پس در نوبتی كه بزليك بیخود گشت چنان وانمود که او جان داده است و بفرمود تا او را درخاک سپردند بعد از سه روز بعضی از مقربان قیصر این راز را بدانستند و سر قبر او را باز کرده نظاره کردند و معاینه نمودند که یک دست خویش را خورده است و مرده است و مدت سلطنت او درین نوبت هفده سال و سه ماه بود .

جلوس گلویس در مملکت فرانسه

شش هزار و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود كلويس (2) پسر شيلدريك (3) اولست (که شرح حالش مذکور شد) بعد از پدر در مملکت فرانسه رایت حکومت بر

ص: 251


1- بكسر زاء و ضم نون بدون اشباع
2- بسكون كاف و ضم لام بدون اشباع
3- بسكون لام و كسر دال

افراشت و سیاقر بوس (1) را که از جانب دولت روم در شهر سواسون (2) فرمانگذار بود اخراج فرمود و حکم داد تا اشراف سواسون او را مقتول ساختند و در سال ششم سلطنت خود شهر کامبره (3) را مسخر ساخت و از پس شش سال دیگر در شهر تولبياك (4) با قبایل نمسه ساز مقاتله طراز درست است را مقهور ساخت ، و تا این زمان دین بت پرستان داشت در ینوقت کلتیلد (5) را بشرط زنی بسرای آورد بدان تفصیل که در ذیل قصه طوائف یوروپ در شرح حال قبائل برگینیان مذکور داشتیم و چون كلتيلد بر شریعت عیسوی بود کلویس را از بت پرستیدن بگردانید و بر دین عیسی علیه السلام آورد ، و این نیز بر استوارى ملك بيفزود و شهر پاریس را بنسق کرد آن گاه با کنده باد (چنان که در ذیل قصة طوايف يوروپ مذکور شد) مصاف داد و او را بشکست و قبایل برگی نیان (6) را مطیع فرمان ساخت و در سال بیست و یکم سلطنت خود در قبیله گت (7) در اراضی دولیه (8) مصاف داد و برایشان نیز ظفر جست و بعد ازین فتح چنان نامور گشت که آن قبایل که در کوهستان پیرنه (9) اقامت داشتند بی حکم و اجازت او اعداد هیچ کار نمی کردند .

بعد ازین وقایع باالريك (10) پادشاه گت مغرب مصاف داده هم او را شکسته کرد

ص: 252


1- سیاگریوس بسكون گاف
2- بضم هر دو سین: از شهرهای فرانسه
3- كاميره بسكون ميم و ياء و كسر را و های ناخوان
4- بضم تا بدون اشباع و مقصود از نمسه آلمانی ها هستند.
5- بسكون كاف و ضم لام اول و سكون لام دوم
6- بورگنی چنان که گذشت
7- بضم گاف
8- وديه بضم واو و تشديد يا مكسور نزديك پوآتیه که از شهرهای فرانسه می باشد.
9- بكسر پا و راء و نون: سلسله کوه های فاصل بين فرانسه و آلمان
10- آلاريك (آلبر ماله)

و آن گاه در معبد جامع شهر پاریس مردم را فراهم کرده بجنگ گت (1) مغرب تحریص و ترغیب فرمود و در همان سال بر آن جماعت ظفر جست و مملکت بردو (2) و شهر تولوز (3) را مسخر فرمود و اندوخته بزرگان گت را اخذ نمود . درین هنگام او را اصحاب مشورت خانه روم در کتب و رسایل بلقب کنسلی یاد کردند. بالجمله چون کلویس را زمان نزدیک شد هر کس از خویش و بیگانه را که در او مکانت سلطنت گمان داشت بقتل رسانید تا پادشاهی بی مانی و منازعی از بهر فرزندانش باشد و چون از جهان بگذشت او را در شهر پاریس مدفون ساختند مدت ملکش سی سال بود (4)

جلوس بالاش ابن فیروز در مملکت ایران

شش هزار و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بلاش پسر فیروز است و او بعد از قتل پدر (چنان که مرقوم شد) در تخت ملکی جای کرد و بزرگان ایران او را بسلطنت سلام دادند و روزی چند بر نیامد که سوخرا بدار الملك مداین آمد و بدان گونه که گفته شد قباد وارد شیر را بیاورد. بلاش سوخرارا گرامی داشت و منصب خلیفتی بدو داد ، و اردشیر را مؤبد موبدان (5) فرمود ، و مردم را به بسط عدل و بذل مال امیدوار فرمود ، و اما قباد را خواست تا یکی از بزرگان حضرت باشد و بر طریق چاکری و عقیدت رود و چون قباد برادر بزرگ تر بود این کار بر او صعب افتاد و در مملکت ایران با برادر خود نمی توانست مصاف داد چه کار سلطنت آن گاه که قباد اسیر بود بر او محکم گشت و رعیت و لشگری نیز ازو شاد بودند . ناچار قباد از برادر بگریخت و راه ترکستان پیش گرفته و همه منازل را قطع کرده بدار الملك چین آمد و به ساوفندی که درینوقت خاقان چین بود پناه جست

ص: 253


1- بضم گاف
2- برد بضم با و سکون را و ضم دال: از شهرهای فرانسه.
3- بضم تا و لام: از شهرهای فرانسه
4- آلبر ماله جلد دوم ص 58 ولاروس
5- دانشمند دانشمندان، رئیس روحانیت.

(وشرح این قصه در ذکر سلطنت قباد مرقوم خواهد افتاد) (1). بالجمله بلاش بعد از برادر و فرار او نیز با مردم از در عدل و نصفت رفت و در مملکت آبادانی کرد و در مداین شهری بنا نهاده آن را بلاش آباد نام نهاد و مردم عرب آن را معرب کرده ساباط خواندند و قصبة بلاشور و در مرو قصبه بلاش از بناهای او است و مدت ملکش چهار سال بود

جلوس بریحون خوی در مملکت ماچین

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بویحون خوی از پس آن که منندی بسرای جاودانی شتافت پادشاهی ممالک ماچین یافت و اوامر و نواهی خویش را برگردن اعیان و اشراف ممالک محروسه حمل كرد و با ساوفندی که درینوقت سلطنت چین داشت رسم مودت و موالات گذاشت و با ملك تركستان نیز از در رفق و مدارا رفت مدت دو سال که پادشاهی داشت روزگار خویش را بکمال فراغت گذاشت.

جلوس الیب ریوس داماد ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اليب ريوس داماد ولنتينين سیم است و او بعد از آن که با سپاه ریسیمر (چنان که مذکور شد) بکنار روم آمد و آن بلده را بمحاصره انداخت بعد از سه ماه شهر روم مفتوح گشت و انتميوس کشته شد ، و بیش تر اعیان و اشراف آن شهر بقتل رسیدند و اموال ایشان بنهب و غارت در آمد و اليب ریوس باعانت ریسیم پادشاهی یافت، اما او را بقائی نبود زیرا که بعد از یک ماه ریسیمر بمرد و از پس سه ماه دیگر قیصر وفات کرد

جلوس گلیسریوس در مملکت روم و ایتاليا

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود گلیسریوس برادرزاده ریسیمر است بعد از الي بريوس (2) قیصری مغرب یافت و بر سریر حکمرانی بر نشست ، و او چون

ص: 254


1- قسمتی از آن در شاهنامه و طبری موجود است.
2- بضم همزه و سكون ياء و باء و كسر راء و ضم ياء

مردى مجهول النسب و گمنام بود یکی از مل کزادگان مملکت بلغار که ژولیوس پنس نام داشت و برادر زادهٔ مرسلن بود (که شرح حالش مذکور گشت) جمعی را با خود همدست ، کرده او را از دار الملك روم اخراج فرمود و خود بر تخت نشست (چنان که مذكور خواهد شد) مدت ملك كليسريوس دو سال بود

جلوس اینال باوقوی خان در ترکستان

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قورویساق باوقوی زمانش فرا رسید و جای بپرداخت ، اینال باوقوی خان مملکت ترکستان را بزیر فرمان کرد ، و رایت حکمرانی بر افراخت و پادشاهان چین و ماچین با او بر طریق رفق و مدارا رفتند و او چندان که سلطنت ترکستان داشت با سلاطین عجم از در عقیدت و چاکری بود ، خاصه با انوشیروان عادل (چنان که در جای خود هر يك مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت او در ترکستان صد و بیست سال بود .

جلوس فودی در مملکت ماچین

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از انجام روزگار بويحون خوی (که ذکر حالش مرقوم شد) در مملکت ماچین در تخت ملکی جای کرد و داغ طاعت و عبودیت خویش را بر گردن صغیر و کبیر نهاد و با خاقان چین بساط و داد و اتحاد بگسترد و از آشفتگی حدود مملکت خاطر آسوده كرد و با ملك تركستان كه درینوقت اینال باوقوی خان بود بدستیاری مکاتیب مهر انگیز اظهار حفاوت و مهربانی می نمود و مدت پادشاهی او یک سال بود

جلوس ژولیوس پنس برادر زاده مرسان در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ژولیوس پنس برادرزاده مرسلن است (چنان که مذکور شد) و چون او بر کلیسر یوس غلبه کرد و او را اخراج فرموده ليرهو که درینوقت قیصری مشرق داشت قیصری مغرب بدو گذاشت و او در رومية الكبرى

ص: 255

بر تخت نشست ، اما چون کلیسریوس از سلطنت خلع گشت در شهر سلن (1) که از اراضی فرانسه شمرده می شود عزلت گزید و از خلفای عیسوی گشت.

درینوقت سلطنت مغرب ضعیف بود پنس در زمان خود با قبایل گت مغرب ، رسم مودت نهاد و اراضی ادرن را که هم از فرانسه شمرده می شود بدیشان تفویض فرمود این نیز بر ضعف سلطنت بیفزود لاجرم. مردی که ارست ، نام داشت از میانه سر برکشید و جمعی از قبایل مختلفه را با خود متفق کرده، بر سر پنس بتاخت و او چون تاب درنگ نیاورد بشهر رونا گریخت که از مملکت بلغار شمرده می شود در برابر ایتالیا ، و پنج سال در آن جا بزحمت و مسکنت بزیست و از آن جا بشهر سلن عبور کرد و در آن جا غلام کلیسریوس او را بکشت و کین مولای خود را از و بجست مدت سلطنت پنس دو سال بود

جلوس قباد در مملکت ایران

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قباد نيكو رأى لقب داشت . آن گاه که سوخرا او را با اردشیر از بند خوشنواز نجات داده بحضرت بلاش آورد (چنان که مذکور شد).

بلاش خواست تا او را در رسته چاکران خویش بدارد و بدو خدمت چاکران فرماید قباد که برادر بزرگ تر بود بدین خار مایگی ، رضا نداد و از برادر خویش گریخته راه ترکستان و مملکت چین پیش گرفت چون از مداین به بلده نیشابور آمد شبانگاه در خانه دهقانی فرود شد که نسب با فریدون داشت و او را دختری بود که موئی چون مشك و تنی چون عاج داشت چون چشم قباد بر رخساره آن ماهپاره افتاد شیفته جمال او گشت و آن دختر را از پدر خواستاری کرده بشرط زنی با او هم بستر گشت، و یک هفته با او ببود تا بار بر گرفت، آن گاه قباد از نیشابور بیرون شد و اراضی ترکستان را در نوردیده بمملکت چین آمد و در دار الملك پيكن فرود شده بحضرت خاقان شتافت و ازو پناه جست

ساوفندی که درینوقت ، پادشاهی چین داشت (چنان که مذکور شد قدم او را

ص: 256


1- صحیح آن سلنى بضم سين و لام و سكون نون و ياء

مبارک دانست، و او را مستمال ، فرمود و در نزد خود عظیم بزرگوارش بداشت تا سه سال برین برگذشت ، آن گاه لشگری در خود جنگ بلاش ساز داده ملازم خدمت قباد فرمود ، و او از مملکت چین بیرون شده چون برق و باد پست و بلند زمین را در نوشته (1) از رود جیحون بگذشت ، و بی زحمت تا بلده نیشابور عبور کرد و خیمه های خویش برافراخت.

درینوقت دختر دهقان با کودکی ماه چهره . بحضرت قباد آمد و معروض داشت که بعد از سفر پادشاه ، چون مدت حمل بکران بردم، این پسر بزادم و نام او را انوشیروان نهادم مقارن این حال خبر آوردند که بلاش بدرود جهان کرد و تاج و تخت از وی بماند.

قباد دیدار نوشيروان را مبارك شمرد و در زمان ، فرزند را با مادر ،کوچ داده لشگری بسوی مداین کشید و صنادید ایران او را پذیره (2) شدند و بسلطنت سلام دادند . پس قباد بی مانعی و منازعی بر تخت سلطنت جای کرد و آن لشگر که از خاقان ملازم رکاب ، داشت طلب فرمود و هر کس را احسانی در خور و بذلی لایق فرموده با وطن خویش گسیل ساخت و نامه بسوی خاقان کرد و از ثمر مهر و حفاوت او شگر گذاری فراوان فرمود ، و آن گاه بکار مملکت پرداخت و عمال خویش را در بلاد و امصار منصوب ،داشت و سوخرا را طلب داشته زمام مهام جمهور را در کف کفایت او نهاد و روز تا روز بر جلالت قدر او بیفزود تا چنان بزرگ شد که هیچ قضائی بی حکومت او صورت نمی بست و هیچ حل و عقدی بی سرانگشت تدبیر او بظهور نمی پیوست لاجرم از سلطنت ، جز نامی از بهر قباد نماند و ازین ملك الملوك ايران را نايرة خشم از کانون خاطر سر بر می زد ، عاقبة الامر این راز را با شاپور رازی (3) كه نسب بملوك

ص: 257


1- درهم پیچیده
2- استقبال
3- اهل ری

می رسانید و سپهسالار حضرت بود در میان گذاشت ، شاپور عرض کرد که سوخرا را این قدر سنگ نیست که بار خاطر شهریار بود من فردا دفع او خواهم كرد و زلال ملك را از غبار وجود او صافی خواهم داشت.

و روز دیگر چون قباد بر تخت خویش جای کرد و بزرگان درگاه باریافته انجمن شدند از میانه ، شاپور با سوخرا سخن کرد و آغاز خشونت و غلظت نمود . سوخرا که هرگز از کس ، نسبت با خویش این گمان نداشت بر آشفت و شاپور را بد گفت پس شاپور کمر خویش را باز کرد و پیش شده بر گردن سوخرا افکند و او را کشان کشان از پیشگاه حضور بیرون برده در محبس انداخت و پس از هفته بفرمان پادشاه سر از تنش دور کرد . قباد بعد از قتل سوخرا (1) کار بدست شاپور نهاد و سپهسالاری لشگر بدو داد و چندان که در پادشاهی بزیست او را گرامی داشت .

و قباد را بمرمت (2) عمارات و بنیان بلاد و امصار رغبتی تمام بود در ارمن زمین شهری بنا کرد و در اراضی فارس شاه جوره و گاز رون را بر آورد و در عراق حلوان را بساخت و موصل را عمارت کرد ، و آمل را در مازندران استوار فرمود ، و در محال جرجان ارغان و شهر آباد از وست ، و در کرمان و طبرستان نیز چند عمارت بکرد و او را هشت پسر بود : (اول) : نوشیروان (دوم) : فيروز (سیم) سهم (چهارم) زرداد (پنجم) : اردشیر (ششم) : کاوس (هفتم) یزدگرد (هشتم) : زریر، و مدت سلطنت قباد چهل و سه سال بود و بعضی از قصه های قباد در ذیل احوال مزدك و ظهور او مرقوم خواهد شد

جلوس آن کاوزو سوان در مملکت ماچین

شش هزار و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آن کاوزوسوان بعد از آن که روزگار سلطنت فودی بکران آمد در مملکت ماچین نفاذ فرمان یافت ، و تخت و

ص: 258


1- در شاهنام نام او را سوفرا ذکر کرده
2- جلد سوم شاهنامه ص 140

تاج ، مخصوص او گشت و باژ و خراج بهرۀ او افتاد. عمال و حکام از خود در شهر و بلد منصوب فرمود و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق کرد در روزگار دولت او مملکت ما چین در امان بود و اهل صنعت و حرفت و طالبان علم روز تا روز بمدارج بلند ارتقا می نمودند و مدت ملكش چهل و سه سال بود .

جلوس راملیوس در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود راملیوس (1) اغسطلوس پسر ارست است (که شرح حالش مذکور شد) و او بعد از پنس بحمایت پدر قیصری مغرب یافت . و مدتی دراز بر نیامد که کار روم و ایتالیا آشفته گشت و قبایل نمسه و هرول (2) و روژین فتنه انگیختند ، و نزديك اداغر (3) سپاهی عظیم فراهم شد و او خواست ثلث مملکت ایتالیا را از بهر قبایل خویش اخذ کند. ارست بدین معنی رضا نداد و کار بمقاتله کشید . و چون ارست تاب در نگ نیاورد بشهر پاویا گریخت و اداغر از دنبال او بتاخت و او را بمحاصره انداخت، و بعد از زمانی اندك شهر پاویا را بگرفت و ارست را بکشت.

درینوقت از بهر راملیوس آن مکانت نماند که تواند سلطنت کرد ، لاجرم بگوشۀ عزلت گزید و اصحاب دیوان روم اداغر را در روم و ایتالیا حاکم کردند ، و کس نزد قيصر مشرق فرستادند و معروض داشتند که روم را دیگر پادشاه بکار نباشد ، یک تن که تواند فیصل امور کرد در میان رعیت کفایت باشد و امروز اداغر در خور این کار تواند بود .

قیصر در جواب گفت: اگر راملیوس از سلطنت کناری گرفته هنوز پنس در دالماسیا زندگانی دارد و او را از بهر پادشاهی خویش اختیار کنند و فرستاده ایشان را مراجعت

ص: 259


1- رمولوس اگوستول بضم را و همزه و گاف (آلبر ماله)
2- هارول
3- ادآکر بضم همزه و دال و سكون كاف (آلبر ماله و لاروس)

فرمود . اما اداغر گوش بدین سخن نداد و راملیوس را از روم اخراج کرده در شهر لکلوس که از مملکت ایتالیاست جای داد و هر سال شش هزار دینار از بهر او مرسوم نهاد و خود چهارده سال حکومت ایتالیا کرد عاقبة الامر تادريك فرمانگذار گت مشرق او را بشکست و قیصری مغرب بر افتاد و سلطنت روم با همه استواری محو گشت و از قبایل گت و فرنگ و لنبرد (1) رسم آزادی برخواست و سلطنتی بقانون ایران فراز گشت و زبان روم از میان برفت و زبانی تازه در میان روم و فرانسه بادید آمد که آن را زبان ایتالیا گفتند. بالجمله راملیوس آخرین ملوك مغربست و مدت ملكش یک سال بود

جلوس موفودی در مملکت چین

شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود موفودی بعداز هلاکت ساوفندی در مملکت چین ، پادشاهی یافت. بر تخت سلطانی و اریکه خاقانی جای کرد و در نظم و نسق مملكت . مساعی جمیله معمول داشت . در روزگار دولت او قبایل اوار (که ذکر حال ایشان در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم افتاد) سر بطغیان و عصیان بر آوردند و از هر سوی دست بقتل و غارت گشودند ، و در اطراف مملکت چین ترکتاز انداختند . موفودی لشگر بر آورد و با آن جماعت از یمین و شمال چندین مصاف داد تا ایشان را ذلیل و زبون ساخت چنان که زیست نتوانستند کرد. ناچار قبایل اوار با زن و فرزند و اموال و اثقال کوچ داده بمملکت یوروپ و فرنگستان شدند و مدت ملک موفودی شانزده سال بود .

ظهور اصحاب اخدود

شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود در حديث اصحاب اخدود چنان صواب نمود كه مردم نجران (2) را شناخته آريم و باز نمائيم كه چگونه ايشان

ص: 260


1- لمبار بضم لام و سكون ميم (آلبر ماله)
2- بفتح نون و سكون جيم.

نصرانى شدند و شريعت عيسى پيش گرفتند . معلوم باد كه نَجران بلده اى در سرحدّ اراضى مكّه بود از سوى يمن ، و گروهى از قبايل عرب كه نسب به بنى تغلب مى بردند در آن بلده سكونت داشتند و بر كيش بت پرستان مى زيستند ، و ايشان را در ظاهر شهر نخلهء خرمائى بس عظيم بود كه هم پرستش آن را واجب شمردندى و هر سال يك روز عيد كردندى ، و چون روز عيد فرا رسيدى خرد و بزرگ فراهم شده از شهر بيرون مى شدند و بتهاى خود را گرد آن درخت نصب مى كردند و هر حلى و زيور كه زنان ايشان را بود از آن درخت مى آويختند و جامه هاى ديبا بر آن مى پوشانيدند و از بامداد تا شبانگاه در آن جا اعتكاف مى فرمودند و گاه گاه گرد آن شجره طواف مى نمودند و شياطين از آن درخت بديشان سخن مى كرد و بر طريق باطل ايشان را مأمور مى داشت ، آن گاه به خانه هاى خويش بازشده ، يك سال بدان گفتار كردار داشتندى ، و چون ديگر باره آن عيد فرا رسيدى آن كار از نو كردندى . در آن ايام مردى كه او را فيميون نام بود و نسب با حواريون عيسى عليه السّلام داشت در اراضى شام باديد آمد ، و او مردى زاهد و متّقى و مستجاب الدّعوة بود و بر شريعت عيسى مى زيست و با دستمزد خود معاش مى كرد و صنعت او بنّائى و ديوارگرى بود ، و قانون داشت كه ايام هفته را به كار بنّائى روزگار مى گذاشت ، و چون روز يكشنبه فرا مى رسيد دست از حرفت كشيده مى داشت و از بامداد به گوشهء بيابانى گريخته تا شامگاه در حضرت يزدان به نماز و نياز و ستايش و نيايش مشغول بود . و چون اهل بلده و قريه بر حال او وقوف مى يافتند از آن جا فرار كرده به اراضى ديگر مى شد و به كار خويش مى پرداخت .

در زمان او مردى كه او را صالح نام بود در نهانى از حال او آگاه شد و چنان افتاد كه در مهر فيميون كار بدانجا برد كه بىديدار او زيستن نتوانست ناچار چنان كه فيميون ندانست از قفاى او گام برمى داشت و به دو نگران بود تا روز يكشنبه فرا رسيد و فيميون به صحرا شتافته در نماز ايستاد و صالح چند گام دور تر از وى در گوشه اى مخفى شده نظارهء او مى كرد ، ناگاه مارى را ديد كه هفت سر داشت و از يك جانب بيرون شده قصد فيميون كرد ؛ و

ص: 261

فيميون چون آن جانور را بديد از خدا هلاكش بخواست و در حال آن مار عرضهء هلاك و دمار گشت . اما صالح ندانست كه مار به دعاى فيميون بمرد و بيم كرد كه او را زيان رساند ، ناچار خود را از كمين آشكار كرد و فرياد برداشت كه اى فيميون خود را از اژدها حفظ كن و فيميون همچنان در نماز بود و به دو التفات نكرد . صالح بىاختيار پيش شتافت و چون نزديك شد آن مار را مرده يافت ، پس بماند تا فيميون از نماز فراغت جست . آن گاه از در ضراعت و مسكنت عرض كرد كه : اى فيميون سوگند با خداى كه من در مهر تو بى اختيارم و آرزوى من آن است كه پيوسته ملازم خدمت تو باشم .

فيميون گفت : اگر ملازمت من خواهى كرد بر قانون من زيستن كن . پس صالح دين او بياموخت و ملازم حضرت او شد .

و در اين وقت جلالت قدر فيميون اندك روشن گشت و مردم دانستند كه مرضى به دعاى او شفا يابند ، پس مردى را كه پسر كور بود بدان سر شد كه فيميون را به بالين فرزند حاضر كند و او را از بلاى كورى برهاند . بعضى از مردم به او گفتند كه :فيميون هرگز اجابت اين مسئول نكند و بدين نام به خانهء تو در نيايد ، مگر اين كه حيلتى انديشى و او را به بهانۀ ديوارگرى و بنّائى به خانه آرى .

لاجرم آن مرد فرزند خود را بر بستر بخوابانيد و جامه اى بر فراز او افكند و به نزديك فيميون آمد و گفت : مرا عزم آن است كه خانه اى بنيان كنم و او را از بهر عمارت به سراى خويش آورد و بهر حجره همى عبور داد تا بدانجا رسيد كه فرزندش خفته بود ، ناگاه جامه از زبر او دور كرد و دست او را گرفته پيش داشت و گفت : اى فيميون اين يك تن از بندگان خداست و از هر دو چشم نابيناست اگر در حق او دعاى خير كنى تا شفا يابد روا باشد .

فيميون از خداى بخواست تا ديدگانش روشن گردد . و چون در آن اراضى شناخته شد ناچار كوچ داد و صالح همى از قفاى او بود آن گاه از حدود شام عبور مى كردند به درختى بزرگ گذشتند و از زير درخت مردى فرياد برآورد كه آيا تو فيميون باشى ؟ گفت : بلى . عرض كرد : بسيار روز انتظار تو بردم تا هم اكنونت يافتم ، آگاه باش كه هم در اين

ص: 262

هنگام من به درود جهان خواهم كرد و كفن و دفن من بر ذمّت تو باشد . اين بگفت و بمرد . فيميون بر حسب وصيّت او را به خاك سپرد

و از آن جا با صالح كوچ داده در بعضى از بلاد عرب عبور داشت . ناگاه كاروانى از قبايل عرب بديشان باز خوردند و هر دو تن را اسير كردند و گفتند : همانا شما بندگانيد كه از مولاى خود گريخته ايد و ايشان را در اراضى نجران آورده هر تن را به كسى فروختند

اما فيميون هر روز از بام (1) تا شام خدمت مولاى خويش كردى و چون شام به حجرۀ خويش شتافتى به نماز ايستادى و خداى را ستايش نمودى تا آن گاه كه سپيدى صبح بر دميدى . شبى چنان افتاد كه مولاى فيميون خواست حال او را بازداند پس به نهانى به پشت حجرۀ وى آمد ، و چون از روزن نگريست فيميون را ديد كه در نماز ايستاده است و بى چراغ آن خانه مانندهء روز روشن است ، سخت در عجب شد و در بگشود و پيش دويد و گفت : اى فيميون اين جلالت قدر از كجا يافتى و با كدام آيين بدين مقام رفيع ارتقاء جستى ؟ فيميون گفت : مگر ندانسته اى كه شما را طريقتى ناهنجار و شريعتى ناستوده است ، هيچ نگوئيد كه پرستش درختى كه آن را هرگز سودى و زيانى نتواند بود چرا بايد كرد و اين بتان را چرا بايد گرامى داشت ؟ من اين بركت از بندگى خداى دادگر و پيروى عيسى پيغمبر يافتم و اگر خواهم خداى خويش را بخوانم تا آن درخت را كه شما پرستش مى كنيد بركند و بيفكند و نابود سازد .

او در جواب گفت : اگر تو چنين كنى و اين كار توانى كرد من و اهل من به شريعت تو در شويم و آئين تو گيريم .

پس فيميون بى توانى تن خويش بشست و نماز بگزاشت و خداى را ياد كرد تا صرصرى (2) عاصف بفرستاد و آن درخت را از بن بر آورد و خشك ساخت

ص: 263


1- صبح
2- باد تند و سخت

و نگون كرد .

چون مردم آن قريه اين بديدند بيشتر همه عيسوى شدند و بر شريعت او رفتند و از بهر فيميون در ظاهر (1) قريه خيمه اى راست كردند و او را سخت گرامى داشتند . و فيميون در خيمهء خود سكونت اختيار كرد و به عبادت خداى پرداخت . و چنان بود كه بر يك سوى آن اراضى قريه اى بود كه مرد ساحرى در آن جا جاى داشت و از سوى ديگر نيز قريه اى بود كه مردم اين قريه هر روز پسران خويش را به نزديك آن ساحر مى فرستادند تا علم سحر فراگيرند و اين پسران هر روز به كنار خيمهء فيميون عبور كرده به نزديك آن ساحر مى شدند . در ميان اين كودكان پسرى بود كه عبد اللّه نام داشت و پدر او را نام الثامر بود . اين كودك نيز به فرمان پدر به تعليم سحر مى شتافت و هر روز از كنار خيمهء فيميون گذشته او را در نماز و نياز مى ديد ، اندك اندك دلش به سوى او رفت و به خيمهء او در رفته با او سخن همى كرد تا بدانجا كشيد كه خدمت ساحر را ترك گفت ؛ و هر روز مقيم حضرت فيميون بود و پدرش چنان مى دانست كه او كسب علم سحر مىكند .

بالجمله عاقبت عبد اللّه بن الثامر شريعت عيسى عليه السّلام گرفت و فيميون دين خود به دو بياموخت و كلمات انجيل را از بهر او روشن ساخت و گفت : اى عبد اللّه بدان كه اسم بزرگ خداوند كه مفتاح جميع بستگى هاست در اين انجيل مبارك است و آن نام بزرگ هرگز در آتش سوخته نشود و از بهر هر حاجت بخوانى روا گردد .

عبد اللّه گفت : چه باشد كه اين نام مبارك را به من بياموزى ؟ فيميون گفت : اى برادر تو هنوز حمل آن بار نتوانى كرد ، آن گاه كه لايق باشى از تعليم آن دريغ نخواهم داشت .

عبد اللّه چون اين سخن بشنيد به سراى خويش آمد و دانسته بود كه اسم اعظم خداى در آتش نخواهد سوخت ، پس قداحى (2) چند راست كرد و هر اسم كه در انجيل يادداشت بر قدحى جداگانه مى نگاشت و آن قداح را يك يك همى در آتش افكند تا بسوخت چون بدان تير رسيد كه اسم

ص: 264


1- بیرون
2- جمع قدح بكسر قاف و سكون دال تير تير قهاره

اعظم بر آن ثبت بود نسوخت و از آتش بيرون جست ، و عبد اللّه آن نام را بدانست و نزديك فيميون شتافته صورت حال را بازگفت

فيميون فرمود : اى فرزند اكنون كه يافتى نيكو بدار و در كارهاى ناسزا به كار مبر كه سبب هلاك تو خواهد شد .

و از اين هنگام مدتى دراز بر نيامد كه فيميون وداع جهان گفت و عبد اللّه در اراضى نجران همى عبور كرد و هر جا مريضى بود به نزد او حاضر مى كردند تا شفا بخشد ، اما عبد اللّه نخست دين حق بر مريض عرضه مى كرد و او را مسلمان مى ساخت و از پس آن در حق او دعاى خير كرده تا شفا مى يافت . بدين گونه نام او در نجران بزرگ گشت و مردم به دو پيوستند و حاكم نجران بيم كرد كه حكومت او محو گردد ، پس كس فرستاد و عبد اللّه را حاضر كرد و گفت : اين چه قانون است كه پيش گذاشته اى و دين آبا و اجداد ما را محو و مطموس داشته اى ، از اين آيين بگرد و اگر نه ترا كيفر خواهم كرد .

عبد اللّه گفت : هرگز ترا بر من غلبه نتواند بود و جز خداى را بر بندگان قدرت نباشد . حاكم شهر از سخن او در خشم شد و بفرمود او را برده از جبلى بلند به زير افكندند ، عبد اللّه بى رنج و آسيب برخاسته به نزد او شتافت و گفت : خداى مرا حافظ و ناصر است و هم او را به دين خداى دعوت فرمود . درين كرّت حكم كرد تا عبد اللّه را به آبى سهمناك غرقه ساختند و چنان دانستند كه از بهر او رهائى نخواهد بود ، عبد اللّه از آب به سلامت برآمد و نزد حاكم شتافته فرمود : بر شريعت عيسى باش و خداى يگانه را به توحيد بستاى ، و هم آگاه باش كه آن گاه بر من غلبه توانى كرد كه خداى را به كلمهء توحيد ستايش كنى . آن مرد جفاكار از در سخره خداى را به كلمۀ توحيد ياد كرد و آن عصا كه در دست داشت بر سر عبد اللّه بزد تا بشكست و او بدان زخم اندك بمرد .

و اين عبد اللّه آن كس باشد كه در زمان عمر بن خطاب در نجران باديد شد و آن چنان بود كه مردى در خرابه هاى نجران حفر زمين مى كرد ناگاه به سردابه اى رسيد و در آن جا مردى را بيافت كه نشسته و دست خود بر سر داشت ، چون دست او را بگرفت و از سر او دور

ص: 265

بداشت خون از زخم او روان گشت ، و چون دست او بازداشت هم بر زخم سر گذاشت تا خون بايستاد . اين خبر به عمر آوردند . وى گفت : چنان كه از خبر دانسته ام او عبد اللّه بن الثامر است هم چنان جسد او را بر جاى خود بگذاريد و مدفون داريد و بر حسب حكم او چنان كردند .

بالجمله بعد از آن كه عبد اللّه بن الثامر به زخم عصا بمرد حاكم نجران نيز در حال كيفر عمل يافته هلاك شد و اين نيز بر عقيدت مردم نجران بيفزود و يكباره عيسوى شدند و هر كه به شهر ايشان در مى شد او را به شريعت عيسى دعوت مى كردند ، چون سخن ايشان را استوار مى داشت رستگار بود و اگر نه او را هلاك مى ساختند .

در آن ايام چنان افتاد كه مردى از يمن با دو پسر خويش به نجران آمدند و ازين قانون آگهى نداشت و بر دين يهوديان بود ، ناگاه مردم نجران ايشان را بگرفتند و گفتند : هم اكنون يا شريعت عيسى عليه السّلام پيش گيريد و اگر نه شما را هلاك كنيم . پسران آن مرد قبول اسلام نكردند و هر دو مقتول گشتند . آن مرد از بيم جان حيلت كرد و به دروغ شريعت عيسى گرفت و روزى چند با ايشان ببود ، پس فرصتى كرده به سوى يمن گريخت ، و صورت حال را به عرض ذو نواس (1) كه در اين وقت پادشاه يمن بود رسانيد . (چنان كه قصهء سلطنت او را مرقوم داشتيم)

چون ذو نواس بر دين يهوديان بود از اين معنى برآشفت و گفت از بهر كيفر به نَجران شوم و اين كين از آن مرد بازجويم و كليساها ويران كنم و صليبها بشكنم و هر كه دين يهود پيش نگيرد او را به آتش بسوزم . پس پنجاه هزار مرد شمشيرزن فراهم كرده از يمن كوچ داد و طىّ مسافت كرده به نجران آمد و كليساها را پست كرد و صليبها در هم شكست و مردم نجران را انجمن فرمود و گفت : اگر خواهيد دين يهوديان پيش گيريد و اگر نه يك تن از شما زنده نگذارم . ايشان گفتند : ما هرگز جان ناچيز را با دين عزيز برابر نخواهيم داشت گو يك تن زنده نمانيم .

ص: 266


1- بضم نون، منهج الصادقين، يوسف بن ذی نواس نقل می کند.

ذو نواس در خشم شد و بفرمود تا حفره اى مستطيل برسان خندقى بكردند و حطبى (1) فراوان در آن اخدود انباشته كردند و آتش در زدند و از اين جاست كه ذو نواس و اهلش اصحاب اخدود نام يافت ، چنان كه خداى فرمايد :

﴿قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ﴾ (2) يعنى : ملعون شد ذو نواس و اهلش كه حفر اخدود كرده و با آتش بينباشت .

بالجمله چون آتش از آن حفره زبانه زدن گرفت ذو نواس بر يك سوى آن حفره بنشست چنان كه هم خداى ياد فرموده ﴿النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ ﴾ و بفرمود اهل نجران را پيش داشتند و بعضى را با تيغ همى بگذرانيد و برخى را به آتش اندر افكند . در ميانه زنى را آوردند كه طفلى يك ماهه در بر داشت و دين يهود بر او عرضه كردند ، آن زن از بيم جان و مرگ فرزند همى خواست تا دين يهود پيش گيرد ناگاه آن كودك به سخن آمد و گفت : اى مادر آتش دوزخ را بر آتش دنيا اختيار مكن كه اين از بهر رضاى خداوند بارى اندك باشد . پس آن زن با طفل خود خويشتن را در آتش افكند .

بالجمله بيست هزار تن از مردم نجران را نابود ساخت و شهر ايشان را ويران كرد و با سوى يمن مراجعت نمود از ميان مردم نجران مردى كه او را دوس (3) ذُو ثعلبان (4) گفتندى نجات يافت و به گوشه اى گريخت . و او را از اين روى دوس ذُو ثعلبان مى گفتند كه اسبى داشت نام آن از غايت تندى و راه دانى ثعلبان بود . بالجمله دوس بعد از آن كه ذو نواس به يمن رفت به ميان نجران آمد و چند تن كه از مردم نجران زنده بودند

ص: 267


1- هیزم
2- سورة البروج 4 و 5 و 6 و 7
3- بر وزن لوح.
4- بضم تا و لام.

فراهم آورد و گفت : شما همچنان در آبادانى كليسياها سخت بكوشيد كه من از پاى نخواهم نشست تا اين كين باز نخواهم . اين بگفت و بر اسب ثعلبان سوار شد و كتابى از انجيل كه يك نيمهء آن سوخته بود برگرفت و به قسطنطنيه آورده در حضرت زنون (1) برد كه در اين وقت قيصرى مشرق داشت چنان كه مذكور شد و صورت حال را به عرض رسانيد و آن كتاب انجيل نيم سوخته را به دو نمود .

زنون از آن حال بگريست و نامه اى به حاكم حبشه كرد كه از قبل او بود تا كين از ذو نواس بخواهد . و اين فرمانگذاران حبشه را عربان نجاشى مى ناميدند

بالجمله دوس نامۀ قيصر بر گرفت و چون صبا و سحاب طىّ مسالك كرده به حبشه آمد و آن نامه نزد نجاشى نهاد و انجيل سوخته را بر او ظاهر كرد و ستم هاى ذو نواس را بگفت .

نجاشى فرمود كه : من اين كينه از او بجويم و هفتاد هزار مرد شمشيرزن فراهم كرد و ارياط را كه مردى دلير و دلاور بود سپهسالار آن لشكر فرمود ، و ابرهة الاشرم را كه يكى از سرداران بزرگ بود با او همراه ساخت و ايشان لشكر برآوردند و به رهنمائى دوس كشتى در آب افكندند و به ساحل يمن آمده از اراضى حضر موت (2) سر بركردند .

چون اين خبر به ذُونَواس رسيد سخت بترسيد و قواد سپاه را فراهم كرده گفت : اينك سپاه حبشه به سوى ما تاختن كرده ، بيم آن دارم كه در نبرد ايشان زبون گرديم ، بهتر آن است كه حيلتى انديشم تا بىزحمت ايشان را به هلاكت افكنم . پس حكم داد تا سركردگان سپاه هر يك با مردم خود به شهر و مقام خويش شدند و آرام گرفتند و چشم بر حكم ذو نواس داشتند .

ص: 268


1- بكسر زا و ضم نون
2- شهر های جزیرة العرب

اما از آن طرف ذو نواس خود با پنج هزار تن از سپاهيان در زمين صنعا كه دار الملك يمن بود بنشست و كليد گنج خانه ها همه فراهم كرد و بر هم نهاد و نامه اى به ارياط نوشت كه : من دانسته ام نجاشى را با من كينهء ديرينه نيست و من هرگز با لشكر او جنگ نخواهم كرد و لشكر خويش را فراهم نكردم تا معلوم باشد كه نبرد نخواهم آزمود ، اينك كليدهاى گنجينهء خويش را كه در هر بلد داشته ام بر هم نهاده ام و آماده نشسته ام تا هر چه حكم كنى چنان كنم ، اگر فرمائى جمله را به نزد تو آرم و بسپارم و خود به نزديك نجاشى شوم و اگر نه هم در اين مُلك ملازم حضرت تو خواهم بود .

چون اين نامه به ارياط رسيد صورت حال را بنوشت و به نجاشى فرستاد . فرمانگذار حبشه سخت شاد شد و به ارياط حكم داد كه اين ملك و مال را از ذو نواس بپذير و او را به نزديك من رها كن .

ارياط اين حكم به ذو نواس رسانيد و او را به نزديك خويش طلب داشت . پس ذو نواس كليدهاى خزاين را حمل كرده به حضر موت شتافت و آن جمله را نزد ارياط بنهاد و اظهار عقيدت و چاكرى نمود و گفت اينك با من به صنعا عبور فرماى و اين خزاين را مأخوذ دار تا از پس آن من به حضرت نجاشى شوم . پس ارياط با ذو نواس به صنعا آمد و هر خواسته (1) و گنج خانه كه در دار الملك بود بدست كرد . آن گاه ذو نواس گفت كه : آن گنج كه در ديگر بلاد و امصار اندوخته كرده ام هم تراست سرهنگان خويش را بفرماى تا اين كليدها برگيرند و هر يك با جمعى از لشكر به بلدى شده گنج خانهء آن بلده را برگيرد .

پس ارياط با خاطرى خُرّم قوّاد سپاه را بخواست و هر يك را با گروهى به جانبى گسيل ساخت و خود با معدودى از سپاهيان در صنعا ساكن گشت . چون لشكر حبشه پراكنده شدند ذو نواس به سرداران خويش نامه كرد كه هر جا با لشكر حبشه دچار شوند يك تن زنده نگذارند .

ص: 269


1- بفتح صاد و سكون نون.

سرداران او در بلاد و امصار دست به قتل مردم ارياط گشودند و خود نيز در صنعا برشوريد و ناگاه بر ارياط تاختن كرد و مردم او را همى كشت . ارياط چون چنان ديد به زحمت تمام با چند كس از مردم خود از صنعا بگريخت و به حضر موت آمد و پراكندگان سپاه او نيز معدودى به او پيوستند و از آن جا كشتى در آب رانده به نزديك نجاشى گريخت و صورت حال را مكشوف داشت . فرمانگذار حبشه در خشم شد و در اين كرّت صد هزار مرد جنگى مجتمع ساخت و هم ايشان را به دست ارياط و ابرهه سپرد و بازفرستاد . و ارياط چون پلنگ زخم خورده كشتى در آب رانده و ديگر باره از حضر موت سر بدر كرد چون ذو نواس اين بشنيد دانست كه اين كار به حيلت راست نشود ناچار لشكر بر آورده به اراضى حضر موت تاخت و با مردم حبش جنگ در انداخت بعد از كوشش و كشش فراوان لشكر يمن شكسته شد و ذو نواس خواست كه از ميدان جنگ جان به سلامت برد و از هيچ روى راه نجات نديد جز اينكه اسب به دريا افكند باشد كه به شناورى باره از بحر بگذرد

چون لختى راه بپيمود از لطمات امواج غرقه گشت و جسدش طعمهء ماهيان شد . و در اين همه سفرها و جنگ ها دوس ذو ثعلبان ملازم سپاه حبش بود و از اين جاست كه يكى از اهل يمن در حق او گفت : «لا كَدوَسٍ وَ لَا كَاَعلاقِ (1) رَحْلِهِ» و اين سخن مثل گشت

بالجمله بعد از مرگ ذو نواس ، ارياط به يمن تاخت و قلعه هاى استوار را ويران كرد و بيش تر از آن كه ذو نواس از مردم نجران بكشت از اهل يمن مقتول ساخت و مراجعت فرمود . و مدت پادشاهى ذو نواس در يمن بيست سال بود (2)

ص: 270


1- جمع علق ،بکسر عین چیز نفیس غلاف، شمشیر
2- سيرة ابن هشام جلد اول ص 29 - 37 و همچنین منهج الصادقین در تفسير سورة بروج نقل این داستان را کرده با اختلاف و در تفسیر برهان روایتی است از علی علیه السلام که دلالت دارد بر اینکه اصحاب اخدود مربوط به حبشه بعد از بعثت پیغمبری برای ایشان

جلوس ذُوجَدن در يمن

شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود جلوس ذُوجَدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود ذو جدن (1) يك تن از خويشان ذو نواس است بعد از آن كه ذو نواس غرقه گشت ارياط (چنان كه مرقوم شد) هيچ در اراضى يمن از قتل سكنه و تخريب امكنه فرو نگذاشت و قلعهء بينون (2) و قلعهء سلحين (3) و قلعهء غمدان (4) را ويران ساخت و در بلاد و امصار يمن مردم را بعضى بكشت و برخى اسير كرد ، آن گاه به سوى حبشه كوچ داد.

از پس او ذو جدن به تخت ملك بر آمد و در تعمير خرابيهاى ارياط بكوشيد و اين شعرها بگفت :

هوّنك لَيْسَ يَرُدُّ الدَّمْعِ مَا فاتا *** لا تهلكى أَسَفاً فِى أَثَرٍ مِنْ مَاتَا

أَبْعَدُ بينون لَا عَيْنٍ وَ لَا أَثَرٍ *** وَ بَعْدُ سلحين بَيْنِى النَّاسِ أَبْيَاتاً (5)

و هم ديگر شعرهاى ذو جدن در مرثيه ذو نواس و خرابى يمن گويد كه نگارندهء اين مبارك اين چند شعر از آن نگاشت : بيت

فَانِ الْمَوْتِ لَا يَنْهَاهُ نَاهٍ *** وَ ذُو شَرِبَ الشِّفَاءُ مَعَ التشوق (6)

وَ لَا مترهّب (7) فِى اسطوان *** تناطح جدره بَيْضَ الانوق (8)

وَ غمدان الَّذِى حَدَّثْتَ عَنْهُ *** بَنُوهُ مستمكا (9) فِى رَأْسِ نيق (10)

ص: 271


1- بر وزن حسن
2- بر وزن زیتون
3- بكسر سين
4- بضم عين
5- یعنی آسوه دباش و زیاد غم بخود راه مده، زیرا اشک و آه گذشته را جبران نمی کند و خود را بهلاکت میانداز بعد از مردن آن کس که مرده است آیا بعد از (بینون) که دیگر اثری از آن باقی نیست و بعد از (سلین) کس دیگر خانه بپا می کند؟
6- آن چه استنشاق می شود برای مداوا و معالجه
7- رهبان و عابد
8- شتر ماده
9- مرتفع
10- روغن زیتون

مَصَابِيحُ السَّلِيطُ تلوح فِيهِ *** اذا يُمْسِى كَيَوْمَ ذِى البروق (1)

فاصبح بَعْدَ جَدَّتَهُ رَمَاداً *** وَ غَيْرِ حُسْنِهِ لَهَبِ الْحَرِيقِ

وَ أَسْلَمَ ذُو نُوَاسٍ مُسْتَكِيناً (2) *** وَ حَذَّرَ قَوْمِهِ ضَنْكِ الْمُضَيَّقِ

بالجمله ذو جدن مدت هشت سال در يمن سلطنت كرد و در عمارت خرابي ها روز برد و اندك اندك سپاهى فراهم كرد.

در اين وقت نجاشى بيم كرد كه مبادا ذو جدن قوت گيرد و نام پست شدهء يمن را بلند كند ، پس تصميم عزم داد كه مملكت يمن را مسخر كند و در حوزهء فرمان بدارد و سپاهى بزرگ ساز داد و همچنان ابرهه و ارياط را سپهسالار كرده به سوى يمن بيرون فرستاد .

از اين سوى ذو جدن چون اين بشنيد مردم خود را مجتمع ساخته از در مدافعه برخاست و به استقبال جنگ تا به حضر موت آمد و در آن اراضى هر دو سپاه با هم دوچار شده صف راست كردند و جنگ درافكندند مدتى دراز نكشيد كه لشكر يمن شكسته شد و بر ذو جدن كار تنگ شده راه فرار پيش گرفت ، و از بيم دشمن اسب به دريا افكند و در بحر جان بداد . وى آخرين سلاطين حمير است و بعد از او سلطنت يمن با مردم حبش افتاد ، (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد ) (3)

جلوس نسطاس در قسطنطین

شش هزار و نود و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نسطاس که هم او را انستاس گویند بعد از مرگ زنون (4) (که شرح حالش مذکور شد) ضجيع اواریادنه را بشرط زنی بسرای آورد و بر تخت قیصری جای کرد و این جز آن انستاس است که محبوب

ص: 272


1- در سيرة ابن هشام (كتوماض البروق) ذکر شده است
2- خاضع و ذليل
3- سيرة ابن هشام جلد ص 39-42
4- زنن بکسر زاء و ضم نون چنانکه گذشت

اریادنه بود و زنون ، او را بکشت (چنانکه گفتیم).

بالجمله انستاس را سری گر بود و یک چشم سیاه و آن دیگر فیروزه گون بود . از این روی او دیگر (1) لقب داشت که بزبان رومیان بمعنی دو رنگ بود ، بالجمله انستاس را کیاستی بسزا و سیاستی لایق بود و در بدو پادشاهی لشگری و رعیت ، با او مهربان بودند و او را آن ، اندیشه در خاطر می رفت که با شاهنشاه ایران مصاف سازد و قبايل بلغار را نیز براندازد اما چون مردی بخیل و تندخوی بود و با خلفاي كتليك نیز طریق جور و اعتساف می گذاشت سلطنت او ضعیف شد و نتوانست کار بآرزو کند. و در میان قسطنطنیه و اراضی بلغار دیواری نهاد تا از ترکتاز آن قبایل آسوده ماند، و چون هشتاد و هشت سال از مدت زندگانی او بگذشت صاعقه بر او فرود شده هلاکش ساخت . و مدت سلطنت او بیست و چهار سال بود و او در زمان دولت خود رسم تماشاخانه را که مردم با شیر و دیگر سباع جنگ می کردند برانداخت(چنان که آن قانون را گفته ایم)

جلوس منذر بن منذر در مملکت حیره

شش هزار و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر بن منذر ، بعد از برادرش اسود در مملکت حیره لوای حکومت افراخت ، و خرد و بزرگ را بتحت فرمان خویش باز داشت و در حضرت قباد که درین وقت ملك الملوك ايران بود عرض عقیدت فرمود و منشور حکومت حیره از وی بستد، و خراج مملکت، همه ساله بدرگاه او فرستاد و منذر را در زمان خویش باحارث غسانی (که ذکر حالش مرقوم شد) خصمی افتاد و حارث از شام ، لشگر بر آورد و ازین سوی ، منذر باستقبال جنگ بیرون شد و روز جنگ زنی که او را حلیمه نام بود ، حقه ای از مشگ ، بسوی لشگریان فرستاد تا هر کس از مردم جنگ جوی دست بدان عطر آلوده ساخته در کار جنگ یک جهت باشد (و این سوگندی بود در میان عرب چنان که در ذیل قصه اجداد خاتم

ص: 273


1- ديگر ، بكسر دال و سكون كاف

الانبياء عليه الاف التحية والثناء باز نموده ایم).

بالجمله لشگریان ، سوگند یاد کردند و در جنگ بکوشیدند تا جملگی عرضه هلاك و دمار گشتند ، و مردم حیره شکسته شدند و حارث غلبه جسته بعضی از بلاد و امصاری که در تحت فرمان منذر بود خراب کرد و بسوخت و حارث نیز ازین روی محرق لقب يافت . بالجمله آن روز جنگ را یوم حلیمه گفتند ، و این سخن آن وقت مثل شد که عرب گوید : (قددقوا بينهم عطر منشم) و این سخن از آن جاست که منشم نیز نام زنی بود که هنگام جنگ قبایل عرب ظرف طیب از وی می گرفتند و دست در آن فرو برده از بهر جنگ سوگند یاد می کردند زهیر بن ابی سلمی گوید: بیت

تدارکتما عبس (1) و ذبيان (2) بعدما *** تَفَانَوا ودَقُّوا بَینَهُمْ عِطْرَ مَنْشَمِ

بالجمله منذر ، بعد از شکستن از لشگر شام بمملکت حیره باز آمد و در عمارت خرابی های آن چه از سپاه شام رسیده بود بپرداخت و مدت سلطنت او در حیره هفت سال بود .

جلوس جبله در شام

شش هزارو نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبله (3) پسر حارث است (که شرح حالش باز نموده آمد) و او بعد از پدر در مملکت شام درجه حکومت یافت و کار لشكر و کشور را بنظم و نسق کرد و منشور سلطنت شام از قباد كه ملك الملوك ايران بگرفت و خراج ملك خويش بدو فرستاد و با منذر بن منذر که فرمانگذار حیره بود کار برفق و مدارا گذاشت ، و کین یوم حلیمه را چنان که گفته شد از خاطر محو ساخت و مدت سلطنت جبله در شام هفده سال و یک ماه بود .

ص: 274


1- بر وزن امر
2- بكسر ذال و ضم آن : دو قبیله از قبائل عرب
3- بفتح جيم و با

الانبياء عليه الاف التحية والثناء باز نموده ايم).

بالجمله لشگریان ، سوگند یاد کردند و در جنگ بکوشیدند تا جملگی عرضه هلاك و دمار گشتند ، و مردم حیره شکسته شدند و حارث غلبه جسته بعضی از بلاد و امصاری که در تحت فرمان منذر بود خراب کرد و بسوخت و حارث نیز ازین روی محرق لقب یافت . بالجمله آن روز جنگ را یوم حلیمه گفتند ، و این سخن آن وقت مثل شد كه عرب گويد : (قد دقوا بينهم عطر منشم) و این سخن از آن جاست که منشم نیز نام زنی بود که هنگام جنگ قبایل عرب ظرف طیب از وی می گرفتند و دست در آن فرو برده از بهر جنگ سوگند یاد می کردند زهیر بن ابی سلمی گوید: بیت

تدار کتما عبساً (1) و ذبيان (2) بعدما *** تَفَانَوا ودَقُّوا بَینَهُمْ عِطْرَ مَنْشَمِ

بالجمله منذر ، بعد از شکستن از لشگر شام بمملکت حیره باز آمد و در عمارت خرابی های آن چه از سیاه شام رسیده بود بپرداخت و مدت سلطنت او در حیره هفت سال بود.

جلوس جبله در شام

شش هزارو نودو پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبله (3) پسر حارث است (که شرح حالش باز نموده آمد) و او بعد از پدر در مملکت شام درجه حکومت یافت و کار لشكر و کشور را بنظم و نسق کرد و منشور سلطنت شام از قباد كه ملك الملوك ايران بگرفت و خراج ملك خويش بدو فرستاد و با منذر بن منذر که فرمانگذار حیره بود کار برفق و مدارا گذاشت ، و کین بوم حلیمه را چنان که گفته شد از خاطر محو ساخت و مدت سلطنت جبله در شام هفده سال و یک ماه بود .

ص: 275


1- بر وزن امر
2- بكسر ذال و ضم آن : دو قبیله از قبائل عرب
3- بفتح جيم و با

كرده حربهء خود را بر سر ابرهه فرود آورد و آن تيغ از سپر ابرهه گذشته ابرو و چشم و بينى او را بشكافت ، و ازين روز ابرهه به اَشرَم ملقّب گشت . چه اشرم به معنى كفته (1) بينى باشد .

مع القصه چون ابرهه زخم دار شد عَتُودَه اسب برانگيخت و بر ارياط تاخته زخمى سخت بر او فرود آورد ، چنان كه از اسب در افتاد و جان بداد . چهار هزار مرد لشكرى كه در اين وقت با ارياط بودند ، بعضى بگريختند و بعضى با ابرهه پيوستند . پس ابرهه به صنعا درآمد و سلطنت يمن يافت .

اما از آن سوى چون خبر به نجاشى بردند كه ابرهه ، ارياط را بكشت و سلطنت يمن بدست كرد ، در خشم شد و گفت : ابرهه چه كس باشد كه بىاجازت من ارياط را كه از جانب من حكومت داشت از ميان برگيرد و خود حكم راند ، و سوگند ياد كرد به عيسى و صليب كه تا آن خاك را كه ابرهه در آن است زير پى نسپرم و خون ابرهه را بر آن خاك نريزم خاموش نباشم .

چون اين سخن با ابرهه بردند سخت بترسيد و دانست كه با ملك حبشه نتواند نبرد آزمود ، پس از طريف و تالد (2) پيشكشى بزرگ از بهر نجاشى كرد و نامه [ اى ] به دو نوشت كه من و ارياط هر دو تن بندهء تو بوده ايم غايت امر در ميان ما خصمى افتاد و من به دو چيره شدم و من نيكوتر از او ملك يمن را توانم از بهر نجاشى بدارم ، و اينك همان رهى باشم كه بودم ، ملك را نبايد آهنگ من كرد ،

چه هر وقت مرا طلب فرمائى حاضر شوم ، اما اگر من از اين اراضى بيرون شوم ملك يمن از دست خواهد شد .

پس رسولى چرب زبان پيش خواست و آن خواسته (3) و نامه به دو داد و قيفال (4) خويش را بگشود و مقدارى از خون خويش در مينائى (5) كرده با مخلاتى (6)

ص: 276


1- بر وزن رفته: شکاف خرده
2- جدید و قدیم
3- زر و مال
4- رگ بزرگ دست
5- شیشه
6- توبره

از خاك صنعا ، هم با رسول سپرد و گفت : در حضرت نجاشى معروض دار كه اينك خاك صنعا را در بساط خويش گسترده كن و اين ميناى خون مرا بر خاك بريز و بر آن بگذر تا از سوگند برآئى و حانث (1) نباشى پس فرستادۀ ابرهه به حبش شد و آن پيشكش ها را در حضرت نجاشى پيش گذرانيد و نامهء ابرهه را بداد و آن خاك و خون را بازنمود .

نجاشى عذر او را بپذيرفت و تحف او را برگرفت و حيلت او را در كار پسنديده داشت و سلطنت يمن را به دو گذاشت (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد). (2)

جلوس ساومنندی در مملکت چین

داد و شش هزار و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ساومنندی، بعد از روزگار موفودی در مملکت چین درجه سلطانی و رتبت خاقانی یافت و حق عدل و نصفت بگذاشت و مردم چین را بدستیاری بذل و احسان از خویش راضی بداشت . و با (اینال با و قوی خان) که در ینوقت فرمانگذار ممالك تركستان بود از در مدارا و مصافات رفت و با پادشاه ماچین نیز ساز مودت طراز فرمود و مدت سلطنت او در چین دوازده سال بود.

جلوس نعمان بن اسود در حیره

شش هزار و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان (3) بن اسود بن منذر بعد از عم خود در مملکت حیره حکومت یافت و در آن اراضی صغیر و کبیر حکم او را گردن نهادند و فرمانش را مطیع و منقاد گشتند و او نیز بفرمان قباد که درینوقت ملك الملوك ایران بود پادشاهی حیره داشت و خراج مملکت بدر می فرستاد . و مدت سلطنت او چهار سال بود و مادر نعمان هند نام داشت و او دختر هیجانه است که نسب

ص: 277


1- شکننده نذر و عهد گردان
2- سيرة ابن هشام جلد اول ص 42- 43
3- بر وزن عثمان

بآل نصر می رسانید .

جلوس ابویعفر در حیره

شش هزار و یک صد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ابويعفر بن علقمه یک تن از خویشان نعمان بود و حصافتی لایق و جلادتی بسزا داشت، لاجرم بعد از وفات نعمان بتخت سلطنت ارتقا جست و مردم حیره را بزیر فرمان کرد و تحف و هدایای فراوان بحضرت قباد فرستاد و منشور سلطنت خویش را از او بگرفت و سه سال پادشاهی کرد آن گاه امرء القیس شاعر برو تاخته ملك ازو بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس شیلدبر در مملکت فرانسه

شش هزارو یک صد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کلویس (1) (که شرح حالش مرقوم شد) چهار پسر داشت ، و او در زمان حیات ، مملکت خویش را بر پسران قسمت كرد و هر يك رادار الملكی نهاد :

نخستین از پسران او شیلدبر (2) نام داشت ، قسمتی از مملکت را بدو تفویض فرمود و نشیمن او را در شهر پاریس مقرر داشت

و پسر دوم او را طیاری (3) اول ، می گفتند ، او را نیز بهره بداد و شهر مستظ (4) را دار الملك او نهاد .

و پسر سیم را کلودمیر (5) نام بود و شهر ارلیان (6) نشیمن او گشت

ص: 278


1- گذشت صحیح آن
2- بكسر شین و دال و باء
3- صحيح آن (تیری) بکسر تا و تشدید را می باشد (آلبر ماله)
4- متز بكسر ميم و سكون تا (آلبر ماله )
5- بضم دال
6- ارلئان بضم همزه و سکون راء و كسر لام و فتح همزه : از شهرهای فرانسه واقع درصد و بیست و یک کیلومتری پاریس

و پسر چهارم را کلوتر (1) می نامیدند و پای تخت او شهر سواسون (2) شد و ایشان در حیات پدر ، نيك آسوده خاطر می زیستند و بحکمرانی روزگار می بردند بعد از مرگ کلویس ، ایشان همچنان بزیستند، اما شیلدبر را عظمت می نهادند و در حل و عقد امورش اطاعت می نمودند

در سال دوازدهم سلطنت ، شیلدبر ساز سپاه کرده کلودمیر و کلوتر را نیز با خود برداشت و با قبایل برگی نیان (3) (که شرح حال ایشان در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم شد) مصافی بزرگ داد و از هیچ سوی ظفر بادید نگشت ، پس شیلدبر مراجعت فرمود و سال دیگر کار جنگ راست کرد و با آن جماعت در آویخت . درین مصاف کلود میر جلادت کرده، اسب بمیدان افکند ورز می بزرگ داد و چندان از لشگر دور افتاد که در مراجعت سپاه دشمن را آن خویش پنداشت و بلشگرگاه خصم در آمد و اسیر گشت .

پادشاه آن که گندمار (4) نام داشت (چنان که ازین پیش گفته ایم) بفرمود تا سراز مال تن او بر گرفتند و بر سرسنانی (5) نصب کرده پیش روی سپاه بداشتند و مردم او ازین نصرت قوی دل شدند و در آن جنگ ظفر جستند

و چون سه سال ازین هنگام بگذشت ، برادران کلودمير بر سر ملك او تاختند و فرزندان برادر را بکشتند و آن مملکت را در میان خود قسمت کردند

و در سال بیست و سیم سلطنت خود شیلدبر برادر خویش کلوتر را ملازم رکاب ساخته لشگر بر آورد و مملکت بورقون (6) را که در تصرف کند مار بود بگرفت و او را مقهور ساخت و شاد بزیست

ص: 279


1- بسكون كاف و ضم لام و کسر تا
2- گذشت ضبط آن
3- بورگنی بضم گاف و سکون نون چنان که گذشت
4- بضم گاف و سكون نون و کسر دال.
5- نیزه
6- بورگنی بضم گاف و سکون نون و یاء از شهرهای قدیمی فرانسه

و بعد از نه سال دیگر با قبایل گت چندین مصاف داد و در بیشتر وقت ظافر جست و مدتی کار بکام کرد تا روزگارش بنهایت شده وداع جهان گفت ، و جسد او را در کلیسیائی که خود در شهر پاریس کرده بود و نام آن کلیس یاسین ژرمین بود مدفون ساختند ، و مدت سلطانت او در مملکت فرانسه چهل و هفت سال بود.

جلوس امرءالقيس در حیره

شش هزار و یک صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود امرء القيس بن حجر (1) بن الحارث بن عمرو بن حجر ، هو آكل المراد (2) بن معوية بن ثور ، هو كنده (3) بن عفير (4) بن عدی بن الحارث بن مره (5) بن ادد (6) بن زيد بن يشجب (7) بن عريب (8) بن زيد بن كهلان (9) بن سبا (10) بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود و نسب هود پیغمبر را ازین پیش تا بآدم علیهما السلام باز نموده ایم .

بالجمله این جماعت از قبیله کنده اند و فرزندان ثور را ازین روی ، لقب کندی گشت و هم در قصه بهرام گور گفته شد که حجر بن معویه را از چه روی اکال المرار و آكل المرار نامیدند ، و دیگر از پدران امرء القيس عمرو بن حجر را عمر مقصور لقب بود از بهر آن که بر مملکت پدر اقتصاد کرد و زیاد طلبی نفرمود و مادر عمر مقصور که شعبه (11) نام داشت دخترابی معاهر (12) بن حسان بن عمر و بن تبع است.

ص: 280


1- بضم حا و بضم جيم هم صحيح است
2- بضم میم
3- بکسر کاف
4- بر وزن زبیر، و در قاموس با عين نقطه دار ذکر آمده است
5- بضم میم
6- بر وزن عمر ، بضم دال هم شده است
7- بر وزن ينصر
8- بر وزن امير
9- بفتح كاف
10- بر وزن جبل
11- بضم شين
12- بضم ميم

اما مادر امرالقیس که تملک (1) نام داشت ، دختر عمرو بن زبید (2) بن مذحج (3) است چنان که خود در شعری ،گوید آن هنگام که بر سر حیره ناخت چنان که گفته اید بیت

ألا هل أتاها والحوادثُ جَمَّةٌ *** بأنَّ امرئِ القيسِ بنِ تَمْلِكَ بَيْقَرَا (4)

و كنيت امرء القيس ابا وهب است ، و لقبش ذو القروح و ملك ضليل (5) است، و او باتفاق اهل ادب بهتر و برتر شعرای عربست و وقتی از حضرت رسول صلى الله عليه و سلم سئوال کردند که از میان شعرای عرب ، اجل و اعظم کیست ؟ چند تن راهريك به شيوه از شعر بستود و فرمود: «وان كان ولا بد ملك الضليل»

اکنون چنان صواب می نماید که بعضی از قصه های اجداد امرء القیس را باز نمایم تا مطالعه کنندگان را در احوال او بصیرتی تمام باشد :

همانا قصة آكل المرار را در حدیث بهرام گور مسطور داشتیم اما فرزند او عمرو مقصود بعد از پدر حکومت سکنه نجد و فرمانگذاری بعضی از قبایل عرب که در اراضی شام سکون داشتند می فرمود ، و او را در سرای زنی از اولاد تبابعه یمن بود و ازو فرزندی آورد که الحارث نام داشت ؛ و او ولیعهد پدر بود اما چون میان اولاد کنده و سلاطین شام پیوسته كار بمعادات و مبارات (6) مي رفت ، هرگز عمرو مقصور ، شاد و مسرور ننشست و عاقبت عمرو بن نعمان غسانی (که ذکر حالش مرقوم افتاد) با مردم خود برو تاخته و او را مقتول ،ساخت و بعد از عمرو مقصور الحارث بجای پدر لوای حکومت افراخت و عرب نجد و دیگر قبایل را بتحت فرمان در آورد ، و از بهر آن که قبایل عرب که در زیر حکم اویند

ص: 281


1- بفتح تا و کسر لام
2- بر وزن زبیر
3- بر وزن مجلس
4- حردون و حرذون بكسر حا : سوسمار و جمع آن حرادین است ، و روی ضرورت
5- بر وزن امیر چنان که در قاموس است و معروف بکسر ضاد و تشدید لام است
6- مخالفت و نزاع

روز با هم ترکتاز نکنند و یکدیگر را عرضه قتل و غارت ندارند ، هر يك از پسران خویش را در قبیله ای فرمانگذار ساخت از جمله ایشان شرجیل (1) بود که او را بر قبیله بکر بن و اهل و بني حنظلة بن زيد مناة ، و بنی تمیم و رباب ، ملکی داد ، و فرزند دیگرش ، معدیکرب را بر بنی تغلب بنی قاسط و سعيد بن زيد مناة و بر بعضی از بنی دارم (2) بن حنظله و بنورقیه (3) که از شداد عرب اند بر گماشت و پسر دیگرش عبدالله را بر قبیله عبدالقیس ؛ حکومت داد ، و پسر دیگرش سلمه (4) را بر قیس ملکی بخشید ، و فرزند دیگرش حجر را که پدر امرء القیس است بر بنی اسد و غطفان (5) سلطنت داد ، و هريك از ايشان را بمیان آن قبیله فرستاد که سلطنت داشتند

آن گاه که از نظم و نسق ملك نظم و نسق ملك بپرداخت میان بر بست و لشگری عظیم فراهم کرده گاهی بکینه خواهی پدر ، بحدود شام غارت می برد و وقتی از بهر اخذ مال و مواشی باراضی حیره می تاخت و در آن زمان منذر بن نعمان که ذوالقرنین لقب داشت سلطنت حیره می کرد (چنان که شرح حالش مرقوم شد) چون چند کرت دراز دستی ، الحارث را معاینه کرد از بهر دفع او کمر بست و لشگری آراسته کرده در کمین بنشست تا آن گاه که باز الحارث ساز سپاه داده بر سر حیره تاخت، ازین سوی منذر با مردم خویش او را پذیره جنگ کرد و در انبار (6) با او دوچار شد، مصاف داد و مردانه بکوشید تا الحارث شکسته شده طریق هزیمت پیش گرفت و منذر از قفای او بتاخت و بدو شبیخون برد ناچار الحارث روی برتافته بجنگ در آمد و رزمی بزرگ در افتاد هم درین جنگ لشگر الحارث شکسته شد و او بزحمت تمام از میدان حرب جان خویش بسلامت برد ، مردم او اسیر

ص: 282


1- در کامل (شرحبيل بضم شين و فتح راء وسكون حا) ذکر شده است
2- بر وزن هالك
3- بضم راء و فتح قاف
4- بفتح سين و لام.
5- بفتح عين و طاء
6- رمادی کنونی که یکی از شهرهای مرزی عراق عرب بشمار می رود

شدند و بنی تغلب و مردم ایاد چهل و هشت تن از بزرگان آكل المرار را اسیر کرده به نزد منذر آوردند و او در میان دیر هند و کوفه حکم داد تا جمله را سر از تن بر گرفتند.

ازین جاست که امرء القیس در روزگار خویش گذشتگان خود را مرثیه همی کرد و گفت

بیت

ملوك من بنى حجر بن عمرو *** يساقون (1) العشية يقتلونا

فلو في يوم معركة اصيبوا *** و لكن في ديار بني مريتا (2)

و لم تغسل جماجمهم بغسل *** ولكن في الدماء مرملينا (3)

تظل الطير عاكفة عليهم *** و تنتزع الحواجب و العيونا

بالجمله الحارث از آن رزمگاه گریخته باراضی بنی کلب آمد و در آن جا اقامت جست .

و بعد از روزی چند چنان افتاد که آهنگ شکار کرد و در نخجیر گاه آهوئی بدید و هر چند از دنبال آن اسب بتاخت بدو نرسید، پس خشم بر الحارث استیلا کرد و سوگند یاد فرمود که دست بهیچ خوردنی نبرد جز این که از جگر همان آهو کباب کرده قوت سازد ، لاجرم اسب بزد، آن آهو بتاخت چند آن که از سواران خویش دور افتاد و در بیابان اسب او مانده گشت بعد از سه روز سواران او از دنبال برسیدند و او را در یافتند و او چندان گرسنه و جوعان بود که بیم هلاکت داشت و با این همه دست بهیچ خوردنی نمی گذاشت و قصه سوگند خود را با لشگر باز نمود پس مردم او دنبال آن آهو را گرفته، از یمین و شمال بتاختند و آن را بدست کرده بکشتند و از جگرش کبابی ساز داده نزد الحارث آوردند و الحارث از غایت گرسنگی لختی از آن کباب گرم بخورد و در حال بمرد .

ص: 283


1- رانده می شوند برای کشتن
2- بنومرین : قومی از حیره
3- آغشته بخون

الولید بن عدوی (1) که یکی از بنی بجیله (2) است. از این جا این شعر گوید:

بیت

فشود افكان شوائهم حتفاً له *** ان المنية لا تخل خليلا (3)

مع القصه بعد از هلاكت الحارث فرزندان او همچنان ، در میان قبایل سلطنت داشتند و حجر در بلده تهامه سکون داشت و در نظم لشگر و کشور ، روز می گذاشت و او را فرزندان بود چون نافع و امرء القیس و خاطر او از امرء القیس رنجه بود می فرمود ، این پسر روزگار خویش را همه در شعر و شاعری می برد و این چنین کس هرگز بكار ملك و دولت نخواهد آمد و در خور حکومت و سلطنت نخواهد گشت و او را از پیش براند و از خویش مهجور داشت.

چون دست امرء القیس از دامان پدر کوتاه گشت با جمعی از قبایل طی (4) و کلب (5) و بکر بن وائل که ایشان نیز مطرود درگاه حجر بودند در اراضی عرب هر روز از جائی بجائی می شد و هر جا چشمه ساری و گیاه بنی (6) میافت چند روز توقف کرده بشکار و شراب و سرور و سروده مشغول می گشت و حجر هرگز ازو یاد نمی کرد

و در آن سير و سلوك ، امرء القیس را چنان افتاد که از قبیله طی زنی بگرفت و چون شب بر او واقع شد آن زن را از امرء القیس کراهتی در نفس حاصل گشت و گفت: أصبحت أصبحت

امرء القیس چون سر برداشت دید که همچنان شب تیره است. دیگر باره آن زن گفت: «اصبح ليل» و این سخن در عرب مثل گشت. بالجمله امرء القیس دانست که آن زن را از وی کراهتی است گفت: از من چه بد دیده که شب را همی گوئی صبح باش ؟ و آن

ص: 284


1- بفتح عين و دال
2- بر وزن عقیله
3- پس کباب کردند و کبابشان باعث مرگ او شد، زیرا مرگ اختصاص به فقر ندارد (و ممکن است برای غنی موجب مرگ شود)
4- بر وزن حی
5- بر وزن فقر
6- بیخ

چیست در من که ترا همی بد آید؟ قالت لانك خفيف العجز ثقيل الصدر سريع الاراقة بطى. الافاقة » گفت: سینه گران داری و سرین (1) سبك زود از زنان دور شوی و دیر نزدیک آئی امرء القیس از شنیدن این سخن خجل و خشمگین شد و آن زن را رها کرد و با خویش پیمان بست که دیگر زن نکند جز این که از وی سه سؤال فرماید . و بسا زنان را خواستاری می کرد و از ایشان سؤال می فرمود که هشت چه باشد و چهار کدام است و دو چیست؟ و ایشان در جواب این جمله را بر هم نهاده می گفتند: چهارده باشد ، امرءالقیس روی بر می تافت تا چنان افتاد که شبی کوچ می داد و در راه با سواری دوچار شد که او را دختر کی زیباروی ردیف (2) بود چون چشم ،امرء القیس بر او افتاد دوشیزه ای پاکیزه تر از ماه یافت که تنی چون سیم ساده و قامتی چون سر و آزاده داشت، پس دلش بسوی او دوید و اسب بنزديك او راند و پيش شده اندك اندك آغاز سخن کرد و نخستین گفت: ای دخترك مرا از تو سه سؤالست بگوی با من که کدام است هشت؟ و چه باشد چهار؟ چیست دو؟ و آن دختر گفت: اما الثمانية فاطباء (3) الكلبة و أما لاربعة فأخلاف (4) الناقة و أما اثنتان فنديا المرءة» . امرء القيس را از حصافت عقل و صفوت خاطر او نیز خوش آمد و او را از پدر خواستاری نمود

و آن دختر گفت : من بدان شرط بعقد تو در شوم که ده تن عبد ، و ده تن کنیز و صد نفر شتر و سه سر فرس (5) کابین من عطا کنی، آن گاه چون شب عرس پیش آید من نیز از توسه سؤال خواهم کرد اگر پاسخ دهی با تو هم بستر خواهم گشت.

امرء القیس این جمله را پذیرفت و آن گاه هر يك راه خویش پیش گرفته بمسكن خود شتافتند

واز پی روزی چند امرء القیس هدیه از بهر نامزد خویش کرد و مشگی از روغن و مشکی از عسل و بافته از قصب (6) بدست غلام خود ، انفاذ قبیله عروس داشت . و آن غلام

ص: 285


1- بضم سین : نشستنگاه انسان
2- کسی که پشت سر دیگری بر حیوانی سوار شود
3- جمع طبي بضم طاء و كسر آن و سكون با و يا : سرنشینان درندگان
4- سر پستان شتر
5- اسب
6- در و زبرجد، نی

از نزد امرءالقیس بیرون شده نزديك بقبيلة عروس بر سر چشمه ای فرود شد و آن بافته قصب را از رحل (1) خود بدر کرده در بر کرد و در میان درختان همی عبور نمود ناگاه آن قصب بشاخ شجره باز خورد و چاك شد و از آن جا گذشته بر سرچشمه آمد. در این وقت، چند تن از عرب بنزديك او رسید و گرد او نشستند آن غلام سرمشگ روغن و عسل را گشوده هر يك از ایشان را مقداری بخورانید ، و از پس آن بافته قصب را از دوش باز کرد و حمل خود را استوار نمود و بقبيلة عروس شتافت و هدیه های خود را بگذرانید .

چون ساز مراجعت کرد آن دختر گفت : ای غلام، با مولای خود بگوی «ان أبى ذهب يقرب بعيداً ، و يبعد قريباً ، و ان امى ذهبت تشق النفس نفسين و ان اخى يراعى الشمس و از سماء كم انشقت و ان و عائيكم (2) نضبا» (3) پس غلام بنزد امرءالقیس آمد و آن کلمات را باز گفت امرء القیس، فرمود که آن دختر مکشوف می دارد که پدرم رفته است تا از بهر خصمی قوم خود با قوم بیگانه پیمان کند و مادرم رفته است تا با زنی دیگر هم نفس و انیس باشد ، و برادرم انتظار می برد که آفتاب فرود شود تا گوسفندان خود را شب بچراند ، و دیگر اعلام کرده که آن بافتۀ قصب چاک داشته است و از مشگ روغن و عسل چیزی کاسته است ، همان راست بگوی تا با این اشیاء چه کرده غلام چون چنان دید قصۀ خویش داراست بگفت و پوزش آورده انابت جست.

پس امرء القیس گناه او را معفو داشت و از پس روزی چند خود تصمیم عزم داد که بقبیله عروس شود پس صد نفر (4) شتر سرخ موی برگزید و بدان غلام سپرد و مردم توالت خویش را گذاشته با آن غلام راه قبیلهٔ عروس پیش گرفت ، در میان راه بر لب چاه آب فرود شده با غلام بفرمود که آن شتران را آب دهد و سیراب کند . چون بر غلام آب دادن صد

ص: 286


1- بار
2- بكسر و ضم واو : ظرف
3- فرو رفتن و پائین رفتن
4- بر سه تاده اطلاق می شود ولی این جا مراد یک رأس بیش تر نیست

نفر شتر صعب می نمود ،امرء القیس، خود باعانت برخاست و بر لب چاه آمده ، دلو در افکند درینوقت آن غلام فرصتی بدست کرده از قفای امرء القیس در آمد و او را بچاه افکند . در حال شتران را برداشته بقبیله عروس آمد و شترها را بگذرانید و گفت: من خود امرء القیسم و بدینجا شتافته ام که با نامزد خود هم بستر شوم. چون این خبر بدختر بردند فرمود: از بهر او شتری ذبح کنند و از اعضای نالایق آن غذائی کرده بدو بردند و جامه خواب او را در مکانی پست عفن بگستردند، غلام، غذا بخورد و در آن جامه بخفت و سخنی صبحگاه دختر بدو پیام داد که مرا با امرء القیس پیمانست که ازو سه سؤال کنم و او جواب گوید . اکنون این سخنان را جواب گوی .

فقالت : ممم تختلج شفتاك ؟ قال لتقبيلي اياك . گفت: اختلاج لب های تو از چیست پاسخ داد که از که از بهر آن که ترا ببوسم . «فقالت مهم تختاج كشحاك ؟ قال لالتزاقى اياك» گفت : اختلاج تهیگاه تو از بهر چه افتد ؟ جواب داد : برای آن که باندام تو جفسیده شود (1). «فقالت هم تختلج فخذاك ؟ قال لتؤركى اياك» گفت اختلاج ران های تو را چیست ؟ در جواب گفت : برای آن که حمل بر ران های تو شود . چون این کلمات بانجام رفت آن دختر با قوم خود گفت: این نه شوهر من است که این بی شرمی و جسارت از آزادگان نیاید، بلکه این عبدی است که حیلتی اندیشیده و خود را بدین در افکنده و حکم داد تا او را گرفته بند بر نهادند و محبوس نمودند .

اما از آن سوی چون امرء الفیس بچاه افتاد و غلام از پی کار خود شد زمانی دراز بر نیامد که قافله ای بدانجا عبور نمود و یکی از مردم قافله بانگ امرءالقیس را از بن چاه بشنید ، پس مردم را آگهی داده او را از چاه بر آوردند ، و او همچنان بقبیله خود مراجعت فرمود و صد شتر دیگر برداشته با معدودی از مردم خود بقبيلة عروس شتافت.

چون خبر بدختر بردند هم از بهر او بفرمود تا شتری ذبح کردند و از اعضای نالایق آن خورشی کرده بنزد او بردند و جامه خواب او را در جائی پلید بگستردند. امرء القیس

ص: 287


1- چسبیده

از آن خورش نخورد و گفت سنام (1) کبد نمکین آن کجاست که از این گونه خورش آوردید ؟ پس برفتند و غذائی نیکو آوردند . امرءالقیس بخورد و جامه خوابش را فرمود تا در مکانی نیکو بگستردند و بخفت . و صبحگاه دختر از وی آن هر سه سئوال بجست و از هر يك جوابی در خود حصافت و جلادت بشنید . پس دختر گفت : قسم بجان خودم که این مرد شوهر منست و حکم داد تا آن غلام را از محبس بر آورده بکشتند و ساز عرس کرده با امرء القیس هم آغوش شد

بالجمله روزگار امرءالقیس در زمان پدر بدینگونه می شد و هر روز از جایی بجائی کوچ می داد، اما برادر او نافع ولیعهد پدر بود و در کار سلطنت و دولت مداخلت تمام داشت . اکنون با سر داستان آئیم .

همانا از بهر حجر در میان قبیله بنی اسد هر سال خراجی مقرر بود که انفاذ حضرت او می داشتند . از قضا وقتی جابیه (2) را که یکی از ملازمان حضرت او بود بمیان بنی اسد فرستاد تا اخذ خراج فرماید مردم بنی اسد جابیه را از پیش براندند و عمال حجر را از میان خود با شدت و زحمت و خواری تمام اخراج فرمودند . چون این خبر بحجر رسید در خشم شد و لشگری بزرگ فراهم کرد و از برادرش سلمه نیز یاوری جست و او از مردم قیس نیز گروهی بدو فرستاد ، پس حجر با آن سپاه آراسته بر سر اسد تاخت و جمعی از آن جماعت را عرضه شمشیر ساخت و گروهی را اسیر نمود و عمرو بن مسعود بن كلدة بن فزارۀ اسدی که سیدی بزرگ بود و عبید بن الابرص که شاعری مفلق (3) است هم در میان اسیران بود و حجر چون از جنگ مراجعت کرده بتهامه رسید بفرمود تا ایشان را بند گران بر نهند و حبس کنند . در ینوقت عبید بن الابرص از در مسکنت برای خواست و این شعر بر حجر عرضه داشت بیت :

ص: 288


1- بر وزن کلام : کوهان شتر
2- جمع کننده مالیات
3- بر وزن مفلس : شاعر متکبر

يا عين فابك على بنى اسد فهم اهل الندامة *** انت المليك عليهم و هم العبيد الى القيامة

حجر را بر ایشان رحم آمد و حکم داد تا هر دو تن را بارخاه (1) وسعت بداشتند و از آن سوی ساز لشگر و اعداد کار کرده از تهامه بیرون تاخت تا از دنبال هزیمت شدگان بنی اسد بتازد و ایشان را نیز دریافته نابود سازد.

چون این خبر بمردم بنی اسد بردند سخت بترسیدند زیرا که آن جماعت را با حجر قوت جنگ نبود مأمنی نیز نداشتند که بدانجا گریزند، لاجرم از بی چاره فراهم شده بنزديك كاهن خود آمدند تا عاقبت کار خویش را از وی بازجویند . و او عوف نام داشت و پسر ربيعة بن سواة (2) بن سعد بن مالك بن تغلبة بن دويان بن اسد بن خزیمه بود و بنی اسد عوف را چنان ستایش می کردند که خدای را پرستش کنند.

بالجمله نزديك او آمدند و روی بر خاک نهاده مسکنت و ضراعت خود را باز نمودند. عوف روی بدیشان کرد و گفت: ای بندگان من عرض كردند : «لبيك ربنا فامر». پروردگارا ، هر چه حکم دهی چنان کنیم گفت: دل قوی دارید و آسوده روزگار بگذارید که حجر در میان شما مقتول خواهد گشت.

چون این سخن بگوش بنی اسد رسید شاد شدند و اعداد جنگ کرده در طلب حجر بیرون شدند و از آن سوی نیز حجر در طلب بنی اسد کوچ می داد و هر جا فرود می شد لشگر او در اطراف وی خیمه ها راست می کردند و معوية بن الحارث ، و شبيب و رقيه ، و مالك و حبیب که از حجاب (3) او بودند گرد سراپردہ او را فرو می گرفتند و بحفظ و حراست می شدند. و این جماعت از آن مردم بودند که پدران ایشان را حجر از مرگ و هلاکت نجات داده بود و از قبیله بنی خدان بن (4) خنشر نسب داشتند.

بالجمله بنی اسد جای حجر را معلوم کرده دل بر جنگ نهادند و ناگاه بلشگرگاه او تاختند و تیغ در مردم او نهادند و لشگر حجر را بشکستند و قصد قتل او کردند

ص: 289


1- وسعت و فراوانی
2- بضم سین
3- بر وزن طلاب: در بانان و پرده داران
4- بر وزن صراف

حجاب حجر چون چنان دیدند شمشیرهای خویش کشیده از پی حراست و حفظ او کمر بستند و همی اعدا را دفع دادند ، از میان قبایل بنی اسد ،علیاء (1) بن الحارث که پدرش بدست حجر کشته شده بود جلادت کرده پیش تاخت و از قفای حجر بیرون آمده نیزه بر پشت او زد و او را در انداخت .

چون حجر از پای در آمد ر جال بنی اسد فریاد بر کشیدند که ای معشر قیس و کنانه (2) شما را چه افتاده که حمایت حجر فرمائید و حال آن که او مردی بیگانه از شماست و بر شما حکومت کرده و هزار گونه ظلم روا داشته قبایل قیس و کنانه از سخنان ایشان از آن جوشش و کوشش که داشتند باز نشستند و بنی خدان که حجاب حجر بودند از کار جنگ دست باز داشتند

جز این که از میان قبایل قیس و کنانه عمرو بن مسعود سر بر آورد و زن و فرزندان حجر را در کنار آورد و گفت: ای قوم آگاه باشید که ایشان در پناه منند ، پس سپاهیان اموال حجر را بغارت بر گرفتند و اهل او را زیان نکردند و چون پس از زمانی حجر در گذشت تن او را در بافته سفیدی پیچیده بکنار راه افکندند. از این جاست که الاسدی شاعر گوید:

بیت:

و قصدة علياء بن قيس ابن كاهل *** منيته حجر في جوار بن خدان

همانا آن هنگام که علیا قصد قتل حجر کرد او در پناه خالد بن خدان بود که یکی از بنی سعد بن تغلبه است . مع القصه چون حجر زخمدار شده از پای در افتاد، عامر الاعود را که مردی از بنی عجل بود ؛ پیش خواست و نامه ای نوشته بدو داد و گفت: بعد از مرگ من نزد پسر بزرگ تر من نافع شو و او را از مرگ من آگهی ده ، اگر از خبر مرگ من در جزع رفت و آغاز ناله کرد از او بگذر و نزد دیگری از فرزندان من شو ، و این خبر بگوی تا هر کس از ایشان که از خبر مرگ من ناله بر نیاورد و آغاز زاری نکند در خور این

ص: 290


1- بر وزن صغراء، در کامل با با ذکر شده است
2- بكسر كاف

نامه است. پس نامه را بدو رسان و قصۀ ما بگوى .

پس بعد از مرگ حجر عامر آن نامه را برداشته بنزديك نافع تاخت که بزرگ تر و ولیعهد پدر بود چون نخستین خبر مرگ پدر بدو داد نافع ناله بر کشید و در خاک نشست و خاک بر سر همی پراکند ، لاجرم عامر او را بگذاشت و بگذشت و بنزديك هر يك از فرزندان او برفت و بگفت : کار بدینگونه کردند ، پس قصد خدمت امرء القیس کرد و بسرعت صبا و سحاب ، سهل (1) و صعب زمین را در نوردیده (2) باراضی یمن آمد و در زمون (3) بخدمت امرء القیس، پیوست ، آن گاه در رسید که امرء القیس جامی چند از خمر در کشیده با ندیم خویش نرد می باخت ، عامر برسید و گفت: هان چه نشسته ای که جماعت بنی اسد پدر ترا مقتول ساختند ؟ امرء القیس هیچ سخن در جواب او نگفت و با حریف خویش نرد باخت تا آن بازی بپایان برد از بهر آن که حریف خویش را خسته خاطر نکند و بازی او را ناتمام نگذارد ، پس سر برداشت و روی با عامر کرد و گفت: هان باز گوی تا از حجر چه پیام داری؟ عامر پیش شده ، نامه پدر را بدو سپرد که حجر خونخواهی خود را از فرزندان طلب نموده بود

امرء القیس چون آن نامه را بر خواند گفت: اليوم خمر و غداً أمر امروز كار بیاده و چنگ می کنیم و فردا آماده جنگ می شویم . پس هفت روز همه بخمر و خمار و لعب و قمار گذاشت و چون روز هفتم رسید : گفت

بيت

أتاني وأصحابي على أراس صلح (4) *** حديث أطار النوم عنى قانعما

ص: 291


1- هموار و ناهموار
2- طی کرده
3- در کامل ابن اثیر و برن نقل شده و آن موضعی است در بلاد کند و بر وزن تنور خوانده می شود
4- سری که موی قسمت جلو آن ریخته باشد

و قلت لعجلى بعيد فمابه *** نین و بين لي الحديث المجمجما (1)

فقال ابيت (2) اللعن عمر و و كاهل *** لان ابا حواحمى حجر فاصبح مسلما

آن گاه امرء القیس سوگند یاد کرد که از آن پس شراب ننوشد و استعمال عطر نکند و با زنان نزدیکی نفرماید و غسل از جنابت جایز نشمارد تا خون پدر را باز نجوید . و در اعداد لشگر مشغول شد و چون شب پیش آمد ، سحابی را از فراز کوه نگریست که برقی از آن حادث شد ، پس این شعرها بگفت

أرقت (3) لبرق بليل اهل (4) *** یضی، سناه (5) با على الجبل

اتانى حديث فكذبته *** بأمر تزعزع منه القلل

بقتل بنی اسد ربهم *** الا كل شيء سواه جلل؟

فاين ربيعة عن ربها *** و این تمیم و این الخول؟

الا يحضرون لدى بابه؟ *** كما يحضرون اذا ما اكل

بالجمله روز دیگر از بکر و تغلب و دیگر قبایل لشگری ساز کرده بشتاب شهاب و سرعت صبا طی مسافت فرمود و نزديك باراضی بنی اسد کمین گاه ساخت و چند تن جاسوس بمیان قبایل بنی اسد فرستاد تا جا و مکان ايشان را دانسته خبر باز آرند چون جاسوسان او بمیان بنی اسد آمدند علیاء بن الحارث ، ایشان را بدید و با قوم خود گفت : ای جماعت گمان مکنید که این مردم در میان شما مسافرانند ، بلکه ایشان ، جاسوسان امرء القيس اند ، هم اکنون چون ایشان از ما بگذشتند باید این مکان را بگذاشت و بگذشت و از پس ما چون امرالقیس با لشگر در رسد زحمت ما عاید قبیله بنی کنانه خواهد شد که در جنب ما جای دارند. (همانا اسد و کنانه پسرهای خزیمه بود و این

ص: 292


1- ناپیدا و نامعلوم
2- ابا کردی از کردن کاری که موجب لعن شود ، این لقب امرء القیس است
3- بی خواب شدم
4- شب تاریک
5- روشنی

دو قبیله بنی عمام اند که نزديك با هم وطن داشتند).

بالجمله در سر شب بنی اسد بی خبر بنی از کنانه کوچ دادند و چون يك نيمه از شب بگذشت امرء القیس با صولت نهنگ و سورت پلنگ ، رجال خویش را برداشته بتاخت ناگاه بقبیله بنی کنانه رسید و ایشان را بنی اسد دانست و تیغ در ایشان نهاد و فریاد برداشت که «يالثارات (1) الملك الهمام» از میان مردم بنی کنانه عجوزه ای خود را به امرء القیس رسانید و گفت : «ابيت اللعن» خون حجر بر ذمت ما نیست چه ما مردم بنی کنانه ایم و بنی اسد شب دوش کوچ داد امرء القیس چون این بشنید دست از کشتن ایشان باز داشت هم در آن شب عنان باز نکشید و همچنان از دنبال بنی اسد پست و بلند زمین را در نوردیده صبحگاه بدیشان رسید و تیغ در ایشان نهاد از بامداد تا شامگاه همی رزم داد و همی هر دو مرکب بخاك افكند چون روز بکران رسید و شب حاجز (2) گشت ، هر دو گروه دست از جنگ کشیده داشتند و بجای خویش آرام گرفتند ، نیمه شب هر کس از بنی اسد از میدان جنگ جان بسلامت برده بود آهنگ فرار کرد و از آن جا کوچ داده بطرفی در گریختند صبحگاه چون امرءالقیس این بدانست تصمیم عزم داد که از دنبال ایشان بتازد قبایل بکر و تغلب نزد او آمدند و گفتند : ستیزه را حدیست و کینه خواهی را مقداری چه واجب است که چندین بر قلع و قمع عرب باید کوشید ؟ اگر غرض خون حجر بود چندین هزار تن بجای یک نفس عرضه هلاك و دمار گشت صواب آنست که اکنون نایره خشم را بآب عفو فرو نشانی و این جمع قلیل را که از زخم تیغ جان بدر برده عفوداری .

امرء القيس در جواب گفت که قسم با خدای یگانه که من هیچ از آن چه با بنی کاهل و بنی اسد خواسته ام نکرده ام و ناچار از قفای ایشان خواهم تاخت . بكر و تغلب چون چنان دیدند همگروه شده بر وی بشوریدند و گفتند : چه مردی شوم بوده ای که بزندگانی یک تن رضا نمی دهی و مادر این معنی هرگز با تو اقتفا نخواهیم جست این بگفتند و او را بجای

ص: 293


1- سید بزرگ ؛ این کلمه ایست که عرب در موقع دعوت با انتقام گوید
2- مانع دیدن دو لشگر یکدیگر را

گذاشته گروه گروه از نزد او بدر شدند و راه خویش پیش گرفتند. جز معدودی با امرء القیس کس بجای نماند .

در این وقت او بترسید که مبادا بنی اسد از حال او آگهی یابند و از دنبال او شتابند ناچار از آن جا فرار کرده راه یمن پیش گرفت و بمیان قبیله از دشنوه (1) آمد و از ایشان مدد طلبید تا دیگر باره بر بنی اسد رزم دهد . ایشان گفتند: ما با بنی اسد برادران و همسایگانیم چگونه توانیم ترا در قتل ایشان مدد داد ؟ و هرگز این کار نخواهیم کرد امرء القيس مراد خویش حاصل نیافت، از آن جا نیز بیرون شده بنزد قرمل (2) بن الحميم آمد که حکمران بعضی قبایل حمیر (3) بود و از او اعانت جست و او مدتی دراز امرءالقیس را بمساهله و مماطله دفع داد تا بدانست که از و نیز مرادحاصل نشود.

پس از نزد او بیرون شده جمعی از پراکنده گان عرب را فراهم کرد و گروهی را باجاره همی گرفت و از آن جماعت لشگری کرده آهنگ بنی اسد کرد و نخست به بت خانه آمد و در آن جا صنمی بزرگ بود که آن را ذوالخلصه می نامیدند (و این آن صنم است که در زمان اسلام جریر بن عبدالله البجلی (4) هدم کرد)

بالجمله امرء القيس نزد ذو الخلصه (5) آمد و خواست بداند که سرانجام کار او با بنی اسد چگونه خواهد شد، پس قرعه بر گرفت و از بهر جنگ بنی اسد قصد کرده بیفکند ، از قضا در صورت قرعه نهی بر آمد امرء القیس بدین قناعت نکرد و دیگر باره قرعه بزد هم در ین کرت نمی آمد .

چون امرء القیس این بدید در خشم شد و آلات قرعه ها را در هم شکست و شکسته ها را

ص: 294


1- بفتح همزه و سكون زاء و فتح شين
2- قرمل بر وزن جعفر و قنفد، الحميم بر وزن زبیر
3- بكسر حاء و فتح ياء.
4- بر وزن حلبی
5- بفتح خا و لام و صاد

را فراهم کرده سخت بر روی ذوالخلصه زد و گفت : اگر پدر ترا کشته بودند هرگز نهی نمی کردی : این بگفت و روی برتافت و لشگر خود را برداشته سخت بشتافت . و دیگر باره بر سر بنی اسد تاخت و جنگ در انداخت و از آن گروه جمعی کثیر بکشت و برخی را اسیر کرد و اموال و اثقال ایشان را برگرفت، چنان شد که قلیل کس ، از آن جماعت جان بسلامت برد .

پس امرءالقیس شاد خاطر مراجعت کرد و در این هنگام ، سخت قوی حال گشت و مردم عرب از هر جانب در طلب خدمت او شدند و گروهی عظیم بر سر او انجمن گشت و او را افتاد ، پس با سپاهی گران بر سر حیره آمد ابو يعفر که در این وقت سلطنت حیره داشت لشگری بر آورده باستقبال جنگ و مقاتلة امرء القيس بیرون شد و با او مصاف داده در اول حمله شکسته شد و امرء القیس او را مقهور ساخته بحيره تاخت و آن مملکت را بتحت حکومت آورد و بر تخت سلطنت جای کرد ، آن گاه هدیه در خور حضرت ملوك ساز داده با چند تن از رسول کار آگاه بدرگاه قباد که درینوقت شاهنشاه ایران بود فرستاد و معروض داشت که اولاد کنده و سلاطين حيره ، هر دو در خدمت ملك الملوك ایران از بندگان فرمانبردارند و اگر در میان این دو طبقه کار بر معادات و مبارات رود زیانی بسلطنت ایران نخواهد داشت : اينك من بر مملكت حيره غلبه کرده ام اگر فرمانرسد بمانم و اگر نه بار بر بندم

رسولان امرء القيس بحضرت قباد آمدند و پیشکس او را بگذرانیدند و خاطر قباد را با اوصافی داشتند و منشور سلطنت او را در حیره از پادشاه ایران بستدند و باز آمدند لا جرم ملك ، بر امرء القيس، استوار شد مدت هفده سال در حیره بكمال استقلال سلطنت کرد آن گاه منذر بن ماء السماء ( که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) چون از دنبال وارث سلطنت حیره بود بخصومت امرء القیس میان بربست و قبایل اباد (1) و تنوخ (2) را بر وی

ص: 295


1- بر وزن کتاب
2- بر وزن صبور

بشورانید و کار حیره را چنان آشفته کرد که امرءالقیس در آن جا زیستن نتوانست لاجرم از حیره فرار کرده بمیان حمیر گریخت و این در سال آخر سلطنت قباد بود و قباد را کردار منذر پسندیده نیفتاد و همچنان چون او را بدين مزدك دعوت كرد اجابت ننمود، قباد حكم بر عزل و عزلت او فرمود ( تفصیل این جمله در جای خود گفته خواهد شد).

مع القصه بعد از جلوس انوشیروان عادل که دیگر باره کار منند برونق شد و سلطنت حیره یافت ، یک باره دل بر قلع و قمع اولاد کنده نهاد و بعرض نوشیروان رسانیده که باید امرء القیس را از میان حمیر دستگیر کرده نابود ساخت . و نوشیروان گروهی از مردم اساوره (1) را بنزديك منذر فرستاد و منذر آن جماعت را با لشگر حیره برداشته و بر سر حمیر بتاخت و آن قبایل را هزیمت کرده متفرق ، ساخت ، از میانه امرء القيس مال و اهل خویش را برداشته و فرار كرده بنزديك الحارث بن شهاب آمد که نسب بابی یربوع (2) بن حنظله داشت، روزی چند بر نگذشت که خبر بدو بردند که لشگر منذر زود باشد که ترا دریابد، لاجرم از آن جا فرار کرده بارض طیر (3) آمد و دامادش يزيد بن معوية بن الحارث نیز با او بود و هند دختر امرءالقیس از وی بار داشت در آن جا یزید هند را طلاق گفت و نمی دانست که حامل است ، پس هند الغباب (4) را شوهر گرفت و سعد را در سرای او آورد و از این جاست که نسب سعد بن یزید به الغباب ملحق شد .

بالجمله امرء القيس از آن جا بخانه ابو حنبل طائی گریخت و ابو حنبل را دو زن بود : یکی از قبیله جدلیه و آن دیگر از تعلبیه زن جدلیه با شوهر خود گفت: این رزقی است که خدای رسانیده ، بگیر امرء القيس و اموال او را و بخور و با قوم بخوران که جار (5) تست و نه

ص: 296


1- بر وزن زنادقه
2- بفتح يا و سكون راء.
3- بر وزن تیر
4- بر وزن سؤال.
5- پناهنده

ترا بر ذمت ازو چیزیست زن تعلبیه گفت : ای شوهر مکن این کار ناستوده را که او ترا بزرگ دانسته است و بصیت (1) حشمت و حرمت تو بسوی تو آمده است. ابو حنبل، امرء القیس را گرامی داشت و او را حفظ و حراست کرده بسلامت رها کرد و از این جاست که «أوفی من ابی حنبل» در میان عرب مثل گشت.

مع القصه امرء القیس از نزد ابو حنبل بسرای رحیل آمد که یکی از مردم بنی جدیله است و او را المعلى لقب بود و شعری چند در مدح او بگفت که این بیت از آن است:

بیت

فما ملك العراق على المعلى *** بمقتدر و لا ملك الشامل

وروزی چند نزد او بماند و در آن جا شتران فراهم کرد و گروهی ؛ از بنی آکل المرار بدو پیوستند ، و در این وقت مردم بنی جدیله بیم کردند که مبادا از منذر با لشگر ایران که در طلب امرءالقیس اند بدیشان بلائی نازل شود ، پس بنزديك او آمدند و گفتند تو خو ددانی که ما را آن نیرو نیست که با سپاه ایران یا منذر مصاف جوئيم ، و تو نيز روا مدار که جمعی از بهر تو عرضۀ هلاك ودمار شوند ،صواب آنست که ازین جا کوچ دهی و ما را بسلامت بگذاری.

امرء القیس از آن جا بار بر بست و روزی چند در بعضی از اراضی طی بماند و از آن جا بنزديك عامر بن (2) جریر آمد و او مردی زشت کردار و ناستوده هنجار بود، لاجرم بمال و اهل امرء القيس طمع بست و مواصلت هند دختر او را همی جست،امرء القیس چون اندیشه او را باز دانست نیم شبی فرصت بدست کرده از نزد او بگریخت و بخانه حارثة بن مره آمد که مردی از بنی تغلب بود. عامر بن جریر چون این بدانست لشگری ساز داده از دنبال او بتاخت و با بنی تغلب حربی بزرگ کرد و جمعی کثیر مقتول گشت ناچار امرء القيس

ص: 297


1- آواره
2- جرير

از آن جا نیز بدر شد و بمیان بنی فزاده آمد و از عمر بن جابر بن مازان پناه جست . او با امرء القيس كفت كه من نيك دريغ دارم که تو در میان قوم خویش ضایع شوی و اکنون ترا بخیر دلالت کنم ، همانا در میان اهل بادیه پناهی بدست نشود که ترا از لشگر نوشیروان حراست فرماید صواب آنست که بحصن حصین و قلعه رسین (1) پناه جوئی که نه قیصر بدانجا عبور کند و نه منذر بدانجا تواند شد، و آن نیست مگر قلعه السمئول (2) بن عادیای يهودي و ربيع بن ضبع (3) الفزاری را (که شرح حالش در قصه معمرین گفته شد) ملازم ركاب او ساخت و اوامرء القيس را بقلعة السمئول آورد، و او قدم وی را گرامی داشت و با امرء القیس پنج زره بود که از پدران بمیراث همی داشت و او را عار می آمد که این درع ها از وی مفقود شود و این درع ها را هر يك نامی بود :

(اول) : درع فضفاضه

(دوم): صافیه

(سیم): محصنه

(چهارم): خریق

(پنجم): ام الذيول .

و او چون قلعة السمئول را محکم یافت این درع ها را نزد او ودیعت نهاد و از وی بخواست تا او را بنزديك الحادث ابو شمر غسانی که آن هنگام ، ملک شام بود (چنان که مذکور خواهد شد) فرستد تا بدست آویز او خود را بدرگاه قیصر رساند ، و از نهيب ملك الملوك ايران محفوظ ماند.

السمئول مسؤل او را باجابت مقرون داشت و نامه ای به الحارث کرد و او را بسوی شام گسیل کرد.

ص: 298


1- محكم.
2- بفتح سين و میم و همزه
3- بفتح ضاد و ضم باء.

پس امرء القيس يزيد بن الحارث بن معوية بن عمرو را با اموال و اثقال و درع های خود نزد السمئول گذاشته، بجانب شام کوچ داد و الحارث قدم او را گرامی داشت و پس از روزی چند او را روانه قسطنطنیه، فرمود و امرء القیس از آن جا بدرگاه یوطاباس آمد که درینوقت قیصری مشرق داشت (چنان که شرح حالش مذکور خواهد شد) و یوطاباس حشمت او را نگاه داشت و از رسیدن او نيك شاد گشت .

اما از آن سوی چون این خبر به بنی اسدر سید الظماح که برادرش بدست امرء القيس کشته شده بود، میان بست تا کین برادر از وی باز جوید و از اراضی بنی اسد سفر کرده بقسطنطنیه آمد و منتهز فرصت بنشست تا وقتی بدست کرده کار خویش بکام کند. مدتی دراز بر نیامد که قیصر بدان اندیشه رفت که بدست امرء القيس فتح عراق و حیره فرماید، پس او را طلب داشت و گفت : ترا سال ها فرمانگذاری عراق بوده اينك لشگری ملازم رکاب تو سازم تا آن مملکت را بدست کنی و بر سریر خویشتن تکیه زنی و لشگری در خور جنگ فراهم کرده بدو سپرد و او را بسوی عراق گسیل ساخت.

چون امرء القيس يك دو منزل از نزد قیصر دور شد الظماح بحضرت يوطاباس آمد و گفت : مگر خوی امرء القیس بر قیصر معلوم نیست؟ که او مردی بداندیش و بدسگال و بد افعالست و او نعمت هیچ کس را قیمت نداند و شکر احسان هیچ کس نگذارد ، بلکه او را اگر تحسین کنی نفرین فرستد و اگر نوش دهی نیش زندا ، اکنون که قیصر او را چندین گرامی داشت و مال و لشگر بداد چون از دارالملك بدر شد با مردم همی گفت : من با دختر قیصر آشنائی کرده ام و با او هم بستر شده ام و این سخن را شعر ها کرده و در میان عرب پراکنده و از این گونه چندان سخن کرد و برهان باز نمود که در خاطر قیصر جای کرد و خشم او بجنبید و قصد قتل او کرد اما چنان صواب شمرد که این راز را پوشیده دارد و کار بسهل ،کند، پس جامه را که باسم نقیع (1) آهار (2) کرده داشت بدست

ص: 299


1- کارگر و مؤثر
2- لباس را با آن آلوده کرده

یکی از ملازمان درگاه داده او را از دنبال امرء القيس بتاخت و بدو نوشت که این جامه تن پوش خاص ماست ، اینک از بهر تو فرستادم تا بخير و بركت بپوشی و در میان لشگریان بزرگوار باشی .

چون این تشریف بامرء القيس رسيد نيك شاد شد و آن جامه زهر آلود را در پوشید و زمانی بسیار بر نیامد که سم در بدن او اثر کرده پوست از تنش باز شد و از این جاست که او ذو القروح لقب يافت.

بالجمله او را با نقره آوردند و در آن جا چون نزديك بهلاكت رسید این سخنان بگفت و بمرد

بیت

رب طعنة مثعنجرة (1) و جفة متحيرة *** قال و قصيدة مجرة (2) تبقى عذاباً با نقره (3)

و جسد او را در دامن کوهی که عسیب (4) نام داشت دفن کردند چون خبر او پراکنده شد والحارث ملک شام بدانست که اموال و درع های او بودیعت نزد السمئول است کس بدو فرستاد که من سزاوارترم که اموال،امرء القیس را بر گیرم لاجرم درع های او را نزديك من فرست . السمئول در جواب گفت که من هرگز در امانت او خیانت نخواهم کرد و اموال او را جز از بهر اولاد او نخواهم داشت.

الحارث خشم کرده جمعی از ابطال رجال خویش را برداشته ناگاه بر سر السمئول تاختن برد. والسمئول چون این بدانست بقلعۀ خویشتن گریخت و دروازه آن را محکم كرد و يك پسر او بدست الحارث اسیر گشت. الحارث فرزند او را بپای باره (5) قلعه

ص: 300


1- منفجرة
2- نیکو
3- قلعه ایست از حدود شام
4- بر وزن امیر
5- سور

آورد والسمئول را طلب داشت تا بر لب دیوار آمد ، پس بدو گفت : درع ها را بسوی من فرست و اگر نه اينك فرزند تست سر از تن او برگیرم . السمئول مهلت بخواست و بميان قوم خویش رفته شوری افکند تا دری نکار چه اندیشد. بزرگان قوم با او گفتند که فرزند خود را از بهر درعی چند ضایع، مکن ، این جمله را بدو فرست و فرزند خویش را بازآر السمئول گفت : من هرگز این کار نخواهم کرد و بر لب دیوار آمده الحارث را ندا در داد و گفت : هر چه با فرزند من روا داری رضا دهم و در امانت كس خيانت نكنم . پس ملك شام در پیش چشم او خون فرزندش بریخت و بسوی شام باز شد و بعد ازوى السمئول آن درع ها را با اموال بنزد اولاد امرء القيس فرستاد و شعری چند بگفت که این بیت از ان جمله است :

بیت

وفيت بادرع الكندى انى *** اذا ماخان (1) اقوام وفيت

و ازین جاست که در میان عرب اوفى من السمئول مثل گشته است (2)

جلوس شوخندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شوخوندی پسر ساومنندی است (که شرح حالش مرقوم افتاد) و او بعد از پدر بر سریر سلطنت جای کرد و بدرجه خاقانی ارتقا فرمود.

مردم چین اوامر و نواهی او را گردن نهادند و او را بسلطنت در و دو تحیت فرستادند پس شوخوندی در كار ملك استوار شد و امور لشكر و كشور را بنظام کرد و کار بکام آورد ، اما مدت نیافت چون دو سال از پادشاهی او بی نهایت شد ازین جهان رخت بسرای دیگر برد.

ص: 301


1- خیانت کرد.
2- کامل ابن اثیر جلد اول ص 304-309.

جلوس الحارث در مملکت شام

شش هزار و صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود الحارث پسر جبلة بن الحارث است (که شرح حالش مرقوم شد) و کنیت او ابو شمر است . بالجمله وی بعد از پدر سلطنت شام یافت و روی عقیدت بحضرت ملك الملوك ايران قباد داشت و خراج مملکت بدو می فرستاد و او در زمان نوشیروان عادل از بهر اموال امرء القيس لشگر بر سر السمئول بن عاديا برد و پسر او را مقتول ساخت و چون این حدیث در ذیل قصة امرء القيس مرقوم افتاد ، دیگر درین جا بتکرار نپرداخت مع القصه چون الحارث بیست و یک سال و پنج ماه سلطنت شام کرد از جهان بگذشت و جای بفرزند گذاشت.

جلوس سمندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سمندی بعد از آن که شو خوندی از جهان رخت بدر برد پادشاهی چین یافت و بزرگان مملکت و اعیان حضرت را بدرگاه خویش مجتمع ساخته هر يك را باندازۀ خویش مورد الطاف و اشفاق ساخت ، و بعطايا و عواطف ملوکانه بنواخت و عمال و حكام بلاد و امصار ممالک محروسه را بر سر عمل نصب كرد و هر يك را منشوری جداگانه بفرستاد و چون دو سال از مدت سلطنت او بگذشت جای بپرداخت .

جلوس حوفندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که سمندی بدرود جهان گفت و او را فرزندی بکمال نبود بزرگان مملکت چین در دار الملك پكن انجمن کرده قرعه سلطنت بنام حوفندی زدند که هم نسب از ملوك چین داشت و او را بر تخت ملکی جای داده بالقاب خاقانی و جهانبانی ،بستودند وی نیز اندك روزگار بود چون دو سال از مدت ملکش سپری شد روزگارش بنهایت رسید و رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 302

جلوس یوطاباس در مملکت روم

شش هزار و یک صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یوطاباس که هم او را جوستین (1) گویند در قریه کوچکی که نزديك بقسطنطنیه بود متولد شد و پدر او مردی مجهول النسب و مسکین بود که بزحمت و صعوبت تمام تحصیل رزق و روزی می کرد، اما جوستين شد چون بحدر شد و تمیز رسید، پسری خوب لقا و تمام بالا بود و جثه بس قوی و قوتی بکمال داشت لاجرم بكلبه حقیر پدر و نان پارۀ او قناعت نفرمود و روزی برخاسته مقداری نان پاره در انبان خویش نهاد و بدستی چوبی ضخیم بر گرفته، راه شهر قسطنطنیه پیش گرفت و بنزد سرهنگان سپاه رفته خواستار شد که او را در رسته لشگریان بازدارند .و ایشان او را در روز عرض سپاه در حضرت لئون (2) اول گذرانیدند. از هیکل ضخیم و جثۀ سطبر (3) اولئون را خوش آمد و او را در زمرۀ فوج خاصه جا داد و او روز تا روز بقوت جلادت نامور گشت و در اول دولت انستاس ازو گناهی بزرگ بادید آمد . ژان قوزی که حکومت فوج داشت او را گرفته محبوس فرمود تا روز دیگر، روزگارش را بکیفر گناه تباه سازد از قضا ژان قوزی آن شب را در خواب دید که مردی خوب روی بر او ظاهر گشت و گفت: جوستین را مکش که از بهر کار پست، لاجرم ، صبحگاه او را از محبس بر آورد و بنواخت و بر عمل باز داشت.

و او همه روزه کارش بالا گرفت تا در حضرت انستاس وزیر و سپهسالار گشت وانگاه که انستاس از جهان برفت از وی سه پسر بازماند : (اول) : پوینی نام داشت و آن دیگر ،پروبوس و سیم راهیسپاط می نامیدند.

و چون ایشان خوئی پسندیده و کرداری ستوده نداشتند لشگری و رعیت ، بسلطنت

ص: 303


1- جوستن بضم جيم وسكون سين و فتح تا (لاروس و آلبر ماله).
2- بكسر لام و ضم همزه
3- معرب (ستبر) بکسر سین بزرگ

انشان رضا ندادند ارمنس كه الشيك آقاسی (1) انستاس بود خواست تا خود زمام ملك بدست کند و چون خصی (2) بود، قیصری نتوانست کرد، لاجرم بدان اندیشه رفت که مردم را از بهر سلطنت تیوغريت بخواند که او را دوستی شفیق بود، پس زری فراوان و مالی فره (3) بخدمت جوستین آورد و گفت: این زر و مال را بر لشگر پراکنده کن و ایشان را بسلطنت تيوغریت دعوت فرمای .

جوستين آن مال را بر گرفت و بنام خود بر لشگر بخش کرد و ایشان را بپادشاهی خویش دعوت کرد. لاجرم صنادید سپاه فراهم شده جوستین را بر سریر قیصری جای دادند و از وی حمایل ایمپراطوری بیاویختند و درینوقت جوستين شصت و هشت ساله بود و او خواندن و نوشتن نمی دانست اما دانشی بسزا و حصافتی بکمال داشت و کار همه بعدل و نصفت می کرد و او را از قبایل یوروپ (4) زنی در سرای بود که لوپسین نام داشت و از جمله سرایا (5) بود آن گاه که بسلطنت رسید او را فلا و یا اوفمیا نام گذاشت.

بالجمله چون سلطنت بر جوستین استوار شد بفرمود از خراج رعیت کاستند ، و حمل دیوان را تخفیف کردند و بدعت های زشت را از میان مملکت برانداختند و مردم را بگفتار نرم و شیرین سخنی فریفته خویش كرد و جماعت كتليك را رعایت تمام فرمود و خاطر پاپ را با خلیفۀ قسطنطنیه صافی داشت و جماعت اریان را از کلیسیاهای خود اخراج کرد از این روی تادريك (6) که ملت اریان داشت و پادشاه گت مشرق بود (چنان که مذكور افتاده ) با كتليك دل بد کرد و چند آن که توانست آن جماعت را زحمت رسانید .

ص: 304


1- این کلمه ترکی است و معنی آن آقای بیرون ،می باشد، مقصود مدیر کارهای خارج.
2- بضم خا و تشديد يا: خواجه
3- فراوان
4- اروپا
5- جمع (سریه) قسمتی از لشگر
6- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال (آلبر ماله)

بالجمله در روزگار جوستين ملك الملوك ايران قبا در اسلطنت قوی بود و مملکت ارمن و جماعت لکزی در تحت فرمان قباد بودند و از حیره و کنار فرات سرحد داران ایران همه روزه در حدود روم نهب و غارت می بردند و جنگ در میان طرفین پیوسته بود ازین روی آن هنگام که امرء القيس فرار کرده بنزديك جوستين آمد قدم او را مبارك شمرد و او را لشگر بداد تا جنگ ایران کند (چنان که در ذیل قصۀ امرء القيس مرقوم شد) بالجمله جوستین را پسر برادری بود که جوستی نین (1) نام داشت و او را در حیات خویش ولیعهد و شريك دولت خود فرمود و چندان که زندگانی داشت او را تقویت همی فرمود تا زمانش فرا رسید، و بیست روز باول مهرماه مانده از جهان بگذشت و مدت قیصری او نه سال بود .

جلوس حندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که حوفندی فرسوده دست اجل گشت و روزگار او سپری شد فرزند او که حندی نام داشت بحكم میراث صاحب تخت و تاج گشت و بر اریکه خاقانی متکی آمد خرد و بزرگ مملکت چین او را بساطنت سلام دادند و رتق و فتق او را در مهمات ستوده و ممدوح شمردند و اوامر و نواهی او را مطیع و منقاد گشتند . مدت سه سال حندی بدینگونه کار داشت و آن گاه وداع جهان گفت .

جلوس ابرهة الأشرم در مملكت يمن

شش هزار و یک صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعضی از سیر البرهة الاشرم و ذکر این که چگونه او اشرم لقب یافت از پیش گذشت و مرقوم شد که بعد از قتل ارباط (2)

ص: 305


1- جوستی نین بفتح پای قبل از نون (آلبر ماله)
2- بفتح همزه

بحكم نجاشی ملك حبشه سلطنت يمن يافت . اما چون پادشاهی یمن بر ابرهه محكم گشت و نجاشی گناه او را معفو داشت بدین شکرانه همی صدقه کرد و با مردم مسکین و درویش همی عطا داد و در شهر صنعاء (1) کنیسه ای (2) بنام نجاشی بر آورد و قالیس (3) نام کرد بدان رصانت (4) و صیانت که هیچ کس را مانند آن بنا معاینه نرفته بود .

لاجرم نام آن کلیسیا در بلاد و امصار جهان پراکنده گشت و ابرهه بسوی نجاشی نامه کرد که اینک در مدت چهار سال بنام تو بنیانی بر آورده ام که هیچ کس انباز (5) آن نکرده است ، و این بسی بهتر است از خانه مکه که مردم عرب بدان جا بزیارت شوند و از یای نخواهم نشست تا این زیارتگاه را از مکه بدینخانه نیفکنم زیرا که بسی از مردم یمن همه ساله بحج مکه روند و این از بهر رعیت نجاشی زبانی باشد . چون این بنجاشی رسید شاد حکم داد تا رعیت او جز در صنعا بحج کردن نشوند و هیچ خانه را جز قلیس حرم نخوانند

و چون یوطاباس که قیصری مشرق داشت (چنان که مذکور شد) این خبر بدانست مسرور گشت و نجاشی را تحسین فرستاد که فرمانگذار یمن بفرمان تو کنیسه نیکو بر آورده و دین عیسی علیه السلام را رونقی تازه بخشیده .

مع القصه چون بعضی از قبایل عرب که در زمین تهامه (6) و مکه روزگار بصعوبت می بردند از حضرت ابرهه پناه جستند و در یمن وطن داشتند . محمد بن خزاعی الذکوانی (7)

ص: 306


1- بر وزن حمراء : از شهرهای یمن
2- محل عبادت یهود و نصاری
3- بضم قاف و فتح لام مشدد و سكون ياء
4- بر وزن سلامت استحکام
5- بر وزن دمساز: شريك و مانند.
6- بكسر تاء : مكه بلاد جنوبی حجاز
7- بر وزن سروانی

و برادرش قیس از آن جماعت بودند. در این وقت که ابرهه قلیس را بپایان برد محمّد و قیس را طلب داشت و بمیان عرب فرستاد تا مردم را بحج کردن قلیس دعوت کنند و نام کعبه را محو سازند . ایشان چون باراضی مکه و قبیله بنی کنانه (1) آمدند و آغاز این دعوت کردند عروة (2) بن عیاض (3) که یکی از جماعت هذيل (4) بود محمد را بگرفت و بکشت و برادرش قیس بگریخت و این خبر بابرهه رسانید . پادشاه یمن در خشم شد و سوگند یاد کرد که این کینه از عرب باز جوید و خانه مکه را بکیفر این کار محو سازد . و ازین سوی نیز چون مردم عرب اندیشه او را باز دانستند هم بر غضب بیفزودند و یکی از مردم نساءه (5) بدان سر شد که بصنعا شتافته در آن خانه فضیحتی کند و مردم را باز نماید که این کنیسه زیارتگاه مردم نتواند بود.

درینجا چنان صواب نمود که مردم نسأه را شناخته آریم و ایشان آن کسان بودند از عرب که شهری از شهور حرام را حلال می کردند و بجای آن شهر حلالی را حرام می نمودند چنان که خدای از آن خبر داده ﴿إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ ۖ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَامًا وَ يُحَرِّمُونَهُ عَامًا لِيُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ﴾ (6) و عرب را چهار ماه حرام بود: اول : رجب دوم: (ذی القعده) سیم (ذی الحجه) چهارم: (محرم) و درين شهور قتل و غارت و مانند این بسا کارها را حرام می شمردند. و بعضی از مردم عرب از بهر هفاخرت یکی از شهور حرام را حلال می کردند و یکی از ماه های حلال را حرام می نمودند و از قفای آن در می آوردند تا در عدد اربعه خللی بادید نشود و این کار آن هنگام می کردند که می خواستند از حج مکه مراجعت کنند . پس آن کس که این حشمت داشت و این قصد می کرد در میان

ص: 307


1- بكسر كاف.
2- بضم عين
3- بضم عين
4- بر وزن زبیر
5- بر وزن صدقه
6- سورة التوبه

مردم می ایستاد و می گفت : «اللهم انى قدا حللت (1) احد الصفرين الصفر الأول و نسأت (2) الآخر للعام المقبل» ازین روی این جماعت را نساه می نامیدند و اول کس از نساه القلمس (3) بود و هو حذيفة بن عبد (4) بن تميم (5) بن عدي بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن ملك (6) بن كنانة بن حزیمه بود و بعد ازو پسر او عباد (7) بن حذیفه بود و بعد ازو فرزندش قلع (8) بن عباد بود و بعد ازو فرزندش امیه بن قلع بود و بعد از او فرزندش عوف بن امیه بود و بعد ازو فرزندش جناده (9) بن عوف بود که ابوثمامه (10) کنیت داشت و روزگار او بزمان اسلام پیوست و ازین جاست که عمیر (11) بن قیس که نسب به بنی فراس (12) بن غنم (13) بن مالك (14) بن كنانه می رساند در مفاخرت گوید :

ص: 308


1- حلال شمردم
2- تاخیر انداختم.
3- بفتح قاف و لام و تشديد ميم.
4- بر وزن عقل
5- در سيرة ابن هشام (فقیم بر وزن زبیر) ذکر شده است.
6- در سيرة ابن هشام (مالك) ذکر شده است.
7- بر وزن شداد.
8- بر وزن سبد
9- بضم جيم
10- بضم ثاء
11- بر وزن زبیر.
12- بر وزن کتاب
13- بر وزن عقل
14- در سيرة ابن هشام بين غنم و مالك در میان پرانتز (ابن ثعلبه) ذکر شده.

بیت

لَقَدْ عَلِمْتَ مَعْدٍ (1) انَّ قومى *** كِرَامُ النَّاسِ انَّ لَهُمْ كِراماً

أَلَسْنَا الناسئين عَلَى مَعْدٍ *** شُهُورِ الْحِلِّ نَجْعَلُها حَرَام

اكنون بر سر داستان آئيم . يك تن از جماعت نسأه كه نسب او از بنى فقيم (2) بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك (3) بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بود ميان بر بست و طىّ مسافت كرده به صنعا آمد و به نزد سدنه (4) و حفظهء قلّيس شده و گفت : مردم عرب نيكوئي هاى اين كليسيا شنيده اند و مرا فرستاده اند تا در آن جا شبى به روز آورم و مكانت اين مكان را معلوم كنم و بر ايشان مكشوف سازم تا اگر شايسته است زيارتگاه خويش را از كعبه بدينجا كنند . سَدَنۀ قلّيس اين سخن را از در صدق نهاده او را در كنيسه جاى دادند و او چون يك نيمه از شب بگذشت برخاست و از پليدى خود ديوار محراب كنيسه را بيندود ، و صبحگاه چون در كليسيا باز شد اول كس او بود كه سر بدر كرد و به اراضى خويش شتافت و از پس او خادمان كليسيا فعل او را بازدانستند و به عرض ابرهه رسانيدند. در اين كرّت خشم ابرهه فزونى گرفت و از بهر هدم خانهء كعبه يك جهت شد ، و كس به حضرت نجاشى فرستاد و استمداد كرد و فيلى كه آن را در جنگها مبارك شمرده « محمود » لقب داده بودند طلب نمود ، و فيل هاى ديگر نيز بخواست تا كعبه را در پاى پيل پست كند . و نجاشى او را به اسب و فيل و مرد و مال مدد كرد . و ابرهه تجهيز لشكر كرده شصت هزار تن مرد مبارز از دليران حبشه انجمن كرد و چهار هزار فيل با برگستوان (5) رسته (6)

ص: 309


1- نام پدر قبیله است.
2- بر وزن زبیر
3- مالك چنان چه گذشت
4- بر وزن صدقه نگهبانان.
5- بضم گاف : پوششی است که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند.
6- رسته بر وزن بسته قاعده و قانون و تهیه شده

فرمود و از جاى بجنبيد و گفت : سنگ و خاك مكّه را بر پشت اين فيلان حمل داده به يمن آرم . چون اين خبر پراكنده شد و مكشوف گشت كه ابرهه قصد هدم خانهء مكّه دارد مردم عرب جنگ با او را جهاد دانستند ، و نخستين كس ذو نفر (1) بود از قبيلهء حمير (2) كه نسب به ملك زادگان يمن مى برد .

بالجمله ذُونَفر ده هزار تن از رجال عرب را گزيده كرده از راه و بىراه بتاخت و ناگاه در برابر ابرهه صف بر كشيد و جنگ درانداخت . در ميانه رزمى دراز نرفت كه لشكر دو نفر شكسته شد و خود اسير گشت . او را به درگاه ابرهه آوردند و پادشاه يمن حكم داد تا سر از تن او برگيرند . دو نفر از در عجز و مسكنت پيشانى بر خاك نهاد و عرض كرد كه : اى ملك مرا مكش كه تواند بود كه بقاى من ترا سودى كند و من از بهر سپاه تو در اين راه دليلى باشم . ابرهه بر خون او ببخشيد و حكم داد تا او را در محبس بداشتند . و از آن جا با لشكر خويش كوچ داده به اراضى خثعم (3) رسيد و خثعم را دو قبيلهء بزرگ بود كه يكى را ناهس (4) و آن ديگر را شهران (5) مى ناميدند و ايشان در تحت فرمان نفيل (6) بن حبيب (7) الخثعمى بودند

لاجرم نُفَيل از مردم خود لشكرى انبوه كرده از ايشان ده هزار سوار رزم آزموده اختيار كرد و با ابرهه به جنگ درآمد و او نيز در اول حمله شكسته شد و همچنان نفيل اسير شده او را به نزد ابرهه راندند و حكم شد تا او را مقتول سازند . نفيل نيز پيشانى معذرت بر خاك نهاد

ص: 310


1- بسكون فاء.
2- بكسر حاء و فتح ياء
3- بفتح خاء و سكون تاء و فتح عين.
4- بر وزن كاتب.
5- بر وزن سلمان
6- بر وزن زبیر
7- بر وزن امیر

و گفت : اى ملك عبور از بيابان عرب بسى صعب باشد اگر مرا از كشتن آزاد كنى لشكر تُرا از سهل و صعب به آسانى بگذرانم . ابرهه بر وى نيز بخشايش آورد و او را از قتل رها ساخت و همچنان طى مسالك (1) و معابر كرده به اراضى طايف پيوست . در آن جا مسعود بن معتّب (2) بن مالك (3) بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف (4) و هو قَسِى (5) بن النَبيت (6) بن منيّة (7) بن منصور بن تقدم (8) بن اقصى بن دُعمىّ (9) بن اياد (10) بن مُعَدّ بن عدنان (11) با قبايل خود بيرون شتافت و به درگاه ابرهه آمده و گفت : أَيُّهَا الْمَلِكُ نَحْنُ عَبِيدِكَ سامعون لَكَ مُطيعونَ . ما بندگان توايم و بر طريق خلاف تو نرويم و خانهء مكّه زيارتگاه ما نيست ؛ زيرا كه زيارتگاه ما در طايف بتكدهء لات است .

و هم از اين جا اَبُورِغال (12) ثقفى را ملازم ركاب ابرهه ساختند تا به سوى مكّه دليلى باشد ، و ابو رغال چون به منزل المُغَمَّس (13) رسيد هلاك شد و جسدش را در آن جا مدفون ساختند ، و تا كنون مردم عرب چون به مقبرهء او رسند سنگى در افكنند و اين زمان كوهى عظيم گشته .

بالجمله بعد از مرگ ابو رِغال پادشاه يمن ، اَسوَد بن مقصود را كه يكى از سرهنگان

ص: 311


1- جمع مسلک: راه ها
2- بر وزن محدث
3- مالك (سيره)
4- بر وزن امیر
5- بر وزن کریم
6- بر وزن قریب
7- بضم ميم و فتح نون و باء
8- يقدم بفتح يا، و ضم دال چنان که در سیره ابن هشام می باشد
9- بضم دال و سكون عين و تشديد يا
10- بر وزن کتاب
11- بر وزن سلمان
12- بر وزن کتاب
13- بر وزن مؤنث: یکی از منازل راه طائف

حبشه بود طلب فرمود و حكم داد كه با ابطال (1) رجال به اراضى مكّه تاخته هر مال و مواشى (2) كه از قريش و ديگر قبايل عرب مشاهدت كند به نهب و غارت اخذ فرمايد و بازآيد . پس اسود با لشكر خويش به ارض مكّه تاخت و گاو و گوسفند و شتر و هر چه جز اين نيز بيافت فراهم كرد و جمله را به حضرت ابرهه آورد ، هيچ كس از عرب در طلب مال خويش با او هم آورد (3) نگشت از بهر آن كه عبد المطّلب فرموده بود كه : ما را با ابرهه قدرت جنگ و نيروى ستيز نيست ، صواب آن است كه سپر بيفكنيم و از در مقاتله و مقابله بيرون نشويم .

بالجمله چون اسود به نزديك ابرهه آمد و آن اشياء كه آورده بود بازنمود ، پادشاه يمن با او گفت كه : انديشهء مردم مكّه را چگونه يافتى ؟ آيا با ما طريق نبرد پويند يا راه مدارا سپرند ؟ اسود گفت : مردم مكّه را با تو حرب نخواهد افتاد و آن چه او را از عبد المطّلب مسموع افتاده بود مكشوف داشت . ابرهه شاد گشت و حُناطَۀ (4) حِميَرى را كه ملازم حضرت بود به سوى مكّه رسول كرد و گفت : بشتاب و با عبد المطّلب بگوى كه اگر مردم مكّه را با ما سر خصمى نباشد ما هرگز ايشان را زيانى نخواهيم كرد ؛ زيرا كه ما قصد قتل و نهب كس نكرده ايم ، بلكه از بهر خرابى و هدم خانهء مكّه آمده ايم ، اين بگوى و او را به نزديك آور تا مورد الطاف و اشفاق (5) ملكى گردد . حُناطَه زمين خدمت ببوسيده به مكّه شتافت و پيام ابرهه را به نزد عبد المطّلب بگذاشت و او را برداشته به لشكرگاه ابرهه آورد و نزد دو نفر و نفيل (6) جاى داد تا آن شب را به پايان برده صبحگاه او را به حضرت ابرهه برد .

ص: 312


1- جمع بطل: شجاع
2- جمع ماشيه: گاو و گوسفند و شتر
3- بر وزن قبازرد: جنگجو و همتای در جنگ
4- بضم حاء
5- بر وزن اکرام
6- بر وزن زبیر

ملك يمن روشن دارد و با هيچ كس در لشكرگاه او مألوف نبود . پس روى با ذُنَفر كرد كه او را از دوستان قديم بود و گفت : تو را آن مكانت تواند بود كه مرا اعانت كنى ؟ ذُونُفر عرض كرد كه : مردى اسير و دستگيرم ، نمى دانم صبح كشته خواهم شد يا شامگاه عرضهء دمار خواهم گشت ، از چون منى چه مى آيد ؟ جز اين كه سايس فيلان و رئيس فيلبانان كه اُنيس نام دارد با من اظهار مهر و حفاوتى (1) كند و او در حضرت ملك گاه گاه سخنى تواند گفت ، اگر فرمائى او را آگهى دهم باشد كه در حق تو سخنى خير گويد . عبد المطّلب فرمود : اين مرا بس باشد .

پس ذُونَفر به اُنيس (2) پيام كرد كه : اين مرد كه : از مكّه بدينجا شده سيّد همهء عرب و مهتر ايشان است و در همهء اين قبايل مانند او سخى نبود ، همانا با باد شمال مصاف دهد ؛ زيرا كه هرگاه باد شمال (3) وزيدن كند او شترى ذبح فرمايد و از گوشت او مردم را بخوراند و از آن چه در شكم اوست بر قلل جبل فرستند تا نخجيران (4) بخورند و استخوان آن را شكسته بر زبر (5) هم نهد و سگان را دهد ، و چون روز ديگر باد شمال بوزد هم چنان كند ، از اين روى او را مُطعِمُ النّاس و السَّباع لقب داده اند اگر توانى صورت حال او را بر ابرهه مكشوف دار تا مقام او را بشناسد و حشمت او را در خور . عظمت او نهد .

اُنيس اين سخنان را پذيرفت و وقتى لايق اين جمله را با ابرهه گفت . و صبحگاه پادشاه يمن ، عبد المطّلب را به درگاه خويش طلب فرمود و مناسب نمى نمود كه در ميان بزرگان حبشه ، عبد المطّلب را در تحت خويش جاى دهد و او را همبر (6) خود نشاند و

ص: 313


1- بر وزن سلامت و کتابت احترام و مهربانی زیاد کردن
2- بر وزن زبیر
3- بكسر و فتح شين بفتح شين و همزه وسط با تشدید لام و بدون آن
4- بفتح نون و جیم فارسی ،شکار بهائم، دشتی جانور بیابانی بز کوهی
5- بر وزن اگر بالا
6- بر وزن قنبر قرین و کسی که در مقابل نشیند

همچنان سزاوار ندانست كه خود بر سرير نشيند و او را بر بساط (1) نشاند ، پس از سرير فرود شد و بر بساط نشست تا چون عبد المطّلب درآيد او را نيز در بساط جاى فرمايد .

مع القصه عبد المطّلب آن چند تن از فرزندان خويش را كه به همراه داشت بگذاشت و خود به درگاه ابرهه شتافت . چون چشم ابرهه بر وى افتاد آثار عظمت و جلالت از جبهت (2) او مطالعه كرد و مردى يافت كه اجلّ و اجمل از او در جملهء ناس ديدار نشود ، پس او را در پهلوى خويش جاى داد و عظمت فراوان نهاد و با خود واجب كرد كه اگر اين مرد بزرگوار خلاصى مكّه از من خواهد و مرا فرمان مراجعت دهد بى تكلّف خواهم پذيرفت . و روى با ترجمان (3) خويش كرد و گفت : با اين سيّد بزرگ بگوى كه من در آثار و ديدار (4) تو شگفت مانده ام و ترا مردى به كمال دانسته ام از اين روى هر چه از من طلب كنى به اجابت مقرون دارم .

عبد المطّلب در جواب فرمود كه : آن هنگام كه اَسوَد مال و مواشى مردم مكّه را به غارت مى ربود دويست شتر نيز از من مأخوذ داشته از تو نخواهم جز اين كه فرمان دهى تا شتران مرا مسترد ساخته و من با وطن خويش مراجعت كنم . ابرهه گفت : تو مردى بزرگ و جليلى ، مرا همى عجب آيد كه شفاعت اين قبايل را بگذاشتى و آن خانه كه قوام دين تو و پدران تو بود ناديده انگاشتى و سخن از شتر خويش كردى . عبد المطّلب گفت : أَنَا رَبُّ الاِبلَ وَ انَّ لِلْبَيْتِ رِبًا من خداوند اين شترانم و اين خانه را نيز پروردگارى است تو بدان و او . ابرهه اين سخن را خوش ندانست و روى درهم كشيد در اين وقت يعمر (5) بن نُفَاثة (6) بن عَدِىّ بن الدّيل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه سيّد بنى بكر و هذيل بود و به همراه عبد المطّلب به نزد ابرهه شتافته بود بترسيد و عرض كرد كه : اگر پادشاه يمن از اين عزيمت بازگردد ثلث اموال تهامه را در حضرت به رسم پيشكش پيش گذرانم . ابرهه سخن

ص: 314


1- بر وزن کتاب
2- بفتح جیم: پیشانی
3- بفتح و ضم تا، و فتح جيم
4- روی و چهره
5- بر وزن يعلم
6- بضم نون و فتح فاء

او را وقعى ننهاد و حكم داد تا شتران عبد المطّلب را بازدادند و او را رخصت انصراف فرمود .

عبد المطّلب شتران خود را برداشته به مكّه بازآمد و قريش را فرمود تا اموال و اثقال (1) خود را برداشته به شعاب (2) جبال شامخه گريختند ، و خود به باب كعبه آمده دست فرا برد و حلقهء در را بگرفت و گفت :

بيت

لا همّ انّ العبد يم *** نع رحله فامنع حلالك (3)

لا يغلبنّ صليبهم (4) *** و محالهم (5) غدوا محالك

اين بگفت و حلقهء در را رها كرده به اتّفاق قريش به شعب كوه در گريخت و با زندان خود در كوه حِری (6) منزل گزيد . مردى دانا و كارآگاه كه ابو مسعود نام داشت و نسب به بنى ثقيف مى رسانيد ، هر سال زمستان از طايف به مكّه مى آمد و در خانهء عبد المطّلب فرود مى شد و با او همى بود تا بهار پيش آيد ، در اين وقت با عبد المطّلب گفت كه : خداوند خانهء خويش را كه به دست ابراهيم خليل عليه السّلام بنيان كرده پايمال دشمن نخواهد ساخت بيا تا من و تو بر سر كوه ابو قبيس (7) رويم و بدين لشكرگاه نظاره كنيم و ببينيم تا خداى

ص: 315


1- جمع ثقل بفتح ثا، و قاف چیز نفيس اثاث و متاع
2- جمع شعب بكسر شين: دره
3- بكسر حاء : ضد حرام اثاث منزل مروج الذهب بجای این کلمه ( رحالك ) نقل کرده است ممکن است جمع حله بمعنى جماعة خانه ها بوده باشد.
4- چلیپای ترسایان
5- بكسر ميم: مکر کردن
6- بفتح حاء و الف آخر مقصوره ، بكسر حاء و الف آخر ممدودة : کوهی است در شمال شرقی مکه معظمه که پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن جا برای عبادت پروردگار می رفت.
7- بر وزن زبیر

چه پيش آرد . پس به اتّفاق بر فراز كوه ابو قبيس شدند و از بهر نظاره ساكن گشتند . اما از آن سوى چون شب به پايان آمد ابرهه بفرمود تا لشكر بر نشست و فيل ها را به راه درانداختند و فيل محمود را از همه پيش براندند در اين وقت نفيل بن حبيب از ميان سپاه خود را به فيل محمود رسانيد و گوش آن را بگرفت و گفت : أَبْرَكَ (1) مَحْمُودٍ ، أَوْ ارْجِعْ رَاشِدٍ مِنْ حَيْثُ جِئْتُ فانّك فِى بَلَدِ اللَّهِ الْحَرَامِ، و گوش او را رها كرد و آن فيل چون به حدّ حرم رسيد ديگر گام پيش نگذاشت و به روى در افتاد و هر چند فيلبانان بر سر و روى او تبرزين (2) كوفتند مفيد نگشت و هرگاه روى او را به سوى شام و يمن و مشرق مى كردند چون برق و باد مى شتافت و چون عنانش را به سوى مكّه برمى تافتند ، همچنان به روى در مى رفت . لشكريان گرد او فراهم شدند و از آن كار همى پند برمى داشتند . در اين وقت كردگار جليل مرغان ابابيل (3) را بفرستاد كه هر يك گِل مُهره اى از سفال (4) در منقار داشتند و دو گل مهرۀ (5) ديگر در دو چنگال حمل مى نمودند و اين گل مهره ها از نخودى كوچك تر و از عدسى بزرگتر بود كه آن مرغان از لب دريا برگرفتند ، و چون بر فراز لشكر ابرهه آمدند آن گل پاره ها را از چنگ و منقار فرو هشتند (6) چنان كه هر يك از آن گل پاره ها به مرد و مركب و فيلى بازخورد و بر سر و بر هر جا نور فرود آمد از آن سوى گذر كرد . و در لشكرگاه ابرهه از هر گونه جانور بود عرضهء هلاك ساخت و از ميانه فيل محمود زنده ماند ، دو نفر و نفيل كه محبوس بودند جان خويش به سلامت برده به كوهستان تهامه گريختند . اين شعر از نفيل است آن گاه كه بلاى

ص: 316


1- بر وزن قعود: خوابیدن شتر
2- بر وزن :عرقچین نوعی تبر که سپاهیان آن را بکنار اسب می بستند
3- بفتح ،همزه جمعی است که مفرد ندارد دسته ها مجتمع و پشت سر هم و نام مرغ مخصوص نیست چنان که از عبارت کتاب فهمیده می شود.
4- بضم و كسر سين معروف است
5- بکسر کاف گاوله گلی
6- بكسر هاء گذاشتن، آویختن

خداى را مشاهده كرد و گفت :

بيت

أَيْنَ الْمَفَرُّ وَ الَّا لَهُ الطَّالِبِ *** وَ الاشرم (1) الْمَغْلُوبُ لَيْسَ الْغَالِبُ

و هم اوست كه اضطراب مردم حبش را آن هنگام باز نمايد :

بيت

أ لا حيّيت (2) عنّا يا ردينا *** نعمنا (3) كم مع الاصباح عينا

ردينة لو رأيت و لا تريه (4) *** لدى جنب المحصّب (5) ما رأينا

اذا لعذرتنى و حمدت أمرى *** و لم تأسى على ما فات بينا (6)

حمدت اللّه اذا بصرت طيرا *** و خفت حجارة تلقى علينا

و كلّ القوم يسئل عن نفيل *** كانّ علىّ للحبشان (7) دينا

بالجمله نُفَيل و ذُو نَفر برستند و ابرهه نيز از ميان آن لشكر يك تنه بيرون شد و راه حبش پيش گرفت و در راه او را علت جذام گرفت و همى انگشتانش بند از بند باز شد و بريخت و بدين حال خود را به حضرت نجاشى رسانيد و قصّۀ خويش همى گفتن گرفت ، ناگاه مرغى از ابابيل (8) بر فراز سر خويش ديد . پس روى با نجاشى كرد و گفت : اين مرغ بدان

ص: 317


1- صاحب بینی بریده، مقصود ابرهه است
2- مروج الذهب این مصراع را چنین نقل می کند: الاروى حمالك ياردينا
3- یعنی نعمت عیننا بکم: چشم ما بشما روشن شد
4- در سیره (فلاتریه) ذکر شده است
5- جایگاه سنگریزه ها در کنار جمرات سه گانه در منی یا دره ای که بطرف ابطح می رود بین مکه و منی
6- جدائی
7- بضم حاء حبشي ها
8- چنان که سابقاً اشاره شد (ابابیل) نام حیوان مخصوصی نیست و آن چه از مروج الذهب استفاده می شود اینست که پرندگانی شبیه بزنبور عسل ماموریت را پذیرفته بودند

پرندگان ماند كه لشكر ما را تباه ساخت . اين سخن هنوز در دهان ابرهه بود كه آن مرغ گل مهره بر سر او فرو فرستاد و در زمانش نابود ساخت. خداى بارى اشارت بدين قصّه كند و فرمايد : ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ﴾ (1)

مانا بعضى از مردم يوروپ و گروهى ديگر از قبايل را عقيده آن است كه اين جهان را مدار بر طبع خويش بود و هيچ كس را آن قدرت نيست كه طبيعت جهان را بگرداند و در اجرام فلكى بلكه در عناصر ارضيه مداخلت اندازد معجزات انبيا و كرامات اوليا را حمل بر كذب و بهتان كنند ، و ما بدين قصّه اصحاب فيل سخافت (2) سخن ايشان را مكشوف سازيم.

زيرا كه اين واقعه در سال ميلاد خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء افتاد و مردم عرب چنان كه هر كار بزرگ را تاريخ نهادندى بر قانون خويش هم از آن سال تاريخ كردند و آن سال كه خداى اين سوره بدان حضرت فرستاد از پنجاه و اند سال كمتر و بيشتر از واقعهء فيل نرفته بود . و پيداست كه كس اين آيات را بر قرآن خداى نيفزوده زيرا كه از عهد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم و خليفت او قرآن خداى در ميان مردم فراوان بوده . پس . معلوم شد كه اين كلمات از زبان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به مردم رسيده و هر كه را اندك حصافتى بود داند كه هر كس خواهد او را به پيغمبرى باور دارند و از روى صدق به دين او در شوند چنين قصّهء بزرگ را به كذب نتواند گفت ، زيرا كه آن هنگام كه پيغمبر اين آيات بخواند مردم بسيار از قريش و ديگر قبايل در حضرت او حاضر بودند و زندگانى داشتند كه خود واقعهء فيل را معاينه كرده بودند ، و هنوز يك قفيز از آن گل مهرها در خانهء امّ هانى (3) بود كه ابن عباس گويد : در هنگام كودكى بدان لعب مى كرديم . و اين خرق

ص: 318


1- سورة الفيل عصف: برگ کشت؛ سجیل . سنگ گل
2- بر وزن سلامت : ضعف عقل
3- خواهر امير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات اله عليه

عادتى به غايت بزرگ بود كه در سال ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم افتاد . چون اين معنى ثابت شد كه خرق عادتى تواند بود با معجزهء انبيا ستيزه نتوان كرد ، باشد كه هم بدست ايشان جارى شود . اگر چه راقم حروف را هرگز در اين كتاب مبارك با هيچ طايفه مشاجره و مباحثه نرفته ، چون اين حديث را در اين معنى كافى يافت و بازنمود ، اگر اطياب (1) رجال همين قدر اطناب مقال را معفو دارند روا خواهد بود .

اكنون با سر سخن شويم . ابو مسعود و عبد المطّلب (چنان كه گفته شد) بر سر كوه ابو قبيس نظاره بودند . پس ابو مسعود با عبد المطّلب فرمود كه : بر خويش واجب كن كه اگر خداى اين خانه را از آسيب لشكر بيگانه حراست (2) فرمايد صد شتر از مال خويش هديه كنى . و اين صد شتر را هم اكنون از شتران خويش جدا كرده به سوى لشكر ابرهه بران تا لشكريان در آن تصرف كنند و ذبح نمايند و خداى بر ايشان خشم گيرد . پس عبد المطّلب چنان كرد و لشكر ابرهه از آن شتران بگرفتند بكشتند و بخوردند . آن گاه ابو مسعود گفت : گرد خانهء مكّه را نظاره كن تا چه مى نگرى ! عبد المطّلب گفت : مرغان سياه همى بينم كه هرگز مثل آن را در شام و يمن و تمامت زمين عرب نديده ام و آن مرغان از لب دريا برخاسته به سوى لشكرگاه شوند . ابو مسعود گفت :آن مرغان لشكرهاى خدايند كه به سوى اين جماعت شوند .

بالجمله چون آن شب سياه شد در سر آن جبل ببودند و روز ديگر صَهِيل (3) ستور . و بانگ مردم هيچ نشنودند و دانستند كه بلائى بدان قوم نازل شده . ابو مسعود گفت :دست من گير و از اين كوه فرود شو تا به لشكرگاه شويم و حال بازدانيم . پس هر دو تن به لشكرگاه ابرهه شتافتند و مرد و اسب و فيل و هر جانور كه در لشكر بود مرده يافتند ، و در كنار هر يك گل مهره اى ديدند كه نام آن جانور بر آن نگاشته بود . عبد المطّلب خواست بشود

ص: 319


1- جمع طيب: افاضل
2- بر وزن :کتابت نگه داشتن
3- بر وزن :امیر صدای اسب

و قريش را بخواند . ابو مسعود گفت : شتاب مكن اكنون مرا و خويشتن را توانگر فرماى و آن گاه مردم را بخوان . پس در ميان آن لشكرگاه عبور كردند و هر خواسته كه حمل خفيف و بهاى گران داشت فراهم كردند . ابو مسعود گفت : اكنون دو چاه حفر كن و در يكى بهرۀ من و در آن ديگر آن خويش را پوشيده دار . چون عبد المطّلب چنان كرد ، ابو مسعود گفت : اكنون آن چاه كه از بهر خويش كرده اى ، مرا بخش و آن مرا نصيبۀ خويش گير . عبد المطّلب بدين سخن رضا داد و ابو مسعود بر سر چاه خويش بنشست آن گاه عبد المطّلب بر شترى سوار شده در شعاب جبال بتاخت و مردم را از هر جانب بخواند و بدان لشكرگاه آورد . مردم قريش و ديگر قبايل شاد شدند و اموال و اثقال آن قوم را برگرفتند و در ميان خويش بخش كرده و جملگى توانگر شدند . و از آن پس ابو مسعود در طايف مهترى عظيم گشت و قريش سخت بزرگ شدند و ايشان را تمامت عرب مهتر گرفتند و بازرگان آن جماعت هزار شتر از مكّه بيرون فرستادندى و بر گردن هر شتر شاخى از درخت يا رسنى از پشم آويختندى . و اين علامتى بود كه هيچ دزد و راهزن آهنگ (1) ايشان نكردى . عبد اللّه بن الزبعرى (2) بن عدىّ (3) بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ بن فهر گويد :

بيت

تنكّلوا (4) عن بطن مكّة انّها *** كانت قديما لا يرام حريمها

سائل امير الجيش عنها ما رأى *** و لسوف ينبى الجاهلين عليمها

ستون الفا لم يئوبوا (5) ارضهم *** بل لم يعش بعد الاياب سقيمها

ص: 320


1- قصد
2- بکسر زاء و فتح راء و با
3- در سیره چنین ذکر شده: عبد الله بن الزبعرى بن عدی بن قيس بن عدي بن سعد بن عمرو الخ
4- تنکل: بازایستادن
5- یئوب برمی گردد

لم يخلق الشّعرى ليالى حرّمت *** اذ لا عزيز من الانام يرومها

كَانَتْ بِهَا عَادٍ وَ جَرِّهِمْ قِبَلَهُمْ *** وَ اللَّهُ مِنْ فَوْقِ الْعِبَادِ يُقِيمَهَا

و اول كس كه ستارهء شعرى را در ميان عرب پرستش كرد ابو كبشه بود ، و هو جزء بن غالب الخزاعى و او يكى از پدران مادرى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و اين كه قريش آن حضرت را ابن ابى كبشه مى ناميدند از اين در بود و اين كنايت از آن بود كه وى مانند جدّ خود ابو كبشه در دين بدعتى نهاده .

بالجمله بعد از هلاك لشكر ابرهه چون جسد ايشان در هواى مكّه عفن گشت بارانى سخت بباريد و خداى سيلى بفرستاد تا جسد آن جماعت به دريا افكند و زمين مكّه را پاك بشست . و بعد از سلطنت ابرهه پادشاهى يمن به فرزندش يَكسوم افتاد (چنان كه مذكور خواهد شد ) و از اين جاست كه كنيت ابرهه ، ابُو يَكسوم بود ؛ و مدت ملك ابرهه چهل و سه سال بود(1)

ظهور سوسندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روزگار بساط دولت حندی را در نوردیده سوسندی تاج و تخت گرفت و در مملکت چین پادشاه نافذ فرمان شد. در زمان او سوبویری که یکی از بزرگان مملکت و صنادید دولت بود و نسب و نژاد از سلاطین چین داشت ، بهوای سلطنت سر بر کشید و گروهی نیز در گرد او انجمن گشت. چون این ستیز و آویز سبب خرابی مملکت می شد و خمود این آتش فتنه بی سیلان دمار مردم دست نمی داد. دانشوران درگاه و دانایان کار آگاه در میان این دو تن بسیار سخن کردند و عاقبت کار بر مصالحه نهادند که ایشان بشراکت در چین سلطنت کنند و بدین گونه عهدی رقم کردند و مدت هفده سال بشراکت پادشاهی کردند

ص: 321


1- از اول داستان تا این جا از سیره ابن هشام جلد اول ص 42-60

ظهور مزدك

شش هزار و یک صد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مزدك (1) از جمله حکمای عجم است و او چون از فنون دانش ، بهرۀ تمام حاصل کرد از شهر نیشابور که مسقط الرأسش بود کوچ داده بدار الملك مداین آمد و مدعی نبوت ورسالت شد و کتابی نگارش داده آن را و یسناد (2) نام نهاد و اصول و فروع شریعت خویش را در آن کتاب مرقوم داشت.

گوید : جهان را دو صانعست یکی فاعل خیر و آن نور است که یزدانش می نامند و آن يك فاعل شر و آن ظلمت است که اهرمن نام دارد.

همانا عقول و نفوس و سموات و كواكب آفریده یزدانست و همچنین عناصر و مركبات و معادن زر و سیم و اشجار میوه دار و حیوانات زندبار و انسان پرهیز کار را یزدان بیافرید و هرگز از یزدان جز نیکوئی نیاید . اما سوزانیدن آتش جانور را و کشتن سموم جاندار را و غرق گردانیدن آب کشتی را و بریدن آهن تن را و خلیدن (3) خار بدن را و جانوران درنده و حیوانات تند بار همه انگیخته اهرمنست و ازین روی که اهرمن را در فلك دست نیست آن را بهشت خوانند و این ضدیت که در عالم عنصری پدیدار است از آنست که اهر من در آن تصرف کند و هر صورت که کرده اهر من باشد پایدار نخواهد بود . مثلا یزدان زندگی و حیات بخشد و اهرمن موت بیاورد و بکشد و همچنان یزدان بهشت خلق کند و اهرمن دوزخ بیافریند، اما پرستش و نیایش از برای یزدان واجب باشد که مملکت او وسیع است و اهرمن را جز در عالم عنصری دست رس نیست و هر که یزدانی است روح او به بهشت در آید و هر که اهرمنی است در دوزخ بماند پس عاقل آنست که خود را از اهرمن

ص: 322


1- مزدك بر وزن مردك و مزدك بر وزن اردك (برهان قاطع)
2- بر وزن ریسباف
3- فرورفتن و زخم کردن

دور دارد اگر چه اهرمن او را بیازارد تا چون از تن بر هد روان او بفلك شود .

و هم او گوید وجود را در اصل است یکی نور باشد و آن دیگر ظلمت و ازین هر دو تعبیر بیزدان و اهرمن شود ، پس افعال نور باختیار است و افعال ظلمت بر حسب اتفاق و خیر و منفعت همه از نور است و شر و فساد همه از ظلمت و آن گاه که اجزای نور از ظلمت جدا شود ترکیب منحل ،گردد، پس قیامت و رستخیز شود

و هم در آن کتاب گوید که اصول و ارکان سه است و آن آب و زمین و آتش باشد و از آمیختن این هر سه خیر و شر حادث شود ، پس آن چه از صفوت آن حاصل گردد مدبر خیر است و آن چه از کدر آن (1) فراز آید مدیر شر است.

و هم در آن نامه گوید که یزدان بر کرسی نشسته است چنان که خسروان بر تخت خویش و در عالم فرودین (2) در حضور او چهار قوت و نیروست:

(اول) : بازگشا که بمعنی قوه تمیز است.

(دوم): یاد ده که بمعنی قوۀ حافظه است.

(سیم) : دانا که قوه فهم باشد.

(چهارم): سورا که بمعنی سرور و بهجت است و این بدان ماند که پادشاهان را نیز مدار کار بر چهار کس است (اول) مؤبد مؤبدان (دوم) : هیربد (3) هیربدان (سیم) : سپهبدان (4) (چهارم) : رامشگران (5)

بالجمله آن چهار تدبیر جهان کنند بهفت کس دیگر که فروتر از ایشانند (اول) سالار

ص: 323


1- تیره
2- بضم فاء : زيرين
3- بضم با: خادم آتشکده قاضی گبران
4- بضم با: سپهسالار
5- بر وزن دانشور: مطرب و سازنده

(دوم) پیشکار (سیم) : با نور. (چهارم ) : دبیران (پنجم) : گازران (ششم) : دستور (هفتم) : كودك و این هفت بر دوازده روحانی دایر است : (اول) خواننده (دوم) (سیم) ستاننده (چهارم) برنده (پنجم) خورنده (ششم) دونده (هفتم) چرنده (هشتم) کشنده (نهم) زننده (دهم) آینده (یازدهم) شونده (دوازدهم) پاینده : و هرکسی از مردم را که بمساعی جمیله این چهار و هفت و دوازده گرد آید در عالم سفلی بمثابة پروردگار و رب باشد و تکلیف ازو برخیزد.

و هم در ان کتاب گوید: آن چه نور بدان راضی نیست و اهرمن از آن خوشنود است قتال و نزاع .باشد. سبب قتال و نزاع در میان مردم جز زن و مال نیست ، پس برای خوشنودی نور زنان را باید خلاص داشت و اموال را مباح دانست و همۀ مردم را در اموال و زنان یکدیگر شريك ساخت چنان که در آتش و آب و علف شریکند

و هم در آن نامه گوید: چون یک تن را زن جمیله باشد و دیگری رازنی زشت در سرای بود شرط عدالت آنست که این کس زن جمیله خود را یک چند مدت به برادر دینی خود گذارد وزن زشت او را در پذیرد و همچنان مال خود را با نادار (1) قسمت کند و اگر یکی از برادران دین در گرد آوری زر عاجز باشد و مسرف و دیوانه افتداورا در سرای باز دارند و از خورش و پوشش او باخبر باشند و هر کس بدین قسمت رضا ندهد او پیرو اهرمنست بعنف از و بستانند و بدیگران برسانند.

بالجمله مزدك دعوى پيغمبری نمود و مردم را بشریعت خویش دعوت کردن گرفت و قباد را كه در اين وقت ملك الملوك ایران بود (چنان كه مرقوم شد) بدین خویش همی خواند و چون قباد از وی معجزه طلب کرد گفت : معجزه من آنست که آتش بامن سخن گوید و در پهلوی آتشکده حفره ای کرد و یک تن از دوستان خود را در آن جا بنهفت قبا در ابر داشته بآتشکده آمد و با آتش سخن کرد و از آن جا پاسخ شنید ، لاجرم قباد او را به پیغمبری باور داشت و بدو ایمان آورد در این وقت مردم شر طلب و غوغا جوى دنبال مزدك

ص: 324


1- فقير

را گرفتند و او زن و مال مردم را بر یکدیگر حلال فرمود و وطی با محارم و هم بستری با خواهر و مادر را مباح شمرد و اكل لحوم و کشتن حیوانات زند بار را مانند گاو و گوسفند و امثال آن را حرام ساخت .

قباد برین حکومت گردن نهاد و اشرار اقوام و جهال قبایل دست بفروج و اموال مردم گشاده راه گشاده داشتند و بسا بود که اراذل کوی و بازار با مخدرات اکابر و اخیار در آویختند و در آمیختند کار بدانجا کشید که روزی مزدك بحرم خانه قباد در رفت و خواست همی با مادر نوشیروان (که عنقریب ذکر حالش مرقوم خواهد شد) در آمیزد انوشیروان که این حال را سخت مکروه می داشت از بیم قباد دم نیارست زدن

لاجرم پیش شده و پای مزدك را بوسه زد و بهزار گونه زاری و ضراعت مادر را شفاعت کرد چندان که مزدک را از آن عزیمت بازداشت و این کینه را در دل پرورش می داد تا آن گاه که قباد از جهان برفت و خود بجای پدر صاحب تاج و کمر گشت . چون سلطنت برا نوشیروان محکم شد نخست با مزدك ملاطفت آغازید تا او را قوی دل ساخت آن گاه با او فرمود : آن مردم که طریق تو می روند همه را در یک روز انجمن کن تا با ایشان احسانی بسزا رود مزدك اعلام و انها (1) در انداخت تا جمله در روزی حاضر شدند و خود بحضرت نوشیروان آمد از قضا منذر ماء السما که قباد او را بجرم این که چرا با مزدك ایمان نیاورد از حکومت حیره خلع کرد (چنان که مذکور خواهد شد) حضور داشت پس انوشیروان روی بامزدك نموده و فرمود که از خداوند این سلطنت خواسته ام تادو آرزوی خویش را بگذارم. مزدك عرض کرد که آن کدام است ؟ ملك عادل فرموديكي آنست که این مرد بزرگ را که منذر باشد دیگر باره محل خویش دهم و بر تخت حکمرانی حیره بنشانم و آرزوی دیگر آنست که یک تن از پیروان ترا در روی زمین زنده نگذارم.

مزدك گفت : اي ملك ، نتوانی خلق روی زمین را تمام بقتل رسانی زیراکه همه پیرومن و برطریق منند .

ص: 325


1- اخبار و اطلاع

نوشیروان گفت ای مزدك من نخست با تو درین شریعت که نهاده ای سخن کنم و چون با براهین عقلی و نقلی بر تو غالب شوم ترا کیفر فرمایم و از این روی که نوشیروان طریقت تیمثار (1) ساسان داشت چند تن از شاگردان ساسان (2) را (که شرح حالش مرقوم شد) بر مزدك چهره ساخت تا دروغ او را آشکار کنند و بدعتش را خوار سازند

و خود با مزدك فرمود: آیا مرد رنج دیده را با شخص رنج ناکشیده اگر برابر مزد دهند ستم باشد یا باکی نخواهد بود؟ مزدک گفت : ستم است .

پس نوشیروان فرمود: چکونه حکم می دهی که سامان اندوخته یک تن را بدیگری دهند که در گرد کردن آن رنجی نبرده .

و دیگر ازو پرسید که یک تن در زمین تخم پراکند و زراعت کرد آیا محصول آن زرع مخصوص زارع باشد یا از بهر آنست که هیچ رنج ندیده و از آن زراعت خبری نداشته ؟ گفت از بهر زارع باشد

نوشیروان فرمود: چگونه زن یکی را بدیگری دهی و تخمه مردم را در هم افکنی

و دیگر پرسید که اگر یک تن دیگری را بکشد قاتل را پاداش چه باشد ؟ مزدك گفت : داشتن ستوده نباشد چون کشنده بد کرد ما بد نکنیم.

نوشیروان گفت: اگر او را نکشیم ده تن دیگر را بکشد گشتن یک تن نیکوتر از قتل ده کس باشد پس بدو گفت ای بد مرد این آئین که تو انگیختی رسم خسروی و فرماندهی و فرمانبری همه برخیزد و هیچ کس نژاد کسی را نداند و اشرار در هم اوفتند و جان و مال مردم را هدر کنند ، همی بگفت و بر غضب بیفزود و آتش خشم او زبانه زدن گرفت پس گفت ای مزدک از آن روز که پای ترا بوسه زدم بوی بد جوانب (3) تو در دماغ من جای کرده

ص: 326


1- تیمسار: حضرت
2- پسر بهمن بن اسفندیار که مسلك درویشی داشت.
3- بفتح جيم و راء

است و حکم داد تا مزدک را بکشیدند و بکشتند و بردار کردند و بفرمود تا لشگریان هر کس از پیروان او را بیابند بقتل آورند در همان روز صد هزار تن از متابعان او را در سر يك سنگ سر از تن برداشتند و در میان نهروان و مداین دارها کردند و ایشان را از دار آویختند. زنان مردم را بخانه شوهران فرستادند و هر مال که مزدکیان برده بودند استرداد کرده و بصاحبان مال تسلیم نمودند و اگر ایشان بمرده بودند بوارث رسانیدند و گرنه بفقرا و مساکین قسمت کردند و از آن روز پادشاه را انوشیروان عادل گفتند (1)

جلوس منذر ماء السماء در مملکت حيره

شش هزار و یک صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر بن السودان بن نعمان بن نعمان الاسود را منذر بن ماء السماء گويند و ماء السماء نام مادر منذر است و او دختر عوف بن (2) النمر بن (3) قاسط بن شبیب بن اقصی بن دعمى (4) بن جديله بن اسد بن ربيعه بن نزار (5) بود و او را بسبب لطافت وجه و صفای جبین ماء السماء می گفتند.

بالجمله منذر نسب با خاندان سلطنت داشت و بر مملکت حیره (چنان که مذکور شد) امرء القيس شاعر الكندى (6) غلبه یافته بود و حکمرانی می کرد و این رنج بر منذر حملی گران انداخته بود ، لاجرم بكين امرء القیس میان بر بست و قبایل ایاد و تنوخ را مستمال کرده با خود همداستان ساخت و همگی را برکین و کید امرءالقیس همدست کرده کار حیره را آشفته کرد و ناگاه چنان شورشی انگیخت که از هر کناری انجمنی از بهر

ص: 327


1- شاهنامه جلد سوم ص 144 و مروج الذهب جلد اول ص 263 قسمتی از آن ها
2- بفتح عين
3- بفتح نون و کسر میم.
4- بضم دال و سكون عین و تشدید یا
5- بكسر نون
6- بكسر كاف

قتال بامرء القيس فراهم گشت و کار بر وی چنان صعب افتاد که مجال زیستن نیافت و از حیره فرار کرده بمیان قبیله حمیر گریخت (چنان که مذکور شد) بعد از فرار امرء القيس سلطنت حیره بر منذر قرار گرفت و چون این خبر را بملك الملوك ايران قباد بردند و نامه و هدية منذر را پیش گذرانیدند بر خاطر قباد گران افتاد که چرایی اجازت ما بدین کار اقدام کرد اما این معنی را مکشوف نداشت و فرمان سلطنت حیره را بمنذر فرستاد و بعد از روزی چند او را بشريعت مزدك (كه شرح حالش مذکور شد ) دعوت نمود و منذر سر برتافت ، لاجرم قباد حکم بر عزل او راند و حکومت حيره را به الحارث بن عمرو بن حجر که از عم زادگان امرءالقیس بود تفویض فرمود و او بدين مزدك در آمد .

از این واقعه روزی چند بر نگذشت که قباد وداع جهان گفت و انوشیروان جای پدر بگرفت و مزدك و مزدكيان را برانداخت منذر را دیگر باره بحکومت حیره مستقل ساخت و لشگر اساوره (1) را ملتزم رکاب او فرمود تا امرء القیس را بدست آورده مقتول سازد و تفصیل این اجمال در قصه امرء القيس مرقوم گشت .

مع الحديث چون کار سلطنت بر منذر استوار شد و از دنبال امرء القیس از یمین و شمال بتاخت و يك لشگر انبوه از طرف شرقی مملکت و یکی از جانب غربی که از پی نصرت امرأ القیس بودند بشکست خود را ذوالقرنین لقب نهاد و آن گاه در صدر ملك آسوده گشت و بساط عدل و نصفت بگسترد و دست بذل وجود برگشاد و با شعرا و ادبا الطاف و اشفاق فراوان فرمود و در زمان دولت او ابو دواد (2) شاعر از بد قبایل و خصومت اقوام عرب پناه بحضرت او برده روزگار خویش آسوده می گذاشت و رقبه (3) بن عامر نیز پناهنده درگاه او بود و میان ابو دواد و رقبه از زمان قدیم خصومتی بنهایت می رفت .

ص: 328


1- جمعی از مردم عجم که در زمان قدیم ببصره وارد شدند
2- بضم دال
3- بفتح راء و قاف

روزی رقبه از ابو دواد خواستار صلح و آشتی شد تا ان کین کهن را از میانه بردارند و آسوده خاطر شوند ابو دواد سر از صلح باز داشت و از آشتی با او استنکاف فرمود. رقبه چون دانست که قلب او را نتواند با خود صافی ساخت تصمیم عزم داد که او را از میانه برگیرد و انتهاز فرصت می داشت تا وقتی که ابو دواد سه تن از فرزندان خود را از بهر تجارت بسوی شام روان ،نمود رقبه فرصت بدست کرده قبیلۀ خویش را اعلام داد تا گروهی را از دنبال ایشان تاخته و هر سه تن را دستگیر ساختند و کشتند و اموال آن جماعت را بغارت بردند و سرهای ایشان را (بنزديك رقبه فرستادند ، پس رقبه، پیشانی سخت کرده روزی منذر را بضیافت طلب کرد و بخانه خویش آورد و ابو دواد که پیوسته ملتزم خدمت بود نیز با او در آمد و بنشست . چون خوان (1) خوردنی نهادند از میان جفان (2) واوانی (3) که می نهادند و سر بر می داشتند ناگاه سر یکی از فرزندان ابو دواد آشکار گشت.

ابو دواد چو آن بدید جهان در چشمش سیاه شد و روی با منذر کرد و گفت : (ابيت اللعن) من پناهنده تو بوده ام این چیست که بر من واقع شد ؟

منذر سخت آشفته گشت که در میان این دو پناهنده چگونه حکومت کند، عاقبة الامر حکم داد تا رقبه را گرفته بند بر نهادند و در زندان انداختند وروی با ابو دواد کرد و فرمود: اکنون چون کنم که تو رضا باشی و جبران کسر بشود ؟ ابو دواد گفت : بحکم عدل و نصفت لشگری بسوی قبیله رقبه فرست تا کشندگان فرزندان مرا گرفته بقتل آورند.

منذر این سخن را پذیرفت و دو فوج لشگر بسوی قبیله رقبه نامزد کرد چون رقبه این بدانست در نهان کس فرستاد ضجيع (4) خویش را پیام کرد که زود برنشین و خود را بقبیله بهرانی برسان و ایشان را ازین حادثه آگاهی بخش لاجرم زن او سوار شده

ص: 329


1- سفره
2- جمع جفنه بفتح جیم: کاسه بزرگ
3- ظروف
4- همسر

بقبیله وی شتافت و فرياد بركشيد أنا النذير العريان . و این سخن در عرب مثل گشت

چه رسم بود که اصحاب غارات چون بقبیله ای رو می نهادند یا داهیه بزرگ پیش می آمد آن کس که می خواست اعلام دهد از جامه برهنه می شد و انها (1) می کرد و این علامت آن بود که مغافصة (2) بلائی می رسد .

بالجمله چون زن رقبه خبر لشگر بقبیله خویش رسانید آن جماعت کوچ داده بیک سوی شام گریختند و لشگر منذر هیچ کس از ایشان را دستگیر نکرد، پس بی نیل مرام مراجعت کردند منذر چون بدیشان دست نیافت خواست تا از در دیگر رضا جوئی ابو دواد کند پس او را طلب کرده گفت ای ابو دواد، اگر رضا دهی به بهای خون هر يك از فرزندان تو دویست شتر بدهم.

ابو داد رضا داد و منذر شش صد نفر (3) شتر بدو عطا کرد و رقبه را از زندان بر آورد

قيس بن زهیر (4) عبسی در این معنی گوید:

بیت

سأفعل ما بدالى ثم آوى *** إلي جارٍ كجار أبي دؤاد

دیگر از روزگار او چنین افتاد که کبیش بن جابر بن بنی نهشل یکی از کنیزکان زرارة بن عدس (5) را که از قبیله رقید است (6) اسیر کرده بود و رشیه نام داشت بدست آورد و در میان قبیله زراره با او هم بستر شد و روزگاری با او بود تا سه فرزند ازو آورد : یکی عمرو

ص: 330


1- خبر
2- ناگهانی
3- شش صد سر
4- زهیر بر وزن زبیر، عبسی بفتح عین و سکون با
5- بضم عين و فتح دال
6- بضم راء و فتح قاف

(دوم) ذؤیب (1) (سیم) را بر غوث نام کرد آن گاه کبیش بمرد و فرزندان و پریشان ماندند و ایشان در قبیله زراره بودند.

لقیط بن زراره گفت: ای رشیه بردار این کودکان را و بنزديك ضمره (2) برادر کبیش برده تسلیم او کن و این زحمت را بر و حمل فرمای تا فرزندان برادر خویش را تربیت کند

رشیه بر حسب حکم فرزندان را برداشته بنزد ضمره آمد و خواست تا ایشان را در خدمت او بودیعت نهد.

ضمره گفت : کیستند این طفلان ؟ نمود که ایشان فرزندان برادر تواند چون ضمره این بشنید کودکان را پذیرفتار گشت و رشید را گفت : بقبیلۀ خویش مراجعت کن

پس رشیه ایشان را گذاشته بقوم خویش بازگشت و این خبر باز گفت .

زراره بحکومت فرزندش لقیط رضا نداد و سوار شده بمیان بنی نهشل آمد و فرزندان اسیر خویش طلب کرد جهال بنی نهشل او را شتم کردند و بد گفتند و براندند زراره بی نیل مرام باز آمد و چون مردی حلیم بود و نخواست فتنه از میانه برخیزد این راز را از مردم خود مخفی داشت و آشکار نکرد که من بد دیدم و بد شنیدم و یک سال بماند و دیگر باره بمیان بنی نهشل رفت و از آن طلب جز تعب حاصلی نیاورد.

بالجمله تا هفت سال در هر سالی یک نوبت بمیان آن قبیله برفت و اظهار مقصود کرد و ذلیل و زبون بازگشت و این معنی را از قوم پوشیده داشت تا بمرد

چون خبر مرگ او را بمیان بنی نهشل بردند ضمره روی با قوم خویش کرد و گفت هان ای بنی نهشل زراره که همه حلم و صلاح بود بمرد بترسید ازینکه حق قوم او را نگاه دارید و سه تن از فرزندان خود را که یکی شقه نام داشت و مادرش هند بود دوم شهاب و مادرش عبدیه بود سیم عنوه که مادرش تمثانیه نام داشت طلب نمود و گفت : بر من گوارا

ص: 331


1- بر وزن حسین
2- بفتح ضاد

تر است که فرزندان خود را بزحمت و کلفت فرستم و اولاد برادر را عزیز دارم و ایشان را بسوى لقيط بن زراره فرستاد و گفت: ایشان را بجای فرزندان امیر پدر خود گروگان بدار .

لقیط پذیرفتار این سخن گشت و ایشان را بداشت و چون با ضمره خصم بود فرزندان او را بخواری و ذلت زیستن می داد و روزگار بر ایشان صعب می فرمود

چون این خبر را بضمره بردند دلتنگ شد و جمعی از مشایخ بنی نهشل را نزد منذر فرستاد و درخواست نمود که چاره اندیشد و فرزندان او را نجات دهد.

چون بزرگان بنی نهشل بحضرت منذر آمدند و حاجت خویش را باز راندند منذر با ایشان گفت : شما از من کناره جوئید تا این کار را بسامان آرم و ایشان را از خود دور ساخت و روزی لقیط را بخواست و با او شراب و طعام همی خورد و ملاطفت آغازید تا آن گاه که خمر در دماغ لقیط اثر کرد و مست شد، پس منذر با او گفت: ایمختار جوانمردان چه می گوئی در حق کسی که امشب در انجاح مراد خود ترا اختیار کند ؟ لقیط گفت : هر چه از من بخواهند می دهم جز فرزندان ضمره را

منذر فرمود اگر چیزی استثنا کنی هرگز من از تو خواستار چیزی نشوم مگر آن که عهد کنی که هر چه بخواهد می دهم. لقیط گفت : در حق تو چنینم و از هر چه بخواهی مضايقت نکنم . منذر گفت : من همان فرزندان ضمره را می خواهم . پس لقیط ناچار شده حکم داد ایشان را بنزد منذر بردند و صبحگاه قوم او را ملامت کردند و او از کرده پشیمان بود و هیچ سود نداشت.

بالجمله چون فرزندان ضمره بنزد منذر آمدند نخستین چشم منذر به شقه افتاد و او در چشم وی کم تر از آن آمد که شنیده بود گفت: «تَسْمَعُ بِالمُعَیْدِیِّ خَیْرٌ مِنْ أنْ تَراهُ». (1)

ص: 332


1- تعریف و تمجید در غیاب معیدی (مرد كوچك از قبيله معد) بیش تر است از آن چه بچشم می آید

چون شقه از قبیله معد (1) بود نام قبیله را تصغیر کرد کنایت آن که خبر او از دیدار او بهتر بود و این سخن در عرب مثل گشت . اما شقه جوانی سخن آور بود ، چون از منذر این بشنید گفت : «ابيت اللعن انما يعيش الرجل باصغريه لسانه و قلبه» (2) سخن وی نیز مثل گشت و منذر را از وی خوش آمد و با او گفت : پدر تو با من دوست بود بهتر آنست که ترا پدر خوانم و او را نیز ضمره نام نهاد و از آن پس او را گرامی داشت

بالجمله چون منذر نيك در كار ملك استقلال یافت خواست تا بر مملکت شام غلبه جوید و لشگری عظیم گرد کرده بسوی شام کوچ داد

چون این خبر باب وکرب بن حارث بن ابی شهر جبله (3) غسانی که در این وقت سلطنت شام داشت رسید مردم خویش را فراهم داشته باستقبال جنگ بیرون شد و هر دو لشگر در موضعی که آن را عین اباغ گویند با هم نزديك شده جنگ در پیوستند و از طرفین جمعي كثير عرضه هلاك و دمار گشت و چون دست از جنگ باز داشتند دو تن پسر الحارث مقتول بود و درین جنگ لشگر شام ضعیف شد و روزی چند جانبین باعداد سپاه و اصلاح کار شکستگان و زخمداران پرداختند و دیگر باره کار جنگ را راست کردند . درین کرت تنی از قبیلهٔ بنی حنیفه که شمر بن عمرو نام داشت و مادر او از خاندان غسان بود بوسیله همان قرابت از جیش منذر فرار کرده بنزد ابو کرب آمد و با او گفت : درین جنگ چه اندیشیده ای که هرگز با لشگر مندر نتوانی نبرد آزمود با سر اطاعت پیش کن یا کیدی بیندیش .

ابو کرب از سخن او سخت بترسید و حیلتی اندیشید همانا صد تن از ابطال رجال خویش را از میان گزیده کرد و شمر بن عمرو را بدان جمله امیر ساخت و با دختر خویش که حلیمه نام داشت فرمود که حقه ای از خوشبوئی آماده کن و این صد تن مرد دلاور را هم عهد

ص: 333


1- بفتح ميم و عين و تشديد دال
2- زندگی مرد فقط وابسته بدو عضو كوچك او زبان و دل می باشد.
3- بر وزن سكنه

و هم سوگند فرمای تا بدان چه فرمان دهم خلاف نکنند و این گونه سوگند رسم عرب بود (چنان که ازین پیش گفته ایم).

بالجمله حلیمه که روئی چون آفتاب و موئی مانند مشک ناب (1) داشت حقه پر غالیه ای (2) برداشته بمیان سواران آمد و ایشان را خوشبوی کرد و عهد بستند چون نوبت به لبید بن عمرو رسید شیفته جمال حلیمه گشت و بی اختیار سر فرا پیش برده او را ببوسید . حلیمه در خشم شد لطمه بدو زد و نزد پدر آمده شکایت آورد . ابو کرب گفت : ایدون روز عتاب و عقاب نیست و عمرو بهترین این سوارانست قصه خویش را مخفی بدار تا آن هنگام که وقت کیفر باشد و روی باسواران کرد، گفت: از این جا بنزديك منذر شتافته بگوئید که ابوکرب سر بطاعت نهاده و بر اطاعت و انقیاد تو گردن داده خراج این ملک چنان که تو گوئی ، همه ساله بحضرت فرستد

چون این سخنان بگوئید او دل نرم کند و از غضب فرو نشیند و مردم او هر کس بجای خویش آسوده شوند و از کید شما غافل نشینند ، چون دست یافتید ناگاه تیغ بر کشید و منذر را بکشید.

پس شمر بن عمر و آن مردم از جان گذشته را برداشته بنزديك منذر آمد و سخنان ابو کرب را بگفت و او را غافل و مغرور ساخته فرود آورد و مردم او آرمیده شدند ، پس برو حمله برده او را از پای در آورد لشگریان منذر چون این بدیدند هر کسی از جانبی هزیمت شد و اموال و اثقال ایشان بدست شمر افتاد و کامروا مراجعت کرد و از این جاست که عرب گوید «مايوم حليمة بسر» یعنی فتنه روز حلیمه مخفی نیست و مدت سلطنت منذر ماء السماء سی و دو سال بود.

ظهور خالد بن سنان علیه السلام

شش هزار و یک صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خالد بن سنان بن

ص: 334


1- خالص
2- بوی خوشی

غيث عیسی علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسب او با اسمعیل ذبیح علیه السلام پیوندد آن حضرت با قبایل خویش در اراضی عدن وطن داشت و فرشته خدای بر او ظاهر می گشت و جنابش را از حدیث بهشت و دوزخ و میزان حساب و ثواب و عقاب روز جزا آگاه می ساخت و آن حضرت مردم را بشریعت عیسی علیه السلام دعوت می فرمود در روزگار او چنان افتاد که از مغاره ای که در سنگستان آن دیار بود دخانی سر بر کشید که روز مانندۀ دخان تیره و تاریک بود و شب بگونه آتش شعله ور می گشت و زبانه می کشید که مردم عرب تا سه روزه راه بدان روشنائی شتران خویش را شب چره می دانند و گاه گاه آن آتش در زراعت و حراثت قبیله عبس افتاده زیان فراوان می کرد مردم در حضرت خالد معروض داشتند که اگر ما را بدین و کیش خویش می خواهی این آتش را بنشان تا از بهر نبوت تو آیتی باشد و ما را در حق تو لغزشی پیش نیاید. آن حضرت مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و عصای خویش را بدست کرده آن آتش تافته را استقبال کرد و همی عصا بر آتش زد و آتش از و بگریخت تا آن گاه که آن نار فروزان را بدان مغاره در برد که نخست سر بر کرده بود، آن گاه فرزندان خویش را طلب کرد و گفت من بدین مغاره در می روم تا این آتش را پاك بنشانم و هم اکنون شما را آگاه می کنم که سه روز بر لب این مغاره اقامت کنید، چون روز سیم بنهایت شود من بسلامت از این مغاره بیرون خواهم شد و شرط است که در این سه روز مرا بانگ نکنید زیرا که اگر بانگ بر من زنید مرا مرگ در خواهد رسید ایشان این پیمان استوار کردند و آن حضرت بر در مغاره آمد و فرمود: « بدی بدى كل هدى مؤد الى الله الاعلى لادخلنها و هي تلظى و لا خرجن منها و نيابي تندی» (1) این بگفت و بدان مغاره در رفت و آن آتش را بنشاند .

چون دو روز از غیبت او بگذشت فرزندان او دیگر تاب نیاوردند و با خود اندیشیدند که مبادا پدر ما وداع جهان کرده باشد لاجرم باغوای شیطان بر در مغاره آمده بانگ

ص: 335


1- هويدا شد جمیع هدایت ها که بخدا منتهی می شود، خداوند اعلی، داخل می شوم در آتش در حال زبانه کشیدن و بیرون می آیم از آن در حالی که جامه های من نمناك باشد

برداشتند که ای پدر اگر زنده ما را از حیرت بر آور چون بانگ ایشان بلند شد خالد از مغاره بیرون آمد و بر سرالمی شدید داشت و گفت: «ضیعتمونى و أضعتم قولی و وصیتی» ای فرزندان مرا ضایع کردید اندر زو پند مرا ضایع گذاشتید پس ناچار مرگ من فرا رسد و من از این جهان بیرون شوم، اکنون شما را وصیتی دیگر کنم که من چون و داع جهان گویم شما بر سر قبر من چهل روز اقامت کنید چون این مدت بنهايت شود يك قطيعه از غنم پیدا خواهد شد و يك حمار دم بریده پیش روی آن اغنام خواهد بود آن گاه که در برابر قبر من رسیدند آن حمار خواهد ایستاد، چون بدیدید آن حمار را بکشید و شکم آن را بر قبر من را بکشید و شکم قبر من زنید و قبر مرا نبش کنید من زنده شوم و برخیزم و شما را از عالم برزخ و قبر خبر یقین دهم این بگفت و بمرد.

پس فرزندان او جسد مبارکش را بخاک سپردند و چهل روز بر سر قبر او اقامت کردند آن گاه دیدند که قطیعه ای از غنم و گوری وحشی برسید و آن حمار در برابر قبر آن حضرت بایستاد. و قوم عبس خواستند بر حسب فرمودۀ خالد علیه السلام نبش قبر کنند و جسدش را بر آورند خویشان آن حضرت گفتند که ما بدین کار رضا ندهیم تا مبادا که زنده نشود و این سخن در افواه افتد و فرزندانش گفتند: این کار از برای ما نیکو نباشد زیرا که از این پس مردم عرب ما را اولاد منبوش خواهند گفت و این عاری عظیم است، پس نگذاشتند که کس آن قبر را بشکافد و وصیت آن حضرت را ضایع گذاشتند و دختر خالد علیه السلام در کبر من خدمت رسول الله صلی الله علیه و اله رسید پیغمبر صلی الله علیه و اله او را بزرگ وا داشت و ردای مبارك را گسترده او را بر ردای خویش نشاند و فرمود «مرحباً بابنة نبى اضاعوه قومه» (1) از قضا چنان افتاد که حضرت رسول صلی الله علیه و آله سوره اخلاص را تلاوت کردند و فرمود : ﴿قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدُ اللهُ الصَّمَدُ﴾ دختر خالد گفت: پدر من در حیات خویش این سوره را تلاوت می کرد .

ص: 336


1- مرحبا بر دختر پیغمبری که طایفه اش او را ضایع کردند و وصیت او را رعایت نکردند

جلوس انوشیروان عادل در مملکت ایران

شش هزار و یک صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نوشیروان پسر قباد است (که شرح حالش گفته شد) و لفظ انوشیروان مخفف نوشین روانست که بمعنی جان نوشین باشد و آن را بلغت دری همزه افزوده انوشیروان گفتند و اول کس است که کسری لقب یافت و به تبع او جمیع ساسانیان را اکاسره گویند (و تفصیل این اجمال در ذیل قصه اردشیر بابکان مرقوم افتاد)

و بالجمله نوشیروان برگزیده فرزندان قباد بود و او را پدر در روزگار خویش به تیمثار ساسان که روش زردشت و ساسان (1) داشت سپرد تا در حضرت او از فنون حکم و دانش بهره ستاند و تیمثار ساسان از پس آن که او را فروسیت (2) و فراست آموخت و بذروة سماحت و سیاست ارتقا داد هر روز خاطرش را بی جرمی می آزرد و در دبستان او را بامساك يخ حکم می فرمود چندان که دستش از کار می شد و او را بکارهای سخت مبتلا می نمود آن گاه که نوشیروان بتخت نشست تیمثار ساسان بگریخت و کسری خط امان فرستاده او را باز آورد و از سبب آن ظلم پرسش نمود گفت خواستم تا تو مرارت ظلم را باز دانی و مردم زیر دست را بامور شاقه نیفکنی و نیز از آنت بکارهای سخت انداختم که سخت برائی و با سختی ها زیستن توانی کرد چنان که گویند در یکی از سفرهای جنگ از سورت برودت دست لشگریان از کار شد و نوشیروان کمان سپاهیان را بزه کرد.

مع الحدیث چون نوشیروان بحدر شد و تمیز رسید و در کار رزم و بزم دانا شد روزی قباد با او گفت ای فرزند ترا ملکات ملکی و خصایل پسندیده است جز این که در حق مردم گمان بدبری و چون پادشاه را سوءظن باشد مردم از او بر حذر شوند و کار سلطنت راست نشود نوشیروان عذر بخواست و این صفت را نیز از خویشتن سلب کرد و قباد ولایت عهد بدو گذاشت و آن گاه که از جهان برفت مردم بر نوشیروان جمع آمدند

ص: 337


1- گذشت اشاره مختصری در سرگذشت او
2- سواری

و خواستند او را بر تخت کنند کسری نخست سر برتافت و گفت : من ازین سلطنت دل گرانم زیرا که اگر مردم را بدان قانون که خود پسنده می دانم برانم از آویختن و خون ریختن گزیر نباشد و ازین روی کار بر مردم صعب شود و اگر بدین خوی که مردم دارند رضا دهم و ایشان بر خواهش خود جنبش کنند روزگار بر من سخت رود بهتر آنست که دامن در پیچم و خلق را بگذارم و خود را نیز نیازارم.

صنادید حضرت و اعیان دولت گفتند ما هرگز دست از تو باز نداریم و پیمان دادند که سر از فرمان او بدر نکنند و عقاب و عتاب او را گوارا دارند و چندان الحاح کردند که او مسئلت ایشان را بانجاح مقرون داشت و تاج بر نهاد و بتخت بر نشست و نخستین گفت: ما را فرمان بر تن شما خواهد رفت نه بر دل شما و فحص از اطوار شما خواهیم کرد نه از اسرار شما زیرا که جز خدای کس بر ضمیر مردم دانا نباشد.

از اصغای این کلمات خرد و بزرگ او را تهنیت گفتند و تحیت فرستادند.

از پس آن کسری حکم فرمود تا در مداین باندازه سلطنت او ایوانی کردند و بر نهادند و تاج خسروانی او را که از تنضید (1) جواهر شاداب بس گران بود از طاق ایوان علاقه (2) کردند چنان که برز بر تخت بایستاد بدانسان که چون نوشیروان بر تخت شدی آن تاج بر فراز سرش جای داشتی و حکم داد تا سی صد و شصت تن از حکمای عجم و سحره و كهنه و منجمين هر روز در حضرت او حاضر شوند تا اگر کاری صعب پیش آید برأی و رویت ایشان گذاشته شود و مردی که او را سایب نام بود و در علم فراست و قیافت کمالی بنهایت داشت از یمن بحضرت او آمده وطن کرد و در انجمن پادشاه حاضر می گشت آن گاه وزارت خویش را به بهبود که مردی با حصافت عقل بود گذاشت و یزدگرد از همه دبیرانش برتری داشت و اردشیر مؤبد موبدان بود و ذردان را رئيس حجاب فرمود و بابك را كه نژاد بزرگ داشت بوزارت لشگر و عرض سپاه گماشت و مهتری پزشکان و طبیبان را به برزویه داد و این جماعت را فرمود تا همه روزه در

ص: 338


1- روی هم چیدن
2- آویزان

گرد او انجمن شوند آن گاه حكام و عمال ممالک محروسه را معین کرد و مملکت فارس كه دار الملك ملوك عجم بود به هزار بد گذاشت و ولایات کرمان را به آذر ماهان تفویض فرمود و حکومت حیره را (چنان که مذکور شد) دیگر باره بمنذر ماء السماء عنایت کرد بدین گونه کار سلطنت را راست داشت، آن گاه از بهر قتل مزدک رای زد و زر مهر بن سوخرا که در قصه قباد بدان اشارت شده است در ین اندیشه با پادشاه همداستان بود بعد از قتل مزدک (چنان که در قصۀ او مذکور شد) ابواب عدل و نصفت بر گشود و این سخن در تنصیص عدل او بس بود که رسول قریشی صلی الله علیه و آله می فرماید: ﴿ وُلِدْتُ فِی زَمَنِ اَلْمَلِکِ اَلْعَادِلِ أَنُوشِیرَوَانَ﴾

مع القصه چون کار مملکت را بنظم کرد آتش خانه ها را آبادان فرمود و از بهر تعمیر آن موقوفات نهاد و بر دجله جسر بست و مردم پارسا را بزرگ داشت و درویشان را گرد کرد و بمزدوری و کشاورزی فرمان داد تا در مملکت مسکین و فقیر نبود و هر زمین که در خود حرث و زرع بود حکم داد تا ویران نگذارند و از خزانه خویش زر عطا کرد تا هر خراب را از بهر زراعت و حراثت کردند و مردم پراکنده و غریب را سرمایه داده باز وطن فرستاد و در طرق و شوارع حصن های حصین بر آورد و مردم جلادت پیشه در هر جای بگماشت تا مجاهزان (1) از راهزنان ایمن باشند و عقبه ها را هموار کرد و بر هر رودی جسری بر آورد و مملکت خویش را بچهار قسم کرد ، پس قسم اول خراسان و مجستان و کرمان بود و قسم دوم اصفهان و قم و آذربایجان و ارمنیه و قسم سیم فارس و اهواز و قسم چهارم عراق عرب تا سر روم و در هر قسمت نایبی عادل و معتمدی عاقل بگماشت ، آن گاه فرمود تا زمین را مساحت کردند و هر زراعت را باندازه خراج نهادند و درختان را بمقدار سود باز (2) بستند و هر جفتی زمین را يك تفيز غله و یک در هم سیم معین کردند چنان که زهیر بن ابی سلمی این معنی را اشارت کند و گوید:

ص: 339


1- مسافر
2- مالیات و خراج

بیت

فتغلل لكم مالا تغل لاهلها *** قرى بالعراق من قفز و درهم

و حکم داد که این مساحت همه ساله کنند و چون زمینی آبادان شود بر خراج بیفزایند و اگر ویران شود از خراج بیندازند و مردم را هر که از پنجاه سال افزون و از بیست سال کم تر روزگار برده باشد از خراج معاف دارند و از زنان باج طلب نکنند و آن کس که از بهر خراج است هم باندازه توانگری و غنا باج دهد چنان که آن کس که کم دهد از شش درم اندک نبود و آن که فزون دهد از دوازده درم برنگذرد و جهودان و ترسایان را جزیت بر نهاد پس این جمله را فرمود تا جریده (1) کردند و در خط بردند و خاتم بر نهاد ، آن گاه روزی را میعاد گذاشت و از هر شهر و هر بلد بزرگان و مؤبدان و سران لشگر و اعیان کشور را طلب داشت چون این جمله حاضر شدند بر تخت خویش جای کرد آن همه مردم را بارداد (2) پس هر که باید بایستاد و آن که در خود بود بنشست آن گاه نوشیروان خطبه ای آغاز کرد و بر یزدان پاك ستایش فرستاد و پادشاهان باستان را لختی بستود و گفت : ظالم وجود مملکت را ویران کند و عدل و نصفت آبادان سازد و چون من بکار خود نگرستم دانستم که حفظ مملکت و رعیت بلشگر تواند بود و لشگر بخواسته (3) آراسته شود و خواسته از رعیت برخیزد و باید آن خواسته در بیت المال اندوخته شود تا اگر حاجتی پیش آید پادشاه را دست تهی نبود اکنون که من زمان یافتم بر طریق اردشیر بابکان روم و همه عدل و داد گسترم اینک بهر شهری کاردانی عادل گماشته ام و آن خراج که در خور دانسته ام همه جریده کرده ام و از بهر آن که بر رعیت نقلی نیندازد و گرانی نکند آن خراج را سه بهره کرده ام تا هر چهار ماه که از سال بگذر ديك بهره ستانند اکنون شما درین کار چه دستان زنید و بفرمود تا یزدگرد آن جریدها بر مردم فرو خواند و همه کس خاموش بود و دو ساعت ازین بر آمد

ص: 340


1- روز نامه و قباله کاغذی که حساب و نام در آن نویسند
2- اجازه
3- زر و مال

و هیچ کس پاسخ نداد باز انوشیروان گفت مرا پاسخ دهید که می خواهم این کرده برضای شما باشد مردی از میان دبیران بر خواست که نه از معروفان بود و گفت اي ملك خراج جاوید بماند و مردم فانی شوند چیز باقی را بر چیز فانی چگونه توان نهاد : اکنون بر زمین آبادان خراج نهی فردا پس ازین عصر آن زمین ویران شود و آن خراج بر وی بماند .

نوشیروان بر آشفت و گفت : ابلهی مکن و هرزه ملای (1) چه بسیار احمق بوده که نمی دانی چه می گوئی مگر نشنیدی که گفتم: هر سال این زمین ها به پیمایم و هر زمین که ویران شده از خراج بفکنم و هر زمین که از دست مردی بیرون شده خراج از وی بر گیرم و بران نهم که بدست کرده ؟

پس او را گفت از کدام مردمی گفت: از دبیرانم. فرمود : این دبیران فضول و یاوه سرای شوند و حکم داد که دوات بر سر او زنند تا جان از تنش بدر شود دبیران که در آن انجمن بودند همی دوات بر سر او كوفتند و گفتند : اى ملك . ما از این سخن بی زاریم رأی همانست که پادشاه زده است و نيك عدل کرده است و ما پذیرفتار آنیم، پس کسری بفرمود آن جرید ها را بهر شهری فرستادند و کاروان بدان قانون خراج گرفتند و انفاذ بیت المال داشتند

و این رسم در عجم بماند تا پادشاهی از عجم برخواست و آن گاه که عمر بن خطاب دست یافت هم آن خراج را باقی گذاشت چنان که تا این زمان در بعضی از شهرهای عراق کار بدان قانون کنند.

بالجمله چون نوشیروان از کار دخل بپرداخت بحال لشگر نظر انداخت و بابک را كه وزير لشگر و عارض سپاه بود پیش خواند و گفت : این خراج كه از ممالك ستانیم نباید بیهوده از دست گذاشت همانا در میان سپاه کس باشد سزاوار هزار درم و کس هست که در خور صد درم است و کس بود که تیر انداختن نداند و مرسوم تیراندازان گیرد و کس باشد که شمشیر نداند زدن و روزی شمشیر زنان ستاند و کس هست که سلاح جنگ ندارد

ص: 341


1- لائیدن گفتن و هرزه گوئی کردن

و اجرای سلاح داران برد این بر من ستم است چنان که من بر لشگر و رعیت ستم نکنم از ایشان نباید بر من ستم رود ، اکنون این کار بگردن تو افکندم و دست ترا به بیت المال دراز کردم و حکومت ترا استوار نمودم اينك بر در سرای خویش بمیدان اندر از بهر تو نشیمنی کنم تو در آن جا جای کن و سپاه را بر خویش عرضه فرمای و صفت مردم و نام و نشان ایشان را جریده کن هر مردی را زره و جوشن و کمند و خود و دو ساعد آهنین باید وزین و رکاب و برگستوان (1) واجب باشد و هر کس را در پیش کوبه (2) زین تیر دانی پر از تیر باید بودن و از دست چپ قربانی (3) که اندروی دو کمان بزه کرده بود و دوزه دیگر افزون باید که گرد کرده از پشت بیاویزد تا اگر در جنگ زه کمان پاره شود بیچاره نماند و چون در مردی این سلاحها تمام بینی این جمله بر او بنویس تا اگر روزی از آن سلاح ها کم بینی در مش کم دهی و هر کس که این جمله داشته باشد بفرمای در پیش روی تو اسب تازد و در میدان فرو آید و بر نشیند و هر سلاحی جداگانه بکار بندد تا مردی او بر تو آشکار شود ، و سواران آن که در وی نقصان نباشد افزون از چهار هزار درم مرسومش مکن و پیادگان را آن که از همه کم بود از صد درم کم منویس.

پس بابک خلعت کرد و از بهر او در عرض (4) گاه نیمدستی (5) در پیشگاه نهاد و گروهی نزد او بازداشت و حکم داد تا سپاه بر او بگذرند روز دیگر منادی کردند هر كه مرسوم ملك خواهد در عرض گاه حاضر شود تا نام او در جریده عطا، رقم گردد و همه کس تمام سلاح آید چنان که پیش حرب شود و سه روز مهلت نهادند تا هر کرا سلاح نبود فراهم کند. لاجرم روز چهارم بابک در عرض گاه بنشست و سپاه گرد آمدند. چون چشم

ص: 342


1- بضم گاف و تا: پوششی که مرد جنگی بر خود و اسب خود بپوشاند
2- قسمت برآمدگی زین
3- بفتح قاف : ظرف سر خالی و نزديك به پرشدن : و در حاشیه چاپ سابق بمعنی جای کمان هم ذکر شده است
4- جایگاه نمایش
5- مسند كوچك

وی بر لشگریان افتاد گفت: امروز باز شوید چه آن کس که باید حاضر باشد در میانه نه بینم ایشان روی بر کاشتند (1) و این سخن با نوشیروان برداشتند. او چنان دانست که قواد سپاه بعرض گاه در نرفته اند ، پس روز دیگر همه سپاه انجمن شدند و هم بابك فرمود باز شوید که آن که باید در میانه نباشد ایشان مراجعت کردند و نوشیروان ندانست اوکرا می جوید روز دیگر بابك فرمود تا ندا دادند که صاحب تخت و تاج باید در عرض گاه حاضر شود و از بیت المال مرسوم خویش را بگیرد.

روز دیگر نوشیروان خود بر سر نهاد و سلاح جنگ بر تن راست کرد و بر نشست و با سپاهیان بمیدان در آمد بابك چون او را دید گفت : اي ملك در سلاح جنگ تو نقصان روا ندارم.

نوشیروان در خویشتن نگریست و بخاطر آورد که آن زه کمان را فراموش کرده پس بفرمود تا آن روزه را بیاوردند و گرد کرده از پس پشت بیاویخت و خویشتن را عرضه داد و سپاهيان يك بيك برگذشتند. آن گاه بابك گفت. اي ملك ، تو خداوند تاج و تختی مرسوم ترا ازین لشگریان باید افزون نویسم .

نوشیروان فرمود: حکم تر است پس او را یک درم افزوده چهار هزار و يك درم نوشت .

وروز دیگر بحضرت پادشاه آمد و عرض کرد که من ملك را يك درم افزون نوشتم تا دیگران از بهر فزونی طمع نه بندند .

نوشیروان گفت : نصیحت ترا دانستم و حق ترا شناختم کسی که بر من خشونتی کند از بهر مصلحتی بر آن صبر کنم چون مریضی که بر مرارت دو اصبر کند و او را خلعت کرد و بزرگ داشت و کار سلطنت بدخل و خرج راست بایستاد و رتق و فتق این جمله بدست بهبود وزیر می رفت و بهبود را دو فرزند بود که در حضرت پادشاه رتبت خوانسالاری (2) داشتند.

ص: 343


1- برگردانیدن
2- سفره چی

اما ذردان که حاجب بار بود با بهبود و فرزندانش خصمی داشت و مکنون خاطر در نزد پادشاه آشکار نمی توانست ساخت این ببود تا مردی جهود از بهر سود خویش بروش بازرگانی با ذردان آشنائی کرد و این جهود جادوئی ،می دانست پس بدست آویز آشنائی با ذردان بدرگاه شاه نیز راه كرد و چون با ذردان نيك محرم شد روزی دردان با او گفت: اگر توانی از بهر قتل بهبود و فرزندانش چاره ای بیندیش جهود گفت : من توانم بهر خوردنی و خورش که شیر اندر است آن شیر را بجادوئی زهر گردانم اکنون فحض حال کن و آن روز که در خوردنی نوشیروان شیر بود مرا آگهی بخش

از قضا روزی ذردان و جهود با شاگردان خوانسالار باز خوردند در وقتی که حمل خوردنی شاه می دادند ذردان با ایشان گفت ... این خورش ها چه رنگ دارد که این بوی خوش از آن آید: و سر آن را باز کردند و چون در خورش شیر یافتند جهود شیر را بجادو زهر کرد و ذردان بدوید و خود را بحضرت پادشاه رسانید و چون خوان بنهادند معروض داشت که ای ملک بی امتحان ازین خورش ها خوردن مگیرید پسرهای بهبود چون این سخن شنیدند پیش شدند و هر يك از آن شیر و خورش لختی بچشیدند چشیدن همان بود و مردن همان در حال بیفتادند و جان بدادند.

نوشیروان چنان دانست که بهبود و فرزندانش این کید اندیشیده اند در خشم شد و فرمود : فرزندان بهبود بسزای عمل خویش رسیدند و هم حکم داد تا بهبود را بکشتند و خانه اش را برانداختند و اموالش را بتاراج بر گرفتند و ذردان در چشم پادشاه بزرگوار شد و مدتی بر این برآمد روزی در نخجیر گاه اسبان نخجیر را بر نوشیروان عرضه دادند و بر بیش تر اسب ها داغ و نشان بهبو در ایافت که او بحضرت آورده بود پس یاد او کرد و گفت : نیکو مردی بود گمراه شد و از آن نخجیر گاه بسوی خانه چندان که راه می پیمود همه در فکر بهبود بود و مؤبدان مانند اردشیر و شاپور و یزدگرد و بهمن ملازم رکاب بودند و با او سخن می کردند ناگاه جادوان بمیان آمد از میانه

ص: 344

ذردان معروض داشت که جادوان کارهای عجیب توانند کرد از جمله چون در خورشی شیر اندر باشد آن شیر را بزهر بدل توانند ساخت نوشیروان چون این سخن بشنید سخت در اندیشه رفت و دیگر سخن نگفت تا راه بپایان برد و بسراپرده خویش اندر رفت و در حال ذردان را طلب فرمود و گفت: راست بگوی که در آن شیر و خورش چه جادوئی کردی و اگر نه تن و جان تو بهرۀ سیاست خواهد گشت ؟ از هیبت پادشاه در ذردان و سخنان او لرزش و لغزش افتاد و صورت حال را باز نمود و این گناه را همه بر جهود حمل کرد .

انوشیروان بفرمود تا بند بر پای ذردان نهادند و جهود را طلب کرد و جداگانه از وی پرسش نمود ، جهود پرده از آن راز بر گرفت و آن قصه را مکشوف داشت . پس ملك عادل بفرمود تا دو دار بر پای کردند و ذردان را با جهود هر يك از داری بیاویخت و لشگریان ایشان را تیر باران کردند تا هر دو جان بدادند

و پادشاه از خون بهبود و فرزندانش پشیمان بود و همی توبت و انابت بحضرت یزدان می جست و از پس آن که پادشاه را دستور نماند وزارت خویش را به ابوزرجمهر بن بختگان گذاشت (و تفصیل این اجمال را انشاء الله در ذیل قصة بوزرجمهر مرقوم خواهیم داشت).

بالجمله چون بعد از جلوس انوشیروان سطابانس (که شرح حالش مذکور خواهد شد) به تخت قیصری بر نشست و در مملکت روم و یونان منزلت ایمپراطوری یافت نوشیروان بر رسم ملوك رسولى بنزديك او فرستاد و بر قیصر گذشته تعزیت کرد و او را بسلطنت تهنیت داد .

سطایانس چون جوان بود رسول نوشیروان را وقعی ننهاد و پاسخ نیکو نداد و آن هدیه و خراج که رسم بود از درگاه پادشاه عجم بازداشت ، چون رسول کسری باز آمد و حال باز گفت نوشیروان در خشم شد و ساز سپاه کرده با سی صد هزار مرد جنگی از مداین کوچ داده قصد تسخیر روم کرد

ص: 345

چون این خبر بقیصر آمد از بهر مدافعه حکم داد تا لشگریان فراهم شدند و گروهی بانبوه برداشته از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و سهل وصعب زمین را در نوشته از عموریه (1) بگذشت و بزمین حلب در آمد و در آن جا هر دو لشگر بهم باز خوردند و جنگ در پیوستند و لشگر رومی را بشکستند و سی هزار برده و اسیر از رومیان بگرفتند. چون کار بر قیصر تنگ شد بفرمود گرد لشگر خویش را کنده (2) کردند و بمحاصره اندر افتاد و ازین سوی نوشیروان فرمود تا گرد ایشان را فرو گرفتند و رحل اقامت افکندند چون روزی چند بر گذشت خوردنی و علوفه در لشگرگاه نوشیروان اندك شد و از لشگرگاه تا دار الملك مسافتی بعید بود حصول زر و سیم بآسانی میسر نمی گشت، بوزرجمهر کس نزد بازرگانان فرستاد آن کس که بدان نواحی نزديك بود تا زر و درم بوام گیرد و کار لشگر را بسازد از آن نواحی کفشگری هشت کرور درم بوام داد و حمل کرده بدرگاه نوشیروان فرستاد.

کسری ازین خبر شاد شد و بشکرانه زمین ببوسید و گفت : خدای را چه ستایش گویم که در دولت ما کفشگری چنین تواند کرد پس روی با بوزرجمهر فرموده که چون این رر بکفشگر بازدهی صد هزار درم افزون کن تا از بهر او سودی بود . بوزرجمهر عرض کرد که این کفشگر را آرزوئی و نیازیست از شهریار همانا او را فرزندیست که در کسب علوم مساعی جمیله معمول داشته و خط نیکو تواند نگاشت ، خواهد که او را در رسته دبیران حضرت و نویسندگان درگاه منخرط گردد نوشیروان در خشم شد با بوزرجمهر گفت: همانا خرد تو تيره و رأى تو تاريك شده که مرا می آموزی تا فرزند موزه (3) دوزی را در میان دبیران جای دهم این بگفت و فرمان داد تا بار های درم را حمل داده بسوی کفشگر فرستادند و فرمود: هرگز زر از موزه دوز نخواهم گرفت.

ص: 346


1- بفتح عين و تشدید میم و یا از شهرهای آسیای صغیر
2- خندق
3- کفش دوز

از قضا چنان افتاد که روز دیگر چهل تن از بزرگان روم بفرموده قیصر بحضرت کسری آمدند و هريك صد هزار دینار برسم پیشکش پیش گذرانیدند و عذر قيصر بخواستند و عرض کردند سطایانس جوانست و او را از تجربت بهره ای نباشد اگر ملك الملوك گناه او را معفو دارد روا خواهد بود و پیمان دارند که هر سال خراج فرستند

پس کسری از جرم قیصر بگذشت و خراج را برای ورویت بوزرجمهر گذاشت و او شش کرور دینار زر خالص و بیست کرور در هم و پانصد زرمه (1) و بسته جامه رومی معین کرد که همه ساله بحضرت نوشیروان فرستد و خود نیز چون فرمان رسد در نزد حاجت حاضر گردد و هر سال یک بار بدرگاه آید

پس سخن بر این نهادند و آن را محضری کردند و خاتم بر نهادند و هر دو لشگر دست را از یکدیگر باز داشتند و روی از جنگ برکاشتند و قيصر بقسطنطنیه شد و کسری مد این مراجعت فرمود و از آن جا چند تن برگماشت تا بروم شده کار باج راست کردند و بحضرت شاه ایران پیوستند

از پس این واقعه حارث بن جبله غسانی که سلطنت شام داشت روی نیاز بحضرت قیصر آورد و باستظهار او خواست تاکین از منذر ماء السماء که درینوقت حکومت حیره داشت بکشد و قیصر در نهانی او را اغوای نمود و حارث برادر خود خالد بن جبله را لشكر بداد تا سپاه بموصل و جزیره (2) راند و مردم بسیار بکشت و اموال ایشان را بغارت بر گرفت و از آن جماعت برده و اسیر فراوان بر در مملکت حیره را خراب کرد.

منذر صورت حال را بحضرت نوشیروان نامه کرد و پادشاه عجم این قصه را رقم کرده بقیصر روم فرستاد و پیام داد که این حادثه بی اجازت تو بادید نشده اکنون بفرمای تا آن خواسته و بردگان باز دهد و کشتگان را دیت فرستد و اگر نه من ازین صلح بیزارم

ص: 347


1- قطعه
2- بين النهرين

حرب را ساخته و جنگ را پرداخته باش .

قیصر مکانتی برسول ننهاد و آن گفته ها را بچیزی نگرفت و روزی چند بمماطله گذاشت لاجرم رسول ملك عجم باز آمد و این خبر باز آورد .

انوشیروان خواست تا این کین ازو بکشد رام برزین را که یکی از صنادید درگاه بود نیابت خویش داده در مداین بنشاند و کسری را در بدو حال زنی نصرانی بود و با او پیوستگی تمام داشت و چندان که خواست او را بدین آتش پرستان آرد مفید نیفتاد لاجرم او را بحال خود گذاشت و ازو فرزندی آورد ، چون او بحد رشد و بلوغ رسید حکومت فارس بدو داد و نوبر داد بر دین مادر می زیست.

چون نوشیروان آگاه شد او را منع کرد و خواست بشریعت زردشت در آید نوبر داد نپذیرفت و در میان پدر و فرزند رنجیدگی افتاد ، لاجرم این هنگام که تصمیم سفرشام می داد از بهر آن که فتنه از نوبر داد بادید نشود او را گرفته در جند شاپور محبوس کرد و زمام ملك را بدست رام برزین گذاشته از جای بجنبید و صد هزار مرد لشگری کوچ داده بموصل آمد و منذر ماء السماء نیز با پنجاه هزار تن سیاهی بدو پیوست ، پس از آن جا بسوی شام ره سپر گشت و شهر قیصریه وفاميه و حمص (1) و تمامت شهرهای شام را مفتوح ساخت و در هر جا قتل فراوان کرد و حارث بن جبله بگوشه ای بگریخت و سر خود را همی بسلامت داشت و انوشیروان از آن جا بمصر در رفت و آن مملکت را نیز مسخر کرد و اسکندریه را بگشاد و از آن جا بانطاکیه باز آمد و سه روز در کنار انطاکیه رزم داد و آن شهر را نیز بگرفت و آن چنان شهری بود که از آبادی برابر رومية الكبرى می نهادند و دار الملك شرقی روم بود . انوشیروان را دیدار و آبادانی آن شهر خوش افتاد ، پس بفرمود تا نقاشان صورت هر محلت و هر مسکن و تمامت دور (2) و قصور را در کاغذها بیرنگ (3) زدند و حکم داد تا در مداین بدان گونه شهری بنیان کردند و پنج باره (4) در پیرامون

ص: 348


1- بكسر حاء و سكون :میم از شهرهای سوریه واقع بین دمشق و حلب
2- خانه ها
3- نقش کردن
4- سور، قلعه

شهر برافراشتند که بدین نام بود (اول) : نهروان بالا (دوم) : نهروان میانه (سیم): نهروان شیب (چهارم) باور آیا (پنجم) با کسایا و آن شهر را مردم عرب رومیه خواندند .

بالجمله پس از انجام آن شهر مردم انطاکیه را کوچ داده بدانجا سکون فرمود و چون مردم بدان شهر در رفتند هر کس خانه و محلت خویش را بشناخت و بی زحمت بخانه خویش شد و ازین شهر تا انطاکیه هیچ بینونت نبود جز این که پیش روی خانه گازری را در شهر قدیم درختی کهن بود و در شهر جدید دیدار آن درخت صورت نداشت از پس این واقعه مزاج کسری از اعتدال بگشت و مریض شد چندان که مردم از وی مرفوع الطمع شدند و خبر مرگ وی پراکنده شد .

