جزء اوّل
ناسخ التواريخ
حضرت عیسی علیه السلام
تالیف:
مورخ شهیر روانشناسان الملک میرزا محمّد تقی سپهر
از انتشارات:
موسسه مطبوعات دینی قم
1352 شمسی
خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان
ص: 1
چون ارباب فضل و دانش حوزه علمیه قم کتاب هایی مورد نیازشان بوده که برای کتابفروشی ها چاپ آن صرف نمی کرد و یا اگر هم طبع می نمودند غالباً مغلوط و با کاغذ و چاپ نامرغوب و بقیمت گران در دسترس عموم قرار می گرفت
لذا بهمت جمعی از فضلاء مؤسسۀ طبع و نشری بنام (مؤسسه مطبوعات دینی قم) تأسیس و هدفشان آن که کتاب های مفید و مورد نیاز آقایان را تحت نظر بوده عده ای از فضلاء با تصحیح کامل و پاورقی های مفید و چاپ و کاغذ اعلا با اسلوب جدیدی به چاپ رسانده و با نازل ترین قیمت در دسترس عموم قرار دهند
بحمد الله با توجهات ولی عصر عجل الله تعالی فرجه این مؤسسه در مدت یک سال تأسیس خود توانسته است چاپ خانه مجهز (دار العلم) را تأسیس و کتاب های مفید در فقه و اصول حدیث و اخلاق و تاریخ بطبع برساند و خوشبختانه انتشارات این مؤسسه مورد توجه عموم بالاخص علماء علام و حجج اسلام قرار گرفته و این مؤسسه را کتباً و شفاهاً تشویق فرموده اند ما از همه آقایان سپاسگزار و امیدواریم با مساعدت آقایان محترم بتوانیم بیشتر در نشر معارف اسلامی خدمتگزار باشیم .
ضمنا چون یکی از عوامل پیشرفت این مؤسسه مرهون کتب (کتابخانه حجتیه) قم می باشد زیرا کتابخانه مزبور با آن که در شبانه روز دوازده ساعت مفتوح و حداقل هر روز پانصد نفر ارباب رجوع دارد. در کتابی که مورد نیاز مصححین این مؤسسه بوده در دسترس قرار داده و از هیچ گونه مساعدتی کوتاهی ننمودند
ما موفقیت جناب مستطاب عماد العلماء ثقة الاسلام آقای حاج آقامهدی حائری تهرانی را که با مساعی جمیله معظم له کتابخانه تأسیس و این کتب را برای کتابخانه تهیه نموده اند از خداوند متعال خواستاریم
ص: 2
بسمه تعالی
برای استفاده کامل از پاورقی به نکات زیر توجه شود
1- اسماء اعلامی که از کتب عهدین (توراة و انجیل) نقل شده در تصحیح آن ها بانجیل فارسی و عربی مطبوع در بیروت سال 1860 میلادی و قاموس مقدس والمنجد في الادب والعلوم مراجعه شده و در مواضع اختلاف با نسخه چاپی سابق صحیح آن را در پاورقی نوشته و با رموز (ا- ف) برای انجیل فارسی (ا-ع) برای عربی و (ق-م) برای قاموس مقدس و(م) براى المنجد في الادب والعلوم مدرك آن را تعيين نموده ایم .
2- اسماء پادشاهان و امرا و لشگر و ورزاء و شهرهای روم قدیم با مراجعه به قسمت اخیر لاروس فرانسه (مربوط بتاريخ و جغرافيا) تصحيح شده و به مدرك آن هم گاهی تصریح شده است ،
3- تغییر فاحشی که در بعضی کلمات از طرف مرحوم مؤلف داده شده سبب شد که ما بتوانیم ضبط صحیح آن ها را پیدا کرده و در پاورقی راجع به آن ها توضیحاتی داده باشیم اگر چه گاهی اصل صحیح کلمه آن را از راه حدس یافته و با مراجعه به (لاروس) ضبط آن را ذکر کرده یا توضیحی در اطراف آن داده ایم.
4- چون ممکن است مؤلف از کتب انگلیسی بعضی از قسمت های تاریخ روم را نقل کرده و ما بان کتاب ها دسترسی نداشته بلکه به لاروس فرانسه مراجعه
ص: 3
کرده ایم اختلافی در ضبط ایشان و ضبط پاورقی بوجود آمده باشد. اگر چه گاهی ضبط انگلیسی و فرانسه آن را مراجعه کرده باز با آن چه را که مؤلف ذکر می کند منافات دارد مثلا نام یکی از رودخانه معروف فرانسه را (رین) بفتح راء و سکون یا نوشته با این که بفرانسه (رن) بفتح راء و بانگلیسی (رین) بکسر راه تلفظ می شود.
5- برای تعیین مدارك مطالب كتاب بكتب مختلفه تاریخ عربی و فارسی مراجعه شده اگر عین مطالب در آن کتب بوده با ذکر شماره جلد و صفحه جای آن ها تعیین شد و اگر تمام آن ها نبوده باز خواننده محترم را با ذکر صفحه بهمان مقدار موجود راهنمایی کرده ایم (چنان چه در تاریخ روم غالباً به ترجمه کتاب تاریخ ملل شرق و یونان تالیف آلبر ماله و ژول ايزاك چاپ 1309 شمسی و تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل روکولاثر فرانسوی مراجعه شده و غالبا بتمام مطالب کتاب دست نیافته ایم) و پاره از مطالب را مثل تاریخ چین و ماچین و دو ادین شعرا و انساب و قبایل عرب را
ابدا بكتب مربوطه دسترسی نیافته لذا تصرفی در ضبط نسخه چاپی سنگی سابق نکرده بهمان وضع باقی گذاشته ایم این حالت که احساس احتیاج بوجود کتابخانه های کامل و بزرك مخصوصا در حوزه علمیه قم که مرکز علم و دانش و یکی از بزرگ ترین دانشگاه های اسلامی است می شود امیدوارم دوست داران علم و دانش در پی ریزی چنین اساسی از سعی و کوشش مضایقه نکرده و این آرزوی دیرینه را جامه عمل بپوشانند و یا لااقل در تکمیل کتابخانه های فعلی بمثل کتابخانه مهم (مدرسه حجتیه) که بیشتر مورد استفاده این بنده بوده قدم های سریع و موثری برداشته و مؤسس محترم آن را كمك و تشویق بیشتری بنمایند
قم - احمد آذری 13 ذی قعده - 1377 هجری قمری 1336 شمسی
ص: 4
اختلاف تواریخ از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام...1
ولادت حضرت عیسی علیه السلام...2
جلوس اردوان در مملکت ایران...10
آوردن مریم و یوسف عیسی را از مصر باراضی ...11
جلوس اردوان بن اسغ در مملکت ایران...26
جلوس تبریس در مملکت روم و ایتالیا...27
جلوس جذيمة در مملكت حيره...29
ولادت عمر بن عدی...33
کشته شدن عمر بن طرب بن حسان...35
خونخواهی زبا دختر عمر بن طرب بن حسان...36
جلوس من مندی در مملکت چین...39
ظهور مورطس حکیم...39
دعوت عيسى علیه السلام...39
زنده شدن عازر بدست عیسی علیه السلام...42
صعود عيسى علیه السلام...46
خبر دادن عیسی علیه السلام با ظهور خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله...49
ص: 5
خبر دادن عيسى علیه السلام بعلامات آخر الزمان...50
اجتماع فریسیان و خدام بیت اله بر قتل عيسى علیه السلام...52
خبر دادن عیسی علیه السلام بخیانت یهودای اسخریوطی در حق وی...53
خبر دادن عیسی علیه السلام بانکار پطرس وی را...56
آوردن عیسی علیه السلام را بدیوانخانه...58
ظهور حواریون بعد از صعود عیسی علیه السلام...67
انتخاب حواریون هفت تن از بین خود...71
رفتن برناباس به انطاکیه و ملاقات او...77
شفاعت کردن اکبس نزد ابطخس برای برناباس و سولس...79
ظاهر شدن فرشته خداوند بر پطرس و نجات او از زندان...82
جلوس اغریسپس در میان آل اسرائیل...83
رسیدن سولس و برنا باس به بیت المقدس...84
مأمور شدن بر سیاس و برناباس بسوی انطاکیه...87
ابتدای دولت ملوك غسانیان در مملکت شام...91
دعوت شاگردان حواریون مردم یونان را...93
غوغا و شورش یهودیان بر سر سولس بعد از حضرت عیسی...97
نامه فرستادن پولس بسوی مردم و دعوت ایشان بدین حضرت عیسی علیه السلام...104
وفات پطرس...107
جلوس خسرو بن اسغ در مملکت ایران...111
جلوس خندی در مملکت چین...112
جلوس کالا قولا در مملکت روم...112
وفات مريم عليها السلام...113
جلوس کلادیس در مملکت روم...114
جلوس تبع الاصغر در مملکت یمن...115
تاختن صخرا بن نهشل بر اشرار حدود و ثغور یمن...116
ص: 6
مفتوح ساختن حسان بلده یثرب را...118
ایمان آوردن حسان بر سالت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و کتابت سپردن او بشامول در این موضوع...122
از کار افتادن دست و پای حسان در اثر قصد هدم خانه کعبه...123
جلوس خوادی در مملکت چین...125
وفات کعب ابن لوی...126
تعداد پسران کعب...126
سبب نام نهادن قصی ابن کلاب بقصی...130
تحیر عامر در حکم مولود خنثی برای ارث و استفاده حل آن را از کنیز خود (سخبل)...132
منصب سقایت و رفادت و لواء وندوه یافتن قصی...136
در این که قصی اول ملکی است که سلطنت قریش و عرب را یافت...138
وفات قصی...140
وفات اولاد عبد مناف...142
لقب یافتن هاشم بن عبد مناف و مطلب به البدران...143
مراسم تحلیف و قسم خوردن قبائل عرب با اولاد عبد مناف در خانه کعبه...145
تعداد پسرهای هاشم ابن عبد مناف...147
خواب دیدن هاشم راجع بنکاح سلمی بنت عمر در مدینه منوره...148
جلوس بلاش بن اسغ در مملکت ایران...149
جلوس نرو در مملکت روم...150
جلوس گودرز در مملکت ایران...151
جلوس شانگ دی در مملکت چین...152
جلوس عبدی در مملکت چین...152
جلوس سرجیس گلبا در مملکت روم...153
جلوس اسو در مملکت روم...153
ص: 7
جلوس دیتس در مملکت روم...154
جلوس عمرو بن جفنه در مملکت شام...154
جلوس و سپاسیان در مملکت روم...154
جلوس عمر بن عدی در مملکت حیره...156
توطیه قصیر برای قتل زبا...157
جلوس تیتس در مملکت روم...160
خرابی بیت المقدس بدست طيطوس...161
جلوس دمی تیان...164
ظهور اسکندر افرودیسی...165
جلوس بوشانگ خو در مملکت چین...166
جلوس ثعلبة بن عمر و در مملکت شام...166
جلوس بیژن بن گودرز در مملکت ایران...167
جلوس سیندی در مملکت چین...167
جلوس نروه در مملکت چین...167
گنج یافتن حرادس...168
رسیدن دین حضرت عیسی علیه السلام بجزیره بریتن...169
جلوس طراجن در مملکت روم...169
تاخت و تاراج طراجن در سواحل عربستان...170
ظهور جالینوس حکیم...171
تعداد مقالات و كتب جالينوس...173
فتنه پونس جهود...176
جلوس حارث بن ثعلبه...178
ظهوز حنظلة بن صفوان علیه السلام...178
دعوت حنظلة بن صفوان مردم را براه حق و دین حضرت عیسی علیه السلام...180
در چاه افتادن حنظله علیه السلام بدست قوم خود...181
جلوس حوتکدی در مملکت چین...182
ص: 8
جلوس خندی در مملکت چین...182
جلوس گودرز بن بیژن در مملکت ایران...183
جلوس وندی در مملکت چین...183
جلوس آدریان در مملکت روم...183
ظهور حومر و ورجل در مملکت ایتالیا...186
ظهور بطليموس حكيم...186
جلوس نرسی در مملکت ایران...188
جلوس جبله در مملکت شام...189
جلوس اردوان در مملکت ایران...189
جلوس حارث بن جبله در شام...190
جلوس کندی در مملکت چین...190
جلوس پیس انطاننس...190
جلوس ربیعه در مملکت یمن...192
گفتار سطیح با پادشاه یمن...193
ظهور سطیح و شق...196
اخبار سطیح بظهور قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله...198
ظهور ثاوذو سيوس حكيم...199
ظهور مرثد بن عبد کلال در مملکت يمن...200
جلوس منذر الاكبر در شام...200
ظهور باسليوس حكيم...201
جلوس نعمان بن حارث در شام...202
جلوس خن بون در مملکت چین...202
جلوس شیندی در مملکت چین...202
ظهور ثاون حکیم...203
جلوس مرکس انطاننس در مملکت ایتالیا...204
ص: 9
جلوس اردشیر در مملکت ایران...206
تسلط اردشیر بر فارس...209
نامه اردشیر باردوان و اعداد جنگ با یکدیگر...212
غلبه اردشیر بر نهاوند و آذربایجان...213
بنای بردشیر و ریشهر بدست اردشیر...215
اعداد جنگ اردشیر با قیصر روم...216
شکسته شدن سورس بدست لشگر اردشیر...218
سفر اردشیر بهندوستان برای تسخیر آن مملکت...219
قصه دختر وادو سبب ارتقاء پدر او...221
گفتار حکمت آمیز اردشیر و نصایح او...224
ظهور اردای ویراف حکیم...225
جلوس کامادس در مملکت ایتالیا...227
توطئه مترنس بر قتل کامادس...230
طریق مجازات کامادس مقصرین را...234
ظهور منذر الاصغر غسانی در شام...236
ظهور آذرباد حکیم...236
جلوس پرتیناکس در مملکت روم...236
پادشاهی پر تینقس و رویه او در سلطنت...239
فتنه های دوران سلطنت برتينقس...241
جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا...242
خونخواهی پرتینقس بدست البنث و بسنيث نيقر و سورس...244
جلوس سورس در مملکت روم و ایتالیا...248
ولیعهد شدن نیقر از قبل سورس...250
غلبۀ سورس بر کلادیس و دستگیر شدن کلادیس...253
ص: 10
ظهور ساسان حکیم...257
جلوس جبله در شام...258
ظهور غفیرای کاهنه...259
ورود جبله بمنزل غفيرا...260
جلوس ولیعه در مملکت یمن...261
ظهور ملوك طوائف در چین...261
جلوس شاپور بن اردشیر در مملکت ایران...262
عزم قتل اردشیر بدست دختر اردوان...263
قصۀ سام وزیر اردشیر با دختر اردوان...264
غلبه شاپور برضیزن و تصرف مملکت او...267
ورود شاپور بشهر نصيبين و تصرف آن شهر...270
غلبه شاپور بر لشگر روم و متصرف شدن بعضی از ممالک روم را...271
بنای شهر نیشابور و بعضی بناهای دیگر بامر شاپور...252
جلوس امرء القيس در مملکت حيره...273
جلوس کر کاله در مملکت روم و ایتالیا...274
کشته شدن جته بدست کر کاله...276
رفتن کر کاله بمصر و قتل مردم اسکندریه بامر او...278
ظهور مانی بن قاتن...280
جلوس ابي ليس مكرنیس...283
فتنه جولیه مسه بر عليه مكرنث...285
غلبة البنيث بر مكرنث...287
جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا...288
وليعهد ساختن القيبالس اسکندر سورس را...291
جلوس اسکندر سورس...293
ص: 11
غوغا و شورس مردم روم بر علیه اسکندر سورس...296
جنگ رومیان با هرمز بن شاپور و شکست آنان...299
توطيه قتل سورس بدست مقسمن...302
جلوس ايهم الحارث در مملکت شام...303
جلوس هرمز بن شاپور در مملکت ایران...303
ازدواج شاپور با دختر مهرك...304
حکومت هرمز در خراسان...305
ولیعهدی یافتن هرمز از قبل پدر...306
مصاف دادن هرمز با رومیان...306
جلوس مکسیمن در مملکت ایتالیا...308
سلطنت قاردین اول...311
کشته شدن پسر قاردين و هلاك ساختن قار دین اول خود را در قتل پسر...313
کشته شدن مقسیمن بدست لشگریان خود...316
جلوس بهرام بن هرمز در مملکت ایران...317
جلوس بهرام بن بهرام در مملکت ایران...318
جلوس بهرام سیم در مملکت ایران...319
جلوس پوپینس در مملکت ایتالیا...320
کشته شدن مقسمت وبلنيث بدست قراولان خاصه...322
جلوس کردیان در مملکت روم و ایتالیا...323
جلوس فلب در مملکت روم و ایتالیا...324
اصل و نسب قلب...326
امیر نظام شدن دست از قبل قلب...329
جلوس نرسی بن بهرام در مملکت ایران...330
ظهور آدن در مملکت جرمن...331
ص: 12
جلوس دسیث در مملکت روم...332
تاختن قبیله قاص بر ولایت دیشه...333
غلبه قبیله قاص بر دسیث...335
منصب سنثاری یافتن ولرین...336
کشته شدن دست بدست قبیله قاص...337
جلوس هرمز بن نرسی در مملکت ایران...338
ازدواج هرمز با دختر حاکم کابل...338
ظهور اصحاب کهف...340
نام و اسماء اصحاب کهف...340
بیرون رفتن اصحاب کهف از شهر روم...342
جلوس کال لس در مملکت روم و ایتالیا...344
انتخاب امیلینث از قبل مردم برای امپراطوری...346
جلوس عمر بن الحارث در مملکت شام...347
جلوس سن فودی در مملکت چین...348
جلوس شاپور ذوالاکتاف در مملکت شام...348
تاج بر سر نهادن شاپور در سن هشت سالگی...350
تسلط یافتن شاپور بر اعراب...352
گفتار عمر بن تمیم با شاپور و شفاعت او مر اعراب را...253
بنای شهر مداین بامر شاپور...354
پناه بردن طاير بقلعه در یمن از خوف شاپور...355
سفر شاپور بسوی یمن...357
مسافرت شاپور بسوی مملکت مصر...357
عزم تسخیر نمودن شاپور مملکت ارمن را...358
اسیر شدن قیصر روم و لشگریانش بدست شاپور...360
ص: 13
تاختن آدنه ثث بر سر لشگریان شاپور...362
ظهور قبیلۀ فرنگ و غلبه آن جماعت بفرانسه...364
تسخیر قبائل فرنگ بعضی از اراضی فرانسه را...365
جلوس ولرین در مملکت روم و ایتالیا...365
تصرف نمودن قبیله قاص شهر تذکث را...370
جلوس کلینیث در مملکت روم و ایتالیا...372
ظهور ملوك الطوائفى در مملكت روم...373
جلوس کلادیس در مملکت روم و ایتالیا...376
سلطنت کلادیس در مملکت روم...378
جلوس آرلیان در مملکت روم و ایتالیا...381
محاصره شدن قبایل آلمانی بدست ارلین...384
غلبه آرلین بر مملکت انگلیس و فرانسه و اسپانیول...386
شرح حال و نسب ذناییه...387
تصرف نمودن ذنابیه مملکت مصر را...389
غلبۀ آرلین بر ذنابيه و تصرف ممالك او...390
دستگیر شدن ذنابیه بدست لشگر آرلین...392
کیفیت ورود آرلین بشهر روم و اسیری بردن ذنابیه را در روم...394
خیانت غلام آرلین مر ایشان را...395
جلوس تسيتس در مملکت روم و ایتالیا...396
احکام و قوانین تسیت در دیوانخانه روم...399
غلبة تسیت بر قبیلهٔ آلمن و مرگ او...400
جلوس پروپس در مملکت روم و ایتالیا...401
غلبه پروپاس به قبائل نمسه و جرمن...403
عزم قیصر روم بر تسخیر مملکت ایران...405
ص: 14
قتل پروپس قیصر روم بدست لشگریان خود...406
جلوس فوندی در مملکت چین...407
غلبه پروپس بر قبایل فرنگ...408
جلوس جفنة الاصغر در مملکت شام...408
پناه جستن امرء القیس بایران و استمداد از شاپور...409
جلوس کارس در مملکت روم و ایتالیا...409
تقسیم کارس مملکت روم را بدو پسر خود...411
سوخته شدن کارس در خیمه خود...411
سلطنت دياك ليسيان در مملکت روم...415
جلوس ابرهة بن صباح در يمن جلسه تالیله آن ها ...416
ص: 15
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
یونانیان از هبوط (1) آدم صفی علیه السلام تا زمان ولادت مسیح علیه السلام را پنج هزار و سی صد و نود سال مدت دانند ، و یهود چهار هزار و چهار سال شمارند ، و سامریان (2) صد سال از عمر (یارد) (3) که مذکور شد کم گفته اند، و صد و بیست سال از عمر
ص: 1
(متوشاخ) (1) کم شمرده اند، و صد و بیست و نه سال از عمر (لامك) (2) پدر نوح علیه السلام کم شمرده اند و جز این بعضی اختلاف با یونانیان کرده، از هبوط آدم علیه السلام تا ولادت عیسی را چهار هزار و سی صد و پنج سال گفتند و بعضی از اصحاب شرایع ، پنج هزار و پانصد و پنجاه سال دانستند. جز این نیز سخن بسیار است که ذکرش موجب اطناب شود ، و آن چه نگارنده اين كتاب مبارك اختیار کرد و با تواریخ دول و ملل روی زمین سنجیده و برابر داشته از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال است چنان که بر می نگارد .
اگرچه این سخن خلاف آنان است که ذکر شد ، و همچنین با تاریخ افرنج که از هبوط آدم تا ولادت مسیح را پنج هزار و صد و نود و نه سال تعیین داده اند برابری نکند اما هيچ يك از این جماعت را نرسد که با راقم حروف سخن کنند، چه آن مدت که در این اوراق تعیین یافته ، اگر سالی کم کنند یا بر افزایند در سیر جميع دول و ملل اختلاف پدید شود ، چه ممکن است که (سردار کرتج) (3) با (سرکنسل ایتالیا) معاصر بوده و مقاتله کرده ، و با یک سال زیاد و کم از هم دور افتند، یا بلقیس که ملکه یمن است با سلیمان که سلطان آل اسرائیل باده سال اختلاف تواریخ از هم بعيد شوند ، و(كيخسرو) كه ملك ایران است با شنگل (4) پادشاه هند معاصر نیفتد ، علی ای حال ، صورت جامعه اینست که ما نوشته ایم ، و محققین این معنی را نیک در یابند .
ذکر نسب مریم علیها السلام در ذیل قصه ولادت آن حضرت مرقوم شد . و او را خواهری
ص: 2
بود که (ایشاع) (1) نام داشت و در حباله نکاح زکریا علیه السلام بود چنان که گفته اند .
بالجمله چون مریم در حجر تربیت زکریا علیه السلام بحد رشد رسید او را با یوسف بن يعقوب بن متن (2) نامزد (3) کردند و (یوسف) با (مریم) عم زاده بودند چه یعقوب برادر عمران بود ، و چون مریم سیزده ساله شد از آن پیش که با یوسف همبستر شود و رسم زناشوئی بعمل آید فرشتگان خداوند او را مژده ولادت عیسی علیه السلام دادند چنان که خدای فرماید : ﴿ إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ﴾ (4) مریم ازین مزده بعجب آمد و گفت : خداوندا ، چگونه مرا فرزند حاصل تواند شد و حال آن که هرگز دست مردی مرامس نکرده؟! ﴿قَالَتْ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ﴾؟! (5) چون حیرت بر مریم غلبه کرد ، و از این حدیث شگفت در عجب ماند فرشته خداوند با او گفت ﴿كَذلِكِ اللهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ اِذَا قَضى اَمْرً ا فَاِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ (6) ای مریم ، چرا عجب از قدرت خداوند داری؟ - زیرا که خدا هر چه می خواهد می کند ﴿إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ همانا عيسى علیه السلام مانند آدم صفی علیه السلام است که قادر متعال او را بی پدر و مادر خلق کرد و عیسی نیز بی پدر متولد خواهد شد.
مع القصه روزی مریم علیها السلام از مسجد اقصی بخانه زکریا علیه السلام آمد و خواهر خود (ایشاع) را که مادر یحیی علیه السلام بود بازپرسی بسزا فرمود آن گاه چنان که
ص: 3
خدای فرماید: ﴿وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا﴾ (1) لختى بجانب شرقی خانه طی مسافت کرده از اهل خانه خلوتی اختیار کرد، و بمدلول , ﴿ فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً﴾ پردۀ در میان خود و ایشان آویخت تا چشم کس بر بدن مطهرش نیفتد و خواست تا در آب غسلی کند . ناگاه جبرئیل صلى الله عليه و سلم بصورت پسری امرد (2) که رخساری دلفریب و شمایلی نیکو داشت بروی ظاهر گشت كما قال الله تعالى ﴿ فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا﴾ (3) مریم چون چشمش بدان جوان نیکو طلعت افتاد (4) دانست که قصد او دارد سخت بترسید و از وی بهراسید ﴿قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ﴾ (5) گفت ! پناه می جویم بحضرت پروردگار از تو و دور شو از من اگر مردی پرهیز کار و متقی باشی ، ﴿و قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا﴾ (6) جبرئیل گفت : که من نیستم آن کس که تو از من در هراسنده باشی، بلکه من رسول پروردگار توام ، و از این روى بنزديك تو آمده ام که سبب شوم تا خداوند قادر غالب تو را پسری پاکیزه بخشد ﴿قالَتْ أَنَّى يَكُونُ لي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْني بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا﴾ (7) مريم عليها السلام گفت : از کجا تواند شد که من بسری آورم ، و حال آن که بشری با من هم بستر نشده ، و دست کس مرامس نکرده ، و من آن کس نیستم که با بیگانگان در آمیزم ، و بحرام فرزندی حاصل کنم ؟ : ﴿قَالَ كَذَٰلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ۖ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا ۚ وَ كَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا﴾ (8) جبرئیل گفت : که چنین گفته است پروردگار تو که این امر بر من آسانست که تو را بی شوهر فرزندی عطا کنم و این کار برای آن می کنم که علامتی و حجتی باشد در میان مردم بر کمال قدرت من جبرئیل علیه السلام این بگفت و نزديك شده نفخه (9) در
ص: 4
مريم .بدمید و ناپدید گشت ، و آن حضرت بعیسی علیه السلام حامله شد و از خانه زکریا علیه السلام بعد از غسل بمسجد اقصی آمد و روزی چند بگذشت و حمل او گران شد پس بمدلول ﴿فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا ﴾ (1) از مردم عزلت (2) گزید، و راز خویش را مستور می داشت ، و از خلق دور می زیست.
نخستین یوسف آگهی یافت که مریم آبستن شده بغایت محزون و ملول گشته بنزد آن حضرت آمد و عرض کرد که ای مریم : آیا هیچ زرعی بی بند (3) بارور شده؟! مریم فرمود بذر که اگر گوئی نخستین خدای بذر آفریده است پس آن بدون زرع موجود شده و اگر فرمائی هر دو را با هم آفرید پس هیچ کدام از یکدیگر حاصل نشده ، باز یوسف بسخن آمده گفت آیا هیچ درختی بی آب نشو و نما یافته باشد ؟ ! مریم فرمود : اول خدای درخت آفرید ، و از آن پس آب را سبب نشو و نما ساخت در کرت (4) سیم یوسف سخن را روشن آورد و گفت: آیا هیچ فرزند بی پدر بوجود آمد؟! مریم فرمود : آدم و حوا را نه پدر بود و نه مادر چون سخن بدینجا رسید
یوسف همچنان ملول و محزون از نزد او بیرون شده بمعبد خویش آمد و در دل داشت که مریم را رها کند و از آن پس مزد خود نداند چون آن شب بخفت در خواب دید که فرشته خداوند روی بدو کرد و گفت ای یوسف ، مریم از روح القدس آبستن است ، فرزند او را عیسی نام بگذار که قوم خود را از گناه نجات خواهد داد اینست فرزندی که پیغمبران ازین پیش خبر دادند که دختری باکره آبستن خواهد شد و فرزندی خواهد آورد که او را عمنوائیل (5) خواهند گفت یعنی خدا با ما است . یوسف از خواب بیدار شد و در حق مریم از اندیشه خویش استغفار کرد.
و چون مدت حمل مریم بنهایت شد، و هنگام فرو گذاشتن بار برسید از بیت المقدس
ص: 5
بیرون شده تا مردم بر حال او وقوف (1) نیابند ، و دو فرسنگ طی مسافت کرده به بیت لحم (2) آمد، و در کنار آن قریه ، نخلی (3) خشك یافت ، از درد زادن (4) بی اختیار بجانب آن درخت بدوید چنان که خدای گوید : ﴿فَأَجَآءَهَا الْمَخَاضُ إِلَي جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَلَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ كُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا﴾ (5) چون بنزديك درخت آمد و پشت بر آن نهاده عیسی علیه السلام متولد شد ، مریم گفت : کاش مرده بودم ، و نام من از خاطرها محو شده بود ، و این روز را نمی دیدم؟ آیا چون مردم از من سؤال کنند که این فرزند را از کجا آوردی چه جواب گویم؟! ناگاه بمدلول : ﴿فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ (6) عیسی علیه السلام بانگ برآورد و گفت ای مادر محزون و غمگین مباش که خداوند از زیر پای تو نهری بادید (7) آورده ، ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا (8) جَنِيًّا﴾ (9) و ميل بده بسوی خود ، ساق درخت خشك را تا فرو ریزد بر تو رطب رسیده ﴿ فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا ﴾ (10) پس بخور ای مادر از رطب تازه و بیاشام از این چشمه روشن و هر دو چشم تو روشن باد، و خاطر تو شاد باشد و اگر کسی را اینی که بنزد تو آید، و از تو برسد که این فرزند را از کجا آورده ای او را بیاگاهان که امروز از بهر خدا نذر کرده ام که روزه بدارم ، و با کس سخن نگویم .
پس در حال نهری خوشگوار زیر پای مریم بجوشيد ، و آن درخت خشك رطب تازه بر آورد ، پس مریم بدستیاری ملائکه عیسی علیه السلام را در آن آب بشست و در قماطی (11) به پیچیدند و یوسف قدری هیزم فراهم کرده آتشی برافروخت تا آن حضرت بدان
ص: 6
گرم شود ، و هفت جوز (1) با خود داشت آن را نیز با مریم سپرد تا تناول فرماید، و نام آن مولود را چنان که در خواب دیده بود عیسی نهاد
و لفظ عيسى معرب يشوع است و يشوع در لغت عبری بمعنی فرج (2) باشد ، و نام دیگر آن حضرت مسیح است ، و مسیح و مسیحا معرب ماشیح باشد و لفظ ماشيح در لغت عبری بمعنی مسح کرده شده است ، و بیشتر انبیا را در بنی اسرائیل مسیح می گفتند چه ایشان را پیغمبر دیگر با روغن زیت که در قدس (3) موقوف (4) بود مسح می کرد (چنان که در این کتاب مبارك مكرر ذكر شده).
و عیسی علیه السلام را یحیی غسل تعمید داد و مسح کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و ترسایان آن حضرت راكر سطوس (5) و كلمة الله نیز خوانند ، و لقب آن حضرت روح باشد
بالجمله چون مریم از کار عیسی فراغت یافت بمفاد ﴿فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا﴾ (6) آن حضرت را برداشته بمیان قرية بيت لحم رفت و در سرائی فرود شد مردم بروی جمع شدند و گفتند: ای مریم ، چیزی غریب آورده ای، بگو که بی شوهر این فرزند را بدست کردی، یا بزنا مشغول شدی ؟! ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا ﴾ (7) چون هرون مردی بد کردار (8) بود آن حضرت را بدو نسبت کردند و گفتند : ای خواهر هرون ، پدرتو مردی
ص: 7
بدکردار نبود ، و مادر تو زنی بد شعار نیست (1) این چه کردار ناستوده است که از تو آشکار شده پس مريم بمدلول : ﴿ فأشارت إليه﴾ (2) بسوی عیسی اشارت کرد که ؟ این سخن را از وی بپرسيد، ﴿قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا ﴾ (3) ایشان گفتند ای مریم ما چگونه با طفلی که هنوز در گهواره غنوده (4) است سخن کنیم ؟! در این هنگام عیسی (علیه السلام) بمدلول ﴿وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ﴾ (5) بسخن آمد و گفت : ﴿إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾ (6) بدرستی که من بنده خداوندم ، و مرا کتاب انجیل فرستاده و پیغمبر گردانیده ، ﴿ و جَعَلَنی مُبارَکا أیْنَما کُنتُ﴾ (7) و مرا با برکت گردانیده است هر کجا باشم ﴿و أَوْصانِی بِالصَّلاهِ والزَّکاهِ ما دُمْتُ حَیًّا﴾ (8) و وصيت کرده مرا بگذاشتن نماز و دادن زکوة چندان که در جهان زنده باشم ، ﴿ وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا ﴾ (9) و مرا نیکو کار گردانیده با مادرم ، و نگردانیده است جبر کننده و شقی ﴿ وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ ابْعَثُ حَيا يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾ (10) سلام خداوند مخصوص منست ، و از برای من باشد از روزی که متولد شدم ، و روزی که می میرم ، و روزی که در قیامت زنده می شوم. چون آن جماعت این معجزه بدیدند دست از شناعت (11) مریم کشیده بسرای خویش شدند .
در این وقت هردوش (12) که در انجیل به هیرودیس نامیده شده از جانب (اغسطس) (13) قیصر روم پادشاه آل اسرائیل بود، و در بیت المقدس (14) سکونت داشت چنان که
ص: 8
از این پیش نیز مذکور شد ) و جمعی از ستاره شناسان عجم و حکمای مجوس و یونان که در علم کهانت و ریاضی بکمال بودند و در ارض بابل از فضائل آن حضرت وقوف داشته ، ستاره عیسی علیه السلام را دیده دانستند که آن حضرت متولد شده ، پس هدیه چند فراهم کرده برای دیدن آن حضرت به بیت المقدس آمدند ، و نزد هر دوش شده گفتند: ما برای دیدن عیسی علیه السلام بدینجانب شده ایم و لختی از فضائل آن حضرت را برشمردند هر دوش گفت در جستجوی او بر آید و چون او را یافتید مرا نیز آگهی دهید تا او را بزرگوار دارم حکمای ستاره او را پیشرو خويش كرده به بیت لحم آمدند ، و در آن جا ستاره عیسی را دیدند که بر سر خانه مریم بایستاد، پس بدانسرای شده آن حضرت را در یافتند و پیشانی برخاك نهاده جنابش را سجده کردند ، و آن تحف (1) و هدايا را با هر جواهر ثمین (2) که با خود داشتند برسم پیش کش پیش گذرانیدند ، و مراجعت کردند . در این وقت از جانب یزدان پاك ملهم (3) شدند که این راز را از هر دوش پوشیده دارند ، و او را برحال عیسی وقوف ندهند ، لاجرم بی آگهی هر دوش بارض خویش مراجعت کردند.
و چون هر دوش آگاه شده که حکمای عجم او را وقعی ننهاده ، و او را بر حال مولود واقف نکرده مراجعت کردند در خشم شد، و بفرمود: هر طفل که در بیت لحم از دو سال کم تر دارد مقتول سازند در این هنگام یوسف در خواب دید که فرشته خداوند با او خطاب کرد که ای یوسف ، نامزد خود مریم را با عیسی برداشته بسوی مصر فرار کن ، و چون یوسف از خواب بر آمد مریم را با عیسی برداشته بجانب مصر گریخت ، و او را در ارض مصر بمکانی رفیع جای دارد در کنار رود نیل کما قال الله تعالى: ﴿وَ آوَيناهُما إِلي رَبوَةٍ ذات ِ قَرارٍ وَ مَعِين ٍ﴾ و از پس او جمعی از اطفال را که از دو سال کم تر داشتند بفرموده هر دوش در بیت لحم مقتول ساختند و توابع بیت لحم را نیز معاف نداشتند ، اما یوسف در ارض مصر
ص: 9
سکون داشت تا دیگر باره از پیشگاه قدس فرمان مراجعت بدو رسید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . (1)
* جلوس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و پانصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (2)
اردوان بن بلاشان را مردم عرب، احمر لقب داده اند ، و او پادشاهی بلند قدر بود که بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت بر افراخت ، و فرمان گذاران اطراف سر در خط فرمان او نهادند و او را بسلطنت سلام دادند، و اردوان چون در پادشاهی استیلا یافت و حدود مملکت را بنظم و نسق کرد رسولی نزد اغسطس که در این وقت ایمپراطور مملکت ایتالیا و ساير ممالك يوروپ (3) بود ، و مملكت مصر و شام و يونان و اراضی ارمن (4) را نیز بتحت فرمان داشت فرستاد و پیام داد که آن اراضی که در زیر حکومت سلاطین ایران بوده پوشیده نتوان داشت. چه شد که روزی چند کار ایران آشفته گشت روا نبود که سلاطین اطراف دراز دستی کرده هر کس لختی از ممالک ایران را بدست کند اینك اغسطس كه قیصر روم است بیشتر از ممالك ايران را مسخر خويش داشته و باج گذار خود پنداشته اکنون که سلطنت ایران مراست با قیصر روم کار بمدارا کنم که هر گاه ممالک ایران را که متصرف شده ای بمن بازگذاری، و اسیران ایرانی را رها کنی و هر مال و زر که بنهب و غارت برده ای مسترد سازی سلسلۂ مودت در میان ما مستحکم خواهد بود . اغسطس چرن جلادت (5) طبع و جلالت قدر اردوان را باز دانست ، و خود نیز
ص: 10
مردی دور اندیش بود (چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد) از در مداهنه (1) بیرون شد و با اردوان کار بمصالحه کرد و اراضی ارمن را با او تفویض کرد، و هر مرد و مرکب که از ایرانیان بدست کرده بود مسترد ساخت، و بنیاد دوستی در میان ایشان استوار گشت.
بالجمله بعد از آن که اردوان سیزده سال سلطنت ایران کرد اردوان (2) بن اشغ او را مقهور کرده سلطنت از او بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . گویند : در زمان سلطنت اردوان، سه سال مزارع از رشحات سحاب (3) آب نیافت و کار بر قحط و غلا (4) رفت آن گاه اردوان و مردم مملکت روی بتوبت و انابت آوردند تا خداوند رحمت کرد و باران بدیشان فرستاد.
چون عیسی علیه السلام در مصریازده ساله شد فرشته خداوند در خواب با یوسف خطاب کرد که ای یوسف برخیز و عیسی را بر داشته با مادرش باراضی مقدسه مراجعت کن . چون یوسف از خواب بر آمد عیسی علیه السلام را بر داشته باتفاق مریم از مصر بدر شده بکنار رود خانه اردن (5) بخدمت یحیی علیه السلام رسید و عیسی بدست یحیی غسل تعمید یافت و درهای آسمان بر روی آن حضرت گشوده شد (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه یحیی مرقوم شد) و از آن جا بنواحی جلیل (6) آمده در بلده ناصره ساکن شدند چه از بیم هر دوش وارد بیت المقدس نتوانستند شد و از این روی آن حضرت را عیسی ناصری گفتند و معرب آن نصران است از این روی پیرو آن حضرت را نصرانی گویند که منسوب با آن قریه دارند و جمع آن نصاری باشد.
ص: 11
بالجمله بعد از ورود ناصره ، عیسی علیه السلام راه بیابان پیش گرفت و با عبادت ایزد ذوالمنن همی ممتحن شد ، نخستین چهل روزه روزه بداشت و آن گاه سخت گرسنه و در حال شیطان بر آن حضرت آشکار شد و گفت ای عیسی ، بفرما تا این سنگ ها نان شود و از آن بخود تا گرسنه نمانی آن حضرت فرمود که فرزند انسان بنان زنده نباشد بلکه بملکوت خدا زنده است. و نوبتی دیگر در بلده مقدسه شیطان با آن حضرت ظاهر گشت و گفت : ای عیسی اگر فرزند خدائی خود را از کنگره هیکل (1) در انداز . آن حضرت فرمود که خداوند را امتحان نباید کرد . و تفصیل این که گاهی عیسی علیه السلام خود را در انجیل فرزند انسان می نامد و گاهی خداوند را پدر آسمانی خویش می گوید در خاتمه قصه آن حضرت مرقوم خواهد شد
مع القصه کرتی دیگر ابلیس آن حضرت را در سر کوهی بلند یافت و گفت : ای پسر مریم ، مرا اطاعت کن تا تمام مملکت دنیا را با تو بخشم ،عیسی در غضب شد و بر وی خشم گرفته او را از پیش خویش براند چنان که دیگر روی او را ندید از پس این واقعه بعرض عیسی علیه السلام رسانیدند که هر دوش یحیی علیه السلام را گرفته در محبس انداخت . آن حضرت از این خبر از قریه ناصره بیرون شده در جلیل عبور فرمود و در کنار دریای شام در اراضی زبلون (2) و نفتالیم ساکن شد و در میان مردم شروع بندا کردن نهاد و گفت ای قوم با خدا بازگشت کنید و بتوبه و انابت گرائید که مملکت آسمان نزديك است (3) شما سخنان مرا استوار دارید ﴿أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ﴾ (4) همانا خبر می دهم شما را از آن چه می خورید و از آن چه ذخیره مي نهيد ﴿ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ (5) و من تصدیق کننده ام بر تورية
ص: 12
همانا حلال می کنم بعضی از آن چه بر شما حرام شده بود
چه من برای تکمیل توریه آمده ام نه برای ابطال آن ، شنیده اید که ازین پیش پیغمبران گفته اند قتل مکن که هر کس قتل کند مستوجب قضا (1) خواهد شد من می گویم که هر کس بر برادر خود بی سبب غضب کند مستوجب قضا خواهد شد و هر که برادر خود را احمق گوید مستوجب آتش دوزخ است ، اگر هدیه خود را بقربانگاه آری و در آن جا بخاطرت رسد که برادرت از تو گله مند است قربان را رها کن و نخست رفته برادرت را رضاجوئی فرمای آن گاه بقربانگاه باز شو شنیده اید که پیشنیان گفته اند : زنا مکنید من می گویم که هر کس بزن بیگانه از روی خواهش نظر کند همانا در قلب خود با او زناکرده است پس اگر چشم راست تو تو را بلغزاند قلع کن زیرا که سودمند تر است که یک عضو تو ضایع شود و سایر سالم ماند و اگر دست راست تو تو را بلغزاند قطع فرمای زیرا که نافع تر است از این که تمام تن تو را بدوزخ افکند ، شنیده اید که گفته اند هر کس خواهد تواند از زن خود جدائی جوید و او را طلاق گوید من م یگویم که هر کس زن خود را بی جرم زنا از خود جدا کند او را بزنا داده است و هر کس آن زن را نکاح کند نیز مرتکب زنا شده (2) شنیده اید که گفته اند : بكذب سوگند مخور ؛ بلکه چون سوگند یاد کردی بدان وفا کن، من می گویم هرگز سوگند یاد مکن نه بآسمان از آن که کرسی خداست و نه بزمین که مطرح (3) قدم اوست ، نه باورشليم كه مدينه ملك عظیم است ، و نه بسر خود زیرا که نمی توانی که یک موی آن را سفید یا سیاه کنید ، بگذراید که مکالمۀ شما به آری و نی واقع شود ، و شنیده اید که گفته اند چشمی در ازاء چشمی است و دندانی بدل دندانی من می گویم که با شریر مقاومت نکنید ،
ص: 13
بلکه هر که بر خساره تو طپانچه (1) زند رخسارۀ دیگر را بسوی او بگردان ، و اگر کسی بخواهد پیراهنت را اخذ نماید قبایت را نیز از بهروى ترك كن ، و هر که برفتن یک میل راه تو را مجبور نماید دو میل با وی ساعی باش، و هر که از تو سئوال کند باو به بخش ، و هر که قصد قرض از تو دارد و ازو بر مگرد ، و شنیده اید که گفته اند : دوست خویش را محبت کن ، و دشمن خود را مبغوض دار ، من می گویم که دشمنان خود را دوست بدارید ، و برای آنان که شما را لعن می کنند برکت طلبید ، و با آنان که با شما عداوت می کنند احسان کنید؛ و از بهر آن که شما را فحش می گوید و زحمت می رساند دعا کنید تا پدر (2) خود را که در آسمانست فرزندان باشید ، زیرا که او آفتاب خود را بر بدان و نيكان طالع می کند، و باران خود را بر عادلان و ظالمان می فرستد ، اگر آن ها را دوست می دارید که شما را دوست دارند، چه اجر خواهید یافت؟ همان عشاران (3) نیز چنین باشند. پس صفات خویش چون پدر خود کنید که در آسمانست . دیگر فرمود : ای قوم ، از روی ریا صدقه مدهید و آشکار مسازید، و بریا نماز نکنید و چون ریاکاران در روزه عبوس (4) مفرمائید ، و گنج خود را در زمین مگذارید که دزدان توانند برد ، بلکه گنج خود را در آسمان بگذارید که هرگز دست دزد بدو نرسد، و از برای نان و جامه مضطرب نشوید ، مرغان هوا را نظر کنید که نه زراعت دارند و نه کسب ، و روزی می خورند ، و سوسن های چمن را به بینید که جامه می پوشند . ای مردم ، در عیب، ديگران نيك بينائيد (5) عمانا خس را در چشم برادرت می بینی و شاه تیر را در چشم خود نمی بینی .
این سخنان بگفت و ازان کوه که بر زبر (6) آن بود بزیر آمد و مردم فریفته
ص: 14
سخنان آن حضرت شده گروهی عظیم از دنبالش روان بودند ؛ ناگاه ابرصی (1) به پیش جماعت دویده در نزد عیسی پیشانی بر خاك نهاد و عرض کرد که ای برگزیده خداوند اگر اراده کنی مرا طاهر توانی ساخت آن حضرت دست بر بدن او کشیده او را طاهر ساخت و با وی گفت: اکنون این راز را مستور دار و در بیت المقدس نزد کاهن بیت الله حاضر شده آن قربانی را که در شریعت موسی علیه السلام وارد شده معمول دار، و از آن جا بکنار دریا عبور فرمود ، در آن جا شمعون (2) را که به پطرس (3) مشهور است با برادرش اندریاس (4) بدید که دام بدریا در افکنده صید ماهیان کنند
عیسی روی بدیشان کرد و فرمود : ای پطرس ، واندریاس ، این دام ماهی گیران رها کنید و با من باشید که من شما را آدم گیر خواهم کرد ، ایشان بی تأمل دام ها را رها کرده از دنبال آن حضرت روان شدند
و عیسی در همه جلیل گشته مردم را بشارت ملکوت می داد و مرضی را از مصروع (5) و مجنون و مفلوج و جز این ، هر که ازداد می آمد شامی بخشید ، و هر روز مردم در قفای او انبوه می شدند و از دنبال او می تاختند! روزی در باجگاه (6) بامتی (7) دوچار شد او را فرمود اندیشه خود را رها کرده از پی من باش و متی بی توانی (8) از دنبال آن حضرت روان شده مع القصه عیسی علیه السلام را دوازده شاگرد دانا فراهم گشت و ایشان را آن نیرو بخشید که مریضان را شفا می دادند و بر روح های پلید قدرت داشتند و آن جماعت را حواریون گویند چه حواری بمعنی یاری دهنده است و این گروه رواج دین عیسی
ص: 15
دادند و نام های ایشان بدین گونه است ( اول ) شمعون که او را پطرس نیز نامند (دوم) برادر شمعون اندریاس است (سوم) یعقوب بن زبدی ( چهارم ) برادر يعقوب يوحنا باشد (پنجم) فيلبوس (ششم) برتلما (1) (هفتم) توما (هشتم) متی که از جمله عشاران بود (نهم) يعقوب بن حلفا (2) (دهم) لبنی (3) که اوراتدی (4) لقب کرده اند (یازدهم) شمعون قنانی (دوازدهم) یهودای اسخریوطی (5) که با عیسی علیه السلام خیانت کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) همانا یزدان پاك بدیشان وحی فرستاد که با عیسی ایمان استوار کنید و او را متابعت فرمائید ﴿كما قال الله تعالى وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ﴾ (6) پس آن جماعت بعیسی ایمان آوردند و آن حضرت ایشان را فرمود که در میان قبایل عبور کرده مردم را هدایت کنند و بایشان گفت شما را چون گوسفندان میان گرگان می فرستم می باید چون ماران دانا و چون کبوتران بی خدعه باشید هر که در حضور مردم مرا اقرار نماید در حضور پدر خود که در آسمانست او را اقرار خواهم کرد و هر که انکار کند انکار خواهم نمود گمان نکنید که من برای صلح آمده ام، بلکه برای تفرقه آمده ام هر که پدر و مادر خود را از من زیاده دوست دارد قابل من نیست و هر که پسر و دختر خویش را از من بیش تر مهر کند لایق من نخواهد بود و هر کس زندگانی خود را در راه من بیاد دهد همیشه زنده خواهد ماند و هر کس شما را پذیرد مرا پذیر دو مرا پذیرفته است و هر کس مرا پذیرد آن کس را پذیرفته است که مرا فرستاده آن گاه حواریون را آن قوت بخشید که مرضی را شفا بخشند و مردگان را برخیزانند، و دیو دیدگان را دوا کنند و گفت: ذخیره با خود بر ندارید و توشه
ص: 16
راه با خود نبريد يك كس را دو پیراهن و دو نعلین نباشد زیرا که مزدور مستحق قوت یک روزه خود است .
پس ایشان بر حسب فرموده عیسی علیه السلام بمیان قبایل سفر کردند و بدعوت مردم پرداختند ، و عیسی علیه السلام بكفر ناحوم (1) داخل شد .
یوزباشی غلامان هر دوش خبر عیسی را بشنید و بدانست که بیماران را شفا بخشد بخدمت آن حضرت آمده عرض کرد که مرا غلامی است که بمرض رعشه مبتلا است و اينك در خانه ، مریض افتاده. عیسی فرمود: چون بخانه در آئی او را صحیح خواهی یافت . و چون یوزباشی بخانه مراجعت کرد او را تندرست یافت .
و آن حضرت از آن جا بخانه پطرس آمد و پطرس را مادر زنی بود که تب می داشت او را مس نموده شفا بخشید. و شامگاه دیوانگان بسیار بنزد او آوردند و عیسی حکم فرمود تا ارواح ردیه (2) از ایشان اخراج شدند و همگی شفا یافتند ؛ و از آن جا کوچ داده بدریای شام در آمد و لختی کشتی در آب راند یکی از شاگردان معروض داشت که پدر من مرده است اگر اذن دهی رفته او را با خاک سپارم و بحضرت شتابم ؟ عیسی فرمود: بگذار تا مرده گان خود را دفن کنند و همی دریا در نوردید (3) ناگاه طوفانی عظیم برخاست چنان که بیم غرق و هلاك بود ؛ شاگردان بنزد آن حضرت پیشانی بر زمین نهاده پناه ،جستند و عیسی در حال خطاب با ابر و باد کرد که از جنبش فرو نشینید ، پس بحر از طلاطم فرو نشست، و چون عیسی از دریا بیرون شد بسرحدکر کسیان (4) آمد مردم آن اراضی باستقبال آن حضرت شتافته در خواست نمودند که جنابش از اراضی ایشان بدر شود . پس عیسی از آن جا کوچ داده بحدود بیت المقدس آمد و در آن جا مفلوجی را که
ص: 17
همچنان در فراش خویش خفته بود بنزد آن حضرت آوردند . عیسی با او خطاب کرد که برخیز و فراش خویش را برداشته بمكان خویش شو و در حال آن مفلوج از جای بخواست تندرست و اشیاء خود را بر دوش نهاده مراجعت کرد .
و عیسی از آن جا برای غذا خوردن بخانۀ متی آمد و گروهی از عشاران و باج گیران بنزد آن حضرت آمده با وی غذا همی خوردند فریسیان (1) که طایفه ای از بنی اسرائیل اند چون این حال مشاهده کردند با شاگردان عیسی گفتند : چون است که معلم شما با گناه کاران غذا می خورد؟ چون این سخن بعیسی علیه السلام رسید فرمود : مردم تندرست محتاج بطبیب نیستند، بلکه بیماران و مریضان، طبیب لازم دارند. درینوقت شاگردان یحیی علیه السلام و فریسیان نزد آن حضرت حاضر شدند و عرض نمودند که ما همیشه روزه داریم ، چون است که شاگردان تو روزه نمی گیرند؟ عیسی فرمود: تواند شد که ابنای بيت السرور (2) مادام که داماد در میان ایشان است غمگین نشوند، لکن آن روزها آید که داماد از ایشان گرفته شود آن گاه صائم خواهند گردید.
در آن هنگام یکی از اعیان بنى اسرائيل بنزديك عيسى آمده پیشانی بر خاك نهاد و گفت : ای برگزیده خداوند ، دختر من مرده است لکن اگر تو بر او رحم کنی و دست بر تن او کشی زنده خواهد شد. عیسی علیه السلام برخاسته با شاگردان خود از دنبال او روان شد و در میان راه . زنی که دوازده سال بجریان خون مبتلا بود از پشت سر آن حضرت دامن قبایش را مس نمود . عیسی روی بقفا کرد و گفت : ای دختر ، آسوده باش که اعتقاد تو تو را نجات داد . و در ساعت او شفایافت و عیسی از آن جا گذشته بخانه مرد دختر مرده آمد و اهل او نوحه کنان بودند و خلقی عظیم در آن جا انبوه بود . عیسی علیه السلام با آن جماعت فرمود : این دختر نمرده است بلکه خوابیده است راه دهید تا او را در یابم . و ایشان آن حضرت را تمسخر می کردند و چون آن انبوه مردم بیرون شدند عیسی داخل بیت شد و دست دختر را گرفته گفت : برخیز ، و او در حال از جای بخاست و از این معجزه نام عیسی تمام آن مرز
ص: 18
و بوم را فرو گرفت
و چون از آن مکان بیرون شد دو تن نابینا از دنبال او روان شدند و فریاد کرده همی گفتند : ای فرزند ،داود بر ما رحم کن و چون عیسی بمقام خویش رسید آن دو تن نابینا نیز برسیدند آن حضرت با ایشان فرمود که آیا بر آن عقیده اید که این مهم از من ساخته شود؟ گفتند بای پس دست بر چشم های ایشان کشیده فرمود : بر وفق اعتقاد شما با شما کرده شود، در حال چشم ایشان روشن شد و عیسی ایشان را فرمود : کس را ازین راز واقف نسازید ، لکن ایشان از نزد آن حضرت بیرون شده جمیع قبایل را آگهی دادند و از پس ایشان تنی که گنگ و دیوانه بود بخدمت او آوردند ، آن حضرت او را هوشیار و گویا ساخت.
در این وقت یحیی علیه السلام از محبس دو تن از شاگردان خود را نزد عیسی فرستاد و پیام داد که آیا توئی آن کس که آمدنش ضرورت داشت یا منتظر دیگری باشیم؟ عیسی ایشان را فرمود که از آن چه دیده اید و شنیده اید یحیی را آگهی دهید و بگوئید کوران روشن می شوند و لنگ ها برفتار می آیند و مبروصین طاهر می گردند و کران شنوا می شوند و مردگان بر می خیزند و بینوایان مژدۀ انجیل می یابند خوشا حال کسی که در حق من تصدیق کننده باشد و چون فرستادگان یحیی بیرون شدند عیسی فرمود : ای مردم ، با شما می گویم که یحیی پیغمبر است ، بلکه از پیغمبر هم افضل است. زیرا که آن کس است که در حق وی نوشته شده بود که خدای فرماید با من که من رسول خود را پیش روی تو می فرستم که راه تو را در پیش روی تو پرداخته کند ، همانا از اولاد زمان بزرگ تر از يحیی تعمید دهنده بر نخواسته است اگر قبول کنید این الیاس (1) است که آمدن او واجب بود . الله الله مردم را بچه تشبیه کنم ؟! اطفال را ماننده باشند که در بازارها نشسته رفیقان خود را طلب نمایند و گویند : بجهت شما نواختیم سازها را و رقص نکردید بجهت شما نوحه گری کردیم و سینه نزدید .
زیرا که یحیی که نه خورنده و نه آشامنده بود آمد گفتند که او دیوزده است و
ص: 19
و فرزند انسان که خورنده و آشامنده بود رسید گویند اینست مردی شکم خواره ، باده پرست که دوست عشاران و گناهکاران است .
این سخنان بگفت و روی بیلاد و امصار (1) کرد و گفت : وای بر توای خورزین (2) واف برتوای بیت صیدا (3) از آن رو که اگر آن اعمال قویه که در شما صادر گشت در صور و صیدا نمودار گشتی همانا در پلاس و خاکستر توبه نمودی روز جزا کار صور و صید از شما آسان تر است ، تو ای كفر ناحوم تا بفلك سركشيده و بجهنم فرو خواهی شد ، روز جزا كار سدوم (4) از تو اسهل خواهد بود .
پس روی بآسمان کرد و گفت : ای پدر آسمانی من ، تور استایش می کنم از آن که این رازهای پوشیده را از حکما و دانایان مستور داشتی و کودکان را ظاهر گردانیدی .
از پس این وقایع روزی در زراعتگاهی عبور می فرمود و شاگردان او گرسنه از دنبال او می شتافتند و خوشه های گندم را در هم مالیده می خوردند . فریسیان چون آن بدیدند بنزد عیسی آمده گفتند: امروز روز سبت است و این کار که ایشان کنند در شریعت موسی علیه السلام روا نیست .
عیسی علیه السلام فرمود : از کتب پیشین نخوانده اید که چون داود علیه السلام و همراهان او گرسنه بودند در خانه خدا داخل گشتند و نان های تقدمه (5) را که جز بر کاهنان روا نیست خوردند ؟ و در توریة نخوانده اید که کاهنان (6) در هیکل ، سبت (7) را حرمت نمی دارند و مؤاخذ نیستند؟ همانا درین مکان شخصی است که از هیکل بزرگ تر است
ص: 20
بلکه فرزند انسان ، خداوند روز سبت نیز هست .
و چون از آن مکان بیرون شد شخصی که دستش بیکار بود بنزد او آوردند که ،شفا دهد، آن حضرت روی با مردم کرد و فرمود : کیست در میان شما که روز گوسفندی از و در کوی افتد و بر نیاورد؟ آیا فضیلت انسانی از می شی کم تر است ؟ پس اقدام بامور خیر در سبت روا باشد و آن مرد را گفت که دست خود را دراز کن که صحیح است و او دست خود را در از کرده شفا یافت .
چون فریسیان این امور را مورث سستی شریعت موسی دانستند با هم نشسته شورائی افکندند که آن حضرت را هلاک سازند .
عيسى علیه السلام از آن مقام بیرون شد و بیماران از دنبال او روان گشتند یافتند و آن حضرت بایشان می فرمود: این رازها را مستور دارید تا کامل شود ، همانا اشعیای پیغمبر فرمود که روح خود را در محبوب خود خواهم نهاد و او قبایل را انصاف خواهد داد و مجادله و افغان نخواهد داشت و هیچ کس آوازش را در کوی و بازار نخواهد شنید و نی خورد شده را نخواهد شکست و فتیله نیم سوخته را نخواهد نشاند تا انصاف .برارد آن گاه مرد دیوانه و نابینائی و گنگی را بنزد آن حضرت آوردند و هر سه تن را شفا بخشید و مردم از و در عجب بودند. فریسیان چون این بدیدند گفتند باستظهار پادشاه جن که باعلز بول (1) نام دارد این کارها کند و اگر نه از خود کاری نتواند ساخت عیسی فرمود : جمیع گناهان آمرزیده شود لیکن کفر بروح عفو نخواهد گشت ، کسی که سخن بر خلاف فرزند انسان گوید از وی عفو خواهد گشت . و چون آن سخن بر خلاف روح القدس باشد نه در این جهان و نه در جهان آینده ازوی عفو نخواهند کرد، ای افعی زادها چگونه می توانید خوب تکلم کنید و حال آن که بد هستید؟ زیرا که زبان از زیادتی دل تکلم می نماید ، مرد شایسته از خزانه شایسته دل خود اشیاء شایسته بیرون دهد و مرد ناشایسته از خزانه ناشایسته خود چیزهای
ص: 21
ناشایسته وا نماید و هر دو در روز جزا محاسبه خواهند داد
و در این وقت فریسیان پیش شده گفتند: ای استاد، از تو آیتی (1) می خواهیم . آن حضرت فرمود : طبقه شریر زنا کار که مست عقیده اند آیت جویند، مردم نینوا بموعظه یونس توبه نمودند و اينك از یونس بزرگ تری در این جا است و شما را گوش شنوا نیست، همانا ملکه یمن در محاکمه با شما برخواهد خواست چه او برای شنیدن حکمت سلیمان از اقصای زمین آمد و اينك از سلیمان بزرگتری در این جا است و کسی را گوش نیوشنده (2) نیست.
و از آن جا عبور کرده بکنار بحر آمد و بنشست و گروهی عظیم برگرد او فراهم شدند ، پس آن حضرت بطریق مثال فرمود که برزگری بجهت زراعت تخم پاشی نمود بعضی بر کناره راه افتاد و مرغان آن را بردند ، و بعضی بر سنگلاخ افتاد و خاك بسیار نیافت، پس زود سبز شد و چون در زمین بیخی قوی نداشت آن گاه که آفتاب بتافت بخشگید و بعضی از آن دانه ها در میان خارستان افتاد و سبز شد و چون خارها نشو و نما کردند آن را فرو گرفته نابود ساختند ، اما آن چه در زمین نیکو افتاد بعضی صد چندان و بعضی شصت چندان و بعضی سی چندان شد، پس هر کس را اسرار ملکوت داده شده زیاده خواهد گشت و هر کرا داده نشده آن چه دارد نیز از او خواهند گرفت و من با مثال ها این سخنان فرمایم تا با اخبار اشعیا (3) موافق باشد که فرمود خواهید شنید و نخواهید فهمید و خواهید نگریست و نخواهید دید ، چندین پیغمبر پرهیز کار تمنای این روز را داشتند و ندیدند آن چه شما دیدید و شنیدند آن چه شما شنیدید و دیگر فرمود که ملکوت آسمان مردی را شباهت دارد که بذر نیکوئی را در زمین خویش زراعت نمود و چون مردم به خواب شدند خصم وی آمده در میان آن گندم ، گندم دیوانه کاشت و راه خویش گرفت پس از آن چون آن کشته مو گرفت و خوشه بر آورد آن گندم دیوانه نیز ظاهر گردید ملازمان رئیس از دوی آمده گفتند آیا تخم نیکو در مزرعه نیفکندی ؟ این دانه های تلخ
ص: 22
از کجا ظاهر گشت ، گفت : خصمی این عمل کرده است ملا زمان گفتند آیا می خواهی که برویم و آن را از بن بر آریم گفت نی مبادا چون خواهید گندم دیوانه را بر کنید گندم نیکو نیز با آن ها بر کنده شود هر دو را بگذارید تا هنگام حصاد (1) آن گاه دروندگان را خواهم گفت که اول گندم دیوانه را جمع کنند و بجهت سوختن دسته ها بندند و گندم نیکو را در انبار من انباشته سازند. همانا آن بذر افشان فرزند انسان علیه السلام است و آن که گندم دیوانه افشاند شیطان بود و دروندگان ، فرشتگان خداوندند .