چون این خبر بایران رسید و نوبر داد بدانست فرصت بدست کرده از زندان بر آمد و مردم بر وی مجتمع شدند و بیشتر مردم نصاری بگرد او فراهم گشتند و او بنداز خزاین پدر باز کرد و بر لشگریان قسمت فرمود و خبر مرگ کسری را پراکنده ساخت و عمال پدر را از فارس اخراج مود و نامه بقيصر بفرستاد كه اينك پادشاهی مراست و با تو بر قانون دوستان خواهم بود و هر مملکت که از تو بدست کسری در آمده با تو خواهم گذاشت و خود عزم فتح عراق فرمود

چون این خبر بانوشیروان برداشتند به رام برزین نامه کرد که فرزند ما قبل از آن که مرگ ما را استوار بداند از زندان بر آمده محبوسان را از زندان خانه بر آورده در دفع او مساعی جمیله معمول دار اگر بطاعت سر برآورد و محبوسان را باز جا فرستد و غوغا طلبان را ادب کند مقام او در نزد ما استوار خواهد بود و اگر نه جنگ او را آماده باش و اگر گرفتار شد او را میازار و در همان خانه که محبوس بود باز دار.

چون این نامه به رام برزین رسید لشگر برآورد و از آن سوی نوبرداد شماس رومی را سپهسالار ساخته سپاه براند چون هر دو لشگر با هم نزديك شدند صف جنگ راست کردند اول کس، بیروز که یکی از پهلوانان بود از لشگر دام ،برزین اسب بزد

ص: 349

بمیدان آمد و کار حرب را بساخت تا هر دو لشگر با هم در آمدند نخستین میمنه سپاه نوبرداد بر میسره لشگر رام برزین غلبه جست و آن جماعت را پراکنده کرد و چون رام برزین چنان دید حکم داد تا کمان داران تیرباران گرفتند و جنگی بزرگ پیش آمد از میانه تیری بر مقتل نوبرداد آمده او را از پای در آورد.

آوردن چون لشگر از مرگ او آگاه شدند پراکنده گشتند و هزیمت شدند و رام برزین چون مرگ شاهزاده را بدانست گریبان چاک کرده ببالين نوبرداد آمد و حکم داد تا لشگریان دیگر کسی را آزرده نکنند، آن گاه از اسقف پرسید که اگر شاهزاده وصیتی گذارده است مکشوف دار اسقف فرمود : جز این نگفت که مادر مرا بگوئید تا مرا برسم اصحاب مسیح علیه السلام كفن و دفن کند

اما از آن سوی چون نامۀ نوبرداد به سطایانس رسید مایه جلادت او گشت و ساز لشگر کرده بلسار را سپهدار ساخت و با سپاهی انبوه از قسطنطنیه جنبش کرد و ازین سوی انوشیروان را از مرض بهبودی حاصل بود پس باستقبال جنگ ساز راه کرد و شیروی بهرام را سپهسالاری داد و چپ لشگر را بفرهاد سپرد و میمنه را استاد برزین سالار گشت و مهران از بهر قلب بود و هرمزد خرداد را طلایه ساخت و شیرزاد را حکم داد تا ندا در انداخت که هر کس از لشگریان بزراعت و حراثت کس زیان رساند بمعرض عقاب و عتاب خواهد رفت

با این ساز و برگ بجنگ قیصر در آمد از آن سوی سطایانس صف بر کشید و بلسار همی از یمین و شمال بتاخت چون کار حرب بالا گرفت و لختی از جانبین کوشش رفت لشگر روم شکسته شد و قیصر تا قسطنطنیه بگریخت و سپاه کسری از دنبال بشتافت و قلعه شو بدو قلعۀ آرایش روم و قلعه قالینوس را از کارداران قیصر بگرفت و کار بر سطایانس صعب افتاد لاجرم مهراس را که از بزرگان حضرت بود رسول کرد و نامه از در زاری؛ ضراعت بنوشت و باز نمود که من در سیاست خالد و استرداد اموال و اسیران مملکت حيره مسامحه نداشتم ، ملك الملوك صبر نفرمودند و استعجال کردند پس مهراس بحضرت

ص: 350

نوشیروان آمد و عذر قیصر بخواست و خراج بر ذمت گرفت .

انوشیروان فرمود که من بمصالحه رضا ندهم مگر این که هر شهر گرفته ام از آن من باشد رسول قیصر پذیرفتار گشت. پس جزیره و بادیه و حجاز و طايف و بحرين و يعامه و عمان و شام و امصار کنار فرات و مصر بدیوان نوشیروان در آمد و این در سال پنجم سلطنت نوشیروان بود.

بالجمله چون ملك الملوك عجم از کار قیصر بپرداخت بخونخواهی جد خود فیروز کمر بست و خواست تا این كين از اخسران ملك هياطله (1) باز جوید و ساز لشگر کرده بخراسان سفر کرد و در آن جا سی و شش باره شهر و قصبه بر آورد و آن گاه مملکت بلوچستان را بنظم و نسق کرد و لشگری بسوی هیاطله نامزد فرمود درین وقت بحضرت او خبر آوردند که در باب الابواب و دربنه ترکان و قبائل لكزى آغاز طغيان و عصیان کرده اند و دست بنهب و غارت گشوده اند و آن ممالک را آشفته کرده کسری نخستین دفع این فتنه را واجب شمرده لشگر را از هیاطله باز خواند و راه آذربایجان پیش گرفت و گفت ، همانا این جماعت در زمان قباد نیز قباحتی کردند و جسارتی نموده کیفر نیافتند ، ازین است که باز بچنین کارها اقدام کنند و خشمگین دو منزل بیک منزل سپرده بآذربایجان آمد و از آن جا باراضی خزران (2) در آمد و دست بقتل و غمارت باز کرد و مردم فراوان در ممالك خزران عرضه هلاك و دمار ساخت و بسیار از بلاد و امصار را ویران کرد و در طریق ارمن زمین چنان افتاد که روزی یکی از مبارزان لکزی با شمشیر کشیده عزم سراپرده انوشیروان کرد و خواست پادشاه را مقتول سازد پاسبانان گرد او را بگرفتند و او چند تن را مجروح و مقتول ساخت، عاقبة الامر او را بگرفتند و نزد کسری آوردند

انوشیروان او را پیش نشاند و گفت: قصد تو ازین کار چه بوده است ؟ آن مرد بگریست و گفت: اکنون که مقصود من بر نیامد این شماتت از بهر چیست ؟

ص: 351


1- بلاد ما وراء النهر، ترکستان کنونی
2- بر وزن :مرجان شهری است از گیلان و ترکستان (برهان قاطع)

پس بفرمود تا او را بکشتند ، آن گاه از بهر دفع عبور ترکان قبچاق و قبایل ترکمانان و دیگر طوایف خواست بنیان سدی سدید کند ، پس از دریای فرزم که شعبه ایست از خلیج غربی که بدریای روم می گذرد تا میان دریای خزر که شهر با کوبه بر کنار آنست و کوهستان البرز و لکزی و انجاز و دیگر مواضع در میانه این دو دریاست تقریباً صد فرسنگ باشد. همه جا درخت های بلند و کوه های عمیق که عبور از آن محال می نمود بنیان سد کرد و دیواری بر صانت و متانت تمام برآورد و سنگ های سطبر و احجار عظیمه بکار برد و خزاین اندوخته خود را بدان کار بذل کرد و دو دربند بر آن دیوار گذاشت : یکی در باب الابواب تا معبر مردم قبچاق واران باشد و آن دیگر را در برابر آن جاز گذاشت و ده هزار تن مرد لشگری از بهر حفظ و حراست گماشت و این دیوار را در بعضی از مواضع بر فراز سد ذوالقرنین اکبر نهاد (که شرح آن مرقوم گشت)

چون در آن زمان ویران شده بود دیگر باره کسری استوار کرد و هنوز در بنیان آن گاهی در بحر و گاهی در بر علامت پیدا شود که در میان ثلمۀ سنگ ها روی گداخته ریخته اند

بالجمله بعد از کار دیوار بیست هزار خانه از دیلمیان و طبرستان کوچ داده بهمدان آورد و سکون فرمود و از آن جا بگرگان آمد و باره گرگان را از میان آب بنیان کرد و همه خاره (1) و کوه پاره بکار برد چون نهفته گنجین ها و فابدان خرج نمی کرد از گرگان با هزار سوار بکرمان آمد و بخانه آذر ماهان فرود شد .

چه می دانست او را ساز و سامان بزرگ باشد و آذر ماهان قصد ملك را بدانست و مقرر داشت که هر روز صد بار کیراقچه زر و سیم دهد تا آن بنا رابس باشد . و بدین پیمان وفا کرد و کسری دیگرباره بگرگان آمد و از آن سوی چون هزار بد که والی اسطخر بود خدمت آذرماهان را بدانست دو هزار شتر از زر و سیم و آن اشیاء که بکار سد بود گرگان فرستاد تا در این خدمت شريك باشد

ص: 352


1- سنگ سخت

وقتی این خزانه بگرگان رسید که کار سد را بپایان برده بودند کسری بفرمود تا از ان خزانه شهر استاره آباد را بنیان کردند و آن را اصطخر آباد نام نهاد و بمرور از منه و قصور السنه (1) باستراباد مشهور شد و از آن پس کسری از گرگان کوچ داده به دسکره آذربایجان آمد و خبر سلطنت او جهان را فرو گرفت

سوسندی که درینوقت پادشاه چین بود (چنان که مذکور شد) چون نام او را بشنید خواست تا بانوشیروان کار بمدارا کند و ساز دوستی بیاغازد ، پس هدیه ای در خور فراهم کرده با چند تن رسول دانا روانه حضرت کسری ساخت

چون این خبر با خسران ملك هياطله رسید گفت: اگر میان ملک چین و پادشاه عجم کار بدوستی رود روزگار بر ما تلخ شود زيرا كه ملك عجم را با ما خونخواهی پدر در میانست لاجرم قانغر را که سپهسالار لشگر بود با فوجی مأمور داشت تا فرستادگان سوسندی را گرفته آن تحف و هدایا بغارت بردند.

چون این راز بر پادشاه چین مکشوف شد لشگری عظیم از بهر محاربه با اخسران مأمور داشت و ازین سوی اخسران قانغر را با سپاه بشهر بخارا فرستاد و در آن جا با لشگر چین باز خورد حرب در افکند بعد از کوشش و کشش بسیار سپاه هیاطله شکسته شد و ملك چين بركبريا و خيلا بیفزود گفت : اکنون که ما تا به این جا تاخته ایم صواب آنست که از اراضی ایران نیز لختی بدست کنیم و از آن جا بشهر سغد آمد بزرگان چین معروض داشتند که این رأی که پادشاه زده از صواب دور می نماید ، همانا درین جهان هیچ کس را آن نیرو در بازو نیست که بانوشیروان هم ترازو شود بهتر آنست چنان که از نخست اندیشه داشتی با کسرى مؤالفت جوئى و ملك هيطل را نابود سازی و محاسن این اندیشه را در خاطر او جلوه دادند .

پس سوسندی دیگر باره ساز هدیه کرد و رسولی چند برگزید و سواری از زرکه مرصع (2) بدر و گوهر بود و اسبش را بجای هر دو چشم دو یاقوت آبدار بود و شمشیری که

ص: 353


1- نارسائی زبان ها.
2- جواهر نشان

غلافش از جواهر منضوده بود و قبضه ای از يك پاره زمرد داشت و جامه از حریر که زمین آن از لاجورد طراز داشت و صورت ایوان و نوشیروان را با تاج در آن مصور کرده بودند و خدمتگذاران بر فراز سر او ایستاده می نمودند در سقطی از ذهب جای داده بدست کنیزکی نهادند که در موی خود پنهان می گشت و اگر موی باز می کرد ماننده برق بود که در شب تار پدیدار شود و این جمله را بدست رسولان سپرده با نامه از در پوزش بحضرت کسری گسیل داشت.

این هنگام سراپرده (1) نوشیروان در گرگان بپای بود ایشان بنزديك وی شدند و بارجستند و پیشکش خویش را پیش داشتند .

کسری فرستادگان سوسندی را بزرگوار داشت و از رنج راه و ملك چين پرسش نمود ، پس از یک ماه روزی انجمن کرد و بفرمود تا لشگریان همه حاضر شدند و در برابر رسولان چین مردی خویش بنمودند و از اسب تازی و گوی بازی جهان را آشفته ساختند و نوشيروان خود نیز سلاح جنگ در بر راست کرد و بر نشست و هنر بنمود ، آن گاه فرمود تا پاسخ نامه ملك چين را نوشتند و رقم کردند که نخستین از جسارت مردم هیاطله و ظفر جستن بدیشان یاد کردی این کاری شایسته بود و ایشان کیفر کردار خویش را یافتند دیگر آن که از گنج آکنده و سپاه پراکنده خویش لختی نوشتی و خواستی عدت حشم و کثرت خدم باز نمائی چرا از لشگر و کشور ما بی خبری ؟ اگر ندیده باشی همانا شنیده خواهی بود .

سوم خواستی که یکی از دوشیزگان خویش برسم زناشوئی به پرده ما فرستی و با ما پیوند و مواصلت جوئی آن را که سر پیوند و خویشاوندیست از بسطت کشور و عدت لشگر کم تر سخن کند و فرستادگان را خلعت کرده باز فرستاد .

ایشان چون بنزديك خاقان شدند از صفت مردی و زورمندی و عدت جنود و کثرت خيول نوشیروان شرحی دراز راندند و باز نمودند که درین جهان کس را نیروی مقاتله

ص: 354


1- بفتح اول : حرم سرا

و طاقت مقابله با او نیست درین کرت هیبت کسری بیش از پیش در چشم و خاطر سوسندی جای کرد و سه تن رسول دانا با صد هزار دینار زر بحضرت نوشیروان فرستاد و پیام داد که از فرزند عزیز ترکس را نباشد من اینک فرزند خویش را بسرای تو فرستم و ساز دوستی طراز دهم

دیگر باره رسولان او بدرگاه کسری در آمدند و پادشاه عجم ایشان را گرامی داشت و تشريف ملوکانه عنایت کرد و مهران ستاد را که مردی دانا بود با یک صد سوار بدرگاه سوسندی فرستاد تا یکی از دوشیزگان او را از حرم خانه گزیده کنند و بدرگاه آرند.

مهران ستاد چون بنزديك ملك چين آمد از میان دختران او قاقم را اختیار کرد که از مادر نیز نسب بسلاطین می برد و چهره ای روشن تر از قمر و لبی شیرین تر از شکر داشت و سوسندی صد شتر دیبای جین حمل کرده او را جهاز کرد و سي صد كنيزك بخدمت او باز داشت و دختر را بر تختی جواهر آمود نشاند که در تمامت راه صد تن او را بر دوش می بردند و فوجی سپاه ملازم رکاب او ساخت و او را بسوی ایران گسیل بازداشت ساخت.

ازین سوی کسری فرمود تا بزرگان ایران از مداین تا لب رود جیحون از هر شهر و بلد او را استقبال کردند و از هر جا نثار بردند بدینساز و آئین او را بمشکوی خاص خویش جای داد و از آن پس که او بار گرفت و مدت بگذاشت هرمز از وی متولد شد و خاقان چین همه ساله خراج مملکت بحضرت کسری فرستاد.

از آن پس که میان ملك الملوك عجم و پادشاه چین . کار مخالطت و مصافات محکم گشت ، صنادید ایران بحضرت نوشیروان آمده عرض كردند كه از كين ملك هیاطله نتوان باز نشست و خون فیروز را نتوان خوار شمرد و نوشیروان را کین کهن بیاد آمد و ساز لشگر کرده بسوی هیاطله کوچ داده و از بهر تسخير بلخ و طخارستان (1)

ص: 355


1- بكسر راه مملکت وسیعی است که در جنوب آن بلغ واقع است و شهر بزرگ آن طالقان نام دارد

و ماوراء النهر و فرغانه (1) و ترکستان میان بست و کس فرستاد تا از آن سوی نیز ملك چین لشگری برسر هیاطله مأمور فرمود و از هر جانب سپاهیان بدان مملکت راه نزديك کردند.

چون ملك هياطله بدین کار واقف شد مردم خویش را فراهم کرده و قانغز را بدفع دشمنان حکم داد و او در میانه یک دو کروفر کرده کاری نساخت و سپاه نوشیروان دست بقتل وغارت بر گشودند و همی شهرها خراب کردند و مردم بکشتند بیم در میان لشگر اخسران افتاد و بزرگان سپاه نزد قانغز آمده گفتند : با کسری چگونه توان کوشید ؟ روزی چند بر نیاید که بنیان این مملکت بر آب رود و از ما نشانی نماند پس همگی همدست و همداستان شده فغانی را که از مردم چغانی (2) بود و نسب به بهرام گور می برد بسلطنت بر داشتند و اخسران را بند بر نهاده بحضرت کسری فرستادند تا سر ازو بر گرفت و مردم هیاطله و طخارستان و ترکستان بدیوان نوشیروان اندر شدند و اینال باوقوی خان که درینوقت ملك تركستان بود (چنان که مذکور گشت ) صد جوشن (3) تبتی زر نشان و چهار هزار نافه مشگ اذفر (4) انفاذ درگاه داشته اظهار عبودیت کرد آن گاه عزم مملکت هندوستان کرد و درین وقت (پرتاب چند) که شرح حالش مذکور شد ملك هندوستان بود .

بالجمله نوشیروان شیروی بهرام را با سپاهی بزرگ بسوی هندوستان مأمور داشت و از جانبی دیگر عمر و بن هند را (که شرح حالش گفته خواهد شد) حکم داد تا از حیره با لشگری جرار بسر اندیب شود و او سپاهی انبوه کرده بکشتی در آورد و از دریا عبور داده بزمین سر اندیب فرود شد و آن اراضی را فرو گرفت.

و از این سوی شیروی بهرام با لشگری افزون از حوصله حساب زمین کشمیر و

ص: 356


1- نام شهریست از ماوراء النهر.
2- اهل ماوراء النهر
3- زره
4- بسیار خوشبو

مملکت پنجاب را در نوشته باراضی هندوستان در آمد و (پرتاب چند) را با این دو لشگر قوت محاربت نبود لاجرم هزار من عود هندي خضاب اسود که مشهور بخضاب هندی بود و بیخ موی چنان سیاه می کرد که سواد آن زایل نمی شد و فرشی از پوست مار که صد کس بر آن تواند نشست و جامی مرصع بیاقوت احمر كه يك شبر قطر دایره آن بود و کنیزکی که هفت شبر طول قامت او بود و مژگان او تا برخسار می رسید با ملاحت و صباحتی که چشم خورشید بر رخساره اش خیره ماندی و فروغ ماه با شعشعه جبینش تیره نمودی از بهر هدیۀ حضرت نوشیروان آماده ساخت و بدست رسولان چرب زبان انفاذ داشت و بر ذمت گرفت که همه ساله ده زنجیر فیل و دویست هزار چوب ساج برسم خراج بدرگاه فرستد و آن بلاد و امصار که بنام بهرام گور بود در سواحل دریای عمان بعمال كسرى گذارد تا ملك الملوك عجم او را زحمت نرساند

پس نوشیروان فرستادگان او را گرامی داشته نیاز او را پذیرفتار گشت و لشگر های خود را از هندوستان باز خواند آن گاه سیف ذی یزن (1) بحضرت نوشیروان پناه جست و شکایت از مسروق که درین وقت پادشاه یمن بود آورد و او بفرمان نوشیروان پادشاه یمن گشت (چون تفصیل این اجمال را در ذیل قصۀ سیف مرقوم خواهیم داشت در این مقام از اطناب و تکرار پرهیز رفت)

بالجمله چون بلاد یمن نیز ضميمه مملکت و تمیمه سلطنت نوشیروان گشت بفرمود تا میان کوهستان زمین حبشه و کوهسار اراضی یمن که بر بحر بود نیز سدی بستند و نام او بلند شد و پادشاهی او بزرگ گشت چنان بود که وقت که پنج کرسی در مجلس او می نهادند یکی را سوسندی ملک چین می نشست و دوم را پرتاب چند پادشاه هندوستان نشیمن می نمود و سیم را سطایانس ایمپراطور روم جای می کرد و چهارم را اینال باوقومی خان سلطان ترکستان تکیه می زد و بر پنجم بوزرجمهر بر می آمد و انوشیروان در اواخر سلطنت بر بوزرجمهر غضب کرد و او را

ص: 357


1- بضم عين و زاء

بکشت (چنان که در شرح حال او مرقوم خواهد شد)

مع الحديث چون بدین شکوه و فرهی سی و نه سال از سلطنت نوشیروان بگذشت اردشیر که مؤبد موبدان بود در خواب دید که اشتران عرب با اشتران بزرگ عجم نبرد کردند و شتران عجم هزیمت شدند و شترهای عرب از دجله بگذشتند و بر زمین عجم پراکنده شدند این خواب را بحضرت نوشیروان عرضه داشت و هم کسری خود در خواب دید که چهارده کنکره ایوان او بزیر افتاد سخت ازین خواب بترسید چون سه روز از این واقعه گذشت کنگره های ایوان بزیر افتاد و بی ثقلی و حملی طاق ایوان از میان بشکست بدانسان که تا این زمان آن شکسته پدیدار است همانا اينشب ولادت رسول قرشی صلی الله علیه و اله بود.

بالجمله از پس این حادثه خبر رسید که دریاچه ساوه بخشکید و از سوی دیگر انها (1) کردند که آتشکده فارس بیفسرد (2) و تا آن زمان هزار سال بود که فروغ داشت لاجرم نوشيروان هراسناك شد و گفت کاری بزرگ پیش آمده است و جمیع مؤبدان و ساحران و کاهنان و منجمان را انجمن کرد و صورت خواب و كسر ایوان را بنمود و قصه آتشکده فارس و دریاچه ساوه را مکشوف داشت و هم از جوشش آب در اودیه سماره (3) که در آن ایام خبر آورده بودند خبر داد و گفت : شما چه بینید درین کار.

ایشان گفتند : بدان می نماید که کسی از عرب بیرون آید و برعجم استیلا کند و در دین عجمان رخنه افکند اکنون مردی از عرب باید که اخبار و کتب ایشان را بداند تا این راز آشکار تواند کرد

درینوقت عمر بن هند از طرف کسری فرمانگذار حیره بود پس نامه بدو کرد که مردی دانا از جماعت عرب بسوی ما فرست تا از اخبار ایشان چیزی پرسش کنیم

ص: 358


1- اخبار و اعلام
2- خاموش شد
3- جمع وادی؛ بیابان: سماوه بفتح سین از استان های عراق عرب

چون این حکم بعمر و رسيد عبد المسيح را بنزديك انوشيروان فرستاد و هو عبدالمسيح بن عمر و بن قيس بن حیان بن بقيله (1) است و اسم بقیله ثعلبه است او را ازین روی بقیله نامیدند که روزی دو بافته برد اخضر شعار کرده بمیان قوم آمد ایشان گفتند: «ما انت الابقيلة» وي را بخضرت آن گیاه تشبیه کرده اين نام دادند . و او از اولاد ملوك غسّان بود و تا آن زمان قريب سيصد سال از زندگانى او گذشته بود و در اين جهان سيصد و شصت سال عمر يافت و بر كيش ترسايان مى زيست و در حيره سكون مى فرمود و در آن جا قصرى بساخت كه به قصر بنى بقيله مشهور بود و تا زمان اسلام او زنده بماند (چنان كه قصهء او را با خالد وليد و لشكر اسلام ان شاء اللّه در كتاب ثانى مسطور خواهيم داشت)

بالجمله چون روزگارى از وفات او بگذشت يكى از مشايخ حيره خواست تا در پشت آن بلد بنيان ديرى كند ، پس زمينى را اختيار كرد و براى بنيان حفر كردن گرفت ناگاه به دخمه اى رسيد كه چون غارى بود و جسدى را ديد كه بر سنگ سفيد افتاده و بالاى سر او اين خط نوشته است

بيت

انا عبد المسيح بن بقيلة *** حلبت (2) الدّهر اشطره (3) حياتى

وَ نِلْتُ مِنِ الْمُنَى بَلغَ (4) الْمَزِيدِ *** وَ كافحتُ (5) الاُمور وَ كافَحتَنى

وَ لَمْ أَحْفَلَ بمعضلة (6) كئود (7) *** وَ كِدْتُ أَنَالَ فِى الشَّرَفِ الثُّرَيَّا

ص: 359


1- بضم باء و فتح قاف مصغر بقل:
2- بفتح لام : دوشیدن
3- شطر: دو پستان از چهارپستان گاو و گوسفند و غیره جلو یا عقب
4- بسكون لام؛ بالغ
5- مطافحه شمشیر بر وی یکدگر کشیدن و مبارزه کردن
6- اهمیت نمی دهم
7- سخت و پر مشقت

وَ لَكِنْ لَا سَبِيلَ الَىَّ الْخُلُودِ

اكنون بر سر داستان رويم

چون عبد المسيح به حضرت نوشيروان آمد ملك عجم صورت حال به دو بازنمود . عبد المسيح در پاسخ عاجز آمد و عرض كرد كه : در بلاد شام مردى است كه سطيح نام دارد و او خال من است اگر فرمان بود به نزد او شوم و اين راز را مكشوف سازم . كسرى او را اجازت داد و عبد المسيح همىبشتافت و پست و بلند زمين را در نوشته در ميان شام و يمن به بالين سطيح رسيد ، وقتى كه او را در سكرات و غمرات موت يافت به دو سلام داد و جواب نشنيد پس فرياد بر كشيد و گفت :

بيت

اصمّ ام يسمع غطريف (1) اليمن *** ام فاز (2) فازلم به شأو (3) العنن (4)

يا فاصل (5) الْخُطَّةِ أَعْيَتْ مَنْ وَ مَنْ (6) *** وَ كَاشِفِ الْكُرْبَةِ فِى الْوَجْهُ الغضن (7)

أَتَاكَ شَيْخُ الْحَىَّ مِنْ آلِ سُنَنِ (8) *** وَ أُمِّهِ مِنْ آلِ ذِئْبٍ (9) بْنِ حجن

أَزْرَقُ ضَخْمِ النَّابِ (10) صرّار (11) الاذن *** ابْيَضَّ فضفاض (12) الرِّدَاءَ وَ الْبَدَنِ

ص: 360


1- سید و بزرگ در ترتیب و بعضی کلمات بین کتاب و طبری اختلاف دیده می شود
2- هلاک شد
3- بسرعت رفت
4- غایت هر چیز
5- مشقت و زحمت
6- بیان کننده . خطه: منطقه ناحیه
7- کنایه از جماعت زیاد
8- صورتی که در آن آثار انکسار و غم واندوه دیده می شود
9- در تاریخ طبری با نون ذکر شده است
10- بفتح حا و جيم
11- بزرگ دندان
12- بزرگ

رَسُولُ قِيلَ (1) الْعَجَمِ كِسْرَى (2) للوسن (3) *** لَا يَرْهَبُ الرَّعْدِ وَ لَا رَيْبَ الزَّمَنِ

تَجُوبُ (4) بِى الارض علنداة (5) شَجَنُ (6) *** ترفعنى طَوْراً (7) وَ تَهْوَى لِى وَ جُنَّ (8)

حَتَّى أَتَى عارى الجياجى (9) وَ الْقُطْنِ (10) *** تَلَفَهُ فِى الرِّيحُ بوغاء (11) الدِّمَنِ (12)

خلاصۀ سخن عبد المسيح آن است كه گويد : آيا كر است يا مى شنود سيد يمن يا مرده است و برده است او را مرگ ؟ و باز خطاب مىكند كه : اى تميز گذرانده شهر و كاشف غم از وقوع حادثه ، عاجز شده اند جماعت كثيره از حكماى حضرت كسرى از اين روى شيخ قبيله كه از مادر و پدر نسب به سنن و حجن مى رساند يعنى از خويشان توست به سوى تو آمده و او ازرق چشم ، بزرگ دندان و پهن گوشى است كه جثهء سفيد و بزرگ دارد زيرا كه رداء و زرهء او وسيع است و نمى ترسد از رعد و برق و ريب و مكر زمانه ، و فرستادهء پادشاه عجم است تا خواب او را مكشوف سازد و شتر قوى جثهء او پست و بلند زمين را در ظلمت قطع مى كند چنان كه گوئى ريگ هاى نرم و غبار ارض او را در باد پيچيده اند .

چون اين سخنان به گوش سطيح رسيد چشم بگشود و فرمود : عَبْدُ الْمَسِيحُ عَلَى جَمَلٍ يَسِيحَ الَىَّ سطيح وَ قَدْ أَوْفَى عَلَى الضَّرِيحِ بَعَثَكَ مَلَكٍ بَنَى ساسانَ لِاَرتِجاسِ الايوان وَ خمود

ص: 361


1- پادشاهی
2- بجای کسری (سری) در طبری ذکر شده است
3- حاجت
4- قطع می کند و می پیماید
5- قوى جثه
6- بسكون جيم : راه
7- محتمل است که (طور) بمعنی کره باشد و باراء بمعنی گاهی می باشد.
8- زمین سخت.
9- جاجی جمع جوجو بضم هر دو جیم سینه پرنده و کشتی
10- بیخ دم پرنده
11- ریزه های خاک
12- بكسر دال و سکون میم: خاکستر سرگين

النِّيرَانِ وَ رُؤْيَا الموبذان رَأَى ابلا صعابا تَقُودُ خيلا عرابا قَدْ قُطِعَتْ الدجلة وَ انْتَشَرْتُ فِى بِلَادِهَا». گويد : عبد المسيح بر شترى طىّ مسافت به سوى سطيح مى كند ، همانا نزديك مرگ او رسيد پس خطاب مىكند كه ترا پادشاه آل ساسان فرستاد براى بانگ شكستن ايوان و فرو نشستن آتشكده و خواب مؤبد موبدان ، همانا در خواب ديد كه شترهاى صعب شديد مردم عرب را از دجله گذرانيدند و در بلاد عجم پراكنده ساختند .

ديگر باره گفت : «يَا عَبْدَ الْمَسِيحُ اذا كَثْرَةِ التِّلَاوَةِ وَ بَعَثَ صَاحِبُ الْهِرَاوَةِ و فاض وادى السَّمَاوَةِ وَ غاضَت بَحِيرَةٍ سَاوَتْ وَ خَمَدَتِ نَارٍ فَارِسَ لَمْ تَكُنْ بَابِلَ لِلْفَرَسِ مَقَاماً وَ لَا الشَّامِ لسطيح شاما يَمْلِكُ مِنْهُمْ مُلُوكِ وَ ملكات عَلَى عَدَدِ الشرفات ثُمَّ تَكُونُ هَنَاتُ وَ هَنَاتُ وَ كُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ» گويد : اى عبد المسيح ، وقتى بسيار شود خواندن قرآن مجيد و ظاهر شود صاحب عصا كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم باشد و روان شود رودخانهء سماوه و فرو رود درياچهء ساوه و فرو نشيند آتشكدهء فارس ، بابل مسكن عجم و شام مقام سطيح نخواهد بود ، همانا سلطنت مى كنند آل ساسان از زن و مرد به عدد آن كنگره ها كه از ايوان فرو ريخت ، بعد از آن شدايد امور باديد شود و كار آمدنى بيايد . اين بگفت و در حال جان بداد

از پس مرگ او عبد المسيح بر شتر خويش برآمده و اين شعرها بگفت .

بيت

شمر فانّك ماضى العزم شمّير *** لا يفزعنّك تفريق و تغير

ان يمس ملك بنى ساسان افرطهم *** فان ذا الدّهر اطوار دهارير

و ربّما كان قد اضحوا بمنزلة *** تهاب صولتهم الاسد المهاصير

منهم اخو الصّرح بهرام و اخوته *** و الهرمزان و سابور و سابور

و النّاس اولاد علّات فمن علموا *** ان قد اقلّ فمحقور و مهجور

و هم بنو الامّ امّا إن رأو نشبا (1) *** فذاك بالغيب محفوظ و منصور

و الخير و الشّر مقرونان فى قرن *** فالخير متّبع و الشّر محذور (2)

ص: 362


1- آب و ملک، ثروت
2- بین کتاب و تاریخ طبری اختلافی در کلمات موجود است

خطاب به خويش مى كند و مى گويد : چالاك باش زيرا كه تو سريع العزم و چالاكى و از هر حادثه و تغييرى بى باكى ، اگر پادشاهى بنى ساسان به نهايت شود و سلطنت از ايشان درگذرد عجب نباشد ، كار دهر از قديم گوناگون رفته است ، بسيار مردم بوده اند و گذشته اند كه شيرهاى دلير از ايشان بيم مى كردند ، همانا از آل ساسان بود ، بهرام گور و چندين هرمز و شاپور كه روزگار ايشان به كران رسيد . اين مردمان برادرانند از يك پدر و چند مادر ، اما هر كه فقير شد او را حقير گيرند و هر جا سامانى يافتند آن صاحب ثروت را نصرت دهند ، خير و شر از پى يكديگر است و هر دو از . واردات جهان ، اما خير را نيكو دارند و از شر بپرهيزند

مع القصه عبد المسيح به شتاب باد و برق طىّ مسافت كرده به حضرت كسرى آمد و صورت حال را بازگفت

انوشيروان فرمود تا آن زمان كه چهارده تن از اولاد ما سلطنت كنند روزگارى دراز خواهد رفت ، از پس آن گوهر چه خواهى باش . و از اين آگهى نداشت كه مدت اين جمله بس اندك خواهد بود (چنان كه در اين كتاب همايون مذكور خواهد شد)

بالجمله چون كسرى از اين قصه بپرداخت و بر حال خويش بياسود ناگاه روزى بانگى مهيب كه دل و جان مىشكست از دجله به گوش او رسيد كه شاه شكست و آن جسر كه بر دجله بسته بود بريخت و ضايع شد . نوشيروان از آن بانگ و آن كلمه و فرو ريختن جسر به نهايت بترسيد و جميع كهنه و سحره و موبدان و منجمان را انجمن كرد و سايب كه در علم قيافت دانشى به كمال داشت نيز حاضر شد . و ملك عجم صورت حال را بازگفت و اين جمله در پاسخ فرو ماندند و زمان خواستند تا در آن كار انديشه كنند و هر كس به مسكن خويش شتافت . اما سايب آن شب را از شهر بيرون شد زمينى را كه بس بلند بود اختيار كرد و بر آن بلندى بنشست و همى به اطراف آسمان و زمين نگران بود ، ناگاه برقى ديد كه از طرف حجاز ظاهر شد و همى مستطيل گشت تا به مشرق رسيد و چون صبح شد ، زير قدم خود را سبز يافت . پس به قيافه بدانست كه از حجاز سلطانى برخيزد كه نام او تا به مشرق ساير

ص: 363

گردد و هيچ سلطنتى از آن بزرگتر نباشد و زمين با فرّ و فضل او سبز شود . پس به ميان شهر آمد و موبدان و دانايان را بديد ، ايشان نيز بعضى با بعضى گفتند : اين آيات نباشد جز اين كه از آسمان فرود شد و آن نيست مگر اين كه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين مملكت و سلطنت را محو خواهد ساخت ، اما اگر با كسرى اين سخن ياد كنيم ما را عرضۀ هلاك سازد ، پس واجب باشد كه اين راز از وى پنهان داريم و آن وقت كه اين آيت عيان گردد او را قوت نماند كه ما را زحمت رساند . پس به اتّفاق نزد نوشيروان آمدند و گفتند : بناى اين جسر و بنيان اين طاق را در ساعت نحس نهاده اند و از نظر اختران نحوست آن در اين وقت اثر كرد و اين بنيان را خراب ساخت ، اكنون ما حسابى نيكو كنيم و شمار اخترها بگيريم تا اين جسر در ساعتى نيك ، بنيان شود و هرگز خرابى بدان ره نكند . پس ساعتى معين كردند و كسرى در آن ساعت بنيان جسر نهاد و پس از هشت ماه به انجام رفت ، آن گاه روزى مرازبه (1) و موبدان بر سور آن جسر فرشى بگستردند و زيب و زينت داده پادشاه را اعلام فرستادند تا آن بنا را ديدار كند ، پس نوشيروان بدان بساط درآمد و بنشست و نظاره بود ناگاه آب دجله بر آن جسر بپيچيد و آن را فرو گرفته از هم بگسيخت و بانگ از دجله برآمد كه : شاه شكست.

انوشيروان از آن جا خود را به زحمت تمام بر كنار برد و سحره و منجمين را طلب كرد و صد تن از ايشان را بكشت و گفت : شما وظيفه و مرسوم مرا مى بريد و مرا سخره مىكنيد ؟ ايشان عرض كردند : اى ملك ؛ ما خطا كرديم در حساب چنان كه پيشينيان ما خطا كردند اينك به دقت نظر رفته حسابى درست برگيريم تا ديگر خطا نيفتد ، لاجرم ديگر باره ساعتى اختيار كردند و نوشيروان خزينه كرد هشت ماه ديگر به كار جسر پرداختند تا به پايان بردند

چون نوشيروان انجام آن بدانست و بدان جانب بيرون شد ، هنوز آن راه به پايان نبرده بود كه آب دجله در جسر پيچيدن گرفت و آن بانگ مهيب در نيمۀ راه به گوش نوشيروان رسيد كه : شاه شكست . آتش خشم پادشاه عجم زبانه زدن گرفت و با سحره و كهنه و منجمين

ص: 364


1- جمع مرزبان بضم زاء رؤسا

گفت : سوگند با خداى خود ياد مى كنم كه شما را جملگى خواهم كشت و شانه هاى شما را به در خواهم كرد و در پاى پيل پست خواهم نمود و اگر نه راست بگوئيد كه اين چه علامت است ؟

ايشان ناچار شده عرض كردند كه : راستى آن است كه ما از علم خود چنان دانسته ايم كه پيغمبرى مبعوث مى شود و اين مملكت را بر مى اندازد ، ما اين سخن را از بيم جان خود مكشوف نداشتيم

پادشاه عجم جرم ايشان را معفو داشت و رضا بر قضا گماشت و انتظار مى برد كه تا چه پيش آيد . و چنان افتاد كه آن سال به زمين عجم شكال اندر آمد و اين جانور از آن پيش در زمين تركستان مى بود . بالجمله شكالان به هر شهرى و هر ديهى راه كردند و بانگ در انداختند و بانگى سهمناك و بيمناك بود كه مردمان بترسيدند و اين سخن با پادشاه برداشتند و گفتند : اين بانگ ديوان و غولان است كه در جهان افتاده .

نوشيروان مؤبد موبدان را بخواست و گفت : اين چه بانگ است كه پديد شده ؟ اردشير گفت : كه چنين خوانده ام كه چون عمّال و نواب ملكى ستم كنند از آسمان بانگ فرود آيد و مردم آن بانگ بشنوند و در زمين كس نبينند ، چنان مى نمايد كه كارداران از آن چه ملك فرموده از رعيّت بيش ستانند

انوشيروان سيزده تن از موبدان و دانشوران گزيده كرد و جريده هاى خراج را بديشان سپرد و هر كس را به شهرى فرستاد تا رفع ظلم كنند و مردم را داد دهند .ايشان به اطراف ممالك پراكنده شدند و در آن سال نود (90) تن از عمّال جور را سر از تن برگرفتند از پس آن مردم دام بنهادند و شكالى گرفتند و به حضرت نوشيروان آوردند . چون آن جانور را نگريست فرمود : خلقى بدين ضعيفى و بانگى چنين سخت و سهمناك كند بسيار عجب باشد .

و دیگر حدیثی که در عهد نوشیروان افتاد آن بود که بر زویه طبیب که رئیس پزشکان حضرت بود روزی معروض داشت که در کتب خواندن که در هندوستان

ص: 365

گیاهیست که چون آن را بر تن مرده زنند دانا شود و سخن گوید اگر اجازت دهی بدآن جانب سفر کنم و آن گیاه را با خود بیاورم پادشاه عجم او را رخصت داد و نامه به (پرتاب چند) نگاشت که او را درین کار اعانت کند

پس برزویه بهندوستان سفر کرد و چندان که گیاه دید و دانست بامتحان کشید و مقصود بدست نشد حکمای مملکت او را بسوی مردی پیر دلالت کردند که دانشی بکمال داشت و آن مرد دانا به برزویه گفت آگاه باش که تن مردم نادان چون مردگان باشد و آن گیاه کنایت از کتاب کلیله است که چون او را بر مردم نادان خوانند دانا گردد و سخن گوی شود و آن اکنون در خزانه پادشاهست.

برزویه شاد شد و نزد (پرتاب چند) آمده آن کتاب را بگرفت (چنان که در ذیل قصۀ دابشلیم حکیم گفته شد) و از هندوستان کار سفر کرده بحضرت نوشیروان آورد و کسری فرمود تا آن کتاب را ترجمه کردند و نام برزویه و زحمت او را درین طلب و تعب در صدر آن کتاب رقم نهادند .

و دیگر شطرنج بود که در عهد نوشیروان آشکار گشت (و تفصیل آن در ذیل قصه بوذرجمهر مرقوم خواهد شد) اکنون مقالتی چند از مکاتیب و نصایح انوشیروان رقم کنم چه اگر تمامت آن بنویسم سخن بدراز کشد

بالجمله چون نامه بسلاطین نگاشتی نخست ایشان را از قهر خداوند قادر قاهر می داد و قصص انبياء و سیر سلاطین سلف را باستشهاد می آورد و لختی از فتوحات و عدالت خود باز می نمود و در عطف نامه از دستور و بزرگی که ملازم حضور آن سلطان بود یاد می کرد وختم بر انشاء الله می فرمود و با مرزبانان و نواب خویش اندرز می کرد که علما را بزرگوار دارند و روزی دو نوبت بخانۀ ایشان روند و کلیات امور را بحضور ایشان فیصل ندهند و باعمال خویش می نگاشت که حق لشگریان بر ما بسیار است واجب باشد که رنج ایشان را ضایع نگذاریم و حق دین داران فراوان باشد زیرا که برهنمائی ایشان عبادت ما مقبول افتد و حق عمال بر ما آنست که در امور

ص: 366

ایشان سخت گیری نکنیم تا بار خود را بر زیر دستان نهند و حق رعایا برما آنست که همه وقت صلاح ایشان را بیندیشیم باید که بزرگان رعایت زیر دستان کنند و زیردستان طریق خدمت سپارند چه مدار مملکت بوجود بزرگانست و مدار بزرگی با طاعت زیر دستان باشد وقتی یکی از اعیان مملکت نامه ای بحضرت فرستاد که در این شهر اندوخته یکی از بازرگانان از گنج شاه افزونست نوشیروان برپشت نامه او نگاشت که تخت و افسر از آن ماست اگر مال او افزون باشد نقصانی بر ما نخواهد رفت.

دیگر وقتی از اصحاب دیوان بدو نوشتند که درین شهر دو بازرگانند که همسایگان از غوغای نوش و نای و بانگ چنگ و رباب ایشان کم تر بخواب می روند. در پاسخ نوشت که اگر کسی را زیان نکنند جز ایشان نیز هر کرا دست دهد روز خویش بشادی گذارد.

دیگری نوشت که پادشاه را در خزانه گنج نماند زیرا که هر چه بود بذل نمود در جواب نوشت که عیب ما وقتی باشد که خزاین خویش را از ارباب استحقاق دریغ داریم.

دیگری نوشت که پادشاه با مردمی معدود در میان مردم عبور کند و این از حزم دور است تا مبادا دشمنان کیدی اندیشند و پادشاه را زیانی رسانند در جواب که نگاهبان پادشاه عادل عدل اوست.

دیگری نوشت که خازن پادشاه سی صد هزار دینار بفقرا بذل کرد همانا در گنج شاه خیانت کرده در پاسخ نگاشت که هر چه بارباب استحقاق رسد آن را در ازای مال خویش دانیم.

وقتی رسول قیصر بحضرت نوشیروان آمد و در شکوه سلطنت و قصور و عمارات او نگران بود و آن ایوان را که همسری با کیوان می جست مشاهده می کرد ناگاه در پیش ایوان اعوجاجی یافت سبب پرسید گفتند پیرزالی در این مقام خانه دارد چندان که پادشاه بر زر و سیم بیفزود که بهای خانه او کند و پیش ایوان را مستوى فرماید رضا نداد

ص: 367

لا جرم کسری او را معاف داشت

رسول قیصر گفت : اعوجاجی مقرون بعدل بهتر از استقامتی است که بدستیاری ظلم باشد .

روزی در دیوان عدل و نصفت دادرسی مظلومان می کرد یکی از مؤبدان را آن قانون ستوده بعجب آورد و گفت : از كجا ملك الملوك عجم را این شیوه پسندیده افتاد .

نوشیروان فرمود: روزی از ایام شباب در نخجیر گاه پیاده ای را دیدم که سنگی افکنده پای سگی را بشکست و بگذشت ، چون گامی چند برداشت اسبی پای او را بصدمت لگد کوفته و مکسور ساخت و پس از گامی چند پای آن اسب بسوراخ موشی در رفت و در هم شکست ، دانستم که هر کاری را پاداش و کیفر از دنبالست، لاجرم آن کار نباید کرد که جزای بدآرد .

و از ملکات اوست که در مملکت خویش قانون نهاد که علم بنا اهل نیاموزد و از مردم نا اهل قاضی و حاکم نصب نشود گویند وقتی بر سرهنگی غضب کرد و فرمان داد که دیگر در برابر چشم او بیرون نشود و چون ملوك عجم را رسم بود که سالی یک روز بار عام دهند و خوانده و ناخوانده در آن انجمن حاضر می شدند ، چون آن روز پیش آمد مرد سرهنگ فرصت بدست کرده در آن انجمن حاضر شد و در کار بساط وخدمت اشراف مداخلت افکند دستار خوان (1) همی پیش بزرگان افکند و خوردنی همی نهاد کار داران بگمان این که ملک از وی خوشنود گشته و گناه او را معفو داشته او را منع نمی کردند.

بالجمله بهنگام فرصت طبقی از زر که هزار مثقال وزن داشت ، از پس دست کرده بخانه خویش برد و جز نوشیروان کس بدو نگران نگشت

بالجمله چون انجمن منقضی شد و خوانسالاران احتیاط کرده و آن طبق زر را نیافتند شاگرد پیشه گان را در شکنجه کشیدند. نوشیروان گفت: دست از ایشان

ص: 368


1- سفره

باز دارید زیرا آن کس برده است که نخواهد داد و آن کس دیده است که نخواهد گفت.

سال دیگر باز در بار عام آن سرهنگ در آمد چون نوشیروان او را دید پیش طلبید و در گوش او گفت : مگر نقد پارینه (1) بپایان رسید که هم امسال بخدمت آمدی ؟ سرهنگ زمین بوسه داد و معذرت خواست و پادشاه از جرمش بگذشت و همچنان او را بر سر خدمت سابق بازداشت.

وقتی در عهد او توانگری طپانچه بر روی درویشی زد و سرهنگی از دکانی طمع طعمه نمود پادشاه عجم فرمود تا هر دو را بقتل کیفر کردند.

ابوذرجمهر در نهانی عرض کرد که عجب است از عدل ملك كه از بهر پاره نانی جانی هدر سازد و در کیفر طعمه جوانی بهلاکت اندازد و فرمود که من این حکومت بر دیو رجیم (2) راندم نه بر مرد کریمه.

از سخنان اوست که فرماید: فاضل ترین پادشاهان را از وزیر گزیر نباشد و عاقل ترین زنان را از شوهر چاره نبود و بهترین اسبان را تا زیانه واجب بود و نیکوترین شمشیر را بصيقل حاجت افتد و گوید: روز باد از بهر خوابست و روز ابر برای شکار و روز باران خاص شرابست و روز آفتاب از پی گذاشتن مهمات

و هم او فرمايد : «ألملك بالجند والجند بالمال والمال بالخراج والخراج بالعمارة والعمارة بالعدل والعدل . باصلاح العمال والعمال باستقامة الوزراء و رأس الكل تفقد الملك امور نفسه . واقتداره على تأديبها و تملكها».

و هم او گوید : صلاح الرعية أعز من الجنود و عدل الملك أخصب (3) من عدل الزمان.

و نیز او گوید : أيام السرور كلمح البصر وايام الحزن يكاد يكون شهراً .

ص: 369


1- پارسال
2- شیطان رانده شد
3- با برکت تر

و هم او فرماید: «ان أبناء السفلة اذا تابوا بلغوا معالى الامور فاذانا بوها انهمكو (1) تذليل الاشراف» و گويد : «القليل مع قلة الهم أهنأ من الكثير مع عدم الدعة» (2)

و نوشیروان را چهار پسر بود:

(اول) : هرمز (دوم) : انوشزاد که هم او را انوشزاد و هم نو برداد گفتندی . (سیم) شهریزاد و چهارم از داندار .

و دو دختر داشت که نام یکی خود آهنگ و آن دیگر بانیسان نام بود از میان پسران چون هرمز از سوی مادر نیز شاهزاده بود ولایت عهد بدو گذاشت و آن هنگام که از جهان بدر می شد او را اندرز فرمود که ای فرزند مال اندر خزانه انباشته کردن پسنده نیست ، بلکه باید بر لشگریان و اجرای خواران بخش کرد تا از ایشان بدست رعایا نقل شود و آن جماعت از آن منفعت کنند و سبب آبادی مملکت گردد.

و گفت : همه روز بار عام ده تا همه کس ترا به بیند زیرا که جوع دل و ضیق روح را مشاهده دیدار پادشاهان دوا کند و اگر گنجی دهی و دیدار ننمائی کست شکر نگوید و گفت: شور با علما عقل را افزون کند و مباعدت جهال مفرح روح باشد و این بدان که در امور زیان کارتر از ستیزه و تعجیل نبود.

و گفت : مرد آنست که از نقصان مال و افزونی گنج متغیر نشود چه آن را مدار نباشد.

و گفت : مدار سلطنت بر پنج چیز تواند بود : (اول) : حفظ و حراست مملکت (دوم) پیروی شریعت (سیم) نيكان را نيك داشتن (چهارم): بدان را کیفر بد کردن (پنجم) لطف و عنف را بجای خویش بکار بستن .

و گفت : شرف آدمی بر دیگر حیوانات بعقلست نه بمال و شرف عقل بكسب حکمت است نه بکدجاه و شرف حکمت بمعرفت خدای است نه بجدل و مناقشه و شرف

ص: 370


1- فرو رفتن و اصرار کردن
2- راحت و آسایش

معرفت بتقديم رضا و عبادتست نه بكلمات مجوف (1)

و گفت ای فرزند ، هر که خود را از چهار چیز نگاه دارد هرگز ملال بده نرسد: (اول) تعجیل (دوم) : سستی(سیم) : عجب (چهارم) لجاج .

و گفت : اگر فضلا خود بینی کنند و کبر فروشند مذموم مردم شوند و اگر جز فضلا این کار کنند سخره جهان خواهند شد.

و گفت : چهار چیز است که موجب هلاکت روح است : (اول) حرص ( دوم ) ترس (سیم) عاد (چهارم) قرض.

و گفت : ای پسر چند صفت از چند کس بنهایت زشت است : بی رحمی از پادشاه و حرص از علما و بخل از توانگران و کاهلی از جوانان و رعنائی از پیران و بیشرمی از زنان

و گفت : ای فرزند ، وزیری گزیده کن که ترا بکارهای نيك بدارد و دوستی اختیار کن که رضای ترا بر رضای خویش تفضیل گذارد

و گفت : نیکوترین همه تدبیرها تحمل است و کار را بوقت خود گذاشتن.

و گفت : شکر نعمت نعمت زیاد کند و کفر آن نعمت نقصان و نقمت آرد و گفت ای پسر ، چون من بعدل مداومت کردن ثمر آن را از پدران گذشته افزون یافتم و آن روز که پادشاه شدم دانستم که امر او لشگریان کارکنان اهل زراعت و حراثت باشند و اهل زرع و حرث کارکنان ایشان ، همانا قیام لشگریان از محصول ایشان و استقامت ایشان از قوت لشگریان ، پس از اهل زراعت چندان مال گرفتم که حاجت لشگریان بگذار دو چندان بدیشان باز گذاشتم که از نفقه خود چیزی افزون آرند و بکار عمارت برند ، پس یافتم این دو گروه را مانند دو دست خویش که اگر یکی را زیان رسد الم آن بآن دیگر نیز سرایت کند .

این سخن ها بگفت و ولایت عهد هرمز را در کاغذی نوشته خاتم بر نهاد و بدست

ص: 371


1- بي مغز

مؤيد مؤبدان سپرد و از آن پس یک سال دیگر بزیست و رخت از جهان بدر برد . مدت زندگانی او هفتاد و چهار سال بود و از این جمله چهل و هشت سال بپادشاهی روزگار گذاشت (1)

پایان جلد دوم

ص: 372


1- جلد اول طبری ص 525-581 (قسمتی از آن کامل ابن اثير و مروج الذهب و شاهنامه فردوسی جلد چهارم ص 1- 44).

فهرست

جلوس دياك ليسيان در روم...1

تقسيم ممالك روم...5

جلوس قسطنس و پادشاهی او...7

استقبال مردم ارمنستان از طردیت...9

غلبه ایرانیان بر لشگر روم...10

غلبه رومیان بر ایرانیان...11

قرار داد صلح بین دولت ایران و روم...13

تغییر پایتخت قیاصره از روم...14

کناره گیری دآکلشن از سلطنت...16

نهب و غارت قبایل فرنگ و سگسان...18

جلوس جوندی در مملکت چین...18

نهب و غارت سگسان بر روم و فرانسه...19

حکومت اولاد مندق در فرانسه...22

حکومت طائفه آلاین در بعضی از اراضی ایران...24

ابتدای حکومت دو قبیله گت مغرب و مشرق...26

سلطنت ولمير در گت مشرق...29

سلطنت تادريك در گت مغرب...34

تقسیم مملکت فرانسه بین قبیله گال و برکی نیان...37

اصل و نسب طائفه واندال...43

سلطنت انگل ماند در قبیله لنگبرد...47

در اصل و نسب قبيله سقسان...50

سلطنت میندی در چین...52

ظهور ملوك طوائف در چین...53

ص: 373

ابتدای دولت ماچین...54

جلوس بهوج در هندوستان... " "

جلوس قسطنطین در روم...55

سلطنت مقسنتيث در روم...58

کشته شدن مقسیمین قیصر روم...62

سلطنت نعمان الاکبر در شام...75

تاراج طائفه فرنگی و سقسان در فرانسه...76

جلوس نعمان بن عمرو در شام... " "

سلطنت میندی در مملکت ماچین...77

جلوس عمرو بن امرء القیس در حیره.. " "

سلطنت جیندی در ماچین..." "

طغیان قبایل قاص و سقسان و فرنگ...78

انتقال دار الملك قياصره از رومية الكبرى... " "

ظهور جرجيس علیه السلام...82

مبتلا شدن جرجيس علیه السلام بدست طيرتاط...84

مسخ شدن طيرتاط بدعای جرجیس علیه السلام...89

معجزات جرجيس علیه السلام...92

تنصر قسطنطين و ترویج اودين عيسى علیه السلام را...94

عدد پاپ های بعد از عیسی علیه السلام...97

تشکیل مجلس سه گانه عیسویان...102

عقيدة عيسویان درباره عیسی علیه السلام...105

کتب سه گانه عیسویان که موسومند به سه باب انجیل...111

سلطنت سیندی در ممالك ماچين...113

ظهور معمرین عرب و حالات آن ها...114

ص: 374

سلطنت حودی در مملکت ماچین...135

جلوس جبلة بن نعمان در شام...136

جلوس قسطنطين بن قسطنطين در ممالك روم...136

جلوس اوس بن اقدم در مملکت حيره...138

سلطنت امرء القيس در حيره...139

جلوس اردشیر در مملکت ایران...139

جلوس شاپور بن شاپور در مملکت ایران...140

جلوس نعمان ابن ايهم در شام...143

سلطنت فیندی در ماچین...143

سلطنت با سدیو در هندوستان...143

ترکتاز قبایل فرنگ بر فرانسه...144

جلوس کیندی در مملکت ماچین...145

جلوس فیدا فودی در مملکت ماچین...145

سلطنت لیانس در روم و ایتالیا...146

جلوس بونیاس در قسطنطنیه...147

جلوس اوالس در قسطنطنیه...149

جلوس قورس باوقوی در ترکستان...152

جلوس نعمان بن امرء القيس در حيره...153

جلوس بهرام بن شاپور در ایران...154

جلوس حارث بن ايهم در شام...155

جلوس یزجرد الاثیم در ایران...155

جلوس صباح بن ابرهه در یمن...156

جلوس غراطيامس در قسطنطنیه...157

ص: 375

جلوس فودی در مملکت ماچین...158

جلوس عائدی در ماچین...159

جلوس ایدی در مملکت ما چین...159

تاراج قبائل فرنگ و سقسان در فرانسه...160

جلوس حسان بن عمرو در یمن...160

جلوس بودسيس الكبرى در قسطنطنیه...161

جلوس نعمان بن حارث در شام...162

جلوس ادیارس در مملکت قسطنطنیه...162

جلوس قورويساق باوقوی در ترکستان...163

جلوس بهرام گور در مملکت ایران...164

ترکتاز منذر بن نعمان بایران...169

برداشتن بهرام تاج سلطنت را از بین دو شیر...171

سفر بهرام بهندوستان...176

فتوحات مهر نرسی در روم...179

قصة حجر و هند الهنود...183

جلوس اسندوسیس در قسطنطنیه...184

جلوس هناریوس در روم و ایتالیا...188

ظهور لوندی در مملکت ما چین...195

جلوس شن کاو زو در ماچین...195

جلوس میوندی در مملکت چین...196

جلوس سوری در ماچین...196

جلوس فنندی در مملکت ماچین...197

جلوس در قیاس در قسطنطنیه...197

جلوس منذر بن نعمان در شام...198

ص: 376

غلبه قبایل فرنگ بر فرانسه...199

جلوس یزدجرد بن بهرام در ایران... " "

بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون...200

جلوس بای فودی در مملکت چین...201

جلوس رامدیو در مملکت هندوستان...202

انقراض روم از انگلیس...204

جلوس كلودیان در مملکت فرانسه...205

جلوس عمر بن نعمان در مملکت شام...206

جلوس منذر بن نعمان در مملکت حيره... " "

جلوس ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا...207

جلوس هرمز در مملکت ایران...209

جلوس ذوشناتر در مملکت یمن...211

جلوس مرووه در مملکت فرانسه...213

جلوس فیندی در مملکت ماچین...214

حکومت وارتیکرن در مملکت انگلیس...215

جلوس جنندی در مملکت چین... " "

جلوس منندی در مملکت ماچین... " "

استمداد وارتیکرن از سکسان...216

جلوس فیروز در مملکت ایران... " "

جلوس حوندی در ماچین...224

جلوس شيلدريك در مملکت فرانسه...225

جلوس الیون در قسطنطنیه...226

جلوس سوندی در مملکت ماچین...227

جلوس سن فنندی در مملکت چین... " "

ص: 377

جلوس حجر بن نعمان در مملکت شام...227

جلوس سعیاتر در مملکت ماچین...228

جلوس فودی در مملکت ماچین... " "

جلوس پطرانيوس در رومية الكبرى... " "

جلوس ساوفندی در مملکت چین...230

جلوس مجرین در روم و ایتالیا... " "

جلوس ذونواس در یمن...231

جلوس لیویوس سوروس در رومية الكبرى...231

جلوس حارث بن حجر در مملکت شام...232

ظهور عبد المطلب در مدینه و مکه...234

خواب دیدن عبدالمطلب راجع بحفر زمزم...236

تعداد اولادهای عبدالمطلب...243

جلوس پرتاب چند در هندوستان...246

جلوس اليون در روم...247

جلوس الاسود در مملکت حیره...248

جلوس ولندی در مملکت ماچین...249

جلوس جائی لین در ماچین...249

جلوس انتميوس... " "

جلوس منندی در ماچین...250

جلوس ليرهو در قسطنطنیه...250

جلوس کلویس در مملکت فرانسه...251

جلوس بلاش بن فیروز در ایران...253

جلوس بويحون خوی در ماچین...254

جلوس اليب ديوس داماد ولنتینین در روم و ایتالیا...254

ص: 378

جلوس کلیسریوس در روم و ایتالیا...254

جلوس اينال باوقوی خان در ترکستان...255

جلوس فودی در مملکت ماچین... " "

جلوس ژلیوس پنس برادر زاده مرسلن در روم و ايتاليا..." "

جلوس قباد در مملکت ایران... 256

جلوس آن کاوزوسوان در ماچین...258

جلوس راملیوس در مملکت روم و ایتالیا...259

جلوس موفودی در مملکت چین...260

ظهور اصحاب اخدود... " "

حالات اصحاب اخدود...267

جلوس ذو جدن در یمن...271

جلوس منذر بن منذر در مملکت حیره...273

جلوس جبله در شام...274

جلوس اریاط در مملکت یمن...275

جلوس ساو منندی در چین...277

جلوس نعمان بن اسود در حیره... " "

جلوس ابو يعفر در حيره...278

جلوس شیلدبر در مملکت فرانسه...278

جلوس امرء القيس در حيره...280

قتل حجر...289

تاختن منذر بر طایفه حمير...296

جلوس شوخندی در مملکت چین...301

جلوس الحارث در مملکت شام...302

جلوس سمندی در مملکت... " "

ص: 379

جلوس حوفندی در مملکت چین...302

جلوس بوطاباس در مملکت روم...303

جلوس حندی در مملکت چین...305

جلوس ابرهة الاشرم در مملكت یمن... " "

آمدن ابرهه برای هدم خانه کعبه...309

رفتن عبدالمطلب با فرزندان خود بکوه حرى...315

هلاك لشكر ابرهه...317

ظهور سوسندی در مملکت چین...321

ظهور مزدك...322

احتجاج و غلبه نوشيروان بر مزدك...326

جلوس منذر ماء السماء در مملکت حیره...327

کوچ کردن منذر برای تسخیر شام...333

ظهور خالد بن سنان...334

جلوس انوشیروان عادل در مملکت ایران...337

قوانین انوشیروان...340

جنگ انوشیروان با قیصر روم

فتح انوشیروان انطاکیه را...348

عزم انوشیروان بر تسخیر ترکستان...351

غلبه ملك چين برسياه هياطله...353

کشه شدن اخسران بدست انوشیروان...356

گفتار عبدالمسیح و سطيح...360

شکسته شدن طاق کسری...364

کلمات قصار انوشیروان...370

مدت سلطنت انوشیروان...372

ص: 380

جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم

ناسخ التواریخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

جلوس عطایانس در مملکت روم

شش هزارو یک صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سطایانس که او را جوستی نین بزرگ گویند پسر سباتيوز بود و مادرش ديك لينسا نامداشت و او پسر برادر جوستین است که شرح حالش مرقوم شد روزگاری که عم او سردار سپاه بود در مملکت ایطالیا زیستن داشت و در نزد تادريك پادشاه گت مشرق که قصه اش مرقوم افتاد بگروگان بود.

و آن گاه که عم او بدرجه قیصری ارتقا جست وی را بقسطنطنیه گسیل نمودند که نخستین از جانب عم خود حکومت آن بلده یافت و از پس مدتی بمنزله کنسلی پیوست و فریفته زنی شد که او را تا داره نام بود و در سرای او همواره زنان بدکاره و دختران غلامباره جای داشتند و خود نیز در تماشاخانه ها هزار گونه غنج ودلال (1) می انگیخت و با مردم بیگانه می آمیخت و رسم نبود که حکام و بزرگان از زنان بازیگر جفت کنند چون جوستی نین شیفته جمال تاداره شد و خواست او را بحباله نکاح در آورد عم او جوستین از نو قانون کرد که چون زنان بدرگاه توبت و انابت جویند.

چون دیگر زنان پاك و بی عیب خواهند بود، و هر که بخواهد تواند ایشان را بزنی گرفت و آن قانون سابق را محو کرد پس آن گاه تا داره را بخانه جوستین فرستاد تا

ص: 2


1- غنج ودلال : ناز و کرشمه

بشرط زنی ضجيع (1) او باشد و آن زمان که جوستين وداع جهان گفت جوستی نین چهل و پنج ساله بود و بمدد سپاه و قوت اهل دیوان بتخت قیصری بر آمد و از برای تا داره دورو قصور پادشاهانه بر آورد، و نیز در آمیختن با زنان بیگانه مسامحت نداشت ، و هم از کنار پسران خوبروی کناره نمی جست و از این عشق و عاشقی او را طبع موزون بر آمد و شعر نيکو همی گفت

مع الحديث بعد از آن که کار سلطنت بر او راست بایستاد مردم بزرگ در ظل دولت او بادید شدند مانند «پروغپ» و دیگر «اواقریوس» و دیگر «اقاتیا» و دیگر «زناراز» و این جمله از صنادید اشراف بودند و در حل و عقد امور کفایت کافی داشتند، اما در روزگار دولت جوستی نین کار روم سخت آشفته بود از ممالك آسيا لشكر انوشیروان هر روز بحد و دروم تاختن می کرد و بلاد روم را مسخر می نمود چنان که مذکور شد.

و در رومية الكبرى همه قبایل دست بقتل و غارت داشتند و در این وقت مردم روم زبان یونانی سخن می کردند و از هر جانب جنگ دین و شریعت بر پای بود چنان که رعیت هر شهری به چهار فرقه بودند و هر گروه برنگ دیگر جامه در بر می کردند يك طایفه که «كيلتك» بودند سبز می پوشیدند و آن طوایف که دین اریان و دیگر قوانین داشتند داشتند گروهی جامه سفید و آن دیگر نیلی وسیم حمراء (2) در بر می کردند، و هرکس بر آن سر می شد که در شریعت یکی از آن گروه در آید سلب خود را برنگ جامه آن قبیله می کرد

و قیصر را چون قوت آن نبود که دفع اعادی کند بیشتر از قبایل را وجهی نقد از خزانه همه ساله مرسول (3) می داشت از جمله مردم مجار و قبایل عرب و اقوام ابر از وی زر می گرفتند تا از فتنه و غوغا دست بازدارند در این وقت از برای اصلاح کارها سپهسالاری لشكر و رتق و فتق کشور را بدست بلسار گذاشت و او مردی بلند قامت و قوى جثه و

ص: 3


1- ضجيع : همسر
2- حمرءا: سرخ رنگ
3- مرسول فرستاده شده

خردی استوار و حصافتی (1) بکمال داشت.

و چون تیغ هندی و کمان خدنگ بدست می کرد از جنگ شیر و پلنگ بر نمی تافت و او اول کس بود که از پیش روی سپاه اسب می انگیخت و با دشمن در می آویخت و بسا در جنگ افریقا نصرت جسته و بر لشگر نمسه ظفر یافته بود تا بجائی که از سورت (2) صولت و شدت شهامت او را سپیو افریقانی می نامیدند و این لقب از فتوحات افریقا یافت و او نخست یکی از رعایای روم ایلی بود بمیان فوج خاصه رتبت چاکری یافت و بجوهر جلادت (3) بمناصب بلند گذشته سرتیب گشت.

و قبل از سلطنت جوستی نین را با او کمال مخالطت و موافقت بود بیشتر از ایام را با او می گذاشت و با او شراب همی خورد و طرب همی کرد و بلسار نیز یکی از زنان بدرگاره را که انتیننه نامداشت بحباله نکاح در آورد و با او شاد بود.

بالجمله جنوستی نین او را گرامی داشت و سپهسالار کرد و در اطراف ممالك او را بجنگ می گماشت و او با قبایل و اندال و گت نیز چندین رزم داد و لفظ و اندال بمعنی چادر نشین است.

بالجمله : از هر طرف دشمنی بدولت روم تاختن می آورد و او سپر حوادث می گشت و نخستين قيصر او را بنظم مملکت چین مأمور داشت و بلسار بدان راضی شده یهودان را که در آن مملکت سکون داشتند جميع را بقتل رسانید چه ایشان بفتنه غوغاسر بر داشتند و دولت روم را مکانتی نمی گذاشتند و از پس آن که از این کار فراغت یافت بقسطنطنیه باز شتافت.

و چنان افتاد که بعد از مراجعت لشگر بلسار از شام ، سپاه انوشیروان بدان اراضی تاختن کرد و مملکت شام را فرو گرفت و حدو دروم آشفته گشت. چون این خبر بقیصر رسید دیگر باره بلسار را از پی مدافعه برگماشت و او بیست هزار مرد جنگی برداشته از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و از دور و نزديك سپاه ایران کوچ همی داد اگرچه رو بار و قوت جنگ نداشت.

اما سپاه ایران را آسوده نمی گذاشت تا این که وقتی با ایشان دوچار شد و لابد

ص: 4


1- حصافت : استواری
2- صولت : هیبت
3- جلادت : چابکی

صف جنگ راست کرده بحرب در آمد و از طرفین کار بکشش و کوشش افتاد و زمانی بر نیامد که يک نيمه سپاه بلسار بشکست و او چون چنان دید دانست که اگر هزیمت شود يكتن جان بدر نبرد ، پس جلادت کرده از اسب فرود شد و پیش روی سپاه افتاده مردم را بجنگ تحریص فرمود و لشگریان چون این بدیدند سخت بکوشیدند و هزیمت شدگان نیز قوی دل شده باز جنگ شدند و استوار بایستادند تا روز بیگاه (1) شد و از آن مهلکه بسلامت بیرون شدند و نام بلسار از این جنگ بلند شد و چون جنگ قیصر را با ایرانیان و خراج دادن و مطیع شدن او ملك الملوك عجم را در قصه نوشیروان باز نموده ایم دیگر بتکرار و اطناب نپرداخت.

بالجمله : بعد از مصالحه دولت روم با ایران بلسار بقسطنطنیه باز شده و قیصر از او شاد بود و از پس روزی چند او را بنظم مملکت افریقا مأمور ساخت و بلسار بر حسب حکم اعداد لشگر کرده بدان مملکت سفر کرده و مردم افریقارا بدستیاری ملاطفت و بذل مال با خود همدست کرده شهر کرتج را مسخر کرد و از خلق پسندیده و خوی ستوده آن روز که بدان بلده اندر می شد مردم کرتج شهر را آئین بستند و بقدم مبارك او شكر گذار بودند.

و جلیمر پادشاه و اندال که ملازم رکاب او بود در مجلس بلسار کار خدام می کرد و بدان شاد بود ، اما چون خبر این فتوحات بقسطنطنیه رسید جوستی نین را بخاطر اندر آمد که بلسار این همه کوشش از بهر آن کند که مملکت افریقا را از ممالک روم موضوع داشته سلطنت آن را خاصه خویش فرماید دوستان بلسار از اندیشه قیصر او را آگهی فرستادند و او از بهره رفع این آلایش بتعجيل تمام از افریقا مراجعت کرده بقسطنطنیه آمد و در حضرت قیصر مکشوف داشت که این همه رنج و زحمت از بهر طاعت و خدمت بوده نه از در عصیان و طغیان ، وجوستی نین با او دل صافی داشت و نام

ص: 5


1- بسكون با

او را بسر کنسلی بلند ساخت.

در این وقت بلسار عرض کرد که من در افریقا جلیمر پادشاه و اندال را امان داده ام و با او از در صدق و صفا پیمان کرده ام ، تواند بود اگر قیصر عهد مرا با او خوار نگیرد او را در کار خویش بدارد.

قیصر مسئول او را باجابت مقرون داشت و در مملکت انقره او را تیولی و سیور غالی در خور عنایت کرد و او با نقره شده و شاد بنشست ، و از پس آن بلسار از بهر نظم ایتالیا تصميم عزم داده بالشگری انبوه خیمه بیرون زد و باراضی ایتالیا در آمده کار آن مملكت را بنظم کرد و شهر اناپلی را که از خط انقیاد بیرون بودند بدستیاری تدبیر و کیاست مفتوح ساخت، چنان که هیچ کس زحمت ندید و مظلوم نگشت و آن گاه بر سر رومية الكبرى آمده و آن بلد را نیز بی زحمت بدست کرد و مردم از وی خشنود شدند، و او در آن جا خوش بنشست و این ببود تا سال دهم سلطنت جوستی نین و در این وقت سیلور در روم پاپ بود و با بلسار دل بد داشت.

لاجرم قبایل گترا اغوا کرده ناگاه از جای بجنبیدند و پنجاه هزار مرد مبارز بر سر روم آمدند و اطراف آن بلده را فرو گرفتند. بلسار ناچار مردم لشگری را فراهم کرده از شهر بیرون آمد و در برابر آن گروه صفر است کرد و جنگ در انداخت و چندان بکوشید که چندین زخم یافت و در خاک و خون آغشته شد و چون سپاه اندک داشت نتوانست چیره شدن لاجرم خواست تا مراجعت کرده بشهر درآید و از نوعدت سپاه کند ، پس روی برتافت و چون خبر قتل او بشهر رسیده بود و مردم دروازه های شهر را استوار داشتند.

چون : بلسار بپای دروازه آمد با آن رو و موی خون آلود کس او را نشناخت و در بر روی او نگشودند. بلسار چون چنان دید لابد دیگر باره بسوی جنگ شد و سپاه گت چون آن بدیدند گمان بردند که لشگری از نو باو ملحق شده که باز جنگ می آید پس هیبتی از وی در دل آن جماعت جای کرد و روی از جنگ بر کاشتند . بلسار لختی از

ص: 6

بی هزیمت شدگان بشتافت و بسی مرد و مركب بخاك افكند و آن گاه بسوی شهر راجعت کرد.

در این وقت دروازه فلمی نین را از بهر او بگشادند و او را بشهر در آوردند ، زن و فرزندانش که او را کشته می پنداشتند بنزديك او آمدند و خواستند تا زخم های او را مرهم کنند و جراحاتش را بالتیام آرند بلسار رضا نداد و نخستین بباره شهر آمده در هر جا سپاهی بگماشت و کار حفظ و حراست را راست کرد ،

آن گاه از بهر خوردن و آسودن بخانه خویش آمد آن شب را ببود، روز دیگر سپاه گت مجتمع شده بکنار شهر آمدند و پره کشیدند، و خواستند تا آن بلده را بغلبه و یورش مسخر نمایند بلسار با تن زخم دار بر سرباره آمد و آن سپاه راهمی نگریست ، پس تیری بکمان راست کرده بر سینه یکی از سرداران گت که در پیش روی سپاه بود بزد چنان که از پشتش بگذشت و از مردم همی بانگ احسنت برخواست و بلساريك تير دیگر برآورد و بر کمان نهاده ، بسوی سرهنگ دیگر فرستاد و او را نیز عرضه هلاك ساخت و مردم روم تاکنون آن مقام را شناخته دارند.

بالجمله: آن روز را بدین گونه همی جنگ ساخت و چند روز دیگر از بهر آسودگی سپاه و اعداد لشگر سکونت فرمود پس ناگاه دروازه گشوده از شهر بیرون تاخت ، و با جماعت کت رزمی سخت افکند و جمعی کثیر از ایشان بکشت و ایشان را هزیمت ساخت چنان که از دور روم دور شدند پس بشهر در آمده در دارالاماره جای کرد و گفت:

پاپ از بهر آن بود که مردم را بدین حق دعوت کند و از جنگ و جوش باز نشاند و بخون ریزی رضا ندهد ، اينك سيلور بر خلاف قانون رفته این همه فتنه و آشوب از اغوای او برخواست و این همه خون از سعایت او بریخت ، پس او را از پاپی معزول ساخت و جای او را به ویژیل (1) داد و از بهر انجام این کار زر و سیم فراوان پراکنده ساخت،

اما سیلور بعد از عزل و عزلت روزی بسرای بلسار در آمد باشد که در کار خویشتن اصلاحی ،کند چون بنزديك بلسار آمد زن او «انتیننه» را دید که در جامه خوابی نیکو به

ص: 7


1- بسكون يا

پشت افتاده کمال کبر و خيلا اظهار می کند و بلسار بنهايت خاضع و خاشع و ساکت و صامت در زیر پای او نشسته است .

چون چشم انتیننه بر سیلور (1) افتاد آغاز سفاهت کرد و او را بسیار بد گفت و بر شمرد از این روی که او و «ناداره» زن جوستی نین شیفته مجلس کاشدان بودند که دین آریان از آن جا بود و با كتسليك دل بداشتند ، چنان که در شرح قصه مجالس مرقوم شد و مردم ایتالیا بسیار از انتیننه آزرده خاطر بودند چه از ایشان مال فراوان اخذ می کرد.

مع الحديث بعد از آن که لشگرگت شکسته شد و «تیژه» که سردار بزرگ ایشان بود در نزدیکی روم بشهر رونا (2) شده مردم خویش را گرد خود بداشت ، و دیگر باره اعداد لشگر کرد ،

چون بلسار این بدانست لشگر بر آورده بر سر رونا آمد و آن شهر را بمحاصره انداخت و رزم های سخت داد، چون این خبر بجوستی نین رسیدنامه بسوی بلسار (3) کرد که با وتیژه از در مدارا باش و با او آشتی جوی و پنج محل از ایتالیا بدو تفویض کن تا این فتنه و غوغا فرو نشیند، بلسار چون این نامه بدید گفت هرگز چنین نخواهم کرد و تا وتیژه را بند بر پا نگذارم از پای نخواهم نشست ،

این بگفت و اطراف شهر رونا را فرو گرفت و محاصره را بر او سخت کرد و بغلبه و یورش شهر را بگرفت . پس وتیژه را دستگیر ساخته زنجیر بر نهاد و او را یابند. و غل بقسطنطنیه فرستاد و نام او در قسطنطنیه بلند شد و مردم بتحسين و ستایش او زبان باز کردند اگر چه این فتحی نمایان بود .

اما جوستی نین از او خشمگین گشت که چرا بی فرمانی کرد و همی بترسید که مبادا او در طلب سلطنت بر آید و او را بد گفت و بر شمرد . چون این خبر به بلسار رسید دلتنگ شد و بگریست که چرا بخت با من گران سر باشد که این چنین خدمت موجب

ص: 8


1- بكسر واو
2- راون بكسر واو RAVENE : از شهرهای ایتالیا
3- گذشت صحیح آن (بلزر).

نغمت شود و این همه کوشش و طلب در راه قیصر مورث شغب و غضب گردد ضجيع او انتیننه چون این بدانست بنزديك تا داره همخوابه جوستی نین شتافت و از او خواستار شد که قیصر را با بلسار بر سر ملاطفت آرد و تا داره از پی چاره شد و دیگر باره قیصر را با او از در الطاف و اشفاق داشت و این ببود تا سال چهاردهم سلطنت جوستی نین .

در این وقت از طرف نوشیروان لشکر فراوان باطراف ممالك روم تاختن آوردند و نواحی مملکت را آشفته ساختند ، پس قیصر حکم داد تا بلسار با لشگری با نبوه بتاخت و چندان که توانست در رد و منع بر آمد و حفظ و حراست حدود و ثغور را نيك بانجام برد و بيم قيصر از جلادت و مردانگی او زیاده شد و در غیبت او چنان افتاد که از برای اعانت مردم كتليك جوستی نین جامه سبز در بر داشت و خواست تا آن سه طایفه دیگر را قلع و قمع نماید.

پس مردم آریان یک باره بجنبیدند و سر بطغیان برداشته اطراف خانه جوستی نین را فرو گرفتند و خواستند تا او را بقتل اورند و هیپاتیوس را که پسر انستاس بود ( که شرح حالش مرقوم شد) بسلطنت بر دارند و جوستی نین در خانه خویش محصور بود.

در این هنگام که کار بر او صعب می رفت ناگاه بلسار از جنگ با سپاه ایران مراجعت کرده وارد شهر شد و بی توانی بدفع دشمنان قیصر کمر بست ، و از طرف دیگر موندوس که حاکم روم ایلی بود با سپاه هرول (1) باعانت قیصر بر خواست و با بلسار متفق شد ، پس ایشان همدست شده با مردم جنگ در انداختند.

و سخت حربی رفت چنان که سی هزار تن از مردم شهر بقتل رسيدند وبقية السيف هزيمت شدند و جوستی نین از آن داهیه خلاصی یافت ، پس هیپاتیوس را با برادر دیگرش که پانیوس نام داشت گرفتند سر از تن بر داشتند و تن ایشان را ببحر قسطنطنیه در افکندند و شهر قسطنطنیه بنسق شد ، اما از آن سوی در این غایله پسر زاده تا در يك پادشاه

ص: 9


1- بكسرها

قبایل گت که تتیلا نام داشت فرصت یافته در مملکت ایتالیا دست بطغیان برآورد و سپاه خویش را انبوه کرده بلده روم را بمحاصره انداخت .

جوستی نین از پی دفع این غایله هم بلسار را مامور داشت و او با مردم لشگری جنبش کرده از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و بشتاب تمام بروم تاخت ، وقتی رسید که قبایل گت شهر روم را گرفته دیوار آن بلده را خراب کرده بودند و عزم خرابی خانه های شهر را داشتند ، بلسار از راه برسید و بی توانی بجنگ در آمد تتیلا نیز با او صف مبارزت راست کرد ، بعد از گیر و دار فراوان نصرت باسار را افتاد و سپاه گت را بشکست و ایشان را از روم اخراج نمود و دیگر باره کلید روم را از بهر جوستی نین فرستاد اما نتیلا بعد از هزیمت شدن ، دیگر باره اعداد لشگر کرد و بجنگ در آمد هم بلسار او را بشکست بدین گونه سه نوبت او را شکسته ساخت و جمعی کثیر از قبایل او بکشت . اما از این روی که او را از قسطنطنیه بزروسیم اعانت نکردند آزوقه و علوفه در لشگرگاه اواندك شد و مجال نیافت که آن جماعت را بکلی نابود سازد ، لكن شهر روم و ایتالیا را از زحمت دشمن ایمن ساخت و بسوی قسطنطنیه مراجعت کرد و این ببود تا سی و دو سال از سلطنت جوستی نین بر گذشت.

در این وقت زو بر كان فرمان گذار قبایل مجار لشگر بر آورد و از رودخانه دنیوب عبور کرد بسوی روم ایلی تاخت و تا شش فرسنگی قسطنطنیه آمد ، و از این سوی بلسار همچنان سپاهی در خور جنگ مجتمع کرده از شهر بیرون شد و با «زوبر كان» مصاف داد و او را نیز بشکست و مردمش را اسیر کرد و اموال و اثقالش را مأخوذ داشته بقسطنطنیه مراجعت کرد .

در این وقت دشمنان او از دور و نزديك زبان بسعایت باز کردند و با جوستی نین گفتند که ترا با بودن بلسار سلطنتی و حکومتی نیست . هم روزی چند بر نگذرد که یک باره ترا دفع کرده بر تخت قیصری جای کند

لاجرم جوستی نین دل بر دفع او نهاده اعداد این کار کرد و روزی بفرمود تا بيك ناگاه بلسار را بگرفتند و بند بر نهاده به حبس بردند و حکم داد اموال و اثقال و اثاث البيت

ص: 10

او را ماخوذ ساختند و املاك او را مضبوط کردند و از پس آن بفرمود تا هر دو چشم او را میل در کشیدند و نابینا ساختند و او را رها کرد و کار بلسا را زغایت فقر و تنگدستی بدآن جا کشید که کودکی سر عضای او را می داشت و در کوچه و بازار عبور می داد و او از بهر سئوال دست دراز می داشت و می گفت : بر بلسار فقیر رحم کنید و مردم گاه گاه فلوسی بر دست او می نهادند تا بدان معاش می کرد بعد از هشت ماه که بدینسان روزگار می برد بمرد ، و او سی و دو سال در این جهان سپهسالار بزرگ بود و در هر گیر و دار نامبر دار گشت و عاقبت روزگارش چنان بر سر آورد.

بالجمله بعد از بلسار قیصر «نرسس» (1) را که سر خواجه سرایان بود بسرداری برداشت و او را با سپاهی در خور جنگ بمملکت ایتالیا گسیل کرد و نرسس آن اراضی را بقوت بازو و ضرب شمشير بنظم و نسق بداشت و تا پایان سلطنت قیصر بر قرار بود و جوستی نین سی و نه سال سلطنت کرد و در این وقت هشتاد و چهار سال داشت که وداع جهان گفت ، و او در زمان زندگانی بیشتر روزگار خود را در کار عمارات و بنیان قلاع و قصور می برد و نام خود را در هر بنیان و بنائی بر سنگ ها رسم کرده نصب می فرمود نوزده شهر در ممالک روم بنام خود بنیان کرد و در کم تر از بلاد و امصار بود که از وی بنائی نباشد و بنای ایاصوفیه (2) نیز از اوست و این لفظ بزبان یونانی بمعنی امام صوفیانست.

وقتی آن بنا را بپایان برد بفرمود تا تمثال سلیمان پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر سنگی رسم نموده در آن بنا نصب کردند و آن حضرت را چنان نموده بودند که شرمگین و خشمگین است ، کنایت از آن که در برابر این بنا از عمارات مسجد اقصی خجل و شرمگین است پس جوستي نين نزديك تمثال آن حضرت آمده گفت : ای سلیمان ، من فتح کردم بر تو و نصرت جستم ،بر تو و از آن چه تو از بهر مسجد اقصی بذل گنج کردی من در بنای ایاصوفیه از آن افزون بذل نمودم و نیکوتر بپایان آوردم

ص: 11


1- بكسر سین و فتح نون : سردار جوستی نین 492 - 568 میلادی
2- واقع در قسطنطنیه

بالجمله جوستی نین از کثرت بناو بنیان رعیت را مسکین نمود و دولت را ضعیف ساخت، چه آن زر و سیم را همه از رعیت ماخوذ مین مود و بعضی را بکار عمارات می برد و برخی را خراج بپادشاه ایران می فرستاد ، از این است که «تان تس کیو» که یکی از شعرای فرانسه است در حق او سخنی گوید که ترجمه آن اینست می گوید : میل بیهوده جوستی نین از بهرعمارت و تلون مزاج او در سلطنت دولت قسطنطنیه را ضعیف کرد ، و او از بهر نام این همه بنیان بر آورد و تاداره (1) که ضجيع او بود نیز در کار عمارت بدان گونه زر و سیم بذل می فرمود و حکمش در مملکت روان بود چنان که «زنراس» که یکی از فحول شعراست هم در حق او گوید که ترجمه سخنش اینست که زن جوستی نین چنان نافذ فرمان بود که گویا مملکت را دو قیصر بود، اما در این زمان از آثار جوستی نین قانون اوست که هنوز در فرنگستان باقیست و آن چنان بود که وقتی خواست از بهر صلح و جنگ و زن گرفتن و اخذ باج و خراج نمودن و دیگر چیزها قانونی بگذارد و قوانین سابقه را براندازد، پس بفرمود پنجاه تن مرد عاقل از مملکت برگزیدند و در انجمنی فراهم کرده کتابی از بهر این قوانین بنگاشتند و نام آن کتاب را «پنجاهه» گذاشند و تاکنون کتاب پنجاهه را در یوروپ (2) بهترین قوانین شمارند .

بعد از او سلطنت به پسر برادرش انتقال یافت ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد انشاء الله (3)

جلوس بایزون در مملکت ماچین

شش هزار و یک صد و بیست و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بایزون كان فنندی بعد از پدر دارای ملك و خداوند مملکت شد و بلاد و اعصار ماچین را بزیر فرمان ،کرد هر کس از اعیان مملکت و اشراف حضرت را لایق حال مکانتی نهاد و خاطر مردم را بالطاف و اشفاق شاد کرد تا کار سلطنت بر او راست بایستاد و خرد و بزرگ او را از در اطاعت و انقیاد شدند و مدت سلطنت او در مملکت ما چین

ص: 12


1- تئودرا بکسر تا و ضم همزه و دال
2- اروپا
3- جلد سوم تاریخ آلبر ماله ص 41-54

دو سال بود .

ظهور بیادق حکیم:

در شش هزار و یک صد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بیادق از جمله حکمای بزرگوار است و او را بیشتر در فن طب دست بوده چنان که جنابش را از جمله اطبای کبار و طبیب نهم شمارند و او بنام نوشیروان عادل (که شرح حالش مرقوم افتاد) در قوانین اکل و شرب، کتابی کرده و وصیت و اندرزی در آن درج فرموده و مضامین آن کلمات را بو علی سینا (که شرح حالش مرقوم خواهد شد) بنظم کرده و از وی شناخته است.

جلوس وندی در مملکت ما چین

شش هزار و یک صد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود وندی بعد از بایزون در دارالملك ماچين بر سریر حکمرانی جای کرد و حکام و نواب خویش را در بلاد و امصار بحکومت بر گماشت و با سوسندی که در این وقت خاقان چین بود کاری برفق و مدارا داشت و از بهر حضرت نوشیروان ساز تحف و هدایا کرده بدستیاری رسولان چرب زبان انفاذ داشت و از طرف ملك الملوك عجم مورد تحسین و تحیت افتاد و چون مدت سه سال در مملکت ماچین بپادشاهی روزگار گذاشت از جهان رخت بدر برد.

جلوس کندی در مملکت ما چین

شش هزار و یک صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کندی از پس آن که وندی وداع جهان گفت جای او بگرفت و در مملکت ماچین خداوند تاج و نگین گشت و بر روش وندی همی رفت و در اواخر سلطنت او مملکت آشفته گشت و امیری از خاندان آن کاوزوسوان که او را (خودی) نام بود بر وی خروج کرد و او را از تخت بزیر آورده عرضه هلاك و دمار ساخت (چنان که مذکور ،خواهد شد) مدت ملك او دو سال بود.

ظهور قس بن ساعده

*ظهور قس بن ساعده (1)

شش هزار و یک صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، قس بن ساعدة بن (2) حذاقة

ص: 13


1- بضم قاف و تشديد سين
2- بضم حاء

بن زهير بن ايا دبن (1) نزار الایادی و او نسب به ادبن (2) معد (3) رساند و از حکمای بزرگوار عربست، چنان که هیچ کس را قبل از بعثت رسول قرشی صلی الله علیه و آله در میان عرب آن فضل و ادب نبود که با او پهلو تواند زد در حصافت عقل و رزانت رأی و سماحت طبع فرید زمانه بلکه فرد و یگانه بود و او را در علم طب و علم فال زدن و علم رجز گفتن مصنفات مشبعه و کتب کافیه است و در طلاقت لسان و بلاغت بیان کار بدان جا داشت که در میان عرب ابلغ من قس مثل است چنان که اعشی گوید :

و ابلغ من قس واجرى من الذي *** بذالفيل خفان و صبح خادرا (4)

و همچنان خطیئه گفته است.

(بيت)

و ابلغ من قس و امضى اذا مضى *** من الريح اذمس النفوس نكالها

و قس اول کس است که تکیه بر عصا کرد و خطبه فرمود و هم اول کس اوست که در نگارش لفظ اما بعد نگاشت ، و هم او در کتاب قانون نهاد که کلمه من فلان الى فلان نوشت و او فرمود که مدعی را در اثبات مدعای خود شاهد باید و سوگند و یمین بر منکر باشد

و او اول کس است که قبل از بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن حضرت ایمان آورد، و در میان جاهليين بظهور خاتم الانبياء اعلام می داد.

چنان که وقتی گروهی از قبیله بكر بن وائل بنزديك پيغمبر صلی الله علیه و آله شتافتند و چون از حوایج خویش پرداختند آن حضرت فرمود که قس بر چگونه است ؟ عرض کردند از این جهان رخت بدر برد فرمود : رحمه الله ، گویا او را می بینم که بر شتر سرخ موی خود بر

ص: 14


1- بكسر همزه
2- بضم همزه و تشدید دال
3- بفتح ميم و عين و تشديد دال
4- ذى الفيل نام موضعی است نزديك خفان که نزديك بكوفه است. خفان: جایگاه شیران خادر: بیشه شیر

نشسته و در بازار عكاظ (1) ایستاده است و می گوید:

﴿أَیُّهَا اَلنَّاسُ اِسْمَعُوا وَ عُوا وَ اِحْفَظُوا مَنْ عَاشَ مَاتَ وَ مَنْ مَاتَ فَاتَ وَ کُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ لَیْلٌ دَاجٍ وَ سَمَاءٌ ذَاتُ أَبْرَاجٍ وَ بِحَارٌ تُرَجْرِجُ وَ نُجُومٌ تَزْهَرُ وَ مَطَرٌ وَ نَبَاتٌ وَ آبَاءٌ وَ أُمَّهَاتٌ وَ ذَاهِبٌ وَ آتٍ وَ ضَوْءٌ وَ ظَلاَمٌ وَ بِرٌّ وَ أَثَامٌ وَ لِبَاسٌ وَ رِیَاشٌ وَ مَرْکَبٌ وَ مَطْعَمٌ وَ مَشْرَبٌ إِنَّ فِی اَلسَّمَاءِ لَخَبَراً وَ إِنَّ فِی اَلْأَرْضِ لَعِبَراً مَا لِی أَرَی اَلنَّاسَ یَذْهَبُونَ وَ لاَ یَرْجِعُونَ أَ رَضُوا بِالْمُقَامِ هُنَاکَ فَأَقَامُوا أَمْ تَرَکُوا فَنَامُوا ﴾

چه این کلمات قس بود که پیش تر وقت مردم را بدان انهی و اندرز می فرمود و خلاصه معنی آنست که قبایل را از مرگ بیم می داد و قدرت خدای را از خلق آسمان و زمین بدیشان باز می نمود و سوگند یاد می فرمود و از پس این قانون که شما بدان اندرید و نیکو شمارید سخط و غضب خدای در خواهد رسید و شما را در خواهد یافت، زیراکه از برای خدا دینی است که آن را دوست دارد و آن جز اینست که شما بدان اندرید و این سخن کنایت از ظهور خاتم الانبیاء بود

بالجمله : ابوبکر نیز در انجمن رسول الله صلی الله علیه و آله حاضر بود عرض کرد که من نیز شعری از قس بخاطر دارم و این شعر بخواند.

في الذاهبين الأولين *** من القرون لنا بصائر

لما رأيت موارداً *** للموت ليس لها مصادر

و رأيت قومي نحوها *** يسعى الاصاغر والاكابر

لا يرجع الماضى و لا من *** يتقى الباقين غابر (2)

ايقنت أني لا مجالة *** حيث صار القوم صاير

ص: 15


1- بضم عين: از بازارهای عرب در زمان جاهلیت که در موضع الاشداد (در فاصله سه روز راه از مکه بین نخله و طائف و ذى المجاز واقع است)
2- باقی مانده.

مع القصه: قس بیشتر زندگانی خود را در اراضی نجران بگذشت و یک صد و هشتاد سال در این جهان بزیست و هرگز دین و شریعت خود را بر کس آشکار ساخت و کلمات خود را بیشتر بر مزادا می فرمود تا عوام بدان راه نکنند و خواص بهره خود برگیرند.

چون هنگام مرگ او فرا رسید فرزندانش را گرد خود فراهم کرده بدین سخنان پند و اندرز کرد می فرماید :

﴿إِنَّ اَلْمِعَی (1) تَکْفِیهِ اَلْبَقْلَهُ وَ تَرْوِیهِ اَلْمَذْقَهُ ﴾ (2)

یعنی مرد دانا را سیر می کند گیاه اندك وسيراب مي كند آب اندك

و گوید ﴿مَنْ ظَلَمَکَ وُجِدَ مَنْ یَظْلِمُهُ﴾ یعنی کسی که با تو ظلم کند می باید کسی را که با او ظلم کند.

و گوید ﴿ مَتَى عُدِّلَتِ عَلَى نَفْسِكَ عَدْلٍ عَلَيْكَ مِنْ فَوْقِكَ﴾ يعنى هرجا تو عدل كني آن کس که زبردست تست بر تو رحم کند.

و گويد ﴿إِذَا نَهَيْتَ عَنْ شَىْ ءٍ فَابْدَأْ بِنَفْسِكَ﴾ يعنى: نخست خودرا از کار ناشایست باز دار آن گاه مردم را و گوید ﴿وَ لَا تَجْمَعْ مَا لَا تَأْكُلُ وَ لَا تَأْكُلْ مَا لَا تَحْتَاجُ إِلَیْهِ وَ إِذَا ادَّخَرْتَ فَلَا تَكُونَنَّ كَنْزُكَ إِلَّا فِعْلَك﴾

یعنی زیاده از کار معاش مجوى و خير عمل صالح خویش را ذخیره مگذار و گوید .

﴿ كُنَّ عَفَّ الْعَيْلَةِ مُشْتَرَكِ الْغِنَى تُسَدُّ قَوْمِكَ﴾

یعنی فقر خویش پوشیده دار و صابر باش و چون غنا یافتی از بذل مال دریغ مدار تا سید و بزرگ قوم خود باشی و گوید:

﴿وَ لَا تُشَاوِرَنَّ مَشْغُولًا وَ انَّ كَانَ حازما وَ لَا جَائِعاً وَ انَّ كَانَ فَهْماً وَ لَا مَذْعُوراً وَ انَّ كَانَ نَاصِحاً وَ لَا تَضَعَنَّ فِى عُنُقِكَ طَوْقاً لَا يُمْكِنْكَ نَزَعَهُ الَّا بِشِقِّ نَفْسِك﴾.

ص: 16


1- مرد زيرك
2- آب کم.

یعنی شور مکن با کسی که مشغول کاریست اگرچه عاقل باشد و با گرسنه اگر چه دانا باشد و با مرد ترسیده اگرچه خیراندیش باشد

و می گوید بیهوده کاری بر گردن مگیر که با زحمت تمام نتوانی از گردن انداخت

و گوید ﴿إِذَا خَاصَمْتَ فَاعْدِلْ وَ إِذَا قُلْتَ فَاقْتَصِدْ﴾ یعنی بر دو کس حکومت کنی عدل کن و چون سخن گوئی برطریق استقامت و میانه روی باش.

و گوید ﴿وَ لَا تَسْتَوْدِعَنَّ أَحَداً دِینَكَ وَ إِنْ قَرُبَتْ قَرَابَتُهُ فَإِنَّكَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ لَمْ تَزَلْ وَجِلًا وَ كَانَ الْمُسْتَوْدَعُ بِالْخِیَارِ فِی الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ وَ كُنْتَ لَهُ عَبْداً مَا بَقِیتَ فَإِنْ جَنَی عَلَیْكَ كُنْتَ أَوْلَی بِذَلِكَ وَ إِنْ وَفَی كَانَ الْمَمْدُوحُ دُونَكَ﴾

یعنی ادای کاری که بر تست بدست دیگری ودیعت مکن تا اگر وفا کند او ممدوح باشد و اگر مسامحت فرماید تو مذموم باشی و این شعر نیز از اوست :

بیت

هل الغيب معطى الامن عند نزوله *** بحال مسئى في الأمور و محسن

و ما قد تولى و هو قدفات ذاهب *** فهل ينفعنى ليتني او لواننی

جلوس جولانك

در مملکت ما چین شش هزارو یک صد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از آن که کندی وداع جهان گفت «چنان که مذکور گشت و خودی که قتل او کرده بود بپادشاهی سر برآورد جولانك سوندی که نسب از سلاطین سلف داشت».

گروهی عظیم گرد خود فراهم کرده بر خودی بشورید و گرد سرای او را فرو گرفته جنگ در انداخت بعد از ستیز و آویز فراوان بر خودی غلبه جست و او را دستگیر ساخته جهان از وجودش بپرداخت و خود بر اریکه خسروی و سریر خاقانی جای کرد و مملکت را بنظم و نسق بداشت و مدت هشت سال روزگار بسلطنت گذاشته پس رخت بسرای دیگر برد.

ص: 17

جلوس نعمان بن حارث

در شام شش هزار و یک صد و سی سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر حارث بن جبله است که شرح حالش مذکور شد و او را ابوکرب کنیت داشت و ملقب به فطام بود

بعد از پدر در مملکت شام بر سریر حکمرانی جای کرد و لایق حضرت نوشیروان برگ و سامانی کرده برسم پیش کش انفاذ داشت و نامه بدست اعيان مملکت شام بفرستاد و از ملك الملوك عجم خواستار شد تا او را بجای پدر بر قرار دارد و ملك شام را بدو گذارد و مسئول او باجابت مقرون افتاد.

کسری فرستادگان او را بنواخت و او را خلعت کرد و تمثال سلطنت شام او را داد پس نعمان بدل قوی و خاطر شاد بکار پادشاهی اقدام کرد و خراج ملك همه ساله بكسرى فرستاد و مدت پادشاهی او سی و هفت سال و سه ماه بود ، و کید او بامنذر السما چون در ذیل قصه منذر مرقوم شد دیگر بتکرار نپرداخت.

انجام دولت گرنج

شش هزار و صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، قصۀ دولت کرتج و شرح بزرگان آن مملکت باز نموده شد، پس از هلاکت هنبل آن دولت را دیگر مکانت نماند و دولت روم را پیوسته بر بزرگان آن اراضی ظفر بود و هرگاه گاه ضعفی در یکی از قیاصره بادید می شد مردم شهر کرتج سر از حکم بر می تافتند تا این زمان که سطایانس بدرجهٔ قیصری ارتقا جست .

چنان که مرقوم گشت و از طرف او بلسار (1) که سپهسالار لشگر بود مأمور بنظم افریقا شد و بدان اراضی تاخته شهر کرتج را فرو گرفت و از این پس دیگر مردم کرنج را قوت خود سری نماید و این جمله در ذیل قصه سطابانس گفته شد.

ظهور بوزرجمهر حکیم

شش هزار و یک صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بوزرجمهر و ابوزرجمهر

ص: 18


1- گذشت صحیح آن ( بزر)

و زرمهر و بزرگ مهر این همه نام های پسر سوخراست ، و سوخرا نسب بطوس بن نوذر رساند ، و قصۀ جلالت قدر سوخرا در عهد فیروز و قتل او بدست قباد مرقوم افتاد ، و معرب لفظ ابوزرجمهر بزرجمهر است بحذف حرف همزه و واو واو را بن بختگان نیز گویند چه بختگان نیز لقب سوخرا باشد

بالجمله : بعد از قتل سوخرا آن مكانت از بهر بوزرجمهر نماند ، و آن هنگام که انوشيروان بتخت نشست روزی چند ملازم حضرت بود و در قتل مزدک نیز پادشاه را تحریص می فرمود ، چون وزارت نوشیران بر بهبود قرار گرفت ، ابوزرجمهر سکونت خویش را در دار الملك مداین پسندیده ندانست

لاجرم: اجازت حاصل کرده بسوی خراسان شد و در بلده مرو سکون اختیار کرد و در آن جا بزیست تا بهبود عرضه هلاك ،گشت چنان که گفته شد . و نوشیروان شبی در خواب دید که از پیش تخت او درختی بر دست و گرازی آشکار گشت، و کسری کاسه پیش داشته و آن گراز از ساغر وی شراب همی خورد ، چون از خواب انگیخته شد آن صورت را مکروه می داشت و سخت در اندوه تافته شد ، پس بفرستاد و موبدان و منجمان را حاضر کرده ، پیش نشاند تا در تعبیر سخن کنند ، و آن مردم هر کس رائی زد و سخن هيچ يك مقبول نیفتاد و از این جا در خاطر نوشیروان استوار افتاد که تنی طلب کند که تعبیر خواب را نیکو تواند گفت

پس چند تن مرد دانا اختیار کرده هر يك را زر و سیمی بداد و بسوئی فرستاد ، از میانه مردی که او را «آزاد سرو» نام بود بمرو عبور کرد و در انجمن یکی از حکما در آمد در کتاب زردشت سخن می کردند و ابوزرجمهر نیز در آن انجمن بود چون آزاد سر و حکم پادشاه را باز نمود و صورت حال را کشف کرد ابوزرجمهر گفت : من توانم خواب پادشاه را تعبیر کرد و این نکنم جز در حضرت او چه دانسته بود که بهبود از جهان بیرون شده و وقت است که در حضرت نوشیروان بمقام بلندار تفاجويد .

بالجمله آزاد سر و ابوزرجمهر را ساز و برگ راه کرده با او بر نشست و همی طی مسافت کرد روزی چنان افتاد که در یکی از منازل ابوزرجمهر در سایه درختی

ص: 19

بخفت و آزادسر و از دور نگران بود ، ناکاه ماری عظیم دید که بر بالین بوزرجمهر آمده آن بافته (1) که برروی داشت بيك سو كشيد و بر سر و روی او بوسه زده آن گاه بدان رخت برآمد آزاد سرو پیش شده بوزرجمهر را از خواب بر انگیخت ، و بر او هیچ آسیب نیافت و سخت در عجب رفت .

بالجمله : از آن جا آهنگ راه کرد و بشهر مداین شده در حضرت پادشاه زمین بوسیدند ، نوشیروان قدم بوزرجمهر را گرامی داشت از وی تعبیر خواب خویش بجست.

بوزرجمهر بفرمود تا مجلس را از بیگانه پرداخته کردند ، پس عرض کرد که در شبستان پادشاه پسریست که او را با یکی از پری رویان حرم سری و سودائیست ،

اکنون اگر پادشاه بخواهد حقیقت این حال بداند باید باندرون سرای شده کنیزگان را يك يك احتياط کند ، کسری بخانه اندر رفت و در میان پوشیده روبان آن نشان نیافت

لاجرم بفرمود تا آن جمله را از جامه عریان کنند ، چون خواجه سرایان چنین کردند از میانه پسری بادید آمد که جامه زنان داشت و مانند دختران گیسوها فرو هشته بود ، پس معلوم شد که دختر فرمانگذار شهر «چاچ» را با پسری که نسب از سلاطین کیان داشت مهری بوده و چون او را بشرط زنی بسرای نوشیروان می آوردند بی او شکیبا نبوده و او را با جامه کنیزکان کوچ میداده و با خود می داشته .

کسری با او گفت این کیست که نهفته با خود می داری عرض کرد که وی برادر منست چون بیم داشتم که او را در سرای پادشاه راه ندهند پوشیده ،می داشتم، غضب نوشیروان بجنبید و حکم داد تا هر دو تن را بکشتند و در میان شبستان بردار کردند، و از آن پس بوذرجمهر را عظیم بزرگ داشت و رتق و فتق لشگر و کشور را بدو گذاشت و وزارت خویش را خاص او کرد .

آن گاه بفرمود تا موبدان درگاه و دانشوران حضرت انجمن شدند و با بوذرجمهر سخن کردند و او بر جمله حکما چیره گشت و آن جماعت به برتری و سری او گردن نهادند، و این

ص: 20


1- پارچه

قانون گشت که هفته يك روز تمامت دانایان در نزد نوشیروان مجتمع شده گوش بسخنان بوزرجمهر می نهادند و از کلمات او بهره می گرفتند.

پس نام بوزرجمهر بلند شد و تدبیر مملکت همه سنجیده کرد و بی رای و رویت او هیچ کار در نزد نوشیروان فیصل نمی پذیرفت ، و در زمان او شطرنج از هند بایران آوردند.

و آن چنان افتاد که آن زمان که سلطنت هندوستان بر ملوك طوایف می رفت چنان که مذکور شد مردی که جمهور نام داشت در مملکت پنجاب و کشمیر فرمانگذار گشت و تا نواحی سند و تبت حکومت او را منقاد بودند.

بالجمله: جمهور را پسری بوجود آمد که «کو» نام داشت و چون کوچهار ساله گشت جمهور بمرد ، اعیان مملکت گفتند که چون کو هنوز کودکست نتواند کار سلطنت کرد پس برادر جمهور را که «مای» نام داشت بسلطنت اختیار کردند .

و مای چون بپادشاهی نشست مادر کو را بزنی بگرفت و از او پسری آورد و نام او را «طلحند» گذاشت و چون طلحند دو ساله شد مای نیز وداع جهان گفت

و چون بزرگان مملکت دانستند که سلطنت را وارثی نمانده و حل و عقد امور از این کودکان ساخته نشود مادر فرزندان را بتخت نشاندند و مقرر داشتند که وی سلطنت کند تا آن گاه که فرزندانش بحدر شد و تمیز رسند: پس تاج و تخت بدیشان گذارد. و خود گوشه گیرد ، لاجرم مادر فرزندان بکار مملکت روز همی شمرد و چون پسرانش یمین از شمال بدانستند هر يك را جداگانه نوید تاج و تخت همی داد ، و گفت هر يك از شما هنر زیاده کنید .

و عدل و داد بهتر توانید پادشاهی خواهید یافت کو گفت : ایمادر ، من برادر مهترم و جای پدر مراست با این همه اگر پادشاهی بطلحند خواهی مرا آگهی بخش تا اطاعت او کنم ، گفت: چنین نخواهم کرد آن را که عدل و داد زیاده بود وارث ملك خواهد بود.

و روزی چند بدین گونه بگذاشت عاقبة الامر گفت : من هيچ يك از شما را اختیار

ص: 21

نخواهم کرد، به بینید تا بزرگان مملکت را در این کار سخن چیست هر که را ایشان گزیده کنند روا خواهد بود ، طلحند گفت: ای مادر، این ها بهانه کنی که پادشاهی باکو گذاری و فزونی سال او را رعایت فرمائی بسیار خورد سالست که از مهتر بهتر باشد .

این بگفت و خشونت آغاز کرد و از نزد مادر هر دو تن عربده کنان بیرون شدند و هريك وزيری از بهر خود اختیار کردند و تاج و تختی جداگانه نهادند.

مردم نیز دو گروه شدند و هر قبیلۀ بیکی ،پیوست، چندان که کو از در اندرز و پند شد و گفت : ای برادر ، این پادشاهی را خراب مکن ندیدی که مای چون بسال از جمهور کهتر بود خدمت او می کرد تو چگونه بر من چهره می شوی که کهتر منی طلحند گفت.

پادشاهی را بسال زیاده و اندك چه نسبت باشد ، در این کار شمشیر آبدار و بازوی توانا بکار است و آن ،مراست، و عاقبة الامر كار بمقابله و مقاتله انجامید و از دورویه سپاه برآوردند و در میدان جنگ صف راست کردند ، چون از دو سوی لشگر رده (1) بستند

دیگرباره کو کس نزد طلحند فرستاد و پیام داد که ای برادر، دست از این جنگ باز دار و نام بلند شده ما را پست ،مکن اگر از بهر حکمرانی این کوشش کنی من حکومت همه مملکت را بتو گذارم و دست ترا در کارها مطلق کنم طلحند بر آشفت و با فرستاده برادر گفت کو که باشد.

که مرا نوید حکومت دهد و منشور سلطنت فرستد، من امروز خود خداوند تخت و تاجم و ملك مملكت و خراج با او بگوی جز از جنگ سخن مکن و این کار بدر از مکش که گریزی و گزیری از بهر تو نیست .

بالجمله آن روز تا آفتاب در کوه شد در میانه صفرا آمد و شد کردند این کار بصلاح نیامد ، پس هر دو لشکر پیاده شدند و آن شب را بپایان آورده از بامداد صف راست

ص: 22


1- صف

کردند و جنگ آغازیدند ، بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر طلحند شکسته شد و مردم او در کوه و دشت پراکنده شدند و طلحند چون چنان دید از آن رزمگاه رخت بیرون کشید و دیگر باره پراکندگان سپاه را مجتمع ساخت و اعداد لشگر کرده از پس دو روز بجنگ در آمد .

کو چون چنان دید خواست تا این کار را یک رویه کند ، پس با طلحند پیام داد و شرط نهاد که گرد میدان جنگ را کنده حفر کنند و آب در اندازند پس جنگ پس آغازند تا هر که هزیمت شود از بهر او راه گریز نبود و کار بدین گونه کردند و در میان آن دایره جنگ در انداختند و از جانبین سخت بکوشیدند ، از پس آن که مردم فراوان کشته شد و با خاك و خون آغشته ، هم درین نوبت سپاه طلحند ضعیف گشت و پشت با جنگ داد.

طلحند چون چنان دید و دانست راه هزیمت نبود از کثرت حیرت و ضجرت و غایت هیبت و غيرت سرخویش را بر قرپوس زین نهاد و بر جای بمرد کوکه از دور نظاره بود.

ناگاه درفش برادر را ندید کس فرستاد و این راز را مكشوف نتوانست ، لاجرم خود بشتافت و از پس جستجو او را بی آسیب بر اسب مرده یافت کار بر وی دیگرگون شد در مرگ برادر تاج بینداخت و سخت بگریست و لشگریان را فرمود تا دست از خون ریزی باز دارند و لشگر برادر را زینهار داده و با سپاه خود ملحق ساخت و جسد طلحند را در تابوتی نهاده حمل کرد و از آن جا کوچ داده بشهر همی رفت . مادر او که در انتظار فرزندان بر سرباره دیده بانی می کرد ناگاه درفش طلحند را ندید و دانست که او در جنگ تباه شده پس گریبان بدرید و افغان برکشید و بفرمود : آتشى بزرك بر افروزند تا خویشتن را در آتش بسوزد ، این خبر به کو رسانیدند و او بسرعت بشتافت و مادر را دریافت و گفت : مکن این کار اگر تو خویشتن را بسوزانی من از پس تو خود را خواهم سوخت و این خاندان یک باره ویران خواهد گشت و مادر را از آن عزیمت بازداشت.

اما او روز و شب نمی شگیفت و همواره در ناله و زاره بود. کو خواست تا او را

ص: 23

بکاری شیفته و شیدا کند و از آن اندیشه باز دارد ، پس دانشوران درگاه را فراهم کرد و هر يك رائی زدند از میانه حکیمی که او را «سس» نام بود اختراع شطرنج کر و مادر کو را ، بیاموخت و او چنان در باختن شطرنج مستغرق می گشت که هرگز مرگ فرزندش بخاطر نمی آمد.

بالجمله : چون کو مادر را آسوده کرد سس را بنواخت و گفت : چه خواهی که در ازای این خدمت با تو عطا کنم ؟ عرض کرد که این نطع شطرنج هشت در هشت است بفرمای تا در خانه نخستین یک دانه گندم نهند و مرا عطا دهند و همی بتضعیف این عطا با کنند تا خانه شصت و چهارم بسر شود. کو گفت : این مرد دانا در برابر این تعب چه اندك طلب بوده که مشتی گندم خواسته است.

بالجمله چون شماره کردند و بمیزان حساب کشیدند دانستند که گندم تمامت مملكت ها این کار را کفایت نکند اکنون بر سر داستان رویم.

در زمان نوشیروان «پرتاب چند» شخصی که شطرنج را نيك آموخته داشت با نطع شطرنج بایران فرستاد تا آن بازی را بپادشاه ایران بیاموزد فرستاده او چون بحضرت کسری آمد بوذرجمهر آن طع و مهره بستد و یک شبانه روز در آن نگریست و بی آن که کسی او را بیاموزد بدان بازی ره برد و با آورنده آن بباخت و او را شهمات ساخت و در برابر آن بازی نرد را اختراع کرده بهندوستان باز فرستاد، و در هندوستان کسی نبود که بی آموزگار آن بازی را تواند آموخت ، لا جرم نام بوذرجمهر در هندوستان بلند شد

مع الحديث روز تا روز جلالت قدر بوزرجمهر در حضرت نوشیروان بر افزون بود و نظم دین و دولت هم می داد تا بختش واژگونه باخت.

همانا قانون سلاطین عجم آن بود که از قبایل صحرانشین دختری شیر خواره گرفته بخانه وزیر خویش می فرستادند و حکم بود که بنام دختری پادشاه تربیت کنند تا اگر حاجت افتد و با ملوك آفاق واجب شود که مواصلت کنند آن دختر را فرستند و بدان

ص: 24

قانون دختری در سرای بوزرجمهر بود و خود را دختر نوشیروان می دانست ؛ روزی چنان افتاد که دختر بوزرجمهر را با او کار بمناقشه و مكابره رفت و اندك اندك نایره غضب در کانون خاطرش شعله ور شده گفت این کبر و خیلا را بگذار ، تو دختر یکی از صحرانشینان بیش نیستی ، چه بیهوده خود را دختر انوشیروان می پنداری و با من طریق مجادله می سپاری ، آن دختر چون این سخن بشنید روی برتافت و بسرعت تمام شتافته شکایت بنوشیروان آورد خشم پادشاه جنبش کرد و بوزرجمهر را حاضر ساخت و عتاب آغاز کرد ، و گفت همانا پدر تو نیز خاین بود و کفران نعمت کرد که قبادش کیفر داد آن کس که راز پادشاهان را از پرده بیرون افکند جز از بهر قتل نخواهد بود ، اينك تو سر سلطنت را با زنان و فرزندان در میان نهادی و هیچ از حشمت ما یاد نکردی.

پس بفرمود تا داری نصب کرده بوزرجمهر را بردار کردند و حکم داد تا دختر او را بر حماری نشانده بی روی پوش در بر زن و بازار سیر دادند و دختر بوزرجمهر همچنان بی پرده در کوی و بازار می گذشت و از هیچ کس شرم می داشت تا آن که او را بپای دار پدر عبور دادند ، چون چشمش بدار پدر افتاد هر دو دست را حجاب رخساره خویش کرد با او گفتند چگونه است که از هیچ کس پرده پیش نگرفتی و او از پدر که محرم تست حجاب کردی ، گفت شرط زنان آنست که از مردان خود را پوشیده دارند و من در این شهر جز پدر خود مردی ندیدم که از وی در پرده شوم ، از سخنان ابوزرجمهر است که فرماید

ان كان شيئى فوق الحيوة فالصحة؛ و ان كان شيئى مثلها فالغنى و ان كان شئی فوق الموت فالمرض و ان كان شيء مثله فالفقر

بابوزرجمهر گفتند :

بم بلغت ما بلغت ، فقال يبكور كبكور (1) الغراب ؛ و حرص کحرص الخنزير، و تملق كتملق الكلب.

روزی در انجمن نوشیروان سخن از اصلاح ملك و ملت می رفت ، چون از

ص: 25


1- بامدادان بیرون آمدن

مؤبدان (1) نوبت با بوزرجمهر رسید بدوازده کلمه اختصار فرمود گفت:

اول پرهیز است از شهوت و غضب، دوم صد قست در گفتار و کردار ، سیم استشاره است در اقدام امور با دانایان.

چهارم تعظیم علما و امراست بحسب مقام هر يك پنجم پاداش و كيفر اعمال محسن و مستی است باندازه عمل هر يك.

ششم : فحص حال زندانیانست گاه گاه تا هر که سزاوار است مقتول گردد و اگر نه رها شود :

هفتم رواج بازار و امن داشتن خاطر بازرگانانست، هشتم اقامت (2) حدود است در سلوك رعايا (3) و برايا :

نهم اعداد لشگر است و اندوختن صلاح جنگ : دهم بزرگ داشتن فرزندان و خويشانست و اصلاح کار ایشان.

یازدهم : انگیختن جاسوسانست باطراف مملکت تا پادشاه را از نيك و بد بیاگاهانند ، دوازدهم : تفقد باندماء وزراء است تا کار بصدق کنند و هم از کلمات اوست که فرماید سه چیز سر نیکوئی هاست.

اول : تواضع بی توقع. دوم بخشش بی منت: سیم خدمت بی امید پاداش

بجلوس حوحو سارمندی

شش هزار و یک صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، حوحو سارمندی از اکابر بزرگان چین بود، جلالت قدر و مناعت (4) مقام او بدان جا کشید که در طلب تاج و تخت بر آمد و در نهانی اعداد این کار کرده با سران اشگر و قواد (5) سپاه همدست و همداستان شد مقررات و ناگاه بر سوسندی (6) و سوبویری بشورید و بقوت و غلبه تمام

ص: 26


1- بضم اول و كسر سوم بفتح اول و سوم ، بضم اول و فتح سوم : حکیم و دانشمند.
2- بر پاداشتن مقررات کیفری
3- جمع بریه: مردم
4- بر وزن سلامت : قوت و اشتداد
5- بر وزن طلاب : سران سیاه
6- بضم مين اول و فتح سین دوم

چیرگی یافت و ایشان را از تخت سلطنت فرود آورد و خود بر كرسى ملك استقرار یافت و عمال و حكام خویش را در بلاد و امصار نصب کرد و چون زمانش بکران (1) رسید جای بفرزند گذاشت و مدت پاشاهی او دو سال بود.

ولانت عبدالله علیه السلام

شش هزار و یک صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عبدالله علیه السلام برگزیده فرزندان عبدالمطلب است و ماشرح نسب مادر وجده آن حضرت را در قصه عبدالمطلب مرقوم داشتیم .

چون جنابش از مادر متولد شد بیشتر از احبار (2) یهود و قسيسين (3) نصاری وكهنه (4) و سحره بدانستند که پدر پیغمبر آخرالزمان از مادر بزاد، زیرا که گروهی از پیغمبران بنی اسرائیل مژده بعثت رسول الله را رسانیده بودند

چنان که برخی در این کتاب مبارك یاد شد، و جماعتی از کهنه و سحره بشمار خویش از پیش خبر دادند، و طایفهٔ از یهود که در اراضی شام سکون داشتند جامه خون آلودی از یحیی پیغمبر علیه السلام در نزد ایشان بود و بزرگان دین علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخر الزمان متولد شده است ، و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف (5) سفید بود خون تازه بجوشید .

بالجمله : عبدالله چون متولد شد نور نبوی صلى الله عليه و سلم که از دیدار (6) هر يك از اجداد پيغمبر صلی الله علیه و آله لامع (7) بود از جبین او ساطع کشت و روز تا روز همی ببالید (8) تا رفتن دانست و سخن گفتن توانست

آن گاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده می فرمود

ص: 27


1- بر وزن امان : آخر کتاب
2- بر وزن احکام جمع حبر بكسر حاء و سكون باء : دانشمندان یهود.
3- بكسر قاف و تشديد سين اول : دانشمندان نصاری.
4- بر وزن صدقه : پیش گریان
5- پشم
6- چهره
7- درخشنده
8- بالیدن بزرگ شدن و افزون گشتن

چنان که روزی در حضرت پدر عرض کرد که هرگاه من بجانب بطحا و کوه بیشتر سیر می کنم نوری از پشت من ساطع شده دو نیمه می شود ، يك نيمه بجانب مشرق و نیمی بسوی مغرب کشیده می شود.

آن گاه سر بهم گذاشته دایره گردد ، پس از آن مانند ابر پاره بر سر من سایه گسترد و از پس آن درهای آسمان گشوده شود و آن نور بفلك در رود و باز شده (1) در پشت من جای کند، و وقت باشد که چون در سایه درخت خشگی جای کنم آن درخت سبز و خرم شود ، و چون بگذرم باز خشک گردد ، و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بانگی بگوش من رسد که ای حامل نور محمّد صلی الله علیه و آله بر تو سلام باد.

عبدالمطلب فرمود: ای فرزند : بشارت باد ترا مرا امید آنست که پیغمبر آخر الزمان از صلب تو پدیدار شود و در این وقت عبدالمطلب خواست تا در حضرت یزدان ادای نذر خویش فرماید .

آن زمان که حفر زمزم می فرمود و قریش با او بر طریق منازعت و مبارات (2) می رفتند با خدای خویش پیمان نهاد که، چون او داده پسر آید تا در چنین کارهایش پشتوانی کنند یک تن را در راه حق قربانی کند.

در این وقت که او را ده پسر بود بدان نام و نشان که از پیش گذشت تصمیم عزم داد تا وفای عهد کند ، پس فرزندان را فراهم (3) کرد و ایشان را از عزیمت خویش آگهی داد و جملگی بر این حکومت گردن نهادند

پس بر آن شد که قرعه زند و نام هر که بر آید قربانی کنید ، «وقانون عرب آن بود که قرعه در نزد هبل (4) می زدند و آن صنم اندر کعبه بر سر چاهی نصب بود که هر چه مردمان از بهر کعبه نذر می کردند و هدیه می فرستادند در آن سردابه انباشته می نهادند و از بهر استخاره و قرعه قبایل عرب بنزديك هبل می شدند و در آن جا هفت قدح (5) بود

ص: 28


1- باز شدن : بر کشتن
2- مسابقه و مخالفت
3- جمع کردن
4- بر وزن لغت : نام بزرگ ترین بتی است که در خانه خدا بوده است
5- بكسر قاف : تير

و بر هر يك كلمه نگاشته داشتند: بر یکی عقل نوشته بودند که بمعنی دیت باشد.

و چون از میان چند تن نمی دانستند دیت بر ذمت کیست اسم ایشان را بر اقداح نگاشته در هم می کردند و بر هم می زدند پس بنام هر کس بر می آمد وجه دیت از وی مطالبت می کردند و هم چنان بر یکی از اقداح لفظ ملصق (1) و بر یکی کلمه «منکم» و بر یکی «من غیر کم» نگاشته بود و این از بهر آن بود که چون در نسب کس خلافی پیش آمد و او را با قبیله نسبت کردن مشکل می افتاد وی را پیش می نشانیدند و آن اقداح را بر هم زده بر می آورند ، اگر لفظ منکم بر می آمد می گفتند: فلان پسر فلانست و اگر من غیر کم بر می آمد او را بیگانه می شمردند و نسب او را با آن کس که نسبت می کرد خلع (2) می داشتند ، و اگر لفظ ملصق بر می آمد می گفتند . نسب با آن که می جوید ندارد و حلیف (3) آن قبیله نباشد.

اما منزلت فرزند و حلیف دارد، و بر قدحی لفظ مياه (4) رسم بود تا چون عزیمت حفر چاهی می نمودند نيك و بد مقصود را بدان قدح معلوم می فرمودند.

و بر قدحی دیگر لفظ «لا» و بریکی لفظ «نعم» بود تا در جمیع اختیارات فعل وترك فعل را بدان باز می دانستند.

و رسم بود که چون در نزد هبل خواستند قرعه زدن شتری آورده نحر (5) می کردند و صد در هم بخداوند (6) قداح هدیه می کردند و او اقداح را بهم زده می گفت :

يا الهنا هَذَا فُلَانُ بْنَ فُلَانَةَ قَدْ أَرَدْنَا بِهِ كَذَا وَ كَذَا فَاخْرُجْ الْحَقَّ فِيهِ

پس هر قدح بیرون می آمد حکم آن بود و بدان عمل می نمودند ، اگر هيچ يك از

ص: 29


1- بضم ميم و فتح صاد : چسبیده
2- بضم و فتح خاء ، قطع نسبت فرزندی و همسری را گویند
3- هم پیمان : ظاهر عبارت سیره این است که او با هر منزلت و مقامی که در میان قوم داشت مقام فرزند و حلیف از او سلب می شد نه این که منزلت فرزند و حلیف باو می داد : چنان که عبارت کتاب دلالت دارد به س 165 جلد اول سیره مراجعه شود و عبارت تاب معنی دیگری را هم دارد.
4- آبها
5- بر وزن اکل: کشتن مخصوص شتر و غیر آن.
6- صاحب

اجداد پیغمبر صلى الله عليه و سلم جز خدای پرست نبود اما آن نیرو نداشتند که قانون عرب را براندازند و آشکارا از قانون ایشان کناره جویند

لاجرم: عبدالمطلب با فرزندان بنزديك صاحب قداح حاضر شد و فرمود بزن این اقداح را تا بنام هر يك از فرزندان من بر آید در راه خدایش قربانی کنم ، پس فرزندانش هر يك قدح خویش را که نام خود بر آن نگاشته داشت بدست صاحب قداح سپرد و عبد المطلب بر عبدالله ترسان بود و گمان نداشت که نام او بر آید، چه او را پدر رسول الله صلی الله علیه و آله می دانست . از قضا چون صاحب قداح آن قدح ها بر هم زد نام عبدالله بر آمد.

عبد المطلب چون آن بدید دوست نداشت که در راه حق کار بکراهت کند پس بی توانی (1) دست عبدالله را بگرفت و آورد میان اساف و نایله که جای نحر بود و کار دبر گرفت تا او را قربانی کند.

برادران عبدالله و جماعت قریش چون آن بدیدند بنزديك عبدالمطلب شتافتند و سوگند یاد کردند که عبدالله کشته نخواهد شد جز این که از برای توجای عذر نماند و چون تو این کار کنی قریش در قربانی کردن فرزندان اقتفا (2) با تو جویند و بسی روزگار بر نیاید که این قوم نابود شود . و مغيرة بن عبد الله عمرو بن مخزوم بن يقظه گفت : ای عبدالمطلب ، عبدالله فرزند خواهر ماست و او را ذبح نتوان کرد چندان که از برای تو جای عذر باقیست اگر چه تمامت اموال و اثقال ما فدای او شود .

عاقبة الأمر ناچار عبدالمطلب را از آن عقیدت بازداشتند، و سخن بر در آن نهادند که در مدینه زنیست کاهنه و عرافه (3) که او سجاح (4) نام دارد باید بنزديك او شده تا در این کار حکومت کند و چاره اندیشد

لاجرم عبد المطلب با صنادید قریش مدینه آمد و سجاح را در قلمه خیبر یافتند و

ص: 30


1- سستی و درنگ
2- پیروی و تاسی
3- بر وزن كذابه : منجم، غیب گو
4- بر وزن سلام

بنزديك او شتافته صورت حال باز گفتند ، در جواب فرمود که چون فردا آن جن که با من موافقست دیدار کنم چاره این کار بازجویم

پس ایشان مراجعت کرده روز دیگر نزد او حاضر شدند ، سجاح فرمود : در میان شما دیت مرد بر چه ثمن نهند گفتند : برده شتر برابر گذاریم، گفت: هم اکنون بسوى حجاز باز شوید و عبدالله را باده شتر نزد صاحب قداح حاضر کنید و قرعه افکنید اگر بنام شتران بر آمد فدای عبداله خواهد بود.

و اگر بنام عبدالله بر آمد فدیه را افزون کنید و بدین گونه همی بر عدد شتر بیفزائید تا قرعه بنام شتر بر آید و عبدالله بسلامت ماند و خدای نیز راضی باشد .

پس عبدالمطلب با قریش بجانب مکه مراجعت کردند و عبدالله را باده شتر بنزديك صاحب قداح حاضر ساخته قرعه زدند و قرعه بنام عبدالله بر آمده پس ده شتر دیگر بر افزودند و همچنان قرعه بنام عبدالله بر می شد، بدین گونه همی ده شتر دیگر بر افزودند و قرعه زدند تا شماره بصد شتر رسید.

در این هنگام قرعه بنام شتر بر آمد، قریش آغاز شادمانی نهادند و گفتند: خدای راضی شد عبدالمطلب فرمود : «لاورب البيت» بدین قدر نتوان از پای نشست.

بالجمله دو نوبت دیگر قرعه افکندند؛ بنام شتران بر آمد ، پس عبدالمطلب را استوار افتاد و آن صد شتر را بفدیه عبدالله قربانی کرد و آیتی بود که در اسلام دیت مرد برصد شتر مقرر گشت

مع الفصه از این جا بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿أَنا بنُ الذَّبیحَین﴾ چنان که در قصه اسمعیل ذبیح علیه السلام نیز مذکور شد

از پس این واقعه آن یهودیان که در شام بجامه خون آلود یحیی علیه السلام ولادت عبدالله را دانسته بودند و انتهاز (1) فرصت می بردند، در این هنگام هفتاد تن از آن جماعت صلاح جنگ در بر راست کرده به پیرامون مکه آمدند و روزی چند خود را پنهان داشتند

ص: 31


1- بدست آوردن با سرعت

تا وقتی که عبدالله بصید گاه در آمد، ایشان وقت را مغتنم شمرده از کمین بیرون تاختند و قصد عبدالله کردند از قضا وهب بن عبد مناف در آن صیدگاه حاضر بود و از دور عبدالله می نگریست ناگاه دید که گروهی از سواران بدو حمله بردند و وهب را آن عدد نبود که او را مدد تواند کرد، و در حیرت و دهشت (1) بود، ناگاه چنانش مشاهد افتاد که جمعی از سواران که اسبان ابلق (2) بزیر داشتند از آسمان فرود آمدند و برایشان بتاختند و آن یهودیان را هزیمت کرده نابود ساختند و خود ناپدید شدند.

چون وهب این بدید و کرامت عبدالله باز دانست همی خواست تا دختر خود را بشرط زنی بدو دهد و بحانه خویش شده این راز را با ضجيع (3) خود در میان نهاد و او را بخدمت عبدالمطلب فرستاد تا مكنون خاطر را مکشوف دارد و چون او این قصه با عبدالمطلب برداشت ضجيع عبدالمطلب که «هاله» نام داشت عرض کرد که آمنه دختر وهب دختر عم منست و امروز در میان عرب هیچ دختر را از آن فضل و ادب نباشد در حشمت و عصمت نادره ایست (4) و در صباحت (5) و ملاحت (6) ماه پاره، عبدالمطلب را از اصفغای این سخنان عزیمت رفت که این مواصلت را بانجام برد و مادر آمنه را از ضمیر خویش آگهی بخشید . و او شاد بازخانه آمد.

و چنان رفته بود که وقتی عبد المطلب سفر یمن کرد ، و در آن جا با یکی از احبار یهود باز خورد (7) و او چون عبدالمطلب را بدید گفت ؛ تو چه کسی و از کدام قبیلهٔ جواب داد که من از قبیله هاشم و خود فرزند هاشمم گفت : اگر اجازت رود بعضی از اعضای ترا فحص كنم و پیش شده يك راه بینی او را بدست بسود و از پس آن ثقبه (8) دیگر را نیز احتیاط کرد و بروایتی کف او را مس نمود و گفت : در یکی آیت سلطنت می نگرم و از آن دیگر حجت نبوت و جمع این دو دولت در میان دو عبد مناف خواهد

ص: 32


1- حیرت و نگرانی ، بر این وزن در قاموس و المنجد نیافتم
2- سیاه و سفید
3- همسر
4- کمیاب و غریب و عجیب
5- بر وزن سلامت درخشندگی و جمال
6- خوبی و طراوت منظر بر وزن سلامت
7- برخورد کرد
8- سوراخ

بود و از این سخن عبد مناف بن قصی و عبد مناف بن زهره را در نظر داشت و عبدالمطلب را با مواصلت بنی زهره تحریص فرمود.

لاجرم این معنی نیز او را بر خواستاری آمنه استوار کرد ، و ساز و برگ این مقصود را فراهم کرده روزی عبد الله را با خود برداشت و بر شعب ابو طالب همی گذشت تا بسرای وهب شده آمنه را با فرزند پیوند زناشوئی ،دهد، از قضا در خلال عبور «ام قتال» (1) خواهر ورقة بن (2) نوفل بن اسد بن عبدالعزی با عبدالله باز خورد و در پیشانی او مانند زهره (3) درخشنده نوری ساطع دید و دانسته بود که این علامت از وجود رسول خدای صلی الله علیه و اله باشد.

زیرا که برادر او ورقه که طریقت عیسوی داشت از کتب آسمانی این معنی را دانسته و خواهر را خبر داده بود و نیز باز نموده که وقت انتقال آن نور هم اکنونست لاجرم ام قتال همی خواست که خود مهبط (4) آن فروغ گردد.

پس با عبدالله گفت ای پسر توانى يك امشب با من هم بستر شوی و آن صد شتر که بفدیه تو قربانی شد از من ستانی عبدالله فرمود ،

بیت

اما الحرام فالممات دونه *** والحل لاحل فاستبينه (5)

فكيف بالامر الذى تنوينه (6)

گفت اگر مرام را در حرام جوئی من آنم که بر راه مرگ روم وحرام را ساز و برگ نکنم و اگر این طلب بحلال کنی و قانون زناشوئی جوئی بی اجازت بدر اقدام در کاری نکرده ام.

ص: 33


1- بر وزن کتاب و شداد هر دو تسمیه شده است و اما این از كدام يك است برای ما معلوم نشد
2- بر وزن صدقه
3- بضم رای با نقطه و فتح هاء
4- فرودگاه
5- مصراع اول شعر دوم اینست : (يمحى الكريم عرضه ودينه )
6- قصد می کنی او را و بجای آور و سیرة الحلبی (تبغيننه) ذکر شده است

پس مقصود تو صورت نبندد، يك امشب آسوده باش ، چون فردا بگاه (1) از این راه باز شوم پاسخ این سخن با تو خواهم گذاشت ، این بگفت و از دنبال پدر تاخته هم در آن ساعت در شعب ابو طالب نزديك «جمرة الوسطی» (2) عبدالمطلب آمنه را از بهر عبدالله عقدست و او دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن بوی بن غالب بن فهر بن ملك بن النضر بود و نام مادر امنه بره است

و او دختر عبدالعزی بن عثمان بن عبدالدار بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بود، و نامادر بره ام حبیب است و او دختر اسد بن عبدالعزی بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب لوی بود، و نام مادر ام حبیب نیز بر است و او دختر عوف بن عبید بن (3) عویج بن (4) عدی بن کعب بن لوی بود.

مع الحديث اين کابین (5) در شب جمعه عشیه عرفه (6) بسته شد ، و بعضی در ایام حج در اوسط ايام التشريق (7) دانند؛ عبد علیه السلام بعد از عقد نکاح یک شبانه روز در نزد آمنه ببود و نخستین نوبت که با او شرط مضاجعت بگذاشت آمنه بار گرفت و آن نور مبارك از عبدالله بدو انتقال یافت و از پس آن عبدالله ساز مراجعت کرده دیگر باره در نیمه راه با ام قتال دوچار شد ، و با او فرمود : هم اکنون بر چگونه ؟ آیا بدان وعده که دوش دادی وفا توانی کرد ؟ ام قتال چون در جبین عبدالله نگریست و آن نور را ناپدید یافت ، گفت : (بيت) ﴿قَدْ کَانَ ذَاکَ مَرَّهً فَالْیَوْمَ لاَ﴾ واين سخن در میان عرب مثل گشت فرمود: ای عبدالله ، آن نور مبارك كه در جبین داشتی چه شد ؟ گفت : با آمنه بنت وهب ،سپردم ، عرض کرد که من در طلب آن نور بودم که بهره من نگشت ، و در کمال حسرت و ضجرت این شعر بگفت:

ص: 34


1- همین وقت
2- بر وزن رحمة
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن زبر
5- مهر
6- شامگاه
7- سه روز بعد از عید قربان را گویند بمناسبت این که قربانی ها را در معرض خورشید قرار می دهند

(بیت)

بنی هاشم قد غادرت (1) من اخيكم *** امنيته (2) اذللباه (3) يعتلجان

كما غادر المصباح بعد خبوه (4) فتایل (5) قدمیثت (6) له بدهان (7)

و ما كل مانال الفتى من نصيبه *** بحزم ولا ما فاته بتوان

فاجمل اذا طالبت امراً فأنه *** سيكفيكه جدان (8) يصطرعان (9)

و از پس آن باز بسوی عبدالله بحسرت نگریسته این شعر بگفت:

إني رأيت مخيلة (10) نشأت *** فتلالات بحناتم (11) القطر (12)

لله من زهرية (13) سلبت *** توبيك ما سلبت و ما تدرى (14)

و بقیت عمر در حسرت ،بزیست گویند عبدالله علیه السلام را چندان صباحت و سماحت بود که شب زفاف او از کمال ضجرت و حسرت دویست دختر عرب شش دره در ندب جان بداد (15)

مع الحديث چون در روز جمعه شب عرفه حضرت آمنه صدف آن در ثمین گشت ، جمله کهنه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خبر دادند و چند سال بود که عرب

ص: 35


1- مغادره : باقی گذاشتن و ترك كردن
2- بضم همزة و فتح ميم مصفر آمنة
3- باه : جماع
4- بر وزن دنو: خاموش شدن آتش
5- جمع فتیله : معروف است
6- موت آب شدن
7- جمع دهن : روغن
8- بفتح جيم : شانس
9- کشتی گرفتی
10- بضم ميم و فتح آن؛ و ضم ميم و تشدید باء ابری را که انسان بارنده می پندارد .
11- جمع حنتم بفتح حاء و تاء: ابر سیاه، کوزه سفالی بزرگ
12- بر وزن امر : باران و آن چه تقاطر می کند
13- مقصود آمنه است زیرا او از قبیله زهره می باشد
14- در پاورقی سیره ابن هشام از سهیلی چندین شعر دیگر نقل کرده و این شعر را باین کیفیت ذکر کرده است (لله من زهرية سكبت *** منك الذى استابت و ما تدرى)
15- این داستان را سیره حلبی ص 37 - جلد اول و پاورقی سیره ابن هشام ص 168 -جلد اول این مطالب را در کتب سیر نیافتم بلی حلبی نقل می کند . تمام دختران قریش از بنی مخزوم و عبد شمس و عبد مناف هنگام ازدواج عبدالله با آمنه از شدت اصف و اندوه مریض شدند. روضة الصفاهم عين مطلب کتاب را نقل می کند.

بیلای قحط گرفتار بودند و بعد از انعلاق (1) نطفه آن حضرت باران ببارید و مردم در خصب (2) نعمت شدند تا بجائی که آن سال را سنة الفتح» نام نهادند.

و هم در در آن سال عبد المطلب عبدالله را برسم بازرگانان بجانب شام فرستاد ، و عبد الله هنگام مراجعت از شام چون بمدينه رسید ، مزاج مبارکش از صبحت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و بمکه شدند و از پس ایشان عبدالله علیه السلام در آن بیماری بمرد و جسم مبارکش را در دار النابغه بخاک سپردند.

اما از آن سوی چون خبر بیماری فرزند بعبد المطلب رسید ، حارث را که بزرگ ترین برادران او بود بمدینه فرستاد تا جنابش را بمکه کوچ دهد وقتی رسید که آن حضرت وداع جهان گفته بود ، و مدت زندگانی عبدالله علیه السلام بیست پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه علیها السلام حمل خویش نگذاشته بود. (3)

جلوس منندی

در مملکت چین شش هزارو یک صد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، منندی يسر حوحو ساومندی است که شرح حالش مذکور شد، بعد از پدر بتخت سلطانی و اریکه خاقانی ارتفا جست ، و بر طریق اجداد و اسلاف خويش با ملك الملوك عجم رسم انخفاض و عقیدت پیش گرفت ، و هدیه در خور خدمت انوشیروان بر آورد . و بصحبت رسولان دانا بدرگاه پادشاه ایران فرستاد و کسری فرستادگان او را بنواخت و بتشريف ملکی و خلعت خسروی خرسند فرموده بسوی چین گسیل ساخت و منندی از جانب پادشاه ایران آسوده خاطر شده کار سلطنت همی کرد ، و مدت پادشاهی او چهار سال بود .

بنای ايا صوفيه

شش هزار و یک صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، شرح حال سطایانس که او را

ص: 36


1- بسته شدن
2- فراوانی
3- ابن هشام جلد اول (ص 164 الى 171) و اکثر آن نیز در سیره حلبی موجود است

جوستی نین نیز می نامیدند از این پیش مرقوم داشتیم، و نموده شد که بنای کلیسیای ایا صوفیه را او نهاده.

بالجمله: نخست بفرمود تا از اطراف ممالک محروسه مصالح آن بنیان را بدست کرده بقسطنطنیه حمل دادند ، از اقصای اراضی حبشه هشت ستون سنگ سماق که سخت سبطر (1) و عظیم ممتد است بدستیاری کشتی بدان بلده کشیدند که هم اکنون سقف مقصوره مسجد بدان استوار است و همچنان از ممالک قرامان (2) و شام سنگ های سبز و کبود از مرمر صافی که بی صنعت صانعی مصور و منقش بود حاضر کردند و از جزیره مرمره یونان سنگ های سفید آوردند.

پس معماران و مهندسان انجمن کرده «اغنادنوس» (3) را از میانه برگزید و یک صد تن معمار و مهندس در تحت فرمان او بداشت و آن زمین را که از بهر بنیان این بنا اختیار کرد دیری بود بفرمود آن دیر را ویران کردند.

و چون خواست بیرنگ (4) ایا صوفیه زند و در حیرت بود که بر چسان کند يك شب پيري را در خواب دید و صورت آن بنا را بدو تعلیم کرد، از قضا هم اغنادنوس در آن شب در خواب صورت بنا را بدان گونه مشاهده کرد چون صبح این هر دو خواب را مطابقت افتاد آرای مهندسان را در آن کار موافقت رفت و ساعتي نيك معلوم کردند و قيصر خواست در روز بنا از بهر میمنت اطعامی عام کند ، پس عموم مردم را طلب کرده خوان بنهاد و نزل (5) بگسترد، دو هزار گوسفند و يك هزار گاو در آن مائده بکار رفت و سی صد هزار دینار زر سرخ بر مردم مسکین و تنگدست بذل فرمود، و با خدای خود پیمان داد که اگر توفیق اتمام یابد. ده چندان بمردم درویش دهد و زندانیان را رها کند.

ص: 37


1- پهن و بزرگ
2- قرمان بفتح قاف و سکون را: از شهرهای ترکیه که نام قدیمی آن «لار نده» بوده است
3- نام او را آابر ماله ( آنته موس) ذکر کرده است
4- نقشه
5- بضم نون و زاء : غذا

بالجمله : آن بنا بنهاد و نخست در پهلوی ایا صوفیه عبادت خانه بپایان برد و وتمثال پیغمبران خدای را در جدار آن رسم کرد .

و از آن جا تا سرای خویش راهی پوشیده بداشت ، تا هر روز چون از فیصل امور جمهور فراغت جستی بدان جا شدی و تدبير كار ايا صوفيه ،کردی و هر روز در آن بنا صد مرد مهندس و معمار و پنج هزار بنا و دیوار گر و دوردگر و حداد و حجار و نقاش و ده هزار تن مزدور بکار برد ، نخستین محصوره آن حايط را نيك حفر کرده و در پایان آن کندها (1) کردند و باروی و نحاس گداخته انباشته ساختند و بنیان اعمده (2) را بر زبر آن نهاده با سنگ و ساروج بر آوردند و گچ و آهك را با عصیر جوشیده پوست درخت لسان العصافير تخمیر دادند ، و چون آن طبقه زیرین با سطح ارض مستوی شد آب در آن افکندند و مانند بخیره (3) همی گشت و این از بهر آن کردند که ابخره در خلل آن اراضی بحبس نماند و آفت زلزله زیان نرساند ، و از آن پس بنای ایاصوفیه را بر زبر آن نهاده چندان بر آوردند که بپای حمل سقف رسید ، در این وقت خزانه جوستی نین بپایان رفت و خراج مملکت بکفایت نبود.

قیصر هفت روز در حیرت و ضجرت بزیست و روزگار بر او صعب می رفت ، شب هشتم دیدار همان پیر را در خواب دید که بی رنگ بنا بدو آموخت و قیصر را اعلام داد که در یک منزلی قسطنطنیه در برابر دروازه شهر «سلوری» سه خرپشته واقعست و در میان آن ستونی از سنگ کبود بود و زیر آن گنجی نهفته است آن مخزن را بسامان کن

قیصر چون از خواب انگیخته شد از بامداد راه بر گرفت و به سلوری شده فحص کرد و آن گنج را بیافت هفت و عای انباشته زر و سیم که در بعضی آلات مرصع بجواهر شاداب اندر بود دستگیر شد.

بس خاطر قیصر شاد گشت و در انجام آن کار تصمیم عزم داد و آن سنگ و آجر

ص: 38


1- خندق
2- ستون ها
3- در باجه

که در مقصوره و قبه ها و گنبد بکار می کردند با شوش های آهن پیوسته می داشت و میناهای زرنگار در سقف و جدار بکار کرد ، دویست و پنجاه و چهار ستون از سنگ مرمر سبز و كبود و سماق و رخام (1) سفید كه هر يك چون مناره بود منصوب داشتند ، و ابواب قبه و سلاسل آن ربا سیم خام کردند و بر جهت یمین محراب از بهر واعظ و کشیش نشیمنی بهفت طبقه بر هفت ستون نقره نصب و از هر ستون تا ستون دیگر محجرهای (2) زرین با مسمارهای مذهب مرتب داشتند.

و بر تارك مقهوره چلپائی(3) از زر سرخ مرصع بجواهر آب دار راست کردند و از سوی یسار محراب منبری بر ستون های سماق نهاده بر فراز آن اریک پاره بلور صافی برای خطبا نشیمنی کردند و بر جای منجوق (4) منبر چتپای زر نهادند و در میان محراب تمثال عیسی علیه السلام را از زر خالص بر کرسی سیم چنان نمودند که او را بر چهار میخ استوار کرده و از هر دو جانب پیکر عیسی علیه السلام دوازده هیکل جهت حواریون بر کرسی های زرین نموده دوازده انجیل بآب زرنگاشته و نهادند و از هر سوی چهار شمعدان از زر سرخ و چهار از سیم خالص گذاشتد ، و در جنب چهار پایه مقصوره چهار کرسی از سیم مذهب نهاده و بر فراز هر يك انجیلی ؛ بداشتند و در پیش هر کرسی مجمره و عود سوزی بوزن پنج هزار درم سیم ناب بود و از هر سوی ده تن قسیس پیوسته قرائت انجیل روزگار می برد و شش هزار قندیل از زر و سیم مرصع بجواهر خوشاب و دو هزار گوی از سیم مذهب در ساحت آن بنیان آویخته و همه شب افروخته بود و از بابی که در برابر محراب گشوده می شد صد قندیل بزرگ از زر آویخته و تخته پاره از کشتی نوح معلق داشتند ، و الواح زر و سیم بر هر طرف آن بر چفساندند (5) و از دو سوی محراب دو در گشوده می شد که مصراعین آن از زر خالص بود و دیگر درها را از روی و نحاس و دیگر فلزات کرده در و گهر مشتمل بر صور بدیعه بدان نصب کردند و چهار حوض از رخام سفید ساخته از شیر و شراب راح (6) و انگبین

ص: 39


1- بضم را
2- پنجره
3- صليب
4- چسباندند
5-
6- نشاط آورنده

و آب قراح (1) پیوسته مملو داشتند تا هر کس باقتضای طبع از هر کدام بخواهد بیاشامد، و در بیرون مقصوره حوضی از سنگ مرمر الوان ساخته وطاقی از سنگ های مقطع افراخته صورت عیسی علیه السلام و حواریون تمثال کردند و صور جميع پادشاهان گذشته را منقش نمودند و جميع ايوان ها و طاق ها و جدارها سنگ منقوره بود جز آلاتی که از زر کرده بجواهر مرصع بود جمله آن بنیان هم امروز بر جاست و مسجد جامع مسلما نانست و هر تغير و تبديل بدان بنا تاکنون روا داشته اند هر يك در جای خود مرقوم خواهد شد.

بالجمله : جوستی نین هفت سال و سه ماه آلات و ادوات آن بنا را فراهم کرد و هشت سال و دو ماه بپایان برد؛ آن گاه شکرانه این مرام را اطعام عام ساخت ، پنج هزار گوسفند و دو هزار گاو و شش صد گوسفند کوهی و سه هزار بط (2) و پنج هزار مرغ در آن مقصود بکار رفت پانزده بدره زر و پانزده صره سیم که هر یک بدره و صره را هزار دینار و درم زر و سیم بود بمسکین و درویش بذل فرمود .

آن گاه با سه هزار تن کشیش که هر یک را شمعی افروخته بدست بود به ایاصوفیه اندر شد و قیصر بمحراب در رفته سجده شکر بگذاشت ، و از آن پس سیصد شهر و قصبه و قریه از بهر مرسوم خدمه و مرمت ابنیه ایاصوفیه موقوف بداشت ، مخارج آن بنیان از موقوفات و آلات و ادوات و اوانی زر و سیم و اشیاء مرصع بجواهر گرانب ها شش صد کرور دينار بتخمین پیوست ، و چون شش ماه از انجام ایاصوفیه بپایان رفت جوستی نین مریض شد و هم در آن مرض وداع جهان گفت .

جلوس منندی

در مملکت ما چین شش هزارو یک صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، منندی پسر جولانك سوندی است که شرح حالش مسطور افتاد ، بعد از هلاکت پدر در سریر پادشاهی جای کرد و ملمکت ماچین را در زیر حکومت خویش بداشت و با منندی سمی خویش که در این وقت پادشاهی چین داشت طریق مرافقت و مدارا را پیش گرفت

ص: 40


1- خالص
2- مرغابی

و روزگار خویش را بآسودگی و فراغت بپایان برد ، پس اجلش فرارسیده وداع جهان گفت و مدت ملکش نوزده سال بود.

ظهور جبرئيل حكيم

شش هزار و یک صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، جبرئیل مردی حکیم و داناست اما بیش تر دانش و حذاقت او در فن طب بوده و در حضرت کسری قربتی بکمال داشته و از طبیبان حاذق درگاه خاصه و خلاصه او بوده ، مسقط الرأسش "جنديسابور" است است و از آن روز که شاپور بن اردشیر بابکان این شهر بساخت چنان که مذکور شد مردم در آن سکون داشتند، و در میان ایشان اطبای دانشور بادید آمد و این فن شریف روز تا روز بر افزون بود تا بدان جا کشید که اطبای آن بلد را بر طبیبان یونان و هندوستان تفضیل می نهادند. و ایشان را در فن طب مبدعات تازه و مخترعات بی اندازه بود و کسری در سال بیستم سلطنت خویش حکم داد تا اطبای جنديسابور را در دارالملك مداين حاضر کردند ، و انجمنی بر آراست و ایشان را با صنادید اطبای آفاق بمناظره و مباحثه حکم داد و سخن هر کس را رقم کرد .

عاقبة الامر دانشوران دیگر ممالك اطباى جنديسابور را مقهور آمدند و جبرئیل که ملازم خدمت و طبیب حضرت بود بر کافه آن جماعت سری و برتری داشت و همچنان این علم در خاندان او رواج داشت تا جبرئیل بن بختیشوع و فرزندان او پدیدار شدند و در حضرت خلفای بنی عباس قربت تمام حاصل کردند، چنان که در کتاب ثانی هر یک را در جای خود مسطور خواهیم داشت انشاء الله.

جلوس فودی

در مملکت چین شش هزار و یک صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از منندی منزلت خاقانی و مرتبت سلطانی یافت و بر جای برادر بسزا تکیه کرد ، و بزرگان چین او را بسلطنت تحنیت و آفرین گفتند، چون كار ملك بر وى استقرار یافت خواست تا در حضرت نوشیروان که در این وقت ملك الملوک ایران بود عرض عقیدتی

ص: 41

کند پس آن خراج که اجداد و اسلاف او بر ذمت نهاده بودند فراهم کرده چندتن مرد دانا بدرگاه کسری فرستاد و فروتنی و انقیاد خویش را باز نمود و نوشیروان فرستادگان او را بنواخت ، پادشاهی خرم ساخته سوی چین گسیل فرمود و فودی را بمعاونت و معاضدت شاد خاطر نمود، چنان که مدت هیجده سال آسوده حال سلطنت کرد

بیداری اصحاب کهف

شش هزار و یک صد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، از این پیش قصه اصحاب كهف مرقوم افتاد و نام های (1) ایشان معلوم گشت ، از پس آن که سی صد سال در آن غار خفته بودند چنان که خدای فرماید :

﴿وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً ﴾ (2)

حق و جل و علا خواست ایشان از چنان خواب دراز انگیخته شوند چنان که فرماید :

﴿وَ كَذَٰلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ﴾ (3)

چنان که ایشان را در خواب کرده بودیم انگیخته نمودیم تا از یکدیگر باز پرس کرده حال خویشتن باز دانند

بالجمله: نخستین مکسلمینا از خواب بیدار شد و از آن پس آن شش تن بخویش آمدند ، و در این وقت چاشتگاه بود

﴿قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ﴾ (4)

یکتن از میانه گفت : مدت وقوف ما در این غارچه مقدار از زمان بوده ؟ گفتند اگر دیروز بدین جا شده ایم یک روز خفته ایم و اگر امروز در آمده ایم پاره از روز را بوده ایم و چون ایشان سخت گرسنه بودند خواستند تا خوردنی و خورشی بدست کنند

ص: 42


1- اختلاف اسامی ایشان در قاموس ماده (کهف) بیان شده است
2- الكهف آيه (25)
3- الكهف (19).
4- الكهف (19)

چنان که خدای فرماید :

﴿فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهَا أَزْكَىٰ طَعَامًا فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْيَتَلَطَّفْ وَ لَا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا ً﴾ (1)

گفتند: یکی از خود را باید با درهمی که هست بشهر فرستاد تا خوردنی حلال بدست کرده بیاورد ، و باید آن که فرستاده بنرمی سخن کند و برفق و مدارا باشد و نيك بينديشد که مبادا مردم دقیانوس بر حال ما واقف شوند

یس مکسلمینا که رئیس آن جمله بود «تملیخا» را از پی این مهم مأمور فرمود و او از آن زر و سیم که روز نخست از شهر بر آورده بودند.

چنان که گفته شد درهمی چند برگرفت و خواست بجانب رومية الكبرى در آید و در این هنگام بیست و شش سال از سلطنت «سطایانس» گذشته بود ، و بعمارت ایا صوفیه روز می گذاشت و از قضا در این وقت از قسطنطنيه برومية الكبرى سفر کرده بود .

بالجمله تملیخا از جای بخواست و چون بدر غار رسید آن باب را دیگر گونه یافت و در راه هر چه دید دیگرسان دید و بتخانه را نگریست که کلیسیا کرده اند و صور عیسی علیه السلام را در الواح در و دیوار رسم نهاده در عجب رفت که چگونه تواند شد در یکشب بتخانه کلیسیا شود؟ و از آن جا بشهر اندر رفت و با دیدار هیچ کس آشنا نبود و جامه های مردم را برسان دیگر مشاهده می کرد ناگاه دو تن را دید که بخدای مسیح سوگند یاد کنند ، برهنمائی ایشان بدکان خبازی راه جست و درهمی از آستین بدر کرده خواست تا بهای نان ،کند مرد خباز چون بدان نگریست گفت : این در هم از کجا بدست کرده ؛ همانا گنجی بافته.

تملیخا گفت : گنج از كجاست ؟ اينك سيم مسكوك دقیانوسی است که در بهای نان آورده ام .

خباز گفت دقیانوس کیست و کدام است : بهانه کم کن ، و از این گفت و شنود مردم

ص: 43


1- الكهف (19)

فراهم شدند و هر کس سخنی گفت ، عاقبة الامر تملیخا را بخانه «نسطوس» که قاضی شهر بود کشیدند ، قاضی گفت: بیم مکن و ما را از آن جا که این در هم بر گرفته خبر ده .

تملیخا گفت : این درهم از خانه پدر خویش بر گرفته و همه کس پدر مرا بداند و نام پدر و خویشان و همسایگان را بگفت ایشان گفتند : ما این نام ها هرگز نشنیده ایم، همانا می خواهی بدین اغلوطه (1) گنجی که یافته نهفته بداری: پس نسطوس فرمود او را بدرگاه پادشاه باید برد، تملیخا فریاد بر کشید که مرا بنزديك دقيانوس مفرست که چون مرا دیدار کند بکشد ، گفتند : این چه بیهوده سخن است ؟ دقیانوس که باشد و او را بحضرت سطایانس آوردند .

تملیخا چون بدرون سرای پادشاه رسید تنی را بر تخت دید که هیچ با دقیانوس مشابهت نداشت ؛ سخت متحير بماند.

پس سطايانس با تملیخا خطاب کرد که تو چه کسی و از کجائی و این در هم از کجا بدست کردی ؟

تملیخا عرض کرد که من یکی از مردم این شهرم و در این شهر خانه دارم ، و نام بدر و خویشان بگفت و محلت خود را باز نمود .

قیصر گفت از آن چه تو یاد کنی هیچ کس نداند، همانا اظهار سفاهت کنی تا جان بسلامت بری تملیخا چون چنان دید قصه خود را از بسر تا بپای بگفت، سطایانس در عجب رفت و گفت ابنك سي صد سال افزونست که دقیانوس رخت از جهان بدر برده ، این چه حدیث است؟ بعضی از بزرگان و کشیشان دین عیسوی که حضور داشتند ، عرض کردند که این سخن مقرون بصدقست، چه از اخبار عیسی علیه السلام ما بیاد داریم که این حدیث واقع خواهد شد، سطایانس با تملیخا فرمود که اکنون بكوى همراهان تو در کجا سکون دارند ! عرض کرد که در همان غار چشم راه منند ، قیصر خواست ایشان را دیدار کند، پس برخواست و بر نشست و جمعی از اعیبان قوم را ملتزم رکاب ساخته برهنمائی تملیخا راه کوه «بتاخلوس» را پیش گرفت

ص: 44


1- بضم همزه: اشتباه کاری

و با آن جمله بر در «جیرم» آمد تملیخا عرض کرد که اگر اجازت رود من بیش تر بدین غار در شوم و ایشان را مژده قدم ملك برسانم ، تا مبادا از دیدار این گروه بيك ناگاه دهشتی در خاطر ایشان جای کند .

قیصر او را رخصت داد و او بغار اندر رفت و قصه خود را با یاران در میان نهاد ، و گفت ما سي صد سال افزونست در این غار خفته ایم ، همانا خداوند قادر ما را در میان امت آیتی بزرگ فرمود ، خدا برا ستایش کردند و گفتند بهتر آنست که ما با این مقام منیع که یافته ایم دیگر مردم دنیا را دیدار نکنیم و از این آلایش خویشتن را دور داریم ، پس همگی بدین سخن همداستان شده دست بدعا بر داشتند و گفتند «الها پروردگار الها» ما را در پناه خویش راه کن و از این سرای تنگ بیرون شدن فرمای تا دیگر دیدار جهانیان نکنیم، دعای ایشان باجابت مقرون شده در حال جان بدادند

سطایانس در انتظار تملیخا آن شب را بر در غار بپای برد و خبری نیافت ، بامدادان کس بدرون غار فرستاد و آن هفت تن را مرده یافت بحسرت و حیرت بیفزود و فرمود تا جسد ایشان را در دیبا و اکسون (1) محفوف داشته و در تابوت های زرین نهادند ، از پس آن شب در خواب دید که اصحاب کهف با وی گفتند اي ملك ، ما از خاكيم و ما را بخاک باید سپردن» این دیباهای زرتار و تابوت زرین را از ما دور کن، صبحگاه قیصر بفرمود تا ایشان را از تابوت برآوردند و با جامه های خود کفن کرده بخاک سپردند . و بمنطوقة ﴿فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَاناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلَی أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِداً﴾ (2)

سطايانس فرمود تا بر در آن غار بنیان کلیسیائی کردند و قصه ایشان را در اوحی رقم کرده بیاویختند و آن روز را عیدی نهادند، از بهر آن که هر سال بدان جا شده در همان روز عبادت کنند

چون این کار بپای برد خداوند قادر آنغار و کليسيا و مقبرة ايشان را از نظرها

ص: 45


1- بکسر همزه دیبای سیاه
2- الكهف 21

پوشیده داشت ، و از پس روزگاری اختلاف کلمه بمیان آمد و در قبایل عیسویان و اقوام یهود در شمار آن جماعت هر کس سخنی گفت ، بعضی را عقیدت آن شد که ایشان سه تن بودند و چهارم سنگ ایشان بود، و برخی چهار گفتند (1) و پنجم را سگ دانستند ، و گروهی آن جماعت را هفت تن گفتند و هشتم را سگ دانستند چنان که خدای تبارك و تعالی خبر داده:

﴿سَیَقُولُونَ ثَلثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغیْبِ وَ یَقُولوُنَ سَبْعةٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُلْ رَبّی اَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما یَعْلَمُهُمْ اِلاّقَلیلٌ﴾ (2)

جلوس کلونر

در مملکت فرانسه شش هزار و یک صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلونر (3) پسر کلودیس اول می باشد ، و برادر شیلدبر (4) است که شرح حالش مذکور شد ، و او را کلوتر اول گویند و مردم انگلیس کلاتر خوانندش

بالجمله: چون شیلدبر وداع جهان گفت و از وی جز پسری مریض نماند، و او کار مملکت نتوانست کرد، پادشاهی فرانسه چون بر تخت سلطنت جای کرد، روز تا روز قوت او در سلطنت زیادت شد و هر چهار بخش مملکت کلودیس که بر فرزندان خود قسمت کرده بود چنان که ذکر شد ، بزیر فرمان وی آمد، و تبری (5) و فرزندان او که در کار مملکت فتنه انگیز بودند از جهان جای پرداخته داشتند و اولاد حل برت نیز بمرده بود لاجرم کلوتر را در سلطنت مکانتی بسزا بدست شد ، و او را پنج پسر بود ، پسر بزرگ تر او «شر منز» نام داشت که مردم فرانسه او را (6) کرامن خوانند، او جمعی را با خود همدست کرده بر پدر بشورید و خواست تا او را از تخت ملك فرود آورد و خود بجای پدر پادشاهی کند.

بالجماه مردم را برانگیخت تا شورش عام برخواست و کلوتر برد و منع برخواسته دشمنان را منهزم کرد و بر فرزند چیرگی یافت، بزرگان در گاه ضراعت و شفاعت

ص: 46


1- در آیه شریفه اشاره این قول نشده است
2- الكهف 22 منهج الصادقين سوره كيف
3- سکون کاف و ضم لام و سكون تا : CLOTAIRE
4- بكسر شین و دال و با CHILDEBERT
5- بکسر تا و تشدید باء
6- آلبرماله نورا (کرام) ذکر کرده است )

عذر او بخواستند: و پادشاه گناه فرزند معفو داشت، روزی چند بر نیامد که دیگر باره کرامن با فرمان گزار قبیله برتون که او را «کونوبر» می نامیدند و مردم انگلی «کونت بر تن» (1) می خوانند همدست شد و لشکری ساز داده بجنگ پدر جنبش کرد، کلوتر ناچار مردم خود را همگروه کرده در برابر پسر صف بر کشید و آتش حرب زبانه زدن گرفت، بعد از گیر و دار فراوان لشكر كرامن شکسته شد و او از میانه بگریخت و خواست خود را بکنار کشیده بکشتی در شود چون لختی راه به پیمود بخاطر آورد که زن و فرزندانش در لشگر گاه اسیر خواهند شد، دیگر باره سر بر تافت، تا مگر ایشان را از مهلکه بدر برد و بزحمت تمام زن و فرزندان خود را از حرم سرای برداشته بخانه یکی از مردم رعیت گریخت، کلوتر چون این بدانست فرمان داد تا بدان خانه آتش در زدند و او را و هر که در آن خانه بود بسوختند.

مع القصه از پس آن که کلوتر طایفه «تور نژیان» را ادب کرد و قبایل «ساکسون» را بجای خود نشاند، و فرزند را نابود ساخت در شهر قوپیان مریض شده وداع جهان گفت و جسد او را حمل داره در شهر سواسون (2) مدفون ساختند هنگام مردن می نالید و می گفت پادشاهی سزاوار آن کس است که سلاطین روی زمین را نابود سازد ، و مدت ملكش چهار سال بود نام چهار فرزند دیگر او در جای خود گفته خواهد شد.

جلوس عمرو بن هند

در مملکت حیره شش هزار و یک صدو پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، عمرو بن پسر منذر ماء السماء است که شرح حالش مذکور شد و او بنام مادر معروف است ، و هند دختر حارث بن عمر مقصور است از آل کنده (3)، و شرح نسب آل کنده در قصه امرء القيس مرقوم افتاد .

بالجمله : منذماء السماء را چهار پسر بود، نخستین عمرو دوم : امرء القيس ، و سيم

ص: 47


1- بار تن بضم تا
2- بضم سين
3- بكسر كاف

قابوس ، و چهارم، سعد نام داشت از میانه عمر و بن هند که پسر ارشد اکبر بود و برزانت رأى و سماحت طبع و شهامت خاطر امتیاز داشت ، بجای پدر صاحب تاج و کمر شد و در مملکت حیره فرمان روا گشت ، و انوشیروان که رد اين وقت ملك الملوك ايران بود سلطنت حيره بدو فرستاد و او را گرامی داشت و آن چه عمر و بن هند در حضرت کسری بازنمواد ز صدق عقیدت و التزام خدمت و فيصل امور و حفظ ثغور در قصه نوشیروان بشرح رفت .

مع الحديث : عمرو مردی درشت خوی و سخت کوش و خشن طبع بود ، چنان که در میان عرب «مضرط الحجاره» لقب داشت نخستین که در کار سلطنت استقرار یافت خواست تاکین پدر از ابوکرب كه ملك شام بود باز خواهد و برادرش امرء القیس را که در نزد ابوکرب اسیر بود برهاند ، پس از اطراف مملکت لشگرها بخواند و از هر قبله مردان جنگ گرد آمدند جز بنی تغلب که سر از حکم بر تافتند و گفتند ما هرگز خدمت اولاد منذر اختیار نکنیم .

چون این خبر بعمرو بن هند رسید ، نخستین لشگر بر بنی تغلب راند و جمعی کثیر از ایشان بکشت ، و بقية السيف را بشفاعت صنادید در معفو داشت و از آن جا باراضی شام تاختن کرد و در بلاد و امصار آن مملکت قتل و غارت فراوان آورد تا کار بر ابو کرب بسختی رفت و طریق آشتی پیش گرفت ، و امرء القیس را با دیگر اسیران او آن مال که از لشگر منذر بغارت برده بودند باز فرستاد و بصلاح و صواب بزرگان جانبین کار بصلح افتاد و عمر و بن هند ، برادر را برداشته بحیره آورد و از بهر او خانه کرده «میسون» نام نهاد و امراء القیس راجای بداد.

و از پس آن چنان افتاد که سوید بن (1) ربیعه تمیمی برادر کوچک تر او را که سعد نام داشت بقتل آورد و بگریخت ، و عمر و بن هند را دست بدو نبود و از پی کین خواهی میان بسته داشت، اما این سوید را دختر زرارة بن عدس تميمى بحباله نكاح

ص: 48


1- بر وزن زبیر

بود و از اونه پسر داشت.

در این وقت عمر و بن هند خطی به زراره نوشت که فرزندان سوید را بر داشته بحضرت حاضر ساز و زراره چون سر از حکم پادشاه نتوانست بر تافت دختر زادگان خود را برداشته هر نه تن را بنزديك عمر و آورد و چون چشم عمرو بدیشان افتاد بی توانی حکم بقتل آن کودکان راند و ایشان از غایت وحشت و دهشت چنگ در دامن زراره زدند و با جد خویش آویخته سخت نبالیدند.

زراره بانگ باستغاثه برداشت و گفت: «یا بعضی دع بعضاً» یعنی ای پاره های جگر من که بعض من وجزو منید وا گذارید بعض خود و جزو خود را زیرا که من نیز قرين هلاك و مشرف بر موتم و این سخن در عرب مثل گشت. آن جا گویند که استعطاف کنند.

بالجمله : عمرو بعد از قتل فرزندان سوید با خویش پیمان داد که صد تن از قبیله بنو تمیم را بخون برادر در آتش بسوزد و لشگر مجتمع ساخته آهنگ قبیله ایشان کرد، و چون بنی تمیم از عزیمت عمرو آگهی یافتند باطراف و اکناف جهان پراکنده شدند. و هر طائفه بطرفی گریخت و چون عمرو بدور سید جز پیره زنی بجای ایشان کسی نبود لشگریان او را گرفته بحضرت عمرو آوردند و عمرو بدو نگریسته پیره زنی سرخ روی دید ، گفت : ای عجوزه چنان دانم که تو زن اعجمی باشی ، در پاسخ گفت :

«والذى أسأله أَن يخْفض جناحك و يهد عمادك و يضع و سادك و يسلبك بلادك ما أنا با عجمية »

یعنی قسم بآن کسی که سئوال می کنم از او که بال ترا پست کند و عماد ترا بشکند و مسندت را فرود کند و بلاد ترا فاسد و مسلوب دارد که من عجمی نیستم.

عمر و گفت : پس که باشی ؟ گفت : من حمرا دختر (1) ضمرة بن جابرم که پدر بر پدر سید سلسله بوده ام ، عمر و گفت : شوهرت کیست؟ عرض کرد که هوذة بن جزول.

ص: 49


1- بفتح ضاد و ضم ميم

عمرو فرمود : کجاست مکان هوذه ؟ گفت : این سخن احمق است اگر من هوذه را می دانستم خود چگونه بدست تو اسیر می گشتم عمر و فرمود : هوذه چگونه مردیست گفت این سخن نیز دلالت بر حمق تو کند ، زیرا که او مردی نیست که کسی او را نشناسد او مانند آفتاب معروفست

«هو والله طيب العرق سنى العرق لا ينام ليلة يخاف و لا يشبع ليلة يضاف يأكل ما وجد و لا يسأل عما فقد »

یعنی قسم بخدای که خوی او نیکوست و اصل او بزرگست نمی خوابد در شبی که آن شب بیم باشد و سیر نمی شود شبی که در آن شب مهمان رسیده باشد هر چه بدست کند بخورد و بخوراند و هر چه از دست او بیرون شود یاد آن نکند .

عمر و بن هند گفت : قسم بخدای که اگر بیم نداشتم که فرزندی چون پدر و شوهر و برادر حاصل کنی ترا زنده می گذاشتم ، حمرا گفت : هرگز مرا زنده مگذار ، زیرا که تو جز بر زنان چیره نخواهی شد ، و هرگز در خون برادر بر مردی غلبه نخواهی کرد و این عار را از خود بر نخواهی داشت، اکنون بکن بر آن چه قدرت داری که از پی امروز فردائیست و ترا از این مکافات گزیری نخواهد رفت، عمرو از این سخنان در خشم شده و حکم داد تا آتشی بر افروزند و حمرا را در آتش بسوزند چون آتش افروخته شد و چشم حمرا بر آتش افتاد فرموده الافتی مکان عجوز یعنی هیچ جوان مردی نبود که جای این عجوزه عقاب و نکال بیند و این سخن در عرب مثل شد ،

و چون لختی در آتش بزیست و کس بمدد او نرسید ، گفت : «هيهات صارت للفتيان حمماً (1) كنایت از آن که جوانان همه نابود گشتند و از بهر باز ماندگان بی اثر و بی حاصل شدند ، و این سخن نیز مثل شد .

و چنان افتاد که نزديك فرو شدن آفتاب یکتن از قبیله «براجم» برسید و شتر خود را بخفت و بنزديك عمرو آمد عمر و بدو گفت : چه کسی و از کجا آمده؟ گفت

ص: 50


1- بضم حا و فتح ميم : خاکستر

یکتن از مردم براجم ، از دور دودی دیدم و از آن دخان گمان بردم که آتشی از بهر طعام کرده اند ، بدان امید بدین جا تاختم.

عمر و گفت: «ان الشقى وافدا البراجم» یعنی آمده و رسیده، براجم در طلب خوردنی ضیافت بدبخت و شقی است و این سخن مثل شد. پس حکم داد تا او را در آتش افکندید راعي و بسوختند و جز او مردی از بنی تمیم بدست عمرو سوخته نشد ، صد تن از بنی تمیم و نود و نه تن از بنی دارم در ازای خون برادر همه کودکان و زنان بسوخت ، و از این روی او نیز محرق لقب یافت و یکی از شعرای عرب بنی تمیم را در شکم خوارگی هجا گفت ، از این که آن مرد از قبیله براجم بطمع طعام خود را بهلاکت افکند، چنین گفته :

(بیت)

اذا مامات ميت من تميم *** فسرك ان يعيش فجئى بزاد

بخبز او بلحم او بتمر *** او الشئي الملقف في البجاد (1)

تراه ينقب الافاق حولا *** ليأكل رأس لقمان بن عاد

بالجمله : عمرو بعد از خون خواهی سعد ، برادر دیگر خود قابوس را ولی عهد خود فرمود ، و عبد المسيح بن جرير صبعی را که « المتلمس» لقب داشت و طرفة بن العبد العبسي را ندیم حضرت و ملازم خدمت او نمود .

چه این هرد و در رشاقت سخن و طلاقت بیان فحلی فصیلح ، بلکه بحری فسیح (2) بودند و یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بطرفه است.

همانا سنت بود در عرب که فصحای ایشان قصاید خود را در بازار عکاظ همچنان بر پشت شتر خویش ببانگ بلند انشاد می کردند و مردم قبایل اصغا فرموده از بر می نمودند و بر دفتر می بردند، و وقت بود که در خانه مکه بر فصحای عرب و صنادید ادب معروض می داشتند، و آن سخن که پسندیده همه فصحا و ستوده

ص: 51


1- بكسر با : جامه قحطط
2- وسیع

همه شعر ابود از طاق مکه متبرکه می آویختند ، و این ببود تا سخنی بهتر بدست شود پس نخستین را فرود آورده آن دیگر را علاقه می کردند ، در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و ظهور قرآن مجید که ناسخ هر سخن و ماحی در بیان بود ، این قانون از عرب برخاست.

مع القصه : در زمان جاهلیت هفت قصیده مختار جميع قصاید گشت و از طاق مکه معلق بود و این قصیده ها را سبعه معلقه گفتند و نخستین قصيدة لاميه امرء القيس کند یست که شرح حالش مرقوم شد و این قصیده مشتمل بر هفتاد و نه بیت است و مطلع آن اینست .

(بیت)

قفا بنك من ذكرى حبيب و منزل *** بسقط اللوى (1) بين الدخول (2) فحومل

و قصيدة .دوم را طرفة بن عبد گفته ، مشتمل بر صد بیت و مطلع آن اینست :

(بیت)

لخولة (3) اطلال (4) ببرقة (5) نهمد (6) *** تلوح كباقي الوشم (7) في ظاهر اليد

و قصیده سیم را ابی سلمى المری گوید ، مشتمل بر شصت و سه بیت و مطلع آن اینست

(بیت)

أمن أم أوفى (8) دمنة (9) لم تكلم *** بحومانة (10) الدراج فا المتثلم (11)

ص: 52


1- پای تل ریگ
2- يفتح دال مهمله نام دو موضع
3- نام زنی است
4- جمع طلل : جای مرتفع
5- زمینی که در آن گل و سنگ و ريك باشد
6- نام محلی است
7- خال
8- کنیه زنی است
9- آثار خانه
10- نامه وضعی است
11- نام موضعی است

و قصیده چهارم را لبید بن ربيعة الانصاری گوید : مشتمل بر هشتاد و هشت بیت و مطلع آن اینست

(بیت)

عفت الديار (1) محلها فمقامها *** بمنى تأبد غولها فرجامها (2)

قصیده پنجم را عمرو بن كلثوم گفته : مشتمل بر صد بیت و مطلع آن اینست :

(بیت)

الاهبى (3) بصحتك (4) فاصبحينا *** و لا تبقى الخمور الا ندرينا (5)

قصیده ششم را عنترة بن شداد العبسی گوید مشتمل بر هفتاد و پنج بیت و مطلع آن اینست:

(بیت)

هل غادر الشعراء (6) من متردم (7) *** ام هل عرفت الدار بعد توهم

قصیده هفتم را حارث بن جازه البشکری گفته مشتمل بر هفتاد و دو بیت و مطلع آن اینست:

(بیت)

اذ نتنا ببينها (8) اسماء *** رب ناو (9) يمّل منه الثواء

و این جمله پانصد و هفتاد و پنج بیت است و قصه گویندگان این قصاید هر يك در جای خود گفته خواهد شد ، اکنون بر سر سخن رویم.

طرفه و متلمس التزام خدمت قابوس کردند، و قابوس جوانی بود

ص: 53


1- عفو : محو کردن
2- نام دو موضع
3- بیدار شو
4- قدح بزرگ
5- نام قریه ایست در شام
6- وا گذاشتن
7- جایی که وصله می شود یعنی شعرای گذشته برای ما چیزی از سخن باقی نگذاشته اند
8- جدائی
9- مقبم

که روزگار خویش بملاهی و لعب و مناهی و طرب می گذاشت و از شراب و شکار هیچ دقیقه رها نمی کرد روزی چنان افتاد که طرفه و متملس بدرگاه قابوس آمده و بار نیافتند زیرا که قابوس از بامداد بکار قمر و خمر بود چون زمان بدراز کشید و ایشان را نجستند دلتنگ شدند و طرفه این شعرها در هجای عمرو بگفت که ایشان را بخدمت قابوس گماشت و قابوس را نیز قدح کرد گوید :

(بیت)

فليت لنا مكان الملك عمرو *** رغوثاً (1) حول قيستنا (2) تخور

و شاركنا لنارجلان فيها *** و تعلوها الكباش (3) فما تثور

لعمرك أن قابوس بن هند *** ليخلط ملكه نوك (4) كثير

قسمت الدهر في زمن رخي *** كذاك الحكم يقصد او يجور

لنا يوم وللكروان (5) يوم *** تطير البائسات و لا تطير

فاما يو مهن فيوم سوء *** يطار دهن بالخرب الصقور (6)

فاما يومنا فنزل ركباً *** و قوما ما نحل و ما نسير

و سخن او سمر گشت. و این طرفه را پسر عمی بود که عبد عمرو نام داشت و مردی بغایت سمین و فربه بود و در نزد عمرو بن هند رتبت منادمت داشت، چون طرفه را با او نیز کینی و کیدی در خاطر بود و هم در هجوا و شعرها داشت و روزی چنان افتاد که عمر و بن هند بحمام رفت و عبد عمرو را با خود برد و چون عریان در تن او نظاده کرد و عظم جثه او را مشاهده فرمود ، گفت : آیا طرفه ترا دیده ، بود ، وقتی این شعر ها را گفت:

(بيت)

ولا خير فيه غيران له عينى *** و أن له كشحا (7) اذا قام أهضما (8)

ص: 54


1- میش
2- صدای گاو و گوساله
3- جمع کیش : قوچ
4- حماقت
5- نام مرغی است
6- جمع صفر : كركس
7- تهیگاه
8- فرو نرفته و باريك

تظل نساء الحي يعكفن حوله *** یقلن عسيب (1) من سرارة (2) ملهما (3)

له شربتان بالعشى و شربة *** من الليل حتى آض (4) حيسا موذما (5)

عبد عمرو از سخنان شرمناك شد و گفت : أبيت اللعن سخن طرفه را وقعی نباید نهاد او را هرگز در سخن غوری و حزمی نبوده چنان که در حق ملك گفته :

بیت

«فليت انا مكان الملك عمر» و آن شعرها را تا بآخر بر خواند ، عمرو بن هند چون این سخنان شنید خشم او جنبش کرد و دل بر آن نهاد که طرفه و متلمس را بقتل آرد ، و چون بیم داشت که عبد عمرو را شفقت رحم بجنبد و او را آگهی دهد این راز را از وی مستور داشت و روزی چند دل بر صبر نهاد ، آن گاه طرفه و متلمس را طلب کرد و گفت : شما فراوان زحمت برده اید و التزام زکاب داشته اید اگر خواهید روزی چند شما را رخصت خانه دهم تا اهل خویش را دیدار کنید و خطی نویسم تا هم دردخانه شما عطائی لایق با شما تفویض شود: و دو نامه نوشت بسوی «المعلی بن حنش» که از قبل او حکومت بحرین داشت بدین مضمون «که چون طرفه و متلمس بنزديك تو شدند دست و پای ایشان را قطع کرده زنده در گور کن» و سر نامه ها را خاتم بر نهاده بدست ایشان داد و بسوی بحرین گسیل فرمود.

ایشان از نزد او بیرون شده راه بحرین پیش گرفتند و چون بارض نجف رسیدند به پیر مردی باز خوردند که بر کنار راه نشسته و دامن پشت بر افکنده پلیدی می کرد و مقداری نان خشک در کنار خود نهاده گاهی از آن خورش می ساخت و گاهی شپش از جامه خویش گرفته می کشت ، متلمس را کردار او بد آمد و گفت : چه مردی احمق بوده که من از تو مکروه تر ندیده ام ، این چه کار پلید است که پیش گرفته ؟ آن مرد پیر در جواب گفت: نیکوکاری دارم

ص: 55


1- شاخه درخت خرمایی برگ
2- بفتح سين : خالص ، وسط وادی
3- محلی است که درخت خرما در آن زیاد است
4- رجوع کرد
5- نام غذائی است که از خرما و روغن و ماست درست شود

«اخرج خبيثاً و ادخل طيبا و اقتل عدواً»

بیرون می کنم پلیدی را داخل می کنم پاکی را و می کشم دشمنی را ، احمق آن کس است که مرگ خود را در بغل کشیده حمل می دهد و آن را احسان و جایزه می پندارد.

متلمس از سخن او در اندیشه رفت و از نامه عمر و بن هند بدگمان شد و ایشان را علم خواندن و نوشتن نبود لاجرم از او گذشته بکنار نهر حیره آمدند که «کافر » نام داشت و بطفلی که گوسفند چرانی می کرد باز خوردند.

متلمس گفت: ای غلام توانی قرائت این نامه کرد؟ گفت : توانم پس نامه عمرو را سرباز کرده بدو داد و معلوم شد که عمرو به المعلی نوشته است که چون متلمس بنزد تو آید دست و پای او را قطع کرده زنده اش در خاک کن ، آن نامه را بنهر حيره در افکند و این شعر بخواند .

(بیت)

قذفت بها بالشئى من جنب کافر (1) *** كذلك افنو اكل (2) قط مضلل

رضيت لها بالماء لما رأيتها *** يجول بها التيسار (3) في كل جدول (4)

پس با طرفه گفت هم در نامه تو جز این نباشد خاتم آن را بر گیر تا کشف حال کنی، طرفه از غایت طمع گفت حاشا هرگز عمرو بن هند از بیم قبیله من اراده قتل من نکند، و آن نامه را بر داشته به بحرین برد و به المعلی سپرد ، و او بی توانی حکم داد تا دست و پایش را مقطوع ساخته در خاکش سپردند اما متلمس از آن جا بشام گریخت و این شعر بگفت :

(بیت)

من مبلغ الشعرا ، عن اخويهم *** بناء تصدقهم بذاك الا نفس

اودى (5) الذي علق الصحيفة منهما *** و نجی حدا رحياته المتلمس

ص: 56


1- نام نهریست در حیره
2- نامه و برات و جایزه
3- موج آب
4- نهر
5- هلاک شد

القى صحيفته و بخت کوره (1) *** و جناء (2) محمرة المناسم (3) عرمس (4)

عيرانة (5) طبخ الهواجر (6) لحمها *** فكان تفنتها (7) اديم املس

الق الصحيفة لا ابالك أنه *** يخشى عليك من الحياء (8) النقرس (9)

بالجمله متلمس از آن پس همی در شام در حضرت ابو کرب غسانی که ذکر حالش مرقوم شد بزیست و همه عمر، عمر و راهجا گفت ، و صحيفة المتلمس درميان عرب مثل گشت.

از پس این واقعه عمر و بن هند خواست در میان قبایل بکر و اقوام تغلب آشتی افکند و آن کین که از سوابق زمان در بیان ایشان نقل افکنده برگیرد ، پس مشایخ هر دو قبیله را حاضر کرده با هم آشتی داد تا از فتنه ایشان خلل در کار مملکت نیفتد، و از برای استحکام این پیمان از فرزندان صنادید هر قبیله ، صد تن غلام بگروگان گرفت و ایشان را ملازم رکاب ساخت تا در کار رزم و بزم حاضر باشند.

چنان افتاد که در یکی از اسفار سمومی (10) بوزید و فرزندان بنی تغلب را بکشت و پسران بکر سالم بماندند، این حادثه آتش خشم قبایل تغلب را افروخته کرد و گفتند شامت بکریون فرزندان ما را نابود ساخت ، و اگر نه بگروگان نمی رفتند و هلاک نمی شدند، اکنون باید ایشان دیت فرزندان ما را بدهند، پس کس نزد بکریون فرستادند گفتند: در حقیقت جوانان ما را این آفت از شما رسید و طلب دیت کردند و ایشان ابا و استنکاف فرمودند لاجرم اوری بنزد عمر و بن هند کشید پس بنی تغلب بنزد عمر و بن كلثوم آمده او را از

ص: 57


1- جماعت
2- حاصل
3- جمع منسم بفتح ميم و كسر سين : سم شتر و فيل و غير آن ها
4- بكسر عين و ميم : سنگ بزرگ و شتر چموش
5- بفتح عين شتر تيز رفتار
6- جمع هجر و هجرة : شدت گرما
7- آن چه از شتر در موقع خسبیدن بزمین بچسبد.
8- عطا
9- هلاکت ، معروض ، معروف درد مفاصل
10- باد گرم

قبل خویش وکیل نمودند تا در نزد عمر و بن هند خون بهای فرزندان ایشان را از بکریون بخواهد ، و بنی بکر نعمان بن هرم را از میان خود اختیار کردند و بوکالت برگزیدند و او مردی احمر واصم بود ، و این هر دو طایفه نزد عمرو بن هند حاضر شدند.

پس عمر و بن كلثوم روی با نعمان بن هرم کرد و گفت: ای نعمان ترا بکریون آورده اند که از بهر ایشان محتاجه کنی و تو عظیم خطا کرده و بیهوده از بهر ایشان خویش را بزحمت افکنده زیرا که قسم بخدای که ، اگر من ترا يك قفا زنم يكتن از ایشان نگوید چرا ترا چه افتاده ، که از بهر ایشان خود را بصعب افکنی .

نعمان گفت: قسم بخدای اگر پدر تو تواند این کار کرد. از این گفت و شنود عمر و بن هند را بد آمد زیرا که دوست نمی داشت در نزد او چنین جسارت کنند و این گونه سخن گویند و در دل چنان می خواست که غلبه تغلب را باشد ، پس روی با نعمان کرد و گفت : ای كنيزك این بانگ که تو برداشته با آواز زنان مشابهت دارد . خوبست که از بهر ما سرودی بگوئی و نوائی بزنی.

نعمان گفت: این آرزو را در میان اهل خود از آن کس بجوی که از همه کست بیشتر دوست داری، عمر و بن هند بخشم شد و گفت : ای نعمان آیا دوست داری که من پدر تو باشم؟ گفت : نی اما دوست دارم که مادر من باشی ، از این سخن غضب عمرو بن هند زیاده شده و خواست او را مقتول سازد.

در این وقت الحارث بن جلزة بن مكروه بن يزيد بن عبدالله بن مالك بن سعد بن جهم بن عاصم بن ضبيان بن كنانة بن يشكر بن بكر بن وائل بن قاسط بن هيط بن قس بن دعم بن جذيلة بن اسد بن ربيعة بن نزار که یکی از بکریون بود خواست تا غضب عمر و بن هند را فرو نشاند و نعمان را از مرگ برهاند ، بر پای خاست و تکیه بر کمان خویش کرده این قصیده را بديهة بخواند، و این یکی از قصاید سبعه معلقه است که مرقوم شد فرمود :

(بیت)

آذَنَتْنَا بِبَیْنِها أَسْمَاءُ *** رُبَّ ثاوٍ یُمَلُّ مِنْهُ الثَّوَاءُ

ص: 58

و تا آخر قصیده بی کلفت خواندن گرفت و همی محاسن بكريون و مثالب تغلب را باز نمود و هر شعر همی خواند، عمر و بن هند سرور کرد و او را پیش طلبید تا در کنار خویش بنشاند و آن پرده را که بجهة وضحى (1) که بر رخساره داشت می آویخت ، از دیدار او برکشید و از این شعر که فرمود :

(بیت)

أم علينا جنى حنيفة أم ما *** جمعت من محارب غبراء (2)

بیاد عمر و بن هند آورد که قبیله حنیفه با تغلب پیمان دادند که با بکریون مخالفت کنند و چون منذر ماء السماء که پدر تو بود مقتول گشت و تو از ایشان در خونخواهی پدر مدد خواستی، گفتند : ما هرگز اطاعت بنی منذر نخواهیم کرد . و از آن بود که تو نخست لشگر بر آوردی و تغلب را ادب کردی و از این شعر که فرمود :

(بيت)

و فككنا (3) غل امرء القيس عنه *** بعد ما طال حبسه والعناء

عمرو بن هند را می آگاهاند که آن گاه که پدر ترا بکشتند و برادر تو امرءالقیس را اسیر بردند ، بکریون بر اراضی شام تاختند و خونخواهی کرده او را نجات دادند . و همچنان باز نمود که در زمان سلطنت منذر ، جماعتی از بنی «آکل المرار» تاخته عددی کثیر از شتران منذر را بغارت بردند و بکریون از دنبال ایشان شتافته، شتران را باز پس ستدند و نیز نه تن از بنی حجر را اسیر آوردند و پدر تو منذر ایشان را در ظاهر حيره بقتل آورد و بخاك نهفت، و هنوز آن زمین را «حفر الاملاك: می نامند ، و همچنان بکریون در راه منذر با پسر عم قيس بن معدی کرب و لشگر او محاربت کردند و از ایشان جمعی کثیر اسیر کرده بمنذر سپردند تا او مقتول ساخت

بالجمله : چون قصیده را بپای برد ، خاطر عمر و بن هند دگرگون شد و حکم داد

ص: 59


1- بفتح واو و ضاد: پیسی
2- زمین
3- جدا کردیم.

که بنی تغلب هرگز از بکریون مطالبت دیت نکنند و ایشان ناچار نتوانستند دم زدن ، چه شدت وشوكت عمر و بن هند در سلطنت بدان جا بود که وقتی خواست نفاد حکم خویشتن را ممتحن دارد در سالی قحط که نان با جان برابر بود بفرمود تا گوسفندی را سخت فربه کردند و از گردن آن دشنه و چخماخی بیاویخت و بمیان قبایل رها کرد تا بداند که هیچ کس را آن جرأت هست که این گوسفند را با آن دشنه که در گردن دارد ذبح کند و با آن چخماخ آتشی افروخته کبابی ساخته بخورد . در هیچ قبیله کس را این اندیشه بخاطر در نرفت تا آن که بمیان قبیله بنی بشگر در آمد ، مردی از ایشان که او را «علیاء» (1) بن ارقم البشکری می نامیدند گفت : من هم اکنون این گوسفند را بکشم و کباب کرده جوع خویش را بنشانم.

مردم قبیله چون این سخن شنیدند گفتند: چه اندیشیده ، مگر در خون يك قبیله کمر بسته ؟ و یکی از مشایخ گفت :

«انك لا تعدم الضار و لكن تقدم النافع»

نه آنست که دفع ضرر جوع کنی ، بلکه خون قومی را هدر خواهی کرد ، و این سخن در عرب مثل شد و دیگری :

انک کاین کقدار علی ارم

یعنی تو چنانی که قدار در قوم صالح علیه السلام که شتری عقر کرد و قومی را تباه ساخت ، و این سخن نیز مثل شد.

اما علبا گفت من این گوسفند را می کشم و خود بنزديك پادشاه می روم ، شما از من تبری ،بجوئید، و آن گوسفند را بکشت و بخورد و بنزديك عمر و بن هند آمد و گفت: «ابیت اللعن»، گناهی بزرگ کرده ام اگر عفو فرمائی سزاوار کرم تست، و اگر کیفر کنی عدل کرده گفت چه گناه کرده؟ عرض کرد که آن گوسفند را بکشتم و بخوردم عمرو گفت : تو چنین کردی، هم اکنون ترا بجای گوسفند خواهم گشت . عليا گفت: «مليك شی، حکمته» و این سخن نیز مثل شد .

پس قصیده در مدح عمر و انشاد کرد تا جرم او را عفو داشته بخانه خویشش گسیل

ص: 60


1- بكسر عين

ساخت و از این جاست که عرب مثل کرده اند «کالکبش يحمد شفرة (1) وزنادا (2) از بهر آن کس گویند که خود را بمعرض هلاکت افکند .

دیگر از وقایعی که در زمان دولت عمر و بن هند در میان قبایل قریش افتاد ، این بود كه فاكهة بن مغيرة بن عبد الله صيت صباحت و خبر ملاحت هند دختر عتبة بن ربيعة بن شمس را اصغا فرموده در طلب مزاوجت و مضاجعت او بر آمد و او را بحباله نکاح در آورد و مغیره از فتیان قریش بود و خانه از بهر ضیافت کرده داشت که مردم بی اجازت در میرفتنه و می خوردند و می خفتند روز عرس فرزند آن خانه را از بیگانه بیرداخت و فاكهة با هند همبستر گشت و بعد از مراجعت از بهر حاجتی از آن خانه بدر شد و مرد بیگانه بدان قانون که ضیافت خانه می پنداشت در آمد. چون چشم هند بر مرد بیگانه افتاد بیک سو گریخت و آن مرد نیز چون در آن سرای زن دید ، باز پس شده از جانبی همی فرار کرد .

در این وقت ابن مغیره برسید و آن مرد بیگانه را بدید که گریزان می رود و چنان دانست که او را باهند کاری در میان بوده ، پس در خشم شده بدرون سرای رفت و هند را ضربتی و صدمتی چند بزد و گفت: برخیز و بسرای مادر خویش شو و او را از خانه بیرون شدن فرمود و طلاق گفت و مردم در حق هند بد گفتند وفاكهة بعد از او اسماء دختر مخرمه را بزنی آورد و از بهر او ابوجهل و حارث را بزاد ، و همچنان فاكهة از اسماء نیز برنجید و او را طلاق گفت و او در نزد فرزندان خود بماند ومغيره با اسماء گفت : من نگذارم در سرای بیگانه شوی و او را از بهر فرزند دیگر خود اباربیعه که هشام نام داشت عقد بست و عیاش و عبدالله را از هشام آورد. اما از آن سوى عتبة بن ربيعة بن شمس با هند گفت: ای دخترك من نام نيك تو پست شد و مغیره در حق تو ناستوده سخن کند اگر سخن او بر صد قسمت مرا آگاه کن تا کس بفرستم و او را مقتول سازم و این خبر را فرو نشانم و اگر بكذب سخن کند هم مرا بگوی تا بخدمت یکی از کاهنان یمن شویم و این راز پوشیده را روشن سازیم؟ هند سوگند یاد کرد که این سخن بر من بهتانست و دامان من از این آلایش پاک باشد .

ص: 61


1- کارد بزرگ
2- چخماق

يس عتبه بنزديك فاكهه آمد و گفت : نام دختر مرا به ننگ آوردی برخیز تا بیمن شویم و در محضر کاهنی این محاکمه کنیم ، لاجرم فاکهه با جماعتی از بنی مخزوم و عتبه با گروهی از عبد مناف و جمعی از زنان کوچ دادند و هند را نیز با خود برداشتند و چون بنزديك يمن شدند حال هند از صحت بگشت ، عتبه گفت : ای فرزند ، بیم دارم که این بیماری تو از آن دهشت باشد که فردا رسوا خواهی شد هند . گفت : نه چنین است همانا کاهن جز یکتن از بشر نیست ، می ترسم که سخن بکذب راند ، عتبه گفت : نخست او را امتحان کنم پس حال ترا عرضه دارم ، و روز دیگر که عزم خدمت کاهن کردند عتبه حبه از گندم در احلیل فرس خود پنهان کرد و باتفاق فاکهه و آن جماعت بسرای کاهن در آمدند و مردان از جانبی ، و زنان از طرفی جای کردند و کاهن ایشان را گرامی داشت.

پس نخستین عتبه سخن آغاز کرد و گفت : از بهر حاجتی بنزد تو آمده ایم و از بهر آن که ترا امتحان کرده باشم چیزی پنهان داشته ام ، اکنون بگوی آن نهفته چیست تا حاجت خویش را عرضه داریم؟

مرد كاهن گفت : «حبَةً (1) برفي احليل مهره» (2) عتبه گفت بر صدق سخن راندی اکنون بگوی که در میان این زنان سخن در حق کدام است ؟

کاهن از جای بجنبید و دست بر کتف هر يك از آن زنان می نهاد و می گفت بر خیز که کار با تو نیست ، چون نوبت بهند رسید دست بر کتف او زد و گفت :

«انهضى غير سحت و لازانية ستلدين ملكا يقال له معوية»

یعنی برخیز ای زن غیر زانیه که زود باشد فرزندی بیاوری که نام او معویه باشد و او بزرگ و ملك شود .

فاكهة بن مغیره چون این سخن شنید برخواست و پیش شد که دست زن خویش بگیرد هند گفت: با خدای سوگند یاد می کنم که هرگز با تو نزديك نشوم و این فرزند را از غیر تو خواهم آورد و این خبر در میان قریش سمر گشت ، و چون صیت صباحت و عصمت هند را مسافر بشنید دل در اوست، و این مسافر و ابو معیط برادر بودند از يك پدر و

ص: 62


1- گندم
2- کره اسب

يك مادر و ایشان پسران ابی عمرو بن امیه اند و ما نسب امیه را مرقوم داشته ایم و پسر عم ابی العاص اند و مادر ایشان آمنه دختر ابان بن کلب بن ربيعة عامر بن صعصعه است و پدرا و یکتن از «از واد الركب» (1) است و ایشان را از این روی ازواد الرکب می نامیدند که هر گز غریبی و محتاجی بر ایشان وارد نمی کشت جز این که مهمان پذیر شوند و زاد بدهند و کامروا باز فرستند.

مع الحديث : مسافر، دل بر عشق، نهاد و هر روز صبر او اندك شد و شعر او در هوای هند افزون گشت شت و از این روی که مردی تهی دست بود و ساز و سامان عرس هند نتوانست کرد ساز سفر کرده از حجاز بحيره آمد و در حضرت عمرو بن هند ندیم شد تا ثروتی بهم کند و هند را بزنی آرد ، اما از آن سوی ابوسفیان هند را بحباله نکاح در آورد و معويه از او متولد شد ، و چنان افتاد که برسم بازرگانی نهاد ابوسفیان بحیره آمد مسافر بنزد او شتافت و از حال قریش باز جست و از هند نیز پرستش نمود ، ابوسفیان گفت: قریش را حال نیکوست ، اما هند را من بشرط زنی بسرای آوردم . این سخن در مسافر سخت اثر کرد و آتش عشق در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت و این شعر بگفت :

(بیت)

ألا أن هنداً اصبحت منك محرماً *** و أصبحت من أدنى حمومتها حماً

و مسافر از این اندوه و حزن رنج استسقا آورد، و عمرو بن هند بفرمود تا اطبا را بر بالین او حاضر کردند و معالجه او را بداغ منجر ساخته آلت داغ را در آتش افروخته کردند و طبیب گفت : مسافر را نیکو بدارید در جواب فرمود که واجب نیست کس مرا بدارد ، پس طبیب پیش شده و آن حديد محماة را بر تن مسافر نهاد ، و چون او را صابر دید در کار داغ افراط کرد مسافر گفت

«قد يفرط العير (2) والمكواة (3) في النار»

ص: 63


1- انوشه های مسافرین
2- بفتح عين : خر وحشی
3- آهنی که بدان داغ کنند

و این سخن مثل گشت و از برای مسافر هیچ بهبودی حاصل نشد . ناچار از حیره بیرون شده راه حجاز پیش گرفت و هم در آن مرض وداع جهان گفت، و او از آن جماعت است که بمرض عشق هلاکت ،یافت، و این مسافر را در روزگار حیات خویش باعمارة بن الوليد المخزومي مشاجره و مشاعره بود ، و قصه عماره را در ذیل قصه بحیرای راهب مسطور خواهیم داشت .

و دیگر از وقایعی که در روزگار عمر و بن هند افتاد این بود که الحارث بن عمرو که نسب از آن کنده داشت اصغا فرمود که عوف بن محلم را در سرای دختر دوشیزه ایست که نظیر او در عرب دیده نشده و او را خماعه (1) نام است ، حارث دل در او بست و عجوزه ای را از میان زنان کنده پیش خواند که «عصام» (2) نام داشت و بدو گفت : بنزد ما در خماعه بشتاب و از حال دختر او آگهی بگیر که بر چگونه است و مرا خبر کن.

عصام بنزد مادر خماعه آمد و قصه بگفت و او عصام را بنزد خماعه فرستاد و گفت : ای فرزند ، این زن بجای خاله تست هیچ عضو خویش را از وی پوشیده مدار و از هر چه بپرسد پاسخ بگوی . پس عصام خماعه را در پس پرده برده عریان ساخت و هر عضو او را از عضو دیگر بهتر دید چنان که بدان گونه در هیچ کس گمان نداشت ، پس از نزد او بیرون آمد و می گفت: «تَرَكَ الخِداعَ مَن كَشَف القِناعَ» یعنی: چون پرده بر گرفته شد دیگر حیلت و خدعه نمی ماند ، و این سخن در عرب مثل گشت.

بالجمله : خدمت حارث گرفت و چون حارث او را از دور بدید گفت : ما وراءك یا عصام؟ کنایت از آن که بر چگونه و چه نشان آورده ؟ و این سخن نیز مثل شد . عصام گفت چه پرسی از خماعه که آفتاب چاشتگاه با فروغ رخش جای در تیره چاه کند؟ ! و ستاره یمن از غیرت لبش به بیت حزن رود و از سر تا بپای او جزو جزو بر شمرد و عضو عضو را ستایش کرد . الحارث از افسانه او دیوانه گشت و عصام را بخواستاری بر انگیخته و نزد عوف نیز کس فرستاده و خماعه را عقد بست ، آن گاه که جهاز او کردند و خواستند بخانه

ص: 64


1- بضم خاء
2- بكسر عين

شوهر گسیل سازند ، ما در خماعه گفت : ای فرزند چون بخانه شوهر شوی این پند و اندرز مرا بیاد دار ، نخست بدان که هیچ دختر را از شوهر گزیر نیست اگر غنای پدر و مادر دختر را از شوهر مستغنی می ساخت تو هرگز بشوهر نمی رفتی ، پس واجب است که او را بر خود پادشاه دانی و نزد او چنان باشی که کنیزکان ، تا او نیز از بهر تو عبدی شود ای دخترك من شوهر خود را از در اطاعت باش و خوی با قناعت دارو خود را در چشم او از در قبح و کراهت جلوه مده ، و چون او را گرسنه یابی زودش خوردنی پیش کش که مرد جوعان زود بخشم شود، و هر گزش از خواب باز مدار که تنقیص نوم غضب را برانگیزد و مال و عیال او را حفظ و حراست کن، و هر گاه او را شاد یافتی اظهار اندوه مکن ، و چون اندوهگین دیدی آغاز مسرور و فرح مفرمای و او را تو از همه کس گرامی تر بدار و رضای او را بر رضای خود اختیار کن و هوای او را بر هوای خود پادشاهی دهید.

بالجمله : از اندرز و پند بپرداخت و خماعه را بسرای الحارث گسیل ساخت تا روزگاری با هم بسر کردند، آن گاه که شوهر خماعه وداع جهان گفت ، قبیله بنی عبس فرصت یافته بر او تاختند و اسب و جامه او را بغارت بر گرفتند و خماعه را نیز عمرو بن قارب و ذواب بن اسماء اسیر گرفتند در این هنگام مروان بن القرظ (1) بن زنباع بدیشان رسید و او مردی بزرگ و دلیر بود و پدر او را از این روی قرظ گفتند که در نواحی یمن در عرصه که منبت قرظ (2) بود رزمی دلیرانه کرد .

بالجمله : چون مروان خماعه را اسیر دید گفت تو کیستی؟ عرض کرد که من دختر عوف بن محلم ، مروان با عمرو و ذواب گفت : دست از او بدارید ، چون او را رها کردند گفت : ای خماعه ، پرده پیش گیر که هیچ کس از عرب این روی که چون آفتاب است بی نقاب دیدار نکند تا این که روی پدر بینی و صد شتر ببهای خماعه بعمرو و ذواب داد و خماعه را بخانه خویش آورد و او را بزرگوار داشت و ببود تا شهور حرام پیش آمد و جهان از جنگ و جوش بنشست ، پس خماعه را برداشته ببازار عکاظ آورد و از آن جا

ص: 65


1- بفتح قاف وراء
2- برگ سم

بمنازل بنی شیبان عبور داده با او گفت : آیا می دانی مساكن قوم خود را ؟ خماعه گفت اينك منازل قوم من و این خیمه ، قبه پدر منست ، مروان گفت : هم اکنون بنزد پدر خویش شو ، و خماعه فرود شده بنزد پدر شتافت و قصه خویش را پای تا بسر عرضه داشت و مردان این شعرها در این هنگام گفت:

(بیت)

رددت على عوف خماعة بعدما *** خلاها ذواب (1) غير خلوة خاطب (2)

و لو غيرها كانت سبئية (3) رمحه *** لجاء بها مقرونة بالذوائب (4)

و لكنه التى عليها حجابها *** رجاء الثواب اوحذار العواقب

فدافعت عنها ناشباً و قبيلة *** و فارس يعبوب (5) وعمر و بن قارب

فقاد يتها لما تبين نصفها *** (6) بكوم المثالي (7) والعشار (8) الضوارب

صهابية (9) حمر العرانين (10) والتي *** (11) نهارش امثال الصخور (12) المصاعب

مع الحديث : چون روزگاری بر این رفت مردان را با بکریون مصاف افتاد و بعد از گیر و دار مردم مروان شکسته شد و بکریون از قفای ایشان تاخته مردی از بنی بکر مروان را اسیر کرده بخانه آورد و او را نمی شناخت و سخت از آن اسیر شاد بود . مادر وی با او گفت : چندان فخر بدین اسیر مکن مگر مروان بن قرظ را اسیر آورده ؟ مروان چون این بشنید گفت : مروان از بهر تو چه سود داشت؟ گفت : فدیه بزرگ

ص: 66


1- اسم اسیر کننده خماعه
2- خواستگار
3- اسیر
4- گیسوان
5- تیر انداز
6- دسته شتر
7- شتری که بچه اش دنبال او می رود
8- شتران آبستن.
9- شتر منسوب به صهاب (نام محلی است)
10- جمع عرنين بكسر عين : بيني
11- مهارشه : بیکدیگر پریدن و حمله کردن
12- جمع صخر : کرکس

بهره من می گشت : مروان گفت: چه فدیه از او می گرفتی ؟ عرض کرد که صد شتر برای من می فرستادند تا او را رها می کردم . گفت: هم اکنون اگر مرا بسوی خماعه دختر عوف بن محلم فرستی صد شتر با تو عطا کند. پس او را بنزد عوف آوردند و صد شتر بها گرفتند چون این خبر بعمر و بن هند رسید کس نزد عوف فرستاد و پیام داد که، مروان را بسوی من فرست زیرا که با من بدسگالیده است و من سوگند یاد کرده ام که باید دست او بدست من فرا آید . عوف گفت: مروان در پناه دختر من است من این کار نکنم جز این که دست من در میان دست هر دو باشد کنایت از آن که عمرو از جرم او بگذرد و عمرو بن هند بدین سخن رضا داد.

پس عوف مروان را بنزد عمر و بن هند آورد و دست او را بگرفت و بدست عمرو نهاد و عمر و ناچار از جرم او بگذشت و فرمود : «لاحُرَّ بوادي عوف» و این سخن مثل گشت ، کنایت از آن که نیست آزاد مردی در وادی عوف که جای عوف را شایسته باشد و از این جاست که عوفی من عوف بن محلم در میان عرب مثل است .

مع الحديث سبب اندام دولت عمر و بن هند و انقراض روزگار او عمر و بن كلثوم بود که یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بدوست چنان که گفته شده او پسر كلثوم بن مالك بن عتاب بن سعد بن زهیر بن جشم (1) بن حبیب بن عمرو بن غنم (2) بن تغلب بن وائل بن قاسط بن هنبت بن اقصى بن دعمة بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنانست، و مادر عمر و بن کلثوم لیلی نام داشت و او دختر مهلهل (3) برادر کلیب است و مادر لیلی که زن مهلهل بود دختر يعج بن عتبة بن سعد بن زهیر است. همانا مهلهل دختر یعج را از عتبه خواستاری کرد و او هند نام داشت و پس از مضاجعت از مهلهل ، حامل شده لیلی را بزاد ، مهلهل با هند گفت : که ما را دختر ننگی بزرگست ، لیلی را مقتول دار ، هند را بر فرزند رحم آمد و او را پوشیده از پدر بداشت و مهلهل نیمه شبی در خواب دید که هاتفی می گوید :

ص: 67


1- بفتح جيم و شين
2- بضم غين وسكون نون
3- بضم ميم و فتح هر دوهاء

(بیت)

كم من فتى بؤمل و سید شمر دل (1) *** وعدة لا تجهل في بطن بنت مهلهل

بامداد که مهلهل از خواب انگیخته شد ، روی با هند کرد و گفت : با دختر من لیلی چه انگیختی؟ گفت: او را بقتل آوردم هند را با آئین و شریعت خود سوگندی داد که راست بگوی . عرض کرد: همانا اورا از تو پنهان دارم مهلهل گفت : نيك بدار که او مادر فرزندی بزرگ خواهد بود . پس او را بداشتند تا بحدر شد و بلوغ رسید و بحباله نکاح کلثوم در آمد، و چون بعمر و آبستن شد در خواب دید که هاتفی با او گفت

(بیت)

يا لك ليلى من ولد يقدم اقدام الاسد *** من حشم قيد العدد أقول قيلالافند (2)

و چون مدت حمل بگذاشت پسری آورد و او را عمرو نامید و آن گاه که عمرو یک ساله شد باز لیلی در خواب دید که همان هاتف آمد و گفت :

(بیت)

إني زعيم لك ام عمر و *** بماجد الجد كريم النجر (3)

اشجع من ذى لبدهزبر (4) *** و ماصر ذاب (5) شديد الاسر

يسودهم في خمسة و عشر

و همانا عمر و چون پانزده ساله شد، سید قوم شد و یک صد و پنجاه سال در این جهان بزیست اکنون بر سر سخن رویم چون دولت عمر و بن هند بکمال رسید و خیلا (6) در دماغ او راہ کرد روزی با صنادید حضرت و اکابر درگاه فرمود که آیا هیچ کس از عرب را شناخته اید که مادر او را، از خدمت و فروتنی مادر من عاد باشد ایشان عرض کردند اگر هست مادر عمر و بن كلثوم خواهد بود چه پدر او مهمل بن ربیعه است که حشمت او آشکار است و عم او کلیب بن وائل است که اعز عرب است و شوهرش کلثوم مالکست که اشجع و افرس قبایاست و پسرش عمر و سید قوم است عمر و بن هند بدان شد که مادر عمر و بن كلثوم را بنزد مادر خود حاضر کرده تا او را

ص: 68


1- جوان نیکو روی
2- دروغ
3- اصل
4- شیر درنده
5- مانع
6- تكبر

بخدمتی گمارد و و در این کار حیلتی اندیشید و نامه بعمرو بن كلثوم نگاشته اظهار ملاطفت و مصافات کرد و هدیه از بهر او بفرستاد ، و نوشت روزی چند ما را از دیدار خود شاد فرمای و مادر خود را نیز با خود کوچ ده که مادر من می خواهد او را دیدار کند چون نامۀ او بعمرو بن كلثوم رسید لیلی مادر خود را برداشته با گروهی از بنی تغلب از اراضی جزیره روانه حیره شد، چون این خبر بعمر و بن هندر سید بفرمود در میانه حیره و فرات از بهر ایشان قبه کردند و نیز خیمه در جنب آن خیمه بر آورد و آن گاه که عمر و برسید خود با عمرو بن كلثوم بخیمه در رفت و مادرش هند را با لیلی در خیمه دیگر جای داد و او را گفت بهانه پیش گیر و خیمه خود را از خدمتکاران بپرداز تا تو باشی و لیلی آن گاه من از خیمه خویش بانگ داده چیزی طلب خواهم کرد تو بعذر این که کنیزکان حاضر نیستد آن چیز را از لیلی طلب کن تا برخیزد و بنزد تو آرد و بدین حیلت فرمان تو بدو روان شده خواهد بود و مادر عمر و بن هند و مادر عمر و بن كلثوم نیز خویشی داشتند زیرا که هند عمه امرء القيس شاعر بود ولیلی نبیره خال امرء القيس.

بالجمله: عمرو بن هند با وجوه مملکت و اعیان حضرت در قبه خویش بنشست و لیلی با هند در خیمه دیگر جای کردند و هند بفرموده پسر مجلس را از کنیزکان تهی ساخت ، در این هنگام خوان بنهادند و مانده حاضر کردند ، پس عمر و بن هند بانگ بدانسوی خیمه داد و چیزی طلب کرد و هند روی با لیلی نموده گف دست بپرستاران نمی رسد چه باشد اگر برخیزی و آن چیز که طلب کرده اند حاضر فرمائی ؟ : چون لیلی این سخن بشنید ، جهان در چشمش تاريك شد که مرا در تحت حکومت خود می داری و فریاد بر کشید و گفت : «دو اذلاء یا التغلب» چون بانگ بدان سوی خیمه رسید و عمرو بن كلثوم آواز مادر بشنید و دانست که می خواهند مقام او را پست کنند و از او کار پرستاران بخواهند نائره خشم در خاطرش افروخته شد و بی توانی از جای بجنبید و شمشیر عمرو بن هند را که از ستون آن خیمه آویخته بود بر گرفت و بدوید و گردن او را بزد و حکم داد تا بنی تغلب جنبش کردند و هر چه در آن خیمه بود بغارت بردند ، پس مادر

ص: 69

خود را برداشته از همان جا روانه جزیره شد و این قصیده را در این وقت انشاد فرمود :

(بیت)

الأهبي بصحتك فأصبحينا (1) *** و لا تبقى خمور الاندرينا (2)

و همچنان تا بآخر صد بیت قصیده را بنهایت برد و از این جاست که فرماید :

(بیت)

بأى مشية عمر و بن هند *** نكون القيلكم (3) فيها قطينا (4)

باي مشية عمرو بن هند *** تطيع بنا الوشاة (5) و تزدرينا

فهددنا و أوعدنا رويداً *** متى كنالامك مقتونيا (6)

و بدین قصیده بنی تغلب فخر می جستند و صغیر و کبیر از بر کرده هر سال هنگام سفر مکه در بازار عکاظ می خواندند ، و چندان در این کار حریص بودند که قومی از بکریون ایشان را هجا گفتند و این شعر از آن جمله است:

(بیت)

الهي بني تغلب من كل مكرمة *** قصيدة قالها عمر و بن كلثوم

مع القصه : عمر و بن كلثوم از شداد عرب بود و او و عشيره او را هرگز با ملوك حيره سر طاعت پیش نبود، چنان که يك برادر او که مره (7) نام داشت المنذر بن نعمان را بقتل آورد و از این جا است که اخطل این دو برادر را قصد کرده بفخر گوید:

(بیت)

أبنى كليب ان عمى اللذا *** قتلا الملوك و فككا الاغلالا

و همچنان او را پسری بود که عباد نام داشت ، و او بشير بن عمر و بن عدس را بقتل آورد و كلثوم بن عمر والعقابی شاعر نیز از فرزندان اوست که صاحب رسائلست و در

ص: 70


1- شراب صبحگاهان بما بده
2- نام محلی است که شراب آن معروف است
3- رئيس و بزرگ
4- خدم
5- جمع واشی : عیب کننده
6- قنو : خدمت کردن
7- بضم ميم

روزگار منذر بن ماء السماء که شرح حالش مذکور شد، چنان افتاد که بنی تغلب یا او از در مقابله و مقاتله بیرون شدند و از جنگ منذر شکسته شده ، بشام گریختند عمرو بن ابی حجر غسانی با عمر و بن كلثوم گفت که چرا قبیله تو ملازم رکاب من نمی باشند و در هیچ جنگ حاضر نمی شوند ؟

در جواب او گفت که قبیله من هرگز مصاف ندهند جز این که در آن حرب سودی بینند و نام ایشان بلند شود و اگر نه بر ما واجب نشده است که بیهوده رهن خدمت کس باشیم . پسر حجر فرمود اگر بدین قانون زیستن کنند ، هرگز قبیله تو قوی نشوند عمرو بن كلثوم این شعرها بر وی بخواند :

(بیت)

الا فاعلم أبيت اللعن انا *** علي اعمد سنأتي مانريد

تعلم أن محملنا ثقيل *** و ان دناه كبتنا (1) شدید

و أنا ليس حي من معد *** یوازننا اذا لبس الحديد

و همچنان عمرو بن كلثوم را با نعمان بن منذر مصافها رفت و ابن شعر را وقتی بنعمان فرستاد :

(بیت)

لحي (2) الله ادنانا الى اللوم زلفة *** و الثمنا خالا و اعجز ناابا

و أجدرنا أن ينفخ الكير (3) خاله *** يصوغ القروط (4) والشنوف (5) بيژبا

و دیگر چنان افتاد که وقتی عمرو بن كلثوم جمعی از ابطال بنی تغلب را با خود برداشته قصد قتل و غارت قبیله بنی تمیم ،کرد و در طایفه بني قيس بن ثعلبه نازل شده اموال آن جماعت را بنهب و غارت بر گرفت ، و احمد بن جندل السعدی را با جمعی دیگر

ص: 71


1- حمله در جنگ
2- لعنت کند
3- دم آهنگران
4- جمع قرط : گوشواره
5- جمع شنف بفتح شين: و سكون نون ، گوشواره ها

اسیر برد و از آن جا بسوی یمامه شده بر سر مردم بنی حنیفه و بنی عجل تاختن برد ، از قبایل بنى حنيفه طايفه صحيم بحرب او بیرون شدند و صف راست کرده سخت بکوشیدند در میان سپاه عمر و بن كلثوم بایزید بن عمرو بن شمر دوچار شد و از جوزه بخواند و اسب بدو تاخت و از آن سوی یزید با او بجنگ در آمد و بعد از ستیز و آویز نیزه بر عمرو بن کلثوم زده او را از اسب در انداخت و بنی تغلب پشت با جنگ داده ، هزیمت جستند و یزید بر سر عمر بایستاد و گفت : توئی که گفته

(بیت)

متى تعقل قرنيتنا بحبل *** نجد (1) الخيل او تفص (2) القرينا (3)

هم اکنون ترا بدین سخن کیفری کنم.

«ساقرِ نك إلى ناقتى هذه ثم أطرد كما جميعاً»

تو آن بودی که گفتی هر جا قرين من با من بيك رسن بسته شود من بند پاره کنم و اگر نه گردن او را خرد در هم شکنم؟ من اينك ترا با ناقه خود بيك رشته به بندم و با هم برانم، چون عمرو بن كلثوم این سخن بشنید فریاد برکشید و بقوم یزید استغاثت برد و با ایشان :گفت آیا سزاوار است با چون من کسی که همه بزرگ بوده و با حشمت و عظمت زیسته این کردار پسندیده دارند؟ بزرگان بنى الجيم بنزديك يزيد شده بشفاعت عمرو زبان بگشودند و او را از این اندیشه بازداشتند ، پس یزید عمر و بن كلثوم را معفو داشت و او را با عزت و رخا بقصر حجر آورد، و از بهر او قبه بر افراخت و اسب و جامه بداد و از بهر او نحر کرد و شراب و کباب حاضر ساخت و چون عمر و را خمر در دماغ اثر کرد شعری چند بخواند که این دو بیت از آن جمله است

(بیت)

جزى الله الاعزيز يدخيراً *** و لقاه المسرة و الجمالا

بمأخذة بن كلثوم بن مالك *** يزيد الخير نازله نزالا

ص: 72


1- جذ بفتح جتم و تشديد ذال : شکستن و بریدن
2- جدا می کنیم
3- مصاحب و مقرون بیکدیگر.

بالجمله : عمرو بن كلثوم بعد از یک صد و پنجاه سال چون مرگش فرا رسید فرزندانش را گرد خود مجتمع ساخته بدید سخنان اندرز کرد و فرمود : ای فرزندان من، همانا عمر من بدان جا رسید كه هيچ يك از پدران مرا نرسیده بود و اينك ناچارم از مرگ و شما را می آگاهانم که من هرگز با کس بد نکردم جز آن که او با من بد کرد و من همیشه در جزای بد بد کرده ام و در ازای باطل باطل آورده ام و در برابر سب (1) سب نموده ام همانا خیر در کسی نیست که در او امید و بیم نباشد و خیر در کسی نیست که وقت غضب از خرد بیرون شود و خیر نیست در کسی که چون قناعت کرده شود عتاب نکند،ای فرزندان همسایه خود را بحسن ثنا شاد بدارید و هیچ غریب را مگذارید مظلوم شود بسا باشد غریبی که از هزار خلف بهتر است و چون حدیثی بشنوید بخاطر دارید و چون حدیث کنید مختصر گوئید زیرا که اکثار موجب هذیا تست، و اشجع قوم را آن کس دانید که در حمله عطوف باشد و بداند از هر سوی شدن: و آگاه باشید که بهترین مرگ ها قتلست ، این بگفت و رخت از جهان بدر برد اکنون با سخن عمر و بن هند باز آئیم چون او بدست عمرو بن کلثوم کشته شد قابوس که ولیعهد برادر بود بجای او سلطنت یافت چنان که در جای خود گفته خواهد شد و مدت پادشاهی عمرو بن هند در حیره شانزده بود

جلوس کاربرت در فرانسه

شش هزار و صد و پنجاه شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کلوتر (2) اول را پنج پسر بود و قصه او و يك پسر او كه بدست پدر بدست پدر کشته شد مرقوم افتاد، پسر دوم او اما کاری برت (3) نام داشت که مردم انگریزش کربرت گویند ، و پسر سیم او «کونترن» نام داشت که او را کانتر ان گویند و پسر چهارم او شیژ بر (4) نام اشت که هم او را سجی برت گویند و پسر پنجم او شلپريك (5) نام داشت كه هم او را شلپرك گويند. بعد از پدر کاری برت که پسر بزرگ تر بود در مملکت پاریس سر برداشت و مملکت پدر را بتحت

ص: 73


1- دشنام
2- بضم لام وكسر با
3- کاربر بدون تا (لاروس)
4- شیژ بر بکسر شین و ژوباء
5- بكسر شین وپ

فرمان آورد، و او نيك عادل و عاقل بود چنان که مردم فرانسه سخنان او را کلمات آسمانی و مقالات فرشه می پنداشتند اما برادرانش با او موافقت نکردند و گفتند: این پادشاهی از پدر میراث ماست و ما هرگز نخواهیم گذاشت یکتن این نصیبه برگیرد و ما را بی نصیب گذارد پس هر سه با هم متفق شده مخاصمت خویش را با کاریبرت آشکار کردند و شورشی انگیخه برادر را از سلطنت باز نشاندند، عاقبة الامر بصلاح صوابدید بزگان مملکت کار بر مصالحه رفت و قرار بدان شد كه ممالک محروسه را بچهار قسم کنند و هر قسمت را بحکم قرعه یکتن از ایشان سلطنت کند ، لاجرم مملکت اکتین (1) و شهر پاریس بحكم قرعه بهره کاری برت شد و مملکت ارلیان و بورگان باکو نترن افتاد.

و پايتخت او شهر سواسون (2) بود و مملکت استراضى (3) و ملك متزبر (4) شیژ بر قرار گرفت و مملکت نوستری (5) که طرف شمال فرانسه است به شلپريك مفوض گشت و سخن کوتاه شد و چون چهار سال از سلطنت کاريبرت بگذشت وداع جهان گفت و او را در شهر پاریس مدفون ساختند و در این وقت شصت و پنج سال داشت (6)

جلوس سون در مملکت ماچین

شش هزار و صد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سلاطین ماچین سون الا نبيره جولانك سوندی است که شرح حالش مرقوم شد ، وی بعد از منندی در مملکت ماچین پادشاهی یافت وجوه مملکت و اعیان دولت سر بخط فرمان او گذاشتند و اوامر و نواهی او را گردن نهادند و سون همه عدل و داد گسترد و از جور و اعتساف کناره جست و چون شش سال از مدت پادشاهی او بگذشت دولت از خاندان او بیرون شد او خصم بدو غلبه جست ، چنان که در جای خود گفته خواهد شد .

ص: 74


1- آکی تن بکسر تا
2- بضم سين
3- بضم همزه و سكون سين و كسر ضاد
4- منز بكسر ميم و سكون تا وزاء (لاروس)
5- بضم نون و سكون سين و تاء
6- جلد سوم آلبر ماله ص 68

جلوس سوند

در مملکت چین شش هزار و صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سوند بعد از فودی در مملکت چین بتخت خاقانی و اریکه سلطانی متکی آمد و درفش خسروی افراخته کرد و ضیع و شریف او را بسلطنت درود فرستادند و حکم او را مطیع و منقاد شدند، اما روزگار او اندک بود، مدت یک سال پادشاهی داشت

جلوس شلپريك اول

در فرانسه شش هزار و صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شپلريك (1) پسر كلوتر را شلپريك اول گویند، بعد از برادر در مملکت پاریس پادشاهی یافت و در آغاز کار روزگار خود را بلهو و لعب همی بپای برد و برادر او شیژ بر را با او سر همسری و برابری بود همی خواست که قوت خویش را از برادر افزون کند لاجرم بر نحوت (2) را بشرط زنی بسرای آورد و او دختر اتاژید فرمان گذار قلبيه گت بود اما شلپريك چون بدید خواهر بر نحوت را که «قالسوند» (3) نام داشت بحباله نکاح در آورد تا از برادر باز پس نماند و روزگاری بر این بگذشت آن گاه چنان افتاد که شلپريك را با یکی از کنیزگان خود که «فروقوند» نام داشت شیفتگی پیدا شد و یک باره ترك قالسوند را گفته بخلاف شریعت عیسی علیه السلام بدو پیوست و با او همبستر شد باغوای فرو (4) قوند و تحريص اوقالسوند را بقتل آورد چنان که یک روز او را در بستر خواب کشته یافتند. و چون این خبر گوش زد بر نحوت شد شوهر خود (5) شیژبر را بخونخواهی خواهر برانگیخت و او ساز لشکر داده از مملکت استراضی بیرون تاخت و از این سوی شلپريك بمدافعه از پاریس بدر شده در برابر برادر صف جنگ راست کرد و جنگ در انداخت بعد از گیر و دار بسیار لشگر شلپريك از جنگ روی بتافت و بکوه و دشت پراکنده گشت شلپريك چون چنان

ص: 75


1- بكسر شین وپ
2- برينهو بسکون با وکر را و نون وضم ها و (آلبر ماله) Brinehaut
3- کالسوند بسكون لام و سين و فتح واو و سكون نون Galswiude
4- فرد کند بسكون فاء وكسر راء و دال و ضم كاف و سكون نون Frédégonde
5- گذشت صحیح آن (سی ژبر)

دید خود نیز فرار کرده بشهر «تورنه» در گریخت و در گوشه خمول مختفی شد و شیژ بر همچنان از دنبال برادر می شتافت در این وقت فرو قوند حیلتی اندیشید و دو تن از دوستان یک دل خویش را فرمود تا ببهانه گذاشتن پیام و اصلاح کار دولت بصورت رسولان بنزد يك ششير بر شدند و رخصت بار حاصل کرده بدو پیوستند و ناگاه هر يك خنجری کشیده بدویدند و او را بکشتند پس شلپريك بسلامت بجست اگر چه این معادات در میان اولاد این دو برادر پنجاه سال بماند و مملکت آشفته گشت اما شلپريك در سلطنت باقی ماند و نه سال از آن پس فرو قوند دل در مردی که «مرد و پاله» نام داشت بست و هر دو پاله در هوای معشوقه فرصتی بدست کرده شلپريك را بقتل آورد و او را در کلیسیای سین ژرمن مدفون ساخت و مدت سلطنت او در فرانسه هفده سال بود

جلوس ایدی در مملکت چین

شش هزار و صد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ایدی بعد از سوند که شرح حالش مذکور شد در کرسی مملکت جای گرفت و صغیر و کبیر را در حوزه طاعت بازداشت و عمال و حکام خویش را در بلاد و امصار منصوب فرمود و ممالك محروسه را بنظم و نسق در آورد و با پادشاه ماچین و تاتار ابواب رفق و مدارا بازداشت ، اما با این همه اجلش مهلت نگذاشت از پس یک سال سلطنت مرگش فرا رسید و رخت از این جهان بیرون برد

جلوس برسیس

در مملکت روم و ایتالیا شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود برسیس (1) که او را جوستین دوم گویند خواهر زاده جوستین است که شرح حالش مرقوم شد و مادرش را نام «وجلا بنتیا» بود و پدرش «دولچی سیموس» نام داشت، در زمان حیات خال خود حاجب بار بود و بعد از وفات او جای خال بگرفت و در دارالملك قسطنطنیه بتخت قیصری برآمد و هر دین، که بسب عمارت ایاصوفیه بر ذمت خال او بود بداد آغاز عدل و داد نهاد، و از خراج رعیت بكاست و بر مرسوم لشگری بیفزود ، و چون در

ص: 76


1- بفتح با و كسر سين

نهان میلی و مهری با شریعت آریان داشت هر کشیش که از آن طبقه جوستی نین اخراج بلد کرده بود باز آورد و ایشان را گرامی بداشت در سال دوم سلطنت او که میلاد پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و اله در آن سال بود طاق گنبد ایاصوفیه که شرح بنای آن مرقوم شد بزیر آمد که در شب ولادت آن حضرت صلی الله علیه و اله از جانب شرقی محراب ، و قریب بنصف منهدم شد که هنوز علامت پیوند آن باقیست .

بالجمله : این خبر بایران آوردند، چون نوشیروان که در این وقت ملك الملوك بود آگهی یافت بفرمود تا دیگر باره در تعمیر آن بنا تعجیل کنند و از آن خراج که از قیصر مقرر داشت از مخارج مهم بگذاشت ، پس جوستين اغنادنوس (1) را که سازنده این بنا طلب داشت و با او عتاب آغاز کرد که چرا این عمارت خراب شد ؟ عرض کرد از این روی که جوستی نین در راست کردن سقف و مقصوره تعجیل کرد و نگذاشت تا ارکان آن در جای خود ثقل بیندازد . جوستی نین فرمود من این کیفر با تو خواهم کرد و حکم داد تا دیگر باره آن سقف راست کرد و در این نوبت پنج زرع از کرت نخستین فرود تر بود و آن اینست که هنوز پاینده است و بعد از سقف مقصوره بفرمود مناره بر در آن معبد از سنگ بر آوردند و تمثال جوستی نین را بدان گونه که بر اسبی سوار است بر سر مناره نصب کردند .

چون اغنادنوس تمثال قیصر را بر سر مناره بداشت ، جوستی نین بفرمود تا آن سلمها (2) که از بهر بر رفتن بدان مناره کرده بودند برداشتند و اغنادوس را بر سر مناره بگذاشتند تا از جوع و عطش هم بر سر مناره هلاک شود، شبانگاه ضجیع او بپای مناره شتافت تا حال شوهر باز داند ، اغنادنوس او را تعلیم کرد تا برفت و ریسمانی با دهن (3) آلوده کرده بیاورد ، پس اغنادنوس رشته بنایان را فرود کرده آن ریسمان را بر زبر برد و جامه خود را بر فراز مناره نصب کرد تا هر که از دور ببیند گوید : خود اغنادنوس او است آن گاه يك سر ریسمان را محکم کرده بدو آویخت و بزیر آمد و آن ریسمان را آتش زد

ص: 77


1- گذشت صحیح آن (آنته سويس)
2- نردبان ها
3- روغن

تا ببالا بسوخت و خود از آن جا بگریخت و از پس او هر که بجامه او می نگریست او را مرده می پنداشت .

بالجمله : بعد از نه سال با جامۀ رهبانان بقسطنطنیه آمد و در دیر عزرائیل منزل کرد ، از قضا روزی قیصر بدان دیر عبور کرده با رهبانان سخن ،می کرد از میانه چشمش بر اغنادنوس افتاد و او را غریب دید گفت: چه کسی و از کجا آمده؟ عرض کرد که من مردی دیوارگر و مهندسم ، و اغنادنوس نام دارم. اکنون اگر می کشی رواست و اگر می بخشی از کرم تو دور نیست ، جوستین جرم او را معفو داشت و منصب نخستین را بدو باز گذاشت و مرسوم و خلعت برقرار کرد .

مع الحديث: جوستين را زنی بود که «صوفی» نام داشت و او سخت با كبر و خیلا می زیست و از رؤیت و تدبیر نیز بیگانه نبود و قیصر در بیشتر از امور متابعت او می کرد، در زمان دولت او پسر برادرش که هم او جوستین نام داشت در میان مردم عظیم بزرگ شد و روی دل ها با او گشت، صوفی با شوهر گفت: که اگر جوستین بدین عظمت زیست کند روزی چند نکشد که ترا از تخت بزیر آورده بکشد و ایمپراطور روم گردد ، و خاطر قیصر را از او رنجیده ساخت قیصر بفرمود تا برفتند و سر او را از تن برداشته بیاوردند و از غایت خشم پای بد آن سر می زد و پایمال می ساخت و بسا این گونه فساد از صوفی ظاهر می شد چنان که «نرسس» که خصی بود و حکومت مملکت ایتالیا داشت و چندان دلاور بود که قبایل «لنبرد» (1) را از ایتالیا اخراج کرد بفتنه صوفی از قیصر برنجید و اغوا کرده دست مردم لنبرد را دیگر باره در مملکت ایتالیا مطلق ساخت و دولت را ضعیف نمود ، و آن جماعت را از این روی لنبرد می گفتند که سر را از موی می ستردند و ریش را رها کرده تا دراز می گشت چه لنبرد بمعنی ریش بلند است ، و دیگر طایفه او را چندان که خواستند با قیصر طريق مخالصت سپرند بفتنه صوفی راست نیامد و جوستین پیام داد که دوستی شمارا نمی خواهم همان بهتر که خصم باشید

ص: 78


1- گذشت صحیح آن (لنبار) چنان که در لاردی ذکر شده و بحسب ترکیب کلمات که مؤلف ذکر می کند باید ( لنبارب) تلفظ شودن چه در زبان فرانسه آن بمعنی بلند و بارب بمعنی ریش است مگر این که این توجیه بزبان ایتالیایی صحیح باشد.

و در زمان او چنان افتاد که عمال انوشیروان مردم ارمنستان را بدین زردشت همی دعوت کردند و آن جماعت كس بنزديك جوستين فرستادند ، باشد که در این کار چاره اندیشد ، قیصر ایشان را همی خواست اعانتی کند و قوت نداشت از این روی کس بترکستان فرستاد و خواست با مردم آن اراضی همدست شود و با ایرانیان ستیزه کند ، مرگ او را زمان نداد و در آخر حیات دیوانه گشت و هم در آن دیوانگی بفرموده صوفی تیبر دوم را ولیعهد ساخت و رخت از جهان بدر برد مدت ملکش دوازده سال و ده ماه و دوازده روز بود .

ولادت با سعادت محمد مصطفى صلی الله علیه و اله

شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . از این پیش آن چه در کتب پیغمبران سلف و صحف انبیای متقدم، و كلمات حکمای دانشور ، و اخبار کاهنان ، دلالت بر ظهور پیغمبر آخرالزمان داشت مرقوم افتاد، و هر يك بحكم زمان و تاریخ وقت نگاشته آمد و سیر آباء و امهات آن حضرت تا عبدالله بن عبدالمطلب عليهما السلام باز نموده شد، و معلوم گشت که نور پاک پیغمبر صلی الله علیه و اله همه از اصلاب شامخه در ارحام مظهره منتقل شد، و پدران و مادران آن حضرت جمله خدای پرست بوده اند و بر شریعت انبیای سلف رفته اند ، و هرگز هيچ يك از آن جماعت را پرستش اصنام و نیایش اوثان آلوده نساخته و هم در ذیل قصه عبد الله بن عبدالمطلب عليهما السلام به حامل شدن آمنه بنت وهب بدان حضرت اشارت رفت ، اکنون بر سر داستان شویم همانا مردم عرب را در زمان جاهلیت، باقتضای فصل و هوای موافق ، حج گذاشتن بودی ، لاجرم گاهی در محرم و گاهی در صفر ، و زمانی در ماه دیگرحج همی کردند از این روی چنان افتاد که در شهر جمادى الاخره در ایام تشریق (1)، نزد جمرة وسطى آمنه عليها السلام برسول الله صلى الله عليه و سلم حامل شد ، و چون یک ماه از حمل آمنه بگذشت آسمان و زمین و درختان یکدیگر را همی بشارت کردند ، و در این وقت عبدالله علیه السلام بمدینه سفر کرد و بعد از پانزده روز بمرض موت وداع جهان گفت و سقف آن خانه که

ص: 79


1- روزهای 11 و 12 و 13 ذى الحجة الحرام

در آن ارتحال فرمود ، شکافته شد و هاتفی ندا در داد که مرد آن که در صلب او بود پیغمبر آخرالزمان و کیست آن که نخواهد مرد ؟ و جسد مبارکش را در دار النابغه مدفون ساختند؛ چنان که مذکور شد .

و چون دو ماه از حمل آن حضرت بر آمد، ملکی از آستان و زمین ندا در داد که صلوات کنید محمد و آل او را و استغفار کنید از بهر امت او و چون سه ماه انقضا یافت ، ابو قحافه از سفر شام مراجعت می کرد ، چون بنزديك مكه متبرکه رسید ناقه او سر بر زمین نهاده سجده ،همی کرد، ابو قحافه چوبی بر سر او سخت بزد و هم سر بر نداشت ، در خشم شد و گفت : مثل تو ناقه ندیده بودم . ناگاه هاتفی بانگ زد که مزن او را . مگر نبینی جبال و اشجار و آفرینش را که سجده شکرانه کنند؟ که از پیغمبر امی در شکم مادر سه ماه گذشته است وای بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او .

و چون چهار ماه منقضی شد حبیب زاهد از طایف روانه مکه شد و در راه طفلی را دید که برو در افتاده هر چند او را بر گرفت و بپای داشت ، هم بسجده در افتاد و هاتفی ندا در داد که دست از او بدار که سجده شکر می کند بوجود پیغمبر برگزیده و چون پنج ماه سپری شد و حبیب زاهد بخانه خویش مراجعت کرد ، صومعه خود را دید که بزلزله اندر است و سکون نمی پزیرد و بر محراب آن نوشته بود که ای اهل صوامع ایمان آرید بخدا و رسول او محمد صلی الله علیه و آله که نزدیک شد ظهور او خوش آن که بدو ایمان آرد. وای بر آن کس که بر او کافر شود ، و حبیب از نگریستن این آیات ایمان آورد .

و چون شش ماه گذشت ، اهل مدینه و مردم یمن بقانون خویشتن که هر سال عیدی کردندی در عیدگاه خود حاضر شدند و رسم داشتند که نزد درختی شده که « ذات انواط» نام داشت ، و آن درخت را ستایش و پرستش می نمودند و آن روز راخوش می خوردند و خوش می آشامیدند ، در این وقت . چون نزد آن درخت انجمن شدند بانگی از درخت بر آمد که

﴿جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ کانَ زَهُوقاً﴾ (1)

مردم از آن بانگ بیم کردند و بسرای خویش شتافتند و در ماه هفتم سواد (2) بن قارب نزد

ص: 80


1- رفت
2- بر وزن جواد

عبدالمطلب آمد و گفت : دوش میان خواب و بیداری درهای آسمان را گشوده دیدم و ملايكه و ملایکه همی فرود شدند بسوی زمین و گفتند ، زینت کنید زمین را که نزديك شد ظهور محمّد پسرزاده عبدالمطلب رسول خدا بسوی کافه خلق صاحب شمشير قاطع من گفتم کیست او؟ گفت : محمّد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبدمناف عبدالمطلب فرمود: این خواب را پوشیده دارد و چون هشت ماه بر آمد ماهیی که «طموسا» نام داشت در بحر اعظم بردم خویش بایستاد و ملکی او را گفت ، چیست ای ماهی که بحر را متلاطم ساخته گفت: پروردگار من ، آن گاه که مرا بیافرید فرمود که چون محمد صلی الله علیه و اله ظهور کرد ، امت او را دعا کن . اينك شنيدم كه ملايك بشارت او را می دادند . پس برای دعا بحرکت آمدم، آن ملك خطاب کرد که آرام باش و دعا کن و در ماه نهم ده هزار ملك از آسمان فرود شد و هر يك قندیلی از نور بدست داشتند که بر آن نگاشته بود ﴿لا اِلهَ اِلَّا الله مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله﴾ پس بدور مکه صف بر زدند و همی گفتند ، این نور محمّد است و عبدالمطلب از این جمله آگاه بود و پوشیده می داشت و چنان بود که حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هیچ گرانی نداشت و جز قطع آن خون که مرزنان را عادت است او را علامتی بدست نبود.

بالجمله: چون مدت بسر شد و شب جمعه هفدهم ربیع الاول برسید آمنه با مادر خود گفت ای بره (1) دلتنگ شده ام می خواهم بحجرۀ خویش شوم ، و قدری بسوگواری بر شوهر خود بگریم پس در زوایه برابر از آن خانه از جانب چپ بحجره خویش شد و در بروی خویش به بست، ناگاه او را ردزدان گرفت. پس از جای بجنبید که در باز کند و آن نیرو نیافت لاجرم باز شده بنشست و از تنهائی همی وحشت داشت : ناگاه سقف خانه شکافته و چهار حور بزیر آمد (2) و گفتند ، بیم مکن که ما بهر خدمت تو آمده ايم و هر يك از طرفی بپهلوی او نشستند و هاتفی آواز داد که ای آمنه . چون بار بگذاری بگو: « أُعِيذُهُ بِالْوَاحِدِ مِنْ شَرِّ كُلِّ حَاسِدٍ وَ كُلِّ خَلْقٍ مَارِدٍ یَأْخُذُ بِالْمَرَاصِدِ فِی (3)

ص: 81


1- بفتح باو تشديد راء
2- بهار جلد ششم باب تاریخ ولادته (صلی الله علیه و آله) نقل از واقدی
3-

الموارد (1) من قائم و قاعد پس مرغی سفید بر آن حضرت ظاهر شد و پر خود بر شکم او كشيد تا خوف از او زایل شد.

آن گاه زنان چند دید که هر يك بقامت نخلی (2) بودند با خوش بوئی و جامه های بهشتی با او سخن همی کردند بزبانی که شبیه بزبان آدمیان نبود و در دست ایشان کاسه های بلور که سرشار از شربتی شیرین بود ، پس بشارت دادند آمنه را بمحمد صلی الله عله و آله و او را از آن شربت بچشانیدند پس آن نور که آمنه در روی داشت او را فرو گرفت و چیزی چون دیبای سفید در میان آسمان و زمین گسترده شد و هاتفی ندا در داد که بگیرید عزیزترین مردم را ، و مردی چند بر فراز سر خویش ایستاده دید که ابریق ها بر کف داشتند، و علمی از سندس (3) مشاهده کرد که بر یاقوت سرخ بسته هم بر بام کعبه نصب بود.

بالجمله: در روز جمعه بعد از صبح صادق آن حضرت متولد شد و از پای بزیر آمد و روی بکعبه بسجده در افتاد دو دست ها برداشت و با خدای مناجات کرد «لا اله الا الله» همی گفت. در این هنگام ابری سفید از آسمان فرود شده آن حضرت را فرو گرفت ، و ندائی در رسید که ﴿طُوفُوا بِمُحَمَّدٍ شَرْقَ اَلْأَرْضِ وَ غَرْبَهَا وَ اَلْبِحَارَ لِتُعَرِّفُوهُ بِاسْمِهِ وَ نَعْتِهِ وَ صُورَتِهِ﴾، یعنی بگردانید محمّد را بمشرق و مغرب زمین و دریا ها تا همه خلایق او را بنام وصفت و صورت بشناسند، آن گاه آن سحاب بیک سوی شد ،آمنه محمد را بر فراز حریر خز را در میان جامه سفید یافت که سه کلید از مروارید خوشاب (4) بکف داشت و هاتفی بانگ داد که محمّد گرفت ، کلید نصرت و سود مندی و نبوت را ، آن گاه ابری دیگر بادیده شده او را فرو گرفت و جنابش را از کرت نخستین بیشتر پوشیده داشت و ندائی در رسید که ﴿طوفوا محمد الشرق والغرب واعر ضوه على روحاني الجن والانس والطيور والسباع وأعطوه صفاء آدم ورقة نوح رخلة ابراهيم و لسان اسمعيل و جمال يوسف و بشرى يعقوب و صوت داود و زهد یحیی و کرم عیسی﴾ و آن ابر نیز برخاست و در دست پیغمبر حریری سفید و محکم برتافته بود و گویندۀ گفت «قد قبض محمّد على الدنيا كلها فلم بیق شییء الادخل في قبضته» یعنی محمد جميع دنیا را در قبضه تصرف آورد

ص: 82


1- کمینگاه جایگاه جمع مرصد بر وزن مقتل
2- درخت خرما
3- بضم مين و دال : نوعی از دیبا و ابریشم
4- بر وزن دوشاب : آبدار

چنان که هیچ جزوی از آن باقی نماند، پس سه تن را دید مانند آفتاب درخشان در دست یکی ابریقی از سیم و نافه از مشگ و در دست دیگری طشتی از زمرد که در چهار جانب مرواریدی سفید نصب داشت و گوینده می گفت ﴿هَذِهِ الدُّنْیَا فَاقْبِضْ عَلَیْهَا یَا حَبِیبَ اللَّهِ فَقَبَضَ عَلَی وَسَطِهَا﴾ یعنی این دنیا است بگیر ای دوست خدا پس میانش را گرفت و قائلی گفت «قبض الكعبه» و درد ست سیم حریر ی سفید سخت بر تافته بود آن را بگشود و از آن خاتمی بر آورد که بیننده را حیرت می گرفت ، و هفت مرتبه، آن حضرت را شسته و آن خاتم را بر کتفش نهاد چنان که نشان (1) محجمه آشکار گشت و سر و رویش را با روغنی مسح کرده چشمش را سرمه کشید و آب دهان خود در دهانش کرد تا بنطق آمد و چیزی گفت که آمنه ندانست ، پس آن ملك گفت ﴿ فِی أَمَانِ اَللَّهِ وَ حِفْظِهِ وَ کَلاَئَتِهِ (2) قَدْ حَشَوْتُ قَلْبَکَ إِیمَاناً وَ عِلْماً وَ حِلْماً وَ یَقِیناً وَ عَقْلاً وَ شَجَاعَهً أَنْتَ خَیْرُ اَلْبَشَرِ طُوبَی لِمَنِ اِتَّبَعَکَ وَ وَیْلٌ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْکَ ﴾ پس هر يك آن حضرت را زمانی اندك در میان بال خود بداشتند و بجای گذاشتند و خازن بهشت که این کار ها همه او می کرد برفت و چون لختی دور شد روی برتافته بدآن حضرت گفت «یا عزا لدنيا والآخرة» و آن حضرت ناف بریده و ختنه کرده متولد شد و نوری از فرق مبارکش ساطع گشت که آسمان روشن شد و قصرهای شام و یمن و فارس مشاهد آمنه افتاد که مانند آتش افروخته و درخشان بود، و مرغان بسیار مانند اسفرود (3) گرد او را فرو گرفتند. بعضی بر آنند که «شفاء» (4) مادر عبدالرحمن بن عوف قابله آن حضرت بود و چون آن حضرت بدست او رسید ندائى كه «يرحمك ربك» و از شرق تا غرب را نورانی دید.

بالجمله» در حین ولادت پیغمبر صلی الله علیه و اله عبد المطلب نزديك كعبه خفته بود ناگاه نگریست که کعبه و ارکانش از زمین خلع شده بجانب مقام ابراهیم (5) بسجده رفت،

ص: 83


1- حجامت گاه
2- بكسر كاف : حفظ و نگهداری
3- بكسر همزه و سكون سين و فتح فاء : سنگ خوراك كه بعربی قطام گویند، پرنده ایست به بزرگی گنجشک و چند پر مانند شاخی بر سر دارد
4- شفا بكسر شین
5- ظاهرا این روایت از بحار نقل شده و در بحار سخنی از کنده شدن کعبه از زمین نیست

پس مستوى بایستاد و ندا در داد که ﴿اَللَّهُ أَکْبَرُ رَبُّ مُحَمَّدٍ اَلْمُصْطَفَی اَلْآنَ قَدْ طَهَّرَنِی رَبِّی مِنْ أَنْجَاسِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَرْجَاسِ اَلْکَافِرِینَ﴾ پس اصنام و اوثان شکسته بر وی در افتادند و مرغان بسوی کعبه جمع شدند و کوه ها بجانب كعبه مشرف شدند و ابری سفید نگریست که در برابر حجره آمنه ایستاد عبدالمطلب را شکفتی فرو گرفت و بنزديك آمنه بشتافت و در سرای او بکوفت و بخانه در رفت و گفت ای آمنه نمی دانم بخواب اندرم یا این همه به بیداری می نگرم ، گفت همانا بیداری فرمود که آن نور در جبین تو بود چه شد؟ گفت : با آن فرزند است که از من جدا شد، فرمود: فرزند مرا بیاور تا به بینم آمنه گفت : چنان دانم که تا سه روز او را دیدار نتوانی کرد .

عبدالمطلب در خشم شد و شمشیر برکشید و فرمود حاضر کن فرزند مرا اگرنه ترا بکشم یا خود را عرضۀ تیغ سازم، آمنه گفت: وی اندرین خانه است ، تو خود اگر توانی او را دیدار کن چون عبدالمطلب آهنگ آن حجره کرد، مردی پیر از آن جا بدر شد و گفت : باز شو که هیچ کس از بشر او را نتواند دید تا جمیع ملائکه خدا او را زیارت نکنند ، پس عبدالمطلب بر خویشتن بلرزید و باز شد (1) و هم قریب بولادت آن حضرت چنان افتاد که عید بت پرستان پیش آمد و گروهی از قریش در بت خانه خویش معتکف (2) شدند و شتران کشتند و خمر نوشیدند ، چون شب ولادت پیش آمد آن بت که از همۀ اصنام بزرگ تر بود بر وی در افتاد و آن جماعت ، سه کرت آن بت را نصب کردند و هم بر وی در افتاد ، چون دیگر بارش بر گرفتند و بر جای محکم کردند: از میان آن بت بانگی شنیدند که می گفت :

نردی (3) لمولود أضاعت بنوره *** جميع فجاج (4) بالارض فالشرق والغرب

وخرت (5) له الاوثان طراً و أرعدت (6) *** قلوب ملوك الارض جمعاً من الرعب

و هم در آن شب شهب (7) ثواقب و آثار عجیب در آسمان پدیدار شد ، قریش

ص: 84


1- بحار باب تاريخ ولادته (صلی الله علیه و آله) از کتاب الانوار
2- مقيم
3- مي افتيم
4- جمع فج : راه گشاده میان دو کوه
5- افتاد
6- لرزید
7- جمع شهاب: ستاره ستاره که مضمح و نابود می شود (بعقیده علمای هیئت کنونی)

بنزد ولید بن مغیره شدند و آن حال باز نمودند . وی گفت : این علامت قیامت باشد و اگر نه حادثه واقع شده است و از آن سوی چون یوسف یهود که در مکه سکون داشت این آثار ،بدید گفت از کتب چنین خوانده ام که شب ولادت پیغمبر آخرالزمان این شگفت ها بادید آید و بامداد بمجلس قریش آمد و فحصه همی کرد تا بدانست مولودی در میان قریش بظهور رسیده و پس از روزی چند در انجمن هاشم و ولید پسرهای مغیره و عاص بن هشام وابو حمزة بن ابي عمرو بن اميه و عتبة بن (1) ربیعه و جمعی از اکابر قریش در آمد و خواستار شد تا این که آن حضرت را بدید و نشان خاتم را در کتف او مشاهده کرد فریادی بر آورد و مدهوش شد.

قريش بدو عجب کردند و بخندیدند . یوسف بخود آمد و گفت : ای معشر قریش آیا می خندید بر من ؟ «هذا نبي السيف» اينك نبوت از میان بنی اسرائیل برخاست . و این خبر پراکنده شد و در این وقت حسان بن ثابت هفت ساله بود و در مدینه سکون داشت یکی از احبار (2) یهود را نگریست که غوغا بر انگیخت و یهودان را گرد خود مجتمع ساخت و گفت: ستاره احمد ، دوش پدید شد، همانا از مادر بزاده است ، اما با این همه سعادت، ایمان نیافت و چون خبر بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله بدو رسید انکار نبوت او کرد.

و از آن سوی چون ابوقبیس بن عدی که از بت پرستیدن ، کیش نصاری گرفته بود اصغا فرمود که ستاره احمد آشکار شده گفت: راست است این خبر چه وقت ظهور اوست و من که جامه رهبانان گرفته ام از بهر آنست که روزی او را دریابم و بدو ایمان آرم ، و آن گاه که خبر دعوت پیغمبر را از مکه شنید تصدیق نمود ، و چون آن حضرت بمدينه هجرت فرمود هنوز ابو قبیس زندگی داشت اما بغایت پیر بود و هم در شب ولادت آن حضرت شیاطین بنزد ابلیس آمدند و از آن آیات که مشاهده کرده بودند باز گفتند، و مکشوف داشتند که امشب ما را از عروج بفلك و سير در آسمان ها رد و منعى حادث شده و ندانسته ایم که سبب چیست ابلیس خود میان به بست و گرد جهان طوافی

ص: 85


1- بضم عين و سكون تا
2- جمع حبر بكسر حا و سکون با: دانشمند، عالم یهودی

یکرد، چون بخانه مکه آمد ملایک را نگریست که گرد آن خانه را فرو گرفته اند ، خواست بدرون شود ، جبرئیل بانگ بر وی زد که دور شو گفت که چیست ؟ فرمود که بهترین انبیا متولد شده گفت : آیا مرا با او دستی باشد و بهره از او توانم گرفت؟ فرمود هرگز تو را بدوست نخواهد بود عرض کرد که آیا از امت او نصیبی دارم ؟ فرمود بلی گفت: من بدان کفایت خویش کنم همانا قیل از ولادت عیسی علیه السلام، ابلیس را تا آسمان هفتم راه بود و چون عیسی علیه السلام متولد شد سیر او از سه آسمان منقطع شد پس از آسمان چهارم برتر نتوانست شد؛ و بعد از ولادت رسول الله صلی الله علیه و آله یک باره راه او از فلك انقطاع يافت، و كاهنان نیز از همزادان دور افتادند و اخبار بغیب نتوانستند و کردار سحره و علم قیافه نیز محوشد ، مع الحدیث (1) حضرت رسول صلی الله علیه و آله در روز جمعه هفدهم که شهر ربيع الاول بعد از طلوع فجر متولد شد و این روز موافق بود با بیست و هشتم نیسان و بیستم شباط رومی و هفدهم دیماه فرس و از واقعه فيل و قصه ابرهه چنان که مذکور شد پنجاه پنج روز گذشته بود و ولادت آن حضرت در مکه معظمه در کوئی بود که مشهور است به «ارقاالمولد» و آن کوی در شعبی است که معروفست بشعب بنی هاشم در سرائی که شناخته است بسرای محمد بن یوسف و آن سرای بمیراث بهره پیغمبر گشت و آن را در زمان خود بعقیل بن ابیطالب بخشید، و اولاد عقیل بعد از فوت او به محمد بن یوسف ثقفی برادر حجاج فروختند و او آن خانه را جزو سرای خویش کرد که «بیضا» نام داشت، و چون زمان دولت هارون الرشید پیش آمد، خیزران که مادر او بود بحجج کعبه رفت و آن خانه را از سرای محمد بن یوسف برآورد مسجدی بنیان کرد ، و در سال شش صد و پنجاه و نه از هجرت گذشته ملك مظفر والی یمن در عمارت آن مسجد ، فی جمیل فرمود و اکنون ساکنین خیر البلاد روز میلاد آن حضرت بزیارت آن مسجد رفته رسم ضیافت و شادی بپای (2) برند . و طالع میلاد آن حضرت ، بیستم درجه جدی بود و زحل و مشتری ، در عقرب جای داشتند و مریخ و آفتاب در حمل ، بنقطه شرف بودند و زهره و عطارد هم در حوت تمام شرف داشتند، و قمر در اول میزان بود و رأس در جوزا با

ص: 86


1- بحار باب تاریخ ولادت (ص)
2- کامل ابن اثیر جلد اول (ص) 162

شرف قرین داشت ، و ذنب در قوس که خانه اعداست هم بنقطه شرف بود (1). همانا هيچ يك از سلاطین ایران ؛ عید مولود نبی قرشی را آن پاس حشمت که شایسته بود نمی داشتند و بسا بود که آن روز مبارک می گذشت و عامه مردم بدان آگاه نبودند.

در این عهد خجسته که نوبت دولت ، بنام ملك الملوك اعظم فرمانگذار عرب و عجم پادشاه عالم عادل محمدشاه قاجار که ملکش مخلد و دولتش مؤبد باد افتاد عيد مولود محمّد صلی الله علیه و اه را بزرگ ترین اعیاد نهاد و همه جشن ملکی و بساط خسروانی گسترد و خلعه و افضال افزون کرد ، چندان که نام این عید همایون بلند اوازه شد و این قانون از وی در ایران تذکره گشت، اکنون چهارده سالست که نگارنده این کتاب مبارك ، چون عید مولود فرا رسد و صنادید ایران در حضرت شاهنشاه حاضر شوند قصیده تهنیت را در آن انجمن بین یدیه (2) عرضه دارم ؛ اگر چه راقم حروف را قانون نباشد که در این کتاب از بهر ،زینت ، شعری نویسد جز این که از بهر تاریخ بکار شود و تشیید (3) قصه را تمیمه گرند (4) در این هنگام از بهر میمنت یکی از آن قصاید را چند شعر بر نگاشت .

عيد مولود شنهشاه عرب شد آشکار *** زان شهنشاه عجم، هم شاد شد هم شادخوار (5)

این چه مولود است گو مادر پدر را خالقست (6)؟ *** دیده پوری کز و مادر پدر شد آشکار ؟

ای این چه مولود است کاین هر چار (7) مادر نه پدر *** چارونه فرزند اویند از پس نهصد هزار ؟

این چه مولود است کو خود بود پیری سالخورد *** پیش از آن کاین روز بر ما تابد (8) و این روزگار؟

ص: 87


1- این ها اصطلاحات نجومی است و آن چه را صاحب تاریخ یعقوبی از خوارزمی و غیر او روایت می کنند با آن چه را مصنف ذکر می کند تفاوت دارد ( جلد دوم صفحه 4)
2- در حضور او
3- تحکیم
4- جلد تعويذ مشتمل و دعایی که به باز و بندند
5- خوشحال
6- یعنی او مقصود از خلقت پدر و مادر است
7- چهار عنصر : بادو آب و آتش و خاك و نه فلك
8- باشد

این چه مولود است کز فرش (1) ازل زاد (2) و ابد ؟ *** گز ازل او پیش تاز است از ابد او یادگار

این چه مولود است کز هر هستئی در سال و ماه *** خردتر نبود مگر یک سال از پروردگار (3)؟

این چه مولود است کومر بوالبشر را در بهشت ! *** نهی کرد و امر کرد و خواند پیش و راند خوار

بخت اگر باروی آن مولود خرسندم نساخت *** مظهر نام وصفات اوست شاه بختیار

شهریار تاج بخش و پادشاه باج گیر *** خسرو غازی محمد شه خدیو کامکار

اکنون بر سر داستان شوم چون آمنه عليها السلام بار بنهاد قائلی بانگ برداشت که بهترین مردم از تو بزاد، او را محمّد نام کن . پس آمنه او را بدین نام خواند و بعد از سه روز عبدالمطلب محمد صلی الله علیه و آله را در آغوش گرفته بمکه آورد، و چون بدرون کعبه رفت آن حضرت فرمود : بسم الله و بالله و کعبه در جواب بسخن آمد و گفت : السلام عليك يا محمد و رحمة الله و بركاته و هاتفي آواز داد : ﴿ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقا﴾. آن گاه عبدالمطلب گهواره از خیزران (4) سیاه بدست کرد و بازر و گوهر مرصع نمود و بافته زرتاری (5) سفید از آن بیاویخت و عقدی از مروارید و دیگر جواهر بدان بست و آن حضرت با آن دانه ها خدای را تسبیح می گفت، و روز چهارم سواد بن قارب نزد عبدالمطلب آمد و خواستار دیدار رسول الله شد ، عبد المطلب سواد را بخانه در آورده ، آن حضرت را حاضر ساخت و چون پرده از جمالش بر گرفت ، نوری

ص: 88


1- شکوه و جلال
2- زائیده شد
3- اشاره است به حدیثی که در السنه عرفاء و صوفیه معروف است و آن روایت این است که پیغمبر فرموده ﴿أَنَا أَصْغَرَ مِنَ ربی لسنتين﴾ و لیکن سزاوار نیست این گونه عبارات و الفاظ و مدحها درباره پغمبر (صلی الله علیه و آله) و اهل بیت او عليهم السلام باستناد چنین احادیثی که اساس و پایه صحیحی ندارد بکار برد و لو آن که قابل توجیه بمعانی صحیحه باشد مثل این که مراد از کوچک تری پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از خداوند متعال به یک سال یا دو سال ممکن بودن او واجب بودن باری تعالی و در عین حال مظهر صفات جلال و جمال او بودن باشد
4- بضم زاء : نی
5- تار آن از طلا

ساطع شد که ایشان آستین بردیده نهادند از آن سوار سر و پای آن حضرت را ببوسید و عبدالمطلب را گواه گرفت که من بدو ایمان آوردم ، وروز هفتم ولادت ، ابوطالب از بهر آن حضرت عقیقه کرد و در این هفته آمنه پیغمبر را شیر داد و شب هشتم ثوبیه (1) کنیز ابولهب بشیر پسر خود که «مسروح» نام داشت پیغمبر را ارضاع کرد (2) و این ثوبیه مژده ولادت پیغمبر را به ابولهب برد و او بمژدگانی وی را آزاد ساخت و این آزادی را خدای ، در حق اوضایع نگذاشت چنان که عباس عم رسول الله بعد از هلاکت ابولهب او را در خواب دید ببدترین حالتی با او گفت بعد از ما بچه رسیدی . ابولهب گفت : بعد از شما براحتی نرسیدم جز این که مرا این قدر آب دهند که در این جا گنجد و اشاره کرد بگوی که در میدان دو انگشت ابهام و سبابه است و این ببرکت آزاد کردن ثوبیه است.

بالجمله: سه ماه ثوبیه آن حضرت را شیر داد و از این روی اهل سنت بر آنند که حمزة بن عبدالمطلب و ابو سلمه مخزومی و عبدالله بن حجش با رسول الله برادران رضاعی اند چه ایشان را نیز ثوبیه شیر داده بود، اما علمای اثنا عشریه بر آنند که اگر ثوبیه را فرزندی دیگر باشد یا ابولهب رازنی جز ثوییه نیز فرزندان باشد برادران رضاعی آن حضرت خواهند بود (3) و غیر از این خواهر و برادر رضاعی نتوانند شد چه از بطن ثوبیه یا صلب ابولهب نبوده اند و پیغمبر صلی الله علیه و آله پیوسته اکرام با ثوبیه را مرکوز خاطر می داشت و از مدینه برای او جامعه و انعام انفاذ ،می داشت ، و در سال هفتم هجرت بعد از فتح خبر ثوبیه وفات کرد و رسول الله از آن پس بمکه شده از خویشان او فحص کرد و کسی را نیافت، اما اسلام او مختلف فيه است.

و بعد از ثوبیه حلیمه آن حضرت را شیر داد و او دختر ابوذویب (4) است و نام

ص: 89


1- ثوبيه بضم تا و فتح واو و باء- مسروح بضم میم چنان که در سیره حلبیه است و او از سیره شامیه به فتح میم هم نقل کرده است
2- بحار باب تاريخ ولادته (ص).
3- سیره حلبيه جلد اول (ص 18) کامل این اثیر تاریخ آزاد کردن ابولهب ثوبیه را بعد از هجرت ذکر می کند و بر طبق نقل او خواب عباس عموی پیغمبر بدون ماخذ می باشد و اما مراد از کوی میدان دو انگشت مقداری که باز می ماند در میان دو انگشت در وقت روی هم گذاشتن
4- بر وزن زبیر با همزه وسط

ابو ذويب عبدالله است «و هو عبد الله بن الحارث بن شجنة (1) بن جابر بن رزام (2) بن ناصرة بن قصية (3) بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة (4) بن حصفة (5) بن قيس بن غيلانست (6) و نام شوهر حليمه الحارث بن عبدالعزى بن رفاعة (7) بن ملان بن نصر بن قصيه بن نصر بن بكر بن سعد بن هوازن است و برادر رضاعی آن حضرت عبدالله بن حارث بود و خواهران رضاعی او اسیه و خذامه دختران حارث بودند و خذامه به شیماد (8) مشهور شد و این نام بر خذامه غلبه جست و این هر سه فرزند از بطن حلیمه بودند (9) همانا صنادید عرب را قانون بود که طفلان خویش را بدایگان می سپردند تا زنان ایشان بفراغت باشند و اولاد زیادت کنند و مرضعات (10) از صحرا نشینان اختیار می کردند تا ایشان در میان قبایل بشجاعت و فصاحت برانید، چه طیب هوا و عذوبت (11) آب را در طلاقت (12) غسان و بلاغت بیان دخلی تمام است. و از این جاست که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿أَنَا أُعْرِبَ مِنْ قُرَيْشِ اسْتُرْ ضَعَةُ فِى سَعْدِ بْنِ (13) بَكْرٍ﴾ چه قبیلهٔ سعدیه در میان عرب بفصاحت نامدار بودند.

بالجمله: از این روی در هر خزان و بهاری زنان مر ضعات از قبایل عرب که در حوالی مکه بودند متوجه حرم شده اطفال شیر خواره را از بهر ارضاع (14) بقبایل خود می بردند و می داشتند تا مدت رضاع بسر می شد چون نوبت به پیغمبر صلی الله علیه و اله افتاد فرشتگان خدای، او را از نظر مادر غایب کرده بر تمامت بقاع شرق و غرب بگذرانیدند و منادی

ص: 90


1- بكسر شين
2- بكسر راء
3- بر وزن رقية ، سيره ابن هشام با قا ضبط کرده است و صاحب پاورقی آن هم ( فاء) را بر قاف ترجیح داده است
4- بكسر عين وراء
5- بفتح حا و صاد و فا سیره با حای نقطه دار ذکر کرده است.
6- بفتح عين بدون نقطه چنان که در سیره است
7- بر وزن صغری
8- بر وزن صحراء
9- سیره ابن هشام جلد اول «ص 173»
10- دایه ها
11- گوارائی
12- روانی
13- من از قریش فصیح ترم زیرا از قبیله سعدیه شیر خورده ام
14- شیر دادن.

رحمان همی ندا کرد که ای آفرینش، این محمد بن عبدالله بن عبد المطلب است حبذا (1) پستانی که او را شیر دهد و خوشا آن دست که او را پرورش فرماید و خنکا آن خانه که در آن جا ساکن شود. ازین ندا تمامت آفرینش بآرزوی این مقام شدند و طیور و رياح و سحاب هم بدین امید بودند. دیگر باره از غیب نداشد که از نخست ، رقم این سعادت بنام حلیمه سعدیه بنت ابو ذویب شده.

بالجمله: در آن سال در قبیله حلیمه قحطی بزرگ بود، و حليمه و شوهر او حارث را حماری لاغر و شتری پیر بود که شیر اندك در پستان او بزحمت یافت می شد و ایشان بصعوبت معاش می کردند و این ببود تا آن زمان که مرضعات قصد سفر مکه کردند و حارث نیز ضجيع خود حلیمه را بر داشته با قبیله کوچ داد و دختران خود را بخانه گذاشت و خود بر شتر سوار شد و حلیمه بر حمار بر آمد و عبدالله را که طفل شیر خوراه بود از پیش روی بداشت ، چون بحوالی مکه رسیدند قبیله بنی سعد را ندائی بگوش آمد که امسال ، خدای حرام کرد که زنان دختر آرند ببرکت مولودی که در قریش بوجود آمد، خوش وقت آن پستانی که او را شیر دهد، ای زنان بنی سعد بشتابید تا آن دولت دریابید چون قبیله این ندا شنیدند الم جوع را فراموش کرده بشتاب همی تاختند و چون حمار حلیمه بی توان بود از قفای کاروان کوچ می داد و هر چه قوت می کرد سبقت نمی توانست گرفت و از جانب راست و چپ خود ندائی می شنید که «هنيالك يا حليمة:.

ناگاه: از میان شکاف دو کوه مردی بر او ظاهر شد مانند نخلی باسق (2) و حربه از نور بدست بر شکم حمار حلیمه زد و گفت : ای حلیمه ، خدای ترا بشارت فرستاده و مرا امر فرموده که شیاطین را از تو دور کنم با شوهر گفت . آن چه من می بینم و می شنوم آیا تو می بینی و می شنوی؟ حارث گفت نی چیست ترا که مانند خایفانی؟ (3) پس شتاب همی کردند تا بدو فرسنگی فرود شده منزل ساختند در آن شب حلیمه در خواب دید که درختی سبز با شاخه های بسیار بر سر او سایه افکنده و از میان آن نخلی با گوناگون رطب پدید است ، و زنان بنی سعد بر او گرد شده می گویند ای حلیمه تو ملکه مائی و

ص: 91


1- خوشا
2- طویل
3- ترسناك

از آن درخت یک خرما بزیر افتاد و آن را حلیمه بر گرفته بنوشید و حلاوتی از آن یافت که در خواب و بیداری با او بود و چندان که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را در بر داشت آن حلاوتش در مذاق (1) بود.

بالجمله : حلیمه این خواب را مستور داشت و روز دیگر کوچ دادند و زنان قبایل سبقت کرده بمکه در آمدند؛ و هر طفلی شیر خواره که در میان قبایل اشراف و مالداران چون بنی مخزوم و دیگر اقوام یافتند بگرفتند، آن گاه که حلیمه برسید هیچ طفلی نیافت و سخت اندوهناك گشت ناگاه مردی را با عظمت یافت که ندا همی کرد و فرمود ، ای گروه مرضعات هیچ کس هست از شما که طفلی نیافته باشد؟ حلیمه سئوال کرد که که این مرد که باشد گفتند: وی عبد المطلب بن هاشم سيد مکه است لاجرم پیش تاخت و گفت آن منم فرمود ، تو کیستی ؟ گفت ، زنی از بنی سعدم و حلیمه نام دارم عبد المطلب تبسم فرمود و گفت ﴿بخِّ بخِّ خِصْلتان جیِّدتانِ سعْدٌ و حِلْمٌ فیهِما عِزُّ الدّهْرِ و عِزُّ الاْبدِ﴾ خوش خوش نیکوست سعادت و حلم که در ضمن آن عز سرمدی و غرابدی باشد «آن گاه گفت ای حلیمه: نزد من کودکیست یتیم که محمد نام دارد و زنان بنی سعد او را نپذیرفتند و گفتند: او یتیم است و تمتع از يتيم متصور نمی شود، تو بدین کار چونی؟ حلیمه گفت: مرا مهلت ده تا با شوهر خود مشورت کنم. و چون این راز با شوهر در میان گذاشت گفت: زود بشتاب و او را دریاب دیگر طفلی بجای نمانده و در حال با حليمه الهام شد که اگر محمد را ترك گوئی هرگز فلاح نیابی. پس بنزد عبدالطلب آمد و آن جناب او را بخانه آمنه آورد و آمنه او را اهلا سهلا گفت و طفل را باو عرض کرد حلیمه، باول ديدار، شفيته جمال مبارکش شد و آن حضرت را بر ،گرفته پستان راست خویش را در دهانش گذاشت و محمد صلی الله علیه و آله هرگز از پستان چپ حلیمه شیر نیاشامید، و آن را از بهر برادر رضاعی خود می داشت و حلیمه را آن مقدار شیر نبود که فرزند خود را سیر کند، چندان که شب ها از بانگ گریستن او همسایگانش بخواب نتوانستند شد و از برکت آن حضرت پستان های او شیر آور شد، چنان که هر دو سیر بخوردند و شبانگاه شاد بخفتند. و چون حلیمه آن حضرت را بمنزل خویش آورد شوهر او حارث بنزديك آن شتر پیر شد تا مگر از

ص: 92


1-

او شیر دوشد، ناگاه پستان او را پر شیر یافت چندان که سیر بخورد و گفت: ای حلیمه من از این فرزند مبارک تر ندیده ام و این جمال در هیچ بشر نیافته ام، و سجده شکر بجای آورد پس حلیمه سه روز دیگر در مکه توقف فرمود و هر روز پیغمبر را بخدمت آمنه همی آورد و آمنه از آن چه در ایام حمل دیده بود با او بگفت و ارابکتمان آن اسرار وصیت کرد پس روز چهارم عبدالمطلب پیغمبر را بپای کعبه آورد و هفت شوط طواف داد و خدای را بدو گواه گرفت و با حلیمه سپرد و چهار هزار درهم و ده جامه و چهار کنیز رومی بدو عطا کرد و تا بیرون کعبه اش مشایعت فرمود پس حلیمه بر حمار خویش سوار شده آن حضرت را از پیش روی خود بداشت.

و حارث بر آن شتر لاغر بر آمده ، عبدالله فرزند خود را بر گرفت ، و چون براه در آمدند آن حمار لاغر در حال توانا شد و بر جميع ستور (1) قبیله پیشی گرفت، و چنان فربه و خرم بود ، که زنان قبیله او را نمی شناختند و آن حمار بسخن آمده می گفت: ببرکت خاتم پیغمبران شفا یافتم که بر پشت من سور است و حلیمه در میان راه بغاری رسید که مردی نورانی از آن جا بیرون شد و سلام کرد بآن حضرت و گفت: حق مرا موکل کرده است برعایت او و گله آهوئی پدیدار گشت و گفتند: ای حلیمه ، نمی دانی تربیت که می کنی؟ او پاک ترین پاکانست و بهرکوه و دشت می رسید به آن حضرت سلام می دادند، و فرشته بر او موکل بود که نمی گذاشت از بدن مبارکش آن چه نباید دید پدیدار شود و پیوسته نادیدنی را بزیر جامه پنهان می داشت و بهیچ منزلی فرود نمی شد جز این که سبز و خرم می گشت ، و چون بقبیله خویش رفتند برکت در ایشان پدیدار گشت ، و گوسفندان ایشان شیر آور شد و روز تا روز خیر در ایشان زیاده بود و حلیمه همی خواست تا از آن حضرت اصغای کلمه کند اول سخنی که شنید این بود ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ قُدُّوساً قُدُّوساً وَ قَدْ نَامَتِ الْعُیُونُ وَ الرَّحْمَنُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ﴾ و آن حضرت هرگز محتاج بغسل و تطهیر نشد و هرگز از وی مدفوعی دیده نگشت چه در زمین اندر می شد و در روز هفته و ماه چنان بالیده (2) می گشت که مشابهت با دیگر طفلان نداشت و هرگز

ص: 93


1- چار پا
2- بزرگ

با طفلان ببازی نشد و ایشان را نیز از بازی باز می داشت و هرگز بدست چپ چیزی اخذ نفرمود و چون زبانش گشوده شد بهر چه دست بردی «بسم الله» گفتی و حلیمه چندان که آن حضرت با وی بود شوهر را در کنار خویش نمی گذاشت ، و هر روز نوری چون آفتاب بدان حضرت فرود شده غاشیه (1) او می گشت و هر روز دو مرغ سفید بگریبان او در رفته ناپدید می گشت چون دو سال از مدت آن حضرت بگذشت؛ حلیمه او را بمکه آورد و بخدمت آمنه سپرد و چون برکت از آن حضرت یافته بود در دل همی خواست تا وسیله انگیز دو جنابش را دیگر باره بمنزل خود برد ، عرض کرد که ای آمنه . آب و هوای مکه نیکو نباشد ، و بیش تر وقت مرض و بادر این اراضی ظاهر گردد، و من بر این طفل سخت ترسانم، اگر اجازت دهی و بازش بمن گذاری او را دیگر باره بخانه خویش برم ، و نیکو بدارم . الحاح فراوان فرمود تا اجازت یافت و آن حضرت را برداشته بخانه خویش شتافت و مدتی دیگر بداشت چنان که مذکور خواهد شد، همانا بعضی از مورخین بر آنند که «شیما» بعد از مبعث رسول الله ایمان آورد و در اسلام حلیمه خلاف کرده اند و این سخن با آن همه آیات که حلیمه مشاهده کرد و آن سعادت ارضاع که او را روزی شد استوار نباشد ، و نیز بعضی از محققین اسلام او را تصریح کرده اند (2)

جلوس ون سندی

در مملکت چین شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ون سندی یکی از بزرگان مملکت چین است در تمامت آن اراضی بجلالت قدر و مناعت طبع و رزانت (3) رأی معروف بود. چون روزگار دولت ایدی که ذکر حالش مرقوم افتاد روی به پستی نهاد و مدتش بکران رسید، دن سندی فرصت بدست کرده و اعیان دولت را با خود متفق ساخته بدرجه سلطنت ارتقا جست ، و بر تخت خاقانی جای کرد ، و مردم چین ناگزیر به سلطنت او گردن نهادند و پادشاهی چین از خاندان ایدی با وی انتقال یافت

ص: 94


1- پرده ، خادم
2- جلد ششم بحار الانوار باب منشائه و رضاعه صلى الله عليه و آله
3- استحكام

و مدت سلطنت او نوزده سال بود

جلوس بکشوم

در مملکت یمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود يكشوم (1) پسر ابرهة الاشرم است که شرح حالش مرقوم افتاد بعد از هلاکت ابرهه سلطنت یمن یافت و دست جور و اعتساف (2) از آستین برآورد و مردم یمن را عرضه زحمت و شدت ساخت و این یکشوم ، با پسر ذی یزن از سوی مادر ، برادر بود . و این قصه چنانست که مردی از صنادید یمن را که العاص نام بود نسب به تبابعه من می رسانید و کنیت او ابومره بود و لقب ذویزن داشت و این لقب بر نام و کنیت او غلبه کرد ، و چون نژاد او با سلاطین یمن پیوسته می شد مردمش عظیم و بزرگوار می داشتند ، و او را زنی بود که ریحانه نام داشت و از عمالقه (3) بود و صورتي نيكو داشت ، و نيك پارسا می زیست و او را از ذویزن پسری بود که معدی کرب (4) نام داشت و بلقب سیف خوانده می شد چون ابرهه در یمن اسیتلا یافت و دانست که ذویزن را در سرای زنی است که آفتاب در صحبت او بی تاب شود و ستاره در هوای او بی چاره گردد دل در او بست و از شوهرش طلب داشت. ذویزن چون از هیچ در چاره نديد ترك زن گفت، و ریحانه فرزند خود سیف را که در این وقت دو ساله بود برداشته بسرای ابرهه در آمد، و با او همبستر گشت و از ابرهه دو پسر آورد: یکی «یکشوم» و آن دیگر «مسروق» نام داشت اما ذویزن چون زن و فرزند از او بستدند دیگر نتوانست در یمن زیستن کند، ناچار از آن جا کوچ داده آهنگ قسطنطنیه (5) كرد و بنزديك سطایانس که در این وقت قیصری روم و یونان داشت شتافت و در حضرت او سخت بنالید و باز نمود که مردم یمن از جور ابرهه و سپاه حبش به صعب ترین الم و حزن اندرند و نسب خویش بگفت و خواستار شد که قیصرش بمرد و مرکب اعانت کند تا مملکت پدران خویش را از بیگانه باز ستاند

ص: 95


1- در کتب سیر و تواریخ ( یکسوم) بسین بی نقطه ذکر شده
2- ظلم و تعدى
3- طایفه قوی و صاحب اقتداری که اکنون منقرض گشته و مملکت ایشان بین کنعان و مصر در دشت سینا بوده است. (قاموس مقدس)
4- بفتح ميم و سكون عين و فتح كاف وراء
5- از شهرهای ترکیه و نام کنونی آن استانبول می باشد

و عموم مردم را از سختی جور و ظلم برهاند و بر ذمت نهاد که همه ساله خراج یمن بحضرت قیصر فرستد. سطایانس گفت که مردم حبش بر شریعت عیسی علیه السلام زیستن کنند و ما را نيز کيش ترسایانست از این روی من سپاه بدو نفرستم، اگر خواهی از بهر تو بدو نامه کنم تا اگر بر تو ستمی رفته است بردارد ذویزن :گفت: این ستم که بر من حمل شده بنامه تو بر نخیزد و از نزديك او مراجعت نموده روی بحضرت کسری نهاد و طی مسافت کرده بحیره اندر آمد . و در این وقت بحكم انوشیروان عمر و بن هند حکومت حيره داشت پس ذويزن بنزديك او شد و باز نمود که بدو چه رسیده است و گفت: بنزديك قيصر شدم و مرا انصاف نداد، اکنون بحضرت نوشیروان می روم باشد كه ملك الملوك عجم داد من ،دهد عمر و بن هند او را بشناخت و بدانست که نسب او با حمیر منتهی شود و خود نیز نژاد بحمیر می برد. لاجرم بر حال او رقت کرد و خواست تا کین او باز جوید و بر دشمنانش چیرگی دهد پس او را بزرگوار داشت و گفت ، روزی چند بنزديك من سكونت فرمای که مرا هر سال بدرگاه کسری باید رفت و زمان شدنم بدان حضرت نزديك شده ، چون هنگام فراز آید تو را با خویشتن بحضرت برم و داد تو را از کسری بخواهم و ذويزن از این گفته شاد شد و ببود تا هنگام شدن (1) او برسید، پس عمرو بن هند او را برداشته بدرگاه انوشیروان آمد و نخست ذویزن را در سرای خویش بگذاشت و خود بنزديك كسرى آمد و روزی چند با کسری بگذاشت و در کار شراب و شکار و طعام مرافقت نمود ، و ملازمت کرد تا روی دل کسری را با خویش آورد ، و در سخن کردن گستاخ شد ، پس حدیث ذویزن را با انوشیروان در میان نهاد و اجازت گرفت که او را در پیشگاه حضور در آورد ، پس روزی در بارگاه پادشاهی انوشیروان بر تختی زرین که هر چهار ستون با یاقوت سرخ مرصع بود ، جای کرد و آن تاج گوهر آگین که از نهایت گرانی با سلسله برفراز سر او بداشته بودند ، و سر آن سلسله با آسمانه خانه محکم کرده بودند از سر بنمود ، و دیگر ادوات حشمت و بساط جلالت که او را بود آراسته فرمود ، پس حکم داد تا ذویزن در آید ، و چون او ببارگاه ملك الملوك عجم در آمد و آن آئین و حشمت بدید چشمش خیره و خردش پریشان گشت ، و از هیبت ملك پایش

ص: 96


1- رفتن

بسر آمد و بر وی در افتاد.

انوشیروان فرمود بر گیرید او را پس ملازمان حضرت او را بپای داشتند و بانجمن کسری در آوردند . عمرو بن هند در پیش تخت نوشیروان نشسته بود و جز او همه کس بپای بود، چون ذویزن برسید عمرو بن هند از جای بجست و او را برتر از خویشتن بنشاند انوشیروان دانست که او مردی بزرگست ، او را فراتر خواند و بزبان ، او را بنواخت و چون بنشست از حال او پرسش نمود و گفت: بکدام حاجت این راه دور در نوشتی؟ (1)

ذویزن چون این بشنید از جای خود فراتر شده بمیان مجلس اندر آمد و دو زانو زده بر پادشاه ثنا گفت و از صیت (2) عدل و داد او که در جهان پراکنده است یاد کرد و گفت : ايملك ، مرا نسب از خاندان تبابعه یمنست، پدران من پادشاهان بودند حبشه بیامد و ملك از ما بستد و بر رعیت ستم کرد و بر ما ستم ها رفته از خون و خواسته (3) و حرمت که شرم دارم در حضرت ملک زبان بدان آلوده سازم ، و امروز بزنهار تو آمده ام و از تو فریاد خواهم که بسپاهی مرا مدد دهی تا دشمن را از خانه خویش برانم ، و اراضى يمن را با ملك تو پيوسته گردانم. ملك عجم را بر ذويزن و ریش سفید او دل بدرد آمد و آب در چشم بگردانید و گفت : ای پیر ؛ نیکو سخن کردی و همه بر صدق گفتی و دل مرا بدرد آوردی اما بحکم عدل و شریعت سلطنت، پادشاه باید نخستین مملکت خویش را نیکو ،بدارد و آن گاه طلب ملك ديگر كند ، مملکت یمن از این پادشاهی دور است و زمین بادیه و حجاز بمیانه اند راست و از سوی دیگر دریا میانجی است ، و سپاه از دریا عبور دادن هم کاری صعب است مرا در این کار اندیشه باید کردن ، تو اکنون بنزد من جای کن که هیچ از خواسته و نعمت با تو دریغ ندارم تا کارها راست کنم و مقصود ترا در کنارت نشانم و بفرمود تا ده هزار درم حاضر کرده بدو عطا دادند. ذویزن آن درم بگرفت و از حضرت ملك بیرون شد و همی بیفشاند و برفت تا مردمان بر گرفتند ، چون بسرای خود آمد چیزی با او نبود

ص: 97


1- در نوشتن طی کردن
2- آوازه.
3- زر و مال

این خبر بنوشیروان بردند و چون روز دیگر ذویزن بدر گاه آمد، کسری با وی گفت با عطای ملوک آن نکنند که تو کردی سخت درم مرا خار گرفتی و بر خاك و خاره (1) افشاندی . ذویزن عرض کرد که من آن از در شکر خداى كردم كه روى ملك مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید، و زبان مرا با او بسخن آورد، همانا آن مملکت که مرا بوده خاکش همه زر و سیم است ، و هیچ کوه در آن نیست که کان (2) زر و سیم نباشد ، اگر پادشاه مرا نصرت کند آن مملکت بدست کنم و درد دل من برخیزد. نوشیروان گفت: صبر کن تا در حاجت تو بنگرم و ترا چنان که تو خواهی باز گردانم ، و دیگرباره او را عطا داد و بزرگوار داشت اما ذویزن را بخت موافقت نکرد و توفیق انتقام نیافت ، ده سال در حضرت کسری روزگار برد و عاقبت زمانش فرا رسیده بمرد ، و این کینه از دودمان ابرهه فرزندش سیف بجست، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

مع الحديث : يكشوم بعد از پدر مدت دو سال بپادشاهی روز گذاشته اجلش فرا رسید و رخت بسرای دیگر کشید (3)

جلوس مسروق

در مملکت یمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . مسروق پسر ابرهة الاشرم و برادر یکشوم است که شرح حالش مذکور شد، وی بعد از برادر بتخت ملك بر آمد و در مملکت يمن نافذ فرمان گشت و دست ظلم بر رعیت دراز کرد و مردم را بزحمت و ضجرت بداشت و سوء خلق و خشونت طبع وی از برادر زیاده بود و چون سه سال از مدت ملك او بگذشت بدست سیف بن ذی یزن کارش بنهايت شد و دولت حبش بکران (4) رسید و پادشاهی ایشان انقراض یافت و تفصیل این اجمال در ذیل قصه سیف مرقوم خواهد شد انشاء الله.

جلوس شن خودی کاوزو

در ماچین شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ص: 98


1- سنگ سخت و معانی دیگر هم دارد.
2- معدن
3- سيرة ابن هشام جلد اول ص 65-47
4- آخر

شن فودی کاوز و در ماچین یکی از امراء بزرگ مملکت بود و نسب با خاندان سلاطین داشت و روزگاری از در آن بود که فرصتی بدست کند و سلطنت ماچین را فرو گیرد ، در این وقت که دولت سون که شرح حالش مرقوم شد سستی گرفت شن فودی کار بکام کرد و لشگری در خور جنگ ساز داده بيك ناگاه از کمین بیرون تاخت و با سون نبرد آغازیده بر او غلبه جست و از تخت ملکش بزبر آورده خود بجای او متکی آمد و سلطنت از او بخاندان وی انتقال یافت و مدت ملك شن فودى سه سال بود

واقعه شق صدر

خاتم النبيين شش هزار و صد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون حلیمه دیگر باره محمّد صلی الله علیه و آله را از نزديك آمنه بسرای خویش آورد و ماهی چند بگذشت ، روزی آن حضرت با حلیمه فرمود که برادران خود را روزها نمی بینم، ایشان بکجا می شوند؟ حلیمه عرض کرد که هر بامداد گوسفندان را از بهر چرانیدن برند و شامگاه باز آرند . رسول الله فرمود که مرا نیز با ایشان فرست که هم من کاری کنم . بامداد دیگر حلیمه موی آن حضرت را شانه زد و جامه بپوشید و سرمه بکشید و دفع عين الكمال (1) را رشته از حزریمانی (2) از گردنش بیاویخت. پیغمبر صلی الله علیه و آله آن رشته را از گردن گسسته بزیر افکند و گفت : نگهبان من با منست

و با برادران رضاعی بیرون شد و در محلی که قریب بسرای بود بچرانیدن گوسفندان مشغول گشت و بر هر سنگ و کلوخی که باز می خورد بانگ بر می آمد که السلام: «عليك يا محمد السلام عليك يا محمود السلام عليك يا صاحب القول العدل: لا اله الا الله محمداً رسول الله» و چون روز گرم می شد ، ابری بدان حضرت سایه می گسترد و هر گاه می بارید بر آن حضرت بارندگی نداشت، بلکه امطار آن سحاب در اطراف آن فرود می شد ، و در راه چنان افتاد که به نخلی خشک بازخورد و پشت مبارك بدان نخل داد ، در حال سبز شد و رطب گوناگون آورد.

بالجمله : چون نیم روز شد حمزه که پسر بزرگ تر حارت بود و او را از زنی جز حلیمه داشت ، نالان و غريوان (3) بسوی جمله شتافت و فریاد بر کشید که برادر قرشی مرا

ص: 99


1- چشم زخم
2- تعويد
3- فریاد کنان

دریاب که دو مرد سفید جامه در رسیدند و او را گرفته بفراز کوه شدند و شکمش بشکافتند، هم اکنون تا تو او را دریابی زنده نخواهد بود حلیمه با شوهر بی دستار (1) و كفش بجانب کوه دویدند، و چون برسیدند آن حضرت را سالم و خندان یافته سر و چشمش ببوسیدند و گفتند : چه پیش آمد ترا ؟ فرمود که دو تن سفید جامه بر من در آمدند همانا جبرئیل و میکائیل بودند در دست یکی طشتی از زمرد پر برف بود و مرا در ربوده بفراز کوه آوردند و یکی سینه مرا چاک داد و دست برده احشای (2) درون مرا بر آورد و بدان برف شستشو کرده بجای خود گذاشت و آن دیگر دست فرا برده قلب مرا از جای بر آورد و دو نیمه ساخت نکته سودائی که با خون آلایش داشت بر گرفت و بینداخت و گفت : « هَذَا حَظُّ اَلشَّیْطَانِ مِنْکَ یَا حبيب الله» و بعد از آن اندرون دلم را بچیزی که با خود داشتند بپرداختند (3) و بجای خود نهادند، و خاتمی (4) از نور بدان بر زدند که هنوز خوشی آن در عروق و مفاصل من سایر است، آن گاه یکی با دیگری گفت او را باده کسی از امت او موازنه کنید. چون وزن دادند من افزون آمدم؛ بدین گونه با صد هزار کس موازنه کردند هم افزون بودم، پس گفت بگذار او را که از تمامت امت فزون آید، پس میان چشمان مرا ببوسیدند و گفتند یا حبیباه بیم ،ممکن اگر بدانی برای چه نیکوئی ها آمده چشم تو روشن گردد، پس مرا بگذاشتند و بسوی آسمان شدند، اگر خواهی با تو بنمایم که از کجا بدرون رفتند، حلیمه او را بر داشته بخانه آورد شوهر و خویشان با او گفتند که این طفل را بنزديك عبدالمطلب رسان پیش از آن که داهیه ای (5) در آید، همانا این كودك را جن گرفته است.

پس حلیمه با شوهر آن حضرت را برداشته روانه مکه شدند، ناگاه هاتفی ندا داد که ربیع (6) خیر و امان از بنی سعد بیرون می رود ، وقت تو خوش ای بطحا که نو روبها باز تو خواهد آمد و بدان برکت محروس خواهی بود ، بالجمله چون دروازه مکه رسیدند حلیمه آن حضرت را بنشاند و خود از بهتر حاجتی بدر شد و چون باز آمد او را نیافت فریاد بر کشید و بهر جایش جست، اثری ندید ، ناچار بنزد عبدالمطلب آمد و این خبر بداد

ص: 100


1- دستمال ، عمامه
2- آن چه در اندرون است
3- آراستن و جلا دادن
4- بفتح تاء؛ مهر
5- حادثه ، پیش آمد سود
6- بهار

عبد المطلب بیرون شده بکوه صفا بر آمد و فریاد بر کشید که ای آل غالب قریش اجابت کردند و بر او مجتمع شدند فرمود که فرزند من مفقود شده او را طلب باید کردن پس همگی سوار شدند و از هر جانب فحص همی کردند و او را نیافتند ، عبدالمطلب بدرون حرم آمد و هفت نوبت طواف کرده این رجز بخواند

(بیت)

یا رب رد راکبی محمداً *** رداً الىّ واتخذ عنى يداً

انت الذي جعلته لي عضدا *** يارب ان محمداً لم يوجدا

فان قومی کلهم تبددا (1)

در این وقت بانگ هاتفی را اصغا فرمود که می گوید ای مردمان غم مخورید که محمد را خدائیست که او را فرو نگذارد، عبدالمطلب گفت ای گوینده کجاست او ؟ پاسخ آمد که در وادی تهامه بپای درختی نشسته عبد المطلب بدان سوی بتاخت و در راه ورقة بن نوفل (2) بدو پیوست و هر دوان شتافته آن حضرت را در پای درخت موردی (3) یافتند که ورق مورد می گیرد.

پس عبد المطلب او را بر داشته بمکه آورد و با آمنه سپرد و زردشتر فراوان صدقه بداد و حلیمه را بانواع افضال و احسان نواخته بخانه خویش گسیل ساخت (4).

بالجمله : در شق صدر خلاف کرده اند، بعضی پس از پنج سال و یک ماه گذشته از مدت زندگانی آن حضرت گفته اند و برخی در سال ششم و گروهی در سال دهم و جماعتی از اهل سنت گویند در شب معراج ، واقع شد و آن چه راقم حروف نگاشت ، پس از دو سال چند ماه است و از حدیث جمهور چنان مستفاد می شود که آن قصه مکرر تحقق یافته ، اما محقين علمای اثنا عشریه را این سخن راست نیاید، چه استوار ندارند که در پيكر پاك پيغمبر صلی الله علیه و اله

ص: 101


1- تفرق و هلاکت
2- ورقه بر وزن صدقه
3- درخت آس که برگ آن در نهایت سبزی و شدت سبزی را بدان تشبیه کنند
4- بحار الانوار باب منشائه و رضاعه ، سیره جلبيه جلد اول (ص 81-101) و سیره ابن هشام جلد اول ص 176- 178

بهره و نصیبی از بهر شیطان بوده باشد که آن را ملایکه رفع کنند نعوذ بالله من مكايد الشيطان (1)

بالجمله: چون آن حضرت را بنزد آمنه آوردند ام ايمن حبشيه كه كنيزك عبد الله علیه السلام بود و «برکه» (2) نام داشت و بميراث بمحمد صلی الله علیه و آله رسیده بود بحضانت و نگاه داشت او پرداخت و هرگز رسول الله را ندید که از گرسنگی و تشنگی شکایت کند هر بامداد شربتی از زمزم بنوشیدی و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدی و بسیار بود که چاشتگاه بر او عرض طعام می کردند و اقدام بخوردن نمی فرمود عليه الصلوة والسلام (3)

جلوس سيف بن ذي يزن

در یمن شش هزار و صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سیف ، پسر ذی یزن (4) است و شرح حال ذی یزن در ذیل قصه یکشوم مرقوم افتاد و سيف با يكشوم ، و مسروق از سوی مادر برادر بود و چون در خانه ابرهه بر آمده بود چنان می دانست که پدر وی نیز ابرهه باشد تا آن گاه که مسروق بتخت ملك بر آمد و آن خوی زشت که در جبلت نهان داشت آشکار ساخت، و سیف را بچشم خاری همی یرنگست و گاه گاه با او بخشونت سخن کرد ، و روزی چنان افتاد که خشم کرده با سیف گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر تو باد که از پشت او آمدی سیف تافته (5) شد و از نزد برادر بسوی مادر آمد و گفت: راست بگوی پدر من کیست؟ ریحانه گفت : ای فرزند پدر تو ابرهة الاشرم است و مرا جز ابرهه شوی نبوده سیف گفت : مسروق هرگز بر پدر خود لعنت نكند و تیغ برکشید و گفت، راست بگوی و اگر نه خود را با این شمشیر هلاك كنم ازوی مادرش بگریست و شمشیر از وی بستد و قصه خویش را پای تا سر بگفت ، و مردن پدرش را از بهر کینه جوئی در نزد انوشیروان مکشوف داشت، سیف چون این بشنید شمشیر خویش را از مادر بستد و او را بدرود کرده از یمن بیرون شد و خواست تا بنزديك انوشيروان شود . چون مرگ پدر را در حضرت او یاد کرد این آهنگ را

ص: 102


1- و اگر بسیره حلبیه مراجعه شود اختلاف شدیدی در جزئیات واقعه بحسب روایات منقوله و از عامه مشاهده می شود چنان که خود در جمع روایات مختلفه در این باب قیل و قال زیادی دارند .
2- سیره حلبیه جلد اول «ص 101»
3- بر وزن حسن
4- در هم و محزون
5-

مکروه داشت و عزم برتافته بسوی قسطنطنیه کوچ داده . بنزد مطایانس شده از وی نصرت جست.

قیصر در جواب گفت، اگر خواهی از بهر تو نامه بمسروق نویسم تا جور از تو بر گیرد ، همانا او بر شریعت عیسویانست و با من هم کیش است ، من لشگر بر سر چنین کس نفرستم ، و این سخن از این پیش با پدر تو نیز گفتم : سیف گفت اگر دانسته بودم پدر من از این درگاه نومید رفته هرگز بدین جا نیامدم و روی بر تافته آهنگ حضرت کسری کرد و گفت: اگر نصرت یابم و اگر نه بر سر گور پدر بنشینم تا بمیرم و بدرگاه انوشیروان آمد و یک سال ببود و هر روز بامداد بر در کسری آمده بنشست تا شب در آمد و هر شبانگاه بر سر گور پدر رفته بگریستی و سپیده دم بدرگاه کسری آمدی تا با دربانان آشنا گشت و بدانستند که او پسر ذویزن است، اما کسی حال او با پادشاه نتوانست مکشوف داشت: از قضا بامدادی انوشیروان بر در سرای خویش عبور می کرد ، سیف بپای خواست و عرض کرد که سلام بر ملک عزیز بزرگوار از مل کزاده ذلیل خاکسار که بامید ملك يك سال بر در او نشسته ای پادشاه عادل دادگر عدل تو جهان را فرو گرفت و مرا نزد تو حقی و میراثی است بفضل خویش داد من بده انوشیروان بگذشت و بسرای خود در آمده او را بخواند و گفت: چه کسی و ترا نزد من چه حقست ؟ عرض کرد که من پسر پیر یمانی ام که بدرگاه تو آمد و از تو نصرت جست و تو او را وعده خیر کردی و ده سال در این حضرت بماند تا بمرد، اکنون آن وعده که پادشاه او را داد حق من و ميراث منست کسری را دل بد و بدرد آمد و گفت . راست گفتی تو نیز صبر کن تا در کار تو نيك بنگرم و فرمود تا ده هزار درم بدو عطا دادند . سيف آن سيم بگرفت و بر خاك و خاره (1) بیفشاند و همی برفت تا مردمان جمله را بر گرفتند ، و آن گاه که بمقام خویش رسید چیزی با وی نبود

دیگر کسری با او گفت : چرا عطای مرا خوار داشتی و آن درم بریختی؟ عرض کرد که من از شهری آمده ام كه خاك آن در مست ، اگر ملك الملوك مرا نصرت كند تا

ص: 103


1- سنگ سخت

مملکت از دشمن بازستانم هم خاک این شهر درم کنم. نوشیروان فرمود : همانا تو پسر پیرمرد یمانی هستی زیرا که او نیز چنین کرد و چنین گفت و از پس آن با صنادید حضرت از بهر حاجت سیف سخن کرد و فرمود مکروه دارم که او را نصرت نکنم و اگر لشگر خویش با او فرستم و از دریا عبور دهم تهاونی از بهر لشگر کرده باشم، چاره این کار چیست؟ موبد موبدان عرض کرد که پادشاه را بسیار کس بزندان اندر است که کشتن ایشان واجب باشد ؛ تدبیر صواب آنست که این جماعت را از زندان بر آورده ملازم رکاب سیف فرمائی اگر ایشان را در بحر آفتی رسد بسزای خویش رسیده باشند و اگر بسلامت عبور کردند و بر یمن غلبه جستند مملکت پادشاه افزون خواهد بود . این رأی را استوار بداشت و حکم داد تا زندانیان را بر آورده شماره کردند ، هشت صد تن بر آمد و در میان ایشان مردی هشتاد ساله بود که «و هرز» (1) نام داشت ، و در عجم مانند وی کمان دار نبود ، و در حسب و نسب از آن جمله برتری داشت.

انوشیروان آن جماعب را ساز و صلاح داد و تیر و کمان عطا کرده چه ایشان کمان داران بودند. آن گاه وهرز را بدان جمله سپهسالار کرد و آن جماعت را ملتزم رکاب سیف ساخت و ایشان را بسوی یمن گسیل داشت. پس آن جماعت طی مسافت کرده بکنار بحر آمدند و هشت کشتی راست کرده هر صد تن بيك سفينه در آمدند و کشتی براندند ، در بحر کشتی غرق شد ، پس وهرز و سیف با شش کشتی و شش صد مرد در کنار اراضی یمن از بحر بیرون شدند ، و این خبر بمسروق بردند

پادشاه یمن نخست جاسوسان فرستاد و عدد و عدت ایشان را بدانست ، و دل، استوار کرد ، پس رسولی بسوی و هرز گسیل فرمود و پیام داد که بد کردی بدین جا شدی ، اين كودك كه پسر ذويزنست تو را و ملك عجم را بفریفت و اگر نه تو مردی پیر و مجر بوده، اگر عدد سپاه من بدانستی هرگز بدین مقدار آهنگ جنگ من نکرده اکنون اگر خواهی تو را زاد دهم تا ماجعت کنی، و اگر خواهی

ص: 104


1- بفتح واو و سكون ها و كسر راء

نزد من باش هم نیکوت بدارم وهرز گفت یک ماه مرا زمان ده تا در كار خويش نيك اندیشه کنم ، مسروق او را مهلت نهاد و از بهر علوفه و آزوقه بفرستاد وهرز علفه او را پذیرفتار نگشت و گفت باشد که مرا با تو جنگ باید کردن نمی خواهم از تو حقی بر من واجب شود و از آن پس وهرز براست کردن سلاح و اعداد جنگ مشغول شد و سيف بحمیریان کس فرستاد و ایشان را بسوی خود طلب داشت ، در اندك مدت پنج هزار کس با او گرد آمدند و در این وقت آن مدت که مسروق بمهلت نهاده بود بپایان رفت، پس کس نزد وهرز فرستاد که کدام اندیشه ترا اختیار افتاد؟ وهرز گفت : من جنگ اختیار کردم : و دل بر حرب نهادم مسروق بر آشفت وده هزارتن از لشگریان را با پسر خویش بجنگ و هرز بفرستاد، از این سوی نیز و هرز را پسری بود او را با تیراندازان عجم باستقبال جنگ مأمور ساخت ، چون هر دو سپاه زمین جنگ تنگ کردند تیراندازان عجم کمان ها گشاد دادند و سپاه حبش را دست تیر و کمان نبود ، لاجرم مقهور شده پشت با جنگ کردند ، و از میانه تیری بر پسر مسروق آمده جان بداد، و از این سوی نیز چنان افتاد که پسر وهرز در قفای هزیمتیان می تاخت از دنبال مردی حبشی همی اسب براند، ناگاه او را اسب بکشید و بمیان دشمنان در برد ، و اعدا از اطراف بیرون شده او را بکشتند

بالجمله: هزیمت شدگان حبش بنزد مسروق شدند ، جهان در چشم او تاريك شد و از درد پسر سخت بنالید و لشگرهای خود را از اطراف بخواند تا صد هزار کس بر وی جمع شد ، بی آهنگ حرب کرد، از این سوی وهرز که نیز پسر کشته بود کشتی های خویش را بسوخت و هر ثروت و سلب (1) که لشگریان را بود بآب غرقه ساخت ، و هر خوردنی که در لشگرگاه بود بدریا در افکند و افزون از یک روزه قوتی باقی نگذاشت آن گاه سپاه عجم را مجتمع ساخت و گفت . این ها همه بدیدید و دانستید که راه فرار از بهر شما بدست نیست و افزون از یک روز خوردنی میسر نیست ، نان و جامه شما آنست که در لشگرگاه دشمن شماست ، اگر این سپاه حبش بر شما غلبه کند من پیش از آن که بدست دشمن اسیر شوم خود را هلاك كنم ، و اگر نه مردانه بکوشید و

ص: 105


1- بر وزن حسن هر چه بیرون آورده می شود از بدن از قبیل لباس و کفش و مثل آن ها

نصرت کنید از نو زندگانی یابیم سپاه عجم با او پیمان دادند و سوگند محکم کردند که تا جان در آن دارند از کوشش و کشش باز نمانند پس روز دیگر مسروق با سپاه خویش برسید و صف جنگ راست کرد ، وهرز نیر تیر انداز آن عجم را بفرمود رده شدند و خود ایروان را بر کشیده عصابه (1) بر پیشانی بست تا چشمش تواند دید و :گفت : با من بنمائید که مسروق در کجاست و کدام است ؟ با او گفتند : اينك بر پشت فیلی سوار است . و تاجی زرین بر سر دارد و یاقوتی سرخ در برابر پیشانی او از تاج فروغ دهد . وهرز آن یاقوت بدید و گفت : بگذارید او را که فیل مرکب ملوکست تا از آن فرود آید. چون زمانی بگذشت ، باز فحص حال او کرد، گفتند: اينك بر اسبی نشسته، گفت هم او را بگذارید که اسب ، مرکب عزتست و لختی دیگر ببود و آن گاه پرسش کرد گفتند ، اينك بر استری سوار است گفت: استر پسر خر است و خر مرکب ذل (2) است و کمان بر گرفت و تیر بر نهاد و گفت : قبضه کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست ، و چون این تیر بیندازم ، اگر لشگر او از جای بجنبند و بجنگ در آیند شما نیز بجنگ در آئید و بدانید که تیر من خطا کرده و یک چوبه تیر دیگر بمن دهید ، و اگر لشگر او گرد وی در آیند ، بدانید که زخم یافته ، پس ایشان را تیر باران کنید و آن گاه حمله بیفکنید . این بگفت ، و كمان را بقوت خویش تمام بکشید و آن تیر گشاد داد و راست بر آن یاقوت زد و دو نیمه ساخته از تاج بگذشت و بر سر مسروق گذر کرده از استرش در انداخت ، و سپاه حبشه از جای جنبیده گرد او در آمدند ، و سپاه عجم تیر باران کردند و همی مرد و مرکب بخاك افکندند ، پس تیغ ها بر کشیده بدیشان تاختند و خلقی عظیم بکشتند .

در این وقت سیف با وهرز گفت که در این سپاه از حمیریان و خویشان من و عرب فراوانست ، بفرمای جز از سپاه حبشه کس نکشند. پس وهرز حکم داد تا همی از سیاهان کشتند تا از ایشان کم تر کسی بماند. و روز دیگر آهنگ دار الملك صنعا کردند و چون وهرز بدروازه دار الملك رسيد گفت : رايت من هرگز خمیده نشود ، پس بفرمود

ص: 106


1- دستمال
2- بضم ذال : ذلت

دروازه شهر را خراب کردند و علم او را همچنان راست بدرون بردند ، در این وقت سیف بن ذی یزن این شعرها بگفت:

(بیت)

يظن الناس بالملكين *** انها قد النأما

و من يسمع بلامهما *** فأن الخطب قدفقها

قتلنا القتل مسروقا *** و روينا الكتيب دما

و ان القيل قيل الناس *** و هرز مقسم قسماً

يذوق مشعشعاً حتى *** يفئى السبي و النعما (1)

بالجمله: چون بدار الملك صنعا در آمدند وهرز حکم داد تا هر کرا از سیاهان همی یافتند بکشتند و سیف در نزد او بپای همی بود آن گاه و هرز نامه ای بانو شیروان کرد و از فتح يمن خبر بداد . کسری بدو نوشت که سیف را بسلطنت بگذارد و خود راه حضرت گیر.

پس وهرز سیف را بتخت ملك بر نشاند و او را بسلطنت سلام گفت و خود آهنگ رفتن کرد سیف وهرز را چندان مال و خواسته (2) بداد که در آن خیره ماند و هم بدست او پیشکشی در خور حضرت انفاذ درگاه ملك الملوك عجم بداشت ، پس وهرز آن خواسته را بر گرفته کشتی در آب افکند و بحر و بر را در نوشته (3) بحضرت نوشیروان پیوست و سلطنت يمن بر سیف راست گشت ، و در دار الملك صنعا کوشکی (4) بغایت رفیع بود که غمران (5) نام داشت و سرای بتابعه هم در آن جا بود، سیف نیز بدان كوشك اندرشد و جای کرد و از سپاه حبشه هر که زنده بمانده بود ببندگی آورد ، و ایشان را جز دربانی و دویدن خدمت نمی فرمود ، آن جماعت پیوسته حربه با خود می داشتند چنان که رسم حبشه

ص: 107


1- مردم گمان می کنند این که دو پادشاه صلح کردند و هر کس که بشنود صلح آنان را «باور نکند» زیرا کار سخت شده است. ما کشتیم مسروق پادشاه را و سیراب کردیم تل رمل را از خون. پادشاه پادشاه حقیقی مردم (وهرز) سوگند شدیدی یاد کرده است که نچشد شراب مخلوط با آب را تا این که بر گرداند اسیر و شتران را
2- زر و مال
3- طی کرده
4- بضم كاف و سكون شين : قصر
5- بضم غین: نام کوشکی است که با نی آن ضحاك بوده است

بود و کار دربانان و دوندگان می کردند

بالجمله: چون نام سیف بسلطنت بلند شد و اراضی حجاز و بادیه را فرو گرفت مردم عرب از هر جانب بسوی او همی شدند و او را بسلطنت تهنیت همی گفتند و او هر کس را جداگانه جایزه همی داد از قریش عبد المطلب بن هاشم که سید قبیله بود و امية بن عبد شمس و عبدالله بن جذعان و اسد بن خويلد بن عبدالعزى و وهب بن عبد مناف و جمعي دیگر از وجوه قریش بسوی صنعا شدند و چون خبر ورود ایشان را بسیف بردند آن جماعت را بنزديك خويش طلب داشت و با هر يك اظهار مهر و حفاوتی جداگانه کرد، از میانه عبد المطلب گفت : اى ملك اگر اجازت رود سخنی چند بتهنیت گویم سیف گفت: اگر از آن چه بنزديك ملوك گويند توانی بگوی، پس عبد المطلب پیش شده آغاز سخن کرد و گفت :

﴿إِنَّ اللَّهَ أَحَلَّکَ أَیُّهَا الْمَلِکُ مَحَلًّا رَفِیعاً صَعْباً مَنِیعاً شَامِخاً (1) بَاذِخاً وَ أَنْبَتَکَ مَنْبِتاً طَابَتْ أَرُومَتُهُ (2) وَ عَذُبَتْ جُرْثُومَتُهُ (3) وَ ثَبَتَ أَصْلُهُ وَ سَبقَ فَرْعُهُ فِی أَکْرَمِ مَوْطِنٍ وَ أَطْیَبِ مَعْدِنٍ فَأَنْتَ أَبَیْتَ اللَّعْنَ (4) مَلِکَ الْعَرَبِ وَ رَبِیعَهَا الَّذِی تُخْصِبُ (5) بِهِ وَ أَنْتَ أَیُّهَا الْمَلِکُ رَأْسُ الْعَرَبِ الَّذِی لَهُ تَنْقَادُ وَ عَمُودُهَا الَّذِی عَلَیْهِ الْعِمَادُ وَ مَعْقِلُهَا (6) الَّذِی یَلْجَأُ إِلَیْهِ الْعِبَادُ سَلَفُکَ خَیْرُ سَلَفٍ وَ أَنْتَ لَنَا مِنْهُمْ خَیْرُ خَلَفٍ فَلَنْ یَخْمُلَ (7) مَنْ أَنْتَ سَلَفُهُ وَ لَنْ یَهْلِکَ مَنْ أَنْتَ خَلَفُهُ نَحْنُ أَیُّهَا الْمَلِکُ أَهْلُ حَرَمِ اللَّهِ وَ سَدَنَهُ (8) بَیْتِهِ أَشْخَصَنَا (9) إِلَیْکَ الَّذِی (10) أَبْهَجَنَا مِنْ کَشْفِکَ الْکَرْبَ الَّذِی (11) فَدَحَنَا فَنَحْنُ وَفْدُ التَّهْنِئَهِ لَا وَفْدُ الْمَرْزِئَهِ ﴾

چون این تهنیت بدین طلاقت بگفت ، و این تحیت ، بدین بلاغت بیاراست سیف گفت : تو کیستی و نام تو چیست؟ فرمود : من عبدالمطلب بن هاشم ، فرمود: فرزند

ص: 108


1- بزرگ
2- اصل وریشه
3- تنه و عزت جر تومته و ثبت اصله و بسق فرعه (مروج الذهب)
4- دوری کردی از کار زشت که موجب لعن شود ، و این لقب امرء القیس بوده است :
5- خصب بفتح خا و سكون صاد : فراوانی
6- پناهگاه
7- خمول : گمنامی (فلن بخمد) در مروج الذهب بجای آن -واقع است
8- نگهبانان و پرده داران
9- شاد گردانید ما را
10- از پای در آورد
11- مصیبت

خواهرمائی چه مادر او از قبیله بنی النجار بود ، آن گاه، عبدالمطلب را بنزديك خويش طلب داشت و گفت : مرحبا و اهلا و ناقة و رحلا و مستنا خاً (1) سهلا و ملكا و نحلا (2) و آن جماعت را در دار ضیافت خویش فرود آورد و خوردنی و آشامیدنی از بهر ایشان بیاراست و یک ماه از آن گروه یاد نکرد ، آن گاه عبدالمطلب را طلب داشت و مجلس را از بیگانه بپرداخت و گفت : می خواهم با تو سری بگویم که تاکنون با هیچ کس ظاهر نساخته ام و چون ترا معدن آن سر می دانم از تو پنهان نخواهم داشت ، اما تو باکس آشکار مکن ، همانا در کتب متقدم به امری عظیم ره کرده ام که شرف حیات و فضیلت ممات و از بهر جميع مردم خاصه از برای قبیله تو عبدالمطلب گفت : آن چیست و چگونه است؟ فقال: ﴿اذا وَلَدُ غُلَامُ بالتّهامة بَيْنَ كَتِفَيْهِ شَامَةُ (3) كَانَتْ لَهُ الاماته وَ لَكُمْ بِهِ الزعامة (4) الَىَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾ عبدالمطلب گفت : أبيت اللعن ، مرا شاد کردی و بهترین خبر دادی اگر هیبت ملك مانع نبود سئوال می کردم که از بهر من چه شرف و شادی حاصل خواهد بود و بر سرور خویش می افزودم ، سیف گفت : ﴿هَذَا حِینُهُ الَّذِی یُولَدُ فِیهِ أَوْ قَدْ وُلِدَ؛اِسْمُهُ مُحَمَّدٌ یَمُوتُ أَبُوهُ وَ أُمُّهُ وَ یَکْفُلُهُ جَدُّهُ وَ عَمُّهُ،وَ قَدْ وُلِدَ سِرَاراً وَ اللَّهُ بَاعِثُهُ جِهَاراً وَ جَاعِلٌ لَهُ مِنَّا أَنْصَاراً،یَعِزُّ بِهِمْ أَوْلِیَاؤُهُ وَ یَذِلُّ بِهِمْ أَعْدَاؤُهُ،وَ یُضْرَبُ بِهِمْ النَّاسُ عَنْ عُرْضٍ (5) وَ یُسْتَفْتَحُ بِهِمْ کَرَائِمُ (6) الْأَرْضِ؛یَکْسِرُ الْأَوْثَانَ وَ یُخْمِدُ (7) النِّیرَانَ وَ یَعْبُدُ الرَّحْمَنَ وَ یَزْجُرُ الشَّیْطَانَ،قَوْلُهُ فَصْلٌ،وَ حُکْمُهُ عَدْلٌ، یَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَفْعَلُهُ، وَ یَنْهَی عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُبْطِلُهُ﴾ عبدالمطلب از کلمات سیف دانست که طفلی که بنام محمّد است یا متولد شده یا عن قریب متولد شود و مادر و پدر او بمیرد و تربیت او جد او عم او کند و او را خدای مبعوث گرداند تا دوستانش را عزیز و دشمنانش را ذلیل فرماید بتان را بشکند و آتشکدها بنشاند و کار او همه بر عدل باشد: پس از این سخنان سخت شاد شد و لختی سیف را پوزش نمود

ص: 109


1- زنبور عسل در مروج الذهب «ر محلا بكسر را، و فتح با و سكون حا» به منی عظیم الشان ذکر شده است
2- نام محالی است که مکه و حجاز در آنست
3- شامه : خال
4- بفتح زاء : ریاست
5- می کشند مردم را در راه او همه را چنان که صاحب سیره حلبيه ذکر کرده است
6- جمع كريمه : چیز نفیس
7- خاموش می کند

دیگر باده خواستار آمد که از این روشن تر سخن آرد، پسر ذی یزن فرمود . ﴿وَ الْبَيْتِ ذِى الْحُجُبِ وَ الْعَلَامَاتُ وَ النَّصَبِ أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْمُطَّلِبِ لِجِدِّهِ غَيْرِ كَذَبَ﴾ یعنی ای عبدالمطلب قسم بخانه خداى و علامات آن که تو جد اوئی عبدالمطلب چون این سخن شنید از بهر سجده شكر روى بر خاك نهاد و بر نداشت ، سیف گفت : سر از خاک بردار و باش تا آن چه ذکر کرده شد معاینه کنی ، عبدالمطلب سر بر داشت و گفت : اي ملك ، اينك مرا فرزند زاده ایست که محمّد نام دارد پدر و مادرش وفات کرده جد و عمش کفالت او کنند و چنان دانم که او را شأنی عظیم است سیف گفت. این هموست که من گویم ﴿فَإِنِّی لَسْتُ آمَنُ أَنْ تَدْخُلَهُمُ اَلنَّفَاسَهُ (1) مِنْ أَنْ تَکُونَ لَهُ اَلرِّئَاسَهُ فَیَطْلُبُونَ لَهُ اَلْغَوَائِلَ (2) وَ یَنْصِبُونَ لَهُ اَلْحَبَائِلَ (3)﴾ سخنان مرا از همراهان خویش مخفی بدار ویهود را از حال او آگهی مده که دشمنان ویند ، اگر می دانستم که مرگ مرا مجال می دهد از بهر نصرت او با مردم خود بمدینه می شدم زیرا كه دار الملك او يثرب خواهد بود و امر وی در آن جا محکم خواهد گشت و هم در آن خاک مدفون خواهد شد و اگر بیم نداشتم که از بهر آفتی باشد ، هم اکنون سر او را آشکار می ساختم و پرده از این راز بر می گرفتم تو اکنون از این جا بشهر خویش شود در حفظ و حراست او استوار باش ، این بگفت آن گاه همراهان عبدالمطلب را طلب داشت و هر يك داده غلام و ده كنیز و دو جامه از بردیمانی عطا كرد و نيز هر يك راصد شتر و پنج رطل و ذهب و ده رطل (4) سیم و کرشی (5) از عنبر بداد و ده مساوی آن چه باین جمله بذل کرده بود در حضرت عبدالمطلب هديه فرمود و امية بن عبد شمس این شعرها در مدح سیف انشاد کرد

(بیت)

جلينا النصح تخملنا المطايا *** علی اکوار اجمال و نوق

مقلقلة مرافقها ترا می *** الى صنعاء من فج عميق

تأم ابن ذي يزن و تعدى *** دُوات بطونها ام الطريق

و ترجى من مخائله بردقاً *** مواصلة الوميض الى بروق

ص: 110


1- بخل کردن و حسد ورزیدن
2- جمع غائله
3- جمع حباله بكسر حاء : دام
4- بكسر و فتح راء : در حدود چهار سیر و نیم
5- بكسر كاف و سكون راء و فتح كاف و كسر راء : ظرف عطریات

فلما وافقت صنعاء سارت *** بدار الملك و الحسب العريق (1)

الى ملك يدرلنا العطايا (2) *** بحسن بشاشة الوحه الطليق

و امیة بن ابی الصلت نیز این شعرها در مدح پسر ذی یزن کرد و از او عطای فراوان گرفت :

(بیت)

ليطلب الوتر (3) امثال بن ذي يزن *** و أم في البحر (4) اللاعداء أحوالا

يوم قيصر لما حان رحلته *** فلم يجد عنده بعض الذي سألا

ثم (5) انتحى نحو كسرى بعد عاشرة *** من السنين يهمن النفس والمالا

حتى انتهى بينى الاحرار (6) يحملهم *** طوعاً (7) لعمرى لقد أسرعت قلقا لا (8)

لله درهم من عصبة خرجوا *** ما ان ارى لهم في الناس امثالا

بيضامر ازبة (9) غلباً (10) أساورة (11) *** اسداً تربت (12) في الغيضات (13) اشبالا (14)

ارسلت اسدا على سود الكلاب فقد *** اضحی شدیدهم في الارض فلالا (15)

ص: 111


1- ریشه دار و بن دار
2- میویزد و زیاد است خيرها
3- خون
4- قصد کرد، ریم (سيرة ابن هشام).
5- قصد کرد، انثی (سیره ابن هشام).
6- آزاد زادگان، مقصود ایرانیان است
7- انك عمرى (سيره ابن هشام).
8- حرکت و جنبيش
9- جمع مرزبان: وزیر الفرس ، کتابه از صاحب رأی و خرد
10- جمع اغلب : شدید و نیرمند
11- جمع اسوار بكسر و ضم همزه : سرلشگر ایرانی ، سوار خوب
12- تربیت : تربیت
13- جمع قیضه بر وزن صرفه : درخت بهم پیچیده
14- جمع شبل : شیر بچه
15- جمع فل بفتح فاء و تشدید لام قوم فراری

فاشرب هنياً عليك الناج مرتفقاً *** في رأس غمدان دار منك محلالا (1)

و اشرب هنيئاً فقد شالت تعامتهم (2) *** و أسبل اليوم في ردئيك (3) اسبالا

بالجمله : سيف بن ذي يزن عبدالمطلب را بدورء کرد و گفت : اگر توانی چون امسال بسر شود هم بنزديك من آی تا دیگر باره دیدار تو تازه کنم . پس عبدالمطلب روانه حجاز شد ، اما سیف را از پس او زیستن نماند از این روی که چون بدان سیاهان که در حضرت او بودند ایمن شد و نیکو خدمتی های آن جماعت استوار داشت ، روزی چنان افتاد که با ملازمان حضرت کوچ می داد و این حشیان در پیرامون او پیاده دوان بودند، و چنان این کار داشتند که از اسب دونده بازپس نمی شدند ، ناگاه سیف اسب بر انگیخت و لختی بتاخت و این سیاهان از پس او بدویدند که هیچ از اسب او باز نماندند چون مقداری از سواران خویش دور افتاد آن سیاهان گرد او را فرو گرفتند و با حربه های خود او را بکوفتند تا بهلاکت رسید ، آن گاه سپاه او را پراکنده ساختند و مردم حبش از پس قتل سیف از هر گوشۀ سر بر کردند؛ و از حمیریان و خویشان پسر ذوالیزن جمعی كثير بكشتند ، و كار ملك را آشفته ساختند و مدت پادشاهی سیف در یمن یک سال بود. (4)

جلوس فنندی

در ماچین شش هزار و صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . فنندی پسر ارشد فودیست که شرح حالش مرقوم افتاد ، بعد از پدر در مملکت ماچین صاحب تاج و نگین شد و بر سریر ملکی جای کرد و باعمال و حكام پدر كه از ممالك مجروسه کاردار بودند منشور فرستاد و هر کس را در جای خویش استقلال بخشید و آئين عدل و نصفت پیش گرفت و روی دل ها را با خویش کرد و مدت هشت سال بکام خاطر پادشاهی ماچین کرد آن گاه وداع جهان گفت

ص: 112


1- محل نزول
2- شالت نعامة القوم : منازل را خالی کرده متفرق شدند
3- اسبال: لباس را رها کردن صنعت متکبرین ، در سیره ابن هشام «في بر ديك اسبالا» ذکر شده است
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 69 ومروج الذهب جلد دوم «ص» 83-85» و سيره حلبيه جلد اول «ص 109-111» و طبری جلد اول «ص 561-564»

جلوس و هرز

*جلوس و هرز (1)

در یمن شش هزار و صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون خبر به انوشیروان بردند که سیاهان حبشه سیف ذی یزن را بکشتند و کار مملکت یمن را پریشان نمودند، سخت بر آشفت و دیگر باره وهرز را پیش طلبید و چهار هزار مرد از مردم اساوره (2) ملازم رکاب او ساخت و حکم داد که باراضی یمن تاختن کن و هر کس از مردم حبشه در آن سکونت دارد با شمشیر بگذران و یکتن را زنده مگذارد ، و هر زن که از مردم حبش بار دارد شکمش را بدران و بچه برآور هر که از مردم یمن با ایشان پیوند کرده و خویشی نموده یا دوست و هواخواه آن جماعت باشد هم عرضۀ تیغ فرمای تا نام و نشان مردم حبش از میان برخیزد ، و هرز، زمین خدمت بوسیده، خیمه بیرون زد و بالشگر خویشتن آهنگ یمن کرد و چون بدان اراضی در آمد دست بکشتن بر آورد و بدانسان که نوشیروان فرموده بود یکتن از حبش زنده نگذاشت و صورت حال را نامه کرده بحضرت پادشاه عجم فرستاد.

کسری او را تحسین کرد و منشور سلطنت یمن از بهر او فرمود ، و چون این حکم بوهرز رسید شاد شد و بر تخت ملك جاى كرد و تاج ملکی بر سر نهاد و بنظم و نسق مملکت پرداخت تا آن که اجلش برسید و مدت پادشاهی او در یمن چهار سال بود

وفات آمنه عليها السلام

شش هزار و صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3)

چون محمّد صلى الله علیه و آله شش ساله شد ، آمنه بنزديك عبدالمطلب آمد و گفت : خالان (4) من از بنی عدی بن النجارند و در مدینه سکون دارند اگر اجازت رود بدان اراضی شوم و ایشان را پرسشی کنم ، و محمد صلی الله علیه و آله را نیز با خود خواهم برد تا خویشان من او را دیدار کنند ، عبدالمطلب آمنه را رخصت داد و او

ص: 113


1- بفتح و او و سكون هاء و كسر راء
2- جمع اسوار بضم و کسر همزه : سرلشگر ایرانی ، تیرانداز خوب
3- سیره ابن هشام جلد اول ص 73 و مروج الذهب جلد دوم ص 87 و طبری جلد اول ص 565 .
4- دائي ها

پیغمبر را برداشته باتفاق ام ایمن که «حاضنه» (1) آن حضرت بود روانه مدینه گشت و در دار النابغه که هم مدفن عبد الله بن عبدالمطلب در آن جا است ، یک ماه سکون اختیار فرمود و خویشان خود را دیدار کرد ، و از آن جا بسوی مکه کوچ داد ، و هنگام مراجعت ، در منزل «ابوا» که (2) میانه مکه و مدینه است ، مزاج آمنه از صحت بگشت ، و هم در آن منزل در گذشت ، جسد مبارکش را در آن جا بخاک سپردند ، و این که امروز قبر آمنه را در مکه نشان دهند گروهی بر آنند که از «ابوا» بمکه نقل کردند .

بالجمله: چون آمنه عليها السلام وداع جهان گفت ام ایمن رسول الله صلی الله علیه و اله را بر داشته بمكه آورد و عبدالمطلب آن حضرت را در بر گرفته رقت فرمود ، و از آن پس خود بکفالت و تربیت آن حضرت پرداخت و هرگز بی او خوان (3) ننهادی و دست بخوردنی نبردی . گویند : از بهر عبدالمطلب فراشی (4) بود که هر روز در ظل کعبه می گستردند و هیچ کس از قبیله وی بر آن و ساده (5) پا نمنیهاد تا این که عبدالمطلب بیرون می شد و بر آن فراش می نشست و قبیله او بیرون از آن و ساده جای بر زمین می کردند ، اما حضرت رسول صلی الله عله و آله چون در می آمد بر آن فراش می رفت و عبدالمطلب او را در آغوش می کشید و می بوسید و می فرمود: ﴿ مَا رَأَیْتُ قُبْلَهً أَطْیَبَ مِنْهُ وَ لاَ جَسَداً أَلْیَنَ مِنْهُ﴾ روزى یکی از نزدیکان عبدالمطلب چون نگریست که پیغمبر بی دهشت بر آن و ساده می شتابد خواست تا زمان نصیحت آن حضرت را منع کند عبدالمطلب مکروه داشت و گفت : بگذار که او در نفس خود شرفی احساس می کند، زود باشد که بدان شرف ارتقا جوید که هیچ کس از عرب پیش از وی آن محل نیافیه باشد ، و بعد از او نیز نیابد .

روزی جمعی از قبیله بنی مذحج (6) که در علم قیافه دستی تمام دارند در خدمت عبدالمطلب عرض کردند که این فرزند را نیکو بدار که ما هیچ قدم را ندیده ایم اشبه

ص: 114


1- مواظب و كفيل
2- بفتح همزه
3- سفره
4- بكسر فاء : چیزی که پهن شود و روی آن بنشینند و بخوابند.
5- بضم و فتح و کسر و او: بالش
6- بر وزن مجلس، در سیره حلبيه ( بنی مدلج) ذکر شده است

از قدم او بقدمی که اثرش در مقام ابراهیم است ندیده ایم.

عبدالمطلب با ابوطالب فرمود : این حدیث را بشنود در پرستاری او سعی جمیل فرمای و در این وقت عبدالمطلب قصد سفر یمن فرمود چنان که در ذیل قصه سیف بن ذر الیزن مرقوم افتاد (1)

جلوس ايهم

*جلوس ايهم (2)

در مملکت شام شش هزار و صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ايهم بن جبلة بن حارث بن ابی شمر بعد از ابو کرب که ذکر حالش مرقوم افتاد بسلطنت شام قیام نمود و خرد و بزرگ آن مملکت را بتحت فرمان حکومت خویش بازداشت و عمال خویش را در بلاد و امصار نصب کرد ، آن گاه پیشکشی لایق درگاه نوشیروان سازداده انفاذ داشت و منشور سلطنت شام از حضرت او بگرفت و مدت هفده سال و دو ماه بکام خاطر پادشاهی کرد و در گذشت.

جلوس انند دیو راجپوت

در هندوستان شش هزار و صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

وفات انند دیو راجپوت از صنادید قبیله بیس بود چون خبر وفات پرتاب چند بدو رسید در مملکت «مالوه» (3) سر بخودسری برداشت و جمعی از لشگریان را گرد خود فراهم کرد در زمانی اندک تمامت مملکت مالوه و نهر واله و مرهت و اراضي دكن و برار را بتحت فرمان آورد و در چار بالش سلطنت متکی گشت قلعه را مکر و ماهور، در زمان دولت او بنیان شد و قلعه مند نیز از مستحدثات اوست و مدت سلطنت او در مالوه و نهر واله و مرهت و دکن شانزده سال بود.

ظهور حاتم

شش هزار و صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حاتم بن عبد الله بن سعد الحشرج از قبیله بنی طرد، مردیست که در پست و بلند زمین

ص: 115


1- سیره ابن هشام جلد اول «ص 179 - 180» و سيره حلبيه «ص 101-104».
2- بفتح همزه و سكون ياء و فتح جيم و سكون باء.
3- مالوی : از قسمت های مرکزی هند «منجد الادب».

نامش سایر است ، در بذل و سخا چنان بود که بخشنده تر از وی کس نشان ندهند، چنان که در میان عرب «اجود من حاتم» مثل گشت و شجاعتی انباز (1) این سماحت داشت هر وقت مقاتله کرد غلبه جست و هر گاه تاختن برد غنیمت آورد و هرگاه از او چیزی طلب کردند رد سئوال نفرمود هر گاه با قداح (2) مقامری (3) کرد، دست برد و هرگاه از حربگاه امیر آورد آزاد ساخت و هر گاه مال بدست او آمد ببخشید و شعر نیکو توانست گفت، چه دیوان اشعار او در میانست و با خدای سوگند یاد کرده بود که هر وقت بر دشمن غلبه جوید و خصم گرفتار او شود اگر پدر و مادر آن خصم جز وی فرزندی نداشته باشند ، او را نکشد و آزاد کند، اگرچه دشمن خونخواره باشد و از این جاست که خطاب به ماویه زن خود کرده و این شعر فرموده:

(بیت)

أماوى إني رب واحد امه *** اخذت فلاقتل عليه و لا اسر (4)

وقتی چنان افتاد که در یکی از شهرهای حرام حاتم را بارض «غنیزه» عبور شد، ناگاه از پیش خیمه مرد اسیری بانگ برداشت که ای اباسفانه ، مرا دریاب که شپش اسیری مرا بهلاکت آورد. حاتم گفت : ويحك به بدترین هنگام مرا نام بردی که در میان قوم خويشم و نه با خویشتن زر و سیمی حمل کرده ام، اما با این همه ترا بجای نخواهم گذاشت، و پیش شده صاحب اسیر را بخواست و او را از وی بخرید و آزاد ساخت و خود بجای او بگروگان بنشست و همی ببود تا خبر وی بقبيله او بردند و مردم او زر آورده فدا دادند و حاتم را از گرو بر آوردند . دیگر از خبر جودا و آنست که در قحط سالی که مردم بزحمت تمام گذران می کردند شبی ماویه ضجيع حاتم و دخترش سفانه و دیگر فرزندانش گرسنه بخفتند و حاتم پسر خودعهدی را در بر گرفته، وماویه سفانه را در آغوش کشیده همی قصه بگفتند و ایشان را بفریفتند تا بخواب رفتند، آن گاه حاتم از بهر ماویه همی فسانه گفت: تا باشد او را نیز بخواب کند، ماویه این معی را فهم کرد و چون لختی قصه بشنید خود را بخواب وانمود و چند کرت حاتم او را بانگ زد و پاسخ

ص: 116


1- شريك
2- جمع قدح بكسر قاف : تير قرعه وقمار
3- قمار باز
4- ای ماوی چه بسا اسیر کردم بچه یکدانه مادر را پس باو آسیبی نرساندم از کشتن و اسارت.

نشنید پس چنان دانست که بخواب ،شده در این وقت نگران بود، زنی را در پشت خیمه دید که ندا در داد که ای اباسفانه از نزد اطفال گرسنه بسوی تو آمده ام حاتم بی توانی گفت: بر و اطفال خود را بیاور تا ایشان را سیر کنم . ماویه از جای بخواست و گفت: از کجا سیر کنی و حال آن که کودکان خود را با قصه و افسانه بخواب کردی؟ حاتم چیزی نگفت و پیش شده اسب خود را بکشید و ذبح کرد و آتش بیفروخت و بر آتش افکند و با ماویه گفت: تو نیز کودکان خود را بیاورو با این کباب سیر کن و بر در خیمه هر يك از مردم قبیله بتاخت و از خواب برانگیخت و گفت بر سر این آتش جمع شوید مردم از هر سوی فراهم شدند و آن اسب را پاك بخوردند و حاتم خود در گوشه بنشست و همچنان گرسنه ببود و لب بدان کباب نیالود ، مردم طائی بر آنند که این جود را حاتم از مادر خود «غنینه» دختر عفیف طائی بارث داشت.

بالجمله: از قصه های حاتم باین چند سطر قناعت رفت، و بعضی از اخبار او و فرزندان او و فرزند زادگانش هر يك در جای خود مسطور خواهد شد ان شاء الله.

وفات عبد المطلب

شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود.

چون عبدالمطلب از سفر یمن مراجعت فرمود و سخن او با سیف ذی یزن بنهایت رسید چنان که مرقوم شد باراضی مکه در آمد وقتی بدان بلده رسید کار قحط و غلا بالا گرفته بود چه چند سال ار پی هم باران اندك بود و از این روی قریش بصعوبت زیستن می کردند در این وقت رقیه دختر ابی حنفی (1) بن هاشم بن عبد مناف در خواب دید که هاتفی ندا داد که ای جماعت قریش ، زود باشد که پیغمبری از میان شما مبعوث شود و اينك وقت درخشیدن ستاره اوست ، بشتابید بطلب باران و میان شما مردی دراز بالای سفید اندام تازه روئیست که مژه های چشم او دراز بود و با فخر و حسب باشد ، او با فرزند خویش از میان شما بیرون شود و از هر بطنی مردی ملازم او گردد ، همه با طهارت و طيب هفت نوبت طواف کعبه کنند و بکوه بوقبیس برآیند ، پس آن مرد دعا کند و یاران آمین

ص: 117


1- در سیره حلبيه (رقیه بنت ابی صیفی بن هاشم) ذکر شده است

گویند تا باران بقدری که خواهید ببارد.

رقیه روز دیگر با هر که این خواب بگفت، در پاسخ سوگند یاد کرد که بحرمت حرم آن کس جز عبدالمطلب نیست پس جماعت قریش نزد عبدالمطلب فراهم شدند و شرح واقعه بگفتند ، و خواستار شدند تا بدعای باران بیرون شود

آن حضرت مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و محمّد صلی الله علیه و اله را با خود برداشت و از هر قبیله مردی ملازم خویش نموده طواف حرم بکرد و بکوه بوقبیس بر آمد و پیغمبر را بر دوش نهاد و دست بدعا بر داشت و گفت ای برارنده حاجات و کاشف بلیات و دانای غیر متعلم و عطا بخش غیر متنجل ، بازدارنده فقر، باز برنده اندوه ، این جماعت بندگان و کنیز كان ساحت حرم تواند از قحط و تنگی بتو شکایت آورده اند و حال آن که مواشی (1) ایشان هلاک شده آلهی فرو فرست باران نافع که گیاه برویاند و روزگار ما بدان خوش شود هنوز قصد فرود شدن از کوه نکرده بودند که رودها از آب باران روان شد قریش :گفتند هنياً لك يا ابا البطحا و رقيه درین قصه شعری چند بگفت:

بیت

بشيبته الحمد اسقى الله بلدتنا *** لما فقدنا الحيا (2) واجلو (3) ذالمطر

فجاد با لغيث مستو في اله سيل *** سحاً (4) فعاشت به الانعام و الشجر

مناً من الله بالميمون بهجته (5) *** و خير من بشرت يوماً به مضر (6)

مبارك الوجه يستقى الغمام به *** ما في الانام له عدل و لا نظر (7)

بالجمله عبد المطلب، از جلالت قدر پیغمبر صلی الله علیه و آله و وصول آن حضرت بدرجه

ص: 118


1- کار ، گوسفند و شتر را عرب ماشیه گوید
2- بفتح حاء : باران
3- بتأخیر افتاد و دپر شد
4- پشت سر هم آمدن و ریزش کردن
5- نیکوتی و خرمی
6- طایفه ایست منتهی به مضر که از اجداد پیغمبر (صلی الله علیه و اله) بوده است
7- مثل و مانند در تمام اشعار مقداری اختلاف با سیره حلبیه یافت می شود و چون نقل کتاب بنظر بهتر می رسید از نقل مراد و اختلاف صرفنظر شد

نبوت آگهی داشت- چه آثار فراوان او را مشاهده می رفت (چنان که مرقوم شد) و هم شبی در حجر (1) خفته بود بخواب دید که از پشت او درختی بر رست و سر بر آسمان بر دو شاخ هایش مشرق تا مغرب بگرفت و نوری از آن پدید شد که هفتاد مساوی شمس بود و هر روز نورش افزون می شد ، و عرب و عجم آن را سجده می کردند و طایفه از قریش همی خواستند آن را قطع کنند ، و بر آن نزدیکی می جستند، پس جوانی که بهترین مردمان بود در دیدار و گفتار و آثار بیرون شده ، ایشان را می گرفت و پشت ایشان را در هم می شکست و چشم ایشان را بر می کند. عبدالمطلب دست همی بلند کرد که بشاخ های آن درخت رساند، آن جوان گفت: از برای تو نصیب نیست. گفت از: برای کیست این دولت؟ گفت: برای آن جمع که از شاخ های آن درخت آویخته اند پس عبد المطلب بیدار شد و بیم داشت و نزد کاهنۀ از قریش آمد و آن خواب بیان کرد کاهنه گفت: همانا از صلب تو ولدی مشرق و مغرب را فرو گیرد و پیغمبر شود عبدالمطلب از آن ترس باز آمد و مسرور گشت و آن گاه که اجلش نزديك شد و مرگش فرا رسید ابو طالب را طلب داشت و گفت: اى ابو طالب، حفظ کن این غلام را که بوی پدر نشنیده است و شفقت ما در ندیده است او را از جسد خود بمنزله کبد بدار ، همانا من ترك همۀ اولاد خود کردم و وصیت او را با تو می کنم و من ابصر ناسم (2) در حق او ، او را بلسان و مال و دست نصرت کن زود باشد که او سید قوم شود ، آیا وصیت مرا قبول کردی ؟ ابوطالب عرض کرد بلی ، فرمود دراز کن دست خود را و ابو طالب دست فرا داشت.

پس عبدالمطلب دست او را بگرفت و از وی عهد بستد و آن گاه گفت مرگ بر من سبك گشت ، امید داشتم که زنده مانم تا زمان او را در یابم و محمّد صلی الله علیه و آله را بر سینه خود بگذاشت و بگریست و دختران خود را که در آن مجلس حاضر بودند فرمود که بر من بگریید و مرئيه بگوئید و بخوانید که قبل از مرگ بشنوم و شش تن از دختران آن حضرت حاضر بودند بدین گونه : «اول» صفیه «دوم» بره (3) «سیم» عاتکه «چهارم» ام حکیم البيضاء

ص: 119


1- حجر اسماعیل
2- بیناترین مردمم
3- بفتح با و تشدید را...

«پنجم» فاطمه (1) «ششم» اروی.

پس هر يك قصيده در مرثیه پدر بگفتند و بخواندند و چون آن جمله را نگاشتن از رسم تاریخ نگاران بیرون شود از هر قصيده يك دو بيت نگاشته آمد اما صفيه گفت :

(بیت)

ارقت لصوت يابحة بنيل *** على رجل بقارعة الصعيد

ففاضت عند ذلكم دموعى *** على خدى كمنحدر (2) الفريد

على الفياض شيبة ذى المعالى *** ابيك الخير وارث كل جود

بعد از او بره آغاز سخن کرد و این شعر بگفت و بگریست:

(بیت)

اعيني جودا بدمع درر *** على طيب الخيم والمعتصر (3)

على شيبة الحمد ذى المكرمات *** و ذى المجد والعز والمفتخر

از پس او عاتکه زبان بر گشاد و این شعر انشاد کرد :

(بيت)

اعيني جوداً و لا تبخلا *** بد معكما بعد نوم النيام

على شيبة الحمدواري الزناد (4) *** و ذی مصدق (5) بعد بیت المقام (6)

بعد از او ام حكيم البيضاء بگریست و این شعرها بخواند :

(بیت)

الا يا عين جودی و استهلی *** وابكى ذالندى والمكرمات

وابكى (7) خير من ركب المطايا *** اباك الخپر تيار (8) الفرات

ص: 120


1- سيرة ابن هشام (امیمیه) بضم همزه و فتح میم ذکر کرده است.
2- در پراکنده
3- نیکو اخلاق و بخشنده در مقام سئوال
4- رستگار و نائل به مقصود
5- بفتح ميم و کسر آن و فتح دال : شجاع حقیقی ، جرى .
6- پابرجا و ثابت قدم.
7- در سيرة ابن هشام (بکی) بتشدید کاف نقل شده است
8- تیار: آب زیاد فرات : گوارا

تطويل الباع (1) شيبة ذا المعالى *** كريم الخيم محمود الهبات (2)

آن گاه امیمه سر بر داشت و لختی بگریست و این ابیات بخواند :

(بیت)

الاهلك الراعي (3) العشيرة ذو الفقد *** و ساقي الحجيج والمهامي عن المجد

ابو الحارث الفياض خلكى مكانه *** فلا تبعدن كل حي الى بعد (4)

از پس او نوبت به اروی رسید ، وی نیز بگریست و این شعرها بگفت:

(بیت)

بكت عيني و حق لها البكاء *** على سمح (5) سجيته الحياء

على الفياض شيبة ذى المعالى *** أبيك الخير ليس له كفاء (6)

عبدالمطلب این جمله بشنید و از جهان بگذشت و در این هنگام صد و بیست ساله بود ، و از پس او ابوطالب کفالت پیغمبر صلى الله عليه و سلم را می کرد چنان که مذکور خواهد شد؛ و منصب ولایت و سقایت زمزم بعد از عبدالمطلب عباس بن عبدالمطلب رسید و او بداشت تا ظهور اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و اله با او تفویض داشت و با او بماند تا اولادش بميراث بردند ، و سلاطين بنی عباس همی داشتند (7)

و چند قانون عبدالمطلب در عرب بگذاشت که در اسلام با شریعت مطابق افتاد . «اول» آن که زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد «دوم» آن که گنجی یافت و خمس آن را در راه خدا بداد و در اسلام خمس بر قرار گشت (8) «سیم» چاه: زمزم را حفر کرد و سقاية حاج نمود «چهارم»: دیت مرد را صد شتر نهاد «پنجم» طواف : مكه غير معین بود ، آن را بر هفت شوط مقرر داشت . الصلوة والسلام على من اتبع الهدى

جلوس قابوس بن منذر

در حیره شش هزار و صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . قابوس بن

ص: 121


1- باع : از سر انگشتان تا سر انگشتان دیگر را گویند . و طویل الباع کنایه از جود و کرم است
2- جمع هبه : بخشش
3- حافظ قبيله
4- هر زنده راه نیستی را پیماید
5- کریم
6- مثل و مانند
7- سيرة ابن هشام جلد اول 180-186
8- وسائل الشيعه باب وجوب الخمس في الكنوز

مننذر برادر عمرو بن هند است که شرح حالش مرقوم افتاد ، وی مردی تندخوی و زشت کردار بود و روزگار خود را همه بخمر و خمار و لهو و قمار می گذاشت چنان که مختصری از آن در ذیل حدیث عمرو بن هند و طرفه و متلمس باز نموده شد.

بالجمله: قابوس بعد از برادر حکمرانی حيره يافت و ملك الملوك عجم که در این وقت نوشیروان بود اراضی عراق عرب را بدو تفویض فرمود و منشور سلطنت بفرستاد تا در کار خویش استقلال یافت و مدت پادشاهی او در حیره چهار سال بود. عاقبت یکی از مردم بنی «یشکر» که کین او در خاطر می داشت فرصت بدست کرده جهان را از وجود او پرداخته کرد .

جلوس هرمز بن نوشیروان

در مملکت ایران شش هزار و صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

هرمز پسر نوشیروان عادلست و مادرش «قاقم» دختر سوسندى ملك چين بود كه او را مهران ستاد بفرموده کسری از میان دختران پادشاه گزیده کرد و بسرای کسری آورد چنان که در قصه نوشیروان مذکور شد و از این روی هرمز در میان عجم ترك زاد لقب يافت. و او از بدو حال شیمت ابطال داشت چنان که وقتی در شکارگاه شیری بنوشیروان در آمد و هرمز با این که اندک سال بود به پیش روی پدر در رفت و آن شیر را با شمشیر دو نیمه ساخت و دیگر چنان افتاد که از چین کمانی بنوشیروان آوردند تا نیروی مردان عجم آزمایش کنند و هیچ کس نتوانست آن کمان بزه کرد جز هرمز که آن کمان بگرفت و بزه کرد و تیری در آن تمام بکشید و هم هنر فضل و ادب بكمال داشت چنان که وقتی پاسخ نامه را که بر دبیران کسری مشگل می نمود او بی زحمت فکر و رویه در محضر پدر بر نگاشت و این هنرها بر نوشیروان واجت داشت که او را از میان فرزندان برگزید و بولایت عهد برکشید.

لاجرم بعد از نوشیروان صنادید عجم انجمن شده هرمز را بسلطنت برداشتند و او چون بر تخت ملکی جای کرد خطبه انشا فرمود و خداي را بعظمت یاد کرد و شکر بگذاشت ، بس روی با مردم کرد و گفت: «همان ای بزرگان ،عجم شما را می آگاهانم

ص: 122

که از کبر پرهیز کنید که اصل فسادها کبر است و بسا نتیجه های زشت که از کبر زاید که همه از کبر زشت تر باشد ، همان فخر گفتن از کبر آمده است نه بینید که در انجمن . دیده ها از فخر کننده باز گردد و این خود ستودن نیز از کبر خواسته است و مرد خود ستای همیشه در جهل بماند و عار دارد که از کس کسب علم کند ، و مرد متکبر پیوسته رفعت طلبد و زیاد طلبی کند تا موجب دشمنی دوستان گردد، و دیگر متکبر چندان از در مجادله بیرون شود که جاهش بکاهد و خاطرها از او ملول گردد و دیگر با اهل شرف استهزا کند تا خدای را خشم گیرد و خلق نفور گردند ، دیگر از مردم پیوسته خواستار سلام و تحیت باشد و این موجب شود که مردم او را ندیده انگارند و بسوی او التفات نکنند ، و دیگر در کارها با کس مشورت نکند و آن موجب پشیمانی شود دیگر از صحبت خردمندان دامن در پیچد تا ضلالت و کسالت گریبانش بگیرد، چندان بدین گونه سخن کرد که شنوندگان همه یک دل و یک جهت او را درود گفتند و بسلطنت تحیت دادند، پس پادشاهی عجم بر هرمز راست بایستاد و او آئین نوشیروان پیش گرفت و بساط عدل بگسترد و داد رعیت همی داد، ظالمان را چنگال و دندان بکند داد ضعيفان را قوی دل ساخت دار الملك خویشتن را در مداین نهاد ، و هر سال چون تابستان بیامدی بنهاوند و دینور (1) سفر کردی و هنگام سفر مردی منادی در لشگرگاه ندا می داد که اگر اسب کسی بزمین بر زیاری (2) در رود یا کسی سنبله از زراعتگاهی کم کند سخط پادشاه خواهد دید و سرهنگی گماشته بود تا هر که خلاف فرمان کردی بدست او کیفر شدی از بهر آن که در رفتن و آمدن اوکس را زیان نرسد .

در سالی چنان افتاد که مرکب فرزندش خسرو پرویز از نخجیر گاه سر بکشید و بکشتمند مردی اندر رفت خداوند کشت آن اسب بگرفت و بدان سرهنگ برد که کیفر گناه کاران می فرمود قانوق بود که گوش و دم چنین اسب ببرند و هر زبان که کرده از خداوندش بگیرند و برعیت دهند.

مرد سرهنگ از پرویز بیندیشید و بیم کرد که گوش و دم اسب او ببرد، مرد زراعت

ص: 123


1- بكسر دال و فتح نون واو : بعد از نهادند بدست لشکر اسلام فتح شد در سال 20 هجری.
2- زارع و برزگر

پیشه چون مماطله او در کار کیفر نگریست این خبر بهرمز برداشت ، شاهنشاه عجم در خشم شد و سرهنگ را طلب داشت و بفرمود تا اسب پرویز را گوش و دم ببرد و آن زیان که برعیت رسیده بشمار آرد و از پرویز زر بگیرد و بدو دهد. چون بریدن گوش و دم اسب از بهر پادشاه زاده قباحتی و شناعتی ،داشت بزرگان درگاه را بشفاعت انگیخت و سخن هیچ کس نزد هرمز مقبول نیفتاد ، عاقبت گوش و دم اسب ببریدند و آن زبان که رفته بود تاوان بستدند و آن سرهنگ را نیز از عمل پست کرد تا چرا در حکم پادشاه مسامحت روا داشت و پاس حرمت شاهزاده فرمود : و دیگر چنان افتاد که یکی از سرهنگان او را بر تاکستانی عبور رفت و بدرخت رزی (1) بازخورد که از دیوار باغی سر بر کرده انگور آورده بود پس مرد سرهنگ خوشه از آن انگور بگرفت و بر پشت زین همی بخورد و برفت چون لشگر فرود آمد خداوند تاکستان برسید و با سرهنگ گفت : مرا زیانی کردی اینك این خبر در حضرت هرمز بردارم مرد سرهنگ دیناری باو عطا کرد باشد که لب فرو بندد او سر در نیاورد چندان که بزر و سیم بیفزود مفید نبود عاقبت، کمری گوهر آگین که سخت گران بها بود بدو عطا کرد تا از این حدیث بگذشت و او را معفو داشت

بالجمله: هرمز کار از این گونه همی کرد و عدل از پدر بگذرانید تا پادشاهی او نزديك بكران رسید پس خوی بگردانید و مردمان بزرگ را همی خورد داشت و دانايان را ضعیف و ذلیل آورد و مردم فرومایه و حقیر را بدرجه بلند بر کشید و بر قتل بزرگان عجم و اعیان درگاه کمر بست، نخست ایزد کشسب را که سال ها در حضرت نوشیروان وزیر و دبیر بود بی جرمی و جنایتی بگرفت و بزندان فرستاد و او را کس در مجلس بنان و آب و مزودر (2) باری نمی کرد و ایزد کشسب کس نزد مردی که «زرد هشت» نام داشت فرستاد که در این وقت موبد موبدان بود و از ضیق معاش و زحمت بی نانی بنالید ، موبد موبدان آب در چشم بگردانید و خورش بدو فرستاد و خود نیز بزندان

ص: 124


1- درخت مو
2- جاى غذا

شده او را دیدار کرد چون این خبر بهرمز بردند در قتل موبد موبدان نیز یک جهت شد و شامگاهش در مجلس خویش بداشت و گفت : يك امشب خواهم با من در خوردنی و آشامیدنی انباز باشی موبد موبدان اگر چه مکنون ضمیر او بدانست ، اما از اجابت مسئول او ناگزیر بود ، آن شب در حضرت هرمز بماند و چون خوان گسترده شد هرمز لقمه زهر آلود برگرفت و موبد موبدان را فرمود دهان بگشای که این لقمه در دهان تو خواهم گذاشت ناچار دهان بگشاد و آن لقمه به بلعید و بخانه شده بخفت و بمرد و بعد از هلاکت او ایزد کشسب را بفرمود در زندان بقتل آوردند و از پس او «ماه آذر» را که از اکابر اعاظم بود عرضه دمار ساخت آن گاه «بهرام آذر مهان را» در نهانی طلب داشت و گفت: اگر بر جان ایمنی خواهی فردا میان انجمن چون ترا بر سیماره برزین گواه گیرم گناهی بر روی بر چفسان که قتلش واجب ،آید بهرام عرض کرد که چنان کنم که تو خواهی پس روز دیگر میان انجمن روی با بهرام کرد و گفت : سیماره بر زین را در خدمت دولت چگونه یافته؟ بهرام عرض کرد که سیماره مخرب دین و دولت است و بسا ویرانی که از وی در ایران راه کرده

چون انجمن پراکنده شد سیماره با بهرام گفت که با مهر دیرینه و حفاوت قدیم این چه نسبت بود که امروز با من استوار کردی؟ بهرام گفت: بکیفر آنست که چون نوشیروان خواست هرمز را ولیعهد کند من و ایزد کشسب معروض داشتیم که نسب هرمز بترکان منتهى شود و دور نیست که از او بر عجم بد آید و تو بر پای ایستادی و کسری را بدین عزم سخت کردی ، اينك پاداش کردار خویش بری .

بالجمله : هرمز سیماره را در حبس افکند و شب دیگر بکشت و از پس آن بهرام آذر مهان را نیز باقی نگذاشت بدین گونه سیزده هزار تن از زعمای درگاه و قواد سپاه و وجوه دولت و عيون مملکت را يك يك بدست آورده عرضه دمار و هلاك ساخت تا دل ها مضطرب شد و خاطرها آشفته گشت و سرهنگان که در حدود و ثغور مملکت بودند نفور گشتند و کارها از دست رها کردند و این خبر ها در ممالك بيگانه پراکنده شد و سر کشان از هر سوی طامع در مملکت ایران بستند موریقس که شرح حالش مرقوم

ص: 125

خواهد شد در این وقت قیصری روم داشت یک صد هزار مرد جنگی ساز کرده برای تسخیر بلاد شرقی روم فرستاد که نوشیروان را از ممالک روم مسخر فرموده بود و دو تن از قبایل بزرگان عرب که یکی عباس احول و آن دیگر عمر و ارزق نام داشت جمعی از پراکندگان عرب را گرد خود فراهم کرده در اطراف مملکت دست بقتل و غارت بر آوردند و مردم خزر از بند عبور نمود اراضی آذربایجان و ارمنیه را معرض تاخت و تاراج کردند و «سادحودی» که در این وقت سلطنت چین داشت چنان که مذکور خواهد شد با سی صد هزار مرد لشگری از جیحون بگذشت و اراضی هرات و بادغیس (1) را لشکرگاه ساخت و پیام بهرمز فرستاد که جسرها را عمارت کن و در منازل کار علف بساز که من از این راه آهنگ روم خواهم فرمود .

چون این خبرها بهرمز رسید دانست که کردار بد این همه بار آورد، مغزش آزرده گشت و دماغش آشفته شد. پس از پی چاره انجمنی راست کرد و مؤبدان و دبیران و دانایان را فراهم کرد و با ایشان گفت: شما را در تدبیر این کار اندیشه رائی بزنید و چاره پرداخته کنید تا بدان جواب دشمن توان داد از میانه مؤبد موبدان گفت : اي ملك ، از این دشمنان ترا صعب تر کار پادشاه چین است چه آن دیگران را توان به تدبیری از پای نشاند ، اما قیصر چون دولت ایران را ضعیف دانسته از پی آن شتافته که آن بلاد و امصار که انوشیروان از ممالک روم مسخر داشته بازستاند ، در این هنگام باید با او از در مصالحه و مداهنه بیرون شد و آن بلاد را با او تفویض داشت تا شاد کام بخابه خویش بازشتاید و عمرو و قبایل عرب مردمی دزد و درویشند؛ چون مملکت را پریشان و آشفته دیده اند از بهر پوشیدنی و خوردنی دست بغارت بر آورده اند کس باید بدیشان فرستاد و آن جماعت را بجامه و نان خرسند ساخت تا بجای خود شوند و ایشان بیابان را از شهرها بیشتر دوست دارند ، و آن مردم که از خزران آمده اند ، از بهر غنیمت تاخته اند و تاکنون غنیمت فراوان بدست کرده اند اکنون منشوری بکار داران ارمنیه و آذربایجان فرست که خود همگروه شده بدان جماعت رزم دهند و ایشان از بیم آن که آن غنیمت که فراهم کرده اند زیان نبیند مصاف ناداده سرخویش گیرند و بمساکن خویش باز شوند . از این کارها ترا

ص: 126


1- از قسمت های هرات

رزم پادشاه چین باید ساخت یا سرداری بزرگ بجنگ او نامرد کرد که دشمن قوی او است

هرمز گفت : نیکو گفتی و این رأی بصواب زدی . پس کس نزد قیصر فرستاد و با او کار بمصالحه کرد و آن اراضی که نوشیروان مفتوح نموده بود باز گذاشت و از پس آن کار مردم خزران را هم بدان گونه که مؤبد فرموده بود بساخت ، آن گاه هوذة بن علی الحنفی را بخواست و او را عرب هوذة ذو التاج می خواندند و او از بزرگ زادگان بنی حنیفه بود و مردم عربش در بحرین و یمامه بزرگ می داشتند و نزد پادشاه عجم مکانتی بسزا داشت چه آن گاه که وهرز در یمن سلطنت داشت چنان که مذکور شد وقتی خراج یمن را بحضرت نوشیروان می فرستاد، چون نزديك يمامه و بحرین بر بنی تمیم عبور کردند آن جماعت بیرون شده خراج پادشاه را بغارت بردند و آن مردم که حمل خراج می فرمودند عریان ساختند رسولان همچنان عریان تن به بحرین در رفته بسرای هوذه در آمدند و او رسولان نوشیروان را بنواخت و خلعت و جامه بداد و ایشان را بحضرت کسری گسیل فرمود.

نوشیروان از هوذه خرسند شد و او را طلب داشته مورد الطاف و اشفاق ساخت و نامه بآزادی نوشت که «مکعین» لقب داشت دور این وقت حکومت بحرین و یمامه با او بود که بنی تمیم را کیفری بسزا باید کرد و ایشان را خر دو بزرگ عرضه تیغ ساخت تا بدین گونه جسارت نکنند و هوذه را نیز بخدمت او فرستاد تا در این اندیشه اعانت کند ، هوذه با مكعين گفت : بنی تمیم مردمی بانبوه اند و این زمان حرب با ایشان صعب باشد هم اکنون باید خاموش نشست تا هنگام رسیدن رطب آید ، در آن وقت این جماعت خر دو بزرگ به بحرین در آیند تا خوردنی یک ساله خریده بمساكن خویش برند ، آن گاه کاربر ما سهل باشد و ضیع و شریف ایشان را گرفته بزندان در اندازیم و چندان که خواهیم بکشیم و آن مال که بغارت برده اند باز ستانیم ، مکعین این سخن را پذیرفتار گشت و بماند تا وقت برسید ، پس بنی تمیم را گرفته بزندان کرد و جمعی کثیر بکشت و خواسته (1) وخراج کسری را باز ستد و بحضرت نوشیروان فرستاد تا بر پیشانی بندد، چون مردم، عرب چنان عصابه ندیده بودند آن را تاجی دانستند كه ملك عجم بهوذه فرستاد ، لاجرم او را هوذة

ص: 127


1- زر و مال

ذو التاج خواندند و بسی شعر در حق او گفتند آن گاه که روزگار نوشیروان بپایان رفت، هوذه، بحضرت هرمز آمد و مقیم درگاه شد ، اکنون بر سر داستان شویم : هرمز هوذه را بخواست و گفت : تو کار عرب را بیناتر باشی در میان آن جماعت قحط و غلا راه کرده ، لاجرم سر بفتنه و غارت برداشته اند و از گندم و رطب و مویز و درم حملی فراوان با هوذه سپرد و حکومت بحرین و یمامه نیز بدو داد و او را گسیل ساخت.

پس هوذه آن بارها برگرفت و بمیان آمد و عباس و عمرو و مردم ایشان را از آن خوردنی ها عطا کرد و هر کس را بجای خود نشاند و خود در بحرین توقف فرمود و خاطر هرمز را شاد ساخت.

مع الحدیث : چون پادشاه عجم از کار آن جمله پرداخت یک باره دل بر حرب خاقان چین نهاد و بزرگان مملکت را انجمن کرد و با ایشان گفت:

اکنون در کار ملک چین چه تدبیر بایست کردن که جز وی دشمنی نمانده : مردمان هر يك سخنی گفتند از میانه «نستور» پسر مهران ستاد بپای خواست و عرض کرد که پادشاه پاینده باد من بسر مهران ستادم و دوش با پدر همی گفتم که شاهنشاه با موبدان از بهر حرب خاقان چین شوروی افکنده است. پدر با من گفت که مرا در این کار علمی است که جز با پادشاه نخواهم گفت هرمز فرمود که من مهران ستاد را نيك شناسم و حق او را نيك دانم چه مادر مرا او از ترکستان بسرای کسری آورد . و کس بدنبال مهران ستاد فرستاد و او از غایت شیخوخت بر اسب نتوانست سوار شد ، پس او را در محفۀ (1) نهاده بنزديك هرمز آوردند و پادشاہ او را پیش نشاند و اظهار حفاوت کرد و گفت : ترا آن مکانت است که مشورت را در خور ،باشی اکنون من کسی خواهم که بحرب ملك چين فرستم در این کار ترا چه علم است؟ اينك با من مكشوف دار مهران ستاد گفت: آن گاه که بفرمان نوشیروان بسرای خاقان چین شدم تا یکی از دخترای او را گزیده آرم سوسندی را ده دختر بود یکی از خاتون و دیگر از کنیزگان ، آن دختران که از کنیزگان بودند همه را در حلی و زیور کردند و آن دختر که از خواتون بود ساد می گذاشت و جمله را بر من عرض کردند و من از میانه «قاقم» را که دختر خواتون بود اختیار کردم و این بر پدر و مادر او صعب آمد ، اما نتوانست سخن کرد و ناچار او را بمن گذاشت و ملک چین منجمی بود او را طلب کرد و

ص: 128


1- تخت روان

گفت : معلوم کن که از کسری و قاقم چه فرزند آید و چگونه زیست کند و آن منجم گفت نوشیروان را از این دختر پسری آید ، نه دراز و نه کوتاه فراخ چشم و پیوسته ابرو و او از پس نوشیروان پادشاه شود و در ایام سلطنت او خاقان چین بر او بشورد و لشگر بسوی او برد پس مردی از عجم که بهرامش نام باشد و ببالا دراز و بتن خشك و سياه چرده و پیوسته ابرو خواهد بود با سپاهی اندك بسوی ترکستان آید و خاقان چین را بکشد و مرگ او نیز در ترکستان بود ، چون مهران ستاد سخن بدین جا رسانید در محفه جان بداد ، هرمز در عجب رفت و بزرگان حضرت عرض کردند که خداوند او را زنده بداشت تا این سخن با تو القا کند و آن کس که وی گوید جز بهرام چوبین نخواهد بود و او بهرام بن بهرام بن حسیس است و نسب بگرگین میلاد رساند و او چون خشك تن و سیاه گونه بود چوبین لقب داشت و از ملک زادگان ری بود و هیچ کس با او نیروی جنگ و دل حرب نداشت ، چه در دلاوری و زورمندی بر اهل زمان خود برتری داشت و نوشیروان در زمان دو خویش او را از ری خواسته بحکومت ارمنیه و آذربایجان بر گماشت و بعد از نوشیروان هرمز نیز آن منصب با وی تفویض داشت.

بالجمله: چون معلوم شد آن کس بهرام است ، هرمز كس بطلب او فرستاد و بهرام سریع تر از صبا و سحاب بحضرت شتافت هرمز با او گفت : اينك پادشاه چین است که با لشگر نامحصور بدین سوی شده و من دل نهاده ام که تر ا بحرب او نامزد فرمایم، اکنون تو بر چگونه ای ؟ عرض کرد که من بنده فرمان بردارم ، بهر چه فرماندهی جان دریغ نکنم هرمز بد و آفرین فرستاد و فرمود : دست ترا در بیت المال مطلق کردم ، هر چه خواهی بر گیر و هر چه از مرد و مرکب خواهی اختیار کن و هر شهر که تو بگشائی من آن شهر ترا دادم. بهرام شاد شد و روز دیگر تمامت سپاه را گرد کرد و از میانه دوازده هزار مرد بگزید که از پنجاه سال کم تر و از چهل افزون بودند و اسب و سلاح ایشان راست کرد ، هرمز با او گفت : در برابر سی صد هزار مرد جنگی این سپاه اندک را بچه اندیشه ساز کنی ؟ عرض كرد كه اي ملك ، از سپاه گران جز گرانی خاطر نخیزد ، سپاه کم چهار هزار مرد است و چون افزون خواهند دوازده هزار تن ، همانا کار حرب نه بکثرت است بلکه بدولت است

ص: 129

فرمود که چرا مردان جوان اختیار نکردی! عرض کرد که کار حرب بحمیت است و جوانان نه خرد دارند و نه حمیت و نه تجربت، آن گاه عرض کرد که یکی از دبیران حضرت را با من همراه کن تا اگر کسی از لشگریان نیکو خدمتی کند نام او را بر نگارد ، و آن گاه که بحضرت باز پیوندد مکافات نيك بيند هرمز بفرمود تا مهران دبیر ملازم رکاب او شد ، پس بهرام خیمه بیرون زد و هرمز را فال گوئی در حضرت بود که در کار قیافت دستی تمام داشت او را بفرمود تا با بهرام از شهر بیرون شود و در کار او نظری کند و باز شتابد. مرد فال گوی با او از شهر بیرون شد، ناگاه مردی با ایشان بازخورد که سبدی بر کتف داشت و اندران سر گوسفندان بود. بهرام چون آن بدید نیزه بستد و دو سر گوسفند با نیزه برگرفت ، یکی از آن بسبد باز افتاد و آن دیگر را بستان راست ،کرد پس مرد فال گوی باز آمد و با هرمز معروض داشت که آن دو سرد و ملك باشد که بهرام اسیر کند، پس یكی را بکشد و یکی را رها کند تا از پیش بگریزد و هم بهرام عصیان تو کند و رو از خدمت بگرداند هرمز در اندیشه شد و خواست تا بهرام را از آن سفر باز دارد، پس نامه ی به سوی بهرام کرد که مرا سخن بسیار است که با تو نا گفته ماند زود باز آی تا دیگر باره ترا دیدار کنم و اندیشه خاطر با تو مكشوف دارم.

چون نامه به بهرام رسید، یک منزل شده بود در پاسخ عرض کرد که مراجعت بقال ميمون نیست و من تا دشمنان ملك را بر نیندازم روی پادشاه را نخواهم دید و اگر شاه را فرمانیست بهتر آنست که نگاشته آید چون این پاسخ بهرمز رسید در خشم شد و موبد موبدان را پیش خواند و این قصه با او براند. موبد موبدان عرض کرد که حدیث فال گوی را استوار نباید داشت و من بهرام را در رضا جوئى ملك حريص دیدم و خشم هرمز را بنشاند و بهرام برفت و چنان افتاد که در راه عراق زنی بنزديك او شده مکشوف داشت که یکی از سواران بعنف زنبیلی کاه از من بگرفت و بدین سخن گواه آورد و بهرام فرمود تا آن سوار را حاضر کرده سر از تن برداشتند. چون این خبر بهرمز رسید شاد شد و از آن سوی بیم کرد که مبادا پادشاه چین در جنگ شتاب کند

ص: 130

و پیش از آن که بهرام بدور سد فتنه حادث شود، پس حیلتی اندیشید و هرمز خرا برزین را که سرهنگی دانشور و فریبنده بود بنام صلح بسوى ملك چين فرستاد و گفت: او را بگوی : پادشاه ایران با تو از در مدارا و رفق است و خراج خواهد پذیرفت او را با حیلت دوستان بجای باز دار تا بهرام بدو رسد ، و هرمز خرا برزین بشتافت و در بلخ بنزد ملک چین آمد او را با فریب و دستان از شتاب باز نشاند و از آن سوی بهرام از بی راه همی لشگر راند تا بهرام رسید و از آن جا براه « ختلان» رفت و ناگاه بکنار بلخ در آمد و این خبر پراکنده شد که سپاه عجم برسید.

هرمز خرابر زین بگریخت و بلشگرگاه بهرام پیوست و ملك چين او را همی طلب کرد که در معرض عقاب و عتاب در آورد از بهر آن که چرا مرا بفریفتی و از جنگ باز داشتی؟ معلوم شد که او بسپاه عجم گریخته است ، پس رسولی بنزد بهرام فرستاد و پیام داد که هرمز خرابر زین از بهر صلح بنزد من آمد و حیلت کرد اگر تو صلح کنی روا باشد و اگر خدمت من اختیار کنی مملکت عجم را مسخر کنم و همه ترا دهم . بهرام در جواب گفت که سخن صلح را حقیقتی نبود بلکه با تو فسوس کردند و من نیز هرگز از پادشاه عجم بر می گردم و ترا مهلت نگذارم هم اکنون جنگ را آماده باش در این وقت هرمز خرا برزین با بهرام گفت : تو با این سپاه اندک چگونه با سی صد هزار مرد لشگری مصاف دهی ؟ صواب آنست که کار بصلح کنی بهرام بر آشفت و او را سقط گفت و فرمود : خاموش باش در آن صنعت که توئی کار حرب چه دانی کرد ؟

بالجمله: رسول ملك چين مراجعت کرد و ساوحودی دانست که از جنگ گزیر نیست ، پس بفرمود: لشگرها از بلخ بیرون شدند و جای جنگ معلوم کرد و بر طلی بر آمده تخت زرین خویش بگذاشت و چهل هزار مرد در گرد خویش بازداشت و دویست و شصت هزار تن دیگر را بفرمود در مصافگاه صف بر زدند و از پیش روی سپاه دویست فیل جنگی و صد شیر درنده داشت و از آن سوی بهرام تعبیه لشکر خویش کرد و قلب از جناح پدید آورد و میسره را به ایزد کشب و پیدا کشسب سپرد ویلان سینه را از پس پشت بازداشت و مهران کشسب را در پیش روی سپاه جای داد و خود در قلب

ص: 131

قرار گرفت در لشکرگاه ساو حودی جادوئی بود؛ در این وقت آغاز جادوئی ، کرد ابر و باد برخاست و بر سر لشگریان آتش همی نمودار گشت و مار و اژدها همی دیدار شد بهرام با مردم گفت : بیم در دل نیفکنید که جادو را اصلی و بیخی نباشد ، زود باشد که این آثار سپری شود. در این هنگام بهرام را خواب در ربود در پشت اسب بخواب دید که لشگر چین نیرو کردند و سپاه عجم را بشکستند. چون بیدار شد هم این خواب باکس نگفت تا مبادا لشگریان دل شکسته شوند و همی اسب برانگیخت و در پیش روی سپاه عبور کرد و ایشان را بنصرت مژده داد و قوی دل ساخت و همی گفت : یك امروز کار کنید و جاودانه بلند نام باشید و اگر هزیمت شوید جان بسلامت نخواهید برد ، چه از این جا تا خانه های شما مسافتی دراز است، بالجمله : از دو رویه آتش حرب زبانه زدن گرفت و جنگ پیوسته شد ، بهرام بفرمود تا بدان پیلان و شیران تیر باران کردند و چون روی آن جا نوران تافته شد حکم داد تا بافت های چند نفت آلود کردند و آتش زده در پیلان افکندند و فیل ها از غایت دهشت و وحشت آتش در لشگر چین افتاده از هر سوی همی تاختند چندان که سی هزار مرد در پای پیل بست شد.

پس بهرام با لشگر از جای بجنبید و بدان لشگر پریشان حمله برد و همی بکشت و بخاك افكند و زمين با ملک چین تنگ کرد. ساو حودی چون چنان دید از تخت بزیر آمد و اسب طلب کرد تا از بهر هزمیت بر نشنید. در این هنگام بهرام برسید و چون او را با تاج و کمر یافت . دانست پادشا هست اسب همی براند و تیری بسوی او گشاد داد چنان که بر سینه اش آمد و از پشتش ،بدر شد، پس پیش شده سر او را از تن بر گرفت و لشگر چین یک باره هزیمت گشت و لشگر عجم از دنبال ایشان بتاخت و همی مرد و مرکب گرفت و بهرام از پس آن فتح بلشگر گاه ملک چین در آمد و آن اموال و اتقال فراوان را مأخوذ ساخت و تخت و تاج ملك چین را نیز بر گرفت و بلشکر گاه خویش آمد و آن شب را ببود . روز دیگر از بامداد عرض سپاه کرد از همه لشگر هیچ کس کم نبود جز بهرام «سیاوشان» که یکی از سرهنگان بود او را نيافتند. بهرام فرمود در میان کشتگان فحص کنند، باشد که جسد او را بیابند .

در این سخن بودند که بهرام سیاوشان برسید و مردی سرخ موی و کبود چشم را اسیر

ص: 132

کرده می آورد ، بهرام چوبین گفت: این اسیر کیست آورده ؟ عرض کرد که خواستم او را بکشم گفت مرا بنزد ملك خويش رسان که علمی دانم و او را بکار آید بهرام گفت: بگوی آن کدام علم است که ترا از کشتن رهایی تواند داد؟ عرض کرد که من مردی جادو گرم و از من جادو تر در ترکستان نیست آن ابر و باد من نمودم و من ترا بخواب کردم و در خواب بیم شکست دادم و در هر لشگر باشم با مخالف چنین کنم ، بهرام گفت: اگر در تو خیری بود ملک چین را دستگیر می شد و حکم داد تا اورا بقتل آوردند . روز دیگر بعرض بهرام رسید که پسر ملک چین فودی که مورخین عجمش «پژموده» خوانند بکین خواهی پدر میان بسته و ساز لشگر همی کند و روزی چند بر نیامد که فودی اموال و اثقال خود را در حصن گهواره نهاده با سی صد هزار مرد سپاهی از جیحون بگذشت و روز چهارشنبه بود که هر دو سپاه با هم نزديك شدند و چون منجمین بهرام را گفته بودند که در چهارشنبه رزم ندهد ، بهرام با لشکر خود بباغی اندر آمد که میان هر دو لشگر بود و بکار باده و جام مشغول شد.

فودی چون این کار بدانست چون سیل بنیان کن از جای بجنبید و آن باغ را بمحاصره انداخت. بهرام با لشگر خویش گفت : بیم در دل نیفکنید که این سپاه از ما شکسته شده است و هیبت ما در دل ایشان جای کرده است هم در این رزم هزیمت شوند مع القصه : بهرام آن روز را بپایان برد و چون يك نيمه افزون از شب بگذشت بفرمود تا دیوار باغ را بشکافتند و با لشگر از باغ بیرون شده بيك ناگاه بر لشگر فودی حمله برد و مردانه بکوشید تا لشگر چین پشت با جنگ دادند. فودی با هفت هزار تن از مردان کار آزموده پای سخت کرد و مدتی دراز رزم داد، عاقبت هزیمت شده بقلعه گهواره در گریخت و سپاه بهرام از قفای او تاخته او را بمحاصره انداخت چون روزی چند بر گذشت ، بهرام بدو پیام کرد که در این قلعه جای کردن ترا سودی نکند یا از پی جنگ بیرون شو یا در بگشای و در زینهار پادشاه ایران در آی فودی گفت، بشاهنشاه ایران نامه کنم و از او امان طلبم پس نامه بحضرت هرمز نگاشت و از بهر بهرام فرستاد و او انفاد حضرت پادشاه داشت هرمز او را امان داد و بنزديك خويش طلبید چون خبر بفودی رسید ساز راه کرده از قلعه بیرون شد، بهرام کس بدو فرستاد که مرا دیدار کن آن گاه را محضرت پیش

ص: 133

گیر فودی گفت : من از مملکت و خانه و گنجینه همه گذشتم و زینهاری پادشاه ایران شدم که دیگر گرانی سر بهرام را نبینم ، مرا با او کاری نیست.

بهرام چون این بشنید در خشم شد و فودی را حاضر كرده يك تازیانه بر پشت او زد و او را ذلیل و زبون ساخت و مردان شاه را از میان لشگریان طلب داشت و فودی را با شش هزار مرد اسیر از بزرگان چین با او سپرد که بحضرت پادشاه رساند ، و لشگری از بهر حفظ این جمله ملازم رکاب او ساخت و از غنیمت چین دویست و پنجاه و شش شتر سیم و زر گوهر حمل کرد با دیگر اشیاء نفیسه بمردانشاه سپرد و گفت این جمله را نیز در حضرت پادشاه پیش دارو جز این نیز غنیمتی فراوان بر لشگر خود قسمت کرد و همه را خرسند نمود و از میان آن گنجینه که در قلعه فودى بود يك كمر گوهر آگين ويك گوشوار لعل آمود و بعضی اشیاء دیگر که گفتند از شیاوش بیادگار مانده خود برگرفت.

بالجمله مردانشاه فودی را با آن اشیاء برداشته روانه درگاه هرمز شد چون نزديك با مداین رسید این خبر با پادشاه عجم برداشتند و هرمز از بهر تکریم فودی خود از شهر بیرون شد و او را استقبال كرد و نيك فرود آورد و بزرگوار داشت و چهل روز با او ببود ، پس از و عهد بستد و پادشاهی چین بدو گذاشت و با مردان شاه گفت در خدمت فودی مراجعت کن و با بهرام بگوی ما را بدو صلح افتاد و مملکت چین را با وی تفویض کردیم، در این وقت ملک چین قصه خویش را با او بگفت و آن تازیانه که بهرام ضربت یافته بود باز گفت هرمز از این حدیث خشمناك شد از پس آن از مردان شاه آن غنیمت که آورده بود در حضرت پادشاه پیش کشید و معلوم شد که کمر و گوشوار سیاوش نیز نزد بهرام است

در این وقت ایزدان بخش که وزیر هرمز بود و با بهرام دل بد داشت فرصت بدست کرده بعرض رسانید که بهرام این خوشه از خرمن و خاری از گلشن است که بدین حضرت فرستاده و آن خزانه که لایق بیشگاه بود خود برداشته، این سخن نیز بر خاطر هرمز حملی انداخت و همی بر خشم خشونت بيفزود و عاقبة الامر غلى و دو كدافى بر دوك و پنبه بدست مردان شاه، بسوی بهرام فرستاد و گفت با او بگوی که با روش چاکران پشت کردی و پادشاه چین را هنگامی که در

ص: 134

زينهار ما بود تازیانه زدی و در گنجینه و غنیمت با ما خیانت کردی چنان که مهران کاتب و خرا برزین ما را آگهی دادند ، اکنون کیفر عمل تو آنست که این غل بر گردن نهی و همچون زنان مقعنه افکنی و این دو کدان در پیش گیری زیرا که همچون زنان ناسپاسی نعمت کرده.

پس فودی نجانب چین سفر کرد و مردان شاه آن دو کدان برداشته بسوی بهرام آورد و بدو سپرد و پیغام پادشاه را بگذاشت. بهرام روز دیگر آن غل بر گردن نهاد و آن دو کدان بیش گذاشت و سپاهیان را سوی خویش بار داد قواد لشگر اندد آمدند و چون او را بدین حال دیدند گفتند: این چیست؟ این خلعتی است که پادشاه در پاداش این همه زحمت از بهر من کرده است ، سپاهیان همه یک دل و يك زبان گفتند : پادشاهی که در حق تو این پاداش کند در ازای ما چه خواهد کرد؟ و ما از این پادشاه و پادشاهی او بیزاریم بهرام گفت: از این گونه سخن مکنید، زیرا که یزدان بخش بر من حسد برد و این زیان از وی مرا رسید و شمارا در این کار نقصانی نخواهد بود

ایشان گفتند: ما از یزدان بخش و هرمز هر دو بیزاریم و اگر تو با ما موافقت نکنی با تو مخالفت خواهیم کرد، بهرام چون لشگریان را متفق دید و در این اندیشه استوار دانست با ایشان در مخالفت پادشاه همداستان شد و از جمله عهد بست پس بفرمود : دوازده هزار کارد بساختند که همه را سریر بر تافته بود کنایت از آن که این دوازده هزار مرد همه از پادشاه سر بر تافته اند و این جمله را بحضرت هرمز فرستاد .

پادشاه عجم این معنی را بدانست و بفرمود : آن کاردها را بشکستند کنایت از آن که لشگر را در هم خواهم شکست و گردن خواهم زد، چون این خبر بلشگریان رسید خشم ایشان زیاده شد و در آن ایام چنان افتاد که روزی بهرام بصیدگاه رفت و هرمز خرازبربن و مهران دبیر نیز ملازم رکاب او بودند ، در نخجیر گاه گوری بر آمد و بهرام از پی آن بتاخت و آن گور از مرغزار به بیابانی رفت و در آن جا کوشک ها (1) و بستان ها پدیدار گشت و بهرام بپای کوشکی پیاده شد بدرون رفت و لشگریان از پس در فرود شدند و غلامی از کوشک بر آمد و ایشان را علف و طعام بیاورد

ص: 135


1- قصر

و شراب بداد چون زمانی بدراز کشید و بهرام بر نیامد مرد انشاه بدرون رفت و کنیزکی دید که کنیزکی بدان رخسار و دیدار نظاره نکرده بود ، در کنار بهرام نشسته با وی حدیث همی کند.

بهرام او را گفت : بر در باش تا من بر آیم و مردان شاه باز آمد و بجای نشست پس از زمانی بهرام از کوشک برآمد و آن كنيزك تا بيرون كوشك با وی همراه بود چنان که لشکریان او را بدیدند پس بهرام بر اسب خویش سوار شد و آن كنيزك بكوشك مراجعت كرد و چون بهرام بسرای خویش آمد خبر كنيزك در ميان لشگر پراکنده شد مردان شاه با مهران دبیر گفت: ما را دیگر بر در بهرام بودن شایسته نیست زیراکه او با پادشاه عجم دل بد کرده است و با مردم جن خوی گرفته و این نیز بر کبر و کبریای او افزوده. پس روز دیگر مردان شاه و مهران از بهرام بگریخیتد و همه جا شتاب کرده بحضرت هرمز آمدند و قصه های بهرام تمام بگفتند هرمز موبد موبدان را طلب کرد و آن خبر با او بگفت : موبد عرض کرد که آن كنيزك یکی از مردم جن است که بر بهرام عاشق شده و هر جا بهرام با سپاه پیش روی دشمن شود آن كنيزك با ياران خود باعانت بهرام حاضر شود و دشمن او را هزیمت کند. اما از آن سوی بهرام مردم خود را انجمن کرد ، و در پادشاهی رأی همی زد ، او را خواهری بود که «کردنه» نام داشت ، چون اندیشیه برادر را بدانست بمجلس در آمد و او را از این اندیشه منع همی کرد و گفت : بر پادشاه ایران بر میاشوب که این کار را هرگز میمنت نبوده و عاقبت سر بر سر این سودا خواهی گذاشت بهرام کردنه را باز جای فرستاد و سخن او را وقعی ننهاد و نامه بسوى فودى ملك چین انفاذ داشت که از آن چه میان من و تو رفته است عفو فرمای، اينك من بر پادشاه ایران بشوریده ام و چون او را دفع کنم فرمانبردار تو خواهم بود و بدان چه بد کرده ام پاداش نيك خواهم نمود. این نامه بفرستاد تا از طرف او آسوده خاطر باشد و لشگر خود را بر داشته بسوی ری کوچ داد و چون باراضی ری در آمد با خود اندیشید که خسرو پرویز مردی دلاور است و ولیعهد پدر باشد و اينك روى لشگریان با اوست ، نخست باید در دفع او حیلتی اندیشید ، پس سران سپاه را طلب کرد و گفت : امروز شایسته پادشاهی خسرو پرویز است ، چه از خاندان سلطنت است و حصافنی

ص: 136

بکمال دارد و نیز از پدر رنجیده خاطر است، اينك نامه و پیام او با من آمده و در دفع پدر با من یک جهت شده و مردی ناشناخته را رسول پرویز نام نهاد و ناگهانش بلشگر گاه در آورد و بدست او از مردم بیعت خسرو پرویز ،بستد و بفرمود : صد هزار درم بنام خسرو پرویز بزدند بدانسان که رسم عجم بود از يك روی درهم خسرو پرویز را با تاج بر تخت نشانده رسم کردند، و از سوی دیگر تمثال او را با اسب و نیزه بر در هم نهادند و این صد هزار درهم را بدست بازرگانان داد و بمداین فرستاد تا در بازار مداین داد و ستد کردند. چون این خبر بهرمز رسید و آن درم بدید از پرویز بدگمان شد و او را طلب کرد و گفت: در زندگانی من بپادشاهی طمع بستی و با دشمن ملك درسا ختي؟! پرويز زمين ببوسید و عرض کرد: این فریب و دستان بهرام است از بهر آن که مرا در چشم ملك دشمن بدارد. و هرمز گفت : تواند چنین بود.

اما دل از ان اندیشه نپرداخت، پرویز این بدانست و بترسيد و نيمه شب از هرمز بگریخت و با جامه ناشناخته بسوی آذربایجان شد و پنهان از مردم بزیست ، و هرمز چون فرار فرزند را بدانست آن بهتان نزديك وی استوار شد ، پس بفرمود: دو تن خال او را که یکی بند وی و یکی بسطام نام داشت گرفته بزندان بردند و زنجیر بر نهادند .

از آن سوی خبر به بهرام رسید که پرویز بگریخت و از آذربایجان بمیان آذر کشب جای کرد و پوشیده از مردم عبادت همی کند و خال های او بحبس اندر فتادند بهرام شاد شد و بدانست که حیلت او کارگر شده و از آن بیم که لشگریان روی پا پریز کنند ایمن شد پس سپاه را گرد کرد و گفت چون هرمز دانست که پادشاهی بخسرو پرویز خواهد رسید او را بکشت و از این سخن مردم را بر هرمز خشمناك كرد و یک باره دل بر کین او نهادند و با بهرام گفتندند اکنون تدبیر چیست؟ بهرام گفت صواب آنست که بمداین شویم و با هرمز مصادف داده او را مقهور سازیم، آن گاه پسر خردترش را که شهریار نام دارد بسلطنت برداریم . سپاهیان این سخن را بصواب شمردند پس بهرام ساز لشگر کرده بسوی مداین کوچ داد و با هرمز پیغام کرد که تو کار سلطنت ندانی کرد و از بهر پادشاهی شایسته نتوانی بود، این پادشاهی را بفرزند خود تفویض فرمای، چنان که کاوس

ص: 137

بكيخسرو و لهراسب بگشتاسب و گشتاسب ببهمن تفویض کرد و خود عزلت گیر چون چنین کنی ترا اطاعت خواهم کرد و اگر نه کار جنگ را ساخته باش، چون و این خبر بهرمز رسید دانایان حضرت را انجمن کرد و گفت اينك بهرم است که جنگ ما را ساخته می آید شما را در این کار تدبیر چیست؟ از هیچ کس پاسخ بر نیامد و همه خاموش بودند. از میانه موبد موبدان گفت : پادشاه را چه بخاطر رسیده است؟ هرمز فرمود : من در کار بهرام شتاب کردم و پاداش او آن نبود که من روا داشتم و اکنون چنان دانم که یزدان بخش را بسوی او فرستم و بگویم: وی دل مرا بر تو تباه کرد؛ اکنون خواهیش بکش و خواهی عفو کن ، همانا بهرام مرد کریمی است گناه یزدان بخش را معفو دارد و بطاعت آید.

مردم انجمن این رأی را به پسندیدند و یزدان بخش گفت: من بی اکراه بنزديك او روم و اگر مرا بکشد که کار مملکت بنظم شود هم رضا دهم. هرمز از وی رضا شد و او را بسوی بهرام گسیل کرد و یزدان بخش را پسر عمی بود که او را هرمز بزندان داشت در این وقت بیزدان بخش پیام کرد که من نزدیک ترین خویشان توام اگر مرا از ملك بخواهی در این سفر ملازم رکاب تو خواهم بود و در غم و شادی از تو جدا نخواهم گشت یزدان بخش او را شفاعت کرد و خواستار شد تا هرمزش ملازم رکاب وی ساخت و یزدان بخش از مداین کوچ داده همه جاره بسپرد تا بهمدان رسید و بهرام چون این بشنید در خاطر داشت که عذر او بپذیرد و کار بمصالحه کند، اما یزدان بخش با مردم همدان گفت : آیا در شهر شما هیچ کاهن و پری گرفته باشد که من از او سئوالی کنم ؟! گفتند زنی کاهنه هست و او را حاضر کردند. یزدان بخش از وی پرسید که کار من در این سفر بر چگونه شود و بهر با من چگونه معاملت کند؟ کاهنه :گفت از بهرام با تو زیانی نرسد و تو هلاك خويش را با خود کوچ دهی. در این سخن بود که پسر عم یزدان بخش از در ، در آمد نرم نرم گفت مرگ تو بدست این مرد است. یزدان بخش چون این بشنید سخن منجمان را بیاد آورد که در طالع او گفته بودند که مرگ تو بدست پسر عم تست و این سخن نزد وی استوار گشت پس آن کاهنه را بسرای خود باز فرستاد و پسر عمش را بنشاند و گفت : مرا با هرمز کاری افتاده که هیچ کس را جز تو بنزديك او نتوانم فرستاد، تو باید نامه من برسانی و

ص: 138

جواب باز آری ، و نامۀ بهرمز کرد که من در شفاعت این مرد خطا کردم و بیهوده از زندانش بر اوردم در ساعتی که بحضرت رسد بفرمای تا سر از تن او برگیرند که شایسته قتلست و این نامه بوی سپرد و او را گسیل ساخت چون یک منزل برفت با خود اندیشید که بعد از مدتی که در حبس هرمز بودم مرا چه افتاده که دیگر باره بنزديك او شوم؟! و نامه یزدان بخش را بر آورد و خاتم بر گرفت و مضمون آن را بدانست و در خشم شد و شمشیر بر کشید و باز شتافت و هم از راه بمجلس یزدان بخش در آمد یزدان بخش چون او را چنان دید گفت ای پسر عم ، ساعتی باش تا با تو سخنی گویم ، وی بگفته او ننگریست و تیغ بزد و او را بگشت و سر او را از تن بر گرفت و بر اسب خود سوار شد و بشتاب تمام بنزديك بهرام آمد و آن سر را در قدم او انداخت و گفت: این سر یزدان بخش است که هرمز را بر تو تباه کرد و اکنون می آمد ترا بفریبد من كیفر او کردم و سرش را بنزديك تو آوردم. بهرام را این کار مکروه آمد و گفت: ای فاسق ،تو وزیری را با آن فضل و دانش که از بهر صالح بنزد من می آمد بکشتی و اکنون از من پاداش نیکو خواهی و در حال حکم داد تا سر او را از تن بر گرفتند ، اما از آن سوی چون خبر قتل یزدان بخش به مداین رسید سرهنگان و بزرگان و موبدان را غم فرو گرفت و هرمز را ملامت کردند كه بيك سخن نصیحت آمیز چه بایست او را فرستادن و در راه بدست سگی تباه کردن و گفتند ، بلای این ترك بچه تا بخند خواهیم داشت و تا کی در ایران جون خواهد ریخت؟

و از آن سوی چون بندوی و بسطام این آشفته بازاری بدانستند با بزرگان درگاه پیام کردند، چند بلای وی خواهد کشید او را از تخت ملك فرود آريد و پسرش پرویز را بر نشانید؛ مردمان را این سخن پسندیده افتاد، پس روزی را میعاد نهادند و رعیت و لشگری گرد آمدند و در زندان بشکستند و بند وی و بسطام را بر آوردند و از آن جا بسرای هرمز شدند و او را از تخت بزیر آوردند و هر دو چشمش میل در کشیدند و در محبسی باز داشتند و بند وی تاج سلطنت برگرفته بآذربایجان شتافت و با آتشکده در آمده بر سر خسرو نهاد و مردم او را بسلطنت سلام دادند ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت سلطنت هرمز دوازده سال بود و او را پنج پسر بود :

ص: 139

اول «پرویز» دوم «قباد» سیم «اردو انشاه» چهارم «فیروز» پنجم «شهریار» و دو دختر داشت :

اول «حیاتیه» دوم «ازریه» و از سخنان او است که فرمود کافر همیشه در معرض سخط خالق و مدمت مخلوق باشد (1)

جلوس در زبان

در یمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از آن که وهرز که شرح حالش مرقوم شد وداع جهان گفت و تخت سلطنت یمن از پادشاه تهی گشت این خبر بملك الملك عجم که در این وقت هرمز بود بردند، وی مرزبان را که پسر اکبر وارشد وهرز بود بسلطنت، یمن برگماشت و منشور پادشاهی بدو فرستاد و مرزبان بيخت سلطنت جاى كرد و كار ملك بر وی راست گشت ، پس دست ظلم و اعتساف بر گشاد و مردم را زحمت فراوان کرد ، چون این خبر بهرمز بردند و از جوار او بنالیدند او را از سلطنت خلع کرد و فرزندش بادان را پادشاهی بداد چنان که مذکور خواهد شد ، و مدت ملک مرزبان نه سال بود

جلوس طاريس

در مملکت روم شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود طاریس که او را «تیبر» دوم گویند بعد از جوستین دوم بحكم ولایت عهد در ممالك قسطنطنيه و رومية الكبرى قیصری یافت و او مردی با حصافت عقل و رزانت رأی بود چنان که از بدو کار وزارت جوستین داشت ، آن گاه که بدرجه ای مپراطوری ارتقا جست باون سندی که در این وقت سلطنت چین داشت و انیال باوقوى خان ملك ترك و تبت ساز مهر و حفاوت نهاد و بدیشان نامه کرد و رسول بفرستاد، چه در خاطر داشت كه با ملك الملوك عجم مصاف دهد و آن بلاد و امصار که نوشیروان مسخر داشته بازستاند.

بالجمله : از پس آن که خاطر از طرف ترکان آسوده کرد و سپهسالاری سپاه را به جوستی نین دوم تفویض فرمود و او را بحدود شرقی روم فرستاد که اراضی مأخوذه را از ایرانیان بازستاند

ص: 140


1- جلد چهارم شناسنامه ص 45-46

بعد از مدتی که بر این بگذشت صوفی زن جوستین که شرح حالش مرقوم افتاد از تبیر برنجید و با جوستین دوم اتفاق کرد که تیبر را بقتل آورند ، پس طایفه را اوار را نیز با وی بر شورانیدند تبیر با طایفه اوار کار بمصالحه کرد و ايشان را ببذل زر و سیم شاد خاطر ساخت و چون دل از آن اندیشه بپرداخت سپهسالاری سپاه را از جوستی نین دوم بگرفت و به ما وریث داد و جنگ ایرانیان را با او مفوض کرد اما در سلطنت وی کاری ساخته نکرد اوین ما رویث بعد از تیبر بسلطنت روم ارتقا جست چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت پادشاهی تیبر چهار سال بود .

جلوس فنتهرب

در خیره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون قابوس بن منذر از این جهان رخت بدر برد ، این خبر بحضرت هرمز که در این وقت پادشاه عجم بود برداشتند ، ملك الملوك ایران فنتهرب فارسی را که یکی از بزرگان مملکت فارس بود ، از بهر این مهم اختیار کرد ، سلطنت حیره را بدو گذاشت و منشور خلعت بدو داد پس فنتهرب زمین خدمت بوسیده بحيره امدو بنظم و نسق ملك بپرداخت و مدت پادشاهی او در حیره یک سال بود.

سفر پیغمبر آخر الزمان

بشام شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون دوازده سال و دو ماه و ده روز از مدت زندگانی محمد صلی الله علیه و آله بر آمد ، ابو طالب علیه السلام از بهر تجارت سفر شام را تصمیم عزم ،داد، آن حضرت نزد وی آمد و گفت : ای عم اکنون که سفر شام خواهی کرد مرا بکه می سپاری ابوطالب آب در چشم بگردانید و گفت ، ترا با خویشتن خواهم برد، بعضی از مردم قریش گفتند، محمد هنوز کودکست و زحمت سفر و حرارت هوا را نتواند برتافت ابوطالب فرمود : من هرگز نتوانم از وی جدا شوم و کار سفر را راست کرده از مکه بیرون زد و آن حضرت را بر شتری سوار کرده همیشه از پیش روی خود سیر می داد و چون هوا تافته می گشت سحاب سفیدی پدید شده بر سر آن حضرت سایه می انداخت و گاه بود که میوه های گوناگون نثار می کرد و بسا بود که در آن راه آب را قربه (1) بدو دنیار می خریدند و در این سفر که پیغمبر با ایشان بود بهرجانا زل می شدند برکه هاپر آب

ص: 141


1- بكسر قاف : مشک

می گشت و زمین ها خضارت می یافت و علف و خوردنی ارزان بود و بسا بودا که از مردم قافله شتری ناتوان می گشت و از رفتار فرو می ماند آن حضرت پیش شده دست بر پشت آن می کشید و در حال توانا و رونده می گشت ، بدین گونه طی مسافت کرده تا بقربه «کفر» برسیدند و از آن ده تا بصری (1) که اول شهر است از شهرهای شام شش میل مسافت بود و در آن جا مردی که جرجیس نام داشت و ابو عداس کنیت بودش و او را بلقب بحيرا (2) می خواندند و پسر ابی ربیعه بود و بر شریعت علیه السلام و روش رهبانان میزیست صومعه داشت که هم اکنون بدير بحيرا مشهور است ، و او مردی بغایت بزرگ و نامور بود ، چنان که نوشیروان بدو نامه می کرد و او را بزرگوار می داشت و این بحیرا در کتب انبیای سلف و نام های باستان دیده بود که پیغمبر آخرالزمان بصومعه او عبور خواهد کرد و او را دیدار خواهد نمود و روزگاری بود که بدین آرزو انتظار می برد ، روزی بر بام صومعه بود و چشم براه می داشت ، ناگاه کاروانی دید که طی مسافت می کند و ابری سفید بر ایشان سایه انداخته و هیچ از کاروانیان کناره نمی جوید بحيرا با خویش اندیشید که مقصود من در این کاروان تواند بود ، و از آن سوی ابوطالب نگران بود ، ناگاه آن صعومه را دید که مانند دابه بجنبش آمده بسوی قافله همی آمد و چون نزديك رسید بایستاد، پس بحیرا از صومعه بیرون شده بمیان قافله آمد و با هیچ کس سخن نگفت تا آن حضرت را بدید که سحاب بر سر او ایستاده بود . پس بنزدیک او شد و گفت « ان احد أفأنت أنت» و کاروانیان در آن جا فرود شدند و در کنار درختی خشک كه اغصان اندك داشت جای کردند در حال آن درخت سبز گشت و شاخه هایش ببالید و بسوی آن حضرت متمایل گشت و سه گونه میوه آورد که یکی از آن زمستانی و دو دیگر تابستانی بود

مردم قافله در عجب شدند و بحيرا نيك بحيرت رفت و آن گاه بشد و از بهر پیغمبر طعامی بیاورد ، چندان که او را کفایت کند و گفت : کیست متولی امر این پسر ؟ ابی طالب فرمود : منم گفت: ترا باوی چه نسبت است؟ فرمود : عم اویم . عرض کرد که او را عم بسیار است تو کدامی؟

ص: 142


1- بضم با و الف آخر
2- بضم با و فتح حاء

ابو طالب فرمود : من برادر پدر اویم از يك مادر بحیرا گفت : ﴿أَشْهَدُ أَنَّهُ هُوَ وَ إِلَّا فَلَسْتُ بَحِیرَاءَ﴾ پس با ابو طالب گفت .. مرا اجازت دهی که این طعام بنزديك وى برم؟ ابو طالب او را اجازت داد و با آن حضرت گفت: ای فرزند این مرد دوست دارد که ترا اکرام کند از طعام او کناره مفرمای آن حضرت با بحیرا فرمود: این طعام از بهر منست با اصحاب را نیز بهره بود؟ عرض کرد که خاص از بهر تست فرمود که من هرگز بی این جماعت طعام نخورم ، بحیرا عرض کرد که مرا زیاده از این خوردنی بدست نیست ، فرمود تو اجازت کن تا همین مقدار را با ایشان خورم بحیرا بدان رضا داد پس آن حضرت کاروانیان را پیش نشاند و ایشان یک صد و هفتاد مرد بودند و جمله از آن طعام سیر بخوردند و بحيرا بر سر آن حضرت ایستاده بود و نظاره می کرد بر کثرت مردم و طعام اندك پس در ساعت پیش شد و سر پس آن حضرت را ببوسید و گفت ﴿ أَنْتَ هُوَ وَ رَبَّ الْمَسِيحِ وَ النَّاسِ وَ لَا يَفهَمُون﴾ یکی از مردم قافله با بحیرا گفت: با بسیار بر گذشته ایم و هرگز این اکرام با ما نکردی ، در این سفر ترا چه افتاده؟ گفت: من می بینم چیزی که شما می بینید و می دانم چیزی که شما نمی دانید، همانا در تحت این شجره پسری است که آن چه من از او می دانم اگر شما بدانید هر آینه او را بر گردن خود می کشید تا بوطن برسانید و من شما را از بهر او اکرام می کنم و می بینم پیش روی او نوری میان آسمان و زمین ، و می بینم مردمی که مروحه های (1) ياقوت و زبرجد دارند و او را مروحه جنبانند و گروهی بر او میوه ها نثار می کنند ، و این سحاب که هرگز از سر او دور نشود علامتی است وصومعه من بسوی اوچون دابه همی رفت و این شجره ببرکت او سبز شد و این برگ ها از ایام بنی اسرائیل تاکنون خشک است و اکنون ببرکت وی آب آورد و این همه از آثار پیغمبریست که از ارض تهامه خروج کند و او از اولاد اسمعیل علیه السلام باشد.

پس روی با رسول الله کرد و گفت : سئوال می کنم بحق لات و عزی (2) از تو سه چیز را آن حضرت از شنیدن این نام ها در خشم شد و گفت: بدین نام ها از من سئوال مکن که من هیچ کس را چندین دشمن ندارم که ایشان را بحیرا او را بخدای سوگند داد و از خواب

ص: 143


1- باد بزن
2- بر وزن صغری : نام دو بت از بت های عرب جاهلی

و بیداری و بعضی واردات آن حضرت سؤال کرد و پاسخ شنید و جمله را با آن چه خود می دانست برابر یافت و بر پای آن حضرت افتاده بوسه زد و گفت : تو آنی که عرب و عجم طوعاً او كرها متابعت تو کنند ولات و غری را در هم شکنی و مکه را مالك شوى و ملوك خاضع تو شوند و اگر من زمان یابم در پیش روی تو شمشیر زنم ، همانا روز ولادت تو زمین بخندید و تا قیامت خندان است و شیاطین و اصنام بگریستند و تا قیامت گریانند، پس روی با ابوطالب کرد و گفت: در حفظ و حراست او نيك بكوش كه اهل کتاب با او خصم اند و چون او را به بیند بشناسند و زیان کنند . و این بحیرا بعد از ظهور اسلام از رسول الله صلى الله علیه و آله عبدالله نام یافت.

همانا وقتى عمارة بن الوليد المخزومي باتفاق عمر و بن العاصی که از قبیله بنی سهم است برای تجارت بسوی حبشه سفر کردند و عماره مردی زن باره (1) بود، روزی چنان افتاد که با عمرو نشسته خمر بخوردند و مست شدند ، پس عماره روی با زن عمرو کرد و گفت: من ترا نيك دوست می دارم نیکست که تو نیز با من مهربان باشی

عمر و با زن خویش گفت : پسر عم خود را ببرادری پزیرفتار باش و او نیز سر رضا فرود کرد: اما عمرو در نهان بر زن خویش بترسید و از آن پس خمر اندك همي خورد تا مبادا بی خود شود و عماره با زن او فسادی کند ، بدین گونه طی مسافت کرده تا بکنار بحر رسیدند و بکشتی در آمدند ناگهان روزی عمرو از بهر حاجت بر لب کشتی آندو عماره فرصت بدست کرده لطمه بدوزد و او را بدریا انداخت ، عمرو چون مردی شناگر بود قوت کرده آب را به پیمود و بکشتی در آمد. عماره چون دید مقصود بدست نشد از در فریب در آمد و با عمر و سوگند یاد کرد که من می دانستم تو مرد شناگری از این روی مزاح کردم و ترا بآب افکندم اما عمرو در نهانی حضمی او را در دل نهاد و کمر بقتل او بست و خواست تا پدر و خویشان خود را در خون عماره آلوده نکند نامه به العاصی نوشت که در میان قبایل از من تبرا بجوى و مرا از فرزندی خود خلع کن چون نامۀ وی به العاصی رسید :گفت همانا عمرو و عماره خصومت خواهند کرد و فرزندان خود را از آمد و شد با بنی مغیره و بنی مخزوم منع کرد و بنی سهم نیز این سخن را پذیرفتار شدند و هر دو طایفه منادی در

ص: 144


1- زن دوست

مکه بیرون کردند ، بنی سهم از عمرو و بنی مخزوم از عماره تبرا جستند الاسود بن مطلب ، چون این بشنید و حیلت عمرو را می دانست گفت : و الله که خون عماره هدر شد

بالجمله : ایشان در حبشه بزیستند و عماره نیرنگی انداخته با یکی از پردگیان : نجاشی راه مصاحبت جست و گاه گاه با عمرو این سخن در میان نهاد عمرو با او گفت هرگز این سخن از تو استوار ندارم که بتوانی با پردگیان نجاشی راه کرد ، اگر راست گوئی از آن عطر و دهن که خاص نجاشی است نشانی بمن آر ، عماره برفت و قاروره از عطر نجاشی از معشوقه بگرفت و به نزد عمرو آورده بدو سپرد ، عمرو آن را برگرفت و وقتی بدست کرد ما بنزديك نجاشی آورد و گفت: مرا پسر عمی دیوانه است و بیم دارم که بجسارت او من خسارت برم ، اينك با یکی از پردگیان تو راه کرده و این قاروره عطر از وی بمن آورده ، نجاشی چون آن بدید و ببوئید گفت : راست است، این عطر جز در نزد زنان من یافت نشود و از آن جا که مکروه می داشت از قریش کسی را بقتل رساند عماره را حاضر کرد و چند تن از ساحران را طلب فرمود تا عماره را عریان کرده در احلیل او بادی بدمیدند، در حال عماره از مردم هارب گشت و سر به بیابان نهاد و همیشه با وحوش سیر کرد و با وحوش بمورد و آبگاه آمد و این بود تا زمان خلافت عمر بن خطاب در آن هنگام بحیرا بحبشه بود روزی بر لب آبگاه بكمين عماره بنشست و چون با وحوش بآبگاه ،آمد بوی مردم شنید و خواست بگریزد ، بحیرا بدوید و او را بگرفت ، عماره همی فریاد کرد که ای بحیرا مرا رها کن که هم اکنون جان بدهم ، و بحيرا او را رها نکرد، لاجرم عماره در دست بحيرا جان بداد، اکنون بر سر داستان رویم.

گویند : آن روز که کاروان قريش بصومعه بحيرا می رسید بامدادان هفت تن از یهودیان از اراضی روم بنزد بحیرا آمدند و گفتند: چنان معلوم کرده ایم که امروز محمد بن عبدالله که مدعی پیغمبری خواهد بود و ناسخ ادیان انبیا خواهد گشت بدین جا نزول خواهد نمود و ما از بهر آن شتافته ایم که اگر توانیم او را بقتل رسانیم، باشد که تو ما را نيز اعانت کنی ، بحیرا گفت ، چنین کس که شما گوئید که خدای تعالی او را

ص: 145

در کتب انبیا یاد کرده و از بهر پیغمبری فرستاده چگونه کس تواند بدو دست یافت ؟! چنین کس را هم خدای نگاهبان باشد؛ شما از این اندیشه خام بگذرید ایشان گفتند: راست گفتی و از آن چه در خاطر داشتند بر حذر شدند

مع القصه : ابوطالب باتفاق کاروانیان از نزد بحیرا بیرون شد و چون بشام در آمد مردم از هر جانب برای دیدار پیغمبر شتاب می کردند در جمال او نگران می شدند نسطورا (1) که بر شریعت عیسی و یکی از رهبانان بود سه روز از پی هم بمجلس پیغمبر در می آمد و با هیچ کس سخن نمی کرد، روز سیم ابوطالب باو گفت : ای راهب چه می خواهی ؟ گفت می خواهم بدانم نام این كودك چيست . فرمود : محمد بن عبدالله ، رنگ از دیدار او برفت و عرض کرد که می خواهم پشت او را برهنه مشاهده کنم ، چون جامه را از کتف آن حضرت دور کردند و خاتم نبوت را دیدار کرد، پیش شده ببوسید و بگریست و گفت : ای ابوطالب او را زود بوطن رسان که دشمنانش بسیارند

و چندان که ابو طالب در شام بود هر روز آن راهب طعامی از بهر آن حضرت می آورد و آن روز که می خواستند از شام کوچ دهنده پیراهنی از بهر آن حضرت بهدیه آورد و خواستار شد که بدو پوشانند.

ابو طالب بدان رضا نداد و آن پیراهن را خود بپوشید تا نسطورا دل شکسته نشود و از شام کوچ داده عزیمت مکه کردند و آن روز که بمکه در می آمدند تمامت قريش ايشان را استقبال کردند و هم ابو جهل از جمله پذیرندگان (2) بود و مست طافح پذیره ساخته بود ، بعضی از مورخین بر آنند که ابوطالب را چون بحیرا از دشمنان پیغمبر صلی الله علیه و آله بیم داد از سفر شام عزم بگردانید و آن حضرت را برداشته از همان جا مراجعت کرد و برخی گویند که آن حضرت را باز فرستاد و خود بشام رفت ، و دیگر سفر آن حضرت در سال هفدهم ولادتش بود در آن وقت زبیر بن عبدالمطلب و بروایت برخی ، عباس بن عبدالمطلب را سفر یمن پیش آمد و از ابو طالب خواستار شد که پیغمبر را از بهر برکت با او همراه کند، ابو طالب ملتمس او را مقبول داشت و آن حضرت با عم

ص: 146


1- بفتح نون
2- استقبال کننده

خویش سفر یمن کرد و بسا معجزات در راه از وی مشاهده رفت ، و چون سال بیستم ولادتش پیش آمد فرشتگان بر وی ظاهر شدند . روزی آن حضرت با ابوطالب فرمود که دوش سه تن بر من ظاهر شدند و گفتند: این اوست اما وقت ظهورش نرسیده و پس از روزی چند باز بنزديك ابوطالب آمد و گفت ای عم سه کس بر من ظاهر شد و دست بر شكم من در آورد چنان که هنوز آن راحت با منست ، ابو طالب آن حضرت را بنزد کاهنی آورد که هم در مکه طبیب مرضی او بود و حال او را بگفت و طلب مداوا کرد ، مرد کاهن جمیع اعضای آن حضرت را نيك احتیاط کرد و علامتی بر کتف داشت مشاهده نمود ، پس گفت : ای ابوطالب، این جوان را هیچ مرض نیست و هرگز شیطان بدو دست نیابد و این فرشتگان خدایند که بر او ظاهر می شوند و حال او را باز می پرسند ، و هم در آن ایام آن حضرت در خواب دید که مردی بر او ظاهر شد و دست بر دوش او نهاد، آن گاه دست در اندرون سینه او برد و قلبش را از جای برآورد و بر دست گرفت و گفت دلیست پاك در بدنی پاك و از آن پس دل مبارکش را در جای خود نهاد. (1)

جلوس فندی

در ماچین شش هزار و صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فندی پسر فنندیست که شرح حالش مرقوم شد ، وی بعد از پدر بسلطنت ماچین مستعد گشت و اطراف مملکت خویش را مجموع بداشت و در هر شهر و بلده حاکمی منصوب نمود و ايشان را بعدل و نصفت وصیت فرمود و باون سندی که در این وقت سلطنت چین داشت طریق رفق و مدارا سپرد و کار همه بمصالحه کرد و چون مدت شش سال بآسودگی پادشاهی چین کرد اجلش برسید و رخت بسرای دیگر برد .

جلوس منذر

در حیره شش هزار و صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر پسر منذر بن ماء السماء است که شر حالش را از این پیش مرقوم نمودیم، آن گاه که فنتهرب فارسی از این جهان رخت بدر برد ، حدیث او را بهر مزین نوشیروان که در

ص: 147


1- سيرة ابن هشام جلد اول ص 194- 198

این وقت ملك الملوك عجم بود برداشتند و هرمز منذ را از ملک زادگان حیره اختیار کرد و گفت : او مردی دانا و از خاندان ملك است و منشور سلطنت حيره بدو داد و بخلعت و تشریفش بنواخت، پس سلطنت حیره بر منذر استوار گشت و مدت چهار سال پادشاهی کرد و از وی یازده پسر بماند و از آن جمله پادشاهی بنعمان رسیده چنان که تفصیل آن مرقوم خواهد شد .

جلوس گلوتر دوم

در فرانسه شش هزار و صد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلوتر دوم پسر شلپيريك (1) است و مادر او کنیز کیست که «فرو قوند» نام داشت و قصه او و قتل قالسوند و خونخواهی بر نحوت زن شیژبر از بهر خواهر خود قالسوند تمام در ذيل قصه شلپريك مرقوم شده

بالجمله : چون شلپريك مقتول گشت ، پادشاهی فرانسه نامزد کلوتر دوم شد و چون او چهار ماهه بود و كار ملك نتوانست كرد بزرگان فرانسه فروقوند مادر او را و عم او را که «قوتران» نام داشت متولی کار او کردند و ایشان بنظم و نسق مملکت پرداختند وفروقوند از راه حیله با قوتران عهد مودت استوار کرد ، از این روی که از شیلدبر (2) پسر شیژبر هراسناك بود که مبادا روزی بکین خواهی پدر سر بر کشد و او و فرزندش را تباه کند.

مع القصه : بعد از روزگاری اجل قوتران برسید و رخت بجهان دیگر برد و «بورقان» که مملکت او بود بتصرف شلید بر آمد و نیروی او در پادشاهی افزون گشت پس فرصت بدست کرده لشگر خود را مجتمع ساخت و بخون خواهر مادر خود قالسوند میان بر بست و سپاه خویش را بر سر فروقوند براند.

چون این خبر به فروقوند رسید مردم خویش را از هر جانب طلب کرد و هر خزینه که اندوخته داشت بر لشگر بذل کرد و ایشان را قوی دل فرمود و سپاه بر آورده دشمن را پذیره گشت

ص: 148


1- ما هم در آن جا ضبط تمام اسماء را ذکر کردیم و بصحت و سقم آن چه مؤلف ذکر کرده است اشاره کردیم
2- بكسر شین و دال

و در برابر او صف راست کرد و کلوتر دوم را که در این وقت ده ساله بود در قلب جای داد و جنگ در اندراخت در حمله اول لشگر شیلدبر شکسته شد و پشت با جنگ داده بمساكن خویش گریختند و فرو قوند بعد از اخذ غنیمت فراوان بدار الملك خويش باز آمد و مدتی دراز از این نگذشت که شیلدبر را اجل برسید و جای بپراخت و از او دو پسر بازماندیکی «ته آدو» نام داشت و ان دیگر را طیاری می نامیدند و مملکت شیلدبر بایشان رسید و چون در این وقت پادشاهی ایشان ضعیف شد فروقوند فرصت شد بدست کرده برخی از اراضی مملکت ایشان را فرو گرفت و بر كبريا وخيلا بیفزود و دست بظلم و خونریزی بازداشت چنان که مردم از او بوحشت همی زیستند تا این که مرگش فرا رسید و مردم بمرگ اوشاد خاطر شدند

از پس مرگ او بر نحوت که مادرته آدود طیاری بودشکر همی کرد و خوشدل همی شد و از خطر فرزندان خود ایمن شد و مملکت ایشان را بنظم و نسق بداشت تا ایشان بحدر شد و تمیز رسیدند، آن گاه بر مادر خود عصیان کردند و از صلاح صوابدید او دوری جستند و عاقبت میان برادران کار بخصومت رفت و از هر سوی لشگر بر آورده با هم مصاف دادند و در آن جنگ ته آدو با فرزند نو رسیده خود بدست لشگریان گرفتار شد و بفرموده طیاری (1) و اجازت بر نحوت مادرش با فرزند مقتول گشت و مملکت یک باره بهره برادرش شد.

اما طیاری از پس قتل برادر خود را با نیرو یافت پس لشگر فراهم کرده عزم تسخیر مملکت کلوتر نمود و سپاه بحدود ممالك او كشيد ، از قضا چنان افتاد که در راه مرگش برسید و رخت از جهان بدر برد و لشگریان دو خود را در ممالک کلوتر در خطر دیدند لاجرم بكباره روی بحضرت او نهاده با لشكر او ملحق شدند و کلوتر وقت را نيك یافته از دنبال بر نحوت بتاخت و ار را با فرزند زاده گانش بگرفت و سه روز در عقاب و عذاب بداشت ، آن گاه گیسوی او را بردم اسبی سرکش بسته در بیابان بتاختند تا هر عضوی از او بر سر رخاري وخارۀ (2) بماند و ممالك طيارى بتصرف كلوتر در آمد

ص: 149


1- بكسر شین و دال
2- سنگ سخت

و پادشاهی او بزرگ گشت و او مردی دین پرست بود و درویش و مسکین را دستگیری می کرد و مدت سلطنت او چهل و چهار سال بود و در سال سی و هشتم سلطنت او هجرت سلطنت پیغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و سلم از مکه مدینه روی نمود ، آن سلاطین فرانسه که بعد از هجرت آن حضرت پدید شوند، انشاء الله در کتاب ثانی بیان خواهیم نمود.

جلوس موریقس

در روم شش هزار و صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، موریقس که او را ماوری سیوس خوانند و نيز يك نام دیگر او تیبریوس است از مردم روم است و در شهر «ارابیث» که میان تربظان (1) و قسطنطنیه است متولد شده ، مردی دلاور و هنرمند بود چنان که تیبر در زمان سلطنت خود دختر خویش را بشرط زنی باو داد و آن دختر را قسطنطین نام بود و او را سپهسالار لشگر کرد و ولایت عهد خویش بدو گذاشت و و بجنگ ایران فرستاد و چون از مقابله و مقاتله با ایرانیان نام آور بازآمد لقب قیصری بدو داد لاجرم بعد از مرگ تیبر بتخت ای مپراطوری جای کرد و از نخست روز دین پرست بود و بر شریعت عیسی علیه السلام می زیست، چنان که دو خلیفه که یکی را «اوتیکوس» و آن دیگر را «تاودار» می گفتند قبل از سلطنت نوید پادشاهی باو دادند

بالجمله : چون كار ملك بر موريقس راست بایستاده «فلی بیکوس» را که از دلاوران سپاه بزرگان در گاه بود بسپهسالاری برکشید و دختر خود را بشرط زنی بسرای او فرستاد و او را برای تسخیر ممالك شرقی روم بسوی ایران مأمور داشت و او بحدود ایران تاخته هر ولایت که انوشیروان از روم گرفته بود باز ستد و غنیمت بسیار بدست کرد و چون مردم ایران از هر مزین نوشیروان رنجیده خاطر بودند. در این وقت پادشاهی هرمز آشفته بود کسی نتوانست دفع او کرد عاقبت هرمز کس فرستاده با موريقس مصالحه کرد و هر ولایت که نوشیروان از روم گشوده بود باز داد و این حدیث در ذیل قصۀ هرمز مرقوم گشت.

بالجمله چون در مملکت موریقس رسم بود که هر که بخواهد کشیش تواند

ص: 150


1- طرابزون یا طرابزمده بفتح طاء و سكون با و ضم زاء : از شهرهای ترکیه .

شد و بگوشۀ تواند نشست و جمعی از سپاهیان در جنگ ایران سر از جنگ بازتافته بودند و از برای آن که از پادشاه كيفر نه بینند بجامۀ کشیشان در می آمدند. موریقس از برای لشگر مدتی معین نهاد که تا این چند سال که مدت نهاده ایم خدمت نکنند توانند کشیش شد. چون این خبر بکریکر رسید که در این وقت خلیفه بود از قیصر برنجید و با موريقس كار همى بمعادات و مبارات کرد همانا جمعی از نصاری این «کریکر» را بغلط جرجیس پیغمبر علیه السلام دانند و ما آن کریکر را که جرجیس علیه السلام بود از این بیش گفتیم است

مع القصه : در اين وقت خسرو پرویز که شرح حالش مذکور خواهد شد از کین و کید بهرام چوبین فرار کرده بدرگاه موریقس آمد و پناه بدو آورد و قیصر قدم او را مبارك شمرده چنان که لایق پادشاهان است پاس حشمت او بداشت و تعظیم و تکریم او بپای برد و هفتاد هزار مرد جنگی ملازم رکاب او ساخت و داماد خویش فلی بیکوس را بسپهسالاری آن سپاه داد و خسرو پرویز بقوت موريقس و لشگر او ، دیگر باره در مملکت ایران پادشاهی یافت و بهرام چوبین را از دراز دستی خلع فرمود و تفصیل این اجمال در قصه خسرو پرویز مرقوم خواهد شد و این سبب شد که خسرو را با موریقس پیمان مودت استوار گشت.

بالجمله از پس این واقعه «شغان» که فرمان گذار قبایل اوار بود با موریقس از در مخاصمت بیرون شد و سپاه خویش را مجتمع ساخته بسوی قسطنطنیه کوچ داد ، و چون به نزديك آن بلده رسید و موریقس آگهی یافت لشگر بر آورد و در برابر او صف راست کرده جنگ در انداخت ، بعد از گیر و دار بسیار سپاه قیصر شکسته شد و دوازده هزار تن از لشگریان او بدست مردم شغان اسیر گشت و بازماندگان فرار کرده در قسطنطنیه محصور شدند در این وقت شغان کس نزد قیصر فرستاد که اگر خواهی این اسیران را آزاد کنم در بهای خون هر تن پنج مثقال سیم بسوی من فرست ، قیصر از آن بخل که در نهاد داشت ببذل این قلیل سیم رضا نداد و شغان بفرمود تا آن دوازده هزا تن را سر از تن بر داشتند و از این روی مردم قسطنطنیه از او برنجیدند و از نظم کار او کناره همی جستند و شغان بعد از آن قتل و غارت باراضی خویش

ص: 151

بازشد ، اما قیصر همه شب خواب آشفته همی دید و از خون آن مردم بی گناه بیم کرد و گاه گاه با مردم زاهد زر همی فرستاد که از بهر او دعای خیر کنند مگر گناه او معفو شود .

در این وقت یکی از منجمین درگاه او را آگهی داد که قیصر با زن و فرزند مقتول خواهد شد و این پادشاهی کسی خواهد یافت که در نام او حرف «پ- خ» خواهند نگاشت . چون نام فلی بیکوس را بزبان لاتین چنین رسم می کردند، موریقس از او بدگمان شد و زمانی بدست کردہ او را طلب کرد و بفرمود تا سر از تنش برداشتند. بعد از وی مدتی بر نیامد که رعیت و سپاه را آن کین که در دل داشتند بر شورانید و با قیصر بجنگ در آمدند و او تاب درنگ نیاورده ، بطرف تربظان گریخت و مردم از قفای او تاخته او را دستگیر کردند و نخست چهار پسر او را در برابرش سر بریدند، آن گاه قیصر را نیز بکشتند ، از پس او فقاس یوزباشی بسلطنت برنشست و سخن منجم راست افتاد- چه نام او را نیز با پ و خ نگار کنند و مدت ملك موریقس بیست سال بود و شصت و سه ساله بود که مقتول گشت

جلوس نعمان بن منذر

در حیره شش هزار و صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر منذر بن منذر ماء السماء است و برادر زاده عمر و بن هند و شرح حال ایشان از پیش مرقوم شد و کنیت نعمان ابا قابوس است و او بعد از منذر بن منذر ماء السماء پادشاهی حیره یافت و در سبب سلطنت او ازین قصه گزیر نباشد:

همانا ایوب بن مجروف بن عامر بن عصية بن امرء القيس بن زيد مناة بن تميم بن مرة بن اود بن الیاس بن مضر بن نزار مردی شاعر و سخندان بود و او اول کس است که در عرب ، ایوب نام یافت و او و اهلش برروش عیسی علیه السلام و دین نصاری بودند و در یمامه سکون داشتند . از قضا در میان ایوب و اولاد امرء القيس بن زيد مناة که هم از عم زادگان او بود فتنه حادث شد و قتلی واقع گشت و کار آن فتنه چندان بالا گرفت که سکون ایوب در یمامه متعذر افتاد ، لاجرم با اهل خویش از آن اراضی کوچ داده روانه حیره گشت و در خانه اوس بن قلام که از طرف زنان با او نسبتی داشت فرود شد و اوس قدم او را گرامی داشته در سرای خویشش سکون فرمود و روزگاری دراز با او بزیست، آن گاه روزی با ایوب گفت که

ص: 152

من پیر شده ام ، بیم دارم که اجل من فرا رسد و پس از مرگ من اولاد من قطع رحم کنند و حق تو چنان که سزای تست نگاه ندارند ، نیکو آنست که در بلده حیره هر خانه و هر زمین که تو اختیار کنی از بهر تو بخرم و به تیول و سیور غال (1) تو دهم تا پس از من در آن جا زندگانی کنی.

و خانه اوس در غربی حیره بود ، ایوب گفت : عصام بن عقد که یکی از بنی حارث بن کعب است روزگاریست که با من پیمان مودت استوار دارد و خانه او در شرقی حیره است اگر خواهی در جنب سرای او خانه از بهر من بنیان فرمای ، اوس این سخن از وی بپذیرفت و در پهلوی خانه عصام زمینی از بهر وی بسیصد اوقیه (2) زر بخرید و صد اوقیه زر و دویست شتر و عددی از اسبان تازی بدو عطا کرد تا هر وقت خواهد بخانه خود رود، ایوب در خانه اوس بماند تا او وداع جهان گفت پس از مرگ او اموال و اثقال و زنان و فرزندان خود را برداشته بخانه خویش رفت و این ایوب را پسری بود که زید نام داشت و از بهر او دختری از آل قلام بگرفت و زید از او پسری آورد و نام او را حمار نهاد .