و مثلی دیگر فرمود که ملکوت آسمان دانه خردلی را ماند که شخصی آن را گرفته در مزرعه خویش زرع نمود و آن از بیشتر تخم ها کوچک تر است ، و چون نشو و نما یافت چنان بزرگ شد که مرغان هوا توانستند در شاخه هایش سایه گزین گشتند . و دیگر فرمود: ملکوت آسمان گنجی را ماند که در مزره ای مخفی باشد پس شخصی آن را دانسته و پوشیده داشت و آن گاه رفته اشیاء خویش را هر چه داشت بفروخت و آن مزرعه را بخرید.
و دیگر فرمود : ملکوت آسمان تاجری را ماند ماند که جویای مرواریدهای نیکو باشد، پس پس يك لؤلؤ گرانب ها بیافت لاجرم، هر چه را مالک بود بفروخت و آن اؤلورا بخرید.
و دیگر فرمود: ملکوت آسمان دا میرا ماند که در بحر افکنده شده و از انواع حیوان در آن افتاده ، آن گاه که بکنار آرند هر چه شایسته بود در اوانی (2) جمع کنند و بدارند و آن چه بد و نالایق بود بیرون افکنند. بدینگونه فرشتگان خداوندیدان را از میان راستان اخراج خواهند نمود.
چون عیسی علیه السلام این سخنان بگفت مردم از کلمات او در عجب شدند و گفتند: این حکمت از کجاست؟ این مرد همان پسر مریم نیست این همان پسر یوسف نجار نیست؟ آیا خویشان او نزد ما نمی باشند؟ بدین گونه سخن می کردند و در حق او لغزش می یافتند.
در این وقت نام نيك عيسی بگوش هر دوش رسید چون از معجزات آن حضرت آگهی یافت
ص: 23
گفت: این شخص را چون یحیی علیه السلام غسل تعمید (1) داده آثار قویه از او صادر می شود. و یحیی محبوس وی بود و آن حضرت را (چنان که در قصه او مذکور شد) شهید نمودند و شاگردانش جسد مبارک او را دفن کرده بخدمت عیسی علیه السلام شتافتند و صورت حال را باز گفتند
عیسی چون این خبر بشنید به تنهائی از میان مردم بیرون شده بگوشه ویرانه ای آمد و مردم این حال بدانستند از دنبال آن حضرت شتافته بنزديك او آمدند و گروه گروه از قفای هم رسیده خلقی عظیم فراهم شد و هم چنان بیماران و مریضان خود را بمعرض شهود آورده شفا می یافتند، شامگاه شاگردان و حواریون آن حضرت معروض داشتند که این مردم بسیارند و در این جایگاه قوتی که کفایت این گروه کند موجود نیست اگر ایشان را مرخص فرمائی بسرای خویش شوند سزاوار باشد و اگر آن توانائی داری که از خداوند نزلی (2) بخواهی تا از آسمان فرو فرستد و ایشان را سیر کند نیکوتر خواهد بود كما قال الله تعالى: ﴿إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ ﴾ (3) آیا خداوند می تواند بر ما فرو فرستد مائده آسمانی ؟ و البته می تواند.
و در این هنگام که جمعی گرسنه اندروا باشد ﴿ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ (4) عيسى علیه السلام فرمود بترسید از چنین سؤال ها زیرا که این گونه طلب از مردم سست عقیده است و شما از اهل ایمانیده ﴿قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾ (5) حواریون عرض کردند که ای برگزیده خداوند
ص: 24
ما می خواهیم از مائده آسمانی بخوریم و قلب خود را مطمئن سازیم و بر یقین خویش بیفزائیم و بدانیم که تو راست گوئی و شاهد حال باشیم .
لاجرم عیسی علیه السلام دست بدرگاه خداوند بر آورد و گفت : ﴿اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾ (1) پروردگارا ، فرو فرست بر ما مانده ای از آسمان که روز نزول آن عیدی برای این امت باشد و معجزه ای باشد بر کمال قدرت تو ﴿قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ ۖ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ﴾ خداوند با او خطاب کرد که ای عیسی ، مائده آسمانی بسوی شما می فرستم و هر گاه بعد از آن کسی از شما کافر شود و کفران آن نعمت کند او را چنان عذاب کنم که هیچ کس را چونان عذاب نکرده باشم .
و در آن روز که روز یکشنبه بود مائده آسمانی برایشان فرود گشت و آن پنج نان و دو ماهی بود ، پس عیسی علیه السلام آن پنج گرده نان را پاره پاره کرده و هر يك را با لختی از ماهی بشاگردان داد تا بر مردم همی قسمت کردند و ایشان همی خوردند تا همگی سیر شدند ، و آن مردم جز زنان و اطفال پنج هزار تن بودند . چون همگی از خوردن فراغت جستند دوازده طبق نان پاره زیاده بماند . آن گاه مردم را رخصت داد تا بمکان های خویش شدند و خود با شاگردان بکنار بحر آمد و فرمود تا حواریون بدریا در آمده بمیان کشتی شدند و خود بجهت عبادت بفراز کوهی که بر لب بحر بود بر آمد ، و چون چهار ساعت از شب بگذشت آن حضرت از کوه بزیر شده قدم در بحر نهاد وبر زیر آب بجانب کشتی همی رفت ، پطرس آن حضرت را دید و فریاد برآورد که ای خداوند آیا تو باشی ؟ عيسى علیه السلام فرمود كه اينك منم ، پطرس عرض کرد که آیا مرخص فرمائی که من از روی آب بخدمت آیم ؟ عیسی علیه السلام او را طلب داشت و پطرس از کشتی بزیر آمده بر زیر آب روان شد ناگاه بادی صعب پدید آمده چنان که نزديك بدان بود که او را غرقه سازد فریاد برآورد که ای ،مولای ،من مرا دریاب ، عیسی علیه السلام دست فرا برده
ص: 25
او را بگرفت و گفت : چرا اسست عقیده بوده ای و او را برداشته بدرون کشتی آورد مردم او را سجده کردند .
بالجمله عيسى علیه السلام مردم را بدین گونه ارشاد می فرمود: تا آن گاه که دعوت و نبوت خویش را آشکار ساخت (چنان که در جای خود ذکر خواهد شد) (1)
اردوان بن اسغ از بزرگزادگان ایران است و نسب او با فریبرز (2) بن کاوس منتهی شود.
بالجمله در مملکت ری می زیست و حشمتی بسزا داشت و در حضرت از دوان بن بلاشان (3) او را مکانتی لایق بود چون کار او نیک بالا گرفت و مقامی رفیع بدست کرد و خواست تا بدرجه سلطنت ارتقا جوید و خاندان آبا و اجداد خویش را برونق کند پس با اعیان مملکت و صنادید ایران یک دل و یک جهت شده بر اردوان بن بلاشان بشورید و لشگری در خور جنگ فراهم کرده برسر او تاختن برد اردوان نیز باستقبال جنگ او بیرون شده در حدود ری با او دوچار گشت و صف راست کرده جنگ در انداخت ، بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر اردوان بن بلاشان شکسته شد و اردوان در میدان جنگ، مقتول گشت ، و اردوان بن اشغ از پس او بر سریر سلطنت بر آمد و تاج خسروی بر سر نهاد و ملکزادگان و فرمانگذاران ممالک ایران با او پیمان دادند که نام او را در خطبه مقدم دارند و در نامه ها مقدم نویسند و در نزد حاجت از اعانت او باز نایستند.
ص: 26
و اولاد اشغ را اشغانیان (1) نامیدند و اشغ را معرب کرده اسغ گفتند که بجای شین معجمه سین مهمله نهاده اند. بالجمله چون اردوان بن اشغ در مملکت ایران مستولی شد در زمان نامه مهرانگیز با تحفه ای چند بنزد اغسطس که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و با او عهد مودت محکم فرمود ، و اغسطس چندان که زندگانی داشت با او از در حفادت (2) و مهر می رفت .
و مدت سلطنت او بیست و سه سال بود گویند : در زمان دولت او بیشتر از مردم ایران آیین بت پرستی گرفتند .
تبریس (3) پسرخوانده اغسطس بود . و چون رسم قیاصره این بود که در زمان حیات خود ولیعهدی نصب کنند تا بعد از ایشان کار مملکت پریشان نشود چون اجل اغسطس نزدیک شد اعیان مملکت روم و ایتالیا را حاضر ساخته در انجمن ایشان ولایت عهد را به تبريس تفویض فرمود ، لاجرم بعد از مرگ او تبریس بر سریر مملکت برآمد و درجه قیصری یافت و خرد و بزرگ آن اراضی حکم اور اگردن نهادند.
و او نخست برای قوام کار و غلبه سلطنت خویش قبايل نيك جريان را (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس مفصل مرقوم شد) از بیرون شهر بدرون آورد ، و در میان شهر روم در زمین مرتفعی بنیان قلعه رفیع کرده ایشان را جای داد ، و آن جماعت سخت قوی شدند چنان که هیچ کار در مملکت بی مشاورت ایشان بتقدیم نمی رفت و عاقبت سبب فساد مملکت شدند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).
و چون تبریس از این کار بپرداخت تنبیه مردم پنانیه و دالمشه (4) را وجهه همت
ص: 27
ساخت و آن جماعت در میان رودخانه دنیوب و دریای حدراتك (1) سكون داشتند و در زمان دولت اغسطس دویست هزار مرد جنگی فراهم کرده بر او بشوریدند و يك در مصاف با قیصر داده مقهور نگشتند و اغسطس آن مجال نیافت که ایشان را كیفر نافرمانی بکنار نهد لاجرم چون تبریس در سلطنت مستولی شد لشگری مانند ریگ بیابان فراهم کرده بر سر ایشان تاختن برد و آن جماعت چون سر حددار جرمن (2) و سر مشه (3) بودند بنهایت شجاعت و دلاوری داشتند و ازین روی از نهیب (4) تبریس بیم نکردند و لشگرهای خویش را ساز کرده بجنگ او بیرون شدند و مدتی با او نبرد آزمودند اما عاقبت الامر فتح تبريس را بود ، خلقی عظیم از آن جماعت را بکشت و بقية السيف را مطيع فرمان کرده بروم مراجعت فرمود و بفراغت تمام بکار سلطنت پرداخت.
و در زمان او زراعت و فلاحت مملکت اسپانیول چنان رونق یافت که از آن پس مردم مملکت روم نیز روی قحط و غلا ندیدند، و آبادانی روم بجائی کشید که یک من ابريشم رايك من زر سرخ بها می نهادند و معادن زر و سیم ایشان چندان بود که اشیاء مملکت را که بازرگانان بدانجا حمل می کردند زر و سیم در بها می گرفتند و نقصانی در آن پدید نمی گشت و از انواع جواهر بعد از الماس در نزد ایشان مروارید گران بها تر بود.
بالجمله در روزگار دولت تبریس در هفت شهر از بلاد شرقی سفلی هفت معبد بزرگ بنام قیصر ساختند و در آن معابد او را ستایش همی کردند ، و طرق و شوارع را از هر سوی تا اقصى البلاد ساخته و آراسته نمودند چنان که بسهولت عبور توان کرد ، و بساجبل ها را كه سوراخ کردند و بر آب ها پل بستند و در هر دو فرسنگ چاپارخانه بساختند که در آن جا چهل اسب بسته می بود و چاپار روزی صد میل راه بسهولت طی مسافت می کرد ، و مدت
ص: 28
سلطنت او بیست و چهار سال بود (1)
جذيمه بضم جيم و فتح ذال معجمه نام پسر مالك بن فهم است (كه ذكر که حالش در جای خود مذکور شد ) . و جذیمه آفت برص داشت ، و مردم عرب از بیم او را مبروص نمی خواندند و جذیمة الابرش می گفتند، و برش بالتحريك خال های سفید با سیاه است که بر اسب باشد ، و همچنین او را جذيمة الوضاح می نامیدند
چه وضاح بمعنی مرد ابيض اللون نیکو است و کنیت او ابی ملک است.
بالجمله جذيمه بعد از پدر در مملکت حیره سلطنت یافت و چنان قویحال و با نیرو گشت که صنادید (2) عرب حکم او را چون قضای مبرم (3) گردن می نهادند و تا اراضی حجاز و بحرین نافذ فرمان بود آن گاه که در چار بالش سلطنت استقرار یافت و از رتق و فتق (4) امور و نظم و نسق کار جمهور بپرداخت بعرض وی رسید که نضر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث بن مسعوف بن مالك بن غنم بن نمارت بن لخم (5) را پسری است که او را عدی (6) نام باشد، صباحت (7) دیدارش صبح صادق را کاذب خواند و شحنه (8) عشقش جان عاشق را عاتب (9) باشد ، آفتاب چون بر سر او عبور کند بر جای بایستد ، و زمانه چون
ص: 29
بر حضرت او گذرد از پای بنشیند، چندا از حسن مخائل (1) و لطف شمایل او باز گفتند که جذیمه نادیده دل در عدی بست و در هوای او رنجش افزون و صبرش ، اندک شد
و نضر بن ربیعه فرمانگذار قبیله بنی ایاد (2) بود و شکوهی لایق و جلالتی در خور داشت و خرد و بزرگ آن قبیله حکم او را گردن می نهادند و اطاعت می کردند . ازین روی کاربر جذیمه صعب افتاد .
چه دانست که نضر آن کس نیست که تن بدین شناعت در دهد و او را اطاعت کرده فرزندش را بخدمت فرستد، اما چون کار بر جذیمه تنگ شد بفتوی عشق نامه ای بسوی نضر فرستاد و درخواست نمود که اگر فرزند خود عدی را بنزد ما فرستی او را در حجر تربیت خود بداریم و اشفاق والطاف خسروانه در حق او مبذول فرمائیم ، و با او از تفویض هیچ گونه ملك و مالی دریغ نداریم.
چون این نامه بنضر رسید بر آشفت و در جواب گفت که جذیمه را نرسد که بزرگان را چندین خار مایه شمرد و آزرم (3) ایشان را نگاه ندارد و رسول او را بی نیل مرام رخصت انصراف داد
مع القصه در میان ایشان چندین کرت کار بارسال رسل و رسائل (4) رفت و مقصود جذیمه حاصل نگشت، بالاخره آتش عشق در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت ، و دور از دیدار عدی زیستن بر وی دشوار شد . ناچار لشگری جرار فراهم کرده از حیره کوچ داد و روی باراضی نضر نهاد ، و خانه او در میان قبایل بنی ایاد همی بود . چون جذیمه طی مسافت کرده بدان اراضی در آمد و نزديك به نشیمن نضر لشگرگاه کرد این خبر بنظر بردند و او دانست که با جذیمه هم آورد نتواند شد ، لاجرم حیلتی اندیشید و ده کس از مردم زبردست را از ملازمان حضرت خویش اختیار کرده بلشگرگاه جذیمه فرستاد تا دو صنم (5) را که جذیمه ستایش و پرستش می کرد دزدیده
ص: 30
بنزد نضر آوردند. روز دیگر نضر بنزديك جذیمه پیام فرستاد که ازین کردار ناستوده و افعال ناهنجار که پیشنهاد کرده ای اینک خدایان تو از تو رنجیده بنزديك ما آمده اند ترك این افعال گوی و از کرده استغفار جوی تا بنزد تو باز آیند
جذیمه در جواب گفت که مرا جز عشق عدی بدین سوی نیاورده اگر او را با من سپارید چندان که خواهید زر و مال ایثار کنم و مراجعت نمایم ، و اگر نه من روز نخست که دل بعشق عدی دادم از دین بیگانه شدم بدین سخنان باز نگردم و تا عدی را بدست نیارم از پای ننشینم
چون این خبر بنضر آوردند بزرگان قبیله ایاد در حضرت او مجتمع شده گفتند: صواب آنست که عدی را بسوی او گسیل فرمائی.
چه ما را نیروی جنگ او نیست و عنقریب عدی را با زنان و دختران قبیله اياد باسیری خواهد برد، خسران اندك را سود باید شمرد و کار بر قانون عدل باید کرد. عاقبت الامر نضرر ابرترك پسر ملجاء (1) ساختند تا ناچار دست عدی را گرفته بدرگاه جذیمه فرستاد.
و پادشاه حیره کامروا مراجعت کرد و او را شراب دارو ساقی بزم خویش ساخت و یک چند مدت کار بدین گونه رفت جذیمه را خواهری بود که رقاش (2) نام داشت آوازه جمال عدی را بشنید و مهرش بسوی او بجنبید و در نهانی کس بسوی او فرستاده او را از حال خویش آگهی داد.
و از این سوی عدی نیز با او ابواب ملاطفت بازداشت و ساز مودت طراز (3) کرد تا کار بدانجا کشید که هيچ يك بی خیال آن دیگر نخفتی و بی اندیشه آن يك نزیستی و هر دو را دست طلب از دامن مقصود کوتاه بود
عاقبت رقاش در این مهم حیلتی اندیشید و با عدی پیام داد که امشب چون جامی چند
ص: 31
با جذیمه پیمودی و او را سر مست ساختی مرا با شرط زناشوئی از وی خواستاری کن و این سخن در دل عدی جای گرفته شبانگاه که جذیمه مجلس از بیگانه پرداخته ساخت از عدی جام می طلب نمود و عدی دوستکانی (1) چند بدو پیمود ، و در هر پیمانه ای ترانه (2) نیکو بسرود و در هر قدمی غنجی و دلالی (3) ظاهر نمود چنان که دل جذیمه از جای برفت . و آن گاه که باده در دماغ او اثر کرد روی با عدی نموده فرمود ای فتنه جان و بلای دل سئوال کن از من آن چه دوست داری تا با تو عطا كنم . عدى عرض كرد : اى ملك اگر خواهر خویش رقاش را با من بشرط زناشوئی عطا فرمائی سر فخر بفلك برآرم و از تو جز این تمنا ندارم .
جذیمه گفت : اگر آرزوی تو اینست من بدان همداستانم .
پس عدی بشکرانه ، زمین خدمت بوسیده آن قدر توقف نمود که کار بزم بنهایت شد و جذیمه در جامۀ خواب در آمده سر ببالین نهاد و بخفت .
پس عدی از نزد او بیرون شده رقاش را از این حدیث بیاگاهانید . رقاش دانست که جذیمه چون صبحگاه با خود آید ازین گفته پشیمان شود ، لاجرم با عدی پیام داد که هم اکنون بنزد من شتاب کن و شاهد مقصود را تنگ در آغوش گیر که تأخیر در این کار از نهج (4) حزم (5) بعید است . و عدی بی توانی بخانۀ رقاش در آمده او را بحباله نکاح در آورد و هم در ساعت با او هم بستر شده مهر دوشیزگان از وی بر گرفت و صبحگاه ، آن جامه و عطر که دامادان بکار برند بکار برده نزد جذیمه آمد.
جذیمه چون چشمش بر او افتاد گفت: ای عدی این چه جامه و حلی (6) است که در تو در مشاهده می کنم ؟ عدی گفت : این جامۀ دامادی منست . نه دوش تو خواهر خویش رقاش را بشرط زنی با من عطا کردی ؟ جذیمه از این سخن در خشم شد و گفت : من هرگز این کار نکردم ، و همی دست های خویش را بر خاك زده بر می آورد و بر سر
ص: 32
و روی خویش می زد و از آن جا بر خواسته بنزد رقاش آمد و گفت : راست بگو که چگونه بوده است کار تو با عدی؟ رقاش گفت : تو مرا شوهری کریم عطا کردی از پادشاهزادگان و من نیز او را پذیرفتم . جذیمه این سخن چون بشنید لحظه ای سر خویش را فرو داشته بر زمین نگریست و سخت در حیرت و ضجرت (1) ماند و آن گاه برخاسته از نزد رقاش بدر شد.
اما عدی چون این گرانی در خاطر جذیمه مشاهده کرد و کراهت ضمیر او را از این قضا باز دانست بیم کرد که مبادا روزی در دست او گرفتار شود و کیفر کردار بیند ، لاجرم از نزد او فرار کرده بمیان قبایل خویش آمد و در میان بنی ایاد همی بزیست تا بمرد.
اما از آن سوی رقاش از عدی آبستن شد و زمان حمل بنهایت برده بار بنهاد و پسری نیکو رخسار آورد و او را جذیمه عمرو نام کرد و از این روی که جذیمه را فرزند نبود عمرو را نيك دوست می داشت و هر روز بر محبت او می افزود و عمر و در حجر تربیت جذیمه روز تاروز و سال تا سال روزگار برده هشت ساله گشت و در حضرت جذیمه کمال عقیدت می ورزید چنان که با ملازمان جذیمه روزی بیرون شده علف سماروغ (2) از زمین می چیدند تا بخدمت او برند . دیگران آن چه نیکو بنظر می آوردند در نهان می خوردند ، و آن چه مردود بود شامگاه بنزد جذیمه می آوردند ، اما عمرو هر چه بدست کرد فراهم داشته بی کسر و نقصان بنزديك جذيمه نهاد و گفت : چيده من از زمین همین است و برگزیدۀ آن نیز در آن است بر خلاف ملازمان دیگر «إِذْ کُلُّ جَانٍ یَدُهُ إِلَی فِیهِ» (3) یعنی هر چیننده دستش در دهانش بود و مختار آن را خورد و مردود آن را آورد ، و این سخن در میان عرب مثل گشت .
بالجمله چون عمر و ده ساله شد دیو زده گشت و از استقامت رأی و حصافت (4)
ص: 33
عقل مهجور ماند ، لاجرم راه بیابان پیش گرفته در قلل جبال و انحاء قفار (1) همی زیستن نمود وروی از آدمیان پوشیده همی داشت و چندان که جذیمه او را جستن نمود مقصود حاصل نگشت تا ده سال بر این بگذشت آن گاه عمر و با خود آمد و از قضا پسران خارج كه يكي را ممالك و آن دیگر را عقیل می نامیدند از بلقین (2) به بیابان سماوه (3) عبور می نمودند ناگاه عمرو را دریافتند که موهای ژولیده و ناخن های دراز داشت و از دیدار آدمیان گشته (4) بود. با او گفتند : کیستی و از کجائی ؟ عمر و گفت : مردی از قبیله تنوخیه باشم . ایشان دیگر با او سخن نکردند و با کنیزکی که بهمراه داشتند گفتند که از برای ما خوردنی حاضر کن که سخت گرسنه می باشیم .
آن كنيزك ايشان را غذا داد ، پس عمرو از وی غذا بخواست او را نیز سیر کرد. آن گاه كنيزك ، عقيل و مالك را شراب داد و سیراب ساخت پس عمر و روی بدان جاریه (5) کرده فرمود مرا نیز ساغری بر وزن آهك : پیاله شراب (6) عطا کن . آن كنيزك در جواب گفت: «لا تُطْعِمِ العَبْدَ الکُراعَ فیَطْمَعَ فی الذِّراعِ» و این سخن نیز در عرب مثل شد و معنی آن چنین باشد که طعام مده بنده را از پاچه که طمع در ذراع خواهد کرد ، کنایت از آنست که چون در چیزی کس فرو مایه را کامروا ساختی فزون طلبی خواهد کرد .
مع القصه عقيل و مالك بعد از خوردن و آشامیدن عمرو را برداشته بحضرت جذیمه شتافتند و پادشاه حیره او را شناخته شاد خاطر شد و او را در بر کشیده رویش را همی ببوسید و روی با عقيل و مالك كرده فرمود که در ازای این خدمت آن چه از من طلب کنید از شما دریغ نخواهم .
ایشان عرض کردند که آرزوی ما آنست که چندان که زنده باشیم در خدمت تو ملازمت کنیم و بارتبت منادمت (7) باشیم. پس ایشان در حضرت جذیمه ندیم شدند
ص: 34
و چهار سال بدین خدمت بزیستند و با هم دوست مشفق بودند چنان که در میان عرب مثل است که چون دو کس را خواهند بدوستی و یک دلی نسبت کنند گویند: «هما کند مانی جذیمة» یعنی ایشان چون ندیم های جذیمه اند .
بالجمله جذیمه عمرو را بسوی مادرش رقاش فرستاد و او فرزند خویش را بحمام فرستاده سرش را بسترد (1) و بدنش را نيك بشست و جامه های نیکو در او بپوشانید و طوقی از زر ناب (2) در گردنش انداخته بنزد جذیمه اش فرستاد. چون چشم جذیمه بر فرزند خواهر افتاد گفت : «كبر عمرو من الطوق». یعنی بزرگ شد عمرو از طوق و این سخن نیز مثل شد . و از آن پس جذیمه ، عمرو را ولیعهد و قایم مقام خویش کرد و زمام حل و عقد امور را بکف کفایت او گذاشت.
در این وقت عمرو بن طرب بن حسان بن اذينة بن السميدع (3) بن هوبركه نسب با عمالقه (4) می رساند ، از جانب کلاویس قیصر روم (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) از مشارق شام تا کنار فرات را حکومت داشت ، و در مضیق میان بلاد قرقیسیا و خانوقه (5) سكونت می فرمود طمع در ملك حيره بست ، و خواست تا جذیمه را از میان برداشته ممالك او را ضمیمه اراضی خویش گرداند ، لاجرم لشگری نامحصور برآورده بر سر حیره تاختن برد.
چون این خبر بجذیمه رسید بفرمود تا لشگر فراهم گشتند و ساز سپاه کرده از حيره بدر شد و در برابر عمرو بن طرب صف برکشید و جنگ در انداخت ، بعد از آن که که از خون دلیران رنگین شد و آتش حرب بالا گرفت ، در میان میدان ، عمرو مقتول گشت و سپاه او راه فرار پیش گرفته همه جا بتاختند تا باراضی مضیق
ص: 35
رسیدند ، و چون عمرو را پسری در خور سلطنت نبود اعیان مملکت مجتمع شده دختر او را که نایله نام داشت بسلطنت برداشتند و بجای عمرو فرمانگذار خویش خواندند و چون نایله بعد از پدر موی زهاد نمی سترد او را زبا لقب دادند چه زبب بفتحتين درازی موی و بسیاری آن را گویند
علی الجمله چون زبا در سلطنت خویش استیلا حاصل کرد و کار مملکت را بنظم و نسق داشت بدان سرشد که خون پدر از جذیمه بازجوید و کیفر کردار او را بدو چشاند ، و آن قوت نداشت که با جذیمه در میدان نبرد کند و او را مقهور سازد ، لاجرم حیلتی اندیشید و نامه ای بحضرت او فرستاد که در مملکت زمین هیچ زن نشناسم که در سلطنت ضعیف نباشد و اركان ملك او بر تزلزل نرود و مرا نيز صورت حال جز این نخواهد بود ، چندان که اندیشه کردم در اطراف خویش جز پادشاه حیره را کفو خود ندانستم . از این روی زلال (1) مودت را كه با خاشاك حوادث مکدر بود صافی داشتم و روزگار گذشته را نادیده انگاشته دل بر تو نهادم صواب آنست که بی توانی بسوی من آئی و مرا در حباله نکاح خود در آورده روزگار با من گذاری و این دو دولت و سلطنت را یکی کنی تا مابقی عمر هر دو آسوده باشیم .
چون نامه زبا بجذیمه رسید شاد خاطر شد و طمع و طلب او بجنبيد و صناديد درگاه را انجمن کرده با ایشان شوری افکند همگی بعرض رسانیدند که این بدیهه (2) جز از اقبال بخت نتواند بود و هر چه این کار زود تر فیصل پذیرد نیکوتر باشد . از میانه قصیر بن سعد اللخمی که مردی دانشور و دوراندیش بود بر خاست و گفت : رأى فاتر و غدر حاضر یعنی این رأی سست و بیهوده است و حیلتی در آنست که عنقریب مایۀ زوال دولت خواهد بود. و این سخن در میان عرب مثل گشت. آن گاه گفت اى ملك ، بفرمای تا جواب نامۀ زبا را بنگارند و او را بسوی خویش طلب کن ، هرگاه گاه اجابت نمود و بجانب تو آمد همانا بد آن چه گفته ، صدق ورزیده ، و اگر نه خود را بیهوده در حباله (3) حیله او گرفتار مکن نه آخر ، تو پدر او را بقتل آورده ای از پدر کشته چگونه ایمن شوی ؟
ص: 36
اما جذیمه بدین سخنان گوش نداد و عمرو بن عدی را بجای خویش نصب نموده زمام ملك را بدو سپرد و عمرو معروض داشت که با دل قوی بسوی زبا گذر کن ، همان قبیله زبا مرا باشد و من نیز از آن قبیله ام ، پس آن مردم چون ترا بینند پیشانی مسکنت بر خاك نهند و از دل و جان تو را اطاعت کنند . و این سخن نیز موافق اندیشه جذیمه افتاد و آن رأی که قصیر اندیشیده بود یک باره مردود گشت.
در این وقت قصير گفت: «لا يطاع القصير أمر» یعنی رائی و امری برای قصیر نمانده و کسی سخن او را وقعی و مکانتی ننهند و این سخن در میان عرب مثل گشت.
مع القصه جذيمه عمرو بن عدی را بجای خود گذاشت و عمرو بن عبدالجن را كه یکی از ارکان دولت بود با خود برداشت و از ارض بقه (1) که در این وقت می بود کوچ داده بسوی مغرب زمین بتاخت و طی مسافت کرده در کنار فرات فرود شد ، و هم در آن جا قصیر را خواسته گفت رأی تو در این سفر چون است؟ قصیر گفت: «بقة خلفت الرأى» یعنی رأی خود را در یقه گذاشتم ، و سخن آن بود که گفتم و تو اصغا نفرمودی ، این سخن نیز در میان عرب مثل شد . باز جذیمه گفت ای قصیر : راست بگوی ظن تو در حق زبا چیست ؟ قصیر گفت «القول رداف والحزم عثر انه نخاف» یعنی سخن را هر چه خواهی توانی گفت اما عقل و عاقل از لغزش آن ترسناکست و این سخن نیز مثل شد . و همه روزه جذیمه طی مسافت همی کرد تا بآرامگاه زبا نزديك شد و مردم او كه باستقبال ، مأمور بودند برسیدند و هدايا و تحف او را برساندند . در این هنگام جذیمه با قصیر گفت اکنون کار را چگونه می بینی قصیر گفت: «خطر يسير في خطب كثير» یعنی بزرگی اندک در بلاهای بسیار است . و هم این سخن مثل شد . آن گاه گفت ای جذیمه ، اينك سپاه زبا با تو نزديك است ، آن گاه که با تو رسند، اگر از پیش روی تو همی رفتند همانا کار زبا بر صدق و صفا است ، و اگر تو را احاطه نمودند بی گمان اندیشه ایشان از در غدر و ناراستیست . در آن هنگام آن اسب جنیت (2) را که عصا نام است طلب داشته بر نشین و بجانبی بگریز که هیچ کس با تو نخواهد
ص: 37
رسید ایشان در این سخن بودند که لشگریان زبا برسیدند و اطراف جذیمه را چنان تنگ فرو گرفتند که اسب عصا نیز در خارج پره ماند و دست جذیمه بدان نرسید.
قصیر چون این حال بدید بر اسب عصا نشسته فرار کرد و آن روز تا شامگاه چون برق و باد بتاخت و چندان که لشگریان زبا از پی او بتاختند بدو نرسیدند ، و شامگاهان اسب عصا بترقید (1) و بمرد و قصير جسد آن را دفن کرده بر سر او برجی بساخت، و آن برج را برج العصا نامیدند.
اما جذیمه را هم چنان که لشگریان احاطه داشتند بحضرت زبا آوردند و در پیشگاه او باز داشتند. چون چشم زبا (2) بر جذیمه افتاد گفت : همانا بدینجانب بطمع عروسی آمده ای و از جای بخواست و بند ازار خویش را بگشود و موی زهار خود را بنمود که آن را در هم بافته و آویخته داشت ، و گفت : ای جذیمه ، آیا هیچ عروس را دیده باشی که رسم و شیمه (3) او این باشد؟ جذیمه گفت : خدعه ای اندیشیدی و غدری کردی ، و هر که فریب زنان خورد کیفر او جز این نتواند بود . آن گاه زبا بفرمود تا نطعی (4) آورده بگستردند و تیغی حاضر ساختند و با مردم خود گفت که خون پادشاهان برای التیام جراحت نیکو است ، پس آن را نیکو باید داشت . و چون رسم نبود که پادشاهان را بجهت احترام ايشان جز در میدان رزم سر از تن برگیرند و از کاهنان این سخن نیز شنیده بود که اگر قطره ای از خون جذیمه بر زمین ریزد در طلب خون او بر آیند و خونخواهی کنند لاجرم با آن طشت زر که برای این مهم مهیا داشت بفرمود تا حاضر ساختند و حكم داد تا جذیمه را شراب خمر داده مست کردند و قیفال (5) او را از هر دو دست بگشود . و خون از او رفت تاسستی گرفت و دستش از کار شده آویخته گشت ، و مقداری از خون
ص: 38
بر زمین ریخت. زبا گفت «لا تضيع و دم الملك» خون پادشاه را ضایع مکنید، جذیمه گفت دو ناضبعه أهله بگذارید چیزی را که اهل او ضایع کردند . و این آخر سخنی بود که جذیمه گفت و جان بداد . و بعد از وی عمرو بن عدی در حیره سلطنت یافت و کین جذیمه را از زبا بخواست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) (1)
من مندی پسر خوخن کون است (که شرح حالش مذکور شد) و او بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکمروا گشت و اعیان مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و او چون در کار سلطنت بر قوام و قرار شد در هر بلدی و مدینه ای حاکمی از خویش نصب کرده و کار مملکت را بر وفق خواهش خود منتظم ساخت و در این هنگام سلاطین چین را اقتداری شایسته بود از این روی که در ایران کار بر ملوك طوايف بود و از پادشاهان ایران بمملکت چین رتق و فتقی واقع نبود.
بالجمله چون من مندی هیجده سال (در مملکت سلطنت کرد جای خویشتن را بفرزند خود خندی بگذاشت و بگذشت (چنان که در جای خود مذکور شود)
مورطس (2) از جمله حکمای دانشور است ، و او را مورسطس نیز گویند . جنابش در فنون حکم دست قوی داشته خاصه در علوم ریاضی که بر ابنای روزگار فزونی یافته و همچنان در فن موسیقی نادره عهد و برگزیده زمان خویش است ، و از مخترعات خاطر او آن بود که آلتی ساخته آن را ارغن بوفی نام نهاده بود ، و آلت دیگر نیز بساز آورده
ص: 39
آن را ارغن رمزی می نامید، و چنان بود که از شصت میل راه مسافت آواز آن شنیده می شد
عیسی علیه السلام در این هنگام ، روزی بطرس و یعقوب و یوحنا را برداشته بر فراز کوهی رفیع شد ، و ایشان بر آن حضرت نظاره بودند ، ناگاه چهره مبارکش را مشاهده کردند که همی دیگرگون شده ، مانند خورشید چاشتگاه روشن و درخشنده گشت ، و موسی و الياس عليهما السلام با عیسی علیه السلام سخن گویان ظاهر شدند چنان که پطرس و یعقوب و یوحنا آن هر سه پیغمبر را مشاهده می نمودند .
درین هنگام پطرس قدم پیش گذاشته در حضرت عیسی معروض داشت که نیکو آن باشد که در این مکان شریف سه سایبان بر فرازیم: یکی خاص موسی علیه السلام باشد ، و آن دیگر از بهر الیاس، و سوم برای تو خواهد بود. وی در این سخن بود که ابری درخشنده ظاهر گشت و سایه بر ایشان افکند و بانگی عظیم از ابر فرود شد که اینست مسیح (1) فرزند محبوب من که ازو خوشنودم، اطاعت او را لازم شمرید . ایشان از آن بانگ مهیب بغايت بترسیدند و دیدگان خود را فراز کرده برو در افتادند. عیسی علیه السلام پیش شده ایشان را می نمود و گفت : برخیزید ، و ترسناك مباشید ایشان چون برخاسته و چشم گشودند جز عیسی کس را ندیدند ، پس آن حضرت با ایشان گفت که این راز را مستور بدارید تا من از میان خاکیان بر آسمان شوم.
و از قله جبل بمیان قبیله آمد و این هنگام دعوت خویش را آشکار ساخت و از پیشگاه غیب بدو خطاب شد که :
﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى وَالِدَتِكَ﴾ (2) ای عیسی، یاد آور نعمت
ص: 40
مرا که در حق تو و مادرت روا داشته ام و شما را از کیدا عادی (1) و کین دشمنان حراست (2) كرده ام .
﴿إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَٰبَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ﴾ (3)
تو را باروح القدس مؤید داشته ام ، و آن تائید کردم که در گهواره سخن گفتی ، و اينك در هنگام کهولت مرد مرا بحق دعوت کنی و تو را کتاب آموختم ، و القای حکمت کردم و كتاب انجیل را بسوی تو فرستادم و تو را پیغمبری عطا کردم ، اکنون بمیان قبیله بنی اسرائیل عبور کن ، و مردم را براه راست بدار پس بمدلول
﴿وَ رَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُم بِايَةَ مِن رَّبِّكُم﴾ (4)
عیسی بمیان مردم شده گفت : ای جماعت من از جانب خداوند بسوی شما رسولم مرا اطاعت کنید و خداوند را اطاعت نمائید و در حق من بد نگوئید ، و لغزش مکنید کاتبان فریسی (5) اورشلیمی نه آن است که آن چه در گلو فرو می رود انسان را نجس کند ، بلکه آن چه از دهان بیرون می آید انسان را نجس می کند چگونه مرا به پیغمبری باور ندارید ! که خداوند مرا با معجزات فرستاده است کما قال الله تعالى :
﴿وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَئْةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرَا بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي﴾ (6)
همانا از گل مرغ برآورده آن را طیران دهم کوران و بیماران ، و مبروصان ، را دوا کنم و مردگان را زنده ساخته از جای برانگیزم و چون مردم از آن حضرت معجزه طلبیدند ، مشت گلی را برداشته بصورت مرغی کرد و نفخه ای در آن دمیده در حال جان یافت و بپرید .
ص: 41
و گویند آن بصورت مرغ شیره بود.
و از پس آن مردم را بر داشته بر سر قبر عازر آمد و او مردی از بنی اسرائیل بود و سه روز بود که وداع جهان گفته بسرای جاودانی شده بود . بالجمله چون عیسی بر سر قبر وی آمد ندا در داد که ای عازر، برخیز و خاک از زبر او بشکافت تا زنده شده از جای بخواست و سر بر قدم آن حضرت نهاده از قفای او میان آبادی آمد و سال ها بزیست و فرزندان آورد و آن گاه که عیسی علیه السلام از کار عازر بپرداخت و بمیان آبادی آمد جنازه ای از پیش روی آن حضرت گذرانیدند، و پیره زالی از دنبال آن جنازه ویله کنان می رفت زیرا که فرزند او مرده بود ، عیسی قدم ، پیش گذاشته ندا در داد و فرزند پیره زال را بخواند . و او زنده شده از میان جنازه برخواست و پای بر دوش مردم نهاده بزیر آمد و او نیز سال ها بزیست و فرزندان آورد .
بنی اسرائیل با آن همه آیات انکار آن حضرت همی کردند و گفتند: اگر توانی مرده سالخورده را زندگی بخش چه تواند شد که این مردم را که تو زنده کرده ای هنوز نمرده بودند بلکه مبتلا بسکته شده اند پس عیسی علیه السلام با گروهی از بنی اسرائیل به ارض نصیبین (1) آمد و آن جماعت را بر سر قبر سام بن نوح آورده، در حضرت آفریدگار نمازی از در نیاز بگذاشت و بانگ برداشت که ای سام. برخیز که ناگاه زمین مزار از هم شکافته شد و از میان قبر بر آمد و گفت لبيك يا روح الله ، و روی با آن جماعت کرده فرمود: ای مردم . این عیسی بن مریم است ، روح الله و كلمة الله ، اوست ، نبوت و رسالت او را تصدیق کنید و متابعت او را گردن نهید عیسی یا فرمود: ای ،سام اگر خواهی ترا زنده گذارم تا روزگاری در جهان زیستن کنی ؟ سام عرض کرد که من این نخواهم و ملتمس من اینست که از خدای بخواهی تا مرا بی تلخی جان دادن در جوار رحمت خویش جای دهد . عیسی فرمود: ای سام ، چون است كه يك نيمه از موی تو سیاه است و نیمه دیگر سفید ؟ عرض کرد که چون مرا بانگ زدی بیم کردم که مبادا قیامت شده است و از نهيب محشر يك نيمه موى من سفيد ؟
ص: 42
شد . بالجمله عیسی علیه السلام ادعا کرد تا سام بی شدت سکرات موت بحال خود باز شد و در جای خود بخفت .
و بنی اسرائیل این معجزات دیدند و با وی همگی ایمان نیاوردند بلکه
﴿ فَآمَنَتْ طائِفَهٌ مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ وَ کَفَرَتْ طائِفَهٌ﴾ (1)
بعضی ایمان آوردند و برخی کافر شدند و کافران گفتند این همه سحر است که از دست عیسی صادر می شود چنان که خدای فرماید .
﴿فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ (2)
مع القصه همه روزه عیسی علیه السلام مردم را آشکار همی دعوت نمود و هدایت کرد و از نصیبین بنواحی صور و صيدا (3) عبور فرمود ، روزی ، زنی کنعانی بنزديك او شده عرض کرد که ای عیسی، بر من رحم کن زیرا که دختر من دیوانه شده است آن حضرت فرمود : ایزن ، چون ایمان تو صحیح است دختر تو شفا می یابد و بهمین سخن دختر او تندرست شد و از آن جا روان شده بنزدیک دریای جلیل بر فراز کوهی شد و خلقی عظیم از دنبال او بود و مردم لنگ و کور و مریض بملازمت او فراوان می رفت و همی شفا می یافت شامگاه با حواریون گفت که مرا دل بر این جماعت دگرگون شد چه اینك سه روز است که با من اند و از خوردنی و آشامیدنی بازمانده بنهایت گرسنه اند . حواریون عرض کردند که ما را در بیابان این قدر نان از کجاست که ایشان را سیر توانیم کرد؟ عیسی . فرمود : چند نان با شماست؟ عرض کردند که هفت نان ، و قدری از ماهی خرد . آن حضرت بفرمود تا مردم بنشستند و آن هفت گرده نان را با دو ماهی حاضر ساخته، بدست حواریون برایشان قسمت کرد و آن گروه که جز زنان و اطفال چهار هزار تن بودند، جمله سیر شدند و هفت زنبیل نان پاره بماند . آن گاه ایشان را رخصت داده و خود بکشتی در آمده از آن جا باراضی مجدوله (4) آمد آن گاه با حواریون فرمود که آگاه
ص: 43
باشید که فرزند انسان به اورشیلم رفته در آن جا بردار خواهد شد. ایشان همی عرض کردند که چه باید به بیت المقدس رفت و مصلوب گشت؟ آن حضرت فرمود که خوی شیطان است که کس از خدای نترسد و از مردم بهراسد، همانا هر که با من آید و جان در راه من دهد زندگی جاوید خواهد یافت این بگفت و بمیان قبایل گذر کرد. ناگاه مردی بحضرت او شتافت و عرض کرد که مرا فرزنديست مصروع و او را بنزديك حواریون برده ام و شفایش را طلب کرده ام، سودی نبخشیده عیسی علیه السلام فرمود: او را حاضر ساختند و حكم داد تا روح ردیه از بدن او بیرون شد حواریون عرض کردند که چگونه است که ما نتوانستیم او را شفا داد؟ آن حضرت فرمود همانا عقیده شما محکم نبوده، هرگاه با عقیده استوار فرمان دهید کوه با همه گرانی از جائی بجائی تحویل کند و هیچ چیز شما را محال ننماید و از آن جا عبور فرموده با حواریون بکفر ناحوم آمد و در خانه آرام گرفت و پطرس بمیان کوی و بازار رفته با یکی از باج گیران هر دوش دوچار شد و او پطرس را خطاب کرد که معلم شما راچه افتاد که خراج پادشاه را نمی گذارد؟ پطرس بخانه مراجعت نمود و از آن پیش که این سخن را در حضرت عیسی معروض دارد آن حضرت روی با شمعون کرده فرمود که آیا سلاطین از فرزندان خویش جزیه (1) می ستانند یا گزیت مخصوص بیگانگان است؟ شمعون گفت: این حمل بر بیگانگانست عیسی فرمود: همانا فرزندان آزادند. آن گاه با شمعون گفت : بکنار بحر ،رفته دامی، دریا در افکن نخستین ماهی که گرفتار شود دهانش را بگشا، یک درهم سیم خواهی یافت آن را بر گیر و برای من و خود تسلیم ایشان کن . و شمعون بر حسب فرموده عمل کرد از پس این واقعه حواريون بنزديك عيسى علیه السلام آمده معروض داشتند که ما را آگاهی ،بخش که در ملکوت آسمان بزرگ تر کیست؟ آن حضرت طفلي را نزد خود طلب نموده در میان ایشان بر پای داشت و گفت هر که چون اطفال صغیر نگردد داخل مملکت خدای نشود و هر که خود را چون اين كودك حقير دارد در مملکت آسمان بزرگ تر است هيچ يك از این اطفال صغار را حقیر ندانید که
ص: 44
پیوسته ، ملائکه ایشان در آسمان ،جمال، پدر (1) مرا که در آسمان است مشاهده می نمایند ،هان آگاه باشید فرزند انسان آمده که گم شدگان را نجات دهد چه اگر کسی صد گوسفند داشته باشد یکی از آن ها یاوه (2) گردد ، همانا نود و نه رأس گوسفندان را بجای گذاشته از پی گم شده رود
در این وقت پطرس قدم پیش گذاشته عرض کرد : که چند کرت برادر من بر من تعدی کند او را معفو دارم؟ آیا اگر هفت کرت طغیان او را نادیده انگارم کفایت می شود؟ عیسی علیه السلام گفت نمی گویم : تا هفت کرت بلکه هفتاد و هفت کرت عصیان برادر خود را معفو ،دار همانا این بدان ماند که سلطانی محاسبه عامل خود را رسیده ده هزار قنطار (3) زر سرخ طلبکار شد و آن ،عامل زمین خدمت بوسیده مهلت خواست تا در نزد استطاعت ادای آن دین کند و اظهار مسکنت نمود، سلطان را بر او رحم آمد بدو بخشید و او را رها ،ساخت از قضا آن عامل صد دینار زر از یک تن خواجه آن زر بدو بخشید تاشان (4) خود طلب کار بود و او را در میان کوی و بازار یافته دست فرا برد گردنش را بگرفت و وجه دین را بخواست آن مرد روی بر پای او نهاده زاری و ضراعت (5) نمود و از وی مهلت طلبید، آن عامل سخن او را نپذیرفت و حکم داد تا او را در زندان انداختند چون این سخن بسلطان رسید در غضب شد و آن عامل را در معرض باز پرس داشته فرمود چرا بر برادر خود رحم نکردی چنان که من با تو رحم کردم و حکم داد تا او را به عوانان (6) سپرده هزار قنطار زر طلب نمودند اینست کار پدر آسمانی من با شما و بدین گونه خواهد رفت
ص: 45
آن گاه از جلیل کوچ داده بکنار اردن فرود شد در آن جا مردی توانگر نزد آن حضرت آمد، عرض کرد که ای استاد چکنم که زندگی جاوید یابم؟ عیسی علیه السلام فرمود هرگز قتل مکن و زنا نکن و دزدی ممکن و شهادت زور مگوی (1) و پدر و مادر خود را بزرگوار بدار، و آشنای خود را مانند خود گرامی بدان، و عزیز و دوست بدار . چون این سخنان بپای برد آن جوان معروض داشت که من از بد حال و ابتدای جوانی بدین گونه گذاشته ام و جز بدین طریق نرفته ام ، اکنون، چکنم که کار خود را بکمال رسانم ؟ آن حضرت فرمود بشتاب و آن چه از حطام (2) دنیوی در دست داری بفروش و بر مساكين و بینوایان قسمت کن که باز ای آن در آسمان گنجی خواهی یافت از پس آن آمده از دنبال من روان باش، و در قفای من همی بپوی پس آن مرد از نزد آن حضرت بدر شد و سخت محزون و اندوهگین بود زیرا که زر و مال فراوان داشت و بر او صعب بود که ترک این جمله گوید.
آن گاه ، عیسی با حواریون فرمود که مرد توانگر در نهایت دشواری، داخل ملکوت آسمان خواهد شد و شتر بسوراخ سوزن آسان تر است از داخل شدن مرد توانگر بملکوت خداوند.
بالجمله عيسى علیه السلام بدین گونه مردم را همی آشکار دعوت فرمود تا آن گاه که جنابش را در بیت المقدس خواستند مصلوب دارند (چنان که عنقریب مذکور شود). (3)
روزی از پیشگاه قدس خطاب بعیسی علیه السلام شد که
﴿يَا عيسى اِنّى مُتَوَفّيكَ وَ رَافِعُكَ اِلَىَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ (4)
ی عیسی من ترا می گیرم و بلند می کنم بسوی خود و پاك مي گردانم از لوث کافران چون آن حضرت این خطاب شنید روی با حواریون کرد و گفت اينك، عزم آن دارم که
ص: 46
به بیت المقدس سفر کنم و فرزند انسان را در اورشلیم خواهند کشت و بر دار خواهند کشید این بگفت و از اراضی اردن عزم بیت المقدس کرد و جمعی کثیر از قفای آن حضرت روان شد و در بین راه دو مرد کور که بر کنار راه نشسته بودند فریاد کردند که خداوندا (1) فرزند داودا ، بر ما رحم کن که نابینائیم آن حضرت هر دو تن را بخواست و دست بر چشم ایشان کشید تا هر دو تن روشن شدند و هم از قفای آن حضرت با آن جماعت روان گشتند حضرت عیسی علیه السلام با آن جماعت ، طی مسافت کرده بنزدیکی اورشلیم آمد و در بیت خاکی (2) که در دامن کوه زیتون واقع است مسکن نمود آن گاه شاگردان خود را فرمود که بدان قریه که در برابر شما است عبور کنید، در آن جا خری ماده باکره خری بسته خواهید یافت آن را گشوده با خود بیاورید ، و جنابش تا آن هنگام هرگز بر چهار پائی سوار نشده بود .
بالجمله حواریون برفتند و آن خر را گشوده با خود بیاوردند و جام های خود را بر زبر آن حمار گسترده کردند تا آن حضرت بر نشست، و گروهی جام های خود را در راه می گستردند تا آن حمار پای بر جامۀ ایشان نهد و طی مسافت کند . پس عیسی علی السلام بدین گونه راه در نوردیده به بیت المقدس آمد، و هم از راه باندرون هیکل شد. در مسجد اقصی نقادان (3) دید که نطع گسترده اند و کبوتر فروشان را دید که کرسی نهاده اند، و هر يك بكار خویش مشغولند . آن حضرت ، ادوات و آلات ایشان را واژگون کرد و آن جماعت را از چنین کارها منع فرمود .
در این وقت چون خبر ورد عیسی علیه السلام در اورشلیم شایع شد مریضان و کوران همی بهیکل شتافته شفا می یافتند. بالجمله چون آن روز قریب بنهایت رسید ، عیسی ، آن مردم
ص: 47
را در بیت المقدس بجا گذاشته ، باتفاق حواریون از شهر بدر شده به بیت عنیا آمد (1) و آن شب را در آن جا ساکن شد و بامداد دیگر باره راه شهر پیش گرفت ، در راه درخت انجیری را مشاهده فرمود که سبز و با برگ بود و هیچ بار نداشت ، آن حضرت فرمود که بعد از این ، هیچ میوه ای در تو نمو نکناد و آن درخت در حال بخشکید ، حواریون همی عجب کردند . عیسی فرمود که اگر شک در شما راه نکند و با کوه خطاب کنید که از جای جنبیده بدریا در افتد چنان خواهد شد
و از آن جا بشهر در آمده وارد هیکل گشت ، در آن جا از قبایل بنی اسرائیل، جماعت زاد و قیان که بقیامت و معاد معتقد نیستند. بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که در شریعت موسی چنان است که چون مردی بمیرد و او را برادر باشد ، زن او به برادرش پیوندد ، اکنون ما گوئیم که هفت تن برادرانند : نخستین را زنی بود و از پس مدتی او بمرد و زنش بسرای برادر دیگر شد او نیز بمرد و آن زن با سیم پیوست و همچنان برادران جمله بمردند تا آن زن بسرای برادر هفتم شد ، و با او هم بستر گشت ، آیا چنان که تو گوئی چون این جهان سپری شود و آن جمله ، در قیامت زنده شوند آن زن از آن كدام يك خواهد بود؟ عیسی علیه السلام فرمود : ندانسته اید که در قیامت نه نکاح می کنند و نه نکاح داده می شوند، بلکه در آسمان ، چون ملائکه خدا می باشند (2)
آن گاه ، فریسیان مجتمع عيسى علیه السلام سئوال کردند که حکم بزرگ ، در شریعت چیست ؟ آن حضرت فرمود: نخستین خدای را بهمۀ دل و جان و اندیشه دوست دارید ، آن گاه آشنای خود را چون خود بخواهید . این بگفت ، و از ایشان پرسش نمود که مسیح را فرزند که می دانید؟ گفتند : فرزند داود . گفت : چگونه داود ،فرزند خود را بخداوند ملقب فرمود؟ در آن جا که فرماید : خداوند ، (3) مرا گفت که
ص: 48
بر دست راست من بنشین تا دشمنان تو را قدمگاه پای های تو سازم هیچ کس را قدرت جواب او نبود .
پس روی با شاگردان خود کرد و گفت : مانند این جماعت ، صدر طلب نباشید و دوست ندارید که مردم شما را ربی ربی خطاب کنند ، و هیچ کس را در زمین پدر نخوانید زیرا که پدر شما یکی است و در آسمان است ، و هیچ کس را پیشوا نخوانید زیرا که پیشوای شما یکی است و آن مسیح است
آن گاه فرمود وای بر حال شما ای فریسیان که، بجهت پشه ای بافته را صافی کرده بکار می بندید و از آن روی شتر را می بلعید. وای بر شما که گورگج کاری شده را مانید که از بیرون سفید و نیکومی نمائید و از درون با استخوان های مردگان و نجاسات مملو می باشید ! ای افعی ها ، و ای مار زادها ، چسان از دوزخ خواهید گریخت ؟ و حال آن که من رسولان و حکیمان چند را بسوی شما می فرستم بعضی را قتل خواهید کرد ، و بعضی را صلب (1) خواهید نمود ، و گروهی را در مجلس تازیانه خواهید زد ، و از شهر بشهر تعاقب خواهید نمود ؟ ای اورشلیم اورشلیم که کشنده پیغمبران می باشی چند بار خواستم چنان که مرغ ، جوجه های خود را ، ترا در زیر بال خود جمع نمایم ، و ابا نمودید ! اينك ، خانه شما بجهت شما ویران گذاشته می شود که من بعد مرا نخواهید دید . آن گاه ، باتفاق حواریون رهسپار شده بکوه زیتون قرار گرفت
شاگردان از آن حضرت سئوال کردند که ما را خبر ده تا بدانیم این جهان کی سپری خواهد شد و مدار عالم بنهایت خواهد گشت
عیسی علیه السلام فرمود : هان ، ای جماعت ، شما را خبر می دهم که بعد از من پیغمبری می آید که پیغمبران دیگر قطرات سحاب اویند و با تأیید او آیند و روند کما قال الله تعالى : ﴿وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ﴾ (2)
ص: 49
من تصديق کننده أم بر تورية ، و بشارت می دهم شما را بآن پیغمبر که از پس من می آید و نام او احمد است و او را یکی از فرزندان که حجت دین او است و تا قیامت زنده خواهد ماند و تربیت این جهان خواهد کرد و از میان مردم غایب خواهد زیست ، و آن گاه که قیامت، نزديك باشد او ظاهر خواهد گشت ، و من نیز از آسمان آن گاه فرود خواهم شد کما قال الله تعالی ، ﴿فإِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلَا تَمْتَرُنَّ بِهَا ﴾ (1)
همانا ظهور من نیز علامت باشد برای قیامت اما باید مردم فریفته نشوند چه بسیار مردم بنام من ظاهر خواهند گشت و هر کس خواهد گفت : منم مسیح و بسی مردم را فریفته خواهند ساخت، و جن گهای فراوان در آخر زمان واقع می شود ، باید مردم، مضطرب نشوند چه این جمله ضرورت دارد ، و در بعضی از اراضی قحط ، و طاعون ؛ و زلزله بادید آید و همه این چیزها ، ابتدای دردهای زه (2) است ، آن گاه شما را بمعصیت خواهند سپرد و شما را خواهند کشت ، و بجهت اسم من همه قبایل شما را دشمن خواهند داشت و در آن ایام بسیار از مردم لغزش خواهند یافت . و یکدیگر را خواهند سپرد و چندین پیغمبر دروغ گو خروج خواهند نمود؛ و جمعی را فریب خواهند داد ، و بجهت فزونی گناه ، محبت فراوان ؛ افسرده خواهد گشت ، و آن که تا بانجام صبر ناجی خواهد بود و مژده ملکوتی در همه اقطار جهان داده خواهد شد تا شهادتی بر تمامت قبایل باشد . آن گاه، انجام کار پدید می شود و مصیبت بزرگ آشکار گردد که از ابتدای عالم تا آن گاه چنان نشده باشد و اگر از برای برگزیدگان روزها کوتاه نشدی هیچ بشر نجات نیافتی . پس اگر کسی شما را گوید مسیح ، در این جاست یا در آن جا باور مکنید زیرا که مسیح ها دروغ گو و پیغمبران کاذب بر خواهند خاست و علامات عظیمه ظاهر خواهند کرد که اگر ممکن باشد برگزیدگان ، فریفته خواهند شد ، اينك ، من شما را قبل از آن اخبار نمودم. پس اگر شما را گويند اينك ، مسیح در صحراست باور مکنید و بیرون نروید و اگر گویند در رواق (3) است استوار مدارید
ص: 50
زیرا که او چون برق از مشرق بیرون می آید و در مغرب ظاهر می گردد ، و بعد از آن ایام ، آفتاب ، تاریک خواهد شد و ماه نور نخواهد بخشید و ستارگان از آسمان خواهند فرو افتاد ؛ و قوت های آسمان متزلزل خواهد شد. در آن وقت ، علامت فرزند انسان بر فلك ظاهر خواهد شد و جميع طوایف ،زمین، سینه خواهند کوفت و فرزند انسان را خواهند دید که می آید در ابرهای آسمان با قدرت و جلالت ،عظیم و فرشتگان خواهند رسید با صور (1) بلند آواز و برگزیدگان خدای را از اطراف جهان و اقطار فلك فراهم خواهند کرد. بدانید که آسمان و زمین زایل شود و کلام من زائل نگردد و جز خداوند کس از آن روز آگاه نباشد ، و فرشتگان نیز ندانند .
و آمدن فرزند انسان مانند طوفان نوح است که تا در آمدن مردم بکشتی هیچ کس را آگهی نبود ، و چون فرزند انسان ظاهر گردد و هر دو تن كه در يك مرزعه بود یکی را مأخود بینید، و یکی را آزاد و هر دو زن که آس (2) گردانند یکی را گرفته ببنید و یکی را رها شده و چون فرزند انسان در جلال خود ظاهر شود جميع ملائکه با او خواهند بود و او بر کرسی بزرگی خود قرار خواهد گرفت و جمیع قبایل، نزد او حاضر خواهند شد و او ایشان را از یکدیگر جدا خواهد ساخت چنان که شبانی میش ها را از بزها جدا نماید ، پس میش ها را بجانب راست . و بزها را بجانب چپ ایستاده خواهد کرد آن گاه فرشته خدا باصحاب یمین خواهد گفت: ای برکت یافتگان پدر من؛ بیائید و آن مملکت را که از ابتدای عالم بجهت شما مهیا شده بود تصرف کنید زیرا که من گرسنه بودم سیرم کردید ، و تشنه بودم سیرابم نمودید ، و بی کس بودم پناهم دادید ، و برهنه بودم مرا پوشانیدید ، و رنجور بودم عیادتم نمودید ، و در زندان بودم نزد من آمدید . ایشان خواهند گفت : خداوندا، کی تو چنین بودی و ما چنان کردیم؛ فرشته خداوند خواهد گفت که حق می فرماید: هر چه با یکی از کوچک ترین برادران خود بعمل آوردید با من کردید، پس با اصحاب شمال خواهد گفت: ای ملعون ها از من دور شوید و در آتش ابدی که بجهت شیطان مهیا شده است جای گیرید زیرا که گرسنه بودم مرا غذا ندادید، و تشنه بودم سیرابم نساختید ، و بی کس بودم پناهم
ص: 51
نفرمودید، و برهنه بودم و جامه ام نبخشیدید ، و بیمار و محبوس بودم عیادتم نکردید .
ایشان نیز خواهند گفت : خداوند اما کی تو را چنین یافتیم و از خدمت مسامحه ورزیدیم فرشته خدا خواهد گفت : حق می فرماید: آن چه از کوچک ترین مردم دریغ داشتید در حق من عمل نیاورده اید. پس آن جماعت در عذاب ابدی خواهند شد و عادلان در حیات جاویدانی خواهند رفت.
چون این کلمات، بکران رسید آن حضرت باتفاق حواریون بهیکل آمد و مردم را همی پند و اندرز بگفت و احکام خدای را ظاهر همی ساخت ؛ و بعضی از احکام آن حضرت خلاف قوانين توزية بود و بنی اسرائیل از آن سخنان در غضب بودند ، و در قتل او رای همی زدند پس عیسی با شاگردان خود گفت که روز دیگر ؛ عید فصیح (1) است و فرزند انسان ، بجهت مصلوب گشتن تسلیم خواهد شد.