بالجمله : ملوك حيره در حق ایوب و فرزندش زید کمال ملاطفت مرعی می فرمودند و جایزه بزرگ وصله عظیم عطا می کردند و بنی امرء القیس دست بحیره نداشتند که از ایوب و اولاد او خون خویش طلب کنند ، از قضا روزی چنان افتاد که زیدبن ایوب با چند تن از مردم حیره به نخجیر گاه شد و از دنبال شکاری بتاخت تا از مردم خویش دور افتاد ، ناگاه با مردی از بنی ،امرء القیس دوچار شد و او زید را نگریست که سخت با ایوب شبیه است پیش شد و از وی پرسید : تو کیستی ؟ گفت از بنی تمیم : گفت در کجا سکون داری ؟ گفت در حیره، گفت آیا با ایوب نسبتی داری ؟! گفت فرزند اویم . پس کین کهن بیاد آورد و زید را با خویش مشغول کرده ناگاه تیری از قفای او گشاد داد چنان که در میان دو کتف او آمد و همچنان در پشت اسب معلق بمرد و خود از طرفی بگریخت.

مردم زید او را نا شامگاه نیافتند و روز دیگر از هر سوی تاخته جسد او را بدست

ص: 153


1- انعام و بخشش
2- یک دوازدهم رطل و هر رطل تقریباً معادل يك ششم من می باشد

کردند و بر اثر قاتل او بشتافتند تا بدو رسیدند و او مردی کمان دار بود و آن روز را تا شامگاه با ایشان رزم آزمود و یکتن دیگر از بني حارث بن كعب بکشت ، و چون شب سیاه شد بی آسیب راه خویش گرفته فرار کرد و مردم زید بی نیل مرام مراجعت کردند.

و از پس زید فرزندش حمار در میان خالان خود که از آل قلام بودند بزیست تا بحد رشد و تمیز رسید، آن گاه روزی چنان افتاد که حمار از خانه بدر شد و با یکی از اطفال بنی لحیان منازعت کرد و او را لطمه زد و پدر آن كودك برسید و حمار را سخت بزد، پس حمار بنزد مادر آمده بگریست و مادرش از خویشان خود رنجیده خاطر شده حمار را برداشت و بخانه پدرش زید بن ایوب آورد و او را تعلیم کتابت فرمود تا سخت نیکو بنوشت چنان که نام او بلند گشت . و نعمان بن اسود که در آن هنگام سلطنت حیره داشت نام او را بشنید و بحضرت خویش آورده دبیر ساخت و نیکو بداشت و از پس مدتی حمار از قبیله بنی طی زنی بگرفت و از او پسری آورده زید نام او نهاد ، و او چون بحد رشد و تمیز رسید ، كلمات عرب و علم ادب بیاموخت تا نيك دانشور گشت ، و اين حمار را از بزرگان عجم که در حیره سکون داشتند دوستی بود که «فروخ شاهان» نام داشت از این روی چون مرگ حمار نزديك شد فرزند خود زید را بفروخشاهان سپرد و بعد از مرگ او فروخشاهان زید را بسرای خویش آورده زبان فارسی بیاموخت تا در لغات عرب و عجم نيك دانا گشت.

پس در حضرت نوشیروان كه در اين وقت ملك الملوك عجم بود از حسن طويت و صفای نیت و حصافت عقل و رزانت رأی زید شطری باز راند تا او را در زمره رسولان و فرستادگان مربوط داشت ، و از این روی زید را در حیره حشمتی بسزا بدست شد چنان که بعد از مرگ منذر ماء السماء فروخ شاهان مردم حیره را می انگیخت که زید را بسلطنت بردارند ، اما نوشیروان عمرو بن هند را اختیار فرمود ، چنان که مذکور شد .

بالجمله : زيد بن حمار نیز دختر ثعلبة العذویه را که «نعمه» نام داشت بزنی بگرفت و از او پسری آورد و او را بنام «عدی» خواند و فروخ شاهان را نیز پسری بوجود

ص: 154

و او را شاهان مرد نام نهاد و این هر دو با هم بر آمدند و ادیب و لبیب شدند چنان که در میان عرب نامدار بودند ، و همچنان در شعر ساختن و اسب تاختن و تیرانداختن و گوی و صولجان (1) باختن نادرۀ جهان شدند، و در این وقت چنان افتاد که فروخ شاهان فرزند خود شاهان مرد را برداشته از حیره بمداین آمد.

و آن روز که بحضرت نوشیروان بازیافت از قضا دو پرنده نر و ماده بر لب بام ملك عجم فرود شده با هم طمع نر و مادگی بستند و باد در گلوی یکدیگر دمیدند. نوشیروان را از کردار ایشان شرم آمد و این صورت را مکروه داشت، پس روی با فروخ شاهان کرد و گفت : شما را در چاکری کار با تیر و کمانست ، اگر این طایر را یکی تو و آن دیگر را فرزندت شاهان مرد بزخم تیر نگون سار کنید بفرمایم دهان شما را از جواهر شاداب آکنده کنند و اگر نه از من عقاب و عذاب خواهید یافت . پس پدر و پسر کمان بر گرفتند و هر يك يكى از ان دو طایر را نگون آوردند.

نوشیروان را کردار ایشان پسندیده افتاد و حکم داد تا دهان هر دو تن را از گوهر بیاکندند و شاهان مرد را ملازم رکاب خویش ساخت در این وقت فروخ شاهان فرصت بدست کرده عرض کرد که مردی از عرب در خانه منست که ربیب (2) من بوده و زید نام اوست و او را پسریست که عدی نام دارد، امروز افصح و اكتب ناس اوست در زبان عرب و عجم کاری بکمال دارد دو نيك فائق الحسن و جميل الوجه است.

چندان بگفت که نوشیروان را دل بفریفت و عدی را بدرگاه آورده کاتب حضرت ساخت و عدی ملازم درگاه نوشیروان بود جز این که در هر سال يك ماه و دو ماه رخصت حاصل کرده سفر حیره می کرد و کار خود را در آن بلده راست کرده دیگر باره بدار الملك مداین می شد و آن مدت که در حیره بود مردم حیره عظیم بزرگوارش می داشتند چنان که هرگاه بمجلس منذر بن منذر ماء السماء که در این وقت سلطنت حيره داشت در می رفت هر که در انجمن او بود بر پای می ایستاد و تا او نمی نشست هیچ کس را نیروی نشستن نبود و با این که پدرش زید را کمال حشمت بود و پیوسته در حیره سکون

ص: 155


1- بفتح صاد و لام : عصای سرکج
2- فرزند زن

می فرمود عظمت وی از پدر افزون گشت، بالجمله بر قانون بود که زید از بهر نظم ضباع و عقار در حیره می زیست و عدی در حضرت نوشیروان بود و پس از نوشیروان ملازمت هرمز داشت .

و چنان افتاد که هرمز عدی را برسالت نزديك قيصر فرستاد و «طاریس» که در این وقت ايمپراطور ممالک روم بود چنان که مذکور شد او را بزگوار داشت و خواست تا بسطت ملك و فسحت مملكت خويش را بدو عرضه نماید تا چون بحضرت شهنشاه عجم پیوندد از عظمت قیصر خبر دهد. لاجرم تنی چند را با او همراه کرده در اطراف بلاد و امصار خویشش همی سیر داد و از این روی سفر عدی بدراز کشید . و در زمان غیبت او چنان افتاد که منذر بن منذر ماء السماء که در این هنگام سلطنت حیره داشت دست بظلم و اعتساف بر آورد، مردم را بی جرمی همی بیازر د و بدست هر کس چیزی نفیس بیافت اخذ کرد تا خرد و بزرگ بستوه شدند و دل بر آن نهادند که منذر را بقتل آورند و زید را بسلطنت بردارند، پس همگروه شده بدر گاه زید آمدند و اندیشه خویش را باز راندند .

در جواب گفت که من هرگز پادشاهی حیره نکنم و نیز شما را بدین سختی نخواهم گذاشت اگر اجازت دهید من خود منذ را دیدار کنم و کردار زشت او را با او عرضه دارم و او را بیاگاهانم که اگر کار بدین گونه کنی زود باشد که از تخت سلطنت فرود شوی و اگر نه از در رفق و مدار باش و كار بعدل و انصاف كن .

مردم سخن زید را پذیرفتار شدند و او بدر گاه منذر آمد و صورت حال را مکشوف داشت و گفت : بهتر آنست که تو در کار غزا و قتال حکومت کنی و در موراهل صنعت و رعیت مداخلت نفرمائی، تا این سلطنت از خاندان ملوك حيره همی بدر نشود و کار از تو بدست اجنبی نیفتد . منذر از کلمات او شاد شد و گفت : ترا بر من نعمتی بزرگ و منتي عظيم است و از این پس جز بفرمان تو کار نکنم و پاداش این نیکو خدمتی از تو و فرزندان تو پاس دارم از پس این واقعه روزی چند بر نیامد که مزاج زید از صحت بگشت و ، هم در آن مرض جان بداد و از وی ضیاع و عقار فراوان بماند از جمله هزار ناقه بود

ص: 156

که مردم حیره هنگام امضای حاجت بحضرت او پیشکش برده بودند از پس، مرگ او خواستند بر اموال او تاختن کنند و آن شتران را استر داد نمایند. چون این سخن گوش زد منذر شد بالات و عزی سوگند یاد کرد که اموال زید را جز از بهر فرزندش عدی نگاه نخواهم داشت و هیچ کس را با میراث او نزديك شدن نگذاشت. اما از آن سوی عدى از نزديك قيصر مراجعت کرده بدرگاه هرمز بن نوشیروان آمد و خبر روم را معروض داشت و چون مرگ پدر را بدانست اجازت حاصل کرده بحیره شتافت .

منذر چون خبر ورود عدی را بشنید مردم حیره را باستقبال او بیرون کرد و او را بعظمت تمام در آورد و قدسش را گرامی داشت ، و فرزند خود نعمان را بسرای او فرستاد تا در حجر تربیت او دانشور گردد و علم و ادب بیاموزد ، و عدی را چون پدر از میان رفته بود از بهر نظم و نسق امور خود دو سال در حیره سکون فرمود و خواست تا از خدمت هرمز نیز دور نباشد ، بر آن که یکی از برادران خود را در خدمت شاهنشاه عجم بجای خود باز دارد و او را دو برادر بود که یکی عمار بود ولقب وی «ابی» (1) بود و آن دیگر عمرو نام داشت و بلقب «سمی» بود (2) و هم او را يك برادر دیگر از قبیله بنی طی از مادر بود که عدی بن حنظله نام داشت.

اما عدی بن زید از میان این سه تن ابی را اختیار کرد و او را بدرگاه هرمز گذاشت و خدمت نگارنده گی و ترجمانی خویش را بدو باز داشت و خود گاه گاه بمداین سفر کرده روزی چند در حضرت نوشیروان میزیست و هم بحیره مراجعت می کرد و این برادران بر طریقت نصاری و شریعت عیسی علیه السلام بودند . اکنون بر سر داستان رویم .

منذر را سیزده پسر بود یکی نعمان و ما در او سلمی نام داشت و او دختر وائل بن عطيته الصانع است که در اراضى فدك سكون مي فرمود و اين نعمان در سرای عدی تربیت یافت و پسر دیگر منذر اسود نام داشت و مادر او ماریه دختر حارث بن جهیم (3) بن بیم الرباب بود و او را بفرموده منذر «بن مرنیا» که نسب بلخم می برد تربیت کرد و این

ص: 157


1- بضم همزه و فتح با و تشديد يا
2- بضم سين و فتح میم و تشديد يا
3- بضم جيم و ها و سكون لام

پسران منذر همگی کمال جمال داشتند و در غایت حسن و نیکوئی بودند و ایشان را در میان عرب اشاهت لقب بود از این روی که دیداری سفید و اندامی سیمگون داشتند. اما از میان ایشان نعمان بکراهت منظر شناخته بود چه او مردی احمر و ابرش (1) بود و قامتی پست و قصیر داشت .

بالجمله چون مرگ منذر فراز آمد فرزندان خویش را حاضر ساخت و اياس بن قبيضة الكناني الطائى را نیز طلب نمود و با او گفت: زمان من برسید و بی فرمان هرمز صواب ندانم که یکی از فرزندان خود را ولیعهدی دهم و بحکومت حیره بر نشانم ، لاجرم زمام اين ملك بدست تو نهادم و فرمان ترا در این مملکت روان ساختم تا هرمز بهر چه خواهد فرمان دهد . این بگفت و رخت از جهان بدر برد و ایاس چندماه بحکومت حیره مشغول بود ، اما از آن سوی چون هرمز مرگ منذر را بدانست خواست تا کسری بن هرمز را بحکومت حیره گمارد و مردم حیره چون این بدانستند بحکومت کسری رضا ندادند و هر روز در حضرت هرمز بن نوشیروان شفیعی برانگیختند و خواستار شدند که یکی از ملک زادگان حیره را بدیشان فرمان گذار فرماید و هرمز ازین معنی دلتنگ بود و با مردم خیره سر گران داشت که چرا بحکومت کسری بن هرمز رضا نمی دهند و روزی با صنادید در گاه و بزرگان حضرت همی گفت که مردم حیره مرا چنان آزرده اند که دوازده هزار تن از فرسان عجم را با سرهنگی بدیشان فرستم تا در خان های آن جماعت نزول کنند و زن و فرزند و اموال و اثقال ايشان را مأخوذ دارند در این وقت چشمش بر عدی بن زید افتاد که در برابر ایستاده بود گفت: هان ای عدی؛ آیا در میان فرزندان منذر هیچ کس را شناخته که حکومت حیره تواند کرد؟ عدی معروض داشت که فرزندان منذر همه در خور حکومت لایق فرمانند اگر فرمائی ایشا ن را در حضرت حاضر سازم و عرض دهم تا هر که پسند خاطر پادشاه عجم افتد از بهر سلطنت حیره باشد هرمز سخن او را استوار داشت و بفرمود تا خود شناخته ایشان را بدرگاه آرد .

عدی زمین خدمت بوسیده باراضی حیره شتافت و فرمان هرمز را بفرزندان منذر ابلاغ داد و در نهان با نعمان گفت که تو با قلت بضاعت و کراهت دیداری و برادرانت را

ص: 158


1- کسی که نقطه های سفید روی پوست او باشد

با فزونی ثروت موزونی قامت و صفای صورت و سیرت حاصلست ، اکنون حيلتي باید اندیشید که سلطنت حیره بهره تو شود

نعمان گفت آن چه فرمایی چنان کنم پس عدى نعمان را برداشته بنزديك ابن بردس (1) آمد که یکی از موالان حیره بود تا از بهر او زری بوام ستاند . ابن بردس مسؤل او را باجابت مقرون نداشت لاجرم از آن جا بنزديك جابر بن شمعون آمدند که یکی از اساقفه (2) بود و در بلده حیره ، قصر ابیض را بملکیت داشت و از اولاد اوس بن قلام بن بطين بن الأوس بن جمہیر بن لحیان بن بني الحارث بن کعب بود ، بالجمله جابر قدم ايشان را مبارك داشت و کار مهمانی نیکو کرد و روز سیم گفت : ازین عزیمت مقصود و مرام شما چیست عدی گفت : چهل هزار درهم از بهر نعمان بقرض می خواهم برای آن که در حضرت هرمز بخرج دهم و پادشاهی حیره را از بهر او ستانم . جابر بی گفتکو برفت و هشتاد هزار درهم آورده نزد ایشان بنهاد . نعمان سخت شاد شد و گفت : اگر من ملك شدم آن چه بدست کنم آن تو خواهد بود .

پس عدی نعمان را برداشته از نزد جابر بیرون شد و با او گفت اگر من برادران ترا پس از تو بزرگوارتر بدارم رنجه مشو که در آن حکمتی است و برادران او را پیوسته از وی گرامی تر می داشت و آن جماعت را يك يك در نهان طلب داشته با ایشان می گفت که آن روز که بانجمن هرمز در آئی هر جا که نیکوتر داری بپوش و هر حلی که با شدت زیور کن و چون ترا بطعام بخواند عجله مفرماى و لقمه كوچك بگير و اندك بخور و اگر گويد كفايت عرب توانی کرد بگو بلی و اگر فرماید. چون یکتن از شما عصیان کند او را کیفر توانی نمود بگو نتوانم چه ما را بر یکدیگر قدرت نباشد و این سخن از بهر آن بگوی که هرمز در تفرق شما طمع نیفکند و از اجتماع شما در بیم باشد. همگی این سخن از عدی پذیرفتند ، آن گاه نعمان را در نهان طلب داشت و با او گفت : چون بدرگاه هرمز شوی جامه سفریان بپوش و شمشیر حمایل کن و چون برکنار خوان جای کنی لقمه ها بزرگ بگیر و بشتاب بخور زیرا که هرمز از عرب چنین دوست دارد و اگر گوید : برادرانت را کیفر گناه توانی داد

ص: 159


1- بر وزن نرجس
2- جمع اسقف : عالم نصاری

بگو اگر من زبون خویشان باشم چیره بیگانگان چون توانم کرد اما از آن سوی ابن مرنیا اسود را در نهان طلب داشت و گفت: عدی با شما چه اندرز کرد صورت حال را مکشوف داشت ابن مرتبا گفت که عدی مردی غدار و حیلت گر است و این سلطنت از بهر نعمان خواهد من بر آنم که اگر بر خلاف فرموده او عمل کنی بمراد خواهی رسید و اگر نه سلطنت نخواهی یافت اسود گفت عدی در کار هر مز بیناتر است و اگر من بر خلاف او روم از پی دفع من برخیزد و فتنه انگیزد.

مع القصه همگروه بدرگاه هرمز شتافته باز یافتند و بانجمن او در آمدند . شاهنشاه عجم را دیدار ایشان خوش افتاد و آن جماعت را نشستن فرمود و خوان و خورش پیش نهادند و ایشان بدان گونه که عدی فرموده بود خوردن گرفتند از میان هرمز چشم بر نعمان گماشت و لقمه های بزرگ و بسیار خوردن او را بدید و با عدی بزبان فارسی گفت که اگر خیری در این جماعت است در نعمان خواهد بود آن گاه يك يك را در نهانی طلب کرده با ایشان سخن کرد و همه بدانسان پاسخ دادند که عدی فرمود بود چون نوبت بنعمان رسید و عرض کرد که اگر دفع برادران را نتوانم کرد چگونه دفع عرب توانم هرمز از این سخن در کار او یک جهت شد و او را از بهر سلطنت حیره اختیار کرد و خلعت و منشور بداد و تاجی مکلل که شصت هزار درهم ثمن داشت بدو عطا فرمود و پادشاهی حیره او را مسلم گشت در این وقت ابن مرنیا با اسود گفت ، این ثمر از آن جا اندوختی که دنبال عدی گرفتی و سخن مرا پذیرفتار نشدی.

اما از آن سوی عدی خواست این سلطنت بر نعمان استوار کند ، پس از صنادید قوم انجمنی کرد و طعامی نهاد و این مرنیا را نیز دعوت فرمود تا از بهر نعمان از مردم بیعت گیرد و چون انجمن از کل و شرب به پرداختند عدی با ابن مرنیا گفت : ازمن رنجه مشو اگر عنان خواسته ام سلطنت حیره نصیب نعمان شود زیرا که او ربیب من بود، چنان که تو از بهر اسود همان را خواستی و اگر توانستی اسود را بسلطنت برداشتی آن چه برخود روا نداری بر دیگران روا مدار آن گاه گفت که از تو می خواهم که در این کار بر من حسد نبری و از جای برخاست و سوگند یاد کرد که هرگز از نعمان دوری نجوید و از بهر او غايله

ص: 160

و داهيه نخواهد و اسرار او را مکشوف نسازد.

چون عدی بن زید از این سخنان بپرداخت ، عدی بن مرنيا برخاست و بهمان سوگندها قسم یاد کرد که پیوسته از نعمان دوری کند و از بهر او طلب غایله و داهیه نماید و اسرار او را مکشوف سازد و از آن انجمن بیرون شدند، و از پس آن بسوی حیره کوچ دادند و نعمان بدار الاماره پدر در آمده بر تخت سلطنت جای کرد و کار خویش را بنظم و نسق بداشت و شاد بنشست اما از آن سوی عدی بن مرنیا با اسود گفت: اگر بر آرزوی خویش ظفر نجستی هم بدین گونه ذلیل و زبون نباید بود و از خصمی عدی بن زید نباید باز نشست، چندان که گفتم ؛ عصیان امر او کن پذیرفتار نشدی و خود را بدین ذلت افکندی اکنون این ملك و مال که اندوخته کرده بچکار آید؟. عمال از بهر عزتست آن را که عزت نیست ما را ز مال نیکوتر باشد اندوخته خویش بر من عرضه کن تا چاره اندیشیم

اسود سخن او را پذیرفتار شد و تمامت ثروت خویش را بدو گذاشت و عدی بن مرتیا نیز اندوخته خود را بر زبر آن نهاده دست بحیلت برآورد و هر روز در خور حضرت نعمان پیشکشی ساز داد و بدو فرستاد و این خدمت چنان كرد كه در اندك زمانی مؤتمن و معتمد نعمان گشت تا بدانجا که نعمان بی رضا و مشورت ابن مرنیا هیچ حکومت نمی کرد و سخن او در میان عرب استوار شد .

در این وقت ابن مرنیا دوستان خود را طلب کرد و ایشان را بیاموخت که هر يك در هر زمان که وقت بدست کنند و توانند نعمان را بیاگاهانند که عدی بن زید مردی نیکوست اما حیلت گر است و او هر روز گوید که نعمان دست نشان منست و من او را این مکانت دادم و اوس ابن المقرن را که در نزد نعمان سخت مؤتمن بود برانگیخت تا روزی مر نعمان را گفت که خود از عدی شنیدم که همی گفت : این سلطنت من بنعمان دادم و اگر خواهم از او باز ستانم

این سخنان اندك اندك در دل نعمان جای کرد و مهر عدی را از خاطر او خلع نمود ، از پس روزی چند، نامه از طرف عدی مجعول کرد خطاب بیکی از سپهسالاران نعمان

ص: 161

که همه بر فتنه و فساد کار نعمان مقصور بود و این نامه را نیز بدو باز نمود . در این وقت نعمان یک باره دل بر قتل عدی نهاد و نامه بدو کرد که مرا آرزوی دیدار تو پیش آمده است اگر توانی از هرمز اجازت حاصل کرده آهنگ حیره فرمای تا روزی چند با هم روزگار بریم چون این نامه بعدی رسید از شاهنشاه عجم رخصت یافته ، بسوی حیره شتافت و نعمان این بدانست و بی آن که او را دیدار کند بفرمود : هم از راه او را بزندان بردند و بند بر نهادند

عدی را این کار شگفت افتاد زیرا که در خویشتن گناهی نمی دانست ، پس شعری چند گفته بنعمان فرستاده باشد که بر حال او نگران شود و بدقت نظر در کار او بیند و سخنانش در نعمان اثر نکرد و حبس او بدراز کشید، ناچار نامه به برادر خود ابی فرستاد که بر در هرمز از جانب او خلیفتی داشت و صورت حال خود را باز نمود، ابی این قصه را با هرمز برداشت و خواستار خلاصی برادر گشت، شاهنشاه منشوری بسوی نعمان کرد که عدی را از بند آزاد کرده بسوی ما فرست و این منشور را برسولی سپرد تا بدو برد و ابی آن رسول را زر و سیم عطا کرد که از آن پیش که نعمان را دیدار کنی بزندان شو و حال عدی را بدان، چه اگر نعمان حکم ابن منشور بداند او را زنده نگذارد، لاجرم رسول راه حیره پیش گرفت و هم از راه بزندان عدی در رفت و او را بدید ، عدی با او گفت: تو از من دور مشو خود بنزديك من باش و کتاب هرمز را بنعمان فرست. رسول گفت : نتوانم این کار کرد و نامه شاهنشاه را نتوانم بدیگر کس سپرد و از نزد عدی بیرون شده بحضرت نعمان آمد و فرمان هرمز را ابلاغ داشت ، دشمنان عدی که از بنی بغیله بودند و نسب بآل غسان می بردند در نهان با نعمان گفتند که اگر عدی از این بندرها شود فتنه بزرگ بر انگیزد ، لاجرم نعمان کس فرستاده تا در زندان او را مخنوق داشتند و بخاک سپردند و رسول هرمز را بزرگوار بداشت و چهار هزار درهم عطا بداد و کنیزکی نیکو رخسار بدو بخشید و گفت : او را من بمزاح باز داشته ام چه بایست بحضرت هرمز معروض داشت ، هم اکنون فردا بزندان خود در رفته او را رها کن و با خودش بمداین کوچ ده ، روز

ص: 162

دیگر چون رسول بزندان در آمد عدی را مقتول و مدفون یافت و زندانبان گفت : او روزی چند است که مرده است و ما از بیم نعمان ظاهر نساخته ایم، رسول بر آشفته و بنزد نعمان آمده گفت : من روز گذشته عدی را تندرست و زنده دیدم چه شد که گویند اکنون روزهاست که مرده است ؟ نعمان گفت ترا هرمز بنزد من فرستاد، نفرمود که بزندان شوی همانا از برادر عدی رشوت گرفتی و این کار بفضول کردی و او را بیم همی داد و از آن سوی بر صله و جایزه بیفزود چندان که فریفته شد، و چون بحضرت هرمز آمد معروض داشت که قبل از آن که من بحیره شوم عدی را مرگ رسیده وداع جهان گفته بود.

اما بعد از قتل عدی بر نعمان معلوم شد که او را جنایتی نبوده و بی گناه کشته شده و سخت از قتل او پشیمان شده و روزگاری بندامت می زیست تا روزی چنان افتاد که در نخجیرگاه با پسری دچار شد و او را با عدی بشباهت تمام یافت، با او گفت تو کسی و از کجائی . عرض کرد که مرا زید نام است و پسر عدی بن زیدم نعمان از دیدار او شاد شد و او را بسوی خویش آورد و اشفاق و الطاف فراوان کرد و از آن چه بر عدی رفته بود عذر بخواست ، آن گاه کار او را از بهر سفر راست کرده فرمود تا بمداین شود و نامه ، بحضرت هرمز کرد که من در مرگ عدی سوگوار تر از هر كسم ، اينك پسر او بغايت جمال و کمال است و شاهنشاه را هرگز قانون نبوده که پسری را از شغل پدر باز دارد و اگر منصب عدی با فرزندش تفویض شود از فتوت شاهانه بعید نخواهد بود . زیدنامه بگرفت و بدرگاه هرمز آمد و رخصت بار حاصل کرده در آمد و چون از حال نعمان پرسش رفت او را ثنا گفت و ستایش فرستاد. پس شاهنشاه عجم منصب عدی را بدو تفویض داشت و مكاتيب عرب را همه بدو باز گذاشت و زید روز تا روز موتمن و منرب گشت و ابن کار نداشت تا روزگار دولت خسرو پرویز فراز آمد چنان که مرقوم خواهد شد ، اما پس از این واقعه در کار سلطنت استقرار تمام یافت و قانون چند استوار کرد و او را پنج گونه لشگر بود، يك طایفه داره این می نامیدند و ایشان پانصد تن از قبایل عرب بودند که همواره

ص: 163

بر در سرای نعمان جای داشتند ، و چون یک سال بسر می رفت آن جماعت بخانه های خویش می شدند

و پانصد تن دیگر بجای ایشان می آمد و مقیم می گشت و نعمان یک ماه آخر سال ایشان را خوان می نهاد و خورش می داد. ازین روی آن جماعت را «ذوالاکال» می نامیدند ، و طایفه دوم را صنایع می گفتند و ایشان همواره در حضرت نعمان جای داشتند و از قبیله بنی قیس بودند

و طایفه سیم را «و ضایع» می نامیدند و ایشان هزار تن از مردم عجم بودند كه ملك الملوك ایران بتوقف حيره مأمور می داشت و چون یک سان بر می آید آن جماعت را طلب داشته هزار تن دیگر بجای ایشان می گذاشت.

و طایفه چهارم را «اشاهب» می نامیدند و آن جماعت از برادران و بنی اعمام و خویشان نعمان بودند چنان که بدان اشارت شد . و طایفه پنجم را دو سر می نامیدند و ایشان اشد داخشن کتایب نعمان بودند و آن جماعت هر چند تن نسب از قبیله داشتند جز این که بیش تر از ایشان قبیله ربیعه بودند و نعمان را از تمامت سال دو روز معین بود که یکی را یوم نعم (1) می خواند و آن دیگر را یوم بؤس می نامید و در روز نعم اسباب طرب ساز داده بر قصر خویش می نشست و بر راه نگران بود و هر کس نخستین بدو می رسید او را نعمت فراوان می داد و بعطیت گوناگون خورسند می داشت ، و آن گاه که روز بؤس بود سلاح جنگ در بر راست کرده با سواران و پیاده گان خود از بلده حیره بیرون می شد و در غرتین(2) می استاد و آن دو خرپشته بود كه عقيل و مالك دو نديم جذيمة الابرش كه شرح كد حالش مذکور شد مدفون بودند و هر که نخستین در آن روز در برابر چشم نعمان می آمد حکم می داد تا او را می کشتند و خونش را بر قبر عقل و مالك آهار (3) می کردند و روزگاری دراز نعمان بدین قانون می زیست تا روزی چنان افتاد که از بهر نخجیر کردن از

ص: 164


1- بر وزن سرخ
2- بفتح عين و كسر راء و تشديد ياء مفتوح
3- می مالیدند

شهر بدر شد و بر اسب خویش که یحموم (1) نام داشت بر آمد و راه بیابان پیش گرفت و لختی از دنبال قافله همی بتاخت.

ناگاه يحموم زمام از دست او بستد و عنان بکشید و چندان برفت که نعمان از مردم خود دور افتاد. در این وقت روز بی گاه شد و بارانی بشدت ببارید و نعمان پناهی همی جست و ناچار بخانه مردی که حنظله نام داشت از قبیله نبی طی در آمد و حنظله استقبال او کرد و او را فرود آورد و از خورش و خوردنی جز يك سر میش و مقداری از آرد گندم نداشت، پس ضجيع او از آن آرد نان کرد و حنظله نخست شیر میش را بدوشید و آن گاهش ذبح کرده از گوشتش شوربائی برآورد و آن نان و شیر و شوربا را بنزد نعمان نهاد تا بنوشید و بخورد و سیر و سیر آب گشت ، آن گاه از بهر او شراب آورد و سقایت کرد و چون نعمان بخفت قصه همی گفت تا صبح بر آمد. پس نعمان ازخواب برخواست و بر اسب خود بر نشست و گفت ای مرد ،طائی دانسته باش که نعمان بن منذر پادشاه حیره منم ، اگر روزی بنزدیک می آئی تر ا پاداشی پادشاهانه خواهم داد حنظله گفت اگر بعد از خدای خواهد بحضرت خواهم شتافت.

پس نعمان بخیل خود پیوست و چون روزگاری بر این گذشت و حنظله بغایت درویش گشت و کار معاش بر او صعب افتاد ، ضجیع او با وی گفت که وقتست اگر بحضرت نعمان شوی و بدستیاری بذل و بخشش او ازین سوء معیشت و ذلت خلاصی جوئی حنظله این سخن از او پدیرفته به درگاه نعمان آمد و از قضا روز بؤس نعمان برسید ، چون چشم نعمان بدو افتاد او را بشناخت و دریغ خورد که چرا در چنین روز آمده است ، بس روی بدو کرد و گفت : آیا حنظله طائی نیستی که شبی مرا میزبان بودی؟ گفت: همانم . فرمود: چرا این هنگام بنزديك من آمدی که اگر قابوس فرزندم در آید کشته شود ، اکنون از بهر تورهائی نیست هر حاجت که از دنیا خواهی طلب کن تا اسعاف حاجت تو کنم آن گاه سرت بر گیرم .

حنظله گفت ابيت اللعن، من چه دانستم این روز شوم را و مرا بعد از مرگ با

ص: 165


1- بر وزن يعسوب

دنیا چه حاجت باشد ، اينك در خانه دخترى رضيع و طفلی چند صغیر دارم که همه عریان و گرسنه اند و بدان امید بدین حضرت شتافتم که ایشان را نانی برم و جامه بدست کنم اکنون اگر از مرگ من گزیر نداری این قدر مهلت ده که بخانه شوم و اهل خود را وصیت کنم و از بهر فرزندان کفیلی جویم ، پس باز آیم تا هر چه خواهی چنان کنی. نعمان گفت ترا ضامنی باید بود که اگر بعهد خود وفا نکنی او را بجای تو مقتول سازم . حنظله طرف نگریست تا با که پناه جوید، ناگاه چشمش بر شريك بن عدي بن قيس افتاد که نسب از بنی شیبان داشت و کنیت او ابوالحوفران (1) بود و در جنب نعمان جای داشت، پس روی بدو آورد گفت :

(بیت)

یاشر يك بن عدى ما من الموت انهزامي *** من لاطفال ضعاف عدموا طعم الطعام

بین جوع و انتظار و افتقار و سقام *** يا اخا كل كريم انت من قوم كرام

يا اخا النعمان جدلى بضمان التزام *** و لك الله بأنى راجع قبل الظلام

شريك گفت ای حنظله من هرگز خویشتن از بهر تو بکشتن ندهم و بی موجبی این حمل بر پشت ننهم قرادین (2) اجدع که مردی از بنی کلب بود، چون این بدید پیش دوید و با نعمان گفت: امر این مرد طائی با من است هم اکنون من او را ضامنم که اگر باز نیاید بجای او کشته شوم نعمان سخن او را پذیرفت و پانصد نفر شتر با حنظله عطا داد و او را یک سال میقات نهاد که بخانه خویش شده کار اهل خود را بنظام کند و سال دیگر چون همین یوم بؤس برسد باز آید ، پس حنظله برفت و آن سال شمرده شد و آن روز برسید که روز دیگریوم بؤس است نعمان باقراد گفت : چگونه همانا فردا مقتول خواهی گشت؟ قراد گفت «إن غد الناظره قریب» و این سخن در میان عرب مثل شد

بالجمله روز دیگر نعمان سلاح در بر راست کرد و با سواران و پیاده گان خود به

ص: 166


1- بفتح حا و فاء
2- بضم قاف

غرتین آمد و دوست می داشت که مرد طائی وفا بوعده نکند و قراد بجای او کشته شود. پس حکم بقتل قراد کرد. صنادید حضرت گفتند تا روز بی گاه نشود نمی توان قراد را کشت چه ممکن است که مرد طائی باز آید ناچار نعمان بماند تا فرود شدن آفتاب نزديك شد پس حكم بقتل قراد داد و او را بنطع بر نشاندند و تیغ برکشیدند ، در آن وقت ضجیع او بر سر او آمد و گفت:

(بیت)

اياعين بكى لي قراد بن اجدعا *** رهينا بقتل لا رهينا مودعاً

اتته المنايا نعتة دون قومه *** فأمسى أسيرا حاضر البيت اسرعاً

(بیت)

در این هنگام مردی از راه دور پدیدار شد که بسرعت تمام طی مسافت کند . مردم با نعمان گفتند : قراد را بگذار تا این مرد برسد باشد که مرد طائی بود . در این سخن بودند که حنظله از راه برسید و گرم می شتافت که مبادا قراد بجای او کشته شود . چون چشم بر او افتاد از قتل او کراهتی تمام بدست کرد و در عجب رفت که چرا بار دیگر خود را ببلا افکند و با او گفت : تو را چه بر این داشت که بعد از خلاصی خود را بهلاکت افکندی ؟ گفت : سبب وفای عهد من بود . گفت : این وفا را که با تو آموخت عرض کرد که دین من نعمان گفت دین خود را بر من عرضه کن تا در آیم که این چنین دین جز بر حق نتواند بود پس حنظله شریعت عیسی علیه السلام را بر او عرضه داشت و نعمان و تمامت اهل حیره از بت پرستیدن بکیش عیسی علیه السلام شدند آن گاه نعمان فرمود: نمی دانم وفای تو زیاده است که مراجعت کردی با قراد که ضمانت تو کرد؟ در هر حال من ليئم تر از شما نخواهم شد

پس از خون هر دو در گذشت و قانون یوم بونس را بکلی از میان برداشت و حنظله این دو بیت در مدح قراد گفت:

(بيت)

الا انما يسموا الى المجد و العلى *** مخاريق(1) امثال القراد بن أجدعاً

ص: 167


1- جمع مخراق بکسر میم- سخی

مخاريق امثال القراد و اهله *** فانهم الأخيار من رهط(1) تبعاً

بالجمله: نعمان در کمال استقلال و استبداد سلطنت حیره داشت تا پادشاهی هرمز بن نوشیروان بنهايت شد و مدتی از سلطنت خسرو پرویز بگذشت و زید بن عدی در حضرت پرویز روز می گذاشت و انتهاز فرصت داشت تا کمر خون پدر از نعمان باز جويد و ملوك عجم را رسم بود که هر سال چند تن خصی (2) باطراف ممالک محروسه بر می گماشتند تا بهر جای شتافته دوشیزگان نیکو منظر را از سرای محتشم و درویش اختیار کرده بحضرت او آورند تا پادشاه ایشان را بشرط زنی بخانه آورد و صفت آن دوشیزه که در ور پادشاه بود نگاشته بخزانه اندر بود و چون وقت می رسید هر خصی را یکی از آن نگاشته بدست داده گسیل می ساختند تا بدان صفت دوشیزه آورد، و این قانون از آن جا در میان ملوك عجم رسم شد که در زمان نوشیروان منذر ماء السماء كه شرح حالش مرقوم شد بر سر حارث بن ابی شمر غسانی رفت و غارت برد و از شام کنیزکی یاسیری اورد و او را بحضرت نوشیروان هدیه فرستاد و بزبان تازی بدو نامه کرد که کنیزکی بدین صفت روانه درگاه ساختم و کلمات آن نامه این بود:

انی قد و جهت الى الملك جارية معتدلة الخلق نقية اللون

والثغر (3) بيضاء قمراء (4) و طفاء (5) كحلاء (6) و عجأ (7) حوراء عيناء (8) قتوا (9) شماء (10) برجاء (11) رجاء أسيله (12) الخدشهية (13) المقبل جثلة الشعر عظية

ص: 168


1- قوم و قبیله
2- خواجه
3- دندان
4- سفید مانند ماه
5- ابروهای فرو هشته و پرپشت
6- زنی که چشمش سرمه گون باشد
7- فراخ چشم
8- گشاده و بزرگ
9- بینی معتدل
10- بینی کشیده
11- سفیدی چشم را سیاهی کاملا احاطه کرده باشد
12- کشیده
13- باندازه از جهت کوتاهی و درازی

الهامة ، بعديدة مهوى القرط (1) عريضة الصدر كاعب (2) الثدى حسنة المعصم (3) لطيفة الكف ضامرة (4) البطن خميصة (5) الخضر غرثى (6) الوشاح (7) رابية الكفل (8) لفاء الفخذين ريا (9) الروادت (10) ضخمة المأكمتين (11) عظيمة الركبة منعمة الساق مشبعة الخلخال، لطيفة الكعب والقدم، قطرف المشى مكسال الضحي نضبة المتجرد سموعة للسيد ليست بخنساء و لا سفعاء، ذليلة الانف عزيزة النفس، حفية رزينة حليمة زكية كريمة الخال قد ا حكمتها الامور فى الادب فرأيها راى اهل الشرف و عملها عمل اهل الحاجة صناع الكفين قطيعة اللسان، زهوة الصوت ساكنة تزين البيت و تشين العدى وان اردتها اشتهت و ان تركتها انتهت ، اذا وطيتها تحملق عيناها و تحمر خداها و تدبدب شفتاها و كلامها معروفة، و تبادرك الوثبة اذا قمت و لا تجلس الابأمرك اذا جلست. پارسی این کلمات چنین باشد: گوید: همانا کنیزکی بدرگاه ملک گسیل داشتم که خلقتی باندازه دارد و او را لونى پاك و دندانی پاكيزه است و مانندۀ آفتاب و ماه بود با مژه انبوه و چشم گشاده مکحول که سپیدی و سیاهیش بکمال است و او راست بینی باعتدال بر آمده ، ضيق المنخر و ابروان باريك ، و دراز و رخسار کشیده و بوسه گاه لذیذ و گیسوان باندازه ، همانا بزرگ سر و دراز گردن و فراخ سينه و نارپستان ونيكوساعد و لطيف كف ، و لاغر شكم ، و باريك ميان ، و فربه كفل و آکنده ران و سیراب ارداف ، و بزرگ سرین و گرد زانو و سطبر ساق و لطیف کعب بود که بوقار سیر کند و بزرگ منش و تنك پوست و آكنده گوشت باشد، و مولای خویش را فرمانبرداری کند و منزه از پستی بینی و حمرت و سواد وجه باشد، و در نزد مولای خود خاضع است هر چند عزیز است ، او مهربان و با وقار بود ، و پاکیزه و با نژاد

ص: 169


1- گوشواره
2- بر آمدن
3- جای دست برنجين
4- فرو رفته
5- باريك
6- گرسنه : کنایه از بار سکتی
7- شمشیر: کنایه از کمر که جایگاه بستن شمشیر است
8- چاق و برآمده
9- مؤنث ريان : سیران
10- جمع رادفه : نشیمنگاه
11- سرین

و مجریست و چون اشراف رأی زند و بهمه کار توانا بود. و کم سخن باشد و نرم سخن گوید، و زینت خانه بود و دشمنان را بزشتی افکند، و اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ترك او گیری از تو کناره جوید و چون با او در آمیزی تند بر تو نظر افکند، و از شرم چهره سرخ کند و لبانش بجنبش آید و نیکو سخن گوید. و چون بر خیزی از تو سبقت جوید و چون بنشینی با مر تو بنشیند.

مع القصه: نوشیروان آن كنيزك را بپذيرفت و بفرمود تا كلمات منذر را بفارسی ترجمه کرده در خزانه بودیعت نهاده بودند تا هر سال چون در طلب دوشیزگان فرستد آن نگاشته بخصیان دهد تا هم بدان صفت طلب کنند و این ببود تا زمان دولت خسرو پرویز پیش آمد او نیز هر سال بدین صفت دوشیزگان طلب می داشت و هم در سر یک سال چنان افتاد که سه تن خصی طلب داشته یکی را بروم و آن دیگر را بترکستان و سیم را بخرزان سفر کردن فرمود تا بدان صفت دوشیزگان آرند

در این وقت زید بن عدی در حضرت حاضر بود فرصت بدست کرده معروض داشت که این چنین دوشیزه که پادشاه خواهد در سرای بنده او نعمان است. چه او را دختری است که «حدیقه» نام دارد و رویش چون بوستان بهاری و قامتش چون سرو جویباری است و چندان بگفت که پرویز را شیفته جمال او ساخت پس بازید بن عدی فرمود که نامه بسوی نعمان کن تا حدیقه را بسرای شاهانه فرستد و با خصی گفت: این نامه را بنعمان ده و خود باراضی روم شو و دوشیزگان دیگر طلب فرمای تا چون مراجعت کنی، نعمان نیز کار حدیقه را راست کرده بهمراه تو گسیل سازد زیدین عدی چون دل پرویز را شیفته حدیقه یافت و دانسته بود که عرب دختر بعجم ندهد و از این جا پرویز با نعمان آشفته ،خواهد شد عرض کرد که اگر پادشاه دختر نعمان را نخواهد نیز روا باشد چه عرب مردمی بی ادب باشند و عار دارند که با عجم پیوند کنند و سخت زشت مي نمايد كه ملك الملوك دختر نعمان را بخواهد و او استنکاف ورزد این سخن بر پرویز ثقیل افتاد و او را لجاج شاهانه بگرفت و با خصی فرمود که دیگر سفر روم واجب نیست، هم از این جا شتاب کند و حدیقه را بر داشته بدرگاه حاضر ساز، زید عرض کرد که اکنون چون رأی ملک بر این است مرا نیز فرمان دهد تا با خصی بحیره شوم که نعمان حیلت نتواند کرد، باشد که دختری جز

ص: 170

حدیقه را بر خصی عرضه کند و باز نماید که مرا دختری بدان صفت که پادشاه خواسته نباشد و نیز یکتن دیگر که لغت عرب داند با من همراه کند تا اگر نعمان نه بر وفق مرام سخن گوید در حضرت پادشاه گواهی دهد جرم پرویز زید بن عدی را با یکتن رسول دیگر روانه حیره داشت و زید بنزديك نعمان آمده بیام پادشاه عجم را بگذاشت این سخن بر نعمان سخت آمد و در جواب گفت : «ان فی مهالعراق لمندوهة، الملك عن سودان اهل العرب» یعنی بدرستی که در گاو چشمان عراق هر آینه جای وسعت و استغنای ملک است از سیاهان اهل عرب ، اما زید این سخن را بزشتی بدل ساخت و با رسول پرویز گفت: مها بمعنی ماده گاوان باشد و سودان بزرگان و سادات را گویند نعمان در جواب می گوید ماده گاوان عجم کفایت می کند خسرو پرویز را دیگر چه واجبست که قصد مهتر زادگان و بنات بزرگان و سادات عرب کند؟ و او را بدین سخن گواه گرفت

مع القصه: نعمان دو روز ایشان را بداشت و روز سیم نامه بملك الملوك نگاشت که بدین صفت دوشیزه در سرای من نباشد و بازید گفت: عذر من از پادشاه بخواه و ایشان را گسیل ساخت.

پس زید بحضرت پرویز آمد و نامه نعمان بداد پرویز گفت: کدام دوشیزه بود که تو نشان داد؟ زیرا که نعمان نگاشته است که هرگز مرا چنین دختر نبوده زید عرض کرد که من نیز گفتم که او دختر خویش را نخواهد داد، ایشان از دناست طبع و خشونت خوی خواری و گرسنگی خود را بر سیری و ریاست تو ترجیح نهند و سموم (1) آن ارض را بر ریاح این اراضی تفضیل گذارند. هم اکنون از این رسول پرسش کن تا چه گفت . زیرا که من پادشاه را بزرگ تر از آن دانم که سخنان او را دیگر بار بر زبان آرم پرویز از رسول پرسش کرد و او آن چه بیاد داشت باز نمود. ملك الملوك عجم در خشم شد و گفت : بسیار بندگان زیاده بر این اراده کرده اند و کار ایشان بعقال و نکال افتاده این سخن پراکنده گشت و نعمان نیز بشنید و دانست خطری عظیم در پیش دارد .

بالجمله پرویز چند ماه ساکت بماند و آن گاه کس بنزد نعمان فرستاد که ما را

ص: 171


1- باد گرم

با تو حاجتی است و او را بحضرت طلب داشت نعمان دانست که این سفر بخیر نباشد لاجرم سر از فرمان .برتافت چون این خبر بپرویز رسید ایاس بن قبيضة الطائى را كه از اکابر عرب بود با چهار هزار مرد دلیر مبارز مأمور داشت که باراضی حیره تاخته نعمان را از تخت بزیر آرد و دست بسته بحضرت فرستد.

چون این خبر بنعمان رسید زن و فرزند و اموال و اثقال خویش را حمل کرده بجبل بنی طی گریخت تا از ایشان پناه جوید مردم طی گفتند: ما نتوانیم ترا پذیرفت زیرا که با پرویز قوت مناجزت (1) و مبارزت .نداریم نعمان :گفت: من شما را پایمال ستور پرویز نخواهم. و از آن جا کوچ داده فراوان در قبایل عرب بگشت و هیچ کس او را پناه نداد ؛ چون باراضی بنی رواحة بن ربيعة بن عبس رسيد ايشان گفتند اگر خواهی ما از بهر تو مقاتلت اندازیم و مصاف دهیم. نعمان گفت: نیز شما را بکشتن ندهم و با پرویز بجنگ نیفکنم . و از آن جا کوچ داده به ذی قار (2) آمد و درمیان بنی شیبان فرود شد . هانی بن مسعود بن عامر بن عمرو بن ربيعة بن ذهل بن شیبان که در آن قبیله سیدی بزرگ بود در آن جا سکون داشت و قیس بن مسعود بن قیس خالد ذی الجدین نیز در آن اراضی می زیست و از دیوان پرویز ، مرسومی مقرر داشت از این روی که شتران پرویز را در آن اراضی کفیل بود و رعایت می کرد. بالجمله : نعمان را در ضمیر آمد که از بنی شیبان مدد جوید پس دختر خود ، حدیقه را بهانی بزنی سپر دواو و قبيله بنی شیبان گفتند: ما هیچ از خدمت تو باز نشویم و از مقاتلت با پرویز پرهیز نکنیم اگر از بهر تو سودی کند. پس هانی گفت : این کوشش از برای تو خسران آرد، چه من و تو هر دو مقتول شویم و تو ار پس آن که پادشاهی کرده باشی چگونه از در هر کس زبون و ذلیل در آئی؟ مرگ از این زندگانی بهتر است . اکنون صواب چنان می نماید که اهل و مال خويش بنزديك من ودیعت کنی تا چنان بدارم که مال و اهل خود را و تو خود بحضرت پرویز کوچ دهی اگر بکشد بنام باشد و اگر ببخشد هم سلطنت ترا خواهد بود، همانا از پس پادشائی گدائی نتوان کرد و زن نعمان نیز بدین سخن گواهی داد لا جرم نعمان

ص: 172


1- مقاتله و منازعه
2- نام محلی است بین کوفه و واسط

نامه از در مسکنت و ضراعت بنگاشت پیشکشی در خور درگاه پرویز ساز داده با رسولی و چرب زبان انفاذ داشت ، آن گاه خواسته (1) و خزانه خویش را با زن و فرزند و چهار صد اسب و چهار صد جوشن و دیگر سلاح ها هر چه او را بود بهانی ،سپرد و عزیمت سفر مداین را تصمیم داد. در این وقت رسول او برسید و گفت: پرویز پیش کش ترا پذیرفتار گشت و اظهار عطوفت فرمود و او را با تو ناهموار نیافتم. این سخن دل نعمان را بجای آورد و بسوی مداین شتاب کرد چون بر سر پل ساباط (2) رسید با زید بن عدی باز خورد. زید با او گفت : انج نعيم ان استطعت النجاء یعنی : اى نعمانك خلاص کن خود را اگر می توانی نعمان گفت هان ای ،زید ،این حیلت تو کردی اگر زنده ماندم ترا با پدر ملحق سازم و چنانت بکشم که هیچ عرب کشته نشده باشد. زید گفت: «امض لشأنك فقد و الله اخيت لك اخية نتاین يقطعها المهر الارن» (3) یعنی: بکن اى نعمانك، آن چه می خواهی. سوگند با خدای که ترا با خیه بستم که کره با نشاط آنرا نتواند گسیخت

بالجمله : نعمان بدرگاه پرویز آمد و زمین ببوسید و عذر بخواست و گفت: این غلام یعنی زید بن عدي سخن مرا دیگرگون ساخت و واژونه ترجمانی کرد و مهر پادشاه را از من بگردانید و کار حیره را آشفته ساخت، زید چون این بشنید پیش شده، روی بر خاك نهاد و عرض کرد که ای پادشاه: این بنده گان تو چون بر تخت شوند و تاج بر نهند و باده خورند و مست گردند ترا خداوند خود ندانند بلکه بنده خویش شمرند ، پس روی با نعمان کرد و گفت: تونه آنی که بر تخت خویش بر آمدی و همی گفتی مملکت بهره من خواهد شد و اگر من بدست نکنم فرزند من در آن جا سلطنت خواهد کرد و بدین گفته سوگند یاد کرد و پرویز را استوار .افتاد

پس بفرمود از بهر او در ساباط زندانی کردند و او را بند بر نهاده باز داشتند تا در زندان جان بداد چنان که اعشی گوید:

(بیت)

فذاك و ما انجى من الموت ربه *** بساباط حتى مات و هو محرزق (4)

ص: 173


1- زر و مال
2- نام قریه ایست نزديك مداین
3- مهر : کره اسب : ارن: با نشاط
4- حرزقه تنگی

و این واقعه حرب ذی قار را انگیخته کرد و بسی خون ها ریخته شد چنان که انشاء الله در ذیل قصه خسرو پرویز باز نموده خواهد شد و مدت سلطنت نعمان در حیره بیست و دو سال بود، هم اکنون صواب نمود که قصۀ بعضی از مشاهیر عرب و وقایع عجیبه که در زمان نعمان افتاده در دنبال حدیث او مرقوم شود:

از جمله معاصرین نعمان، «ذبیانی» (1) بود و نابغه در لغت عرب آن کس را گویند که بی آن که شاعر بوده شعر گوید و نیکو گوید: و حرف «ها» در لفظ نابغه علامت مبالغه است .

بالجمله: نابغه لقب زیاد است و هو زياد بن معاوية بن ضياب بن جناب بن يربوع بن غيظ بن مرة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن غيلان بن مضر است و کنیت او ابا امامه است و او در حضرت نعمان رتبت منادمت داشت و از جمله جلساء او شمرده می شد و مکانتی تمام داشت و اجل شعرای عرب بود چنان که در بازار عکاظ از بهر او قبه بر پای می کردند و شعرای عرب مانند اعشی و حسان بن ثابت و خنسای دختر عمر بن الشريد و دیگر کسان حاضر شده اشعار خویش بر او عرضه می داشتند وقتی گروهی از عرب بدرگاه نعمان آمدند و مردی از بنی عبس که «شقیق» نام داشت نیز با ایشان بود . نعمان آن جماعت را فرود آورد و گرامی بداشت، در این وقت شقیق را مرگ برسید و رخت بر بست و نعمان هنگامی که آن گروه را رخصت انصراف می فرمود هر يك را عطائی بسزا کرد و بهره شقیق را حمل داده باهلش فرستاد چون این سخن نبالغه رسید گفت «رب ساع لقاعد و آکل غیر حامد» یعنی چه بسیار کس سعی کند برای نشسته و خود زنده غیر شاکر این کلمه در عرب مثل شد و این شعر در مدح نعمان گفت:

(بیت)

ابقتت للعبسى فضلا و نعمة *** و محمدة من باقيات المحامد

حباء شقيق فوق اعظم قبره *** و ما كان يحبى قبله قبر و افد

اتی اهله منه حباء و نعمة *** و رب امرء يسعى لاخر قاعد

ص: 174


1- بضم وكسر ذال

بالجمله نعمان رازنی بود که «متجرده» نام داشت و اجمل نساء عرب بود وقتی چنان افتاد که بسرای نعمان در رفت و ناگهان با متجرده بازخورد و او را از دیدار مرد بیگانه دهشتی بگرفت و جنبشی با نهنگام کرده . مقنعه اش از سر بیفتاد ، پس ساعد سیمین را تا مرفق حجاب رخساره بداشت و چنان آن ساعد و زراع فربه بود که ساتر صورت او گشت و نابغه در این معنی قصیده انشاد کرد که این شعر از آنست :

(بیت)

سقط النصيف (1) و لم يرو اسقاطه *** فتنا و لته و اتقتنا باليد

و نیز اشعار دیگر در وصف متجرده داشت که در آن از محاسن شکم و روادف و فرج او درج کرده بود و المنخل بن عبيد بن عامرا ليشكری نیز در خدمت نعمان قربتی بکمال داشت و هیچ مردی را در عرب کمال و جمال او نبود از این روی که نعمان كريه المنظر و ابرش (2) بود متحرده را دل بسوى المنخل همی رفت و بدستیاری رسول و نامه با او آشنا شد و گاه گاه از دیدار و کنار او بهره گرفت، چنان که گویند و دو پسران نعمان از المنخل است بالجمله: چون المنخل اشعار نابغه را بشنید بر وی گران افتاد که چرا معشوقه او را در شعر یاد کرده پس در وقتی شایسته این قصیده یا نعمان برداشت و گفت نابغه را با متجرده راهیست و اگر نه چون وصف فرج و شکم او تواند کرد و آن شعرها را جمله بر نعمان عرضه داشت و نایره خشم او را بر افروحت تا دل بر قتل نابغه نهاد.

عصام بن شهیر الحرمی که حاجب نعمان بود این معنی را بدانست و نابغه را بیاگاهانید ناچار بابغه از حیره بگریخت و راه شام پیش گرفت و بسراى عمرو بن الحارث بن الأصغر بن الحارث الاعرج در آمد و حارث الاعرج پسر الحارث الاکبر ابی شمر است که شرح حالش مذکور شد و مادر حارث الأعرج ماريه دختر ظالم بن وهب بن الحارث بن معوية بن نور است از آل کنده که صاحب دو گوشواره گران بها بود چنان که در عرب و لو كان

ص: 175


1- مقنعه
2- کسی که نقطه های سفید در بدن داشته باشد

بقرطی (1) المادية امثل ست.

مع القصه نابغه بخانه عمر و بن الحارث شد و نخست بنعمان مادر او بازخورد و او هنوز كودك بود و این شعر در مدح او گفت :

(بيت)

هَذَا غُلاَمٌ حَسَنٌ وَجْهُهُ *** مُسْتَقْبِلُ الْخَيْرِ سَرِيعُ التَّمَامِ

لِلْحَارِثِ الاَكْبَرِ والْحَارِثُ الاّ *** الاصغر والْحَارِثُ خَيْرٌ الا نامَ

ثُمَّ لِهِنْدٍ ولهِنْدٍ وقَد *** اسْرَعَ فِي الْخَيْرَاتِ مِنْهُ امام

خَمْسَةٌ آبَاؤُهُمْ مَا هُمْ *** افضل مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ اَلْغَمَامِمَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ اَلْغَمَامِ (2)

و مدتی در شام بریست و مدح عمرو و نعمان برادر او را همی گفت، آن گاه آهنگ حضرت نعمان بن منذر کرد چه از وی عطایای فراوان برد بوده چنان که اوانی ذهب و فضه فراهم داشت و چون از جانب نعمان بيمناك بود ، با دو تن از بزرگان فزاریین پناه برد و در ملازمت ایشان بحیره آمد.

نعمان بفرمود: از بهر فرازیین قبه کردند و ایشان فرود شدند ، اما نابغه را با خود همی پنهان داشتند و نعمان اکرام ایشان را هر روز کنیزکی از خود می فرستاد تا هر دو تن را تدهین کند و ایشان با او می گفتند: نخست نابغه را تدهین کن که پناهنده ماست چون روزی چند بگذشت نابغه چند شعر از خویشتن با آن كنيزك بياموخت و خواستار شد که هنگام مستی بر نعمان عرضه دارد و آن كنيزك در وقتی شايسة آن اشعار بخواند و و نعمان را پسندیده افتاد و فرمود : این شعرها جز از نابغه نتواند بود ؟! چون فزاریین این قوی داشتند و بامدادی نابغه را بر داشته ناگاه بر نعمان در آمدند، نعمان بر نابغه نگریست و دست های او را خضاب کرده یافت فرمود ای نابغه سزاوار آن بود که این دست ها بخون تو خضاب شود، فزاریین عرض کردند که چون وی از ما پناه جسته روا باشد كه ملك گناه او را معفو دارد نعمان مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و نابغه قصیده مدح که از بهر او کرده بود خواندن گرفت و صد شتر سرخ موی صلت یافت، حسان بن ثابت حاضر

ص: 176


1- دو گوشواره
2- نزول و فرود آمدن باران

بود گفت : سه حسد بردم که نمی دانم کدام يك بزرگ تر است؟ یکی قربت نابغه حضرت نعمان ، پس از آن که بعید افتاد، دیگر آن بلاغت بیان و طلاقت لسان وجودت اشعار که او راست ، سیم ان شتران سرخ موی شتران سرخ موی که بدو عطا کرده باشد و دیگر از معاصرین نعمان نابغه جعدی بود و نام اوقیس است و هو قيس بن كعب بن عبد الله بن عدس بن ربيعة بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است و کنیت او بالیلی است و او بسال از نابغه دبیانی افزون بود چه از زمان منذر بن محرق که ذکر حالش مرقوم شد زندگانی داشت چنان که خود گوید ،

(بیت)

تذكرت والذكرى تهيج على الهوى *** و من عادة المحزون ان يتذكرا

ندامای (1) عند المنذر بن محرق *** ارى اليوم منهم ظاهر الارض مقفرا (2)

کهول و فتيان كان وجوههم *** دنانير مماشيف (3) فى الارض معفرا (4)

و او از آن روز بماند تا ادراک اسلام کرد و با رسول خدای صلی الله علیه و اله ایمان آورد و آن حضرت را مدح گفت و این شعر از آن جمله است .

(بیت)

بلغ السماء مجدنا و سنا ثنا *** و انا لنرجو فوق ذلك مظهرا

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ، این المظهر یا بالیلی عرض كرد الجنة يا رسول الله . فرمود اجل انشاءالله . و نابغه در اواخر عمر سی سال شعر نگفت و دریغ می داشت که از تلاوت قرآن باز شود و شعر گوید بالجمله در بلده اصفهان مرگش برسید و رخت از جهان بجنان جاویدان بر دو صد و هشتاد سال در این جهان بزبست چنان که از اشعار او توان دانست :

(بيت)

و لقد شهدت عكاظ قبل محلها *** فيها و كنت اعد مل فتيان مرح

ص: 177


1- همنشين ، شريك در شراب
2- شوف : زدودن و زینت کردن
3- خالی از آب و گیاه
4- خاک آلوده

والمنذر بن محرق في ملكه *** و شهدت يوم (1) هجائن النعمان

و عمرت حتى جاء احمد با الهدی *** و قوارع (2) تتلى من القرآن

ولبست مل اسلام ثوبا و اسعاً *** من سيب (3) لاحرم و لامنان

دیگر از وقایع زمان نعمان مناظره لبید بن ربیعه و ربیع بن زیاد بود همانا ، بزرگان قبیله عبسیین را در نزد نعمان مکانتی بکمال و عظمتی بنهایت بود، مانند عماره و انس و قیس و دیگر صنادید آن قبیله را گرامی می داشت و از میان این جمله ربیع بن زياد بقدر و منزلت برتر بود چنان که پیوسته در پهلوی نعمان نشیمن داشت و با او بر سر يك خوان می خورد و آشامیدند و او را منادمت و مصاحبت می کرد. و ابن ربیع چون وقتی بدست بنی عامر امیر افتاده بود با عامریون کمال عداوت داشت و در حضرت نعمان پیوسته از آن جماعت سعایت می کرد ، از قضا چنان افتاد که عامریون را حاجتی پیش آمد که بحضرت نعمان بایست شدن ، پس سهيل بن مالك و عوف بن الاحوص و شما سا الفزاري و قلابة الاسدی و دیگر کسان سی تن بودند از عامریون که قصد درگاه نعمان کردند و امیر و سید این جمله عامر بن مالك بن جعفر كلاب بود که لقبش ملاعب (4) الاسنه است و کنیت او ابوالبراء باشد و پسر برادر عامر لبيد بن ربيعة بن مالك نيز با عم خود بود و در آن هنگام پسر کی بود که گیسوهای مشگین داشت و شعر نیکو توانست گفت ، و مادر لبید از قبیله عسیین بود و آن گاه که ربیعه پدر لبید بمرد ، بحباله نکاح ربیع بن زیاد در آمد .

بالجمله: عامريون طی مسافت کرده بحیره در آمدند و نعمان فرمود از بهر ابوالبراء خیمه بر پا کردند و آن جماعت را همه روزه نزل فرستاد و اجری داد ، پس از چند روز ایشان بدرگاه نعمان آمدند و صدق و صفای خود را با او باز نمودند و لختی از مفاخر خود بگفتند و حاجت خویش را عرضه داشتند ربیع بن زیاد و دیگر بزرگان عبسیرین که حاضر بودند زبان بشناعت ایشان باز کردند و محاسن آن جماعت را در نزد نعمان

ص: 178


1- جمع هجين ، سفید و اصیل
2- زواجر و مواعظ
3- عطا و بخشش
4- بازی کننده با نیزه ها کنایه از دلاوری است

بزشتی جلوه دادند چندان که عامریون از بارگاه نعمان ذلیل و زبون بیرون شدند و پس ایشان نیز ربیع بن زیاد چندان از آن جماعت بد گفت که نعمان بفرمود آن خیمه که از بهر ابوالبراء کرده بودند بر کندند و نزل (1) ایشان را نیز قطع نمود زیستن بر عامریون دشوار افتاد، لاجرم تصمیم عزم دادند که بمساكن خویش باز شوند.

اما از آن سوى لبيد بن ربيعه را چون كودك بود هرگز با خود بدرگاه نعمان نمی بردند و او را بپاسبانی منزل و چرانیدن شتران ،می گماشتند در این وقت لبید از رعایت شتران باز آمد و عم خود و دیگر خویشان را بغایت پریشان یافت، با ایشان گفت شما را چه پیش آمده اگر داهیه ایست با من مكشوف دارید باشد که چاره اندیشم؟ ایشان تو کار خود را باش که هنوز از جمله کودکانی و وقت نیست که در کار بزرگان سخن کنی لبید گفت: قسم به لات و عزی که اگر این راز از من پنهان دارید دیگر پاس منزل ندارم و رعایت شتران نکنم ایشان ناچار شده گفتند: ای لبید، ربیع بن زیاد عبسی که شوهر مادر تست ما را در نزد نعمان مقهور ساخت و از پیش براند. لبید گفت که فردا بگاه مرا با خود بدرگاه نعمان برید تا رجزی بخوانم که دیگر بسوی ربیع ننگرد. ابوالبراء گفت: اگر تو چنین کار توانی کرد این گیاه بقله را که در برابر است هجا گوی تا بدانم سخن تو بر صدق است لبید دست فرا برد و بقله (2) را بگرفت و گفت: ﴿هَذِهِ الْبَقْلَةَ التُّرْبَةِ (3) التُفلَةُ (4) الرذلة الَّتِى لَا تُذَكَّى نَاراً وَ لَا تؤهل دَاراً وَ لَا تَسْتُرُ جَاراً عُودُهَا ضَئِيلَ (5) وَ فَرْعُهَا ذَلِيلٍ وَ خَيْرَهَا قَلِيلُ بَلَدِهَا شَاسِعٍ (6) وَ نَبْتُهَا خَاشِعٍ وَ أَكْلُهَا جَائِعٍ وَ الْمُقِيمُ عَلَيْهَا قَانِعُ اقْصُرْ الْبُقُولِ فَرْعاً وَ اخبثها مرعا وَ أَشَدُّهَا قَلْعاً فترحا (7) لجارها و جدعا (8) فَالقَوا بِى أَخَا بَنِي عَبْسِ ارْجِعْهُ عَنْكُمْ بتعس (9) وَ نُكْسُ (10) اتْرُكْهُ مِنْ أَمْرِهِ فِى لُبِسَ﴾ (11) چون لبید این کلمات بگفت ابوالبراء فرمود تا بنگریم فردا چه پیش آید پس هر يك بخوابگاه خود شدند ابوالبراء در نهانی گفت يك امشب این كودك را نگران باشید اگر خوش بخفت در وی هنری

ص: 179


1- بضم نون وزاء : چیزی که پیش می آورند
2- تره تيزك
3- خاک آلود
4- بدليرى
5- لاغر
6- دور
7- وای
8- خشکسالی و تنگی
9- هلاکت
10- نگونساری
11- اشتباه کاری

نیست و اگر به بیداری شب را بصبح آرد ظفر خواهد جست

چون از پس خیمه لبید احتیاط کردند دیدند که پالان شتری نهاده و بر نشسته و همچنان بر پشت پالان جنبش کرد تا صبح بر آمد لاجرم بامداد ابوالبراء بفرمود تا موی سر او را بستردند (1) و دو گیسو از بهر او فرو هشتند و جامه نیکو در بر او کردند و زیورش بر بست و او را با خود برداشته با دیگر بزرگان بنی عامر بدرگاه نعمان آمد، وقتی برسید که خوان از بهر نعمان نهاده دست در طعام داشت و ربیع بن زیاد نیز با او همکاسه بود نعمان سر برداشت و عامریون را بدید و ایشان را پیش طلبید و آن جماعت گامی چند نزديك شده دیگر باره نعمان را تحیت فرستادند و حاجت خویش را مکشوف داشتند.

ربیع بن زیاد همچنان سر بهر زه در آئی برداشت و نگذاشت تا نعمان از در اشفاق بدیشان نگرد در این وقت لبید بدان قانون که شعرای جاهلین را هنگام هجا گفتن بود قدم پیش گذاشت و پیش روی نعمان بایستاد و ازار خود را سست كرده بياويخت و يك نعل خود را از پای برآورد و آن گاه بانگ برداشت و گفت

(بیت)

يارب هيجا (2) هي خير من دعة (3) *** اذ لا تزال هامتی مقرعة (4)

نحن بني ام البنين الاربعة *** و نحن خير عامر بن صعصعة

المطعمون الجفنة (5) المذعذعة (6) *** و الضاربون الهام تحت الخيضعة

مهلا ابيت اللعن لا تاكل معه *** ان استه من برص ملمعة

و انه يدخل فيها اصبعه *** بدخلها حتى يوارى أشجعة

كانما يطلب شياً ضيعه

قصد لبید از ام بنین دختر عمرو بن عامر بن ربيعة بن صعصه است و او زن مالك بن جعفر بن كلاب بود ، و پنج پسر داشت: اول عامر بن مالک كه ملاعب

ص: 180


1- تراشیدن و ازاله کردن
2- جنگ
3- آسایش
4- قزع ریزش قسمتی از موهای سر
5- کاس بزرگ
6- پر

الاسنه باشد دوم : طفیل که مشهور بفارس قرزل است که نام اسب او بود سیم . ربيعه که پدر لبید باشد و او را ربیع المقترین لقب بود. چهارم: معويه که او را معود الحکام می گفتند پنجم عبيدة الوضاح . و او ام البنين الاربعه گفت : برای رعایت شعر از جوزه.

بالجمله چون لبید این شعر بخواند و باز نمود که: ربیع را در مقعد مرض برص است و با انگشتان خود الم آن را فرو نشاند و اينك با ملك دست در کاسه دارد، نعمان را سخت زشت آمد و بدنبال چشم بسوی ربیع نگریست و گفت: آیا تو چنین باشی؟ اف بر این طعام که در چشم من پلید ساختی: و دست از خوردن بازداشت ربیع سوگند یاد کرد به لات و عزی که لبید بگذب سخن ،کند من این کارها با مادر او کرده ام. لبید گفت: راست گوئی چون مادر من نیز از قبیله عبسیین است دور نیست که چنین باشد. در این وقت نعمان آن جمله را رخصت انصراف داد و بفرمود : دیگر باره خیمه از بهر ابو البراء است کردند و آن نزل مقطوع را مقرر داشتند و از آن سوی چون ربیع بمسکن خویش شد نعمان دو چندان آن چه بدو بذل می کرد. بسوی او فرستاد و پیام داد که برخیز و بخانه خويش بشتاب که مرا با تو امکان مصاحبت باقی نماند . ربیع ناچار باراضی خویش شد و این شعرها گفته بنعمان فرستاد:

(بیت)

لئن رحلت رکابی ان بى سعة *** ما مثلها سعته عرضاً و لا طولاً

و لو جمعت بنی لخم بأسر هم *** ما و از نوريشة (1) من ريش سمويلاً (2)

فا برق بارضك يا نعمان متكياً *** مع النطاسی (3) طوراً و ابن توقيلاً

و پیام داد که اگر چه جهان بر من تنگ نیست، اما من از مملکت تو بیرون نشوم تا کس بفرستی و مرا احتیاط کنند و معلوم کنی که لبيد بكذب سخن راند و بهتان بر من بست نعمان در جواب نوشت که:

ص: 181


1- بر
2- نام یکی از اجداد ربع
3- نطاسی و ابن توقیل دو ان از غلامان ملازم نعمان

(بیت)

شرد برحلك عنى حيث شئت و لا *** تكثر على ودع عنك الاباطيلا

قد قيل ذلك ان حقاً و ان كذباً *** فما اعتذارك من شئى اذا قيلا

بالجمله نعمان گفت: هرگز نفرستم ترا احتیاط کنند اکنون اگر این سخن راست و اگر دروغست چگونه توانم زبان مردم از خواندن اشعار لبید باز دارم اکنون بهرجا خواهی کوچ ده و دیگر او را بحضرت خویش باز نداد وعامريون را بنواخت و لبيد را اکرام کرد و این لبید از جمله مخضرمین (1) است که بعد از جاهلیت ادراک اسلام نمود و چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت هر گاه از و شعر خواستند فرمود در عوض شعر مرا سوره داده اند تا تلاوت کنم.

دیگر از معاصرین نعمان اعشی بود و نام او میمونست پسر قیس بن جندل بن شراحيل بن عوف بن سعد بن ضبيعة بن قيس بن ثعلبة بن الحضر بن عكاية بن صعب بن علی بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصی بن دعمی بن خذيلة بن اسد بن ربيعة بن نزار است و کنیت او ابا بصیر است و اعشی نیز از آن لقب داشت که نابینا بود و پدر او قیس وقتی در کوهستان عبور داشت از حدت هوا و حرارت آفتاب خواست تا در پناه سنگی گریزد و بغاری درآمد از قضا در حال پاره سنگی از کوه فرود شده بر در آن غار استوار افتاد و قیس در آن جا از گرسنگی بمرد و از این جاست که مردی از قبیله بنی قیس بن تغلبه که عمر و نام داشت و جهنام لقب در هجو اعشی گفت:

(بيت)

«ابوك قتيل الجوع قيس بن جندل»

بالجمله اعشی از صنادید شعر او اجل آن طبقه است وقتی از یونس نحوی سئوال کردند که اشعر شعرا کیست «قال لا اومى الى رجل بعينه و لكنى اقول امرء القيس اذا غضب و النابغة اذار هب و زهير اذا رغب والاعشى اذا طرب» .

آن هنگام که خبر دعوت و بعثت رسول صلی الله علیه و آله بدو رسید قصیده در مدح آن حضرت انشاد کرد که این بیت از آنست:

ص: 182


1- شاعری که زمان اسلام و جاهلیت را درك كرده باشد

(بيت)

فآليت لا ارثى لها من كلالة (1) *** و لا من وجی (2) حتی تزور محمّدا

و تصميم عزم داد که ادراك خدمت آن حضرت کرده ایمان آرد، و از اراضی خود کوچ داده روانه مکه شد چون این خبر به ابوسفیان بن حرب رسید، جمعی از مردم قریش را برداشته بر سر راه او آمد و گفت: ای اعشی نزد کسی می روی که هر چه تن آسانی و سرور تو بدانست بر تو حرام خواهد کرد. اعشی گفت : آن کدام است؟ گفت اول زناکردن اعشی فرمود: زنا خود ترك مرا گفت زیرا که من از قدرت این کار افتاده ام. دیگر چیست ؟ گفت قمار کردن اعشی :گفت دور نیست در ازای این عمل مرا کار دیگر فرماید . هم بگوی دیگر کدام است؟ گفت : خمر خوردن . اعشی فرمود: مرا با شراب هرگز شیفتگی نبوده اگر ترا رعنبت تمام است اندکی در مشربه من توان يافت بوخيز و بنوش.

ابوسفیان گفت: ای ،اعشی در این کار احتیاطی ،کن، صد شتر سرخ موی با تو عطا کنیم آن را اخذ کرده بخانه خویش شو و ساکن باش، اکنون میان ما و محمد صلی الله علیه و آله بر مبارات وحضومت است تو گوش دار اگر او بر ما ظفر جست آهنگ خدمت او کن و اگر غالب شدیم همچنان تو صاحب شتران خواهی بود. اعشی گفت: این کار را مکروه ندارم. پس ابوسفیان مردم قریش بانگ کرد که ای گروه عرب اگر اعشی بنزديك محمد صلی الله علیه و آله شود و همی شعر در فضایل او گوید آتش فتنه در ما بیفروزد، زود شتران او را حاضر کنید، پس مردم صد شتر بیاوردند و او را دادند و اعشی عزم یمامه کرد و آن روز که طی مسافت کرده بخانه خویش. سید از شتر بزیر افتاد و بمرد. دیگر از معا معاصرین نعمان، شماخ بن ضرار بن سنان بن امية بن عمر و بن حجاش بن سجالة بن مار بن تغلبة بن سعد بن دبیان است و مادرش «معاذه» است و دختران الحر شب از قبیله انماریه و شماخ از جمله مخضر میین است و مخضرم آن شاعر را گویند که زمان جاهلیت و زمان اسلام هر دو را یافته باشند او را دولت اسلام روزی شد و رسول خدای صلی الله علیه و اله را مدح همی گفت و او را دو برادر شاعر بود که یکی را یزید می گفتند و «مزرد» لقب داشت و آن دیگر جزر بن ضرار است که از

ص: 183


1- مانده شدن
2- پا برهنگی

بهر عمر بن خطاب مرثیه گفته و شماخ بعد از شرف اسلام در یثرب بزیست تا زمان خلافت عثمان بن عفان پیش آمد: و شماخ مردم قبیله «بهزا» را هجا گفت و بنی بهزا این بدانستند و بدرگاه عثمان آمده از وی شکایت کردند.

شماخ در آن انجمن حاضر شد و انکار این معنی کرد ، لاجرم عثمان كثير بن الصلت را طلب داشت و فرمود: شماخ را بمسجد برده بمنبر رسول صلی الله علیه و اله سوگند ده پس جماعت بنی بهزا با ایشان روانه مسجد شدند اما کثیر در نهانی با شماخ گفت ، هر کس با منبر پیغمبر صلی الله علیه و آله بدروغ سوگند یاد کند در قیامت جای در آتش خواهد داشت شماخ گفت : پدر و مادرم فدای تو تدبیر چیست؟ فرمود ، سخن را قلب کن و در سوگند مرا و ناحیت مرا قصد فرمای.

بالجمله: او را بجای سوگند آوردند و شماخ روی با كثير كرد و گفت . والله ما هجوتکم یعنی قسم بخدای من شما را هجو نگفتم بنی بهزا دانستند او حیلت کرد و كثير و ناحیت او را قصد نمود ، گفتند : این سوگند بر حیلت رفت و خواستند آن قسم را بر او اعاده کنند کثیر گفت ، سوگند جز یک بار لازم نباشد برخیز ای شماخ و راه خویش گیر، شماخ از آن فتنه بسلامت برست و شعری چند بگفت که این بیت از آنست ،

(بيت)

يقولون لي احلف و است بحالف *** اخادعهم عنها لكيما انالها

و دیگر از معاصرین نعمان حسان ثابت است و او در یثرب وطن داشت و هفت سال قبل از ولادت پیغمبر صلی الله علیه و اله متولد شد و چون بحد رشد و تمیز رسید شعر نیکو توانست گفت ، پس هر سال بسوی شام سفر می کرد و یک سال در نزد الايهم بن جبله غسانی توقف می فرمود و او را مدح می گفت و صلت می گزفت و مراجعت کرده یک سال در خانه خویش اقامت ،می نمود کار از این گونه داشت تا وقتی چنان افتاد که در طلب نعمت نعمان آهنگ خدمت او کرد و بشهر حیره سفر فرمود و نخست بانجمن عصام بن شهر که حاجب نعمان بود در رفت و در مجلس او بنشست عصام روی بدو کرد و گفت: ترا مردی غریب همی بینم آیا از مردم حجازی؟ گفت: بلی گفت : از آل قحطانی

ص: 184

گفت بلی گفت یثرب را وطن کرده گفت : بلی گفت : خرجی هستی گفت: بلی گفت : حسان بن ثابتی؟ گفت: بلی گفت: قصیده مدح از بهر نعمان آورده گفت: بلی فرمود: اکنون من ترا بیاموزم که با نعمان بر چگونه روی نخست که بانجمن نعمان درائی از الايهم بن جبله پرسش خواهد کرد و او را بر خواهد شمرد و بد خواهد ،گفت باید که موافقت او نکنی و بر مخالفت هم بناشی بگو: من کیستم که میان تو و پسر جبله در آیم او از تست و توازوئی و اگر تر ابطعام خویش بخواند با او شريك مشو و اگر قسمتی ترا دهد اندك بخور، و تا از تو نپرسد سخن مگوی و سخن بدر از مکش و بسیار توقف مکن.

پس برفت و رخصت حاصل کرده حسان را در آورد و او نعمان را تحیت فرستاد و همه آن کرد که عصام فرموده بود و قصاید مدح نعمان را معروض داشت وصلت بزرگ یافته از نزد او بیرون شد.

بالجمله: حسان نیز از جمله محضر میین است و او با پیغمبر صلى الله عليه و سلم ایمان آورد و آن حضرت را مدح همی گفت چندان که بمداحی رسول خدای مشهور گشت و بعضی از قصه های او از این پس مذکور خواهد شد و دیگر از معاصرین نعمان، زهیر بن ابی سلمی بود و نام ابی سلمی ربیعه است و او پسر ریاح بن قرة بن المحارث بن زمان بن تغلبة بن ثور بن هرثمة بن لاطم بن عثمان و هو عمر و بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است یکی از شعرای ثلثه متقدمین اوست و این سه تن بزعم عرب امرءالقیس و زهیر و نابغه ذبیانی است و هیچ کس را با ایشان برابر نگذارند و زهیر را زندگانی دراز شد، وقتی پیغمبر خدای صلی الله علیه و آله را با او دیدار افتاد که از زندگانی زهیر صد سال برفته بود آن حضرت فرمودند : ﴿اَللَّهُمَّ أَعِذْنِی مِنْ شَیْطَانِهِ﴾ یعنی پناه ده الها مرا از شیطان زهیر و از آن پس زهیر را نیروی آن نماند که بتواند از خانه بیرون شود در خانه بماند تا هلاک شد.

بالجمله: زهیر در زمان خویش هرم بن سنان را که از اکابر روزگار بود تنامی گفت و هرم سوگند یاد کرده بود که هر گاه زهیر او را مدحی کند جایزه دهد و هر گاه سئوالی کند صله بخشد و هر گاه سلام کند عطائی فرماید و چندان پاس این کار بداشت که

ص: 185

زهیر شرمسار گشت . پس چون بگروهی در می آمد که هرم در میان ایشان بود می گفت: ﴿اَنْعِمُوا (1) صَبَاحاً غَيْرِ هَرَمُ وَ خَيْرُكُمْ تَرَكْتُ﴾ وقتی عمر بن خطاب شعر زهیر را که در مدح هرم بن سنان گفته بود همی خواند، چون بدین شعر رسید که گوید :

(بیت)

دع ذاوعّد القول في هرم *** خير الكهول و سيد الخطر

پس روی با بعضی از اولاد هرم کرد و گفت : زهیر نیکو تذکره در میان شما نهاد ایشان گفتند ، پدر ما نیز در حق او عطای بزرگ کرد. عمر گفت : بلی اما آن چه شما او را عطا کردید فانی شد و آن چه او شما را داد باقیست : پس روی با پسر زهیر کرد و گفت «مَا فَعَلْتَ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا هَرَمُ أَبَاكَ؟» یعنی: چه کردی آن حلل را که هرم با پدر تو عطا کرد ، «قَالَ أبلاها الدَّهْرَ» گفت: «لَكِنِ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا أَبُوكَ هَرَماً لَمْ يُبْلِهَا الدَّهْرِ» یعنی آن کسوت که پدر تو در بر هرم کرد روزگار کهنه نمی کند

بالجمله: زهیر در جاهلیت سیدی کثیر المال بود و پدرش ابو سلمی شعر نیکو گفت و خال او بشامة بي العذيز نيز شاعر بود و خواهرش سلمی و دخترش خنساء از شعرای نامدار بودند و پسرانش کعب و بحیر هم از اجل شعرا شمرده شوند و کعب آن کس باشد که پیغمبر خدای را هجا گفت : و آن حضرت خون او را بر مسلمانان هدر کرد و کعب بقصیده که عذر خواسته بود معفو گشت، چنان که در جای خود مذکور خواهد گشت.

دیگر از وقایع زمان نعمان ، موؤده است و موؤده آن دختر را در عرب گفتند که پدر و مادرش زنده بخاک می سپردند، همانا از قدیم الایام در میان عرب رسم بود که در میان ده تن بیش تر یا کم تر یکتن بر آن می شد که از نسل وی دختر باقی نماند ، چه آن را از بهر خود ننگی می شمرد، پس هر دختر می آورد زنده بخاک می سپرد و این قانون در زمان دولت نعمان میان قبیله بنی تمیم رواج تمام یافت ، و سبب آن شد که بنی تمیم باج گذار نعمان بودند و وقتی چنان افتاد که جهال قوم بر آشوفتند و سر از باج مقرر برتافتند چون این خبر بنعمان رسید برادر خود ریان را با لشگر دو سر بدیشان فرستاد تا زن و فرزند آن جماعت را اسیر کردند و هر مال و مواشی که داشتند بغارت بر گرفتند از

ص: 186


1- صبح شما بخیر باشد : تحیت زمان جاهلیت

این جاست که ابو المشمرج الیشگری گوید:

(بیت)

يا ليت ام تميم لم تكن عرفت *** مرعاً و كانت كمن أودى (1) به الزمن

بالجمله : بزرگان بنی تمیم مجتمع شده بدرگاه نعمان آمدند و از کرده جهال قوم عذر بخواستند و اظهار ضراعت و مسکنت نموده اسرای خویش را طلب داشتند ، نعمان فرمود : ما اسیران را مختار کردیم هر که بخواهد بقبیلۀ خویش باز شود و شوی خود را بپذیرد و اگر نه با آن کس باشند که اسیر او شده بود.

از این روی قیس پیمان داد که هر دختر از او آید زنده در خاک کند و از آن پس ده واند (2) دختر از او بوجود آمد و همه را زنده بخاك كرد و بیش تر مردم بنی تمیم اقتفا بدو کردند ، و از این جا است که در عرب «اضل من موؤدة» مثل گشت ، یعنی گم شده تر از آن دختر که در خاکش سپارند و خدای ایشان را از این کار بازداشت که فرمود : قال الله تعالى ﴿وَ إِذَا الْموْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ﴾ دیگر از معاصرين نعمان سليك بن سلکه است و سلکه نام کنیز کی سیاه است که مادر او بود و سليك الحارث نام داشت و او پسر عمرو بن زيد مناة بن تمیم است و او انكر و اشعر و اشجع عرب بود چنان که هیچ کس را با او قوت مصارعت و منازعت نبود ، و آن دویدن دانست که هیچ اسب تازی اثر او را یافتن نتوانست گویند : چون مناجات کردی این کلمات گفتی﴿اللَّهُمَّ تهيّئ مَا شِئْتَ لِمَا شِئْتَ أَنَّى لَوْ كُنْتُ ضَعِيفاً لَكُنْتُ عَبْداً وَ لَوْ كُنْتُ امْرَأَةٍ لَكُنْتُ أَمَةً اللَّهُمَّ أَنَّى أَعُوذُ بِكَ مِنِ الْخَيْبَةِ فامّا الْهَيْبَةُ فَلَا هَيْبَةً﴾ گوید: الهی مهیا می کنی هر چه را می خواهی از برای هر چه می خواهی اگر مرا این توانائی و قوت نبود هر آینه ذل بندگی می داشتم و اگر زن بودم کنیزکی می شدم چه مادر او کنیزگی بود، گوید: الهی پناه بتو می جویم از محرومی یعنی در غارت چیزی نیابم که بر بایم اما از ترس و بیم پناه نمی جویم زیرا که ترس و بیم در من آفریده نشده

ص: 187


1- هلاك كرد او را روز گار
2- کم تر از ده

مع القصه : سليك در هنگام بهاری با چند تن از اصحاب خود بقصد غارت از خانه بیرون شد و بر قبیله بنی شیبان گذشت و او را يك خيمه بزرگ مشاهد افتاد که از قبیله بیک سوی ،بود با اصحاب گفت شما بباشید تا من بدین خیمه شده غنیمتی بدست کنم.

و چون شب تاريك شد بدان سوی شتافت و آن خیمه یزید بن رویم شیبانی بود و او و زنش در آستان (1) خیمه خفته بودند سليك از دنبال آن خیمه بدرون رفت و زمانی بر نیامد که پسر یزید از چراگاه باز آمد و شتران خویش را باز آورد و گفت دیگر شتران چرا نکنند یزید در خشم شد و گفت «إن الماشيه تهيج الابيه» و این سخن مثل گشت، یعنی آن شتر که در عشی چریدن کند آن شتر دیگر را که از چریدن ابا دارد هم بچریدن آرد چرا این شتران را از چراگاه باز آوردی و در خشم شد و جامه خود را بر روی شتران بیفشاند و بسوی چراگاه برتافت و خود از دنبال بشتافت و در کنار چراگاه بنشست و برای دفع برودت هوا جامه خویش را بر سر افکند در این وقت سليك از قفای او برسید و او را غافل یافت شمشیر بزد و سر او را بپرانید و شتران را برداشته بنزد اصحاب خویش آورد و این شعرها بگفت :

(بيت)

و عاشية (2) روح (3) بطان (4) ذعرتها (5) *** بصوت قتيل وسطها يتسيف (6)

كان عليه اون برد محبر (7) *** اذا نا آثاه صارخ متلهف (8)

فبات لها اهل خلاء فنائهم (9) *** و مرت لهم طير فلم يتعيفوا (10)

ص: 188


1- درگاه
2- شب چر (شتر)
3- جمع رائح: شامگاه بچرا رونده
4- طان: جایی که گل زیاد باشد.
5- ذعر : ترسانیدن
6- تسيف با شمشیر زدن.
7- آراسته
8- دریغ خورنده
9- جلو خان دکان و خانه
10- فال گرفتن به مرغ

و باتوا يظنون الظنون و صحبتی *** اذا ما علوا (1) نشزاً اهلوا (2) اوجفوا (3)

و ما نلتها حتى تصعلكت (4) حقبة *** و كدت لاسباب المنية اعرف

و حتى رأيت الجوع بالصيف ضرنی *** اذا قمت تغشانی ظلال فاسدف (5)

و دیگر وقتی چنان افتاد که سليك بنهايت مسكين و درویش گشت و از بهر غارت از خانه بدر شد و چون شب آمد در کناری بخفت در این هنگام مردی برسید و او را بدید و ناگاه بر زبر او افتاد و گفت : گردن به بند ده که اسیر منی ، سليك چشم باز کرد و گفت : ای مرد شب دراز است و ماه در کمال بر و دیگری را باش آن مرد گفت هرزه ملای (6) و خاموش باش که اسیر منی.

سليك چون چنان دید دست بر آورد و او را تنگ گرفته سخت بیفشرد چنان که بادی از او رها گشت سليك گفت.. أضرطاً و انت الاعلى ؟ يعنی با این که تو بر بالائی باد رها کنی ؟ پس بدو گفت: تو کیستی ؟ گفت: مردی مسکینم از خانه بیرون شده ام تا غنیمتی بدست كنم ، سليك او را گفت : با من باش و او را با خود سیر داد و در راه با یک تن دیگر بازخورد و او را همچنان رفیق خویش ساخت پس در حوالی یمن بچراگاهی رسیدند که مواشی بسیار در آن جا بود ، سليك با آن دو تن فرمود: شما گوشه گیرید تا من بدین چراگاه شوم ، هر گاه قوم را دور یافتم شما را بیاگاهانم تا از بهر غارت شتاب کنید ، و خود بمیان مواشی رفت و قوم را دور یافت ، پس بانگ برداشت :

(بیت)

يا صاحبى الا لاحى بالوادى *** الا عبيد و ام بین از واد

اتنظرانی قلیلا ریث (7) غفلتهم *** ام تعد و ان فان الريح للعاد

ص: 189


1- جنبش و حرکت کردن از جای
2- صدا کردن و فریاد زدن
3- مضطرب شدند
4- فقیر شدم
5- اسداف : خوابیدن از گرسنگی و تشنگی داخل شدن در تاریکی
6- مگو
7- مقداری مهات بحسب زمان

پس ایشان بشتافتند و آن مواشی را غارت کرده باتفاق ببردند و دیگر چنان افتاد که طایفه بکر بن وائل قصد کردند که غارت بر قبیله بنی تمیم برند و چون اعداد این کار کردند نشان سليك را در حوالی خویش یافتند با خود گفتند زود باشد که سليك قبیله خویش را بیاگاهاند و ایشان را از مکیدت ما محفوظ دارد، پس دو تن مرد توانا بر دو اسب رونده بر نشاندند و از دنبال او بتاختند تا مگر او را دستگیر کنند و شر او را دفع کنند.

سليك از پیش روی ایشان فرار کرد و آن دو تن روز را تا بشام و آن شب را تا بامداد بتاختند و صحبگاه كمان سلیك را در پای درختی یافتند که با شاخی باز خورده و در افتاده با خود گفتند این علامت مانده شدن اوست ، همانا در اول شب او گرفتار شود آن روز را نیز تا شامگاه بتاختند و چون شب پیش آمد پیشاب او را بر زمین یافتند که رخنه در زمین افکنده بود و معلوم شد که هیچ فتوری در بدن سلیك پديد نشده، ایشان چون آن نشان بدیدند از رسیدن بدو مأیوس شدند و مراجعت کردند و سليك بميان قبيله شده عمرو بن جندب و عمرو بن سعد و دیگر بزرگان آل تمیم را از قصد دشمن آگهی داد ، ایشان گفتند از آن راه دور که تو گوئی پرنده نتواند آمد چگونه تو آمدی؟ همانا این سخن بکذب گوئی و آسوده بزیستند تا از پس سه روز دیگر ابطال بکر بن وائل برسیدند و ایشان را عرضه نهب و غارت داشتند پس سليك اين شعر بگفت

(بیت)

يكذبني العمران عمرو بن جندب *** و عمرو بن سعد و المكذب اكذب

سعیت امری سعی غیر معجز *** و لا نا ناء (1) لو اني لا اكذب

نكلتكما ان لم اكن قد رأيتها *** کرادیس (2) یهديها الى الحى موكب (3)

ص: 190


1- بر وزن حمراء : ضعف و سستی
2- جمع کرد و سه بضم كاف : گروه زیاد اسبان
3- سواران

كراديس فيها الحوفران و حوله *** فوارس همام متى يدع يركب

و از این جاست که اعدى من السليك درعرب مثل گشت.

مع القصه پیوسته قبیله بکر بن وائل در کین و كيد سليك بودند و او گاه گاه بقبیله ایشان کمین گشاده و غارت می افکند وقتی چنان شد که بعضی از مردم بکریون در آبگاه خویش اثر قدمی یافتند و کمین نهادند، ناگاه سليك بآبگاه در آمده خویش را سیراب کرد و چون خواست بیرون شود از چار سوی مردم برو تاختند و چون سليك از آب سنگین بود نتوانست نيك بگریزد. لاچرم خویش را بخیمه فكهية دختر قتاده که زنی از بنی قیس بن ثعلبه است در انداخت و بدو پناه برد و از دنبال او ده تن از بنی بکر رسیدند و خواستند تا او را دستگیر کنند فکیهه برخاست و مقنعه از سر بینداخت و دست بشمشیر برد و گفت او پناهنده من است نگذارم کسی دست بدو فراز کند و ایشان را از زیان او باز داشت و از این جا اوفى من فكهية درمیان عرب مثل گشت و سليك از آن واهیه رها گشت و این شعر بگفت :

(بیت)

لعمر ابيك و الانباء (1) تنمى *** لنعم الجا راخت بني عواراً

عنيت بها فكهية حين قامت *** لنصل (2) السيف و انتزعو الخماراً (3)

من الخفرات (4) لم تفضح اخاها *** و لم ترفع لوالدها شناراً (5)

بالجمله منتشر بن وهب الباهلى و اوفى بن مطر المازنی در دوندگی مانند سليك طی مسافت می کردند و با او بودند، اما مثل عرب بنام سليك ساير گشت ،و دیگر از معاصرین نعمان شنقری بود و او اجل شعرای عرب است، وی آن کس باشد که قصيده لامية العرب منسوب بدوست و هنگام دویدن از هر اسب تیزگام سبقت می جست و آهوان دشتی را بيك دویدن صید می کرد و از اصحاب او عمر ابن براق بود که او نیز چون شنقری دویدن داشت و دیگر تأبط شرا بود و این کلمه لقب ثابت بن جابر است از آل مضر بن نزار و از این روی او را تابط شرا

ص: 191


1- نباء : خبر
2- نصل شمشیر و پیکان
3- معجر زنان
4- خفر : بدرقه و نگاهبان
5- عیب و عار

گفتند که وقتی دشنه خویش را در زیر بغل نهفته داشت و تأبط شراً از آن هر دو دونده تر و چابک تر بود .

بالجمله : وقتی شنقری و تأبط شر أو ابن براق از بهر غارت قبیله بنی بجیله بیرون شدند و چون باراضی آن طایفه در آمدند ایشان را تشنگی بگرفت و سخت عطشان شدند و بنزديك آبگاه آمدند ، در این وقت تأبط شراً با آن دو تن گفت : این قوم در این آبگاه از بهر ما کمین نهاده اند ، همانا طپش قلب آن جماعت را من استماع می نمایم، ایشان گفتند : تو بيمناك شده و این بانگ طپیدن قلب خویشتن است که می شنوی و دست بر قلب او نهادند تا امتحان کنند ، تأبط شرا گفت : سوگند با خدای که هرگز من نترسیده ام و دل من جنبش نکرده است ، پس ایشان گفتند : ما ناچاریم از این که بر لب آب شویم و خود را سیر آب کنیم و نخست شنقری برفت و سیراب شده باز آمد و از پس او ابن براق بشتافت و کام روا مراجعت کرد و گفتند: هیچ کس در این آبگاه نباشد تأبط شراً گفت : قوم را با شما کاری نیست و ایشان آهنگ من دارند و چون من در این آبگاه شوم گرفتار خواهم شد ، اکنون خلاصی خود را با شما پندی گویم باید که در سخن من تجاوز بکنید پس با شنقری گفت چون من گرفتار شدم تو بسرعت تمام بگریز بگیر بد در جائی که بانگ مرا توانی اصغا کرد پنهان باش تا آن زمان که بانگ مرا شنیدی که همی گویم بگیرید و پس بیرون خرام و مرا از بند رها کن و با ابن براق فرمود: چون من گرفتار شوم تو خود را از از قوم پوشیده مکن و در پیش روی ایشان چنان نرم در دویدن باش که آن جماعت گمان کنند که تو را توانند گرفت و از دنبال تو بتازند و با تو مشغول شوند؛ این بگفت و بآبگاه در آمد و مردم بنی بجیله از یک تن بیرون تاختند و او را بگرفتند .

پس در زمان شنقری چون برق و باد بدوید و خود را بگوشه پنهان ساخت و ابن براق بماند، تأبط شراً گفت : اى مردم بجيله، اينك من اسیر شما باشم اگر خواهید این براق را نزد شما بگروگان بگذارم و بقبیله خود شده از بهر خویشتن و او فدا آرم و با شما سپارم و او ر ا نیز خلاص کنم، ایشان گفتند تواند بود. پس تابط شراً بانگ بر داشت که ای عمرو بن براق ، صواب آن است که تو در میان بنی بجیله بجای من اسیر باشی تا من رفته از بهر فدا زر و سیم آرم ابن بران گفت : من هرگز این کار نکنم و راه خویش

ص: 192

گرفته روان شد و چنان بنمود که خستگی و ماندگی دارد و نيك نتواند شتافت، مردم بجیله در گرفتن او طمع کردند و تأبط شرا را دست و پای بسته بگذاشتند و از دنبال این براق همگروه بشتافتند تأبط شراً بآواز بلند بانگ برداشت که بگیرید بگیرید، قوم خیان پندار کردند که ایشان را بگرفتن ابن براق تحریص می کند و غافل بودند که این علامتی است از بهر اعلام شتفری

بالجمله : شنقری چون بانگ تأبط شراً بشنید از نهانگاه بیرون شتافت و بر سر او آمده بند از او برداشت. پس تأبط شرا و شنفری از يك سوى بدوند و این براق در این وقت دویدن خویش را آشکار کرد و از پیش روی بنی بجیله چون عقاب که به نشیب شود بدوید و با اصحاب خود پیوست، در این وقت تابط شرا فریاد برداشت که ای مردم بجیله دویدن ابن براق را ديديد اينك دويدن مرا به بینید که آن را فراموش کنید و از برق پیشی گرفت و شعری چند بگفت که این بیت از آنست:

(بیت)

لاشی اسرع منى غير ذى *** او ذی جناح بجنب الريد (1) خفاق (2)

و بسلامت ،برستند اگر چه این هر سه تن از دوندگان عرب اند اما مثل عرب بنام شنقری سایر است، چه گویند اعدى من الشنقری.

دیگر از وقایع زمان نعمان ، واقعه داحس و غبرا بود همانا قيس بن زهير بن جذيمة العبسی را اسبی بود که داحس نام داشت و حذيفة بن بدر فزاری را اسبی بود که غبرا نامیده شد و این دو اسب در میان عرب بدوندگی نامدار بود ، روزی چنان افتاد که قرواش بن هنی را که یکی از مردم بنی عبس بود با برادر حذیفه که حمل نام داشت مبارات و مناظره رفت چه قرواش همی گفت داحس اجود است و «حمل» بر آن برد که غیر دونده تر است و بر این سخن گروگان نهادند و قراوش این قصه را با قیس برداشت ، قیس گفت نیکو نکردی، زیرا که مردم بنی

ص: 193


1- الريد: کناره کوه که بیرون جسته باشد
2- مخفق پریدن مرغ

فزاره ظلم پیشه اند و از آن توانایی که در خود گمان دارند با هیچ کس بعدل و نصفت نروند و خود بنزديك حمل آمد که تا مگر این واقعه را مرتفع سازد ، حمل بن بدر گفت : قرواش با من ده شتر که ده ماهه آبستن بود بگروگان نهاده اگر خواهی این دو اسب را با هم نتازیم آن شتران بایدت بمن داد ، چه اگر با هم بتازیم اسب غبرا سبقت خواهد جست و شتران مرا خواهد بود ، قیس در خشم شد و گفت : اگر چنین میدانی گروگان بر بیست شتر نهیم؟ حمل بن بدر گفت .. بر سی شتر بندیم ، بدین گونه با هم لجاج کردند و بیفزودند تا گروگان بر صد شتر بایستاد، آن گاه شتران را بدست پسر «غلاق» که یکی از بنی تعلبة من سعد بود بسپردند تا اسب هر که سبقت جوید بدو سپارد ، پس اسب ها را چهل روز تضمیر کردند و در اراضی ذات الاصاد که از محال بنی عبس بود صد غلوه (1) مسافت معین کردند و پایان مسافت را برکه از آب علامت نهادند که اسب هر که بدان آب زود تر لب بیالاید گروگان او را خواهد بود در این وقت حمل بن بدر حیلتی اندیشید و دهیر بن عبد عمرو را با چندتن از بنی فزاره بفرمود: در میان راه کمین نهادند تا اگر داحس پیشی جوید او را نگذارند و خود با قیس برتلی بر آمدند تا اسب ها را نگران باشند در این وقت جمل با قیس گفت... هیچ می دانی که در اختیار میدان و گزیده کردن این مکان با تو خدمه کرده ام؟ زود باشد که اسب تو مانده شود قیس گفت: «ترك الخداع من اجرى من مأةغاوة» و این سخن در عرب مثل شد، یعنی آن کس که میدان را صد غلوه نهاد جای غدر و خدمه نگذاشت اسب باید دونده باشد و چنین راه را بپایان برد ، چون لختی اسب ها بدویدند غبرا پیشی گرفت و حمل گفت ، هان ای قیس ، هیچ نگرانی

که داحس بدنبال ماند؟ قیس گفت : جرى المذكيات (2) غلاب (3) یعنی اسب های مجرب که از میانه سالی در گذشته باشند هر زمان سرعت و دوندگی را زیادت کنند و این سخن نیز مثل گشت و دیگر باره حمل گفت: ای قلیس بمیدانی در نیامده که ظفر جوئی، گفت «رويد يعلون الجدد» یعنی باش تا بزمین سخت در آیند و هم این سخن مثل شد در این وقت

ص: 194


1- يك تير پرتاب را گویند
2- اسبی که سی او تمام شد و نیرومند باشد
3- مصدر باب مفاعله ، پیشی جستن

داحس از غبر اسبقت گرفت و بدان جا برسید که نبی فزاره کمین نهاده بودند، پس ایشان بیرون شدند و بر روی داحس بزدند و آن را بداشتند تا غبر اينک بگذشت، آن گاهش رها کردند، لاجرم غبرا زودتر راه را بپایان برد و میان برکه در آمد و حمل بن بدر به پیشی گرفتن غبرا مفاخرت جست و قبس در جواب او این شعر بگفت :

(بیت)

كَمَا لاقيت مَنْ حَمْلُ بْنِ بَدْرٍ *** وَ أُخُوَّتُهُ عَلى ذاتِ الاصاد

وَ هُمْ فَخَرُوا عَلَىَّ بِهِ غَيْرَ فَخْرَ *** وَ رُدُّوا دُونَ غَايَتَهُ جوادى (1)

وقد دلفوا (2) الى بفعل سوء *** فا لفوني لهم صعب (3) القياد

وكنت اذا منیت (4) بخصم سوء *** د لفت له بداهية نا آد (5)

بالجمله: در میان قیس و حمل از بهر گروگان کار بمناقشه و مشاجره رفت عرکی بن عمیره و یکتن دیگر از بنی فزاده که حذيفة بن بدر راند یم بودند با او گفتند:صواب آنست که آن گروگان که باقیس نهاده بدو دهی تا مردم ترا ظالم و بدعهد نخوانند و و این چه شرفیست از بهر قیس با چه نقصانی است برای تو که دابه از دابه پیشی جوید یا بازماند؟! خدیفه گفت: اکنون مردم ندانند که در میان راه داحس را برتافته اند و نگاه داشته اند چون این گروگان بدهم بر همه مکشوف شود و فرزند خود مالك را كه ابا قرفه كنيت داشت بسوی قیس فرستاد و طلب گروگان کرد. چون او بخانه قیس رفت از قضا او را نیافت و زن قیس با ابا قرفه گفت : صواب آنست که توقیس را دیدار نکنی و این سخن با او نگوئی که از وی ترا بدرسد . ابا قرفه مراجعت کرد و سخن زن قیس را با پدر بگفت : حذیفه در خشم شد و بی توانی او را باز فرستاد و گفت : بی آن که گروگان از قیس ستانی باز مشو . اباقرفه بشتافت و در این نوبت قیس را دیدار کرد و سخن حذیفه را با او ابلاغ داشت قیس از اصغای آن کلمات مانند پلنگ غضب آلود شد و نیزه خود را جنبش داده بر اباقرفه بزد چنان که بر جای بمرد . چون این خبر بحدیفه و قبیله او رسید فتنه انگیخته شد و بنی فزاره پی خونخواهی کمر بستند. در این وقت ربیع بن زیاد که از قبیله عبسیین بود و معاذه

ص: 195


1- اسب
2- آهسته گام برداشتن
3- کسی که رام نشود
4- مبتلا شدم
5- بر وزن سحاب : داهیه و پیش آمد بخت توصیف آن برای تاکید است

خواهر خدیفه را بزنی داشت و از این روی در میان بنی فزاده می زیست خواست را فتنه این بنشاند ، پس از خویشتن صد شتر عشر (1) که ده ماهه آبستن بود دیت خون اباقرفه کرد و هر دو قبیله را بجای خود نشاند و روزگاری بسیاری بر این نگذشت که مالك بن زهير عبسى که از ابطال رجال بود به لقاطه آمد و دختر حارثه را از بنی غراب بن فزاده که «ملیکه» نام داشت بزنی بگرفت و در سکون اختیار کرد، حذیفه منتهز فرصت بود چون این بدانست جمعی از مردم خود را برداشته ناگاه بر او تاخت و او را بکشت و عنتره این شعر بگفت

(بيت)

ولله عين من راى مثل مالك *** عقيرة (2) قوم ان جرى فرسان

فليتهما لم يجريا نصف غلوة *** وليتهما لم يرسلالرهان (3)

در این وقت بني عبس بنزديك حذیفه فرستادند که شما مالک را در ازای اباقرفه مقتول ساختید . اکنون آن صد شتر که بخون او اخذ نمودید بسوی ما فرستید.

حذیفه بدین سخن رضا داد و سنان بن ابی حارثة بن المزنی با حذیفه گفت که این شتران در اراضی ما بچه آورده اند شتران را بازده و بچه ایشان را بدار و حذیفه چنان کرد قیس بن زهیر این شعر در این هنگام گفت:

(بیت)

بود سنان ان يحارب قومنا *** و في الحرب تفريق الجماعة و الازل (4)

يدب ولا يخفى ليفسد بيننا *** دبيباً كماديت الى حجرها النمل

فیا بنی بغیض راجعا السلم تسلما *** ولا تشمت الأعداء يفترق الشمل

و ان سبيل الحرب (5) و عر مضلة *** و إن سبيل السلم آمنة سهل

اما ربیع بن زیاد مردم نبی فزاده را در قتل مالك بن زهير سرزنش کرد و گفت : شما قبول دیت کردید و من دیت خون ابا قرفه را بدادم ، دیگر چه بایست

ص: 196


1- عشراء: شتری که از آبستنی او ده ماه گذشته باشد
2- انسان یا حیوانی که او را پی کرده باشند
3- گرو بستن
4- تنگی و شدت
5- سخت و دشوار

بقتل مالك بن زهير اقدام كرد؟! و از این جا سخن بدراز کشید و کار بنا ستوده گفتن رفت ربیع برنجید و از میان ایشان کوچ داده آهنگ قبیله خویش کر د و بمیان عبسیین آمد و جای کرد از این سوی قیس بن زهير با كنيزك خود که «رعیه» نام داشت فرمود که نهانی بخیمه ربیع نازل شو و ضمیر او را کشف کن که آیا دل با ما دارد یا از دوستان بنی فزاده است و حیلتی اندیشیده و بدینجا شتافته؟ رعیه خویش را بمسکن ربیع انداخت و در گوشه نهان شده گوش فرا داشت ناگاه دید زن ربیع بعد از ظهر از آن خون که عادت زنانست بکنار ربیع در آمده و طمع کنار دارد و ربیع از او کناره گرفت و از كنيزك خود یک دو جام خمر گرفته بنوشید و این شعرها بگفت:

(بیت)

منع الرقاد (1) فما اغمض (2) حار (3) *** جلل من النباء المهم الساري

مَنْ کان مَسْروراً بمَقْتَلِ مالِکٍ *** فلیأْتِ نِسْوَتَنَا بوَجْهِ نهارِ

يجد النساء حوا سرا (4) یند بنه *** يلطمن او جههن با لا سحار

افبعد متقل مالك بن زهیر *** تَرْجُو النساءُ عَوَاقِبَ الأَطْهارِ؟

پس رعیه باز آمد و این خبر باز آورد و قیس را از ربیع اطمینان بدست شد و آن كنيزك را بدين شكرانه آزاد ساخت و روز تا روز آتش این فتنه بالا گرفت و هر گاه توانستند این دو قبیله با هم مصاف دادند جنگ نخستین را يوم ذى المرتقب گویند و در آن روز بنی فزار با جماعت عبسیین در آویختند و در این جنگ ارطاة که یکی از بنی عبس بود عوف بن بدر را بکشت و عنتره ضمضم را بقتل آورد و جمعی دیگر نیز مقتول گشت و جنگ دیگر را یوم ذی حسی گفتند و ذی (5) از اراضی هباه است و در این جنگ حذیفه بنی فزاره و بنی ذبیان را مجتمع ساخت و ایشان لشگری عظیم شدند و از آن سوی قیس با بنی عبس و بنی عبدالله بن غطفان که از خلفای ایشان بودند در مصافگاه در آمدند و در ذی حسی این دو لشگر در هم افتادند و بعد از کوشش و کشش بسیار بنوعبس هزیمت شدند و حذیفه با لشگر از دنبال ایشان تباخت و راه بديشان نزديك كرد ، قيس

ص: 197


1- خواب
2- چشم فرو هشتن
3- مرخم حارس : نگهبان
4- سر برهنه
5- بكسر خا

چون چنان دید با ربیع بن زیاد گفت : باید حیلتی اندیشید و اگر نه تمام عرضه هلاك شويم من چنان صواب دانم که جمعی از پسران بنی عبس را باید بگروگان بدیشان سپرد اگر بسلامت نگاه دارند این فوزی باشد و اگر بکشند هم زیانی مختصر باشد چه اینك پدران ایشان کشته می شود ربیع گفت : بی گمان بدین کودکان رحم نخواهند کرد باید دل بر مرگ نهاد و مصاف داد و این شعر بگفت !

(بیت)

أقول و لم أملك لنفسىّ نصيحة *** ارى ما يرى و الله بالغيب أعلم

انبقى على ذبيان من بعد مالك *** و قدحش (1) جانی (2) الحرب ناراً تضرم (3)

بالجمله: قیس سخن ربیع را وقعی ننهاد و با بنی ذبیان پیام داد که بدین کثرت لشگر کبر نکنید نه آنست که هر کثیری غلبه تواند كرد ، اينك ما گروگان بنزد شما فرستیم چندان که شما رضا دهید و این جنگ را بتأخیر افکنید ایشان رضا دادند .

پس قیس بفرمود جمعی از کودکان اشراف را حاضر کرده بدست مبیع بن عمر والثعلبي که شوهر خواهر حذیفه بود سپردند و پیمان نهادند که آن کودکان را محفوظ بدارد تا آن گاه که کار ایشان بجنگ یا بصلح بپایان رود هر دو قبیله از جنگ دست باز داشتند و مدتی دراز بر نیامد که مرگ مبيع نزديك شد ، پس فرزند خود را كه مالك نام داشت طلب كرد و گفت مرا زندگانی بنهایت رسید و گویا بچشم خود می بینم که پس از مرگ من حذيفه بنزديك تو خواهد آمد و خواهد گفت : دریغ که سید و امیر ما از جهان برفت و دیدگان خود را فشار خواهد کرد تا مگر در مرگ من قطره فرو چکاند و ترا خواهد فریفت تا این کودکان را از تو بستاند و عرضه هلاك سازد ، اما دانسته باش که این مکرمت ودیعتی است در تو،چون از دست بدهی دیگر کرامت نخواهی یافت . این بگفت و رخت بربست و هم در حال حذیفه در آمد و این سخنان که مبیع خبر داده بود همه نگفت و بكذب گریستن بر خود بست ، پس روی با مالك كرد فرمود من خال توام و روزگار فراوان برده ام

ص: 198


1- افروختن
2- چیدن
3- تضرم : روشن شدن آتش

پسندیده نباشد که با شیخوخت من این کودکان در نزد تو باشند و همی الحاح کرد تا آن کودکان را بگرفت و به یعمریه آورد و آن مردم را که از ایشان کسی در جنگ قیس کشته شده بود حاضر کرد و هر كودك را بدست يكتن خونخواه بداد و فرمود تا ایشان را در آماج گاه بدارند و هر کس بجای مقتول خود یک تن را نشان تیر کند و حکم داد تا کودکان چون زخم تیر یابند پدران خود را ندا کنند کنایت از آن که پدران ایشان از جمله مردان دلاوران نیستند که توانند بفریاد پسران خود رسند و اگر نه فرزند خود را چگونه بدست دشمن می نهادند؟

بالجمله: بنی فزاره کمان های خویش بدان کودکان کشاد دادند و آن اطفال فریاد وا ابتاه بر آوردند تا جمله گی جان بدادند و اگر کسی از ایشان زنده ماند روز دیگر هدف تیر کشت.

از آن سوی چون این خبر بقیس رسید دنیا در چشمش تیره شد و جمعی از ابطال رجال را برداشته به یعمریه تاختن کرد و با بنی فزاره رزم به پیوست و مالك و يزيد هر دو پسران مبیع را بکشت و عركي بن عميره نیز مقتول گشت.

بالجمله: دوازده تن از بنی فزاره کشته شد و از پس این واقعه جنگ یوم الهباءة پیش آمد و هباءه نام زمینی است در بلاد غطفان و چاهی در آن زمین از بهر آب حفر کردند که به جفر هباءه مشهور است

بالجمله: دیگر باده بنی فزاره و بنی عبس لشگرها فراهم کردند و نزديك هباءه مصاف دادند و آن روز از ایام با حورا (1) بود و از بامداد تا چاشتگاه با هم بگشتند و از هم بکشتند و چون آفتاب بزوال برسید چنان پشت اسب ها از حدت خورشید تفته بود که ران های حذیفه خواست تا تفیده (2) شود ناچار هر دو لشگر دست از جنگ بداشتند و حذیفه با مردم خود به جفر هباءه شد تا مگر اندک از حرارت آفتاب بیاساید قیس با اصحاب خود گفت : وقت آن نیست که فرصت را از دست فرو گذاریم با اينك حذیفه در جفر هباءه در رفته و از حرارت هوا ضعیف و ذلیل است هم اکنون بر او

ص: 199


1- روزهای تابستانی
2- به اندازه گرم شده

ناختن بریم و کار او را بانجام آریم و مردم خود را برداشته آهنگ او کرد .

از آن سوی از کنار جفر هباءه حصن بن بدر چشمش بر گروهی افتاد که از دور همی آیند با حمل بن بدر گفت که جمعی سوار از دور همی بینم کرا بدتر دانی که در این وقت بر سر شما تاختن کنند؟ گفت : پیداست که قیس و ربیع از همه کس ناخوش تر است که در این ماندگی و خستگی بر ما تازند ، در این سخن بودند که قیس و ربیع با مردم بنی عبس برسيدند و قیس همی گفت : لبيكم ،لبیکم کنایت از آن که امروز جواب آن کودکان را می گویم که پدران خود را ندا می کردند، و بر لب جفر بايستاد حذيفه و مالك و حمل و فرزندان بدر در جفر بودند و چون این بدیدند دانستند که در مرگ تأخیری نیست ، پس حمل سر برآورد و گفت: ای قیس، ترا برحم سوگند می دهم از این قصد بگذر.

قیس همچنان گفت: لبیکم لبیکم، حذیفه دانست که سخن حمل در قیس اثر نکرد خود سر بر کرد و گفت .. ای قیس مالك بجای اباقرفه کشته شد و عوف بجای کودکان مقتول گشت و آن گروگان که از بهر داحس و غیر انهادیم هم بسوی تو فرستم دست از قتل ما بدار ، همچنان قیس گفت : لبيكم لبيكم حذیفه گفت اگر من کشته شوم دیگر در میان بني فزاره و بني عبس صلح نشود قیس گفت : ابعدك الله قتل توخير جميع طوايف است.

در این وقت قرواش بن هنی از قفای حدیفه در می آمد، با او گفتند از قرواش حذر کن حذیفه بگمان این که وقتی باقرواش نیکی کرده است و او بقتلش مبادرت نخواهد ،جست، گفت بگذارید مرا با قرواش.

در این وقت قرواش بد و نزديك شد و تیری بر پشتش بزد و او را در انداخت وحارث بن زهير و عمر بن الاسلع پیش شده با تیغش پاره پاره ساختند و حارث شمشیر حذیفه را بر گرفت و این همان شمشیر بود که هنگام قتل از کمر مالك بن زهیر باز کرده بود، آن گاه بینی حذیفه را بریدند و گوش او را قطع کردند و از پس او زبانش را بریده در مقعدش کردند و آلت مردی او را قطع کرده در دهانش نهادند، از پس آن جنيدب بن زيد مالك بن بدر را بخون

ص: 200

فرزند خود بکشت و مالك بن الاسلع يسرعوف بن بدر را که الحارث نام داشت در ازای كودك خود مقتول ساخت و ربیع بن زیاد حمل بن بدر را بکشت در این وقت قيس بن زهیر این شعر بگفت:

(بیت)

تعلم أن خير الناس ميت *** على جفر البهاءة لا يريم (1)

و لولا ظلمه ما زلت ابکی *** عليه الدهر فاطلع النجوم

و لكن الفتى حمل بن بدر *** بغى والظلم مرتعه وخيم (2)

اظن الحلم دل علّى قومى *** و قد يستجهل الرجل الحليم

الاقى من رجال منكرات *** فا نكرها و ما انا بالظلوم

و مارست الرجال و ما رسونى *** فمعوج علّى و مستقيم

و از پس این واقعه یوم الفروق پیش آمد چه بعد از قتل حذیفه بنی فزاره مجتمع شدند و بخونخواهی او یک جهت گشتند و بنی عبس دانستند که دیگر در اراضی غطفان سکونت نتوانند کرد، پس از آن جا کوچ داده عزیمت یمامه کردند و در آن اراضی سكون جستند

روزی قیس بر قتادة بن مسلمه در آمد و او را با سر انگشت پای بر انگیخت و گفت پیوسته خود را ذلیل و زبون داری تا مبادا ازین اراضی دور مانی و قصد قیس از این کار آن بود که قتاده را از کارهای سخت آماده بدارد اما قتاده را این عمل مکروه افتاد و گفت : از محال من بیرون شوید و دیگر با ما نباشید

ناچار قیس بار بسته باتفاق مردم خود باراضی (3) هجر آمد در میان بنی سعد بن زيد مناة بن تمیم ساکن شد چون روزی چند بگذشت ، مردم بنی سعد طمع در اموال و اثقال آل عبس بستند و بزرگان ایشان بنزديك جون آمدند که در اراضی هجر قونی بکمال داشت و با او گفتند: «هَلْ لَكَ فِى مَهَرَةٍ شوها وَ نَاقَةً حَمْرَاءَ وَ فَتَاةً عَذْرَاءَ» یعنی آیا نمی خواهی اسب های خوب و شتران سرخ موی و دختران باکره ؟ جون

ص: 201


1- حرکت نمی کند و بر نمی خیزد
2- بدو ناگواز
3- بفتحها و جيم : قریه ایست نزديك به مدینه، شهریست در یمن بحرین

گفت : البته می خواهم گفتند: اينك بني عبس در میان ما منزل دارد برخیز با لشگر خویش بدیشان تاختن کن و از قتل و غارت و نهب واسر فرو نگذار و ما را نیز بهره بده.

جون این سخن را پسندیده داشت، و بر این اندیشه تصمیم عزم داد در میان مردم بنی عبس زنی از قبیله بنی سعد بود این خبر بدانست و شوهر خود را آگهی داد و او قیس را بیاگاهانید پس قیس مردم خود را بفرمود تا زن و فرزند و اموال و اثقال خود را فراهم آورده اول شب کوچ دادند و از هجر به فروق (1) آمدند كه يك نيمه روز طی روز طی مسافت بود از آن سوی چون با لشگر هنگام سپیده دم ، بمقام ایشان تاختن آورد و هیچ کس را نیافت ، پس از دنبال ایشان بتاخت تا بفروق رسید. قیس بفرمود تا زنان را با احمال کوچ همی دادند و سواران از هر جانب دفع دشمن همی کردند و مصاف دادند سه روز بدین گونه همی راه سپر شدند تا لشگر جون بسلامت برستند و باراضی بنی ضبه آمده با ایشان پیوستند ، و بعد از روزی چند خاطر بنی عبس از آن جماعت نیز کدر شده آهنگ شام کردند چون بنی عامر بدانستند که آل عبس بشام خواهند رفت بیم کردند که یک باره روی ایشان نتوانند دید و از معاونت و معاضدت یکدیگر باز مانند ، پس جمعی از بزرگان ایشان از دنبال بنی عبس تاخته بدان جماعت ملحق شدند و ایشان را از سفر شام باز داشتند، لاجرم قیس مردم خود را بر داشته بنزديك بني جعفر بن کلاب آمد و در میان بنی کلاب سکون اختیار کرد و در آن جا ببود تا یوم شعب جبله (2) پیش آمد و یوم جبله روزی صعب است، چه سه روز را عرب از ایام عظام شمارند و آن یوم جبله و يوم كلاب ربیعه و یوم ذی قار است که عنقریب مرقوم خواهد شد؛ مع الحدیث: از پس روزگاری که قیس بن زهیر در اراضی بنی کلاب بر نشست ربیع بن زیاد عبسی گفت که سوگند با خدای که تمام عرب را با خویش همداستان کنم و بنی غطفان و آل فزاده را یک باره از جهان بر اندازم و نخست برادر خود عامر را برداشته بنزديك ربيعة بن شكل بن كعب الحارث آمد که از بزرگان بنی عامر بود و از او مدد جست و استظهار کرد ربیعه ایشان را گرامی بداشت و سخن ربیع را بپذیرفت و گفت : این آغاز حربی است که هرگز عرب بدان اقدام نکرده در چنین کاری بزرگ باید با بنی کلاب نیز متفق شد ، پس دبیمه ربیع را

ص: 202


1- بضم فا : موصفی است در دیار بنی سعد
2- بفتح جیم و با

برداشته با چند تن از قوم خود بمیان بنی کلاب آمد و قیس بن زهیر نیز با او بود ربیعه بنزديك الأحوص بن جعفر آمده صورت حال را باز گفت و قیس بن زهیر دست بزد و دامن الاحوص را بگرفت و از او پناه جست و او نیز وی را پناه داد ، پس تمامت اهل کلاب و بني عبس و عامر یون متفق شدند، چون این خبر به بنی ذبیان رسید در جمع آوری لشگر مشغول شدند و خیان لشکری انبوه کردند که هرگز در جاهلیت نظیر آن دیده نشده بود و از سرهنگان و فرمان گذاران آن سپاه یکی جون بود که معاوید نام اوست و از شدت سواد وجه جون لقب یافت و فرمانگذار هجر بود دیگر شرجیل بن اخضر بن جون و كيسان بن عمرو بن جون و حصين بن حذيفة بن بدور یثربی بن عدس بودند و بزرگان بنی تمیم مانند حاجب بن زراره و لقيط بن زراره وعمرو بن عيسينه والحارث بن شهاب نیز با ایشان بودند و همچنین اولاد آكل المرار و قبیله بنی حنظله بحمایت ایشان حاضر شدند و نعمان بن قهوس التمیمی را نیز گروهی عظیم از ابطال رجال حیره در فرمان بود چون خبر به نبی عامر بردند که آل ذبیان و مردم فزاره چنان انبوهی کرده اند که هرگز در عرب دیده نشده ایشان سخت بترسیدند و نزد الاحوص بن جعفر رفتند و گفتند: چارۀ بیندیش که عنقریب نبی عامر پایمال دمار خواهد گشت. الاحوص را در این وقت شیخوخت دریافته بود چنان که ابروانش را با عصا به سر می بستند تا چشمش را از دیدن منع نکند ، پس بآن جماعت گفت: امروز من مردی پیرم و رای نتوانم زد شما هر يك در این کار رائی بزنید و بر من عرضه دارید تا یکی را اختیار کنم پس آن شب بمساكن خويش شدند و هر کس چیزی بیندیشید و صبحگاه بنزد الاحوص حاضر شدند و قيس بن زهير نخستين قدم پیش گذاشت و گفت: صد رای زده ایم . احوص گفت: يك راى حازم مرا كافي است و مردم يك يك راى خود را بد و باز نمودند و او جمله را مطرود ساخت و گفت : صواب آن است که زن و فرزند را بر داشته بسوی یمن کوچ دهیم- چه ما را با چنین گروهی انبوه نیروی نبرد نباشد. پس آن قبایل احوص را در «محفه» (1) نشانده حمل کردند و اموال خويش و ابا زنان و فرزندان برداشته بسوی یمن ره سپار گشتند . چون بوادى بنى النجار رسیدند از میان ایشان بانگ ها یاهوئی بر خواست احوص گفت:

ص: 203


1- تخت روان

چیست. این بانگ پیایی؟ گفتند عمر و بن عبدالله بن جعده در میان بنی عامر افتاده و ضعیفان و زنان را از گروه دور می کند احوص او را طلب کرده گفت : این چه کار است پیش گرفته؟ عمرو گفت: ما اشد و اعز عرب بودیم و تو ما را ذلیل و هزیمتی کردی پس چگونه توانیم حفظ زنان و ضعیفان کنیم؟! احوص گفت: با این انبوه عرب چه می توان کرد و گفت بشعب جبله می رویم و زنان و ضعیفان در فراز جبل بسنگری جای می دهیم و خود از پیش روی ایشان سنگری دیگر کرده اقامت می جویم و آب و علف آن جبل، معاش ما را کفایت کند و اگر دشمن قصد ما کند از بلندی دفع او کنیم و خصم را چون در بیابان آب و علف بدست نشود کار بر او تنگ شود و زیستن نتواند کرد . احوص گفت سوگند با خدای که این رای محکم است و بفرمود تا قوم مراجعت کردند و از آن جا بشعب جبله آمدند و جبله کوهی حمر است میان شریف و شرف که نام دو چشمه آبست از برای بنی نمیر و بنی کلاب .

بالجمله: احرص و جمله قبایل بدان کوه بر شدند بشعبی که آن را شعب مسلخ می نامیدند و شعاب کوه را با اقداح (1) قسمت کردند و زنان و اموال خود را در سرکوه بازداشتند و از بنو عبس بن رفاعه و بنى سعد بن بكر و قبايل بجيله مانند دعاوية بن عامر و شختمه بجيله و عرينه و بنو قطيعه و نصيب بن عبد الله بجيله و بنى كلاب و بنی ابی بکر و گروهی از عکل سی هزار مرد جنگی در زیر رایت بنی عامر فراهم شد.

و از آن سوی بنی تمیم و بنی اسد و آل ذبيان و جماعة بارق از آل مزيقا لشگرهای خود را آراسته راه جبله پیش گرفتند و بدان بودند که ناگاه عامریون حمله بردند. در ،میان راه کرب بن صفوان بن شيحية بن عطار و بن عفوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن بدیشان باز خورد و بزرگان ذبیان چون کرب را دیدند گفتند : مبادا او بشود و مردم بنی عامر را از ورود ما آگهی دهد ، پس کرب را بگرفتند و از او با سوگند عهد بستند و رها کردند ، چون کرب رهایی جست بمیان بنی عامر آمد و دور از آن جماعت در سایه درختی فرود شد و احوص او را از دور بدید و کس فرستاده بنزد خویشش خواند . کرب گفت : بمیان شما نمی آیم، اما اگر شما بمسکن من در آئید خبری خواهید یافت

ص: 204


1- جمع قدح بكسر قاف : تیرها. مقصود تیرهائی که با آن قرعه می زنند.

پس یکی از عامریون بخانه او شد و كرب مقداری خاك در كيسه کرد و خاری را سر شکسته بر سر آن خار حنظله نهاد و بر زبرخاك گذاشت و مشکی از شیر بدیشان نمود ، و قدری بنوشید ، و هیچ سخن نگفت.

این خبر را بالاحوص آوردند فرمود که دشمنان ما از کرب عهد گرفتند که سخن نگوید اکنون بر مزباز می نماید که لشگری مانند خاك انبوه شد ، اما شوکت ایشان کلیل است زیرا که شوكة ، نام خار است و آن را سر شکست ، کنایت از آن که شوکت ایشان شکسته است و بر فراز آن خار شکسته حنظله ،نهاد، و از این قصد کرد که بنی حنظله نیز با ایشانند و از نمودن سگ شیر و مقداری نوشیدن از آن ابلاغ می کند که آن جماعت باندازه زمانی که شیراز بزی بدوشند و بنوشند توانند بما رسید، پس احوص بفرمود تا شتران را بهر دو زانو عقال بر نهادند و لشگر را آراسته و مهیا بداشت اما از آن سوی روز دیگر از بامداد لقیطین از راه لشگر خویش را از بهر جنگ بیاراست. درین هنگام ناگاه شتری اجرب که دندان های کج داشت از پیش روی لشگر در آمد و دندان های خود را همی نمود حزاره که یکی از بنی اسد بود آن را بفال بد گرفت و گفت: بکشید این شتر را لقیط گفت: بگذارید آن را که کشتن واجب نیست. از پس آن معوية بن عبادة بن عقیل در برابر لشگر آمد و او اعسر بود و همی گفت: «أَنَا الْغُلَامُ الاعسر الْخَيْرِ فِى وَ الشَّرَّ وَ الضَّرِّ فِى» اکثر بنی اسد نیز این حال را مشؤم گرفتند .

بالجمله ابو عمرو بن شاس که مردی شاعر بود و معقل بن عامر بن مواكلة المالكي و دیگر بزرگان بالقیط :گفتند کار این جنگ را چگونه بپایان بری؟ گفت : بر این کوه بر آیم و بر عامريون داخل شوم و ایشان را عرضه شمشیر سازم. گفتند : چگونه توان بر بنی عامر داخل شد؟ ایشان اشد و اشجع عرب اند این جماعت را ما نيك شناخته ایم چه ایشان از ما کشته اند و ما از ایشان کشته ایم، همچنان ایشان ما را هزیمت کرده اند و ما ایشان را هزیمت کرده ایم دور نیست که چون آهنگ ایشان کنی ناگاه از کوه بشیب آیند و بر ما ترکتاز (1) آرند لقیط گفت: قسم با خدای که من داخل می شوم بر

ص: 205


1- یورش و حمله

ایشان و آن جماعت را با سیری بزیر می آورم و ساز لشگر کرده بپای جبل آمد و سپاه را بفراز شدن فرمان داد و ابطال رجال قصد صعود کردند.

از آن سوی الاحوص با مردم خود گفت: آغاز جنگ می کند تا يك نیمه راه را به پیماید و آن گاه که جبل را به نیمه را رسیدند بفرمود تا عقال ها از شتران برداشتند و بسوی نشیب سخت براندند و لشگریان از قفای شتران همی بدویدند و سنگ های گران از فراز بفرود رها کردند؛ بدین آهنگ بلشگر لقیط در آمدند و مردم او هر که در برابر شتران در افتاد پایمال گشت و اگر نه سنگی بر او گذشت ناچار لقيط و مردمش هزیمت شدند و بنشیب کوه گریختند تا بزمین سهل در رفتند و بنی عامر با شمشیرهای کشیده از دنبال ایشان به بیابان در آمدند و تیغ در آن جماعت نهادند، معقل بن عامر همی رزم داد و این رجز خواند

(بیت)

نحن حماة الخيل يوم جبلة *** بكل عضب (1) و صادم (2) و معبلة (3)

از آن سوی بنی تمیم مردم خود را بسوی جنگ بر تافتند و با عامریون در آویخته مردانه بکوشیدند و جنگ صعب شد و مردم بسیار مقتول گشت و لقیط در حر بگاه پای سخت کرده بایستاد و هزیمت شدگان را بانگ می داد که هر کس بجنگ باز گردد پنجاه شتر بدو عطا دهم . و خود اسب بزد و بمیدان آمد و مردم باو می گفتند : ما بشأمت تو کشته شدیم

از آن سوی شریح بن الاحوص چون پلنگ غضب آلود صف ها بشکافت و خویشتن را با لقبط در آورده در حمله نخستین او را بزخم نیزه از اسب در انداخت و چند زخم دیگر بدو زده بگذشت و لقیط بدان زخم ها جان بداد و هنگام مرگ بیاد دختر خود که «دختنوس» (4) نام داشت این شعر بگفت:

ص: 206


1- بر وزن امر : شمشیر برنده
2- بزنده ، شمشیر
3- بكسر ميم : پیکان عریض و طویل
4- بفتح دال و تا و سكون خاء

(بیت)

یا لیت شِعْری عنکِ دَخْتَنوسُ *** إِذا أَتاکِ الخبرُ المَرْمُوسُ (1)

اتحلق القرون (2) ام تمیسی *** لابل تمیس (3) انها عروس

و بعد از مرگ هم بنی عامر ، جسد لقیط را بشمشیر می زدند او چون این خبر به دختنوس بردند در مرثیه پدر این بیت بگفت:

الَّا يَا لَهَا الويلات وَ يُلَتُّ مِنْ بكا *** لِضَرْبٍ بَنَى عَبَسَ لقيطا وَ قَدْ قَضَى

فما ثاره فيكم ولكن ثارة *** شريح اردته الاسنة اوهوى (4)

و دختنوس در حباله نکاح عمرو بن عدس بود.

بالجمله : بعد از قتل لقيط فرزند ببرادر او قریظ بن زراره بدست الحارث بن الأبرص کشته شد و معوية بن يزيد الفزاري حمله بر دو کبشه دختر الحجاج بن معوية بن قشير (5) را که زن مالك بن خفاجة بن (6) عمرو بن عقیل بود اسیر کرد و معاوية بن خفاجه بن معوية بن یزید حمله برد و او را بکشت و کیشه را خلاص داد و شريح بن الاحوص حمله برد و ابن الجون و حر شب را که یکی از آل کنده بود بكشت ، وطفيل بن مالك بن جعفر حسان الجون را اسیر كرد و عوف بن احوص معوية ابن الجون را با سیری گرفت و موی پیشانیش را برای علامت آزادی قطع کرد و آزادش ساخت تا این که ثواب کرده باشد.

اما چون معاویه از دست عوف نجات یافت بر بنی عبس عبورش افتاد و قيس بن زهير او را بکشت ، چون عوف این بدانست با بنی عبس گفت آزاد کرده مرا کشتید ، باید ملکی مانند او برای من بیاورید. قیس از شرعوف بترسید چه او مردی مهیب بود ، پس از او مهلت خواست و استغانه بعامرين مالك بن جعفر برد . جعفر در جواب فرمود : برادرم سلمی چاره این کار تواند کرد چه ندیم و مشاور عوف اوست . چون بنزديك سلمی شدند او نیز ایشان را بنزد برادرش طفیل دلالت کرد و طفیل گفت می دانم سلمی از من چه خواسته است و

ص: 207


1- مذکور
2- قرن: گیسوان زن
3- راه رفتن با تبختر و تكبر ، خرامیدن
4- افتادن
5- بر وزن زبیر
6- بفتح خاء و فاء بدون تشديد

حسان الجون را که خود اسیر کرده بود با بنی عبس عطا کرد و ایشان او را در ازای معوية بن الجون بنزد عوف آوردند و باو سپردند فجر ناصيته فاعتقه یعنی: قطع کردم موی پیشانی او را که علامت آزادی بود و آزادش ساخت، از این روز عوف جز از لقب یافت و هم در آن روز کبشه دختر عروة الرجال بن عتبة بن جعفر بن كلاب، بعامر طفيل حامل بود و در آن هنگامه بار بگذاشت و هم در آن روز طفيل بن مالك به آل عبدالله بن غطفان تاختن برده ، هزار شتر بغارت آورد و از آن غنیمت صد شتر به عبيدة بن مالك عطا داد و در آن گیر و دار عبیده نیز عزم قتال کرد و خواست خود را بر قلب مخالفان زند، برادرانش عامر و طفیل او را از چنین تهور منع کردند و او نپذیرفت و اسب بزد و بمیان سپاه ذبیان و بنی تمیم در آمد پس مردی از قفای او بیرون شده نیزه بر کتفش بزد که از روی پستانش سر بدر کرده و نیزه در تن او بماند ،و او عطف عنان کرده از جنگ روی برتافت و بنزديك طفيل آمد و گفت : این رمح را از کتف من بیرون کن طفیل از آن خشم که پندش را خوار داشته بود گفت: من هرگز این کار نکنم . پس بنزد عامر آمد او نیز از غضب چنین گفت در این وقت سالم بن مالك بر سيد و آن نیزه را بکشید و او را در میان زنان و مجروحان جای داد.

در این وقت حاجب بن زراره برادر لقیط از جنگ بگریخت و پسران حزن بن وهب بن عوبر بن رواحه عبسی که یکی زهرم و آن دیگر قیس نام داشت و ایشان را زهرمان می گفتند از دنبال حاجب بتاختند و بدو رسیده گفتند: اسیر ما باش حاجب گفت تا جان در تن دارم اسیر دو مولى نشوم. در این وقت مالك ذو الرقيبه برسید و گفت: اسیر من باش. حاجب گفت تو کیستی گفت : من مالك ذو الرقيبه ام . گفت : ترا اختیار کردم . زهرم خشم کرده تیغ بکشید و بگرد او همی گشت تا سرش از تن دور کند . حاجب فریاد و اغوثاه برآورد و مالك پياده شده او را نجات داد و با خود ببرد. پس زهرمان بنزد قیس بن زهير بن جذیمه آمدند و گفتند : مالك بر ما ستم كرد و اسیر ما را بربود. در این وقت مالك برسيد و گفت : من ظلمی نکرده ام حاجب خود مرا اختیار کرد و چون او را حاضر ساختند بدین سخن گواهی داد قیس با او گفت : برای خلاص خود چه در خاطر داری؟ گفت: هزار شتر بمالك مي دهم و صد شتر بزهرمان که رها شوم. و چنان کرد و مرداس بن ابی غاز نیز مردی را اسیر کرد و صد

ص: 208

شتر بگرفت و رها ساخت و بنو بکر بن كلاب شتران را از دست او بگرفتند . مرداس نزد یزید بن الصعق آمد و شکایت آورد و یزید سوار شده بنزديك بني ابي بكر آمد و شتران مرداس را گرفته باو باز داد و بنوبکر حیلت دیگر کردند و شب بر مرداس در آمده با او شراب خوردند و در مستی از او خوهش کرده شتران را دیگر بار بگرفتند. صبحگاه که مرداس بخویش آمد از کرده پشیمان شد و دیگر باره بنزد يزيد بن الصعق آمد و قصه خویش بگفت . در این نوبت، یزید سخن او را وقعی ننهاد و هم در آن روز معوية بن الصوت بن الكاهن الكلابي كه الاسد المجرع لقب داشت باتفاق حرملة الكلبي بر سنا بن ابى حادثة المرى حمله بردند و سنان خویش را در معرض هلاك ديده بنزديك مالك بن حمارى الفزاري بتاخت و گفت: مرا از چنگ دشمن خلاصی ده تا در عوض دختر خود خوله را بزنی در سرای تو فرستم . و مالك را هفتاد سوار در دنبال بود . پس مالك بطمع وصل خوله اسب بزد و بر معويه حمله برد و او را بکشت و از پس او حرمله را بقتل آورد و یکتن دیگر از بنی کلاب و دو تن از بنی قیس را نیز عرضه شمشیر ساخت و سنان را نجات داد، اما با این همه بعد از جنگ به آرزو نرسید و خوله رضا نداد که ضجيع او باشد . و هم در آن روز قیس بن المتفق بن عامر بن عقیل تاختن کرد و عمرو بن عمرو را اسیر بگرفت . در این وقت الحارث بن الابرص بن ربيعة بن عقيل برسيد و از دور همی فریاد کرد که ای قیس ، عمرو را زنده ،مگذار ، عمرو با قیس گفت که الحارث را با من از پیش خصمی است چون برسد مرا بکشد و ترا از آن بهره که از فدای من خواهی یافت باز دارد و قیس عمر و را رها کرد تا بسوی قوم شتافت و چون ایام جنگ انقضا یافت و شهود حرام پیش آمد ، قیس عزم خانه عمرو کرد تا بجای آن نیکی نصیبه برد والحارث نیز با او همراه شد و هر دو تن بخانه عمرو فرود آمدند، عمرو با دختر برادر خود آمنه بنت زید گفت تا خیمۀ از بهر قیس والحارث بپای کرد ، آن گاه بنزد ایشان آمد و با الحارث گفت قيس مرا از قتل رهایی بخشید، ترا چه حق است بر من که برادر مرا کشتی و مرا نیز خواستی بکشی؟ اکنون بخانه من از بهر چه آمده الحارث در جواب گفت : مرا با تو آن حقست که قیس چون ترا رها ساخت از دنبال تو نتاختم. عمرو گفت: این چندان

ص: 209

بالجمله: عمرو صد شتر به الحارث داد و او را رها ساخت و از پس او شتر فراوان بنز دقیس پیش داشت و قیس برداشته قصد مسکن خویش کرد. چون این خبر به الحارث رسید که قیس را شتر فراوان بدست شده جمعی را با خود برداشته بر سر راه او شد و شتران را از گرفته ببرد و قیس چون بمیان قبیله خویش آمد مردم او خواستند تا ساز مقاتله با الحارث ،کنند قیس فرمود: با برادر خود مصاف نجوئید دور نیست که الحارث خود شتران را باز فرستد و از آن سوی چون الحارث دانست که قیس از در مقاتله بیرون نشد شتران را بسوی او فرستاد و بعد از واقعه جبله، بنی عبس در میان عامريون سكون نمودند و همی بزیستند تا یوم شعوا (1) پیش آمد.

در این وقت دیگر باره از دو جانب لشگرها آراسته شد و بنی ذبیان ساز جنگ کرده با عامریون و بنی عبس مصاف دادند و در آن روز طلحة بن سنان حمله بر دو قرواش بن هنی را با سیری گرفت و بعد از جنگ قرواش ار بیم هلاکت نام و نسب خود را از طاحه پوشیده داشت و گفت: من ثور بن عاصم البکائی هستم و چون او را میان قبیله خویش آورد زنی از مردم اشجعیه که مادرش از قبیله عبسیه بود و یکی از مردم فزاره او را بزنی داشت با شوهر خویش گفت که امروز من ابو شیریح را دیدار کردم شوهرش گفت: ابو شریح کیست؟ گفت: قرواش بن هنی گفت: از کجا شناختی او را؟ گفت: من و او هر دو یتیم بودیم و حذیفه ما را در میان ایتام بنی غطفان تربیت کرد، پس شوهر او بنزد برادر طلحه که حزیم نام داشت آمد و گفت برادر تو قرواش را اسیر کرده است و او این سخن با برادر گفت طلحه :گفت آن زن چه دانسته است این مرد قرواش است ؟ چون این سخن با آن زن بگفتند: نشانی که در بدن قرواش می دانست بگفت و چون جستجو کردند آن نشان را بیافتند و او را بشناختند در این وقت قرواش گفت : «ربّ شرّ حملته عبسية» و این سخن مثل گشت.

بالجمله: قرواش را بدست حصین دادند تا بکشت از پس این واقعه يوم شواحط (2) پیش آمد و هم در آن روز بنی ذبیان برادر حنبص (3) ضییانی را در حربگاه اسیر کرد و بقبیله

ص: 210


1- بر وزن صغرا
2- بضم شين و كسر حاء
3- بفتح های بی نقطه و با

خویش برد و بداشت و آن هنگام که ایام عکاظ پیش آمد و ذبیانی عزم سفر کرد ، اسیر خود را بنزديك يك تن یهودی که از مردم «تیماء» بود بسپرد و برفت و مرد یهودی او را در خانه خود می داشت.

روزی چنان افتاد که مرد یهودی از خانه بدر شد و چون باز آمد فدوه برادر حنبص را با زن خویش در يك بستر دید ، پس کارد برگرفت و آلت مردی فدوه را ببرید و فدوه بدان زخم در گذشت .

چون این خبر به برادرش حنبص رسید برخاسته بنزد قیس آمد و گفت : برادر مرا قبیله غطفان بکشتند و این همه زحمت عامریون را به شآمت عبسیین می رسند. قیس با او گفت ما را با شما در کین غطفان اتفاق است و هیچ وقت در ما قصوری نرفته و با این همه مرد یهودی برادر ترا با زن خویش یافت و بدان گناه کیفر کرد

بالجمله قیس از سخنان حنبص برنجید و روی با قوم کرده بفرمود که مرگ در میان غطفان بهتر از زندگی در بنی عامر است و شعری چند بگفت که این بیت از آنست :

(بیت)

لحى الله قوماً ارشو (1) الحرب بيننا *** سقونا بها مرا (2) من الماء آجنا (3)

و از پس آن ربیع بن زیاد عیسی را بر داشته بسوی بنی ذبیان کوچ داد و بخانه زید بن سنان بن بني حارثه که از فرسان بنی ذبیان بود فرود آمد و گفت : ما بنزديك تو آمده ایم تا ما را بنزديک پدرت سنان برده در کار صلح اعانت فرمائی یزید. ایشان را گرامی بداشت و با خود برداشته بنزديك سنان آورد و گفت: اينك بزرگان بنی عبس اند و از بهر اصلاح ذات بين بحضرت تو شتافته اند. سنان ایشان را عظمت نهاد و گفت : نيك کرده اند ، اما این کار بی رضای حصین بن حذیفه صورت نپذیرد و کس فرستاده ، حصین را حاضر ساخت و ایشان را او نیز ترحيب و ترجیب کرد و گفت اگر ایشان قوم خود را زیانی کردند از قوم نیز بدیشان ریان رسید و کار بر صلح

ص: 211


1- خدا زشت کند روی ایشان را
2- تلخ
3- رنگ و مزه بر گشته

نهادند و حرملة بن اشعر و از پس او فرزندش هاشم درین مصالحه سعی جمیل مبذول داشتند و رفع دیت و بهای خون از جانبین فرمودند و بنی عبس کوچ داده در میان آل ذبیان جای گرفتند و این ببود تا یوم قطن پیش آمد در آن روز ربیع بن زیاد نگریست که از پیش خیمه او مردی رسن اسب خویش را گرفته می کشد و می خرمد و بدان می ماند که حصین بن ضمضم باشد با پسرش تیجان گفت: برخیز و بدان این مرد کیست مبادا پسر ضمضم باشد که ما را با او عهدی نیست تواند شد که از او فتنه حادث گردد. نخست با او سخن کن اگر لکنتی در زبان او یافتی بدان پسر ضمضم است و باز شتاب تا اعداد کار او کنیم. تیجان بدو نزديك شد و آغاز سخن کرد. حصین بن ضمضم برای آن که خود را از او پوشیده دارد جواب نگفت تا نيك نزديك شد. پس بر فرس خود بر نشست و بر تیجان تاخت و او را در ازای خون پدر خود ضمضم بکشت و از آن روز که عنتره پدر او را کشته ،بود سر خود را غسل نفرمود تا این زمان که تیجان را مقتول ساخت

بالجمله از پس قتل تیجان مردم عبس بر خروشیدند و دیگر بار کار نزديك بمقاتله رفت . سنان بن ابی حارثه از بهر آن که این فتنه را بنشاند فرزند خود خارجة را نزد ربیع فرستاد و گفت: او را بجای فرزند خود خواهی بکش خواهی بدار و خارجة زمانی دراز نزد ربیع بود و عاقبت دویست شتر از بهر ربیع آماده کرد تا بهای خون فرزند او باشد ربیع صد شتر را بگرفت و نیمه دیگر را ببخشید و کار بر صلح افتاد. فرزندان مبیع بن عمرو که عوف و معقل نام داشتند در عقد این مصالحه سعی بلیغ فرمودند و در این نوبت پیمان ها استوار شد و یک باره آن فتنه از میان ایشان بر خواست و از بدایت این غایله تا این زمان که بنهايت شد چهل سال رفته بود از این جاست که قد وقع بينهم حرب داحس و الغبراء در میان عرب مثل است و دیگر از معاصرین نعمان بن منذر شاس با زهیر بود و او با قیس صاحب داحس برادر است و هو شاس بن زهير بن جذيمة بن رواحة بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن قيس بن بغيض بن غطفان است و خواهر او در سرای نعمان بن منذر بزنی بود از این روی وقتی بحضرت نعمان شتافت و روزی چند ببود و آن گاه که مراجت می فرمود: نعمان جامه نیکو و ردائی احمر و مقداری مشگ اذفر و بعضی دیگر از نفایس

ص: 212

اشیا بد و عطا کرد و شاس را در مراجعت به ردهه (1) عبور افتاد و در آن جبل خانه ریاح بن الاسك بود كه مردی از بنی رباع بن عبيد بن سعيد بن عوف بن جلان است و جز او کس در ردهه خانه نداشت .

بالجمله: در کنار آن گاه از شتر خویش بزیر آمد و نیزۀ خود را بر زمین نصب کرده ، جامه های خود را از آن بیاویخت و عریان شده بچشمه آب در رفت تا خویشتن را بشوید در این وقت ریاح طمع در مال او بست و کمان خود را بزه کرده تیری بجانب شاس گشاد چنان که بر پشتش آمده از سینه بیرون شد و در حال جان بداد ، پس ریاح جسد او را در خاك مدفون ساخته مال او را بر گرفت و شترش را بکشت و بخورد و کسان شاس چندان که او را بجستند نیافتند و این راز مستور بماند تا وقتی زهیر شتری نحر کرد و سنام و (2) شحم آن را بزنی داد که بفروشد و بهای آن را گرفته طیب ابتیاع کند . از قضا آن زن بخانه ریاح عبور کرد و ضجيع رياح آن سنام و شحم را بگرفت و آن طیب که از شاس مأخوذ داشته بودند بها کرد و چون آن طیب را بنزديك زهير آوردند بشناخت و قاتل فرزند خود را بدانسته «وقال شاس: و ماشاس: والبأس و ما الباس و لولا يقتل شاس لم يكن نبينا بأس» و ابن اشعار را در مرثیه او انشادکرد :

(بیت)

بَكَيْتُ بشاس حِينَ خُبِّرْتُ انْهَ *** بِمَاءِ غِنًى آخِرِ اللَّيْلِ يَسْلُبُ

لَقَدْ كَانَ مأتاة (3) الرُّوَاءِ لحتفه (4) *** وَ ما كانَ لَوْ لَا غُرَّةُ اللَّيْلِ يَغْلِبُ

قَتِيلُ غِنًى لَيْسَ شكل كشكله *** كَذَاكَ لَعَمْرِى الْحِينَ لِلْمَرْءِ يَحْلُبُ (5)

سأبكي عَلَيْهِ انَّ بَكَيْتُ بعبرة *** وَ حَقُّ بشاس عِبْرَةً حِينَ تَسْكُبُ (6)

وَ حُزْنِى عَلَيْهِ مَا حُيِّيتُ وَ عولتى (7) *** عَلَى سَلْ (8) ضَوْءِ الْبَدْرِ أَوْ هُوَ أَعْجَبُ

اذا شَمِّ ضَيْماً كَانَ لِلضَّيْمِ مُنْكَراً *** وَ كَانَ لَدَى الْهَيْجَاءُ يَخْشَى وَ يَرْهَبَ

ص: 213


1- بفتح راء و سكون دال جلان بر وزن متان.
2- کوهان
3- أَتَیْتُ الأَمْرَ مِن مَأْتاتِهِ: آمدم امر را
4- مرگ
5- رسیده می شود.
6- سکب : ریختن
7- آواز بگریه بلند کردن.
8- کشیدن

وَ انَّ صَوْتَ الدَّاعِى الَىَّ الْخَيْرِ مَرَّةً *** أَجَابَ لِمَا يَدْعُو لَهُ حِينَ يكرب

فَفَرِّجْ عَنْهُ ثُمَّ كَانَ وَلِيُّهُ *** فقلبى عَلَيْهِ لَوْ بَدَا الْقَلْبِ يلهب

آن گاه فرزندش حصین و پسر برادرش حصین بن اسد بن حذیمه که ایشان را حصینان می گفتند بخونخواهی شاس کمر بستند و با ابطال رجال عبس آهنگ جنگ قبیله غنی کردند ، چون این خبر بمردم غنی رسید با ریاح گفتند. از میان ما بیرون شو که ما را نیروی مقاتله با بنی عبس نیست باشد که بعد از تو بادیت و مصالحه این خون را بخوابانیم لاجرم ریاح از میان طایفه غنی بیرون شده ردیف مردی از بنی کلاب شد و مقداری از گوشت پخته با خود داشت و از بیم آن که مبادا با قبیله عبس دوچار شوند مجال فرود شدن از شتر نداشتند، همچنان بر پشت شتر آن گوشت پخته را خوردن گرفت در این وقت سری (1) بر فراز سر ایشان گذر داشت، چون آن بدید به نشیب شد که آن گوشت را از ایشان برباید و سه نوبت بدان گوشت در آویخت و ایشان بکشیدند و این حال را بفال بد گرفتند و هم در زمان قبیله عبسیین را از پیش روی دیدند که بسرعت در می رسند آن مرد با ریاح گفت تو از شتر فرود شو و خود را بگوشه پنهان بدار و من این مردم را چندان اغلوطه (2) می کنم و مماطله می دهم که دیگر ترا نیابد : پس ریاح از شتر بزیر شده و نعلین خود را از پای بیرون کرد و یکی را بر ناف خود نهاد و آن دیگر را بر پشت و سخت ببست و بجانب تلی گریخته بسوراخ روباهی در رفت

چون عبسین برسیدند شتر سواری را بدیدند و با او گفتند ، راست بگو کیست آن که ردیف تو بود و بکجا گریخت و آن مرد بعد از آن که لختی مماطله کرد گفت : راستی خواهی ریاح بود، چون این سخن بگفت حصینان با مردم خود گفتند : شما بمانید تا ما تاختن کنیم و خون خویش بکشیم و از دنبال ریاح بتاختند و چون راه بدو نزديك كردند ریاح کمان را بزه کرد و تبری بسوی حصین بن زهير فرستاد و او را بکشت

اسد بتاخت و نیزه خود را بر نافگاه ریاح بزد و آن نعل که بر نافگاه داشت از زخم نیزه حاجز آمد و اسب سین اسد در گذشت و بر و در آمد ، ریاح

ص: 214


1- کرکس
2- مغلطه کاری

فرصت یافته تیر دیگر بدوزد و هم او را بکشت و بدو بدو نیزه هر در تن را برگرفته بگریخت عبسیین چون این بدیدند از دنبال او بتاختند و نتوانستند بدو رسید پس ریاح بسلامت برفت و عبور او بخانه اغار بن بغيض افتاد و چنان تشنه بود که جان بر لب داشت ، ، پس بکنار آبگاه آمد تا شربتی بنوشد ، در این وقت زن انمار بکنار چشمه آمد و طمع در مال ریاح بست و با او گفت : مال خود را با من گذار ، ریاح گفت : مرا مهلت ده تا کفی آب بنوشم ، آن زن گفت : نمی گذارم ، ریاح کارد خود را بکشید و او را بکشت و و خود را سیراب ساخته این شعرها بگفت و بقبیلۀ خویش رفت

(بیت)

قالَتْ لِى اسْتَأْسَرَ (1) لتكتفنى *** جُبُنّاً وَ يَعْلُو قَوْلِهَا قَوْلِى

أَبَتْ وَ أَجْرَى مِنْ (2) أُسَامَةَ أَوْ *** مِنًى غَدَاةٍ وَقَفْتَ لِلْخَيْلِ

انَّ الْحُصَيْنِ لَدَى الْحُصَيْنِ كَمَا *** عَدَلَ الرِّجازَةُ (3) جانِبَ المَيلِ

اما از پس این واقعه زهیر بخون برادر زاده و فرزندان خود جمعی کثیر از قبیله غنی مقتول ساخت و هیچ دقیقه از نهب و غارت فرو نگذاشت.

دیگر از معاصر بن نعمان ، زهیر بن حذیمه است و او پدرشاس و قیس است ، وی سید و مهتر قبیله عبس بود و فرزندان بسیار داشت مانند مالك و حصين و شاس و قيس و دیگران چنان که قصه بعضی مرقوم شد و قبیله هوا زن باج گذار زهير بودند و آن مال که زهیر مقرر داشته بود هر سال بنزد او می آوردند، وقتی چنان افتاد که پیرزنی از جماعت هوا زن ظرفی از روغن برداشته بنزديك زهير آورد و گفت : ما را امسال آن دست نبوده که خدمتی شایسته توانیم کرد چه به بلای غلا و سختی قحط گرفتار بودیم زهیر اندکی از آن روغن بچشید و طعم آن را ناخوش یافت ، پس درخشم شد کمانی که در دست داشت بر سینه آن عجوزه زد چنان که او به پشت افتاد و جامه اش برخاسته عورتش آشکار شد، چون بمردم

ص: 215


1- اسیر شد.
2- شیر
3- آن چه را که بر یک طرف بار بندند تا با طرف دیگر مساوی شود ، هروج ، مرکب زنان

هوازن رسید در خشم شدند و غیرت ایشان بجنبید ، پس عامر بن صعصمه که یکی از اکابر آن قبیله بود، بنزد جعفر بن کلاب آمد و از ظلم زهیر شکایت آورد، خالد سوگند یاد کرد که دست هایم را بر گردن زهیر خواهم افکند تا او مرا بکشد یا من او را بقتل آورم و این ببود تا در بازار عکاظ خالد با زهیر بازخورد و با او گفت: آیا این همه مردم که بخون شاس از قبیله غنی مقتول ساختی ترا چه سود بخشید؟

زهیر در خشم شد و بحقارت بسوی خالد نگریست و خالد خشگمین شده گفت ﴿اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الشُّعَرَاءِ الْقَصِيرَةِ مِنْ عُنُقُ زُهَيْرِ بْنِ جُذَيْمَةَ ثُمَّ أُعْنَى عَلَيْه﴾ يعنى: آلهی این دست کوتاه پر موی مر برگردن زهیر بیفکن و مرا اعانت کن تا بیاری تو بر او غلبه جویم زهير گفت : ﴿اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الْبَيْضَاءِ الطَّوِيلَةِ مِنْ عُنُق خالد ثم خل بيننا﴾ یعنی الهی این دست سفید بلند مرا بر گردن خالد در افکن و ما را با بگذار کنایت از آن که مرا در قتل او معینی واجب نباشد.

چون جماعت قریش این کلمات بشنیدند . گفتند ای زهیر قسم با خدای که تو با این غرور که اظهار کردی کشته خواهی شد گفت ، شما را در این کار علمی نیست. و از پس این واقعه خالد در قتل زهیر یک جهت شد و زهیر را زنی بود که «تماضر» (1) نام داشت و او دختر عمر و بن الشريد بن رياح بن لقية بن عصية (2) بن خفاف (3) بن السلمی بود و از زهیر فرزندان داشت و برادر تماضر که حارث بن عمرو بن شرید است در نزد خالد جای می داشت ، پس خالد منتهز فرصت بود تا دانست که زهیر بزمین بنی عامر فرود شده است و با او بعد مسافت نمانده پس حارث را طلب کرد و گفت : تو بدست آویز دیدار کردن خواهرت تماضر و خواهرزادگان بخانه زهير سفر کن و مهبط و مقام او را بدان و باز آی تا بر او ترکتازی کنیم.

پس حارث برای جاسوسی بخانه زهیر آمد و چون زهیر او را نگریست با فرزندان خود گفت : این جاسوس و طلیعه خصم است از او بر حذر باشید و او را گرفته محبوس بدارید تماضر چون این سید بر آشفت و گفت : برادر ، مرا چرا باید بزندان کرد و با فرزندان

ص: 216


1- بضم تا و کسر ضاد
2- بر وزن رقیه
3- بضم خاء

خود گفت : اينك خال شما برای دیدار شما بدین جانب شده چگونه او را بند می گذارید ؟ و نگذاشت حارث را در بند کشند.

اما از آن سوی چون در احوال برادر نگریست بد گمان شد و گفت : «انَّهُ لَيُريبُنى اَكبِينانُكَ وَ قُرُوتَكَ» یعنی هر آینه این غمناکی و سکوت که در تو مشاهده می کنم گمان دارم که سخن زهير بصدقست مبادا چنین باشد که تو جاسوسی باشی ؟ و این معلوم شود «إِنه رجل بَيْذَارَةٌ عَيْذَانُ شُنوءة» يعنى او مردى كثير الكلام و بدخوى و غضبناك است ، مبادا ترا آسیبی رساند . پس او را سوگند داد و عهد بستد که خبر بد شمن نبرد و خصم را بدیشان رهنما نشود و مقداری شیر بدوشید و بدو داد و حارث ، خواهر را وداع کرده آن شیر را برداشت و بمیان بنی عامر آمد و عامریون را دید که در پای درختی فراهم شده اند حارث بسایه درخت آمد و آن شیر را در پای درخت بريخت «وَ قَالَ أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ الذَّلِيلَةُ اشربى مِنْ هَذَا اللَّبَنَ فانظرى مَا طَعْمَهُ»: یعنی ای درخت ذلیل ، بخور از این شیر و بین طعم آن را چگونه است ؟ قوم گفتند : همانا این مرد را سوگند داده که خبر باز نیاورد اکنون باید از این شیر چشید اگر شیرین باشد خیمه گاه زهير نزديك باشد و اگر طعم آن متغیر شده راه دور است .

چون بچشیدند شیرین یافتند و بدانستند راه نزديك است پس خالد برخاست و بر اسبی که حذفه (1) نام داشت سوار شد و جندج (2) بن البكاء و معوية بن عبادة بن عقيل را که جدلیلی اخیلیه است با جمعی دیگر برداشته بسوی زهیر روان شد و چون راه بدو نزديك كرد، اسب زهیر شیهه بر آورد، پس مردم نگران شدند و دانستند که خالد بدیشان تاختن کرد پسر زهیر و رقا با پدر گفت که مردی را بر اسب شقرا (3) می بینم که فرس خود را با تازیانه می زند و بسوی ما شتاب می کند زهیر گفت : «شَيْئاً مَا يُرِيدُ السَّوْطِ الَىَّ الشَّقراءٍ» و این سخن در عرب مثل شد.

مع القصه : زهير نيز جستن کرد و بر اسب خویش سوار شد و تاختن کرده در برابر خالد آمد و با او در آویخت ، و چون لختی با هم بگشتند هر دو تن دست در گردن يك

ص: 217


1- بفتح حا و سكون ذال
2- بر وزن قنفذ
3- زرد و سرخ

دیگر در آورده قوت کردند تا هر دو تن از اسب بزیر افتادند و خالد بر زیر زهیر واقع شد.

در این وقت زهیر فریاد برآورد که ای ،قوم مرا و خالد را با هم بکشید و رقاء بن زهیر تیغ برکشید و بدوید و سه ضرب شمشیر بر خالد فرود آورد و چون او دوزره در برداشت هیچ آسیب نیافت؛ پس جندج قدم پیش گذاشت و با شمشیر سر از تن زهیر برگرفت و باتفاق خالد بقبیله خویش باز شدند و از پس مرگ زهیر و رقا، این شعر ها در مرتبه پدر بگفت :

(بیت)

رَأَيْتُ زهيرا تَحْتَ كلكل خَالِدٍ (1) خالد *** فاقبلت أَسْعَى كالعجول أُبَادِرُ

فَشَلَّتْ (2) يمينى يَوْمَ اضْرِبْ خالِداً *** وَ يَمْنَعُهُ مِنًى الْحَدِيدِ الْمُظَاهِرِ

فَيَا لَيْتَ أَنَّى قَبْلَ ضَرْبَةً خَالِدٍ *** وَ يَوْمَ زُهَيْرٍ لَمْ تلدنى تُماضِرُ

و دیگر از وقایعی که در روزگار نعمان افتاد قتل خالد بن جعفر بن کلاب بود و سبب این واقعه آن شد که خالد بن جعفر از آن پیش که زهیر بن جذیمه را بقتل آرد چنان که گفته شد وقتی به بیابان حراض (3) بتافت و بر قبیله ذبیان غارت بر دو مردان آن جماعت را که در حراض جای داشتند جمله را بکشت و اموال ایشان را بغارت بر گرفت، در این وقت الحارث بن ظالم که از بنی بر بوع بن غيظ بن مره نسب دارد كودك بود ، مردم خالد او را نیز زخمی بزدند و پنداشتند بدان زخم مرده است بعد از مراجعت خالد ، زنان ذبیانی فحص کردند والحارث را در میان کشتگان زنده یافتند ، پس او را بر گرفتند و زخمش را بالتیام آوردند و او باکین خالد همی بزرگ شد و این ببود تا خالد زهیر بن جذیمه را نيز بكشت و حکومت قبیله هوازن را بتصرف آورد ، پس یک باره بنی عبس و آل ذبيان بكين خالد کمر بستند از قضا چنان افتاد که خالد بدرگاه نعمان بن منذر آمد ، و اسبی در حضرت او پیش کشید و گفت: «أَبَيْتُ اللَّعْنِ نَعَمْ صباحك وَ أَهْلِى فِدَاكَ» این فرس را از بنی قره (4) بدست کرده ام ، همانا گرد او را هیچ اسب شق نتواند کرد .

ص: 218


1- سینه
2- تباه شدن و خشک شدن
3- بضم حاء : موضعی است بالای ذات عراق
4- بضم قاف

در این هنگام الحارث بن ظالم حاضر بود چون این بدید اسبی بحضرت نعمان پیش کشید و ربیع بن زیاد عیسی در نزد نعمان بپای خواست و اسب الحارث را مدح گفت و آن را بر اسب خالد فضلیت نهاد ، خالد چون این بشنید گفت: «أبليت اللعن»، اسب آن اسب است که قبیله حارث و پدران او را هلاک ساخت، اگر عبسيين آن را هجا گویند بعید نباشد . نعمان اعانت خالد کرد و اسب او را پسندیده داشت. آن گاه که از نزد نعمان بیرون شدند خالد دست ربیع و حارث را بگرفت و بخانه «غفرز» که زنی مغنیه بود آورد و با ایشان بخوردن خمر مشغول شد و غفرز را فرمود تا از بهر ایشان تغنی کند و او از اشعار خالد که در تشویر (1) و سرزنش الحارث و قبیله او گفته بود خواندن گرفت و آتش خشم الحارث چنان افروخته شد که خواست پوست بر تن بدرد و از آن جا بیرون شده گفت: خالد هیچ دقیقه از دشمنی فرو نمی گذارد آن شب بگذشت، و روز دیگر در انجمن نعمان حاضر شدند و خالد نیز در آمد، نعمان بفرمود تا طبقی از خرما نزد ایشان نهادند تا هر دو تن از خرما خوردن گرفتند و خالد هر چه از آن خرما بخورد خستوی (2) پیش روی حارث می نهاد تا چون فراغت جستند گفت ابيت اللعن حارث را نگران باش که چند خرما خورده، حارث گفت راست گوید اما خالد باخستو، بخورد،خالد را از سخن او بد آمد و گفت آیا با من جسارت می کنی و حال آن که جمیع نگاهبانان ترا بکشتم و ترا در میان زنان بجای گذاشتم حارث گفت آن روز که تو این توانستی كرد من كودك بودم و اکنون کفایت خویش توانم کرد خالد گفت: آیا شکر مران می گذاری که زهیر بن جذیمه را بکشتم تا تو سید عطفان شدی؟ چه اگر او زنده بود ترا این منزلت حاصل می گشت حارث گفت من شکر ترا درین عمل خواهم گذاشت و از آن جا بیرون شده بخانه غفرز آمد و خمر همی خورد و این شعرها بگفت

(بيت)

تعلّم أبيت اللّعن أنّي فاتك (3) *** من اليوم او من بعده بابن جعفر

أخالد قد نبهتنی غیر نائم *** فلا تأمنن فتكى من الدهر و احذر

عبد الله بن جعده که خواهر زاده خالد بود این اشعار را اصغا فرمود و نزد خال

ص: 219


1- شرمنده ساختن
2- هسته
3- غافلگیر کننده

خویش شده او را آگهی داد و گفت : حارث مردی دیوانه و مست است امشب خوابگاه خود را از او پوشیده دار یا پاسبان بگمار ، مبادا ناگهان بتو دست یابد و آسیبی رساند.

پس خالد هنگام خفتن ابن جعده را فرمان کرد تا از پیش روی بخفت و مردی که عروه نام داشت در پهلوی او جای داد و جامۀ خواب خود را از پس این هر دو بگسترد و بخفت چون شب نیمه رسید حارث بخوابگاه خالد شتافت و از خواهر زاده اش ابن جعده و پسر برادرش عروه گذشته بر سر خالد آمد و او را در خواب یافت تیغ برکشید و بر سر او فرود آورد چنان که تا سینه بشکافت و از آن جا بیرون شده این شعرها بگفت:

(بیت)

أَلَا سَائِلُ النُّعْمَانِ انَّ كُنْتَ سَائِلًا *** وَ حَىٍّ كِلَابُ هَلْ فتكت بخالد

غشوت (1) اليه وَ ابْنِ جَعْدَةُ دُونَهُ *** وَ عُرْوَةً يكلا (2) عَمِّهِ غَيْرِ رَاقِدُ (3)

وَ قَدْ نَصَباً رَجُلًا فباشرت حوزه (4) *** بكلكل مخشی (5) لِلْعَدَاوَةِ خارد (6)

فَاضْرِبْهُ بِالسَّيْفِ يَا فوخ رَأْسِهِ *** فضمّم حَتَّى نَالَ نيط الْقَلائِدَ (7)

از این جاست که در میان مردم عرب افتك من الحارث بن ظالم مثل گشت.

مع القصه : بعد از قتل خالد وحشت و دهشتی تمام حارث را بگرفت و در حال از حيره بيرون شتافت و از آن سوی عتبه بدرگاه نعمان آمد و فریاد برداشت که یا سوء جوا راه پناهنده در حضرت تو ایمن نتواند ،زیست چه آسوده نشسته که حارث خالد را بکشت : چون نعمان آگهی یافت چند تن از ابطال رجال را از دنبال او بفرستاد و چون راه بدو نزديك كردند ، حارث روی برتافت و با ایشان در آویخت و چند تن را بکشت و برخی را منهزم ساخت و این شعر بگفت:

ص: 220


1- غشو بر وزن ضرب : رفتن
2- کلاء بكسر كاف : حفظ کردن
3- خواب
4- جمع
5- خائف و ترسناك
6- خاموش و ساكت
7- جای بستن گردن بند یعنی: گردن

بیت

أَنَا أَبُو لَيْلَى وَ سيفى الْمُصْلِتُ (1) *** مِنْ يُشْتَرَى سيفى وَ هَذَا أَثَرِهُ

و این مصرع ثانی در عرب مثل ،گشت اما حارث نخست عزم قبیله خویش کرد و خواست تا در میان بنی غطفان جان کند، ایشان گفتند سکونت تا در میان ما آن ثمر کند که خون تمامت قبیله بدست نعمان هدر شود و او را پناه ندادند ، پس آهنگ بنی عبس کرد ایشان قيس بن زهير بن حذیمه را بنزد او فرستادند و گفتند : کارى نيك كردى و مردانه بزیستی و ما بدان چه تو کردی شکر گذاریم ، اما نیکو آنست که در قبیله جز ما جای کنی تا پشتوانی از تو بدست شود و آتش نعمان نیز در ما نیفتد ، حارث را از کلمات قیس بد آمد و گفت : شما مردمی بی غیرت بوده اید من اگر در قبیله خالد گریخته بودم از خون او می گذشتند و مرا پناه می دادند و این اشعار را انشاد کرد .

(بیت)

أَتَانِى عَنْ قَيْسِ بْنِ زُهَيْرٍ *** مَقَالَةُ كَاذِبُ ذَكَرَ التبولا (2)

فَلَوْ كُنْتُمْ كَمَنْ قُلْتُمْ لَكُنْتُمْ *** لِقَاتِلِ ثاركم حِرْزاًً (3) أَصِيلًا

وَ لَكِنْ قُلْتُمْ جَاوَرَ سِوَانَا *** فَقَدْ حلّلتنا حَدَثاً جَلِيلًا

وَ لَوْ كَانُوا هُمُ قَتَلُوا أَخَاكُمْ *** لَمَّا طَرْدُ وَ الَّذِى قَتَلَ القتيلا

این بگفت و از عبس و غطفان روی برتافته بمیان بنی تمیم آمد و از حاحب بن زراره پناه جست و او حارث را گرامی و بداشت و گفت : من شر بنی عامر را از تو کفایت کنم . و حارث در آن جا سکون اختیار کرد و خبر قتل خالد بهر سوی پراکنده گشت. چون عمرو بن الاطنابة الخرزجى اين حديث شنید: گفت : حارث، خالد بن جعفر را در خواب بکشت و اگر او بیدار بود توانائی نگریستن بسوی او نداشت و از قتل خالد سخت بخشم رفت و فتیان خویش را طلب فرموده گفت: مرا شرب دهید و غنا کنید و جامی چند بکشید این شعرها بگفت:

ص: 221


1- کشیده
2- قطع و جدائی
3- پناهگاه

بیت

علّلانى (1) وَ علّلا صاحبيّا *** وَ اسقيانى مِنِ الْمُرُوقِ (2) رِيّاً (3)

أَبْلِغَا الْحَارِثِ بْنِ ظَالِمُ *** الْوَعْدُ وَ النَّاذِرِ النُّذُورِ عَلِيّاً

أَنَّما يُقْتَلُ النِّيَامِ وَ لَا يُقْتَلُ *** يَقْظَانَ ذَا سِلَاحُ كميّاً (4)

چون كلمات عمرو بن الأطنابه و اشعار او بحارث رسید ، عزم قتل او کرد و بسوی دیار بنی خزرج تاخته نیمه شبی بکنار خیمه او آمد و فریاد بر کشید که ای سید قبیله ، مرا انصاف ده که پناه بتوجسته ام ، عمرو گمان کرد که ناله مظلومیست، نیزه خود را بر گرفت و بشتاب بدوید و بر اثر آن بانگ بمیان وادی آمد ، چون بنزديك حارث رسید روی برتافت و گفت دانی من کیستم؟ گفت: ندانم گفت : من ابو لیلی هستم در این نیمه شب از بهر قتل تو آمده ام دهشت مرگ عمرو را فرو گرفت و گفت ای حارث مین مردی پیرم و سال قحط گذشته، کار مر بفردا بگذار که من خود خواهم مرد حارث گفت هیهات ترا هرگز امان ندهم عمرو حیلتی اندیشید و نیزه خود را از کف بینداخت و گفت: ای حارث نگفتم ترا که روزگار مرا کشته است اينك نتوانسم ضبط خویشتن کرد و نیزه از دست من بیفتاد رواست که بر چنین کس رحم فرمائی، حارث گفت : ساعتی ترا امان ندهم عمرو گفت : پس بگذار ، رمح خود را بر گیرم فرمود ؛ برگیر گفت:

بیم دارم که مبادرت کنی و قبل از آن که نیزه خویش را بر گیرم مرا مقتول سازی حارث سوگند یاد کرد و فرمود مادام که نیزه خود بر نگیری ترا نخواهم کشت. عمرو این سوگند را بر او مؤکد ساخت و خود سوگند یاد کرد که هرگز این رمح را از زمین بر ندارم حارث ناچار شده او را بگذاشت و مرجعت کرد و این شعر بگفت:

(بیت)

بَلَّغْتَنَا مَقَالَةِ الْمَرْءِ عَمْرُو *** فانقنا (5) وَ كَانَ ذَاكَ بَدِيّاً (6)

قَدْ هَمَمْنَا بِقَتْلِهِ اذ برزنا *** وَ لَقِينَاهُ ذَا سِلَاحُ كميّاً

ص: 222


1- پشت سر هم شراب دادن و خورانیدن
2- شراب صاف
3- سیراب شدن
4- مرد دلاور
5- دوری جسته و ترفع کردم
6- ظاهر و اول پیدایش

وَ رَجَعْنَا بصفح عَنْهُ *** وَ كَانَ الْمَنُّ مِنَّا عَلَيْهِ بَعْدَ تلياً (1)

بالجمله : حارث بمیان بنی تمیم باز آمد و عامریون بدانستند او در میان بنی تمیم جای دارد، پس مردم خود را فراهم کرده بمحال هوازن آمدند و از آن جا راه با بنی تمیم نزديك كرده كمين نهادند. در این وقت یکی از مردم قبیله غنوی بدشت عبور کرد و با زنی از بنی تمیم باز خورد که حنظله نام داشت و او دختر برادر زرارة بن عدس بود آن زن را بگرفت و از او خبر حارث را بگرفت حنظله گفت :او پناه بحاجب بن زراره برده ، حاجب او را وعده نصرت ،داد، پس مرد غنوی حنظله را بمنزل خود آورده محبوس فرمود و چون شب به نیمه رسید حنظله بگریخت و بقبیله خود شده نزد حاجب آمد و حاجب با او گفت : کدام قوم ترا گرفته بند بر نهادند ؟ فقالت اخذنى قوم يقبلون بوجوه الطباء (2) و يديرون باعجاز (3) النساء حاجب گفت : ای جماعت جز بنی عامر نیستند ، پس پرسش نمود که در میان آن گروه چگونه مردم دیدی ؟ مردی دیدم ابروهایش را با عصا به بسته بود تا بر چشم هایش فرو نیفتد حاجب گفت او الاحوص بن جعفر است گفت: مردی کم گوی دیدم که چون سخن گفتی مردم بر او گرد آمدندی و دیداری نیکو داشت و او را دو پسر بود که در حرکت و سکون متابعت او می کردند گفت او مالک بن جعفر است باتفاق پسرانش عامر و طفيل گفت: مردى را ديدم كه نيك سفید اندام و بزرگ جثه بود گفت : او ربيعة بن عبدالله بن ابى بكر بن كلاب ست گفت: مردى ديدم كوچك چشم و بسیار موی که لعاب دهنش بر موی زنخش می رفت. گفت: او جندج بن البكاء است . گفت : مردی بلند قامت دیدم که تنگ پیشانی و كوچك چشم بود . گفت : او ربیع بن العقیل است. گفت : مردی دیدم که دو پسر خوش روی با او بود و قبیله همه روی بدیشان داشت. گفت : عمرو بن خویلد بن (4) نفیل (5) بن عمرو بن کلاب است باتفاق فرزندان که یکی زید و آن دیگر زرعه (6) است گفت : دو مرد سرخ

ص: 223


1- چیزی که در عقب چیز دیگر باشد
2- آهوان جمع (ظبی)
3- جمع عجز بحركات سه گانه همین و بفتح عين و ضم جيم و کسر آن سر بن، آخر هر چیز
4- بضم خاء و فتح و او و كسر لام
5- بر وزن زبیر
6- بضم اول و سکون راء

روی جسیم دیدم که در میان قبیله عظمت تمام داشتند گفت : ایشان خویلد و خالد پسران نفیل اند گفت : مردی دیدم که موهای ژولیده مانند حشیش (1) بر سر داشت گفت : او عوف بن الاحوص است ، گفت : مردی دیدم که موی ساعدش مانند حلقه زره بود گفت : او شريح بن الاحوص است . گفت : مردی بلند قامت و اسمر اللون دیدم که در قوم جولان همی کرد گفت : و عبدالله ابن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است پس حاجب بدانست بنی عامر ، راه نزديك كرده اند و بنی تمیم در این وقت در کوه رحرحان (2) جای داشتند و از این روی این واقعه را خبر رحان گویند

بالجمله عامريون بتاختند و با بنی تمیم جنگ در انداختند از دو سوی مردم بسیار کشته شد و در آن گیر و دار عامر بن مالك و طفيل بن مالك و عصمت بن وهب که نسب از قبیله غنوی داشت و برادر رضاعی مالك بن طفيل بود باتفاق بتاختند و معبد بن زراره را اسیر گرفتند و عامر بن مالك را با معبد خصمی دیرینه بود زیرا که در شهر رجب که از جمله شهور حرام عرب است چنان که مردم عرب در این ماه سنان ها را از نیزه بیرون کنند ، معبد پاس حرمت شهر حرام را نداشت و بر عامر بن مالك غارت برد و اموال او را بنهب بر گرفت و مکافات عمل را در این هنگام هم بدست عامر گرفتار گشت

بالجمله: لقيط بن زراره چون برادر را بدست عامر بن مالك اسيريافت از پس جنگ از او خواستار شد که معبد را رها کند عامر گفت: ما سه تن بودیم او را اسیر کردیم من از بهره خود عفو کردم آن دو تن را هر يك صد شتر بذل فرمای و معبد را با خویشتن کوچ ده لقيط با خود اندیشید که اگر دویست شتر بایشان دهم توانگر شوند و روزی آید که از ایشان ضرری عاید من شود، پس سر بر آورد و گفت : پدرم زراره مرا فرمان نداد که زیاده از صد شتر بها کنم معبد گفت : ای برادر، چرا مرا از بند رها نمی کنی :گفت چون کنم که پدرت رضا نمی دهد؟ معبد از لقیط مأیوس شد و روی با عامر بن مالك كرد و گفت: چون لقیط با من از دو مادر است رضا نمی دهد که من آزاد شوم و بدان سراست که اموال مرا متصرف شود تو با من از در فتوت ،باش ،عامر :گفت دور شو آن گاه

ص: 224


1- گیاه خشک
2- بفتح هر دو را و سکون حای اول : گواهی است نزديك عكاظ

که برادر تیمار ترا ندارد من غم تو خواهم داشت و بفرمود تا بند او را سخت کردند و بسوی طایف فرستاد و در آن جا بزیست تا بمرد و شعرای عرب لقیط را در این کار بسی هجا گفتند.

مع القصه از پس این واقعه ، حاجب فرمود تا حارث را حاضر کردند و گفت: عامريون را نيك مشاهده کردی اکنون آهنگ چه داری؟ حارث گفت: من بر آن سرم که تو باشی اگر گوئی همچنان کمر بر مقاتله بسته دارم و چندان که مصاف افتد بکوشم و اگر نه کناره گیرم .

حاجب :گفت اگر از ما کناره گیری شایسته تر باشد حارث در خشم شد و این اشعار بگفت:

(بیت)

لَعَمْرِى لَقَدْ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ وَائِل *** وَ مَنْ وَائِلٍ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ تَغْلِب

فأصبحت فِى حَىٍّ الاراقم لَمْ يَقُل *** لِى الْقَوْمِ يَا حَارُّ بْنِ ظَالِمِ اذْهَب

وَ قَدْ كَانَ ظَنِّى اذ عَقَلْتُ (1) اليكم *** بَنَى عَدَسُ ظَنِّى باصحاب يَثْرِبَ

فَانٍ تَكُ فِى عَلِيّاً هَوَازِنَ شَوْكَةً (2) *** تَخَافُ ففيكم حَدُّ نَابٍ (3) وَ مِخْلَبٍ (4)

وَ انَّ يَمْنَعُ الْمَرْءِ المرارى جَارَهُ *** فاعجب بِهَا مِنْ حَاجِبُ ثُمَّ أَعْجَبُ

چون این اشعار را بر حاجب عرضه داشتند او نیز در غضب شد و این ابیات را در پاسخ بگفت:

(بیت)

لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا حَارُّ اننى *** لَا مُنِعَ جَاراً مِنْ كُلَيْبِ بْنِ وَائِلٍ

وَ قَدْ عَلِمَ الْحَىِّ المعدى أَنَّنَا *** عَلَى ذَاكَ كُنَّا فِى الْخُطُوبِ (5) الاوائِلِ

وَ انَّ تميما لَمْ تحارب قَبِيلَةٍ *** مِنَ النَّاسِ الَّا اولعت (6) بِالكوَابِلِ (7)

ص: 225


1- پناهنده شدم
2- خاء ، قوت و شوکت
3- دندان بين ثنايا و کرسی شتر مسن
4- ناخن ، چنگال
5- جمع خطب : کارهای بزرگ
6- حرص ورزیده است
7- جمع كاهل : مرد کامل

وَ لَوْ حاربتنا عَامِرٍ يَا بْنَ ظَالِمُ *** لعضّت (1) عَلَيْنَا عَامِرٍ بالاَنامِلِ (2)

بالجملة: الحارث از میان بنی تمیم بیرون شد و بمسکن خواهر خود سلمی آمد و پسری از نعمان در آن اراضی بود ، ناگاه او را بیافت و بگرفت و بکشت و برفت

چون این خبر بنعمان رسید عم حادث را گرفت و گفت ، پسر برادرت را حاضر کن و اگر نه ترا خواهم کشت عرض کرد ابیت اللعین اگر من او را بدست کنم هم در زمان بقتل آرم ، مرا چه گناه است؟ نعمان او را معفو بداشت و ابن در حق حارث بگفت .

(بیت)

فَقَدْ عَدُوَّةً (3) عَلَى النُّعْمَانِ ظالِمَةُ *** فِى قَتْلِ طِفْلُ كَمَثَلِ الْبَدْرِ مِعطارٍ (4)

فَاعْلَمْ بانّك مِنْهُ غَيْرَ مَنْقَلَةً (5) *** وَ قَدْ عَدُوَّةً عَلَى ضَرغامةٍ (6) ضارى (7)

اما حارث از پس قتل پسر نعمان هم در اراضی خواهر خود سلمی قتلی دیگر کرد، همانا خواهر او سلمى بحباله نکاح سنان بن ابي حارثه المرى بود والا سود بن المنذر پسر خود را که شرجیل نام داشت به ابی حارثه پدر سنان سپرده بود که تربیت کند و سنان را زنی بود از قبیله بنی اسد که هم سلمی نام داشت و او را «ام هرم» می نامیدند چه پسری که از سنان آورده بود هرم نام داشت

بالجمله سنان : شرجیل را بام هرم سپرد تا شیر دهد در این وقت، حارث حیلتی کرد و بی آگهی سنان زین اسب او را از چاکرانش بعاریت گرفت و آن زین را بنز دام هرم آورده ،گفت این نشانیست که سنان فرستاد و شرجیل را طلب کرد پس شرجیل را بگرفت و آورده بناحیه شربه و مقتول ساخت و این شعر بگفت .

(بیت)

قَفَا فَاسْمَعَا أخبركما اذ سألتما *** مُحَارِبُ مَوْلَاهُ وَ ثَكْلَانَ نَادِمُ (8)

بُدِئْتَ بِهَذَا ثُمَّ أَثْنَى بِمِثْلِهَا *** وَ ثَالِثَةً تَبْيَضُّ مِنْهَا المُقادِمِ

ص: 226


1- گزیدن
2- جمع انمله : انگشتان
3- ستم کردی
4- بسیار خوشبو
5- انفلات : رمائی یافتن
6- شیر
7- آدم خوار
8- عزادار

چون این شعر بنعمان رسید گفت از ثالثه جز مرا قصد نکرده است.

مع القصه : چون الاسود از قتل فرزند آگاه شد جمعی از مردان جنگی را برداشته بر قبیله بنی اسد غارت برد و جمعی کثیر را بخون فرزند بکشت بجرم آن که سلمی که از آن قبیله است فرزند او را تسلیم حارث کرد و در اراضی شربه (1) نعل شرجیل را بیافت و خشم او زیاده گشت و بفرمود ریک آن بیابان را آتش تفته کردند و حکم داد تا بزرگان بنى محارب بن حفصة بن قیس بن غیلان با پای برهنه بر آن ریگ تفته رفتند ، چندان که گوشت پای ایشان فاسد و متشتت گشت تا چرا در اراضی ایشان فرزندش کشته شد و از آن پس آن سنان بن ابی حارثه را بگرفت و خواست بقتل آورد، الحارث بن سفیان بن مرة عوف قدم پیش گذاشت و هزار شتر بخون بهای شرجیل بر گردن نهاد و سنان را رها ساخت، اما حارث بعد از قتل شرجیل با کناف و اطراف اراضی عرب همی گریخت تا او را ببلاد ربیعه عبور افتاد در بیابانی فرود شده اسب خود را به بست و سلاح خود را بنهاد و بخفت ناگاه چند تن از قبیله هزانیون بر او گذشته او را خفته یافتند، پس قدم پیش نهاده اسب او را برگرفتند و همچنانش در خواب محکم به بستند چون الحارث از خواب انگیخته شد خود را بسته یافت؛ پس او را بمیان قبیله بردند و گفتند کیستی؟ حارث نام و نشان خود را پوشیده داشت چندان که او را بیم و امید بدادند مفید نیفتاد، پس آن مقدارش زحمت کردند و بزدند که مشرف بر هلاك شد، هم نشان خویش را نگفت عاقبت ترك او بگفتند از پس روزی چند بگریخت و بیمامه آمد و در آن اراضی چند تن كودك دید که بلعب مشغولند، از یکی پرسید کیسیتی گفت: من بحير بن (2) الجر الجعلی (3) هستم پس قدم پیش گذاشت و دامن او را بگرفت و گفت : با تو پناه آورده ام ، بحیر بنزد پدر و مادر شتافت ایشان نیز رضا دادند و حارث را ایمن ساختند و او را گفتند بنزد (4) قتاده بن (5) سلمه الحنفی بایدت رفت که عم این کودک است که بدو پناه جسته و سید سلسله اوست.

ص: 227


1- بضم شین و فتح آن : نام موضعی است
2- بر وزن دبیر
3- بكسر عين و سكون جيم
4- يفتح قاف
5- بفتح سين

پس حارث قصد خدمت فتاده كرد وقتی با او نزديك شد از قضا سواران بنی عامر که در طلب حارث بودند در رسیدند، قتاده باحارث گفت: بشتاب بدین قلعه پس حارث بدوید و خویشتن را در حصن قتاده افکند و سواران از دنبال در رسیدند. قتاده گفت: اگر حارث بقلعه در نرفته بود او را تسلیم با شما می کردم، اما اينك در پناه منست و از دو کار یکی با شما توانم کرد نخست آن که زر و سیم باشم اعطا می کنم چندان که بهای خون او باشد او را بگذارید و اگر نه حارث، مردی پیاده و بی سامانست او را اسب و سلاح جنگ می دهم و يك تیر پرتابش از این قلعه دور می دارم ، آن گاه شما از دنبال او بتازید و اگر توانید او را مقتول سازید بنی عامر بدین رضا دادند والحارث نیز این را خواست پس قتاده اسب و سلاح خود به حارث داد و گفت : چون از این مهلکه بسلامت بیرون شدی سلاح از آن تو باشد، اما این اسب را یمن باز فرست.

بالجمله: حارث لختی برفت و سواران از دنبال او بتاخند والحارث روی برتافته با ایشان بجنگ در آمد، گاهی در آویخت و گاهی بگریخت تا ببلادینی قشیر (1) و او راضی بمامه در آمد و مردم یمامه و راجار (2) دادند و ایمن بداشتند و اموال فراوان او را عطا کردند، بس الحارث اسب قتاده را باز فرستاد صد شتر نیز بدو هدیه کرد و روزی چند بزیست و آن جا بمکه کوچ داده در میان قریش جای کرد، نعمان چون حارث را در مکه یافت و دانست که دیگر دست بدو نیابد نامه باو نگاشت و او را امان داد و بزرگان ربيعه و مضر و وجوه یمن را بر آن نگاشته (3) گواه گرفت و بدرگاه خویش طلب فرمود

حارث اطمینان حاصل کرده آهنگ حضرت او کرد و آن روز بحیره در آمد که نعمان در قصر بنی مقاتل جای داشت ، پس حاجب برفت و رخصت بار حاصل کرده او را فرمود تا بدرون شود، حارث شمشیز خود را حمایل کرده آهنگ انجمن نعمان کرد حاجب گفت: شمشیر خود را بگذار که نعمان چنین فرمان داد و شاد خاطر بدرون شو پس حارث شمشیر بگذاشت و بر نعمان در آمد و گفت « أَنْعِمْ صَبَاحاً أَبَیْتَ اَللَّعْنَ نعمان » چون روی او را دید در غضب شد و گفت « لا انعم الله صباحك» حارث دانست که کار

ص: 228


1- بر وزن حسين
2- پناه
3- نوشته

دیگر گونست گفت اي ملك ابن نگاشته تست در دست من که مرا امان داده، نعمان گفت: سوگند باخدای یاد می کنم که این نگاشته منست اما غدری اندیشیدم و حیاتی کردم که ترا بدست کنم و تو بارها با من حیلت کردی و خون ریختی لاجرم هرگز ترا زنده نگذارم و حکم داد تا این الخمس تغلبی تیغ بر کشید و سر از تن او برداشت . و دیگر از معاصرین نعمان اوس بن حجر (1) بن مالك بن حزن (2) بن عقيل بن خلف بن نمیر (3) بود و او از اکابر شعر است و او را در شعر قربن خطية و نابغة بنى جعده نهاده اند و او بیش تر از زنان و دختران شعر گفتی و غزل فرستادی، وقتی او را باراضی بنی اسد سفر شد و چون بدان اراضی رسید صحبگاهی ،شتر او بنشاط آمد و اوس را از پشت در انداخت، چنان که هر دو رانش در هم شکست و از آن سوی مهار شتر بر شاخ درختی در افتاد و بایستاد، چند تن از دوشیزگان بنی اسد که از بهر تماشا بیرون شدند و بدو گذشتند و اوس را بر پشت افتاده بدیدند و بگریختند.

اوس فریاد بر داشت و یکی از آن دخترکان را نوید مال بداد و پیش طلبید و گفت . تو کیستی؟ گفت من حليمه نام دارم و دختر فضالة بن کلده ام .گفت پدر خویش را از حال من آگاه کن حلیمه برفت و حال او را با پدر بگفت و او کس فرستاد اوس را بخانه برد و حلیمه را در خدمتش باز داشت تا شکستگی او پیوسته شد، از این جاست که چون فضاله وداع جهان گفت اوس قصیده در تعزیت انشاد کرد و این شعر از آنست

(بیت)

يا عين لا بد من سكب (4) و تهمال (5) *** على فضالة جل الرزء والعالى (6)

و دیگر از معاصر بن نعمان ، سعد بن ملك بن ضبيعه (7) کنانی (8) بود و او وقتی

ص: 229


1- بضم حاء
2- بفتح حاء
3- بر وزن حسين
4- ریختن
5- روان شدن اشك
6- مصيبت
7- آواز با گریه
8- بضم ضاد و فتح با و عين

با مردم خویش بدرگاه نعمان آمد و نعمان را از او در خاطر کدورتی بود ، لاجرم چون سعد را بار داد و از وی پرسش نمود که اراضی شما را حال بر چه گونه است؟ گفت : باران آن بسیار است و نبات آن بی شمار نعمان گفت: شنیده ام مردی سخنوری اگر خواهی از تو سؤالی کنم که در جواب آن فرد مانی ؟ سعد گفت : هر چه خواهی بپرس نعمان با خادم خویش فرمود تا لطمه ای بر سعد زد و گفت : چیست جواب این سؤال؟ سعد گفت . دیوانه ایست ،مامور بفرمود تا لطمه دیگر زد و گفت ، جواب این چیست؟ سعد گفت ، اگر در کرت نخستین از وی پرسش رفته بود بثانی اقدام نمی کرد و نعمان در خاطر داشت که سعد را بد خوی کند تا سخنی زشت بگوید و بدان بهانه مقتولش سازد

پس بفرمود تا لطمۀ دیگر بدوزد و گفت این را چه جواب گوئی؟ در این وقت سعد مکنون خاطر او را بدانست ، پس عرض کرد که پروردگاری عبد خود را ادب می فرماید هم بفرمود تا لطمه دیگر بدوزد و گفت ، جواب بگو پس سعد گفت تو پادشاهی بر مراد خویش رسیده باش خشم نعمان بنشست و گفت راست گفتی و او را در نزد خود جای داد و گرامی بداشت و مدتی بر این بگذشت، آن گاه چنان افتاد که نعمان خواست از بهر آب و علف تلطیف هوا خیمه بیرون زند و بجانبی کوچ دهد ، برای شناخت مرتع و مربعی (1) برادر سعد را که عمرو نام داشت اختیار کرد و او را برای فحص این حال بیرون فرستاد ، چون سفر عمرو بدراز کشید و خبر باز نیاورد نعمان غضبناك شد و سوگند یاد کرد که عمرو خواه از خصب (2) نعمت و فراخی سال خبر آورد و خواه از ضيق معاش و قلت آب و گیاه سخن گوید ، او را خواهم کشت، و عمرو باز آمد، ناگاه سعد در نزد نعمان نشسته بود از دور عمرو را همی دید که نزديك بنعمان آید دانست که او کشته می شود ، روی با نعمان کرد و گفت رخصت فرمائی تا با عمرو سخنی چند بگویم نعمان فرمود اگر با او سخن کنی زبان ترا قطع کنم گفت : رخصت دهی تا باو اشارتی کنم ؟ گفت : اگر اشارت کنی دست ترا قطع کنم ، عرض کرد که اجازت

ص: 230


1- باران بهاری
2- فراوانی

بود تا از بهر او عصا بر زمین زنم ؟ نعمان فرمود .. شاید.

پس سعد عصائی بر گرفت و یک بار آن را بر زمین بکوفت و عمرو بدانست که باید بر جای خود بایستد و بیش نشود ، پس بایستاد و دیگر باره آن عصا را سه کرت بر زمین بکوفت ؛ آن گاه سر آن را بسوی آسمان فرا بر دو دست خود را بر آن کشید ، و عمرو از این بدانست که نباید سخن از تنگی گیاه و قلت میاء کند ، دیگر باره سعد چند کرت آن عصا بزمین بکوفت و سر آن را اندك فراز کرد و بسوی زمین اشاره نمود و عمرو از این بدانست که نیز نباید از بسیاری نعمت و فراوانی علف خبر دهد . و از پس آن عصا را بر زمین بکوفت و بسوی نعمان بداشت و عمرو نيك آگاه شد که اگر از قتل رهائی خواهد چاره آنست که میانه روی کند ، پس قدم پیش گذاشت و بنزديك نعمان آمد و نعمان از او از حال زمین پرسیدن گرفت عمرو عرض کرد که کار صعب افتاد «الارض مشكلة لاخصبها يعرف، و لا جدبها (1) یوصف، رائدها (2) واقف، منكرها عارف و آمنها خائف» گفت: کار زمین مشکل شده است نه بفراوانی نعمت شناخته شده است نه بقحط، از این روی خبر آورنده از آن از مدح و ذم بايستد، زیرا که منکر آن باشد که مدح آن گوید و ایمن از آن ترسناک ،باشد، نعمان او را تحسین فرستاد و معفو بداشت . از این جاست که این کلمه در عرب مثل گشت : «ان العصاقر عت لذى الحكم» يعنى: عصا کوفته شد برای صاحب عقل از پس آن سعد بن ملك اين شعرها بگفت :

(بیت)

قَرْعَةً الْعَصَا حَتَّى تَبِينَ صاحبى *** وَ لَمْ تَكُ لَوْ لَا ذَاكَ فِى الْقَوْمِ تَفَرَّعَ

فَقَالَ رَأَيْتُ الارض لَيْسَ بِهِ مُحِلٍّ (3) *** وَ لَا سارح (4) فِيهَا عَلَى الرعى (5) يَشْبَعُ

سَوَاءً فَلَا جَدْبٍ فَيَعْرِفُ جدبها *** وَ لَا صَابُّهَا (6) غَيْثَ غريز فتمرع (7)

ص: 231


1- خشکسالی
2- خبر آورنده، کسی که جلو میرود برای تفحص
3- خشکی و تنگی سال
4- چرنده
5- چریدن
6- صوب : ریزش باران
7- زیاد و فراوان

فَنَجَّى بِهَا جوباء (1) نَفْسٍ كَرِيمَةُ *** وَ قَدْ كَادَ لَوْ لَا ذَاكَ فِيهِمْ يُقْطَعُ

جلوس من دلسودی

*جلوس من دلسودی (2)

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود من دل سودی فرزند اکبروار شدون سندی است که شرح حالش از این پیش مرقوم شد بعد از پدر چار بالش سلطنت را تکیه گاه ساخت و در مملکت «پن» درجه خاقانی و مرتبت سلطانی یافت خرد و بزرگ او را بسلطنت درود فرستادند و فرمانش را گردن نهادند، اما روزگار او را زمان نداد و از پس یک سال پادشاهی اجلش فرا رسید و رخت بسرای دیگر کشید

جلوس بادان

در مملکت یمن شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون مرزبان بن وهرز از مسند حکومت یمن برخاست هرمز بن نوشیروان فرمان داد که فرزندش سلطنت يمن کند و او بحكم ملك الملوك ايران بتخت پادشاهی بر نشست و روزی چند بر نگذشت که مرگش فرا رسیده رخت بربست. چون این خبر بهرمز رسید فرزند او «خر خسره» را بحکومت یمن بر کشید او را نیز روزی چند پادشاهی پیش نبود .

چه از وی در حضرت هرمز مکشوف داشتند که او را آن نیروی نباشد که حمل سلطنت بتواند فرمود و كار ملك بتوان كرد .

پس هرمز از او برنجید و او را معزول نمود و سلطنت یمن را به باذان بن ساسان مفوض داشت و این باذان در سلطنت یمن ببود تا زمان بعثت و هجرت رسول الله صلی الله علیه و اله را ادراك فرمود و ایمان بدان حضرت آورده فرمانبردار گشت، و این سخن راست آمد که در زمان باستان در مملکت یمن این کلمات را بر سنگی رسم کرده بودند و آن را از زبور داود علیه السلام مستفاد می دانستند : لمن ملك ذمار؟ الحمير الاخيار لمن ملك ذمار ؟ للحبشة الاشرار لمن ملك

ص: 232


1- می خورد.
2- مؤانت احوب: گناه کار . نفس .

ذمار ؟ لفارس الأحرار لمن ملك ذمار لقريش التجار و ذمار صنعا و یمن را گویند .

بالجمله : بعد از آن پادشاهی یمن خاص از بهر قریش گشت چنان که انشاالله تعالی در کتاب ثانی نام هر يك از سلاطین مملکت در جای خود مرقوم خواهد افتاد و قصۀ رسول فرستادن خسرو پرویز بسوی باذان در ذیل حدیث پرویز نگاشته می شود و مدت پادشاهی باذان در یمن چهل و دو سال بود

جلوس سونندی

در مملکت ما چین شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سونندی فرزند ارشد و اکبر فندی است و او بعد از پدر در مملکت ماچین رایت جهان داری افراخته کرد و بر تخت خسروانی جای گرفت امرا و اعاظم مملکت ما چین متابعت او را فرض شمردند و بر اطاعت و انقیادش اقرار دادند و او با ملك چين كار بر وفق و مدارا کرد و آسوده بزیست ، مدت پادشاهی او در ماچین چهارده سال بود

جلوس ساوحودی

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، ساوحودی چون بتخت ملك برآمد و در مملکت چین نافذ فرمان گشت با این که روزگارش اندك بود تکبر و تنمر فراوان داشت چنان که لشگر خویش را فراهم کرده تسخیر ایران را تصمیم عزم داد و لشگر بکنار جیحون آورد و کار بر هرمز بن نوشیروان تنگ ساخت و هم عاقبت جان بر سر این سودا کرد و چون این حدیث در ذیل قصه هرمز مسطور افتاد تکرار آن را موجب اطناب دانست و عنان قلم بازداشت و مدت سلطنت ساوحودی یک سال بود .

جلوس خسرو پرویز

در مملکت ایران شش هزار و صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خسرو پرویز ، پسر هرمز بن نوشیروانست و لفظ خسرو پرویز بمعنى ملك مظفر است.

ص: 233

بالجمله : در قصه هرمز مرقوم افتاد که بندوی تاج سلطنت بر گرفت و به آذربایجان شتافته در آتشکده بزرگ بنزديك خسرو شتافت و آن تاج را بر سر او نهاد و خسرو از آذربایجان بسرعت تمام راه مداین پیش گرفت و چون بدان بلده نزديك شد اعیان مملکت او را پذیره (1) کردند و بر پادشاهی بدو سلام دادند و خسرو بشهر در آمده بمشکوی (2) ملکی در رفت و بر فراز تخت جای کرد مردم او را تحیت فرستادند و او نیکو پاسخ داد و آن گاه خطبه کرد و از پس خطبه گفت : هان ای مردم حد خود نگاهدارید تا حق شما نگاه دارم و روز دیگر هم بر تخت شد و خطبه بخواند و از پس خطبه گفت: تا صلح میسر است جنگ نمی کنم. و روز سیم نیز خطبه کرد و بعد از خطبه :گفت :ای مردم ، نوشیروان شما را پدری مشفق بود و هرمز در میان شما قاضی عادل بود، اينك من پادشاهی عادلم از فرمان من بیرون نشوید تا ملال نه بیند. و روز چهارم عزم دیدار پدر کرد و بدان سرای آمد که او را باز داشته بودند و بنزد هرمز شده زمین بوسه داد و سخت بگریست و سوگند یاد کرد که هر خبر از من یا تو برداشتند همه بکذب بود و آن درم ها که بهرام چوبینه بنام من رقم کرد من ندانستم و نفرمودم و این گناه که مردمان کردند و ترا میل کشیدند نخواستم و نپسندیدم اما اگر این پادشاهی را پذیرفتار نشدمی از خاندان تو می شد. (3) هرمز عذر وی بپذیرفت و گفت: سخن تو جز از در صدق و صواب نباشد. اکنون حاجت من با تو آنست که این مردم که حق مرا نشناختند و بی گناهم از تخت فرود کرده دیدگانم نابینا ساختند کیفر کنی و بر تن و جان ایشان دریغ نخوری پرویز گفت: فرمان تو بر من روا باشد اما بدین کار شتاب نتوانم کرد زیرا که مردم از این ملك منفور شده اند و بهرام بدین پادشاهی طمع ،افکنده، آن گاه که از بهرام ایمن شوم، فرمان تو بپای برم هرمز خوش دل شد و فرزند را شکر بگذاشت و خسرو از نزد او بیرون شد، اما از آن سوی چون بهرام چوبین بدانست که صنادید مملکت هرمز را کور کردند و پادشاهی مر پرویز را دادند سخت مکروه داشت. چه او را در دل بود که با هرمز از در صلح بیرون شود و خود

ص: 234


1- استقبال
2- حرمسرا
3- بیرون می رفت

سپهسالار بزرگ باشد. در این وقت یک باره دل از پرویز بگردانید و بر آن شد که با او مصاف دهد و پادشاهی از او گرفته با هرمز گذارد و خود پیش او کمر بندد، پس مردم خویش را انجمن کرد و با قواد سپاه و بزرگان درگاه فرمود که من بدان سر بودم که با هرمز کار بصلح کنم چه او را در کار من بدسگالیدن نبود و اگر خاطر او از من کدر گشت هم از فتنه یزدان بخش افتاد ، و هرمز او را بدرگاه من گسیل ساخت تا اگر خواهم بکشم و اگرنه ببخشم ، همانا پرویز این اندیشه دانسته بود که بفرمود پدر را کور کردند و در محبس باز داشتند و خود بر تخت جای کرد آن کس که با پدر این کند با مردم چه خواهد کرد ؟ با این سخنان دل مردم را از خسرو برتافت و خاطرها را آکنده (1) بكين او ساخت .

آن گاه گفت: من بدان اندیشه ام که بر خسرو تاختن کنم و این پادشاهی از او گرفته قباد را دهم و خود بر در او بپای باشم. این بگفت و بر رنج قباد بگریست و مردم نیز بگریستند و با او بدین سخن همداستان شدند پس از همه عهد بستد و کار لشگر را بساخت و از شهر ری خیمه بیرون زده آهنگ مداین کرد و تا عقبه حلوان (2) همی تاختن برد و از آن سوی چون خسرو این بدانست مردم خویش را ساز داده از مداین بیرون شد و هر دو لشگر در دشت حلوان گرد آمدند و از دو سوی لشگرگاه کردند . خسرو از کار بهرام پرسش نمود که او روزگار چگونه برود بر چه قانون زیستن کند ؟ گفتند همه شب بیدار باشد و کتاب کلیله بر او خوانند و بزرگان و اعیان مملکت را بزرگوار بدارد و نيك عظمت نهد و طلایه و دیده بان و پاسبان لشگر بنفس خویشتن باشد از این، کلمات هیبتی در دل خسرو راه کرد و روز دیگر باتفاق بسطام و بندوی از لشگر خویشتن جدا شد و در برابر لشگرگاه بهرام آمده بایستاد و فریاد برداشت که بهرام را بگوئید تا از سپاه خویش یکتنه بیرون شود که مرا با او سخنی است

چون این خبر به بهرام چوبین برداشتند با تفاق مردان شاه و بهرام سیاوشان بی سلاح جنگ بر نشست و در برابر خسرو آمده بانگ برداشت که هر کاری از پی

برنشست

ص: 235


1- پر
2- بضم حا : یکی از شهرهای عراق عرب

کاربست ، عنوان دیدار سلام است ، و فضل آن را است که در سلام سبقت جوید و با بهرام سلام داد

بهرام گفت مرا نیز بدین روش آگهیست در اندیشه بودم تا تو را بچه نفرین یاد کنم؟ پرویز گفت : ما بسلام خود می رسیم و تو نفرین خود را باز خواهی یافت . آن گاه گفت : ای بهرام ، ای سپهسالار خراسان و لشگرهای بزرگ ، من دانم که تو با من از در مهری و از بهر این خاندان رنج فراوان بردی ، هرمز که حق ترا ندانست خدای او را کیفر کرد و پادشاهی از او بازداشت و تو همی خواستی که آن پادشاهی مرا باشد. اکنون که مراست ترا چه خلاف است ؟ بطاعت من باز آی تا ترا با برادر برابر نهم و مرتبت بلند دهم و حق ترا بشناسم بهرام گفت : با مخدوم جود نازشی رفت هرگز نخواستم تو او را از تخت فرود آری و نابینا سازی و تو چه کس باشی که مرا مرتبت بلند دهی ؟ خسرو گفت : من پرویز بن هرمزم که جهان را شاهن شاه بزرگ بود، بهرام گفت : سخن بکذب راندی اگر تو پسر هرمز بودی او را از تخت بزیر نیاوردی و کور نکردی؟ ! هرگز پسر با پدر چنین معامله ای نکند ، همانا تو زنا زاده ای.

پرویز را خشم بگرفت و گفت : مردمان دانند که من این نکردم و اگر تو بهانه جوئی خود دانی خدای روان خواهد داشت که سلطنت از خاندان کهن بدست ظالمی چون تو افتد . بهرام گفت : من ظالمم ، اما برای آنم که دست جور تو را از مردمان باز دارم و داد هرمز را از تو و نبدوی و بسطام بستانم و خود نزد او بر پای بایستم خسرو گفت : ترا این همه شفقت با هرمز تاکنون کجا بود و تو چه کس باشی که ملك ستدن و ملك دادن كار باشد و تو در کدام عهد از اهل ملك بوده ای و كجا بود که بندگان بپادشاهان نسبت ظلم کنند که تو می کنی ؟ بهرام گفت: من از تخمه (1) گرگین میلادم و همه وقت پادشاهان او را خلعت کرده اند و جای بر تخت داده اند

پرویز گفت : هم تو روش پدر گیر تا خلعت دهم و سپهسالار ممالك سازم ، بهرام گفت: اردشیر بابکان ظلم کرد و پادشاهی بناسزا از اردوان بگرفت : لاجرم من سوگند یاد

ص: 236


1- نژاد

کردم که سلطنت از ساسانیان گیرم و اشکانیان را دهم پرویز گفت من عهده کرده ام که از گذشته سخن نکنم و تو را ایمن کرده در ظل عطوفت خویش بدارم و خلعت بزرگانه دهم ؟ بهرام گفت: راست آمد که زنازادگان را آزرم (1) نیست تو با کدام شوکت و پادشاهی مرا خلعت دهی ؟ عهد من اینست که تو را بردار کنم و گوشت تو را با تیر بر باد دهم این بگفت و عنان بگردانید و بفرمود : بر آب نهروان (2) جسر بستند و لشگر خویش را بگذرانید و در برابر پرویز لشگرگاه کرد، در این وقت کردنه خواهر بهرام با برادر گفت مبادا پرویز بدست تو پست شود قصه افراسیاب را از خون سیاوش و کار رستم را با اسفندیار بیاد آرند؟ رسم این خاندان آنست که اگر از رجال کس باقی نبود تاج از شکم زنان می،آویختند بهرام گفت کار از آن گذشته است که بصلاح نزديك باشد .

پس آن روز ببود تا بیگاه کشت و چون شب از نیمه بگذشت با صد هزار سوار جنش کرده بلشگرگاه خسرو شبیخون آورد و از چارسوی جنگ به پیوست و جمعی كثير را عرضه شمشير ساخت و لشگر خسرو بزحمت تمام شب را بپایان آوردند و صبحگاه از دو رویه (3) صف راست کردند بهرام را حیلتی بخاطر رسیده و اسب خویش را انگیخته بر پیش سپاه خسرو بگذشت و ایشان را در داد که هیچ کس از رعیت و سپاه خویش آن نکرد که شما کردید ، و اکنون دشمن او را که خسرو است اعانت می کنید و من که می خواهم دیگر باره ملک را بهرمز باز دهم اهانت می نمائید و از این عار اندیشه نمی فرمائید؟! کلمات بهرام در مردم اثر کرد و دل از خسرو بگردانیدند و گروهی با بهرام پیوستند. خسرو چون چنان دید «تخوار» و زنکوی را بفرمود : باتفاق هزار سواره پرده و اثقال او را برداشته روی بمدائن نهاد و خود با معدودی بحيرت (4) و ضجرت بایستاد، در این وقت بندوی و بسطام و هرمز خراد برزین و بزرگ دبیر قدم پیش گذاشتند و گفتند: چه ایستاده؟ تو با این همه سپاه نتوانی حرب کرد

ص: 237


1- شرم
2- بفتح نون و حرکات سه گانه را عوضم نون و راء نام قریه است در عراق واقع بین بغداد و واسط
3- طرف
4- دلتنگی

اگر زمانی دیگر درنگ فرمائی گرفتار خواهی شد. ناچار خسرو راه گریز پیش گرفت و مردم خود را از پیش روی بداشت تا بسلامت بگذراند و «کرد وی» بر در بهرام چوبین نیز ملازم رکاب خسرو بود.