و از پس این سخنان خدام بیت الله و جماعت فریسیان و نویسندگان و مشایخ آن قوم در دیوان خانه (2) رئیس کاهنان انجمن شدند و او را قیافانام بود و در قتل آن حضرت شوری افکندند ، عاقبت سخن بر آن نهادند که او را شهید کنند و گفتند : چون آن روزها ایام عید است و مردم فراهم اند نباید مرتکب این عمل شد چه عوام از آن آیات که از عیسی دیده اند او را پیغمبر دانند ممکن است که در قتل او بشورند و فتنه ای حادث شود . صواب آنست که بعد از عید او را شهید کنند، پس عیسی به بیت عنیا آمده در خانه شمعون ابرص جای گرفت ناگاه زنی در رسید و شیشه ای از عطر گران بها که در دست داشت بر سر عیسی علیه السلام فرو ریخت .
حواریون با آن زن گفتند چرا اسراف کردی زیرا که ممکن بود آن عطر
ص: 52
فروخته و بهایش بر مساکین قسمت گردد. عیسی فرمود : او را مضطرب مکنید که این عطر را بجهت دفنم بر بدنم مالیده است
از پس این وقایع یهودای اسخریوطی که از جمله حواریون است (چنان که مذکور شد) بنزد قیانا رفت و گفت: ای رئیس کاهنان ، مرا چه عطا کنی اگر عیسی را در هنگامی شایسته با تو تسلیم کنم خدام بیت الله، سی پاره نقره باو عطا کردند و یهودا مراجعت کرده از پی فرصت می بود روز عید فطیر (1) شاگردان عیسی علیه السلام نزد آن حضرت آمده عرض کردند : در کجا باید فصیح مهیا داشت تا تناول فرمائی فرمود که بشهر در آئید و با فلان مرد که از دوستان من است بگوئيد كه زمان من نزديك است فصیح را با شاگردان نزد تو صرف خواهم کرد و ایشان بفرموده آن حضرت عمل نموده فصیح را مهیا نمودند ، و شامگاه ، آن حضرت با دوازده تن حواریون در آن جا در آمده بنشست و خوردنی پیش نهاده مشغول شدند و عیسی علیه السلام در میان غذا خوردن روی با ایشان کرده فرمود : به درستی که با شما می گویم : یکی از شما مرا خیانت خواهد کرد.
ایشان از این سخن بنهایت در حزن و غم شدند و هر يك همي گفتند : ای مولی ایا من باشم آن حضرت در جواب گفت : آن کس که دست را با من در يك كاسه می کند آن کس مرا تسلیم اعدا خواهد نمود ، وای بر آن کس یهودای اسخریوطی گفت : ربی، آیا من باشم؟ عیسی علیه السلام فرمود : تو خود گفتی. پس دست برده نانی را بر گرفت و پاره کرد، و بشاگردان داد که بخورید ، این بدن منست و جامی را بدیشان داد و گفت : بنوشید ، این خون من است کنایت از آن که خون من بجهت آمرزش امت ریخته می شود ، و گفت : با شما می گویم که از خون رز نخواهم (2) نوشید تا آن روز که در ملکوت پدر خود آن را با شما بیاشامم .
و بعد از آن تسبیح کنان بیرون شتافته باتفاق حواریون بکوه زیتون آمد و روی بدیشان کرده گفت : امشب ، شما بمن لغزش خواهید یافت از این روی که نوشته شده است
ص: 53
که شبان را خواهم زد و گوسفندان گله متفرق خواهند شد.
پطرس در جواب گفت که چنان چه همه درباره تو لغزش يابند من لغزش نخواهم یافت . عیسی فرمود که در همین شب قبل از بانگ کردن خروس بسه کرت مرا انکار خواهی کرد .
پطرس گفت: اگر همه مرگ من ناچار گردد هرگزت انکار نکنم و آن دیگر حواریون نیز چنین گفتند. آن گاه، عیسی بموضعی که آن را کشمان (1) می نامیدند آمده شاگردان را فرمود که شما در جای خود باشید تا من لختی پیش شده نماز بگذارم . و پطرس و دو فرزند زبدی (2) را با خود برداشته لختی برفت و نيك ملول بود ، پس ایشان را فرمود که جان من از مرگ بغایت محزون است ، در این جا بوده با من بیدار باشید و از خود غایب نشوید و قدمی چند پیش نهاده بر رو افتاد و گفت : ای پدر من اگر ممکنست این جام از من بگردد و لیکن نه چنان که خواهش من است، بلکه چنان که خواهش تست . این بگفت و بنزد شاگردان آمده ایشان را از خود غایب یافت، روی با پطرس کرده فرمود: آیا نمی توانستید یک ساعت با من پاس (3) دارید و بخواب نشوید و دعا نمائید؟ زیرا که روح راغب (4) است اماتن ، ضعیف است .
و باز روی برتافته پیش شد و دعا نمود که اگر ممکن نیست این جام از من بگردد مگر آن که بیاشامم ، بر حسب اراده تو بشود .
و باز آمده حواریون را در خواب یافت. این کرت با ایشان سخن نکرد، و نوبت سیم
ص: 54
پیش شده باز همان دعا کرد و بنزد شاگردان مراجعت کرده ، ایشان را گفت : از این پس بخوابید زیرا که آن ساعت نزدیکست که فرزند انسان بدست عاصیان تسلیم شود . هنوز این سخن در میان بود که یهودای اسخریوطی با گروهی عظیم از جانب رئیس کاهنان بيت الله و مشايخ قوم با شمشیرهای کشیده و چوپ های آخته (1) رسیدند و یهودا را با آن جماعت نشان آن بود که من بر هر که سلام کنم و دستش را ببوسم آن کس مسیح است پس او را بگیرید .
لاجرم چون از راه برسیدند یهودا پیش شده بر عیسی سلام کرد و او را ببوسید و آن جماعت دست بر عیسی علیه السلام انداخته او را بگرفتند
یکی از حواریون شمشیر خود را کشیده بر غلام رئیس کاهنان پرانید و گوش او بریده گشت
عیسی علیه السلام فرمود : خونریزی کفایت کرد ، تیغ خود را در غلاف کن که تمامی آنان که شمشیر بر گیرند بشمشیر کشته خواهند شد آیا چنان می دانید که استطاعت آن ندارم که بپدر آسمانی خود استغاثه برم که زیاده از دوازده جوق (2) ملائکه حاضر گرداند لکن چنین واقع شدن ضرورت دارد.
آن گاه با آن جماعت فرمود: همانا بجهت گرفتن دزدی با تیغ ها و چوب ها تاخته اید نه من هر روز در هیکل شما را پند و اندرز همی گفتم ، چون بود که مرا بگرفتید ؟ در این وقت حواريون هر يك بجانبی فرار کردند و آن جماعت عیسی علیه السلام را بنزد قیافا آوردند ، و پطرس دور از مردم در قفای عیسی آمده بخانه قیافا درون شد ، و در میان مردم بنشست تا عاقبت کار را باز داند و خدام بیت الله نشسته همی خواستند تا سخنی که اسباب قتل عیسی باشد حاصل کنند . هر کس برسید و با دروغ سخنی گفت، عاقبت الامر دو شاهد كاذب آمده :گفتند این مرد گفته است که استطاعت آن دارم که هیکل خدا را منهدم (3) نموده در سه روز بحال نخست برم
پس رئیس کاهنان از جای برخاسته با عیسی گفت: هیچ جواب نمی گوئی ؟ این چه
ص: 55
شهادتست که در حق تو می گویند؟ و عیسی هم چنان خاموش بود. پس قیافا گفت : من تو را بخدای زنده قسم می دهم که آن عیسی که می گوید : پدر من در آسمانست توئی؟ عیسی گفت : تو خود می گوئی لکن من بشما می گویم که فرزند انسان بعد از این بردست راست اقتدار نشسته او را در ابرهای آسمان خواهید دید که می آید .
چون این سخن بفرمود رئیس، کاهنان جامه خود را چاك زده گفت بكفر تكلم نمود دیگر چه احتیاج بشاهد داریم، اکنون که کفرش را دانستید چه صلاح می اندیشید؟ گفتند : مستوجب هلاك است. و آن جماعت برخاسته آب دهان در روی عیسی می افکندند و او را با سیلی و لطمه می زدند و می گفتند: از راه نبوت خبر ده کیست ترازده است.
و در این وقت پطرس از بیرون در نشسته بود کنیز کی نزد وی آمد و گفت : تو نیز با عیسی،جلیلی بودی؟ او را انکار نموده گفت : نمی دانم چه می گوئی . و برخاسته تا از خانه بدر شود ، چون بکریاس (1) خانه آمد کنیزکی دیگر با او دچار شده روی با آن مردم که در آن جا حاضر بودند کرد و گفت این کس نیز بسا عیسی ناصری بوده . پطرس دیگر باره گفت : من هرگز عیسی را نشناخته ام و چون خواست از خانه بدر شود چند تن که هم در آن جا بودند پیش شده گفتند ؛ همانا تو از آن قومی که ملازم عیسی بوده اند؟ در کرت سیم نیز پطرس گفت که من هرگز گامی با عیسی نرفته و او را نشناخته ام .
در این هنگام خروص بانگ برداشت و پطرس بخاطر آورد سخن عیسی علیه السلام را که فرمود : ای پطرس ، هم امشب قبل از بانگ کردن خروس سه کرت مرا انکار خواهی کرد و از خانه قیافا بیرون شده زار زار بگریست.
و چون سپیده بدمید و روز روشن شد بزرگان آل اسرائیل در قتل عیسی علیه السلام یک جهت شده جنابش را گرفته، دست و گردن بربسته و او را آورده تسلیم ملازمان نیطوس پیلاطیس (2) که در این وقت از جانب هر دوش شحنگی شهر داشت نمودند اما
ص: 56
از آن سوی یهودای اسخربوطی که خون بهای آن حضرت راسی پاره نقره گرفته بود از کرده پشیمان گشت و آن سیم که گرفته بود آورده بنزد رئیس کاهنان گذاشت و گفت : من برخطا بوده ام و خطا کرده ام. خدام بیت الله گفتند ما را چکار است که تو بر خطا رفته ای یا بر صواب بوده؟
یهودا چون از ایشان مأیوس گشت ، آن پارهای سیم را که از ایشان گرفته بود در میان هیکل انداخته مراجعت نمود ، و بمكان خویش شده ریسمانی در گردن خود و همی بکشید تاجان بداد و از پس او خدام بیت الله گفتند : این سیم را در بيت المال نهادن جایز نباشد .
زیرا که بهای خونست ، پس با یکدیگر شوری افکنده عاقبت مزرعه کوزه گر را بدآن سیم خریده برای مدفن غربا موقوف داشتند و از این روی ، آن مزرعه بکشت خون نامیده شد. و صدق سخن ارمیای (1) پیغمبر علیه السلام معلوم گشت که در زمان خویش فرمود که از سی پاره نقره که بهای آن کس باشد مزرعه کوزه گر خریده شد
مع القصه آن هنگام که عیسی محبوس بودزن پیلاطس همی خواب های آشفته دید چون از خواب انگیخته شد با شوهر پیام فرستاد که تو را با عیسی کار نباشد که امروز از جانب وی در خواب ، زحمت فراوان دیده ام . لاجرم چون آن حضرت را در مجلس پیلاطس ایستاده کردند و خدام بیت الله انجمن شدند وی در دل داشت که عیسی را رها کند ، اما نخستین با او گفت : آیا توئی که خود را پادشاه بنی اسرائیل می دانی ؟.
عیسی علیه السلام فرمود: تو خود می گوئی . در این وقت بزرگان آل اسرائیل آغاز سخن کردند و هر کس همی آن گفت که دلالت بر وجوب قتل عیسی علیه السلام می کرد و آن حضرت هیچ جواب نمی فرمود
و رسم پیلاطس آن بود که چون ایام عید فرا می رسید از آنان که محبوس داشتند یک تن را رها می ساختند و آن هنگام ؛ مردی که بر باس نام (2) داشت نیز محبوس بود ،
ص: 57
پس پیلاطس ، روی با بزرگان آل اسرائیل کرد و گفت: اينك ، عيسى و برباس هر دو از محبوسانند ، درین عیدگاه کرا خواهید که برای شما آزاد کنم ؟ و دوست می داشت که آزادی عیسی علیه السلام را طلب کنند، اما بزرگان آل اسرائیل خلاصی برباس را ازو خواستند و او را بر هلاك عيسی تحریص نمودند. پیلاطس گفت: اکنون ، با مسیح چه اندیشم ؟ جمله گفتند : او را بردار بایست کرد.
چون کار بر پیلاطس تنگ شد برباس را رها ساخت و آبی طلب نموده دست های خود را در آن آب بشست و گفت که من از خصمی این مرد عادل بر کناره ام و دست من با خون او آلوده نشود. آن جماعت گفتند خون او بر ما و فرزندان ما باد ، پس پیلاطس حکم داد تا عیسی را تازیانه چند زده، پس آن گاهش برای دار کشیدن بدیشان سپردند
و آن گروه ، عیسی علیه السلام را در دیوان خانه آورده او را از جامه عریان نمودند و جامه سرخ بدو در پوشیدند و تاجی از خار ، بر سرش نهادند و يك چوب نی بدست راستش دادند ، و در پیش او سخره کنان زانو زده همی گفتند ؛ سلام بر تو ای پادشاه آل اسرائیل ؛ و همی آب دهن در روی مبارکش افکندند و آن نی را از دستش گرفته بر سرش همی زدند، آن گاه جام های سرخ را از تن او بر کشیده لباس نخستین را بدو در پوشیدند، و شمعون قورنئی (1) را حکم دادند که آن حضرت را بر دار کند ؛ و شمعون ، آن جماعت را برداشته با عیسی علیه السلام به کلکته (2) آورد که بمعنی کاسه سر باشد ، و در آن جا سر که بامر (3) ممزوج کرده بنزد آن حضرت آوردند و حکم دادند تا بنوشد و عیسی از آشامیدن آن انکار می داشت . پس جنابش را بردار کردند و بحکم قرعه جامه های او را قسمت نمودند و مضمون دعوتش را نوشته از بالای سرش آویختند که اینست عیسی ناصری که
ص: 58
خود را پادشاه آل اسرائیل می دانست . و هم در آن جا نگاهبان بروی گماشتند تا کسش فرود نیاورد و با او باستهزا می گفتند : تو آنی که می گفتی اگر خواهم هیکل را سه روزه ویران سازم و آباد کنم ؟! اکنون چون فرزند خدا می باشی و دیگران را نجات توانی داد خود را نجات بده
و در آن هنگام دو تن دزد با آن حضرت مصلوب بودند که یکی بر جانب چپ بود و دیگری بر طرف راست ، و آن دزدان ، نیز عیسی علیه السلام را دشنام می گفتند.
در این هنگام عیسی علیه السلام فرمود: «ایلی ایلی اما شتبقتانی» یعنی آلهی از بهر چه مرا را گذاشتی؟ بعضی از مردم بنی اسرائیل که حضور داشتند گفتند : بالیاس استدعا می کند بگذارید تا به بینیم الیاس بجهت خلاصی او می آید . و یکی از میانه رفته مقداری اسفند را با سرکه ممزوج ساخته بیاورد و کاسۀ آن را بر سر چوب نی نصب نموده فراز داشت و آن حضرت را بآشامیدن آن اشارت نمود كه بيك (1) ناگاه ظلمتی تمامی آن زمین را فرو گرفت ، و از ساعت ششم روز تا ساعت نهم روزگار تاريك بود . آن گاه که روز روشن شد عیسی بآواز بلند فریادی کرد که زمین را زلزله عظیم بگرفت ؛ و سنگ ها بشکافت ، و قبرها از هم باز شد، و بعضی از جسدهای مقدسین برخاستند ، و از میان قبرها بدر شده بشهر مقدس در آمدند چنان که بعضی از مردم ایشان را بدیدند (2) و هيكل از سر تا بن دو نیمه شده عیسی علیه السلام بسوی آسمان عروج نمود و شمعون قورنتي كه آن حضرت را صلب نمود بصورت آن حضرت برآمد و بردار شد و همچنان هر دو پایش بر زیر
ص: 59
بر زبر هم با میخ کوفته آمد و بصورت عیسی نمودار شد ، و چندان که فریاد همی کرد که من عیسی نیستم ، کس از وی نشنود (1) تا جان بداد از اینست که خدای فرماید :
﴿ وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ۚ﴾ (2)
مع القصه عيسى را نکشتند و بردار نکردند و کار برایشان مبهم ماند چه آن آیات عظیمه مشاهده کردند و شمعون نیز می گفت که من عیسی نیستم ، پس در میان آن قوم سخن بلا و نعم (3) رفت چنان که خدای فرماید :
﴿وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ۚ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ ۚ وَ مَا قَتَلُوهُ يَقِينًا بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ ۚ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا﴾ (4)
در خبر است که چون آن حضرت عروج فرمود ، در وسط زمین و آسمان قبض روح شد و در آسمان خداوند قادر او را زنده نمود و روش ملائکه داد و پیراهنی آن حضرت از پشم در برداشت که مریم علیها السلام ريشته و بافته و دوخته بود . از پیشگاه قدس خطاب در رسید که ای عیسی زینت دنیا را از خویش دور کن . بالجمله مسلمانان تفسیر این آیات را چنین دانسته اند که نگاشته آمد . اکنون بر سر سخن رویم و آن چه در انجیل متی مرقوم است برنگاریم.
چون یوزباشی (5) پیلاطس آن آثار عظیمه بدید سخت بترسید و آن مردم که حاضر بودند گفتند: همانا ، این کس فرزند خدا بوده و آن زنان که خدمت عیسی می کردند مانند مریم مجدلیه (6) و مريم مادر يعقوب و يوشا و مادر فرزندان زبدی از دور آن حضرت
ص: 60
را مشاهده می کردند و زار زار می گریستند و چون شامگاه در آمد مردی توانگر که از اراضی ارمینیه (1) بود و هم از شاگردان عیسی شمرده می شد بنزد پیلاطس آمده جسد آن حضرت را از وی طلب نمود چه عقیده نصاری آنست که عیسی آن هنگام که سرکه و اسپند را بسوی او داشتند فریاد کرد و وفات نمود و بعد از سه روز از گورستان بآسمان عروج نمود
مع القصه پيلاطس جسد عیسی را بیوسف بخشید و او آن پیکر مبارك را درباره کتان پاکی پیچیده در قبری که از سنگ کرده بود بگذاشت و سنگی بزرگ بر سر آن قبر نصب کرد و مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب بر سر آن قبر آمده رحل اقامت انداختند و چون دو روز بگذشت ، خدام بیت الله نزد پیلاطس آمده گفتند : یاد داریم که آن گمراه می گفت که بعد از سه روز از قبر بیرون خواهم آمد ، فرمان بده تا پاسبانان ، آن قبر را حراست کنند ، مبادا که شاگردانش ، در شب آمده او را بدزدند و صبحگاه ، بر صدق کلام عیسی حجتی آرند و مردم را گمراه سازند ، پیلاطس گفت شما خود دیده بانان ، برگمارید و آن جماعت ؛ جمعی را از پی این مهم بازداشتند ، اما بعد از روز سبت (2) در بامداد یکشنبه مريم مجدلیه و مريم مادر یعقوب دیدند زلزله عظیمی واقع شد و فرشته خدا از آسمان نازل شده ، آن سنگ را از سر قبر برداشت و نگاهبانان: از هیبت مدهوش گشتند ، پس آن فرشته با زنان گفت : شماییم نکنید زیرا که شما در جستجوی عیسی مصلوب می باشید و بروید و شاگردانش را اعلام کنید که عیسی علیه السلام پیش از شما وارد جلیل خواهد شد و شما او را در جلیل خواهید یافت و ایشان از جای جنبیده و قدری طی مسافت کردند ناگاه با عیسی باز خوردند و بروی سلام کردند و پیش شدند و پای هایش را ببوسیدند . آن حضرت با ایشان فرمود: شما هر اسناك مباشید و بشتاب رفته شاگردان مرا آگهی دهید که باراضی
ص: 61
جلیل روند که مرادر آن جا خواهند یافت .
و درینوقت چون دیده بانان با خود (1) آمدند به بیت المقدس مراجعت کرده خدام بیت الله را از آن حال آگهی دادند و آن جماعت با یکدیگر شوری افکنده عاقبة الأمر مبلغی از زر و سیم ، بدیده بانان دادند و ایشان را آموختند تا با مردم گفتند که ما در خواب بودیم و حواریون آمده جسد عیسی علیه السلام را از ما دزدیدند ، اما از آن سوی مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب پیام عیسی علیه السلام را بحواریون آوردند و آن جماعت شاد خاطر شده مانند برق و باد به جلیل آمدند و بدان کوه که عیسی اشارت کرده بود بر رفتند و بيك ناگاه (2) جمال مبارك آن حضرت را بدیدند و از کمال حيرت بعضی در شك بودند که آیا این کس عیسی ناصری باشد؟ بالجمله همگی پیش شده پیشانی بر خاك نهادند و جنابش را سجده نمودند (3) عیسی نیز قدمی ، چند پیش گذاشته با ایشان آغاز سخن کرد و فرمود آگاه باشید که در آسمان و زمین تمامی قدرت مرا عطا شده ، هم اکنون بایست شما مردم را بدین من دعوت کنید و مردم را غسل تعمید دهید که من تا انقضای جهان با شما خواهم (4) بود و آن کسان که متابعت شما کنند و آئین مرا گیرند بر کافران غلبه خواهند داشت خدای ایشان را نصرت خواهد داد
﴿وَ جَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ (5)
و هم شما را آگهی بخشم که از پس آن که من بر آسمان شوم آنان که با من ایمان آورده باشند هفتاد و دو فرقه خواهند شد و از این جمله یک طایفه بر طریق حق خواهند رفت
﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ ۖ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾ (6)
ص: 62
و دیگران گمراه خواهند گشت ، و آن طایفه که راه حق دارند آنانند که ایمان با محمد عربی صلی الله علیه و آله آورند و من نیز آن گاه که قایم آل محّمد صلی الله علیه و آله ظهور کند از آسمان فرود خواهم شد و با او ایمان خواهم داشت و جمیع یهود و نصاری متابعت من خواهند کرد و دین یکی خواهد گشت
﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ﴾ (1)
خدای می فرماید که نیستند از اهل کتاب که عبارت از یهود و نصاری باشد جز این که ایمان با عیسی آورند قبل از وفات آن حضرت چه ما را خبر کرده اند که عیسی را در آخر زمان چهل سال در زمین زیستن خواهد فرمود و فرزندان خواهد آورد و آن گاه وفات خواهد نمود . مع القصه بعد از رفع آن حضرت ، بعضی از آل اسرائیل از آن آیات عظیمه که از عیسی مشاهده کرده بودندا و را خدای آسمان و زمین گفتند چنان که حق جل و علا فرمايد ﴿ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ﴾ (2) و از این روی است که هم در قرآن مجید وارد است که ﴿ لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسیحُ اَنْ یَکُونَ عَبْدا لِلّهِ﴾ (3) خداوند می فرماید که عیسی را هیچ استكبار و استنكاف (4) نیست که بنده خدا باشد، شما را ای قوم ، چه افتاده که او را بخداوندی ستایش کنید ؟ .
و بعضی از مردم در شریعت آن حضرت قانونی چند نهادند و اب و ابن و روح القدس را خدای دانستند و عبادت این هر سه را فرض شمردند و این شبهه از آن روی در میان آمد که عيسى علیه السلام خدای را پدر آسمانی فرمودی و این سخن کنایت از آن بود که چنان که پدر بر پسر مهربانست خداوند باری بر بندگان مهربان باشد ، و گاهی خود را فرزند انسان می نامید و این سخن کاشف از آن بود که پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله انسان
ص: 63
کامل است و دیگر انبیا را با او سمت فرزندی باشد.
چه از رشحات سحاب وجود او موجود شده اند . و عوام بنی اسرائیل چون این معانی را ندانستند خداوند و عيسى و روح القدس راسه اقنوم (1) نهاده خدای گفتند و در این معنی غلو کردند چنان که خدای فرماید: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ۚ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَىٰ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ ۖ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ۖ وَ لَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ ۚ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ ۚ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ ۗ ﴾ (2)
و خدای رادیوس نامیدند ، و این لفظ بکسر دال و سکون یای تحتانی و ضم واو و سین مهمله ساکن است . و عیسی را فیلس گفتند ، و این لفظ بکسر فا و سکون یای تحتانی و ضم لام و سین مهمله ساکن است یعنی ابن الله ، و اجزای عقاید ایشان چهارده است و از این جمله ، هفت خاص برای الوهیت دیوس باشد بدینگونه
(اول) اقرار کردن بدان که دیوس قادر مطلق است
(دوم) ایمان داشتن که پدر است
(سوم) ایمان داشتن که پسر است و امید
(چهارم) ایمان داشتن که روح ، پاکست
(پنجم) ایمان داشتن که خالق است
(ششم) ایمان داشتن که بخشنده بهشت است .
(هفتم) ایمان داشتن که سلامتی دهنده است
و هفت دیگر خاص عيسى علیه السلام است بدینگونه .
(اول) ایمان داشتن که او پسر خداست و از قدرت روح القدس در بطن مریم قرار گرفت
(دوم) ایمان داشتن که مریم او را بزاد و همچنان دوشیزه و باکره بود.
ص: 64
(سیم) ایمان داشتن که او را بر دار کردند و بمرد و جسد او را بخاک سپردند
(چهارم) ایمان داشتن که فرود آمد بجاهای پست و برآورد اولیای پیشین را که منتظر آمدن او بودند چه عقیده این جماعت آنست که زیر زمین را چهار مکان باشد که دوزخ عبارت از آنست و آن مکان که از همه فرودتر است جای عذاب شیاطین و گناه کاران بزرگ است ، و آن مکان که برتر از آن باشد جای پاک شدن مردم نيك است كه آلوده معاصی باشند ، و آن گاه که از آلایش پاک شوند به بهشت خواهند شد ، و آن مکان که برتر ازین باشد جای اطفال نابالغ است و در این مکان جز دوری از دیدار خدای هیچ عذاب نبود ، و مکان برترین را که بر زبر آن سه مکان باشد مقام ابراهیم خوانند و گویند : ارواح انبیا و اولیا در آن جا بودند و انتظار عیسی علیه السلام را داشتند و چون آن حضرت بمرد و با خاکش سپردند بدانجای ،شد و روز سوم که از مزار مردگان برخاست ارواح پاکان را با خود برد و مردم آن سه مکان دیگر را بجای خود گذاشت .
(پنجم) ایمان داشتن که روز سوم زنده شد و برخاست .
(ششم) ایمان داشتن که بر آسمان رفت و بدست راست پدر خود خدای نشست .
(هفتم) ایمان داشتن که در آخر زمان از آسمان فرود خواهد شد و در میان زندگان و مردگان که کنایت از نیکوکاران و عاصیان است حکومت خواهد کرد . و موحدین ایشان گویند که اگر چه خدای باری سه موجود مختلف است که عبارت از پدر و پسر و روح القدس باشد ، اما هنوز از مقام وحدت خود نزول نفرموده و جز یکی نیست و گویند: عیسی پسر حقیقی خداست و مردم نیکو کار پسر مجازی اویند و آن حضرت از این روی که با بنی آدم مهری تمام داشت خود را فدای ایشان کرد تا گناهان مردم را محو کند و اگرنه هرگز وفات نکردی و گویند: این که گوئیم عیسی بر دست راست پدر خود نشسته نه آنست که خدای را جسم و جسمانی دانیم، همانا او از راست و چپ منزه است بلکه برای آگاهانیدن آن است که عیسی پسر خداست و چون تن بشر دارد در آسمان ، بهتر مکانی را مقام دارد و گویند در قیامت مردم زنده شوند و ارواح با اجسام پیوندد و از آن پس
ص: 65
جاودانه زنده باشند (1)
بالجمله مردم بدین عقاید مختلفه بر آمدند و ما را خبر کرده اند که چون روز جزا مردم انگیخته شوند و طوائف امم را در محل بازپرس بازدارند برای آن که بر قوم عیسی حجتی باشد خدای فرماید :
﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ﴾ (2)
ای عیسی ، آیا تو با قوم گفتی که غیر از خداوند باری ، مرا و مادرم را دو خدای دانید؟
﴿قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ ۚ ﴾ (3)
عیسی علی السلام عرض کرد که پروردگارا من پاک می دانم تو را از این که شریکی داشته باشی و من هرگز نمی گویم آن را که سزاوار من نباشد
﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ (4)
اگر من گفته ام ، تو می دانی و تو آگاهی از آن چه در ضمیر منست .
﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ﴾ (5)
من نگفتم با ایشان جز آن که مرا بدان امر کردی که عبادت کنید خدای را که پروردگار من است و پروردگار شما .
﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ﴾ (6)
من گواهی بودم در میان ایشان و آن گاه که مرا از میان ایشان بردی تو گواه بودی
ص: 66
بر حال ایشان هم اکنون ای پروردگار قادر، اگر عذاب کنی ایشان را بندگان تواند و اگر بیامرزی تو عزیزی و غالبی و قادرى كما قال الله تعالى .
﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾ (1)
بعد از رفع عیسی علیه السلام حواریون تا چهل روز خدمت آن حضرت می رسیدند و وصیت او را اصغا می فرمودند ، و عیسی روز چهلم با ایشان فرمود که از بیت المقدس دور نشوید و آن خبرها که من بشما آورده ام همانا بدان آگهی خواهید یافت و خواهید دید ، و از پیش روی ایشان ، بسوی آسمان همی صعود فرمود و ناگاه ابری بادید آمده آن حضرت را فرو گرفت و پنهان ساخت .
و در آن هنگام دو مرد سفید پوش ، نزد حواریون حاضر شدند و گفتند: ای مردان جلیلی، چه بآسمان نگرانید ؟ همین عیسی که از پیش روی شما بآسمان شد، هم در آخر زمان باز خواهد آمد.
آن گاه حواریون ناچار از کوه زیتون بزیر شده یک روزه راه پیمودند و به بیت المقدس در آمدند و بخانه در رفته در وثاقی فوقانی جای گرفتند ، و در آن جا یعقوب و يوحنا و اندریاس و فیلپوسونوما (2) و بر تلمی (3) و متی و یعقوب پسر حلفا و شمعون غيور و یهودا پسر يعقوب انجمن شدند و مریم مادر عیسی نیز حضور داشت و با پیروان عیسی علیه السلام در نماز و دعا مشغول بود و آن جمله تخمیناً یک صد و بیست تن بودند.
در این وقت پطرس بسخن آمد. و با ایشان گفت سخن داود علیه السلام راست آمد که در مزامیر خبر داد که یهودا گزیدگان عیسی را راه نماشد و او بهلاکت رسید و آن زمین ، زمین خون خوانده شد چنان که در مزامیر (اکلدم) نامیده گشته . اکنون منصب او را
ص: 67
بادیگری باید گذاشت.
پس در میان یوسف که هم بر سباس (1) نام داشت و متیاس قرعه افکندند و قرعه بنام متیاس بر آمد و او از جمله حواریون گشت و بجای یهودای اسخریوطی با آن یازده تن حواری پیوست ، و شبانه روز ، آن جماعت با هم می زیستند تا روز پنجاهم ناگاه بادی سخت وزیدن گرفت و آن خانه بر ایشان دیگرگون شد و زبانه های آتش همی آشکار شده بدیشان باز می خورد تا همگی بروح القدس مملو گشتند ، و بزبان های مختلف سخنور آمدند، و در میان مردم شدند و در بیت المقدس از قبایل پارسیان و مادیان (2) و علا میان ساکنان جزیره یهودیه و قبدقيه و ينطس و آسيه و فركيه و يا مغولیه و مصر و نواحی لبیا که متصل بقيروان است و رومی و یهود جدید و کریتی و عرب حاضر بودند ، و هر قبیله حواریون را در زبان خود دانشور می یافتند و می گفتند آیا ایشان جلیلی نیستند؟ این جماعت را چه افتاده که با زبان ما بکبریائی خدا تکلم می کنند و جمعی ایشان را سخره می کردند و باستهزا می گفتند: این گروه از خوردن خمر مست شده اند از این روی هر چه خواهند گویند درینوقت پطرس از میانه بسخن آمد و گفت: ای ساکنین اورشلیم ایشان مست نیستند ، بلکه این همان خبر است که یوئیل (3) پیغمبر علیه السلام گفت که در ایام آخر من از روح خود در بشر خواهم رفت و پسران و دختران شما ، اخبار بغیب خواهند کرد و جوانان شما را مکاشفه خواهد بود و پسران را رویا روی خواهد داد ، بلکه غلامان و کنیزان اخبار بغیب خواهند کرد . ای مردم ، عیسی ناصری در قبر نماند و جسمش فاسد نشد ، بلکه بر آسمان بر آمد چنان که داود علیه السلام از او خبر داد و شما او را مصلوب داشتید ، بترسید از روز مکافات . از سخنان
ص: 68
پطرس ، مردم بیم کردند و گروهی عظیم گرد او فراهم شده عرض کردند که اکنون ، چاره این درد چیست ؟ و جبر این کسر (1) با چه تواند شد؟ فرمود : از در زاری و ضراعت بیرون شوید و در حضرت یزدان بتوبت و انابت گرائید . در آن روز سه هزار تن توبه کرده بدین عیسی علیه السلام در آمدند و بحواریون ، پیوستند و این جمله روانه هیکل شدند و پطرس و یوحنا از پیش روی بودند. ناگاه، لنگی فریاد برآورد و از پطرس و يوحنا زر طلب کرد . ایشان گفتند : ما را زر نیست ، لکن تو را شفا توانیم داد و پیش شده بدست راست او را گرفتند و گفتند: برخیز بنام عیسی ناصری، و او از جای برخاست و قدم های او استوار شد و مردم بر سر ایشان جمع شدند .
و پطرس گفت ای جماعت ، از برکت عیسی این گونه کارها عجب نباشد ، بدو ایمان آورید تا نجات یابید و مردم همی با نبوت عیسی ایمان آوردند تا عدد ایشان به پنج هزار تن رسید.
درينوقت خبر بقيافا و حنا و سكندر بردند كه اينك نزديك ، بدان شده كه دين موسى علیه السلام محو شود و ایشان چون از کاهنان بزرگ بودند ندا در دادند و مردم را فراهم کرده بر سر پطرس و یوحنا تاختند و ایشان را گرفته ،محبوس نمودند ، و روز دیگر هر دو تن را در محفل بازپرس بداشتند و گفتند: شما بکدام قوت آن مرد لنگ را شفا دادید؟ پطرس روی با خلق کرده گفت : همگی بدانید که این مرد بنام عیسی مسیح شفا یافت . کاهنان در جواب ایشان عاجز شدند و از مردم بیم داشتند که ایشان را هلاک کنند چه قومی کثیر دین عیسی داشتند ، لاجرم بعد از مشورت کار بدان نهادند که پطرس و یوحنا را حاضر کرده تهدید فرمایند که دیگر با مردم از این گونه سخن نکنند ، و نام مسیح بر زبان نیاورند ، و ایشان را خواسته این معنی را القا (2) نمودند و آزاد ساختند.
اما پطرس و یوحنا گفتند : ما هرگز فرمان خدای را نخواهیم گذاشت و گوش با سخنان شما نخواهیم داد. این بگفتند و بیرون شدند و مردم را همی بدین عیسی دعوت
ص: 69
کردند، و در این وقت پیروان آن حضرت سخت دلیر بودند و نام عیسی را آشکار می ساختند و مردم ضياع (1) و عقار (2) خویش را فروخته نثار حواریون می آوردند . یوسا که از حواریون بود به برنیاس ملقب شد ، زمین خود را فروخته زر آن را به نثار آورد و دیگر حنانیاس مردی بود که باتفاق زن خود صغیره ملکی را فروخت و قدری از بهای آن را به مشورت زنش (صغیره) پنهان کرد و بعضی را آورده در نزد حواریون پیش داشت . پطرس گفت: ای حنانیاس ، چرا شیطان ، دلت را قوی کرد و دروغ گفتی و مقداری از بهای زمین را پنهان ساختی؟ هنوز این سخن بر زبان پطرس بود که حنانیاس بیفتاد و جان بداد خوف بر مردم مستولی شد و بعضی از جوانان جسد او را برده با خاک سپردند. از قفای او صغیره در آمد. پطرس گفت چرا خواستید تا روح القدس را امتحان کنید؛ اینند آن جوانان که شوهرت را مدفون ساختند هم اکنون تو را دفن خواهند کرد . و در حال آن زن نیز در افتاد و بمرد و او را در جوار شوهرش مدفون ساختند
از این روی حواریون عظیم محترم شدند و در اطاق سلیمان جای گرفتند و هیچ کس را نیرو نبود که با ایشان بدرشتی نزدیک شود و بیماران را در تخت ها جای داده در گذرگاه ایشان می داشتند که باشد سایه پطرس هنگام عبور بدان مریضان افتد و شفا یابند بدین گونه از اطراف بیماران آورده شفا بیافتند، چون کار بدینجا کشید غیرت کاهنان بزرگ و خدام بیت الله بجنبید و جمعی کثیر فراهم کرده بر سر حواریون بتاختند و ایشان را گرفته در محبس عام انداختند شبانگاه فرشته خداوند بزندان در آمده ایشان را رهائی داد و گفت : صبحگاه، همچنان در هیکل مردم را دعوت فرمایند . و حواریون بامداد بهیکل در آمده بتعلیم مردم مشغول شدند
و از آن سوی کاهن بزرگ پاسبانان زندان را فرمان داد که حواریون را در مجلس حاضر سازند. چون ایشان بزندان رفتند آن جماعت را نیافتند و کاهنان در حیرت شدند در این وقت خبر آوردند که حواریون در هیکل بدعوت مردم مشغولند ، ایشان کس
ص: 70
فرستاده آن جماعت را بمجلس حاضر آورده بر پای بداشتند و گفتند آیا ما نگفتیم که شما بنام مسیح مردم را نخوانید ؟ همانا می خواهید خون آن مرد را بگردن ما فرود آرید؟ پطرس و دیگر حواریون در جواب گفتند : که اطاعت خدای را از فرمانبرداری خلق باید گزیده (1) داشت ، همانا عیسی را خداوند ، زنده بر آسمان برد . از این سخن غضب بر کاهنان مستولی شد و بدان شدند که حواریون را بقتل آورند
حملایل (2) که یکی از علمای فریسیان بود از جای برخواست و حکم داد که حواریون را ساعتی از مجلس بدر برده از بیرون در بدارند. چون ایشان را بیرون بردند گفت : ای مردم از این پیش مردی که او را نیودا نام بود خروج نمود و قريب بچهار صد تن اطاعت او کردند و عاقبت او و مردمش نیز هلاک شدند. اکنون ایشانند که می خواهند شریعتی تازه آورند شما دست از قتل بردارید ، همانا اگر بر باطل اند خود هلاک خواهند شد و اگر نه شما نتوانید با ایشان منازعه کرده باشید . پس ایشان دست از قتل حواریون بازداشتند و آن جماعت را طلب کرده تازیانه زدند و حکم دادند که دیگر ، بنام عیسی سخن نکنند و حواریون از آن جا شاد خاطر بیرون شده همچنان مردم را با عیسی دعوت می فرمودند و آن دوازده تن حواری با شاگردان خود گفتند که هفت تن در میان خود اختیار کنید تا ایشان را تعلیم سخن حق کرده بمردم فرستیم . و آن جماعت استفان (3) و دیگر فیلیوس و پر کرس (4) و نیقانور و تیمون و پر مناس و نیقلاوس جدید و انتاکی (5) را برگزیدند، و ایشان را در نزد حواریون بر پای داشتند . و آن جماعت دست های خود را برایشان گذاشته جمله را لایق افاضه نمودند و کلام خدای را وسعت دادند . و در بیت المقدس شاگردان فراوان شدند و بعضی از کاهنان نیز ایمان آوردند و استفان مملو از ایمان شده آثار عجیبه از او بادید می آمد و این معنی مایه حسد آل اسرائیل شد ، پس
ص: 71
تنی چند از یهود ، و مردم قیروان و اسکندریه و اهل قلقيا و آسیه (1) قدم پیش گذاشته با استفان ، سخن علمی در انداختند و عاقبت عاجزش شدند این نیز بر خصمی ایشان افزوده گفتند : ما سخن کفر از استفان شنیدیم و قتل او واجب باشد و این خبر بكاهن بزرك بردند و او استفان را طلب نموده گفت راست است آن چه ایشان در حق تو گویند؟ استفان در جواب آغاز کرد از قصه ابراهيم خليل و خبر انبيا را يك يك همی بگفت تا آن هنگام آن گاه گفت می بینم درهای آسمان را که گشاده است می نگرم فرزند انسان را که بدست راست خدا ایستاده است پس آن جماعت گوش های خود را گرفته بر او بانگ زدند و همه باتفاق بر او حمله بردند و او را گرفته از شهر بیرون آوردند و آن کسان که شهات بر قتل استفان کردند برای سنکسار نمودن او جام های خود را بنزد مردی که سولس (2) نام داشت گذاشتند و سولس نیز در قتل استفان با ایشان همدل بود، بالجمله استفان را سنگسار نمودند و استفان هر زخم که میافت می گفت ای عیسی خداوند روح مرا بپذیر و در نفس آخر فریاد کرد که خداوندا این گناه را بر این جماعت مگیر و جان بداد و در قتل او شکستی عظیم و ثلمه (3) بزرگ در کلیسیای اورشلیم پدیدار شد و دوستان استفان جسد مطهرش را برداشته زار زار بر آن گریستند و با خاک سپردند سپردند
اما فیلپوس از بیت المقدس کوچ داده بشهر سمريه (4) در آمد و مردم را دعوت نمود و مردم لنگ و مفلوج را شفا داد چندان که اهالی آن اراضی با دین او پیوستند و همی غسل تعمید یافتند در آن شهر مردی که او را شمعون جادو می گفتند ، و آثار از او بظهور می رسید ناچار پیروی فیلپوس را اختیار کرده و از او غسل تعمید یافت و ملازمت خدمت او را اختیار کرد.
ص: 72
چون خبر به بیت المقدس بردند که در سمریه سخن فيليوس مقبول افتاده پطرس و یوحنا بدانجا شدند و ایمان شمعون جادو را تکمیل فرمودند و مراجعت کردند و در آن جا فرشته خداوند بر فیلیوس ظاهر شد و او را حکم داد تا بجانب بيت المقدس شود
چون فلیپوس بر حسب امر روانه بیت المقدس شد در بین راه با یکی از ندمای قنداقه (1) ملکه حبشه باز خورد که از جانب تبریس که در این وقت قیصر روم بود در حبشه حکومت می کرد و ندیم قنداقه در بیت المقدس حج کرده مراجعت می کرد و بر تخت خود نشسته کتاب اشعیای پیغمبر را قرائت می کرد فیلیوس بکنار تخت وی آمد و گفت از آن چه می خوانی می دانی او گفت من آگهی ندارم مگر کسی با من بیاموزد و ترجمه کلمات این بود که او چون گوسفند بذبح آورده می شود و چنان که بره در نزد چیننده بپشم خود بی صداست بدین گونه او نیز دهان خود را نمی گشاید ، و با این همه فروتنی انصاف از او منقطع شد و طبقه اش (2) را که تقریر تواند کرد که زندگیش هم از زمین مرتفع می شود ؟
مع القصه آن خواجه فیلیوس را بر تخت خود نشانده سئوال کرد که این سخن اشاره با کیست؟ فیلپوس گفت : این همه صفات عیسی علیه السلام است و این معنی را با او نیکو بیاموخت چنان که در راه به چشمه آبی رسیدند و فیلیپوس از تخت فرود شد، او را نیز بزیر آورد و از او به نبوت عیسی اقرار گرفت و او را غسل تعمید داد و از آن پس از چشمش پنهان شد و در هر شهر و دیه ظاهر شده مردم را بدین عیسی خواند و در پایان کار بشهر قیاریه شام در آمد .
و از آن سوی سولس که در خون استفان شريك بود از کاهن بزرگ خطی گرفت که بسوی دمشق شود و هر کس را بدین عیسی یابد گرفته و دست بسته به
ص: 73
اورشلیم فرستد لاجرم از بیت المقدس بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده و باراضی دمشق نزدیک گشت و در آن جا ناگاه نوری از آسمان فرو شده در اطراف او درخشیدن کرد چنان که سولس هراسناك شده بر وی در افتاد و ندائی شنید که ای سولس تو چرا مرا عقوبت کنی ؟ سولس عرض کرد که آیا تو کیستی ؟ گفت : خداوندا چه می خواهی ؟ تا چنان ندا رسید که اکنون بدمشق در شو در آن جا فرمان ما بتو خواهد رسید و همراهان سولس جمله این ندا می شنیدند و کس را نمی دیدند، اما سولس از آن هیبت نابینا شد و دست او را گرفته بدمشق آوردند و سه روز نابینا بود و در این مدت هیچ نخورد ، و هیچ نیاشامید روز سیم حنانیاس که مردی از عیسویان بود در خواب چنان دید که خدای می فرماید : ای حنانياس برخیز و برو در خایه یهودا ، وسولس ترسی (1) را دریاب که او نیز در خواب دیده که حنانیاس دست بر او نهاد و روشن شد حنانیاس عرض کرد که خداوندا ، سولس آزاد کننده و دشمن مسیحیان است و از کاهن بزرگ خط دارد که هر که بنام عیسی سخن کند او را گرفته و بسته باورشلیم فرستد من چگونه نزد او شوم؟
دیگر باره خطاب آمد که ای حنانیاس ؛ سولس با عیسی ایمان آورده تو را باید نزد او شد و او را روشن ساخت حنانیاس از خواب برانگیخته شده و بنزد سولس آمد دست بر او نهاد گفت : ای برادر من ، عیسی که در راه بر تو پدیدار گشت مرا فرستاد تا دیده تو را روشن کنم هنوز این سخن بپایان نبرده بود که چیزی چون پوست از چشم های سولس برخاسته بزیر افتاد و دیدگان او روشن گشت و از جای برخاسته بدست حنانیاس غسل تعمید یافت ، و قوتی خورده توانا گشت .
و از آن پس یک چند مدت در نزد شاگردان حواریون که از ارض دمشق بودند توقف کرده در مجالس همی ندا کرد که عیسی ؛ پسر خداست یهودیان دمشق خواستند
ص: 74
او را بقتل رسانند و دروازهای شهر را دیده بان نهادند تا فرار نکند، اما سولس روی از ایشان نهفته شامگاهی بر زبر باره (1) شهر شد و عیسویان او را در زنبیلی کرده از باره به بیرون شهر فرود کردند و او همه جا بشتاب آمده وارد بیت المقدس گشت و عیسویان باور نداشتند که او ایمان آورده تا با او ملحق شوند. مردی که او را ناباس می گفتند ، سولس را بر داشته که بنزد حواریون آور دو صورت حال او را باز گفت و سولس با حواریون پیوسته بدعوت مردم مشغول شد
اما پطرس برای دعوت مردم بجانب لده (2) سفر کرد و در آن جا مردی که اینیاس نام داشت مدت هشت سال مفلوج افتاده بود ، و پطرس بنزد او شده گفت ای اینیاس برخیز که مسیح تو را شفا داد، و در حال اینیاس تندرست شده از جای برخاست و مردم سرونه (3) ولده چون این بدیدند با عیسی ایمان آوردند
در این وقت در یافه (4) که قریب بلده است زنی از عیسویان وفات کرد و پیروان عیسی جسد او را شسته در وثاق (5) فوقانی خانه نهادند و کس نزد پطرس فرستادہ او را طلب داشتند و آن زن طبیئه نام داشت که بمعنی آهو باشد
بالجمله پطرس چون این حبر بشنید بشتاب تمام بیافه آمد و دید که بیوه زنان گرد طبیثه را گرفته می گریند پطرس حکم داد تا ایشان از نزد او بیرون شدند و زانو ده و دعا کرد که خدایا او را زنده کن و بگرد نعش او گردید و گفت که ای طبیثه ، برخیز و او چشم خود گشوده بر پطرس نگریست و از جهای جنبیده راست بنشست ، پس بطرس دست او را گرفته بمقدسين سپرد
و روزی چند پطرس در خانه شمعون و باغ او بمهمانی بسر برد و مردم یافه از آن آیت عظیم که مشاهده کرده بودند همی با عیسی ایمان آوردند در این وقت در بلده قیصریه کرنیلیوس یوز باشی قبیله ایتلیانی که از مقدسین بود در خواب دید که فرشته خدا با او خطاب کرد که ای کرنیلیوس چند تن بیافه فرست تا از خانه شمعون و باغ ، پطرس را بسوی تو آورند
ص: 75
او راه راست با تو خواهد نمود لاجرم چون کرنیلپوس از خواب انگیخته شد دو تن از ملازمان خود را با جمعی از مقدسین بطلب پطرس فرستاد اما از آن سوی پطرس در ساعت ششم روز مدهوش شد و در بی خودی (1) دید که آسمان گشوده گشت و از آن جا چیزی چون چادر که چهار گوشه اش را بسته باشند بر او فرود شد و مجموع بهایم و حشرات و طیور در آن چادر بود، پس آوازی شنید که ای پطرس برخیز و از جمله ذبح كن و بخور پطرس . عرض کرد که خدوندا من هرگز حرام خورده ام سه کرت ندا رسید که آن چه را خدا پاك نموده است تو آن را ناپاك مخوان پطرس با خود آمد و از حیرت چون بیرون شد دانست که این مکاشفه خبر از آن کند که هیچ کس و هیچ چیز را پلید و نجس نباید گفت.
بالجمله درينوقت فرستادگان کرایوس رسیدند و پطرس ایشان را بسرای آورده ، میهمانی کرد و بامدادان با ایشان و بعضی از مقدسین یافه بسوی کرنیلیوس سفر کرد و چون بقیصریه رسید کرنیلیوس برای استقبال از خانه بدر شده بر پای پطرس افتاد و اظهار مسکنت نمود پطرس گفت برخیز که من نیز مانند تو انسانم و او را برداشته باندرون خانه آورد و گفت خدای با من نموده که هیچ کس را پلید و نجس ندانم . کرنیلیوس عرض کرد که چهار روز روزه گرفتم روز چهارم ساعت نهم شخصی درخشان بر من ظاهر شد و گفت : دعای تو مقبول است ، پس بفرست بیافه و پطرس را طلب کن و از او سخن حق بشنو پطرس آغاز سخن کرد و لختی از فضائل عیسی را بر شمرد ناگاه روح القدس آن انجمن را فرو گرفت چنان که مردم بزبان های مختلف خدای را سپاس همی گفتند ، پس آن مرد مرا با روح القدس تعمید داده تکمیل ایمان ایشان کرد .
و روزی چند در آن جا ببود آن گاه به بیت المقدس شده صورت مکاشفه خود را با ایشان باز گفت ، و آن جماعت را از طهارت جمیع حیوانات بری، بحری آگهی داد .
آن گاه پطرس و دیگر حواریان بر آن شدند که مردم انطاکیه را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمایند چنان که خدای فرماید:
ص: 76
﴿ وَاضْرِبْ لَهُم مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَائهَا الْمُرْسَلُونَ﴾ (1)
پس برناباس (2) را از ارشلیم مأموز بدان سوی فرمودند و برناباس از بیت المقدس کوچ داده بانطاکیه آمد و از آن جا بترسیس (3) آمده سولس را دریافت و او را با خود برداشته آهنگ انطاکیه نمود و ایشان چون بنزديك شهر انطاکیه رسیدند با پیرمردی باز خوردند که راعی (4) گوسفندان خویش بود، و آن مرد پیر حبیب نجار بود که از جمله سباق (5) است و صاحب آل یاسین لقب اوست چنان که پیغمبر آخر الزمان علیه السلام فرماید :
﴿سباق الامم ثلثة : صاحب آل ياسين، و مؤمن آل فرعون ، و على بن ابیطالب و هو افضلهم﴾
و این نام بدان یافت که چون با عیسی ایمان آورد هم بر حسب وصیت عیسی اقرار به نبوت و رسالت پیغمبر آخر الزمان نمود .
بالجمله برناباس وسولس پیش شده بر حبیب نجار سلام دادند و جواب گرفتند حبیب پرسید شما چه کسانید؟ گفتند ما رسولان عیسی ناصری هستیم ، و بدین شهر شده ایم ، تا مردم را با دین او دعوت فرمائیم، حبیب گفت : آیا شما را در این دعوی حجتی بدست باشد؟ گفتند: بلی ، ما کوران را روشن سازیم و بیماران را تندرست فرمائیم و مبروصان را بحال نخست آریم حبیب گفت مرا فرزندی رنجور است چون او بدست شما شفا یابد من با شما ایمان خواهم داشت پس برناباس و سولس بهمراه حبیب بخانه او شدند. و فرزند او را شفا دادند و حبیب با ایشان ایمان آورد . آن گاه از آن جا بیرون شده بمیان شهر انطاکیه آمدند و مردم را همی بنام عیسی خواندند . این خبر با بطخس رسید که در این وقت از جانب تبریس ایمپراطور ایتالیا حکومت انطاکیه داشت کس فرستاده ایشان را حاضر نمود و گفت: شما را چه افتاده که می خواهید در کیشی که امروز قیصر بدان می رود رخنه افکنید و در میان این شهر فتنه برانگیزید و حکم داد تا هر دو تن را در کلیسیای انطاکیه برده محبوس بداشتند. و ایشان یک سال در معبد انطاکیه موقوف (6) بودند و هم
ص: 77
بوقت دست رس مردم را به نبوت عیسی دعوت می کردند . و چون خبر حبس ایشان به بيت المقدس رسید حواریون برای خلاصی برناباس وسواس مردی که او را اکبس می نامیدند برانگیختند چنان که خدای فرماید
﴿إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیْکُمْ مُرْسَلُونَ﴾ (1)
و چند تن دیگر را نیز بسوی انطاکیه فرستادند تا عیسویان را از حال اکبس خبردار کنند ایشان بر حسب امر بانطاکیه آمده نخست بخانه حبیب نجار شدند و او را از این راز آگاه ساختند . حبیب بی توانی برخاسته بمدلول
﴿وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَىٰ قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ ﴾ (2)
از خانه خود که در کران (3) شهر بود بیرون شده بمیان مردم آمده ، گفت : ای جماعت اينك اكبس نيز مختار روح القدس شده، آیات عظیمه از او ظاهر شود ، او را و برناباس وسولس را اطاعت کنید تا رستگار شوید ، و اکبس باعلام روح القدس اخبار بغيب می فرمود : از جمله خبر داد که تحط عظیمی در همه روی زمین روی خواهد نمود و آن داهیه (4) در زمان دولت ایمپراطور ایتالیا کلاویس ظاهر گشت . بالجمله مردم انطاکیه گوش با سخنان اکیس نیز ندادند و گفتند :
﴿مَا أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ الرَّحْمَٰنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ ﴾ (5)
نیستید شما ، مگر بشری مثل ما ، و خدای بر شما آیتی از وحی و الهام نفرستاده است ، همانا جز بدروغ سخن نکنید . ایشان گفتند : خداوند گواه ما است که ما رسولان و فرستادگانیم بسوی شما ،
﴿وَ مَا عَلَيْنَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ﴾ (6)
باز آن جماعت که پیرو دیو و مطیع شیطان بودند گفتند
﴿إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ ﴾ (7)
ص: 78
ما فال بدگرفتیم بآمدن شما چه از آن روز که در این شهر شده اید ابواب رحمت بروی ما مسدود شده است ، و مزارع ما از رشحات سحاب هیچ بهره نیافته . ایشان در جواب گفتند: این همه از کردار ناصواب شماست که پند نمی شنوید ، و با حق ایمان نمی آورید پس این شئامت (1) پیوسته با شما خواهد بود كما قال الله تعالى
﴿قالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ ۚ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ ۚ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ﴾ (2)
(3) چون اکیس از مردم مأیوس شد و دانست که آن جماعت خدای را اطاعت نخواهند کرد بدرخانه ابطخس آمد و پیام داد که مرا با فرمان گذار این بلد کاریست که خود در حضرت از معروض دارم. پس از ابطخس رخصت بار (4) رسید، و اكبس بنزديك او شتافت و انجمن را از بیگانه پرداخته ساخته ، با او گفت : که اکنون یک سال است که برناباس و سولس را در زندان باز داشته و هنوز حال ایشان بر تو مجهولست اگر ایشان از گناه کارانند چرا باید در زندان زنده مانند ؟ و اگر نه از برای رضای تبریس و حکومت چند روزه انطاکیه نتوان دولت باقی را از دست داد . ابطخس گفت : اکنون حقیقت این حال را چگونه توان یافت؟ اکیس گفت: ایشان را حاضر کنیم و من با آن هر دو سخن آغازم ، هرگاه حجتی و برهانی بدست دارند با ایشان ایمان آوریم ، و اگر نه كيفر ايشان را بمسامحه نیفکنیم . این سخن پسندیده خاطرا بطخس شد و کس فرستاده برناباس وسولس را حاضر ساخت. پس اکیس روی بدیشان کرد و گفت : حجت شما چیست که مردم را بدینی تازه دعوت می نمائید؟ ایشان گفتند: ما بیماران را شفا بخشیم ، و کوران را روشن سازیم. اکیس با ابطخس گفت: بفرمای تا گوری را حاضر کنند و ما بدانیم که ایشان چگونه او را روشن خواهند ساخت : پس برفتند و گوری را حاضر ساختند و ایشان دست بر دیدگان او کشیده روشن ساختند ، ابطخس در حیرت شد ، و ، اکیس برای این که ایمان او را کامل کند گفت ای برناباس وسولس ، اگر چه این مرد نابینا ببرکت شما روشن گشت، اما این تواند شد که طبیب حاذق از این گونه کارها را
ص: 79
انجام دهد. ایشان گفتند که ما مردگان کهن را زنده کنیم که تاکنون هیچ طبیب نتواند از امثال آن کار کرد. ازین سخن ابطخس در عجب شد . و اكبس گفت اگر شما چنين كنيد ما با شما ایمان خواهیم داشت و با ابطخس گفت : اکنون بفرمای تا هر مرده را که خواهی زندگی بخشند، از قضا دختر ابطخس وفات یافته و مدتی بدان گذشته بود زندگانی او را اختیار کرد. پس سولس و برناباس و اکبس باتفاق ابطخس بر سر مدفن آن دختر شدند؛ و سولس و برناباس دعا کرده تا خاك شكافته و آن دختر از مدفن خویش زنده برخاست ، و از برای پدر صورت حال خویش را باز گفت : که من از مقیمان دوزخ بودم ناگاه دیدم شخصی دست بساق عرش زده این سه تن را که در نزد تواند شفاعت کند . در این وقت خطابی بگوش من رسید که این کس که در پای عرش منست برای خاطر این سه تن که در شهر تواند خلاصی تو را از جهنم خواسته ، و حیات تو را از من طلبیده و من در حال زندگانی یافتم. چون ابطخس این سخن شنید در نزد ایشان روی بر خاك سود (1) و با عیسی علیه السلام ایمان آورد. اما مردم شهر انطاکیه چون خلاصی برناباس و سولس را از زندان یافتند بر شوریدند؛ و گفتند : این مردم ، فرمانگذار این شهر را بدستیاری سحر و شعبده بفریفتند و گروهی عظیم فراهم شده تا ایشان را بقتل آورند. نخستین حبیب نجار را بدست آوردند و گفتند : تو از اهل مایی چه افتادت که کفر ورزیدی و پشت بر خدایان ما کردی حبیب گفت:
﴿وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ (2)
چیست مرا که عبادت نکنم آن کس را که بیا فرید مرا . و باز گشت شما بسوی اوست ؟ !
﴿اتَّخَذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةٌ إِن يُرِدْنَ الرَّحْمَنَ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ﴾ (3)
آیا می گیرم سوای خداوند آفریدگار این اصنا مرا خدایان خویش که اگر خداوند عالم ، مرا بکیفر گناهی باز دارد ایشان نتوانند مرا شفاعت کرد ، و رها ساخت ؟!