بالجمله : بهرام چون خسرو را هزیمت یافت از قفای او بشتافت و آن گاه که مردم خسرو خواستند بر پل عبور کنند و راه عبور بر ایشان تنگ افتاد.

بهرام راه نزديك كرد و ناگاه خسرو او را دید که مانند شیر نخجیر یافته در می رسد سخت بترسید و کمان خود را بزه کرده خواست تا خدنگی به بهرام افکند و با خود بر اندیشید که پیکان از خفتان (1) او گذر نخواهد کرد و سینه اسب او را از بر کستوان (2) عریان یافت ، پس تیر را بر سینه اسب او زد چنان که تا سوفار (3) غرق گشت و اسب در افتاد و بهرام نگون شد و آن گاه که اسب جنیبت (4) بدو آوردند خسرو از پل بگذشت و بهرام بسی از قفای او بتاخت و همی ندا کرد که ای زنازاده ، هم اکنون کیفر گناه بدست تو خواهم نهاد ، اما دیگر باو نرسید و خسرو بمدائن در آمد و همچنان از گرد راه بنزد هرمز شتافت و گفت : لشگر مرا بگذاشت و خدمت بهرام اختیار کرد . اکنون ندانم چاره چیست ؟ اگر فرمائی بنزد نعمان بن منذر شوم و این سخن را از پدر پوشیده داشت که بهرام می فرماید : پادشاهی با هرمز خواهم گذاشت

بالجمله : هرمز چون کلمات خسرو را شنید گفت : ای فرزند ، عرب مردمی درویش اند و سپاه ایشان دزدانند از کار ملك نتوانند اندیشید ، صواب آنست كه بنزديك قيصر شوی که مرا با او کار بمهر است ، زیرا که آن ممالك كه نوشيروان از بلاد روم مسخر داشته بود من بدو باز گذاشتم ، چون بنزديك او شوى ترا بمرد و مركب مدد كند و ملک باز دهد، پس پرویز پدر را بدرود کرده از نزد او بیرون شد ، بسطام و بندوی وی را بر داشته باده تن دیگر آهنگ روم کرد و آن ده بدین نام بودند :

«اول» کردوی که برادر بهرام چوبین بود «دوم» بزرگ کاتب بود «سیم» خراد بن

ص: 238


1- لباس مخصوص جنگی ، زره
2- بضم کاف : پوششی که در روز جنگ بر خود بپوشانند و بر اسب نیز پوشانده شود
3- دهان تیر
4- یدکی

برزین «چهارم» هرمز پسر خرداد «پنجم» اياد بن فیروز «ششم» شیروی بن کامجار «هفتم» شاپور بن بدیهگان «هشتم» بالوی «نهم» اندمان «دهم» تخوار

بالجمله : خسرو با این جماعت از مداین بیرون شد و بشتافت چون یک منزل از شهر دور شدند بندوی با بسطام گفت که ما را کاری خطرناک در پیش است همانا از پس ما بهرام بمدائن شود و هرمز را بر تخت نشاند و از قفای ما کس بتازد و ما را دستگیر سازد و اگر ما را نیابد بستم از هرمز نامه گرفته بقیصر فرستد تا وی ما را دست بسته بسوی او کوچ دهد ، صواب آنست که باز شویم و هرمز را مقتول سازیم، پس این راز را از خسرو مستور داشتند و با خسرو گفتند ما را بمداین باید شدن تا زن و فرزند خود را دیدار کرده وصیت خویش را بدیشان برسانیم و باز شتابیم خسرو گمان کرد که ایشان عزم خدمت بهرام کرده اند و هیچ نیارست گفتن ناچار با آن ده تن بشد و بسطام و بندوی بمداین باز تاخته و بسرای هرمز اندر شدند و زنان و کنیزگان از بهر رفتن خسرو بگریستن بودند و هر کس بکاری مشغول بود ، پس ایشان گفتند : مار را از جانب خسرو با پادشاه پیامیست و بسرای هرمز در شده دستش به بستند و با زه کمان او را خبه (1) کردند و از خانه بیرون شده بر نشستند و از قفای پرویز شتافته او را دریافتند . پرویز بدیدار ایشان شاد شد آهم هنگ تاخته سه روزه از عراق بدر شدند و در کنار فرات نزديك باراضی شام بدیر راهبی رسیدند و از اسب بزیر آمده بدیر در رفتند و سخت گرسنه بودند . راهب هر چند ایشان را نشناخت، اما گرامی بداشت و مقداری نان خشگ که او را بود حاضر کرد . پرویز و اصحاب او آن نان را با آب نرم کرده بخوردند و پرویز در این وقت سه روز نخفته بود ، پس سر در کنار بندوی نهاد و بخفت و هر کسی بخفتند اما از آن سوی چون بهرام چوبین بمدائن در آمد و دانست که هرمز کشته شد ، تدبیرش تباه گشت. پس نشان پرویز گرفت گفتند: از راه شام بسوی روم همی شد تا از قیصر مدد جوید.

در این وقت بهرام سیاوشان را طلب کرد و چهار هزار مرد رزم آزموده او را سپرد و از

ص: 239


1- بر وزن و معنی خفه

پس پرویز بتاخت تا او را گرفته باز آرد . ایشان از دنبال پرویز ره سپر بودند، ناگاه راهب از دیر خویش علامت سیاه بدید پس بدوید و خفته گان را برانگیخت که چه آسوده بوده اید ؟ اینک از دو فرسنگ راه لشگری همی بینم که بدین سوی ترکتازند (1) همانا جز در طلب شما این تعب نبرند پرویز و اصحاب او چون این سخن بشنیدند بر جای بیفسردند (2) و دل بر مرگ نهادند . پرویز گفت : هر چند کار خطیر باشد خداوندان عقل را از شوری گزیر نیست . بندوی گفت : من توانم نیرنگی بر انگیزم که تو را از این بند بلا رها سازم و جان خویش بر سر این سودا کنم . پرویز گفت : ای خال گرامی تواند شد که تو نیز برهی ، اگر رسته شدی شرفی بکمال یابی و اگر گشته گشتی این نام بلند نیز شرفی یکمال است . پس بندوی عرض کرد که این جامه های پادشاهانه از تن دور کن و مرا سپار و خود با اصحاب خویشتن بر نشین و از پیش بدر شو، پس خسرو جام های خویش با بندوی سپرد و خود با بسطام و آن ده تن دیگر بر نشست و برفت . از پس او بندوی با راهب گفت : اگر کشف راز کنی از زندگی باز مانی و جامه های خسرو را در بر کرد و در دیر را استوار نموده بر بام بر آمد و همی ببود تا بهرام سیاوشان و لشگر برسیدند و بر بام دیر کسی را باجامه های لعل آمود بدیدند، گمان کردند که او خسرو است، پس اطراف دیر را لشگر فرو گرفت، در این وقت بندوی از بام بزیر آمد و جامه های خود را در بر کرده دیگرباره بر بام شد و ندا در داد که ای سپاه: امیر شما کیست ؟ بگوئید تا فراز آید که مرا از پرویز با او پیامیست، پس برفتند و بهرام سیاوشان را خبر بردند که بندوی ترا طلب کرده است .

بهرام از میان سپاه بدر شده بپای دیر آمد نخستین بندوی بدو سلام کرد و گفت پرویز تو را سلام می کند و می گوید : شکر خدای را که از پس ما تو تاختن کردی ، همانا سه روز است که من نشیب از فراز ندانسته ام و نخورده ام و نخفته ام،يك امروز فرود آی تا شبانگاه که من بر آسایم و تو نیز با مردم خویش آسوده شوی ، آن گاه با تو ساز رفتن کنم .

ص: 240


1- پورش و حمله
2- خشک شدند

بهرام سیاوشان گفت : من یکی از بندگان پرویزم، کم تر چیزی طلب فرموده . و حکم داد تا لشگریان فرود شدند و آن روز را بر آسودند ، چون آفتاب بنشست هم بندوی بر لب بام آمد و بهرام سیاوشان را بخواست و گفت : پرویز فرماید: تو امروز با ما نیکوئی کردی باید که امشب نیز صبر فرمائی تا فردا بگاه کوچ دهیم ، بهرام گفت : روا باشد و بفرمود تا سپاه . اطراف دیر را تنگ فرو گرفتند و بامداد مردم خود را بر نشاند و بندوی را فریاد کرد که هنگام شدن است بندوی آواز داد كه اينك ، پرویز بیرون آید و همی بمماطله بگذاشت تا روز بنیمه برسید

بهرام سیاوشان دل تنگ شد و آغاز بی طاقتی نهاد ،بندوی ناچار شده در باز کرد و گفت: در این دیر جز من کس نباشد ، پرویز ازد (1) هنگام بامداد برفت و من شما را یک شبانه روز اغلوطه دادم تا او نيك دور شود، اکنون اگر چه همه ابر و باد شوید گرد او را نتوانید یافت و با من هر چه روا دارید شاید بهرام سیاوشان را هوش از سر بپرید و ساعتی در او نگریست . پس بفرمود بند وی را بند بر نهادند و با خود کوچ داده بمداین آورد و صورت حال را با بهرام چوبین بگفت بهرام روی با بندوی کرد که آن گناه بس نبود که هرمز را تباه کردی که این زنازاده را نیز از من بجهانیدی ؟ ! تو را چنان بکشم که مردم عبرت گیرند ، اما آن گاه که پرویز و بسطام را نیز بدام آورده ورده باشم. پس با بهرام سیاوشان گفت که بندوی را بسرای خویش برده در صعب تر جائی بازدار و بندش سخت کن.

بهرام سیاوشان بندوی را گرفته بسرای خویش آورد، اما او را برفق و مدارا بداشت، از بهر آن که اگر روزی خسرو بدان مملکت غلبه جوید او را پاداش نيك كند ، لاجرم روزی چند بر نیامد که با بند وی در بزم شراب خوش گفتی و خوش خفتی و همه سخن از پرویز کردی . هفتاد روز کار بدین گونه داشتند تا شبی بندوی گفت که من بدانم که خدای این ملک، از بهرام چوبین بگیرد و داد پرویز بدهد بهرام سیاوشان گفت : من نیز بدین عقیدتم و از خدای خواسته ام که بدانچه در

ص: 241


1- دیروز

ضمیر دارم ظفر جویم . بندوی گفت : چه در ضمیر داری؟ گفت : عزم آن دارم که در میدان گوی و چوگان بایستم ، و چون بهرام بر من گذرد ناگاهش مقتول سازم و پرویز را بملك باز آرم بندوی گفت: اگر تو این کار خواهی کردن فردا وقت آنست. و سخن بر این بنهادند و بامداد بهرام سیاوشان برخاست وزره در بر کرد و بر زبر زره جامه بپوشید بندوی گفت : اکنون که عزم تو در این کار استوار شد مرا اسبی و سلاحی ده بهرام سیاوشان بند از بندوی برداشت و او را اسب و سلاح داد و خود بعزم قتل بهرام چوبین بر نشست و برفت . و چون خواهر زاده بهرام چوبین در حباله نکاح بهرام سیاوشان بود و از کید شوهر بدگمان شد؛ کس در نهان بسوی خال خویش فرستاد که امروز شوی من در زیر جامه زره دارد، همانا او را اندیشه ایست از او برحذر باش .

بهرام چوبین بترسید که مبادا تمامت لشگر با او بیعت کرده باشد ، پس چوگانی بدست کرده بر سر راه بایستاد و هر سوار بر او برگذشت آن چوگان را نرم نرم به پشت او همی زد و با او سخن کرد چون او بگذشت ، با دیگری همین معاملت کرد و از این معلوم داشت که لشگریان را در زیر جامه زده نباشد و کسی با بهرام سیاوشان همداستان نشده

بالجمله : چون نوبت به بهرام سیاوشان رسید هم آن چوگان را بر پشت اوی کوفت و بانگ آهن برخاست با او گفت : ای ناراست کیش ، در میدان گوی و چوگان زره از از بهر چه در بر کرده؛ همانا حیلتی اندیشیده این بگفت و تیغ بر کشید و چنانش بر گردن زد که سرش بدور افتاد ، چون این خبر به بندوی رسید آن اسب و سلاح که از بهرام سیاوشان گرفته بود بر خود راست کرد و از مداین بیرون شده تا آذربایجان همه جا بشتاب رفت و چون بهرام او را خواست معلوم شد که بآذربایجان گریخته سخت افسوس کرد که چرا از نخست روزش نکشتم.

بالجمله : بعد از قتل بهرام سیاوشان گوشزد بهرام چوبین گشت که در میان مردم سخن بسیار شده و مردمان همی گویند بهرام را نرسد که تخت کیان گیرد و تاج پیشدادیان بر سر نهند، با این که پرویز هنوز زنده است. چون بهرام این سخنان بشنید سپاه را انجمن

ص: 242

کرد و بر تخت بر آمد و تاج بر سر نهاد و حمد خدای را بگفت ، و مردمان را خطبه کرد و بر نوشیروان و دیگر پادشاهان گذشته درود فرستاد. آن گاه گفت: ای مردمان خسرو پرویز آن کرد در مملکت که ضحاک تازی نکرده بود، هرمز را از تخت بزیر آورد و نابینا ساخت و از پس آن هلاکش ،کرد شما کی شنیدید که کسی با پدران کند که پرویز کرد و بدین مکافات خدای جهانش مقهور ساخت و من ملك از او بستدم و بهرام سیاوشان نیز حیلت کرد که مرا بکشد و بدست من نابود گشت. شما دانید که هیچ کس با هیچ کس آن نیکوئی نکرد که من با بهرام سیاوشان کردم و این نیز شما دانسته اید که هر کس پدر را بکشت میراث پدر نتواند برد و از این روی من خسرو را از ملك خلع كردم و مملکت را از ناشایست به پیراستم . اکنون هر کرا خواهید بپادشاهی اختیار کنید.

در این وقت «شهران گوار» که از بزرگان در گاه بود برخاست و گفت: این پادشاهی امروز حق تست که خاقان چین را با چهار صد هزار کس هزیمت کردی، اگر تو نبودی از آن روز این سلطنت از ساسانیان برخاسته بود. این بگفت و بنشست .

از پس او فرخ زاد برخاست و گفت : شهران گوار سخن بصدق کرد و بر گفته او گواهی داد.

چون خروران خسرو سخن ایشان بشنید درخشم آمد و بر خاست و فرمود : ای بهرام ، این رای نیست که فرخ زاد زد و گستاخ بر تخت کیان مرو و تاج ملكان را بستم مگیر نامه از در پوزش و نیایش بخسرو فرست و دل او را با خویشتن نرم كن و بسوى ملك باز آر و در خدمت او باش و اگر از او بیم داری، از این پس در خراسان زیستن کن که خسرو از جهان بیرون نشده است و او را از مرگ پدر خبر نبود و کجا فرخ زاد در آن مکانت بدست شد که تاج و تخت ایران را بتو دهد و در کار پادشاهی سخن کند ؟ فرخ زاد را از كلمات او بد آمد و با او سخن بمناظره و مبارات کرد. خروران سالار چون چنان دید هم با فرخ زاد از در پرخاش برخاست و گفت : نیکو نباشد که کس بر پادشاه بشورد که خرابی پادشاه ، خرابی لشگری و رعیت است نخست ضحاك ،جمشید را نابود

ص: 243

ساخت و مردم ایران برنج در افتادند و دیگر افراسیاب نوذر را بکشت و ایران ویران گشت و از پس او اسکندر دارا بكشت و خاك اين ملك بر باد رفت و از ساسانیان فیروز شاه بدست خوش نواز تباه شد و مملکت را خرابی دیگر روی داد ، هر وقت پادشاهی بهلاکت رفت کار مملکت صعب افتاد و خرد و بزرگ تباهی گرفتند ، اکنون نوبت بخسرو رسیده و او از این اراضی هزیمت شده گر سلطنت با او راست نشود چشم از زن و فرزند و اموال و اثقال بپوشید، این بگفت و بگریست و بنشست: بهرام از گفتار او زرد شد و گفت : ای مردمان ، من پرویز را در پادشاهی حقی نشناسم و این ملك را بدو ندهم و خود نیز نخواهم ، این پادشاهی شهریار را دادم که فرزند هرمز است و هنوز چون كودك باشد زمام ملك خود را بدارم و آن گاه که بزرگ شود بدو سپارم و با شما که پرویز را بسلطنت خواهید حرب نکنم و هیچ کس را نکشم اما باید که شما سه روزه از این پادشاهی بیرون شوید و از پس سه روز اگر در این شهر مخالفی یابم خواهم کشت و « مینار» که مردن دلاور بود برخاست و شمشیر بر کشید و گفت : تا اولاد کیان کسی که در خور سلطنت باشد بدست نیست و شهریار کودکست، بهرام باید بر تخت باشد

سخن بر این بنهادند و از انجمن بیرون شدند و روز سیم بیست هزار کس که دوستدار پرویز بودند از مداین خیمه بیرون زدند و راه آذربایجان پیش گرفتند ، و چون خبر به بندوی همی رسید ایشان را پذیره شد و شکر بگذاشت و گفت : پرویز بسوی قیصر شده است و من زمان تا زمان چشم دارم که با سپاه در رسد، اکنون شما نیز چشم براه دارید که عنقریب کار بکام شود ، پس لشگریان فرود شدند و با بندوی همی بودند أما از پس ایشان بهرام شاد بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و عهد نوشته با ایرانیان سپرد که کار همه بعدل و نصفت کند و ایشان نیز نامه بپادشاهی او نگاشتند و خاتم بر نهادند و بر سلطنت او گواهی دادند و این در ماه آذر و روز آذر بود و از آن پس بهرام کار داران خویش را در بلاد و امصار منصوب داشت و همه وقت با تاج و تخت

ص: 244

بزیست، اما خویشتن را شاهنشاه لقب نگذاشت و چون منشوری بعمال خویش فرستادی بر عنوان نامه نوشتی که حکم به رام بن بهرام نایب شاهنشاه چنین است، کنایت از آن که من قایم مقام شهریار بن هرمزم و چون شهریار بزرگ شود ، اين مالك بدو سپارم اما شهریار را پوشیده می داشت و نمی گذاشت کسش دیدار کند. اکنون با قصه پرویز باز شویم.

چون خسرو از دیر راهب بیرون شد با بسطام و آن ده تن بشتاب تمام بتاخت و سه شبانه روز در جائی نیاسود پس کنار فرات بمرغزاری در رسیدند و سخت مانده اسید ند و سخت مانده ام و گرسنه بودند. پرویز فرمود: بدین مرغزار اندر شوید تا مگر بصید نخجیر خويشتن سیر کنیم.

ایشان کمان ها بزه کردند و چندان که بهر جانب شتافتند چیزی نیافتند. در این وقت ،پرویز مردی عرب دید که بر شتر خویش همی تاختن کند او را پیش خواند و با زبان تازی (1) که آموخته بود پرسش نمود که کیستی ؟ گفت: من اياس بن قبیضه از قبیله طی از جماعت بنی حنظله و او در قبیله مردی بزرگ بود. پرویز گفت: نام تو شنیده ام آن گاه ایاس پرسید که تو چه کس باشی؟ گفت: من پرویز بن هرمزم ایاس چون این بشنید از شتر بزیر آمد و زمین ببوسید و گفت: ای شاهنشاه جهان، تو چگونه این جا افتادی ؟ پرویز قصه خویش بگفت و فرمود: من و یاران من سخت گرسنه ایم ،ما را سیر کن ، ایاس بر شتر خویش بر آمد و گفت: قبیلهٔ من نزدیکست و ایشان را بقبیله طی برده فرود آورد و زین اسبان بگرفت و بعلف فرستاد پرویز فرمود: ما را زود طعام ده تا مبادا از ،قفای لشگر برسه برسد. ایاس عرض کرد که در این قبیله کسی را با شما دست نیست و کاسه از بست (2) و مقداری از خرما نزد ایشان بنهاد و گفت: از این بخورید تا نان پخته شود و بفرمود: چنان که شتر بانان و شبانان کنند زمین را حفر کردند و ریگ آن را با آتش تفته ساخته خمیری بزرگ اندر آن انداختند و بر زیر آن آتش بگستردند تا پخته

ص: 245


1- عربی
2- بکسر پ: آرد گندم و جو بریان کرده که بعربی سویق گویند

گشت و آن نان را با گوسفندی بریان کرده پیش ایشان نهادند و آن جماعت سیر بخوردند و بخفتند تا شب اندر آمد، آن گاه ایاس گفت: از این جا تا آبادانی سه روزه راه است، يك امشب در این جا بباشید تا خوردنی و علف اسبان را مهيا سازم ، لاجرم ایشان آن شب بخفتند و با مداد ایاس سه تای از آن نان بزرگ پخته کرد و سه گوسفند بریان حاضر ساخت و از بهر آن که اسبان ایشان کوفته و مانده بودند برای هر تن شتری بیاورد تا بر نشستند و خود نیز بر شتری بر نشست ، و يك شتر را خوردنی بار کرد و بر زبر آن غلامی بنشاند و راه پیش گرفتند و اسبان خویش را بکشیدند و هر روز یکی از آن نان بزرگ و گوسفندی خورش ساخته نزديك بآبادانی رسیدند پس بر اسبان خویش بر نشستند و شتران را با یاس باز دادند و پرویز با یاس :گفت با من نیکوئی کردی اگر من از روم مراجعت کنم و پادشاهی خویش باز ستانم باید كه بنزديك من آئی تا مگر ترا پاداش کنم ایاس گفت : ما را قانون نباشد که چون کسی را طعام دهیم از وی چشم مکافات .بداریم پرویز از گفته خویشتن خجل شد و ایاس او را بدرود کرده راه قبیله خویش گرفت و ایشان به رقه (1) فرود آمدند ند و ایمن شدند .

چه آن اراضی در تحت فرمان موریس بود که در این وقت قیصری روم داشت چنان که شرح حالش مرقوم شد

بالجمله : پرویز بعد از سه روز از رقه بیرون شده راه انطاکیه پیش گرفت و چون يك منزل بتاخت بکنار دیر راهبی رسید ، پس از اسب فرود شد تا لختی بیاساید ،راهب بر بام دیر آمده فرو نگریست و گفت شما کیستید ؟ پرویز گفت : من رسول پادشاه عجم باشم و سوی قیصر روم ، راهب گفت : تو نه رسولی بلکه تو خود پادشاه عجمی که از سرهنگ خود گریخته بسوى ملك روم شوی تا ترا نصرت کند ، پرریز گفت: ای راهب چه باشد که بسوی ما فرود شوی تا با تو داستانی زنم، راهب بزیر آمد و نزد پرویز بنشست پرویز گفت: مرا معذور دار که ندانستم ترا چندین دانشوریست ، اکنون بگوی کار من با قیصر

ص: 246


1- بفتح راء و تشدید قاف : از اراضی بین النهرین در کنار فرات

بر چگونه رود؟ گفت قیصر دختر خویش بزنی تو را دهد و هفتاد هزار کس بمدد تو نامزد كند تا ملك خويش باز ستانی ، پرویز گفت : من چه هنگام پادشاهی خویش بگیرم و مدت ملك من چند باشد؛ راهب گفت از پس هفده یا هیجده ماه دیگر بتخت ملك جاى کنی و سی و هشت سال پادشاهی ترا باشد ، و از پس تو فرزندت که «شیروی» نام خواهد داشت چند ماه سلطنت کند ، آن گاه دختر تو را بود ، پس فرزند زاده ات پادشاهی کند و زود باشد که سلطنت از خاندان تو بدست عرب افتد و پیغمبر آخر الزمان از اولاد اسمعیل بن ابراهيم ظهور کند و عرب سلطنت عجم بگيرد و طعام ایشان بیش تر شیر و خرما و گوشت باشد و تا رستخیز این ملک بر ایشان بپاید.

پرویز گفت: این علم از که آموختی؟ راهب گفت: از کلمات دانیال پیغمبر عليه السلام كه يك يك سلاطین عجم را بر شمرده است . پرویز گفت :کسی اندرین ملك با من خصمی کند؟ راهب فرمود: تو را خالیست که نام او بسطام بود او بر تو بشورد و تو از پس سه سال بدو ظفر یابی پرویز روی با بسطام کرد و گفت: اصغا نمودی که راهب چه فرمود ؟ عرض کرد که سخن او بکذب است . این چگونه تواند بود که من با تو از در مخالفت شوم؟ پرویز گفت: مرا عهدی ده که از تو ایمن باشم.

پس بسطام سوگند یاد کرد که با پرویز هرگز بد نیندیشد و از آن جا راهب را بدرود کرده راه انطاکیه پیش گرفتند و بدان بلده در آمدند و پرویز از آن جا نامه بموریقس کرد و بدو نوشت که من از طغیان سرهنگ خویش بهرام چوبین بگریختم چه او ملك را بر من بشورید و سپاه را بر من تباه کرد و اينك بز نهار (1) تو آمده ام باشد که مرا بمرد و مال یاری کنی و پادشاهی مرا بمن باز رسانی ؟ و بسطام و بالوی و اندمان و خراد برزین را از بهر رسالت اختیار کرد و با خراد برزین گفت : تو در نزد قیصر برپای باش و اگر حکم به نشستن ،کند، منشین و بالوی را گفت : تو مرد سخنوری و سخن کردن نيك دانی تو ترجمان باش و با قیصر گفت و شنود کن و بعضی از تحف و اشیاء نفیسه نیز انفاذ حضرت قیصر داشت

پس ایشان از انطاکیه بیرون شده راه قسطنطیه پیش گرفتند و بدان بلده در آمده

ص: 247


1- امان

به بار قیصر شدند . موریقس چون بدانست ایشان را بار داد و نامه پرویز بگرفت و بفرمود چهار کرسی زرین بنهادند و حکم داد که بر کرسی جای کنید .

بالوی عرض کرد که ما از بهر حاجتی بدین در شده ایم و خداوندان حاجت را نشستن روا بنود مگر آن که حاجتش گذاشته شود و هم اکنون اگر قیصر حاجت ما را بگذارد بنشینیم و اگر نه باز شویم.

قیصر بزبان رومی ندیمان خویش را گفت: ایشان مردمی دانشورند و نامه پرویز را بخواند و از كار او اندوهناك شد و سر بر داشته گفت: هرمز برادر من بود و پرویز برادر زاده من است و من او را نصرت کنم و سپاه و خواسته دهم

پس ایشان او را در دو کردند و بر کرسی ها نشستند جز خراد برزین که بر پای ایستاد و گفت : مرا آن مقام نیست که در نزد قیصر بنشینم و پس از زمانی از حضرت او بیرون شدند و قیصر بفرمود تا ایشان را در سرای ملوکانه فرود آوردند و بزرگوار بداشتند

آن گاه بزرگان در گاه خویش را انجمن کرد و نامه پرویز بر ایشان بر خواند و گفت : شماچه بینید در این کار یکی گفت : دانی که روم از عجم چه بلا دیده است و ایشان از پس اسکندر چه فتنه ها در این بوم انگیختند و چه خون ها بگذار تا ایشان بخویشتن مشغول باشند و ما روزگار بسلامت بریم و گروهی از مردم بر این سخن گواهی دادند و قرین صواب شمردند

در این وقت قیصر روی با گریکر کرد که خلیفه بزرگ بود و گفت : چه خاموش نشسته تو را در این کار رأی بر چیست گریکر گفت : اي ملك : ستمدیده بدرگاه تو آمده و از تو فریاد خواهد و تو توانی او را نصرت کردن امروز او را با تو حاجت افتاد و تواند شد که فردا تو را بدو حاجت افتد، پس امروز حاجت او را بگذار که فردا پاداش نیکو بینی قیصر گفت این سخن بصدق گفتی و حکم داد تا سپاه فراهم شدند و هفتاد هزار مرد جنگی از میان اشگرها گزیده کرد و فلی پیکوس را که دامادش بود.

بر آن جمله سپهسالاری داد و نامۀ بسوی پرویز فرستاد که بحضرت شتافته او را دیدار کند ، پرویز نامه قیصر بخواند و بر نشست و بشتافت و بدرگاه قیصر آمد، موریقس

ص: 248

قدم او را مبارك شمرد و او را گرامی داشت و دختر خود را که مریم نامیده می شد، بشرط زنی بسرای او فرستاد و صد غلام ترك و بيست كنيزك از بنات ملوك كه همه را اكليل (1) زر بر سر بود و صد در گران بها و دو هزار دینار زر سرخ یک خوان زر که مرصع از جواهر شاداب بود و در میان جامی از جزع (2) داشت که هم آن از جواهر گوناگون آکنده بود و هزار جامه زربفت و بعضی دیگر از اشیاء نفیسه بنزد پرویز هدیه کرد و مردی از دلاوران روم که «کوت» نام داشت و او را در برابر هزار مرد می نهادند با نه تن دیگر که ایشان را نیز هر يك هزاره می نامیدند ملازم رکاب پرویز فرمود وفلی بیکوس را با آن هفتاد هزار کس بوی سپرد و خود خیمه بیرون زد و سه منزل او را مشایعت کرد و از آن جا مراجعت فرمود.

اما پرویز با آن سپاه گران راه آذربایجان پیش گرفت و طی منازل کرده چون بحدود آن اراضی رسید بندوی خبر یافت و با آن بیست هزار تن مردم عجم پرویز را استقبال کرد و در برابر و مردم خویش را بر صف کرد و خود با «موسیل» ارمنی از لشگر جدا شد و راه با پروير نزديك كرد. پرویز با بسطام گفت که این دو سوار که از لشگر بیرون شدند که باشند گفت : آن يك برادر من بندوی است و آن دیگر را ندانم . پرویز گفت : گمان من آنست که بندوی آن هنگام که از دیر راهب بیرون شد کشته گشت .در این سخن بودند که بندوی راه نزديك كردو خسرو را بشناخت و پیاده شده زمین ببوسید و موسیل نیز پیشانی بر خاك نهاد، پرویز اسب براند و بکنار بندوی آمد و از دیدار او شاد شد و او را پرسش نمود و بفرمود تا بر اسب خویش بر نشست و گفت: این مرد کیست که با تو همراه است ؟ عرض کرد که این موسیل ارمنی است و مردی بزرگ است و او پیوسته در فراق شاهنشاه دیده گریان داشت. در این وقت موسیل خواستار شد که پای پرویز را بوسه زند ، پس خسر و یک پای خویش را از رکاب بدر کرد تا موسیل پیش شده .ببوسید بندوی عرض کرد که این بیست هزار تن مردم بمهر تو از بهرام دل بر گرفتند و بدین جانب شدند . خسرو گفت که من بدیدار تو شاد تر شدم که ازین بیست هزار تن و پرویز با آن عظمت به بلده «سیر» فرود شد و آن شهری

ص: 249


1- بكسر همزه : تاج
2- بفتح جيم : نگين جواهر

بزرگ بود از حدود آذربایجان و آن شهر نیز آتشکده افروخته داشت.

اما از آن سوی چون خبر به بهرام رسید که پرویز با سپاه روم باراضی آذربایجان فرود شد حیلتی اندیشید که مگر در میان سپاه او مخالفتی انگیزد و او را مقهور بدارد ، بسوی شاپور و اندمان و تخوار و دیگر بزرگان درگاه شاپور را هر يك نامه كرد كه شما خود خوی خسرو دانسته اید، کسی که حشمت پدر را نگاه ندارد از او چشم نیکوئی نتوان داشت . آن وقت سخن مرا راست دانید که خسرو در ملك ظفر جوید و شما را مکافات بد کند . اکنون دل با من یکی کنید و در دفع او یک جهت شوید تا از من پاداش نیکو یابید و چون شما با من همداستان باشید از لشگر روم نیندیشم و ایشان را عرضه شمشیر سازم و اگر نه اسیر کنم و این نامه ها را بمردی که دارا پناه نام داشت سپرد و او را بجامه بازرگانان بآذربایجان گسیل فرمود ، اما دارا پناه در خاطر گرفت که با خاندان کیان بدسگالیدن از قانون فتوت و مروت بعید است و آن نامه ها را بر داشته بدرگاه خسرو آمد و نزد او بنهاد و صورت حال باز گفت

پرویز شاد شد و او را انعام و افضال فراوان کرد و آن نامه ها را خود جواب نوشت که ما را دل بسوی تو آمد ، هم اکنون شتاب کن و بدین سوی خرام که چون میدان جنگ راست شود و از دو جانب لشگر صف کند با بدد تو برخیزیم و تیغ در رومیان نهیم.

دارا پناه این نامه ها را بیاورد و بهرام را سپرد و او دل قوی کرد و آهنگ آذربایجان فرمود . بزرگان درگاه گفتند این رأی بصواب نیست . پرویز را در آن اراضی نیروی زیاده است و مردم آذربایجان را دل با اوست و چون تو از دارالملك بيرون شوى ضعيف گردی باش او بسوی تو آید.

بهرام سخن کس نپذیرفت و عرض سپاه دیده با صد هزار مرد از مداین بیرون شد و تا از آذربایجان بسرعت برفت و خسرو نیز خبر او را بدانست و لشگر بر آورد و از دو سوی صف ها راست شده یلان سینه و مهر و ایزد کشسب چون لشگر خسرو را نگریستند با بهرام گفتند: این سپاه آراسته ایست ، همانا این نامه ها را بكذب فرستادند و تو را غره کردند .

بالجمله : بهرام در قلب بایستاد و در سپاه او سه تن مرد ترک بود که در همه

ص: 250

ترکستان نامدار ،بودند این هر سه تن اسب بمیدان تاختند و خسرو را ندا در دادند که هان اي خسرو ، خود بیرون آی که ما هر يك با تو يك تنه نبرد کنیم، فلی بیکوس گفت : بیرون مشو که پادشاه بنفس خویش حرب نکند پرویز گفت: در عجم عار باشد که کس را بحرب طلبند و او اجابت نکنند و چون بار از خر افتد نخست خداوند بار است که آن بار برگیرد. این بگفت و اسب بزد و بمیدان آمد. یک تن از آن ترکان با او در آویخت، پرویز او را با زخم نیزه از پشت اسب در انداخت و با تیغ بکشت و آن دیگر را شمشیری بر فرق بزد که از کمرگاه بگذشت ، سیم چون این بدید پشت با پرویز کرد که از پیش بدر رود ، پرویز اسب باخت و تیغی بر کتفش بزد كه يك نيمه از او بزیر افتاد و با لشكر خويش باز آمد.

مردم عجم و سپاه روم او را درود فرستادند کوت هزاره پیش آمد و گفت : اى ملك ، ترا که چندین مردمیست چرا از سرهنگ خویش بگریختی ؟ پرویز را غم بگرفت و او را پاسخ بگفت . پس کوت هزاره گفت : آن سو از کدام است که تو از او هزیمت شدی ؟ مرا بنمای تا ترا از وی برهانم. پرویز گفت : آن مرد است که بر اسب ابلق (1) سوار است ، پسکوت هزاره اسب بر انگیخت و بهرام را بحرب خویش بخواند و او بی توانی از قلب سپاه بیرون تاخت و میدان برکوت هزاره تنگ کرد و در حملهٔ نخستین تیغی بر خود او فرود آورد که تا کوهه زین بدر ایند و از آن جا از شکم اسب بگذشت چنان که هر نیمه تن او با جوشن و خفتان (2) بجانبی افتاد

پرویز چون بدید بآواز بخندید. فلی بیکوس را از آن خنده غم آمد و گفت هان اى ملك ، مردی که با هزار سوار برابر بود از لشگر تو بکاست تو شاد کام چرائی ؟ پرویز گفت : از این روی که مرا نکوهش کرد و فرمود که از سرهنگ خویش بگریختی خدای ضربت بهرام بدو بنمود، پس بفرمود : تن او را از خاک بر گرفتند و داروئی بزدند که همچنان خشک شد و آن جسد را بار کرده بسوی قیصر فرستاد و بدو نوشت که این نامه از حربگاه نگاشتم، زیرا که لشگریان تو مرا نکوهش کردند که از سرهنگ خویش بگریختی

ص: 251


1- سفید و سیاه
2- لباس مخصوص جنگ

آن سرهنگ این است که ضربت چنین زند. بالجمله: آن روز را تا بیگاه نبرد کردند و بامدا دیگر هم بجنگ بشام بردند و روز سیم نیز صف ها راست شد و از دو سوی فراوان مرد و مرکب بخاک اندر آمد و چون شامگاه از جنگ باز شدند پرویز کس برو میان فرستاد و پیام داد که فردا شما بیاسائید که کار حرب مر عجمان را خواهد بود و بفرمود تا موسیل ارمنی که سرهنگ آن بیست هزار مرد عجم بود کار جنگ راست کند و از بامداد باتفاق سپاه خویش با بهرام مصاف دهد روز دیگر موسیل بجنگ در آمد و از دو سوی همی از کشته بر پشته شد و چون آفتاب بنشست هر کس بلشگرگاه خویش باز شتافت، در آن شب بهرام کس نزد پرویز فرستاد که فردا خود بیروی شو تا با هم بکوشیم و کار یک سره کنیم.

پرویز نیز اجابت کرد . بندوی و بسطام گفتند : این رأی نیست و ما هرگز پسنده نداریم که تو با بهرام نبرد آزمائی پرویز.

گفت : باك مدارید چه اگر من بدو ظفر جویم کار بکام شود و اگر بر من چیره گردد روا باشد ، من از خویشتن بر هم و شما از من برهید، زیرا که روزگاری بر آمد تا شما رنج برید . هر چند ایشان خواستار شدند پذیرفتار نشد و روز دیگر چون از دو سوی صف بر زدند ، بهرام لشگر خود را به جان فروز سپرد و با سه تن از دلاوران میدان تاخت و پرویز را ندا در داد که اگر پادشاهی خواهی بیرون آی و مردی خود بنمای ؟

پرویز بهرام فرخ زاد را در قلب سپاه جای داد و چهارده تن از مبارزان را برداشته بیرون تاخت (اول) بسطام (دوم) شاپور (سیم) اندمان (چهارم) کرد وی برادر بهرام چوبین (پنجم) بندوی (ششم) ایزد کشسب (هفتم) شیر ذیل(هشتم) از نکوی (نهم) تخوازه (دهم) یلان سینه (یازدهم) فرخ زاد (دوازهم) استاد فیروز «سیزدهم» خورشید (چهاردهم) او زمزد و ایشان در برابر بهرام ،شدند بهرام مانند اژدهای رها گشته و شید زنجیر گسسته آهنگ ایشان ،کرد و نخستین یلان سینه و ایزد کشسب مرگ را در برابر چشم معاینه کردند و پشت دادند و از پس ایشان آن دوازده تن نیز راه فرار پیش گرفتند، خسرو یک تنه با بهرام ماند، پس هر دو با هم در آویختند و لختی با هم بگشتند چیرگی مر بهرام را بود. خسرو دانست که اگر زمانی دیگر بپاید عرضه دمار و هلاك

ص: 252

آید ، عنان بر تافت که بلشگرگاه خویش گریزد ، و بهرام قصد او بدانست و راه مقصد بر او تنگ کرد. پرویز ناچار راه بیابان پیش گرفت و بهرام همی از پسش بتاخت تا او را بدامان کوهی برد، پس پرویز از اسب زیر آمد و پای بر کوه نهاد ، بهرام خواست تا او را با تیر زند و کمان بگرفت تا کمان همی بزه کرد ، پرویز از او دور شد و بهرام بدانست که دیگر او را در نیابد ، پس باز شتافته بلشگر گاه خویش آمد

و از پس او پرویز اسب خود را بیانت و بر نشسته بمردم خویش پیوست ، سران سپاه با او گفتند : بر پادشاه جنگ نباشد ، تو آسوده باش که ما کار بهرام بپای بریم .

لشگر روم و سپاه عجم همدست و همداستان شدند و آن روز تا شام با بهرام مصاف دادند و خلقی فراوان از دو سوی مقتول گشت شبانگاه بندوی با پرویز گفت: این سپاه بهرام مردم تو بوده اند و خدمت هرمز کرده اند.

بهرام بیگانه ایشانست ، اینک از بيم جان با تو نبرد کنند ، اگر ایشان را زینهار دهی همه بسوی تو آیند ، پرویز گفت: امان دادم، پس بندوی در آن نیمه شب بکنار لشگرگاه بهرام آمد و فریاد برداشت که ای لشگریان ، من بندوی خال خسرو پرویزم، شاهنشاه بندگان گناه کار خویش را زینهار داد، هر که امشب بزنهار آید از کرده های خویش ایمن باشد ، این بگفت و همی گذشت ، ناگاه بانک او بگوش بهرام رسید و مانند شیر خشمناك نيزه بر گرفت و بر نشست و آهنگ بندوی کرد و بندوی آن بدید عنان برتافت و مانند برق و باد شتافته بلشگر خویش پیوست اما از آن سوی چون این خبر در سپاه بهرام پراکنده شد که خسر و زنیهار داد، گروه گروه از بهرام کناره جسته بکنار خسرو آمدند ، صبح روشن گشت و بهرام از صد هزار مرد جنگی جز چهار هزار کس با خود ندید پس با مردان شاه گفت که دیگر نتوان بودن و بفرمود تا حمل های گران خود را بر دو هزار شتر بار کردند و از حریگاه گریخته راه خراسان پیش گرفت و خسرو نسطور را باده هزار مرد گزیده از دنبال او بفرستاد تا او را گرفته و بسته باز آرد نسطور بتاخت و روز سیم راه بدو نزديك کرد . بهرام چون این بدانست روی برتافت و بجنگ در آمد و چون پلنگ زخم خورده هم ی مرد و مرکب همی بخاک و خون آغشت، زمانی دیر بر نیامد که لشگر نسطور هزیمت شد و خود اسیر گشت. بهرام حکم داد که سر از تن او بر گیرند. نسطور روی بر خاك

ص: 253

مسکنت نهاد و عرض کرد که چون بر من ببخشائی از این پس خدمت تو اختیار کنم و ملازم رکاب باشم، بهرام او را رها ساخت و گفت : نزديك خداوندت شو، كه مرا با تو حاجتی نباشد

پس نسطور باز شد و بهرام کوچ داده در یکی از قریه های همدان بخانه پیره زنی فرود شد و طعام پیش داشتند ، لختی بخورد و حاجتش بشراب افتاد و مقداری خمر با خاصان او بود ، بیاوردند و جام و قدح ها در بار نهفته داشتند و نخواستند بار بگشود تا مبادا ناگاه دشمن در رسد ، پس با آن پیره زن گفتند: اگر ترا و عائی است حاضر کن که بدان شراب خوریم، آن زن سخت درویش بود برفت و کدوی شکسته باورد و گفت: من بدین آب خورم بهرام از آن می خورد و هم غلام نقل بیاورد و بریخت و همچنان او را طبق نبود ، بهرام با پیرزن گفت : اگر طبقی داری بیار تا نقل در آن ریزیم، برفت و طبقی گلین بیاورد که بوی سرگین همی داد ، پس بهرام چند کدو شراب به پیمود و مقداری گزک (1) بچشید و گفت : ای زن ، از این جهان چه خبرداری ؟ گفت : هیچ خبر ندارم جز این که گویند مردی فضول به پرویز بشورید و پرویز او را هزيمت كرد و ملك بگرفت.

فرمود مردم را در حق بهرام گمان چیست گویند بصواب بود يا بر خطا رفت؟ عرض کرد که گویند بهرام خطا کرد، زیرا كه او اهل بيت ملك نبود باید از در چاکری شدی تا نیکو زیستن کردی بهرام گفت: ای زن از آنست که در شراب بهرام بوی کدو آید و نقلش بوی سرگین کند و از آن جا صبح گاه بار بر بسته راه خراسان پیش گرفت و تا قومس (2) براندو اراضی قومس و جرجان (3) و دامغان در تحت فرمان قارن بود و این فارن نسب از سلاطین کیان داشت و او را نوشیروان در این ممالك فرمان روا ساخته بود و اجازت کرده بود که بر تخت زرین نشیند و از عهد نوشیروان تا آن هنگام حکمرانی بداشت و سخت پیر شد و کوهستان آن اراضی را بنام وی هنوز کوه قارن خوانند.

بالجمله: چون قارن از رسیدن بهرام آگهی یافت ده هزار تن مرد جنگی بر آورده باتفاق فرزند خود سر راه بر بهرام .بگرفت بهرام بدو پیام داد که مرا راه ده تا بگذارم

ص: 254


1- بر وزن نمك : هر چیز که بدان تغیر ذانفه دهند (مزه)
2- بضم قاف و فتح ميم : نام ناحیه ایست بین طبرستان و خراسان
3- گرگان

بپاداش آن که چون از این راه با لشکر انبوه گذشتم تو را آزده نساختم.

قارن گفت: این کار نکنم تو با خداوند خویش عصیان ورزیدی و طغیان کردی یا بطاعت باز آی یا بازت فرستم و اگر نه تو را اسیر کنم و بسته بدرگاه پرویز فرستم بهرام چون کار بدان گونه دید حرب را بیاراست و با آن چهار هزار مرد مصاف داد و لشگر قارن را بشکست و فرزندش را بکشت و نیر قارن را اسیر بگرفت و خواست او را بکشد. قارن بضراعت زبان باز کرد و گفت: مرا مکش که فرزندم در این رزمگاه تباه شد و خود مردی پیرم بهرام او را رها کرد و از آن جا کوچ داده اراضی خراسان را در نوشت و از رود جیحون گذشته بمملکت ترکستان در آمد و زینهار به انیال باو قوی خان برد که در این وقت سلطنت ترکستان داشت چنان که مذکور شد.

اما از آن سوی چون پرویز بهرام را هزیمت کرد بمداین آمد و بر تخت نشست و تاج بر نهاد و قصۀ رزم خویش و ظفر جستن بر بهرام را بسوی قیصر نامه کرد و شکر سپاه روم بگذاشت .

چون این نامه بقیصر رسید شاد شد و خسرو را از جامه خویش خلعت فرستاد و بر آن جامه نقش (1) چلیپا بود پرویز آن جامه را بر مردم بنمود ، فلى بيكوس گفت این جامه را در بر کن تا سپاهی و رعیت دیدار کنند ، پرویز فرمود: چون بدین جامه نقش چلیپاست اگر من در پوشم مردمان گمان کنند که دین قیصر گرفته ام فلی بیکوس گفت: اگر نپوشی حق قیصر نگذاشته باشی

از میانه موبد موبدان عرض کرد که کس دین جامه پوشیدن نگوید که تو از دین خویش دست بازداشتی ، بپوش و حق قیصر بگذار ، پس پرویز یکی مهمانی بزرگ پیش نهاد و تمامت سپاه روم و عجم را دعوت فرمود و خوان بنهاد و طعام بداد و خود آن جامه قیصر در بر نمود و باتفاق فلى بيكوس وبسطام وبندوی همی در انجمن عبور کرد و بر خوان مایده همی بگذشت. بندوی فهم کرد که مردمان با هم سخن کنند که پرویز دین قیصر بگرفت و جامه چلیپا در بر کرد، پس بکنار پرویز آمد و نرم نرم او را بیاگاهانید

ص: 255


1- صليب

و گفت : چاره آنست که برکنار خوان بایستی و کار دو زمزم (1) بر گیری و کار مغان (2) کنی چه عجمان را قانون بود که در کنار خوان یک تن کاردی که هم دسته از آهن داشت بدست می کرد و زمزمه آغاز می فرمود و خورندگان را دعا می فرستاد و ایشان تا کار خوردن و آشامیدن داشتند سخن نمی کردند

بالجمله : پرویز بر سر خوان بایستاد و کارد برگرفت ؛ فلی بیکوس چون چنان دید پیش شد و آن کارد از دست پرویز بگرفت و بیک سو افکند و گفت : با جامه چلیپا زمزمه نتوان کرد ، بندوی گفت که پرویز شریعت شما را نگرفته است و چلیپا را در نظر او مقداری نباشد. فرمود در چشم من مكانت تمام دارد ، ایشان بجنگ در آمدند و بندوی یکی طپانچه بر روی قلی بیکوس زد و بسطام پیش شده ایشان را از یکدیگر دور کرد و پرویز اگر چه نگران بود اما خویش را نادیده نمود .

فلی بیکوس از آن انجمن بخشم بیرون شد؛ هر که از سپاه روم حاضر بود با او برفت و چون بلشگرگاه خویش رسید کس پرویز فرستاد که یا بندوی را بمن فرست که دست او را قطع کنم که چرا مرا بر روی زود اگرنه جنگ را باش

و این هر دو بر پرویز ثقیل بود ، پس از بهر چاره بسرای مریم شد و این قصه با او بگفت . مریم عرض کرد که فلى بيكوس را من نيك شناسم مردی با فتوت است، تو بندوی را بدو فرست و بگو با وی هر چه کنی روا باشد، وی او را نیازارد و بسلامت باز فرستد. پس پرویز بندوی را بنزديك فلى بيكوس فرستاد و از وی عذر بخواست و او خوشنود شد و بندوی را معفو بداشت .

و روز دیگر پرویز بزرگ دبیر را بفرستاد تا نام سپاه روم را تن بتن نوشت پس پرویز هر کس را بمرتبت خویش تشریف کرده و درم و دینار بداد آن گاه از بهر فلی بیکوس هزار دینار مروارید ناسفته و هزار جامه زربفت که هر تاراده هزار درهم قیمت بود و هزار اسب تخاره (3) و هزار اسب تازی و هزار استر بردعی (4) و هزار شتر بختی (5) اختیار کرد و ابن

ص: 256


1- آهسته و زیر لب سخن گفتن
2- بضم ميم جمع مغ: آتش پرستان
3- بضم تا
4- بر وزن حیفری برده دادن که از اراضی آذربایجان است
5- بضم با : از قسمت های خراسان قدیم

جمله را بدو داد تا بحضرت قیصر برد، و فلی بیکوس را نیز چندان عطا کرد که در آن شگفت ماند و آن ده مرد را كه هر يك هزاره لقب داشتند بذلی جداگانه کرد و هر کس در جنگ جان داده بود بهره او را هم بوارث او فرستاد و فلی بیکوس را گسیل نمود و يك منزل او را و سپاه او را مشایعت کرد و آن ده تن که با او بروم شده بودند هر يك را در یکی از بلاد فرمانگذار کرد ، و آن بیست هزار تن که در هوای او بآذربایجان شده بودند ، انعام و احسان فراوان فرمود ، و ری و طبرستان را بتحت حکومت بسطام گذاشت ، و امارت دیوان و اخذ منال و سپهسالاری لشگر بندوی را داد ، و خود بر تخت ملک جای کرد و پادشاهی روی راست شد، اکنون با سر داستان شویم :

چون بهرام در حضرت اینال باو قوی خان پناه یافت روز تا روزگارش بالا گرفت و ملك تركستان را برادری بود که مقاتوره نام داشت و او را در ترکستان هیچ کس هم آورده نبود و با برادر زبان دراز داشتی و گفتی : این تاج و تخت از بهر من بايد اكنون که بنا حق تر است جز بر آرزوی من مباش و هروز که بدرگاه حاضر شدی هزار دینار از خزانه ملك تركستان گرفته بسرای خویش فرستادی

این صورت اینال باو قوی خان را سخت مکروه بود و دفع او نمی توانست کرد ،بهرام کراهت او را بدانست و در نهان با او گفت: اگر خواهی من شر مقاتوره را از تو بر گیرم ملك تركستان فرمود نيك است، اماچنان باش که کس نداند ؛ این حکومت از من رفته است

پس روز دیگر که مقاتوده در آمد و همچنان گستاخ سخن کرد بهرام گفت: چرا چنین گستاخ باشی و حشمت شاهانه نگاه نداری؟ امقانوده گفت .. باری تو کیستی ای دزد گریخته که بفضول در آمدی و کار از محاوره و مناظره بمحاربه و مضاربه کشید و مقاتوره آهنگ بهرام کرد ، بهرام گفت : اگر با من از در ستیز و آویز باشی بر پشت اسب بیرون آی و نیروی خویش بنمای ؟ مقاتوره گفت چنین باشد . و شمشیر خود را بعلامت این سحن نزد بهرام نهاد و بهرام نیز پیکان خود را در خدمت او بگروگان داد ، و روز دیگر هر دو بر پشت اسب بیرون شدند و با هم بگشتند نخستین مقاتوره

ص: 257

اندر آمد و ضربتی مر بهرام را زد و زخم او کارگر نیفتاد ، پس بهرام کمان را بزه کرد و خدنگی بر شکم مقاتوره زد که از پشتش بدر شد ، پس ملك تركستان از كيد برادر برست و بهرام را سپاس گفت و از پس آن چنان افتاد که در شکارگاه کنیزکی از ملک ترکستان را ، خرس اسیر کرد و او را بکوه برده بداشت و خواتون بزرگ را با آن كنيزك مهری تمام بود و از بر او اندوهناك گشت

بهرام چون این بدانست خود بدان کوهسار شده آن جانور را بکشت و دختر را باز آورد و در نزد خواتون نیز گرامی گشت و اینال باو قوی خان دختر خود را بشرط زنی ،بسرای او فرستاد، و بهرام در ترکستان بزرگ شد .

چون این خبر بشاهنشاه ایران رسید بیم کرد که مبادا دیگر باره از بهرام فتنه بادید ،آید، پس نامه بملک ترکستان کرد که بهرام بنده من و گریخته من است، او را دست بسته بسوی من فرست و اگر نه جنگ را باش ملك تركستان در جواب گفت که من هرگز زینهاری خود را از دست نگذارم و عهد نشکنم و از آن پیش که پرویز قصد من کنده من آهنگ او خواهم کرد. این بگفت و رسول پرویز را باز فرستاد و لشگرهای خود را بخواند و عرض سپاه بداد و زنکوی و چینوی را که دو سپهسالار بزرگ بودند پیش طلبید و ایشان را با تمامت لشگر بهرام را سپرد و انجام کار پرویز را از او بخواست ، لاجرم بهرام آن سپاه را برداشته و بکنار جیحون ،آمد، چون این خبر بخسرو رسید سخت بترسید و خواست این کار صعب را بحیلتی سهل فرماید ، پس خراد برزین را از تشریف زر و مال حمل های گران کرد و او را هدیه های نیکو سپرد و بملك تركستان فرستاد .

خراد برزین از لشگر گاه بهرام راه بگردانید و بعضرت اینال باو قوی خان رفت و هدیه های پرویز بگذرانید و ملك تركستان را بر سر مهر آورد و گفت بهرام پدر بر پدر از بندگان هرمز و پرویز شمرده می شود با خداوند نعمت آن معاملت کرد که دیدی و شنیدی پس با تو چگونه خواهد زیست : زود باشد که با تو نیز حیاتی کند و کیدی ،اندیشد، همانا او در طلب سلطنت ایران و توران این تعب برد نیکو آنست که او را دست بسته بدرگاه شاهنشاه ایران گسیل فرمائی و بنیان حفادت

ص: 258

و مربا او استوار داری.

در جواب فرمود : من هرگز پیمان نشکنم و نام خود را در ممالک جهان پست نکنم ، اگر بهرام کفران این نعمت کند کیفر خویش خواهد یافت .

خراد برزین چون از ملك تركستان مایوس شد با یکی از خواجه سرایان طریق انس و الفت پیش گرفت و با خواتون بزرگ راه کرد و زر و مال فراوان بدو فرستاد و او را شیفته مهر خویش ساخت ، و آن گاه که از طرف او اطمینان بدست کرد، روزی بنزديك او شتافت و با او در هلاك بهرام سخن کرد. خواتون گفت بهرام داماد ملك تركستانست و صعب است که به تباهی او رضا دهد و مرا در این اندیشه حیلتی بدست نباشد، و تو مردی دبیری اگر اندیشه توانی کرد از دستیاری تو دست باز نگیرم؟ خرادبرزین از نزد او بیرون شد و پیر مردی خونخواره که قلون نام داشت و سخت مسکین بود از میان ترکان بخواند و در انجمن خویش آورده، جای داد و جام های ملوکانه در بر او کرد و بیست هزار درهم بدو عطا فرمود آن گاه باقلون گفت : تو در جهان روزگار خود بپای برده و از عمر تو جز اندك نمانده است، من با تو چندان عطا کردم که بازماندگان تو از پس نیکو زیستن کنند ، اکنون این کارد زهر آب داده را بتو می سپارم تا بدان سان که گویم بهرام را مقتول سازي ، از پس آن اگر ترا کشتند، بره خود را از جهان گرفته و اگر زنده ماندی نام خویش بلند ساختی .

قلون این کار بر ذمت گرفت ، پس خراد بنزد خواتون آمد و پاره قرطاسی (1) بدو داد تا خاتم ملك تركستان را بر آن نهاده و خراد نامه از ملك تركستان به بهرام کرده قلون را بسپرد و گفت : چون بنزديك بهرام شدی این نامه بدو ده آن گاه بگوی از دختر اینال باوقوی خان با تو پیامی دارم، مجلس از بیگانه برداخته کن تا آن سخنان را در گوش تو گویم چون مجلس از مردم تهی شد پیش شو و این کارد را در شکم او فرو کن تا جان دهد.

قلون آن نامه و دشنه را بگرفت و راه سپار شده بلشکرگاه بهرام آمد و رخصت بار یافته در رفت و نامه بداد و انجمن را از مردم بپرداخت و آن دشنه را برناف بهرام

ص: 259


1- کاغذ

دست بیازید و قلون را بگرفت فریاد برکشید تا مردم او بدیدند . قلون را بدیشان سپرد و دانست که دیگر جان بزد ، پس سران لشگر را بخواست و قواد سپاه ترکان را وصيت كرد كه ملك تركستان را ان ها (1) دارید تا باز ماندگان مرا در آن اراضی عزیز بدارد و لشگر ایران را بایلان سینه سپرد و ایرانیان را گفت که ازین پس خدمت شاهنشاه ایران را مغتنم دارید و جسد مرا نیز در ایران مدفون سازید، این بگفت و سر در گردنه خواهر خود نهاده جان بداد و لشگر ترکان قلون را بدرگاه ملك تركستان آوردند و صورت حال باز گفتند . پادشاه حکم داد تاقلون را بقتل آوردند و دو پسر او را در آتش بسوختند و آتش در سرای او زد و خویشان او را تباه ساخت وخواتون خویش را از پرده در آورد و طلاق گفت و سپاهیان را فرمود تا در سوگواری بهرام سیاه در بر کردند

اما خراد برزین را بدست نیاورد چه او بعد از این فتنه فرار کرده بدرگاه پرویز آمد و قصه خویش را بگفت پرویز شاد شد و او را صد هزار دینار زر سرخ و جام های شاهوار عطا کرد و بدین شکر رونق آتشکده را بیفزود و مساکین را بذل و احسان فرمود و از آن سوى ملك تركستان برادر خویش را که طورك نام داشت نامه داد و بسوی گردنه فرستاد که در سوك (2) بهرام من از تو حزن افزون دارم و آن کاری شدنی بود پنجه با قضا نتوان ،زد اکنون برخیز و بنزديك ما بشتاب و در حرم خانه ما جای کن تا ترا بانوی سرای گردانم و مکانت خواتون بزرگ ترا بخشم.

طورك این نامه بیاورد و با گردنه سپرد. وی در جواب گفت : هنوز از زخم بهرام خون همی رود تا چهار ماه از اداهیه بر نگذرد من از سوگواری بر نخیزم و از جای جنبش نکنم.

و از آن سوی بزرگان ایران را طلب کرد و گفت : ایرانیان را در سکونت ترکستان بر مراد نشود چنان که از کار سیاوش و بهرام مشاهده رفت ، من اینک آهنگ ایران دارم و پس از روزی چند اموال و اثقال خویش را بر سه هزار شتر حمل کرد و هزار و صد و شصت تن مرد مبارز از لشگریان گزیده فرمود و راه ایران پیش گرفت . چون طورك این خبر بدانست با شش هزار مرد سپاهی از قفای او بتاخت و روز چهارم او را دریافت چون

ص: 260


1- اخبار
2- عزا

گردنه این بدید سلاح جنگ برادر را در بر راست کرد و مردم خویش را بر صف بداشت

و از آن سوی طورك نيز لشکر خود را (1) رده کرد و خود اسب بمیان میدان انگیخت و گردنه را ندا کرد که چرا حق ملك تركستان را ضایع می گذاری و آهنگ ایران می داری؟ اگر ترا شوی باید کف و تو در ترکستان نمودار است گردنه گفت : لختی از میان سپاه بیک سوی شو تا این جواب با تو بگویم چون طورك از لشگر کناره گرفت گردنه در برابر او شد و نقاب از رخ بر گرفت و چهره خود را که مانند ماه و آفتاب بود بدو بنمود و گفت : دیدار من اینست اکنون با تو نبرد می کنم اگر ترا مرد یافتم بشوی گیرم و اسب بر انگیخت و طورك نيز بجنگ در آمد و هر دو با هم بگشتند ، زمانی دیر برنیامد که گردنه فرصت بدست کرده بزخم نیزه طورك را از اسب نگون سار کرد و مقتول ساخت .

یلان سینه چون این بدید بر سپاه ترکان حمله برد و همی مرد و مركب بخاك انداخت لشگر ترکان هزیمت شدند و از ایشان لختی قتیل و برخی اسیر گشت و گردنه از پس آن فتح بر سر رود آموی (2) بیامد و سکون فرمود و نامه برای برادر خود کرد ، وی که ملازم درگاه پرویز بود نگاشت و کردار خویش را مکشوف داشت و بنمود که من در لب آموی سکون دارم تا بدانچه پرویز حکم فرماید معمول باشد. چون پرویز از این قصه آگاه شد و یک باره از فتنه بهرام ایمن شست با خود اندیشید که کشندگان پدر را تا چند در برابر چشم معاینه کنم ؟ و در قتل بندوی و بسطام یک جهت شد و بدان بود که بهانه بدست ،کند از قضا روزی بر دریچه قصر خویش نشسته نظاره گوی باران می کرد و رسم داشت که هر که را تحسین فرستادی چهار هزار درم صله دادی و چنان افتاد که در آن روز شیرزاد بن مهبود را هزار بار تحسین فرستاد و منشور چهار هزار هزار درم انعام داد .

چون شیرزاد این منشور به بندوی آورد که بازگشت خراج بدو بود در خشم شد و آن منشور را بینداخت و گفت .. روا نیست که پرویز بدین گونه خزانه بر باد دهد شیرزاد این خبر بخسرو آورد و شاهنشاه خشم کرده بفرمود تا دست و پای بندوی

ص: 261


1- (صف)
2- نام شهریست در کنار رود جیحون

را قطع کرده در میدان افکندند و بعد از قتل او بی توانی نامه بسوی بسطام کرد که زود بشتاب که مرا با تو حاجتی افتاده ، و بسطام برخاسته آهنگ حضرت کرد و از نیمه راه بشنید که خسرو بندوی را بکشت دانست که با او نیز همین معاملت کند عنان بگردانید و در خراسان جمع آوری سپاه کرده بر خسرو بشورید و تاج بر نهاد و بر تخت جای کرد و نزد گردنه کس فرستاد که تو با کدام اندیشه روی بدرگاه خسرو کرده تو دانی که خسرو این پادشاهی از من و بندوی دارد اينك حال خال را به بين و حساب خویشتن برگیر ، از سخنان او فتوری در عزیمت گردنه بادید آمد و کلمات بسطام را بصدق شمرد

بالجمله.. بعد از آن که رسول در میانه یک دو نوبت برفت و باز آمد بسطام کار بر مرام کرد و گردنه را بشرط زنی بسرای آورد و لشگر او نیز باوی پیوسته شد چون این خبر بخسرو رسید ساز لشگر کرده سپاهی در خور جنگ بسطام بخراسان فرستاد و با او چندین مصاف داد.

روزی کرد وی را طلب کرد و گفت که خواهر ترا دیگر چه افتاد که با بسطام پیوسته شود و ما را در تعب افکند کرد وی گفت صواب آنست که پادشا نامه از در مهر و حفارت کردنه نویسد و او را مهربانی خویش امید دهد تا من نیز بدو نامه کنم و پند و اندرزش گویم ! باشد که بر بسطام تباه شود.

پس خسرو نامه بگردنه نوشت که اگر دفع بسطام کنی تو را بشرط زنی برای خویش آرم و بانوی سرای خویش گردانم ، اينك برادر تو کردوی بر این گفته گواه است . کردوی نیز بخواهر نامه کرد و باز نمود که پیمان خسرو با او استوار است. و این هر دو نامه را بنهانی بسوی گردنه فرستادند و چون او این راز بدانست دل بر قتل بسطام نهاد و بایلان سینه و چهار تن دیگر از قواد سپاه خویش همداستان شد و چون شب در آمد، بسطام را شراب های سنگین بخورانید و بخفت و ناگاه در جامه خواب دهانش بگرفت و سخت بی فشرد و آن پنج تن که در کمین باز داشته بود در آمدند و بسطام را جبه (1) کردند.

چون این خبر صبحگاه در میان لشگریان پراکنده شد خواستند بر شورند و کین بسطام از گردنه باز جویند گردنه سلاح جنگ در برداست کرد و لشگر خود را صف کرده

ص: 262


1- بر وزن و معنی خفه

بمیان میدان آمد و نامه خسرو را بر گشوده بدیشان بر خواند سران لشکر چون از نامه خسرو آگهی یافتند او را تحسین فرستادند و از جنگ و جوش باز نشستند، پس گردنه کس بحضرت خسرو فرستاده او را از این قصد آگهی داد و خسرو گردنه را طلب کرده بآئین عقد بست و با او همبستر شده شیرزاد از او متولد گشت و گردنه در خدمت خسرو مکانت تمام بدست کرد ، و از این واقعه روزگاری سپری شد.

و شبی چنان افتاد که خسرو بزم کرد و شراب همی خورد، ناگاه چون جام بدو دادند برکنار جام زر نام بهرام را رقم یافت و کین او را بخاطر آورده خشم کرد و جام را بینداخت و گفت : بلاد و امصار ری را که بهرام در آن جا زیستن داشت در پای پیل پست کنم و حكم بتخريب شهر ری داد بزرگان درگاه انجمن شدند و گفتند : شهری بدین شکوه را پست کردن و خلقی انبوه را نابود ساختن از قانون مروت و فتوت دور است، پرویز فرمود: اگر این نکنم مردی جور پیشه بدیشان خواهم گماشت تا کردار ایشان را کیفر کند ، و فرمود : تا مردی زشت روی و بدکردار و ناهموار که حسب و نسب ناستوده داشت بدست کردند و او را طلب داشته حکومت ری بدو داد و فرمود : هیچ دقیقه از ظلم و تعدی دست باز نگیرد. و او بری آمده آغاز ظلم کرد و کارهای زشت پیشه نهاد نخستین بفرمود ناودان ها از بام ها بر گرفتند تا خانه ها از باران ویرانی پذیرد و گربه ها را نیز بکشت و دست بظلم و احجاف برگشود.

چون این خبر بگردنه رسید گربه را آموزگاری کرده گوشوارش در کشید و جامه در پوشید و او را بر پشت اسبی بر نشاند و لگام بدستش بر نهاد تا در کنار باغ اسب همی راند و برفت روزی که خسرو در باغ جای داشت ناگهان او را بر خسرو در آورد و پادشاه خوش بخندید و با گردنه گفت: هر آرزو داری بخواه گردنه از در ضراعت برخاسته شفاعت مردم ری کرد و خسرو پذیرفتار گشت و فرمود : من آن مملکت را با تو تفویض داشتم تا هر که را خواهی از طرف خود حکومت دهی پس گردنه آن ظالم را برداشت و حاکم عادلی بگماشت.

بالجمله : در این وقت خسرو از کار بهرام آسوده گشت و از برای حفظ و حراست حدود و ثغور مملکت ، چهار تن سپهسالار اختیار کرد و هر يك را دوازده هزار مرد جنگی

ص: 263

سپرد بجانبی گسیل کرد. آن گاه اوقات روز خوبش را چهار بهره ساخت، يك بهره با موبدان (1) گذاشت تا زشت و زیبای مملکت بدو عرضه کنند. و بهره دوم را با مطرب و رامشگر (2) بپای برد و بهره سیم را از بهر ستایش (3) و نیایش گذاشت و بهره چهارم را با اختر شناسان بود و شب بابتان سیم اندام جام مدام پیمود و ایام ماه را نیز بر چهار بهره کرد، يك بهره با گوی و چوگان و تیغ داشت و مردم کار آزموده همه از کار رزم با او حدیث داشتند و بهره نانی را بشکار کردن و صید افکندن بپای بر دو گاه گاه لعب شطرنج و نرد داشت، و بهره سیم را مردم دانا قصه های باستان و خبر بر گذشتگان را بدو خواندند و بهره چهارم را با فرستادگان دول خارجه و نظم حدود ممالک بود اکنون از داستان پرویز و قیصر سخن کنیم ، در سال پنجم سلطنت پرویز از مریم که دختر موریقس بود شیرویه متولد شد ، و چون این خبر بقیصر بردند جشن کرد و سرور نمود و بدست مردی که «خانگی» نام داشت ، مریم را تحف و هدیه فراوان فرستاد و خراج روم را نیز بهمراه او حمل داد ، و چون پانزده سال از مدت ملك خسرو بگذشت دولت قیصر ،سپری شد چنان که در ذیل قصه او گفته آمد، و فقاس که هم او را قرطاس گویند بجای او نشست و پسر و دختر او را بکشت و آن گاه که موریقس جان می داد وصیت کرد که با خسرو از من بگوئید که خون من باز جوید و كينه من باز کشد ، وفقاس را کیفر کند .

چون این خبر بحضرت خسرو آوردند مریم نیز در مرگ پدر و برادر بنالید لاجرم ملك الملوك ايران فرخان را که سپهسالاری داشت با لشگری لایق بسوی قسطنطنيه مأمور فرمود و صدران را که یکی از سرهنگان بزرگ بود بسوی بیت المقدس فرستاد تا کار آن اراضی را بنظم کرده بفرخان پیوندد و شاهین را که مردی دلاور بود يك بهره سپاه بداد و بسوی مصر گسیل ساخت.

بالجمله : صدران با لشکر خویش آهنگ بیت المقدس کرد و چون باراضی شام درآمد ایهم (4) بن جبله غسانی که در این وقت فرمانگذار شام بود چنان که مذکور گشت

ص: 264


1- علما و دانشمندان
2- بر وزن دانشور : مطرب
3- عبادت و تضرع و زاری
4- بر وزن احمد

باستقبال او بیرون شد و حکم پرویز را منقاد گشته گروهی از مردم خود را ملازم خدمت صدران کرد و او به بیت المقدس در آمده آن بلده را در تحت فرمان بداشت و آن چوب که عيسى علیه السلام را بدان مصلوب داشتند از علمای نصاری طلب کرد چه یک پاره از آن چوب در بیت المقدس بجای بود چنان که در ذیل قصه ما در قسطنطين مرقوم داشتیم.

بالجمله عیسویان آن چوب را در خاك نهفتند و از صدران پوشیده داشتند و چوب های دیگر همی بدر آوردند ، باشد که بدل کنند و صد ران دانسته بود که آن چوب بآتش نسوزد، پس بامتحان هر چوب آوردند بسوخت و عاقبت خشم کرده سه هزارتن از علمای نصاری را مقتول ساخت تا آن چوب را بیاوردند و آن را بدرگاه خسرو فرستاد و لختی از آن در ایران بماند. نگارنده این کتاب مبارك درین هنگام که حدیث خسرو پرویز می کردم و نام چوب دار عیسی علیه السلام بمیان آمد. معلوم داشت که پاره از آن چوب در خزانه خاقان مغفور فتحعلی شاه قاجار اعلی الله مقامه که شرح حالش انشاء الله در جای خود مذکور خواهد شد بجای بوده و اينك در دست پادشاه زاده بهاء الدوله بهمن میرزاست راقم حروف خود از آن چوب لختی حاضر کرده بدست خویشتن در آتش نهادم و بتافتم تا گونه آتش گرفته و سوخته نشد و از آن پس در آب افکندم و با این که سخت سبك بود هیچ بر زیر آب نپائید و تا بن و عا (1) فرو شد و آن سفید و لطیف بود و نعامت (2) تمام داشت و مردمان بر آن بودند که این همان چوبست عیسی علیه السلام را بدان مصلوب داشتند ، خدای داناتر باشد اکنون بر سر سخن رویم.

صدران چون از تسخیر بیت القدس بپرداخت بجانب قسطنطنیه کوچ داده با فرخان پیوست و از آن سوی شاهین با لشگر باراضی مصر در آمد هر اقلیوس بزرگ که از جانب موریقس حکومت مصر داشت هنوز در آن مملکت فرما نگذار بود چون خبر شاهین را بشنید و دانست که پادشاه ایران در طلب خون موریقس این همه رنج برد سر در طاعت خسرو نهاد و شاهین را بمصر در آورد و خراج ممالك افريقا را بر ذمت خويش گرفت و فرزند خود را که هم هر اقلیوس جوان نام داشت با لشگرهای مصر باتفاق شاهین

ص: 265


1- ظرف
2- نرمی

روانه قسطنطنیه فرمود و ایشان کشتی در آب افکنده بسوی قسطنطنیه کوچ دادند اما از آن سوی چون فقاس دانست که از اطراف ممالك لشگرها بسوی او همی شوند دانست که نیروی جنگ این همه لشگر ندارد خزاین خود را که مساوی ده خراج ایران و روم بود بر کشتی ها حمل کرد که بسوی مملکت ایتالیا فرستد تا اگر در جنگ شکسته شود هم خود بدانجانب گریزد از قضا باد مخالف جنبش کرد و عنان كشتي ها بستد و بدانجانب بکنار آورد که فرخان بود؛ پس فرخان هر زر و مال که در آن کشتی ها بود بر گرفت و بدرگاه خسرو فرستاد و شاهنشاه ایران آن را گنج باد آورد نام نهاد

بالجمله فرخان و هر اقليوس از دو جانب بقسطنطنیه در آمدند و فقاس در برابر ایشان لشگر براند و در حمله نخستین شکسته شده ، بشهر قسطنطین گریخت و خود را پنهان داشت . هر اقلیوس و فرخان در آمدند و بر مسند فرمانگذاری جای کردند و فقاس را بیافتند و او را برسوائی در کوی و بازار سیر دادند و رعیت و لشگری همی او را دشنام گفتند، و ازپس آن او را بنز دهر اقلیوس آوردند هر اقلیوس با فقاس خطاب کرد که قیصری تو از بهر آن بود که در حق رعیت ظلم و اجحاف نمانی در جواب گفت اکنون که تو قیصر شدی بهتر از من باش.

بالجمله مملکت روم و آفریقا و تمام اراضی ایتالیا و ممالك تحت فرمان قيصر بدست هر اقلیوس و فرخان افتاد و همه خراج گذار شاهنشاه ایران گشت.

در این هنگام چون دبیران خراج مملکت خسروی پرویز را بشمار آوردند هشت صد کرور دینار زر سرخ بود و خبر فتوحات خسرو پرویز و پراکندگی لشگر او در اطراف ممالك جهان روز دوم ربیع الاخر از سال دوم مبعث پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و آله چنان که در جای خود مذکور خواهد شد بمکه رسید و کافران قریش بدان شادی کردند و گفتند این فالی نیکوست برای آن که بر محمد صلی الله علیه و آله غلبه خواهیم جست چه پیغمبر خود را از اهل کتاب داند و عیسویان نیز از اهل کتابند و پادشاه عجم را مانند ما کتاب نباشد و او را غلبه افتاد.

در این هنگام خدای این آیت بر پیغمبر صلی الله علیه و اله تا بفرستاد: ﴿ لم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي

ص: 266

أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ﴾ (1) یعنی . مغلوب شدند رومیان در نزدیک ترین زمین و ایشان از پس مغلوب شدن زود باشد که غالب شوند در میان سه تا نه از سال ها مر خدای راست امر از پیش و از پس گویند ابوبکر پسر قحافه این آیت بر قریش بر خواند و از میانه ابی خلف سر بر کرد و گفت: این سخن بکذب است .

ابابكر با او پیمان نهاد و مدت را سه سال مقرر داشت که رومیان بر عجم غلبه کنند و چون بنزد پیغمبر آمد و قصه بگفت ، آن حضرت فرمودند که بضع از سه تا نه باشد بدانچه گروگان نهاده افزون کن و مدت را دراز تر بگذار پس ابابکر مدت را بر هفت سال نهاد و چون باز آمد دیگر باره آن حضرت فرمودند ﴿زدفي الخبر (2) وابعد في الاجل﴾ (3) ابابکر نه سال مدت نهاد و گروگان را بر صد شتر کرد. ابن خلف گفت : همانا محمّد صلی الله علیه و آله از دروغ خویش بیم داشت که مدت را دراز نهاد .مع الحديث مملکت روم بر هر اقلیوس و فرخان راست بایستاد و روز تا روز کار هر اقلیوس بالا گرفت و هفت سال فرخان در قسطنطنیه بزیست. آن گاه شبی هر اقلیوس در خواب دید که بر فراز تختی نشسته و مردی دست بسته بر پای تخت اوست ناگاه فریشته از آسمان بزیر آمد و آن مرد بسته را رسن بگردن افکنده پیش داشت و گفت: این تخت پادشاه عجم است که تو بر نشسته و اينك خود پادشاه عجم است هر چه با او کنی روا باشد. پس هر اقلیوس چون از خواب انگیخته شد دل بر آن نهاد که بر پرویز بشورد و آن خراج که بایران می فرستاد باز گرفت و فرخان را از مملکت خویش براند، چون این خبر بخسرو آمد در خشم شد و لشگری در خور جنگ بفرخان و برادر او شهریر سپرد و ایشان را بجنگ ملك روم فرستاد.

و از آن سوی قیصر هفتاد هزار مرد جنگی عرض داده از قسطنطنیه بیرون شد و راه بر فرخان گرفته جنگ به پیوست و لشگر عجم را درهم شکست و گروهی را اسیر

ص: 267


1- سورة الروم 1-2-3-4
2- بر وزن امر : شتر زیاد شیرده.
3- مدت

بگرفت چون هزیمت شدگان بحضرت خسرو آمدند با ایشان عتاب آغازید و فرمود که پادشاه روم و سپاه او چه کس باشند که از او هزیمت شدند و نام بلند ایران را پست کردید؟ او حکم داد تا ایشان را بند بر نهاده بزندان کردند.

و دیگر باره خودساز سپاه کرده آهنگ روم فرمود و قیصر نیز بیرون شده در برابر او صف راست کرد و جنگ در انداخت هم در این حرب رومیان مزدانه بکوشیدند و لشکر پرویز را هزیمت کردند و خسرو نیز از حریگاه فرار کرده تا «دسکره» (1) بگریخت و از آن جا باراضی عراق آمد و از آن سوی قیصر دل قوی کرده بطرف ارمنستان و آذربایجان تاختن کرد و در شهر «ارومی» پیران آتش پرست را در ازای کشیشان بيت المقدس که صدران همی کشته بود عرضه هلاك ودمار ساخت و کنار رود ارس را لشگرگاه کرد و آتشکده شهر تبریز را با آب فرو نشاند و از آن جا باز شده مملکت مصر و شام را مسخر نمود و سلطنت او بزرگ گشت، پس آهنگ ایران نمود و «مندلیج» و کردستان و کرمانشاه و همدان را بگرفت و کار بر پرویز تنگ ساخت چنان که تفصیل آن در ذیل قصه هر اقلیوس مرقوم خواهد افتاد.

مع القصه: خسرو ناچار شده سفرا بر انگیخت و با قیصر کار بر مصالحه کرد و هر اقلیوس بقسطنطنیه باز شد و خبر فتح رومیان را بر عجم خدای در روز بدر بر پیغمبر خویش این آیت فرستاد : ﴿ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ ۚ يَنصُرُ مَن يَشَاءُ ۖ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ لایُخْلِفُ اللّهُ﴾ وعده پس (2) مؤمنان شاد شدند که خدای با پیغمبر و عده خویش راست کرد و کافران را دل بشکست و این نخست ثلمه بود که در دولت عجم راه کرد

بالجمله: از پس آن که در میان دولت ایران و روم نامه صلح نگاشته شد و قیصر برفت ، اختر شناسان و منجمان پرویز را گفتند: یک تن از پشت تو و فرزاندان تو این پادشاهی بر تو تباه کند و آن کس بر بدن نقصانی خواهد داشت

پرویز از این سخن بترسید و حکم داد تا پسران او را در بابل برده در حصاری

ص: 268


1- بفتح دال و کاف و سکون سین: نام سه محل: دهی است در راه خوزستان ، قسمتی در غربی بغداد . قسمتی در شمال بغداد
2- سورة الروم 5 - 6

محبوس بداشتند و هیچ زن نگذاشتند با ایشان نزديك شود تا مبادا فرزندی آورند بدست او پادشاهی از عجم بیرون شود ، و او را بیست پسر بود : اول شیرویه و مادر او مریم دختر قیصر بود و شیرین در نهانی او را زهر بداد و بکشت و خود بانوی بزرگ شد دویم شهریار سیم مردانشاه ، چهارم کورانشاه، پنجم فیروزانشاه ، ششم ابرونشاه هفتم زرا بر دو شاه هشتم شادمان نهم اروندریل دار ، دهم بر دست یازدهم فدل دوازهم فس به سیزدهم جره مرد چهاردهم جره نواد ، پانزدهم راد بهره شانزدهم شیرزاد هفدهم خوانستر هیجدهم چهار بخت ، نوزدهم خرداد بیستم هرمزد و او را دو دختر بود نخستین بوران دخت و آن دیگر آزرمی دخت نام داشت ، اکنون قصه حرب ذی قار گفته آید که از آن جنگ نیز دولت پرویز پستی گرفت ، و سبب این جنگ قتل نعمان بن منذر بود و مادر قصه نعمان مقتل او را و غضب خسرو را بر او بتفصيل مرقوم داشتیم لاجرم از تکرار قلم باز کشیده شد .

بالجمله چون پرویز نعمان را بکشت و این خبر پراکنده شد دختر او که حدیقه نام داشت و بر شریعت عیسی علیه السلام بود برخاسته بدیر هند شد و این هند از اولاد نعمان اکبر بود و مادر او «ماریه» نام داشت و برکیش نصاری بود ، بعضی از مورخین او را دختر نعمان بن منذر دانسته اند و شوهر او را عدی بن حمار که شرح حالش نوشته شد گفته اند و بر خطا رفته اند.

آن گاه که مغيرة بن شعبه از جانب معوية بن ابی سفیان که قصه اش گفته خواهد شد حکومت کوفه یافت و بد بر هند آمده او را بشرط زنی خواستاری نمود .

هند در جواب گفت که من سال هاست در این دیر اعتکاف گزیده ام و سخت پیر شد ام سوگند با صلیب یاد می کنم که اگر در من از جواني يك نشان باقی بودی خویشتن را از تو دریغ نداشتمی و تو را از این خواستاری هیچ در خاطر نیست جز این که در میان عرب سخن کنی که بر پادشاهی مملکت نعمان کامکار شدم و دختر او را در کنار آوردم مغيره گفت سوگند با خدای که چنین باشد و برخاسته روان شد و این شعرها بگفت:

ص: 269

(بیت)

أَدْرَكْتَ مَا مُنْتَهٍ (1) نَفْسِى حاليا *** لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابْنَةَ النُّعْمَان

فَلَقَدْ رَدَدْتُ عَلَى الْمُغِيرَةِ ذِهْنُهُ *** انَّ الْمُلُوكِ (2) نَقِيَّةً الاذهان

يَا هِنْدٍ حَسْبُكَ قَدْ صَدَّقْتَ فامسكى *** فَالصِّدْقُ خَيْرُ مَقَالَةِ الانسان

اکنون بر سر داستان رویم :

حدیقه چون خبر مرگ پدر شنید بدیر هند آمده معتکف گشت و پرویز نامه با یاس بن قبيضة الطائي کرد که در این وقت سلطنت حیره داشت چنان که مذکور خواهد شد و بدو نوشت که اموال و اثقال نعمان بن منذر را که در نزد هانی بن مسعود بامانت نهاده اخذ کرده بحضرت ما فرست و قصه هانی بن مسعود و ودیعت نعمان بن مندر بنزديك او نیز در شرح حال نعمان گفته آمد .

بالجمله: ایاس کس بنزد هانی فرستاد و ابلاغ فرمان پرویز بدو کرد ،هانی در جواب او گفت که اموال نعمان در نزد من بودیعت است و چندان که مرا نیرو در تن باشد در امانت کس خیانت نکنم، ایاس صورت حال بپرویز نگاشت و معروض داشت که هانی سر از طاعت باز تافت و اگر خواهم با او مصاف دهم لشگری در خود جنگ او باید ، زیرا که بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل مردمی کار آزموده و دلاورند و عددی کثیر باشند پرویز چون این بشنید در خشم شد تا خواست از بهر جنگ سپاهی فرستد ، نعمان بن زرعه (3) که سید بنی تغلب بود و بردر پرویز جای داشت عرض كرد كه اينك زمستانست و این هنگام عرب در بادیه پراکنده بود و ایشان را بدست کردن کاری صعب است و هنگام تابستان هانی و قبایل بني عجل و بنى بكر و بني ذهل (4) و جمله بنى شیبان در میان مدینه و بصره بر سر آبی گرد آیند که آن را «ذی قار» خوانند و از آن جا گریز ندارند ، باش تا آن گاه که جمله بیک جا توانی یافت ، خسرو این سخن را بسنده داشت و بهانی کس فرستاد که کار جنگ راست کن تا آن گاه که سپاه بتو آید، اگرچه

ص: 270


1- آزاد کرد
2- صاف و بی آلایش. نام چاهی است نزديك واسط
3- بضم زاء ،چنان که گذشت
4- بضم ذال و سكون تاء

ایاس را جنگ با عرب سخت ناپسند بود که خویشاوندی بودند اما از بیم پرویز سخن نیارست کرد و از پس آن پرویز بقیس بن مسعود نامه نگاشت که سپاه خود را ساز کرده در بلده حيره نزديك اياس شو و در جنگ هانی با وی همداستان باش ، و این قیس نیز سیدی از بنی شیبان بود و در سواد عراق یکی از کارگذاران پرویز شمرده می شد او نیز جنگ عرب را مکروه می داشت ، و هم از حکومت پرویز گریزش نبود، ناچار ده هزار تن از مردم خود فراهم کرده بحیره شتافت ، آن گاه پرویز هامرز شوشتری را که در شمار اعیان عجم بود با دوازده هزار مرد بنزديك اياس فرستاد، و از پس او هرمز خراد را با هشت هزار کس گسیل ساخت ، این جمله در تحت رایت ایاس گرد شدند و درین هنگام هانی و تمامت قبایل در ذی قار مجتمع بودند ، پس ایاس خیمه بیرون زد و لشگر بد آن سوی همی برد

چون این خبر بهانی رسید سران قبایل را طلب کرد و گفت : پرویز این لشگر در طلب زینهاریان نعمان و اموال او بر انگیخت و ایشان چهل هزار مرد مبارزند و ما از ده هزار کس افزون نباشیم ، اکنون رأی شما بر چیست ؟ حنظلة بن ثعلبه که از اکابر شیبان بود گفت اگر همه جان بر سر این کار کنیم گواراتر است که پناهندگان خویش را بدشمن سپاریم پس هانی لشگر بر آورد و ایاس برسید و این هنگام لشگرهای گرد آب فرو داشتند و عجمان را آب .نبود. پس ایاس چاره اندیشیده از چاه قراقر (1) حنو آب بیاورد در روز دیگر از دو سوی صعب شدند و جنگ در انداختند ، مردم عجم کمان بزه کردند و تیر بارانی سخت بنمودند و لشگر عرب را هزیمت کردند هانی زینهاریان نعمان را با اموال او برداشته فرار کرد ، عجمان چون از بی آبی تافته (2) بودند در جای ایشان اقامت جستند و آن آب که در چاه دی قار یافتند بخوردند.

اما از آن سوی چون هانی یک روز برفت و کسی را از دنبال خویش تازان نیافت فرود شد و قبایل را انجمن کرد و گفت: از این راه که در پیش داریم همه در تشنگی

ص: 271


1- بضم قاف اول و کسر قاف دوم و بکسر حاء و سكون نون : نام محلی است نزدیك واسط
2- بر افروخته

جان خواهیم سپرد ، اگر گوئید این مال و مردم را زینهاری را بدین لشگر سپاریم و خویشتن را آزاد سازیم ایشان گفتند حمل این عار نتوانیم کرد، هرگز پناهنده خویش را باز مده که ما باز شویم و دیگر باره حزب کنیم .

پس هم در حال مراجعت کردند و در برابر سپاه ایاس آمده يك روز دیگر تا بشامگاه مصاف دادند ، در این هنگام دیگر آب در هیچ چاه نمانده بود؛ از این روی کار بر لشگر عجم تنگ افتاد، پس ایاس کس بنهانی فرستاد و پیام داد که از سه کار یکی گزیده کن نخست آن چه از نعمان بدست تست بازده و من گناه تو را از پرویز بشفاعت معفو دارم و تو را ایمن سازم ، یا چون شب شود بجائی بگریز که من بهانه کنم که ایشان بگریختند و مرا آگهی نشد که یکجا در رفتند و اگر نه حرب را آرسته باش.

هانی و حنظله و دیگر بزرگان قبایل گرد شدند و گفتند : ما هرگز پیمان نشکنیم و پناهنده باز ندهیم زیرا که تا زنده باشیم از این ننگ نرهیم و اگر بگریزیم این نیز عاری عظیم است و هم بسلامت جان نبریم ، زیرا که یا از عطش بمیریم و اگر نه چون بر بنی تمیم گذر کنیم ایشان کین کهن بیاد آرند و ما را زنده نگذارند ناچار حرب باید کرد ، و رسول ایاس را باز فرستاد که ما جنگ خواهیم کرد زیرا که در جنگ جان داد بهتر است که در بادیه از عطش مردن و در آن شب حنظلة بن ثعلبه آن رسن ها که بدان هودج و عماری بندند قطع کرد تا عرب بدانند که اگر خواهند گریخت، زن و فرزند ایشان بجای خواهند ماند و از این روی حنظله منقطع الوطين لقب یافت، چه و طین آن رسن را گویند که بدان عماری بندند و هم در آن شب هانی چهار صد زره و جوشن بر قوم خویش عطا کرد و چون روز بر آمد هر دو سپاه صف برکشیدند ، و ایاس در قلب جای کرد و میمنه لشگر را به ها مرز شوشتری داد و هرمز خراد را در میسره بداشت.

آن سوی هانی در قلب لشگر جای گرفت و زید بن قاسم شیبانی را که مهم تر بنی بکر بود بر میمنه باز داشت و حنظلة بن ثعلبه را که سید بنی عجل بود بر میسره بر میسره کرد، پس اول کس ها مرز اسب بزد و بمیدان آمد و مرد طلب کرد و ندا در داد که مرد بمردی یزید بن مسهل از میسره هانی گفت: «ما تقول هذا لكلب؟» یعنی چه می گوید این سگ گفتند گوید «رجل برجل» گفت «قَد اَنصَفَ و عَدَلَ » یعنی: انصاف داد و عدل کرد.

ص: 272

پس مرید بن حارث البشکری که مردی دلاور بود در برابر او بیرون شد و با او لختی بگشت و تیغی بر کتف ها مرز بزد و او را بکشت و لفظ ها مرز بزبان پهلوی آن بود که برخیز و لفظ هانی بزبان پهلوی بمعنی بنشین باشد و پرویز این نام را بفال زد و از این روی او را بجنگ هانی فرستاد چنان که در کتاب «الفال» که مر عجمان راست و هر فال زده اند بدان نگاشته مرقوم است.

اما این فال پرویز را راست نیامد و عرب قتل ها مرز را بفال نيك گرفتند و آن روز را تا بیگاه مصاف دادند و مردم عجم سخت تشنه بودند و آن روز را دل بر صبر نهادند و شبانگاه هر دو لشگر فرود شدند قیس بن مسعود که در خدمت ایاس بود در نهانی دل با هانی داشت و کس بدو فرستاد که من قرابت شما را از دست نگذارم و خواهم که ظفر شما را باشد، اما از بیم پرویز بجانب شما نتوانم آمد؛ اگر گوئید هم امشب فرار کنم و اگر نه فردا در صف جنگ بگزیزم تا ایاس و عجم نیز شکسته شود. هانی و حنظله شاد شدند و گفتند: نیکو تر آنست که از صف جنگ روی بر تابید او دل قوی کردند و روز دیگر حنظله زید بن حیان را که یکی از بنی بکر بود پانصد مرد بداد و او را کمین باز گذاشت آن گاه هانی و حنظله با سپاه خویش گفتند: شنیده ایم از عرب پیغمبری برخاسته و او محمّد نام دارد، هر که نام او برد حاجت روا کند و چون راه گم کند و این نام بخواند راه بیابد شما در این حرب نام او علامت کنید و همی گوئید: «محمّد معنا والنصر لنا». و با مداد جنگ در انداختند و بر لشگر عجم بردند و آن پانصد تن نیز از کمین بیرون تاخته همه هم آوار گفتند : محمّد معنا والنصر لنا پس قیس بن مسعود چنان که گفته بود، پشت با جنگ کرده روی بهزیمت نهاد و عرب از دنبال او بگریختند و ایاس یک تنه در میدان بماند.

لشكر عجم چون آن بدیدند دل شکسته شدند و سخت تشنه بودند ناچار هزیمت گشتند، عرب تیغ در ایشان نهاده همی بکشتند چنان که بیش تر از ایشان مقتول گشت .

و این واقعه از پس هجرت پیغمبر صلی الله علیه و اله بود آن حضرت در مدینه جای داشت، ناگاه

ص: 273

جبرئیل فرود شد و سلام داد و عرض کرد که عرب بنام تو بر عجم غلبه جست و دشت ذي قار و آن حرب و شکستن عجم را بنمود آن حضرت فرمود : درسه کرت ﴿:اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ هَذَا أَوَّلِ يَوْمِ انْتَصَفْتَ الْعَرَبِ مِنْهُ مِنَ الْعَجَمِ وَ بِاسمى نَصَروا﴾. یعنی: این نخست روز بود عرب از عجم داد بستند و بنام من نصرت .یافت آن اصحاب که در حضرت پیغمبر صلی الله علیه و اله حاضر بودند آن روز و آن ساعت بنوشتند و صورت جنگ را چنان که فرمود مرقوم داشتند و چون جماعت عرب و مردم هانی بمدینه آمدند و پرسش نمودند آن قصه را چنان یافتند که آن حضرت خبر داد مع القصه : چون در جنگ مردم عجم شکسته شد، ایاس نیز بگریخت و همچنان گریزان بدرگاه پرویز آمد و قصه جنگ باز گفت و مكشوف داشت که عرب بنام محمّد صلی الله علیه و اله جنگ همی کرد پرویز در خشم شد و از آن گاه کین آن حضرت را در ضمیر ،گرفت و دیگر او را مجال نیفتاد که عرب را کیفر تواند کرد و هر علامت که از پیغمبر صلی الله علیه و آله دید و شنید بر خصمی بیفزود و چنان که در زمان او نیز دو نوبت ایوان مداین بشکست و در هر نوبت پانصد هزار درم سیم خالص بتعمیر آن رفت و آن پل را که در کنار مداین بود نیز دو نوبت آب ببرد و منجمان او را گفتند که این علامت باشد که چیزی از نو پدید آید

و از پس آن روزی در سرای خویش یک تنه نشسته بود ناگاه فرشته خدای را دید که بر او در آمد و او را چوبی در دست است، پس پرویز را گفت : این محمد صلی الله علیه و آله که توکین او در دل نهادی برحق است اگر بدو ایمان آری ایمن باشی و اگر نه دین و دولت تو چنان بشکند که من این چوب را شکستم و آن چوب را بشکست و این فرشته دو نوبت بر و اظاهر شد و او را براه راست دعوت نمود و مفید نیفتاد و همه روز کارهای زشت و ناپسندیده را رونق داد و طریقت ظلم و جور پیش گرفت و بر اخذ مال حريص گشت و فرخ زاد را بر گماشت تا هر کرا در مملکت صاحب اندوخته و دفینه دانست آن مال از او بشکنجه و عذاب بگرفت و پرویز از آن گنج ها بیندوخت و جز فرخزاد کسی را نزديك او بار نبود و اگر کسی بدو بار یافتی هم فرخ زاد برای او رخصت حاصل کردی مردم از جان و مال خویش بترسیدند و دل از او بگردانیدند و گر از که از طرف خسرو حفظ و حراست حدود روم داشت بر خویشتن ایمن نبود لشگری که ملازم رکاب داشت کوچ

ص: 274

داده باراضی روم در رفت و بقیصر نامه کرد که مردم ایران دل از خسرو بگردانیدند اگر بدین سوی لشگر فرستی این مملکت را بآسانی بدست کنی، هر اقلیوس بسخن گراز دل قوی کرده تسخیر ایران را تصمیم عزم داد و لشگرهای خویش را از هر جانب بخواند و آهنگ ایران کرد و از آن سوی فرخ زاد با آن قربت که با خسرو داشت هم از خوی او نفور بود و روان می داشت که ظلم او این گونه در مملکت گسترده باشد، لاجرم در نهانی اگر از همداستان شد و او را در این مخالفت تحریض همی نمود اما خسرو چون بشنید که قیصر بفتنه گراز شیفته شده و آهنگ ایران نموده با بزرگان درگاه شوری افکند و حیلتی اندیشید، پس نامه بگراز نوشت که تدبیری نیکو کردی از این که قیصر را بطمع ایران انداختی و او را بدین جانب آهنگ دادی، اکنون باش تا قیصر برسد ما نیز با سپاهی برگ در می رسیم، آن گاه که از دو سوی صف جنگ راست شد ما از پیش روی تیغ در رومیان می گذاریم و تو از قفای ایشان بیرون شده هیچ دقیقه از قتل فرو مگذار تا آن کین کهن که قیصر در دل داریم بازجوئیم ، و آن نامه را برسولی داد تا بر بازوی خویش بربست و گفت: بشتاب و چنان برو که در کنار لشگر گاه قیصر در آئی و بدست مردم او گرفتار شوی و این نامه از تو بستانند.

پس رسول راه پیش گرفت و همه جا بکنار لشگرگاه قیصر آمد ، مردم، قیصر او را بگرفتند و بیم دادند و آن نامه بستدند و بنزديك قيصر بردند. چون هر اقلیوس آن نامه بخواند عزیمت بگردانید و راه قسطنطنیه پیش گرفت و گراز را پیام داد که مردی زشت کیش بوده که بحیلت خواستی ما را گرفتار خسرو کنی و خدای این راز بر ما مكشوف داشت.

مع القصه : خسر و بدین تدبیر شر قیصر را از خود بگردانید، اما مردم ایران را نه چندان رنجه کرده بود که بدین پیوند هاثلمۀ ملك مسدود شود نخست آن بیست هزار تن سپاه عجم را که از قیصر هزیمت شدند چنان که گفته شد با سرهنگان در محبس می داشت و هر روز چهار تن و پنج تن از ایشان می کشت و خویشان آن جماعت در مملکت پراکنده و پریشان بودند و فرخ زاده همچنان بقایای خراج بیست ساله و سی ساله بسختی اخذ می فرموده فرزندان او در زندان جای داشتند و با هیچ زن نزدیکی نتوانستند کرد

ص: 275

تا مبادا پسری بوجود آيد كه ملك عجم از دست او بشود. شهریار از غایت احتیاج شکایت بشیرین فرستاد و از او چاره جست و شیرین را کنیزکی سیاه بود که حجامی توانست کرد او را جامه مردان در پوشید به بهانه حجامی نزد شهریار فرستاد و با او همبستر گشت و آن سیاه، بار گرفته پسری آورد ، شیرین او را یزدجرد نام کرد و از بیم آن که خسروش تباه کند از مداین بیرون فرستاد تا در یکی از قری او را بپروردند ، و چون پنج ساله شد باز آوردند، و هم چنان او را شیرین پوشیده می داشت تا روزی خسرو دریغ همی خورد که فرزندان را از زنان دور بداشتم و نسل خود را قطع کردم شیرین گفت: اگر خواهی از فرزند زادگان تو پسری بنزديك تو آرم! خسرو شاد شد و گفت : آن کجا باشد؟ شیرین یزدجرد را حاضر کرد و قصۀ او را باز نمود و گفت : اينك وی را خود خوانده ام .

خسرو یزدجرد را در کنار خود نشاند و سخن منجمان را بخاطر آورد که گفته اند : آن کس از فرزندان تو ملک عجم را تباه کند که در بدن نقصان دارد ، پس بفرمود یزدجرد را عریان ساختند و همه اندام او را درست یافت جز این که در زانوی چپ نقصانی داشت ، پرویز گفت : این آن کس است که مرا از وی حذر باید و او را در ربود که بر زمین زده پست کند و هلاك سازد، شیرین پیش شد و یزدجرد را بگرفت و گفت اگر بر این کار قضا رفته است تو نتوانی دفع کرد، پس خسرو بفرمود که وی را از قصر من بیرون بدارید که دیگر چشم من بر وی نیفتد ، و شیرین او را بسواد (1) فرستاد و خسرو از آن پس کار بر پسران تنگ تر گرفت و ایشان را در بابل محبوس بداشت، و دیگر در سال سی و ششم سلطنت خوبش پرویز را از منجمان پرسش رفت که روزگار من چگونه بسر شود؟ گفتند: مرگ تو بدست امیر نیم روز زابلستان خواهد بود ، پرویز از مردانشاه بترسید ، چه در آن هنگام فرمانگذار نیم روز زابلستان مردانشاه بود. پس بدو منشوری فرستاد که سپاه زابل را در جای بگذار و خود بحضرت شتاب که مرا با تو کاری افتاده مردانشاه چون نامه بخواند بی توانی بدرگاه آمد و پرویز از مردم شرم داشت که بیگناه او را مقتول سازد ، پس حکم داد تا دست راستش ببریدند

ص: 276


1- عراق عرب

مردانشاه آن دست بریده را در کنار خویش نهاد و سه روز بگریست و هیچ نخورد و نیاشامید روز سیم پرویز مال و خواسته (1) فراوان بدو فرستاد و عذر بخواست و گفت این حکمی از قضا بود و برفت و من دانم ترا هیچ گناه نبوده و از این پس ترا چنان بدارم که خشنود باشی مردانشاه گفت: مرا يك حاجتست اگر روا كنى من خوشدل باشم . پرویز گفت : حاجت تو بر آرم پس مردانشاه خسرو را سوگند داد و از او عهد بستد و موبد موبدان را گواه گرفت ، آن گاه گفت حاجت من آن باشد که مرا زنده نگذاری چه مرگ از این زندگی خوش تر است. خسرو ناچار او را بکشت و مردانشاه را پسری بود که هرمز نام داشت چندان که پرویز خواست او را بجای پدر نصب كند و ملك زابل را بدو بدهد رضا نداد و از خدمت سلاطین توبت جست و مردم عجم از خسرو شکسته دل شدند و بدین گونه روزگار بگشت تا سال سی و هشتم سلطنت خسرو فرا رسید و این مطابق بود با سال ششم هجرت پیغمبر صلی الله علیه و آله از مکه بمدینه و در این سان آن حضرت نامه ها بسلاطین اطراف جهان بفرستاد و ایشان را با سلام دعوت نمود، چنان که تفصیل آن انشاء الله تعالی در کتاب ثانی مرقوم خواهد شد، از جمله نامه بخسرو پرویز نگاشت و آن را بدست

عبدالله بن خدافة السهمی (2) بدرگاه وی فرستاد و بر سرنامه نوشت.

﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ برويز بْنِ هُرْمُزَ . أَمَّا بَعْدُ فانّى احْمَدِ اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ الَّذِى أَرْسَلَنِى بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً الَىَّ قَوْمٍ غَلَبَهُمُ السَّفَهِ وَ سَلْبُ عُقُولُهُمْ وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هادى لَهُ انَّ اللَّهَ بَصِيرُ بِالْعِبادِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ أَمَّا بَعْدُ فاسلم تُسْلِمَ أَوْ ائْذَنْ بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ لَمْ تعجزهما﴾

چون عبدالله این نامه بدرگاه پرویز آورد و بدو مکشوف داشت، او را خشم بگرفت و گفت این بنده من کیست که نام خویش را بر فراز نام من رسم کرده ؟ و آن نامه را بدرید و عبدالله را خوار کرده از پیش براند و منشوری ببادان نگاشت که در این وقت سلطنت یمن داشت چنان که مذکور شد ، و حکم داد که دو تن مرد دانا بمدینه فرست تا این مرد که دعوی پیغمبری کند و من نامه کرده بند بر نهند و بنزديك من آرند و اگر سر از فرمان بتابد سپاهی در خور جنگ بسوی مدینه کوچ ده

ص: 277


1- روما ز ل
2- بضم حاء

و آن بلده را در پای پیل پست کن و سر آن مرد را از تن دور کرده بدرگاه مافرست، چون نامه ببادان رسید دبیر خود را که « بابویه» نام داشت باتفاق خر خسره که نسب از عجم داشت روانه مدینه فرمود و نامه خسرو نیز بدیشان داد و گفت : محمّد صلی الله علیه و آله را بگوئید که اگر بفرمان پرویز سر در نیاوردی بر من واجب شود که سپاه بمدینه آورم و آن شهر را ویران کنم و این رسولان بمدينه آمده بنزديك پيغمبر شدند و پیغام بادان بگذاشتند و ایشان موی زنخ (1) سترده (2) و سبلتها (3) دراز کرده داشتند ، آن حضرت فرمود: چرا این چنین باشید ؟ گفتند: خدای گان ما بر این است و ما بر آن باشیم که خدای گان ما باشد. آن حضرت فرمود . ﴿ أَمَرَنَا رَبِّى انَّ أَقُصُّ الْمَشَارِبِ وَ نَعْفُو اللِّحْيَةِ﴾ يعنى: خداى من مرا فرمود که سبلت را بسترم و ریش را بگذارم پس ایشان را بخانه سلمان فرود آورد و خورش و علف مقرر داشت و کافران بدان شاد شدند که شاهنشاه ایران نام محمّد را از جهان براندازد و ما را آسایش بدست شود.

بالجمله شش ماه آن رسولان هر روز بنزديك پيغمبر صلی الله علیه و آله آمدند و جواب سخن بادان را طلب کردند و آن حضرت ایشان را برفق و مدارا بداشت، آن گاه ایشان روزی آغاز تنگ دلی نهادند و گفتند: دیگر ما را نیروی زیستن نباشد ، هم م اکنون یا گوش بر فرمان دار یا ما را جواب گوی تا باز شویم آن حضرت فرمود : ﴿ انَّ رَبِّى عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ قَتَلَ رَبِّكُما سلّطه اللَّهُ عَلَيْهِ ابْنُهُ شِيرَوَيْهِ حَتَّى قَتَلَهُ الْبَارِحَةَ﴾ يعنى: پروردگار من پروردگار شما را بکشت و شیرویه پسرش را بر او مسلط کرد تا در شب او را هلاك ساخت ، اکنون بادان را بگوئید که اگر طریق اسلام گیری این پادشاهی بر تو بپاید و اگر نه این ملک از دست تو بشود و دين من ممالك تر افرا گيرد و کمری که مقوقس چنان که گفته خواهد شد بدان حضرت هدیه کرده بود به خرخسره بخشید و آن کمر از سیم زر اندود بود و از این روی مردم یمن ، خر خسره را ذو المفخره لقب کردند و تا اکنون اولاد او را بدین نام خوانند .

بالجمله : خر خسره و با بویه آن حدیث را تاریخ نهادند و از مدینه بیرون شده

ص: 278


1- چانه مقصود ریش است
2- تراشیده
3- سبیل

بدرگاه بادان آمدند و آن قصه بگفتند بادان گفت : روزی چند نباشیم اگر محمد صلی الله علیه و آله این سخن راست گفته است. او پیغمبر خدایست، بدین او بگرویم و اگر نه آن چه پرویز فرمود چنان خواهیم کرد. روزی چند بر نگذشت که نامۀ شیرویه ببادان آمد که پرويز عرضه هلاك شد، اکنون پادشاهی مراست و از مردم بنام من بیعت بستان و آن مرد را که در مدینه دعوی پیغمبری کند از جای مجنبان ، بادان روز قتل پرویز را با آن چه پیغمبر خبر داده بود برابر یافت، پس ایمان آورد و آن رسولان نیز مسلمان شدند . اکنون بر قصه پرویز و قتل او باز شویم. همانا پرویز از پس قتل مردانشاه همچنان کار بر بدخوئی می راند هرمز بن خراد برزین که در حضرت او وزیر بود او را بدان کارها سرزنش کرد و خواست او را براه عدل بدارد، پرویز بر او خشم گرفت و او را بکشت و بر مؤبدان نیز دل بد کرد که چرا سخن ایشان در نزد مردم استوار است و ایشان را در مملکت مکانتی باشد و آن جماعت دا عرضه هلاک ساخت ، در این وقت بزرگان عجم فراهم شده بدرگاه پرویز آمدند و معروض داشتند که این بیست هزار مرد لشگری تا چند زیر بند خواهند فرسود؟ ایشان را معفو بدار و اگر نه هزار مرد از ایشان سرهنگانند بر آن جماعت رحم فرمای و از بند رهاکن پرویز سوگند یاد کرد که هیچ کس را رها نکنم و همه را با تیغ بگذرانم ، پس بزرگان ایران در کین خسرو یک جهت شدند و فرخ زاد را گفتند تو نیز با خسرو مباش که خوی دیوانگان یافته و روزی آید که تو را نیز از میان بر گیرد و هم او را با خود همداستان ساختند و با شهریر رأی زدند و بر آن که شیر وی را بسلطنت بردارند، پس یک بار بر شوریدند و نیمه شبی زندان ها بشکستند و آن بیست هزار تن محبوس را بر آوردند و قانون پادشاهان عجم آن بود که هر شب پاسبانان بر لب كوشك (1) ایشان تا بامداد همی ندا در دادند و نام پادشاه بر زبان راندند در آن شب امیر پاسبانان ایشان را گفت ، نام پرویز را بیفکنید و پادشاهی را بنام قباد کنید چه از اصل نام شیرویه قباد بود.

پس پاسبانان بانگ همی برداشتند که شاد باد ملك قباد شاهنشاه ایران، سحرگاه که خسرو از خواب انگیخته شد ، دانست که از پادشاهی معزولست و سلطنت شیرویه

ص: 279


1- قصر

را داده اند، لاجرم با كنيز كان ببام كوشك بر آمد و بفرمود : او را از دیوار فرو گذاشتند و پیاده بگریخت و از شهر بیرون شده بیکی از باغ های خویش مخفی گشت ، اما از آن سوی فرخ زادتخوار را با جمعی از بزرگان فارس ببابل فرستاد تا شیرویه را از بند بر آرند چون تخوار بزندان رفت و او را گفت برخیز و كار سلطنت بیارای شیرویه گفت : من بی اجازت خسرو از زندان بیرون نشوم تخوار در جواب گفت : از این گونه سخن مکن که شما بیست برادرید ترا بکشند و دیگری را بسلطنت بردارند شیرویه ناچار شده از زندان برآمد و لشگریان ، او را بیاوردند و بر تخت سلطنت جای دادند و چندان که اندر كوشك خسرو را بجستند نیافتند ، اما از آن سوی خسرو نیم روزی اندر باغ گرسنه بماند و او را زر نبود ناچار باغبان را گوهری داد که در بازار فروخته نان و گوشت بیاورد و آن باغبان را با گوهر در بازار بگرفتند و گفتند: این گوهر جز از خسرو نتواند بود و او را بنزد شیرویه آوردند و پادشاه او را بیم قتل داد تا نشان خسرو بگفت و آن باغ را بنمود . پس شیرویه بفرمود : سی صد سوار کرد آن باغ را فرو گرفتند تا خسرو را گرفته بكوشك اندر آرند. خسرو سر بفرمان در نیاورد و کمان خویش را بزه کرده با ایشان بجنگ در آمد، سواران را که روزگار در بندگی او بپای شده بود دل نداد که با او در آویزند، گریبان ها چاك زدند و بدرگاه شیرویه باز شدند . شیروی خود برخواست و بدان باغ آمد و در برابر خسرو زمین ببوسید و عرض کرد که دل مردم یک باره از تو رنجه شده است ، صواب آنست که بگوشه اعتکاف گزینی ، و خسرو را برداشته بشهر در آمد و او را در سرای پادشاهانه در آورد و پاس حشمت او بداشت و بکمال جلالتش جای داد و جایگاه او را فرش زربفت بگسترد و خوان زرین و خورش شاهانه برار است و از پدر عذر خواست که من در طلب ملك نبودم بلکه این پادشاهی بسختی مرا دادند و من از آن پذیرفتم که پادشاهی از این خاندان بدر نشود. این بگفت و برفت، اما مردم چنان پنداشتند که شیروی خسرو را خواهد کشت ، چون روزی چند بگذشت و هم او را زنده یافتند فراهم (1) شده بدر گاه شیروی

ص: 280


1- جمع شده

آمدند و گفتند ، چرا خسرو را زنده گذاشته ؟ هم اکنون او را بکش و اگر نه اين ملك باز او را دهیم تا ترا بکشد، کار بر شیروی تنگ شد و سه روز مهلت خواست ، گفتند پس او را بزندان فرست که دو پادشاه در يك كوشك نگنجد ، شیروی ناچار شده بفرمود او را بر اسبی بر نشانند و بافته بر سر او فرو پوشند و سرهنگی را فرمود که «کلینوش» نام داشت او را با هزار سوار برداشته بخانه ماه اسفند بیاورد و محبوس بدارد .

پس خسرو را بر نشاندند و همچنان سر پوشیده او را همی بردند ، چون بیازار کفشگران عبور کردند مرد کفشگری بدانست که او خسرو است که چنانش برند ، او را دشنام گفت و کالبدی که بر کف داشت بدو انداخت چنان که بر سر خسرو آمد کلینوش چون آن بدید عنان برتافت و گفت : ای سگ ، تو چه کس باشی که ملوك را سقط گوئی و کالبد (1) پرانی! و تیغ بزد و سرش را از تن دور کرد و پرویز را بخانه ماه اسفند برده بنشاند و خود بر در بنشست و شیروی از بهرش بساط ملکانه بگسترد و خورش شاهانه بفرستاد چون روز میعاد برسید مردمان گرد شدند و شیروی را گفتند اگر پادشاه توئی پس خسرو کیست ؟ بفرمای تا او را بقتل آرند و اگر نه اجازت ده تا او را بپادشاهی بر گیریم.

شیروی گفت : امروز دیگر مرا زمان دهید تا او را پیغام فرستم و گناه او را بر او بر شمارم ، پس شیرویه پسر هرمز بن خرادبر زین که مهتر دبیران بود و «اسفاد خسیس» نام داشت طلب کرد و گفت: برو با پرویز بگوی این بد از تست که بر تو رسید و خدای تو را بی گناه تو بگرفت و پادشاهی از تو بستد «نخست» پدر را کور کردی و بکشتی و از آن پس ما که فرزندان تو بودیم بزندان افکندی و از نسل باز کردی ، «سیم» آن که بیست هزار مرد را بزندان افکندی و همی خواستی آن جمله را مقتول سازی بگناه آن که در جنگ هزیمت شدند اگر خدای ترا نصرت نداد ایشان را چه گناه بود در شریعت ملك آن بود که دیگر باره اسب و سلاح دهی و بجنگ فرستی ، چهارم ، زندانیان را هر روز پنج و شش تن کشتی آن جماعت را ذلت زندان بس بود دیگر این همه بیم نبایست داد و قلوب را چندین خوار نباید داشت ، «پنجم» زر و مالی که بهرام چوبین بخراج بر

ص: 281


1- بضم باء : غالب

گرفته بود دیگر باره از مردم بستدی و اندوخته های مردم را اخذ کرده گنج «ششم» چندین هزار زن آزاد اندر كوشك خويش باز داشتی و ایشان را از فرزند زادن بازگرفتی و خویشتن را با شیرین که کنیزکی بود مشغول نمودی، «هفتم» مردی ظالم بر رعیت بگماشتی تا بقایای خراج بیست ساله ساله و سی بستد و مردم را بزخم شکنچه عذاب کرد «هشتم» چوب صلیب را که آیت تو و فرزندان تو نبود از روم بیاوردی و باز ندادی تا چندین فتنه از آن برخاست و در دولت ایران زیان آورد «نهم» يزد جرد پسر شهریار را بیگناه خواستی کشتن و شیرین او را از کید تورها ساخت ، «دهم» نعمان بن منذر را از بهر آن که دختر بتو نداد بدروغ دبیری بکشتی و حق او را نشناختی و پدران او را با پدران ما نیکوئی ها رفته بود چنان که قصه بهرام گور و دیگر پادشاهان گذشته بر این گفته گواه است اکنون اگر حجتی بر این کردار ها داری بگوی تا من مردم را بیاگاهانم و ترا از کشتن برهانم .

اسفاد خسیس بدر زندان پرویز آمد و کلینوش را گفت : از شیروی پیام آورده ام بدرون شو و از پرویز دستوری بخواه تا در آیم و پیغام خویش بگذارم . کلینوش در قصه بگفت ، پرویز فرمود ، اگر پادشاه شیروی است مرا حاجت بکار نیست هر که خواهد گو در آید و اگر منم ، پس شیروی کیست ؟

بالجمله رسول را بار داد تا در آمد و اسفا خسیس در حضرت بسجده رفت پرویز او را گفت سر برگیر و او سر بر گرفت ؛ در این هنگام یکی آبی (1) پرویز در دست داشت آن را بر بالش نهاد و بر آن تکیه کرده بود و چون خواست راست بنشیند آن آبی از بالش بزیر افتاد و از مصلی در گذشت و بساط را نیز در نورديد و بخاك افتاد ، رسول آن آبی را بر گرفت وخاك از آن بسترد و نزديك پرویز نهاد و پرویز چون آن را بفال بد گرفت فرمود : دور کن این آبی را از من و رسول را فرمود تا بنشست و خود سر فرو افکند ، و پس از دیری سر بر آورد و گفت، چون روزگار دیگرگون شد ، هیچ حیلت سود نکند ، من آبی را بفال کرده بودم و مرا چنان نمود که این پادشاهی بر من نپاید و از فرزندان من نیز در گذرد و بدست آنان افتد که از اهل بيت ملك نباشند ، پس فرمود

ص: 282


1- به

پیغام های خویش را بگذار و اسفاد خسیس آن چه از شیرویه شنیده بود بگفت . پرویز فرمود : با شیروی بگوی ای مسکین کوته روزگار مرا بدان چه کرده ام هر يك را حجتی روشن باشد و اگر هم حجتی نباشد ترا نباید گناه من نمودن ، آن کس تواند گناه کس بر شمردن که خود از گناه پاك باشد و هیچ کس معصوم نیست . اما آن که نخست از پدرم هرمز سخن کردی هنوز من مادر تو را بزنی نیاورده بودم که بهرام چوبین بنام من درم زد و پدر را از من رنجه ساخت و من بگریختم و هنوز در آتشکده بعبادت بودم که هرمز را نابینا ساختند و چون بیامدم پادشاهی او بر تباهی بود و چون آهنگ روم کردم خالان من بی آگهی من باز شدند و هرمز را کشتند و آن گاه که دست یافتم بندوی و بسطام را بخون پدر کشتم و اهل بیت ایشان را از مملکت بیرون کردم و این که گفتی فرزندان خود را در حصاری باز داشتم از بهر آن بود که ادب آموزید و کار لهو و لعب نکنید تا پادشاهی را شایسته شوید، و این که شما را از زنان دور بداشتم برای آن بود که منجمان مرا گفتند که از پشت فرزندان تو پسری آید که عجم از دست او بشود ، نخواستم تا من زنده باشم آن نسل با دید آید و در میلاد تو نیز مرا گفتند که در سال سی و هشتم پادشاهی من در روز آذر و ماه آذر این بار ماهی از من تو بگیری و هم ملك هندوستان مرا نامه کرد و هدیه فرستاد و احوال فرزندان مرا يك بيك نوشت و بنمود كه تو اين ملك بگیری و آن نامه ها را من خاتم بر نهادم و بشیرین سپردم اگر خواهی بگیر و بخوان ، و دیگر علامت ها نیز مرا بدست بود و ترا آگاه نکردم و نکشتم از این روی که شفقت پدری مانع افتاد ، و با خود اندیشیدم که بدان چه قضا رفته است گریز نباشد و این که گفتی: بیست هزار تن را بزندان باز داشتم از بهر آن بود که من ایشان را نام و نان دادم که روز حاجت بكار من باشند و آن جماعت حق من نشناختند و روز جنگ هزیمت شدند و در شریعت سلطنت خون ایشان حلال شد و موبدان برخون این جمله رقم دادند. اگر خواهی بگیر و مطالعه کن و این که زندانیان را معفو نداشتم از بهر آن بود که تاکسی را قتل واجب نشدی من او را بزندان باز نداشتم جریده گناه هر يك بدست است و هر روز که در قتل ایشان تاخیر افکندم این خود فضلی

ص: 283

بود و تو نیز نام آن مردم را در جریده لشگریان رقم مکن که از ایشان سودی نخواهی یافت و این که گفتی : خراج بستدم و گنج ها اندوختم ، دانسته باش که مملکت بی سپاه نتوان داشت و سپاه بی زر و مال نتوان فراهم کرد و چون پادشاه را گنج و مال فراوان باشد ، سپاهیان بدان پشت قوی دارند و دل گرم باشند و سلاطين جهان بيم ناك شوند؛ و بدان پادشاهی طمع نه بندند ، تو نیز آن گنج ها نیکو بدار که در روزگار بسیار بدست شده و تو آنچنان گنج ها نتوانی اندوخت ، زیرا که تو را آن نیروی نیست و آن مدت نیز نخواهی یافت و این که گفتی زنان در سرای خویش بسیار گرد کردم و بدیشان نرسیدم ، من ایشان را چندان خواسته و مال بدادم و چنان بداشتم که هرگز یاد هیچ مرد هرگز نکردند و شیرین را گفتم تا هر سال ایشان را انجمن کرد و هر که از آن جمله شوی خواستی جهاز کردم و بشوی دادم و هیچ کس از سرای من نخواست بیرون شدن و این که گفتی خراج بیست ساله و سی ساله طلب کردم، این خراج انوشیروان نهاد و زمین ها را مساحت کرد و خراج بيت المال راست و بر رعیت واجب باشد و پادشاه بی خراج نتواند بود و این خود برضای رعیت نهادند ، و از این روی آن را خرج همداستانی نام کردند و بدانخانه که خراج فراهم شد سرای شمرده گفتند، پس هر رعیت که آن را باز گیرد بروی عذاب و عقوبت واجب شود و اگر کار داران چیزی افزون بر گرفتند و ستمی کردند آن گناه بر من نباشد زیرا که من بر درگاه خویش دو سرای بزرگ کردم و آن را سرای داد نام نهادم و در هر ماه يك نيم روز در آن جا بنشستم و حاجب برداشتم تا هر که خواهد بی مانعی با من گفت و شنود کند ، پس اگر کسی ستمی دید و مخفی داشت خود بر خویشتن ستم کرده ، و این که گفتی چوب صلیب را بقیصر نفرستادم از بهر آن بود که رومیان فرمانبردار ما باشند و چون آن چوب بیابند بر ما چیرگی کنند در معنی این گروگانیست از مردم روم تو نیز آن را نگاه بدار، و این که گفتی یزدجرد شهریار را خواستم کشتن، براي آن بود که منجمان مرا گفتند که از فرزند زادگان تو آن کس این ملک تباه کند که بروی نقصانی بود ومن آن نقصان در یزدجرد یافتم و خواستم او را بکشم، همانا فرزندی از او شو متر نیابد

ص: 284

كه ملك چندین هزار ساله عجم بدست او ناچیز شود و شما نیز مکروه شمارید او را و هر کجا بیایید مقتول سازید و این که گفتی نعمان را بکشتم و حق او نشناختم این قتل از بهر زنی و دروغ دبیری نبودر آن گاه که من بروم همی شدم راهبی با من دوچار شد و آن چه تا امروز بر من همی رود جمله را بر شمرد و گفت: اين ملك از خاندان تو بدست مردی بزرگ از عرب افتد و نام او را نگفت و من اندر عرب از او بزرگ تر ندانستم و او را از بهر صيانت ملك بكشتم و آن جا كه حراست ملك بايد کردن هیچ حقی را مقداری نماند و این همه من در شریعت ملك كردم و چون ترا نادان یافتم بر تو مکشوف داشتم و اکنون غم تو دارم که مرا بکشی و از پادشاهی من بر نخوری ، زیرا که در جمیع مذاهب آن پسر که پدر را بکشد میراث او بروی حرام ،باشد پس ميراث من با تو وفا نخواهد کرد و تو کم زندگانی خواهی بود.

چون سخن بپای شد اسفاد خسیس باز آمد و آن سخن ها يك يك با شيرويه بر شمرد و حدیث آن آبی نیز بگفت شیرویه را اندوه بگرفت و سخت بگریست آن گاه مردمان را انجمن کرد و گفت تا آن جواب و سؤال را رسول برایشان عرضه داشت ، پس بفرمود که هر خطائی که ما بر خسرو گرفته ایم هر یکی را حجتی روشن بدست دارد، لاجرم قتل او روا نباشد.

مردم این سخن نپذیرفتند و گفتند دو پادشاه در يك شهر نتواند بود هنوز مردمان بیش تر او را بپادشاهی خواهانند اگر تو او را زنده بگذاری روزی چند بر نگذرد که مردمان دو بهره شوند و با هم در آویزند، اکنون او را بکش یا تخت و تاج را وداع گوی دانی که چون پرویز بتخت شود ترازنده نگذارد؛ ناچار شد و سرهنگی را بفرمود که برو و پرویز را هلاك كن آن مرد با سلاح بیامد و لختی در نزد خسرو بایستاد پرویز با او گفت باز شو که مرگ من بدست تو نیست و تو نتوانی مرا کشت و باز شد و بنزد شیری آمد و مردمان همچنان انجمن بودند شیروی یکتن دیگر را فرستاد او را نیز پرویز چنین گفت در این هنگام شیروی پسر مردان شاه بگفت که برو پریزدا بکش و او را «مهر هرمز» نام بود چون پرویز او را دید گفت بیا که حق تست زیرا که منجمان مرا گفتند

ص: 285

که کشنده تو از ولایت نمی روز باشد و من چنان دانستم که او مردان شاه است و او را نکشتم و ندانستم تو خواهی بود اینک من پدر تو را کشته ام و هر کس کشنده پدر را بکشد حرامزاده ،باشد پس مهر هرمز پیش شد و پهلوی خسرو را چاك زد و نزد شیروی آمد و گفت: خسرو را بکشتم و آن سخن ها بگفت .

سپاه او را تحسین فرستادند و از نزد او بیرون شده نوزده برادر او را در زندان سر بریدند تا مبادا روزی یکی از ایشان بر تخت نشیند و خون پدر باز جوید و شیروی این همه بدید و نتوانست سخن کردن و همی بگریست تا شام در آمد، آن گاه مهر هرمز را طلب کرد و گفت: من کشنده پدر را نتوانم دید خاصه که خود پیام آورده که هر کس کشنده را نکشد حرام زاده باشد و بفرمود: او را سر از تن بر گرفتند و خسرو را بدانسان که در خور پادشاهان بود بفرمود در دخمه نهادند و سر دخمه را استوار کردند و قتل خسرو در ساعت هشتم از روز دوشنبه یازدهم جمادی الاول مطابق روز آذر ماه آذر بود در سال ششم هجرت و این موافق آن تاریخ بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله رسولان بادان را گفت چنان که گفته شد و مدت پادشاهی خسرو سی و هشت سال بود و در سال سی و دوم سلطنت او پیغمر صلی الله علیه و آله را از مکه به مدینه هجرت نمود و از پس قتل خسرو پادشاهی شیروی را افتاد چنان که انشاء الله در جلد ثانی این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد.

همانا کم تر پادشاهی را مانند خسرو گنج و بضاعت و ادوات سلطنت فراهم بود او را تختی بود که طاقدیس می نامیدند صدارش بالای آن تخت زر بود و هزار گوی زر از اطراف آویخته داشت و آن را چهار پایه بود مرصع به یاقوت سرخ و هر ساعت که از زمان بگذشتی سر شیری از کنار تخت بیرون شدی و گوئی زرین از دهان بر طاسی زرین افکندی تا بانگ بر شدی و آن را در زمان فریدون مردی که مهر برزین نام داشت بساخت و هر يك از سلاطین عجم بر آن گوهری و زینتی در افزودند و چون نوبت بگشتاسب رسید جاماسب حکیم صور آسمانی و صورت کواکب بدان رسم کرد و نقش ارض و علم جغرافيا مرقوم داشت و اسکندر نیز بعضی صور در افزود و در عهد خسرو زینت و گوهر آن بکمال رسيد.

ص: 286

و نیز خسرو را تاجی بود که صد هزار مروارید كه هر يك بسان خایه گنجشکی بود آویخته داشت و از دیگر جواهر خوشاب نیز مرصع بود و آن را باز بخیری از زر که هم با جواهرش پرداخته بودند از طاق ایوان آویخته داشتند بر فراز تخت طاقدیس چنان که چون خسرو بنشستی بر فراز تارك او ایستادی و نیز او را اسبی بود که «شبدیز» نام داشت و آن را در مملکت روم بدست کرده بود از اسب های جهان افزون تر از یک ذراع بلندتر بود و نعل بر دست و پای آن بهشت میخ راست ایستادی،هم اکنون در کرمانشاهان بجائی که آن را طاق بستان گویند، صورت آن اسب را فرهاد کوهکن از سنگ بر آورده بهمان مقدار که بوده و همچنان خسرو بر پشت آن سوار است و از آن اسب و سوار جز مقدارى از يك پهلوی اسب و چهار نعل آن با سنگ کوه پیوسته نیست و دیگر صورت ها و صنعت ها و صورت گر بهادر آن ایوان که در سنگ کرده است پدید آورده که عبرت جمله سنگ تراشان و نقاشان جهانست آن گاه که راقم حروف را بدانجا عبور افتاد یک پای آن را شکسته یافت.

گویند: از بیش تر طعام ها که خسرو خوردی شبدیز را نیز بدادندی و دیگر او را دویست مثقال زر دست افشار بود که در دست مانند موم بهر صورت که خواستندی بر آمدی و گویند او را فرشی بود باندازه ایوان که هر ساعت بلون دیگر بر می آمد و گویند شصت رطل کبریت احمر داشت که شب مانند چراغ فروغ دادی و گویند گوشواره سیاوش او را بدست افتاد که مرواریدی مانند بیضه شتر مرغ آویخته داشت و هم کمر سیاوش با او بود که هفتاد وجب درازا داشت و همه با جواهر مرصع بود.

و گویند او شطرنجی داشت که نیمی از مروارید و نیمی از یاقوت سرخ بود و او را پنجاه هزار اسب و استر بود که توبره بر سر می آویختند و از این جمله هشت هزار اسب مرکب خاص وی بود و دوازده هزار شتر ترکی بودش و بیست هزار شتر بخثی بودش و نهصد و شصت پیل داشت و او را دستاری بود که دست بدان ستردی (1) و هرگاه چرکن شدی در آتش افكندى تا چرك بشدی (2) و آن نسوختی و او را چندین گنج نامدار بود «یکی» گنج عروس و آن را خسرو خود اندوخته کرده بود «دوم» گنج باد آورد، چنان که مرقوم

ص: 287


1- پاك كرد
2- از بین برود

شد «سوم» کنج دیبه خسروی «چهارم» گنج افراسیاب و آن را افراسیاب نهاده بود و خسرو بيافت «پنجم» گنج سوخته و آن را گنج سنجیده نیز گویند، چه سوخته بمعنی سنجیده است «ششم» گنج خضرا که از مردم عرب اخذ فرمود و بیندوخت «هفتم» گنج شاد آورد و آن را ذو القرنين نهاده بود و خسرو بيافت برهنمایی دهقانی گویند او را صدوعاء زر و گوهر بود و دیگر او را در سرای دوازده هزار زن از بنده و از آدورامشگر (1) فراهم بود و او را مانند شیرین نگاری بدست شد که جهانیان نظیر او را نشان نداشتند.

گویند چهل صفت که در زنان محبوب افتد بجمله جز در شیرین با هیچ زنی فراهم نشد و او دخترکی رومی بود که در سرای یکی از بزرگان عجم جای داشت و پرویز از آن پیش که پادشاه شود گاهگاهی بسرای او شتافته با شیرین ساز مودت می کرد و روزی انگشتری خویش بدو عطا کرد مولای او را غیرت بجنبید و با یکی از مردم خود گفت اين كنيزك را با خود برده در رود فرات غرقه ساز آن عوان (2) شیرین را بگرفت و ببرد و خواست در رود غرقه کند

شیرین چندان بنالید که بر وی رحم آورد و او را در جایی بآب افکندکه بتوانست بیرون شد ، پس شیرین بر آمد و بدیر راهبی پناه جست و معتکف گشت، آن گاه که خسرو بتخت جای کرد روزی گروهی از لشگرش بر آن دیر عبور کردند شیرین آن انگشتری بدیشان داد تا بنزديك خسرو آوردند و پرویز سخت شاد شد و کس بفرستاد تا او را بعظمت تمام بسرای آوردند و بعد از مریم بانوی بانوان گشت و فرهاد کوهکن که برگزیده نقاشان چین بود شیفته او گشت و طاق بستان را به پیراست و صورت او را نیز در سنگ رسم کرد چنان که گفته شد، و این که مورخین سنگ بریدن کوه بیستون را بتمامت صنعت فرهاد دانند بر خطا رفته اند چه در کوه بیستون تمثال داریوش فارسی است که رسم کرده اند و آن یازده صورت که بر دنبال یکدیگر آن امیران و پادشاهانست که در مملکت بابل و بلاد و امصار کنار فرات و شهر موصل و

ص: 288


1- بر وزن دانشور : مطرب
2- خادم

جزایر خالدات و اراضی بیت المقدس فرمانگ ذار بودند و نامه های ایشان بدین گونه است كه هر يك را بسطری در کنار آن تمثال رسم کرده اند . «اول» که در زیر پای داریوش رسم است کما نای ما کوشی «دوم» اترینای «سیم» نمی تیسر ای «چهارم» فراوارنش «پنجم» مارتیای «ششم» چتر اتخمای «هفتم» دهیاز داد «هشتم» ارقها «نهم» فرادای «دهم» ساق ها ساكان اين جمله با تمثل داریوش یازده باشد و آن لوح ها که بر سنگ برده اند و بر آن خط ها مرقوم داشته اند قصه داریوش است که بعد از فتح بابل و بر انداختن خاندان بختنصر بر این یازده تن غلبه جسته و ایشان را اسیر فرمان و عرضه شمشیر بران ساخته

در این عهد خجسته که شاهنشاه عجم و ملك الملوك ايران سلطان غازی محمّد شاه قاجار است که دولتش بزیادت باد «رالنس» که یکی از سخندان یوروپ است نقش آن خطوط را از بیستون برگرفت و ببرد و بهمداستانی لغت زند و زبان باستانی هند آن را ترجمه نموده بیاورد.

اما اوو دیگر کسان ندانستند این داریوش که باشد، شاهنشاه ایران از این بنده ثنا گستر حال او را باز جستند و راقم حروف قصه او را در این کتاب مبارك مرقوم داشته بود، لاجرم دیباچه ای بر آن ترجمه افزوده بنمود که داریوش بفرمان لهراسب آن فتح ها بکرد و بفرمود تا قصه خود را در کوه بیستون رسم کردند ، از بهر آن که دیر بپاید و شاهنشاه که در حفظ اله باد حکم داد تا آن دیباچه و ترجمه را در کنار آن لوح ها بخط و لغت این زمان رسم کنند تا هر که به بیند بی کلفت بجواند و بداند، اکنون باسر قصه شیرین آئیم، از پس آن که خسرو و فرزندان او مقتول گشت و سه ماه از آن واقعه برگشت شیروی کس بنزد شیرین فرستاد و پیام داد که اکنون که خسرو از جهان بشد بسرای من در آی و بانوی بزرگ باش و مرا شوی کن شیرین گفت تا شصت تن از بزرگان مملکت نزد تو انجمن نشوند من بنزديك تو حاضر نشوم ، شیروی ناچار صنادید قوم را فراهم کرد و شیرین بیامد و از پس پرده بنشست شیروی گفت اکنون که خسرو از جهان برفت روا باشد که مرا شوهر کنی و بازوی سرای من باشی شیرین گفت: بدان شرط سر بدین فرمان

ص: 289

در آرم که هر خواسته و مال که مرا بوده باز دهی و آن سی صد تن بنده که زر خریدان منند مرا سپاری و آن گاه اجازت دهی که سر دخمه (1) خسرو را بر گشایم و او را وداع گفته باز آیم ؛ پس بکنار تو خواهم بود . شیروی این جمله را بپذیرفت و شیرین بسرای خویش باز آمد و آن مال و بندگان را بگرفت و جمله آن زر و خواسته را بمساکین و درویشان عطا کرد و بهره بداد تا از بهر خسرو رباطی (2) کنند و آن بندگان را بجملگی آزاد ساخت ، آن گاه بیامد و سر دخمه خسرو را بر گشود و روی بر چهره خسرو نهاد و مقداری زهر که با خود داشت بنوشید آن گاه پشت بر دیوار نهاد و بمرد. مردمان را آن حال سخت شگفت آمد و هم چنان سر آن دخمه را استوار کردند و برفتند و با شیروی گفتند و دیگر خسرو را رامشگری چون «فلهید» بود که امروزش باربد (3) خوانند و او هر سال سی صد و شصت نوا از نو می پرداخت در سال بیستم سلطنت بحضرت پرویز بیامد، سرکش که امیر رامشگران درگاه بود مکانت او بدانست و بیم کرد که چون او بخسرو راه کند قربت تمام یابد ، پس امیر بار را مالی بر شوت فرستاد و او باربد را از بارگاه خسرو بازداشت.

چون روزی چند بگذشت باربد حیلتی اندیشید و با مردوی که سر باغبان خسرو بود ، رسم مهر و حفاوت نهاد و آن روز که خسرو در باغ جشن همی داشت پوشیده بدان جا رفت و در کنار انجمن خسرو بر درخت سرو بر آمد و درمیان شاخ های سرو خود را بنهفت و ببود تا آن گاه که خسرو بیامد و بنشست و سه جام باده بکشید.

در این هنگام باربد سرود بنواخت و بآواز داد آفرید سرود بر آورد چنان که خسرو را دیگرگون ساخت و کس ندانست او بکجاست و چون جام دیگر پیموده شد بآواز پیکار سرود کرد چنان که خسرو خواست روش شیفتگان گیرد. پس بفرمود کیست این گوینده ؟ او را حاضر کنید که دهانش از گوهر آکنده سازم باربد چون این سخن بشنید از سرو بزیر آمد و خسرو سجده برد و حال خویش را مکشوف داشت. پرویز لختی با

ص: 290


1- قبر
2- کاروانسرا
3- بضم با و فتح آن

سرکش عتاب کرد که چرا او را از انجمن ما دور داشتی؟ و بفرمود : از آن پس مهتری رامشگران باربد را .باشد و از بناهای خسرو قصر شیرین است که در میان کرمانشاهان و بغداد بود و اکنون ویرانست.

و دیگر ایوانی در مداین کرد که طول دویست ذراع بود و هم ارتفاع آن دویست ارش بود و صد ذراعش عرض بود و آن بنا که این بنا کرد چون دیوار آن را بدانجا برد که باید بر نهند دانست که اکنون اگر سقف بر زند نپاید و خسرو نیز زمان ندهد که بتأخير افکند . پس سه سال گریخته خود را پوشیده داشت و سال چهارم که باز آمد هشت ارش آن بنیان فرو شده بود، پس سقف بر نهاد و دیگر چندان آتشکده در ممالك بر آورد که دوازده هزار موبد معلم داشت والله اعلم بالصواب.

جلوس فودی

*جلوس فودی (1)

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. چون دولت ساوحودی بکران آمد فودی بر تخت سلطنت جای کرد و مملکت چین را فرو گرفت و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق بداشت و عمال خویش را در بلاد و امصار منصوب فرمود و همه ساله هدیه در خور درگاه خسرو پرویز ساز داده بدست رسولان دانا انفاذ می نمود و شاهنشاه ایران را از خود خرسند بداشت و مدت سلطنت او در مملکت چین چهار سال بود

جلوس مالدیو

در مملکت هندوستان شش هزار و صد و هشتاد شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مالدیو یکی از مردم هندوانست و او بعد از انند دیو راجپوت تجهیز لشگر کرده از میان دو آب بر آمد و مملکت دهلی را مسخر ساخت و فرزندان «پرتاب چندر» را قلع و قمع نمود و از پس آن لشگر بقنوج نیز برد و آن بلده را بتخت فرمان آورده دار الملك ساخت و بر تخت سلطنت جاى کرد و در زمان او قنوج چنان آبادانی یافت که در آن جا شصت هزار خانه اهل طرب و رامشگر ان را بود از

ص: 291


1- شاهنامه فردوسی جلد چهارم ص 46-117 و طبری جلد اول ص 587-638

این آبادی آن شهر را قیاس توان کرد و مدت پادشاهی مالدیو چهل و دو سال بود ، و چون سی سال از مدت ملك او بگذشت پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و اله از مکه بمدينه هجرت فرمود و او در زمان خویش همه ساله بدرگاه خسرو پرویز نامه کرد و پیشکش فرستاد و بعد از مدت ها پادشاه بزرگ در هندوستان نبود چنان که انشاءالله در جلد ثانی این کتاب مسطور خواهد شد .

جلوس منذر بن جبله

در شام شش هزار و یک صد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، منذر بن جبلة بن حارث بعد از برادرش ایهم در مملکت شام بتخت سلطنت جای کرد و مردم آن اراضی را در تحت حکومت خود بداشت ، نخست که دولت پرویز را قوامی نبود و کار ایران آشفتگی داشت فرمان بردار موریقس بود که قیصری روم داشت و در سال آخر پادشاهی او پرویز مملکت مصر و روم و شام را بگرفت ، پس منذر نیز بتخت پادشاهی پرویز شد و خراج مملکت خود را بدرگاه او فرستاد و از پرویز منشور سلطنت شام بگرفت و مدت پادشاهی منذر سیزده سال بود.

جلوس خوجی

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خوجو بعد از فودی در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و او آخر پادشاهان بیگانه است که در مملکت چین و ختا سلطنت کردند و پادشاهان باستان که خاندان قدیم بودند چون با ایشان نیروی جنگ و توانائی نداشتند بمملکت ما چین گریخته در آن اراضی پادشاهی نمودند و ما ذکر این هر وطایفه را تن بتن در جای خود مذکور نمودیم

بالجمله خوجو چندان که فرمانگذار چین بود همه ساله بدرگاه خسرو پرویز اظهار عقیدت نمود و گاه گاه از انفاذ تحف و هدایا مسامحت نفرمودچون سیزده سال از مدت

ص: 292

دولت او بگذشت سوی کاوز و فندی برو در آمده مالک از او بگرفت ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

ظهور هلقام

در میان عرب شش هزار و یک صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در میان قبایل غیلان (1) سه تن مرد مبارز بود که در تمامت عرب بمردی نامدار بودند.

نخستین عامر بن طفیل که در قصه نعمان بن منذر بدو اشارت شد و دیگر عنترة (2) بن شداد العبسی (3) و این عنتره آن کس باشد که یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بدوست چنان که از این پیش بدان اشارت شد و سيم عياس بن (4) مرداس (5) السلمى (6) و این هر سه تن چنان که آئین عرب بود بنهب و غارت حرصی تمام داشتند و بهر سوی تاختن همی بردند و غنیمت همی آوردند و از قتل نداشتند دریغ وقتی چنان افتاد که آهنگ ممالک یمن کردند و در آن اراضی بکنار رودخانه که آن را «اسل» گویند فرود شدند و سپاه خویش را نیز فرود آوردند تا آسایشی کنند در این هنگام خیمۀ در برابر لشگرگاه خویش دیدند که بر کنار رود خانه بپای بود ، پس ایشان سه کس از مردم خویش را بیرون فرستادند تا مکشوف دارند که آن خیمه از آن کیست ایشان برفتند و اندران خیمه پیره زنی را یافتند، ندا در دادند که هان ای زن ای خیمه از آن کیست؟ آن زن در جواب سخن نکرد، یکی از آن سه تن از اسب بزیر آمده و راه بدان خیمه نزديك كرد تا حال بداند آن پیره زن بانگ داد که باز شود بدین خیمه در میا آن مرد نپذیرفت و چون بکنار خیمه رسید آن زن پیر از خیمه بیرون تاخت و او را بربود و بر آورد و چنان سخت بر زمین زد که خرد در هم شکست و بمرد از پس او یک تن دیگر از آن سه سوار آهنگ خیمه کرد و چون نزديك شد هم آن زن پیر فریاد برکشید که دور شو و اگر نه ترا نیز از آن شربت چشانم که یار تو نوشید وی نیز

ص: 293


1- بفتح غين
2- بفتح عين و تا و راء
3- بفتح عين و سكون باء
4- در مطبوع با ياء ذکر شده است ولی در قاموس عباس ضبط شده است
5- بكسر ميم
6- بضم سين و فتح لام

بر خیمه همی نزدیک شد ، پس آن زن پیر بدوید و مشتی بر سینه او کوفت چنان که بر پشت افتاد و جان ،بداد آن سیم چون حال آن دو بدید عنان برتافت وصورت حال را با عامر و عياس و عنتره باز گفت .

ایشان در عجب شدند و سلاح جنگ در پوشیدند و با صد تن از گزیدگان لشگر خویش بر نشستند و بدانجانب شدند ، چون پیره زن آن سوار ان را بدید از خیمه بیرون شد و آوازی چنان سهمگین برآورد که لشگریان را حال دیگرگون ساخت و گفت: هلقام (1) الحزم الحزام و در این هنگام دخترکی از آفتاب روشن تر سر از خیمه بیرون کرد و گفت ای سواران ، بسلامت سر خویش گیرید و باز شوید پیش از آن که شیر سیاه برسد ، عامر از بیم دادن او بخندید و روی بغیاس کرد و گفت : هرگز گمان نکنم که در عرب و عجم مانند این دختر مادر زاده باشد ، پس عامر و عياس و عنتره هر سه از اسب بزیر آمدند که آن كنيزك را اسیر گیرند و با او هنوز سخن می کردند که از دور کودکی پدیدار شد با چهری هم چون بهشت و بهار و گیسوان مشگین، از پس پشت انداخته چنان که بر سر بن (2) افتاده بود و بر اسبی سیاه که چهار دست و پای و پیشانی سفید داشت بر نشسته و يك پیرهن و ازاری در بر نموده و او را از سلاح جنگ يك نيزه دراز بكف بود که سنانش چون آتش تابناك مي نمود، و سه غلام سیاه در پیش روی پیاده روان داشت و مانند پلنگ زخم خورده یا شیر طعمه دیده فریاد همی کرد و رجز همی خواند تا در برابر سواران برسید پس عنان بکشید و ندا در داد که هان ای گروه شما را بدین خیمه تاختن غرض چیست ؟ قسم بلات و عزی که مرا جز ده شتر و سه اسب و يك سلاح و این سه غلام سیاه از خواسته (3) دنیا هیچ بدست نیست و این عورات که در این خیمه اند مادر و خواهر و دختر عم و اهل و عشیرت ،منند باز شوید و مرا بر خویشتن بر میاشوبید و محال دانید که از من چیزی توانید ستد.

عامر بن طفیل گفت: هان ای غلام تو کیستی و از کدام قبیله و چه نام داری؟ گفت : من هلقام دارم و پسر حارث بن عمر بن النصر بن الجليد الازدى (4) باشم و پسر عم

ص: 294


1- بكسر ها و سكون لام
2- بضم سين: نشستنگاه کفل
3- زر و مال
4- بفتح همزه و سكون زاء.

مرا هبرة (1) بن قره (2) فارس العنقا گویند که غارت بهمه قبایل عرب برده و غنیمت و اسیر آورده و اسیران را از در مروت و فتوت آزاد کرده.

عامر :گفت تو چگونه از میان قبیله خود بیرون افتادی و یک تنه در این وادی سكون نهادی؟ هلقام :گفت در میان قوم خویش یک تن از بزرگان را کشته ام و از بهر حذر کردن از خونخواهان در این جا نشسته ام چندان که قوم از من عفو نمایند، آن گاه بازخانه شوم، اکنون شما بگوئید چه کس باشید و چرا بدینجا شده اید؟ عامر گفت: من عامر بن طفیلم و آن دیگر عنترة بن شد ادالعبسی و سیم راعياس بن مرداس گویند که نام در همه عرب برسیده است و جمله با شجاعت و مبارزت ما سر فرو داشته اند . هلقام بخندید و گفت: من از شما باك ندارم و اگر همه عمر و معدی کرب در میان شما باشد او را بمرد نشمارم و شما آنید که عمر و معد کرب را در خدمت نعمان که پادشاه عرب بود بر خویش تفضیل نهادید . عامر :گفت تو چه دانی که ما عمرو را برخويش تفضیل نهاده ايم؟ هلقام گفت : عنترة بن شداد در آن انجمن حاضر بود او را گواه می گیرم ،همانا نتواند سخن بکذب کرد که کذب بزرگان را پسنده نباشد عامر گفت : چند از این بیهوده گفتن اگر سخنی رفته شاید بر مصلحتی بوده و تو را با عمر و چه نسبت؟! تو امروز کودکی باشی بهتر که از کودکان سخن کنی ، هم اکنون ترك اهل و مال بگو و مادر پیر خویش را بر گیر و بسلامت باش هلقام گفت: مرا پدر بنفی عار و حفظ جار وصیت کرده، بلات و عزی که من مانند پسران قیس غیلان نیستم بلکه از آل قحطانم از این سخن عامر را خشم بجنبید و خواست بر وی خویشتن حمله برد و هم با خود بیندیشد که با نا آزموده نتوان دلیری نمود پس روی با مردی از بنی عامر کرد که صمصم (3) بن عامر نام داشت و گفت برو و کار این کودک را بپای بر صمصم اسب بر انگیخت و هلقام از آن سوی بتاخت و در حمله نخستین با نیزه اش خون بریخت، آن جماعت را از قتل صمصم اندوه و بیم در افتاد از پس او عمرو بن دعامه که یکی از بنی عبس بود بیرون شد و همچنانش هلقام باز خم نیزه از اسب نگون ساخت . در این وقت عیاس

ص: 295


1- بفتح ها و سكون با و فتح راء
2- بضم قاف
3- بفتح هر دو صاد

بر آشفت و خر شل بن زیاد السلمی را گفت : اگر توانی زخم سینه پسر عم خویش را بقتل اين غلام مرهم کن خرشل بر اسبی اشقر بیرون شد و حربه خود را بلعب چنان بگردانید که گفتی باره آتشی همی فروغ دهد هلقام چون آن بدید اسب بر جهانده بجنگ در آمد و هم لختی با او بگشت و او را با نیزه بکشت و رجزی چند بفخر بر خواند و مرد نبرد طلب کرد و از این سوی مبارزان يك يك بميدان او تاختن بردند و کشته شدند تا بیست و هفت مرد دلاور عرضه دمار گشت.

عامر و مردم او ازین آمدن پشیمان بودند و صعب می نمود که او را بدین حال بگذارند و بگذرند، پس اندیشه کردند که همگروه گرد او را دایره کنند و از میانش برگیرید. هلقام اندیشه ایشان را فراست کرد و گفت : شما خویش را از بزرگان عرب شمار کنید و عار ندانید که با من همگروه در آویزید ، همانا من از این نیز باك ندارم مرا زمان دهید تا سلاح خود در پوشم و با شما بکوشم ایشان گفتند روا باشد، پس هلقام اسب بکنار خیمه راند و پیاده شد و مادر را بخواند و سلاح خویش را بخواست.

پس مادر زره بدو آورد تا در پوشید و دختر عم او شمشیر آورد تا بر بست و خواهرش دستار حاضر کرد تا بر سر استوار نمود و آن لشگر بدو نظاره بودند ، پس نیزه بر گرفت و بر نشست و بر آن قوم حمله برده مانند آتش جواله گرد ایشان بگشت و از ایشان بکشت . عامر بن طفیل با تیز از پیش روی او در آمد و بدو حمله آغاززید.

هلقام بر وى بتاخت و با نیزه اش از اسب در انداخت. عنترة بن شداد چون آن بدید، بسری هلقام شتاب کرد تا مگر با او رزم دهد ناگاه اسبش بسر در آمد ، و از پشت زین بر زمین افتاد، لشگر دیگر تاب درنگ نیاورده از پیش بگریختند. هلقام غلامان خویش را پیش خواند و گفت این دو سگ را دست از پس پشت بربندید پس دست ایشان را بر بستند و هلقام از دنبال هزیمت شدگان بتاخت و ایشان را دریافت ناچار آن جماعت دیگر باره بجنگ در آمدند و هلقام سوگند یاد کرد تا یک تن بجای است از شما باز نگردم الا آن که عباس را دست بسته بمن سپارید. آن جماعت دانستند که جان بسلامت نبرند، ناچار کرد عیاس را دایره کردند و او را گرفته و دست بسته بدو سپردند . هلقام او را بغلامان خود سپرد و فرمود تا هر غنیمت که از آن گروه بجای بود فراهم کردند و بخیمه آوردند و خود نیز بسوی خیمه آمد. دختر عمش پیش دوید و گرد از رخسارش بسترد و خواهرش

ص: 296

سلاح از او بستد و مادرش دویده بر هر دو چشمش بوسه زد و هلقام زین از اسب بگرفت و در خیمه بنشست و طعام بخواست و بخورد. آن گاه فرد: دست آن سه تن دار بگشودند و طعام خورانیدند و هم به بستند بدین گونه یک ماه ایشان را بسته همی داشت و ایشان چون طمع در حرم او کرده بودند شرم می داشتند که استرحام کنند و طلب عفو فرمایند.

در این وقت خبر بقوم بردند که هلقام چنان مصافی داده و فتحی بدان گونه فرموده قوم بدین مژده آن خون که هلقام کرده بود معفو داشتند و بدو نوشتند که اکنون بمیان قوم خویش باز آی که پسران عم تو از خونخواهی دست بازداشتند پس هلقام بفرمود تا خیمه بکندند و راحله بیاوردند و حمل بر نهادند و حمل داد تا سه شتر از بهر عامر و عنتره و عیاس حاضر کردند تا هر سه تن را با خود کوچ دهد .

این سخن با ایشان صعب نمود و با یکدیگر گفتند: اگر اين كودك ما را چنین بسته بمیان قبیله خویش برد این عار هرگز از ما بر نخیزد عامر گفت: اگر اجازت كنيد بنزديك او شو و طلب عفو كنم ؟ ايشان گفتند: تو دانی پس عامر نزد هلقام آمد بدان قانون که در جاهلیت بود از در ضراعت و مسکنت او را تحیت فرستاد و بر گناه خویش اقرار داد و طلب عفو نمود.

و هلقام غلام خویش را فرمود : دست او را بگشای و اسب و سلاح او را بازده . چون عنتره آن بدید پیش شد و هلقام را ثنا كرد و عذر بخواست از پس او عپاس آمد وخضوعی تمام بنمود و بر کرده افسوس کرد. پس هلقام بفرمود دست ایشان نیز بکشادند و اسب و سلاح .باز دادند پس هر سه آن را پیه خواند و پیش نشاند و گفت : من هرگز در مردی و مردانگی از شمار شما نیستم و خود راهم آورد شما ندانم چه من هنوز کودکم و شما مردان بزرگ و سادات عرب و دلاوران کار آزموده اید و این که امروز مرا بر شما ظفر افتاد از بهر آن بود که در ماه حرام قصد حرم من کردید و آهنگ فضیحت من نمودید لاجرم خدای مرا نصرت داد و بجان و سر خویش سوگند یاد می کنم که اگر شما را ظفر

ص: 297

بود با من این روا نداشتید که من با شما روا دارم و هم اکنون نخواهم این سخن در میان عرب پراکنده شود و شما را ملالتی و ملامتی عاید گردد ، و اگر گویند: من بر آن همداستان نیستم ، اکنون برخیزید و این مال که از مردم شما بجای مانده بر گیرید و بسلامت باز شوید و این سخن کس را مگوئید که من نیز نخواهم گفت پس ایشان شکر احسان هلقام بگذاشتند و برفتند و هلقام بمیان قبیله خویش باز شد و سکون اختیار کرد. اما از پس عنتره اسلام در نیافت و از دنیا بیرون شد، و عامر بن طفیل اسلام دریافت و ایمان نیاورد و عياس مسلمان شد و خبر او و قصه علقام را در اسلام انشاء الله تعالی در کتاب ثانی در جای خود مسطور خواهد داشت.

تزویج محمد صلی الله علیه و اله

خدیجه عليها السلام را شش هزار و یک صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. معلوم باد که سیاقت تاریخ نگاران را با گذارندگان احادیث و اخبار بینونتی تمام باشد، زیرا که علمای احادیث را واجب افتد که در ایراد يك معنی اگر همه ده حدیث مخالف وارد است هر يك را بی کاهش و فزایش بر نگارند و مورخین را نیکو آنست که از روایات مختلفه و قصص متباینه آن را که بصواب دانند گزیده کنند تا از در اطناب نباشند ، لاجرم راقم حروف را در خبر انبیا و سیر اوصيا عليهم الاف التحية و الثنا اگر چنان افتد كه از يك حديث برخی را نگاشته و بعضی را گذاشته بود ، حمل بر تحريف و تسامح نباید کرد که این احتراز از آنست که سخن بدراز نکشد و کلمات گوناگون در معنی واحد مرقوم نیفتد، اکنون بداستان رسول خدای صلی الله علیه و آله و تزویج آن حضرت مر خدیجه را باز آئیم .

همانا خديجه عليها السلام دختر خویلد بن (1) اسد بن عبدالعزی (2) بن قصى بن كلاب (3) بن مرة (4) بن كعب بن لوى (5) بن غالب بن فهر (6) است و مادر خدیجه را نام فاطمه است و او دختر زائدة بن الاصم بن رواحة (7) بن حجر بن (8) عبد

ص: 298


1- بضم خاو فتح واو و کسر لام
2- بر وزن صفری
3- بكسر كاف
4- بضم ميم
5- بضم لام و فتح همزه و تشدید یاء
6- بكسر فا
7- بفتح راء
8- بضم حا

بن معيص (1) بن عامر بن لؤي بن غالب بن فهر است و مادر فاطمه هاله نام داشت و او دختر عبد مناف بن الحارث بن عمرو بن منقذ بن عمرو بن معيص بن عامر بن لوی بن غالب بن فهر است و ماد رهاله قلابه (2) نام داشت و او دختر سعد بن سهم بن عمر و بن همیص (3) بن كعب بن لوی بن غالب بن فهر است و این خدیجه نخست بحباله نکاح عتیق بن عايده المخزومی بود و فرزندی از او آورد که جاریه نام داشت و از پس عتیق ، بحباله نكاح ابو هالة بن منذر الاسدی در آمد و از ابو هاله نیز فرزندی آورد که هند نام داشت و چون ابوهاله نیز نماند خدیجه را از مال خویشتن و میراث شوهران ثروتی عظیم بدست شد و آن را سرمایه ساخته بشرط مضاربه تجارت کرد تا از صنادید توانگران شد چندان که کارداران او هشتاد هزار شتر از بهر بازرگانی می داشتند و روز تا روز مال او برافزون می شد و نام او بلند می گشت و بر بام خانه او قبه از حریر سبز با طناب های ابریشم راست کرده بودند با تمثالی چند ، و این جلالت او را علامتی بود . در این وقت عقبة بن ابی معیط و صلت بن ابی شهاب که هر يك را چهار صد غلام و کنیز خدمتگذار بود و ابوجهل و ابو سفیان که در شمار صنادید قریش بودند و دیگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند که خدیجه را بحباله نکاح خویش در آورند و او سر بکس در نمی آورد

در این وقت چنان افتاد که روزی خدیجه با جمعی از زنان در منظره (4) سرای خویش جای داشت و یکی از احبار (5) یهود نیز با او بود و این هنگام محمّد صلی الله علیه و آله از زیر منظره عبور داشت . مرد یهود با خدیجه عرض کرد که اگر توانی این جوان را بدین منظره دعوت فرمای. خدیجه بفرمود تا کنیزکی بنزد آن حضرت شتافت و خواستار شد تا جنابش بدانجا در آید. و آن حضرت اجابت مسئول او نموده در آمد و در انجمن ایشان بنشست . آن مرد یهود از پیغمبر صلی الله علیه و آله التماس نمود که کنف خویش را بگشای تا

ص: 299


1- بر وزن امیر.
2- قاموس ضبط ابو قلابه را بکسر قاف و لام بدون تشدید ذکر کرده است
3- بر وزن زبیر
4- ایوانی که مشرف باشد و از آن جا تماشا کنند یا مثل آن
5- جمع حبر يكسر حاء : دانشمند یهود

من نظاره کنم. و ملتمس او مبذول افتاد ، چون بر مهر نبوت نگریست گفت: سوگند با خدای که این مهر پیغمبریست خدیجه فرمود: اگر عم او حاضر بودی تو نتوانستی بر بدن او نگران شدی زیراکه اعمام او جنابش را از احبار یهود بر حذر دارند . عرض کرد که هیچ کس را آن نیرو نیست که وی را آسیب رساند سوگند با کلیم خدای که او پیغمبر آخر الزمانست . و چون آن حضرت از منظره بزیر آمد مهرش در دل خدیجه جای کرد و بآن مرد گفت : توچه دانستی او پیغمبر است؟ گفت : از توراة مرا ملحوظ افتاده که او خاتم انبیاست و هنوز كودك باشد كه پدر و مادرش از جهان بیرون شوند و جد و عمش کفالت او کنند ، پس بسوی خدیجه اشارت کرد و گفت : او زنی از قریش بنکاح در آورد که بزرگ قبیله و سید عشیره باشد. این سخن را نگاه بدار و چون برخاست که بیرون شود با خدیجه گفت: نگران باش که محمد را از دست نگذاری که پیوستن با او کار دو جهان را راست کند. و این معنی در خاطر خدیجه راسخ گشت . و دیگر چنان افتاد که روزی از اعیاد ، خدیجه با گروهی از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود و یکی از یهود برایشان گذشت و گفت : زود باشد که در میان شما پیغمبری مبعوث گردد و هر يك بتوانید او را بشوهر گیرید. آن نسوان همی سنگ پاره بدو افکندند أما خدیجه را این اندیشه در ضمیر سخت شد و روزی با ورقة (1) بن نوفل (2) بن اسد که پسر عمش بود گفت ! می خواهم شوهری کنم و این مردم که در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم و این ورقه از بزرگان قوم عیسی بود و از علوم نيك خبر داشت و از کتب آسمانی دانسته بود که پیغمبر زنی از قریش بسرای آرد که آن زن سیده قوم خویش بود و گمان داشت که آن زن خدیجه خواهد بود .

بالجمله در جواب خدیجه گفت: اگر خواهی تو را حدیثی عجب مشكوف دارم و مقداری آب حاضر کرده عزیمه بران بخواند و فرمود تا خدیجه بر آن آب غسل کرد و از انجیل و زبور چیزی بنوشت و گفت: این نگاشته را در زیر سر خویش بگذار و بخواب که شوهر خود را در خواب بخواهی دید . چون خدیجه چنان کرد در

ص: 300


1- بفتح واو و راء
2- بر وزن جعفر

خواب ديد كه مردی بنزديك او فراز شد با قامتی باندازه و چشمی سیاه و گشاده و ابروان نازك و لب های سرخ و گونه ای گلرنگ با ملاحت و صباحتی بنهایت و در میان دو کتف علامتی داشت و پاره ابری بر سر او سایه انداخته و بر اسبی از نور سوار بود که بر سر لجامی از زر و زینی با هر گونه جواهر مرصع داشت و آن اسب داروئی چون روی آدمیان و پاها برسان پای گاو بود ، بدان امتداد که نور بصر راست.

بالجمله: آن سوار از خانه ابوطالب همی آمد و خدیجه چون او را بدید در بر گرفت و در دامن نشانید ، پس از خواب انگیخته شد و آن شب را تا بامداد دیگر بخواب نتوانست شد و صبح گاه بنزد ورقه شتافته صورت خواب خویش باز گفت ، ورقه فرمود ای خدیجه ، اگر این خواب بر صدقست دستگاه خواهی بود و آن کس که در خواب دیده حامل تاج کرامت و شفیع روز قیامت و سید عرب و عجم باشد ، همانا او محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلب است. چون خدیجه این بشنید آتش مهرش در خاطر زبانه زدن گرفت و آن گاه که انجمن از بیگانه پرداخته شد بنشست و در هوای آن حضرت بگریست

اما از آن سوی ابوطالب روزی با محمّد صلی الله علیه و اله گفت: من بدان اندیشه ام که زنی از بهر تو بسرای آورم و اينك مالی در دست ندارم و پیر شده ام ، همانا خدیجه دختر خویلد را با ما قرابت است و او را مالی فره (1) باشد و هر سال غلامان خود را ببازرگانی فرستد و تجارت بمضاربه کند اگر خواهی از بهر تو سرمایه ستانم تا بدان تجارت کنی و خدای ترا سود بخشد آن حضرت فرمود نیکو باشد. پس ابو طالب و عباس و دیگر براداران آهنگ خانه خدیجه کردند و خدیجه در هوای آن حضرت این شعر انشاد می کرد

(بیت)

كَمْ اسْتُرْ الوجد (2) و الاجفان (3) تهنكه (4) *** و أَطْلِقِ الشَّوْقِ وَ الاعضاء تُمْسِكْهُ

جفانى الْقَلْبِ لَمَّا أَنْ تَمْلِكْهُ *** غَيْرِى فَوَا أَسَفاً لَوْ كُنْتُ أَمْلِكُهُ

ص: 301


1- زياد
2- عشق
3- جمع جفن : پلک چشم
4- پرده در بدن

اکنون آهنگ خانه خدیجه فرمای که می خواهد تو را بر مال خود امین آن حضرت راه پیش گرفت و نور آن حضرت بخانه خدیجه پیشی جست و خیمه او را روشن کرد، خدیجه گفت ای میسره چونست که اطراف خیمه را مدود نساخته که تابش آفتاب بدین قبه در آمده؟ میسره گفت: اينك قبه را ثلمه و روزنی نباشد و بیرون شده معلوم داشت که آن نور روشن از جبین رسول خدای صلی الله علیه و آله تافته است باز آمد و خدیجه را بشارت داد که این فروغ جبین محمّد است که این قبه را روشن کرده و اينك با عباس همی آید. پس اعمام پیغمبر صلی الله علیه و آله باستقبال بیرون شدند و آن حضرت را در آورده در صدر مجلس جای دادند و خدیجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمد و گفت : اى سيد من كلبة تاريك مرا روشن ساختی و وحشت ها را بموانست بدل فرمودی آیا می خواهی امین من باشی بر اموال و بهر سوی که خواهی تجارت شوی؟ فرمود: بدان راضی شدم و خواهم بسوی شام سفر کنم ، فرمود: حکم تراست و از بهر تو در این سفر صد اوقیه (1) زر و صد سیم و دو شتر با حمل آن مقرر گردانیدم آیا راضی شدی؟ ابو طالب گفت : او راضی شد و ما راضی شدیم وای خدیجه تو محتاج چنین امینی باشی که تمامت عرب بر امانت و صیانت و تقوی و دیانت او معتقدند.

خدیجه گفت: ای سید من آیا توانی حمل بر شتر بست ؟ پیغمبر صلی الله علیه و اله فرمود : توانم.

خدیجه با میسره فرمود: شتری حاضر کن تا امتحان کنم. میسره برفت و شتری درشت اندام در آورد که هیچ راعی را نرم کردن آن ممکن نبود . عباس گفت : ای میسره ، شتری ازین نرم تر نیافتی که محمد را با آن ممتحن داری؟ پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: او را بگذار . و چون شتر پیش شد زانو زد و روی خود را بر پای آن حضرت نهاد ، و چون پیغمبر صلی الله علیه و آله دست بر پشت او سود بزبان فصیح گفت : کیست مانند من که سید پیغمبران دست بر پشت من کشید؟ آن زنان که نزديك خدیجه بودند گفتند : این نباشد مگر سحری بزرگ که از این یتیم صادر شد. فرمود: این سحر نباشد ، بلکه این آیات و کرامات

ص: 302


1- بضم همزه و کسر قاف و تشديد ياء : يك دوازدهم رطل

است و این شعرها بگفت:

(بیت)

نَطَقَ الْبَعِيرِ بِفَضْلِ احْمَدِ مُخْبِراً *** هَذَّ الَّذِى شَرِقَتْ بِهِ أُمُّ الْقُرَى (1)

هَذَا مُحَمَّدٍ خَيْرُ مَبْعُوثُ أَتَى *** فَهُوَ الشَّفِيعِ وَ خَيْرُ مِنَ وطئى (2) الثَّرَى (3)

يا حاسِديهِ تَمَزَّقُوا (4) مِنْ غَیْظِکُم *** فَهُوَ الْحَبِيبِ وَ لَا سِوَاهُ فِى الْوَرَى (5)

آن گاه بسوی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نگریست و گفت: ای سید من این جامه که اندر بر داری در خور سفر نباشد . آن حضرت فرمود که مرا جز این جامه نباشد ، خدیجه بگریست و حکم داد تا دو جامه قباطی (6) مصر و دو جبه عدنی و دو بر ديماني و يك عمامه عراقی و دو موزه از پوست و عصائی از خیزران حاضر کردند فرمود: این جامه ها را بر بالای تو فزونی بود ، مهلت ده تا کوتاه کنم آن حضرت فرمود هیچ جامه با اندام من ناراست نیاید چه اگر بلند باشد چون بپوشم کوتاه شود و اگر کوتاه باشد بلند خواهد شد و آن جامه ها را در بر کرد و همه راست آمدو از میان جامه چون بدر تمام بتافت و چون خدیجه بدو نگریست گفت:

(بیت)

أُوتِيَتْ مِنْ شَرَفِ الْجَمَّالِ فنونا (7) *** وَ لَقَدْ فِتْنَةُ بِهَا الْقُلُوبِ فُتُوناً

قَدْ كوّنت لِلْحَسَنِ فِيكَ جَوَاهِرِ *** فَبِهَا دُعِيتَ الْجَوْهَرِ المكنون

يَا مَنْ أَعَارَ الظبى (8) فِى فلتاته (9) *** لِلْحَسَنِ جَيِّداً اساميا (10) وَ جفونا (11)

ص: 303


1- مقصور مکه معظمه است
2- قدم گذاشته و پایمال کرده است
3- زمین
4- پاره شدن
5- آفریده گان
6- بضم قاف و تشديد باء و بدون تشديد: لباس کتانی منسوب به قبط (دسته ای از نصاری در مصر)
7- جمع فن : گونه و روش
8- آهو
9- جمع فلته : خلاصی و فرار
10- بلند
11- جمع جفن : بلك

انْظُرِ الَىَّ جِسْمِى النحيل (1) وَ كَيْفَ قَدْ *** أَجْرَيْتُ مِنْ دَمْعِ الْعُيُونِ عُيُوناً

أَسْهَرْتُ (2) عَيْنِى فِى هَوَاكَ (3) صُبَابَةُ (4) *** وَ مُلِئَتْ قَلْبِى لَوْعَةَ (5) وَ جنونا

آن گاه ناقه صهبای (6) خویش را از بهر سواری آن حضرت بدو فرستاد و میسره و ناصح دو غلام خود را ملازم رکابش ساخت و بروايتي خزيمة بن حكيم را که هم از خویشانش بود با آن حضرت همراه کرد و با ایشان گفت : دانسته باشید که من این مرد را که بر مال خود امین کردم ، پادشاه قریش و سید اهل حرم است و دست هیچ کس بر زبر دست او نیست و او هر چه در مال من کند روا باشد و شما را نرسد که با او سخن گوئید و پاس عظمت او را بدارید و آواز خود را بر آواز او بلند تر مکنید . میسره گفت :با خدای سوگند که سال هاست مهر او در ضمیر من جای دارد و اکنون که تو او را دوست داری آن مهر مضاعف شد.

بالجمله: رسول خدای خدیجه را وداع گفت و برناقه صهبا بر نشست و ناصح و میسره در رکابش بدویدند و خدیجه این شعرها بگفت :

(بیت)

قَلْبُ الْمُحِبُّ الَىَّ الاحباب مجذوب *** وَ جِسْمِهِ بِيَدِ الاسقام منهوب (7)

وَ قَائِلُ كَيْفَ طَعْمَ الْحُبِّ قُلْتُ لَهُ *** الْحُبُّ عَذُبَ (8) وَ لَكِنْ فِيهِ تَعْذِيبِ

افدى الَّذِينَ عَلَى خدّى لبعدهم *** دَمِى وَ دمعى مَسْفُوحٍ (9) وَ مَسْكُوبٍ

مَا فِى الْخِيامِ وَ قَدْ سَارَةَ رُكَّابَهُمْ *** الَّا مُحِبُّ لَهُ فِى الْقَلْبِ مَحْبُوبٍ

كَأَنَّمَا يُوسُفَ فِى كُلِّ نَاحِيَةٍ *** وَ الْحَىِّ فِى كُلِّ بَيْتٍ فِيهِ يَعْقُوبَ

ص: 304


1- لاغر
2- بیداری
3- عشق
4- شوق
5- سوزش عشق
6- سفیدی مخلوط به قرمزی
7- غارت زده
8- گوارا
9- سفح و سكب : ريختن

در این وقت مردم مکه در ابطح انجمن بودند که آن حضرت را وداع گویند.

چون پیغمبر با بطح رسید ، مانند آفتاب تابناك همي نمود دوستان از دیدار او شاد شدند و دشمنان را آتش حسد در سینه افتاد در این وقت عباس این شعر بگفت :

(بیت)

يا مخجل الشَّمْسِ وَ الْبَدْرُ الْمُنِيرُ اذا *** تَبَسَّمَ الثَّغْرِ لَمَعَ الْبَرْقِ مِنْهُ اَضا

كَمْ مُعْجِزَاتِ رَأَيْنَا مِنْكَ قَدْ ظَهَرَتْ *** يَا سَيِّدَ ذَكَرَهُ يَشْفِىَ بِهِ المَرَضا

و این هنگام پیغمبر در اموال خدیجه نگریست و هنوز بر شتران حمل نشده بود و فرمود چونست که این بارها هنوز بر زمین باشد؟ خادمان عرض کردند که عدد ما اندکست و این حمل ها بسیار باشد . آن حضرت را برایشان رحم آمد و از راحله فرود شد و دامن بر میان استوار کرد و شتران رايك يك بار بربست و هر شتر روی بر پای مبارکش می نهاد و باشارت آن حضرت از در انقیاد می بود تا چاشتگاه شد و سورت گرمی آفتاب اثر کرد و عرق از جبین مبارکش بچکید، عباس خواست سایبانی از بهر آن حضرت ساز کند غیرت خدای قادر جنبش کرد و جبرئیل را خطاب در رسید که نزديك گنجور بهشت شو و آن ابر را که دو هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبیب خود محمد آفریده ام بگیرد و بر سر او گسترده کن تا از حدت آفتاب زیان نه بیند.

ناگاه مردم آن ابر رحمت را بر سر آن حضرت گسترده دیدند و در عجب شدند عباس گفت: این نزد خدای خود از آن گرامی تر است که محتاج بمظهر (1) من باشد و این شعر بگفت:

(بیت)

وَقَفَ الْهَوَى بىحيث أَنْتَ فَلَيْسَ لِى *** مُتَقَدِّمُ مِنْهُ وَ لَا متأخِّرٌ

مع الحدیث : کاروانیان از آن جا کوچ دادند و چون بجحفة الوداع رسیدند ، مطعم بن عدی گفت: ای گروه شمار اسفری دراز در پیش است و از این جا تا شام شعاب ترسناک و بیغوله های بیم انگیز فراوان ،باشد از این مردم یک تن را بر خود امیر کنید و بصلاح و صوابدید او باشید تا در میانه منازعتی بادید نیاید جمله گی از این رای را استوار

ص: 305


1-

داشتند و او را تحسین کردند

پس بنی مخزوم گفتند : ما ابو جهل را قاید خویش دانیم و بنو عدی مطعم را اختیار کردند و بنو النضر نضر بن حارث را برگزیدند و بنی زهره اجنحة بن جلاح را امیر دانستند و بنی لوی گفتند : ما ابو سفیان را رئیس خود شماریم و میره گفت : ما جز محمد بن عبدالله را مقدم نداریم و بنی هاشم نیز بر این شدند ، ابوجهل چون این بشنید تیغ بر کشید و گفت : شما محمد را بر خود مقدم بدارید من این تیغ بر شکم خودنهم و چنان فشار کنم که از پشتم سر بدر کند، حمزه علیه السلام شمشیر بر آورد و گفت : ای زشت کردار ناكس تو ما را از کشتن خود بیم دهی سوگند با خدای که نمی خواهم جز آن که خدای دست ها و پاهای تو را قطع کند و دیدگانت را کور نماید . رسول خداى فرمود :

﴿أَغِمْدٍ سَيْفِكَ يَا عَمَاهُ وَ لَا تَسْتَفْتِحُوا سَفَرِكُمْ بِالشَّرِّ دَعَوْهُمْ يَسِيرُونَ أَوَّلِ النَّهَارِ وَ نَحْنُ نَسِيرُ آخِرِهِ فَانِ التَّقْدِيمِ لِقُرَيْشٍ﴾. یعنی ای عم تیغ خود را در غلاف کن و استفاح سفر بشر و خلاف مفرمای بگذار تا ایشان اول روز کوچ دهند و آخر روز ما خواهیم شد در هر حال تقدم قریش راست . پس ابوجهل با مردم خود از بنی هاشم بر یک سوی شد و این شعرها بخواند.

(بیت)

لَقَد ضلَّتَ حَليفُ بَنى قُصَىّ *** وَ قَدْ زَعَمُوا بتسييد الْيَتِيمِ

وَ رَامُوا لِلْخِلَافَةِ غَيْرِ كُفْوُ *** فَكَيْفَ يَكُونُ فِى الامر الْعَظِيمِ

وَ أَنَّى فِيهِمْ لَيْثٍ حُمَّى (1) *** بمصقول وَلَّى جَدٍّ كَرِيمُ (2)

فَلَوْ قَصَدُوا عَبِيدَةَ أَوْ ظليما *** وَ صَخْرِ الْحَرْبِ ذَا الشَّرَفِ الْقَدِيمِ

لَكِنَّا دائمين (3) لَهُمْ وَ كُنَّا *** لَهُمْ تَبَعاً عَلَى حَلَفَ ذَمِيمُ

چون کلمات او بعرض عباس رسید این سخنان را در جواب او فرمود :

ص: 306


1- غضبناك
2- شمشير
3- در بحار بجای این کلمه (راضین) ذکر شده است

(بیت)

اَلا اَيُّها الوَغِدُ (1) اَلّذى رامَ ثلَبنا (2) *** أتثلب قَرْناً فِى الرِّجَالِ كَرِيمُ

وَ لَوْ لا رِجالُ قَدْ عَرَفْنَا مَحَلِّهِمْ *** وَ هُمْ عِنْدَ نافى مَحدَب ٍ(3) و مُقيمٌ

لَدارَت سُيُوفُ يُفلِقُ (4) الهام (5) حدّها (6) *** بِاَيدى رِجالٍ كَاللّيُوُثِ تُقيمٌ

بالجمله : چون کاروان بدین گونه کوچ دادند و چند منزل به پیمودند بوادی الامواه رسیده فرود شدند ، ناگاه رسول خدای صلی الله علیه و آله سحابی متراکم یافت فرمود . من بدین قوم از جنبش سیل دارم ، صواب آنست که از این وادی بدامن کوه کوچ دهیم.

عباس عرض کرد که فرمان تر است ، پس آن حضرت حکم داد تا در میان کاروانیان ندا در دادند که اموال و اثقال خود را بدامن کوه حمل کنید مردمان همه اطاعت کردند جز يك تن از بنی جمع (7) که مصعب (8) نام داشت او بدین حکومت سر در نیاورد و گفت : ای گروه، دل های شما سخت ضعیف است که از آن چه هنوز اثری نیست بهراسید این سخن بر زبان داشت که بارانی بشدت باریدن گرفت و سیلی عظیم جنبش کرد و او را با آن مال فراوان که داشت از بیش کرد و نابود ساخت . مردمان از اخبار جنابش باخبار غیب شگفتی گرفتند و این ندانستند که ابر ، بی مشیت او نخیزد و باران بی اراده او نبارد اگرچه من اشعار خویش استشهاد نکنم این چند شعر خواهم نگاشت .

(بیت)

علّت ما يكون و معنى كن *** پاك و والاتر از ثنا و سخن

سرّ توحيد و نقش سرمد اوست *** احد و احمد و محمد اوست

قدمش با ازل بنى گويد *** مدّتش را ابد ز پى پويد

كس ز بى چون نگويد از چه و چون *** آفرينش توئى نه كم نه فزون

كردهء توست اين ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد و لم يولد

ص: 307


1- مردم ناکس
2- عیب کردن
3- زمين مرتفع
4- فلق: شکافتن
5- تیری
6- سر
7- بضم جيم و فتح ميم
8- بضم ميم و فتح صاد

داشتند و او را تحسین کردند.

پس بنی مخزوم گفتند: ما ابو جهل را قاید خویش دانیم و بنو عدی مطعم را اختیار کردند و بنو النضر نضر بن حارث را بر گزیدند و بنی زهره اجنحة بن جلاح را امیر دانستند و بنی لوی گفتند : ما ابو سفیان را رئیس خود شماریم و میره گفت : ما جز محمد بن عبد الله را مقدم نداریم و بنی هاشم نیز بر این شدند ، ابوجهل چون این بشنید تیغ بر کشید و گفت : شما محمد را بر خود مقدم بدارید من این تیغ بر شکم خود نهم و چنان فشار کنم که از پشتم سر بدر کند ، حمزه علیه السلام شمشیر بر آورد و گفت : ای زشت کردار ناکس تو ما را از کشتن خود بیم دهی سوگند با خدای که نمی خواهم جز آن که خدای دست ها و پاهای تو را قطع کند و دیدگانت را کور نماید . رسول خداى فرمود :

﴿أَغِمْدٍ سَيْفِكَ يَا عَمَاهُ وَ لَا تَسْتَفْتِحُوا سَفَرِكُمْ بِالشَّرِّ دَعَوْهُمْ يَسِيرُونَ أَوَّلِ النَّهَارِ وَ نَحْنُ نَسِيرُ آخِرِهِ فَانِ التَّقْدِيمِ لِقُرَيْشٍ﴾. یعنی ای عم تیغ خود را در غلاف کن و استفاح سفر بشر و خلاف مفرمای بگذار تا ایشان اول روز کوچ دهند. و آخر روز ما خواهیم شد در هر حال تقدم قریش راست . پس ابوجهل با مردم خود از بنی هاشم بر یک سوی شد و این شعرها بخواند

(بیت)

لَقَد ضلَّتَ حَليفُ بَنى قُصَىّ *** وَ قَدْ زَعَمُوا بتسييد الْيَتِيمِ

وَ رَامُوا لِلْخِلَافَةِ غَيْرِ كُفْوُ *** فَكَيْفَ يَكُونُ فِى الامر الْعَظِيمِ

وَ أَنَّى فِيهِمْ لَيْثٍ حُمَّى (1) *** بمصقول وَلَّى جَدٍّ كَرِيمُ (2)

فَلَوْ قَصَدُوا عَبِيدَةَ أَوْ ظليما *** وَ صَخْرِ الْحَرْبِ ذَا الشَّرَفِ الْقَدِيمِ

لَكِنَّا دائمين (3) لَهُمْ وَ كُنَّا *** لَهُمْ تَبَعاً عَلَى حَلَفَ ذَمِيمُ

چون کلمات او بعرض عباس رسید این سخنان را در جواب او فرمود :

ص: 308


1- غضبناك
2- شمشير
3- در بحار بجای این کلمه (راضین) ذکر شده است

اَلا اَيُّها الوَغِدُ (1) اَلّذى رامَ ثلَبنا (2) ***أتثلب قَرْناً فِى الرِّجَالِ كَرِيمُ

وَ لَوْ لا رِجالُ قَدْ عَرَفْنَا مَحَلِّهِمْ *** وَ هُمْ عِنْدَ نافى مَحدَب ٍ(3) و مُقيمٌ

لَدارَت سُيُوفُ يُفلِقُ (4) الهام (5) حدّها (6) *** بِاَيدى رِجالٍ كَاللّيُوُثِ تُقيمٌ .

بالجمله : چون کاروان بدین گونه کوچ دادند و چند منزل به پیمودند بوادی الامواه رسیده فرود شدند، ناگاه رسول خدای صلی الله علیه و آله سحابی متراکم یافت فرمود . من بدین قوم از جنبش سیل بیم دارم ، صواب آنست که ازین وادی بدامن کوه کوچ دهیم.

عباس عرض کرد که فرمان تراست ، پس آن حضرت حکم داد تا در میان کاروانیان ندا در دادند که اموال و اثقال خود را بدامن کوه حمل کنید مردمان همه اطاعت کردند جز يك تن از بنی جمح (7) که مصعب (8) نام داشت او بدین حکومت سر در نیاورد و گفت : ای گروه ، دل های شما سخت ضعیف است که از آن چه هنوز اثری نیست بهراسید این سخن بر زبان داشت که بارانی بشدت باریدن گرفت و سیلی عظیم جنبش کرد و او را با آن مال فراوان که داشت از بیش کرد و نابود ساخت . مردمان از اخبار جنابش باخبار غیب شگفتی گرفتند و این ندانستند که ابر ، بی مشیت او بر نخیزد و باران بی اراده او نبارد اگرچه من با شعار خویش استشهاد نکنم این چند شعر خواهم نگاشت .

(بیت)

علّت ما يكون و معنى كن *** پاك و والاتر از ثنا و سخن

سرّ توحيد و نقش سرمد اوست *** احد و احمد و محمد اوست

قدمش با ازل بنى گويد *** مدّتش را ابد ز پى پويد

كس ز بى چون نگويد از چه و چون *** آفرينش توئى نه كم نه فزون

كردهء توست اين ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد و لم يولد

ص: 309


1- مردم ناکس
2- عیب کردن
3- زمين مرتفع
4- فلق : شکافتن
5- تيرى
6- سر
7- بضم جيم و فتح ميم
8- بضم ميم و فتح صاد

تو شدى هم خريف (1) و هم نو روز *** روى و موى تو كرد اين شب و روز

نور و ظلمت وظيفه خوار تو است *** كفر و دين نيز نور و نار تو است

دين از آن روى همچو ماه كنى *** كفر از آن گيسوى سياه كنى

گر تو اين زلف و چهره برتابى *** نيست نه زنگى و نه سقلابى (2)

جهل از تو حظيره (3) ساخت عدم *** علم در عالم از تو گشت علم

مع القصه : مصعب با تمامت اموال و اثقال تباه گشت و مردمان در دامان جبل چهار روز ببودند و آن سیل هر روز بر زیادت بود میسره عرض کرد که این سیل تا یک ماه نشود از این آب عبور ممکن نگردد و در این دامن جبل از این بیشتر سکون بصواب نباشد، اگر فرمائی بسوی مکه مراجعت کنیم؟ او را پاسخ نگفت و بخفت و در خواب دید که ملکی با او گفت : ای محمد ، محزون مباش و فرما از بامداد بفرمای تا قوم حمل خود برگیرند و در کنار وادی بایست تا مرغی سفید بادید آید و با بال خود خطی بر آب رسم کند . پس بر اثر بال او روان شود بگو بسم الله و بالله و مردمان خود را بفرمای تا این کلمه بگویند و بآب در آیند.

صبحگاه که پیغمبر صلى الله عليه و سلم از خواب بر انگیخته شد بفرمود تا حمل بر شتران بستند و با مردمان بکنار وادی آمده بایستاد ، ناگاه مرغ سفیدی از فراز کوه بزیر آمد و با پرخود خطی سفید بر آب رسم کرد چنان که آن نشان بر آب بپائید و آن حضرت فرمود ، بسم الله و بالله و در آب در آمد و مردمان همه این نام بگفتند و در آمدند و تمامت مردم بسلامت از آب بدر شدند جز دو تن یکی از قبیله بنی جمح که بسم اللات و العزی گفت : و غرقه گشت و اموالش بهدر شد و آن دیگر از بنی عدی بود چون روزگار یار خویش بدید بسم الله گفت . و برست قوم گفتند: یار تو را چه پیش آمد گفت: او زبان بگردانید و آن کلمه که محمد فرمود دیگرگون کرد غرقه گشت .

ص: 310


1- پائیز
2- بر وزن مهتاب: از ولایات روم
3- میدان محصور

ابو جهل چون این بدید گفت .. ما هذ الاسحر عظیم ، مردمان گفتند : ای هشام، این سحر نيست والله ما أظلت الخضراء (1) و لا اقلت (2) الغبراء افضل من محمد صلی الله علیه و آله و جسد ابوجهل زيادت شد و از آن جا با قوم خویش کوچ داده بر سر چاهی فرود شدند .

در این وقت ابوجهل با مردم خود گفت: اگر محمّد از این سفر بسلامت باز شود بر ما فزونی خواهد جست و مرا طاقت این حمل نباشد، اکنون مشک های خود را از این چاه پر آب کنید و پنهان بدارید تا چاه را با خاک انباشته کنیم از بهر آن که چون بنی هاشم در رسند آب نباشد از تشنگی بهلاکت شوند و سینه من از غم محمد بیاساید پس مشک های خود را پر آب کردند دند و چاه را بین باشتند و برفتند و ابوجهل غلام خود را مشکی از آب داد و گفت : در پس این جبل پنهان باش تا محمّد و اصحابش در رسند و از تشنگی بهلاکت شوند، چون این مژده با من آری ترا آزاد کنم و مال فراوان عطا دهم.

بالجمله آن غلام خویشتن را مخفی بداشت تا پیغمبر و کسانش برسیدند و آن چاه را انباشته یافتند رسول خدای دست برداشت و خدای را بخواند نا گاه از زیر قدم های مبارکش چشمۀ خوشگوار بجوشید و روان شد؛ پس مرد مان سیر آب شدند و مشک ها بر آب کردند و بر گذشتند .

غلام ابوجهل شتاب کرد و از ایشان سبقت جست ابوجهل. چون او را بدید گفت : هان ای غلام ، بازگوی که آن جماعت چگونه هلاک شدند ؟ آن غلام صورت حال را مکشوف داشت و گفت : سوگند با خدا که هر کس با محمّد خصمی کند رستگار نشود ابوجهل خشم کرد و او را سقط گفت و از آن جا راه سپر شده باراضی شام در آمدند و بکنار آن وادی رسیدند که دنپان (3) نام داشت، ناگاه از درختان آن وادی اژدهائی عظیم سر بدر کرد که در ازای نخلی داشت و بانگی بیمناک بر آورد و از چشمش همی آتش بجست آن شتر که ابوجهل بر آن سوار بود چون این بدید برمید و او را از

ص: 311


1- آسمان
2- اقلال : برداشتن و حمل کردن
3- بکسر دال

پشت بر زمین کوفت چنان که استخوان پهلویش بشکست و مدهوش باز افتاد. مردم وی از آن جا باز شدند و او را باز آوردند چون بخویش آمد گفت: این راز را مستور بدارید باشد که چون محمد بدین جا رسد آسیبی بیند. پس ببودند تا محمد برسید ، آن حضرت فرمود: ای پسر ،هشام این نه جای فرود شدن است از بهرچه باز ایستا دید ابوجهل گفت: ای ،محمد تو سید عربی و من شرم دارم که از تو سبقت جویم ازین پس از قفای تو خواهم تاخت عباس شاد شد و خواست راه برگیرد آن حضرت فرمود: ای عم باش که او مکری اندیشیده است و خود از پیش روی کاروان راه سیر گشت و چون بدان بیشه رسید و اژدها پدید گشت ناقۀ آن حضرت خواست بر مد بابک بر او زد که بيم مکن همانا خاتم پیغمبران بر پشت تست.

و آن گاه با اژدها خطاب کرد که از راه بگرد و مردم را زیان مکن. در این وقت اژدها بسخن در آمد و گفت : السلام عليك يا محمّد السلام عليك يا احمد . آن حضرت فرمود : السلام على من اتبع الهدى پس گفت: اى محمّد، من از جانوران زمین نیستم بلکه یکی از پادشاهان جن باشم ونام من هام بن الهيم است و بر دست پدرت خلیل ایمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود : شفاعت خاص یکی از فرزندان من است که او را محمّد گویند و مرا خبر داد که در این جا ادراك خدمت تو خواهم کرد و بسی انتظار بردم تا عیسی را دریافتم، هم در آن شب که بآسمان همی رفت و حواریون را اندرز همی کرد که متابعت تو کنند و شریعت تو گیرند، اينك بدان چه می جستم فایز شدم و خواستارم که مرا از شفاعت بی بهره نسازی.

رسول خدای فرمود: چنین باشد ، اکنون از این کار و انیان کناره باش تا مردم ما بی آسیب .بگذرند. پس اژدها روی بنهفت و مردمان شاد شدند و عباس این شعر ها بگفت :

(بیت)

يا قاصداً نحو الحطيم (1) و زمزم *** بلغ فضايل احمد المتكرم

ص: 312


1- دیوار حجر اسماعيل يا ما بين رکن و زمزم و مقام ابراهیم

واشرح لهم ما عاينت عيناك من *** فضل لاحمد والسحاب الاركم (1)

قل وأت بالآيات في السيل الذي *** ملاء النجاج (2) بسله المتراكم

نجا الذى لم يخط (3) قول محمد *** و هو الذى أخطا بوسط جهنم

والبترلما ان اضر نبا الظما (4) *** فدعى الحبيب الى الاله المنعم

فاضت (5) عيونا ثم سالت انهراً *** و غداً الحسود بحسرة و تغمعم (6)

و الهام ابن الهيم لما ان رأى *** خير البريّة جاء ، كالمستسلم

ناداه احمد فاستجاب ملبياً *** و شكا المحبة كالحبيب المغرم (7)

من عهد ابراهيم ظل مكانه *** يرجو الشفاعة خوف جسر جهنم

من ذايقايس احمداً في الفضل من *** كل البرية من فصيح واعجم

و به توسل في الخطيئة آدم *** فليعلم الاخبار من لم يعلم

چون عباس از این شعر بپرداخت زبیر ساز سخن کرد و این کلمات بفرمود :

(بیت)

يا لِلرِّجَالِ ذَوِى البصاير وَ النَّظَرِ *** قُومُوا انْظُرُوا أَمْراً مهولا (8) قَدْ خَطَرَ

هَذَا بَيَانُ صَادِقُ فِى عصرنا *** مَنْ سَيِّدُ عالى الْمَرَاتِبِ مُفْتَخِرٍ

آياتِهِ قَدْ أَعْجَزَتْ كُلِّ الْوَرَى *** مَنْ ذَا يقايس (9) عَدَّهَا أَوْ يحتصر

مِنْهَا الْغَمَامُ تُظِلُّهُ مَهْمَا مَشَى *** أَنَّى يَسِيرُ تُظِلُّهُ وَ اذا حَضَرٍ

وَ كَذَلِكَ الوادى أَتَى مُتَرَادِفاً *** بِالسَّيْلِ يُسحبُ (10) للحجارة و الشّجر

وَ نَجَا الَّذِى قَدْ طاع قَوْلُ مُحَمَّدٍ *** وَ هَوًى الْمُخَالِفِ مُسْتَقِرّاً فِى سَقَرُ

وَ أَزَالَ عَنَّا الضَّيْمَ مِن حَرِّ الظَّماء *** مِن بَعدِ مَا يَأتِ التَّقلقَلُ (11) و الضَّجر

ص: 313


1- جمع شده و بهم بسبه
2- جمع فج بفتح تاء: راه های گشاده در کوه ها
3- تجاوز نکرد
4- تشنگی
5- ریزش
6- زیر لب و آهسته سخن گفتن
7- معذب
8- ترسناک
9- تحمل می کند
10- سحب : کشیدن
11- اضطراب

وَ الْبِئْرُ فَاضَتْ بِالْمِيَاهِ وَ أَقْبَلَتْ *** تَجْرِى عَلَى الاراض أَشْبَاهِ النَّهَرِ

وَ الْهَامِ فِيهِ عِبَارَةُ وَ دَلَالَةً *** لِذَوِى الْعُقُولِ ذَوِى البصاير وَ الْفِكْرُ

كَادَ الْحَسُودُ يَذُوبُ مِمَّا عَايَنْتَ *** عَيْنَاهُ مِنْ فَضْلُ لَا حَمِدَ قَدْ ظَهْرُ

يَا لِلرِّجَالِ الَّا انْظُرُوا أَنْوَارِهِ *** تَعْلُو عَلى نُورٍ الغزالة (1) و القَمَرِ

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَقَدْ أَذَلَّ عَدُوِّهِ ثُمَّ احْتَقَرَ

چون زبیر این گفته بکران آورد حمزه رضی الله عنه آغاز این مقالت نمود:

(بیت)

مَا نَالَتْ الْحُسَّادِ فِيكَ مرادهم *** طَلَبُوا نقوص الْحَالِ مِنْكَ فزادا

كادُوا وَ مَا خَافُوا عَوَاقِبِ كَيْدُهُمْ *** وَ الكيد مَرْجِعُهُ عَلَى مَنْ كادا

مَا كُلُّ مَنْ طَلَبَ السَّعَادَةِ نَالَهَا *** بمكيدة أَوْ انَّ يَرُومُ (2) عنادا

يَا حاسدين مُحَمَّداً يَا وَيْلَكُمْ *** حَسَداً تُمَزِّقِ مِنْكُمْ الاكبادا

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَسَوْفَ يَمْلِكُهُ الْوَرَى وَ بِلَاداً

وَ ليملأنّ الارض مِنْ أَيْمَانِهِ *** وَ ليهدينّ عَنْ الغوى (3) مِنْ حَادّاً (4)

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله ایشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادی کوچ دادند و در منزل دیگر که گمان آب داشتند آب نیافتند، مردم سخت بهراسیدند و بیم کردند که در آن جا از عطش جان دهند در این وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله دست های خود را تا مرفق عریان ساخت و در ميان ريك فرو برد و سر برداشت و خدای بخواند . ناگاه از میان انگشتان مبارکش چشمه بجوشید و چندان برفت که عباس عرض کرد که ای برادر زاده بیم است که اموال ما غرق شود، پس از آن آب بخوردند و مواشی را بدادند و مشک ها پر آب کردند .

در این هنگام رسول خدای از میسره خرما طلب کرد و او طبقی بنهاد و آن حضرت از آن خرما بخورد و خستوی (5) آن را در خاك بنهفت و با عباس فرمود : بدانم که در

ص: 314


1- مقصود آفتاب است
2- قصد کند
3- گمراهی
4- حيود : میل کردن ، منحرف شدن
5- هسته

اين جا نخلستانى برآورم و از ثمر آن بهره گيرم ، و پس از آن جا كوچ دادند و چون لختى راه پيمودند ، آن حضرت با عباس فرمود : هم اكنون بازشو و از آن نخلستان كه من كردم مقدارى رطب به سوى ما حمل كن .

عباس باز شد و در آن جا نخلستانى انبوه يافت كه از خرما گران بار بود ، پس يك شتر از آن خرما حمل كرده به ميان كاروانيان آورد و مردمان بخوردند و خداى را شكر گرفتند ، اما ابو جهل همى ندا در داد كه از اين خرما كه اين جادوگر كرده است مخوريد .

مع القصه از آن جا نيز راه سپر شدند تا عقبه ايله (1) نمودار شد و در آن جا ديرى بود كه چند راهب اقامت داشت و سيّد ايشان فليق بن يونان بن عبد الصّليب ناميده می شد و كنيت او ابو خبير بود و او خبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را از انجيل دانسته بود و چون به قصّه آن حضرت مى رسيد می گريست و می گفت : اى فرزندان ، چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير ؟ ﴿الَّذِى يَبْعَثَهُ اللَّهُ مِنْ تِهَامَةَ متوجّا بِتَاجِ الْكَرَامَةِ تُظِلُّهُ الْغَمَامَةُ يَشْفَعُ فِى الْعُصَاةَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾ رهبانان با او گفتند : چندين گريستن از بهر چيست ؟ مگر ظهور او نزديك باشد ؟ فرمود : سوگند با خداى كه او در كعبه ظاهر شده است و زود باشد كه مرا از رسيدن او بدين اراضى بشارت دهيد ، و همى به ياد آن حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد .

ناگاه روزى رهبانان كاروانى را از دور بديدند كه در پيش روى ايشان كسى باشد كه ابرش بر سر سايه افكنده و از جبينش نور نبوّت چنان ساطع است كه ديده را در مىربايد ، فرياد برداشتند كه : اى پدر عقلانى ، اينك كاروانى از طرف حجاز باديد آمد ، فليق فرمود : بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم .گفتند : اينك نورى از اين كاروان بر فلك همى تابد ، فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد ، پس دست برداشت و گفت : اى خداوند به جاه و منزلت آن محبوب كه انديشه ام به سوى او پيوسته در زيادت باشد ، بينائى مرا به سوى من بازده تا او را ديدار كنم . هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه چشمش روشنائى يافت ، پس با رهبانان خطاب كرد كه : منزلت او را نزد خداى دانستيد و اين شعر بگفت :

ص: 315


1- بکسر همزه

(بيت)

بُدَّ النُّورَ مِنْ وَجْهِ النَّبِىِّ فاشرقا *** وَ أَحْيَا محيا بالصّبابة (1) محرقاً

وَ ابرا (2) عُيُوناً قَدْ عَمَّيْنِ مِنْ البكا *** وَ أَصْبَحَ مِنْ سُوءِ الْمَكَارِهِ مُطْلَقاً

آن گاه فرمود : اى فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران بدين جا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسى عليه السّلام تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده آب خواهد جوشيد .

بالجمله زمانى دير برنيامد كه كاروانيان در رسيدند و گرد آن چاه فرود شدند و چون آن حضرت از مردم تنها مى زيست به يك سوى شده در زير درخت فرود شد و در حال درخت برگ بكرد و ميوه برآورد ، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت ، آب دهان مبارك در آن افكند تا در زمان پرآب گشت .

چون راهب اين بديد گفت : اى فرزندان ، مطلوب بدست شد و بفرمود : از خورش و خوردنى آن چه لايق بود فراهم كردند ، پس چند تن از رهبانان را به سوى كاروانيان فرستاد كه ايشان را بخوان وليمه (3) دعوت كنند و فرمود : سيّد اين طايفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مىرساند كه وليمه از بهر شما كرده ام و خواستارم كه به طعام حاضر شويد .

چون رسول راهب به ميان كاروان چشمش بر ابو جهل افتاد و پيغام راهب را بگذاشت ، ابو جهل بانگ برداشت كه اى گروه ، راهب از بهر من طعامى كرده است بر سر خوان او حاضر شويد . گفتند : حراست مال و منزل با كه خواهد بود ؟ گفت : با محمّد امين ، پس آن حضرت را بگذاشتند و به دير راهب در رفتند . و فليق ايشان را بزرگوار بداشت و خوش بنهاد . چون آن جماعت دست به طعام بردند راهب درآمد و كلاه برگرفت و بر ديدار هر يك بنگريست و هيچ يك را با آن نشان داد كه دانست برابر نيافت ، پس كلاه بيفكند و بانگ برآورد وا خيبتاه ؟ و اين شعر بگفت :

(بيت)

يا أَهْلَ نَجِدُ تقصّى (4) الْعُمُرِ فِى أَسَفٍ *** مِنْكُمْ وَ قَلْبِى لَمْ يَبْلُغِ أَمَانِيِّهِ

ص: 316


1- خوب کرد
2- سور
3- بآخر رسید
4- عشق

يَا ضَيْعَةً الْعُمُرِ لَا وَصَلَ ألوذ بِهِ *** مِنْ قُرْبِكُمْ لَا وَ لَا وَعَدَ اُرجِيَّهِ (1)

پس روى بدان گروه كرد و گفت : اى بزرگان قريش ، آيا از شما كسى به جاى مانده باشد ؟ ابو جهل گفت : بلى جوانى خردسال كه روز روزمزد زنى است و از بهر او به تجارت آمده به جاى است ، هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه حمزه بجست و مشتى چنانش بر دهان كوفت كه به پشت افتاد و فرمود : چرا نگوئى بشير و نذير و سراج و منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر از ما همه او باشد ، و به سوى راهب نگريست و فرمود : آن كتاب كه در دست دارى مرا ده و بگو چه خبر در آن است تا من اين گره برگشايم ؟ راهب گفت : اى سيّد من اين سفرى است (2) كه صفت پيغمبر آخر زمان كرده اند و من او را همى طلب كنم . عباس گفت : اى راهب اگر او را ديدار كنى توانى شناخت ؟گفت : توانم ، پس عباس او را برداشته نزديك پيغمبر آورد و راهب سلام داد ، آن حضرت فرمود عليك السّلام اى فليق بن يونان بن عبد الصّليب . راهب گفت : نام من و پدر و جدّ مرا چه دانستى ؟ فرمود : آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر كرده است ، پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت : اى سيد بشر خواستارم كه به وليمهء من حاضر شوى و كرامت من بر زيادت كنى .

رسول خداى فرمود : اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و حراست مراست .عرض كرد كه : من ضامنم اگر عقالى ناپديد شود شترى در عوض دهم . پس آن حضرت به اتّفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود . يكى سخت پست و در برابر آن صورى چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسى از آن در به درون شود ناگزير خميده رود و عظمت آن صور را بضرورت بدارد . و راهب رسول خداى را از بهر امتحان از آن درخواست بردن و خود پشت خم آورده به درون رفت ، اما چون آن حضرت برسيد طاق آن درگاه بلند شد چندان كه به استقامت قامت و پشت راست در رفت و مردم انجمن برخاسته او را بر صدر جاى كردند ، و فليق و ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاى گوناگون بنهادند .

در اين وقت راهب سر برداشت و گفت : پروردگارا مرا آرزو است كه خاتم نبوّت

ص: 317


1- امیدوار نیستم
2- بكسر سين و سكون فاء : قسمتی از انجيل بمنزله سوره در قرآن مجید

را نظاره كنم و دعايش به اجابت مقرون شده جبرئيل عليه السّلام درآمد و جامه از كتف آن حضرت دور كرد تا مهر نبوّت ظاهر گشت و نورى از آن ساطع شد كه خانه روشن گشت و راهب از دهشت به سجده در رفت ، و چون سر برداشت عرض كرد كه : تو آنى كه من مى جستم .

بالجمله قوم چون از كار اكل و شرب پرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابو جهل سخت زبون و ذليل بود ، اما رسول اللّه با ميسره در نزد راهب بماند ، و چون فليق مجلس را از بيگانه پرداخته يافت ، عرض كرد : اى سيّد من بشارت باد تو را كه خداى گردن سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد كرد و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد داشت و بر تو قرآن خواهد آمد ، تو سيّد انام باشى و دين تو اسلام باشد ، همانان بتان را بشكنى و آتشكده ها را بنشانى و چليپا (1) را بر هم زنى و اديان باطله را نابود سازى ، و نام تو تا آخر زمان باقى ماند ، اى سيّد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستانى و ايشان را امان دهى .

آن گاه روى با ميسره كرد و گفت : خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيّد انام ظفر يافتى و خداى نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخر زمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمّد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداى را نخواهد ديد ، چه او افضل پيغمبران است ، هان اى ميسره ، بترس بر محمد در شام كه يهود دشمنان ويند . اين بگفت و رسول خداى را وداع كرد .پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آن جا بسوى شام حمل بربستند و برنشستند ، و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شده به نزد قريش آمدند و متاع ايشان را به بهاى گران بخريدند و برفتند ، و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آن روز چيزى نفروخت و ابو جهل شاد شد و گفت : هرگز خديجه از اين شوم تر تاجرى بجانبى گسيل نكرد و همانا متاعها فروخته شد و آن وى همچنان برجاست .

بالجمله: آن روز بگذشت و روز ديگر آن مردم عرب كه در نواحى شام سكون

ص: 318


1- صلیب

وَ الْبِئْرُ فَاضَتْ بِالْمِيَاهِ وَ أَقْبَلَتْ *** تَجْرِى عَلَى الاراض أَشْبَاهِ النَّهَرِ

وَ الْهَامِ فِيهِ عِبَارَةُ وَ دَلَالَةً *** لِذَوِى الْعُقُولِ ذَوِى البصاير وَ الْفِكْرُ

كَادَ الْحَسُودُ يَذُوبُ مِمَّا عَايَنْتَ *** عَيْنَاهُ مِنْ فَضْلُ لَا حَمِدَ قَدْ ظَهْرُ

يَا لِلرِّجَالِ الَّا انْظُرُوا أَنْوَارِهِ */** تَعْلُو عَلى نُورٍ الغزالة (1) و القَمَرِ

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَقَدْ أَذَلَّ عَدُوِّهِ ثُمَّ احْتَقَرَ

چون زبیر این گفته بکران آورد حمزه رضی الله عنه آغاز این مقالت نمود:

(بيت)

مَا نَالَتْ الْحُسَّادِ فِيكَ مرادهم *** طَلَبُوا نقوص الْحَالِ مِنْكَ فزادا

كادُوا وَ مَا خَافُوا عَوَاقِبِ كَيْدُهُمْ *** وَ الكيد مَرْجِعُهُ عَلَى مَنْ كادا

مَا كُلُّ مَنْ طَلَبَ السَّعَادَةِ نَالَهَا *** بمكيدة أَوْ انَّ يَرُومُ (2) عنادا

يَا حاسدين مُحَمَّداً يَا وَيْلَكُمْ *** حَسَداً تُمَزِّقِ مِنْكُمْ الاكبادا

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَسَوْفَ يَمْلِكُهُ الْوَرَى وَ بِلَاداً

وَ ليملأنّ الارض مِنْ أَيْمَانِهِ *** وَ ليهدينّ عَنْ الغوى (3) مِنْ حَادّاً (4)

پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادى كوچ دادند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند ، مردم سخت بهراسيدند و بيم كردند كه در آن جا از عطش جان دهند در اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست هاى خود را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداى بخواند ، ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه اى بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد كه :اى برادرزاده بيم است كه اموال ما غرق شود ، پس از آن آب بخوردند و مواشى را بدادند و مشگ ها پرآب كردند .

در اين هنگام رسول خداى از ميسره خرما طلب كرد و او طبقى بنهاد و آن حضرت از آن خرما بخورد و خستوى (5) آن را در خاك بنهفت و با عباس بفرمود :بدانم كه در

ص: 319


1- مقصود آفتاب است
2- قصد کند
3- گمراهی
4- حيود : میل کردن ، منحرف شدن
5- هسته

گروهی از آن جماعت سلاح جنگ بریختند و نزدیک شده گفتند: ای مردم عرب! این کس را که شما در حمایت او ما را نابود کنید، چون ظاهر شود اول دیار شما را خراب کند و مردان را بکشد و بتان شما را بشکند. هم اکنون ما را با او بگذارید تا شرّ او را از شما و از خویشتن بگردانیم. حمزه دیگر باره بدیشان حمله برد و گفت: محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ چراغ تاریکی های ما است. آن جماعت ناچار روی برتافتند و مردم قریش غنیمت فراوان از ایشان به دست کرده راه مکه پیش گرفتند، و چون چند منزل پیمودند، مَیْسَره با مردمان گفت: شما بسیار سفر کردید و هرگز این سود و غنیمت برای شما حاصل نشد و این همه از برکت محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ است و او در میان شما اندک مال باشد. روا است اگر هر یک چیزی به رسم هدیه به نزدیک آن حضرت بگذارید. همه گفتند: نیکو گفتی. پس هر کس چیزی بنهاد تا آن متاعی فراوان شد و آن جمله را به رسم هدیه به نزدیک پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ آوردند. آن حضرت در رد و قبول هیچ سخن نکرد و مَیْسَره آن را برگرفت.

مع القصه همه جا طیّ مسافت کرده به جُحْفَه الوداع فرود شدند و هر کس مبشّری به خانۀ خود گسیل می ساخت تا مژدۀ ورود او برساند. مَیْسَره نزد آن حضرت آمد و عرض کرد که: نیکو آن است که خود بشارت به خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بری و سود این سفر را بازنمایی.

پس پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ راه مکه پیش گرفت و زمین در زیر قدم ناقۀ او در نور دیده شد و در زمان به کوهستان مکه رسید و خواب بر جنابش مستولی گشت. در این وقت خدای با جبرئیل وحی کرد که: برو به جنات عدن و آن قبّه را که دو هزار سال پیش از آفرینش آدم عَلَیْهِ السَّلاَمُ از بهر محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کرده ام برگیر و فرود شده بر سر آن حضرت به پای کن. و آن قبّه از یاقوت سرخ بود و علاقه ها (1) از مروارید سفید داشت و از بیرون درونش دیده شدی و از درون بیرونش را با دید (2) بودی و عمودها از زر داشت که با مروارید و یاقوت و زبرجد مرصّع بود.

بالجمله : چون جبرئیل علیه السلام آن قبه را برگرفت ، حوران بهشت شادان سراز قصرها بدر کردند و گفتند : حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب این قبه نزديك

ص: 320


1- بندها
2- ظاهر

شده است و نسیم رحمت بوزید و درهای بهشت به صریر (1) آمد. و جبرئیل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت به پای کرد و فرشتگان ارکان آن قبّه را گرفتند بانگ به تسبیح و تقدیس برداشتند و جبرئیل عَلَیْهِ السَّلاَمُ سه علم از پیش روی آن حضرت برگشود و کوه های مکه شاد شدند و ببالیدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند: لا اِله اِلّا اللّهُ، محمّد رَسُولُ اللّه . گوارا باد تُو را ای بنده! چه بسیار گرامی بوده ای نزد پروردگار خود. و این هنگام خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ با گروهی از زنان در منظرۀ خانۀ خویش جای داشت. ناگاه بر شعاب (2) مکّه نظر کرد و نوری درخشان از سوی مُعلّی (3) دید و چون نیک نگریست قبه ای دید که همی آید و گروهی بر گِردِ آن در هوا عبور می کنند و رایت ها از پیش آن قبه می رسد و کسی در میان قبه به خواب است و نور از وی به آسمان برمی شود. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را حال دگرگون شد. زنان گفتند: ای سیّدۀ عرب! تو را چه پیش آمد. گفت: نخست مرا آگهی دهید که بیدارم یا به خواب اندرم؟ گفتند: همانا بیداری. گفت: اکنون به سوی معلّی نظاره کنید تا چه می بینید؟ گفتند: نوری می نگریم که بر آسمان برمی شود. فرمود آن قبه و دیگر چیزها را دیدار کرده اید؟ گفتند: ندیده ایم. فرمود: در میان قبه سبزی سواری از آفتاب درخشنده تر می بینم و آن قبه بر سر ناقۀ رهواری است. گمان من آن است که آن ناقه صهبای من است و آن سوار محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ باشد. گفتند: آن چه تو می گویی پادشاهان روم و عجم را به دست نشود، محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را کجا فراهم شود؟ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ فرمود: محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ از این بزرگ تر است، و هم چنان نظر بر راه می داشت تا آن حضرت از درگاه مُعلّی درآمد و فرشتگان با قبه بر آسمان شدند و رسول خدا صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ آهنگ خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ کرد.

و چون به در خانه آمد. کنیزکان بشارت قدم مبارکش را به خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بردند و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ برهنه پای از غرفه به صحن خانه دوید و چون در را بگشودند، آن حضرت فرمود: السّلام علیکم یا اهل البیت. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: گوارا باد تو را ای سلامتی روشنی چشم من. پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فرمود: بشارت باد تو را که مال تو به سلامت رسید. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: سلامتی تو از بهر من بشارتی کافی است که تو در نزد من گرامی تری از دنیا و هر چه در او است و این شعر بگفت:

ص: 321


1- صدا
2- جمع شعب : دره ها
3- معلاة يفتح ميم و سكون عين : مقبره ایست در جیحون قبرستان مکه و همچنین باراضی بالای نجد تا تهامه ناپشت مکه گفته می شود .