ص: 80
ایشان چون این سخن بشنیدند بدو حمله بردند و او را گرفته برای سنگسار نمودن در جایی باز داشتند، و او همی با سنگ مردم، جراحت می یافت و می گفت :
﴿ إِنِّي آمَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ﴾ (1)
من ايمان بخداوند و آفریدگار شما آوردم ، بدانید و بشنوید و فردای قیامت گواهی دهید ، و آن جماعت همی او را با سنگ زدند تا جان بداد و يزدان پاک جان او را در جنان (2) جاویدان جای فرمود کما قال الله تعالی:
﴿قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ﴾ (3)
چون جای او در بهشت جای کرد گفت : ای کاش قوم من می دانستند که پروردگار من مرا آمرزید و گرامی داشت. بالجمله چون حبیب وداع جهان گفت : زن و فرزندش جسد او را برداشته در میان بازار انطاکیه با خاك سپردند و این خبر چون با بطخس رسید دانست که با مردم دیگر آشتی نتواند کرد؛ پس باتفاق برناباس وسولس از شهر فرار کرده راه بیابان پیش گرفت و صبحگاه دیگر صیحه از آسمان فرود شد که از آن بانگ هایل (4) بیش تر از آن كفار عرضه دمار (5) و هلاک شدند چنان که خدای فرماید :
﴿وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلَىٰ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنْزِلِينَ إن إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ﴾ (6)
از پس این واقعه برناباس وسولس هدیه چند برای حواریون برداشته آهنگ بیت المقدس کردند . از آن سوی هر دوش که ملك آل اسرائیل بود (چنان که در جای خود مذکور شد) چون دست حواریون را قوی یافت و پیروان ایشان را هر روز افزون دیدیم کرد که مبادا این معنی خلل در مملکت افکند و فرصتی بدست کرده یعقوب برادر
ص: 81
یوحنا را دستگیر کرده فرمان داد تا با شمشیر سر از تن او برداشتند و از پس او پطرس را بدست آورد و خواست او را نبر مقتول سازد و چون روزهای عید فطیر پیش آمد بفرمود او را حبس کردند تا بعد از فصح او را ملاک سازد و آن شب که قصد بیرون آوردنش داشت ، فرشته خداوند در محبس بر پطرس ظاهر شد چنان که نوری در نشیمن پطرس درخشنده گشت و با او گفت: برخیز و پطرس با دو زنجیر آهن که او را بسته بودند برخاست و زنجیرها از وی فرو ریخت، پس فرشته خدا با او گفت : کمر خود را به بند و نعلین خود را بپوش جامه در برکن و بیرون خرام (1) پطرس بر حسب امر عمل کرد و از میان پاسبانان اول و دوم عبور کرد چنان که هیچ کس او را نمي ديد و چون از يك كوى بگذشت . فرشته خداوند ناپدید شد و پطرس تاکنون چنان می دانست که این جمله را در خواب می بیند، آن گاه که فرشته ناپدید شد دانست که این همه در بیداری بوده و از دست دشمن نجات یافته . پس بشتافت و بدر خانه مریم مادر يوحنا كه ملقب بمرقس (2) است آمد و از آن جا جمعی از عیسویان مشغول دعا بودند و نجات او را از خدای می طلبیدند . در این وقت پطرس در بکوفت و کنیزی به پس در آمده آواز او را بشناخت و از نهایت شادی در ران گشوده بدرون سرای شد و این مژده برسانید و آن جماعت باور نمی داشتند ، بالجمله آمدند و در را گشوده او را در آوردند و پطرس اشاره کرد که ساکت باشید رقصه خویش را باز نمود و از آن جا کوچ داده بسوی قیصریه آمد و در آن بلده توقف فرمود . اما از آن سوی چون بامداد ، هر دوش از حال پطرس آگهی یافت پاسبانان را در شکنجه و عذاب کشید و حکم داد تا جمله را بقتل آورند و همه روزه بر کفر و کین بیفزود و سخت متنمر (3) و متکبر گشت چنان که روزی در سریر (4) خود جای داشت و با مردم سخن می کرد ، و بنی اسرائیل فریاد می کردند که این آواز خداست نه آواز
ص: 82
انسان و هر دوش از این سخنان بر کبریائی می افزود و ایشان را منع نمی فرمود ، ناگاه بكيفر عمل گرفتار شده شپش (1) در بدنش افتاد و همی تنش را بخورد تا بمرد، و دیگر احوال حواریون و خاتمه کار ایشان در جای خود مذکور خواهد شد (2)
چون هر دوش ، (چنان که مرقوم افتاد) برنج شپش گرفتار گشت و از جهان در گذشت ، فرزندار شد و اکبرش اغرییس (3) در میان آل اسرائیل لوای حکومت برافراخت و پیشکشی در خور حضرت تبریس که درینوقت قیصر روم و پادشاه ایتالیا بود انفاذ داشت و صورت حال را بنگاشت. تبریس هدایا و تحف او را پذیرفته منشور (4) حکومت آل یهود را بدو فرستاد و هم با اسب و جامه ملکی خاطرش را شاد کرد. پس اغریپس در کمال استقلال و استبداد بسلطنت آل اسرائیل پرداخت ، و همی حکمرانی کرد تا آن گاه که طيطوس بیت المقدس را خراب کرد و یهودیان را بقتل آورد (چنان که در جای خود مذکور شود) و مدت سلطنت اغرییس پنجاه و نه سال بود.
مناراس از جمله حکمای یونان است، و او را در علوم ریاضی و هندسه مکانتی تمام بوده چنان که بطلیموس حکیم در مصنفات خود از او یاد کرده و او را بزرگ شمرده بالجمله چون مناراس در فنون حکمت ، بکمال رسید از اراضی یونان کوچ داده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا ساکن شده بافادۀ علوم پرداخت ، و طالبان علم را از طلب حاجت بی نیاز ساخت ، و مصنفات او را یک بار بسریانی و یک بار بعربی ترجمه کرده اند
ص: 83
واز جمله مصنفات او کتاب معرفت کمیت اجرام مختلفه است که برای طیطوس قیصر (که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد ) نگاشت
از آن پس که هر دوش ملك آل اسرائيل بداء القمل در گذشت؛ (چنان که مذکور گشت) پطرس از قیصریه به بیت المقدس مراجعت فرموده درین وقت سولس و برناباس نیز از انطاکیه برسیدند ؛ و هدیه که از برای حواریون فراهم کرده بودند پیش گذرانید. روزی چند در بیت المقدس توقف کرده آن گاه گفتند : که اکنون آن مردم که در انطاکیه بجا مانده اند دور نیست که فرمان خدای را اطاعت کنند چه آیات قهر خداوند قاهر غالب را مشاهدت کردند، لاجرم یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته بسوی انطاکیه کوچ دادند ، حلول و بدان بلده آمده در کلیسیای انطاکیه فرود شدند و مردم را همی بشریعت عیسی علیه السلام دعوت نمودند و روزی از قضا که برناباس و شمعون واقيوس (1) قیروانی و ماناین (2) برادر رضاعی هر دوش ، وسولس ، در يك انجمن بودند روح القدس برایشان سایه افکنده ، و بانگ بر آمد که جدا سازید از خود ، برناباس و سولس را که ایشان را برای کاری خوانده ام. پس آن جماعت ایشان را وداع گفتند ، وسولس و برناباس بحکم روح القدس از انطاکیه بسلوقیه (3) شدند و مردم را بدین حق دعوت نمودند ، و از آن جا به قبرس (4) آمدند و هر مجلس و محفل را که از آل اسرائیل انجمن بود بنام عیسی زینت دادند ، و در همه جا یوحنا صاحب ایشان بود، و از آن جا بارض پفس (5) رفتند، و در آن بلده
ص: 84
از آل یهودا ساحری بود که بریسوع (1) نام داشت و بدروغ دعوی پیغمبری می کرد ، و با وزير (سرکیوس پولس) (2) که فرمانگذار پفس بود مودتی بکمال داشت ، بالجمله چون سيركوس پولس ، خبر ورود برناباس و سولس را شنید ایشان را حاضر ساخت تا بداند که بحق سخن گویند یا از در کذب و دروغ اند. بر یسوع از این معنی هراسناك بود كه مبادا ایشان غلبه جویند، و برده وی خود کامیاب شوند لاجرم چون ایشان در مجلس حاضر شدند از در مکابره و مشاجره بیرون شد و همی برخلاف حق سخن راند. سولس از این معنی در خشم شده بانگ بر او زد و او را نا بینا ساخت . سرکیوس پولس ، چون این حال بديد بترسید ، و با دین عیسی ،آمد و در خدمت ایشان سفر کرده بانطاکیه آمد، و آشکار همی مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت کرد و همی گفت : او زنده است، (چنان که در مزمور (3) دوم بدان اشارت شده) و گروهی عظیم از آل یهودا (4) متابعت سرکیوس پولس و برناباس کردند ، و جمعی دیگر از یهودیان برایشان بشوریدند چنان که ایشان ناچار شده خاک پای های خود را بر آن جماعت افشاندند ، و از انطاکیه بدر شده بارض ايقونیون (5) آمدند، و در آن بلده گروهی متابعت حواریون کردند ، و جمعی از در خصومت بیرون شدند ، خواستند تا سولس و برنا، اس را سنگسار کنند . لاجرم ایشان فرار کرده
ص: 85
باراضی ما کادونیه (1) آمدند، و در بلده لسطره (2) مردی که دستش بیکار بود شفا دادند ، و مردم از این روی بدیشان پیوستند و گفتند: خدایان بصورت ایشان از آسمان بزیر شده اند، و برناباس را مشتری نام نهادند ، و سولس را عطارد خواندند چه مردی سخنور بود ، ایشان جمعی کثیر را بدین عیسی آوردند ، چون این خبر بانطاکیه رسید و مردم ايقونیون نیز آگهی یافتند چند تن از آل اسرائیل به لسطره آمدند و مردم را اغوا (3) نمودند تاسولس را سنگسار کنند و آن جماعت بفتنه (4) ایشان برسولس بشوریدند و او را گرفته سنگسار کردند چنان که نزديك بهلاکت رسید ، پس رسید، پس برناباس جمعی از دوستان خود را برداشته بر آن جماعت حمله برد . وسولس را از آن مهلکه نجات داده خود برداشت و از اسطره فرار کرده به بلده دربار (5) آمد و در آن جا جمعی کثیر بدو ایمان آوردند ، و آئین ، عیسی گرفته . دیگر باره سولس و برناباس بشهر لسطره و انطاکیه و ايقونیون و پا مغولیه (6) و پسندیه (7) عبور کردند و خلق را دعوت نمودند . در این کرت چند تن با سولس و برناباس در آویختند و گفتند : این ختنه ناکردن در دین اختراع شماست ، و خلاف شریعت موسی علیه السلام است ، همانا این کار جز بدعت (8) شما نیست ، و عیسی نیز هرگز چنین نفرموده عاقبت این سخن بدراز کشیده ، قرار بدان شد که در بيت المقدس شده (9) حقیقت حال را از حواریون باز پرسند. پس ایشان را برداشته به بیت المقدس آوردند ، و در حضرت حواریون بازداشتند ، و صورت حال را باز گفتند پطرس و يعقوب آغاز سخن کرده ایشان را ساکت نمودند ، و دیگر باره سولس و برناباس را
ص: 86
را برای دعوت مردم انطاکیه مأمور فرمودند و در این کرت یهودا را که ملقب به بر سباس (1) بود با سیلاس (2) بهمراه ایشان کردند، و به برادران انطاکیه و شام و قیلقیه (3) نامه فرستادند و سلام دادند که ما ایشان را فرستادیم تا شما را از لغزش بازدارند. و آن جماعت بانطاکیه آمده نامه حواریون را برساندند ، و پیروان دین مسیح را شاد خاطر ساختند . بعد از مدتی یهود او سیلاس مراجعت کرده به بیت المقدس شدند ، وسواس و برناباس در انطاکیه توقف نمودند ، و بر این یک روزگار نیز بگذشت . آن گاه برناباس یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته روانه قبرس شد و سولس ، سیلاس را اختیار کرده از میان شام و قلیقه عبور نمود ، و مردم را همی دعوت نمود . و شبی در خواب چنان دید که مردی از ارض یونان او را بما کادونیه طلب کرد تا مردم را بدین حق بخواند . پس سولس از خواب بر آمد ، و از ترواس (4) کوچ داده بنابلس آمدند ، و از آن جا به فیلبی (5) و اراضی ماکارونیه شدند ، و در آن زمین کنار رودخانه فرود شده با هم بنشستند . و در آن جا زنی که لودیه (6) نام داشت و از پیروان عیسی بود، و شغل غازه (7) فروشان داشت چون خبر ورود سولی و سیلاس اصغا (8) نمود از شهر تیاطیر (9) بنز د سولی شتافت و غسل تعمید یافت آن گاه باصرار تمام ، سولس و سیلاس را بخانه خود مهمانی طلب نمود، و ایشان بخانه او در رفتند. اما هر روز که بنماز خانه می شدند کنیز کی که صورت دیوانگان داشت ، و گاه گاه سخن از اخبار آینده می کرد از قفای ایشان می شتافت ، و فریاد بر می آورد که سولی و سیلاس بندگان خداوندند ، و نجات دهنده ما باشند و هر روز این سخن تکرار می داد ایشان بیم کردند که مبادا مردم از حال ایشان وقوف یابند ، و این سبب فتنه شود . لاجرم سولس در خشم شد و روی از وی برتافت ، و گفت : ای روح ،
ص: 87
تو را می فرمایم که باسم مسیح از او بیرون شود و در حال آن كنيزك بيفتاد و جان بسپرد. مالکانش چون این حال بدیدند، سولس و سیلاس را گرفته ببازار آوردند و بنزد فرمانگذاران آن بلده باز داشتند و گفتند : ایشان شهر ما را زحمت می رسانند ، و ما را بشریعتی می خوانند که آئین ما نیست . حکام بفرمودند تا هر دو تن را برهنه کرده فراوان با چوب زدند و از آنیس بزندان محبوس داشته ، و کنده بر پای نهادند ، و پاسبانان بدیشان گماشتند. نیم شب سولس و سیلاس مشغول بدعا بودند ناگاه زلزله بزرگ حادث شد ، و درهای زندان باز شده قیدها از تن ایشان فرو ریخت از آن پاسبانان دویده درهای زندان گشاده دیدند سخت بترسیدند، و از بیم باز برس خواستند خود را هلاک سازند. سولس فریاد برآورد که خود رازیان مرسانيد كه اينك ما حاضریم . پس پاسبانان روشنائی حاضر کرده باندرون زندان در آمدند ، و در نزد سولس وسيلاس روى بر خاك نهادند، و بدست سولس ایمان آوردند و زخم های ، ایشان را بسته بخانه آوردند ، و اهل آن جماعت ایمان آورده همگی غسل تعمید یافتند ، و با هم نان خوردند . و چون روز برآمد فرمانگذاران و صنادید (1) بلده کسی نزد پاسبانان فرستادند که سولی و سیلاس را رها سازید که از داشتن ایشان شب دوش (2) آیتی عظیم حادث شد زندان بان آن خبر بدیشان رسانید، و سولس فرمود که ما را آشکار آزار کردند و حال آن که حجتی در دست نداشتند و اکنون پنهان ازین حبس و بند رهایی نجوئیم ، این مراد خواهی بروم خواهیم برد و در حضرت تبریس عرض حال خواهیم کرد چه ما مردم روم می باشیم چون این سخن ببزرگان قوم رسانیدند ایشان خود آمده از سیلاس و سولس عذر خواسته ایشان را رها ساختند ، تا از آن بلده بیرون شده بشهر تسلونیقی (3) آمدند ، و بخانه یاسون فرود شده نشیمن اختیار کردند و از آن جا بمسجد یهودیان در آمده مردم را بدین عیسی همی دعوت نمودند ، یهودیان خلق را بر انگیخته آغاز فتنه نهادند، و بخانه یا سون شدند که ایشان را گرفته بقتل رسانند ، چون در آن جا سولس و سیلاس را نیافتند یاسون و چند تن دیگر از پیوستگان (4)
ص: 88
او را گرفته بنزد بزرگان بلده آوردند و گفتند: این جماعت باشند که عالم را زیر و زبر کنند و مردم را بپادشاهی جز قیصر که عیسی باشد دعوت نمایند . یاسون گفت : من از آن جمله نیستم ، و از مثل این کسان آگهی ندارم بعد از گفت و شنود بسیار از یاسون گروگان گرفتند که هر گاه ایشان را بدست آرد بسپارد تا کیفر کنند ، و او را رها ساختند ، لاجرم سیلاس وسولس شبانگاه از آن جا فرار کرده بشهر برید (1) آمدند و هم در آن جا بمسجد یهودیان شده مردم را بنام عیسی دعوت کردند ، و جمعی از مردم سخن ایشان را پذیرفتند . یهودیان تسلونیقی چون این خبر شنیدند چند تن به بلده بریه آمدند ، و مردم را بر شوریدند سولس از آن جا به اثنیه (2) آمد و سیلاس و تیمونیوس (3) را بگذاشت و بسیار از بت پرستان اتنیه بدین عیسی شدند و سخن سواس را پذیرفتار (4) آمدند ، و از آن جا بارض قرنتس (5) آمد و از قضا در آن هنگام مردی از یهودیان که مولدش پنطس بود و قلا نام داشت باتفاق زنش که پرسکله نام داشت از ارض اتیلیه (6) وارد قرنتس شدند، زیرا که حکم شده بود که یهودیان از روم اخراج شوند ، و او نیز با آن جماعت بود . سولس ایشان را دریافت ، و همی بدین مسیح دعوت فرمود.
در این وقت سیلاس و تیموثیوس نیز از ماکارونیه برسیدند، و باسولس در دعوت مردم همدست شدند . اما یهودیان سخنان سولس را نپذیرفتند ، و او در خشم شده دامن برایشان افشاند ، و گفت : خون شما بگردن شما است ، من از این پاکم ، و از آن جا بخانه شخصی که پوسطس نام داشت در آمد، و در آن جا کر سپس که یکی از اکابر بود یا اهل خود بدر ایمان آورد و گروهی از قبیله قرنتیان نیز تعمید یافتند. شبانگاه در خواب از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن ، من با توام هیچ کس را با تو
ص: 89
دست نیست ، زبان در مکش ، همه جا سخنگویان باش ، و مردم را براه حق دعوت فرمای پس سولس مدت یک سال و شش ماه در آن جا توقف فرمود ، و مردم را بنام خواندن گرفت ، عاقبت یهودیان اجماع کرده و سولس را بمحکمه کلیون (1) که در آن شهر منصب وزارت داشت در آوردند و گفتند : این مرد خلق خدای را بخلاف شریعت موسی علیه السلام می خواند کلیون در جواب گفت : مسائل شرعیه کار با من ندارد ، و حکم داد تا آن جمله را از خانه اخراج نمودند . وسولس بعد از روزی چند از آن جا با پرسکله (2) و قلا (3) بسوی شام رفت و مردم را همی با خدای می خواند ، و از آن جا بقیصریه عبور کرد و به بلده انطاکیه درآمد. در آن جا مردی یهودی که ایلوس (4) نام داشت ، و از مردم اسکندریه بود بدو ایمان آورد، و بارض قرنتس رفته مسکن فرمود ، وسولس از آن جا سفر کرده بارض افسس (5) آمد و گروهی از عیسویان بخدمت او پیوستند . با ایشان گفت هیچ گاه ، روح القدس را یافتید که در شما جلوه فرماید . عرض کردند : روح القدس را نشناخته ایم و بآئین یحیی تعمید کردیم . پس سولس دست بر ایشان نهاده روح القدس در ایشان ظاهر شد ، و بزبان مختلف آغاز سخن کردند ، و بالهام یزدانی بیان معانی می کردند . و آن جمله دوازده تن مرد بودند. وسولس در آن جا مدت دو سال توقف فرمود ، و در مدرسه طرنس (6) تعلیم علوم دینیه می فرمود . و كرامات عجیب بدست او ظاهر می گشت ، و مردم آسیه (7) تمام بشریعت او در آمدند ، و مردم پاره از جامه او را بر بیماران مس (8) می نمودند ، و ایشان شفا می یافتند جمعی کثیر از یهودیان افسس و یونان هراسناك شده ایمان آوردند ، و کتاب های باطل که در سحر داشتند چندان بسوختند که بهای آن جمله پنجاه هزار درهم بود. در این وقت سولس دو تن از ملازمان خود را
ص: 90
بما كادونيه مأمور فرمود (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)(1)
بعد از انقراض دولت شداد بن عاد فرزندان او (چنان که مذکور شد) در مملکت شام پادشاهی که در میان سلاطین جهان نامور باشد بر نخاست چه گاهی مطیع سلاطین بنی اسرائیل بودند ، و روزگاری دست نشان سلوک ایران . و چون دولت عجم بدست اسکندر سپری شد و از پس اسکندر قیاصره روم قوی حال شدند ، فرمانگذاران شام خدمت با دولت روم می کردند چنان که روزگاری انطیوخس (2) این کار داشت ، و ما قصه این جمله را هر يك در جای خود گفته ایم . و بعد از انطیوخس حکومت شام دست مردم عرب افتاد و هم ایشان مطیع قیاصره روم بودند. از جمله آن جماعت ؛ تنوخ (3) بن مالك بن فهم بن تيم اللات (4) بن الاسد (5) و برة بن تغلب (6) بن حلوان (7) بن عمران بن الحرث (8) بن
ص: 91
قطاعه (1) بن مالك بن حميد (2) بود که مدتی در شام فرمانگذاری کرد . و در پایان كار او سليح (3) بن حلوان بن اسجاف (4) بن قضاعه ، گروهی از عرب فراهم کرده بر سر تنوخ تاختن برد ، و مملکت شام بگرفت ، و خود فرمانگذار شد ، و پیشکشی در خور حضرت تبریس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و اظهار عقیدت نمود ، و از جانب او منشور حکومت و تشریف ایالت یافت ، و روزگاری رتق و فتق مملکت شام با او بود ، و بشریعت عیسی علیه السلام قیام می نمود .
در این هنگام عمر و بن عامر مزیقیا که شرح حالش از این پیش مرقوم افتاد وداع جهان گفته بود ، و فرزندانش در سرچشمه غسان فراوان بودند ، و قوتی بتمام داشتند چنان که جفنه (5) پسر عمرو بن عامر مزيقيا هوای سلطنت شام کرد و از اقوام و اقارب خود لشگری فراهم کرده برای تسخیر دمشق بجنبید، چون این خبر به سلیح بردند لشگر خود را ساز (6) کرده باستقبال او بیرون شد و هر دو لشگر در برابر هم صف بر زدند و جنگ در پیوستند بعد از کشش و کوشش بسیار نصرت جفنه را بود
لا جرم سليح سلاح جنگ ریخته از میدان جنگ فرار کرده ، احمال و اثقال (7) او بدست لشگریان جفنه افتاد و از پس او جفنه بر مملکت شام استیلا یافت ، و پادشاهی بهرۀ او گشت ، و چون از نظم مملکت و نصب عمال (8) فراغت جست نامه ضراعت (9)
ص: 92
آمیز با هدایا و تحف فراوان و رسولان چرب زبان بحضرت تبریس گسیل کرد ، و گناهی چند بر سلیح بست ، و خود پیمان داد که در حضرت قیصر خدمات بزرگ بپایان برد تبریس نیز سخنان او را از در صدق و صفا اصغا فرمود ، و فرمان داد که سلطنت شام با او باشد ، و او نخستين ملوك غسانیان است ، و این طبقه را از این روی غسانیان گویند که عمرو بن عامر مزیقیا آن روز که بسبب سیل عرم (1) از مملکت سبا (2) پراکنده شد در نواحی شام بر لب آب غسان فرود آمد و این گفته شده است. بالجمله مدت چهل و پنج سال و سه ماه جنفه در شام حکومت داشت آن گاه جای خویش بفرزندش عمرو (3) بگذاشت و بگذشت. (4)
در این وقت سولس (5) تيموثيوس و آراستس (6) را روانه مملکت ما کادونيه فرمود تا مردم را بدین مسیح دعوت فرمایند و خود در ارض آسیا توقف فرمود ، و مردم را از بت پرستیدن همی منع نمود. در آن هنگام مردی زرگر که دیمیطریوس نام داشت ، و همه ساله هیکل سیم (7) می پرداخت و صورت اصنام راست می کرد (8) هم پیشهای خود را طلب داشت و گفت : شما آگاهید که معاش ما با ساختن
ص: 93
اصنام راست باشد . اينك سولس درافسس بلکه در تمام اراضی آسیه می گوید : ای مردم آیا این خدایان نیستند که بدست ساخته می شوند. پس از ایشان چه نفع و ضرر توان جست اگر این سخن در مردم اثر کند ما از این سود بی بهره مانیم ، و کار معیشت بر ما تنگ شود. لاجرم آن نگران (1) غوغا بر داشتند و گفتند بزرگست ارتمس افسیان (2) یعنی خداوند ما بزرگست و مردم شهر از جای جنبیده شورش عظیم برخاست ، و کابوس (3) و ارسطرخس (4) که از مردم ماکارونیه بودند در پیش روی مردم غوغا کنان بودند ، و با چند تن از شاگردان سولس دوچار شده ایشان را بگرفتند ، و همی کشان کشان با خود می بردند ، و همی مردم فریاد می کردند که بزرگست ارتمس افسیان . و این شورش تا دو ساعت بر پای بود ، وسولس اراده داشت که بمیان مردم آید ، و دوستان او مانع شدند ، و همچنان جمعی پیغام کردند که جنابش از خانه بدر نشود ، در این وقت یکی از دبیران (5) شهر بنزد جماعت آمدند، و با مردم گفت این چه غوغاست بر داشته اید؟ و چرا این مردم را گرفته با خود می کشانید ؟ ایشان مایۀ هیچ فتنه نشده اند ، هرگاه دیمیطریوس و همکاران او با او سخنی دارند خدمت وزرا برده ، و طی سخن کنند ، یا در محضر شرع حاضر شوند . شما را چه افتاده که این زحمت می کشید و سبب فتنه می شوید مردم را بدین سخنان از خشم و کین باز آورد تا بسرای خویش شدند و شاگردان سولس را رها کردند . از پس این هنگام سولس شاگردان خود را وداع کرده از آن جا بارض ما کانونیه آمد؛ و سه ماه نبود ، و مردم را همی دلالت نمود آن گاه عزیمت آسیه کرد و از پیش روی او سوبطرس (6) و از مردم تسلونیقیان (7) ارسطرخس و سكوندس (8)
ص: 94
و كابوس (1) و تيموتيوس و از اهل آسیه تخکس (2) و ترفسمس (3) بیرون شدند ، و بارض طرواس (4) آمده انتظار ورود او را می بردند . اما سولس بآسیه آمد و از ، آن جا به طرو اس شد و با ایشان پیوست. و روز هفتم که عزم حرکت از آن اراضی داشت در وثاق (5) فوقانی سرائی با شاگردان سخن می کرد و بیان معانی بدراز کشید تا شب در آمد و نیمه شب پسری که تخس نام (6) داشت ، و بر دریچه آن وثاق فوقانی نشسته بود از خواب گران (7) سرگشت، و از آن دریچه بزیر افتاد و بمیرد . سولس بزیر شده او را در آغوش گرفت ؛ و بر دریچه باز آورد ، و صبحگاه او را زنده روانه نشیب (8) نمود شاگردان چون این بدیدند.ریقین خویش بیفزودند ، و از آن جا کوچ داده به مطلینه (9) آمدند و از آن جا از راه دریا عبور کرده و زدوم در برابر خیسوس (10) شدند. از آن جا دو روزه بسامس (11) رسیدند . و هم از طرو کلیون (12) کشتی رانده روز دوم وارد ملیطس (13) گشتند ، وسولس شتابنده بود که روز پنجاهم خود را به بیت المقدس رساند. پس از ملیطس بافسس فرستاده کشیشان را طلب فرمود و ایشان را نزد خویش حاضر ساخته گفت که از نخست تاکنون مرا دانسته اید که رنج خود را در راه دین راحت شمرده ام . اکنون به اورشلیم می روم و می دانم که دیگر شما روی مرا نخواهيد ديد، اينك با شما وصیت می کنم که دین خود را حفظ کنید و گوش مرا با مردم فتنه انگیز بهن ،مسازید، و فقرا را خدمت نمائید و سخن عیسی علیه السلام
ص: 95
را یاد آرید که فرمود دادن بهتر است از گرفتن و ایشان را وداع گفت. و آن جماعت سخت ملول و محزون شدند ، و تا لب کشتی او را مشایعت (1) کردند. و سولس بدریا در آمده از آن جا بکوس آمد از کوس برودس (2) شد و از آن جا به پطره (3) فرود شد، و از پطره باراضی شام پیوست و وارد شهر صور (4) گشت ، و هفت روز ساکن شد ؛ و شاگردان او بدور او جمع شدند، و او را همی از سفر بیت المقدس منع می فرمودند اما سولس روز هشتم از آن جا کوچ داد ، و مرد وزن و اطفال شهر صور تا بیرون دروازه او را مشایعت کردند و سولس از آن جا بدریا شده به طلمایس (5) فرود شد ، و دیگر روز با پیروان عیسی علیه السلام بماند و از آن جا بقیصریه (6) آمده در خانه فیلپوس (7) فرود آمد ، و او یکی از آن هفت تن بود که عیسویان برگزیدند چنان که مذکور شد و او را چهار دختر دوشیزه (8) بود که بالهام سخن می کردند.
مع القصه چون سولس روزی چند در خانه فیلپوس بسر برد اکبس (9) از راه برسید ، و كمر بند سولس را برداشته دست ها و پای های خود را به بست و گفت روح القدس می فرماید که صاحب این کمربند را در اورشلیم یهودیان بدین گونه خواهند بست ، و بدست قبایلش خواهند سپرد چون این سخن بگفت ، آن جمله که حاضر بودند سولس را از سفر بیت المقدس منع همی کردند . وی در جواب ایشان گفت دلم را رنجه مسازید ، من بنام عیسی نه برای بسته شدن ، بلکه برای مردن آماده ام ، و از آن جا کوچ داده به بیت المقدس آمد، و روز دوم بمجلس يعقوب شد ، و در آن جا از کشیشان انجمنی بود پس سولس ایشان را سلام داد ، و از آن چه در میان قبایل کرده بود باز گفت
ص: 96
آن جماعت خدای را تعظیم کردند و گفتند ای برادر ، یهودیان چنان دانند که تو مرد مرا از شریعت موسی باز می داری از آن چه فرموده ای که فرزندان را خته نکنید و چون ایشان از رسیدن و آگاه شوند بر تو بشورند اکنون صواب آنست که این چهار تن مردم را که بر حسب نذر می باید سر خود را بسترند (1) با خود برداری ، و ایشان را بمیان جماعت برده مطهر سازی ، و سر بر تراشی تا بر مردم معلوم شود که تو حفظ شریعت موسی نیکو کنی پس سولس این خدمت بتقديم رسانید ، و با این همه.
چون هفت روز از این واقعه بگذشت یهودیان غوغا برداشتند ، و گفتند اینست آن کس که در تخریب شریعت موسی مشغول است ، و اینست آن کس که ازین پیش (طرفمس افسی)(2) و دیگر یونانیان را بهیکل مقدس در آورد و ملوث نمود ، و همگی مردم شهر بجنبش آمده خواستند تا سولس را بقتل رسانند، و او را گرفته همی با سنگ و چوب زحمت می دادند چون مین باشی لشگر اغریپس (3) آگاه شد که مردم شهر بر شوریده اند، یوز باشی ها و مردم خود را برداشته بمیان غوغا طلبان آمد، وسولس را از دست ایشان گرفته و با دو زنجیر آهن بربست و او را برداشته بسوی قلعه خویش روان شد ، و مردم از دنبال او بانبوه می رفتند و فریاد می کردند که او را بکشید و زنده مگذارید چون سولس بدر قلعه رسید رو با (مین باشی) کرد و گفت: آیا رخصت می دهی که با این جماعت سخنی چند بگویم و از وی رخصت گرفته بر پله قلعه بر آمد و بایستاد و بانگ برآورد که ای مردم ، خاموش باشید تا من سخنی چند با شما بگذارم، چون مردم خاموش شدند گفت ای برادران بشنوید، من در شهر قلقیه متولد گشتم و در خدمت کملائل (4) تربیت یافتم مردی یهودی بودم ، و در راه خدا غیور می زیستم چنان که امروز شمائید و هر که دین عیسی داشت او را
ص: 97
عقوبت می کردم ، و گرفته و بسته باورشلیم می فرستادم . روزی در راه دمشق عیسی بر من ظاهر شد و گفت: «چرا مرا عقوبت می کنی؟» چنان که همراهان من آن نور بدیدند و آن ندا بشنیدند . پس این روش گرفتم ، و هر چه کردم بفرمان او کردم ، چون مردم این سخن شنیدند یک باره فریاد بر آوردند و گفتند هم اکنون قتل او واجب باشد مین باشی حکم داد تا او را بقلعه در آوردند ، و بر بستند ، و بتازیانه همی زدند، سولس با آن یوزباشی که او را با تازیانه می زد گفت آیا از برای شما رواست که مرد رومی را بی حجتی این گونه آزاد کنید، یوزباشی :گفت مگر تو از مردم روم بوده ؟ گفت بلی پس یوزباشی این خبر به مین باشی رسانید و او بترسید که مرد رومی را بسته و زحمت رسانیده ، لاجرم بفرمود : او را بگشودند و در جایی آسوده بداشتند و روز دیگر جمعی از کاهنان بزرگ را بخواند، وسولس را در انجمن ایشان بر پای داشت تا با هم حجت خویش را بپایان برند سولس گفت ای برادران من، تا بامروز با خدا بوده ام. چون بانگ او بر آمد حنانیاس که کاهن بزرگ بود فرمود تا آن كسان كه نزديك سولس جای دارند مشت بر دهان او زنند ، سولس گفت خدای تو را خواهد زد ای دیوار سفید کرده شده ، آیا بر خلاف شریعت
حکومت می کنی ؟ مردم با او گفتند هان ای سولس ، با کاهن بزرگ ناسزا گفتی ، در جواب گفت من او را نشناختم که کاهن بزرگست ، وروی با قبیله فریسی کرد و گفت ای برادران فریسی من ، آیا من از شما نیستم كه اينك صادوقيان (1) می خواهند بجهت اقرار من بقیامت مرا بقتل رسانند؟ و مقرر است که از قبایل یهود ، طایفه فریسیان را عقیده آنست که روز قیامت خواهد بود ، و فرشته و روح نیز موجود باشد ، و صادوقیان که طایفه دیگرند از یهودیان ، گويند هيچ يك از این جمله موجود نشود لاجرم از سخن سولس در میان صادوقیان، و فریسیان فتنه عظیم برخاست ، و مردم دو گروه شدند ، و نویسندگان فریسی برخاسته گفتند این مرد بیگناه است ، و ما از او هیچ بد ندیده ایم مبادا روح یا فرشته با او تکلم کرده است و اکنون که ما باك معارضه کنیم با خدای معارضه کرده باشیم و از آن سوی صادوقیان غوغا بر داشتند ، و بر خلاف ایشان سخن کردند
ص: 98
چون هنگامه (1) گرم شد مین باشی بترسید که سولس در میانه کشته شود بفرمود : او را بقلعه در آوردند ، و مردم بسوی مساکن خویش پراکنده شدند . و شب دیگر از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن که کس زبان تو نتواند کرد و چنان که در بیت المقدس بنام من شهادت کردی در روم بایدت شهادت داد ، اما از آن سوی چهل تن از یهودیان با هم پیمان دادند و سوگند یاد کردند که تا سولس را بقتل نرسانند از پای ننشینند ، و بنزد کاهنان آمده گفتند شما سولس را از مین باشی بخواهید و بگوئید او را از این روی طلب کرده ایم که بر سخن خود برهان بگوید ، و چون او را روانه کند از آن پیش که شما روی او را ببینید ما او را بقتل آریم. از قضا خواهر زاده سولس که در میان مردم بود این راز را بدانست و بقلعه در آمده سولس را از این حال آگهی داد ، و سولس او را بنزد مین باشی فرستاده تا صورت حال را باز گفت ، و مین باشی هم در آن شب فرمود تا دویست تن از سپاهیان ؛ و دویست تن مرد نیزه دار ، و هفتاد تن سواره ؛ سولس را برداشته روانه قیصریه شدند، و نامه بدین مضمون (به فیلکس) حاکم قیصر به نوشت که از قلو دیس لیسیاس (2) حاکم گرامی فیلکس (3) را سلام باد: که این مرد رومی است و یهودیان قصد قتلش دارند و سخن ایشان در مسائل شرعیه است، و قتلش بر ما لازم نمی آید ، پس او را بنزد تو فرستادیم ، و مدعیان را امر نمودم که در حضرت توطی سخن مع القصه سپاهیان او را از قلعه بدر برده بسواران سپردند و خود بقلعه مراجعت نمودند ، و ایشان سولس را بر داشته بقیصریه آوردند و آن نامه را به فیلکس رسانیدند و او بفرمود : تاسولس را در بارگاه هر دوش که در زمان حیاتش برافراشته بودند بداشتند. نا مدعیان برسند، و از این سوی مین باشی با کاهنان بفرمود که اکنون بقیصریه شده طی سخن کنید ، روز پنجم (حنانیاس) کاهن بزرگ و (ترطلس) (4) خطیب و جمعی از یهودیان بقیصریه شدند و در مجلس حاکم انجمن گشتند. از میانه تر طلس گفت: ای فیلکس
ص: 99
گرامی تو همیشه در میان ما بعدل حکومت کرده ای سولس مردی فتنه انگیز است چنان که خواست هیکل را پلید کند و ما بر حسب شرع او را گرفته خواستیم بقتل آریم، مین باشی او را از ما در ربوده بنزديك تو فرستاد، و يهوديان بر سخن او گواهی دادند فیلکس روی کرد و گفت: اکنون تو سخن خویش را بگوی ولی گفت سال ها است تو حکمرانی کرده ای چون می دانم می توانی بحقیقت حال رسید من نیز قصه خود را معروض دارم همانا دوازده روز زیاده نیست که من برای عبادت باورشلیم شدم ، و در آن جا فتنه نینگیختم نه در هیکل و نه در شهر ، جز این که گفته ام خدای را قیامت است ، و او را فرشتگان نیز باشند ، و از این زیاده اگر از من سخنی شنیده اند ثابت کنند، فیلکس کلمات او را بشنید ، و چون او نیز این روش را بهتر می دانست کار سواس را بتأخیر انداخت و گفت: چون لیسیاس یوزباشی حاضر شود این کار بانجام خواهد شد، و حکم داد تا سولس را داشته باشند، اما او را زحمت نرسانند ، و خویشان و دوستانش را از دیدن او منع نکنند . و پس از روزی چند سولی را طلب داشت؛ با او در کار دین سخن راند ، و سولس در جواب او چندان از تواب و عقاب بیان کرد که فیلکس بر خود بلرزید و او را رخصت داده فرمود باش تاتو را دیگر باره طلب خواهم نمود ، و این مهم بیایان خواهم برد. اما با این همه در دل داشت که از سولس زر بگیرد ، و او را رها سازد از این روی مدت دو سال سولس در قیدا و گرفتار بود تا فیلکس از جهان برفت (1) و (پرقیوس فیسطس) (2) بجای او حکومت یافت ، و بعد از سه روز از قیصریه باورشلیم سفر کرد ، و در آن جا حنانیاس کاهن بزرگ و دیگر خدام بیت الله از سواس شکایت کردند و از او خواستار شدند که سولس را به بیت المقدس حاضر کنند تا حجت خود باز گوید و ایشان در خاطر داشتند که او را در راه بقتل آورند . فيسطس گفت اگر خواهید شما در قیصریه حاضر شوید ، و باسولس سخن کنید یهودیان این سخن را پذیرفتند و فیسطس (3) پس از ده روز از بیت المقدس مراجعت کرده بقيصريه آمد
ص: 100
و یهودیان نیز در آن جا شدند ، وسولس با ایشان در نزد فیسطس گرد آمدند ، و یهودیان آغاز شکایت کردند ، و از سولس هر چه در دل داشتند بگفتند سولس در جواب گفت : من نه با شریعت یهودیان و نه با هیکل ، و نه با قیصر تقصیر کرده ام ،فيسطس خواست بلکه یهودیان را از خود راضی بدارد روی با سولس کرد و فرمود: اگر خواهی تو را به بیت المقدس فرستم و من خود نیز چون بدانجا آیم این مشاجره را بپایان خواهم برد سولس در جواب گفت : من در محکمه قیصر ایستاده ام ، در این جا باید بر من حکم شود ، چه در این جا هیچ کس را دست تهمت بر من نیست ، همانا تظلم بقیصر آورده ام. چون فیسطس این سخن شنید در حق او با مردم خود شوری افکند ایشان گفتند: چون قیصر را خوانده ، باید نزد او شود دیگر در حق او حکمی صادر نتواند شد در آن هنگام (اکر پاس) (1) که هم از جانب قیصر حکومت قبائل داشت برای تهنیت حکومت فیسطس بقیصریه آمد و بعد از روزی چند فیسطس حکایت مشاجره سولس را با یهودیان برای اکرپاس بیان فرمود او در جواب گفت : من می خواهم خود از سولس سخن بشنوم پس روز دیگر اکرپاس و دیگر بزرگان در دیوان خانه حاضر شدند ، وسولس را نیز حاضر ساختند ، و فیسطس گفت : اینست آن مرد که یهودیان خصم اویند ، و من چیزی در وی نیافتم که واجب القتل باشد پس اگر پاس از حال او پرسش نمود و سولس در جواب گفت : ای اکرپاس ، من نیز نخست دشمن عیسویان بودم ، و اعانت یهودیان می کردم، روزی در راه دمشق نوری از آسمان فرود شد و مرا و همراهان مرا فرو گرفت و آن قصه را بدانسان که در این کتاب مبارك مرقوم شد باز نمود ، و گفت : اينك يهوديان بی سبب با من خصمی کنند و حال آن که من بقول موسى علیه السلام و دیگر پیغمبران سخن کنم و گویم عیسی علیه السلام زنده است ، چون سخن بدینجا رسید فیسطی گفت: ای سولس تو دیوانه ای همانا بسیاری تعلیم تو را دیوانه کرده است سولس گفت: دیوانه نیستم بلکه براستی و هشیاری سخن گویم اما اکرپاس با سولس گفت: نزدیکست تو مرا عیسوی کنی سولس گفت: ای کاش همه شما عیسوی می شدید از آن پس فیسطس واكرياس مجلس را از بیگانه بپرداختند و گفتند : سولس گناهی نکرده که قتلش واجب باشد . اکرپاس گفت : اگر خود قیصر را نخوانده بود توانست شد که آزاد گردد ، اما اکنون از رفتن
ص: 101
بنزد قیصر ناچار است . پس فیسطس سولس را بدست بولیوس یوزباشی خود سپرد و گفت او را بروم باید برد ، و چند تن از زندانیان دیگر نیز بهمراه او کرد؛ و (ارسطر خس) (1) که از مردم ماکادونیه بود هم با ایشان شد.
اما يوليوس با سولس كمال ملاطفت می نمود بالجمله از قیصریه کوچ داده بصیدا آمدند ؛ و از آن جایپا مغولیه (2) و موره لقیه (3) عبور کردند ، و از آن جا چون کشتی از اسکندریه بایتالیا می رفت بکشتی در آمدند ، و بدریا رانده به قندس (4) رسیدند، و از آن جا بشهر لسیه (5) قریب شدند . در این وقت رفتن در آب خطرناک شد . سولس با آن جماعت که بهمراه داشت فرمود : ای مردم ، در این راه کار بدشواری می کشد ، و جان ها در معرض هلاك در می آید. اکنون باید توقف کرد تا هنگام رسد . اما چون توقف در آن مقام در ایام زمستان صعب بود یولیوس بدین سخن رضا نداد ، و خواست مگر خود را به فینیقی رساند که بندریست از ارض قریطی (6) پس کشتی در آب راند، و بسی برنیامد که طوفانی شدید بادید شد و کشتی عنان از دست بستد ، و بحکم باد بهر سوی همی رفت. آن مردم که در کشتی بودند حمل های گران از کشتی بر آورده در آب ريختند تا مگر سبك بار شده از غرقه شدن نجات یابند ، و مردم از بیم ، نان و آب نمی خوردند.
در این وقت سولس برخاست و گفت: ای مردم، نخست باید سخن مرا شنیده و باجابت مقرون داشته باشید، و در همان جا که گفتم ساکن شده باشید تا این روز را نه بینید اکنون نیز شما را می گویم که جان شما را زیان نیست ، و کشتی را زیانست چه دوش فرشته خدا با من نموده (7) است که خداوند می فرماید: هم سفران ترا با تو بخشیدم ،
ص: 102
و ما از این جا بجزیره خواهیم افتاد
بالجمله آن شب نیز تا بامداد (1) طوفان بشدت بود ، صبحگاه سولس گفت : ای مردم ، غذا بخورید که عافیت برای شما خواهد بود، و پاره از نان گرفته نزد ایشان خدا را شکر گفت : و خوردن گرفت ، و دیگران نیز غذا خوردند، و آن گاه خواستند تا کشتی را از کنار خلیجی بگذرانند. پس لنگرها را بریده بدریا افکندند؛ و بادبان بزرگ را از پیش کشتی گشاده راه ساحل پیش گرفتند ، ناگاه سینه کشتی پایاب (2) بحر اتصال یافته محکم در لای بنشست و دنبال کشتی از لطمه موج در هم شکست ، غوغا از مردم برخاست در این وقت سپاهیان خواستند تا زندانیان را بقتل آرند، و خود بخشکی گریزند، پولیوس برای حفظ سولس بدینکار رضا نداد ، و فرمود تا هر که تواند و شنا داند خود را بساحل رساند. مردم خود را بآب انداخته هر کس بتخته پاره آویخت ، و خود را بخشکی رسانید، و آن جا جزیره ملته (3) بود و مردم آن جزیره آمده ایشان را مهربانی کردند و آتش افروختند. در این وقت سولس مقداری حطب (4) فراهم کرده بر فراز آتش نهاد از قضا ماری سیاه در میان آن حطب بود ، و چون گرمی آتش بدو رسید سر بر کرده دست سولس را بدندان گرفت . و مردم چون آن بدیدند گفتند هم اکنون سولس هلاک می شود ، همانا روزگار او بنهایت شده که با آن که از موج در یارسته (5) شد از دهان مار خسته آمد . اما سولس آن جانور را در آتش افکند؛ و خود هیچ آسیب نیافت ، و مردم در حق از بعجب شدند. و پیلبوس که فرمانگذار آن جزیره بود آن جماعت را میهمانی طلب داشت ، و پدر پیلبوس (6) را رنج اسهال بود : چون سولس بخانه ایشان شد در حق او دعا کرد تا شفا یافت . و مردم چون آن بدیدند
ص: 103
بیماران خود را حاضر کرده هر يك شفا می یافتند و بعد از سه روز مردم جزیره برگ (1) و سامان (2) ایشان را مهیا کرده و آن جماعت از آن جا به سراکوسه (3) آمدند ، و سه روز توقف کردند و از آن جا بریکیوم (4) آمده. پس از یک روز کشتی در آب راندند ، و از آن جا بیتیولی (5) رسیدند؛ و هفت روز بماندند. در آن جا سولس جمعی از عیسویان را دیده نوازش نمود ، و از آن جا عزیمت روم کردند، آن، عیسویان که ساکن شهر روم بودند چون خبر رسیدن سولس را بشنیدند باستقبال او بیرون شدند ، و یکدیگر را دریافتند . اما یولیوس چون بشهر روم آمد زندانیان را بملازمان حضرت قیصر سپرد ، و سولس دارها ساخته یک نفر لشگری دیدبان (6) و ساخت ، و پس از سه روز سولس بزرگان یهود را که در روم بودند بدید ، و با ایشان گفت که در بیت المقدس یهودیان بی سبب حكم بقتل من کردند ، و مرا گرفتند تا بکشند. من بضرورت ، قیصر را طلب کردم ، اما شکایت از قوم خود نخواهم کرد . ایشان گفتند : آن جماعت شکایت تو را بروم ننوشته اند ، و کس نفرستاده اند، اما ما می خواهیم سخنان ترا بشنویم، و همه روزه بنزد او حاضر می شدند، و مباحثه علمی در می انداختند . بدینگونه دو سال سولس در آن جا همی مردم را علانیه دعوت می نمود ، و بعضی از آن خلق با وی ایمان آوردند ، و برخی او را انکار کردند (7)
مع القصه بعد از عیسی حواریون بدینگونه زیستند، و مردم را همی بخدای دعوت کردند، و پولس که از جمله حواریون بود چهارده نامه بسوی مردم فرستاد ، و خلق را بنام عیسی دعوت کرد بدینگونه : نامۀ اول را بمردم روم فرستاد. دوم بمردم قرنتس (8)
ص: 104
سیم نیز باهل قرنتس انفاذ (1) شد چهارم به کلتیان (2) . پنجم به افسیان (3) ششم برای مردم فیلبی بود هفتم به قلسیان هشتم به تسلنقیان (4) رساله نهم را نیز به تسلنقیان فرستاد دهم به تیموئیوس (5) رسالۀ یازدهم نیز به تیمونیوس (6) بود . دوازدهم به تیتوس (7) سیزدهم به فلیمون چهاردهم بعبریان فرستاد و یعقوب (8) حواری یک رساله برای عام نوشت و پطرس (9) را دو رساله است ، و هر دو را برای عام نوشته است ، و یهودای (10) حواري را يك رساله است که از برای عام نوشته است، و یوحنای (11) حواری را سه رساله است که از برای عام بود و این جمله در پند و موعظه و بزرگواری عیسی و دعوت مردم است بسوی آن حضرت و یوحنا را نیز کتاب مکاشفاتیست که بیش تر روی سخن با عیسی است، و مشاهدات مقامات جناب اوست و چون ذکر این جمله در این کتاب همایون موجب اطناب ، و از سیاقت (12) تاریخ نگاران بعید می نمود از نگارش آن دست کشیده داشتم و دیگر کتاب اعمال (13) حواریون است که آن چه لایق بود نگاشته
ص: 105
آمد و دیگر کتاب انجیل است که چهار تن از (1) حواريون هر يك كتابی جداگانه نوشته اندر مضامین آن کتب اربعه با هم نزديك است و بینونتی (2) اندک دارد
اول کتاب انجیل متی است (3) که سیر عیسی علیه السلام در آن کتاب مندرج است
دوم کتاب انجیل مرقس (4) است
سیم کتاب انجیل لوقا (5) است
چهارم کتاب انجیل یوحنا (6) است . و این سه کتاب نیز مانند کتاب متی است و در سیر و اخبار بینونتی اندک (7) دارند اکنون پایان زندگانی هر يك از حواریون مرقوم می افتد
ص: 106
نامعلوم شود که هر يك چگونه هلاک شدند .
اما وفات پطرس (1) چنین بود که نخست در مملکت انديوك (2) مردم را بعيسى علیه السلام دعوت فرمود . و از آن جا مراجعت فرمود به اورشلیم آمد ، و بعد از روزی چند سفر روم کرد ، و مدت بیست و پنج سال در روم، مردم را براه راست همی خواند تا ایمپراطور نرو (3) که شرح حالش در ذیل قصه قیاصره مرقوم خواهد شد بتخت پادشاهی بر آمد و حکم داد تا او را با سولس در یک روز شهید کردند، و مدفون ساختند. اما وفات اندریاس چنین بود که او نخست باراضی شمال و مملکت روسیه سفر کرد و مردم را بسوی حق دلالت نمود و از آن جا مراجعت کرده بمملکت یونان کوچ داد و بشهر مسدن (4) و بلده اپیر در آمد و مردم را بسوی حق خواندن گرفت ، و حاکم مملکت یونان اژه نام داشت ، و او از جانب دولت روم حکومت می کرد . مردم بنزد او شدند و گفتند نزديك بدان شده که اندرياس كار اين ملك را مختل سازد ، و این دین که در میان ماست براندازد . از حکم داد تا اندریاس را حاضر کرده بچهار میخ کشیدند و پوست از بدن شریفش برکشیدند تا جان بداد
اما وفات يعقوب بن زبدی بدینگونه بود که او نخست بسوی مملکت اسپانیا سفر کرد
ص: 107
و مردم را بسوی عیسی علیه السلام دعوت می فرمود و از آن جا به بیت المقدس مراجعت فرمود و اغرییس که ذکر حالش مرقوم شد او را شهید ساخت، (چنان که هم ازین پیش بدان اشارت شد) و او اول کس است از حواریون که پس از هشت سال از رفع عیسی علیه السلام بدرجه شهادت رسید
اما وفات فیلیوس چنین بود که نخست باراضی مصر و شهر لیبیا (1) و پریف کیاه سفر کرد و مردم را براه راست همی خواند و از آن جا بمملکت شام مراجعت کرد و در شهر هر اپولیست که از امصار (2) شام است در آمده آغاز پند و موعظت گذاشت و خلق را بدین عیسی علیه السلام ترغیب فرمود بت پرستان از هر سوی فراهم شده گفتند: این مرد بیگانه در این شهر در آمد و بدان سر است که مردم را از آیین و روش اجداد خود بگرداند و هیچ از قیصر روم كه ملك این مملکت است بیم ندارد. عاقبت همگروه شده فیلیوس را در محل باز خواست بداشتند و سنگ سار کردند
اما وفات تو ما چنین بود که نخست بمملکت آذربایجان سفر کرد و همی در اصلاح حال مردم رنج برد ، و از آن جا بسوی هندوستان رهسپار گشت ، و در مملکت هند در هر شهر و دیه همی عبور نمود ، و مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمود چندان که بغایت پیرو فرتوت (3) شد عاقبت مردم بروی بشوریدند ، و بر سر او تاختن بردند ، و در میان شهر (کلامین) کافری او را با زخم نیزه شهید کرد و هم در آن جا مدفون گشت . و بعضی از عیسویان چنان دانند که جسد آن حضرت را شاگردان او بایروان آوردند و در آن جا مدفون ساختند و این سخن از جهت صدق بعید است
اما وفات بر تلما چنین بود که آن حضرت نخست بطرف هندوستان سفر کرد ، و در بلاد و امصار هند رنج فراوان برد و مردم را بسوی خداوند همی دعوت کرد ، و از هندوستان مراجعت کرده از بحر عمان عبور کرد و بمملکت فارس در آمد و همه جا زبان به پند و موعظت بازداشت و اراضی ایران را در نوشت (4) و باراضی ارمن در آمد.
ص: 108
این وقت فرمانگذار مملکت ارمن پل میوس بود ، و خود سلطنتی بقوام (1) داشت چه از آن سوی قیاصره روم از آن حدود که اغسطس برای دولت روم نهاده بود پیشی نمی جستند و ملوك طوایف در ایران نیز قدرتی بکمال نداشتند که بر اراضی ارمن چیرگی تمام حاصل کنند.
بالجمله پل میوس چون کلمات بر تلما را اصغا فرمود پسندیده داشت ، و دین عیسی پیشنهاد خاطر ساخت ضجيع (2) او نيز با شوهر موافقت کرد ، و با بعضی از نزدیکان پل میوس بر طریق عیسی رفت. اما پل میوس را برادری بود که آستیاتر نام داشت ، او از کار برادر رنجیده خاطر بود و با بر تلما دل بد کرد و گفت که او برادر مرا از آئین پدران تافته کشیشان بت پرست این معنی را بفال نيك گرفتند ، و در نزد آستیاتر فراهم شده غوغا برداشتند ، و در شهر (انی) که آن هنگام دارالملک ارمن بود بر سر بر تلما تاخته جنابش را بگرفتند ، و همچنان زنده پوست از تنش بر کشیدند تا رخت بسرای دیگر کشید و هم در آن جا او را مدفون ساختند
اما وفات متی چنین بود که هفت سال چون از رفع عیسی علیه السلام بگذشت ، کتاب انجیل را بزبان عبری نوشت و از اراضی مقدسه بسوی مملکت افریقیه سفر کرد ، و در مملکت حبش سکون فرمود، و فرمانگذار آن مملکت را بدین عیسی در آورد. هرتاکوس (3) برادر حاکم حبش در بت پرستیدن باقی مانده و با متی آغاز خصومت نهاد و عاقبت با بت پرستان همدست و همداستان شده آن حضرت را شهید ساخت.
اما وفات لبئی (4) (که اوراتدی (5) نیز نامند ، و گروهی از مردم همچنان یهودانیز گویندش ) بدینگونه بود که نخست بجانب بغداد و موصل سفر کرد، و چند که توانست مردم را بدین حق خواند ، و از آن جا بسوی شهر ایران کوچ داد و در هر شهر و بلده نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ، و عاقبة الامر او را در عراق عجم باتفاق شمعون شهید ساختند
ص: 109
اما وفات شمعون چنین بود که نخست باراضی مصر شتافت ، و بدعوت مردم پرداخت و پس از مدتی از مصر روانه بلاد ایران گشت و باندی دوچار گشته باتفاق یکدیگر بدعوت و هدایت مردم پرداختند .
عاقبة الأمراء الى عراق عجم با هم متفق شده هر دو تن را شهید ساختند.
اما وفات یعقوب بن حلفا (1) چنین بود که جنابش پیوسته در بیت المقدس جای داشت و در میان مردم مکانتی تمام بدست کرده بود، و دین عیسی را بلند آوازه داشت بنی اسرائیل بخصمی او هم پشت (2) شدند و ناگاه بر او تاخته جنابش را از بام هیکل بزیر انداختند و چون بدنش خرد در هم شکست یک تن بدوید و سندانی بر سر او کوفت که دیگر از جای برنخاست و این واقعه نیز در روزگار دولت اغریس بود گویند آن زمان که یعقوب از این جهان بدر می شد می گفت : خدایا تو این گناه را بدین جماعت مگیر.
اما وفات متیاس بدینگونه بود و او بجای یهودای اسخریوطی از جمله حواریون گشت چنان که مرقوم افتاد
بالجمله او نخست بجانب انطاکیه و حلب سفر کرد و از آن جا بطرف شمال و اراضی روسیه عبور نمود و همه جا مردم را بدین حق خواندن گرفت ، و عاقبت او را سنگسار کردند، و بدنش را بدریا انداختند، و بعضی را عقیده چنان است که جسد او را شاگردانش برداشته به یری سلام آوردند و هم در آن ارض مقدس مدفون ساختند .
اما وفات سولس چنان بود که پس از آن همه رنج و محنت که مذکور شد و در شصت و پنج مملکت نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ایمپراطور نرواو و پطرس را در یک روز شهید کرد و ایشان درخواست نمودند که چون عیسی را مصلوب داشتند سر بسوی آسمان بود ، ما را هنگام شهادت باید سر در خاک باشد پس اهالی روم سرهای ایشان را در خاک فرود دادند و هر دو پای را افراخته (3) داشتند تا جان بجهان دیگر بردند.
اما وفات یوحنا چنان بود که نخست در بیت المقدس برواج دین عیسی مشغول بود
ص: 110
و از آن جا بسوی مملکت روم سفر کرد و مردم را بدین حق دعوت فرمود . ایمپراطور دامیشن (1) (که شرح حالش مذکور خواهد شد) او را حاضر ساخت و حکم داد که دیگی بس بزرگ بیاوردند ، و از روغن مملو ساختند و چندان آتش در زیر آن دیگ افروختند که روغن را گداخته کرد. آن گاه یوحنا را در میان آن روغن نهادند و پس از زمانی جنابش از آن دیگ بسلامت بیرون شد ، چون دامیشن این بدید او را بجزیره بطموس (2) فرستاد که یکی از جزایر روم است و فرمان داد تا او را نگذارند از آن جا بدر شود. پس یوحنا چندان که در آن جزیره بود کتاب مکاشفات را بنوشت و چون داميشن هلاك شد يوحنا از آن جزیره بیرون شده بشهر افسز که یکی از امصار مملکت آسیاست در آمد، و در آن جا کتاب انجیل را بنوشت و هم در آن ملك وداع جهان گفت و مدت زندگانی یوحنا در دنیا یک صد و هشت سال بود.
خسرو بن اسغ (3) بعد از برادرش اردوان وارث تاج و تخت كيان (4) آمد و در مملکت ایران نافذ فرمان گشت و با پادشاه زادگان که هر يك در دیاری حکومت داشتند کار برفق و مدارا کرد و شهر ری را دارالملك ساخت در زمان دولت او تبریس که قیصر روم و ایتالیا بود رخت بسرای دیگر کشید و (کالا قولا) بجای او نشست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) لاجرم خسرو برای تهنیت جلوس اوكس برومية الكبرى فرستاد و بعضی از اشیا نفیسه نیز
ص: 111
انفاذ (1) داشت و عهد مودت با قیصر محکم کرد ، و بر عمال خویش که در ارض ارمن و حيره (2) و ديگر ممالك بودند استیلائی تمام حاصل کرد ، چون مدت نوزده سال از سلطنت او بگذشت وداع جهان گفته رخت بسرای دیگر برد .
خندی نام پادشاه دوم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در ملکت چین صاحب تاج و نگین شد و بزرگان کشور و صنادید لشگر سر بفرمان او نهادند و حکم او را مطيع و منقاد شدند و خندی بر تمامت چین وختا (3) و ختن (4) و اراضی تبت (5) و ماچین استیلا داشت و کار بکام (6) می گذاشت و مردم در زمان او از جنگ و خصومت آسوده زیستند و بفراغت (7) روزگار گذاشتند و چون سیزده سال از پادشاهی او بگذشت فرزندار شدش فوادی را ولیعهد ساخته و جای بپرداخت.
کالا قولا از آن پس که تبریس رخت بسرای دیگر کشید بر سریر سلطنت برآمد و درجه قیصری یافت و حکم او بر مملکت روم و ایتالیا و اراضی (کال) که عبارت از فرانسه
ص: 112
باشد و اسپانیول و انگلند (1) و مصر و شام و بيت المقدس روان گشت . و عمال خود را در هر جای نصب کرد و منشور حکومت فرستاد و خسرو بن اسغ که در این وقت ملک ایران بود به تهنیت او کس بروم فرستاده اظهار عقیدت نمود .
مع القصه چون کار کالا قولا در سلطنت استوار شد حکم داد تا مردم او را یکی از خدایان بشمارند و در پرستش او مسامحه روا ندارند و دست بظلم و تعدی در از کرده رعیت و لشگری را از خود رنجیده خاطر ساخت چنان که کار بر مردم صعب شد عاقبة الامر بزرگان درگاه وقواد (2) سپاه همدست و همداستان شده کمر بقتل او بستند و آن گاه که سه سال از سلطنت کالا قولا گذشته بود بری بشوریدند و او را از تخت حکمرانی فرود (3) کرده بساط زندگانیش در نوردیدند (4) و از پس او کاربر كلاديس قرار گرفت (چنان که در جای خود مذکور می شود) (5)
ذكر نسب مريم عليها السلام را در ذیل قصه ولادتش باز نمودیم و چون آن حضرت سیزده ساله شد بعیسی علیه السلام حامله گشت و بنی اسرائیل حمل آن حضرت را از یوسف و زکریا دانستند و از این روی کافر شدند چنان که خدای فرماید :
﴿و بكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلَى مريم بهتانا عظيما﴾ (6)
و تفصیل این جمله مرقوم افتاد
مع القصه مريم همواره با فرزند همایون (7) خویش بود. و بعد از
ص: 113
رفع عیسی علیه السلام حواریون بیشتر وقت ملازم خدمت او بودند و مریم در فراق فرزند همواره نالان بود و از خدای می خواست که از این جهان بدر شده عیسی علیه السلام را در جهان جاودانی در یابد و با او باشد ، تا وقتی که مدت زندگانی او بنهایت شد و فرشته خدای نزد او حاضر شده گفت ای مریم نزديك شده است آن زمان که طلب می کردی . مریم از سخنان او بغایت خوشدل گشت و پس از روزی چند وداع جهان گفته بجهان جاودانی خرامید و جسد مبارکش را در اراضی مقدسه مدفون ساختند ، و مدت زندگانیش در این جهان شصت و سه سال بود و عقیده عبسویان آنست که چون مریم وفات کرد و او را بخاك سپردند بعد از سه روز زنده شده و از مدفن خود برخاسته بسوی آسمان عروج فرموده و مانند عیسی علیه السلام همیشه زنده خواهد بود .