(بیت)

جاءَ الحَبیبُ الَّذی اَهْواهُ (1) مِنْ سَفَر *** وَالشَّمسُ قَد اَثَرَتْ فی وَجْهِه اَثَرا

عَجِبْتُ لِلشَّمْسِ مِنْ تَقْبیلِ وَ جْنَتِهِ (2) *** والشمس لا ینبغی ان تدرک القمر

آن گاه عرض کرد که کاروان را در کجا گذاشتی؟ آن حضرت فرمود در جُحْفَه. گفت: چه وقت از ایشان جدا شدی؟ فرمود که: ساعتی پیش نباشد. همانا خدای زمین را از بهر من در نوردید (3) و راه را نزدیک کرد. این نیز بر عجب خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بیفزود و سرور او افزون گشت. پس عرض کرد که: خواستارم تا مراجعت کرده با کاروانیان درآیی و از این سخن قصد آن داشت که بداند آن قبه دیگر باره باز خواهد شد یا مقطوع گشت. پس مقداری خوردنی و مشکی از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت را سپرد و جنابش راه برگرفت و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ همی از قفای او نگران بود. ناگاه دید که آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند؛ بدانسان که از نخست بود.

بالجمله: آن حضرت دیگر باره به کاروان رسید. مَیْسَره گفت: ای سید! من مگر از رفتن به مکّه بازایستادی؟ آن حضرت فرمود: من برفتم و باز شدم. مَیْسَره عرض کرد: مگر این سخن به مزاح باشد؟ فرمود: نه چنین است. من به مکه رفتم و طواف کعبه کردم و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را دیدار نمودم. اینک آب زمزم و نان خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ است که زادراه من کرده. مَیْسَره در میان کاروان ندا در داد که ای مردمان! محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ دو ساعت افزون غائب نشد و اینک چند روزه راه پیموده و از مکّه توشۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را با خود آورده. قوم در شگفتی شدند و ابوجهل گفت: از ساحری های وی عجب نباشد. و روز دیگر کاروانیان به سوی مکه کوچ دادند و مردم مکّه به استقبال کاروان بیرون شدند و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ خویشان و غلامان خود را پذیره (4) آن حضرت ساخت و حکم داد تا در همۀ راه عظمت رسول خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را بداشتند و قربانی پیش کشیدند و آن حضرت راه به پایان برده در خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ فرود شد و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ از پس پرده جای کرد و رسول

ص: 322


1- دوست دارم او را
2- رخسار بر آمدگی چهره
3- پیچید
4- استقبال

خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سود آن سفر را با وی نمود و او از این بازرگانی سخت به عجب شد و پدر خود خُوَیْلِد را مژده فرستاد. آن گاه با مَیْسَره گفت: تُو را در این سفر از محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ چه مشاهده رفت؟ مَیْسَره عرض کرد که: کرامت آن حضرت از آن افزون است که مرا طاقت بازنمودن آن باشد و لختی از قصه های آن سفر بازگفت و پیام فلیق راهب را با خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بگذاشت. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: خاموش باش ای مَیْسَره که شوق مرا به سوی محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ زیادت کردی. آن گاه مَیْسَره و زن و فرزندش را آزاد ساخت و او را خلعت کرد و دو شتر و دویست درهم سیم عطا فرمود. آن گاه حکم داد تا از عاج و آبنوس کرسی نهادند و رسول خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را جای داد و دیگر باره از سفر آن حضرت و سود تجارت پرسش نمود، و گفت: دیدار تو بر من مبارک افتاد و این شعر را انشا کرد:

(بیت)

فَلَو اَنَّنی اَمْسَیتُ فی کُلّ نِعْمَهٍ *** وَ دامَتْ لِیَ الدُّنْیا وَ مُلْکُ الاُکاسِرَهِ (1)

فَما سُوِّیَتْ عِنْدی جناحَ بَعُوضَهٍ (2) *** اِذا لَمْ یکُنْ عَینی لِعَینِکَ ناظِرَهٍ

پس گفت: ای سیّد من! تو را در نزد من حق بشارتی است. اگر فرمایی، حاضر کنم؟ آن حضرت فرمود: من نخست عمّ خویش را دیدار کنم و باز آیم. و از آن جا به خانۀ ابوطالب عَلَیْهِ السَّلاَمُ آمد و قصّه های خویش را بگفت. و فرمود: ای عمّ! آن چه مرا در این سفر به دست شده تو را باشد. ابوطالب عَلَیْهِ السَّلاَمُ آن حضرت را در برکشیده بر جبین مبارکش بوسه زد و گفت: مرا آرزو است که از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنی آورم. پس از آن چه خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ تو را به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خرید و از آن زر و سیم که به دست شده از بهر تو زنی کابین کنم. پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فرمود: هر چه تو پسنده داری روا باشد. و از آن جا سر و تن را شسته خویشتن را خوشبوی ساخت و جامۀ نیکو در بر کرد و به خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ آمد. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ از دیدار او شاد شد و این شعر بگفت:

(بیت)

دَنی فَرمَی مِنْ قَوسٍ حاجِبِه سَهْماً *** فَصادَفَنِی حَتَّی قُتِلْتُ بِه ظُلماً

وَ اسْفَرَ عَنْ وَجهٍ وَاسْبُلَ (3) شَعْرَهُ *** فَباتَ یُباهی البَدْرَ فی لَیْلَهٍ ظَلماً (4)

وَ لَمْ اَدْرِ حَتّی زارَ مِنْ غَیرِ مَوعِدٍ *** عَلی رَغمِ واشٍ (5) اَحَاطَ بِه عِلْماً

ص: 323


1- جمع کسری : لقب پادشاهان ساسانی
2- پشه
3- رها کرد
4- تاریک
5- سخن چين و عيب جو

وَ علّمنى مِنْ طِيبِ حُسْنِ حَدِيثَهُ *** مُنَادَمَةُ يُسْتَنْطَقُ الصَّخْرَةِ الصما (1)

آن گاه گفت ای سید من: تراهر حاجت نزديك من باشد از من رواست بفرمای تا هیچ حاجت داری؟ آن حضرت از این سخن شرمگین شد و جبین مبارکش خون آلود

گشت.

پس خدیجه سخن بگردانید و گفت این مال که در نزد من داری چون اخذ فرمائی بچه کار خواهی داشت؟ فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است که از بهر من از خویشان من زنی نکاح کند و نیز دو شتر از بهر کار سفر بدست کند خدیجه عرض کرد: آبا راضی نیستی من از بهر تو زنی خطبه کنم؟ آن حضرت فرمود راضی باشم، عرض کرد زنی از بهر تو میدانم از قوم تو که در جود وجودت و جمال وعفت و کمال و طهارت از جمله زنان مکه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در کارها با تو یاور گردد و از تو بقلیلی راضی شود اما او ر اد و عیب باشد، نخست آن که پیش از تو دو شوهر دیده است و دیگر آن که سالش از تو افزون باشد. رسول خدای ماه از اصغای این کلمات رخسار مبارکش در عرق رفت و هیچ سخن نفر مود . دیگر باره خدیجه آن سخنان را بگفت و عرض کرد ای سید من ، چرا پاسخ نگوئی ؟ سوگند باخدای که تو محبوب منی و من در هیچ کار مخالفت تو نکنم و این شعر بگفت آن گاه گفت : اى سيّد من ترا هر حاجت نزديك من باشد از من رواست بفرماى تا هيچ حاجت دارى ؟ آن حضرت از اين سخن شرمگين شد و جبين مباركش خون آلود گشت .

پس خديجه سخن بگردانيد و گفت : اين مال كه در نزد من دارى چون اخذ فرمائى بچه كار خواهى داشت ؟ فرمود : عمّ من ابو طالب بر آن سر است كه از بهر من هم از خويشان من زنى نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر بدست كند . خديجه عرض كرد : آيا راضى نيستى من از بهر تو زنى خطبه كنم ؟ آن حضرت فرمود : راضى باشم . عرض كرد : زنى از بهر تو مىدانم از قوم تو كه در جود و جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور گردد و از تو به قليلى راضى شود ، اما او را دو عيب باشد ، نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده است و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد .

رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اصغاى اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود . ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد : اى سيّد من ، چرا پاسخ نگوئى ؟ سوگند با خداى كه تو محبوب منى و من در هيچ كار مخالفت تو نكنم و اين شعر بگفت :

(بيت)

يَا سَعْدُ انَّ جُزْتَ بوادى الاراك *** بَلَغَ (2) قليبا ضَاعَ (3) مِنًى هُنَاكَ

و استَفتِ غزلان (4) الفَلا (5) سائلا *** هَلْ لَا سَيْرُ الْحُبُّ مِنْهُمْ فَكَاكِ

وَ انَّ تَرَى رَكِبَا (6) بوادى الحما *** سَائِلُهُمْ عَنَى وَ مَنْ لِى بِذَاكَ

نَعَمْ سَرْوٍ أَوْ استصحبوا ناظرى (7) *** وَ أَلَانَ عَيْنِى تشتهى انَّ تَرَاكَ

ص: 324


1- سخت
2- چاه
3- گم شد
4- جمع غزال : آهوان
5- فلات: دشت
6- سواران
7- سپر کردند

مَا فِى مِنْ عُضْوٍ وَ لَا مَفْصِلُ *** الَّا وَ قَدْ رَكِبَ منه هواك

عذبتنى بالهجر بَعْدَ الْجَفَا *** يا سيّدى مَا ذَا جَزاءُ بِذَاكَ

فَاحْكُمْ بِمَا شِئْتَ وَ مَا ترتضى *** فالقلب لَا يُرْضِيهِ الَّا رِضَاك

آن حضرت در جواب فرمود اى دختر عم : ترا ثروت و مال فراوان است و من مردى فقير و بىسامانم ، مرا زنى بايد كه در بضاعت چون من باشد ، تو امروز ملكه باشى و ملوك را نشائى ، خديجه گفت : اين محمّد اگر مال تو اندك است مال من بسيار باشد ، و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم ؟ اينك من و آن چه مراست در تحت حكومت توست و ترا به كعبه و صفا سوگند مىدهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش ، اين بگفت و اشكش بريخت و اين شعر بخواند :

(بيت)

وَ اللَّهِ مَا هَبْ (1) نَسِيمُ الشِّمَالِ *** الَّا تَذْكِرَةُ لَيَالِىَ الْوِصَالِ

وَ لَا أَ ضَامِنٌ نَحْوَكُمْ بارق *** الَّا تَوَهَّمْتَ لَطِيفُ الخيال

احبابنا مَا خَطَرَتْ خَطَرَتْ *** مِنْكُمْ غَدَاةِ الْوَصْلِ مِنًى بِبَالٍ

جَوْرِ اللَّيَالِى خصّنى بالجفا *** مِنْكُمْ وَ مِنْ يَأْمَنُ جَوْرٍ الليال

رَقُّوا وَ جَوِّدُوا وَ ارْحَمُوا وَ اعْطِفُوا *** لَا بُدَّ لِى مِنْكُمْ عَلَى كُلِّ حَالٍ

آن گاه عرض كرد كه : هم اكنون برخيز و خويشان خويش را بفرماى تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستارى كنند ، و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد . پس آن حضرت برخاسته به نزد ابو طالب آمد و ديگر اعمامش نيز حاضر بودند با ايشان فرمود : هم اكنون برخيزيد و به خانهء خويلد شده خديجه را از بهر من خواستارى كنيد . ايشان در جواب سخن نكردند .

بعد از زمانى ابو طالب گفت : اى برادرزاده خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و او سر به كس در نياورد و تو امروز مردى فقير باشى چگونه اين مقصود بر كنار آيد ؟اگر از او سخنى آشنا شنيده اى همانا به مزاح باشد .

و أبو لهب گفت : اى پسر برادر ، خود را در دهان عرب ميفكن تو در خور خديجه نباشى .

عباس برخاست و با ابو لهب عتاب آغازيد و گفت : جمال و جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم از همه كس افزون

ص: 325


1- ورزید

است و اگر خديجه از او مال بخواهد سوار مى شوم و بر ملوك جهان درآمده هر چه او بخواهد فراهم مى كنم .

در اين وقت سخن بر آن نهادند كه صفيه دختر عبد المطّلب به خانهء خديجه شده حقيقت حال را مكشوف دارد ، پس صفيه به خانۀ خديجه درآمد و خديجه از قدم او شاد شد و او را سخت گرامى بداشت و فرمود : از بهر او خوردنى حاضر كنند .

صفيه گفت : اى خديجه من از بهر طعام نيامده ام . مى خواهم بدانم آن كلام كه شنيده ام از در صدق است يا بر كذب باشد ؟ خديجه گفت : آن چه شنيدى جز به راست مدان ، همانا من جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دانسته ام و مزاوجت و مضاجعت او را غنيمتى بزرگ مىدانم و كابين را نيز بر مال خويشتن بسته ام .

صفيه از اين سخن شادان و خندان شد و گفت : اى خديجه سوگند با خداى كه در حب محمّد صلّى اللّه عليه و آله معذورى و تاكنون چشمى مانند نور محبوب تو نديده است و گوشى عذب تر از كلام او نشنيده اى و اين شعر بخواند :

(بيت)

اللَّهُ أَكْبَرُ كُلِّ الْحَسَنِ فِى الْعَرَبِ *** كَمْ تَحْتَ غُرَّةُ (1) هَذَا الْبَدْرِ (2) مِنْ عَجَبٍ

قُوَّامِهِ تَمَّ انَّ مَالَتْ ذوانبه (3) *** مِنْ خَلْفِهِ فَهِىَ تُغْنِيهِ عَنْ الادب

تَبَّتْ يَدَا لائمى (4) فِيهِ وَ حاسده *** وَ لَيْسَ فِى سِوَاهُ قَطُّ مِنْ أَرَبٍ (5)

و خديجه او را خلعتى شايسته كرد .پس صَفيه شاد و خرّم مراجعت نموده با برادران گفت : خديجه جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نزد خداى او دانسته برخيزيد و به خواستارى نزديك خُويلد رويد . ايشان همگى شاد شدند ، جز ابو لهب كه به آن حضرت كين و حسد داشت .

بالجمله ابو طالب ، رسول خداى را جامۀ نيكو در بر كرد و شمشير هندى بر كمر بست و بر اسب تازى برنشاند و اعمام گرامش گرد او را فرو گرفتند و همچنان او را به خانهء خويلد درآوردند .

ص: 326


1- سفیدی و درخشندگی
2- ماه شب چهارده
3- گیسوان
4- سرزنش کننده
5- حاجت

چون خويلد ، بنى هاشم را نگريست برخاست و گفت : مرحبا و أهلاً و قدم ايشان را مبارك داشت . ابو طالب فرمود : اى خُويلَد ، ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم ، اينك از بهر حاجتى به سوى تو آمده ايم و مىخواهيم در ميان زن و مردى زناشوئى افكنيم و پيوندى كنيم . خويلد گفت : آن زن كيست و آن مرد كدام است ؟ ابو طالب فرمود : آن مرد سيّد ما محمّد ، و آن زن دختر تو خديجه است . خويلد چون اين كلمات را اصغا فرمود رخسارش ديگرگونه شد و گفت : سوگند با خداى كه شما از صناديد عرب و بزرگان اهل زمانيد ، اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديديم كه ملوك قصد او كردند و بىنيل مقصود بازشدند ، پس كار محمد چگونه شود كه مردى فقير و مسكين است ؟

حمزه چون اين بشنيد برخاست و گفت : لَا تُشَاكِلُ الْيَوْمَ بالامس وَ لَا تُشَاكِلُ الْقَمَرَ بِالشَّمْسِ (1) همانا مردى جاهل و گمراه بوده اى و عقل از تو بيگانه شده است ، مگر نمى دانى اگر محمّد قصد مال كند ما را به هرچه دست است از بهر اوست ؟ اين بگفت و برخاست و بنى هاشم از آنجا بيرون شده هر كس به سراى خويش شد . اما از آن سوى چون اين خبر به خديجه بردند ، سخت غمناك شد و فرمود : پسر عمّ من ورقة بن نوفل بن اسد را حاضر سازيد . برفتند و ورقه درآمد ، و خديجه را محزون يافت ، گفت : اى خديجه چون است كه غمگين باشى ؟ گفت : چگونه غمگين نباشم ، زيرا كه پرستارى و مونسى ندارم ؟ ! ورقه گفت : گمانم چنين است كه شوهرى خواهى كردن . گفت : چنين باشد . ورقه گفت : همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بس رنج و تعب بردند و تو سر به كس درنياوردى ، گفت : من بر آنم كه از مكه بيرون نشوم . ورقه گفت : هم در مكه شيبة بن ربيعه و عقبة بن ابى معيط و ابى جهل بن هشام و الصّلت بن ابى يهاب خواستار تو بودند . گفت : ايشان جز از در گمراهى نباشند ، اگر جز اين كس دانى بگوى ؟ گفت : شنيده ام محمّد بن عبد اللّه نيز خواهندهء توست .

خدیجه فرمود: ای پسرعم ، اگر در او هیچ عیبی دانی بگوی ؛ ورقه زمانی سر بزیر افکند ، پس سر برداشت و عرض کرد که عیب او را بگویم ، بگويم ﴿قَالَ : أَصْلِهِ أَصِيلٍ وَ فَرْعُهُ

ص: 327


1- امروز را بفردا تشبیه مکن و ماه را با خورشید برابر مدان

طَوِيلٍ وَ طَرْفَهُ (1) كحيل (2) وَ خَلْقَهُ جَمِيلٍ وَ فَضْلِهِ عميم وَ جُودِهِ عَظِيمُ﴾ خديجه فرمود : همه از فضل او گفتى همچنان عيب أَو را نيز برّ شمار ، ﴿قَالَ : وَجْهَهُ اقمر (3) وَ جَبِينِهِ أَزْهَرُ (4) وَ طَرْفَهُ احور (5) وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الاذفر (6) وَ لَفْظُهُ أَحْلَى مِنَ السُّكَّرِ وَ اذا مَشَى كَأَنَّهُ الْبَدْرُ اذا بَدْرٍ (7) وَ الوَبلُ (8) اذا مطر . خديجه گفت : اى پسر عم از عيب او مرا آگاهى ده تو همه فضايل او گوئى . ﴿قَالَ : يَا خَدِيجَةُ مَخْلُوقٍ مِنَ الْحَسَنِ الشَّامِخِ وَ النَّسَبِ الْبَاذِخِ (9) وَ هُوَ أَحْسَنُ الْعَالِمِ سِيرَةً وَ أصفاهم سَرِيرَةً اذا مَشَى يَنْحَدِرُ (10) من صبب (11) شَعرِهِ كَالغَيهَبِ (12) وَ خَدَّهُ أَزْهَرُ مَنِ الْوَرْدِ (13) الاحمر وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الْأَذْفَرِ وَ لَفْظُهُ أَعْذَبُ (14) مِنَ الشَّهدِ وَ السُّكِرَ ﴾ خديجه گفت : چندان كه من از عيب جويم تو عرض هنر كنى ! ورقه گفت : اى خديجه ، من كيستم كه توانم فضايل او را برشمرد و مكارم او را بازنمود : و اين شعر بگفت :

(بيت)

لَقَدْ عَلِمْتُ كُلَّ القَبَائِلِ وَ الملا (15) *** بَانَ حَبِيبَ اللَّهِ أُطَهِّرَهُمْ قَلْباً

وَ اصْدُقْ مَنْ فِى الارض قَوْلًا وَ مَوْعِداً *** وَ أَفْضَلُ خَلَقَ اللَّهِ كُلُّهُمْ قُرْباً

خديجه گفت : من او را ديده ام و جلالت قدرش دانسته ام و جز او كسى را به شوى نگيرم . ورقه گفت : اگر انديشهء تو اين است شاد باش كه عن قريب محمّد به درجهء رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد ، اكنون مرا چه عطا كنى كه هم امشب تُرا به نكاح او درآورم ؟ خديجه گفت : اينك مال من همه در پيش چشم توست هر چه خواهى برگير . ورقه گفت : من از مال اين جهانى نخواهم ، بلكه آن خواهم كه محمّد در قيامت شفاعت من كند ؛ زيرا كه نجات آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود .

ص: 328


1- چشم
2- سرمه کشیدن
3- تابان
4- درخشان
5- در کمال سفیدی و سیاهی
6- خوشبو
7- شتافتن
8- رانتند
9- بلند
10- می ریزد با تندی
11- ریزش
12- تاریکی
13- گل
14- گوارا تر
15- جمعیت

خديجه فرمود : من ضامن شدم كه آن حضرت شفيع تو باشد.

پس ورقه بيرون شد و به سراى خويلد آمد و با او گفت : چه در حق خويشتن انديشيدى كه خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندى ؟ خُوَيلِد گفت : چه كرده ام ؟ گفت : اينك دلهاى پسران عبد المطّلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساخته ، و پسر برادر ايشان را خوار شمرده ، و رد سؤال ايشان كرده اى . خُوَيلِد گفت :اى پسر برادر جلالت قدر محمّد بر همه كس روشن باشد ، اما چه كنم كه اگر پذيرفتار اين سخن شوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من به كين شوند ؛ و ديگر آنكه خديجه با اين سخن همداستان نشود . ورقه گفت : مردم عرب بزرگوارى محمّد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواى او باخته برخيز و خاطر بنى هاشم را از كين بپرداز . لا سِيّما الاسَدُ الهَجُومُ (1) حَمْزَةَ الْقَضَاءِ الْمَحْتُومِ لَا يَصُدُّ (2) عَنْكَ صَادَ وَ لَا يَرُدُّهُ عَنْكَ رادّهم . اكنون بايد به خانهء بنى هاشم شد و از ايشان عذر خواست ، خويلد گفت : بيم دارم كه چون مرا ببينند در من آويزند و خونم بريزند .ورقه گفت : ضمانت اين كار بر من است . و خويلد را برداشته به در سراى عبد المطّلب آورد و گوش فرا داشتند ديدند اولاد عبد المطلب همه فراهم اند و حمزه با رسول خداى مىگويد : اى قرة العين ، سوگند با خداى كه اگر فرمائى هم تاكنون بروم و سر خويلد را بياورم ؟ خويلد گفت : مىشنوى ، ورقه فرمود تو بشنو .

پس خويلد گفت : مرا بگذار تا مراجعت كنم . ورقه گفت : بيم مكن كه اين جماعت آن مردم نيستند كه چون بديشان درآئى از خود دور كنند ، هم اكنون نگران باش كه من چه خواهم كرد . و در بكوفت . در اين وقت رسول خداى فرمود : اى اعمام ، اينك خويلد با برادرزاده اش ورقه به نزد شما مىرسند . حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را در آورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند : نُعِّمْتُمْ صَبَاحاً وَ مَسَاءٍ وَ كُفِيتُمْ شَرِّ الْأَعْدَاءِ يَا أَوْلَادُ زَمْزَمَ وَ الصَّفَا . ابو طالب او را به خير جواب گفت ، اما حمزه فرمود : آن كس كه از قرابت ما دورى جويد ما او را به خير جواب نگوئيم . خويلد عرض كرد كه : شما خود آگاهيد كه خديجه

ص: 329


1- هجوم کننده
2- صد : بازداشتن

به حصافت عقل ممتاز است و من با ضمير او دانا نبودم ، اكنون كه دانستم كه دل او نيز به سوى شما است از در عذر آمدم و شايد (1) اگر از آن چه رفت سخن نگوييد و اين شعر بگفت :

عوّدونى الْوِصَالِ فالوصل عَذَّبَ (2) *** وَ ارْحَمُوا فالفراق وَ الْهَجْرِ صَعُبَ

زَعَمُوا حِينَ عَايَنُوا انَّ جرمى *** فَرَّطَ حُبُّ لَهُمْ وَ مَا ذَاكَ ذَنْبٍ

لَا وَ حَقِّ الْخُضُوعَ عِنْدَ التلافى *** مَا جَزّاً مَنْ يُحِبُّ الَّا يُحِبُّ

حمزه گفت : اى خويلد تو نزد ما گرامى باشى اما روا نباشد ، چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بدارى . وَرَقه گفت : ما محمّد را سخت دوست مى داريم و با سخن شما همداستانيم ، اما نيكو آن است كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه شود تا حاضر و غايب بدانند .

حمزه فرمود : چنين باشد . پس ورقه گفت : خويلد را زبانى است كه عرب آن را ستوده ندارند من بر آنم كه او در كار خديجه مرا وكيل كند ، خويلد گفت : وكيل باشى ، ورقه گفت : اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند . پس جملگى برخاسته به در كعبه آمدند و بزرگان عرب مانند الصّلت بن ابى يهاب وليمة بن الحجاج و هشام بن المُغَيرة و ابو جهل بن هشام و عثمان بن مبارك العميدى و اسد بن غويلب (3) الدّارمى و عُقبَة بن ابى مُعَيط و اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب در آنجا انجمن بودند . پس ورقه فرياد برداشت كه نعمتم صباحا يا سُكّانَ حَرِمَ اللّه ايشان گفتند : اهلا و سهلا يا اَبَا البَيان ، پس گفت : اى بزرگان قريش آيا خديجه را چگونه شناخته ايد ؟گفتند : در عرب و عجم نظير او نتوان يافت . گفت : رواست كه او بىشوهر زيستن كند ، گفتند : ملوك جهان در طلب او شدند و او خود مخطوبه كس نگشت . ورقه گفت : اينك او را با يكى از سادات قريش در زناشوئى رغبتى افتاده و خويلد مرا وكيل كرده كه او را مخطوبه كنم ، اينك اقرار خويلد را گوش كنيد و فردا در خانهء خديجه حاضر شويد .

ص: 330


1- سزاوار است
2- گوارا
3- بضم غین و کسر لام

مردمان گفتند : نيكوكارى باشد . و خُوَيلِد اقرار داد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم . پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراى خديجه آمد و گفت : كار از دست خويلد بيرون شد ، اكنون خانهء خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن خواهند شد و من تو را به محمد خواهم داد .

خديجه شاد گشت و خلعتى كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد .ورقه گفت : من از اين جز شفاعت محمّد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهانى ندارم .خديجه فرمود : نيز آن از بهر تو باشد . آنگاه حكم داد تا سراى را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنى و خورش ساز داد و هشتاد تن غلام و كنيزك از بهر خدمت مجلس برگماشت پس ورقه از آنجا به سراى ابو طالب آمد و صورت حال را بگفت . رسول خداى فرمود : ﴿لا أَنْسَى اللَّهُ لَكَ يَا وَرَقَهُ وَ جَزَاكَ فَوْقَ صُنْعِكَ (1) مَعَنَا ﴾ ابو طالب فرمود : دانستم كه كار برادرزادهء من به سامان شود . و با برادران به كار وليمه (2) زفاف پرداخت در اين وقت عرش و كرسى در اهتزاز آمد و فرشتگان سجدهء شكر گذاشتند و خداى جبرئيل را فرمود تا رايت حمد بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه سر بركشيد و زبان به تسبيح خداى برگشود و زمين بباليد ، و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در خانهء خديجه درآمدند و ابو جهل چون به مجلس در رفت قصد آن كرسى كرد كه از همه برتر بود . ميسره گفت : آن را بگذار و جاى خويشتن گير

در اين هنگام خبر رسيدن بنى هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبد المطّلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همى عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روى ايشان همى آيد و گويد :

﴿يا أَهْلَ مَكَّةَ أَلْزَمُوا الادب وَ قلّلوا الْكَلَامِ وَ اَنهِضُوا عَلَى الاَقدامِ وَ دَعَوْا الْكِبْرِ فانّه قَدْ جاءَكُمْ صَاحِبِ الزَّمَانِ مُحَمَّدِ الْمُخْتَارِ مِنَ المَلِكُ الْجَبَّارُ المتوج (3) بالانوار صَاحِبُ الْهَيْبَةِ وَ الْوِقارَ﴾ پس آن حضرت چون آفتاب درخشان پديدار شد و دستارى (4) سياه بر سر داشت و پيرهنى از عبد المطّلب در بر ، و بردى از الياس عليه السّلام بر دوش افكنده و نعلين

ص: 331


1- نیکی
2- سور
3- تاج گذاری شده
4- عمامه

عبد المطّلب در پاى ، و عصاى ابراهيم خليل بر كف ، و يك انگشترى از عقيق سرخ در انگشت داشت ، و اعمامش برگرد او بودند و مردمان از هر سوى به تماشاى جمال او مى تاختند بالجمله به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر بزرگتر كرسى جاى دادند اما ابو جهل تعظيم آن حضرت را از جاى جنبش نكرد و حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته به دو دويد و كمرش را بگرفت و گفت : برخيز كه هرگز از مصايب به سلامت نباشى . ابو جهل در خشم شد و تيغ از ميان بركشيد و حمزه او را مجال نگذاشت و دستش بگرفت و چنان بفشرد كه خون از بن ناخنش روان گشت . بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را بازآوردند و آن آتش فتنه را بنشاندند.

پس ابو طالب عليه السّلام آغاز خطبه كرد و فرمود : ﴿الْحَمْدُ لِرَبِّ هَذَا الْبَيْتِ، الَّذِي جَعَلَنَا مِنْ زَرْعِ إِبْرَاهِيمَ، وَ ذُرِّيَّةِ إِسْمَاعِيلَ وَ أَنْزَلَنَا حَرَماً آمِناً، وَ جَعَلَنَا الْحُكَّامَ عَلَى النَّاسِ، وَ بَارَكَ لَنَا فِي بَلَدِنَا الَّذِي نَحْنُ فِيهِ، ثُمَّ ابْنَ أَخِي هَذَا لَا يُوزَنُ بِرَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ إِلَّا رُجِّحَ بِهِ وَ لَا يُقَاسُ بِهِ رَجُلٌ إِلَّا عَظُمَ عَنْهُ وَ لَا عِدْلَ لَهُ فِي الْخَلْقِ وَ إِنْ كَانَ مُقِلًّا (1) فِي الْمَالِ فَإِنَّ الْمَالَ رِفْدٌ (2) حامل (3) وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ لَهُ فِي خَدِيجَةَ رَغْبَةٌ وَ لَهَا فِيهِ رَغْبَةٌ وَ قَدْ جِئْنَاكَ لِنَخْطُبَهَا إِلَيْكَ بِرِضَاهَا وَ أَمْرِهَا وَ الْمَهْرُ عَلَيَّ فِي مَالِيَ الَّذِي سَأَلْتُمُوهُ عَاجِلُهُ وَ آجِلُهُ وَ لَهُ وَ رَبِّ هَذَا الْبَيْتِ حَظٌّ عَظِيمٌ وَ دِينٌ شَائِعٌ وَ رَأْيٌ كَامِلٌ﴾ يعنى :حمد خداى را كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از اولاد ابراهيم و ذرّيت اسماعيل و جاى داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر مردمان از حكم كنندگان و مبارك گردانيده از براى ما بلد ما را كه در آن قامت داريم ، پس بدانيد كه پسر برادرم محمّد بن عبد اللّه با هيچ يك از مردم قريش سنجيده نمى شود ، مگر آنكه فزونى دارد و با هيچ مردى قياس نمى شود جز اينكه از او بزرگتر است و او را در ميان مردم نظير نباشد و اگر مال او اندك است ، همانا مال رزقى است متغيّر ، و چون سايه اى است كه زود بگردد و او را با خديجه رغبت است ، و خديجه را نيز با او رغبت باشد ، و ما آمده ايم اى ورقه كه او را از تو خواستارى نمائيم و به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم

ص: 332


1- فقير ، كم مال
2- نعمت
3- متغیر

آن چه در حال خواهيد و آن چه مؤجل گردانيد بر من است ، و سوگند به پروردگار خانۀ كعبه كه او را بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع است .

بالجمله ابو طالب از پس اين كلمات خاموش گشت و با اينكه وَرَقه از علماى شريعت عيسى عليه السّلام بود ، چون آغاز پاسخ نهاد اضطرابى در سخن او پديد شد ، و از جواب ابو طالب عاجز گشت ، خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد و گفت : اى پسر عمّ ، هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كنى ، اما در كار من بيش از من سلطنت ندارى ، پس بانگ برداشت كه : تزويج كردم به تو اى محمّد نفس خود را و مهر من در مال من است بفرماى تا عمّت از بهر وليمه زفاف ناقه (1) نحر كند و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى . ابو طالب گفت : اى گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت .

يكى از مردم قريش گفت : سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند . ابو طالب در غضب شد و برخاست ، و چون او را خشم آمدى تمامت قريش در بيم شدندى ، پس فرمود : اگر شوهران مانند برادرزادۀ من باشند زنان به گران تر كابين و بزرگ تر بها ، طلب ايشان كنند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست .

مع القصه خديجه عليها السلام را به چهارصد دينار زر ناب (2) كابين همى بستند و عبد اللّه بن غنم (3) كه يكى از مردم قريش است اين شعر تهنيت انشاد كرد :

(بيت)

هنيا مَرِيئاً يَا خَدِيجَةُ قَدْ جَرَتْ *** لَكِ الطَّيْرُ (4) فِيمَا كَانَ مِنْكِ باَسعَدِ

تَزَوَّجَتْ مِنْ خَيْرَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا *** وَ مَنْ ذَا الَّذِى فِى النَّاسِ مِثْلَ مُحَمَّدٍ

بِهِ بِشْرِ الْبَرَّانِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ *** وَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ فَيَا قُرْبَ مَوْعِدَ

ص: 333


1- شتر ماده
2- خالص
3- بضم غين و سكون نون
4- اقبال و بخت

أَقَرَّتْ بِهِ الْكُتَّابُ (1) قِدْماً بِأَنَّهُ *** رَسُولُ مِنَ الْبَطْحَاءِ هَادٍ وَ مُهْتَدٍ

در اين وقت مردمان همى شنيدند كه از آسمان ندائى در رسيد كه :انَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ زَوَّجَ الطَّاهِرَةِ بِالطَّاهِرِ وَ الصَّادِقَةَ بِالصَّادِقِ پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همى گفتند : هَذَا مِنْ طِيبِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ و سلم. در اين وقت خديجه عليها السلام چهل سال داشت و به روايتى بيست و هشت ساله بود . مع الحديث چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراى خويش شد و رسول خداى به خانۀ ابو طالب آمد و زنان قريش و نسوان بنى عبد المطّلب و بنى هاشم در خانهء خديجه انجمن شدند و شادىكنان دف همى كوفتند .

در اين هنگام خديجه چهار صد دينار زر از بهر رسول خداى فرستاد و خلعتى از بهر ابو طالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين است به سوى پدر من خويلد فرست ، پس ابو طالب و عباس آن خلعت را در بر كردند و آن زر به نزد خويلد آوردند . پس خويلد به خانهء خديجه آمد و گفت : اى فرزند ، چرا جهاز خويش نكنى ، اينك مهر توست كه از بهر من آورده اند ، ابو جهل چون اين شنيد در ميان مردم به پاى شد و گفت : آگاه باشيد كه زر كابين را خديجه خود به سوى محمّد فرستاد . اين خبر را به ابو طالب بردند و آن حضرت تيغ بر ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود : اى مردم عرب ، شنيدم گوينده اى عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند ، اين عيب نباشد ؛ بلكه تحف و هدايا سزاوار محمّد است . و از آن سوى خديجه شنيد كه بعضى از زنان عرب او را در تزويج محمّد شنعت كنند ، پس انجمنى كرد و ايشان را دعوت فرمود و گفت : اى زنان عرب ، شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمّد درآوردم

اكنون از شما پرسش مىكنم اگر مانند محمّد صلّى اللّه عليه و آله در جمال و كمال و فضل و اخلاق پسنديده در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد ؟ ايشان خاموش بودند چه انباز او را ندانستند پس روى با وَرَقه كرد و فرمود : با محمّد بگوى كه غلامان و كنيزكان و آن چه مرا در دست است به جملگى ترا هبه كردم ، هرگونه تصرّف كنى روا باشد . پس ورقه به نزد رسول خداى آمد و پيغام خديجه را بگذاشت . و شب سيم چنان كه قانون عرب بود اعمام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ

ص: 334


1- نویسندگان

خديجه درآمدند و عباس اين شعر بگفت :

(بيت)

أَبْشِرُوا بِالْمَوَاهِبِ *** يَا آلَ فهر وَ (1) غَالِبٍ

اِفخروا يَا آلَ قَوْمُنَا *** بالثّنا وَ الرَّغَائِبُ (2)

شَاعَ فِى النَّاسِ فَضْلُكُمْ *** وَ عَلَا فِى الْمَرَاتِبِ

قَدْ فخرتم با حمد *** زُيِّنَ كُلِّ الاَطايِب

فَهُوَ كالبدر نُورِهِ *** مُشْرِقُ غَيْرَ غَائِبٍ

قَدْ ظَفِرْتُ خَدِيجَةَ *** بجليل الْمَوَاهِبِ

بِفَتًى هَاشِمِ الَّذِى *** مَالَهُ مِنْ مُنَاسِبٍ

جَمَعَ اللَّهُ شَمْلَكُمْ *** فَهُوَ رَبِّ الْمَطَالِبُ

احْمَدِ سَيِّدُ الْوَرَى *** خَيْرُ مَاشٍ وَ رَاكِبَ

فَعَلَيْهِ الصَّلَاةِ مَا *** سَارَ عِيسٍ (3) ساكِبٍ (4)

پس خديجه زبان برگشود و لختى از فضايل و جلالت قدر رسول خداى عليه السّلام بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابو طالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه بداد ، و اعمام آن حضرت را در آن جشنگاه دامن برزده خدمت همى كردند . از پس آن خديجه كس به طايف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلى و حلل زفاف را راست كرد و شمعها برسان درختان از عنبر بساخت و تمثال ها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاى بديع برآورد و از بهر رسول خداى از ديباج و خز بر تختى از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را صفايح (5) ذهب به كار رفته بود

ص: 335


1- نام دو تن از اجداد پیغمبر صلی الله علیه و اله
2- جمع رغبه : عطايا
3- شتر سفید که کمی سیاهی در بدن او باشد
4- سریع
5- جمع صحيفه : ورقه و لوح

بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد ، آن گاه كنيزكان خود را جامه هاى حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلايد زرّين درآويخت و در گيسوهاى ايشان رشته هاى مرواريد و مرجان بربست و خدام را حكم داد تا طبق هاى طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك (1) كردند و مروحه ها كه با ذهب و فضّه پيراسته بودند بدست كردند و يك طايفه شمع ها برگرفتند و گروهى دف (2) بر كف نهادند و بسيار شمع ها در ميان سراى به پاى كردند كه هر يك به اندازهء نخلى بود ، آن گاه زنان مكه را خرد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام پيغمبر مجلس ديگر راست كرد ، آن گاه كس نزد ابو طالب فرستاد كه هنگام زفاف فراز است . پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم دستارى حمرا بر سر بست و جامه از قباطى (3) مصر در بر نمود و غلامان بنى هاشم هر كس شمعى و چراغى بگرفت و مردم در شعاب مكه انبوه شدند ، و همىبدان بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود

بالجمله آن حضرت با فرزندان عبد المطّلب به سراى خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود ، در رفت و بنشست ، در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر كند ، جامه نيكوتر در بر كرد و تاجى از زر احمر كه مرصّع به درّ گوهر بود بر سر بست و خلخال ها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بود در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن ، بر رسول خداى برگذشت . و زنان دف ها بكوفتند . آن گاه از بهر جلوه ثانى دختران عبد المطّلب به نزد خديجه شدند و نورى در ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود ، و اين از فضل رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر گشت و خديجه زنى تمام بالا و سفيد و فربهى بود بدان نيكوئى كه در عرب و عجم نظير نداشت ، در اين نوبت جامه زرتار مرصّع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگران الوان در بر كرد و بر رسول خداى درآمد و صفيه دختر عبد المطّلب در پيش روى او همى رفت و اين شعرها همى خواند :

ص: 336


1- بادبزن ها
2- کلمه دف در بحار که اصل کتاب است نسبت به نسخه داده شده است
3- بضم قاف و گذشت معنی آن.

(بيت)

جَاءَ السُّرُورِ مَعَ الْفَرَحُ *** وَ مَضَى النُّحُوسِ مَعَ الترح (1)

أَنْوَارُ ناقد أَقْبَلَتْ *** وَ الْحَالُ فِينَا قَدْ نُجْحَ (2)

بِمُحَمَّدِ الْمَذْكُورِ فِى *** كُلُّ الْمَفَاوِزِ (3) وَ البطح (4)

لَوْ أَنَّ يُوَازِنُ احْمَدِ *** بِالْخَلْقِ كُلِّهِمْ رَجَحَ

وَ لَقَدْ بدامن فَضْلِهِ *** لِقُرَيْشٍ أَمْرٍ قَدْ وَضَحَ (5)

ثُمَّ السُّعُودِ لَا حَمِدَ *** وَ السُّعْدِ عَنْهُ مَا بَرِحَ

بِخَدِيجَةَ نَبَتَ الْكَمَالِ *** وَ بَحْرُ نايلها (6) طفح (7)

يا حُسْنِهَا فِى حُلِيَّهَا *** وَ الْحِلْمُ مِنْهَا مَا بَرِحَ

هذَا النَّبِىُّ مُحَمَّدٍ *** مَا فِى مدايحه كَلَحَ (8)

صَلُّوا عَلَيْهِ تسعدوا *** وَ اللَّهُ عَنْكُمْ قَدْ صَفَحَ (9)

پس خديجه عليها سلام درآمد و در برابر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم وقوف يافت ، زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بنهادند ، و دفها بنواختند و با خديجه گفتند : بدان رسيدى كه هيچ كس از زنان عرب و عجم نرسيد ، فَهَنئَياً لَكَ . پس در جلوه سيم خديجه جامه اصفر در بر كرد و ديگر جواهر پيرايه ساخت و تاجى مرصّع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت ، تمامت آن موضع و مسكن روشن بود و همچنان صفيه در پيش روى او همى رفت و اين شعر بگفت :

(بيت)

اخُذَ الشَّوْقِ موثقات الْفُؤَادِ (10) *** وَ الْفَتَّ السُهادَ (11) بَعدَ الرُّقادِ (12)

ص: 337


1- حزن و اندوه
2- نجح: رستگاری
3- جمع مغازه: بیابان
4- سیلگاه
5- آشکار شد
6- عطا
7- پر شدن و طغیان کردن
8- کلح روی ترش کردن و در هم کشیدن
9- گذشتن
10- دل
11- بیداری
12- خواب

فليالى اللقا بِنُورِ السدانى *** مشرقات خِلَافَ طُولِ الْبِعَادِ

فُزْتُ بالفخر يَا خَدِيجَةُ انَّ *** قُلْتُ مَنِ الْمُصْطَفَى عَظِيمُ الِودادِ

فَغَدَا شُكْرَهُ عَلَى النَّاسِ فَرْضاً *** شَامِلًا كُلِّ حَاضِرُ ثُمَّ بادِى (1)

كَبَّرَ النَّاسُ وَ الملائك جَمْعاً *** جَبْرَئِيلُ لَدَى السَّمَاءِ يُنَادَى

فُزْتُ يَا احْمَدِ بِكُلِّ الامانى (2) *** فَنَجَّى اللَّهُ عَنْكَ أَهْلِ الْعِنَادِ

فَعَلَيْكَ الصَّلَاةِ مَا سِرْتَ الْعِيسِ (3) *** وَ حَطَّتْ لثقلها فِى الْبِلَادِ

در اين نوبت خديجه عليها سلام نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم بنشست و نسوان عرب جملگى بيرون شدند . و مادام كه خديجه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود آن حضرت پاس حشمت او بداشت و زنى ديگر به سراى در نياورد (4) و خديجه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم دو پسر آورد ، نخستين : قاسم نام داشت و از اين روى كنيت آن حضرت ابو القاسم بود ؛ و آن ديگر :عبد الله نام داشت و ملقّب به الطّيب الطّاهر بود و از اينجا بعضى از مردم به خطا رفته طيّب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند و همچنان خديجه را از آن حضرت چهار دختر بود نخستين : رُقَيّه ، دوم : زينب ، سيم : اُمّ كُلثوم ، چهارم : فاطمه عليها سلام . و پسران آن حضرت قبل از بعثت درگذشتند ، و دختران ببودند تا با آن حضرت هجرت كردند . اما زينب به حبالۀ نكاح ابو العاص بن الرّبيع درآمد و از او دخترى آورد كه اَمامه (5) نام داشت و امامه را على عليه السّلام بعد از وفات فاطمه عليها السّلام به حبالۀ نكاح آورد و امامه زنده بود تا آن حضرت شهيد شد . و زينب در سال هفتم هجرت در مدينه وفات نمود.

اما رُقيّه را عُتبة بن ابى لهب عقد بست و قبل از آنكه بر او در آيد طلاق گفت . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : ﴿اللَّهُمَّ سُلِّطَ عَلَى عَتَبَةِ كَلْباً مِنْ كِلابكَ﴾ يعنى : الهى سگى از سگ هاى خود را بر عتبه مسلط كن . پس خداوند شيرى را گماشت كه در ميان اصحاب او را بدريد و بعد از او عثمان او را نكاح كرد و رقيّه با عثمان به حبشه هجرت كرد و چون در مدينه آمده وداع جهان گفت . عثمان بعد از او امّ كلثوم را عقد بست و از اين روزى عثمان را ذو النّورين گفتند . ولادت اين فرزندان

ص: 338


1- شهری و بیابانی
2- آرزوها.
3- شتر سفید که کمی سیاهی داشته باشد
4- بحار الانوار جلد ششم ص 98-115
5- بفتح همزه

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله قبل از اسلام بود .

اما فاطمه عليها السّلام بعد از اسلام متولد شد و همچنان ابراهيم كه مادر او ماريه قبطيه بود در سال هشتم هجرت آن حضرت متولد گشت و تفصيل اين جمله بعون اللّه تعالى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد و عدد زنان آن حضرت بازنموده خواهد گشت .

ولادت امير المؤمنين على عليه السّلام

شش هزار و صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

على عليه السّلام ، پسر ابو طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف است و مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است ، و نام ابو طالب ، عمران است و هم او را عبد مناف ناميده اند ، و ابو طالب هرگز بت نپرستيد و سجدهء اصنام روا نداشت و با محمّد صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و براى نصرت آن حضرت ايمان خود را مخفى بداشت و اين سخت بر جلالت قدرش بيفزود و در شب معراج چنان كه مذكور خواهد شد رسول خداى در تحت عرش چهار نور ديد ، گفت :

الهى اين نورها چيست ؟ خطاب رسيد كه (اول) عبد المطّلب (دوم) ابو طالب و (سيم) عبد اللّه و (چهارم ) طالب است .

بالجمله : ابو طالب را چهار پسر بود : يكى طالب كه بدين نام كنيت يافت و ابو طالب ناميده شد ، دوم : عقيل ، سيم : جعفر كه به طيار لقب يافت ، چهارم : على عليه السّلام . و اين پسران هر يك از آن ديگر ده سال بزرگتر بودند و هم او را يك دختر بود كه امّ هانى نام داشت ، و على عليه السّلام و برادران او اول كسند كه از طرف مادر و سوى پدر نسب به هاشم مىرسانند و آن حضرت اين نام از خداى يافت ، چنان كه هم در معراج خطاب با رسول اللّه رسيد كه ﴿أَىْ مُحَمَّدُ اقْرَأْ مِنًى عَلِيّاً السَّلَامَ وَ قُلْ لَهُ أَنَّى أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ يَا مُحَمَّدُ مَنْ حبّى لَعَلَى اشْتَقَقْتُ لَهُ اسْماً مِنِ أَسْمَى فانا الْعَلِىِّ الْعَظِيمُ وَ هُوَ عَلَىَّ وَ أَنَا مَحْمُودُ وَ أَنْتَ مُحَمَّدٍ ﴾.

يعنى : اى محمّد ، على را از من سلام برسان و بگو او را دوست مى دارم و هر كه او را دوست دارد او را نيز دوست مىدارم و از دوستى كه مرا با اوست ، نام او را

ص: 339

از نام خود برآورده ام ، من على عظيم و او على است ، و من محمودم و تو محمدى . و نام ديگر آن حضرت حيدر است ، چنان كه در جنگ با مرحب كه ان شاء اللّه مرقوم خواهد شد ، خود مى فرمايند : ﴿أَنَا الَّذِى سَمَّتنى أُمِّى حَيدَرَهَ ﴾ (1) و كنيت آن حضرت ابو الحسن و ابو الحسين است چنان كه در حيات رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حسن عليه السّلام آن حضرت را ابو الحسين و حسين عليه السّلام ابو الحسن مىناميد ، و رسول خداى را پدر مى گفتند ، و چون رسول اللّه از جهان برفت على را پدر خطاب كردند.

و ديگر كنيت آن حضرت ابو الريحانتين است چنان كه وقتى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با آن حضرت خطاب كرد كه : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الريحانتين عَلَيْكَ بريحانتى مِنَ الدُّنْيَا فَعَنْ قَلِيلٍ يَنْهَدِمُ ركناك وَ اللَّهِ خليفتى عَلَيْكَ . يعنى : سلام بر تو اى پدر دو ريحانه ، بر تو است حراست دو ريحانۀ من از دنيا ، آگاه باش كه عن قريب دو ركن حيات تو شكسته شود . و مراد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين دو ركن يكى خويشتن و آن ديگر فاطمه بود .از اين روى چون رسول اللّه از اين جهان روى برتافت ، على عليه السّلام فرمود :

يكى از آن دو ركن منهدم شد ، و چون فاطمه عليها سلام وداع جهان گفت ، فرمود :

ركن دوم نيز برخاست . و ديگر كنيت آن حضرت ابو تراب است . همانا روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فحص حال على كرد ، گفتند : او در مسجد بخفته است ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مسجد آمد و على را بر خاك به يك پهلو خفته يافت ، بدان سان كه رداى مباركش به يك سو شده و غبارى بر او نشسته بود ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك گرد از آن حضرت بزدود و فرمود : قم يا ابا تراب يعنى : برخيز اى پدر خاك . و على اين كنيت را نيك دوست مى داشت.

و ديگر كنيت ابو محمّد است كه به نام فرزند خويشتن محمّد يافت .

و ديگر ابو السّبطين است ، چه پدر حسن و حسين است كه هر دو سبط رسول باشند . و ديگر ابو الشهد است چه فرزندان او شهيدان بودند و القاب آن حضرت از پانصد كم نباشد و اينك برخى از آن نگاشته مى آيد.

نخستين امير المؤمنين : و اين لقب را در روز غدير خم جبرئيل از خداوند جليل

ص: 340


1- حیدره : شیر نر را گویند

آورد و رسول خداى فرمود : سَلِّمُوا عَلَى عَلَى بامير الْمُؤْمِنِينَ و كسى كه اول به اين لقب به على سلام داد ، عمر بن خطّاب بود .

و ديگر «اسد اللّه ، و خليفة اللّه ، و يد اللّه ، و قدرته ، و حق ، و عدل ، و عقور، و قسوره، و شحنة النّجف، و امير النحل ، و يعسوب الدّين و المسلمين ، و مبير الشّرك و المشركين ، و قاتل النّاكثين و القاسطين و المنافقين ، و مولى المؤمنين ، و شيبة هارون ، و المرتضى ، و نفس الرّسول و اخ الرّسول ، و زوج البتول ، و سيف اللّه المسلول، و امير البررة، و قاتل الفجره ، و قسيم الجنة و النّار ، و صاحب اللوا ، و سيّد العرب ، و خاصف النعل و كشّاف الكروب ، و صدّيق الاكبر ، و فاروق الاعظم ، و باب مدينة العلم ، و مولى ، و وصىّ الرّسول ، و ولى اللّه ، و قاضى دين الرّسول ، و منجز و عد الرّسول ، و كرّار غير فرّار ، و كاسر اصنام الكعبة ، و رفيق الطّير ، و هازم الاحزاب ، و قاصم الاصلاب ، و شاهد ، و داعى ، و هادى ، و ذو القرنين ، و قائد الغراء لمحجلين و مذلّ الاعداء ، و معزّ الاولياء ، و اخطب الخطباء ، و قدوة اهل الكساء و امام الائمة الاتقياء ، و مميت البدعة ، و محيى السنّة و اللاعب بالاسنّه و الحصن و الحصين و خليفة الامين ، و ليث الثّرى ، و غيث الورى و مفتاح النّدى (1) و مصباح الدّجى و شمس الضّحى و اشجع من ركب ، و مشى ، و اهدى من صام ، و صلى ، و مولى كل من له رسول اللّه مولى ، و المستعصم بالعروة الوثقى و الفتى اخو الفتى ، و الّذى انزل فيه هل اتى ، و اكرم من ارتدى ، و شرف من احتذى (2) و افضل من راح (3)، و اغتدى الهاشمى ، الملكى ، المدنى ، الابطحى ، الطالبى ، الرضى ، المرتضى ، القوى ، الجرى ، اللوذعى (4) الاريحى (5) الوفى الذي صَدَّقَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الَّذِى تَصَدَّقَ بِخَاتَمِهِ فِى الرُّكُوعِ الْكَوَاكِبِ الازهر الصارم الذِّكْرِ صَاحِبُ برارة وَ غَدِيرِ خُمٍّ وَ ساقى الْكَوْثَرِ وَ مُصَلَّى الْقِبْلَتَيْنِ وَ اعْلَمْ مَنْ فِى الْحَرَمَيْنِ وَ الضَّارِبُ بالسّيفين وَ الطَّاعِنُ بالرّمحين وَ ابْنَ عَمِّ الْمُصْطَفَى وَ شَفِيقُ النَّبِىِّ الْمُجْتَبَى». و نقش نگين آن حضرت المُلكُ للِّهِ الواحِدِ القَهّار بود ، و جنابش قامتى به اندازه داشت ؛ نه بسيار بلند بود ، و نه پست ، و او را چهره اى چون آفتاب درخشان بود و چشمهاى گشاده داشت ، و از

ص: 341


1- عطاء بخشش
2- کفش در پا کردن
3- صبح و شام کرد
4- تیزهوش
5- گشاده رو

تارك سر تا جاى رستن موى پيشانى اصلع (1) بود و موى زنخ احمر داشت و بطين بود و دست هاى بلند داشت و همى بشاش بود

بالجمله قبل از ولادت آن حضرت بسيار كس از انبياء و اوليا و مردم كاهن و معرف خبر ولادت او را آوردند ، و برخى در اين كتاب مبارك ثبت افتاد.

و ديگر از خبردهندگان اَبُو المُويهب (2) بود ، همانا در آن سال كه رسول خداى به تجارت شام شد چنان كه مرقوم افتاد عبد مناة بن كنانه و نوفل بن معاوية بن عروة بن صخر بن نعمان بن عَدِىّ هم از بازرگانان شام بودند و با ابو المويهب باز خوردند ، پرسش نمودند كه شما از كدام قبيله باشيد ؟ گفتند : از قريشيم . گفت : آيا پسرى با شما باشد ؟ گفتند : جوانى از بنى هاشم با ماست كه محمّد نام دارد ، گفت : من او را مىخواهم ديدار كنم . گفتند : او ترا چه به كار است ، زيرا كه خامل الذكر و بى نشان باشد چندان كه او را يتيم قريش خوانند ، و اجير زنى است كه خديجه نام دارد .ابو المُوَيهب گفت : اوست ، اوست . و چون او به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد زمانى به نجوى سخن كرد .

پس خواست ميان هر دو چشم او را بوسه زند ، آن حضرت رضا نداد ، پس چيزى از آستين بدر كرد كه در حضرت او هديه سازد ، هم پذيرفته نشد ، لاجرم از آن حضرت جدا شد و گفت : هَذَا وَ اللَّهِ نَبِىٍّ آخِرِ الزَّمَانِ يَخْرُجُ عَنْ قَرِيبٍ وَ يَدْعُو النَّاسُ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ . يعنى : سوگند با خداى كه اين پيغمبر آخر الزّمان است و زود باشد كه خروج كند و مردم را بخواند به شهادت اَن لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ چون شما اين بديديد با وى ايمان آوريد .

آن گاه گفت : آيا براى عمّ او ابو طالب ولدى باشد كه على نام دارد ؟ گفتند : او را چنين فرزند نيست . گفت : زود باشد كه متولد شود و او اول كس است كه با وى ايمان آورد .

ص: 342


1- موی رفتگی جلوی سر
2- بضم ميم و كسر ها

و ديگر ابو طالب بود كه خبر از ولادت على داد ، چه آن زمان كه رسول خداى متولد شد و فاطمه بنت اسد حاضر بود از آن نور كه آشكار شد قصور مصر و شام و فارس را بديد خندان خندان به نزد ابو طالب آمد و بشارت آورد .

ابو طالب فرمود : در عجب شدى : ﴿اِصبِرى سَبتاً فَستَحبِلينَ بِمِثْلِهِ الَّا النُّبُوَّةِ فَيَكُونُ وَصِيِّهِ وَ وَزِيرِهِ﴾ .

يعنى : صبر كن سى سال پس آبستن شوى به كسى كه مثل اين مولود باشد مگر در نبوت و او خواهد بود وصى و وزير اين مولود ، و ايشان از يك نورند ، قال اللّه تبارك و تعالى : ﴿يَا مُحَمَّدُ أَنَّى خَلَقْتُكَ وَ عَلِيّاً نُوراً يعنى : رُوحاً بِلَا بَدَنٍ قَبْلَ انَّ اخْلُقْ سماواتى وَ أَرْضَى وَ عرشى وَ بحرى فَلَمْ تَزَلْ تهلّلنى وَ تمجّدنى ثُمَّ جَمَعْتُ روحيكما فجعلتهما واجدة فَكَانَتْ تُمَجِّدنِى وَ تُقَدَّسنى وَ تَهلّلنى ثُمَّ قَسَمتُهُما ثِنْتَيْنِ وَ قِسْمَتُ الثِّنْتَيْنِ ثِنْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةُ مُحَمَّدٍ وَ عَلَى وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ﴾ ، يعنى : اى محمد به درستى كه من خلق كردم ترا و على را نورى يعنى روح بلابدنى قبل از آنكه خلق كنم آسمان هاى خود را و زمين خود را و عرش خود را و بحر خود را پس هميشه بود كه تهليل مىكرد مرا و تمجيد مىكرد مرا ، پس جمع كردم روح شما را و گردانيدم شما را يكى ، پس بود كه تمجيد مىكرد مرا ، و تقديس مىكرد مرا و تهليل مىكرد مرا ، پس قسمت كردم آن روح را دو قسمت و قسمت كردم هر يك از آن دو قسمت را دو قسمت ، پس گرديد چهار قسمت . محمّد و على و حسن و حسين و ديگر مثرم بود كه خبر ولادت على عليه السّلام را بگفت ، همانا مثرم بن رعيب بن شقيام يكى از رهبانان بود كه صد و نود سال روزگار به عبادت خداى برد و همى از خداى خواست كه وصى پيغمبر آخر زمان را ديدار كند و دير او در جبل لكّام بود و آن كوه مشرف است بر انطاكيه و تا اراضى شام و حلب گذرد . وقتى چنان افتاد كه ابو طالب را بر دير او عبور رفت ، مثرم چون او را ديد برخاست و سر او را بوسه زد و نزديك خود جاى داد و گفت كيستى و از كجائى ؟ فرمود : مردى از تهامه ام . گفت : از كدام تهامه و چه طايفه ؟ فرمود : از مكه ام و از خاندان عبد مناف و از جملهء بنى هاشم باشم . مثرم چون اين شنيد برجست و ديگرباره سر او را بوسه زد

ص: 343

و گفت : ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى مسئلتى وَ لَمْ يُمْشَى حَتَّى ارانى وَلِيُّهُ﴾. يعنى : شكر خداوند را كه حاجت مرا روا ساخت و نميراند مرا تا بنمود ولى خود را ، پس فرمود : بشارت باد ترا اى ابو طالب كه خداى الهام كرد مرا كه در آن بشارت توست : ابو طالب گفت : كدام بشارت باشد ؟ قَالَ : ﴿وَلَدَ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ هُوَ وَلِىُّ اللَّهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ وَ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ وَصَّى رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴾. يعنى : فرزندى از صلب تو باديد مىآيد كه او ولىّ خداست و او پيشواى پرهيزكاران و وصىّ رسول پروردگار است ، و چون او را بينى بگو مثرم ترا سلام مىرساند : ﴿وَ هُوَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ وَصِيُّهُ حَقّاً بِمُحَمَّدٍ تُتِمُّ النُّبُوَّةِ وَ بِكَ تُتِمُّ الْوَصِيَّةِ﴾

ابو طالب ، از اين كلمات بگريست و گفت : نام اين مولود چيست ؟ گفت : نام او على باشد . ابو طالب فرمود : اين راز بر من مشكوف نشود مگر برهانى روشن نگرم. مثرم گفت : اگر خواهى از خداى سؤال كنم كه هم اكنون ترا چيزى عطا كند تا گفتۀ من راست دانى ؟ ابو طالب گفت : از خوردنى بهشت چيزى خواهم ، مثرم دست برداشت و خداى را بخواند و در زمان طبقى از بهشت فرود شد كه در آن خرما و انگور و انار بود و ابو طالب از انار بهشت بخورد و مثرم را وداع گفته بيرون شد و آهنگ شهر و مقام خويش كرد . پس آن انار در صُلب ابو طالب به آبى تحويل افتاد كه چون با فاطمه هم بستر شد به على عليه السّلام حامل گشت.

فاطمه بنت اسد مى فرمايد كه : نخلى خشك در سراى ابو طالب بود ، روزى رسول خداى درآمد و دست مبارك بر آن درخت كشيد ، پس در زمان سبز شد و خرما آورد و من هر روز طبقى از آن خرما گرفته به نزد آن حضرت حاضر مىساختم ، و او بر اطفال بنى هاشم قسمت مىفرمود ، روزى عرض كردم كه : از اين درخت نتوانستم ثمرى بدست كرد . رسول خداى بدان درخت نگريست و دست فرا برد ، پس نخل بخميد چندان كه دست آن حضرت فرا رسيد و تا نهايت كه خواست خرما گرفت ، آنگاه نخل باز جاى شد و من به درگاه خداوند قادر ضراعت بردم كه الهى مرا فرزندى ده كه با او شبيه بود و برادر او باشد و هم در آن شب به على عليه السّلام حامل شدم .

ص: 344

بالجمله ، چون فاطمه از على عليه السّلام بارور گشت زمين را زلزله اى عظيم درآمد و مكه را جنبشى بزرگ درافتاد ، جماعت قريش بيم كردند و بر كوه ابو قبيس برشدند و اصنام خود را نصب نموده از ايشان پناه جستند ، و هر زمان جنبش زمين بر افزون بود و سنگ پاره هاى عظيم از كوه به زير مىرفت و اصنام را به روى مىانداخت و طاقت مردم همى اندك مىشد . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام بر كوه برآمد و گفت : اى مردمان ، حادثه اى باديد آمده و خداوند امشب كسى را خلق كرده كه اگر اطاعت او مكنيد و اقرار به ولايت و امامت او ندهيد زمين از جنبش بازنايستد و شما را در تهامه خانه و مسكنى نماند ، گفتند : آن چه تو گوئى ما بدان سخن كنيم ، پس ابو طالب بگريست و دست برداشت و گفت : ﴿أَلْهَى وَ سيّدى أَسْأَلُكَ بالمحمّديّة الْمَحْمُودَةِ وَ بالعلويّة الْعَالِيَةِ وَ بالفاطميّة وَ الْبَيْضَاءَ الَّا تَفَضَّلْتَ عَلَى تِهَامَةَ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ ﴾. پس مين بايستاد و مردم عرب اين كلمات را بنوشتند و در شدايد امور به كار بستند و ندانستند از كجاست و حقيقت آن چيست .

بالجمله در ايام حمل ، على عليه السّلام از بطن مادر با فاطمه سخن مى كرد و روزى چنان افتاد كه جعفر طيار در مكه با مادر مخاطبتى داشت و على عليه السّلام از شكم مادر پاسخ او گفت ، و جعفر از اين حديث عجب مدهوش افتاد و چون به خويش آمد اصنام را نگريست كه از كعبه به زير افتادند پس فاطمه گفت : يا قُرَّةِ الْعَيْنِ تَخْدُمُكَ الاصنام فِى بطنى دَاخِلًا فَكَيْفَ شَأْنِكَ خَارِجاً. يعنى : اى فروغ ديده ، بتان خدمت تو مىكنند و هنوز در شكم جاى دارى ، پس آنگاه كه بيرون باشى چه خواهد رفت . و چون اين قصّه با ابو طالب برداشت وى در جواب فرمود كه : نيز شيرى مرا اين خبر كرده است ، چه روزى از طريق طايف به مكّه مى شدم و با اسدى دوچار گشتم ، نزديك من دم خويش بر زمين همىكوفت و اظهار ضراعت و تذلل كرد و ناگاه به سخن آمد و گفت : أَنْتَ وَ اللَّهِ أَسَدُ اللَّهِ وَ نَاصِرَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مُرَبًّى بَنَى اللَّهُ . و آن روز حبّ پيغمبر در دل من راسخ شد و به دو ايمان آوردم و جلالت قدر اين مولود نيز بدانستم .

مع الحديث چون مدت حمل به پايان رفت و فاطمه آهنگ كعبه كرد ، در اين وقت عباس ابن عبد المطّلب و بريد بن قعنب (1) و جماعتى از بنى هاشم در برابر كعبه نشسته بودند

ص: 345


1- بفتح قاف و نون

ناگاه ديدند فاطمه درآمد و دست برداشت و گفت : ﴿رَبِّ إِنِّي مُؤْمِنَةٌ بِكَ وَ بِمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ مِنْ رُسُلٍ وَ كُتُبٍ وَ إِنِّي مُصَدِّقَةٌ بِكَلَامِ جَدِّي إِبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ ع وَ إِنَّهُ بَنَى الْبَيْتَ الْعَتِيقَ فَبِحَقِّ الَّذِي بَنَى هَذَا الْبَيْتَ وَ بِحَقِّ الْمَوْلُودِ الَّذِي يُكلّمُنى وَ يُؤنِسُنى فِى بطنى الَّذِى اعْلَمْ انْهَ آيَةٍ مِنْ آياتِ جَلَالِكَ وَ عَظَمَتِكَ الَّا مَا يَسْرَةً عَلَى وِلَادَةً ﴾.

عرض كرد : الهى من ايمان با تو دارم و به هر چه از نزد تو آمده است از رسل و كتب و سخن جدّ خود ابراهيم خليل را به صدق دانم كه بناى خانۀ كعبه نهاد ، پس تُرا به حق آن كس سوگند دهم كه اين بنا نهاد و به حق اين مولود كه از بطن من با من سخن كند و نشانى از جلالت تو باشد ، ولادت او را بر من آسان كن . چون اين كلمات به پاى رفت ديوار كعبه بشكافت و فاطمه به درون رفت و ديگر باره حايط با هم آمد .

قريش چون اين بديدند در عجب شدند و خواستند در خانه بگشايند و به درون روند ، هيچ كس اين امكان نيافت . لاجرم ببودند تا سه روز بگذشت . روز چهارم فاطمه بيرون خراميد و على عليه السّلام را بر سر دست داشت و فرمود : من بر زنان اين جهانى فزونى دارم زيرا كه آسيه عبادت خداى را پوشيده همى كرد در موضعى كه خداى دوست نمى داشت عبادت او را در آن موضع كنند ، مگر از در اضطرار باشد ، و همچنان خداى از بهر مريم نخلى سبز كرد و از آنش خرما داد ، اينك من در خانهء خداى درآمدم و رزق من همه ميوه هاى بهشت بود . و چون خواستم بيرون شوم هاتفى ندا در داد كه : او را على نام كن ، پس او على است و خداى علىّ اعلى خداى مىفرمايد : من اسم او را از اسمى از خود مشتق كرده ام و او را به ادب خويش مؤدب ساخته ام و توفيق داده ام بر مشكلات علم خود و اوست كه مىشكند بتان را در خانهء من و اوست كه اذان مىگويد بر فراز خانهء من و تقديس مىكند مرا و تمجيد مىكند مرا ، فَطُوبَى لِمَنْ أُحِبُّهُ وَ أَطَاعَهُ وَ وَيْلُ لِمَنْ عَصَاهُ وَ أُبْغِضُهُ . و آن گاه كه نظر ابو طالب بر فرزند افتاد على فرمود : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَةِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. ابو طالب دست فاطمه را گرفت و على را بر سينه نهاد و به سوى ابطح آمد و ندا برآورد كه :

ص: 346

(بيت)

يا رَبَّ لَيلِ الغَسَق الدَّجِّىِ (1) *** وَ القَمَرِ المُبَلِّجِ (2) المَضِىّ

بَيِّنْ لَنَا مَنْ عَلَّمَكَ المقضى *** مَا ذَا تَرَاهُ فِى اسْمُ ذَا الصَّبِىِّ

گفت : اى پروردگار تاريكى و روشنى اين مولود را چه نام بايد ؟ در اين وقت سحابى در زمين باديد آمد و ابو طالب را فرو گرفت و همچنان على بر سينۀ او بود ، پس با او صبح كرد و لوحى بيافت كه اين خط بر آن نگاشته بود !

خُصِّصتُما بِالْوَلَدِ الزَّكِىَّ *** وَ الطَّاهِرِ الْمُنْتَجَبُ الرّضىّ

انَّ اسمَهُ مِن شامِخٍ عَلِىٌّ (3) *** عَلِىٌّ اِشتَقَّ مِنَ العَلِىِّ

پس آن لوح را ابو طالب در كعبه بياويخت و همچنان آويخته بود تا هشام بن عبد الملك كه ذكرش در جاى خود خواهد شد باز كرد و برگرفت .

مع القصه روز جمعه سيزدهم رجب و به روايتى شب يكشنبه ، بيست و سيم شهر رجب و هم گروهى روز يكشنبه ، هفتم شهر شعبان گفته اند ، آن حضرت در حرم كعبه بر زبر خانه حمرا متولد شد به طالع عقرب ؛ و زهره و قمر در خانهء طالع بود و مرّيخ و زحل در حوت جاى داشت و عطارد و آفتاب و مشترى در سنبله بودند . از صاحب بيت المال در و بال است ، مال دنيا مطلّقهء آن حضرت بود و از اينكه مرّيخ و زحل در بيت پنجم كه منسوب به اولاد است اندرند فرزندان او را به تيغ كه منسوب به مرّيخ است و با سمّ كه نسبت با زحل دارد همى شهيد گردند .

بالجمله آن حضرت مختون مقطوع السُّرّه (4) متولّد شد و آن شب آسمان روشن گشت و نور در ستاره ها فزايش گرفت چندان كه قريش در عجب شدند و گفتند :همانا امشب حادثه اى در آسمان باديده شده .

اما ابو طالب بيرون شد و در بازار و كوى مكه همى عبور كرد و گفت : ﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ تَمَّتْ حُجَّةُ اللَّهُ ﴾. مردم از هر جانب بسوى او شدند و گفتند : چه پيش آمده

ص: 347


1- تاريك
2- روشن
3- بلند
4- ناف

است و اين نور مر آسمان را از كجا تافته است ؟ گفت : بشارت باد شما را ﴿فَقَدْ ظَهَرَ فِى هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَلَّى مِنْ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ يَكْمُلُ فِيهِ خِصَالِ الْخَيْرِ وَ يَخْتِمُ الْوَصِيِّينَ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ نَاصِرَ الدِّينِ وَ قامع الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ زَيْنِ الْعَابِدِينَ وَ وَصَّى رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ أَمَامَ الْهُدَى وَ نَجْمُ الْعُلَى وَ مِصْبَاحُ الدُّجَى وَ مبيد الشِّرْكِ وَ الشُّبُهَاتِ وَ هُوَ نَفْسِ الْيَقِينِ وَ رَأْسُ الدِّينِ﴾ .

اين كلمات را همى بگفت و سير همى كرد تا شب به صباح آورد ، آن گاه چهل روز از قوم غائب شد و در طلب مثرم به كوه لكّام رفت و او بمرده بود ، پس ابو طالب به غارى درآمد و جسد او را با سوى قبله در مدرعه (1) ملفوف يافت و دو مار آن جا بديد كه يكى سفيد و آن ديگر سياه بود و اين هر دو جسد مثرم را حفظ و حراست همىكردند . چون ماران ابو طالب را بديدند از كنار آن جسد دور شده و روى پنهان كردند پس ابو طالب درآمد و گفت:

﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىُّ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ﴾ ناگاه ديد كه مثرم برخاست و چهرهء خود را مسح كرده و گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدَهُ . وَ رَسُولُهُ وَ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّهِ وَ الامام بَعْدَ نَبِىِّ اللَّهُ﴾ . ابو طالب گفت : بشارت باد ترا كه على عليه السّلام متولد شد و او مرا بفرستاد تا ترا بشارت دهم . مثرم گفت : در شب ولادت آن حضرت كار بر چگونه رفت ؟ ابو طالب فرمود : چون على متولد شد گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ اشْهَدْ انَّ عَلِيّاً وَصَّى رَسُولُ اللَّهِ بِمُحَمَّدٍ تَخَتَّمَ النُّبُوَّةِ وَ بِى تَخَتَّمَ الْوَصِيَّةِ وَ أَنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ﴾ .

و ديگر آثار و آيات كه از ولادت آن حضرت مشاهده كرده بود ، مكشوف داشت . مثرم بگريست و سجدهء شكر بگذاشت ، آن گاه بخفت و بمرد . ابو طالب برخاست و به گرد او اندر آمد و سه نوبت او را ندا داد و پاسخ نشنيد و از آن حال بهراسيد .

ص: 348


1- بکسر میم: پیراهن جلو باز: پیراهن کتانی که عالم بزرگ میپوشد

در اين وقت آن هر دو مار بيرون شدند و گفتند : ﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا طَالِبٍ﴾ . پس ابو طالب جواب سلام باز داد ، گفتند : برو كه تو از بهر حراست و صيانت على نيكوترى . گفت : شما كيستيد ؟ گفتند : ما اعمال نيك مثرم باشيم و خداى ما را انگيخته كه رفع آزار او كنيم تا قيامت برسد ، آن گاه ما يكى قائديم (1) آن ديگر سائق (2) و همچنان او را به بهشت دلالت فرمائيم .

پس ابو طالب از آن جا بيرون شده به سوى مكه مراجعت فرمود .

اما از آن سوى بعد از ولادت على عليه السّلام چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سراى ابو طالب درآمد و على آن حضرت را بديد در اهتراز شد و بر روى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و گفت السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه ُو از آن پس گفت :

﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِى صَلَوَاتِهِمْ خاشِعُونَ﴾.

پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : ﴿ قَدْ افلحوا بِكَ أَنْتَ وَ اللَّهِ أَمِيرِهِمْ تَمِيرُهُم مِنْ مِنْ علومك فيتمارون وَ أَنْتَ وَ اللَّهِ دَلِيلُهُمْ وَ بِكَ يَهْتَدُونَ﴾. به تحقيق كه رستگار شدند به تو ، سوگند به خداى ، امير ايشانى و خوردنى مى برى ايشان را از علوم خود ، پس ايشان متنعّم مى شوند ، و تو قسم به خداى دليل ايشانى و به تو هدايت مى شوند

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست فرا برد و على را از فاطمه بگرفت و آن حضرت در آغوش پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم اذان گفت ، پس شهادت به وحدانيت خدا و رسالت نبىّ صلّى اللّه عليه و آله داد ، آنگاه گفت : يا رسول اللّه اقرأ ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود اقرأ فو الّذى نفس محمّد بيده ، پس على عليه السّلام ابتدا به سخن كرد و از صحفى كه خداى بر آدم و شيت فرستاد خواندن گرفت و تورية و زبور و انجيل نيز بخواندند ، بدانسان كه اگر هر يك از اين پيغمبران حاضر بودندى اقرار كردندى كه على از ما نيكوتر داند ، آنگاه قرآن بخواند ، هم بدانسان كه پيغمبر را از بر بود ، پس با پيغمبر گفت و شنود كرد ، چنان كه انبياء و اوصياء كنند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود :

ص: 349


1- پیش رو
2- راننده و کسی که از دنبال سر کسی را هدایت کند

﴿عَلَى مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ وَ لَحْمُهُ لِحُمَّى وَ دَمُهُ دَمِى مَنْ أُحِبُّهُ وَ أَحَبَّنِى وَ مَنْ أَبْغَضَهُ أَبْغَضَنِى﴾ و هر علم كه پيغمبر را بود على را بياموخت . آنگاه رسول خداى با فاطمه فرمود كه : برو و حمزه را از ولادت على مژده رسان . فاطمه عرض كرد : چون من بيرون شوم على را كه شير دهد ؟ آن حضرت فرمود : من او را سيراب گردانم . پس فاطمه بيرون شد و آن حضرت زبان خويشتن در دهان على نهاد و از زبان مباركش دوازده (12) چشمه گشوده شد . و هم اين روز را يوم التروية (1) خواندند . و چون فاطمه بازآمد فروغ نور على را بيشتر از پيش يافت و او را گرفته چون طفلانش در قماط كرد و على عليه السّلام قماط را چاك زده دستهاى خود را برآورد . فاطمه قماط ديگرى بر او محكم كرد او را نيز بدريد و دست برآورد تا پنج قماط پاره ساخت و نوبت ششم فاطمه او را با قماطى محكم سخت بربست و على آن را نيز بدريد و دست برآورد و گفت : ﴿يَا أُمَّاهْ لَا تقمطينى فانّى أُرِيدُ انَّ أَتَضَرَّعُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى بِيَدِى وَ ابْتَهَلَ وَ اَتبتَلَ بِاَصابِعِى﴾ فرمود : اى مادر ، مرا در قماط مكن كه مىخواهم خداى را با دست خويش ضراعت برم و با انگشتان خود تسبيح كنم .

فاطمه دست بازداشت و گفت : كارى عجيب است . روز ديگر نيز رسول خداى عليه السّلام درآمد و چون على او را بديد سلام داد و بر روى بدن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و اشارت كرد كه از آن شربت دوشين مرا بچشان . فاطمه مسرور شد و گفت : عرفه و ربّ الكعبة و آن روز عرفه خوانده شد ؛ و روز سيم عاشر شهر ذيحجه بود و از اين حديث چنان معلوم مىشود كه ولادت آن حضرت در هفتم شعبان بوده و آن ماه را عرب ذيحجه گفتند ، از اين روى كه حج گذاشتن ايشان در آن سال در شهر شعبان افتاد و اينكه چگونه مردم عرب در هر سال به ماهى ديگر حج مىگذاشتند در قصّۀ ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرقوم افتاد .

بالجمله : على عليه السّلام طاهر و مطهّر بى هيچ آلايشى متولّد گشت و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله مهد او را در نزد فراش خويش مى نهاد و جنبش مى داد و آن سخن مى گفت كه اطفال را

ص: 350


1- سیراب کردن

به خواب كنند و گاهش بر سينه مى نهاد و مى فرمود : هَذَا أَخِى وَ وليّى وَ ناصرى وَ صفيى وَ ذخرى وَ كهفى وَ صهرى (1) وَ وصيّى وَ زَوْجٍ كريمتى وَ امينى عَلَى وَصِيَّتِى وَ خَليفَتِى . و گاهش بر دوش مى گرفت و او را بر شعاب (2) و جبال و پست و بلند مكه سير مى داد صَلَّى اللَّهُ عَلَى الْحَامِلَ وَ الْمَحْمُولَ (3)

ظهور حوجه در ماچین

شش هزار و صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. اول كس كه بنيان خانۀ كعبه كرد آدم صفى عليه السّلام بود و طوفان نوح آن را فرو گرفت ، و از پس آن تلّى احمر مىنمود ، آنگاه ابراهيم خليل عليه السّلام آن خانه را برآورد و اين قصّه ها هر يك در جاى خود مرقوم افتاد و از روز نخست حرمت حرم به جاى بود و مردمان بر سنّت ابراهيم عليه السّلام حج مىگذاشتند و قبايل عرب حشمت آن خانه نگاه مىداشتند تا آنگاه كه قبيلهء قريش كه از غايت جلادت و شدّت كه ايشان را بود ، حمس (4) مى ناميدند ، در سنّت ابراهيم بدعتى آوردند و گفتند : ما از فرزندان ابراهيم و سكنهء بيت اللّه و والى خانه ايم و هيچ كس از عرب را مكانت و منزلت ما نباشد و اينك مردمان ، پاس حرمت حل نگاه ندارند و از اين كار بدانجا كشيد كه از عظمت نيز بكاهند و ما را نيز سبك دارند ، پس ما كه مردم حمس باشيم واجب است كه حل را آن عظمت نهيم كه حرم راست .

ص: 351


1- داماد
2- جمع شعب دره ها
3- بحار الانوار جلد نهم باب ولادته عليه السلام
4- بضم حاء و سكون ميم جمع احمس : شجاع و دلاور

همانا از آن جا كه ابراهيم عليه السّلام مناره بر گرد مكّه نهاده آن چه از اندرون باشد حرم خوانند و از بيرون مناره را حل گويند . و از آنش حرم خوانند كه خداى در آن جا قتل كردن و نخجير (1) نمودن و بسى كارها محرّم داشته و حل در برابر حرم باشد ، يعنى بس چيز كه در حرم حرام است در حل حلال خواهد بود .

بالجمله مردم حُمس وقوف در عرفه و سير كردن از آن جا بسوى حرم را از خويشتن برداشتند و گفتند : ما خود از اهل حرم باشيم اين حمل از بهر ديگراندن راست و مقرر كردند كه چون مولودى از ساكنين حل و حرم به وجود آيد ، هم در اين حكم باشد و قبيلهء خزاعه به روش ايشان در آمدند و بنى عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن نيز كيش ايشان بگرفتند . و مردم حمس قانون ديگر آوردند و گفتند : از بهر حمس روا نيست كه از شير كشك كنند ، و از كره روغن گيرند و بايد خيمۀ ايشان از چرم باشد و بدان خيمه در نيايند كه از موى كنند ، و از براى مردم حل روا نباشد از آن خوردنى كه از حل با خود آورده باشند در حرم بخورند ، و بايد طواف خانه نكنند ، مگر اينكه در جامهء اهل حمس باشند و اگر جامهء اهل حمس نيابند برهنه طواف كنند مگر اينكه آن كس سخت با عظمت و از اشراف باشد ، چنين كس چون جامهء اهل حُمس نيابد در جامه خود را طواف كند ، اما شرط است كه بعد از طواف ، ديگر آن جامه را مس نكند و به كسى نيز عطا نفرمايد و هيچ كس از آن جامه سود برنگيرد و مردم عرب نيز چنين جامه را لقا خواندند .

بالجمله مردم عرب را به زير اين حكومت آوردند و ايشان وقوف در عرفات كردند و از آن جا به سوى مكّه سير نمودند و برهنه طواف كردند و زنان نيز عريان شدند جز اين كه ايشان را يك پيرهن در بر بود ، زنى از مردم عرب كه بدين جامه طواف مى كرد اين شعر بگفت :

(بيت)

الْيَوْمَ يَبْدُو (2) بَعْضَهُ أَوْ كُلَّهُ *** وَ مَا بَدَا مِنْهُ فَلَا أَحَلَّهُ

ص: 352


1- شکار کردن
2- آشکار می شود

و اين قانون مردم حُمس بداشتند تا آن گاه كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بعثت يافت و اين آيت به دو فرود آمد :

﴿ يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ﴾ (1)

يعنى : اى فرزندان آدم ، فراگيريد جامه هاى خود را كه بدان آراسته ايد و بخوريد از خوردنيها و بياشاميد از هر آشاميدنى و از حدّ در مگذريد كه خداى دوست نمى دارد ، اسراف كنندگان را .پس در اسلام قانون اهل حُمس بر افتاد.

اكنون بر سر قصه بنيان كعبه بازآئيم . خانۀ كعبه را ديوارى بود به اندازۀ قامت مردمان كه آن را از سنگ برهم نهاده بودند و چاهى اندر آن حايط بود كه گنجينهء كعبه اندر آن مىنهادند و هر نذر كه قبايل در راه كعبه مى فرستادند در آن جا انباشته مى داشتند و گاه گاه سيلاب در اين بنا رخنه مىافكند و چون ديوار پست بود دزدان در آن جا توانستند شدن ، لاجرم چنان افتاد كه يك شب چند تن به خانه در رفتند و آهوئى از زر كه پاهاى مرصّع به جواهر داشت بدزيدند و ببردند ، مردم قريش فحص كرده آن را در نزد دُوَيك (2) كه غلامى از بنى مليح بن عمرو خزاعى بود يافتند و دست دويك را قطع كردند . و از اين روى بر آن شدند كه كعبه را بر طول و عرض بيفزايند و ديوارها بلند برآورند . و بيم داشتند كه از بهر هدم دست بدان خانه فراز كنند ، پس مردم بر چهار بهره شدند : بنى هاشم و بنى اميّه و بنى زهره و بنى مخزوم و هر جانبى از خانه را به يك بهره گذاشتند و قانون كردند كه اين قبايل در هدم خانه همدست و همداستان درآيند تا اگر بلائى فرود شود ، هيچ كس از ابتلا بيرون نباشد ، و چهار روز هر بامداد به كنار خانه حاضر شدند و هيچ كس از هيچ قبيله را آن دل قوى نبود كه دست به هدم خانه فرا برد ، پس هر روز تا بيگاه بايستادند و باز جاى شدند ، روز پنجم از قبيلهء بنى مخزوم ، وليد بن مغيره كه مردى سخت پير بود گفت : اگر مرگ من فرا رسد رنجى نخواهد بود

ص: 353


1- سورة الاعراف آیه 31
2- بضم دال و فتح واو ، ملیح بر وزن زبیر

چه سال بسيار بر من گذشته ، هم اكنون من به خرابى اين خانه نخست كس باشم كه دست فرا برم تا اگر بلائى دررسد بر من آيد . پس تبرى برگرفت و بدان جانب شد كه بنى مَخزُوم را بود و به ديوار بر آمد و سنگى را جنبش داد ، ناگاه مارى سر به در آورد و به دو حمله كرد و آفتاب منكسف گشت ، مردمان چون چنان ديدند بازشدند و آن مار بر سر ديوار ظاهر بود و اگر كسى به دو نزديك مى شد دهان باز مى كرد و حمله مى آورد و مردمان چون اين بديدند بگريستند و گفتند : الهى انديشهء ما بر تو مكشوف است كه اين ويرانى از بهر آبادانى است و ما بدانيم كه اين خانه را از نخست نيكوتر برآوريم .

پس مسئول ايشان با اجابت مقرون شد و خداى عقابى را بگماشت تا فرود شده آن مار را بربود و ببرد . در اين وقت زبير بن عبد المطّلب بگفت :

(بيت)

عَجِبْتُ لِمَا تَصَوَّبَتْ (1) الْعِقابِ *** الَىَّ الثعبان (2) وَ هِىَ لَهَا اضْطِرَابَ

وَ قَدْ كَانَتْ يَكُونُ لَهَا كَشِيشَ (3) *** وَ أَحْيَاناً يَكُونُ لَهَا وَ ثَّابُ (4)

اذا قُمْنَا الَىَّ التأسيس شِدَّةً *** تهيّبنا (5) الْبِنَاءِ وَ قَدْ تُهابُ

فَلَمَّا انَّ خَشِينَا الرِّجْزَ (6) جاءت *** عقاب تتلئب (7) لها انتصاب

فضمّتها اليها ثُمَّ خُلَّةُ *** لَنَا الْبُنْيَانِ لَيْسَ لَهُ حِجَابُ

فقمنا حاشدين (8) الَىَّ بِنَاءِ *** لَنَا مِنْهُ الْقَوَاعِدَ وَ التُّرَابِ

غَدَاةُ نَرْفَعُ التأسيس مِنْهُ *** وَ لَيْسَ عَلَى مسوّينا تَبابٍ (9)

أَعِزَّ بِهِ المليك بَنَى لؤىّ *** فَلَيْسَ لَا صِلْهُ مِنْهُمْ ذَهَابِ

وَ قَدْ حَشَدَةُ هُنَاكَ بَنُو عُدَىَّ *** و مرّة قد تقدّمها كلاب

فبوّأنا المليك بِذَاكَ عِزّاً *** وَ عِنْدَ اللَّهِ يَلْتَمِسُ الثَّوَابِ

پس مردمان دل قوى كردند و در هدم خانه يك جهت شدند ، در اين نوبت اول

ص: 354


1- پائین آمدن
2- اژدها
3- صدای مخصوص مار
4- جستن
5- ترساند مار
6- عذاب
7- پشت سر هم و متوالی پر و بال زدن
8- جمع شده
9- هلاک

كس ابو وهب ابن عمرو بن عايذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بود كه پيش شد و سنگى برگرفت كه به يك سوى افكند آن سنگ از دست وى جستن كرد و در جاى خود قرار گرفت ، پس أبو وهب فرياد برآورد كه اى مردم قريش :

﴿ لَا تَدْخُلُوا فِى بنيانها مِنْ كَسْبِكُمْ الَّا طَيِّباً لَا يُدْخِلَ فِيهَا مَهْرَ بَغَى وَ لا بَيْعُ رِبًا وَ لَا مَظْلِمَةُ أَحَدُ مِنَ النَّاسِ﴾.

يعنى : آن كس كه زناكار و رباخوار باشد و ذمّتش مشغول حق مردمان باشد در اين بنا در نمى آيد . در اين وقت رأى زدند و شقّ باب را از بهر بنى عبد مناف و بنى زهره نهادند ، و . ما بين ركن اسود و ركن يمانى را بر بنى مَخزُوم مقرّر داشتند ، و جماعتى از قريش را با ايشان همدست كردند و ظهر كعبه را بر بنى جمح (1) و بنى سهم فرزندان عمرو بن هصيص (2) بن كعب بن لؤىّ مسلم داشتند و شق حجر (3) و حطيم را بر بنى عبد الدّار بن قصىّ و بنى اسد بن عبد العزّى بن قُصَىَّ و بنى عَدِىّ بن كَعب لُؤىّ گذاشتند تا خرابى حايط را به پاى برند . هم در اين نوبت وليد بن مُغَيره پيش شد و تبر بگرفت و گفت :

الهى ، تو مى دانى كه قصد ما جز خير نباشد . و لختى از ديوار را فرود آورد . مردم قريش هم آن روز او را يارى نكردند و گفتند : اگر امشب بلائى از بهر وليد باديد نيامد ما فردا از بامداد از پى هدم كمر بنديم .

چون آن شب وليد را آفتى نرسيد و بامدادان به كار هدم ايستاد ، مردمان دل قوى كردند و هر كس آلتى بگرفت و آن ديوارها را همى خراب كردند ، و چون يك بالاى مرد زمين را حفر كردند به بنيان ابراهيم خليل عليه السّلام رسيدند و بناى آن حضرت را طول سى ذراع ، و عرض بيست و چهار ذراع ، و ارتفاع نه ذراع بود

بالجمله قريش بنيان ابراهيم را از سنگ هاى سبز يافتند كه سخت درهم نشانده بودند يك تن از قريش آن حديد را كه در دست داشت در ثلمهء يكى از سنگ ها فرو

ص: 355


1- بضم جيم و فتح میم
2- بر وزن زبیر
3- بكسر حاء و سكون جيم

برده جنبش داد ، چون سنگ از جاى جنبش كرد زلزله در اركان مكّه درافتاد ، لاجرم دانستند كه بايد از اساس ابراهيم برنگذرند و در تحت ركن نگاشته اى به خط سريانى يافتند كه كس از قريش ندانست خواندن ، پس مردى از يهود آوردند تا از بهر ايشان قرائت كرد بدين كلمات بود :

﴿أَنَا اللَّهُ ذُو بَكَّةَ (1) خَلَقْتُهَا يَوْمَ خَلَقْتُ السَّمَاوَاتِ وَ الارض وَ صَوَّرْتَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ﴾

يعنى : منم خداوند صاحب مكه ، آفريدم آن را روزى كه آفريدم آسمان ها و زمين را و مصور كردم آفتاب و ماه را

مع القصه : مردم آن قبايل احجار حاضر كردند و بنيان كعبه را بر زبر اساس ابراهيم نهاده برآوردند تا بدانجا كه حجر الاسود را بايد نصب كرد . در اين هنگام مخاصمت در ميان قبايل افتاد و هر كس همىخواست خويشتن ركن را نصب بدارد و كار از قيل و قال به قتال انجاميد و هر قبيله كار جنگ راست كرد . بنو عبد الدّار ، قدحى از خون سرشار كرده بياوردند و بنو عدىّ با ايشان عقد معاهده راست كردند و دست در جفنه (2) خون فرو برده سخن بر آن نهادند كه تا جان در تن دارند نصب حجر را با ديگران نگذارند . چهار روزگار بدين گونه رفت ، روز پنجم بزرگان قريش شورى افكندند از ميانه ابو اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه سال از تمامت مردان قريش افزون داشت گفت : اى مردم ، اين جنگ و جوش را بگذاريد و كار بر آن نهيد كه هر كس نخست از باب بنى شيبه درآيد در ميان شما حكومت كند . تمامت قبايل سخن بر اين نهادند و بر اين گفته پيمان دادند .

پس نخستين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود كه از دروازهء بنى شيبه درآمد و بزرگان قريش متّفق الكلمه گفتند : ما بدانچه محمّد امين گويد رضا دهيم ، و قصّهء خويش را به نزد آن حضرت مكشوف داشتند . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را ردائى از قصب بر دوش بود آن را به زير آورد و بگسترد و حجر را در ميان آن نهاد و فرمود از چهار بهرهء قريش چهار تن پيش شود و چهار جانب آن ردا را گرفته حمل دهد تا هيچ قبيله اى بى نصيب نباشد ، پس قبيلۀ

ص: 356


1- مکه
2- کاسه بزرگ

عبد شمس ، عتبة بن ربيعه را اختيار كردند و بنى اسد بن عبد العزّى ، اسود بن المطّلب را برگزيدند و بنى مخزوم ، ابو حذيفة بن المغيره را گزيده داشتند ؛ و از بنى سهم ، قيس بن عدىّ را معين كردند و اين چهار تن چهار جانب آن ردا را گرفته تا بدانجا كه بايست حمل دادند .

آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك حجر را برگرفت و در جاى خود نهاد و سخن كوتاه گشت ، و ديوار كعبه را همى برآوردند تا به شانزده (16) ذراع برسيد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايشان را اعانت مى فرمود ، اما قريش سنگها را در پيش جامه نهاده حمل مى دادند و عورت ايشان مكشوف مى گشت . عباس با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عرض كرد كه :شأن تو در اين كار چيست ؟ فرمود : نَهَيْتَ انَّ امشى عُرْيَاناًعباس اين سخن را تا آن گاه كه بعثت آن حضرت ظاهر نبود مخفى مى داشت .

بالجمله چون ديوار بدان جا رسيد كه بايد سقف برنهاد ، از بهر چوب بيچاره ماندند ، چه در مكه چوب اندك بود ، در اين وقت چنان افتاد كه نجاشى خواست تا در شام بنيان كليسائى كند ، پس سفينه اى از چوب حمل كرد و با چند تن از چوب تراشان به سوى شام گسيل نمود و زر و سيمى كه لايق آن كار بود هم بفرستاد ، از قضا صرصرى (1) عاصف برخاست و لجام آن كشتى بستد و در كنار ساحل جده در وحل (2) بنشاند ابو طالب و بزرگان قريش اين بشنيدند و بدانجا شدند تا آن چوب ها را از بهر خانهء كعبه خريدارى كنند . مردم نجاشى گفتند :

ما بى اجازت نتوانيم اين كار كرد . پس نامه به نجاشى كردند و او را از قصه آگهى دادند ، نجاشى فرمود كه : من آن چوب و زر و سيم را در راه مكه نهادم ، با قريش بگذاريد كه آن خانه را به پايان برند .

چون اين خبر با قريش آمد شاد شدند و آن چوب ها را به مكه آوردند و به اندازهء سقف خانه يافتند و آن سقف را بر شش ستون نهاده كار به پاى بردند و امروز آن خانه هم بر آن اساس است و اگر وقتى به دست حجاج يا ديگر كسان خللى پذيرفته در جاى خود

ص: 357


1- باد تند
2- گل

مذكور خواهد شد . و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم خبر داده كه آن خانه مبارك عاقبت بدست مردم حبشه خراب خواهد شد ؛ و ديگر آبادى نخواهد يافت ، چنان كه از اين كلمات معلوم شود : ﴿قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَجِي ءُ الْحَبَشَةِ فيخرّبونه خَرَاباً لَا يُعَمَّرُ بَعْدَ ذَلِكَ أَبَداً﴾ (1)

جلوس اسال صر باوقوس خان

در ترکستان شش هزار و صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

اسال صرباو خان فرزند اکبر وار شد اینال باوقوی خان است که شرح حالش مرقوم افتاد وی بعد از پدر بتخت ملک جای کرد و در اراضی ترکستان و تبت پادشاهی یافت و مردم آن مملکت را بچنبر حکومت درآورد و با خسرو پرویز که در این وقت پادشاهی ایران داشت از در ضراعت و مسکنت بود و خراج بحضرت او می فرستاد و چون مدت هفت سال از سلطنت او بگذشت، فرزند خود اینال خان را بدست خویشتن بر تخت نشاند چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

جلوس قرطاس

در قسطنطنیه شش هزار و صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. قرطاس که هم او را فقاس خوانند دیداری زشت و کرداری مکروه داشت و از جمله مردم درویش و مسکین بود پس خویشتن را در جمع لشکریان در آورده روز تا روزگارش بالا گرفت تا این که یوز باشی گشت و از جانب ماوری سیوس که شرح حالش گفته شد با آن سپاه بود که در حدود رود دینوب از بهر حفظ و حراست مأمور بسکون بودند وقتی چنان افتاد که لشکریان او را رسول کرده بحضرت ماوری سوس فرستادند و پیام دادند که ما را آن توانائی نیست که در تمامت سال از خانه خویشتن مهجور باشیم اگر قیصر فرمان دهد و اجازت فرماید زمستان بخانه های خویش شویم و چون تابستان فراز آید با سر حدود باز خواهیم شد ماوری در جواب فرمود که حدود از لشکر

ص: 358


1- جلد اول سيرة ابن هشام ص 208-216

نتوان خالی گذاشت ، آن شش ماه که ایشان بخانه شوند دشمن آسوده نخواهد نشست و در ملك هزار خلل خواهد کرد.

بالجمله مسئول لشگریان را باجابت مقرون نداشت و فقاس را بی نیل مرام بازتاخت.

لشکریان چون این بدانستند بر قیصر بشوریدند و فقاس را بر خویشتن پادشاه خواندند و او را برانگیخته بسوی قسطنطنیه کوچ دادند ، و چون بکنار آن بلده رسیدند فوج خاصه نیز سر بشوریدگی برداشت ، و هم رعیت شهر با ایشان همدست گشت . وقتی ماوری با خویش آمد که مجال درنگ نیافت ، پس بر سفينة كوچك سوار شده کشتی در آب راند و بطرف تربظان (1) گریخت ، پس فقاس بی کلفت و مشقت بشهر قسطنطنیه در آمد و بر تخت پادشاهی جای کرد و کس از دنبال ماوری سیوس بفرستاد تا او را بدست کرده ، بحضرت آورند. نخستین بفرمود تا زن و فرزندان او را در برابر چشم او بکشتند و چهار پسرش را سر بریدند ، آن گاه حکم بر قتل او راند و او را نيز مقتول ساخت ، و بعد از قتل او بیم کرد که مبادا بزرگان مملکت او را مکانت پادشاهی نگذارند و روزیش از پای در آرند ، پس در قتل آن جماعت یک جهت شد و هر كرا در اسکندریه و انطاكيه و دار الملك قسطنطنيه مصدر کاری و صاحب مقامی دانست بخواست و بکشت و خویشتن یک باره بله و لعب نشست، و روزگار بکار باده و جام کرد و از زنان و زنا کام جست.

مردم بیک باره از او رنجه خاطر شدند چندان که کریس پوس که دامادش بود هم برنجید و با هر اقلیوس که حکومت مصر و افریقا داشت در مخالفت فقاس در موافقت کوفت و او را با خویشتن همداستان کرد ، پس چندان که توانستند در اختلال سلطنت فقاس رنج بردند و از آن سوی خسرو پرویز كه ملك الملوك ايران بود چون بدانست که ماوری مقتول گشت و هنگام مرگ وصیت کرد که خسرو چون من از قفاس باز جوید و او را بر خسرو حق فراوان بود چه مریم دختر خود را بدو داد و لشکر

ص: 359


1- ترا بظان بفتح تا : از شهرهای ترکیه

با او کرد که بپادشاهی خویش رسید چنان که مذکور خواهد گشت لاجرم خسرو بخونخواهی او میان بست و سرهنگان با لشكر بفرستاد و فرخان را که از بزرگان درگاه بود بر آن جمله سپه سالار کرد.

چون این خبر بافقاس آوردند هر زر و مال که داشت در کشتی ها حمل داد که بسوی ایتالیا فرستد از بهر آن که اگر در جنگ شکسته شود ، هم خود بدان جانب گریزد از قضا باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را بدانجانب سیر داد که فرخان جای داشت، پس فرخان آن جمله را مأخوذ داشته بدرگاه خسرو فرستاد وملك الملوك آن را گنج یاد آور نام کرد.

مع الحديث: چون هر اقلیوس بدانست که شاهنشاه ایران لشکر برسر قیصر فرستد شاد شد و لشکرهای خود را ساز داده بیرون تاخت و در کنار قسطنطنیه با فرخان پیوست و فقاس نیز لشکر برآورد و در برابر ایشان صف راست کرده جنگ در انداخت و بعد از کشش و کوشش بسیار لشکر فقاس شکسته شده و خود بشهر قسطنطنیه در گریخت و خویشتن را در گوشه پنهان داشت.

پس فرخان و هر اقلیوس بدان بلده در آمدند و در سرای سلطنت جای کردند و کس فرستاده فقاس را بجستند و بیافتند آن گاه بفرمودند : او را در میان کوچه و بازار بخواری تمام سیر دارند و مردمانش دشنام همی گفتند از پس آن او را بحضرت خويش حاضر ساختند و هر اقلیوس روی با او کرد و گفت: ای فقاس، پادشاهی تو از بهر آن بود که همه جور و ظلم کنی و مردم را مقتول سازی ؟ در جواب گفت: تو چون پادشاه شدی از من نیکوتر باش و با مردم خوب تر از من نیستن کن.

بالجمله : او از سلطنت خلع شد و هر اقلیوس بجایش نشست چنان که مذکور التواب خواهد شد انشاء الله و مدت پادشاهی فقاس هشت سال بود

جلوس شراحیل در شام

شش هزار و دویست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

شراحيل بن جبله برادر منذر است که شرح حالش مذکور شد ، وی بعد از برادر در مملکت شام پادشاهی بافت و پیشکشی لایق درگاه خسرو پرویز که در

ص: 360

این وقت ملك الملوك ايران بود ساز داده گسیل حضرت او ساخت و منشور سلطنت شام بگرفت و خراج شام بر گردن نهاد که همه ساله بدرگاه پرویز فرستد و مدت پادشاهی شراحیل پانزده سال و سه ماه بود.

جلوس سوی گاوزوفندی

در مملکت چین شش هزار و دویست و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سوی کارزرفندی که امیری بزرگ و مردی دلاور بود ، در مملکت چین اعداد لشکر کرده بر پادشاه بشورید و خوجو را که در این وقت سلطنت چین داشت از تخت بزیر آورد و خود در سریر سلطنت جای کرد و کار چین را چون بر مراد خویش بنظام رایج کرد و در آن مملکت مستولی شد ، تصمیم عزم داد که مملکت ما چین را نیز بتحت سلطنت خویش آرد ، پس لشکری در خور جنگ ساز داده آهنگ ما چین کرد و از آن سوی خوجه که بادشاه ماچین بود ، چون آگهی یافت باستقبال جنگ او بیرون شد و صف راست کرده مصاف داد و بعد از گیر و دار هزیمت گشت و جان بر سر آن جنگ کرد لاجرم سوی کارزوفندی بر مملکت او چیره شد و سلاطین ماچین را برانداخت و بر تمامت چین و ماچین و ختا و ختن پادشاهی یافت و مدت بیست و سه سال سلطنت کرد و در سال شانزدهم پادشاهی او پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله از مکه بمدينه هجرت فرمود و آن سلاطین که بعد از هجرت نبی صلى الله عليه و سلم در چین سلطنت کردند انشاء الله در کتاب ثانی مذکور خواهد شد.

جلوس اياس

در مملکت حيره شش هزار و دویست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ایاس (1) بن قبيضة (2) از جماعت بنی حنظله است و از قبیله طی باشد، یکی از بزرگان عرب بود و او خسرو پرویز را آن گاه که بسوی رم می گریخت ، اعانت بسیار کرد چنان که مذکور شد ، لاجرم چون خسرو بتخت پادشاهی جای کرد حق ایاس بشناخت و او را گرامی همی داشت و آن گاه که نعمان بن منذر را بقتل آورد

ص: 361


1- بر وزن کتاب
2- بفتح قاف

ایاس را لشکر بداد تا اموال و اثقال نعمان را از مردم عرب مأخوذ دارد و بتفصيل این جمله در قصۀ خسرو پرویز مرقوم گشت

مع الحديث : بعد از نعمان بن منذر اياس بفرمان خسرو پادشاهی حیره یافت و همه ساله خراج مملکت بدرگاه پادشاه ایران فرستاد و مدت پادشاهی او نه سال بود

ظهور آثار بعثت پیغمبر

آخر زمان صلی الله علیه و اله شش هزار و دویست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در مقدمات بعثت نبی ابطحی صلی الله علیه و اله از ذکر مقدمه چند گزیر نباشد. معلوم باد که لفظ نبی بر چند معنی بود و این جا مقصود آنست که مرقوم می شود، همانا نبی خبر دهنده را گویند و این لفظ مأخوذ از نبأ باشد که بمعنی خبر است ، اما در اصطلاح شریعت نبی آن کس است که از خدای برانگیخته بود و از سوی خدا خبر دهنده باشد بی واسطه یکی از مردمان ، اما اگر ملکی واسطه بود زیانی نباشد. و حکمای اسلام از بهر نبی سه صفت نهند : نخست آن که از شدت اتصال بمبادی عالیه بی تعلیم و تمام از اخبار غیب اخبار کند و دیگر آن که هیولای عالم در قبول صور مختلفه تابع نفس او بود و او را در همه عالم آن حکومت بود که در خویشتن است که گوئی همه عالم بدان او باشد سیم آن که ملائکه مشهود او باشند و کلام خداي را بر طریقت وحی اصغاء فرماید.

و عرفای حقه نبی آن کس را دانند که القای وحی بدو شود و از ذات و صفات و اسماء اخبار الهی خبر دهنده بود ، پس اگر با سیاستی است شریعتی است و اگر نه تعریفی باشد و آن گاه که نبی مبعوث بود با لقای دیگر کسان رسولش خوانند و او مردمان را بکمالی که در حضرت علمیت برای ایشان مقرر شده باقتضای استعدادات اعیان ناتبه ایشان بر کشاند خواه آن کمالی بود و خواه جز آن باشد ، اما رسول بمعنی پیغامبر است و قومی رسول را آن نبی دانند که صاحب کتاب و ناسخ شریعتی شود و جماعتی نبی مرسل آن را دانند که جبرئیلش القای وحی الهی کند ، خواه کتابی و صحیفه

ص: 362

بود و خواه نباشد و گروهی نبی غیر مرسل آن کس را دانند که بخواب راست بدعوت قومی انگیخته شود و طایفه در معنی رسول و نبي جدائی ندانند اما اولوالعزم بمعنى صاحب عزم است و جمعی جمله پیغمبران را اولوالعزم دانند

جز یونس علیه السلام را و گروهی انبیای الوالعزم آنان را دانند که شریعتی نهاده اند و برخی گویند : او العزم آن انبیا باشند که بعد از تبلغ رسالت مأمور بقتال و جهادند و در درجه خاتمیت از همه این درجات پیغمبری برتر بود و آن خاص پیغمبر آخرالزمان است.

اما وحى بمعنى القا باشد و گاهی روح گویند و از آن وحی خواهند و از این جا است که جبرئیل را روح الامین خوانند زیرا که جز او هیچ فرشته وحی بر پیغمبر نیاورد.

اما الهام بمعنى تلقین باشد و آن از جانب خدای القائی است که در قلب جای کند و گروهی بر آنند که فرق میان وحی و الهام آنست که وحی بواسطه فریشته آید و الهام بی واسطه باشد از این جاست که احادیث قدسیه را با این که کلام خدا باشد وحی و قرآن نخوانند . و هم وحی بر چند گونه است : «نخست» خواب های راست باشد «دوم» آن که جبرئیل در دل انبیا القا کنند بی آن که او را دیدار کنند «سیم» آن که جبرئیل بصورت یکی از مردمان در آمده القای وحی فرماید چنان که گاهی بصورت دحیهٔ کلبی بر رسول خدای صلی الله علیه و اله در می آمد و وقت بود که بعضی او را دیدار می کردند.

«چهارم» آن که بانگی از غیب می شنیده اند و گوینده پدید نبود چنان که رسول الله وقتی مانند بانگ درائی می رسید و این اشد صور وحی بود، چه در این وقت اگر آن حضرت بر مرکبی بودی هر دو دست آن باره (1) بخمیدی و اگر بر کسی تکیه داشتی بیم شکستن اعضای آن کس رفتی.

«پنجم» آن که جبرئیل بصورت اصلی خود ظاهر شدی و وحی بگذاشتی. «ششم» آن که جبرئیل در آسمان وحی آوردی چنان که در معراج رسول خدای را بود هفتم آن که خدای صلی الله علیه و اله بی واسطه غیری با نبی سخن کردی چنان که در کوه طور موسی علیه السلام

ص: 363


1- اسب و غیر آن از حیوانات

را بود و در شب معراج پیغمبر صلی الله علیه و آله را افتاد و عنقریب مذکور خواهد شد.

هشتم آن که خدای بی واسطه حجاب سخن فرمودی؛ این خاص از بهر پیغمبر آخر زمان بود چنان که هم در قصه معراج مرقوم خواهد شد.

بالجمله : این جهان را از انبیا گزیر نیست زیرا که عقل مردم را آن کفایت نباشد که بی مدد انبیا و معونت پیغمبران عنایت هدایت توانند یافت و این انبیا را صاحب ناموس خوانند و ناموس بمعنی تدبیر سیاست است پس شریعت را که ناموس الهی خواانند ناموس اکبر باشد چه اندروی سیاست سیاسات است و غرض از شریعت کار بعدل کردن و راه بوسط بردن است چه نیکوئی ها همه در عدل است وخیرات و مبرات و از یکی ستدن و دیگری دادن و میانه روی کردن همه از عدل با دید آید و این عدل در این جهان سبب بقای مردمان گردد و در آن جهان دستگیر نفوس باقیه شود و انبیا که از یک سوی اتصال مبادی عالیه و اطلاع بر حقایق اشیاء و امور مغیبه دارند و از سوی دیگر بارتباط ماده و صورت با مردمان انباز باشد ، طریق عبادت که مقصود آفرینش هم اوست بنمایند و گفتار و کردار ایشان سند قول و فعل مردمان باشد ، و این جماعت انبیا باید که از گناه اندك و بسيار و سهو و نسيان معصوم باشند و گرد هیچ خطا بر دامن عصمت ایشان فرود نشود چه اگر از نبی بسهو یا بعمد خطائی رود مردمان باید مطابعت وی کنند و اگر نه او را بمنع و زجر از عصیان بازدارند و هيچ يك از این نزديك عقل روا نباشد و این انبيا بمعجزه شناخته شوند و معجزه خارق عادت است، مقرون بتحدى با عدم معارضه وخرق عادت اثبات یا نفی امری است که عارت جاری نشده باشد و مراد از مقارنت تحدی آنست که وقوع معجزه مقارن و مطابق دعوى باشد و غرض از عدم معارضه آنست که دیگران بمثل آن نتوانند آورد تا از جمله سحر و شعبده شمرده نشود و جز این را معجزه نخوانند، چه تواند بود که نفوس احداث امور غریبه کنند باستعانت ادوات مخصوصه ، پس آن سحر باشد و اگر بقوت بعضی از روحانیات کاری شگفت آرند آن عزابم بود و اگر بقوت اجرام فلکیه باشد آن را دعوت کواکب خوانند و اگر بامتزاج قوای سماویه و ارضيه باشد آن را طلسمات

ص: 364

گویند و اگر بخواص عنصریه باشد آن را نیز نجات نامند، و اگر به نسبت علوم ریاضیه باشد آن را حیل خوانند و هيچ يك از این جمله معجزه نتواند بود.

اما اگر این خرق عادت از انبیا صادر شود ، معجزه نام دارد و چون از ائمه و اولیاء پدید گردد کرامت خوانند و در تعداد انبیا روایت بسیار است بروایتی صد و بیست و چهارند و از این جمله سی صد و سیزده آن مرسل بودند.

و بروایتی هشت هزارند و از ایشان چهار هزار تن بنی اسرائیل ، و چهار هزار تن در امم مختلفه بودند ، و بروایتی هزار تن بوده اند و نام بیست و هشت تن از جمله انبیا در قرآن مجید مذکور است و نگارنده این کتاب مبارك ذكر انبیا را چه آنان که در شیدا قرآن مذکورند چه آن جماعت که در کتب اهم مختلفه مسطور هريك را در جای خود مرقوم داشت و امروز در نزد هیچ امتی و طایفه ای نامی و حدیثی از انبیا زیاده بر آن چه نگاشته آمد بدست نیست

بالجمله : علمای اسلام باتفاق خاتم الانبیا از دیگر پیغمبران افضل اشرف دانند و آن حضرت بر سپیدی و سیاهی و پست و بلند و جن و انس و ملئکه و تمامت آفرینش مبعوث بود و از جمله فریشتگان مقرب برتری داشت و از پس از ابراهیم علیه السلام بر دیگر پیغمبران فزونی دارد.

اکنون بر سر داستان شویم و آن مردم که قبل از بعثت خبر از نبوت رسول خدای صلی الله علیه و آله کردند بنمائیم، همانا جماعت قريش هر سال یک روز عید همی کردند و آن روز بنزديك بتی از اصنام خود اعتکاف کرده، قربانی همی نمودند و گرد آن بت طواف کردند در عید گاهی چنان افتاد که ورقة بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی بن قصی . بين كلاب بن مرة بن كعب بن لوی که پسر عم خدیجه علیها السلام است و دیگر عبیدالله بن جحش (1) بن باب (2) بن عمر (3) بن عميرة (4) بن مرة بن كثير (5) من غم (6) بن دودان

ص: 365


1- بفتح جيم و سكون حاء
2- بضم راء
3- بفتح یا و ضم ميم
4- بفتح صاد و ياء
5- بر وزن زبیر
6- بضم عين

بن اسد بن خزیمه و مادر ابن عبید الله امیمه (1) دختر عبدالمطلب بود و دیگر عثمان بن الحويرث بن (2) اسد بن عبدالعزی بن قصی و دیگر زید بن عمرو بن نفیل بن عبد العزى بن عبدالله بن قرط (3) بن ریاح بن رزاح (4) بن عدى بن كعب بن لوی این چهار تن از میان مردمان بیک سوی شدند و با یکدیگر گفتند که این خطائی بس عظیم است که ما دین پدر خویشتن ابراهیم خلیل علیه السلام را گذاشته ایم و سنگی را ستایش و نیایش کنیم که نه شنوا باشد و نه بینا باشد و نه سود تواند آورد و نه زیان تواند کرد، هم اکنون باید در فحص دین حنیفیه بود و شریعت ابراهیم علیه السلام را پیش گرفت، پس بر این اندیشه تصمیم عزم دادند و از بت پرستیدن دل بگردانیدند.

از ميان ورقة بن نوفل شریعت نصاری گرفت و در کتب آن جماعت فحصی بکمال کرد تا عالمی تحریر گشت ، اما عبیدالله بن جحش همچنان در حیرت بماند تا آن گاه که پیغمبر آخر زمان بعثت یافت، پس بدان حضرت ایمان آورد و ام حبیبه دختر ابو سفیان که در حباله نکاح او بود نیز مسلمان گشت و آن گاه که مسلمانان چنان که مذکور خواهد شد باراضی حبشه هجرت کردند ، عبیدالله نیز ام حبیبه را برداشت با آن جماعت هجرت کرد و در اراضی حبشه پشت با اسلام کرده کیش نصاری گرفت و هم در آن اراضی هلاک شد ، از پس او خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله ام حبیبه را بحباله نکاح در آورد چنان که در جای خود مذکور خواهد شد .

اما عثمان بن الحويرث بسوى قسطنطنیه سفر کرد و در آن جا کیش نصاری گرفت و در حضرت هر اقلیوس (5) که در این وقت قیصری، روم داشت مکانتی بسزا حاصل کرد ، اما زید بن عمرو بن نفیل پرستش اصنام را ترك بگفت و از روش ایشان و عادت مؤوده (6) که مذکور شد روی برتافت و شعری چند بگفت که این از آن جمله است:

أَ رَبّاً وَاحِداً أَمْ أَلْفَ رَبِّ *** أَدِينُ اذا تقسّمت الامور

ص: 366


1- بضم همزه و فتح ميم
2- بضم جاء و كسر راء
3- بر وزن قفل
4- بفتح راء
5- بكسر هاء
6- زنده بگور شد

عَزَلْتُ اللَّاتِ (1) وَ الْعُزَّى جَمِيعاً *** كَذَلِكَ يَفْعَلُ الْجَلْدِ (2) الصَّبُورُ

فَلَا غَنَماً أَدِينُ وَ كَانَ رِبًا *** لَنَا فِى الدَّهْرِ (3) اذ حلمى يَسِيرُ

وَ لَكِنْ اعْبُدْ الرَّحْمَنِ رَبِّى *** لِيَغْفِرَ ذنبى الرَّبِّ الْغَفُورُ

بالجمله زيد بن عمرو بن نفيل در طلب دين ابراهيم خليل استوار شد و پشت بر ديوار كعبه همى نهاد و گفت : اى جماعت قريش . وَ الَّذِى نَفْسُ زَيْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَيْلٍ بِيَدِهِ مَا أَصْبَحَ مِنْكُمْ أَحَدُ عَلَى دِينِ ابراهيم غَيْرِى ، يعنى : قسم به خداى كه هيچ كس از شما جز من بر دين ابراهيم نيست . و گاه مى گفت : الهى اگر مى دانستم كدام آئين نزد تو پسنديده تر است بدان روش ترا عبادت مى كردم ، اما نمى دانم. آن گاه به سجده مى رفت و بر كف دست خويش سجده مى كرد و از پس روزى چند تصميم عزم داد كه در امصار و بلاد سفر كند و شريعت ابراهيم را بياموزد . و صفيّه زن او كه دختر عبد اللّه بن عباد خضرمى بود كه نسبت به آل كنده (4) مى رساند ، چون انديشهء شوهر را بدانست به نزديك عم او خطّاب بن نفيل آمد و او را آگهى داد . و خطّاب برادرزادهء خود را از سفر منع همى كرد چندان كه زيد انديشهء خويش را آشكار همى فرمود و مردم را بر بت پرستيدن شنعت همى فرستاد و گاهگاه در برابر كعبه بايستاد و گفت : «لَبَّيْكَ حَقّاً حَقّاً تَعَبُّداً وَ رِقّاً عُذْتُ (5) بِمَا عَاذَبِهِ ابراهيمَ». چون خطّاب اين ها بدانست زيد را زحمت كرد و او را در كوه حرى (6) بازداشت ، و يكى از سفهاى قريش را بر او بگماشت كه راهش به كعبه نگذارد ؛ و زيد ديگر نتوانست به كعبه آمد و اگر به نهانى وقتى خويشتن را به كعبه درانداخت و خطّاب آگاه شد عقاب و عتابش فرمود . عاقبت الامر زيد اين رجز بخواند و از مكه سفر كرد :

لَا هُمَّ أَنَّى مُحْرِمُ لَا حِلِّهِ *** وَ انَّ بَيْتِى أَوْسَطِ الْمُحِلَّةُ

عِنْدَ الصَّفَا لَيْسَ بِذِى مَضِلّه (7)

ص: 367


1- نام دویت
2- چابك و نیرومند
3- عقل
4- بكسر كاف
5- پناهنده شدم
6- بكسر حاء
7- بفتح لام

بالجمله زيد نخست بسوى جزيره و موصل كوچ داد و از آنجا به اراضى شام عبور كرد و به نزديك راهبى شد و از دين حنيفيه سؤال كرد . راهب گفت : از دينى سؤال مىكنى كه تو امروز يك تنه حمل آن نتوانى كرد ، لكن آگاه باش كه در شهر تو پيغمبرى باديد شده كه هم اكنون زمان بعثت اوست و او بر دين ابراهيم مبعوث شده . زيد چون اين بشنيد راه مكه پيش گرفت و چون در اراضى بنى لخم آمد ، جمعى بر او تاختند و او را بكشتند . ورقة بن نوفل چون اين بشنيد بگريست و اين شعرها بگفت :

رِشْدَةٍ وَ أَنْعَمْتَ ابْنَ عَمْرٍو وَ إِنَّمَا *** نجنّبت تنّورا مِنَ النَّارِ حامياً (1)

بِدِينِكَ رِبًا لَيْسَ رَبِّ كَمِثْلِهِ *** وَ تَرْكُكَ أَوْثَانٍ الطواغى (2) كماهياً

وَ ادراكك الدِّينِ الَّذِى قَدْ طَلَبْتَهُ * وَ لَمْ تَكُ عَنْ تَوْحِيدِ رَبِّكَ سَاهِياً

فاصبحت فِى دَارِ كَرِيمُ مَقَامَهَا *** تعلّل (3) فيها بالكرامة لاهياً

تَلَاقَى خَلِيلِ اللَّهِ فِيهَا وَ لَمْ تَكُنْ *** مِنَ النَّاسِ جَبَّاراً الَىَّ النَّارِ هاوياً

وَ قَدْ يُدْرَكُ الانسان رَحْمَةَ رَبَّهُ *** وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ الارض سَبْعِينَ وَادِياً

روزى دختر سعيد بن زيد بن عمرو نفيل و پسر عمّ زيد و عمر بن خطّاب از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از حال زيد سؤال كردند كه آيا آمرزيده است او ؟ قَالَ : نَعَمْ ، فانّه يَبْعَثُ أَمَةً وَحْدَهُ . يعنى : او يك تنه شريعتى داشت .

ديگر وقتى چنان افتاد كه در بلدهء مدينه در انجمن بنى عبد الاَشهَل ، يكى از احبار يهود حديث قيامت مىكرد و بر صدق اين سخن گفت : پيغمبرى از حرم مبعوث خواهد شد ، گفتند : آن پيغمبر چه وقت آشكار شود ؟ روى با سلمهء انصارى كرد كه در آن مجلس حاضر بود و گفت : اگر اين غلام زندگانى يابد ادراك خدمت او خواهيد كرد . سلمه چون اين بشنيد همه شب انتظار برد تا آن حضرت را دريافت و به دو ايمان آورد ، اما آن عالم يهود همچنان كيش خويش مى داشت . پس سلمه او را ملامت كرد که

ص: 368


1- داغ
2- جمع طاغی : عاصی و متمرد
3- مکرر خورانده می شوی

تو خود از وى اخبار كردى اكنون انكار چيست ؟ ! گفت : وى آن كس نباشد كه من گفته ام .

و ديگر عاصم بن عمرو انصارى گويد كه : قبل از بعثت پيغمبر ، اهل كتاب ما را بيم مى دادند كه زود باشد پيغمبرى مبعوث گردد و ما مطابعت او كرده منازعت خويش را با شما به پاى بريم . و چون آن حضرت مبعوث گشت و خبر دعوت او پراكنده شد ، مردم ما ايمان آوردند و ايشان همچنان در كفر بماندند .

و ديگر يكى از احبار يهود دو سال قبل از بعثت به ميان بنى قريظه (1) و بنى ذهل (2) آمد و در ميان ايشان مريض شده چون خواست از جهان بگذرد گفت : اى قوم ، من از اين روى به مدينه آمدم و در ميان شما اقامت جستم كه معلوم داشته ام كه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين بلده دار هجرت او خواهد بود و خواستم تا ادراك خدمت او كنم ؛ اكنون كه بدين سعادت مساعدت نيافتم شما را وصيّت مىكنم كه چون خبر او را شنيديد بىتوانى به دو ايمان آوريد . لا جرم چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بنى قريظه را محاصر نمود - چنان كه مذكور خواهد شد - جمعى از بنى قُرَيظَه و بنى ذُهل از حصار بيرون شده به نبوّت آن حضرت اقرار دادند .

و ديگر طَلحة بن عبيد اللّه روزى در بازار بصره با راهبى بازخورد و او را يافت كه فحص حال مردم مكّه همى كند ، طلحه پيش شد و گفت : اينك من يكى از مردم مكه ام . راهب فرمود آيا احمد در مكه دعوت خويش آشكار كرده است ؟ طلحه گفت : كدام احمد ؟ فرمود : پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب ، همانا در اين ماه مبعوث خواهد شد و خاتم پيغمبران است و به زمينى هجرت كند كه سنگهاى آن سياه است و نخلستان فراوان دارد . طلحه چون اين بشنيد به مكه آمد و خبر بعثت آن حضرت را بدانست و ايمان آورد .

و ديگر روزى ابو هُرَيرَه و گروهى از بنى خَثعَم (3) در نزد بتى نشسته داورى مى كردند ناگاه ندائى در رسيد كه : اى مردمان كه تن و اندام داريد و داورى نزد بتان مى گذاريد ، از آن چه كه من بينم و دانم بى خبريد ، چه آن روشنائى بينم كه تيرگى شام بزدايد و

ص: 369


1- بضم قاف
2- بضم ذال و سکون هاء
3- بر وزن حبفر

آن فروغ پيغمبرى است از بنى هاشم كه نبوّت خويش در مدينه آشكار كند و كفر را به اسلام بدل سازد و خدايش گرامى دارد كه پيشوائى شايسته است و چندان آن هاتف ببود كه مردمان اين سخن از بر كردند ، و چون متفرّق شدند ، خبر دعوت آن حضرت بشنيدند . و ديگر ابن حواس المقبل قبل از بعثت همى گفت :

«تَرَكْتُ الْخَمْرَ وَ الْخَمِيرَ (1) وَ جِئْتُ الَىَّ البوس وَ التَّموِيرِ (2) النَّبِىُّ يُبْعَثُ هَذَا أَوَانُ خُرُوجِهِ يَكُونُ مَخْرَجُهُ بِمَكَّةَ وَ هَذِهِ دَارُ هِجْرَتُهُ وَ هُوَ الضَّحُوكِ (3) النقال يَمتَرى (4) بالكسره (5) و التُّمَيرات ِوَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِىَ ، فِى عيينه حُمْرَةُ وَ بَيْنَ كَتِفَيْهِ خَاتَمِ النُّبُوَّةِ يَضَعُ سَيْفَهُ عَلَى عَاتِقِهِ لَا يُبَالِى مَنْ لَا يَبْلُغُ سُلْطَانِهِ مُنْقَطِعُ الْخُفِّ و الحافِرِ» و ديگر عبد اللّه بن سلام قبل از بعثت مى گفت : مى شناسيم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بهتر از آن كه فرزندان خود را مى شناسيم ، چه صفت او را از كتب مقدّسه معلوم كرده ايم .

و ديگر چنان افتاد كه رسول خداى با جامهء سفركنندگان روزى در ابطح سير مى فرمود ، ناگاه دو تن در رسيدند و گفتند : السَّلامُ عَلَيكَ آن حضرت جواب سلام بازداد ، يكى از ايشان گفت : عجب است كه تا حال كس را نديده ام كه جواب سلام داند ، بازداد ، جز تو . آن گاه عرض كرد كه : در اين شهر كسى هست كه احمد نام داشته باشد ؟ آن حضرت فرمود : جز من در اين شهر كس احمد و محمّد نام ندارد . گفت : آيا تو از اهل مكّه اى ؟ فرمود من در مكّه متولد شده ام . پس آن مرد از شتر خويش به زير آمد و كتف مبارك آن حضرت را بگشود و خاتم نبوّت را مشاهدت نمود و گفت : شهادت مىدهم كه تو رسول خدائى و عن قريب به گردن زدن قوم مبعوث شوى . آيا تواند شد كه مرا توشه اى عنايت كنى ؟ آن حضرت برفت و نان و خرما از بهر او آورد و آن مرد گرفته در جامهء خود بست و با يار خود گفت : شكر خداى را كه زنده ماندم تا پيغمبرى براى من توشه آورد . آن حضرت

ص: 370


1- اضطراب
2- خندان
3- گذران می کند و زندگی می کند
4- پاره نان عاتق : كتف
5- مقصود شتر و اسب

فرمود : اگر ديگر حاجتى دارى بگوى ؟ آن مرد عرض كرد كه : مى خواهم در حق من دعا كنى كه خداى در ميان من و تو آشنائى اندازد .

پس پيغمبر او را دعا گفت و او به راه خويش رفت . و ديگر سراقة (1) بن جعشم (2) با سه تن ديگر وقتى به شام سفر كرد و در راه به كنار راهبى فرود شد . راهب گفت : شما از كدام قبيله ايد ؟ گفتند : از جماعت مضر (3) باشيم فرمود : زود باشد كه در ميان شما پيغمبرى مبعوث شود كه محمّد نام دارد . ايشان چون مراجعت كردند هر يك پسرى آوردند و بدان طمع كه بلكه او باشد ، ايشان را محمّد نام كردند . و ديگر غمكلان حميرى در بلدهء بصره با عبد الرّحمن بن عوف گفت : مىخواهى ترا بشارتى دهم كه بهتر از تجارت تو باشد ؟ همانا در ماه گذشته از ميان قوم تو پيغمبرى مبعوث شده و خداى كتابى به دو فرستاده كه نهى مىكند از پرستش بتان ، زود به سوى او بازشتاب . و نامه بدان حضرت نگاشت ، و به عبد الرّحمن سپرد . و چون عبد الرّحمن بازشد و نزديك پيغمبر آمد ، آن حضرت فرمود : ترا از بهر من امانتى و رسالتى بود ؟ عرض كرد ! چنين باشد . و آن نامه بداد و ابلاغ رسالت بكرد .

و ديگر اوس بن حارثة بن ثعلبه سالها از پيش ، خبر بعثت آن حضرت را بداد و مردم را به متابعت او وصيّت نمود . و از اينجاست كه رسول خداى در حق او فرمود كه : خداى رحمت كند اوس را كه مردم را در زمان جاهليت بر نصرت من ترغيب كرد و بر دين حنفيّه مرد .

مع الحديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را قبل از بعثت نخست « محمّد يتم » مى خواندند ؛ و آنگاه كه با اموال خديجه روش بازرگانان گرفت ، « محمّد امين » ناميده مىشد ؛ و ذكر اسما و القاب آن حضرت كه كم از هزار نباشد ؛ ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت . و بعضى از خَلق و خُلق آن حضرت قبل از ذكر بعثت نگاشته مى آيد ، همانا : رويى چون بدر درخشنده داشت و از مردمان ميانه قد اندك برتر بود ، اما در ميان هر قوم عبور مى فرمود يك سر و گردن بلندتر مى نمود و سر مباركش شگرف بود و مويش نه جعد (4) و نه افتادگى

ص: 371


1- زیاد شراب خورنده
2- بر وزن جعفر
3- بضم ميم و فتح ضاد
4- پیچیده

داشت ، و موى سرش را از نرمۀ گوش فروتر نمى گذاشت و اگر فروتر شدى ، ميانش را بشكافتى و از دو جانب سر درآويختى ؛ و سفيدى روى مباركش با سرخى آميخته بود ، پيشانى گشاده و ابروان باريك و مقوّس و كشيده داشت .

و به روايتى پيوسته ابرو بود و رگى در پيشانى داشت كه هنگام غضب بر مى شد و بينى باريك و كشيده داشت كه در ميان آن اندك برآمدگى بود ؛ و موى زنخ به انبوه بودش و لب ها هموار و نازك و در لب زيرين خالى داشت ، و دهانى به اندازه و دندان هاى سفيد و درخشان و نازك و گشاده بودش . و به روايتى چون سخن مى كرد ، از ميان دندان هاى مباركش نوى ساطع مى گشت و چنين مى نمود كه دندان هاى گشاده دارد ، و موئى اندك و نازك از سينه تا به ناف داشت و بر زبر پستان ها و اطراف شكم او را موى نبود ، و گردن مباركش از صفا و روشنى چنان بود كه گمان بردى از نقره كرده اند و اعضاى بدن مباركش ، هم به اندازه و متناسب بود ، و سينه با شكم برابر داشت و ميان هر دو كتف پهن و سر استخوان هاى بندها قوى و بدنى سخت سفيد بودش و ذراع و دوش هايش را نيز موى نبود . و ساعدها دراز و كف هاى مبارك گشاده ؛ و دست و پاي ها قوى و انگشتان كشيده ، و بلند و با فروغ داشت ، و ساعد و ساق ها كشيده و پر نور بود ، و كف هاى پاى مباركش هنگام وقوف و عبور بر زمين چفسيده (1) نمى شد ، و پشت پاى صافى درخشان بود ، اما هنگام عبور كردن قدم هاى مبارك را مانند متكبّران بر زمين نمى كشيد بلكه نيك برمىداشت و مى گذاشت و از يكديگر دور مى نهاد و سر به زير افكنده مى بود ، مانند كسى كه از فراز به نشيب شود ، و با اين همه به وقار و توانى مى رفت . و چون كسى با او سخن مى كرد به گوشهء چشم نگران نمى گشت بلكه تمام بدن را بر مى تافت و پاسخ مى داد و در بيشتر احوال نگاه به زير مى داشت و بر همه كس به سلام مبادرت مى فرمود ، و فكرتش پيوسته و اندوهش پيوستگى داشت و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود ، و جز در احتياج سخن نمى كرد ، و سخن را آشكار و روشن مى فرمود ، و در خوى ، درشتى و غلظت نداشت ، و كس را حقير نمى شمرد

ص: 372


1- چفسیده

و اندك نعمت را عظيم مى داشت ، و هرگز از بهر كارهاى دنيا خشم نمى گرفت . اما چون حق كسى ضايع مىشد ، چنان در غضب مىرفت كه كسش نمى شناخت ، و عرق از پيشانى مباركش به دامن همى چكيد و هيچ كس در برابر غضب آن حضرت پاى نداشت تا اينكه احقاق آن حق فرمايد ، و هرگز به چشم و ابرو اشارت نمى كرد ، بلكه با دست اشارت مى فرمود و در مقام عجب دست هاى مبارك را تافتگى مى داد و گاه دست راست را بر دست چپ مى زد و هرگاه شاد مى شد ديده برهم مى نهاد و اظهار فرح و سرور نمى فرمود ، و بيشتر وقت خندۀ آن حضرت به تبسّم بود و كمتر آوازه خنده اش ظاهر گشتى . و در خانهء خويش اوقات خود را سه بهره مىفرمود : يك بهره از عبادت بود ، و بهرهء ديگر را با اهل خويش و زنان داشت ، و بهرهء سيم را كه از بهر خود مى نهاد بر مردمان قسمت مى فرمود : نخست به كار خواص و آن گاه به عوام مىپرداخت و هر كس را به مقدار فضل او در دين برترى و زيادتى مى نهاد . و بسيار مى فرمود : آن چه از من حاضران شنوند به غايبان برسانند ، و حاجت آن مردم را كه خود نتوانند رسانيد مرا آگهى دهند . و هيچ كس را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود ، و اظهار نفرت و ضجرت (1) از مردم نمىكرد و مردمان را دلدارى مى فرمود . و كريم هر طايفه را بر قوم خود ولايت و حكومت مى داد و از شرّ مردمان بر حذر بود اما با ايشان خوش روئى و خوش خوئى داشت ، و پيوسته فحص حال اصحاب خويش مى فرمود ، و از مردم غفلت نمى كرد تا مبادا به سوى باطل روند . و در مجلس با ياد خدا مى نشست و با ياد خدا برمىخاست و جاى معيّن از بهر خود در هيچ مجلس نداشت و از اين روش نيز مردم را نهى مى فرمود . و چنان با مردمان مى زيست كه هر كس خود را در نزد او گرامى تر از ديگران مى دانست و با هر كس مى نشست تا او عزم برخاستن نمى كرد برنمى خاست . و هر كه از او حاجتى مى جست اگر ممكن بود روا مى ساخت . و در مجلس او بد كس گفته نمى شد ، و آوازها بلند نمى گشت ، و اگر از كسى خطائى مى رفت تذكره نمى ساختند و با همه در تواضع و فروتنى بودند . و بر خردسالان رحم مى كردند ، و غريبان را رعايت مى نمودند ، و از زشت مردم تغافل مى فرمودند . و هرگز اميد كسى از آن حضرت قطع نمى شد ، و با

ص: 373


1- دلتنگی

كس مجادله نمى كرد ، و بسيار سخن نمى فرمود ، چيز بى فايده را متعرّض نبود ، و عيب كس نمى گفت و سرزنش كس نمى كرد ، و فحص لغزش مردم نمى فرمود ، و با اين همه مدارا ، چون سخن مىكرد مردمان را قدرت سر برداشتن نبود ، و چون هنگام عجب و شگفتى مى رسيد ، با اهل مجلس در خنده موافقت داشت و بر جسارت مردم عرب صبر مى كرد . چندان كه اصحاب آن حضرت يكى از ايشان را با خود به مجلس در مى آوردند تا او سؤال كند و خود مستفاد شوند . و ثنا گفتن آن حضرت را خوش نبود جز اين كه آن كس را احسانى رسيده باشد و سخن كس را قطع نمى كرد مگر اين كه باطلى گويد .

بالجمله در خلق و خلق مانند او نيامد و نخواهد آمد . و هم آن حضرت در خواب چون بيداران مى ديد و مى شنيد اگر چه ديده بر هم داشت ، و از پشت سر چنان مى ديد كه از پيش روى بيند ؛ و او را سايه نبود ، و در شب تاريك نور رخسارش فروغ داشت ، چندان كه مانند مهتاب بر در و ديوار مى تافت ، بدان گونه كه شبى تيره به حجرهء عايشه درآمد و او سوزن ياوه (1) شده را به فروغ ديدار آن حضرت بيافت ، و چون در شبان تاريك دست بر مى آورد اصحاب به نور انگشتانش راه مى بردند ، و از هر راه كه آن حضرت مى گذشت از پس دو روز هر كه بدانجا عبور مى كرد عطر او را مى شناخت . و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود ، و دهان با هر آبى مى آلود معطّر مى گشت و چون در آفتاب عبور مى كرد ، ابرى بر سرش سايه گستر بود ، و هيچ مرغى از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هرگز بوى بد به مشام او نمى رسيد ، و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و بهر مريضى طلى مى کرد شفا مى يافت ، و بهر لغت سخن مى كرد ، و در هفتاد و سه زبان قادر بر نوشتن و خواندن بود ، با اين كه هرگز ننوشت و سخن ملائكه را مى شنيد و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست . و در تمامت موى زنخ هفده موى سفيد داشت . و از مهر نبوّت ، نورى چون آفتاب درخشان بود و هرگز آن حضرت محتلم نگشت ، و مدفوع او را بوى مشگ بود و كس نمى ديد چه زمين در مى برد . و هر دابه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و هيچ كس در قوت با او برابر نبود و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت او

ص: 374


1- گم شده

را نماز مى بردند ، و سلام مى دادند ، و در طفلى گهواره او را ماه مى جنبانيد و مگس و پشه و امثال آن بر آن حضرت نمى نشست ، و هنگام عبور جاى قدم مباركش بر زمين نرم ، رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پايش رسم مى گشت و با آن همه تواضع مهابتى از آن حضرت در دل ها بود كه بر روى مباركش نظر نمى توانستند كرد .

و مى فرمود : چهار صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سوارى بر درازگوش و دوشيدن بز بدست خود و پوشيدن پشم و سلام كردن بر اطفال . و آن حضرت را فراش از عبائى بود و بالش پوستى آكنده (1) به ليف خرما داشت . شبى آن فراش را دو لايه كردند كه زير بدن مباركش نرم تر بود ، بامداد فرمود كه : ديگر چنين مكنيد كه امروز از بهر نماز صبح ديرتر برخاستم ، و روزى سيصد و شصت كرّت مى فرمود : ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ كَثِيراً عَلَى كُلِّ حَالٍ﴾. و از مجلسى بر نمى خاست كه بيست و پنج نوبت كم تر استغفار كرده باشد . و روزى هفتاد بار ﴿اسْتَغْفَرَ اللَّهَ وَ هفتاد بار أَتُوبُ اِلىَ اللَّهُ﴾ مى فرمود و آن حضرت به همه نوع مى نشست جز اين كه هرگز چهار زانو نمى نشست ، و با اهل مجلس مساوى نظر مى افكند و هرگز پاى خود را در نزد اصحاب نمى كشيد و هر كس با او مصاحفه مى كرد دست خود از دست او باز نمى گرفت تا اين كه آن كس دست بكشد ، و چون مردم اين بدانستند دست خود را مى كشيدند ، و آن حضرت مسواك بسيار مى زد و هرگز روى به طرف راست يا چپ كرده طعام نمى خورد ، و هميشه گرسنه و از خداى ترسنده بود ، و چون آب مى آشاميد مى فرمود ، ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى سَقَانَا عَذْباً (2) زُلَالًا وَ لَمْ يَسْقِنَا مِلْحاً أُجَاجاً (3) وَ لَمْ يُؤَاخِذْنَا بِذُنُوبِنَا﴾ و در قدح شامى آب مى آشاميد ، و هنگام خواب چهار ميل سرمه سنگ در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مى كشيد . و نعلين و جامه خود را به دست خود در پى (4) مى زد و پارها مى دوخت ، و بر حمار برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد و هنگام قسم لا و اَستَغفِرُ اللّه مى فرمود و سوگند ياد نمى كرد ، و پاى شتر خود را خود مى بست و آب وضو خود حاضر مى كرد و خود خدمت اهل خود مى نمود ، و بعد از طعام ، انگشتان خود را مى ليسيد و هر كس از آزاد و بنده او را به ضيافت

ص: 375


1- پر
2- گوارا
3- آب شور
4- پینه

دعوت مى كرد حاضر مى شد اگر چه به يك پاچۀ گوسفند بود ، و هديه را مى پذيرفت ، اگر چه يك جرعه شير بود ؛ و تصدّق نمى گرفت و گاهى از گرسنگى سنگ بر شكم مى بست و هيچ خوردنى را ردّ نمى كرد ، و جامه بيشتر برد يمنى در بر مى نمود و ردا از پشم مى پوشيد و جامه هاى درشت و خشن از پنبه و كتان مى آراست ، و پيشتر سفيد مى پوشيد ، و انگشترى در انگشت كوچكترين دست راست مى كرد و بر هر دابه سوار مى شد ، گاه بر زين اسب و گاه بر شتر و گاه بر استر و گاه بر درازگوش مى نشست و گاه با پاى برهنه پياده سير مى فرمود ، و بى ردا و بى عمامه از براى تشييع جنازه و عيادت بيماران مى رفت ، و صلهء رحم رعايت مى كرد ، و عذر پذيرنده بود ، و در خورش و پوشش بر بندگان خود فزونى نداشت و هر كه با او بد مى كرد نيك جزا مىداد و اكثر به سوى قبله مى نشست و خود شكار نمىكرد اما گوشت شكار مى خورد و با كسى كه مى نشست زانويش از زانوى او پيشى نمى گرفت . و هرگز چيزى را كه مكروه مى داشت اظهار نمى فرموده مگر اينكه رنگ مباركش ديگرگون مى شد ، و مردمان بدان فهم مى كردند ، و از همه كس دليرتر و شجاع تر بود ، و جواب سؤال سائل را مكرر مى فرمود تا مشتبه نشود ، و چون سوار مى شد نمى گذاشت كسى با او پياده رود ، او را رديف خود مىساخت و اگر نمى پذيرفت ميعادى مى نهاد و او را از پيش مى فرستاد ، و در مجلس از همۀ مردمان پيشتر دست به طعام مى برد ، و از همه كس ديرتر دست مى كشيد ، و از آن چه در نزد خود داشت خوردن مى گرفت ، و اگر آن خوردنى خرما بود دست به تمامت آن مى گردانيدند ، و آب را به سه جرعه مى نوشيد و دهان از آب آكنده نمى ساخت ، بلكه اندك اندك مى مكيد ، و چون به خانه داخل مى شد ، سه نوبت رخصت مى طلبيد و نمى گذاشت كس در برابر او بايستد و هرگز با دو انگشت طعام نمى خورد ، بلكه با سه انگشت و بيشتر خوردن مى گرفت و هرگز سير و پياز و ترهء بدبو نمى خورد ، و عطر ماليدن را خوش مى داشت ، و موى ژوليده را مكروه مىدانست و مىفرمود : لذت من در زنان و بوى خوش است و روشنى چشم من در نماز است . و هنگام سفر كردن شيشۀ روغن و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك از چوب اراك و شانه و سوزن و ريسمان با خود مى داشت ، و گاه كلاه در زير عمامه و گاه عمامه بى كلاه و

ص: 376

گاه كلاه بىعمامه بر سر مى گذاشت و عمامه از خز سياه مى بست ، و بر جانب راست مى خفت و دست راست را در زير رخساره مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند ، و آن حضرت مزاح مى فرمود ، اما سخن باطل نمى گفت ، و از جميع گناهان صغيره و كبيره و هر طغيان و عصيان و سهو و نسيان معصوم بود ، و آن حضرت هميشه پيغمبرى داشت چنان كه خود مى فرمود كه : من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم در ميان آب و گل بود و قبل از بعثت به شريعت خود عمل نمى نمود . و مؤيد به روح القدس بود و هم وحى الهى به دو مى رسيد ، و سخن ملائكه را مى شنيد . و ملكى از جبرئيل بزرگتر هميشه حافظ و حارس او بود و او را علم مى آموخت ، چنان كه با همۀ ائمه اطهار در طفوليت مواظبت داشت . و آن حضرت سه سال قبل از بعثت از مردم كناره مى گرفت و بيشتر وقت در كوه حرا اقامت مى فرمود ، به تأييد روح القدس و آوازهاى ملائكه و الهامات صادقه و خوابهاى راست هدايت مى يافت و جز على عليه السّلام و خديجه ، كس محرم اين اسرار نبود و آنگاه كه شش ماه به بعثت آن حضرت مانده بود اين آثار افزون گشت .و قبايل عرب را قانون بود كه در ماه رجب آن مردم كه آئين و تقوى داشتند در كوه حرا مجاور مىشدند و عبادت مى كردند و بنى هاشم در اين عادت از ديگر مردمان بر زيادت بودند ؛ و هر طايفه را در آن جبل جاى معيّن بود كه خود عمارت كرده بودند.

هم در اين سال رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ماه رجب را در آن جبل به پاى برد و هر شب جبرئيل عليه السّلام را به خواب همى ديد و گاه گاه در بيدارى او را از دور ديدار مى فرمود و بر هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت آواز بر مى آورد كه : درود خداى بر تو اى پيغمبر خداى . و آن حضرت از اين آيتهاى بزرگ هراسناك گشت ، و روزى به نزد خديجه آمده فرمود : مرا بيم است كه شيدائى و شيفتگى چيره شود و از آن چه نگريسته بود با خديجه برشمرد . خديجه عرض كرد كه : با اين خوى فرخنده و بزرگوارى كه تو راست هرگز خداوند ، ديو را بر تو چيره نكند و از اين پس چون آن صورتها بينى مرا آگهى ده

پس روزى آن حضرت ، خديجه را فرمود كه اينك آن صورت است كه پاى بر زمين دارد و سر به آسمان ، آيا تو او را نگران باشى ؟ خديجه عرض كرد كه : من او را نبينم . و در

ص: 377

كنار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و گفت : هم اكنون او را نگرانى ؟ فرمود : هم نگرانم ، پس خديجه پرده از سر برگرفت و موى بنمود و گفت : اكنون چون است ؟ پيغمبر فرمود : ناپديد شد ، پس خديجه عرض كرد : مژده باد ترا كه اين فرشته خداى است ، چه اگر ديو بودى از سر برهنۀ من پرهيز نكردى اما پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم سخت دلتنگ بود و هر روزه به كوه حرا شدى و شامگاه بازآمدى و روى درهم داشتى ؛ و خديجه نيز از آن حال در ملال بود تا آنگاه كه وحى خداى برسيد چنان كه مذكور مى شود انشاء اللّه . (1)

بعثت پيغمبر

آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. روز بيست و هفتم شهر رجب كه با روز نوروز عجم مطابق بود ، محمّد بن عبد الله صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعثت يافت و بعضى هفدهم شهر رمضان و گروهى هيجدهم رمضان و طايفه اى بيست و چهارم رمضان دانسته اند و جماعتى بر آنند كه روز دوشنبه دوازدهم شهر ربيع الاول آن حضرت بعثت يافت ، و هم در اين روز از مادر بزاد و هم در اين روز از جهان برفت .

بالجمله نخستين جبرئيل عليه السّلام در سر كوه حرا بدان حضرت فرود شد ؛ و اين حديث از رسول خداى آورده اند كه جنابش در ابطح تكيه بر دست مبارك نموده بخفته بود و على عليه السّلام در طرف راست و جعفر از سوى چپ ، و حمزه از جانب پاى آن حضرت خفته بودند ، ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد ، و رسول خداى از خواب انگيخته شده دهشتى يافت و نگريست كه اسرافيل با جبرئيل گفت كه : به سوى كدام يك از ايشان مبعوث شده ايم ، جبرئيل به سوى آن حضرت اشارت كرد كه به وى آمده ايم كه محمّد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست او است وصىّ اوست كه اشرف اوصياست ، از سوى چپ جعفر طيّار پسر ابو طالب است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد ؛ و آن ديگر حمزه است كه در روز قيامت سيد شهيدان خواهد بود .

بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت ، پس دست آخته

ص: 378


1- انداخته ، کشیده

بازوى آن حضرت را مأخوذ ساخت و گفت : بخوان . رسول خداى فرمود : چه بخوانم ؟ كه ندانم چيز خواندن . جبرئيل آن حضرت را در بر كشيده فشار داد و گفت : بخوان . هم آن حضرت فرمود : ندانم خواندن . باز جبرئيلش فشار داد تا سه نوبت و در نوبت سيم پيغمبر را سخت بيفشرد و گفت :

﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾ (1)

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم اين جمله را بخواند و جبرئيل وحى خداى را بدان حضرت بگذاشت و بازگشت . و در نوبت دوم با هفتاد هزار تن فريشته فرود شد و ميكائيل نيز با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسى عزّت و كرامت بياوردند و آن كرسى از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبر جد و يك پايه از مرواريد داشت ، آن گاه تاج نبوّت بر سرش نهادند و لواى حمد به دستش دادند و گفتند : بدين كرسى برآى و حمد خداى بگزار . پس رسول خداى بدان كرسى شد و شكر خداوند بگزاشت . در اين هنگام فريشتگان بازشدند و رسول خداى از كوه حرا به زير آمد و انوار جلال چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر درخت و گياه مىگذشت به زبان فصيح مى گفتند : ﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ اللَّهُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ﴾. گويند : آن حضرت نخستين جبرئيل را بدين صورت ديد كه پايها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاى خويش بگسترد ، چنان كه از مشرق تا مغرب بگرفت و پاي هاى او زرد و بال هاى او سبز بود و گردن بندى از ياقوت سرخ داشت رخساره و پيشانيش سخت روشن و صافى بود و دندان هاى سفيد و منوّر داشت ، و موى سر او مانند مرجان سرخ بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود : ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ چون رسول خداى او را ديد بيم كرد و فرمود :

﴿مَنْ أَنْتَ رَحِمَكَ اللَّهُ فانّى لَمْ أَرَ شَيْئاً قَطُّ أَعْظَمَ مِنْكِ خُلُقاً وَ لَا أُحْسِنُ مِنْكَ وَجْهاً ﴾

يعنى كيستى ؟ خداى بر تو رحمت كناد ، به درستى كه من نديدم هيچ چيزى را بزرگتر و خوب روی تر از تو جبرئيل گفت :

﴿أَنَا رُوحَ الامين الْمَنْزِلِ الَىَّ جَمِيعِ النَّبِيِّينَ وَ الْمُرْسَلِينَ﴾

ص: 379


1- سورة العلق 1 - 5

بالجمله رسول خداى ترسان ترسان به خانهء خديجه آمد ، چون خديجه آن حضرت را نگريست ، عرض كرد كه : اين چه نور است كه از ديدار تو مشاهده مى شود ؟ فرمود : اين نور پيغمبرى است ، بگو : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ خديجه گفت : سال ها است كه من ترا پيغمبر مى دانم ، و شهادت بگفت : پس آن حضرت فرمود :

زمّلونى زمّلونى و به روايتى فرمود : دُثِّرونِى ، دُثِّرونِى يعنى : مرا بپوشانيد و بخفت و چيزى بر او پوشانيدند تا زمانى كه خوف و هراسش اندك شد . پس با خديجه گفت :

لَقَد خَشِيتُ عَلى نَفسِى يعنى : همانا بر نفس خويش ترسيدم ، خديجه عرض كرد كه خداى ترا اندوهناك نگرداند ﴿ لَا تَخَفْ فَانٍ رَبِّكَ لَا يُرِيدُ بِكَ الَّا خَيْراً لَا نَكُ تَقْرِى (1) الضَّيْفِ وَ تَصَدَّقَ الْحَدِيثِ وَ تُؤَدَّى الامانة وَ تُعِينَ النَّاسَ عَلَى النَّوَائِبِ وَ تُؤَدِّ الْيَتِيمِ وَ تُحْسِنُ الْغَرِيبِ وَ تُحَسِّنُ الْخُلُق﴾ يعنى : بيم مكن كه خداى جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه مهماندوستى و راستگوئى و امانت گذارى و يارى دهندهء درماندگانى و پناه دهندهء يتيمانى و نيكويى كننده با غريبانى و نيكو خوئى . در اين هنگام خداى ندا در داد كه ﴿يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ﴾ (2) يعنى : اى جامه بر خود پيچيده ، برخيز و بترسان از عذاب خداى و پروردگار خود را تكبير بگوى و به بزرگى ياد كن . آن حضرت برخاست و انگشت بر گوش خود نهاد و گفت : اللّه اكبر اللّه اكبر . و بانگ آن حضرت به همهء موجودات رسيد و با او در اين كلمه موافقت كردند ؛ و جبرئيل به فرمان خداى ، زمين را چنان بداشت كه خلق جميع امصار بديد و ايشان او را بديدند و دعوت خود را ظاهر كرد با هر گروهى به لغت ايشان

بالجمله خديجه از پس آنكه اين آيات عجيبه مشاهده كرد گفت : اگر مرا اجازت رود اين قصّه را با پسر عم خويش ورقة بن نوفل بن اسد مكشوف دارم ؟ رسول خدايش رخصت داد ، پس خديجه به نزد ورقه شتافت و قصّهء فرود شدن جبرئيل بر رسول خداى و آن آيت ها همه مكشوف داشت . ورقه گفت : قُدُّوسُ قُدُّوسُ وَ الَّذِى نَفْسُ وَرِقِهِ بِيَدِهِ لَئِنْ كُنْتَ صدقتنى يَا خَدِيجَةُ لَقَدْ جَاءَهُ الناموس الاكبر الَّذِى كَانَ يَأْتِى مُوسَى وَ انْهَ لنبىّ هَذِهِ الُامَّةِ . يعنى : سوگند به جان آن كس كه جان ورقه در دست اوست اگر اين سخن

ص: 380


1- قرى و قراء بكسر اول و فتح ثانی : مهمان کردن
2- سورة المدثر

بر صدق رانى ناموس اكبر بر او آمده است ، چنان كه بر موسى آمد و او پيغمبر اين امّت است . و قصيده اى چند در مدح آن حضرت انشاء كرد و اين چند بيت از آن جمله مرقوم شد :

فَانٍ يَكُ حَقّاً يَا خَدِيجَةُ فاعلمى *** حَدِيثَكَ ايانا فَاحْمَدِ مُرْسَلُ

وَ جِبْرِيلُ يَأْتِيهِ وَ مِيكالَ مَعَهُمَا *** مِنَ اللَّهِ وَحْىِ يَشْرَحْ الصَّدْرِ مَنْزِلِ

يَفُوزُ بِهِ مَنْ فَازَ عِزّاً لِدِينِهِ *** وَ يَشْقَى بِهِ الغاوى (1) الشَّقِىُّ المضلل

فَرِيقَانِ مِنْهُمْ فِرْقَةُ فِى جِنَانِهِ (2) *** وَ أُخْرى باغلال (3) الْجَحِيمِ تغلّلُ

و خديجه عليها السّلام شاد خاطر از نزد وَرَقَه بيرون شد و عداس (4) راهب را كه آن هنگام در مكّه بود نيز دريافت و اين قصّه با او بگفت ، و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا فرمود

بالجمله : بعد از خروج خديجه ، ورقه در طواف كعبه ادراك خدمت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله كرد و گفت : قسم با خداى كه تو پيغمبر اين امّتى و زود باشد كه به قتال و جهاد مأمور شوى ، كاش من زنده بودم و ترا همى نصرت كردم . و پيش شده سر آن حضرت را بوسه زد ، اما ورقه اين هنگام پير و نابينا بود و از پس روزى چند وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم كه فرمود : ﴿لَقَدْ رَأَيْتُ القس فِى الْجَنَّةِ عَلَيْهِ ثِيَابُ خُضْرُ لانّه أَمِنَ بِى وَ صدّقَنِى﴾ و مقصود از قس ، وَرَقه باشد ، چه قسّيس و قسّ عالم نصارى را گويند .

مع الحديث روز ديگر هم در حرا ، جبرئيل بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آشكار شد . آن حضرت فرمود : كيستى ؟ گفت : من جبرئيلم و تو رسول خدائى . پس جبرئيل پاى خويش بر زمين كوفت و چشمه اى خوشگوار بجوشيد و بدان آب وضو ساخت و آن حضرت نيز وضو بساخت ، پس نماز را با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم تعليم كرد . و آن حضرت نماز ظهر را با على عليه السّلام

ص: 381


1- گمراه
2- بهشت
3- جمع غل : بندها
4- ممکن است مقصود قس حكيم معروف عرب باشد که پیغمبر «صلی الله علیه و اله» در جای دیگر هم از مقام او در بازار عکاظ و ارشاد او مردم را یاد آوری می نماید

بگذاشت و چون به خانه آمد ، نماز عصر را خديجه عليهما السّلام با ايشان ادا كرد . و از پس روزى چند ابو طالب و جعفر در آمدند بدان حضرت وقتى كه با على عليه السّلام و خديجه نماز مى گزاشت ، پس ابو طالب با جعفر فرمود : اى فرزند برو و با پسر عمّت نماز كن . و جعفر اطاعت كرد ، پس بعد از على عليه السّلام و خديجه ، ابو طالب و جعفر متابعت كردند .مع القصه از جمله مردان ، اول كس على عليه السّلام بود كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايمان آورد و با او نماز گزاشت و على عليه السّلام در حجر تربيت پيغمبر مى زيست

زيرا كه وقتى غلائى و قحطى در مكّه باديد آمد و ابو طالب را مال اندك و عيال بسيار بود ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با عباس فرمود : در اين قحط سال بايد غم ابو طالب داشت و به اتّفاق عباس به خانهء ابو طالب شدند تا هر يك تن از فرزندان او را به خانهء خويش آورده كفالت و كفايت كنند ، ابو طالب فرمود : عقيل را با من گذاريد و ديگران را خود دانيد . لاجرم رسول خداى على عليه السّلام را اختيار فرمود و عباس ، جعفر را برگرفت و على عليه السّلام در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى بزيست تا آن حضرت مبعوث شد ، پس به دو ايمان آورد و نماز بكرد ، و به روايتى چهار سال قبل از بعثت ، على عليه السّلام نماز مى گذاشت .

مع القصه بعضى بر آنند كه ابتداى نزول وحى در شهر رمضان بود و اين آيهء كريمه را حجت آرند ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ﴾ (1) و ديگر آيهء كريمه : ﴿إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ﴾ (2) را دليل دانند ؛ و گروهى كه نزول وحى را در سيم يا هشتم ربيع الاول دانسته اند يا در ايام ديگر چنان كه مذكور شد در جواب گويند كه : انزال قرآن در شهر رمضان آن بود كه تمامت قرآن در اين ماه مبارك از لوح محفوظ به آسمان دنيا واقع شد و از آنجا بر حسب مصالح عباد سوره سوره و آيت آيت فرود گشت و به دو اين فرود شدن هميشه در شهر ربيع اول بود و تواند شد كه : ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِى انْزِلْ فِى شَأْنِهِ الْقُرْآنِ﴾ باشد.

و در اين نيز خلاف كرده اند كه سورهء نخستين كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را آمد كدام است ؟ گروهى سورۀ اِقرَأ دانسته اند ، چنان كه مرقوم شد ؛ و برخى فاتحة الكتاب را گفته اند ، و جماعتى يا َيُّهَا المُدَّثِر را نخستين سوره دانند ؛ و هم تواند بود كه سورهء فاتحة

ص: 382


1- سورة البقره 185
2- سورة القدر 1

الكتاب را قبل از آشكار شدن ، جبرئيل بر آن حضرت شنوانيده باشد ، و پس از سورۀ اقرأ .سورۀ يا اَيُّهَا المُدَّثِر اول سوره باشد كه بعد از نزول وحى آمد ، در اين صورت اين هر سه سخن مطابقت كند .

بالجمله از پس آن وحى منقطع گشت و مدت سه سال قرآن بر آن حضرت فرود نشد ، و در اين مدت جبرئيل خويشتن را بر جنابش آشكار مى ساخت و قرآن بر او نمى خواند ؛ و گاه گاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از فتور وحى چندان اندوهناك مى گشت كه خويشتن را همى خواست از كوه حرا به زير افكند و جبرئيل مى گفت : اى محمّد كجا مى روى كه من دوست و برادر توام ؟ و آن حضرت را دل همى داد و آسوده همى ساخت . و در اين سه سال اسرافيل عليه السّلام نيز ملازم آن حضرت بود و در مدت ملازمت چند نوبت آشكار شده با آن حضرت سخن كرد . و چون جبرئيل بدان حضرت فرود مىشد از بيرون در مى ايستاد بدانجا كه هنوزش مقام جبرئيل خوانند و بعد از اجازت درمىآمد و مانند بندگان در نزد آن حضرت مى نشست . وقتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از جبرئيل پرسش نمود كه اين وحى را از كجا مأخوذ ساخته با من القا كنى ؟ عرض كرد كه : از اسرافيل گيرم و او از ملكى عظيم تر از جمله روحانيان مأخوذ دارد ، رسول خداى فرمود : آن ملك از كه ستاند ؟ عرض كرد كه : در قلب او القا شود و نخستين كه وحى بر پيغمبر فرود شد شيطان سخت بناليد ، على عليه السّلام آن ناله بشنيد و با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كرد كه اين چه ناله است ؟ فرمود : اين نالهء شيطان است و از آن بناليد كه نوميد شد از اينكه مردمان عبادت او كنند ، اى على ، عليه السّلام همانا تو مى شنوى آن چه من مى شنوم ، و مى بينى آن چه من مى بينم ، مگر اين كه تو پيغمبر نيستى بالجمله شيطان چهار نوبت بناليد ، نخست : آن روز كه ملعون گشت ؛ دوم : گاهى كه او را از بهشت به زير افكندند ؛ سيم : روزى كه پيغمبر خداى بعثت يافت ؛ چهارم :آنگاه كه سورهء حمد بر آن حضرت فرود شد و نيز چون بعد از عيسى عليه السّلام فريشتگان خداى زمانى دراز اصغاى وحى نفرموده بودند و در به دو بعثت خاتم الانبياء از وحى قرآن بانگى به شدّت شنيدند چونان كه آهنى سنگ سخت كوفته شود و از آن آواز دهشت يافته مدهوش شدند . پس چون وحى

ص: 383

به نهايت شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمده در هر آسمان فريشتگان را به خويش آورد و دهشت ايشان را برگرفت . و چون وحى به زمين آمد ، از پس بيست روز شياطين يك باره از راه جستن به فلك و استراق سمع ممنوع شدند و جن را سفر آسمان مقطوع گشت ، چنان كه خداى مى فرمايد :

﴿قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً﴾ (1)

يعنى : اى محمد ، بگو وحى كرده شد ، به من آن كه شنيدند قرآن را گروهى از جن ، پس گفتند به درستى كه ما شنيديم قرآنى شگفت . و اين شياطين به جانب آسمان صعود مى كردند و گوش فراداشته از اهل سماوات كلمات اصغا مى نمودند و از حادثه اى كه در زمين باديد آيد آگاه شده و يك سخن حق را با چند باطل آميخته كاهنان را آگهى مى دادند ، و ايشان از آينده خبر مى گفتند .

كما قال اللّه تعالى : ﴿وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً﴾ (2) يعنى : به درستى كه بودند مردان از آدميان كه پناه مى گرفتند به مردان جن پس مى افزود سركشى ايشان.

بالجمله بعد از بعثت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم خداوند شهاب را بر شياطين بگماشت و ايشان را از صعود به فلك بازداشت و ديگر نتوانستند سخنى از اهل سماوات شنيد ، چنان كه هم خداى فرمايد : ﴿وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً﴾ (3) يعنى : و به درستى كه ما مس كرديم آسمان را ، پس يافتيم آن را مملو از پاسبانان محكم و ستارگان درخشنده و به درستى كه بوديم ما كه مى نشستيم در نشستن گاهها براى شنيدن ، پس هر كه بشنود اكنون يابد براى خود ستاره روشن ، يعنى هر كه از جن اكنون خواهد به فلك صعود كند و استراق سمع نمايد ، شهاب دافع او باشد اكنون بر سر داستان رويم و بنمائيم كه دعوت رسول خداى بر چگونه بوده است ؟ همانا نخست كه آن حضرت مبعوث شد

ص: 384


1- سورة الجن 1
2- سورة الجن 6.
3- سورة الجن 8-9.

مدّت سه سال مردمان را به نهانى دعوت مى فرمود و از پس آن جماعت كه مذكور شد زيد بن حارثة بن شرحبيل (1) بن كعب بن عبد العزّى بن امرئ القيس الكلبى كه عبد پيغمبر بود ايمان آورد و آن چنان بود كه حكيم (2) بن حزام وقتى از سفر شام بازآمد و خديجه عليها سلام به ديدار او رفت و زيد بن حارثه با چند تن از غلامان در خدمت او بود ، پس با خديجه عرض كرد كه اى عمّه ، هر كدام ازين غلامان را خواهى اختيار فرماى ، خديجه زيد بن حارثه را برگزيد و چون رسول خداى او را بديد با خديجه فرمود : زيد را به من بخش و خديجه او را ببخشيد . آنگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم زيد را آزاد ساخت ، اما از آن سوى حارثه چون زيد را از او بربودند در فراق فرزند همى بگريست و شعرى چند بگفت كه اين از آن جمله است :

(بيت)

بَكَيْتَ عَلَى زَيْدٍ وَ لَمْ أَدْرِ مَا فَعَلَ *** أَ حَيُّ فيرجى أَمْ أَتَى دُونَهُ الاجل (3)

و همى زيد را بجست و بشتافت تا او را نزد رسول اللّه بيافت .

پيغمبر با زيد فرمود : اگر خواهى با پدر خويش كوچ ده و اگر نه مقيم باش . زيد خدمت رسول خداى را بر موافقت پدر بگزيد و ببود تا آن حضرت بعثت يافت ، پس اسلام آورد و از پس او أبو بكر مسلمان شد و اسم او عبد اللّه است و لقبش عتيق و كنيت او أبو بكر است و او پسر ابى قحافه است و اسم ابى قحافه ، عثمان است و هو عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن لؤىّ است . و أبو بكر علم انساب نيك مىدانست و نسب او نيز محفوظ بود ، و با بعضى از قريش الفتى به كمال داشت و چند تن را به نهانى دعوت به اسلام نمود و نزديك پيغمبر آورد تا اسلام بر ايشان عرضه داشت . نخستين عثمان بن عفّان بن (4) ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن (5) كلاب بن مُرَّة بن كَعب بن لُؤَى بود و ديگر زبير بن العَوّام (6) بن خُويلد بن اسد بن عبد العزّى بن

ص: 385


1- بفتح شین
2- بر وزن امیر
3- گریه نکردم برزید و نمی دانم چه کرده و چه شد آیا زنده است و در انتظار او باشم یا این که مرگ او را رسیده است ؟
4- بر وزن شداد
5- بضم قاف و فتح صاد و تشدید با
6- بر وزن شداد

قُصَىّ بود و اين زبير پسر برادر خديجه عليها السّلام است . و ديگر عَبد الرّحمن بن عَوف بن عبد عَوف بن عبد الحارث بن زُهرة بن كِلاب بن مرّة بن كَعب بن لُؤَىّ بود .و ديگر سعد بن ابى وقّاص و اسم ابى وقاص ، ملك بود و او پسر اهيب (1) بن عبد مناف بن زهرة بن كعب بن لؤىّ است . و ديگر طلحة بن عبيد اللّه بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤى بود . اين جمله از دوستان أبو بكر بودند و به دلالت او اسلام يافتند و از پس ايشان ابو عبيده اسلام آورد و اسم ابو عبيده ، عامر است و او پسر عبد اللّه بن جرّاح بن هلال (2) بن اهيب بن صبّة (3) بن الحارث بن فهر است . و بعد از او ابو سلمه اسلام آورد و اسم او عبد اللّه است پسر عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه عمر بن محزوم بن يقظة (4) بن مرّة كعب بن لؤىّ . و بعد از او ارقم بن ابى الارقم ايمان آورد و اسم ابى الارقم ، عبد مناف است پسر اسد و كنيت اسد ، ابا جندب (5) است و او پسر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است .و بعد از او عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن حمج (6) بن عمرو بن هصيص (7) بن كعب بن لؤىّ مسلمان شد . و دو برادر او كه يكى قدامه (8) و آن ديگر عبد اللّه نام داشت نيز اسلام آوردند . و بعد از او عبيدة بن الحارث بن عبد المطّلب بن عبد مناف بن قصىّ ايمان آورد . و بعد از او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل (9) بن عبد العزّى بن عبد اللّه بن قراط (10) بن رياح بن رزاح (11) بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و دختر عم پدرش فاطمه بنت خطّاب بن نفيل كه در حبالۀ نكاح او بود هم مسلمان شد

و اين خواهر عمر بن خطّاب است. و بعد از او اسماء و عايشه دختران أبو بكر ايمان آوردند و عايشه در اين وقت صغيره بود و بعد از ايشان خبّاب (12) بن الارتّ (13) از بنى تميم

ص: 386


1- بضم همزه
2- بکسر ها
3- بفتح صاد . مقصود ابوعبیده جراح است
4- بفتح يا وقاف و طاء ابوسامه بفتح سين و لام و ميم
5- بضم خيم و فتح دال
6- جمح : بضم جيم و فتح ميم وهب بسكون هاء خدا نه بضم حاء
7- بر وزن زبیر
8- بضم قاف.
9- بر وزن زبیر
10- بر وزن قفل
11- بفتح راء
12- بر وزن شداد
13- بفتح اول و دوم و تشديد يا

كه حليف بنى زهره بود اسلام آورد ، و بعد از او عمير (1) برادر سعد بن ابى وقّاص مسلمان گشت . و بعد از او عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمح (2) بن مخزوم بن صاهلة بن كاهلة بن حارث بن تميم بن سعد بن هذيل حليف بنى زهره ايمان آورد ؛ و بعد از او مسعود بن القارّى ، و هو مسعود بن ربيعة بن عمرو بن سعد بن عبد العزّى بن حمالة (3) بن غالب بن مخزوم محلّم بن عايذة بن سبيع بن الهون بن خزيمه از جماعت قارّه مسلمان شد و قارّه لقب است . و بعد از او سليط بن عمرو بن عبد شمس بن عبدود (4) بن نصر بن مالك بن حَسل بن عامر بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او عبّاس بن مرّة بن ربيعة بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يَقَظَة بن مرّة بن كعب بن لُؤَىّ اسلام آورد ، و اسماء دختر سلامة بن مخرّبة التّميمه كه در حبالهء نكاح او بود نيز مسلمان گشت . و بعد از او خنيس (5) بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد . و بعد از او عامر بن ربيعة بن عنز (6) بن وائل ، حليف آل خطّاب بن نفيل اسلام آورد . و بعد از او عبيد اللّه بن جحش بن رئاب (7) بن يعمرة بن صبرة مرّة بن كبير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه مسلمان شد ، و برادر عبيد اللّه ، ابو احمد كه حليف بنى اميه بود نيز اسلام آورد . و بعد از او اسماء دختر عميس (8) بن نعمان بن كعب بن ملك بن قحافه از قبيلهء خثعم كه در حبالهء نكاح جعفر بن ابى طالب بود اسلام آورد ، و بعد از او حاطب بن حارث بن معمر (9) بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و برادرش خطّاب و زنش فاطمه دختر مجلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبدودّ بن رحر بن (10) مالك بن حسل بن عامر بن لوىّ اسلام آورد ، و زن خطّاب كه

ص: 387


1- بر وزن زبیر
2- بر وزن عقل
3- حمالة بفتح حاء محلم بكسر لام مشدد. سبیع بر وزن زبیر
4- عبدود بفتخ واو و بضم هم خوانده می شود خسل در سیره ابن هشام بكسر خاء ضبط شده :
5- بر وزن زبیر
6- بر وزن عقل
7- رئاب بكسر راء، يعمر بفتح يا و ميم صبره بفتح صاد و كسر باء ، غنم بفتح غبن و سكون نون.
8- بر وزن زبیر ، قحافه بضم قاف.
9- بر وزن مقتل : وهب بسكون ها : حذاقه بضم حاء
10- در سیره بجای این کلمه (نصر) ذکر شده است

فكيهه (1) دختر يسار بود نيز مسلمان شد . و بعد از او معمر بن حارث بن يعمر بن حبيب بن وهب بن حذاقة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او سايب بن مظعون بن حبيب اسلام آورد ، و بعد از او مطّلب (2) بن ازهر بن عبد بن عوف بن عبد بن حارث بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ايمان آورد . و زن او رمله دختر ابى عوف بن صبيرة (3) بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ نيز مسلمان شد و بعد از او نعيم (4) بن عبد اللّه بن اسيد بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن (5) عويج بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و لقب او نحّام است

و اين لقب از آن يافت كه وقتى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود : لَقَدْ سَمِعْتُ نحمه فِى الْجَنَّةِ يعنى : به تحقيق شنيدم صوت او را در بهشت . و بعد از او عامر بن فهير (6) ، عبد أبي بكر مسلمان شد ، و بعد از او خالد بن سعيد بن عاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و زن او امينه (7) دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع (8) بن خثعمة (9) بن سعد بن مليح (10) بن عمرو بن خزاعه نيز مسلمان گشت . و بعد از او حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر بن لؤىّ مسلمان شد ، و بعد از او ابو حذيفه كه مهشم (11) نام داشت و او پسر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف است اسلام آورد . و بعد از او واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف بن عويم (12) بن تغلبة بن يربوع بن حنظلة بن ملك بن زيد مناة بن تميم كه حليف بنى عدىّ بن كعب بود ، اسلام آورد ؛ و بعد از او خالد و عامر و عاقل و اياس كه هر چهار پسران بكير بن عبد ياليل بن ناشب بن عيره از قبيله

ص: 388


1- بضم فا و فتح كاف
2- بضم ميم و تشديد طاء
3- بضم صاد
4- بر وزن زبیر
5- بر وزن امير
6- بفتح تا
7- بضم همزه
8- بضم سين
9- در سیره (جعثه) بكسر جیم و تاء ذکر شده
10- بر وزن زبیر
11- در سيره (عربن بن تعلية ) ذکر شده است
12- صاحب پاورقی سیره ابن هشام بر حسب نقل مهمی این مطلب را تخطئه می کند و می گوید نام او قیس است نه مهشم

بنى سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه (1) كه از حلفاى بنى عدىّ بن كعب بودند مسلمان شدند ، و بعد از ايشان عمّار بن ياسر حليف بنى مخزوم بن يقظه (2) اسلام آورد و بعد از او صهيب (3) بن سنان (4) از قبيلهء نمر بن (5) قاسط حليف بنى تيم بن مرّه اسلام آورد ؛ و صُهيب ، غلام عبد اللّه بن جدعان (6) بود و او را از روم اسير آورده بودند و رسول خداى در حقّ او فرمود : صهيب سابق الرّوم و از پس ايشان كار اسلام روشن گشت ؛ و دعوت آن حضرت آشكار شد . چنان كه مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه . (7)

جلوس ایلکوبای اینال

خان شش هزار و دویست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از اسال صرباقوی خان بحكم ولایت عهد فرزند اکبر و ارشدش اله ایلرکیس در ایلکوبای اینال خان بتخت پادشاهی بر آمد، و معنی این نام آنست که بر اسب اله نشسته باشد و جامه سمور پوشیده باشد.

بالجمله : پادشاهی بر او راست شد و در ترکستان و تبت فرمانش روان گشت و در زمان قور قوت پسر قراخواجه که از قبیله بایات بود وداع جهان گفت ، و او مردی عاقل و دانشور بود و تا این زمان دویست و نود و پنج سال زندگانی داشت .

بالجمله : چون ده سال از پادشاهی او بگذشت پیغمبر آخر زمان از مکه بمدینه هجرت نمود چون پادشاه ترکستان صیت دعوت آن حضرت را بشنید ایمان آورد و ذکر ملوك تركستان را که از پس او آمده اند از فرزندان او و دیگر کسان انشاالله در کتاب ثانی مرقوم خواهد شد بعون الله و حسن توفيقه

جلوس هراقلیوس

در روم و قسطنطنیه و شش هرار دویست و هفت سال بعد از هبوط

ص: 389


1- بكسر كاف
2- بفتح يا وقاف و ظار
3- بر وزن زبیر
4- بكسر سين
5- بفتح نون و کسر ميم
6- بضم جيم
7- بحار الانوار جلد ششم ص 331 باب مبعث . و اما ترتیب اسلام مذکورین از سیره ابن هشام گرفته شده

آدم علیه السلام بود ، هراقلیوس هم پسر قراقلیوس است از این روی او را هراقلیوس جوان گویند ، پدر وی در مصر و افریقا از جانب قياصره حکومت داشت، آن گاه فقاس چنان که مذکور شد آئین بدکاری نهاد و مردم قسطنطنیه از وی بفغان آمدند و از آن سوی خسرو پرويز كه ملك الملوك ایران بود بخونخواهی ماوری سیوس که پدر زنش بود قصد فقاس کرد و فرخان را که یکی از بزرگان درگاه بود سپاه بداد و رزم قیصرش فرمود و دیگر سرهنگان با لشکر از هر سو باراضی قیصر برگماشت چنان که در قصه پرویز مرقوم گشت

بالجمله : چون هراقلیوس بزرگ دانست که شاهنشاه ایران قصد قیصر کرد شاد شد و همی خواست تا در حضرت ملك الملوك اظهار عقیدت کند ، پس فرزند خود هراقليوس جوان را با لشكرى نامور بسوی قسطنطنیه گسیل ساخت و در کنار آن بلده با فرخان به پیوست و فقاس بدانسان که گفته شد مقهور گشت و هراقلیوس پادشاهی یافت ، و در این وقت سی و پنج سال از زندگانی او برفته بود، اما این پادشاهی از خسرو پرویز داشت و مطیع و منقاد او بود و همچنان فرخان در قسطنطنیه سکون می فرمود وخراج ممالک روم را از بهر شاهنشاه ایران مأخوذ مي ساخت و حد ایران را در اسکدار گذاشته بودند که پهلوی بغاز در برابر قسطنطنیه واقعست و مصر و افريقا و شام و بيت المقدس و یمن نیز در تحت فرمان خسرو پرویز بود لاجرم دولت روم ضعیف گشت و قبایل ادا او را همی در اراضی یوروپ سر بطغیان و عصیان برداشتند و مملکت را آشفته کردند و بهر جانب نهب و غارت بردند

اما هراقلیوس تا دوازده سال بدین زحمت همی سلطنت کرد، آن گاه دانشوران حضرت و صنادید مملکت را فراهم نمود و فرمود که مرا دیگر مجال درنگ در قسطنطنیه نیست و كار مالك بنظم نتوانم کرد اکنون، بر آن سرم که بسوی اراضی مغرب شوم و شهر کرتج را دار الملك سازم «سرجر» که یکی از خلفای شریعت حضرت عیسی علیه السلام بود گفت این رای بصواب نیست زیرا که چون قیصر از این شهر کوچ دهد یک باره این مملکت پای

ص: 390

سپر مردم عجم شود و دین عیسی از میان بر گیرند و کلیسیاها را آتشکده کنند و این همه ضعف در دولت روم از قوت پادشاه ایرانست و اکنون که خلل در کار دین افتد صیانت دولت واجب باشد ، پس دیگر خلفا و کشیشان نیز سخن سرجر را استوار داشتند و چندان که اندوخته و گنجینه در کلیسیاها موقوف بود با هراقلیوس تفویض نمودند تا از بهر حفظ دین و دولت بکار برد و با پادشان ایران مصاف دهد ، و غلبه عجم را از روم برتابد، و عیسویان نیز یک جهت شدند که در جهاد از جان دریغ ندارند

اما هراقلیوس با اين همه بیم داشت که بر خسرو بیا شوبد. چون شب در آمد بخواب دید که بر فراز تختی نشسته و مردی دست بسته در پای سریر اوست، در این وقت فرشته از آسمان فرود شده و رسن در گردن آن مرد بسته ، افکنده پیش داشت و گفت اينك تخت پادشاه عجم است که بر نشسته و این پادشاه عجم است که بسته داری هر چه بخواهی با او توانی کرد، هراقلیوس چون از خواب انگیخته شد شاد گشت و سه نوبت این خواب بدید تا دل قوی کرد و رزم پادشاه ایران را تصمیم عزم داد، پس مردم خسرو را از نزد خویش براند و آن خراج که بایران می فرستاد باز گرفت و لشکری عظیم فراهم کرد و چون تا کنار قسطنطنیه همه جا لشگر ایران و سرهنگان ملك جای داشتند راه دریا در پیش گرفت و کشی در آب افکند و از اراضی شام سر بدر کرد مملکت شام بود با لشکر خسرو پرویز که بحفظ و حراست آن مملکت مأمور بودند جنگ به پیوست و ایشان را بشکست ، و مملکت شام را بگرفت .

شراحیل غسانی که از جانب خسرو سلطنت شام داشت چنان که مرقوم شد ، ناچار سر بطاعت هراقلیوس نهاد و قیصر بعد از این فتح از سوی بیابان راه قسطنطنیه پیش گرفت و همه جا ممالك شرقی روم را از سپاه بیگانه پرداخت کرد و بدار الملك خویش در آمد این هنگام سخن محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله راست آمد بمفاد آلم غلبت الروم چنان که در ذیل قصه خسرو پرویز گفته شد

ص: 391

بالجمله هراقلیوس بعد از رسیدن بقسطنطنیه صواب چنان شمرد که با مردم قبیله اوار (1) کار بصلح کند و جنگ ایران را بپای برد ، پس بزرگان آوار را بعواطف خویش امیدوار ساخت و زر و سیم فراوان فرمود بر آن جماعت بذل و با ایشان مصالحه کرد ، آن گاه که ثلمه مملکت را مسدود ساخت و از دشمن خانگی آسوده گشت ، دیگر باره عرض سپاه داد و لشکری بزرگ ساز کرده از دار الملك كوچ داد و اراضي ديار بكر و ارزن الروم را در نوشت و همه جا مظفر گشت ، آن گاه بکنار شهر ارومیه (2) در آمده آن بلده را مفتوح ساخت و بكيفر آن که لشكر عجم بفرمان خسرو پرویز بیت المقدس را بگرفتند و صدران که سپهسالار آن لشکر بود بفرمود كشيشان عيسوى را مقتول ساختند هراقلیوس در ارومیه دست بقتل بر آورد و مردم عجم را بسیار بکشت و موبدان را مقتول ساخت

و از آن جا بکنار رو دارس آمده سرا پردۀ خویش بپای کرد و شهر تبریز را نیز بگشاد و آتشکده آن شهر را با آب فرو نشاند و با ترکان که از آن سوی جیحون جای داشت ساز ملاطفت طراز کرد و با آن ترکمانان که در کنار دریای خزر سکون می نمودند هم بذل و احسان فرمود و روی دل ایشان را با خویشتن کرد.

در این وقت خبر بقیصر آوردند که قبایل «له و اوار» دیگر بار عصیان آغازیدند و بر سر قسطنطنیه تاختن بردند ، اگر چه «نبس» (3) که از جانب قیصر در دارالملك حكومت داشت لشکر برآورد و آن قبایل را در هم شکست ، اما با این همه هراقلیوس واجب شمرد که مراجعت فرموده کار مملکت خویش را بنظم ،کند پس سراپرده بزیر آورده راه قسطنطنیه پیش گرفت و در آن بلده در آمده روزگاری بزیست و لشکر را لختی آسودگی بداد و کار مملکت را بنسق کرد و چون این وقت آن هنگام بود که خسرو دست بظلم بر آورده داشت و ایرانیان از او رنجیده خاطر بودند ؛ هراقلیوس فرصت را از دست نمی گذاشت و از پی آن بود که یک باره دولت ایران را براندازد و چوب دار عیسی علیه السلام را که لشکر خسرو از بیت المقدس بایران بردند باز ستاند ، لاجرم در کرت

ص: 392


1- آوار: از قبایل اروپا که شرح حال آن ها گذشت
2- بضم همزه : رضائیه کنونی از شهرهای آذر بایجان
3- عقیده معروف نصاری راجع بخداوند عالم و خدایان سه گانه خدا ، مسيح ، روح القدس

سیم لشکر برآورد و چهل هزار مرد از ترکمانان نیز با او پیوستند ، پس در این نوبت شهر مصر را مسخر کرد و کارگزاران خسرو را برانداخت و از آن جا کوچ داده بطرف موصل و مملکت عجم آمد و از این سوی سرحد داران ایران نیز ساز سپاه کرد بکنار موصل آمدند و بدان سر بودند که سپاه قیصر را از رود موصل عبور کردن نگذارند.

هر اقلیوس این بدانست و خود با همان جامه قیصری گرزی بدست کرده جلادت ورزید و با چند تن از ابطال رجال پیش دستی کرده از آب بگذشت و در برابر سپاه ایران بایستاد و با ایشان مدافعه همی کرد تا تمامت لشکر از آب عبور کرد و در اراضی شهر نینوا که در ذیل قصه سلاطین کلدانی بانی و بنیان آن را نموده ام هر دو لشکر صف راست کردند و جنگ در انداختند.

بعد از گیر و دار فراوان لشکر ایران شکسته شد و قیصر از دنبال ایشان بتاخت و مرد و مرکب فراوان بدست کرد و آن گاه در تسخیر ایران کمر بست و مندلیج و کردستان وکرمانشاه و همدان را فرو گرفت.

در این وقت چون کار بر خسرو تنگ بود رسل و رسائل برانگیخت و با قیصر مصالحه افكنده ممالك شرقی روم را چنان که از پیش بود بقیصر باز گذاشت و هراقليوس نیز پای از ممالك خسرو بکشید و هر اسیر که از جانبین بدست بود باز دادند و چون خسرو مقتول ،گشت فرزند او شیرویه این مصالحه را نيك تر استوار داشت و چوب دار عیسی علیه السلام را بنزديك قيصر فرستاد و هراقليوس خود از قسطنطیه کوچ داده ببیت المقدس آمد و از دروازه شهر پای برهنه کرده آن چوب را بر دوش نهاده و بدست خویش آورده بدانجای گذاشت که بر گرفته بودند و بعد از فتح ایران هراقلیوس از قانون ثالث ثلثه بیرون شده موحد گشت و در سال پانزدهم سلطنت او محمّد بن عبد الله علیه السلام نامه بدو نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود و دحية (1) ابن خلیفه را بسوی او رسول کرد و در نامه نوشت :

ص: 393


1- بکسر دال

﴿مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ هِرَقْلٍ عَظِيمُ الرُّومِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ یيَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَ هُوَ حَىُّ لَا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى أَسْلِمْ تَسْلَمُ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَكَ الْجَنَّةُ وَ انَّ لَمْ تُسَلِّمْ فانّى أَدَّيْتَ الرِّسَالَةِ﴾.

همانا هراقليوس را مردم عرب معرّب نموده ، هرقل خوانند . بالجمله چون اين نامه به هراقليوس رسيد ، جواب نامه بنوشت ، امّا در نامه اظهار اسلام نفرمود و از آن روز دولت او پستى همىگرفت و ممالك او هر روز به دست لشكر اسلام مفتوح شد . چنان كه ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد . و در زمان خلافت ابو بكر بن ابى قحّافه سپاه او به دست لشكر اسلام شكسته شد و از سوى ديگر مسلمانان در حدود شام سپاه او را بشكستند . و هراقليوس گفت :

اى مملكت شام خداى ترا نگاهدارد كه من برفتم و از من كارى ساخته نمى شود و مسلمانان همى شهر به شهر را مسخّر داشته ، مردمان او را اسير مى بردند . در خلافت عمر بن خطّاب چون بيت المقدس مفتوح شد اين خبر را در انطاكيّه به هراقليوس آوردند و او زار زار مى گريست و مى گفت : من چه توانم كرد حكم ، حكم خداست ، اين جماعت به يك دست شمشير و به يك دست قرآن دارند و حلب را بگشادند و ممالك را فرو گرفتند و از انطاكيه سى هزار دينار زر خراج بستدند .

بالجمله كار هراقليوس سخت ضعيف شد و هرگز انديشهء جنگ با لشكر اسلام نتوانست كرد . و مدت پادشاهی او سی و یک سال بود.

ظهور اصطفن حکیم

شش هزار و دویست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

اصطفن از جمله حکمای کلدانیون است و از مردم بابل بود او را در تسییر کواکب و احکام نجوم دستی تمام بود و او را در این باب کتابی تألیف رفته ، همانا آن جماعت حكما که در شمار صنادید این قوم بودند و زمان ظهور ایشان را توانست معلوم کردن نگارنده

ص: 394

این کتاب مبارك هر يك را در جای خود نگاشت و آن جماعت از حکما را که قبل از ظهور اسلام بوده اند و زمان ایشان نيك معین نیست در ذیل قصه اصطفن نگاشته می آید که نام ایشان از این کتاب ساقط نباشد

از جمله ایشان انا فرود نطیس است و او یکی از فلاسفه روم است که در آثار علوبه تصنیف دارد که در ذیل آن کلمات ارسطو را در مقاله قوس قزح شرح می کند و دیگر ارسطن است او نیز از مردم روم است و از فلسفیان طبیعی است و کتاب نفس از مصنفات او است و دیگر ادریس است که هم از مردم روم باشد و در کسب علوم اقتفا به ارسطو فرموده و بعضی از کتب او را شرح نموده و دیگر اليانوس است و او از مشایخ یونان باشد . جالینوس گوید: او شيخ من است در روزگار او در انطاکیه روم و بائی بس شدید عارض شد بزرگان اطبا اتفاق کردند که جز بتریاق دوا نکنند و دست از سایر ادویه و اشربه بدارند آنان که بعد از حصول مرض این دوا کردند بعضی بمردند و برخی برهیدند اما آن مردم که قبل از حصول مرض استعمال تریاق کردند ابدا مبتلا نشدند.

و دیگر اخر نبیدس است و او از جمله حکمای یونان است علوم ریاضی نیکو دانستی و بر طریقت اقلیدس رفتی، او را در فواید این علم مصنفات است و گروهی از طاعة مردم روم شاگردان او بودند. و دیگر اشند رینوس است او نیز از مردم یونان بوده و در علوم ریاضی طریقت اقلیدس داشته، وی در بلا در رم زیستن داشت اشراف آن مملکت بدستیاری علوم هندسیه او بنیان عمارات می کرده اند . و دیگر امیخون است او نیز یونانی است و کتاب فراست از مصنفات اوست. دیگر ابرخس شاعر است که صناعت شعر را قوانين منطقيه محكم نمود گویند: بکثرت شعر بر او ميرس شاعر که شرح حالش گفته شد فخر فرستاد و او ميرس را به قلت شعر و بطؤخیال سرزنش کرد.

او میرس در جواب گفت : بما رسید که در انطاکیه ماده خوکی ماده شیری را بقلت ولد و طول زمان ولادت سرزنش نمود در جواب گفت : چنین است از من زاده نمی شود مگر بعد از مدتی یکی اما همه شیر بچگانند دیگر ارسطوخس است او از مردم یونان است

ص: 395

و در اسکندریه زیستن کرده در علم هیأت افلاک کتاب حد الشمس والقمر تصنيف اوست و دیگر انبون است، او نیز در علم ریاضی قوتی تمام داشته و در صنعت آلات فلکیه مهندسی بکمال بوده کتاب عمل باسطراب مسطح از تصانیف اوست و دیگر انقیلاوس اسکندری است که از مردم مصر است و در اسکندر به زیستن داشته و اسکندرانیون جماعتی باشد. که در اسکندریه مجالس درس طبی ترتیب کرده اند و کتب جالینوس را بر این گونه که اکنون شایع است ایشان نهاده اند و جوامع و مختصرات که حمل و حفظ آن آسان باشد استخراج این جماعت است و چهار تن برگزیده این گروه اند :

«اول» اصطفی اسکندرانی «روم» جاسیوس «سیم» انقیلاوس «چهارم» مارینوس ایشان عمده اطبای اسکندرانیون اند و عمل جوامع و تفاسیر منسوب بایشان است و ترتيب كتب و استخراج آن عمل انقيلاوس است و او را در جميع كلام جالينوس بدقت نظر رفته و تلخيص كتب او نموده و او رأس و رئيس آن جماعت است که در کتب جالینوس رنج برده اند و بنای تألیف آن کتاب را بر سئوال و جواب نهاده اند، در کمال بلاغت و اختصار سیزده مقاله از منشور کلام جالینوس در اسرار حرکات از اوست که آن را تألیف نموده در حق آن که جماع کند و او را علتی مزمن بود و زیان بیند و آن چه دفع آن زیان توان کرد ، و بسیاری از کتب نا مرتب را ترتیب داده و استخراج کرده تا بدانجا که بعضی جوامع را از مصنفات او دانند. و دیگر طرقیسوس است و او از مردم یونان است که در اسکندریه زیستن داشت علم هندسه و ریاضی نیکو دانسته شرح مقاله اولی از کتاب ارشمیدس در کره و اسطوانه از جمله مصنفات اوست و تفسیر مقاله اولی از کتاب بطلمیوس در احکام نجوم هم از اوست.

دیگر او طوقولس است او نیز ریاضی و هندسه را نیکو دانسته و از مصنفات او کتاب کره متحرکه است و آن را کندی اصلاح نموده و سه مقاله کتاب طلوع و غروب است و دیگر ایران است از مردم روم بوده و در مصر و اسکندریه سكون داشته و علم هندسه نيك دانسته کتاب حل شكوك بر كتاب اقليدس كتاب حيل روحانیه از مصنفات اوست و دیگر اوربیاسیوس است و او از حکمای یونان است و در حکمت طبیعی نیروئی بکمال دارد

ص: 396

کتابی برای پسر خویش که اسطاث نام داشته نگاشته هفت مقاله و حنين آن را نقل نموده ، و دیگر کتاب تشریح الاعضاء ، یک مقاله دیگر کتاب ادویه مستعمله که اصطفن بن بسیل آن را نقل نموده هفتاد مقاله و حنین و عیسی بن یحیی سریانی نیز آن را نقل نموده.

و دیگر افلاطون کی و او ملقب است بصاحب الكى جالينوس اقتفابد و نموده و کتاب الکی یک مقاله از مصنفات اوست و ناقل آن معلوم نیست و دیگر افریطن المعروف بالمزین است او نیز قبل از جالینوس بوده و کتاب الزينه تصنيف اوست و دیگر اسکندروس است همانا اسکندر طبیب اوست ، او نیز قبل از جالینوس بوده كتاب علل العين و علاجاتها از مصنفات اوست در سه مقاله و آن از منقولات قدیم است و دیگر کتاب برسام که ابن بطریق آن را ترجمه کرده و کتاب الحیات یک مقاله هم از اوست آن نیز منقول است

از قدیم و دیگر اسلیموس است که از جمله حکمای نامدار بود از کلمات اوست که مرد عاقل را از قرب سلاطین باید که جز حصول نام نيك مقصود نباشد و گوید: نفس را در این جهان غریب شمار و غریبان را گرامی دار و :گوید هر که در تو کمان خیر برد گمان او را بيقين مقرون كن و هر که تو را بخیل شناسد اگر وضیع و اگر شریف بود با وی احسان کن و دیگر بطلميوس الملقب بالعريب است و او از مردم روم است، گویند: معاصر و دوستدار ارسطو بوده و کتابی در شرح کتب او و وفات او نوشته و دیگر برانیوس رومی است او نیز از مفسرین کتب ارسطو شمرده می شود و دیگر بر قطوس اسکندری است علم عدد نیکو دانسته و کتاب مقالات اربع در طبایع اعداد و خواص آن از مصنفات اوست و دیگر بطلمیوس اسکندری است که بعضی او را از جمله بطالسه شمرده اند که سلطنت مصر داشتند چنان که مذکور شد، در زمان خویش فلاسفه مملکت را مأمور ساخت تا قطر زمین و جهات معموران را معلوم کردند و در علم نجوم وهيأت افلاك چندان رنج برد که او را ثانی بطلمیوس صاحب مجسطی شمرده اند.

بالجمله در علم نجوم و جغرافيا نيك دانا بود و توراة را بفرمان او از عبرانی بیونانی

ص: 397

نقل کردند و او را محبت الحكمة لقب بود و در نزد ارسطوس منجم تحصیل دانش فرمود و دیگر باذینس رومی است که هم از علم فلک سخن کردی، کتاب ذوات الاذناب و کتاب طوفان از مصنفات اوست و دیگر بینس رومی است او نیز از علوم ریاضی و غوامض هندسه آگاه بوده تفسیر کتاب بطلمیوس در تسطیح کره ازوست، و آن را ثابت بعربی نقل کرده و تفسیر مقاله عاشره از کتاب اقلیدس درد و مقاله هم ازوست . و دیگر بادرو غوغیانی هندی است و او را کتابی است در استخراج آب ها در سه باب؛ هر بایی مشتمل بر چند مقاله است و دیگر نامسطیوس است و او در صحبت ليوليانس از ملت نصاری بمذهب فلاسفه ارتداد یافته و در تفاسیر کتب ارسطو رنج برده و از بهر لیولیانس نگاشته و دیگر شیوذفروس یونانی است که در اسکندریه مسکن داشت و در علم هندسه دانا بود کتاب اکر در سه مقاله و كتاب مساكن يك مقاله و كتاب ليل و نهار دو مقاله از اوست که بعد بی نقل کرده اند.

و دیگر نویئوس یونانی است؛ او صنعت شعر را نیکو دانسته وقتی گوش زد او شد که یکی از دشمنانش در غیبت او سخن بد کرده اند بر عادت یونانیان رجزی انشا کرد گفت: شنیدم که سگی و بوزینه ای را بقبرستان سباع گذر افتاد ، بوزینه با سگ گفت: بیا تا برای این مردگان طلب آمرزشی کنیم سگ در جواب گفت: میان تو و ایشان این آشنایی از کجا آمد؟ بوزینه گفت: مگر ندانسته که این ها همه غلامان و مماليك ما بوده اند؟ سگ گفت : والله من هرگز این ندانسته ام اما سخت دوست دارم که یکی از ایشان حاضر بودند و تو این سخن گفتی و دیگر دیافرطیس است. او از مردم یونان بود و در علم الهی مصنفات داشت و دیگر دیمقراطیس است و او از جمله اطبای یونان است و او شناخته زمان خود بود و از بهر خود شرابی کرده بود که در تمام زندگانی مزاج او را از مرض محفوظ داشت و آن شراب از بهر ضعف جگر و معده و غلظ طحال و سوء المزاج بارد نافع بود و اجزاء آن دو قرابادین سابور مذکور است و دیگر ذرونیوس رومی را در احکام نجوم دستی داشته کتاب موسوم بخمسه از مصنفات اوست و آن مشتمل است بر چند کتاب: (اول) در موالید (دوم) در تواریخ و ادوار

ص: 398

سیم در میلاج و کدخدا (چهارم) در تحویل سال های موالید (پنجم) در ابتدای اعمال (ششم) و (هفتم) در مسایل و موالید و این کتب را عمر بن فرخان طهری تفسیر نموده و دیگر ديوقنطس یونانی است که در اسکندریه زیستن داشت ، کتاب صناعة الجبر از مصنفات وی است که بنای این صنعت بر آنست و آن را بعربی نقل کرده اند و دیگر نیست ذیسقوریدوس كحال است و این صنعت را اول او آورده و دیگر روفی است در حکمت طیبعی و علم طب دانا بوده ، اما ضعيف النظر و مدخول الادله است . کلمات او را در طبیعی ارسطورد کرده است و جالینوس نیز بر رد سخنان او براهین محکم آورده و از روفس كتب بسيار بعربی نقل شده.

و دیگر روشیم مصری است و او را در علم کیمیا و اصول احکام آن و برهان بر وجود آن کتب بسیار است که اهل این صنعت بسیار معتبر دارند و اگر یافتند بکس نگذارند و دیگر زیتون بن طاطاغورس است. از جمله حکمای یونان بوده وقتی دوستان او را فرمان گذار گذار عصر از بهر سخط و غضب طلب داشت، چه آن جماعت را در خلل ملك حلیف و هم داستان می دانست ، پس زیتون را حاضر ساخته نام و عدد ایشان را پرسش نمود و او پوشیده همی داشت ، پس فرمود تا او را در شکنجه و عذاب همی کشیدند و او صبر همی فرمود و نام کس بر زبان نیاورد چون زحمت او را از حد بدر بردند زبان خویشتن را با دندان قطع کرده از دهان بیرون انداخت که بدانند نام کس نخواهد گفت و هم در آن شکنجه جان بداد

و دیگر سملیس است و او از مردم روم بود و بر کتب ارسطو شرح نوشته و دیگر سوريانوس است او نیز شرح کتب ارسطو کرده و دیگر سنبلیقوس است و او مردم روم بود و در علم هندسه و ریاضی قوتی تمام داشت از مصنفات او شرح کتاب اقلیدس است، و دیگر کتاب المدخل الى علم الهندسه است و دیگر طوریوس است و او از جمله حکمای طبیعی است کتاب الرؤبا از مصنفات اوست ، و دیگر طمیو خارس است از مردم و نان بوده و علم هيأت و صناعت ارصاد نيك داشته كواكب را رصد کرده و مواضع هر يك را باز نموده ارصاد او را بطلمیوس در کتاب محیطی ذکر کرده

ص: 399

و دیگر طیفروس و از مردم بابل است و از جمله آن حکمای هفتگانه است که سدنه هیکل کواکب ،بودند کتاب مواليد بر طريقة وجود و حدود از تصنیفات اوست و دیگر فلو طرحش ثانی است کتاب الانهار و خواص ها و ما فيها من العجايب و الجبال تصنيف اوست .

و دیگر فلوطیس یونانی است کتب ارسطو کرده و بعضی از مصنفات او را از رومی بسریانی نقل کرده اند و دیگر فطون است که بعضی بجای فاحرف قاف نهندو قطون گویند، علم عدد و مساحت بغايت نيك دانسته و كتاب او نزد عجم معروف است بكتاب فطون در حساب و گویند آن کتاب را بنام کلیسا پتره که شرح حالش مرقوم شد نگاشته و قانون کلیاپتره را نیز گویند: از مصنفات فطون است که برای او فرستاده و آن کتاب را ملکه مصر بنام خود منصوب داشته

و دیگر فنون اسکندری است که در علوم ریاضی بکمال بوده کتاب قانون که اقتصار نموده بر تعديل كواكب و تقاویم ایشان بر رأی بطلمیوس در مجسطی و بر حساب حرکت اقبال داد بار موافق رأی اصحاب طلسمات از تصنیفات او است، و دیگر كتاب الافاك كه بيان هيأت و عدد آن ها و کمیت حرکات کواکب در آن نموده مجرد از برهان بدان روش که بطلمیوس در مجسطی کرده در غایت تقرب با فهام هم از او است .

و دیگر فليغریوس یونانی است که صاحب مؤلفات بوده و دیگر فولس است و از ملقب بقوابلی ،است از این روی که در امراض مختصه بنسوان دستی تمام داشته و قوابل نزد او شده از حالات که نسوان را بعد از حمل نهادن عارض می گردد و سئوال می نمودند و بدو راه می کردند، کتاب کناشی در طب که معروفست بكتاب كناش الثريا و کتاب علل نسا از مصنفات او است .

و دیگر کرسفس یونانی است افاده فلسفه غیر محققه نمودی و اصحاب وی اصحاب مظله انداز فرق هفتگانه حکما چنان که مذکور شد .

و دیگر نساون یونانی است و او تعلیم فلسفه افلاطون نمودی و چندان در نصرت او کوشیدی که ملقب به متعصب افلاطون ،شد کتابی در مراتب كتب افلاطون و مصنفات

ص: 400

او نگاشته ، و دیگر لوقیس رومی است و او بر کتب ارسطو شرح نگاشته و دیگر مغسطراطیس یونانی است او نیز شارح کتب ارسطاطالیس بوده و بعضی از مصنفات او را بعربی ترجمه کرده اند و دیگر ما نسملیس رومی است او نیز از جمله شارحین کتب ارسطو می باشد ، و دیگر میلاوس است که در علم ریاضی و هندسه مصنفات از وی مانده است.

و دیگر مسطورطس است که او را مورسطس نیز گویند بعلم ریاضی و حیل بصیر بوده و از مخترعات او آلتی است مسمی مارغن بوقی و آلتی دیگر مسمی بارغن زمری که بانگ آن از شصت میل مسافت شنیده می شد . و دیگر مرا بای بابلی است و گویند او منجم بختنصر بوده کتاب ملل و دول و قرانات و تحاویل از تصنیفات اوست و دیگر مقالس طبیب است که از مردم حمص بوده گویند : مقدم بر جالینوس است و کتاب البول يك مقاله از مصنفات اوست و دیگر مثرودیطوس است که در علم طب و حکمت نامدار بوده مکانتی و جلالتی بسزا داشت و معجون مثروديطوس را از ترکیب کرد ، و این ترکیب چنان نهاد که مردم واجب القتل را حاضر کرده از عقارب و حیات و دیگر گزندگان برایشان می آزمود و بعد از گزیدن باستعمال ادویه مفرده دفع سموم قتاله را تجربت می فرمود تا معلوم کرد که بعضی در دفع سم عقرب و برخی در سم مار و دیگر گزندگان نافع است بدین گونه دوای سموم جانوران بری و بحری را بدانست، آن گاه ترکیبی خواست کردن که در دفع مضرت همه سموم نافع باشد ؛ پس معجون مثروديطوس را ترکیب کرد و بعد از او اندر و ماخس که رئیس اطبای مدینه اردن بود که شرح حالش مذکور شد بعضی از آن ترکیب بکاست و برخی بیفزود ، پس تریاق بساخت که سود آن از مترودیطوس افزون است

و دیگر نبقلاوس یویانی است که در بلده لا ذوقیه (1) متولد شده و کتب ارسطو را شرح نوشته و دیگر کتاب النبات که چند مقاله آن را بانجام برده است ازوست و کتابی دیگر در جمل فلسفه ارسطو طالیس دارد و در رد اتحاد عاقل و معقول نیز او را تصنیفی است و دیگر کسابیدوس ملطى فلا رمانيوس و دیگر

نتیماس و دیگرانیتمانس ملطی، و دیگر ارسلاوس، و دیگر اغلوفس این جماعت نیز از

ص: 401


1- لاذوقيه : از شهرهای سوریه

جمله فلاسفه بزرگ اند که تکمیل فلاسفه بدیشان شده و در نشر حکم رنج فروان برده اند .

اظهار دعوت

حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله شش هزار و دویست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، از پس آن که مدت سه سال رسول خدای صلی الله علیه و آله مردمان را بنهانی دعوت ه می فرمود ، و گروهی روش او گرفتند و بد و ایمان آوردند چنان که مرقوم افتاد ، جبرئیل علیه السلام از حضرت یزدان بیامد و این آیه بیاورد :

﴿فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ﴾ (1)

يعنى : اى محمّد ، آشكار كن دعوت خود را كه بدان مأمورى و از كافران هراسناك مباش پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تصميم عزم داد كه دعوت خويش آشكار كند و به كوه صفا برآمد و ندا در داد كه اى بنى غالب ، و اى بنى لؤىّ و اى بنى عدىّ و قبايل قريش را يك يك خواندن گرفت ، پس فرمود : يا صباحاه (2)

مردمان چون بانگ آن حضرت بشنيدند گفتند : همانا خطبى عظيم و داهيه اى بزرگ روى داده و به سوى او شتافتن گرفتند ، و هر كس خود نتوانست رفتن از قبل خويش كسى را نصب كرد و جملگى نزد آن حضرت انجمن شدند و گفتند : ما لك يا محمّد چيست تو را ؟ و از بهر چه ما را خوانده .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى جماعت قريش ، ﴿اشْتَرَوْا أَنْفُسَكُمْ لا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا بَنِى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا صَفِيَّةُ عَمَّةُ رَسُولِ اللَّهِ لَا أَغْنَى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا فَاطِمَةُ سَلَّى مَا شِئْتَ مِنْ مالى لَا أَغْنَى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً ﴾.

آن گاه فرمود : اى گروه ، اگر من شما را بياگاهانم كه لشكرى در نشيب اين جبل از بهر آنند كه ناگاه بر شما تاختن كنند و اموال شما را به غارت برند ، اين سخن را از من استوار خواهيد داشت يا مرا به كذب نسبت خواهيد داد ؟ گفتند : همانا سخن تو را استوار خواهيد داشت ، چه تاكنون از تو دروغ و ناراستى نديده ايم . آن حضرت فرمود :

ص: 402


1- سورة الحجر 94
2- کلمه ایست که عرب برای اعلان وقوع حادثه و استفانه مي گويد بمناسبت وقوع غارت ها هنگام صبح .

﴿انَّ هُوَ الَّا نَذِيرُ لَكُمْ﴾ هم اكنون شما را از عذاب شديد الهى آگهى مى رسانم .أبو لهب كه عمّ رسول خداى بودى گفت : تَبّاً لَكَ أَ لِهَذَا دَعْوَتِنَا ؟ يعنى : هلاكت باد ترا آيا به جهت اين معنى خواندى ما را و مردمان را ، گفت : برادرزادهء من ديوانه شده است از او بازگرديد . و قبايل پراكنده شدند و سنگى با دو دست از بهر تهديد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم برگرفت كه به دو افكند ، پس خداى اين سوره را فرستاد :

﴿بسم اللّه الرّحمن الرّحيم تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ﴾ (1)

يعنى : هلاك باد هر دو دست أبو لهب كه دنيا و آخرت او باشد ! و ناچيز گشت و دفع نكند داهيه اين نفرين را از او گنج و خواسته و فرزند او زود باشد كه به آتش با زبانه درآيد و زن او كه حمل حطب كند ، هم در آتش درآيد و در گردن او ريسمانى است از ليف خرما و اين كنايت از زنجير آتشين جهنم است ، همانا امّ جميل دختر حرب كه خواهر ابو سفيان است در حبالهء نكاح أبو لهب بود و در دين خداى و رسالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سعايت مىكرد بدان گونه كه حطب از بهر افروختن آتش كشند .

مع الحديث از پس اين واقعه خداى اين آيتش فرستاد :

﴿وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ﴾ (2)

يعنى : اى محمد ، بيم كن خويشان و نزديكان خود و نخست ايشان را به خداى دعوت فرماى . رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم على عليه السّلام را فرمود ، يك صاع گندم نان كن و يك پاى گوسفند را طبخ فرماى و قدحى از شير حاضر ساز ، و فرزندان عبد المطّلب را به ضيافت صَلا (3) ده كه فردا در شعب ابو طالب حاضر شوند و على عليه السّلام اين جمله بكرد . و روز ديگر چهل تن از اولاد عبد المطّلب در سراى ابو طالب انجمن شدند و عباس و أبو لهب و حمزه نيز درآمدند ، و بر قانون جاهليّت تحيّت گفتند ؛ و رسول خداى بر آئين اسلام جواب سلام گفت ، و اين روش بر آن جماعت مكروه افتاد .

بالجمله على عليه السّلام آن خوردنى كه كرده بود حاضر فرمود و آن قدح شير پيش

ص: 403


1- سورة تبت
2- سورة الشعراء 14
3- بفتح صاد : بانگ کردن و ندا کردن برای خدا به فقر او درویشان.

گذاشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست مباركش بدان خورش فرا برد . فرمود : بسم اللّه به نام خداى خوردن گيريد . اين سخن نيز بر ايشان گران نمود و همه از قلّت خوردنى و كثرت در عجب بودند .

مع القصه ، دست فرابردند و از تريد و شير خوردن گرفتند تا جملگى سير شدند و هم آن خورش به جاى بود ، أبو لهب سخت در عجب شد و نخستين سخن آغاز كرد و گفت : سحرى بزرگ باشد كه به طعامى اندك جمعى كثير سير شود ، آنگاه گفت : اى محمد نيكو آن است كه بنى هاشم تو را در زندان بازدارند تا روى تن آسائى و خرّمى را ديدار نكنى و اين نزد ما پسنديده تر از آن است كه با جميع قبايل عرب مصاف دهيم . و اين كيش كه تو پيش گرفته اى ما را با هر جماعت منازعت بايد رفت و قريش حمل اين همه جوش و جيش نتواند كرد ؛ و هيچ كس با قوم و عشيرت خويش اين بد كه تو پيش دارى نينديشيد . رسول خداى در آن انجمن سخن نكرد و چون ايشان پراكنده شدند ، با على عليه السّلام فرمود : امروز أبو لهب در تكذيب من مبادرت كرد و من از اين با وى سخن نكردم ، هم فردا ايشان را بدين گونه دعوت فرماى تا رسالت خويشتن را بگذارم .

على عليه السّلام هم بدان گونه خورش و خوردنى بساخت . و روز ديگر آن جماعت درآمدند و آن خوردنى بخوردند و چون از اكل و شرب بر كنار شدند ، پيغمبر فرمود : اى فرزندان عبد المطّلب ، گمان ندارم كس از عرب نيكوتر از آن كه من آورده ام از بهر قوم خويش آورده باشد ؛ زيرا كه در آن سور و سرور اين جهان و آن جهان اندر است ، و اين دانسته ايد كه من هرگز سخن به كذب نكرده ام و هرگز با شما سخن به كذب نكنم ، آيا شما را آگهى دهم كه دشمن شما شبانگاه يا بامداد بر شما تاختن كند از من باور داريد يا مرا كاذب شماريد ؟

گفتند : تُرا جز راستگوى ندانسته ايم . فرمود : هرگز خيرخواه شما با شما سخن به دروغ نكند ، همانا خداى مرا به رسالت فرستاده است به سوى عالميان و امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را دعوت كنم و از عذاب آن جهانى بترسانم ، شمائيد خويشان و نزديكان من ، و از اين خورش كه خورديد معجزهء مرا مشاهده كرديد كه مانند مائدهء بنى اسرائيل است ، هر كه بعد از خوردن اين طعام با من ايمان نياورد ، خداى او را به عذابى سخت بدارد كه هيچ كس را آن

ص: 404

نبوده است ، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب كه خداى پيغمبرى نفرستاد مگر آن كه از براى او هم از اهل او وزيرى و برادرى و وصىّ و وارثى بگماشت .