*جلوس گلادیس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)
چون کالا قولا که هم او را کلیقوله خوانند مقتول گشت بزرگان مشورت خانه روم با یکدیگر گفتند که اکنون وقت آنست که باز قرار دولت روم برجمهور (2) شود از این روی که کالا قولا خاطر مردم را رنجه کرده است و خلق دانسته اند که قیاصره کار بظام و اعتساف (3) کنند و حکومت جمهور را گردن نهند. و با هم سخن یکی کرده و چند فوج از سپاهیان را طلب داشتند؛ حکم دادند که از این پس کار با دولت جمهور باشد ، و دو شبانه روز مردم بر این عقیده بودند. در این وقت برادر جرمنکس (4) که کلادیس نام داشت و در میان فوج خاصه می بود اصغا (5) فرمود که بزرگان مشورت خانه می خواهند رسم قیصری از میان براندازند لاجرم افواج خاصه را با خود یک جهت کرده بهوای سلطنت برخاست حمایل (6) ایمپراطوری
ص: 114
از دوش بیاویخت و برای جلوس عزم سریر کرد و روی بخانه سلطنت نهاد لشگریان نیز از اطراف او با ساز و برگ تمام روان شدند.
چون بزرگان روم این خبر شنیدند هر کس از جانبی بگریخت ، و لشگریان مردم را همی بیم قتل دادند و گفتند هر که سر به کلادیس فرو ندارد او را با تیغ کیفر کنیم ، امرای مشورت خانه ناچار سر بطاعت کلادیس نهادند و او ایمپراطور شد و بر تخت قیمری جای گرفت و چون در کار سلطنت استقرار یافت عمال خویش را در ممالك قوت بخشید منشور حکومت آل اسرائیل را با غریپس (1) فرستاد و فرمانگذاری شام را به جفنه بن عمرو گذاشت و ما ذکر حال این هر دو را مرقوم داشته ایم و در کنار رودخانه تیبر (2) بندری ساخت حکم داد تا از ارض مصر و مغرب اشجار میوه های نیکو آورده در مزارع روم غرس (3) کردند و در زمان دولت او چنان که اکبس (4) که یکی از شاگردان حواریون عیسی بود خبر کرد قحطی عظیم روی داد، چنان که بسیار از مردم بهلاکت رسیدند و در قصه حواریون بدین سخن اشاره شد. بالجمله کلادیس مدت چهارده سال در کمال استبداد و استقلال در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و اسپانیول و بوزنطيه و انکلند و شام و مصر سلطنت کرده در گذشت (5)
مشوب در دار الملك يمن لوای (1) سلطنت بر افراخت و کنیت او نیز ابوکرب (2) است و از این جاست که بعضی از مورخین او را از ابوکرب اسعد بن مالك كه تبع اوسط است باز ندانسته اند و شرح حال وی را بدو بسته اند.
بالجمله چون حسان در کار مملکت استیلا یافت و پنج سال تمام اراضی یمن را باستقلال پادشاهی کرد تصمیم عزم داد که ممالک عرب را بتحت فرمان آرد لاجرم الحارث بن عمر و بن حجر (3) آكل المرار (4) کندی را (5) که خواهرزاده او بود بر قبایل معد (6) و دیگر طوایف حکومت داد و خود با لشگری ساز کرده از یمن بیرون شد و از پس او الحارث با صخر بن نهشل (7) بن دارم (8) که فرمانگذار قبیله خویش بود فرمود که در حدود مملکت یمن بعضی از مردم بادید (9) شده اند که سر بفرمان فرو نمی دارند و همه ساله بنهب و غارت رعايا و مساکین روز ،می برند تو را رخصت می دهم که مردم خویش را بر داشته بقلع و قمع ایشان پردازی و شرط آنست که هر غنیمت که از ایشان بدست کنی خمس آن را خاص من دانی چون این خدمت بپایان بری هم حسان را که پادشاه وقت است از خود راضی خواهی داشت و هم این اراضی را از تباهی (10) حفظ خواهی نمود.
صخر بر حسب فرموده او مردم خود را برداشته برای نظم و نسق (11) حدود و ثغور (12) یمن بیرون تاخت ، و آن اشرار را بعضی بدست آورده مقتول ساخت ، و برخی را پراکنده نمود و باز آمد ، و از آن سفر مالی فراوان
ص: 116
بهرۀ مردم او گشت و آن جماعت هر چه یافتند بر داشتند و بخانه های خود شدند.
پس آن گاه که صخر بدار الملك آمد الحارث باو گفت : «أنجز حرما وعد» یعنی وفا کرده است مرد آزاده بدانچه وعده فرموده است . و این سخن در میان عرب مثل گشت .
بالجمله صخر بعد از اصغای این سخن کس بمیان قبایل خویش فرستاده خمس آن غنایم را از ایشان طلب کرد تا در حضرت الحارث پیش گذارند ، و آن جماعت از حکم تافتند . لاجرم ايشان را بنزد خود طلب داشت و گذر ایشان بر تنگنای تلی بلند واقع بود. پس پیش از آن که مردم وی از آن تنگنا عبور کنند خود بر سر آن تل آمده فرمود که هم در این مکان خمس غنایم را از مال خود اخراج نمائید و بگذارید .
حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع (1) سوگند یاد کرد که من و این مردم هرگز از غنیمتی که با زحمت تیغ و خنجر فراهم کرده ایم دست بر نخواهیم داشت .صخر از سخن او در خشم شد و شمشیر بر آورده بدو حمله برد و سر از تنش برگرفت . مردم چون این بدیدند ناچار دل از مال بر گرفتند و خمس غنایم را بدو سپرده تا بنزديك الحارث فرستاد و با وعده وفا نمود . و از این جاست که نهشل بن حری (2) که یکی از شعرای آن قبیله است در مقام فخر گوید:
وَ نَحْنُ مَنَعَنَا الْجَيْشِ انَّ يتأرّبو *** على شجعات وَ الْجِيَادَ بِنَا تَجْرِى
حبسناهم حَتَّى أَقَرُّوا بِحُكْمِنَا *** وَ أَدَّى أَنْفَالُ الْخَمِيسِ الَىَّ صَخْرٍ (3)
و شجعات نام آن تلهائی است که معبر آن طایفه بود . و اکنون بر سر سخن رویم .
ص: 117
چون حسان از من کوچ داد با لشگرهای خویش بر سر بلده يثرب (1) آمد و آن شهر را مفتوح ساخته بتحت فرمان آورد ، و روزی چند در آن جا ببود آن گاه فرزند خود (قبیله) را بحکومت آن بلده منصوب داشت و او را گذاشته خود مراجعت نمود . مردم يثرب از پس او چون قبیله را ضعیف حال دیدند بر وی بشوریدند و او را مقتول ساختند، و این خبر به حسان آوردند. آن هنگام که چند منزل راه بریده (2) بود ناچار عنان (3) برتافت و برای نهب و قتل يثرب باز پس شتافت . مردم يثرب ، اطراف قلعه را محکم کردند و دیوار و در را استوار نمودند و در حفظ و حراست (4) خویش سخت پای افشردند و حسان آن بلده را محاصره کرده جنگ در انداخت و روزی چند نایره (5) قتال مشتعل (6) بود . و در آن اوقات مردی از اهل یثرب که احمر نام داشت و نسب با عبدی بن نجار می رساند صبحگاهی در نخلستان خود در آمد و در آن جا یکی از نزدیکان تبع تا را یافت . پس بیدرنگ بدو حمله برد و بدان داس که درخت می پیراست (7) او را بکشت و گفت : «انما التمر لمن ابره» یعنی نمو کرد خرما برای کسی که حق او را بگذاشت و این سخن کنایت از آن بود که تبع هر چه کرد مکافات آن را یافت
و این حدیث چون بحسان رسید بر غضب او بیفزود و یک باره حکم بقتل مردم يثرب داد . از آن سوی اشیاء خوردنی در لشگرگاه حسان بنهایت شد و کار لشگریان صعب افتاد.
مردم يثرب چون اين بدانستند همه شب حمل هاى (8) كران از خرما به لشكرگاه او مى فرستادند ، و روز همچنان به كار جنگ مشغول بودند . حسّان از روش ايشان سخت حيران شد و از آن خشم و كين كه داشت فرود آمد و اندك اندك كار به رفق و مدارا افتاد . و مردم يثرب را يك يك در حضرت او راه مراوده بدست آمد . و در آن زمان از اولاد عمرو بن
ص: 118
عامر مزيقيا طايفهء اَوس (1) و خَزرَج (2) در يثرب جاى داشتند . (و فرزندان ايشان بودند كه در روزگار پيغمبر آخر الزّمان انصار شدند).
بالجمله رئيس آن جماعت ، عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن النّجار بود و اسم النّجار تيم اللّه است و تيم اللّه (3) پسر ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن مزيقياست و نام مادر عمرو ، طلّه (4) است و او به نام مادر مشهور است ، چه او را عمرو بن طلّه گويند و طلّه دختر عامر بن زريق (5) بن عبد حارثة بن ملك (6) بن غضب (7) بن جشم (8) بن خزرج (9) است
و از اين جاست كه خالد بن عبد العزّى (10) بن غزيّة (11) بن عمرو بن عبد بن عوف (12) بن غنم (13) بن النّجار (14) در آن هنگام كه تبّع به كنار يثرب فرود شد ، به وجود عمرو بن طلّه فخر كرد و اين شعر گفت :
فيلق فيها أبو كرب *** سبّغ أبدانها ذفرة
فِيهِمْ عَمْرُو بْنُ طلّة مِلَاءً *** الَّا لَهُ قَوْمُهُ عُمُرِهِ
ص: 119
سَيِّداً سامى الْمُلُوكِ وَ مَنْ *** رَامَ عُمِّرُوا لَا يَكُنْ قَدَرُهُ (1)
يعنى : در لشكر يمن ، ابو كرب است كه بوى عرق و بدن لشكريانش از كثرت جنبش و جوشش در ميان زره سخت تند و بدبو باشد . و از اين سوى عمرو بن طلّه در ميان مردم يثرب است كه در روز جنگ موثق باشد و هر كه قصد او كند به دو ظفر نجويد .
و ديگر از بزرگان اهل يثرب ، تنى از اولاد عمرو بن مبذول بود ، و اسم مبذول عامر است ، و عامر پسر ملك (2) بن النّجار است
و ديگر بنى خزاعه (3) ، و بعضى از منسوبان ملوك غسّانيان بودند كه از شام به يثرب شده سكون اختيار نمودند .
و ديگر از آل اسرائيل بنى قريظه (4) و بنى نضير (5) كه از نسل هارون عليه السّلام اند ، هم در آن جا جاى داشتند . و اين جمله بر شريعت موسى عليه السّلام بودند و النّحام (6) و عمرو كه او را هدل گويند ، از احبار (7) آن جماعت بودند . و ايشان از اولاد الخزرج بن الصّريح (8) بن التّوأمان (9) بن السبط (10) بن اليسع (11) بن سعد بن لاوىّ (12) بن خير بن النّحام بن تنحوم (13) بن عازر (14) بن هارون عليه السّلام بودند .
و چون بيشتر قتل يهود ، منظور خاطر تبّع بود ، ايشان از شهر يثرب بيرون شده به نزديك حسّان آمدند . پادشاه يمن به ايشان گفت : چون است كه شما هر شب براى لشكر
ص: 120
ما خوردنى مى فرستيد ، و روز به جنگ و جدال مى پردازيد ؟ ايشان گفتند كه : مردم يمن از اين روى كه بدين بلد رسيده مهمان باشند پس واجب است كه بديشان خوردنى فرستيم و بدان سبب كه براى قتل و نهب ما كمر بسته اند دفع ايشان لازم است ، لاجرم به مدافعه قيام نمائيم . از اين سخنان ، خشم حسّان را بشكستند و آن گاه گفتند : اى پادشاه ، اين كلمات را از ما بپذير تا زيان نبينى ، اگر چه فرزند تو در اين شهر مقتول گشت لكن عقلاى اين بلد را در آن كار گناهى نبود ؛ بلكه جمعى از جهّال فراهم شدند و شورش عام برخاست و حكمى از قضا واقع شد . اكنون روا نيست كه به مكافات چند تن نادان خلقى را عرضهء (1) هلاك و دمار (2) فرمائى . و اين معنى را نيز بدان كه اين شهر به دست كس از در غلبه مفتوح نشود ، چه اين بلده مدينهء پيغمبر آخر زمان خواهد بود ، و بدين جانب هجرت خواهد نمود . و لختى از صفات رسول خداى بيان كردند ، و آن اخبار و آثار كه از انبياى خود ياد داشتند باز نمودند .
سخنان ايشان در دل حسّان سخت اثر كرد و از كين ايشان بازايستاد و شعرى چند انشاد فرمود كه اين دو بيت از آن جمله است :
ما بالُ نَومِك مِثلُ نومِ الارمَدِ (3) *** اَرِقاً (4) كَاَنَّكَ لا تَزالُ تَسَهَّدُ (5)
حنقا (6) على سِبطينِ حلّا يثربا *** اولى لَهُم بعقابِ يَومٍ مُفسدٍ
يعنى : چيست تو را اى حسّان كه مثل مردم رامد (7) ديده ، ترك خواب گفته براى دشمنى دو سبط (8) از اولاد يعقوب عليه السّلام كه در يثرب فرود شده اند ؛ و براى تعذيب آن جماعت به سوى ايشان مراجعت كرده اى ؟ اين بگفت ، و از آن انديشه بازآمد و با مردم مدينه كار به مصالحه گذاشت ، و با محمّد قرشى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد ، و در اين معنى شعرى چند انشاد نمود كه اين دو بيت از آن جمله است :
ص: 121
شَهِدَتْ عَلَى احْمَدِ انْهَ *** رَسُولُ مِنَ اللَّهِ بارى النَّسَمِ
فَلَوْ مُدُّ عُمْرَى الَىَّ عُمُرِهِ *** لَكُنْتُ وَزِيراً لَهُ وَ ابْنُ عَمٍّ
در اين وقت شامول كه يكى از بنى اسرائيل بود و بر شريعت موسى عليه السّلام مى رفت و از جملهء لشكريان حسّان بود به عرض رسانيد كه من اين سخن را دانسته بودم و مخفى مى داشتم ، اكنون كه پادشاه نيز ايمان آورده نيكو آن باشد كه مرا رخصت دهد تا بدين شهر سكون نمايم ، باشد كه تقبيل (1) عتبه (2) رسول خداى را دريابم و اگر نه اولاد من بدان فيض خواهند رسيد .
حسّان چون به سبب كثرت لشكر از سكون يثرب متعذّر بود ، شامول را رخصت توقف داد و سجلى (3) نوشت مشتمل بر توحيد خداوند يكتا ، و تصديق به رسالت سيّد بطحا (4) ؛ و آن نامه را به شامول سپرد و گفت : اگر تو خود به مقصود نرسيدى ، اولاد خود را وصيّت كن كه اين نامه را بطنا بعد بطن محفوظ دارند تا بدان خلاصهء أنام (5) رسانند . لاجرم ، شامول با چهارصد تن از مردم خود در مدينه سكون اختيار نمود . و آن نامه از پدر به پسر همى انتقال يافت تا به ابو ايّوب انصارى رسيد كه فرزند بيست و يكم شامول بود و او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آورد ؛ و آن حضرت سه كرّت فرمودند « مَرحباً بالاَخِ الصّالِح تُبَّع » (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد)
مع القصه بعد از آن كه حسّان تشريف ايمان در بر كرد النّحام و هَدَل را ملازم ركاب ساخت ، و مردم مدينه را وداع گفته مراجعت نمود . و چون به ميان عُسفان (6) و اَمَج (7) رسيد چند تن از اولاد هذيل (8) بن مدركة (9) بن الياس (10) بن مضر بن (11) نزار (12)
ص: 122
بن معدّ (1) نزد او آمدند ، و ايشان اين معنى را دانسته بودند كه هر كه قصد كعبه كند خسران (2) بيند ، و با حسّان دل بد داشته ، لاجرم با او گفتند : همانا در خانهء مكّه گنجى از سيم و زر مدفون است كه هيچ پادشاه به دو راه نبرده ، اگر ملك يمن به تخريب آن بنا فرمان دهد ، بى گمان آن دفينه (3) را دريابد . حسّان سخن ايشان را استوار داشت ، و تصميم عزم داد كه آن بنا را از بن براندازد ، باشد كه آن گنج را دريابد .
چون اين خيال را در خاطر جاى داد ، همان شب دست ها و پاي هاى او از كار شد و اعضايش متشنج (4) گشت . سخت بترسيد و النّحام و هدل را طلب داشته صورت حال را بديشان بازنمود . هدل و النّحام گفتند : همانا در خاطر چيزى ناستوده آورده اى كه بدين بلا گرفتار شده اى . حسّان حديث تخريب مكّه را بيان فرمود و آن چه از بنى هذيل شنيده بود باز نمود . ايشان گفتند : آن جماعت قصد هلاك تو كرده اند چه آن خانهء خداوند است ، اكنون از اين انديشه بگرد تا اين بلا از تو بگردد . حسّان گفت : اگر اين است كه شما گوئيد خود چرا هرگز قصد طواف آن خانه نكرده ايد ؟ عرض كردند كه : كافران و بت پرستان مانع ما بوده اند .
لا جرم ، حسّان به حضرت يزدان انابت جست و بر خود حتم كرد كه چون از اين بلا خلاصى جويد ، خانهء مكّه را به جامه درپوشد ، و هم در آن شب شفا يافت . پس صبحگاه آن مردم را كه به غوايت (5) او پرداخته بودند حاضر كرد و حكم داد تا دست ها و پاي هاى ايشان را قطع كردند ، و خود ، دين يهوديان پيشه كرد ، و از آن جا كوچ داده به مكّه آمد ، و مانند حاجيان طواف كرد . و شش روز در آن جا توقف كرد و موى سر بسترد و قربانى كرد ، و اهلش را طعام داد و عسل خورانيد و شبى در خواب ديد كه خانهء مكّه را با ليف (6) خرما جامه كرده است ، و بامداد چون جامهء خواب بگذاشت بفرمود تا خانه را با ليف خرما در پوشيدند . ديگر باره خواب ديد كه خانه را
ص: 123
با معافرى (1) پوشيده است . هم بفرمود تا بر زبر جامهء نخستين از بافته اى كه قبيله معافر ساز مى دادند (2) جامه بپوشيدند . كرّت سيم هم در خواب ديد كه آن خانه را با جامهء نيكوتر از آن پوشيده ، چون از خواب برآمد بفرمود تا كعبه را با وصايل در پوشيدند. و آن بافته اى است مخطّط (3) كه مردم يمن طراز (4) كنند . و او اول كس است كه خانهء مكّه را جامه كرد .
بالجمله از پس آن حكم داد تا آن خانه را پاك بدارند ، و هيچ خون در آن جا نريزند ، و زن هاى خون آلود بدانجا نشوند و مردار بدانجا نگذارند و نيز درى و مفتاحى (5) مقرّر داشت تا هر كس بدانجا نتواند شد .
آن گاه از مكّه كوچ داده متوجه يمن گشت ؛ و با ساز و سپاه خود طى مسافت كرده چون بدان بلده نزديك شد گروهى عظيم از آل حمير (6) از شهر بيرون شدند ، و او را از دخول آن بلد منع كردند و گفتند : چون تو دين ما را خوار بگذاشتى و پشت با خدايان خويش كرده شريعت ديگر گرفتى هرگز تو را بدين بلده راه نخواهيم داد . عاقبة الامر صناديد يمن و قوّاد (7) سپاه حسّان از جانبين سخن بسيار كردند تا كار بدانجا كشيد كه بزرگان اين هر دو طايفه رضا بدان دادند كه آتش افروخته در ميانه حكم باشد .
و در يمن غارى بود كه چون دو تن را با هم مناقشه (8) افتادى ؛ و حق از باطل مجهول ماندى به نزديك آن غار شدندى . پس آتشى از غار بيرون شدى و هر كه را بر خطا بودى بسوختى . در اين وقت بت پرستان ، چند تن از بزرگان خود را اختيار كردند ، و هدل و النّحام نيز به فرمان حسّان ، تورية را از گردن آويخته به سوى غار شدند . و چون اين هر دو طبقه نزديك شدند و در محل خروج نار فرود شده بنشستند ، ناگاه آتشى از غار سر
ص: 124
بر زد و آن جمله را فرو گرفت ، و پس از زمانى بت پرستان ، پاك سوخته بودند و هدل و النّحام با تورية آويخته از آن جا تندرست بدر شدند ، جز اين كه پيشانى ايشان عرقناك بود .
چون آل حِميَر اين بديدند جمله به دين يهود در آمدند و حسّان را به شهر درآورده سر در خط فرمان او نهادند
و اهل يمن را خانه اى بود كه آن را رِئام (1) مى ناميدند و آن را عظيم (2) بزرگ مى شمردند ، و در آن جا قربانى مى كردند و از آن خانه ندائى بديشان مى رسيد و با آن جماعت سخن مى كرد ، و اين نزد مردم سخت عجيب بود و هدل و النّحام نزد حسّان آمده عرض كردند كه اين نداء را منادئى جز شيطان نيست
و بدين تعبيه مردم را به هلاكت افكند . تبّع فرمود : هر چه سزاوار دانيد چنان كنيد . پس ايشان بدان خانه شدند و سگى سياه از آن جا بدر كرده بكشتند ، و آن خانه را از بن بركندند .
مع القصّه چون از اين واقعه روزى چند بگذشت ، خبر دين عيسى عليه السّلام به تُبَّع رسيد و بدان حضرت نيز ايمان آورد . و مدّت پادشاهى حسّان در يمن يك صد سال بود ، و او آخرين تبابعهء يمن است چه از پس او هيچ سلطان را در يمن آن مكانت بدست نشد كه بدين لقب ناميده شود (3)
و ختن (1) رایت (2) حکومت بر افراخت ، و ملکی بافتوت (3) و رأفت بود . در زمان او رعیت لشگری آسوده بزیستند، و از زحمت سفر و خصومت لاطین اطراف فارغ بال (4) نشستند . مدت هفده سال بدینگونه روز کار گذاشت ، و آن گاه که روزگارش بنهایت شد شانك دى که فرزند بهتر و مهترش (5) بود پیش طلبیده زمام امور جمهور را بکف کفایت او بگذاشت و بگذشت
ذکر احوال پدران پیغمبر آخر زمان علیه السلام را تا به لوى (6) بن غالب در ذیل قصه پیدائی قریش مرقوم داشتیم. اکنون از كعب بن لوی بنا کرده می آید . همانا کعب از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از همه کس برتری داشت ، و در گاهش ملجاء (7) خواهندگان (8) و پناهندگان بود، و مردم عرب را قانون چنان بود که هر گاه داهیه (9) عظیم یا کاری معجب (10) روی می داد سال آن واقعه را تاریخ خویش می نهادند : لاجرم چون روزگار کعب بن لوی بنهایت شد ، و از این جهان رخت بدر برد سال وفات او را تاریخ کردند و نگارنده این کتاب مبارك از این روى شرح حال کعب را در ذیل سال تاریخ وفات او نگارش داد.
بالجمله کعب را از وحشیه (11) دختر شیبان (12) بن محارب بن
ص: 126
فهر (1) بن نضر (2) سه پسر بود: اول مره (3) دوم: عدی (4) سیم : هصیص (5) و چون همیس از برداران دیگر بزرگ تر بود کعب را ابو هصیص می گفتند. و هصیص را پسری بود که عمر و نام داشت و عمر و را نیز دو پسر بود نخستین را سهم و آن دیگر را جمع (6) می نامیدند و قبیله بنی سهم (7) و بنی جمح منسوب بدیشان است ، و عمرو بن العاص که بار معوية بن ابی سفیان بود از قبیله بنی مهم است، و عثمان بن مظعون که از جمله صحابه است ، و صفوان بن امیه (8) و ابو محذورة (9) كه مؤذن پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله بود از قبیله بنی جمح اند . و پسر دیگر کعب که عدی نام داشت قبیله بزرگ هم پدر شد و عمر بن خطاب و سعد بن زید (10) که اهل سنت از جمله عشره مبشره اش (11) خوانند نسب بعدی رسانند ، اما پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله از اولاد مره است و نور محمدی صلی الله علیه و آله از کعب بوی انتقال یافت . و مرة بن كعب را سه پسر بود : اول کلاب (12) دویم تیم (13) سیم يقظه (14) و مادر كلاب ، هند دختر سرى (15) بن ثعلبة بن حارث بن ملك (16) بن
ص: 127
كنانة (1) بن خزيمة (2) است ، و مادر يقظه با رقیه است که نسب به بارق بن عدی بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازن بن الاسد (3) بن الغوث رساند . و اسم بارق سعد باشد ، و آن قبیله را نیز بارق گویند و بسبب بغض و عداوتی که در میان ایشان بود هم آن جماعت راشنوئة (4) گویند کميت (5) بن زید که از جمله شعر است این شعر گفته .
و اَزدُ شَنوَءه اَندَرُوا (6) عَلَينا *** بِجُم (7) تتَحسَبُون لَها قَروناً
فَما قلنا لِبارقٍ قَد أسَأتُم *** مَا قلنا لِبارق ٍأعتَبُونا (8)
و مادر تَيم نيز بارقيه است و اين قبيله از يمن بوده اند . بالجمله يقظه را پسرى بود كه مَخزُوم نام داشت ، و مَخزُوم پدر قبيله اى است چنان كه بنى مخزوم مشهور است و امّ سلمه زوجهء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خالد بن وليد و ابو جهل از اين قبيله اند ؛ و تَيم نيز پدر قبيله است ، و ابو بكر ابن ابى قحافه (9) و طلحة بن عبد اللّه را كه از عشره مبشره شمرده شود از بنى تيم باشند . اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با كلاب پيوندد و كلاب بن مرّه را دو پسر بود . اول : زهره (10) دوم : قُصَىّ (11) و مادر ايشان فاطمه دختر سعد بن سيل (12) بود و او يكى از قبيلهء جدره (13) است
ص: 128
و قبيلهء جدره از طائفۀ خثعمة بن (1) يشكر (2) بن مبشرد (3) بن صعب بن دهمان (4) بن نصر بن زهران (5) بن الحرث بن كعب بن عبد اللّه بن ملك (6) بن نصر بن زهران (7) بن الاسد بن الغوث باشند ، و ايشان در اراضى يمن با قبيلهء بنى الدّيل (8) بن بكر بن مناة (9) بن كنانة (10) هم عهد و هم سوگند بوده اند . بالجمله از اين روى كه عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه (11) دختر الحرث (12) بن مضاض (13) الجرهمى (14) را به زنى بگرفت و در خانهء مكّه بناى ديوارى نهاد او را عامر جادر (15) لقب دادند و اولاد او را جدره گفتند و يكى از شاعران عرب اين بيت براى سعد بن سيل گفته است :
ما تَرى فى النّاسِ شخصاً واحداً *** مَن عَلِمناه كَسَعدِ بن سَيَل (16)
و بهترين دختران كِلاب مادر سعد (17) و سُعَيد (18) بود و ايشان پسران سَهم بن عمرو بن هَصَيص بن كَعب بن لُؤىّ بودند .مع القصه از زُهرة بن كِلاب ، قبيلهء معتبر باديد (19)
ص: 129
آمد و آمنه بنت وهب (1) مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم و پسر عمش سعد بن ابى وقّاص كه از جملۀ عشرهء مبشره است ، و عبد الرحمن بن عوف (2) كه هم از عشرهء مبشره است از اين قبيله اند . اما قُصىّ بن كلاب را نام زيد بود و كنيت او ابو المغيره (3) است ، و او را از اين روى قصىّ خواندند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه به حبالهء نكاح ربيعة بن حرم (4) درآمد و ربيعه از قبيلهء بنى عذره (5) است كه از جملهء قبايل قضاعه (6) باشند ، و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگ تر خودش زهره را در مكّه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربيعه به ميان قضاعه آمد . چون قصىّ از مكّه دور افتاد او را قصىّ گفتند كه به معنى دور شده است . بالجمله چون قصىّ در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قُضاعه او را مشاجره (7) افتاد . آن مرد قُصَىّ را سرزنش كرد و گفت : تو از قبيلهء ما نيستى . قصىّ برنجيد و به نزد مادر آمده از قبيلۀ خويش پرسش كرد . فاطمه گفت : قبيلۀ تو بزرگ تر از قضاعه است ، و پدر تو نيز بزرگ تر از ربيعه بود ، چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طائفه در مكّه سكون دارند . قُصَىّ چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد ، آن گاه مادر خود و برادر مادرى خود رزاح (8) كه فاطمه او را از ربيعه داشت وداع گفته به اتّفاق جمعى از مردم قُضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آن جا در نزد برادر خود زهره بماند ، چندان كه در مكه به مرتبت ملكى (9) رسيد بدين گونه كه مذكور مى شود (10) همانا نگارندۀ اين كتاب مبارك قصّۀ فرمانگذاران مكّه را از اولاد اسماعيل عليه السّلام و جُرهُميان تا ظهور قريش بر نگاشت ، و از پس ايشان نوبت به الغوث (11) بن مرّ (12) بن
ص: 130
ادّ (1) بن طابِخَة بن الياس (2) بن مضر (3) رسيد و او را ولدى نبود لاجرم با خداوند خود عهد كرد كه چون اولادى آورد او را به خدمت مكّه گمارد و خداوند او را پسرى عنايت كرد و او بر حسب پيمان فرزند خويش را خادم مكّه ساخت و ولايت مكّه با اولاد او افتاد و ايشان چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نمى دادند كس به حج كردن اقدام نمى نمود ، و تا رمى (4) احجار نمى كردند كس بدان كار پيشى نمى جست ، و اين جماعت را صوفه (5) لقب بود . از جملهء ايشان عامر بن طرب (6) عدوانى (7) است كه ذو الاصبع (8) كه يكى از معمرين است (چنان كه شرح حالش مذكور خواهد شد)اين شعر در حق او انشاد نموده :
غَدِيرِ الْحَىَّ مِنَ عَدُوّاً *** ن كَانُوا حَيَّةً الارض
بَغَى بَعْضُهُمْ ظُلْماً *** فَلَمْ يَرْعَ عَلَى بَعْضٍ
وَ مِنْهُمْ كَانَتْ السادا *** ت وَ الْمُوفُونَ بِالْقَرْضِ
وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيرُ أَلَنَّا *** س فِى السَّنَةِ وَ الْفَرْضِ
وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى *** فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى (9)
و جميع عرب در هر امر معظم او را بر خود حكم مى دانستند ، و سر از حكم او برنمى تافتند ، و او هرگز در هيچ حكومت فرو نماند جز اين كه طفلى خنثى نزد او آوردند و گفتند : اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد ، اكنون بفرماى تا وى را از جملهء
ص: 131
زنان شمريم يا از مردانش دانيم . عامر متحير بماند و در حل اين عقده (1) مهلت طلبيد و به سراى خويش شد . و چون هنگام خفتن (2) رسيد به جامهء خواب درآمد ، و همى از اين پهلو بدان پهلو مى شد و در كار آن طفل خنثى انديشه مى كرد . عامر را كنيزكى بود كه سخيل (3) نام داشت و شبانى گوسفندان عامر با او بود ، در اين وقت كه مولاى خويش را ديد از . خواب رميده است دانست رنجى به او رسيده است ، سؤال كرد كه تو را چه پيش آمده كه بدين غلق (4) افتاده اى ؟ عامر گفت : ترا نرسد كه در آن كار كه من فرومانده ام سخن كنى . سخيل در اين معنى ابرام (5) نمود تا عامر حديث خويش را بگفت . سُخَيل در جواب عرض كرد : اين كارى صعب نيست حكم كن تا او را بول كردن فرمايند ، اگر چون زنان بول كند حكم زنان با او روا دار ، و اگر نه مرد خواهد بود . عامر اين سخن را پسنديده داشت و سُخَيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدان گونه حكومت كرد . بالجمله جماعت صوفه در مكّه بزرگوار بودند تا روزگار قصىّ پيش آمد . و ديگر از بزرگان مكّه در زمان قُصَىّ ، جليل (6) بن حَبَشيّة (7) بن سلول (8) بن عمرو بن حارثة بن عامر بن خزاعه (9) بود و سبب استيلاى او چنان افتاد كه عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر الجرهمى كه در اين وقت رئيس جرهميان بود حكومت مكّه داشت و اين جز مضاض اكبر است كه از پيش گذشت . مع القصه در عهد او جُرهُميان تصرّفات نالايق در مكّه نمودند و طريق طغيان پيش گرفتند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده به مكّه
ص: 132
مى فرستادند مداخلت مى نمودند . لاجرم بنو غبشان (1) كه در حوالى مكّه سكون داشتند بر ايشان بشوريدند و حليل بن حبشيّه از قبيلهء خزاعه لشكرى كرده به كنار مكّه آمد و با جرهميان جنگ در انداخت . عمرو بن الحارث لشكر برآورده با او سخت بكوشيد و عاقبة الامر شكسته شد و ناچار عمرو و جرهميان از در زارى و ضراعت بيرون شده امان طلبيدند . ليل بن حبشيّه كه رئيس خزاعه بود ايشان را امان داد به شرط آن كه ديگر در مكّه اقامت نجويند و كوچ داده به هر جا كه خواهند بروند . لاجرم عمرو بن الحارث تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت و كار سفر راست مىكرد از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع (2) نمود و دو آهو بره كه اسفنديار بن گشتاسب از زر كرده به رسم هديه به مكّه فرستاده بود ، با چند زره و . چند تيغ كه هم از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زَمزَم (3) افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد و آن را عبد المطلب حفر نمود (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد). مع القصه از پس اين واقعه عمرو مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت ، و جرهميان نيز پراكنده شدند و در ارض يمن شعرى چند در غربت و كربت (4) به حسرت و ضجرت (5) نگاشت كه اين دو بيت از آن جمله است :
و نَحنُ وَ لينَا البيتَ مِن بَعدِ نابت *** بِعِزٌّ فَمَا يُحظى (6) لَدينا المُكاثِرُ (7)
فَاَخرِجنا مِنها المَليكُ بِقدرَةٍ *** كَذَلِك يا للنّاس تَجرى المَقادِرُ
و بعد از او مردم خزاعه بر مكّه مستولى شدند و در آن جا سكون اختيار كردند ، و حليل بن حبشيّه همچنان بر آن جماعت حكومت داشت ، و بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه را كه نسبت به اسماعيل عليه السّلام مى بردند هم راه به مكّه نداد و كليد خانهء مكّه را به دست كرد . و او را دختران و پسران بود ، و از جمله دختران او يك تن (8) حبّى نام داشت . در اين وقت كه قصىّ
ص: 133
در مكّه نشو و نما يافت و مكانتى تمام حاصل كرد حبّى را به حبالهء نكاح درآورد و از پس آن كه روزگارى با او هم بالين بود ، بلاى و با و رنج رعاف (1) در مكّه با ديد آمد . پس ناچار حليل و مردم خزاعه از مكّه بدر شدند و فرزندان حليل نيز با پدر برفتند و حُلَيل در بيرون مكّه بمرد ، و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانهء مكّه با دخترش حبّى باشد و ابو غبشان الملكانى (2) در اين منصب حجابت (3) با حبّى مشاركت كند . و اين كار بدين گونه برقرار شد و چنين بماند تا قُصَىّ را از حُبّى چهار پسر به وجود آمد : دو تن از ايشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان بر ايشان نهاد و يكى را عبد مناف (4) ، و آن ديگر را عبد العُزّى (5) نام نهاد ، و پسر سيم را با خود نسبت كرد و عبد القُصَىّ خواند ، و پسر چهارم را عبد الدّار ناميد ، و دار نام خانه اى بود كه خود بنا نهاد . و هم از حُبّى دو دختر آورد : يكى را نام تَخمُر (6) و آن ديگر بَرّه (7) نام داشت .بالجمله در اين وقت كه قصىّ پدر فرزندان شد و پسران حليل نيز در مكّه حضور نداشتند با ضجيع خود حبّى گفت كه : اكنون سزاوار آن است كه كليد خانهء مكّه را با فرزند خود عبد الدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام بدر نشود . حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم ، اما با ابو غبشان (8) چه توانم كرد كه او به حكم وصيّت پدرم حليل در اين كار با من شريك باشد ؟ قصىّ فرمود كه من دفع او نيز خواهم كرد . پس حبّى حقّ خويش را با فرزند خود عبد الدّار گذاشت . قصىّ از پس روزى چند به ارض طايف آمد و ابو غبشان نيز در آن جا بود از قضا شبى ابو غبشان بزمى (9) بر آراست و به خوردن خمر مشغول شد ، قصىّ نيز در آن انجمن حضور داشت چون ابو غبشان را نيك مست يافت و از خرد بيگانه اش (10) ديد منصب حجابت را از او به يك خيك خمر بخريد و اين بيع (11) را
ص: 134
سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى اخذ نمود و برخاسته به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت : اى گروه قريش ، اين است مفتاح (1) پدر شما اسماعيل كه خدا به سوى شما رد كرد بى آنكه ظلمى شود يا غدرى (2) واقع گردد و كليد را به دست فرزند خود عبد الدّار داد . و از آن سوى ابو غبشان از مستى با خود آمد سخت از كرده پشيمان شد و او را هيچ چاره به دست نبود ، و از اين روى در ميان عرب مثل گشت كه گفته اند : أحمَقُ مِن أبى غَبشانَ (3) و همچنين گفته اند : أندَمُ مِن أبى غَبشانَ (4) و بازگفته اند : «اَخسَرُ صَفقَة مِن أبى غَبشان» (5) و يكى از شاعران عرب گويد :
اذا فَخَرَتْ خُزَاعَةَ فِى قَدِيمٍ *** وَجَدْنَا فَخْرَهَا شُرْبِ الْخُمُورِ
وَ بَيْعاً كَعْبَةُ الرَّحْمَنِ حُمْقاً *** بَزَقَ بِئْسَ مُفْتَخِرِ الْفَخُورِ (6)
و كس ديگر نيز گفته است :
أَبُو غبشان أَظْلَمُ مِنْ قصىّ *** وَ أَظْلَمَ مَنْ بَنَى فهر خُزَاعَةَ
فَلَا تُلِحُّوا قَصِيًّا فِى شِرَاهُ *** وَ لُومُوا شيخكم أَنْ كَانَ بَاعَهُ (7)
بالجمله چون قصىّ مفتاح از ابو غبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب
ص: 135
سقايت (1) و حجابت و رفادت (2) و لواء (3) و ندوه (4) و ديگر كارها مخصوص او گشت . و سقايت آن بود كه حاجيان را آب دادى .و حجابت كليد داشتن خانۀ مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانهء مكّه راه دادى . و رفادت به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همهء حاجيان را كافى بودى و به مزدلفه (5) آورده بر ايشان بخش (6) فرمودندى . و لوا آن بود كه هرگاه قصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين در ميان اولاد قصىّ برقرار بود . و ندوه مشورت باشد و آن چنان بود كه قصى در جنب خانۀ خداى زمينى بخريد و خانه اى كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را دار النّدوه نام نهاد ، و هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آن جا انجمن كرد و شورى (7) افكند .
بالجمله قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش شما همسايهء خدائيد و اهل بيت اوئيد ؛ و حاجيان ، مهمان خدا و زوار اويند ، پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آن كه از مكّه خارج شوند . و قريش تا زمان اسلام بدين بودند و اين قانون را سلاطين اسلام نيز بداشتند (چنان كه مذكور خواهد شد). و آن گاه قصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود . اما بنى خزاعه و بنى بكر چون غلبۀ قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف (8) دادند و در كرّت نخست قصىّ شكسته شد ، لاجرم رزاح برادر مادرى خود را از ميان قضاعه طلب فرمود و شعرى چند به دو فرستاد كه آن يك بيت از آن جمله است :
رزاح ناصرى و به اسامى *** فلست اخاف ضيما ما حييت (9)
ص: 136
چون اين خبر به رزاح رسيد سه تن از برادران خود را كه نخستين حنّ (1) نام داشت و آن ديگر محمود و سيم را جلهمه (2) مى گفتند . و اين جمله فرزندان ربيعه بودند كه از زنان ديگر داشت نه از مادر رزاح ، چه مادر او فاطمه مادر قصىّ بود . بالجمله ايشان را برداشته با فوجى از قضاعه به اعانت (3) برادر خود قصىّ آمد و اين شعرها از جمله اشعار رزاح است كه در اين معنى گفته :
وَ لَمَّا أَتَى مِنْ قصىّ رَسُولُ *** فَقَالَ الرَّسُولُ أَجِيبُوا الجليلا (4)
فَلَمَّا انْتَهَيْنَا الَىَّ مَكَّةَ *** الجنا الرِّجَالِ قَتِيلًا قَتِيلًا (5)
قَتَلْنَا خُزَاعَةَ فِى دَارِهَا *** وَ بِكْراً قَتَلْنَا وَ جِيلًا وَ جِيلًا (6)
و ثَعلَبة بن عبد اللّه بن ذُبيان (7) بن الحرث بن سعد بن هذيم (8) القضاعى چون رسول قصىّ را بديد با رزاح كوچ داد ، و در مكّه بعد از فتح قصىّ در غلبهء او با طايفهء صوفه شعرى بيان كرد كه اين بيت از آن جمله است :
فامّا صوفة الْخُنْثَى فَخَلُّوا *** مَنَازِلِهِمْ محاضرة الضِّرَابِ (9)
و او نيز با جمعى از قُضاعه به حضرت قصىّ آمد و قصىّ ديگر باره گروهى از قريش فراهم كرد و از مكّه بيرون شده در برابر سپاه خزاعه از مردان قريش و قضاعه صف بركشيد و جنگ در انداخت و جمعى كثير را بكشت و دشمنان را هزيمت ساخت . در اين وقت از دو سوى
ص: 137
مردان دانشور خواستند تا كار به مصالحه كرد ، از اين روى كه خصومت در ميان عرب باقى نماند . و مردم قصىّ به مصالحه رضا دادند به شرط آن كه يعمر (1) بن عوف (2) بن كعب بن عامر بن ليث بن مرّة بن عبد مناف بن كنانه در ميان ايشان حكومت كند . و قبايل بنى خزاعه و بنى بكر چون سخت ذليل و زبون (3) بودند به حكومت او رضا دادند . و او چنين حكم كرد كه آن چه سپاه قصىّ از ايشان مقتول ساخته بازماندگان طلب خون آن جماعت را نكنند و خون ايشان در ازاى (4) آن باشد كه در قدم قصىّ ريخته شده . و قصىّ بر خون ايشان رفته و هر كس از قصىّ مقتول شده آن جماعت بهاى خون بدهند . و نيز قصىّ والى مكّه باشد و هيچ كس در كار او مداخلت نكند . از اين روى يعمر را شدّاخ (5) لقب دادند كه كنايت از هدر كنندهء خون است .
مع القصه بنى خزاعه احكام يعمر را گردن نهادند و بر قصىّ به سلطنت سلام دادند ، و او اول ملك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان فراهم كرده هر كس را در مكّه جائى معين بداد و چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازهء او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى رخصت او به خانهء شوهر نتوانست رفت ؛ و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد .
اما آل صفوان و عدوان و النسأة (6) و مرّة بن عوف را عقيده آن بود كه قصىّ به قوّت ، سلطنت ولايت مكّه يافته و اين كار مخصوص قبيلهء صوفه است و كس را در آن تصرّف جائز نيست و ايشان تا ظهور اسلام بدين عقيده بودند و از بيم قصىّ و اولادش اين معنى را نهان مى داشتند .
اما قصىّ چون كار به كام يافت و خزاعه را ذليل كرد همى خواست تا مردم قضاعه را كه به اعانت او آمده بودند شادكام بدارد . از قضا ميانهء برادر او رزاح و نهد (7) بن زيد
ص: 138
و حوتكة (1) بن اسلم كه از قضاعه بودند فتنه اى حادث شد و رزاح از آن جماعت بدگمان شد ، لاجرم ايشان بترسيدند و از حوالى مكه به سوى يمن كوچ دادند ، چه در آن جا جمعى از قضاعه و خويشان ايشان سكون داشتند . چون اين خبر به قصىّ رسيد رنجيده خاطر شد و اين چند بيت گفته به سوى رزاح فرستاد :
الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رزاحا *** فانّى قَدْ لِحْيَتِكَ فِى اثْنَتَيْنِ
لِحْيَتِكَ فِى بَنَى نَهَدَ بْنُ زَيْدٍ *** كَمَا فِرْقَةُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنِى
وَ حوتكة بْنِ أَسْلَمَ انَّ قَوْماً *** عَنُوهُم بِالمَسائَة اِذ عَنُونى (2)
چون رزاح از فرمان قصىّ آگاه شد از در مهادنه (3) و مداهنه (4) بيرون آمد و با آن جماعت كار به رفق و مدارا گذاشت ، و قصىّ را از خويش راضى داشت . و از ميان فرزندان قصىّ ، عبد الدّار از همه بزرگتر بود و با اينكه حصافتى (5) كم و دانشى اندك داشت مهر پدر با او زياده بود
لاجرم خواست تا او را بزرگ بدارد ، منصب سقايت و رفادت و حجابت ولوا و دار النّدوه را با وى تفويض نمود . و قبيلهء بنى شيبه (6) از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند . و از عبد العزّى بن قصىّ نيز قبيله اى بزرگ با ديد آمد ؛ و خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها كه مادر فاطمه عليها السّلام است از اين قبيله است ؛ و زبير كه از عشرهء مبشره
ص: 139
شمرند برادرزادۀ خديجه و پسر عمّۀ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم است ، و حكيم (1) بن حزام (2) كه پسر عم زبير و از جملهء صحابه است هم از اين قبيله باشد
اما عبد مناف گزيدگى (3) داشت و با او مكانتى تمام بود چنان كه در حيات پدر شرفى به كمال حاصل كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم نسبت به دو رساند .
مع القصه چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حجون (4) مدفون ساختند . و عبد مناف بن قصىّ را نام مغيره بود و از غايت جمال قمر البطحاء (5) لقب داشت ، و كنيت او ابو عبد الشّمس است و او دختر (6) مرّة بن هلال (7) بن فالج بن ذكوان (8) بن ثعلبة بن بهثة (9) بن سليم (10) بن منصور بن عكرمه (11) را به زنى بگرفت و از وى دو پسر توأمان (12) متولد شدند چنان كه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و به هيچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ، ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساختند و يكى را عمرو نام نهادند و آن ديگر را عبد الشّمس ، و عمرو لقب هاشم يافت (چنان كه مذكور مى شود)
بالجمله يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر
ص: 140
جز با شمشير هيچ كار فيصل (1) نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ، چه عبد الشّمس پدر اميّه (2) بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته (3) داشتند . و پسر سيم عبد مناف ، المطّلب (4) نام داشت و مادر او نيز عاتكه بود . و پسر چهارم عبد مناف ، نوفل (5) نام داشت و مادر او واقذه (6) دختر عمرو بود كه نسب به مازن (7) بن منصور بن عكرمه مى رسانيد .
اما مادر عاتكه دختر مرّه ، صفيه دختر حوزة (8) بن عمرو بن سلول بن صعصعة (9) بن معاوية بن بكر بن هوازن (10) بود ، و مادر صفيه دختر عايذ اللّه (11) است كه نسب به سعد (12) العشيرة بن مذحج (13) مى برد ، و عبد الشّمس كه بزرگ ترين اولاد عبد مناف است از فرزندانش قبيله اى بزرگ با ديد آمد . عثمان بن عفّان (14) و مروان و معاوية و عتبه (15) و شيبه از آن قبيله اند و عبيدة (16) بن الحارث كه در بدر شهيد شد و شافعى از بنى المطّلب باشند . و از نوفل نيز قبيله اى بزرگ عيان (17) گشت و جبير بن (18) مطعم (19) كه از صحابه است كه وحشى قاتل
ص: 141
حمزه ، بندهء او بود از آن قبيله است . و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام و عباس و حمزه و ساير بنى هاشم نسب به هاشم مى رسانند (و ذكر هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد).
و اولادعبد مناف بدين ترتيب وفات كردند : نخستين (1) هاشم در غزه (2) كه از ارض شام است وفات يافت ، پس از او عبد الشّمس در مكّه به درود جهان كرد ، و المطّلب در ارض ردمان (3) كه از نواحى يمن است رخت به ديگر سراى كشيد ، آن گاه نوفل در سلمان (4) كه از اراضى عراق عرب است درگذشت چنان كه مطرود كه يكى از شعراى عرب است انشاد نمود :
ثُمَّ اندبى الْفَيْضِ وَ الْفَيَّاضِ مَطْلَباً *** وَ استخرطى (5) بَعْدَ فيضات بحمّات (6)
أَمْسَى بردمان عَنَّا الْيَوْمَ معتربا (7) *** يَا لَهْفَ نَفْسِى عَلَيْهِ بَيْنَ أَمْوَاتُ
وَ أَبْكَى لَكَ الْوَيْلُ أَنَا كُنْتُ بَاكِيَةُ *** لِعَبْدِ شَمْسٍ بشرقىّ البنيات (8)
وَ هَاشِمِ فِى ضريح وَسَطِ (9) بلقعة *** تَسْفِى (10) الرِّيَاحُ عَلَيْهِ بَيْنَ غَزَاةِ (11)
وَ نَوْفَلٍ كَانَ دُونَ الْقَوْمِ خالصتى *** أَمْسَى بسلمان فِى رَمسٍ (12) بِمُوتات
ص: 142
مع القصة آن گاه كه قصىّ وفات يافت بر حسب وصيّت او منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوة و لواء با عبد الدّار بود و عبد مناف چندان كه زنده بود در آن رخنه نينداخت تا زمان هاشم پيش آمد .
اما هاشم بن عبد مناف را نام عمرو بود و از جهت علوّ مرتبت او را عمرو العلى (1) مى گفتند و كنيت او ابو نضله است و از غايت جمال او را و مطّلب را البدران (2) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤالفت (3) و ملاطفت بودى چنان كه عبد الشّمس را با نوفل نهايت مؤانست و موافقت (4) مى بود .
مع القصه چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوت (5) و مروت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خويش همى داشت . چنان كه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا (6) پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت ، هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را همى با گندم آسيا كرده حمل نموده به مكّه آوردى و از آن نان همى كردى و در هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت و آن گاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و از آن نان در آب گوشت تريد (7) كرده بديشان مى خورانيد . از اين روى او را هاشم لقب دادند چه هشم (8) به معنى شكستن باشد چنان كه يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:
عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ *** قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ (9)
ص: 143
چون مردم مكّه را از آن زحمت رهائى بخشيد براى آن كه ديگر چنين روز نبينند و وسعتى در كار ايشان پيدا شده با خصب (1) نعمت زيست كنند نامه اى به حضرت فيروز بن يزدجرد فرستاد ، و از وى اجازت طلبيد كه قريش اگر خواهد در اراضى عراق عرب سفر توانند كرد ؛ و هم نامه اى به نزد اليون كه در اين وقت در مملكت ايتاليا و اراضى شام و ديگر حدود حكومت داشت انفاذ فرمود و درخواست نمود كه قبيلهء قريش را از عبور در حدود شام منعى نباشد ، آن گاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ييلاق (2) و غشلاق (3) كنند و به هر جا كه مناسب باشد كوچ دهند . و قريش كار بدان نهادند چنان كه خداى فرمايد :
﴿لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ﴾ (4)
و هم از قصيدهء مدح اوست كه يك بيت مسطور آمد :
نِسْبَةُ اليه الرحلتان كِلَاهُمَا *** سَيْرُ الشِّتَاءِ وَ رَحَلْةُ الاَصيافِ (5)
بدين گونه روز تا روز كار هاشم بالا گرفت
و فرزندان عبد مناف قوى حال شدند و از اولاد عبد الدّار پيشى گرفتند و شرافتى از ايشان زياده بدست كردند ، لاجرم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء و دارُالنّدوه را از اولاد عبد الدّار بگيرند و خود متصرّف شوند ، و در اين مهم عبد الشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند .
و در اين وقت رئيس اولاد عبد الدّار ، عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بود و چون او از انديشهء اولاد عبد مناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبد مناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند در اين هنگامه بنى اسد (6) بن عبد العزّى بن قصىّ و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ و بنى الحرث (7) بن فهر بن مالك بن النّضر از دوستان و هواخواهان اولاد عبد مناف گشتند . پس هاشم و برادرانش
ص: 144
ظرفى از طيب (1) و خوشبوئي ها مملو ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دست هاى خود را بدان طيب آلوده ساخته و دست به دست اولاد عبد مناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند . و هم از براى تشييد (2) قسم ، به خانهء مكّه در آمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤكد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبد الدّار بگيرند . و از اين روى كه ايشان دست هاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را مطيّبين (3) خواندند ، قبيلهء بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه و بنى سهم بن عمرو بن هصيص و بنى عدى بن كعب از انصار بنى عبد الدّار شدند و با اولاد عبد الدّار به خانۀ مكّه آمده سوگند ياد كردند كه اولاد عبد مناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را احلاف (4) لقب نهادند . اما قبيلهء عامر بن لؤىّ و طايفهء محارب (5) بن فهر كنارى گرفته با هيچ طايفه يار نشدند .بالجمله اين دو حلف در ميان عرب مشهور شد و آن دو جماعت به احلاف و مطيّبين اشتهار يافتند . و ديگر حلفى كه در ميان عرب مشهور است حِلفُ الفُضُول (6) است ، و آن چنان بود كه قبايل قريش در خانهء عبد اللّه بن جدعان (7) بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ حاضر شدند ، چه او مردى جليل القدر بود و اولاد هاشم و بنى المطّلب و اولاد اسد بن عبد العزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّة در ميان آن قبايل حاضر بودند ، پس سوگند ياد كردند كه احدى را از اهل مكّه مظلوم نگذارند و اگر كسى را ظلمى در رسيد آن جمله به استظهار (8) يكديگر رفع ظلم از او بكنند . و همچنان آن كس كه وارد مكه شود مادام كه در آن بلد شريف است در امان باشد ، و اگر مظلوم باشد هيچ كس آسوده نشود تا احقاق حق او نكنند ، و رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمجيد اين حلف است كه فرمود : اگر در اسلام مرا به چنين حلف دعوت كنند اجابت فرمايم .
ص: 145
اكنون بر سر داستان رويم.
چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقابله و مقاتله طراز (1) كردند دانشوران و عقلاى جانبين به ميان در آمده گفتند : اين جنگ جز زيان طرفين نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند ، بهتر آن است كه كار به صلح رود . و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبد مناف باشد و حجابت و لوا و ندوه را اولاد عبد الدّار تصرف كنند . پس از جنگ بازايستادند و با هم به مدارا شدند . آن گاه اولاد عبد مناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمد . پس در ميان اولاد عبد مناف و عبد الدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت . چنان كه در زمان رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار كليد مكّه داشت ، و چون رسول صلّى اللّه عليه و آله فتح مكه كرد عثمان را طلب داشت و مفتاح را به دو داد و فرمود : ﴿ خُذُوهَا خالدة تالدة (2) لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ﴾ و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عم خود شيبه گذاشت و در ميان اولاد او بماند . اما لوا در ميان اولاد عبد الدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ، ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند كه اجْعَلِ اللِّوَاءَ فِينَا . آن حضرت فرمود در جواب كه : ﴿الاسلامُ أَوْسَعُ مِنْ ذَلِكَ﴾ . كنايت از آن كه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود ، پس آن قانون برافتاد . و دارُ النِّدوَه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبد الدّار بخريد و دار الاماره كرد . ما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مطّلب رسيد و از او به عبد المطّلب بن هاشم افتاد و از عبد المطّلب به فرزندش ابو طالب رسيد . و چون ابو طالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عباس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداى آن دين كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عباس گذاشت . و از عباس به پسرش عبد اللّه رسيد ، و از او به على بن عبد اللّه ، و از على به فرزندش محمّد انتقال يافت و از او به سفّاح خليفه و همچنان تا غايت خلفاى بنى عباس بداشتند . و هم اكنون از اين جا بر سر سخن رويم .
ص: 146
چون هاشم منصب سقايت و رفادت بيافت و نيك بزرگ شد ، همه ساله چون هنگام حج كردن برسيد در ميان قريش برپا مى ايستاد و مى گفت : اى جماعت قريش ، شما همسايگان خدا و اهل بيت اوئيد ، اينك حاجيان در مى رسند و ايشان مهمان خدايند ، هر كرا هر چه ممكن است حاضر كند تا ايشان را طعام و شراب دهيم ، و اگر من از مال خود كفايت اين جمله مى كردم هرگز از شما چيزى طلب نمى كردم . مردم قريش سخنان او را به جان و دل اصغا (1) مى فرمودند و هر كرا مكانتى بود اعانتى مى نمود و هاشم حاجيان را طعام و شراب مى داد چندان كه از مكّه بدر شوند . و چون ايام حج منقضى مى شد هم به نظم و نسق (2) امور قريش مى پرداخت بدين روش ، روز تا روز بر جلالت و عظمت بيفزود . اما عبد الشّمس كه برادر بزرگ تر بود قلّت مال و كثرت عيال داشت و بيشتر وقت براى كسب معيشت مشغول تجارت بود و در مكّه حضور نمى داشت از اين روى به مكانت و ثروت هاشم حسد برد و دل با او بد كرد و در ميان ايشان خصمى باديد آمد و اين خصومت در ميان اولاد ايشان باقى ماند .و هاشم را چهار پسر بود .
اول : (عبد المطّلب) كه جد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم است .
دوم : (اسد) كه پدر فاطمه است و فاطمه مادر امير المؤمنين على عليه السّلام است .
سيم : (فضلَه) (3) و از او فرزندى باقى نماند .
چهارم : (ابا صَيفى) (4) و نيز او را پنج دختر بود :
اول : (شفا) (5)
دوم : (خالده)
سيم : (ضعيفه) (6)
چهارم : رقيه
پنجم : (حيّه) (7)
ص: 147
مادر اسد ، قَيلَه (1) دختر عامر بن مالك الخُزاعى بود ، و مادر ابا صيفى و حيّه ، هند دختر عمرو بن ثعلبه خزرجيه بود ، و مادر نضله و شفا زنى از قضاعه بود ، و مادر خالد و ضعيفه دختر ابى عدىّ مازنيه بود ، و مادر عبد المطّلب و رقيه ، (سلمى) (2) بنت عمرو بن زيد بن لبيد (3) بن خداش (4) بن عامر بن غَنَم (5) بن عدىّ بن النّجار بود ، و مادر سلمى ، (عُميره) (6) دختر صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن بن النّجار بود ، و مادر عميره ، سلمى دختر عبد الاشهل النّجاريه بود و اين سلمى كه به حبالهء نكاح هاشم درآمد مدت زمانى زن اُجَنحة (7) بن الجُلاح (8) بن الجريش (9) بن جحجبا (10) بن كلفة (11) بن عوف بن ملك بن الاوس (12) بود و از او فرزندى عمرو نام داشت و در بلدۀ مدينه سكون مى فرمود ، و بعد از اجنحه پيمان داد كه ديگر به حبالهء نكاح كس در نيايد مگر به شرط آن كه اختيار جدائى با خودش باشد و آن روز كه شوهر را نخواهد از او طلاق تواند گرفت .
و از آن سوى چنان افتاد كه هاشم در خواب ديد كه بايد به مدينه شود و سلمى را به حبالهء نكاح درآورد ، پس در سفرى كه به سوى شام براى تجارت مىرفت به مدينه درآمد و به خانهء عمرو فرود شده ، دختر او سلمى را به شرط زنى بگرفت . و عمرو با هاشم پيمان بست كه
ص: 148
دختر خود را با تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد ، همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد . هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام ، سلمى را به مكّه آورد ، و چون سلمى حامله شد بنا به آن عهد كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آن جا بار بگذارد ، و خود عزيمت شام فرمود و در ارض غزه بدرود جهان كرد .
اما از اين سوى سَلمى بار بنهاد و پسرى آورد ، و چون كودك را بر سر ، موئى سفيد بود او را شيبه نام نهادند و تربيت همى كردند . و بعد از هاشم منصب سقايت و رفادت به برادر كوچك ترش مطّلب انتقال يافت . از اين روى كه مكانت و حصافت و ثروت او از عبد الشّمس زياده بود و قريش او را به سبب آن سماحت (1) و شرافت كه داشت فيض لقب دادند ، و مطّلب چندان اين دو منصب را بداشت كه شَيبَه كه مشهور به عبد المطّلب است در مدينه به حدّ رشد رسيد ، پس برادرزاده را از مدينه به مكّه آورد و اين دو منصب را به دو تفويض نمود (چنان كه در ذيل قصهء عبد المطّلب در جاى خود مذكور خواهد شد) (2)
*جلوس بلاش بن اشغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. (3)
بلاش بن اشغ بعد از خسرو در مملکت ایران پادشاهی یافت و دارالملک ری را مرکز دایره سلطنت نمود و پادشاه زادگان ایران او را بچشم بزرگواری نگریستند و اوامر و نواهیش را پیروی همی کردند و جذیمة الابرش که در این وقت حکومت و سلطنت اراضی حیره داشت با حضرت او از در مسکنت و ضراعت بود و بارسال رسل و رسائل و انفاذ تحف و هدایا او را از خود راضی کرد . در زمان دولت بلاش ترو در مملکت ایتالیا قیصری یافت و بر سر برایمپراطوری جای گرفت . بلاش چند تن از دانایان در گاه را بنزدیک او فرستاد و او را تهنیت گفت و با ملک ایتالیا کار بمودت گذاشت و مدت پادشاهیش در ایران دوازده سال بود.
ص: 149
ترو (1) از پس کلادیس بر سریر سلطنت جای گرفت و در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و انگلیس و اسپانیول و یونان و مصر و افریقیه و سودان و حبش و شام و بیت المقدس تا سر حد ارمن فرمان روا شد و مرتبۀ ایمپراطوری یافت و لقب قیصری و نام اغسطس را که بمعنی همایون است مخصوص سلاطین روم فرمود. اما بعد از مدتی که از ایام دولتش سپری شد نام قیصری را با قوام نزديك خود لقب می داد لکن لقب همایونی را مخصوص ایمپراطوری بالقات می داشت . و مردم روم که در عهد کلادیس بدین شماره بودند بتحت فرمان ترو در آمد در تمامت مملکت یک صد و بیست ملیون که عبارت از دویست و چهل کرور (2) باشد مرد و زن بود و از این جمله شش مليون و نه صد و چهل و نه هزارتن مرد جنگی بود که اگر ایمپراطور خواستی توانستندی بکار جنگ آمد و این مردم با زن و فرزند بیست ملیون بودند و مردم خارجه از روم دو مساوی اهل روم بودند . و عبید و بندگان مساوی خلق روم بودند ، و این جمله در یک هزار و صد و نود و هفت شهر كوچك و بزرگ سكون داشتند و جميعا خود را دولت واحد می دانستند و متفق بودند . و ترو بر جميع این مردم و بلدان (3) پادشاهی یافت . و ملكى متنمر و متكبر و خوئی نازیبا داشت در دار الملك روم قصری بنیان کرد که همه خشت آن از زر ناب (4) بود و در آن خوش از زر بنشست و بلهو و لعب پرداخت ، و او را در علم موسیقی بهره تمام بود و شعر نیز نیکو می دانست و در اوایل دولت خواست تا مردم فریفته محاسن اخلاق او باشند و روی دل ها را با خود کند فرمود تا کارکنان دولت آن زر که از میراث و موقوفات می گرفتند بدان روش که در ذيل قصة اغسطس مرقوم شد مطالبه نکنند و اهالی مملکت را از این گونه تحمیل معاف دارند اهالی مشورت خانه نخست سخن ایمپراطور را تحسین نمودند اما از بیم آن که
ص: 150
مبادا دخل دولت اندك شود و کار معیشت برایشان صعب افتداندك اندك رأى پادشاه را از این کار برتافتند و نگذاشتند این اندیشه راست آید.