پس هر كه از شما پيشتر با من ايمان آورد برادر من خواهد بود و خليفتى من خواهد داشت ، هم بدان گونه كه هارون موسى را بود ، هان اكنون از شما كيست كه پيشى جويد بيعت مرا كه با من برادر باشد و مرا نصرت كند بر مخالفان من تا او را وصىّ و وزير و خليفهء خود سازم و بفرمايم تا از جانب من ابلاغ رسالت كند و قرض مرا بعد از من ادا نمايد و وعدهاى مرا وفا فرمايد ؟ و اگر شما بدين كار اقدام نكنيد جز شما كسى خواهد كرد كه حقّ او باشد .

چون اين سخن به نهايت شد هيچ كس پاسخ نداد ، جز علىّ مرتضى عليه السّلام كه برخاست و گفت : من با تو بيعت مى كنم به هر شرط كه فرمايى و به هر چه حكم كنى اطاعت مى كنم . رسول خداى فرمود : بر جاى باش تا اين مردم از تو بيشتر روزگار برده اند برخيزند . و ديگر باره آن سخنان را اعادت كرد و هم كسى جواب نگفت : جز على عليه السّلام . باز پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را امر به نشستن فرمود و كرّت سيم آن حديث را بگفت و همچنين جملگى ساكت بودند و على عليه السّلام برخاست و گفت : منم كه سر بر خط فرمان دارم .در اين نوبت رسول خداى او را پيش خواند و با او بيعت كرد و فرمود : برادر و خليفت و وارث و وزير و وصىّ من توئى و آب دهان مباركش را در دهان ؛ و هم در ميان دو كتف او انداخت .

أبو لهب گفت : خوب پاداش كردى پسر عمّ خويش را كه فرمان پذير شد ، اينك از آب دهان ، دهانش را انباشته كردى . پيغمبر فرمود : از علم و حلم و دانش انباشته ساختم . پس آن جماعت از انجمن بيرون شدند و به سخره خنده همى زدند و با ابو طالب گفتند : ترا خواهد گماشت كه فرمانبردار فرزند خويش باشى .از پس آن رسول خدا به كعبه آمد و بر حجر اسماعيل بايستاد و به بانگ بلند ندا در داد كه : اى جماعت قريش و قبايل عرب شما را بيگانگى خدا و پيغامبرى خويشتن دعوت مىكنم و امر مى كنم كه اجابت من كنيد و بت پرستيدن را ترك گوئيد تا ملوك عرب شويد و عجمان شما را به تحت فرمان درآيند و در بهشت پادشاهان

ص: 405

باشيد. كفار قريش بدين سخنان سخره همى كردند و گفتند : محمّد ديوانه شده است .و چندان كه پدران بر گذشتهء ايشان را به كفر نسبت نمى كرد و بتان ايشان را برنمى شمرد در خصمى آن حضرت سخت كوش نبودند و از اين زيادت نمى جستند كه بر آن حضرت تسخر مى كردند . و چون پيغمبر بر مجالس ايشان مى گذشت ، مىگفتند : اين جوانى از بنى عبد المطّلب است از آسمان با او سخن كنند و او از آسمان خبر دهد و كار بدين گونه مى رفت تا آنگاه كه رسول خداى با مشركين فرمود كه : پدران شما كافر بمردند و به دوزخ شدند و اصنام ايشان را بد همى گفت و لعنت فرستاد . در اين وقت در كين آن حضرت يك جهت شدند ، اما از بيم ابو طالب زياده به زيان زبان دست نداشتند و نيز مسلمانان را آن نيرو نبود كه در كعبه توانند نماز كرد ، لاجرم به نهانى خداى را سجده مى كردند و گاه گاه از بهر نماز به شعاب (1) جبال مى شدند .

روزى گروهى از اصحاب رسول به دامن جبل حرا (2) شده از بهر نماز بودند و چنان افتاد كه چند تن از مشركين بر ايشان عبور كردند و آن كردار را بديدند و سخت مكروه داشتند ، لاجرم يك تن از ايشان سنگى برگرفت و پيش شده ، سعد بن ابى وقّاص را در سجده يافت و آن سنگ را سخت بر پشتش بكوفت و سعد بر آن درد صبر كرد و سر از سجده برداشت و در سجدهء ديگر سنگ ديگرش بزد و سعد همچنان صابر بود تا سلام بازداد ، پس از پى مدافعه برخاست و در آن اراضى استخوان چانهء شترى بيافت و بر سر آن مشرك بزد چنان كه سرش بشكست و خون بريخت . و اين اول خون بود كه در اسلام ريخته شد .

بالجمله آن مرد با جامه هاى خون آلود به كعبه آمد و كفار قريش اين بديدند و با سعد كه مردى روی شناس بود هيچ نيارستند گفت ، و بر خصمى محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند . در اين وقت عتبه (3) و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب مرّة بن كعب بن لؤىّ ؛ و ديگر صخر كه كنيت او ابو سفيان است ، پسر حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف ؛ و ديگر

ص: 406


1- جمع شعب : دره ها
2- بكسر حاء و الف ممدود
3- بضم عين

ابو البخترى (1) كه اسمش عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر أبو جهل كه نامش عمرو است و كنيت او أبو الحكم است (2) پسر هشام بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة (3) بن مرّه بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر وليد بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر نبه (4) و منبّه پسران حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهل بن عمرو بن هصيص (5) بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد (6) بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ و جمعى ديگر از اشراف قريش به نزد ابو طالب آمدند و گفتند : پسر برادر تو خدايان ما را دشنام همى گويد و دين ما را عيب كند و ما را در حساب ديوانگان شمار دارد و پدران ما را گمراه گويد ، يا ما را با او بگذار كه دفع او كنيم يا خود دفع او كن ، ابو طالب ايشان را به رفق و مدارا بازتاخت .

اما از آن سوى رسول خداى همچنان آشكارا مردم را به خداى مى خواند و بتان را به زشتى ياد مى كرد تا اين سخن پراكنده گشت و در زبانها ساير افتاد ، و قريش بعضى ، بعضى را برانگيختند تا ديگر باره به نزد ابو طالب شوند و اين شكايت به دو برند ، پس در كعبه همگى انجمن شدند و آهنگ خدمت ابو طالب كردند . و ابو طالب مردى بزرگ بود و بنى هاشم جملگى سر در خطّ فرمان او داشتند و از او بزرگتر كس در مكه نبود و ايمان خويش را پوشيده مى داشت تا مردمان از نزديك او پراكنده نشوند و قوّت او در نصرت پيغمبر اندك نشود .

بالجمله صناديد قريش ديگر بار به در سراى ابو طالب آمدند و ايشان را آن روز به خويشتن بار نداد و جز او كس را در مكه حاجب و دربان نبود . مع الحديث

ص: 407


1- بفتح با
2- بر وزن عمل
3- بفتح سه حرف اول
4- بر وزن زبیر و بضم میم و فتح نون و کسر باء مشدد.
5- در سیره چنین ذکر شده : سعد بن سهم بن عمر و بن هصيص
6- بر وزن زبير

آن روز قريش بازشدند و روز ديگر آمدند ، هم ايشان را بار نداد ، و روز سيم آن جماعت را رخصت فرمود تا درآمدند و گفتند : كار از آن بگذشت كه ما توانيم در كار محمّد شكيب كرد ، نخست ما را دشنام گفت ، و به جنون و شيفتگى نسبت كرد و گفت : پدران شما به دوزخ اندرند و ما شكيبائى كرديم ، اينك خدايان ما را دشنام همى گويد و لعنت فرستد ، تو او را بگوى خدايان ما را بر زبان نياورد و او داند و خداى خويش و طريقت خويشتن ، اگر نه ما از آن ترسيم كه يك تن از سفهاى قوم دست به دو آخته او را مقتول سازد و در ميان بنى هاشم و قريش خون افتد ، و اين خون ريختن و آويختن هرگز از ميان برنخيزد ، اگر گوش بر فرمان است او را از اين كردار بازداد ، و اگر نه بفرماى تا از ديت محمّد چه خواهى كه ما زر و سيم فراهم كنيم و نزديك تو آورده او را مأخوذ داريم و مقتول سازيم و مردم مكه را از اين سختى برهانيم ؟ ابو طالب فرمود : اى مردمان : محمّد ، برادرزادهء من نيست فرزند ، عزيز من است ، هيچ كس ديديد كه بهاى خون ستاند و فرزند خويشتن را به كشتن فرستد ؟ ! اين در خاطر مگيريد كه تا يك تن از بنى هاشم زنده بود كس محمّد را نتواند آزرد .

پس آن جماعت از نزد ابو طالب بيرون شدند و گفتند : محمّد مىخواهد ما سيصد و شصت خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى كنيم ، اين كارى شگفت است و ما جز بر دين خويشتن زيستن نخواهيم كرد و جز خدايان خود را پرستش نخواهيم نمود و اين آيت بر اين سخن فرود شده : ﴿ أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ﴾ (1)

بالجمله از پس آن جماعت ، ابو طالب پيغمبر عليه السّلام را طلب فرمود و گفت : اين چيست كه قوم تو را به فرياد آورده است ؟

پيغمبر فرمود كه : من از خويشتن سخن نكنم ، مرا خداى همىفرمايد كه بگوى و اگر ايشان آفتاب را به دست راست من ، و ماه را به دست چپ من برنهند يا چندان عذاب و عقاب كنند كه از آن افزون نشايد ، ترك اين دعوت نكنم و از آنكه خداى فرمايد ، يك حرف كم نخواهم كرد تا دين خداى را آشكار كنم ، يا جان بر سر اين كار نهم . اين بگفت و

ص: 408


1- سوره ص 5

بگريست و برخاست و آهنگ شدن (1) كرد .

ابو طالب گفت : اى محمّد روى با من كن ، سوگند با خداى كه هرگز از پاى ننشينم و دست از نصرت تو باز ندارم و دانم كه تو راست گويى فرمان خداى را بگذار (2) و از كس مينديش كه تا من به زير خاك نشوم كس نتواند ترا آزرد .

رسول خداى از سخنان او شاد شد و مردمان را به حق خواندن گرفت و جماعت قريش از بيم ابو طالب آهنگ او نتوانستند كرد جز اينكه سخره همى كردند و اصحابش را رنجه همىداشتند و به شعر اندر هجا گفتند . و اگر كسى از اصحاب آن حضرت را به نماز ديدندى سنگى بر سرش زدندى . و پيغمبر چندان كه قرآن بخواند و پيغام خداى را بگذاشت ، كسش پاسخ نداد . و مشركين هر روز در دفع آن حضرت داستان همى زدند و روزى در كعبه انجمن شدند و وليد بن مغيره را بگفتند : امروز در ميان جوانان قريش فرزند تو عمّاره (3) را عديلى نباشد : و اين عمّاره جوانى خوش روى بود و كارى نيك به سامان داشت و در ميان جوانان گرامىتر از او كس نبود و به خردمندى و گزيدگى امتيازى تمام داشت ، چنان بود كه زنان مكه بيشتر او را دوستار بودند و او را از پارسائى دامن با كس نيالود ؛ و ابو طالب پاك دامانى او را ستوده مىداشت ؛ و بود كه ده روز و بيست روز و يك ماه در خانهء ابو طالب مى زيست . پس كفار قريش از نو حيلتى برانديشيدند و با وليد بن مغيره گفتند : ما را با ابو طالب يك چاره ديگر مانده است و اين معلوم شد كه او محمّد را نيك دوست دارد و هرگز او را با كس نگذارد تا كسش بيازارد ، و صواب آن است كه فرزند خويش عمّاره را كه امروز در حسب و نسب برگزيدهء عرب است به فرزندى با ابو طالب گذارى تا محمد را به ما تسليم كند و ما او را مقتول سازيم . وليد گفت : عُمّاره در نزد من و در نزد همهء قريش گرامىتر از محمّد است و من او را به جاى محمّد به ابو طالب سپارم . ايشان شاد شده ، وليد را برداشتند و از هر بنگاهى دو تن با ايشان همراهى كرد و ابو جهل و عتبه و شيبه و ابو خلف هم با ايشان بودند . پس آن جمله به نزد ابو طالب آمدند و گفتند : ما بدين جا شده ايم كه ترا چيزى بدهيم

ص: 409


1- برگشتن
2- انجام ده
3- بضم عین

و دانيم كه محمّد فرزند تو است و كس فرزند بكشتن نفرستد ، اينك عمّاره را تو مىشناسى و مى دانى كه از محمّد به چند معنى فزونى دارد ، هم به نيكويى ؛ و هم به خرد و هم به جلالت . او را به فرزندى بپذير و محمّد را به ما بسپار تا او را از ميان برداريم كه دين ترا مخالف است و قوم ترا پراكنده كند . آنگاه وليد زبان برگشاد و گفت : اى ابو طالب ، هم اكنون مردمان را به كعبه فراهم كنم و نامه نويسم و ايشان را گواه گيرم كه من از پدرى او بيزارم و او را از نسب خود و همه بنى مخزوم خلع كردم و با تو سپردم كه به فرزندى به جاى محمّد بدارى و او را با قريش سپارى تا اين بيم و بلا فرو نشيند . ابو طالب از اين سخنان بخنديد و گفت : يا ابن مغيره ، سوگند با خداى كه مرا داد ندادى ، گوئى : فرزند مرا بستان و در كنار خويش نيكو بدار و فرزند خويشتن را با ما سپار تا او را مقتول سازيم اگر هيچ كس اين كرده است ، بنمائيد تا من نيز چنين كنم .

از ميانه مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف بن قصىّ گفت : اى ابو طالب قوم تو انصاف دادند و بر آنند كه مكروه از تو بگردانند و تو در دل دارى كه هرگز سخنى از ايشان پذيرفتار نباشى . ابو طالب گفت : نه اين است ، بلكه اين جماعت در خذلان مجتمع شده اند و در تعريض با مطعم و ديگر مردم اين شعرها بگفت :

أَلَا قُلْ لَعَمْرُو وَ الْوَلِيدِ وَ مَطْعَمُ (1) *** أَلَا لَيْتَ حَظِىَ مِنْ حَياطَتِكُم (2) بكر (3)

مِنَ الخُورِ (4) حبحابٌ قصيرٌ كَثيرٌ رُغاؤهُ (5) *** يَرُشُ عَلَى السَّاقَيْنِ مِنْ بَوْلِهِ قَطْرِ

أَرَى اخوينا مِنْ أَبِينَا وَ أَمْناً *** اذا سَأَلَا قَالَا الَىَّ غَيْرِنَا الاَمرُ

بَلى لَهُمَا أَمْرٍ وَ لَكِنْ تَحرَجَما *** كَمَا حَرجَمَت (6) مِن رأسِ ذِى عَلَقِ (7) الصَّخرُ

أَخَصُّ خُصُوصاً عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** هُمَا نبذانا مِثْلَ مَا نَبَذَ الجمر

هُما اَغمَزا لِلْقَوْمِ فِى اخويهما *** فَقَدْ أَصْبَحَا مِنْهُمْ اكفهما صَفَرَ

وَ تَيْمٍ وَ مَخْزُومٍ وَ زَهْرَةِ مِنْهُمْ *** وَ كانُوا لَنا مَوْلَى (8) اذا بُغىّ النَّصرُ

ص: 410


1- بضم ميم و كسر عين
2- نگاهداشتن.
3- شتر جوان
4- صدا و ناله
5- تحرجم : جمع کردن شتر
6- ذو علق : کوهی است در دیار بنی اسد.
7- عیب جوئی کردن
8- طلب کرده شود

فَوَ اللَّهِ لَا يَنْفَكُّ مِنًى عَدَاوَةً *** وَ لَا مِنْهُمْ مَا كَانَ مِنْ نَسْلِنَا سَفَرٍ (1)

پس قريش از نزد ابو طالب بيرون شدند و بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند . ابو لهب و عقبة بن ابى معيط كه همسايهء رسول خداى بودند هر روز رهگذار آن .حضرت را با سرگين و ديگر پليدي ها انباشته مىكردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هنگام عبور آن جمله را از راه دور مى كرد و به رفق و مدارا مى فرمود : اين چه همسايگى است ؟ از اين جاست كه وقتى آن حضرت فرمود : من در ميان دو همسايه بد بودم .

بالجمله چون قريش يك جهت شدند در آزار مسلمانان ، پس ابو طالب بنى هاشم و بنى عبد المطّلب را براى نصرت آن حضرت طلب كرد و جز ابو لهب جملگى نزد او حاضر شدند ؛ پس ابو طالب اين شعرها بخواند :

اذا اجْتَمَعَتْ يَوْماً قُرَيْشٍ لمفحر *** فَعَبْدُ مَنَافٍ سِرَّهَا و صميمها (2)

وَ انَّ حَصَلَتْ أَشْرَافُ عَبْدِ منافها *** فَفِى هَاشِمٍ أشرافها وَ قَدِيمَهَا

وَ انَّ فَخَرَتْ يَوْماً فَانٍ مُحَمَّداً *** هُوَ الْمُصْطَفَى مِنْ سِرَّهَا وَ كَرِيمَهَا

تَدَاعَتْ قُرَيْشٍ غشّها (3) وَ ثمينها *** عَلَيْنَا فَلَمْ تَظْفَرُ وَ طَاشَتْ (4) حلومها (5)

وَ كُنَّا قَدِيماً لَا نُقِرُّ ظلامة (6) *** اذا مَا ثَنَّوْا (7) صعر (8) الخُدُودِ نِقِيمُها

وَ تُحْمَى حُمَّاهَا كُلِّ يَوْمٍ كَرِيهَةٍ *** وَ نَضْرِبُ عَنْ اجحارها مِنْ يرومها (9)

بِنَا انْتَعِشْ (10) الْعَوْدِ الذواء وَ أَنَّمَا **** بأكتافنا تَنْدَى (11) وَ تُنْمَى أرُومُها (12)

ص: 411


1- مسافر در سیره (شقر) بمعنى (احد) ذکر شده است
2- سر و صمیم : حقیقت و خالص
3- کم ارزش
4- طيش : پريدن و سبكي
5- جمع حليم : عقول
6- ظلم و ستم
7- ثنی : باز گرداندن
8- کج و برگردانده
9- قصد کند
10- انتعاش : بلند شدن و در حرکت بودن المر واللراء : چوب پرچم
11- ندى : رطوبت و ترى
12- جمع ارومه : ریشه و اصل

از پس اين واقعه هنگام حج كردن فراز آمد ، وليد بن مغيره كه از صناديد قريش بود با مشركين گفت كه : نام محمّد ، در تمامت قبايل عرب پراكنده است و اينك مردمان از بهر حج گذاشتن به كعبه آيند و به ضرورت نزد او روند و چون سخن او بشنوند مهر او در دل ايشان جاى كند و طريقت او پيش گيرند ، اكنون او را به چيزى بايد نسبت كرد كه مردم از او گريزان شوند و اختلاف كلمه روا نبايد داشت ، چه اگر بر كذب آن ديگر سخن كنند كار محمّد به نيرو گردد . ايشان گفتند : اى ابو عبد الشمس آن چه تو فرمائى چنان گوئيم .وليد گفت : من همى خواهم كه رأى شما را بازدانم ؟ گفتند : با قبايل مى گوئيم محمّد كاهن است . گفت : لا و اللّه ما كاهنان بسيار ديده ايم و سجع و زمزمهء كاهن را دانسته ايم او را كاهن نتوان گفت ، چه اگر مردمان از شما اين بشنوند و سخنان او را اصغا فرمايند كذب شما آشكار خواهد شد . گفتند : مى گوئيم : مجنون است . گفت :لا و اللّه او را مجنون نتوان گفت ؛ زيرا كه خناق و تخالج و وسوسه مجنون در او نيست . گفتند : مى گوئيم شاعر است . گفت : لا و اللّه ما شعر را نيك مى دانم و رجز و هزج (1) و قريضه و مقبوضه و مبسوطه (2) آن را شناخته ايم اين شعر نيست . گفتند :مى گوئيم ساحر است . گفت : لا و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث و عقد او را دانسته ايم . اين سحر نيست .

گفتند : اى ابو عبد الشّمس تو بگوى تا بدانيم چه فرمائى ؟ ﴿ قَالَ : وَ اللَّهُ انَّ لِقَوْلِهِ الْحَلَاوَةِ وَ انَّ لَا صِلْهُ لغدقا وَ انَّ لفرعه لخباة ﴾ (3) باز نزديك تر آن است كه بگوئيد ساحر است و سحرى مى آورد كه ميان پدر و پسر و برادر با برادر و ميان مرد و زن و ميان مرد و عشيرت جدائى مى افكند و سخن او از مسيلمه و ساحران بابل است كه به دو رسيده . پس كفار قريش سخن بر اين نهادند و بر سر راه قبايل بايستادند و هر كه زيارت مكه همى آمد اين كلمات با او بگفتند و خداى در حق وليد اين آيت فرستاد :

﴿ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً وَ بَنِينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً﴾

عنى : بگذار مرا و آن كس را كه يك تنه آفريدم و مال و فرزندان بدادم و بساط حشمت بگستردم . زيرا كه وليد بن مغيره را مالى فراوان بود و كارى به سامان بود و او ده پسر داشت از

ص: 412


1- اقسام شعر
2- دمیدن و بستن
3- میوه

جمله ايشان خالد و هشام اسلام آوردند و ذكر احوال خالد بن وليد و ديگر فرزندان او در جاى خود خواهد آمد .

بالجمله : هم خداى فرمود :

﴿ ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً﴾ (1)

يعنى : پس طمع مى دارد كه آن نعمت ها را افزون كنم و اين نكنم ؛ زيرا كه او آيت هاى ما را ستيزنده است ، زود باشد كه او را بر زبر آن كوه رسانم كه به دوزخ اندر است .

پس مى فرمايد :

﴿إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ﴾ (2)

يعنى : به درستى كه او فكر كرد و اندازه نمود كه طعن كند قرآن را پس لعنت كرده باد چگونه اندازه كرد پس ملعون باد چگونه تقدير كرد پس ديگر باره در كار قرآن نظر كرد و جاى طعن نيافت پس روى ترش كرد و پيشانى درهم كشيد .

﴿ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِيهِ سَقَرَ ﴾ (3)

يعنى : پس وليد بن مغيره روى بگردانيد و گردنكشى كرد ، آن گاه گفت : اين نيست مگر سحرى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تعليم گرفته است از ساحران و اين كلمات نيست مگر سخن بشر ، زود باشد كه او را به دوزخ در افكنم

مع القصه حديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم در تمامت قبايل عرب پراكنده شد و به همه كس برسيد كه مردى از بنى عبد المطّلب دعوى نبوّت كند . و ابو طالب بيم كرد كه فتنه اى در عرب حادث شود و خويشان او از نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كار بر مماطله كنند ، لاجرم اشراف قوم خويش را در حرم كعبه فراهم كرد و اين قصيده را كه مشتمل بر هشتاد بيت است بر ايشان بخواند . و راقم حروف از آن كه بر فارسى زبانان حملى نشود چند بيت از آن مى نگارد :

ص: 413


1- سورة المدثر
2- سورة المدتر 7
3- سورة المدثر 8

و لمّا رأيت القوم لا بدّ قيهم *** و قد قطعوا كلّ العرى (1) و الوسائل

و قد خالفوا قوماً علينا أظنّة (2) *** و يعضّون (3) غيضاً خلفنا بالانامل (4)

صبرت لهم نفسى بسمراء (5) سمحة *** و أبيض عضب (6) من تراث المقاول

وَ أُحْضِرَتِ عِنْدَ الْبَيْتِ (7) رَهطِى وَ اخوتى *** وَ أَمْسَكْتُ مِنْ أَثْوَابِهِ بالوصائل (8)

أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسُ مِنْ كُلِّ طَاعِنُ *** عَلَيْنَا بِسُوءٍ أَوْ مِلْحُ بِبَاطِلٍ

كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نبزى (9) مُحَمَّداً *** وَ لَمَّا نطاعن دُونَهُ وَ نناضل (10)

وَ مَا تَرَكَ قَوْمٍ لَا أَبَا لَكَ سَيِّداً *** يُحَوَّطَ الذِّمَارَ غير ذرب (11) مواكل

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال (12) اليتامى عصمة للارامل

يَلُوذُ بِهِ الْهَلَاكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ *** فَهُمْ عِنْدَهُ فِى رَحْمَةُ وَ فَوَاضِلَ

جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** عُقُوبَةً شَرِّ عَاجِلًا غَيْرَ آجِلِ

لَقَدْ سَفِهَتْ أَحْلَامٍ قَوْمٍ تُبَدِّلُوا *** بَنَى خَلْفَ قيصا (13) بِنَا وَ الغياطل (14)

وَ نَحْنُ الصميم مِنْ ذُؤَابَةِ هَاشِمٍ *** وَ آلَ قصىّ فِى الْخُطُوبِ الاوائل

فابلغ قَصِيًّا انَّ سينشر أَمْرِنَا *** وَ بَشِّرِ قَصِيًّا بَعْدَنَا بالتّخاذل

وَ لَوْ طَرْقَةً لَيْلًا قَصِيًّا عَظِيمَةٍ *** اذا مَا لجأنا دُونَهُمْ فِى المداخل

ص: 414


1- جمع عروه : دسته
2- جمع ظن: گمان ها و تهمت ها
3- عضی : گزیدن
4- انگشتان
5- گندم گون
6- شمشیر برّان
7- طایفه و خویشان
8- جام های راهراه یمانی
9- غلبه جوئیم
10- دفاع و ضمانت می کنیم: زمار مورد حمایت ، اهل وحرم.
11- تیز
12- پناه
13- قيص : عوض
14- جمع غبطل : ظلمت سخت . مقصود فرزند سهم می باشد.

لَعَمْرِى لَقَدْ كُلْفَةُ وَ حَدّاً (1) با حمد *** وَ أُخُوَّتُهُ دَأْبِ الْمُحِبُّ الْمُوَاصِلُ

فَمَنْ مِثْلَهُ فِى النَّاسِ أَىُّ مُؤَمِّلٍ *** اذا قاسه الْحُكَّامِ عِنْدَ التَّفَاضُلِ

حَلِيمُ رُشَيْدٍ عَادِلٍ غَيْرِ طايش *** يوالى الها لَيْسَ عَنْهُ بِغافِلٍ

لكِنَّا اتبعناه عَلَى كُلِّ حَالَةٍ *** مِنَ الدَّهْرِ جِدّاً غَيْرَ قَوْلِ التَّهازُلِ (2)

لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ ابننا لَا مُكَذِّبٍ *** لَدَيْنا وَ لَا يُعْنَى بِقَوْلِ الاباطِلِ

فَأَصْبَحَ فِينَا أَحْمَدَ فِى أُرْوَمَةَ *** تُقَصِّرَ عَنْهَا سُورَةَ (3) المُتَطاوِلِ

فَدِيَةُ بِنَفْسِى دُونَهُ وَ حميته *** وَ دَافَعْتَ عَنْهُ بالذّرى (4) و الكلاكل (5)

و ابو طالب در اين قصيده از لفظ غياطل ، بنى سهم بن عمرو بن هصيص و ابو سفيان بن حرب بن اميّه ، و ديگر مُطعِم بن عَدِىّ بن نوفل بن عبد مناف ، و ديگر زهير بن ابى اميّة بن مغيره ، و ديگر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب است قصد فرمود . وقتى چنان افتاد كه مدينه را بلاى غلا (6) فروگرفت و مردمان شكايت به حضرت رسول اللّه آوردند ، پس آن حضرت بر منبر برآمد و خداى را بخواند تا بارانى به شدّت باريدن گرفت و چندان بباريد كه اصحاب آن حضرت بيمناك شدند و هم بدان حضرت پناه جستند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست به دعا برداشت و عرض كرد : اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لَا عَلَيْنَا پس آن سحاب به اندازهء زمين شهر مدينه بشكافت و در حوالى شهر بباريد و در مدينه فروغ آفتاب بتافت . پيغمبر خداى فرمود : اگر امروز ابو طالب بود ، نيك مسرور مى گشت . بعضى از اصحاب عرض كردند : مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد كه فرموده ؟ :

وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ *** ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةُ للارامل

آن حضرت فرمودند : چنين باشد . اكنون بر سر داستان رويم ابو طالب همچنان عشيرت خويش را بر نصرت رسول خداى مى گماشت و آن حضرت مردم را دعوت مى فرمود تا نام

ص: 415


1- شوق و عيش
2- شوخی و مزاح
3- شدت
4- عبور بلندی
5- جمع کلکل : دارای سعه صدر
6- گرانی

او در همۀ قبايل برفت و به مدينه برسيد .چون ابو قيس بن الاسلت قصّۀ آن حضرت را بشنيد و عداوت قريش را با او معلوم داشت ، قصيده اى در نهى قريش از خصمى پيغمبر بگفت :

أيا راكِباً اَمَّا عَرَضتَ فَبَلَّغِن *** مُغَلغَلَةَ (1) عَنىّ لُؤَىَّ بنَ غالِبِ

رَسُولُ اَمرِئ قَد راعَهُ (3) ذاتَ بَينَكُم *** عَلَى النَّأىِ مَحزُونٍ بِذلِكَ ناصِبِ

وَ قُلْ لَهُمْ وَ اللَّهُ يَحْكُمُ حِكْمَةُ *** ذَرُوا الْحَرْبِ تَذْهَبُ عَنْكُمْ فِى المراعب (2)

فَإِيَّاكُمْ وَ الْحَرْبِ لَا تعلّقنكم *** وَ حَوْضاً وَ خِيَمِ الْمَاءِ مَرَّ (3) الْمَشَارِبِ

أَلَمْ تَعْلَمُوا مَا كَانَ فِى حَرْبٍ داحس *** فتعتبروا أَوْ كَانَ فِى حَرْبٍ حَاطِبٍ

اين اَبُو قَيس از قبيلۀ اوس است گاهى نسب او را به واقف و گاهى به خطمه مىرسانند زيرا كه وائل و واقف و خطمه برادر بودند ، و در ميان عرب قانون است كه چون عمّ از پدر نامورتر باشد او را به جاى پدر نهند ؛ و نسب را به دو برند . و ابو قيس از اين قصيده كه چند بيتش نگاشته شد ، قريش را بيم مىدهد كه با رسول خداى منازعت و مخاصمت روا مداريد كه عاقبت اين كار به وخامت كشد و از حرب داحس كه در قصيده ذكر كرده مقصود او فتنه داحس و غبر است - بدان تفضيل كه در ذيل قصّه نعمان بن منذر مرقوم افتاد - و از حرب حاطب قصد او حربى است كه در ميان قبيلهء اوس و قوم خَزرَج افتاد .

و آن چنان بود كه مردى يهود در پناه مردم خزرج مى زيست ؛ حارث بن قيس بن هبشة (4) بن حارث بن اميّة بن معاوية بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس با آن يهود خصومتى آغازيد و ناگاه بر او تاخته او را بكشت ، قبيلۀ خزرج در خشم شدند و گفتند : چرا بايد مردم اوس حشمت پناهندهء ما را نگاه ندارند ، پس يزيد بن حارث بن قيس بن مالك بن احمر بن حارث بن ثعلبة به كعب بن خزرج بن حارث بن خزرج كه مشهور به نام مادر بود و ابن قسحم (5) ناميده مى شد ، چند تن از مردم خزرج را با خود برداشته ناگاه بر حارث بن قيس درآمد و او را مقتول ساخت ؛ و از اينجا آتش حرب در

ص: 416


1- رسالت
2- در سيره في المراحب : جاهای وسیع
3- تلخ
4- بفتح ها و سكون با
5- بر وزن قنفذ به قاف اول . لكن صاحب پاورقی سیره ابن هشام آنرا مصحف دانسته و صحیح آن را بنا بنقل از شرح قاموس با فاء می داند

ميان اوس و خزرج زبانه زدن گرفت و با هم مصاف دادند و قبيله اوس شكسته شد و در حربگاه ، سويد (1) بن صامت بن خالد بن عطية بن حوط (2) بن حبيب بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس كه از صناديد قبيلۀ اوس بود به دست عبد اللّه زناد (3) البلوى كه مَجَذَّر (4) لقب داشت ، و حليف بنى عوف بن خزرج بود مقتول گشت . و اين مخاصمت در ميان اين دو قبيله بماند . لاجرم أبو قيس قصّهء ايشان تذكرهء قريش مىفرمود ، باشد كه از خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و منازعت و مبارات بنى هاشم بپرهيزند ، اما آن جماعت هر روز بر كين و كيد آن حضرت فزونى مى جستند .

در اين وقت چنان افتاد كه حكيم بن اميّة بن حارثة بن الاوقص (5) السلمى حليف بنى اميّه كه از بزرگان قوم بود ، مردم خويش را گذاشته با رسول خداى ايمان آورد و اين شعرها بگفت :

وَ هَلْ قَائِلُ قَوْلًا مِنَ الْحَقِّ قَاعِدُ *** عَلَيْهِ وَ هَلْ غَضْبَانُ للرّشد سَامِعٌ

وَ هَلْ سَيِّدُ تَرْجُو الْعَشِيرَةِ نَفْعِهِ *** لاقصى الموالى وَ الاقارب جَامِعُ

تَبَرَّأْتِ الَّا وَجْهٍ مَنْ يَمْلِكُ الصَّبَا (6) *** وَ أهجركم مادام مُدِلُّ (7) وَ نَازِعٌ (8)

وَ أَسْلَمَ وَجْهِى للاله وَ مَنْطِقِى *** وَ لَوْ رَاعَنِى (9) مِنِ الصَّدِيقِ رَوايِعُ (10)

و بعد از اسلام او ، سفهاى قريش هم بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند چنان كه روزى در حجر كعبه شدند و گفتند : ما هرگز در كارى چندين صبر نكرده ايم كه در كار محمّد ، روزگارى است كه خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه شمارد ، در اين سخن بودند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به كعبه درآمد و استلام ركن فرموده به طواف مشغول گشت و هر نوبت كه بر ايشان عبور مى فرمود آن جماعت سخنى سخت مى گفتند و

ص: 417


1- بر وزن زبیر
2- بفتح حا
3- در سیره (ذباد) بكسر ذال و يا ، مخفف و يا فتح ذال و یاء مشدد مفتوح بنا بنقل صاحب پاورقي آن ذکر شده است.
4- بر وزن محمد
5- او قص بفتح همزه و قاف سلمى بضم سین و سكون لام
6- روشنی در سیره (صبا) ذکر شده.
7- دلو فرو برند در چاه
8- آب کشنده
9- مرا خوش آید
10- شگفتی ها

كلمه اى زشت مى سرودند و آن حضرت رنگ رخسارش ديگرگونه مى شد و سخن نمى كرد ، در كرّت سيم بايستاد و فرمود :

﴿السَمعُونَ يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ أَمَا وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَقَدِ جِئْتُكُمْ بِالذَّبْحِ ﴾. (1)

مى فرمايد : آيا مى شنويد اى جماعت قريش ، بدان خداى كه جان من به دست او است ، آورده ام براى شما ذبح ، كنايت از آن كه اگر سر از فرمان من برتابيد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما نهم .

از اين سخن رعبى تمام در اندام ايشان افتاد ، چنان كه زبان به معذرت و نيايش گشودند و گفتند :

﴿انْصَرِفْ يَا أَبَا الْقَاسِمِ فَوَ اللَّهِ مَا كُنْتُ جَهُولًا﴾، يعنى : باز شو اى ابو القاسم سوگند با خداى كه تو جهول نيستى ، پس آن حضرت مراجعت فرمود . و روز ديگر همچنان قريش در حجر انجمن شدند و بعضى با بعضى گفتند : چون است كه در كار محمّد سخن كنيد و چون او بر شما ظاهر شود خاموش شويد و زبان به معذرت گشائيد ؟ و يكديگر را در كين آن حضرت استوار همى كردند ، ناگاه رسول خداى درآمد ، پس جملگى از جاى جنبش نموده بر آن حضرت حمله بردند و قصد هلاك او كردند و گفتند : تو آنى كه خدايان ما را به بد ياد كنى و ما را ديوانه خوانى .فرمود : چنين باشد ، پس يك تن رداى آن حضرت را بگرفت و به گردن مباركش درانداخت و همى سخت بكشيد چنان كه نفس تنگى گرفت . أبو بكر چون اين بديد فرياد برآورد :

﴿ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا انَّ يَقُولُ رَبِّى اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ (2) يعنى : آيا مى كشيد مردى را كه مى گويد پروردگار من « اللّه » است و آورده است شما را آيات روشن از پروردگار شما و كفار قريش ، چون اين بشنيدند :

دست از پيغمبر بداشتنيد ؛ و در أبو بكر آويختند و موى زنخش را بكشيدند و سرش را بشكستند و چندان سر و مغزش را با نعل كوفتند كه مدهوش بازافتاد . و بنى تميم آگهى يافته بيامدند و او را از دست مشركين نجات دادند زن أبو لهب در آن هنگامه

ص: 418


1- بفتح ذال
2- سیره ابن هشام جلد اول ص 310 .

گفت : ﴿مُذَمَّماً (1) قَلَينا وَ دِينَهُ أَبِينَا وَ أَمَرَهُ عَصَيْنا﴾ يعنى :مذمّم را ما خصمى داريم و دين او را اقتفا نكنيم و حكم او را عصيان ورزيم .

و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم مردم را به خداى مى خواند و مى فرمود : قُولُوا لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ أَبُو لَهَبٍ از قفاى آن حضرت مى رفت و سخن او به كذب نسبت مى كرد .

ابو طالب بر رغم او اين شعر بخواند و عباس نيز حاضر بود و اصغا مى فرمود :

أَنْتَ الامين أَمِينَ اللَّهِ لَا كَذَبَ *** وَ الصَّادِقِ الْقَوْلِ لَا لَهْوٍ وَ لَا لَعِبَ

أَنْتَ الرَّسُولِ رَسُولُ اللَّهِ تَعَلُّمُهُ *** عَلَيْكَ تَنْزِلُ مِنْ ذِى الْعِزَّةِ (2) الْكُتُبِ

و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر مردم را به خداى دعوت مى فرمود و أبولهب از دنبال آن حضرت مى رفت و سنگ به دو مى انداخت ، چنان كه قدمين آن حضرت مجروح مىشد و مىگفت : اى مردمان سخن او را مشنويد و فرمان او را مپذيريد كه كذّاب است . و رسول خداى مىفرمود : كيست كه مرا جار (3) دهد و نصرت كند تا رسالت پروردگار خود را بگذارم ؟ و ديگر روزى عُتبَة بن رَبيعَه گفت : اى مردمان اگر اجازت كنيد من بروم و با محمّد سخن كنم . گفتند : اى ابو وليد ، تو دانى .

پس عُتبَه در مسجد الحرام به نزد پيغمبر آمد و گفت : اى محمّد تو فرزند برادر مائى و از قوم مائى ، اينك خدايان ما را بد همى گوئى و ما را ديوانه خوانى و جماعت ما را پراكنده كنى ، مقصود از اين كار چيست ؟ اگر زن خواهى هر كه را در قريش اختيار فرمائى به حبالهء نكاح تو درآوريم و اگر مال و ثروت طلبى ما از اندوختهء خويشتن چندان از بهر تو فراهم كنيم كه از همهء بزرگان قريش افزون باشى و اگر سرى و سيادت جوئى ، ما تو را سيّد قوم خود سازيم و از فرمان تو بدر نشويم ، و اگر پادشاهى طلبى پادشاه ما باش كه سر در خط طاعت داريم ، و اگر ديو گرفته باشى و ترا جن زده باشد و نيروى دفع آن ندارى ما را آگهى ده تا از بهر تو طبيب شايسته آوريم و بذل مال كنيم ،

ص: 419


1- مذمت شد. قریش پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را باین نام می خواندند برای استهزاء و ابذاء
2- خداوند عالم تبارك و تعالى
3- پناه

و چندان كه صحّت يابى .چون سخن او به نهايت شد رسول خداى فرمود : اى عتبه بنشين و گوش بدار .عتبه بنشست و آن حضرت فرمود :

﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾ (1)

همىخواند تا بدين آيت رسيد :

﴿فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ ﴾ (2)

عتبه گفت : حسبك حسبك اين سخن از بهر تو كفايت است و به روايتى ديگر عتبه دستهاى خود را از پس پشت نهاده گوش فرا داشت و آن حضرت قرائت همىفرمود تا به آيه سجده رسيد و سجده بگذاشت پس فرمود ، اى ابو وليد شنيدى آن چه شنيدى ، اكنون تو دان و اين كلام و به هر جا خواهى برو . عتبه به سوى اصحاب خود بازگشت و چون او را از دور ديدار كردند بعضى با بعضى گفتند : سوگند با خداى كه عتبه با ديدارى ديگرگونه مى آيد .

پس چون برسيد گفتند : اى عُتبه ، بر چگونه آمدى ؟ گفت : سوگند با خداى كه سخنى شنيدم كه هرگز نشنيده ام و اين نه سحر است و نه كهانت است و نه شعر ، اى جماعت قريش ، از من بشنويد و اين مرد را بگذاريد به حال خود ، اگر قبايل عرب بر او چيره شدند و دفع او كردند كار شما به كام شود و به دست شما مردى از شما ضايع نشده باشد ؛ و اگر او بر عرب ظفر جست از شماست و اين پادشاهى شما را باشد . گفتند : اى ابو وليد ، همانا محمّد به زبان خويش ترا سحر كرد . عتبه گفت : راى من است ، اكنون شما دانيد و او . و ديگر چنان افتاد كه روزى أبوجهل در صفا بر رسول خداى بگذشت و آن حضرت را دشنام گفت و بد دين خواند ، و رسول خداى پاسخ او نگفت و به خانه بازآمد . و از آن سوى چنان افتاد كه حمزه عليه السّلام از شكارگاه برسيد و به كعبه اندر آمد كه طواف كرده به خانه آيد ، كنيزك عبد اللّه بن جدعان (3) بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّه ، حمزه را بديد و قصّه پيغمبر و جسارت أبو جهل را با او بگفت ، آتش خشم حمزه زبانه زدن

ص: 420


1- فصلت 1-3
2- فضلت 13
3- بضم جيم

گرفت و بدانجا كه قريش مجتمع بودند درآمد و بر فراز سر أبو جهل بايستاد و كمان خويش را برآورده ، سخت بر سر او زد و با اين كه هنوز اسلام نياورده بود از غايت خشم گفت : آيا بر رسول خداى دشنام گوئى و حال آن كه بر دين اويم ؟ و اين شعرها بگفت :

لَقَدْ عَجِبَتِ لَا قِوَامَ ذَوِى سَفَهُ *** مِنْ القبيلين مِنْ سَهْمُ وَ مَخْزُومِ

الْقَائِلِينَ لَمَّا جَاءَ النَّبِىِّ بِهِ *** هَذَا حَدِيثُ أَتَانَا غَيْرِ ملزوم

فَقَدْ أَتَاهُمْ بِحَقِّ غَيْرِ ذِى (1) عِوَجُ *** وَ مَنْزِلٍ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ مَعْلُومٍ

مِنَ الْعَزِيزِ الَّذِى لَا شَيْ ءُ يَعْدِلُهُ *** فِيهِ مصاديق مِنْ حَقٍّ وَ تَعْظِيمُ

فَانٍ يَكُونُوا لَهُ ضِدّاً يَكُنْ لَكُمْ *** ضِدّاً بغلباء (2) مِثْلَ اللَّيْلِ عُلكُوم ٍ(3)

فَآمِنُوا بِنَبِىٍّ لَا أَبَا لَكُمْ *** ذِى خَاتَمِ صَاغَهُ (4) الرَّحمنُ مَختُومٍ

بنى مُحزوم چون اين بديدند و سر أبوجهل را شكسته يافتند ، خواستند او را نصرت كنند و با حمزه عليه السّلام در آويزند

أبو جهل گفت : بگذاريد ابا عمّاره را كه من فرزند برادر او را بد گفته ام ، پس حمزه از آن جا به نزد پيغمبر عليه السّلام آمد و ايمان آورد ، ابو طالب از ايمان او شاد شد و اين شعر بگفت :

وَ صَبْراً أَبَا يَعْلَى (5) عَلَى دِينِ احْمَدِ *** وَ كُنَّ مظهرا لِلدِّينِ وَفَّقْتَ صَابِراً

وَ حُطَّ (6) مَنْ أَتَى بِالدَّيْنِ مِنْ عِنْدَ رَبِّهِ *** بِصِدْقٍ وَ حَقُّ لَا تَكُنْ حمز كَافِراً

فَقَدْ سرّنى اذا قُلْتُ أَنَّكَ مُؤْمِنُ *** فَكُنْ لِرَسُولِ اللَّهَ فِى اللَّهِ نَاصِراً

وَ نَادِ قُرَيْشاً بِالَّذِى قَدْ أَتَيْتُهُ *** جِهَاراً (7) وَ قُلْ مَا كَانَ احْمَدِ سَاحِراً

به روايتى حمزه عليه السّلام در سال پنجم بعثت و به روايتى در سال ششم ايمان آورد .و ديگر چنان افتاد كه روزى در اَبطَح سوارى باديد آمد كه هفده (17) شتر در دنبال داشت كه هر يك را حملى بر پشت ، و غلامى سياه بر فراز حمل سوار بود . و آن مرد فحص

ص: 421


1- مستقیم
2- مقتدر و منبع
3- بضم عين : قوی از هر چیز و شدید آن
4- ساخت و آفرید
5- کنیه حمزه
6- حوط حمایت کردن
7- آشکارا

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مى كرد و مى فرمود كجا است ؟ پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده تا به وصيّت پدر اين اشياء را به دو رسانم ؟

اَبَو البَختَرى (1)، أبو جهل را به دو نمود و گفت : اين است آن كس كه تو مى طلبى ، آن سوار نشان پيغمبر را در او نيافت و به نزديك پيغمبر خداى آمد ، چون پيغمبر او را ديدار كرد فرمود : توئى ناجى پسر منذر كه هفده ناقه و هفده غلام سياه از بهر من آورده اى ؟ و نام غلامان را يك يك برشمرد ، و رنگ جامه هر يك را بگفت . پس ناجى آن جمله را تسليم كرد . اما از آن سوى أبو جهل فرياد برآورد كه : اى آل غالب اگر مرا در خصمى محمّد نصرت نكنيد شمشير خود را بر سينهء خود فرو برده خويشتن را هلاك خواهم كرد اين مال از نذورات كعبه است و او مىخواهد خاص خويشتن بدارد ، و شمشير خود را بكشيد و كشيده بداشت و همچنان در نواحى مكه بگشت و از قبايل نصرت بجست تا چندين هزار كس بر وى جمع شدند .

اين خبر چون به بنى هاشم رسيد ايشان نيز انجمن كردند و انبوه شدند و از بهر مقاتله تصميم عزم دادند ، در اين وقت ابو طالب به نزد أبو جهل و مردم او شد و گفت : شما را با محمّد چه خصومت است ؟ أبو جهل گفت : پسر برادر تو با ما خيانت كرد ، اينك مالى از بهر مكه آورده اند و محمّد به سحر و شعبده ناجى را بفريفته و آن اموال را خاص خويش داشته .

ابو طالب بازآمد و با آن حضرت عرض كرد كه : اين مال را بديشان ده تا اين فتنه فرو نشيند . رسول خداى فرمود : حبّه اى بديشان نگذارم . ابو طالب گفت : از اين شتران ، ده برگير و هفت بديشان ده ، فرمود : هم اين نكنم ، اما اين شتران و هديه ها را نزد أبو جهل حاضر مى كنم و ما هر دو از شتران سؤال مى كنيم ، جواب هر يك از ما را بگويند و گواهى دهند از آن او باشد .

پس سخن بر اين نهادند و روز ديگر بامداد ، أبو جهل به كعبه آمد و نزد هبل سجده كرد و سر برداشت و قصه را بگفت و مسئلت نمود كه چنان كنى كه ناقه ها سخن كنند تا محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا شماتت نكند ، اينك چهل سال است كه ترا پرستش مى كنم

ص: 422


1- بضم ها و فتح بابت بزرگ قریش

و هرگز حاجتى نخواسته ام ، اگر امروز اجابت من كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد برآرم و دو دست برنج زر و دو خلخال سيم و تاجى مكلّل به جواهر خوشاب (1) و قلّاده اى از زر ناب آراسته كنم و بدين اشياء زينت ترا افزون كنم ، در اين سخن بود كه رسول خداى به مسجد درآمد و شتران را درآورد و أبو جهل را فرمود : سؤال كن . و او چندان كه از شتران سؤال كرد جواب نشنيد .

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سؤال فرمود ، و شتران سخن گوى شدند و بر پيغمبرى آن حضرت گواهى دادند و گواه شدند كه اين اموال مخصوص آن حضرت است تا هفت كرّت بدين گونه أبو جهل سؤال كرد و پاسخ نيافت و آن حضرت سؤال فرمود و بدين گونه جواب شنيد ، پس آن اموال را برداشته به سراى خويش آورد . و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در مسجد الحرام به نماز اندر بود و أبو جهل با گروهى از مشركين انجمن داشت ناگاه چشمش بر مشيمهء (2) شترى افتاد كه تازه نحر شده بود ، گفت كيست كه اين مشيمه را برگيرد و چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سجده رود همچنان با خون و پليدى در ميان هر دو كتف او نهد ؟ عقبة بن ابى معيط گفت : من اين كار خواهم كرد و برفت و آن مشيمه را بياورد . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را در سجده يافت در ميان كتفش نهاد . ابن مسعود كه حاضر بود از بيم مشركين نتوانست سخن كرد و آن حضرت همچنان در سجده بود و كافران سخره مىكردند و مىخنديدند و هر يك آن ديگر را بدين كردار ناستوده تهنيت مىكرد و شادى مىنمود و چندان كه آن حضرت در سجده بود كار بدين گونه كردند ، اما چون پيغمبر سر از سجده برداشت و نماز به پاى برد سه كرّت فرمود ﴿ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِقُرَيْشٍ﴾ ، آن گاه جماعتى را نام برد و فرمود : ﴿ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِأَبِى جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ وَ عُتْبَةُ بْنُ رَبِيعَةَ وَ شَيْبَةُ بْنُ ربيعه وَ وَلِيدِ بْنِ عتبه وَ عُقْبَةُ بْنُ أَبُو مُعَيْطٍ وَ أَبَى بْنِ خَلَّفَ وَ عُمَارَةَ بْنِ الْوَلِيدِ﴾. كافران از نفرين پيغمبر بيم كردند . و هر كس را آن هنگام نام برد در جنگ بدر كشته شد چنان كه مذكور خواهد شد .

بالجمله از آن پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به نزد ابو طالب آمد و فرمود : چگونه

ص: 423


1- تازه و آبدار
2- بچه دان

مى يابيد حسب مرا در ميان خود ؟ و آن قصه را بگفت . ابو طالب در خشم شد و شمشير خود را بر بست و حمزه را برداشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نيز با خويشتن بياورد ، چون به كعبه اندر آمدند ، حمزه بدويد و كمان أبو جهل را از دستش بستد و سخت بر سرش بكوفت ، آنگاهش برگرفت و بر زمينش بزد ، مردمان فراهم شدند و أبو جهل را از دست وى نجات دادند اما قريش از بيم نتوانستند سخن كرد ، پس ابو طالب بفرمود تا حمزه عليه السّلام موى زنخ آن جماعت را با پليدىهاى آن مشيمه آلوده ساخت ، آن گاه با پيغمبر عرض كرد كه حسب تو در ميان ما اين است .

و ديگر چنان افتاد كه روزى كفّار قريش در حجر كعبه انجمن شدند و پيمان دادند كه هركجا رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دريابند مقتول سازند ، يكى از اصحاب اين خبر را معلوم كرد و به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمده آن قصّه را معروض داشت . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعد از اصغاى آن كلمات به مسجد الحرام آمد و مشتى خاك برگرفته بدان مشركان پراكنده و فرمود شاهت الوجوه (1) و ايشان از هيبت آن حضرت نتوانستند سخن كرد و آن خاك بر هر كه بيامد در روز بدر كشته گشت .

و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم گاهى كه قرآن قرائت فرمودى ، عقبه بيامدى و نزديك آن حضرت نشسته آن كلمات را اصغا نمودى و همى گفت : شعرى بدين فصاحت نشنيده ام . اميّة بن خلف كه از دوستان عقبه بود اين كردار را ناخوش مى داشت ، پس روزى روى از وى بگردانيد و با او سخن نكرد ، عقبه گفت : اى دوست مهربان ترا چه افتاده كه از من برنجيدى ؟ گفت : همانا تو دين صابى (2) گرفته اى ، و اين سخن امروز در ميان قريش پراكنده است ، عقبه گفت : هرگز من اين كار را نكرده ام مرا آن كلمات كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم گويد از آسمان به من آمد خوش آيد چه نيك فصيح باشد و گاه گاه گوش بر آن نهم . اميّة بن خلف گفت : هرگز قريش اين سخن را استوار ندارند مگر در برابر انجمن ، به نزديك پيغمبر شوى و خيو (3) در روى او افكنى . عقبه گفت : چنين كنم . و به مجلس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآمد و پاى بر گردن مردم نهاده پيش شد و خيو

ص: 424


1- روی ایشان زشت باد.
2- شاه پرست
3- آب دهن

در روى مبارك آن حضرت افكند و بازگشت ، اين كردار را بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم گران افتاد ، پس فرمود : اى عقبه با خداى پيمان نهادم كه چون در بيرون مكّه تُرا دستگير كنم بفرمايم سرت را برگيرند و در روز بدر او را اسير گرفتند به نزديك پيغمبر آوردند چنان كه مذكور خواهد شد.

و ديگر چنان بود كه علماى اديان مختلفه به نزديك آن حضرت آمده حجّت مى كردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با ايشان حجّت مىآورد ، چنان كه وقتى مردمان يهود و نصارى و دهريه (1) و ثنويه (2) و مشركين عرب از هر قبيله پنج تن مرد عالم به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم انجمن شدند و ايشان را هر يك عقيدتى جداگانه بود ، علماى يهود سخن بر اين داشتند كه : عزير پسر خداست ؛ و مردم نصارى : عيسى عليه السّلام را پسر خداى گفتند ؛ و دهريه گفتند : ما اشيا را قديم و ابدى دانيم ؛ و ثنويه گفتند : ما نور و ظلمت را مدبر جهان دانيم ؛ و مشركين عرب اصنام را خدايان خويش شمردند . و هر طايفه اى گفتند : اى محمّد ، اگر در اين شريعت كه ما راست متابعت ما كنى ، شرف ما را باشد كه در اين عقيدت سبقت داريم و اگر نه برهانى روشن بگوى كه ما را سخن نماند . قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ كَفَرْتُ بِالْجِبْتِ(3) وَ الطَّاغُوتِ (4) وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ سِوَاهُ. آنگاه فرمود : خداى مرا بر مردمان مبعوث كرده است ، بشير و نذير ، از پس اين كلمات نخست با يهود فرمود : حجّت شما چيست كه عزير پسر خداست ؟ گفتند : چون تورية را در فتنه بختنصّر بسوختند و آن كتاب از ميان ما برخاست ، بعد از هفتاد سال عُزَير بياورد و در ميان احبار يهود از بر بخواند و اين كار جز از پسر خدا نيايد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در جواب فرمود : چگونه است كه عزير پسر خدا است ؟ از اين روى كه توريه را از بر توانست خواندن ؛ و موسى عليه السّلام پسر خداى نيست كه تورية را از نخست بياورد ؛ و اگر اين مقدار كرامت واجب مىكند كه عزير پسر خداى باشد از براى موسى شأنى افزون از پسرى بايد ، و اين معنى را نيز بازنمائيد كه پسرى عزير مر خداى را بر چگونه است ؟

ص: 425


1- طبيعيين
2- اقاننین به اهرمن و آهورامزدا (فاعل شر و خبر )

اگر گوئيد مانند مردمان خداى زن كرد و فرزند آورد ، اين عقيدت كافران است ، چه اين چنين خداى مخلوق و حادث خواهد بود . گفتند : ما چنين قصد نكرده ايم ؛ بلكه كرامت عُزَير را خواسته ايم و اين بدان ماند كه مردمان جز فرزند خود را از در مهر گاهى فرزند خوانند و يا بنىّ خطاب كنند و خداى را با عزير كار از در ولادت نيست بلكه اين معاملت است . پيغمبر فرمود : اگر رواست مردمان را كه جز پسر خويشتن را پسر خطاب كنند و يا بُنىَّ گويند اين نيز روش مردمان است كه يكى را برادر و يكى را پدر و يكى را شيخ و يكى را سيّد گويند و نسبت به كرامت هر كس او را لقبى گذراند ، لاجرم روا باشد كه موسى عليه السّلام برادر خدا باشد يا عمّ خداى يا رئيس يا شيخ يا امير خداى باشد ، چه كرامت او از عزير افزون است . ايشان را در جواب سخن نماند گفتند : اى محمد ، ما را زمان ده تا جواب انديشيم .

آن گاه روى با علماى نصارى فرمود و گفت : شما را سخن اين است كه خداى با مسيح پسرش متّحد شده است ، بنمائيد كه عيسى را چگونه پسر خدا گوئيد ؟ و او را چگونه با خداى متّحد دانيد ؟ آيا قصد كرده ايد كه قديم حادث شد ، به جهت وجود اين حادث يا عيسى كه حادث است قديم شد ؟ يا معنى كلمات شما اين است كه عيسى متّحد شد با خداى به سبب آن كرامت كه عيسى را بود و جز او را نبود ؟ اگر گوئيد : قديم حادث شد حمل محالى كرده باشيد ، چه نتواند بود كه قديم منقلب گردد و حادث شود ؛ و اگر گوئيد حادث قديم شد ، اين نيز محال باشد ؛ زيرا كه حادث قديم نتواند گشت ؛ و اگر گوئيد مسيح متّحد شد با خداى و برگزيده شد به ساير عباد ، پس اقرار كرده ايد به حدوث عيسى و به حدوث اين معنى كه متّحد شده است به حق به جهت كرامت ، پس عيسى و اين كرامت اتحاد هر دو حادث است و اين خلاف آن كلمات است كه بدان ابتدا كرديد ؛ زيرا كه بدان كلمات قدم عيسى لازم مى افتاد . ايشان در جواب گفتند : خداى به دست عيسى عليه السّلام بسى از چيزهاى عجب پديد آورد و بدين كرامت او را به جاى فرزند گرفت .

رسول خداى فرمود : اكنون اين سخن چونان است كه يهود گفتند ؛ و جواب كلمه

ص: 426

ايشان را اصغا نموديد و آن سخنان را ديگرباره اعادت فرمود . پس آن جماعت ساكت شدند ، جز يك تن از ايشان كه سر برداشت و گفت : اى محمّد ، آيا شما ابراهيم را خليل اللّه نمى گوئيد ! ما همچنان عيسى را ابن اللّه گوئيم .رسول خداى فرمود ، اين دو با هم شبيه نباشند ؛ زيرا كه لفظ خليل يا مشتق از خلّه است كه به فتح خاى معجمه باشد و معنى آن فقر است ، و ابراهيم عليه السّلام به سوى خدا فقير بود و با خداى منقطع بود از ديگران ، همانا چون او را از منجنيق به آتش درافكندند هنوز در آتش فرود نشده بود كه جبرئيل عليه السّلام او را دريافت و گفت : خداى مرا بسوى تو فرستاده براى نصرت تو ، آن چه مى خواهى بگوى .

فَقَالَ : ﴿بَلْ حسبى اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ أَنَّى لَا أَسْأَلُ غَيْرُهُ وَ لَا حَاجَةَ لِى الَّا اليه﴾

از اين روى خليل حق ناميده شده ، يعنى فقير حق . يا خليل مشتق از خلّه است كه به ضم خاى معجمه باشد و آن به معنى تخلّل در علم است ، كنايت از آن باشد كه او داناست بر اسرارى كه غير او دانا نيست ، پس اين گونه لقب تشبيه خداى با خلق راست نيايد ، چه اگر ابراهيم از اين صنعت دور شود ، خليل حق نخواهد بود و اين بر خلاف معنى ولادت است ؛ زيرا كه معنى ولادت قائم به اب باشد و پسر هر چند مخالف شود از فرزندى پدر بيرون نرود و اگر عيسى را پسر خدا گوئيد هم واجب است كه موسى را نيز پسر خداى خوانيد يا عمّ يا اب يا جز آن لقب نهيد

زيرا كه از موسى عليه السّلام نيز معجزات بزرگى به ظهور رسيده . چون سخن بدينجا آمد بعضى مر بعضى را گفتند : در كتب منزله وارد است كه عيسى فرمود : مىروم بسوى پدر خود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اگر بدان كتاب دانا باشيد هم عيسى عليه السّلام گفت : مىروم به سوى پدر خود و پدر شما ، پس جميع آن كسان كه مخاطب عيسى عليه السّلام بودند آن جمله را پسران خدا گوئيد و ابناء اللّه بخوانيد

چرا اين لقب را خاص از بهر عيسى كرده ايد . همانا اين گمان كه شما را از كتاب حاصل شده است هم از آن كتاب باطل شود و هم تواند بود كه عيسى از اين كلمه كه فرمود : مى روم به سوى پدر خود و پدر شما قصد او آدم عليه السّلام باشد كه پدر او و پدر شماست ، يا نوح باشد كه هم پدر او و پدر شماست . پس علماى نصارى

ص: 427

را نيز سخن نماند و گفتند : ما هرگز چنين مجادله و مخاصمه نديديم كه از تو مشاهده كرديم ، اكنون ما را زمان ده تا در كار خويشتن انديشه كنيم . آنگاه رسول خداى روى با دهريه كرد و فرمود : شما از چه روى گوئيد اشيا را ابتدائى نيست و دائما خواهد بود ؟ گفتند : از اين روى كه ما حكم نمى كنيم مگر آن چه را مشاهدت مىرود ، ما از براى اشيا ابتدا نديده ايم و انتها نمى بينيم . رسول خداى فرمود : شما را از اين سخن واجب افتد كه بگوئيد نفوس ما هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و اين خلاف عيان است ؛ زيرا كه نفوس شما حادث است و پاينده نباشد . در اين صورت چه شرف باشد شما را به آن كس كه بگويد اشيا حادث است و فانى خواهد شد ، چه ايشان نيز از قدم اشيا خبر ندارند و از فناى آن آگاه نيستند ؟ آن گاه فرمود : آيا روز و شب را مى نگريد كه هميشه به جاى است ، گفتند : چنين باشد ، فرمود آيا جايز است اجتماع روز و شب ؟ گفتند : روا نيست ، فرمود آيا نه اين است كه منقطع مى شود يكى از ديگرى و پيشى مى گيرد يكى از ديگرى و ثانى پهلو در مى آيد ، نخستين را گفتند : چنين است . فرمود : پس حكم كرديد به حدوث آن چه گذشته است از روز و شب بىآنكه آن را ديده باشيد ، پس چگونه گوئيد حدوث و فناى اشيا را چون نديديم لا بدّ حكم به قدم و بقاى آن مى كنيم و قدم و بقا را اصل مى گذاريد در چيزى كه نديده ايد ؟ از پس آن رسول خداى ، تقرير برهانى در حدوث عالم نمودند و فرمودند : يا براى زمان ابتدائى هست و يا ابتدائى نيست ؟ اگر هست ، پس به سبب حدوثى كه اشيار است محتاج باشند به صانعى كه مقدم باشد بر آنها بالبديهه ؛ و اگر زمان را ابتدائى نيست در اين صورت حكم به قدم آن كرده ايد و عدم احتياج آن به صانع ، و در اينجا نيز عقل سليم حكم كند به اينكه قديمى كه محتاج نيست به صانع لا بدّ است از اينكه در صفات و حالات مانند حادث نباشد و آن چيزى را كه شما حكم به قدم آن مىكنيد در تغييرات و صفات و حالات مانند حادث است ، پس واجب است كه آن نيز حادث باشد . چون سخن بدينجا رسيد علماى دهريه از سخن كردن بازماندند و گفتند : ما را مهلتى بگذاريد تا كار خويشتن را نظر كنيم .

ص: 428

آن گاه رسول خداى روى با ثنويه كرد و فرمود : شما را سخن اين است كه نور و ظلمت مدبّران جهانند ؛ اكنون برهان خويشتن را در اين سخن روشن كنيد . گفتند : ما عالم را بر دو گونه يافته ايم ، نيمى از خير باشد و نيمى از شرّ ؛ و هر يك از اين ضدّ آن ديگر است ، لاجرم نمىتواند فاعل هر يك هم فاعل ضدّ باشد ؛ بلكه از براى هر يك فاعلى است ، هيچ نبينى كه برف نتواند تسخين كرد چنان كه آتش نتواند تبريد كرد ، لاجرم ما ثابت كرديم از براى اين خير و شرّ دو صانع قديم كه آن نور و ظلمت است .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا مى بينيد سياهى و سفيدى و سرخى و زردى و سبزى و رزقه (1) و اين ها هر يك ضد آن ديگر است ؛ زيرا كه محال باشد اجتماع دو تا از اينها در محلّ واحد بدان گونه كه حرّ و برد ضد آن باشند و اجتماع آن ها در محلّ واحد محال باشد . گفتند : چنين است . پس فرمود : چرا نمى گيريد از براى هر رنگى صانعى قديم تا اين كه بوده باشد فاعل هر ضدّى غير فاعل ضدّى ؟ ايشان در جواب فرو ماندند . آن گاه فرمود : چگونه مختلط مى شود نور و ظلمت چه از طبع نور صعود است و از طبع ظلمت نزول ، اگر مردى بسوى مغرب رود و آن ديگر بجانب مشرق هيچ تواند بود كه ايشان يكديگر را دريابند ؟ گفتند : نتواند شد . فرمود : پس واجب است كه مختلط نشود نور و ظلمت چه هر يك غير جهت آن ديگر رود ، در اين صورت چگونه حادث مى شود عالم از امتزاج چيزى كه محال است ممزوج شود ؟ ! همانا اين نور و ظلمت پشت با هم دارند و مخلوق باشند . علماى ثنويه نيز خاموش شدند و گفتند : بگذار تا در كار خود نظر كنيم .

آن گاه رسول خداى به سوى مشركان عرب نگريست و فرمود : عبادت شما مر اصنام را بر چگونه است ؟ آيا خدائى جز اين بتان دانسته ايد يا اين بتان صانع پروردگارند ؟ گفتند : ما در عبادت اين بتان به خداى مىجوئيم . فرمود : آيا اين اصنام شنونده و مطيع اند از براى خداى ، و عبادت خداى مىكنند تا شما به وساطت ايشان تقرب به خداى جوئيد ؟ گفتند : نتوانند عباد كرد ! فرمود : سزاوار آن است كه اگر ايشان

ص: 429


1- بضم زاد کبودی

بتوانند شما را عبادت كنند ؛ زيرا كه اين بتان صنعت شماست و شما ايشان را برآورده ايد . در اين وقت آن جماعت بر چندگونه سخن كردند ! يكى گفت : خداى حلول كرد در مردمى كه بر اين صور بودند ، لاجرم ما صورتهاى ايشان را برآورديم و تعظيم و تكريم ايشان را واجب شمرديم . و ديگرى گفت : خداوندان اين صور ، مردمانى بودند كه از اين پيش عبادت خداى را نيكو كردند اكنون ما تمثال ايشان را برآورده ايم و تعظيما للّه عبادت مى كنيم . و آن ديگر گفت : خداى خلق كرد آدم را و امر كرد ملائكه را به سجود او ، و ايشان سجده كردند و ما سزاوارتريم به سجود آدم از ملائكه ، چون آن زمان از ما فوت شده است ، اكنون صورت آدم را برآورده ايم و سجده مى كنيم . تقرّبا الى اللّه كما تقرّبت الملئكة و اين كارى شگفت نباشد ، بلكه بدان ماند كه شما سجده به مكه مى كنيد و در ساير بلاد محراب ها نصب مى كنيد و قصد مكّه مى نمائيد . رسول خداى در جواب ايشان فرمود : خطا كرده ايد و گمراه شده ايد . آن گاه روى با نخستين كرد و گفت : شما به حلول خداى در هياكل قائل شده ايد ، همانا خداى را به صفت مخلوق وصف كرديد كه در چيزى درآيد كه احاطه كند آن چيز بر او ، پس فرق چيست ميانه خدا و ديگر چيزها كه در محل درمى آيد ؟ چون لون و طعم و رايحه و لين و خشونت و ثقل و خفّت چگونه اين محلول در آن محلّ حادث است و خداى قديم باشد و چگونه محتاج مىشود به سوى محال كسى كه پيش از محال بود ، و چنان كه وصف كرديد خداى را به صفت محدثات در حلول ، هم لازم مىآيد كه وصف كنيد او را به زوال و فنا ، زيرا كه اين صفات جمع است در محال و محلول در آن و اين جمله متغيّر است ؟ و اگر بگوئيد : متغيّر نمىشود ذات بارى تعالى از حلول ، جايز است كه بگوئيد متغيّر نمىشود از حركت و سكون و سواد و بياض و حمرت و صفرت ، و همچنان صفت محدثين را به جمله از بهر خداى بشماريد و خداى از اين برتر است . پس ايشان در جواب خاموش شدند .

آن گاه روى به گروه ثانى كرد و فرمود : شما عبادت مى كنيد صور بندگانى را كه عبادت خداى مى كردند و سجده مى كنيد ايشان را و تحيّت مىفرستيد و وجوه كريمه را نزد آن بر خاك مىگذاريد ، اكنون بگوئيد : از بهر عبادت خداى چه بجا گذاشته ايد ؟

ص: 430

مگر نمى دانيد سزاوار كسى كه عبادتش واجب است اين نيست كه با بندگانش برابر گذاريد ؟ چنان كه مى بينيد پادشاهان اگر پادشاهى را در تعظيم و خشوع با بنده اش برابر نهيد ، همانا از عظمت آن پادشاه كاسته خواهيد بود ، همچنان در تعظيم بندگان صالح خداى چون فزون طلبى كنيد ، از تعظيم خداى كاسته خواهيد بود . ايشان نيز لب فرو بستند . پس رسول خداى روى با گروه سيم كرد و فرمود : شما براى ما تشبيهى آورديد و مثلى كرديد ، همانا ما بندگان آفريدگان خدائيم و مأمور بدان چه امر شده ايم و ممنوع از آن چه منع شده ايم ، و عبادت مى كنيم خداى را از جهتى كه اراده مى كند و تعدّى نمىكنيم از آن چه امر كرده ، زيرا كه نمىدانيم چه خواسته است ؛ پس وقتى امر مىكنيد كه عبادت كنيم متوجها الى الكعبه اطاعت مىكنيم و اگر امر مىكند به عبادت خود كه توجه به ديگر بلاد آريم ، هم اطاعت مىكنيم ، همانا امر كرد خدا به سجود آدم و امر نكرد به سجود صورت او كه غير اوست ، و شما نتوانيد اين تمثال را قياس از آدم كنيد ، زيرا كه نمىدانيد چنين حكم از خداى باشد ، تواند بود كه خداى مكروه بدارد اين قياس شما را چنان كه اگر مردى يك روز اذن بدهد شما را به دخول سراى خويش ، بدين توانيد قياس كرد ، و هر روز بى اجازت او به سراى او در رفت يا به خانهء ديگر او بى امر او درآمد ، و همچنان اگر مردى جامه اى از جامه هاى خود يا عبدى از عبيد خود را يا دابه اى از دواب خود را به شما بخشد ، رواست كه بىاجازت او امثال آن اشياء را از اموال او اخذ كنيد ؟ گفتند : نتوانيم چه در ثانى اجازت نكرده است .

پس فرمود : آيا خدا اولى باشد كه در ملك او بى امر او تصرف نشود يا بندگان خداى اولى باشند ؟ گفتند : همانا خدا اولى باشد ، آنگاه فرمود : چگونه دانستيد و كجا امر كرد شما را اين كه سجده كنيد اين صورت را ؟ گفتند : ما را زمان ده تا در امر خويش نظر كنيم . و از سه روز مدّت برنگذشت كه تمامت آن مردم ايمان آوردند و جملگى بيست و پنج تن بودند .و ديگر چنان افتاد كه روزى ، عُتبَةِ بن رَبيعَه و شَيبشة بن رَبيعَه و ابو سفيان بن حَرب و نَضر بن حارث بن كلده و اخو بنى عبد الدّار و أبو البخترى

ص: 431

بن هشام و اسود بن مطّلب بن اُسَيد (1) و زمعة بن الاسود و وليد بن مغيره و ابو جهل بن هشام و عبد اللّه بن ابى اميّة بن خلف و عاص بن وائل و نبيه (2) و منبّه (3) پسران حجّاج از قبيلهء بنى سهم و اميّة بن خلف و جمعى ديگر از قريش فراهم شدند و گفتند : كار محمّد بزرگ شد و خطبى عظيم آورد ، اكنون نخست بايد او را بدين كردار زشت سرزنش كرد و بر بطلان امر او حجّت آورد ، باشد كه او را تنبيهى رود و از اين كردار دست بدارد ؛ و اگر نه با او به سيف و سنان سخن خواهيم كرد . ابو جهل گفت : اكنون كيست كه با او به مجادله سخن طراز كند و كفايت امر او را به كلام تواند كرد ؟ عبد اللّه بن ابى اميّه المُخزُومى گفت : من اين كار به پاى برم .

پس آن جماعت به نزديك رسول خداى آمدند و انجمن شدند و نخستين ، عبد اللّه بن ابى اُميّه مَخزُومى سخن آغازيد و گفت : اى محمّد دعوتى بزرگ آورده اى و سخنى بيمناك مى گوئى و گمان كرده اى كه تو رسول پروردگار عالميانى ، و هرگز سزاوار نيست خداوند آفرينش را مانند تو رسولى كه از بشر باشد و مانند ما بخورد و مانند ما بياشامد و در بازار چون ما برود ، اينك پادشاه عجم و قيصر روم اگر رسولى اختيار كنند آن رسول خداوند قصور و خيام و عبيد و خدّام خواهد بود ، پس خدايى كه آفريدگار اين پادشاهان باشد ، چگونه چون تو رسول گيرد ؟ و ديگر آنكه اگر تو پيغمبر خدايى يكى از فريشتگان خداى را با خود دار از بهر آنكه صدق سخن تو گواهى دهد و ما او را ديدار كنيم ، بلكه اگر خداى اراده كرده بود كه كسى را به سوى ما مبعوث كند يكى از فريشتگان خود را مى فرستاد نه مانند ما بشرى مى انگيخت ، ما أَنْتَ يَا مُحَمَّدُ الَّا رَجُلاً مَسْحُوراً وَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ . چون سخن بدينجا آورد رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، آيا سخن خويش را به پاى بردى يا هنوز سخن دارى ؟ عبد اللّه باز آغاز سخن كرد و گفت : اگر خداى اراده كرده بود ، رسولى به سوى ما فرستد ، كسى را مىانگيخت كه مال و ثروتش از تمامت قريش افزون باشد . پس اين قرآن كه تو مى گوئى خداى به من فرستاده بايد از بهر وليد بن مغيره فرستد كه هم در مكّه سكون دارد يا از بهر عروة بن مَسعود ثَقَفى فرستد كه در طايف زيستن

ص: 432


1- بر وزن زبیر
2- بر وزن زبیر
3- بر وزن معلم

مى كند . رسول خداى فرمود : آيا كلام تو به پاى رفت ؟ عبد اللّه باز سخن كرد و گفت : ما با تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه اين جبال عظيمه را از مكّه دور كنى و اين اراضى را گسترده فرمائى و چشمه هاى خوشگوار در جريان آرى كه ما بدين محتاجيم و در اين اراضى به سختى روزگار بريم ، و اگر اين نكنى بارى از بهر خويشتن باغى كن كه از درخت رز و نخيل انبوه شود و آب هاى روشن در خلال آن درختستان گشوده بدار و از ثمر آن خود بخور و نيز ما را بخوران ، يا اين كه پاره اى از آسمان را بر سر ما فرود آور چنان كه خود مى گوئى :

﴿وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ ﴾ (1)

يعنى : اگر بينند پاره اى از آسمان را فرود آينده از غايت استكبار و عناد گويند : اين آسمان نيست ، بلكه اين ابرى است در هم نشسته . تا اين سخن سزاوار تو باشد . يا خداى را و جماعتى از فريشتگان را در پيش روى ما حاضر كن ، يا اين كه خانه اى از زر خالص پديد آور و از آن زر با ما عطا فرماى تا بى نياز شويم و از مقام خود برتر آئيم ، چنان كه خود گوئى : خداى به من فرستاده

﴿ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى﴾ (2)

يعنى : حقا كه آدمى هرآينه گردنكشى مى كند به آن كه خود را بيند كه توان گر شده است يا اين كه بسوى آسمان صعود فرماى و از بر شدن به آسمان هم با تو ايمان نياورديم تا اينكه از خداى نامه اى بياورى خطاب به عبد اللّه بن ابى اميّه و اين جماعت كه با اوست به اينكه ايمان بياوريد به محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب و سخن او را به صدق دانيد كه او رسول من است . آن گاه گفت : باز نمى دانم اى محمد ، چون چنين كنى با تو ايمان خواهم آورد يا بر عقيدت خود باقى خواهم بود ؟ بلكه اگر ما را به سوى آسمان صعود دهى و درهاى آسمان را از بهر ما بگشائى تا درآئيم ، خواهيم گفت : چشم هاى ما را افسون كرده و سحرى در ما تعبيه ساخته اى . از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ ﴾ (3)

ص: 433


1- الطور 44
2- العلق 6- 7
3- الحجر 14-15

يعنى : اگر بگشائيم بر ايشان درى از آسمان و در آن جا چون فرشتگان زيستن كنند و بر زبر و زير شوند از غايت عناد بر تشكيك خواهند بود و خواهند گفت : چشمهاى ما را خيره كرده اند و در ما جادوئى به كار برده اند . و اين عبد اللّه پسر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود و مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب بود . مع الحديث رسول خداى فرمود اى عبد اللّه ، آيا ديگر سخنى بجاى مانده يا جمله بگفتى ؟ عبد اللّه گفت : آن چه گفتم ترا كفايت است آن حضرت فرمود : اللّهمّ انت السّامع لكلّ صوت و العالم بكلّ شيء تعلم ما قاله عبادك . يعنى : الهى تو بهر بانگى شنوائى و بهر چيزى دانائى و مىدانى سخن بندگان تو چيست . پس اين آيت فرود شد

﴿وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً ﴾ (1)

يعنى : گفتند : چيست اين پيغمبر را كه مثل مردمان مى خورد خوردنى را و از بهر طلب معاش در بازار سير مى كند بايد او ملكى باشد و اگر نه ملكى با او فرستاده شود تا او را يارى كند و مردمان را بيم دهد .

﴿وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً﴾ (2)

يعنى : ما نفرستاديم پيش از تو كسى از پيغمبران را جز اين كه ايشان بخورند خوردنى و بروند در بازارها از بهر كفايت كارهاى خويش ؛ و گردانيديم بعضى از شما را براى بعضى ديگر آزمايش و امتحان ، چنان كه به غنى ، فقير آزموده شود و اعمى به بصير امتحان گردد آيا صبر مى كنيد بر ابتلا يا جزع و ناسپاسى آغاز مى نهيد و خداى بر هر دو آن بينا و داناست . مع الحديث رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه . نخست گفتى : من خورندهء طعام باشم چنان كه شما مى خوريد و گمان دارى كه رسول خداى نتواند چنين بود ، همانا حكم از براى خداست يَفْعَلُ ما يَشاءُ و يَحْكُمُ ما يُرِيدُ هر چه مى خواهد مى كند و نيست از براى تو و از براى هيچ كس كه با خداى اعتراض كند ، مگر

ص: 434


1- الفرقان 7
2- الفرقان 20

نمى بينى خداى بعضى از مردم را فقير و بعضى را غنى و بعضى را ذليل و بعضى را عزيز و بعضى را تندرست و بعضى را رنجور و بعضى را شريف و بعضى را وضيع خلق كرد ، و اين جمله خورندهء طعام اند و هيچ يك از اين گروه را روا نيست كه بگويد ، من چرا چنينم و آن ديگر چنان ، و اگر از اين گونه سخن كنند بر خداى كافر شوند ، پس جواب خداوند از بهر بندگان اين است أَنَا الْمَلِكَ الْخَافِضِ (1) وَ الرَّافِعِ الْمُغْنِى المفقر الْمَعْزِ المذل المصحح المسقم وَ أَنْتُمْ الْعَبِيدِ لَيْسَ لَكُمْ الَّا التَّسْلِيمِ لِى وَ الِانْقِيَادِ لحكمى فَانٍ سَلَّمْتُمْ كُنْتُمْ عِبَاداً مُؤْمِنِينَ وَ انَّ أَبَيْتُمْ كُنْتُمْ بى كافرين وَ بعقوباتى مِنَ الْهَالِكِينَ . آن گاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به مدلول :

﴿قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ ﴾ (2)

فرمود : من مانند يك تن از بشرم جز اين كه خداى مرا به نبوّت مخصوص فرموده . چنان كه بعضى از بشر را به توانگرى و صحت بدن و جمال نيكو مخصوص فرمايد و بعضى را اين نعمت ندهد و كسى را سخنى نباشد ، همچنان شما نبايد انكار داريد ، نبوّت مرا اگر بهرهء شما نبوده است .

و هم شما را نرسد كه گوئيد : شاهنشاه عجم و قيصر روم رسولان با ثروت و توانگر اختيار كنند ، چرا خداى چنين نكرد ؟ زيرا كه خداى هر چه خود خواهد كند . همانا خداى پيغمبر خود را فرستاد كه مردمان را به سوى پروردگار بخواند و خويشتن را به زحمت اندازد در روزان و شبان ، پس اگر در قصور جاى كند و پرستاران بگمارد مردمان از ديدار او بازمانند و رسالت او ضايع بماند ، چنان كه اگر پادشاهى خود را پوشيده بدارد ، كار مملكت از دست بشود . و خداى مرا مبعوث كرد بى مالى و ثروتى تا قدرت او بدانيد ، او مرا نصرت همى كند چنان كه بر ردّ و منع من دست نيابيد و مرا ظفر خواهد داد بر قتل كردن و اسير آوردن شما و بر بلاد شما مستولى خواهد ساخت و قدرت خداى در اين بيشتر ظاهر شود كه من بى مالى و ثروتى بر شما چيره شوم . و اين كه گوئى اگر تو پيغمبرى مى بايد فرشتۀ خدا با تو آيد كه ما او را ديدار كنيم و بر صدق سخن تو گواهى دهد ، همانا فرشته را نتوان ديد و اگر حدّتى در بصر شما باديد آيد و فرشته به صورت بشر ديدار شود هم خواهيد گفت : او بشر است و فريشته نباشد ، چه اگر به صورت بشر نباشد با او الف و انس نخواهيد داشت و فهم مقالت او نخواهيد كرد

ص: 435


1- پایین آورنده
2- اللکهف 110

و اگر به صورت بشر آيد او را فرشته نخواهيد دانست . لا جرم خداى مبعوث كرد رسول خود را از بشر و ظاهر كرد بر دست او معجزاتى كه بشر نتوانند آورد و اگر به دست فرشته معجزه آمدى از بهر شما برهانى نشدى ، چه تواند بود كه در نهاد ديگر فرشتگان نيز از آن معجزه پديد بود ، چنان كه اگر مرغى پرواز كند ، اين معجزه نباشد چه همه مرغان بپرند ، اما يكى از مردمان بپرد اين معجزه بود ، همانا خداى حجّت خويش را روشن كرده و بر شما سهل آورده است و شما طلب صعبى كنيد كه در آن حجّت نباشد . آن گاه به مدلول :

﴿ انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا﴾ (1)

يعنى : اى محمّد ، نيك نظر كن كه چگونه مشركين براى تو مثلها كرده اند و ترا مسحور خوانده اند ، پس گمراه شدند و ترا كه رسول خدايى ندانستند و وصىّ ترا نيز نخواهند دانست. بالجمله پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى عبد اللّه ، و اينكه تو مرا مردى مسحور و سحرپيشه خواندى چگونه من چنين باشم ؟ و حال آنكه شما صحت تميز من و حصافت عقل مرا مجرب داشته ايد ، اينك چهل (40) سال است در ميان شما بر خطا و زلّتى نرفته ام و كذبى و جنايتى نياورده ام و هيچ مردى بىتأييد خداى اين نتواند كرد . آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گوئى چرا اين قرآن در مكه بر وليد بن مُغَيره فرود نشد يا در طايف بر عروه نيامد كه ايشان را مال فراوان بود ، همانا مال اين جهانى در نزد خداى خطرى ندارد و عظيم نباشد چنان كه در نزد تو عظيم و با خطر است ، بلكه اگر تمامت دنيا در نزد خداى برابر بال پشه بود كافران و مشركان را شربتى از آب نمىداد و خداوند بهرهء مردمان را به رضاى تو نگذاشته است ، بلكه به هر كس هر چه خود خواهد دهد و همچنان نبوّت را به هر كه خود خواست بداد و كار همه بر عدل كند و آن را برگزيند كه در دين برگزيده است و آن را دور دارد كه از دين دور افتاده است و در مال و حال كس نبيند و اين مال از فضل اوست كه مردمان يابند و كس را نرسد كه گويد : چون مرا مال دادى هم نبوّت بخش ، چنان كه كسى را نرسد كه گويد مرا كه مال دادى جمال نيز عطا يا شرف دادى ثروت نيز عنايت فرماى

ص: 436


1-

چه يكى را مال باشد و جمال نباشد و يكى را شرف باشد و غنى نباشد . حكم از براى خدا است به هر كس هر چه خواهد بهره رساند و افعال او همه پسنديده است و از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾ (1)

يعنى گفتند : چرا فرو فرستاده نشد اين قرآن بر وليد در مكه و يا بر عروه در طايف ؟ آن گاه مى فرمايد :

﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا﴾ (2)

يعنى : اى محمّد آيا ايشان بخش مى كنند رحمت پروردگار تو را كه نبوّت است و كليد رسالت به دست ايشان است كه در كف هر كه خواهند گذراند ؟ ما قسمت كرده ايم در ميان ايشان معيشت ايشان را زيرا كه از تدبير آن عاجزند ، پس چگونه در كار نبوّت مداخلت كنند ، و ما رفعت داده ايم بعضى از مردمان را بر بعضى تا هر يك با ديگرى محتاج باشند و كار اين جهان به نظام شود ، چنان كه پادشاهى به علم و فضل فقيرى محتاج شود و فقير را به مال و ثروت پادشاه احتياج افتد و حال آنكه پادشاه را نرسد كه گويد : چرا آن حصافت رأى فقير را بر ثروت و سلطنت من نيفزودى و هم فقير را نرسد كه گويد :چرا مال پادشاه را با اين عقل و دانش كه مراست مرا ندادى ؟ بعد از آن رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اين كه گفتى ما با تو ايمان نياوريم تا بگشائى در زمين مكه چشمهء آب و صعب زمين را سهل كنى و چشمه هاى جارى فرمائى كه ما بدان محتاجيم . همانا تو نادانى به حجّت خداى ، آيا اگر تو زمينى را به صلاح آرى و چشمه اى پديد كنى ، رسول خداى خواهى بود ؟ گفت : بدين رسول نشوم . فرمود : بسى مردم در طايف ، اراضى فاسده را اصلاح كرده اند و چشمه ها برانگيخته اند و بدين كردار پيغمبران خداى نشده اند ، من اگر نيز در مكه اين كار به پايان برم حجّتى از بهر نبوّت من نخواهد بود . و اين كه گفتى از بهر خود بوستانى كن از نخيل و عنب و بخور و بخوران و در خلال درختستان آن باغ انهار خوش گوارى جارى كن ، از بهر اصحاب تو . در طايف از اين

ص: 437


1- الزخرف 31
2- الزخرف 32

گونه باغ و بوستان بسى هست و بدين انبياء نشده اند ، همانا شما با عقول ناقصهء خود با چيزى احتجاج كنيد كه از بهر شما حجّتى نباشد و رسول خداى برتر از آن است كه اقتفا به عقول ضعيفه شما كند .

آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، گفتى يا پاره اى از آسمان بر سر ما فرود شود ، همانا در سقوط آسمان بر سر شما هلاكت شماست و از رسول خداى خواسته اى كه ترا هلاك كند و رسول خداى اقامه حجّت خداى كند نه اين كه بر طريق طلب بندگان جاهل رود ، چه ايشان نادانند و دست از طلب ندارند ، باشد كه طلب محال كنند . آيا نديده اى طبيب را كه دواى علّت را به كار بندد ؟ و هيچ نبيند كه مريض آن دوا را مكروه مىدارد يا پسنديده . مىداند هم اكنون شما بيمارانيد و خداى طبيب شماست اگر دواى او را به كار بنديد شفا يابيد و اگر نه مريض خواهيد شد . آيا ديدى اى عبد اللّه حاكمى از مدّعى طلب بيّنه كند بر وفق رضاى مدعى عليه ، چه اگر اين بودى هيچ حق آشكار نشدى ؟ لاجرم رسول خداى بر دعوى خويش حجّت كند و معجزه آرد نه بدانچه شما طلبيد و اين آيتها را خداى بدين سخنان فرستاد :

﴿وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً ﴾ (1)

آن گاه رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اين كه گفتى : خداى را با گروهى از ملائكه نزد ما حاضر كن تا او را مشاهده كنيم طلب محالى كرده اى ؛ زيرا كه خداى چون مخلوق نيست كه به يارى و ببرى و حركت بدهى و مقابل بدارى ، بلكه اين صفت اصنام ضعيفه شماست كه نه چشم دارند و نه گوش و نه دفع ضرر از شما توانند كرد و نه از ديگرى ، و تو اى عبد اللّه ، در طايف ضياع و عقارى را مالكى و كارگزارى چند منصوب دارى كه فرمان خويش با سفرا بديشان رسانى ، آيا رواست كه خادمان تو تصديق سفراى تو نكنند و گويند تا عبد اللّه را حاضر نكنيد و ما از دو لب او نشنويم فرمان نبريم ؟ يا از براى سفراى توست كه نشانى و حجّتى بر صدق رسالت از تو آرند و فرمان ترا بگذارند ؟عبد اللّه

ص: 438


1- الفرقان 9

گفت : اين قدر كافى باشد . فرمود : چون رسولان ترا روا نيست كه بازآيند و گويند برخيز و به طايف حاضر شو تا خادمان ترا معاينه كنند و اصغاى فرمان نمايند ، چگونه از رسول خداى مىخواهى كه به نزد خداوند شوى و او را آمر و ناهى گردد ؟ و خداوند بارى اين آيت بدين فرستاد :

﴿أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا﴾ (1)

آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گفتى : از بهر خويشتن خانه از زر بياور آيا ملك مصر را كه خانه از زر باشد هرگز بدان پيغمبر خداى بشود ؟ همچنان واجب نيست از براى نبوّت محمّد خانهء زر . و اين كه گفتى : به سوى آسمان صعود كن و از صعود تو نيز ايمان نياورم تا از بهر ما كتابى نياورى كه آن را قرائت كنيم ، تو در صعود به آسمان كه اصعب از نزول است خود گوئى كه ايمان نياورم ، پس در نزول نيز ايمان نخواهى آورد . و خود گفتى : از پس قرائت هم نمىدانم ايمان خواهم آورد يا منكر خواهم بود ، لاجرم تو اقرار كردى كه معاندت كنى حجّت خداى را ، پس تأديب تو به دست اولياى خداست از مردمان و فرشتگانى كه نگاهبان جهنم اند قال اللّه تبارك و تعالى

﴿أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا ﴾ (2)

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : نيست بر من جز اينكه اقامهء حجّت خداى كنم و نيست بر من كه بر خداى امركننده باشم ، چون رسول يكى از پادشاهان كه چون نزد مخالفان روند ، پيام پادشاه را بگذارند و از خود سخنى نيارند .در اين هنگام أبو جهل گفت : اى محمّد آيا نيست كه قوم موسى به صاعقه سوختند ، آن وقت كه سؤال كردند از موسى كه مى خواهيم خداى را آشكار ببينم ؟ فرمود : چنين بود . پس أبو جهل گفت : اگر تو پيغمبرى همچنان ما را به صاعقه بسوزان ؛ زيرا كه ما اشدّ از آن خواسته ايم كه قوم موسى خواستند ، چه ايشان گفتند : بنما خداى را به ما آشكار ؛ و ما گوئيم ايمان نمى آوريم جز اين كه بياورى خداى را با فرشتگان در برابر ما . رسول خداى فرمود : اى أبو جهل ، آيا نشنيده اى قصّهء ابراهيم خليل عليه السّلام را چنان كه خداى فرمايد :

ص: 439


1- الاسرى (12)
2- الاسرى (93)

﴿ وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾ (1)

همانا خداى ملكوت آسمان و زمين را بر ابراهيم بازنمود تا هر پوشيده آشكار معاينه كرد ، ناگاه مردى را همى ديد كه با زنى بيگانه درآميخته ، پس خداى را بخواند تا ايشان را هلاك ساخت ، از پس آن زن و مردى ديگر ديد كه هم كار بدين گونه كنند ، ايشان را نيز نابود ساخت ، چون نوبت به زن و مرد چهارم رسيد و قصد دعاى بد كرد ، خطاب رسيد كه اى ابراهيم ، عنان خويش را كشيده بدار و دعاى خود را از بندگان من بازگير .

﴿يا ابراهيم اكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فَأَنَّى أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ الْجَبَّارِ الْحَلِيمَ لا تضرّنى ذُنُوبَ عِبادِىَ كَمَا لَا تنفعنى طَاعَتُهُمْ وَ لَسْتُ اسوسهم (2) بِشِفَاءِ الْغَيْظِ كسياستك فَاكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فانّما أَنْتَ عَبْدُ نَذِيرُ لَا شَرِيكٍ فِى الْمَمْلِكَةِ وَ لَا مُهَيْمِنُ عَلَىَّ وَ لَا عَلَى عِبادِىَ وَ عِبادِىَ مِعَى بَيْنَ خِصَالٍ ثُلُثُ أَمَّا تابُوا الَىَّ فتبت عَلَيْهِمْ وَ غَفَرْتُ ذُنُوبِهِمْ وَ سَتَرْتَ عُيُوبِهِمْ ﴾

﴿وَ أَمَّا كَفَفْتُ عَنْهُمْ عذابى لعلمى بانّه سنخرج مِنْ أَصْلَابِهِمْ ذُرِّيَّاتِ مُؤْمِنِينَ فَارْفُقْ بِالْآبَاءِ الْكافِرِينَ وَ أَتَانِى بالامّهات الْكَافِرَاتِ وَ ارْفَعْ عَنْهُمْ عذابى لِيَخْرُجَ ذَلِكَ الْمُؤْمِنِ مِنْ أَصْلَابِهِمْ فاذا تزايلوا (3) حَلَّ بِهِمْ عذابى وَ حاقَ (4) بِهِمْ بلائى وَ انَّ لَمْ يَكُنْ هَذَا وَ لَا هَذَا فَانِ الَّذِى أَعْدَدْتَهُ لَهُمْ مِنْ عذابى أَعْظَمُ مِمَّا تريدهم بِهِ فَانٍ عذابى لعبادى عَلَى حَسَبِ جلالى وَ كبريائى يَا ابراهيم فَخَلِّ بَيْنِى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى ارْحَمْ بِهِمْ مِنْكَ وَ خَلِّ ببنى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى أَنَا الْجَبَّارِ الْحَلِيمِ الْعَلَّامِ الْحَكِيمُ ادبرهم بعلمى وَ أَنْفَذَ فِيهِمْ قَضائِى وَ قَدرِى﴾ يعنى : اى ابراهيم ، بازدار دعوت خويشتن را از بندگان و كنيزكان من كه من خداوند حليم بخشنده ام ، زيان نمىكند عصيان بندگان مرا چنان كه طاعت ايشان مرا سود نكند ، و من سياست نمىكنم بندگان خود را كه خشم خويشتن را بنشانم ، چنان كه تو سياست كنى ، بازگير دعوت خود را از بندگان و كنيزان من ، همانا تو بندهء ترسانندهء

ص: 440


1- الانعام 75
2- سیاست پاداش و جزا و أن
3- تزايل ، جدا شدن و از جای کنده شدن
4- احاطه می کند و وارد می شود

شريك در پادشاهى و شاهد بر من و بر بندگان من نيستى ، همانا بندگان من با من بر سه گونه اند : يا بازگشت كنند و عصيان ايشان را معفو دارم ، يا عذاب خويش را از ايشان بازگيرم ، از اين روى كه مىدانم بندگان مؤمن از اصلاب ايشان باديد خواهد شد تا آنگاه كه اين شرف از ايشان زايل شود ، پس بلاى من ايشان را فروگيرد ، و اگر اين هر دو نيست از بهر ايشان عذاب خويش را آماده كنم ، عذابى بزرگتر از آن چه تو اراده مى كنى ؛ زيرا كه عذاب من از براى بندگان من در خور جلالت و كبريائى من است ، اى ابراهيم بگذار مرا با بندگان خود زيرا كه من بخشنده ترم با ايشان از تو و خداوند جبار و حليم و علام و حكيم و تدبير امور ايشان را به علم خويش مى كنم و مى رانم قضا و قدر خود را در ايشان .

مع الحديث از پس اين قصه رسول خداى فرمود اى أبو جهل ، زود باشد كه از صلب تو فرزندى باديد آيد كه اطاعت خداى كند و از اينجاست كه خداوند از تو عذاب برگرفت و اين گونه است حال اين جماعت كه با تو همراه اند ، چه بعضى ايمان آورند و بعضى را از ذريّت مؤمنين پديدار آيند و با محمّد بگروند و اگر نه عذاب خداى بديشان فرود مى شد و جمله را فرو مى گرفت ، اكنون به سوى آسمان نظر كن . و أبو جهل چون سر برداشت درهاى آسمان را گشاده يافت و آتش همىديد كه از فلك فرود آمد تا نزديك به كتف مشركين رسيد و حدّت آتش در اكتاف ايشان اثر كرد ، چنان كه پشت أبو جهل و آن كافران لرزيدن گرفت . رسول خداى فرمود بيم مداريد كه خداى شما را هلاك نمى كند بلكه اين آيتى است كه شما را مى نمايد ، پس نورى از پشت آن جماعت سر برزد و آن آتش را دفع همى داد تا به آسمان پيوست ، پس رسول خداى فرمود : اين انوار از آنان است از ذريّت اين جماعت كه با من ايمان خواهند آورد ؛ و هم از بعضى از ايشان كه خود نيز ايمان آورند . و با اين همه أبو جهل آن جماعت را برداشته مراجعت كرد و همچنان بر رسول خداى انكار داشت و بر كين و كيد بيفزود ، پس با مردم خود گفت : كار محمد بزرگ شد ، زود باشد كه بر ما پادشاهى كند و من با خويشتن پيمان نهاده ام كه چون فردا محمّد به نماز ايستد سنگى گران بر سر او فرود آرم و او را نابود كنم ، آيا از پس آن شما مرا

ص: 441

با بنى هاشم خواهيد گذاشت يا اعانت من خواهيد كرد ؟ گفتند : سوگند با خداى كه هرگز ترا وانگذاريم . پس أبوجهل روز ديگر سنگى برداشت و آهنگ پيغمبر كرد در هنگامى كه رسول خداى در ميان ركن يمانى و ركن اسود به نماز بود و هنوز قبله به سوى شام داشت ، بالجمله أبو جهل راه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نزديك كرد و هنگامى كه آن حضرت را در سجده يافت تصميم عزم داد كه آن سنگ را بر سر مباركش فرود آرد ، ناگاه شترى را ديد كه دهان باز كرده قصد او كرد و دندان ها به دو نمود ، چنان كه مرگ را معاينه كرد . پس أبو جهل سخت بترسيد و رنگ از چهره اش بگشت و بگريخت و خويشتن را به انجمن قريش انداخت . ايشان گفتند : هان اى أبو جهل ، ترا چه افتاد و اين دهشت از كجا خاست ؟ او قصّه خويش را بگفت . و اين خبر از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده اند كه آن شتر ، جبرئيل عليه السّلام بود و اگر أبو جهل نزديك مى شد او را به دم در مى كشيد و نابود مى ساخت . مع القصه چون أبو جهل آن قصّه بگفت ، نَضر بن حارث بن كلدة بن علقمة بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ برخاست و گفت : اى قريش ، امرى بزرگ بر شما وارد شده است ، همانا محمّد از كودكى در ميان شما بزرگ شد و در امانت و صداقت از شما پيشى داشت تا اكنون كه به شيخوخت رسيده از او جز راستى ديده نشده ، اگر گوئيد : او ساحر است ، نه و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث و عقد ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : كاهن است ، لا و اللّه ما كاهنان را شناخته ايم و سجع و تخالج ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : شاعر است ، لا و اللّه ما هرگونه شعر را ديده ايم و هزج و رجز آن را يافته ايم ، و اگر گوئيد : مجنون است ، لا و اللّه ما جنون و خنق و وسوسهء آن را فهميده ايم . اى جماعت قريش ، نيك نظر كنيد سوگند با خداى كه كارى بزرگ بر شما آمده است دفع آن را نيك انديشه كنيد . و اين نضر از شياطين قريش بود ، و رسول خداى را بسيار مى آزرد و مردمان را به عداوت آن حضرت مى گماشت و خود روزى چند به حيره رفت و قصّۀ رستم و اسفنديار و ديگر ملوك عجم از كتب تواريخ فرا گرفته به مكّه بازآمد و مردمان را گرد خود انجمن كرد و آن قصّه ها را بر ايشان عرضه مى داشت ، و مى گفت : از كنار محمّد دور شويد و گوش به سخنان او مكنيد كه اين

ص: 442

داستانهاى من نيكوتر از آن است ، پس خداى اين آيت در حق او فرستاد :

﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتَّى إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ﴾ (1)

يعنى اى محمّد : از كفار مكه بسى هستند كه گوش فرا مى دارند بسوى تو وقتى كه قرآن مى خوانى ، و ما افكنده ايم بر دل هاى ايشان پوشش ها تا فهم نكنند و نهاده ايم در گوش هاى ايشان گرانى تا سخن حق نشنوند از آن كفر كه در نهاد ايشان است و اگر ببينند هر معجزه اى كه از تو طلبند ايمان نيارند تا چون بيايند ترا خصومت كنند ، مى گويند آنها كه كافر شدند نيست اين كتاب مگر قصّه مردم گذشته . و هم خداى فرمايد :

﴿وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ﴾ (2)

يعنى : چون بر نضر و ديگر مشركان خوانده شود آيت هاى كتاب ما ، گويند كه : به درستى كه شنيديم اين كلام را اگر خواهيم هرآينه بگوئيم مانند آن ، نيست اين ، مگر افسانه هاى گذشتگان . و خداى در چند جاى ياد ايشان كرده و بدين اختصار رفت و ديگر چنان افتاد كه مردم قريش اين نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را بسوى مدينه گسيل نمودند تا در كار رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از احبار يهود سؤال كنند و چيزى معلوم دارند . پس ايشان به مدينه رفته فحص حال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نمودند .و علماى يهود در جواب گفتند : شما را مى آموزيم كه از وى سه سؤال كنيد ، هرگاه جواب گويد پيغمبر خواهد بود ، و گرنه سخن او بر كذب است . اول سؤال كنيد از جوانان گذشته كه قصّه اى بس عجب دارند ؛ و ديگر سؤال كنيد از مردى كه مشرق و مغرب جهان را بگشت ، سيم پرسش كنيد كه روح چيست ؟ پس عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف شاد شده و نضر بن حارث را برداشت و به مكّه بازآمد ، و اين سخن با قريش بگفت . پس همگى همداستان شده به نزديك رسول خداى آمدند و آن

ص: 443


1- الانعام 25
2- الانفال 30

هر سه سخن را پرسش كردند .

آن حضرت فرمود : فردا به گاه حاضر شويد و پاسخ بشنويد . و در اين كلمه نفرمود . ان شاء اللّه . از اين روى وحى منقطع گشت و تا پانزده روز جبرئيل عليه السّلام بدان حضرت فرود نشد ، مردمان قريش زبان به هذيان باز كردند ، بعضى گفتند :رسول خداى از پيغمبرى معزول گشت و ديگر پيام به دو نيامد ، و جماعتى گفتند : آن حضرت سخن به كذب كرد و گفت : فردا جواب گويم و اينك پانزده روز برفت و جواب نياورد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين سخنان محزون همىگشت ، پس جبرئيل آمد و سورهء كهف بياورد و اين آيت بخواند :

﴿وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ ﴾ (1)

يعنى :مگوى مر چيزى را كه قصد دارى به درستى كه من كننده ام ، فردا مگر آن كه خواهد خداى تعالى . رسول خداى با جبرئيل فرمود كه : چندان بر من فرود نشدى كه مردم مكه ظن بد در حق من كردند . عرض كرد كه : من به فرمان خداى توانم آمد . بالجمله سورهء كهف را بر آن حضرت بخواند و قصهء اصحاب كهف و حديث ذو القرنين را مكشوف داشت - چنان كه از اين بيش در ذيل قصهء ذو القرنين و حديث اصحاب كهف مرقوم افتاد - و در جواب سؤالى كه از روح كردند اين آيت آمد :

﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا ﴾ الاسراء (58)

يعنى : اى محمّد مى پرسند ترا از كيفيت روح كه بدن ايشان بدان زنده است ، بگو روح از امر پروردگار من است ، يعنى از مبدعاتى است كه به امر « كن » كاين شده بىماده ، و از آن جمله است كه مخصوص است به علم خداى و غير حق را به دو راه نيست و داده نشده ايد شما مگر اندكى از دانش. بالجمله آن جماعت همچنان بر انكار خويشتن بودند و مى گفتند : اين قرآن را رحمن بر رسول خداى القا مى كند و او بر ما مى خواند چه مسيلمه (2) را كه در يمامه سكون داشت رحمن مى ناميدند و چون اين آيت بيامد :

﴿لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ ﴾ (3)

يعنى : باقى نگذارد گوشت و پوست بر هيچ دوزخى ، بلكه همه را بسوزد

ص: 444


1- الكهف (23)
2- بضم مي
3- المدثر 28-30

خداى از نو بدن ايشان را برآورد و دست بازندارد تا ديگرباره نسوزد و بر آن آتش نوزده ملك گماشته است . ابو جهل به تمسخر زبان گشاد و گفت : اى جماعت قريش گمان نكنيد كه محمّد تواند شما را به آتش عذاب كرد ؛ زيرا كه عدد و عدّت شما بسيار است از نوزده تن كه او گويد ، چه برآيد . پس اين آيت آمد :

﴿وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا ﴾ (1)

يعنى : و ما نگردانيده ايم پاسبانان دوزخ را مگر فرشتگان كه قوى ترين خلق اند . چنان كه در خبر است كه رئيس ايشان مالك با هيجده تن ديگر نگاهبان دوزخ اند و چشم هاى ايشان چون برق درخشنده و دندان ها چون حصارهاى بلند و از دهان ايشان آتش همى زبانه زند و از دوش تا دوش هر يك ، يك ساله راه است و يك تن از ايشان در كرّتى هفتاد هزار كافر را در دوزخ از گوشه اى به گوشه اى درافكند پس خداى مىفرمايد : ما عدّت ايشان را فتنه كافران كرديم تا گمان نكنند كه نوزده تن چگونه مردمى كثير را مقهور توانند كرد . مع الحديث مشركين در اضرار و انكار آن حضرت سخت كوش بودند و اگر كسى را فهم مى كردند كه از بهر اصغاى قرائت نزديك آن حضرت مى شد او را رنجه مى ساختند و آن حضرت به جهر قرائت مى فرمود ، پس اين آيت آمد :

﴿وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا﴾ (2)

يعنى : آشكارا مدار قرائت نماز خود را و آواز نيز فرو مدار ، بلكه در ميان جهر و اخفات اقتصاد بجوى ، يعنى چندان جهر مكن كه همهء مشركان آگاه شوند و آن كسان را كه از بهر شنيدن قرائت قرآن به نزديك تو آيند بازدانند و منع و زجر كنند و چندان آواز خويشتن را فرومدار كه چون كسى به نزديك آيد نتواند اصغاى حرفى كرد . روزى چنان شد كه اصحاب آن حضرت يكديگر را همى گفتند : سخت نيكو بود اگر كسى توانست كلمات قرآن را بر قريش قرائت كرد ، باشد كه ايشان را تنبيهى شود و عبد اللّه بن مسعود از ميانه سر برداشت كه من اين كار به پاى برم . گفتند : اى عبد اللّه ، از بهر اين كار كسى بايد كه سيّد قوم و صاحب عشيرت باشد تا اگر كفار

ص: 445


1- المدثر 31
2- الاسراء 110

ز بهر شكنجه او برخيزند ، ايشان حفظ و حراست او كنند . عبد اللّه گفت : حافظ و حارس من خداوند بارى است . و روز ديگر به كعبه آمد و نزديك قريش بايستاد و سورۀ الرّحمن را به آواز بلند خواندن گرفت . مردم قريش در پيرامون او انجمن شدند و آن كلمات را بشنيدند و ندانستند آن چيست . بعضى گفتند : اين كلماتى است كه به محمّد آمده است ، پس همگى دست بر او بگشادند و او را سخت بزدند و او همچنان در زير لطمه و شكنجه قريش قرائت خويش را به پاى آورد و به نزد اصحاب رسول بازآمد و اثر آن زخم ها و شكنجه ها از اندام او پديدار بود . اصحاب به او گفتند : ما بر تو از اين مى ترسيديم . عبد اللّه گفت : اين سهل چيزى است در راه دين ، اگر خواهيد هم فردا بروم و بر خوانم ؟ گفتند : كفايت باشد ، چه قريش بدانچه مكروه مى داشتند برسيدند . اما بزرگان قريش نيك دوست مى داشتند كلمات قرآن را اصغا فرمايند و از بيم آن كه مردمان پيروى ايشان كنند و باشد كه بدين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآيند خويشتن دارى مى كردند شبى چنان افتاد كه ابو سفيان بن حرب و أبو جهل و اخنس بن شريق (1) پسر عمرو بن وهب (2) الثّقفى كه حليف بنى زهره بود از بهر اصغاى قرائت قرآن از خانۀ خويش بيرون شدند ، و در اطراف خانهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هر يك در گوشه اى پنهان شدند و گوش فرا داشتند و در نماز ، قرائت آن حضرت را بشنيدند و تا صبحگاه ببودند و آن گاه كه مراجعت كردند در راه يكديگر را دريافتند ، و با هم گفتند : نيايد سفهاى قوم اين كلمات را اصغا نمايند ، مبادا كه در نفس ايشان چيزى واقع شود ، پس برفتند و شب ديگر بيامدند . و هم آن شب گوش بداشتند و بشنيدند و صبحگاه با يكديگر پيمان نهادند كه ديگر بدان طلب بيرون نشوند و به خانه هاى خويش شدند ، چون روز برآمد اخنس بن شريق عصاى خود را برگرفت و به خانهء ابو سفيان رفت و گفت : اى ابا حنظله چه شنيدى از محمّد ؟ در جواب گفت : اى ابا ثعلبه سوگند با خداى كه شنيدم چيزها كه بعضى را دانستم و قصد او را فهم كردم و هم چيزها شنيدم كه ندانستم و قصد او را فهم نكردم . اخنس گفت : سوگند با خداى كه مرا نيز كار بر اين رفت . و از آنجا به نزديك أبو جهل آمد

ص: 446


1- بر وزن امیر
2- بفتح واو و سكون ها

و گفت اى ابو الحكم رأى تو بر چيست از آن چه از محمد شنيدى ؟ گفت : در ميان ما و بنى عبد مناف بر سر شرف منازعت و مبارات است مانند دو اسب كه در دهان باشد ، ايشان مىگويند از ماست پيغمبرى كه از آسمان وحى به دو مىآيد ، من هرگز آن را فهم نكنم و سوگند با خداى كه هرگز به دو ايمان نيارم و چون رسول خداى بر ايشان قرائت قرآن مىكرد زبان به سخره باز مىكردند و چون اصغاى كلمه بسم اللّه مىكردند انگشت بر صماخ (1) خويش محكم كرده مى گريختند و خداى اين آيت بدين فرستاد

﴿وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً ﴾ (2)

يعنى : اى محمد هرگاه ياد مى كنى پروردگار خود را مشركين پشت مى كنند و مى گريزند . و بسى بود كه رسول خداى مى فرمود : مرا با قريش هيچ زحمتى نيست جز اينكه يك سخن گويند و پادشاهان عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند و آن سخن اين است كه گواهى دهند به يگانگى خداى و رسالت من . و ايشان همى گفتند كه : اين كى شود كه ما سيصد و شصت خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى گيريم . و بسى بود كه مشركين مى گفتند كه : محمد يك سال خدايان ما را پرستد و ما يك سال پرستش خداى او كنيم و اين سوره بدين آمد :

﴿قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ﴾ (3)

يعنى : بگو اى محمد ، اى جماعت كافران من عبادت نمى كنم آن بتان و اصنام را كه شما عبادت مى كنيد . و رسول خداى از كردار و گفتار سُفهاى قريش سخت محزون مى گشت و آن حضرت را به سحر و شعر و كهانت و جنون نسبت مى كردند و خداى تسكين خاطر مباركش را به فرود كردن اين گونه آيت ها مى فرمود :

﴿كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾ (4)

يعنى : همچنان نيامد به آنان كه بودند پيش از كفار مكّه هيچ پيغمبرى مگر گفتند كه او جادوست يا ديوانه و اگر معجزهء آورد آن را سحر خواندند و اگر از حشر سخن كرد

ص: 447


1- پرده گوش
2- الاسراء 46
3- الجحد 1 - 2
4- الذاريات 52-53

گفتار او را به اهل جنون تشبيه كردند . آيا وصيّت كرده اند گذشتگان ، بدين سخن اين جماعت را ؟ بلكه وصيت نكردند ، اين جماعت خود مردمى نافرمان اند . و ديگر فرمايد:

﴿فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾ (1)

يعنى : پند ده اى محمّد ، به قرآن اهل مكّه را ، پس نيستى تو به نعمت پروردگار خود كاهن و نيستى مجنون ، بلكه مشركين مىگويند او شاعر است و ما انتظار مرگ او را مى بريم چنان كه ديگر شاعران بمردند . و نيز مى فرمايد

﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ ﴾ (2)

يعنى : سوگند به دوات و قلم و آن چه مىنويسند حفظه (3) از كلام وحى ، نيستى تو اى محمّد به نعمت پروردگار خود ديوانه . مع الحديث بدين گونه خداى آيت ها بدان حضرت مى فرستاد و از آن سوى كفار قريش در رنج و شكنج مسلمانان سخت كوش بودند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند ، و هر كه را قوم و عشيرتى فره (4) نبود به عذاب و عقاب مى كشيدند و در رمضاء (5) مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند ، و زره در تن ايشان مى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خداى تبرّا جويد ، و بسا مردم كه صبر ايشان اندك بود بدانچه ايشان حكم مى دادند ، مى گفتند و مى رستند ، و هر كه را عقيدتى استوار بود بدان همه بلا و زحمت صبر مى فرمود وقتى چنان افتاد كه بلال (6) بن رباح كه نام مادرش حمامه است و از بنى (7) جمح شمرده مى شد معلوم گشت كه شرف ايمان دريافته و اين بلال ، عبد اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بودپس اميّة ، بلال را بگرفت و در بطحاى مكّه به پشت انداخت و سنگى گران بر سينهء او نهاد و گفت : اين سنگ را از سينهء تو برنگيرم و از آفتاب تو را به كنار نبرم چندان كه به محمّد كافر شوى و عبادت لات و عزّى اختيار كنى . و بلال در اين

ص: 448


1- الطور 29-30
2- سورة القلم 1-3
3- بفتح حاء و ظاء ، ملائکه نگهبان
4- زیاد
5- ریک گرم و تفتیده
6- بلال بكسر باو رباح بفتح را
7- بضم جيم و فتح ميم

بلا مى گفت : احدا احدا ، كنايت از آن كه خداى يكتا را پرستش كنم . روزى أبو بكر بن ابى قُحافه بر او گذشت و اين بديد ، پس به نزديك اميّه شد و گفت : از خداى بترس و اين مسكين را چندين آزرده مكن . اميّه گفت : اين همه از فساد و فتنهء تو است كه در مردم افتاده . ابو بكر گفت : مرا غلامى است كه از بلال سياه تر است و نيك چابكتر از او است اگر خواهى او را با تو سپارم و بلال را به من دهى ؟ اميّه اين سخن را بپذيرفت ؛ و أبو بكر غلام خويش را بداد و بلال را بگرفت و آزاد كرد . و جز بلال نيز أبو بكر چندين بنده كه ايمان آورده بودند بخريد و آزاد كرد : يكى عامر بن فهيره (1) بود؛ و ديگر ام عبيس بود (2) و چون او را آزاد كرد ديدگانش نابينا بود ، قريش گفتند : لات و عزّى چشم او را اعمى ساخت . امّ عبيس چون اين بشنيد ، ﴿فَقَالَتْ : كَذَبُوا وَ بَيْتِ اللَّهِ مَا يَضُرُّ اللَّاتِ وَ الْعُزَّى وَ لَا يَنْفَعَانِ﴾

پس خداى بينش او را بار آورد . و ديگر نهديّه و دخترش بود و ايشان كنيزكان زنى از بنى عبد الدّار بودند و أبو بكر ايشان را خريد و آزاد كرده ، و ديگر حارثه بنى مؤمل (3) را كه زنى از قبيلهء عدىّ بن كعب بود و عمر بن خطّاب او را به جرم مسلمانى عذاب مى كرد ، أبو بكر از عمرش بخريد و آزاد كرد . و ديگر چنان افتاد كه كفار بنى مَخزُوم ، عَمّار و مادر او سُميّه و پدر او ياسر را به اتفاق صهيب و خبّاب گرفته در عقاب و عذاب كشيدند و سميّه مادر عمّار را در ميان دو شتر بسته حربه بر قبل او زده او را بكشتند و ياسر را نيز به عذاب گوناگون هلاك كردند و اول كس كه در اسلام كشته شدند ايشان بودند ، اما عمّار آن چه كفار مى گفتند به اكراه تمام بر زبان مى آورد ، پس مسلمانان اين خبر بر رسول خداى آوردند كه عمّار كافر شده . آن حضرت فرمود : حاشا كه عمّار كافر شود كه گوشت و خون او از ايمان آكنده است . بالجمله چون عمّار نجات يافت و به نزديك رسول خداى آمد مىگريست و آن حضرت

ص: 449


1- بضم فاء و فتح ها
2- بر وزن زبیر در پاورقی سیره از زرقانی بنون بجای با نقل می کنید
3- بضم ميم. و فتح همزه

دست مبارك بر چشم او مى كشيد و اشك مىسترد و فرمود : ان عادوا لك فعد لهم بما قلت يعنى : اگر ايشان ديگرباره ترا عذاب كنند ، هم سخن كن بدان چه سخن مى كردى و اين آيت بدين آمد

﴿ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ ﴾. (1)

يعنى : هر كه كافر شود به خداى بعد از ايمان و مرتد گردد در معرض غضب خداى باشد مگر كسى كه او را به اكراه به سخنى بدارند و قلب او از ايمان نگردد مانند عمّار كه در دل مؤمن بود و از بيم جان به زبان سخنى آورد ، اما آن كس كه بگشايد به كفر سينهء خود را و بر كفر عقيدتش راسخ شود بر ايشان است خشم خداى و عذاب بزرگ است . و به روايتى آن گاه كه كفار عمّار و پدر و مادر او را در شكنجه داشتند ، رسول .خداى بر ايشان گذشت و فرمود :﴿صَبْراً يَا آلَ يَاسِرٍ فَانٍ مَوْعِدُكُمْ الْجَنَّةِ﴾ و ديگر چون وليد بن وليد و سلمة (2) بن هشام و عيّاش بن ابى ربيعه مسلمان شدند ، جمعى از بزرگان بنى مخزوم نزد هشام بن وليد رفتند و گفتند : ايشان را با ما گذار تا كيفر كنيم . هشام اين شعر بخواند :

الَّا لَا تَقْتُلْنَ أَخِى عييشاً (3) *** فَيَبْقَى بَيْنَنَا أَبَداً تَلاحِى (4)

آن گاه گفت : حذر كنيد از وليد بن وليد كه سوگند با خداى كه اگر او را مقتول سازيد مى كشم ، شريف ترين مردى از شما را ، پس او را بگذاشتند و برفتند ؛ اما سفهاى قريش چندان مسلمانان را همى بيازردند كه سكون مكّه بر ايشان مشكل افتاد و به سوى حبشه هجرت كردند چنان كه مذكور مى شود

هجرت اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم

به اراضى حبشه شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. چون مسلمانان از شكنجه كفار قريش سخت به ستوه شدند ، با حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر با زحمت مشركين توانائى نيست ، دستورى ده كه دست ايشان را از خويشتن بازداريم و با آن جماعت به مقاتلت كنيم ، پس اين آيت آمد :

ص: 450


1- النحل 106
2- بفتح سین
3- نزاع و جدائی
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 308 - 343

﴿فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ﴾ (1)

يعنى : پس صبر كن اى محمّد بر جفاى قوم ، چنان كه صبر كردند خداوندان ثبات و طلب شتاب مكن بر كفار قريش به نزول عذاب كه بى شك در وقت خود نازل خواهد شد . گويا ايشان روزى ببينند آن چه وعده داده شده اند از عذاب در قيامت چنان نمايد ايشان را كه درنگ نكردند در دنيا مگر ساعتى از روز آن چه گفته شد كفايت است ، پس آيا هلاكت كرده خواهد شد به عذاب مگر گروه نافرمانان . پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين آيت را بر ايشان خواند و امر به صبورى فرمود ، و مسلمانان روزى چند بزيستند و هم با ظلم كفار درنگ نتوانستند كرد ، ديگرباره به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر شكيبائى نيست ، بيم آن داريم كه از دست و زبان ما چيزى آيد كه خداى بدان رضا نباشد ، ما را دستورى ده تا به شهر ديگر شويم و چندان زيستن كنيم كه از خداى رخصت حرب آيد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند و اين هجرت نخستين است كه بعضى از اصحاب به سوى حبشه كوچ دادند . و هجرت بزرگ آن بود كه رسول خداى به سوى مدينه كوچ داد چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد و در آن هجرت واجب بود كه همه كس به سوى مدينه شود و اگر كسى مماطله كردى اسلام او ناپذيرفته بودى .

مع القصه رسول خداى فرمود : مردم حبشه از اهل كتاب اند و از جور و اعتساف پرهيز كنند و نجاشى (2) با هيچ كس ظلم نكند . و در اين وقت اصحمه در مملكت حبشه حكومت داشت و خراج حبشه به توسط قيصر چنان كه مرقوم شد به درگاه شاهنشاه ايران خسرو پرويز مى رفت بالجمله اصحاب ، به فرمان رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكه بيرون شدند و تا جدّه پياده قطع مسافت كردند و از آنجا به كشتى درآمده آهنگ حبشه نمودند . و اول كس

ص: 451


1- الاحقاف (35)
2- لقب پادشاهان حبشه

كه از مكه بيرون شد ، عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه بود ؛ و رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاح او بود هم با خود كوچ داد ؛ و از پس او ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس كوچ داد و سهله زن خويش را كه دختر سهيل بن عمرو ، اخى بنى عامر بن لؤىّ بود با خود ببرد و در ارض حبشه از وى پسرى آورد و محمّد نام نهاد ؛ و ديگر زبير بن عوّام (1) بن خويلد بن اَسَد ؛ و ديگر مصعب (2) بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قُصَىّ ؛ و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زُهره .

و ديگر ابو سلمة (3) بن عبد الاسد بن هلال (4) بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم و زن خود امّ سلمه را كه دختر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم بن يقظة (5) بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود با خود كوچ داد ؛ و ديگر عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب (6) بن حذافة بن جُمَح (7)، و ديگر عامر بن ربيعه حليف آل خطّاب از ضربن وائل و زن خود را كه ليلى دختر ابى خثعمة (8) بن غانم بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بود خود كوچ داد

و ديگر ابى سبرة بن أبى رهم بن عبد العزّى بن أبى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل (9) بن عامر به روايتى به جاى ابو سبره ، ابو حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود بن نضر است . و گفته اند :

او اول كس بود كه بيرون شد ، و ديگر سهيل بن بيضا كه وهب (10) بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن الحارث بن فهر است و اين ده تن نخست بسوى

ص: 452


1- بر وزن شداد
2- بضم ميم و فتح عين
3- بفتح سين و لام
4- بكسر هاء
5- بفتح ياء و قاف و ظاء
6- بر وزن عقل
7- بر وزن عمر
8- در سیره (حعثه) ذکر شده
9- بر وزن زبیر
10- بر وزن عقل ، اهيب بر وزن زبیر

حبشه كوچ دادند ، و از پس ايشان جعفر بن ابى طالب بيرون شد و اسما دختر عميس (1) بن نعمان بن كعب بن مالك بن قحافة بن خثعم كه در حبالهء نكاحش بود هم با او برفت و در ارض حبشه از جعفر پسرى آورد و عبد اللّه نام نهاد

آن گاه عمرو بن سعيد بن عاص بن اميّه به اتّفاق ضجيع خود فاطمه دختر صفوان بن اميّة بن محرّب (2) بن شق بن رقيّة بن مخدج بن كنانى كوچ داد و برادرش خالد بن سعيد و زن خالد ، امينه (3) دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعيد بن مليح بن عمرو بن خزاعه نيز با او بيرون شدند ، و امينه از خالد در حبشه پسرى آورد و سعيد نام نهاد و دخترى آورد و امه (4) نام نهاد و اين امه را زبير بن عوّام به حباله نكاح آورد و از او دو پسر متولد شد يكى را عمرو و يكى را خالد نام نهاد ؛ و ديگر از حلفاى ايشان كه از بنى اسد بن خزيمه بودند ، عبد اللّه بن جحش و زنش امّ حبيبه دختر ابى سفيان بن حرب بن اميّه و قيس بن عبد اللّه و زنش بركه (5) دختر يسار كه كنيز ابو سفيان بود و معيقب (6) بن ابى فاطمه كوچ دادند . و اين شش تن و عثمان بن عفّان از بنى اميّة بن عبد شمس شمرده مى شدند .

آن گاه أبو موسى اشعرى هو عبد اللّه بن قيس حليف آل عتبة بن ربيعه ، و ديگر عتبة بن غزوان (7) بن جابر بن وهب بن نسيب بن مالك بن حارث بن مازن بن منصور بن (8) عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان ، و ديگر اسد بن نوفل بن خويلد بن اسد و ديگر يزيد بن زمعة (9) بن الاسود بن المطّلب بن اسد ، و ديگر عمرو بن

ص: 453


1- در سیره عمیس بر وزن زبیر چنان که مشهور است ذکر شده : ختم بر وزن جعفر
2- بر وزن معلم در سیره با نا ذکر شده مخدج بضم ميم و فتح دال
3- بضم همزه سبیع : بر وزن زبیر صاحب پاورقی سیره (تبیع) را صحیح می داند و همچنین (چشمه) را بجای (حثغمه)
4- بفتح همزه و ميم
5- بفتح سه حرف اول
6- بضم میم. در سیره ابن هشام بعد از قاف (حرف یا) ذکر کرده
7- بفتح عين
8- بكسر عين و راء خصفه بفتح سه حرف اول
9- بفتح زاء و سكون ميم

اميّة بن حارث بن اسد ، اين سه تن با زبير بن عوّام كه مذكور شد از بنى اسد بودند .آن گاه طليب (1) بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ؛ و ديگر صَعب بن عُمَير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر سويبط (2) بن سعد بن حريملة (3) بن مالك بن عُمَيلة (4) بن السّباق بن عبد الدّار ، و ديگر جَهم بن قَيس بن عبد بن شُرحبِيل بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار به اتفاق زنش امّ حرمله دختر عبد الاسود بن جذيمة بن أقيش بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن خزاعه و پسرش عمرو و دخترش خزيمه كوچ داد ؛ و ديگر ابو الرّوم بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر فراس (5) بن نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة عبد مناف بن عبد الدّار ، و اين چهار تن ، و مصعب بن عمير از بنى عبد الدّار بودند . آن گاه عامر بن ابى وقّاص و نام ابى وَقّاص ، مالك است ، پسر اهيب بن مناف بن زهره ؛ و ديگر مطّلب بن ازهر بن عبد عوف بن عبد بن حارث بن زهره و زنش رمله دختر ابى عوف بن صُبيرَة (6) بن سعيد (7) بن سعد بن سهم كوچ داد و در ارض حبشه پسرى آورد ، و عبد اللّه او را ناميد ؛ و ديگر عتبه از حلفاى ايشان كه از قبيلهء هذيل (8) بودند ؛ ديگر عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمخ (9) بن مخزوم بن صاهلة بن كاهل بن حارث بن تميم بن سعيد (10) بن هذيل و برادرش عتبة بن مسعود ؛ و ديگر مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامة (11) بن مطرود بن عمرو بن سعد بن زهير بن ثعلبة بن مالك بن شرّيد بن هزل بن فايش بن دريم (12) بن قين بن اهود بن بهرأ بن عمرو بن قضاعه ؛ و به روايتى نسب او چنين است : مقداد بن اسود بن عبد يغوث بن عبد مناف بن زُهره و (حديث بزرگوارى) مقداد در ذيل قصه اكابر صحابه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد . و ديگر حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و زنش ريطه (13) دختر حارث

ص: 454


1- بر وزن زبیر
2- بضم سين و كسر با
3- حرمله (سیره ابن هشام)
4- بضم عين
5- بكسر فاء. كلده بفتح كاف و لام و دال
6- در سیره با ضار مضموم ذکر شده
7- بر وزن زبیر
8- بر وزن زبیر
9- بر وزن عقل
10- در سیره ابن هشام (سید) ذکر شده
11- بضم ثاء
12- بر وزن امیر
13- بفتح راء و سكون يا

بن جبلة (1) بن عامر بن سعد بن سعد بن تيم كوچ دادند و در ارض حبشه ، يك پسر آورد و موسى نام نهاد ؛ و سه دختر آورد يكى را عايشه ، و ديگرى را زينب و سيم را فاطمه ناميد . و ديگر عمرو بن عثمان بن كعب بن سعد بن تيم بيرون شد . و ديگر شمّاس (2) بن عثمان بن شرّيد (3) بن سويد بن هرمى (4) بن عامر بن مخزوم و اسم شمّاس ، عثمان بود و عتبة بن ابى ربيعه كه خال او بود او را از بهر جمال نيكو ، شمّاس لقب داد ؛ و ديگر هبّار (5) بن سفيان بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عُمرو بن مخزوم .

و ديگر برادر او عبد اللّه بن سفيان ؛ و ديگر هشام بن ابى حُذيفة بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عُمر بن مَخزُوم ؛ و سَلَمَة بن هشام بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم ، و ديگر عيّاش بن ابى ربيعة بن مُغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزوم و از حلفاى ايشان معتّب بن عوف بن عامر بن فضل بن عفيف بن كليب (6) بن حبشيّة (7) بن سلول (8) بن كعب بن عمرو از قبيلۀ بنى خزاعه و او را عيهامه (9) مى ناميدند و هم او را معتّب بن حمرا مى گفتند ؛ و ديگر عمرو بن هصيص بن كعب و عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح و پسرش سايب و دو برادرش قدامه و عبد اللّه كوچ دادند ، و ديگر حاطب بن حارث بن مُعَمّر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح كوچ داد به اتفاق فاطمه دختر محلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كه در حبالهء نكاحش بود و دو پسر كه از فاطمه داشت يكى محمّد ؛ و آن ديگر حارث هم با خود ببرد و برادرش خطّاب نيز زن خود فكيهه دختر يسار را برداشته با او برفت ؛ و ديگر سفيان بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح با دو پسر خود يكى جابر و آن ديگر جناده كوچ داد و مادر ايشان حسنه را كه زنش بود ببرد

ص: 455


1- در سیره (جبله) ذکر شده
2- بر وزن شداد
3- بر وزن امیر
4- بفتح ها و سکون راء و كسر ميم
5- بر وزن شداد
6- بر وزن زبیر
7- بفتح خاء و باء و ظاهرا صحيح آن (حبسية) باشد نکه در سیره حلبیه است
8- بفتح سين
9- بفتح عين

و برادر مادرى اين پسران شرحبيل بن عبد اللّه بن احد الغوث هم با ايشان برفت ، و ديگر عثمان بن ربيعة بن اهبان (1) بن وهب بن حذافة بن جمح بيرون شد . و ديگر عَمرو بن هُصَيص بن كَعب بن خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ،

و ديگر هشام (2) بن عاص بن وايل بن سعيد بن سهم و ديگر ابو قيس بن حذافة بن عدى بن سعيد بن سهم و ديگر عبد اللّه بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم

و ديگر حارث بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر معمر بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر بشر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعيد بن سهم و برادر مادرى او سعيد بن عمرو كه از قبيلهء بنى تميم بود هم كوچ داد . و ديگر سعيد بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر سايب بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم . و ديگر عمير بن رباب بن حذيفة بن مهشم بن سعيد بن سهم و از حلفاى ايشان محميّة (3) بن جزء (4) از قبيلهء بنى زبيد هم كوچ داد . و ديگر معمر بن عبد اللّه بن نَضلَة بن عبد العزّى بن حُرثان (5) بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج (6) بن عَدِىّ ، و ديگر عُروَة بن عبد العزّى بن حُرثان بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج بن عَدىِّ ؛ و ديگر عدىّ بن نضلة بن عبد العزّى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ به اتفاق پسرش نعمان . و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر سليط (7) بن عمرو بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر و برادرش سكران نيز با او كوچ داد و زن خود سوده دختر زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر را نيز با خود ببرد .

ص: 456


1- به همزه و باء
2- بر وزن کتاب
3- بفتح ميم و سكون های مهمله و میم مكسوره
4- بكسر جيم و سكون زاء
5- بضم حای مهمله و سکون راء
6- بر وزن کمیل
7-

و زن خود سوده دختر زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر را نيز با خود ببرد . و ديگر مالك بن ربيعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كوچ داد و عمره دختر سعدى بن وقدان بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر را كه در حبالۀ نكاحش بود با خود ببرد ؛ و از حلفاى ايشان سعد بن خوله كه از قبايل يمن بود هم بيرون شد . و ديگر ابو عُبيده جَرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن عثمان بن ابى سرح بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عياض بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عثمان بن عبد غنم بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هِلال بن اُهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر سعد بن عبد قيس بن لقيط بن عامر بن اميّة بن ضرب بن حارث ؛ و ديگر حارث بن عبد قيس برادر او نيز كوچ داد . و اين جمله به روايتى كه عمّار ياسر را نيز از مهاجرين حبشه شمرده اند هشتاد و سه مرد باشند و زنان و پسران صغار كه با پدران رفته اند از اين شماره افزونند .

مع القصه آن جماعت در شهر رجب از مكه بيرون شده كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مملكت از كيد و كينه قريش و عقاب و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن بزيستند و بىخوف دشمنى به عبادت خداى پرداختند ، در اين وقت عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم اين شعر بگفت :

يا رَاكِباً بَلَغْنَ عَنَى مغلغلة *** مَنْ كانَ يَرْجُو بَلاغُ اللَّهِ وَ الدَّيْنَ

كُلُّ امْرِئٍ مِنْ عِبَادِ اللَّهِ مُضطَهدٍ *** بِبَطْنِ مَكَّةَ مقهور وَ مَفْتُونٍ

أَنَا وَجَدْنَا بِلَادِ اللَّهِ واسِعَةً *** تنجى مِنَ الذُّلِّ وَ المخزاة وَ الْهُونِ

فَلَا تُقِيمُوا عَلَى ذَلَّ الْحَيَاةِ وَ خزى *** فِى الْمَمَاتِ وَ عَيْبُ غَيْرَ مَأْمُونٍ

أَنَا تَبِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اطْرَحُوا *** قَوْلُ النَّبِىُّ وَ غَالَوْا فِى الْمَوَازِينِ

فَاجْعَلْ عَذَابِكَ فِى الْقَوْمِ الَّذِينَ بَغَوْا *** وَ عَائِذاً بِكَ انَّ يعلوا فيطغونى

ص: 457

و هم عبد اللّه بن حارث در ارض حبشه در نكوهش قريش فرمايد :

وَ تِلْكَ قُرَيْشٍ تَجْحَدْ اللَّهِ حَقَّهُ *** كَمَا جَحَدَتْ عَادٍ وَ مُدَّيْنِ وَ الْحَجَرُ

فَانٍ أَنَا لَمْ أَبْرَقَ فَلَا يسعنّنى *** مِنْ الارض بِرِّ ذُو فَضَاءٍ وَ لَا بَحْرُ

بارض بِهَا عَبْدُ الَّا لَهُ مُحَمَّدٍ *** أُبَيِّنُ مَا فِى النَّفْسِ اذ بَلَغَ النَّصْرُ

و عبد اللّه بن حارث بدين بيت كه در آن (لم ابرق) گفت مبرّق لقب يافت .

و ديگر عثمان بن مظعون با پسر عمّ خويش اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جُمَح خطاب مى كند و مى گويد :

أَتَيْمَ بْنِ عَمْرٍو لِلَّذِى جَاءَ بُغْضِهِ *** وَ مَنْ دُونَهُ الشِريانٌ و البِركُ اكتَعُ

اَاَخرَجتَنِى مِنْ بَطْنِ مَكَّةَ آمِناً *** وَ اسكنتنى فِى صَرَّحَ بَيْضَاءَ تفزع

تريش نبالا لا يؤاتيك ريشها *** و تبرى نبالا ريشها لك اجمع

وَ حَارَبْتَ أَقْوَاماً كِراماً أَعِزَّةَ *** وَ أَهْلَكْتَ أَقْوَاماً بِهِمْ كُنْتُ تَفْزَعُ

سَتَعْلَمُ انَّ يَأْتِيكَ يَوْماً ملمّة *** وَ اسلمك الاوباش مَا كُنْتَ تَصْنَعُ

بالجمله چون قريش نگريستند كه اصحاب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به ارض حبشه رفتند و در آنجا نيكو حال باشند حيلتى انديشيدند ، پس عبد اللّه بن ابى ربيعه ، و عمرو بن عاص بن وائل را از بهر رسالت اختيار كردند و پيشكشى درخور درگاه . نجاشى ساز كردند و از بهر هر يك از اساقفه (1) و بزرگان درگاه نجاشى جداگانه هديه و ارمغانى معين كردند .

پس عبد اللّه بن ابى ربيعه و عمرو بن عاص آن اشيا را برداشته روانهء حبشه شدند ، باشد كه دل نجاشى از مسلمانان بگردانند و ايشان را گرفته و بسته به مكه آورند . اين خبر به ابو طالب رسيد و اين شعر را از بهر نجاشى و تحريص او بر حسن جوار و دفع دشمن از مسلمانان بگفت :

أَلَا لَيْتَ شعرى كَيْفَ فِى الناى (2) جَعْفَرٍ *** وَ عَمْرٌو وَ أَعْدَاءِ الْعَدُوِّ الاقارب

ص: 458


1- جمع اسقف : علمای نصاری
2- سفر و دوری از وطن

وَ هَلْ نَالَتْ أَفْعَالِ النَّجَاشِيُّ جَعْفَراً *** وَ أَصْحَابُهُ اوعاق (1) ذلك شاغب (2)

تَعْلَمُ أَبَيْتُ اللَّعْنِ (3) أَنَّكَ مَاجِدُ *** كَرِيمُ فَلَا يَشْقى لدنك المَجانِبُ

تَعْلَمُ بِأَنَّ اللَّهَ زَادَكَ بَسَطْتَ *** وَ أَسْبَابٍ خَيْرُ كُلِّهَا بِكَ لازِبٍ(4)

و أنّك فيض ذو سجال (5) غزيرة *** يَنَالُ الاعادى نَفَعَهَا وَ الاقارِبُ

بالجمله ابو طالب اين شعر به سوى حبشه بفرستاد . اما از آن سوى عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه آن هديه ها برگرفتند و طىّ مسافت كرده به مملكت حبشه درآمدند و از آن بيش كه نجاشى را ديدار كنند ، اعيان حضرت را يك يك بديدند و هر كس را چنان كه در خور او بود هديه و ارمغانى بدادند و با خويشتن در كار مسلمانان همدست و همداستان كردند ، آن گاه به نزديك نجاشى آمدند و پيشكش هاى او را نيز پيش گذرانيدند و گفتند : اى ملك حبشه ، جمعى از سُفهاى قوم ما كه هنوز روزگار اندك برده اند و نيك و بد جهان را ندانسته اند ، اينك از دين ما بيرون شده اند و بدين شما نيز درنيامده اند ، بلكه دينى بدعت كرده اند كه نه شما آن را مى دانيد و نه ما دانسته ايم ، و اكنون بدين مملكت درآمده اند ، لا جرم پدران ايشان و اعمام ايشان و اشراف قبايل ايشان ما را به حضرت تو گسيل ساخته اند و از تو خواستار شده اند كه اين جوانان نادان را به حكم بازفرستى ، باشد كه اشراف عرب ايشان را ادب آموزند يا بدين عصيان كيفر كنند .

چون رسولان عرب سخن به پاى بردند بطريقان (6) و سرهنگان و ديگر بزرگان كه در نزد نجاشى انجمن بودند آغاز سخن كردند و گفتند : اى پادشاه ، صواب آن است كه اين جماعت را به مكّه بازفرستى ، چه اشراف قريش در كار جوانان خود بيناترند .

نجاشى از اصغاى اين كلمات در خشم شد و گفت : سوگند با خداى كه هرگز اين

ص: 459


1- جلوگیری کرد
2- فتنه جو
3- این تحیت و لقب مخصوصی است که عرب در مقابل ملوك اظهار می کرده
4- چسبیده و ملازم
5- جمع سجل : و لودها هنگام بری کنایه از زیادی عطا و بخشش است
6- بکسر با : افسری که ده هزار نفر سرباز را اداره کند

نكنم و قومى كه از همهء ملوك مرا اختيار كرده اند و مرا پناه گرفته اند تسليم دشمن نخواهم داشت ، جز اين كه خود حاضر شوند و سخنى كه دارند بگويند . پس كس به طلب مسلمانان فرستاد و ايشان نخست فراهم شده شورى افكندند كه در جواب اين مرد چگونه سخن بايد كرد .

جعفر طيار فرمود : هيچ حيلتى به از راستى نيست ، سخن به صدق بايد كرد . پس مسلمانان او را پيشواى خويش ساخته و جملگى به درگاه نجاشى آمدند و او را بر رسم حبشه تحيّت ملوك نكردند و سجده نفرمودند . يكى از بزرگان گفت : چرا عظمت پادشاه را نگاه نداشتيد ؟

جعفر گفت : ما جز در نزد خداى يگانه سجده نكنيم ؛ زيرا كه ما را پيغمبر ما جز اين نفرموده . از اين سخن هيبتى در دل نجاشى راه كرده ، آنگاه روى با جعفر كرد و فرمود كه : مردم قريش اعلام كرده اند كه شما از دين ايشان بيرون شده ايد و از شريعت يهود و طريقت نصارى نيز بيزاريد ، پس اين كدام دين است كه بدعت نهاده ايد ؟ جعفر گفت : اى پادشاه ، ما قومى از جاهليين بوديم و عبادت اصنام مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و قطع ارحام مى نموديم و از ارتكاب زنا و ربا و ظلم و جور پرهيز نداشتيم ، پس خداى پيغمبرى به سوى ما فرستاد كه نسب و حسب و صدق و امانت و عفاف او را مىشناختيم و او ما را به يگانگى خداى دعوت كرد و اجابت نموديم و از عبادت اصنام نهى فرمود و اطاعت كرديم ، و هم ما را امر كرده است به صدق حديث و اداى امانت وصله رحم و حسن جوار و كفّ از محارم و دماء ، و نهى فرموده است از فواحش و قول دروغ و اكل مال يتيم ، و حكم داده است كه خداى را شريك نگيريم و از نماز و روزه نگذريم و زكات مال نگاه نداريم ؛ و صدق خويش را به معجزات ظاهره بر ما روشن كرد و كلامى از خداى آورد كه مانند آن كس ندانست . چون ما تصديق او كرديم و به دو ايمان آورديم ، مردمان قريش خصمى ما آغازيدند و ما را در عقاب و عذاب كشيدند ، لا جرم پيغمبر ما فرمود : بدين مملكت هجرت كنيم و از جمله پادشاهان ترا اختيار كرد كه نصرت ما كنى و ما را از بد دشمن نگاه دارى . نجاشى گفت : آيا از آن

ص: 460

كلام كه پيغمبر شما آورده چيزى با شما باشد ؟ جعفر گفت : با ما باشد . فرمود : لختى از آن بر من بخوان . پس جعفر ابتدا كرد به سورهء « كهيعص » و خواندن گرفت . پس نجاشى بگريست چنان كه آب چشمش از موى زنخ بدويد و آن جمله اساقفه و علماى نصارى بگريستند ، چنان كه مصاحف ايشان كه در پيش گشوده داشتند با آب ديده آلوده گشت . آنگاه نجاشى گفت : سوگند با خداى كه اين سخن با آن چه به موسى عليه السّلام آمد از يك مشكاة است . پس روى با عمرو بن عاص و عبد اللّه كرد و گفت : قسم به خداى كه من هرگز ايشان را تسليم شما نكنم و نگذارم بديشان دست يابيد ، و جملگى را رخصت انصراف داد و هر كس به سراى خويش شد . از پس آن عمرو با عبد اللّه گفت كه : نجاشى عيسى را خداى داند و مسلمانان او را بندهء خدا دانند و من فردا نجاشى را از عقيدت ايشان مى آگاهانم . و روز ديگر به نزد نجاشى آمد و گفت : اين جماعت در حق عيسى بن مريم ، سخنى بزرگ گويند ، اگر خواهى پرسش فرماى . پس نجاشى ديگرباره مسلمانان را حاضر ساخت و فرمود : سخن شما در حق عيسى بن مريم چيست ؟ جعفر گفت : ما همان گويم كه خداى با پيغمبر آورده : ﴿هُوَ عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ الْعَذْرَاءُ (1) الْبَتُولِ (2)﴾ نجاشى دست فرابرده پاره چوبى از زمين برگرفت و گفت : سوگند با خداى كه از آن چه عيسى است تا بدانچه اين جماعت سخن كنند به . مقدار اين چوب بينونت ندارد ، پس روى با مسلمانان كرد و گفت : مرحبا شما را و آن كس را كه شما از نزد او بدينجا شديد همانا او رسول خداست و اين آن كس است كه عيسى عليه السّلام به رسيدن او بشارت داد ، به هركجا كه خواهيد فرود شويد و شاد باشيد اگر مرا كار ملك نبودى ، بسوى او همىشدم و نعل او را بداشتم . و بفرمود تا آن پيشكش كه قريش به حضرت او فرستاده بودند به عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه بازدادند و گفت : ﴿فَوَ اللَّهِ مَا أَخَذَ اللَّهُ مِنِّی الرِّشْوَةَ حَتَّی رَدَّنِی إِلَی مُلْکِی فَآخُذَ الرِّشْوَةَ فِیهِ وَ مَا أَطَاعَ النَّاسَ فِیَّ أَ فَأُطِیعُهُمْ﴾ فيه يعنى : سوگند با خداى كه خداوند بارى از من رشوت نگرفت ، گاهى كه پادشاهى مرا بازداد تا من در راه خدا رشوت گيرم ، و مردمان اطاعت مرا

ص: 461


1- باکره و شوهر ندیده
2- بی شوهر و منقطع از ازدواج

نكردند در كار ملك كه من اطاعت ايشان كنم . و از اين سخن نجاشى اشارت به بدايت پادشاهى خويش داشت . همانا او را پدرى بود كه سلطنت حبشه مى كرد و جز نجاشى فرزند نداشت و هم او را عمّى بود كه دوازده پسر بودش . وقتى چنان افتاد كه مردمان حبشه دل با پدر نجاشى بد كردند و گفتند : نيكو آن باشد كه وى را از ميان برگيريم و برادرش را به پادشاهى برداريم كه دوازده پسر دارد و ملك با او نيكوتر بپايد ، پس همگى بدين سخن همداستان شده ، ناگاه بر پدر نجاشى بتاختند و خونش بريختند و برادرش را بر سرير ملك جاى دادند . نجاشى بعد از پدر در خدمت عمّ ميان بربست و به صدق و ارادت كار كرد چندان كه كارش بالا گرفت و در امور مملكت مداخلت تمام به دست كرد . مردمان حبشه بيم كردند و گفتند : اگر كار بدين گونه رود عن قريب نجاشى در تخت ملك جاى كند و به خون پدر يك تن از ما را زنده نگذارد ، پس بزرگان درگاه فراهم شده به نزديك پادشاه آمدند و گفتند : ما در كار نجاشى بر جان خويش ترسانيم يا بفرماى سر از تن او برگيرند يا فرمان ده از كه اين مملكت بيرون شود . پادشاه گفت : روزى چند نيست كه من پدر او را كشته ام ديگر بر قتل او با شما همداستان نخواهم شد ، اگر خواهيد او را از ميان شما بيرون فرستم .

لا جرم سخن بر اين نهادند و نجاشى را به بازار آورده به بازرگانى ، به ششصد درهم بفروختند . مرد بازرگان در بامداد آن روز نجاشى را به كشتى آورد و بدان بود كه شبانگاه كوچ دهد . چون روز بيگاه شد ابرى برخاست و بارانى به شدت بباريد ، پادشاه حبشه خواست تا از نم باران بهره برد و احساس برودتى كند ، از رواق خويش به در شد و در حال صاعقه فرود شده او را بكشت . مردمان حبشه چند گروه شدند و هر قبيله يكى از پسران دوازده گانهء او را به سلطنت خواستند ، از اين روى كار به منازعه و مناظره پيوست و بدانجا كشيد كه كار مملكت آشفته شود ؛ لا جرم بعضى از بزرگان گفتند : اگر نجاشى را بدين پادشاهى خوانيم اين فتنه بخوابد .و اين سخن پسنديده مردمان افتاد . هم در آن شب هم گروه برفتند و نجاشى را آورده به تخت پادشاهى جاى دادند . صبحگاه مرد بازرگان بازآمد و گفت : بهائى كه از من گرفتيد بازدهيد و اگر نه صورت حال را به عرض نجاشى

ص: 462

رسانم ، هيچ كس سخن او را وقعى ننهاد ، پس به نزد نجاشى آمد و گفت : اى ملك ، اين مردمان غلامى به من فروخته اند و بها گرفته اند ، اينك نه بها به من بازدهند و نه غلام را بسپارند . نجاشى فرمود : يا غلام را به دو سپاريد يا بها بازدهيد . ايشان بها بازدادند و اين نخستين قوت بود از نجاشى در عدل و دين كه مرد بازرگان را محروم از بهاى خويش نساخت . و از اينجاست كه گفت : خداى ، بىرشوت ملك مرا بازداد چه بعد از آنكه به بندگى بازرگان رفته بود ، بىزحمتى بر سرير ملك بازآمد . اكنون بر سر داستان شويم . از پس آنكه نجاشى هديه هاى قريش را بازداد و عمرو و عبد اللّه را بازفرستاد ،

در ميان مردم حبشه سخن برخاست و گفتند : نجاشى دين مسلمانان گرفت و بر عيسى عليه السّلام كافر شده ، اينك عيسى را مانند مسلمانان بندهء خداى داند نه خدا و پسر خدا .پس جمعى در مخالفت او متّفق شدند و بر او بشوريدند و ساز مقابله و مقاتله كردند . نجاشى ناچار مردم خويش را فراهم كرد تا با ايشان مصاف دهد و مسلمانان را در سفينه اى جاى داد و بر فراز آب بازداشت و فرمود : اگر من در اين حربگاه نصرت يافتم شما در ملك من فرود آئيد و شاد خاطر زيستن كنيد و اگر شكسته شدم و هزيمت گشتم به هر جا كه خواهيد سفر كنيد تا در چنگ دشمن اسير نگرديد ؛ و پاره كاغذى طلب داشت و بر آن نوشت كه «هُوَ يَشْهَدُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُشْهِدُ انَّ عِيسَى عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ» و این نوشته رادر منکب (1) راست خويش در زير جامه بنهفت و برنشسته به حربگاه بتاخت و صف راست كرد . اما مسلمانان سخت حزين و غمناك بودند و بيم داشتند كه نجاشى شكسته شود و به دست دشمن اسير شوند ، پس گفتند : آيا كسى باشد كه بدين حربگاه رفته خبرى بازآرد ؟ از ميانه زبير بن عوّام گفت : من اين خدمت به پاى برم و هنوز در اول شباب بود ؛ پس مشگى بر سينه بست و خويشتن را بر رود نيل درانداخت و از آب گذشته به كنار جنگ گاه درآمد و به نظاره بايستاد .

اما از آن سوى چون صف ها راست شد ، نجاشى اسب بزد و به ميدان درآمد و ندا در داد كه اى مردم حبشه ، آيا هيچ ظلمى و جورى از من با شما رفته است و يا هيچ گاه

ص: 463


1- شانه

شما را بى جرمى و عصيانى آزرده ام ؟ كه به كيفر آن اين طغيان و شورش بر من روا داشتيد . گفتند : ما از تو جز عدل و نيكوئى نديده ايم و ترا هيچ گناه نيست الّا آن كه از دين بيرون شدى و عيسى عليه السّلام را بنده مى خوانى . نجاشى گفت : سخن شما در حق عيسى چيست ؟ گفتند : ما او را پسر خداى دانيم . نجاشى دست خود را فرا سينه برد بر جهت آن نوشته و گفت : عيسى عليه السّلام از اين چيزى زياد نفرموده است ، يعنى از آن چه در اين كاغذ نوشته شده است و مردمان حبشه چنان دانستند كه نجاشى تصديق سخن ايشان كرد ، پس زبان به پوزش گشودند و جنگ و جوش را گذاشته سر بر خط فرمان نهادند . زُبَير بن عوّام اين جمله را بديد و به شتاب آمده مسلمانان را مژده آورد و ايشان شاد شدند كه ديگرباره پادشاهى بر نجاشى راست شد ، همگى در جوار او فرود آمدند . و نجاشى پنهان به رسول خداى ايمان داشت و كس به نهانى به نزديك پيغمبر فرستاده ايمان خود را معلوم داشت و آن حضرت پنهان داشتن دين او را . معذور فرمود . و چون نجاشى وداع جهان گفت : پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه هجرت كرده بود - چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد - پس از بهر نجاشى استغفار كرد و خداى پرده برگرفت تا اراضى حبشه و جسد نجاشى آشكار گشت و پيغمبر با اصحاب به مصلى شده بر او نماز گزاشت . گويند از قبر او نور برمى شد (1)

مع القصه چون عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه خايب (2) و خاسر از حبشه بازشدند ، قريش همچنان بر خصمى پيغمبر بيفزودند و آن حضرت مردمان را آشكارا دعوت مى فرمود .

در اين هنگام وقت گذاشتن حج فراز آمد و قبايل عرب در مكّه حاضر شدند ، پس پيغمبر به كوه صفا برآمد و به آواز بلند ندا كرد كه : ايّها النّاس من رسول پروردگارم . مردان به عجب به دو نگريستند و سخن نكردند ، از آنجا به زير آمده به كوه مروه برآمد و سه كرّت بدين گونه ندا در داد . سفهاى قريش در خشم شدند و هر كس سنگى گرفته بدويد و أبو جهل سنگى بدان حضرت پرانيد چنان كه بر پيشانى مباركش آمده بشكست و خون بدويد . رسول خداى از آنجا به كوه ابو قبيس برفت و در موضعى كه اكنون متّكا گويند

ص: 464


1- سیره ابن هشام ص 344- 315
2- نا امید

تكيه كرد و مشركان در فحص حال او بودند . اما از آن سوى كسى به نزديك على عليه السّلام آمد و گفت : محمّد كشته شد . على بگريست و به نزد خديجه آمده فرمود : گويند كه مشركان پيغمبر را سنگ باران كردند . و ايشان آبى و طعامى برداشته در طلب آن حضرت بيرون شدند و على در شعب (1) كوه شد و همى فرياد كرد كه : يا رسول اللّه در كجا گرسنه ماندى و مرا با خود نبردى ، و خديجه به طرف وادى همى رفت و بانگ برداشت كه : پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد . در اين هنگام ، جبرئيل عليه السّلام بر رسول خداى فرود شد ، آن حضرت بگريست و گفت : هيچ نگريستى كه قوم با من چه كردند ؟ سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشانى مرا خستند (2) جبرئيل دست آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشى ياقوتين از بهشت بياورد و بگسترد چنان كه كوهستان مكّه را فرو گرفت و آن حضرت را جاى داد و گفت : اگر كرامت خود را نزد خداى خواهى دانست اين درخت را طلب كن

پس پيغمبر آن درخت كه پديدار بود طلب كرد و درخت بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود : بازشو ، بازشد . در اين وقت اسماعيل كه موكل آسمان ماه بود فرود شد و گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه اگر فرمائى ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگى بسوزند ، از پس او ملك آفتاب آمد كه : اگر فرمائى آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند ، آنگاه ملك زمين آمد كه : اگر گوئى زمين را فرمايم تا ايشان را به دم دركشد ، آنگاه ملك كوهستان آمد و گفت : اگر حكم دهى كوهسارها را بر سر ايشان بگردانم ، آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمان دهى ايشان را به دريا غرقه كنم . آن حضرت روى خويشتن به سوى آسمان كرد و فرمود : من براى عذاب مأمور نشده ام بلكه من رحمت عالميانم ، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند .

پس جبرئيل عرض كرد كه : خديجه را نگران باش كه از گريهء او ملائكه به گريه درآمده اند و او را به سوى خود طلب كن و سلام من به دو برسان و بگو خداى ترا سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اى از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز نيست . پس پيغمبر ، على و خديجه را طلب كرد و همى از روى

ص: 465


1- بکسر شین
2- آزرده کرده

مباركش خون مى دويد و نمى گذاشت آن خون به زمين رود . خديجه گفت : بابى انت و امّى چرا نمى گذارى اين خون به زمين رود ؟ فرمود :بيم دارم كه خداى بر اهل زمين غضب كند .

بالجمله چون بى گاه برسيد ، آن حضرت را به خانه آوردند و سنگى بزرگ بر فراز خانه تعبيه كردند و چون مشركان بدانستند آن حضرت به سوى خانه شده ، گرد آن خانه را فروگرفتند و سنگ باران كردند هر سنگ كه بر بام خانه مى آمد آن سنگ كه بر فراز خانه تعبيه كرده بودند ، مانع از آسيب بود و هر چه از پيش روى مى رسيد على عليه السّلام و خديجه خويشتن را سپر آن حضرت مى داشتند ، عاقبت الامر خديجه گفت : اى مردم قريش شرمنده نمىشويد كه خانهء زنى را سنگ باران مى كنيد كه نجيب ترينند شماست و از خداى احتراز نمىكنيد ، پس مشركان به خانه هاى خويش بازشدند . و ديگر چنان افتاد كه روزى گروهى از مشركين عرب به نزد رسول خداى شدند و گفتند : اى محمّد تو مىگوئى من از جمله پيغمبرانم بلكه افضل و اشرف آن جماعت منم ، اين پيغمبران را معجزى بدست بود ، هم اكنون ما از تو مانند معجز ايشان چيزى طلب مىكنيم تا بياورى . پس چند تن از ايشان بگفتند : به كردار نوح عليه السّلام طوفانى پديد كن ، و چند تن گفتند : مانند موسى عليه السّلام باش كه كوه را بر سر اصحاب خود بازداشت تا به دو ايمان آوردند . گروه سيم گفتند : آيتى چون ابراهيم بنماى كه آتش بر او سرد شد ؛ و جماعت چهارم كه أبو جهل پيشواى ايشان بود گفتند : از بهر ما حجتى چون عيسى عليه السّلام روشن كن كه مردمان را خبر مى داد كه دوش چه خورديد و چه ذخيره نهاديد پيغمبر در جواب ايشان فرمود كه : من پيغمبر ترساننده ام و چون قرآن معجزى آوردم كه كس انباز آن نتواند كرد ، باشد كه من آيتى از خداى طلب كنم و ظاهر كند و شما ايشان نياوريد و اين واجب كند كه عذاب خداى بر شما درآيد . در اين هنگام جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، ترا خداى درود مى رساند كه من از بهر ايشان اين آيات را باديد آرم تا اين جماعت همچنان بر كفر خويشتن باشند جز آن كس را كه من نگاه دارم .

پس پيغمبر به فرمان خداى با گروه نخستين فرمود كه : بر جبل ابو قبيس برآئيد تا آيت نوح

ص: 466

بنگريد و چون كار شما به هلاكت آيد ، به على عليه السّلام استغاثت بريد و از دو فرزند او نيز مدد طلبيد . و گروه ديگر را فرمود كه : در بيابان مكه درآئيد تا آيت ابراهيم بر شما معاينه افتد و چون از جان بترسيد در هوا صورت زنى آشكار شود نجات از وى جوئيد . و گروه ديگر را فرمود : در كنار كعبه جاى كنيد و آنگاه كه آيت موسى پديد شود به بركت حمزه نجات طلبيد .

آن گاه أبو جهل و مردم او را فرمود : در نزد من بباشيد تا اين سه گروه بازآيند و كلمات ايشان را اصغا فرمائيد آن گاه معجز عيسى عليه السّلام را بر شما آشكار كنم . پس گروه نخستين به جانب ابو قبيس شدند ، و چون به دامن جبل درآمدند ناگاه از زمين چشمه ها بجوشيد و از آسمان بى ظهور سحاب باران بباريد و زمانى برنيامد كه آب از گردن ايشان بر سر آمد و همى برفتند بر زبر كوه و همچنان آب بر زبر شد تا غرقه شدن و جان دادن را معاينه كردند

آن گاه على عليه السّلام را بر زبر آب نگريستند كه دو كودكش از يمين و يسار ايستاده اند ، پس على ايشان را به يارى ندا كرد و آن جماعت بعضى دست على و بعضى دست يكى از آن طفلان را گرفته از كوه همى به زير شدند و آب لختى به زمين همى در رفت و لختى بر آسمان برشد چنان كه چون به پاى جبل برسيدند از آب نشانى نديدند . پس امير المؤمنين ايشان را به نزد رسول خداى آورد و آن جماعت مى گريستند و مى گفتند : گواهى مى دهيم كه تو رسول خدائى و ما آيت نوح را بديديم و ما را على عليه السّلام و دو كودك رهائى بخشيد و آن كودكان را نمى يابيم . آن حضرت فرمود : آن بهترين جوانان بهشت حسن و حسين است كه از اين پس از برادر من على باديد شوند و پدر ايشان بهتر است از ايشان ، همانا دنيا دريائى است ژرف كه غرقه شدگان آن را آل محمّد كشتى نجات اند يعنى على و دو فرزند چنان كه ديديد و ديگر اوصياى من امام جماعت دوم که به بیابان شدند ناگاه آسمان را دیدند که بشکافت و آتش بپالود زمین چاک شد و اتش برانگیخت چندان که زمین را در زیر گرفت و تابش آتش در تن ایشان افتاد پس بیم کردند که بریان شوند در این وقت صورت زنی در هوا دیدند که اطراف مقتعه اش آویخته بود پس هاتفی ندا در داد که چنگ بدین مقنعه در زنید تا خلاصی یابید

ص: 467

و هر يك تارى از آن مقنعه را بگرفتند و آن صورت ايشان را همى به هوا فراز برد و آن تارهايى باريك كه از آن مقنعه آويخته بود گسسته نمى شد و حدّت و صورت آتش در آن جماعت اثر نمى كرد تا ايشان را از آتش برهانيد و هر يك را در خانهء خويش فرود كرد . پس همگى به نزديك پيغمبر آمدند و بر صدق سخن او گواهى دادند ، و معلوم داشتند كه صورت فاطمه عليها السّلام است رسول خداى فرمود : او دختر من و بهترين زنان است ، و چون در قيامت مردمان انگيخته شوند از تحت عرش ندا در رسد كه اى مردمان ، ديده بپوشيد كه فاطمه بگذرد ، پس جز محمّد و على و فرزندانش ، مردمان ، ديده ها بپوشند و فاطمه از صراط بگذرد و دامان چادرش از صراط كشيده بود يك سوى ، بدست فاطمه در بهشت ، و سوى ديگر به ميدان قيامت اندر بود ، پس ندا در رسد و هر تارى از آن چادر را هزار هزار كس ، از دوستان فاطمه چنگ در زند و از آتش دوزخ برهد .

اما گروه سيم چون در كنار كعبه جاى كردند ، سخنان رسول خداى را به كذب نسبت مىكردند ، ناگاه ديدند كه كعبه از جاى برآمد و بر فراز سر ايشان بايستاد چنان كه از بيم بر جاى بىخويشتن بودند ، پس حمزه عليه السّلام را ديدند كه نيزه خويش را در زير كعبه استوار كرد و گفت : دور شويد . چون ايشان بيرون شدند كعبه بازشد و بر جاى خود نصب گشت ، پس آن جماعت نيز به نزد پيغمبر آمدند و بر رسالت او گواهى دادند . آنگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وسلم روى با أبو جهل كرد و فرمود : اين هر سه گروه را ديدى و خبر ايشان شنيدى ، اكنون خداى به يگانگى ستايش كن . أبو جهل گفت : نمى دانم سخن ايشان به صدق است و اگر به راستى سخن كنند هم تواند بود كه خيالى بر ايشان جلوه كرده باشد ، اكنون مرا بدانچه طلب كرده ام اجابت كن . پيغمبر فرمود : تو بدين جماعت كه به حصافت و ديانت معروف دارى ، چون تصديق نكنى چگونه از مآثر و مفاخر پدران خود و معايب و مثالب (1) آباى اعداى خويش ياد كنى و چون باور دارى كه شام و عراق و چين به جهان اندر است و حال آن كه هيچ يك را ديدار نكرده

ص: 468


1- معایب

آن گاه فرمود كه حمزه عم رسول خداست و در قيامت بسيار از گناهكاران كه از دوستان حمزه باشند ديوارهاى آتشين در ميان ايشان و صراط پديد شود و آن جماعت چون حمزه را ببينند استغاثت به دو برند . پس رسول خداى فرمايد كه : اى على عمّ خويشتن را يارى كن و امير المؤمنين نيزهء حمزه كه بدان در دنيا جهاد مىكرده است به دست او دهد و حمزه بدان نيزه ديوارهاى آتشين را پانصدساله راه از پيش دوستان خويش دور كند و ايشان را از صراط بگذراند و در بهشت جاى دهد .

ديگرباره روى با أبو جهل كرد و فرمود : تو را از آن چه دوش خورده اى و ذخيره نهادى خبر دهم تا به كيفر اين لجاج فضيحت شوى ، پس اگر ايمان آورى در آن فضيحت شناعتى نبود و اگر نه رسوائى اين جهان و خسران آن جهان خواهى يافت . همانا تو دوش مرغى كباب كرده پيش نهادى و چون لقمهء نخستين بگرفتى برادر تو ابو البخترى (1) برسيد و اجازت خواست تا درآيد ، پس تو بخل كردى كه از آن مرغ برادر را بخورانى و در زير دامن بنهفتى و ابو البخترى را درآوردى و از پس آن كه او بيرون شد . سينۀ مرغ را بخوردى و باقى را ذخيره نهادى ، آن گاه از خويشتن تو را سيصد دينار بود و از مردمان از يك تن صد دينار و از ديگر دويست و از ديگر پانصد و از ديگر هفتصد و از ديگرى هزار به نزديك تو امانت بود ، تو انديشيدى كه در مال مردان خيانت كنى و آن زرها را دفينه نهادى

أبو جهل گفت : اين جمله را به كذب گوئى من مرغ نخورده ام و از مردمان زرى كه نزد من بود دزد بربود

رسول خداى فرمود : من از خويشتن اين نگويم ، بلكه جبرئيل از خداى گويد و بفرمود : تا جبرئيل آن چه از مرغ به جاى بود حاضر ساخت ، آنگاه گفت : اى أبو جهل آيا اين مرغ را مى شناسى ؟ گفت : من ندانم و مرغ نيم خورده بسيار بود ، پيغمبر فرمود : اى مرغ أبو جهل مرا به كذب نسبت كند تو گواهى ده ، آن مرغ به سخن آمد و گفت : اى محمد توئى رسول خداى و ابو جهل دشمن خداست و دانسته با خداى خصمى

ص: 469


1- بفتح با

كند ، من نيم خوردۀ اويم و بر او لعنت باد ، و بخل او را با برادر بگفت .

پيغمبر فرمود : اى أبو جهل ، بس نيست ترا بدانچه معاينه رفت ، اكنون با خداى ايمان بياور . أبو جهل گفت : گمان من آن است كه چيزى چند به خيال مردمان افكنى و اين جمله را اصلى نباشد .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا هيچ جدائى توانى جست ميان آن چه از اين مرغ شنوى تا آن سخن را از قريش اصغا نمائى ؟ أبو جهل فرقى نتوانست نهاد ، پس رسول خداى فرمود : چون است كه كلمات ايشان را محض خيال ندانى ؟ پس هر چه با حواس خود ادراك كنى خيال انگار ، آن گاه دست مبارك بر سينهء آن مرغ نهاد تا گوشت بازآورد با جبرئيل فرمود تا آن زرها كه أبو جهل دفينه كرده بود حاضر ساخت ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن صره ها (1) را برگرفت و خداوندان آن را يك يك طلب كرد و بديشان سپرد و گفت : اين امانت شما است كه أبو جهل در آن خيانت كرد ، آن گاه هميانى (2) كه در آن سيصد دينار زر أبو جهل بود برگرفت و گفت : اى أبو جهل با من ايمان بياور تا زر خويش بازستانى و خداى تُرا بركت دهد كه از تمامت قريش به مال افزون باشى . أبو جهل گفت : ايمان نمىآورم اما زر خويش را خواهم گرفت و دست فرا برد كه هميان زر برگيرد ، پيغمبر خطاب بدان مرغ كباب كرد كه : بگير أبو جهل را ؛ و آن مرغ جنبش كرده بر أبو جهل درآمد و او را گرفته بر فراز برد و بر بام خانه اش فرو آورد . آن گاه پيغمبر روى با مؤمنين كرد و فرمود : اين معجزه بود كه خداى از بهر أبو جهل كرد . اين مرغ از مرغ هاى بهشت خواهد بود همانا در بهشت مرغانى در پرواز خواهند بود هر يك به اندازهء شترى ؛ و چون مؤمنين قصد خوردن يكى كنند آن مرغ نزديك شود و پر و بالش فرو ريزد و بى آتش از دو جانب كباب و بريان شود و چون مرد بهشتى بخورد و شكر خداى بگزارد ديگرباره آن مرغ زنده شود و بپرد و بدين فخر كند . و آن زر كه أبو جهل را بود بر مردم درويش و مسكين بذل فرمود (3)

ص: 470


1- كيسه ها
2- کیسه
3- جلد ششم بحار الانوار از ص 252-254 باب جوامع معجزاته

مع القصه همچنان رسول خداى به دعوت مردمان روزگار مى گذاشت تا سوره النّجم فرود شد و پيغمبر در مسجد الحرام در انجمن قريش آن سوره را خواندن گرفت و در هر آيت لختى همىببود تا مردمان نيك تلقى كنند و به خاطر دارند ، چون بدين آيت رسيد :

﴿ أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى﴾ (1)

شيطان فرصتى بدست كرده از پس آن به گوش مشركين چنين آورد تِلكَ الغَرانيق (2) العُلى وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرجى يعنى : اين بتان شما بزرگ اند و شفاعت ايشان از بهر شما بزرگ است و اين سخن بجاى اين آيت كرد ،

﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى﴾ والنجم 22 (3) الحج 52


1- والنجم 19-20
2- جمع غرائق بفتح عين : نام بت
3- مع القصه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سوره را به پايان برد سر به سجده نهاد و مشركين جملگى پيشانى بر خاك نهادند به متابعت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سجده كردند ، جز اميّة بن خلف و عتبة بن ربيعه و وليد بن مغيره كه به جهت ضعف شيخوخت سجده نتوانستند كرد ؛ و به روايتى يكى از ايشان نتوانست سجده كرد پس مشتى خاك از زمين برگرفته نزديك جبهت برد و پيشانى بر آن نهاد . و چون مشركان از كعبه بيرون شدند ، گفتند : ديگر ما را با محمّد سخنى نيست چه ما دانا بوديم كه آفرينش را خداوندى است كه زنده كند و بميراند . سخن اين بود كه اين معبودان ما شفاعت كنندگان ما باشند ، اكنون كه محمّد با ما سخن يكى كرد ما را با او صلح است و ديگر از بهر كيد و كينه او نخواهيم بود . جبرئيل عليه السّلام فتنهء شيطان و سخن ايشان را به پيغمبر آورد و آن حضرت سخت غمگين و محزون گشت ، پس خداى اين آيت به دو فرستاد : ﴿وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴾

آيت هاى خود و خدا داناست و حكم كننده .

پس پيغمبر شاد شد و چون مشركين اين آيت بشنيدند گفتند : همانا محمّد از صلح با ما پشيمان گشت ما نيز با او از در رفق و مدارا نخواهيم بود و در خصمى او از يارى نخواهيم نشست . (1) اما از آن سوى اين خبر به اراضى حبشه بردند كه مردمان مكّه با رسول خداى ايمان آوردند و با آن حضرت از در مداهنه و مهادنه شدند . چون مسلمانان اين خبر بشنيدند شاد گشتند و بعضى از ايشان در حبشه بماندند تا آن گاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه شد - چنان چه مذكور خواهد شد - و گروهى از آن خبر مطمئن خاطر شده آهنگ مكّه متبرّكه كردند . و چون به كنار مكّه رسيدند معلوم داشتند كه آن خبر به كذب بوده و مشركان همچنان بر آزار مسلمانان سخت كوشند ، پس ناچار بعضى از ايشان به نهانى به مكّه درآمدند و گروهى از بزرگان مكّه را پناه جستند و در جوار يكى از بزرگان داخل شدند . و بدين گونه نام داشتند آن جماعت كه از حبشه به مكه مراجعت كردند :

عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه به اتفاق رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاحش بود ، و ديگر ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس با زنش سهله دختر سهيل و از جمله حلفاى ايشان عبد اللّه بن جحش بن رباب ، و ديگر عتبة بن غزوان (2) و ديگر زبير بن العوّام بن خويلد بن اسد ، و ديگر مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف ، و ديگر سويبط بن سعد بن حريمله ، و ديگر طليب بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ، و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهره . و ديگر مقداد بن عمرو و اين مقداد را ابو سعيد كنيت بود و بعضى ابو الاسودش گفته اند و پدرش را نسبت به آل كنده مى كردند ؛ زيرا كه حليف آن قبيله بود . و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى هم سوگند شد او را ابن الاسود خواندند و زهرى نيز از اين روى خوانده شد و به روايتى او بندهء اسود بود و اسودش به فرزندى برداشت و بزرگ كرد از اين روى او را ابن اسود خواندند .

ص: 472


1- منهج الصادقين ذيل آيه (و ما ارسلنا سورة حج)
2- گذشت ضبط اسماء مراجعین به مکه و پدران ایشان آن جایی که مؤلف نام مهاجرین را یاد می کند

بالجمله نسب او همان است كه در ذيل قصه مسلمانان مرقوم شد و فضايل او از اين پس در اين كتاب مبارك مرقوم خواهد شد . و ديگر از آن مردم كه از حبشه به مكه بازشدند عبد اللّه بن مسعود بود ، و ديگر ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود به اتفاق زنش امّ سلمة دختر ابى اميّه و نام ابو سلمه ، عبد اللّه است و اسم امّ سلمه ، هند است ، و ايشان دخترى در حبشه آوردند و زينب نام كردند ؛ و ديگر شمّاس بن عثمان بن شريد بن سويد بن هرمى بن عامر بن مخزوم ، و ديگر سلمة بن هشام بن مغيره و اين سلمه را عمّش در مكه محبوس بداشت و او را نگذاشت با رسول خداى به مدينه هجرت كند تا آنگاه كه جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت چنان كه گفته خواهد شد . و ديگر عيّاش بن مغيره بود و اين عيّاش با رسول خداى به مدينه هجرت كرد و برادران مادرى او أبو جهل و حارث ، پسران هشام به مدينه شدند و او را باز به مكّه آوردند و در حبس بداشتند تا جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت . و ديگر از آن مردم كه از حبشه مراجعت كردند عمّار بن ياسر بود ، و ديگر مُعتّب بن عوف بن عامر بن خزاعه بود و ديگر عثمان مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بود با فرزندش سايب و قدامه و عبد اللّه پسران مظعون ، و ديگر خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ ، و ديگر هشام بن عاص بن وائل و اين هشام را در مكّه حبس كردند بعد از هجرت پيغمبر و گذشتن جنگ بدر و احد و خندق به نزديك آن حضرت شد . و ديگر عامر بن ربيعه از حبشه بازشد و زن خود ليلى دختر ابى خثعمة بن غانم را بياورد . و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى ابن ابى قيس ، و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو ، و اين عبد اللّه را در مكه محبوس بداشتند تا رسول خداى هجرت به مدينه كرد ، پس در روز بدر از مشركين گريخته بدان حضرت پيوست . و ديگر ابو سبرة بن اَبى رُهم بن عبد العزّى به اتفاق زنش امّ كلثوم دختر سهل بن عمر بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر ، و ديگر سكران بن عمرو بن عبد شمس به اتفاق زنش سوده دختر زمعة بن قيس ، و اين سكران قبل از هجرت پيغمبر در مكه وفات كرد و سوده به حبالهء نكاح رسول خداى درآمد ؛ و ديگر سعد بن خوله ، و ديگر ابو عبيدة بن الجرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد و سهيل بن بيضا

ص: 473

و هو سهيل بن وهب بن رَبيعَة بن هلال و اين سُهَيل به نام مادرش بَيضا معروف بود ؛ و ديگر عَمرِو بن ابى سَرح ابن رَبيعَة بن هِلال . و اين جمله كه از حبشه به مكه مراجعت كردند سى و سه تن مرد بودند و از اين جماعت عُثمان بن مَظعُون بن حَبيب الجُمَحى به پناه وليد بن مغيره درآمد ، و ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال مَخزُومى به پناه ابو طالب درآمد چه خواهرزاده ابو طالب بود ؛ زيرا كه مادر او برّه دختر عبد المطّلب است .

مع القصه عثمان بن مَظعُون در پناه وليد بن مغيره روزى چند بگذاشت و در امان او بود ، پس با خود گفت : اين روا نباشد كه من در پناه مردى از مشركين آسوده روز برم و مسلمانان در بلا باشند ، همانا اين از من پسنديده نباشد ، پس به نزديك وليد بن مغيره آمد و گفت : اى ابا عبد شمس ، تو عهد خويش را وفا كردى ، اكنون آن پيمان را از من بازگير . وليد گفت : مگر از اقوام من بدى ديده و رنجيده اى ؟ گفت : بد نديده ام لكن در جوار خداى باشم و از غيرى پناه نجويم . وليد گفت : اگر چنين خواهى در كعبه حاضر شو چنان كه آشكارا در جوار من آمدى هم آشكار پيمان مرا برگير .

پس به اتّفاق به مسجد الحرام آمدند و وليد بن مُغَيره در نزد جماعت بانگ برداشت كه اين عثمان عهد مرا از خويشتن بازداشت . عثمان گفت : اين حديث بر صدق است من نمىخواهم جز در پناه خداى باشم . پس از كعبه بيرون شدند و عثمان از آن جا به مجلس جماعتى از قريش درآمد و بنشست و در آن انجمن لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بر انجمن شعر همى خواند و چون لبيد اين مصرع بگفت :

الَّا كُلُّ شَيْ ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِلُ

عثمان گفت : اين سخن بر صدق باشد . پس لبيد مصرع ديگر را بخواند و گفت :

وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَا محاله زَائِلٍ

عثمان گفت : اين سخن بر كذب است زيرا كه نعيم بهشت هرگز زائل نشود . لبيد . را از اين سخن بد آمد و گفت : اى مردمان قريش سوگند با خداى كه هرگز كسى در انجمن شما آزرده نشدى اين مرد از كجا در ميان شما باديد آمد ، يك تن از ميانه گفت : اين مرد ديوانه اى از

ص: 474

ديوانگان است كه از دين ما بيرون شده است سخن او را وقعى نبايد نهاد ، عثمان نيز او را درشت پاسخ گفت ، و از اينجا كار به مجادله كشيد و آن مرد برخاسته و لطمه بر چشم عثمان زد چنان كه تاريك شد .

وَليد بن مُغَيره گفت : اى عثمان اگر در پناه من بودى اين زحمت نديدى ، اگر خواهى در پناه من باش . عثمان گفت : سوگند با خداى كه آن چشم درست من محتاج است بدين چشم ناتندرست تا آفتى چنين به دو رسد و من در جوار كسى هستم كه بزرگتر از توست و قدرت از تو افزون دارد اما ابو سلمه چون در پناه ابو طالب درآمد بزرگان بنى مَخزُوم به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند : محمّد را در پناه خويش بداشتى ديگر حراست ابو سلمه از چه روى بايد كرد ؟ ابو طالب فرمود : چه جدائى باشد ؟ محمّد پسر برادر من است و ابو سلمه پسر خواهر من ، در اين وقت ابو لهب حاضر بود بر پاى خاست و گفت : اى مردم قريش ، سوگند با خداى كه شما بسيار بر ابو طالب دلير شده ايد و هيچ از شيخوخت او شرم نمىكنيد ، اگر كار بدين گونه رود من نيز اعانت او خواهم كرد تا بر مراد خويش كار به كام كند . چون ابولَهَب با رسول خداى از در مخاصمت بود ، مردمان بيم كردند كه مبادا او رنجيده خاطر شود و از آن پس نصرت پيغمبر كند ، لاجرم گفتند : يا ابا عتبه هرگز ما مكروه خاطر ترا نخواهيم ، و ابو سلمه را بگذاشتند و برفتند ، و از اين سوى ابو طالب از اين سخنان طمع در ابو لهب بست كه باشد با او دل يكى كند و رسول خداى را نصرت فرمايد ، پس اين شعر را در تحريص و بر نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بخواند :

وَ انَّ امْرَأً أَبُو عُتْبَةَ عَمِّهِ *** لَفِى مَعْزِلٍ مِنْ انَّ يسام (1) المظالما

أَقُولُ لَهُ وَ أَيْنَ مِنْهُ نصيحتى *** أَبَا عُتْبَةَ نَبَتَ فُؤادَكَ قَائِماً

وَ لَا تقبلنّ الدَّهْرِ مَا عِشْتُ خُطَّةٍ (2) *** تَسُبُّ بِهَا أَمَّا هَبَطَتْ المواسما (3)

وَ وَلِّ سَبِيلِ الْعَجْزِ غَيْرُكَ مِنْهُمْ *** فانّك لَمْ تُخْلَقْ عَلَى الْعَجْزِ لَازِماً

ص: 475


1- سوم: داخل شدن
2- زمین و ناحیه
3- جمع موسم: محل اجتماع در حج یا بازار

وَ حَارَبَ فَانِ الْحَرْبِ (1) نِصْفُ وَ لَنْ تَرَى *** أَخَا الْحَرْبِ يُعْطَى الْخَسْفُ (2) حىّ يسالما

وَ كَيْفَ وَ لَمْ تحنو(3) عَلَيْكَ عَظِيمَةٍ *** وَ لَمْ يخذلوك غَارِماً او مغارما (4)

جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** وَ تَيْماً وَ مخزوما عُقُوقاً (5) وَ مَأْثَماً

بتفريقهم مِنْ بَعْدِ وَدَّ وَ الْفَتَّ *** جَمَاعَتِنَا كَيْمَا يَنَالُوا المحارما

كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ يبزى مُحَمَّدٍ *** وَ لَمَّا تَرَوْا يَوْماً لَدَى الشِّعْبِ قَائِماً (6)

بالجمله مسلمانان به مكه درآمدند و در شكنجه كفار مصابرت نمودند . وقتى چنان افتاد كه كار بر ابو بكر تنگ شد و او را در زحمت اشرار توانائى نماند ، پس به نزديك رسول خداى شده دستورى حاصل كرد كه به ارض حبشه هجرت كند ، چون از مكه بيرون شد و يك روزه مسافت بپيمود ، ابن دغنّة (7) بن حارث اخو بنى عبد الحارث ابن عبد مناة بن كنانه او را ديدار كرد و اين ابن دغنّه در اين هنگام سيّد احابيش بود ، همانا بنى حارث بن عبد مناة و قبيله هون (8) بن خزيمة بن مدركه و بنى مصطلق را از خزاعه كه هم سوگند بودند احابيش مى ناميدند.

مع القصه ابن دغنّه گفت : اى ابو بكر به كجا مى شتابى ؟ ابو بكر گفت : مردمان مرا زحمت كردند و كار بر من صعب نمودند ناچار ترك وطن گفتم ، ابن دغنّه گفت : سوگند با خداى كه من از اعانت تو دست بازندارم و نگذارم كست آسيب كند . و ابا بكر را برداشته به مكّه آمد و گفت : اى مردمان قريش ، ابو بكر در جوار من است دست از او بازداريد و جز به نيكوئى در او

ص: 476


1- انتصاف و دادخواهی
2- فرو رفتن و ذلت
3- ملازم و مطالب
4- مغلوب شود و ما دست از یاری او برداریم
5- ترک شفقت و نیکی
6- قاتم باتا (سیره) : سیاه از زیادی غبار و چون موارد اختلاف کتاب با سیره مطبوع زیاد بود از تذکر آن خودداری کردیم
7- دغنه (سیره ابن هشام) بضم دال و غين و فتح نون مشدده با فتح دال و کسر غین و فتح نون (قطلانی بنا بنقل پاورقی)
8- بضم ها

نبينيد . پس ابو بكر در خانهء خويش بماند و او را در ميان بنى جمح خانه بود و مسجدى بر در سراى داشت هر روز در آن مسجد حاضر مى شد و نماز مى گزاشت و تلاوت قرآن مى كرد و مى گريست ، بعضى از مردمان و زنان و كودكان بر او گرد مى آمدند و كردار و گفتار او را مشاهده مى كردند و عجب مى داشتند . بزرگان بنى جمح نزد ابن دغنّه رفتند و گفتند : تو اين مرد را پناه نداده اى كه ما را بيازارد ، از كردار ابو بكر زنان و فرزندان ما فريفته شود و بر دين خويش تباه گردند او را بفرماى در خانهء خويش شود و خواهد بكند . ابن دغنّه ، ابو بكر را گفت : نيكو آن است كه تو در خانهء خويش اندر باشى و هر چه خواهى كنى . ابو بكر گفت : اگر خواهى پيمان ترا از گردن فرو آرم و از جوار تو بيرون شوم ؟ ابن دغنّه گفت : تو دانى . پس ابو بكر از جوار او بيرون شد و عهد خويش از او برداشت . لاجرم ابن دغنّه گفت : اى مردم قريش ، اين پسر ابى قحافه است و عهد مرا بسوى من رد كرد ، اكنون شما دانيد و شأن او . از پس اين واقعه چنان افتاد كه روزى ابو بكر آهنگ كعبه داشت ، يكى از سفهاى قريش خاك و خاشاكى فراهم كرده بر سر او فروريخت ، در اين هنگام وليد بن مغيره برسيد . ابو بكر گفت : هيچ مى بينى كه اين ديوانه با من چه كرد ؟ وليد گفت : تو خود با خويشتن چنين كنى . پس ابو بكر سه نوبت گفت : اى ربّ ما احلمك (1) و ديگر چنان افتاد كه طفيل بن عمرو كه مردى شاعر و سخندان بود به مكّه آمد و مشركين نزد او شده گفتند : از محمّد پرهيز كن كه او را سخنى است از سحر كه ميان زن و شوى و پدر و فرزند جدائى افكند و چندان از اين گونه سخن كردند كه طفيل بترسيد و صماخ خود را محكم كرده به كعبه مى شد . و روزى چنان افتاد كه در مسجد الحرام نزديك به پيغمبر بايستاد و آن حضرت نماز مى گزاشت ، ناگاه بعضى از كلمات او را خداى با طفيل بشنوانيد و در خاطر او جاى داد و طفيل را آن كلمات پسنده افتاد ، پس با خويشتن گفت : من مردى لبيب (2) و شاعرم و زشت و زيبا را بازشناسم ، بهتر آن است كه كلمات اين مرد را اصغا نمايم ، اگر نيك است بپذيرم و اگر نه ترك خواهم گفت .

پس بماند تا پيغمبر از مسجد بيرون شد و از دنبال همى برفت تا به خانهء آن حضرت

ص: 477


1- جلد دوم سیره ابن هشام ص 3- 13
2- عاقل و خردمند

درآمد و گفت : اى محمّد ، قريش مرا از تو بسيار سخن كرده اند و حذر فرموده اند و من آمده ام كه كلمات تو را اصغا نمايم . پس رسول خداى قدرى از قرآن بر او قرائت كرد . طفيل گفت : سوگند با خداى كه هرگز مانند اين سخن نشنيده ام و پيغمبر را تصديق كرد و ايمان آورد . آنگاه گفت : يا نبىّ اللّه ، من در قوم خويشتن سيّد سلسله ام و بر آنم كه جماعت خويش را به اسلام دعوت كنم رواست اگر آيتى از بهر من كنى كه مردمان سخن مرا به صدق دانند . پيغمبر گفت : اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَهُ آيَةً پس طفيل ، رسول خداى را وداع گفته آهنگ قبيله خويش كرد . و چون از آن تل فرود مى شد كه قبيله اش پديدار بود نورى مانند چراغ از ميان دو چشم او آشكار گشت . طفيل گفت : الهى در غير چهرهء من اين آيت ظاهر كن تا مبادا مردمان گويند : چون از دين ما بدر شد در چهرهء او نازيبائى نمايان گشت .

پس آن نور از چهرهء طفيل به سر تازيانه او تحويل شد ، و چون قنديلى معلّق بود . پس طفيل با آن آيت روشن به ميان قبيله آمد ، نخستين پدر او كه شيخى كبير بود به نزديك او آمد ، طفيل گفت : نزديك من مشتاب كه مرا از تو كناره بايد كرد . عمرو گفت : اى پسر از چه روى ؟ گفت : زيرا كه من اسلام آوردم و دين محمّد اختيار كردم . عمرو گفت : هم به دين تو درآيم . پس طفيل بفرمود : تا او غسل كرد و جامه پاك در بر نمود ، آن گاه اسلام بر او عرض كرد ، از پس او زنش برسيد ، همچنان طفيل به او گفت : اسلام ميان من و تو تفريق كرد ، از من دور باش زيرا كه من با محمّد بيعت كرده ام ، زن طفيل نيز اسلام آورد و از ذو الشّرى كه صنم قبيلهء دوس بود تبرّى گفت ، آنگاه طفيل مردم دوس را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان گران بود .

لاجرم طُفَيل ديگرباره به مكه آمد و خدمت رسول خداى عرض كرد كه : در حق مردم دوس خداى را بخوان تا ايشان هدايت يابند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : اللّهمّ اهد دوسا و طفيل را بازفرستاد و او به ميان قبيله آمده ايشان را همى به خدا بخواند و گروهى ايمان آوردند . و بدين گونه روزگار همى گذاشت تا پيغمبر به مدينه هجرت فرمود و جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت ، آن گاه در خيبر به نزديك رسول خداى شتافت و با هشتاد خانه از قبيلۀ دَوس به مدينه نزول كرد و يا آن حضرت همى بود تا مكّه مفتوح شد و به فرمان رسول خداى

ص: 478

ذُو الكَفَّين (1) را كه صنم عَمرو بن حُمَمَه (2) بود بسوخت و اين رجز بگفت :

يَا ذَا الْكَفَّيْنِ لَسْتَ مِنْ عبادكا *** ميلادنا أَقْدَمُ مِنَ مِيلادِكا

أَنَا حشوت (3) النَّارَ فِى فُؤادِكا

و از آنجا با رسول خداى به مدينه مراجعت كرد ؛ و بعد از رحلت پيغمبر با مسلمانان كوچ همى داد و فرزندش عمرو بن طفيل نيز با او بود تا آنگاه كه با مسلمين به يمامه آمد و در آنجا در خواب ديد كه سرش از موى سترده شد ، و مرغى از دهانش بر پريد و زنى با او دوچار شده او را در فرج خويشتن درآورد ، و پسرش را ديد كه در طلب او مى شتافت اما او را از وى بازداشتند .

صبحگاه اين خواب را با مردمان بگفت ، گفتند : خير باشد . طفيل گفت : من خود تعبير كرده ام ، همانا سترده شدن سر من از موى افتادن سر من است بر خاك ، و آن مرغ روح من است كه از دهن برآيد و آن زن و فرج او حفره اى است كه در ارض از بهر من خواهند كرد ، و در آن پوشيده خواهم شد ، و فرزندم نيز جراحت خواهد يافت ، اما به سلامت خواهد رست . پس او در يمامه شهيد شد و پسرش مجروح گشت چنان كه تفصيل آن در جاى خود مرقوم خواهد (4) شد و ديگر چنان افتاد كه مردى از اراش (5) به مكه آمد و او را شترى بود ، ابو جهل آن را بخريد و بها نداد و هر روز كار به مماطله مى گذاشت . روزى اراشى به انجمن قريش آمد و گفت : اى مردمان ، من مردى غريب و مسكينم ، كيست از شما كه بهاى شتر مرا از ابى الحكم بن هشام بگيرد و برساند ؟ قريش چون خصمى ابو جهل را با رسول خداى مى دانستند به سخره او را گفتند ، اينك محمّد است و از او اين كار تواند ساخته شد . پس اراشى به نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و حاجت خويش را ملتمس داشت .رسول خداى بى توانى برخاست و اِراشى را برداشته به در سراى ابو جهل آمد و در بكوفت . مردم قريش يك تن از دنبال فرستادند كه آن قصّه را دانسته خبر بازآرد . چون آن مرد برسيد ، ابو جهل را ديد كه از خانه بيرون شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم

ص: 479


1- بفتح كاف و تشدید فاء
2- بضم حاء و فتح هر دو میم
3- حشو : پر کردن
4- جلد دوم سیره ابن هشام ص 21-25
5- بکسر همزه فرزند غوث مالك بن زيد بن كهلان بن سبا .

با او گفت : بهاى شتر اراشى را بازده . پس روى ابو جهل از رنگ بگشت و بى آن كه سخن كند به خانه در رفت و زر بياورد و اراشى را بداد . و فرستادۀ قريش بازآمد و گفت : چيزى عجب ديدم و آن قصّه بيان كرد .زمانى دير برنيامد كه ابو جهل برسيد با او بگفتند : هان چه افتاد ترا كه بدين آسانى سخن محمّد صلّى اللّه عليه و آله را پذيرفتى ؟ گفت : سوگند با خداى كه چون او در بكوفت خوفى عظيم در دل من جاى كرد و چون از خانه سر بدر كردم شترى عظيم بر فراز سر خود ديدم كه بدان سر و دندان هيچ فحلى (1) نديده بودم و چنان بود كه اگر سر از حكم او بر مى تافتم مرا به دم در مى كشيد .

و ديگر چنان افتاد كه روزى رُكانة بن عَبد يَزيد بن هاشم بن مطّلب بن عبد مناف كه به نيروى تن و قوت بدن شناخته بود و هيچ كس از قريش با او برابرى نتوانست كرد در شعبى از شعاب مكّه با رسول خداى دوچار شد ، آن حضرت فرمود : اى ركانه ، از خداى بترس و بدانچه تُرا مى خوانم اطاعت كن . ركانه گفت : اگر دانم به صدق سخن كنى اطاعت خواهم كرد . پيغمبر فرمود : اگر خواهى با تو كشتى گيرم و كار به مصارعت كنم ؟ اگر غلبه جستم سخن مرا بپذير . ركانه از اين سخن در عجب شد و از بهر كشتى دامن برزد ، پس رسول خداى پيش شده او را بگرفت سخت و آسان بر زمين كوفت . ركانه گفت : ديگرباره اين كار بايد كرد . و ديگرباره آن حضرت بر زمينش كوفت . ركانه گفت : سخت عجب است كه تو مرا بر زمين توانى زد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اگر از اين عجبتر چيزى آرم با من ايمان خواهى آورد ؟ ركانه گفت : آن كدام است ؟ گفت : از بهر تو آن درخت را مى خوانم كه به نزديك آيد . و درخت را پيش خواند تا پيش آمد ، و هم حكم داد تا به جاى خويش بازشد . و با اين همه ركانه ايمان نياورد و به ميان قوم آمده گفت : اى بنى عبد مناف ، سوگند با خداى كه از محمّد سحرى ديدم كه از هيچ كس نديده ام و آن قصه را بر ايشان بگفت (2)

و ديگر چنان افتاد كه بيست كس از مردم نصاراى نجران چون خبر مسلمانان

ص: 480


1- نر
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 29-30

حبشه را شنيدند به مكّه آمدند تا حقيقت آن حال را بازدانند ، پس به نزديك رسول خداى آمده سخن كردند و پاسخ بشنيدند و كلمات قرآن را اصغا نمودند و از شنيدن آن كلمات بگريستند و گفتند : اين همان پيغمبر است كه ما از كتب پيشين دانسته ايم و ايمان آوردند و قريش بدان جماعت نگران بودند . چون برخاستند و ساز مراجعت كردند ، ابو جهل با جمعى از قريش بر سر راه ايشان آمد و گفت : من هيچ كس را مانند شما ابله و احمق نديده ام كه دين خويشتن بگذاشتيد و با محمّد ايمان آورديد ، گفتند : ما مانند شما كار بر جهل نكنيم . و اين آيت خداى در حق ايشان بفرستاد :

﴿ وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ﴾ (1)

يعنى : چون قرآن بر ايشان خوانده شود ، گويند ايمان آورده ايم بدان ؛ زيرا كه بر صدق است و از خداى رسيده و از اين پيش از كتب متقدّمه اين معنى را دانسته بوديم ديگر چون اين آيت بر رسول خداى فرود شد كه :

﴿ إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ ﴾ (2)

يعنى : اى مشركان به درستى كه آن چه مى پرستيد از بتان و شما خود آتش انگيز دوزخيد و شما و بتان شما در خواهيد شد به دوزخ از مشركان ابن الزّبعرى (3) چون اين سخن بشنيد به نزديك پيغمبر آمد و گفت :

قد خصمتك و ربّ الكعبة

تو مى گوئى جز خداى هر چه پرستيده مى شود جاى در دوزخ خواهد داشت ، چه مى گوئى در حق عزير كه يهودش پرستيد و عيسى را نصارى پرستش كند و ملائكه را قبيله بنو مدلج (4) عبادت كنند آيا ايشان در جهنم خواهند بود ؟ پس خداى اين آيت بفرستاد :

﴿إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ﴾ (5)

عنى : ايشان به سابقهء عنايت مخصوصند و به جنّت بشارت يافته اند و از آنان نيستند

ص: 481


1- القصص 53
2- الانبياء 98
3- بكسر زاء و فتح با و سكون عين
4- بر وزن معلم
5- الانبياء 101

كه به دوزخ در روند (1)

اما از آن سوى ابو جهل چون اين آيت بشنيد در ميان قريش بانگ برداشت كه :اى مردمان محمّد خصومت خويشتن آشكار كرده و خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه خواند ، اگر كسى او را به قتل رساند صد شتر سرخ موى و هزار اوقيه زر به دو دهم . عمر بن خطّاب حاضر بود گفت : يا ابا الحكم اگر راست گوئى من اين خدمت به پاى برم . ابو جهل گفت : به لات و عزّى كه راست گويم ، و عمر را به اندرون كعبه برده و هبل را كه اعظم اصنام بود بر اين سخن گواه گرفت . پس عمر تير و كمان برداشت و شمشير حمايل كرد و به عزم قتل رسول خداى راه برگرفت و در راه با نعيم (2) بن عبد اللّه النَّحّام بازخورد و او نيز از بنى عدىّ بود كه اسلام خود را از عمر پوشيده مى داشت .

بالجمله نعيم با عمر گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : از بهر قتل محمّد بيرون شده ام . نعيم گفت : نخست بدان كه اين كار از تو ساخته نشود و اگر هم توانى اين كار به پاى برد ، از بنى عبد المطّلب چگونه ايمن باشى ؟ مر گفت : مگر تو را در دل است كه متابعت محمّد كنى ؟ اگر دانم چنين است نخست كار تو را به پاى برم . نعيم گفت : من بر دين پدران خويشتن زيستن كنم و به همراه عمر تا ابطح آمد و در آن جا مردمان گوساله اى را از بهر ذبح دست و پاى بسته بودند ، چون خواستند كارد بر ناى او بگذارند به سخن آمد و گفت : يا آل ذَريح (3) اَمرٌ نَجيحٌ (4) رَجُلُ يَصِيحُ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ يَدْعُوكُمْ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ.

پس از اين حال دهشتى در مردمان افتاد و دست از آن گوساله بداشتند . عمر با خود گفت : كارى بزرگ پيش آمده است زودتر بايد محمّد را از ميان برداشت از آن پيش كه كارش استوار گردد . و به روايتى عمر اين صورت را به خواب ديد . بالجمله عمر از آنجا بگذشت و با سعد بن ابى وقّاص دوچار شد . سعد گفت : هان اى عمر ، با تيغ انگيخته آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به قصد قتل محمّد مى روم . سعد گفت :

ص: 482


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 32
2- بر وزن زبیر
3- نام پدر قبیله
4- صواب و درست

آيا بعد از قتل او ايمن توانى بود ؟ عمر گفت : اگر دل تو بسوى اوست بگو تا نخست كار تو را كفايت كنم . سعد گفت : از من نزديك ترى با تو باشد اگر توانى كار او را كفايت فرماى . گفت : آن كيست ؟ سعد گفت : خواهرت فاطمه و شوهر او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل اين هر دو مسلمان شده اند و بر دين محمّد باشند . عمر گفت : چون دانم كه اين سخن راست است ؟ سعد گفت : بدين فهم كن كه ايشان ذبيحهء تو نخورند . عمر از آنجا قصد خانهء خواهر كرد و به در خانۀ او آمد و در اين وقت خبّاب بن ارتّ در خانۀ فاطمه بود و سورهء مباركه طه را به دو مى آموخت ؛ زيرا كه هرگاه سوره . فرود مى شد خَبّاب به دو مى برد .

بالجمله عمر گوش فراداشت و بانگ خَبّاب را بشنيد پس در بكوفت ، چون ايشان بدانستند عمر است ، خبّاب بگريخت و در بيغوله اى پنهان شد و فاطمه صحيفه اى كه بر آن سورهء مباركه طه مرقوم بود در زير زانو بنهفت ، پس در بگشودند تا عمر درآمد و او نخست بنشست و بفرمود تا گوسفندى حاضر كردند و آن را به دست خويش ذبح كرد و حكم كرد تا از آن بريانى ساخته بياورند و خوردن گرفت و سعيد و فاطمه را به خوردن دعوت نمود .

ايشان گفتند : ما پيمان نهاده ايم كه از ذبيحهء تو نخوريم ، اين سخن گمان عمر را به يقين پيوست و گفت : اين بانگ چه بود و آن كلمات چيست كه از اين خانه به گوش من رسيد ؟ ايشان گفتند : ما خود با يكديگر سخن مى كرديم . عمر در خشم شد و برخاست و سعيد را گرفته همى بزد و گفت : دين پدران خود را گذاشته شريعت محمّد گرفتيد ؟ فاطمه برخاست و گفت : اى عمر (أتَضرِبُ النّاسَ عَلى هَواك)

آيا مردم را به هواى نفس خويش مىزنى ؛ و پيش شد كه شوهر را از دست برادر نجات دهد ، عمر لطمه به او زد چنان كه سرش بشكست و خون بدويد ، پس ايشان گفتند : اى عمر چندين جنگ و جوش مكن كه ما دين محمّد گرفته ايم و اگر جان بر سر اين كار كنيم بازنگرديم . عمر بنشست و دلش بر جراحت و زحمت خواهر بسوخت و از كرده پشيمان شد . پس بعد از زمانى گفت : آن صحيفه كه تلاوت مىكرديد به من آريد

ص: 483

تا بنگرم . فاطمه گفت : مرا بيم است كه آن صحيفه به تو سپارم تا مبادا پاس حشمت آن ندارى . عمر سوگند ياد كرد كه اين نكنم . در اين هنگام فاطمه طمع در اسلام عمر بست و گفت :

﴿ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾ (1)

اگر خواهى غسل كن تا مس آن صحيفه توانى كرد . عمر ناچار غسل كرد و بازآمد و آن صحيفه بگرفت و سورهء مباركه طه را بخواند و چون بدين آيت رسيد :

﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى﴾ طه 7 (2) کنیه عمر


1- الواقعه 79
2- عمر بگريست و گفت : چه نيكو كلامى است ؟ چون سخن بدين جا كشيد ، خَبّاب بن ارتّ از بيغوله بيرون شد و گفت : اى عمر اميدوارم كه تو به دعوت پيغمبر مخصوص شده باشى ؛ زيرا كه دوش شنيدم كه آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ أَيْدٍ الاسلام بِأَبِى الْحَكَمِ بْنِ هِشَامٍ أَوْ بعمر بْنِ الْخُطَّابِ . اللّه اللّه اى عمر ، جهد كن كه تو باشى . عمر گفت : اى خبّاب مرا دلالت كن تا نزد رسول خداى رفته ايمان آورم . خَبّاب گفت : آن حضرت با جمعى از مسلمانان در خانهء حمزه جاى دارد و به روايتى در دار ارقم . بالجمله عمر شمشير خويش بر بست و از دنبال خبّاب راه سپر شد و در راه با گروهى از بنى سُليم دچار شد و ايشان را با او خصومتى بود ، پس گفتند : اى عمر نيكو آن باشد كه در اين بتخانه در آئى ، تا اصنام در ميان ما حكم كنند ، پس عمر با ايشان به بتخانه در رفت و در برابر بت بايستادند ناگاه از ميان بت هاتفى ندا در داد : انَّ الَّذِى وَرِثَ النُّبُوَّةِ وَ الْهُدَى *** بَعْدَ بْنِ مَرْيَمُ مِنْ قُرَيْشٍ مُهتَدى سَيَقُولُ مِنْ عَبْدٍ الجماد وَ مِثْلَهُ *** لَيْسَ الجماد وَ مِثْلِهِ ما يعبدا فَاصْبِرْ أَبَا حَفْصٍ

مسلمانان كه سفر حبشه نكردند حاضر بودند . چون بانگ سندان بشنيدند يك تن به پس در رفت و از شكاف در عمر را با شمشير بنگريست ، پس بازآمد و خبر بازآورد ، و حمزه با رسول خداى گفت : فرمان ده تا در بگشايند ، پس اگر به خير آمده است مباركش باد و اگر نه با همان شمشير كه با اوست سر از تنش برگيرم . پيغمبر فرمود تا در بگشودند و خود پيش شده نخست عمر را دريافت و بازوى او را بگرفت و گفت : اى عمر اگر به صلح آمده اى و اگر نه روى سلامت نبينى . عمر عرض كرد : يا رسول اللّه ، از بهر آن آمده ام كه كيش مسلمانى گيرم و كلمهء توحيد بر زبان راند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اسلام عمر چنان شاد شد كه به بانگ بلند تكبير گفت و آواز تكبير آن حضرت را اصحاب بشنيدند و همه به يك بار تكبير گفتند و به استقبال عمر بيرون شدند . آن گاه عمر گفت : يا رسول اللّه ، كافران لات و عزّى را آشكار پرستش كنند چرا بايد خداى را به نهانى ستايش كرد ؟ ! پس آهنگ كعبه كردند و حمزه از يك جانب پيغمبر و ابو بكر از طرف ديگر ، و على عليه السّلام از پيش روى ، و اصحاب از دنبال روان شدند و عمر با شمشير خويش از پيش روى آن جمله همى رفت . و از آن سوى بزرگان قريش چنان مى پنداشتند كه عمر رسول خداى را آسيبى خواهد رسانيد ، ناگاه ديدند كه از پيش روى رسول خداى با شمشير حمايل كرده مى آيد ، گفتند : هان اى عمر ، بر چگونه اى ؟ گفت : با رسول خداى ايمان آوردم و اگر كسى از شما به نالايقى جنبش كند با همين تيغش كيفر كنم و اين شعر بگفت :

مالى أَرَاكُمْ كُلُّكُمْ قِياماً *الكهل وَ الشُّبَّانِ (1) وَ الغلاما

قَدْ بَعَثَ اللَّهُ لَنَا أَمَاماً *** مُحَمَّداً قَدْ شَرَعَ الاسلاما

حَقًّا وَ قَدْ يَكْسِرُ الأصناما *** نذبّ (2) عَنْهُ الْخَالُ وَ الاَعماما

پس كافران از عمر در خشم شدند و آهنگ او كردند و عمر نيز به پشتوانى على عليه السّلام با ايشان درآويخت و آن جماعت را از كعبه به كنار كرد و رسول خداى با مسلمانان دو ركعت نماز بگزاشت و باز خانه شد . و اسلام عمر را نيز به ديگرگونه روايت كرده اند ،

ص: 485


1- کامل و جوان و پسر.
2- ذب جلوگیری و دفاع کردن

همانا اين قصه مختار افتاد .

بالجمله عمر بعد از اسلام به در خانهء ابو جهل رفت و در بكوفت ، ابو جهل چون بانگ سندان بشنيد بيامد و در بگشود و گفت : مرحبا و اهلا ! از بهر چه حاجت مرا ياد كردى و بدينجا شدى ؟ عمر گفت : آمدم تا ترا آگهى دهم كه ايمان به خداى و رسول آوردم . ابو جهل در خشم شد و در به روى او ببست و گفت :قَبَّحَكَ اللَّهِ وَ قُبْحِ مَا جِئْتَ بِهِ . و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى در مسجد الحرام جاى داشت و گروهى از مستضعفين اصحاب مانند خَبّاب و عَمّار و اَبو فَكَيهه و صَهَيب (1) و جماعتى از اشباه ايشان در نزد آن حضرت نشسته بودند و ايشان مردمانى مسكين و تهى دست بودند و سامانى لايق و عشيرتى در خور نداشتند ، كفّار قريش بعضى با بعضى همى گفتند : آيا اين جماعت اند اصحاب محمّد كه خداى از ميان ما هدايت كرده است ؟ ! و همى سخن به سخره كردند و از روى تكبّر و تنمّر بدان جماعت نگريستند . آن گاه با رسول خداى عرض كردند كه : پيوسته در انجمن تو درويشان و فقيران و غلامان جاى دارند و ما از آن بزرگ تريم كه با امثال اين مردمان زيستن كنيم و در حلقهء ايشان در آئيم كه از براى ما عيبى بزرگ و عارى عظيم است ، اگر خواهى ما در مجلس تو حاضر شويم ، باشد كه امر تو را اطاعت كنيم اين مردمان را از خويشتن دور كن . رسول خداى فرمود : من مؤمنان را نتوانم از خود دور داشت ، گفتند : اگر اين نتواند بود آن هنگام كه ما به نزديك تو آئيم بفرماى تا ايشان بيرون شوند و با ما در يك انجمن جاى نكنند . عمر بن خطّاب عرض كرد كه : يا رسول اللّه اين زيانى نباشد تا ببينم بزرگان قريش كار بر چگونه كنند . پس آن جماعت بدين سخن صحيفه خواستند تا نگاشته آيد و در ميانه وثيقه (2) باشد .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از بهر آن كه كافران را جاى سخن نماند و مكانت مسلمانان معلوم

ص: 486


1- سیره ابن هشام جلد اول ص 366-375 آن چه در این کتاب از فضایل عمر و ابی بکر وقوت ایمان و تاثیر ایمان ایشان در شوکت اسلام و نظائر آن بچشم می خورد از کتب هواخواهان ایشان مانند سیره ابن هشام و نظائر آن نقل می شود ، پس باید خوانندگان محترم با کمال احتیاط و رقت ، مطالب کتاب را نگریسته و نقل نمایند تا خود و دیگران را بی جهت باشتباه نیندازند
2- گرو

گردد ، على عليه السلام را طلب فرمود و حكم داد تا چنين نامه نگار كند ، پس خداى اين آيت بفرستاد :

﴿ وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ (1)

يعنى : بازمدار از مجلس خود اين درويشان را كه بامداد و شبانگاه با ذكر پروردگار خويش باشند و از دنيا و عقبى چشم پوشيده جز خداى نجويند و جز خداى نخواهند ، بلكه پاى بر سر كونين نهاده همه اراده حق كنند نيست بر تو از حساب اعمال اين چنين مردم چيزى ، و نيست از حساب تو بر ايشان چيزى كه ايشان را برانى . همانا در اين سخن هم خداى مكانت پيغمبر و بزرگوارى آن حضرت را باز نمايد و فرمايد : اين درويشان كه از خويشتن رسته اند و با خداى پيوسته هم اشعه انوار تو و فروغ ديدار تواند ، لا جرم چنان كه حساب تو با تو نيست بلكه با من است ، هم حساب ايشان كه اجزاى تو و اعضاى تواند با من خواهد بود ، و همچنان كه اگر حساب خويشتن را با خود دانى از جمله ظالمان باشى . حساب اين درويشان را كه فانى در تواند و در شمار اجزا و اعضاى تواند اگر با خود دانى ، هم از ظالمان خواهى بود . و همچنان خداى فرمايد:

﴿وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ﴾ (2)

يعنى : همچنان كه پيش از تو آزموده ايم فقرا را با اغنيا ، همچنان آزموديم بعضى از اشراف را به بعضى از ضعفا در امور دين و مقدم ساختيم اين ضعيفان را بر بزرگان عرب در سبقت به ايمان تا گويند : اين مردم اند كه خداى به ايمان و هدايت منّت نهاد بر ايشان از ميان ما ، آن گاه مى فرمايد : آيا نيست خداى داناتر به شاكران نعمت اسلام ؟ پس مكانت قدر مسلمانان و آن درويشان كه ايمان به خداى و رسول او داشتند بر كافران معلوم شد و بر خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بيفزودند تا آن حضرت به شعب ابو طالب در آمد چنان كه

ص: 487


1- الانعام 52.
2- الانعام 53.

در جاى خود مذكور خواهد شد ان شاء اللّه. (1)

ولادت حضرت فاطمه عليها السّلام

شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم : ﴿خلق اللّه تعالى نُورُ فَاطِمَةَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْأَرْضَ وَ السَّمَاءَ﴾ (الحديث) ،

يعنى : خلق كرد ، خداى نور فاطمه را پيش از آن كه خلق كند زمين و آسمان را . و فاطمه به معنى بريده از بدى باشد و القاب آن حضرت بدين گونه است : ﴿ الْبَتُولُ الْحَصَانُ (2)، الْحُرَّةُ ، السَّيِّدَةُ ، الْعَذْرَاءُ ، الزَّهْرَاءُ ، الْحَوْرَاءُ ، الْمُبَارَكَةُ ، الطَّاهِرَةُ ، الزَّكِيَّةُ ، الرَّاضِيَةِ ، الْمَرْضِيَّةُ ، الْمُحْدَثَةَ ، المعصومة ، مَرْيَمَ الْكُبْرى ، الصِّدِّيقَةُ الْكُبْرى ، سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعالَمِينَ﴾. آن حضرت را زهرا گفتند ، از اين روى كه چون صبح به نماز ايستادى ، خانه هاى مدينه از فروغ نور او سفيد شدى ، و چون ظهر به نماز ايستادى از پرتو جمالش خانه ها زرد شدى ، و چون عصر به نماز ايستادى ديوارها احمر گشتى .

و او را بتول عذرا گفتند ، از اين روى كه هرگز آن خون كه عادت زنان است نديدى . و او را حورا گفتند ، از اين روى كه وقتى بعضى از اصحاب از رسول خداى پرسش نمودند كه آيا فاطمه عليها السلام از جمله انسى نيست ؟ آن حضرت فرمود : هِىَ حَوْرَاءَ أُنْسِيتُ . و فرمود كه خداى خلق كرد ، فاطمه را از نور خود از آن پيش كه آدم را خلق كند ، و چون آدم را خلق كرد آن نور را بر او جلوه داد . گفتند : كجا بود فاطمه ؟ فرمود : در تحت ساق عرش به حقّه اندر بود ، عرض كردند : خورش و خوردنى او چه بود ؟ فرمود : تسبيح و تهليل و تحميد خداى ، آن گاه فرمود كه : خداى دوست داشت او را از صلب من باديد كند پس او را در بهشت به سيبى بر آورد و آن سيب را جبرئيل عليه السّلام به من آورد و گفت : اين هديه اى است كه خداى از بهشت بسوى تو فرستاده و من آن را گرفتم و بر سينه نهادم گفت : خداى فرمود آن را بخور ، چون بشكافتم نورى از آن ساطع شد كه بترسيدم . گفت : چيست ترا ؟ مترس و بخور كه اين نور فاطمه است كه شيعت خود را از آتش دور مى كند و بازمى دارد دشمنانش را از حبّ خود و نام آن

ص: 488


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 33 .
2- حصن بكسر حاء و حصانه بفتح حاء : عفت زن است.

است و از اين جاست كه خداى فرمايد .

﴿وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ﴾ (1) يعنى : نصر فاطمة من محبّيها

و ديگر در آسمان آن حضرت را الثّوريّة ، السماويّة ، الحانية (2) گويند و نقش نگين آن حضرت من المتوكّلين بود و او اشرف است از هر چه زن به دنيا آمده .

مع القصه چون خديجه عليها السّلام به خانهء رسول خدا آمد ، زنان قريش آغاز بيگانگى نهادند و از او كناره جستند ؛ و خديجه از تنهائى وحشت همىداشت تا آنگاه كه به فاطمه عليها السّلام آبستن شد ؛ و آن حضرت در شكم با مادر همى حديث كرد و او را صبر همى فرمود . و خديجه اين صورت را پوشيده مى داشت تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او درآمد و آن حديث بشنيد ، فرمود : اى خديجه ، با كيست كه حديثى كنى ؟ عرض كرد كه : اين جنين كه در بطن من است با من سخن كند ، فرمود : اى خديجه ، اينك جبرئيل مرا خبر مى دهد كه آن دخترى است طاهر و ميمون و زود باشد كه از نسل او ائمه هدى باديد شوند كه خلفاى ارض باشند . بالجمله بدين گونه خديجه روز بگذاشت تا هنگام ولادت آن حضرت فراز آمد ، پس به سوى زنان قريش كس فرستاد تا حاضر شوند و او را در وضع حمل معين باشند . ايشان در جواب گفتند : ما به نزديك تو نخواهيم شد ؛ زيرا كه تو سخن ما را وقعى ننهادى و به حبالهء نكاح يتيم ابو طالب درآمدى . خديجه محزون گشت ، در اين هنگام چهار زن بلند قامت كه به ديدار زنان بنى هاشم بودند از در آمدند ، خديجه از ايشان بترسيد يكى از ميانه گفت : اى خديجه بيم مكن ما فرستادگان پروردگار توايم و خواهران توايم . پس يكى گفت : من ساره ام و آن ديگر آسيه و سيم مريم و چهارم خواهر موسى بن عمران است . خداى ما را از بهر خدمت تو به حضرت تو فرستاده است و هر يك به جانبى در كنار خديجه در آمدند . و فاطمه در روز جمعه بيستم جمادى الآخره طاهره و مطهره متولّد شد و نورى از آن حضرت ساطع شد كه شرق تا غرب را فرو گرفت و خانه هاى مكّه نمودار شد ، پس ده تن حور در آمد و هر يك را طشتى از بهشت و ابريقى از زلال كوثر به دست بود ، پس آن زن كه در پيش روى خديجه جاى داشت

ص: 489


1- الروم 4-5
2- مشفق و مهربان

فاطمه را غسل داد و دو بافته سفيد كه از مشگ اذفر (1) بوياتر بود بر آورد و آن حضرت را در آن بپيچيد ، آن گاه فاطمه به سخن آمد و گفت :

﴿ اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ أَبَى رَسُولُ اللَّهِ سَيِّدُ الانبياء وَ انَّ بِعَلَى سَيِّدُ الاوصياء وَ وَلَدِى سَادَاتِ الاَسباطِ﴾ (2)

پس سلام كرد بر روى آن جمع و هر يك را به نام بخواند و بر روى او تبسّم فرمود ، آن گاه حور العين و اهل آسمان ها بعضى مر بعضى را به ولادت آن حضرت بشارت دادند و نورى در آسمان پديدار گشت كه فريشتگان ديگر ديدار نكرده بودند ، پس آن زنان با خديجه گفتند :

﴿خذيها يَا خَدِيجَةُ طَاهِرَةُ مُطَهَّرَةُ زَكَّيْتَ مَيْمُونَةَ بُورِكَ فِيهَا وَ فِى نَسْلِهَا﴾

پس خديجه آن حضرت را بگرفت و بدان شاد شد و پستان در دهان مباركش نهاد . فاطمه عليها السّلام هر روز نيك همى بباليد (3) و قصه هاى آن حضرت ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهَا وَ عَلَى أَبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِيهَا (4)

در آمدن رسول خدا

به شعب ابو طالب شش هزار و دويست و ده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

چون كفار قريش نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى ، چون اراضى حبشه بدست شد و هر كس از مسلمين بدان مملكت سفر كردى در جوار نجاشى ايمن نشستى ، و هم آن مردمان كه در مكّه سكون دارند در پناه ابو طالب به سلامت اند و اسلام حمزه و عمر نيز ايشان را قوّتى به كمال است ، با خويشتن گفتند : زمانى دراز نگذرد كه محمّد بر ما سلطنت كند ، اين كار را از در چاره بايد بود . پس انجمنى بزرگ كردند و تمامت قريش در قتل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم همدست و همداستان شدند و دل بر آن نهادند كه به هرگونه توانند و دست يابند اين كار به پاى برند ، و از مقاتله بنى عبد المطّلب نپرهيزند . چون ابو طالب عليه السّلام از انديشهء ايشان آگهى يافت ، فرزندان عبد المطّلب

ص: 490


1- خوش بو و تند
2- جمع سبط : نوه
3- بزرگ می شد.
4- بحار الانوار جلدرهم باب ولادتها عليها السلام

و هاشم را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به دره اى كه شعب ابو طالب نام داشت كوچ داد ، و اولاد عبد المطّلب چه آنان كه مسلمانى داشتند و چه آن جماعت كه مشرك بودند از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابو طالب در نصرت پيغمبر خوددارى نكردند و با ابو طالب به شعب در آمدند ، جز ابو لهب كه سر برتافت و با دشمنان پيوست .

بالجمله ابو طالب به اتّفاق بنى اعمام و ديگر مسلمانان در شعب به حفظ و حراست رسول خداى پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود ، و فرزند را برخى راه او مى داشت ، و حمزه عليه السّلام همه شب با شمشير در گرد پيغمبر مى گشت . چون كفار قريش اين بديدند و دانستند بدان حضرت دست نيابند ، چهل تن از بزرگان ايشان در دار النّدوه مجتمع شدند و پيمان نهادند كه با فرزندان عبد المطّلب و اولاد هاشم ديگر به رفق و مدارا نباشد و زن بديشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و از ايشان چيزى نخرند ، و هرگز از اين راى بر نگردند ، و با آن جماعت كار به صلح نكنند ؛ و مگر وقتى كه پيغمبر را به دست ايشان دهند تا به قتل آرند . و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه اى نگار نموده جملگى خاتم بر نهادند و آن را به اُمّ الجُلاس خالۀ ابو جهل سپردند تا نيكو بدارد ، و كاتب اين صحيفه منصور بن عكرمة بن (1) عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ ، و به روايتى نضر بن حارث يا طَلحة بن ابى طَلحه عبدانى بود كه رسول خداى بر وى نفرين فرستاد و انگشتانش شل گشت .

بالجمله چون خبر به ابو طالب رسيد كه قريش چنين كردند و پاس حشمت او نداشتند ، اين شعر بگفت :

أَلَا أَبْلِغَا عَنَى عَلى ذَاتَ بَيْنَنَا *** لؤيّا وَ خُصَّا مِنْ لؤىّ بَنَى كَعْبُ

أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَا وَجَدْنَا مُحَمَّداً *** نَبِيّاً كموسى خَطِّ فِى أَوَّلِ الْكُتُبِ

وَ أَنَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبَادِ مَحَبَّةِ *** وَ لَا خَيْرَ مِمَّنْ خَصَّهُ اللَّهُ بِالْحُبِّ

ص: 491


1- بكسر عين و راء

وَ انَّ الَّذِى رتّشتم (1) فِى كِتَابُكُمْ *** لَكُمْ كاين نَحْساً كراغية (2) السقب

[افيقوا] قَبْلَ أَنْ يَحْفِرَ الزبا (3) *** وَ يُصْبِحُ مَنْ لَمْ يَجْنِ (4) ذَنْباً الذَّنْبِ

وَ لَا تَتْبَعُوا أَمَرَ الوشاة (5) وَ تُقَطِّعُوا *** أَوْ اصرنا (6) بَعْدَ الْمَوَدَّةِ وَ الْقُرْبِ

فتتحلبوا حَرْباً عوانا وَ رُبَّمَا *** أَمُرُّ عَلَى مَنْ ذاقه حَلْبَ (7) الْحَرْبِ

فَلَسْنَا وَ رَبِّ الْبَيْتِ نُسَلِّمُ احْمَدَا *** لعزّاء (8) مِنْ عَضَّ الزَّمَانِ وَ لَا كَرْبُ

وَ لَمَّا تِبْنَ مِنَّا وَ مِنْكُمْ سوالف *** و أَيْدٍ اترت (9) بالقساسيّة (10) الشُّهُبِ

بمعترك (11) ضَنْكِ (12) تَرَى كَسَرَ الْقَنَا (13) *** بِهِ وَ الضِّبَاعُ (14) الْحَرَجُ يعكفن كالشّرب (15)

كَأَنَّ مَجَالَ (16) الْخَيْلِ فِى حَجَرَاتِهِ *** وَ معمعة الابطال مَعرَكَة الحَربِ

أَلَيْسَ أَبُونَا هَاشِمٍ شَدَّ أَزِّرْهُ *** وَ أَوْصَى بَنِيهِ بالطّعان وَ بِالضَّرْبِ

وَ لَسْنَا نملّ الْحَرْبِ حَتَّى تملّنا *** وَ لَا نشتكى مَا قَدْ يَنُوبُ مِنْ النَّكب

وَ لكنّنا أَهْلِ الحفايظ وَ النُّهى *** اذا طَارَ أَرْوَاحَ الكماة مِنَ الرُّعبِ

مع القصه بنى عبد المطّلب در شعب ابو طالب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت ، جز آنكه هنگام گذاشتن حج كه مقاتلت و مبارزت حرام بود و قبايل عرب در مكّه حاضر مى شدند ، ايشان نيز از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از مردم عرب مىخريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را

ص: 492


1- نوشتید
2- صوت شتر سقب : بچه شتر
3- جمع زبیه : گودال ها
4- مرتکب نشد
5- جمع زبیه : گودال ها
6- اواصر: اسباب قرابة و دوستى
7- دوشیدن
8- سختی . عض گزیدن
9- بریده شده
10- شمشیرهای منسوب به قساس (کوهی است که در آن معدن آهن می باشد و در دبار بنی اسد است)
11- میدان جنگ
12- تنگ
13- نیزه
14- جمع ضبع: گفتار
15- جماعتی که آب می اشامند
16- جولانگاه

نيز قريش روا نمى داشتند و چون آگاه مى شدند كه يكى از مردم شعب شيئى را مى خواهد خريد ، بهاى آن را گران مى كردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبد المطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شعب فرستاده او را زحمت مى كردند . و اگر از مردم شعب ، كسى بيرون مى شد و بر او دست مى يافتند در عذاب و شكنجه اش به هلاكت مى بردند . روزى حَكيم بن حزام بن خويلد بن اسد از بهر عمّه اش خديجه بنت خويلد كه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بود خواست مقدارى خوردنى هديه كند ، پس شترى را از اشياء خوردنى حمل كرده با غلام خويش برداشت كه به شعب رساند ، در راه ابو جهل با او دچار شد و مهار شتر را بگرفت و گفت : تو از پيمان سر بر تافتى و اينك خوردنى به شعب فرستى تو را با همين طعام به ميان قريش برم و رسوا كنم . در اين هنگام برادر ابو جهل ، ابو البخترى برسيد و گفت : اى برادر ، دست از اين مرد بدار طعامى از عمّه اش نزد او بوده ، اكنون به دو رساند . ابو جهل گفت : حاشا كه دست بدارم و اين هر دو با هم درآويختند و كار به مقاتله رسيد ، ناگاه ابو البخترى را استخوان چانهء شترى بدست آمد و آن را بر سر ابو جهل زد تا خرد بشكست و بر ابو جهل صعب بود كه اين قصّه را با رسول خداى برند . از قضا حمزه عليه السّلام چنان عبور داشت كه ايشان را بنگريست . و ديگر ابو العاص بن ربيع كه داماد رسول خداى بود شتران از گندم و خرما حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اين جا است كه رسول خداى فرمود : ابو العاص حق دامادى ما بگذاشت .

مع القصه سه سال كار بدين گونه مىرفت و گاه مى افتاد كه فرياد اطفال بنى عبد المطّلب از سورت (1) جوع بلند بود تا بعضى از مشركين از آن پيمان پشيمان شدند ، هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب (2) بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤىّ كه در قبيلهء خويش مكانتى به سزا داشت و با نضلة بن هاشم بن عبد مناف از سوى مادر پسر برادر بود گاهگاه شترى از خوردنى و گندم و چيزهاى ديگر حمل داده به كنار شعب مى آمد و لجام شتر را بر گرفته او را به ميان شعب رها مى كرد لختى بدين گونه

ص: 493


1- شدت
2- بر وزن زبیر

روزگار برد . آن گاه روزى به نزد زهير بن ابى اميّة بن مغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم آمد گفت : اى زهير مادر تو عاتكه دختر عبد المطّلب است چگونه رضا مى دهى كه نيك بخورى و بپوشى و زنان به نكاح كنى و خالهاى تو در شعب بدين سختى روزگار برند و تو در اين كار اجابت ابو جهل كنى . سوگند با خداى كه اگر ايشان خالهاى ابو جهل بودند و تو او را بدين كار دعوت مىكردى اجابت تو نمىكرد . هشام گفت : من يك تن بيش نيستم چه توانم كرد اگر توانى يك تن ديگر با من يار كن . هشام گفت : آن منم . زهير فرمود : سيمى بايد .

پس هشام به نزد مطعم (1) بن عدىّ آمد و گفت : چگونه راضى شده اى كه قبيله اى مانند اولاد عبد مناف هلاك شوند ؟ مطعم گفت : من يك تن بيش نيستم چگونه نقض عهد كنم ؟ گفت : تو تنها نيستى من نيز با توام ، گفت : ثالثى بايد ، گفت : آن نيز زهير بن ابى ربيعه است . مطعم گفت : چهارمى پيدا كن . آنگاه هشام به نزد ابو البخترى آمد و اين قصه را با او بگفت . ابو البخترى گفت : از بهر اين كار پنجمى بايست .

آن گاه هشام به نزد زَمعَة بن الاسود بن المطّلب بن اسد آمد و او را نيز با اين سخن همداستان كرد . پس شبانگاه هر پنج تن در فراز مكه يكديگر را ديدار كردند و پيمان نهادند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدرند . و زهير گفت : من در انجمن قريش نخستين سخن خواهم كرد .و صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند زُهير بيامد و هفت نوبت طواف كرد آن گاه به ميان مردمان آمد و گفت : اى اهل مكّه ، ما همگان طعام خوريم و جامه پوشيم و زنان به نكاح آريم ، اين كى روا باشد كه بنى هاشم بدين زحمت روزگار برند تا به هلاكت آيند ، قسم به خداى كه از پاى ننشينم تا آن صحيفه قاطعه ظالمه را برندرّم . ابو جهل چون اين كلمات بشنيد گفت : سوگند با خداى كه سخن به كذب كنى و تو نتوانى آن صحيفه دريدن . زمعة بن اسود گفت : اى ابو جهل قسم به خداى كه تو دروغگوئى ، ما از نخست به نگارش اين صحيفه رضا نداده ايم . ابو البَختَرى گفت : زمعه راست گويد ، ما راضى بدين كتابت نبوديم . مطعم بن عدىّ گفت : شما هر دو راست مى گوئيد و هر كه جز اين گويد دروغ گويد و ما بيزاريم از آن و از آن كس كه اين صحيفه نگاشت . ابو جهل گفت : «هَذَا أَمْرُ قَضَى بِلَيْلٍ تشوّر فِيهِ بِهِ غَيْرِ هَذَا الْمَكَانِ» : يعنى اين امرى است كه در شب ساخته

ص: 494


1- بضم ميم و كسر عين

شده است . و از اين جا در ميان قريش سخن به دراز كشيد و هر كس چيزى گفت . در اين هنگام ابو طالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون شده به كعبه اندر آمده و در انجمن قريش بنشست ، ابو جهل گمان داشت كه او از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش اندك گشته و اكنون از بهر آن آمده كه محمّد را تسليم كند و ايشان او را به قتل آرند و حكم صحيفه را برگيرند ، اما ابو طالب سخن آغاز كرد و گفت : اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست ، برادرزاده ام محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرا خبر داده كه خداى ارضه (1) را بدان صحيفه بر گماشت تا رقوم جور و ظلم و قطيعت را بخورد و نام خداى را به جاى گذاشت ، اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او سخن به صدق كرده است شما را با او چه جاى سخن است ، از كيد و كينه او دست بازداريد و اگر دروغ گويد ، هم اكنون او را تسليم كنم تا مقتول سازيد . مردمان گفتند : نيكو سخنى است . پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جُلاس بگرفتند و بياوردند و چون بر گشودند تمام را ارضه بخورده بود جز لفظ بِاسمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند چنان كه از پيش گفته شد .

بالجمله مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند و سرها به زير افكندند جز ابو جهل و چند تن كه همچنان كار سخت داشت و مى گفت : نقض عهد نخواهيم كرد . ابو طالب در ميان استار كعبه (2) آمد و گفت :

﴿اللَّهُمَّ انْصُرْنَا عَلَى مَنْ ظَلَمَنَا وَ قَطَعَ ارحامنا وَ اسْتَحَلَّ مَا يَحْرُمُ عَلَيْهِ مِنَّا﴾

مع القصه از ميانه ، مطعم بن عدىّ دست يازيد و آن صحيفه را بدريد و گفت : ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه ، ابو طالب با مردم خود به شعب مراجعت فرمود و روز ديگر بامداد آن پنج تن به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبد المطّلب را به مكه آورده به خانه هاى خود جاى دادند ، و از اول محرم سال هفتم بعثت كه آن جماعت به شعب رفته بودند تا اين قوت سه سال تمام بود ؛ و ابو طالب اين شعرها در تمجيد آن پنج تن فرمايد كه در خرق (3) صحيفه اقدام نمودند :

ص: 495


1- موریانه
2- پرده ها
3- پاره کردن

الَّا هَلْ أَتَى مخز(1) يّنا صَنَعَ رَبِّنَا *** عَلَى نائيهم (2) وَ اللَّهَ بِالنَّاسِ أرود (3)

فَيُخْبِرُهُمْ انَّ الصَّحِيفَةِ مزّقت (4) *** وَ أَنَّ كُلَّ مَا لَمْ يَرْضَهُ اللَّهِ مُفْسِدُ

جَزَى اللَّهُ رَهْطاً (5) بالحجون (6) تَبَايَعُوا *** عَلَى مَلَاءٍ يُهْدَى لحزم وَ يُرْشِدُ

قُعُوداً لَدَى خُطُمُ الْحَجُونِ كَأَنَّهُمْ *** مقاولة (7) بَلْ هُمْ أَعَزُّ وَ امجَدُ

أَعَانَ عَلَيْهَا كُلُّ صَقْرُ (8) كانّه *** اذا مَا مَشَى فِى رَفْرَفَ (9) الدِّرْعِ أَ حَرْدٌ (10)

جَرَى (11) عَلَى جَلَّ الْخُطُوبِ (12) كَأَنَّهُ *** شِهَابُ بكفّى قابس (13) يَتَوَقَّدُ

قَضَوْا مَا قَضَوْا فِى لَيْلِهِمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا *** عَلَى مَهَلٍ (14) وَ سَائِرُ النَّاسِ رَقَدَ (15)

هُمْ رَجَعُوا سَهْلِ بْنِ بَيْضَاءَ رَاضِياً *** وَ سِرْ أَبُو بَكْرٍ بِهَا وَ مُحَمَّدٍ

و از پس اين واقعه غلبهء عجم بر مردم روم افتاد و مشركين عرب بدان شادى كردند كه مردم روم كه از اهل كتاب بودند مغلوب شدند ، و اين از براى مسلمانان فالى بد است چه ايشان نيز از اهل كتاب اند و سورهء مباركۀ «اَلم غُلِبَتِ الرُّومُ» بدين آمد و تفصیل این قصه در ذیل داستان خسو پرویز مرقوم شد. (16)

مع الحديث مشركان بعد از آنكه رسول خداى از شعب بيرون شد هم بر عقيدت نخست چندان كه توانستند از خصمى آن حضرت خويشتن دارى نكردند ، روزى اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بر رسول خداى گذشت و آن حضرت را شتم كرد و سخره كرد و غمز نمود ، پس خداى اين سورهء مباركه را در حق او فرستاد :

ص: 496


1- درسیره (بحرينا) یعنی مسلمانانی که از راه به حبشه مسافرت کرده بودند
2- دوری
3- مهر بان تر
4- پاره شد
5- قوم
6- مکانی است در بالای مکه
7- پادشاهان جمع مقول بكسر ميم
8- پرنده شکاری
9- کناره های آویزان زره .
10- کسی که از سنگینی زره کند راه می رود
11- مقتدر و باجرات
12- جمع خطب کارهای بزرگ
13- گیرنده پاره آتش
14- درنگ و مهلت
15- جمع راقد : جواب .
16- سیره ا بن هشام جلد دوم ص 14-20

﴿وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ﴾ (1)

يعنى : واى بر هر عيب كننده غيب گوينده آن كسى كه گرد كرد مال را و برشمرد تا آخر سوره فرود شد (2) و ديگر چنان افتاد كه خبّاب بن ارت كه مردى شمشيرگر بود شمشيرى چند از عاص بن وائل بگرفت و صيقل كرد و به ساز آورد ، و چون دست مزد خويشتن طلب كرد عاص گفت : اى خبّاب ، تو گمان دارى به وعدهء محمد كه بهشت خواهى يافت و چنان دانى كه در بهشت هر چه خواهى از زر و سيم و ثياب و خدم به دست توانى كرد ؟ سوگند با خداى كه تو در نزد خداى بيش از مكانت ندارى : لا جرم من نيز در بهشت خواهم بود ، بگذار اين بها را در بهشت از من بگير كه سامان من در آنجا از تو افزون خواهد بود . پس خداى اين آيت فرستاد :

﴿أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً كَلَّا سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً ﴾ (3)

يعنى : آيا ديدى عاص را كه بر آيت هاى ما كافر شد و گفت : در بهشت مرا مال و فرزند دهند ؟ آيا بر غيب راه كرده است يا از خداى پيمان گرفته ؟ نه چنان است كه او دانسته ، زود مى نويسيم آن چه مى گويد و عذاب او را پيوسته مى كنيم و از او بازمى گيريم به مرگ ، زن و فرزند و مال او را و در قيامت او را تنها در مى آوريم . (4) ديگر چنان افتاد كه روزى ، ابو جهل با رسول خداى گفت : اى محمّد زبان از دشنام و شتم خدايان ما ببند و اگر نه ما نيز آن خداى را كه به صفات كمال ياد مى كنى ، سبّ خواهيم كرد و هجا خواهيم گفت .

پس اين آيت آمد !

﴿وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ (5)

يعنى: دشنام مگوئيد اين بتان را كه ايشان پرستش مى كنند كه ايشان

ص: 497


1- همزه 1
2- سیره ابن هشام جلد اول ص 382
3- مريم ص 77-80
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 383
5- الانعام 108

ناسزا گويند خداى را از روى ظلم و نادانى . و از آن پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله سبّ آلهه ايشان نگردد. (1) و ديگر چنان افتاد كه ابىّ بن خلف (2) پاره اى از استخوان پوسيده به دست كرده به نزديك رسول خداى آمد و گفت : اى محمّد ، تو گمان كرده اى كه خداى اين استخوان پوسيده را در قيامت بر مى انگيزد و آن را در دست فشار كرد چنان كه خرد و نرم گشت ، پس بدميد در آن تا به سوى آن حضرت . چون غبار برفت پيغمبر فرمود : من چنين گفته ام : همانا خداى اين استخوان را و ترا در قيامت بر مى انگيزد و هر دو را در دوزخ مىافكند . پس اين آيت فرود شد :

﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ﴾ (3)

يعنى : استخوان كهنه را از بهر ما مثل كرد و فراموش نمود آفرينش خويش را ، گفت : كيست كه زنده گرداند استخوان هاى فرسوده تباه شده را ؟

﴿قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ﴾ (4)

بگو : اى محمّد زنده گرداند كسى كه بيافريد او را نخست بار و از عدم به وجود آورد و او به همه آفريده ها دانا است (5) ديگر چنان افتاد كه وليد بن مغيره ؛ و عاص بن وائل ؛ و اَسوَد بن عبد يَغُوث ؛ و اَسوَد بن مُطّلب ؛ و حارث بن قيس (1) به نزديك رسول خداى آمدند و او را همى استهزا كردند و گفتند : اى محمّد ، ما از اين چاشتگاه تا نيمروز ترا مهلت نهاديم ، اگر از اين عقيدت باز نشدى و كيش گذشتگان خويش پيش نگرفتى تو را زنده نخواهيم گذاشت . رسول خداى از سخنان سخره آميز ايشان غمنده و حزين شده به خانه آمد و مشركان از آن جا پراكنده شدند و هر يك به داهيه اى عرضهء هلاك شدند . وليد بر مرد تيرگرى بگذشت و از رندهء تير ، خارى در پايش نشست و از جاى خليده (6) چندان خون برفت كه بمرد ؛ و عاص بن وائل بر شعبى عبور داشت ناگاه سنگى از زير قدم او برفت و او از كوه در افتاده جان سپرد ؛ و اسود بن عبد يغوث پذيرهء فرزند خود زمعه را از شهر بيرون شده در سايهء درختى

ص: 498


1- سیره ابن هشام جلد اول ص 383
2- بضم همزه و فتح با و تشديد يا
3- یس 78
4- یس 79
5- سیره ابن هشام جلد اول ص 387-388
6- فرو رفته و مجروح ساخته

فرود شده

پس جبرئيل بيامد و سر او را همى بر درخت زد و او با غلام خويش همى گفت : مگذار با من چنين كنند و غلام كس نمى ديد تا او به هلاكت رسيد ؛ و اسود بن مطّلب را كه نفرين كردهء رسول خداى بود ، جبرئيل برگ سبزى بر روى او بزد كه از هر دو چشم نابينا گشت و زنده ماند تا مرگ فرزند بديد و از قفاى او برفت ؛ و حارث بن قيس ماهى شور بخورد و عطشان گشت و از آب خوردن نتوانست خويشتن بازداشت ، چندان كه شكمش بتركيد . و اين جمله در پاره اى از روز هلاك شدند و هنگام مردن همىگفتند : خداى محمّد ما را كشت . پس جبرئيل به نزديك رسول خداى آمد و اين آيت آورد :

﴿إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ﴾ (1)

يعنى : به درستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزا كنندگان را . و ديگر قصّه هاى مشركان عرب را در خصمى رسول خداى ان شاء اللّه در كتاب ثانى در ذيل داستان معجزات آن حضرت مرقوم خواهد داشت (2)

جلوس راویة بن ماهیان

در حيره شش هزار و دويست و يازده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود چون روزگار اياس (3) بن قبيضهء طائى به پاى رفت و دولت او سپرى شد ، خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود راوية بن ماهيان بن فهر بندار همدانى را كه از بزرگان درگاه و صناديد سپاه بود به سلطنت حيره بر كشيد و منشور حكومت آن اراضى را به دو سپرد . و راويه به نظم و نسق آن مملكت پرداخته و خراج را همه ساله به درگاه پرويز فرستاد . در سال چهارم سلطنت راويه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم از مكه به مدينه هجرت فرمود .مدّت پادشاهى او هفت (7) سال بود و از اين پس ذكر ملوك حيره ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد .

ص: 499


1- الحجر 95
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 50
3- بكسر همزه

ظهور شق القمر به دست پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

چون نام محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم بلند شد ، خصمى آن حضرت در قلوب قريش عظيم گشت ، لا جرم روزى ابو جهل بر ابو بكر بن ابى قحافه عبور كرد و گفت : شنيده ام كه محمّد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگى خداى و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ما ديگر آزرم او بداريم ، سوگند به لات و عزّى كه فردا با جماعتى از قريش ، حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بنى هاشم را حاضر كند و با محمّد از در مناظره بيرون شود .همانا حبيب در تمامت علوم و حكم تواناست و محمّد نتواند با او سخن كرد . آن گاه كه غلبه حبيب را افتاد چهرهء او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه دان كنم و روى محمّد و اصحاب او را با سياهى و خاكستر انباشته سازم . هان اى ابو بكر ، تو بر جان خويش بترس كه من بر تو همى ترسم . ابو بكر گفت : ان شاء اللّه به خير خواهد بود . و از آن جا به نزد پيغمبر آمده ، كلمات ابو جهل را بگفت . در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خداى بايستاد و او را هزار بال بود و هزار سر و دهان و هزار زبان و با هر يك همى گفت :السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ خداى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد : قسم به عزّت و جلالت خودم كه من اعزّ و اشرف از تو خلق نكرده ام ، بيم مكن كه من با توأم ، سوگند به عزّت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اى آشكار مىنمايم كه بر ملوك جهان فخر كنى و رتبت و مكانت تو معلوم گردد . بدان اى محمّد كه :حبيب را دخترى است كه او را سمع و بصر و دست و پاى بجاى نيست ؛ و آن دختر را با ابن عبّاس كه مردى از عرب است مخطوبه ساخته و او چون از حال دختر آگهى ندارد ، همى طلب زفاف كند ، و حبيب كار او را به مماطله گذارد ، اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند ، و از خداى خواهد كه او را شفا دهد . و هم اين سخن حبيب گفته است كه :اين دختر را به نزد محمّد مى برم و مى گويم تو بر آنى كه من پيغمبر خدايم اگر اين سخن بر صدق كنى از خداى خويش بخواه تا او را شفا دهد ؛ و زود باشد كه او با

ص: 500

چهل هزار مرد از قبايل عرب در مكه حاضر شود و تو را طلب كند ، بيم مكن كه كار بر مراد تو باشد .

مع القصه حبيب بن مالك در ميان قبايل عرب سخت بزرگ بود و همهء اقوام عرب او را مكانت بزرگى مى نهادند و در اين هنگام كه وقت حج و رسيدن قبايل به مكّه بود ، چهل هزار مرد از حمير (1) و ديگر اقوام ، با حبيب و مردم او به سوى كعبه مى آمدند ، پس ابو جهل به اتّفاق جمعى از مشركين روز ديگر به استقبال بيرون شدند و بدانجا كه حبيب نزول كرده بود برفتند و رخصت بار (2) حاصل كرده بر او در آمدند ؛ و حبيب بر سريرى از سيم مذهّب جاى داشت و دستارى احمر بر سر بسته تاجى بر آن نصب كرده بود ، و اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت .

بالجمله حبيب بزرگان قريش را تمجيد و ترحيب كرد و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند . از ميانه عمر بن هاشم گفت : اى ملك ، تو پناه مردمانى و ما امروز پناه به تو آورده ايم ، تو مىدانى بنى هاشم اهل حرم اند و صاحب شرف و ما را در بزرگوارى ايشان سخن نيست ، اما در ميان ايشان يتيمى باديد آمده كه بعد از پدر و مادر عمّ تربيت او كرد ، اينك خدايان ما را دشنام مىگويد و ما را از عبادت اصنام بازمىدارد و مىگويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم ، و وقت باشد كه نظر بر آسمان مى گمارد و مى گويد جبرئيل بر من آمده و اوامر و نواهى آورده . اى ملك ، نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئى و او را حاضر سازى و با او سخن كنى و مقهور فرمائى تا از اين پندار فرود آيد . حبيب گفت : چنان كنم . و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند .

پس روز ديگر مردمان را ندا در دادند تا بر نشسته و طىّ مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند ، و حبيب در سراپردهء خود جاى كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشستن فرمود . ابو بكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خداى خبر آورد ، آن حضرت فرمود : هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآى . در اين كرّت چون ابو بكر بيرون شد ، ابو جهل را نگريست كه مردمان را

ص: 501


1- بکسر حاء و فتح یا
2- حضور

همى با خدمت حبيب دعوت مى نمود ، و چون جملگى را در آن جا انجمن كرد گفت : اى سيّد كريم ، هيچ كس از خدمت تو برنتافت اينك تمامت قريش در حضرت تو حاضرند جز بنى هاشم و بنى عبد المطّلب ، اكنون بفرماى تا ايشان را حاضر كنند ، حبيب بفرمود : تا چهل مرد از بزرگان انجمن در طلب ابو طالب بيرون شدند و به در سراى او آمده در بكوفتند .

ابو طالب از خانه به در شد و صورت حال را باز دانست و فرمود شما به نزد حبيب شده او را بياگاهانيد كه اينك من از دنبال شما همىآيم . پس آن جماعت بازشدند و او را آگهى دادند ، پس ابو طالب پيراهن آدم و رداى شيث و عمامۀ اسماعيل و حلّهء ابراهيم و نعل شعيب عليهم السّلام بر تن خويش راست كرد و اين جمله از پيغمبرى به پيغمبرى برسيد تا به ابو طالب وديعت گشت و خداى ميراث انبيا را همى محفوظ مى داشت .

بالجمله ابو طالب جامه در بر كرد و با بزرگان بنى هاشم و بنى مطّلب روانه ابطح شد و صفها همه از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب بستدند و در پيش روى حبيب بنشستند . و مردمان چشمها بر بنى هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد ، نخستين حبيب آغاز سخن كرد و گفت اى ابو طالب:

در فضل و شرافت شما هيچ كس از عرب را سخن نيست جز اين كه اكنون مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامى مى نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مىكند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نبايد جز اينكه او را معجزه اى روشن و دليلى بيّن بود ، و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوّت بستاند حجّت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و به دو ايمان آرند ؛ و اگر او را آيتى نباشد از آن چه خواهد ردّ و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين جز با آيتى بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد . همانا شرف و مكانت شما در ميان قريش شما را از سفك دماء محفوظ داشته ، و الّا خود مىدانيد كه اگر مردى در ميان عرب باديد آيد و خدايان شما را دشنام گويد و شما را از عبادت اصنام بازدارد ، قتل او را واجب داريد

ابو طالب گفت : اين مرد بى حجّتى سخن نكند ، بلكه با اين جماعت گويد : من رسول خدايم به شرط معجزهء روشن و حجّت مبرهن و شما را به پروردگار عباد

ص: 502

و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر ، مى خوانم براى خير دنيا و عقباى شما . آن گاه گفت : اى ملك ، ترا به پدران بر گذشته تو سوگند مى دهم كه از اين مردمان پرسش كن كه هرگز از محمّد سخنى به كذب اصغا نموده باشند ؟ مردمان به جمله گفتند : او راست گوى و امين است جز اينكه چيزى آورده كه ما حمل آن نتوانيم كرد . در اين وقت حبيب گفت : من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجّت او را بنگرم .

ابو طالب فرمود : حاجب خود را بسوى او فرست تا بدين انجمنش دعوت كند كه او از بهر هيچ خطابى كندى نكند و براى هيچ جوابى عاجز نشود . لا جرم حبيب حاجب خود را به خواندن پيغمبر فرمان داد ، و ابو طالب با او گفت :به در سراى خديجه عبور كن و در سراى را به نرمى بكوب و چون محمّد بيرون شد و او را ديدار كردى بگو : اعمام تو در انجمن حبيب ترا دعوت مى نمايند . ابو جهل گفت : اى حبيب ، اگر محمّد از آمدن بدين مجلس سر بر تابد بر توست كه او را كرها حاضر كنى . ابو طالب گفت : لال باش از چه بيم دارد كه حاضر نشود .

بالجمله حاجب برفت و در سراى پيغمبر بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد و چون حاجب او را بديد عظمتى از آن حضرت در دلش جاى كرد كه عقلش برفت ، پس از اسب به زير آمده دست رسول خداى را بوسه زد و گفت : اى سيّد عبد مناف ، حبيب بن مالك ترا به مجلس خويش دعوت كرده است و اعمام تو نيز در آن جا حاضرند .

رسول خداى فرمود : نيكو كرده است ، بشتاب و آگهى ده كه اينك بر قفاى تو خواهم رسيد . پس حاجب بر نشست و برفت و رسول خداى به خانه بازشد و جامه كه در خور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوى خوش بفرمود و آهنگ بيرون شدن كرد . و خديجه ايستاده همى بگريست و پيغمبر او را از گريه بازمى داشت ، در اين وقت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت : خداى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد : سوگند به عزّت و جلال خودم بيم مكن كه من با توام از يمين و شمال و خلف و امام تو ، و مى شنوم و مى بينم و من در منظر بلندم . پس گفت : اى محمّد خداى مرا به طاعت تو مأمور داشته و با من سه هزار فريشته است اينك بسوى فراز (1) ديده باز كن تا بنگرى . رسول

ص: 503


1- بالا

خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به بالا نگريست و صف هاى ملائكه را بديد كه به دست ايشان حربه ها اندر است كه اگر مردمان نگرند از پاى در افتند ، پس فريشتگان بر رسول خداى درود فرستادند و آن حضرت جواب بازداد .

آن گاه جبرئيل گفت : اى محمّد به سوى جماعت قريش و مردم حمير عبور فرماى و حجّت خويش آشكار كن . و فريشتگان گفتند : اى محمّد ، خداى ما را به طاعت تو گماشته است . در اين وقت چهرهء پيغمبر از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوى انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جملهء اتلال (1) و جبال مكّه بتافت و فريشتگان در گرد پيغمبر همى رفتند و بانگ به تهليل و تقديس و تكبير فرا داشتند . و از آن سوى مردمان در انجمن حبيب انتظار رسيدن پيغمبر مى بردند و ابو جهل شعرى چند به رجز مى خواند كه اين بيت از آن جمله است :

حَبِيبُ أَعِنَّا وَ افْصِلْ (2) الامر بَيْنَنَا *** مِنِ السَّاحِرِ الْكَذَّابِ مِنْ آلِ غَالِبُ

و حبيب و ابو طالب نيز هر يك شعرى چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان در نظاره بودند و كفار قريش مى گفتند : اگر محمّد ، در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر گونه مقتول خواهيم ساخت .

در اين وقت پيغمبر برسيد و نور ديدارش در اقطار زمين و آسمان برفت و ديده ها همه به سوى او شد و عقل ها برميد و دل ها در بيم شد و مانند رسته ياقوت در آمد ، يكصد و نود تن از بزرگان قبايل در آن انجمن حاضر بودند ، جملگى بر پاى شدند و بنى عبد المطّلب از جاى بجستند و رسول خداى بيامد و بنشست و خداى از آن حضرت هيبتى در دلها جاى داد كه هيچ كس را نيروى سخن كردن نماند ، شتران نيز رُغا(3) نكردند و اسبان صَهِيل (4) بر نياوردند

از اين وقت حبيب ابتدا به سخن كرد و گفت : اى محمّد ، مشايخ عرب گفتند : تو مىگوئى من از جانب خداى بر حاضر و بادى پيغمبرم . آن حضرت فرمود : چنين است ، مرا خداى فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند . حبيب گفت : اى محمّد

ص: 504


1- جمع منى
2- فصل : حکم کردن و جدا کردن حق از باطل
3- بضم راء : بانك شتر
4- بر وزن امیر: صدای اسب

از براى هر پيغمبرى معجزه و حجّتى بوده است چنان كه نوح را سفينه بود و داود را آهن به دست نرم گشت و بر ابراهيم آتش سرد شد ، و عيسى مرده زنده كرد و اكمه (1) و ابرص شفا داد ، هرگاه تو گمان مى كنى كه پيغمبرى معجزه اى چون ديگر انبيا مى بايدت تا مردمان بپذيرند

رسول خداى فرمود : چه معجزه مى خواهى از بهر تو بياورم ؟ حبيب گفت : مى خواهم از خداى خويش بخواهى تا شبى تاريك بر ما در آورد چنان كه از تيرگى نور چراغ ديده نشود ، آن گاه تو بر كوه اَبو قَبَيس بر پاى شوى و قمر را آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كنى و او بدود به سوى كعبه و هفت نوبت طواف كند ، پس در پيش روى كعبه سجده نمايد . آن گاه به سوى جبل به نزديك تو آيد و با تو سخن كند چنان كه همه كس فهم كند و همه كس از دور و نزديك بشنود ، آن گاه به جيب (2) تو در رود و دو نصف شده ، يك نصف از آستين راست تو و نصف ديگر از آستين چپ بيرون شود و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برود ، آنگاه هر دو به شتاب مراجعت كنند و با هم پيوسته صورت قمر گردد و در جاى خود قرار گيرد ، آنگاه دانم كه تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم .

ابو جهل چون اين بشنيد برخاست و گفت : اى حبيب ، خداى ترا رحمت كند كه اين غم را برداشتى و قلوب را به راحت افكندى

بالجمله رسول خداى گفت : اى حبيب آيا ، جز اين چيزى اراده كرده اى ؟ عرض كرد : ديگر چيزى نخواهم و چون چنين كنى ترا رسول خداى دانم . آن حضرت فرمود : چون آفتاب به مغرب در رود قدرت خداى را با تو آشكار كند . اين بگفت و برخاست و مردمان برخاستند و بنى هاشم گرد آن حضرت را فرو گرفتند و على عليه السّلام از پيش روى پيغمبر مردمان را بشكافت و راه بگشاد تا باز خان هان شدند . و از آن سوى ابو جهل با مشركين گفت : از ديگها سياهى بگيريد و آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عن قريب بنى هاشم رسوا شوند و من بفرمايم تا چهره ايشان را بدان سياه كنند . اما خديجه هنوز مى گريست ، پيغمبر فرمود : اى خديجه ، آيا گمان مىكنى كه خداى دشمنان را بر من نصرت دهد ، بيم مكن و شاد باش كه خداى از آن بزرگ تر است كه مرا به دشمن

ص: 505


1- کور
2- گریبان

گذارد ، آن گاه به محراب خويش شده نماز بگزاشت و گفت : يَا رَبِّ وَعْدَكَ وَعْدَكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ . در اين وقت جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، خداى تُرا سلام مى رساند و مىفرمايد : قسم به عزّت و جلالت خودم كه اگر بخواهى آسمانها را بر زمين فرود آرم ، اى محمّد ، من قمر را به طاعت تو بازداشته ام ، هزار سال از آن پيش كه پدرت آدم را خلق كنم ، بخوان به هر چه مىخواهى قمر را كه سر بر فرمان تو دارد . رخساره پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشانى از بهر سجده بر خاك نهاد ، پس جبرئيل گفت : اى محمّد ، اينك من حاضرم قسم به عزّت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان كند او را از مكان خود محو كنم ، هم اكنون من از پيش روى تو خواهم بود بيرون شو و معجزهء خويشتن را ظاهر فرماى .

بالجمله بنى هاشم در سراى پيغمبر ببودند تا آفتاب بنشست ، آنگاه عباس با ابو طالب گفت : اى برادر آيا محمّد تواند اين كار كرد ؟ ابو طالب در جواب گفت : من اين سخن را با شعرى سؤال كنم و شعرى بگفت در اين معنى كه كاش مىدانستم كه محمّد مسئول حبيب را به اجابت مقرون خواهد داشت يا در آن تأخيرى خواهد رفت ؟ !

چون اين شعر بخواند هاتفى در جواب او هم به شعر سخن كرد كه : محمّد رسول پروردگار است و خداى كفالت كار او كند و كذب دشمنانش را باز نمايد . و چون رسول خداى سخن هاتف بشنيد گفت : اى عمّ شك در قلب تو در نمى آيد ، سوگند با خداى ، تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزى را كه چشم تو بدان روشن شود

مع القصه شامگاه كه مردمان بر جبل ابو قبيس چشم به راه پيغمبر داشتند آن حضرت ، على عليه السّلام و ابو طالب و حمزه و زبير را با خود برداشت و به سوى ابو قبيس روان شد ، و چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه : اى محمّد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آن چه از او طلب كرده اى ، پس رسول خدا سر برداشت و گفت : ﴿اللَّهُمَّ بحقّى عَلَيْكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ يَا مَنْ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ خَافِيَةُ (1) فِى الارض وَ لَا فِى السَّمَاءِ اجبنى فِيمَا دَعَوْتُكَ أَنْتَ تَعْلَمُ مَا سألونى﴾

هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداى فريشته ظلمت را بگماشت تا

ص: 506


1- چشم برهم زدن

جهان را چنان تيرگى داد كه نور ديده نمىگشت . حبيب گفت : اى محمّد اين تيرگى كفايت است ترا اكنون بفرماى تا قمر چنان شود كه گفته شد ، پس رسول خداى چشم فراداشت و فرمود به بانگ بلند : ﴿أَيُّهَا الْقَمَرُ الْمُنِيرُ الْمُتَرَدِّدُ فِى فَلَكٍ التدوير اخْرُجْ الْآيَةَ الَّتِى أَوْدَعَ فِيكَ بِحَقِّ مِنْ خَلْقِكَ﴾

چون رسول خداى اين سخن به پاى برد ، قمر مانند اسبى دونده به سرعت تمام همىآمد و مردمان به دو نگران بودند تا به كعبه برسيد و نورش همى در فزايش بود . پس هفت نوبت طواف كرد و آن گاه در پيش روى كعبه سجده نمود و از پس آن به سوى پيغمبر سرعت كرده ، به زبان فصيح ندا در داد كه ﴿اشْهَدْ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ﴾ ، پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد و ديگر باره به گريبان شد و دو نيمه گشت ، يك نيمه از آستين راست و يك نيمه از آستين چپ آن حضرت بيرون شد ، و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برفت ، و آن گاه بازشده با يكديگر پيوسته شد و در جاى خود قرار گرفت . ابو جهل گفت : انّ هذا لَسِحرٌ مُبِينٌ اما حبيب فرياد برداشت كه : اى محمّد تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و جمعى كثير بدان حضرت ايمان آوردند و بنى هاشم از پيش روى آن حضرت همى رفتند و از شادى چهره ها تابناك داشتند و مردمان همى گفتند : سوگند به خداى و زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه اى نديده ايم . پس رسول خداى به خانهء خويش بازشد و خديجه آن حضرت را پذيره شد و گفت : يا رسول اللّه ، من معجزهء تو را بر فراز خانهء خويش برفتم و بديدم و از آن عجب تر آن است كه اين جنين كه در شكم دارم با من سخن كرد و گفت : يَا أُمَّاهْ لا تَخْشى عَلَى أَبَى وَ مَعَهُ رَبُّ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ پس رسول خداى تبسم فرمود و گفت : خداى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى را معجزه جز اينكه مرا بدان مخصوص داشته . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام اين شعرها بگفت .

أَ لَمْ تَرَ انَّ اللَّهِ جَلَّ جَلَالُهُ *** أَتَانَا ببرهان عَلَى يَدِ احْمَدِ

وَ أَبَداً ظلاها حالكا (1) فعمت بِهِ *** عُيُونُ الْوَرَى فِى كُلِّ غَوْرُ (2) وَ مُنَجَّدٍ (3)

ص: 507


1- تاریک
2- زمین پست
3- بلند

وَ أَقْبَلَ بَدْرٍ (1) التم مِنْ بَعْدِ ظَلَمْتُ *** الَىَّ انَّ عَلَى فَوْقِ الْحَطِيمِ بِمُبعَدٍ

وَ طَافَ بِبَيْتِ اللَّهَ سَبْعاً وَ حَجَّةً *** وَ حُرٍّ أَمَامَ الْبَيْتِ فِى خَيْرِ مَسْجِدٍ

وَ سَارَ الَىَّ أَعْلَى قُرَيْشٍ مُسْلِماً *** وَ اكْرِمْ فَضْلِ الهاشمى مُحَمَّدٍ

وَ قَدْ غَابَ بَدْرٍ التم فِى وَسَطِ حَبِيبِهِ *** وَ فِى ذَيْلَهُ أَهْوَى عَلَى رَغْمِ حَسَدٍ (2)

وَ عَايَنْتُهُ فِى الافق يَرْكُضُ (3) وَاضِحاً *** مُبِيناً بِتَقْدِيرِ الْعَزِيزِ المَمجَدِ

وَ عَايَنْتُهُ نِصْفَيْنِ فِى الشَّرْقِ وَاحِدٍ *** وَ فِى الْغَرْبُ نِصْفُ غَيْرِ شَكَّ لِمُلحِدٍ

بالجمله ديگر روز رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از خانۀ خويش بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود : اى حبيب ، بگو : ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهِ وَ أَنَّى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ عرض كرد كه : من اين سخن نخواهيم گفت ، جز اين كه از بهر من پيمانى كنى ، آن حضرت فرمود و گفت : همانا شفاى دختر خويشتن را قصد كرده اى كه او را دست و پاى و چشم و گوش نباشد و در هودجش جاى داده اى . حبيب گفت : يا رسول اللّه ، كه ترا آگهى بدين داد ؟ زيرا كه من هيچ كس را آگه نكرده ام . پيغمبر فرمود : خداى مرا خبر كرده است ، حبيب عرض كرد : آيا خداى تو تواند اين چنين كس را شفا داد . «قَالَ : نَعَمْ يَحْيَى الْعِظَامِ وَ هِىَ رَمِيمُ». (4) گفت : اگر خداى او را شفا دهد ايمان آرم به دو . پس پيغمبر به فرمان خداى حكم داد تا آن جاريه را حاضر كردند و عباى خويش را كه موى آن از گوسفند فداى اسماعيل عليه السّلام بود بر او افكند

آن گاه به اندازه فهم او با او خطاب كرد و فرمود:

﴿أَيُّهَا النُّطْفَةِ المخلوقه مِنْ ماءٍ مَهِينِ الَّتِى لَا تَسْتَمِعُ الْكَلَامِ وَ لَا تَرُدَّ الْجَوَابُ ارجعى خَلْقاً سَوِيّاً مِثْلُ الْقَمَرِ بَهْجَةٍ وَ جَمَالًا﴾ پس آن دختر تندرست شد و اعضاى نيكو بيافت و به سخن آمد و گفت : ﴿أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ﴾ و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك ايمان آورد با گروهى از عرب صلی الله علیه و اله

وفات ابو طالب

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

چون روزگار ابو طالب عليه السّلام سال از هشتاد بر افزود رنجور گشت و دانست

ص: 508


1- ماه تمام
2- جمع حاسد
3- پوسیده
4-

شدن از اين جهان است ، پس بنى عبد المطّلب را طلب فرمود و گفت : اى مردمان ، شما را آگهى مى دهم كه اگر محمّد را اطاعت كنيد و اوامر و نواهى او را گردن نهيد شما را در دو جهان رستگارى خواهد بود . هان اى بنى هاشم ، أَنْتُمْ صَفْوَةَ اللَّهِ وَ قَلْبُ الْعَرَبِ وَ أَنْتُمْ حِزْبِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ الْحَسَبِ ، مِنْكُمْ الْمُقَدَّمُ الشُّجَاعَ لَمْ تَتْرُكُوا مِنْ المأثر نَصِيباً الَّا احْرُزْ تموه (1) وَ مِنَ الشَّرَفِ الْمُحَلَّى الَّا ادركتموه فَلَكُمْ عَلَى النَّاسِ الْفَضْلِ وَ لَكُمْ اليه الْوَسِيلَةِ . و ديگر اندرز من با شما آن است كه خانهء كعبه را بزرگ داريد ؛ زيرا كه رضاى حق وسعت عيش و كامكارى در آن است و ديگر صله رحم كنيد كه عزّت و عدّت زيادت كند و از بغى حذر كنيد كه بسيار كس پيش از شما بدين هلاك شد و سائل و عائل (2) را عطا كنيد كه شرف هر دو جهان در آن است و بر صدق سخن و اداى امانت باشيد تا از تهمت ايمن شويد آن گاه گفت : محمّد را مطيع و معاون باشيد كه امين قريش و صدّيق عرب استير و امرى كه آورده بدان گردن نهيد كه سوگند با خداى چنان مىبينم كه اشراف جهان دعوت او را اجابت كرده اند ؛ و بزرگان عرب از بندگان او شده و غنى تر كس محتاج او گشته و زمام حلّ و عقد جهان به دست او در آمده و بسى خون ها در پاى او ريخته و دوستى او در دل ها جاى كرده . هان اى بنى هاشم ، به دو نزديكى جوئيد و به جان و مال نصرت او كنيد . اما كفار قريش چون بدانستند ابو طالب را از آن مرض رهائى نيست با يكديگر شورى افكندند و گفتند : دور نيست كه كار محمّد روز تا روز بالا گيرد و مردمان به دو بگروند ، چندان كه نيرو بدست كند و بر ما غلبه جويد ، بهتر آن است كه در اين وقت نزد ابو طالب شده و از او خواستار شويم تا در ميان ما كار به مصالحه كند و پيمانى استوار كنيم كه از اين پس او را با ما و دين ما كارى نباشد و ما نيز زحمت او نكنيم . پس عُتبَه و شَيبَه و اَبُو جَهل و اُمَيّة بن خَلَف و ابو سفيان بن حرب و جمعى ديگر از بزرگان عرب به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند : ما هميشه به كياست تو اقرار داده ايم و رياست ترا گردن نهاده ايم و با حكومت تو تكبّر و تنمّر نورزيده ايم ، اكنون بيم آن داريم كه تو از اين جهان بيرون شوى و در ميان ما و محمّد اين خصمى بپايد ، صواب آن است كه او را طلب كنى و در ميان ما عهدى استوار فرمائى كه از اين پس او را با آئين ما نكوهشى و ما را

ص: 509


1- احراز : بدست آوردن
2- درویش و فقیر

از دين او پژوهشى (1) نرود . ابو طالب اگر چه دانسته بود سخن ايشان مقبول نيست هم رد مسئول آن جماعت روا نداشت ، لا جرم كس به نزديك رسول خداى فرستاد تا در آمد و فرمود : اشراف قريش را از تو سؤالى است كه اگر اجابت شود با تو از در حفاوت و مهربانى خواهند بود .

رسول خداى فرمود كه : مرا نيز از ايشان مسئلتى است كه كلمه اى گويند و بر جمله عرب و عجم فرمان روا باشند .ابو جهل گفت : آن كلمه كدام است كه بجاى آن پانصد كلمه گوئيم ؟ رسول خداى فرمود : بگوئيد ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ قوم چون اين سخن بشنيدند ديگرگون شدند و دست بر دست زدند و گفتند : ما خدايان خود را بگذاريم و از هزار به يكى قناعت كنيم ، اين هرگز نشود ، همانا چندان كه ما خواهيم با محمّد كار به صلاح كنيم او از در ديگر بيرون شود . اين بگفتند و برخاستند و برفتند . آن گاه ابو طالب فرمود : اى برادر زاده ، سخن قريش با تو بجاى افتاد و تو نيكو پاسخ كردى . بالجمله چون مرض بر ابو طالب استيلا جست رسول خداى آگهى يافته به سراى او در آمد و مؤالف و مخالف را در بالين ابو طالب ديد ، فرمود : خلّوا بينى و بين عمّى بعضى از مشركين قريش گفتند ما را نيز مانند تو با او قرابت است ، در اين وقت او را نمى گذاريم . پس رسول خداى به بالين ابو طالب آمد و نشست و فرمود : ﴿انّك أَعْظَمُ النَّاسَ عَلَى حَقّاً وَ أَحْسَنُهُمْ عِنْدِي يَداً وَ لَانَتْ أَعْظَمُ حَقّاً مِنْ والِدِى﴾ يعنى : به درستى كه حقّ تو بر من بزرگ تر است از حقّ همهء مردمان و نعمت حمايت تو نيكوتر از همه كس است بر من و البته حقّ تو بر من از پدر افزون است ، آن گاه كلمهء توحيد بر ابو طالب تلقين فرمود و از براى ابو طالب نيروئى نبود جز اين كه لب هاى خود را جنبش مى داد . عباس گوش فرا پيش برد و سر برداشت و گفت : و اللّه ابو طالب به تكرار و تذكار كلمهء توحيد مشغول است . و از آن پس ابو طالب دم در بست و اين واقعه در بيست و ششم ماه رجب بود و رسول خداى بگريست و على عليه السّلام را فرمود كه روى پدر را بپوش كه خداى جامه مغفرت بر او پوشانيد . و آن گاه كه جسد مطهّر ابو طالب را حمل همى دادند ، رسول خداى از پيش روى جنازۀ او مى رفت و مى گفت : اى عمّ صلهء رحم كردى و در كار من هيچ فرو نگذاشتى

ص: 510


1- تفحص

خداى ترا جزاى نيك دهد . و چون ابو طالب را به خاك سپرد و باز خانه شد و روزى چند از غايت حزن از خانه بدر نمى شد . همانا بعضى از علماى عامه در اسلام ابو طالب شك كرده اند با آن چه در اين كتاب مبارك از خبر گذشتگان و اعلام عبد المطّلب با ابو طالب جلالت پيغمبر را و آن چه خود معاينه كرد در اسلام او جاى شك نماند ؛ و هم از علماى عامه بسيارند كه روايت ايشان نيز دلالت بر اسلام ابو طالب كند چنان كه از صناديد علماى عامه رسيده است كه چون على عليه السّلام خبر فوت پدر را با پيغمبر آورد فرمود : برو او را ستر كن و با كس مگوى . على چنان كرد و بازآمد . ديگر باره پيغمبر فرمود : بشتاب و او را غسل بده و با كس مگوى .

على عليه السّلام برفت و پدر را غسل داده بازآمد ، پس رسول خداى على را دعاى خير بگفت . ديگر حِميَرى در جمع بين الصحيحين آورده كه در مكّه معظّمه خشك سالى پيش آمد و پيغمبر خداى را بخواند تا بارانى به شدت بباريد و ابو طالب شعرى چند بگفت كه : محمّد آبروى مردمان و بهار يتيمان و پناه بيوه زنان است به جان خود سوگند ياد مى كنم كه رنج بردم به دوستى محمّد و خود را فداى او نمودم ، محمّد مقرب پروردگار است و خدايش در دين حقّ مددكار باشد . آيا مردمان ندانند كه پسر ما دروغ گو نيست و سفيد روى است كه ابر طلب آبروى او كند . بنى هاشم از او به نعمت و دشمنان به هلاكت خواهند بود . و ديگر از يحيى بن ثَعلَب رسيده و از وى عمرو بن عبد الواحد لغوى روايت كرده كه : روزى رسول خداى عشيرت خويش را به اسلام دعوت مى فرمود : ابو لهب آغاز سفاهت نهاد و سخنان آن حضرت را وقعى نمى گذاشت ، ابو طالب او را گفت : خاموش باش و دم فرو بند ، ترا چيست كه با محمّد بدين گونه سخن كنى ؟ پس روى با رسول خداى كرد و گفت : برخيز اى سيّد من ، و سخن كن بدانچه خواهى و ابلاغ كن پيغام خداى را به درستى كه تو در قول خويش صادق و مصدّقى و در اخبار تو كذب و خلاف نباشد . و هم ثعل سازند چنان كه تفصيل آن از اين پيش مرقوم شد ابو طالب چون ايشان را براند به نزديك بى در تفسير خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه : آن گاه كه قريش عمّاره (1) را به نزد ابو طالب آوردند كه او را بسپارند و رسول خداى را بگيرند و مقتول

ص: 511


1- بضم عين

پيغمبر آمد و شعرى چند بدين مضمون بگفت كه : سوگند با خداى كه تا من زنده ام تُرا بد نرسد ، پس بلند آوازه كن رسالت خود را و چشمها را به نبوّت خويش روشن فرماى كه دشمنان را پراكنده خواهى ساخت و من دعوت ترا قبول كرده ام تو ناصح و رهنماى منى و دينى آوردى كه دانستم حق است و بهترين دين هاست .

و هم ثعلبى گويد : به اتفاق مورّخين و مفسّرين اين ابيات از ابو طالب است و همچنين عبد اللّه بن عباس و قاسم بن محفره انصارى و عطاء بن دينار و جمعى كثير ، اين ابيات و شعرهاى ديگر را كه بعضى در اين كتاب مرقوم افتاد از ابو طالب دانند چنان كه بيشتر را ابن اسحاق نقل كرده . و ديگر ابراهيم دينورى (1) حنبلى در كتاب نهايت الطّلب و غايت السّؤال كه از مصنّفات اوست مرقوم داشته كه : رسول خداى با عباس گفت كه : خداى مرا امر به اظهار دعوت فرموده .

عباس عرض كرد كه : قريش مردى سخت پيشانى باشند و از كمال حقد و حسد در قلع و قمع تو خوددارى نكنند . اين سخن را بايد با ابو طالب در ميان نهاد . پس به نزديك ابو طالب شده اين قصّه بازگفتند . ابو طالب فرمود : اى برادرزادۀ من ، اظهار دعوت خويش كن كه مكانت و منزلت تو از پدران نامدار افزون است و ترا نظير و انبازى نباشد ، سوگند با خداى كه هر كس با تو تيززبانى كند ، به دو خواهد رسيد شمشيرهاى تيز آبدار ، سوگند با خداى كه پادشاهان عرب را ذليل كنى چنان كه خداوندان گوسفندان را ، همانا پدرم خوانندۀ كتابها بود و مى فرمود : از صلب من پيغمبرى باديد آيد و اگر ادراك زمان او مى كردم به دو ايمان مى آوردم ، پس هر كه از من متولد شود و زمان او را دريابد با او ايمان آورد . و هم ثعلبى و حنبل و واقدى و جز ايشان روايت كرده اند كه روزى ابو طالب رسول خداى را نيافت و گمان كرد كه قريش قصد او كرده اند ، پس حكم داد تا بنى هاشم هر يك حربه اى در زير جامه بربستند و هر يك در پهلوى يك تن از اكابر قريش جاى كردند و علامتى نهاد كه چون فرمان دهم هر كس هم زانوى خويش را مقتول سازد . در اين هنگام رسول خداى حاضر شد و ابو طالب دست او را بگرفت و آن حديث را بازگفت و بنى هاشم حربه ها بنمودند

ص: 512


1- بكسر دال و ضم نون

و مشركين قريش را دهشتى عظيم در دل ها جاى كرد .

ابو طالب شعرى چند بدين مضمون گفت : همانا بيم دهم قريش را كه از هر غرور و حيلت فرود شوند ، و كشيدن شمشير از بهر حفظ و حراست محمّد است ، و من قطع رحم نكنم و در نظم كار محمد سخت بكوشم تا دين او به رضاى او جارى شود ، همانا از محمّد پرسش كردم كه به چه مبعوث شدى ؟ گفت : به پيوستن ارحام . و مى گويد : به من ايمان آوريد تا در عذاب نشويد سوگند با خداى كه پسر برادرم راست گوست و هرگز دروغ نگفته است . و همچنان حنبلى گويد كه : رسول خداى از پى جنازهء ابو طالب مى رفت و مىگفت : اى عمّ ، پاداش دهد خداى ترا به خير و خوبى . و هم او گويد كه ابن حارث پرسش كرد كه : يا رسول اللّه ، از بهر ابو طالب چه اميد دارى ؟ فرمود : هر چه از پروردگار خود براى خود اميد دارم . و ديگر ابو هلال عسكرى در كتاب اوايل آورده كه : اول نماز كه رسول خداى به جماعت گذاشت ، ابو طالب بر او گذشت و ديد كه آن حضرت با على عليه السّلام نماز مىگزارد ، با فرزند خويش جعفر طيّار فرمود : برو و با پسر عمّت نماز بگزار . و چون جعفر شروع در نماز كرد ، ابو طالب بدين مضمون شعرى گفت كه : اى على و جعفر ، پسر عمّ خود را يارى كنيد و اطاعت و پيروى او را واجب شماريد كه او پيغمبر شماست .

مع القصه اين جمله روايت از علماى عامه بود و با اين همه انكار اسلام ابو طالب روا نيست ، معلوم باد كه نگارندهء اين كتاب مبارك را قانون نباشد كه نام راويان و نقله اخبار و اختلاف گفتار ايشان را باز نمايد ، بلكه مختار خويش را بنگارد و اگر نه كار به اطناب رود و خاطر خواننده ملول گردد ، اما در اسلام ابو طالب چون در ميان امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خلافى بزرگ باشد كاتب حروف را از ذكر نامى چند معذور بايد داشت .

وفات خديجه كبرى

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. خديجه كبرى رضى اللّه عنه سه روز بعد از وفات ابو طالب عليه السّلام وداع جهان گفت و به روايتى سى و پنج روز

ص: 513

و به روايتى يك سال بعد از فوت ابو طالب وفات يافت . بالجمله چون خديجه عليها السلام مريض گشت ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى خديجه ، خداى ترا با مريم دختر عمران و خواهر او آسيه برابرى داده است . و چون خديجه وداع جهان گفت : رسول خداى او را به دست خويش در حجون (1) مكّه دفن كرد و هنوز نماز بر مردگان واجب نبود . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به خانه بازآمد ، فاطمه عليها السّلام كه در اين وقت پنج ساله بود به گرد رسول خداى مى گشت و مى گفت :مادر من به كجا شد ؟ و آن حضرت سخن نكرد تا جبرئيل فرود شد و گفت : خداى مى فرمايد : سلام مرا به فاطمه برسان و بگو مادر تو در خانه اى است از زنى كه كعب (2) آن ها از زر خالص است و به جاى عمودها ياقوت سرخ است و خانهء او در ميانه خانهء آسيه و مريم دختران عمران است .

چون پيغمبر پيغام خداى را با فاطمه بگذاشت ، عرض كرد : انَّ اللَّهَ هُوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ اليه يَعُودُ السَّلَامُ . وقتى فرزند رسول خداى قاسم و به روايتى ديگر طاهر به حظيره قدس خراميد پيغمبر به خانه آمد و خديجه را گريان ديد و گفت : اين گريه از بهر چيست ؟ عرض كرد كه : پستانم شير آورد و ياد فرزند كردم و گريستم . پيغمبر فرمود : گريه مكن آيا راضى نيستى كه چون به در بهشت رسى او ايستاده باشد و دست ترا بگيرد و در نيكوترين مكان جاى دهد .

خديجه عرض كرد : آيا اين پاداش خاص از بهر من است يا از براى هر فرزند مرده اى ؟ پيغمبر فرمود : خداى كريم تر است از آنكه بنده بستاند ميوهء دل او را و او صبر كند و شكر خداى بگزارد و خدايش عذاب كند .

بالجمله خديجه شصت و پنج سال داشت كه از جهان برفت و رسول خداى بعد از وفات ابو طالب و خديجه چندان غمناك بود كه از خانه كم تر بيرون شد ، و از اين روى آن سال را « عام الحزن » نام نهاد .

اما بعد از وفات ابو طالب مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند ، چنان كه يكى از سفهاى قوم به اغواى آن جماعت روزى مشتى خاك بر سر رسول خداى بريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.

ص: 514


1- محلی است در بالای مکه معظمه
2- غرفه

ابو لهب را كردار آن ديوانه به غضب آورد و نزديك پيغمبر آمده عرض كرد كه : در ابلاغ رسالت خويش استوار باش ، چنان كه در زندگانى ابو طالب بودى ؛ زيرا كه تا من زنده ام به لات و عزّى كه نگذارم از اعدا زيان بينى . و از آن پس يك تن از سفهاى قريش كه با آن حضرت سخن به ناسزا كرد ابو لهب بشد و او از رنجه ساخت .

پس در ميان مشركين سمر شد (1) كه ابو لهب با رسول خداى ايمان آورده ، لا جرم قريش با او گفتند : همانا تو بدين محمّد در رفتى . گفت هرگز دين او را نپذيرم . اما از رعايت صلهء رحم دست بازندارم . و يك چند مدت رسول خداى به پشتوانى ابو لهب مردمان را به خداى دعوت مىنمود و چون اصرار مشركين در اضرار آن حضرت به كمال شد از مكه هجرت گزيد چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد. (2)

سفر پيغمبر

به طايف شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از بهر دعوت مردمان از مكّه بيرون شد و نخست به ميان قبيلهء بَكرِين وائِل سفر كرد و آن جماعت را به خداى همىخواندن گرفت و هيچ كس آن حضرت را اجابت نفرمود و كسش جاى نداد ، لا جرم از ميان ايشان بيرون شده به اراضى قوم قحطان فرود شد ، ايشان نخست رسول خداى را جاى دادند ؛ و هم در آخر پشيمان شده سر از اسلام برتافتند ، ناچار آن حضرت هم از آنجا سفر كرده به اتفاق زيد بن حارثه كه ملازم خدمت بود به طايف آمد تا قبيلهء بنى ثَقيف را به خداى دعوت فرمايد . و فرمانگذار آن قبيله سه تن برادر بودند ، پسران عمرو بن عمير : يكى عبد ياليل ؛ و آن ديگر مسعود ؛ و سيم را نام حبيب بود . و رسول خداى هر سه تن را به اسلام خواند و طلب نصرت فرمود ، و هر سه تن با آن حضرت سخن به سخره كردند و سر برتافتند . يكى گفت : مگر خداى جز تو كس نيافت كه به سوى خلق رسول كند ؟ ! و آن ديگر گفت : من جامهء كعبه را به روايتى در كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر باشى . و آن سيم گفت كه : من با تو سخن نكنم چه اگر پيغمبر باشى از آن بزرگترى

ص: 515


1- مشهور
2- بحار الانوار جلد ششم باب دخوله (ص) 404

كه با من سخن كنى و اگر پيغمبر نيستى مرا چه بايد كه با تو سخن كرد ؟

بالجمله يك يك مردم بنى ثقيف را آن حضرت به خدا دعوت كرد و هيچ كس اجابت ننمود . چون رسول خداى چنان ديد نخواست كه اين خبر در مكّه پراكنده شود و مردمان بر عصيان و طغيان دلير شوند ، لا جرم با آن جماعت فرمود : اكنون كه سر به اسلام در نياورديد از پراكندن اين خبر بپرهيزيد و سبب گمراهى ديگر مردم نشويد .هم اين سخن در گوش آن قوم اثرى نداشت و سفهاى خويش را بر انگيختند تا آن حضرت را رنجه كنند و ايشان همى فرياد كردند كه : اى ساحر كذّاب ، از بهر آن بدين جا شدى كه ساده دلان ما را بفريبى و در ميان ما فتنه انگيزى ، و از هر سوى سنگ بدان حضرت پرانيدند چندان كه پاهاى مباركش مجروح گشت و خون بدويد و زيد بن حارثه خويشتن را سپر حادثه مىنمود و هم سنگى بر سر او آمد و بشكست . پس رسول خداى از آنجا بيرون شده آهنگ مكّه فرمود و توقف آن حضرت در طايف ده روز و به روايتى پنجاه روز بود .

بالجمله از طايف بيرون شده در سر راه به باغى رسيد و بدانجا در آمده در سايهء درخت رز بنشست و خداوند (1) اين باغ عتبه و شيبه پسران ربيعه بودند . بالجمله آن حضرت چون خاطرى رنجيده و دلى اندوهناك داشت دستها بر افراشت و گفت :

اللَّهُمَّ أَنَّى أَشْكُو اليك ضَعُفَ قوّتى وَ قُلْتُ حيلتى وَ هوانى (2) عَلَى النَّاسِ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ ، أَنْتَ رَبِّ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَ أَنْتَ رَبِّى الَىَّ مِنْ تكلنى الَىَّ (3) بَعِيدٍ يتجهّمنى (4) أَمِ الَىَّ عَدُوُّ مَلَكْتَهُ أَمْرِى ؟ انَّ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَى غَضَبٍ فَلَا أُبَالِى وَ لَكِنْ عَافِيَتِكَ هِىَ أَوْسَعَ لِى أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِى أَشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُمَاتِ وَ صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مِنَ انَّ تَنْزِلُ بِى غَضَبَكَ أَوْ يَحِلُّ عَلَى سَخَطِكَ لَكَ الْعُتْبَى (5) حَتَّى تَرْضَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ

و اين كلمات در وقت شدايد از براى مردمان دعائى بزرگ شد و معنى آن چنين باشد . مى فرمايد :

ص: 516


1- صاحب
2- خواری
3- تکیه گاه
4- جهم: روبرو شدن با قیافه عبوس و نازیبا
5- بازخواست و سرزنش کردند

الهى شكايت و ناله مى كنم از ضعف قوّت و قلّت صبر و حيلت خود و ذلّت و خوارى خود را در ساخت عزّت و بارگاه عظمت تو باز مىنمايم كه ارحم الرّاحمين و مددكار هر ضعيف و مسكينى ، پروردگار من توئى ، مرا به كه مىگذارى ؟ به دوستى كه چون مرا بيند روى خود ترش كند يا به دشمنى كه او را بر من نيرو داده اى ، اگر بلاى تو از غضب نيست از آن باك ندارم ؛ ليكن عاقبت تو واسع تر است ، پناه مى گيرم به نور رحمت تو ، آن نور كه روشن كنندهء تاريكىهاست و به اصلاح آورندهء كار دنيا و آخرت است از آنكه سخط و غضب تو بر من نازل شود ، ترا مىرسد عتاب تا زمانى كه راضى شوى و لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ .

چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم اين كلمات بگفت از قضا عَتَبه و شَيبَه در آن باغ به افرازى بودند كه آن حضرت را مىنگريستند و آن چه مردم بنى ثقيف كردند هم دانسته بودند . پس ايشان را از در قرابت رقّت آمد و غلام شيبه را كه عدّاس (1) نام داشت و بر كيش نصارى مىزيست طبقى انگور بدادند كه نزد رسول خداى هديه كند . چون عدّاس آن انگور بياورد و پيش گذاشت ، آن حضرت دست فرابرد و گفت :

بسم اللّه الرحمن الرحيم و از انگور خوردن گرفت . عدّاس در روى مبارك پيغمبر نگريست و گفت : سوگند با خداى كه در اين اراضى اين كلمه از كس نشنيده ام .رسول خداى فرمود : چه كسى و از كجائى و بر چه آئينى ؟ عَدّاس عرض كرد : غلامى از مردم نينوا و كيش نصارى دارم . پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : از قريهء آن مرد صالح يونس بن متى . عدّاس گفت : تو يونس را چه مى دانى ؟ آن حضرت فرمود : او پيغمبر و برادر من است و من نيز پيغمبر خدايم . گفت : نام تو چيست ؟

فرمود : نام من محمّد است . عَدّاس گفت : ديرى است كه صفت ترا از انجيل و تورية خوانده ام و دانسته ام كه خداى ترا به مكّه فرستد و مردمان اطاعت تو نكنند و تو از آن شهر بيرون شوى و عاقبت خداى ترا نصرت كند و بر مكّه چيرگى دهد و دين تو جهان را فروگيرد ، اكنون مرا بدين خويش هدايت كن كه روزگارى است انتظار تو مى برم . پس رسول خداى او را كلمهء توحيد آموخت و عَدّاس دست و پاى آن حضرت را همى بوسه زد . عُتبَه با شَيبَه گفت : محمّد غلام تو را از راه بدر كرد . و چون عدّاس باز

ص: 517


1- بروزن عطار

شد با او گفتند : ترا چه افتاد كه دست و پاى محمّد را بوسه زدى ؟ گفت : مرا از چيزى خبر داد كه جز پيغمبران ندانند . گفتند : و يحك ترا بفريفت و از دين خويش بيگانه ساخت ، عَدّاس گفت : بدين گونه سخن مكنيد كه در روى زمين نيكوتر از او مرد نيست .

بالجمله رسول خداى بعد از آن از آن جا بيرون شده به جائى كه آن را بطن نَخلَه گفتند ، در آمد و از آن جا تا مكّه يك شبه راه بود و در آنجا ببود تا شب در آمد ، پس از بهر نماز بايستاد ، در اين وقت هفت (7) تن و به روايتى نه تن از جنّ اراضى نصيبين (1) يا نينوا بدانجا عبور كردند و كلمات قرآن را كه آن حضرت در نماز قرائت مىكرد اصغا نمودند ، و چنان در شنيدن كلمات حريص بودند كه بر زبر يكديگر سوار مى شدند . و چون رسول خداى نماز خويشتن به پاى برد ايشان خود را ظاهر كردند و ايمان آوردند . آن گاه رسول خداى به ايشان فرمود كه : اكنون به ميان جماعت خويش شويد و هر كس را به اسلام دعوت كنيد و از آتش دوزخ بيم دهيد . و از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ﴾ (2)

يعنى : ياد كن كه ميل دارم گروهى از جن تا گوش مى داشتند قرآن را پس آن هنگام كه حاضر شدند ، بعضى مر بعضى را گفتند كه : از در ادب خاموش باشيد . و چون قرائت به انجام رفت ايمان آوردند و به سوى قوم خويش بازگشتند و ايشان را از دوزخ بيم دادند و به سوى خدا دعوت نمودند .

﴿ قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ (3)

گفتند : اى جماعت ما ، به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه خداى فرو فرستاده

ص: 518


1- بكسر نون و تشديد صاد (منجد الأدب) و اما در سیره ابن هشام بفتح نون و صاد بدون تشديد نوشته شده
2- الاحقاف 29
3- الاحتماف 30

پس از كتاب موسى كه تصديق كننده است آن كتب را كه پيش آن بوده راه مى نمايد ، آن كتاب به سوى حقّ آن چه را راست و درست است . پس گروهى از جماعت جنّ ايمان آوردند و جمعى خواستند كه خود آن حضرت را ديدار كنند و در حجون مكّه آمده منزل كردند . جبرئيل عليه السّلام آن حضرت را آگهى داد و به روايتى درختى در مكّه به نزديك پيغمبر شد و عرض كرد : گروهى از جن در حجون جاى كرده اند و ادراك خدمت تو خواهند كرد . رسول خداى با اصحاب خويش فرمود : من امشب بايد به نزديك جماعت جن شوم كيست كه با من رفيق راه باشد ؟

عبد اللّه بن مسعود عرض كرد كه : يا رسول اللّه من حاضرم . پس آن حضرت ، عبد اللّه را برداشته به حجون مكه در آمد و با انگشت مبارك گرد عبد اللّه را دايرهء كرد و فرمود از اين خط بيرون مشو مبادا آسيبى بينى و خود بر فراز پشته اى شده از بهر نماز بايستاد و سورهء كريمه طه را خواندن گرفت . در اين وقت دوازده هزار جنّ و به روايتى ششصد هزار و هم گفته اند چهل رايت افراشته بود و در زير هر رايت جمعى كثير از جماعت جن با خدمت پيغمبر آمدند و بعد از نماز آن حضرت ايمان آوردند . و به روايتى گروهى گفتند من انت ؟ آن حضرت فرمود انا نبىّ اللّه . گفتند : گواه تو چيست ؟ فرمود ، اين درخت مرا گواه بس است . و آن درختى را كه بنمود حكم داد تا برفتن آمد و شاخه هاى خود را بر زمين همى كشيد و بر سنگ ها همى بازخورد تا نزديك شده در برابر آن حضرت بايستاد . رسول خداى فرمود : هان اى درخت ، تو بر چه گواهى توانى داد ؟ به زبان فصيح گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول بر حقى و از حق به رسالت بعثت يافتى ، پس بفرمود درخت را تا به جاى خود بازشد و جماعت جن مسلمانى گرفتند و پيغمبر دوازده تن از ايشان را شريعت بياموخت تا مر ديگران را تعليم كنند و آن گاه پراكنده شدند . و بامداد رسول خداى از عبد اللّه پرسش نمود كه چه ديدى ؟ عرض كرد كه شبحى چند را بر مثال كركسان ديدم كه نزد تو همى شدند و بانگ هاى عظيم شنيدم كه بر تو بترسيدم و سوار ديدم كه ميان من و تو در آمدند چنان كه آواز ترا نشنيدم ، و از آن پس چون پاره هاى ابر پراكنده شدند و مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود راست كرده بودند .

ص: 519

پيغمبر فرمود : ايشان جن نصيبين بودند و از من زاد خواستند از براى خود و مركبان خود و من از بهر ايشان استخوان و سرگين مقرّر كردم ، و از اين جاست حديث ﴿لَا تَسْتَنْجُوا بِعَظْمٍ وَ لَا رَوْثٍ (1) فانّهما زَادَ اخوانكم مِنَ الْجِنِّ﴾ . گفته اند شب چهارشنبه بود كه جبرئيل عليه السّلام در بطن نخله آن حضرت را از رسيدن افواج جن آگهى داد . در خبر است كه جماعت جن بهشت خداى را نبينند اما مسلمين ، ايشان را به اتفاق فاسقين شيعه در حظيره (2) جاى دهند كه ميان بهشت و دوزخ باشد ، اكنون بر سر داستان رويم . چون رسول خداى از طايف مراجعت فرمود : گروهى از مسلمانان آن حضرت را پذيره شدند و گفتند : يا رسول اللّه ، مردم قريش از كردار اهل طايف آگهى يافته اند و سفهاى خود را گماشته اند كه بر قانون ايشان با تو زيستن كنند ، بدين گونه به مكّه نتوان در آمد . پس آن حضرت به كوه حرا بر آمد و كس نزد اخنس بن شرّيق فرستاد كه مرا در جوار خويش بدار تا در مكّه درآيم . اخنس ملتمس آن حضرت را رد كرد ؛ پس كس نزد سهل بن عمرو گسيل فرمود وى نيز آن حضرت را جوار نداد . آنگاه مُطعِم بن عدىّ را از انديشۀ خويش ابلاغ فرمود . و مُطعِم در پاسخ گفت كه : بگوى تا در آيد كه من او را در جوار دارم . و روز ديگر مُطعِم سلاح جنگ در بر كرد و مردم خويش را با آلات حرب برداشته به مسجد الحرام در آمد ، چون اين خبر به ابو جهل برسيد بشتاب تمام به مسجد آمد و با مطعم گفت : تو محمّد را پناه داده اى يا كيش او گرفتى ؟ مُطعِم گفت : من او را پناه داده ام ، ابو جهل گفت : هر كرا تو امان دادى ما نيز امان داده ايم .

مع القصه رسول خداى به مكه در آمده استلام حجر فرمود و طواف كرد و دو ركعت نماز بگزاشت و مطعم بر راحلهء خود سوار شده و ندا در مىداد كه اى قريش من امان دادم محمّد را كس هجاى او نكند و زيان او نخواهد .

پس آن حضرت به خانه خويش آمد و مُطعِم با مردم خويش در حفظ و حراست آن حضرت قيام مى نمود . و روز ديگر رسول خداى مُطعِم را فرمود عهد خويشتن را برگير كه نمى خواهم يك شب افزون در پناه مشركى بوده باشم . و مُطعِم عهد خويش را برگرفت (3)

ص: 520


1- سركين
2- میدان مخصوص جایگاه گوسفندان
3- جلد دوم سيره ابن هشام ص 636

تزویج رسول خدای عایشه و سوده را

شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. چندان كه خديجه عليها السلام زندگانى داشت ، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم هيچ زن جز او در حبالهء نكاح نداشت و آن گاه كه خديجه وداع جهان گفت ، خُوله بنت حكيم كه زن عُثمان بن مَظعُون بود به نزد رسول خداى آمد و عرض كرد : چرا هيچ زن نكنى ؟فرمود : كرا زن كنم ! گفت : اگر دوشيزه خواهى ، عايشه دختر ابو بكر نيكوست و اگر ثيّب (1) بايد سوده (2) بنت زمعه كه هم ايمان با تو دارد حاضر است . رسول خداى فرمود : تو اين هر دو را از بهر من خواستارى كن ، خوله نخستين به خانهء ابو بكر آمد و از قبل رسول خداى سخن عايشه را با او بگذاشت ، ابو بكر به خاطر آورد كه مرا با پيغمبر عقد أخوّت رفته آيا دختر برادر را توان به زن گرفتن ؟ خوله بازآمد و اين خبر به پيغمبر آورد ، آن حضرت فرمود : ابو بكر با من برادر دينى است نه برادر نسبى و رضاعى كه دختر او را نتوانم زن كرد .

پس برفت و ابو بكر را آگهى داد و او رسول خداى را به خانهء خويش دعوت كرد ، پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بدانجا شد و عايشه را مخطوبه ساخت و آن هنگام عايشه (6) شش ساله بود و زفاف او در سال اول هجرت افتاد چندان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد.

بالجمله از پس آن خُوله به خانه سَودَه رفت و او را از پدر او زمعه خواستارى نمود و او شاد شد و گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم همسرى بزرگ و گرامى است . پس رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ او رفت و سوده را به چهار صد درهم كابين (3) بست و با او زفاف كرد و سوده اول زنى بود كه رسول خداى بعد از خديجه عليها السلام با او زفاف فرمود و ديگر قصه هاى سَودَه و عايشه از اين پس مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه (4)

ابتداى اسلام انصار

شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

ص: 521


1- بيوه
2- بضم سين
3- عقد
4- طبری جلد دوم ص 411 - 413

هر سال كه هنگام حج گزاشتن برسيدى و قبايل عرب از هر جاى گرد آمدندى و سفر مكه كردندى ، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به نزديك مردمان همى رفت و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت فرمود ، و همى گفت : اى مردمان ، اگر توانيد مرا به ميان خويش برده حراست كنيد و از قتل و زيان محفوظ بداريد تا آسوده خاطر عبادت خداى كنم و رسالت خويش را بگذارم . مردمان اطاعت آن حضرت نكردندى و اگر كس ايمان آوردى ، هم آن نيرو نداشت كه تواند با قريش و ديگر قبايل ستيزه كرد . و آن حضرت چون از قريش خاطرى رنجيده داشت و بعد از ابو طالب زيستن در مكّه صعب مى نمود عزيمت هجرت داشت و از هر قبيله طلب نصرت مى فرمود ، و بر مردم قبيلهء بنى كنده (1) و بنى كلب و بنى حنيفه خويشتن را باز نمود و از ايشان طلب نصرت كرد و كسش اجابت نفرمود ، زيرا كه كفار قريش هر سال در موسم حج كس به منى بازمى داشتند تا چون قبايل عرب در مىآيد ايشان را اعلام مى دادند كه در ميان ما مردى ديوانه است كه محمّد نام دارد و دينى اختراع نموده ، پاس خويش بداريد كه فريب او نخوريد و به دين او در نشويد .

يكى از مردمان كنده گفته است كه : هنگام كودكى با پدر به مكه شدم و چون در منى فرود آمديم مردى ديدم با گيسوئى دراز و روئى دل آويز و زبانى فصيح كه مردمان را به شريعت خويش همى دعوت كرد و از بت پرستيدن باز همى داشت . و از دنبال او مردى ديدم كه موي ها سرخ و چشم احول و موى زنخى دراز داشت و ديدار او سخت مكروه مى نمود ، او همىگفت : اى مردمان ، شيفتهء اين مرد نشويد و از دين خود دست بازنداريد كه او دروغگوى و ديوانه است . پس از پدر پرسش كردم كه ايشان چه كسند ؟ گفت : اين مرد پيغمبر قريش محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است و آن ديگر عمّ او ابو لهب است . مع القصه رسول خداى كار بدين گونه داشت تا سالى هم در موسم حج در عقبه ايستاده بود كه موضعى است در جبل منى ناگاه شش تن از مردم مدينه كه نام بدين گونه داشتند : اول : اسعد بن زراره ؛ دوم : عبادة بن الصّامت ؛ «سيم» رافع بن مالك ؛ «چهارم» قطبة (2) بن عامر ؛ «پنجم» عقبه (3) بن عامر ؛ «ششم» جابر بن عبد اللّه و

ص: 522


1- بكسر كاف .
2- بضم قاف وسكون طاء
3- بضم عين و سكون قاف

ايشان روى شناخته بودند از مردم قبيلهء خزرج نه از مهتران بزرگ ؛ و نه از مردم گمنام .

بالجمله ايشان در عقبه به نزديك رسول خداى عبور كردند ، آن حضرت فرمود :تواند شد كه لختى نزد من جاى كنيد كه مرا با شما سخنى است ؟ ايشان پذيرفتار حكم شده نزد آن حضرت نشيمن فرمودند . پس رسول خداى گفت : اى مردمان مدينه ، بدانيد كه من رسول خدايم و شما را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت مى كنيم و اينك قرآن معجزهء من است و لختى از قرآن بر ايشان بخواند . آن جماعت چون اصغاى آن كلمات كردند دانستند كه اين سخن جز از خداى نباشد و بدان حضرت ايمان آوردند و كلمۀ توحيد بر زبان راندند و گفتند : ديرى است كه ما خبر ترا از مردم يهود كه در مدينه سكون دارند شنيده ايم چه جماعتى از آل اسرائيل در فتنهء بختنصر (1) چنان كه مرقوم شد از بيت المقدّس گريخته در مدينه . جاى كردند ؛ و در آنجا ديه و قريه بسى داشتند و ايشان را قلعه هاى استوار و حصنهاى حصين بود و قبيلۀ اَوس و خَزرَج كه در مدينه بودند ، طمع در ديه و قلعۀ ايشان داشتند و پيوسته در مقابله و مقاتله بودند و دست نمى يافتند . جاى كردند ؛ و در آنجا ديه و قريه بسى داشتند و ايشان را قلعه هاى استوار و حصنهاى حصين بود و قبيلۀ اَوس و خَزرَج كه در مدينه بودند ، طمع در ديه و قلعۀ ايشان داشتند و پيوسته در مقابله و مقاتله بودند و دست نمى يافتند . اما يهودان دانسته بودند كه در اين وقت پيغمبرى مبعوث خواهد شد و در تورية اين خبر بيافتند ، اما ندانستند وى از عرب است ، پندار مى كردند كه از آل اسرائيل است . لا جرم با قبايل اَوس و خَزرَج مى گفتند : زود باشد كه پيغمبرى باديد آيد و كين ما از شما بكند و بسا بود كه در كارهاى صعب صفت پيغمبر را از تورية گشوده و مى گفتند : الهى به حق همين پيغمبر صعب ما را سهل كن و مسئول ايشان به اجابت مى گشت .

اين ببود تا رسول خداى مبعوث گشت ، چون ديدند كه از آل اسرائيل نيست انكار كردند و گفتند : اين آن كس نيست كه ما خبر داديم و اين آيت بدين آمد : ﴿ وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرِينَ ﴾ يعنى : (2) آن هنگام كه قرآن از نزد خداى

ص: 523


1- بفتح با و سكون خاء و فسح تاونون و تشديد صاد (منجد الادب)
2- البقره 89

بديشان آمد گواه و موافق آن كتاب كه نزد ايشان است كه عبارت از تورية باشد پذيرفتار نشدند و حال آنكه قبل از نزول قرآن هنگام درماندگى و بيچارگى بدان طلب نصرت و فتح مىكردند بر كافران ، پس آن هنگام كه قرآن فرود شد هم آن كسان كه از پيش شناخته بودند و خبر از قرآن و پيغمبر مىدادند كافر شدند ، پس لعنت خداى بر كافران .

مع القصه از اينجا بود كه مردم مدينه خدمت رسول خداى عرض كردند كه ما خبر ترا از مردم يهود شنيده ام . آنگاه پيغمبر فرمود : آيا توانيد مرا با خويشتن به مدينه بردن و از دشمنان محفوظ داشتن ؟ ايشان عرض كردند كه مردم مدينه دو قبيله اند : يكى اوس و آن ديگر خزرج و ما همه از خزرجيم و ميان اين دو قبيله پيوسته كار به معادات و مبارات رود اگر فرمان دهى ما نخست بدانجا شويم و دين تُرا بر مردمان بازنمائيم ، باشد كه اين اختلاف از ميان ايشان برگيريم و سال ديگر بازآئيم و تُرا با خود ببريم ، از بهر آن كه نيك عزيزى باشى . رسول خداى سخن بر اين نهاد و ايشان لختى قرآن بياموختند و دين فراگرفتند و به سوى مدينه بازشدند و همى مردمان مدينه را از بعثت رسول خداى آگهى دادند و قرآن بر ايشان بخواندند و گفتند : اين همان پيغمبر است كه مردم يهود از او خبر داده اند و به دو بگرويده اند و اكنون اگر دانند بروند و او را به ميان خويش آورند شما جهد كنيد و سبقت جوئيد و بدان حضرت ايمان آوريد و او را در ميان خود جاى دهيد .

بالجمله در ميان اَوس و خَزرَج كس نبود كه از كلمات قرآن كه اين شش تن آموخته بودند ياد نداشت و مردمان همه چشم بر موسم حج داشتند كه ديگر باره سوى مكّه شوند و خبرى بازآرند . و هم به روايتى اوّل كس اسعد بن زُراره و ذكوان (1) بن عبد قيس كه از قبيلهء خزرج بودند ، هنگام عمره رجب بسوى مكه آمدند از بهر آنكه با قريش همدست و همداستان شوند و با قبيلۀ اَوس كه سالها خصمى در ميان داشتند مقاتله كنند . و چون اسعد با عتبة بن ربيعه از پيش آشنا بود به خانۀ او در رفت و گفت : ما را با مردم اوس مصافى بزرگ رفت و ايشان بر ما چيره شدند و ما بدين جا شده ايم كه با قريش هم سوگند شويم و دشمنان را كيفر كنيم . عتبه گفت : اراضى شما از ما دور

ص: 524


1- بفتح ذال

است و هم به فتنه اى در افتاده ايم كه از كارى به كارى نتوانيم پرداخت . گفت : آن چيست ؟ عتبه گفت : مردى از ميان ما دعوى پيغمبرى كند و خدايان ما را دشنام گويد و جوانان ما را از راه بدر كند .

اسعد را گفتار احبار (1) يهود به ياد آمد كه خبر دادند : پيغمبرى از مكّه به مدينه هجرت كند و مردم عرب را بسيار بكشد . پس پرسش نمود كه آن مرد اكنون در كجاست ؟ عتبه گفت : در حجر اسماعيل جاى دارد و اگر تو به طواف كعبه حاضر شوى صماخ خويش را استوار كن تا سخن او را اصغا نفرمائى كه سحر او ترا فريفته كند . پس اسعد گوش خود را محكم كرده به مسجد الحرام آمد و رسول خداى با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته ديد و خود مشغول طواف گشت ؛ و . چون بر رسول خداى گذشت آن حضرت بر روى او تبسمى نمود . پس اسعد در شوط (2) دوم به خاطر آورد كه من چه نادان مردى باشم كه تا مكّه سفر كنم و اين راز را مكشوف ندارم و گوش خود را بگشود و چون به پيغمبر رسيد گفت : انعم صباحا و اين تحيّت بر رسم جاهليت بود .

پيغمبر در جواب فرمود : خداى از بهشت تحيّتى از اين نيكوتر به ما فرستاده : السَّلامُ عَلَيكُم . اسعد گفت : ما را به چه دعوت مى كنى ؟ فرمود : شما را به يگانگى خداى و پيغمبرى خويش مىخوانم ، به اينكه با خداى شرك نياوريد ، و با پدر و مادر نيكى كنيد ، و فرزندان را از بيم درويشى هلاك مكنيد ، و از قتل و از مال يتيم بپرهيزيد ، و به كارها عدل و راستى كنيد ، و از وفاى عهد مگذريد ، و در كيلها نقصان روا مداريد . اسعد گفت : بِاَبى أنتَ وَ اُمِّى همانا تو پيغمبر خدائى و احبار يهود ما را از تو و هجرت تو خبر داده اند . و بدان حضرت ايمان آورد و گفت : من از مردم خزرجم و در ميان اَوس و خَزرَج بسى رشته ها گسيخته اگر آن به بركت تو وصل شود از تو عزيزتر كس در ميان ما نخواهد بود و اينك يكى از خويشان من با من همراه است اگر او نيز ايمان آورد و در كار ما قوّتى به كمال باشد . پس برفت و ذكوان را گفت : اين همان پيغمبر است كه بشارت او را شنيده اى . و او را به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده تا ايمان آورد آنگاه به مدينه مراجعت كردند و مردمان را از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى آگهى دادند . (3)

ص: 525


1- جمع حبر : دانشمند یهود
2- دور و گردش
3- سیره ابن هشام جلد دوم ص 73-76

جلوس عمرو بن جبله

در مملكت شام شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. عمرو بن جبله بعد از آن كه برادرش شراحيل وداع جهان گفت زمام مملكت شام را بدست كرد و در سرير سلطنت جاى گرفت . و خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود به دو منشور فرستاد و خلعت بداد و در پادشاهى شامش استوار بداشت و عمرو همه خراج مملكت به درگاه خسرو فرستاد . و مدت سلطنت او در شام ده سال و دو ماه بود و در سال دوم سلطنت او هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكّه به مدينه بود ، و ذكر ديگر ملوك شام ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد .

ظهور بيعت مردم مدينه

كه آن را بيعة الاولى خوانند در عقبه شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

چون شش تن از مردمان خَزرَج چنان كه مذكور شد به مدينه مراجعت كردند و حديث پيغمبر در مدينه پراكنده گشت ، مردمان مدينه را با آن حضرت عقيدتى و حفاوتى بدست شد ، پس چون هنگام حج كردن فراز آمد بزرگان مدينه فراهم شدند و دوازده تن از مردم خويش به سوى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم رسول كردند و گفتند :از ما بدان حضرت بگوئيد كه جملگى با تو بيعت داريم و ايمان آوريم اگر از مكّه به يثرب كوج دهى ، ترا چنان بداريم كه خويشتن را ؛ و هرگز از حراست و حمايت تو دست بازنداريم . و ده تن از اين رسولان از قبيلهء خزرج بودند و نام هاى ايشان بدين گونه بود

اول : اَسعَد بن زُرارَه ؛ دوم : عَوف بن عَفرا (1) ، سيم : مُعاذ بن (2) عَفرا برادر عَوف؛ چهارم : رافع بن مالك ، پنجم : سَعد بن عُباده ، ششم : مُنذر بن عَمرو ، هفتم : عُبادة (3) بن الصّامت ، هشتم : يزيد (4) بن ثَعلَبة بن عُبادة بن فصل ، نهم : عُقبَة بن (5) عامر بن خرام (6)

ص: 526


1- بفتح عين
2- بضم میم
3- بضم عين
4- يزيد بن ثعلبة بن خزمة بن اصر بن عمرو بن عماره (سیره ابن هشام و طبری)
5- بضم عين و سكون قاف
6- در سیره با حاء ذکر شده

دهم :قُطبَة (1) بن عامر بن حديده ، و از آن دو تن كه از قبيله اوس بودند : يكى ابو الهَيثم بن التَّيهان (2) بود و آن ديگر «عُوَيم» (3) بن ساعده

بالجمله ايشان به مكّه آمده در عقبه منى فرود شدند و رسول خداى آگهى يافته بدانجا شد و از ديدار ايشان شاد گشت و آن جماعت با پيغمبر بيعت كردند و پيمان نهادند كه هرگز دزدى نكنند و دختران خويش را نكشند و دروغ نگويند و از فرمان رسول اللّه بيرون نشوند و آن حضرت را به مدينه برده همچون تن خويش نگاه بدارند . و عبادة بن صامت از ميانه گفت : بَايَعَنَا رَسُولُ اللَّهُ عَلَيْهِ السَّمْعَ وَ الطَّاعَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ المنشط (4) وَ الْمُكْرَهِ و اين بيعت را مردم مدينه بيعه الاولى گويند ، چه از پس آن نيز بيعت ديگر در عقبه واقع شد و هم بيعة النّسا گويند . از اين روى كه در اين بيعت شرط جهاد نبود .

بالجمله در اين وقت رسول خداى عمّ خويش عبّاس را طلب كرد تا از بهر هجرت به مدينه شورى افكند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را قانون بود كه در فيصل امور با بزرگان مشورت كردى ، از اين روى كه در مشورت آراى متفرّقه متّفق شود و خاطرهاى پراكنده يكى گردد و همّتها در امضاى كار يك جهت آيد ؛ و ديگر آنكه مردمان بدانند چون عقل كل كار به مشورت همىكرد عقول ناقصه و نفوس جزئيّه از شورى برنگذرند و كار شتابزده نكنند تا زيانى و خسرانى واجب نيفتد .

مع القصّه عباس به حصافت رأى و حدّت ضمير و سورت خاطر و نرمى خوى و تندى انديشه در تمامت عرب نامور بود ، و ابو طالب چون از اين جهان بيرون مىشد خليفتى به دو داد و آن چه از انبيا به ميراث داشت مانند پيراهن و ردا و نعل و دستار به دو سپرد و او را به حفظ و حراست رسول خداى بگماشت با اينكه هنوز ايمان بدان حضرت نداشت . پس عباس در بنى هاشم فرمانگذار گشت ، بدانسان كه ابو سفيان بن حرب در بنى اميّه و ابو جهل در بنى مَخزُوم .

بالجمله چون پيغمبر با عباس از بهر هجرت به مدينه مشورت جست ، در جواب عرض كرد كه : من نپسندم تو اكنون به مدينه شوى ؛ زيرا كه مردم مدينه از ده هزار کس.

ص: 527


1- بضم قاف و سكون طاء
2- بفتح تاء و كسر با مشدد و مخفف
3- بر وزن زبیر
4- موج نشاط و فرح

و بيست هزار كس افزونند و در ميان ايشان پيوسته كار به معادات و مبارات رود ، در جائى كه چندين مردمان باشند به گفتار دوازده تن چگونه توان ايمن بود و به ميان ايشان رفت ؟ ! ترا امروز اگر در مكه دشمنان بدسگال باشند و كار به خصمى كنند نيز دوستان و خويشان بسيارند كه شكستگىها را موميائى شوند ، اما اگر به مدينه شوى و مردم مدينه سر به فرمان تو در نياورند تنها و بىكس مانى و ديگر به سوى مكّه نتوانى شد ، صواب آن است كه تنى از خويش بدانجا فرستى تا مردمان را به دين تو دعوت كنند اگر تمامت آن مردم با تو بيعت كردند يا نيمه بيشتر كيش تو بگرفتند آن گاه بدانجا شدن نيكو باشد .

سول خداى فرمود : ﴿ يَا عَمِّ جَزَاكَ اللَّهُ عَنِ نَصِيحَتِكَ خَيْراً﴾ وَ مُصْعَبِ (1) بْنُ عُمَيْرٍ بن هاشم بن عبد مناف را طلب كرد . و مصعب جوانى كم روزگار بود و قبل از اسلام به سعت عيش و خصب (2) نعمت مىزيست و بعد از مسلمانى روزگار به سختى برد و در شعب زحمت فراوان ديد و از قرآن چندان كه تا آن زمان فرود شده بود ياد داشت

مع القصه مصعب بفرمودهء رسول خداى با آن دوازده تن به سوى مدينه كوچ داد و به خانهء اسعد بن زراره فرود آمد و هر روز با اسعد از خانه بيرون شده مردمان مدينه را همى دعوت نمود ، و بسيار كس يك يك و دو دو همى ايمان آوردند . در اين وقت عبد اللّه بن اُبَىّ كه (3) فرمانگذار خَزرَج بود اين كار را پسنده نداشت ؛ زيرا كه قبيلهء اوس و خزرج همداستان بودند كه عبد اللّه را به فرمانگذارى برگيرند و از بهر او اكليلى (4) كرده بودند و انتظار سنگى مى بردند كه در ميان آن نصب كنند . و مردم اوس از اين روى به حكومت عبد اللّه رضا دادند كه او در جنگ خزرج و اوس كار بر عدل كرد و ايشان را از خصمى اوس باز همى داشت . لا جرم اين هر دو قبيله به فرمانگذارى او سر فرود داشتند و از اين روى كه ايمان آوردن مردم مدينه بر رسول خداى خلل در حكومت عبد اللّه مى كرد.

ص: 528


1- بضم ميم و فتح عين
2- فراوانی
3- بضم همزه و فتح باو تشديد يا
4- تاج

او رضا نمى داد كه كار مصعب در مدينه قوت گيرد . اسعد را به خاطر گذشت كه اگر يكى از سادات قوم روش مسلمانى گيرند نيروئى به دست شود . پس مصعب را برداشته به محلت خالوى خود سعد بن معاذ بن نعمان بن امرئ القيس آورد كه در همهء مدينه از او شريفتر كس نبود و بنى عبد الاشهل در محلّت او و فرمانبردار او بودند و مصعب در آن محلت بر سر چاهى بنشست ، و مردمان را گرد خود انجمن كرد و بر ايشان قرآن همىخواند و به اسلام همى دعوت نمود .

چون اين خبر را با سعد بن معاذ بردند در خشم شد و اُسيد بن (1) حصین (2) را كه مردى شناخته بود طلب كرد و گفت : برو و با اسعد بن زراره بگوى كه اگر حشمت قرابت نبود مى فرمودم تا تو را هلاك كنند ، بردار اين مرد قرشى را و از محلت ما بيرون شو كه هرگز ما را اين دين پسنده نخواهد شد كه او آورده است . اسيد بيامد و پيغام سعد بن معاذ را با اُسعد بن زراره بگذاشت ، آنگاه از خويشتن گفت كه : اگر سعد ، اين نكند من خواهم كرد ، هم اكنون از اين محلت بيرون شويد . اسعد بن زراره گفت : ما را با كسى جنگ نيست

اگر بخواهيد هم اكنون از اين جا بدر شويم اما از تو خواستارم كه زمانى اندك گوش بر سخن مصعب گزارى و كلمات او را اصغا فرمايى . اُسيد گفت : در اين زيانى نباشد ، پس مصعب بر او لختى از قرآن بخواند و دل اُسيد از جاى برفت چنان كه گفت : چون مردمان خواهند بدين شما درآيند چگونه باشند ؟ مصعب گفت : جامهء پاك در بر كنند و كلمهء توحيد بر زبان رانند و دو ركعت نماز بگزارند . پس اُسيد برخاست و سر و تن بشست و ايمان آورد . مُصعَب گفت : من از نخست از ديدار اسيد نور مسلمانى مشاهده كردم .

جمله بعد از ايمان آوردن اُسيد با اَسعد بن زُراره گفت كه سعد بن معاذ را مكانتى بلند است من اكنون به سوى او مىروم باشد كه به اسلامش هدايت كنم . اسعد بن زراره با اسيد گفت : اى ابو يحيى تو دانى ، پس اسيد به نزديك سعد بن معاذ آمد . سعد گفت : كار بر چه كردى ؟ گفت من نتوانستم سخن كرد ؛ زيرا كه گروهى در گرد ايشان انجمن

ص: 529


1- بر وزن زبیر
2- حصین بر وزن زبیر طبری و سیره ابن هشام

بودند اگر چيزى بر زبان مى راندم دور نبود كه مردمان اسعد و مصعب را مقتول سازند . سعد بن معاذ گفت : من هرگز رضا ندهم كه كس در محلت من مقتول شود ، خاصه كه آن كس از خويشان من باشد .

پس از جاى بجست و حربه اى كه در دست اُسيد بود بگرفت و به نزديك اسعد بن زراره و مصعب شد ، ايشان را ديد كه نشسته اند و از مردمان انبوهى شده است ، اسعد و مصعب چون سعد بن معاذ را ديدند از جاى جنبش كردند ، سعد بن معاذ با اسعد بن زراره گفت : اى ابو امامه (1) برخيز و اين مرد را برداشته و از محلت من بيرون شو ، چه اگر حشمت قرابت نبود روى سلامت نمى ديدى . اَسعد بن زراره گفت : نعم و كرامة هم اكنون بيرون مىشويم ، اما چه زيان باشد اگر تو سخنى از مصعب اصغا فرمائى ؟ سعد بن معاذ گفت : بگويد تا بشنوم . مصعب سورۀ مباركه «ألم نشرح» را برخواند و سخن او در خاطر پسر معاذ جاى كرد و از پاى بنشست و گفت : ديگر بخوان .

مُصعب سورهء مباركه ﴿حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ را خواندن گرفت و سعد بن معاذ را حال ديگرگون شد ، و بفرمود از بهر او جامه بياوردند و تن بشست و مسلمان گشت . پس برخاست و باز خانه شد و مردمان بنى الاشهل را مرد و زن و كودك هر چه در محلّت او بودند فراهم كرد و گفت : اى مردمان ، مكانت من در ميان شما چيست ؟ گفتند : تو مهتر و مولاى مائى و حكم تو بر ما روان است به هر چه حكم دهى چنان كنيم . گفت : من به دين محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آمدم و اگر كيش او بر حق نبود روش او نگرفتمى ، اكنون حرام است ديدار من بر آن كس كه كيش محمّد پيش نگيرد .

پس مردم آن قبيله به جملگى مسلمانان شدند و مصعب قوتى تمام بدست كرد و عبد اللّه بن ابىّ را دست از فتنه بازماند ، لا جرم هر روز سعد بن زُراره ، مُصعَب را برداشته به هر محلّت كه خواست برفت و مردمان را به خداى دعوت كردند و كمتر كس در مدينه ماند كه مسلمانى نگرفت ، جز گروهى از مردم اوس كه سيّد آن سلسله بوقبيس بن اسلف بود و او شاعرى نيك دانست و با مردمان همىگفت كه : بدين كلمات

ص: 530


1- بضم همزه

فريفته نشويد كه شعر من از اين قرآن نيكوتر است و ايشان بر شرك خويش ببودند تا رسول خداى به مدينه هجرت كرد از پس چهار سال ايمان آوردند .

بالجمله آن گاه كه نماز جمعه به جاى نماز ظهر فرض شد رسول خداى به مدينه منبئ (1) فرستاد و مردمان مدينه با اسعد بن زراره و به روايتى با مصعب نماز جمعه گذاشتند و مُصعَب در مدينه ببود تا سال به سر رفت و هنگام حج فراز آمد ، آنگاه با مردم مدينه به نزد رسول خداى شد چنان كه در جاى خود مذكور مى شود ان شاء اللّه (2)

معراج پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله

شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

معلوم باد كه نگارنده اين كتاب مبارك از ذكر اسامى روات و ايراد اختلاف روايات بر حذر بود و هر قصّه را از اخبار ناتندرست پرداخته كرده آن چه مختار و محفوظ افتاد بر نگاشت تا كار بر اطناب نرود ، اما در حديث معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله اين نتوان كرد ، چه حديثى را بىحجّتى روشن گذاشتن و آن ديگر را برداشتن پسنده نباشد ، لا جرم در اين قصه در ايراد احاديث مختلفه مسامحت نرفت تا بر نگارنده عصيانى حمل نشود و باشد كه از اهل تحقيق بعضى را با بعضى توانند تطبيق كرد . اكنون بر سر سخن آئيم .

گروهى بر آنند كه معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در سال دوازدهم از بعثت در ماه ربيع الاول بود و گروهى در ماه شوال يك سال و پنج ماه قبل از هجرت دانند و قومى در بيست و هفت ماه رجب و جماعتى در بيست و هفتم ربيع الآخر گويند . و طايفه اى گويند : معراج آن حضرت شب شنبه هفدهم شهر رمضان و به روايتى بيست و يكم در سال دوازدهم بعثت شش ماه قبل از هجرت بود ، و ديگر برخى از مردمان بر آنند كه معراج آن حضرت دو سال بعد از هجرت بود و هم گروهى پنج سال بعد از هجرت در شب دوشنبه گفته اند . و از احاديث مختلفه معلوم توان كرد كه معراج آن حضرت بارها بوده است چنان كه از اخبار تا صد و بيست كرّت مستفاد تواند گشت و در هر نوبت از

ص: 531


1- مخبر نية
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 73-76 و تاریخ طبری جلد دوم ص 88

خداى بدان حضرت در ولايت على عليه السّلام و فرزندانش تأكيدى به كمال رفته .

مع القصه على عليه السّلام از رسول خداى آورده كه فرمود : شب معراج در مكّه بودم ، و ابن عباس و عبد اللّه بن مسعود و اُبَىّ بن كَعب و حُذَيفَة بن اليَمان و اَبو سَعيد خُدرى (1) و جابر بن عبد اللّه انصارى و اَبو هُرَيره و اَنَس بن مالك و مالك بن صعصعه و امّ هانى هم بدين گونه سخن كرده اند ؛ و هم گفته اند كه آن حضرت در شعب ابو طالب و به روايتى در مسجد الحرام بود . و هم گفته اند كه آن حضرت فرمود :

در خانهء امّ هانى خواهر على عليه السّلام بودم و بر مصلّى خويشتن كار خواب راست مى كردم ناگاه سقف خانه بشكافت و جبرئيل در آمد و گفت : اى محمّد برخيز و بيرون شو . در زمان برخاستم و از خانه بدر شدم و فرشته اى نگريستم كه دابّه اى با خويش دارد و به روايتى ديگر أَتَاهُ جَبْرَئِيلُ وَ مَعَهُ خَمْسُونَ أَلْفَ مَلَكٍ لَهُمْ زَجَلُ (2) بِالتَّسْبِيحِ وَ رَسُولُ اللَّهَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى وَ مَعَهُ مِيكَائِيلُ فَقَالَ : قُمْ يَا مُحَمَّدُ فَانِ الْجَبَّارِ يَدْعُوكَ وَ جَبْرَئِيلُ عليه السّلام به صورت اصلى خويش فرود شد بدان صورت كه از اين پيش نگاشته شد و آسمان ها را از خويشتن آكنده ساخت .

اما علماى عامه گويند كه : رسول خداى فرمود كه : من در مسجد الحرام در حطيم يا در حجر جاى داشتم كه جبرئيل با ميكائيل برسيد و جبرئيل مرا تكيه داد و از ناف تا سينهء من بشكافت و ميكائيل سه طشت از آب زمزم آورده درون مرا بشست و جبرئيل دل مرا برآورد و بشكافت و بشست . و به روايتى جبرئيل آب آورد و شقّ صدر و غسل قلب با ميكائيل بود .

بالجمله فرمود : آن گاه طشتى از زر بياوردند كه آكنده از حكمت و ايمان بود و دل مرا بدان بياكندند و جاى دادند . و اين سخن را علماى شيعه استوار ندارند و گويند :هرگز آلايشى در خلقت و آفرينش آن حضرت نبود كه شستن خواهد .

بالجمله رسول خداى فرمود كه جبرئيل دست مرا بگرفت و از مسجد بيرون برد ، براق را در ميان صفا و مروه ايستاده ديدم خُردتر از استر و بزرگتر از حمار ، روئى چون آدميان داشت و گوش بر سان فيل بودش ، يال مانندهء اسب و گردن و دنبال به كردار

ص: 532


1- بضم خاء
2- صدای بلند.

شتر ، قوايم نيز مانند قوايم شتر داشت و سم ها برسان گاو و سينه اش كه به كردار استر بود گويا از ياقوت سرخ كرده بودند و پشتش چون مرواريد سفيد رخشنده بود ، و دو پر بر ران داشت كه قوايمش را تا سم همى بپوشيد و در تكتاز با بينائى بصرش انباز (1) مى رفت و او را در بهشت زينى برنهاده بودند .يك جبرئيل گفت : اى محمد ، برنشين كه اين براق ابراهيم عليه السّلام است كه بر آن بر نشسته به كعبه همىرفت . و به روايتى ديگر انبيا نيز آن را سوار شده اند . پس جبرئيل ركاب و ميكائيل عنان بگرفت و چون آن حضرت قصد بر نشستن كرد ، براق حرونى نمود . جبرئيل لطمه زدش و گفت : شرم دار كه هيچ پيغمبر گرامى تر از محمّد بر تو سوار نشده . براق بر خويشتن بلرزيد و پشت با زمين نزديك داشت تا آن حضرت برنشست . و به روايتى قال : رَسُولُ اللَّهِ فَرَكِبْتُهَا انَّ تَرَكْتُهَا سَارَةُ وَ انَّ حَرَكَتِهَا طَارَتْ . فرمود : جبرئيل همى مرا برد و گروهى از فريشتگان از يمين و شمال و خلف و امام با من همىبودند تا مسجد اقصى . و به روايتى در راه ، كسى از جانب راست بانگ برداشت كه اى محمّد ، بايست كه مرا با تو سخنى است . من بر او ننگريستم و از سوى چپ همان ندا شنيدم هم التفات نكردم ، پس در برابر ، زنى را ديدم كه خويشتن آراسته و ساعدها گشوده و ندا درداد كه اى محمّد ، به سوى من نظاره باش كه با تو سخنى كنم ، نيز بر او نديدم ، آن گاه بانگى مهيب شنيدم كه از آن بترسيدم . پس جبرئيل گفت : داعى نخستين از يهود و دوم داعى نصارى بود ، اگر تو پاسخ هر يك از ايشان گفتى بعد از تو امّت تو يهود يا نصارى شدندى ، و آن زن دنيا بود اگر به دو ديدى امّت تو دنيا را بر عقبى اختيار كردندى ، و آن بانگ مهيب از سنگى بود كه هفتاد سال از اين پيش از كنار جهنم رها شد و امشب به فرودگاه رسيد . آنگاه گفت : فرود شو و در اين جا نماز بگزار كه اين طيّبه است يعنى مدينه و زمين هجرت تو خواهد بود ، پس فرود شدم و نماز بگذاشتم و بر نشستم و لختى راه بسپردم .

ديگر باره گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين طور سيناست . هم به زير

ص: 533


1- نظیر و شريك

آمدم و نماز بكردم و بر نشستم . پس از زمانى نيز گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين بيت لحم (1) و مولد عيسى عليه السّلام است ، هم در آن جا نماز بگزاشتم و سوار شدم و چون به مسجد اقصى رسيدم گروهى از فريشتگان مرا پذيره (2) شدند و از خداى بشارت و كرامت آوردند و بر من بدين گونه سلام دادند كه السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَوَّلُ وَ يَا آخِرَ وَ يَا حاشِرُ . گفتم : اى جبرئيل اين چگونه تحيّت است ؟ گفت : تو اول كسى باشى كه شفاعت تو پذيرفته باشد .

﴿أَنَّكَ أَوَّلَ شَافِعٍ وَ أَوَّلَ مُشَفَّعٍ وَ تو آخَرَ انبيائى وَ حُشِرَ ﴾ مردمان در قيامت به قدم تو خواهد بود أَنَّكَ آخَرَ الانبياء وَ انَّ الْحَشْرِ بِكَ وَ بامّتك . آنگاه جبرئيل مرا فرود آورد و براق را به حلقه در مسجد ببست كه پيغمبران مراكب خويش از آن پيش بدان مىبسته اند . و من به مسجد اقصى در آمدم ، جمعى از انبيا و به روايتى ارواح ايشان حاضر بودند مرا سلام دادند و تحيّت فرستادند . گفتم : اينان چه كسانند ؟ جبرئيل گفت : برادران تو پيغمبران خدايند .

پس جبرئيل مرا از بهر نماز پيش داشت و اذان بگفت و انبيا و فريشتگان مقرّب بر من اقتدا كردند و بدان فخر نمى كنم ، آن گاه خازن بيت المقدس سه جام پيش آورد يكى از شير و يكى از آب و آن ديگر از شراب سرشار بود و گويندۀ همى گفت : اگر آب را بگيرد ، او و امّت او غرق شوند و اگر شراب بگيرد او و امّت او گمراه شوند ، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت شوند . پس شير را بگرفتم و بنوشيدم و جبرئيل گفت : هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند .

بالجمله چون از نماز فراغت جستيم بعض از انبيا خداى را ثنا گفتند و درود دادند . ابراهيم عليه السّلام گفت : ستايش خداى را كه مرا خلعت خلّت و ملكى عظيم بداد و بر مردمان مقتدا ساخت و آتش نمرود را بر من سرد كرد . موسى گفت : حمد خداى را كه مرا كليم خويش كرد و فرعون و مردم او را به دست من نابود ساخت و بنى اسرائيل را نجات داد و گروهى از قوم مرا در ايمان راسخ فرمود و راهنماى ساخت .

داود عليه السّلام گفت : شكر مر خداوند را كه مرا سلطنت بزرگ داد و زبور به من آموخت

ص: 534


1- از شهرهای فلسطین واقع در 8 کیلومتری اورشلیم
2- استقبال

و آهن به دست من نرم كرد ، و جبال را مسخر من ساخت تا با من تسبيح كردند و مرا حكمت آموخت . پيمان گفت : حمد خداى را كه باد و ديو و پرى را در فرمان من كرد و زبان مرغان مرا آموخت و پادشاهى بزرگ عطا كرد كه لا ينبغى لاحد من بعدى و ملك مرا طيب كرد كه لا حساب علىّ فيه . عيسى عليه السّلام گفت : سپاس خداى را كه مرا كلمهء خود گردانيد و مثل مرا چون آدم كرد كه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ (1) و مرا كتاب انجيل آموخت و چنان كرد كه من مرغى از گل بكردم و شفاى مرضى به من حوالت كرد و مطهّر ساخت و بر آسمان برد و مادرم را از شرّ شيطان محفوظ بداشت و در پناه خود در آورد .

آن گاه كه انبيا از سخن بپرداختند من آغاز سخن كردم و گفتم : حمد مر آن خدائى را كه مرا رحمت عالميان كرد و بر مردمان به رسالت فرستاد و بشير و نذير ساخت و فرقانى مرا نازل فرمود كه در آن تبيان اشياست و امّت مرا بهتر امم كرد و ايشان را وسط و عدل خواند و اول و آخر گردانيد و سينه مرا مشروح ساخت و مرا نامور كرد و فاتح و خاتم خواند

در اين وقت ابراهيم روى با انبيا كرد و فرمود : ﴿بِهَذَا فَضْلِ بِكُمْ مُحَمَّدٍ﴾. آن گاه جبرئيل دست مرا بگرفت به موضع صخره آورد و معراجى يعنى نردبانى كه سر بر آسمان داشت ظاهر ساخت كه بدان خوبى هرگز نديدم و فريشتگان از آن بر آسمان عروج مىنمودند ، عارضتين آن يكى از ياقوت و آن ديگر از زمرّد بود و پايه يكى از زر و يكى از سيم داشت و با درّ و ياقوت مرصّع بود و اين آن معراج است كه ملك الموت براى قبض ارواح از آن فرود شود و از اين روى مردم محتضر چشم خويش بديدن آن معراج تند كنند .

بالجمله فرمود : من با براق بر آن معراج عبور كردم و به روايتى جبرئيل مرا بر پرّ خويش جاى داده بر آسمان برده به باب الخطفه رسانيد .

و صاحب الخطفه ملكى است كه اسماعيل نام دارد و شياطين را از آسمان با شهاب براند چنان كه خداى فرمايد : ﴿إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ﴾ (2) و او را هفتاد هزار فرشته در تحت فرمانند كه هر يك از ايشان را نيز هفتاد هزارملك فرمان پذير

ص: 535


1- آل عمران 59
2- الصافات 10

است . پس جبرئيل استفتاح (1) كرد . گفتند : كيست ؟ گفت : جبرئيل . گفتند : با تو كيست ؟ گفت : رسول ربّ جليل . گفتند : مرحبا به فنعم المجىء . پس در بگشودند و من بر اسماعيل سلام كردم و او مرا سلام داد و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد و گفت : مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته . و ملائكه مرا پذيره شدند تا به آسمان دنيا در آمدم و هر ملكى مرا ديد شاد و خندان شد ، پس ملكى ديدم كه از آن بزرگتر ديدار نشد روئى مكروه داشت و سخت غضبناك بود او نيز مرا دعا كرد . اما نخنديد و سرور ننمود . با جبرئيل گفتم : كيست اين فريشته ؟ كه از او بيمناك شدم . گفت : جاى دارد كه ما همه از او ترسانيم ، اين مالك دوزخ است و هرگز نخنديده است و از روزى كه جهنم به دست او اندر است پيوسته غضبش بر عاصيان افزون است ، بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و بشارت بهشت بداد .

پس با جبرئيل گفتم : مالك را بگوى جهنم را به من بازنمايد . پس مالك به فرمان جبرئيل درى از جهنم بگشود و از آتش دوزخ زبانه اى به سوى آسمان بر آمد كه بيم كردم مرا در ربايد . جبرئيل را گفتم : بگوى فرونشاند . و او بفرمود تا مالك آتش را بازنشاند و جهنم را در ببست . و از آن جا بر مردى گندم گون عبور كردم ، گفتم : كيست ؟ جبرئيل گفت : اين پدر تو آدم است بر وى سلام كن ، بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بِالِابْنِ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ بر طرف راست و چپ او سياهى چند مى نمود ، چون به يمين نظر كردى بخنديدى و چون بر يسار ديدى بگريستى و به روايتى بر يمين آدم درى ديدم كه بوى خوش از آن آمدى و بر يسارش درى كه بوى ناخوش دادى ، چون به سوى راست نگريستى خندان شدى و چون به چپ نگريستى بگريستى . گفتم : ما هذان البابان ؟ جبرئيل گفت : بر راست در بهشت است كه ارواح فرزندان صالح او در روند و بر چپ در دوزخ است كه ارواح فرزندان بدكارش فرو شوند . و به روايتى آدم را در آسمان اول ديدم كه ارواح مؤمنان را بر او عرض مىكردند و مىفرمود : رُوحَ طَيِّبَةً اجْعَلُوهَا فِى عِلِّيِّينَ و ارواح مشركان را بر او جلوه مى دادند و م فرمود : ﴿رُوحُ خَبِيثَةُ وَ نَفَّسَ خَبِيثَةِ اجْعَلُوهَا فِى سِجِّينٍ﴾

ص: 536


1- تقاضای در باز کردن .

و از آنجا بر ملكى عبور كردم كه اين جهانش به جمله در ميان دو زانوى بود و لوحى از نور بدست داشت و پيوسته چون مرد اندوهگين بر آن نظر داشت . گفتم :كيست ؟ جبرئيل گفت : اين ملك الموت است . گفتم : مرا با او نزديك كن تا سخنى گويم . پس چون به پيش شدم سلام كردم و او جواب گفت . جبرئيل گفت : اين پيغمبر رحمت است كه خدايش به بندگان فرستاده ، پس او مرا ترحيب و تحيّت كرد و گفت : اى محمد ، من هر خير را در امّت تو مى نگرم ، گفتم : ستايش خداوند را كه اين همه از فضل او بر من است . پس با جبرئيل گفتم كه : اين ملك كارش از همه صعب تر است ، آيا همه كس را خود قبض روح مىكند ؟ گفت : بلى ، پس گفتم : اى ملك موت ، تو جمله مردمان را نگرانى و خود حاضر مىشوى ؟ گفت : جهان به جمله در چنگ من چنان است كه درهمى در دست يكى از شما باشد و به هر سوى كه خواهد بگرداند و هيچ خانه نيست كه مردم آن را روزى پنج كرّت نبينم و فحص حال نكنم و چون مردمان بر مردهء خود گريه كنند گويم : مگرييد كه مرا به سوى شما عودكردنى است و يكى از شما را باقى نخواهم گذاشت . گفتم : بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى . جبرئيل گفت : آن چه از پس مرگ است سخت تر و صعب تر است . پس از آنجا به جماعتى رسيدم كه نزد ايشان بسى از گوشت نيكو و بسى از مردار بود و ايشان همه مردار مىخوردند . گفتم : ايشان كيستند ؟ جبرئيل گفت : گروهى از امّت تو باشند كه حرام را بر حلال اختيار كرده اند . پس ملكى را ديدم كه يك نيمه تن از آتش و نيمى از برف داشت و همى ندا در مىداد كه اى خدائى كه ميان آتش و برف الفت كرده دل هاى بندگان مؤمن را با يكديگر الفت ده.

جبرئيل گفت : اين نيكخواه ترين فريشتگان است براى مؤمنان و از روزى كه آفريده شده بر اين گونه است . و دو ملك ديگر ديدم كه يكى همىگفت : الهى هر كه در راه تو چيزى دهد او را عوض ده ، و آن ديگر گفت : هر كه امساك كند مال او را تباه كن . و از آنجا به گروهى گذشتم كه لبها چون لب شتران داشتند و فريشتگان گوشت پهلوى ايشان را با مقراض باز مى كردند و در دهان ايشان مى نهادند . جبرئيل گفت : ايشانند

ص: 537

كه با مؤمنان به چشم اشارت كنند و عيب جوئى نمايند .و از آن جا به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را با سنگ همى كوفتند . جبرئيل گفت : ايشانند كه به خواب شدند و نماز خفتن نگذاشتند . و از آنجا به گروهى رسيدم كه فريشتگان آتش در دهان ايشان مىكردند و از دبر آن جماعت بيرون مى شد ، جبرئيل گفت : ايشانند كه مال يتيمان خورده اند ، چنان كه خداى فرمايد : ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً﴾ (1) يعنى : به درستى كه آنان كه مى خورند اموال يتيمان را به ستم ، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و به زودى خواهند افروخت آتش در جهنم .

و از آن جا به گروهى رسيدم كه از بزرگى شكم نتوانستند از جاى جنبش كرد .جبرئيل گفت : ايشان رباخوارانند و اين جماعت را چون آل فرعون هر بامداد و شامگاه بر آتش جهنم عرض مى كنند و ايشان از شدّت عذاب مى گويند : الهى قيامت كى بر پاى خواهد شد ؟ و از آنجا به زنى چند رسيدم كه از پستان ها آويخته بودند . جبرئيل گفت : ايشانند كه در خانهء شوهر زنا كرده اند و فرزندان زنا را به شوهر و ميراث او ملحق نمودند . و از آن جا به ملكى چند گذشتم كه خداى ايشان را آفريد بدانسان كه خواست و روى ايشان را بدان جانب بازداشت كه خواست و از هر جزوى از بدنهاى ايشان بانگ تسبيح خداى به آوازهاى گوناگون بر مىآمد و از بيم خداى مىگريستند . جبرئيل گفت : ايشان بدين روش آفريده شده اند و از روز خلقت تا اكنون دو تن با هم سخن نكرده اند و سر بر نداشته اند و جز به زير قدم خويشتن نظر نكرده اند ، بر ايشان سلام كردم و جواب گفتند و از غايت خشوع با من سخن نكردند . جبرئيل با ايشان گفت : اين محمّد است پيغمبر رحمت آيا با او سخن نكنيد ؟ پس ايشان مرا سلام دادند و براى من و امّت من بشارت به خير كردند آنگاه از آنجا به سوى آسمان دوم بر آمدم و همچنان جبرئيل استفتاح كرد تا در بگشودند و در رفتيم در آنجا دو تن با يكديگر شبيه ديدم . جبرئيل گفت : ايشان خاله زادگانند يحيى و عيسى عليهما السّلام ، بر ايشان سلام كردم ، پاسخ بازدادند . آنجا من از بهر ايشان استغفار كردم و ايشان از بهر من استغفار نمودند و گفتند : مرحبا بالاخ الصّالح و النّبىّ الصّالح و

ص: 538


1- النساء 10

نيز بر ملائكه خشوع عبور كردم كه روى ايشان بدان سوى بود كه خداى خواسته بود و به جانب ديگر التفات نمى كردند و به بانگ گوناگون تسبيح و تقديس خداى مى گفتند . و از آن جا بر آسمان سيم رفتم جوانى ديدم خوب روى ترين خلق و در نيكوئى از مردمان آن فزونى داشت كه ماه تمام بر ستارگان . و به روايتى فرمود : جوانى را در آسمان سيم ديدم كه «قَد اُعطِىَ شَطرَ (1) الحُسنِ». جبرئيل گفت : اين برادر تو يوسف است . بر او سلام كردم ؛ و از بهرش استغفار كردم ؛ و براى من استغفار نمود و گفت : خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شدى در زمان شايسته ؛ و در آن جا نيز ملائكه خشوع ديدم ، چون آسمان اول و دوم با ايشان مرا آن معاملت رفت كه آسمان اول و دوم با امثال ايشان .

و از آن جا به آسمان چهارم برفتم و بر مردى عبور كردم ، جبرئيل گفت : اين ادريس است بر او سلام كردم و او جواب گفت و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد ؛ و هم در آنجا از فريشتگان خشوع بديدم . آن گاه بر ملكى عبور كردم كه بر كرسى نشسته و هفتاد هزار ملك در تحت فرمان او بود و هر يك از ايشان را هفتاد هزار ملك فرمان پذير بود ، گمان كردم كه از اين بزرگتر ملكى نخواهد بود ، ناگاه جبرئيل بر او بانگ زد تا برخاست و تا قيامت به پاى خواهد بود .

و از آن جا به آسمان پنجم برفتم و مردى پير با چشمهاى گشاده ديدم كه گروهى از امّت او در پيرامون او بودند ، جبرئيل گفت : اين هارون پسر عمران است كه امّت او را دوست مىداشتند . بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بالاخ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ و همچنان فريشتگان خشوع در آنجا ديدار كردم . و از آن جا به آسمان ششم برشدم مردى تمام بالا و گندم گون ديدم كه اگر دو پيراهن در بر كردى موى بدنش از پيراهن سر بر زدى و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم و اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است

جبرئيل گفت : اين موسى بن عمران است بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و از بهر او استغفار كردم و از بهر من استغفار كرد و در آن آسمان نيز ملائكهء خشوع بديدم . و چون از موسى

ص: 539


1- نصف

بگذشتم بگريست فَقَالَ : يبكينى انَّ غُلَاماً بَعَثَ مِنْ بَعْدِى يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ أُمَّتِهِ أَكْثَرَ مِمَّا يُدْخِلُهَا مِنْ أُمَّتِى. يعنى : از براى آن مى گريم كه جوانى مبعوث شده بعد از من كه درآيند در بهشت امّت او بيشتر از امّت من . و به روايتى در سبب گريۀ خويش فرمود : و گمان بنى اسرائيل آن است كه من افضل اولاد آدمم و حال آن كه اين مرد از من افضل است و از فضيلت نفس او باك نداشتم ، اما اين فضيلت واجب كند كه امّت او افضل امم باشند .

و به روايتى ديگر موسى عليه السّلام به آواز بلند همى گفت : اَكرَمتَهُ و فَضَّلتَهُ ، با جبرئيل گفتم : اين عتاب با كيست ؟ گفت : يُعَاتِبُ رَبِّهِ فِيكَ . گفتم : وَ يَرْفَعُ صَوْتَهُ عَلَى رَبِّهِ گفت : انَّ اللَّهَ قَدْ عُرِفَ لَهُ خَلْقِهِ . و از آن جا به آسمان هفتم برفتم و به هر ملكى گذشتم گفتند : اى محمد حجامت كن و امّت خود را امر كن تا حجامت كنند ؛ و مردى اشمط يعنى دو موى ديدم كه بعضى سياه و برخى سفيد بود بر در بهشت بر كرسى نشسته ، و به روايتى پشت خود را به بيت المعمور بازنهاده . جبرئيل گفت : اين پدر تو ابراهيم است و اين جاى پرهيزكاران امّت تو است . پس من اين آيت بخواندم : ﴿إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ﴾ (1) به درستى كه سزاوارترين مردمان با ابراهيم آنانند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان آورده اند به اين پيغمبر و خدا ياور مؤمنان است . پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و گفت :مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته . آن گاه ابراهيم گفت : اى محمّد ، امّت خود را بگوى اندر بهشت درخت بسيار غرس كنند .گفتم : آن درخت چگونه غرس شود . گفت : به گفتن كلمۀ ﴿لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ﴾ . و هم در آن آسمان فرشتگان خشوع بديدم و درياهاى نور نگريستم كه ديده را در مى برد ، و درياهاى ظلمت بديدم و نيز درياهاى برف نگريستم و هرگاه از اين امور مرا هولى باديد آمد ، جبرئيل گفت : شاد باش اى محمد ، و شكر كن مر خداى را كه ترا با اين كرامت انباز داشت و نيروى داد بر ديدن اين شگفتي ها و آن چه هنوز از عظمت خداى ديدار نكرده اى از اين ها بزرگ تر باشد ، ميان خداى و خلقش نود هزار حجاب معنوى است يا آن كه ميان محل صدور وحى و داراى خرد از مخلوقات

ص: 540


1- آل عمران

نود هزار حجاب است و نزديك ترين خلق به محل صدور وحى منم ؛ و ميان من و اسرافيل چهار حجاب است : يكى از نور ؛ و آن ديگر از ظلمت ؛ سيم از ابر ؛ و چهارم از آب بالجمله رسول خداى مى فرمايد كه : ديگر از عجايب خروسى معاينه كردم كه پاى بر فرودترين طبقه زمين و سر بر عرش داشت و چون بال ها گشودى از مشرق و مغرب بگذشتى و تسبيح خداى بدين گونه همى گفت كه : منزّه است پروردگار من و شأن او عظيم تر است از آنكه ادراك او توان كرده . و در وقت سحر بال هاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و مى گويد ﴿سُبْحَانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ سُبْحَانَ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ﴾ . و چون بانگ او بلند مى شود ، خروس هاى زمين بال بر هم مى زنند و بانگ به تسبيح بر مى آورند و چون او ساكت مى شود ساكت مىشوند . و بال آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است

آنگاه با جبرئيل به بَيتُ المَعمُور شدم و دو ركعت نماز بگزاشتم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد در بر داشتند ، و گروهى ديگر را جامه هاى چركين بود . و گروه نخستين به بَيتُ المَعمُور در آمدند ، و گروهى ثانى را اجازت دخول نرسيد . و چون از بيت المعمور بيرون شدم دو نهر ديدم كه يكى را كوثر مىگفتند و آن ديگر را نهر رحمت ، پس از كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم ، و اين دو نهر با من بودند تا به بهشت در آمدم و از دو سو آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهره خود را ديدم و خاك بهشت از مشك بود . و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد . گفتم : تو از كيستى ؟گفت : من از زيد بن حارثه ام . چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم . و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم . و در بهشت درختى ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مى كردند هفتصد سال برگرد آن نمى توانست رفت و هيچ خانه در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود . جبرئيل گفت : اين درخت طوبى است كه خداى فرموده : (طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ) (1) و چون از بهشت بازآمدم جبرئيل گفت : آن درياها كه نگريستى سرادقات (2) حجب است اگر آن نبودى نور عرش هر چه به زير بودى بسوختى . و بيت المعمور خانه اى است در آسمان هفتم بر فراز كعبه كه اگر به مثل سنگى از آن رها شود

ص: 541


1- الرعد 29
2- بضم سين : خيمه

به كعبه آيد و روزى هفتاد هزار ملك به زيارت آن خانه آيند و چون بيرون شوند ديگر هرگز عود نكنند . بالجمله از آن جا به سِدرَةِ المُنتَهَى شدم و آن درختى بود كه ثمرش چون سبوى بزرگ مى نمود و برگها به تمثال گوش فيل داشت و هر برگى امّتى را سايه مىگسترد و نور خداى غاشيۀ آن درخت بود و فرشتگان بر مثال پروانه در پيرامون آن بر آمده بودند ، چندان كه از حوصله حساب فزونى داشت . و مقام جبرئيل در وسط آن درخت بود و در اصل آن چهار جوى ديدم ، دو جوى آشكار و دو پنهان ، جبرئيل گفت : آن دو كه پنهان است به بهشت مى گذرد و آن دو كه آشكار است نيل و فرات باشد .

و به روايتى جوي هاى ديگر از آن منشعب بود از آب صافى و شيرين و جوي ها از خمر بى خمار (1) و از عسل مصفّى و به روايتى فرمود : جبرئيل در آسمان هفتم مرا بر سر جوئى برد كه در كنار آن جوى خيمه ها از ياقوت و لؤلؤ و زَبَرجد بود و مرغان سبز بر لب آن جوى ديدم و اوانى هم از زر و سيم بر كنار آن جوى بود . جبرئيل گفت : اين كوثر است كه خداى با تو عطا كرده ، قدحى از آن بر گرفتم و مقدارى بنوشيدم از شير سفيد تر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوى تر بود . و به روايتى فرمود : از اصل آن شجره چشمه اى بر مىآمد كه سلسبيل نام داشت و از آن دو جوى بيرون مىشد يكى كوثر و آن ديگر نهر الرّحمة . و ديگر در آن جا جماعتى ديدم كه رويها سفيد داشتند و قوم ديگر بود كه در چهرهء ايشان چيزى مى نمود و ايشان در جوى شده غسل مى كردند و چون بر مى آمدند گونه ايشان مانند جماعت نخستين سفيد مى گشت . جبرئيل گفت : ايشان از امّت تو آن مردم اند كه عمل نيكوى خود را با كردار ناپسند مختلط ساخته اند و بعد از كردار بد توبه كرده اند و توبت ايشان پذيرفته است . آن گاه سه جام آوردند يكى از خمر و يكى از شير و يكى از عسل . فرمان آمد كه يكى از آن سه جام را پذيرفتار باشم . من شير را فرا گرفتم و بياشاميدم . جبرئيل گفت :فطرت را كه عبارت از دين اسلام باشد فرا گرفتى تو و امّت تو بر فطرت ثابت خواهيد بود . و به روايتى فرمود : سه جام سر پوشيده آوردند ، جبرئيل گفت : اى محمد ، نمى آشامى از آن چه خداى تُرا مى آشاماند ؟

ص: 542


1- بضم خاء : دو دسر شراب

سر يكى باز كردم و آن عسل بود اندك بياشاميدم و آن ديگر شير بود چندان بياشاميدم كه سير شدم ، جبرئيل گفت : ديگر نمى نوشى ، گفتم : بى نياز شدم ، گفت : وَفَّقَك اللّهُ

و به روايتى جبرئيل گفت : ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَاكَ الَىَّ الْفِطْرَةِ لَوْ أَخَذْتَ الْخَمْرِ غوت أُمَّتِكَ﴾ يعنى : حمد خداى را كه تو را راه راست نمود به فطرت ، اگر خمر گرفتى امّت تو گمراه شدندى . و چون از سدره در گذشتم جبرئيل گفت : يا محمّد ، پيش باش . گفتم : تو از پيش شو . گفت : ﴿ يَا مُحَمَّدُ تَقَدَّمْ فانّك اكْرِمْ عَلَى اللَّهِ مِنًى﴾ ، اى محمّد تو پيش باش به درستى كه تو گرامى ترى نزد خداى . پس روان شدم و جبرئيل از دنبال همى آمد تا مرا به حجابى زربفت رسانيد و آن حجاب را جنبش داد . گفتند : كيست ؟ گفت : جبرئيل و با من محمّد است . از آن سوى حجاب ملكى گفت : ﴿اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ﴾ خطاب آمد كه ﴿صَدَقَ عبدى أَنَا أَكْبَرُ أَنَا أَكْبَرُ﴾ ، آن گاه مَلَكٍ گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ﴾ ندا آمد : ﴿صَدَقَ عَبدِى أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا ملك﴾ گفت : ﴿اشْهَدْ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ﴾ . از وراء حجاب ندا آمد : كه ﴿صَدَقَ عبدى أَنَا أَرْسَلْتُ مُحَمَّداً﴾ ملك گفت : ﴿حَىٍّ عَلَى الصَّلَاةِ حَىٍّ عَلَى الْفَلَاحِ﴾ ندا آمد : ﴿صَدَقَ عبدى وَ دَعَا الَىَّ عِبادِىَ﴾ . آن گاه ملك از وراء حجاب دست به در كرد و مرا برداشت و جبرئيل بايستاد ، گفتم : اى جبرئيل در چنين مقام از من جدائى مى كنى . گفت : ﴿يَا مُحَمَّدُ وَ مَا مِنَّا الَّا لَهُ مَقامُ مَعْلُومُ﴾ يعنى : نيست (1) هيچ كدام از ما الّا آنكه او را مقام معلومى است كه از آن جا فراتر نتواند شد ﴿ لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةٍ لَاحْتَرَقَتِ﴾ (2) امشب به طفيل تو بدين مقام رسيدم و اگر نه جاى من در سدره است و بس . من تنها روان شدم و حجاب ها از نور و ظلمت قطع همى كردم تا از هفتاد حجاب بگذشتم كه ثخن (3) هر حجابى ، پانصدساله راه بود .

آن گاه براق از رفتار بازماند رفرفى ظاهر شد كه سبز بود و نور آن از آفتاب افزون بود و مرا بر رفرف نشاندند و همى رفتم تا به پاى عرش عظيم خداوند كريم رسيدم ، مرا نزديك به مسند عرش برد . و به روايتى خداى بارى در آن شب هزار كرّت خطاب

ص: 543


1- الصافات
2- اگر بقدر سر انگشت نزديك شوم می سوزم
3- کلفتی

كرده كه «يَا مُحَمَّدُ ادْنُ مِنًى» و در هر كرّت رسول اللّه را قربى حاصل مى شد تا به مرتبه «دنى» رسيده و از آن جا به مرتبه «تدلّى» عروج نمود و از آن جا به خلوت «قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» در آمد چنان كه خداى فرمايد

﴿ثُمَّ دَنا أَىُّ دنى مُحَمَّدِ الَىَّ رَبِّهِ تَعَالَى أَىُّ قُرْبِ بِالْمَنْزِلَةِ وَ الْمُرَتَّبَةِ لَا بِالْمَكَانِ فانّه تَعَالَى مُنَزَّهُ عَنْهُ وَ أَنَّما هُوَ قُرْبِ الْمَنْزِلَةِ وَ الدَّرَجَةَ وَ الْكَرَامَةِ وَ الرَافَة﴾ . چنان كه چون گويند كسى را با كسى نزديكى يافت مقصود قرب منزلت او باشد فتدلّى اى سجد للّه تعالى زيرا كه آن مرتبت به خدمت يافت ، پس در خدمت افزود و در سجده قرب است چه هم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمايد : ﴿أَقْرَبُ مَا يَكُونُ الْعَبْدُ مِنْ رَبِّهِ انَّ يَكُونَ سَاجِداً﴾ پس آن حضرت را قرب بر قرب همى افزودفَانْتَهَى الَىَّ مَقَامَ لَمْ يَدْرِ الْكَوْنِ أَيْنَ قَدَمِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَدَمِهِ أَيْنَ نَفْسِهِ وَ لَمْ تَدْرِ نَفْسِهِ أَيْنَ قَلْبِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَلْبِهِ أَيْنَ رُوحِهِ و بعضى از دانايان بر آن رفته اند كه ثُمَّ دَنا اشارت به مقام نفس آن حضرت است فَتَدَلَّى اشارت به مقام دل اوست فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اشارت به مقام روح اوست و أَوْ أَدْن اشارت به مقام سرّ اوست ، نفس او در خدمت و دل او در محبّت و روح او در قربت و سر او در مشاهده بود ، پس نفس او را حيات به خدمت بودى و دل او را صفا به محبّت و روح او را بقا به قربت حاصل شدى و سرّ او را غذا از مشاهده بودى ، اگر نفس او به هستى خويش نگريستى بىخدمت ماندى و اگر دل او به نفس نگريستى بىمحبّت بماندى و اگر روح او را نظر بر دل افتادى بىقربت بماندى و اگر سر او در روح ديدى بى مشاهده بماندى چون از ابو الحسين نورى در معنى اين آيت پرسش رفت گفت : لَمْ يَسْمَعْ فِيهِ جَبْرَئِيلُ فَمَنْ النُّورِى پس از آن گفت : لفظ دنا را در افهام قاصره ما گاهى گويند كه شخص را از چيزى بعدى با ديد شود و لا بُعدَ ثَمَّةَ و همچنان لفظ فَتَدَلّى وقتى گفته شود كه مكانى باشد و لا مكان ثمّة و نيز فكان عبارت از زمان است و لا زمان ثمّة و همچنان قابَ قَوْسَيْنِ اشارت به مقدار باشد و لا مِقدارَ ثَمَّةَ و لفظ «او» كلمه شك باشد وَ لَا شَكَّ ثَمَّةَ وَ لفظ «أَدْنى» از بهر مبالغه باشد در اين كه شخصى نزديك تر از نزديكى ديگر «و لا دان معه ثمّة»

همانا از ادراك و بيان زبان ها الكن و خردها قاصر است جز اين كه گوئيم ﴿دنى عَبدَاً فَتَدَلَّى فَرْداً دنى مَكِّيّاً فَتَدَلَّى ملكيّا دنى فرشيا فَتَدَلَّى عرشيّا دنى مُجَاهِداً فَتَدَلَّى

ص: 544

مشاهدا دنى طَالِباً فَتَدَلَّى وَ أَصْلًا دنى وَ مَعَهُ الزَّحْمَةُ فَتَدَلَّى وَ مَعَهُ الرَّحْمَةِ دنى افتقارا فَتَدَلَّى افتخارا دنى مُنَادِياً فَتَدَلَّى مناجيا دنى مَادِحاً فَتَدَلَّى مَمْدُوحاً دنى شَاكِراً فَتَدَلَّى مَشْكُوراً وَ قِيلَ أَحَدِهِمَا صِفَةِ اللَّهِ وَ الْآخَرُ صِفَةَ مُحَمَّدٍ و معنى آن چنين است : وَ هُوَ يَتَقَرَّبُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى وَ اللَّهُ يَقْرَبْهُ وَ كَانَ هُوَ يَتَكَلَّمُ وَ اللَّهِ يَسْمَعُهُ وَ كَانَ هُوَ يَسْأَلُ وَ اللَّهِ يُعْطِيهِ وَ كَانَ هُوَ يَشْفَعُ وَ اللَّهِ يُشَفِّعَهُ وَ كَانَ هُوَ يَنْظُرُ فِى آيَاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَنْظُرُ فِى آدَابِ رَسُولَهُ﴾.

بالجمله فكان قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى كنايت از تأكيد قريب و تشييد محبّت است ، پس از بهر آن كه با فهم نزديك افتد در صورت تمثيل ادا شده ، چنان كه مردم عرب را قانون بود ، آن گاه كه خواستند عهدى محكم و پيمانى استوار بدارند آن دو كس كه با هم همدست و همداستان مى شدند كمان هاى خويش را آورده با يكديگر بر مى چفساندند و هر دو به يك بار آن را مى كشيدند و هر دو به يك بار تير آن پرتاب مى كردند و اين كنايت از آن بود كه زشت و زيبا و خشم و رضاى اين دو تن يكى است و هيچ گاه در ميان ايشان جدائى نيست . لا جرم تواند بود كه ميان خداى و رسول كار بدين گونه بود كه پذيرفته رسول پذيرفته خدا و راندهء او را راندهء خداى باشد ، چنان كه در قرآن بسى بدين سخن اشارت است . در جائى مى فرمايد : ﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ﴾ (1) و در جائى ديگر ﴿و من يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (2) و در جاى ديگر ﴿و مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (3) و در جاى ديگر ﴿وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (4) و در جاى ديگر ﴿إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ (5) و در جاى ديگر ﴿لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ﴾ (6) و در جاى ديگر ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ﴾ (7) و در جاى ديگر ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى﴾ (8) و از اين گونه در قرآن مجيد بسى باشد . و نگارنده اين حروف قبل از ديباجة الكتاب به عقيدهء عرفاى حقه بيان اين مقام كرده است و بازنموده است كه مقامى برتر از اين نتواند بود و سالكان امت مرحومه را از اين دريا قطره اى و از اين بيضا ذرّه اى تواند بهره گشت ، چنان كه از اين حديث قدسى مستفاد است ﴿لا يَزالُ

ص: 545


1- المنافقون 8
2- النور 52
3- الاحزاب 36
4- الحشر 8
5- التوبه 91
6- الحجرات 1
7- الفتح 1
8- الانفال 17

عبدى يَتَقَرَّبُ الَىَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّى أَحْبَبْتُهُ فاذا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِى يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِى يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِى يَبْطِشُ بِهَا وَ رِجْلَهُ الَّتِى يُمْشَى بِهَا﴾

و بعضى گويند مقصود از فَتَدَلّى آن است كه «ارسل نفسه فى ذلك المقام» يعنى : گذاشت نفس خود را در آن مقام و به زبان حال گفت كه : رجوع از اين مقام نخواهم نمود كه بى آن نتوانم صبر كرد ، گفتند : آن كس كه ترا بدينجا آورد هم تواند بازت پيش خواند اگر چه در دنيا باشى ، اى محمّد ترا مى بايد بازشدن و گريختگان درگاه ما را به سوى ما دعوت كردن و گاهى كه از كار مردمان ملول گردى و آرزوى اين مقام كنى به نماز ايستاده باش كه بدانت بدين مقام آورم كه الصّلاة معراج المؤمن و از اينجا بود كه رسول خداى گاهى مى فرمود

ارحنا يا بلال و مى فرمود : ﴿جُعِلَتْ قُرَّةُ عَيْنِى فِى خَلْقِكَ الصَّلوةِ﴾ اما در اين آيت كه خداى فرمود : ﴿فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى﴾ (1) يعنى :خداى گفت با بنده خود محمّد آن چه گفت . پس مخفى داشت از خلق آن چه با حبيب خاص خويش گفت

بعضى از علما گفته اند : صواب آن است كه كسى در اين آيت سخن نكند چه اگر مصلحت در اظهار آن بودى مبهم نفرمودى . و گروهى گويند : چون خبرى به ما رسيده باشد و به استدلالى استنباطى توانيم كردن بيمى نيست . پس گويند : وحى فرمود كه بهشت حرام است بر انبيا و امّت ايشان تا تو و امّت تو داخل نشويد . و گفته اند كه : وحى فرمود اگر نه اين بود كه دوست دارم معاتبه امّت ترا بساط محاسبهء ايشان را درمى نورديدم . و هم گفته اند كه فرمود : ﴿أَىْ مُحَمَّدٍ أَنَا وَ أَنْتَ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ خَلَقْتَهُ لِأَجْلِكَ دُرٍّ جَوَابِ عَرَضَ كرد : يَا رَبِّ أَنْتَ وَ أَنَا وَ مَا سِوَى ذَلِكَ تَرَكْتَهُ لِأَجْلِكَ﴾ . على بن ابراهيم گويد : از رسول خداى از اين وحى پرسش كردند فرمود كه : به من وحى آمده ﴿انَّ عَلِيّاً سَيِّدُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ قَائِدِ الْعِزِّ الْمُحَجَّلِينَ وَ أَوَّلُ خَلِيفَةَ يستخلفه خَاتَمِ النَّبِيِّينَ﴾

همانا قوم را از اين سخن به خاطر آمد كه اين سخن از خداى باشد يا پيغمبر از خويشتن فرمايد اين آيت نزول شد:

ص: 546


1- والنجم 10

﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى﴾ (1)

يعنى : دروغ نگفت دل محمّد مر محمّد را بدانچه ديد ، آيا مجادله مى كنيد به او بر آن چه ديد و پيغام آورد ؟ و به روايتى سه چيز اندرين وحى بود : (يكى) واجب شدن نماز پنج گانه و اين حجّتى باشد كه نماز افضل اعمال است . (دوم) خوايتم سورهء بقره چنان كه مذكور خواهد گشت . (سيم) آن بود كه گناهان امّت مرحومهء محمّديه هر چه جز شرك باشد معفو خواهد بود

بالجمله و هم از رسول خداى آورده اند كه فرمود : ﴿رَأَيْتُ رَبِّى فِى أَحْسَنِ صُورَةُ﴾ يعنى : ديدم پروردگار خود را در خوبترين صورتى و صفتى . مرا گفت : يا محمّد فيم يختصم الملاء الاعلى ؟ يعنى : در چه خصومت كنند فريشتگان عالم بالا ؟ گفتم : تو داناترى پس بر من تجلّى خاص فرمود . و آن حضرت از آن تجلّى بدين گونه تعبير فرموده كه : ﴿فَوَضَعَ كَفَّهُ بَيْنَ كتفىّ فَوَجَدْتُ بِرَدِّهَا بَيْنَ ثَديَىّ﴾ . يعنى : وضع فرمود كف خود را در ميان هر دو شانه من چنان كه يافتم اثر راحت و خوشى آن را در ميان هر دو پستان خود (2)، پس دانا گشتم به آن چه در ميان آسمان و زمين است . بعد از آن خطاب آمد كه : ﴿يَا مُحَمَّدُ هَلْ تُدْرَى فِيمَ يختصم الْمُلَاءَ الاَعلى ؟ ﴾ گفتم : آرى اى پرودگار من . در كفّارات خصومت مى كنند ، يعنى در عباداتى كه سبب كفّارات گناهان مىگردد و در درجات يعنى عباداتى كه موجب رفع درجات مىگردد ، خطاب آمد كه مَا الكَفّاراتُ ؟ گفتم : كفّارات مكث است در مسجد بعد از اداى نماز و پياده رفتن است به جماعات و اسباغ وضو است در مكاره و شدايد و هر كس كه اين امور بجاى آورد نيك زندگانى كرده باشد و نيك بميرد و از گناهان خويش چنان بيرون آيد ص: 547


1- و النجم 12
2- باین گونه تعبیراتی که در بعضی روایات وارد شده مجسمه استدلال برای تجسیم کرده اند. منزه است پروردگار عالم از شباهت با مخلوقات و در روایات اهل بيت عليهم السلام تفسیر و تأویل گوناگون برای امثال این روایات ذکر شده است . مرحوم کبیر در کتاب مصابيح الانوار بحث مفصلی در اطراف این روایت کرده با نجار جوع شود (الحديث العاشر)

فِتْنَةُ فاقبضنى غَيْرِ مَفْتُونٍ﴾ . آن گاه خطاب آمد كه يا محمّد ما الدّرجات گفتم : درجات ، افشاى سلام و اطعام طعام و نماز شب است درحالى كه مردم در خواب باشند . و هم به روايتى از رسول خداى رسيده كه فرمود : در آن شب با من خطاب آمد كه اى محمد ، من ضامن روزى بندگان خويشم . و امّت تو بر آن وثوق ندارند و دوزخ را براى دشمنان خود آفريدم و ايشان جهد كنند تا بدانجا شوند ، و من عمل فردا از ايشان نمى طلبم و ايشان روزى فردا از من طلب مى كنند ، و رزقى كه براى ايشان مقرّر كرده ام به ديگرى نمى دهم ، و ايشان طاعت از براى غير من مى كنند و عزيزكننده و خواركننده منم ، و ايشان اميد به غير من و خوف از غير من دارند ، و من انعام به ايشان مى كنم و ايشان شكر غير من مى گويند.

و هم گفته اند كه : خطاب آمد كه اى محمّد ، امّت تو طاعت من كنند و عصيان من ورزند و طاعت ايشان به رضاى من است و معصيت ايشان به قضاى من ، آن چه به رضاى من از ايشان صادر شود اگر چه قصور داشته باشد قبول مى كنم ؛ زيرا كه كريمم و آن چه به قضاى من از ايشان صادر شود آن را مى آمرزم و عفو مى كنم زيرا كه رحيمم . و هم در خبر است كه ﴿أَوْحَى اليه كُنَّ آيِساً مِنَ الْخَلْقِ فَلَيْسَ بايديهم شَيْ ءُ وَ اجْعَلِ صُحْبَتِكَ مِعَى فَانٍ مرجعك الَىَّ وَ لَا تَجْعَلْ قَلْبِكَ مُتَعَلِّقاً بِالدُّنْيَا فَمَا خَلَقْتُكَ لَهَا ﴾ (1)

و هم از آن حضرت آورده اند كه فرمود : چون به پايهء عرش رسيدم و عظمت آن را بديدم رعبى بر من در آمد ، پس از آنجا قطرها فرو چكيد و دهان بگشودم تا آن قطرها بر زبان من افتاد ، سوگند با خداى كه هيچ كس را بر زبان چيزى بدان شيرينى نرفته ، پس علم اوّلين و آخرين به بركت آنم حاصل شد و زبانم را طلاقتى باديد آمد ، از پس آن كه لكنت يافته بود . پس مرا گفتند : خداى خود را ثنا گوى و ملهم گشتم تحيّات لايق و در طريق عامه ، آن كلمات اين است : ﴿التَّحِيَّاتُ الْمُبَارَكَاتُ الصَّلَاةِ الطَّيِّبَاتُ لِلَّهِ ، خَطَّابٍ رسيد كه السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ گفتم : السَّلَامُ عَلَيْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ الصَّالِحِينَ﴾ آن گاه فريشتگان گفتند : ﴿أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ﴾

ص: 548


1- یعنی باراده پروردگار اگرچه از قدرت ایشان خارج نباشد از نظر این که هیچ چیز در عالم واقع نشود از خوب و بد مگر باراده خدا.

بعد از آن خواتيم سوره بقره را به آن حضرت عطا فرمودند و به روايتى خطاب آمد كه : اى محمّد ، «آمَنَ الرَّسُولُ» ايمان آورد به رسول . گفتم : آرى ، فرمان آمد كه «و من»؟ يعنى و ديگر كه ايمان آورد ؟ گفتم :

﴿وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ﴾ (1)

طاب آمد كه قد غفرت لك و لامّتك ديگر بخواه تا بدهم ، گفتم :

﴿رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا﴾ فرمان (2) آمد كه كيفر خطا و نسيان را از امت تو برداشتم و از اين افزون آن چه به اكراه از ايشان صادر شود هم از آن درگذشتم و از اين روى آن حضرت فرمود : ﴿انّ اللّه تجاوز بى عن امّتى الخطأ و النّسيان و ما استكرهوا عليه﴾

و بعد از آن گفتم : ﴿ رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا﴾ (3) يعنى : اى پروردگار ما بار مكن بر ما تكليفات و مشقّات كه بر امم ماضيه بار كرده اى . فرمان آمد كه : چنان كردم كه تو خواستى و اصار (4) امم گذشته را بر شما حمل نكنم ما ﴿ جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ (5) و به روايتى خطاب آمد كه اى محمد ، تفصيل كن صار امم ماضيه را ، پس آن حضرت تفسير همى نمودند و با چيزى افزون او را عنايت شد . و مى فرمايد : ديگر گفتم ﴿رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ﴾ (6) يعنى : اى پروردگار ما بر ما بار مكن آن چه طاقت ما به آن وفا نكند . خطاب آمد كه : با تو و امّت تو چنين كردم ، ديگر بخواه تا بدهم گفتم : ﴿ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا﴾ (7) بعضى از علما گفته اند : سه چيز طلب كرد : اول : عفو ، دوم : مغفرت ، سيم : مرحمت . زيرا كه قبل از رسول اللّه خداى سه امّت را به نزول سه عذاب هلاك ساخت . اول : قوم لوط را به قذف (8) دوم : قارون و اتباع

ص: 549


1- البقره 285
2- البقره 286
3- البقره 286
4- سنگینی ها
5- الحج 78
6- البقره 286
7- البقره 286
8- باریدن سنگ ریزه

او را به خسف (1) و سوم : قوم داود را به مسخ (2) چنان كه قصه ايشان هر يك در اين كتاب مبارك در جاى خود مرقوم شد. بالجمله رسول خداى بر امّت خويشتن از اين سه بلا ترسان بود ، پس گفت : وَ اعْفُ عَنَّا أَىُّ مِنَ الْخَسْفَ وَ اغْفِرْ لَنَا أَىُّ مِنَ الْمَسْخِ وَ ارْحَمْنَا أَىُّ مِنَ الْقَذْفِ خَطَّابٍ آمد كه قَدْ فَعَلْتُ . ديگر عرض كردم : كه الهى پيغمبران خود را فضيلتها عطا كردى مرا نيز عطا كن ، خطاب آمد كه از آن چه ترا عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزاين عرش من است :لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ وَ لَا منجا مِنْكَ الَّا اليك وَ ديگر فرمود : حاملان عَرْشِ مُرّاً دعائى تَعْلِيمِ كردند كه هِرُّ صُبْحِ وَ شام بخوانم وَ آنَ أَيْنَ اسْتِ ﴿ اللَّهُمَّ انَّ ظلمى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِعَفْوِكَ وَ ذنبى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِمَغْفِرَتِكَ وَ فقرى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِغِنَاكَ وَ وَجْهِى البالى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِوَجْهِكَ الْبَاقِى الَّذِى لَا يَفْنَى﴾ . و ديگر فرمود :

كه در آن شب خداى بر من و امت من پنجاه نماز واجب كرد كه در هر شبانروزى گذاشته شود . و به روايتى مى فرمايد كه : در آن شب بر عبادات ملائكهء هفت آسمان وقوف يافتم ، بعضى خاص از بهر ركوع و بعضى از بهر سجود بودند و گروهى در تشهد و جماعتى در تكبير و فوجى در تسبيح ، جمعى در تهليل مى زيستند .

آن گاه كه پنجاه نماز فرض شد ، خطاب آمد كه نماز تو و امّت تو را عبادتى كردم كه مشتمل است بر عبادت جميع ملائكه تا به ثواب جملگى فائز شوند . بالجمله رسول خداى مى فرمايد : چون پنجاه نماز فرض شد رخصت . انصراف يافتم و آغاز فرود شدن كردم ، چون به مقام جبرئيل رسيدم گفت : اى محمّد ، بشارت باد ترا كه بهترين خلق خدائى و تُرا امشب بدانجا برد كه هيچ آفريده را نرسانيده ، و گوارا باد ترا اين كرامت ، فراگير اين كرامت را و شكر خداى بگذار كه او منعم است و دوست مى دارد شاكران را ، پس شكر خداى بگذاشتم . و مى فرمايد : در آن شب از ملك الموت خواستار شدم كه قبض روح بر امّت من آسان گيرد ، گفت : بشارت باد ترا كه در شبانروزى چند نوبت از خداى خطاب رسد كه با امّت محمّد سهل و آسان معاملت كن .

و مى فرمايد در مراجعت بر ابراهيم عليه السّلام گذشتم و پرسشى نفرمود و چون به موسى در آمدم گفت : بر امت تو چه واجب افتاد ؟ گفتم : در شبانروزى پنجاه نماز . گفت : من از

ص: 550


1- بزمین فرو رفتن
2- دگرگون کردن خلقت و صورت

اين پيش مردمان را شناخته ام و بنى اسرائيل را دانسته ام ، امّت تو توانائى اين حمل ندارند بازشو و كار امّت را سهل كن . پس من تا به نزديك سِدرَة المَنتَهى بازشدم و به سجده در رفتم و طلب تخفيف كردم . پس خداى به فضل خويش ده نماز را از من و امّت من فروگذاشت . ديگر باره چون به موسى رسيدم فرمود : اين نيز حملى گران است بازشو و كار سهل كن . و من بدين گونه به التماس موسى عليه السّلام همى بازشدم و تخفيف گرفتم و در هر نوبتى خداى ده نماز از من فروگذاشت تا در نوبت پنجم به پنج نماز مقرّر گشت . همچنان چون به موسى در آمدم فرمود : هم از اين سهل تر كن . گفتم :شرم مى دارم كه ديگر به خواستارى بر فراز شوم و بر اين پنج نماز صبر مى كنم .

پس از خداى مرا ندا آمد كه اى محمّد ، چون بر نماز من صبر كردى من بر اين پنج نماز تو صواب پنجاه نماز ، تو را و امّت تو را عطا كردم و هر نماز را به ده نماز پذيرفتم ، هر كس از امّت تو قصد نيكى كند و آن را به كار نبندد از بهر او يك حسنه بنويسم و اگر آن حسنه را به كار بندد بجاى يك ده بنويسم ؛ اما اگر قصد بدى كند و به كار نبندد بر او ننويسم ، و اگر آن بدى را به عمل آورد يك سيّئه نويسم .

و هم از اخبار معرج آن حضرت است كه چون درهاى آسمان گشوده شد فريشتگان بر آن حضرت گرد آمدند و سلام دادند و گفتند : چگونه است حال برادر تو على عليه السّلام گفت : به خير است . گفتند : چون او را بينى سلام ما برسان . فرمود : شما او را مى شناسيد ؟ گفتند : چگونه نشناسيم كه خداى در الست (1) پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت و ما پيوسته بر تو و او درود فرستيم . رسول خداى مى فرمايد : در هر آسمان ملائكه با من اين معاملت داشتند و سخن از على مى كردند و مى گفتند : در بيت المعمور نام تو و على و فرزندان او در نامه اى از نور نگاشته است و آن نامه پيمانى است كه از ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند . پس سجدهء شكر بگذاشتم .

و مى فرمايد : كه در شب معراج بر من ندا آمد كه از پيغمبران پرسش كن كه به چه مبعوث شدند ؟ چون پرسش كردم ، گفتند : بر رسالت تو و امامت على و فرزندان او ، پس وحى آمد كه نظر

ص: 551


1- عالم ذر

كن بجانب راست عرش . چون نظر كردم صورت على و فرزندان او را تا قائم آل محمد بديدم كه در درياى نور نماز مى كردند . پس خطاب آمد كه ايشان حجّت هاى من و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من . و مى فرمايد : چندان در آسمان ها از فريشتگان نام على را بشنيدم كه گمان كردم كه در سماوات او از من نامورتر است و ملك موت با من گفت : اى محمد هر بنده اى را كه خداى آفريد من قبض روح كنم جز تو و على را كه خدا شما را به دست خويشتن قبض روح فرمايد . و چون به زير عرش رسيدم ، على را ديدم ، گفتم : يا على تو پيش از من آمدى ؟ جبرئيل گفت : اين فرشته اى است كه خدايش به صورت على آفريده براى كرامت على . و چون فريشتگان آرزوى ديدار على كنند به زيارت وى شوند . و مى فرمايد : چون به مقام قاب قوسين رسيدم در آن جا صورت على را ديدم ، خطاب آمد كه اين صورت را مى شناسى ؟ عرض كردم : صورت على است ، پس وحى رسيد كه فاطمه را با وى تزويج كن و او را خليفهء خود گردان .

و مى فرمايد همهء انبيا از من پرسش حال على كردند و گفتم : او را در ميان امّت به خليفتى گذاشتم . و گفتند : نيكو خليفه گذاشتى كه خداى طاعت او را بر فريشتگان فرض كرده است . و خليل اللّه را در بهشت ديدم در زير درختى كه آن درخت را پستان ها مانند گاو بود و بسى كودكان شيرخواره ديدم كه هر يك پستانى از آن درخت در دهان داشتند و اگر از دهان يكى رها شدى ، ابراهيم عليه السّلام برخاستى و پستان در دهان او نهادى .چون ابراهيم مرا ديد سلام داد و از على پرسش كرد : گفتم : او را در ميان امت به خليفتى گذاشتم . گفت ! نيكو خليفتى گذاشتى كه خداى طاعت او را بر ملائكه فرض كرده است ، و ايشان اطفال شيعيان اويند كه من از خداى خواستار شده ام كه تربيت ايشان كنم و هر جرعه كه از اين پستان ها نوشند ادراك لذّت جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت نمايند . و مى فرمايد كه : بر در هر آسمان نگاشته ديدم ، ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىِّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ﴾ ، و همچنان در حجاب هاى نور و در اركان عرض اين كلمات را نگاشته يافتم .

و مى فرمايد كه : خداى مرا ندا داد كه اى محمّد ، على حجّت من است ، بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است ، هر كه فرمان او برد فرمان من برده است ، و هر كه

ص: 552

عصيان او كند ، عصيان من كرده است ، پس او را نصب كن كه بعد از امّت تو به دو هدايت يابند . اين حديث را از ابن عباس آورده اند كه رسول خداى فرمود كه : حقّ جلّ و علا مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را پنج فضيلت عطا كرد : مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه ، و مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من ، و مرا كوثر بخشيد و او را سلسبيل ، و مرا وحى عطا كرد و او را الهام ، و مرا به آسمان برد و از براى او درهاى آسمان گشود ، چنان كه در شب معراج او بر من نظر مىكرد و من به سوى او نظر مىكردم .

پس آن حضرت گريست ، گفتم : بابى انت و امّى اين گريه چيست ؟ فرمود : اى پسر عباس ، اول سخن كه حق با من كرد اين بود كه اى محمد به فرود خويش نظر كن . چون نگران شدم حجابها بشكافت و درهاى آسمان گشوده شد و على را ديدم كه سر به سوى آسمان بر آورده و بسوى من نگران است . پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت . عرض كردم كه يا رسول اللّه خداى چه گفت ؟ فرمود كه : خطاب آمد كه اى محمد گردانيدم على را وصى تو و وزير تو و خليفهء تو بعد از تو ، اعلام كن او را كه اينك سخن تُرا مى شنود . پس من از آن جا خداى گفت با على گفتم ، و او پاسخ گفت و جمله را بپذيرفت . پس خداى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و جملگى سلام دادند و على جواب گفت و فريشتگان را ديدم كه شاد بودند به جواب سلام او . و به هر گروه ملائكه گذشتم مرا تهنيت گفتند براى خلافت على ، و مرا گفتند : اى محمد بدان خداى كه ترا به راستى فرستاده كه جميع فريشتگان شاد شدند كه خداى پسر عم تو را خليفهء تو كرد و حاملان عرش را ديدم كه به سوى زمين نگرانند با جبرئيل گفتم : اين چيست كه ديده از مناظر رفعت بسوى زمين داشته اند ؟ گفت :فريشتگان همه بسوى على نظر كردند از در طرب و شادمانى جز حاملان عرش كه اين زمان رخصت يافتند و به ديدار على نگران گشتند . و آن گاه كه من به زمين آمدم على مرا همى خبر داد از آن چه ديدم : پس دانستم كه به هر مكان كه من رفتم از براى على حجاب نبوده و او نيز مشاهده فرمود .

در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبره علماى عامه است مرقوم شده كه از رسول اللّه پرسش رفت كه در شب معراج خداى با تو به چه لغت سخن كرد ؟ فرمود

ص: 553

كه به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و الهام فرمود . گفتم : پروردگارا تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت ؟ ندا آمد كه يا احمد من مثل و مانند ندارم مرا با ديگران قياس نتوان كرد ، ترا از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام ، و چون مىدانم هيچ كس را از على دوست تر ندارى به لغت او با تو سخن كردم تا دل تو مطمئن گردد قال اللّه تبارك و تعالى :

﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى﴾ (1)

ميل نكرد چشم محمّد ، يعنى به چپ و راست ننگريست و در نگذشت از آن چه مقرر بود در نگريستن و حسن ادب مرعى داشت و جز در جمال بى زوال ديده نگشود .

﴿ لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾ (2)

و از آيات خداى اكبر مشاهدت كرد . نگارندۀ اين كتاب مبارك گويد كه احاديث معراج بسيار باشد كه نگاشتن آن در اين مقام خوانندگان را از مقصود بازدارد ، لا جرم ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى در ذيل فضايل علىّ مرتضى و ائمهء هدى هر حديثى را در جاى خود مرقوم خواهد . داشت ، اكنون بر سر سخن رويم . رسول خداى مى فرمايد : چون از آسمان فرود همى شدم ، جبرئيل با من بيامد تا به خانهء امّ هانى در آمدم و اين همه سير و سلوك در شبى از شب هاى شما بود ﴿فانا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ لَا فَخْرَ وَ بِيَدِى لِوَاءُ الْحَمْدِ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ لَا فَخْرَ وَ الَىَّ مَفَاتِيحُ الْجَنَّةِ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ لَا فَخْرَ﴾ همانا در مدت صعود و نزول آن حضرت سخن بسيار كرده اند ، و به روايتى در مدت سه ساعت از شب برفت و بازآمد و به روايتى چهار ساعت و به روايتى نماز خفتن به زمين گذاشت و عروج فرمود و نماز صبح نيز در زمين بگذاشت.

مع القصه بامداد آن شب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از خانهء امّ هانى بيرون شده بيامد و در حجر بنشست و سخت ملول بود ؛ زيرا كه مى دانست مردم قريش سخن او را به كذب نسبت خواهند كرد . در اين وقت ابو جهل برسيد و نزديك آن حضرت بنشست و از در تمسخر گفت : هيچ امرى تازه آورده اى كه بدان سخن كنى ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : بلى ، امشب سفر كردم . گفت : به كجا ؟ فرمود : به بيت المقدّس شدم و از آنجا به سماوات شتافتم . ابو جهل

ص: 554


1- والنجم 17
2- والنجم 18

گفت : امشب در آن جا رفتى و صباح در مكه ؟ فرمود : چنين باشد . گفت : اين سخن كه با من گفتى نزد قوم نيز خواهى گفت ؟ فرمود : همانا پوشيده نخواهم داشت . ابو جهل گفت : امشب در آنجا رفتى و صباح در مكه ؟ فرمود : چنين باشد . گفت : اين سخن كه با من گفتى نزد قوم نيز خواهى گفت ؟ فرمود : همانا پوشيده نخواهم داشت . ابو جهل فرياد برداشت كه اى گروه بنى كعب ، بشتابيد كه كارى شگفت پيش آمده است ، پس مردمان گرد آمدند و انجمن بزرگ شد .

آن گاه گفت : اى محمّد ، آن چه با من گفتى با اين جماعت بگوى . آن حضرت فرمود : امشب مرا به بيت المقدّس بردند و از آن جا به آسمان ها سير دادند ، مردمان آغاز شگفتى نهادند و انكار كردند و دست ها بر هم زدند و بر سر گذاشتند و گروهى از مسلمانان كه در دين رسوخى تمام نداشتند مرتد گشتند . در اين وقت جمعى از قريش كه مسجد اقصى را ديده بودند پيش شدند و گفتند : هيچ توانى مسجد اقصى را صفت كرد ، آن حضرت فرمود توانم .

و رسول خداى مى فرمايد : جبرئيل عليه السّلام مسجد اقصى را نزديك به خانهء عقيل در برابر چشم من بداشت و من همى در آن ديدم و از هر چه پرسش كردند گفتم . و همچنان بعضى از قريش گفتند : بسى از مردمان ما سفر كرده اند و در طريق شامند آيا بديشان بازخوردى اگر بديشان گذشتى خبرى بگوى . آن حضرت يك طايفه را فرمود كه : بديشان گذشتم در روحا (1) و از آن جماعت شترى گم شده بود در طلب آن به جستجو بودند و ايشان را قدحى آب در منزل بود من از آن قدح نوشيدم ، چون ايشان برسند پرسيد كه آب در قدح بجاى داشتند يا پرداخته بود . گفتند : اين نيك نشانى است . و همچنان از طايفه ديگر خبر داد كه : در ذى مرّ بر ايشان گذشتم دو تن از آن قافله بر يك شتر سوار بود شتر ايشان از من برميد و يك تن را بينداخت و دستش را بشكست . اين سخن را نيز بهر نشانى بداشتند .

آن گاه قريش از قافلهء خاص خويش پرسش كردند فرمود : بر آن جماعت در ينعم (2) عبور كردم و ايشان را بر دو شتر خاكسترى رنگ دو غراره (3) مخطّط حمل بود و از پيش روى قافله بودند و ايشان چون فردا آفتاب سر از كوه برزند باديد آيند . گفتند

ص: 555


1- بفتح راء : قريه ايست از رحبة الشام.
2- بفتح یا و عين
3- بكسر عين : جوال . مخطط: راهراه

اين علامت ديگر است .

آن گاه از نزد آن حضرت بيرون شدند و گفتند : «وَ اللَّهِ لَقَدْ قَصَّ مُحَمَّدِ شَيْئاً وَ بَيْنَهُ» و صبح آن روز را كه رسول خداى به رسيدن قافله خبر داده بود ، جماعتى از قريش برفتند و در ثنيّه (1) جاى كردند و چشم بر راه آفتاب داشتند تا باشد كه آفتاب بزند و كاروان برسد و سخن رسول خداى به دروغ شود . ناگاه يكى گفت : سوگند با خداى كه اينك آفتاب بر آمد و آن ديگر گفت : سوگند با خداى كه شتران قافله باديد شد و آن دو شتر كه پيغمبر فرمود از پيش روى بود .

بالجمله از هر چه آن حضرت خبر كرده بود كاروانيان بيامدند و همه راست آمد و با اين همه مردم قريش سر از ايمان برتافتند . و انكار آن آيات روشن كردند و گفتند :

﴿ مَا هَذَا الَّا سِحْرُ مُبِينُ﴾

اكنون بايد دانست كه هر كس انكار معراج رسول خداى كند كافر شود ، چه انكار نصّ قرآن كرده باشد قال اللّه تعالى

﴿سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى﴾ (2)

و احاديث صحيحه صريحه در اين سخن به حدّ تواتر است . اما اين كه معراج آن حضرت بر چگونه بود ، علما را سخن بر اختلاف رفته ، بعضى بر آنند كه روح آن حضرت را در خواب به معراج فرمودند و در آسمان ها سير دادند و بدين آيت حجّت كنند :

﴿وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾ (3)

و همچنين در بعضى از احاديث معراج آمده است كه آن حضرت فرمود : «بَيْنَا أَنَا نَائِمٌ » و همچنان از عايشه حديث كنند كه گفته است ما فقدت جسد رسول اللّه و بعضى از علما گفته اند كه سير آن حضرت تا بيت المقدس در بيدارى بود و از آنجا

ص: 556


1- گردنه
2- الاسراء 1
3- الاسراء 60

روح او را به آسمان ها در خواب بردند چه در آيهء كريمه :

﴿سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى﴾

مكشوف افتد كه غايت اسرى مسجد اقصى باشد و اگر از آن زياده بودى بيان شدى ، چه اسراء در سماوات ابلغ است در كمال مدح . و بعضى از علما گويند : معراج آن حضرت در بيدارى بود و با جسد مبارك سير فرمود . و در قرآن كه آمده أَسْرى بِعَبْدِهِ آنگاه مى فرمايد :

﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى﴾

﴿هم مقتضى اين سخن است و اگر اسرى در خواب بودى همانا اسرى بروح عبده فرمودى . و رسول خداى را از اين زيادت فضيلتى نبودى و مردمان قريش را عجبى نرفتى و انكار نكردى ، زيرا كه ممكن است كسى در خواب بيند كه بر آسمانها رفت و بهشت و دوزخ بديد . و امّ هانى عرض نمىكرد كه اين قصه را بازمگوى تا مبادا ترا تكذيب كنند و بعضى از مسلمين انكار نمىكردند و تا مرتدّ شوند و قريش از كاروان نشان نمى گرفتند و از مسجد اقصى علامت پرسش نمى كردند . چه اين همه مناظرات از بهر خوابى واجب نشده است و از اين آيهء كريمه كه:

وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾

تواند بود كه از رؤيا مقصود رؤيت بصر و ديدن به چشم باشد ، چنان كه ابن عباس در ترجمهء قرآن اين رؤيا را به رؤياى عين ترجمه كرده و خداى آن را فتنه كرده و خواب موجب فتنه نشود ، و نيز نصّى نباشد كه اين آيت در قصّه معراج فرود شده ، چنان كه بعضى گفته اند : اين آيت در قصّه حديبيّه فرود شد و آن حضرت در خواب ديده كه عمره مىگذارد و از مدينه بدين انديشه بيرون شد و در حديبيه با كفار كار به صلح كرد و باز مدينه آمد چنان كه تفصيل آن ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد. و تواند بود كه معراج آن حضرت در چند كرّت بود نوبتى معراج جسمانى ، و ديگر روحانى بود ، و بعضى از صوفيه بر آنند كه معراج رسول خداى با بدن مبارك

ص: 557

بود . اما بدن لطيف مكتسب مثالى و در حالت غيب رفته كه به اصطلاح ايشان برزخ است ميان خواب و بيدارى ، چه در اول حديث معراج فرمود : ﴿كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ﴾ وَ در آخر همين حَدِيثٍ فرمود : «فَاسْتَيْقَظْتَ» و چون نوم و غيبت هر دو غير يقظه است چنان كه از نوم آمدن ، استيقاظ است نيز از غيبت آمدن استيقاظ است و گويند : آن چه انبيا و اوليا را از مشاهده و مكاشفه باديد مى آيد در حالت غيبت مى باشد كه خاص از بهر ايشان است و اين حالت از مرتبهء رؤيا اعلى و ارفع است و اين كه از احاديث معراج رسيده كه رسول خداى فرمود : ﴿أَنَا نَائِمُ عِنْدَ الْبَيْتِ﴾ و به روايتى ﴿أَنَا نَائِمُ فِى الْحَجَرِ وَ رُبَّمَا قَالَ فِى الْحَطِيمَ﴾ و به روايتى فرمود ﴿فَرْجَ سَقْفُ بَيْنِى وَ أَنَا بِمَكَّةَ﴾ و به روايتى ﴿انْهَ أَسْرَى بِهِ مِنْ شُعَبِ أَبِى طَالِبٍ﴾ و به روايتى ﴿انْهَ بَاتَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى قَالَتْ : ففقدته مِنَ اللَّيْلِ﴾. اين روايات متعارضه را بدين گونه توان مطابقت داد كه گويند : آن حضرت در خانهء امّ هانى بود كه جبرئيل عليه السّلام آمد و آن خانه نزد شعب ابو طالب بود ؛ و چون رسول خداى در آنجا زيستن داشت آن خانه را نسبت به خويشتن كرد و فرمود : فرّج سقف بيتى و جبرئيل آن حضرت را از آن خانه به مسجد الحرام برده و از آنجا به جهت شقّ صدر بر حطيم تكيه داده ، و تواند بود كه آن حال اندك نعاسى (1) بر آن حضرت طارى شده و از آن نعاس تعبير به نوم فرموده پس ﴿كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ مُؤَيَّدُ﴾ اين مقال توان بود . و اين كه در بعضى از احاديث معراج رسيده ﴿جَاءَ ثَلَّثْتَ نَفَرُ مِنْ قِبَلِ انَّ يُوحى اليه وَ هُوَ نَائِمُ فِى الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ﴾ و از اين گمان كرده اند كه معراج آن حضرت قبل از وحى و بعثت و در خواب بوده . چون معراج در چند كرّت باشد اشكالى نيست و اين كه فرمود ﴿فاستيقظ و هو فى المسجد الحرام﴾ تواند بود كه غرض از استيقاظ با خويشتن آمدن باشد از مشاهده ملكوت و رجوع به عالم شهادت و ناسوت و اين كه موسى عليه السّلام چون در شب معراج ادراك خدمت رسول خداى كرد بگريست چنان كه گفته شد اين گريه نه چون گريهء مردمان است كه از در حسد و حقد باشد ، بلكه فسوسى بر امّت خويشتن مى كرد كه به سبب عصيان و طغيان ايشان را در اجر و ثواب نقصان افتاد

اما در باب رؤيت رسول خداى در شب معراج در حضرت اطلاق ، علماى عامه

ص: 558


1- چرت

بر آنند كه رؤيت واقع نشد . و از مسروق روايت كرده اند كه گفت : از عايشه پرسيدم كه هل رأى محمّد ربّه آيا ديد محمّد پروردگار خود را ؟ در جواب گفت : لقد قفّ شعرى ممّا قلت همانا موى بر تن من برخاست از اين سخن بعد از آنكه گفت : سه چيز است كه هر كه تو را گويد استوار مدار : اول اين كه محمّد پروردگار خود را ديد چنان كه خداى فرمايد :

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ ﴾ (1)

و هم بدين آيت حجّت كرد :

﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ ﴾ (2)

وجه استدلال آن است كه خداى محصور داشته تكلم خود را با يكى از آدميان در يكى از سه صورت كه آن الهام است در دل شخصى ، يا تكلّم است بى واسطه از وراء حجاب ، يا ارسال رسولى است تا پيغام او برساند . و از ابو ذر غفارى رحمت اللّه آورده اند كه فرمود : از رسول خداى پرسش كردم كه پروردگار خويش را ديدى ؟ فرمود : نورانى اراه . و از ابو ذر آورده اند كه فرمود رايت نورا و هم از ابو ذر آورده اند كه رسول خداى در آن شب خداى را به دل ديد و به چشم نديد . و طايفه اى از علماى عامه را عقيده آن است كه رسول اللّه در شب معراج حق تعالى را ديدار كرد و اين مذهب را به ابن عبّاس و حسن بصرى و عُروَةِ الزُّبَير و كعب - الاحبار و زهرى و جز ايشان نسبت كنند . و ابو الحسن اشعرى و اكثر اتباع او بر اين رفته اند و در ميان اين جماعت سخن است كه آيا به چشم سر ديد يا به چشم دل ؟بعضى بر آنند كه به چشم سر ديد . و از ابن عباس آورده اند كه در بعضى از روايات مطلقاً واقع شده كه ديد و در بعضى وارد شده كه به چشم دل ديد ، پس طايفه اى از علما بنا به قاعدهء اصوليّه مطلق را بر مقيّد حمل كرده گويند : مراد ابن عباس از آن مطلق ، همان ديدن به چشم دل است . و جماعتى گويند : در آن شب رؤيت دو نوبت واقع شد چنان كه در آيهء كريمه است:

ص: 559


1- الانعام 103
2- الشورى 51

﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾

مراد ابن عباس از مطلق يك بار ديدن به چشم دل و يك بار ديدن به چشم سر است و در صحيح مسلم از ابن عباس روايت شده كه در تفسير :

﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ (1)

فرموده :

﴿ راى ربّه بفؤاده مرّتين﴾

و اين سخن خلاف توجيه آن جماعت است كه در معنى مطلق گفتند و آن جماعت جواب سخن عايشه را به آيه كريمهء

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾

گويند : مراد از آيه نفى احاط است نه نفى رؤيت ، چه حاصل ادراك در لغت احاطه است و از نفى احاطه نفى رويت لازم نشود . و ترمذى در جامع خويش از عكرمه روايت كرده كه مىگويد : ابن عباس مى فرمود كه : رسول خداى پروردگار خود را ديد من گفتم : خداى فرموده :

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾

در جواب فرمود : ﴿وَيْحَكَ ذَاكَ اذا تَجَلَّى بِنُورِهِ الَّذِى هُوَ نُورُهُ﴾. و در جواب از استدلال عايشه به آيهء دوم گويند كه : نفى كلام بدون حجاب مستلزم نفى رويت بىحجاب نيست . تواند بود كه رويت بىكلامى حاصل شدى يا آن كه مراد از وحى .در آيۀ كريمه كلام بىحجاب است نه الهام ، يا آن كه آيت عام مخصوص به بعض است ﴿مَا مِنْ عَامِ الَّا وَ قَدْ خُصَّ بِبَعْضٍ﴾ و گروهى از علماى عامه گويند در اين مسأله توقّف اولى است ، زيرا كه دليل قاطع در اين سخن به نفى و اثبات نرسيده و آيات و احاديث كه مستدلّ طرفين است متعارض و قابل تأويل است و اين مسأله از عمليات نيست كه در آن اكتفا به دليل ظنّى توان كرد . و بعضى از علماى عامه گفته اند كه مراد از ديدن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خداى را به چشم دل نه تنها حصول علم باللّه است ؛ زيرا كه رسول اللّه هميشه به خداى عالم بود ؛ بلكه مراد آن است كه خداى در دل آن حضرت خلق رؤيت فرمود ، چنان كه خلق دو چشم كرده . اما علماى شيعهء

ص: 560


1- والنجم 13

اماميّه اثنا عشريّه را عقيده آن است كه آن ذات مقدس به هيچ يك از حواس بشرى مدرك نشود ، چه ديدن و ديدار شدن از صفات جسم و جسمانيّات است (تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ) و اين رؤيت كه از احاديث شريفه رسيده محمول بر ادراك و مشاهدهء قلب است چنان كه ذعلب (1) يمانى از امير المؤمنين على عليه السّلام سؤال كرد كه هل رَأيتَ رَبَّكَ ؟ يعنى آيا مى بينى پروردگار خود را ؟ در جواب فرمود كه (أفَأَعبُدُ ما لا ارى) يعنى آيا پس عبادت مى كنم من كسى را كه نمى بينم ! ذعلب پرسيد كه چگونه مى بينى ؟ فرمود : ﴿لَا تَرَاهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقِيقَةِ الايمان﴾ يعنى : نمى بيند او را چشمها به مشاهدهء عيان و ليكن در مى يابد او را دل ها به حقيقت ايمان .وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى (2)

بيعت مردم مدينه

در عقبه بار دوم شش هزار و دويست و شانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. از اين پيش مرقوم افتاد كه مصعب بن عمير با دوازده (12) تن از قبيلهء اوس و خزرج به مدينه شد و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت رسولش همى دعوت فرمود و گروهى عظيم به دو بگرويدند و با دين خداى پيوسته شدند . مع الحديث مصعب يك سال در مدينه زيستن فرمود تا هنگام موسم و گزاشتن حج فراز آمد ، پس آهنگ مكّه فرمود و جماعتى از مردم مدينه كه كيش مسلمانى داشتند هم آرزوى ديدار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كردند و اين جمله با فوجى ديگر از مردم به اتفاق مصعب به سوى مكه كوچ دادند . به روايتى پانصد تن و اگر نه سيصد تن بودند و در ميان ايشان هفتاد تن از صناديد اوس و خزرج بر آن انديشه بودند كه به مكّه آمده در عقبه منى با رسول خداى بيعت كنند و آن حضرت را به مدينه كوچ دهند . مع القصه چون ايشان به مكّه اندر آمدند مُصعَب با خدمت رسول خداى پيوست و قصّۀ مسلمانان را بازنمود . و آن حضرت در كعبه بعضى از ايشان را ديدار كرد و سخن بر اين نهاد كه مسلمانان مدينه در شب دوم از شب هاى ايّام التّشريق (3) چون اعمال حج به پاى برند

ص: 561


1- بكسر ذال و لام
2- جلد ششم بحار الانوار من 364-397 باب اثبات المعراج
3- یازده و دوازده و سبز دهم ذیحجه

نيم شبى يك يك و دود و در شعب عقبه حاضر شوند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نيز در آنجا شده با ايشان كار بيعت و ساز هجرت راست كند . پس در شب دوازدهم ماه مسلمانان مدينه بى آگهى مشركين هفتاد تن و به روايتى هفتاد و سه تن مرد و زن در عَقَبَه گرد آمدند . كَعب بن مالك گويد : چون در عَقَبَه شديم رسول خداى با عمّ خود عباس در ميعادگاه حاضر بود و اول كس كه خويشتن را بدان حضرت رسانيد ، رافع بن مالك زرقى (1) بود و ديگران از دنبال به دو پيوستند . و به روايتى از ارباب سير ، آن جماعت در عقبه گرد آمدند و رسول خداى قصه ايشان با عمّ خويش عباس بگفت و از انديشه خويشتن و هجرت به مدينه او را آگهى بداد . عباس گفت : من خود بايد اين مردمان را ديدار كنم و با رسول خداى به عقبه آمد ، مردم مدينه پاس حشمت رسول خداى و عباس را بداشتند و از بهر ايشان جنبش كردند و درود فرستادند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نخست دين خويشتن را بر ايشان عرض كرد و آن جماعت پذيرفتند و گفتند : ما بدين جا شديم كه دين تو را بپذيريم و ترا به مدينه برده عزيز داريم و ما نيز با تو عزيز باشيم . در اين هنگام عباس بن عبد المطّلب آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان اوس و خزرج ، من بدين جا شدم كه اين سخن با شما استوار بدارم اگر چه من به دين محمّد نيستم ، اما او برادر زاده و فرزند و خون و گوشت من است ، بدانيد كه محمّد در مكّه به ميان قوم خويش عزيز و ارجمند است و هيچ كس را با او دست نباشد ؛ زيرا كه در ميان قريش كس از بنى هاشم بزرگتر نيست و امروز چنان افتاده كه او از قريش رنجيده خاطر است و خواهد به شهر شما آمدن و با شما زيستن . همانا تا به مكّه اندر است قريش با او كار به رفق و مدارا كنند و جانب مداهنه و مهادنه فرونگذارند ، اما فردا كه از ميان ايشان بدر شود و در ميان شما جاى كند شرم برخيزد و آزرم برود ، يك باره حمل حشمت او را فرونهند و در خصمى او يك جهت شوند .

ناچار كار به حرب آويخته گردد و بسى خون ها ريخته شود و مردمان عرب به جمله همدست و همداستان قريش شوند و با شمشيرهاى آخته (2) به سوى شما تاختن كنند اگر در آن هنگام شما از محمّد دست باز خواهيد داشت ، صواب آن است كه هم اكنون او را

ص: 562


1- بضم زاء و فتح راء منسوب به زریق بر وزن زبیر
2- کشیده

بگذاريد و بگذريد. يشان گفتند : يا عباس ما هرگز دست از او بازنداريم و خويشتن را جز در راه او و از بهر او نخواهيم . براء (1) بن معرور گفت : سوگند با خداى كه ما را در دل جز آن نيست كه بر زبان است ، هم سر و جان فدا كنيم و با او وفا كنيم . آن گاه روى با پيغمبر كرد و گفت : به هر چه گوئى بيعت نمائيم و اطاعت كنيم . رسول خداى فرمود : ﴿بَايَعُونِى عَلَى السَّمْعِ وَ الطَّاعَةَ فِى النَّشَاطَ وَ الْكَسَلَ وَ النَّفَقَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ عَلَى الامر بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ انَّ تَقُولُوا فِى اللَّهِ لا تَخافُونَ لَوْمَةُ لَائِمٍ وَ عَلَى انَّ تنصرونى فتمنعونى بِالْحَقِّ اذا قَدِمْتَ عَلَيْكُمْ مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَكُمْ وَ أَبْناءَكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ﴾ . يعنى : بيعت كنيد با من بر آنكه به هر چه فرمان دهم فرمانبردار باشيد ، چه در حال نشاط و چه در حال كسل ، و در راه خداى از بذل مال خويشتن دارى نكنيد چه در حال عسر و چه در حال يسر ، و بر آنكه امر به معروف و نهى از منكر به جاى آريد و سخن حق را بگوئيد و از ملامت كننده بيم نكنيد ، و بر آنكه مرا يارى دهيد و چون به نزد شما آيم مرا نگاه داريد از آن چه نفس ها و فرزندان و اهل خود را نگاه مى داريد . بالجمله رسول خداى با ايشان بيعت كرد بدانسان كه با آن دوازده تن كرد ، همچنان كه مرقوم شد و بر آن بيعت حرب و جهاد بيفزود ، از اين روى مردم مدينه اين بيعت را بيعة الحرب و بيعة الثّانى خوانند .

مع القصه اول كس براء بن معرور بود كه دست آن حضرت را بگرفت و گفت :سوگند با آن خداى كه ترا با خلق فرستاده كه بر اين جمله با تو بيعت كرديم . و به روايت بنى النّجار اول كس اسعد بن زراره بود كه بيعت كرد . و بنى عبد الاشهل گويند : اول كس اَبو الهَيثَم بن التَّيِّهان بود كه بيعت كرد . آن گاه ديگر مردم . در اين وقت عباس بن نضله كه از قبيلهء اوس بود بر خاست و گفت : اى مردمان بدانيد كه براى چه بيعت كرده ايد بر حرب عجم و پادشاهان روى زمين و اگر چنان باشيد كه چون او را داهيه اى پيش آيد استوار نخواهيد بود امروزش فريب مدهيد و بگذاريد كه در شهر خويشتن زيستن كند كه هم در آن جا به مكانت باشد و اگر چه

ص: 563


1- بفتح با

قريش با او از در مخالفت و مخاصمت باشند ضرر و زيان نتوانند كرد . عبد اللّه بن حرام و اسعد بن زُرارَه و ابو الهَيثَم گفتند : ترا با سخن كردن چه كار است ؟ بباش تا رسول خداى خود سخن كند . و تمامت مردمان با عباس گفتند كه : ما نخست رسول اللّه را از خداى پذيرفتيم ، آنگاه از تو و نخست خداى را گواه گيريم و آنگاه تو را كه عمّ اوئى بر اينكه خون و خواسته (1) خويش را در راه خداى و رسولش داريم . آن گاه رسول خداى فرمود كه : در اين جا جز خداى كس نيست كه بر شما گواه باشد ، اكنون از ميان شما نقيبان (2) اختيار خواهم كرد تا كفيل شما و گواه شما باشند و بايد كه شما را زشت نيايد ، چون كسى را من نقيب كنم ؛ زيرا كه آن به حكم خداى و خبر جبرئيل باشد . پس دوازده تن از ايشان را به نقابت گزيده كرد ، نه تن از قبيلۀ خزرج و سه تن از قوم اوس ، اما آن نه تن كه از خزرج بودند بدين گونه است : «اول» اسعد بن زراره ، «دوم» براء بن معروز ، سيم : عبد اللّه بن حرام كه پدر جابر است ؛ «چهارم» رافع بن مالك ؛ «پنجم» سعد بن عباده ؛ «ششم» منذر بن عمرو ؛ «هفتم» عبد اللّه بن رواحه (3) ؛ «هشتم» سعد بن ربيع ؛ «نهم» عبادة بن صامت و آن سه تن كه از اوس بودند بدين گونه است : «اول» ابو الهيثم بن التّيّهان؛ «دوم» اسيد (4) بن حضير ؛ «سيم» سعد بن خثیمه (5). آن گاه فرمود : اين دوازده تن مانند حواريون عيسى باشند و كفيل شما خواهند بود و من كفيل جميع امّت خويش هستم .

در اين وقت ابو الهَيثَم كه مردى سخنگوى بود با عبّاس گفت : يا ابا الفضل ، يك سخن ديگر است كه از گفتن آن چاره نيست ، عباس فرمود : بگوى . گفت : بدانچه رسول خداى فرمان داد ما به جان پذيرفتيم ، اما تو دانى كه ميان ما و قريش و ميان آن مردمان عرب كه در باديه سكون دارند از قديم الايام كار بر مهر و حفاوت رفته و اكنون كه نصرت رسول خداى كنيم

قريش و همه عرب با ما خصومت آغازند و بسى خون كه در ميان ريخته شود ، بيم آن است كه از پس آن همه رنج كار بر مراد شود و اين شريعت دامن گسترده كند و

ص: 564


1- زر و مال
2- گواه و کفیل رسید جمعیت
3- بضم زاد
4- اسید بر وزن زبیر حضیر بر وزن زبیر
5- بفتح خاء و ميم

عالم فرو گيرد رسول خداى را آرزوى وطن خويش آيد و آهنگ مكه فرمايد و ما را رها كند با عداوت تمام عرب . رسول خداى تبسمى كرده و فرمود : ﴿بَلِ الدَّمُ الدَّمُ (1) وَ الْهَدْمِ الْهَدْمِ أَنْتُمْ مِنًى وَ أَنَا مِنْكُمْ احارب مِنْ حَارَبْتُمْ وَ اسالم مِنْ سَالَمْتُمْ ﴾ پس انصار شاد شدند . و چون كار بيعت به پاى رفت شيطان بر سر عقبه فرياد برداشت كه : اى مردمان عرب ! مذمّم يعنى محمّد با مردم مدينه متّفق شد و بيعت كرد بر اينكه با شما مصاف دهد ، رسول خداى فرمود : اين شيطان است . سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه اگر فرماندهى هم فردا در منى شمشير بر روى كافران كشم . آن حضرت فرمود : هنوز ما را به قتال و جهاد حكمى نرسيده اكنون به منازل خويش بازشويد .

پس مردمان پراكنده شدند ؛ و روز ديگر اين خبر در مكّه سمر گشت كه مردم مدينه با محمّد بيعت كردند و سر به طاعت او نهادند . مكّيان چون اين بشنيدند در فحص اين حال بيرون شدند و با مردم مدينه همىگفتند كه : ما را آگهى داده اند كه شما با محمّد بيعت كرديد كه با ما مصاف دهيد ما را از جنگ شما بيم نباشد ، اما مكروه مىداريم كه با شما نبرد كنيم ؛ زيرا كه شما همسايگان مائيد ، و ديرى است كه با ما از در مهر و صفا رفته ايد . مردم مدينه در جواب گفتند : ما از اين خبر نداريم و گروهى از قريش با عبد اللّه بن ابىّ اين سخن در ميان نهادند . عبداء للّه گفت : هرگز مردمان مدينه بى مشورت من در چنين خطبى عظيم پاى نگذارند و بر اين گفته سوگند ياد كرد . و او نيز از اين قصّه آگاهى نداشت . پس مردمان قريش سخن او را استوار داشتند و از آن گفتگو لب ببستند . و آن هنگام چنان افتاد كه عباس بن عُباده در پاى حارث بن هشام برادر ابو جهل نعلى نيكو ديد ، پس از در مزاح روى با جابر بن عبد اللّه انصارى كرد و گفت : تو امروز سيّد مردم مدينه و يك چنين نعلين ندارى كه در پاى حارث است . حارث چون اين بشنيد نعلين خويش را بر آورده نزد عباس نهاد و خود با پاى برهنه به سوى قوم

ص: 565


1- اگر بسكون دال خوانده شوده منی عبارت چنین است خون من خون شما و خون شما خون من است و آن چه را شما پایمال کرده و از قصاص عفو کنید من هم آن را محترم می شمارم. اما اگر بفتح دال خوانده شود چنان که ابن هشام نقل کرده معنی چنین است: خون من خون شما و خون شما خون من وحرم من حرم شما و حرم شما حرم من می باشد .

مراجعت نمود . عباس را گفتند : زشت باشد كه مردى مهتر با پاى برهنه رهسپار باشد نعلين او را به دو فرست . عباس گفت : سوگند با خداى كه ندهم ؛ زيرا كه اين صورت را به فال نيك گرفتم . اما از پس آن كه مردم اَوس و خَزرَج به سوى مدينه كوچ دادند بر قريش مكشوف افتاد كه خبر بيعت آن جماعت با محمّد بر صدق است ، لا جرم گروهى از مشركين از دنبال مردم مدينه تاختن بردند و چون لختى راه پيمودند ، سعد بن عباده و منذر بن عمرو را ديدار كردند و آهنگ ايشان نمودند ، منذر بشتافت و جان به سلامت بيرون برد و سعد گرفتار شد ، پس دست او را به گردن بسته باز مكه آوردند . جبير بن مطعم و حارث بن اميّه چون اين بديدند گفتند : كارى پسنده نباشد ؛ زيرا كه بازرگانان ما را ناچار عبور در اراضى ايشان است و از كيد ايشان محفوظ نتوانند بود صواب آن است كه او را بگذاريد تا باز مدينه شود . پس سعد را رها ساختند و او آهنگ مدينه كرد . اما از آن سوى چون مسلمانان دانستند كه سعد گرفتار شده است از نيمه راه روى برتافتند و در طلب سعد به سوى مكه شدند ، ناگاه سعد را در راه دريافتند و شاد خاطر بازشتافتند تا به مدينه در آمدند . و اين بيعت در شهر ذى الحجّه واقع شد و از پس سه ماه ديگر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود چنان كه بعون اللّه تعالى تفصيل آن در صدر كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت (1) . شكر و ستايشى است كه در خاتمۀ كتاب نگاشته مى شود :

﴿الْحَمْدُ اللَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى التَّوْفِيقَ بتلفيق ذَلِكَ الْكِتَابَ وَ تنميق هَذِهِ الابواب وَ اَبقانِى حَتَّى رَأَيْتَ مَعَ فَاتِحَةَ كَلامِى خَاتِمَةَ خِتامِى وَ ايدنى حَتَّى افْتَتَحْتَ بهبوط نَبِىٍّ هُوَ آدَمَ وَ اختتمت بعروج نَبِىٍّ وَ هُوَ الْخَاتَمَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نقبائه وَ أَحِبَّائِهِ دُرٍّ ظِلِّ الواءو ذيل آلاء شاهنشاه گردون اساس برجيس (2) برجاس (3) جمشيد بخت خورشيد تخت ، سحاب نوال (4) شهاب نصال (5) فريدون رايت ، فلاطون آيت . هو ليث الشّرى (6)

ص: 566


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 81-94 و تاریخ طبری جلد دوم ص 90-95
2- ستاره مشتری
3- بضم باء
4- عطا و بخشش آجکا ، و نشانه تیر
5- جمع نصل : پيكان
6- بفتح شين و راء : کوهی است در تهامه که درندگان در آن ها زیاد است

و غيث الورى و الطّود (1) الشّامخ و الجبل الباذخ (2) ظهير الدّين و ظهره ، و محيط الملك و دهره صدر السّلاطين و فخر الخواقين المجاهد فى سبيل ملك القهّار ، محمّد شاه قاجار ايّد اللّه ملكه و خلّد مملكته و تربيت و هدايت و افاضت و اضائت خاطر باهر و ضمير زاهر ، قوام كشور و نظام لشكر عالم عالم گير و عادل عذرپذير ، هو القطب السّاكن و ساير الملكوت و المعتكف المطمئن ، و مسافر الجبروت صباح النّجد و سواطعه و مصباح المجد و لوامعه فى جنانه حجة البيضاء و فى جنابه حجة البطحاء كاشف المعالى و قاصف العوالى افضل المتألّهين و المتكلّمين و قدوة المجتهدين و المجاهدين ، محرم المكّة و المسجد الحرام و زاير البيت و الحجر و المقام ، الحاج ميرزا آقاسى لا زالت ظلاله على مفارق الاناسى اين بنده بىبضاعت به اشارت خاطر شهريار شير گير و توجه ضمير خواجه بىنظير اين كتاب مبارك را در تاريخ هزار و دويست و پنجاه و هشت (1258) هجرى آغاز كرد و بىآنكه معينى گيرد و اعانت كس را استوار دارد ، در سال هزار و دويست و شصت و سه (1263) به پاى آورد و از آن چه اينك پديدار است با كلك و بيان خويش ده چندان بر كاغذپاره ها برنگاشت و بگذاشت تا اين مقدار نقد گشت و در نامه نگارش يافت و ترجمه هر زبانى را چه عبرى و چه عربى و چه يونانى و چه كلدى و چه تركى و چه السنه مختلفه اهالى يوروپ را خويشتن نگارنده بودم و هيچ كس را معين و ياور نگرفتم و استقصا و استقراى ديگر كس را نپذيرفتم ؛ و در هر قصه بلكه در هر سطرى بر بيست كتاب و سى كتاب بگذشتم و به خويشتن همه در نوشتم ، و با اين همه هيچ كارى را از كارى رها نكردم و مانند ديگر چاكران پيوسته به زمين بوس درگاه پادشاه سر بر اوج ماه بردم و از مدح گسترى و ثناگوئى دست بازنداشتم ، و در ايام تهنيت قصايد مدح و تحيّت را در پيشگاه سلطنت بين يدى الاعلى انشاد كردم و از خدمت استيفا كه بدان مخصوص و مفتخر بودم نيز كناره نجستم و خراج ممالك محروسه را در هر دخل و خرج بازنگرستم ، و چون ديگر دبيران حضرت آواره نگار شدم ، و با اين همه در به روى احباب نبستم

ص: 567


1- کوه
2- بلند

و از مخالطت ايشان پرهيز نجستم . و نيز بسيار بود كه با احدوثه حادثات و نازله بليّات و آلام و اسقام و اقتحام ايّام يار بودم چنان كه ماه و سال همى رفت كه خامه نتوانستم گرفت و دست به نامه نتوانستم كرد . با اين همه به اقبال پادشاه گيتى پناه و توجه خاطر خواجه دولتخواه در مدت شش سال اين نامه به پايان رفت و اگر به نگارش كتاب ثانى ناسخ التواريخ فرمان رود و آن چه در خور اين خدمت است فراهم شود ، اين بندۀ ضعيف اطاعت سلطان را چون طاعت يزدان واجب شمارد و ان شاء اللّه كتاب ثانى را نيز به اقبال پادشاه به پاى برد :

(بيت)

ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد *** هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند

السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ

ص: 568

عنوان صفحه

جلوس سطایانس در مملکت روم...1

جلوس بایزون در مملکت ماچین...12

ظهور بيادق حكيم وقس بن ساعده...13

جلوس وندی و کندی در چین...13

جلوس جولانك در ماچين...17

جلوس نعمان بن حارث و بوزرجمهر...18

جلوس حوحو سارمندی...26

مر ولادت عبد الله علیه السلام...27

جلوس منذی در چین و بنای ایاصوفیه...36

جلوس منندی در ماچین...40

جلوس کاربرت در فرانسه...73

جلوس سون درمملکت ما چین...74

جلوس سوند در چين و شلريك اول در فرانسه...75

جلوس ایدی در چین و برسیس در روم...76

ولادت با سعادت محمّد مصطفى صلی الله علیه و آله...79

جلوس ون سندی در چین...94

جلوس يكشوم در مملك يمن...95

جلوس فنندی در ماچین...112

جلوس وهرز در یمن و وفات آمنه علیها سلام...113

جلوس ايهم و ظهور حاتم...115

وفات عبدالمطلب...117

جلوس قابوس بن منذر...121

جلوس هرمز بن نوشیروان...122

جلوس مرزبان در یمن و طاریس در دوم...140

سفر پیغمبر آخر الزمان بشام...141

ص: 569

جلوس فنندی در ماچین و منذر در حیره...147

جلوس کلوتر دوم در فرانسه...148

جلوس موريقس در روم...150

جلوس نعمان بن منذر در حیره...152

جلوس من دلسودی در چین...232

جلوس بادان در مملکت یمن...232

جلوس وندی در مملکت ماچین...233

جلوس ساوخودی در مملکت چین...233

جلوس خسرو پرویز در ایران...233

جلوس فودی در مملکت چین...291

جلوس مالدیو در هندوستان...291

جلوس منذر بن جبله در شام...292

جلوس فوجو در مملکت چین...292

ظهور هلقام در میان عرب...293

تزويج محمّد صلی الله علیه و آله خدیجه علیها السلام را...298

ولادت على علیه السلام...339

ظهور خوجه در ماچین...351

بنای کعبه در زمان قریش...351

جلوس اسال صرباوقوی خان در ترکستان...358

جلوس قرطاس در قسطنطنیه...358

جلوس سوی کاوزوفندی در مملکت چین...361

جلوس ایاس در مملکت حیره...361

ظهور آثار بعثت پیغمبر آخر زمان (صلی الله علیه و آله)...362

بعثت پیغمبر آخر الزمان (صلی الله علیه و آله)...378

ص: 570

جلوس ایلکوی بای اینال...389

جلوس هراقلیوس در روم...389

جلوس اصطفن حكيم...394

اظهار دعوت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله)...402

هجرت اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله بحبشه...450

ولادت حضرت فاطمه عليها السلام...488

در آمدن رسول خدا بشعب ابو طالب...490

جلوس راوية بن ماهيان...499

ظهور شق القمر بدست پیغمبر (صلی الله علیه و آله)...500

وفات ابوطالب...508

وفات خدیجه کبری...513

سفر پیغمبر صلی الله علیه و آله بطائف...515

تزویج رسول خدای(صلی الله علیه و آله) عایشه و سوده را...521

ابتدای اسلام انصار...521

جلوس عرو بن جبله...526

ظهور بیعت مردم مدینه...526

معراج پیغمبر صلی الله علیه و آله...531

بیعت مردم مدینه در عقبه...561

ص: 571

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109