بالجمله ایمپراطور نر و چون در کار خویش استقلال یافت آغاز جور و اعتساف (1) فرمود خاطرها را از خود رنجه ساخت نخست پطرس و سولس را که از جمله حواریون بودند چنان که در خاتمه حال ایشان مذکور شد حکم داد تا بر دار کنند . ایشان گفتند ما را آن پایه نیست که بر روش عیسی علیه السلام شهید شویم و درخواست نمودند تا مردم روم سرهای ایشان را بخاك در برند و پای ها را بر افراشتند تا جان بدادند . دنرو از این گونه ظلم کرد چندان که مردم روم که او را باستحقاق قیصر می دانستند در قتلش یک جهت شدند و بزرگان روم انجمن کرده گفتند پسر جرمنکس (2) را چه افتاده که چندین راحت خویش را در زحمت ما داند و قتل و نهب ما را آسان و گوارا شمارد ؟ لاجرم همگی همداستان شده باتفاق افواج خاصه بر پادشاه بشوریدند . ترو نیز در محافظت خویش پرداخت و از اعوان و انصار خود سپاهی راست کرد بالاخره این آشفتگی و پریشانی بجمیع مملکت سرایت کرد و مدت هیجده ماه این کشش و کوشش در میان بود چنان که چهار تن از شاهزادگان بزرگ عرضه هلاك و دمار (3) گشت و هم در پایان کار ترو نیز بقتل رسید و مدت پادشاهی او دوازده سال بود
گودرز بن بلاش بعد از پدر در مملکت ایران بر کرسی سلطنت قرار گرفت و ملکزادگان ایران او را بر خود بزرگ شمردند ، و حکم او را مطاع دانستند. در روزگار دولت او تیتس (4) که شرح حالش مذکور خواهد شد در مملکت ایتالیا و دیگر مملکت قیصری یافت و گودرز بحضرت او رسول و نامه فرستاد و عقد مودت استوار کرد از این روی چون تیتس عزم خرابی بیت المقدس کرد و خواست تا خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و آله را از
ص: 151
اغرييس ملك آل اسرائیل بازجوید هم نامه بنزديك گودرز فرستاد و او را پیام داد که در این سفر چون لشگری بخواهیم برای جنگ بنی اسرائیل می باید دریغ نفرمانی گودرز نیز مسئول او را با اجابت مقرون داشت و حکم داد تا عمرو بن عدی مردم خویش را آماده دارد و هر گاه قیصر بخواهد از حیره بحضرت او کوچ دهد و خود نیز سپاهی آراسته کرد و هنگام رسیدن قیصر باراضی مقدسه از طریق اهواز و شوشتر بسوی او فرستاد تا اگه کار بیت المقدس را بپایان برد (چنان که در ذیل قصه تیتس مرقوم خواهد شد) و مدت سلطنت گودرز در ایران سی سال بود.
شانك دى نام پادشاه چهارم است از اولاد خوخن کون و ایشان طبقه نوزدهم انداز سلاطین چین و ماچین و تبت و ختا بالجمله شانك آن گاه که پدرش از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود و بزرگان چین گفتند: پادشاهی چین را از این خاندان بیرون نخواهیم گذاشت و جز شانك دى را اطاعت نخواهیم نمود و همگی در این سخن همداستان شدند لاجرم مادر شانك دى همه روزه فرزند خود را در آغوش گرفته بر سریر سلطنت جای می کرد و برتق (1) و فتق (2) امور جمهور می پرداخت مدت یک سال بدین روش بود و حکومت مادر شانك دى داشت آن گاه شانك دى نيز در سلطنت باقی نماند
عبدی نام پادشاه پنجم است از خاندان خوخن کون که بعد از شانك دى مرتبه خاقانی یافت و بر کرسی جهانبانی جای کرد
و مملکت چین و ماچین و تبت وختا را مسخر فرمود و عمال ممالك را بدرگاه خویش حاضر ساخته هر کس را بر سر عمل منصوب فرمود و کار رعیت و لشگری را بنظام کرد مردم در روزگار او بفراغت و رفاهیت زیست کردند و از فتنه و خونریزی محروس
ص: 152
و محفوظ بودند . و این طبقه از سلاطین بر آئین و شریعت شاکمونی که شرح حالش مرقوم شد می زیستند و مدت سلطنت عبدی در مملکت چین نوزده سال بود.
سرجیس (1) گلبا (2) که او را قلبه نیز گویند از پس آن که نر و بقتل رسید بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت. در این وقت افواج خاصه (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس نگارش یافت) چنان می دانستند که سلاطین روم خاص از برای انجاح (3) و اسعاف (4) مطالب ایشان است و در كار ملك از هیچ گونه دراز دستی دریغ نمی داشتند و از اخذ اموال و انقال مردم در هیچ وقت خود داری نمی فرمودند .
این معنی بر سرجیس گلبا گران آمد لاجرم خواست تا ایشان را از تعدی باز نشاند . آن جماعت دیگر باره آغاز فتنه کردند و با یکدیگر پیمان داده بر امپراطور بشوریدند و او را از تخت سلطنت فرود کردند و کار بکام آوردند و مدت سلطنت سرجیس کلبادر گران مملکت ایتالیا هفت ماه بود
*جلوس اثو در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (5)
اثو بعد از سرجیس كلبا بر سرير ملك بر آمد و در مملکت ایتالیا و روم و ديگر ممالك محروسه دولت روم نامش بایمپراطوری بلند شد ، افواج خاصه در زمان او نیز در خود سری باقی بودند و کار بر حسب آرزوی خویش می راندند . پادشاه چون از در رد و منع بیرون شد هم او را بروز سرجیس گلبا نشاندند و از تخت ملکی فرود کردند . مدت پادشاهی اثو در مملکت ایتالیا یک سال بود
ص: 153
*جلوس دینیس در مملکت روم پنج هزار شش صد و شصت و امه پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)
دی تیس بعد از اثو صاحب تخت و تاج شده بر مدارج (2) قیصری ارتقا فرمود . افواج خاصه هم او را بتخت ملك نگذاشتند و شورشی عظیم بر پای کرده او را از میان برداشتند و در این فتنه ها که افواج خاصه بر پای می کردند بزرگان مشورت خانه خرسند بودند چه در دل داشتند که کار با قیاصره راست نیاید و دیگر باره دولت جمهور برقرار شود. بالجمله مدت ملك دى تيس يك صد روز بود
عمر و بن جفنه (3) بعد از پدر خود جفنة بن عمرو بن عامر مزيقيا بتخت سلطنت جای گرفت و بر مملکت شام مستولی شد ، خرد و بزرگ آن اراضی سر بطاعتش فرو داشتند و خدمتش را کمر بستند. چون کار شام را بنظام کرد نامه ای از در تهنیت و فروتنی بنگاشت و بدست فرستاده دانا بسپرد و بعضی از تحف و هدایا نیز بار داشت و او را بدرگاه و او را و سیاسیان که هم در آن سال قیصری ایتالیا یافته بود فرستاد و از وی منشور (4) و خلعت سلطنت خویش طلب داشت .
چون نامه و رسول او بحضرت قیصر پیوست و سپاسیان او را گرامی داشت از عمرو اظهار رضامندی فرمود و خلعت بدو فرستاد و حکومت شام را با تفویض کرد . و عمرو مدت هیجده سال در کمال استقلال سلطنت شام کرد و در گذشت .
و جدش یک تن از آن مردم بود که در میان بلده مال دیوان فراهم می نمود و خود اگر چه در بذل مال و رسوم افضال امساکی عظیم داشت، اما او را حصافتی بکمال و شجاعتی لایق بود چنان که در سن کهولت بسلطنت رسید و بعد از دی تیس بتخت قیصری بر آمد و لقب قیصر نخست در روم مخصوص خاندان اغسطس بود و بعد چنان شد که با خویشان پادشاه نیز این نام می نهادند، عاقبت بد آن جا رسید که بر هر که سلطان بود این نام می دادند چنان که و سیاسیان را قیصر گفتند ، و این طبقه را فلوین (1) گویند
بالجمله چون بر سریر سلطنت جای کرد و مملکت روم و ایتالیا و اسپانیول و فرانسه و انگلیس و دیگر اراضی یوروپ را بگرفت و بر مملکت مصر و افريقيه و شام و بيت المقدس استیلا یافت فرزند خود تتیس (2) را که او را طيطوس نیز گویند ولیعهد ساخت و بر تمامت لشگرها سپهسالاری داد و او را برای نظم و نسق ولایات شرقی بیرون فرستاد طيطوس کار مصر و شام را بنظام کرد و عمرو بن جفنه را قوت بخشید در این سفر اغریس که پادشاه بیت المقدس بود در حضرت طيطوس اظهار عقیدتی بسزا نفرمود و این معنی بر خاطر طیطیوس گران آمد. اما چون از قیصر اجازت نداشت متعرض حال او نشد و از آن جا باراضی عربستان عبور کرده بلده جده را بگرفت ، و عمال خویش را منصوب نمود و چندان در آن بلدان بذل و بخشش نمود و با مردم روی گشاده داشت که جمیع مردم اراضی شرقی روم او را چون یکی از خدایان خود پرستش می نمودند. بزرگان روم چون بزگواری و مکانت طيطوس را در اطراف جهان بشنیدند گمان کردند که او در حق پدر اندیشه بد کرده است و بدان سر است که تاج و تخت از دست و سپاسیان بگیرد و این معنی را چند کرت گوشزد قیصر نمودند.
اما ایمپراطور گوش بسخنان ایشان نداد و هر روز در حق پسر برأفت و ملاطفت بیفزود و طیطوس نیز هرگز راه خلاف نسپرد تا روزگار پدرش منقضی شد و مدت سلطنت و سپاسیان در مملکت ایتالیا نه سال بود .
ص: 155
عمرو بن عدى اللخمی (1) فرزند خواهر جذيمة الابرش است و بعضی از سیر او در قصه جذیمه مرقوم افتاد. او اول پادشاه است از بنی لخم که در حیره سلطنت كرد و ملوك بنی لخم همه نسب بد و رسانند.
چون خبر قتل جذیمه را بدان نسق که نگارش یافت قصیر بارض حیره رسانید هم از راه بنزد عمر و بن عدی آمد و گفت : أناثر انت؟ عمر و در جواب گفت : «بل ثائر سائر» یعنی ای عمر و آیا خون خال خود را از زبا باز خواهی جست؟ عمرو در جواب گفت : از پای نخواهم نشست تا کین او را باز نخواهم (و این سخن در میان عرب مثل گشت) .
اما چون حديث قتل جذیمه در حیره پراکنده شد عمرو بن عبد الجن الجر می نیز بهوای سلطنت برخواست و میان او و عمر و بن عدی کار بمخالفت رفت و از دو طرف هواخواهان فراهم شدند و نزديك بدان شد که تیغ ها از نیام بر آید و کار بمقاتله انجامد قصیر از میانه برخواست و مردم را به پند و موعظت از منازعت باز نشاند ، و عمر و بن عبد الجن را که از صنادید قوم بود مطیع عمرو بن عدی نمود آن گاه مردم خیره یک جهت شده با طاعت عمروبن عدی در آمدند و او را بسلطنت برداشتند.
آن گاه که در پادشاهی استقلال یافت بلده حيره را دار الملك نمود و حصن و باره (2) آن را استوار کرد. در این وقت که کارها بنظام شد قصیر بنزد عمرو آمد گفت: اکنون که سلطنت یافتی خون خال خود را آسان نباید گرفت برخیز و کمر بكين زبا بر بند و او را کیفر کن ،عمر و گفت: ای قصیر «هی امنع من عقاب الجو» یعنی زبا را بدست آوردن مشگل تر است نزد من از عقابی که بر هوا طیران کند ، من چگونه بدو دست یابم . و این سخن نیز در میان عرب مثل گشت
اما از آن سوی چون زبا آگهی یافت که عمر و بن عدی بجای جذیمه سلطنت یافته
ص: 156
دانست که او کین خال خواهد جست و سخت از عمر و هراسان بود ، پس بفرمود زنی که در فن كهانت بكمال بود حاضر ساختند و از او از پایان روزگار خود و هلاکت خویش سؤال فرمود. آن زن کاهنه در جواب گفت كه هلاك تو بسبب عمرو بن عدی خواهد بود لكن بدست او مقتول نخواهی شد بلکه خود را از بیم او هلاک خواهی کرد. زبا چون این معنی را بدانست خواست تا از کید عمر و ایمن باشد نخست نقبی از خانه خود بمیان شهر کرد تا اگر مغافصتاً (1) دشمن بر وی تاختن کند از آن راه بتواند گریخت و یکی از صورت گران حضرت را فرمود تا بحیره رفته صورت عمرو را بر بافته نگار (2) کند و با خود بیاورد.
پس آن نقاش بر حسب فرموده بحیره آمد و یک سال در آن جا توقف نمود و صورت عمرو بن عدی راچه بروز رزم و چه هنگام بزم و چه ایستاده و چه نشسته نگار کرد و بخدمت زبا آورد تا بهر جامه که او را مشاهده کند بشناسد و زبا پیوسته از عمرو در حذر بود و بحفظ و حراست خویش اشتغال می نمود. اکنون بر سر سخن رویم.
قصیر با عمر و گفت : هرگز زبا مانند عقاب نیست بلكه نيك توان او را مکافات كرد زبا بشرط آن که آن چه گویم سخن مرا پذیرفتار باشی ، و آن اینست که فرمان دهی تا بینی مرا قطع کنند و صد تازیانه بر پشت من زنند آن گاه مرا با زبا بگذار و انجام کار او را از من بخواهم عمر و گفت من هرگز این کار نکنم و تو را بی موجبی (3) چنین زحمت روا ندارم. دیگر باره قصیر بسخن آمد و گفت : «خل (4) عنى اذن (5) و خلاك دم» کنایت از آن که سخن مرا بپذیر و خود را از نکوهش و سرزنش مردم آزاده دار (و این سخن در میان عرب مثل گشت) پس عمرو برحسب خواهش قصیر بفرمود تا بینی او را قطع کردند و پشتش بضرب تازیانه محال در هم شکشتند . و قصیر چند روزی توقف کرده اندکی جراحت خود را بالتیام (6) آورد آن گاه بکردار مردم گریخته از حیره بیرون تاخت و راه جزیره پیش گرفت و همه جا راه بریده بدرگاه زبا آمد
ص: 157
حاجب بدوید و بعرض رسانید که اینك قصير بن سعد اللخمی بر در ایستاده زبا بفرمود : او را در آوردند و از روزگار او باز پرس فرمو، قصیر عرض کرد که عمرو بن عدی چنان پنداشت که مرا در حضرت تو عقیدتی بوده و جذیمه را من بنزد تو برای کشتن فرستاده ام لاجرم مرا بدین روز نشانید و هم از پی هلاك من بود ، ناچار گریخته پناه بحضرت تو آورده ام . زبا سخنان او را باور داشت. و شاد خاطر شد که مانند قصیر امیری از درگاه عمر و بسوی او شتافته . پس بفرمود او را در سرائی نیکو فرود آوردند و آن چه در بایست داشت آماده ساختند و روز تا روز بر عظمت و جلالت قصیر بیفزود و او را محل وثوق دانست.
از قضا روزی در انجمن زبا جامه بس زیبا حاضر بود و زبا بستودن آن جامه زبان باز داشت . در این صورت قصیر فرصت بدست کرده معروض داشت که این گونه جام ها و از این بهتر در ممالك عراق بسیار باشد ، اگر ملکه جزیره رخصت فرماید من توانم بدینجانب آورد ، و هم اکنون مرا توانائی جنگ و سپاه گردانی نمانده اگر خواهی مقداری از سیم و زر مرا ده تا از بهر تو تجارت کنم و پیمان می دهم که از این کار سودی عظیم بخزانه رسانم زبا سخنان او را پذیرفت و فرمود مبلغی زر و سیم بدو سرمایه دادند. پس قصیر از مملکت جزیره بسوی عراق آمد و در نهانی عمرو بن عدی را دریافت و صورت حال را با او بگفت و عرض کرد که چون چند کرت بروش بازرگانان آمد و شد کنم کار زبا را کفایت خواهم کرد. اکنون از اشیاء نفیسه و جامه های نیکو مرا عطا کن تا با خود بنزديك زبا برم و او را فريفته سود تجارت کنم عمر و بفرمود : تا آن چه خواست بدو دادند و او را باز پس فرستاد. آن گاه قصیر حمل خویش را ساز کرده مراجعت نمود و نزد زبا آمد و آن اشیاء نفیسه را پیش گذرانید و از آن تجارت سودی عظیم باز نمود و زبا را شاد خاطر ساخت
و دیگر باره ساز سفر عراق کرد و در این کرت زیاده از نخستین سود تجارت بحضرت زبا کشید . و او چنان فریفته شد که در کرت سیم هزار شتر بقصیر سپرد تا از اشیاء عراق حمل کرده باز آورد . در این کرت چون به عراق عرب آمد در نهان بنزد عمر بن عدی آمد و گفت تا دو هزار نتك (1) غراره (2) برای شتران فراهم کردند و دو هزار مرد جنگی
ص: 158
از لشگریان انتخاب نمودند و هر مرد را با سلاح جنگ در يك غراره جای دادند و هر دو غراره را بر شتری حمل کردند. (قصیر اول کس است که اختراع غراره کرد).
بالجمله قصير عمرو بن عدی را با آن مردان جنگی حمل کرده بسوی جزیره کوچ داده و شب ها همی راه پیمود و روزها در کمین جاها (1) بیاسود تا بجزیره رسید . آن گاه خود از پیش شتافت و شامگاهی بنزد زبا آمد و او را مژده داد که از این سفر گنجی بزرگ بسود آورده ام و گفت «آخر البز على القلوص» (2)
کنایت از آن که این تجارت بنهایت شد و آخرین جام ها است که بر شتران جوان حمل کرده ام. (و این سخن مثل گشت) آن گاه گفت : ای زبا اکنون بجانب دروازه شهر عبور فرمای و آن بارهای اشیاء نفیسه را نگران باش «جئت بماصاء (3) و صمت» (4) کنایت از آن که از جام های یک رنگ و الوان آورده (و این سخن نیز مثل گشت).
در این وقت زبا برخاسته بدروازه شهر آمد و بدان شتران نگاه کرد که از گرانی بار بزحمت طی مسافت می کردند و قوایم (5) آن ها از حمل گران بر خاك فرد می شد با گفت ای قصیر:
ما للجمال مشيها ويندا (6) *** أجندلا (7) يحملن ام حديداً؟
أم صرفاناً (8) بارداً شديداً؟ *** أم الرجال قبضوا (9) قعوداً؟
و آن شتران همی بشهر در آمدند و چون آن شتر که از قفای آن جمله بود بدروازه در آمد دروازهبان آن منخسه که بجهت احساس نهفته هر حمل بدست داشت بر زبر غراره نهاده فرو برد از قضا جراحتی به پهلوی آن مرد که در غراره بود فرو رسانید و بی اختیار از او بادی بجست . مرد دروازه بان بزبان رومی گفت که این جوال ها ضرطه می افکنند.
ص: 159
مع القصه قصير شترها را بشهر در آورد و در جایی مناسب بار بگرفت و زبا نیز مراجعت کرده در سرای خویش بخفت صبحگاه قصیر مردان جنگ را از غراده بر آورد. و عمرو بن عدی را با جمعی از ابطال بر سر آن نقب که زبا برای روز فرار کرده برد و باز داشت و دیگر مردان جنگ را فرمود ناگاه در میان شهر در آمده فریاد بر آوردند و تیغ ها بر کشیدند. و هر کرا یافتند مقتول ساختند. چون این غوغا بگوش زبا رسید دانست که کاربر چگونه است لاجرم راه نقب پیش گرفته تا از میان شهر سر بدر کند و فرار نماید . چون سر از نقب بدر کرد چشمش بر صورت عمرو بن عدی افتاد و چون نقش چهره او را داشت بشناخت و دانست که دیگر رهایی میسر نشود. پس آن زهری که در نگین دان (1) برای چنین روزی داشت بمکید و گفت: «بیدی لا ییدا بن عدی» و در گذشت (و این سخن در میان عرب نیز مثل شد) بعد از هلاکت زبا عمر و بدان بلد مغلبه جست و مخالفین را با تیغ کیفر داد : مردم جزیره ناچار سر در فرمان او نهادند و کمر اطاعت و انقيادا استوار نمودند و مملکت جزیره ضمیمه ممالك او گشت. و عمر و کار آن اراضی را بنظم و نسق کرده از جانب خویش عمال بگماشت و با جانب حیره مراجعت کرد و باقی روزگار خویش را بفراغت و آسودگی بزیست و مدت پادشاهی او یک صد و هیجده سال بود و در ایام سلطنت خود سلاطین عجم را مطیع و منقاد بود خاصه در حضرت اردشیر که در اواخر دولت او بادید آمد عقیدتی بسزا داشت (چنان كه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) (2)
تیتس که هم او را طيطوس گویند پسر و سپاسیان است. و بعضی از سیر او در ذیل قصه و سپاسیان مرقوم افتاد و نیز گفته شد که در آن سفر که طيطوس بسپهسالاری بمصر و شام عبور کرد اغریبس که پادشاه بیت المقدس بود او را مکانتی ننهاد، و این معنی بر خاطر
ص: 160
طیطوس گرانی می کرد تا این هنگام که و سپاسیان از جهان رخت بدر برد و او در سریر قیصری استقرار یافت . نخست كار ممالك روم و ايتاليا و دیگر اراضی یوروپ را بنظم و نسق کرد؛ عمال عادل در هر بلد نصب نمود و روی دل ها را بسعت خلق و بذل مال و بسط عدل بسوی خود فرمود . آن گاه با صنادید حضرت در کار اغریپس و بیت المقدس مشورت کرد. ایشان عرض کردند که از بنی اسرائیل هیچ طبقه زبان کارتر نیستند ایشان با هیچ عهد نپائیده اند (1) و با هیچ پادشاه پیمان بپایان نبرده اند ، این همه سهل است چشم از حق هم یپوشند و پیغمبران خود را همی کشند : یحیی را که در میان خود پیغمبری بزرگ می پنداشتند از بهر زنی زانیه کشتند چنان که هنوز خونش در جوش باشد و هیچ کس بر او رحم نکرد . طیطوس چون این سخنان بشنید تصمیم عزم داد که یک باره بيت المقدس را خراب کند و یهودیان را بقتل آورد و چنان کرد بدینسان که مذکور می شود (2)
در این وقت که طیطوس در تعذيب اغريس و تخريب بيت المقدس یک جهت شد از گودرز که در این هنگام سلطنت ایران داشت رسول برسید و نامه بیاورد و قصد پادشاه ایران را باز نمود که با قیصر از در مرافقت و موافقت است. این معنی نیز دل قیصر را قوی کرد و با فرستاده گودرز گفت که از عهد اغسطس تاکنون سلاطین ایتالیا را با پادشاهان ایران همه ساز دوستی طراز بوده و بنیان مودت محکم افتاده بلکه هر کار که پیش آمده باستعانت و استظهار یکدیگر کرده اند . اينك مرا عزم آنست که بنی اسرائیل را بدانچه با پیغمبران کرده اند و با سلاطین روا داشته اند کیفر کنم، و از گودرز می خواهم که لشگری برگمارد و ما را در این مهم یاری فرماید . این بگفت و فرستادگان گودرز را تشریف ملکی داده رخصت انصراف فرمود. ایشان چون بحضرت گودرز پیوستند و در خواست قیصر را بدور سانیدند در حال منشوری بعمرو بن عدی که در این وقت سلطنت
ص: 161
حیره داشت فرستاد ، و حکم داد که آن هنگام که سپاه قیصر باراضی مقدسه در آید لشگر خود را برداشته بحضرت او پیوندد ، و همچنان در عراق عجم لشگری راست کرد که برای خدمت قیصر حاضر باشند.
اما از آن سوی طيطوس لشگر خویش را ساز کرده از دارالملک روم بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده بمصر آمد و خبر رسیدن او در اطراف جهان پراکنده شد . عمرو ابن جفنه که از جانب قیصر سلطنت شام داشت (چنان که مذکور شد) بحضرت او شتافت و عمرو بن عدی بفرموده گودرز با لشكر عراق عرب از دارالملك حيره بسوى او شد و در ارض شام بدو پیوست و لشگر عراق عجم نیز از اهواز و شوشتر عبور کرده بلشگرگاه قیصر فرود شدند. پس طیطوس با چنین ساز و برگ بر سر بیت المقدس تاختن برد پادشاه ال اسرائیل اغرییس (که هم شرح حالش از پیش گذشته) چون این خبر بدانست مردان جنگ فراهم کرد و از بنی اسرائیل لشگری عظیم بر آورد و از بیت المقدس بیرون شده در برابر قیصر صف راست کرد. طيطوس آن روز را متعرض حال ایشان نشد و چون شب درآمد و هر دو لشگر بیاسودند فرمان داد تا نیم شب جمعی از لشگریان بر آن جماعت شبیخون (1) بردند و ناگاه بلشگرگاه بنی اسرائیل در آمده و دست بکشتن برآوردند آل اسرائیل اگرچه از این حادثه بلغزیدند، اما از در آویختن و خون ریختن باز نایستادند و بپائیدند تا صبح برآمد و آفتاب برتافت . آن گاه جنگی عظیم پیش آمد و از دو سوی لشگرها در هم افتادند و تیغ و تیر در هم نهادند ، و از یکدیگر همی کشتند و با خاك وخون آغشتند عاقبة الامر ظفر مر سپاه قیصر را افتاد و بنی اسرائیل از لشگر او خسته و شکسته شدند و از پس آن که جمعي كثير عرصۀ هلاك و دمار گشت طيطوس با قهر و غلبه به بیت المقدس در آمد و لشگریان را نیز در آورد و در آن جا پیرزالی بر سر او آمد و گفت : اى ملك ایتالیا ، اگر خواهی ظلم بنی اسرائیل را بدانی بدین تل نظر کن که همی خون از بر آن جوشد . همانا این خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و اله است که از آن زمان كه بخاك ريخته اند همی جوشد و چندان که خاک بر زبر آن ریزند هم بر زبر آید . طیطوس چون بدآن حال نگریست در عجب ماند فرمود: چندان از آل اسرائیل را بر زبر
ص: 162
این تل خون بریزم که خون یحیی علیه السلام از جوشیدن باز ایستد این بگفت و فرمان قتل داد لاجرم لشکریان تیغ برکشیدند و هر کرا یافتند بر زبر آن تل برده خون بریختند چون هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل کشته شد خون یحیی علیه السلام از جوشش باز ایستاد پس فرمود تا خانه ها را خراب کنند و آتش در زنند و مسجد اقصی را از بن برآورند کما قال الله تعالی
﴿فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا ﴾ (1)
لشگریان دست بخراب کردن امکنه و قتل سکنه برآوردند و بسوختن و آویختن پرداختند در این هنگام طيطوس بر مکانی مرتفع بود و بیوت و قصور بیت المقدس را می نگریست ناگاه دریغ داشت که آن خانه ها بدان زیبائی سوخته و ریخته شود خواست تا لشگریان را از سوختن و خراب کردن منع فرماید بانگ زد که ای مردم ، اکنون باز ایستید. هیچ کس ندای او را اصغان فرمود و طیطوس چندان فریاد کرد که دیگر بانگش از فضای دهن بیرون نمی شد و هیچ کس آن آواز نشنید تا بخواست خدای قاهر قادر تمامت بيت المقدس با خاك يكسان شد و این خرابی از قضا در همان فصل و همان ماه و همان روز بود که بیت المقدس اول بدست بختنصر (2) ویران گشت (چنان که مذکور شد) و دولت بنی اسرائیل در این وقت منقرض گشت و دیگر در میان آن جماعت سلطانی بادید نیامد ، و بقایای ایشان که از تیغ طیطوس رهایی یافتند در بلاد اندلس (3) و مغرب و اراضی عرب و دیگر جاها پراکنده شدند چنان که تاکنون که یک هزار و دویست و شصت سال از هجرت پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله گذرد هم پراکنده اند .
مع القصه طيطوس بعد از قتل و نهب بيت المقدس بدار الملك روم مراجعت فرمود و خوش بنشست و با مردم وزیر دستان در کمال رفق و مدارا بود تا روزگارش
ص: 163
بنهایت شد و مدت سلطنت او دو سال بود .
دمی تیان (1) که هم او را دامیشن گویند برادر طیطوس و پسر وسپاسیان است بعد از برادر بر کرسی مملکت بر آمد و اراضی روم و ایتالیا و بلاد و امصار یوروپ و مصر و شام را فرو گرفت و فرمان داد تا بنام او معبدها بنا کنند و او را چون خداها پرستش نمایند و دست بظلم و تعدی گشود و از ریختن خون خلق و بردن مال ایشان هیچ اجتناب نفرمود مردم از جور او بجان آمدند نخستین اهالی دیشه (2) که بدانسوی رودخانه دنیوب (3) سکون داشتند سر از طاعت او برتافتند و عمال او را از اراضی خویش اخراج نمودند . این معنی دامیشن را بخشم آورد و لشگری عظیم ساز داده از دارالملك روم بیرون شتافت و بر سر مردم دیشه تاختن برد آن جماعت نیز ساز لشگر کرده باستقبال جنگ بتاختند و در برابر قیصر صفر است کردند مردم دامیشن چون دلشاد از پادشاه نداشتند چندان که لایق لشگریان است کشش و کوشش ننمودند لاجرم چندان که قیصر مصاف دادروی ظفر ندید و بی آن که کام روا گردد بدارالملك روم مراجعت کرد . بعد از این واقعه آثار ضعف بر چهره حالش طاری (4) شد پس مردم روم که آرزوی چنین روز می داشتند از پی قلع و قمعش کمر بستند و افواج خاصه چنان که آئین ایشان بود هم در این کار مدد کردند ، و ناگاه بر پادشاه شوریده بدو تاختن بردند و او را گرفته در سرای پادشاهی محبوس بداشتند، و بعد از حبس بقتل رسانیدند .
و آن پادشاه چندان ظالم بود و بدکردار که از پس قتلش هیچ گونه اغتشاش در مملکت روی نداد و از جمله ظلم وی آن بود که یوحنای حراری را چنان که در خاتمه حال حواریون مذکور شد حکم داد تا در جزیره بطموس (5) برده محبوس داشتند و چندان که
ص: 164
دا میشن زنده بود آن حضرت در آن جزیره در حبس بماند . و مدت پادشاهیش در مملکت روم پانزده سال بود (1)
اسکندر افریدوسی (2) از بزرگان حكما است. او پیرو رای ارسطو بوده و از متأخرين، شیخ الرئیس سخنان او را بیشتر استوار داشته گوید : حضرت باری جل و علا عالم است بهمه اشیاء از کلی و جزئی بر نسق واحد و تغیر نمی کند علمش بتغيير معلوم و متكثر نمي شود و گويد فلك محدد قديم است و ديگر افلاك حادث باشند و در این رأی منفرد باشد که فرماید : هر کوکبی (3) صاحب نفس و طبع است و حرکتش از جهت نفس و طبع اوست
و از اسکندر کتب فراوان در میان است مانند کتاب نفس که بر رد جالینوس (که شرح حالش مذکور خواهد شد) نوشته، و کتاب اصول عاليه ، و كتاب عکس ،مقدمات و کتاب فرق میان جنس و هیولی ، و کتاب رد بر سخن آن که گوید نشاید كائن شود شیء الا از شیء و کتاب رد بر آن که نمی باشد ابصار مگر بخروج شعاع.
و او بسیار از کتب ارسطو را شرح کرده و در حین نگارش حال اسکندر این کتب و مقالات از وی بنظر نگارنده این کتاب مبارک رسید : مقاله ای در عقل بروش ارسطو کتاب در شناخت متحرك كه چگونه حرکت می کند بر متحرك عليه ، مقاله ای در اثبات صور روحانیه آن چنانی که هیولی ندارد ، مقاله در شناخت زمان ،مقاله در تفسیر قول ارسطو که گوید: ملتذ (4) ممکن است که لذت ببرد و هم در آن حال محزون نیز باشد مقاله در اضداد و این که آن اضداد اوائل اشیاء اند برای ارسطو، مقاله ای در استطاعت
ص: 165
و اختیار ، مقاله ای در صوت، کتاب المبادی، کتاب در تثبیت علت اولی (1) کتاب در هیولی (2) و این که آن هیولی مفعوله است ، مقاله در ماده و عدم و کون، مقاله در این که نشو و نما در صورتست نه در هیولی ، مقاله در این که قوه واحد قابل اضداد است جميعاً ، مقاله در این که هیولی غیر جنس است. و اسکندر را با جالینوس مباحثات و مناظرات بود (3)
بوشانك خونام پادشاه ششم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون .
چون پدرش عبدی از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود مادرش او را در آغوش گرفته بتخت سلطنت جای گرفت و در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا و ختن حکومت همی کرد و صنادید مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و مدت نه سال کار بدین گونه همی بود تا روزگار بوشانك خو منقضی شد و نوبت به سیندی رسید چنان که در جای خود مذکور می شود .
ثعلبة (4) بن عمر بعد از پدر در مملکت شام فرمانگذار شد و خرد و بزرگ آن اراضی را بتحت فرمان کرد . چون از مهمات مملکت فراغت یافت چند تن رسول دانا بحضرت دامیشن که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و برخی از اشیاء نفیسه انفاذ درگاه او داشت و درخواست کرد که خلعت و منشور سلطنت شام بدو فرستد. دامیشن مسئول او را با اجابت مقرون داشت و پادشاهی شام را بدو تفویض فرمود و ثعلبه مدت هفده سال سلطنت کرده در گذشت
ص: 166
بیژن (1) ابن گودزر بعد از پدر بر ملک زادگان ایران برتری جست و از دارالملك ری رافع (2) لوای سلطنت گشت : وضيع و شريف مملکت سر بحکمش فرود داشتند و فرمانش را چون قضای (3) مبرم شمردند دامیشن که در این وقت ملک روم بود با بیژن عهد مودت محکم کرد و حقوق گودرز پدر او را که در خرابی بیت المقدس نسبت بقياصره داشت همی بیاد آورد و دربارۀ بیژن نیکوئی اندیشید و مدت پادشادهی بیژن در ایران بیست سال بود.
سیندی نام پادشاه هفتم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا سلطنت یافت ، خسروی با فتوت ذاتی و مروت جبلی (4) بود . و مردم در روزگار دولت او آسوده بزیستند و بفراغت آرمیدند چون مدت از بنهایت شد پادشاهی با فرزند او حوتکدی که دو ساله بود منتقل گشت چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت پادشاهی سیندی نوزده سال بود .
نروه (5) که او را نرو نیز گویند پادشاهی نیکو خصال بود . چون افواج خاصه از قتل دامیشن فراغت حاصل کردند نروه را از میان اعیان مملکت انتخاب نمودند و حمایل ایمپراطوری را پیرایه تن او ساختند و نروه بر تخت قیصری بر آمد، و آن گاه چون نيك نظر کرد کشیدن بار سلطنت را صعب یافت و خواست این حمل از دوش فرو گذارد صنادید
ص: 167
درگاه او نیز دانستند که نروه را تحمل این گونه امور میسر نشود از وی درخواست نمودند که ولیعهدی در کار سلطنت اختیار کند که برتق و فتق مهمات مشغول باشد . نروه نیز این سخن را پسندیده داشت و اگرچه در میان خویشان او مردم فراوان بودند اما هيچ يك را لایق این کار ندانست و طراجن را که مردی چهل ساله بود و سپهسالاری لشگر جرمن (1) سفلی (2) داشت برای ولیعهدی برگزید و او مردی با فضل وهنر بود و با عدل و نصفت (3) آراستگی داشت.
مع القصه در زمان دولت نرده حرادس اتیکس که نسبت به جولیس اتیکس می رساند گنجی عظیم یافت و حرادس از بزرگ زادگان شهر امن است و بیشتر در شهر اسن با فلاسفه محشور بود و در دولت روم منصب عمالی داشت
بالجمله چون حرادس آن گنج بیافت بحضرت نروه شتافت و معروض داشت که گنجی یافته ام و آن نسبت با حضرت قیصر دارد . و نروه فرمود : آن گنج از آن تو باشد که خودیافته حرادس عرض کرد که از چون من رعیتی زیاد است که این چنین گنج را متصرف شوم آن خاص قیصر است. نروه بر آشفت و گفت چندین چه سخن دراز کنی مرا با آن چه تو یافته چکار است ؟ ! خود دان با یافته خود و مرا حاجتی بدو نیست.
لاجرم حرادس باز آمد و آن گنج را متصرف شد و از آن زر مدرسه ای در شهر اسن با مرمر سفید بنیان کرد که شش صد پا طول آن بود ، و تماشاخانه برآورد که جز چوب صندل (4) و عود در آن جا بکار نبرد و آن را بر زن خود موقوف داشت و دیگر شهر اسن را دیوار و قلعه محکم نهاد و معبد نبتون را (که شرح آن در قصه اسکندر مرقوم شده) آرایش کرد و زینت داد و دیگر تماشاخانه در شهر کارتس بنا گذاشت و مدرسه ای در شهر دهلی هندوستان بنیان کرد ، و آب انباری بسیار عظیم در مملکت ایتالیا بر آورد و خلق چندین شهر را به بذل مال دستگیری کرد و فقرا و مساکین را از مسکنت و ذلت بر آورد . و مدت سلطنت نرده در مملکت روم و یوروپ و دیگر ممالک دو سال بود .
ص: 168
بعد از آن که طيطوس شصت سال بعد از رفع عیسی علیه السلام بیت المقدس را خراب و ویران ساخت (چنان که مذکور شد) یهودیان بهر سوی پراکنده شدند و خبر دعوت عیسی و بی گناهی یحیی علیهما السلام باطراف جهان رسید ، و از آن هنگام خبر بجزیره بریتن (1) آوردند که بزرگ ترین جزایر انگلیس است و این معنی را مکشوف داشتند که عیسی پیغمبر خدای بوده و مردم را بحق دعوت فرموده و یهودیان نسبت با او از طریق ظلم وجود رفته اند لاجرم مردم بریتن از آن وقت اندك اندك بدین عیسی شدند و تا کنون قیاصره روم از ایشان گروگان می گرفتند و بزرگان ایشان را بدار الملك روم می بردند دین عیسی در میان بریتن شیوع داشت و هنوز آن جماعت پادشاهی از خود نداشتند و اطاعت دولت روم می کردند .
تراجان (2) که هم او را طراجن گویند در چهل سالگی (چنان که مذکور شد) ولیعهد و قائم مقام نروه گشت و بعد از نروه بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت و او مردی عاقل و عادل بود چنان که نروه در زمان حیات خویش فرمود که اگرچه مرا خویشان فراوانند اما هیچ کس را در خور ولیعهدی خود ندانم جز طراجن را که مردم لاتین (3) است. و سپهسالار لشگر جرمن سفلی و او را از همه مملکت اختیار کرد.
بالجمله طراجن پادشاهی نیکخوی بود و صاحب رأی بود و فضل و هنری شایسته داشت بدانسان که آن هنگام که دویست و پنجاه سال از هلاکت او گذشته بود هنوز چون ایمپراطوری در مملکت روم بتخت سلطنت می نشست بزرگان در گاه برای تهنیت می گفتند که خداوند عالم ، دولت و اقبال این شهریار تازه ما را زیاده از دولت و اقبال اغسطس نماید و فضل و هنر او را زیاده از فضل و هنر طرا جن فرماید.
(3)
(r)
ص: 169
مع القصه چون طراجن مرتبۀ ایمپراطوری یافت و كار ممالك را بنظم و نسق كرد اهانی مملکت دیشه (1) سر از فرمان او برتافتند، و او بكيفر عمل ایشان برخاست ، و اراضی دیشه بدین گونه است هزار و سیصد میل دور آن مملکت است ، از یک سوی بدریای قرادنگز پیوندد ، و از یک سوی به دنیوب سفلی منتهی شود ، و از جانبی رودخانه نیستر (2) سرحد آن ملك است، و از طرفی برودخانه طبسنکس رسد ، و مردم این مملکت را عقیده تناسخ بود و چنان می دانستند که چون در جنگ کشته شوند جان ایشان به بدن دیگر در آید از این روی از جنگ بیم نداشتند و سخت بی باک و دلاور بودند و مردی که دسبلس (3) نام داشت فرمانگذار آن جماعت بود لاجرم آن گاه که طراجن با لشكر جرار بر سر ایشان تاختن برد دسبلس مردم خود را برداشته با او بجنگ در آمد و مدت پنج سال با طراجن همی مصاف داد، اما عاقبة الامر بیچاره و زبون گشت و مملکت دیشه بتصرف طراجن همی در آمد و دسبلس و از این سوی ریق بندگی . چون طراجن از فتح مملکت دیشه بپرداخت عظیم بزرگوار شد وسير (4) ملوك متقدم را همه شب از شعر او مورخین اصغا می فرمود چون قصه اسکندر فیلقوس بشنیده می خواست تا مانند او جهان گیری کند پس فرمان داد تا از اطراف و انحاء (5) ممالك لشگر ها فراهم شدند و از دارالملک روم بیرون تاخت و بجانب شام سفر کرد و از آن جا بسواحل عربستان تاخت و تاراج برد ، و جميع اراضی ایشان را پایمال ستور ساخت فرمانگذاران با سفارس و كالكوس و ابريه و البنيه و آسرون همه اطاعت او کردند و بیژن که در این وقت پادشاه ایران بود با او از در مسكنت و خضوع بیرون شد ، عمرو بن عدی که حکومت حیره داشت زمین خدمت بوسید و ثعلبة بن عمر و غسانی که سلطان شام بود غاشیه (6) او همی داشت و بعد از غلبه در این اراضی مراجن راه مملکت ارمن پیش گرفت و هم در آن حدود ظفر جست و اراضی ارمنیه (7) و مساپاتمیه و اسیریه را ضمیمه دولت روم فرمود و گردنکشان
ص: 170
کوهسار آذربایجان همه بحضرت او شتافتند و در گاه او را پناه گرفتند و طراجن در این وقت بد آن سر بود که سفر هندوستان کند و آن مملکت را بحیطه تسخیر در آورد چون این اخبار باهالی مشورت خانه دوم رسید نا پسندیده داشتند و گفتند تسخیر ولایات کثیره موجب فساد دولت است و از این روی غمگین بودند تا طراجن بمقر دولت باز آمد و سالی چند آسوده بزیست تا روز کار دولش بنهایت شد و مریض گشت ، و چون دانست که از این مرض جان بدر نخواهد برد خواست تا ولیعهدی از بهر خود نصب کند و در حق حددین (1) که از خویشاوندان بود وثوقی بکمال نداشت از این روی در خاطر داشت که کسی را که شایسته داند بجای خود نشاند
و طراجن را زنی بود که پلاتنه نام داشت و پلاتنه را با حدرین مهری تمام بود و همی خواست تا او ولیعهد باشد، لاجرم بحیلتی چند که می دانست کار ولیعهدی را با حددین راست آورد چنان که آن وقت که طراجن رخت از این جهان بدر می برد در محضر اعیان و اشراف مملکت حدرین را ولیعهد خویش ساخت و جای بپرداخت . پس سلطنت باحددین افتاد (چنان که مرقوم خواهد شد) و مدت پادشاهی طراجن نوزده سال بود.
جالینوس از جملهٔ حکمای یونان است که در مملکت ما کادونیه می بوده او را پدری صاحب مال بود که هیچ از فرزند دریغ نمی فرمود تا او بکمال رسید .
بالجمله جالینوس در سن هشت سالگی یکی از طالبان علم محسوب بود و از علم نحو و لغت و هندسه (2) و فصاحت بهره تمام داشت و چون نيك از بد باز دانست برای تحصیل علوم از ماکادونیه سفر کرد و روزگاری در رومیة الکبری (3) اقامت جست و از آن جا
ص: 171
بارض بثنیه (1) عبور فرمود ، و مدتی در مملکت مصر و اسکندریه سكون نمود ، و از خدمت حكما نصيبه کامل اخذ کرد تا یکی از مشاهیر دانشوران روزگار گشت . خاصه در فن طب حضرتش مأب (2) حاجتمدان بود چندان که او را خاتم الاطباء می گفتند و دانستند بدین گونه که گفتند طبیب اول اسقلیوس است و دوم فیثاغورس (3) و سیم منیوس و چهارم برمانیدش (4) و پنجم افلاطون و ششم اسقلینوس ثانی و هفتم بقراط و هشتم : جالینوس.
اما جالینوس چنان دوست می داشت که او را یکی از فلاسفه شمرند لاجرم در فنون حکمت رنج می برد و با اسکندر افرودیسی که یکی از پیروان ارسطو است (چنان که مذکور شد) مباحثات و مناظرات در میان داشت و بیشتر وقت در مسائل با او مخالفت می نمود و با این همه او را از جملهٔ طبیبان شمردند. چنان که مؤلفات خود را بنزدیکی از فلاسفه فرستاد تا عقیده او را در حق خود باز داند چون آن فیلسوف در آن کتب نظر کرد گفت : «هذا رجل طبيب يحب ان يكون فيلسوفا» (5) گویند او را چهار صد کتاب در فن طب تألیف شده و او را در حق اسقلینوس اول مقالاتی شگفت است که بعضی از آن در ذیل قصۀ اسقلینوس مرقوم افتاد ، و در کتب خود او را بسیار ستوده خاصه در كتاب حيلة البرء (6) و بر علم بارا ارمیناس که از منطقیات ارسطو است شرح نوشته .
مع القصه چون جالینوس را هشتاد و هفت سال از عمر گرامی گذشت در کنار بحر اخضر در شهر فرما که نزديك بفسطاط مصر است رخت از این جهان بدر برد و هفتاد سال از جمله زندگانیش عالم و معلم بود .
مردی خوب صورت و اسمر اللون (7) و انگشتان دراز داشت ، و او را سری بنهایت بزرگ بود چنان که اسکندر افرودیسی او را رأس البغل (8) می خواند ، و پهن کتف (9)
ص: 172
و فراخ كف بود ، و سماع الحان (1) را نيك دوست داشتی ، و در مطالعه كتب نيك راغب بودی ، و بر آن چه خود تصنیف کرده فهرستی فرموده و طریق تعلیم و تعلم آن باز نموده ، و او را در نقض شعرا و لحن عامه و ابلاغ فصاحت کتابیست ، و هفده مقاله در تشرع تصنیف کرده ، و کتابی در رد اصحاب مظله که هم ایشان را روحانیون می گفتند نوشته چه ایشان خود را بارسطو نسبت می کردند و می گفتند : سبب ماسکه ، روح است و در حق اصحاب حیل طی نیز تألیفی دارد ، و در علم بمزاج اشیاء بتقليد قناعت نمی فرمود و خود هر شی را مجرب می داشت و محقق می نمود چنان که از بهر دیدن (قلقطاء) بجزیره قبرس رفت ، و برای مشاهده طين مختوم بجزيرة كيوش سفر کرد . و كتب مصنفات او بدین گونه است : کتاب های شانزده گانه که طالبان طب آن را بر توالی می خوانند: کتاب مفرق يك مقاله، كتاب الصناعة يك مقاله کتاب طوثرن در نبض یك مقاله کتاب شفاء امراض دو ،مقاله، کتاب مقالات خمس در تشریح، کتاب اسطقسات یک مقاله کتاب مزاج سه مقاله کتاب قوای طبیعیه سه ،مقاله، کتاب علل و اعراض شش مقاله ، كتاب النبض الكبير شانزده مقاله (یک مقاله آن را حنین بعربی نقل نموده) کتاب حمیات دو مقاله ،کتاب ایام بحران سه ، مقاله، كتاب حيلة البر، (این کتاب را حبیش نقل کرده و حنین آن را اصلاح نموده) شش مقاله ، این بود کتاب های شانزده گانه مرتب دیگر کتاب تشریح الکبیر است پنجاه مقاله ، كتاب اختلاف التشريح دو مقاله ، کتاب تشريح الحيوان الميت يك مقاله ، كتاب تشریح الحیوان الحی در مقاله ، كتاب علم بقراط بالتشريح پنج ،مقاله، کتاب علم ارسطاطالیس بالتشريح سه مقاله کتاب تشریح الرحم (این کتاب ها را همه حبیش نقل نموده) کتاب حركات الصدر والريه سه مقاله (اصطفن بن نسیل آن را بعربی نقل نموده و حنین اصلاح کرده) کتاب النفس (اصطفن نقل نموده و حنین اصلاح کرده) يك مقاله ، كتاب الصوت (حنين برای محمد بن عبدالملك الزيات عربی نقل کرده) چهار مقاله ،کتاب الحاجة الى النبض يك مقاله (حبيش نقل كرده) كتاب حركة المجهول يك مقاله كتاب الحاجة الى النفس ( نصف آن را اصطفن و نصف آن را حنين نقل نمودند) یک مقاله کتاب آراء بقراط
ص: 173
و افلاطون ده مقاله (حبيش نقل کرده) کتاب منافع الاعضاء (حبيش نقل نموده وحنين اصلاح کرده) هفده مقاله، کتاب خصب البدن (حنین نقل نموده) کتاب افضل الهيآت (حنين نقل نموده هم بسریانی و هم بعربي) يك مقاله، كتاب سوء المزاج المختلف (حنين نقل نموده) يك مقاله کتاب الامتلاء (اصطفن ترجمه کرده) يك مقاله، كتاب الادوية المفردة (حنین نقل کرده) دو مقاله می باشد ، کتاب الاورام (ابراهیم الصلت ترجمه کرده) یک مقاله كتاب المنى (حنين نقل کرده) دو مقاله کتاب المولود السبعة (مشهور است كه حنين ترجمه کرده) یک مقاله ، کتاب المرة السوداء (اصطفن نقل نموده) يك مقاله، کتاب ردائة النفس (حنين نقل کرده) سه ،مقاله، كتاب تقدمة المعرفة (عيسى بن يحيى نقل نموده و ترجمه آن را اصطفن نموده) یک مقاله کتاب صرع الاطفال (ابن الصلت هم بسرياني و هم بعربي نقل نموده) يك مقاله ، كتاب التدبير الملطف (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب قوى الاعضاء (حنين نقل کرده) سه مقاله کتاب تدبیر بقراط الأمراض الحاده (حنين نقل کرده) یک مقاله کتاب الكيموس ( ثابت بن قره و شملی و حبیش همه بعربی نقل کرده اند) یک مقاله کتاب الادويه المقابلة للادواء (عیسی بن عیسی بن یحیی نقل کرده دو مقاله كتاب تركيب الادوية (حبيش نقل كرده) هفده مقاله : کتاب بر اسابولوس ( حنين نقل کرده) يك مقاله ، كتاب الترياق (يحيى بن بطريق نقل نموده) يك مقاله كتاب فى ان الطبيب الفاضل فيلسوف (حنين نقل کرده) كتاب الرياضة بالكرة الصغيرة (حبیش نقل کرده) دو مقاله کتاب در بیان کتب صحیحه بقراط (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب الحث على تعلم الطب ( حبيش نقل نموده) یک مقاله ، كتاب امتحان الطيب (حبيش نقل کرده) یک مقاله کتاب در اعتقاد طبیب که چگونه باید (آن را ثابت نقل کرده) یک مقاله (و بعضی از آن موجود است) کتاب تعريف المرء عيوبه (نوما آن را ترجمه نموده و حنین اصلاح کرده) یک مقاله کتاب الاخلاق (حبیش آن را نقل نموده) چهار مقاله کتاب انتفاع الاخيار باعدائهم (حنين نقل کرده ) یک مقاله کتاب ما ذکره افلاطون في فيماوس ( بیست مقاله از آن موجود است و آن را چنین نقل کرده و سه مقاله باقی را اسحق نقل نموده
ص: 174
كتاب في ان المحرك الاول لا يتحرك (حنين آن را نقل کرده) یک مقاله ، کتاب فی ان قوى النفس تابعة المزاج البدن (حبیش آن را نقل کرده) یک مقاله ؛ کتاب عدد المقاليس (اصطفن نقل کرده) و اسحق نیز برای علی بن عیسی نقل نموده حنین بن اسحق آن را از یونانی بعربی نقل و تهذیب آن نموده و مقدمه بر آن افزوده و در دنبال سخن جالینوس آورده که سخنی از جالینوس دیده ام خلاصه سخنش اینست که می فرماید در بعضی از اراضی و نواحی نو به قومی را از مردان و زنان دیده ام که بعضی بعضی را فصد می کردند بدون این که از علم آن بهره داشته باشند از جمله مردی را دیدم که دیگری را فصد همی کرد در عرقی که زیرتر از باسلیق منشعب می شد پس پاره ای از آبگینه بدست کرد که سری تیز داشت و آن را فرو برد در دست او در محلی که بس صعب و صلب بود چنان که گوئی عصف است و آن گاه که دستش را به بست چندان ممتلی نشد و چون باز کرد نیز دیگرگون نگشت و آن پاره آبگینه را چنان بقوت در دست او فرو برد که در درون رگ شکسته شد .
بالجمله هم خود گوید که وقتی در سفر رومیه مردی را دیدم که جمعی را گرد خود آورده می گوید من کسب طب از جالینوس کرده ام و بجهت کرم دندان دوا آورده ام و آن کس که درد دندان داشت نشانده و بندقه ای از قطران بر آتش می نهاد و چون دود بر می شد آن شخص مریض دیده بر می بست و آن حیلت گر فرصت یافته کرمی که با خود می داشت از دهان او فرو می افکند و چنان می نمود که از دندان مریض است و زر می گرفت و نیز قطع عروق بر غير مفاصل می نمود چون این بدیدم خود را آشکار کردم و مردم را از کید او برهانیدم.
بالجمله جالينوس بس منیع بودی و با ملوك و بزرگان مصاحبت کردی و جام های نیکو پوشیدی و عطریات همی بکار بردی و در مجلس او خاموشی اندك بودي.
از سخنان اوست که فرماید عاقل ترین مردم آن کس است که تنی بگمارد تا صواب و خطایای اعمال او را بر او عرضه دارد و فرماید : شرف انسان بدان معلوم شود که از اعمال زشت عار دارد و بر مدارج کارهای پسندیده ارتقا جوید و گوید : آدمی را آن قدر دانش کفایت کند که طریق رشد از غوایت و سعادت از شقاوت باز شناسد و گوید: بهترین
ص: 175
بذل آن است که سائل بی ذلت سئوال بمسئول رسد و گوید که مردم را از خوردن خمر منفعت آن مقصود بودی از استماع اغانی ، آسایش قلب در خاطر آمدی اکنون از خوردن خمر فخر بگرانی دوستکانی و قدح کنند ، و سماع الحان را سبب لهو و لعب شمرند و گوید : تا کسی نفس خود را نشناسد آن را بصلاح نتواند داشت چه آدمی را در محبت نفس خودکار به آن جا کشد که اگر همه بد دل و جبان باشد خود را از دلاوران پندارد و اگر همه بخیل باشد خود را کریم شمارد و گوید : آن کسان که اندک دانشند چنان دانند که کس در دانش انباز ایشان نیست و گوید : موت چهار نوع باشد (اول) موت طبیعی که آن پس از پیری باشد (دوم) موت عرضی که از آفتی به تن رسد روی نماید (سیم) موت برضا باشد و آن چنان است که شخصی خود را بکشد (چهارم) موتی که ناگاه در رسد و آن را فجأه گویند . هر که بر طریق صدق و وفا رود سزاوار حسن ثنا گردد ، و گوید : با دشمن مداهنه و مدارا کن هر چند قادر و توانا باشی و گوید : هر دوستی که جانب دوست را از پند و نصیحت فرو گذارد در خود مهاجرت است و گوید : آن کس لایق مدح و ثنا باشد که بقوت حلم در غضب را بر تابد و گوید : شدت حذر و ترك غرور سبب سلامت باشد . و بعضی از مورخین گویند: جالینوس سفر مغرب کرد و از او و ملك مغرب و فرمانگذار یونان قصه بر نگارند و چون نزد راقم حروف این جمله از درجه وثوق ساقط بود خامه را از نگارش آن کشیده داشت.
*فتنه یونس جهود پنج هزار و شش صد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)
بعد از خرابی بیت المقدس چون آل اسرائیل هر که از غضب طیطوس رهایی جسته بود باطراف جهان پراکنده شد (چنان که مذکور گشت). یهودیان چون این زحمت را بكيفر قتل يحيى و مصلوب (2) داشتن عیسی یافته بودند هر روز برکین عیسویان می افزودند . از میانه مردی که او را یونس می گفتند و از آن گروه بود که در اراضی عرب سکون داشت با برادران خویش گفت که بنی اسرائیل یک باره ذلیل و زبون شدند
ص: 176
و دین عیسی علیه السلام هر روز قوی تر می گردد من اینک از جان عزیز خویش می گذرم و در میان این طایفه خلافی می افکنم که ابدا سبب هلاک ایشان باشد. این بگفت و بشهر انطاکیه (1) عبور کرده لباس عیسویان در پوشید و در میان امت عیسی آمده خانه ای از بهر خود اختیار کرد ، و در آن جا عزلت گزید و مدت چهار ماه از خانه سر بر نکرد و همی بر قانون شریعت عیسی علیه السلام عبادت نمود چنان که عیسویان او را مانند یکی از حواریون دانستند و هر روز در حضرت او شده زمین خدمت می بوسیدند و درخواست می نمودند که ایشان را براه راست هدایت کند و سخن او را حجت می شمردند
چون یونس کار خویش را استوار یافت با آن جماعت گفت که سه تن از علمای خود را اختيار كرده بنزديك من گسیل (2) فرمائید تا با هر يك سرى جداگانه بیان کنم قوم نصاری نسطور (3) و يعقوب و ملكا را (4) برگزیده بنزديك او فرستادند پس یونس یکی از ایشان را به مجلس خاص دعوت کرده با او فرمود که دانسته ای عیسی علیه السلام بیماران را شفا می بخشید و مردگان را زنده می ساخت ؟ گفت : بلی. آن گاه فرمود که این چنین کارها جز از خدای جهان نتواند ظهور یافت ، همانا عیسی خداوند جهان و داننده آشکارا و نهان آفریننده کن فکان بود ، و او را رخصت انصراف داد و از پس او آن دیگر را بخواست و با او گفت که من فرستاده مسیحم و نیز می دانی که آن معجزات که از دست مسیح صدور یافت جز خدای بدان قدرت ندارد ، آن مرد بصدق سخن او گواهی داد ، آن گاه یونس گفت که عیسی از این روی که قالب عنصری داشت خدای نبود بلکه او پسر خداست که بامر پدر بدین جهان آمد و دیگرباره بآسمان مراجعت فرمود آن گاه عالم سیم را طلب داشت و او را نیز بدان سخنان و امثال آن گواه گرفت و آن گاه فرمود که عیسی علیه السلام خدای زمین بود چون بمیان قوم آمد تا نظم این جهان دهد مردم بقصد قتل برخاستند لاجرم روی پنهان کرد و زود باشد که باز آشکار شود اینك مرا برای رسانیدن این خبر بشما فرستاده و او را نیز رخصت انصراف داد
ص: 177
چون این هر سه عالم بمیان مردم آمدند و هر يك بخلاف آن دیگر سخن راندند در میان مردم خلافی عظیم بادید شد.
عاقبة الامر سخن بر آن نهادند که همگی خود بحضرت یونس شتافته بی واسطه حقیقت حالرا از زبان او اصغا فرمایند پس همگروه بسرای یونس آمدند و او را در معبد خود کشته یافتند زیرا که یونس چون آن هر سه عالم دار خصت انصراف داد خود را هلاك کرد تا آن خلاف در میان قوم نصاری باقی ماند، و کار بدانگونه شد که او خواست چنان که هنوز امت عیسی علیه السلام بردین و قانون مختلف زیست نمایند
حارث بن ثعلبه بعد از پدر در مملکت شام لوای پادشاهی افراخته کرد و بر سریر ملکی جای گرفت بزرگان در گاه و صنادید سپاه را در حضرت خویش حاضر کرده هر کس را با شفاق (1) والطافی جداگانه بنواخت و به تشریف ملکی و منشور خسروی امیدوار ساخت آن گاه هدیه ای لایق در گاه قیصر فراهم کرده با رسولان چیره زبان روانه مملكت ايتاليا و دار الملك روم فرمود تا آن جمله را در پیشگاه طراجن (که شرح حالش مرقوم شد) پیش گذرانیدند و از او منشور سلطنت حارث را گرفته باز آمدند تا در کار خویش استقلال یافت و مدت سلطنت حارث در شام بیست سال بود.
حنظلة بن صفوان علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسب باسمعیل (2) بن ابراهیم می رساند و از کمال صدق که آن حضرت را بود او را حنظلة الصادق نامند .
ص: 178
بالجمله بر حسب امرالهی جنابش بدعوت قبیله رعویل (1) و قدمان (2) مأمور شد و از اراضی عرب بسوی مملکت آذر بایجان کوچ داد و آن مردم در کنار رودخانه ارس (3) سکون داشتند . و ایشان را دوازده شهر بود که نام ماه های عجمان (4) را بدان شهرها نهاده بودند بدینگونه ابان ، آذر، دی ، بهمن ، اسفندار ، فروردین، اردی بهشت ، خرداد ،مرداد ، تیر مهر ،شهریور و این امصار در کنار رودخانه ارس بود و فرمانگذار آن جمله تركوز بن غابور بن یارش بن سازن بود که او و قبایلش نسب به بقایای آل نمود می بردند و ترکوز خراج گذار بیژن بن گودرز بود که در این وقت سلطنت ایران داشت و دارالملکش در شهر اسفندار بود از امصار دیگر فزونی داشت ، و در آن شهر چشمه آبی می رفت که روشناب می نامیدند ، و در کنار آن درخت صنوبری بود که برخی می گفتند : آن زمان که یافث بن نوح علیه السلام بسوی ترکستان می شد چون بدینجا عبور نمود این درخت غرس فرمود و این چشمه را نیز برای نوح روشن کرده اند و مردم قدمان و رعویل از آن چشمه بشهرهای خودجوی ها حفر کرده داشتند و از تخم آن صنوبر برده در کنار آن جوی ها غرس نموده بودند چنان که صنوبرهای افراخته داشتند و آب آن چشمه و نهرها را بر چهارپایان خود رام کرده بودند و خود نیز از آن آب نمی آشامیدند و می گفتند : این آب سبب بقای خداوندان ماست ، و آن درختان را خدای خود دانسته ستایش و پرستش می کردند
و چنان بود که هر ماهی یک روز عید می کردند و جمیع آن مردم در یکی از آن شهرها حاضر می شدند و در پای آن درخت صنوبر صف بر می کشیدند و بر زبر آن درخت بافته ای از حریر که مصور بصور جانوران مختلفه بود می کشیدند و گاوها و گوسفندها آورده قربانی می کردند و آن قربانی ها را آتش می زدند، و چون دود قربانی بر شده بر زبر درخت پرده می بست تمامت آن جماعت از در سجده روی برخاك می نهادند ، و آغاز ضراعت زاری می نمودند . ناگاه شاخ های درخت متحرك مي شد و از بن درخت مانند بانگ طفلی
ص: 179
تدائی بر می خواست که ای بندگان من ، از شما راضی شدم خاطر شما شاد و چشم شما روشن باد . چون این ندا می شنیدند سر از سجده بر می داشتند و آغاز عیش و طرب می کردند و بلهو و لعب می پرداختند و روز دیگر بشهرهای خود مراجعت می فرمودند . و چون نوبت بشهر اسفندار و آن درخت بزرگ می رسید این خدمت ها و قربانی ها را زیاده می کردند و بعد از تضرع ایشان از میان درخت بانگی بلندتر می رسید و نوید (1) مر ایشان را بر افزون می داد آن گاه آن جماعت چندان شادی می نمودند و بخوردن کاسات (2) خمر مشغول که مدهوش می گشتند . چون عصیان و طغیان ایشان بدراز کشید خداوند قادر قاهر مرغی را بدیشان برگماشت که هر روز اطفال ان گروه را در می ربود و طعمه می ساخت و آشیانه آن مرغ در قله کوه دمخ (3) که یک پاره از البرز است می بود . از این روی که آن مرغ را گردنی دراز و ملون (4) بالوان مختلفه بود عنقا (5) می نامیدند . و چون طفلان را در می ربود و فرو می داد عنقای مغربش (6) می گفتند (و از این جاست که در میان عرب «طارت بهم العنقاء» مثل شده است ).
مع القصه در این وقت که کار بدان جماعت از زیان عنقا صعب بود حنظلة بن صفوان بد و آن مردم را براه حق و دین عیسی علیه السلام همی هدایت کرد و فرمود که فریب این نداها مخورید که از میان این درختان بر می آید. همانا شیاطین این ندا کنند و شما را بفريبند اينك آثار غضب خدا این مرغ است که هر روز اطفال شما را نابود سازد و از قضا هم در آن روزها عنقا در آمد و دختر یکی از اشراف را که قریب به بلوغ بود بر بود . مردم بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که اگر سخن تو از در راستی است از خدای خود بخواه که شر این جانور را از ما بگرداند. حنظله علیه السلام دست بدرگاه یزدان برداشت و گفت: «اللهم خذها واقطع نسلها وسلط عليها آفة» پس بدعای آن حضرت صاعقه ای
ص: 180
از آسمان فرود شد و آن مرغ را بسوخت و نسل از آن باقی نماند چنان که تاکنون هر نایاب را بعنقا مثل کنند.
بالجمله بعد از این معجزه هم آن قوم بر کفر باقی بودند و رواز حنظله بگردانیدند آن حضرت در عیدگاه ایشان دعا کرد تا همه آن درختان خشك شد . آن جماعت چون این بدیدند بعضی گفتند این مرد جادوگر است و خداوندان ما را جادو کرده است ، و برخی گفتند چون این مرد خداوندان ما را ناسزا گوید ایشان خشم کرده اند و طراوت و حسن خود را از ما نهفته اند، از این روی که او را کیفر نکرده ایم پس همگی همداستان شده در قتل حنظله یک جهت شدند و انبوبه (1) چند از سرب کرده با هم پیوستند و در آن چشمه فرو بردند ، و در میان آن انبوبها شده چاهی عمیق حفر کردند و حنظله علیه السلام را بدان چاه افکنده سر آن را با سنگ استوار کردند ، آن گاه آن انبوبه را از چشمه بر آوردند و گفتند : اکنون خداوندان ما از ما راضی خواهند شد که بدسگال ایشان را در این چشمه نابود ساختیم . و حنظله علیه السلام در آن چاه تا وقت شام همی بنالید چنان که بانگ بگوش آن مردم می رسید ، پس بسرای جاودانی شد.
از این روی قبایل قدمان و رعویل را اصحاب رس نامیدند چه رس بمعنی چاه باشد و ایشان پیغمبر خود را در چاه افکندند
مع القصه بعد از این واقعه خشم خداوند قاهر جنبش نمود و صرصری عاصف (2) بوزید چنان که آن مردم از بیم هلاک دست ها با یکدیگر پیوند کرده بودند و ابری تیره بر سر ایشان تهوية متراکم شد و همی آتش ببارید تا جمله را تباه ساخت کما قال الله تعالى: ﴿ وَأَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثيراً﴾ (3) که خبر از هلاکت ایشان دهد . گویند : زنان ایشان باهم داولة مساحقه (4) می نمودند و مردان از و طی با پسران کناره نمی جستند . یکی از شعرای عرب بعد از هلاکت ایشان شعری چند در مرثیه آن قوم انشاد فرموده که این مصراع از آن جمله
ص: 181
است : «بكت عينى لاهل الرس دعويل و قدمان» (1)
حوتکدی نام پادشاه هشتم است از طبقه نوزدهم که نسب با خوخن کون برد آن گاه که سیندی رخت از این جهان بدر برد حوتکدی دو ساله بود مادرش او را در کنار گرفته در سریر خاقانی جای کرد و مردم چین و ماچین و تبت و ختا و ختن سر بچنبر فرمان او در آوردند. و حل و عقدش را در امور مملکت معتبر شمردند و خراج ممالک محروسه را بدرگاه او انفاذ داشتند و مادر حوتکدی مدت یک سال بدین گونه حکمرانی فرمود .
خندی نام پادشاه نهم است از طبقه نوزدهم ، و او پسر عم حوتکدی است (که شرح حالش مرقوم شد) چون روزگار حوتکدی سپری شد خندی هشت ساله بود اعیان مملکت چین فراهم شده او را بسلطنت برداشتند و بر سریر سلطنت جای دادند و چون هنوز او را آن مکانت نبود که زشت و زیبای مملکت را باز داند یکی از امرای در گاه که نيك دانشمند و کار آگاه بود متصدی امور مملکت گشت و اگر چه نام لنگی داشت اندیشه اش در مسافت مهمات کلیه ترکتازی می نمود.
بالجمله چون مدت یک سال از پادشاهی خندی سپری شد آن امیر لنگی نام خواست تا کار سلطنت بدو بازگردد لاجرم در هلاك خندى يك جهت شد و فرصتی بدست کرده او را زهری جان گزای بخورانید و از میان بر داشت
ص: 182
گودرز بن بیژن بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت برافراشت و در دار الملك رى جلوس فرمود ، و پادشاه زادگان ایران را که در هر جانب حکومت داشتند مطیع فرمان ساخت ، و بعضی از ممالک ایران را که طراجن ایمپراطور روم از تصرف بیژن بدر کرده بود مانند ارمنیه و حیره وی دگر باره متصرف شد و عمرو بن عدی که در این وقت حکومت حیره داشت خراج گذار او گشت و ترکوز بن غابور که حکومت آذربایجان داشت بعد از بیژن سر باطاعت او فرود کرد ، و در روزگار دولت او بهلاکت رسید (چنان که در ذيل قصه حنظلة بن صفوان علیه السلام مذکور گشت) .
مع القصه مدت ده سال گودرز در مملکت ایران پادشاهی کرد آن گاه بگذشت و جای بفرزندش نرسی بگذاشت .
وندی نام پادشاه دهم است از طبقه نوزدهم که نسب بخوخن کون می رساند آن گاه که خندی راز هر بچشانیدند و هلاك كردند (چنان که مذکور شد) آن امیر لنگی نام که این نیرنگ بکار برده بود هوای آن داشت که جای خندی را خود متصرف شود و بدرجه خاقانی ارتقا جوید مردم چین او را آن محل ننهادند و گفتند : لنگی را نرسد که بر ما سلطنت جوید و ما هرگز خاندان سلطنت را ضایع نگذاریم و اجنبی را حکومت نخواهیم داد . لاجرم هم پشت و هم پیوند شده و ندی را بسلطنت برداشتند و او در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا مرتبه خاقانی یافت و مدت بیست و یک سال باستقلال پادشاهی کرد.
آدریان که هم او را حددین نامند بدانسان که مذکور شد باعانت پلاتنه ضجيع طرا جن منصب ولیعهدی یافت، و بعد از طراجن بتخت قیصری بر آمد و در مملکت روم
ص: 183
و ايتاليا و ديگر ممالك كه مقهور دولت روم بود سلطنت یافت ، و آغاز عدل و نصفت فرمود وأهل صنعت و حرفت را تربیت نمود و همه روزه بافضال و اشفاق ملکی خرسند داشت. مردم را بکار صنعت و حرفت بگماشت و همی حکم داد نامردم بنیان های نیکو برآوردند و سراهای دلکش بساختند و خود نیز در آبادی مملکت بکوشید و صنایع خوب بظهور رسانید چه او خود هم از اهل صنعت بود و همچنان طالبان علم را در مدارس جای داده از بهر هر يك نقدی مقرر داشت تا بآسایش و جمعیت خاطر در تحصیل علوم پرداختند. و چون در مملکت روم قانون آن بود که بندگان زر خرید و اسیران خود را زحمت فراوان می دادند و برنج و تعب می داشتند تا مبادا روزی طغیای ورزند و بر خداوندان خود بشورند از این روی که بندگان از مردم روم فزونی داشتند (چنان که از این پیش بدان اشارت شد) حدرین چون بر کرسی مملکت برآمد حکم داد که مردم با اسیران ظلم روا ندارند و اگر کسی از ایشان مظلوم شده بدیوان خانه عدالت شده شرح حال خود را معلوم دارد و حکم آزادی بگیرد اما شرط بود که چون حکم ،آزادی کسی از آن جماعت بگیرد مانند یکی از رعایا باشد و تا چهار پشت از فرزندان او کسی صاحب منصب وزارت و دیگر کارهای دولت نشود و این شرط بدان بود که مبادا مردم بیگانه در مملکت روم مداخلت كنند و اندك اندك كار دولت بدست اجنبی افتد
چون از این کارها بپرداخت و از نظم و نسق ممالک محروسه فراغت جست يا بزرگان در گاه گفت که مداخلت در ممالك كثيره مورث خرابی دولت باشد ، بهتر آن است که بر حسب وصيت اغسطس عمل نمائيم و حدود مملکت روم را بدان قانون نهیم که او مقرر داشت. دانشوران حضرت او را در این گفتار بستودند و بعضی از مردم نادان و خسود با خود همی گفتند که چون ایمپراطور را نگاهداشتن این ممالك صعب است بدان سر است که دست از تصرف باز دارد
بالجمله حددين حکم داد تا رودخانه فرات سر حد روم باشد و لشگر روم را از اراضی ارمنیه و اسیریه و دیگر ممالك طلب نمود و کس نزد گودرز بن بیژن که در این وقت سلطنت ایران داشت فرستاد و پیام داد که ما را با ممالک ایران بهیچ وجه تصرفی نیست اینك
ص: 184
مردم خود را از حدود ایران طلب نمودم تا ملک ایران اراضی خود را بدان وجه که صواب داند حراست .فرماید گودرز رسول او را شاد خاطر رخصت انصراف داد و در حضرت قیصر اظهار عقیدت نمود و در اراضی ارمن و دیگر حدود عمال خود را نصب فرمود .
از پس این وقایع حدرین را بخاطر رسید که در ممالك خويش سفر کند و در همه جابنيان عدل را استوار و کار مردم را بنسق بدارد. پس از دارالملك روم کوچ داده پیوسته روزگار بسفر همی برد چنان که گاهی در اراضی سکاتلند (1) با سر برهنه بر زبر برف می رفت و وقتی هنگام تابستان در بیابان مصر علیا عبور می فرمود و هیچ پاره از زمین مملکت خود نگذاشت که روزی بر آن نگذشت آن گاه خواست تا ولیعهدی برای خود منصوب دارد ، پس در میان اشراف و اعیان مملکت بنظر دقت همی نگریست و از آن جمله ، پیس (2) انطاننث (3) را انتخاب نمود که براستی کردار و درستی گفتار اشتهار داشت و از مدت زندگانیش پنجاه سال گذشته بود ، و همچنان جوانی دیگر را نیز برگزید که پانزده سال عمر داشت و نامش مرکث (4) انطاننث بود آن گاه با پیس انطاننث می گفت که من تو را وليعهد و قائم مقام خویش گردانم تا بعد از من پادشاهی روم بدست کنی . بشرط آن که تو نیز ولایت عهد خود را با مرکث انطاننث تفویض فرمائی و او را از فرزندان خود گزیده تر شمری پیس انطاننث این سخن را پذیرفتار شد و از پس حدرین کار بدینگونه راند (چنان که قصه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) و لقب قیصری که خاص برای ایمپراطور بود حدرین برای ولیعهد نیز مقرر داشت و مدت پادشاهی او (5) بیست و یک سال بود (6).
ص: 185
حومر (1) و ورجل (2) دو تن مرد حکیم دانشور بودند که بفنون حکم و دانش آراستگی داشتند و در فن خطابت و شاعری نیز زبر دست بودند و از ایشان کتب مصنفات و مؤلفات فراوان بجای ماند ، و هر دو تن در کنار رودخانه دین و دنيوب بتعليم و تعلم مشغول بودند و طالبان علم بحضرت ایشان شتافته بهره مند می گشتند و پیس انطاننث و مرکث انطاننث (که ذکر حال شان در جای خود خواهد شد) در ایام سلطنت خود حومر و ورجل را گرامی می داشتند و همه ساله ببذل مال و تعیین مرسوم و انفاذ تحف و هدايا ايشان را خرسند و شاد خاطر می فرمودند
بطلیموس (3) پسر فلودیس (4) است از این روی او را بطلیموس فلودی گویند. نخستین که در مملکت یونان بحد رشد و بلوغ رسید در خدمت جالینوس بکسب معارف و اکتساب حقایق پرداخت ، و چون از فنون حکمت بهره ور گشت بیش تر بعلوم ریاضی مایل شد ، و از اراضی یونان سفر کرده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا سکون اختیار نمود . اذریانوش که در این وقت از جانب حددین قیصر روم حکومت مصر داشت مقدم بطليوس را گرامی شمرد ، و در تعظیم و تکریم او مساعی جمیله معمول داشت ، و او همه روزه بر اکتساب علوم ریاضی بیفزود و در اسکندریه بنیان رصدی (5) کرد و هر چه در این فن از حکمای ما تقدم پراکنده بود وی مجتمع ساخت.
ص: 186
و او اول کس است که اصطرلاب و هیئات و تسطیح کره و آلات نجوم و مقائس ارصاد پدید آورد اگر چه بعضی بر آنند که نخستین ابرخس بنای اعمال و آلات رصد کرده ، اما تصحیح و توضیح اعمال ریاضی و آلات رصد که امروز در کار است از بطلیموس باشد ، و او سیر ستارگان و حرکات افلاک را رصد کرد چنان که در نوع نامن از مقاله ثالثه در کتاب مجسطی خود ذکر کرده است. و از آن زمان تاکنون کس کتابی مانند مجسطی ننوشته بلکه مانند فضل بن یحیی تبریزی و محمد بن جابر و ابوریحان خوارزمی که در تفسیر آن کتاب مؤلفات کرده اند و هر چه بیشتر تقدم تحقیق و تدقیق رفته بیشتر بر بزرگواری بطلیموس گواهی داده اند و نخست جماعتی از یونانیان سیزده مقاله کتاب مجسطی را بفرموده یحیی بن خالد برمکی (1) بعربی ترجمه کردند و آن نگارش پسند خاطر یحیی نیفتاد چه بدانسان که باید نتوانستند آن کار با نجام برد ، پس بفرمود تا ابوحیان با یک تن دیگر بدین کار پردازد و ایشان بنحوی شایسته این خدمت بپایان بردند و حجاج بن مطر (2) و ثابت بن قره (3) و اسحاق اصلاح الفاظ آن را نموده تا چنان شد که طالبان علم را مفید گشت.
و دیگر از مؤلفات بطلیموس رساله ایست که از برای شاگرد خود که سوری نام داشت نگاشت (و ابراهیم بن الصلت آن را بعربی نقل نمود و حینن بن اسحق اصلاح آن کرده) و دیگر کتاب جغرافیاست که بطلیموس در صفت نقش زمین نگاشت (و کندی (4) آن را بعربی ترجمه : مود)
بالجمله بطليموس اعمال رصد خود را در اسکندریه بپایان برد و نام باقی نهاد . مردى قليل الاكل و كثير الصوم يود، و قامتی باندازه و لونی سفید داشت ، بر جانب چپ رخسارش خالی سرخ فام (5) بود موی زنخ بانبوه داشت و دندان های گشاده بودش و در
ص: 187
عذوبت (1) گفتار و لطافت کردار شهرت تمام داشت. از پس هفتاد و هشت سال زندگانی وداع جهان فانی گفت
از سخنان اوست که فرماید: که ظل غمام (2) و مؤدت عوام و ظلم ظالم در گذر است و فرماید: هر که علمی را احیا کرد نمرد و هر که صاحب فهم گشت اندوه بینوائی نبرد و هم او گوید که ضرر ملک در شش چیز است: (اول) ظهور قحط و غلا (دوم) نابود شدن دفاین پادشاه (سیم) انقطاع امطار سحاب دو سال از پی یکدیگر (چهارم) مداومت پادشاه در شرب خمر (پنجم) سوء خلق پادشاه و مبالغه در عقوبت (ششم) وفور ظهور خوارج
و از سخنان اوست که گوید: مرد عالم در میان خویشان خود که بقدر و منزلت او جاهل باشند غریب است ، پس چگونه خواهد بود در میان جاهلان بیگانه.
و گوید : حکمت درختی است که در دل روید و تمر از زبان دهد و گوید : هر که زندگانی دراز و عمر فراوان دوست دارد باید از برای تحمل شداید و مصايب آماده باشد . و گوید: هر که بوقایع دیگران پند نگیرد دیگران بواقعۀ او پند گیرند. و گوید : چنان که بدن آدمی را در حالت مرض از خورد طعام و شراب سود نباشد هر دل که بمرض غفلت مبتلا است از شربت پند و موعظت سود نبرد و گوید : حاسد ان زوال نعمت دیگری را بر خویشتن نعمتی شمارند و گوید: مردم مال را مقید کنند و مال ایشان را و گوید اعمال نیکو در دنیا تجارت عقبی است و اجل دروازه آخرت است .
گوید : چون علم پادشاه از شناخت دقایق مملکت قاصر باشد زیان کارتر مردمان و زیریست که کردار او با گفتارش موافق نباشد و گوید : مرد عاقل صحبت ملوك اختیار نکنند و اگر کند باید در افعال و اخلاق او اگر مشاهده چیزی کند که ضرر نفس و رعیت و اولاد او در آن باشد به بیان امثال و ایراد کنایات که سرزنشی لازم نیاید او را از آن افعال باز دارد
نرسی بن بیژن پس از فوت برادر در مملکت ایران پادشاهی یافت و ملوك طوايف
ص: 188
سر بطاعت او فرو داشتند و او مردی راحت دوست بود ، و به نخجیر کردن رغبتی تمام داشت چنان که در میان شکاری لقب یافت و در زمان او مملکت ایران از مداخلت دولت روم و زحمت ایشان محفوظ بودچه حددین که در این وقت قیصر بود از حدود خود تجاوز نمی فرمود ، و همان پیمان که با گودرز بسته داشت در حق نرسی نیز استوار فرمود. و مدت سلطنت نرسی در ایران یازده سال بود.
جبله (1) ابن حارث بعد از پدر در مملکت شام لوای سلطنت برافراخت ، و بر تمامت آن اراضی حکومت یافت، و بدستیاری فرستادگان دانا منشور حکومت خویش را از حدرین بگرفت ، و در زمان دولت او از این روی که ایمپراطور حددین در جمیع ممالك خود سفر می کرد هم وقتی بشام آمد و جبله باستقبال قیصر بیرون شد و در حضرت او اظهار نیکو خدمتی کرد و مورد اشفاق و الطاف قیصر شد ، و مدت سلطنت او در شام ده سال بود.
اردوان بن نرسی بعد از پدر در مملکت ایران فرمانگذار گشت ، و صاحب تاجو و نگین آمد ، و از همه ملوك طوايف و طبقة اشغانیان بزرگ تر او بود . آن گاه که بر کرسی سلطنت جای گرفت ، و کار مملکت را بنظم و نسق کرد چند تن از دانشمندان در گاه را حکم داد تا به مملکت ایتالیا سفر کردند و تقبیل (2) حضرت حدرین که در این وقت قیصر روم بود نمودند ، و عهد دوستی اردوان را با او استوار داشتند . و چندان که حدزین زنده بود با اردوان طریق رفق و مدار سپرد ، اما از آن سوی چون اردشیر بابکان قوت گرفت اردوان را در میدان رزم بقتل آورد ، (و تفصیل این واقعه در ذیل قصه اردشیر مرقوم خواهد شد) و تختگاه اردوان شهر ری بود ؛ و گاهی باهواز سفر می کرد
ص: 189
و مدت پادشاهیش سی و یک سال بود
حارث بن جبله بعد از پدر پادشاهی یافت، و در مملکت شام کار بکام آورد وضیع و شریف آن اراضی او را بسلطنت سلام دادند، و بزرگ و كوچك حكم او را گردن نهادند ، و چون خبر فوت جبله در حضرت حددین که در این وقت قیصر روم بود معلوم شد تشریف ملکی بسوی حارث فرستاد ، و منشور سلطنت شام بدو داد و او را در پادشاهی استقلال بخشید چنان که بیست و دو سال بقوت تمام در مملکت شام پادشاهی کرد
کندی نام پادشاه یازدهم است از خاندان خوخن کون و این جماعت از طبقه نوزدهم سلاطین چین و ختا شمرده شوند بالجمله کندی بعد از پدر لوای سلطنت افراخته در چین خداوند تاج و نگین گشت و مردم آن اراضی را در چنبر طاعت خویش بازداشت ، و بر يك نيمۀ ترکستان نیز غلبه یافت و اقوام تاتار را مطیع فرمان کرد مردم در زمان او آسوده ،زیستند و از مقاتله و خونریزی ایمن نشستند
و کندی مدت بیست و دو سال در کمال استقلال سلطنت کردو اهالی چین و ختا و تبت و ماچین در ظل عدل و نصفت وجود وجودت او آرمیدند . چون هنگام رحلت فرا رسید فرزند ارجمند خود خن بون را بولایت عهد اختیار کرده جای خود بدو داد و پشت بدین جهان فانی نمود .
حدرین (که شرح حالش مرقوم شد) در زمان سلطنت خود از میان بزرگان درگاه
ص: 190
مردی شایسته برای ولایت عهد اختیار کرد که نام اوایلیس ورس (1) بود ، و او در روزگار حدرین در گذشت ، و از او طفلی خرد سال ماند که او را ورس جوان می گفتند و چون او در خور ولیعهدی نبود حدرین پیس انتاننس (2) و مرکس انتاننس را بولیعهدی اختیار کرد و با ایشان پیمان محکم کرد که نخستین پیس انتاننس سلطنت کند ، و پس از او مرکس انتاننس بتخت قیصری بر آید ، و چون این هر دو زنده نمانند پادشاهی از بهرورس جوان باشد، لکنورس جوان نیز در جوانی در گذشت لاجرم بعد از حدرین پیس انتاننس بر سریر حکومت جای کرد و بدرجه ایمپراطوری ارتقا جست.
او مردی گشاده روی و کریم نهاد بود ، و با جود فطری حلمی بسزا داشت ، و چون کار پادشاهی بروی راست شد طالبان علم را بالطاف و اشفاق خسروانی بنواحت و هر کس را مرسومی در خور مقرر داشت ، و شعرا را عظیم بزرگ می شمرد ، و اهل صنعت و حرفت را نيك اعانت و حمایت می کرد ، و از کمال غدل و نصفت حکم داد که مردم روم اسرا و بندگان را زحمت نرسانند و اگر غلامی زر خرید از مولای خود رنجی بیند در دیوانخانه عدالت حاضر شده اظهار تظلم و تلهف (3) کند . و چون این معنی معلوم گردد حکم آزادی بگیرد
و در همه امور پیس را اقتفا به قوانین و وصایای اغسطس بود ، و با ملوك اطراف همیشه کار بمصالحه می راند ، و لشگری و رعیت را آسوده می داشت چنان که از پس روزگار او همیشه مردم روم و ایتالیا زمان دولت او را یاد می کردند ، و بدان روزگار حسرت می بردند ، و بسا مردم ممالك خارجه از روم که آوازه عدل و نصفت او را اصغا فرمودده بودند رسل و رسائل بحضرت او می فرستادند، و خواستار می شدند که در تحت حکومت روم شوند ، و پیس رضا نمی داد از این روی که وسعت فراوان را در مملکت سبب
ص: 191
فساد در کار سلطنت می دانست و آن دیوار که در میان جزیره انکلند (1) و ایرلند (2) بنیان کرده بودند (چنان که مذکور شد) پیس مرمت کرد و محکم نمود تا سرحد مملکت روم باشد ، و اهل سکاتلند که در آن جا سکون داشتند بسوی شمال کوچ دادند و اطاعت دولت روم نکردند ، و طول آن دیوار چهل میل بود
بالجمله پیس هرگز از پی تسخير ممالك كمر نبستى و عبور در مسالك بعيده اختيار نکردی و سفر او از دارالملک روم بسوی ییلاق بود چه او را در اراضی لنودیه (3) از بناهای خود خانه ای شاهوار بود و با آن که پیس دو پسر شایسته از خویش داشت بحکم وصيت حدرین چشم از ایشان در پوشید و مرکس انتاننس را ولیعهد ساخت و دختر خود را که فاستنه (4) نام داشت بحباله نکاح او در آورد و منصب تربیون را که در ذیل قصه اغسطس مرقوم شد بدو تفویض نمود ، و جز این نیز مناصب بزرگ بدو ارزانی داشت تا بعد از وی پادشاهی یافت و مدت سلطنت پیس در دارالملک روم بیست و سه سال بود.
ربيعة بن نضر برادر عدی بن نضر لخمی است . (که ذکر حالش در ذیل قصه جذيمة الابرش نگارش یافت) .
بالجمله ربیعه بعد از آن که روزگار دولت تبع الاصغر سپری شد باستظهار اعوان و انصار بر مملکت یمن استیلا جست ، و سریر ملکی را نشیمن ساخت ، خرد و بزرگ اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند و سر در خط فرمانبرداریش نهادند چندان که
ص: 192
کار سلطنت بروی استوار شد و مدتی بشادکامی روزگار برد .
از قضا شبی خوابی هولناك ديد و سخت بترسید و چون با مداد جامه خواب بگذاشت کاهنان و منجمان حضرت را طلب داشت و گفت دوش خوابی هولناک دیده ام ، نخست صورت خواب را باز نمائید ، آن گاه زبان بتعبیر گشائید ایشان عرض کردند که ما را بدین كار توانائی نباشد اگر ملک خواهد خواب خود را باز نماید تا ما بتعبیر آن اقدام نمائیم ربیعه گفت : چون من آن چه در خواب دیده ام باز گویم و تعبیر شود مرا با آن تعبیر اطمینان خاطر نخواهد بود، آن گاه مطمئن شوم با سخن شما که صورت خواب را نیز بنمائید آن جماعت عرض کردند که این مهم جز از سطیح (1) و شق (2) ساخته نشود و این دو تن سرا برآمد کاهنان جهان بودند. (چنان که عنقریب ذکر حال ایشان مرقوم خواهد شد لاجرم ربیعه کس بطلب سطيح. و شق فرستاد نخستین سطیح حاضر شد)
پس پادشاه یمن روی با وی کرد و گفت ای سطیح بازگوی که من چه صورت در خواب دیده ام؟ سطیح گفت: «رَأَيْتُ جُمْجُمَةُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ ، فَوَقَعَتْ بارض تُهَمَةِ فاكلت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ جُمْجُمَةُ» یعنی در خواب دیدی که انکشتی (3) افروخته از ظلمت بر آمد و بزمین تهامه افتاد و خورد هر صاحب سری را.
ربیع گفت : ای سطیح هیچ خطا ،نگفتی اکنون باز گوی که تاویل آن خواب بکجا خواهد کشید؟
سطیح گفت: (احْلِفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ (4) مِنْ حنش (5) لتهبطنّ أَرْضِكُمْ الْحَبَشِ ، وَ لَيَمْلِكَنَّ مَا بَيْنَ الَىَّ جُرشٍ) (6) یعنی سوگند یاد می کنم بهر جانوری که در میان حره دهنا (7) و حره بنی هلال است که مردم حبشه این اراضی را فرو می گیرند و مالك مي شوند اراضی جرش را تا ابین که از یمن تا عدن باشد
ص: 193
ربیعه گفت ای سطیح این خبری دهشت انگیز و وحشت آمیز بود اکنون بگوی که این داهیه در زمان ما خواهد بود یا از پس روزگار ما صورت خواهد بست؟
سطیح گفت: «بَل بَعدَهُ بِحِينٍ ، اَكثَرُ من ستّين او سبعين بمضيين من السنين» یعنی در روزگار تو آسیبی نخواهد بود بلکه از پس شصت سال و هفتاد سال یا زیاده این ترکتاز واقع خواهد گشت
ربیعه گفت آیا این مملکت را همیشه مردم حبش خواهند داشت یا سلطنت ایشان منقرض خواهد شد؟
سطیح عرض کرد: (بَلْ يَنْقَطِعَ لبضع وَ سَبْعِينَ مِنَ السِّنِينَ ثُمَّ يُقْتَلُونَ وَ يُخْرِجُونَ مِنْهَا هَارِبِينَ.) یعنی بعد از هفتاد سال سلطنت حبشه منقرض می شود و کشته و پراکنده می گردند
ربیعه گفت : آیا کدام پادشاه بدین جماعت غلبه خواهد کرد ؟
سطیح گفت: «يَلِيهِ ارْمِ ذِى يَزِنَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ مِنْ عَدْنٍ (1) فَلَا يَتْرُكْ مِنْهُمْ أَحَداً بِالْيَمَنِ» یعنی پسر ذی یزن بر آن قوم غلبه خواهد جست ایشان را قلع وقمع خواهد کرد.
ربیعه گفت : آیا اولاد ذی یزن سلطنت جاودانه در یمن خواهند داشت یا دولت ایشان نیز سپری می شود؟
سطیح عرض کرد : که دولت ایشان نیز نخواهد ماند
گفت : کدام کس غلبه کند؟
سطیح معروض داشت : «نَبِىٍّ كَرِيمُ زَكَّى يَأْتِيهِ الْوَحْىِ مِنْ قِبَلِ الْعُلى».
گفت: این پیغمبر از کدام خاندان خواهد بود.
سطیح گفت : «رجُلُ مِنْ وُلْدِ غَالِبِ بْنِ فهر يَكُونُ الْمَلَكُ فِى قَوْمِهِ الَىَّ آخِرَ الدَّهْرِ» یعنی آن پیغمبر مردی از اولاد فهر است و تا انتهای دنیا پادشاهی در دودمان او خواهد بود
ربیعه گفت : مگر از برای دنیا نهایتی است
ص: 194
سطیح گفت بلی: «يَوْمَ يَجْمَعُ فِيهِ الاولون وَ الْآخِرُونَ يَسْعَدُ فِيهِ الْمُحْسِنُونَ وَ يَشْقَى فِيهِ الْمُسِيئُونَ» و بدين سخنان خبر از روز قيامت داد .
ربيعه گفت : اى سطيح آيا بدانچه مرا خبر دادى راست گفتار باشى ؟
در جواب عرض كرد : «و الشفق (1) و الغسق (2) وَ الْفَلَقِ (3) اذا اتَّسَقَ (4) انَّ مَا انبائك بِهِ لَحَقُّ» ، يعنى : قسم به شام و صبح كه آن چه گفتم مقرون به صدق و صواب بود
چون اين كلمات به پايان رسيد ، خبر ورود شق را به عرض ربيعه رسانيدند . ملك يمن فرمود تا سطيح را به جائى معيّن بازداشتند و شق را پيش طلبيد تا اين دو كاهن از سخنان يكديگر نيابند و روى با شق كرد و گفت : صورت خواب مرا بازگوى ؟
شق عرض كرد : «رَأَيْتُ حُمِمْتُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ فَوَقَعَتْ بَيْنَ رَوْضَةِ و اكمة (5) فَاَكَلَت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ نَستِمُة) و چون از تعبير آن خواب پرسيد گفت : (اخْلُفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ انسان لينزّلن أَرْضِكُمْ السُّودَانِ وَ ليغلبنّ عَلَى كُلِّ طِفْلَةُ (6) البنان (7) وَ يَمْلِكْنَ مَا بَيْنَ أَبْيَنُ الَىَّ نَجْرَانَ)
چون از غلبهء آن جماعت بازجست كه در عهد دولت اوست يا از پس او ؟ فَقَالَ : «لَا . بَلْ بَعْدِهِ بِهِ زَمَانُ ثُمَّ يستنقذكم (8) مِنْهُمْ عَظِيمُ شَأْنٍ وَ يذيقهم أَشَدُّ الْهَوَانِ» (9)
شق گفت : اى ربيعه بعد از زمان دولت تو اهل سودان بدين مملكت چيره خواهند شد ، آن گاه مردى بزرگ شما را از بلاى ايشان نجات خواهد داد و آن جماعت را ذليل و زبون خواهد كرد
ربيعه گفت : آن كس كه بر ايشان غلبه جويد ، كيست ؟
ص: 195
شق گفت : «غُلَامُ لَيْسَ مدنىّ وَ لَا مُدُنِ (1) يَخْرُجُ مِنْ بَيْتِ ذِى يَزِنَ» چون از مدّت پادشاهى اولاد ذى يزن سؤال كرد ؟ گفت : (ينقطع برسول مرسل يأتى بالحقّ و العدل بين اهل الدّين و الفضل يكون الملك فى قومه الى يوم الفضل)
آن گاه ربيعه از آثار روز قيامت پرسيد ؟ «قَالَ : يَوْمَ تخزى (2) فِيهِ الْوُلَاةِ يُدْعَى فِيهِ مِنَ السَّمَاءِ بِدَعَوَاتٍ يَسْمَعُ مِنْهَا الاحياء وَ الاموات وَ يُجْمَعُ فِيهِ بَيْنَ النَّاسِ للميقات يَكُونُ فِيهِ لِمَنْ أَبْقَى الْفَوْزَ وَ الْخَيْرَاتِ»
گفت ربيعه : اى شق آيا راست گفتى اين سخنان را ؟ «قَالَ : أَىْ وَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الارض وَ ما بَيْنَهُمَا مِنَ رَفْعٍ وَ خَفْضُ (3) انَّ مَا انبائك بِالْحَقِّ مَا فِيهِ امْضِ (4) چون اين سخنان به پايان رفت و ربيعه سخنان سطيح و شق را موافق يافت به نبوّت و رسالت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و بازپرس روز جزاء ايمان آورد و از بيم آنكه اهل بيتش به دست مردم حبشه اسير و دستگير شوند ، زن و فرزند خود را از يمن كوچ داده به سوى عراق عرب فرستاد و نامه اى به حضرت اردوان كه در اين وقت ملك ايران بود نگاشت و از وى درخواست نمود كه ايشان را در بلدى شايسته ساكن فرمايد پادشاه ايران حكم داد تا ايشان را در حيره فرود آوردند و حكومت حيره در اين وقت از قبل اردوان با عمرو بن عدىّ مفوّض بود كه هم برادرزادۀ ربيعه بود . لاجرم عمرو فرزندان برادر را نيكو بداشت و در تربيت ايشان مساعى جميله معمول فرمود . و مدت سلطنت ربيعة بن نضر در مملكت يمن دو سال بود (5)
ربیع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدی بن مازن بن غسان (6) و هو الازر (و نسب ازدرا از این بیش مرقوم داشته ایم)
بالجمله ربيع مسعود جسدى بود بر پشت افتاده و از براى او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلكه صورت او در سينۀ او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهى كه غضب شديد بر وى مستولى مى شد و ابدا ايستادن نتوانست ، و از اين روى كه هميشه مانند سطحى از گوشت
ص: 196
رقفا افتاده بود سطيح لقب يافت ، و پيوسته در ارض (جابيه) سكون داشت . و چون ملوك خواستندى از وى خبر گرفتندى او را در جامه اى پيچيده به مجلس حاضر مى ساختند ؛ و چون مشگش جنبش مى دادند تا تنبيه يافته به جواب و سؤال اقدام مى فرمود و از اخبار آينده آگهى مى داد ، و او پسر خالهء شق است ، و هو شق بن صعب بن نشكر (1) بن رهم (2) بن افرك (3) بن قسر (4) بن عبقر بن انمار (5) بن اراش بن لحيان (6) بن عمرو بن الغوث بن نابت (7) بن مالك (8) بن زيد بن كهلان بن سبا، و شق از اين روى اين نام يافت كه يك نيمه آدمى بود .
چه او را يك پا و يك دست و يك چشم نبود و اين هر دو در يك ساعت متولد شدند و هم در آن ساعت طريفة الخير (که قصه او در ذیل خرابی مملکت سبابسیل عرم (9) مرقوم شد) ايشان را بخواست و آب دهان خود را در دهن ايشان افكند و گفت : اين دو پسر در فن كهانت قائم مقام و نايب مناب منند . اين بگفت و جان بداد .
و اين دو تن در فن كهانت به درجهء كمال ارتقا نمودند . و ما بعضى از كلمات ايشان را كه دلالت بر ظهور پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت در ذيل قصهء ربيعة بن نضر مرقوم داشتيم . اكنون از كلمات سطيح كه منهى (10) بر ظهور قائم آل محمّد است برمى نگاريم .
معلوم باد كه روزى ذا جدن (11) كه اول كس است كه در يمن غنا كرد و به سبب حسن صوت اين لقب يافت ، چه نام او علس بن الحارث است و از قبيلۀ حمير باشد .
مع القصه سطيح را طلب داشت تا از زمان آينده خبر گيرد ، و قبل از رسيدن سطيح چند دينار زر از بهر انعام او برگرفت ، و در تحت قدم خود پنهان فرمود ، و خواست تا قبل از حكم و كهانت او را آزموده كند . و چون سطيح درآمد ، ذا جدن گفت : اى سطيح بگو تا چه از بهر تو نهفته ام ؟
ص: 197
سطيح عرض كرد : حَلَفْتُ بِالْبَيْتِ وَ الْحَرَمِ وَ الْحَجَرِ الاصم (1) وَ اللَّيْلِ اذا أَظْلَمُ وَ الصُّبْحِ اذا تَبَسُّمُ وَ بِكُلِّ فَصِيحٍ وَ أَبْكَمَ لَقَدْ خَبَأْتُ (2) لِى دِينَاراً بَيْنَ النَّعْلِ وَ الْقَدَمِ .
ربیعه از گفتار وى در عجب رفت و گفت : اين علم را از كجا آموختى ؟ سطيح گفت :
من قبل أخ لى جنّى ينزل معى أنّى نزلت يعنى . از برادرم كه يكى از جن باشد و هر جا من فرود مى شوم او نيز با من است .
اين بگفت و آن گاه اين كلمات را فرمود كه : خبر از ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم دهد .
فَقَالَ سطيح : اذا غَارَتْ الاخيار وَ فارت الاشرار وَ كَذَبَ بالاقدار وَ حَمَلَ الْمَالَ بالاوقار وَ خَشَعَتِ الابصار لِحَامِلِ الاوزار وَ قَطَعْتُ الارحام وَ ظَهَرَتِ الطَّغَامُ (3) المستحلى الْحَرَامِ فِى حَرُمَتْ الاسلام وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ خُفِرَتِ الذِّمَّةِ وَ قُلْتُ الْحُرْمَةُ وَ ذَلِكَ عِنْدَ طُلُوعِ الْكَوْكَبَ الَّذِى يَفْزَعُ الْعَرَبِ وَ لَهُ شَبِيهُ الذَّنْبِ فَهُنَاكَ تَنْقَطِعُ الامطار وَ تَجِفَّ الانهار وَ تَخْتَلِفُ الاعصار وَ تغلو الاسعار فِى جَمِيعِ الاقطار ثُمَّ يُقْبِلُ الْبَرْبَرِ بالرّايات الصُّفْرِ عَلَى الْبَرَاذِينِ التِّبْرِ (4) حَتَّى يَنْزِلُوا مِصْرٍ فَيَخْرُجُ رَجُلُ مِنْ وُلْدِ صَخْرٍ فيبدّل الرَّايَاتُ السُّودُ بالحمر فيبيح الْمُحَرَّمَاتِ وَ يُنَزِّلُ النِّسَاءِ بالثّدايا مُعَلَّقَاتُ وَ هُوَ صَاحِبُ نَهْبِ الْكُوفَةِ فَرَّةٍ بَيْضَاءَ السَّاقِ مَكْشُوفَةُ عَلَى الطَّرِيقِ مردوفة بِهَا الْخَيْلِ مَحْفُوفَةُ قَدْ قَتَلَ زَوْجُهَا وَ كَثُرَ عَجُزِهَا وَ اسْتَحَلَّ فَرْجِهَا فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ ابْنِ النَّبِىِّ المهدى وَ ذَلِكَ اذا قَتَلَ الْمَظْلُومِ بِيَثْرِبَ وَ ابْنِ عَمِّهِ فِى الْحَرَمِ وَ ظَهَرَ الْخَفِىِّ فَوَافَقَ الوشمى (5) فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقْبَلُ الْمَشْئُومُ بجمعه الظَّلُومَ فيظاهى الرُّومِ بِقَتْلِ القروم فَعِنْدَهَا يَنْكَسِفُ كُسُوفِ اذا جَاءَ الرَّجُوفِ (6) وَ صَفَّ الصُّفُوفَ ثُمَّ يَخْرُجُ مَلَكُ مِنَ الْيَمَنِ مِنْ صُنْعاً (7) وَ عَدْنِ ابْيَضَّ كالقطن اسْمُهُ حُسَيْنِ أَوْ حُسْنِ فَيَذْهَبُ بِخُرُوجِهِ غَمَرِ الْفِتَنِ فَهُنَاكَ يُظْهِرَ اللَّهُ مُبَارَكاً زَكِيًّاوَ هَادِياً مَهْدِيّاً وَ سَيِّداً عَلَوِيّاً يَنْفَرِجْ النَّاسِ اذا أَتَاهُمْ بِهِ مِنَ اللَّهِ الَّذِى هَداهُمُ فَيَكْشِفُ بِنُورِهِ الظَّلْمَاءِ وَ يَظْهَرَ بِهِ الْحَقِّ بَعْدَ الْخَفَاءُ وَ يُفَرَّقُ الاموال فِى النَّاسِ بِالسَّوَاءِ وَ يغمد السَّيْفِ فَلَا يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ يَعِيشُ النَّاسُ فِى الْبَشَرِ وَ الهناء وَ يُغْسَلُ بِمَاءِ عَدْلِهِ عَيْنِ الدَّهْرِ مِنِ الْقَذَى
ص: 198
وَ يَرُدَّ الْحَقَّ عَلَى أَهْلِ الْقُرَى وَ يُكْثِرُ فِى النَّاسِ الضِّيَافَةِ وَ الْقُرَى وَ يَرْفَعُ بِعَدْلِهِ الْغَوَايَةِ وَ الْعَمَى كانّه كَانَ غُبَاراً وَ انجلا ، فَيَمْلَأُ الارض عَدْلًا وَ قِسْطاً وَ الايام حَيّاً وَ هُوَ عِلْمُ لِلسَّاعَةِ بِلَا افْتِراءً .
اين جمله بى زياده و نقصان كلام سطيح است و خلاصۀ معنى آن اين است كه فرمايد : چون اندك شوند اخيار و طغيان كنند اشرار و مردم قطع ارحام فرمايند و حلال از حرام نشناسند و با هيچ پيمان و عهد نپايند ، آن گاه ستارۀ ذو ذنب باديد آيد و قبائل عرب ترسان و هراسان باشند ، در اين وقت سحاب از سيلان بازايستد و انهار را جريان نماند و بلاى قحط و غلا در افتد ، پس جماعتى از مردم بربر خروج كنند و بر اسب ها زين زرّين بندند ، و علم هاى زرد بر پاى كنند ، و مصر را فرو گيرند . آن گاه از اولاد صخر مردى با لشكر به سوى كوفه تاختن كند و آن اراضى را مسخّر فرمايد و مردان را بكشد و زنان را با پستان ها بياويزد و دختران را مكشوف و برهنه بدست لشكريان دهد ، در آن هنگام قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر شود و از پس او مردى بزرگوار در مدينه شهيد شود ، و پسر عم او در مكّه به قتل آيد ، و اين در ماه ربيع الاول باشد . از پس اين واقعه ، بزرگان روم مقتول شوند و كسوفى نيز واقع گردد ، آن گاه ملكى از يمن باديد آيد كه نام او حسين يا حسن باشد و از خروج او فتنه هاى برخاسته فرو نشيند . و در آن هنگام دولت صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه جهان را فرو گيرد و خونريزى به كران رسد و مال ها بر مردم بالسّويه قسمت شود ، و قبايل در طرب و راحت درآيند ، و با هم مهربان و دوست باشند ، و يكديگر را ميهمان كنند ، و كار همه به عدل و نصفت رود و اين علامت قيامت باشد . بالجمله سطيح با شق چنان كه در يك ساعت متولد شدند هم در يك ساعت وداع جهان گفتند و جسد ايشان را در زمين جحفه (1) مدفون ساختند و مدت زندگانى ايشان در اين جهان شش صد سال بود . (2)
ثاوذوسیوس از جمله حکمای بزرگوار است و او را در فنون حکمت قدرتی بسزاست.
ص: 199
خاصه در علم هندسه و ریاضی سرآمد ابنای عهد خود بوده و کسب این فضایل بیشتر از كلمات اقلیدس (1) و مجسطی فرموده و در این فن شریف او را مصنفات نیکو و دل پذیر است چنان که طالبان علم را سود تواند بود از جمله کتاب معتبره متوسطه در میانه مجسطی و اقلیدس است که (اکر) نام دارد و تاکنون در میان طالبان علم متداول است .
مرثد بن عبد کلال برادر مادری تبع اصغر است بعد از ربیعه بن نضر بر کرسی سلطنت بر آمد و بر مملکت یمن استیلا یافت . خرد و بزرگ سر در ربقه (2) طاعتش نهادند و اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد آمدند و او در سال سی و هفتم سلطنت خویش خوابی هولناک دید و سخت بترسید و چون بیدار شد آن خواب را فراموش کرد و کاهنان عرب را فراهم نموده خواست تا صورت خواب را باز نمایند و تعبیر کنند هيچ يك را این قدرت نبود عاقبة الامر غفی را که زنی کاهنه بود صورت خواب او را باز نمود و تعبیر آن را که دلالت بر ظهور خاتم الانبیا داشت بگفت (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه غفی را مرقوم خواهد افتاد) و مدت سلطنت مرتد در مملکت یمن چهل سال تمام بود . (3)
منذر الاکبر پسر حارث است (که شرح حالش مذکور شد) وی بعد از پدر در مملکت شام رایت احتشام بر افراخت و بمدارج سلطنت ارتقا جست و نخست رسولی چند با پیشکشی لایق درگاه پیس انتانیس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و از او منشور پادشاهی شام بگرفت و مدت سه سال در کمال استقلال حکمرانی کرد و چندان که زندگانی داشت خراج شام بدرگاه قیصر انفاذ می فرمود
ص: 200
باسلیوس از اکابر حکمای یونان است و او را از فنون فضائل بهره وافی بوده و در کمال زهد و تقوی می زیسته و از سخنان اوست که فرماید:
چنان که ملاح بوزیدن هر بادکشتی خویش را نراند مرد عاقل باید که نفس خود را بهر خاطری که سانح (1) گردد نسپارد و گوید :
اشیاء را بشناس و افضل آن را اختیار کن و گوید :
نفس را در دنیا غریب دان غریبان را گرامی دار و گوید :
از غرق شدن کشتی آن زمان اندیشه کن که خوش می رود و گوید:
از حال بزرگان عجب دارم که اگر غلامی را بنوعی از علوم و صناعت ستایش کنند یا اسبی را که بر افراد نوع خویش فضیلتی دارد برایشان عرضه کنند ببهای گران بخرند و اگر از مردم آزاده که بفنون فضائل آراسته باشد برایشان بگذرد هیچ التفات نفرمایند، و گويد :
چنان که امراض بدنی را طبیب حاذق تواند چاره کرد علل نفس را مرشدی که معالجه نفس بسیار کرده باشد تواند قلع فرمود ، و گوید:
هر کرا در حق توظن خیر باشد ظن او را بیقین رسان و هر که تو را بخیر شناخت اگر وضیع است و اگر شریف با او احسان کن ، و گوید :
بر جمع اموال حریص مباش و از طعام حرام کنار جوی که روزگار چندان که کیس های شما را از مال پر کند دل های شما را از ایمان تهی گرداند و گوید :
هیچ حسرتی بر فراق نعمتی بزرگ تر از حسرت نعمتی که در حق خسیس بی مروت مبذول افتد نتواند بود ، و گويد :
مراد مرد عاقل از خدمت ملوك جز حصول ذكر جميل و اجر جزیل نخواهد بود :
ص: 201
نعمان بن حارث چون روزگار برادرش منذر سپری شد بتخت سلطنت برآمد و مملکت شام را بتحت فرمان بداشت ، مردى نيك خصال و پسندیده فعال بود، وخراج مملکت شام را بقانون برادر بحضرت پیس انتاننس که در این وقت در ممالک روم و ایتالیا پادشاهی داشت انفاذ می فرمود و بفرمان قیصر حکمرانی می کرد و مدت سلطنت او در شام پانزده سال و شش ماه بود .
خن بون نام پادشاه دوازدهم است از خاندان خوخن کون ، و او بعد از پدربی محنت و رنج صاحب تاج گنج آمد. و مملکت چین و ماچین و تبت و ختا را مسخر فرمان ساخت ، و عمال پدر را از هر جای طلب کرده بالطاف و اشفاق ملکی امیدوار فرمود و بر سر عمل بگماشت اما هنوز کار بکام نکرده بود که فرمانش برسید و این جهان را وداع گفت ، و مدت سلطنت او شش ماه بود .
شیندی نام پادشاه سیزدهم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در کرسی مملکت جای کرد و در اراضی چین پادشاهی یافت و او مردی نرم خوی و کم آزار بود از این روی کار ولایت را کفایت نداشت ، و در روزگار دولت او اردشیر که نخستین طبقه ساسانیان است از ملوك عجم (چنان كه مذكور خواهد شد) در مملکت ایران پادشاهی یافت چون در سلطنت با قوت شد سپاهی ساز داده عزم تسخیر ممالك بعيده فرمود . و چون شیندی این خبر بیافت و نیروی آن نداشت که با پادشاه ایران مصاف دهد ناچار از در ضراعت و مسکنت بیرون شده پیشکشی لایق انفاذ حضرت او داشت این معنی نیز بر ضعف او بیفزود.
ص: 202
لاجرم بیگانگان طمع در ملك او بستند و بحرح نام که یکی از امرای در گاه او بود دل با او بد کرد و خواست تا تخت و تاج از او بگیرد و جمعی را بیاری خود طلب کرده بر پادشاه بشورید شیندی با سپهسالار خود كه سوحنكسانك نام داشت در ساخت و بر بحرح غلبه جسته او را از میان برداشت از پس او روز کاری سوحنكسانك از در صدق و صفا با شیندی قدم زد و در نهانی با صنادید لشگر و قواد سپاه متفق شد و ناگاه برشیندی بشورید و او را از پادشاهی خلع نمود و خود بر سرير ملك بر آمد . شیندی باخواتون خود از دارالملك پیکن بیرون شده گوشه عزلت اختیار کرد و در زاویه خمول همی بزیست . اما چون کار سلطنت بر سوحنکسانک راست شد آغاز جور و اعتساف نهاد چندان که مردم شکسته خاطر شدند.
عاقبة الامر لشگری و رعیت در قتل او یک جهت گشتند و ناگاه از در عصیان و طغیان بیرون شده اطراف خانه او را فرو گرفتند و بسرای او در آمده تنش را با تیغ پاره پاره ساختند و چند نفر دویده این مژده بشیندی بردند چون او این خبر بشنید با خاتونش چندان بخندیدند که در آن شادی هر دو بمردند و سلطنت از خاندان خوخن كون انقراض یافت . و بعداز او آن جماعت که غوغا طلب بودند پادشاهی یافتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).
تاون (1) از اکابر حکمای مصر است و او پیوسته در شهر اسکندریه سکون داشتی و طالبان علوم را به افاضات خاطر خرسند فرمودی و بیشتر از فنون علوم بهندسه و تعلیم آن مایل بود و کتاب مدخل مجسطی و کتاب عمل باصطرلاب و کتاب جداول زیج بطليموس که معروفست بقانون المسير و كتاب عمل بذات الحلق از مصنفات اوست و کتب او در مصر و دیگر اراضی جهان با مکانتی تمام است
ص: 203
*جلوس مرکس انتاننس در مملکت ایتالیا پنج هزار و هفت صد و پنجاه وشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)
مرکس انتاننس بعد از مرگ پیس انتاننس بحکم ولایت عهد بتخت قیصری بر آمدو درجه ایمپراطوری یافت ، و سبب ولیعهدی او در قصۀ پیس انتاننس مرقوم افتاد ، بالجمله مرکس انتاننس پادشاهی بافضل و هنر بود و در تحصیل علوم روزگاری برنج برده کتابی در رموز رزم و امور لشگرگاه نوشت و با آن که سلطنت يك نيمه جهان داشت او را شاگردان بود که همه روزه برای تحصیل علوم در حضرت او زانو می زدند و بهره می بردند کتاب روزنامه دولت او در ممالک یوروپ از معظم كتب فلسفیان محسوب شود ، و از برای امور معاش نيك بکار باشد .
مع القصه چون کار پادشاهی بر او استوار گشت حکم داد تا بقانون پیس انتاننس چون غلامان و اسیران از مولای خود ظلم بینند بدینخانه عدالت شده صورت حال خویش را مکشوف دارند و حکم آزادی بگیرند ، و نیز همچنان شرط بود که تا چهار پشت از اولاد ایشان کس بخدمت دولت منصوب نشود .
در روزگار دولت او مردم آسوده بزیستند و مرکس باملوك اطراف و سر حدداران دول خارجه همیشه کار برفق و مدارا کرد و جز از در مصالحه و مداهنه سخن نمی راند و هر کس در حضرت او عصیانی ورزیده بود چندان که ممکن بود بدست احسان ، روی دل او را با خود می کرد ، و در این معنی چندان اهتمام داشت که ادیس کستی که از جانب قیاصره یکی از سرحدداران مملکت شرقی روم و اراضی سریان بود بامر کس ساز مخالفت طراز کرد و سر از چنبر طاعت او بیرون نمود ، و هم روزی چند برنگذشت که مرگ او را امان نداده وداع جهان گفت. چون این خبر بمركس رسید بر فوت او دریغ خورد و گفت افسوس که ادیس چندان زنده نماند که من یکی از اکفار و اشیاء او را که گناهی بزرگ کرده باشد بفضل و احسان مطیع کنم ، و آن سبب امیدواری و اطمینان ادیس گردد چندان که او را ممکن بود از جنگ جستن و ستیزه کردن کناره می جست
ص: 204
با این که در کار جنگ نيك توانا بود چنان که مردم جرمن با او از در فتنه جوئی بیرون شدند و عمال او را از اراضی خود خلع کردند مرکس لشگر بر آورد و با ایشان چندین مصاف داد و هشت سال متوالی کنار رودخانه دنیوب را لشگرگاه ساخت و پای استوار کرد چنان که از شدت سرما مزاج او ضعیف گشت و هیچ روی برنتافت تا کار آن ممالك را بنظام آورد با این همه کفایت و درایت در بعضی از امور اور اتحقیقی ژرف نبود چنان که ضجيع او فاستنه دختر بیس (که هم در ذیل قصه پیس مذکور شد) صورتی زیبا و جمالی دلکش داشت ، و چون مرکس مردی حکیم بود و اختلاطش با زنان کم تر بود از این روی فاستنه هر روز جوانی خوب اندام بدست می آورد و از او کام بر می گرفت ، و دوستان خود را در حضرت قیصر تقرب می داد و خواستار می شد تا پادشاه ایشان را بدرجات بلند ارتقا می داد از این روی افعال آن زن بدکاره شهرت تمام یافت و مردم را گمان افتاد که قیصر از افعال او آگاهست و باك از این دناست (1) ندارد، اما کار چنان بر مرکس مشتبه بود که حکم داد تا اصحاب دیوان فاستنه را یکی از خداها شمرند لاجرم تمثال او را در معابد در جنب تمثال (جنو) که بعقیده ایشان خدای عقد و نکاح است نهادند ، و هم چنان در پهلوی تمثال ونس (2) که خدای عشق و عقل و مناکحت است و در پهلوی تمثال (سرت) که خدای زراعت است نصب می کردند و پرستش می نمودند. وزن و مرد روم و ایتالیا در هر مهم که نذری داشتند آن مال را برداشته بمعبد فاستنه می آوردند و در پیش روی محراب معبد می نهادند و زفاف او را بامر کس برای اسعاف مرام بخاطر می آوردند ، و هر کس نیز روز عروسی فاستنه را عیدی نهاده بود و مدت هشت سال بدینگونه روزگار برد و چون از این جهان بدر شد بسبب حسن سلوك او مردم روم تمثال او را گاهی از سنگ و گاهی از زر می کردند و در میان خدایان خود نگاه داشته پرستش می نمودند . و تا مدت یک صد سال بعد از وی این قاعده بر قرار بود گویند : مرکس نخست کس بود که درخت تاك را بشهر روم آورده غرس کردن فرمود و حومر و رجل (که شرح حال هر دو تن مرقوم شد) در زمان او هنوز زنده بودند و مرسوم از مرکس می گرفتند.
ص: 205
طبقه چهارم از سلاطین عجم را ساسانیان گویند و از این روی که این جماعت نسب بساسان بن بهمن می رسانند ، و ساسان نیز چون طریق تفرد (1) و تجرد پیش گرفت و راه فقر همی رفت این نام یافت چه ساسان بمعنی گدا باشد ، و هم این جماعت را اکاسره گویند و این نام بدان یافتند که نوشیروان عادل کسری لقب داشت و فرزندان او برای انتساب با وی هر يك اين لقب با خود می نهادند چون روزگاری برین گذشت جمیع ساسانیان را اکاسره گفتند چه اکاسره جمع کسری باشد و کسری بفتح كاف و سکون سین و رای مهمله و الف مقصوره معرب خسرو است و بمعنی واسع الملك باشد و كسرى بكسر كاف و سكون سين مهمله و رای بی نقطه مکسور و یای تحتانی مجهول در لغت عجم هر يك از این سلاطین را گویند. و این گروه مدت چهار صد و هشتاد و پنج سال سلطنت کردند و سی و دو تن باشند نخستین ایشان اردشیر بن بابك بن ساسان الاصغر بن بابك بن ساسان بنده افریدون (2) بن مهر بن ماه بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار است. و لفظ اردشیر بمعنی خشم شیر است چهارد بفتح همزه و سکون رای مهمله و دال بی نقطه بمعنی خشم باشد اکنون بر سر سخن رویم.
معلوم باد که ساسان الاصغر جد اردشیر مردی دلاور بود چنان كه يك تنه با هفتاد و هشتاد مرد نبرد آزمودی و چیره آمدی وی دختر امیر آتشکده فارس را بزنی بگرفت و نام آن دختر مهست (3) بود و امیر آتشکده نسب بطایفهٔ بازر بختان می رساند ، و آن طایفه از اولاد و احفاد ملوك طوايف بودند و در قریه جرهيز سکون می فرمودند و آن در ارض روستا قریب بشهر اصطخر واقع بود .
بالجمله ساسان از مهست پسری آورد و او را با یک نام نهاد اما چون بابک از مادر بزاد موی در از بر سر دسته داشت. مهست چون فرزند را بدان گونه دید گفت : این سر در جهان کاری خواهد بود و چون بابك بحد رشد و بلوغ رسید سخت با نیرو و دلاور گشت
ص: 206
و چون پدرش ساسان وداع جهان گفت وی در حضرت ملك اصطخر شناخته آمد و از قبل او خدمت آتشخانه کرد و دردیه و قبیله خویش فرمانگذار گشت . در این وقت او را بابکان نیز گفتند که بمعنی امیر بابك باشد و او را فرزندان بود و نخستین پسر خود را شاپور نام نهاد ، و از پس او دختری که ارمیه نام داشت بزنی آورد و از وی نیز پسری متولد گشت ، و در همان کودکی آثار جلادت و شهامت از ناصیه (1) حالش مشاهده می شد لاجرم بابك او را اردشیر نام داد و سخت با او مهربان بود و همی او را تربیت کرد تا هفت ساله گشت درینوقت حکومت دارا بجرد را از جانب ملك اصطخر (تیری) داشت و تیری مردی خصی (2) بود پس بابك از ملك اصطخر خواستار شد که اردشیر را در خدمت خود از ملازمان حضرت شمارد و او را بدست تیری بسپارد تا آموزگاری کند و چون روزگار تیری بنهایت شود حکومت ارض دارا بجرد مر اردشیر را باشد ملك اصطخر مسئول بابك را باجابت مقرون داشت و بر این سخن در نزد بزرگان اصطخر سجلی (3) نوشت و اردشیر را بنزد تیری فرستاد روزی چند بر نیامد که تیری از جهان رخت بدر برد ، و اردشیر بر حسب پیمان در جای او نافذ فرمان گشت و چون روزی چند بر گذشت و در آن فرمانگذاری اندک نیرو گرفت اندیشه پادشاهی در نهاد او جنبش نمود و خواست تا همی کدخدای (4) جهان گردد بفرمود تا ساعت میلاد و طالع وقت ولادتش را معین کرده بمنجمین سپردند و ایشان چون در آن نگریستند و میلاج (5) براندند گفتند : چنان معلوم شود که بیشتر از اراضی این جهان بدست تو مسخر گردد. اردشیر از این سخن شاد خاطر گشت و در اعداد سپاه و اندوختن زر و سیم مشغول گشت . و هم در آن ایام شبی در خواب دید که فرشته خدای از آسمان فرود شد و با او خطاب کرد که آماده باش خدای ملك زمين با تو عنایت خواهد کرد.
ص: 207
اردشیر چون از خواب بر آمد سخت دل قوی کرد و در آن اندیشه که داشت نیروی فراوان یافت و مردم خویش را فراهم کرده ساز و صلاح جنگ بداد و نخستین از دارا بجرد بسوی تبریز لشگر براند و حاکم تبریز را بعد از ستیز و آویز بکشت و آن بلده را مسخر کرد و هر زر و مال که یافت برگرفت و بر عدت سپاه و کثرت حشم بیفزود و نامه ای بنزديك پدر خود بابك فرستاد و او را از این نصرت آگهی داد و گفت : صواب آنست که پدر ن نیز آسوده ننشیند و اکنون که دولت روی با ما دارد پشت با بخت نکند و اگر تواند لشگری فراهم کرده ملك اصطحر را از میان برگیرد سخنان اردشیر پسند خاطر بابك افتاد و اعوان و انصار خود را از هر سوی طلب کرد و ناگاه بر ملك اصطخر بشوريد و بی زحمت بر او چیره شد و او را با تیغ بگذرانید و شهر اصطخر را فرو گرفت و روزی چند حکم همی راند تا روزگارش بکران رسید و رخت بسرای دیگر کشید .
بعد از مرگ بابك ، شاپور که بزرگ تر پسران او بود جای پدر بگرفت و در شهر اصطخر تاج ملکی بر سر نهاد و نام های باردشیر کرده او را بحضرت طلبید . اردشیر چون صورت حال را بازدانست گفت من کار مملکت را از بهر شاپور راست نکرده ام و این همه رنج برای او نبرده ام و فرستاده او را ذلیل و زبون ساخته از پیش براند .
چون این خبر بشاپور رسید در خشم شد و گفت : اردشیر را كه برادر كوچك است ترسد که با من همسری جوید یا برتری طلبد و حکم داد تا لشگر ها فراهم شدند و برادران خود را برداشته و با لشگر فراوان از اصطخر خیمه بیرون زد تا با اردشیر مصاف جوید . از آن سوی اردشیر نیز با لشگر خود بسوی او تاختن کرد ، اما چون پسران بابك اردشیر را از شاپور بیشتر دوست می داشتند جانب شاپور را فرو گذاشتند و او را بيك ناگاه گرفته بند بر نهادند و بنزد اردشیر فرستادند، پس او بی مانعی بشهر اصطخر در آمد و بر تخت ملکی بر نشست و تاج بر نهاد و سام بن رضیع را که خاطری با فراست و نهادی باکیاست داشت بوزارت خویش برگماشت و زمام حل و عقد امور جمهور را بکف کفایت او گذاشت و مردی که او را نامد می نامیدند، و از صنادید علمای عصر بود فرمود تا مؤبد (1) مؤبدان
ص: 208
باشد و کار سلطنت را در مملکت فارس بنظام کرد.
در این وقت برادران اردشیر چون هر يك در سلطنت وی بهره بزرگ می طلبیدند و این با قانون ملک داری راست نمی شد از وی برنجیدند، و در نهان با بعضی از صنادید سپاه متفق شدند که روزگار اردشیر را تباه سازند اردشیر از این معنی آگهی یافت و فرمود تا برادرانش را حاضر کرده با شمشیر مکافات دادند از پس این واقعه مردم دارابجرد سر بعصیان برآوردند و از طریق طاعت بیرون شدند، اردشیر با لشگر بر سر ایشان تاختن کرد و بر آن جماعت چیره شده تیغ در ایشان نهاد و جمعی کثیر را بقتل آورد تا این از برای دیگران پندی باشد ، و یکی از عمال خویش را در ارض دارابجرد منصوب فرمود و باصطخر مراجعت کرد.
از چندین عزم او فزعی (1) عظیم در خاطر اهالی فارس راه کرد و دیگر کس را آن قوت نماند که طریق مخالفت سپرد ، لاجرم کار فارس بنسق شد و اردشیر دل از آن فارغ ساخت و اعداد سپاه کرده عزم تسخیر کرمان را تصمیم داد ، فرمانگذار کرمان در این هنگام پلاش بود که نسب با ملوك طوايف داشت چون خبر اردشیر را بشنید کار لشگر را آراسته کرد و از کرمان باستقبال جنگ بیرون شد و از آن سوی اردشیر در رسید هر دو لشگر در برابر هم صف راست کرده جنگ در انداختند رزمی بزرگ پیش آمد و خلقی با نبوه کشته شد
اردشیر چون چنان دید خود اسب بمیدان انداخت و رزم همی داد و چندان مردانه بکوشید که لشگر پلاش را بشکست و از دنبال ایشان تاختن کرد تا پلاش نیز گرفتار گشت اردشیر بفرمود او را در زندان کردند و چون کرمان را مسخر کرده بنظم و نسق بداشت بقتلش آورد.
پس از کرمان کوچ داده بسواحل و بندرهای فارس عبور فرمود و ملك سواحل را بگرفت و از خود امیری در آن اراضی نصب نمود ، و یکی از سرحدداران فارس که واسون نام داشت هم لشگری راست کرده با اردشیر نبرد آزمود و چندین مصاف داد عاقبة الامر روزی اردشیر خود اسب برانگیخت و با واسون در آویخته تیغی براو زد که سرش را با
ص: 209
یک دست از تن جدا کرد و از سپاهش بسیار کس بکشت و هنوز دست از آلایش این جنگ نشسته بود که خبر بدو دادند که در شهر جود بهرك (1) فرمان گذار است و سر بدین سلطنت فرو ندارد و او را در ضمیر است که اعداد سپاه کرده بجنگ در آید ، اردشیر نخست نامه بدو کرد و او را طلب داشت و گفت چون بدین حضرت شتابی و طریق خدمت سپری هم حکومت شهر جور را از تو دریغ نخواهیم داشت. بهرك بدین سخنان وقعی ننهاد و سر از طاعت بیرون کرد. ناچار اردشیر با مردان شمشیر زن بسوی او ترکتاز کرد. بهرک نیز بجنگ در آمد در اول حمله لشگر بهرك بشكست و او بدست سپاهیان اردشیر گرفتار شده مقتول گشت ، اردشیر آن اراضی را جائی نزه (2) یافت که با خضارت (3) گیاه و غزارت (4) میاه بود و آن جمله آبادانی در ساحل بحیره (5) دلکش می بود .
در این وقت بعرض اردشیر رسانیدند که آن زمان که اسکندر بدین مملکت استیلا ، جست در وسط این بحیره شهری عظیم بود که دیوارهای رصین (6) و بروج استوار داشت چندان که اسکن در در فتح آن قلعه سعی نمود مفید نبود. لاجرم حکم داد تا رودهای عظیم را از هر سوی بگردانیدند و بجانب آن شهر راه کردند چون زمین آن شهر به نشیب بود آب آن را فرو گرفت و آن شهر خراب شد و این اراضی اندك اندك دريا گشت . اردشیر در جواب گفت که بر من است که آثار ظلم اسکندر را از ایران براندازم و هم این دریا را از آب تهی سازم و در پایان آن بنیان شهری کنم. پس بفرمود تا در کوهساری چند که در اطراف آن بحیره بود رخنه کردند چنان که آب از بحر بدر شد و آن زمین را خشکی بادید آمد آن گاه در وسط آن در یا بنیان شهری فرمود کوره اردشیر همانست و آن را شهر جور نام نهاد و علی بن بویه (که شرح حالش در مجلد ثانی این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد) نام آن بلده را فیروز آباد نهاد (7)
بالجمله اردشیر خواست تا شهر جور را دار الملك خویش گرداند و کوشکی که در
ص: 210
خور ملکان باشد در آن جا بنیان کرد و حصاری استوار بر آورد و نام آن را طربال گذاشت ، و آتش خانه ای نیز راست کرد و در آن جا بیارمید .
در این وقت اردوان که آخرین ملوك طوایف است (چنان که مرقوم شد) سلطنت ایران داشت و دار الملك او مملکت ری بود و همه ساله از بهر قشلاق بمملکت اهواز و شوشتر کوچ می داد خبر با او بردند که چه آسوده نشسته ای و اردشیر سخت بزرگ شد روزگاری بر نگذرد که از فارس لشگر بر آورد و این مملکت را فرو گیرد . اردوان در بیم شد و نخست بسوی او نامه کرد که ای اردشیر همانا تو قدر خویش نشناختی و از اندازه خود بیشی جستی تو پسر بابک بیش نیستی پدرت را آن مقدار بود که در روستا زیستن کند ترا که گفت که فرمانگذار ترا که اصطخر را بگير و ملك فارس و کرمان را بکش ترا با تاج و تخت چکار باشد که بکار بستی ؟ اینک از در اطاعت باش و راه حضرت پیش گیر و اگرنه بسوی فیروز که حاکم اهواز است نامه کرده ام که بجانب فارس ترکتاز کند و ترا گرفته بند بر نهد و بنزديك من فرستد چون فرستاده اردوان این نامه باردشیر آورد در جواب گفت که مرا این تاج و تخت خدای داده و بر ملکان فیروزی بخشیده هم اکنون خدای بر اردوان مرا ظفر خواهد داد و این مملکت سراسر مرا خواهد بود . همانا من خون پسر عم خود دارارا می جویم که مظلوم اسکندر گشت و مملکت دارارا می جویم تا آثار ظلم های اسکندر را در ایران محو نمایم این بگفت و فرستاده اردوان را از پیش براند و چون دانست که کار بجنگ خواهد افتاد یکی از امرای درگاه خود را که بر شام نام داشت در شهر جور خلیفه خود کرد و لشگری نزد او بازداشت و خود بشهر فارس آمد و بساز و سلاح سپاه پرداخت . از آن سوی فیروز با لشکر فراوان بر حسب امر اردوان از اهواز کوچ داده نخست بر شهر جور آمد بر شام بی توانی با مردم خود بیرون تاخت و با فیروز جنگ در انداخت . زمانی دیر بر نیامد که فیروز شکسته شد و لشگرش پراکنده گشتند ناچار بسوی اهواز فرار کرد .
و بر شام خبر این نصرت باردشیر فرستاد و اردشیر چون از این کار آگهی یافت دل قوی کرد و لشگری نامحصور فراهم کرده از فارس بیرون شد و بیک تاختن تا اصفهان آمد ، باندك كوشش آن شهر را بحیطه تصرف آورد و حاکمی از خود بگماشت
ص: 211
و سپاهی از خود بحفظ و حراست آن بلده بازداشت و با ملك فارس مراجعت نمود ، و آمد و در هم بی توانی برای تسخیر اهواز لشگر کشید و با سپاهی گران بکنار شوشتر آمد آن اراضی باول مصاف، فیروز را مقهور کرد و آن مملکت را فرو گرفت و در آن جا شهری بکرد و نامش راسوق (1) الاهواز نهاد و خود روزی چند در رام هرمز سکون فرمود.
و دیگر باره اعداد سپاه کرده بسوی عراق جنبش کرد و بر سر همدان تاختن آورد حکومت آن بلده با مردی دلاور بود که (سودان) نام داشت . وی چون از حال اردشیر آگهی گرفت لشگرهای خویش را فراهم کرده باستقبال جنگ بیرون شتافت ، و در برابر اردشیر صف راست کرد و بعد از کشش و کوشش فراوان لشگر همدان هزیمت گشت و سودان در میدان جنگ کشته شد و آن مملکت نیز بتحت فرمان اردشیر آمد و چون کار آن اراضی را بنسق کرد هم در آن زمین شهری بنیان کرد و نام آن را کرخ نهاد و فرمانگذاری از خویش در آن جا منصوب داشته لشگری در خور جنگ بدر سپرد ، آن گاه نامه ای از بهر اردوان کردو بدو نوشت که مملکت ایران را آن درازای و پهنا نباشد دو پادشاه مدار کند همانا عاقبة الامر در میان ما جز شمشیر حکومت نخواهد کرد بهتر آن است که کار کردنی کرده شود اکنون آراسته باش و ساز رزم کن که چون مهر ماه سپری شود ، در دشت جان با تو حرب خواهم کرد . چون نامه به اردوان رسید دانست که از جنگ، گریزی نیست و بکار سپاه پرداخت، اما از آن سوی اردشیر از آن زودتر که اردوان در رسد بدشت جان آمد و لشگرگاه خویش را خندقی ژرف کرد و برای جنگ مهیا گشت تا هنگام برسید و اردوان نیز با لشگر آذربایجان و عراق که بحر بگاه آمد هر دو لشگر در برابر یکدیگر صف بر زدند و جنگ پیوسته کردند ابطال (2) رجال از دو سوی گرد هم بگشتند و از هم همی کشتند جنگی سخت بزرگ شده جمعی کثیر مقتول تیغ و تیر گشت. عاقبة الامر لشگر اردوان ضعیف گشت ناچار روی از جنگ بر تافت و بر طریق هزیمت شتافت. خراد که یکی از ابطال در گاه بود با گروهی
ص: 212
از دنبال او بتاخت و او را بدست کرده بحضرت اردشیر آورد اردشیر بفرمود تا او را با تیغ سر از تن برداشتند و تنش را بآئين ملوك با خاك سپردند. اردوان را چهار پسر بود
پسرم مهتر او که بهمن نام داشت بايك برادر از آن حر بگاه بجانب هندوستان گریخت و دو پسر کوچک تر او اسیر لشگریان گشت وارد شیر بفرمود تا هر دو تن را بزندان برده بند بر نهادند؛ و خیمه و خرگاه اردوان را نیز متصرف شد و زنان او را اسیر کرد ، از میانه اردوان را دختری بود که با پری در خوبی برابری داشت . اردشیر بفرمود او را بسرای خویش آوردند و عاقبت با او هم بستر گشت و شاپور از او بوجود آمد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)
بالجمله چون اردشیر از کار جنگ فراغت جست در همان بیابان از اسب فرود شده خدای را ستایش و نیایش (1) کرد. آن گاه بزمی شاهانه راست کرد و خود را شاهنشاه نامید و صنادید حضرت وی از آن روز وی را بدین لقب همایون خطاب کردند پس روزی چند در اصطخر بشادکامی گذاشت
و دیگر باره لشگر بر آورده بارض همدان شد و بلده نهاوند و دینور (2) و دیگر شهرهای عراق را بگرفت ، و در هر جایگاه حاکمی از خویشتن بگماشت.
و از آن جا راه آذربایجان پیش گرفت و آن مملکت را نیز بی کلفت بتحت حکومت خویش کرد و آن گاه از راه ری مراجعت کرده جميع بلاد و امصار ایران را بقانون خویش با نظم کرد . پس آهنگ موصل فرمود و آن شهر را نیز فرو گرفت و ملوك طوایف در این وقت بعضی عرضۀ تیغ بودند و برخی به بیابان عرب به پناه طایفه قضاعه گریختند و گروهی بشام و حجاز در رفتند.
بالجمله اردشیراز موصل (3) نامۀ بعمرو بن عدی فرستاد و او را بحضرت خویش خواند و عمرو در این وقت سلطنت حیره داشت چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد اما چون نامه اردشیر بخواند بی توانی طریق طاعت سپرده بحضرت وی آمد و اظهار
ص: 213
مسکنت نمود . اردشیر مملکت حيره و جزيره (1) و سواد (2) را بدو ارزانی داشت ، و منشور ایالت این اراضی بدود او ، و از موصل بارض مداین آمد و نیز در آن جا شهری بنیان نمود و از مداین کوچ داده بملك اصطخر در آمد و باز به تجهیز سپاه پرداخت و هر که از این سفر کردن ها بهلاکت شده بود کسی را بجایش نصب کرد و از هر که اسب و سلاحی هدر شده بود در ازای آن نیکوتری بداد و ابطال رجال را به بخشش سیم و زر خرسند ساخت . پس بالشگری آراسته از اصطخر خیمه بیرون زد و از راه کرمان بسوی خراسان شد و شهر طوس و نیشابور و مرو و هرات را بگرفت و خوارزم را مسخر کرد و از آن جا به بلخ در آمده در آن شهر اقامت جست و سرهای دشمنان را که در مصاف جای ها فراهم کرده بود همی بفارس فرستاد و حکم داد که در آتش خانه اصطخر بردار کنند و هم در بلخ دیگر باره صنادید عجم انجمنی کردند و ارد شیر را در پادشاهی تحیت و تهنیت فرستادند و خرد و بزرگ فرمان او را گردن نهادند، آن گاه اردشیر از بلخ بر آمده دیگر باره آهنگ فارس کرد و بدان مملکت شده در شهر جور روزی چند خوش بنشست تا سپاهیان اندکی تن آسانی کردند، پس لشگر بر آورد و از شهر جور بمداین شد و از آن جا آهنگ تسخیر بحرین کرد و در آن اراضی ملکی بود که اسطبرق (3) نام داشت. چون خبر ترکتاز اردشیر را اصغا فرمود در قلعه خویش محصور گشت و آن حصنی (4) بنهایت استوار بود
چنان که اردشیر بر در آن حصار یک سال بنشست و نتوانست چیره شد . عاقبة الامر بلای قحط در قلعه بادید آمد و کار بر مردم صعب افتاد چنان که جمعی همگروه شدند که اسطبرق را با شمشیر کیفر کنند و اردشیر را بشهر آورند
چون این معنی بر اسطبرق معلوم گشت خود را از بام حصار بزیر افکند باشد که بسوئی تواند گریخت ، هم از آن افتادن اندامش خورد در هم شکست و جان بداد و حصار بدست سپاهیان مفتوح گشت و از اندوخته او گنجی بزرگ بدست اردشیر افتاد
ص: 214
پس شاهنشاه ایران شاد کام از آن جا مراجعت کرده بمداین آمد و هم در آن جا شهری ساخت و اردشیر آباد نام یافت، و هم بفرمود در اهواز بنیان شهری کردند که بهرمز اردشیر مشهور گشت و حفر رودخانه شرفان فرمود که از توابع شوشتر است
آن گاه عزیمت فارس کرده از اراضی رام هرمز عبور نمود و آن بلده را نیزوی بنیان فرمود و از آن جا گذشته باصطخر آمد و در آن جا هم بنای شهری گذاشت و آن را اشیاد اردشیر خواند و آن بلده از پس روزگاری بمدينة الخط مشهور شد . آن گاه بفرمود در اراضی کرمان بلده بر اردشیر را بساختند که اکنون بردسیر (1) گویند ، و(راو اردشیر) را بنیان کردند که اکنون به ریشهر مشهور است .
و دیگر بلدۀ کواشیر را در اراضی کرمان برآورد.
و چون این کارها را بکام کرد مملکت آذربایجان و عراق عرب و عراق عجم و اراضی فارس و کرمان و خراسان تالب جیحون او را مسلم گشت.
لاجرم پشت بر اریکه سلطنت داده استوار بنشست و حدود ایران را از جانبی شط فرات ؛ و از سوئی دریای خزر نهاد ، و دریای بحرین و بندر فارس ورود جیحون نیز سرحد آن ملک بود ، و در این اراضی پانصد و پنجاه و چهار شهر نامور و شش هزار دیه و قریه بود . و با این که بسبب فتنه ملوك طوایف (چنان که در قصه اشك بن اشك مرقوم شد) از ده تن یک تن زنده نبود چون اردشیر بفرمود مردم ایران را شماره کردند هشتاد کرور از مرد و زن در آن بلاد و امصار سکون داشتند و از بدو دولت او هر روز همی فزونی گرفت و از این روی که نوشتن و خواندن از خاطرها محو شده بود مردم از فهم کتاب زردشت قصور داشتند لاجرم پیروان زردشت در شریعت خویش هفتاد و دو فرقۀ مختلف بودند و نیز جمعی کثیر که زردشت را ساحر پنداشتند این هفتاد و دو فرقه را نکوهش می کردند و به پرستش اصنام و اونان اشتغال می نمودند . اردشیر آن شبهات را در شریعت از میان برداشت و دین زردشت را بر طریق واحد نهاد (چنان که شرح این حال عنقریب در ذیل قصه اردای و یراف حکیم مرقوم شود)
ص: 215
بالجمله چون اردشیر جمله کارها بنظم و نسق کرد بدان سر شد كه ممالك خارجه ایران را که در تصرف قیصر روم بود بتحت فرمان کند : نخست بفرمود که در تمامت مملکت چهار صد تن مرد جوان بزرگ اندام که در همۀ ایران چون آن جماعت در از بالا و سطبر (1) بازو و بزرگ جثه نبود فراهم کردند، و ایشان را سلاح جنگ در خور تن بداد و اسب های قوی بنیاد فرستاد و زین زر و سلاح زرین بخشید و این جمله را ملازم رکاب رسولی فرمود که خوئی درشت و گفتاری خشن داشت و او را گفت: هم اکنون بنزديك قيصر روم شتاب كن و او را بگوی : آن ممالک که از این پیش بتحت فرمان سلاطین عجم بوده اينك باعمال ما تفویض فرمای واگرنه کار جنگ را آراسته باش . بالجمله فرستاده اردشیر آن سواران برگزیده را برداشته بجانب روم ره سپار شد (و قیصر روم و ایتالیا در این وقت سورس بود که شرح حالش در جای خود گفته خواهد شد) مع القصه آن گاه که سواران ایران بدان اراضی رسیدند و بشهر روم در آمده از کوچه و بازار عبور می کردند مردم روم با یکدیگر رأی زدندی و گفتندی : همانا شاهنشاه ایران از در جنگ باشد .
چه این گونه فرستاده از برای صلح نتواند بود . و چون رسول اردشیر بحضرت سورس رسید و بار یافته در آمد سخن بدرشتی آغازید و گفت : شهنشاه جهان می فرماید که حدود مملکت ایران در عهد کیخسرو از جانبی (بحر پراپانتس) و (ایجین) بوده ، و از یک سوی بولایات (کریه) و (ای ادینه) و از طرفی حدود مصر، و (اثا اوپیه) می بود یک چند مدت ممالك عجم بسبب ظلم و ستم اسکندر غصب شد اکنون که تاج و تخت مراست حدود مملکت از آن گونه باید که در عهد کیخسرو بود اکنون ممالك شرقي را از دست فرو گذار و عمال خویش را از مصر و افریقیه و بیت المقدس و شام و انطاكيه و ماكادونيه و يونان زمين طلب فرمای تا این جمله مرا باشد چنان که ملوك عجم را بود و اگر نه کار جنگ خواهد رفت . سورس در جواب گفت که سال های فراوان در مملکت ایران چندین پادشاه زیستن می کرد اکنون که آن جمله با اردشیر افتاده خدای را سپاس گوید و زیاده طلبی نکند و اگر نه کیفر خویش خواهد یافت چون سخن بدینجا رسید و
ص: 216
دانسته شد که فیصل کار شمشیر خواهد داد فرستادگان اردشیر مراجعت کردند و در حضرت شاهنشاه سخنان سورس را باز راندند. اردشیر بتجهیز لشگر پرداخت و سپاهیان را از هر جانب فراهم شدن فرمود ، اما از آن سوی سورس پیشی گرفت و سپاه خود را سه بهره ساخت، و از آن جماعت يك بهره را فرمان داد تا بسوی بابل تاختن کنند، و از طریق اهواز و شوشتر بعراق عجم در آیند، و بهرۀ دیگر را گفت : اکنون در اراضی ارمن ، خسرو فرمانگذار است ، و او هرگز سر از فرمان ما نتواند برتافت و تاكنون بر طریق چاکری رفته ، لاجرم خاطر از طرف او آسوده بدارید و از اراضی ارزن الروم عبور کرده بمملکت آذربایجان رخنه در افكنيد ، و خاک ایران را با آب رسانید، و بهره سیم را ملازم رکاب خویش ساخت وخود نیز جنبش نمود تا پشتوان آن هر دو لشگر باشد و چون ایشان بایران زمین در شوند از فضای ایشان در رسد و کار بمراد کند.
مع القصه بدینگونه از روم بیرون شدند و نخستین سپاهی که بسوی بابل در ترکتاز بود همی بتاختند تا در آن زمین که رود فرات و شط بغداد در افتد فرود شدند .
چون این خبر بسر حد داران ایران رسید چون شیران شکاری از هر جانب بجنبش آمدند و عمرو بن عدی نیز از حیره لشگر بر آورد و با ایرانیان متفق شده بلشگرگاه رومیان تاختن بردند و جنگ پیوسته کردند و بر آن جماعت تیربارانی شدید نمودند چنان که بیشتر از سپاه روم مقتول گشت ، و قلیلی که از میدان جنگ جان بدر بردند باطراف جهان پراکنده شدند. اما آن بهره از سپاه روم که بسوی آذربایجان مأمور بودند هم بدان جانب شدند ، و بعضی از قلع های سست بنیان را مفتوح نمودند و جمعی از مردم را بقتل رسانیدند.
چون این خبر باردشیر رسید با این که زمستانی سخت سرد بود با لشگرهای خویش بسوی آذربایجان کوچ داد و ناگاه خود را بلشگرگاه مردم روم رسانیده آغاز ستیز و آویز کرد . و زمانی دیر بر نیامد که جمعی کثیر از آن گروه را طعمه تیغ و تیر ساخت چنان که کار بر آن جماعت تنگ شده هزیمت جستند ، و گروهی از بیم جان بکوهستان
ص: 217
آذر بایجان در گریختند و هم از شدت برودت هوا در آن شخسارها بیفسردند (1) و بمردند ، و جمعی از جانب ارزن الروم فرار کردند و اردشیر در آن زمستان سخت چون برق و باد از دنبال ایشان بشتافت و هر کرا یافت با شمشیر کیفر کرد و با هر جماعت در رسید خود بی بيم و باك اسب بمیدان تاخت و نبرد جسته مرد و مركب بخاك انداخت همچنان راه برید و رزم آزمود تا با راضی بابل رسید. در آن جا عمرو بن عدی و دیگر بزرگان بحضرت او پیوستند و مورد الطاف و اشفاق ملکی شدند اما از آن سوی سورس که در حدود شام توقف داشت چون این خبرها بشنید وحدت شمشیر اردشیر را باز دانست معلوم کرد که با او رزم نتواند جست لاجرم خود را آلوده جنگ نساخت تا مبادا یک باره ناچیز شود و چون بیم داشت که خبر ضعف و شكست لشگر او بدار الملك روم رسد و فتنه ای حادث گردد فتحنامه ای بدروغ نزديك اصحاب دیوان نوشت که اردشیر با یک صد و بیست هزار تن سوار که همه را سلب (2) از فولاد و حدید (3) بود بمیدان جنگ در آمد ، و او را هفت صد فیل جنگی بود که بر پشت آن ها قلع ها از چوب کرده بودند و در هر چندین مرد تیرانداز جای داشت و یک هزار و هشت صد عراده (4) جنگی در لشگر او بود که بر هر عراده چند مرد دلاور بر آمده دآس های (5) آهن بر کف داشتند و مصاف می دادند این جمله هم گروه نبرد ما جستند و شکسته شدند و اردشیر از پیش روی لشگر روم بگریخت يخت و اموال و اثقال او نصیب سپاهیان گشت و خود از قفای فرستاده خویش متوجه روم شد تا آن هنگام که این معنی بر اصحاب دیوان معلوم گشت هم سورس در روم جای داشت و از برای اعدای دولت و غوغاطلبان مجال فتنه نگذاشت . اما اردشیر از پس سورس جميع ممالك خارجه روم را متصرف شد و در هر جا عمال خویش را منصوب نمود و جبله را که از ملوك غسانیان است (چنان که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) هم منشور ایالت شام بداد و حکومت بیت المقدس را نیز با او تفویض فرمود . آن گاه فتح دیده و نصرت یافته بدار الملك اصطخر باز آمد، و از پس روزی چند قواد سپاه
ص: 218
و دانشوران در گاه را انجمن کرده و گفت هنوز لشگر ایران را نظام نباشد چه آن خود سری و بیهوده کاری که در زمان ملوك طوایف خوی ایشان شده باقی است و هم در فرزندان ایشان سرایت کند زیرا که چون بجنگ شوند چندان آلات و ادوات بی فایده برگیرند که با بارگیرهای فراوان حمل آن نتوانند کرد و چندان از اهل حرفت و خیناگر (1) و مرد طرب با خود برند که در اندك روزگار بلای غلا در لشگر گاه در اندازند پس حکم داد تا لشگریان از اندیشه چنین کارها خاطر بپرداختند بفرمود تا بزرگان مملکت و زعمای دولت اطفال خود را از هفت سالگی بکار سواری و نخجیر (2) کردن و تیرانداختن بگمارند تا در اول جوانی بدین کارها آموخته باشند و ایشان در این صنعت چنان شدند که در هیچ دولت عدیل و نظیر نداشتند اما سپاه پیاده ایران را مقرر داشت که هنگام ضرورت از رعایا گزیده کنند و ایشان را بامید غارت بجنگ برند و بنوید نهب بدارند چون این کارها را پرداخته کرد عزم تسخیر مملکت هندوستان نمود و با لشگری افزون از حوصله حساب از اصطخر خیمه بیرون زد و از کرمان عبور کرده بخراسان آمد و از آن جا اراضی کابل و قندهار را در نوردیده بکنار پنجاب (3) فرود شد چون خبر ورود او در ممالك هندوستان مشهور شد و در این وقت دویست و شانزده سال بود که مدار سلطنت هند بر ملوك طوایف بود چه از پس(کلیان چند) و (بکر ماجیت) که شرح حال هر دو تن مرقوم شد دیگر پادشاهی بر تمامت هندوستان استیلا نیافت.
بالجمله چون زمین داران هند خبر ورود اردشیر را اصغا فرمودند آنان که در خود قوت جنگ نمی یافتند تقبیل حضرت او را مایه آسایش شمرده با پیشکش های لایق بدرگاه آمدند و اظهار ذلت و مسکنت نموده سر بطاعت او فرو داشتند ، و بعضی را که ادوات جنگ فراهم بود در و دیوار شهر خویش را محکم کرده بحفظ و حراست خود پرداختند اردشیر با ابطال رجال در بیشتر از اراضی هند عبور کرد و مخالفین را مقهور ساخت و بلاد و امصار ایشان را مسخر نمود و در بعضی از ممالک حکمرانی از قبل خود بگماشت و آهنگ مراجعت کرده سر از اراضی تاتارستان بدر کرد و بی آن که تیغی از نیام برآرد یا کمانی
ص: 219
گشاد دهد بزرگان ترکستان بخدمت او شتافته رکابش ببوسیدند و در عنانش دویدند در این وقت بعرض وی رسانیدند که اینك يك سال است شیندی که سلطنت چین داشت از جهان رخت بدر برده و از پس او اختلالی بزرگ در مملکت چین پدید آمده چنان که آن اراضی را سه بهره کرده اند و در هر قسم سلطانی جداگانه حکومت کند اردشیر این معنی را از قوت بخت خود دانست و چندین از مردم چیره سخن بسوی چین فرستاد و بدان ملوك سه گانه (که عنقريب ذكر حالشان مرقوم خواهد شد) پیام داد كه ملك چين از عهد فریدون تاکنون بیشتر وقت سلاطین عجم را فرمانبردار بودند و خراج بحضرت ایشان می فرستادند هم اکنون آن مال باید همه ساله بسوی من فرستاد و فرمان مرا اطاعت کرد و اگر نه از برای جنگ آراسته باشید که من بسوی شما کوچ خواهم داد .
چون رسولان این خبر بچین بردند و فرمان اردشیر را بگذاشتند ملوك سه گانه از در خضوع و خشوع بیرون شدند و گفتند ما را با اردشیر هرگز سر خصومت نباشد و با او جز بر طریق اطاعت نخواهیم رفت و هريك نامه ضراعت آمیز بنوشتند و پیشکشی در خور حضرت اردشیر ساز داده بدست رسولان او انفاذ حضرت داشتند و جمعی از دانایان مملکت را باتفاق فرستادگان اردشیر روانه نمودند تا عرض عقیدت ایشان را در خدمت او بسزا باز نمایند چون آن جماعت بدرگاه اردشیر آمدند شهنشاه ایران رسولان ملوك چین را نیکو بنواخت و از برای هر يك از ملوك چين جداگانه جامه و منشوری فرستاد و از اراضی ترکستان عزیمت ایران کرد.
و هم دیگر باره بکابل آمد و از آن جا ساسان دوم را (که عنقریب ذکر حالش مرقوم خواهد شد) برداشته بسوی ایران رهسپار آمد و همه جا طی مسافت کرده بفارس آمد و جميع ممالک محروسه را بنظم و نسق یافت.
جز این که در مدت غیبت او در اراضی کرمان فتنه ای پدید گشت و آن چنان بود که مردی از رعایای کرمان هفت پسر داشت و از این روی او را هفت واد می نامیدند چه واد بمعنی پسر باشد و نیز آن مرد را دخترى نيك روى بود و قانون اهالی آن بلده چنان بود که دخترکان رعایا هر روز همگروه شده دوکدان های خویش را
ص: 220
با مقداری پنبه بر می گرفتند و خوردنی یک روزه را نیز بهمراه می داشتند ، پس از دروازه شهر بدر شده در دامان جبلی (1) که قریب بشهر بود می رفتند و در آن جا انجمن شده هر کس پنبه خویش را همی رشتی و چاشتگاهان (2) خوردنی ها را با هم خوردندی و شامگاهان بخانه آمدی
از قضا چنان افتاد که روزی دختر هفت واد هنگام عبور سیبی یافت که آن را باد از درخت افکنده بود آن سیب را برداشته با خود بدامن جبل آورد و چون قصد خوردن بدامن سیب کرد در میانش کرمی یافت که سخت سطبر بود آن را بر گرفت و در میان دوکدان خویش گذاشت و چنان افتاد که آن روز دو چندان همه روزه پنبه برشت و چون شامگاه بخانه آمد مادر او شاد شد و آن پنبه که همه روزه او را سپردی دو چندان کردی و او از دختران دیگر فزونی گرفتی و این معنی را بدانست که این قوت از طالع آن کرم یافته . همانا هنگام پدیداری ، ستاره بدان نگران بوده پس همه روزه بطالع آن کرم آغاز رشتن پنبه کردی و آن را در دو کدان خویش پرورش دادی و از پاره سیب نزد آن خورش نهادی پدر و مادر را نیز آگاه ساخت و ایشان سخت شاد شدند پس کار هفت واد و هفت پسرش روز تا روز بسامان آمد و بدانجا رسید که در کرمان مکانتی تمام بدست کردند و آن کرم نیز چنان بزرگ شد که دوکدان بر اندامش تنگ گشت ، پس از بهر او صندوق بزرگ بر آوردند و بنگاه (3) کرم در صندوق کردند . آن گاه هفت واد چنان نیرو گرفت که مردم در تحت لوای او گرد شدند و بر حاکم کرمان که از قبل اردشیر حکم می راند بشورید و لشگری بسوی او کشید و صندوق کرم را در روز جنگ از پیش روی سیاه بداشت و نیرو کرده حاکم کرمان را بگرفت و بکشت و فرمانگذاری کرمان او را مسلم گشت در این وقت که اردشیر از سفر هندوستان و ترکستان مراجعت کرد داستان او را بشنید در خشم شده سپاه برآورد و بسوی کرمان کوچ داد از آن روی هفت واد لشگر کرد و جنگ اردشیر را پذیره شده در برابر او صف راست کرد و هر روز از بامداد تا شبانگاه با اردشیر مصاف می داد و آن کرم را که اکنون چون اژدهایی بود از پیش
ص: 221
روی سیاه می داشت .
از این همه ستیز و آویز اردشیر روی ظفر ندید و در لشگرگاه او قحطی عظیم پدیدار شد ، پس از آن جا کوچ داده دو فرسنگ باز پس نشست و روز دیگر چون خوان بنهادند و خوردنی حاضر ساختند ناگاه تیری در رسیده تاپر ، در بره بریانی که بر زبر خوان اردشیر بود نشست. چون آن تیر را از بره بر آوردند بدان نوشته دیدند که ای شهنشاه این مملکت بطالع کرم مصون از حوادث ایام است مکن کاری که تاج و تخت بر سر آن نهی اردشیر از آن حال سخت شگفت ماند و گفت: این کار را نتوان خاره مایه گرفت و تا من دفع این فتنه نکنم از پای نخواهم نشست پس بفرمود تا شهر گیر که یکی از سپهسالاران درگاه بود سیاه را در همان جا باز دارد تا اگر هفت واد یا شاهوی فرزندش هزم جنگ کند در برابر او مصاف دهد و کس نداند که پادشاه در لشگرگاه نیست آن گاه جامه خر بندگان (1) در پوشید و ده سرخر برداشته بعضی از اشیاء بازرگانان حمل کرد و مقداری کرنج (2) نیز در باری نهاد و هفت تن از مردم خویش را اختیار کرده با خود برداشت و روی بدان قلعه نهاد که کرم را جای داده بودند و لشگریان را گفت که چون من کار آن کرم را بپایان برم اگر شب باشد آتشی بزرگ خواهم کرد تا شعله آن در کمین گاه شما دیده شود ، و اگر روز بود هم دود علامت باشد .
پس بی توانی آهنگ قلعه کنید. این بگفت و بارهای خویش را برگرفته بقلعه آورد و در آن قلعه شصت تن از سپاهیان هفتواد پرستار کرم بودند . چون آن بازرگانان را بدیدند شاد شدند و بگرد ایشان در آمدند. اردشیر گفت چون من طالع این کرم را دانسته ام مقداری از علوفه بنزديك او آورده ام تا بدو تقرب جویم و به بخت او دولت با من روی کند چه پنج سال بیش نیست که هفت واد این کرم را یافته و از مقام کهتری بمدارج عزت شتافته این بگفت و با پرستاران کرم رسم مؤالفت و مودت نهاد و دو روز با ایشان خوش بزیست و روز سیم آن جماعت را بمیهمانی طلب داشت و جمله را بشراب ناب سرگران ساخت و چون سستی باده در اعضای ایشان دوید از جای بجنبید و آن بار کرنج که
ص: 222
با اشیاء ضاره آمیخته بود بنزد کرم آور دو سر بر گشود. چون کرم از آن خوردن گرفت گلوگاهش بتراكيد و هلاك شد
پس اردشیر همراه آن هفت تن که ملتزم رکاب داشت تیغ برکشید و پرستاران کرم را جملگی بکشت و آتشی بزرگ برافروخت که شهر گیر درد آن را بدید، پس با لشگر بسوی قلعه تاختن کرد .
از آن سوی خبر بهفت واد بردند که لشگر بیگانه بقلعه کرم در آمد از جای بجنبید و هر دو لشگر در بیرون قلعه یکدیگر را دریافتند و بکار جنگ پرداختند . آن باد که بسبب مبارکی کرم پیوسته از سپاه هفت واد بسوی دشمن می وزید و علت نصرت می گشت اکنون که کرم کشته بود بلشگر هفت واد برتافت و مردم او پراکنده شدند ، از میانه هفت واد و پسر بزرگش شاهوی گرفتار شدند.
اردشیر فرمود تا هر دو تن را زنده بر دار کردند و شهر گیر ایشان را بزخم تیر بکشت لاجرم کار کرمان دیگر باده بسامان شد ، پس شادکام بدار الملك فارس مراجعت کردو روزگار او قریب بپایان بود. لاجرم بزرگان مملکت را انجمن کرده شاپور را ولیعهد خویش ساخت و او را پند و حکمت فراوان گفت و فرمود: ای فرزند من بیشتر مملکت جهان را مسخر کرده ام سلاطین بزرگ را بطاعت خویش باز داشته ام جز قیصر که هنوز کیفر خویش ندیده و روی نیاز بدین حضرت نفرموده مرا مرگ امان نداد که کار او را بنهایت برم بر تست که بعد از من این مهم بنهایت ،بری این بگفت و رخت از جهان بدر برد. در این وقت هشتاد و هشت سال داشت و مدت پادشاهی او بیست و پنج سال بود و او مردی با حصافت (1) و کیاست بود و او را کتب مؤلفات فراوان بود : از آن جمله کتاب کار نامه باشد و آن مشتمل است بر ذکر سفرهای اردشیر و آداب ملوك ، و دیگر کتاب آداب العيش است و آن مشتملست بر خوردن و آشامیدن و اختلاط با مردم و قسمت اوقات شبانه روز بر این که در هر ساعت کس با چه کار اقدام کند ، و دیگر از خوی اردشیر آن بود که منهیان (2) و جواسیس در اطراف جهان
ص: 223
برگماشته بود تا هر کس هر چه کردی او را خبر بردندی تا بدانجا که هر کس بامدادان بدرگاه وی آمدی انکس را از آن چه دوش کرده بود و خورده بود خبر دادی ، و کمرهای گوهر اگین نیز از مخترعات خاطر اوست که نیکو بساخت و بر میان بست و آن قوانین نیکو در جهان نهاد که سلاطین از پس او بکار می بستند ، و از سخنان اوست که فرموده «لا ملك الا بالرجال، ولا رجال الا بالمال، ولا مال الا بالعمارة، ولاعمارة الا بالعدل والسياسة»
و هم او گوید: « سلطان العادل خير من سحاب و ابل» (1)
و گويد: «لا تميلوا الى هذه الدنيا و انها لا يبقى على احد و لا تتركونها فان الاخرة لا تنال الابها» و از خوی او بود که چون رسولی بجانبی فرستادی رسول دیگر نیز از قفای او روان کردی و چون باز آمدندی و نامۀ هر دو با هم موافق بودی بکار بستی و فرمودی بسا لشگر که شکسته شود و بسامال که بغارت رود، و بسا عهدها که نباید بشآمت کذب رسولان، چه بسیار باشد که آرزوی ایشان از سلاطین حاصل نشود پس باز آیند و افترا بدو بندند و از سخنان اوست که فرماید : پادشاه باید با چهار صفت آراسته بود : (اول) آن که در نهاد بزرگ باشد (دوم) آن که خوی او همه پسندیده و ملایم افتد (سیم) آن که بر متکبران بقهر و غلبه مستولی باشد (چهارم) آن که عموم مردم در نفس و مال و عفت از او بسلامت باشند .
چون چنین باشد پادشاه از آفات مستی خود ایمن تواند بود زیرا که آفت سکر (2) سلطنت زیاده از آفت مستی شرابست .
و گوید : پادشاه ناچار است از دانائی که ملازم حضرت او باشد تا در حال عزت و سلطنت خواری و مسکنت را بیاد او دارد ، و هنگام ایمنی و طرب خوف و شغب (3) را بدو عرضه کند ، و وقت قوت و استیلا تذکار (4) عجز و بلا کند هر پادشاه که چنین زیستن فرماید ملکش پایدار و رعیتش برقرار خواهد بود .
و گوید : ملك و دين دو برادرند بيك شكم زاده که قوام هر يك با دیگری باشد
ص: 224
و گوید : دین اساس است و ملك عماد (1) و هرگز بی اساس و عماد پایدار نبود
و گوید : بر سلطان واجب است که آن چه بصلاح رعیت بازگردد و شعار روزگار خود سازد
و گوید : هیچ عادت ملوك زشت تر از آن نیست که اسرار مملکت را با عموم خدم و جمهور رعیت در میان نهد.
و گوید: هر سلطان که روزگار خویش را بفراغت و عطلت (2) موقوف دارد شآمت (3) آن عاید سپاه و مملکت گردد.
و گوید : پادشاه با لشگر حفظ خود تواند کرد و لشگر باخذ خراج مملکت توان داشت و خراج از زراعت حاصل شود و زراعت به نصفت و عدالت بر پای باشد.
اردای ویراف از جمله صنادید حکمای عجم است . آن گاه که اردشیر بابکان (چنان که در قصه او مذکور شد) کار سلطنت را آراسته کرد خواست تا دین زردشت را رواج دهد از این روی که در زمان ملوك طوايف بسبب اختلال امور مملکت کار دین و کتاب از دست مردم بدر شده بود و مردم در دین زردشت بهفتاد و دو فرقه بودند چون اردشیر خواست این اختلاف را از میان بر گیرد و دین را یکی کند بفرمود چهل هزار مرد دانا از جميع ممالك کوچ داده در حضرت او فراهم شدند.
آن گاه از این جمله بتصدیق عموم آن دانایان، هفت تن برگزید و از ایشان درخواست نمود که حقیقت حال آن جهان را و قصه بهشت و دوزخ را بازگویند و طریق صواب را در دین باز نمایند. ایشان عرض کردند که این کار از کسی ساخته گردد که از هفت
ص: 225
سالگی آلوده هیچ گناه صغیره و کبیره نشده باشد و باتفاق صنادید عجم اردای ویراف برگزیده آمد.
پس اردشیر او را بآتشکده خاص آورده بتختی زدین بر نشاند و هیر بدان گرد او را فرو گرفتند و همی بخواندن ادعیه مشغول شدند. همانا عقیده عجمان آنست که اردای ویراف سه جام شراب مخصوص از دست دستور بخورد و بخفت و تا هفته از جامۀ خواب بر نخواست و آن گاه که چشم بر هم نهاد روانش از تن جدا شد شد ، و آن شش تن حکیم همچنان در پیرامون جسد او نشسته بودند تا روز هفتم بسر آمد و صبحگاه روز هشتم اردای ویراف را جان بتن باز آمد و بر پای خواست و دبیری را پیش طلبیده صورت مکاشفات و مشاهدات خود را بگفت تا او بنوشت و آن جمله را بعرض اردشیر رسانید . و آن چنین بود که گفت : چون بخفتم فرشته بهشتی آمد و من بر او سلام کردم و او جواب گفت و دست مرا بگرفت و گفت سه گام بر بالا نه چون چنان گردم به پل صراط رسیدم که از موی باریک تر و از شمشیر تیز تر بود پس از پل بگذشتم آن گاه جبرئیل در رسید و مرا گفت هم از این جا تا بعرش خدای شتاب کن لاجرم من بدانجا شدم و فرشتگان را بدیدم و بهشتیان را نگریستم و در حضرت یزدان نماز بردم. آن گاه طبقات مردم را بعضی در سر پل سر گردان یافتم و برخی را نيكو و شادان ديدم و مرتبه و مقام هر طبقه را دانستم و از حال يك يك باز پرس كردم آن گاه در جام زرینی مقداری روغن مرا عطا کردند و آن را در کشیدم و بدان طعم چیزی ندیده بودم و آن خورش اهل بهشت بود ، پس طبقات بهشت را در نوشتم و ارواح جميع اصناف را بديدم و مقام هر يك را بدانستم ، آن گاه مرا بسوی دوزخ آوردند و اهالی دوزخ ، را تن بتن بدیدم و کیفر هر گناه را بدانستم و عذاب دوزخ را روزی سه هزار سال یافتم و چون از کار دوزخ فراغت حاصل کردم دیگر باره مرا بهشت بردند و در حضرت یزدان نیاز بردم و اهالی بهشت يك يك با من گفتند که خویشان ما را بگوی تا گرد معاصی نگردند که کیفر دوزخیان خواهند دید، پس از طبقات چنان مرتبه مرتبه فرود شدم و از پل صراط بگذشتم و هر جمع که در جهان فرودین (1) بودند هم با من گفتند که خویشان
ص: 226
ما را از عصیان خدای منع فرمای تاچون ما سرگردان نباشند ، آن گاه فرشتگان مرا بعالم آوردند و بگذاشتند و بدرود گفتند .
چون اردشیر این جمله سخنان را اصغا فرمود و اصول و فروع دین را از اردای ویراف فرا گرفت چند تن از مؤبدان اختیار کرده مسایل دین زردشت را با ایشان القا کرد و هر تن را بطرفی از مملکت فرستاد تا مردم را بدین زردشت دعوت کردند و آن همه اختلاف را از میان برداشتند و حکم داد تا کس پیر و دین یهود و نصاری نشود و کلمات اردای ویراف را کتابی کرده در خزانه خویش بنهاد تا هر که از آن قوانین سر بر تابد بمکافات عمل گرفتار شود .
کمادس (1) که او را کامادس نیز گویند پسر مرکس باشد ، و او سخت بدخویو زشت فعال بود چنان که ناهنجاری و بدکرداری او نزد عموم مردم مکشوف افتاد . از این روی چون مرکس خواست او را ولیعهد خویش کند دانشوران مملکت بحضرت او مجتمع شدند و گفتند : پادشاه را چه افتاده که از برای طلب و طرب یک تن چندین کرور مردم را در شغب و تعب اندازد . صواب آنست که از میان اصحاب مشورت و حکمای حضرت یک تن اختیار کنی و کار ملك را بدو تفویض فرمائی. چون مهر ابوت طغیان داشت صلاح و صوابدید آن جماعت مرجوح افتاد و مرکس فرزند خود را بولایت عهد منصوب فرمود و کلین (2) را که یکی از حکمای مملکت بود در خدمت او بازداشت تا او را بتعليم علوم و آموختن رسوم سلطنت لایق کار جهانداری کند . و چون استعداد فطری با او موافق نبود بدین موفق نیامد و نصیبه ای از آداب ملك داری بدست نکرد با این همه چون چهارده ساله شد مرکس او را در کار پادشاهی شريك خویش ساخت تا از رموز ملك آگاهی حاصل کند و در کار مملکت بینا و توانا شود این نیز سودی نبخشید و آن گاه که مرکس از جهان رخت
ص: 227
بدر برد بجای پدر بر تخت ملکی جای کرد و آن مردم نالایق را که هر کس از نزد خویش رانده هرگز در حضرت خود بار نمی داد وى بنزديك خويش طلبید و آن جماعت در خاطر او راه كردند و اندك اندك دست بزرگان کار آزموده را از دامن او کوتاه ساختند . بعد از سه سال هیچ کس از امرای سلف (1) راه بدو نداشت و جمعی از مردم فرومایه کارگذار او شدند لاجرم یک باره کار او از پرده بیرون افتاد و آغاز ظلم و اعتساف کرد و خون بیگناهان همی بریخت و چون ظلمی از دست وی بظهور پیوستی از تذکار آن شاد خاطر شدی از این روی خویش و بیگانه از او برنجیدند و دل بر قتلش نهادند و او را خواهری بود که لوشله (2) نام داشت و نخست زن لوسیس (3) ورس بود و چون لوسیس از جهان رخت بدر برد کلادیس که یکی از وزرای خیر اندیش بود او را بزنی بخواست اما لوشله زنی بد کاره بود و جز شوهر چندین همسر و هم بالین داشت از قضا او را با زن برادر عداوتی در میان آمد و کار معادات و لجاج بدانجا کشید که بمرگ برادر رضا داد که زن او زبون شود پس تصمیم عزم کرد که کامادی را بکشد و خود سلطنت کند لاجرم با آن مردم طرار (4) که در نهان یار بود در ساخت و جمله را با خود متفق ساخت آن گاه یک تن مرد زبر دست برگزیدند که فرصتی بدست کرده کامادس را بقتل رساند و آن مرد شبی در کمین نشست و چون کامادس خواست از آن جا عبور کند از پس ظلمت بر آمده شمشیری بدو فرود آورد و گفت : این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند
از قضا چون مرد ضارب خوفناک بود ضربتش کار پادشاه را تمام نکرد بلکه جراحتی اندك بدر رسانيد در اين وقت قراولان خاصه بدویدند و آن مرد شمشیر زن را بگرفتند و خواستند تا حقیقت آن حال را باز دانند تن او را با آهن های تفته رنجه ساختند و شکنجه دادند تا آشکار شد که لوشله این حیلت باخته کاماداس از نیرنگ خواهر بدکار سخت در خشم شد و بفرمود تا لوشله را از شهر اخراج کردند و هم از پس روزی چند بفرمود تا او را بکشتند
ص: 228
و دوستان او را يك يك بدست آورده با تیغ بگذرانیدند . و اگر چه این راز مکشوف گشت، اما از این روی که آن مرد ضارب گفت. این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند کامادس را نیز با اصحاب دیوان دل بد شد .
در این وقت جمعی از مردم فتنه جوی که مردم را آلوده تهمت می ساختند و ایشان را دلیتار (1) می گفتند بحضرت کامادس راه کردند و قیاصره این جماعت بهتان آور را بخویش راه نمی دادند. این زمان که هنگام یافتند و دانستند که پادشاه از اصحاب دیوان بدگمانست هر روز چون جاسوسان در محافل و مجالس مردم رفتندی و خبرهای دروغ بپادشاه آوردندی و دل قیصر را از اصحاب دیوان چنان رنجه ساختند که هر روز تنی از ایشان را بشمشیر کیفر می کرد و خویشان او را نیز می کشت تا جمعی کثیر بقتل آمد و دو تن برادر از خاندان کونتلین (2) بودند که بفضل و هنر آراستگی داشتند چنان که ایشان را مصنفات ستوده بود و در روزگار دولت مرکس و پیس منصب وزارت یافتند و رتق و فتق امور ممالک محروسه مفوض با ایشان شد ، و هم مدتی از جانب ایشان حکومت یونان داشتند و سپه سالاری آن اراضی نیز با ایشان بود کامادسن بی سبب هر دو تن را مقتول ساخت و وزارت خود را به پرینی (3) گذاشت و او مردی متكبر و متنهر بود و چون آن محل یافت هر روز کامادس قیصر را بقتل مردم فریفته می کرد و هر کس را بمعرض هلاکت می داد اموال و اثقال او را بر می گرفت و اندوخته می ساخت . از این روی گنجی بزرگ ذخیره کرد و مدتی برنگذشت که از قبل پادشاه بر قراولان خاصه نیز حکومت یافت و هم بر عساکر سواحل دنیوب سپهسالار گشت. در این وقت مال فراوان و لشگر بسیار او را بطمع سلطنت انداخت و از آن پیش که فرصتی بدست کرده قیصر را از میان برگیرد کامادس از اندیشه او آگهی یافت اما این معنی را در خاطر مسطور می داشت تا عساکر انگلیس از ستم های پرینی بفریاد امدند و هزار و پانصد تن مردم سخنور از میان خود برگزیده بحضرت قیصر فرستادند و نامه از در ضراعت و نیاز بدون نگاشتند که ما را با کارگذاری پرینی مجال
ص: 229
تحمل نمانده است و معایب کار او را باز نمودند .
و آن جماعت بدار الملك روم آمده نخست با قراولان خاصه پیمان دادند و ایشان را با خود متفق نمودند آن گاه نامۀ خویش را بنظر قیصر رسانیدند و چنان وانمودند که اگر ایشان مقضى المرام مراجعت نکنند سپاه انگلستان یک باره سر از اطاعت بر خواهند تافت و کامادی که نیز با او دل برداشت این معنی را مغتنم شمرده بفرمود تا سر از تن پرینی بر گرفتند. از پس قتل او اختلالی بزرگ در کار سپاه بادید آمد چه کس نبود بنظم و نسق ایشان پردازد لاجرم ده ده و پنج پنج از میان سپاه و فوج کناری گرفته مشغول دزدی و راه زنی می شدند و ایمپراطور روزگار بسرور و طرب می برد و هرگز بکار رعایا و ملهوفین (1) نمی پرداخت اندك اندك كار فتنه بالا گرفت چنان که مترنس (2) که یکی از سپاهیان بود آن دزدان راه زن را با خود متفق کرده گروهی کثیر بر آورد و يك ناگاه بمملکت اسپانیول و فرانسه در آمد و بلاد و امصار را گرفت و در هر شهر در محبس ها را بشکست و زندانیان رازها ساخت تا این جمله نیز از دل و جان ملازم خدمت او باشند . آن گاه گفت تا بندگان زر خرید در نزد هر کس هستند آزاد باشند . این جماعت نیز از خدمت خداوندان خود روی بر تافته در حضرت او مجتمع شدند و مترنس سخت قوی حال شد. آن گاه بنهب و غارت پرداخت و هر جا مردی مایه ور (3) دانست بر سر او تاختن برد و او را بکشت و اموالش را بغارت بر گرفت .
این خبر با قیصر بردند که مترنس کار مملکت را پریشان ساخت زود باشد که در كار ملك رخنه اندازد . کامادس ازین خبر در خشم شد و حکم داد تا بهر جانب منشوری جداگانه نگاشتند که قواد سپاه لشگرهای خویش را برداشته بسوی او کوچ دهند و او را مأخوذ داشته بحضرت فرستند . وقتی مترنس آگاه شد که پیرامون او را سپاه فرد داشت ناچار مردم خود را فراهم کرده لشگر قیصر را پذیره نمود ، و چون راه بایشان نزديك كرد صف بركشيد و جنگ به پیوست و چندان بکوشید که از آن مهلکه بسلامت
ص: 230
جان بدر برد و در اراضی فرانسه بگوشه ای گریخت و اندیشه از نو نهاد و با مردم خود گفت چندان که کامادس در جهان زنده باشد ما را آن مکانت حاصل نخواهد شد که در مملکت رخنه کنیم ، نخست باید دفع او کرد و این مهم با لشگر بپایان نرود.
چه ما را آن زر و سیم نیست که لشگری در خود جنگ او آراسته کنیم ، من بدانم که باید ناشناخته بدار الملك روم در آئیم و هنگام فرصت او را مقتول سازیم. پس بفرمود تا مردم او آلات حرب را بریختند و جام های اهل حرفت و صنعت در پوشیدند و هر چند تن از جانبی بدار الملك روم شدند، خود نیز جامه خویش را دیگرگون ساخت و از راه کوه الف باراضی ایتالیا در آمده از آن جا بشهر روم در رفت و مردم خود را يك يك بيافت و پیمان نهاد که در عید گاهی که مردم شورشی دارند و کس را از حال کس پرسش نیست ناگاه ایمپراطور را بقتل آرند روزی چند بر نیامد که یک تن مردم او نقض عهد او کرد و حسد داشت که قیصر از میان برخیزد و مترنس تخت پادشاهی گیرد لا جرم پرده از آن راز بر داشت و ملازمان حضرت کامادس را از حال آگهی داد .
چون مترنس این بدانست مردم خود را بر داشته از روم بطرفی گریخت و دیگر کاری از او ساخته نگشت. اما کامادی دانست که بی وزیری کاردان هرگز كار ملك استوار نخواهد گشت لاجرم وزارت خویش را به کلندر (1) گذاشت و او یکی از مردم فرجین (2) باشد و نخست او را چون بندگان مملوك بروم فرستاده بودند و او رخنه در چاکران حضرت قیصر کرده بزمانی اندک از موثقین (3) گشت ، و کامادس چون او را مردی پست پایه دانسته بود چنان در خاطر داشت که هرگز جز با ولی نعمت خودروی نخواهد کرد، و کلندر چون بمسند وزارت برآمد چنان که مقتضی نهاد او بود بکارهای زشت اقدام نمود : نخستین بنای هر منصب را در دولت به بیع و شری نهاد و همی بگرفت و منصب بفروخت و هیچ در شایستگی مردم ننگریست ، و اگر مردی صاحب مال
ص: 231
یافت می شد که در خریدن منصبی مسامحه مي ورزيد يك نيمه مال او را بعنف (1) مأخوذ می داشت ، و همچنان باحکام و بزرگان لشگر شريك بود هر كس از هر جا مالی فراهم می کرد یا از طریق اعتساف وجود زر و سیمی می انباشت بهره بزرگ را بسوی او می فرستاد ، او بدینگونه ظالمان را اعانت می کرد و از هیچ گونه ظلم مضایقه نمی فرمود و هر که خیانتی در دولت می کرد چون بدو رشوت می فرستاد آن خیانت را بدان کس می بست که این خبر آورده بودند.
بدین قانون مدت سه سال گنجی بزرگ نهاد و گاه گاه پیشکش های آراسته در مقام شایسته بنظر پادشاه می گذرانید و او را از خود راضی می داشت ، و تماشاگاه چند ساخته بود که مردم در آن جاها می شدند و مشغول عیش و طرب می گشتند تا کمتر ذکر ظلم و تعدی او را بزبان آرند ، و اگر کسی از ستم او سخنی در میان می نهادهم بزودی او را بهلاکت می داد چنان که برس (2) که داماد مرکس انتاننس بود خواست تا صورت حال او را بعرض پادشاه رساند کلندر این معنی را بیافت و پیش دستی کرده اسباب قتل او را فراهم کرد و بدست کامادس او را از میان برگرفت و دیگر وریس (3) انتاننس که در ممالك ايشه (4) مينار حکومت داشت و او را پراکاغل (5) می گفتند که بمعنی نایب اصحاب ديوان باشد يك سخن شکایت آمیز که از او بر زبان آورده بود معرض هلاکت رسید و کلندر چندان از او در حضرت کامادس بد گفت که او را طلبیده سر از تن بر گرفت . و در همه این ظلم ها کامادس اقتفا بوزیر خویش می فرمود جز این که در ماه اول وزارت او اندك با مردم از در رفق و مدارا بود و می گفت : این همه ظلم و تعدی از پرینی بود که عاید مردم می گشت. بالجمله در زمان دولت کلندر دو کرت قحط عظیم در روم بادید آمد نخستین را مردم چنان دانستند که از غضب خدایان بدان بلا گرفتار شده اند و اوثان و اصنام از ایشان روی مهر بر تافته اند ، اما دوم بار را از کردار بد کلندر دانستند چه اوغله و حب ها را خریده ذخیره می داشت و به بهای گران می فروخت مردم
ص: 232
از این در رنجه خاطر شدند و نخست صفات زشت او را بنهانی تذکار می کردند و چون جفای او از اندازه بدر شد غوغا بر آوردند و یک باره پرده حیا را بدریدند و در مجالس کردار بد او را باز شمردند و عاقبة الأمر همگی همگروه شده بیکی از خان های ایمپراطوری تاختند و فریاد برآوردند که تا پادشاه سرکلند